☽✰ رویـــای تبت ✰☾ نویسنده : خانم فریبا وفی تعداد قسمت ها : چهل و پنج كلمات كليدى :داستان , داستان ايرانى , فريبا , روياى تبت , وفى , فريبا وفى
تحلیل رمان "رویای تبت" نوشتهی فریبا وفیرویای تبت سومین رمان فریبا وفی است که توانسته نظر منتقدان ادبی را جلب کند.در تحلیل بنده از این رمان، سعی شده نمونههایی از برجستگیهای این رمان ذکر شود.قبل از هرچیز ضروری است خلاصهای از داستان را نقل کنیم: جاوید و همسرش شیوا از آن دسته از افرادی هستند که سعی دارند همه چیز را با منطق و عقل حل کنند ولی آنها در تعامل با افراد دیگری نیز هستند که به تدریج بر زندگی آنان تاثیر میگذارند؛ صادق دوست جاوید که با آنها رابطهی دوستانهی نزدیکی دارد به تدریج بر تفکرات و احساس شیوا اثر میگذارد و خواسته یا ناخواسته باعث مشغولیت ذهنی وی میشود.درست در همین زمان صادق با خواهر شیوا ، شعله ـ که راوی داستان نیز هست ـ نیز رابطه دارد و به نوعی وی را جانشینی برای شیوا قرار داده است.در آخر شیوا و صادق نزدیکی ذهنی و فکریشان را در یک میهمانی به همه اعلام میکنند.زاویهی دید : زاویهی دید این رمان اول شخص است که البته در رمان نقش اصلی ندارد. شعله کسی است که در طی یک تک گویی روایت داستان را به عهده دارد.این تک گویی به ظاهر با خواهرش یعنی شعله صورت میگیرد. انتخاب این زاویهی دید و این نحوهی روایت برای داستان هوشمندانه است. زاویه دید این داستان باید به گونهای انتخاب میشد که از یک سو همه چیز را از ابتدا لو ندهد و از سوی دیگر بتواند میان شخصیتها و ذهنیاتشان با مخاطب ارتباط دهد و شعله واجد این ویژگیهاست. نکتهای که باید به آن دقت داشت این است که در این زاویهی دید، چیزی را که راوی از آن بی اطلاع باشد و نتواند بگوید، نویسنده هم نمیتواند.مثلا راوی فقط از روابط خودش با صادق می گوید ولی نمیداند که آیا شیوا نیز با صادق چنین رابطهای دارد یا نه.اما نویسنده نهایت تلاشش را کرده تا مخاطب را حتی از آنچه که راوی نمیداند نیز مطلع کند. مثلا در قسمتی از داستان چیزی از رابطهی شیوا و صادق روایت میشود که حتی راوی نیز از آن اطلاع نداشته و این بار از زبان فروغ، نامادری جاوید. این قسمت از حرفهای فروغ در کنار رفتارهای دیگری از آن دو برجسته میشود که خود راوی کم کم آنها را کشف میکند.شخصیت پردازی: در این رمان گاهی شخصیتها با کنشهایشان معرفی شدهاند که باعث شده باور پذیرتر و ملموستر باشند.مثلا پرحرفی جاوید به عنوان یکی از ویژگیهای شخصیتی او در چندین جا نشان داده شده است: « در مورد هر کدام از کتابها چیزی میگفت.به یکی که رسید با جزییات بیشتری حرف زد. وحشت کردم. فکر کردم نکند میخواهد تا آخرش را تعریف کند.اما گاهی نیز به شیوهی حرفی به معرفی شخصیتها میپردازد که بسیار نچسب و از ضعفهای رمان است.«بلند نشدی.از تنبلی نبود.هیچوقت تنبل نبودی.فرز و چابک و همیشه در حال آسان کردن زندگی بودی. نگاهت به همه چیز کوتاه ولی مسلط بود.مثل نگهبانی که چندان مهربان نیست ولی عمیقا متعهد است. حواست به همه چیز وهمه کس و به ویژه جاوید بود. یا«فروغ قبل از مریضی همیشه بالا بود. پایین که میامد خودت رابه کاری سرگرم میکردی.نمیخواستی به پایین آمدن عادت کند. با رفتار مودبانهات فاصله را با همه حفظ میکردی .شخصیت جاوید و همسرش را از آنچه در رمان آمده میتوان اینگونه شناخت:جاوید روابط عاطفی را تابع قرارداد میداند ، به شدت بی احساس است و عاقل است .شیوا هم دست کمی از جاوید ندارد ،شخصیتی زنانه ندارد ،دقیق و خرده سنج است .صادق صادق را باید تا حدی نقطهی مقابل جاوید دانست.او اصلا کم حرف است تا جایی که راوی به او لقب "مرد آرام" داده است . صادق مثل شیوا و جاوید از عقل لاف نمیزند و به همه چیز مطمئن نیست به خصوص بعد از آزادیاش از زندان .کشمکش: در این داستان کشمکشی درونی را در سه شخصیت اصلی داستان میبینیم:شعله، شیوا و صادق. شیوا پس از اینکه از مهرداد جدا شده و صادق را در سر راه خود میبیند تا مدتها نمیداند که آیا او میتواند جای خالی مهرداد را برایش پر کند یا خیر. بخش هفدهم کتاب پر است از مقایسههایی که راوی از صادق و مهرداد صورت میدهد.در بخش هفدهم هم میبینیم که راوی میخواهد هرچه زودتر تکلیفش را با صادق روشن کند:«با دلخوری گفتم: "این چه رابطهای است؟ اسمش چیست؟" نمیدانم. گفتم:"باید اسمی داشته باشد" زنها عاشق اسم و نامگذاریاند. لبهایم را لیسیدم." اینجوری گیج میشوم «مرد آرام گفت:"از من فرار میکنی یا از خودت؟ گفتم: "از هردو.«نمیخواستم جای خالیاش (مهرداد )را با چیزی پر کنم که با تمام وجود طلب نمیکردم»«"باز هم قهری؟" چیزی نگفتم.دستم روی دستگیرهی در بود. نباید سوار میشدم. در صدایش یک جور مهربانی خصوصی بود. از آن مهربانیها که اثرش مثل بوی گرانقیمتی تا مدتها با تو میماند.»شیوا از یک طرف درگیر زندگی خودش و قواعد زندگی مشترک است و از سوی دیگر از زندگی پر از حرف و شعارش خسته شده است.این کشمکش درونی در او به صورتهای دیگری خودش را نشان میدهد؛ شیوا به شدت عصبی و بیحوصله شده است.بچه اش را میزند و دست و دلش به کارهای خانه نمیرود ،وی اذعان دارد که در زندگیاش مشکل دارد و شاید این مشکل، مشکلی عاطفی است:« مگر ما خوب بزرگ شدهایم؟ سراپا عقده و مرض... زندگی کردن را به ما یاد ندادهاند. در مورد کائنات میتوانیم ساعتها حرف بزنیم ولی از پس سادهترین مشکلات زندگیمان برنمیآییم...» صادق از یک طرف دلبستهی شیواست و از سوی دیگر او نیز مثل شیوا نمیتواند از قیود و حدود زندگی شیوا فراتر رود، برای فرار از آن وی به شعله پناه میبرد ولی در عین حال بسیار مراقب است که کسی از ماجرای آنها با خبر نشود.پیرنگ یا ساختار علی و معلولی: از این نظر داستان بسیار سنجیده به نظر میرسد. بخشهایی که مربوط به مهرداد و شعله است در حقیقت زمینهای است که احساسات و افکار شیوا و جاوید نشان داده شود. دقت نویسنده در آوردن جزییات و استفاده از آن گاهی داستان را تحسین برانگیز میکند؛ مثلا چشمهای شیوا مات است و این را خواهرش بهتر از هرکسی میداند .داستان از شگردی بهره میگیرد که در آن داستان به تدریج پیش میرود و زوایای آن بهتدریج برای مخاطب و راوی گفته میشود تا اینکه در پایان رمان به یکباره حقیقت متجلی میشود.به این شیوهی روایت تجلی(Epiphany) گفتهاند.همچنین این رمان چندین داستان را به موازات هم روایت میکند که همگی به نحوی با هم مرتبطاند؛ داستان شعله و مهرداد، شعله و صادق، شیوا و جاوید، شیوا و صادق، فروغ و ... . ۰·● ❂ ●·۰۰·● ❂ ●·۰۰·● ❂ ●·۰ تحلیل کلی داستان داستان سرگذشت زنی را روایت میکند که به همراه شوهرش پیوسته از عقل و منطق دم میزنند و معتقدند که تمام مسایل زتدگی را میتوان با عقل و منطق حل کرد در حالیکه پس از مدتی زن میفهمد در زندگیاش خلاهایی وجود دارد که تنها با عشق حل میشود. آنها در واقع ادای انسانهای خوشبخت را درمیآورند و خودشان را گول میزنند و جالب است که این را اطرافیانشان فهمیدهاند ولی خودشان ظاهرا نمیخواهند به آن توجه کنند: «ولی امشب همهی آن حفاظها کنار رفت. راستش دلم خنک شد.هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما وفادار، درستکار، شرافتمند و هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید».زندگی آنان به جایی میرسد که دیگر شیوا متوجه میشود که جاوید کسی نیست که بتواند او را به آنچه که میخواهد برساند و این در داستان به نحوی استعاری بروز پیدا کرده است:«جاوید گفت که حاضر است تو را هرجا که دوست داری ببرد و دستهایش را در هوا از هم باز کرد تا وسعت دنیا را نشان بدهد.گفتی که جاوید نمیتواند ببرد»این داستان به خوبی سست شدن بنیانهای خانوادگی را نشان میدهد که بیشک یکی از مشکلات اساسی زندگی امروزی است، مشکلی که آنقدر فراگیر شده که اگر آمارهای رسمی و غیر رسمی را ندیده بگیریم تاثیر آن را در ادبیات نمیتوان انکار کرد. این مسئله را در بسیاری از رمانها و فیلمهای این روزها میبینیم. ادبیات آینهای است از احوالات جامعه و وقتی در دنیای ادبیات بازتاب این مسئلهی مهم دیده میشود ، باید آنرا به مثابه هشداری تلقی کرد.
╗═.♥.════╔ بخش اول ╝════.♥.═╚ شیوا! بلند شو که گند زدی. همیشه من گند می زنم،این دفعه نوبت توست.کی باور میکرد شیوای متین و معقول این کار را بکند. یک لحظه انگار همه زیر فلاش دوربین خشکمان زد.حالا می فهمم که همه یک جور تعجب نمی کنند.جاوید صورتش جمع شد انگار تنگش گرفت و چیزی نمانده بود اختیارش را از دست بدهد.مامان چشمهایش دو دو می زد و به نوبت به من و تو نگاه می کرد که مطمئن شود اشتباه ندیده است.من لباس محلی بلندی پوشیده بودم و در همان حالت ایستاده ، مانده بودم مثل عروسکهایی که توی شیشه ی استوانه ای در نمایشگاه های محلی می گذارند،با دستهای باز و نگاه مات.از دیگران چیزی یادم نمی آید . تودهٔ متحرکی بودند که از فاصلهٔ دور احساس می شدند. ولی آن سکوت غافلگیر کننده را هنوز هم احساس می کنم.مهمانها به سرعت دهانشان را بستند تا بهتر ببینند.عجبم از این است که چطور توانستی آنهمه چشم مراقب را نادیده بگیری. تو که چشمهای زندگیت بیشتر از هر کس دیگری بود و لابد به تلافی آن همه چشم بود که یکدفعه کور شدی و در صورتت یک جور شادی رها شده نشست ، یک جور نشاط آرام و بی نقص.پوست صورتت برق می زد و گوشت انگار به موسیقی دیگری غیر از آنچه همه می شنیدیم بود.این حالت را خوب می شناسم.حالتی است که زن عاشق دارد وقتی که به رختخواب مرد مورد علاقه اش می رود ، حالت کرختی نرم و هوشیار بدن . همان جا فکر کردم همهٔ زنها ذاتا این حالت را می شناسند حتی اگر آن را سالهای سال پنهان کنند و یا شانس این را نداشته باشند که اجرایش کنند، بعضی ها برای تمام عمر و تو به مدت شانزده سال.تو و جاوید مثل دو راهب که برای انجام مراسم کهنه ای آماده می شوند ، به اتاق خواب می رفتید . شاید هم برای روشن کردن شمع می رفتید که اگر یلدا و نیما نبودند باور دومی آسان تر بود.در طول روز نشانی از رد و بدل عاشقانه یا همدستی محرمانه ای که نشان دهندهٔ کاری مشترک و لذت بخش بین شما باشد ، دیده نمی شد.جاوید از آن مردهایی نبود که توی آشپزخانه گیرت بیاورد و خودش را از پشتبه تو بچسباند و تو از آن زنهایی نبودی که به بهانهٔ برداشتن چیزی خم شوی و خوشت بیاید گردی سینه هایت از آن بالا دیده شود.کاری که فروغ می کرد و اهمیت نمی داد تخت سینه اش مثل چرم کهنه ای است که بعضی کفاشی ها از دیوار آویزان می کنند.مامان می گفت : (( روزی که شیوا با جاوید رفت باورمان نشد به ماه عسل می رود . فکر کردیم لابد مثل همیشه به مسابقه ی والیبال می رود.))مهریه ات یک شاخه گل بود که تا حالا صد دفعه خشکیده بود و تو خوشت می آمد به جاوید بگویی جانم آزاد و مهرم را حلال و جاوید هم جواب می داد یکی از حیاط بچین و برو.ایت یکی از شوخی های مرسومتان بود که دوستانتان به احترام شما سالها به آن خندیده بودند.جاوید روز خواستگاریت شعر آرش کمان گیر را برایت خوانده بود. می گفتی چقدر هم طولانی بود.می گفتی از همان ابتدا تحت تاثیر چانهٔ محکمش قرار گرفته ای . به فک بر آمدهٔ جاوید نگاه می کردم و فکر می کردم توهم آدمها کارآمدتر از جراحی زیبایی است.می گفتی : ((قدرت اراده از سر و رویش می بارید .))از ایمان حرف زدی می زدی و می گفتی مرد بدون ایمان مثل ماهی بدون استخوان است. ستون فقرات ندارد و جاوید چیزی که کم نداشت استخوان بود. بلند و لاغر و استخوانی بود ولی این صادق بود کعه به استخواندار بودن شهرت داشت.جاوید همیشه می گفت : (( صادق استخواندار است.))گفتم : (( صادق که همه اش گوشت و چربی است .))و ادایش را در آوردم که مثل ژنرالچاق بی یونیفورمی وارد می شد و با تمام حجم تنش توی مبل فرو می رفت .مامان خندید.(( اینجور وقتها شما دو خواهر عین هم می شوید .))گفتم : (( چجوری می شویم ؟))جاوید سرش را از نیم دایرهٔ روزنامه بیرون آورد .(( از بیرون مثل یک قاضی ، جدی و از درون مثل یک دلقک ، لوده.))سینه اش را جلو داد و مثل وقتهایی که جمله ی قصار و به نظر خودش نغزی می گفت ، خودش خوشش آمد.گفتی : (( صادق اولها لاغر بود ، لاغرتر از جاوید ؟))جاوید گفت : (( توی کوه پر طاقت تر از همه بود.))گفتم : (( یک چیزی بگویید که آدم یاد شتر نیفتد. ))مامان سرش را تکان داد .(( خیلی نجیب است .))آه کشیدم . یاد اسب افتاده بودم .جاوید روزنامه را کنار گذاشت.(( جوانهای امروز عقلشان به چشمشان است.))زیر لب گفتم : (( ببخشید ، به کجامان باید باشد ؟))جاوید نشنیده گرفت ومن دوباره گفتم : (( چی را باید ببینیم که نمی بینیم ؟))جاوید خواست تشریح کند . برای اینکار یک ساعت وقت لازم داشت.تو در یک کلمه گفتی : (( روح را .))شنیدن این کلمه از تو مثل پیدا کردن شیشه عطر در میان صدتا شیشهٔ دارو بود. تعجب کزدم .مثل روزی که کتاب تعبیر خواب را در زیر بالش ات دیدم.گفتم : (( چشممان روشن. بالاخره روح هم به این خانه آمد.))نیما سرش را از روی قطار اسباب بازیش بلند کرد .(( راست می گویی خاله ؟))روح در خانهٔ من و مامان همیشه بود . مثل یکی از اعضای خانواده آزادنه رفت و آمد می کرد . به خوابهایمان می آمد و اصلا ترسناک نبود. مامان چندبار روح آقاجان را دیده بود و عادت داشت که مرتب به روح این و آن قسم بخورد . روح، محترم بود و شخصیت داشت.مامان به خاطر اعتقاد به روح خرافاتی بود و من خیالاتی .((روحی که من می گپیم فرق می کند.))رفتی آشپزخانه .(( چه فرقی می کند ؟))جاوید نزدیک شد .لابد می خواست تاریخ پیدایش روح را توضیح بدهد .عاشق تاریخ بود و دلش با چندتا سوال تاریخی به دست می آمد.کفگیر توی دستت را بلند کردی و با تحکم سر آشپز نوانخانه ای گفتی : (( ناهار حاضر است .))از مدتها پیش هر جور بحثی طفره می رفتی و متقاعد کردن دیگران را مثل اعتیاد زیان آوری ترک کرده بودی. با یلدا و نیما سر و کله نمی زدی . یک توضیح کوتاه ولی جدی از نظر تو کافی بود . جاوقتی دادش بلند می شد.(( آموزش در این خانه تعطیل شده است .))عشق هم برای شما آیین بود نه تجربهٔ شخصی . برای همین وقتی آن شب به خانه تان آمدم دستپاچه شدید.جاوید سرش را از اتاق بیرون آورد . همیشه می گفت : (( خانهٔ ما مثل سفارت سوئیس است.بچه ها وقت گرفتاری به اینجا پناهنده می شوند .))یه طبقه ی بالا اشاره کرد و گفت : (( یواش .))گریه می کردم . می گفتم باید کاری بکنیم و همان موقع می دانستم که هیچ کاری نمی شود کرد . مهرداد برای همیشه رفته بود . دالان تاریک بود . لِخ لِخ دمپایی ها را شنیدم که جاوید پوشیده بود و به طرفم می آمد. روی پله هایی که به خانه ی صاحبخانه می رفت نشستم و فکر کردم اینجا از سفارت اوگاندا هم بدتر است . از جایی بوی خیار گندیده می آمد.جاوید گفت : (( خواهش می کنم ، یواش تر .))توی دلم گفتم این هم سفیر بک کشور جهان چهارمی.صدای باز شدن درِ بالایی آمد. بازویم را گرفتی .از دالان گذشتیمو تو رفتیم . گفتم که باید کاری بکنیم و منتظر بودم که چیزی بگویی . ولی به جای تو جاوید وظیفه ی خودش دید که برایم سخنرانی کند. حرف را کشید به اختلاف طبقاتی و ناممکن بودن زندگی مشترک دو نفر از دو طبقه ی متفاوت . رویم را کردم به تو . تعجبم از این بود که چطور می توانستی این مرد را دوست داشته باشی ، در یک ساعت در روز که تمام ساعات روز ، وقت صبحانه ، ناهار ، شام . آن هم نه یک روز ، با دو روز ، شانزده سال تمام.مردی که وقتی حتی نگاهش نمیکردی باز حرف می زد، چه بسا اگر از حال می رفتی بار هم حرف می زد.باز هم گریه کردم .ایندفعه فقط به خاطر مهرداد نبود .به خاطر تو هم بود که جعبه ی دستمال کاغذی را به طرفم گرفته بودی و به زوردستمالی را که گیر کرده بود بیرون می کشیدی. یک لحظه احساس شکست عمیقی که ته دلم را سوراخ می کرد ، تبدیل شد به حس مبهمی که مثل حس رهایی بود. هنوز چیزی را از دست نداده یودم و انقدرها مهم نبود که مهرداد برود یا بماند. مهرداد جلوی چشمم آمد با همان زیر شلواری گشادی که از کمر باریک جاوید لیز خورده بود و همان هیس هیس کردن های او . یک لحظه نغمه ی متفاوتی را در میان گریه هایم شنیدم و توانایی این را پیدا کردم که برای همیشه از او صرف نظر کنم ولی فقط یک لحظه بود.
╗═.♥.════╔ بخش دوم ╝════.♥.═╚ امشب آن همه عقل و منطق دود شدو هوا رفت. امشب تو دیوانه شدی و جاوید آنقدر خراب بود که نتوانست به تو بگوید دیوانه. با همان لحنی که آن شب در آن اتاق های تو در توی اجاره ای تان به من گفت.دیوانه را جوری نگفت که یک دوست به آدم می گوید و بلافاصله می خندد, تذکر دوستانه ای که یادآوری می کند مثل همیشه باش.گفتی: ((اگر علاقه اش وافعی باشد بر می گردد.))گفتم : (( علاقه اش واقعی است ولی نمی تواند.))من و مهرداد در خیابان ها راه می رفتیم و حرف می زدیم .مادرش ,به قول خودش دختر اصل و نسب داری را سر سفره ی عقد نشانده بود و منتظرش بود. همه چیز آماده بود. فقط باید او می رفت. می گفت دیگر بیشتر از این نمی تواند در مقابل خانواده اش مقاومت کند. اصرار داشت این کلمه را بگوید و من هربار یاد صادق نی افتادم که نمی دانم کدام یکی تان در موردش گفته بودید , اسطوره ی مقاومت.گفتم باید کاری کنیم که او در مقابل عمل انجام شده قرار بگیرد .کاری کنیم که او نیاز به مقاومت ندلشته باشد . در همان حال باز به یاد صادق افتادم.یلدا گفت : (( زندانی اش کنیم و آنقدر نگهش می داریم تا عروسی به هم بخورد.))حاوید تازه متوجه یلدا شد که سرش را مثل لاک پشتی از گودی لحافش بیرون آورده بود.(( تو لطفا بخواب.))بلند شد و در کشویی اتاق را کشید.((ما را با هم بگیرند , عقدمان می کنند.))از مدتها قبل به آن فکر کرده بودم ولی اولین بار بود که با صدای بلند می گفتم. جدوید نغسش را با شدت بیرون داد.(( دیوانه.))بعد رو کرد به تو.(( هذیان می گوید ))تو گفتی: (( وقتی همه چیز این قدر آماده است یعنی که مهرداد به زندگی با او رضایت داده است.))جاوید گفت : (( روابط عاطفی هم مثل هر چیز دیگری قانون دارد . برای همین می توانی قلابی بودن آن را تشخیص بدهی.))نور اتاق کم بود . جاوید مجبور شد روی صندلی بنشیند .نمی شد بدون تکیه دادن به جایی نشست و جدی حرف زد.گفتم : (( تو جور تشخیص می دهی؟ ))و یاد مغازه ی نیمه تاریک در فیلمی افتادم که در آن عتیقه شناسی با ذره بین استوانه ای خم شده است و اصل را از بدل تشخیص می دهد.جاوید پاهای بلندش را برد زیر صندلی .(( از آخرش، می بینی که همه چیز لو رفته است.))خنده ام گرفت. با پای خودم آمده بودم تا جاوید مثل بازجویی خبر لو رفتن عشق را بدهد. بازوهایش را بغل کرد .(( البته اگر آگاه باشی از اولش هم می فهمی .))نمی دانستم چه چیزی را باید بفهمم. خسته شده بودم. سرم را پایین انداختم.(( ولی او دوستم دارد.))جاوید از روی صندلی به طرف من خم شد.(( همه اش که غریزه نیست.منافع آدمها مهم تر است. وقتی حرف از دوست داشتن می شود می گویند با تمام وجود, باور نکن. یک دروغ شاخدار است.))بیشتر از قبل به عشق بازی تان شک کردم. فکر کردم جاوید از آن دسته مردهایی است که زنش را بغل می کند و در همان حال به فکر میخی است که باید به دیوار اتاقش بزند یا چکی که فردا باید پاس کند.جاوید بلند شد. از کنارم رد شد و به شانه ام زد.((عاقل باش دختر.))رفت که بخوابد . ناله کردم که مرده شور عقلتان راببرد . عقل کذایی تان به چه کار من می آید ؟ اصلا به چه کار خودتان می آید؟ غقط حفظتان کرده است .آن هم ظاهرتان را .مثل قانون حفاظت از محیط زیست کاریکرده است تا در یک جای امن بمانید.خیلی ساده و آسان دست هم را گرفته اید و بی هیچ مانعی تصمیم گرفته اید در زیر یک سقف زندگی کنید. از این خوشبختی قراردادی حالم بهم می خورد. در طول این شانزده سال آرام آرام به یک آگهی تبلیغاتی خانوادگی تبدیل شده بودی ؛ همیشه راضی , همیشه عاقل.ولی امشب همه آن حفاظ ها کنار رفت . راستش دلم خنک شد . هیچوقت گول ظاهرتان را نخورده بودم. شما وفادار , درستکار, شرافتمندو هزار چیز دیگر بودید ولی خوشبخت نبودید.
╗═.♥.════╔ بخش سوم ╝════.♥.═╚ صدایی از بیرون می آید.از پنجره نگاه می کنم.شب روشنی است و در نور ماه همه چیز دیده می شود . میز بزرگی توی حیاط است با سماور بزرگ و قلیان و استکانهایی که چای دارند.بشقابها پراز میوه های نیم خورده اند. فروغ لابلای صندلی ها می چرخد ولی به چیزی دست نمی زند.روی پله می نشیند.پشتش به من است.گوشه ی چادرش را پرت می کند روی شانه اش .آفتابه را می گذارد کنار دستش .شاید فکر می کند کسی باید توی مستراح باشد یا شاید هم آمده است بیرون تا هوایی بخورد.بعد از اینکه همه رفتند مامان بشقابهای روی میز را دوتا دوتا جمع کرد و برد توی آشپزخانه . جاوید خود را به او رساند و گفت خودش جمع می کند. گفت لطفی بکند و یلدا و نیما را هم ببرد. مامان فکرکرد جاوید تعارف می کند. جاوید جلوی مامان ایستاد .قد بلندش را خم کرد و توی صورتش نگاه کرد . (( خواهش می کنم بروید .))مستی از سرش پریده بود.مامان به من اشاره کرد .(( تو بمان.))دنبال کیفش گشت .جاوید راضی نبود .اگر می توانست مادر خودش فروغ را هم بیرون می کرد .از وقتی مجبور شده بود به خانه ی او اسباب کشی کند همیشه نگران بود.با بودن فروغ حفاظ امنیتی خانواده شکاف برداشته بود.مامان می گفت : (( والله آدم می ترسد یک کلمه حرف بزند . مگر اینها چه می کنند؟ ))خیالش را راحت کردم .(( حالا کاری نمی کنند ولی گروه بازی و مخفی کاری از سرشان نیافتاده است.))من و مامان می خندیدیم و تو با سوظن نگاهمان می کردی .گاهی وقتها بدتر از ماموران کا.گ.ب می شدید.نشانی جایی که می رفتید نامعلوم بود .اسم دوستی را که از آن حرف می زدید ,نمی گفتید. دوستانتان اسم نداشتند و اگر داشتند چندتا داشتند.کتابهایتان هنوز جلدی از روزنامه داشت.به یکدیگر تذکر می دادید که پشت تلفن حرفهای نامربوط نزنید.به سرعت به هنه ظنین می شدید.به موقع سر قرار می رفتید.به هر اشاره ی مبهمی حساس بودیدو انضباط و خودسازی در زندگی تان شعار مهمی به حساب می آمد.یک هفته بود که به این خانه اسباب کشی کرده بودید.یک رو جاوید بی موقع از کارگاه به خانه آمد .از هالی که فروغ در آنجاخوابیده بود گذشت .به آشپزخانه رفت و آخر سر تو را در اتاق بچه ها پیدا کرد .گفت: (( خانه را با جنگل اشتباه گرفته,عین خرس دراز کشیده است.))یلدا می گفت از آنجا مامان فروغ را دیدیم که چشم بسته غلت زد وسط اتاق تا آفتاب همه جایش را بپوشاند.می گفتی : (( خرس هم وقت فکر کردن به عسل این جو ی کیف نمی کند.))همان شب جاوید لقب بهتری به ذهنش رسید. فروغ یک ابلوموف بود.همان روس تنبل و مشهور.ابلوموفی که ایندفعه زن بود و موهای بلند فری داشت و با هر تکانی که میخورد النگوهایش جرینگ جرینگ صدا میکرد.به دستهایش کرم می زد و خالهای ریز و گوشتی دور گردن عرق کرده اش را با نخ قرقره محکم می بست .گوشه ی حیاط پتویی پهن می کرد و زیر آفتاب دراز می کشید .قبل از آمدن شما به اینجا ,مستاجر دانشجو داشت و رابطه اش با همسایه ها همیشه خوب بود.می گفت اگر این همسایه های خوب را نداشت ,مجبور می شد بعد از مرگ پدر جاوید ,زن یکی از خواستگارهای پیرش شود که هیچکدام دندان سالم و دهان آبادی نداشت. خواستگارها یا اخمو و عبوس بودند یا هیز و حریص .می گفت از یکی شان خوشش آمده بود.(( آقا بودو خوب حرف میزد.دندان هایش هم یک درمیان مال خودش بود. فقط دستهایش می لرزید . فکر کردم اگر با آن انگشتهای لرزان به من دست بزند گوشت تنم می ریزد.))چند هفته بعد از اسباب کشی دختر همسایه از تو کتاب خواست .گفت در مورد زندگی باشد.از فروغ شنیده بود کتاب می خوانی .چند روز دیگر یکی از همسایه ها جلوی جاوید را گرفت و محرمانه پرسید از آن طرف ها چه خبر ؟ جاوید با آن حالت جدی و مودبانه اش گفت که منظورش را نمی فهمد و همسایه گفت همه می دانند که از سیاست سر در می آورد و از خارج خبر دارد.از نظر جاوید می شد چشم به روی دهن لقی های فروغ بست اگر بد آموزیهایش نبود. به لب یلدا ماتیک می زد و سرمه دانش را میداد امتحان کند .به سوالهایش که شما دو نفر جواب آنها را به آینده موکول می کردید دقیق و روشن جواب می داد.یکبار جاوید سر سفره ی غذا از درس یلدا پرسید. یلدا از فیزیک و شیمی گفت و بعد با دهان پاز حاملگی و یائسگی حرف زد .می توانم تصور کنم که جاوید وقت شنیدن این حرف چه قیافه ای به هم زد. باید همان قیافه ای باشد که چند سال پیش گرفت ,روزی که مامان برای یلدا شرح می داد که شاخ گاو بزرگی که در زیر زمین است تکان می خورد و زمین می لرزد. جاوید دست استخوانی و پر مویش را بلند کرد.((صبر کن مادر.))سیب نوک تیز گلویش ثابت ماند و فکش حرکت کوچکی به جلو کرد. (( من اجازه نمی دهم اطلاعات غلط به ذهن بچه هایم برود.))بشقاب غذایش را کنار زد و به سرات از اتاق بیرون رفت تا چیزی مثل این به مادرش بگوید .چند هفته بعد جاوید مجبور شد به دلیل دیگری جلوی مادرش بایستاد .فروغ قهر کرد.تو واسطه شدی .نمی شد جای دیگری رفت .از کرایه نشینی خسته شده بودی .جاوید با شریکش اختلاف داشت و همه ی پولها رفته بود برای جور کردن یک کارگاه مستقل .علاوه بر اینها خانه را دوست داشتی.اگرچه کلنگی بود و درها همه از تخته و بدرنگ بود.ولی در عوض حیاط داشت.یک حوض و یک درخت .جاوید می گفت با اولین پولی که دستش بیاید سهم ایران و فروغ را می دهد و خانه را می کوبد .می گفت از این درخت و از این حوض خوشش نمی آید.ولی فروغ می گفت : (( اولین شبی که از در این خانه تو آمدم , غصه هایم را فراموش کردم.حوضش بزرگ بود و باغچه اش بنفشه داشت.ایران سلام کرد ولی جاوید لحاف را کشیده بود سرش و گوشه ی اتاق خوابیده بود .ایران رفت که برایم چای بیاورد .یکدفعه صدایی از زیر لحاف آمد .چادرم را دور پاهایم جمع کردم.یکی با صدایی شبیه لولو خورخوره گفت : گم شو از این خانه.زهره ترک شدم. ))یک روز فروغ گفت : (( اثاثم را می برم و می روم اتاق بالا. ))جاوید بلافاصله موافقت کرد.مامان این داستان را شنید و نچ نچ کرد.(( از جاوید این رفتار با مادرش بعید است. ))و آنقدر نچ نچ اش را ادامه داد که تو اخم کردی و گفتی : (( فروغ مادر جاوید نیست. ))
╗═.♥.════╔ بخش چهارم ╝════.♥.═╚ اتاق از نور ماه روشن است. موهایت روی صورتت ریخته است و بازویت روی فرش ولو شده است. زانوی سفیدت از زیر دامن تنگ و مشکی ات بیرون زده است.سرم را روی زانویم میگذارم و چشم هایم را می بندم .خوابم نمی برد. بلند می شوم و راه می روم. آن شب هم نمی توانستم چشم روی هم بگذارم .بدتر از این که نمی توانستم راه بروم و یا حتی بنشینم.اتاق کوچک بود و همه خواب بودید.تا صبح چندبار تا در خانه ی مهرداد رفتم .با یک پیت بنزین به خانه شان می رفتم. تصور پیت بنزین توی دستم و کبریت توی جیبم تسکینم می داد.نمی دانستم چطور ,ولی سر جای اولم بر می گشتم و دوباره راه می افتادم. ایندفعه با گالونی پر از نفت از سر بالایی کوچه شان بالا می رفتم.پالتوی آجری رنگم را پوشیده بودم و با شال صورتم را پوشانده بودم. نرسیده به در خانه شان با صدای کارگردان ناشناسی که می گفت کات,بر می گشتم و از اول راه می افتادم.وقتی بالاخره می رسیدم نفت را می ریختم روی ماشینش که آن روز اتفاقی جلو در پازک شده بود .شعله ی آتش سرایت می کرد و من باید فورا تصمیم میگرفتم که دامن کدامشان را بگیرد .مادرش باعث همه ی اینها بود ولی تور عروس بهتر آتش می گرفت.تا یکی از آنها در شعله های آتش بسوزد ,یکدفعه دیگر از سر بالایی کوچه شان بالا می رفتم.خسته بودم و ایندفعه می خواستم خودم را آتش بزنم .قبل اینکه نفت را روی خودم بریزم سرم را زیر لحاف کلفتی که رویم انداخته بودی و بوی پشم میداد بردم و گریه کردم.مهرداد پیش چشمم آمد .دستش را از میان موهایم به پشت گردنم چسباند و مثل همیشه گفت آتش لازم نداری ، خودت یکپارچه آتشی .خوشم می آمد مادرش را ببینم که قیافه ی متکبرش را در مقابل فاجعه مثل ماسک خشکی از هم می پاشد و دستهایش می لرزد .خیالم مثل یک فیلم مستند به آژیر و قبرستدن ختم می شود و نمی توانستم صحنه ی دیگری بعد از آن آتش سوزی بسازم .همان لحظه واقعا می مردم و دیگر مهم نبود که بعد چه اتفاقی می افتد .یاد فروغ می افتادم که می گفت بعد از مردنم ,جنازه ام را بیندازید توی چاه مستراح.خواستم خودم را در لباس عروسی مجسم کنم ,نتوانستم.دیگر حتی دلم نمی خواست دکتر خوش تیپ بیمارستانی که در آن کار می کردم و کفش هایش همیشه برق می زد , بالای سرم بیاید . دکتری که انگار خلق شده بود تا هوقت لازم بود به رویاهایم بیاید و من بتوانم دهان های باز شده از تعجب چند نفری را ببینم.مهرداد می گفت این کار بیمارستانی تعریف ندارد. گفته بودم کارم را دوست دارم و با کمی تقلب از کلمات جاوید د مورد استقلال اقتصادی حرف زده بودم. بحث نکرده بود . فقط نگاهم کره بود. ای لعنت به من که شصت سال بعد معنی هر چیزی را می فهمم. سخنرانی ام بیخودی طول کشید .فکر می کردم کلماتم برای بیان منظورم کافی و روشن نیست . حالا می فهمم که روشن ترین کلمات بدون توجه و تایید ,آواهایی سرگردان و بی معنی اند.نزدیکی های صبح بلند شدم و نشستم . به دورو برم نگاه کردم .شما آن طرف در کشویی بودید. کمی طول کشید تا اتفاقهای شب قبل ا به خودم,به جسمم ربط بدهم که چیزی را حس نمیکرد. نمی دانم چرا به خانه ی شما آمده بودم.باید جایی می رفتم که غصه ام در آنجا اهمیت داشت و با آن این فاصله ی غریب را احساس نمی کردم. می توانستم آن را ببینم ,لمس کنم و مثل معشوقی که حالا دیگر نبود بغل کنم و از درد آن بمیرم.لحاف را تا کردم .کیفم را روی دوشم انداختم و بی صدا از خانه بیرون رفتم . ╗═.♥.════╔ بخش پنجم ╝════.♥.═╚ توی خواب نزدیکت می شوم و دستت را می گیرم.دست همیشه سردت داغ است.روزی هم که توی اتوبوس دستم را فشار دادی همین قدر داغ بودی .رفتیم بازار.پیشنهاد از تو بود .توی راه همه اش حرف میزدی .افتادیم توی شلوغی .نگفتی برگردیم.جلوی هر فروشگاهی که ایستادم تو هم ایستادی .نگفتی آدم انقدر وسواسی ! نگفتی بچه ها ,بچه ها. با مادر بازی هایت خفه ام نکردی.مامان می گفت : (( شبی که دردش گرفت ,خانه شان بودم.هر دو بی سرو صدا لباس پوشیدند و خیلی جدی گفتند که می روند بیمارستان. هاج و واج مانده بودم .گفتند بروم راحت بخوابم .فکر کردم شاید هم برای دزدیدن بچه به بیمارستان می روند.ندیده بودم کسی اینجوری برای زایمان برود.))نگران جاوید هم نبودی .نگران هیچ کس نبودی .پارچه هایی که می پسندیدم ,لمس می کردی و یک بار دیدم ظرف بلوری را قیمت می کنی.با تو بازار رفتن کیف داشت.بازار برای تو فقط چندتا مغازه نبود که مثل هم بودند و پر بودند از اجناس جورواجور. بازار مکان شلوغ و عجیبی بود پر از امکانات تازه برای کشف شدن و تو مشتری معمولی نبودی.مامور ویژه ی تجسس بودی برای پیدا کردن موردهای خنده دار و غزیب و نا جور,فروشنده ای که زیپ شلوارش باز مانده بود یا زنی که شخص نامعلومی بزازها را به او محرم کرده بود. لیفی را می دیدی که از سر در مغازه ای آویزان بود و دلت به حال گربه ای می سوخت که در جایی مثل بازار لاغر مانده بود.گفتی : (( باید چندتا چیز برای فروغ بخرم .سفارش کرده است.هر بار که مرا می بیند یادم می اندازد.))((چرا تا حالا نخریدی؟))(( من برای خودم این چیزها را از مغازه ی سر کوچه میخرم و دو دقیقه هم طول نمی کشد .ولی خانم می گوید جنس آنها خوب نیست.))
╗═.♥.════╔ ادامه ی بخش پنجم ╝════.♥.═╚ زن فروشنده سینه بندها را دسته دسته چیده بود روی پیشخوان .گفتم : (( تو که زن نیستی.))مامان می گفت: (( من که مادرش هستم تا حالا بدنش را ندیده ام . همیشه جوراب پایش بود و وقت خواب هم لباسش را سبک نمی کرد .انگار آماده بود که اگر لازم باشد نصف شب از رختخواب بپرد به خیابان.))عوضش من دوست درم لخت بخوابم .اگر از زلزله ی بی موقع نمی ترسیدم آن پرپری را هم در می آوردم .دوست دارم نرمی بدنم با هر غلت بخورد به پوسته ی زبر لحافم.گفتم : (( ولی فروغ زن است.یعنی زن تر است.))گفتی : (( چون مشک های دوغ از تنش آویزان است؟))خندیدم.فروغ هربار که مرا می دید , می گفت هزاماشاالله به این هیکل.نگذار خراب بشود.بعد دست میذاشت روی سینه ی خودش و با چشمک محرمانه ای می گفت سینه ی درشت هیچ وقت از مد نمی افتد.گفتم : (( خیلی به آنها می نازد.))(( مرا که می بیند آنها را مثل سر دوقلوها توی مشتش میگیرد ,فشارشان می دهد و می گوید حاضر است آنها را بدهد و سینه های تخت مرا داشته باشد.))گفتم : (( تو فم وقت راه رفتن آنقدر خم می شوی که آن تختها هم معلوم نشود.یکم یاد بگیر از مادر شوهرت .))گفتی: (( همیشه خواسته ام الگوی دیگران باشم .کارم هنوز به آنجا نکشیده که از یک زن عامی جلف چیز یاد بگیرم.))(( حال چرا جلف؟))(( بدو.))دنبال اتوبوس دویدی .از زنی بلیط خریدی و به یکی از مردها دادی که دست به دست به راننده بدهد.نشستی و بازویم را گرفتی. نفس نفس می زدی.گفتم: (( سوار تاکسی میشدیم خب.))دستت داغ داغ بود.مثل همیشه نبودی .حالا می فهمم آن شب در اتوبوس احساسم چیزی را به من تلقین می کرد که بنا بود معنی آن را سال ها بعد بفهمم.گفتم: (( خیالت خیلی راحت است.جاوید کجاست؟))(( با بچه ها رفته اند صادق را ببینند.))شکم آکاردیونی اتوبوس پیچی خورد و مردی که روبه روی ما نشسته بود ,بیخودی لبخند زد.(( بالاخره آزاد شد.))گفتم: (( حیف که مادرش نیست.))جاوید می گفت : (( مادر صادق مادر همه ی بچه همه ی بچه ها بود .شیرزنی بود برای خودش .زود بیوه بود و پنج بچه اش را دست تنها بزرگ کرد. خودش را هلاک کرد تا بچه ها را به دانشگاه فرستاد. دو نفرشان افتادند زندان .یکی شان هیچوقت بر نگشت .بقیه رفتند خارج.(( کی آزاد شده؟))(( چند روز پیش.))گوشه ی روسری ام را گرفتم جلوی دهانم .بوی دود ماشین خفه کننده بود.(( یکبار رویم را گرفتم و با شناسنامه ی خواهرش رفتم به ملاقاتش . داشتم بالا می آوردم.آب و هوای زندان در هیچ جغرافیایی تعریف نشده است.انگار صدها نفر همزمان خمیازه های پر از کسالت کشیده اند و درها را فوری بسته اند تا هوا بیرون نرود.هر دو از پشت شیشه ماتمان برد .او باورش نمی شد من از آنجا سر در بیاورم و من هم نمی فهمیدم چرا باید آنجا باشم,میان آنهمه دیوار و میله و شیشه.حقش نبود.))(( خب بعد؟))(( گفتم نگرن مادرش نباشد . من و جاوید مرتب به او سر میزدیم. بعد دیگر چیزی نگفتم ولی او حرف زد. یک ثانیه ا هم هدر نداد. وقتی بیرون آمدم روحیه ام خوب شده بود . یک هفته بعد مادرش مرد. به همه ی بچه هایش خبر دادیم.))(( هیچ کدام نبودند؟))(( نه,فقط من بالای سرش بودم.)) ╗═.♥.════╔ بخش ششم ╝════.♥.═╚ شیوا!بلند شو تا بگویم که در آن صبح سرد توی آن ماشین شیری رنگ چه احساسی داشتم. سرمل و بی خوابی کرختم کرده بود و کاری که در تمام شب صدبار انجام داده بودم حالا کاری سخت و حتی غیر ممکن شده بود.دیگر آتش را برای سوزاندن خودم یا مهرداد نمی خواستم.برای گرم شدن لازمش داشتم.گفت: (( بخاری را روشن می کنم تا گرم شوی.))صدایش گرفته بود .ماشین را توی کوچه ای پارک کرد.سر کوچه تابلوی مطبی هنوز روشن بود .گفت نگران چیزی نباشم. فکرهایم را بکنم و بعد هر جا خواستم می رساندم .دستش را از روی دنده برداشت و خیلی نرم به صندلی اش تکیه داد.از آن مردهایی بود که می توانست ساعت ها به همان حال بماند و حوصله اش سر نرود .توی جیب پالتویم گشتم.از آن همه مواد آتش زا فقط قوطی کبریت را داشتم .آن را از توی زیر سیگاری جاوید برداشته بودم .توی مشتم فشار دادم و فک کردم هنوز هم می شود کاری کرد. ولی مهرداد کجا بود؟این وقت صبح همیشه خواب بود.بیدار که بشود در همان حالت دراز کش یادش می آید که باید با ماشین برود دنبال عروس .اما,عروس, من نبودم.شب قبلش گفت عروس واقعی اش من هستم. بشقاب غذا را کنار کشید و هر دو دستش را روی میز به طرف من آورد.دستهایم را زیر میز بردم تا نتواند آنها را بگیرد .غذا دست نخورده بود. گفت که از حالا بدبخت است.این را با زنده دلی و انرژی یک آدم خوشبخت گفت.از سر میز شام بلند شدم و از رستورن بیرون آمدم .پشت سرم آمد ولی قبل از آن رفت به طرف صندوق که صورتحساب را پرداخت کند .کنار خیابان ایستادم و منتظر تاکسی شدم. دیر وقت بود. چندتایی مقابلم ایستاد .سوار نشدم. یکی از ماشین ها چند متر جلو تر نگه داشت. چشمم به در رستوران بود. خدا خدا میکردم زود بیاید.آمد کتش را دم در پوشید .با حواس پرتی به چپ و راست نگاه کرد و قبل از اینکه ره بیفتد با دستهایش از روی کت دنبال چیزی گشت.مثل کسی که میخواست از بودن کیف یا کلید توی جیبش مطمئن شود. از حالا مثل مرده های جا افتاده ی عیالواری بود که نگرانی های مهمتری داشت.راه افتادم .صدای قدمهایش را شنیدم.از پشت سرم تند می آمد .بازویم را گرفت و رفتیم پیاده رو.چند قدم راه رفتیم .گفت که این یک زندگیه فرمالیته است و می توانیم باز با هم باشیم .سرش داد کشیدم که من معشوقه اش نیستم.مغازه داری در دکانش را راقفل می کرد.برگشت و نگاهمان کرد. مهرداد بازویم رد فشار داد ,محکم تر از حد معمول .فکر کردم عصبانی است مثل روزی که در جشن نامزدی یکی از دوستانش رقصیده بودم و در دایره وسط همراه بقیه آواز خوانده بودم. بعد از ماهها آشنایی اولین بار بود که قیافه اش را آنقدر گرفته می دیدم. انگشتم را آرام از کنار دنده سراندم و نزدیک رانش نگه داشتم. همیشه از اینکارم خنده اش می گرفت ولی آن روز نخندید.انگشتم را کمی جلوتر بردم. لاک ناخنم برق می زد.ماشین را نگه داشت و گفت که باید نظرش را در مورد زن ایده آلش بگوید .گفتم : (( بفرما.))گفت : (( من از زنی خوشم می آید که موقعیت های خوب را بفهمد .))گفتم که منظورش را نمی فهمم و دستم را عقب کشیدم.گفت: (( مثلا در آشپزخانه یک کدبانو باشد و در اتاق پذیرایی مثل یک خانم باشد نه یک آشپز. در اتاق مطالعه یک زن متفکر و دانا و در اتاق خواب مثل یک .))حرفش را تند و با تحقیر قطع کردم .(( مثل یک هرزه.))از حرفم جا نخورد .با خستگی روی فرمان قوز کرد .(( زنیکه فکر میکند در اتاق خواب باید اندیشمند و فیلسوف باشد احمق است .))حالا توی ماشین همه چیز به نظرم بازی می آمد. نمی دانم چقدر به همان حالت نشستم ولی هوا گرم شده بود. پیرمردی که نان سنگک را مثل سپر با هر دو دست گرفته بود از کنار ماشین رد شد .بعد زنی لنگ لنگان آمد .خم شد و با حالت کسی که داخل غاری را نگاه می کند توی ماشین را دید زد و من تازه یادم افتا که تنها نیستم . کنار مرد آرامی نشسته بودم.برگشتم و نگاهش کردم .لابد توی صورتم چیزی دید که آنقدر مهربان گفت: (( راحت باش.))و انگار با همین دو کلمه بود که راحت شدم.فکر کردم هیچ چیز مهم نیست ,که چیزی ارزش ندارد .قوطی کبریت را میان انگشتانم له کردم و بلند گریه کردم .
╗═.♥.════╔ بخش هفتم ╝════.♥.═╚ دستم به در میخورد و در جیر جیر می کند. فروغ نمی شنود. همانطور رو به تاریکی نشسته است.به پشت چاقش نگاه می کنم.یعنی این همان زن خوشگلی است که مرد بقال را بیقرار می کرد و مردهای دیگر دوست داشتند به پاهای بلند و خوش فرمش نگاه کنند. مرد بقال بعد از اینکه فهمید فروغ را به خاطر بچه دار نشدنش طلاقش داده اند حریص تر شد .پشت سر هم خواستگار فرستاد با این پیغام که من دوتا دارم بسمان است.فروغ با قدمهای بلندش طول کوچه را تا سر آن تند می رفت .جاوید از پنجره ی اتاق بالا او را می دید که با عجله و انگار برای همیشه می رفت. به درخت توت که می رسید سرش را خم می کرد .چادرش کمی کوتاه بود و ساق هایش از زیر جوراب های شیشه ای اش پیدا بود. باید قبل از آمدن پدر به خانه بر می گشت . جاوید نرده های ایوان همسایه ا که از آن بالا دیده می شد شمرد. پرنده هایی را که دسته دسته پرواز می کردند را شمرد . مگس هایی که تا نزدیکی صورتش می آمدند را شمرد .ولی از فروغ خبری نبود. صدای ایران از آن پایین آمد که پرسید آنجا چه غلطی می کند. بعد گفت که می رود سری به خانه ی همسایه بزند. فروغ و ایران با هم کنار می آمدند .هر دو ددری بودند و هوای یکدیگر را داشتند.جاوید می ترسید فروغ به موقع نیاید .پدر او را با قمه می کشت.همان قمه ای که توی صندوق خانه بود و هر سال محرم بیرونش می آورد.خودش گفته بود که می کشد.جاوید از چشمهای قرمز شده پدر می ترسید.از صدای بلندش می ترسید.فروغ آنروز کوچه را جارو کرده بود.حیاط را جارو کرده بود .به او گفته بود بلند شود تا زیر چادرش را جارو کند .جاوید بلند نشده بود .فروغ جارو را انداخته و گفته بود به : (( به جهنم.))بعد چادرش را سر کرده بود و نگفته بود کجا می رود .صدای فر یاد پدر مثل غرشی به گوشش رسید .سراغ فروغ را می گرفت .جا خورد .چطور متوجه آمدنش نشده بود .از پله ها پایین رفت.سرش را دزدید که به طاق نخورد .قدش داشت بلند می شد.پدر توی حیاط بود .عادت داشت به خانه که می آمد شلنگ را بر میداشت ,به باغچه ها آب می داد و بعد پاهایش را می شست.جاوید از پله ها بالا آمد و از پنجره ی اتاق بالا زل زد به کوچه.به غروب چیزی نمانده بود .از آن بالا گنجشکی روی درخت توت نشست.یک دانه توت درشت از لابلای برگ ها افتاد توی کوچه.ایندفعه پدر حتما فروغ را می کشت .فکر خون , دلش را آشوب کرد.یک دفعه صدای پایی شنید .کوچه از آن کوچه های تنگ و پیچ در پیچ بود.درهای قدیمی داشت و بیشتر وقتها خلوت بود .فروغ را دید که از زیر شاخه توت بیرون آمد. فروغ از آن پایین اشاره کرد . پدز آمده است؟نگران بود.جاوید دلش می خواست باز هم نگرانش کند .بلند گفت خیلی وقت است.چادر روی دوشش افتا ه بود و گردن سفیدش عرق کرده اش از آن بالا معلوم بود.نور قرمز آفتاب پوستش را سرخابی کرده بود .صدای باز شدن در آمد.پاهایش شروع کرد به لرزیدن.فکر کرد الان حوض حیاط از خون فروغ رنگی شده است.یاد ماهی افتاد.از پله ها پایین دوید و نرسیده به پله ی آخر با دیدن چند لکه رو کف حیاط خشکش زد.کمی طول کشید تا ترس مثل غبار یاز جلو چشمانش کنار برود و او بفهمد که لکه ها فقط چند گیلاس له شده است.آخرین پله را پایین آمدو همه چیز را دید .حیاط بر خلدف انتظارش شبیه قتلگاه نبود.فروغ روی تخت نشسته بود و نفس نفس می زد. پدر روبرویش ایستاده بود, خیلی نزدیک به او ,جوری که معمولا پشت ترازو می ایستد و با چشمهای ریزش انگار که بخواهد وزنشان کند به سینه های درشت فروغ خیره شده بود. ╗═.♥.════╔ بخش هشتم ╝════.♥.═╚ امشب اولین باری بود که جاوید نتوانست بلافاصله چیزی بگوید . خشکش زد و نتوانست همه چیز را به بکباره بفهمد .هادت داشت حرف یزند . تحلیل دهد و تفسیر کند و به خودش و دیگران ثابت کند که همه چیز طبیعی است . جاوید همیشه با حرف زدن به خودش مسلط می شد و تو با تو داری ات و اسم هر دو را گذاشته بودید ، آگاهی . فکر می کنم همین غرور مشترک شما را این همه سال در کنار هم نگه داشته بود . هر دو اعتقاد داشتید که می توانید همه چیز را با شعور و آگاهی تان روبراه کنید .صادق به اندازه شما مطمئن نبود . بیرون که آمد چیزیبه نام شک را هم با خودش آورده بود . شک و سوءظن نسبت به همه چیز این دنیا . این را در همان مهمانی که به خاطر آرادی اش داده بودید فهمیدم . با ذوق یک طراح ، خانه را آراسته بودی . با جابجایی صندلی ها و پشتی ها و عوض کردن رومیزی ها آرایش تازه ای به خانه ی قدیمی داده بودی . جاوید و یلدا مثل کارآگاهی دنبال چیز تازه ای در خانه گشتندو پیدا نکردند. خانه عوض شده بود بی آنکه چیزی اضافه شده باشد . دوستانتان با گل و شیرینی آمدند. همان دوستان قبلی تان بودند. یعضی وقتها که به خانه تان می آمدم آنها را میدیدم . در خانه های قبلی صدای صاحبخانه در می آمد به خاطر آدمهای جورواجوری که مرتی به خانه تان رفت و آمد می کردند. اتاق های تو در تو پر از دود سیگار می شد . گوشه ای می نشستم و نگاه می کردم . همه تان از یک جنس بودید؛ شبیه به هم . با دیدن شما یاد کونیست های فیلم های ایتالیایی می افتادم . از حرف زدن و بحث کردن خسته نمی شدید . چیزی ار حرف زدنهایتان را نمی فهمیدم . حالا همان آدم ها بودند با بچه هایی که بزرگ شده بودند و معمولا همراه پدر مادرشان نمی آمدند با اگر می آمدند به اتاق یلدا می رفتند و با ضبط و کامپوتر سرشان را گرم می کردند. یکی از دوستان لطیفه تعریف کرد . همه نصفه نیمه خندیدند . مثل استارت زدن ماشینی که در هوای یخ زده روشن نشده ، خاموش می شود . مرد لطیف ی دیگری تعریف کرد. موتورها روشن شده بودو ایندفعه همه کامل خندیدند. ولی باز هم اشکالی در کار بود . صادق نمی خندید. در صورتش هیچ تلاشی برای خندیدن هم دیده نمی شد. جاوید حرف را کشید به سیاست . صادق اخم کرده بود و سکوتش تایید آمیز نبود . جاوید از صادق خواست حرف بزند .صادق از لیوان توی دستش یک قلپ خورد. کمی به طرف میز خم شد و با اینکار به شکم بزرگش فشار آمد . سرفه کرد. صدایش صاف نشد . سرفه ی دیگری کردو سرخ شد . شروع کرد به حرف زدن . آرام حرف می زد. جانش بالا می امد تا چند کلمه بگوید . چند نفر از مهمانها مثل دونده های خطِ شروع حالت گرفته بودند .گفت : (( راستش آن تو خبر زیادی از بیرون نداشتم .))دونده ها متظر علامتی برای دویدن بودند . صادق حالت داوری را داشت مه یادش رفته بود باید سوت بزند . گویا چنین قصدی هم نداشت . همه کمی دمغ شدند و به پشتی صندلی هاشان تکیه دادند . از سکوتی که افتاد می شد فهمید . دوستی که مهمانها را خندانده بود گفت لطیفه ی بامزه ی دیگری بادش آمده است . با اعتماد به نفس بازیگری که هیچ تشویقی را انتظار نداشت ، لطیفه ای گفت . غش غش یلدا در میان خنده های بلاتکلیف و نارسای دیگران صدا کرد و نقش یک لبخند خجول و دخترانه روی لبهای صادق نشست. دستها برای برداشتن میوه و شیرینی از روی میز دراز شد . یکی گفت : (( مهندس دیگرنمی تواند از زن گرفتن طفره برود. وقتش است .))فروغ تعریف می کرد که ان وقتها ایران خیلی دوروبرش می پلکید . صادق دم به تله نداد.صادق خندید.(( وقتش گذشته .))به موهایش دست زد . کم پشتو جو گندمی بود.
╗═.♥.════╔ ادامه بخش هشتم ╝════.♥.═╚ جاوید پرسید که برنامه اش چیست ؟صادق گفت که هنوز نمی داند ولی دیگر دنبال کار قبلی اش نمی رود . یک سال این شهر و چندسال آن شهر ، نه ، دیگر توانش را ندارد. گرم صحبت با یکی از زنها بودی . گفتی : (( صادق و یک جا نشینی . بشنو و باور نکن . چند ماه بعد می بینی کوله اش را بسته و می رود .))زن دلخور از اینکه بی خبر رویت را برگردانده بودی ، منتظر ماند تا سرت به جای اولش باز گرددو او حرفش را ادامه دهد . صادق نگفت نمی رود . گفت شاید هم یک روزی این کار را بکند ولی اگر برود ایندفعه دیگر نمی رود آب خنک بخورد . می رود آنور سرزمینِ آب های خنک تا کمی هوای آزاد بخورد.رویت را کردی به طرف صادق و تند سر جای اولش بازگرداندی روبروی زنی که بی وقفه حرف می زد و غیبت سرت را نادیده گرفت. یادم می آید در آن چند ثانیه توانستی کلمه ی کوتاهی که از دهان صادق بیرون آمد ، مثل سکه ی به هوا پرتاب شده ای بقاپی و مطمئن ازصاحب شدن آن پشتت را به همه ی آن آدمها بکنی.لازم نیست به حافظه ام فشار بیاورم همه چیز خود به خود به مغزم سرازیر می شود.همه آن حرکتهای اتفاقی و بی معنی در ذهنم جمع شده اند تا معنای واقعی شان را نشانم بدهند . کلمه ای که از دهان صادق بیرون آمد ، تبّت بود . بعدها گفتی که میل رفتن به تبّت در آن روزها که همه آرزوی رفتن به شوروی و چین و کوبا را داشتند یک جور کفر بود.گفتی که تو تنها همدست کفر گویی هایش بودی و جاوید همیشه از این بابت دلخور بود و یک روز خیلی جدی گفت : (( آویزان شدن از عرفان نخ نمایی که صادق پیشنهاد می کند افتخار نیست شیوا . تبّت در نقشه ی دنیای جدید جایی ندارد و آوردن آن به نقشه ی زندگی مان فقط ناراحتم نمی کند ، مشکوکم می کند .))(( مشکوک به چی ؟ ))(( به سلامت عقلانی و اخلاقی شریک زندگی ام . ))جاوید شلوغش کرد . (( این شد ی چیزی ، هوای آزاد .))و لیوانش را به افتخار هوای آزاد بلند کرد .(( بلیط که گرفتی ، مهمانی اش با من .))صادق خنده یکوتاهی کرد . به نظرم غمگین بود . مثل یک فیل افسرده به دیگران نگاه می کرد. جاوید می گفت نصف ریه اش از بین رفته است و زانوهایش مشکل دارد. به چشم من حتی نقص های دیگری داشت . یه شدت خسته کننده بود . نمی خندید و با شریک نکردن دیگران در فکرهایی که می کرد پر افاده به نظرم می رسید . همه ی اینها را به تو گفتم و پنجره را باز کردم. (( سیگار از دستشان نمی افتد . خفه شدم. ))تو گفتی صادق از آدمهایی است که بار اول دیده نمی شوند . ذره ذره کشف می شوند . روز اولی که دیدمش آنقدر ساده و مختصر حرف زد که فکر کردم چیزی بارش نیست . بر عکسِ جاوید که می توانست توجه همه را فوری به خود جلب کند ، او حتی دیده نمی شد.با دوستهای دیگر جاوید می آمد خانه مان و یک گوشه می نشست و تا وقتی لازم نمی شد حرف نمی زد ولی همیشه برای کمک کردن آماده بود . یک شب وسط بحثی که خیلی هم داغ بود بلند شد و کمککرد تا تب نیما را پایین بیاورم.در یکی از اسباب کشی ها هم بود که آمد . وسط کلرتونهای پر از اثاث نشسته بودم . خسته بودم . از همان اول از خانه خوشم نیامده بود .دیده بودی که زیر زمین بود و آفتاب ازش قهر کرده بود. سقفش کوتاه بود و فرمش قدیمی . سر جاوید داد زدم که برود بیرون و بچه ها را هم با خودش ببرد تا دستو بالم را نگیرند. وسط سالن نشسته بودم و فکر می کردم در جایی مثل حمام فین کاشانم.از آن عصرهایی بود که آدم مشکل فلسفس پیدا می کند . این که چرا باید زندگی کند با چرا ادامه دهد. با صدای زنگ در بلند شدم . از جلو آیینه گذشتم . با خودم گفتم چارلی چاپلین اینجا چکار می کند. با شلوار کردی و موهای وزوزی و چشمهای اشک آلود شبیه او شده بودم . صادق بود . وقتی دید جاوید و بچه ها نیستند دو دل ماند . در نبودِ جاوید به خانه نمی آمد . گفتم که زود بر می گردند . آمد . به روی خودش نیاورد که چشم های سرخ شده ام را دیده است. گفت باید اول گاز را وصل کند تا بتواند برای خودش چایی درست کند ولی قبل از آن باید یک فکری به حال روشنایی آشپزخانه بکند.جاوید و بچه ها آمدند. جاوید گفت مهندس ول کن . کار یکی دو روز نیست . صادق از یک طرف کمد گرفته بود و می کشید . جاوید مجبور شد طرف دیگر کمد را بگیرد . تا شب کمدها جابجا شد . همه چیز چیده شد و زیر زمین تبدیل به خانه ای که بنا بود سه سال در آن زندگی کنم .))آه کشیدی .(( صادق حتی بکیار هم نیامد .))گفتم : (( همان یکبار بسش بود !))(( دو هفته بعد همه را گرفند . من سه هفته بیشتر نماندم . جاوید شش ماه بعد در آمد . ))گفتم : (( و صادق 6 ماه بعد .))(( نه ، سه سال بعد در آمد. با سه سالی که قرار بود می شد 6 سال . شرایط سخت بود . هر کسی سرش را جایی گرم کرد. فقط او بود که وفادار بود و کمکش به همه می رسید . ))جاوید می گفت دیگر سر موضع نیست . (( از عقاید سیاسی اش حرف نمی زنم . او عوض نشد . همیشه خودش بود . سالم و قابل اعتماد . پیش او آدم همیشه از چیزی مطمئن است . ))صادق تا آخر مهمانی ساکت ماند .
╗═.♥.════╔ بخش نهم ╝════.♥.═╚ امشب همان شب بود شیوا . حالا می فهمم آن روز از آمدن چنین شبی واهمه داشتی و من آن را به خونسردی و بی اعتنایت نسبت می دادم . همیشه فکر میکردم آماده گی رو برو شدن با واقعیت را داری .میگفتی اگر نادیده اش بگیری باید تاوان بدهی . روی حرفت بامن بود . نمی توانستم واقع بین باشم . خیالاتی بودم . هنوز به دروغ بودن چیزی که پیش امده بود امید داشتم . هر لحظه ممکن بود مهرداد پیدایش بشود و بگوید همه چیز یک شوخی بود .بک شوخی با مزه. مثل روزی که زنگ زدو گفت فوری پیشش بروم . میموم شده و اوضاعش بهم ریخته . با عجله خود را رساندم . خم شد و دلش را گرفت . خنده که مثل باد توی لپ هایش حبس شده بود با فشار بیرون زد. گفت : (( تو مثل بک پرستار نیکو کار فقط به درخواست کمک جواب می دهی . ))گفتم : (( واقعا چقدرخرم !))دستم را گرفت و گفت : (( تو خر نیستی ، من خرم که می میرم برای تو خر .))به خانه آمدم . تلفن نبود . مامان داده بود درستش کنند. گفت صدا ضعیف می آمد. گفتم مشکل از تلفن نیست . باید مامان گوش هایش را ببرد شستشو . به اتاقم رفتم و در را بستم . گیج از خواب بیدار شدم و تلفن را بالای سرم دیدم . از دیدنش مثل آمدن یک دوست به خانه خوشحال شدم . گفتی : (( اینهمه وابستگی به اشیاء را نمی فهمم . ))منظورت فقط تلفن نبود . ظرف های سفال و آویزها هم بود . لاک هایم هم روی میز آرایش ریخته بود. خرس گنده ی روی دبوار خاک آلود بود . نوارها و ضبطم وسط اتاق بود . مجسمه ی زن آفریقایی را نشانت دادم . مثل دادن طلا به آدم کور بود . پاهایت را جمع کردی . (( اول این گربه را بنداز بیرون .))مامان گفت : (( تمام پلش را خرج اینها می کند. باید فکر آینده اش باشد. ))آینده تا آنروز برایم زمان نبود . مکان بود و من و مهرداد باید به آنجا می رفتیم . و حالا مهرداد جا زده بود . قولی نداده بود . ولی وعده چرا . وعده هایی که خیال انگیز تر از قول بودند. روزی که جاوید تمام معلوماتش را در مورد اقتصاد روی دایره ریختت فهمیدم که ایندفعه فقط معلم نیست . مأمور هم هست . مامان از او خواسته بود مرا سر عقل بیاورد. جاوید از جهان اول گفت و به جهان سوم رسید. در رفت و آمد بین دو جهان بود که گفت پس انداز بی فایده است. کلک برای دلخوش کردن فقراست . باید فکر اساسی کرد. پیدا کردن فکر اساسی از میان صدها کلمه ی غیر اساسی که از دهان جاوید بیرون می آمد حوصله می خواست که من نداشتم . امگارخودش هم دنبال همان فکر اساسی بود که در جایی از ذهنش پنهان شده بود و رو نشان نمی داد و او با منقاش کلمات تکراری همان جا را می کاوید . برای همین هم انقدر تقلا می کرد و کم مانده بود از آنور میز به این طرف بیاید تا مرا قانع کند. به دادم رسیدی .(( جاوبد اول ببین شعله خودش چه می خواهد .))تازه یاد من افتاد. رویش را کردد به طرفی که صدای تو می آمد . (( این هم حرفی است . ))سیگاری میان لبهایش گذاشت . در جیبهایش دنیال کبریت گشت . (( تو بگو تا من کبریت پیدا کنم .))نمی دانستم چه باید بگویم . نیما آمد و با خودش هوای سرو تازه آرود.صورت کشیده و بینی خوش تراش تو را داشت . ولی چشمهای ریزو سیاهش مال جاوید بود . نوک دماغش قرمز شده بود . می دانستم چه فکری در سرش دارد .از دور با لبخند تشویقش کردم . بی صدا آمد . پشت سرت ایستاد . بعد دستهای یخش را زیر بلوزت به کمرت چسباند . فقط این بچه می توانست کاری کند که تو بی اعتنا له همه جبغ بکشی و مثل ترقه از جا بپری . جاوید اخم کرد .(( چه خبرتان است ؟))جاوید اهل شوخی نبود . تاب شوخی های دیگران را هم نداشت . به جای خندیدن به لطیفه ، ان را کالید شکافی می کرد و انگیزه های پشت پرده سیاسی در آن پیدا می کرد. لطیفه ای هم اگر تعریف میکرد بیانیه ای از آب در می آمد. ندیده بودم به چیزی از ته دل بخندد .گاهی وقتها مرا یاد مرد زره پوش یکی از فیلمها می انداخت . از همان زره یکی هم تو پوشیده بودی با این فرق که زره تو از چندجا سوراخ بود و خنده و گاهی زهر خند از آنها بیرون می زد. نیما آمد پشت سرم . گردنم را بغل کردو بوی لواشک و ترقه و شرما می داد و من فکر کردم کل تشکیلاتتان یک طرف و این بچه یک طرف که پیراهنش از جنس پارچه بودو پوستِ نرمش لذت لمس حیوان دست آموز را به آدم القا میکرد. تلفن زنگ زد. دلم ریخت . بی اختیار گوشی را برداشتم .(( بفرمایید.))مهرداد همیشه می گفت نمی فرمایم . صدا گرفته ولی گیرا بود . حالم را پرسید . گفت که با جاوید کار دارد. (( شما؟))گفت : (( صدایم انقدر عوض شده ، شیوا ؟))گفتم : (( من شیوا نیستم .))صاحب صدا ساکت شد. انگار باور نکرد.گفت : (( ولی صدا خیلی شبیه است .))(( شعله هستم . خواهرش.))اسمش را گفت . ایندفعه من عذرخواهی کردم ، از اینکه نشناخته بودمش . گوشی را به جاوید دادم و گفتم : (( صادق.))و نفس راحتی کشیدم . جاوید یادش رفت سخنرانی اش را ادامه بدهد .