انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

شايد وقتى ديگر !!


مرد

 
صدای بلند بهم خوردندر کابینت ها و لیوان ها و شکستن یخ!!!!!
تعجبم همینجا بود ...وسط زمستون چرا داره یخ میکشنه؟
چند دقیقه طول کشید تا با یه سینی چای برگشت .
چشمام روی سینی چای قفل شده بود و ازش تکون نمی خورد.
یه فنجون گذاشت جلوم و سینی رو هم کنار خودش روی میز بغل دستش گذاشت و دو تا مبل اونطرف تر نشست.
هنوز برام سوال بود...چرا یخ شکسته؟!
هیچکدوم حرفی نمیزدیم...و فقط در جواب نفس های آه مانند همدیگه اون یکی دیگه هم یه آه میکشید و تمام!
نمیدونم منتظر چی بود؟
اینکه زودتر چایی ام رو بخورم و گورم رو گم کنم یا اینکه حرف بزنم و باز هم گورم و گم کنم؟
نفسم رو با حالت پوف مانندی بیرون دادم و گفتم:ببین شیرین...میدونم از دستم ناراحتی...حق داری...هرچی بگی حق داری..اما منم حق دارم حرف بزنم مگه نه؟...من قبول داره که این مدت خیلی اتفاقها افتاده که نباید می افتاده...میدونم اشتباه کردم...اونم اشتباهات بزرگی اما تو هیچی نمیدونی...هیچی ...نه درباره من و نه خانواده ام...تو درباره بهراد و گذشته هیچی نمی دونی...من واقعا اون روز قصد بی احترامی بهت رو نداشتم ...به جون مامانم قسم که همچین قصدی نداشتم اما اون لحظه تو شرایطی بودم که ....تو چرا حرف نمیزنی؟ یعنی تا این حد ازم دلخوری؟
اما بازهم جوابم همون آه بلند وکش دار بود...سرش پائین بود ونگاهش روی گلهای قالی با زمینه لاکی رنگ بود...نمیفهمیدمش...یه چیزی تو رفتارش غریب و نامانوس بود.
-چی کار کنم که ببخشیم؟
اما بازهم جوابی نیومد...
بلند شدم و فاصله مون رو طی کردم و کنارش نشستم و به نیمرخش خیره شدم.
صدام رو تا میتونستم نرم و مهربون کردم تا شاید اینجوری روش اثر بذارم و کنار گوشش آروم گغتم:شیرین جان؟
یکدفعه نمیدونم چیش شد که سیخ پاشد وایستاد!
حدس زدم که حسابی گند زدم ...نمیدونستم باید چکار کنم ..منم بلند شدم و کنارش ایستادم و با استیصال گفتم: باور کن هر کاری که کردم همش بخاطر خودت بود. آخه من چطوری بهت بگم؟ بعضی چیزها واقعا...آخ...شیرین...
اما جمله ام نیمه کاره موند چون همون موقع در خونه باز شد و من وحشت زده روم رو به سمت در برگردوندم .
در خونه کامل باز شد و من مبهوت صحنه ای که میدیدم!
یه دختر جوون اومد تو..دستهاش پر پاکت و پلاستیک خرید بود و برای همین در رو با پاش بست.
یه دختر جوون با چشمهای سیاه سیاه که ردیف پر مژه های مکشی اش .چشماش رو افسونگر نشون میداد.و روشنی صورت گندمیش مللاحت زیبایی به چهره دخترونه اش بخشیده بود.
حالا اون دختر کامل وارد خونه شده بود و داشت به من نگاه میکرد.
تو چشماش بهت و تعجب رو میدیدم.
چطور باید باور میکردم؟
اون واقعا خودش بود.
فکرکردم خواب میبینم...چند بار پشت سرهم پلک زدم اما نه بیدار بودم...واقعیت بود..بیداری!
این دختر شیرین بود که جلوی روم ایستاده بود!
با تردید روم رو برگردوندم و به دختر پشت سرم خیره شدم .
اونم شیرین بود!
2 تا شیرین! دوباره نگاهم به دختر روبه رویی و بعد دختر پشت سرم رو کاوید...
یه چیزی این وسط فرق میکرد...یه چیزی که تو نگاهشون بود.
رنگ نگاه این دوتا شیرین با هم فرق داشت.
تو چشمای شیرین مقابلم که رنگش پریده بود و لبهای صورتی رنگش بی حال و لرزون دیده میشد چیزی شبیه خشم بود و اون دختر ی که پشت سرم بود و مدام داشت پوست لبش رو میکند و پاش رو تکون میداد چیزی شبیه شرم یا ترس!
نمیدونم چقدر گذشت که دختر روبه روم گفت: امدی انیجا چی کار؟
هنوز باور نمیکردم ..نمیفهمیدم که چی شده...
تو ذهنم همه چیزهایی که تا اون روز از شیرین میدونستم رو مرور کردم...
همه چی..خودش ...پد رو مادرش...خواهرش..
خواهرش!
اون یه خواهر داشت!
یاد اون روزی افتادم پشت تلفن اون رو با شیرین اشتباه گرفته بودم و دعوتش کرده بودم واونم با روی باز پذیرفته بود!
یعنی ممکن بود؟
دو تا آدم و تااین حد شباهت؟
به زحمت روم رو به سمت دختر پشت سرم برگردوندم و گفتم: کدومتون شیرین هستین؟
دختر سرش رو پائین انداخت و چیزی نگفت و من به جاش مردد پرسیدم: تو شیرین نیستی مگه نه؟
-شیدا؟
با شنیدن صدا از سمت اون دختر تازه وارد به سمتش برگشتم ...اون دختر بدون اینکه به من نیم نگاهی هم بندازه دوباره گفت: شیدا؟ آقای متین اینجا چکار میکنن؟
دختری که حالا میدونستم اسمش شیداست و خواهرشیرین بدون اینکه سرش رو بلند کنه جواب داد: از خودشون بپرس و بعدش هم به سرعت رفت تو اون اتاق کنار هال.
شیرین پلاستیکهایی که تو دستش بود رو روی زمین گذاشت و با خشمی که خوب میشناختم به من خیره شد و گفت: خب من منتظرم...میشه دلیل اومدتون رو بدونم؟
هنوز تو شوک بودم و درست نیمدونستم باید چی بگم واز طرفی هم با اتفاق پیش اومده به کل فراموشم شده بود اومدم که چی کار کنم.
برای همین به جای هر حرفی فقط گفتم : سلام.
کلافه نفس بلندی کشید و جواب داد: بعد از سلام؟
-میخواستم که...یعنی میخوام که اگه ممنکه باهات حرف بزنم.
-مگه ما دیگه باهم حرفی هم داریم؟من از همون روز اول شرایطم رو به شما نگفتم؟ شما قبول نکردی شرط و شروط من رو ؟
همه چی داشت خراب میشد ...جلو رفتم و گفتم : شیرین باور کن که من...
-من رهنما هستم...شما کی میخوائین این رو متوجه بشین؟
-معذرت میخوام. هرچی تو...ببخشید هرچی شما بگین ...خانم رهنما من فقط چند دقیقه از وقتتون رومیخوام نه بیشتر...لازمه یه چیزهایی رو براتون توضیح بدم...خواهش میکنم.
-چی رومیخوائین توضیح بدین؟مگه دیگه چیزی هم مونده؟
از اون لحن سرد و یخش دیگه خسته شدم ...دهنم تلخ شده بود مثل رفتار اون ...
با همه عشق و علاقه ای که بهش داشتم اما نمیتونستم بهش اجازه بدم که غرورم رو اینجوری لگد مال کنه .
برای همین به چشماش خیره شدم و خیلی قاطع و محکم گفتم: میگم میخوام باهاات حرف بزنم...این حق منه! تو هم بعدش میتوین هر جوری که دلت خواست قضاوت کنی و تصمیم بگیری اما قبلش باید حرفهای من رو شنیده باشی.میفهمی باید!
انگار از لحنم جا خورده بود ..خودش ور عقب کشید وبه در تکیه داد ...
چند دقیقه صبر کردم اما جوابی نداد...و این اصلا نشونه خوبی نبود.
نباید بهش فرصت احیای قوا رو میدادم...با قدم های بلند به سمت در رفتم که خودش روکنار کشید و منم خیلی جدی گفتم: توماشین منتظرتم.
و در رو باز کردم و قبل از اینکه خارج بشم دوباره به سمتش برگشتم و گفتم: فقط لطف کن و خودت بیا...و بلند تر تکرار کردم: خودت!
در رو محکم بهم کوبیدم و ا زپله پائین رفتم ...
اعصابم کش اومده بود و خورد خاک شیر شده بود...تو این دو روز مافوق توانم فشار تحمل کرده بودم.
تو ماشین نشیتم و خدا خدامیکردم که بیاد..درست نیمدونستم چه تصمیمی میگیره...میاد یا نه؟
ا زجیبم پاکت سیگاری درآوردم و با حالتی عصبی یک نخ ازش بیرون کشیدم و گذاشتم کنار لبم.
چشمام روی در خونه بود ...با فندک سیگار رو روشن کردم و پک عمیقی بهش زدم و دود رو تو سینه ام نگه داشتم و باکمی مکث بیرون دادمش.پهنوز به پک دوم نرسیده بودم که اومد...
ا زخوشحالی خنده پهنی روی لبم نشست که حتی قادر نبودم جمع و جورش کنم!
مثل همیشه با غرور راه میرفت...
با حوصله سوار شد و آروم در رو بست...
تازه به خودم اومدم ودیدم توماشینم نشسته.
با عجله شیشه رو پائیندادم و با سدت تند تند دودهایی که تمام فضا رو پر کرده بود رو بیرون دادم.
نگاهی به نیمرخ خشک و یخش کردم که از ورای اونهمه سرما نیمشد ذره ای از احساساتش رو فهمید .
یه جورایی از اون نقابی که به چهره اش میزد خوشم می اومد...اما الان داشت روانی ام میکرد...
من شجاع نبودم و اون لحظه به یه قوت قلب احیتاج داشتم.
یه قوت قلب که وادارم کنه زبون باز کنم و حرف بزنم.
اون لحظه فقط تونستم بگم: ممنون که اومدی.
-ممنون که اومدی .
حرفی نزد و فقط سرش رو تکون داد..میدونستم خودشه اما برای اینکه اون فضای سنگین رو عوض کنم گفتم: از کجا بفهمم خودتی؟
با لحن تندی که از صد تا فحش بد تر بود جوابم رو داد: این دیگه مشکل شماست. دوست نداری برگردم؟!
اون لحن تند رو خوب میشناختم ...خودش بود همون شیرین دمدمی مزاج خودم بود.
لبخندی زدم و گفتم: نه دیگه مطمئن شدم که شیرین خودمی!
-من منتظر شنیدن حرفاتونم.
-ای به چشم. امااگه اجازه بدی بریم یه جایی که بشه حرف زد.
و بلافاصله استارت زدم و به سمت کافی شاپ آشنایی که جای دنج و آرومی بود راه افتادم.
کافی شاپی که از اون روز به بعد شد پاتوق تنهایی ما دوتا...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
هر دو گشت میز کنار پنجره نشسته بودیم.
شیرین به جای اینکه به من نگاه کنه چشمش به بیرون و خیابون بود.

اما نگاه من روی صورت اون دوخته شده بود ...
داشتم به این فکر میکردم که از کجای زندگیم شروع کنم؟
گارسون اومد و سفارش گرفت...شیرین که چیزی نمیخواست اما من به جای هر دومون نسکافه و کیک شکلاتی سفارش دادم .
تا وقتی که بره وسفارشمون رو بیاره هر دو ساکت بودیم.
وقتی فنجون ها رو جلومون روی میز چید با گفتن چیز دیگه ای لازم ندارین رفت ...
نگاهم از صورت شیرین به داخل فنجونمو محتویاتش افتاد ...و بعد از یه سکوت که نمیدونم چقئر طول کشیده بود شروع کردم .
- راستش نیمدونم چطوری شروع کنم؟...حتی نمیدونم گفتن این چیزها الان درسته یا نه ..هرچند خودت حتما تا حالا یه چیزهایی شنیدی...در مورد من...خانواده ام...( و خیلی آروم زیرر لب زمزمه کردم) و پدرم!
نگاه شیرین حالا به جای خیابون مستقیم روی صورت من بود.
-دلم میخواد بهت بگم هر چی که بوده و اتفاق افتاده رو...اما نه به این خاطر که ازم دلخوری و بخوام باهاش دلت رو به دست بیارم ...نه فقط به این خاطر که دیگه نمیخوام این حرفها رو پنهون کنم...میخوام به یکی بگم..به کسی که برام مهمه و ارزش داره.
و البته فکر میکنم که تو بالاخره باید این حرفها رو بشنوی.
آم ...میدونم که تو هم تقریبا احساسی شبیه احساس من نسبت به اون خونه داری ...اینو از نگاهت میخونم...حالا تو هم باید بدونی یه زمانی تو اون خونه چه اتفاقاتی رخ داده.
دلیل بیماری مامانم و سکوت چند ساله و زمین گیر شدنش...و البته دلیل خیلی از رفتارهای نادرست من رو.
سرم رو به سمت خیابون برگردوندم ...یه پسر خیلی جوون شاید 16-17 ساله زیر تیر چراغ برق ایستاده بود و داشت آهنگ میزد و صدای خیلی ضعیفی از اون موسیقی سنتی به داخل کافی شاپ می اومد.
- مامان و بابای من اصلا عاشق و معشوق نبودن...بابام کارخونه دار بود ومامانم تو یه خانواده ی ثروتمند که تک فرزندشون بود .
یه ازدواج فامیلی و مصلحتی...از اون دست ازدواجهایی که به صلاح دید خانواده ها برا ی حفظ کردم ثروت موروثی شون انجام میشه.
این چیزها رو از بین دعواها و داد و فریادهای مامان و بابام فهمیدم .هیچکدومشون هیچوقت با من در این باره حرف نمیزدن...نه مامان و نه بابام...
هرچند اونکه هیچ وقت نبود که بخواد اصلا ما رو ببینه چه برسه به اینکه باهامون حرف هم بزنه...
نمیدونم میدونی یا نه...ما سه تا برادر بودیم.بهراد ...من و بهنام.
بهراد اولی بود ...از هممون بزرگتر بود ..بعد من و آخری هم بهنام.
اون ازمن 5 سال کوچیک تر بود..پسر خوب و مهربونی بود ...بیشتر شبیه دخترها بود تا پسرها ...همیشه هم تو بازی از من و بهراد می باخت...البته ما جر میزدیم ...اینو رو باید بگم...عزیز دردونه مامان و یه جورایی دلخوشی اش محسوب میشد.
در مورد پدرم نیمخوام چیزی بگم ...چون اصلا چیزی ندارم که بخوام ازش برات بگم ...اون هیچوقت نبود...همیشه میگفت کار دارم...اون موقع بچه بودم و چیزی نمیفهمیدم اما وقتی بزرگتر شدم دلیل خیلی چیزها رو فهمیدم ...
دلیل گریه های شبونه مامانم و جدا خوابیدنشون رو...دلیل نبودن بابا و ....
اون همه جا بود و خونه نبود...پدر و شوهر همه بود الا ما..
هر چند تو شناسنامه هنوز زن و شوهر بودن اما هبچ وقت با هم نبودن ...یاد نمیاد حتی یه خاطره از یکبار باهم غذا خوردن دور یه میز داشته باشیم!
اما هر چی که بود ....اون بود...تو زندگیمون حضور داشت..هرچند کمرنگ و بی اثر!
اما بود.
بود تا 10 سال قبل ...تا وقتی بهنام دانشگاه قبول شد...اون روزها جزو زوهای خوب زندگی منه..
وقتی بهنام دانشگاه قبول شد ...همه خوشحال بودیم...یه جورایی یه بهونه پیدا کرده بودیم که شاد باشیم و بخندیم.
نمیدونم اون روزها چه معجزه ای شده بود که همه چی تو یک مقطع زمانی خوب شده بود.
حتی رابطه مامان و بابا !
البته نه اینکه مثل زن و شوهر ها باشن نه!
اما دیگه حداقل مثل قبل خبری از دعوا و مرافعه نبود..
اوضاع تقریبی خوب و آروم بود.
بهنام خوشحال بود و سرحال...چند ترم شاگرد اول شد...
من درسم تموم شده بود و میخواستم بدون اتکا به بابا م یه شرکت بزنم البته خودم به تنهایی نمیتونستم برای همین با چند تا از دوستهام شریک شدیم و یه شرکت مهندسی زدیم .
اما بهراد وضعش فرق میکرد ...اون از اول دمش به دم بابا وصل بود و دم خور بابا بود.
از همون اول کار هم یه پست مهم و خوب تو کارخونه بابا داشت .
گفتم که همه چی خوب بود اما این رو بدون شیرین وقتی همه چی خوبه شک کن...بترس...چون این یعنی آرامش قبل از طوفان!
و ما هم تو اون روزها آرامش قبل از طوفان رو میگذروندیم!
یکدفعه بابا غیبش زد!
خیلی دنبالش گشتیم اما هیچی پیدا نکردیم ...آب شده بود رفته بود تو زمین...
نگرانش شده بودیم که نکنه بلایی سرش اومده...
نمیدونی چه روزها و شبهای برزخی رو پشت سر گذاشتیم ...نمیدونی و نمیتونی حتی تصورش کنی.
به هر دری زدیم بی فایده بود تا اینکه یه روز وکیل بابا بهمون خبر داد که مامان باید بره یه دفتر خونه....و وقتی مامان رفت و برگشت ما برگه طلاق رو تو دستش دیدیم!
به همین راحتی!
بابام مامانم رو طلاق داده بود و رفته بود پی خوشی اش..بی اونکه حتی خبری بهمون بده...
اون رفت و همه اون خوشی و خرمی محو شد...انگار یه طوفان سهمگین همه تیر و تخته اش رو در هم کوبید و شالوده ی خوشبختی کوتاه ما رو در هم تنید!
بابا رفت وهمه چیز رو با خودش برد و تنها چیزی که برامو ن گذاشت همین خونه بود!
همین خونه لعنتی!
من و بهراد با مشکلات کنار اومدیم ...یعنی باید می اومدیم..چاره دیگه ای نداشتیم!
اما بهنام نه...
اون خیلی حساس بود..
نمیتوست ناراحتی های مامان و بیقراری هاش رو تحمل کنه..مادر من یه دختر از یه خانواده بی نام ونشون و بی اسم ورسم نبود...برای خودش کسی بود...میتونی درکش کنی که اون کار بابام چه ضربه ای به اعتبار اون و خانواده اش زده بود!؟
برای ادمهایی که آبرو اعتبارشون بین مردم از نون شبشون واجب تره این اتفاق مثل مرگ میمونه...
و مامان من داشت میمرد...
یه مرگ تدریجی و آروم!
خونه جهنم شده بود...من و بهراد مثل سگ پاچه هم رو میگرفتیم و مامان بی صدا یه گوشه میشست و به یه نقطه خیره میشد وگاهی بی هوامیزد زیر گریه.
توهمین گیر و دار و بل بشو بهنام عاشق شد!
دختر یکی از فامیل های خیلی دورمون بود...تو سفری که رفته بودیم اصفهان تو عالی قاپو دیدیمشون...
دختر خیلی قشنگی بود ..اسمش سحر بود...
بهنام بدجوری بهش دل بست...نمیدونم از چیش خوشش اومده بود...آدمی نبود که فقط بند خوشگلی باشه اما شد دیگه!
گمونم یکی از دلایلش این بود که میخواست از فضای خونه فرار کنه!

قضیه رو به مامان گفت ..اونم مخالفتی نداشت ...قرار بود براش بریم خواستگاری!
داداش کوچولوم میخواست داماد بشه.
خیلی حال خوشی بود وقتی بهش فکر میکردم ...اینکه بهنام تو کت و شلوار دومادی چه شکلی میشه ...مخصوصا که خیلی خوش تیپ و قیافه بود...قدش از منو بهراد هم بلندتر بود...بیشتر به مامان شبیه بود تا بابا برعکس من و بهراد که شبیه بابا شدیم.
خلاصه بهنام مثل آدمی شده بود که دوباره متولد شده ...اصلا آروم و قرار نداشت ...تمام زندگیش شده بود سحر.
مامان هم که اشتیاق بهنام رو دید دست دست نکرد و پا پیش گذاشت و سحر رو خواستگاری کرد ...
همه فکر میکردیم همه چی تمومه و فقط مونده تعیین کردن روز مجلس که سحر گفت جوابش منفیه!
بهنام باور نمیکرد...
میگفت امکان نداره چون قبلش از سحر مطمئن شده و اون گفته که دوستش داره و حرفی نداره ...
اونموقع هیچکدوممون نفهمیدیم چرا جواب سحر به بهنام منفی بود اما بعد دو هفته همهچی معلوم شد.
دو هفته بعد بهراد گفت که سحر عاشقش شده و اونم دوستش داره و میخواد باهاش ازدواج کنه!
باور مون نمیشد ...بیشتر شبیه جک بود...یا یه شوخی خیلی بی مزه اما حقیقت داشت.
حقیقتی که بهنام رو داغون کرد ...مامان رو متحیر و من رو متنفر...متنفر از بهراد!
همه ما میدونستیم که بهنام برای ادامه دادن به سحر احتیاج داره اما بهراد....
( از یادآوری اون روزها احساس کردم یه چیزی تو گلوم گیر کرده و راه نفس کشیدنم رو بسته ...دستم رو روی سینه ام گذاشتم و با درد و حرص از بین دندونهای کلید شده ام غریدم): اما بهراد...
شیرین با صورت در هم رفته و گرفته بهم نگاه میکرد و به دهنم خیره شده بود..دیگه از اون قیافه عصبی و حق به جانبش خبری نبود ...
و من خوب میدونستم دلیل این تغییر رفتار 180درجه چیه؟!
فنجون رو در نعلبکی چرخوندم و و از اون زاویه به محتویاتش خیره شدم : هرکاری کردیم که بهنام رو آروم کنیم فایده ای نداشت..نشد...مامان دیگه شب و روزش با هم قاطی شده بود...هر دوتاشون بچه اش بودن...هر دوتاشون رو دوست داشت ...تو بد برزخی گیر افتاده بودیم.
بهنام حالش ا زقبل هم بدتر شد و گوشه گیر تر و کم حرف تر شد...
آخه از نزدیک شاعد عشق بازی برادرش و معشوقه اش بود...
نمیتونست تحمل کنه شیرین ...نمیتونست!
برای همین واحدهای اون ترمش رو بیشتر برداشت تا خونه نباشه اما نتونست پاسشون کنه واون ترم بیشتر واحدهاش رو افتاد...ا زآخرش دانشگاه ودرسش رو ول کرد و افتاد به رفیق بازی...
اوایل متعادل بود اما کم کم شبها مست و منگ می اومد خونه...
بهنام دیگه بهنام قبل نبود ...
عوض شده بود یا بهتر بگم عوضی شده بود...
و مسبب همه اینها بهراد بود!
مامان سعی کرد اون رو با عشق مادر و فرزندی آروم کنه اما مگه میشد؟ اون داشت میسوخت..میسوخت وقتی میدید که سحر هر روز خونه ماست ...میسوخت وقتی اونها دست به گردن هم از اون پله لعنتی پائین می اومدن...میسوخت وقتی از پشت در اتاقشون رد میشد و صدای خنده هاشون رو میشینید.
میسوخت شیرین...آب میشد!
آخرش هم طاقت نیاورد ...
شیرین جلوی دهنش رو گرفت و با چشمهای وحشت زده به من خیره شده.
دلم میخواست اینجای داستانم که میرسم یه چیز دیگه بگم...اما نمیشد ..آخه حقیقت چیز دیگری بود...
با بغض کینه ای که تو دلم بود و سالها اونجا خاک خورده بودن زیر لب غریدم:جونمرگ شد..کشتنش...بهراد اون رو کشت...
صدای جیغ خفه شیرین رو شنیدم ....
- یک شب تو یکی از همون مهمونی های کذاییشون مواد مصرف کرد...نمیدونم دوستهاش چی بهش دادن و چه جنسی بود که در جا سنگ کوب کرد و پر پر شد...شیرین..آخ شیرین...داداشم...بهنامم تو اوج جوونی...اون فقط 21 سالش بود شیرین ...خیلی زود بود براش...خیلی زود...
دیگه نتوستم ادامه بدم و ساکت شدم...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نگاه غمگین و دوست داشتنی شیرین روی صورتم بود ...نگاهش اونقدر عمیق و گرم بود که حس کردم اونهمه زخمی که تو سینه امه داره التیام پیدا میکنه...اونم فقط با یه نگاه!
تو چشمای مشکیش حلقه های اشک رو دیدم ...اما مگه با گریه و ناراحتی اون چیزی تغییر میکرد؟ مگه بهنام من زنده میشد؟
سرم رو به سمت خیابون برگردوندم و آروم گفتم: با تاسف خوردن تو چیزی فرق نمیکنه ...خود ت رو اذیت نکن!
میدونی قسمت جالب داستان کجاست؟
اینجایی که بعد از مرگ بهنام تازه بهراد متوجه غلطی که کرده بود و شد و میدونی چکا ر کرد؟
مسخره است....از روی عذاب وجدانش سحر رو ول کرد و رفت پیش بابام!
سحر هم از این جا رونده و از این جا مونده گم وگور شد ...
مامان هم بعدش رفت تو پیله تنهایی خود ش...
من موندم و آوار اینهمه مصیبت!
مسبب همه اینها بهراد و بابا م بودن ...اما از بابام بیشتر بهراد ...و من هیچ وقت...هیچ وقت...هیچ وقت نیمبخشمشون!
هر وقت یاد چشمهای مظلوم بهنام می افتم که چطور به بهراد وسحر نگاه میکرد دلم میخواد با همین دستهام خفه اش کنم...
شیرین ساکت بود و این فرصتی بود تا من همچنان ادامه بدم: این چیزها رو نگفتم که دلت برام بسوزه و برام ترحم کنی...نه شیرین ...این رو گفتم تا توهم بدونی بهراد کیه و چی کار کرده...و چرا من اون روز اونطوری باهات رفتا رکردم ....این ها رو گفتم تا بدونی من به اندازه همه عمرم از هر چی مرد هوسباز و خوشگذرونه و دنبال دختر بازی و خواسته هاشه بدم میاد...
شیرین من زخم خورده همین شهوت ها و هوسهام!
مامان باهام حرف زده ..یه چیزهایی بهم گفته ...اینکه تو ا زمن میترسی و ...
من دلیلش رو درست نیمدونم...حتما کسی چیزی بهت گفته البته من منکر رفتارم با دخترها نمیشم ...اماباید این روهم بدونی که هیچ وقت به یه دختر به چشم به موجود برای خوشگذرونی و حال کردن خودم نگاه نکردم ...برای من دختر و با پسر فرقی نداره ...اگه میبینی اینهمه دختر وپسر دورم رو گرفتن فقط بخاطر فرار از تنهایی که توش اسیرم.
اینها روتو باید بدونی ...باید بدونی تا بتونی تصمیم بگیری...من هیچ دفاعی جز این حرفهام از خودم ندارم ...
تو میتونی حرفهای من رو باور کنی و تصمیم بگیری که من و مامان رو از اینهمه تنهایی نجات بدی با میتونی باور نکنی و خودت بشی یک زخم و درد تازه رو همه زخم های التیام نیافته ما دونفر!
انتخاب با تویه!
شیرین هنوزهم ساکت بود ...سرش پائین بود و دسته فنجونش رو محکم فشا رمیداد...
آخرین قسمت اعترافم مونده بود ونمی دونستم چه طوری باید بیانش کنم ...میترسیدم اگه بدون هیچ ملاحضه ای حرف دلم رو بهش بگم همه چی باز هم خراب بشه...
-هنوز یه معذرت خواهی دیگه بهت بدهکارم...بخاطر رفتار اون شبم تو مهمونی اشکان ...
سرش رو بلند کرد و زل زد تو چشمام...قبل از اینکه چیزی بگه خودم شروع کردم : من بعد اونشب با خودم عهد کردم که دیگه سراغ این برنامه ها نرم ...همون موقع که تو رو وسط جاده با اون حال پیدا کردم با خدای خودم عهد کردم که دیگه نذارم چنین اتفاقی تکرار بشه ...حالا هم دارم این حرف رو جلوی خودت میگم...قسم میخورم شیرین که دیگه هرگز ازمن همچین رفتاری رو نمیبینی نه با خودت ونه با هیچ دختر دیگه ای!
هنوز نگاهش به چشمام بود گمونم میخواست از نگاهم بخونه که چقد ر تو حرفهام صادقم...
منم برای اینکه حال و هوامون رو عوض کنم به زحمت لبخندی زدم که گمونم جز یه زهر خند چیزدیگه ای رو ی لبم نشست.
هجوم خاطرات گذشته نمیذاشت ماسک بهروز شیطون و فرصت طلب رو به صورتم بزنم ...
با همون حال گفتم : راستی هنوز کاغذ دیواری هایی که برای اتاق مامان خریدیم رو عوض نکردیما!
شیرین هم خندید ...خدا میدونست که اون لحظه خنده اش برام چه معنی داشت...
اون خندیده بود و اون خنده برای من یعنی امید به آینده و روزهای قشنگی که میتونست درانتظارمون باشه!


*************


**********


به خودم که میام میبینم هیچی از قهوه ام رو نخوردم و به جاش تمام مدت به میز کنار پنجره خیره موندم ...میزی که الان دیگه خالی شده و خبری از اون دختر و پسر جوون نیست!
مثل من وشیرین!
به ساعتم نگاه میکنم و میبینم ساعت چهاره ...از دیروز ظهر لب به چیزی نزدم اما گرسنه نیستم .
فنجان قهوه ام رو سر میکشم و ازشدت تلخی اش چشمام رو روی هم فشارمیدم ...
اما چشم بستن من چیزی از تلخی که به کامم رفته رو کم نمیکنه.
مثل تمام این 4 سال انتظار تلخ و کشنده ای که کشیده بودم ...
و خوب میدونستم که با فرار هم چیزی تغییر نخواهد کرد....
شیرین وخاطراتش تا ابد همراه من بود!
سرم رو روی میز میذارم و به خودم میگم : هی بهروز به خودت بیا ...باید یه کاری بکنی!
و تصمیم میگیرم قبل از اینکه برای همیشه از ایران برم و از اینهمه خاطره دل بکنم یکبار دیگه به آخرین بخش زندگیم سر بزنم...به تلخ ترینش!
یاد پیشنهاد فرزین می افتم ...
اما دلم نمیخواد همراه اونها باشم.
شدیدا به تنهایی احتیاج دارم ...تنهایی که بتونم خودم رو توش پیدا کنم.
چند تا اسکناس روی میز میذارم و از کافی شاپ بیرون میام.
پشت ماشینم که میشینم تصمیم رو گرفتم...
میخوام تا آخر این بازی برم و برگردم!
آخری که در عین شیرینی مثل زهر تلخه!
همه چیز تو شمال اتفاف افتاد...
درست لحظه ای که خیال میکردم رسیدم از دستش دادم!
پام رو روی پدال گاز فشا رمیدم و به سمت خروجی شهر میرم.
نمیدونم کارم درسته یا نه اما دلم میخواد انجامش بدم.
دل رومیزنم به دریا...
میرم تا یه بار دیگه دریا رو ببینم ...همون دریایی که یکبار اون رو از م گرفت....
داخل کوچه میشم و از دور شیدا و علیرضا رومیبینم که دارند ساکها رو روی باربند ماشین محکم میکنند.
جلوترمیرم و چند تا بوق پشت سرهم میزنم که شیدا متوجه ام میشه.
شیشه ماشینن رو پائین می آرم و آرنجم رو به شیشه تکیه میدم:سلام به همگی...شیدا همون ساک من رو بده.
-سلام شیرین خانم...احیانا شما به ساعتتون نگاه کردین؟
-حرف زیادی نزن شیدا ساکم رو بده.
فرزاد با یه سبد از خونه اومد بیرون و با دیدن من با دست آزادش برام دست تکون داد .
-سلام اقای محسنی ...امروز نیومده بودین!
سبد رو داخل ماشین گذاشت و به سمتم اومد و با خنده گفت : نه نیومده بودم اما خبرها رو شنیده ام ...کیوان میگفت حالت خوب نبوده...الان چطوری؟
-گمونم کل ساختمون جاسوس توان..آره؟
خندید و دستش رو تو موهای لختش فرو برد و چند لاخش رو جابه جا کرد .
-حالا به وقتش منم تلافی میکنم فرزاد خان!
-باشه من سراپا منتظرم.
-سلام شیرین جون.
صدای فرزانه بود...از ماشینم پیاده شدم و به سمتش رفتم .باهاش دست دادم و توی چشمهای عسلیش که کپی مال فرزاد بودخیره شدم.
-شیرین جون ماشینت رو همینجا پارک کن و با ما بیا .
-فرزانه راست میگه شیرین خانم ...اگه میخوای این فرزاد تا خودشمال اعصاب همه راننده ها رو داغون نکنه وامشب یه قومی به عزا ننشینن بیا تو ماشین ما.
از پشت سر فرزانه با فرزین سلام و احوال پرسی کردم.
فرزین داشت دو تا چمدون بزرگ رو با خودش میکشید و از خونه بیرون می اومد و طبق معمول و رادارهاش همه جا کار میکرد و جواب همه رو هم میداد.
-ممنون آقا فرزین ...من با ماشین خودم راحتترم.
-بالاخره از ما گفتن بود.
-فرزین خان این رو ولش کن..این موجود جز جواب سربالا و ساز مخالف زدن هنر دیگه ای نداره...بیا اینم ساکت خانم هنرمند.
شیدا ساک رو به سمتم گرفته بود و با زداشت از سر تا پام رو متلک بارون میکرد .
ساک رو از دستش گرفتم و روی صندلی عقب ماشینم انداختمش : خب من که راه افتاده ام ...شما ها هم هروقت بحثتون تموم شد پشت سرم بیائین.
فرزاد که داشت چمدون ها رو جابه جا میکرد سرش رو از ماشیینش بیرون آورد و گفت: مگه تو با ما نمی آیی؟
یک پام تو ماشین بود و یه پای دیگه ام روی زمین : نه با ماشین خودم مییام...راحتترم اینجوری.
فرزاد در ماشینش رو بست و گفت: صبر کن منم با تو میام.
کامل سوار شدم و cd گذاشتم تو دستگاه و با خنده گفتم: شرمنده جناب رئیس من مسافر تو راهی سوار نمیکنم.
استارت زدم و با زدن چند تا بوق کوتاه به راه افتادم.
با دیدن تعجب و بهت تو صورت شیدا و فرزاد خنده سرخوشانه ای روی لبم اومد و بعد از چند روز حس خوبی تو وجودم زنده شد.
هنوز وارد خیابون اصلی نشده بودم که از آینه ماشین علیرضا و فرزاد رو پشت سرم دیدم...و این باعث شد که بلندتر بزنم زیر خنده!
سرعتم رو بیشتر کردم و وارد اتوبان شدم.
یه نگاه دیگه به پشت سرم انداختم و به زحمت تونستم ماشین فرزاد رو بین ماشینهای مشابه تشخیص بدم .
با خیال راحت دستگاه پخش رو روشن کردم و چند ثانیه بعد صدای خواننده در فضای بسته ماشینم طنین انداز شد...
تو ای ناجی قلبم.
بی تو قلبم شکسته.
ای تو ای تنها خوب دنیا.
بی تو من تنها ترینم.
بی تو من تنها ترینم.
زیر لب با خودم تکرارمیکنم: بی تو من تنها ترینم.
به ماشینها ی پشت سرم دوباره نگاه میکنم و دیگه خبری از ماشین فرزاد نیست.
عینک آفتابی ام رو روی چشمام میذارم و صدای پخش رو بلندترمیکنم ..از شدت بلندی صدا گوشهام درد میگیره اما برام اهمیتی نداره.
تو که نیستی دنیا تاریک برای دل خسته ام.
بی تو من تنهای تنهام.
دل به خلوت تو بستم .
تو که نیستی دنیا تاریکه برای دل خسته ام.
ای تو خوب دنیا ...بی تو من تنها ترینم.
بدون اینکه بخوام صورتم از اشک خیس میشه ...انگار برای اولین بار بدون حضور کسی که دور و برم باشه میتونم خودم رو خالی کنم .
یک چیز خیلی بزرگ تو راه گلوم بالا و پائین میره و قلبم رو به درد میاره...
دلم میخواد از ته دل جیغ بزنم.
اما جز اشک کار دیگه ای ازم بر نمیاد.
با همه تصوراتی که داشتم هنوز هم عاشقشم ...
تموم این سالها به جای اینکه بیشتر ازش متنفر بشم عاشقتر شدم.
ا زته دل زار میزنم و خیالم راحته که کسی نیست تا منو ببینه.
اینبار برای اولین بار با خودم و احساسم رو راستم!
چشمم به خط ممتد سفید وسط جاده است و خودم تو دریای خاطراتم غوطه ورم ...
و بی توجه به ماشین نقره ای مدل بالایی که مدام از پشت سرم داره چراغ میده پام رو میذارم رو پدال گاز و دل جاده رو میشکافم!

*********************
**********



چطور میشد در برابر اون لحن آروم و گرم ...اون نگاه پر التهاب و دوست داشتنی که بند بند وجود من رو بند کشیده بود بی تفاوت باشم ومقاومت کنم؟
چطور؟
وقتی هردومون فنجونهای یخ کرده مون رو خوردیم ...بهروز دستهاش رو بهم کوبید و با لحن شادی که هیچ تناسبی با غم تونگاهش ندشات گفت: راستی خانم پس فردا مهمونی و شما هنوز لباستون حاضر نشده!
یاد خیاطی و پیرهنم افتادم و باانگشت محکم زدم روی پیشونی ام و گفتم: وای به کل فراموشم شده بود.امروز میرم حتما..
بهروز از جیب کتش چند تا اسکناس تا نخورده درآورد و روی میز گذاشت و همونطور که بلند میشد گفت: پاشو خودم میبرمت ...بعد هم باید بیایی خونه که مامان حسابی دلتنگی میکنه.
نمیدونم چرا اما ته دلم از نگاه و لحنش غنج میرفت .
با لحن دخترونه و شرم و حیا گفتم: چشم.
نگاه بهروز گرمتر شد...شاید مثل یه پدر مهربون!
****
از خیاطی که بیرون اومدم .
بهروز پشت به ماشینش تکیه داده بود و به خیابون خلوت روبه روش خیره شده بود.
کنارش رفتم و گفتم: من که گفتم شما تشریف ببرید من خودم میام.
بهروز خیلی آروم بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نه خودم میبرمت.
بعد انگار از خواب عمیقی پریده باشه به طرفم برگشت و گفت: نگفته بودی با خواهرت دوقلویی!
یاد خرابکاری صبح افتادم .
روم رو برگردوندم و شانه ای بالا انداختم تا موضوع رو بی اهمیت جلوه بدم .
بهروز با خنده گفت: بیچاره دیدم همه اش مضطربه و کارهای عجیب غریب میکنه! فکر کردم تویی که عصبی شدی از اومدنم میخواستم آرومت کنم ...نگو خواهر خانم برای خودش یه پا بازیگره!
-شیداست دیگه! اصلا قابل پیش بینی نیست...سر همون قضیه شرکت مهراد هم اون بودکه اون بازی ازدواج رو در آورد.
یکدفعه یادم اومد چی گفتم محکم با دست جلوی دهنم رو گرفتم اما دیگه دیر شده بود و کار از کار گذشته بود!
بهروز دشات با کنجکاوی براندازم میکرد..نگاهش یه جوری شده بود.
دست گل بدی به آب داده بودم امادیگه کاری بود که شده بود.
تو حال خودم بودم که بهروز بلند خندید و شد همون بهروز شیطون همیشگی و گفت: که اینطور...پس دسته گل خواهرت بود اون شاهکار! گفتم شیرینی که من میشناسم از این جسارتها نداره...پس لازم شد این خواهر جالب و استثنایی شما رو دوباره ملاقات کنم.
-چیه دوباره هوس کردین یه بازی دیگه ازش ببینین؟
همونطور که سوار میشد خندید و گفت: راستش رو بخوای بدم نمیاد.خیلی با حاله.
بهروز یکراست به طرف خونه اشون رفت و ماشین رو جلوی درپارکینگ نگه داشت .
از قیافه تو هم و گرفته اش معلوم بود که اصلا از اینکه برگشتیم خونه راضی نیست.
باتاخیر و مکث پیاده شدیم و همقدم باهم وارد سالن شدیم .
بهروز تمام خونه رو با نگاهش گشت و بعد به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: مامان منتظرته..این دو روز حتی از اتاقش بیرون هم نیومده...زیادی بهت عادت کرده.
خندیدم ...اون هم تلخ خندید و خودش رو روی اولین مبل کنارش رها کرد.
من هم با دنیایی از فکر و خیال و ترس از پله بالا رفتم ...هنوز نصف پله رو طی نکرده بودم که در یکی از اتاقها باز شد و بهراد ازش اومد بیرون و یکراست اومد به طرف پله.
با دیدنش بدنم داغ شد ...فکر نمیکردم کینه بهروز تا این حد واگیر دار باشه .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
من هم با دنیایی از فکر و خیال و ترس از پله بالا رفتم ...هنوز نصف پله رو طی نکرده بودم که در یکی از اتاقها باز شد و بهراد ازش اومد بیرون و یکراست اومد به طرف پله.
با دیدنش بدنم داغ شد ...فکر نمیکردم کینه بهروز تا این حد واگیر دار باشه .
حالا که از روبه رو و رو در رو میدیدمش یاد عکسی افتادم که چند وقت قبل تو اتاق بهروز دیده بودم.
یه عکس سه نفره که حالا خوب همه شخصیتهاش رومیشناختم.بهراد ..بهروز...بهنام!
با یاد آوری سرنوشت بهنام بیچاره مثل بهروز احساس کردم از بهراد متنفرم و دلم میخواد با دستهام خفه اش کنم...و البته یه جورایی هم ازش ترسیدم.
بهراد با من فقط چند تا پله فاصله داشت ...روی صورتش یه لبخند چندش آور بود که باعث میشد بیشتر هول کنم.
سلام کرد و من فقط تونستم در جواب سلامش سر تکون بدم.
خواستم از کنارش رد بشم که راهم رو سد کرد و گفت: با زهم شما؟...من دیروز افتخار آشنایی باهاتون رو پیدا نکردم ...
-که چی؟
با صدای بهروز که از پشت سرم شنیدم متعجب برگشتم و دیدم پشت سرم روی پله قبل من ایستاده!
حال بدی داشتم ..انگار سرب به رگهام تزریق کرده باشند...گر گرفته بودم ....
بهراد با خنده ای که بیشتر رنگی از تمسخر داشت گفت: بهروز مگه تو بادی گاردشی که همش بهش چسبیدی؟
-دارم از تکرار گذشته ها جلوگیری میکنم.
-آها..چس حدسم درست بود...
بعد نگاهش رو با دقت روی صورت من دوخت...انگار که بخواد قیمت برام تخمین بزنه!
و زیر لب زمزمه کرد: خوش سلیقه هم که هستی!
دلم هری ریخت پائین!
از شدت هیجان وترس و شرم و ...داشتم میسوختم.
نه میتونستم برم بالا و نه میشد که برگردم.
بین دو برادر گیر افتاده بودم.
بین یه کینه قدیمی!
-خب حداقل معرفی کن!
بهروز خیلی خشک گفت: خانم رهنما!
بهراد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم خانم شیرین رهنما عزیز ...
بعد نگاهش رو به بهروز دوخت و خندان ادامه داد: درست آدمهارو معرفی کن داداش کوچولو!
دیگه طاقتم نداشتم ..اعصابم کش اومده بود و از بس ناخن هام رو تو گوشت دستم فرو برده بودم کف دستم میسوخت.
سرم رو بالا بردم و با غرور به بهراد چشم دوختم و گفتم: منم همینطور ...اجازه میدین؟
لبخند تهوع آوری زد و کمی خودش رو کنار کشید ...جوری که اگه میخواستم رد بشم باید بهش تنه میزدم..منم خودم رو یک بری کردم و با اکراه انگار که میخوام از کنار یه جزامی رد بشم از بغلش رد شدم بدون اینکه لباسم با لباسش مماس بشه!
وقتی پشت در اتاق مریم رسیدم صداش رو شنیدم که داشت به بهروز میگفت: قبلا اینقدر خوش سلیقه نبودی! با دخترهایی که دماغاشون آویزون بود میپریدی!
-که چی؟
-هیچی بهروز جان! میخواستم به عنوان برادر بزرگتر سلیقه ات رو تائید کرده باشم همین!
تحملم تموم شده بود.
برای فرار از اون صحنه خودم رو تو اتاق مریم انداختم و در رو پشت سرم بستم وبهش تکیه دادم!
مریم با تعجب بهم خیره شد....
خیلی سخت بود وانمود کنم که اون بیرون..پشت در هیج اتفاقی نیوفتاده و من تا همین چند لحظه قبل بین دو تا برادر نقش یک طعمه رو نداشتم.
اما به هر سختی که بود یه لبخند لرزون روی لبم نشوندم و گفتم : سلام مامان!

*******
روز بعد خونه صحرای محشر بود ...
هرکسی کاری میکرد ...
تمام خدمتکارها یک لحظه هم آروم نمیگرفتند و راه پله مدام زیر پای ساکنین خونه طی میشد.
خوشبختانه اون روز بهراد از صبح خیلی زود رفت بیرون و دیگه هم برنگشت .
من و بهروز هم اون روز با شوقی وافر از تکاپوی اهالی خونه مستثنا نبودیم .
با کمک همدیگه اتاق مریم رو خالی کردیم و خودمون دوتایی شروع کردیم به چسبوندن کاغد دیواری هایی که بعد از اون شب کذایی خرید برای اتاقش گرفته بودیم.
بهروز یه بلوز یقه اسکی سفید و شلوار جین سورمه ای پوشیده بود و آستین هاش رو تا آرنج بالا زده بود و داشت به پایان کارمون نگاه میکرد .
و من پشت سرش ایستاده بودم و نگاهم روی شونه های مردونه اش بود.
نمیدونم چرا اینطوری شده بودم . اصلا نمیفهمیدم چم شده ...اصلا نمیدونستم کی و چطوری و چرا عاشقش شدم .
عشقی که به نظرم یه خطای بزرگ بود و حالا به تاوان این خطای بزرگ داشتم در سکوت پوست مینداختم!
تو همین فکر و خیالات بودم که یهو بهروز برگشت سمتم و نگاهش افتاد تو چشمام.
و بلافاصله لبخند جالبی روی لبش نشست .
ا زخجالت سرم رو پائین انداختم و به نوک انگشتهام که از دمپایی بیرون اومده بود چشم دوختم.
بهروز سوت طولانی کشید و گفت : نگاه کن ببین چی شده!
سرم رو بالا آوردم و دیدم داره به اتاق اشاره میکنه.
راست میگفت اتاق مریم که حالا با کاغذ دیواری صورتی و گلهای ریز و زیبای گلبهی پوشیده شده بود خیلی قشنگ شده بود ودیگه اصلا تشابهی با اون اتاق گرفته و غم دار نداشت.
با خنده به بهروز نگاه کردم که دور خودش چرخی زد و دستهاش رو به عرض شونه اش باز کرد و به سمتم اومد .
از ترس و یا شاید هم هیجان نمیتوستم از جام تکون بخورم .
نمیدونستم چه خیالی داره و به همین دلیل هم نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم؟!
بهروز نزدیکم که شد دستهاش روپائین انداخت و با رضایت گفت: اتاقش چه بزرگ شده !
وا رفتم!
انگار آب یخ ریخته بودن روم.
با لحن شل و کشداری جواب دادم: بلــــــــــــه!
بهروز هم خندید و دوباره به دیوارها نگاه کرد و بعد روی زمین های خالی دراز کشید و در همون حال ناله ای از سر خستگی کرد و گفت: آخیـــــــــــــش..چه خسته شدم...به عمرم اینهمه کار نکرده بودم!
بالای سرش ایستاده بودم و نگاهم از اون بالا تو چشماش قفل شده بود.
خنده قشنگی کرد وگفت: تو هم بشین شیرین ...کیف میده.
تو همون زاویه .بالای سرش روی زمین نشستم .
بهروز کمی خودش رو عقب و جلو کرد و نیم خیز شد و نگاهش رو به روی سرم انداخت و گفت: میگم این لباس تو حاضر نشد؟
معذب از رد نگاهش . دست برد م و روسریم رو جلو کشیدم و موهام رو زیرش پنهان کردم و جواب دادم: چرا...چطور؟
-میخوام قبل مهمونی ببینمش.
خنده ام گرفت: نه نمیشه..اون لباس برای شب مهمونیه.. شما هم هیچ فرقی با باقی مهمونها ندارین .
-یعنی نمیخوای نشونم بدی؟
یکی از ابروهام رو بالا دادم و با شیطنت گفتم: ابدا!
اون هم خندید: ولی من میبینمش ...حالا میبینی!
داشتم تو چشمهاش که از شیطنت برق میزد خودم رو تماشا میکردم که خودش رو بالا کشید و سرش رو روی پام گذاشت و چشماش رو بست.

صدای زنگ تلفن افکارم رو پاره کرد..و من گیج و خواب آلود به خودم می آم..آهنگی که پخش میشد تموم شده و ماشین در سکوت فرو رفته بود و جز زنگ موبایلم صدای دیگه ای نبود ..
یک دستم رو روی فرمون گذاشتم و با دست دیگه ام کیفم رو از روی صندلی بغل برداشتم و گوشی ام رو بیرون کشیدم ...
با لحن کشدار و سردی گفتم : چیه شیدا؟
-مرگ چه خبرته اینجوری تخته گاز داری میری؟
بی حوصله نگاهم رو به جاده میدوزم و میگم: شیدا جون بکن ...چکارم داری؟
-ای بی شعور.
-کاری نداری؟
-باز که رفتی تو اون اخلاق سگیت! چه مرگت زده؟
عصبی داد میزنم: شیدا؟
خیلی خب دیونه دادنزن کرم کردی! با ز بنزین نزدی دین و ایمونت پریده؟ببین برات ساندوچ گذاشتم سر ساک ...میدونستم چیزی نمیخوری باز گشنه بشی پاچه میگیری!
از خودم خجالت میکشم ..ا ز آینه دنبال ماشین علیرضا میگردم اما نبود...نه ماشین اون و نه ماشین فرزاد.
-شما ها کجائین ؟ نمیبینمتون!
-مگه ما مثل تو روانیم؟! هنوز جوونییم و آرزو داریم...سرعت سنج ماشینت رو دیدی؟
-که چی؟
-مرگه که چی! فرزاد ببیندت کشتت! اگه بدوین چقدر از دستت عصبانیه..چه خبرته مگه داری سر میبری که اینقدر تند میری؟
-نه دارم مثل شما ها عروس میبرم ...من حوصله حلزونی راه رفتن ندارم شیدا جان!
-آه پس قضیه اینه! حالا شما آدرس رو بلدی که داری به کوب میری؟ بدبخت آخرش که باید صبر کنی تا فرزاد جلو بیفته حالا هی بتازون اون قارقارکت رو !
از لحنش خنده ام میگیره....آروم تر شده ام برای همین با لحن نسبتا خوبی میگم: باشه کمش میکنم ..حالا شماها کجائین؟
-پشت سرتیم...داریم بهت میرسیم...البته اگه مثل آدم رانندگی کنی!
-باشه چشم خواهر عزیزم...40 تا خوبه؟ راضی میشی اونجوری؟
-40 تو رو من یکی دیگه خوب میدونم چنده! حالا تا بیشتر از این قاطی نکردی یک چیزی بخور تا به آدمیت برگردی .

پایان فصل دهــــــــــــــم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل یازدهـــــــــــم

نمیدونم چرا تعجب زده به نظر میرسید...
مکثی کرد و بعد دستش رو بالا آورد و بلند گفت: بیا پیش ما...
مرد با این حرکتش متوجه پشت سرش شد و برگشت سمت من.
قلبم از شدت غم سنگین شده بود.بدون اینکه بخوام اشکم دراومده بود ..
فرزین اینقدر با حس و حال میخوند که هیچ کنترلی نمیتونستم روی خودم داشته باشم .هرچه درد داشتم در دستهایم ریختم و با نهایت غمم نواختم.
آهنگ که تموم شد فرزین نگاهشو از من به پشت سرم دوخت ...لبخند زیبایی بر لبش نشست و دوباره به من خیره شد ...سعی کردم جواب لبخندش رو بدم اما عمق غمی که روی دلم نشسته بود اجازه نمیداد.
رنگ نگاهش تغییر کرد ..دوباره به پشت سرم خیره شد ..دستش رو بالا آورد و گفت: بیا پیش ما...
کنجکاوانه برگشتم که ببینم منظورش با کیه .که تا برگشتم دختری که نتونستم صورتش رو ببینم با عجله از پله بالا دوید و من فقط تونستم دنباله دامن مشکیش رو ببینم .
چیزی در دلم تکون خورد ...نمیدونم چرا اما انگار هزار نفر بهم گفتند برو دنبالش!
چشمم همونطور روی راه پله خشک شده بود.
نمیتونستم جای دیگه ای رو نگاه کنم ...انگار همه دنیا روی اون پله خلاصه میشد.
با صدای فرزین به خودم اومدم: ای بابا...چرا اینجوری کرد!
به سمتش برگشتم و پرسیدم: خودش بود؟!
-آره ...نمیدونم چرا اینجوری کرد.
لبخند شیطنت باری زد و ادامه داد: یه فکری بهروز...یالا زود باش دوباره دست به کار شو ..این با صدای آهنگت بیرون اومده..دوباره بزن که حریف رو ضربه فنی کنیم.
لبخند تلخی زدم و یکبار دیگه پشت سرمو نگاه کردم اما خبری نبود.
اگه بگم تمام حواسم روی اون راه پله بالا و پائین میرفت دروغ نگفتم!
آهی کشیدم و چشمامو بستم و پشت پلکهای بسته ام و میون اونهمه غمی که رو دلم سنگینی میکرد آخرین خاطره از حضورش تو زندگیم رو به یاد آوردم!

**************.
غروب قشنگی بود و من کنار دریا نشسته بودم.
اصلا تو حال خودم نبودم..از صبح که حلقه رو تو دستهاش دیده بودم دیگه حال خودم رو نمی فهمیدم .
فکر اینکه قبولم کرده ...اینکه از این به بعد مال منه و...
نمیذاشت لحظه ای از خیال پردازی درباره آینده بیرون بیام.
انگار که تموم هیجانهای دنیا رو باهم ریخته بودن تو وجود من!...
حس میکردم از حالا به بعد مسئولم و چه احساس خوبی بود...اونقدر خوب که اشباعم میکرد...اونقدر پر که نمیدونستم اصلا چطوری حسش کنم!!!
نفس عمیقی کشیدم و به تلالو درخشان خورشید بین آبهای آروم دریا خیره شدم.
همه چی مثل یه رویا بود...یه خواب...
-تنها تنها؟!
صداش موهای تنم رو سیخ کرد ...آروم برگشتم و پشت سرم دیدمش...نور افتاب غروب افتاده بود روی صورتش و گونه هاش رو رنگ داده بود.
به نظرم قشنگ تر از هر زمان دیگه می اومد...لبخند زیبایی رو ی لبهاش بود که نمیذاشت چشمام جز اون لبخند چیز دیگه ای رو ببینن.
-مزاحم که نیستم؟
دستم رو کنارم چند بار روی زمین زدم و گفتم: جات همینجاست ...کنار خودم!
اومد و با فاصله ازم نشست ...یه نگاه به چشمام کرد و من گفتم: اومدی ولی بدون برای همیشه امدی ها!
لبخندش پهن تر شد و زمزمه کرد: برای همیشه.
دوتایی به روی هم خندیدم که شیرین گفت:
-بیا یه آرزو بکنیم.
با اشتیاق به تک تک اجزای چهره اش خیره شدم که طبق معمول اون تاب نیاورد و سرش رو انداخت پائین.
با خنده گفتم: آرزوی من یکمی خودخواهی داره توش!...آرزو میکنم که هیچ وقت نتونی فراموشم کنی....حالا تو بگو.
بدون اینکه نگاهم کنه به افق ها ی دور خیره شد و غرق در فکر زمزمه کرد:باید فکر کنم...
منم مثل اون به نقطه نامعلمی چشم دوختم ..دلم نمیخواست بینمون سکوت باشه اما شیرین حرف نمیزد و همچنان در افکارش غوطه ور بود.
نگاهم به حلقه ساده تو دستش بود و وجودم به غلیان افتاد...
-باورم نمیشه.
شیرین با صدای آرومی مثل خودم جواب داد: مثل من!
-مثل یه خواب میمونه....دلم نمیخواد هیچوقت این روز رو فراموش کنم...
-مثل من.
خودم رو بهش نزدیک کردم ...حس میکردم که داره میلرزه !
نگاهش که کردم متوجه دونه های عرق روی پیشونیش شدم ...نگاهش دیگه تو چشمام نبود و من بی تاب اون مردمکهای رقصان و مشکی بودم.
دلم میخواست که از این به بعد برای همیشه اون نگاه قفل شده تو چشمهای من باشه...فقط من!
با احساس صداش زدم: شیرین؟
لبش رو به دندون گرفت و لرزان گفت: بهروز خواهش میکنم.
آهی که روی سینه ام سنگینی میکرد رو بیرون دادم و همراهش زمزمه وار گفتم: خیلی خاطرت رو میخوام.
پشت در اتاقم تکیه داده بودم و نفس نفس میزدم.
اونقدر بلند که انگار هر کدوم نفس آخرمه ...دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم آروم باشم.
اما یه چیزی نمیذاشت...
یه چیزی که نمیدونستم چیه!
ولی بی ربط با مردی که از پشت تو هال دیده بودمش نبود!
قلبم هنوز تند تند میزد...تکیه ام رو از در برداشتم و به خودم تو آینه نگاه کردم .
رنگم پریده بود و چشمام فریاد میزدند.
سریع رومو برگردوندم و دستهای یخ کرده امو روی گونه های داغم گذاشتم ...
دوباره صدای آهنگ غم انگیز بلندشد ...
آهنگی که حاالا داشت قلبم رو ناخن میکشید...دیگه تحمل نداشتم ...شال بلندی رو از روی تخت برداشتم و رفتم روی تراس و در رو هم پشت سرم بستم ...
هنوز هم صدا می اومد اما دیگه خیلی ضعیف شده بود!
شال رو محکمتر دورم پیچیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
زیر لب گفتم: هی چته دختر؟ مگه چی دیدی؟
-هیچی!
-مگه چی شده؟
-هیچی!
و واقعا هم هیچی!
سعی کردم چهره اون مرد رو به یاد بیارم اما چیزی تو ذهنم نبود...یعنی اصلا فرصت نکردم که چیزی ببینم که بخواد یادم بمونه!
اصلا چرا مثل آدم ندیده ها فرار کردم !
باز هم جوابی نداشتم...
چند بار پشت سرهم نفس عمیق کشیدم و از اون بالا به دریا که حالا حسابی بهم ریخته و خشمگین به نظر
می رسید چشم دوختم.
ذهنم مدام تلاش میکرد که خودش رو به گذشته پرتاب کنه ...به آخرین ساعات اون روز کذایی...به اون شب لعنتی...
اما تمام تلاشم رو میکردم که در برابرش مقاومت کنم.
اون قسمت از خاطراتم نفرین شده بود...پر از نکبت ...پر از درد و زجر!
چشمامو بستمو دستهامو مشت کردم و محکم به پام کوبیدم ...اما نمیشد ...مدام صحنه ها می اومد جلو چشمم .
یه دختر...یه دختر خیلی جوون...شاید 16-17 ساله!
یه دختر با چشمهای روشن ..کنار حسام..اون شب...اون شب لعنتی.
چشمام رو باز کردم ...بی فایده بود...
نالیدم: دست از سرم بردار! نمیخوام...نمیخوام!
اما دوباره دیدم...نگاه بهروز رو روی اون دختر و خنده غریب اون دختر رو به بهروز!
اشکهام سرازیر شد و تسلیم شدم..مثل همیشه ...
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
همه کنار هم نشسته بودیم و میخواستیم بساط شام رو بچینیم که صدای مردونه آشنایی رو شنیدم.
وقتی برگشتم حسام الدین خان رو دیدم..
اولش تعجب کردم که آقا حسام ...باغبون خونه بهروز اینجا چی کار میکنه؟!
نگاه متعجبم رو به بهروز دوختم که متوجه برق غریب چشماش شدم و وقتی رد نگاهش رو دنبال کردم و به دختر همراه حسام رسیدم برای چند لحظه معنی همه چی رو از یادبردم !
یه دختر 16-17 ساله با چشمهای روشن و یه مانتو بلند قهوه ای و مقنعه به سر در حالیکه ساک کوچیک سورمه ای رنگی دستش بود و گونه هاش گل انداخته بودن با خجالت به ما سلام کرد!
نگاهش که به بهروز افتاد خندید ...خنده ای که مثل یه نیشتر در قلبم فرو رفت.
اولین نفری که از اون جمع به خودش اومد و به پیشواز اون دختر و حسام رفت بهروز بود...
با آغوش باز رفت سمتشون و اول حسام رو بغل کرد و بعد در حالیکه ساک کوچک دختر رو از دستش میگرفت گفت: سلام گلنوش خانم...چطوری شما؟
با شنیدن اسم گلنوش مثل یه ببر چشم تیز کردم و به اون دختری که بهروز گلنوش صداش زده بود خیره شدم.
ذهنم رو به تکاپو انداختم که قبلا کجا این اسم رو شنیدم و بلافاصله به یاد آوردم ...مهمونی بهروز....همونجا بود..آره همونجا بود که ماندانا گفته بود گلنوش داره برمیگرده!
همونی که سهیلا گفته بود بهروز با هاش خیلی راحته و خیلی دوستش داره!
اما اونکه خیلی بچه بود!!!
چطور بهروز نسبت به یه دختر بچه میتونست حسی داشته باشه؟
وقتی بهروز با خوشی شروع کرد باهاش به خش و بش کردن دیگه نتونستم ادامه بدم .
رومو برگردوندم و مشغول ریز کردن گوجه های سالاد شدم ...
اما اونقدر حرص تو دلم بود که نمیفهمیدم دارم به جای گجه ها گوشت دستم رو میبرم!
صدای تو سرم فریاد زد: دیدی بهت گفتم فک کن..دیدی احمق جون!..چقدر بهت گفتم عاقل باش...پس اون عقل رو واسه چی بهت دادن؟!
اما صدای دیگه به موازاتش جواب داد: تو باورش کردی شیرین..به خودت بیا...اون هر کسی که هست گذشته بهروز...تو حالشی...آینده اش...
-دستت!!!!
صدای شیدا بود که منو به خودم آورد.
تازه اون موقع بودکه سوزش بدی تو انگشتم حس کردم.
به دستم نگاهی کردم و دیدم پر خونه!
همون دست چپم بود!
دستم و سالادها غرق خون بود ومن نفهمیده بودم! چاقو رو رها کردم و محکم دستمو روی قسمت بریده شده فشار دادم ....
چشمامو از شدت درد روی هم گذاشتم و لبم رو گزیدم.
-آقا بهروز...یک کاری بکنین...بدجوری دستش رو بریده.
دستهای مردونهای دستمو گرفت و بعد صداش رو شنیدم که گفت: ببینم دستت رو؟
به زحمت نالیدم: خوبم..خوبم..
و دیگه معطل نکردم دستم رو از دستش بیرون کشیدم و به داخل ساختمون دویدم .
شیدا هم پشت سرم اومد...با کمکش دستم رو شستم و میخواستیم پانسمانش کنیم که اونم سر رسید.
رو به روم نشست و گفت: خوبی؟
به زور جلو ی بغضم رو گرفته بودم .. با تکون دادن سر بهش فهموندم که آره.
شیدا خواست باند رو از بهروز بگیره که اجازه نداد و گفت خودش این کار رو میکنه.
و بعد دست به کار شد....اشکهام بی اخیتار گوله گوله روی گونه ام می ریخت...
با اینکه درد شدیدی داشتم اما این اشکها بخاطر درد دستم نبود! قلبم بود که درد گرفته بود...زخم قلبم به مراتب وضعش از دستم بدتر بود!
کارش که تموم شد نگاهشو به چشمهای خیسم دوخت و گفت: درد داری؟ مسکن میخوای؟
-نه.
-میخوای ببرمت درمونگاهی جایی...البته خیلی عمیق نبود بخیه لازم نداره.
سرم رو تکون دادم که یعنی نه ..و بعد بلندشدم و رفتم تو اتاقم و دیگه بیرون نیومدم.
تمام شب رو روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم که به خودم بقبولونم که دارم اشتباه میکنم اما همش صدای ماندانا و سهیلا تو گوشم زنگ میخورد ...
*گلنوش...گلنوش.. داره برمیگرده ایران! گفته که بهت بگم دلش خیلی برات تنگ شده!
*آقا گلنوش خانم رو خیلی دوست داره...اون با همه براش فرق میگنه!
گلنوش...گلنوش...
با دست سالمم محکم کوبیدم روی تشک و سرم رو تو بالشتم فرو بردم و ازته دل ضجه زدم دروغه ...دروغه.
خودش بهم گفت ..همین امروز...کنار ساحل..چشماش دروغ نمیگفتن ...اون من رو دوست داره..من رو نه کسی دیگه ای رو !
دست چپم رو بالا آرودم و به حلقه اش که تو انگشتم بود خیره شدم و زیرلب تکرار کردم: دوستم داری ...میدونم.
بلند شدم و رفتم کنار پنجره ...پرده تور رو کنار زدم و به تاریکی روبه روم خیره شدم...پنجره رو که باز کردم هوای خنک شب و نسیم ملایمی به صورتم خورد و کمی حالم رو بهتر کرد...چشمام داشت کم کم به تاریکی عادت میکرد ...دو و بر ویلا رو با چشم گذروندم که یکدفعه چیزی دیدم که باور نکردنی بود.
برا ی چند لحظه خیال کردم که قلبم از کار افتاد و نفس کشیدن یادم رفت.
خیال کردم که مرده ام...ولی نه زنده بودم...ولی ای کاش مرده بودم.
نمی تونستم صحنه ای که جلوی چشمام داشت اتفاق می افتاد رو باور کنم.
نه حتما خواب بود...یه کابوس!
یه کابوس خیلی وحشتناک!
اما نه بیدار بودم...و اون مرد ...اون مرد بهروز بود و اون دختر هم گلنوش!
حس کردم چیزی قلبم رو خراش داد....خراش نه پاره کرد و تا پائین اون رو درید!
درد بدی تو قلبم پیچید که باعث شد تو خودم مچاله بشم....
دستم رو به پرده گرفتم و اونرو تو مشتم گرفتم و کشیدم که میل پرده از جا در اومد و پرده و میلش افتاد روی زمین.
هنوزم باورم نمیشد...باورم نمیشد که اون مردی که اونجور با محبت اون دختر رو بغل گرفته و داره میبوستش بهروز باشه...
باورم نمیشد...خدایا...این امکان نداشت....امکان نداشت.
-شیرین؟؟؟
با صدای شیدا برگشتم پشت سرم و نگاهش کردم و نمیدونم شیدا چی دید که وحشت زده در رو رها کرد و امد جلو و بازوم رو گرفت و تکونم داد: شیرین؟ شیرین چته؟
به زحمت از بین دوندهای کلید شده ام گفتم: اونجا...اونجا...و با دست تاریکی رو نشون دادم.
شیدا رفت پشت پنجره و به نقطه ای که من اشاره کرده بودم خیره شد ...
ماتش برده بود و کم کم رنگش داشت به سفیدی میزد.
نیمدونم چقدر گذشت که رنگ پریده اش سرخ شد و عصبی و برافروخته برگشت و غرید: پست فطرت کثافت! الان میرم حالش میکنم.
میخواست از اتاق بره بیرون که دستش رو گرفتم : نه!
-چی چی رو نه! بذار برم بزنم تو گوشش مرتیکه هوس باز رو ...
رعشه بدی به جونم افتاده بود و نمیذاشت درست حروف رو ادا کنم:نه...نه...
شیدا هم فهمید حالم خوب نیست...رنگ سرخش کم کم محو شد و چشمای عصبیش نگران شد...کمکم کرد روی تخت بشینم و پائین پام زانو زد : شیرین خواهرم خوبی؟
نگاهش کردم ...دیگه هیچ اثری از خشم در چهره اش نبود و فقط ترس بود که سایه انداخته بود رو نگاهش!
از خودم پرسیدم : چرا اینقدر ترسیده؟!
-یک چیزی بگو شیرین...حرف بزن خواهری...
خواستم دهنم رو باز کنم و چیزی بگم اما راه گلوم بسته شده بود و مانعم میشد ...
نگاهم از چشمهای شوریده شیدا به دستم افتاد ...به حلقه درخشانی که دیشب دستم کرده بودم....چقدر کوتاه بود عمر عشق ما! اصلا اسمش عشق بود؟!!!
تمام احساسی که در خودم سراغ داشتم یکباره آتش گرفت و تبدیل به خشمی سوزاننده و ویرانگر شد.
خشمی که داشت از دورن تحلیلم میبرد ونابودم میکرد.
دستان لرزانم رو بلند کردم جلوی چشمام گرفتمشون و به رقص نور روی حلقه خیره شدم...
متنفر شده بودم...متنفر از بهروز از اون حلقه و از احساسی که بهش داشتم.
صدای بهروز تو اون شب بارونی توسرم تکرار شد که ازم پرسیده بود: نفرت چی؟ تا حالا شده از کسی متنفر بشی؟
اون شب برای این سوالش جوابی نداشتم اما حالا چرا...
در دل نالیدم :آره ... از تو متنفرم ... از تو ... از تو ...
با دستی که نمی تونستم جلوی رعشه اش رو بگیرم حلقه رو بیرون آوردم و گذاشتمش روی میز کنار تختم .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اون شب برای این سوالش جوابی نداشتم اما حالا چرا...
در دل نالیدم :آره ... از تو متنفرم ... از تو ... از تو ...
با دستی که نمی تونستم جلوی رعشه اش رو بگیرم حلقه رو بیرون آوردم و گذاشتمش روی میز کنار تختم .
و دوباره به شیدا چشم دوختم..
هنوز ترس تو چهره اش موج میزد...چشمانم رو بستم و سعی کرم به خودم بیام و محکم باشم.
در حالیکه دلم میخواست جیغ بزنم ...ضجه بزنم...بشکنم...پاره کنم..درهم بکوبم...اما نمیشد!
یک قطره اشک از گوشه چشم چپم سر خورد روی گونه ام و اومد پائین و رسید به زیر گلوم و تمام!
دیگه هیچ !
خالی شدم...تهی...پوچ...
دستان خالی و رها شده ام از اون حلقه نفرت انگیز رو مشت کردم و مصمم گفتم: می خوام از اینجا برم شیدا..همین حالا!
**************************.
*************.

سوز بدی روی صورتم حس کردم ..به خودم اومدم ...نفهمیدم چقدر گذشته...شال رو محکمتر دور خودم پیچیدم ...صورنم دوباره سوخت.
دستمو روی گونه ام کشیدم و از خیس بودنش متعجب شدم.
برعکس اون شب حالا گریه کرده بودم ...چه پر درد هم اشک ریخته بودم!
شال رو روی سرم کشیدم و در سکوت و درد به اتاقم برگشتم.

در قسمت بعد میخوانیم:::
دستهام رو تو جیبم فرو بردم و به سمت ماشینم رفتم...ماشینم کنار دو تا ماشین دیگه پارک بودکه یکیشون خیلی برام آشنا بود.
بی اختیار لبخندی زدم و خاطره حماقت تو جاده رو به یاد آوردم...
دستی روی کاپوتش کشیدم ..همون لحظه حس غریبی باعث شد برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم که....-نه بابا ..بی فایده است...دیگ دم به تله نمیده.
به میل تکیه دادم و سرمو عقب بردم و گفتم: واقعا عجیبه..برعکس همه دخترهایی که تا حالا دیدم...مثل دوره ناصرالدین شاه میمونه!
فرزین بلند شد و رفت سمت آَپزخونه و در همون حال گفت: بهت که گفته بودم...
دوباره سعی کردم صحنه ای که دیده بودم رو برای خودم باز سازی کنم اما هیچ چیزی جز سایه اش و دامنی که روی پله چرخیده بود رو ندیدم!
به زحمت تلاش کردم تا از فکرش بیام بیرون امانمیشد....
-بفرما.
سینی شربت رو جلوم دیدم و لیوانی برداشتم و صاف نشستم و نگاهی به دور و برم انداختم : وضع بابات خوبه ها!
روبه روم نشست و گفت: تا چشمات در بیاد...فکر میکردی فقط خودت مایه داری؟
دلم میخواست بخندم اما جز زهر خندی روی لبم ننشست و گفتم:بی چشم و رویی فرزین.
-نه بشتر از تو!
چند جرعه از شربتم رو سر کشیدم و نگاهی به ساعتم کردم که نزدیک 12 بود...لیوان رو گذاشتم روی میز و ضربه ای روی پام زدم و گفتم: پاشم برم تا بیشتر از این از مهمون نوازیت بهره مند نشدم.
-بودی حالا!
-نه مثل اینکه جدی جدی باید برم!
-جدی میگم نهار بمون...فرزاد اینها هم دیگه هر جا باشن پیاشون میشه.
-نه ممنون..نهار منتظمن.
بلند شدم و اومدم جلو تا با فرزین دست بدم که همون لحظه گوشیش زنگ خورد و اونم مثل جن زده ها به سمت گوشیش حمله برد.
خنده ام گرفت و با لحن شوخ و تحقیر آمیزی بلند گفتم: ای خاک بر سرت بشر!
گوشی را کنار گوشش گذاشت و با دست به من اشاره کرد که ساکت باشم و بعد با لحن کشداری گفت: سلام عزیزم....چطور ی تو؟
سرم را چند بار به نشانه تاسف تکان دادم و آروم با اشاره دست بهش فهموندم خدافظ.
اشاره کرد که بمونم اما من بی تفاوت به او از ساختمان بیرون امدم ...نگاهی به فضای اطراف انداختم و درحالیکه دستهایم را در جیب شلوارم فرو میبردم به سمت ماشینم رفتم.
کنار ماشینم دوتا ماشین دیگه هم بودند ...یکی یشمی و مدل بالا و اون یکی...
اون یکی برام اشنا بود ...با دیدن اون ماشین نوک مدادی یاد حماقت تو جاده افتادم و با خنده محوی دست روی کاپوتش کشیدم ...همان لحظه حس غریبی باعث شد برگردم و پشت سرم را نگاه کنم...
نمیدونم چه بود...اما حسی ناشناخته که از سر منشا اش اطلاعی نداشتم!
همینکه برگشتم اون دختر رو بالای تراس ویلا دیدم.
پیراهن بنفشی روی دامن مشکیش پوشیده بود و شال بلند ریشه داری را به دور خود پیچانده بود.
همونجا ایستادم و به دختر خیره شدم...
پشتش به من بود و من نمیتونستم اونو ببینم...چیزی در قلبم بالا و پایئن میرفت و هیجانی آزار دهنده در وجودم به تکاپو افتاده بود...
حسی آشنا و دلپذیر در رگهایم در جریان بود..حسی که مدتها بود از اون محروم شده بودم!
میخواستم دختر برگرده تا بتونم ببینمش اما همون لحظه دختر شال رو روی سرش کشید و از تراس رفت...
من موندم و جای خالیش و هزاران حس و هزاران حرف ناگفته ...
-کجا سیر میکنی اخوی؟
دست فرزین روی شونه ام نشست و افکارمو پاره کرد ...برگشتم و گفتم: تلفنت تموم شد؟
-فرستادمش پی نخود سیاه.
-چطوری؟
-بابا سرکار گذاشتن این دخترها که کاری نداره ....کافیه چند تا عزیزم و می میرم برات و قربونت و نمیدونم تو لنگه نداری تو دنیا و از همین شر و ورها بزنی تنگ جمله هات کار تمومه...
-خیلی پستی!
-اوهوی! درست صحبت کن ...من کاری نمکنم..ارتباط من کاملا سالمه!
دوتایی خندیدیم ...باهاش دست دادم وگفتم: تو آدم نمیشی...خدا نگین رو دوست داشت که گیر تو نیفتاد!
چهره اش در هم رفت و من به وضوح فهیمدم که نباید اون اسمو می آوردم...
دستشو از دستم بیرون کشیدو درحایکه نفس عمیقی میکشید آروم گفت: پشیمونم.
و بعد دستش رو روی صورتش کشید انگار که میخواست افکاری که روی چهره اش سایه انداخته بودند رو پاک کند.
آه بلندی کشید و بعد در همان فاصله کوتاه شد فرزین همیشگی ...
-ول کنن بابا این حرفها رو...گور باباش که رفت....الان رو عشقه.
حس بدی در قلبم نشست...یاد روزهای گذشته خودم و فرزین افتادم...و اینکه حال اون هم درست مثل خودم بود.
دردش درد من بود و گذشته اش گذشته من.
اما هر کدوم به روش خودمون با ان روزها کنار اومده بودیم.
انگار هر آدمی راه جدیدی پیدا میکرد ولی درنهایت غم فقط ما آدمها رو!

********.
وارد ویلا شدم ...صدای خنده بچه گانه ای شنیدم گوش که تیز کردم متوجه شدم که صدا از آشپزخانه است.
به سمت آَشپزخانه رفتم و از پشت شیشه تارا رو دیدم که در آغوش مرد چهار شانه ای است و میخندد.
گلنوش هم با فاصله از اندو مشغول ریز کردن چند پیاز بود.
وارد آشپزخانه شدم و بلند سلام کردم ...مرد به سمتم برگشت و با رویی باز و گشاده جلو آمد و سلام کرد.
-به به سلام ..چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد.
با هم دست دادیم و گفتم: شماباید محمود باشین؟
-کوچیک شمام.
-این چه حرفیه شما آقایی...منم بهروزم ..خوشبختم.
-همچنین.
گلنوش دستهایش را شست و رو به ما گفت: بفرمائید بنشین براتون چایی بیارم.
-نمیخواد گلنوش جان..زحمت نکش.
گلنوش رنگ به رنگ شد و خیره نگاهم کرد...
و محمود رو به گلنوش گفت: من تارا رو میبرم با خودم.
-چشم.
محمود دست آزادش را زد پشتم و گفت: خب مهندس از این طرفا؟
لبخند تصنعی بر لب میزنم و با نگاه گلنوشو تعقیب میکنم که حالا با سرعتی غریب دور خودش میچرخه و خودشو مشغول نشون میده.
با محمود وارد ساختمان اصلی ویلا شدیم .
محمود روی مبل تکی نشست و من هم روبه رویش.
تارا با چهره کودکانه و معصومش مدام گردن میچرخاند و نگاهش بین من و محمود درگردش بود ..گویی اونم به دنبال کشف رابطه میان ما بود.
-خیلی وقته که میخوایم زیارتتون کنیم اما شرایط پیش نمیاد.
در مبل فرو رفتم و پایم را روی پای دیگرم انداختم و گفتم: بله بنده هم همینطور.
-دلمون میخواست تو عروسیمون باشید.
نمیدونم جرا احساس میکنم که درلحنش طعنه وتحقیر خوابیده...انگار که این حرف صادقانه نیست ...چون یک موی تنم هم نمیتونه این تعارفو باور کند.
جواب میدم: درگیر بودم...گلنوش جان در جریان بود.
-بله...میدونم..درضمن تسلیت میگم.
بعد از چند روز دوباره به یاد مرگ مادر افتادم ...چه طور این 3-4 روز همه چیز بهم ریخت و من فراموش کردم که هنوز یکماه هم از رفتن اون نمیگذره؟
سرم را آرام چندبار تکان دادم : ممنونم..
چند لحظه ای هر دو سکوت کردیم تا اینکه بالاخره محمود سکوتو شکست و به هدف اصلیش از اون گفتگو اشاره کرد: کمکی از دست من برمیاد؟
-در چه مورد؟
-درمورد مشکلتون..امدن شما اینجا بعد از 4 سال قطعا نمیتونه از روی بی کاری و تفریح باشه...مخصوصا تو این شرایط فعلی شما.
لحظه ای خیره نگاهش کردم تا از چشمانش به منظورش پی ببرم اما اون مردی تودار بود و نفوذ به اندیشه هایش قدری دشوار!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
-درمورد مشکلتون..امدن شما اینجا بعد از 4 سال قطعا نمیتونه از روی بی کاری و تفریح باشه...مخصوصا تو این شرایط فعلی شما.
لحظه ای خیره نگاهش کردم تا از چشمانش به منظورش پی ببرم اما اون مردی تودار بود و نفوذ به اندیشه هایش قدری دشوار!
به ناچار دست پایینو گرفتم و گفتم: چطور؟
-آقای میتن ...من نمیدونم چی تو سرتونه ...زندگی ما تازه سر و سامون گرفته...گلنوش روزهای بدی رو گذرونده ...من خیلی سعی کردم تا گذشته اش رو پاک کنم..آدمها..اتفاقها...روابط... شما که بهتر از من در جریانین...صادقانه بگم دلم نمیخواد همه زحمتهام از بین بره...متوجه هستین که؟
-ولی شما این اجازه رو ندارین...من و گلنوش یک حادثه نبودیم که حالا فراموش بشیم...من که فقط گذشته اون نیستم!
-اگه بخوایئن میتونین باشین...اگه هنوزم دوستش درای و برات ارزش داره بذار زندگیش رو بکنه...
-متوجه نمیشم...حضورمن اینجا چه ربطی به زندگی شماها داره؟
-شما نمیتونین منکر آزارهایی بشین که توسط خانوادتون به گلنوش وارد شده ...
-صبر کن ببینم ..این قضاوت اصلا منصفانه نیست! این حرفها یه مشت چرنده!
محمود عصبی بلندشد و مقابلم ایستاد ...صورتش برافروخته و سرخ بود و نفس هایش بلند و مقطع.
-دوباره هم میگم اگه گلنوش برات ارزشی داره راحتش بذار...بذار فراموشت کنه...برو ...فقط برو..
و با گام های بلند به سمت در خروجی رفت و حتی صبر نکرد دفاعیات منو هم بشنوه.
رفتارش برام گران وسخت بود برخلاف ظاهر روستایی و ساده اش اما صلابتی در نگاه و لحنش موج میزد که من یک دهم انرو هم در بزرگترین ثرمایه داران ندیده بودم.
و این صلابت و عزت نفس منو آزار میداد...
نمی تونستم به خودم اجازه بدم که بیشتر از این کوچک بشم ..نه میتونستم و نه تحملش رو داشتم ...به همین خاطر سریع سوئیچ رو از روی میز برداشتم و از ساختمان ویلا بیرون زدم.
طاقتم کم شده بود و در وجودم دیگر خبری از بهروز گذشته نبود...بهروزی که ترجیح میداد به جای خالی کردن میدان با یستد و حقش رو به زور هم که شده بگیره...
اما من دیگر اون بهروز نبودم...
همانطور که به سمت ماشینم میرفتم گلنوش رو صدا کردم .
با عجله از آَشپزخانه بیرون اومد هنوز چاقو در دستش بود ...نگاه گذرایی به چشمهای سرخش کردم و ارام گفتم: من دارم میرم...از طرف من از حسام خدافظی کن وبهش بگو این رسمش نبود.
مات نگاهم کرد ...ناباورانه قدمی جلو آمد و گفت: کجا؟
-برمیگردم...این دو روز خیلی بهم خوش گذشت ..ازت ممنونم...راستی بچه خوشگلی داری ...بزرگ شد از منم براش بگو...
سوار شدم و سرم رو از پنجره بیرون اوردم و برا ی اخرین حرف گفتم: قدر زندگیت رو بدون.
چشمان روشنش پر از اشک شد ...اما اشکهایش سرازیر نشد ...یعنی فرصتشو پیدا نکرد چون من داشتم دنده عقب میرفتم...
با تک بوقی از ویلا خارج شدم و زدم به دل جاده.
سه روز بعد زنگ زدم به فرزین و بهش گفتم بیاد دنبالم تا باهم بریم بیرون ...اولش گفت نه و اینکه وقت ندارم واز این حرفها اما اخرش کوتاه اومد وگفت میاد یک چرخی دور خیابونها با هم بزنیم.
نزدیک های ظهر بود که اومد...صبحانه ام رو نیمه کاره رها کردم و داشتم ازخونه میرفتم بیرون که ثریا صدام زد...برگشتم و منتظر شدم حرفش رو بزنه اما مدام این پا و اون پا میشد...
-راستش..چیزه...میخواستم..یعنی میخواستم که...
-چی شده؟چیزی میخوای بگی؟
در سکوت نگاهم کرد و سرش رو تکان داد وکفت: نه...هیچی...
و بالافاصله ازم دور شد ...رفتارش خیلی عجیب و مشکوک بود ..داشتم به معنیش فکر میکردم که فرزین دستش رو گذاشت روی زنگ و همینطوری نگه داشت و منم یادم رفت داشتم به چی فکر میکردم و باعجله از خونه زدم بیورن.
سوار ماشینش که شدم...رادیوش روشن بود و صداش رو تا ته زیاد کرده بود.
معترض گفتم: چه خبرته؟ زنگ خونه ام رو سوزوندی!
-تو چه خبرته؟ میفهمی؟بابا من امروز کلی کار دارم...باید برم کمک علی...پخش کردن کارتهای عروسی با منه!
-حالا این عروسی کی هستش؟
-دو هفته دیگه تقریبا.
-چه باحال...درست وقتی من دارم میرم.
-حالا جدی جدی رفتنی شدی؟
-آره بابا ...خونه رو که بفروشم کار تمومه...حیف هنوز مشتری خوب براش پیدا نشده.
-تو که مایه داری زیر قیمت بده بره.
-مگه مال دزدی که زیر قیمت بدم بره؟
-هرجور صلاحه...خوب حالا چیکارم دشاتی؟
-حوصله ام سر رفته بود..بعد سفر همش تو خونه موندم ...
با خنده استرات زد و گفت: خودم نوکرت هم هستم.
راه افتاد و من در جوابش گفتم: امروز چه روز خوبیه نه فرزین؟
-چطور؟
-نمیدونم اما همش فکر میکنم قراره یه اتفاق خوبی برام بیته از درون شادم.
-نه عزیزم امروز با روزهای دیگه فرق نداره...اشکال از یه جای دیگه است.
-از کجا؟
-حالا....

************.
با هم وارد یه کافی شاپ شدیم و روبه روی هم شنستیم ..فرزین قهوه اسپرسو سفارش داد و منم یه نسکافه و کیک شکلاتی به یاد گذشته ها.
وقتی سفارشهامون رو آرودن فرزین زود یه قلپ از قهوه اش رو خورد و قیافه اش فوری تو هم رفت ...فنجونش رو گذاشت روی میز و یه برش بزرگ از کیک من رو خورد که گفتم: هوو این مال من بود.
-خفه بابا...خیلی تلخه.
-خب مگه مجبوری تلخترین قهوه رو سفار ش بدی؟
-آخه تا حالا اسپرسونخورده بودم ..اینم که مجانی بود...
و بعد صورتش رو یه خنده خیلی پهن و بزرگ پوشوند.
زیر لب گفتم: ندید بدید!
-بهروز قربونت یه نسکافه هم برای من سفارش بده ...جون تو این قهوه قابل خوردن نیست.
فنجون دست نخورده خودم رو سر دادم طرفش و گفتم: مگه سر کنج نشسته ام بیا ما ل من رو بخور!
-خسیس یه بار ما رو مهمون کردی!
-حرف نزن ...همین رو بخور.
فنجون رو من رو بلند کرد و مز مزه اش کرد و وقتی از طعمش مطمئن شد روی صندلیش راحت لم داد و گفت: اگه تا وقت عروسی بودی بگو دعوتت کنم.
-مگه داماد تویی؟
-منو وعلی نداریم.
-حوصله این جور مجلسها رو ندارم.
-واقعا خیال کردی ما حوصله تو رو داریم؟...نه برادر من واسه دل تو نمیخوام بگم بیایی...میخوام برامون اونشب بزنی..
-مگه من نوازنده باباتم؟
-خیلی هم دلت بخواد!
قهوه تلخ فرزین رو یک نفس سر کشیدم و چشمامر و بستم و تا تلخی قهوه رو با تمام وجو حس کنم.
فرزین با لحن شوخی گفت: هنوزهم میگی امروز روز خوبیه؟
چشمامر و باز کردم و دیدم یه تیکه کیک زده سر چنگال و اون رو به طرفم دراز کرده...چنگال رو گرفتم و گذاشتمش تو دهنم ...شیرین بود...شیرین شیرین....مثل خود شیرین..زیر لب گفتم:شیرینه!
-آره.
از حالم اومدم بیورن و گفتم: راستی فرزاد چطوره؟
-خوبه...بعداز سفر دیگه درست و حسابی ندیدمش...فکر کنم طرف حسابی دمش رو چیده.
-ما سه نفر هم چه مثلثی شدیم تو سرنوشت و عشق!
قیافه متفکری گرفت و سرش روتکون داد.
هنوز هم بهش فکر میکتی؟
نگاهش رو از میز بلند کرد و بهم خیره شد.
جوابی نداد اماچشمهاش به جای خودش بهم جواب دادن...
یکم دیگه نشستیم و بعد بلند شدیم و رفیتم طرف ماشینش ...تا سوار شدیم فرزین دوباره رادیوش رو بلند روشن کرد که صدای شاد فرزاد تو ماشین پخش شد که میگفت: این روزها هر کی جایی گیر میکنه و میگه تو ترافیک موند م...همه هم ازش قبول میکنن الا ما بی نواها...اگه بگیم تو ترافیک موندیم به جای همدردی یک توبیخی میاد برامون و این میشه روزگارمون.
فرزین بلند خندید و گفت: برای اینکه خوب اون ذاتت رو شناختن اق داداش...صبح خواب مونده و دیر رسیده حالا توقع داره براش فرش قرمز هم پهن کنند..
-فرزاده؟
-آره خودشه.
صدای فرزاد دوباره تو ماشین اوج گرفت که داشت با یه شنونده بحث میکرد .
-خب حالا کجا میری؟
-برگریدم خونه.
-جان من؟ چه پسر خوبی هستی تو بهروز...از این به بعد تا دلت هوای من رو کرد سه سوته خبرم کن...
-حالا دارم ملاحظه ات رومیکنم ...قبل رفتن حتما تلافیش رو سرت ردمیارم.
-ای بی وجدان...بابا م میگفت سلام گرگ بی طمع نیست من باورم نمیشد!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
نیم ساعت بعد جلوی در خونه نگه داشت و برنامه فرزاد همچنان ادامه داشت و اون تقریبا دیگه دشت خودش رو میکشت.
فرزین خاموش کرد ماشینش و برگشت طرفم و گفت: میگم اگه تنهایی شب بیا خونه ما.
-نه قربانت.
-جدی میگم..هیچکی نیست...فرزاد هم آخرشب میاد...خونمون رو که یادته ...دو طبقه بود..بیا میبرمت طبقه بالا...
-دیگه چی؟
-دیگه هیچی...ها چرا فقط اجاره دو هفته ای که سرمون خراب بشی رو ازت میگیرم..
-تو هم خوشحالی ها...من خودم خونه وزندگی دارم..
همون لحظه تلفنم زنگ زد که دیدم از املاک...جواب دادم و اقای احمدی بهم گفت اون دو روزی که نبودم مشتری اورده و طرف پسندیده و فقط شرطش اینکه تا اخر هفته تخیله کنم.
منم قبول کردم وگفتم شب میام بنگاه قولنامه کنیم.
تتلفنم که تموم شد چشمم افتاد تو چشمای فرین دوتایی زدیم زیر خنده که گفت: میبینم که یدگه خونه و زندگ یهم نداری!
-چرا دارم اما تا اخر این هفته فقط.
-چه خوب...تا من دور میزنم برو خره و پرتهات رو بردار و بیار.
-چی میگی واسه خودت...اینقدرها هم بیچاره نشدم هنوز.
-این رو من تشخیص میدم نه تو..
صدای بلند فرزاد که بلند داد زد : آهای با توام عیدت مبارک هر دومون رو از جا پروند ...فرزین که حسابی عصبانی شده بود داد زد: ا ی درد و مرض...مگه کرن ملت که اینجوری هوار میکشی؟
و بلافاصله موج رو عوض کرد..شبکه بعدی داشت یه موسیقی خیلی ملایم ر و پخش میکرد....
-ای بابا تو که هنوزنشستی...بجنمب دیگه ...
-فرزین جان مادرت گیر نده.
-نیمشه.
-باشه پس یه کاری...من شب میام قبول؟
-چرا شب؟
-منو تو جغدیم ..شبها خواب ندرایم ...اینجوری بهتره دوتایی تا صبح حوصلمون هم سر نمیره.
-باشه پس شب منتظرمها..
-چاکرتم باشه.
با هم دست دادیم و خدافظی کردیم و برگشتم که پیاده بشم که یهو تمام تنم مور مور شد ...حس کردم یه میله داغ از پشتم فرو کردن تو سینهام و از تو قلبم کشیدنش بیرون.
نمیتونستم باور کنم.
مبهوت برگشتم طرف فرزین و و حشت زده و شوکه شده نگاهش کردم...چیزی رو که داشتم میشنیدم باورم نیمشد.
نگاهم رو از فرزین به ضبط ماشین دوختم ...انگا رکه ضبط یه موجود زنده شده بود ...
تمام وجودم شده بود دوتا گوشم...صدایی که داشت تو ماشین پخش میشد رو میشناختم..بهتر از خودم...با رویا این صدا و صاحبش شبهای زیادی رو به خواب رفته بودم و روزهای زیادی رو در حسرتش سوخته بودم.
نه امکان داشت اشتباه کرده باشم...این نوای اشنا فقط میتوسنت متعلق به یک نفر باشه و اون یک نفر هم کسی نبود جز شیرین!
داشت میگفت: هرکس برای خودش یه آدم دیگه است.هرکسی خودش رو یه ادم دیگه تصور میکنه.
حتی خود من.
همه ما ادمها تاریخ تولدمون با تاریخ شناسنامه مون فرق میکنه...اما اگه تصمیم گرفتی کس دیگه ای باشی...دوباره متولد بشی...پس...
یکهو صدای مردونه ای بلند گفت: تولدت مبارک کوچولو.
از جا پریدم...دوباره به فرزین خیره شدم...با دنیایی از سوال که حتی قادرنبودم به زبون بیارمشون.
فرین هم که با دیدن حال من حسابی ترسیده بود با صدای لرزون ونگرانی گفت: چه ات شد بهروز؟
با سدت به ضبط اشاره کردم و به زحمت گفتم: اون!!!
-رادیو؟
-اون صدا؟!!!
خیلی خونسرد گفت: شیرین رو میگی؟
حس کردم تمام مویرگهای سرم رو کشیدن : شیرین؟!!!!
-آره دیگه...بابا همین فامیلمون...همین که گفتم خواهر زن علی...
یکهو تمام اتفاقات این چند روز مثل برق از جلو چشمم رد شد...تمام حرفهایی که فرزین درباره خواهر زن پسر عموش گفته بود تو سرم تکرار شد و اخر سر رسیدم به اون پله تو ویلا شمال.
تمام تنم داغ بود ونبض هام دل میزد بازهم تکرار کردم: شیرین؟
-اه چندبار میگی؟ گفتم که اره...اصلا وایستا ببینم جریان چیه درام غیرتی میشم.
یکدفعه ازخود بی خود شدم و داد زدم: مرتیکه دارم بهت میگم اون شیرینه...میفهمی ...شیرین...شیرین من.
متعجب نگاهم کرد: چی میگی تو؟
سرم داشت از درد میترکید ...با دستهام محکم شقیقه ها رو گرفتم و نالیدم: خدا...خدا..چطور ممکنه...اینهمه سال...اینهمه نزدیک!
تو ذهم دنبال یه مقصر میگشتم..یه دلیل که تموم این سالها با فاصله به این کمی من ندیده بودمش ...چشمم افتاد به فرزین ...شعله های خشم تو وجودم زبونه کشید...به طرفش حمله بردم و یقه اش رو گرفتم وداد زدم: چرا؟ چرا ازم مخفی کردی ها؟
-هو چته؟ چرا رم میکنی؟کی ازت مخفی کرد؟ چی رو اصلا...من که هزار بار بهت گفتم بیا این دختره رو ببیین توهی ناز وادا در اوردی.
دستهام شل شد ...راست میگفت..چقدر بهم اصرار کرده بود.......با بدنی سست و بیحس از ماشین پیاده شدم و جلوی در ایستادم که فرزین هم پیاده شد وگفت: وایستا ببین من هنوز هم سر در نمیارم...
مثل خوا ب موند هها نگاهش کردم: نمیدونم..خودمم هنوزنمیدونم.
بعد انگار تازه یادم افتاد باید بپرسم گفتم: تنهاس؟
-معلومه که تهاست اگه نبود که فرزاد...
اما ادامه حرفش رو خورد و سکوت کرد...
یادم اومد که فرزین گفته بود فرزاد دنبالشه..دنبالشه...!!!!!
این کلمه مثل ناقوس تو سرم داد ...
-باید ببینمش...هیمن الان فرزین.
کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت: بذار یکم فکر کنم...تو بهروزی ..اونم شیرین...همون که برام گفتی...تااینجاش درست..خب!حالا میخوای ببینیش؟
-آره.
-چرا؟
بر افروخته فریاد زدم: چیه نکنه میخوای دودستی تقدیمش کنم به داداشت...بهت دارم میگم باید ببینمش...همین الان میفهمی؟
-خب باشه باشه...اروم باش...باید یکیم صبر کنی.
مثل دیونه ها خندیدم و به حالت تهدید انگشتم رو تو هوا تکون دادم و گفتم: نه...دیکه نه...همین حالا...
-یکم به خودت مسلط باش ...نا سلامتی تو مردی.
-خفه شو فرزین...منو ببر پیشش.
-باشه داد نزن...یکدقیقه صبر کن...
گوشیش رو از جیبش بیرون اوردم و شماره ای گرفت...من ملبه جدول نشستم و زل زدم بهش.
-لعنت...خونه نیست.
شماره دیگه ای رو گرفت و صبر کرد ولی کسی جواب نداد...زیر لب باز فحشی داد و باز شماره دیگه ای گرفت:الو...سلام علی..چطوری؟ نه مرسی؟ علی یه دقیقه ..شیرین کجاست خبر داری؟کی؟ خب...ها..باشه ..نه مرسی..کی برمیگردن حالا؟ها باشه باشه نه...گفتم که قبلا...ای بااب گفتم که باشه...خب فعلا.
تماس رو قطع کرد وگفت: نیستن با شیدا رفتن لباس عروس رو تحویل بگیرن ...
سرم رو محکم فشار دادم وگفتم: فرزین من باید ببینمش.
-باشه توبرو تو خونه من میرم پیداش میکنم میارمش پیشت...فقط قول بده اروم باشی....
-چی میگی تو ...من یدگه یه دقیقه هو تحمل ندلرم.
-بهروز ادم باش..دارم بهت میگم برا ت میارمش ...تو برو خونه.
چیزی نگفتم چون توان مخالفت نداشتم...هنوز تو شوک بودم...شوک پیدا کردنش بعد از 4 سال.
فرزین سوار ماشینش شد و تخته گاز رفت...منم با پاهای سنگینی که انگار به هرکدومشون یه وزنه اویز بود رفتم طرف خونه.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
باشه...خب فعلا.
تماس رو قطع کرد وگفت: نیستن با شیدا رفتن لباس عروس رو تحویل بگیرن ...
سرم رو محکم فشار دادم وگفتم: فرزین من باید ببینمش.
-باشه توبرو تو خونه من میرم پیداش میکنم میارمش پیشت...فقط قول بده اروم باشی....
-چی میگی تو ...من یدگه یه دقیقه هو تحمل ندلرم.
-بهروز ادم باش..دارم بهت میگم برا ت میارمش ...تو برو خونه.
چیزی نگفتم چون توان مخالفت نداشتم...هنوز تو شوک بودم...شوک پیدا کردنش بعد از 4 سال.
فرزین سوار ماشینش شد و تخته گاز رفت...منم با پاهای سنگینی که انگار به هرکدومشون یه وزنه اویز بود رفتم طرف خونه.
تا وقتی فرزین از کوچه خارج نشد به خودم نبومدم ...با پاهایی که به سنگینی سرب بود راه افتادم ...
تمام ذهنم خالی شده بود...انگار یخ زده بود.
هبچ فکری نداشتم!
هیچ تصوری...!
انگار مغزم رو شسته بودن...!
خودم روی جدول انداختم و دستم فرو بردم تو یقه ام و زنجیر رو بیرون کشیدم ...و سعی کردم با همه سلولهای مغزم تصویرش رو تو ذهنم بازسازی کنم...
اما هرچی بیشتر تلاش میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.
تو ذهنم فقط یه صدا بود...اونم زنگ صدای شیرین بود که بعد از4 سال شنیده بودم...!
زیر لب گفتم بالاخره اونروز رسید...
باید به خودم مسلط میشدم...روزی که منتظرش بودم رسیده بود و شاید تا چند ساعت دیگه من و اون با هم روبه رو میشدیم!!!
فقط چند ساعت!!!
بایدبه خودم می اومدم و خودم رو جمع و جور میکردم...کلی حرف داشتم...کلی داد...فریاد و اعتراض؟
کلی سوال!
از اینکه چرا؟
بخاطر چی؟
و ....
امروز روزی بود که من به جوابهام میرسیدم!
-سلام آقا.
سرمر و از روی زانوم بلند کردم و سلیمان رو دیدم که جلوم وایستاده.
حوصله حرف زدن نداشتم ...فقط سر تکون دادم ...فکر میکردم میره سر کارش اما از جاشتکون نخورد همونطوری جلوم ایستاده بود و نگاهم میکرد.
و مدام عقب و جلو میرفت انگار استرس داشته باشه.
بی حوصله گفتم: چیه؟
کلاهش رو با دست راستش برداشت و بین دو تا دستهاش گرفت و فشارش داد: راسنش...راستش...آقا...چند دقیقه پیش...
و بعد ساکت شد و به زمین خیره شد.
-دِ حرف بزن دیگه...
-راستش چند دقیقه پیش...یکی زنگ زد اینجا و ...
-خب؟!
از رفتار مشکوک سلیمان بی اختیار یاد ثریا افتادم و ترس برم داشت ...صاف نشستم و عصبی غریدم: بگو دیگه !
-یکی زنگ زد اینجا ..گمونم پسر ثریا خانوم بود و مصل اینکه خواهر زاده اش.
یکدفعه خیز برداشتم طرف سلیمان و گفتم: خواهر زاده اش ؟ چی ؟ ها ؟
اونم که هل شده بود با تپه تته ادامه داد: مصل اینکه خواهر زاده اش تصادف کرده بود و ..
تنم یخ کرد ...مات موندم ...چند ثانیه طول کشید تا مغزم معنی جمله سلیمان رو تجزیه و تحلیل کنه ..با تردید پرسیدم : شیرین؟
-نمیدونم والا آقا...ثریا خانوم تا خبر رو شنید تو سر زنون رفت.
-کدوم ...کدوم بیمارستانه؟
-همین سر چهارراه خودمون.
دیگه صبر نکردم به سمت ماشینم دویدم و با آاخرین سرعتی که داشت تخته گاز از کوچه بیرون زدم و وارد خیابون شدم...صدای بوق اعتراض امیز ماشنیهای پشت سر رو میشنیدم اما اصلا نیمفهمیدم باید چیکار کنم و همینطوری میتازوندم.
چراغ قرمز رو رد کردم و بالاخره ساختمون بیمارستان از پشت یک آپارتمان اومد بیرون.
بی اونکه ماشین قفل کنم یا ببینم کجا و چطوری پارکش کردم زدم بیرون و دویدم سمت وردی...
تمام تنم نبض شده بو.د و زنجیر دور گردنمم مدام تکون میخورد و حلقه هی میخورد به قلبم و بهش ضربه میزد...دوتایی با هم میتپیدن انگاری!
پله ها رو دو تا سه تا رد کردم و وارد سالن شدم.
سالن شلوغ و مملو از ادم ...چشمامو بین ادمها گردوندم اما هیچ صورت آشنایی ندیدم.
صدایی تو سرم بهم گفت برو جلو...
و من راه افتادم ...مستقیم..درست جایی که تابلو اورژانس داشت.
صدا با نگرانی ازم پرسید : یعنی شیرینه؟
ولی جوابی بهش ندادم..یعنی جراتش رو نداشتم.
وارد اورژانس شدم ..چند قدم جلوتر و بعد یکهو....
یکهو تمام درد و رنجی که تو این 4 سال ا زدوریش کشیده بودم تو قلبم تیر کشید و....
دیدمش...!
روبه روم ایستاده بود و به دیوار تکیه داده بود...
با مانتوی سبز خوشرنگ و شال همرنگش...پاهام سست شد ...دوباره پرسیدم: یعنی شیرینه؟
از تصور اینکه اون نباشه نمیتونستم حتی قدم از قدم بردارم.
دِ یالا دیگه مرد ....به خودت بیا!
جلو رفتم...یک قدم...دو قدم و بعد روبه روش ایستادم!
چند ثانیه ای طول کشید تا متوجه من بشه ...سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
تمام این 4 سال منتظر همین لحظه بودم ....منتظر لحظه ای که نگاه اغوا گرش یکبار دیگه من رو به ضیافت روحش مهمون کنه!
اما چشمهایی که الان جلوی روم بود هیچی توش نبود!
نه نیروی مرموز نگاه شیرین و حس شادی و سرزندگی نگاه شیدا
این چشمها نه متعلق به شیرین بود و نه شیدا!
فقط دو تا تیله مشکی سرد و تو خالی بود!
لبام رو به زحمت تکون دادم و گفتم : شیرین؟
اما هیچ عکس العملی ندیدم.
هیچ تغییری تو اون نگاه مات پیدا نشد.
خواب بود انگاری!
بلندتر صداش کردم: شیرین؟
نگاهش دقیقتر شد..مردمکهاش لرزید ..اما هنوز هیچی نمیگفت...دیگه کنترلم رو از دست دادم ...بازوش رو محکم گرفتم و تکونش دادم و غریدم: حرف بزن لعنتی...تو شیرینی یا شیدا؟
به خودش اومد انگاری ...چشماش پر اشک شد و مستقیم زل شد تو چشمام ...لبهاش لرزید و اروم گفت: شیدا....
تمام روحم به لرزه افتاد...به تپش...
حالم رو نیم فهیمدم ...تمام دلتنگیک یکجا اومده بود سراغم...انگار من خودم شده بدودم دلتنگی ...دلتنگی شده بود من!
دستم رو گذاشتم پشت گردنش و فشار خفیفی بهش دادم و گفتم:آروم باش...همهچی درست میشه...
-شیرین؟!!!
صدای مردونه عصبی تو سالن طنین انداز شد و شیرین یکه ای خورد و نگاهش رو دوخت پشت سرم.
منم برگشتم و ناباورانه چهره عصبی و برافروخته فرزاد رو پشت سرم دیدیم!


پایان فصل یازدهــــــــــــــم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 5 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شايد وقتى ديگر !!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA