ارسالها: 9253
#61
Posted: 11 Feb 2014 00:59
ای مرد شور اون باشه گفتنات رو ببرن.-باشـــــــــه!-کاری نداری؟-نه ...خدافظ.گوشی رو روی میز انداختم و بیشتر در مبل فرو رفتم.از تعریفهایی که فرزین دربار ه اون دختر کرده بود بدجوری به سرم زده بود که این دختر عجیب و غریب رو ببینم.وقتی فرزین ازش میگفت بی اختیار تصویر شیرین می اومد جلو چشمم و یاد این می افتادم که یه زمانی هم مهرداد درباره دختری به اسم شیرین همین تعاریف رو میکرد.چه روزهایی بود!کنجکاوی این فامیل فرزین داشت مثل خوره مخم رو میخورد .نمیدونم چرا اینقدر ذهنم رو به خود مشغول کرده بود ؟تو این 4 سال بعد از شیرین هیچ دختری نتونسته بود من رو درگیر خودش کنهاما حالا ...دختری که اصلا ندیده بودمش داشت تمام فکر و ذهنم رو پر میکرد.مشتی به کوسن بغل دستم زدم و با صدای بلندی غریدم: تمومش کن دیگه.کوسن رو به سمت اتاق گوشه سالن پرت کردم و با عصبانیت روی مبل دراز کشیدم .نه...همه چی تموم شده بود...دیگه هیچ دختری نمیتوسنت تو زندگی من جایی داشته باشه.صدای ریزی زیر گوشم با تریدید پرسید: حتی شیرین؟باهمون لحن عصبی خودم جواب دادم: نمیدونم!دوباره همه چیز جلوی چشمام جون گرفت: دریا...قایق..شیرین..بهراد ... بهراد ...موج خشمی بود که تو وجودم زبانه کشید .خشمی که تا به حال درخودم سراغ نداشتم.نفرتی بی سابقه و بی پیشنیه!از ویلا بیرون زدم و به سمت ساحل دویدم که بین راه مامان رو دیدم .-شیرین چطوره بهروز؟به جای جواب فقط غریدم: بهراد؟ بهراد کجاست؟-نمیدونم...ندیدمش...گمونم لب ساحله...تو بگو شیرین چطوره؟جوابی ندادم و به سمت دریا دویدم تا اون بهراد عوضی رو پیدا کنم .تو اون لظحه فقط به یه چیز فکر میکردم ..اینکه اگه ببینمش حتما میکشمش!فصل یازدهم * (بخش اول) -غرق نشی!با صدای شوخ فرزاد از انبوه افکار تکراری و خسته کننده ام بیرون اومدم.گردن کج کردم و دیدم که کنارم ایستاده در حالیکه خودش رو خم کرده و به نیمرخم خیره شده.با خنده تصنعی گفتم: متاسفانه شنا هم بلند نیستم!کنارم روی ماسه ها نشست و زانوهاش رو بغل گرفت و با شادی گفت: هر وقت تو خطر بودی میتونی روم حساب کنی.سرم رو چندبار نکون میدم و بدون اینکه نگاهش کنم میگم: خیلی به خودت مطمئنی !به خودش اشاره میکنه وبا همون لحن قبل میگه: آخه شناگر قابلیم!اما تو ذهن من نقش میبنده: فرصت طلب !من چیزی نمیگم و اونم سکوت میکنه ...برا ی چند دقیقه دوتایی فقط یه صدای دریا گوش میدیم.زمزمه موجها...سنفونی طبیعت!-داری به چی فکر میکنی؟به سمتش برگشتم وبه چشمهای عسلی زیباش خیره شدم.چیزی ته نگاهش بود که نمیفهمیدم.-برا ی چی میخوای بدونی؟فرزاد: برای چیش رو نمیدونم...راستش بیشتر دلم میخواد که باهم حرف بزنیم ...بقیه چیزها بهانه است!از این نوع صادقانه حرف زدنش خوشم می اومد...یادم نمیاد که هیچوقت آدمی به با صداقتی فرزاد تو عمرم دیده باشم.لبخندی بی اخیتار وری لبم نشست و همونطور که دوباره به سمت دریا روم رو برمیگردوندم گفتم:داشتم به این فکر میکردم که آیا تو زندگی امیدی هست یا همه زندگی فقط یه بازی پر درد و رنجه که هیچ پایانی برای این دردها نیست؟!فرازد چند لظحه سکوت کرد و بعد با صدایی که از حالت درونی اش چیزی دستگیرم نیمشد صدام زد: شیرین؟با لبخند تلخی نگاهش کردم.-چی شده؟-نمیدونم!-اگه دوست داری حرف بزنی من با کمال میل گوش میدم.وقتی دید که چیزی نمیگم مهربانانه گفت: با من حرف بزن شیرین ...بهم اعتما د کن!جرات نگاه کردن به چشمهاش رو نداشتم ..لحنش مثل اون روزهایی که بهروز با هام حرف میزد پشتم رو لرزوند!-بحث اعتماد کردن نیست فرزاد!-اگه اعتماد نیست پس چیه؟ این روزها چه بلایی سرت اومده؟ خیال میکردم اگه با ما بیایی حال و هوات عوض میشه ...امامثل اینکه بهتر نشده هیچ بدتر هم شده!چشمام پر از اشک شد...ته دلم خودم رو لعنت کردم که اه الان نه! الان نه! نمیخواستم فرزاد با دیدن اشکهام چیزی بفهمه...من سکوت کرده بودم و اون از این سکوت کلافه به نظر می رسید ..حق هم داشت!-نمیخوای چیزی بگی؟با خودم گفتم: شیرین ! این فرزاده...همون که تو اوج ناامیدی به دادت رسید! همون مردی که دستت رو گرفت و بلندت کرد!تو روزهایی که هیچی ازت باقی نمونده بود...حالا چطور مینونی باهاش اینجوری رفتار کنی؟اما صدایی همزمان درونم فریاد کشید: ولی اونم یه مرده! یه مرد مثل بهروز...مثل همه مردهای دور و برت..با همون افکار..همون احساسات ...پر ازهوس...پر از حس کثیف خواستن!بافکرکردن به این مسائل بی اخیتار و غیرارادی خودم رو جمع کردم وازش فاصله گرفتم .سرم رو بالا نیارودم اما از گوشه چشم دیدم که چقدر از رفتارم دلخور شده!-میخوای بدونی من الان دارم به چی فکر میکنم؟سعی کردم لحنم آروم و کنترل شده باشه : آره معلومه! البته اگه خودت دوست داری بگی!-داشتم فکر میکردم میشه چیزهایی رو که نمیشه تو زندگی تغییرشون داد رو قبول کرد یا نه؟چیزی ته ذهنم روشن شد و یادم اومد که این سوال چقدر برام آشناست!یه سوال تکراری اما این بار از زبون فرزاد داشتم میشنیدمش!این همون سوالی بودکه قبلا بهروز ازم پرسیده بودش!جواب دادم: سوال جالبیه...تاحالا بهش فکر نکردم!-پس لازمه که فکر کنی...چون تو یکی خیلی بهش احتیاج داری.-منظورت چیه؟تن صداش رفت بالا و باحالت عصبی گفت: منو احمق فرض نکن!برگشتم و خیره نگاهش کردم..حالا چشمهاش آزادانه روی صوتم در گردش بودند.نمیدونم حلقه اشک رو دید یا نه اما دیگه دیده شدن ضعفم مهم نبود...میخواستم بفهمم اون چش شده؟-چی میخوای بگی فرزاد؟ من هیچوقت درباره تو...دستش رو جلوم گرفت و با همون لحن ادامه داد: فقط یکبار...فقط برای یکبار هم که شده کاری رو بکن که خلاف میلته ...به خاطر یکی دیگه!..یکی که نگرانته ...میفهمی شیرین ؟ نگران! ما همه نگرانتیم!-فرزاد؟-حرف بزن...روم حساب کن...من میخوام کمکت کنم!نمیدونم چرا اما دلم میخواست دهنم رو باز کنم و هرچی که تو دلم بود رو به زبون بیارم ...اونلظحه همه اون حرفها سنگین تر از همیشه روی سینه ام سنگینی میکردند و فقط دلم میخواست بیرون بریزمشون و خودم رو از شرشون خلاص کنم.چشمام رو بستم و با بغضی که دور گلوم رو فشار میداد نالیدم: قشنگ ترین روزها و لحظه های عمر من تبدیل شدن به کابوس زندگیم...این مشکل منه...چکار میتونی برام بکنی؟ ها؟فرزاد مثل کسی که ضربه محکم و ناغافلی خورده باشه مات نگاهم کرد و آروم پرسید:-شیرین؟!! اون کیه؟ اون مرد ...؟!صدام خشک و دورگه شده بود...انقدر خشک که خودمم وحشت کردم وقتی شنیدمش: مرده...4ساله که مرده !سکوت سنگینی بینمون جولان میداد.سکوتی که آزارم می داد...خواستم بلند بشم که فرزاد زیر لب زمزمه کرد: معذرت میخوام...نگاهش که کردم ادامه داد: میشه یکم دیگه صبر کنی؟دوباره نشستم و منتظر شدم تا حرفش رو بزنه اما انگار اونم مثل من سردرگم شده بود یا شاید هم نمیدونست چی میخواد بگه ...بالاخره زبون باز کرد و گفت: شیرین؟ به نظرت...به نظرت...ما هم میتونیم باهم در آینده لحظه های به یاد موندنی داشته باشیم؟مکثی کرد و دوباره گفت: برای همیشه منظورمه؟
از مدتها قبل منظر شنیدن یه همچین حرفی بودم اما حالا نه.اینجا نه...وسط نشخوار خاطرات گذشته نه...من هنوز تکلیفم با خودم معلوم نبود..با بهرزو و گذشته هام معلوم نبود.من هنوزهم به بهروز فکر میکردم ...چطور میخواستم حالا یکی دیگه رو جایگزینش کنم؟به خودم مسلط شدم و همونطور که جواب نگاه پر تمناش رو میدادم گفتم: ما دوستهای خوبی هستیم...این کافی نیست؟-کافی؟!! برای کی؟!!-برای هر دومون! ...ببین فرزاد من نمیخوام ...یعنی منظورم اینکه نیمتونم....ببین این تصمیمیه که من سالها قبل برای زندگیم گرفتم و امیدوارم که درکم کنی..من..من ...-هنوز دلت پیش اون مرده ؟-نه نه ...اصلا مساله این حرفها نیست.-چرا دقیقا همینه...گفتم که من احمق نیستم ...اون مرد باید خیلی خوش شانس باشه که تو رو تا این حد اسیر خودش کرده...خیلی دلم میخواد میتوسنتم ببینمش.قادر نبودم هیچ حرفی بزنم ...زبونم تو دهنم قفل شده بود و قدرت نداشت حتی کمک کنه آب دهنم رو قورت بدم!خودش ادامه داد: امیدوارم اون لیاقت اینهمه وفاداری رو داشته باشه.نگاهش ...لحنش ...تن صداش پر از درد بود...پر از دلخوری...فرزاد دیگه سکوت کرد و چند ثانیه بعد بلند شد و از من فاصله گرفت و در طول ساحل شروع به راه رفتن کرد.ولی من بهش خیره موندم...غروب شده بود و آفتاب مایلی روی شونه اش افتاده بود ..موجهای آرام و بازیگوش به پاهاش میخوردند و با سرعت برمیگشتند به همون جایی که ازش اومده بودند.و فرزاد بی توجه به اونهمه زیبایی یک دستش رو در جیب شلوارش فرو برده بودو با شونه های افتاده قدم میزد.دردل نالیدم: فرزاد منو ببخش...این هیچ ربطی به وفاداری نداره!روم رو برگردوندم و دوباره به دریا خیره شدم و ازخوم پرسیدم چه رازیه که هیمشه این جور لحظات زندگی من کنار دریا اتفاق می افته؟صحنه آشنایی جلو چشمم ظاهر شد ...صحنه ای که 4 سال پیش فراموشش کردم و دیگه به ذهنم اجازه ندادم یادش بیفته..اما حالا واضح تر از لحظه رخ دادنش جلوی چشمام جون گرفته بود
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#62
Posted: 11 Feb 2014 00:59
همه جا تاریک بود ...نمیدونستم ساعت چنده؟از بعد ظهر که اون اتفاق وحشتناک افتاده بود تا همین حالا یکسره خوابیده بودم .یا شاید بهتر باشه بگم بیهوش شده بودم!اما دیگه اجیر شده بودم و خواب به چشمام نمی اومد.به خودم کش و قوسی دادم که درد تو همه بدنم پیچید ...به زحمت بلند شدم و دوروبرم رو نگاه کردم که دیدم شیدا گوشه اتاق خوابش برده.بلندشدم و رفتم کنار پنجره .نسیم خنکی که بوی دریا رو میداد به صورتم خورد و لرزی خوشایند تو بدنم افتاد .هنوز حس داشتم و این یعنی هنوز زنده ام!زیر لب تکرار کردم: مرگ!..من داشتم می مردم ...وحشتی که ساعتی پیش داشتم رو به یاد آوردم ...تصویر چشمهای پر از اشک بهروز وقتی که صدام میکرد رو مجسم کردم و لبخندی محو گوشه لبم نشست.نفس عمیی کشیدم و پرده تور رو کنار زدم ...نسیم حالا مستقیم به صورتم میخورد .شال بافتنی شیدا رو روی شونه هام انداختم و از اتاق رفتم بیرون.انگار که کسی صدام زده باشه و منو به خودش بخونه همچین حالی داشتم و به سمت صدایی که از دورن میشنیدم رفتم!از ویلا خارج شدم . مسیرم رو به سمت ساحل ادامه دادم.همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.حالا که تو هوای آزاد بودم سرما به نظرم شدید تر شده بود و جز یه لباس خواب سفید که من رو شبیه ارواح سرگردان کرده بود چیز دیگه ای به تن نداشتم...شال شیدا رو محکم دور خودم پیچیدم و جلوتر رفتم.چند قدم دیگه و...بعد انگار به منبع اون صدای درونی رسیده باشم قلبم آروم گرفت و رعشه بدنم کمتر شد.خواستم جلوتر برم که شبحی رو در تاریکی دیدم ...چیزی چند قدم جلوتر از من داشت تکون میخورد.بی سرو صدا به پیش رفتم ..هیجان خفته در بدنم دوباره بیدار شده بود و قلبم باهاش همراهی میکرد و براش ضرب گرفته بود.شبح تکانی خورد و به سمت دریا رفت.یک مرد بود.تو اون تاریکی نمیتونستم تشخیصش بدم !اما لحظه ای بعد که صداش سکوت فضا رو شکست شناختمش.-هیچوقت تو عمرم تا این حد نترسیده بودم.خودش بود..همون زنگ آشنا...بهروز بود.بدون اینکه به سمتم برگرده دوباره گفت: وحشتناک بود!اول خیال کردم داره باخودش حرف میزنه .خواستم همونطوری بی سرو صدا برگردم که آروم تر از قبل گفت: نمیخوای چیزی بگی؟ و همزمان با این حرفش به سمتم برگشت.پاهام لرز ملایمی داشتند و نمیذاشتن تو یک خط صاف و مستقیم راه برم.زیکزاکی به سمتش رفتم و اون چند قدم فاصله رو طی کردم.بهروز تو اون تاریکی هم به چشمهام خیره بود...کاری که این مدت خیلی ازش دیده بودم!منم مثل خودش نگاهم رو دوختم تو چشماش....چشمهایی که عجیب تو اون تاریکی میدرخشیدند!لز برق نگاهش قلبم بلند بلند شروع به تپیدن کرد و خون گرمی رو به سرعت در شریان هام پمپاژ کرد!کف دستهام عرق کردن و دهنم خشک شد!بیشتر از اون نتوسنتم نگاهش رو تاب بیارم برای همین سرم رو به زیر انداختم و بهروز هم چند دقیقه بعد روش رو از من گرفت و به سمت دریا برگشت.هر دو سکوت کرده بودیم و منتظر بودیم تا دیگری شروع کنه.ولی به جای هر دوی ما دریا بود که میدان دار شده بود.-فکر اینکه ممکن بود الان نباشی...آخ حتی تصورش هم داغونم میکنه.بالاخره اون کوتاه اومد و سکوت رو شکست.با لحن نوازشگری گفتم:فراموشش کن...تموم شد .-اون بهراد لعنتی داره دوباه همه چی رو خراب میکنه ...میخواد همه چی رو تکرار کنه...اما اینبار من نمیذارم..نمیذارم زندگیمون رو ویرون کن و گم و گور بشه..بهش اجازه نمیدم .-اون فقط یه اتفاق بود .-و من نمیذارم دیگه اینجور اتفاقها تکرار یشه.با حرکت سریعی برگشت طرفم که باعث شد من ناخود اگاه قدمی به عقب بردارم.چنگی در موهاش زد و نفسش رو پوف کرد و گفت: پس کی میخوای من رو باورکنی؟چیزی نگفتم .و اون فاصله بینمون رو با یک قدم بلند طی کرد و مقابلم ایستاد ...نزدیک نزدیک...اونقدر نزدیک که نفسهای داغش روی صورت یخ زده ام پخش میشد: شیرین من راست گفتم که دوستت دارم!نمیدونم چم شده بود که لال شده بودم و هیچ جوابی نداشتم که بدم!منم دلم میخواست اعتراف چند شب قبلم رو دوباره تکرار کنم..مخصوصا اونشب ..بعد از اون اتفاق اما سر زبونم قفل بزرگی زده شده بود و مانعم میشد.-من دیگه نمیخوام صبر کنم...میترسم...به خدا میترسم شیرین...از اتفاقهایی که ممکنه بیفته ...از آینده ...از همه چی..از همه چی میترسم.بعد دستش رو تو جیبش برد و شئ براق کوچکی رو بیرون آورد .یک حلقه به نظر می اومد.یه حلقه ساده ولی براق. به درخشندگی چشمهای خودش.اون حلقه رو مقابلم گرفت ئ با صدای بمی گفت: بهم فکر کن...هر وقت..هروقت که دیدی باورم داری این رو دستت کن.و بعد حلقه رو به سمتم گرفت.باور کردنش غیر ممکن بود.مثل یه خواب.یه رویا خیلی شیرین و خوب.جرا ت نداشتم پلک بزنم .میترسیدم خواب باشم و بیدار بشم...میترسیدم همه ی اینها خیال باشه و ازبین بره .سرم رو بالا بردم و صاف تو چشماش نگاه کردم.نه نه خواب نبود...رویا نبود...توهم نبود.خواهش نگاه بهروز حقیقی بود ...واون حقیقت چون تیری به قلبم فرو رفت!نگاهم به سختی از چشمهای بهروز کنده شد و سر خورد پائین...پائین تر و پائین تر تا رسید به اون حلققه.نمیدونستم باید چکار بکنم ...چیزی درونم فریاد زد: بگیرش...همین الان.و باز صدای آروم دیگه ای میگفت: فکر کن...عقلت رو به کار بنداز...خودم بین این دوتا احساس گیر افتاده بودم.-معطل چی هستی؟ یالا بجنمب دیگه.- احمق نشو ...میفهمی داری چکار میکنی؟دستم بی اخیتار بالا اومد و حلقه رو از کف دستش برداشتم .وقتی خواستم دستم رو عقب بکشم دستهای گرم و مردونه اش رو روی دستم گذاشت .دستی که حلقه توش بود رو مشت کردم و بهروز اون رو بین دوتا دستش گرفت و زیر اب زمزمه کرد: باورم کن .****.تمام شب پلک روی هم نذاشتم و مدام از این پهلو به اون پهلو شدم .حلقه ای که بهروز بهم داده بود رو هنوز تو مشتم محکم نگه داشته بودم .کف دستم خیس عرق شده بود اما خیال نداشتم بازش کنم .شاید هم جراتش رو نداشتم.مدام صدای بهروز تو گوشم زنگ میزد: باورم کن ..باورم کن...به دورنم برگشتم و از خودم پرسیدم: باورش داری؟صدای بلندی در جوابم فریاد زد: آره..آره...اما بلافاصله صدای ضعیفی ناله میکرد: فکر کن ...زود تصمیم نگیر...به گذشته فکر کن..به چیزهایی که ازش دیدی و شنیدی. مهمونی اشکان..سوگل ...هیچوقت برای بله گفتن دیر نیست...فکر کن دختر..فکر.اما با اینهمه وقتی سردی اون حلقه فلزی رو کف دستم حس میکردم و یاد تمنا نگاهش می افتادم تمام وجودم پر میشد از عشقی که مثل مایه حیات در وجودم رسوب میکرد و ته نشین می شد.حقیقت این بود که دوستش داشتم ...و بی هیچ بهانه ای میخواستمش ...با همه چیزهایی که دیده و شنیده بودم!تصمیم رو گرفتم.مشتمر و بالا آرودم و آروم آروم انگشتها م رو باز کردم .حلقه زیبا کف دستم نمایان شد.چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم .صداش دوباره تو ذهنم تکرار شد: باورم کن.حلقه رو در انگشتم فرو بردم و زیر لب گفتم: باورت میکنم.گلنوش دسته لباسها رو جلوم گذاشت و بالبخند ملیحی گفت: لباسهای محموده ..نمیخوای لباسات رو عوض کنی؟-دستت درد نکنه.خواست بلند بشه که مچ دستش رو گرفتم و مجبورش کردم بشینه.خجالت کشید و سرش رو پائین انداخت وگونه هاش گل انداخت.این حالتش من رو یاد شیرین انداخت ...حس دلتنگی غریبی تو وجودم جولان میداد.دستش رو رها کردم و آروم گفتم: چرا همش از من فرار میکنی؟ کجا میخوای بری باز؟-شام گذاشتم الانه که محمود و آقا حسام الدین بیان.-مگه چشمم به این حسام نیفته...بی معرفت...پس چی شد اونهمه محبت و مهربونیش؟-گفتم که ..ازت دلخوره ...4 سال بی خبری و این حرفها دیگه.-آره گفتی..ولی من هنوز دلیل این رفتارهای تو رو نفهمیدم ....تودیگه چرا دلخوری؟چشماش ر و به زیرانداخت و چیزی نگفت.آروم چونه اش رو بالا دادم و تو چشمهاش خیره شدم..مردمکهاش میلرزیدند ..حس غریبی داشتم...هم غریبه و هم آشنا...بااین حال حس خوبی بود..چند بار لبهاش لرزید و عاقبت با لحن خفه ای گفت: دلم برات تنگ شده بود.ته دلم لرزید ...اونقدر صادقانه این جمله رو گفته بود که حالم از این رو به اون رو شدم و بی اختیار محکم بغلش کردم.بدنش میلرزید اما سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا من متوجه رعشه اش نشم.سرم رو گذاشتم روی موهای بلندش و چشمام رو بستم و به این فکر کردم که تو این دنیا خیلی چیزهای دیگه ای دارم که میتونم بهشون دلخوش باشم ..گلنوش..حسام...آرش...حتی تارا!.-منو ببخش.گلنوش خودش رواز آغوشم بیرون کشید و بالبخند دخترونه ای نگاهم کرد .سری تکون داد و آروم بلند شد و سر به زیر از اتاق بیرون رفت.اونکه رفت نگاهم روی لباس های شوهرش موند.یک پیراهن قهوه ای و شلوار خاکستری بود .ظاهرشون تمیز بود و معلوم بود که احتمالا بهترین لباسهای شوهرشه اما خیلی نو نبودن .به لباسهای خیس خودم نگاه کردم و از خودم بدم اومد...من اونهمه پول داشتم و گلنوش اینجوری!اه ...از کی اینقدر پست شده بودم که خودم نفهمیدم ؟!لباسها رو برداشتم و سلانه سلانه به سمت حمام راه افتادم...****.آنقدر بی وسیله بودم که حتی یه حوله نداشتم تا موهام رو خشک کنم .لباساهای محمود هم برام گشاد بود .پیش خودم جثه ظریف گلنوش رو مجسم کردم و تصویر احتمالی از هیکل محمود !بی فایده بود ...برای همین بی خیال شدم و به سالن ویلا که پر بود از روکشهای سفید روی که روی هر وسیله ای کشیده شده بود خیره شدم.ا زذهنم گذشت: چه بی روح!نفس عمیقی کشیدم و به سمت آشپرخونه رفتم.در یخچال رو که با زکردم با دیدن چند قلم خوراکی تو قفسه های یخچال ذوق کردم.خوب میدوسنتم کار گلنوشه .پاکت آبمیوه رو بیرون آوردم و ته مونده لیوان چای صبحم رو ریختم دور و لیوان رو پر از آبمیوه کردم .جرعه ای نوشیدم .مزه اش خوب بود ..بارضایت سری تکان دادم و از آشپرخونه بیرون اومدم .بی هدف به تک تک اتاقها سر زدم .به جز یکیشون..همون اتاق گوشه سالن...همون که....!ته مانده لیوان روهم سر کشیدم و به لیون خالیم خیره شدم.خالی..تهی...مثل من!اما روزی پر بودم .پر از احساس...اپر از زندگی ...از عشق...ولی حالا مثل یان لیوان...خالی ..تهی ..هیچ!دستم روی دستگیره اون اتاق رفت و در با قژ قژ بدی باز شد.صحنه اتاق خالی اون روز صبح اومد جلو چشمم.همه چی مقل اون روز دست نخورده بود.فقط یه فرقی داشت.پرده برعکس اون روز صبح سر جاش پشت پنجره نصب بود ولی اون روز پرده تور اتاق روی زمین افتاده بو و روش جای یه دست خونی بود!...خون شیرین!!!جرات پا گذاشتن به اون اتاق رو نداشتم. نفس عمیقی کشیدم تا شاید بتونم بوی عطرش رو بعد از 4 سال پیدا کنم اما بیفایده بود.اون همون 4 سال پیش همه چی رو با خودش برده بود حتی وبی عطرش رو و من رو با هیچی تنها گذاشته بود.هیچی...!!سردردم داشت دوباره شروع میشد .در رو نیمه باز رها کردم ور ی همون مبلی که دیشب روش خوابیده بودم نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم و فشار دادم.این میگرن لعنتی داشت داغونم میکرد . دندونهام رو بهم فشار میدادم تا شاید ار فشار درد کاسته بشه اما ....!در نتیجه تصمیم گرفتم تسلیم بشم و مقاومت نکنم .مثل همه این سالها که تسلیم شده بودم و درد دوری اون رو تحمل میکردم.این یکی به مراتب راحتتر بود!*****.چند بار صفحه گوشیم رو خاموش و روشن کردم تا بالاخره تصمیمم رو گرفتم .میدونستم که باید بهش زنگ بزنم اما دو دل بودم.به ساعتم نگاه کردم و دیدم 9:30 شبه.دل رو زدم به دریا.نباید میذاشتم آرش بیشتر از این ازم دلخور بمونه.شماره اش رو گرفتم و صبر کردم تا جو اب بده .حدس میزدم انقدر از م ناراحت باشه که حتی تلفنش رو هم خاموش کنه اما اشتباه فکر کرده بودم .بعد از 3 تا بوق جواب داد .صداش سرد و خشک بود: بفرمائید؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#63
Posted: 11 Feb 2014 01:00
منم!آرش: شناختم.-خوبی؟آرش: بهرتم .-خوشحالم.آرش: خوبه!!!-آرش..میخواستم باهات حرف بزنم.آرش: در مورد؟-خودت..آرش: چه عجب!! یعنی بعد از چند سال بالاخر وجود یکی دیگه هم برات مهم شده؟-ببین ما هیچکدوم خوب صحبت نکردیم ...نه تو ...نه من...برای همین که زنگ زدم عذر بخوام.آرش: قبول.-ممنونم.آرش: چاره دیگه ای نداشتم ...اگه الان خود ت زنگ نمیزدی خودم تا نیم ساعت دیگه باید بهت زنگ میزدم ...-پس اشتباه کردم!آرش: اشتباه خوبی بود.بی صدا خندیدم و دستم رو روی میز کشیدم و راه باریکی از خاک رو با سر انگشتم جمع کردم .- همه چی رو به راهه؟آرش: اینجور به نظر میرسه..اونجا چی؟ همه چی خوبه؟-آره مثل همیشه...این طرف انگار یک دنیا دیگه اس ...همه راحتن ...بی دغدغه ان ...در آرامش.آرش: آرامش اونجا هم دوامی نداره.-میدونم خاصیت دنیا هیمنه.آرش: نه این خاصیت آدمهاست..نمیشه جایی باشن و ارامش اونجا بمونه!-فیلسوف شدی؟!آرش: یک چیزی تو همین مایه ها..خوب حالا که خودت زنگ زدی بذار بهت این خبرم رو بدم ...فردا صبح گلنوش داره برمیگرده...ذهنم رو به تکاپو میندازم تا معنی جمله آرش رو بفهمم.بعداز چند لحظه با لحنی سراسر سوال میگم: گلنوش؟؟؟؟ گلنوش خودمون؟ دختر خاله ات؟ اصلا کی اومد؟آرش: یکماهی میشه.-یک ماه!!!!!آرش: آره یکماه ...فردا صبح هم داره برمیگرده...میخواست باهات صحبت کنه ...البته اگه بخوای.-آره..آره...حتما...خوشحال هم میشم.آرش: خوبه ..پس گوشی._آرش؟-بله؟-بازهم متاسفم.-فراموشش کن ..تو هم منو ببخش.چند لحظه سکوت برقرار شد و من در این سکوت داشتم تلاشم میکردم که تصویری از گلنوش رو به یاد بیارم اما چیزی تو ذهنم نقش نمیبست.همه ذهنم پر شده بود از نصویر و خیالات اون!صدای گرم و شادی تو گوشم پیچید: های بهروز.-سلام...نه های! هنوز این رو یاد نگرفتی تو؟غش غش خندید و گفت: های همون سلامه ! چطوری؟-عالی!-خوبه ...خوشالم.هر دوساکت شدیم...چه سکوت بی معنیه!!!!به خود م اومدم و گفتم: اوضاع چطوره؟جواب داد: مثل هیمشه..فکرمیکردم تواین یکماهی که اومدم بتونم ببینمت اما آرش میگفت سرت خیلی شلوغه!-آره...دارم همه چی رو میفروشم ...تا 2 هفته دیگه میرم نروژ...میخوام برم پیش بهراد.great-that s !!...این که خیلی خوبه بهروز!-آره...در حقیقت برا ی من بیشتر از خوبه.-خوشالم کردی ...رسیدی خبرم کن .-حتما...گلنوش؟-yah?-تو که اونجایی بهراد رو هم میبینی؟-oh..no........بهراد اصلا آدم نورمالی نیست...ناراحت نشی برادرته اما خودت که باید بهتر بدونی!-فراموشش کن...خب از این یکماهی که اومدی ایران بگو.-چی میخوای بشنوی؟ همه چیز مثل همیشه بود...مهمونی ها ی فامیلی..غذاهای جور واجور و اضافه وزن چند کیلویی من به خاطر تعارف های اینطرفی!از لحن شوخش خنده ام گرفت...با صدای بلندی خندیم .اونم خندید و ادامه داد: برگشتم باید یه رژیم سفت و سخت بگیرم ..همیشه همینطوریه...هروقت برمیگردم عذابم شروع میشه..تو بگو حالا...چه کارها کردی ...چه تصمیمهایی داری؟-آممم ...راستش..چیز زیادی اینجا برام نمونده..یک خونه و یک ویلا فقط...خونه رو که هرجور شده می فروشم و می مونه ویلا...که اون رو هم قصد دارم برای یه عزیزی بذارم بمونه.-عزیز؟! خبریه؟-خبر؟!...نه منظورت رو نمیفهمم!-عزیز!؟ سهم؟! ویلا؟! چه خبره اونجا؟!-شعر هم که میگی ..نه هیچ خبری نیست...حالا بعدا که ببینمت تعریف میکنم.-ok...بهروز...خوشال شدم باهات صحبت کردم و از خبر خیلی خوبت هم بیتشر ..پس 2 هفته دیگه میبینمت.-امیدوارم.-me too.-پرواز خوبی داشته باشی .-thanks.-خدافظ.-bye.تماس رو قطع کردم و به فکر فرو رفتم...گلنوش..یادم اومد 4 سال پیش هم که اومده بود ایران و ماندانا خبر اومدنش رو بهم نداد شرایط جوری شد که نشد ببینمش و حالا دوباره !چه تکرار عجیبه این زندگی!!!نگاهم رو به صفحه خاموش گوشیم انداختم ..انگار منتظر تماسی باشم ..اما هیچ خبری نشد.یکدفعه یاد فرزین و قولی که بهش داده بودم افتادم .بدم نمی اومد صداش رو بشنوم ...حداقلش این بود که با چرت و پرتهاش حال و هوام رو عوض میکرد.روی مبل لم دادم و شماره اش رو گرفتم که با اولین بوق جواب داد و با صدای کش داری گفت: جانـــــــــم؟ بفرمائید؟از لحنش خنده ام گرفت و گفتم: درد و مرض جانم! زدی به کاهدون!بلند بلند خندبد: تویی که! فکر کردم فسیل شدی ...کجایی بی خبرم ازت؟ببینم تو اون وقت پرت جایی هم برای من هست؟-با ااینکه برام سخته اما حاضرم اون گوشه موشه ها یه جایی برات باز کنم...موافقی؟-بی خیال...چه کاره ای؟-فعلا که درخدمت آقا فرزاد گل بردار محترم داریم برای مهمون هامون شام میخریم .-باریکلا...داری مرد زندگی میشی.- اوهوو کجاش رو دیدی! تو کجایی راستی؟-کنار سواحل نیلگون خزر!-ای ناجنس کی اومدی؟-دیشب رسیدم.- خاک برسرت! من که به گفتم با ما بیا...ما هم که دیشب رسیدیم!-ول کن این حرفها رو فرزین حوصله اش نیست.-کاملا معلومه...آخ ...همین الان فرزاد رفت ...تا نیومده بذار برات بگم.-مگه چی شده؟-هیچی هول برت نداره..فقط داداش بیچاره ام پرس شده!-چطور؟-اون دختره بود که بهت گفتم فرزاد گلوش پیش گیره؟-ها....همون خواهر زن علی؟-ایول همون...گل کاشتی ...داداش طفلکم رو از دنیا سیر کرد.-دخترا هموشون هیمنطورین ...نازشه ...بهش بگو جدی نگیره.-نه بابا دختره از اوناش نیست...الان چند ساله که ما باهاشون فامیل شدیم ...اصلا پا نمیده ...-چیه از اوناست که خیال میکنه آسمون سوراخ شده و اون افتاده پائین؟-نمیدونم...فکر نمیکتم..مغرور هست اما گنده دماغ نه! ...نقشه کشیده بودیم این دتا رو بیاریم شمال و کنار دریا و خودت دیگه میدونی که حالی به هولی و فضای رمانتیک و .....بادابادا مبارک بادا! اما گمونم دختره با هر چی فضای رمانتیکه مشکل داره!-جالبه پس یه نمونه نادر پیدا کردین! -خدائیش...ببین بهروز اگه بیکاری پاشو بیا پیش ما..ما نوشهریم الان راه بیفتی به شام ما میرسی.- نه قربانت ...اینجا خودم شام دارم.-پاشو بیا دیگه ..فرزاد هم دلش تنگ شده ...بیا هم یه حالی به این بده هم این دختره رو ببین ...خدا رو چه دیدی شاید اون تیپ و قیافه در پیتت دل دختره رو برد.-قربان تو ...همون داداشت له شد بسه...تلفات رو بیشتر از اینی که هست نکن.-خب نکبت پاشو بیا دیگه...میخوام ببینمت.-الان که نمیتونم حالااگه فردا صبح بودی یه سری بهت میزنم.0فردا صبح؟ فردا قراره بریم بازار...اگه جدی میایی که بگو من بمونم.-حالا کی برمیگردین؟؟-فرزاد و این فامیلمون فردا بعداز ظهر برمیگردن چون پنجشنبه برنامه زنده دارن .-باشه پس فردا یه سر میزنم ...البته نه به خاطر تو ...به خاطر دخترهای معصوم نوشهر چون نمیخوام فردا بازار رو جارو کنی.-خیلی کثافتی!-ناراحت شدی؟-فردا یادت نره؟با لحن کشداری گفتم: باشــــــــــه!-ای مرد شور اون باشه گفتنات رو ببرن.-باشـــــــــه!-کاری نداری؟-نه ...خدافظ.گوشی رو روی میز انداختم و بیشتر در مبل فرو رفتم.از تعریفهایی که فرزین دربار ه اون دختر کرده بود بدجوری به سرم زده بود که این دختر عجیب و غریب رو ببینم.وقتی فرزین ازش میگفت بی اختیار تصویر شیرین می اومد جلو چشمم و یاد این می افتادم که یه زمانی هم مهرداد درباره دختری به اسم شیرین همین تعاریف رو میکرد.چه روزهایی بود!کنجکاوی این فامیل فرزین داشت مثل خوره مخم رو میخورد .نمیدونم چرا اینقدر ذهنم رو به خود مشغول کرده بود ؟تو این 4 سال بعد از شیرین هیچ دختری نتونسته بود من رو درگیر خودش کنهاما حالا ...دختری که اصلا ندیده بودمش داشت تمام فکر و ذهنم رو پر میکرد.مشتی به کوسن بغل دستم زدم و با صدای بلندی غریدم: تمومش کن دیگه.کوسن رو به سمت اتاق گوشه سالن پرت کردم و با عصبانیت روی مبل دراز کشیدم .نه...همه چی تموم شده بود...دیگه هیچ دختری نمیتوسنت تو زندگی من جایی داشته باشه.صدای ریزی زیر گوشم با تریدید پرسید: حتی شیرین؟باهمون لحن عصبی خودم جواب دادم: نمیدونم!شیدا بلوز و دامن سبز سیری پوشیده بود و رو به من گفت: خب تو چی میخوای بپوشی که معشوق گرامی رو به حظ برسونی؟-همین هایی که تنمه خوبه دیگه.به پیراهن کوتاه سفید و دامن راه راه سفید مشکیم نگاه کرد . همون موقع روسری صدفی سرم کردم که گفت: چه خبره؟ تیپ عروس زدی!خندیدم و دست چپم رو بالا آوردم و جلوش تکون دادم ...اولش متوجه نشد ولی یکدفعه جیغ کوتاهی کشید و دستم رو تو هوا قاپید و حلقه رو نگاه کرد.-خدا خفه ات کنه دختر....کی؟؟؟-دیشب.-ای مرده شورت رو ببرن شیرین...من و خواب کردی خودتون دو تا رفتین دنبال عشق و عاشقیتون؟ ای لعنت به این خواب ...-دلم شور میزنه.-باید هم شور بزنه ...ببینم راستش رو بگو فقط به دوست دارم و دوستم داری ختم شد یا جلوتر هم رفتین؟محکم کوبیدم به بازوش و معترضانه گفتم: هووو چی میگی تو؟بلند بلند خندید و درحالیکه حلقه بهروز رو تو دستم برانداز میکرد گفت: خیلی آشغالی شیرین...کثافت ببین چه سلیقه ای هم داره!-تو چرا اینقدر فحش میدی شیدا؟ این چه طرز حرف زدنه؟-تو نمیفهمی من چی میگم..من الان دارم میسوزم...تو دلم آتیشه...آخ دلم میخواد دوتائیون رو له کنم...خیلی نامردین..-خیلی خوب حالا بیا بریم بعدا له مون هم بکن.-بریم؟؟!!! دیگه من بیام برا چی؟ شما اصل کاری هستی خودت تشریفت رو ببر .-اذیت نکن شیدا ...من نمیدونم باید چی کار کنم..خجالت میکشم.چشماشو تنگ کرد و با سو ظن گفت: حالا دیگه...حالاکه کار از کار گذشته.-آدم باش دیگه.خندید و محکم بغلم کرد و با خوشحالی گفت: تبریک میگم شیرین.-شیدا به نظرت کارم درست بود؟صورتش رو از روی شونه ام برداشت و خیره خیره نگاهم کرد و جواب داد: راستش رو بگو شیرین دیشب که من خواب بودم چه غلطی کردین؟با دلخوری و ناراحتی نگاهش کردم که باعث شد به قهقه بخنده : آخه تقصیر من چیه خب؟ خودت ببین چی میگی!! آدمیزاده دیگه هزار جور فکر میکنه!!-مرده شور فکرات رو با خودت ببرن..کی تو رو حالا جزو آدمیزاد ها حساب کرده ؟-علیرضا!-ای خدا همیشه سیب سرخ نصیب شغال میشه...طفلی علیرضا...--آره تو این مورد باهات کاملا موافقم ..علی برای من زیادیه.-خوبه خودتم باور داری.شیدا همقدم با من تا آشپزخونه اومد و هردو باهم وارد شدیم .دوتایی باهم سلام کردیم و نگاه همه روی ما دونفر ثابت موند و من بین اون سه جفت چشم فقط دنبال برق نگاه آشنایی بودم که از دیشب به من تعلق گرفته بود.پیداش کردم...چشمای دیشب به روم میخندیدن.-سلام شیرین جون..صبحت بخیر.-من شیدا هستم مریم خانم ...-وای ببخشید عزیزم..من هنوزهم شما دوتا رو از هم تشخیص نمیدم.بهراد بلند شد تا من کنار مریم بنشینم که شیدا زود دستم رو گرفت و کشیدم اون سمت میز که کنار بهروز بود و هنوز خالی مونده بود و گفت: راحت باشین آقا بهراد جا هست.و خودش رو زود با فاصله از بهروز انداخت روی صندلی و نشست و با چشم و ابرو بهم اشاره کرد که زود بشینم.نشستم اما جرات نداشتم جلوی اون همه چشم سرم رو بالا بیارم و به بهروز نگاه کنم.بهراد برای من و شیدا چای ریخت و خیلی عادی مشغول صبحانه خوردنش شد ...همینطور شیدا و بهروز و مریم..همه عادی بودن ..انگار نه انگار که اتفاق به اون مهمی افتاده اما من از شدت استرس و اضطراب همینطور عرق میریختم و اصلا حواسم به میز و چیزی که میخوردم نبود.-شیرین جان بخور دیگه .سرم رو بلند کردم که چشمم افتاد تو چشمهای بهراد تو اون حال بدی که بودم فقط همین صمیمی شدن بهراد رو کم داشتم!به خودم اومدم و دیدم که دو تا دستهام رو زیر میز قایم کردم و مثل این بچه مدرسه ای ها سرم روانداختم پائین و دارم به میز نگاه میکنم.تو دلم هزار بار خودم رو لعن و نفرین کردم و به زمین و زمان فحش دادم که این چه اخلاق افتضاحیه که من دارم ...اه به قول شیدا عین این از پشت کوه اومده ها !نهیبی به خودم زدم و دست راستم رو از روی زانوم برداشتم و باهاش چاییم رو هم زدم که بهروز گفت: میشه اون مربا رو بدی بهم؟دوباره تو حال خودم فرو رفته بودم و سعی داشتم که طبیعی وانمود کنم اما حکایت من حکایت راه رفتن کلاغه و کپکه بود.همونطور که تو حال خودم بودم و سعی داشتم که طبیعی باشم با دست چپم ظرف مربا رو بلند کردم و گرفتم طرف بهروز که تازه به خودم اومدم و دیدم که چه کردم!بهروز هم دستش رو دراز کرده بود تا مربا رو بگیره که چشمش به حلقه افتاد ودستش همونطوری تو هوا موند!به قول شیدا خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده بود..دو تایی لنگه هم بودیم!وقتی دیدم بهروز قصد گرفتن ظرف رو نداره خودم ظرف رو گذاشتم جلوی دستش و زود سرمو انداختم پائین تا چشمم به مریم و بهراد نیفته .شیدا سرشو نزدیک گوشم اورد و خیلی آروم گفت: خاک تو سر جفتتون کنن آبرو نذاشتین برام.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#64
Posted: 11 Feb 2014 01:01
برام.لبم رو محکم گزیدم و زیر چشمی به مریم نگاه کردم ...خیلی عادی داشت به صبحانه خوردنش ادامه میداد ولی لبخند محوی گوشه لبش بود که لوش میداد !شیدا هم با حرص قاشق چایی خوریش رو به دیواره لیوان چاییش میکوبید و میخواست اینجوی حواس همه رو پرت کنه ...به نظرم نزدیک یک قرن شد تا فضای آشپزخونه یکم راحت تر شد و من تونستم نفس حبس شده ام رو رها کنم اما همون لحظه گرمای دستی رو روی دست چپم که روی زانوم مشتش کرده بودم حس کردم.بهروز بود که دستش رو از زیر میز روی دستم گذاشته بود و فشار خفیفی بهش میداد.یواشکی به سمتش برگشتم و بهش نگاه گذرایی انداختم که دیدم لبخند قشنگی رو لبشه.لبهاش رو بهم زد و من فهمیدم که میگه: ممنونم.هر دو خندیدم ...خنده ای که از نگاه هیچکس دور نموند.**************.********.-شیرین بلند شو دیگه چقد رمیخوابی؟!!پتو رو با پام کنار زدم و گفتم : بیدارم.-اگه بیداری پاشو دیگه همه منتظر توان.-برای چی؟پتو رو با یه حرکت سریع از روی تخت برداشت و گفت: یادت رفت؟ دیشب قرار گذاشتیم امروز بریم بازار...پاشو دیگه فرزاد یک ساعته معطله.نشستم و به شیدا که مانتو آبی خوش رنگی پوشیده بود نگاه کردم و گفتم: من حوصله ندارم ...چیزی هم لازم ندارم ..خودتتون برین.-خیلی خنکی...پاشو دیگه مسخره.-اذیت نکن شیدا میگم حوصله اش رو ندارم.کنارم نشست و گفت: باز چی شده؟مردد بودم بگم یا نه؟از شیدا نزدیک تر که کسی رو نداشتم.سرم رو چند بار با بغض تکون دادم و گفتم: فرزاد هنوز نا امید نشده.-مگه خیال کردی که شده؟-بعد اون ماجرای خواستگاری و جواب ردی که بهش دادم خیال کرده بودم که شده.-خب اشتباه کردی...اون فکر میکنه که تو احتیاج به زمان داری و مدام این زمان رو بهت میده.مکثی کرد و با لحن سوالی گفت: چیزی بهت گفته؟دوباره سرمو همونطوری تکون دادم .-دیروز؟-آره.-کنار ساحل که بودین؟بازهم به جای جواب فقط سر تکون میدم.بغض بدی دور گلوم رو گرفته و نمیتونم حرف بزنم..شیدا دستشو میذاره رو شونه ام میگه: میگم چرا از دیروز حال دوتائیتون تو قوطی...حالا تو چرا غمبرک زدی؟چشمام پر اشک شد و دیدم رو تار کرد: خسته ام شیدا...دیگه خسته شدم...بغلم کرد و سرم رو گذاشت روی شونه اش که بغضم شکست و بی پروا زدم زیر گریه.میون هق هق هام با صدای لرزونی گفتم: این حق من نبود ....شیدا چیزی نگفت و فقط من رو تو بغلش تکون میداد...اونقدر گریه کردم تااشکهام تموم شد و ساکت شدم ...اماهنوز هم صدام تو گوشم زنگ میزد که : حق من این نبود.**********.شیدا همراه بقیه رفتند و من و فرزین هم موندیم خونه.لباسهام رو عوض کردم و رفتم طبقه پائین که دیدم فرزین جلوی تلوزیون نشسته و داره فیلم سینمایی تماشا میکنه.منو که دید خندید و گفت: نرفتی شیرین خانم!روبه روش روی مبل تکی نشستم و گفتم: نه حوصله نداشتم شما چرا موندین؟-قراره رفیقم بیاد یه سری بهم بزنه...پسر خیلی خوبیه.-پس هر وقت اومد بهم بگید برم.خم شد و از روی میز چاییش رو برداشت و گفت: کجا میخوای بری؟-نباشم بهتره ...بین دوتا دوست که من حرفی ندارم.-دوست مشترک من و فرزاده ...دلت نمیخواد ببینیش؟-حوصله اش رو ندارم.همونطور که به لیوانش خیره بود زیر لب گفت: چه تفاهمی!-چیزی گفتین؟سرش رو بلند کرد و صاف بهم نگاه کرد و گفت: نه!هر دو چند لحظه بهم خیره موندیم که بالاخره فرزین به حرف اومد ...دستش رو چند بار روی صورتش کشید و با چهره درهمی گفت: میشه با هم حرف بزنیم؟حدس زدم چی میخواد بگه : بفرمائید.-من نمی خوام تو این قضیه دخالت کنم ...یعنی حقی ندارم ...اما...اما یک چیزهایی هست که نمیذاره بی تفاوت باشم...میفهمین که...لبخند غمگینی زدم : عشق برادریه...درک میکنم.خودش رو روی مبل جلو کشید و گفت: فرزاد واقعا بهت علاقه داره.سکوت میکنم .--میدونم این جور مسائل رو نمیشه به اجبار به کسی تحمیل کرد اما نمیتونم حال خراب فرزاد رو هم تحمل کنم ...میدونی چی میگم؟-آره ...این رو هم خوب میدونم که تنها راه نجات من و فرزاد اینکه از هم دور باشیم...اما فکر نمیکنم با نسبت فامیلی که داریم خیلی مقدور باشه.فرزین در سکوت خیره نگاهم میکنه و میگه: منظور من این نبود.-میدونم منظورت این نبود ...اما نه من میتونم به خواسته فرزاد فکر کنم و نه اون میتونه این مساله رو فراموش کنه پس فقط یه راه میمونه اونم دوریه...زمان و دوری همه چیز رو حل میکنه.قلبم از درد فشرده شد وقتی داشتم این حرفها رو میزدم ...تو دلم به خودم گفتم این چه سرنوشتی که تو داری شیرین ...انگار تقدیرت رو با جدایی و بریدن نوشتن!فرزین که حالم رو دید دیگه چیزی نگفت ...5-6 دقیقه ای دوتایی سکوت کردیم و تو حال خودمون بودیم تا فرزین با لحن خفه ای گفت: معذرت میخوام ..-ناراحت نشدم .-نه من واقعا نباید دخالت میکردم.-خودت رو ناراحت نکت..خواهش میکنم.صدای زنگ ویلا هر دو مونو متوجه در کرد ...فرزین بلند شد و به سمت در خروجی رفت و رو به من گفت: حتما دوستمه ...بمونی بهت بد نمیگذره ...بچه بد اخلاقی هست اما باحاله..و بعد از ساختمون خارج شد .هنوز روی مبل نشسته بودم و تو حال خودم بودم و داشتم به حرفهای فرزین فکر میکردم .اون حق داشت ...فرزاد برادرش بود ...فرزاد هم حق داشت ..اونم انسان بود ..همه حق داشتند ...همه حتی بهروز!صدای خنده ی بلندی که از بیرون ساختمون می اومد رو شناختم ...فرزین بود .همیشه وقتی خوب یکی رو سر کار میذاشت اینجوری سر ذوق می اومد و سر از پا نمیشناخت .بلند شدمو سلانه سلانه به سمت راه پله رفتم .پام رو که روی اولین پله گذاشتم در ساختمون باز شد و صدای خنده فرزین بلند تر شد.-د بیا تو دیگه...چه نازی میکین ...مگه دختر 17 ساله ای؟!فرزین داخل شد و دستی رو همراه خودش کشید اما انگار صاحب دست تقلا میکرد که داخل نشه .فرزین قهقه زد و گفت: بیا عروس خانم...بیا خجالت نکش.سرمو پایئن انداختم و مابقی پله رو تا طبقه بالا طی کردم .بالا که رسیدم صدای بسته شدن در ساختمون رو شنیدم .به اتاقم رفتم و در رو پشت سرم بستم ...صدای حرف زدن فرزین و دوستش می اومد اما انقدر ضعیف بود که چیز درستی شنیده نیمشد.همون موقع گوشیم لرزید و صفحه اش خاموش و روشن شد .رفتم برش داشتم که دیدم نیلوفر اس داده .نوشته بود: من حوصله ام سر رفته تو چی کار می کنی بگو منم همون کار رو بکنم.خنده ام گرفت و به خودم گفتم: این بیچاره هم به کی رو زده!و برای جوابش تایپ کردم: دارم جواب اس تو رو میدم(آرم خنده)چند لحظه بعد اومد که: مسافرت خوش میگذره؟-مثل اینکه بدجوری دلت اینجاس ؟!!!!!!!!!!!!-بدجوررررررررررررررررررررر (؟آرم خنده)نکه اونجاها...دلم پیش آدمهای اونجاس...خوش بگذره به همتون..به رئیس سلام برسون.-ریئس؟دلت براش تنگ شده؟اما جواب نداد ...گوشی رو انداختم رو ی تخت و زیر لب گفتم: حیف تو نیلوفر...حیف تو فرزاد ...حیف..حس بدی داشتم.مثل یک وصله ناجور چسبیده بودم به زندگی و بین همه چیزهای خوب فاصله انداخته بودم .بین خودم و شیدا...بین شیدا و خاله...بین نیلوفر و فرزاد...بین خودم و...صدای موسیقی ضعیفی از طبقه پائین بلند شد ..کنجکاو شدم و آروم از اتاق زدم بیرون.صدا بلندتر شد ...مسخ اون اون آهنگ شده بودم و چند پله باقی مونده رو پائین رفتم .فرزین تو هال نشسته و روبه روی من بود و مردی که نمی دیدمش پشت به من نشسته بود و اون بود که داشت اون آهنگ رو مینواخت.روی پله نشستم و چشمام رو بستم ...آهنگ بدجوری داشت با روحم بازی میکرد ...دوست فرزین اونقدر قشنگ و هنرمندانه میزد که از زمین و زمان کنده شده بودم.انگار داشت همه دردهای منو رو میگفت...بی اونکه بخوام اشکهام سرازیر شد و همون موقع صدای گرم و زیبای فرزین هماهنگ با اون موسیقی بلند شد و شرو ع به خوند نکرد:«من فکر چشمهای تو ام»«تو بیخیال قلب من»«با من بمون تنها نرو»«قید همه چی رو نزن»«دیگه فکر نمیکنم که یک روزی برمیگردی»«به چه قیمتی منو به خودت وابسته کردی»«انقدر غمم زیاده که دارم میسوزم اینجا»«ولی تو خیالت هم نیست که دارم میمیرم اینجا»قلبم از شدت غم دل میزد و سینه ام دیگه گنجایش نداشت..حالا نمیدونم قلبم آماس کرده بود وبزرگتر از سینه ام شده بود یا این سینه ام بود که تنگ شده بود ودیگه برای اون یه تیکه گوشت جا نداشت!؟آهنگ تموم شد و با پایان یافتنش چشمهای منم متعاقبش باز شد.نگاهم افتاد تو نگاه فرزین ...لبخند مهربونی به روم زد و نیم نگاهی به دوستش انداخت و بعد دوباره به من..
پایان فصل دوازدهـــــــــم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#65
Posted: 11 Feb 2014 01:05
فصل سیزدهــــــــــــــم
فرزاد با دیدن من چهره در هم کشید ...یک مرد جوون دیگه هم کنارش بود که من نمی شناختمش ...شیرین بی توجه به من سمت فرزاد رفت .
با دست لرزونش کت فرزاد رو گرفت و ضجه زد : به دادم برس...شیدا...تو رو خدا..یک کاری بکنین..
فرزاد هنوز نگاهش روی من بود و چیزی نمیگفت...حتی حرکت هم نمیکرد ...فقط و فقط به من خیره مونده بود!
صدای اون مرد دیگه رو شنیدم که داشت شیرین رو اروم میکرد: اروم باش...با دکترش صحبت کردیم ...خطر رفع شده...باور کن ...چیزییش نشده شکر خدا.
شیرین کت فرزاد رو رها کرد و به سمت اون مرد چرخید و با گریه گفت: تورو جون شیدا راستش رو بگو علی..
-باور کن راست میگم شیرین...دکترش گفت خدا خیلی بهمون رحم کرده .
-اون رو میشناختی؟
شیرین فرزاد رو نگاه کرد و رد نگاهش رو تا به من برسه دنبال کرد ...دوباره به من خیره شد ...
به خودم تکونی و یک قدم جلو رفتم .
نگاهم رو از فرزاد برداشتم و به چشمهای خیس شیرین دوختم.
به جرات میتونم بگم تنها چیزی که تو چهره اش دیده میشد وحشت بود!
رنگش پریده بود و لباش میلرزید ...عقب رفت و پشت فرزاد ایستاد...دستش رو بالا آورد و باصدایی که درست نمیشنیدم گفت: تو!!!
از رفتارش جا خوردم ...چند لحظه قبل که اینطوری نبود!
-شیرین؟
دستش میلرزید و حدقه چشماش انقدر درشت شده بود که سفیدی دور سیاهی مردمکهاش رو می شد دید.
-تو!!!...
نگاه مشکوک فرزاد مدام بین من و شیرین در گردش بود و وقتی دید از شیرین حرفی در نیماد رو به من گفت: نمیخوایی چیزی بگی؟
بی توجه به فرزاد جلوتر رفتم و با درماندگی نالیدم: شیرین تو چت شد یهو؟ منم...
یکدفعه تمام تنش شرو ع به لرزیدن کرد و هیستریک وار جیغ زد: تو اینجا چکار میکنی؟ دیگه چی از جونم میخوایی؟
خشم زده بود ...گیج و منگ دهنم رو باز کردم که چیزی بگم اما هیچ حرفی ازش خارج نشد.
فرزاد هم که حسابی ملافه شده بود غرید: نمیخواهین بگین اینجا چه خبره؟...تو یه چیزی بگو بهروز.
شیرین چشماش رو تنگ مرد و گفت: میشناسیش؟؟؟ تو هم این کثافت رو میشناسی؟
با کی بود؟
با من؟
من کثافت بودم؟؟؟؟؟؟
پسر جوون همراه فرزاد امد جلو و گفت: لطفا از اینجا برین.
عصبی داد زدم: چی میگی تو ....کجا برم؟ تازه پیداش کردم!
-خواهش میکنم ...میبینین که اصلا حالش خوب نیست ...شوکه شده....
-منم حالم خوب نیست ...اما دیگه نمیذارم...نمیذارم از دستم در بره.
فرزاد بین من و علی ایستاد ...شونه هام رو گرفت و عقب عقب هلم داد .
فریاد زدم و تقلا کردم اما فرزاد من رو به زور از اورژانس بیرون برد ...از صدای داد و فریاد ما مامور حراست هم اومدم و همراه فرزاد من رو کلا از بیمارستان بیرون کردند!
********.
تو محوطه بیمارستان روی زمین نشسته بودم و فرزاد هم بالای سرم ایستاده بود و عصبی نگاهم میکرد .
من مثل دشمن خونی ام بهش زل زده بودم ...دوتایی انگار فهیمده بودیم که یه جورایی رقیب هم هستیم .
-پس تو اون مردی؟
برای اینکه بفهمه تو حال و گذشته شیرین جایی نداره محکم جواب دادم:آره .
یکم جا خورد اما به روی خودش نیاورد و با اخمی که همه صورتش رو پوشانده بود گفت: چرا ولش کردی؟
-هیچ وقت نکردم.
-مضخرف نگو...چه بلایی سرش اوردی که به این روز افتاده؟
-این دقیقا همون سوالیه که منم میخوام ازت بپرسم.
خندید: مسخره است.
-آره مسخره است ...مسخره تر هم میشه وقتی بفهمی اون نامزد منه!
اخم شدیدی کرد و گفت: هیچیکی تو زندگی شیرین نیست!
-هست !! تو نمیدونی.
-نیست...الان نیست....شاید تو زمانی بودی...اما دیگه نیستی ...میفهمی بودن!!! یعنی گذشته!
کنترلم رو از دست دادم و به سمت فرزاد حمله کردم و پیراهنش رو تو مشتم گرفتم که اونم حرکت من رو تکرار کرد و با هم گلاویز شدیم.
غریدم: فرزاد تو دخالت نکن....این ربطی به تو نداره.
اونهم مثل من عصبی بود : اتفاقا خیلی هم ربط داره.
از لحن محکمش به یکباره زانوهام سست شد ...دستهام شل شد و افتادم لبه باغچه و بالحن زاری گفتم: تو دیگه آزارم نده ....تو این 4 سال به قدر کافی کشیدم....دیگه نمیتونم(دادم زدم) میفهمی ...نمیتونم!
فرزاد عصبی چنگی به موهاش زد و پشت سرهم چندتا نفس عمیق کشید و گفت : بذار زندگیش رو بکنه!
-پس زندگی من چی؟چهار ساله دارم تو عذاب زندگی میکنم ...تو سیاهی ...میفهمی...تو نکبت...تو بیخبری ...تو درد بی درمونی که هر مردی رو خورد میکنه...تو فکر اینکه الان کجاست...چی به سرش اومده؟؟؟؟میفهمی چی میگم مـــــــــــرد؟!!!!!
فرزاد از من فاصله گرفت و به یک درخت تکیه داد و از دور بهم خیره شد...منم همونجا نشستم و پاهام رو عصبی لرزوندم...دوباره صورت وحشت زده شیرین و همه حرفهایی که بهم زد رو به یاد اوردم و قلبم از شدت تحقیر مچاله شد!!!!
بالای سر شیدا نشسته بودم و داشتم موهای بلندی که تازگی رنگ کرده بود رو نوازش میکردم ...صورتش پر از خراش و زخم شده بود و یک دستش از آرنج پانسمان بود.
گونه راستش هم حسابی پوست مال شده بود...زیر چونه اش هم دو تا بخیه خورده بود...
چشمام دوباره پر اشک شد...دلم بدجوری شور میزد...مدام سعی میکردم اتفاقی که یک ساعت قبل افتاده بود رو فراموش کنم اما انگار نمیشد.
کابوس اسن 4 سال به حقیقت تبدیل شدهب ود ...بهروز یکهو از اسمون افتاده بود جلوم!!!
غیر قابل فهم ترین اتفاق زندگیم امرز جلوی روم رخ داده بود....هنوز هم باورم نمیشد و خیال میکردم که اون لحظات مثل همیشه یه خواب بد بوده....
اما وقتی یاد نگاه فرزاد می افتادم به این نتیجه میرسیدم که نه تنها خواب نبوده که از حقیقت هم حقیقی تر بوده!
دستم رو دوباره تو موهای شیدا فرو بردم و به صورت زخمیش نگاه کردم...دوباره دیدن بهروز رو فراموش کردم و یاد وحشتی افتادم که وقتی شیدا تصادف کرده بود داشتم.
شیدا ...آخرین عضو خانواده ام ...خانواده ای که تو یک لحظه از بین رفته بود...اونم جوری که انگار نه انگار از اول بوده!!!
دیگه حاضر نبودم این آخرین عضو رو از دست بدم ...یا شاید بهتر بگم این آخرین بند اتصال من زندگی ...آخرین ریشه ..فکر اینکه شیدا طوریش میشد قلبم رو به درد آو رد ...
چشمام رو فشار دادم و زیر لب زمزمه کردم : احمق.
صدای ناله شیدا بلند شد که میگفت: خودتی!
و بعد پلکهاش لرزید از هم باز شد ...
سعی کردم لبخند بزنم اما نمیدونم تا چه حد موفق بودم: شیدا جونم؟
-مرگ شیدا جونم...صدات همش تو گوشمه ...چقدر جیغ میزدی....
-ساکت باش خواهری ...نمیخواد الان حرف بزنی .
دست سالمش رو به سمت سرش برد و دباره چشماش رو بست و با ناله گفت: آخ ...چقدر درد میکنه ...چی شد...اصلا یادم نیماد!
-بله دیگه...نباید هم یادت بیاد...با این کله شقی هات فقط میخوای من رو سکته بدی که دیر یا زود به خواسته ات میرسی!چی بود اون کارها کنار خیابون ؟ ها؟
-آخ....آره....داره یادم میاد ...مردک گاری چی ...چطوری رانندگی میکرد!
-اون بدبخت مثل آدم رانندگی میکرد ...یک آدمی که مغز یه حیوون نجیب رو خورده بود نیمفهمید که تو خیابون جای لودگی و دست انداختن نیسیت عزیزم!
-خجالت نکش هر چی دلت میخواد بگو...
جمله اش هنوزتموم نشده بود که یهو چشماش گشاد شد و داد زد: وای ...شیرین ...آِینه داری؟آینه بده بهم.
-چی شد باز؟؟ چرا جنی شدی ؟
-تو رو خدا ...فقط بهم یه آینه بده .
از داخل کیفم آینه کوچیکی در آوردم و دادم دستش که آینه رو قاپید و با دقت به خودش نگاه کرد.
-وای ...چی شدم...چشماش پر از اشک شد و مثل بچه ها بغض کرد و گفت: نه دیگه نمیخوام عروسیم رو عقب بندازم.
آینه رو با عصبانیت ازش گرفتم و گفتم: خوبه حالا تو هم! نزدیک بود جای عروسی , عزات رو بگیریم .
با التماس نگاهم کرد : شیرین چی کار کنم؟
-آخه نادون عروسی تو 2 هفته دیگه اس تا اون موقع خوب شد ی.
به صورتش اشاره کرد و گفت: این ریخت آَش لاش تا 1 ماه دیگه هم درست نمیشه.
-تو حالا فکر این چیزها نباش ...باید فقط خدا رو شکر کنیم که به خیر گذشت.
-برو بابا تو ام دلت خوشه ها ....چی جوری اخه؟
در اتاق باز شد و علیرضا داخل شد ...با اومدنش از جام بلند شدم و فاصله گرفتم ...علی کنار تخت شیدا ایستاد و دست سالم شیدا رو تو دستش گرفت و با لبخندی که روی چهره ی مهربوتش نشسته بود گفت: خوب همه رو نگران کردی ها !
با همون بغضی که با من حرف میزد به علی نگاه کرد و گفت: علی خیلی داغون شدم؟
علی با پشت دست گونه اش رو نوازش کرد و گفت:نه اتفاقا اینقدر با نمک شد ی...
چشماش پر اشک شد و گفت: شوخی نکن علی! حالا برای عروسی چه غلطی کنم؟
علی غش غش خندید و رو به من گفت: چی میگه این؟؟؟ کو حالا تا عروسی؟ مانگرانی چی بودیم ...خانوم نگران چی هستن؟!!!
-منم همینو دارم یک ساعته بهش میگم ...تو کله اش نمیره که!
علی سری تکان داد : شما برو خونه شیرین خانوم .
-نه همین جا میمونم ...اینطوری خیالم راحتتره.
شیدا اعتراض کنان بهم توپید : چی چی رو می مونم برو پی کارت میخوام شوهرم کنارم باشه ...
چشمام چهار تا شد : چی؟
علی خندان جواب داد: ولش کنین...شما برین ..امشب خواهرم میاد پیشش میمونه...برین شما فرزاد منتظرتونه.
با اومدن اسم فرزاد دوباره یاد صحنه یک ساعت پیش افتادم و قیافه ام در هم رفت و با خودم گفت حالا فرزاد در مورد من چی فکر میکنه....چطوری براش اتفاق صبح رو توضیح بدم؟؟؟
با تردید به علی نگاه کردم و گفتم: تنهاست؟؟
-آره ...فرزین چند دقیقه قبل اومد ....دیگه مشکلی نیست.
شیدا مشکوک نگاهش رو بین من و علی میگردوند : چه خبر شده؟
-هیچی عزیزم...شما فقط استراحت کن ...راستی نمیخوای تعریف کنی که چی شد سر از اینجا در آوردی؟
شیدا چشماش رو بست و گفت: خب حالا...میگم برات.
کیفمر و از روی صندلی برداشتم ..با علی و شیدا خداحافظی کردم و از اتاق اومدم بیورن...
قدم هام رو آروم و کوتاه برمیداشتم تا دیر تر به فرزاد برسم ....از برخورد باهاش بدجوری وحشت داشتم...نیمدونستم چطوری باید براش بگم بهروز کیه و چه نسبتی با من داشته...و دلیل اون رفتارهای احمقانه ام چی بوده؟
با همه تلاشی که در نرسیدن داشتم بالاخره رسیدم!
فرزاد جلوی در به یک درخت تکیه داده بود و دستهاش رو روی سینه قلاب کرده بود و سخت تو فکر بود.کیفم رو روی شونه جابه جا کردم و یک نفس عمیق کشیدم و رفتم سمتش.
از صدای پاشنه های کفشم به خودش اومد و نگاهم کرد...تا بهش رسیدم همونطوری خیره بهم مونده بود.
ابرو هاش رو در هم فرو برد و خیلی جدی گفت: چطوره؟
سرم رو پائین انداختم و آهسته گفتم: خوبه...
-من میرسونمت..ماشینت رو هم خودم بعدا برات میارم.
-نمیخواد...خودم....
اما فرزاد رفته بود...حتی صبر نکرده بود که من حرفم تموم بشه...به ناچار دنبالش دویدم...ماشینش چند متر بالانر از بیمارستان پارک شده بود ...سوار شدیم ...به شدت از تنها شدن باهاش وحشت داشتم ...
مردد بودم که شروع کنم به حرف زدن یا نه؟
باید خودم سر صحبت رو باز میکردم یا صبر میکردم تا ازم بپرسه؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#66
Posted: 11 Feb 2014 01:06
فرزاد راه افتاد...به نیم رخش خیره شدم و دیدم حسابی تو همه....
آروم گفتم: نمیخوای بپرسی؟
-نه تا وقتی خودت بخوای بگی.
پلکهام رو هم فشار دادم و گفتم: میشناختیش؟
-دوست مشترک من و فرزینه.
دلم هری پائین ریخت ...ضربان قلبم بالا رفت وبا تردید گفتم: پس همه چی رو میدونی ...اینکه من کی ام؟
-نه تا همین امروز...نه من...نه فرزین ...هیچکدوم نمی دونستیم تو همون دختری هستی که بهروز دنبالشه.
دیگه چیزی نگفتم ..چون حرفی نبود که بزنم..فرزاد هم ساکت بود و به سمت خونه میرفت.
وقتی جلوی خونه نگه داشت بدون اینکه نگاهم کنه گفت: برو وسایلت رو بردار یک چند روزی میای خونه ما.
سعی کردم ازش تشکر کنم و دعوتش رو محترمانه رد کنم اما با اون قیافه سخت و محکمی که گرفته بود ممکن نبود..
-مامانم گفته بیارمت.
-فرزاد من...
-شیرین من تمام روز رو وقت ندارم که التماست کنم...منتظرتم .
بعد با عصبانیت از ماشین پیاده شد .
منم دیگه بدون هیچ حرف اضافه ای رفتم تو خونه و لوازم ضروری ام رو برداشتم و اومدم پایئن .
میدوسنتم این کارهاش همه از روی محبته اما من واقعا میخواستم تو اون شرایط تنها باشم...تنها باشم و تو تنهایی به اتفاقی که افتاده بود فکر کنم.
بهروز برگشته بود!
کابوسی که حالا به واقعیت تبدیل شده بود...
کابوس دیدار مجدد ما !!!!!
نیمدونم ساعت چند ساعت بود که اونجا نشسته بودم و چشمم به در بود .
زانوهام ا زبس به زمین ضربه زده بودم درد میکرد ...اما لج کرده بودم و بی تفاوت به درد زانو قوزک پام همچنان به کف پوشهای سالن ضربه میزدم...تمام پوست لبم رو از حرص کنده بودم اخرش طعم شور خون بود که باعث شده بود بی خیال بشم.
از وقتی فرزین اومده بود بیمارستان دنبالم و برم گردونه بود خونه اونقدر تو خودم بودم که اصلا نفهیمدم کی شب شد و کی فرزین رفت و چی ها بهم گفت.
از همون موقع داشتم به حالتهای عجیب و غریب شیرین فکر میکردم..به برخورد اولش...به حرفهایی که بهم زد و بعد اون نگاهش...
نیمفهمیدم...گیج بودم ...
منتظر بودم تا ثریا بیاد ...اندازه همه دنیا ازش متنفر شده بودم...زنی که اندازه مادرم دوستش داتشم چه راحت همه این سال ها منو سر کار گذاتشه بود و تو دلش به سادگی .وزود باوری من میخندید ...
یاد تمام لحظه هایی افتادم که با التماس ازش میخواستم اگه چیزی میدونه بهم بگه و اون مادرانه بهم میگفت: به خدا چیزی نیمدونم پسرم.
تو فکر و خیالاتم بودم که در سالن باز شد و ثریا تو چارچوب پیدا شد.
تمام این ساعتها براش نقشه کشیده بودم که وقتی دیدمش چه برخوردی باهاش بکنم ..اما حالا که میدیدمش حتی توان از جا بلند شدن رو هم نداشتم ...در رو پشت سرش بست و آروم آروم اومد سمتم ...صدای پاشنه های کفشش توسرم میپیچید .
به چشمام نگاه میکرد ..هنوزهم مهربون بود اما من دیگه باورد نداشتم .
-آقا بهروز...به خدا من خبر نداشتم.
پلکهام رو ی هم گذاشتم و سعی کردم آروم باشم ...از ظهر دنبال کسی یا چیزی بودم تا فشاری که بهم وارده شده رو روی اون خالی کنم و تنها چیزی که پیدا کرده بودم ظرفهای آشپزخونه بود که الان همشون خورد و خاک شیر کف آَشپزخونه بودند.
-بهروز جان؟ نگاهم کن.
چشمامر و باز کردم و به قیافه رنگ پریده و خسته اش خیره شدم, چشماش قرمز بود و معلوم بود که خیلی گریه کرده .
با صدایی که از ته چاه در می اومد گفتم: چرا؟ ...میدونستی که چقدر برام مهم بود...چرا ازم مخفی کردی؟
-به جان خودش ...به روح خواهرم ..نمیدوسنتم دیشب شیدا بهم زنگ زد ...میخواست بگه 2 هفته دیگه عروسیشه ...باور کن راست میگم ...حتی صبح هم میخواستم بهت بگم اما نشد یعنی رفتی ...ظهر هم که خونه نبودی محسن زنگ زد و گفت که از بیمارستان به خونمون زنگ زدن و. باقی ماجرا.
نگاهش انقدر صداقت داشت که دیگه اگه میخواستم هم نیمتونستم متهمش کنم .
عصبی به موهام چنگ زدم و گفتم: دارم تقاص چی رو پس میدم ثریا؟
با مهربونی مادرانه ای که نزدیک به 40 روز بود از دست داده بودمش گفت:اروم باش پسرم..هر کاری حکمتی داره ...صبور باش.
-دیگه نمیتونم..تموم این 4 سال با فکر و خیال گذشت...هزار جور اتفاق ناجور رو پیش خودم تصور کردم...هزاربا رمردم و زنده شدم ...شبها از نگرانی اینکه چی به سرش اومده خوابم نبرد...اما حالا...حالا ...مگه من چی کار کردم؟ گناه من چیه؟ اینکه عاشقشم؟؟ اینکه دوستش دارم؟ اگه به گناه باشه که اون گناه کار تره...اونه که باید تقاص بده ...تقاص همه 4 سالی که با من بازی کرد ...اول عاشقم کرد و بهد ولم کرد تا بسوزم ...خورد بشم...مسخره عام و خاص بشم...مثل یه دیوونه زنجیری دوره بیفتم دنبالش ...دنیال چی می گشت؟ چی رو میخواست بدونه ؟ اینکه چقدر میخوامش؟
دیگه کنترلی روی خودم نداشتم...صدام رفته بود بالا و تقریبا داشتم داد میزدم : اره دوستش داشتم...فقط کافی بود ازم میخواست تا بهش نشون بدم چقدر!!! هر چند من که مخفی نکرده بودم!!!!تو خودت ثریا ...تو بودی ...میدیدی چقد رمیخواستمش ...تو که میدونستی چقدر برام عزیزه...ولی اون لعنتی چی کار کرد؟ بدترین کاری رو که میشد کرد...بازیم داد..ولم کرد و حالا...حالا این منم که مقصرم....این منم که انگشت اتهام طرفمه! چرا ثریا...چرا ثریا ...بهم بگو...بهم بگو ...دارم دیونه میشم ...طاقت این یکی رو دیگه ندارم ...چرا ثریا ؟ چرا؟؟؟
برگشتم طرفش و دیدم آروم و بیصدا داره گریه میکنه ..کنارش روی زمین نشتم و نالیدم: به خد ا هنوز هم دوستش دارم.
ساعت و زمان از دستم در رفته بود...ثریا چند ساعت پیش رفته بود...بالاخره اونم بک بچه داشت که باید بهش می رسید ...من درک میکردم..مثل همیشه اونی که باید تنها می موند من بودم..اونی که باید درک میکرد شرایط سخت بقیه رو من بودم!
به اتاقم پناه بردم و روی تختم نشستم ...دستم رو روی تارهای گیتارم کشیدم و به صدای ناهنجاری که ازش در اومد گوش کردم ...گیتار رو روی تخت انداختم و بلند شدم و طول و عرض اتاق رو طی کردم ..نمیدونستم باید چی کا رکنم..حسابی گیج بودم ..انگار که دیگه مغزم قدرت تفکر نداشت.دنبال تکه های پازلی بودم که این ماجرا رو کامل کنه و به من بفهمونه راه چه اتفاقی برام می افته ...توهمون حال بودم که گوشیم زنگ زد ...اولش نمیخواستم جواب بدم اما وقتی شماره فرزین رو دیدم فوری جواب دادم.
-سلام بهروز...پس کجایی تو؟
-خونه ام.
-سلامت کو پسر خوب؟
-سلام.
-خونه چی کار میکنی ؟ مگه قرار نداشتیم که بیایی خونه ما؟
-تو روخدا فرزین راحتم بذار...اصلا حالم خوب نیست.
-راحتی و ناراحتی تو ذره ای برای من اهمیت نداره ...مثل بچه آدم میایی اینجا و به قول صبحت عمل میکنی.
حوصله کل کل باهاش رو نداشتم در جواب فقط سکوت کردم و نفسم رو با حرص بیرون دادم ...
-کر شدم..چی کار میکین...میخوای نفس بکشی مثل آدم بکش...در ضمن این اداها رو هم درنیار...منتظرم.
-فرزین؟!
-اومدی ها...(صداش رو آروم کرد )یکی اینجاست که فکر کنم بخوای ببینیش..
شاخکهام تیز شد ...مردد گفتم: شیرین؟
همونطور آهسته ادامه داد: من نمیتونم بیخیال شما دو تا بشم...به نظر من عشق اول یک چیز دیگه است ...چون خودم از دست دادمش نمیخوام از دست تو هم بره...شیرین فرزاد رو نیمخواد ...اگه تو هنوز میخوائیش بیا اینجا.
تماس قطع شد ...برای چند لحظه به معنای جملات فرزین فکر کردم..نیروی ناشناخته ای سراسر وجودم رو در برگرفت ..دیگه هیچی نمی فهمیدم بدون اینکه به سر و وضعم نگاه کنم از خونه زدم بیرون.
یک ساعت بعد خونه فرزین بودم ...ماردش که زن مهربون و مهمان نوازی بود در رو برام باز کرد ...به صورتم خندید و با خوش رویی گفت: کجایی پسرم؟ دیگه رفتی حاجی حاجی مکه؟
به زحمت سعی کردم حالت عادی داشته باشم ...با لبخندی ساختگی ازش تشکر کردم و رفتم تو هال نشستم..فرزانه از آشپزخونه اومد بیرون و با هم سلام و احوال پرسی کردیم و بعد برام یه لیوان چای آورد .
-چه عجب از این طرفها آقا بهروز؟
نگاهم دو ر تا دور خونه چرخ زد و و قتی هیچ خبری از حضور آشناش ندیدم به فرزانه نگاه کردم .
-دنبال فرزادی یا فرزین؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#67
Posted: 11 Feb 2014 01:06
اومدم بگم که هیچکدوم که فرزین از طبقه بالا , پائین اومد و باقیافه ای شاد و بشاش به سمتم اومد و گفت: باد امد و بوی عنبر اورد ...مگه به تهدید تو رو وادار کنم که اینطرفها افتابی بشی.
کنارم نشست و روبه فرزانه گفت: زود سفره رو پهن کن که الان فرزاد میاد .
و رو به من ادامه داد: رفته شام بگیره.
فرزانه بلندشد و رفت تو آشپزخونه ...فرزین وقتی مطمئن شد که صدامون رو هیچکس نمیشنوه جدی شد و گفت: این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ ترسیدم ریختت رو دیدم!
بی حوصله سر تکون دادمو گفتم: کجاست؟
فرزین خودش رو بالا کشید و تو آشپزخونه رو دید زد و آروم گفت: بهت میگم ...فقط تو روبه ارواح عزیزانت اروم باهم صحبت کنین ...شیرین بدجوری از عصر عصبیه...فرزاد اگه بفهمه من بهت گفتم اینجاست زنده ام نمیذاره.
-فرزین؟ کجاست؟؟؟؟
با دست اتاق کنار راه پله رو نشون داد و گفت: اونجا...فقط مرگ من ...تو رو به همون خدایی که میپرستی و رو به قبله اش نماز میخونی بهم نریزش ....تا زه ارومش کردیم .
دیگه منتظر نشدم ...سریع خیز برداشتم سمت در نیمه بازی که فرزین نشونم داده بود...
دوباره مثل ظهر پر از هیجان شده بودم...اما این هیجان کجا و حس و حال ظهرم کجا؟
ان حالم از زمین تا اسمون با حال ظهر فرق داشت...
ظهر لبریز از عشق بودم و حالا مملو از خشم ...حرص ...ســــــــــوال!!!
ضربه آرومی به در زدم و اهسته وارد اتاق شدم ...از چیزی که دیدم جا خوردم...شیرین پشت به من سرجاده نشسته بود و یک چادر سفید سرش بود .
سرش رو روی زانوهاش گذشته بود و شونه هاش می لرزید .
یکدفعه تمام اون خشمی که چنگ انداخته بود دور قلبم ,ته نشین شد و مثل همیشه که نمیتونستم گریه اش رو تحمل کنم کلافه شدم ...رگهای دور گردنم رو ماساژ دادم تا آروم بشم.
دستم خورد به زنجیر دور گردنم.
عاقبت به خودم مسلط شدم و خیلی آروم صداش زدم : شیرین؟
هیمنکه صدام رو شنید مثل اسپند رو آتیش از جا پرید و برگشت پشت سرش ...چشمهاش تو تاریکی اتاق برق میزد ...در رو پشت سرم بستم وبهش تکیه دادم ..نمیدونستم چی باید بگم ...همیشه فکر میکردم اگه یکروز ببینمش کلی گله و شکایت و حرف داشته باشم اما الان مغزم پاک پاک شده بود.
با کلی تقلا فقط تونستم بگم: دلم برات تنگ شده بود.
چیزی نگفت ...حتی تکون هم نخورد ...این بی عکس العمل بودن به من فرصت میداد تااز تماشا کردنش سیراب بشم.
با اینکه 4 سال گذشته بود اما هیچی فرق نکرده بود ..هنوز هم همون معصومیت و نجابت تو صورتش موج میزد ...هنوز هم همون شیرینی خواستنی من بود.
فاصله بینمون اندازه تمام اتاق بود اما نمیتونستم فاصله بین دلامون رو تخمین برنم ...سکوت طولانیش کم کم داشت اعصابم رو بهم میریخت .
این حق من بود که دلخور باشم نه اون.
نگاهم روی گردی صورتش که چادر اون رو قاب گرفته بود چرخید و آروم گفتم:نمیخوای چیزی بگی؟!
چند دقیقه ای طول کشید تا اون حالت بهت و تعجب ازصورتش محو شد و کم کم جای خودش رو به برافروختگی و عصبانیت داد ....تکیه اش رو از کمد برداشت و صاف ایستاد .
این حالتش رو خوب میشناختم وقتی تو این قاب محکم و دست نیافتنی می رفت من هیچ کاری ازم بر نمی اومد...بی سلاح میشدم..بی حرف...با صدایی که آروم بود اما می لرزید گفت: من و شما دیگه حرفی با هم نداریم .
از اینهمه سنگدلی داشتم دیونه می شدم ...من هنوز تو تب و تاب عشقش بودم و اون اینطور بی احساس می گفت که با هم حرفی نداریم.
تکیه ام رو از در برداشتم و عصبی گفتم : جدا؟ انوقت کی این تصمیم رو گرفته ؟
-این تصمیم گرفته شده ...4 سال پیش!
-لابد تو هم این کار رو کردی؟
-هر دومون! ...تو با کارهات ...منم با ...
نذاشتم حرفش تموم بشه داد زدم: کدوم کارها؟؟؟
از صدای فریادم جا خورد...خودمم ترسیدم اما دیگه کنترلی روی خودم نداشتم ..چشماش برای لحظه ای رنگ وحشت به خودش گرفت اما زود به خودش مسلط شد و با لحنی پر از کینه گفت: چیه ؟ فکر نیمکردی اینقدر زود بشناسمت؟ ولی اشتباه کردی ...مثل همیشه ...مثل نقش کثیفی که برام بازی کردی.
حرفهایی که میزد خارج از تحملم بود از آستانه تحملم رد شده بود..اون داشت چی میگفت؟؟ از چی حرف میزد؟؟
با قدمهای بلندی به سمتش رفتم که یکهو جیغ زد : جلو نیا...بهت میگم جلو نبا!
منم فریاد زدم : تو چه مرگته؟؟ چی داری...
همون لحظه در اتا ق با زشد و چهره ی نگران و عصبی فرزاد تو چارچوب در نقش بست و نذاشت جمله ام تموم بشه.
نگاه خشمگینم رو به فرزاد دوختم و با غیض گفتم : نترس من کبریت بی خطرم..جون میدم واسه سوختن اما نمیسوزونم!
فرزاد که معلوم بود حسابی از حرفم ناراحت شده خودش رو کناری کشید و اروم گفت: تمومش کنین...با هردوتونم!
با خنده عصبی گفتم: تمومش کنیم؟!! این بازی هیجان انگیز رو ؟؟ چی میگی فرزاد ؟؟؟ همه چی داره تازه شروع میشه...این قصه تازه به اوج خودش رسیده!
به سمت شیرین برگشتم و به قیافه رنگ پریده اش خیره شدم و ادامه دادم : داشتی می گفتی من منتظر شنیدم .
ساکت شدم تا شیرین حرف بزنه اما اون آروم و بیصدا نگاهم میکرد ..صدایی از هیچکس در نمی اومد..همه سکوت کرده بودند...فقط صدای نفس های عصبی من و شیرین شنیده می شد.
وقتی دیدم ساکته فریاد زدم: چرا خفه خون گرفتی ؟ دِ چیزی بگو. .
از صدای فریادم اونم صداش رو بالا برد و گفت: آره...حق باتویه ...این قصه تازه داره شرو ع میشه ...اما اینبار جایی برای عشق وجود نداره ...هر چی هست نفرته ..کینه است ...بیزاری...بیزاری از تو ...از وجودت..از کارهات ...از کثافت کاری هات! از همه اون چیزهایی که خیال میکردی نمی فهمم اما فهمیدم!
-چه جالب بگو تا منم بفهمم..چی کار کردم که خودم خبر ندارم؟ اگه کثافت کاری هم باشه تو کردی نه من ...این بازی کثیف رو تو شرو ع کردی نه من! تویی که خوب بلدی وابسته کنی و بعد راهت رو بکشی و بری.
-آره ...من شروع کردم..منم که خودمم نمیدونم چه میخوام و تو هوس های خودم گم شدم ..منم که هر روز هوس یکی رو میکنم و همه چی رو م خیلی زود فراموش میکنم...حق باتویه ...این بازی رو من شروع کردم..اصلا من کثافتم..آشغالم...دست از سر این آشغال بردار...سایه ات رو از سر زندگی اش کم کن و بذار نفس بکشه ...بذار زندگی کنه ...تمومش کن.
حرفهاش بین هق هق گریه اش نامفهوم شد ..نفسهاش بریده بریده و بلند شده بود و حسابی عصبی بود ...منم دست کمی از اون نداشتم ...تمام وجودم داشت تو آتیش می سوخت ...داشتم گر میگرفتم ...از حرفهایی که میشنیدم و چیزی از معنی شون نمی فهمیدم .
تمام مردونگی ام زیر سوال رفته بود ..حس میکردم زیر توهین های بی ریط و بی معنی شیرین دارم نابود میشم ..دیگه چیزی نمونده بود که اون از بین نبرده باشه ..تمام این 4 سال روح و عشقم رو سوزنده بود و حالا داشت تنها چیزی که برام مونده بود رو از بین می برد...اونم به بدترین شکل ممکته ...نفهمیدم چه طور شد که اون یکقدم فاصله رو برداشتم و سیلی محکمی بهش زدم .
انقدر محکم که داغ دلم خالی بشه...انقدر که درد تحقیرم آروم بشه!
اما نشد ..آروم نشدم!..خالی نشدم!
از ضربه ام خورد به دیوار و افتاد روی زمین ...صدای فریاد فرزاد و جیغ فرزانه منو به خودم آورد و دیدم که شیرین روی زمین نشسته و صورتش رو گرفته و فرزانه هم بالای سرشه.
فرزاد اومد رو به روم و عصبی بهم خیره شد...
خون جلوی چشمام رو گرفته بود...همه عشقی که داشتم تبدیل شده بود به یک کوره داغ و سوزان که از دورن تمام روح و جانم رو میسوزند ...نگاهم از چشمهای سرخ و عصبی فرزاد به صورت شیرین دوختم , به صورتی که یک لبخند استهزا آمیز روی لبش بود...اونم داشت به من نگاه میکرد ..خنده اش پر رنگتر شد ....از گوشه لبش خون می اومد ...یک آن ته دلم لرزید و از درجه خشمم کاسته شد ...حتی تو خواب هم نمی دیدم یک روز دست روش بلند کنم و اینجوری بزنمش!
شیرین با پشت دست خون لبش رو پاک کرد و همونطور که میخندید گفت: سیلی عاشقانه ای بود ...مثل همه اون حرفهایی که زیر گوشم میگفتی..مثل عشق کثیفت ...اون عشق دروغیت!
بعد زد زیر گریه و هیستریک وار جیغ زد : ازت متنفرم...متنفرم...متنفر!
دیگه هیچی نمیفهمیدم ,فقط به نفرت بی نهایتی که تو چشماش موج میزد و خیره شده بودم!
حتی دیگه صدای جیغ هاش رو هم نمیشنیدم ...مثل یک آدم که تو خلاء رها شده بی حس بودم.
با همه جیغ و صداهایی که می اومد من فقط سکوت رو میشنیدم و تنها چیزی که میدیدم برق نفرت تو نگاه عشقم بود.
دستی شونه ام رو گرفت و از اتاق بیرون کشیدم ...اما نفهیمدم کی!
هیچی نفهمیدم ..هیچی ..همه جا سکوت بود ..همه چیز هیچ بود...خلاء...
انگار اصلا من نبودم ...اصلا متولد نشده بودم...انگار من هیچ بودم.
هیچ در هیچ!
از وقتی امده بودم یک بری جلوش نشسته بودم و شالم رو توی صورتم کشیده بودم تا متوجه کبودی صورتم نشه.
اونم مدام برام از حرفهایی که دیشب تلفنی با علی زده بود تعریف میکرد.
تو دلم خدا روشکر کردم که علی انقدر آدم فهمیده ای و شیدا تو شوهر شانس آورده .
وقتی یاد شبی که گذرونده بودم می افتادم علاوه بر جای سیلی که سوزش رو حس میکردم قلبم هم بدجوری به درد می اومد ...شیدا ساکت شد و با لبخندی زوری که روی لبم نشونده بودم گفتم: بیچاره علی , دیدم تا من اومدم فرار رو برقرار ترجیح داد.
-غلط کردی ! رفته برام نهار بخره...غذای بیمارستان رو دوست ندارم...دکترم نگفت تا کی باید بستری باشم؟
-چرا اتفاقا...برای احیتاط تا فردا !
-خدا روشکر ...حوصله ام سر رفت از بس دراز کشیدم ..این علی هم فکر میکنه من شکستنی ام نمیذاشت از جام تکون بخورم .
دستم بی اختیار روی کبودی صورتم رفت و ته دلم گفتم : اما من شکستم!
-راستی تو اینجا چی کار میکنی ؟ مگه برنامه نداری؟
-نه ...تو خیالت راحت تاشب مجبوری تحملم کنی.
-اونکه خیلی وقته بهش محکومم.
بعد بلند بلند خندید اما فوری قیافه اش تو هم رفت و من فهمیدم هنوز درد داره اما به وی خودش نمی آره : میگم شیرین تو نهار که نیاوردی پاشو زنگ بزن به علی برا تو هم غذا بگیره.
-چی میگی تو...خجالت نمیکشی.
-میگم پاشو ...من که جلوی تو نیمتونم بخورم زهرم میشه.
-گفتم که نه.
-نه و درد زخم معده ...اصلا الهی تو اون چند متر روده ات گره کور بیفته که اینقدر منو حرص میدی.
اینبار نوبت من بود , آنقدر با نمک اون جمله رو گفته بود که نتونستم خودم رو کنترل کنم و خندیدم.
خنده ای که بند اومدنی نبود چون نمیتوسنتم کار دیگه ای بکنم ....فقط خودم میدوسنتم که این خنده , خنده درده نه خوشی!
دردی که تو جونم داشت ذره ذره داغونم میکرد و نمیذاشت ادامه بدم .
-خب حالا انگار چی گفتم ...جمع کن اون نیشت رو !
به زحمت جلو خنده ام رو گرفتم و با صدای بریده بریده ای گفتم : تو هیچ وقت آدم نمیشی .
علی همون موقع اومد ...دوتا ظرف یکبار مصرف دستش بود ...ظرفها رو گذاشت روی میز و گفت: برای شما هم گرفتم شیرین خانوم ...بر اساس تجربه جوجه گرفتم...خدا کنه خوشتون بیاد.
-از سرش هم زیاده علی جون...تو غصه نخور.
چشم غره ای به شیدا رفتم و از علی تشکر کردم ...اونم با شیدا خداحافظی کرد و رفت ...قرار بود روزها من پیش شیدا باشم وشبها خواهر علی ..
علی که رفت دوتایی تا چند دقیقه سکوت کردیم تا بلاخره شیدا به حرف اومد و خیلی آهسته گفت:خب , نمیخوای بگی؟
-چی رو؟
نگاه طولانی بهم انداخت , زیر نگاهش معذب بودم .
شال رو بیتشر تو صورتم کشیدم که گفت: کی کتکت زده؟
پس فهمیده بود و تمام تلاشم برای پنهان کردن خورد شدنم بیهوده بود!
سرمو پایئن انداختم و با ریشه های شالم بازی کردم ..بغضی که تمام دیشب بعد از رفتن بهروز روی سینه ام چنبره زده بود و نمیخواستم جلوی خانواده فرزاد شکسته بشه دوباره دور گلوم نشست و اینبار شکست.
شیدا دست پانسمان شده اش رو روی دستم گذاشت و خیلی مهربون صدام زد: شیرین؟
سرمو بلند کردم و به چشمهای نگرانش خیره شدم , همون لحظه اشکی از گوشه چشمم سر خود و آروم گفتم: بهروز.
چشمهاش از تعجب گشاد شد و با لحنی سراسر تردید گفت: بهروز؟؟؟!!!
سرم رو تکون دادم...گریه ام شدید تر شد .
-پیدات کرد؟ کی؟؟ چطوری؟؟؟
میون گریه گفتم: دیروز...وقتی...توی اورژانس بودی...دیدی نباید به خاله میگفتیم ...دیدی!! تازه دیشب هم اومده بود خونه فرزاد.
-خونه فرزاد ...اونجا چرا؟ چی کارت داره؟
مستاصل دستم رو تو هوا تکون دادم و با هق هق گفتم : نمیدونم!
شیدا چیزی نگفت و گذاشت با درد خودم کنار بیام , منم سرم رو گذاشتم روی تخت و زار زدم ...از ته دل, چون دیگه نمیتونستم خفه خون بگیرم ...چون داشتم زیر اون همه سکوت داوم بیارم ..زیر اون همه حرف ناگفته...
وقتی همه چیزهایی که از دیروز اتفاق افتاده بود رو برای شیدا تعریف کردم , هردو تو فکر فرو رفتیم ..نگاه هر دومون به یک جهت بود : حالا میخوای چی کار کنی؟
نگاهم رو از گوشه تخت به چشمهای شیدا سپردم و همونطور که شونه بالا می انداختم جواب دادم : نمیدونم ..تو میگی چی کار کنم؟
-منم نمیدونم ...بستگی داره تصمیمت برای آینده ات چی باشه؟
-منطورت چیه؟
-منظورم واضحه..توباید تصمیمت رو بگیری یا توان این رو داری که هر روز, بهروز رو ببینی و حضورش و رفتارش رو تحمل کنی یا نداری.
-چی میخوای بگی ؟
-ببین شیرین تکلیفت رو مشخص کن ...تو که تا ابد نمیتونی از بهروز فرار کنی ...باز هم پیدات میکنه ...میتونی از پسش بربیایی؟میتونی کاری کنی که ولت کنه؟اگه میتونی که بسم ا... اگه نه که فکر کن و بهترین تصمیم رو بگیر...هم خودت رو خلاص من و هم امید اون رو از بین ببر.
-منظورت این نیست که.....؟؟!!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#68
Posted: 11 Feb 2014 01:08
-چرا دقیقا منظورم همینه اگه میبینی از پسش بر نمی آی ازدواج کن , نمیگم با فرزاد ...با هر کی که می تونی دوستش داشته باشی...با هر کی که میدونی میتونه مرد زندگیت میشه .
خنده بلندی سر دادم و گفتم: این بهروز لعنتی باید هر دوره از زندگیم رو به گند بکشونه ...
-این ربطی به اون نداره شیرین...اینجا بحث سرتویه ..اگه نیمتونی ...بذار یک مرد بین تو اون بایسته ...یک مرد که میتونه ازت محافظت کنه و بهروز رو از زندگیت محو کنه.
-حتی فکرشم نکن که دوباره یک اشتباه رو تکرار کنم.
-واقع بین باش شیرین ..همه مردها مثل هم نیستن به علی نگاه کن ...با همین فرزاد نمیتونی بگی مرد بدیه...3سال و نیمه بار زندگیمون رو دوش این دوتا مرده ...اوایل فرزاد از روی حس انسان دوستی کمک میکرد ...اما از یک جای به بعد این حس تغییر کرد نیمتونی منکرش بشی چون خودت هم میدونی هر چیزی حدی داره حتی کمک کردن به یک دختر شکست خورده افسرده تنها...اون دوستت داره ...نمیگم عاشقته...چون فرزاد مرد عاقلیه خودش خوب میدونه فعلا تو قلب تو جایی نداره ...برای همین خودش رو وابسته نمیکنه اما میدونم که بهت علاقه داره و در حال حاضر تنها مرد و بهترین کسی که میتونه خوشبختت کنه.
به سمتش برگشنم و گفتم: خوشبختی غریب ترین واژه زندگی منه...یک روزایی خیال میکردم آنقدر بهم نزدیکه که فقط کافیه دستم رو دراز کنم و بگیرمش اما همش توهم بود..رویا...یک رویای شیرین ...اما دیگه اشتباه نمیکنم ..دیگه با یک رویا زندگی نمیکنم و نمیذارم یک مرد دیگه پیدا بشه و تمام چیزهایی که با خون دل ساختم و بهم بند زدمشون رو ویرون کنه ...این زندگی جدیده منه که میخوام بدون حضور هیچ مردی ادامه پیدا کنه...میفهمی شیدا هیچ مردی!
-اما تو این زندگی یک مرد هست که از گذشته ات سر در آورده ...با اون میخوای چی کار کنی ؟
جوابی براش نداشتم ...دستهام رو تو هوا تکون دادم و دوباره سمت پنجره برگشتم ...هوا تاریک شده بود و دیر یا زود خواهر علی می اومد و من باید می رفتم .
شیدا دیگه حرفی نزد و منم سعی کردم تا حرفهایی که شنیدم رو فراموش کنم اما ممکن نبود حداقل سوال آخر شیدا ...واقعا باید با بهروز چه میکردم؟
*******************************.
علی با فرزاد اومد...وقتی فرزاد رو همراهش دیدم حسابی جا خوردم , فکر نمیکردم بعد اون دعوایی که دیشب تو خونشون راه افتاد چشم دیدن منو داشته باشه اما امده بود.
اول باشیدا احوال پرسی کرد و حسابی سر به سر هم گذاشتن بعد هم با چهره مهربون و خندونش سمتم اومد و احوالم رو پرسید ...گیج رفتارش بودم و نمیتونستم معنی اش رو درک کنم.
یا شایدم تو اون همه مردونگی گم شده بودم .
وقتی میخواست خداحافظی کنه به من نگاه کرد و گفت: مگه نمی آیی؟
-کجا؟
-خونه دیگه!
-نه فرزاد ...خونه خودم راحتترم.
-خیلی بهت بد گذشته ؟
بعد انگار یاد دیشب افتاده باشه آروم سر تکون داد و گفت حق داری...اون فرزین احمق گند زد به همه چی.
-نه نه ...باور کن مسئله این چیزها نیست ...خونه خودم راحتترم .
نگاه عمیق و موشکفانه ای به صورتم انداخت .مثل اینکه میخواست ببینه راست میگم یا نه ...من هم بدون خجالت نگاهش کردم تا مطمئن اش کنم که مسئله دیگه ای در بین نیست .
-خیل خوب..پس بیا برسونمت , ماشینت روهم که نیاوردی!
به ناچار قبول کردم و همراهش از شیداو علی خداحافظی کردیم و از بیمارستان خارج شدیم , وقتی تو ماشین نشستیم , قبل اینکه راه بیفته گفت: شام که نخوری؟
-نه!
-خوبه...پس اول با هم میریم یک چیزی میخوریم بعد میبرمت خونه.
-نه مثل اینکه تو واقعا قصد کردی این ماه پولی برات نمونه.
-اِ...حالا دیگه نگران جیب من شدی؟ دیره خانوم جون...خیلی دیر...
استارت زد و دستش رو گذاشت پشت صندلی منو به عقب برگشت و همونطوری که از پارک در می اومد گفت: حالا کجا بریم خوبه؟
-نمیدونم هر جا که به جیبت بخوره...برا من همینکه شکمم رو سیر کنی بسه.
خنده قشنگی تمام صورتش رو پر کرد: باشـــــــــــــه.
تو سکوت به رفتار و حرکاتش فکر میکردم ...حق باشیدا بود ...فرزاد یک مرد کامل بود ...یک مرد ایده آل که هر زنی رو میتونست خوشبخت کنه.یک لحظه بهش فکر کردم ...دلم نیمخواست این همه محبتش رو بی جواب بذارم...دلم نیمخواست از دستش بدم ... یا اون رو از زندگیم بیرون کنم اما نمیتوسنتم هم به چشم دیگه جز فرزاد پسر عموی علی , همکارم و حامی زندگیم بهش نگاه کنم.
اون حق داشت یک زن داشته باشه .
یک زن که معنی خوشبخت شدن رو بهش بفهمونه...نه منی که یک چینی بند زده بودم و دیگه توانایی خوشبخت کردن خودمم رو هم نداشتم .
خواستم با خودم صادق باشم...از خودم پرسیدم : راستشو رو بگو فرزاد رو دوست داری؟
فوری جواب دادم:آره.
-یعنی عاشقشی؟
-نه نه!
-پس چی مارمولک؟ دردت چیه؟
با ندایی ضعیفی در دل نالیدم : من نمیتونم به فرزاد فکر کنم. من به مرد دیگه تعلق دارم .
صدای بلندی تو سرم داد زد : مردی که ازش متنفری؟؟؟؟
-نه نه متنفر نیستم ...دروغ گفتم ...هیچوقت ازش متنفر نشدم!
تصویر حیقیقی که جلوم جون گرفت ترسوندم ...حقیقت همین بود...من هنوز بهروز رو دوست داشتم و نمی تونستم فراموشش کنم .
کاری که تموم این 4 سال نتونسته بودم انجامش بودم و حالا با اومدنش محال بود .
برعکس همه چیزهایی که وانمود میکردم انقدرها هم ناراحت نبودم! شایدم بودم!
مشکل این بود که خودمم نمیفهمیدم دردم چیه . ناراحتم یا نه؟ خوشحالم یا نه؟
نه میتونستم درد زخمی که از خیانت اون به قلبم نشسته بود رو فراموش کنم و نه میتوسنتم گرمای عشقی که تا آخرین منفذ های قلبم ریشه دونده بود رو قطع کنم!
بین عشق و نفرت گیر افتاده بودم.
انگار بین زمین و آسمون بودم...لبه یک پرتگاه!
پائین نفرت بود و روبه روم عشق.
و من نمیدونستم متعلق به کجام!
چشمام رو بستم و از ته دل خدا رو صدا زدم.
*****************
******.
فرزاد جلوی رستورانی که معمولا خانوادگی با هم می اومدیم نگه داشت و صدام زد ...خیال کرده بود خوابیدم اما من بیدار بودم و مشغول نشخوار کردن خاطرات گذشته ...خاطراتی که رگه های عشق قدیمی ام رو بیدار کرده بود و منو دوباره هوایی میکرد .
با هم پیاده شدیم و وارد رستوران شدیم ...پشت یک میز نزدیک پنجره نشستیم و منتظر شدیم تا گارسون بیاد و سفارشهامون رو بگیره که فرزاد صحبت رو شروع کرد.
-امروز با علی صحبت کردم مثل اینکه نمیخواین عروسی رو عقب بندازین ؟
-نه نیازی نیست , زخم های صورتش که چیزی نیست خوب میشه, بقیه اش هم که مهم نیستن.هرچند این نظر خود شیداست به من باشه که میگم هنوزم زوده.
الکی سرفه ای کرد و گفت: خوبه به نظر تو نیست ...سه ساله این بیچاره ها تو عقدن ...فسیل شدن !!
منم خندیدم و چیزی نگفتم, دستهاش رو تو هم قلاب کرد و گفت: خب بگو...چه خبرا؟
-چه خبری ؟ هیچی ...
-فردا می آیی؟
-آره مگه میشه نیام؟ اجرا زنده دارم بانیلوفر.
-میدونم کارگردانش خودمم یادت که نرفته.
چپ چپ نگاهش کردم که بلند خندید و جواب داد : میخواستم ببینم اگه مرخصی میخوای یک وقت تعارف نکنی , بگی.
-نه زحمت نکش مرخصی نمیخوام , فردا شیدا مرخص میشه ...علی می اد دنبالش میبرتش خونه خودشون منم که تا غروب نیستم .
-خوبه پس دارین از الان جدا از هم زندگی کردن رو تمرین میکنیین!
لبخند تلخی زدم ویک قلپ از نوشابه ام رو خورده ام ...فرزاد هم یکدفعه رفت تو فکر و باقیافه تو همی به گل روی مبز خیره شد.
یکم که گذشت دیدم اصلا تحمل این سکوتش رو ندارم .
دستم رو جلوش رو تکون دادم و صداش زدم:آهای آقا فرزاد پاشو بریم الان از ناراحتی سکته میکنی .
از فکر در اومد وگفت: چرا؟
-هیچی انقدر تو فکر بودی , ترسیدم بابا , ما شام نخواستیم بیا برم یک تخم مرغ نیمرو میکنم با هم میخوریم .
آروم خنیدد و موهاش رو مرتب کرد و گفت: چه کم خرجی تو.
-دیگه ...من آدم قانعی هستم !!
خنیدید: پس خوش به حال شوهرت .
لبخندم محوشد و نگاهش کردم اونم انگار فهمید حرف بی ربطی زده خنده اش رو جمع و جور کرد و جدی شد و دوباره سکوت بینمان حکفرما شد ...
نگاهم رو بهش دوختم و آهسته خجالتزده گفتم: بابت دیشب معذرت میخوام که حرمت خونواده ات رو نگه نداشتم ...نباید اون اتفاق می افتاد.
-نه این چه حرفیه ...اصلا خودت رو بخاطرش ناراحت نکن ....این مسئله اصلا تقصیر تو نبود ...همش زیر سر اون فرزین گور به گور شده بود که خودم به خدمتش رسیدم .
با ناخنم روی , رو میزی خط انداختم و آروم گفتم: بهر حال من نباید اونجوری جیغ و داد راه می انداختم ...متاسفم.
فرزاد سرش رو تکان داد وبا سکوت نگاهم کرد ..انگار میخواست از وراء نگاهم روح شکسته و زخم خورده ام رو ببینه یا بفهمه عمق زخم حقارت دیشب چقدر بوده .
با پشت دست به نیمه صورتش کشید و گفت: درد که نمیکنه ؟
تازه یاد سیلی بهروز افتادم ..دستم رو روی کبودی صورتم گذاشتم و با لبخند تلخی سرم رو تکون دادم.
فرزاد نفس عمیقی کشید و سرش رو پائین انداخت .
حس بدی داشتم ...دوباره حس میکردم جلو چشمهای فرزاد کتک خوردم..موج حقارتی رو که دیشب باهاش سر کرده بودم دوباره تو جونم به جریان افتاده.
دردی که به مراتب دردناکتر از اون سیلی بود.
دوباره بغض دور گلوم چنبره زد اما الان وقت شکستنش نبود ...نه اینجا...نه الان...رو به روی نگاه جستجو گر فرزاد سعی کردم صورتک محکم و بی تفاوتی برای خودم بسازم .
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#69
Posted: 11 Feb 2014 01:18
لبخنید زدم که فکر کنم فقط لبهام کج شد.
-خب نمیخوای ماجرای این دوستی رو برام تعریف کنی؟ حتما تو این 4 سال , این دوست مشترک شما دوتا ازمن یک غول بی شاخ و دم ساخته یا شایدم یک معشوقه پست و بی وفا.. ها؟؟
عمیق نگاهم کرد و گفت: نه اصلا...چرا همیچین فکری در موردش کردی؟
شونه بالا انداختم و گفتم: همینطوری , قاعده اش اینه!
فرزاد دست به سینه نشست و آهسته شروع به حرف زدن کرد:: من از طریق فرزین با بهرزو دوست شدم, تقریبا میشه گفت 3 سال پیش...وقتی که فرزین تازه با دوستهای دانشکده اش یک شرکت تولیدی زده بودند و فرزین هم بازاریابی میکرد و تو همین گیر و دار پاش به شرکت بهروز با زشد ...اوایل فقط رابطه کاری داشتن تا بالاخره تو این رفت و آمدها فزرین از منشی شرکت بهروز خوشش اومد...من دختره رو دیده بودم..به نظر دختر ساده و به سازی بود ..خوشگل هم بود اما معلوم بود مال خونواده سطح بالایی نیستن...فرزین به این چیزها اهمیت نمیداد ..فقط بند سادگی دختره شده بود , از بس دور و برش دخترای هفت خط ریخته بود . وقتی اون رو دیده بود باورش نیمشد , هنوز هم از این مدل دخترها باشه ...ماهم حرفی نداشیتم مامان و بابا فقط گیر داده بودن که باید مطمئن بشیم که دختر سالمیه .بخاطر همین مسئله فرزین رفت و اومدهاش رو به شرکت بهروز بیشتر کرد ...تو این اومد و شدها رابطه کاریشون شکل دیگه ای گرفت...فرزین از بهرزو خواسته بود دختره رو براش خواستگاری کنه اونم قبول کرد ولی مثل اینکه خیلی دست دست کرده بودم ...چون فهمیدیم که دختره ماه قبل نامزد کرده ...بعد هم که فرزین عاشقش شده دیگه شرکت بهروز نیومد و استعفا داد...این برای فرزین خیلی گرون تموم شد ..از خانواده کند و وقتش رو با دوستهاش پر کرد ...بعدها فهیمدم دوتایی خوب هم رو میفهمیدن چون هر دو یک درد مشترک داشتند ...بهروز به فرزین گفته بود که اونم عاشق یک دختر بوده که دختره بعد نامزدی ولش کرده ...رابطه اونها خیلی بیشتر شد و به خانواده ها کشیده شد...منم با بهروز آشنا شدم ...جوون خوب و آرومی بود ...اصلا قابل مقایسه با فرزین نبود هرچندخودش اعتقاد داشت یک زمانی عین فرزین بوده ...بهر حال همین نقطه مقابل هم بودن باعث میشد همدیگه رو تکمیل کنن و با هم کنار بیان .
حرفهای فرزین که تموم شد چند لحظه ای در سکوت بهم خیره شدیم ...من هم با یک لبخند که نمیدونم از کجا روی لبم سبز شده بود گفتم: و حالا اون دختر رو به رو ت نشسته .
فرزاد چیزی نگفت و من ادامه دادم: خب پس بذار حالا من بقیه این داستان رو کامل کنم .
اون دختری که معشوق بهروز بود , یک دختر ساده و نفهم بود ..یک دختر خشو خیال که پرستار مادر بهروز شده بود...یک دختر احمق که خیال میکرد مردها هم مثل زنها هستند ..وقتی به یکی دل می بندن با جون دلشون دل میبندن ...اگه گفتن دوستت دارم واقعا دوستش دارند اما همه اینها مال رویاهای اون دختر بود اون دختر به بهروز دل بسته شده بود و خبر نداشت مردی که بهش علاقه داره چه موجودی .
موجودی که چون اون دختر پایه کثافت کارهاش نبود بهش پیشنهاد ازدواج داد تا هم از اون یک کامی گرفته باشه و هم وجهه اش خراب نشه وهم بتونه زیر زیرکی به باقی کثافت کارهاش ادامه بده ...اما خبر نداشت اون دختره اونقدرها هم په په نیست و بالاخره همه چی رو میفهمه که فهمید! فهمید و نموند ...نموند تا اون تو دلش به حماقت و سادگی دختره بخنده ...دختری که هنوزهم یک احمقه! یک احمق که...
جمله ام رو تموم نکردم اما تو ذهنم جمله ام اینجوری کامل شد: که هنوز هم دوستش داره !
به خودم که اومدم دیدم تمام دستمال کاغذی رو تو بشقابم رو ریز ریز کردم ...فوری دستهام رو عقب کشیدم و روم رو برگدوندم تا قیافه ام رو فرزاد نبینه ...
اما اون با لحن گرم و صمیمی که داشت باعث شد اون حس تلخ و گزنده تو وجودم کمرنگ بشه.
-داری اشتباه میکین شیرین...قضاوتت به نظرم خیلی غیر منصفانه بود ..توی ان سه سالی که من بهروز رو سناختم همچین آدمی رو تو وجودش ندیدم.
چشمامو تنگ کردم و گفتمک پس یا تو آدم شناسی ات ضعیفه یا اون بازیگر ماهری شده !
سرش رو با تاسف تکان داد: تو خیلی بدبینی شیرین! نگاهت نسبت به همه مردها همینطوره؟
-بدبینم چون دلیل برای خوش بینی نیست!
-ونگاهت؟؟
برای یک لحظه از حرفی که تو ذهنم بود پشیمون شدم اما دوباره اون جوش و خروش طغیان گر تو وجودم بیدار شد و با لحن تلخی گفتم: همتون عین همین!
به وضوح دیدم که چطور نگاهش تغییر کرد و خطوط چهره اش در هم رفت.
دوباره پشیمون شدم که چرا همیچین حرفی زدم!
من که از فرزاد چیزی ندیده بودم پس چرا تمام حرصم رو سر اون خالی کردم؟
اما دیگه کار از کار گذشته بود واون چیزی که نباید رو گفته بودم!
فرزاد هم انقدر قیافه درهمی به خودش گرفته بود که جرات ندشاتم دبواره سر بحث رو باز کنم .
پس بی خیال شدم و گذاشتم تو افکارش بمونه ...اصلا شاید اینطوری بهتر بود ..اینجوری اونم میفهمید با صبر کردن و انتظار کشیدن نمیتونه امیدوارباشه که چیزی تغییر کنه.
با این تصور دیگه چیزی نگفتم.
شاممون رو که خوردیم , طبق قرار منو رسوند و خودش رفت و من پی شخودم گفتم: بیچاره کوفتش شد !
از خودم بدم اومد...واقعا من برای چی زنده مونده بودم؟
برای عذاب دادن دیگران یا عذاب کشیدن خودم؟>
این چه نکبتی بود که اسمش رو گذاشته بودم زندگی
با آرش لبه استخر نشسته بودیم و به استخر خالی و پر از برگ و خاک خیره شده بودم .
آرش تنها پسر دائی ام , بردار آتوسا بود که برام مثل برادر بود.
تو تمام این سالها تنهام نذاشت بود ...حتی وقتی تو روی خانواده اش وایستادم و گفتم آتوسا رو نمیخوام...همشون ازم رو برگردوندن الا اون!
دلیلش رو نمی دونم اما هرچی که بود , تو روزهایی که شیرین رفته بود و من مثل دیوونه ها به همه جا سر میزدم اون تنها کسی بود که همراهم مونده بود و تنهام نذاشت.
حالاهم که شیرین رو پیدا کرده بودم مثل همیشه کنارم بود ...اما دیگه من بهروز قبل نبودم ..نمیتونستم مثل قبل براش درد و دل کنم ...نمیتونستم براش از موج نفرتی که تو نگاه عشقم دیده بودم بگم.
نمیتوسنتم از سیلی که به صورتش زد بودم بگم.
نمیتونستم از این چند شب بی خوابی و فکر و خیال درمورد اتفاقهایی که جمعه افتاده بود بگم.
نمیتوستم بگم چقدر از آینده می ترسم ...از فردا...از روزهایی که داره میاد!
تنها چیزی که تونسته بودم بگم این بود:: آرش پیداش کردم!
اونم بلافاصله اومد و حالا کنار هم نشسته بودیم و سکوت کرده بودم !
-خب حالا سیندرلا کجا بوده این چند سال؟
از فکر در اومدم و زمزمه کردم: پیش دوستم ...باورت میشه؟ فرزین!!! که اینقدر ازش برات گفته بودم...پسر عموی شوهر خواهرش میشه!
-جالبه ...حالا واسه چی اینقدرتو لبی؟! تو که الان باید کپکت خروس بخونه و دنبال سور و سات عروسی باشی!
دستهام رو روی سینه قلاب کردم و سرم رو پائین اندختم و چیزی نگفتم.
آرش مردد گفت: چیزی شده بهروز؟
سرم رو تکون دادم و با نهایت ناراحتی گفتم: ازم متنفر شده!
خندید: جالبه!..کارهای دنیا برعکس شده ...حرف حسابش چیه حالا؟
-نمیدونم ..هیچی نمیدونم..اصلا نمیشه بهش نزدیک شد و فهمید...دیگه اون آدم قبل نیست! مثل یه زمین پر از شیشه خورده است که نمیتونی یه جای تمییز پیدا کنی که زخمیت نکنه! میترسم بهش نزدیک بشم.
-که اینطور! پس کارت حسابی بیخ برداشته!
-حســــــــــابی!
-گاوت زائیده آقا بهروز اونم دوقلو! بذار ببینم چی کار میشه کرد!
- فرزین بهم گفته فعلا درو برش آفتابی نشم ...تو رادیو کار میکنه ..ساعتهایی که اجرا زنده داره رو بهم داده , یکیش دور روز پیش بود و اون یکی پنجشنبه برنامه دوباره عشق..شنیدی تا حالا؟
-نه بابا ..رادیو کیلو چنده ؟ من تلوزیونشم نگاه نمیکنم چه برسه به رادیو! فعلا این حرفها رو ولش کن ...بذار برای این عروس فراری یه نقشه حسابی بکشم که تو ضربه اول مات بشه!
-بعید میدونم!
خندید ..دستش رو گذاشت رو ی شونه ام و گفت: آقا آرش رو دست کم گرفتی ها ! اطلاعات بده ...هرچی که تا امروز فهمیدی.
من هم هرچی که فرزین برام از این 4 سال گفته بود رو برای آرش تعریف کردم اونم رفته بود تو فکر و به خیال خودش دنبال راه حل بود!
-حالا چه اصراری داری که حتما ببینیش؟
-آرش خودتو به خنگی میزنی یا واقعا آی کیوت درهمین حده؟
خندید و دستی به موهاش کشید و گفت: اونکه خدای مغزم ...تا روزی یه مغز کامل و بنا گوش نخورم نمیتونم چشمام رو باز کنم...خودت که خوب میدونی تمام معادلات لاینحل دنیا رو دوش منه!
-چی زدی تو باز؟
-جون تو فقط یخورده توهم!
از لحنش خنده ام گرفت که خودش دوباره ادامه داد: حالا جدی میخوای ببینش که چی بشه؟
-آرش من هفته دیگه مسافرم ...نمیخوام قبل رفتنم فرصتی که 4 سال منتظرش بودم رو از دست بدم!من باید حقیقتو بدونم ... باید بفهمم چرا ازم اینهمه متنفره ؟
آرش آهسته پرسید: اگه حقیقت هم کافی نباشه چی؟
حرفش مثل آب رو آتش بود و تمام داغی تنم رو یخ کرد!
-منظورت چیه؟
شانه ای بالا انداخت و بلند شد و رفت اونطرف استخر ...منم پشت سرش بلندشدم و دوباره پرسیدم: منظورت چیه آرش؟
برگشت و عمیق نگاهم کرد و گفت: کارهایی تو دنیا هست که انجام دادنشون خیلی سخته اما آخرش میبنی ارزشش رو داشته اما خیلی کارهای دیگه هم هست که با همه سختی ها یی که در طول انجامش کشیدی وقتی به آخرش میرسی می بینی هیچ ارزشی نداشته ..حرف من فقط اینه : کاری نکن که به اینجا برسی !
-چی میخوای بگی؟
-ببین برفرض که تو حقیقت رو فهیمدی ..حالا هر چی که بود ! بعدش چی؟ آخرش میخوای چی کار کنی؟ با خودت رو راست باش , با این کارها و حرفها میخوای به چی برسی؟
-خب این حق منه که بدونم چرا!
-حق و حقیقت و من وتو و گذشته همه بهونه است ..خودت هم خوب میدونی .
حق با آرش بود همه اینها بهانه بودتا من خودم رو به شیرین نزدیکتر کنم , به زنی که دوستش داشتم و دیگه بیشتر از این نمیخواستم دوری اش رو بدون هیچ دلیل تحمل کنم!
-ببین بهروز الان بهترین کار اینکه آروم باشی و هیچ کاری نکنی ..میدونم حرف غیر منطقی میزنم ..میدونم خیلی برات سخته ..اماباید انجامش بدی...ازش دوری کن , بذار آروم آروم حضورت رو هضم کنه و از این حضور نترسه ...چون اگه نگران بشه ممکنه دست به کارهای احمقانه ای بزنه ..البته احمقانه از نظر تو ..به نظر من که کار درستی میکنه اگه بکنه.
متعجب پرسیدم: چی کار مثلا؟
خیلی بی تفاوت جواب داد: مثلا ازدواج کنه..برای اینکه بیشتر از این دنبالش نری یا تو رو از زندگیش خط بزنه این کار رو میکنه , شک ندارم , این تنها راهی که به یک دختر تنها و بی پشتوانه کمک میکنه.
-پس چطوری بفهمم که...
-صبر داشته... میتونی از طریق کارش باهاش ارتباط برقرار کنی...از طریق برنامه هاش ...تو هم میشی یکی از هزاران نفری که حرف میزنن.مستقیم وارد ماجرا نشو اما حرفت رو بزن...در ضمن اگه اتفاقی همدیگه رو دیدین نسبت بهش خود دار و بی تفاوت باش ...محلش نذار ...بذار اطمینان پیدا کنه که دنبالش نیستی!
تو سکوت داشتم حرفهای آرش رو هضم میکردم که یکهو بی هوا زد پشتم و با خند ه گفت: حق مشاوره من یادت نره ..بریز به حساب سوئیسم.
ا ز فکر بیرون اومدم و گفتم:راستی گلنوش همون شب رفت؟
-آره بابا ...چه زود یاد دختر خاله ما افتادی؟!!
-دیگه!
-حق دار ی..سرت شلوغه.
-آره شلوغهِ...انقدر که یادم رفت بهت بگم خونه رو باید فردا تخلیه کنم.
-جدا؟ بالاخره فروختی این خرابه رو ؟
-خرابه خونتونه ...چطور دلت میاد؟
-برو بابا کلنگی شده دیگه...فردا پس فردا رو سرت خراب میشد ...خو ب کاری کردی...خب حالا کجا میخوای بری؟
-احتمالا میرم خونه فرزین ..هر روز زنگ میزنه و میگه چرا نمی آیی؟
بشکنی زد و گفت: ای ول چه خر شانسی تو پسر!
لبه استخر نشستم و با بی حالی گفتم: خیــــــــــــــلی!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#70
Posted: 11 Feb 2014 01:21
آرش که رفت زنگ زدم به یک سمسار و همه اسباب و اثاثیه هایی که برام مونده بود رو دادم بهش .
وقتی داشت اسبابهای اتاق شیرین رو میبرد بی هوا دلم گرفت ...چه روزهایی که اون تو این اتاق بود و چه شبهایی که من به یادش تا صبح اونجا بیدار میموندم و اون هیچ وقت نفهیمد!
خونه که خالی شد زنگ زدم به املاکی و گفتم تخلیه کردم وآماده تحویل دادنم وبعدشم زنگ زدم به ثریا و گفتم دیگه نیاد .
خودمم سوار ماشینم شدم که برم سمت خونه فرزین .
موقع خروج نگاهی به ساختمون اشنا انداختم و با همه خاطراتی که داشتم خداحافظی کردم ..با خاطرات بچگی هام , پدری که هیچ وقت نبود..خانواده ای که هیچ وقت شبیه یه خانواده نشد..با یاد بهنامم...برادر کوچکم ...کی فکرش رو میکرد منم یکروز دردی که اون کشیده بود رو بشناسم؟
یاد عشقی که تو این خونه پیدا کردم و زجری که از دوریش لابه لای همین در و دیوار تحمل کردم.
یاد مادری که بعد گم شدن اون عشق دوباره حالش بد شد ...
یاد بیقراری هام..دلتنگی هام...
در رو پشت سرم بستم و همه رو تو اون خونه جا گذاشتم.
میخواستم یک نقطه بذارم و برم سر خط.
همه چیز از نو ..
از اول...
دوباره شروع..آغاز...
از خودم پرسیدم : یعنی میشه؟
**************.
********.
شده بود مثل یه سایه البته با کمی فاصله ...جایی نبود که اون بره و من نرم ..مکانی نبود که بهش سر زده باشه و من هم پشت سرش نباشم ..دیگه خونه خودش و همه دوستهاش رو پیدا کرده بودم ..
تمام این چند روز مثل سایه پشت سرش تعقیبش میکردم و متاسفانه تو همه این تعیقب ها من تنها سایه همراهش نبودم ..فرزاد هم دنبالش بود اما نه مثل من مخفیانه ...اون اینقدر خوش شانس بود که دوشادوشش باشه و همراهیش کنه بدون اینکه نگران چیزی باشه.
حس می مردم از پشت خنجر خورد م...از یک خودی..از یک دوست.
اما نه خنجری در کار بود ونه زخمی ..اگه هم زخمی بود کار دوست نبود.
از جایی بود که نمیدونستم کجاست و این سخت تر بود.
**********.
*****.
غروب پنجشنبه بود , فرزین برام رادیو رو روشن کرد و خودش هم رفت تو اتاقش ..
قلبم تالاپ و تلوپ صدا میداد...انگار الان قراره خود شیرین رو جلوم ببینم .
شبکه ای که فرزین گرفته بود قرار بود برنامه شیرین رو پخش کنه آهنگ قدیمی رو گذاشته بود و من تو کوران افکار مختلفی که ذهنم رو درگیر کرده بود گیر افتاده بودم.
بالاخره آهنگ تموم شدو من اولین چیزی که شنیدم صدای گرم و آرومش بود که برای شروع برنامه میگفت: اگه درد نگفته ای داری ..اگه رازی تو دلت داری که نیمتونی به کسی بگی و آزارت میده ..اگه میخوای صدات رو بشنوه و نمیتونی تو چشماش نگاه کنی..اگه دوستش داری و هنوز بهش نگفتی ...اگه عشق رو میشناسی ...اگه عاشقی بیا به برنامه ما..همراه ما شو ...ما اومدیم ...دوباره عشق!
بعد از سکوت کوتاهی شیرین , صدای جمعیتی که با هم سلام کردند اومد و آهنگ زیبایی که من رو برد به روزهای خوشی که درکنار اون داشتم.
روی تخت دراز کشیدم و آرنجم رو گذاشتم روی چشمامو فشار دادمشون...میخواسنتم پشت چشمهای بسته ام تصور کنم که الان شیرین تو چه حال و احوالیه؟
صدای فرزاد بعد از موسیقی اولین صدا بود که شنیدم: دوباره سلا م به همه دوستها ی دوباره عشق..با زهم امیدم تا پای درد و دلاتون بشینیم ...باز هم اومیدم تا همدم وهمرازتون بشیم.با زهم اومدیم تا دست شما دو تا جوون رو تو دست هم بذرایم...با ما باشید.
مجری های برنامه یکی یک حرف میزدند وچیزی می گفتند اما من چیزی از حرفاشون نیمفهیمدم ...من فقط تشنه شنیدن صدایی بودم که مدتها بود گرمی اش رو حس نکرده بودم...!
دوباره شیرین بود که داشت شعر ی رو میخوند .آروم و با طمانینه میخوند , نفسم رو حبس کردم و به مفهموم شعر دقیق شدم:
« تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شی»
« بدین سان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب»
« مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا»
« چگونه با غرور خود مدارا میکنم هرشب»
« دلم فریاد میخواهد ولی درگوشه ای تنها»
« چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب»
« کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی ؟»
« که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هرشب»
همون موقع شنونده ای زنگ زد و شرو ع به صحبت با شیرین کرد .
یک دختر بود که داشت از ماجراهای خودش و دوست پسرش میگفت و اینکه نمیدونست با پسره ادامه بده به امید اینکه کارشون به ازدواج بکشه یا نه؟
شیرین هم با کمک فرزاد اول کلی دختره رو خندوندن و بعد هم راهنمایی اش کردند که داره اشتباه میکنه و آخرش فرزاد به دختره گفت: به حرفهایی که بهت میزنم اعتماد کن..اینها رو یک مرد داره بهت میگه! اگه غروری نداشته باشی و پا به زندگی اون پسر بذاری بعد از یک مدت دیگه هیچی نیستی! یک مرد یک زن رو برای زندگی کردن میخواد...خودت این حق رو از خودت نگیر...اینکه دوستش داری و نیمتونی بی خیالش بشی و به امید اینکه شاید یه روزی کارت به زندگی مشترک بکشه شاید در نظر اول قشنگ باشه اما بهتره به این فکر کنی که تو چندمین نفری هستی که تو زندگی اون پسر با این امید اومده ! بهت قول میدم نه تو اولیشی و نه آخریش! پیش خودت هم نگو این با همه پسرها فرق میکنه...باورکن ما پسرها با هم تو ی ان جور مسائل هیچ فرقی نداریم...
یک مرد وقتی تصمیم میگیره ازدواج کنه یک دختر پاک رو میخواد..به قول قدیمی ها دختر آفتاب مهتاب ندیده ! این شر و ور ها هم که میگن دوره زمونه عوض شده و الان دیگه دختر نجیب امل و ...همه چرته...همه اینها رو ساختند که اونهایی که اهلش به یه حالی برسن !
اونیکه آخر این بازی شکست میخوره تویی نه اون پسر!
پس تا ارزش داری و شانس یه زندگی خوب رو داری تصمیم عاقلانه ای بگیر!
بعد تلفن این دختر یکی از مجری ها که اسمش نیلوفر بود شعری رو که فرزین با خط نسبتا قشنگی خطاطی کرده بود والان به دیوار رو به روم قاب شده بود خوند.
شعر رو همراه اون دختر زمزمه کردم :
«کنار آَشیانه تو آَشیانه میکنم»
«فضای آَشیانه را پر از ترانه میکنم»
« کسی سوال میکند بخاطر چه زنده ای »
« و من برای زندگی تو را بهانه میکنم»
-دوستهای خوب همراهمون ما که حسابی هوایی شدیم شما رو نمیدونیم..تا همه یه نفس بگیریم میریم یه موسقی میشنویم و برمیگردیم.
از خودم بدم اومد..حس کردم خیلی ضعیفم ...به خودم نهیب زدم خاک برسرت تو مثلا مردی؟
چرا مثل دخترها نشستی زانو غم بغل گرفتی ؟
یعنی چی این حس و حال؟
دوست داشتن اینطوری دیگه نوبره!
پاشو خجالت بکش ...به خودت بیا...با نشستن و غصه خوردن که چیزی حل نمیشه ...
موبایلم رو برداشتم و به شماره ای که اعلام کرده بودند زنگ زدم.
دلم میخواست وقتی صدامو پخش میکنن اونجا بودم و قیافه شیرین رو میدیدم ...یعنی باز هم حالش بد میشد؟
یعنی از صدامم متنفره؟
دوباره یاد اونشب افتادم ...چهره رنگ پریده و خیس اشکش اومد جلو چشمم که چطور سرد و بیرو ح گفته بود: ازت متنفرم!!!
پشیمون شدم و خواستم قطع کنم که دیگه دیر شد و ازم خواستن حرفهام رو برنم که رو انتنم!
چند لحظه بعد صدای شاد فرزاد رو شناختم که با لحن صمیمی گفت: سلام..اگه میخوای چیزی بگی ما همه ممنتظریم ..به هیچی فکر نکن و فقط حرف دلت رو بزن.
منم چشمام رو بستم و به یاد نگاه پر رمز و رازی که شبی بهم گفته بود دوستم داره خوندم :
« میخواستم به عشق تو ای بی وفا ی من تا آخرین دقایق عمرم وفا کنم»
« میخواستم چو شمع به هر جا که میروی روشن کنم سرای تو جانم فدا کنم»
«میخوساتم به سوی تو ای شهر آرزو چون شهاب پر کشم و آَشیان کنم»
« میخواستم کنار توشام سحر , اسرار قلب سوخته ام را بیان کنم»
« اما نخواستی از من گریختی ...از من گریختی تا فراموششان کنم...»
« اما من ...»
« در این دیار دور خواهم از خدا که عشق تو را درسینه ام جاودان کند...»
شعری که نمیدونم از کجا و چطوری بی هوا به سر زبونم اومده تموم شد !
بالاخره حس کردم آروم شدم..دیگه نمیسوختم..خنک شده بدم..سرد..آروم...انگار فقط یک فرصت لازم داشتم که حرفهای دلم رو بزنم و بعد آرامش!
حس میکردم حالا میتونم با همه چی کنار بیام ..با صدای بم و آهسته ای گفتم: برای تو که خوب میدونم اونجایی و میدونی که من کی ام....میدونم که میدونی...پس ازت میخوام که نگی دیره...نگی که دیگه راهی نیست...نگو...چون هیچ وقت برای شروع دیر نیست!
و بلافاصله تماس رو قطع کردم ..حالم یک جوری بود ...نمیدونم چه جوری..ولی متفاوت بود!
ضربان قلبم با پِرپِِر اضافه ای میزد..منتظر بودم..منتظر جوابم ....
اما انگار هیچکس خیال نداشت حرف بزنه !
سکوت طولانی تمام فضای رایود رو گرفته بود و بعد .....یک مویسقی پخش شد!!!!
انگار نه انگار که من بودم !
حرفی زده شده!
روحی این وسط ترک خورده و مردی غرورش رو زیر پاش گذاشته و به عشقش اعتراف کرده!
با عصبانیت رادیو رو خاموش کردم و مشت محکمی به دیوار کوبیدم و همراهش فریاد بلندی زدم!
احساس بدی داشتم.
حس بد نادیده گرفته شدن...نبودن...نیست شدن!
ولی من بودم!!!!
تمام عشقی گه تو وجودم سراغ داشتم آتیش گرفت ...تبدیل به یک شعله گداخته شد .
حسی که حاضر بود برای رسیدن به حقیقت دست به هر کاری بزنه.
همون لحظه قسم خوردم تا فهمم حقیقت چی بوده ولش نکنم ..
تازه داشتم انتقام رو میشناختم.
انگار حسی جدیدی میون همه حسهای قبلی ام داشت سر باز میکرد ...
دلم میخواست ازش انتقام بگیرم!!!!
حرفهای بهروز که تموم شد نفس منم تو سینه ام گیر کرد و دیگه بالا نیومد..نگاه وحشت زده ام رو که بعد از شنیدن صدای بهروز سراغم امده بود رو به فرزاد و بعد تک تک بچه ها دوختم..اونها هم با دیدن حال من شوکه شده بودند...به زحمت نفسم رو بیرون دادم ...اما درد بدی تو سینه ام پیچید ...دستم رو روی قلبم گذاشتم و مانتوم رو تو مشتم مچاله کردم .
سنگین شده بود.
دلم میخواست جیغ بکشم ...انقدر بلند که به گوش همه مردم دنیا برسه .
میخواستم گریه کنم و بگم این بازی رو تموم کن..من طاقت ندارم.
باید خودمو خالی میکردم ...رها میکردم..باید تموم میشدم .
اما نمیشد هیچ کاری کرد.
مثل یک کوه سنگین شده بودم و چسبیده بودم به صندلی ام!
حرفهای بهروز مدام تو سرم تکرار میشد ...حرفهایی که خیال میکردم دروغه اما آرزو شنیدنشون رو داشتم .
تهیه کننده که دید هیچکدوم حرفی نمی زنیم موسیقی پخش کرد .
و من با نواختن ضربهای اون موسیقی به خودم اومدم...
از صندلیم جداشدم ...
دیگه نمی تونستم اون اتاق تایک رو تحمل کنم...کیفم رو برداشتم و به دو از اتاق بیرون زدم همینکه از اتاق بیرون اومدم بغضم شکست ...راه تنفسم باز شد ...
پله ها رو با عجله پائین امدم و بی توجه به نگاه کنجکاو همکارهام از ساختمون زدم بیرون.
دلم برای خودم میسوخت ...برای عشقی که هنوز تو قلبم جریان داشت و ولم نمیکرد و هر چی بیشتر تقلا میکردم بیشتر دور دست و پاهام میپیچید !
من هنوز دوستش داشتم!
*************.
****.
تمام جمعه و شنبه رو تو خونه خودمو حبس کردم ...حال یکشنبه رفتن رو هم نداشتم ..شیدا با فرزاد حرف زد و یکشنبه سر اجرا نرفتم ..آخر این هفته عروسی شیدا بود و من انگار به عزا دعوت شده بودم .
یک گوشه اتاقم مینشستم و یا میخندیدم ویا میزدم زیر گریه .
مثل دیونه ها شده بودم ...یک وقتهایی بلند بلند میخندیم که با صدای خنده ام از فکر می اومدم بیرون !!!
تمام روزم پر شده بود از عذاب تکرار گذشته .
و من تنها کاری که میکردم مرور اون روزها و خاطرات بود.
روزهایی که دیگه برنمیگشتن...یا شاید من نیمخواستم که برگردن!
تلفن بهروز بدجوری بهمم ریخته بود و نمیدوسنتم تصمیم درست چی ...
منتظر یه نشونه بودم تا راه درست رو پیدا کنم.
************.
*********************.
فردا عروسی شیدا بود وهمه کارها رو هم انجام داده بودیم ...همه دعوت شده بودن علی و فرزاد و فرزین هم سنگ تموم گذاشته بودند .
خانواده علی شده بودند خانواده خودمون و همه کار برامون کرده بودند اما بازهم جای مادر و پدرمون خالی بود.
اون شب , شب آخری بود که من و شیدا زیر یک سقف با هم میخوابیدم از فردا شب اون دیگه جز نقش خواهر من بودن همسر علی میشد ...براش خوشحال بودم اما برای خودم عذار دار !
عروسی اون مصادف شده بود با عزای عشق من!
دستهامون تو هم قفل بود و هر دو به سقف خیره بودیم ..نمیدونم تحمل این وضع همانطور که برای من سخت بود برای اون هم بود یا نه؟
یا صدای خش داری گفتم: استرس داری؟
کوتاه جواب داد: خیلی!
-میترسی؟
-نه نمیترسم اما انگار همش فکر میکنم یک اتفاقی قراره بیفته!
سعی کردم بخندم: خوب معلومه خره که قراره بیفته! قراره من از شر تو خلاص بشم.
-فکر کنم اشتباه به عرضتون رسوندن اونیکه قراره خلاص بشه منم نه تو!
دوتایی بلند خندیدم ..انگار برای پنهان کردن راز دلامون مجبوریم خودمونو پشت خنده هامون مخفی کینم.
آروم گفتم: دلم برات تنگ میشه.
-برعکس من!
چپ چپ نگاهش کدردم که گفت: بیخود خودتو کلا ج نکن نظرم عوض نیمشه.
-ممنونم.
-خواهش...فردا با من میایی آرایشگاه؟
-اولش نه ...باید برم لباسم رو از فرزانه بگیرم..برده ایرادهاش رو برام درست کنن...از اونجا میام..میرسم نگران نباش.
-اصلا نگران نیستم ..میدونی که اون عروسی بدون حضور تو هم برگزار میشه.
-واقعا؟ یعنی برات مهم نیست من نباشم؟
-حتی سر سوزن! فکر کردی خیلی تفحه ای؟
-باشه پس اگه نیومدم گله نکنی!
-اتفاقا خوشحال تر هم میشم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم