انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

شايد وقتى ديگر !!


مرد

 
صدای آهنگ هر لحظه بلند و بلندت رمیشد ...
شیرین کان یخورد و خواست بلند بشه ...با شناختی که ازش داشتم خوب میدونستم کجا میخواد بره ...دستهام رو از پشت روی شونه اش گذاشتم وفشا ردادم تا دوباره بشینه...
با یه دنیا سوال برگشت طرفم و بهم خیره موند..ا زتونگاهش تعجب رو میخوندم...پبالبخند ظاهری که روی لبم اومده بود گفتم:با زکجا میخوای فرار کنی؟(و بی اخیتار ادامه دادم)امشب دیگه نیمذارم فرار کنی!
صداش لرزان و مرتعش بود:فقط میخواستم یکمی هوا بخورم
مبل رو دور زدم و روبه روش ایستادم :فکرشم نکن ...
سرم رو نزدیک صورتش بردم و زمزمه وار گفتم:من هنو زهم منتظرم ...امشب دیگه نمیتونی طفره بری!
دستم رو به سمتش دراز کردم اما تکون نخورد
-شیرین بلند میشی یا به زور ببرمت؟
نگاهش تند و تیز و برنده شد ...نگاهی که خوب میشناختم و میدونستم پشتش چه قدرتی نهفته اما اون لحظه داغ کرده بود و دیگه از هیچی نمیترسیدم...تنها چیزی که اون لحظه میخواستم اون بود ...
باصدای بلندی خندیدم :بیخودی اینجوری نگام نکن
آهنگ تغییر کرد و چراغهای سالن دونه دونه خاموش شد...با خاموش شدن هر چراغ من میتونستم وحشتی که بیشتر بر چهره ی زیبایش سایه می اندازد را ببینم...آهنگ آروم آروم به اوج رسید و صدای جیغ های چند لحظه قبل خفه شده بود...
همه جا ساکت بود و جز صدای موسیقی و نفس های بلند من و اون دیگه هیچ صدایی نمی اومد
دیگه نفهمیدم چی شد...دستش رو محکم کشیدم و همراه خودم کشیدمش داخل جمعیت...و اون مثل پر کاهی از جا کنده شد و همراهم اومد
دوباره همون صحنه قبل تکرار شد...همون صحنه ای که چند شب قبل تو تاریکی سالن خونه دیده بودم...
همهجا تاریک بود و من جز برق نگاه خیره کننده اش چیزی نمیدیدم...خودم رو بهش نزدکتر کردم ...انگار یخ زده بود...خشک شده بود ...هیچ دعکس العملی از خود ش نشون نداد!
آهی از دلم بیرون اومد ...درست مثل تشنه ای دور از آب که یکباره سیراب شده...
چشمام رو بستم ...باورم نمیشد...یعنی داشتم خواب میدیدم...چه خواب شیرینی..کاش تا ابد طول میکشید...
سرم رو کنار گوشش بردم و برای اولین بار اعتراف کردم
" دوستت دارم....""
اعترافی که بی اختیار بود ...بدون اینکه بخوام ...آروم و پر التماس بازهم تکرار کردم: دوستت دارم...
وقتی به چشماش نگاه کردم هیچی تغییر نکرده بود و اون همونطور یخ زده به من چشم دوخته بود...انگا راصلا چیزی اتفاق نیافتاده و نشنیده!
اما من طاقت نداشتم...میخواستم خودم رو غرق کنم...این ارزوم بود..و اونشب داشتم بهش میرسیدم
چشمام در اون تارکی ا زچشماش سر خورد و پایین تر رفت...
بی طاقت تر از اونی بودم که به چیزی فکر کنم...و درست و غلط چیزی رو برای خودم مشخص کنم...
من با تمام وجودم اونو میخواستم و اون الان نزدیکتر از همیشه کنارم بود..بین بازوهام...
سرم رو خم کردم و چشمام رو بستم و در دل به انتظار اون لحظه ای که به ارزوم برسم ....
چیزی نمونده بود...شاید فقط یک آن...کمتر از یک ثانیه...اما همهچیز د رهمان یک آن در هم تنیده شد...همه چیز درهم پیچید و من نفهمیدم چی شد؟
وقتی به خودم اومدم اون رو دیدم که دور از آغوش من ایستاده بود و با چهره ای برافروخته و سرخ نگام میکرد...نفس هاش بلند بلند و مقطع بود....انگا رکه نمیتونست نفس بکشه...چه حال وحشتناکی!
ترسیدم...بیشتر از همه از حالی که از اون میدیدم نه از چیزی که تو چشمای اطرافیانم دیده میشد
صورتم میسوخت...انگار که ضربه محکمی خورده بودم اما چیزی یادم نمی اومد....
توهمون حال و هوا بودیم که یهم نگار به خودش اومد و نگاهی به اطرافش کردو بعد به سرعت به سمت دردوید و خودش رو بیرون انداخت
و من همونجا ایستادم...بی اونکه بفهمم یهو چی شد؟هنوز غرق د ر احساس چند دقیقه قبل بود ....و گرمایی کهه روی سینه ام حس کرده بودم و عطشی که روی لبهام سنگینی میکرد .. و آرزویی که برباد رفت!
داشتم خواب میدیدم ...نه نه یه کابوس بود...
من بودم و بهروز ...درتاریکی محضی که فقط چشمام برق نگاهش رو میدید ...من داشتم میمردم و اون داشت میخندید !
من التماسش میکردم و اون همونطور فقط میخندید!
اومد جلو...و باز هم جلو تر...میخواستم جیغ بزنم اما صدام در نمی اومد...نفسم بند اومده بود واون راضی از این وضعیت من!

با صدای خنده ی شیدا از خواب پریدم ...تمام پیراهنم خسیی عرق شده بود ...حوله ای که دور موهام پیچیده بودم باز شده بود و کنار تخت افتاده بود...
نفس عمیقی میکشم و به یاد میارم که چه کابوسی دیدم...
با پاتو پتو رو پس میزنم و نفس عمیق و بلندی از سر آسودگی میکشم...
صدای خنده شیدا بلند میشه ولی صدای ضربان قلب من بلند تره!
دستم رو دور گلوم میبرم ...حسابی خشک شده و نفس های بلند و پشت سرهمم بیشتر باعث سوزشش میشه!

به زحمت از جام بلنندمیشم و کورمال کورمال از اتاق بیرون میرم...شیدا روی تراس نشسته و داره با تلفن حرف میزنه ...ا زصحبتهاش میفهمم که کی پشت خطه...
به آشپرخونهکه میرم صداش رو واضح تر میشنوم که میگه:آخ از دست این زبون تو...منم که مظلوم!
در یخچال رو با زمیکنم و پارچ آب رو از پشت ظرف جگری که فرزاد دیرو ز خریده برمیدارم ...در جاظرفی دنیال لیوان میگردم که صدای شیدا باز میاد:آره جون خودت...باور کردم...یکی تو خیلی بی آزاری یکی شیرین!
لیوان رو پر آب میکنم و چشمم به روی گاز می افته...به سیب زمین یهایی که درحال سرخ شدن هستند...
-نه خوبه...آخه مگه میشه کسی خواهری به خوبی من داشته باشه و بد باشه...بله دیگه..تویی که قد رنمیدونی!
کفگیر رو برمیدارم و سیب زمینی های در تابه رو زیر و رو میکنم ...زیر و رو...زیر و رو...مثل من که دارم میسوزم و بی صدا جلز و ولز میکنم ...هم از زیر ...هم از رو!
-نکه حالا برای تو بد شده؟ آره آره جون خودت!
لیوان آب رو برمیدارم و و از آشپزخونه بیرون می ام
-ببین علیرضا یکم انصاف داشته باش دیگه ....بابا ناسلامتی من زنتم! نه امشب نه...
به اتاق برمیگردم و اما هنوز جرعه ای از آب رو ننوشیدم ...چشمم به عکس خودم و شیدا می افته و یادم میاد که یه عکس هم پیش بهروز دارم...
روی تخت میشیینم و شقیقه هام رو فشا رمیدم ...چقدر سرم درد میکنه!
سایه بهروز زیادی رو ی زندگیم سنگینی میکنه ...و هیچ راه فراری هم نیست ..من ناتوانتر از اونی هستم که بتونم جلو ی هجوم این حمله آنی رو بگیرم!
خاطرات تلخ اونشب مثل یه مامو رعذاب به سمتم حمله میاره و منم مثل یه محکوم تسلیمش میشم!
****


هزاران بار از خودم میپرسم چی شد که آن شب به اصرار مریم قبول کردم همراهش برم...من که خوب میدونستم همراهی با بهروز یعنی چی؟من که خوب میدونستم تفریحات اون بشر چیه!
پس چرا رفتم...
و فقط یه جواب براش دارم...اونم احساسم به بهروز بود...احساسی که ناغافل منو اسیر خودش کرده بود...
در عین وحشتی که ازش داشتم بی تاب همراهی لحظه به لحظه باهاش بودم و این یعنی جنون...جنون محض...!

اونشب وقتی تو اون مهمونی کذایی چهره خندون اون دختر رو دیدم که چطور به طرف بهروز رفتوخودش روانداخت تو بغلش و اونجوری باهاش گرم گرفت تازه متوجه ظهور احساس های زنانه ام از جمله حسادت شدم!
حسی که تاحالا تجربه اش نکرده بودم و نمیدونستم تا اون حد میتونه مخرب باشه !
رفتار بهروز با اون دختر هم حالم رو بدتر کرده بود و یه چیزی مثل خنجر مدام تو قلبم فرومیرفت و عذابم میداد..یه عذاب خیلی بد...خیلی خیلی بد!
به اون دختر خیره شده بودم و داشتم اون رو با خودم مقایسه میکردم و میخواستم بدونم چیش از من سرتره؟!
قد کوتاهی داشت که به زحمت تا شونه های بهرو زمی اومد ...موهای بلند خرمایی که دست بهرو ز درحال گردش لابه لای حلقه هاش بود و دل منو خون میکرد...
برای لحظه ای دخترک به سمتم برگشت و متوجه چشمهای رنگی تیره اش شدم و یهو یاد حرفهای سهیلا افتادم...
چطور تونسته بودم اونقدر احمق بشم که دل به یه مرد هوس باز ببندم؟
چطور اونقدر کودن شدم و حرفهای سهیلا رو بجدی نگرفتم؟!
چطور شد که به خودم اجازه دادم به ایننقطه برسم؟؟؟چطور؟ چطور؟
به این لحظه که انگا رتقلا میکردم از زیر آوار وجود بهروز بیرون بیام اما چه تللاش بیهوده ای!!!
و این احساس با عمل بی شرمانه ووقیحانه بهروز تو اون مهمونی به اوج خودش رسید ...
وقتی که سرش رو آرود نزدیک گوشم و گفت:من هنوز منتظرم...امشب دیگه نمیتونی طفره بری
حس بدی ا زاون لحن پر شیطنت بهم دست داد و فقط به این نتیجه رسیدم که اشتباه کردم..یه اشتباه غیر قابل بخشش
عصبی شده بودم و راه فراری جز خشمم نمیشناختم ...برای همین سعی کردم مثل همیشه از اون سلاح استفاده کنم اما اون بار واقعا بی فایده بود ...بهروز دیگه بهروز قبل نبود...تمام زوایای روحم رو شناخته بود....برای همین اونجوری بلند خندید و گفت:بی خودی اینجوری نگام نکن...
همون موقع آهنگ تغییر کرد و چراغ های سالن یکی یکی خاموش شدن
یک آن از اون چیزی که تونگاهش دیدم ترسیدم...خشکم زد...باورم نمیشد!
یعنی من درست میدیدم؟آن چشمها چی داشتن میگفتن؟؟؟؟؟
انگار مغزم فلج شده بود ...هیچ فرمانی ازش صادر نمیشد...هیچ کدوم ا زاعضای بدنم تحت کنترل خودم نبود...
فقط چشمام..چشمام بود که خیره در نگاه مشتاق و پر التهاب بهروز گیر افتاده بود!
قطعا داشتم خواب میدیدم...یه کابوس...کابوسی پر از وحشت و اضطراب....با فشار خفیفی که به پهلوم وارد شد فهمیدم که چه احمق بودم که فکر میکدرم خوابم!!!
من بیدار بودم و اون ادم بهروز بود!!!!!
صدای ارومی زیر گوشم چیزی رو زمزمه کرد کهمن هیچی نفهمیدم ..انگار اصلا زبونش رو نمیشناختم!
و یکدفعه گویی همهچیز در هم تنیده شد...همه چیز به سرعت نور اتفاق افتاد
در ست در لحظه آخر به خودم اومدم ....همون لحظه ای که از برق نگاهش تا نگاه خودم کمت راز یک آن فاصله بود!
همه ی قوای بدنم با هم به جریان افتاد ...مغزم فرمان داد و خون به رگهام پمپاژ شد...
و یعد یک صدای بلند...شبیه جیغ...جیغ من ...نه نه ..صدای یک سیلی بود...سیلی من به بهروز!
به خودم که اومدم دیدم بهروز روبه رومه و چشماش رو بسته و دستش روی صورتشه!
نگاهم به اطراف چرخید ...به دها جفت چشمی که به من دوخته شده بود! به من...فرشته خونه بهروز!
قبل اینکه نفس کسی از سینه اش خارج بشه به سمت در حمله بردم و خودم رو به باغ انداختم ...زمین لیز بود ولی برای من اهمیتی نداشت...چند بار با زانو روی زمین افتادم تا به اون در آهنی رسیدم...
در رو که باز کردم تازه عمق فاجعه رو جلوی چشمام دیدم...روبه روم برهوتی بود ...دور از جاده ....ما خارج از شهر بودیم!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
سوز سرما تا مغز استخوانم رسوخ کرده بود ...
نگاهی به پشت سرم انداختم ....نه نمیتونستم دیگه برگردم...باید میرفتم...کفش هام رو در آرودم با اون پشانه های بلند نه میشد دوید و نه راه رفت...
و بعد پا برهنه به سمت جاده قرضی توذهنم دویدم!
از صدای عبور ماشینهای گذری راهم رو پیدا کردم ...
اون ثانیه ها ترس روبه معنای واقعی خود ترس تجربه کردم...وسط جاده خاکی بودم و تا جاده اصلی مترها فاصله داشتم ...دلهره شدیدی به جونم افتاده بود ...تمام معده ام بهم میخورد ..انگار که هرچی تو وجودم بود با هم میخواست بیرون بریزه!
دستم رو جیوی دهنم گرفتم تا جلوی هق هقم رو بگیرم...اما نمیشد..مثل ویونه ها شده بودم...دور وبرم رو نگاه کردم..همهجا تاریک بود...سیاهی!
پاهام توان تحمل کردن وزن بدنم رو نداشت ...با زانو روی زمین افتادم ....
نفسم بند اومده بود و یه چیزی دو رگلوم چنبره زده بود..انگار هر چی بیشتر تقلا میکردم نقس بکشم کمتر هوا به ریه هام میرسید!
دستم رو بردم سمت یقه ام و اون رو جلوکشیدم ...از فشاری که به یقه مانتو لباسم و آوردم دکمه مانتوکنده شد ..اما تلاش بیهوده ای بود...هوا رو نمیتونستم فرو بدم!
قطره داغ اشکی از پهنای صورتم سرازیر شد ...
دلم برای خودم میسوخت...
صدایی رو از پشت سرم شنیدم ...مثل صدای پا بود...در عین امید . وحشتی به وجودم چنگ انداخت ...تو اون تاریکی..تنها...یه دختر...دور از آبادی!
برگشتم و سایه مردی رو از دور دیدم که داشت به سمت من می اومد...صدای پاهای مرد برسطح جاده با پژواک بلندی به گوش میرسید...دیگه توان نداتشم...سرم رو به سمت آسمون بلند کردم و از ته دل فقط خدا رو صدا زدم

*****
بوی عطر گرم وآشنایی ریه ام رو پر کرد...برای چند لحظه ای چشمام رو با زکردم ...سرم به شیشه ماشین تکیه داده شده بود ...و جاده به سرعت جلوی چشمم در حرکت بود....به زحمت روم رو برگردوندم و چند بار پلک زدم تا تونستم ببینم...
مرد رو شناختم...نفسم رو ببا آه بیرون دادم و دوباره چشمام رو بستم!

*****
پلکهام لرزید و دوباره چشم باز کردم...بوی عطر آنقدرنزدیک بود که انگار با وجودم مخلوط شده بود...
سرم هنوز به شیشه تکیه داده شده بود...روم رو برگردونم ...امامرد دیگه نبود!
ماشین کنار جاده ایستاده بود و بهروز بیرون ایستاده بود و داشت سیگا رمیکشید...
تکونی خوردم و کتش رو از روم کنار زدم ...و انداختم روی صندلی خودش...گلوم بدجوری مسوخت...دستم رو روی گردنم گذاشتم که متوجهه یقه پاره مانتو شدم!
دستم رو قسمت پارگی گذاشتم و نگه اش داشتم و چشمام رو بستم و به سرم رو پشتی صندلی تکیه دادم
صدای باز شدن در ماشین اومد و بعد صدای اون:خوبی؟
به نظر می اومد صداش میلرزه اما من اهمیتی ندادم...
-شیرین؟
لحنش محکم و قاطع بود...مجبور شدم نگاهش کنم...
صورتش سرخ و برافروخته بود...اما قیافه اش به نظر بهم ریخته و داغون می اومد
-حالت چطوره؟
بی اونکه بخوام قطره اشکی از گوشه چشمم سر خورد و روی گونه ام چکید..نگاهش خیره موند روی اون قطره اشک...
نفس بلندی کشید و سرش رو روی فرمون ماشین گذاشت
چند ثانیه هر دو به همون حالت موندیم تابالاخره بهروز با صدایی که ازته چاه در می اومد نالید:معذرت میخوام...باور کن نیمدونم چی شد که....
ولی من بی حوصله تر از اونی بودم که بخوام چیزی بشنوم...چشمام رو بستم و بهش فهموندم هیچ علاقه ای برای همکلام شدن باهاش ندارم...
چند لحظه سکوت و بعد دوباره اون عطر همه فضای ریه ام رو پر کرد....
دوباره کتش رو روم انداخته بود!


***************************
******

-معلومه داری کجا سیر میکنی؟چقدر صدات کنم شیرین؟!
سرم رو بالا می ارم و شیدا رو تو چارچوب در میبینم ....میخنده ومیگه:یه ساعته دارم صدات میکنم ...بی معرفت رفته بودی خاطره گردی؟بی من؟؟؟
سرم رو پائین می اندازم و به لیوان پر آب خیره میشم...پلوم میسوزه
از خودم میپرسم پس چرا آب رونخوردم؟
و بعد یک نفس کل لیوان رو سر میکشم....
اما هنوز میسوزم...هنوز خنک نشدم...دلم میخواد تو یک لیوان پر از یخ بخوابم تا شایدآروم بشم...
کنارم میشینه و میگه:علیرضا زنگ زده بود.
-فهمیدم
-باریکلا چه باهوش شدی! یه پیشنهادی داده!
به لیوان خالیم نگاه میکنم و شیدا ادامهمیده:فرزین فردا بعداز ظهر میخواد بره شمال...من و علیرضا رو هم دعوتکدره...علی زنگ زد و خبر داد و گفت که جور شده همه باهم بریم...
انگار که زبونش رو نفهمیدم زل میزنم تو چشماش رو میگم:چی گفتی؟
-میگم فردا فرزین و فرزاد و فرزانه ومن و علی و شما میخواییم بریم شمال!ok؟
-من نمیتونم بیام!
بلند میشه و از اتاق بیرون میره و همونطور داد میزنه:غلط میکین که نمیتونی بیایی!فهمیدی!
ولی من و اقعا نمیتونستم برم...شمال و دریا بدترین خاطرات زندگی منو تو خودش داره ...دیدن دریا باعث میشه دوباره یاد اون شب بیفتم...یاد اون حلقه و اونهمه احساسی که فکر میکردم پاکه و حقیقیه اما....
-شیرین شام!
میخنده و دوباهر میگه:شام شیرین!...چه باحال! شیرین شام...شام شیرین!
من هم میخندم و به آشپرخونه میرم و میبینم که چند تا تخم مرغ تو سیب زمینی ها شکسته وداره تند تند به همشون میزنه...
-امشب هوس کردم رو تراس شام بخوریم...میز رو میچینی؟
همونطوری نگاهش میکننم که داد میزنه:با تو ام دختر....دست بجنبون!
سینی از داخل کابینت برمیدارم وو دوتا لیوان و قاشق و چنگال و بشقاب درونش میچینم و آروم میپرسم:فرزاد هم هست؟
-بعله! اصلا پیشنهاد مال خود فرزادبوده به اسم این فرزین مادر مرده تموم شده...
- پس کارمون چی؟
-تا پینجشنبه برمیگردیم...مثل اینکه تو خیلی خشوحالی ها....من و علیرضا کلی کار داریم هنوز...راستی خوب شد یادم اومد...خواب بودی اقا جهانگیر زنگ زد گفت اون قارقارکت درست شده فردا صبح اول وقت برو تحویل بگیرش...
چند تکه نان داخل سینی میذارم و اروم میگم:شیدا ...من دلم نمیخواد بیام!
::::::


به داخل تراس میرم و هر چه در سینی گذاشتم رو روی میز میچینم ...وقتی برمیگردم شیدا رو روبهر وی خودم میبینم.تابه به دست میگه:شیرین فراموشش کن!
-نمیتونم
دوغ رو برمیدارم و اون باز میگه:هرچی شده دیگه تموم شده...تو خودت گفتی...همون شب یادت رفته؟
سرم رو تکون میدم و لبم رو به دندون میگیرم
جلوتر میاد و بازوهام رو فشار میده: من میدونم چی کشیدی...درکت میکنم ناسلامتی خواهرتم اون قل دیگه اتم..اما نمیذارم خودت رو نابود کنی...نمیذارم همه درهای زندگگی رو به روی خودت ببندی
سرم روتکون میدم که باشه
لبخندی میزنه و نکدون و ظرف سس رو برمیداره و با هم میریم رو ی تراس...
چنگال رو تو سیب زمینی ها فرو میبرم و میارم بالا و به روعنی که ازشون میچکه نگاه میکنم...صدای بوق ممتد ماشینهایی که تو خیابون اره بندون کردن رو میشنوم که شیدامیگه:علی با ماشینش میاد ...تو دیگه سر جدت اون قارقارکت رو راه ننداز دنبالمون!
دسته ای از موهام می افته رو ی چشمام که با دست میزنم پشت گوشم و میگم:من غیر ماشین خودم با هیچ ماشنی دیگه ای نمی ام
-اه اذیت نکن دیگه...هم ماشنی علیرضا جا داره هم ماشین فرزاد..اون فرزین کله خراب هم ماشنیش رونمیاره!
با بی اعتنایی شانه بالا میندازم و چنگال و محتویاتش رو در دهانم میذارم
-چی میشد تو اون ابوقراضه رو نمیخریدی؟
خنده ام میگیره!
شیدا لیوانش رو پر از دوغ میکنه و با حرص سر میکشه و میگه:الهی فردا که میری دنبالش جهانگیر خان بگه دزدیدنش...الهی چارچرخش سوراخ بشه...الهی شهاب آسمونی بیاد بخوره رو کاپوتش...الهی کاربراتش منفجر شه!
و منخنده ام میگیره...و بعد اون خنده به قهقه تبدیل میشه...
انگار اونم دیگ خیالش راحت میشه و همهحرص دلش خالی شده چون با اشتها باقی غذاش رومیخوره...
****
شیدا خوابیده ولی من مثل هر شب بی خواب شدم ...
اینبار بدون مقاومت خودم دلم میخواد برم به گذشته ها....
چشمام رو روی هم گذاشتم و برگشتم به صبح اون روز....
روزی که بعد از اون مهمونی دوباره برگشتم سر کارم!
اون روز ...از دورن حس یک مرده رو داشتم ...انگا رکه زنده زنده روحم رو بیرون کشیده بودند ...همون دیشب ...همون لحظه ای که بهروز همه حرمت و حریم بینمون رو نادیده گرفت!
کشته بودنم...اون هم به بدترین حالت ممکن!
وارد خونه شدم ...همه جا ساکت بود ...به اتاقم رفتم ولباسم رو عوض کردم و اومدم طبقه پائین که دیدمش!
راهم رو بی اونکه بهش توجهی بکنم به سمت آشپزخونه کج کردم که به سمتم اومد و سلام کرد
خیلی عادی با حرکت سر وگردن جواب سلامش رو دادم که دوباره گفت:شیرین کارت دارم
بی توجه بهش به سمت راه پله رفتمکه دستم رو کشید وگفت:میگم کارت دارم
نگاهم رو از چشمهای بهروز به دستش و بعد دوباهر از دست به چشمهاش دوختم...دستاش شل شد و رهام کرد
هر دو سکوت کرده بودم که بعد از چند لحظه بهروز گفت:ببین شیرین من..
-رهنما!
لحن تند و عاری از حس دوستی ام شوکه اش کرد ...
-من رهنما هستم...فقط همین ...متوجه شدین آقای متین؟
-هنوز ناراحتی؟..ببین من درک میکنم اماباور کن که...
دستم رو جلو یصورتش گرفتم و با صدای محکم و تلخی گفتم:بهتره هیمن حالا جایگاهمون مشخص بشه ...شما فقط مهندس متین .رئیس من هستین و منم رهنما. پرستار مادرتون..همین و بس!نه بیشتر و نه کمتر!
با اجازه اتون هم الان خیلی کار دارم باید برم
و دیگه منتظر عکس العملی ا زجانب اون نشدم

***
صبحانه مریم رو که دادم و تموم شد . نگاه خیره اش رو به من دوخت و صدام زد
-شیرین جان؟
سرم رو بالا بردم و به چشمهای مهربونش نگاه کردم:جانم؟
-شیرین جان؟مشکلی پیش اومده؟بهروز کاری کرده؟چرااینقدر تو خودتی؟
-آقای متین؟نه چرا این فکر رو کردین؟
-راستش رو بگو دخترم ...میدونم یه چیزی شده ...اینو از نگاهت میخونم...ا زبی قراری بهروز هم میبینم...ا زدیشب تا حالا عین مرغ سر کنده این پله رو هی رفته بالا و هی اومده پائین!
چیزی نگفتم و سرم رو پاین انداختم
-شیرین جان خودت رو برای هر چیزی ناراحت نکن...نذار این دنیا بلایی که سر من اورد رو سر توهم بیاره!
نگاهش روی دیوارهای اتاق گشت و با بغض ادامه داد:این خونه لعنتی مثل زندانه...یه قفس طلایی که روحت رو به بند میکشه و شکنجه ات میده
-شما زیادی خودتون رو اذیت میکین!
خواستم بلندشم که دستها م رو گرفت و مصرانه گفت:اون چی کار کرده؟با منحرف بزن شیرین؟!بهروز چی کار کرده؟اون به من قول داده راه پدرش رو نره...اون قسم خورده...به روح بهنام قسم خورده
تحمل نداشتم و فشار عصبی زیادی روم بود با خشم گفتم:هیچی ..همه چی حل شد...ایشون هم دیگه متوجه شدن که من فقط پرستار مادرشونم نه همپای رقص و مهمونی هاشون!
****
بعد از ظهر مریم ازم خواست که بریم تو حیاط و هوای تازه بخوره که منم قبول کردم و با کمک خاله بردمش تو حیاط که اونجا بهروز رو دیدم...با دیدن ما اومد طرفمون و با خوش رویی گفت: سلام مامان خوشگلم...میبینم اومدی هوا خوری؟
مریم لبخند تلخی زد و حرفی نزد
منم ازشون فاصله گرفتم تا راحت باشن و خودم برای خودم تو حیاط چرخ زدم که بهروز بلند صدام زد و گفت:میخوام مامان رو ببرم بیرون لطفا کمکشون کنین آماده بشن
به مریم نگاه کردم که دیدم مثل یه بچه ذوق کرده و داره به ما دوتا نگاه میکنه....
من که از رفتار این مادر و پسر چیزی سر در نیاوردم و به ناچار رفتم لباس های مادر ش رو آوردم وکمکش کردم آماده بشه ....تا وقته بهروز هم ماشین نقره ای مدل بالاش رو آماده کرد و تیپ زده و ادکلون زده حاضر به یراق جلومدن سبز شد
تیپ اسپرت جذاب و زیبایی زده بود اما دیگه برای کششی نداشت!
مریم رو سوار کردم و همونطور که خم شده بودم که در رو ببندم گفتم:خوش بگذره مادر جون
- مگه تو نمی ایی شیرین جان؟
-نه دیگه...حالا که شما دارین میرین منم میرم خونه ...خواهرم گناه دار ه تنهاست!
-آخه!
-اینجوری راحتتترم
-باشه مادر خدا حافظ
خواستم د رو ببیندم که بهرو ز ازماشین پیاده شد و محکم گفت: سوار شین!
در رو بستم و مغرورانه نگاهش کردم:عرض کردم که...
-اونکه تشخیص میده شما چه کار کنین و چه کا رنکنین منم ...بهخاطر جایگاهی که دارم!شما پرستار مادر هستین و باید همه جاهمراهشون باشین!....البته امیدوارم که جایگاهتون رو فراموش نکرده باشین!
ا زشدت خشم دندونهام رو روی هم کشیدم و نگاه خیره رو از بهرو ز به سقف ماشین دوختم ...
ا زاون زاویه میتونستم لبخند مضحکی که روی لبش نشسته بود رو ببینم ....
خون خونم رو داشت میخورد ..اما هیچ کاری نتونستم بکنم...آخه چی کار میتوسنتم بکنم؟
به ناچار سوار شدم و بهرو زبه راه افتاد!

پایان فصل هشتـــــم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل نـــــــــهم

از شدت خشم حتی نمی تونستم به مناظر نگاه کنم ...با ناخنم به کیفم چنگ زده بودم و همه حرص دلم رو سر اون کیف بخت برگشته خالی میکردم!
بهروز اعلان جنگ داده بود و این یعنی که از این به بعد انتظار چه رفتاری رو بایدازش میداشتم؟!
چند تا چهاراره رو رد کرد و مقابل مغازه بزرگ پوشاکی نگه داشت و خیلی محکم بهم گفت:پیاده بشین خانم رهنما ...و پس از مکث کوتاهی اونم گمونم فقط بخاطراینکه جلوی مامانش بودیم یه لطفا هم گفت وخودش پیاده شد!
داخل مغازه شدم ...لحن سرد و محکمش از دورن خوردم میکرد اما به هر قیمتی بود باید دووم می اوردم ...من نباید تو یان جنگ شکست میخوردم
بهورز همانطور که رویش به سمت لباس های مجلسی و راحتی بود بی اونکه نگاهم کنه گفت:برای مامان یه چیزی انتخاب کنید میخوام بهش هدیه بدم!
-اما چرا خودتون....
نگذاشت حرفم تموم بشه و صداش رو انداخت به سرش که فکر کنم همه مغازه چشم شد و به ما دونفر خیره شد!
-همونچیزی که گفتم رو انجام بدین خانم!
موج اشکی که به چشمام هجوم آورده بود آنقدر شدید بود که نمیتونستم جلوش رو بگیرم...برای اینکه متوجه ریزش اشکهام نشه باسرعت ازش رو برگدوندم و رفتم پشت یه مانکن و خودم رو مخفی کردم وتند و عصبی اون قطره های مزاحم رو پاک کردم...
آخرش هم خودش به سلیقه خودش یه پیرهن راحتی برای تو خونه مریم خرید و با خیال راحت و خیلی شنگول رفت سوار ماشینش شد...برعکس من که تو آتیش خشم و بغض داشتم میسوختم!
سوار که شد برگشت سمت مریم و پیرهن کادو شده رو داد بهش و باخنده مهربونی گفت:میخوام امشب مامان خوشگلم روبه شام دعوت کنم
-فقط من وتنها؟
-شما رو با هرکی کهامر بفرمائید!
-شرین جان اشکال نداره که امشب رو با ما بد بگذرونی؟
بغضی که دور گلوم رو گرفته بود اجازه حرف زدن رو بهم نمیداد برای همین فقط با حرکت سر فهموندم که نه ...چون اصلا تحمل یه داد و فریاددیگه رو از طرف بهروز نداشتم قبول کردم و الا....

بهروز هم که راضی از اوضاع پیش اومده به نظر می اومد ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
***
صندلی مامانش رو براش عقب کشید و کمکش کرد که بشینه و خودش هم کنارش نشست و با خنده گفت:خب خانومای عزیز چی میل دارین؟
من که دیگه طاقت اونهمه رفتار دو پهلو رو نداشتم بی توجه بهش بلندشدمو رفتم سمت گارسون که بهروز با صدای بلند و عصبی گفت:کجا خانم رهنما؟
برای ثانیه ای تمام خشمم رو در نگاهم ریختم و به چشمان بی حالتش خیره شدم ...مطمئنا اگرکوچکترین حرفی میزد تو شعله های خشمی که هر لحظه ممکن بود دامنش رو بگیره بسوزه و اون عاقلتر از یان بودکه حرفی بزنه و من هم توان حرف زدنرو نداشتم...پس دوتایی به سکوتی مصلحتی رضایت دادیم و من به راهم ادامه دادم
با راهنمایی گارسون دستشویی رو پیدا کردم و خودم رو بهش رسوندم ...وقتی که در رو بستم و بهش تکیه دادم برای لحظه ای تونستم نفسم رو بیورن بدم...
از یادآوری صحنه تو مغازه دوباره چشمام سوخت...به دو خودم رو به شیر آب رسوندمو صورتم رو زیر شیر گرفتم وآب سرد رو باز کردم ...
نمیدونم چقدربه اون حال موندم اما آرومتر شده بودم ...
آخر دستمالی از کیفم در آوردم و صورتم رو باهاش پاک کردم و اومدم بیرون...
در رو که پشت سرم بستم بهروز رو هم مقابلم دیدم!
اونهم داشت صورتش رو خشک میکرد...برای لحظه ای نگاهامون با هم تلاقی کرد اما من زودتر به خودم مسلط شدم و راهم رو به سمت میز کج کردم!
****
در راه برگشت هیچکس حرفی نمیزد ...بهروز آهنگ ملایمی گذاشته بود و فضای ساکت و خاموش داخل ماشین در سیطره اون آهنگ بود...
از بس به خودم در تمام اون ساعتها فشار آورده بودم سردرد بد یگرفته بودم و برای همین چشمام رو بسته بودم و سعی داشتم تو تاریکی پشت پلکهام کمی به افکارم نظم بدم...اما واقعا تسلط پیدا کردن زیر نگاه برنده و بهروز محال بود!
از شانس منم پشت ترافیک عظیمی گیر افتاده بودیم و هیچکدوم ا زاون ماشینهای جلویی قصد حرکت کردن هم نداشتن!
آهنگی که پخش میشد تموم شد و ماشین در سکوت غریبی فرو رفت...
بهروز به روبه روش چشم دوخته بود و انگار وسط اونهمه ماشین دنبال چیزی میگشت

همه تو حال خودمون بودیم که سکوت آزار دهنده داخل ماشین با صدای موسیقی ملایم گوشیم شکست...
انگار بلندترین صدای عمرم رو شنیده باشم به سمت کیفم حمله بردم و گوشیم رو بیرون کشیدم..
عکس سه رخ شیدا با لبخندی قشنگی که صورتش رو زینت داده بود روی صفحه گوشیم خاموش و روشن میشد
ته دلم از اون تماس خوشحال شدم...شاید اون تماس بهترین اتفاق تمام اون روز بود!
-سلام عزیزم
صدای پر حرارت وشاد شیدا تو گوشم تکرار شد:سلام شیرین جونم..سلام خواهری...کجایی؟خوبی؟کی میایی؟
-آروم بابا! چند تا سوال رو با هم میپرسی؟دارم میام...نزدیکم..دیگه چیزی نمونده..چی شده حالا که تو یاد من افتادی؟
-آخ شیرین...شیرین...شیرین..تو رو خدا زودتر بیا...دیگه طاقت ندارم...
روم رو به سمت خیابون برگردوندم تا نگاه پر از سوال بهروز حواسم رو پرت نکنه و گفتم:چیزی شده؟
_آره...آره...یه اتفاق مهم...یه حادثه عظیم...یه تصادف قشنگ...
با نگرانی گفتم:تصادف کردی؟
-اه شرین...حالم رو بهم زدی...بفهم دیگه
کمی فکر کردم و به ذغنم فشا رآوردم و سعی کردم از میون اون همهاتفاق چیزی که به شیدا ربط پیداکنه رو بیورن بکشم که یهو یادعلیرضا افتادم و بالحن لرزان و پر هیجان پرسیدم:علیرضا؟!
صدای خنده و جیغ و شادی شیدا ا زپشت خط شنیدم :آره...آره...
خودم هم دست کمی از اون ندشانم...ا زخوشحالی خنده مستانه ای کردم ...تمام بغض و غم چند لحظه قبل فراموش شد...
با شادی گفتم:کی؟چی گفت اصلا؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با شادی گفتم:کی؟چی گفت اصلا؟
-شیرین باورم نیمشه...من فقط به نصیحت های تو گوش کردم...اصلا فکر نمیکردم اون فکر ی تو سرش باشه...
امرزو ...امروز اومدو همه حرفاش رو بهم زد...قرار گذاشتیم برای دوشنبه ...حالا بگو برای چی؟
-خاستگاری دیگه؟!!
_آره باورت میشه؟علیرضا محسنی!وای شیرین حالا که فکر میکنم میبینم از همون اول اولش ازش خوشم می اومد...برای هیمن اینقدر به پر وپاش میپیچیدم!..شیرین من اصلا.....
صدای شیدا میان بوقهای ممتدی که بهروز پشت سرهم میزنه گم شد ...با ترس از جا پریدم و برگشتم طرفش که یادم افتاد کجام ...بهروز رو دیدم که با صورت سرخ و عصبی دستش رو روی بوق گذاشته و پی در پی داره فشارش میده!
انگشتم رو تو گشوم فرو بردم و صدام رو بلندتر

ردم و پرسیدم:حالا قراره کی بیان؟
-حواست کجاست گفتمکه دوشنبه!
-دوشنبه؟دوشنبه همین هفته؟
-آره ساعت 7 خونه ای که شیرین؟
-آره دوشنبه ساعت7 شیرین خونه ای که؟
-آره مگه یادت نیست ...دوشنبه سه شنبه ها بخاطر کلاسهای دانشگاه مرخصی دارم!
-خوبه...نه اصلا عالیه...شیرین زودتر بیا خونه...باید باهات حرف بزنم..اندازه همه این 23 سال عمرم باهات حرف دارم
-باشه عزیزم الان میام..فعلا خدافظ
تلفن رو که قطع کردم یه نفس راحت و از سر آسودگی کشیدم
هنوز لبخندی که از حرفهای شیدا روی لبم بود رو حس میکردم ...به جلو خیره شدم ...به صفوف در هم مایشن هایی که تلاش میکردند از میان گره کوری که خورده بودند راهی برای خودشون باز کنند...
بالاخره بهروز موفق شد از بین ماشینها عبور کنه و از اون تارفیک وحشتناک خلاص شد ...
نگاهم به نام خیابون ها بود ...بهروز داشت به سمت خونه خودشون میرفت...
برگشتم تا بهش بکم همونجا نگه داره که با دیدن قیافه د رهمش حسابی ترسیدم
تا به حال همچین چهره ای ازش ندیده بودم...
با صدای آروم و ریزی گفتم:لطفا همینجا نگه دارین اقای متین من باید برم خونه
پوزخندی زد و باحالت استهزا آمیزی گفت:خونه؟؟!!!
منظورش رو نفهمیدم ...رفتارش برام خیلی گرون اومد:بله خونه!
بهروز چیزی نگفت و فقط ماشین رو کناری متوقف کرد و رویش رو به طف مخالف برگردوند
--ممنون
خواستم با مریم خدافظی کنم که دیدم خوابش برده...در رو باز کردم و هنوز کامل پیاده نشده بودم که بهروز با سرعت وحشتناکی به راه افتاد!!
تا یکشنبه بعد دیگه ندیدمش..انگار که اصلا خونه نبود..
ته دلم درست نمیدونستم ازاین مساله راضی هستم یا نه؟!
اما خوب میدونستم که با همه اتفاقهای پیش اومده دلتنگشم...
بعدظهر یکشنبه بود و فردا قرار بود علیرضا و خانواده اش برای خواستگاری شیدا بیان ...هر دو هیجان زیادی داشتیم...از روز قبل همه کارهامون رو کرده بودم...خاله هم که از شب اول در جریان گذاشته بودم اما اون گفت که نمیتونه اون جلسه بیاد چون وقت دکتراز چند ماه قبل برای محسن گرفته و شیدا هم روش نمیشد روز مجلس خواستگاری رو تغییربده...
به ناچار قبول کرده بودیم که خانواده علیرضا با شرایطی که واقعا داریم ما رو ببینن و اگه واقعا شیدا رو همونجوری که هست میخوان پا پیش بذارن...
اون روز مریم رو بردم تو حیاط تا دست رنج حسام الدین خان رو ببینه و از موهبت زیبایی باغچه های حیاط استفاده کنه که بالاخره طلسم غیبت بهروز شکسته شد و دیدمش که اومد تو حیاط و صدام زد...
با شنیدن اسممم از زبونش هیجان شیرینی زیر پوستم دوید که خودمم نمیدنستم بخاطر چیه...خاطره تلخ اون مهمونی هنوز تو ذهنم بود اما گرمی احسساسی که چند شب قبلش تو چشمای بهروز حس کرده بودم هم هنوز تو قلبم جاری بود
-خانم رهنما ...لطفا چند لحظه بیایین تو اتاقم
از شدت استرس دهنم خشک شده بود ...چند بار پشت سرهم آب دهنم رو قورت دادم و به طبقه بالا رفتم ...
بهروز به همون چند دقیقه رفته بود تو اتاقش و در رو هم بسته بود
ضربه ای به در زدم و وارد شدم
-بفرمائید داخل
داخل اتاق که شدم با چشم دنبالش کردم که دیدم روی زمین مقابل کمدش نشسته و داره پرونده هایی رو د ر کیفش میذاره...همونجا ایستادم ونگاهش کردم...
با دیدنش تازه فهمدیم چقدر دلم براش تنگ شده...
پیراهن راه راه گلبهی سفیدی به تن داشت و بخاطر سرمای ملایم هوا یه ژاکت هم روش پوشیده بود
نفهمیدم چقدر گذشت اماانگار خیال حرف زدن نداشت
تکونی به خودم دادم و گفتم:با من کاری داشتین؟
نیم نگاهی بهم کرد و آخرین پرونده رو هم در کیفش جا داد و گفت:بله....کارتون داشتم خانم رهنما...یه کار خیلی مهم....
همونطور که حرف میزد دور خودش میچرخید و اشیا اتاقش رو نگاه میکرد ...پشتش رو بهم کرد و کمد لباسهاش رو باز کرد
سکوت طولانی حکمفرما شد...و من خسته از اون همه سکوت و انتظار سرفه کوتاهی کردم
بهروز با یک خیز ناگهانی به سمتم برگشت و با لحن محکمی گفت:فردا دوشنبه است
-بله دوشنبه است
-آم فردا دوشنبه است و من امروز متوجه شدم که باید در یک جلسه خیلی مهم کاری که فردا تو یزد برگزار میشه شرکت کنم...
هنوز متوجه منظور اصلیش نشده بودم...خیره نگاهش کردم تا ادامه بده...
-میخواستم بدونین که شما فردا علی رغم قرار قبلیمون که دوشنبه و سه شنبه ها رونمی اومدین باید بیایین!امیدوارم که متوجه استثنایی بودن شرایط من باشین
چشمام تو نگاه سردش بود و قدرت عکس العمل رو نداشتم...یعنی هنوز نفهمیده بودم قضیه از چه قراره...مثل کسی که یه ضربه ناگهانی خودره و هنوز نفهمیده از کجا و کی و چرا خودره!!!!

یکم طول کشید تا فهمیدم حرف بهروز و خواسته اش یعنی چی و این خواسته مصادف شده با چه اتفاقی!
-اما من...من دوشنبه ها...
-بسه خانم رهنما...دارم براتون نوضیح میدم که این یه موقعیت استثنایی ...من نمیتونم تو این جلسه شرکت نکنم... و درضمن مسولیت نگهداری از مادر هم به عهده شماست...یعنی جایگاه شما ایجاب میکنه!
-اما من نمیتونم...اخه فردا...فردا...
-چرا؟ نکنه بخاطر جلسه خواستگاریتون؟!
خداوندا....این رفتارش دیگه یعنی چی؟!!!!
لحنش انقدر نیش دار بود که ازش بدم اومد...
برای اینکه جلوش کم نیارم لبخندی زدم و به سردی انگار که اصلا مساله مهمی نیست گفتم: دقیقا!
-متاسفم منم توضیح دادم بهتون
با لجبازی گفتم"منم همینطور...در ضمن غیر از من کسایی دیگه ای هم هستن تواین خونه
عصبی پیراهنی که دستش بود رو روی تختش پرت کرد و گفت:چه ربطی داره خانم محترم؟! این وظیفه شماست نه بقیه! این جایگاهی که خودتون گفتنین ...نه کمتر و نه بیشتر!
-اما....
-دیگه کافیه...من خسته امم...حوصله کش دادن این موضوع روهم ندارم..
اصلا نمیفهمیدم چرا اینجوری شده...چرا تا این حد پر از کینه و نفرت!؟اخه این چه بازی ناعادلانه ای بود که با من شروع کرده بود؟
یاد چهره خندون و شارژ شیدا افتادم...و اینکه اگه منم تو این جلسه خواستگاری نباشم چقد رسر افکنده میشه...
اشکهام بدون اینکه اختیاری رو شون داشته باشم سرازیر شدن...اشکهایی که نه به خاطر درد این مدت بودند و نه به خاطر تحقیر الان بهروز...فقط و فقط از روی غربت و تنهایی بود!
مدام چهره شیدا می اومد جلو چشمم و انتظاری که ازم داشت...و فکر اینکه چهجوری بهش بگم متین نمیدازه تو جلسه خواستگاریش باشم...
حاضر بودم اگه با شکست غرورم بهروز بذاره فردا برم اون رو بشکنم اما میدونستم که با شکستنش اون رو برا ی همیشه از دست میدم ....و بخاطر شیدا این کار رو کردم!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نقس محکمی کشیدم و آروم گفتم:آقای متین...خواهش میکنم...من...من..
-توچی؟
با عصبانیت فریاد زد:توچی؟میخوای از رفتار من سواستفاده کنی؟
چمدونش رو بست و برگشت طرفم که نگاهش تو چشمهای خیسم گره خورد...
ساکت شد...حالت نگاهش برا ی چند لحظه تغییر کرد...سرم رو پائین انداختم تا بیشتر ازاین به حماقتم خیره نشه...
صدای نفس های بلندش تنها صدایی بود که تو اتاق انعکاس داشت و به گوش میرسید...
فکرکدردم موفق شدم ...آروم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم...رنگ نگاهش تغییر کرد و یبکاره با چنان نفرتی گفت:فکر نمیکردم تا این حد حقیر باشی...تصور دیگه ای ازت داشتم شیرین رهنما
که انگا رقلبم همون آن از کار افتاد....
نگاهش کردم...لبهاش داشت تکون میخورد اما صداش رو نمیشنیدم...صدایی نمی اومد....
یعنی کرشده بودم؟؟؟
چشمام رو پشت سرهم باز و بسته کردم ...اما بی فایده بود...
ترسیده بودم...حال کسی رو داشتم که متلاشی شده بود و تعجب زده این این که اون چطور نمیفهمه من چه حالی دارم؟!
پاهام داشت تا میشد و دیگه نمیتونستم خودم رو نگه دارم...دستم رو محکم به دیوا رگرفتم و بااتکا بهش خودم رو نگه داشتم
دوباره نگاهم رو به دهانش دوختم اینبار دیگه لبهاش تکون نمیخوردند ...
پس یعنی ساکت شده بود!
اصلا دلش رو نداشتم که به چشماش نگاه کنم...
با کمک دیوار ا زاتاق بیرون رفتم و اون چند قدم تا اتاق خودم رو که اندازه کیلومترها برای من فاصله داشت رو طی کردم
صدای چک چک آب شیر آَپزخونه روی اعصابم بود و داشت دیونه ام میکرد...اما توان اینکه بلند شم و برم شیر رو سفت کنم رو نداشتم!
روی تنها مبل تو سالن نشستم و زل زدم به در ودیوار خونه خالی ام ...هنوز صدای آرش تو گوشمه
- اشکان شیرین رو دیده!
سیگار دیگه ای از روی میز برمیدارم و روشنش میکنم...جا سیگاری مقابلم دیگه جا نداره امابرام مهم نیست!
با حالتی عجیب به موهام چنگ میزنم و دنبال یه راه میگردم که کمکم کنه..
فکر اینکه شیرین تو همین شهره و نزدیک خودم حتی داره داغونم میکنه...
صدای در سالن رو میشنوم و بعد تق تق کفشهای زنانه ای...
-شما اینجایئن آقا بهروز؟ حالتون خوبه؟
ثریا بود...تنها کسی که رابط من با گذشته و عشق از دست رفته ام محسوب میشد!
با حرکت سریعی به سمتش میرم و میگم:تو رو خدا راستش رو بگو ثریا خانم....تو از شیرین یا شیدا خبر نداری؟
-آقا به جون محسنم که همه زندگیمه...هیچی نمیدونم...منم مثل شما بعد اون مسافرت شمال دیگه ازشون بی خبرم...خدا میدونه چه بلایی به سرشون اومده دیگه نیست شدن!
سست و بی حال روی مبل میشینم و سرم رو محکم فشا رمیدم :دیروز یکی از دوستهام شیرین رو دیده!
-چی آقا؟ شیرین؟ شیرین خودمون؟ آقا الان کجاست؟
بغض غریبی دور گلومه و داره خفه ام میکنه...مستاصل و درمونده ا زجام بلند میشم و سوئیچ ام رو برمیدارم و از خونه میزنم بیرون بدون اینکه جواب ثریا رو بدم
صداش از پشت سرم شنیده میشه که داره میگه:آقا کجا؟ جواب منو بدین!
تلخ جواب میدم:خیالت راحت باشه ثریا خانم حالشون خوبه...فقط ما رو یادشون رفته!
و بعد در رو محکم بهم میکوبم ...
ا زخودم میپرسم یعنی واقعا تونسته فراموشم کنه؟بعد اون حرفهایی که بهم زد؟!
ماشینم رو روشن میکنم و راه می افتم به سمت مرکز شهر ...
کمتر از 3 هفته دیگه عازمم ..عازم سفری که دیگه بازگشتی نداره ...تمام دار و ندارم رو فروخته بودم و داشتم برای همیشه از ایران می رفتم ...
چون دیگه واقعا تحمل اون فضا و خاطراتش رو نداشتم...هر طرف خونه ام رو که نگاه میکردم اونو میدیدم....هر گوشه ا زاین شهر که پا میذاشتم از خودم میپرسیدم ممکنه روز ی شیرین هم اینجا گذارش افتاده باشه و...
زنجیر دور گردنم سنگین تر از همیشه شده بود و اذیتم میکرد ..انگار که وزنه ای به گردنم آویز کرده باشن...دستم رو دور گلوم کشیدم و رگهای گردنم رو ماساژ دادم ...این تنها راهی بوود که کمی ارومم میکرد...
به خودم که میام میبینم تو خیابونی هستم که ساختمون بزرگ و شکیل صدا سیمااونجا قرار داره...و دارم به تک تک آدمهایی که از مقابلم رد میشن خیره میشم...یعنی بازهم از اینجا ممکنه رد بشه؟
به نظر کارم احمقانه می اومد اما واقعا راه دیگه ای بود؟
بین احساساتم گم شده بودم ...مدام از خودم میپرسیدم من اینجا چیکار میکنم...اصلا هنوزم مثل قبل دوستش دارم؟یا الان من از رو ی عشقه که اینجام و از این دست سوالهای بی جواب!
زنی دست یچه اش رو گرفت و باهاش از وسط خیابون رد شد....نگاهم روی بچه خشکید و سوالی مثل برق از دهنم رد شد: یعنی هنوز هم تنهاست؟اگه ازدواج کرده باشه چی؟
چشمم تمام خیابونرو دور زد و بین همه جمعیت درهم رو گشت اماخبری نبود...
رفتم تو افکار خودم و با خیالات بی سر وته ام خودم رو سر گرم کردم

******
چند تا دختر جوون با روپوش و مانتو مدرسه از روبه رو می آن و ا زکنا رماشینم رد میشن ...یکیشون سوت بلندی میزنه و باقی بلند میخندن ..چشمم به ساعتم می افته و متعجب میبینم 1:30 بعد از ظهره!
معده ام ضعف میره ...از دیروز هیچی نخوردم اما دلم نمیاد از جام تکون بخورم...مدام به خودم میگم ممکنه ...ممکنه الان بیاد...الان...صبر داشته باش...
همون موقع گوشیم تو جیبم لرزید و برعکس همیشه اینبار به سرعت نور دست بردم و بیرون کشیدمش و جواب دادم
-جانم؟
-سلام عزیزم....خوبی؟ با من بودی این جانمی که گفتی رو؟
فرزین بود و من نا امید از تماسی از طرف آرش اه بلندی میکشم و میگم:سلام فرزین جان خوبی؟
دختری ا زکنار ماشینم رد شد و من نتونستم چهره اش رو ببیتم...دستم رو روی بوق ماشین فشار میدم و بوق ممتدی میزنم ...بیچاره اون دختر دو متر پرید هوا و برگشت طرفم!
و من خجالت زده ردم رو برمیگردونم!
-الو بهروز کجایی؟
-ببخش فرزین جان ...تو خیابونم کاری داشتی؟
دختر به سمت ماشینم اومد و کنار پینجره ایستاد و نگاهم کرد...قبل از اینکه لب به اعترض با زکنه خودم با لحن شرمساری میگم: معذرت میخوام خانم...عذر میخوام
- هی بهروز داری با کی حرف میزنی؟
دختر که رنگ به رو نداره عصبی تقریبا فریاد میزنه :بهتره بیشتر حواستون رو جمع کنین آقا
-بازهم معذرت میخوام از تون...پصدای خنده فرزین حواسم رو پرت میکنه و نمیفهمم دختره باز چی میگه
-باریکلا آقا بهروز...راه جدید برای شکار جمع نسوان یافتی؟اینجوری جذبشون میکنی؟
با سر از دختره بازهم عذر میخوام و اون میره و میگم: چی کار داشتی فرزین؟
-آب زیر کاهی بهروز...آب زیر کاه! اصلا فکر نمیکردم توهم تو خط باشی...
و دوباره خندید
گوشی رو میذارم زیر گوش دیگه ام و به گروه دختران جوانی که از روبه رو میان خیره میشم...پشت سرشون چند تا پسر جوون هم هستن که مدام متلکی میپرونن و دخترها ریز ریز میخندن ...
-میدونی چیه داش بهروز ...من خراب رفاقتم برا اینکه زنگیدم بهت!
-فرزین جان سر جدت بیخیال ما شو...بسمه همون چند باری که باهات اومدم دختر بازی!
-دختر بازی چیه؟چرا آبرو من رو لکه دار میکنی بی حیا؟ میدنی اگه یکی از این حرف و حدیث های به گوش فرزاد برسه چی به سرم میاره؟
-نه بابا تو از فرزاد حسابم میبری؟
-کی از اون اقا حساب نمیبره؟
- پس اگه میخوای کلاغه خبر کشی نکنه بی خیال شو!
-الحق که بی لیقاتی! تقصیر منکه زنگ زدم دعوتت کنم باما بیایی بریم شمال!
-به سلامتی مسافرت میخوائین برین؟
-بله...میخوائیم با فرزاد و علیرضا و خانم و خواهر خانمش و فرزانه دو روزی بریم ویلای شمالمون!
-به سلامتی خوش بگذره بهتون!
-همین؟ یعنی چی خب؟
مردی پسر کوچکش رو روی شانه اش نشونده و با همسرش وارد مغازه اسباب بازی فروشی شد و من به یاد تمام آرزوهایی که در کنار اون داشتم آه میکشم
-ای بابا آه نکش دلم کباب شد باشه دوباره تعارفت میکنم...میایی؟
افکارم رو نظم میدم تا بفهمم باز چی گفته اما درمیان جملاتش فقط میفهمم:شمال و مسافرت و...
به خودم میگم یعنی بعد از 4 سال دوباره برم شمال؟جایئکه همهچی اونجا تموم شد؟
یه چیزی ته دلم میگه برو اما عقلم نهی ام میکنه!
-خب چی میگی/
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
چشمم هنوز تو مغازه اسباب بازی فروشیه
-نه فرزین جان..ممنون ...ویلای شمال رو هنوز نفروختم ...بخوام بیام جا هست
-بعله میدونم شما خیلی مایه دارین ...غرض کنار هم بودن بود که گویا خیلی باب طبعت نیست
-اشتباه نکن ...اصلا بحث این حرفها نیست ..تحمل جمع رو ندارم...می آم اونجا اعصاب همتون رو بهم میریزم...منو که میشناسی!
-چی بگم والا...ولی اگه نیایی خودت لگد زدی به بختت ها!
-چطور؟
-این همکار فرزاد که گفتم بهت خواهر زن علی رضاست یادته؟
-ها..آره..خب؟
-گمونم فرزاد گلوش پیش طرف گیره اما دختره اصلا بهش رو نمیده...میگم بیا شاید فرجی شد و بختت وا شد!
از لحن حرف زدنش خنده ام میگیره : ببین اگه خواستم بیام خودم می آم بعد اونجا بهت سر میزنم ..خوبه؟
-ای مارمولک ...تا اسم بخت و این حرفها شد نیشت وا شد؟ باشه چاره چیه...ببین اگه نیایی و دبه د ربیاری خودت لگد زدی به بختت ها ..گفته باشم! من خواستم دختره رو برات بگیرم!
-قربانت ...از این لطفها درحقم نکن
-هر جور میلته ...فکر کنم اون تلاشم رو برای فرزاد بکنم خیر بیشتری بهم میرسه...
-فکر بدی نیست!
-باشه..پس اومدنی شدی خبرم کن ...ما دوست داریم ببینیمت !
-ممنون...ما هم همینطور
-کاری باری ؟
-قربانت...به سلامت
-خدافظ
گشوی رو قطع میکنم و روی صندلی بغل می ندازمش
نفس عمیقی میکشم و ناباورانه بودی عطر گلهای مریم رو حس میکنم ...انگا رکه ماشین عطر گرفته !
ساعت نزدیک 2 شده و من هنوز تو همون خیابونم میدونم که انتظار بیهوده است پس ماشین رو روشن میکنم و در همون حین کل خیابون رو زیر نگاهم میگردم اما خبر ی نیست..در لحظه آخر به اسباب بازی فروشی خیره میشم و میبینم که دیگه خبر ی از اون مرد و خانواده اش هم نیست ...
ماشین که راه می افته منم باردیگری در خاطرات بی انتهام فرو میرم!


قضیه سفر به یزد و جلسه کار ی همش دروغ بود..دروغی که باها ش میخواستم مانع رخ دادن اون اتفاقی بشم که ازش میترسیدم
اون روز صبح وقتی شرین مشغول رسیدگی به کارهای مادر بود تو یه فرصت مناسب با مامان خلوت کردم که مامان یهو بی هوا گفت:تو به من قول داده بودی بهروز!
سرم رو بالا گرفتم و به عمق چشماش نگاه کردم که ادا مه داد:تو به من قول داده بودی سراغ کارهای پدرت رو نگیری ..تو خوب میدونی که من ا زکارهای اون مرد چی کشیدم ...چرا میخوای گذشته ها رو دوباره تکرار کنی؟
قاشقم رو رها کردم و با تحیر جواب دادم: از چی حرف میزنی مامان؟ مگه من چیکار کردم؟
-از من میپرسی؟ یعنی واقعا نمیدونی؟ تو با این دختر چه کردی که مثل جن زده ها از ت فرار میکنه؟چی کارش کردی که چند روزه خواب و خوراک نداره؟ هر وقت که میاد پیشم چشماش سرخه از بس گریه کرده! چه بلایی سر ش آوردی بهروز؟
-مامان ! مامان باور کن ...باور کن داری اشتباه میکنی ...درسته که من رفتار درستی ندشاتم اما اصلا ارادی نبود...باور کن!
اون لحظه دلم میخواست درد دلم رو به یکی بگم...کسی که حرفم رو بفهمه و درکم کنه! و اون شخص فقط مادرم بود...
مادری که با تمام وجود منو میخواست...و تنها کسی بود که زندگی گذشته ام برام مونده بود پس همه چی رو بهش گفتم...از خودم..احساسم
وقتی همه چی رو گفتم به چهره اش خیره شدم و متوجه قیافه متفکری که داشت شدم ولی هیچی نگفت و سکوت کرد...
وقتی بعد از ظهر تو حیاط بهم گفت دلش میخواد سه تایی باهم بریم بیرون و بگردیم حدس زدم نقشه ای داره پس مجبورش کردم که همراهمون بیاد!
اما اونشب برعکس تصور من بدترین شب عمرم بود ...از فشاری که تحمل کرده بودم در حال انفجار بودم ...از همه بدتر رفتار سرد و بی تفاوت شیرین بود ...رفتاری که خودم باعثش شده بودم ...اون میخواست میانمان دیواری بکشد به ضخامت تمام آشنایمان و من میخواستم هیچ چیزی بینمان نباشد حتی خودمان!
اما همه چیز داشت خراب میشد ...شیرین با تلفن حرف میزد و من دیوونه شدم...
نفهمیدم کی پشت خط بود که اونطور گل از گلش شکست و سر ذوق اومده بود و من از شدت حسادت داشتم می مردم...
وقتی شنیدم کع از خواستگاری حرف میزنه دیگه نمیدونستم باید چکار کنم...من داشتم تو آتش عشق اون میسوختم و اون فارغ از هیاهوی قلب من با سرمستی و شادی از قرار فردا و خواستگار احتمالیش حرف میزد
برای همین نقشه کشیدم...نقشه کشیدم که به هر قیمتی که شده مانعش بشم ...اگه راضی نمیشد بمونه هر کاری میکردم که اون دوشنبه پاش به خونه اش نرسه!
و دوشنبه رسید!
از رفتاری که روز قبل ازش دیدم مطمئن بودم که میاد اما برای اطمینا صبح زود تر از خونه اومدم بیرون و ماشین رو چند متر بالاتر از خونه پشت شمشاد ها ودرختهای سرو سر کوچه پارک کردم و به انتظار اومدنش نشستم
اومد...
مثل همیشه راس ساعت ...اما انگار جسمش روح نداشت...آنچنان بی حال و سست راه می رفت که خیال کردم هرآن ممکنه از حال بره!
پشت در ایستاد و زنگ رو فشار داد و تا وقتی سلیمان در رو براش باز کنه سرش رو به در تکیه داده بود..
خوب میدونستم چه حالی داره...اما چی کار میتونستم بکنم..
من واقعا دوستش داشتم !
خیالم کهراحت شد ...اونجا رو ترک کردم و رفتم شرکت...اما اونجا هم آروم نبودم...مدام فکر میکردم که ممکنه وسط رو ز بذاره و بره وبرای هیمن مدام شماره خونه رو میگرفتم تا گوشی رو برمیداشت قطع میکردم
بعد از ظهر هم زوتر از شرکت زدم بیرون و رفتم همون جای صبح دوباره مخفی شدم ...نیومد...شب شد و باز هم نیومد بیرون...
ساعت که از 8 گذشت خیالم راحت شد....اما باز هم صبر کردم...9 شد...10 شد اما خبری نشد ...
و من خوشحال از پیروزی که نصیبم شده بود به سمت خونه رفتم و کلید رو در قفل چرخوندم و وارد شدم ...
اما همینکه وارد شدم دلهره غریبی به دلم چنگ شد ...ا زکجا معلوم که روز دیگه نیان...از کجا معلوم که روز قرار رو تغییر نداده باشن؟!
اون موقع چی کار میتونستم بکنم؟!
چند دقیقه ای تو حیاط موندم و به این افکار گیچ کننده ام فکر کردم و به این نتیجه رسیدم تا وقتی که این بازی بچگانه و احمقانه بین ما تموم نشه وضع همینه و هیچ امیدی نیست!

تصمیم رو گرفتم ...دیگه واقعا میخواستم بینمون صلح برقرار بشه...با این توصیف وارد خونه شدم و اون رو تو سالن روی مبل دیدم که خوابش برده...پیراهن گلبهی روشنی به تن داشت و موهای مشکی بلندش دورش ریخته بود ...برای اولین باری بود که داشتم اون رو بی حجاب میدیدم ...روبه روش روی زمین دو زانو نشستم و به خطوط چهره اش خیره شدم ...صورتش رنگ پریده و بی حال بود...با اینکه خواب بود اما اخم کرده بود و گوشه لبش مدام میلرزید ...
ا زخودم بدم اومد که اینجوری باعث رنجشش شده بودم ...و در همون حین حس خواستن سرکشی وجودم رو پر کرد...
آروم صداش زدم ...
-شیرین...شیرین جان؟عزیزم خوابیدی؟
صدایم رو که شنید اخم هاش بیشتر در هم فرو رفت
دستم رو روی دست سردش گذاشتم و صداش زدم : شیرین؟ بیدار شو دیگه!
آروم پلکهاش لرزید و چشماش رو باز کرد ...
اولش چشماش رو تنگ کرد...انگار که نور اذیتش میکرد اما کم کم هوشیار شد و به خودش اومد و نگاهم کرد...سیا ه افسون گر مثل هیمشه!
امااینبار چشمان زیباش متورم و سرخ بود و اون هم به خاطر من احمق و اون رفتار بچه گانه ام!
چند بار پلک زد و خیره بهم موند انگار که هنوز نشناخته باشتم
خندیدم و ارومتر از قبل گفتم:بالاخره بیدار شدی دختر خوب؟
رنگ نگاهش تغییر کرد..گمونم دیگه هوشیار شده بود و منو میشناخت...یه. صاف روی مبل نشست ..نگاهش از من به روی ساعت رفت که ساعت10:25 رو نشون میداد و بعد آه بلندی کشید .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
و من خوب معنی اون آه رو فهمیدم و چقدر سوختم!


چشماش رو تنگکرد و با خشم نگاهم کرد
-سلام...خوبی؟
یهو با عصبانیت منو کنار زد و و از جاش بلند شد و به سمت پله دوید!
وقتی ا زکنارم رد شد موهای بلندش خورد تو صورتم و یه حال غریبی بهم داد...
همونجا روی زمین نشستم و به مسیر رفتنش خیره موندم...با یه حسرت بزرگ و غریبه!

نمیدونم چقدر گذشت که برگشت اینبار مانتومقنعه پوشیده بود و دوباره اون نقاب دست نیافتنی اش رو به صورت زده بود...
با دیدنش لبخند گرمی روی لبم نشست ...آروم گفتم:کجا میخوای بری؟ من تازه اومدم ...
زیر غروری که داشت مجال نفس کشیدن هم نداشتم...و اون انگار این رو فهمیده بود...
گردنش رو صاف کرد و مثل غزالی خوش نقش و نگا رخرامان.خرامان از پله پایین اومد و روبه روم ایستاد!
تو چشمام خیره شد و گفت:کارم اینجا تموم شده و دیگه باید برگردم خونه!
با خستگی که از صبح به دوش میکشیدم نالیدم:شیرین ...من خسته ام...داغونم...تمومش کن دیگه!
اما اون دست بردار نبود...روش رو ازم برگردوند و با کینه ای که از لحن صداش مشخص بود جواب داد: اهمیتی نداره! هرکسی مشکلات خودش رو داره...منم دیگه کارم اینجا تمومه!
-ولی کار من هنوز با تو تموم نشده..پس نمیتونی بری!
زهر خندی زد و به چشمام با بی پروایی خیره شد و گفت: اتفاقا کارتون با من تموم شد...به نحو احسنت هم کارتون رو انجام دادین آقای متین! کاری کردی که تو مجلس خواستگاری تنها خواهرم نباشم!
با عجله از کنارم رد شد و به سمت در دوید و بی معطلی از خونه خارج شد و منو با هزار تا سوال بی جواب تنهاگذاشت و رفت!
حرفهاش مدام تو سرم تکرار میشد ...مخصوصا جمله آحرش!
خواستگاری خواهرم...خواستگاری خواهرم!
انگار یکدفعه به خودم اومده باشم محکم به پیشونیم کوبیدم و به خودم و حماقت مثل نزدنی ام لعنت فرستادم!
من چی کار کرده بودم!؟؟؟؟
شیدا ظرف مربارو به سمتم هل داد و خودش هم مشغول هم زدن چایی اش شد وگفت: ظهر ساعت چند خونه ای؟
-تا ساعت 12 ضبط دارم و بعدشم میرم ماشینم رو تحویل میگیرم باید طرفهای 3:30 و 4 خونه باشم
- تو رو ارواح عزیزانت بی خیال اون ماشینت شو ...میخوای اونو دنبال خودت بکشی که چی بشه؟
بی توجه به شیدا لقمه ام رو با ولع میخورم و روش هم یه قلپ چایی سر میکشم ...
-میبخشید ها با دیوار حرف نمیزدم!
-ببین شیدا اگه میخوای بیام باید با ماشین خودم باشم ...و الا بی خیال من شو ...
دهنش رو کج کرد و ادای من رو درآورد : والا بی خیال من شو...لوس بی مزه!
یه لقمه دیگه درست میکنم اما اینبار دیگه برای خوردنش عجله ای ندارم!
شیدا آروم میپرسه: برنامه امروزت پخش زنده است؟
-نه مناسبتیه! منم و سحر و کیوان سبحانی...حالا راستی کی قراره راه بیفتیم؟
-علی گفت بعد ظهر میاد دنبالمون که یکراست بریم خونه فرزاد اینا با همونا راه بیفتیم ...ولی با اینکارهای تو باید بهش بگم دیگه نیاد دیگه!
-ببخشید...ببخشید...اشتباه نشه ...تمام این برنامه ها و بکش بکش ها برای اینکه من نمیخوام همسفر تو بشم ...بعد تودرکمال پر رویی داری خودت رو مهمون میکنی؟فکرشم نکن...با همون رومئو میری من سر راهم میام خونه فرزاد ...فقط ساک منو با خودت ببر.
-خیلی نامردی شیرین! تقصیر من احمقه که میخوام شوهر دست گلم رو ول کنم با تو نکبت پاشم بیام!
-نه خواهشا از این لطفها نه به من بکن نه به خودت.
با حرص چند قلپ از چایی اش رو سر کشید و بدون اینکه نگاهم کنه زیر لب گفت: نکه خیلی خوشم میاد اون اخلاق گندت رو تحمل کنم؟!
خنده ام میگیره و آخرین لقمه ام رو میخورم واز سر میز بلند میشم که شیدا میگه: ظهر زود بیایی ها ...یه ساعت همه رو معطل خودت نکنی!
-باشه ...ساکم رو ببندی ...همه چیزم برام بذاری ...
-یه وقت خسته نشی اینهمه زحمت میکشی؟
ساعت مچی ام رو از روی اپن برداشتم و همونطور که قفلش رو میبستم جواب دادم: نه حواسم هست ...تو نگران من نباش فقط دل به کارت بده.فعلا خدافظ.
شیدا به جای خدافظی با غر غر میز رو جمع کرد و زیر لب گفت: ا زخود راضی پر مدعا!
و من باز خنده ام گرفت ...
ا زخونه بیرون اومدم و سر کوچه منتظر ماشین عهد بوقی آقا تقی شدم!

***
باسر با کیوان وسحر سلام و احوال پرسی کردم
نمیدونم چرا اینقدر بی خیال شدم؟ همیشه برای هر صبط کلی استرس داشتم اما اینبار انگار که خواب باشم..اونجوری شده بودم!
تهیه کننده علامت داد که آماده باشیم و بعد موسقی آغاز برنامه پخش شد و با علامت کاگردان شروع کردم...من مجری اول بودم !

صدام رو در گلو صاف کردم و به میکروفون نزدکتر شدم و باشادی ظاهری که سعی داشتم تو تن صدام ایجاد کنم از روی متن جلوم مشغول خوندن شدم:
عرش را گلبارن کنید...کران کران نور و شادمانی...نثار تو...نثا رهمه زمین و زمینیان!
و کیوان با خنده در ادامه من گت: عیدتون مبارک.
نوبت سحر بود. برعکس من از صداش طراوت و زندگی میبارید : دوستان خوب شنونده سلام.
و باز دوباره من: آرزوی تک تک ماست که تو این روز قشنگ همه به آرزوهاشون برسن ...
کیوان : در خدمتتونیم با یه کار کاملا متفاوت با کلی آیتم جدید ...با ما باشید.
آهنگ میان صحبتهای کیوان بلند شد و ما سکوت کردیم و این فرصتی برای من بود که دوباره تو خودم غرق بشم.
تو خودم و عمق دردی که ا زخاطرات گذشته داشتم .
حس میکردم تمام ریشه های روحم با ضربات پی در پی و کاری بهروز قطع شده و هیج نقطه اتصالی بین من و جسمم نیست!
از خودم پرسیدم : یعنی مردن به همین راحتیه؟ یعنی همه آدمهایی که میمرین به همین آسونی مردن؟
و من چقدر حسرت دیدار دوباره اونو داشتم ...آرزوم بودکه دوباره برای یه لحظه خیلی کوتاه بتونم ببینمش و ازش بپرسم چرا؟
ناخن تیزی تو گوشتم فرو شد و از دردی که حس کردم فهمیدم که هنوز زنده ام !
مثل خواب موند ه ها سرم رو بالا بردم و نگاهم تو چشمهای تعجب زده سحرو بعدش هم کیوان گره خورد .
سحر زیرلب گفت: نوبت تویه.
به زحمت و با صدایی که به وضوح میلرزید گفتم:
هر کس برای خودش یه آدم دیگه است.
هر کس خودش رو یه آدم دیگه تصور میکنه.
حتی خود من!
همه ما آدمها تاریخ تولد مونن با تاریخ تولد شناسنامه امون فرق نمیکنه.
امااگه تصمیم گرفتی کس دیگه ای بشی.
دوباره متولد بشی.
پس...
نگاهم رو کیوان خشکید . منظورم رو فهمید و خودش با عجله رشته کلام من رو به سدت گرفت و با صدایی پر از شور و شوق بلند کفت:
تولدت مبارک کوچولو!

و بلافاصله موسیقی شاد فضا رو تغییر داد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
با عجله از استدیو بیرون زدم و حتی به صدای سحر که پشت سرهم اسمم رو صدا میزد هم توجهی نکرم .
از ساختمون بیرون اومدم و جلوی اولین تاکسی رو گرفتم و آدرس تعمیرگاه آقا جهان رو دادم.
تا برسم چشمام رو بستم تا کمی آروم بشم.
رادیو ماشین روشن بود و داشت برنامه زنده ای رو پخش میکرد .
مجری برنامه نیلوفر بود .
و مثل همیشه شاد و پر انرژی داشت شعری رو میخوند و به فردی که چند لحظه قبل تماس گرفته بود جواب میداد.
تو تاریکی که پشت پلکهام نقش بسته بود به فکر فرو رفتم.
و یاد همه اشتباهات زندگیم افتادم.
به تصمیم های نادرستی که گرفته بودم.
و به غلط ترینشون که قبول پیشنهاد بهروز بود!
و البته از اون غلط تر فراموش کردن خاطره اون شب مهمونی بود!
آره این کار از قبول پیشنهادش هم غلط تر بود.
اگه فراموش نمیکردم و باهاش آشتی نمیکردم شاید هیچ وقت به اینجایی که الان بودم نمیرسیدم!
اما واقعا اون روزها چی کار میتونستم بکنم؟
منی که دوستش داشتم! منی که با تمام وجود اون رودوست داشتم...
منی که هر وقت اونطور آروم صدا م میکرد از حال خودم رو نمیفهمیدم ...
منی که دیگه خودم و غرورم رو فراموش کرده بودم...
واقعا چی کار میتونستم بکنم؟
آیا میشد مثل یه مجسمه یخی عاری از هر نوع احساس و عاطفه ای بشم؟
جواب یه کلمه بود.
فقط یه کلمه.
نه!

ماجرای خواستگاری شیدا به خیر وخوشی تموم شد .
خاله اون روز همه مون رو غافلگیر کرد...شاید هم لطف خدا و امداد غیبی بود که وقت دکتر محسن عقب جلو شد و خاله تونست اون رو اولین نفر ویزیت کنه و بعد بیاد خونه ما .
همین مسله خودش خیلی از دلخوری من رو از بهروز کم کرد.
اما هنوز جای زخمی که از حرفهای تلخ اون روزش بهم زده بود تو روحم تازه بود.
زخمی که ماجرای مهمونی اونشب رو پوشوند و من به کل فراموش کردم چی شد و چرا این مدت اینجور باهم در جنگ بودیم!؟
چند روز ی بود که بهروز عجیب مهربون شده بود.
مدام جلوی روم ظاهر میشد و با یه لبخند مهربون که من خیلی دوستش داشتم با نگاه دنبالم میکرد.
تو چشمای شکلاتی رنگش چیزهایی رومیدیدم که واقعاآرزوی شنیدنشون رو ازش داشتم اما جرات فکر کردن بهشون رو نداشتم!
یعنی میشد گفت که اجازه اش رو به خودم نمیدادم!


****

بهروز بخاطر بهتر شدن حال مامانش تصمیم گرفت که آخر اون هفته یه مهمونی بده. که این مهمونی مصادف شده بود با پایان سال .
همه به نوعی در گیر و دار برگزاری این مهمونی وبدن و منم به تبع از این ماجرا دور نبودم.
به خواست مریم قرار بود که من براش یه پارچه قشنگ بخرم تا مدلی که خیلی دوستش داشت و به قول خودش از زمان جوونی اش آرزوی داشتن همچین لباسی روداشته برای خودش بدوزه .
منم تصمیم گرفتم که اون روز این کار رو براش انجام بدم.
اون روز وقتی داشتم از خونه خارج میشدم با بهروز رو در رو شدم و اونم تا فهمید کجا میخوام برم گفت که با هام میاد و منم دیگه نتونستم مخالفت کنم و بگم که نه.
پس با هم به مغازه پارچه فروشی بزرگی رفتیم ...
تو راه با خودم خیلی درگیر بودم.
انگار هرچی من تلاش میکردم که از بهروز دوری کنم و فاصله مون رو بیشتر کنم اون برعکس سعی در برداشتن همه این فاصله ها و مانع ها بود!
هرچند که ا ز ته دل آرزوی نزدیکی بهش رو داشتم اما عقلم مدام بهم هشدار میداد .
که ای کاش به حرف عقلم کرده بودم تا به این روزگار نیفتم!

وارد مغازه شدیم و فروشنده هم انواع و اقسام پارچه ها رو جلومون باز کرد و در مورد هر کدومشون کلی نظر داد و توضیح برامون داد.
اما من نمیتونستم انتخاب کنم که کدومشون بیشتر به مریم میاد.
نگاهی از سر استیصال به بهروز که کنارم ایستاده بود انداختم وازش کمک خواستم .
اونم معنی نگاهم رو فهمید و سعی کرد که کمک کنه.
چشماش بین پارچه ها چرخی زد و بانگشت پارچه سورمه ای رنگ براقی رو نشون داد و گفت: اون چطوره؟
فروشنده با عجله طاق پارچه رو جلومون باز کرد .
از سلیقه اش خوشم اومد . پارچه طراح داری بود و باگلهای برجسته و خیلی شیک به نظر می اومد.
گلهای نقره ای رنگ زیبای پارچه با درخشش خیره کننده ای روی سطح براق سورمه ای پارچه میدرخشیدند.
-خوبه؟
بی اختبار خندیدم و گفتم: به نظر من که عالیه . شما چی میگین؟
بیشتر خندید و گفت: من که زن نیستم .اما اگه میخوای از دید یه مرد در باره اش نظر بدم باید بگم شب مهمونی نگاه خیلی از مردهای فامیلمون دنبال مامانم میگرده!
از شیطنتش خنده ام گرفت و برای اینکه متوجه خنده ام نشه روم رو برگردوندم و خودم رو مشغول ارزیابی باقی پارچه نشون دادم.
که یکدفعه صدای بهروز رو کنار گوشم شنیدم .
باترس برگشتم طرفش که دیدم خیلی نزدیکم وایستاده .اولش ترسیدم و نا خودآگاه خودم رو عقب کشدیم ولی بعد متوجه چیزی که تودستش بود شدم و دیدم پارچه گلبهی رنگی رو تو دستش گرفته و میگه: قشنگه؟
منظورش رو نفهمیدم و گیج نگاهش کردم که بهروز خنده کنان گفت: رنگش خیلی بهت میاد.
با تمام تلاشی که داشتم میکردم تا جلوی غلیان احساساتم رو بگیرم و سعی کنم که خودم رو بی تفاوت نشون بدم اما موفق نشدم و این رو از لرزش دستهام فهمیدم.
به زحمت با صدای لرزون و مرتعش گفتم: من که لباس دارم...احتیاجی بهش ندرام.
-میدونم داری....مامان هم داره. اما من خودم دلم میخواد این رو برات بگیرم .
سرش رو خم کرد و باشیطنت نگاهم کرد و ادامه داد: رنگش که خیلی جلب توجه نمیکنه ها؟
عاشق این جورنگاه کردنش بودم.بدون اینکه اخیتاری روی خودم داشته باشم لبخند پهنی صورتم رو پر کرد .
بهروز با دیدن لبخندم یه قدم عقب رفت و پارچه رو جلو م گرفت ونگاه دقیقی بهم انداخت و بعد د ر حالی که ابروهاش رودر هم فرو میبرد با نارضایتی گفت: نه این به درد نمیخوره...اصلا خوب نیست...خودت یه پارچه سنگین تر انتخاب کن.
زود روم رو برگردوندم...تازه فهمیده بودم اون لبخند نابه جا چه کاری دستم داده ودیگه نمی تونم به اون بازی قبل ادامه بدم!
فروشنده که منتظر انتخاب آخر ما بود خندید و رو به بهروز گفت: خانومتون خیلی مشکل پسندن؟
بهرزو به قهقه خندید و من عصبی از اون رفتارش دستهام رو محکم مشت کردم .
بهروز همونطو ر که میخندید سرش رو چند بار تکون داد وگفت: بله همینطوره.
و بعد با چهره ای که از شادی برق میزد به سمت من برگشت و گفت: خب خانم نظرتون چیه؟
خودم رو کنار کشیدم و با لحن رسمی و محترمی جواب دادم: حالا وقت بسیاره مهندس ...باشه یه فرصت بهتر.
اما اونکه از اون شرایط خیلی خوشش اومده بود از بازی تازه دست برنداشت ومصرانه گفت:شیرین جان وقت دیگه ای نیست ...همین امروز انتخاب کن.
پسر جوون فروشنده بلافاصله در ادامه حرف بهروز گفت:
اگه از اینها پسند نمیکنین یک سری پارچه ی دیگه اون قسمت مغازه داریم که هنوز شما ندیدن..
اون رفت و بهروز هم دنبالش رفت اون طرف دیگه منم مجبوری رفتم دنبالشون دیگه!
پسره چند تا طاقه پارچه جدید روی پیشخونش باز کرد و بهروز هم از بین اونها دست برد و یه پارچه رنگی رنگی که به نظر من خیلی دهاتی بود رو انتخاب کرد و با ذوق گفت : همین رو میبریم آقا!
پارچه زشت نبود اما اصلا از این جور شلوغ پلوغی ها خوشم نمی اومد.
پارچه ای با پس زمینه شیری رنگ که با رنگهای تند نارنجی و آبی زنگاری و طلایی مخلوط شده بود!
بهروز پارچه ها رو حساب کرد و بدون اینکه چیزی بگه راهش رو سمت بیرون مغازه و ماشینش کج کرد !

دنبالش راه افتادم تا ببینم موضوع از چه قراره که با خوشی زیادی سوار ماشین شد و گفت: امروز عصر رو خالی بذارین که ببرمتون خیاطی .
کفری شدم از اینهمه خونسردیش برای همین بدون اینکه احترامی براش تو لحنم قائل باشم بهش توپیدم: ا زاینکه منو آزار بدی خیلی لذت میبری نه؟
بهروز با تعجب روش برگردوند طرفم و گفت: باکی تو؟
-جز شما کس دیگه ای هم هست؟
-والا جز شما و شخص شخیص بنده که فکر نمیکنم کس دیگه ای باشه !
بعد دور تا دورش رو نگاهی کرد و با حالت استفهامی نگام کرد و پرسید: هست؟

پایان فصل نهم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
فصل دهـــــــم

با حرص نفسم رو محکم و معترض بیرون دادم و روم رو ازش برگردوندم.
و اونم بلند بلند زد زیر خنده و راه افتاد.
وقتی رسیدم هنوز ماشین کامل متوقف نشده بود که من از ماشین بیرون پریدم و رفتم سمت در و دستم رو گذاشتم روی زنگ و هی فشار دادم اما برعکس همیشه کسی زود در رو برام باز نکرد!
دوباره از نو شروع کردم و اینبار محکم به در هم میزدم که صدای بهروز رو از پشت سرم شنیدم:بی خودی تلاش نکن اون در باز نمیشه.
برگشتم و دیدمش که با یه دسته کلید که داره تو هوا میچرخونتش به سمتم میاد.
-برای اینکه پشت درنمیونی باید کلید داشته باشی ...کلید در خونه رومن بهت میدم...اما برای باز شدن درهای دیگه خودت هم باید تلاش کنی...
و زیر لب ادامه داد: هرچند تو قبلا وارد شدی.
از چیزی که شنیدم نزدیک بودشاخ دربیارم...اون چی داشت میگفت؟ خودش میفهمید؟
-منظورتون چیه؟
کلید رو تو قفل فرو برد و جواب داد: منظورم؟ معلوم بود که ! نبود؟
در که باز شد سریع وارد شدم و گفتم: دفعه اخرتون باشه که اینجوری جلوی بقیه با من رفتار میکنین!
از لبخندی استهزا آمیز روی لبش نزدیک بود جیغم به عرش برسه برا ی همین دیگه منتظر جوابش نشدم و دویدم داخل خونه.



*****

چشمام رو باز میکنم ...لبخندی محو روی لبم نقش بسته و من خوب حسش میکنم.
ته دلم آرزوی دوباره دیدنش رو دارم اما نمیدونم کار درستیه برگشتن به اون محله فقط برای یه بار از دور دیدنش یا نه؟
اما فوری اخم میکنم و فکرش رو از سرم بیرون میکنم .
دیگه نمیخوام اشتباه کنم...من خیلی وقته که تصمیم گرفتم زندگی کنم...
قرار گذاشتم که دوباره بشم همون شیرین شاد و خوشحال ...همون دختری که معنی زندگی کردن رو میدونست و میتونست بخنده...شاد باشه و شادی رو به بقیه هدیه کنه.
تاکسی جلوی تعمیرگاه آقا جهان نگه داشت . پولش رو دادم از خیابون رد شدم و وارد تعمیر گاه شدم.
خود آقا جهان نبود سوئیچ رو از شاگردش گرفتم و تصفیه حساب کردم و سوار ماشین نوک مدادی عزیزم شدم.
استارت که زدم چشمم خورد به گردنبند چوبی یادگار مریم.
با دستم لمسش میکنم و سعی میکنم که چهره مهربونش رو به یاد بیارم اما هیچی جز خطوطی محو ته ذهنم نیست . برعکس اونکه همه نقش چهره اش مثل یه عکس جلوی چشمامه...
از تعمیرگاه که در میام ساعت دقیق 3 و نیمه و مطئنم تا برسم خونه فرزاد شیدا حکم تیر بارونم رو امضا کرده.

برای همین پام رو روی پدال گاز تا ته فشار میدم و ماشین با سرعت زیادی تو خیابون میتازه اما من مثل همیشه عقب مونده ام و بازنده!

********
یکهفته مونده به مهمونی بود و تقریبا همه کارها انجام شده بود.
مریم پارچه اش رو داد به خیاطی اما خانم خیاط با دیدن پارچه رای اش رو زد و بهش صد تا مدل دیگه معرفی کرد و آخر سر باز هم مریم به آرزوش نرسید!
من یه پیرهن ساده که به نظر مریم خیلی شیک بود به انتخاب اون و خیاط دوختم.
اون روز بعدظهر هم قرار بود برم برای پرو که اون اتفاق افتاد.
حاضر شده بودم و داشتم شالم رو روی سرم محکم میکردم که بهروز رسید با دیدن من گفت: سرکار خانم کجا
تشریف میبرین؟
اضافه شالم رو انداختم روی شونه ام و جواب دادم: خیاطی.
-چه زود ! حاضره دیگه؟
-نه میرم برای پروش.کار دیگه ای ندارم.زود برمیگردم
-بله باید هم همینطور باشه چون هنوز ساعت 3.
-پس فعلا خدانگهدار.
داشتم میرفتم که صدام زد و گفت: شیرین خانم من وقت دارم اگه دلت بخواد برسونمت؟
-نه مزاحم شما نمیشم دیگه .خودم میرم.
بهروز باخنده دسته کلیدش رو به سمتم پرت کرد و گفت: تا باشه از این زحمتها ...پس بی زحمت شما همین در پارکینگ رو باز کن من میرم سر کوچه زود برمیگردم.
رفت و منم با خوشحالی و ذوق به سمت پارکینگ رفتم...شیطنتم گل کرد و خودم نشستم پشت ماشینش و زدمش بیرون و وقتی برگشتم تا در پارکینگ رو ببندم سینه به سینه مردی برخورد کردم!
برای چند لحظه خشکم زد ه بود و خیره به وسط سینه اون مرد مونده بودم.
آروم آروم گردنم رو بردم بالا و به صورتش نگاه کردم.
یه مرد جوون بود شاید حدودا 35 ساله..چهار شونه و قدی بلندتر از قد بهروز داشت...پوست صورتش سفید و سرخ بود و چشماش هم همرنگ چشمای بهروز شکلاتی رنگ بود...
تصویر خودم رو تو مردمکهای شکلاتی رنگش دیدم ...یکقدم عقب رفتم و اون به تبع من یه قدم جلو اومد.
آروم گفتم: معذرت میخوام.
و اون با لبخند: خواهش میکنم.
کمی که ازش فاصله گرفتم متوجه بلندی قدش شدم..واقعا بلند بود.
یه کت ذغال سنگی تنش بود و بخاطر سرمای هوا پالتوی مشکی شیکی روش پوشیده بود.
مرد چمدونش رو گذاشت روی زمین و نگاهش رو از من برداشت و به ساختمون دوخت..و همونجور لبخندش پهن تر شد.
منم مبهوت اون و رفتارش وایستاده بودم و همطینطوری فقط نگاهش میکردم.
ولی یهو دیدم که داره با کمال پر رویی میره تو خونه...اونجا بود که زود دویدم طرفش و خودم رو بهش رسوندم و جلوش رو سد کردم .
-ببخشید آقا .
مرد دوباره بهم خیره شد و عینکش رو جابه جا کرد و گفت: شما؟
با لحن طلبکاری جواب دادم: شما اومدی بعد از من میپرسی؟!
لبخندش به موازات قاب عینکش پهن شد و خواست چیزی بگه که من متوجه پشت سرش شدم .
همون لحطه بهروز وارد شد و با شاید صدام زد: شیرین آماده ای؟
با شنیدن صدای بهروز مرد رویش رو از من برگردوند و به بهروز چشم دوخت و من به جرات میتونم بگم تعجب و بهت رو تو نگاه بهروز خوندم!
کمتر از چند ثانیه طول کشید تا اون تازه وارد با شادی دستهاش رو از هم باز کرد و به سمت بهروز رفت و اون رو محکم بغل گرفت!
اما بهروز همونطور بدون هیچ عکس العملی سرجاش ایستاده بود و حرکتی نیمکرد!

مرد از خودش رو کنار کشید و با دست چند ضربه به پشت بهروز زد و گفت: برای خودت مردی شدی داداش کوچولو!
و بعد برگشت طرف طرف من و گفت: وسوال شما خانم. من بهراد هستم برادر بزرگتر بهروز... وشما؟
یه دفعه بهروز عین جن زده ها خودش رو از پشت بهراد کشید و انداخت بین اون و من و با صدایی که به وضوح میلرزید بهم گفت: برو سوار شو من الان میام.
حسابی گیج شده بودم از یه طرف حضور غریب الوقوع بهراد و از طرف دیگه رفتار عجیب و غریب بهروز!
داشتم موقعیتمون رو ارزایابی میکردم که بهروز عصبانی شد و بلند سرم داد زد: مگه با تو نیستم؟! برو سوار شو دیگه.
واقعا عصبانی شده بود...تا به حال چنین برخورد تندی ازش ندیده بودم . اولش همینطوری خیره خیره نگاهش میکردم اما وقتی که غیظ تو چشماش و رگهای متورم گردن و پشنونیش رو دیدم فهمیدم قضیه واقعا جدیه.
سرم رو پائین انداختم و رفتم سمت ماشین..
بیرون خونه به بدنه ماشین بهروز تکیه دادم و منتظرش موندم.
در حالیکه خون خونم رو داشت میخورد.
اصلا انتظار چنین برخوردی رو اونم جلوی برادرش نداشتم.
اون حق نداشت با من اینطوری رفتار کنه و سرم داد بزنه...
-بچه قرطیه پولدار به خودش اجازه میده هرجور دلش میخواد با بقیه رفتار کنه...نشونش میدم..پر مدعای و از خود راضی!
همینجوری داشتم زیر لب با خودم غر غر میکردم و با حرص هرچی سنگریزه زیر پام می اومد پرت میکردم تو جوی آب ...
3-4 دقیقه بعد اومدش و یکراست سوار ماشین شد ..
صورتش سرخ و برافروخته بود و اثری از شیطنت چند دقیقه قبلش که داشت ازخونه میرفت بیرون نبود.
برا یچند ثانیه با حالتی متفکر به وسط فرمون خیره موند و بعد انگار چیزی یادش اومده باشه جوش آورد.
با یه حرکت سریع برگشت سمت من و با لحنی شبیه فریاد گفت: چرا حرف تو گوش تو فرو نمیره؟ اونجا حلوا خیرات میکردن وایستاده بودی تماشا؟
لحن پر خشم و حرصش تمام روحم رو خط انداخت!
باورم نیمشد ...این من بودم که به این روزگار افتاده بودم؟
منی که غروز و شخصیتم تو زندگی برام از همه چی مهم تر بود!
باورم نیمشد که بهخاطر یه عشق و علاقه احمقانه که حتی مطمئن نیستم طرفمم نسبت به من حسی مشابه اون رو داشته باشه موندم و اجازه دادم که اینطوری تحقیر بشم!
بهروز تو چند ثانیه برام ارزشش رو از دست داد!
به همون سرعتی که اومده بود ...مثل بارون بهاری که باریده بود و حالا آفتاب حقیقت و روشنی تابیده بود و اون نم تند رو ازتن من خشک میکرد!
پیش خودم فکر کردم هرچی تا حالا کشیدم دیگه بسمه...واقعا بسمه...
به یان رابطه امیدی نیست ...برای همین تیکه های به جا مونده از غرورم رو کنار هم چسبوندم و با لحنی شبیه خودش فریاد زدم: دست پیش میگیری پس نیفتی؟ به جای معذرت خواهیته؟ مگه من چی کار کردم ؟!
شراره های خشم از چشماش شعله میکشید ...
با حرص دستش رو تو موهاش فرو برد محکم وسط فرمونش کوبید که صدای بوق گوش خراشی بلند شد و گفت: با من یکی به دونکن! اگه خیلی نگران احترام و شخصیتتی حرفی رو که بهت میزنن گوش بده!
با تاسف سری براش تکون دادم ...واقعا جایی برای ادامه دادن نبود و بعد بدون هیچ حرفی از ماشینش پیاده شدم و رفتم!



در کافی شاپ رو باز میکنم و بلافاصله صدای زنگوله های نصب شده بالای در فضای ساکت و خاموش اونجا رو در برمیگیره.
ان ساعت اونجا همیشه خلوت بود..
هنور چند قدم بر نداشتمکه گارسون آشنا جلو می آد و میگه: سلام آقای متین ..خیلی وقته که تشریف نیمارین.
سرم رو تکون میدم و به جای حرف زدن گردن میچرخونم و دنبال میز همیشگی میگردم که دیدم توسط یه دختر و پسر جوون اشغال شده.
-شرمنده این میز الان اماده نیست اما میزهای دیگه مون ...
-مهم نیست.
عینک دودی ام رو از روی چشم برمیدارم و تو جیب کتم میذارم و پشت میز گوشه سالن میشینم.
گارسون با منو اومد طرفم که بدون اینکه نگاهی بهش بندازم میگم: یه قهوه لطفا ...بی شکر!
ابروش رو بالا داد و متعجب از سفارش جدیدم بهم خیره موند که خیلی بی تفاوت براش تو ضیح دادم: سلیقه ام یه مدتیه عوض شده.
-هرجور که شما میلتونه الان میارم خدمتون.
رفت ونگاه من روی میز آشنا یی که الان توسط اون دختر و پسر اشغال شده بود موند.
دختره دستهاش روی میز بود و داشت تک شاخه گل رزی که دستش بود رو بو میکرد و پسر هم همون موقع دستش رو دراز کرد و دست آزاد دختر رو لمس کرد.
فوری روم رو برگردوندم تا نگاهی که بهم انداختن رو نبینم ...مدتهاست که از هرچی صحنه عاشقانه است حالم بهم میخوره...حالا دیگه عشق به نظرم یه دروغ بزرگه...
یه دروغ خیلی بزرگ که آدمها خودشون رو پشتش پنهان میکنن تا یادشون بره دنیا چقدر کثیفه ...
عشق به نظر من مثل یه دلخوشی می مونه ...یه سرگرمی که تو رو از کثیفی ها و بدبختی هایی که دور و برت رو گرفته دورمیکنه و برای مدتی بهت کمک میکنه تا چشمهاات رو به روی حقایق ببندی اما مگه میشه چشمات تا ابد بسته بمونه؟بالاخره که یه روزی بازشون میکنی...و اون موقع است که حقیقت با فریادی بلند تر از همیشه گوشهات رو پر میکننه!
-قهوه تون آقای متین!
سرم رو بالا میبرم و بهش خیره میشم.
این همون گارسونی بود که هروقت باشیرین می اومدم اینجا از طرف مدیر کافی شاپ مهمونمون میکرد.
-ممنونم.
-امر دیگه ای ندراین؟
-نه.
رفت و من یه نگاه دیگه به اون میز همیشگی انداختم ...دختر و پسر جوون هنوز اونجا بودن و پسره گویا داشت برای اوندختر چیزی رو با هیجان تعریف میکرد چون مدام دستهاش رو توی هوا تکون میداد و دختر هم گاهی مخندید و گاهی شوکه شده خیره به پسره میموند.
فنجون قهوه ام رو بلند کردم و نزدیک لبم بردم..عطر تلخ قهوه ریه ام رو پر میکنه ..
چشمام رو میبندم و سعی میکنم که بین اونهمه تلخی چیز شیرینی پیدا کنم اما حتی اون موقع هم یه خاطره تلخ اومد جلو چشمم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
شیرین بدون اینکه چیزی بگه در ماشین رو بهم کوبید و رفت اما ته چشماش نا امیدی و تاسف رو دیدم.
دیدم که چطور آخرین رسته انی و الفتی که این چند روز برای سفت شدنش جون دادم پاره شد و از بین رفت!
مطمئن بودم که این رفتتش برای همیشه است اگر کاری نکنم و جلوش رو نگیرم.پاز آینه بهش خیره موندم..قدمهاش بلند و سریع والبته با یه جور بی نظمی بود.
قدرت نداشتم از جام تکون بخورم ...سرم رو پیائن آوردم و به وسط فرمون خیره شدم ...
بوی عطرش هنوز تو فضای ماشین بود.
چشمام رو بستم تا ببینم یهو چی شد؟
ما که داشتیم میخندیدم...ما که خوشحال بودیم...همه چی خوب بود!
قرار بود با هم بریم خیاطی...قرار بود همه چی خوب پیش بره و درست بشه...
فاصله ها و دیوار ها هم که داشتن دوباره کمرنگ میشند...
پس چی شد؟
انگار یهو ذهنم روشن شده باشه...یکی داد زد: بهراد.
آره باز هم اون بود که برگشته بود و باعث بدبختی و ویرونگی زندگیم شده بود.
بازی گذشته ها داشت دوباره تکرار میشد.
اون برگشته بود و قرار بود دوباره همه چی بهم بریزه.
بعد 6 سال...درست تو روزهایی که همه چی داشت از نو جون میگرفت اون اومده بود ..
اما اینبار دیگه بهنامی نبود ...
چیزی مثل صاعقه توی سرم تیر کشید و درد بدی روی شقیقه هام حس کردم...انگا رشقیقه هام نبض شده بودن و دل میزدن.
یاد نگاه بهراد روی صورت متعجب شیرین افتادم و زیر لب تکرار کردم: نه نمیذارم دوباره هر غلطی دلت خواست بکنی و بعد راهت رو بکشی و بری و من زیر آوار اشتباهات تو جون بدم.
با این افکار از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت خونه دویدم .
نفهمیدم چطوری حیاط رو رد کردم و وارد سالن شدم .
همون جا بود.
وسط سالن ایستاده بود و داشت خونه رو تماشا میکرد .
با یادآوری گدشته خون جلوی چشمام رو گرفت .
در رو محکم پشت سرم بستم و اونم با صدای بلند در به خودش اومد و برگشت طرفم و خندید.
-چیه ...یعنی اینقدر از دیدن من خوشحالی که نمیدونی چطوری ابرازش کنی؟
کنترلم رو از دست دادم و با نهایت خشمی که تو وجودم میشناختم به سمتش رفتم و محکم یقه اش رو گرفتم و جلو کشیدم.
-چرا برگشتی؟ چرا؟ همه چی تازه داشت آروم میشد لعنتی...چرا برگشتی؟
بهراد دستش رو دور مچ هام حلقه کرد و سعی داشت که یقه لباسش رو آزاد کنه و آروم میگفت: هنوز هم پرخاشگری بهروز ...هیچ تغییر نکردی! باید تو این 6 سال بزرگ میشدی .
به چشمای خونسر د و بیخیالش خیره شدم و با خودم فکر کردم چطور میتونه اینقدر راحت باشه؟ چطور میتونه فراموش کنه که باعث مرگ یه آدم شده...اون برادرش!پچطور میتونه زیر عذاب وجدان بهم ریختن زندگی چند تا خانواده هنو زهم صاف وایسته و بخنده؟!
-داداش کوچولو ...از چی میترسی؟من دیگه بهراد قبل نیستم ...برعکس تو من خیلی تغییر کردم. راستی مامان کجاست؟ دلم براش یه ذره شده!
سعی کردم از بین دندونهای کلید شده ام حرف بزنم اما چیزی جز اصوات نامفهوم از حلقم خارج نشد .
-بهت اخطار میدم بهراد...اگه بخوای دوباره همه چی رو بهم بریزی...
پرید وسط حرفم و گفت: اینقدر حرص نخور برادر من .زود پیر میشی...می دونم چی میگی ...
و بعد یقه لباسش رو از دستم در آورد و بی توجه به من که داشتم از دورن میسوختم به سمت طبقه بالا رفت.
با رفتنش انگار آخرین قوای بدنم رو ازم گرفته باشند پاهام سست شد . خودم رو روی اولین مبل کنار دستم انداختم...
وحشت کرده بودم...
همه چی داشت از نو تکرار میشد. چه کسی گفته بود تاریخ تکرار نمیشه؟!



حدسم درست بود...شیرین دیگه نیومد...
روز بعد تمام روز رو خونه موندم و چشم انتظارش اما نیومد!
تو این یکماه اونقدر خوب شناخته بودمش که بدونم وقتی آخرین رشته غرورش رو پاره کنم دیگه جلوی روم آفتابی نیمشه.
من برعکس اون قولی که همون اول کار بهش داده بودم خوردش کرده بودم هیچی براش نذاشته بودم ...نه غرور..نه شخصیت ...نه احترام..هیچی!
اما مگه اونم عین همینکار رو با دل من نکرده بود؟
مگه اون نبود که با اون غرورش اونجوری من واحساساتم رو لگد مال کرد وبهشون خندید...مگه اون نبود که همه روح من رو یکجا دزدید و برد؟
............
شب شدهب ود ...هرکار کردم دیدم نمیتونم بهش زنگ بزنم عذر خواهی کنم...اصلا زنگ بزنم و چی بگم؟
از طرفی هم نگران از دست دادنش بودم و هم اون غرور لعنتی که داشتم بهم اجاز نمیداد پا پیش بذارم و هم حضور ناگهانی بهراد و ترس از اینکه با برگشتنش قراره باز چه اتفاقی بیفته.
همه با هم دست داده بودن تا آش شله قلمکاری از وضعیت جهنمی من بسازن و من این وسط دست و پا میزدم تا به یه دست آویز محکم چنگ بندازم.
اما نبود ...
من بین زمین و آسمون..بین مرگ و زندگی آویزون بودم!
از خونه زدم بیرون و کلی راه رفتم تا به خودم و شرایطم مسلط بشم.
و در آخر تصمیمم رو گرفتم...
باید باهاش حرف میزدم ...این تنها راه بود...
شاید اگه همه چیز رو بهش میگفتم و اون میفهمید چی به من گذشته و تو اون خونه نفرین شده چه اتفاق هایی افتاده برمیگشت ...شاید من رو میبخشید...
شاید هنوز هم امید ی بود ...
امید به درست شدن این رابطه که دم به دقیقه یکی این رشته رو پاره میکرد و ما باید طول این رشته رو هی میرفتیم و می اومیدم تا دوباره از نو پیوند بخوره...به امید اینکه اینبار دفعه آخر باشه .

صبح روز بعد با هزار جور مکافات آدرس خونه اش رو ثریا گرفتم و رفتم سراغش.
ساعت نزدیکهای 12 بود و من پشت در خونه اش .
جراتی به خودم دادم زنگ زدم .
صدای گرم و شاید از آیفون شنیدم: کیه؟
تو لحن صداش هیچ اثری از نارحتی نبود.
ته دلم خالی شد...یعنی اینقدر براش بی اهیمت بودم!
-با زکن شیرین!
-شما ؟
-بهروزم!
چند لحظه ای که طول کشید تا در باز بشه برام اندازه یک سال طول کشید ...اما بالاخره باز شد .
از ترس اینکه مبادا پشیمون بشه با عجله وارد شدم....از ترس اینکه مبادا پشیمون بشه با عجله وارد خونه شدم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم...
اما پشت در که رسیدم اولش یکم ایستادم ونفسم که جا اومد بعد زنگ رو زدم که خیلی جلوش هول و مشتاق جلوه نکنم!
چند تا نفس عمیق کشیدم و دستی تو موهام فرو بردم و ظاهرم رو که مرتب کردم بعد اون موقع تازه زنگ رو فشار دادم...
در باز شد و من رو به روش قرار گرفتم.
خودش بود..همون چشمها ...همون نگاه...همون حالت آشنا!
یه شال لیمویی سرش بود که توش خط های کم رنگ مشکی داشت وبهش خیلی می اومد...یه جورایی سیاهی چشمهاش رو میکند.
آروم سلام کردم و اونم بدون اینکه حرفی بزنه از جلوی در کنار رفت تا من وارد بشم .
پشت سرش وارد خونه شدم و نگاهم روی در و دیوار خونه کوچیک و نقلی اش چرخید...
روی همه دیوارها پر شده بود از تابلوهای کوچیک و صنایع دستی ..یه هال خیلی کوچیک و یه اتاق خواب گوشه هال و یه راهرو که احتمالا میرفت به سمت سرویس و آشپرخونه...
با اینکه خونه خیلی کوچیک و نقلی بود اما در ودیوارش با صفا بود و از همون تابلوها و صنایع دستی که ازش آویز بود معلوم میشد که تو خونه روح زندگی جربان داره نه مثل خونه ما که همش یکدست سفید بود و فقط اتاق من اونم تازگی هابا یه کاغذ دیواری قهوه ای کرم با گلهای ریز و خط های درهم تزئین شده بود!
نگاهم همینطوری تو خوه میچرخید که متوجه یه قاب عکس روی میز تلوزیون شدم...یه مرد و یه زن جوون با خنده خیلی قشنگ....خیلی خیلی قشنگ...
زن چشمهای درشت و قشنگی داشت و از واری اون قاب چوبی به من خیره شده بود...حال غریبی با دیدن اون قاب عکس بهم دست داد انگا رکه چشمهای اون زن داشت باهام حرف میزد...
تو حال و هوای اون عکس بودم که صداش رو شنیدم و به خودم اومدم: بفرمائید.
برگشتم طرفش و دیدم داره به مبل کنار دستم اشاره میکنه ...یه مبل راحتی سبز رنگ که روش گلهای نارنجی و لیمویی درشتی داشت و با فضای ساده خونه هماهنگی بی نظیری برقرار کرده بود.
آروم به سمت مبل رفتم و روش نشستم اونم بدون اینکه نگاهم کنه رفت به سمت اون راهرو که من حدس زده بودم به آشپزخونه راه داره و کلی سر و صدا کرد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 4 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شايد وقتى ديگر !!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA