انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

شايد وقتى ديگر !!


مرد

 
فصل دوازدهــــــــــم

-خب حالا منظور شما دوتا خواهر چیه که عین هم لباسی پوشیدین؟
من و شیدا نگاهی به هم انداختیم و دوتایی سرهامون رو بهم نزدیک کردیم و ریز ریز خندیدیم.فرزین باز با شیطنت نگاهمون کرد و گفت: میگم شما دو تا خواهر هم خیلی خطرناکین ها!-چرا آقا فرزین؟فرزین یه نگاه به فرزاد و یه نگاه به شیدا کرد و خیلی آروم طوریکه فرزاد و علی نشنوند گفت: بیچاره این شوهرهای آینده زندگی شما دوتا ! باید خیلی حواسشون جمع باشه و الا افتضاحی به بار می آد ها!مونده بودم بخندم یا با یه سیلی محکم بهش بفهمونم چه چرتی پرونده !واقعا اون بشر وقاحت رو به حد خودش رسونده بود...اخم ها م رو در هم کشیدم و طوری نشستم که بفهمه اصلا از شوخیش خوشم نیومده اما شیدا برعکس من نیشش تا بنا گوشش باز شده بودو داشت به حرف فرزین میخندید!فرزین هم که رو داده ی خدایی بود و اصلا خجالت تومرامش معنایی نداشت .همونطور که داشت ماهی تو بشقابش رو پاک میکرد رو به علیرضا گفت: میگم علی تو چه جوری شیدا خانم رو از شیرین خانم تشخیص میدی؟علیرضا نگاهش رو مستقیم به شیدا که کنار من نشسته بود دوخت و لبخند قشنگی زد و دستش رو روی قلبش گذاشت و جواب داد: از اینجا پسر!شیدا هم خندید و گفت: عشق دیگه! چی کار ش میشه کرد؟!فرزین بور شده بود که جوابی بده..جواب هم داد اما من نشنیدمش ...یعنی اصلا تو اون فضا نبودم که بخوام بفهمم اون چی گفت و شیدا چی جوابش رو داد...داشتم به این فکر میکردم که چرا هیچوقت بهروز مثل علی نتونست من رو از شیدا تشخیص بده؟چرا اون مدام ما دوتا رو باهم اشتباه میگرفت؟چرا اون هیچ وقت مثل علی از روی قلبش من رو نشناخت؟صدای بلندی تو سرم داد زد: بدبخت تا کی میخوای خودت رو گول بزنی ...مگه اصلا عشقی هم در کار بود که اون بخواد از روی اون تو رو بشناسه؟ و با زدلم از خودم میپرسه: پس اگه عشق نبود چی بود؟سر و صدای جمع دور و برم رو میشنوم که هرکس داره چیزی میگه و بحثشون حسابی داغ شده اما من هیچی نمیفهمم...من فقط داشتم به یه چیز فکر میکردم ....و اونم بهروز بود ...بهروز و سفری که با اون به شمال داشتم!اون روز مثل یه پرده نمایش جلو چشمام ظاهر شد...***************.*********.همه تو ماشین بهروز نشسته بودیم.بهروز برخلاف میلش و فقط بخاطر مادرش مجبور شده بود که بهراد رو هم همسفرمون کنه.من هم شیدا رو با خودم آوردم .البته نه به اصرار کسی از ترس اینکه گند بزنم و فقط برای اینکه شیدا بهم قوت قلب میداد اون رو مجبور کردم که باهام بیاد.هرچند که حضورش بیشتر شبیه نقش سر خر رو بازی میکرد تا قوت قلب!اما هرچی که بود می ارزید!بهروز و بهراد جلو نشسته بودند و نوبتی جاهاشون رو عوض میکردند ومن و شیدا ومریم هم عقب بودیم.صبح زود بعد نماز صبح راه افتادیم...یعنی بهروز اومد جلوی خونمون دنبالمون.و وقتیکه من و شیدا رو درست شبیه هم تو مانتو شلوار طرح سنتی و یک شکل دید قیافه اش خیلی دیدنی بود...مشکوک جلو اومده بود و کلی به دو تائیمون نگاه کرده بود تا بالاخره من از رو رفتم و سرم رو انداختم پائین اما شیدا با پر رویی همجنان به بهروز خیره مونده بود ...بهروز اون روز خندیده وگفته بود: شما دو تا خواهر عجوبه خلقتین!-شما چی؟بهروز متعجب در حالیکه یه ابروش رو بالا میداد پرسیده بود: ببخشید شیدا خانم من چی یعنی چی؟-هیچی راستش منظور خاصی نداشتم فقط میخواستم شما راحت تر من و از شیرین تشخیص بدین .و بعد رفت و کنار مریم نشست و باهم گرم صحبت شدن.نیم نگاهی به بهروز انداختم که دیدم داره بهم میخنده ...لبم رو به دندون گرفتم و زیرلب گفتم :ببخشید شیداست دیگه!دستش رو روی سینه اش گذاشت و آروم فت: اما شیرین یه چیز دیگه است!سرم رو از خجالت پائین انداختم و بهروز خنده صدا داری کرد و همونطور که در رو برام گرفته بود زیر گوشم زمزمه کرد: عاشق همین خجالت کشیدن هاتم !*******.***.-اوهوی ببند اون نیشت رو آبرومون رو بردی!درد بدی تو پهلوم حس کردم و با ناراحتی به بغل دستم نگاه کردم که دیدم شیدا داره عصبی نگاهم میکنه.-هی ..چته تو؟شیدا باحرص چنالش رو تو ماهیش فرو برد و زیر لب گفت: خاک برسرت کنن الاغ! از کی زل زدی به اون طرف؟ بیچاره ..بمیرم براش ...حالااون لبخند ژکوند چیه گوشه لبت؟با تعجب روم رو برگردوندم و نگاه فرزاد رو روی خودم دیدم !دوباره به شیدا خیره شدم و گفتم: چی میگم؟من؟!-نه عمه من! همه باید بفهمن خواهر من یه تخته اش کمه؟ نمیشد دو دقیقه دیرتر بری خاطره گردی؟ ای خدا نگذره ازت بهروز با این همه خاطره ای که برای این مادر مرده گذاشتی!زیر چشمی به فرزاد که حالا دمق شده بود نگاه کردم و یواشکی از شیدا پرسیدم: همه فهمدین؟-نه اون طور که تو زل زده بودی فقط مونده بود اموات نفهمن که احتمالا به زودی میفهمن!تمام حس خوب و قشنگی که از یاد آوری اون روز تو وجودم بیدار شده بود یکدفعه ته کشید و یه مزه تلخ دهنم رو پر کرد...نمیدونم چم شد اما یهو بلند شدم و اون جمع روترک کردم ..فصل نهم *(بخش دوم)به محض رسیدن بهراد از ماشین پیاده شده بود و زیربغل های مامان رو گرفت و برده بود داخل ویلا.شیرین از عقب داشت بهم نگاه میکرد و من هم از تو آینه به اون... اونسال هم وقتی رسیدیم ویلا شب شده بود ...شب رو خیلی دست داشتم ..از وقتی بچه بودم با تاریکی انس بیشتری داشتم اما اونشب حال خوب نبود.از دورن حس میکردم تو هزار تویی فرو رفتم و هر لحظه بیشتر تو راههای پیچ در پچ اون گم میشم.ته دلم میلرزید...میترسیدم.شاید هم یه دلهره ساده بود که من اونقدر بزرگش کرده بودم.درست نمیدونم...شاید اگه میتونستم بهراد رو از زندگیم حذف کنم و شرم وحیا شیرین هم کمتر میشد یه نفس راحت میکشیدم و میشد امیدوار باشم .اما فعلا همه چیزهایی که دست و پا ی من رو میبست وجود داشتن و باعث میشدن که من نتونم بفهمم آخر کار عشقم به کجا میرسه؟!چشمام رو بستم و پشت پلکهای بسته ام تصویر چشماهای خیس از اشک شیرین تو شب مهمونی تصور کردم ...وقتی که بدون هیچ نقابی رو چهره وسخصیتش بهم گفته بود دوستم داره!-آقا بهروز؟صدای ضربه ای که به شیشه ماشین میخورد خاطره زیبای اون شبم رو از هم درید ...به خودم اومدم و به کسی که کنار ماشین ایستاده بود چشم دوختم.اول خیال کردم شیرینه امانه شیدا بود...از وسط راه شیرین روسریش رو عوض کرد و یه روسری براق آبی سرش کرد ...خودم بهش گفتم...دلم نمیخوسات بهرادهر بار که میخواد بااون حرف بزنه زل بزنه تو چشماش و به قول خودش این دوتا خواهر رو از برق نگاهشون بشناسه!-بله شیدا خانم؟ بفرمائید؟-عذر میخوام شما نمیخوائین کمک کنین؟...من و شیرین هنوز دوره باربری رو پاس نکردیم!-منم هنوز اون دوره رو نگذروندم اما میدونین بعضی چیزها باید تو ذات آدم باشن مثل حمالی که ذات ما مردهاست!پیاده شدم و روبه روی شیدا ایستادم ...اونم داشت خیر ه نگاهم میکرد و لبخند باریکی گوشه لبش بود .-اگه جسارت شد عذ رمیخوام .خندید و جواب داد: نه این چه حرفیه ...اتفاقا داشتم به عمق حرفتون فکر میکردم...با دست به ساکها و چمدونهای رو باربنداشاره کرد و گفت: میدونین آقا بهروز من با نظرتون کاملا مواقم....بالاخره هرکسی رو بهر کاری ساختن...شما آقایون رو برای حمالی و ما خانم ها رو هم برای مدیرت و نظارت به کار شما مردها تا یه وقت خدای نکرده گند نزنین!پس بااجازه تون ما به وظیفه مون برسیم!خنده بلندی سر دادم و برگشتم تا عکس العمل شیرن روهم ببینم که دیدم کنار صندوق عقب ایستاده و داره سعی میکنه خودش تنهایی چمدونش رو بیرون بکشه.انگار اصلا متوجه بحث ما دونفر نشده بود!شیدا که مسیر نگاه من رو دنبال کرده بود گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
روباش داریم برای کی تبلیغات میکنیم!...چی کار میکنی دختر؟ این چیزها چیزه!شیرین انگاراز خواب پریده باشه یکدفعه به خودش اومد ودور و برش رونگاه کرد ...ا زحالت نگاهش فهمیدم که اونم مثل من درگیر و دار احوالات دورنی خودشه...ته دلم یکم لرزید ...میترسیدم پشیمون شده باشه..آخه اون شخصیت دمدمی مزاجی داشت و هیچ وقت نیمتوسنتم حدس بزنم یه دقیقه دیگه چه تصمیمی ممکنه بگیره؟!-شما دوتا تا خود صبح میخوایین همینطوری وایستین؟به خود اومدم و گفتم: اگه وایستیم شما ناراحت میشین شیدا خانم؟شیدا دستهاش رو روی سینه حلقه کرد : نه خدا رو شکر دوتایی لنگه همین...خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده!و بعد غر غر کنان رفت اونطرف ویلا و گفت: معلوم نیست دوتایی تو کدوم باغ دارن سیر میکنن؟شیدا که رفت نگاهم رو انداختم رو صورت خسته شیرین...سرش پائین بود و همچنان داشت تلاش مکرد که چمدونش رو بیرون بیاره..تازه معنی حرفهای شیدا و غرغرهاش رو فهمیدم ...با دو قدم بلند خودم رو به شیرین رسوندم و دستگیره چمدونش رو گرفتم.دستم رو که دید فوری دستهاش رو کنار کشید و سرش رو بالا آورد ...چشماش دنیا حرف باهام داشت و من خوب میدونستم چی داره مگه...اما جرات جواب دادن به سوالهاش رو نداشتم.همنطور که چمدون رو با یه حرکت سریع بیرون آوردم بهش گفتم: تو شیدا تو قطب همنام همین!خندید و خیلی آهسته گفت: تا چند ساعت پیش که نظر دیگه ای داشتین!شونه هام رو با بی قیدی بالا انداختم و گفتم: ولی خیلی خوبه که اینقدر با هم فرق دارین .-تافرق داشتن رو چی معنی کنیم و چه نفعی ازش ببریم؟جواب موذیانه ای داده بود واین من رو سرحال می آورد برای همین باخنده گفتم: حداقل نفعش برای من این بود که انتخابم رو محدود کرد..چون در اونصورت نمیدونستم کدومتون رو میخوام!-یعنی الان دیگه واقعا میدونی؟-اینطور فکر مکینم!اومد کنارم و بهم خیره شد...بدون خجالت و رنگ و وارنگ شدن...ای کاش چیز دیگه ای از خدا میخواستم!آروم گفت: شاید اشتباه کرده باشی!جا خوردم..یخ کردم..الحق که تو ضدحال زدن نفر اول بود.ضربه اش خیلی کاری بود و همه سرخوشیم رو از بین برد!تو ذهنم یه علامت سوال خیلی بزرگ نقش گرفت ...یه سوال بی جواب!چرا به من اعتماد نداری؟ چرا؟-شیرین خاله است! با تو کار داره.با صدای شیدا دوتایی گره نگاهمون پاره شد ...شیرین رفت سمت شیدا وگوشی تلفن رو ازش گرفت و مشغول حرف زدن شد ...اما من هنوز نگاهم بهش خیره مونده بود...داغی تنم آروم آروم کم شد و یک سرما و رخوت جا ش رو گرفت...دوباره داشتم تو خودم گم میشدم...تو خودم و هزاران سوال بی جوابی که داشتم...که مهم ترینش این بود: چرا باورم نداری شیرین؟ چرا؟؟!!!اونشب با همه خستگی که تو تنم بود تا نیمه های شب بیدا ر موندم و با خودم و افکارم کلنجار رفتم ...صدای تیک تاک ساعت شماطه دار همه اتاق رو برداشته بود و بهم میفهموند که باز هم یه شب دیگه داره میگذره و تموم میشه .نگاهم به سقف اتاق بود ...دلم میخواست از ورای اون سقف اتاق بالای سرم رو ببینم ...اتاقی که الان شیریین تو ش خوابیده بود..کمی خودم رو بالا و پائین بردم تا شاید تغییری در جام ایجاد بشه و خوابم ببره اما بی فایده بود...تختخواب مثل تخته ای سفت عذابم میداد و نمیذاشت خواب به چشمام راه پیدا کنه!عصبی نشستم و به دیوار سر د اتاق تکیه دادم.تیک تاک ساعت بلند تر شده بود یا حداقل اینجوری به نظر میرسید.بلند شدم و پنجره رو باز کردم ...نسیم خنکی به صورتم خورد و تازه فهمیدم که تنم خیس عرقه.لب پنجره نشستم و دستم رو تو جیب شلوارم فرو برد.همونجا بود...محکم تو مشتم فشردمش و بعد بیرون آوردمش.یه جعبه مخمل سرخ رنگ کوچیک کف دستم بود...تو تاریکی در جعبه رو باز کردم و به حلقه وسطش چشم دوختم.تو اون تاریکی هم برای من میدرخشبد ...اون حلقه رو دیروز براش خریده بودم اما هنوز جرات نداشتم بهش چیری بگم...اون تیکه فلز سرد برای من شده بود پایان همه چیزهای خوب و زیبای این دنیا فقط به شرطی که تو دست شیرین میرفت و ازم قبولش میکرد...نفس بلند و سوزناکی کشیدم و جعبه رو دوباره تو جیبم گذاشتم ...سرم رو به پنجره تکیه دادم و به هلال ماهی که بالای سرم بود خیره شدم...هنوز کامل نبود اما همون هلال باریک هم زیبا و آرامشبخش بود.نفس بلنددیگه ای کشیدم و زیرلب به خودم گفتم: وادارش میکنم باورم کنه. *******.-خب حالا منظور شما دوتا خواهر چیه که عین هم لباسی پوشیدین؟من و شیدا نگاهی به هم انداختیم و دوتایی سرهامون رو بهم نزدیک کردیم و ریز ریز خندیدیم.فرزین باز با شیطنت نگاهمون کرد و گفت: میگم شما دو تا خواهر هم خیلی خطرناکین ها!-چرا آقا فرزین؟فرزین یه نگاه به فرزاد و یه نگاه به شیدا کرد و خیلی آروم طوریکه فرزاد و علی نشنوند گفت: بیچاره این شوهرهای آینده زندگی شما دوتا ! باید خیلی حواسشون جمع باشه و الا افتضاحی به بار می آد ها!مونده بودم بخندم یا با یه سیلی محکم بهش بفهمونم چه چرتی پرونده !واقعا اون بشر وقاحت رو به حد خودش رسونده بود...اخم ها م رو در هم کشیدم و طوری نشستم که بفهمه اصلا از شوخیش خوشم نیومده اما شیدا برعکس من نیشش تا بنا گوشش باز شده بودو داشت به حرف فرزین میخندید!فرزین هم که رو داده ی خدایی بود و اصلا خجالت تومرامش معنایی نداشت .همونطور که داشت ماهی تو بشقابش رو پاک میکرد رو به علیرضا گفت: میگم علی تو چه جوری شیدا خانم رو از شیرین خانم تشخیص میدی؟علیرضا نگاهش رو مستقیم به شیدا که کنار من نشسته بود دوخت و لبخند قشنگی زد و دستش رو روی قلبش گذاشت و جواب داد: از اینجا پسر!شیدا هم خندید و گفت: عشق دیگه! چی کار ش میشه کرد؟!فرزین بور شده بود که جوابی بده..جواب هم داد اما من نشنیدمش ...یعنی اصلا تو اون فضا نبودم که بخوام بفهمم اون چی گفت و شیدا چی جوابش رو داد...داشتم به این فکر میکردم که چرا هیچوقت بهروز مثل علی نتونست من رو از شیدا تشخیص بده؟چرا اون مدام ما دوتا رو باهم اشتباه میگرفت؟چرا اون هیچ وقت مثل علی از روی قلبش من رو نشناخت؟صدای بلندی تو سرم داد زد: بدبخت تا کی میخوای خودت رو گول بزنی ...مگه اصلا عشقی هم در کار بود که اون بخواد از روی اون تو رو بشناسه؟ و با زدلم از خودم میپرسه: پس اگه عشق نبود چی بود؟سر و صدای جمع دور و برم رو میشنوم که هرکس داره چیزی میگه و بحثشون حسابی داغ شده اما من هیچی نمیفهمم...من فقط داشتم به یه چیز فکر میکردم ....و اونم بهروز بود ...بهروز و سفری که با اون به شمال داشتم!اون روز مثل یه پرده نمایش جلو چشمام ظاهر شد.
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
.همه تو ماشین بهروز نشسته بودیم.بهروز برخلاف میلش و فقط بخاطر مادرش مجبور شده بود که بهراد رو هم همسفرمون کنه.من هم شیدا رو با خودم آوردم .البته نه به اصرار کسی از ترس اینکه گند بزنم و فقط برای اینکه شیدا بهم قوت قلب میداد اون رو مجبور کردم که باهام بیاد.هرچند که حضورش بیشتر شبیه نقش سر خر رو بازی میکرد تا قوت قلب!اما هرچی که بود می ارزید!بهروز و بهراد جلو نشسته بودند و نوبتی جاهاشون رو عوض میکردند ومن و شیدا ومریم هم عقب بودیم.صبح زود بعد نماز صبح راه افتادیم...یعنی بهروز اومد جلوی خونمون دنبالمون.و وقتیکه من و شیدا رو درست شبیه هم تو مانتو شلوار طرح سنتی و یک شکل دید قیافه اش خیلی دیدنی بود...مشکوک جلو اومده بود و کلی به دو تائیمون نگاه کرده بود تا بالاخره من از رو رفتم و سرم رو انداختم پائین اما شیدا با پر رویی همجنان به بهروز خیره مونده بود ...بهروز اون روز خندیده وگفته بود: شما دو تا خواهر عجوبه خلقتین!-شما چی؟بهروز متعجب در حالیکه یه ابروش رو بالا میداد پرسیده بود: ببخشید شیدا خانم من چی یعنی چی؟-هیچی راستش منظور خاصی نداشتم فقط میخواستم شما راحت تر من و از شیرین تشخیص بدین .و بعد رفت و کنار مریم نشست و باهم گرم صحبت شدن.نیم نگاهی به بهروز انداختم که دیدم داره بهم میخنده ...لبم رو به دندون گرفتم و زیرلب گفتم :ببخشید شیداست دیگه!دستش رو روی سینه اش گذاشت و آروم فت: اما شیرین یه چیز دیگه است!سرم رو از خجالت پائین انداختم و بهروز خنده صدا داری کرد و همونطور که در رو برام گرفته بود زیر گوشم زمزمه کرد: عاشق همین خجالت کشیدن هاتم !*******.***.-اوهوی ببند اون نیشت رو آبرومون رو بردی!درد بدی تو پهلوم حس کردم و با ناراحتی به بغل دستم نگاه کردم که دیدم شیدا داره عصبی نگاهم میکنه.-هی ..چته تو؟شیدا باحرص چنالش رو تو ماهیش فرو برد و زیر لب گفت: خاک برسرت کنن الاغ! از کی زل زدی به اون طرف؟ بیچاره ..بمیرم براش ...حالااون لبخند ژکوند چیه گوشه لبت؟با تعجب روم رو برگردوندم و نگاه فرزاد رو روی خودم دیدم !دوباره به شیدا خیره شدم و گفتم: چی میگم؟من؟!-نه عمه من! همه باید بفهمن خواهر من یه تخته اش کمه؟ نمیشد دو دقیقه دیرتر بری خاطره گردی؟ ای خدا نگذره ازت بهروز با این همه خاطره ای که برای این مادر مرده گذاشتی!زیر چشمی به فرزاد که حالا دمق شده بود نگاه کردم و یواشکی از شیدا پرسیدم: همه فهمدین؟-نه اون طور که تو زل زده بودی فقط مونده بود اموات نفهمن که احتمالا به زودی میفهمن!تمام حس خوب و قشنگی که از یاد آوری اون روز تو وجودم بیدار شده بود یکدفعه ته کشید و یه مزه تلخ دهنم رو پر کرد...نمیدونم چم شد اما یهو بلند شدم و اون جمع روترک کردم ..به محض رسیدن بهراد از ماشین پیاده شده بود و زیربغل های مامان رو گرفت و برده بود داخل ویلا.شیرین از عقب داشت بهم نگاه میکرد و من هم از تو آینه به اون... اونسال هم وقتی رسیدیم ویلا شب شده بود ...شب رو خیلی دست داشتم ..از وقتی بچه بودم با تاریکی انس بیشتری داشتم اما اونشب حال خوب نبود.از دورن حس میکردم تو هزار تویی فرو رفتم و هر لحظه بیشتر تو راههای پیچ در پچ اون گم میشم.ته دلم میلرزید...میترسیدم.شاید هم یه دلهره ساده بود که من اونقدر بزرگش کرده بودم.درست نمیدونم...شاید اگه میتونستم بهراد رو از زندگیم حذف کنم و شرم وحیا شیرین هم کمتر میشد یه نفس راحت میکشیدم و میشد امیدوار باشم .اما فعلا همه چیزهایی که دست و پا ی من رو میبست وجود داشتن و باعث میشدن که من نتونم بفهمم آخر کار عشقم به کجا میرسه؟!چشمام رو بستم و پشت پلکهای بسته ام تصویر چشماهای خیس از اشک شیرین تو شب مهمونی تصور کردم ...وقتی که بدون هیچ نقابی رو چهره وسخصیتش بهم گفته بود دوستم داره!-آقا بهروز؟صدای ضربه ای که به شیشه ماشین میخورد خاطره زیبای اون شبم رو از هم درید ...به خودم اومدم و به کسی که کنار ماشین ایستاده بود چشم دوختم.اول خیال کردم شیرینه امانه شیدا بود...از وسط راه شیرین روسریش رو عوض کرد و یه روسری براق آبی سرش کرد ...خودم بهش گفتم...دلم نمیخوسات بهرادهر بار که میخواد بااون حرف بزنه زل بزنه تو چشماش و به قول خودش این دوتا خواهر رو از برق نگاهشون بشناسه!-بله شیدا خانم؟ بفرمائید؟-عذر میخوام شما نمیخوائین کمک کنین؟...من و شیرین هنوز دوره باربری رو پاس نکردیم!-منم هنوز اون دوره رو نگذروندم اما میدونین بعضی چیزها باید تو ذات آدم باشن مثل حمالی که ذات ما مردهاست!پیاده شدم و روبه روی شیدا ایستادم ...اونم داشت خیر ه نگاهم میکرد و لبخند باریکی گوشه لبش بود .-اگه جسارت شد عذ رمیخوام .خندید و جواب داد: نه این چه حرفیه ...اتفاقا داشتم به عمق حرفتون فکر میکردم...با دست به ساکها و چمدونهای رو باربنداشاره کرد و گفت: میدونین آقا بهروز من با نظرتون کاملا مواقم....بالاخره هرکسی رو بهر کاری ساختن...شما آقایون رو برای حمالی و ما خانم ها رو هم برای مدیرت و نظارت به کار شما مردها تا یه وقت خدای نکرده گند نزنین!پس بااجازه تون ما به وظیفه مون برسیم!خنده بلندی سر دادم و برگشتم تا عکس العمل شیرن روهم ببینم که دیدم کنار صندوق عقب ایستاده و داره سعی میکنه خودش تنهایی چمدونش رو بیرون بکشه.انگار اصلا متوجه بحث ما دونفر نشده بود!شیدا که مسیر نگاه من رو دنبال کرده بود گفت: ما روباش داریم برای کی تبلیغات میکنیم!...چی کار میکنی دختر؟ این چیزها چیزه!شیرین انگاراز خواب پریده باشه یکدفعه به خودش اومد ودور و برش رونگاه کرد ...ا زحالت نگاهش فهمیدم که اونم مثل من درگیر و دار احوالات دورنی خودشه...ته دلم یکم لرزید ...میترسیدم پشیمون شده باشه..آخه اون شخصیت دمدمی مزاجی داشت و هیچ وقت نیمتوسنتم حدس بزنم یه دقیقه دیگه چه تصمیمی ممکنه بگیره؟!-شما دوتا تا خود صبح میخوایین همینطوری وایستین؟به خود اومدم و گفتم: اگه وایستیم شما ناراحت میشین شیدا خانم؟شیدا دستهاش رو روی سینه حلقه کرد : نه خدا رو شکر دوتایی لنگه همین...خدا خوب در و تخته رو با هم جور کرده!و بعد غر غر کنان رفت اونطرف ویلا و گفت: معلوم نیست دوتایی تو کدوم باغ دارن سیر میکنن؟شیدا که رفت نگاهم رو انداختم رو صورت خسته شیرین...سرش پائین بود و همچنان داشت تلاش مکرد که چمدونش رو بیرون بیاره..تازه معنی حرفهای شیدا و غرغرهاش رو فهمیدم ...با دو قدم بلند خودم رو به شیرین رسوندم و دستگیره چمدونش رو گرفتم.دستم رو که دید فوری دستهاش رو کنار کشید و سرش رو بالا آورد ...چشماش دنیا حرف باهام داشت و من خوب میدونستم چی داره مگه...اما جرات جواب دادن به سوالهاش رو نداشتم.همنطور که چمدون رو با یه حرکت سریع بیرون آوردم بهش گفتم: تو شیدا تو قطب همنام همین!خندید و خیلی آهسته گفت: تا چند ساعت پیش که نظر دیگه ای داشتین!شونه هام رو با بی قیدی بالا انداختم و گفتم: ولی خیلی خوبه که اینقدر با هم فرق دارین .
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تافرق داشتن رو چی معنی کنیم و چه نفعی ازش ببریم؟جواب موذیانه ای داده بود واین من رو سرحال می آورد برای همین باخنده گفتم: حداقل نفعش برای من این بود که انتخابم رو محدود کرد..چون در اونصورت نمیدونستم کدومتون رو میخوام!-یعنی الان دیگه واقعا میدونی؟-اینطور فکر مکینم!اومد کنارم و بهم خیره شد...بدون خجالت و رنگ و وارنگ شدن...ای کاش چیز دیگه ای از خدا میخواستم!آروم گفت: شاید اشتباه کرده باشی!جا خوردم..یخ کردم..الحق که تو ضدحال زدن نفر اول بود.ضربه اش خیلی کاری بود و همه سرخوشیم رو از بین برد!تو ذهنم یه علامت سوال خیلی بزرگ نقش گرفت ...یه سوال بی جواب!چرا به من اعتماد نداری؟ چرا؟-شیرین خاله است! با تو کار داره.با صدای شیدا دوتایی گره نگاهمون پاره شد ...شیرین رفت سمت شیدا وگوشی تلفن رو ازش گرفت و مشغول حرف زدن شد ...اما من هنوز نگاهم بهش خیره مونده بود...داغی تنم آروم آروم کم شد و یک سرما و رخوت جا ش رو گرفت...دوباره داشتم تو خودم گم میشدم...تو خودم و هزاران سوال بی جوابی که داشتم...که مهم ترینش این بود: چرا باورم نداری شیرین؟ چرا؟؟!!!اونشب با همه خستگی که تو تنم بود تا نیمه های شب بیدا ر موندم و با خودم و افکارم کلنجار رفتم ...صدای تیک تاک ساعت شماطه دار همه اتاق رو برداشته بود و بهم میفهموند که باز هم یه شب دیگه داره میگذره و تموم میشه .نگاهم به سقف اتاق بود ...دلم میخواست از ورای اون سقف اتاق بالای سرم رو ببینم ...اتاقی که الان شیریین تو ش خوابیده بود..کمی خودم رو بالا و پائین بردم تا شاید تغییری در جام ایجاد بشه و خوابم ببره اما بی فایده بود...تختخواب مثل تخته ای سفت عذابم میداد و نمیذاشت خواب به چشمام راه پیدا کنه!عصبی نشستم و به دیوار سر د اتاق تکیه دادم.تیک تاک ساعت بلند تر شده بود یا حداقل اینجوری به نظر میرسید.بلند شدم و پنجره رو باز کردم ...نسیم خنکی به صورتم خورد و تازه فهمیدم که تنم خیس عرقه.لب پنجره نشستم و دستم رو تو جیب شلوارم فرو برد.همونجا بود...محکم تو مشتم فشردمش و بعد بیرون آوردمش.یه جعبه مخمل سرخ رنگ کوچیک کف دستم بود...تو تاریکی در جعبه رو باز کردم و به حلقه وسطش چشم دوختم.تو اون تاریکی هم برای من میدرخشبد ...اون حلقه رو دیروز براش خریده بودم اما هنوز جرات نداشتم بهش چیری بگم...اون تیکه فلز سرد برای من شده بود پایان همه چیزهای خوب و زیبای این دنیا فقط به شرطی که تو دست شیرین میرفت و ازم قبولش میکرد...نفس بلند و سوزناکی کشیدم و جعبه رو دوباره تو جیبم گذاشتم ...سرم رو به پنجره تکیه دادم و به هلال ماهی که بالای سرم بود خیره شدم...هنوز کامل نبود اما همون هلال باریک هم زیبا و آرامشبخش بود.نفس بلنددیگه ای کشیدم و زیرلب به خودم گفتم: وادارش میکنم باورم کنه.انگشتهای کوچکی که روی صورتم کشیده میشه باعث میشه چشمهام رو با زکنم و از خیالاتم بیرون بیام.از دیدن اون دختر کوچولو تو بغلم یکهو ترسیدم!اما یادم امد که 4 سال گذشته و من کجام!آنقدر غرق گذشته ها شده ام که همه چیز رو فراموش کردم.تارا دوباره انگشتهاش رو روی صورتم کشید و انگشت اشاره اش روی لبم رفت و پائین اومد و ریشهایی که چند روزی بود وقت نکرده بودم اصلاحشون کنم رو تو مشتش گرفت.چشمام تو چشمهای کوچک روشنش قفل شد ...لبهای باریکش باز شد و خنده قشنگی روی صورتش نقش بست.حس غریبی رو داشتم تجربه میکردم ...دستم رو بالا میارم و دست کوچیکش رو بین انگشتهای بزرگ و مردونه ام میگیرم و به ناخن های بینهایت کوچکش خیره میشم.در حین اون خوشی که داشتم و با هیچ چیزی نمیتونستم عوضش کنم حس مزخرفی رو وجودم ناخن میکشه .تلخ گفتم: بچه شیرینیه.گلنوش استکان چای رو جلوم گذاشت و همونطور که به پشتی اتاق تکیه میداد نگاه طولانی اش رو از صورت تارا گرفت و با یه لبخند جواب میده: همه بچه ها شیرینن.از خودم میپرسم اگه اون اتفاق نیفتاده بود الان شاید منم صاحب یه بچه بودم...حتی تصورش هم حال غریبی بهم میده.تصور پدر شدن برام عجیب و دست نیافتنیه.واژه نا آشنایی که شدیدا حس میکنم محتاج تجربه کردنش هستم.واژه ای که نه تو زندگی خودم معنایی داشت و نه فرصتی داشتم که حسش کنم.کف دست تارا رو بالا میارم و میبوسم...انگار قلقلکش اومده باشد میخنده و منم میخندم..اما بیشتر دلم میخواد گریه کنم.به حال خودم و همه روزها و سالهایی که ازدست رفته.به حال عشقی که نتونستم کاری کنم تا باورم کنه!تو حال و هوای خودم بودم که گوشیم زنگ زد .خودم رو لعنت کردم که چرا زودتر از شر این مایه عذاب راحت نمیشم تا دم به دم خلوتم رو بهم نزنن و اینقدر پا پی ام نشن؟!تارا رو تو بغل گلنوش گذاشتم و گوشیم رو از جیب شلوارم درآوردم که دیدم شماره آرش روی صفحه خاموش وروشن میشه.هیجان زده دکمه برقراری ارتباط رو فشار دادم وگفتم: بگو آرش ...-احسنت! میبینم پسر خوبی شدی ...نه بالاتر از اون میبینم که آدم شدی و گوشیت رو جواب میدی!دستم رو تو موهام فرو بردم: خبری شده؟-خبر؟! خبر که آره! اما تامنظورت از خبر چی چی باشه؟ اینجا پر از خبرهای جور واجور و دست اوله! مهمترینش هم اینکه یه بنده خدایی 2 روزه که گم وگور شده بدون اینکه یک خبری به کس وکارش بده...ول کرده رفته ناکجا آّباد عین خیالش هم نیست!خبر دوم هم اینکه ثریا خانم بی نوا از دلشوره و دلواپسی برای همون بنده خدایی که الان بهت گفتم افتاده خونه به خونه دنبال شازده . هرچی هم کس و کارش شماره طرف رو میگیرن یا آنتن نداره یا میگه خاموشه ویا جواب نمیده...دیگه اینکه...-اینقد رچرت و پرت نگو آرش!-چه جالب ! اینها چرت و پرتن؟باشه خب چی بگم برات؟! ها یادم اومد خبر میخواستی بشنوی...باشه پس گوش کن تا بگم:: به گزارش واحد مرکز خبر صبح امروز در طی یک عملیات تروریستی 20 و خورده ای نفر جان خود رو در یکجایی از دنیا از دست دادند تا کنون هم هیچ گروهی مسئولیت این جنایت رو برعهده نگرفته ...بر اثر زمین لرزه ای که دیشب درمرکز استان فلان واقع شد دست کم فلان نفر کشته و فلان نفر هم زخمی شده ان...طبق گزارش خبرنگار مرکز خبر در طی گروگانگیری در ....-آرش؟ حالت خوبه؟لحن آرش جدی شد و جواب داد: حال من؟؟؟ آره بهتر از این نمیشم...اما گمون کنم حال تو افتضاحه! مردک رفتی گم و گور شدی به هیچکس نگفتی کجا میری بعد میپرسی حالمون خوبه؟!!!!معلوم هست تو اون مغز پوکت چی ریختن؟ از خودت و سن و سالت خجالت نمیکشی؟ شدی عین این پسر دبیرستانی ها ...بدبخت به خودت بیا دختره رفته که رفته! به درک...اصلا لیاقتت رو نداشته...تا کی میخوای تیشه به ریشه خودت بزنی ...بهروز به خودت بیا...4 سال پیش هم بهت گفتم اما تو باور نکردی ...حالا بفهم...باور کن..اون از اولش هم یه بازی بود که شیرین باهات راه انداخته بود اما تو مثل کبک سرت رو کردی تو برف گوش نکردی چی بهت میگفتیم .-آرش ...خفه شو.-برفرض من خفه شم ...مشکل تو حل میشه ؟ شیرین برمیگرده؟ اینهمه سال انتظار تموم میشه؟تا کی میخوای چشمات رو به روی حقایق زندگی ببندی؟ بیچاره داره 34 سالت میشه ...تا کی ؟ ها ؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
تا کی ؟ ها ؟ تا کی؟گر گرفته بودم...انگار آتیشم زده باشن اونجوری داغ کرده بودم...فریاد دزم: تا آخرش...تاوقتی بفهمم چرا...تا وقتی که توچشمهاش نگاه کنم و از زبون خودش بشنوم چرا؟ ...میفهمی چرا؟اونقدر بلند فریاد میزدم که تنم به لرزه افتاده بود و گریه تارا هم در اومده بود...آرش هم به تبع من از اون طرف خط فریاد زد: آره چرا...چرا رفت؟ چرا برنگشت؟ چرا4 سال یک خبری هم ازخودش بهت نداد؟ میخوای بدونی ؟ پس گوشات رو واکن بدبخت...ببین دور وبرت رو ...تو یه بازیچه بودی...بازیچه دست اون دختری که به خیالت مجسمه پاکی و معصومیت بود...اما نفهمیدی ...فکرنکن چون با آتوسا اونجوری کردی اینها رو بهت میگم.نه من از اولشم با تو و آتوسا و ازدواجتون مخالف بودم اماکی به حرف من محل میداد؟ همونقدرکه با تو و آتوسا مخالف بودم با تو شیرین هم مخالف بودم ...اما تو عین بچه محصل ها عاشق چشم وابروش شدی و خودت رو زدی به نفهمی و حرف هیچکی رو هم گوش ندادی...افتادی تو بازی که...وسط حرفش پریدم و با نهایت توانی که داشتم داد زدم: برین به جهنم..همتون باهم ...بعد هم تماس رو قطع کردم و گوشیم رو پرت کردم گوشه اتاق.تمام تنم داغ داغ بود انگار درونم یک کوره روشن کرده بودند.نگاهم که تو چشمهای وحشت زده گلنوش افتاد از خودم و همه حرفهایی که زدم خجالت کشیدم و بی هدف از اتاق بیرون زدم.تازه وقتی که دریا تمام تنم رو مثل مادری مهربان در آغوش گرفت به خودم اومدم ...موجی از رو رد شد و من رو در خودش گم کرد...چشمام رو بستم و به صدای آرش که تو سرم تکرار میشد گوش داد...یک لحظه تصویر چشمهای مشکیش تو ذهنم نقش بست .نه امکان نداشت ...غیر ممکن بود اون معصومیت ...اون پاکی...اون حیا بازیچه باشه...نه اون حس خیال نبود...دروغ نبود.این رو باور داشتم. من و فرزانه و شیدا خانم باهم..علی و شیرین خانم هم با تو فرزاد.فرزاد توپ والیبال رو به سمت فرزین پرتاب کرد و گفت: خیلی طمع کاری!علیرضا هم با اعترا ض وسط ایستاد وگفت: فکرشم نکنین که من جدا از زنم بازی کنم.شیدا بلند بلند خندید و توپ رو از فرزین گرفت وگفت: بچه ها بدوئین دیگه چقدر طولش میدین.فرزین هم سمت فرزانه اونطرف تور رفت و رو به من گفت: شیرین خانم شما احیانا اعتراضی به گروه بندی ندارین؟با بی قیدی شونه بالا انداختم و جواب دادم: برام فرقی نداره.فرزین خندید و با ابرو به فرزاد اشاره کرد و گفت: ولی مثل اینکه واسه بعضی ها خیلی فرق داره .شیدا توپ رو به سمت علی پرتاب کرد وگفت: از حالا بگم من طرف شوهرمم بعدا نگین جز زدی و تقلب کردی.فرزانه هم غش غش خندید و گفت: بابا اینجوری که فایده نداره...بیائین این زن و شوهر رو با هم بندازین واگرنه هیچکس برنده نمیشه.فرزاد هم با شیطنت زد زیر دست علی و توپ رو ازش کش رفت و گفت: اتفاقا من راضی راضیم.و روبه من ادامه داد: آماده ای شیرین؟از چشمهاش حرارت جوانی و شور زندگی بیرون میزد.خنده ای که برلب داشت روحم رو لرزوند .از خودم پرسیدم چطور میتونه انقدر شاد باشه؟-یک سرویس عالی بزن برامون.و توپ رو به سمت من انداخت.توپ رو تو هوا قاپیدم و نگاهم رو از گردی اش به چشمهای خندان فرزاد دوختم.انگار سرزندگیش با نخی نامرئی از نگاهش به وجودم تزریق میشد.لبخندی گوشه لبم نشست .نفس عمیقی کشیدم وتوپ رو به هوا پرتاب کردم و با ضربه بلندی به اون طرف تور فرستادم.شیدا با جیغ توپ رو به سمت من انداخت و فرزاد جواب ضربه شیدا رو داد.همه بلند بلند میخندیدم و هر کدوم برا ی گروه مقابل کر کری میخوندیم و من جدا شده از زمین وزمان ..گذشته و حال ..در دم داشتم زندگی میکردم .زندگی به معنای خود زندگی ..بعد از 4 سال داشتم میخندیدم بدون فکر کردن به بهروز و هر چی که بینمون بود.بدون یادآوری صحنه ی خیانتی که از اون دیده بودم .بدون حس کردن درد له شدن...خرد شدن...پس زده شدن...انگار دوباره شیرین 4 سال قبل شده بودم.پر از هیجان...پر از زندگی...پر از روح!******.-آقا بسه دیگه این فرزین همش تقلب میکنه.علیرضا توپ رو در بغل نگه داشت و ادامه داد: اینجوری نمیشه بازی کرد.-من تقلب میکنم یا شما دوتا زن و شوهر که انگار دارین باهم توپ بازی میکنین؟-راست میگه دیگه علی تو چرا اینجوری بازی میکنی؟-من که از همون اولش گفتم من رو با زنم بندازین تو یه گروه.-اصلا اینجوری نمیشه...آقا من دیگه نیستم.فرزاد بلند بلند خندید وگفت: حالا چرا قهر میکنی فرزین ؟ بچه شدی؟فرزین درحالیکه از کنار پنجره موبالیش رو برمیداشت خندید و جواب داد: بچه ها کی میاد بریم لب دریا ؟فرزانه با ذوق دستش رو بالابرد و گفت: من .شیدا هم نگاهی به علیرضا انداخت و با لحن خنده داری گفت: هرچی آقامون بگه.همه غش غش خندیدن .فرزین همونطور که گوشیش رو چک میکر د سوت بلند کشید و گفت: اووووووه! چه خبره! چه همه اس ام اس!فرزاد از کنار علیرضا سمت فرزین رفت وگفت: احضار شدی گل پسر؟فرزین هم خندید وشماره ای گرفت و با دست به همه اشاره کرد که ساکنت باشن و به سمت پشت ویلا رفت ...همه به هم یه نگاه معنی دار کردیم و زدیم زیر خنده .شیدا شیطون شد وگفت: برم پارازیت بدم وسط حرفش؟فرزانه پرسید : چطوری؟-هیچی میرم میگم فرزین جان کجایی پس ؟ نامزدت منتظرته!-گناه داره داداشم...بذار به حال خودش باشه.-فرزانه جان یکم دلت به حال اون دخترهایی که داداشت باهاشونه بسوزه خواهشا.-مگه خودشون عقل ندارن ؟ خب عقلشون رو به کار بندازن!شیدا با لحن خنده داری گفت: عقل؟!! چی بگم والا؟!-خب بالاخره میایین بریم لب ساحل یا نه؟-اول بذارین تکلیف این رمئو و ژولیت رو روشن کنیم بعد.شیدا باخنده گفت: رومئو وژولیت نه لیلی و مجنون!-حالا هرچی ...علی به خدا اگه بخوائین اینجا هم از این عشقولی بازی ها در بیارین میندازیمتون بیرون...حالمون رو بهم زدین دیگه به خدا.علی دستش رو دور شونه شیدا حلقه کرد و رو به جمع شیطنت آمیز گفت: منظورت چی بود؟فرزین از پشت ساختمون سرک کشید و گفت: علی جون درک کن بعضی ها هوایی شدن ...حسودیشون شده شما به کارت ادامه بده....علی خندید و گفت : بعضی ها این حسادتها بی فایده است ..از راهش وارد بشین لطفا.متوجه نگه های معنی دار فرین و علی شدم .تمام سرخوشی که تا دقایق قبل داشتم چون آواری روی سرم فرو ریخت و باز دوباره سرما و رخوت همیشه تو وجودم زنده شد .بیحرف آروم و بیصدا از کناری خودم رو از جمع جدا کردم و به سمت دریا رفتم.حالا فقط دریا جلوی روم بود و پشت سرم بحث داغ اونها درباره بعضی ها!تا غروب چیزی نمونده بود ...دستها م رو در جیب مانتوم فرو بردم و کنار چوب پوسیده ای ایستادم وتکیه ام رو بهش دادم.موجها آروم و نرم جلو می اومدن و تا مچ پاهام رو در برمیگرفتن دوباره درحرکتی سریع عقب گرد میکردند.مثل یه بازی پر از شیطنت ...به وسط آبهای زلال خیره شدم ..به جایی که انتهای دریا به نظر میرسید.با دیدن موج بلندی که داشت به سمت ساحل می اومد یهو خاطره وحشتناکی از ذهنم گذشت.پاهای خیسم رو از میون آبها بیرون کشیدم و با فاصله از امواج بازیگوش روی ماسه های نرم نشستم و زانوهام رو در آغوش گرفتم.میخواستم فکرکنم...به خودم..به شیدا...به فرزاد..به الان...به دقایق پیش...به شادی چند لحظه قبل.اما مدام صحنه ها ی آشنا از میان خاطرات گرد و خاک گرفته ام جلو نظرم میاد.صحنه هایی که برام یاد آور مرگ بودند.زیر لب گفتم: کاش نجاتم نداده بودی...کاش میذاشتی همونجا بمیرم تا هیچوقت به اینجا نیمرسیدم...کاش جسمم میمرد اما حالا روحم زنده بود!سر رو روی زانوهام گذاشتم و خیسی اشکهام رو از دید دریا پنهان کردم.***********.******************.بهراد به قول خود ش میخواست توانایی اش روتو پخت کباب نشونمون بده .همه کنار ساحل نشسته بودیم و اون و بهروز مشغول به سیخ کشیدن کبابها بودند .شیدا هم یک پاش بالا سر اونها بود ویک پاش کنار من و مریم.مدام جمع رو به خنده مینداخت و منو حرص میداد.دلم نمیخواست نگاه خیره بهراد مدام بین اون و من در گردش باشه.اما مگه حرف تو گوش شیدا میرفت؟؟؟!بهروز اون رزو خیلی ساکت وکم حرف شده بود .تمام مدت سرش پائین بود و اصلا متوجه هیچکس نبود...ته دلم بدجوری شور میزد...تردید و دودلی که این چند روز داشتم به اوج خودش رسیده بود وهیچکس هم نبود تا باهاش حرف بزنم و یکم آروم بگیرم.برای مریم سیبی پوست گرفتم و با چاقویی که توش فرو میکردم گرفتم سمتش و اونم مهربون به روم خندید و سیب رو ازم گرفت.بهروز سیخ های آماده شده رو برداشت وبه سمت ویلا رفت تا آماده اشون کنه و بهراد هم چند تا سیخ آخر ور تموم کرد و اومد کنار ما نشست و یک سیب رو با پوست گاز گرفت و گفت: این مدت که نبودم بهروز خیلی پیشرفت کرده..قبلا از پس ورز دادنش هم برنمی اومد!یاد چند هفته قبل افتادم که تو حیاط خونه کباب درست کرده بودیم و بهروز اون شب چه به روز خودش اودره بود!رو به بهراد گفتم: از بهروز شنیدم که دوستاتون به شما میگن بهراد سیخی!-هنوز هم میگن!-از قدیم گفتن کار را که کرد ؟ آنکه تمام کرد! مثل اینکه میخوائین لقبتون رو به بهروز تقدیم کنین؟خندید : این نهایت بخشش من رو نمیرسونه؟-شما همیشه اینقدر سخاوتنمندین؟-کارنامه من که جلوی روی شما بازه؟ دیگه چرا میپرسین؟ فکر میکردم بهروز تا حالا همه چی رو برات گفته!حوصله کل کل کردن وهم صحبت شدن باهاش رو نداشتم .به جای اینکه جوابش رو بدم یه لیوان آب برداشتم و رفتم سمت ویلا.بهرزو پشتش به من بود وداشت کبابها رو باد میزد و اصلا هم متوجه اطرافش نبود.حق با بهراد بود اون واقعا پیشرفت کرده بود.همونجا ایستادم و به حرکات بازوش خیره شدم...یک پیراهن اسپرت نارنجی و شلوار جین روشنی پوشیده بود و با هر حرکتی که میکرد موهای لختش میریخت تو صورتش واون باحرص به سمت بالا میدادشون.از دیدن اون حالتش سیر نیمشدم...مثل یه بچه معصوم شده بود و به دلم میشست.-با سکوت که چیزی حل نمیشه!صدای شیدا بود که هر دومون رو وادار کرد به پشت سرمون برگردیم و این شد که بهروز من رو دید!نمیدونم متوجه حالت نگاهم شد با نه اما من که از خجالت فقط میخواستم تو زمین فرو برم!شیدا دوباره گفت: باورکنین با این سکوت رمز آلود شما دوتاهیچی حل نمیشه...من نمیدونم چه مشکلی این وسط بین شماهاست اما از من نصیحت راهش سکوت نیست!بهروز نگاهش رو از من به شیدا داد و لبخند زیبایی زد و گفت:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
ممنون از راهنمائیون شیدا خانم..حتما به پیشنهادتون فکر میکنم.-خواهش میکنم البته طرف صحبت من فقط شما نبودین.بهروز سری تکون داد و دوباره مشغول باد زدن شد . که شیدا با خنده گفت: میدونین آقا بهروز اینهمه پشتکار شماست که من روبه حیرت میندازه.بهروز درحالیکه مشغول بود جواب داد: مثل من که هنوز تو حل معادله شما دوتا خواهر موندم.-اون معادله دوسرش مجهوله ...قابل حل نیست!-اگه منم که حلش میکنم.بعد سیخ های آماده شده رو به سمت شیدا گرفت و گفت: اینها دست شما رو میبوسه.شیدا کبابها رو گرفت و زیر گوشم با لودگی گفت: سیخ کبابها دست من رو میبوسه و آشپزش هم لابد روی تو رو!چشم غره ای بهش رفتم با حرکت سر بهش فهموندم که بره پی کارش اما اون به جای اینکه دست برداره جری تر شد و رو به بهروز گفت: کاش یکم از این مقدار که شیرین هوای شما رو داره شما هم داشتین.-آخه تا وقتی خواهری مثل شما پشتش هست دیگه من چی کاره ام؟-هرکسی جای خودش رو داره.چشمام داشت از حرفهای شیدا از حدقه در می اومد ...بهروز هم که انگار از اون بحث سرکیف اومده بود خندید و گفت: توصیه خوبی بود...بازهم ممنون.شیدا چشمکی به من زد و بالاخره رضایت داد و برگشت کنار مریم و بهراد.روم نمیشد برگردم سمت بهروز برای همین وانمود کردم که حواسم به رفتن شیداست که خودش گفت: نظرت چیه شیرین؟برگشتم وپرسیدم: درباره چی؟نگاه عجیبی بهم کرد وبه تمسخر گفت: کبابها!با اینکه میدونستم منظورش به کبابها نیست اما گفتم: خوبه...خیلی خوب شدن...خندید: حالا چرا اونجا وایستادی؟ خب بیا اینجا.به بغل دستش اشاره کرد و منم به ناچار رفتم کنارش و بافاصله ازش ایستادم .-اون آب برای منه؟تازه یاد لیوان آب افتادم و گفتم: آره میخوری؟-دستت درد نکنه...حسابی تشنه ام بود.لیوان رو گرفت و لاجرعه همش رو سرکشید.-خوب میگفتی؟-چی رو؟-یعنی میخواستی بگی؟-چی رو؟-یعنی نمیخوای بگی؟-چی رو؟نگاهش رو به چشمام دوخت و چیزی نگفت.زیر اون برق نگاه دوام نمی آوردم.چیزی به دلم چنگ انداخت...همونطور که سرم پائین بود گفتم: اگه بازهم آب میخوری بیارم؟-نه دیگه ممنون.لیوان رو ازش گرفتم وخواستم برم که یهو محکم بازوم رو گرفت وکشیدم سمت خودش.برگشتم طرفش و حیرت زده نگاهش کردم .با لحن رنجیده ای گفت: هنوز هم از من میترسی؟-نه!-اتفاقی افتاده؟-نه!-چیزی هست که بخوای به من بگی؟برای بار سوم سرم رو تکون داد و زیر لب گفتم: نه!بهروز آروم و بیصدا خندید وگفت: شیرین قرص تکرار خوردی؟-بگم آره یا نه؟-هرچی که دوست داری!ولی من جوابی ندادم وسکوت کردم.-میشه خواهش کنم یه جمله دیگه رو تکرار کنی؟-مثلا؟!برق نگاهش من رو یاد شیطنت هاش انداخت...هروقت اینجوری نگاهم میکرد چشماش رسواش میکردن.چشماش چرخی دور وبرش زد و همونطور که سرش رو نزدیک صورتم میآورد با لحنی پر از خنده گفت: یک جمله عاشقانه مثلا!صورتم داغ شد و گمونم گونه هام گل انداخت.حالم دست خودم نبود...بازوم رو محکم از دست بهروز بیرون کشیدم و به دو از کنارش دورشدم.*************.بعد از ظهر بود وهنوز همه لب ساحل نشسته بودیم ...دریا طوفانی نبود اما آروم هم نبود...موجهای نیمه بلند و تندی روی سطح آب می لغزیدند و به سمت ساحل می اومدند.حال وهوای غریبی داشتم اون روز.همه مون سکوت کرده بودیم و هر کدوم تو خیالات خودش غرق شده بود که یکدفعه بهراد رو به جمع گفت: من به سرم زده بریم قایق سواری .مریم تعجب زده گفت: تو این وضع؟ خطرناکه مادر!-نه مامان اصلا خطرناک نیست ..این موجها که موج نیست! نظر شما چیه شیدا خانم؟شیدا خندید و گفت: شما هم از کی پرسیدین! همه میدونن من دیونه کارهای نشدنیم.-البته این کار شدنیه!بهروز با لحن سرد و تندی توپید بهش : مامان راست میگه الان خطرناکه.بهراد بی توجه به بهروز بلند شد و گفت: هرکی میترسه میتونه نیاد( و روبه شیدا ادامه داد) شیدا خانم؟شیدا خنده بلندی سر داد و به سمت بهراد رفت.یک آن نتونستم بی تفاوت بشینم ..حس غریبی باعث شد منم بلندبشم که با اینکار نگاه خیره و سوالی بهروز و چهره خندان بهراد رو باهم متوجه خودم کردم.-باریکلا به این دوتا خواهر شجاع!...آقا بهروز یکم یاد بگیر نصف تو ان.بهروز نگاه دلخورش رو از من به بهراد دوخت و گفت: من نمیفهمم چه اصراریه الان بریم؟-اصلا اصراری در کار نیست برادر من! اینجا دمکراسی حاکمه.بهراد به سمت قایق کنار ساحل رفت و درحالیکه اون رو به آب می انداخت به ما اشاره کرد که بیائیم.شیدا با ذوق به سمت قایق دوید و منم آروم آروم با دلی پر از نگرانی وتشویش پشت سرش راه افتادم.هنوز چند قدم نرفته بودم که بهروز خودش رو بهم رسوند و بدون اینکه نگاهم کنه با دلخوری گفت: چرا؟!-بخاطر شیدا ..نگرانش بودم!نفسش رو محکم بیرون داد و زیر لب غرید : بهراد احمق!و بعد با قدمهای بلند از من دور شد و به بهراد کمک کرد تا قایق رو به آب بندازه .شیدا و بهراد سوار شدند و بهروز هم کنار قایق منتظر من بود .با تردید نگاهی به امواج سرکش و وحشی انداختم و یک نگاه به چشمهای پر از غرور بهروز...-چیه میخوای نیایی؟لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو به نشانه نفی تکون دادم .اما هنوز هم جرات سوار شدن نداشتم .بهروز آروم و مهربون کنار گوشم گفت: اگه بخوای من مراقب شیدا هستم تو نمیخواد بیایی.به غرورم برخورد ...دستهام رو محکم مشت کردم ونفس بلندی کشیدم و گفتم: نه خودم میخوام میام.بهروز چیزی نگفت و من سوار شدم و بعد خودش پشت سر من سوار شد.بهروز و بهراد کنار هم نشستند.شیدا وسط و من هم روبه روی اونها .بهراد که موتور قایق رو روشن کرد و با سرعت از بین موجها گذشت به حماقت خودم لعنت فرستادم که چرا جلوی شیدا رو نگرفتم و اومدم.از شدت وحشت جرات نداشتم به دور و برم نگاه کنم...از بچگی ازدریا میترسیدم و هیچوقت تا به حال سوار قایق نشده بودم.با دو تا دستم محکم دوطرف قایق رو چسبیدم و زیر لب خدا خدا میکردم که بهراد زودتر بیخیال بشه و برگردیم.بهراد کمی جلوتر رفت و بی مقدمه یهو قایق رو متوقف کرد .همه متعجب به اون نگاه کردیم ....اما مهلت نداد کسی سوالی بپرسه .دستهاش رو از دو طرف باز کرد و درحالیکه هوا رو محکم به داخل ریه هاش فرو میداد گفت: حیف از دست بره...ببین چه حالی داره.نگاهم رو به صورت شیدا دوختم ...اونم ترسیده بود ...رنگ به رو نداشت اما میخواست وانمود کنه که خوشش اومده برای همین خنده بلندی سر داد وگفت: موافقم..موافقم.موج بلندی همون لحظه از زیر قایق رد شد و من بی اختیار جیغ زدم.بهراد به تمسخر خندید و از جاش بلند شد که باعث شد یکطرف قایق به سمت من خم بشه و من به حال گریه نالیدم: چی کار میکنی؟بهراد همونطور که میخندید و سط ایستاد و رو به من گفت: نترس شیرین جان...این موجها که چیزی نیست...من موجهای دیدم که اندازه یه ساختمون چند طبقه بوده...اینها بچه موجن!-میخوای برگردیم شیرین؟صدای محکم و آرامش بخش بهروز بود ...ته صداش اطمینان و رگه هایی از حمایت بود ...چیزی که اون لحظه بهش احتیاج داشتم.به چشمهاش خیره شدم ..دلم میخواست الان کنارش می بودم و منو بین اون بازوهای مردونه اش میگرفت ...انگار حرف دلم رو خونده باشه نگاهش محبت آمیز شد و آروم گفت: میخوایی بیایی کنارم؟بهراد خندید: بابا ول کنین این اداها رو ..تو روخدا فضا رو نگاه کنین...بعد با شیطنت ادامه اد: هرکی گفت الان چی جون میده اینجا؟بهروز که حسابی از دست کارهای بهراد عصبی شده بود با صدای دو رگه ای گفت: بس کن دیگه بهراد...نمیبینی چقدر ترسیدن؟-خودت رومیگی یا اینها رو؟رو به شیدا ادامه داد:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
حرفاشو رو جدی نگیرین ...داشتم میگفتم الان فقط یه رقص پا حال میده ...بعروز عصبی داد زد: بهراد!!!-بهروز ساکــت!بهراد حرکت سریعی در قایق کرد که برای لحظه ای تعادل قایق بهم خورد و من جیغ بلندی کشیدم ..خودمم از اون همه بزدلی وترسو بودنم حالم بهم میخورد اما دست خودم نبود ..انگار تمام وجودم از هم پاشیده بود و مغزم خالی شده باشه ...فقط میخواستم زودتر برگردیم.-بهراد تمومش کن دیگه.اما بهراد دست بردار نبود ...نگاه وحشت زده ام رو به بهروز دوختم ...میخواستم گریه کنم اما از شدت ترس اشکی از چشمام بیرون نمی اومد.بهروز دستش رو به سمتم دراز کرد وگفت: بیا اینجا کنار من..از خدا خواسته با احتیاط دستم رو به دو طرف قایق گرفتم و بلند شدم...بهراد با خنده سمتم اومد وگفت: افتخار میدین؟بهروز هم عصبی فریاد زد: گفتم خفه شو بهراد.به زحمت از کنار بهراد رد شدم..چشمام فقط مردمکهای درشت شده بهروز رو میدید و دستی که به سمتم دراز شده بود ...یک قدم بیشتر نمونده بود ...دستم رو از لبه قایق جدا کردم که دست بهروز رو بگیرم که موج بلندی از زیر قایق رد شد و تعادلش بهم خورد.نفهمیدم چی شد فقط صدای جیغ خودم رو شنیدم و بعد شوری آب حلقم رو پر کرد.حتی فرصت نکردم که دوباره جیغ بکشم..همینکه دهنم رو باز کردم تا بهروز رو صدا کن مشت محکم دریا به دهنم خورد و خفه ام کرد.در قسمت بعد میخوانیم:::از شدت عصبانیت و خشم نیمدوسنتم باید چی کار کنم...به طرفش حمله بردم و یقه پیرهنش رو گرفتم و فریاد زدم: پست فطرت عوضی داشتی میکشتیش...بی شرف بی همه چیز اینهمه آدم رو بدبخت کردی بست نبود؟بهراد دستش رو دور مچ های دستم انداخت و با صدای لرزونی گفت: بهروز آروم باش...آروم باش..-خفه شو آشغال...خفه شو لعننتی..فقط خفه شو...چی از جونمون میخوایی؟ ها چی میخوایی؟-بس کنین !شیدا از پشت پیراهنم رو میکشید و التماس کنان گفت: تو رو خدا...الا ن وقتش نیست...حالش بده...تازه یاد شیرین افتادم که گوشه قایق افتاده بود! دوباره تو آب بودم ...در اعماقش ...میان امواج درهم و سرکش...مثل اون روز.مثل اون لحظه ای که در مقابل چشمام در یک آن شیرین محو شد.قایق تکان بدی خورده بود وتا خواستم که دستش رو بگیرم از قایق پرت شد بیرون.در مقابل چشمان گشاد شده از فرط حیرت و وحشتم شیرین ناپدید شد.با صدای جیغ وحشتناک شیدا به خودم اومدم.لبه قایق رو گرفته بود و پشت سرهم جیغ میکشید.سلول های به خواب رفته ام بیدار شد و نفهمیدم چی شد اما به خودم که اومدم دیدم تو آبم و دارم دست و پا میزنم تا پیداش کنم.موجهای بلند نمیذاشتند درست روبه روم رو ببینم ...تا میخواستم نفس بگیرم یک موج می اوم و سرم رو زیر آب میبرد ...اطراف رو شنا کردم اما اثری از شیریین نبود.داشتم دیونه میشدم.نمیتونستم باور کنم هنوز هیچ چیزی شروع نشده پایان ما رو غافلگیر کرده باشه!نه نه...نباید میذاشتم اینجوری تموم بشه.شیرین حق نداشت اینطوری بازی رو تموم کنه.نیروی تازه ای به دست و پام وارد شد ..صدای شیدا رو شنیدم که گفت: اونجاس...اوناهاش...اونجا.مسیر اشاره اش رو با چشم تعقیب کردم و برای یه لحظه شیرین رو با فاصله ازخودم دیدم.نفهمیدم چه طور رفتم سمتش ...موجهای بلند بین من و اونرو مدام فاصله مینداختند ...شیرجه ای به زیر آب زدم و از زیر شنا کردم..چشمام میسوخت و خو ب نیمتوسنتم ببینم اما میرفتم...هیچ چیزی نمیتوسنت اون لظحه جلوی من رو بگیره.دستم رو به سمتش دراز کردم که چیزی دور دستم پیچید ...شال سفیدی بودکه خودم براش چند روز قبل خریده بودم..دلم نزدیک بود از غصه بترکه ....خودم رو جلو کشیدم و با یه حرکت بدن سستش رو گرفتم.وقتی دستم رو دور کمرش حلقه کردم شعفی غیر قابل توصیف درتک تک سلول هام زنده شد ...انگار که از دورن میخندیدم!موفق شده بودم ...گرفته بودمش...من !من بودم که نجاتش داده بود! من...!هر دومون رو بالا کشیدم ...با یه دست اونو نگه داشنه بودم و با دست دیگرم تلاش میکردم که شنا کنم.به زحمت سرش رو بیرون از آب نگه داشته بود.بهراد قایق رو روشن کرد و به سمت ما اومد...کمی جلوتر رفتم و شیرین رو صدا زدم اما صدایی نشنیدم ...دوباره صداش زدم امابازهم سکوت!وحشت زده به سمتش برگشتم ودیدم که رنگش کبود شده و چشماش نیمه بازه!چشماش!!!از ته دل فریاد زدم: شیرین؟!دیگه تو حال خودم نبودم..مثل دیوونه ها شده یودم وفقط صداش میکردم ...موج بلندی از روم رد شد و من پنجه هام رومحکم تو پهلوش فرو کردم تا از دست ندمش.دوباره صداش زدم اما به جای اون دریا بود که جواب میداد اون هم با موجهای بلند و وحشیش!بهراد به ما رسید .قایق رو کنارمون نگه داشت و کمک کردتا شیرین رو از آب بیرون بکشیم.بعد هم من رو بالا کشید.تو قایق که ایستادم برای لحظه ای مات مونده ام ..انگار یادم رفته بود که چی شده ...آب مثل دوش از سر و روم پائین میریخت.-بهروز خوبی؟صدای بهراد بود..با چشم دنبال شیرین گشتم ..کف قایق دراز کش افتاده بود و شیدا بالای سرش نشسته بود و با صدای بلند گریه میکرد .نفهمیدم چه طور به سمتش رفتم وشیدا رو کنار زدم و سرش رو بین دستهام گرفتم و عصبی فریاد زدم: شیرین؟؟؟...شیرین؟؟؟؟سیلی محکمی تو گوشش زدم : وا کن چشماتو...مگه با تونیستم لعنتی...وا کن اون چشمای لعنتی ات رو!دوباره سیلی دیگه ای بهش زدم اما بازهم جوابم سکوت بود.قایق تکان بدی خورد و به راه افتاد.قلبم داشت از حرکت می ایستاد ...نیمتوسنتم بفهمم چه اتفاقی داره می افته و چرا شیرن اینجوری شده.شیدا با صدای بلندی ضجه زد: مرده....مرده!!!یکدفعه انگار به خودم اومده باشم ....حرکاتم غیر ارادی و بدون اینکه دلیلیش رو بدونم بود.دستهام رو روی سینه اش قلاب کردم و فشار آوردم.نه یکبار ...نه دوباره...نمیدونم...نیمدونم چندبار!همه زور و توانم رو ریخته بود تو بازوهام و به قفسه سینه اش فشار می اوردم و فریاد میزدم: واکن اون چشماتو ...وا کن اون مایه عذاب من رو .بهراد با سرعت قایق رو از دل موجها به سمت ساحل هدایت کرد اما من نه چیزی میدیدم و نه میفهمیدم.صدای فریاد هایم گلوم رو خش داده بود و میسوخت ...صدام دو رگه شده بود و سینه ام به خس خس افتاده بود اما هنوز داشتم داد میزدم.بالاخره یکم آب از دهنش خارج شد و بعد به سرفه کردن افتاد.با شنیدن صدای سرفه اش انگارخودم بودم که دوباره زنده شده بودم.دستهام شل شد و بدن سست و بی حالم رو کف قایق انداختم ..ولی نگاهم هنوز به صورت شیرین بود.شیدا جای من رو گرفت و کمکش کرد...حالا دیگه سرفه هاش شدید تر شده بود و با هر بار سرفه آب زیادی رو بالا می آورد.شیدا با گریه صداش میزد : شیرین...شیرین جونم..خودم رو بالا کشیدم رفتم کنارش سرش رو تو دستها م گرفتم وبا صدایی که می لرزید و نهایت عجزم رو میرسوند منم مثل شیدا صداش زدم.نفس بلندی کشید و من هم خندیدم...-آره نفس بکش..نفس بکش...خوبه همینجوری ..آره عزیزم نفس بکش.به ساحل رسیدیم .بهراد من رو کنار زدو شیرین رو بغل کرد تا از قایق بیرون ببرده که یکهو آتشی خفته در جودم بیدار شد .بهراد رو از پشت گرفتم و مشت محکمی تو صورتش زدم.دستهاش شل شد و شیرین رو رها کرد.از شدت غیض و عصبانیت اعمالم غیر ارادی بود....با مشت حمله بردم و لباسش رو گرفتم و فریاد زدم: پست فطرت عوضی داشتی میکشتیش...بی شرف بی همهچیز اینهمه آدم رو بدبخت کردی بس نبود ...بهراد دستاش رو دور مچ دستم انداخت وبا صدای لرزونی گفت: آروم باش...بهروز آروم باش.-خفه شو آشغال ..خفه شو لعنتی...خفه شو...فقط خفه شو...چی از جونمون میخوای؟ ها چی میخوای؟ -بس کنین دیگه!شیدا از پشت پیراهنم رو کشید و التماس کنان گفت: تو روخدا الان وقتش نیست ..حالش بده.تازه یاد شیرین افتادم که گوشه قایق بود.بهراد رو محکم به انتها قایق هل دادم و به سمت شیرین رفتم و با یه حرکت بلندش کردم .هنوز چشماش بسته بوداما داشت نفس میکشید.آروم صداش زدم: شیرین؟پلکهاش لرزید و کمی باز شد...خنده و گریه با هم به سراغم اومده بود.بدنش بدجوری میلرزید ...از قایق بیرون اومدیم و روی ماسه ها درازش کردم و دنبال یه چیزی بودم که بندازم روش تا ببرمش ویلا اما چشمام هیچی نمیدید.سر درد بدی داشتم که از بس حالم بد بود دردش رو نیمفهمیدم .صدای به هم خوردن تیک تیک دندونهاش هم روی اعصابم بود.سرم رو نزدیک صورتش بردم و با حال بدی نالیدم: آروم باش...چیزی نیست.از بین لبهای رنگ پریده و لرزونش بریده بریده گفت: س..سس..سرده...سردمه.مغزم از کار افتاده بود وتنها چیزی که به فکرم رسید یه چیز بود..موهای بلند وخیسش رو کنار زدم و محکم بغلش کردم...چشمام رو بستم و سرم رو روی موهای خیسش گذاشتم ...همون لحظه چیزی رو دور خودمون حس کردم و دیدم که بهراد زیر اندازمون رو انداخته دور من وشیرین.چیزی نگفتم و دوباره سرم رو گذاشتم روی موهاش.فکر اینکه تا چنددقیقه قبل داشتم اون رو برای همیشه از دست میدادم داشت دیونه ام می کرد.حلقه دستهام رو تنگ تر کردم انگار میخواستم مطمئن بشم که اون واقعیه و خواب نیست.صدای لرزون و بغض دارش رو کنار گوشم شنیدم که اسمم رو صدا میزد: بهروز؟و بعد بغضش شکست و گریه اش به هق هق تبدیل شد .سرش رو نواز ش کردم و زیر گوشش یه بند مثل یه نوار ضیط شده تکرار میکردم:آروم باش عزیزم...آررم باش دیگه تموم شد...من اینجام...اما هر لحظه گریه اش سوزناک تر و بلند تر میشد.داغی اشکهایی که روی سینه ام میریخت رو از بین اون همه خیسی و سرما حس میکردم ..چه حالی داشتم اون لحظه!چه حال غریبی بود!خودمم گریه ام گرفته بود ....مثل اون داشتم میگریستم: دیگه تموم شد...نترس ..من تنهات نمیذارم...قول میدم.با کمک شیدا. شیرین رو به اتاقش بردیم .شیدا شیرین رو روی تخت خوابوند و بخاری اتاق رو زیاد کرد..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اما من مثل یه مجسمه خشک و بی حرکت یه گوشه ایستاده بودم و فقط به کارهای اون نگاه میکردم.کارش که تموم شد بهم اشاره کرد که برم بیرون .منم به ناچار رفتم ... از اتاق بیرون که خارج شدم تا چند دقیقه تو حال خودم نبودم و مغزم کار نمیکرد...داشتم به عمق فاجعه ای که نزدیک بود برام اتفاق بیفته فکر میکردم .دوباره همه چیز جلوی چشمام جون گرفت: دریا...قایق..شیرین..بهراد..به� �اد...بهراد...موج خشمی بود که تو وجودم زبانه کشید .خشمی که تا به حال درخودم سراغ نداشتم.نفرتی بی سابقه و بی پیشنیه!از ویلا بیرون زدم و به سمت ساحل دویدم که بین راه مامان رو دیدم .-شیرین چطوره بهروز؟به جای جواب فقط غریدم: بهراد؟ بهراد کجاست؟-نمیدونم...ندیدمش...گمونم لب ساحله...تو بگو شیرین چطوره؟جوابی ندادم و به سمت دریا دویدم تا اون بهراد عوضی رو پیدا کنم .تو اون لظحه فقط به یه چیز فکر میکردم ..اینکه اگه ببینمش حتما میکشمش!-غرق نشی!با صدای شوخ فرزاد از انبوه افکار تکراری و خسته کننده ام بیرون اومدم.گردن کج کردم و دیدم که کنارم ایستاده در حالیکه خودش رو خم کرده و به نیمرخم خیره شده.با خنده تصنعی گفتم: متاسفانه شنا هم بلند نیستم!کنارم روی ماسه ها نشست و زانوهاش رو بغل گرفت و با شادی گفت: هر وقت تو خطر بودی میتونی روم حساب کنی.سرم رو چندبار نکون میدم و بدون اینکه نگاهش کنم میگم: خیلی به خودت مطمئنی !به خودش اشاره میکنه وبا همون لحن قبل میگه: آخه شناگر قابلیم!اما تو ذهن من نقش میبنده: فرصت طلب !من چیزی نمیگم و اونم سکوت میکنه ...برا ی چند دقیقه دوتایی فقط یه صدای دریا گوش میدیم.زمزمه موجها...سنفونی طبیعت!-داری به چی فکر میکنی؟به سمتش برگشتم وبه چشمهای عسلی زیباش خیره شدم.چیزی ته نگاهش بود که نمیفهمیدم.-برا ی چی میخوای بدونی؟فرزاد: برای چیش رو نمیدونم...راستش بیشتر دلم میخواد که باهم حرف بزنیم ...بقیه چیزها بهانه است!از این نوع صادقانه حرف زدنش خوشم می اومد...یادم نمیاد که هیچوقت آدمی به با صداقتی فرزاد تو عمرم دیده باشم.لبخندی بی اخیتار وری لبم نشست و همونطور که دوباره به سمت دریا روم رو برمیگردوندم گفتم:داشتم به این فکر میکردم که آیا تو زندگی امیدی هست یا همه زندگی فقط یه بازی پر درد و رنجه که هیچ پایانی برای این دردها نیست؟!فرازد چند لظحه سکوت کرد و بعد با صدایی که از حالت درونی اش چیزی دستگیرم نیمشد صدام زد: شیرین؟با لبخند تلخی نگاهش کردم.-چی شده؟-نمیدونم!-اگه دوست داری حرف بزنی من با کمال میل گوش میدم.وقتی دید که چیزی نمیگم مهربانانه گفت: با من حرف بزن شیرین ...بهم اعتما د کن!جرات نگاه کردن به چشمهاش رو نداشتم ..لحنش مثل اون روزهایی که بهروز با هام حرف میزد پشتم رو لرزوند!-بحث اعتماد کردن نیست فرزاد!-اگه اعتماد نیست پس چیه؟ این روزها چه بلایی سرت اومده؟ خیال میکردم اگه با ما بیایی حال و هوات عوض میشه ...امامثل اینکه بهتر نشده هیچ بدتر هم شده!چشمام پر از اشک شد...ته دلم خودم رو لعنت کردم که اه الان نه! الان نه! نمیخواستم فرزاد با دیدن اشکهام چیزی بفهمه...من سکوت کرده بودم و اون از این سکوت کلافه به نظر می رسید ..حق هم داشت!-نمیخوای چیزی بگی؟با خودم گفتم: شیرین ! این فرزاده...همون که تو اوج ناامیدی به دادت رسید! همون مردی که دستت رو گرفت و بلندت کرد!تو روزهایی که هیچی ازت باقی نمونده بود...حالا چطور مینونی باهاش اینجوری رفتار کنی؟اما صدایی همزمان درونم فریاد کشید: ولی اونم یه مرده! یه مرد مثل بهروز...مثل همه مردهای دور و برت..با همون افکار..همون احساسات ...پر ازهوس...پر از حس کثیف خواستن!بافکرکردن به این مسائل بی اخیتار و غیرارادی خودم رو جمع کردم وازش فاصله گرفتم .سرم رو بالا نیارودم اما از گوشه چشم دیدم که چقدر از رفتارم دلخور شده!-میخوای بدونی من الان دارم به چی فکر میکنم؟سعی کردم لحنم آروم و کنترل شده باشه : آره معلومه! البته اگه خودت دوست داری بگی!-داشتم فکر میکردم میشه چیزهایی رو که نمیشه تو زندگی تغییرشون داد رو قبول کرد یا نه؟چیزی ته ذهنم روشن شد و یادم اومد که این سوال چقدر برام آشناست!یه سوال تکراری اما این بار از زبون فرزاد داشتم میشنیدمش!این همون سوالی بودکه قبلا بهروز ازم پرسیده بودش!جواب دادم: سوال جالبیه...تاحالا بهش فکر نکردم!-پس لازمه که فکر کنی...چون تو یکی خیلی بهش احتیاج داری.-منظورت چیه؟تن صداش رفت بالا و باحالت عصبی گفت: منو احمق فرض نکن!برگشتم و خیره نگاهش کردم..حالا چشمهاش آزادانه روی صوتم در گردش بودند.نمیدونم حلقه اشک رو دید یا نه اما دیگه دیده شدن ضعفم مهم نبود...میخواستم بفهمم اون چش شده؟-چی میخوای بگی فرزاد؟ من هیچوقت درباره تو...دستش رو جلوم گرفت و با همون لحن ادامه داد: فقط یکبار...فقط برای یکبار هم که شده کاری رو بکن که خلاف میلته ...به خاطر یکی دیگه!..یکی که نگرانته ...میفهمی شیرین ؟ نگران! ما همه نگرانتیم!-فرزاد؟-حرف بزن...روم حساب کن...من میخوام کمکت کنم!نمیدونم چرا اما دلم میخواست دهنم رو باز کنم و هرچی که تو دلم بود رو به زبون بیارم ...اونلظحه همه اون حرفها سنگین تر از همیشه روی سینه ام سنگینی میکردند و فقط دلم میخواست بیرون بریزمشون و خودم رو از شرشون خلاص کنم.چشمام رو بستم و با بغضی که دور گلوم رو فشار میداد نالیدم: قشنگ ترین روزها و لحظه های عمر من تبدیل شدن به کابوس زندگیم...این مشکل منه...چکار میتونی برام بکنی؟ ها؟فرزاد مثل کسی که ضربه محکم و ناغافلی خورده باشه مات نگاهم کرد و آروم پرسید:-شیرین؟!! اون کیه؟ اون مرد ...؟!صدام خشک و دورگه شده بود...انقدر خشک که خودمم وحشت کردم وقتی شنیدمش: مرده...4ساله که مرده !سکوت سنگینی بینمون جولان میداد.سکوتی که آزارم می داد...خواستم بلند بشم که فرزاد زیر لب زمزمه کرد: معذرت میخوام...نگاهش که کردم ادامه داد: میشه یکم دیگه صبر کنی؟دوباره نشستم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه اما انگار اونم مثل من سردرگم شده بود یا شاید هم نمیدونست چی میخواد بگه ...بالاخره زبون باز کرد و گفت: شیرین؟ به نظرت...به نظرت...ما هم میتونیم باهم در آینده لحظه های به یاد موندنی داشته باشیم؟مکثی کرد و دوباره گفت: برای همیشه منظورمه؟!از مدتها قبل منظر شنیدن یه همچین حرفی بودم اما حالا نه.اینجا نه...وسط نشخوار خاطرات گذشته نه...من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود..با بهرزو و گذشته هام معلوم نبود.من هنوزهم به بهروز فکر میکردم ...چطور میخواستم حالا یکی دیگه رو جایگزینش کنم؟به خودم مسلط شدم و همونطور که جواب نگاه پر تمناش رو میدادم گفتم: ما دوستهای خوبی هستیم...این کافی نیست؟-کافی؟!! برای کی؟!!-برای هر دومون! ...ببین فرزاد من نمیخوام ...یعنی منظورم اینکه نیمتونم....ببین این تصمیمیه که من سالها قبل برای زندگیم گرفتم و امیدوارم که درکم کنی..من..من ...-هنوز دلت پیش اون مرده ؟-نه نه ...اصلا مساله این حرفها نیست.-چرا دقیقا همینه...گفتم که من احمق نیستم ...اون مرد باید خیلی خوش شانس باشه که تو رو تا این حد اسیر خودش کرده...خیلی دلم میخواد میتوسنتم ببینمش.قادر نبودم هیچ حرفی بزنم ..
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
زبونم تو دهنم قفل شده بود و قدرت نداشت حتی کمک کنه آب دهنم رو قورت بدم!خودش ادامه داد: امیدوارم اون لیاقت اینهمه وفاداری رو داشته باشه.نگاهش ...لحنش ...تن صداش پر از درد بود...پر از دلخوری...فرزاد دیگه سکوت کرد و چند ثانیه بعد بلند شد و از من فاصله گرفت و در طول ساحل شروع به راه رفتن کرد.ولی من بهش خیره موندم...غروب شده بود و آفتاب مایلی روی شونه اش افتاده بود ..موجهای آرام و بازیگوش به پاهاش میخوردند و با سرعت برمیگشتند به همون جایی که ازش اومده بودند.و فرزاد بی توجه به اونهمه زیبایی یک دستش رو در جیب شلوارش فرو برده بودو با شونه های افتاده قدم میزد.دردل نالیدم: فرزاد منو ببخش...این هیچ ربطی به وفاداری نداره!روم رو برگردوندم و دوباره به دریا خیره شدم و ازخوم پرسیدم چه رازیه که هیمشه این جور لحظات زندگی من کنار دریا اتفاق می افته؟صحنه آشنایی جلو چشمم ظاهر شد ...صحنه ای که 4 سال پیش فراموشش کردم و دیگه به ذهنم اجازه ندادم یادش بیفته..اما حالا واضح تر از لحظه رخ دادنش جلوی چشمام جون گرفته بود.************.*****.همه جا تاریک بود ...نمیدونستم ساعت چنده؟از بعد ظهر که اون اتفاق وحشتناک افتاده بود تا همین حالا یکسره خوابیده بودم .یا شاید بهتر باشه بگم بیهوش شده بودم!اما دیگه اجیر شده بودم و خواب به چشمام نمی اومد.به خودم کش و قوسی دادم که درد تو همه بدنم پیچید ...به زحمت بلند شدم و دوروبرم رو نگاه کردم که دیدم شیدا گوشه اتاق خوابش برده.بلندشدم و رفتم کنار پنجره .نسیم خنکی که بوی دریا رو میداد به صورتم خورد و لرزی خوشایند تو بدنم افتاد .هنوز حس داشتم و این یعنی هنوز زنده ام!زیر لب تکرار کردم: مرگ!..من داشتم می مردم ...وحشتی که ساعتی پیش داشتم رو به یاد آوردم ...تصویر چشمهای پر از اشک بهروز وقتی که صدام میکرد رو مجسم کردم و لبخندی محو گوشه لبم نشست.نفس عمیی کشیدم و پرده تور رو کنار زدم ...نسیم حالا مستقیم به صورتم میخورد .شال بافتنی شیدا رو روی شونه هام انداختم و از اتاق رفتم بیرون.انگار که کسی صدام زده باشه و منو به خودش بخونه همچین حالی داشتم و به سمت صدایی که از دورن میشنیدم رفتم!از ویلا خارج شدم . مسیرم رو به سمت ساحل ادامه دادم.همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.حالا که تو هوای آزاد بودم سرما به نظرم شدید تر شده بود و جز یه لباس خواب سفید که من رو شبیه ارواح سرگردان کرده بود چیز دیگه ای به تن نداشتم...شال شیدا رو محکم دور خودم پیچیدم و جلوتر رفتم.چند قدم دیگه و...بعد انگار به منبع اون صدای درونی رسیده باشم قلبم آروم گرفت و رعشه بدنم کمتر شد.خواستم جلوتر برم که شبحی رو در تاریکی دیدم ...چیزی چند قدم جلوتر از من داشت تکون میخورد.بی سرو صدا به پیش رفتم ..هیجان خفته در بدنم دوباره بیدار شده بود و قلبم باهاش همراهی میکرد و براش ضرب گرفته بود.شبح تکانی خورد و به سمت دریا رفت.یک مرد بود.تو اون تاریکی نمیتونستم تشخیصش بدم !اما لحظه ای بعد که صداش سکوت فضا رو شکست شناختمش.-هیچوقت تو عمرم تا این حد نترسیده بودم.خودش بود..همون زنگ آشنا...بهروز بود.بدون اینکه به سمتم برگرده دوباره گفت: وحشتناک بود!اول خیال کردم داره باخودش حرف میزنه .خواستم همونطوری بی سرو صدا برگردم که آروم تر از قبل گفت: نمیخوای چیزی بگی؟ و همزمان با این حرفش به سمتم برگشت.پاهام لرز ملایمی داشتند و نمیذاشتن تو یک خط صاف و مستقیم راه برم.زیکزاکی به سمتش رفتم و اون چند قدم فاصله رو طی کردم.بهروز تو اون تاریکی هم به چشمهام خیره بود...کاری که این مدت خیلی ازش دیده بودم!منم مثل خودش نگاهم رو دوختم تو چشماش....چشمهایی که عجیب تو اون تاریکی میدرخشیدند!لز برق نگاهش قلبم بلند بلند شروع به تپیدن کرد و خون گرمی رو به سرعت در شریان هام پمپاژ کرد!کف دستهام عرق کردن و دهنم خشک شد!بیشتر از اون نتوسنتم نگاهش رو تاب بیارم برای همین سرم رو به زیر انداختم و بهروز هم چند دقیقه بعد روش رو از من گرفت و به سمت دریا برگشت.هر دو سکوت کرده بودیم و منتظر بودیم تا دیگری شروع کنه.ولی به جای هر دوی ما دریا بود که میدان دار شده بود.-فکر اینکه ممکن بود الان نباشی...آخ حتی تصورش هم داغونم میکنه.بالاخره اون کوتاه اومد و سکوت رو شکست.با لحن نوازشگری گفتم:فراموشش کن...تموم شد .-اون بهراد لعنتی داره دوباه همه چی رو خراب میکنه ...میخواد همه چی رو تکرار کنه...اما اینبار من نمیذارم..نمیذارم زندگیمون رو ویرون کن و گم و گور بشه..بهش اجازه نمیدم .-اون فقط یه اتفاق بود .-و من نمیذارم دیگه اینجور اتفاقها تکرار یشه.با حرکت سریعی برگشت طرفم که باعث شد من ناخود اگاه قدمی به عقب بردارم.چنگی در موهاش زد و نفسش رو پوف کرد و گفت: پس کی میخوای من رو باورکنی؟چیزی نگفتم .و اون فاصله بینمون رو با یک قدم بلند طی کرد و مقابلم ایستاد ...نزدیک نزدیک...اونقدر نزدیک که نفسهای داغش روی صورت یخ زده ام پخش میشد: شیرین من راست گفتم که دوستت دارم!نمیدونم چم شده بود که لال شده بودم و هیچ جوابی نداشتم که بدم!منم دلم میخواست اعتراف چند شب قبلم رو دوباره تکرار کنم..مخصوصا اونشب ..بعد از اون اتفاق اما سر زبونم قفل بزرگی زده شده بود و مانعم میشد.-من دیگه نمیخوام صبر کنم...میترسم...به خدا میترسم شیرین...از اتفاقهایی که ممکنه بیفته ...از آینده ...از همه چی..از همه چی میترسم.بعد دستش رو تو جیبش برد و شئ براق کوچکی رو بیرون آورد .یک حلقه به نظر می اومد.یه حلقه ساده ولی براق. به درخشندگی چشمهای خودش.اون حلقه رو مقابلم گرفت ئ با صدای بمی گفت: بهم فکر کن...هر وقت..هروقت که دیدی باورم داری این رو دستت کن.و بعد حلقه رو به سمتم گرفت.باور کردنش غیر ممکن بود.مثل یه خواب.یه رویا خیلی شیرین و خوب.جرا ت نداشتم پلک بزنم .میترسیدم خواب باشم و بیدار بشم...میترسیدم همه ی اینها خیال باشه و ازبین بره .سرم رو بالا بردم و صاف تو چشماش نگاه کردم.نه نه خواب نبود...رویا نبود...توهم نبود.خواهش نگاه بهروز حقیقی بود ...واون حقیقت چون تیری به قلبم فرو رفت!نگاهم به سختی از چشمهای بهروز کنده شد و سر خورد پائین...پائین تر و پائین تر تا رسید به اون حلققه.نمیدونستم باید چکار بکنم ...چیزی درونم فریاد زد: بگیرش...همین الان.و باز صدای آروم دیگه ای میگفت: فکر کن...عقلت رو به کار بنداز...خودم بین این دوتا احساس گیر افتاده بودم.-معطل چی هستی؟ یالا بجنمب دیگه.- احمق نشو ...میفهمی داری چکار میکنی؟دستم بی اخیتار بالا اومد و حلقه رو از کف دستش برداشتم .وقتی خواستم دستم رو عقب بکشم دستهای گرم و مردونه اش رو روی دستم گذاشت .دستی که حلقه توش بود رو مشت کردم و بهروز اون رو بین دوتا دستش گرفت و زیر اب زمزمه کرد: باورم کن .****.تمام شب پلک روی هم نذاشتم و مدام از این پهلو به اون پهلو شدم .حلقه ای که بهروز بهم داده بود رو هنوز تو مشتم محکم نگه داشته بودم .کف دستم خیس عرق شده بود اما خیال نداشتم بازش کنم .شاید هم جراتش رو نداشتم.مدام صدای بهروز تو گوشم زنگ میزد: باورم کن ..باورم کن...به دورنم برگشتم و از خودم پرسیدم: باورش داری؟صدای بلندی در جوابم فریاد زد: آره..آره...اما بلافاصله صدای ضعیفی ناله میکرد: فکر کن ...زود تصمیم نگیر...به گذشته فکر کن..به چیزهایی که ازش دیدی و شنیدی. مهمونی اشکان..سوگل ...هیچوقت برای بله گفتن دیر نیست...فکر کن دختر..فکر.اما با اینهمه وقتی سردی اون حلقه فلزی رو کف دستم حس میکردم و یاد تمنا نگاهش می افتادم تمام وجودم پر میشد از عشقی که مثل مایه حیات در وجودم رسوب میکرد و ته نشین می شد.حقیقت این بود که دوستش داشتم ...و بی هیچ بهانه ای میخواستمش ...با همه چیزهایی که دیده و شنیده بودم!تصمیم رو گرفتم.مشتمر و بالا آرودم و آروم آروم انگشتها م رو باز کردم .حلقه زیبا کف دستم نمایان شد.چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم .صداش دوباره تو ذهنم تکرار شد: باورم کن.حلقه رو در انگشتم فرو بردم و زیر لب گفتم: باورت میکنم.گلنوش دسته لباسها رو جلوم گذاشت و بالبخند ملیحی گفت: لباسهای محموده ..نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟-دستت درد نکنه.خواست بلند بشه که مچ دستش رو گرفتم و مجبورش کردم بشینه.خجالت کشید و سرش رو پائین انداخت وگونه هاش گل انداخت.این حالتش من رو یاد شیرین انداخت ...حس دلتنگی غریبی تو وجودم جولان میداد.دستش رو رها کردم و آروم گفتم: چرا همش از من فرار میکنی؟ کجا میخوای بری باز؟-شام گذاشتم الانه که محمود و آقا حسام الدین بیان.-مگه چشمم به این حسام نیفته...بی معرفت...پس چی شد اونهمه محبت و مهربونیش؟-گفتم که ..ازت دلخوره ...4 سال بی خبری و این حرفها دیگه.-آره گفتی..ولی من هنوز دلیل این رفتارهای تو رو نفهمیدم ....تودیگه چرا دلخوری؟چشماش ر و به زیرانداخت و چیزی نگفت.آروم چونه اش رو بالا دادم و تو چشمهاش خیره شدم..مردمکهاش میلرزیدند ..حس غریبی داشتم...هم غریبه و هم آشنا...بااین حال حس خوبی بود..چند بار لبهاش لرزید و عاقبت با لحن خفه ای گفت: دلم برات تنگ شده بود.ته دلم لرزید ...اونقدر صادقانه این جمله رو گفته بود که حالم از این رو به اون رو شدم و بی اختیار محکم بغلش کردم.بدنش میلرزید اما سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا من متوجه رعشه اش نشم.سرم رو گذاشتم روی موهای بلندش و چشمام رو بستم و به این فکر کردم که تو این دنیا خیلی چیزهای دیگه ای دارم که میتونم بهشون دلخوش باشم ..گلنوش..حسام...آرش...حتی تارا!.-منو ببخش.گلنوش خودش رواز آغوشم بیرون کشید و بالبخند دخترونه ای نگاهم کرد .سری تکون داد و آروم بلند شد و سر به زیر از اتاق بیرون رفت.اونکه رفت نگاهم روی لباس های شوهرش موند.یک پیراهن قهوه ای و شلوار خاکستری بود .ظاهرشون تمیز بود و معلوم بود که احتمالا بهترین لباسهای شوهرشه اما خیلی نو نبودن .به لباسهای خیس خودم نگاه کردم و از خودم بدم اومد...من اونهمه پول داشتم و گلنوش اینجوری!اه ...از کی اینقدر پست شده بودم که خودم نفهمیدم ؟!لباسها رو برداشتم و سلانه سلانه به سمت حمام راه افتادم...****.آنقدر بی وسیله بودم که حتی یه حوله نداشتم تا موهام رو خشک کنم .لباساهای محمود هم برام گشاد بود .پیش خودم جثه ظریف گلنوش رو مجسم کردم و تصویر احتمالی از هیکل محمود !بی فایده بود ...برای همین بی خیال شدم و به سالن ویلا که پر بود از روکشهای سفید روی که روی هر وسیله ای کشیده شده بود خیره شدم.ا زذهنم گذشت: چه بی روح!نفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپرخونه رفتم.در یخچال رو که با زکردم با دیدن چند قلم خوراکی تو قفسه های یخچال ذوق کردم.خوب میدوسنتم کار گلنوشه .پاکت آبمیوه رو بیرون آوردم و ته مونده لیوان چای صبحم رو ریختم دور و لیوان رو پر از آبمیوه کردم .جرعه ای نوشیدم .مزه اش خوب بود ..بارضایت سری تکان دادم و از آشپرخونه بیرون اومدم .بی هدف به تک تک اتاقها سر زدم .به جز یکیشون..همون اتاق گوشه سالن...همون که....!ته مانده لیوان روهم سر کشیدم و به لیون خالیم خیره شدم.خالی..تهی...مثل من!اما روزی پر بودم .پر از احساس...اپر از زندگی ...از عشق...ولی حالا مثل یان لیوان...خالی ..تهی ..هیچ!دستم روی دستگیره اون اتاق رفت و در با قژ قژ بدی باز شد.صحنه اتاق خالی اون روز صبح اومد جلو چشمم.همه چی مقل اون روز دست نخورده بود.فقط یه فرقی داشت.پرده برعکس اون روز صبح سر جاش پشت پنجره نصب بود ولی اون روز پرده تور اتاق روی زمین افتاده بو و روش جای یه دست خونی بود!...خون شیرین!!!جرات پا گذاشتن به اون اتاق رو نداشتم. نفس عمیقی کشیدم تا شاید بتونم بوی عطرش رو بعد از 4 سال پیدا کنم اما بیفایده بود.اون همون 4 سال پیش همه چی رو با خودش برده بود حتی وبی عطرش رو و من رو با هیچی تنها گذاشته بود.هیچی...!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
!سردردم داشت دوباره شروع میشد .در رو نیمه باز رها کردم ور ی همون مبلی که دیشب روش خوابیده بودم نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و فشار دادم.این میگرن لعنتی داشت داغونم میکرد . دندونهام رو بهم فشار میدادم تا شاید ار فشار درد کاسته بشه اما ....!در نتیجه تصمیم گرفتم تسلیم بشم و مقاومت نکنم .مثل همه این سالها که تسلیم شده بودم و درد دوری اون رو تحمل میکردم.این یکی به مراتب راحتتر بود!*****.چند بار صفحه گوشیم رو خاموش و روشن کردم تا بالاخره تصمیمم رو گرفتم .میدونستم که باید بهش زنگ بزنم اما دو دل بودم.به ساعتم نگاه کردم و دیدم 9:30 شبه.دل رو زدم به دریا.نباید میذاشتم آرش بیشتر از این ازم دلخور بمونه.شماره اش رو گرفتم و صبر کردم تا جو اب بده .حدس میزدم انقدر از م ناراحت باشه که حتی تلفنش رو هم خاموش کنه اما اشتباه فکر کرده بودم .بعد از 3 تا بوق جواب داد .صداش سرد و خشک بود: بفرمائید؟ -منم!
آرش: شناختم.-خوبی؟آرش: بهرتم .-خوشحالم.آرش: خوبه!!!-آرش..میخواستم باهات حرف بزنم.آرش: در مورد؟-خودت..آرش: چه عجب!! یعنی بعد از چند سال بالاخر وجود یکی دیگه هم برات مهم شده؟-ببین ما هیچکدوم خوب صحبت نکردیم ...نه تو ...نه من...برای همین که زنگ زدم عذر بخوام.آرش: قبول.-ممنونم.آرش: چاره دیگه ای نداشتم ...اگه الان خود ت زنگ نمیزدی خودم تا نیم ساعت دیگه باید بهت زنگ میزدم ...-پس اشتباه کردم!آرش: اشتباه خوبی بود.بی صدا خندیدم و دستم رو روی میز کشیدم و راه باریکی از خاک رو با سر انگشتم جمع کردم .- همه چی رو به راهه؟آرش: اینجور به نظر میرسه..اونجا چی؟ همه چی خوبه؟-آره مثل همیشه...این طرف انگار یک دنیا دیگه اس ...همه راحتن ...بی دغدغه ان ...در آرامش.آرش: آرامش اونجا هم دوامی نداره.-میدونم خاصیت دنیا هیمنه.آرش: نه این خاصیت آدمهاست..نمیشه جایی باشن و ارامش اونجا بمونه!-فیلسوف شدی؟!آرش: یک چیزی تو همین مایه ها..خوب حالا که خودت زنگ زدی بذار بهت این خبرم رو بدم ...فردا صبح گلنوش داره برمیگرده...ذهنم رو به تکاپو میندازم تا معنی جمله آرش رو بفهمم.بعداز چند لحظه با لحنی سراسر سوال میگم: گلنوش؟؟؟؟ گلنوش خودمون؟ دختر خاله ات؟ اصلا کی اومد؟آرش: یکماهی میشه.-یک ماه!!!!!آرش: آره یکماه ...فردا صبح هم داره برمیگرده...میخواست باهات صحبت کنه ...البته اگه بخوای.-آره..آره...حتما...خوشحال هم میشم.آرش: خوبه ..پس گوشی._آرش؟-بله؟-بازهم متاسفم.-فراموشش کن ..تو هم منو ببخش.چند لحظه سکوت برقرار شد و من در این سکوت داشتم تلاشم میکردم که تصویری از گلنوش رو به یاد بیارم اما چیزی تو ذهنم نقش نمیبست.همه ذهنم پر شده بود از نصویر و خیالات اون!صدای گرم و شادی تو گوشم پیچید: های بهروز.-سلام...نه های! هنوز این رو یاد نگرفتی تو؟غش غش خندید و گفت: های همون سلامه ! چطوری؟-عالی!-خوبه ...خوشالم.هر دوساکت شدیم...چه سکوت بی معنیه!!!!به خود م اومدم و گفتم: اوضاع چطوره؟جواب داد: مثل هیمشه..فکرمیکردم تواین یکماهی که اومدم بتونم ببینمت اما آرش میگفت سرت خیلی شلوغه!-آره...دارم همه چی رو میفروشم ...تا 2 هفته دیگه میرم نروژ...میخوام برم پیش بهراد.great-that s !!...این که خیلی خوبه بهروز!-آره...در حقیقت برا ی من بیشتر از خوبه.-خوشالم کردی ...رسیدی خبرم کن .-حتما...گلنوش؟-yah?-تو که اونجایی بهراد رو هم میبینی؟-oh..no........بهراد اصلا آدم نورمالی نیست...ناراحت نشی برادرته اما خودت که باید بهتر بدونی!-فراموشش کن...خب از این یکماهی که اومدی ایران بگو.-چی میخوای بشنوی؟ همه چیز مثل همیشه بود...مهمونی ها ی فامیلی..غذاهای جور واجور و اضافه وزن چند کیلویی من به خاطر تعارف های اینطرفی!از لحن شوخش خنده ام گرفت...با صدای بلندی خندیم .اونم خندید و ادامه داد: برگشتم باید یه رژیم سفت و سخت بگیرم ..همیشه همینطوریه...هروقت برمیگردم عذابم شروع میشه..تو بگو حالا...چه کارها کردی ...چه تصمیمهایی داری؟-آممم ...راستش..چیز زیادی اینجا برام نمونده..یک خونه و یک ویلا فقط...خونه رو که هرجور شده می فروشم و می مونه ویلا...که اون رو هم قصد دارم برای یه عزیزی بذارم بمونه.-عزیز؟! خبریه؟-خبر؟!...نه منظورت رو نمیفهمم!-عزیز!؟ سهم؟! ویلا؟! چه خبره اونجا؟!-شعر هم که میگی ..نه هیچ خبری نیست...حالا بعدا که ببینمت تعریف میکنم.-ok...بهروز...خوشال شدم باهات صحبت کردم و از خبر خیلی خوبت هم بیتشر ..پس 2 هفته دیگه میبینمت.-امیدوارم.-me too.-پرواز خوبی داشته باشی .-thanks.-خدافظ.-bye.تماس رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم...گلنوش..یادم اومد 4 سال پیش هم که اومده بود ایران و ماندانا خبر اومدنش رو بهم نداد شرایط جوری شد که نشد ببینمش و حالا دوباره !چه تکرار عجیبه این زندگی!!!نگاهم رو به صفحه خاموش گوشیم انداختم ..انگار منتظر تماسی باشم ..اما هیچ خبری نشد.یکدفعه یاد فرزین و قولی که بهش داده بودم افتادم .بدم نمی اومد صداش رو بشنوم ...حداقلش این بود که با چرت و پرتهاش حال و هوام رو عوض میکرد.روی مبل لم دادم و شماره اش رو گرفتم که با اولین بوق جواب داد و با صدای کش داری گفت: جانـــــــــم؟ بفرمائید؟از لحنش خنده ام گرفت و گفتم: درد و مرض جانم! زدی به کاهدون!بلند بلند خندبد: تویی که! فکر کردم فسیل شدی ...کجایی بی خبرم ازت؟ببینم تو اون وقت پرت جایی هم برای من هست؟-با ااینکه برام سخته اما حاضرم اون گوشه موشه ها یه جایی برات باز کنم...موافقی؟-بی خیال...چه کاره ای؟-فعلا که درخدمت آقا فرزاد گل بردار محترم داریم برای مهمون هامون شام میخریم .-باریکلا...داری مرد زندگی میشی.- اوهوو کجاش رو دیدی! تو کجایی راستی؟-کنار سواحل نیلگون خزر!-ای ناجنس کی اومدی؟-دیشب رسیدم.- خاک برسرت! من که به گفتم با ما بیا...ما هم که دیشب رسیدیم!-ول کن این حرفها رو فرزین حوصله اش نیست.-کاملا معلومه...آخ ...همین الان فرزاد رفت ...تا نیومده بذار برات بگم.-مگه چی شده؟-هیچی هول برت نداره..فقط داداش بیچاره ام پرس شده!-چطور؟-اون دختره بود که بهت گفتم فرزاد گلوش پیش گیره؟-ها....همون خواهر زن علی؟-ایول همون...گل کاشتی ...داداش طفلکم رو از دنیا سیر کرد.-دخترا هموشون هیمنطورین ...نازشه ...بهش بگو جدی نگیره.-نه بابا دختره از اوناش نیست...الان چند ساله که ما باهاشون فامیل شدیم ...اصلا پا نمیده ...-چیه از اوناست که خیال میکنه آسمون سوراخ شده و اون افتاده پائین؟-نمیدونم...فکر نمیکتم..مغرور هست اما گنده دماغ نه! ...نقشه کشیده بودیم این دتا رو بیاریم شمال و کنار دریا و خودت دیگه میدونی که حالی به هولی و فضای رمانتیک و .....بادابادا مبارک بادا! اما گمونم دختره با هر چی فضای رمانتیکه مشکل داره!-جالبه پس یه نمونه نادر پیدا کردین! -خدائیش...ببین بهروز اگه بیکاری پاشو بیا پیش ما..ما نوشهریم الان راه بیفتی به شام ما میرسی.- نه قربانت ...اینجا خودم شام دارم.-پاشو بیا دیگه ..فرزاد هم دلش تنگ شده ...بیا هم یه حالی به این بده هم این دختره رو ببین ...خدا رو چه دیدی شاید اون تیپ و قیافه در پیتت دل دختره رو برد.-قربان تو ...همون داداشت له شد بسه...تلفات رو بیشتر از اینی که هست نکن.-خب نکبت پاشو بیا دیگه...میخوام ببینمت.-الان که نمیتونم حالااگه فردا صبح بودی یه سری بهت میزنم.0فردا صبح؟ فردا قراره بریم بازار...اگه جدی میایی که بگو من بمونم.-حالا کی برمیگردین؟؟-فرزاد و این فامیلمون فردا بعداز ظهر برمیگردن چون پنجشنبه برنامه زنده دارن .-باشه پس فردا یه سر میزنم ...البته نه به خاطر تو ...به خاطر دخترهای معصوم نوشهر چون نمیخوام فردا بازار رو جارو کنی.-خیلی کثافتی!-ناراحت شدی؟-فردا یادت نره؟با لحن کشداری گفتم: باشــــــــــه!-
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 6 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

شايد وقتى ديگر !!


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA