╗═.♥.════╔ بخش دهم ╝════.♥.═╚ قاطی مهمانها شدم و رفتم تو .مثل دختر محجوب دم بختی گوشه ای نشستم .با خودم گفتم این هم عروسی .دیدی که چیزی نیست .مثل بقیه ی عروسهاست .همان قدر معمولی و پیش پا افتاده .زنی که ابروهایش به فرق سرش نزدیک تر بود تا به چشمهایش دستم را گرفت .گفتم باید بروم.ولی زن مرا می کشید وسط و به یکی گفت که صدای ضبط را زیاد کند. موهای بلندم تا کمرم می رسید .پیراهنم ساده ولی شیک بود.شیک تر از مال خیلی ها.خودم را سپردم به صدای موسیقی و رقصیدم.مهرداد را دیدم که با دهان باز نگاهم می کرد. عروس اما چشمان دخور بچه ای را داشت که به کارتون نگاه می کرد.چرخ زدم و گذاشتم موهایم روی شانه ام بریزد و فکر کردم خوشگل تر از عروسم.مهرداد معنی دار نگاهم کرد. تظاهر کردم که نمی فهمم. بلند شد و هول هولکی به عروس گفت که باید بیرون برود.حرکت طفره آمیزی که وقتی میخواست از جایی یا مسوولیتی فرار کند ,میکرد. ولی من آن حرکت را می شناختم.توی خواب هم منظور ش را فهمیدم. رفت که به عادت هر روز به من زنگ بزند. تلفن داشت بالای سرم زنگ می زد. مامان نبود.گوشی را برداشتم و خواب آلود به ساعت نگاه کردم.چهارو نیم بود.همه چیز یادم آمد با سرعت و با دردی تیز در معده .فکرکردم تا حالا آخوند آمده و امضاها را گرفته و رفته است. پشت خط صدایی نبود.گوشی را گذاشتم.چند روز بعد بود که به آن شک کردم.مهرداد پشت خط نبود و چرا فکر میکردم که مهرداد است.چطور متوجه سکوت آن نشده بودم. مهرداد چطور می توانست از آن همه سرو صدا فاصله بگیرد جوری که حتی صدای نفسهایش را از پشت گوشی بشنوم.صبح روز بعد مثل مرده به بیمارستان رفتم.سلام کردن به دیگران کاری شاق بود و شاقتر از آن فکر کردن به عصر بود,به فردا و پس فردا بود. از عصر وحشت داشتم.از فردای بدون او وحشت داشتم .توی اتاق های بخش راه می رفتم و حواسم بود که اشتباه نکنم. باید مراقب تزریق به موقع مریض ها بودم و دمای بدنشان را کنترل می کردم.شیفتم تمام شد .از بیمارستان بیرون آمدم و کنار خیابان ایستادم. چیزی به عصر نمانده بود.مغازه ها باز بودند و چراغها روشن. خیابان پیاده رو عریضی داشت و دخترها و پسرها سلانه سلانه از آن می گذشتند.مردی با موهای دم اسبی و ریشی انبوه کنارم ایستاد.مسیرش را سرسری به یکی از ماشینها گفت و نگاهم کرد.نگاهش کنجکاو و دعوت کننده بود.انگار میگفت تو هم نگاه کن.ولی من علاقه ای به کشف مرد مخفی شدت در میان آنهمه ریش و پشم نداشتم. مردی را می خواستم که می شناختم و زندگی تازه ای را با او شناخته بودم. مردی که مژه های برگشته دخترانه ای زیر ابروهای پیوسته ای داشت و چشمانش می توانست در یک آن حسود بشود ,موذی بشود,دیوانه بشودو با نزدیک شدن به صورتت با حرکتی آرام بسته شود.ماشینی پیش پایم ترمز کرد.زیر چشمی نگاهش کردم .سرمه ای نبود. کنار خیابان به راهم ادامه دادم .می توانستم از پیاده رو راه بروم .احمقانه فکر کردم ممکن است در پیاده رو از چشم او گم بشوم. با خودم گفتم اینجا بهتر دیده می شوم .سرم را بالا گرفتم .چشمم بی اراده دنبال رنگ سورمه ای ماشینی گشت که مهرداد همیشه با آن می آمد.ولی ماشینی به این رنگ وجود نداشت. هیچ چیزی به این رنگ نبود.به بوتیک ها نگاه کردم. رنگهای صورتی و نارنجی از دور می درخشید. به تلفن عمومی نزدیک شدم .با عجله شماره گرفتم. انگشتهایم می لرزید و قلبم تند میزد. گوشی را خودش برداشت. دستم را گاز گرفتم تا چیزی نگویم ولی دیوانه شده بودم. با امید کسی که از تهچاه عابری را دیده است,گفتم : (( الو؟ ))مکث کرد .صدای زیادی می آمد. گفت : (( اشتباه است.))گوشی را گذاشت .حالا دیگر می توانستم در خیابان راه بروم و از بوق هیچ ماشینی برنگردم .حرکت درد را در جای مشخصی از بدنم احساس کردم. راه گلویم گرفت و به گوش هایم فشار آمد.ماشینی چند متر جلوتر نگه داشت .از کنارش گذشتم . به مژه هایم گفتم اشکهایم را همان جا توی چشمهایم نگه دارند, مبادا که بریزند آنهم میان این همه آدم.مژه ها نتوانستند و اشکها همه ریختند روی صورتم. بلند گفتم مرده شورتان را ببرد.
╗═.♥.════╔ بخش یازدهم ╝════.♥.═╚ شیوا ! الان هم از فردا وحشت دارم . این فردا را می شناسم . هیچ کدام از لحظه هایش برای من ساخته نشده است . مثل حوضی است که بعد از خالی شدن آبش ، لکه های زشت دیوارهایش بیرون می زند . اگر صادق بود می گفت پیشداوری نکن .می گفت آن تو ، کارم شده بود توّهم جلوه دادن یقینی که می گفت فردا هم مثل امروز است . می گفت تمرین مناسبی برای زنده ماندن است . ولی من نمی توانم . یک بار ان را تجربه کرده ام .یک بار د ران فردا زندگی کرده ام . عجیب است که تجریه چیزی از حساسیتم کم نکرده است ، برعکس وحشتم را زیاد کرده . دردِ کهنه ام را تازه کرده است . همان فردا بود که جاوید گفت : (( بهتر است کتاب بخوانی . حالت را خوب می کند . برویم پایین چند تا کتاب بردار.))اتاقک گوشه ی زیر زمین کتابخانه بود . با چوب های کارگاه جای دو متری را قفسه بندی کرده بود .(( آن روزها ، انجا پناهگاه من بود . می آمدم اینجا ، کتاب می خواندم . ))چراغ را روشن کرد . لامپ به سقف چسبیده بود و نور نداشت .سقف سیمش را خورده بود . گفت : (( مظلوم بودن به تو نمی آید .))بوی نا بینی ام را پر کرد. فکر کردم اینجا برای چشم بستن و مردن خوب است نه برای چشم باز کردن و خواندن . گفت : (( از اینجا که برویم کتابخانه ی درست و حسابی می سازم .))خیلی وقت بود که کتاب نمی خواند . هر بار که به خانه شان می رفتم کتابی با جلد روزنامه کنار دستش بود . چند روز بعد کتاب به همه جای خانه سفر می کرد . روز بعد روی میز آشپزخانه بود و چند هفته بعد کنار آیینه ی دستشویی . جاوید می گفت توی دستشویی ذهن در آزاد ترین حالت خود قرار دارد. ساختن دستشویی مجلل از پروژه هایی بود که هر بار بعد از بیرون آمدن از مستراح سرد و رویا کُش خانه ی فروغ به یادش می افتاد .روی تخت نشسته بود و تکانش می داد ، مثل اینکه بخوتهذ استحکامش را امتحان کند . تخت جیر جیر کرد . بلند شد . بی هدف به کتابها نگاه کرد . دست بزرگش را تعقیب کردم که روی کتابها مکث می کرد . انگشت هایش پر مو بود .در مورد هر کدام از کتابها چیزی می گفت . به یکی که رسید با جزئیات بیشتری حرف زد . وحشت کردم . فکر کردم نکند می خواهد تا آخرش را تعریف کند. کتابی از قفسه بیرون کشید و داد دستم . (( محشر است .))کتاب دیگری را بغلم گذاشت . چشمم افتاد به ابلوموف . دستم را به طرف کتاب دراز کردم . جاوید گفت : (( همه ی ما یکی از این توی وجودمان داریم که باید بر آن چیره شویم . )) ابلوموف را می گفت .سرش را خاراند و با حالت کتابدار خسته ای به کتابها نگاه کرد و جلوی در این پا و آن پا کرد . گفت : (( عطر زده ای؟))برگستم به طرفش .پره های بینی اش نازک بود و از هر طرف گشاد شده بود . با نوک انگشت ها بینی اش را گرفت . پره ها برای یک لحظه به دیواره بینی چسبیده ماندند.(( بویش خوب است .))جاوید دوست داشت به خودش عطر بزند .(( یک روز از سرِ بیکاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که فقر بهتر است یا عطر؟ قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود.چند نفری از بچه ها نوشتد فقر . از بین علم و ثروت هم همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند فقط خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه میدارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند . عادت کرده بودند مجیز فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود . فقط یکی از بچه ها نوشته بود عطر. انشایش را هنوز هم دارم . جالب بود . نوشته بود عطر حس هایی را در آدم بیدار می کند که فقر آن را خاموش کرده است . ))کتاب را از قفسه بیرون کشیدم . گفتم : (( خواندن کتابی به این قطوری یک عالم حوصله می خواهد . ))جاوید با دقت نگاهم کرد . نگاهش کنجکاو نبود . نمی خواست بیشتر از آنچه در موردم می دانست بداند . مخلوقی بودم که بعضی وقتها متعجبش می کرد. نگاه دانشمندی را داشت که حیوان تخت آزمایشی حرکت های پیش بینی شده را انجام نمی داد. چراغ را خاموش کرد و زودتر از من رفت بیرون ایستاد. با کتابهای توی بغلم بالا رفتم . آنها را روی میز گذاشتم و به صادق سلام کردم که در این فاصله آمده بود و توی مبل کهنه فرو رفته بود . پیش نیما رفتم و مدادش را برایش تراشیدم . گفتم : (( لعنت به این شانس.))نیما گفت : (( خاله از مداد ناراحتی یا از مداد تراش ؟))جاوید مرتب دور خودش می چرخید . برای صادق زیر سیگاری آورد و به من گفت که انقدر اخم نکنم و به تو گفت چرا همه اش توی آشپزخانه ای . نواری را توی ضبط صوت گذاشت . در زدند.مانتویم را تنم کردم و کیفم را برداشتم نمی توانستم حتی برای یک لحظه هم بمانم . صادق داشت با نگاه نعقیبم می کرد . از قصدم خبردار شده بود . به روی میز اشاره کرد . (( کتابها . ))به کتابها نگاه کردم . طلسم های باطل شده بودند.دستم را بالا بردم که بی خیال . از جلو آشپزخانه به سرعت رد شدم و به تو گفتم : (( من رفتم .))از هال گذشتم و یادم افتاد از صادق خداحافظی نکرده ام . برگتم . سرم را توی اتاق بردم. صادق به فرش خیره شده بود و توی فکر بود . بازوهایش روی دسته ی مبل افتاده بود . انگار چند لحظه قبل ترورش کرده بودند . گلوله ای که بهش خورده بود گکارش را ساخته بود و چیزی نمانده بود که تن سنگین و با شکوه ژنرالی اش روی زمین بی افتد . فکر کردم کسی این حالتش را ندیده است. چیزی نگفتم . خداحافظی فایده نداشت .
╗═.♥.════╔ بخش دوازدهم ╝════.♥.═╚ در اتاق را آهسته کیپ می کنم .سردم است.بعد از مهرداد هم همیشه سردم بود. بعضی وقتها از بیمارستان تا نیمی از راه خانه را پیاده می رفتم . خستگی کاری میکرد از سرگردانی بیرون بیایم .همهی نیروهایم را جمع می کردم تا خودم را به خانه برسانم .هدف نداشتم و باید آنرا جعل می کردم.خانه می شد هدف.مامان میگفت تو این سرما یخ می زنی.دلم میخواست یخ بزنم.برای همین سوار ماشین که شدم راضی نبودم.نمی دانستم چرا آمده است ولی گرما کار خودش را کرد. یخم را باز کرد. گرمای قطره ای را در چاله ی چشمم احساس کردم.گفتم: (( او دارد زندگیش ا می کند ولی من نمی توانم.))گوشه ی چشمم یکدفعه خالی شد.سرم را انداختم پایین .قطره افتاد روی دست سرما زده ام .مرد آرام آهسته رانندگی می کرد و با دقت به حرفهایم گوش می داد.گفت که می توانم با جوانی ام.با زیرکی و هوشیاری ام می توانم .گفتم: (( اگر زرنگ بودم ,کلاه سرم نمی رفت.))گفت: (( واقعا اینطور فکر می کنی ؟ تو تیزتر از این حرفهایی .همه چیز را میبینی حتی کلاه را .اگر واقعا وجود داشته باشد.))اعتراف کردم که می دیدم .از مدتها پیش می دانستم.ولی آنقدر اراده نداشتم که به موقع کنار بکشم.(( برای به موقع کنار کشیدن نباید از مرز معینی دورتر بروی .طبیعی است که بعد از آن نتوانی .))گفتم : (( همیشه فکر می کردم آدمها می توانند در خیال هم,عاشق هم بشوند بدون اینکه حتی یکبار هم دست یکدیگر را لمس کنند. از خواندن اینجور داستانها خوشم می آمد .با دیدن فیلمهایی که دو نفر بهم نمی رسیدند می رفتم توی رویا.روزی شصت دفعه عاشق این و آن می شدم ولی بعد از مهرداد همه چیز ذره ذره عوض شد . تا به خودم بیایم این طرف مرز بودم .از همه ی آنها دور شدم.انگار برا یبار دوم بالغ شدم.ولی این دفعه فرق داشت.تازه فهمیدم که یک زنم. یواش یواش حواسم درگیر شد.به دیدنش عادت کردم.باید او را دکنارم حس می کردم. صدایش ا می شنیدم.باید هر بار مطمین میشدم که او هم به همین شدت مرا می بیند و احساسم می کند.))کمی مکث کدم تا بتوانم به حرفهایی که می زدم فکر کنم.این چیزها در همان لحظه ای که گفتم به ذهنم می آمدند.(( حال فکر می کنم دروغ است .نمی شود فقط توی ذهن عاشق یک نفر شد.))مرد آرام با تانی گفت: (( چرا می شود.))(( اگر هم بشود خیالات است.))یاد حرف تو افتادم که به من می گفتی خیالاتی .پنج فصل از چهار فصل را عاشق بودم.گفتم: (( ای کاش میشد با خیال یکنفر زندگی کرد ولی امکان ندارد. لااقل بعد از این ممکن نیست.خلایی که احساس می کنم بعضی وقتها با هیچ چیز پر نمی شود.))سرعت ماشین را کم کرد.نمی توانست هم تند براند هم حرف بزند.(( همیشه خیالات نیست .منظورم یک جور تجربه ی معنوی است و به اندازه تجربه ی جسمانی واقعیت دارد.))از شیشه به بیرون نگاه کردم .باران می بارید. مهرداد از باران خوشش نمی آمد.روزهای بارانی می رفتیم جاهای سر پوشیده .می گفت من آفتاب پرستم.(( فکر می کردم آدمها همانطور که آمده اند ,می روند.نمی دانستم که نمی روند.می مانند.ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.از هیچ چیز نمی ترسیدم. می گفتم این نشد یکی دیگر .فکر می کردم حتی اگر شوهر کنم و خوشم نیامد مهم نیست ,طلاق می گیرم .به همین سادگی.))گفت: (( ولی حالا میبینی که انتخاب های آدم چقدر مهم است.))(( فکر میکردم آزادی دم دست است. نمی دانستم یک رو زعاجز می شوم از دست خودم.))گفت : (( این احساس را می شناسم .با آن زندگی کرده ام.))رویم را به طرفش کردم. آن احساس شکننده با هیبت نیرومندش تناسب نداشت . کنجکاو شده بودم. باور نمی کردم احساسی از این دست را تجربه کرده باشد.(( مثل دیوانه ها کار کردم .شب و روز خودم را گرفتاکردم .به خودم اجازه ندادم به او فکر کنم.))گفتم : (( او؟ ))و فکر کردم یعنی این مرد آرام هم "او" دارد. نشنیده بودم از زنی عاشقانه حرف بزند. یک بار از مادرش گفته بود و چند بار از زنی که در قانون اساسی و مدنی ایران بود . و از همه ی آدمها یک جا حرف می زد. (( فایده ای هم داشت؟))ماشین را نگه داشت . رسیده بودیم. پیاده نشدم.دوست داشتم با هم بگوید . لب پایینی اش مثل اهرمی لب بالایی را جلو آورد .حرکتی که بعضی ها به لبهایشان می دهند تا واضح حرف نزنند.(( هم آره ,هم نه. بعضی وقتها فکر میکنی خلاص شده ای .بعضی وقت ها هم شباهت ها پیدایت می کنند و همه چیز به هم میریزد.))یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد. یاد مردی افتادم که روز قبل در بخش بستری شده بود. سی سال را شیرین داشت.قیافه اش معمولی بود. بی دلیل خاصی به اتاقش می رفتم و حالش را می پرسیدم. خوشم می آمد روبرویش بایستم و نگاهش کنم. دلیلش یکدفعه برایم مشخص شد. حالا می فهمیدم که علتش چانه ی آن مرد بود.چانه ی گرد مهرداد را داشت.باید پیاده میشدم ولی قبل از آن با احتیاط پرسیدم.(( او هم شما را می خواست؟))به اندازه ی یک قرن ساکت ماند .بعد گفت : (( هیچوقت مطمین نشدم.))
╗═.♥.════╔ بخش سیزدهم ╝════.♥.═╚ صدای فروغ را می شنوم .از پنجره نگاهش می کنم.رو به تاریکی نشسته است و چیزی زیر لب زمزمه می کند . پدر جاوید شبهای زیادی او را از همین پنجره دیده است. صدای گریه اش را شنیده و از او خواسته است به رختخوابش بر گردد.و یک روز به بهانه ای پیش پدر فروغ می رود و بعد از صغراکبری چیدن حرف دلش را می زند.(( این زن تمکین نمی کند.))پدر فروغ می گوید : (( گه می خورد.))و یادش می رود که دندانهای مصنوعیش تاب کلمات محکم را ندارد و اینجور وقتها تا نزدیکی لبهایش جابجا می شوند. پدر , فروغ را گوشمالی می دهد.چند هفته بعد پدر جاوید گوشه ی آشپزخانه حمام می سازد و عادت میکند خودش را بشوید تا بوی پنیر و خیارشور ندهد و یک شب که فکر می کند بو نمی دهد و در تمام عمرش اینقدر تمیز نبوده است صداهایی از حیاط می شنود . آرام می آید پشت همین پنجره و فروغ را میبیند که روی پله نشسته است و گریه می کند. ایران و جاوید پدرشان را می بینند که با زیر پیراهنی رکابی و زیر شلواری از اتاق بیرون می آید و می افتد به جانش.(( هرزه . من یک زن هرزه به خانه آورده ام.))هر روز که میگذرد به فروغ بیتشر ظنین می شود . از مغازه که می آید می پرسد کجا رفته بود؟ کدام همسایه به خانه آمده بود و چرا اینقدر بزک کرده است.یک شب جاوید می شنود که پدر با چشم های سرخ شده فروغ را تهدید می کند و می گوید بالاخره او را می کشد.می گفتی : (( گذشته برای جاوید مثل یک کابوس بوده است.))و یک روز گفتی : (( روزی که قرار شد با هم عروسی کنید من و من کردوآخرش گفت خوشحالم.))خنده ام گرفت.(( بعد از آن همه من و من فقط همین را گفت؟))(( نه چیزهای دیگری هم گفت.))خندیدی.(( گفت تو زنی هستی که من همیشه آرزویش را داشتم.گفتم مگر من چه جور زنی هستم و فکر کردم خیلی جالب است آدم بداند در چشم یک مرد چه جور زنی است. تا او بگوید چند صفت تا صفت به خودم نسبت دادم ; ساده ام ,مغرورم ,محجوبم ,... هیچکدام از اینها نبودم.گفت تو زنی هستی که می شود برای همیشه بهت اعتماد کرد. هیچ وقت خیانت نمی کنی.)) ╗═.♥.════╔ بخش چهاردهم ╝════.♥.═╚ شیوا!فکرها از هر طرف مثل دسته زنبور به ذهنم هجوم می آورند. احتیاج دارم به همه آنها از نو نگاه کنم. آن روز از سر کار به خانه آمدم .تلفن زنگ زد.گوشی را برداشتم .کسی جواب نداد.یاد روز عقد مهرداد افتادم و تلفنی که جواب نمی داد. همان سکوت آشنا را پشت خط احساس کردم.گوشی را نگه داشتم.گفتم : (( چرا حرف نمی زنی ؟))صدای مرد آرام را شنیدم که معذرت می خواست از اینکه بلافاصله نتوانسته حرف بزند. همه اش نگران این بود که مبادا مزاحم من بشود و یا هست ؟ گفتم که مزاحم نیست و به نظرم رسید هست.ساکت بود.معمولا سکوت دستپاچه ام می کند.خجالت زده ام می کند .مسوولیت آنی پیدا می کنم که به سرعت آن را بشکنم.اگرچه حتی همان لحظه از وراجی ام شرمنده می شوم.حرف زدم .از مهرداد گفتم .حرف زدن او تنها از یک چیزی بود که من و مرد آرام را به هم مربوط می کرد.گفتم که دیگر نمی خواهم ماشین مهرداد را آتش بزنم .در خیالم او را مثل آدمکی میچرخاندم و از هر طرف نگاهش می کردم.چشمانم مثل دستگاه عیب یاب دقیقی کار می کرد .با پیدا کردن هر عیب که قبلا ندیده بودم نفس آسوده ای می کشیدم و در نهایت این من بودم که او را ترک می کردم . او مردی نبود که می خواستم.گفتم: (( همه اش حرف زدم .))و فکر کردم چرا تلفن کرده است.گفت: (( دوست دارم گوش کنم.))یعنی این صدای همان مردی بود که پشت فرمان ماشین شیری رنگ می دیدم. بعضی آدمها در ذهن آدم یک بار برای همیشه خلق می شوند. مرد آرام در ذهن من به شکلی خلق شده بود که هرگز چیزی را برای خودش نمی خواست .(( به حرفهایم ؟ اینها را که چندبار گفته ام .)) و فکر کردم که هیچ کس دوست ندارد هر روز درددل کند .گفت : (( به صدایت.))خندیدم .مهرداد همیشه می گفت صدایت آهنگ دارد. نصف شب با صدای زنگ تلفن از خواب می پریدم .گوشی را بر میداشتم. جوابی نبود.می گفتم : (( لالی؟))(( چندتای دیگر بگو بروم.))(( این وقت شب چرا بیدارم می کنی میمون؟))گفتم: (( آهنگ دارد؟))و در جا پشیمان شدم از لحن راحت ولی طعنه آمیزم.گفت: (( نه.زلال است و دیگر غم تویش نیست.))گفتم: (( دفعه ی اول که دیدمتان اتفاقی بود. دفعه ی دوم نبود.))صدای پشت خط گفت : (( نه,نبود.))(( چرا؟))گفت: (( سوال سختی است .))(( ولی جوابش همه چیز را آسان می کند.))ول کن نبودم.((برای من مهم است.))جواب نداد.خودم گفتم: (( دلیلش انسان دوستی است؟))خندید.(( چرا انسان دوستی؟))گفتم: (( میخواهید کمکم کنید؟))من و من کرد.(( خودم هم درست نمی دانم.))گفتم به هر حال ممنونش هستم و گفتم که بدون او از عهده بر نمی آمدم.گفت : (( بیشتر شبیه خداحافظی است تا تشکر.))بعد گفت که من هم به او کمک کرده ام. نپرسیدم چه کمکی .گفتم : (( پس بی حسابیم.))ساکت شد و انگار وادارم کرد من هم ساکت بمانم و بلافاصله چیز دیگری نگویم. نمی توانستم چیزی را به خوبی درک کنم. فهمیده بودم مرد آرام عاشق سکوت است. شیوه ی حرف زدنش بود .برای این سکوت نمی کرد تا چیزی یادش بیاید .سکوتش وقفه ی معمولی یا مکث بین دو حرف نبود. خودِ حرف بود. ترسیدم . باور نمیکردم که بخواهد با این زبان با من حرف بزند. می خواستم چیزی بگویم تا بداند که حتی علاقه ای به شناختن زبان گنگ و مبهم او را ندارم و یادآوری کنم که من زبان دیگری را دوست دارم . زبانی پر از حرفهای صدادار و آشنا و مفهوم. دستم عرق کرده بود .و حالت آدم لالی را پیدا کرده بودم که صورتش جمع شده بود و تلاش می کرد اگر شده حتی یک کلمه ,از حلقش بیرون بیاورد .
╗═.♥.════╔ بخش پانردهم ╝════.♥.═╚ بلند شو شیوا حرف بزنیم.همیشه دوست داشتم با هم بنشینیم و مثل دو خواهر رواجی کنیم. چه عیبی داشت پاهایمان را دراز کنیم. پوسو تخمه هایی که می خوردیم توی بشقاب پرت کنیم و بی ادب و شلخته باشیم و خودمان را به خاطر این چیزها سرزنش نکنیم.پشت سر آدمها غیبت کنیم و شروور بگوییم.چه عیبی داشت برای چند لحظه هم که شده به قول تو مبتذل باشیم.آن روز آمده بودم با تو حرف بزنم ولی حرصم گرفت از تو که مثل همیشه قیافه ی داورهای زمین فوتبال را به خودت گرفته بودی .گفتم : (( الحق که حسین آقایی.))حسین آقا بودی حتی وقتی به کف آشپزخانه تی می کشیدی یا مثل آن روز که با یلدا ریاضی کار میکردی.یلدا گفت : (( حسین آقا؟))بعضی وقتها به تو می گفت : (( مامان آقا.))این یکی یرایش تازگی داشت .گفتی : (( آقا جدن اسمم را از همان موقع که توی شکم مامان بودم گذاشت حسین. وقتی هم دید حسین نیستم باز هم دوست داشت حسین آقا صدایم بزند. تا هفت هشت سالگی حسین آقا ماندم. موهایم همیشه کوتاه بود و از در و دیوار بالا می رفتم.))بدنت هنوز هم فرم پسرانه داشت. بعد از دو بچه شکم نداشتی و اگر وسط کوچه توپی به طرفت می آمد , با ژست پسر بچه ی تخسی به محل بازی بچه ها شوتش می کردی.روی پله ها که به سمت اتاق فروغ می رفت نشسته بودم. معمولا روی سومین پله می نشستم و به نرده های چوبی اش تکیه می دادم.از موکتهای زرشکی حاشیه داری که با گیره های قدیمی به پله ها چسبیده بود, خوشم می آمد. از آنجا همه جای خانه و قسمتی از حیاط دیده می شد. آن روز هم از روی همان پله ها نگاهت می کردم. موهایت از پشت کوتاه بود و پشت گردن بلند و ظریفت دیده می شد.(( دلش می خواست پسر بودم و کمک دستش می شدم. می گفت یک آدم نورانی به خوابش آمده و گفته و اسم بچه را بگذار حسین . به احترام همان نام آشنای مقدس بود که به من میگفت حسین. بعضط وقتها هم میگفت حسین آقا. مامان صدایم میکرد شیوا و آقاجان صدایم میکرد حسین.))با انگشت به سینه ات اشاره کردی مثل کسی که سرسری صلیب بکشد.(( تا وقتی اینها در نیامده بودند,حسین آقا بودم. از اینکه رفته فته باید شیوا میشدم بدم می آمد. از بدن خودم که تغییر می کرد ,چندشم میشد. اولین روزی هم که آن علامت مشهور را توی لباسم دیدم یک دست سیر گریه کردم.))بلند خندیدم.(( هنوز هم حسین آقایی یا آن علامت مشهور گفتنت.))به یلدا گفتم مامان در شکم سوم هم نتوانست حسین آقای واقعی را به دنیا بیاورد و بچه هم چند روز بعد از تولد مرد . بعد هم به حرفهای آقاجان اعتنا نکرد که میگفت حسن آقا را هم بیاور. چون باز آن ناشناس به خوابش آمده بود و گفته بود اسم بچه را بگذار حسن . بعد دیگر بعضی شبها دیر به خانه می آمد.یلدا با شیطنت پرسید.(( مامان بزرگ بو برد؟))گفتی : (( آن روزها لازم نبود بو ببرد . همه چیز رو بود.))گفتم : (( آقا جان هر وقت خلقش از چیزی تنگ می شد,به مامان می گفت تو کون پسر زاییدن نداری .))مامان دستم را می گرفت و می رفتیم پیش فالگیر و دعا نویس. می گفت پدرت رفته دنبال کسی که برایش جفت جفت پسر بیاورد. می گفت اگر بیاورد بدبخت می شویم. شمع میخریدو میزد زیر چادرش می رفتیم امامزاده .(( خیلی خوش می گذشت .هنوز هم خیلی خوشم می آمد بروم پیش فالگیر.))گفتی : (( راه دور نرو . پولت را بده به من تا از آینده برایت بگویم.))روزی که اولین هدیه ی مهرداد را نشانت دادم , گفتی سلام گرگ بی طمع نیست شعله خانم.))نوار دیگری تو ضبط گذاشتی , گیتار بود.یلدا گفت : (( بگذار باشد.))(( هنوز هم دودلی .نگران نباش من بهت امید می دهم.))فکر کردم نمی توانی . تازه فهمیدم امید مثل برق چشم حیوان است که در تاریکی می درخشد و هر چشمی آن برق را ندارد. چشم تو بالاترین حد بینایی را داشت ولی مات بود.کشان کشان روی زانو آمدی پشت نرده. دستم را از لای نرده رد کردی و به کف آن نگاه کردی و بعد هم به چشمهایم نگاه کردی. میدانستی که آمده ام حرف بزنم. با مسخره بازی تشویقم میکردی .از پوسته پوسته شدن دور انگشتانم گفتم و از اندازه ی دور کمرم که این روزها زیاد شده بود. از فروشگاهی که دختزهای بیمارستان پیدا کرده بودند و کفش های عالی می فروخت , گفتم و همه ی اینها را گفتم تا از مرد آرام نگویم.آمده بودم از او بگویم .احتیاج داشتم پشت سرش غیبت بکنیم و شروور ببافیم و بی خیال همه چیز باشیم.آمده بودم بگویم که مرد آرام باز هم آمده است و من باز هم سوار ماشینش شده ام . بگویم که عیب یاب چشم هایم خراب شده است و من نمی دانم حرف زدن با او چه ایرادی می تواند داشته باشد.قابل اعتماد است . منظوری ندارد. از کجا معلوم شاید هم دارد ولی چه منظوری ؟ نمی دانم.انگار خودش هم نمی داند.بعضی وقتها قیافه ی مطمین و همه چیز دان همیشگی را ندارد. یک جورهایی سرگردان است . شاید هم از تنهایی حوصله اش سر رفته است. گاهی وقتها حرف که متوجه می شوم نگاهم می کند با تعجب و شرمندگی کسی که به جای مسافر آشنایش زن دیگری را سوار کرده است و حالا نمی داند با این زن چه بکند. خودم را می زنم به خنگی که یعنی متوجه نیستم و می خواهم به بهانه ای پیاده شوم . ماشین را نگه می دارد و با حواس پرتی به خداحافظی ام جواب می دهد.
╗═.♥.════╔ بخش شانردهم ╝════.♥.═╚ صدای فروغ را می شنوم .از پنجره نگاه می کنم .آهسته بلند می شود .آفتابه اش را بر میدارد و یک پله بالا می آید.جلو در اتاقی که من هستم می ایستد.شاید دارد به چیزی گوش می کند.سرش را تکان می دهد و بالا می رود . به قدری کند است که باور نمی کنم روزی به مغازه ی بقالی شوهرش رفته و گفته است طلاق می خواهد. شوهرش به خیال اینکه زنش پودر لباسشویی یا چند گرم پنیر می خواهد با بی حوصلگی یک بقال حرفه ای می پرسد که چه می خواهد؟فروغ می گوید : (( طلاق))پدر جاوید مطمین نیست .با تعجب می گوید : (( طلا؟))فروغ ناچار می شود برای تلفظ ق حاقش را جوری باز کند که انگار برای معاینه دندان هایش به مطب دندانپزشک رفته است.پدر جاوید مغازه را به شاگردش می سپارد و راه می افتد . یک راست می روند خانه ی پدر فروغ . توی راه یک کلمه هم حرف نمی زنند. فروغ تا برسد به خانه ی پدرش تمام شهامتش را از دست می دهد و یواش یواش شروع می کند به لرزیدن ولی پشیمان نیست.پدرش می پرسد. (( می خواهم از زبان خودت بشنوم چه می خواهی ؟))فروغ می گوید : (( طلاق.))آن روزها فیلم های تارزان و سریال مر شش میلیون دلاری سر زبانها بود .پدر شصت ساله ی فروغ اهل فیلم نبود .اما آن روز مثل تارزان می شود. سبک بلند می شود . یک دستش را روی هره ی پنجره می گذارد و آماده ی پریدن به حیاط می شود. فروغ قبلا از در بیرون رفته بو و حالا درست در تیررس پدر بود . پدر می پرد و به چادر فروغ چنگ می زند.پف چادر مثل چتری که چتربازش در رفته باشد , می خوابد و روی زمین می افتد.فروغ می گفت حالا دیگر دوست ندارد از این خانه جایی برود. هر دفعه که جاوید بحث خانه را پیش می کشید با تغیر می گفت :(( صبر کنید بمیرم بعد هر کاری دوست دارید بکنید.))جاوید می گفت : (( عمر نوح دارد این زن.))مامان همیشه در حضور جاوید با او موافق بود. تو گفتی : (( این خانه فعلا خوب است. فقط یکم تعمیر می خواهد.))جاوید گفت : (( خانه از پای بست ویران است شیوا خانم.متوجهی؟))جاوید می خواست خدنه را بکوبد و جایش آپارتمان چند طبقه بسازد . بعد می توانستید آن را بفروشید و به محله ی بهتری نقل مکان کنید .جاوید اما, پول کافی برای این کار نداشت .در عوض سماجت داشت و همه می دانستند اگر به چیزی پیله کند تا آخرش می رود.تو صدایت را پایین آوردی .(( پدرت چند دانگ خانه را به اسم او کرده .با زبان خوش شاید بتوان راضی اش کنی ولی با زور نمی توانی.))مامان همیشه می گفت : (( خدا نبخشد بقال را که خر شد و خانه ا بت اسم زن غریبه کرد. این را آواره ی غربت کرد و جاوید را خانه به دوش .))جاوید پوز خند زد .(( زبان خوش .))به سیگارش پک زد .(( این از آنهایی است که نیچه گفته به سراغش که میروی تازیانه را فراموش نکن.))و آنقدر پشت سر هم پک زد که غرق دود شد.مامان زیر لبی گفت : (( آره والا.))نیما رفت روی مبل و گفت : (( تازیانه یعنی چه؟))گفتی : (( یواش.)) انگشتت را گذاشتی روی لبهایت (( هیس.))جاوید از لج تو بلند گفت : (( تازیانه یعنی شلاق .))و گردنش سرخ شد.یک نگاه به ما کردی با خجالت و یک نگاه به او کردی با تعجب .مثل کسی که برای اولین بار چیزی خارج از ادب شنیده است . جاوید دستش را توی هوا تکان داد و بی حوصله گفت :(( برو بابا.))تعجب ساختگی ات در یک آن ,جایش را به آزردگی کهنه و عمیقی داد که پنهان کردنش ممکن نبود.جاوید گفت : (( کفر آدم را در میاوری با این هیس هیس کردن هایت .))در را کوبید و بیرون رفت.اولین بار بود که می دیدم دیگر مثل یک روح در دو قالب نیستید. چیزی که جاوید دوست داشت آن را یادآوری کند و گاهی وقتها به رخ بکشد. پشتت به ما بود. یک روح تنها بودی در یک قالب تنها.مامان می گفت : (( بس که به خودش می رسد ماشا ا... . دایم این فکش می جنبد.))
╗═.♥.════╔ بخش هفدهم ╝════.♥.═╚ شیوا! روزهای بعد هم به تو نگفتم سوار ماشین شیری رنگ آن مرد آرام می شوم. تازه نیست. قراضه است. اما مثل یک خانه امن است و با همه ی ماشین های دنیا فرق دارد. حتی با ماشین مهرداد که سریع تر می رفت و صدای ریتم تندی شیشه هایش را می لرزاند.نگفتم که ماشین مرد آرام ضبط ندارد و آیینه ی کوچکش مات است. داخلش مثل یک خانه ی خلوت ساکت است. مرد آرام نه سبقت می گیرد و نه ویراژ می دهد .آرام می راند.نگفتم در این ماشین که همیشه از آن بوی کفش می آید می توانم از هنه چیز بگویم. بدون نگرانی حرف بزنم. بدون ترس از قضاوت او. با رفتارش خیالم را آسوده کرده است و من راحتم. توی ماشین او, نه از اضطراب های ماشین مهرداد خبری هست نه از قهر و آشتی های نفس بر. ماشین او آرام است .مثل خودش .خانه ی متحرکی است که می شود در آن پناه گرفت و دنیای بیرون را فراموش کرد . گاهی وقتها حتی خودش را هم فراموش می کنم.هیچ وقت پیاده نمی شویم .چیزی نمی خوریم.مثل ماشین مهرداد نیست که همیشه پر از خوراکی بود و صدای موسیقی یک لحظه قطع نمی شد .در ماشین او نمی توانم به مهردا فکر نکنم.نمی توانم دست از مقایسه بر دارم . ماشین او به موازات ماشینی که در آن هستم می آید و مغزم مثل اتوبانی که در هر باند آن ماشین ها در کنار هم می رانند. نشستن در ماشین مرد آرام به یک سفر خشک و مرتاضانه و خالی از هر تمنایی می ماند. ریاضت کشی سیال است. مثل مهرداد نیست که وادارم کند چشمهایم را ببندم و وقتی باز می کنم خودمان را در مقابل رستورانی لوکس یا قهوه خانه ای غریب و گمنان ببینم یا از من بخواهد کمربندم را ببندم تا ماشین را به پرواز در بیاورد و یا سوال پیچم کند و به خاطر چیزی احمقانه اشکم را در بیاورد.شیشه ها همیشه بالا هستند و خاک گرفته. در صندلی گود رفته ی جلو می نشینم و به روبرو نگاه می کنم. از جایی که نشسته ام ,دست سفید و زنانه اش روی دنده است ,میبینم و با دیدن نیم رخش یاد راننده های خطی می افتم که نه به مسیر فکر میکنند و نه به مسافر. فقط می رانند. از خودش چیزی نمی گوید . بعضی وقتها تحمل سکوتش سخت می شود و آنقدر توی خودش است که یادش می رود من هم تصادفا در آن ماشین هستم .دلم می خواهد بشکن بزنم یا هوس می کنم در ماشین را با یک ضرب محکم با کنم تا او را از آن حالت تامل دایمی اش بیرون بکشم.گاهی فکر میکنم جایی آن بیرونم و او دارد دنبالم میگردد.یا شاید هم در جستجوی یک نفر دیگر است. ا خیابانهای شهر می گذریم. معمولا کمتر از مسیرهای تکراری می رود . مثل کسی است که ماموریت دارد مکان های ناشناخته ی شهر را شناسایی کند. از کوچه پس کوچه های قدیمی میگذرد و از میدان های شلوغ آن سر در می رود . کنار دکه ی روزنامه ای توقف می کند .روزنامه ای میخرد و دوباره راه می افتیم . به پاساژها و فروشگاه ها و مردکز خرید اعتنایی ندارد ولی برای دیدن چیزهای قشنگ در طبیعت چشمدن تیزی دارد.در خیابانهای خلوت بالای شهر می راند و گاه کنار جدولی پارک می کند . شیشه را به اندازه ی یک بند انگشت پایین می آورد و به صداهای بیرون گوش می کند. شاید خاطره ای را به یاد می آورد .گاهی وقتها حرکتمان بقدری کند است که فکر میکنم پیاده هستیم و می توانیم ماشین شیری را از بیرون ببینم که با دو سر نشین خاموش از خیابانی عبور می کند.از خودم می پرسم اینجا چکار می کنم در این ماشین کهنه و در کنار مردی که هیچ وعده ای با خودش ندارد. هیچ چیز که رنج فراوان یا شادی فراوان برایم بیاورد. بعضی وقتها چشمهایش فوق العاده جوان می شود . به خودم می بالم که برق زندگی را به دو چشم مات این آدم یخی آورده ام . خودخواهی ام ارضا می شود. بعد شک می کنم . از کجا معلوم که بودن من خوشحالش کرده است . امد من آدمی نیستم که بتوانم مدت زیادی با شک زندگی کنم. می گویم انگار رابطه ی زیادی با زن ها نداشته است .می خندد.(( منظورت این است که خواجه ام ؟))می خواهم بگویم خواجه هستی یا نه از آن قدیمی های اهل حرم. از این خواجه های مدرن شهری هستی . از این مردهایی که معلوم نمی کنند زنها را چجوری دوست دارند. زبانم را گاز می گیرم . می گوید زن های کمی در زندگی اش بوده اند. با خواهرش هم رابطه ی صمیمانه ای نداشته. بعد می پرسد .(( تو چی ؟ ))می گویم که خواهرم خیلی خوب است . بعد می گویم :(( ولی نمی دانم این چه جور تربیتی است که نمی توانیم به یکدیگر بگوییم چه مرگمان است. من حتی از تو هم چیزی به او نگفته ام.))خیلی جدی می گوید : (( از این به بعد هم نگو.))از تغیر حالتش تعجب می کنم. دستم هنوز روی دستگیره ی در است .(( ولی چرا ؟))(( درک این رابطه برای دیگران سخت است .قضیه بیخودی پیچیده می شود.))همان شب میل شدیدی برای گفتن از او پیدا می کنم. حالا که از گفتن منع شده بودم نمی توانستم به آن مثل چیز عادی و طبیعی فکر کنم .پنهان کردنش آن را به سرعت تغییر داد. از آن به بعد بود که دیدارهای گهگاهی ما معنای دیگری پیدا کرد ,راز آلود شد و حالا یادم می آید که آن شب قبل از خواب برای اولین بار به او فکر کردم.
╗═.♥.════╔ بخش هجدهم ╝════.♥.═╚ آن روز روی پله ها نشستم و از لای نرده تد به صادق نگاه کردم . روی صندلی آشپزخانه نشسته بود . از آدم هایی که می شناختید حرف می زدید. مثل بازمانده های یک لشکر بودید و حرف لشکر تمامی نداشت .برایش یک لیوان بزرگ چای ریختی و زیر سیگاری را گذاشتی دم دستش . چاق بود و غبغبش از آن غبغبهایی بود که به صورتش آرامش و تشخص می داد .مهندفکرکردم اقلا می تواند تضمین بدهد ,چیزی که مهرداد نتوانسته بود . تو بودی که بعدها گفتی هیچ چیز تضمین ندارد و رابطه ی آدمها یخچال و لباسشویی نیست که گارانتی داشته باشد . یک روز هست و یک روز نیست و اگر کسی تضمینی بدهد دروغ گفته است .جاوید از شما خواست به اتاق بیایید . روزی بود که مبل های تازه را خریده بود و با شوق زیاد نشانمان می داد. از ما خواست به چوبش دست بزنیم و رویش بنشینیم . مامان رو یکی از آنها نشسته بود و برای خوش آمد جاوید بلند نمی شد . صادق با لیوان چای به اتاق آمد و رویش را کرد به من.(( چه خبر ؟))منظورش دانستن خبر نبود . تازه ترین خبرها همیشه پیش جاوید بود . می خواست حرف بزنم.جاوید می گفت : (( کارش است . دیگران را به حرف می کشد و خودش گوش می کند . در زندان هم کار یک کشیش را می کرد . به چرت و پرت های آنها گوش می داد. بعد هم می رفت مثل یک بودای ساکت گوشه ای می نشست . به خودش هم می گفت از تو بوی عرفان می آید رفیق! شاید اگر در کشور دیگری زندگی می کرد یکچمحقق یا چه میدانم مددکار میشد.))از کامیونی گفتم که سر کوچه پارک کرده بود .(( پشتش نوشته بود .نگرد ! نیست .))مامان گفت : (( منظورش تریاک است .))جاوید به آشپزخانه رفت .(( عدالت است .))عدالو از کلمات محبوبش بود . با خودش چندتا لیوان آورد و روی میز گذاشت . صادق گفت : (( فکر نمی کنم .))سرفه کرد و طول کشید تا دوباره به حرف بیاید .(( منظورش عشق است .))عشق را جوری گفت که انگار یک رویا بود و در فاصله ی دوری از آدم ها قرار داشت .گفتم : (( یعنی واقعا نیست ؟))و بیخودی بغض کردم .جاوید گفت : (( چطور نیست ؟))رو کرد به صادق .(( تو خودت به خاطر عشق به انسانها ,به خاطر عشق به زندگی بهتر آنجا بودی مهندس.))عشق همیشه در دهان جاوید همگانی و مردانه می شد.صادق چیزی نگفت ولی شکم بزرگش با صدای کوتاهی که از دهانش بیرون آمد, تکان خورد . جاوید لیوانها را پر کرد .(( اینطور نیست .))صادق غبغش را تا سینه پایین آورد.(( مطمین نیستم .))جاوید لیوانش را بلند کرد و منتظر ماند که صادق هم این کار را بکند .(( یعنی پشیمانی ؟))صادق در همان حالت مانده بود . انگار گردن نداشت .(( پشیمان نیستم . ولی دیگر نمی خواهم به خاطر ایده و فکر خاصی زندگی بکنم.))گفتی : (( مگر می شود؟))یک جور آشفته بودی و انگار فقط صادق طبیب این نوع از آشفتگی بود.(( آدم اینجوری معلق است . مثل این است که در جنگلی بی چادر به سر برد. بی سر پناه.))همیشه اینطور حرف می زدید. از شخصی شدن هر چیز واهمه داشتید . هر مشکلی داشتید به نوع بشر ,به آدم مربوط می شد نه شخص تنهای شما.جاوید تایید کرد .(( دقیقا .))رو کردی به صادق . می خواستی او حرف بزند . جواب سوالت پیش او بود .جاوید گفت : (( تو صبر کن. مهندس را که می شناسی تا کله اش گرم نشود حرف نمی زند .))لیوانش را بلند کرد .(( حالا ببین چطور از این رو به آن رو می شود . آن وقت هر چه خواستی می توانی ازش بپرسی .))بعد گفت اگر زحمتی نیست کمی ماست برایش ببری .گفتی که تمام شده است.(( اذیت نکن دیگر.))صادق می گفت : (( اگر از چیزی آویزان نباشی, تازه می توانی آزادانه تر و حتی انسانی تر فک کنی .))دستت را گذاشته بودی روی گونه ات مثل اینکه دندان درد شدیدی داشته باشی. جاوید بت اتاق بچه ها رفت و به نیما گفت صدای تلویزیون را کم کند و پرسید یلدا کجاست ؟ من به اتاق فروغ اشاره کردم . جاوید زیر لب غر زد و سر یخچال رفت . بشقابی کف آشپزهانه افتاد. جاوید در کابینت را با صدا باز و بسته کرد . مامان گفت : (( نقالی بس است . شیوا بلند شو ببین جاوید چه می خواهد؟))آرنجت روی دسته ی مبل بود و چشم از صادق بر نمی داشتی . مثل این بود که نقشه ی فرار به جایی را می ریختید. اما وقت کم بود و مواظب بودید که چیزی از حرفهای هم را نشنیده نگذارید . بشقاب دیگری کف آشپزخانه سقوط کرد.(( گفتم که ماست نداریم .))بلند نشدی . از تنبلی نبود. هیچوقت تنبل نبودی . فرزو چابک و همیشه در حال آسان کردن زندگی بودی . نگاهت به همه چیز کوتاه ولی مسلط بود . مثل نگهبانی که چندان مهربان نیست ولی عمیقا متعهد است . حواست به هنه چیزو همه کس و به ویژه جاوید بود .ولی چیزی تغییر کرده بود . آن روز یکبار هم روی مبلهای تازه ننشستی . به اخم جاوید اعتنا نکردی و نرفتی که دنیای خانه را سامان بدهی . گفتم : (( من میخرم .))و تا چیزی بگویی از در بیرون رفتم.هوا گرم بود . سوپر مارکت سر کوچه جعبه های ماست و شیر را انبار کرده بود . چند شانه تخم مرغ بیرون بود و یک نفر آنها را به داخل می برد. ایستادم و به تخم مرغها زل زدم . دلم می خواست فقط به چیزی که نگاه می کنم , فکر کنم. می خواستم چشمهایم طناب فکرم را نگه دارند . فکرم فرار میکرد. مسافت زیادی راه می رفتم و نمی دانستم کجا می روم . در بیمارستان سوار آسانسور می شدم و یادم می رفت در کدام طبقه باید پیاده شوم. ماست خریدم و باز کمی راه رفتم . به خودم در شیشه ی مغازه ای نگاه کردم و بی دلیل روی نیمکت ایستگاه نشستم . اتوبوس آمد. چند نفری سوار شدند . یکی داشت از پشت شیشه ی آن نگاهم میکرد .وقتی رفت, به ماشین ها نگاه کردم . ایستگاه داشت پر می شد . همه ی سرها برگشته بود به طرفی که اتوبوس قرار است بیاید .کنار خیابان ایستادم . چند نفری هم ایستادند. منتظر شدیم . چراغ سبز شد. نمی دانم کی راه افتادم و کی از خواب پریدم. از صدای عصبانی خودم جا خوردم.(( خاک بر سرت.))نگران از اینکه مبادا کسی صدایم را شنیده باشد ,قدمهایم را تند کردم. فحش را به خودم داده بودم. حقم بود. خاک بر سر من که هنوز هم چشمم دنبال ماشی سرمه ای در خیابان بود .
╗═.♥.════╔ بخش نوزدهم ╝════.♥.═╚ شال حریر سبزی دور موهایم پیچیده بودم.سرم را تکان دادم.موهایم از صورتم کنار رفتند. خوشم می آمد از اینکه بازهم به صورتم بر می گشتند. مرد آرام کمی به طرف من چرخید و با تحسین وگاهم کرد. درکیفم را باز کردم و موشی عروسکی بیرون آوردم.(( برای تو خریده ام. برای ماشینت.))پس گردن موش را گرفتم و فکر کردم مثل آوردن بچهٔ شیطان به خانهٔ سالمندان است. با حالت راننده ای که مسافرش اسکناس درشتی داده باشد، اخم کرد و رویش را برگرداند.گفتم: (( این یک هدیه است.))موش توی دستم مانده بود.گفت : (( خرابش میکند.))(( چی را؟))(( رابطه را.))نمی فهمیدم مردی با آنهمه حوصله و ملاحظه کاری چرا یکدفعه خشن میشد. این چندمین باری بود که توی ذوقم می زد.اگر مهرداد بود میگفتم بی ادب است. بی شعور است و موش را پرت می کردم توی ماشینش. ولی آنجا ،توی آن ماشین نمی توانستم هیچکدام از این کارها را بکنم.موش را توی کیفم گذاشتم و بی اراده آیینه و رُژم را درآوردم.تنهاواکنشی بود که درآن لحظه به نظرم میرسید.می دانستم خوشش نمی آید از اینکه توی ماشین آرایش بکنم. اگر جاوید بود می گفت زنانگی مبتذل . مرد آرام اسم نمی گذاشت . مارک نمی چسباند ولی فهمیده بودم که همان اندازه از این کار کراهت دارد. سرعت ماشین را زیاد کرد. با دلخوری گفتم: (( این چه رابطه ای است؟ اسمش چیست؟))(( نمی دانم.)) گفتم : (( باید اسمی داشته باشد.))(( زنها عاشق اسم و نامگذاری اند.))لبهایم را لیسیدم.(( اینجوری گیج می شوم.))سرعت ماشین را کم کرد و آرام گفت: (( اسم ها فقط به کار محدود کردن زندگی می آیند.))گفتم : (( به درد روشن کردنش هم میخورند. آدم از بلا تکلیفی در می آید.))نگاهش کردم .نمی توانستم بشناسمش. نمی دانستم ساده است یا زرنگ. بعضی وقت ها مثل یک پسر بچه ساده و معصوم بود و بعضی وقتها آب زیر کاه و مرموز. نمی دانستم چه می خواهد و این را گفتم.گفت : (( می خواهم آدمها را بشناسم .همیشه کنجکاوشان بودم. آرزویم این بود که سفر کنم و آدمهای مختلفی را ببینم.))انگار تیتر انشا برایش داده بودم و داشت برای خودش می نوشت. (( پس بگو من موش آزمایشگاهی تو هستم.))و فکر کردم باید به جای موش معمولی یک موش آزمایشگاهی از نوع چاق و سبیل دارش را می خریدم.گفت: (( چرا همه اش دنبال معنای دیگری هستی .این یک دوستی ساده است.))آب دهانم را قورت دادم. (( دوستی یک زن و مرد هیچوقت ساده نیست.))به نظرم آمد صدایش پر از طعنه و کنایه بود وقتی گفت :(( تصورش اینقدر برایت مشکل است ؟))با خودم گفتم خدایا یک عقل کل دیگر .مهرداد عقل کل نبود. ساده بود. گفتم: (( خوشم نمی آید از آدمهایی که پیش آنها احمق به نظر می رسم.))و دلم برای مهرداد یک ذره شد که پشت هیچ جور ادب و اخلاقی قایم نمی شد. همیشه قابل فهم بود.گفتم : (( باید پیاده شوم .))ماشین را نگه داشت و پیاده شدم. ╗═.♥.════╔ بخش بیستم ╝════.♥.═╚ در اتاق بغلی باز می شود . گوش می خوابانم.جاوید است که دمپایی هایش را لخ لخ می کشاند و به سرعت به طرف مستراح می رود. پر شدم مثانه آخرین چیزی است که از آن خبردار می شود. با رونق گرفتن چوب بری بود که به صادق پیشنهاد کرد با او شریک شود . بعد از ماهها بیکاری پیشنهاد خوبی به حساب می آمد .صادق گفت هنوز نمیداند چکار باید بکند.جاوید عاشق درماندگی هایی از این دست بود تا راه حل ارایه دهد. گفت که نقش رفاه را نباید نادیده گرفت . با داشتن رفاه نسبی می شود آرزوهای شخصی را عملی کرد. گفت شرایط صادق را می فهمد. خودش هم تا چند وقت پیش چنین وضعیتی داشته ولی حالا می داند چه کند. گفت موفقیت مالی چیزی بود که همیشه آن را دست کم گرفته بودند. با رشد رفاه مادی و معنوی است که شخص صاحب فرهنگ می شود و دیگر تن به زور نمی دهد. جاوید از فرهنگ به سیاست رسید و از نیروهای سیاهی موجود گفت.صادق حرفش را قطع کرد . گفت به هیچ نیرویی چه در قدرت و چه نزدیک به قدرت اعتماد ندارد. گفت مهمترین سالهای عمرش را دنبال این دسته و آن گروه رفته است و حالا می خواهد دنبال خودش برود. آرام و شمرده گفت خسته شده است از بس دیگران برایش تکلیف تعیین کرده اند. راه نشانش داده اند.(( آن تو که بودم خیلی فکر کردم .))به نیما گفتی که به اتاقش برود. گفتی نشستن تا این وقت شب معنی ندارد.مامان گفت : (( چادرم را بیاور. ما هم یواش یواش برویم.))تا خانه ی خودمان راهی نبود. اگر مامان حوصله داشت پیاده می رفتیم. جاوید همچنان حرف می زد.صادق گفت: (( یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم یادم رفته است چرا آنجا هستم.))مامان گفت : (( تو انگار خیال رفتن نداری .))وسط اتاق ایستاده بودم.(( من هم یادم رفته چرا اینجام.))و بی هوا دنبال چیزی گشتم.مامان یادم انداخت .(( چادر.))لحنش مثل دکتری بود که آنروز یادم انداخت .(( سوند.))انگار اولین بار بود که این کلمه را می شنیدم . دکتر با تعجب نگاهم کرد .(( خانم ,بیمار سوند نیاز دارد.))جاوید گفت که صادق باز هم بیشتر در مورد کارگاه فکر کند.صادق گفت که به رفتن فکر می کند . این که از اینجا برود.تو گفتی : (( کجا؟))و به نیما گفتی که قبل از رفتن مسواک بزند.صادق با تعجب تکرار کرد.(( کجا؟))و جوری گفت که یعنی نمی دانی ؟مثل اینکه یکدفعه فرمان ایست به تو داده باشند ,سینی به دست ایستادی . وانمود کردی که سرت گیج رفت. سرخ شدی . به نظر خسته می آمدی .اصرار داشتی هر کاری را خودت انجام بدهی. ندیده بودم از این بایت شکایت بکنی. حالا آن صحنه با وضوح زیاد پیش چشمم می آید و جزییاتی را به خاطر می آورم که آن شب توجهی به آنها نکرده بودم.حالا می فهمم همان چیزی که تو را میخکوب کرد ,همان لحظه لبخند مرموز و شادمانه ای به لبهای صادق آورد. نیما از من خواست صبر کنم تا انشایش را نشانم دهد. بالا رفت و با دفتر انشایش برگشت. دفتر را ورق زدم.گفت : (( مامان فروغ کج تف می کند.))انشایش درباره ی آدمهای فضایی بود که عاشق شکلات بودند. گفتم با مزه است.یواش گفت : (( دوست ندارم مسواک بزنم.))صادق رو به تو گفت که خودت را اذیت نکنی .دست نیما را گرفت و گفت این بچه الان مسواک می زند.یکدفعه برگشتم و بازوی نیما را گرفتم.(( صبر کن ,گفتی مامان فروغ چه کار می کند ؟))نیما گفت : (( الان که رفتم بالا , گفت کج تف می کنم.))از پله ها بالا دویدو . فروغ سکته کرده بود.
╗═.♥.══════════╔ بخش بیست و یکم ╝══════════.♥.═╚ یادت هست شیوا ؟ تو آمدی پیش فروغ .من دم به ساعت به او سر میزدم . حمله خفیف بود و رد شده بود . فروغ به تو نگاه کرد و از جاوید پرسید . جاوید همان یکبار آمده بود.گفتی : (( گرفتار است.))فروغ ابروهایش را بالا برد و با صدای ضعیفی گفت :(( این نیست .))دهانش کمی کج شده بود و حرف زدن برایش راحت نبود . زیر بالشش را بلند کردم.گفتی : (( جاوید این روزها به خانه هم نمی رسد .کارگاه را باید تنها اداره کند. همیشه دیر به خانه می آید.))فروغ به زحمت گفت : (( کینه شتری .))گفتم : (( جاوید ؟))جاوید هیچ وقت از گذشته حرف نمی زد . می گفت دلبستگی به گذشته , قدرت هماهنگی با دنیای مدرن را از آدم می گیرد. با خاله ها و دایی هایش رفت و آمد نمی کرد . رابطه ی فکری از نظرش مهم تر از رابطه ی خونی بود. فروغ تنها کسی بود که یکراست از گذشته به زندگیش آمده بود و جاوید قصد نداشت نارضایتی اش را از این بابت پنهان کند.فروغ زمزمه کرد : (( از اول هم همینطور بود.))گفتم که باید استراحت کند . تختش را صاف کردم .بریده بریده گفت : (( از لوازم آرایش فقط یک شیشه عطر داشتم و دو تا ماتیک . عطر خوشبو بود و وقتی تمام شد پدجاوید یکی عین آن خرید و قایمش کرد. از یکی از ماتیک ها فقط تهش مانده بود. با چوب کبریت درش می آوردم. آن روزها مثل حالا زیاد نبود. می زدم به لبهایم و توی حوض ,توی آیینه ,پشت قاشق به خودم نگاه می کردم و خوشم می آمد. یک روز جاوید پیدا کرد و لهش کرده بود. ))گفتم : (( غصه نخور فروغ جان برایت می خرم .))انگشتش را آرام تا چانه اش بالا آورد.(( حالا که لب ندارم.))رفتی تو فکر.(( کاش مشکل فقط به یک ماتیک ختم می شد.))فروغ نشنید .گفت : (( من زحمتش را کشیده ام . هم کاری برایش کرده ام ولی باور نمی کرد. محبتم را باور نمی کرد. ایران با محبت بود .اگر الان اینجا بود تنهایم نمی گذاشت . جاوید اما هیچوقت به چشم مادر به من نگاه نکرد . یک بار هم به من گفت هرزه. مثل پدرش گفت. دیگر بزرگ شده بود . هیچ وقت یادم نمی رود . پدرش می توانست این حرف را بزند ولی او حق نداشت.))آه کشید.(( اگر محمد علی زنده بود می آمد.))عکسش را نشانم داده بود. عکسس سیاه و سفید کهنه ای بود. کت و شلوار محمد علی به تنش زار می زد و مثل اینکه به یک تیر برق خیالی تکیه داده باشد یک پایش را بیش از حد معمول جلو گذاشته بود.هر دو لاغر بودند. فروغ کمی بلندتر از محمد علی بود. لباس سفید ساده ای تنش بود و کیف بزرگی توی دستش .کفش نداشت . می گفت وقتی عکس می گرفتند تند درشان آوردم به خاطر محمد علی .بیرون داشت باران میبارید . مریض تخت بغلی ناله میکرد. اتاق کم نور و دلگیر بود. بلند شدی . دستش را فشار دادی . (( فردا می آیم.))گفتم: (( من امشب اینجام.))فروغ چشم از پنجره بر نمی داشت.(( در حیاط را قفل می کرد. حیاط بزرگ بود و دو تا باغچه داشت. مادرش از خانه ی همسایه داد می زد . آب را ببند محمد علی . هنوز هم صدایش توی گوشم است. محمد علی لباس هایم را می انداخت بالای طناب . می پرید وی لبه ی حوض .))اشک از یک چشمش آمد. چشم دیگرش خشک بود .(( برایم باران درست میکرد . می گفت برو زیرش . چرخ بزن تا تماشایت کنم.)) ╗═.♥.══════════╔ بخش بیست و دوم ╝══════════.♥.═╚ خیلی از شب گذشته است . ای کاش می توانستم مثل تو بیهوش شوم. چشم هایم را ببندم تا خوابم ببرد و همه چیز را فراموش کنم. مرد آرام گفت : (( از من فرار میکنی یا از خودت؟))گفتم : (( هردو.))با تاکسی از سر کار به خانه می آمدم و خودم را به خواب می زدم. حوصله ی مامان را نداشتم که سوال پیچم کند.از تک تک دخترهای آشنای بیمارستان می پرسید . از حال مریضی که شیمی درمانی می شد , می خواست بداند. بعضی روزها که حوصله داشتم از همه چیزو همه کس برایش می گفتم ولی حالا تحمل خودم را هم نداشتم. همیشه از قدم زدن در پیاده روها لذت می بردم . از رفتن به فروشگاههای بزرگ خوشم می آمد . با دخترهای بیمارستان برای رفتن به پارک قرار می گذاشتم ولی خیلی وقت بود که از این چیزها لذت نمی بردم.مامان می گفت همسایه ی واحد بغلی خواهش کرده فشار خونش را بگیرم. به خانه شان رفتم و از همان جا صدای زنگ تلفن خودمان را می شنیدم و فکر میکردم مرد آرام است و نمی دانستم بهتر است او باشد یا نه . می دانستم که دیگر مهرداد نیست و همین نا امیدی کمکم می کرد. نمی خواستم جای خالی اش را با چیزی پر کنم که با تمام وجود طلب نمی کردم.به زن همسایه قول می دادم که روز بعد هم برای گرفتن فشارش بروم و به خانه بر می گشتم. با خودم می گفتم از این پس آزاد و مستقل زندگی می کنم بی آنکه به چیزی یا کسی وابسته باشم. به درسم ادامه می دهم. به سفر می روم . زبان انگلیسی یاد میگیرم و مرتب ورزش می کنم. کتابی را که تازه خریده بودم می خواندم و رازهای تسلط بر نفس را یاد می گرفتم و فکر مردم خانه دارم,مادر و کار و درآمد دارم. هنه ی اینها باید خوشحالم کند و ممنون باشم.به خودم میگفتم لبخند یادت نرود .یک روزکه فکر می کردم همه چیز درست و به قاعده است مثل یک زن خونسرد و عاقل سوار ماشینی شدم که مر آرامی آن را می راند . به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم برای توداری و سکوت و تنهاییش تنگ شده بود. ماشین را نگه داشت و با تمام هیکلش به عقب برگشت. اولین بار بود که در صندلی عقب می نشستم.(( باز قهری ؟))چیزی نگفتم. دستم روی دستگیره ی در بود . نباید سوار می شدم. در صدایش یک جور مهربانی خصوصی بود .از آن مهربانی ها که اثرش مثل بوی عطر گرانقیمتی تا مدتها با تو می ماند.گفت : (( نباید اینقدر خودت را اذیت بکنی.))در این چند هفته ,همه ی زندگی ام تمرینی بود برای اینکه خودم ا اذیت نکنم ,که آزاد و شادو رها باشم. اینها را باید به او می گفتم. باید با غرو سرم را بلند میکردم و می گفتم از چیزی نااحت نیستم . سرم اما اطاعت نمیکرد .پایین بود. خندید و گفت : (( آشتی ؟))دستش همانجا مانده بود وسط دو صندلی . قبلا هم با او دست داده بودم ولی اولین بار بود که دستم انقدر هوشیار بود. از دستگیره ی در جدا شد و آرام توی دست او رفت و همانجا ماند . انگار از همان دست بود که حس گرم و از یاد رفته ای یک بار دیگر با سرعت و همزمان به تمام رگ هایم جاری شد .