ارسالها: 9253
#71
Posted: 11 Feb 2014 01:22
صبح علی اومد دنبال شیدا و بردش آرایشگاه ... لباسش رو هم با خودش برد که اگه من دیر کردم بتونه حاضر بشه , خواهر علی هم باهاشون رفت و خیالم از هر نظر راحت بود.
یکم دور و بر خونه چرخیدم و مرتبش کردم ...و بعد هم رفتم یه دوش بگیرم.
سعی میکردم ریلکس باشم اما دلهره بدی داشتم...حس میکردم قراره اتفاقی بیفته اما نمیفهیمدم چی!
همینکه رفتم زیر دوش نمیدونم چرا زدم زیر گریه ...میخواستم بذارم پای ناراحتی از تنها شدن و رفتن شیدا اما خودم میدونستم که فقط این نیست.
حال ماهی رو داشتم که محکوم به دور بودن از آّبه...ماهی بدون آّب داوم نمیاره ...همونطور که من بدون بهروز داوم نمی اوردم!
برای اینکه دوباره حالم بد نشه زود خودم شستم و اومدم بیرون و تند تند لباس پوشیدم .
برس رو برداشتم و موهای کوتاه و سیاهم رو شونه زدم ..یک روزهایی انقدر بلند بود که دستم درد میگرفت برای شونه کردنشون اما الان با دست هم خیلی راحت میشد مرتبشون کرد..
دلم برای موهام هم تنگ شده بود.
باز رسیده ام به خودم..انگار وسط یه دایره بودم که به هر جا میرفتم باز میرسیدم به همون جایی که بودم !
وسط..مرکز...خودم!!!
از جلوی آینه رفتم کنار ...مانتو و کفشم رو پوشیدم ...به نظر همه چیز مرتب می اومد ...
کیفم رو برداشتم و رفتم طبقه پائین .
در همون حال که داشتم سوار ماشین میشدم با همسابه بالایی مون که یک پیرزن تنها بود و سرش رو از پنجره اورده بود بیرون خدافظی کردم و صبر کردم بره تو , اما نرفت و همونجوری نگام کرد.
منم با خودم گفتم همون جا بمون تا خسته بشی.
سوار شدم و استارت زدم که روشن نشد..دوباره ...اما بی فایده بود و روشن نمیشد.
عصبانی شدم و با حرص کوبیدم وسط فرمون و فحشی نثار اون قارقارک کردم .
ساعتمو نگاه کردم و دیدم خیلی دیر شده ..وقت نبود به آژانس زنگ برنم و یک ساعت الاف امدنش بشم برای همین وسایلمو برداشتم و رفتم سمت خیابون اصلی تا با یک دربستی برم خونه فرزاد و لباسم رو از فرزانه بگیرم.
با همین افکار درگیر بودم که صدای بوق ماشینی از جا پروندم.
برنگشتم نگاهش کنم ...خودم رو کنار کشیدم که اگه میخواد رد بشه بره اما دوباره بوق زد.
اینبار برگشتم تا ببینم حرف حسابش چیه که از دیدن اون شوکه شدم!
بهروز بود!
نمیتونستم احساسم رو بیان کنم ..انواع حس های مختلف امد سراغم...هم شادی و هم ترس!هم نگرانی و هم دوباره اون حس آشنا و طغیان گر وحشی!
سر جام ایستادم وسعی کردم قیافه جدی داشته باشم .
بهروز از ماشین نقره ای کلاس بالاش پیاده شد و عینک آفتابی اش رو با ژست خاصی برداشت و خیلی رسمی باهام سلام کرد .
با سر جوابش رو دادم که زود گفت: فرزانه خانوم لباستونو دادن من براتون بیارم ...منم چون این اطراف کار داشتم قبول کردم.
و با دست به صندلی عقب اشاره کرد: اونجاست.
به مسیر اشاره اش نگاه کردم , راست میگفت پیراهنی که برای عروسی شیدا دوخته بوم تو کاور روی صندلی عقب بود ... حسابی جاخوردم اصلا نیم فهمیدم چرا فرزانه همیچین کاری کرده .
نمیتونستم سر در بیارم.
تشکر کردم که گفت: اگه تالار تشریف میبرید برسونمتون؟
-نه...میرم آرایشگاه...مزاحم شما هم نمشم.
بهروز دوباره عینکش رو گذاشت روی چشمش و خیلی سرد گفت: میرسونمت..سوار شین.
لحنش محکم و دستوری بود ...مثل یه غریبه!
این همون چیزی که خودم میخواستم البته شاید !!!
خودش سوار شد و در جلو رو هم برای من باز گذاشت ...روش طرف مخالف من بود ...تردید داشتم و نمیدونستم باید سوار بشم یا نه؟
دور و برمو نگاه کردم..دنبال بهانه ای بودم تا کمکم کنه تصمیم بگیرم اما کوچه خالی بود حتی زن همسایه هم رفته بود...دست لرزانم رو جلو برده و دستگیره رو گرفتم.
فرزاد چند روز پیش گفته بودکه بهروز آخر این هفته میره ...یعنی 3 روز دیگه..
پس یعنی این آخرین دیدار ما دونفر بود...کلمه آخرین دیدار تو سرم مثل ناقوس مرگ صدا داد...
آخرین!
و یاد اولین افتادم!
به خودم گفتم اولین و آخرین چقدر شبیه هم شده!
اون روز هم هیمنطوری بود...تلخ , سرد , غریبه!
نفسم رو آزاد کردم و سوار شدم ...اون دیگه غریبه بود باید باور میکردم!!
بهروز سریع گازش رو گرفت و وارد خیابون شد .
-چهار راه دوم اریشگاهه.
هیچ حرفی نزد...اصلا انگار نشنید...من هم چیزی نگفتم ...موسیقی آرومی داشت به زبون انگلیسی تو فضا پخش میشد اما صداش خیلی کم بود.
-کمربندت رو بنند!
لحنش انقدر دستوری و سرد بود که بی اختیار خودمو جمع کردم ...دلم نمیخواست باهام اینطوری حرف بزنه..انگار داره با نوکرش حرف میزنه!
بهروز چندتا خیابون رو با سرعت بالایی رد کرد ..سرعتش هر لحظه بیشتر میشد..کمربندم رو سریع بسم و خودم رو به صندلی چسبوندم اما اون کوتاه بیا نبود وهمینطوری گاز میداد.
آروم برگشتم و گفتم: یکم آرومتر!
اما نه حرفی زد و نه عکس العملی نشون داد.
دوباره گفتم: لطفا یکمی آرومتر برو...
که یکدفعه عینکشو از رو چشماش برداشت و پرتش کرد روی داشبرد و یک نگاه بهم انداخت که زهره ام آب شد و بند دلم پاره شد.
محکم کمربند رو گرفتم و سریع رو برگردوندم که نگاهم به نگاهش نیفته.
مثل چی پشیمون شده بودم که سوار شدم و دلم میخواست زودتر پیاده شم.
فقط یک چهار راه مونده بود و چیزی نمونده بود تا این آخرین هم تموم بشه.
چند دقیقه ای سکوت کردم تا بالاخره به خیابونی که آرایشگاه اونجا بود رسیدیم اما برخلاف تصورم سرعتش رو کم نکرد و برعکس بیشتر گاز داد!!!
متعجب برگشتم و گفتم : رد کردی!
و درکمال تعجب دبدم که خندید ...گیج شدم ..ترسی ناشناخته به دلم چنگ انداخت.
دوباره گفتم : با توام ...رد کردی!
اما بهروز بازهم سرعتش رو بیشتر کرد.
اینبار بلند داد زدم: داری چه غلطی میکنی ؟
اونم برگشت و با همون نگاه که حالا میتونستم خشم و کینه رو توش ببینم فریاد زد: خفه شو! خفه شو تا همین جا خفه ات نکرده ام!
ترسیدم! به معنای خود ترس.
با ناله گفتم: تو رو خدا چی کار میکنی ؟ کجا داری میری؟
بهروز دنده رو عوض کرد و داخل فرعی پیچید و یا حرص و کینه گفت: هیچی نگو..فقط خفه شو..خفه!
فرعی رو رد کرد و وارد کمربندی جاده شد..داشتم میمردم..تمام وجودم نبض شده بود..وحشت زده به خیابونها و تصاویری که مثل برق از کنارم رد میشدند نگاه میکردم و متوجه شدم که داره از شهر خارج میشه...نمیفهمیدم میخواد چکا ر کنه؟
اماهرچی که تو کله اش بود به نظر چیز خوبی نبود!
کمربندم رو باز کردم و جیغ زدم: منو کجا میبری؟ چی کار میخوای بکنی؟
بهورز وارد جاده شد و داد زد : به خدا میکشمت شیرین..من تو رو زنده نمیذارم...
صورتش برافروخته و قرمز بود و رگهای گردنش هم متورم شده بود..
فهمیدم شوخی در کار نیست.
مغزم از کار افتاد .
برگشتم و دستگیره رو فشار دادم ولی قفل بود...
با مشت کوبیدم به در و لگد زدم اما بی فایده بود.
داشتم به مرز جنون میرسیدم ..گریه ام گرفته بود و بی هدف جیغ میکشیدم.
همه راها بسته بود و من وحشت زده دنبال راه فرار بودم.
همون لظحه فکری به سرم زد.
به سمت بهروز حمله بردم و فرمونو گرفتم و به چپ پیچوندم...فرمون از دستش در رفت و ماشین با سرعت وحشتناکی به منتهی الیه سمت چپ چرخید ...صدای بوق اعتراض ماشینهای پشت سر کر کننده بود.
بهرو منو با خشونت کنار زد و دوباره کنترل ماشین رو بدست گرفت ..اما من دیگه هیچی حالیم نبود دوباره خواستم حمله کنم که با پشت دست محکم زد تو دهنم و پرتم کرد اون سمت.
سرم خورد به دستگیره بالا ی در و درد بدی تو سرم پیچید ..چشمام رو چندبار باز و بسته کردم ...برای چند لحظه همه جا تار شده بود.
اما صداها واضح بود ...صدای عصبی و خشمگین بهروز رو میشنیدم که فریاد میزد و میگفت : من امروز تو رومیکشم شیرین ...من تو رو زنده نمیذارم.
مزه شوری تو دهنم پر شد...دستم رو روی لبم گذاشتم و پائین آوردم ..پر خون بود!
با ناله گفتم: چی از جونم میخوای؟ چرا راحتم نیمذاری؟ چرا ولم نمیکین؟
بدون اینکه نگاهم کنه مشت محکمی به وسط فرمون زد و غرید: میخوای بدونی چی ازت میخوام ؟
برگشت و نگاه سراسر خشمش رو بهم دوخت : خودتو...میفهمی؟ ازت , خودت رو میخوام! فکر کردی اینقدر خرم که میذارم دست اون فرزاد عوضی بهت برسه؟ نخیرم..کور خوندی ...هرجفتتون کور خوندین.
دیگه واقعا اشکم در اومده بود ..نیمدونم چه ریختی شده بودم اما تصورم این بود که قیافه رقت انگیزی پیدا کردم .
بالتماس زار زدم : تو رو خدا بهروز ...بذرا برم ..امروز عروسی خواهرمه...
سرش رو چند با ر تکون داد و با لبخند گفت: باشه اما به وقتش ...نه الان...
و زیر لب ادامه داد: فعلا میریم یکجایی تا من به حساب 4 سال پیش تو برسم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#72
Posted: 11 Feb 2014 01:22
اشکهام اختیارشون دست خودم نبود ...نمیخواستم جلوش گریه کنم اما نمیشد ...انقدر ترسیده بودم که تسلط داشتن روی کارهام تقیریبا غیر ممکن بود.
بهروز هم که انقدر عصبانی بود که جرات نداشتم حتی سرم رو بالا بگیرم.
مثل یه موجود مفلوک و کتک خورد کز کرده بودم گوشه ماشین و داشتم تو دلم به خدا التماس میکردم که به دادم برسه.
همون لحظه صدای زنگ گوشیم از تو کیفم بلند شد ..تاز ه یاد گوشیم افتادم..اون لحظه برام مثل نوید تولد دوباره بود ..سریع دست بردم تو کیفم تا گوشی رو بردار م و کمک بخوام که بهروز سریعتر از من کل کیف رو از تو دستم چنگ زد و از پنجره باز طرف خودش پرت کرد بیرون.
دیگه رفتارم دست خودم نبود ...شروع کردم جیغ زن : دیوونه روانی...ولم کن....دیوونه...دیوونه...زنجیری !
اما بهروز انگار نه انگار که صدامو میشنوه...همچنان بی توجه به من گاز میداد و دل جاده رو میشکافت..
از شهر خارج شدیم و جیغ های گوش خراش من هم تبدیل شد به ناله های آروم و رقت بار!!!
سرم انقدر درد میکرد که فکر میکردم الان میخواد بترکه! انگار آماس کرده بود و همینطور بزرگتر میشد!
نمیدونستم تا چند ساعت دیگه جی در انتظارمه؟
زیر لب فقط از خدا کمک میخواستم و هر دعا و آیه ای رو که از حفظ بودم و تا اون روز به گوشم رسیده بود بی ربط و با ربط پشت سرهم میخوندم و به همه متوسل شده ام که از این وضع نجات پیدا کنم.
بهروز صدای ضبط ماشینش رو بلندتر کرد...صدای موسیقی انگلیسی که خواننده اش یه مرد بود با فریاد تو ماشین پخش شد و گریه های آروم من تبدیل به هق هق های بلند شد ..تصویر صورت شیدا اومد جلو چشمم ..چشمام رو بستم و نالیدم: وای خدا...شیدا!
*************.
چند ساعتی گذشت و من نفهمیدم چقدر!
تو مسیری بودم که خوب میشناختمش تا جند دقیقه دیگه میرسیدیم به جایی که 4 سال پیش همه چیز تموم شده بود.
بهروز جلوی در ویلاش ایستاد و دستش رو گذاشت روی بوق و نگه داشت , بالاخره در باز شد ومن بعد از 4 سال اون دختر رو دوباره دیدم.
همون دختری که تو اونشب بهاری همه عشق و امید و آرزوهای من رو با اومدنش نابود کرد!
مثل یه مرده روی صندلی بی حرکت نشسته بودم و منتظر حرکت بعدی بهروز.
حتی دیگه گریه هم نیمکردم ...خون روی صورتم خشک شده بود و پوست اطرافش جمع شده بود.
ذهنم خالی خالی بود و معنی درد و درد داشتن رو از یاد برده بود...
حال غریبی داشتم انگار وسط چیزی بودم که همه چیز بود..یا مثلا جزئی چیزی شده بودم که اون خودم بودم!!!
بهروز با حرکت سریعی ماشین رو وارد ویلا برد و جلوی ساختمون نگه داشت ...قفل ها رو با زکرد و از ماشین پیاده شد.
بدون اینکه نگاهش کنم سرجام نشسته بودم ...حتی برنگشتم سمتش.
همون موقع گلنوش هم به ما رسید و با دیدن من تو اون ریخت و قیافه جیغ کوتاهی کشید و گفت: خدا مرگم بده ...چی شده بهروز؟
قلبم آتیش گرفت ..با خودم گفتم تو این چندسال چه اتفاقهایی بین این دوتا افتاده که من بی خبرم!
نگاه حقارت باری حواله گلنوش کردم و روم رو ازش برگردوندم .
-تنهایی گلی؟
-گلنوش با صدایی لرزون جوابداد: آره ...چی شده؟
بکدفعه بهروز با خشونت بازوم رو گرفت و از ماشین بیرون کشیدم .
با زانو افتادم روی زمین ..اما اون محل نذاشت و همونطوری روی زمین کشوندم و با خودش برد سمت ساختمون و داد زد: گلنوش وای به حالت اگه کسی این طرفها پیدا بشه ...هر چی شد و هر صدایی شنیدی این ورا نمی آیی ..فهمیدی؟
اونم با ترس سرش رو تکون داد...فکر کنم فهمیده بود بهروز وحشی تر از هر زمانی شده و نمیشه در مقابلش کاری کرد.
به پله رسیدم و بهروز چند لحظه صبر کرد تا بایستم و بعد دوان دوان منو بالا کشوند .
دیگه مطمئن شده بودم که خوابهایی برام دیده ...
وارد ساختمون اصلی شدیم ...کِشُونَدم سمت یه اتاق گوشه سالن و در رو باز کرد و محکم هلم داد توش و در رو هم از پشت سرم قفل کرد.
به زحمت از روی زمین بلند شدم ..سر زانو شلوار کمی پاره شده بود و بد جوری میسوخت ..روسری ام هم افتاده بود و موهای کوتاهم پر خاک شده بود.
یک نگاه دور و برم کردم ...اتاق خالی بود و فقط یه تخت فلزی گوشه اش بود که روش پتو کهنه ای کشیده شده بود و یک پتو تا شده هم پشت در بود...اتاق حتی فرش یا موکت هم نداشت.
داشتم دیونه میشدم...دست بردم طرف گلوم و یکم گردنم رو ماساژ دادم تا شاید کمی بتونم به خودم آرامش بدم ...
یهو یادم افتاد که پنجره های ویلا اون موقع نرده و حفاظ نداشت ...حمله بردم طرف پنجره اما فکر احمقانه ای بود چون این اتاق نرده داشت.
میله های فلزی رو تو دستهام گرفتم وبا تمام نیروم تکونشون دادم که بی فایده بود...محکمتر از اونی بودند که از من کاری بر بیاد.
سمت در اتاق حمله بردم و دستگیره اش رو پشت سرهم بالا و پایئن بردم و بعد با مشت و لگد افتادم به جونش و جیغ کشیدم اما بازهم بی فابده بود.
انگار هیچکس صدام رونمیشنید ...فراموش شده بودم...
ولی من نباید تسلیم میشدم برای همین نا امید ننشستم و دوباره از نو جیغ زدن رو شروع کردم: وا کن این در رو لعنتی..وا کن بهت میگم آشغال...عوضی..تو یه حیوونی...بهروز...خیلی پستی...بهروز...تو رو خدا...خدا....التماست میکنم...بهروز...
اما همه این تقلا کردنها و بی تابی ها بیهوده ترین کار دنیا بود ..
دیگه انرزی ام هم تموم شد و بی حال افتادم پشت در و زدم زیر گریه ...گریه یا سوزناک از سر درماندگی!
دیگه غروب شده بود و تا حالا همه فهیمده بودن که من نیستم ...یعنی کسی به ذهنش میرسید که بیاد سراغ بهروز؟؟!!
فصل هفده ام *
(بخش دوم)
مدتها بود که منتظر این فرصت بودم ..درست از روزی که با خودم عهد کردم تا همه چی رو نفهمید از ایران نرم ..باید این بازی رو تموم میکردم ..حالا به هر قیمتی که بود.
کلی نقشه کشیدم ...لحظه ای ترکش نکردم ..مثل سایه دنبالش بودم ...تمام ذهنم پر شده بود از تصمیمی که داشتم ..شده بودم پر از کینه ..پر از حس تلافی کردن..
یک نفرت ..نفرتی که از پای جوی عشق آب میخورد..متنفر نبودم اما میخواستم مثل اون باشم .
آنقدر تو کمین نشستم تا بالاخره فرصتی که میخوساتم پیش اومد.
اون روز تو هال نشسته بودم که فرزانه بای ک دست لباس زنانه اومد و زنگ زد به آژانس و آدرس خونه شیرین رو داد.
آژانس اومدو لباس رو بهش داد که ببره ...تازه یادش اومد که به شیرین خبر نداده که نمی خواد بیاد اونجا و لباسش رو تحویل بگیره ..برگشت خونه که به شیرین زنگ بزنه و منم دیگه معطل نگردم ..ا زخونه زدم بیرون و زود خسارت راننده رو دادم و فرستادمش بره و خودمم سوار ماشینم شدم و رفتم طرف خونه شیرین...این بهرتین فرصت بود و نباید از دست می دادمش.
تو راه که داشتم می آوردمش ویلا هزار تا نقشه براش کشیدم ..میخواستم به حرف بیارمش ...دیگه خوب شخصیتش دستم اومده بود..اون زنی نبود که همینطوری پا جلو بذاره و حرف بزنه ... در شرایط نرمال و عادی هم که اصلا مجالی به من نمیداد تا من پیشقدم بشم. پس تنها راه همین بود!
باید به حرف می آوردمش ....
زدم به سیم آخر و گفتم بادا باد.. هر چی شد , شد !
***.
روی مبل نشسته بودم و به صدای مشت کوبیدن هاش و جیغ زدنهاش گوش میدادم ...به صدایی که یه لحظه بهم فحش میداد و لحظه بعد التماسم میکرد.
دلم براش سوخت..از خودم بدم اومد .
اما حس سوزاننده و دردناکی تو وجودم بود و داشت از درون تحلیل می بردم که نمیذاشت دل رحمی بیاد سراغم و بیخیال کاری که میخواستم بکنم بشم.
دستهامو مشت کردم و غریدم: به حرف می آرمت...حالا میبینی.
چشمم به پشت دستم افتاد..خونی بود.
مشتم رو باز کردم و دوباره بستمش.
خون اون بود.
تصویر چهره اش اومد جلو چشمم وقتی با اون صورت پر خون روی زمین میکشیدمش ...روسری اش سر خورد و افتاد و من دیدم که موهای بلند و رویاییش چی شدن!
انقدر کوتاه که حتی دیگه تو سدت هم نمی اومد!
به خودم گفتم: چطور تونسته همچین کاری بکنه؟
صدای جیغش دوباره بلند شد...
اعصابم داشت کش می اومد ...برای همین بلند شدم و از ویلا رفتم بیرون ...رفتم جایی که دیگه صداش رو نشنوم...
****.
چند ساعتی لب ساحل نشستم ..نسیم خنکی تن عرق کرده ام رو میلرزوند ...و من نیمدونستم این لرزش از سرماست یا از هیجان افکاری که تو سرمه؟!
کم کم داشتم بلند میشدم که برگردم سمت ویلا که موبایلم زنگ خورد .. شماره اش رو دیدم و فهمیدم که دیگه همه فهمیدم چی شده و افتادن دنبال شیرین.
سعی کردم خودم رو بزنم به اون راه و بیخیال باشم.
-جانم فرزین؟
صدای فرزین هراسون و نگران تو گوشی پیچید: بهروز؟؟ شیرین کجاست؟
-شیرین؟! یعنی چی کجاست؟
-تو رو خدا بهروز..اگه پیش تویه بگو ...اینجا ما داریم سکته میکنیم..عروسی بهم خورده ..شیدا داره دیونه میشه ...من یواشکی زنگ زدم به هیچکس نمیگم ...تو رو خدا راستش رو بگو.
-چی داری میگی فرزین ؟ معلومه چته؟ چه خبره اونجا؟
داد زد: بهروز بفهم! شیرین نیست! از ظهر گم شده ...چی کار کنم؟ فرزاد راه افتاده با علی دنبالش...تو رو خدا بیا کمک ...
-نمی دونم چی بگم ...نگرانم کردی...ولی من شهر نیستم .
مشکوک گفت: یعنی چی؟ بهروز مرد باش و بگو شیرین پیش تویه؟ آره؟
-نه نیست! یکبار بهت گفتم! الانم اومدم شهرستان...توقع نداشتی که بمونم اونجا و اون آینه دق رو جلوم ببینم؟ ها؟
-یعنی تو اصلا نگرانش نیستی؟ پس چی شد اونهمه عشقت؟
-اون از من متنفره...میخوای چی کار کنم؟ معجزه؟!
-بهروز چه ات شده؟ خودتی؟
-فرزین من اصلا حالم خوب نیست ..امیدوارم پیداش کنین ...شیرین زندگی من 4 سال پیش گم شده و دیگه پیدا نشد!
بعد تماس رو قطع کردم و رفتم سمت ساختمون .
گلنوش رو پشت در با یه سینی غذا دیدم .
سینی رو گرفتم و تشکر کردم و خواستم برم که صدام زد: بهروز؟
-جانم؟
-شیرین خانم...شیرین خانوم خیلی جیغ میزنن...میخواستم بگم ..یعنی میخواستم بگم...
لبخند اطمینان بخشی زدم و آروم رو موهاش رو بوسیدم و گفتم: نگران نباش ...اذیتش نمی کنم.
طوری نگاهم کرد انگار حرفهامو باور نکرده..این پا و اون پا شد و با نگاه التماس آمیزی گفت: تو رو خدا...
-گفتم که نگران نباش ..من کاری باهش ندارم ..فقط میخوام حرف بزنه ..تو هم نگران نباش ..فقط هرچی شد این طرفها نیا و مطمن باش که اذیتش نمی کنم.
وقتی دیدم هیچی نمیگه محکم گفتم: گلی قول بده هر صدایی شنیدی کاری نمیکنی .
مردد نگاهم کرد و من محکمتر از قبل گفتم: قول بده ...بخاطر من.
لبش رو گزید و با بغض سرش رو تکو ن داد و گفت: باشه .
و با عجله رفت سمت ساختمون خودشون که اونطرف ویلا بود .
منم سینی به دست وارد ساختمون شدم.
برعکس موقع رفتنم کل ساختمون تو سکوتی محض فرو رفته بود ودیگه از جیغ های شیرین خبری نبود.
سینی رو روی میز کذاشتم و به قیمه بادمجونها خیره شدم .
یک قاشق برداشتم و بردم سمت دهنم اما حتی نمیتونستم بوش رو تحمل کنم.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#73
Posted: 11 Feb 2014 01:23
گرسنه ام بود ...معده ام داشت ضعف میرفت اما بوش حالمو بد میکرد..انگار یک چیزی راه گلوم رو بسته بود.سینی روبرداشتم و رفتم طرف اتاق...کلید رو از جیبم در آرودم و در رو با ز کردم و ارد اتاق شدم و فوری درو پشت سرم با پا بسنم وبهش تکیه داد که فکری به سرش نزنه ...هرچند گه درهای خونه قفل بود و هیچ راه فراری نبود
گوشه اتاق چمباتمه زده بود و سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود.صدای در رو که شنید سرش رو بالا آرود و نگاهم کرد ...قیافه اش دلم رو به درد آورد ..باورم نیمشد این بلایی که من سرش آوردم.
سینی رو روی تخت گذاشتم و خواستم برم بیرون که وحشیانه همه رو چپه کرد و جیغ زد: چرا منو نیمکشی؟ چرا راحتم نیمکنی از این زندگی سگی؟ مگه نگفتی میخوای منو بکشی...خب بکش دیگه معطل چی هستی؟
برگشتم طرفش که دیدم وسط اتاق ایساده و داره نفس نغس میزنه ..موهاش بهم ریخته و صورتش پر خون بود و راه اشک روی خون ها رو شسته بود.
در رو با آرامش قفل کردم و برگشتم پیشش..نگاه عمیقی به چشم های سیاهش که حالا متورم بود انداختم.
هنوز هم اون مردمکهای سیاه لرزون دلمو به تلاطم میانداخت...خیلی زود به خودم مسلط شدم و چهره سرد و محکمی به خودم گرفتم و خیلی بی احساس نگاهش کردم .
نگاهم کار خودش رو کرد ..چون یک قدم عقب رفت و به دیوار تکیه داد و نالید: تو رو جون مادرت بذار برم..ترو به همه مقدسات.
با آرودن اسم مادرم ..یاد بی قراری های اون افتادم ...چیزی که این مدت به کل فراموشش کرده بودم.. یاد اشکها و ناراحتی هاش که دوباره شده بود مثل اون وقتهایی که بهنام رو تازه از دست داده بودیم.
حس کردم کینه بدی ازش تو قلبمه..کینه ای که تا حالا نبوده .دندونهامو از شدت حرص روی هم فشار دادم ویک قدم برداشتم طرفش و داد زدم: مادر؟ کدوم مادر؟ همون که تو دقش دادی تا مرد؟؟؟؟ همونی که تو کشتیش؟؟؟
مبهوت نگاه م کرد...فکرکنم باورش نشد ...نگاهش از رو چشمام سر میخوره و روی لباسهای مشکی که تنمه میمونه.
بلوزم رو میکشم جلو میگم: تازه الان میبینیش؟ حق داری...یادم رفته بود تو به غیر خودت کس دیگه ای رو نمی بینی...آره خوب نگاه کن..مشکی...سیاه عزای مادرمه..مادمی که تو باعث مرگش شدی..
لباش لرزید و چشماش پر اشک شد ..فقط تونستم اسم مادرم رو از بین لبهای لرزونش بشنوم که بیشتر عصبیم کرد و فریاد زدم: اسم اونو نیار...اگه یکی بین من و تو کثافت باشه اون تویی نه من. تویی که همه رو وابسته میکنی و بعد ولشون میکنی...اگه یکی باید این وسط از اون یکی متنفر باشه اون منم نه تو...منی که همه زندگیم با رفتنت ویرون شد و تو نمفهیمدی چون غرق بازیت بودی..اما من این بازی رو تموم میکنم...این بازی همین امشب اینجا تموم میشه.
نزدکیش رفتم وجلوش ایستادم. ترسید و خودش رو به دیوار چسبوند.
-یا امشب حرف میزنی و زنده می مونی یا به روح مادرم و بهنام زنده از این اتاق بیرون نمی ری ...به خدا میکشمت شیرین..میدونی که اینکار رو میکنم.
آب دهنش رو قورت داد و با چشمهای وحشت زده اش نگاهم کرد...سکوت کردم و با خشم بهش خیره شدم ...اما اون انگار هنوز نمیخواست لب از لب باز کنه . و این سکوتش هم بیشتر عصبی ام میکرد.
یقه مانتوش رو محکم گرفتم و کشیدم جلو و داد زدم: حرف بزن...یالا...بگو چی عایدت میشد ...
چشمهای پر اشکش رو به من دوخته بود و با بهت نگاهم میکرد.. محکم تکونش دادم: اینجا دادگاهه ..منم قاضی این دادگاه...از خودت دفاع کن .
اما اون ساکت بود و حرف نمیزد ...دیگه داشتم به مرز جنون میرسیدم و نمیفهمیدم چی کار میکنم و چی داره اتفاق می افته ...
از خود بی خودشده بودم و فقط میخواسنتم حرف بزنه ...به هر قیمتی که شده دهن وا کنه بگه چرا؟!
با چشمهای خشمگین وبه خون نشسته تو چشماش زل زده بودم و اون هم فقط داد میزد..ترس همه جونم رو پر کرده بود ونمیذاشت لب باز کنم..یقه مانتوم تو مشتش بود و صدای پاره شدن آرومش بند دلمو پاره میکرد و اون بیخیال از اینهمه وحشت و ترس من , فقط داد میزد.
یک آن میون اونهمه داد و فریاد و خشم , صحنه اونشبی که 4 سال پیش دیده بودم اومد جلو چشمام ...دوباره حس نفرت و خیانتی که تو رگهام گم کرده بودم تو وجودم زنده شد و به سرعت تو بدنم پخش شد و بهم نیرو داد.
دوباره کینه ...نفرت...بیزاری...حس تلخ خیانت.
نفهیمدم چطور ولی باهمه وجود جیغ زدم و خودم عقب کشیدم ...بی وجه به همه چی فقط جیغ زدم: میخوای بدونی چرا؟ تو که ازمن بهتر میدونی...میخوای چی رو بهت بگم؟ از من میپرسی؟ تو بگو چرا؟ تو بگو چرا اینکار رو بامن کردی چرا فریبم دادی..چرا دروغ گفتی...تو بگو که مثل یه حیوون باهام رفتار کردی...نه از حیوونم بدتر..اونها لاقل با هم نوعشون اینکارها رو نمیکنن.
دندان قروچه ای کرد و گفت: من بگم؟؟؟ مگه من تو رو ول کردم که حالا بگم؟ مگه من یکهو بی خبر گم و گور شدم که حالا بگم؟
-نه! تو گم و گور نشدی چون نیازی نبود ...اصلا چرا گم بشی؟ تو که اینجا همه چی داشتی ...دخترای خوشگل..دخترای عاشق...دخترای نفهم..احمق ..کودن...انقدر احمق که نفهمند تو چه پستی هستی و چه آدم هوس بازیی...چه مارمولک خوش خط و خالی!..یک بازیگر...یک بازیگر عاشق!!!
-اِ.. جدا؟ جالبه ... دیگه چی؟؟ بازی داره به جاهای خوبش میرسه...خوب بگو...بذار منم بدونم...بگو لعنتی...میخوام بدونم چی کار کردم که مستحق این حرفهام.. چی کارکردم؟ ها؟
به خودم مسلط شدم و زهر خنده ای تحویلش دادم و گفتم: نمیدونی؟!! یعنی واقعا یادت رفته؟ چه بد...چه حیف...آخه چطوری ممکنه فرامشو ش کنی؟؟ اصلا دلت میاد فراموشش کنی...اونم همچین صحنه ای رو.. اون همه احساسات پاک و پر از عشق رو ؟ بابا تو دیگه کی هستی؟
مکثی کردم و با نفرت داد زدم: حالم ازت بهم میخوره..میدونی چرا؟ چون خیلی پستی...چون کثیفی...یک مرد کثیف هوس باز!
نگاهم روی چهره سرخ و عصبانی اش دوید ...با همه ترسی که تو دلم از اون لحظه داشتم اما احساس میکردم دارم خنک میشم ...حرفهایی که سالها تو دلم بهش زده بودم حالا رو در رو ...چشم تو چشم داشتم میگفتم و این ارومم میکرد..بهروز آرواره هاش رو روی هم فشار داد و با حرکت محکمی منو به گوشه اتاق پرت کرد ..انقدر محکم که اگه شانس نیاورده بودم میله تخت تو شکمم فرو میشد اما حالابه شونه ام برخورد کرده بود و بدجوری درد گرفته بود..از شدت درد چشمام رو بستم و فریاد زدم: چی میخوای دیونه روانی..باز هوس چی کردی؟
برگشتم و باخشم نگاهش کردم ..بهروز روبه روم ایستاد و به روم خندید ...انگار آروم شده بود...اما ازچی؟!!
رفتار و خونسردی ناگهانیش منو به وحشت انداخت..آهسته و با ژست خاصی دو دکمه بالایی پیراهنش رو باز کرد و دوباره بهم خندید : میدونی چیه شیرین؟ میخوام بهت نشون بدم وقتی یک مرد هوس باز , هوس چیزی یا کسی رو میکنه چه اتفاقی می افته...میخوام شناختت از من کامل بشه.
خون تور گهام یخ زد ..فکر کنم حتی مغزم از کار افتاد.. معنای حرکات و حرفهای بهروز برام نامفهوم بود .. فکرکردم دارم خواب میبینم ... مثل هیمشه یک کابوس که توش من بودم و بهروز...بهروز قدمی به سمتم برداشت و نزدیک شد...نفهمیدم چطور اما خیز برداشم سمت در ..باید فرار میکردم ..چطوریش رو نمیدونم اما باید فرار میکردم.
هنوز دو قدم برنداشته بودم که بهروز با حرکت سریعی بازوم رو گرفت وبه عقب کشیدم و محکم کُوبُوندَم به دیوار..
پشت سرم خورد به دیوار ..سرم تیر کشید و چشمام برای چند لحظه سیاهی رفت..قلبم مثل اینکه جا برای تپیدن نداشت انقدر محکم خودش رو به در و دوار سینه ام میکوبید که نفس کشیدن برام مشکل شده بود.
وحشت زده به چشم های وحشی بهروز خیره شدم..از شدت ترس فکم میلرزید و اشکهام بی اخیتار سرازیر میشدند.
حس گردم زانوهام دیگه توان تحمل وزنم رو ندارن...پاهام تا خورد و همونطوری که با دیوار سر میخوردم و می افتادم پایئن میون هق هق گریه نالیدم: تمومش کن ..تموم این قصه احمقانه رو.
-باشه عزیزم...همین الان تمومش میکنم.
خم شد و با خشونت مچ دستهامو گرفت و از رو زمین بلندم کرد...همونطور که بلند میشدم بلند بلند گریه کردم ...فکر میکردم هر آن ممکنه قالب تهی کنم ...انگار داشتن روحم رو بیرون میکشیدن...هرچی خشم و نفرت داشتم تو وجودم از بین رفت و فقط ضعف و ناتوانی جاشون رو گرفت . چشمام رو باز کردم و با حلقه های اشکی که جلوی دیدم رو میگرفتن التماس وار نکاهش کردم که گفت: میدونی میخوام چی کار کنم(صداش سرد و بیروح بود ...اما میلریزید و باعث میشد بند بند وجود منم به لرزه بیفته)هلم داد گوشه اتاق و ادامه داد : میخوام امشب به جای شیدا خودم برات عروسی بگیرم...نظرت چیه؟
همه چیز از ذهنم پاک شد ...معنی واژه ها رو نمی فهمیدم.
همه چیز فراموش شد ...مغزم یخ زد ...حس سرمایی تو تمام تنم موج میزد و لرزش بدنم رو بیشتر میکرد...خودم رو مچاله کردم و التماس کنان نالیدم: باشه..باشه...به خدا میگم ...هر چی بخوای میگم...باشه..
دیگه باورم شده بود که این بازی نیست و هر چی که هست واقعا داره اتفاق می افته..اتفاق وحشتناکی که حتی قادر به تصور کردنش هم نبودم.
انگار این جملات به جونم بند بود..مرتب و پشت سرهم تکرار میکردم ..گریه های بلندمم که شدت گرفته بود نمیذاشت کلمات رو درست و کامل ادا کنم.
بهروز لحظه ای خیره نگاهم کرد..مطمئن نبودم اما فکر میکنم رنگ نگاهش تغییر کرده بود ..نفسهاش کند و بافاصله شد ..آروم لبه تخت نشست و من دوباره از نو..
دستهام رو جلو سد کردم و زمزمه کردم: به خدا میگم...میگم.
سرش رو پائین انداخت و چند دقیقه به زمین خیره شد ...نمیدونم چی به سرش امده بود ولی هر چی که بود به نظر آروم میرسید...بعد از چند دقیقه سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد و من وحشت زده خودم رو بیشتر جمع کردم .
چشماش تو چشمام قفل شد .. نگاهش با وحشت و ترس از اون لحظه اما در چشمهایش چیزی ندیدم جز غم ..جز درد ...انگار داشت با نگاهش خوردم میکرد...صدای نگاهش رو شنیدم , فریاد میزد: من تنهام!!
چند لحظه بعد چشمهای اونم پر اشک شد و من برای اولین بار گریه اش رو دیدم . روش رو برگردوند و آروم و لرزون نالید: بگو ...بگو وراحتم کن...از این عذاب 4 ساله نجاتم بده...بگو تقاص چی رو دارم پس میدم.
دوباره روش رو سمتم برگردوند و نگاهم کرد ..صورتش خیس شده بود و نگاهش منتظر , پر ازدرد ... پر از غم ...انگار اونم میدونست حرفهای من چقدر پر از زخمه.
دیگه بیشتر از این نمیتونستم خفه خون بگیرم...گفتم! ..گفتم هرچی که این سالها زجرم میداد ... هرچی که روی قلبم سنگینی میکرد...درد عشقی که خنجر میزد بهم و میخواست نفرت رو جایگزینش کنه اما نمیکرد و یعنی نمیتونست.
گفتم ولی دیگه نه از وحشت وترس ...!
حرف زدم چون دیگه نمیتوسنتم اون درد رو به تنهایی به دوش بکشم و مسبب اصلی این تنهایی رو از زخمی که به روحم زده بود بی خبر بذارم.
لب وا کردم چون دیگه طاقت اون نگاه غم زده رو نداشتم.
حرف زدم چون میخواستم ..میخواستم روح پر زخمم رو نشون بدم تا اونم ببینه چه به روزم آورده.
وقتی ساکت شدم.. نگاهش رنگ پریده و شوک زده به چشمام خیره شده بود.. از چشماش دیگه اشکی بیرون نمی ریخت ...فقط مات به من زل زده بود ..
چنددقیقه تو اون حال موندیم تا بالاخره بهروز لبهاش رو تکون خورد و آهسته گفت: چی داری میگی تو؟!؟!!
هنوز تو بهت بود اما نگاهش دیگه شوک زده نبود..با پشت دست اشکهامو پاک کردم و با صدایی لرزونی که از شدت بغض مرتعش شده بود نالیدم: حقیقت رو ..مگه دلیلش رو نمیخواست بدونی..دلیلش تو بودی.. تو و کارهات .. تو اون هوسی که از پدرت بهت به ارث رسیده بود... تو و اون بازی که با دل من کردی... چطور دلت اومد همچین کاری رو بکنی؟ من دوستت داشتم .. باورت کرده بودم .. من که عاشقت شده بودم .. چطور تونستی؟
و بادرد نالیدم: من عاشقت بودم لعنتی!
و بلند گریه کردم , دردم از حقارتی که چند دقیقه قبل دست به گریبانم شده بود یا از ضعفی که داشتم نبود , دردم از زخم عشقی بود که روی قلبم دهن باز کرده بود و زجرم میداد.
لبهای بهروز دوباره لرزید و از میونشون چیزی شنیدم که حس کردم داره روح از تنم خارج میشه.. تنم یخ کرد وقتی بهروز گفت : گلنوش خواهرمه!
حالا نوبت من بود که مبهوت بشم و مات نگاهش کنم ...اشکهام بدون پلک زدن قطره قطره از چشمام میریخت پایئن ...نگاهم تو چشمهای غم گرفته بهروز قفل شده بود که اون دوباه نالید: گلنوش خواهرمه! میفهمی ؟ خواهرم!
میون گریه خندیدم: دروغ میگی...اینم یه بازی... نه؟
بلندشد و ایستاد ...دوباره وحشت برم داشت و خودمو گوشه کشیدم اما اون عصبی دور اتاق راه میرفت و مدام به موهاش چنگ میزد: چطور ممکنه اینقدر احمق باشی...چطور تونستی همچین فکرهایی در موردم بکنی؟ تو حلقه منو قبول کردی .. توگفتی باورم کردی .... چه طوری باورم کردی؟
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#74
Posted: 11 Feb 2014 01:24
ایستاد و نگاهم کرد و بلندتر داد زد: اینطوری!؟!؟! با شک؟! با توهم هوس باز بودن؟!! چه طور تونستی با من ....
جیغ زدم : دروغ میگی!
سرش رو تکون داد و آهسته گفت : دروغ نیست شیرین ...گلنوش خواهر منه . دختر پدرم .. همون پدر هوس بازی که خوب میشناسیش! گلنوش دختر اون مرد و زن صیغه ای اشه ...مردی که وقتی فهمید اون زن روستایی حامله شده گم و گور شد ...گلنوش خواهرمه لعنتی!!!!
لگد محکمی به پایه تخت زد و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت ودیگه در رو هم پشت سرش قفل نکرد.. من توان تکون خوردن رو هم ندشتم چه برسه به فرار!
باور کردن همه این حرفها غیر ممکن بود..پذیرفتن اشتباهی که باعث شده بود 4 سال از بهترین سالهای عمرم رو از دست بدم و با عذاب خیانت سر کنم , ممکن نبود.
قبول کردن حقیقتی که آنقدر وحشتناک و بی انصافانه جلوم قد علم کرده بود محال بود!
خدایا من چی کار کرده بودم با دست خودم .. با بدبینی هام .. چه به روز عشق قشنگم آورده بودم ... چشمه اشکم به ناگاه خشک شد ... تو دنیای حسرتها اسیر شده بودم و داشتم میسوختم .. سوختنی که به مراتب دردآور تر و زجر آورتر از سوزش این 4 سال بود.
اگر این 4 سال میسوختم فکر میکردم مسببش دیگری است اما حالا....
حالاخودم بودم که محکموم بودم ...محکوم به سوختن برای گذشته...برای حال و حتی آینده!
از اتاقم که بیرون اومدم انقدر منگ بودم که نمیفهمیم کجا میرم ...پام به لبه میز گیر کرد و پخش زمین شدم ..همون جا روی زمین نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و چشمهایم رو بستم ...تصور اینکه این چهار سال به خاطر چه مسئله ای محکوم به تحمل این عذاب شده بودم خارج از توانم بود..تمام این 4 سال هزار جور داستان ودلیل برای خودم ساخته بودم ..هزار بار خودمو سر هر چیزی تو گذشته محاکمه کرده بودم و هزاران دلیل برای از دست دادنش تراشیدم ... اماتنها چیزی که تو سرم جایی نداشت گلنوش بود..گلنوش دختری که خواهرم بود.
از خودم...شیرین ..از گلنوش..از پدرم...ا ز همه آدمهای دنیا متنفرشده بودم.
اگرفقط یک شب دیرتر گلنوش و حسام از شهرستان برمیگشتند..اگه فقط یک شب زودتر ما از ویلا میرفتیم هیچ وقت این اتفاق ها نمی افتاد.
اگه بهراد میذاشت حقیقت خواهر و برادری مون آشکار بشه و اینقدر حرص اموال و تقسیم کردنشون رونمیخورد من هیچ وقت به اینجا نمیرسیدم.
اگر پدر منم مثل همه پدرهای دنیا مرد زندگی بود و سرش به هزار جور زن بند نبود.
اگه اون روزهایی که بابا می اومدشمال چشمش به پری , مادر گلنوش نمی افتاد..
اگه اون زن راضی نمیشد..
اگه..
اگه...
و هزاران اگر و ای کاش دیگه که اگه هر کدوم اتفاق نمی افتاد من شیرین رو از دست نمی دادم.
اما همه اینها اتفاق افتاده بود و هیچکدوم از این ای کاش ها چیزی رو تغییر نمیداد.
پدر من امده بود شمال و پری رو دیده بود و صیغه اش کرده بود و بعد چند ماه اون زن حامله شده بود .. درست تو روزهایی که ما خیال میکردیم بابا به زندگی دلگرم شده و بعد یکهو غیبش زد .
همون روزها ... روزهایی که نامه طلاق مامان اومد در خونه و چند روز بعد هم یک زن روستایی ... زنی که ادعا میکرد زن باباست و یک بچه از اون تو راه داره ...حسام خودش هم شمالی بود و خبر کارهای بابا به گوشش رسیده بود... پری رو هم میشناخت...برای همین وقتی کار به اونجا کشید دست پری رو گرفت و آورد خونه ما ... تنها کسایی که این ماجرا ر و فهمیدن من بهراد بودیم .
بهراد گفت: هیچکس نباید از این رسوایی خبردار بشه. و قرار شد خودمون دوتا, قضیه رو جمع و جور کنیم پری رو همراه حسام برگردوندیم و هر هفته یکیمون بهش سرمیزد و خرجی اش رو میداد تا بچه به دنیا اومد و زن سر زایمان نموند.
اما گلنوش... همون دختر بچه خوشگل چشم رنگی موند ... دختریکه حسام به فرزندی قبولش کرد و بهراد قوبل داد خرجش رو تقبل کنه اگه دور و بر ما آفتابی نشه... از اون روز به بعد گلنوش که خواهر ما بود شد دختر حسام و ما که برادرهاش بودیم شدیم قیم و دوست پدرش.
تا اینکه چندسال پیش حسام همه چی رو بهش گفت ..اونم نتونست باورکنه از شمال رفت ..حسام هم دنبالش رفت تا پیداش کرد و برش گردوند ...خدایا...حالا همین خواهر عامل اصلی جدایی من از عشقم بود!
شیرین من رو به چشم یه مرد هوس باز میدید!
سرم داشت میترکید...هجوم افکار احمقانه و درد اوری که به سرم یورش آورده بود داشت دیوانه ام میکرد ...از درد بی تاب شده ام .
سرم رو بلند کردم و به در نیمه باز اتاق خیره شدم , شیرین بیرون نیومده بود.
دیگه خودم نمیتونستم بفهمم چی میخوام و چه حسی بهش دارم.
حس میکردم بهم خیانت کرده به قول و قراری که باهم گذشتیم و به عهدی که با قبول کردن حلقه ام باهم بسته بودیم..
حلقه ای که شرط پذرفتنش باور کردن من بود.. اون شرط رو قبول کرده بود اما باورم نکرده بود.
زنجیر رو از گردنم باز کردم و به حلقه وسطش خیره شدم ..حلقه ای که 4 سال تموم لحظه ای ازم دور نشد..چون تنها و آخرین یادگاری حضور اون تو زندگیم بود.. اما حالا چی؟
الان هم میخواستمش ؟؟ هنوز برام مهم بود؟؟ زنی که منو باور نداشت؟ .. زنی ک عشقم رو هیچ وفت باور نکرد؟..آیا میتوسنت باز هم همراهم باشه؟
باورم داشته باش؟
زنجیر رو روی میز گذاشتم و تو تاریکی بهش خیره موندم.
زنی که صاحب این حلقه بود و تو توهمات خودش منو محکوم کرده بود و خودش عدالت رو اجرا کرده بود.
دور و برم تاریک بود.. شب از نیمه گذشته بود.. بازهم به حلقه نگاه کردم و به حلقه ای که تو همه تاریکی هام زندگیم در این 4 سال همراهم بود اما این تاریکی با همه تاریکی های این چند ساله فرق میکرد.. این سکوت با همه سکوتهای زندگیم متفاوت بود.. حس میکردم از یک مرحله رد شدم .. انگار یک دوره رو گذرونده بودم.. یک دوره سخت .. یک دوره سخت و دردآور .. اما دیگه تموم شده بود اون روزها رفته بود و حالا من در آستانه فصل جدیدی از زندگیم قرار داشتم .. فصلی که نمیدونستم چه جوری میخوام رقم بزنمش.
تمام شب را بیدار موندم و به سقف خیره شدم و به تک تک خاطراتی که با شیرین داشتم سرک کشیدم ..تموم روزهای قشنگم رو رد کردم تا رسیدم به شبی که شیرین , گلنوش رو دید...به شبی که تو حیاط نشسته بودیم و او ن داشت سالاد درست میکرد و دستش رو برید .
شبی که مثل همه شبهای دیگه گذشت و مثل امشب من رو وارد یک مرحله دیگه از زندگیم کرد .. مثل یک تونل... یک رابط منو هل داد تو فصل جدیدی از زندگی....
****.
صبحی که از خواب پاشدم , هرچی با بقیه منتظر شدیم تا شیرین وشیدا برا ی صبحانه خودن بیان هیچ خبری نشد ..آخر سر خودم بلند شدم و رفتم دنبالش .هرچی در زدم صدایی نیومد...در رو باز کردم با صحنه اتاق خالی رو به رو شدم.
اتاقی که مرتب بود و دست نخورده و تنها چیزی که عجیب بود . پرده افتاده روی زمین که از ویلا بیرون رفتم و اطراف ساحل رو گشنم اما خبری نبود ..نه از شیرین و نه از شیدا دوباره برگشتم تو ساختمون دیگه واقعا ترسیده بودم هیچکس اون دو تا رو ندیده بود .
در تک تک اتاق ها رو باز کردم اما باز هم هیچ اثری از اونا نبود..یک دفعه فکری تو سرم مثل رعد رد شد و دوباره رفتم تو اتاق و در کمدها رو باز کردم..آه از نهادم بلند شد.
درست فهمیده بودم ..کمدها خالی بود...
بهت زده روی تخت نشستم وسرم رو فشار دادم که چشمم افتاد به شی درخشان روی میز...حلقه ام!
همونروز برگشتم ...تو جاده مثل دیونه ها رانندگی میکردم ..هزار جور فکر و خیال به سرم زده بود...
یکراست رفتم سراغ ثریا اما اونم ازوشن بی خبر بود و خیال میکرد همراه من هستند.
از همون لحظه کابوس زندگی من شروع شد..کابوس دوری و زجری 4 ساله که تا همین امشب ادامه داشت و امشب تموم میشد.
و حالا دوباره امشب, شب جدیدی بود... شب سرنوشت من ... سرنوشت شیرین ... سرنوشت مشترکی که از امشب به بعد تبدیل میشه به سرنوشتهایی جدا از هم .. دیگه خوب میدونستم که بعدی وجود نداره .. یعنی نمیشد که باشه.
همه چیز تموم شده بود .. همون 4 سال پیش تموم شده بود اما من احمقانه دنبال این بودم که دوباره رشته های بریده رو بهم گره بزنم و پیونده های پاره شده رو وصل کنم.
یاد حرف آرش افتادم «« اگه حقیقت هم کافی نبود چی...»»
حالا از خودم میپرسیدم : واقعا حقیقت کافی بود..لازم بود.. ارزش شنیدنش رو داشت؟ شاید اگه هنوز تو بی خبری و خیال های چند رو پیشم بودم بهتر بود.
شاید گه هنوز همون بهرو ز چند روز پیش بودم به نفع هر دومون بود.
اما تمام شایدها و اگرها همه حرف بود ...حقیقت چیز دیگه ای بود.. دنیا داشت مسیر خودش رو می رفت و منو شیرین هم مجبور بودیم هر کدوم راه زندگی خودمون رو بریم.
*****.
وقتی اولین تلالو نور خورشید از لای پنجره روی زمین سالن پهن شد , فهمیدم بالاخره اون شب هم گذشت ..اون شب هم با همه کابوس ها و رویاهای وحشتناکش تموم شد و منو به روز جدید از زندگیم معرفی کرد.
بدن خشک شده ام رو تکون دادم و بلند شدم ..دستم رو ری میز گذاشتم و با کمک اون ایستادم ..
رفتم سمت دستشویی و آّبی به سر و صورتم زدم و با حوله اومدم بیورن .
از لای در نیمه باز به شیرین نگاه کردم و دیدم سرش رو گذاشته رو تخت و آروم و بیصدا داره گریه میکنه.
نمیدونم چرا برعکس همیشه هیچ احساسی از گریه هاش بهم دست نداد...شاید بخاطر اینکه خوب میدونستم جایی میون اونهمه ناراحتی و غم ندارم.
اشکهای اون حتما برای عروسی شیدا بود ..
یاشاید هم به خاطر فکرها و حرفهایی که از این لحظه به بعد در موردش میگفتن.
شاید هم نگران این بود که دیگه فرزاد نخوادش!
از تصور این افکار تمام نفرتی که از دیشب تو وجودم زبونه کشیده بود شعله ور شد.
دندونهام رو روی هم فشار دادم و از ویلا خارج شدم.
اون زن دیگه برام اهمیتی نداشت!
تمام شب رو بیدار موندم وبه کابوس حرفهای بهروز فکر کردم ..به جهنمی که برای خودم و اون ساخته بودم...به اون غده چرکین و بد بینی که از همه مردها تو دلم ریشه دوانده بود.
به نفرتی که به زور سعی کرده بودم تموم این 4 سال تو وجودم خلقش کنم .
من با خودم چکار کرده بودم؟
سوز و حسرت و پشیمونی داشت از دورن به آتش میکشوندم ..آتشی که با هیچ اشکی خاموش نمیشد و هیچی چیزی تو این دنیا پیدا نمیشد تا اون رو آروم کنه.
میسوختم و کاری هم از کسی بر نمی اومد.
خوب میدونستم از اینجا به بعد دیگه بعدی وجود نداره.
خوب میدونستم دیگه شیرینی از فردا تو زندگی بهروز نخواهد بود..
نمیتونست باشه ! یعنی هر کس دیگه ای هم جای بهروز بود همه چیز رو میذاشت و میرفت .
ولی نباید میذاشتم دوباره یکی دیگه از ما اشتباه کنه و همه چی از نو شروع بشه ..دوباره دوری ..دوباره درد تنهایی...دوباره زجر , ضجه , گریه!
نه دیگه نمیذاشتم گذشته تکرار بشه!
امروز صبح شروع دوباره بود ..شروع دوباره ای برای همه برباد رفته ها!
برای گذشته ای که من باعث خراب شدنش شده بودم . اما میخواستم دوباره از نو بسازمش به شرطی که بهروز هم میخواست .
ما میتونستیم گذشته رو از نو بسازیم حتی قشنگ تر از قبل..فقط باید بهروز رو راضی میکردم.
یعنی راضی میشد؟؟
سرم رو تخت بود و داشتم به این فکر میکردم که چطور سوز این حسرت تو دلم رو خاموش کنم که صدام زد: شیرین؟
سریع سربلند کردمو به صورتش خیره شدم..نمیدونم تو چهره آشفته اش دنبال چی میگشتم...شاید اون برق قدیم یا شاید هم محبت گم شده ای که 4 سال ازش محروم بودم.
اما نه خبری نبود!
اون مرد هیچ شباهتی با بهروز عاشق گذشته ی من نداشت ..
-پاشو دست وصورتو بشور.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#75
Posted: 11 Feb 2014 01:25
لحنش سرد و دستوری بود..منتظر عکس العمل من نشد و خیلی سریع از اتاق بیرون رفت.
با پاهایی لرزون بلند شدم ..دستهامو دور خودم حلقه کردمو خودمو بغل کردم .
از اتاق که بیرون اومدم تو سالن دنبالش گشتم و پشت به من رو به باغ ایستاده بودو داشت سیگار میکشید , دستش تو جیب شلوارش بودو با پای مخالفش روی زمین ضرب گرفته بود.
بی صدا رفتم سمت دستشویی و در رو بستم و بهش تکیه دادم .
اولین چیزی که تو آینه دیدم صورت مات خودم بود...گوشه لبم باد کرده بود و خون روش خشک شده بود...چشمام از بس گریه کرده بودم مثل گوجه فرنگی شده بود.
ا ز تصویر رقت بار خودم حالم بهم خورد... از صاحب اون تصویر تو آینه متنفر بودم.
مشتم رو پر آب کردمو پاشیدم تو آینه و گفتم: تو یه احمقی ...یک احمق!
دوباره چیزی در گلوم بالا و پائین رفت و قلبم فشرده شد.
چشمام از بس گریه کرده بودم میسوخت و سرگیجه داشتم اما هنوز هم دلم میخواست اشک بریزم.
سرم رو زیر شیر آب سرد گرفتم و چند دقیقه به همون حالت موندم ...آب لای موهام میرفت و صورت خونی ام رو میشست.
خنکم میکرد اما این خنکی فایده ای نداشت چون چیزی از داغی روی دلم کم نمیشد.
چنددقیقه اونحا موندم و بعد اومدم بیرون.
بهروز روی مبل نشسته بودو به یک نقطه نامعلوم خیره شده بود.وقتی من اومدم بیرون برای یک لحظه خیلی کوتاه نگاهم کردو بی تفاوت روشو برگردوند و همونطور که به مبل رو به روش اشاره میکرد گفت: مال گلنوشه...بپوششون ...
زانوهام از اون لحن تلخ سست شد .
به زحمت تونستم اون چند قدم فاصله رو طی کنم و روی مبل بشینم ...کنار مانتو و روسری که بهروز نشونم داده بود و یک شی آشنا.
یک شی عزیز و دوست داشتنی که 4 سال پیش توهمین ویلا جا گذاشته بودمش.
برای لحظاتی موج خوشی و شادی به دلم هجوم آورد.
دست لرزونم رو جلو بدرم و روی حلقه گذاشتم و با لبخندی که فکر میکنم تمام صورتم رو پوشانده بود به بهروز خیره شدم
تصور اینکه منو بخشیده و هنوز هم میخواد که تو زندگیش باشم انقدر شیرینو خواستنی بود که همه اتفاق های تلخ و وحشتناک گذشته رو از ذهنم پاک کرد.
اما همه این سرخوشی چند لحظه بیشتر نبود.
بهروز با نگاهی بی روح به سمتم برگشت وچشم دوخت بهم و آهسته گفت: 4 سال اینو پیش خودم نگه داشتم چون امید این رو داشتم که یک روزی میبینمت و راضیت میکنم که دوباره ....اما الان دیگه لزومی نداره پیش من باشه ..از اولش هم دادن این حلقه اشتباه بود...اختیارش با تو دیگه برای من ارزشی نداره.
بلند شد و به طرف در ساختمون رفت بدون اینکه برگرده و ببینه چه ضربه ای بهم زده و چی به روزم آورده.
فقط بلند گفت: تو ماشین منتظرتم..زود بیا.
از ساختمون بیرن رفت
دست من هنوز روی حلقه بود و نگاهم به در.
خدایا چی شنیده بودم؟
بهروز چی گفته بود؟
منظورش چی بود که دادن این حلقه اشتباه بوده؟
یعنی واقعا همه چیز تموم شده بود؟
خدایا چرا پایانی برای این شکنجه مداوم نیست؟
بغض بدی تو گلوم چنگ انداخت اما دیگه اشکی نبود که بریزم ...داشتم خفه میشدم .
میدونستم که حق با بهروزه...می دونستم که نمیتونم ادعایی داشته باشم .
این تصمیمی بود که خودم گرفته بودم .
4 سال پیش ..وقتی به اون راحتی بهش شک کردم و رهاش کردم .
وقتی به باورم پشت پا زدم و همه پلهای پشت سرم رو خراب کردم.
این تاوان کاری بود که کرده بودم و حالا باید میسوختم!
*******************.
مثل یه مرده از ویلا خارج شدم و روی صندلی جلو نشستم ..دنیام آوار شده بود .. ریخته بود!
حلقه رو تو مشتم فشردم و مشتم رو روی قلبم گذاشتم.
بهروز هم بدون هیچ حرفی مثل من درسکوت نشسته بود.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
چند دقیقه بعد تو جاده بودیم و داشتیم برمیگشتم.
هنوزتو شوک حرفهای بهروز بودم .
فریادی تو سرم شنیدم که میگفت: از این به بعد تنهایی .. تنها!
از ترس روم رو برگردوندم طرفش .
« من هنوز دوستش داشتم»
نگاهش کردم ...خیره به جاده بود ..یک دستش روی فرمون بود و دست دیگه اش رو به در تیکه داده بود و پشت دستش رو گذاشته بود روی دهنش.
نیمدونم چرا خیال میکردم اونم مثل من شوکه است.
آروم صداش زدم: بهروز؟
با اخم برگشت سمتم ..تو چشماش اشک جمع شده بود .. حاضر بودم قسم بخورم چشماش پر اشکه یا حداقله به زودی پر اشک میشه.
به زحمت با صدای مرتعش و خش داری گفتم: منو ببخش...نذار تموم بشه.
نگاه عمیقی بهم کرد..سعی کردم لبخند بزنم اما بدتر گریه ام گرفت .
روش رو برگردوند و آهسته زمزمه کرد: حق باتو بود..همه چیز همون 4 سال پیش تموم شد ..اشتباه کردم.
نفس صدا داری کشید و در ادامه گفت: بخاطر دیروز متاسفم..نمیدونم چی باید بگم...میخوام ببخشیم .. یا حداقل درکم کنی... مطمئن باش همه چی رو به گردن میگیرم.
خیره نگاهش کردم.
اون به چی فکر میکرد؟
یعنی واقعا خیال میکرد نگرانی من بابت دیشب و گم وگورشدنم و حرف و حدیث مردمه؟
-نکن.. بهروز اینکار رو نکن!
این جمله رو با همه احساسم گفتم اما اون حتی برنگشت نگاهم کنه.. فقط صدای ضبطش رو بلند کرد.
و این یعنی همه چیز تموم شده بود .. بریده بود ... گسسته بود!
و من احمقانه به دنبال راهی برای پیوند زدن بودم.!
سرمو به شیشه چسبوندم و با چشمهایی بسته به رشته بریده شده بین خودمون خیره شدم!
****.
یک عمر طول کشید تا به خونه رسیدیم .
بهروز جلو ی آپارتمانم نگه داشت ...چند دقیقه دوتایی به روبه رو خیره بودیم و نه حرف میزدیم و نه حرکتی میکردم.
تا بالاخره بهروز پیاده شد و رفت زنگ در خونه رو زد اما کسی جواب نداد.. دوباره و سه باره ... اما...!
دوباره برگشت تو ماشین .
-کلید داری؟
خیلی کوتاه جواب دادم: تو کیفم بود.
-متاسفم..
جوابی نداشتم که بدم.
با لحن شرمساری گفت: دیروز....حماقت بود!
هر دو سکوت کرده بودیم ...چند لحظه بعد گوشی اش رو از روی داشبرد برداشت و شماره ای رو گرفت: سلام..صبر کن یک دقیقه...نه توصبر کن میخوام بگم...شیرین...پیشِ منه...فرزین یک دقیقه خفه شو ...شما ها کجائین؟ نمیخواد...گفتم نیمخواد خودم میام.. همون جا باشین فقط... آره... آره.. خوبه! باشه اومدم.
تلفن رو قطع کرد و راه افتاد , نه من پرسیدم کجا میریم نه اون گفت.
وقیت به خودم اومدم دیدم روبه روی خونه فرزاد هستیم .
بهروز پیاده شد و در سمت من رو باز کرد .
با بدنی سست و بی حال از ماشین بیرون اومدم اما ازش فاصله نگرفتم.
آروم چشمامو بالا بردم و به صورت درهم و عصبی بهروز خیره شدم ..با چشمام دنبال رد نگاهش بودم که بالا رو نگاه میکرد.
تو دلم التماسش کردم بهم نگاه کنه اما اون خیال نداشت بهروز سابق بشه.
*****
لبام روتکون دادم وبه زحمت اسمش رو صدا زدم , برای یک لحظه که فکر میکنم تو خیالم محقق شده بود چشمامون تو هم
قفل شد و من تونستم رنگ نگاه 4 سال پیش عشقم رو ببینم اما انقدر کوتاه بود که بیشتر شبیه به توهم بود تا حقیقت.
و چه توهم شیرینی بود!
بهروز زنگ رو زد و گفت رسیده .
چند ثانیه هم طول نکشید که همه با هم ریختن بیرون . اولین کسی که خودش رو از در بیرون انداخت شیدا بود.. با سرو وضعی آشفته به سمتم اومد و بغلم کرد و بلند بلند گریه کرد..انقدر محکم بغلم کرده بود که داشتم خفه میشدم ...میون هق هق گریه هاش چیزهایی میگفت که من اصلا نمیفهمیدم ...حس بچه ای رو داشتم که بین یک جمع غریبه گیر افتاده و دنبال یه آشنا میگرده!!
به بهروز نگاه کردم و با نگاه التماسش کردم نجاتم بده اما اون دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود و بی تفاوت به من و اون صحنه فقط به فرزاد خیره شده بود!
آخر سر علی بود که به کمکم اومد وشیدا رو ازم جدا کرد ..
هرکسی چیزی میگفت ...از هر طرف صدایی می اومد .. چهره ها برام گنگ و نا آشنا شده بودند و صداها تو سرم میپیچید.. چشمام همه جا رو تار می دید جز یک چیز!
اونم برق نگاه آشنا بهروز بود که حالا روی من ثابت شده بود.
لبام رو تکون دادم که صداش کنم اما هیج صدایی از گلوم در نیومد.
-شیرین؟!
صدای آشنایی رو شنیدم.
یک صدای بم و مردونه!
سرم رو بالا بردم .. نگاهم تو چشمهای پر از سوال فرزاد گره خورد, نگاهش از چشمام سر خورد و روی صورتم چرخ زد و درنهایت روی لبهام ثابت موند.. دستم بی اختیار روی ورم لبم که می سوخت رفت و سرم رو پایئن انداختم...
دستش رو زیر چونه ام زد و سرم رو بالا گرفت..
دوباره چشمام اسیر سلطه نگاهش شد!
نگاهش پر از حس غریبه ای بود که نمیشناختم ..یک چیزی شبیه خشم یا سوال یا شاید هم وحشت!
-کار کیه؟
صداش میلرزید.
پرده اشک جلوی دیدمرو گرفت و با لحن زاری گفتم: هیچکی.
-بهت میگم کار کیه؟
گردنم رو به سمت بهروز چرخوندم ...جوری نگاهش کردم که بفهمه بهش احتیاج دارم...
آره به حمایتش محتاج بود بیشتر از هر زمان دیگه ای .
فرزاد رد نگاهمو دنبال کرد و به بهروز خیره شد.
همه ساکت شده بودند .
انگار نه انگار که تا چند لحظه پیش اینجا پر از همهمه بود!
بهروز تکیه اش رو از ماشین برداشت و یکقدم جلو اومد..
نگاه کوتاهی به من انداخت و همونطوری که نگاه مات فرزاد رو جواب میداد بلند و رسا گفت: کار منِ...تمام این مدت پیش من بود.
به وضوح دیدم که آرواره های فرزاد چه جوری روی هم لغزید و رنگ صورتش به سرخی گرایید.
صدایی نا مفهموم از حنجره اش بیرون اومد و بعد نفهمیدم چی شد که دیدم فرزاد سمت بهروز حمله برد و کوبوندش به ماشین .
داد میزد و چیزهایی میگفت اما من نمیشنیدم .
یقه بهروز رو گرفت و دوباره به ماشین کوبیدش و بعد هم مشت محکمی تو صورتش زد و دوباره از نو فریاد زد.
اما بهروز هیچ کاری نمیکرد ..حتی از خودش دفاع هم نمیکرد.
گیج برگشتم سمت بقیه و نگاهشون کردم.
هیچکس چیزی نمی گفت...هیچکس نیمخواست کاری بکنه و جلوی فرزاد رو بگیره!
دوباره برگشتم سمت بهروز و بعد جمعیت خاموش و ساکت تماشا چی رو از نظر گذروندم.
دیگه طاقت نیاوردم .. دستهامو مشت کردم و با آخرین توانی که داشتم جیغ زدم: ولش کن!
نمیدونم صدام خیلی بلند بود یا کاری که کردم خیلی عجیب که دستهای فرزاد تو هوا خشک شد و با تردید برگشت و بهم خیره موند.
اینبار آروم و لرزون نالیدم: ولش کن...کاری باهاش نداشته باش...تو رو خدا...
حس میکردم دیگه نیمتونم روی پاهام بایستم ...زانوهام تا میخورد و توان شنیدن و دیدن نداشتم.
از دیروز تا همین الان تو فشار های بدی بودم .. فشارهایی که هرکدوم به تنهایی کمر شکن بود.
دستی بازوم رو گرفت و بالا کشیدم ...سرم رو برگردوندم و چشمهای خیس شیدا رو دیدم.
با التماس گفتم: بهش بگو ولش کنه...شیدا. . بهش بگو..
بغلم کرد و گفت: آروم باش...تموم شد...
و بعد منو سمت خونه هدایت کرد ...
اما هنوز پام روی پله نرفته بود که از حال رفتم.
پایان فصل سیزدهـــــــــــــم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#76
Posted: 11 Feb 2014 21:59
فصل چهادهــــــــــــم و پایانی
حساب روزها از دستم در رفته بود..گوشه اتاق دراز کشیده بودم و به ذهنم اجازه داده بودم تا هر چقدر که دلش میخواد به نشخوار گذشته ها بپردازه.
و وقتی خاطراتم تموم میشد و به حال برمیگشتم میدیدم نه راهی دارم که برگردم ونه مسیری که توش به جلو ادامه بدم!
و این یعنی معنا و مصداق واقعی خسران!
-فرزاده میخواد باهات حرف بزنه.
مثل آدهای گیج و خواب مونده به شیدا نگاه کردم تا بفهمم چی میگه ..شیدا تلفن رو به سمتم گرفت و دوباره جمله اش رو تکرار کرد.
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و نفسمو محکم بیرون دادم.
-شیرین خودتی؟
-آره.
-خوبی؟
نالیدم: اِی ...تو چطوری؟
صداش بشاش بود : از احوال پرسی های شما ...نیستی اصلا ...بچه ها حسابی دلتنگند.
جوابی نداشتم که بدم...
-خوابیدی؟
-نه!
-پنجشنبه نیومدی دوباره عشق و مجبوری بدون تو رفتیم ..زنگ زدم بهت خبر بدم فردا شب اجرای زنده داری.
-وای نه ...دست از سرم بردار فرزاد.
-دست من نیست که بهت مرخصی بدم .. کار خسرویه... بهم زنگ زد و گفت نمیتونه پیدات کنه .. ازم خواست بهت بگم فرداشب ساعت 12 استدیو باشی .
-همینو کم داشتم.
لحنش پر از خنده شد: چته دختر مثل آدمهای در حال احتزار حرف میزنی!
-دست کمی هم ازشون ندارم.
-خوبی که؟
-فرزاد ؟چندبار یک سوال رو میپرسی؟
-چه خشن! البته تو هم جواب درستی بهم ندادی اینکه منم ...
کلافه گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به سقف خیره شدم ... انگار قصد نداشت قطع کنه!
-شیرین؟ خوابت برد؟ کجا رفتی؟
دوباره گوشی رو کنار گوشم گذاشتم: میشنوم.
-جوابم رو ندادی..گفتم میخوای با هم حرف بزنیم ..بیام دنبالت؟
-باز میخوای شام دعوتم کنی؟
-نه انصافا دیگه پولی برام نمونده..کفگیرم خورده ته دیگ...ایندفعه تو دعوتم میکنی.
-پس زنگ زدنت بی بهانه نبوده..میدونستم سلام گرگ بی طمع نیست!
-میبینم که داری بهتر میشی...زبونت داره باز میشه!
-اشکال زندگی همینه , وقتی باید ساکت باشی و نبینی , حرف میزنی و میبینی و وقتی هم که باید ببینی و حرف بزنی ...کور میشی و خفه خون میگیری!
سکوتی طولانی و سنگین بینمون ایجاد شد, صدای نفس کشیدن بلند فرزاد رو از پشت خط میشنیدم .
آروم گفت: بهروز فرداشب میره!
حس کردم تیری به قلبم نشست..دستم روی سینه ام رفت و پیراهنم رو تو مشتم فشردم.
-ساعت 2 پرواز داره ..خواستم بدونی.
لبمو محکم به دندون گرفتم و نفس عمیقی به بینی کشیدم تا بغض لعنتیم تو صدام معلوم نشه و فرزاد نفهمه به چه حالی افتادم.
فرزاد: من نمیدونم بین شما دوتا چی پیش اومده و اون شب...اون شب..چی شد؟ فقط میخوام بگم که...
از لحن آروم و زمزمه وارش معلوم بود که حسابی تو فکره و چیزی دراه آزارش میده .
-امیدوار باش شیرین ...همیشه آرزوها تبدیل به طلسم نمیشن...
چیزی گلومو خراش داد و چشمام رو سوزوند...با صدایی مرتعش گفتم: کار من از آرزو گذشته ...من معجزه میخوام.
-پی چرا اینقدر نا امید... منتظر باش... معجزه حقیقته!
-آره اما تو قصه ها نه تو واقعیت!
دوباره صدای نفسش تو گوشی پیچید ... حسابی عصبی شده بود: شیرین اگه مدام نگاهت به پشت سرت باشه هیچ وقت جلوی روت رو نمیبینی!
-ولی من تو گذشته گیر کردم ..یک جایش موندم!
فرزاد: عاقبت چی؟ بالاخره که یک روزی باید...
-چی کار؟؟؟ عاقبت یک روزی باید چی کار کنم؟؟ فراموش کنم؟؟ ازدواج کنم؟؟ زندگی کنم؟ ها؟؟؟؟چی کار باید بکنم فرزاد تو بگو؟
فرزاد: یادته هفته پیش چی درموردش بهم گفتی؟
-متاسفانه بله...من همیشه اشتباه کردم و الان دارم تاوان اشتباهاتمو میدم...نیلوفر راست میگفت ..عاقبت زندگی که پیروز میشه..سرنوشت!
فرزاد: گفتی نیلوفر...خیلی بهت سلام رسوند.
-نیلو؟!
فرزاد:آره گفت بهت بگم سفت چسبیدی!
-به چی؟
فرزاد خندید: به زندگی!! ولی اون بیچاره خبر نداره تو کلا ازش انصراف دادی!
آهی که توسینه ام گیر کرده بود رو درد بیرون دادم و زیر لب گفتم: زندگی..قصه تلخیه ...نه!
-فکر نمیکنم..بستگی به انتخابهایی داره که میکنی!
-ممنون که زنگ زدی فرزاد , کمک خوبی بود.
فرزاد : خواهش میکنم ...من همیشه در خدمت گزاری آماده ام!
-میدونم...
سکوتی کوتاه...حس کردم هنوز میخواد چیزی بگه.
-شیرین؟
لحنش آروم اما پر از حرف بود.
-چیه؟
فرزاد: میخوام بهت بگم ...یعنی میخوام بدونی که من...من همیشه هستم...نمیخوام با گفتن اون حرف تکراری آرامشت رو بهم بریزم .. فقط فکر میکنم لازمه که بدونی .. بدونی که من هیمشه سر اون پیشنهادم هستم...هروقت دیدی که میتونی بدون من منتظرم..
چشمامو بستم وبه اون همه مردونگی غبطه خوردم ... اون بزرگترین انسان زندگیم بود.
مردی بود که زنده بودنم رو بهش مدیون بودم.. چیزی که الان بودم.. تصمیم گرفتم برای اولین بار یک کار درست انجام بدم...
آهسته گفتم: فرزاد ازت ممنونم...اما...اما منتظرم نباش..خواهش میکنم ..من اونی نیستم که تومیخوای...من گیر کردم..یک جای دیگه اسیر شدم..نیمتونم...باشه؟
سکوت کوتاهی ایجاد شد..کم کم داشتم نگران میشدم ...اما بالاخره صداش رو شنیدم که خیلی با تامنینه گفت:درک میکنم...فقط میدونی دارم حسرت چی رو میخورم؟ حسرت اینکه چرا وقت میتونستم مجبورت نکردم! خدافظ.
صدای بوق ممتد بهم فهموند که فرزاد رو هم از دست دادم.. اما اینبار نه ناراحت بودم و نه پشیمون.
من بزگترین لطف رو درحقش کرده بودم... قلب من پر بود از عشق به مرد دیگه ای و نیمخواستم این وسط یه قربونی دیگه درست کنم.
نمیخواستم دوباره به احساس مرد دیگه ای خیانت کنم.
فرزاد استحقاق بهترین ها رو داشت, شیرین کاملی باید به اون میرسید..شیرین که پر از زندگی باشه ..پر از حرارت ...پر از شور...عشق!
عشقی که تمام و کمال متعلق به اون باشه..
یک دختر شاید شبیه نیلوفر!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#77
Posted: 11 Feb 2014 21:59
غروب بود و من مستاصل دور اتاق راه میرفتم..نمیتوسنتم آروم بگیرم.. امشب آخرین شب بود.. آخرین فرصت... آخرین بار..!
شمارش معکوس برای در هم پیچیدن طومار عشق ما شروع شده بود و من نمیدونستم چه باید بکنم؟
بی هدف شماره فرزین رو گرفتم.. شاید اون لحظه تنها کسی که میتونست کمکم کنه اون بود, حاضر بودم برای از دست ندادن بهروز به هرچیزی چنگ بزنم ..فرزین که جای خود داشت.
به خودم قول داده بودم هر کاری که میتونم بکنم حتی اگه شده همون چیزی که بهروز میخواد...له کردن غرورم!
-جانم بفرمایئد؟
-سلام آقا فرزین .
-شرین خانم شمایی دیگه؟
-بله..
-به کجایی دختر...این فرزاد مرد از دلتنگی!
-آقا فرزین؟ میتونم باهاتون صحبت کنم؟
فرزین: مگه الان داری چی کار میکنی؟
-منظور اینکه میشه برام یک کاری بکنین؟
فرزین: آها ..پس قضیه عملیاتیه!..بفرما ببینم چه خدمتی ازم برمیاد؟
نفسمو حبس کردم و چشمامو بستم و برای آخرین بار فکری که کرده بودم رو مرور کردم ..هنوز تو درستی و نادرستیش شک داشتم.
-کجا رفتی شیرین خانوم؟ استخاره میکنی؟
چشمام رو باز کرردمو خیلی تند گفتم: میشه کاری کنین که من امشب بهروز رو یک جای خلوت ببینم ؟
چند ثانیه سکوت...سکوتی که منو از حرفم پشیمون کرد.
فرزین: آخ جون...دستان داره رمانتیک میشه...من عاشق قصه های عاشقونه ام....ببین شیرین خانوم امشب ساعت 8 بیا همون رستوارنی که همیشه با فرزاد میریم.. 8 اونجا باشی ها ...منم میارمش.
نفس راحتی کشیدم و در حالیکه از شدت هیجان میخندیدم ازش تشکر کردم و تلفن قطع کردم.
به تصویر خودم تو آینه خیره شدم , گونه هام از شدت هیجان گل انداخته بود و ضربان قلبم تند شده بود.
حس خوبی داشتم ..هم میترسیدم , هم امید داشتم , میون مرگ و زندگی ایستاده بود انگاری!
ولی میخواستم هر طوری که شده زندگی رو انتخاب کنم ..
این آخرین فرصت بود برای زنده موندن و ادامه دادن!
راس ساعت 8 اونجا بودم...از همون لظحه کلی به خودم رسیده بودم ..بعد از 4 سال تو پوشیدن لباس وسواس به خرج داده بودو هزار جور مانتو روسری عوض کردم...
چندبار آرایش کردم و پاکشون کردم .. انقدر که صدای شیدا در اومد و درنهایت به یاد گذشته ها صورتم رو از هر آرایشی پاک کردم و فقط یک کرم زدم .
میخواستم با دیدنم یاد همون شیرین 4 سال قبل بیفته...
یعنی میشد؟
و حالا ساده ساده روی صندلی نشسته بودم و کیفمو روی میز گذاشته بودم و با دستهای لرزون بندش رو فشار میدادم.
سرم سمت شیشه سرتاسر رستوران بود و به هرکسی که از جلوی رستوران رد میشد زل میزدم.
هوا تاریک شده بود و نم نم بارونی شیشه رو تزئین میکرد.. پیش خودم فکر کردم امشب چه شب قشنیگه ..خدا کنه همه چی قشنگ جلو بره..مثل حس الانم.
مثل این بارون نرم...
مثل عشق تو قلبهامون!
****.
ساعت نزدیک 9 بود اما هنوز خبری از فرزین نشده بود...دیگه داشتم زیر نگاهای کنجکاو مردم داخل رستوارن و گارسونی که دست به سینه بهم زل زده بود , عصبی میشدم.
دوباره به ساعتم نگاه کردم و با ساعت رستوران چک کردم..دقیه ها و ثانیه ها مثل مامور عذاب بهم خیره شده بودند و گذشتنشون رو با نهایت قصاوت فریاد میزدند.
بغض داشت گلومو سوراخ میکرد...پیش خودم گفتم حتما بهروز فهمیده من اینجام و نیومده .
حس میکردم بیشتر از همیشه سر خورده شدم و پشیمون از تصمیم که گرفته بودم, کیفم رو برداشتم و از سرجام نیم خیز شدم که همون لحظه در رستوارن باز شد و چشمم تو نگاه شیطون فرزین افتاد که دنبالم میگشت.
پشت سرش هم بهروز وارد شد.
نفسم حبس شد.
اون مرد جذاب و پر ابهت بهرزو بود.
بهروز من!
یک اورکت بلند و مشکی پوشیده بود و چتری که دستش بود رو داشت تکون میداد تا آبش بریزه.
پشت سر فرزین به سمت میز امد اما معلوم بود منو ندیده یا شاید هم اهیمتی نداشتم که عکس العملی نشون نداده .
فرزین کنار رفت و بهروز بالاخره منو دید.
تعجب رو از نگاهش خوندم.
هر سه بهم خیره شده بودیم و هیچکس حرفی نمیزد.
من به بهروز, بهروز به من , و فرزین به هر دو ما.
زیر نگاهای غریبه و ناآشنا بهرزو توان هیچ حرکتی رو نداشتم و هر حرفی که حفظ کرده بودم تا بگم از سرم پرید...حتی دیگه نیمدونستم باید چی کار بکنم؟
بشینم یا هیمنطوری بایستم؟
بالاخره فرزین به دادم رسید و همونطوری که می نشست به منم اشاره کرد و گفت: ببخشید شیرین خانم ..این آقا همراه ما اندازه یک عروس قر و فر داره تا حاضر بشه...
تازه یاد فرزین افتادم, روی صندلیم نشستم و سعی کردم لبخند بزنم.
-بشین بهروز جان..مگه میخوای ایستاده غذا بخوری؟ راستی شما که چیزی سفارش ندادی ها؟
-ن..نه راستش.
فرزین: اشکال نداره خوب کاری کردی..من عادت به هر چیزی ندارم ..تا من میرم دستهامو میشورم شما دوتا در مورود غذا تصمیم بگیرین .
بعد چشمک شیطنت آمیزی بهم زد و بلند شد و رفت.
بهروز که تا اون لحظه نگاهش دور سالن میچرخید یکهو زل زد تو چشمامو بهم خیره شد.
هول شدم..سرمو پائین انداختم وبه کیفم چنگ زدم.
-برنامه چیه؟
باشنیدن صداش مثل سیخ نشستم و سرمو بالا بردم اما اون چه راحت روی صندلیش لم داده بود و دست به سینه مثل یه بازجوی حرفه ای بهم خیره شده بود.
سعی کردم لحنم عادی باشه ..میخواستم مثل همیشه به خودم مسلط باشم اما میدونستم که نمیشه...بعد از اتفاق دوشب پیش من دیگه شیرین قبل نبودم... حداقل دیگه حرمتی نمونده بود که نشکسته باشه تا من خودمو پشتش پنهان کنم!
آهسته گفتم: برنامه در کار نیست!
-پس تو اینجا چی کار میکنی؟
-فرزین...
پرید وسط حرفم و گفت: آها...پس قضیه از اینجا آب میخوره .. این فرزین هم معلوم نیست سرش به کدوم آخور بنده؟ خودش میدونه کدوم طرفیه؟
-من...
باز هم پرید تو حرفمو تلخ گفت: توچی؟ ها؟ باز میخوای چی رو داغون کنی؟ فکر نمیکنم دیگه چیزی برام مونده باشه.
اون همه خشم رو نمیتوسنتم تحمل کنم..چه بلایی سر ما اومده بود..یا چه بلایی سر اون اومده بود؟
چشمامو بستم و تصویر آشنا چشمان براق و عاشقش رو جلوی چشمای بسته ام مجسم کردم .
قلبم گرم شد ..چشمامو باز کردم و لبخندی زدم و آروم گفتم: چه شب قشنیگه.
-ولی چیزی رو تغییر نیمده!
لبمو گزیدم ..داشت همه چی بهم میریخت...
خودمو جمعو جور کردم و با لبخندی نصفه ونیمه گفتم:
-یکبار فرزاد ازم پرسید به نظرم میشه چیزهایی رو که نمیشه تغییر داد رو قبول کرد.. و من براش جوابی نداشتم.
بهروز سرسری نگاهی بهم کرد و گفت: بهر حال آدمها تغییر میکنن! هیچ چیز تو دنیا ثابت نمیمونه.
با احتیاط چیزی که تو مغزم فریاد میزد رو به زبون آوردم: دوست داشتن چطوز؟
نگاه بهروز روم ثابت شد ...اینبار دیگه فرار نکرد ..ایستاد و اسیرم کرد.
دوتایی بهم خیره موندیم.
چند لظحه بعد, بهروز آروم روش رو به سمت شیشه خیس رستوران برگردوند و خیلی آهسته زمزمه کرد: یک زمانی برام مقدس بود!
لحن آرومش بهم جرات داد. صداش زدم: بهروز؟
روش رو با تانی به طرفم برگردوند دیگه نگاهش انطور تلخ و سرد نبود, عوض شده بود ولی تا گرمایی که من از اون سراغ داشتم فاصله داشت.
نفسم رو بیرون دادم و بالحنی التماس وا رگفتم: ش..شاید ...شاید بشه که دوباره....
میون حرفم پرید و تند و عصبی جبهه گرفت : اشتباه نکن ...شروعی در کار نیست.
چونه ام لرزید ...خوب میدوسنتم که تا چند لحظه دیگه بهروز نهایت ضعفم رو می بینه.
انگار تمام سعی اش رو داشت میکرد تا اشکم دربیاد.
نشسته بود روبه روم و زل زده بود تو چشمام.
چشمایی که داشت میسوخت و منتظر بود تا اشکهایی که توش حلقه زده رو با اجازه من بیرون کنه!
پشت سرهم چندبار پلک زدم و اشکها رو عقب زدم ..نه الان وقت شکستن نبود!
-نمیخوای به آخرش فکر کنی..اینطوری میشه که به..
باز هم پرید وسط حرفم : هیچ وقت دلم نخواسته به آخر چیزی فکر کنم...پایان چه ارزشی داره وقتی که..
اینبار من پریدم وسط حرفش و عصبی و پر درد گفتم: به چه قیمتی؟
روش رو برگردوند و شانه ای بالا انداخت که یعنی برام مهم نیست!
منتظر شدم تا شاید حرفی بزنه و کمکم کنه تا این رشته رو گره بزنم ...اما ساکت بود و هر لحظه بیشتر با اون سکوتش غرورم رو خورد میکرد.
فکر کنم داشت به آرزوش میرسید!
دیگه چیزی از غرورم نمونده بود!
دلم میخواست از غصه بترکه...این وسط فقط من مقصر نبودم.. اون هم به اندازه من تقصیر داشت ...اما بار اصلی این گناه روی دوش من بود و همه انگشتهای اتهام به سمت من اشاره شده بود!
دیگه نمیتونستم لال بشینم و اجازه بدم بیشتر از این به آرزوش برسه.
برای همین همه نیروم رو جمع کردمو گزنده نگاهش کردم و گفتم: از شما مردها و اون غرور احمقانه تون متنفرم...غرورتون براتون بالاتر ار احساس و عقلتونه!
نگاهش رو به چشمام دوختو اخم کرد .
صدام میلرزید اما اهمیتی نداشت .. بهروز نابودم کرده بود..دیگه نیمخواستم بیشتر از این از دست برم.
اون حق نداشت.
اگه اون زجر کشیده بود , منم کشیده بودم.. حتی شاید بیشتر از اون .. منم تاوان داده بودم.. 4 سال تنهایی و درد .. درد توهم خیانت!
و حالا ..
یاد دوشب پیش افتادم و قلبم به درد اومد.
یاد زخم حقارتی که بهروز به روحم نشونده بود و رفتاری که باهام کرده بود.
اون و عشقش چیزی ازم باقی نگذاشته بودند.
چونه ام دوباره لرزید و چشمام سوخت .. ولی دیگه نمیشد جلوی خودمو بگیرم , اولین قطره سر خورد روی گونه ام.
نگاهش روی چشمای خیسم دوخته شد و خیلی آهسته زمزمه کرد: یه زمانی این اشکها...یک زمانی دلم میخواست مرهم دل پر دردت باشم.... یک زمانی دلم ... اما... حالا... دیگه برای همه چیز دیر شده... خیلی دیر!
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: الان وقت اینکه هر دومون بزرگ بشیم و سرنوشت رو قبول کنیم.
ساکت شد و با چهره درهم و بهم ریخته اش نگاهم کرد...دیگه طاقت نیاوردم ..
اون تیر خلاص زده بود تو همه باورها و عواطفم!
چشمامو بستم و در تاریکی آخرین ریشه رو قطع کردم...خودم رو کشتم ... روحم رو .. عشقم رو ... احساسم رو کشتم!
چشمامو باز کردم ...میدونتسم با زدن این آخرین رگ.. این آخرین ریشه دوام نمیارم اما چاره ای نبود... دیگه چیزی باقی نمونده بود ...بهروز راست میگفت: دیر شده بود!..خیلی دیر!!
پوزخندی زدم و گفتم: خیلی خوبه؟
اخمی کرد و کنجکاو گفت: ببخشید؟
همونطور که کیفم رو برمیداشت بلندشدم و سعی کردم صاف بایستم , برا ی آخرین بار نگاهش کردم , تموم عشقمو خفه کردم و تصویر چشماش رو تو قلبم حک کردم .
خیلی سرد جواب دادم: دارم سعی میکنم بزرگ بشم .
قلبم تیر کشید .. روم رو برگردوندم و با عجله از رستوران زدم بیرون !
رفتم و گذاشتم بغضی که داشت خفه ام میکرد بشکنه...
زار میزدم..
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#78
Posted: 11 Feb 2014 21:59
به حال خودم.. به بدبختی و بی کسی ام!
به حقبقت عریان و زشت رو به روم!
به بهایی که باید برای بزرگ شدنم میپرداختم!
بعضی وقتها .. بعضی آدمها یک اتفاقی براشون می افته که در عین شیرین بودن عین زهر تلخِ.
این اتفاق برای هر کسی نمی افته ..
فقط و فقط برای بعضی از آدمها...
مثل یک جور دلهره..
مثل یک ملسی..
یا یک سیلی دردناک که نمیفهمی کی شروع شد و کی تموم.
تو آغاز و پایانش گم میشی و محو دردش!
مثل وقتی تو بهار بارون میاد..
آنقدر سریع و ناغافل یهو آسمون آفتابی , ابری میشه و میباره و بند میاد که تو فرصت خیس شدنو هم پیدا نمیکنی.
این اتفاق قشنگ برای هر کسی تو زندگیش نمی افته .
اگه هم بیفته تکرار نمیشه .
فقط و فقط یکبار ...
یکبار میتونی به یه آدم دل ببندی و تمام رو ح و دل و وجودتو رو برای اون کنار بذاری! این اتفاق عجیب با همه تلخی ها و دردهایی که داره برای اون آدمی که مبتلایش شده آنقدر شیرن که حاضره همه این دردها و رنج هات رو تحمل کنه اما از دستش نده!
مثل درد مادر شدن میمونه!
یک زن با تمام وجودش اون درد رو تحمل مکینه تا بچه اش به دنیا پا بذاره.
بچه ای که جزئی از وجودشه.
بعضی وقتها ... اتفاق هایی تو یک لحظ می افته که دلت میخواد اون ل حظه تا آخر عمرت طول بکشه یا اصلا همون جا زندگی از حرکت بایسته .
چون جلتر از اون لحظه معلوم نیست چی درانتظارته!
چون شاید جلوتر از اون لحظه اثری از این اتفاق, این ملسی , این حس غریب نباشه.
نمیدونم تویی که داری صدامو مینشوی تو چه حالی هستی؟
اصلا معنی حرفامو میفهمی یا نه؟
اگه مثل منی و حالم رو میفهمی لابد بالای سر اون لحظه ایستادی وبهش خیره موندی ...نه؟!
ولی اینم بدون که دنیا داره میره... با سرعت غریبی هم داره میره اما ما عاشقها همین جا نشستیم و به عشقمون خیره شدیم !
به اون نگاهی که برای اولین بار ما رو محو خودش کرد.
و ....
امیدوارم مثل من نباشی که نمیدونم اون عشق الان کجاست!
اما اگه هستی, آرزو میکنم اون لحظه برات تا آخر عمرت امتداد پیدا کنه ...حالا تو هر جا که میخوایی باشی باش...
آهنگی که پخش شد افکارم رو بهم ریخت!
محو صحبتهای زن گوینده رادیو بودم و غرق تصورات و خیالات خودم.
ساعت یک بود و تا یک ساعت دیگه برای هیمشه می رفتم!
میرفتم؟!!!
انگار تازه داشتم میفهمیدم معنای رفتن رو!
رومو برگردوندم و به فرزین نگاه کردم ..
نیمه شب بود و اون داشت منو میبرد فرودگاه.
مثل من ساکت بود و غرق فکر.
یعنی داشت به ما فکر میکرد؟
به من یا شیرین؟شاید هم فرزاد؟!
یا شاید هیچکدوم...!
شاید به خودش و نگین!
همون دختری که یک روزی باعث آشنایی ما دوتا باهم شد و ا ز ما دو نفر دو تا همدرد و همدل ساخت .
نفسم رو محکم بیرون دادم و از پنجره به ظلمت شب خیره شدم.
به تاریکی جاده و روشنی مهتاب آُسمون.
گم شده بودم ونمیدونستم راه کدوم طرفه؟!!
***.
خسروی از پشت شیشه بهم علامت داد.
کیوان مثل همیشه شاداب و با انرژی اشاره کرد که آماده است , منم با علامت سر نشون دادم که میتوینم شروع کنیم.
موسیقی آغاز برنامه رفت. و کیوان متن آغازین رو خوند و با شنونده ها سلام و احوال پرسی کرد.
بعدش نوبت من بود ...
هر چی تو دلم بود رو همونجا چال کردم و با خنده گفتم: ســـــــلام!
++++.
-پول خونه ات رو داد ؟
از افکارم بیرون اومدم , نگاهمو از شب تیره به صورت فرزین دوختم و گفتم: آره .
-ویلا چی؟ فروختیش؟
-نه اون مال کس دیگه ای ..کسی که هیچوقت سهمی از اون پول ها نبرد!
فرزین کنجکاوی نکرد و در عوض شبکه رادیو رو تغییر داد.
داشت موسیقی ملایمی رو پخش میکرد .
-پروازت ساعت 1: 45 بود دیگه؟
-آره...میرسیم ..نگران نباش.
فرزین: نگران اون نیستم!
چیزی نگفتم ..نیمخواستم این دقایق آخر اتفاقی بیفته و یا حرفی زده بشه.
باید همه چیز همینطور آروم و مرگ بار جلو میرفت.
در سکوت...
میخواستم خود زنی کنم!
اونم با آرامش!!!
صدای فرزین دوباره تو ماشین پیچید: نگران اون نیستم ...نگران فردام ..و فرداهاش...و روزهای بعدی که دوتائیتون پشیمون میشین!
رومو برگردوندم تا بفهمه بحثی که راه انداخته باب طبعم نیست!
فرزین: به نظرت با سکوت و روبرگردوندن همه چی حل میشه؟
-باید بشه.
فرزین: نمیخوام آزارت بدم بهروز اما یکم فکر کن ...نه به این دو هفته و اتفاق ایی که افتاده... برگرد به اون روزهایی که به اینجا نرسیده بودی.. یاد اون بهروزی بیفت که غرورش رو فراموش کرده بودو هر چی که بود فقط عشق بود!
پوزخندی زدم و زیر لب گفتم: عشق!!
فرزین: غرورت رو بذار کنار مرد!.. بخاطرش آینده ات رو فدا نکن!. ما مردها یاد گرفیتم بخاطر غرورمون خیلی چیزها رو از دست بدیم اما تو شیرین رو...
عصبی پریدم وسط حرفش و داد زدم: اسمش رو نیار.. اسم اون رو جلوی من نیار.
فرزین نفسش رو با حرص بیرون داد و سکوت کرد.
دوباره سکوت اما در ظاهر!!
اما درون من پر از فریاد بود!
فریاد بلند و وحشتناکی که میخواست نابودم کنه.
صدایی که در سر م میپیچید و هر لحظه بلند تر از قبل اون اسم رو برام تکرار میکرد.
شیرین...شیرین....
***.
کیوان از نویسنده یا که باهاش تماس گرفته بود تا تو برنامه برامون حرف بزنه خواست برای پایان حرفاش یک چیزی بگه اونم خندید و گفت: عاشق هر کسی که شدی دیگه نمیتونی فراموشش کنی ...واسه همینه که به نظر من عشق یعنی کوه هیولا...تا وقتی که کسی رو دوست نداشته باشی راحتی اما همینکه عاشقش شدی اون کوه میاد سراغت... واسه همینه که به نظر من هر زن یعنی یک کوه غصه! من که از عاشق شدن مثل هیولا میترسم* .
کیوان هم خندید و گفت : بعضی ها میتونن جلوی هیولا یرو بگیرن و لی من که فکر نمیکنم بتونم .
نگاهش رو به من دوخت و روبه من نزدیک میکرفون مقابلش گفت: نظر شما چیه خانوم رهنما؟
نگاهش کردم و به جمله نویسنده فکر کردم.. راست میگفت.. من الان حس میکردم یک کوه رو شونه هامه ... و قلبم داره زیر اینهمه درد له میشه.. داشتم میمردم ...در حالی که هنو ز نفس میکشیدم.
کیوان که بیخیال جواب دادنم شده بود گفت: بهرحال زندگی با آدمها کارهای زیادی میکنه.. کارهایی که عاشق شدن شاید کوچیکترینشون باشه! .. و بزرگترینشون هم شاید آروزهای بی حد و حصر آدمها باشه که تو دل همین زندگی به وجود می اد و به حقیقت میرسند و در نهایت محو میشن.
همون موقع یکی از شنونده ها تماس گرفت و بدون اینکه خودش رو معرفی کنه شروع به صحبت کرد .
من و کیوان در سکوت به حرفاش گوش میدادیم.
شنونده یک مرد جوون بود ... اول با کیوان سلام و احوال پرسی گرمی کرد و از منم تشکر کرد و گفت: یک ساعت پیش که برنامه تون شروع شد هی میخواستم زنگ بزنم اما نمیتونستم یعنی دلم راضی نیمشد تا آخر که این حرف رو زدینو
کیوان جوابش رو با طنز داد: چه اشکالی داره..ما هنو زنیم ساعت دیگه رو آنتنیم..تا خود یک و 45 هرکی مردده ..هر کی حرف داره..مشکلی داره ما هستیم ...فقط نیم ساعتها... بدو بدو که حراجش کردیم!
منم پشت سرش گفتم: حالا مشکل شما چی؟ آروزتون چیه؟
پسره نفسش رو تو تلفن فوت کرد و آهسته گفت: درد من هیولای زندگیمه.
کیوان:آها پس یک همدرد پیدا کردیم...حالا هیولات چقدریه؟ خیلی بزرگه؟
خندید : اندازه اش رو نمیدونم ولی فکرکنم داره تمام زندگیم رو پر میکنه!
-اوه..اوه پس مورد اورژآنسیه..خوب بگو ببینم چی کار میشه برات کرد؟
شنونده: من برای این تماس نگرفتم ...من فقط میخوام با یکی حرف بزنم , میخوام بدونم چرا دنیا یک همچین قانونی داره...
کیوان جدی شد و پرسید: چه قانونی؟
-اینکه اون چیزهایی که خیلی ارزشمند و زیبان..اون چیزهایی که برات مهمترینها هستن...اونهایی که همه یک جورایی به دنبالشونن و تو این شانس رو پیدا میکنی که صاحبش بشی و انقدری که باید بمونه, نمیمونه! یعنی خیلی زودتر از اونیکه حتی تصورش روهم بکنی از دستش میدی! چرا واقعا؟
کیوان: مثل؟
-خیلی چیزها ...مثل همه چیزهای مهم و زیبایی که دور و برمونه.. .مثل زلزله ای که اومد تو بم و ارگ به اون باشکوهی رو تو چند دقیقه با خاک یکسان کرد... مثل خیلی چیزها الان حضور ذهن ندارم!
کیوان: آهان.. احیانا شما معمارنیستی؟ خب پسر خوب اینجا که بخش شکایت از مقاوم سازی نیست!
پسره خندید و گفت: فقط منظورم به این چیزها نیست ..خیلی چیزهای دیگه هم هست که بعد و جنبه مادی نداره اما قشنگن و با یک زلزله ساده نابود میشن!
کیوان با لحن خاصی گفت: مثل عشق؟
اونم تکرار کرد: مثل عشـــق!!
کیوان: این بزرگترین مثالشه ...قبول دارم حرفتو...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#79
Posted: 11 Feb 2014 22:00
برنامه ای که فرزین داشت گوش میداد جالب بود , یک پسر جوون زنگ زده بود و مجری برنامه داشت سر مسئله قانونی که اسمش رو گذاشته بود قانون زندگی باهاش حرف میزد...حرفاشون جالب و شنیدنی بود.
حال پسره رو خیلی خوب میفهمیدم ...حتی شاید بهتر از خودش...سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به آسمون خیره شدم.
داشتم به حرفها ی پسر جوون فکر میکردم ..راست میگفت.. انگاری واقعا این یک قانون بود... مثل قانون جاذبه ... یک قانون نانوشته که تو دنیا و زندگی آدمها نمود خاصی داره ... و از همه بیشتر تو عشق!!
کنترل ذهنم دست خودم نبود ..مدام پرش داشت .. از یک خاطره به خاطره دیگه ای می پرید .
از یک صحنه به صحنه دیگه!
اما تو تموم صحنه ها یک چیزی ثابت بود و تغییر نمیکرد .
و اونم حضور شیرین بود!
نمیدونم چه حالی داشتم ...ولی تردید داشت دیوانه ام میکرد..نمیدوسنتم بالاخره میخوام چی کار کنم.
(به چه قیمتی؟ به چه قیمتی؟؟؟)
صداش تو گوشم مدام تکرار میشد: به چه قیمیتی؟؟؟!!!
تو وجودم داد زدم: نابودم کردی.. تو اون عشق احمقانه ات..
و فوری به خودم جواب دادم: یعنی واقعا من نابود شدم؟؟ پس اون چی؟؟!! اصلا این وسط کی برنده بود وکی بازنده بود؟
صدای فرزین رو شنیدم که دوباره داشت حرف میزد : مطمئنم این پسره هم پشیمون شده .. اونم گیر همون فرداهایی که بهت میگما!
****.
تلفن کیوان تموم شده بود و داشتیم به یک آهنگ قدیمی و خیلی زیبا گوش میدادیم.. کیوان چایی که تازه برامون آورده بودند رو خیلی سریع خورد و قندون رو سمت من هل داد و گفت: خانوم رهنما نیسیتا...
لبخندی زدم و گفتم: هستم!
یک دونه قند برداشتم وبه کیوان که داشت به روم میخندید چشم دوختم.
کیوانو سحر ماه پیش نامزد کرده بودند..تو دلم گفتم چقدر بهم میان ..یاد خودم و بهروز افتادم و صحنه مهمونی آخر بهروز اومد جلو چشمام ... وقتی اون شب بعد از اعترافی که بهم کردیم با هم از پله اومدیم پائین ..شانه به شانه هم!
همراه هم!
لحظه ای که فکر میکردم تا ابد همراه هم هستیم !
یادمه که چطور نگاههای مهمانها رو مون قفل شده بود .
اون لحظه تو دلم از خودم پرسیده بودم: یعنی ما به هم میاییم؟؟
هیچ وقت نگاهای غریب و پر از رنجش مهرداد و آتوسا رو فراموش نکردم...نگاهایی که هم من رو میترسوند و میخندوند...حالا اونا کجا بودند تا به من و روزگارم بخندن .. کجا بودند تا افکار و رویاهای من رو به بازی بگیرن؟
بخار داغ چای روی گونه ام رو گرم کرد ه بود که خسروی علامت داد من شروع کنم.
سرم رو به میکرفون نزدیک کردم تا متنم رو بخونم که یاد حرف چند دقیقه پیش اون پسر جوون شنونده افتادم که آخر تماسش گفته بود: آرزو میکنم اونم پشیمون بشه... دیگه بیشتر از این طاقت دوریش رو ندارم.
قلبم مچاله شده بود.. به خودم گفتم یعنی ممکنه الان بهروز پشیمون شده باشه؟ به ساعت روی دیوار نگاه کردم .. دیگه فرصتی نبود, با هر ثانیه ای که میگذشت حس میکردم روحم بیشتر از قالب تنم خارج میشه.
(هی به خودت بیا ...همه چی تموم شد...حرفاش رو یادت رفته؟ نگاهش رو چی؟ یا نکنه حرفهای خودت رو فراموش کردی؟؟)
اما دوباهر چیزی تو قلبم تکون خورد و نالید: نمیتونم..نیمخوام از دست بدمش!
-خانوم رهنما؟
به خودم اومدم...صورتم رو دوباره نزدیک بردم و با صدای مرتعشی شروع کردم به حرف زدن.
بدون اینکه به متن مقابلم نگاه کنم, حرفها و جملاتی که جلوی چشمام قطار میشدن رو می خوندم...حرفهایی که سر منشاشون دل بی قرارم بودند.
-امشب خیلی ها آرزو کردن...آرزوهایی که داشتند...اصلا این برنامه مال همین آرزوها بود.. از اولش قرار بود ما اینجا بشینیم و شماها زنگ بزنین و از آرزوهاتون بگین تا شاید بشه مصداق واقعی بنی آدم اعضای یکدیگرند بشیم برای هم و بهمدیگه کمک کینم.
خب حالا شماها زنگ زدین و از آرزوهاتون گفتین...یکی گفته میخواد کنکور قبول بشه.. اون یکی گفته دنبال یک زن خوبه.. یکی میخواست بره خارج...اون یکی بچه میخواست و حسرت مادر شدن داشت, یکی عمل داشت.. مریض داشت... قرض داشت... خونه نداشت.. کس و کار نداشت..اعتیاد ...و ...
خلاصه هر کی تواین دنیا یک دردی داره و یک آرزویی...همه هم فقط برای رسیدن به آرزوهاشون یک راه رو مینشاسند..و یکی رو..یکی که همیشه صدامون رو شنیده و هوامون رو داشته...یکی که هر وقت صداش زدیم جوابمون رو داده...
میدونی...آرزوهای بشر تمومی نداره..هر روز یک شکلی میشه.. و هر لحظه به یک رنگی درمیاد .. اما آرزوی من 4 سال که یک رنگی شده.. یک شکلی! تبدیل شده به یک اسم ...به یک شخص!
صدام میلرزید اما میخواستم ادامه بدم , نمیدونم چرا اما خیال میکردم الان بهروز داره حرفامو میشنوه ...برای همین داشتم همه سعیم رو میکردم که یکبار دیگه شانسم رو امتحان کنم.
-نمیدونم کجایی؟ صدامو میشنوی یا نه؟ نیمدونم چی توسرته؟ تو هم پشیمونی یا نه؟ نمی خوام هم بدونم ...فقط میخوام بدونی که فقط من مقصر نبودم...این دوری..این اتفاق فقط از طرف من نبود..شاید شروعش یا برداشت اول رو من کردم اما تو هم بی گناه نبودی..کاش هردومون به یان مسئله فکر میکردیم...اما الان اصلا بحث من گناه من یا گناه تو نیست ...نمیخوام بگم میشه از نو شروع کرد یا نه.. چون نمیدونم میشه یا نه.. .اما میخوام مثل خودت که اونروز زنگ زدی بگم: نگو دیر شده...نگو راهی نیست...نگو ...چون هیچ وقت برای شروع دیر نیست. چون میشه بخشید... میشه فراموش کردو بی عذاب ادامه داد..میشه آرزو کرد .. آرزو کرد که این عذاب تموم بشه.. فراموش بشه.. همونطوری که یکروزی تو آرزوی کردی و اون آرزوت شد طلسم زندگی من و عذاب روزها و کابوس شبهام...حالا منم میخوام آرزو کنم اما نه اون جورکه تو کردی...
من آرزو میکنم که حداقل تو آزاد شده باشی!
+++.
فرزین چمدونم رو از صندوق عقب بیرون آورد و بهم نگاه کوتاهی انداخت, حسابی بهم ریخته بود ..دلیلش رو خوب میدونستم , خودمم دست کمی از اون نداشتم ..حرفهایی که چند دقیقه قبل تو ماشینش شنیده بودم خارج از ظرفیت و توانم بود.
انگار تمام رگهای مغزم در حال پاره شدن بود.
چی کار باید میکردم؟
فرزین بی حرکت ایستاده بود و نگاهم میکرد..
به خودم نهیبی زدم.. باید تمومش میکردم . .دست بردم و چمدون رو ازش گرفتم و آروم گفتم: به خاطر همه چی ازت ممنونم..
چشماش برق زد..نمیدونم شاید اونم مثل من دلش میخواست گریه کنه.
آروم زمزمه کرد: نکن بهروز..به حرفهاش فکرکن.
خندیدم و محکم بغلش کردم و گفتم: دیگه خدافظی!
اونم بغلم کرد و زیر گوشم گفت: دوستت داره...باورش کن.
از آغوشش امدم بیرون , قلبم بدجوری سنگین شده بود و دیگه طاقت شنیدن نداشتم..
چمدونمو برداشتم و خواستم برم که فرزین بلند گفت: تا فرصت باشه من اینجام...میخوام اینو بدونی .
سرمو تکون دادم و گفتم: دیگه فرصتی نیست.
دوتایی بهم خیره شدیم ..
حرفهای نگاهش رو تو دلم میشنیدم ..میدونستم که داره راست میگه..میدوسنتم که حق داره... اما نمیفهمیدم چرا پاهام دست خودم نیست و چرا وجودم تحت اختیار خودم نیست ..چرا هیچکسی صدای قلب و دل منو نمیشنید ؟
حتی خودم؟
دوستش داشتم!!!
****.
ساعت از دو گذشتته بود..اون رفته بود..
دیگه همه چی واقعا تموم شده بود..انگار اصلا از اول نبوده.
ا ز ساختمون اومدم بیرون.. برنامه آرزوهای من هم تموم شده بود.
سوار ماشینم شدم و استارت زدم.
ماشین روشن نشد دوباره استارت زدم و این بار روشن شد .
با حسرت گفتم : کاش میشد همه چیز به راحتی یک بار استارت زدن بود.
به همین راحتی بعد از هر خاموشی دوباره شروعی بود.. از نو.. از اول..
ماشین رو روشن کردم و زدم به دل تاریک خیابونهای خلوت نیمه شب
تو تاریکی جلو میرفتم و بیشتر اسیرش میشدم ..دیگه همه زندگیم تو تاریکی فرو رفته بود.
اشکهام بدون اینکه بخوام میرخت روی صورتم و صورت خسته ام رو نوازش میکردم.
دلم گرفته بود....از دنیا ..از روزگار...از خودم..از بهروز..بهروز..بهروز...اسمش چقدر به دلم آرامش میداد..
چقدر دوستش داشتم؟
تمیدونستم!
یا د ولین ملاقاتم افتادم.. اولین دیدار.. اولینن نگاه.. اولینی که هیچ وقت فراموش نمیشد.
(این چه وقت اومدنه خانوم... من امشب کلی مهمون دارم)
(اینا رو اتو کن مفهومه !!!)
(اگه الان بری منم مجبور میشم خاله ات رو اخراج کنم)
برای هزارمین بار زیر لب گفتم : کاش اونروز که خاله زنگ زد پامو از خونه بیرون نمیذاشتم..
کاش..
کاش..
کاش..
**
نمیدونم کجام...اما دیگه از شهر خبری نیست...نه از خونها و چراغها وخیابونها.
تو فرعی بالا شهر ماشین رو نگه داشتم و پیاده شدم..جاده خاکی بود مثل من که زده بودم تو خاکی زندگی.
چند قدم از ماشینم فاصله گرفتم و از اون بالا به شب خاموش زیر پام خیره شدم.. به شبی که معلوم نبود تو این سکوتش چه اتفاقهایی در حال رخ دادنه؟
به تما م آدمهای که ممکنه الان تو هر کدوم از این خونه ها قصه خودشون رو داشته باشند.
دوباره گریه همدمم میشد. دوباره حسرت و من خوب میدونستم که از همین الان تا آخرین لحظه عمرم فقط همین دوتا رو همراه دارم.
همراهایی که مامور عذابم بودند ودرانجام ماموریتشون کوتاهی هم نمیکردند.
چشمامو بستم و گذاشتم این دوتا مامور به وظیغه شون عمل کنند.
چهره خندونش رو پشت پلکهای بسته دیدم.
( خانومش ما مهره مار دارین؟ همه رو تو اولین برخورد شیفته خودتون میکنینی.
(من شرطی ندارم...کی برا ی دوستش شرط و شروط میگذاره؟)
( چرا؟ این جور چیزها که وقت و زمان نمیشناسن..تو یک آن..یک لحظه.. نا غافل گلوت رو میچسبه و قلبت رو میلرزونه)
(با من ازدواج میکنی؟...)
تمام تنم میلرزید..نه از سرما..که از درد!
از دردی که تو قلبم بود ونمیتوسنتم بیرون بریزمش...
صورتم خیس بود وهنوز چشمام اشک داشت تا بریزیه .. اما گریه کمم بود.
نیاز به کمک داشتم.. کمکی که آرومم کنه ..کمکی که خاطراتمو پاک کنه..کار ی کنه که بهروز رو فراموش کنم.. گذشته ام رو ..عشقمو...
نسیم ملایمی وزید...صورتم رو خنک کرد اما دلمو نه!
انگار شعله اش رو مشتعل کرده باشه بیشتر گر گرفتم..بهروز رفته بود.. همه یچچی تموم شده بود.
سرم رو بالا بردم و چشمام رو اروم اروم با ز کردم..آسمون تاریک و صاف تو چشما م جا گرفت.. آسمون پر ستاره.
نفس عمیقی کشیدم اما انگار سینه ام جا نداشت ..با درد نالیدم: خدایا کمکم کن.
همون موقع صدای زنگ موبایلم سکوت رو شکست...اعصابم بهم ریخت.. بدون اینگه نگاهش کنم , قطع کردم ..چند قدم راه رفتم که دوباره زنگ زد.
به شماره نگاه کردم, فرزین بود, قلبم ریخت ..
یعنی میخواست چی بگه؟
اگه به گفتن اینکه بهروز رفته که خودم میدوسنتم...دیگه اون چرا میخواست آزارم بده..
و اگه حرف دیگه ای که....
یک آن قلبم به تپش افتاد ...انگار تا اون لحظه فراموش کرده بود بتپه ..جرات جواب دادن نداشتم و همنطور به شماره خیره بودم, تماس قطع شد و همه جا رو سکوت فرا گرفت..
دستهام میلرزید و همونطوری به صفحه خاموش گوش ام خیره شده بودم.
نمیدونم چقدر گذشت شاید یک عمر...شاید هم بیشتر...
اما دوباره صفحه روشن شد و صدای زنگ ملایم گوشیم فضا رو پر کرد ..آروم گوشی رو کنار گشوم گذاشتم و ارتباط رو برقرار کردم..
هیچ صدایی نبومد..سکوت..سکوت محض!
نفس هام تند و مقطع شده بودند...خودم صدای قلبم رو میشنیدم که چطور خودش رو به این ور و اونر میکوبه.
صدای نفس های نامنظمی هم از پشت تلفنن شنیده میشد.
به زحمت با صدای دو رگه از اشک و سکوت گفتم: ا..الو؟
اماباز هم سکوت بود..نمیدونم چرا انقدر هیجان داشتم...قلبم دیگه داشت از جا کنده میشد ...بالاخره صداش رو شنیدم.
تمام تنم شروع به لرز کرد..انگار دوباره روحم داشت به تن مرده ام برمیگشت..دوباره داشت زندگی رو بهم میبخشید.
صداش , هزاران بار برام تکرار شد و تو آخرین لایه های وجودم رسوب کرد.
چشمامو بستم و تو تاریکی شب گم شدم .. تو نهایت سیاهی که با مهتاب روشن شده بود
نفسی که توسینه حبس کرده بود و رها کردم و گذاشتم زندگی تو وجودم ریشه کنه.
بهروز با صدای بم و مردونه اش گفته بود: فکر میکنم که.. یعنی ش... شاید بشه دوباره از نو شروع کرد..شیرین..ولی...نه الان! ..شاید یک وقت دیگه...!!!
سخن پایانی::
«شاید وقتی دیگر»
از این دست شاید وقتی دیگرها خیلی تو زندگی های ما پیدا میشه...اگه این رمان رو نوشتم فقط بخاطر این بود که به هم نسلی های خودم بگم زود قضاوت نکینن...
کاری که من خودم یکبار کردم و تاوانش رو دادم.
میدونین...همیشه همه قصه ها پایان خوب و خوشی ندارن..ولی جالب اینکه همیشه تو قصه ها به این جمله که قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید!
تا حالا فکر کردین چرا ؟
چرا کلاغه هیچ وقت به خونه اش نمیرسه؟
شاید کلاغه گم میشه تا ما یادمون بمونه که تو قصه زندگی همیشه همه چی خوب تموم نمیشه!
پس حواسمون رو جمع کینم...
همیشه قرار نیست بخشیده بشیم!
و پایان خوشی درانتظارمون باشه.
امیدوارم دغدغه ای که تو نوشتن این رمان داشتم رو تونسته باشم به خوبی بیان کنم.
همونطور که در تب تلخ و رویای شنی و اگر فردا نمی آمد خیلی حرف داشتم وهنوز هم دارم.
ما نسل آسیب پذبر و احساساتی هستیم .. پس چه بهتر که این احساسات رو با چاشنی عقل و منطق مزه دار کنیم .
پــــــــــــــایــــــــــــــــان
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم