انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

شايد وقتى ديگر !!


مرد

 
_راستش..من دقیقا نمیدونم چکاری باید برای مادرتون انجام بدم و اینکه من تاحالا اصلا چنین کاری نکردم وتجربه ای دراین باره ندارم,میخوام اینها رو اول بگم تابعد توقع وانتظاری نداشته باشید
صاف روی صندلی نشستم ونگاهش کردم,ابری روی خورشید رو گرفته بود وحالا شیرین راحتتر نشسته بود
_بله من خودم این چیزها رو میدونم..من خوب میدونم رشته تحصیلی شماهیچ سنخیتی با این کار نداره اما برای اینکه آدم یک انسان واقعی باشه احتیاج نیست درس انسان شناسی خوند باشه!منم ازشما کارهای یک پرستار خونگی رو نمیخوام..نمیخوام آمپول تقویتی مادرم رو بزنین یا کارهای شخصی اش رو انجام بدین,من فقط میخوام بهش محبت کنین..با اون مثل یک انسان سالم برخورد کنید درست عین همون رفتاری که اونشب ازتون دیدم
روی صندلی جابه جا شد وباچشمهایی سراسر سوال گفت:چرا شماخودتون همچین تلاشی نمیکنین؟هیچ محبتی جایگزین محبت مادر وفرزندی نمیشه
_حق باشماست(کلافه شدم نمیدونستم از حقیقتی که تو زندگیم یدک میکشم بهش چیزی بگم یانه؟اون از گذشته وروزهای تلخ من چی میدونست؟هیچی!) ولی خب یکسرب اتفاقات ریز ودرشت تو این خونه افتاده که الان قابل گفتن نیست وباعث شده من ومادرم نتونیم رابطه عاطفی باهم داشته باشیم!درضمن من به دلیل مشغله کاری که دارم چندان فرصت نزدیک شدن به مامان رو ندارم
_خب چرا براشون یک پرستار واقعی نمی آرید؟
باقیافه متفکری جواب دادم:اینکار رو کردم اما اثری نداشت
_عجیبه!
_زندگی دیگه..چایتون سردشد
نگاهش روی فنجون دست نخورده اش بود وحرفی نزد..اشعه های خورشید دوباره از زیر ابر سرک میکشیدند وآروم آروم روی صورت گرفته شیرین پهن میشدند
_خب حرف دیگه ای هم باقی مونده؟
باحالت غریبی نگاهم کردوگفت:بله درواقع اصلی ترینش!
خنده ام گرفت وبا نگاهم تشویقش کردم ادامه بده
_نمیدونم چطوری این مسله رو بگم (نفس عمیقی کشید وخیره نگاهم کرد)ببینید اقای متین من تو شرکت یک مترجم بودم یک کار مشخص یک حقوق مشخص وشخصیت مشخص..اما الان قراره اینجا به عنوان یک پرستار باشم یعنی جزوی از خدمه این خونه این مساله ای که نمیتونم باهاش کنار بیام شخصیت اجتماعی من اجازه نمیده که..
جمله اش رو ناتموم گذاشت ونگاهم کرد حس کردم منظورش به رفتار من با خدمه خونه است,یعنی اینقدر خشک وبدم که تا این حدنگرانه!
پام رو روی پای دیگه ام انداختم وگفتم:منظورتون رو نمیفهمم خانم رهنما شما درمورد من چه فکری کردین؟اصلا چرا خودتون رو تا حد خدمه پایین اوردین
_یعنی جزو اونها حساب نمیشم
_معلومه که نه
_شاید به نظر شما نباشه اما در عمل و واقعیت همینه
کلافه نگاهش کردم وگفتم:مشکلتون چیه میشه دقیق توضیح بدین؟
صاف نشست وجواب داد:من نمیتونم مثل یک خدمتکار مطیع باشم من نمیتونم اعتراضی نداشته باشم واجازه بدم هر کی هر جور دوست داره باهام رفتار کنه
پس حدسم درست بود کاری که باهاش کرده بودم تا ابد در ذهنش میموند اون هنوز تحت تاثیر رفتار چندماه قبلم بود
راحت روی صندلی لم دادم وخندیدم:مگه قراره که کسی باهتون خدای نکرده بد رفتاری کنه!؟
از لحنم جا خورد اما بهش مهلت ندادم جوابی بده وادامه دادم:حق باشماست ولی من که عرض کردم قرار نیست شما پرستاری کنید اصلا بذاین یک جور دیگه بهش نگاه کنیم شمانقش مشاور ویا اصلا یک دوست رو برای مامان بازی کنین این بهتره نه؟
_دوستی که قراره بخاطرش پول بگیرم عجیب نیست؟!
کلاه حصیری رو از سرم برداشتم وبالبه هاش بازی کردم
_بله بازهم حق باشماست اما دوره وزمونه عوض شده اصلا شما به این کارها چکار دارین من به چشم یک دوست به شما نگاه میکنم شماهم همینطور,قبول؟
حزفی نزد,از چهره اش معلوم بود که هنوز راضی نشده انگار دنبال جواب میگشت اخمهاش تو هم بود وزیر نور مستقیم افتاب رنگ صورتش به سرخی میزد
خنده ام گرفت وشطینتم گل کرد کلاه حصیری رو برداشتم و روی میز خم شدم و تویک حرکت سریع کلاه رو روی سرش گذاشتم
شیرین که انگار از خواب پریده باشه خودش رو عقب کشید و وحشت زده نگاهم کرد که باعث شد خنده ام بیشتربشه
باصدایی که هنوز رگه های خنده وشیطنت توش موج میزد گفتم:حیف پوست صورتتونه! از الان اینقدر اخم میکنین زود چروک میشه!
رای اینکه از تیررس نگاه خشمگینش دور بشم بلند شدم وپشت به اون ورو به حیاط ایستادم وگفتم:حرف دیگه ای هم مونده؟
صدای ارومش رو شنیدم که گفت:نه
در یک حرکت سریع به سمتش برگشتم وگفتم:خوبه
عکس العملش دیدنی بود که چطور خودش رو عقب کشید
باسرمستی گفتم:من بهتون قول میدم که هم خودم وهم باقی افراد خونه شان شما رو حفظ کنن..حالا منم چهار کلمه بگم
_حتما بفرمایین
نشستم وگفتم:منکه شرایطی ندارم اخه کی برای دوستش شرط و شروط میذاره؟
امادریغ از یک عکس العمل که دلمو باهاش خوش کنم انگار اون دختر کوه یخ بود..ضد حال بدی خوردم ناامیدانه ته فنجونمو سر کشیدم وگفتم:شوخی کردم, راستش من فقط دو تاخواهش دارم یکی اینکه همراهی شما شبانه روز باشه و دوم هم اینکه...
وسط حرفم پرید وگفت:اما من نمیتونم..من باخواهرم زندگی میکنم نمیشه که اون رو به امان خدا رها کنم
تازه یاد خواهرش افتادم اینجای کار بانقشه ام نمیخورد چندلحظه فکر کردم وبه ناچار گفتم:بله اصلا یادم نبود خب اشکال نداره چیزی که زیاده تو این خونه اتاق خالی!یکیش هم مال خواهرشما
اخمی کرد وگفت:اما من باچنین شرایطی نمیتونم پشنهادتون رو قبول کنم
_اینقدر به خواهرتون وابسته این؟راه حلم که خوب بود
اما اون هنوز اخم کرده بود وحرف نمیزد,مهرداد راست میگفت اصلا پا نمیداد از هر راهی میخواستم بهش نزدیک بشم یه سد سنگی روبه روم قد علم میکرد
_باشه اصلا یه پیشنهاد دیگه,اینکار رو میکنیم شماصبح زود بیایین وشبا برین,فکرکنم تو شرکت مهرداد هم تابعدازظهر بودین دیگه؟
_تا03:4
_خب حالاتا6_7باشین باقیش رو اضافه کاری فرض کنین
لبخند ملیحی زد که باعث شد باخیال راحت دستهامو بهم بکوبم وبگم:پس یعنی قبول؟حرف دیگه ای هم که نمیمونه
_شرط دومتون رو نگفتین
ته دلم باحرص گفتم حالا که زدی کاسه وکوزه امو شکوندی دیگه!
و با چهره بیخیالی شانه بالا انداختم وجواب دادم:شرط دوم باشه به وقتش
خندید وکلاه رو گذاشت روی میز,چهره ساده وبی الایشی داشت وهمین سادگیش جذبم میکرد
با اشاره به کلاه گفتم:خیلی بهتون می امد چرابرش داشتین؟
ساعت روی دیوار چند دقیقه به11 رو نشون میداد
نیلوفر متن های جدید رو جلوش گذاشت و داشت روخوانی میکرد ومن به شیشه روبه رو خیره بودم وبه فرزاد که کارگردان این برنامه بود نگاه میکردم
یک لحظه متوجه ام شد ولبخند مهربونی زد
لبهاش تکون خورد وتونستم بفهمم که میگه:چته؟
منم مثل خودش گفتم:هیچی
سرش رو نزدیک میکروفون اورد وصداش تو اتاق ضبط پیچید:خانم رهنما خانم احدی اماده این؟
نیلوفر شاد وپرانرژی جواب داد:باتمام قوا
منهم خندیدم وباسر بهش جواب مثبت دادم
آقای شکوهی باانگشت اشاره کرد وشمارش معکوس برای شروع برنامه رو رفت وفرزاد هم اشاره کرد که شروع کنیم
منو نیلوفر به میکروفون مشترکمون نزدیک شدیم وبلندگفتیم:سلام
بعد نوبت نیلوفر بود که باهمون لحن ساد وسرزنده اش شروع کنه:صبح یکشنبه تون به خیر دوباره اومیدم بایک برنامه دیگه..دخترخانمهای ایرانی اماده باشید شاید امروز نوبت شما باشه
فرزاد به من اشاره کرد ومنم بایک مکث کوتاه که درحقیقت میخواستم فرصت داشته باشم تالحن شادی مثل نیلوفر داشته باشم گفتم:کسی چه میدونه شاید این زنگی که الان خونه شما میخوره از طرف ماباشه..همه پاشین..کنار تلفنتون بشینین تابا اولین زنگی که خورد ماهم صدای شمارو بشنویم
صدای موسیقی بلند شد وبرنامه برای لحظاتی قطع شد
نیلوفر کاغذ جدید رو جلو گذاشت وزیر گوشم گفت:حالت خوبه؟
_آره چطور؟
_هیچی صدات یکم میلرزه فکر کردم شاید حالت خوب نباشع
_نه خوبم
_بچه ها اماده باشین
نیلوفر باهیجان تو میکروفونش گفت:ای بلا چرا گوشی رو برنمیداری؟دختر خانم ایرونی مامنتظر صدای گرم توهستیم
ومنم به دنبالش ادامه دادم:برنامه دوستانه برنامه تو دختر خوب ایرونی..دختری که براش هزار تا ارزو داریم.. د بردار گوشی رو دیگه!
آقای شکوهی اشاره کرد که ارتباطمون برقرار شدو نیلوفر باشیطنت گفت:سلام دختر خانم اسمتو نمیگی؟
*****
**
بانیلوفر خداحافظی کردم وکیفم رو روی شونه انداختم واومدم بیرون فرزاد هم تاوقته از اتاق خودش اومد بیرون وهمقدم با من راه افتاد
_دیشب جات خالی بود خیلی یادت کردم
_چرا چون جلو علیرضا نیروی کمکی نداشتی؟
خندید:خبرها زود میرسه,یم دماری از این خواهرت دربیارم, استاد تقلبه!
_پس هنوز شیدا رو نشناختی
از پله پایین میرفتیم که یاد تلفن خسروی افتادم وگفتم:برنامه جدید خسروی چیه؟
کیفش رو از دست چپ به راست داد وکمی فکر کرد:آها..البته درست نمیدونم براشبکه ما نیست چند روز پیش ازم پرسید گوینده خانم میخواد منم تو رو معرفی کردم,ولی فکر کنم میخواد گنجشک لالا کفتر لالا و قصه شب رو بخونی!
چپ چپ نگاهش کردم تاببینم شوخی میکنه یانه؟!
چپ چپ نگاهش کردم تاببینم داره شوخی میکنه یا نه که متوجه لبخند معنی دارش شدم وباحرص ازش رو گرفتم
_خیلی خنک بود
_خیلی هم خنده دار بود!تو که قیافه خودتو ندیدی چند روزه عین این شبگردها شدی, میای..میری..اصلا معلومه چته؟
جوابش رو ندادموبه راهم ادامه دادم
_اگه مشکلی داری که من میتونم کمکت کنم بگو خوشحال میشم کاری بکنم
جلوی در رسیدیم باسر از نگهبان خداحافظی کردم وبرگشتم طرف فرزاد ونفس عمیقی کشیدم:نه نه..مشکلی نیست فقط چندوقته گرفتارم,حالا به نظرت پیشنهادش رو قبول کنم؟
_بستگی به خودت داره البته اگه گرفتاری هات بذاره
متوجه طعنه قسمت اخر جمله اش شدم اما به روی خودم نیاوردم
_ماشینت هنوز تعمیرگاهه؟
_آره کار داره او قارقارک حالاحالاها
_بیا برسونمت
کنار جوی اب ایستادم وگفتم:نه کار دارم تو برو
_تعارفذنکن بیادیگه
_گفتم که کار دارم
_بی تعارف؟
_خیالت راحت بی تعارف
از هم خدافظی کردیم ورفت ومنم از گوشه خیابون سلانه سلانه راه افتادم
اعصابم داشت کش می اومد از بس شب وروزم باهم قاطی شده بود وافکار وخاطراتم در هم پیچیده شده بود
دستهام رو تو جیب مانتوم فرو بردم وبه اسمون خیره شدم
دلم گرفته بود وقلبم میخواست از سینه بیرون بزنه!
بدون اینکه بفهمم به زنی تنه زدم که عصبانی داد زد:خانم حواست کجاست
معذرت خواهی کردم ودیگه سرمو بالا نبردم,خودمم نمیفهمیدم این دو روز چه مرگم شده که باز رفتم سروقت اون روزها وخاطرات!
حالم درست مثل روزی بود که برای اخرین بار رفتم شرکت مهرداد تا استعفا بدم
چه روز پر استرسی بود..وقتی برگه استعفا رو جلوش گذاشتم با کنایه وحرص گفته بود:نکنه بازهم همسرتون مخالفن؟
وباخنده تحقیر امیزی سرتاپام رو نگاه کرده وادامه داده بود:حتما خوشش نمیاد تو جمع مردونه کار کنی اره؟
هرچقدر فکر کردم یادم نیومد چه جوابی بهش دادم اما هرچه که بود انقدر عصبانیش کرد که فوری برگه رو امضا کرد و بدون اینکه حقوق اون ماهم رو بده از شرکت بیرونم کرد
_خانم خوشگله بفرما در خدمت باشیم
از لحن وقیح وزشت مرد به خودم اومدم ومتوجه ماشینی شدم که کنارم ایستاده ومن ابله همینطور ایستادم وتکون نمیخورم!
باعجله راه افتادم که خندید وگفت:چی شد یهو؟
گیج شده بودم عین یه دختربچه دست وپام رو گم کردم,با چشم بین جمعیت دنبال کمک میگشتم اماسیل جمعیت بی توجه به من میرفتند ومی اومدند
***پایان فصل ششم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل هفتــــــم

گلوم خشک شده بود وقلبم تند تند میزد خودمم نمیفهمیدم چرا اینقدر ترسیدم!
_بیا دیگه بابا داری استخاره میکنی
به زحمت اب دهنمو قورت دادم وخواستم برم طرف پیاده رو اما میله های کنار جوی اب مانعم بود
_غریبی نکن..ما از خودیم
ناچار هرچه قوت داشتم ریختم تو پاهام ودر امتداد خیابون راه افتادم و اون هم همچنان موازی با من می اومد
_نمیخوام بخورمت قول میدم با اینکه خوردنی هم هستی!
دلم میخواست یکی پیدا بشه ودهن اون مرتیکه رو گل بگیره که همون موقع امداد از غیب رسید وصدای بوق گوش خراس وبرخورد ماشینی به انتهای ماشینش مردک رو خفه کرد
_چی کار میکنی گاری چی؟زدی ماشینمو داغون کردی
_مرتیکه وسط خیابون جای دلبریه؟
دیگه نفهمیدم چی شد چون دوتا پا داشتم دوتای دیگه هم قرض کردم واز فرصت استفاده کردم ورفتم سرچهارراه ویه دربست گرفتم
سوار ماشین که شدم نفس راحتی کشیدم و روی صندلی لم دادم,قلبم هنوز گروپ گروپ میزد ونفسهام تند وپشت سرهم بود,چشمامو بستم وخدا رو از ته دل شکر کردم
کم کم تپش قلبم اروم شد اما موازی با اروم شدنش حس سنگینی مثل یک بغض یا یک زخم دردناک وسط قلبم سرباز میکرد
_از شانستون عجب بارونی هم گرفته
چشمهامو سریع باز کردم تا ببینم باز رفتم تو رویا یا واقعا بارون میاد که با دیدن قطرات ریز وتند بارون خیالم راحت شد که هنوز دیوونه نشدم
بی اونکه جواب راننده رو بدم دوباره پلکهامو روی هم گذاشتم وبه صدای برخورد قطره های بارون روی کاپوت وسقف ماشین گوش دادم که تصویری مبهم وپرش دار اروم اروم جلو چشمم واضح شد وبه یاد اوردم!
من بودم وبهروز..تو یک شب بارونی وتاریک وپرترافیک!
_اگه قرار باشه هرشب اینجوی مزاحم شمابشم دیگه ازخجالت روم نمیشه پابذارم تو خونتون که!
بهروز خندید وگفت:از شانستون چه بارونی هم گرفته
مثل خودش جواب دادم:آره واقعا شانس اوردم
همونطور که سعی داشت از کنار ماشین کناریش رد بشه و بره داخل فرعی گفت:درستون کی تموم میشه؟
_دو ترمش بیشتر نمونده,آخرشه دیگه
_خواهرتون چی میخونه؟
_اونم همرشته خودمه
بالاخره موفق شد خودش رو از اون ترافیک نجان بده
_جالبه مثل اینکه شما دوتا خواهر مشترکات زیادی دارین برعکس منو بهراد
_چطور؟
_من عمران خوندم اون اقتصاد! الان تاجره با اینکه فقط سه سال اختلاف سنی داریم اما انگار یه دهه فاصله بینمونه...تقریبا هم باهم کارد وپنیریم!
_خب البته این به ارتباط خانواده باهمدیگه هم ربط داره
_چه ربطی؟
همونطور که روم رو به سمت پنجره برمیگردوندم وبه بارون تو شب نگاه میکردم گفتم:اگه پدر ومادری باهم خوب رفتار کنن عاشقانه همو دوست داشته باشن این عشق به بقیه افراد خانواده هم منتقل میشه وتو رفتار تک تکشون نمود پیدا میکنه
بالحن پرحسرتی گفت:پدر ومادر شما اینطوری بودن؟
لبخندی تمام چهره ام رو پوشاند وگفتم:مامان وبابا عاشق هم بودن..اونا خیلی سخت بهم رسیدن مامان همیشه میگفت تا سرسفره عقد کنار بابا نشست صدبار مرد وزنده شد
_خب چرا اگه همو میخواستن؟
_خواستن تنها حلال مشکلات نیست همیشه یه موانعی هست
_خب چطوری بهم رسیدن؟
دوتایی نگاهی بهم انداختیم که باعث شد همزمان باهم بخندیم
_وقتی ادم یک چیزی رو از ته دلش بخواد اون چیز اتفاق می افته,دیر و زود داره امابه قول معروف سوخت وسوز نداره
_شما به این حرفتون اعتقاد دارین؟
_این اعتقاد مادرم بود میگفت اینجوری به بابا رسیده منکه تاحالا عاشق نشدم که بدونم
_جدا؟
باتعجب نگاهش کردم که یعنی چی جدا؟
_یعنی تاحالا یکنفر هم تو زندگیتون نبوده؟
محکم جواب دادم:وقتش رو نداشتم
_چرا این جور چیزها که وقت وزمان نمیشناسن! تو یک لحظه ناغافل گلوت رو میچسبه وقلبت رو میارزونه و..
باخنده گفتم:نه مثل اینکه شما خیلی تجربه دارین بی شوخی چندبار گلوتون رو چسبیده وقلبتون رو لرزونده؟
خندید ودستش رو در هوا تکان داد وگفت:اووووه نپرس که حسابش از دستم در رفته!
_اونکه دیگه اسمش عشق نیست!
_پس چیه؟
_عشق فقط یکبار تو زندگی اتفاق می افته یکبار برای همیشه یا میمونه وتو قلب ریشه میکنه وتبدیل به دوست داشتن میشه یامثل یه غده سرطانی تبدیل به نفرت میشه وتمام وجود ادم رو میگیره
بهروز قیافه متفکری به خودش گرفت و پرسید:خب اگه هیچکدوم نشد چی؟
_نمیدونم شناختی که من از عشق دارم اینجوریه,شاید شما یه مدل عشق جدید کشف کردین
بهروز مکثی کرد وبعد باصدای ارومی گفت:خب اگه تاحالا عاشف نشدین متنفر چی؟
از سوالش خنده ام گرفت:چه سوالایی!نمیدونم,شده تاحالا بینهایت از کسی بدم بیاد امانفرت اون مدلی که منظورتونه نه!
بهروز ضربه ای روی فرمون زد وباشیطنت گفت:نخیر هیچ جوره اعتراف نمیکنین!
*******
_خانم رسیدیم
باصدای راننده به خودم میام,نگاه گیجی اطرافم میکنم و خیابون خونمون رو میشناسم,سریع کرایه رو میدم وپیاده میشم
وقتی وارد خونه میشم صدای خنده شیدا رو میشنوم
تعجب میکنم که اینوقت روز خونه چکار میکنه,کفشامو میذارم تو جاکفشی ومیبینمش که داره باتلفن صحبت میکنه حدس زدن اینکه چه کسی پشت خطه چندان سخت نیست پس همونطور که به سمت اتاق خواب میرم میگم:به علیرضا سلام برسون
شیدا بلند میگه:علی نیست
سرم رو از اتاق بیرون میکشم ونگاهش میکنم که دستش رو روی دهنی گوشی میگیره ومیگه:خواستگار سمج!
به اتاق برمیگردم ومانتوم رو باحرص درمیارم وروی تخت میندازم وزیر لب غرغر کنان میگم:کی میخواد دست برداره!
_خسته نباشی..فرزاد سلامت رسوند
روی تخت میشینم وپامو بالا میارم تاجوراب رو بیرون بکشم ومیگم:تو چرا خونه ای
کنارم میشینه ومیگخ:علیرضا یک ماه بهم مرخصی داده
جوراب دیگه رو هم درمیارم وهر دو لنگ رو در هم لوله میکنم
_خوش به حالت
_شماهم به رییست جواب مثبت بده تا یکماه مونده به عروسی بهت مرخصب بده
خودش رو روی تخت رها میکنه ومیگه:وای چقدر کار داریم لباس عروس واینه وشمعدون تالار وچاپ کارتها رو هم حساب کن باید تو همه کارهام کمکم کنی
_شرمنده من به رییسم جواب ندادم که یک ماه مرخصی داشته باشم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
_خب چرا جوابشو نمیدی گناه داره چقدر سر میدوونیش؟
از روی تخت بلند میشم وتو کشو لباسها دنبال لباس میگردم که عصبی میشه ومیگه:آره فرار کن مثل همیشه خفه خون بگیر
_ولم میکنی یانه شیدا؟دست از سرم بردار
_دست از سرت بردارم که خودت رو بدبخت کنی؟حالا اگه اون بهروز اینجوری در اومد یعنی همه مردها همونقدر پست وبی معرفتن؟اصلا همین علیرضا..
پریدم وسط حرفش وتقریبا مثل خودش داد زدم:آره..آره همشون مثل همن..همشون رذل و پست ونامردن..فقط هم فکرخودشونن فکرخودشون وخواسته های کثیفشون!شیدا بفهم از همشون متنفرم..بیزارم...بفهم!
دیگه نایستادم تابحثمون ادامه پیدا کنه بلوزی برداشتم ورفتم داخل حمام وشیر اب رو تا ته باز کردم
دستهام رو روی گوشهام گذاشتم ومحکم فشار دادم..دلم میخواست جیغ بکشم وزار بزنم اما صدایی ازم در نمی اومد..
داشتم دیوونه میشدم از بس خاطره ریز و درشت از جلو چشمم رد شده بود
از بس یاد نگاهش افتاده بودم وطن صداش رو تصور کرده بودم
خشمش..عصبانی شدن وشیطنت هاش..
چطور باید باور میکردم عشقش دروغ بود!چطور؟
با لباس رفتم زیر دوش وبلند داد زدم:لعنت بهت بهروز لعنت بهت
یک آن چشمهای پر اشکش اومد جلو نظرم....
تصویر وخاطره اون شبم بابهروز وکباب درست کردنش تو حیاط رو به یاد میارم و فضای پر دودی که باعث نگرانی من ومریم شد
وقتی صدای سرفه هاش بلند شد دیگه طاقت نیاوردم لیوانی اب کردم ورفتم کنارش که دیدم دستش رو گرفته روی دماغ ودهنش وبادست دیگه اش مشغول باد زدنه, اما چه بادزدنی؟!
من رو که دید سرش رو بالا گرفت وباچشمهای سرخ وخیس از اشکش نگاهم کرد,لیوان رو سمتش گرفتم که سریع گرفت ولاجرعه سرکشید
خندیدم وگفتم:شما برو کنار مامان معلوم شد چقدر آشپزین
باصدایی که ازسرفه دور رگه شده بود گفت:نه خودم میتونم ناسلامتی به من میگن بهروز سیخی!
_والا تااونجایی که ماشنیدیم میگن کبابی نه سیخی!
_آخه مامیخواستیم خلاقیت داشته باشیم اینکه گفتیم سیخی!
لبخند معناداری زدم وبادست اشاره کردم که یعنی سیخی خان بفرما این گوی واین میدان که باد زدن همان و دود غلیظ شدن همان وسرفه های وحشتناک وبلند هم همان..
آنقدر بد سرفه اش گرفت که باخودم گفتم الان ریه اش رو بالا میاره,باد بزن رو انداخت ورفت اونطرف حیاط ومنم از فرصت استفاده کردم ورفتم جای اون وشروع کردم به باد زدن.
کمی بعد برگشت صورتش خیس بود واز موهای جلوی پیشونی اش اب میچکید,کنارم اومد وزیرچشمی نگاهم کرد واروم گفت:همیشه همینطوری بود نمیدونم چرا نشد
خندیدم وپرسیدم:حالا راستش رو بگین لقب کی رو به نام خودتون کردین؟
زیر لب زمزمه کرد:بهراد!
******
***

موهام رو در حوله ای میپیچم واز حمام بیرون میام,یک ساعتی میشه که خودم رو اونجا زندانی کردم واشک ریختم والان تقریبا اروم شدم مثل خونه که درسکوت محضی فرو رفته
بی صدا به اتاق خوابم میرم تالباس گرمی بپوشم,تمام استخوانهایم از بس زیر شیر ایستادم نرم شد انگار اب تمام رس بدنم را شسته وباخود برده
پلیور بلندی برمیدارم ومیپوشم وموهایم را بی انکه خشک کنم دورم میریزم وزیر پتو میخزم
بازدمم اون زیر رو مثل بخاری گرم میکنه وپیشونی وگونه های یخم گرم میشه اما بیشتر از دو دقیقه نمیتونم تحمل کنم وسرم رو بیرون میارم ومتوجه شیدا میشم که روبه روم به دیوار تکیه داده ونگاهم میکنه
اروم میاد جلو ولبه تخت میشینه ومیبوستم ومیگه:معذرت که ناراحتت کردم
لبخند تلخی میزنم که انگار همون راضیش میکنه چون بلافاصله شیدای همیشه میشه وخودش رو کنارم زیر پتو جا میده و زل میزنه به چشام ومیگه:بقیه حرفهای دیشب رو ادامه نمیدی؟
_کدوم حرفها؟
_اذیت نکن دیگه حالاکه 4_3سال گذشته وهمه چیز تموم شده تعریف کن برام
_چرا باید اینکار رو بکنم؟
_بخاطر من
_شیدا اگه میخوای رمان بخونی زندگی من هیچ شباهتی بهش نداره!
_تو به اینجاش کار نداشته باش من خودم میدونم چطوری تو ذهنم پردازشش کنم که مثل رمانهای عشقی پرسوز وگداز بشه
_امشب رو بی خیال شو واقعاخسته ام
_حوصله منت کشی ندارم زود باش بقیه اش روبگو بعد اینکه رفتی خونه اش چی شد؟
بیشتر خودم رو زیر پتو فرو بردم وبه ناچار شروع کردم::
_تو همون هفته اول پشیمون شدم..هیچ وقت بهت نگفتم شاید اگه همون روزا برات تعریف میکردم تو از اون مخت کار میکشیدی و راهنماییم میکردی یاحداقل هشدار بهم میدادی تا الان اینجا نباشم
_تعریف کن دیگه جون به لبم کردی
_روزهای اول بدون هیچ مساله ای گذشت وهر کدوم سرگرم کار خودمون بودیم بدون هیچ حرف اضافه ای البته اون تلاشش رو میکرد اما من دلیلی برای گسترده شدن رابطمون نمیدیدم
سه روز ار رفتنم میگذشت صبح روز چهارم بود که مثل هرروز زنگ در رو زدم وبرخلاف همیشه که اقاسلیمون سرایدار خونه در رو برام باز میکرد خود بهروز اینکار رو کرد
هم کارش باعث تعجبم شد وهم ظاهرش!یک گرمکن وشلوار سفید مشکی پوشیده بود وروی پیشونیش پر از قطره های درشت عرق بود که نشون میداد از صبح زود درحال ورزش بوده
خندید وگفت:صبح قشنگیه مگه نه,شماهم لباستون رو عوض کنین وبیایین از این هوا استفاده کنین
_ممنون من سرصبح ورزشهامو کردم
_چه رشته ای؟لابد دومیدانی؟

دو میدانی رو با طعنه گفت ومنم برای اینکه جواب طعنه اش رو داده باشم مثل خودش گفتم:نه استقامت!
دیگه چیزی نگفت ومنم سرمست وکیفور رفتم داخل,مریم که هنوز خواب بود پس رفتم تو اتاق خودم که روبه روی راه پله وکنار اتاق بهروز بود ولباسامو عوض کردم و اومدم پایین تابه بقیه سر بزنم که صدای داد وفریاد بلندی رو از حیاط شنیدم
اولش ترسیدم وباعجله دویدم سمت حیاط که پیر مرد ریز نقشی رو دیدم که بالای شاهکار روز قبلم ایستاده و داره به بهروز بد وبیراه میگه!
شیوا باهیجان میگه:کدوم شاهکار؟چی کارکرده بودی؟
یک دل سیر میخندم ومیگم:روز قبل کنار حیاط یک جعبه گل بنفشه بود,من هم که بیکار از سلیمان اجازه گرفتم واونها رو بکارم که گفت بکار منم خوشحال رفتم همه رو شطرنجی تو باغچه کاشتم
_اون موقع که زمستون بود!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یک دل سیر میخندم ومیگم:روز قبل کنار حیاط یک جعبه گل بنفشه بود,من هم که بیکار از سلیمان اجازه گرفتم واونها رو بکارم که گفت بکار منم خوشحال رفتم همه رو شطرنجی تو باغچه کاشتم
_اون موقع که زمستون بود!
دوباره میخندم ومیگم:دقیقا!
خب بعدش؟
_هیچی دیگه باهول و ولا رفتم تو حیاط پیرمرده پشتش به من بود وروش طرف بهروز,بهروز میخواست ارومش کنه وهی میگفت:مگه حالا چی شده آقاحسام
و اونم باعصبانیت میگفت:هیچی نگو فقط بگو کدوم نادونی بنفشه رو تو زمستون میکاره ها؟
بهروز هرکاری کرد فایده نداشت راستش رو بخوای خودمم ترسیده بودم بااینکه هیکل درشتی نداشت وخیلی هم ریز نقش بود امالحنش انقدر جذبه داشت که حساب کار می اومد دستت
بهروز متوجه من پشت سر پیرمرد شد ویواشکی بادست بهم اشاره کرد که برگردم از اداهاش خنده ام گرفت وباعث شد دل وجراتی پیدا کنم وجلوتر برم!
خودمم نفهمیدم چی شد که یهو بلند گفتم:کار من بوده
_بابا دل وجرات!
از لحن شیدا خندیدم وگفتم:فکر کنم سر لج بابهروز انجوری شیر شدم!
خلاصه پیرمرد که صدامو شنید برگشت وباتعحب نگا نگام کرد وگفت:شماکی باشین؟
حالا که بند رو آب داده بودم مجبور بودم تا ته اش رو برم نگاهی به بهروز انداختم که چشماشو بست ومحکم نفسش رو بیرون داد وبلند گفتم:بنده رهنما هستم..به نوعی میشه گفت پرستار خانم متین وشما؟
چشمهای پیر مرد از تعجب گرد شده بود و روی چهره بهروز لبخند زیرکانه داشت ظاهر میشد
پیرمرد زیرلب گفت:لاا...الا ا.. ورو به بهروز ادامه داد:ازکی تاحالا؟
بهروز خنده اش رو خورد وگفت:چند روزیه
_خب مگه نمیگه برا پرستاری اومده پس یعنی باغبون نبوده که رفته گلهای بی زبون رو به این روز دراورده
رفتارش خیلی برام گرون امد برای همین عصبی شدم وزدم به اون در وگفتم:نه نبودم آقا! شما چرا بامن حرف نمیزنین من خودم مسول کارهام هستم نه دیگران
ابروهای پرپشتش رو در هم گره داد وگفت:برو خانم من چی بگم به شما اخه
_همین چیزهایی که دارین به اقای متین میگین
نفس صدا داری کشید ودرحالیکه سعی داشت لحن صداش خصمانه نباشه گفت:آخه خانم یکم فکرنکردی زمستون وقت کاشتن گل نیست اونم بنفشه!
_حق باشماست من نه باغبونم نه زمستون فصل کاشتنه اما این گلهایی که اینقدر نگرانشونین چند روزه گوشه همین حیاط موندندمن فقط کردمشون تو خاک تازه از اقا سلیمون هم اجازه گرفتم
پیرمرد یکدفعه برگشت سمت بهروز وگفت:مگه به تو نگفته اون گلها رو تو گلخونه نگه داری ها؟
بهروز دستهاش رو بالا برد وگفت:تو رو سرجدت دست بردار حسام یک صلوات بفرست وتمومش کن
_چی چی رو تموم کنم؟
_صبحمون خراب شد حسام کوتاه بیا دیگه
حسام پشتش رو به ماکرد و روبه گلها غرغر کنان گفت:حالا بهت نشون میدم پسره ی بی حواس
ومثل مادری بالای گلها نشست وگلبرگها را نوازش کرد
بهروز که دوباره خنده اش گرفته بود سمت من اومد وگفت:بیابریم تا دوباره شروع نکرده
باهم وارد ساختمون شدیم و در رو که بستیم بهروز یهو غش غش زد زیر خنده وگفت:خیلی با دل وجراتی تو دختر!
در جواب فقط لبخند زدم که باز گفت: خداییش جگر میخواد حرف زدن باحسام وقتی عصبانیه
_ولی به نظرم این رفتار برای یه باغبون با صاحبکارش درست نیست!
_حسام که فقط باغبون نیست!حسام مثل بابامه,از وقتی که یادمه حسام تو این خونه بوده برعکس اونکه هیچوقت..
و بقیه حرفش رو خورد
_شماهم مثل اینکه ملا از دعواهای اقا حسام خوشتون میاد
_چرا خوشم نیاد من دوستش دارم اونم دوستم داره مثل همون گلهایی که اینقدر به جونش بنده خودش یکبار بهم گفت
همونموقع حسام بهروز رو صدا زد و اونم مثل فشنگ پرید طرف در وگفت:خدا امروز رو بخیر بگذرونه وهمونطور که در رو میبست بهم چشمک زد که البته باعث شد واقعا شوکه بشم!
صبحانه مریم رو اماده کردم وبه اتاقش بردن وبرعکس روزاهای دیگه دیدم بیداره وسلاممو با روی باز جواب داد
کنارش نشستم وباهم صبحانه خوردیم وبعدهم براش کتاب خوندم واونم تو سکوت به صدام گوش میداد اما مطمن نبودم که به داستان هم گوش میده
تو حال وهوای خودمون بودیم که صدای زنگ تلفن از جاپروندمون!
کتاب رو گذاشتم روی تخت و رفتم طبقه پایین,بی انصافا هیچکس هم نمیکرد لااقل گوشی رو برداره من اینقدر بالا وپایین نرم
وقتی گوشی رو برداشتم از بس تند تند اومده بودم نفس نفس میزدم:بفرمایید؟
صدای زنانه ای باتاخیر سلام کرد
_سلام بفرمایید خواهش میکنم
_منزل اقای متین؟؟
_بله امرتون؟
زن که از درست بودن شماره اش مطمن شده بود لحنش رو تغییر داد وعصبانی گفت:شما؟
لحن تند وعصبیش به منم منتقل شد,سیم رو دور انگشتم پیچیدم وگفتم:شما تماس گرفتی از من میپرسی کی ام؟
_آتوسا وشما؟
_شیرین هستم آتوسا خانم
_خوبی شیرین؟بهروز خونه است؟
از لحن طلبکارش بهم برخورد مثل خودش گفتم:الان صداش میکنم
_صبر کن ازت سوال دارم
_بفرمایین
_تو اونجا چکار میکنی؟
محکم وقاطع گفتم:الان صداشون میکنم
گوشی روگذاشتم ودر حالیکه خون خونم رو میخورد رفتم تو حیاط وبهروز صدا زدم ودستم رو مثل گوشی گرفتم کنار وگوشم وگفتم:تلفن
_اومدم اومدم
داشت به سمت من می اومد که حسام بلند گفت:زود برگردی ها!
به من که رسید پرسید: کیه؟
با بی حوصلگی جواب دادم: دختر داییتون!
-آتوسا؟!
منم جواب ندادم ...رفت داخل و منم اروم اروم پشت سرش ...رسید ظای تلفن و گوشی رو برداشت و همزمان گوشهای من هم تیز شد
-سلام عزیزم...قربانت...آره..منم همینظور..ای قربون اون دلت! چی؟...آره آره ..خب؟ ...نه بابا! کی؟ الان...؟؟؟؟من که از خدامه! باشه باشه کجا؟حالم داشت دیگه از لحن و قربون ضدقه هاش بهم میخورد راهم رو کج کردم و رفتم به سمت راه پله و خودم رو به اتاقم رسوندم صدای خنده هاش رو میتونستم از طبقه پایین بشنوم....در رو پشت سرم بستم و پشت در چمباتمه زدمنمیدونم چرا اینقدر ناراحت شده بودم !من و اون که ربطی به هم نداشتیم!هر چند دروغ بود اگه میگفتم که رفتارش برام اهمیتی نداره...اما تمام سعیم این بود که نذارم فکرش جایی تو ذهن و قلبم برای خودش پیدا کنه ولی الان میدیدم که با همه تلاشم مثل اینکه اصلا موفقر نبودم!ده دقیقه بعد بهروز اومد به اتاقم و در زد...وقتی در رو باز کردم دیدم یه کاپشن کرم وشلوار قهوه ای سوخته ای پوشیده و داره شال گردن کرم قهوه ایش رو گره میزنه...بوی عطرش هم که داشت خفه ام میکرد دیگه!با چشمهای خندانش بهم نگاه کرد و گفت: من دارم میرم بیرون چیزی که احتیاج ندارین؟
- نه خوش بگذره!پابروهاش رو با تعجب برد وبالا وگفت:چطور؟دستهام رو از پشت در هم قلاب کردم و با پوزخند نگاهش کردم که یعنی خودتی اخوی!اما اون دست بردار نبود جلوتر اومد وگفت: نمیخوای بپرسی کجا میرم؟صاف ایستادم و مستقیم زل زدم تو چشمهاش و جواب دادم: برام مهم نیست و فکر هم نیمکنم که ربطی به من داشته باشهروی سر پنجه پاش بلندش د و کمی خودش رو به جلو کشید : تا ظهر بر میگردمبا حرفش میخوساتب هم یاداوری کنه که هنوز قرار خریدی که شب قبل باهاش گذاشتم برقراره اما من یکی که چشمم اب نمیخورد آتوسا بذاره اون زودتر از 7 و 8 شب برگردهبهروز که رفت منم برگشتم تو اتاقم و در رو بستم کمی که به خودم مسلط شدم برگشنم پیش مریم و با هم مشغوا حرف زدن شدیمو بهش گفتم که با بهروز قرار گذاشتم که سه تایی شب با هم بریم برای اون خرید اولش باور نکرد ولی بعد مثل یک بچه ذوق زد و برخلاف گفته بهروز کلی هم استقبال کرد هنوزم رفتار عجیب و نامانوس مریم برام جا نیفتاده بود ...نمیفهمیدم چرا خودش رو تو اتاق زندانی کرده و با کسی به اون صورت همکلام نمیشه...نمیشد گفت که افسردگی داره هرچند که نمیتونست به تنهایی راه بره و برای رفت و امدش از صندلی چرخدا استفاده میکردن اما به نظر خودم این مساله دلیل رفتار غریبش نبود ...خیلی از ادمها تو دنیا با مسایل جسمی به مراتب بدتری از اون دست و پنجه نرم میکنن و اصلا مثل اون غمبرک نمیزنن و زانوی غم بغل نمیگیرن!
**************
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نزدیکهای ظهر شده بود و شازده پسر خبری نشد ..نهار مریم رو دادم و خواستم برم ظرفها رو بذارم تو اشپزخونه که صدای محبوبه و سهیلا رو شنیدم که داشتن باهم درباره منحرف یمزدن...سهیلا داشت میگفت که:محبوب غلط نکنک این دختره یه چیزیش میشه ...دیدی صبحی اا چه جوری زل زده بود بهش؟
-بس کن سهیلا ...چی داری میگی برای خودت؟مگه چطوری دشات نگاه میکرد طفلک رو؟
-داشت با چشماش میخوردش! اونم درسته!
-اقا باهمه زنها اینطوریه! تو ذاتش به اون بابای گور به گور شده اش رفته...سوگل رو یادت نیست یا همین آتوسا...اصلا چرا راه دور میری؟ اون دختر پارسالیه گی بود از کانادا اومده بود؟
-گلنوش؟
-آره همون....یه دهم رفتاری که با اون دختره ورپریده رو داشت که با این طفلک معصومم نداره!
-ولی این دختره رو یکی باید توجیه شا کنه..یک وقتی خام نشه!...حیفه..دختر خیلی نازیه...چشمهاش رو دیدی/آدم از دیدنش سیر نیمشه...
-آره خب خوشگله...خود ثریا هم معلومه یه زمانی خوشگل بوده...اما دوتایی شون ساده ان!
-راستی چرا ثریا سر از این جا دراورده ...وضع دخترها که به نظر بد نمیاد..دک و پوز این شیرینه که خوبه...
-ول کن دیگه سهیلا....اینقدر حرف مردم رو نزن...برو ملافه های اتاقها رو عوض کن ....اینقدر هم وراجی نکن ه اخر و عاقبت ندراه...دیگه طاقت نداشتم دستم رو بردم دور گلوم و راه تنفسم رو ماساژ دادم...ا زحرفهایی که شنیده بودم تمام تنم یخ کرده بود ...من کجا اومده بودم؟بهروز کی بود؟ من اونجا چه غلطی میکردم؟
صدای لخ لخ دمپایی سهیلا رو که شنیدم به دو رفتم توسالن وخودم روانداختم روی کاناپه و یه مجله برداشتم که یعنی مثلا من دارم مطالعه میکنم..حالا اون سینی غذا هم کنار دستم روی میز!!!!
سهیلا اومد تو سالن واول یه نگاهی به من انداخت و رفت سمت پله که انگار پشیمون بشه برگشت و کنارم نشستمنم خودم روزدم به کوچه علی چپ و نگا نگاهش کردم-چیزی شده سهیلا خانم؟چیزی میخوای؟-اره شیرین جان...اما نمیدونم بگم یا نه؟-بگو عزیزم مجله رو گذاشتم روی میز و بالبخندم تشویقش کردم که حرف بزنه با تردید شروع کرد به گفتن:ببین شیرین جان توهم مثل دخت رخودمی...دوستت دارم اونم مادرانه...اینجا هیچکی مثل اینکه نمیفهمه چه خطری دور وبرت میگرده ...شایدم میدونن ونمیخوان بگن..الله و اعلم...اما من نمیتونم نگم...ببین دخترم مراقب خودت باش ...یک وقت گول حرفها و رفتارهای این مردها رو نخوری ها...حواست باشه دخترم این مردها رو فقط وفقط خدا میشناسه وبس...فکر نکنی منظوری دارم ها نه....والا اقا مرد خوبیه ..خیلی مرده...خیرش به همه ما رسیده...اما یک اشکالی داره اونم اینکه خیلی دنبال زنهاستو ووتقصیر خودشمم نیست طفلکی تو همچین خانواده ای بزرگ شده....باباشم همینجوری بود...یه جورایی میگن سر وگوشش میجنبید ...یکی از دلایلی هم که مریم خانم به این دروزگار افتاده کارهای همون از خدا بی خبر بود...اسمی شوهر وبابای اینا بود...اخرش هم که...خلاصه شیرین جانم حواست باشه این پسر هم از تخم وترکه همون پدره...مراقب باش که یکوقت چیزی نشه که بعد یه عمر حسرت بخوری...حرفهایی که میشنیدم را به زحمت هضم میکردم ...سهیلا داشت چی میگفت؟؟؟ واقعا راست بود یا دشمنی چیزی با بهروز داشت؟سهیلا که بلندشد و رفت منم با بدنی که به زحمت از روی کاناپه بلندش کرده بودم رفتم سمت پله...اما مگه توان این رو دشاتم که اونهمه پله رو برم بالا؟تمام بدنم شل شده بود و از اون بدتر ذهن بهم ریخته بود که مدام دنبال یه نشونه میگشت تا با حرفهای سهیلا تطبیق بده...من که تا حالا چیزی از بهروز ندیده بودم...جز شیطنت های گاه و بیگاه و خنکش....اما یک آن صحنه اون بعدظهر مهمونی تو خونه اش رو که با آتوسا بود اومد جلو وچشممم...انگا ر که دنیا روی سرم اوار شده باشه ....با درد به خودم اعتراف کردم که حرفهای سهیلا چندان هم بیراه نیست!
تو اتاق بودم و از ترس هم در رو از پشت سرم قفل کرده بودم!
مغزم از فشاری که بهش اورده بودم در حال انفجار بود...حسابی گرسنه ام شده بود اما جرات پایین رفتن رو نداشتم....
به خودم گفتم چقدر احمق بودم که کار به اون خوبیم رو تو شرکت مهرداد ول کردم و اومدم تو این خراب شده...هر چند که حضور خاله بهم قوت قلب میداد اما ترسی که اون لحظه تو وجودم بود هر فکر خوب دیگه ای که باعث ارامش دادن بهم میشد رو از بین میبرد !
نفهمیدم که چقدر گذشت ...به خودم که اومدم شب شده بود و هوا هم دیگه تاریک تاریک شده بود و من همونطوری پشت در خوابم برده بود و گردنم کج افتاده بود روی سینه ام ...
با درد بلندشدم و کورمال کورمال تو تاریکی دنبال کلید گشتم ...چراغ که روشن شد اولین چیزی که دیدم تصوریر خودم تو اینه روبه روم بود...صورتم رنگ پریده و سفید شده بود
حسابی یخ کرده بودم ...بخاری اتاق هم خاموش بود و پنجره هم از ظهر باز مونده بود...
گردنم تیر میشکید ...دستم رو گذاشتم روی گردنم و اروم سعی کردم تکونش بدم که بلافاصله از اون کار پشیمون شدم چون درد بدی تو ستون فقرات و گردنم پیچید
به نظرم می اومد که سرم اندازه یه کامیوون باد کرده...تو دهنم دنبال دلیلی میگشتم که باعث به وجود اومدن این حالت برام شده ...اما چیزی یادم نمی اومد...
خودم رو روی تخت انداختم و چشمام رو بستم ...هر چی بیشتر فک رمیکردم کمتر به نتیجه میرسییدم
صدای تق تق در از جا پروندم
-خاله...حاله شیرین بیداری؟
از تخت خودم رو پایین کشیدم و به سمت در رفتم...پاهام سنگین شده بود و انگار که به هر کدوم سرب اویز کرده بودن
کلید رو در قفل چرخاندم و در رو باز کردم...چهره متعجب خاله در چارچوب در نقش بست
-چی شده خاله؟حالت خوبه؟
سرم رو چندبار تک.ن دادم که یعنی اره خوبم
دستش رو گذاشت روی پیشونیم و اخمی کرد و گفت:چرا اینقدر یخی؟
-فکر کنم فشارم افتاده
-بخاطر اینکه از صبح هیچی نخوردی ...ضعف کردی
داخل اتاق شد و پنجره رو بست و غر غر کنان بخاری رو روشن کرد ....من هم مثل انسان گنگی فقط به حرکاتش نگاه میکردم
-الان یه چیزی میارم که بخوری
خاله که از اتاق بیرون رفت دوباهر از خدا خواسته..خودم روانداختم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم...بازدمم در عرض چند ثانیه زیر پتو رو گرم کرد و چقدر اون گرما لذت بخش بود ...دوباره چشمانم داشت گرم میشد ...در همان حال تخت تکانی خورد و انگار که کسی رویش نشسته باشه بالا و پایین رفت...
با صدای کشدار و لحنی خسته گفتم:خاله الان اشتها ندارم ...بذارش برا بعد
صدای بم و مردونه ای که شنیدم مثل یه شی تو تیز تمام تنم رو سوزن سوزن کرد...:اگه اینجوری پیش بره که باید برای شما هم یه پرستار بگیرم!

با ترس از جا پریدم و پتو رو کنار زدم ....باورم نیمشد..بهروز بود که روی تخت کنارم نشسته بود!
خودم رو به گوشه کشیدم و مثل یه جذابی ازش دور شدم
خندید:حالت خوبه؟
با چشمهایی که خوب میدونستم الان از ترس دو برابر اندازه همیشگیش شده سرم رو تکون دادم
صداش آروم و نرم بود:اما ظاهرت این رو نشون نیمده!میخوای ببرمت دکتر؟
چه آرامشی در اون صدا بود...آهنگ لحنش دل رو میلرزوند!
صدایی زیر گوشم آروم هشدار داد: حواست باشه با همین لحن دختر ها رو فریب میده!
بهروز که هنوز سر جاش نشسته بود و چشماش تو نگاه من قفل بود لبخند مضحکی زد و از روی تخت بلند شد و گوشه اتاق ایستاد ...دستهاش رو روی سینه قلاب کرد وبا لحنی پر از تردید پرسید: اتفاقی افتاده؟
با دور شدنش کمی راحتتر شده بودم...ولی بازهم با سر بهش فهموندم که نه!
-میششه بپرسم از ظهر به یان طرف چه اتفاقی افتاده؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
-میششه بپرسم از ظهر به یان طرف چه اتفاقی افتاده؟
همون موقع خاله با ظرف غذا وارد اتاق شد و من رو از اون جو سنگین نجات داد...بهروز با اومدن خاله تکیه اش رو از دیوار برداشت و گفت: من میرم تا شما راحت باشین
هنوزاز اتاق بیرون نرفته بود که برگشت و دوباره گفت: راستی اگه میخوائین میتونیم برنامه شب رو کنسل کنیم؟
اخمی کردم و به این فکر کردم که کدوم برنامه که خودش فهمید با خودم درگیرم ...
-خرید رو میگم!
- نه نه احتیاجی نیست...الان آماده میشم
-مطئنین؟
-بله
-پس من میرم تا وقته به مامان کمک کنم حاضر بشه
-لازم نیست خودم اینکا رور میکنم
-خاله تو غذات روب خور..رنگ به روت نمونده.
از روی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم: باشه برای بعد خاله الان اشتها ندارم
و بدون اینکه به نگاه خیره بهروز توجهی بکنم از اتاق بیرون رفتم


مریم با لبخندی گرم و پرمهر منتظرم نشسته بود...تمام حس سستی و رخوتی که دشاتم با دینش از بین رفت...کنارش نشستم و بالحنی که سعی داشتم شاد باشه گفتم:انتخاب کردین که چی میخوائین بپوشین؟
مریم فقط نگاهم کرد ...خودم بلندش دم و رفتم سروقت کمد لباسهاش و مانتو روسیری رنگ روشنی رو بیرون کشیدم و گفتم: خوبه؟
لبخندش پر رنگتر شد ...اما هنوزم میشد ته مونده رنگ غم همیشگی رو تو چهره اش دید
کمکش کردم تا حاضر شد...ساعت هنوز 7:15 رونشون میداد ...چقدر زمان دیر میگذشت!
د رذهنم داشتم نقشه میکشیدم که هر طور شده تنهایی به این خرید برم ..ه رچند که قبلا به بهرو ز هم گفته بودم که فقط میخوام خودم و مادرش باشم اما حرف که تو کله اون ادم فرونمیرفت!
ا زعمد هی دور خودم چرخیدم و برای حاضر شدن خودم کلی زمان حروم کردم اما خنوزم ساعت 8 نشده بود ..
اخرش از صرافت حروم کردن وقت افتادم...با زحمت زیاد زیر بغل های مریم رو گرفتم و اوردمش پایین...
طبقه پایین تاریک بود و هیچ صدایی هم نمی اومد...قلبم بدجوری میزد...میدونستم تا حالا همه دیگه رفتن و کسی جز اقا سلیمان تو خونه نیست ..از ته دل آرزو کردم که از بس معطل کردم اونم خسته شده و رفته پی کارش...
آخرین پله رو هم رد کردیم ...خیلی طول کشیده بود اما بالاخره موفق شده بودیم
پله ها که تموم شد دوتایی انگار که به فتح بزرگی دست پیدا کردیم به روی هم خندیدم ...با پام صندلی همون کنار ور کشیدم و مریم رو روش نشوندم ....تمام صورتم خیس عرق شده بود و گلوم هم خشک شده بود..
رفتم سمت آشپزخونه تا آبی بخورم که یکدفعه تو تاریکی بهروز رو پشت ستون سالن دیدم ...از بس ناغافل بود. جیغ بلندی کشیدم ...
-یعنی اینقدرترسناکم؟
دستم رو از روی سینه ام برداشتم و به ستون تکیه دادم...اونم ا زتاریکی ببیرون اومد و بالای سرم ایستاد
-موضوع چیه؟کسی چیزی گفته؟؟؟
سرم با سرعت عجیبی بالا رفت و چشمام تونگاه براقش قفل شد..تونگاهش چیز غریبی بود که ازش سر در نمی اوردم...خشم..نفرت...علاقه...نم� �دونم...رنگ نا آشنایی داشت که تا به حال ندیده بودم!
-حرف بزن لطفا!
-شیرین جان؟چی شده؟
هر دو با تعجب به انتهای سالن برگشتیم و از چیزی که دیدم ماتمون برد....مریم با اتکا به صندلی بلند شده بود و ایستاده بود و من رو بلند صدا زده بود!!!
بهروز از جا کنده شد و رفت سمت مادرش و منم همونجا کنار ستون موندم
بازهم صدای مریم رو شنیدم که با نگرانی گفت:چی شده؟چرا جواب نیمدی؟
بهروز مات و مبهوت برگشت و نگاهم کرد ...
اینبار رنگ نگاهش رو خوب نشخیص دادم...هیچ رنگی نبود جز رنگ محبت!
میدونستم که دلیلی برای ترسیدن وجود نداره اما انگار که زهری در خونم ریخته باشند و اون مسبب این عمل باشه میخواستم ازش متنفر باشم ...
به زحمت از جا کنده شدم و به سمت اون دو تا رفتم ...بهروز مریم رو رها کرد و برگشت سمت من ...هرچه بیشتر نزیکش میشدم رنگ نگاهش برام پررنگتر می شد ...
حالا دیگه فقط میترسیدم...ترس از باور کردن اون چیزی که داشتم ته ته نگاهش میدیدم!
چیزی که نباید باورش میکردم...اما اون لحظه گم شدم..فریب خوردم...
زمان ایستاده بود و انگار هر سه با هم مرده بودیم !
نگاهم در نگاه خیره اون...گویی با چشماش روحم رو از چشمم بیرون میکشید...
داشتم میمردم یا شاید هم دوباره متولد میدشم؟؟؟؟!!!!
بهروز یک قدم جلو اومد و من مثل مجسمه ای خشکم زده بود...صدای ضربان بلند قلبمم بهم فهموند که هنوز زنده ام
آروم و لرزان گفت:-شیرین!
تمام تنم لرزید...انگار که بهم شوک داده باشن...چقدر گرم...رسا...زیبا....
لرزیدم...پلکهام روی هم افتاد و روحم به ناگاه به وجودم برگشت....
اما دیگه اون روح رونمیشناختم...چون دیگه اون روح چند لحظه قبل من نبود...
این روح .روحی بود که بهروز دست کاریش کرده بود...روش نقش زده بود...نقشی که محونمیشد مگه اینکه بمیرم!!!!
-یعنی اینقدرترسناکم؟


دستم رو از روی سینه ام برداشتم و به ستون تکیه دادم...اونم ا زتاریکی ببیرون اومد و بالای سرم ایستاد

-موضوع چیه؟کسی چیزی گفته؟؟؟

سرم با سرعت عجیبی بالا رفت و چشمام تونگاه براقش قفل شد..تونگاهش چیز غریبی بود که ازش سر در نمی اوردم...خشم..نفرت...علاقه...نم� �دونم...رنگ نا آشنایی داشت که تا به حال ندیده بودم!


-حرف بزن لطفا!

-شیرین جان؟چی شده؟

هر دو با تعجب به انتهای سالن برگشتیم و از چیزی که دیدم ماتمون برد....مریم با اتکا به صندلی بلند شده بود و ایستاده بود و من رو بلند صدا زده بود!!!

بهروز از جا کنده شد و رفت سمت مادرش و منم همونجا کنار ستون موندم

بازهم صدای مریم رو شنیدم که با نگرانی گفت:چی شده؟چرا جواب نیمدی؟

بهروز مات و مبهوت برگشت و نگاهم کرد ...

اینبار رنگ نگاهش رو خوب نشخیص دادم...هیچ رنگی نبود جز رنگ محبت!
..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اینبار رنگ نگاهش رو خوب نشخیص دادم...هیچ رنگی نبود جز رنگ محبت!

میدونستم که دلیلی برای ترسیدن وجود نداره اما انگار که زهری در خونم ریخته باشند و اون مسبب این عمل باشه میخواستم ازش متنفر باشم ...

به زحمت از جا کنده شدم و به سمت اون دو تا رفتم ...بهروز مریم رو رها کرد و برگشت سمت من ...هرچه بیشتر نزیکش میشدم رنگ نگاهش برام پررنگتر می شد ...

حالا دیگه فقط میترسیدم...ترس از باور کردن اون چیزی که داشتم ته ته نگاهش میدیدم!

چیزی که نباید باورش میکردم...اما اون لحظه گم شدم..فریب خوردم...

زمان ایستاده بود و انگار هر سه با هم مرده بودیم !

نگاهم در نگاه خیره اون...گویی با چشماش روحم رو از چشمم بیرون میکشید...

داشتم میمردم یا شاید هم دوباره متولد میدشم؟؟؟؟!!!!

بهروز یک قدم جلو اومد و من مثل مجسمه ای خشکم زده بود...صدای ضربان بلند قلبمم بهم فهموند که هنوز زنده ام

آروم و لرزان گفت:-شیرین!

تمام تنم لرزید...انگار که بهم شوک داده باشن...چقدر گرم...رسا...زیبا....

لرزیدم...پلکهام روی هم افتاد و روحم به ناگاه به وجودم برگشت....

اما دیگه اون روح رونمیشناختم...چون دیگه اون روح چند لحظه قبل من نبود...

این روح .روحی بود که بهروز دست کاریش کرده بود...روش نقش زده بود...نقشی که محونمیشد مگه اینکه بمیرم!!!!

به خودم که میام میبینم تو ماشینم و دارم به سمت شهر برمیگردم...بعد از ظهر شده!
از خودم می پرسم کی از بهنام جدا شدم؟اما هیچی یادم نمی اید!
روی صندلی کنارم فقط یه شاخه گل مریمه که عجیب فضای ماشین رو معطر کرده
دلم میخواد چشمامو ببندم و فقط به یادش این عطر رو ببلعم!
برای لحظاتی چشمامو روی هم میذارم اما بوق گوش خراشی حال و هوام رو بهم میریزه..اتوبوس که از روبه رو داره می اد بازهم بوق میزنه و چراغ میده...سریغ فرمون رو میچرخونم و به لاین خودم برمیگردم..
چنددقیقه نمیگذره که گوشیم زنگ میخوره...بی حوصله تر از اونیم که جواب بدم....پیش خودم میگم لابد بازهم فرزینه که با دوست دخترهاش تنهاست و دنبال یه همراه میگرده...تلفن قطع میشه و من ادامه میدم ...
ولی به دقیقه نمیکشه که دوباره زنگ میخوره...ماشین رو کناری میزنم و در کیفم به دنبال منبع اون صدای اعصاب خورد کن میگردم...اما نیست!
گوشهام رو تیز میکنم...صدا از پشت سرمه...
از جیب کتم که صندلی عقبه گوشب رو ببیرون میارم وبه شماره ای که افتاده نگاه میکنم:آرش!...حوصله اش رو اصلا ندرام...
رد تماس رو فشار میدم و بلافاصله هم خاموشش میکنم...
شیشه ها رو تا انتها پایین میکشم و با سرعت زیادی راه می افتم...باد با شدت به صورتم میخوره ...و مثل سیلی دردناک صورتم رو میسوزونه...موهای جلوی پیشونیم بلند شده و میخوره تو چشمام اما من به طرز احمقانه ای میخوام جلوی ضربات مقاومت کنم...انگا رمیخوام برای اولینبار جلو یچیزی بایستم...اما کاش جای من با باد عوض میشد...کاش من جای اون بودم و خودم رو میزدم...کاش میشد خودم رو له کنم...میکشتم...میخوساتم بمیرم تا دیگه هیچ وق یاد اون دوتا کردمک سیاه و افسونگر نمی افتادم...کاش میمردم...کاش...
دستگاه پخش رو روشن میکنم ...درحالیکه فکر میکنم دیگه چیزی از غرورم باقی نمونده ودر تنهایی که خودم برای خودم ساختم در حال دست و پا زدنم...
ا زخودم میپرسم چی شد که اینقدر تنها شدم؟و فقط براش یه جواب پیدا میکنم ...
جواب اونقدر روشنه که حتی احتیاج نیست به زبون بیارمش...اما انگا رکه زبانم مشتاق باشه مدام اون اسم رو لمس کنه ....زیر لب اروم تکرار میکنم:شیرین...شیرین...شیرین...

..........................................*****


عاشقش شده بودم...بدون اینکه بخوام...بدون اینکه حتی بدونم چطور و از کی؟
فقط فهمیده بودم که میخوامش...خودش و اون نگاه پر مهرش رو که هر روز نصیب مادرم میشد ومن هیج سهمی ازش نداشتم...حتی این روزها همون نگاه معمولیش رو هم ازم میدزدید...من اون رو میخواستم واون از من فرار میکرد و این چقد ردردناک بود ....
درست یادم نمی اد بعداز اون شب چه شد؟
ونمیدونم اگه اون شب به موقع به خودم نمی اومدم و جلوی اون هیجان افسار گیسخته رو نمیگرفتم چی میشد...اما خوب میدونم که بعد از اون شب دیوونه شدم...منی که اصلا تو بند این چیزها نبودم و فقط میخواستم یه دختر مغرور رو خرود کنم حالا.....!!!
اون شب تا خود صبح پلکهام رو ی هم نرفت...بیدار بودم و تا صبح به سقف اتاقم خیره موندم...تنها چیزی که از اون لحظه های پر تشویش به یادم مونده برق نگاه خیره اون و توتاریکی شب بود...
سیاهی چشمهایی که سیاهتر از همیشه میدرخشید!!!
.........
د و روزی بود که خبری ازش نداشتم...چهارشنبه صیح شده بود واون هنوز نیومده بود...دشاتم دیگه می مردم ...نه نه...داشتم متلاشی میشدم...نه میشد سراغی ازش بگیرم ونه آدرسی داشتم که برم دنبالش ...ثریا هم که نم پس نمیداد...
تمام اون دو رو ز و دوشب از خودم میپرسیدم:چرا؟چرا نمیاد؟ چرا؟ یعنی اونم به حال و روز من افتاده/یعنی اونم اسیر شده؟ یعنی اونم فهمیده؟ ولی اون دخترک یخی که من شناخته بودم محال بود درمقابل نگاه من ذوب شده باشه...محال بود...
عمق فاجعه ای که درونم رخ داده بود انقدر عظیم بود که خودمم باورم نیمشد ...

مادری که بعداز سالها بستر نشیینی فقط و فقط به خاطر وجود اون برخاسته و راه رفته بود و با قلبی که در طی این 30 سال برای هیچ کس نتپیده بود وحالا دیوانه وار خودش را به در ودیوار میکوبید و باز هم فقط بخاطر او!

پایان فصل هفتم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل هشتــــــم

یعنی اینقدرترسناکم؟
دستم رو از روی سینه ام برداشتم و به ستون تکیه دادم...اونم ا زتاریکی ببیرون اومد و بالای سرم ایستاد
-موضوع چیه؟کسی چیزی گفته؟؟؟
سرم با سرعت عجیبی بالا رفت و چشمام تونگاه براقش قفل شد..تونگاهش چیز غریبی بود که ازش سر در نمی اوردم... خشم.. نفرت.. .علاقه... نمیدونم... رنگ نا آشنایی داشت که تا به حال ندیده بودم!
-حرف بزن لطفا!
-شیرین جان؟چی شده؟
هر دو با تعجب به انتهای سالن برگشتیم و از چیزی که دیدم ماتمون برد....مریم با اتکا به صندلی بلند شده بود و ایستاده بود و من رو بلند صدا زده بود!!!
بهروز از جا کنده شد و رفت سمت مادرش و منم همونجا کنار ستون موندم
بازهم صدای مریم رو شنیدم که با نگرانی گفت:چی شده؟چرا جواب نیمدی؟
بهروز مات و مبهوت برگشت و نگاهم کرد ...
اینبار رنگ نگاهش رو خوب نشخیص دادم...هیچ رنگی نبود جز رنگ محبت!
میدونستم که دلیلی برای ترسیدن وجود نداره اما انگار که زهری در خونم ریخته باشند و اون مسبب این عمل باشه میخواستم ازش متنفر باشم ...
به زحمت از جا کنده شدم و به سمت اون دو تا رفتم ...بهروز مریم رو رها کرد و برگشت سمت من ...هرچه بیشتر نزیکش میشدم رنگ نگاهش برام پررنگتر می شد ...
حالا دیگه فقط میترسیدم...ترس از باور کردن اون چیزی که داشتم ته ته نگاهش میدیدم!
چیزی که نباید باورش میکردم...اما اون لحظه گم شدم..فریب خوردم...
زمان ایستاده بود و انگار هر سه با هم مرده بودیم !
نگاهم در نگاه خیره اون...گویی با چشماش روحم رو از چشمم بیرون میکشید...
داشتم میمردم یا شاید هم دوباره متولد میدشم؟؟؟؟!!!!
بهروز یک قدم جلو اومد و من مثل مجسمه ای خشکم زده بود...صدای ضربان بلند قلبمم بهم فهموند که هنوز زنده ام
آروم و لرزان گفت:-شیرین!
تمام تنم لرزید...انگار که بهم شوک داده باشن...چقدر گرم...رسا...زیبا....
لرزیدم...پلکهام روی هم افتاد و روحم به ناگاه به وجودم برگشت....
اما دیگه اون روح رونمیشناختم...چون دیگه اون روح چند لحظه قبل من نبود...
این روح .روحی بود که بهروز دست کاریش کرده بود...روش نقش زده بود...نقشی که محونمیشد مگه اینکه بمیرم!!!!
** فصل چهارم
(بخش دوم)
به خودم که میام میبینم تو ماشینم و دارم به سمت شهر برمیگردم...بعد از ظهر شده!
از خودم می پرسم کی از بهنام جدا شدم؟اما هیچی یادم نمی اید!
روی صندلی کنارم فقط یه شاخه گل مریمه که عجیب فضای ماشین رو معطر کرده
دلم میخواد چشمامو ببندم و فقط به یادش این عطر رو ببلعم!
برای لحظاتی چشمامو روی هم میذارم اما بوق گوش خراشی حال و هوام رو بهم میریزه..اتوبوس که از روبه رو داره می اد بازهم بوق میزنه و چراغ میده...سریغ فرمون رو میچرخونم و به لاین خودم برمیگردم..
چنددقیقه نمیگذره که گوشیم زنگ میخوره...بی حوصله تر از اونیم که جواب بدم....پیش خودم میگم لابد بازهم فرزینه که با دوست دخترهاش تنهاست و دنبال یه همراه میگرده...تلفن قطع میشه و من ادامه میدم ...
ولی به دقیقه نمیکشه که دوباره زنگ میخوره...ماشین رو کناری میزنم و در کیفم به دنبال منبع اون صدای اعصاب خورد کن میگردم...اما نیست!
گوشهام رو تیز میکنم...صدا از پشت سرمه...
از جیب کتم که صندلی عقبه گوشب رو ببیرون میارم وبه شماره ای که افتاده نگاه میکنم:آرش!...حوصله اش رو اصلا ندرام...
رد تماس رو فشار میدم و بلافاصله هم خاموشش میکنم...
شیشه ها رو تا انتها پایین میکشم و با سرعت زیادی راه می افتم...باد با شدت به صورتم میخوره ...و مثل سیلی دردناک صورتم رو میسوزونه...موهای جلوی پیشونیم بلند شده و میخوره تو چشمام اما من به طرز احمقانه ای میخوام جلوی ضربات مقاومت کنم...انگا رمیخوام برای اولینبار جلو یچیزی بایستم...اما کاش جای من با باد عوض میشد...کاش من جای اون بودم و خودم رو میزدم...کاش میشد خودم رو له کنم...میکشتم...میخوساتم بمیرم تا دیگه هیچ وق یاد اون دوتا کردمک سیاه و افسونگر نمی افتادم...کاش میمردم...کاش...
دستگاه پخش رو روشن میکنم ...درحالیکه فکر میکنم دیگه چیزی از غرورم باقی نمونده ودر تنهایی که خودم برای خودم ساختم در حال دست و پا زدنم...
ا زخودم میپرسم چی شد که اینقدر تنها شدم؟و فقط براش یه جواب پیدا میکنم ...
جواب اونقدر روشنه که حتی احتیاج نیست به زبون بیارمش...اما انگا رکه زبانم مشتاق باشه مدام اون اسم رو لمس کنه ....زیر لب اروم تکرار میکنم:شیرین...شیرین...شیرین...
..........................................*****
عاشقش شده بودم...بدون اینکه بخوام...بدون اینکه حتی بدونم چطور و از کی؟
فقط فهمیده بودم که میخوامش...خودش و اون نگاه پر مهرش رو که هر روز نصیب مادرم میشد ومن هیج سهمی ازش نداشتم...حتی این روزها همون نگاه معمولیش رو هم ازم میدزدید...من اون رو میخواستم واون از من فرار میکرد و این چقد ردردناک بود ....
درست یادم نمی اد بعداز اون شب چه شد؟
ونمیدونم اگه اون شب به موقع به خودم نمی اومدم و جلوی اون هیجان افسار گیسخته رو نمیگرفتم چی میشد...اما خوب میدونم که بعد از اون شب دیوونه شدم...منی که اصلا تو بند این چیزها نبودم و فقط میخواستم یه دختر مغرور رو خرود کنم حالا.....!!!
اون شب تا خود صبح پلکهام رو ی هم نرفت...بیدار بودم و تا صبح به سقف اتاقم خیره موندم...تنها چیزی که از اون لحظه های پر تشویش به یادم مونده برق نگاه خیره اون و توتاریکی شب بود...
سیاهی چشمهایی که سیاهتر از همیشه میدرخشید!!!
.........
د و روزی بود که خبری ازش نداشتم...چهارشنبه صیح شده بود واون هنوز نیومده بود...دشاتم دیگه می مردم ...نه نه...داشتم متلاشی میشدم...نه میشد سراغی ازش بگیرم ونه آدرسی داشتم که برم دنبالش ...ثریا هم که نم پس نمیداد...
تمام اون دو رو ز و دوشب از خودم میپرسیدم:چرا؟چرا نمیاد؟ چرا؟ یعنی اونم به حال و روز من افتاده/یعنی اونم اسیر شده؟ یعنی اونم فهمیده؟ ولی اون دخترک یخی که من شناخته بودم محال بود درمقابل نگاه من ذوب شده باشه...محال بود...
عمق فاجعه ای که درونم رخ داده بود انقدر عظیم بود که خودمم باورم نیمشد ...
مادری که بعداز سالها بستر نشیینی فقط و فقط به خاطر وجود اون برخاسته و راه رفته بود و با قلبی که در طی این 30 سال برای هیچ کس نتپیده بود وحالا دیوانه وار خودش را به در ودیوار میکوبید و باز هم فقط بخاطر او!
به راستی او که بود ...چی بود؟ از کجا آمده بود که این چنین همه چیز را به خودش متصل میکرد و همه جا یدک میکشید؟!
شیرینی که تمام وجودم را با طعمی گس آشنا کرده بود...تلخی و شیرینی با هم!!!!
با صدای شنیدن در از اتاقم بیرون اومدم و از بالا به اون که آرام و با کم ترین صدای ممکن در سالن رو بست و به سمت پله می امد نگاه کردم...داشت به سمت من می اومد بی اونکه متوجه باشه !سرش پایین بود و پاهاش رو روی زمین میکشید...
روسری اش عقب رفته بود و چند رشته از موهای مشکی اش در فضا این طرف و انطرف میرفت..
چند پله پایین رفتم تا شاید از صدای پاهایم متوجه ام بشه اما او همانطور غرق در فکر و سر به زیر آرام و با سستی بالا می اومد!
تمام وجودم از شوق دیدار مجددش مور مور میشد اما طعم تلخ خشمی از بی توجهی او میسوزاندم ..او مرا حس نمیکرد ..منی که محتاج اش بودم و در حسرت دیدارش دو روز تمام سوخته بودم!
دو پله بیشتر فاصله نداشت ...و یک پله ...و ناگه ایستاد ...گردنش آرام آرام بالا آمد و نگاهش از نوک پاهایم بالاتر آمد و در چشمانم قفل شد ...و من چون تشنه ای دور از آب خودم را زلالی نگاهش غرق کردم...
کاش آنلحظه تا ابدیت باقی می ماند ...کاش هیچ وقت پلک نمیزد و چشمانش مملو از اشک نمیشد و ان لحظه را با فشردن پلکهایش به روی هم برای من تمام نیمکرد!
تمام وجو وشعفی که از دیدارش در جانم تزریق شده بود به یکباره تبدیل به خشمی غیر قابل کنترل شد ...خشمی که شعله های سوزنده اش تمام جان و روحم رو به آتش کشید..
پاهام رو در پله ای که اون ایستاده بود گذاشتم و او بی حال یک پله به عقب رفت ...حرکاتش سست و با تاخیر بود...و برعکس او من تند و سوزنده!
من باز یه پله پایین اومدم که دستش رو به نرده گرفت و چرخید ...پشت به نرده و رو به من ..سینه به سینه هم ایستاده بودیم ...اون لحظه قلبم اونقد رمحکم و تند میتپید که خودم داشتم از صداش کر میشدم...ولی اون!!!
در آخر خشمم فوران کرد و با فریادی که کشیدم بیرون ریخت
-الان وقت اومدنه خانم؟ساعت رو دیدین؟
لبش رو محکم گاز گرفت طوریکه رنگش از صورتی بی حال همیشه به سپیدی زد و من در دل آه کشیدم...اما با لحن تندتری احساساتم رو به عقب روندم:بعد از دو روز غیبت بدون هیچ خبری الان و این وقت اومدی؟ واقعا نا امیدم کردین ...متاسفم
و بعد دیگه منتظر نموندم تا متلاشی شدنش رو ببینم ...باسرعتی چون باد از پله پایین رفتم و از خانه بیرون زدم ...اما انگار اون لحظه وجودم چشم شده بود و همه چیز را دید!
دیدم که به نرده تکیه داد و سرش را پایین تر گرفت ....حتی آن قطره اشکی که از چشمانش سر خورده بود را هم دیدم!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
خودم رو در ماشین انداختم و پدال گاز رو تا ته فشار دادم انگا رکه بخوام از خودم فرار کنم ...به کجا میخواستم برم نمیدونم ...قفط میخواستم برم...
دو ساعت بعد خودم رو تو جاده فرعی خارج از شهر دیدم ...پام رو از روی پدال گاز برداشتم و ماشین کم کم سرعتش کم شد و به آرومی کنار کشیدم ...انگار که تمام انرژی ام به ناگاه ته کشیده باشه ...
ماشینها دیگه با سرعت از کنارم رد میشدن و صدای فریاد و زوزه بادی که ناشی سرعت زیادشون بود در گوشم میپیچید...
سرم رو روی فرمون گذاشتم و به یاد چهره ای افتادم که صبح امروز ازش دیده بودم...صورتی رنگ پریده...وچشمهایی به خون نشسته...
وسوالی که در ذهنم جرقه زده بود:: یعنی اونم به درد من دچار شده؟!!
******
ماشین رو خاموش میکنم و پیاده میشم...هوا دیگه کاملا تاریک شده..ساعت مچی ام ساعت 8 رو نشون میده...تک شاخه گا مریم رو برمیدارم و کتم رو روی دستم میندازم و مثل روحی سرگردان وارد خونه میمشم..
ثریا اون وقت شب نبود..همیشه 6 که میشد میرفت...آرام وسست از پله بالا میرم و به صدای برخورد کفشم به سنگهای پله که بلندترین صدایی که در اون لحظه تو خونه ام میپیچه گوش میدم...
اندازه یک قرن طول میکشه تا به طبقه بالا میرسم ..بی اونکه نگاهی به در سبز رنگ روبه روم بندازم به سمت اتاقم میرم...
در اتاق نیمه بازه!
درست برعکس همیشه...یکی انگار به دلم چنگ میندازه...در تمام طول این جند سال ااین دومین باره که دراتاقم نیمه باز مونده...مثل اونروز..همون روزی که اون رو توی اتاقم غافل گیر کردم!
اونروز هم خسته و درمونده از همین پله ها بالا رفته بودم و وقتی که پشت در رسیدم از لای در نیمه باز اون رو دیدم که تو اتاقمه و روی تختم نشسته و به قاب عکس سه نفره من و بهراد و بهنام خیره شده...اونم با چه دقتی!
لحظه ای بعد بلند شد و رفت سمت کتابخونه ام و به کتابهای تو قفسه ها نگاه کرد ...و در نهایت کتابی رو بیرون کشید و به دیوار تکیه داد و شروع به خوندن کرد ومن غرق در تماشا کردنش اون حالت آروم و بی نقاب!
چقدر گذشت رو نمیدونم اما دیگه از تنها نگاه کردنش خسته شدم پس آروم گفتم:داستان قشنگی داره..
با نفس صدا داری به سمتم برگشت و بهم خیره شد...
انگار باورش نمیشد که مچش رو گرفتم...و من فقط خندیده بودم...چقدر ترسیدندش رو دوست داشتم ...مثل پرنده ای بی پناه خودش رو جمع میکرد و این همون چیزی بود که من رو ا زخود بی خود میکرد...
سرش رو با شرمندگی پایین انداخت و گفت:م..معذرت ...معذرت میخوام ...که بی اجازه وارد اتاقتوون شدم...باور کنین که اصلا...یعنی منظروم اینکه .....واقعا متاسفم
و من چقد رخشوحال از این اشتباه و تاسف بودم!
خندیدم و وارد اتاق شدم و گفتم: من هم اون داستان رو خیلی دوست دارم...و با دست به کتابی که تو دستش بود اشاره کردم ...کتاب رو بست و من تونستم اسم رو جلد رو ببینم ..."جین ایر" و به راستی هم اون داستان رو دوست داشتم ...لبخندم عریض تر شد و گفته بودم :و از همه بیشتر از شخصیت راچستر خوشم می اد ...نظرت چیه؟
سرش هنوز پایین بود و جلد کتاب رو محکم فشا رمیداد ...انقدر که جلد زیر انگشتاش فرو رفته بود
-میخوای باهم بخونیمش؟
سرش رو بالا اورد و نگاهم کرد اما اونقدر کوتاه که نفهمیدم رویا بوده یا حقیقت؟
جلو رفتم وکتاب رو از میان انگشتانش بیرون کشیدم و روی لبه تختم نشستم و گفتمکمنتظر چی هستی بیا دیگه!
اما اون بدون حرف و یا عکس العملی همونجا ایستاده بود..اروم صداش زدم و سعی کردم تمام مهر ومحبتم رو با لحنم به جونش بریزم:شیرین؟!
رنگ تیره چشماش براق شد و با لبخندی که مدتها بود در حسرتش بودم نگاهم کرد و گفت:باشه برای یه وقت دیگه...الان برم به مامان یه سری بزنم؟
اما من نمیخواستم بره...اون لحظه بیشتر از هر وقت دیگه بهش احتیاج داشتم...پس برای بیشتر موندش شروع به حرف زدن کردم: نمیدونم چطور باید ازتون تشکرکنم ...تو معجزه کردی...مامان دیگه اون زن چند ماه پیش نیست...
وبعد یاد خودم افتادم و اینکه منم دیگه اون بهروز چند ماه قبل نیستم...در عزض این مدت کوتاه اون طوفانی به پا کرده بود...طوفانی که زندگی آروم بی حرکت ما رو به تلاطم انداخته بود...
بی اختیار دستم رفت روی شقیقه ام وگفتم:آخ...
نمیدونم واقعا سرم تیر کشید یا خیال کرده بودم اما هرچی که بود من رواز نعمت محبت اون بهره مند کرد
-چی شد؟
لحن نگرانش دلم رو لرزوند ...انگار که معده ام ضعف رفته باشه...
چشمهام رو ریز کردم و از میان تنگی چشمام بهش خیره شدم...چهره اش دیگه خونسردی همیشه رو نداشت و به من نوید این رو میداد که شاید اون هم....
آروم نالیدم:تیر میکشه ...این میگرن لعنتی راحتم نمیذاره
و اون مهربون نزدیکم شد و گفت:باید این جور مواقع استراحت کنین...پدر من هم همین مشکل روداشت...
سرم رو میون دستام گرفتم و فشار دادمش ...دیگه اصلا درد نداشتم و این قلبم بود که به نوسان افتاده بود و به نوعی درد داشت ...
لحنش آروم و سیال بود...انگار اون آفریده شده بود برای مصداق محبت بودن !
بی اختیار از زبونم پریده بود: نه عزیزم خودت رو ناراحت نکن
برقی که درنگاهش درخشیده بود رو دیدم ولی اصلا از حرفم پشیمون نشدم...اون عزیز من بود و نمیدونست
برای همراهی بیشترش سعی کردم کتم رو در بیارم اما مثل کسی که توانی نداره وانمود کردم و او فریب نقشه ام رو خورد ...خم شد و کمکم کرد تا کتم رو بیرون بیارم ..اون لحظه نزدیکتر از همیشه کنارم بود طوریکه عطر ملایمش رو با تمام وجودم میتونستم حس کنم...اون عطری که فقط متعلق به اون بود...چیزی شبیه سیب و هلو...
کت رو که بیرون اورد دوباره فاصله گرفت ...دوباره فاصله!
-با اجازه تون من دیگه برم تا شما هم بتونین استراحت کنین
رفت سمت در که سریغ گفتم:صبر کن
برگشت طرفم و به من این فکرکردم که چی بگم؟پرده از رازم بردارم یا نه؟
دراز کشیدم و گفتم:میشه یه دقیقه بیایی بشینی؟
این حقیقی ترین چیزی بود که اون لحظه واقعا میخواستم...فقط یک دقیقه!!!
نزدیکم اومد اما ننشت...بالای سرم ایستاد و گفت:چیزی لازم دارین؟
-آره!
-چی؟
حرفم رو تو نگاهم ریختم تا شاید از زبون نگاهم بخونه چی؟ اما....
-بگین خواهش میکنم؟
-یکم آرامش..میتونی بهم بدی؟
خندید...لبخند زیبایی که تنها متعلق به اون بود و من میخواستم برای من هم باشه...
-چیز با ارزشی میخوایین...به این راحتی ها گیر نمی اد!
با دیدن لبخندش ...تبسمی نیمه جان روی لبهام نشست ...آروم چشمام رو بستم تا چیز دیگه ای بعد از اون لحظه تو ذهنم ثبت نشه و گفتم: ممنون...بهم دادیش!
و دیگه چشم باز نکردم تا ببینم چی شد؟
چند لحظه بعد صدای بسته شدن در رو شنیدم ...و واقعیت رفتنش!
******
در اتاق رو پشت سرم بستم و کلید رو زدم و اتاق تاریک روشن شد...گل مریم رو کنا رقا عکسی که دیروز شکسته بود روی پاتختی میذارم و نگاهم روی خنده قشنگش میمونه...
نفسم رو محکم بیرون میدم و خودم رو روی تختم میندازم...
چشمام رو که میبندم صدایش رو از پنهانی ترین زوایای ذهنم میشنوم که میگه: اگه آدم یه چیزی رو از ته دلش بخواد حتما بهش میرسه....
ول یمنکه سالهاست اونو رو از ته دلم میخوام...پس کجاست؟
صدای زنگ تلفن خونه افکارم رو پاره میکنه ...همنطور که دراز کشیده ام دستم رو بلند میکنم و گوشی رو برمیدارم و با صدای کشداری میگم:الو؟
-زهرمار و الو هیچ معلومه تو کدوم گوری هستی مرتیکه؟
-آرش تویی؟
-آرش و درد ..آرش و مرض...چرا گوشیت رو خاموش کردی؟میدوین چند نفر رو دلواپس کردی؟تو ادمی بشر؟
-نه نیستم...به جهنم..کار ی نداری؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
-آرش و درد ..آرش و مرض...چرا گوشیت رو خاموش کردی؟میدوین چند نفر رو دلواپس کردی؟تو ادمی بشر؟
-نه نیستم...به جهنم..کار ی نداری؟
-معلومه باز تو چه مرگته؟
-خسته ام آرش میخوام بخوابم...درضمن اینم بگم حال و حوصله بیرون اومدن و کوه و شام بیرون هزار جور قرتی بازی دیگه رو هم ندارم...خلاص!
سکوت سنگینی پشت خط نلفن بود که حالمو منقلب میکرد...
-الو...آؤش قطع کردی؟
-نه!
-خب پس کاری نداری دیگه؟شب بخیر؟
-اشکان امروز شیرین رو دیده!
یکدفعه چشمام باز شد و سقف اتاق به نظرم نزدیکتر از همیشه اومد انگا رکه روی سینه م باشه!
نفسم رو به زور بیرون میدم و دستم رو میذارم روی قلبم:اگه شوخیه..اصلا قشنگ نبود!
اما اون با لحن ارومی میگ: اشکان امروز شیرین رو دیده...میخوای باور کن..میخوای باور نکن...فعلا هم خسته ام میخوام بخوابم...شب بخیر؟
با لحن ملتمسی تو ام با فریاد میگم:صبر کن..آؤش..آؤش
-مرگ...چته کر شدم!
-تو رو خدا...راست میگی؟
کی؟ کجا؟سالم بوده؟
-مرتیکه از ظهر دارم اون گوشی بی صاحابت رو میگیرم که بهت بگم!
روی تخت مینشینم و شقیقه هام روکه مثل نبض میزنه ماساژ میدم...
فکرم از کار ایستادده و فقط صدای آرش رو میشنوم که میگه:
اشکان ظهر امروز وسط شهر بوده که از پشت میزنه به یه ماشینی که مزاحم یه دختری شده مثل اینکه حواس خودش هم پرت بوده و اون موقع متوجه نمیشه...داشته با طلبکار شدعوا میکرده! که زده به ماشین طرف ...بعد که دعوا بالا میگیره متوجه میشه که اون دختر چقدر اشناست و یکم که فکر میکنه میفهمه اون شیرین بوده...دنبالش هم میره اما دیگه دیر شده بوده و دختره رفته بوده...همون موقع زنگ زد به من گفت که من زنگ زدم بهت که توهم بدونی که شما افتخار ندادی و اول قطع کردی و بعد هم خامشو فرمودین اون گوشی تون رو!
تنها چیزی که تمام حرفهای آرش میفهمم اینکه شیرین سالمه و تو همین شهره...همین شهری که من دارم تشو نفس میکشم...زیر همین آسمونی که هر روز میبینمش و شبها باهاش حرف میزنم!
-الو...بهروز مردی؟
گوشی رو میذارم روی تلفن و سعی میکنم به افکار به هم ریخته ام که داره داغونم میکنه انسجام بدم...باید بفهمم چی شده و چه اتفاقی افتاده...
اما صدای آؤش مدام تو سرم تکرار میشه:::: اشکان شیرین رو دیده.....
تو افکار وحشتناکم داشتم دست و پا میزدم که یکدفعه یاد دیشب افتادم...اون دختر یکه تو تاریکی دیدم...و عطری که منو دیونه کرده بود!
پسر یکه کنارش اومد و بغلش کرد...
به ذهنم فشا راوردم تا به یاد بیارم که پسره چی صداش کرد؟
و یادم اومد....شیدا!!!
زیر لب تکرار کردم..شیدا..شیدا...شیدا...
یه خاطره کهنه اومد جلو چشمم...یه دختر که کپی شیرین بود...یه دختر که خیلی شبیه شیرین بود!...یه دختر که خواهر شیرین بود!
محکم به پیشونی ام زدم و از ته دل گفتم:احمق...چطور یادت رفته بود!
دورنم التهابی به پا شده بود ...انگار تمام وجودم رو ا هم ادغام کرده بودند و من در اون میون گم شده بودم و داشتم برای نجات خودم دست و پا میزدم...
تو تاریکی...تو سیاهی...تو تنهایی...
در اون بین دستم به چیزی خورد ...لمسش کردم و محکم بهش چسبیدم...به تنها چیزی که از اون برام مونده بود..حلقه ای رو که در زنجیر دور گردنم بود بالا اوردم و بهش خیره شدم این همون حلقه ای بود که براش گرفته بودم و فقط چند روز تو دستش بود...فقط چند روز!
حلقه رو بین لبهام میذارم و چشمام رو میبندم ...ا زحلقه انرژی به لبهام رسوخ میکنه و از اون ها به وجودم .....
قلبم دوباره اروم میشه و کم کم سیاهی کنار میره و میتونم خودم رو ببینم...اطراف رو ببینم...
حلقه رو محکمتر فشار میدم و به همه هستی از دست رفته ام فک رمیکنم...به اون رویای دلنگیزی که تو ذهنم مدتها پیش جون گرفته بود....
د رمیان خاطرات ریز و درشتم پرت میشم به سه سال قبل...به اون شبی کهشیرین ترین سیلی عمرم رو خوردم و حشتناک ترین کابوس عمرم رو هم همزمان تجربه کرده بودم....
به اون شبی کهبین من واون هیچ فاصله ای نبود جز یک دم...یک آن!




من بودم و اون...تو ماشینم...د رتاریکی شب...خارج از شهر...
از جاده اصلی به فرعی پیچیدم و اون در سکوت به پنجره تکیه داده بود و به اسمان تاریک یو روشن شب خیره مونده بود...میدونستم که پذیرفتن پیشنهادهمراهی من تو این مهمونی ور بخاطر اصرارهای مادرم قبول کرده نه خود من اما همینکه الان واون لحظه همراهم بود برای من کافی بود و لذت بخش..
امشب شب من بود!
ماشین رو جلوی خونه اشکان نگه داشتم و گفتم:نمیخوای پیاده بشی؟
نگاهش پر از خواهش بود ...به ستم چرخید و فقط خندید که معنی برام نداشت
-باید صورت خودت رو ببینی شیرین...چیه؟
-هیچی!!!..نمیخوایین زنگ بزنین؟
- نه خودم کلید دارم...
هر دو به سمت د ررفتیم و قفل رو با کردم..با باز شدن در صدای آهنگ و جیغ بچه ها بلند شد ..هموطور که جلو میرفتم گفتم: مواظب زیر پات باش اینجا حسابی لیزه...
جلوتر رفتم و اون هم آروم آؤوم پشت سرم داشت می اومد...د رویلا رو که باز کردم ...هرم هوای گرم مخلوط با عطر زنانه و مردانه خورد زیر دماغم
غقب ایستادم تا اون ه برسه و گفتم:بفرمائید به خلوت دوستهای من خوش اومدی!
شیرین گیج و مبهوت به سالنی که پر بود از دختر و پسرهای جوون خیره شد...آهنگ که اشکان گذاشته بود خیلی تند بود و همه د رحال فعالیت بودند
کنا ش ایستادم و خنده کنان گفتم: یه امشب ور بخاطر من بد بگذرون دیگه باشه؟!
اما اون هیچی نگفت و به جای هر حرفی رفت یه گوشه خلوت ودنبال صندلی برای نشستن گشت...نگاهم رو یحرکات سنگین و در نهایت ظرافاتش بود که صدایی شنیدم
-هی بچه ها ببینین کی اومده
سرم رو برگردوندم و سوگا رو دیدم ...سوگل خودش رو با خوشحالی انداخت تو بغلم و من برای چند لحظه فراموش کردم که شیرین چند قدم اونطرف تر من تو سالن ایستاده و داره به من نگاه میکنه
سوگل با خنده خودش رو به من چسبوند و با همون چشمهای سبز سیرش به روم خندید ..صورتش رو بالا کشید و خوب فهمیدم که چه قصدی داره و برای اینکه اذیتش کنم دستم رو روی پهلوهاش گذاشتم و قلقلکش دادم...و اوونم با خنده ا ی لبریز از عشوه از من جدا شد...
ه ردو چند لحظه ای بهم خیره موندیم که اشکان هم اومد و باهامون سلام و احوال پرسی کرد..هنوز دستهای هم دیگه رو رها نکرده بودیم که اشکان با ابرو بغل رو نشون داد و به هومن گفت: اونو نیگا چه تیکه ای!
و من به دنبال نگاه اشکان و هومن به پشت سرم برگشتم و ناباورانه به یاد اوردم که اونهم همراه منه!
انگار یکدفعه تمام دنیام باهم روی سرم آوار شده باشه ...تو چشماش میدیدم که دیگه همه آرزو هام رو با دست خودم ویرون کردم و راه برگشتنی نیست
شیرین رو یصندلی گوشه سالن نشسته بود و با چشمهایی که ناباوری و بهت ازشون فریاد زده میشد منو نگا ه میکرد و زانوهاش ور محکم فشار میداد...
چشمام رو برای لحظه ای بستم و با صدای بلندی که سعی داشتم لرزشش رو پشت بلندیش پنهان کنم گفتم:شیرین ؟
سرش رو بالا آورد و با همون نگاه دلخور بهم خیره شد
به سمتش رفتم و اشکان و هومن و سوگل هم پشت سرم اومدند ...
-معرفی میکنم شیرین عزیز...فرشته خونه ی ما...
اشکان سوت طولانی کشید و دستش رو بهس متش دراز کرد و با خنده گت: اشکان هستم
اما شیرین مثل همیشه بی تفاوت به نگاههای تحسین کننده دیگران سری تکان داد و گفت: خوشبختم
سوگل خندید و دستم رو کشید وگفت: فرشته خونه ات رو یه دقیقه تنها بذار بیا بریم کارت درام...این که فک رکنم اهلش نباشه! هان؟
نگاه مشتاقم رو به چهره شیرین دوختم تا ببینم هنوزم ا زدستم دلخوره...که دیدم خیال بیهوده ای بوده !
به زحمت با لحن سرد و یخی به سوگل گفتم: نه..فعلا میخوام یکی بشینم...
سوگل شانه ای بالا انداخت و به همراه اشکان به وسط جمعیت رفت ام اهومن همانجا ایستاد و با چشمهای دریده اش اون رونگاه میکرد!
برا یاولین بار از اینکه کسی بهش خیره بشه حس میکردم عصبانی هستم ...توجیه خوب یهم داتشم
اون مال من بود...فقط مال من...هیچکس هم حق نداشت فکر داشنش رو بکنه!
نگاه عصبی ام از هومن به روی شیرین چرخید که فارغ از هیاهوی ان لحظه سرش رو پایین انداخته بود و انگشتهاش رو می مالید
بلند شدم و رو به هومن ایستادم ...متعجب به روم خندید و گفت:بدجنس چرا زودت رفرشته ت رو نشونمون نداده بودی؟
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و همراه خودم چرخوندمش و به گوشه دیگه ای از سالن بردم

بالای سرش ایستاده بودم اما اون انگا رنه انگار که من اصلا اونجام!
ا زوقت یاومده بودیم سرش رو حتی برای ه لحظه هم بالا نیاورده بود..البته به جز همون چنددقیقه ای که منو با سوگل دیده بود...
موسیقی تغییر کرد ومن متعجب دیدم که سرش رو بالا اورد و تو جمعیت دنبال چیزی گشت...
"یعنی ممکنه دنبال من بوده؟""
چیزی به پایان مهمونی نمونده بود و این تنها زمان ممکن برای من بود...تنها افراد بیکار اون جمع من و شیرین بودیم .... من تو ذهنم به دنبال فرصتی تا این سکوت و سرما رو از بین ببرم و بالاخره اون فرصت مهیا شد...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شايد وقتى ديگر !!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA