انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

روزهای بی کسی


مرد

 
- بله خيلي ازاقوام داخل سالن مهندس ودکترهستن
– ابرويي بالابردم وگفتم :بله درسته
تودلم گفتم :بيشين باباحالا اين کيه که اقوامشو به رخم ميکشه
ازجلوي درکناررفت تا برم اما بازصدام کرد :
- ببخشيدخانم افتخارآشنايي با چه کسي روداشتم ؟
- من آهو هستم فک نميکنم بشناسيد بهتربگم دخترعموي دکترشايان فر
بالبخند نگاهي به سرتا پام انداخت وبعد ازسکوتي کوتاه گفت:
- خوشبختم واقعا ازديدنتون خوشحال شدم
دلم ميخواست بگم :جاااااااانم؟؟؟؟؟تو اين وسط چيکاره اي که ازديدن من خوشحال شدی ؟
دوباره قصد رفتن کردم وچند قدمي که رفتم برگشتم تا ازش بپرسم خودشو معرفي کنه اما اون ديگه توي راهرو ورودي نبود . بالاخره به داخل سالن رفتم ،خوشبختانه عمو به کمکم اومد وهمه رو معرفي کرد درواقع همون مهندسا ودکترا و وکيلايي که اون پسره ميگفت .دختراي جووني توي مجلس بودن که تا اون موقع يکبارهم نديده بودمشون اما نميدونم چرا اون شب عمو يکدفعه اين همه مهمون داشت !!!
کنار بهنام نشستم ،بالبخند گفت :
- به ،خانم فداکارچه خبر؟
باآرنجم محکم به پهلوش کوبيدم ... صداش بلند شد .
- ای بميري من ازدست تووهرچي دوستاته خلاص بشم ببين چه آبروريزي شد حالارسيدم
–خب حالا که با کلاس تره
– بازتو حرف زدي ؟
- حالا يه بار به خاطره من فداکاري کرديا داري ازتو چشمام درمياري
– ازتوچشمات درميارم که هيچ، خود چشماتو هم درميارم
– واه خدامرگم بده چه خطرناک شدي آهو چي به خوردت دادن ؟
- زهر مار ....نکبت
- آخي خوشمزه ام بود؟راستي چي شد؟رسوندي دوسته مارو؟
- نه بردم قبرستوني خاکش کردم تسليت ميگم
- اٌ.....به اين راحتي کشتيش ؟اونکه جون سگ بود!
درحالي که ميخنديدم جريانو بهش تعريف کردم .
- خوب دستت درد نکنه آهو جان ایشالله مراسم ختم وچهلمت جبرام ميکنم
درحالي که بلند ميشدم گفتم :
- زبونت ازجا دراد ایشالله خودم کفنت ميکنم
به آشپزخونه رفتم تا شام بخوررم...بدبختي اونا شامو هم خورده بودن ومن هلاک بودم .باديدن مامانم دوباره مجبورشدم هرچي به بهنام گفتم برااونم کپي کنم . درحال شام خوردن گفتم :
- مامان دکترکجاست ؟
- حالت خوبه ؟مگه اونو نديدي؟
- نه والله من که نميشناسمش تازه مگه اين بهنام پررو ميذاره
- حالاکه دکترنيس رفت بيرون وبرگرده مث اين که يکي ازدوستاي قديميش بيرون بوده رفت بيرون همديگه رو ببينن
بعد ازاين که غذامو خوردم رفتم بيرون وکنار ژيلا نشستم .الهامو ازآغوش شهرام گرفتم وبهش گفتم :
- خوبي عزيزم بالاخره عموتوديدي؟
-آره خاله جون نميدوني چقدرخوشحال شدم وقتي عمو اول ازهمه منو بغل کرد منم دسته گل رو بهش هديه دادم تا يه ساعتم ازبغلش بيرون نرفتم ....
- شيطون خودتم داري ازخودت تعريف ميکني ؟
- خاله من تووعمو پدرامو خيلي دوس دارم
لبخند زدم ولپشو کشيدم . ژيلا کمي به من نزديک شد وگفت:
- آهو جون چرا دير اومدي ؟مشکلي پيش اومده؟
-نه مشکلي نيس فقط يه کم کارام طول کشيد، البته لازمه زدکترعذرخواهي کنم ولي مث اين که تشريف ندارن
چهره اش حالت تعجب به خودش گرفت :
- شما هنوز دکترو نديدي؟
- راستش نه
- عيبي نداره حالا بياد با هم ميريم کنارش ،راستي خانم خانما امشب خيلي خوشکل شديا چشم جوونهاي مجلس دراومد ازبس نگات کردن
نگاهي به دورو ورم انداختم ديدم راست ميگه داشتن چهارچشمي منو مي پاييدنداما گفتم :
- لطف دارین ولی من به پاي دختر خانماي فاميل شوهرتون نميرسم
- :فعلا که تو چشمي
مکثي کردم وبعد گفتم :
- ژيلا خانم اون دوسه تا دختر که کنار پيانو نشستن چه نسبتي دارن ؟
- اونا دختر خاله هاي مامان دکترهستند سه تا شون خواهرن اما ميدوني اون لباس قرمزه ازدوتاي ديگه بزرگتره وپرروتر
- چرا پر رو؟
-چي بگم عزيزم شنيدي ميگن اين دوتا اسمشون روهمه؟ خوب اين دختره هم خيلي راحت ميخواداينو ثابت کنه خودشو نامزد دکتر معرفي ميکنه
پيشه خودم گفتم :مگه بده آدم خودشو نامزد دکترمعرفي کنه !!!...آهوخفه ...
روبه ژيلا گفتم :
- ميشه معرفي شون کنين خيلي کنجکاو شدم
– باشه خب ببين همون بزرگتره که گفتم اسمش درياس دندون پزشکه همسن وساله دکتره وازدانشگاه آمريکا دکتراشو گرفته ،اون يکي هم که دامن کوتاه پوشيده دلارام واون کناريش هم که کوچکتريه طرلانه
غرق نگاه کردن به سه نفرشون بودم که شنيدم ژيلا با کسي حرف ميزنه سرمو چرخوندم ديدم پسري بيست وچهار بيست وپنج ساله با کت وشلوار وکراوات وموهاي روغن زده کنار ژيلا ايستاده تا منو نگاه کرد لبخندي زد سلام دادم به جواب داد
ژيلا گفت:
- آهو جون داداشم کيان ،کيان جان شما که آهو رو ميشناسي لازم نيس معرفي کنم
ايستادم واو گفت :
- ازديدنتون خوش وقتم
ودستشو جلو آورد بر خلاف ميلم دست دادم وگفتم :
- منم همين طورآقا
کيان گفت
- اگه اجازه بدید من دیگه برم
ژيلا به جاي من جواب داد :
-کيان لااقل صبرکن دکتربرگرده باهاش خداحافظي کن
– نميشه ژيلا جان زنگ زدن کار مهمي پيش اومده ازطرف من عذرخواهي کن
ژيلا مخالفتي نکرد وکيان خداحافظي کرد ورفت وبعد که نشست شروع کرد به تعريف کردن ازداداشش :
- کيان کارشناسي مديريت بازرگاني داره ،رئيس شرکته بازرگانيه البته مديريت يکي ازکارخونه هاي عموتم به عهده کيانه اما مث اين که بيشتر کار خودشو ترجيح ميده
براي اين که حرفي زده باشم گفتم:
-موفق باشن
– اما من فک ميکنم جز موفقيت خوشبختي هم مهمه که اون داره ازخودش سلب ميکنه
– چرا؟!
- فقط شب و روزش شده کار وکار وکار هرچی هم اصرار ميکنم ميگم زن بگير ازاين گوش ميشنوه ازاون گوش درميکنه اصلا هم توجه نداره سنش داره بالا ميره
– ولي پسر هرچی سنش بالا تر باشه ازدواجش پخته ترو پايدارتره ایشالله که دختر مورده پسندشونو پيدا ميکنن نظرشون عوض ميشه
– خدااززبونت بشنوه عزيز
دلم ميخواست ازژيلا درمورد اون پسري که توي در باهاش برخورد کردم بپرسم آخه ديگه توي مجلس نديدمش اما انگار ازشانسم بود که ديدم در سالن توسط يکي ازخدمت کارا بازشد ،همون موقع ژيلا گفت :
- مث اين که دکتر تشريف آوردن
خيلي سريع نگاهمو به در سالن انداختم ،باورم نمي شد ..نه خجالت کشيدم.... ميخواستم آب شم برم تو زمين ،گرگرفته بودم ...ازروبه روشدن باهاش ميترسيدم ... بدبختی ما این جا بود اوني که من باسر رفته بودم توسينه ش وازشانشم پيراهنش از رژلب من کثيف شده بود ديگه رونداشتم بهش سلام کنم .ديدم که الهام زود دويد وپريد توي بغل دکتر ...درياهم به استقبالش رفت وبا عشوه وناز وخنده ي بلند اونوبرا نشستن رو مبل کنار خودش دعوت کرد.من رفتم کنار پرهام وبهنام نشستم وگفتم :
- پرهام کمکم کن من هنوز با دکتر آشنا نشدم نميدونم چيکار کنم
بهنام به جاي پرهام گفت:
- اشکال نداره ناراحت نباش بذارآخر شب با خداحافظي سلامم بکن
- توخفه لطفا ..هر چي دردسره به خاطره توئه
– آهومن توي اين صفت رازداري ووفاداري تو موندم جلل خالق!!!
پرهام قبل ازاين که من چيزي بگم رو به بهنام گفت:
- خيلي خب دیگه تو هم ،آهو پدرام که تورو نميشناسه پس خودت بايد بري جلو
– آخه چه جوري الان ديگه زشته اونم جلو ممهمونا
- اونشونمي دونم ولي بايد به يه بهونه اي جلو بري وسلام کني
– پرهام نه تو رو خدا چراتاحالا مشاور نشدي؟؟؟ عقل کل !
بهنام زد زيره خنده وگفت :
- اگه تو عمرت يه باردرست حرف زدي الان بوده
–پرهام گفت:زهر مار
- بهنام تو هم زياد خوشحال نشو دوتا تون روهم يه کرباسين ،منو باش ازکيا کمک ميگيرم
وبلند شدمو ازکنارشون رفتم ...
داشتم به طبقه بالا مي رفتم که فکري به سرم زد :به الهام بگم يه جوري دکترو ازکناردريا جداکنه تا بتونم به بهونه الهام ازدکترعذرخواهي کنم يا لااقل یه سلامی علیکی چیزی بدم ...ببین توروخدا به خاطر این بهنامه ...حالا بماند فهشش ندم بهتره ...ببین چه جوری باید نقشه بکشم که ....ای خدا یه روزی قدرت بده بالاخره این بهنامو می کشم ...الهی آمین ...
تا اومدم به الهام بفهمونم که دنبالم بياد صدتا چشمک زدم تا بالاخره فهميد.رفتم به اتاق بهنام والهام چنددقيقه بعد اومدوگفت:
- خاله جون کارم داری؟؟؟
دستشو گرفتم وبردمش توتراس وبهش گفتم :
- خوش ميگذره؟
- آره جات خالي خيلي خوبه
زدم رودستشو وگفتم :
- خجالت بکش
خنده نمکيني کردوگفت:
- چرااااااااااااااااااااااا ؟؟؟؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
– هیچی بی خیال شو
– چشم ...چیکارم داشتی پس ؟؟؟
– خوب ميخواستم بهت بگم ....
نتونستم بقيه حرفمو ادامه بدم ،صدايي ازتوي اتاق بهنام شنيدم مثل چند تا سرفه
گفتم:
- بهنام بروبيرون نيم ساعت اتاقت دسته من !
صدايي نشنيدم دوباره گفتم :
- بهنام نذار روم بازشه ها برو بيرون
از رو صندلي بلند شدم ورفتم طرف در تراس تا بهنامو بگيرم پرت کنم بيرون ولي تا اين که خواستم پرده روکناربزنم دکترزودترپرده رو کنارزدو وارد تراس شد .اون لحظه بدترين موقع زندگيم بود که نميدونستم بايد چيکارکنم بايد چی به زبون مي آوردم اصلا نميدونستم احترام چيه فقط سرمو پايين انداختم وسلام کردم .ديدم با لبخند عميقی جواب داد:
- خوب هستین شما ؟؟؟ دیر که نرسیده بودین احیانا؟؟؟
با خجالت گفتم :
- ای وای ...من فک ميکردم بهنام اومده تو اتاق وگرنه قصد جسارت نداشتم من.. من شما رو نشناختم ببخشيد
– نه خواهش ميکنم شما بايد منو ببخشيد سرزده وارد اتاق شدم اومدم دنبال اين کوچولو
الهام پريد تو بغل پدرام ویه بوس زد روي گونه اش وگفت :
-عمو دلت برام تنگ شده ؟!
– آره عزيز عمو حالا همرام مياي يانه ؟
- آره اما بايد دريا پيشت نباشه اون همش با تو حرف ميزنه تازه يواشکي ام چشم غره ميره
چشم غره اي به الهام رفتم که ازچشم دکتردورنموندوگفت:
- عيبي نداره آهو خانم راس ميگه اين کوچولو اما اگه جلو کسي بگه دريا سره هردوتامونو مي اندازه
توي دلم گفتم :ايییییییییییییی.... زن زليل چقدر ازش حساب مي بره بدبخت !!!!
دکترگفت:
- شما همراه ما نميايين پايين ؟
-چرا ميام بفرمايين
با هم ازپله ها رفتيم پايين ،دريا رو ديدم که با ديدن دکترهمراه من خون به صورتش دويد ،حدس زدم دکترآخر شب کتکه رو نوش جون می کنه...ای جووووووووووون ...ایول ...خوشم اومد.... آخه پسر خوب مگه مجبوري همراه دختر مجرد راه ميري!!!! وارد سالن شديم .همه چشما به سوي ما چرخيد من براي نجات اززير نگاههاي متعجب کناربهنام نشستم اما همون لحظه دکتر اومدکنار من . روي مبل نشست وگفت:
- مزاحم که نيستم ؟
- نه خواهش ميکنم ببخشيد اينو ميگم اما دريا خانم ديگه به جاي سرتون نعشتون رو زمين ميذاره
با صداي بلند زد زيره خنده ،قيافه دريا ديدني بودکسي توي دلم گفت: آهوي بدبخت فاتحه تو بخون برات آشي ميپزه که يه وجب روغن روشه
بهنام که صداي خنده پدراموشنيده بود گفت :آهو اصرار نکن حلالت نميکنم دريا درحاله انفجاره ميخواد تو رو هم با خودش منفجر کنه نه اين که
داداش منو قاپيدي!!!
شهرام هم که به جمع ما اضافه شده بود با ما مي خنديد گفتم :
- خجالت بکش بهنام اين چه حرفاييه دکتر من ازشما معذرت ميخوام ازعلاقه ي زياديه
بهنام وپرهام وشهرام وپدرام دور همديگه نشسته بودن وحرف ميزدن گاهي صداي قهقهه خندشون بالاميرفت.بهنام هردفعه اي کنار يکي ازبرادراش مي نشست ودستشو به گردنش آويز ميکردومزه ميپروند .کسي به جمع اونا اضافه نميشد .همه خوشحال ازشادي چهار برادرفقط اونا رو نگاه می کردن. من حواسمو داده بودم به حرف زدن اون چهارتا وحسرت جمع شادشونو مي خوردم ....کاش منم پسربودم !!!!!!!!!! صدايي شنيدم :
- ميتونم کنارتون بشينم ؟
برگشتم ونگاه کردم طرلان بود که داشت ازمن سوال ميکرد
-اختیارداريد بفرمابين
- شما آهو خانم هستين ديگه درسته ؟
باحرکت سر تاييدکردم
– منومي شناسيد درسته ؟
-گفتم :
- بله درسته
– پس ما ميتونيم دوستاي خوبي واسه همديگه باشيم؟راستش ازت خوشم اومده ..خیلی وقته زیرنظرت گرفتم!
– چه جالب! منوزیرنظرگرقتین؟!چرا که نه خوشحال ميشم
– مرسي آخه ميدوني من با اين که دوتا خواهر دارم بازم تنهام اصلا با اونا برابرنيستم
- خب من همين الان عهد دوستي ببندم خوبه ؟
خنديد:
- باشه پس پيوندمون مبارک عزيزم
هردوزديم زيره خنده ،مامانم که مارو ديدبه طرفمون اومدوباطرلان گرم گرفت .اونشب تا آخرين موقع با طرلان بودم .تا حدي با هم صميمي شديم... ازش خوشم اومده بود .دلم ميخواست دوستيمون ادامه پيداکند. طرلان همسال من بود وخواهر بزرگترش همسن وساله پدرام ...ودلارام چندسال کوچکترازدريابود.ازحرفاي ترلان فهميدم که کم وبيش بهنامو دوست داره ....به همين دليل زندگيشو بازندگي بهنام هماهنگ ساخته بود. وفتي نيمه شب همه خداحافظي کردن ورفتن.. من رفتم تو اتاق بهنام وشالمو رو سرم انداختم ومانتومو به دست گرفتم وازاتاق بيرون اومدم ،بهنامو ديدم که ازپله ها بالا مياد با ديدن من گفت:
- لااله الاالله باز اين موشه رفت تواتاقم
عمو که ازپايين شنيده بود گفت :
- بهنام طبقه دوم موش داره اونوقت طبقه اول يه مورچه هم نداره ؟!!!
بهنام که لبخند ميزد گفت :
-بابا جون اين ازاون موش گنده هاس که همه جا سردر مياره
ازکنارش رد شدم وگفتم :
- خيلي خب حالا تو خماري بمون برات خبر داغ داشتم
– چيکارکنم به دستوپات بيفتم خوبه ؟
من که ميخواستم اذيتش کنم بااشاره به صورتم گفتم :
- ماچ کن !!!
بهنام لنگه دمپايي شو درآورد وبه سمت من پرت کردجاخالی دادم واون گفت:
- کيشته ... استغفرالله عجب دوره زمونه اي شده ها مردم حيا سرشون نميشه.. سقت شی ایشالله ... اگه دستم بهت برسه يه ماچی بهت بدم
مامانم که شنيد گفت:
- خجالت بکش حيا کن چه هوايي شده ها!!!
بهنام به من چپ چپ نگاه مي کردومن ميخنديدم .

صبح اون روز من زودتر ازمامانم ازخواب بلند شدم وصبحونه روآماده کردم.وقتي مامان ميزآماده رو ديدگفت:
- چي شده حسني امروز سحرخيزشده ؟
- آخه قراره امروزبامامانیش بره شرکت
مامانم درحالي که مربا روبا چاقو روي نون تست مي کشيد گفت:
- حسني غلط کرد
بااخم نگاهش کردم وگفتم :
-نامرد قول دادی!
– يادم نمياد
-من يادت مي ندازم .تعهد ازت گرفتم فک کردی
-باز اين ازرو دنده لج با من بلند شد
- باورکن چند ماه بيشتر کارنميکنم بذاربيام مطمئنم رئيستون تو آبدارخونه هم باشه دستمو بند ميکنه
-رئيس شرکت يه آدم جدي ومستبديه فک نميکنم ...
بي توجه به حرف مادرم گفتم :
-من رفتم ماشينو روشن کنم شما هم بيا همکار عزيز
درحال بيرون رفتن ازآشپزخانه شنیدم مامان با خودش حرف می زد: اوهو!!!چه ازخودش مطمئنه انگاررئيس شرکت عاشق جمالشه که به اين کاربده !
مامان اينو گفت وحقا که درست گفت .توي ماشين مامانم گفت:
- ببين آهو اگه با سرعت رفتي منم به بهنام ميگم بياد تورو ببره با رانندگيش يه آب وهو ا عوض کني
-نه به جون خودت دیگه مث بچه آدم رانندگی می کنم
– نترس عزیزم بهنام قهرمانه مسابقات راليه چند تا کاپ گرفته خطري نداره که
–آره ميدونم فقط ممکنه يه وقت سر ازخونه آخرت بابام درارم همين
وقتي رفتيم شرکت فهميدم خيلي چيزا ازدفعه ي قبلي که من به شرکت رفته بودم عوض شده بود .کنار مامان نشستم ونظاره گر بودم،چند دقيقه بعد یه جووني به شرکت اومد. مامان ازرو صندليش بلند شدوگفت:
-سلام مهندس
مهندس علي متين که رئيس شرکت بود ومن تا اون موقع نديده بودمش جواب مامانمو داد وبعد ازتوضيحات مامان درمورد اومدن من به شرکت..به من گفت که به اتاقش برم .به اتاق مهندس رفتم وباهاش صحبت کردم آدم جدي بود درست مثل حرف مامان... تا اومدم ازدستش خلاص بشم زبونم ازجا دراومد ازبسکه به سوالاتش جواب دادم ولي مثل اين که بدش نمي اومد يه امتحاني ازم بگيره برا همين گفت يک هفته آزمايشي مسئول نامه هاي تايپي باشم تا بعد کارمو شايد قبول کرد.به همينم راضي بودم.از اون روز به بعد صبح ها مامانم با جارو ودمپايي بيدارم ميکرد .يه هفته گذشت وکارم پيش مهندس متين مورد قبول واقع شد وبه عنوان منشي اصلي استخدام شدم.اون شرکت وکارخونه انقدر وسعت داشت که با اضافه شدن يک نفر به سيستمشون چيزي تغيير نمي کرد. اون روزا به خاطر کار زياد عمو رونديده بودم ،مامانم منو صبح جمعه به خونه عمو رسوند وخودش به بهونه نظافت خونه رفت . وقتي وارد باغ شدم کسي رو نديدم ،وارد تالار شدم اما جز خدمتکارها که گشت ميزدن کسي نبود به بهونه ديدن عمو بدون درزدن در اتاقشو باز کردم اما با ديدن پدرام که لب تخت نشسته بود وفشارعمو رو ميگرفت سر جام ايستادم وبا خجالت سلام کردم هردو جواب دادن،من روبه عموگفتم :
-ببخشيد سرزده وارد شدم با ورکنيد فک کردم چيزيتون شده
عمو لبخندزد وگفت:
- نه عزيزه عمو اگه چيزيم هم بشه ازدوريه توئه
عذرخواهي کردم که دير به ديدنش رفتم ،سرم پايين بود وقتي سرمو بالاآوردم ديدم دکتر با نگاهي نميدونم ازمهربوني بود يا تحسين منو برانداز ميکنه نميدونم چي شد حسي که هيچ وقت توي زندگي م نداشتمواون لحظه حس کردم...یهو تنم مور مور...لامصب چشاش سگ داشت ...پاچه می گرفت خراب!!! چشماي خمارش ...ای خااااااااااااااااک توسرت آهویییییی!!! فک ميکردم هيبنو تيسم چشماش شده بودم خدایا چرا این جوری نگام کرد ...ووووییییی عین جادو گرا!!!! .با صداي عمو ازحال عجيبم بيرون اومدم :
-آهوجون مامانت چرا نیومد؟
-دستپاچه گفتم : بله؟!... چيزي گفتيد ؟
پدرام با لبخند مرموزي ازما خداحافظي کردورفت ازرفتار خودم پشيمون شدم که پيش دکتر بد شناخته شدم .عموگفت:
- به پدرام بگم معاينه ت کنه ؟
-حالا یه بارحواس ما نبودا...شمام تیکه نندازدیگه
عموخندید
– برو لباساتو عوض کن بيا برام تعريف کن دلم بازشه
اون روز بهنام خونه نبود وهمين باعث شده بود خونه عمو ساکت وآروم باشه انگار واقعا بهنام چشم وچراغ اون خونه بود.پرهام مثل هميشه توي اتاقش بود انگار خودشو زنداني کرده بود ازتوي اتاقش جم نميخورد.بعد ازصحبت با عمو به اتاق پرهام رفتم وقتي سلام کردم جوابمو دادوسکوت کرد ولي چنددقيقه اي بعد من سکوت روشکستم وگفتم :
- خب حال مجنون ما چطوره ؟
لبخندي تلخ زدوگفت:
-مجنون رو به موته به جون تو
-ایییییی عووووووق .........
-چه مرگته ؟؟؟
- اگه ليلي هم مث تو باشه به سلامتي بايد دور همو خط بکشين!
- مگه قرارنبود تو با پدر صحبت کني پس لطف کن ازحال من نپرس...آهو خيلي مي ترسم
-عمو هر شرايطي بذاره جلوي قسمت رو نميشه گرفت اگه به قسمت معتقد باشي ایشالله همه چيز درست ميشه منم کم کم خودمو آماده ميکنم با عمو حرف بزنم بااجازه
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
از روي مبل بلند شدم وبيرون رفتم درحالي که پرهام سخت توي فکر بود. راستش خودمم از عاقبت اين کار ميترسيدم من چه ميدونستم پرهام واقعا دختره رو ميخواد يا نه يا اصلا فردا ازدواج کردن اتفاقي افتاد يقه منو نگيرن فقط تونستم واگذارش کنم به خداي مهربونم که کمکم کنه هر چي صلاحه پيش بياد.عمو خواب بود منم که حوصله م سر رفته بود رفتم توی باغ .روي تاب نشستم وفکرکردم ،يه ساعت بعدصداي در باغ رو که شنيدم به در نگاه کردم دکتر با ماشين وارد باغ شد با ديدنش نميدونم چه حسی بود که ...دوباره غل غل می کردم ...دلم هري فرو ریخت یهوییا.... البته يه کمم هول شدم . آهووووووووووووو؟؟؟؟یه کم بابا ...فقط یه کم !!!دکتر با ديدن من به طرفم اومد فقط به يه سلام واحوال پرسي سرد اکتفا کردورفت.بی شعوررررررررررررررر!!!چه زرتی رد شد رفت؟!!!
اون موقع حرف مامان ثابت شدکه ازاول دکترو شناخته بود،مامان مي گفت:
-هيچ کس نميتونه بفهمه پدرام چه شخصيتي داره واز چه اخلاقي برخورداره چون هميشه دربرخورد لبخند ميزنه ومودب وکوتاه حرف ميزنه اما ازحد خودش تجاوز نميکنه ،هيچ وقت هم با کسي دردودل نميکنه .
ناهار به اصرار عمو موندم ،موقع صرف ناهار سر ميز همه جمع بوديم که عمو به دکتر گفت:
-پدرام امشب برو خونه برادرت ژيلا زنگ زده بود ميگفت پدرام مارو فراموش کرده
-چشم پدر اما امشب نمی تونم خاله شمسي دعوتم کرده خودم زنگ ميزنم از شهرام عذرخواهي ميکنم
بعد ازناهار ميخواستم برگردم خونه که پرهام فوري گفت:
-اِ آهو تاامشب بمون پدرتنهاس آخه منو پدرام داريم ميريم بيرون معلوم نيس کي بياييم
وچشمکي همراه با لبخند زد ،ميخواست منو نگه داره تا باعمو حرف بزنم ،حالا من اين وسط خنده ام گرفته بود .تو دلم رو به پرهام گفت:مردشو اون چشمکات عین خودت کجه !!!
به زور گفتم :
- چي بگم والله ....باشه مجبورم ديگه، فقط به خاطر عمو
چشمکي به پرهام زدم که از چشم پدرام دور نموند،چنان نگاه معني داري به منو پرهام کردورفت که من فقط يه قطره آب شدم وبه داخل زمين فرورفتم . دستمو به علامت تهديد به پرهام تکون دادم وزير لب گفتم :آبروم رفت...کفنت کنم پرهامی !!!
پرهام که نیشاش تا پس گوشش بازبود!!! بی حیا...
شب پرهامو فرستادم پي نخود سياه ودکتر با چنين تيپي رفت که دلم لرزيد:
بلوزکتون مشکي با شلوار لي آبي پوشيده بود وآستين هاي بلوزشو سه ربع بالا زده بود به طوري که ساعته اسپانسر خوشکلش به خوبي معلوم بود ،واااااااااااای يقه پيراهنشو تا دوسه تا دکمه باز گذاشته بود وزنجيروپلاک طلا سفيدتوي گردنش تيپشو شيک تر کرده بود.خدای خوش اندامی بود...استغفرالله بازوهای برجستش آدمو یه جوری میکرد...لب به دندون گرفتم ...همش یاد اندام هرتیک روشن می افتادم ...یهو خندم گرفت خودش بفهمه از ذوق مرگی پس می افته !!!خدا حافظي کردورفت ازکنار من که رد نشد ولي ازهمون چند متر فاصله بوي ادکلنشو به خوبي حس کردم .دماغمو آروم بالا کشیدمو بوی ادکلنشو تاته ته ته ریه هام سِند کردم ...لامصب فک کنم کلوین کلین زده بود !یادم باشه برم یه ایفوریاشو برا خودم بخرم !!! قبل ازشام با عمو حرف زدم وانقدر سوالهاي جورواجور کردم تا بحث به ازدواج پرهام کشيده شد وبازم عمو همون حرفاي قبلي رو زد . تصميم گرفتم همه چيزو به عمو بگم وقال قضيه روبکنم اما مگه عمو مي ذاشت هي مي گفت :
- نکنه توپرهام همديگه رو دوست دارين ...نکنه پرهام عاشقته نکنه... تو عاشق پرهامي نکنه ...
منم که خسته شده بودم همه چيزو انکارکردم وازاول ماجرا تا آخرشو گفتم البته به جز شرايط آوا ميخواستم ببينم اگه عمو خودش قبول کرد بعد با بقيه ماجرا کنارمياديانه .عمو دربرخورد با حرفام حسابي غافلگير شده بود اما انگار بدش نمي اومد دختره رو ببينه ومزه دهن پرهامو بفهمه برا همين به من قول داد اگه همه چيز درست باشه به خواستگاري آوا بره اما ازم خواهش کرد به پرهام چيزي نگم تا همه چيزو با پدرام درميون بذاره .عمو انگار براي ازدواج بچه هاش هم از پسر عزيز دردونش اجازه مي گرفت...اییییشششششش!!!! شايدم حق داشت هرچي بود پدرام برادر بزرگتر پرهام بود.عمو آخرصحبتش گفت :
-اين پرهام هم خوب ميدونسته کيو واسه حرف زدن با من وسط بفرسته ها انگار خوب ميدونسته باباش رو حرفه اين شيطون حرف نميزنه
-عمو واقعا ازت ممنونم خيلي دوسِت دارم برات يه بوس هديه واريز ميکنم به حسابت
رفتم توباغ ویه کم گشت زدم اما همون موقع پرهام ازدر باغ با ماشينش وارد شد تا منو ديد به طرفم پرکشيد انگار بدجور نگران بود تند نتد دستشو توي موهاش فرو مي برد وکلافه دستشو توي جيبهاش مي کرد ازاين حرکتش بدم اومد چون اکثر اوقات پسراي عاشق همين رفتارارو داشتن اما بعدا ثابت ميشد که اين حرکتا همش برا گول زدن دختراس!!! بعله نمی دونستین بدونین!!!وقتي همه چيزو برا پرهام تعريف کردم ازخوشحالي پريد که منو ببوسه که خودمو کنارکشيدم :
- اهوکی !!!کجا رو کردی ؟!...بي حيا چشم آوا رو دور ديدي؟ اگه بهش نگفتم
-آهو بهترين لحظه زندگيم الآنه چه طور جبران کنم ؟
-زيادم خوشحال نشو برات خوب نيس. يه وقت امشب کار دسته خودت ميديا هنوز شرايط آوا رو نگفتم
-بي عرضه،من حالا ميترسم با پدرم روبه رو بشم چه طور بهش بگم؟
-برو فردا ميام حلواتو بخورم !بای بای...
پرهام به طرف ساختمون رفت ومن بيرون رفتم وبدون خبر دادن به عمو خواستم پياده به خونه برم اما جلوي درصداي ايستادن لاستيک ماشينی روشنيدم نگاه کردم دیدم ماشين بهنام بود.راستش دلم واسش تنگ شده بود ،زودرفتم کنار ماشين ،بهنام تا پياده شد من پريدم ودستامو دور گردنش حلقه کردم وگفتم :
- سلام داداش بهنام خوش گذشت ؟دلت برام تنگ نشده بود؟
ديدم بهنام چشم غره ام رفت وسرشو بهم نزديک تر کردوگفت:
-دستاتو بردار دوستام تو ماشينن ...آبرومو بردي لعنتی
آروم دستامو برداشتم سرمو پايين انداختم پايين ولب گزيدم ،بهنام دستمو کششيد ومنو به داخل باغ برد وجلوم ايستادوگفت:
- مگه نمي بيني چند تا پسر هار نشستن تو ماشين برا چي جلو اونا مزه مي ريزي ؟
- فک کردم تو تنها توماشين هستي نميدونستم سرنشين داري ميخواستم بيام سوار ماشينت بشم
– بِهَع اينو باش تازه ميخواسته بره تو بغلشونم بشينه
با عصبانيت گفتم :
- دارم ميگم نميدونستم ميفهمي ؟
-این تویی که نفهمی
- باشه همين ؟...ازحالا به بعد نشونت ميدم
از باغ خارج شدم ودرو محکم بهم کوبيدم و رفتم خونه دلم ميخواست بهنامو هرچي هم جنس اونه خفه کنم!!!
باز ميرفتم شرکت وسرسخت کارمي کردم مهندس انقدر ازم راضي بودکه می خواست استخدام دائم بشم اما من به مادرم قول داده بودم همچنين کنکور داشتم .نميتونستم قبول کنم همون چند ماه کافي بود. ظهر يه روز که از شرکت برگشتيم من ناهار نخورده خوابيدم وازمامان خواستم منو بيدارنکنه .باصداي زنگ اف اف بيدار شدم وزود درو باز کردم فکر کردم مامان بيرون بوده برگشته .روي مبل نشستم وسرمو توي دستام گرفتم وبه سرامیکای سفید کف سالن خیره شدم.صداي بسته شدن در آپارتمانوشنيدم از سردردي که داشتم به اعتراض گفتم :
- مامان..... مگه صدباربهت نگفتم من حساسم منو اين طوري بيدار نکن... سرم رفت چرا کليد برنداشتي ؟
صداي مردونه اي شنيدم که گفت :
- نه من کليد نداشتم به هر حال ببخشيد
مثل جرقه پریدم بالا...ای درد بگیری بچه ...قلب کوچولوم داشت خودشو می زد به درو دیوار سینم ...!!! نفسمو فوت کردم ...
- سلام ...
درحالي که خونه رو براندازمي کردگفت :
-سلام ...مث اينکه بدموقع مزاحم شدم
-نه اختيار داريد دکتر من فقط يه کم به سروصدا تو خواب حساسم بفرمايين بشينين
تشکر کردونشست روي مبل ،من که تازه فهميدم سرووضعم ژوليده است به اتاق رفتم و یه کم به خودم رسيدم .وقتي بيرون رفتم خواستم به آشپزخونه برم تا ازش پذيرايي کنم اما گفت:
-زحمت نکشين فقط آماده شين بريم خونه ي ما مادرتون اونجائن
-چرا مامان خودش نيومدمگه پرهام نبود که به شما زحمت دادن ؟
-بهنام که با شما سر جنگ داشت پرهام هم خونه نبود .مادرتون هم داشتن با پدرم صحبت ميکردن اينه که من اومدم حالا اگه اشکالي داره برگردم پرهام بياد؟
به کنايه ش توجه نکردم وتوي دلم گفتم :نه جووووووونم !!!تا باشه ازاین گرفتاریا ...که همیشه تو بیای دنبالم ! آهو ؟؟؟؟چی گفتم ؟؟؟بی خیال بابا حالم خوش نیس....
روبه دکترگفتم :
-نه فقط می خواستم مزاحم وقت وقراراتون نشده باشم
(منظورم دريابود تا کنايه شو جبران کرده باشم )مثل اين که فهميد چون پوزخندي زدوگفت:
نه مطمئن باشين... من ازاونا به راحتي نميگذرم
وقتي رفتيم بيرون خونه... ماشيني رو ديدم که شايد توايران فقط چندتا اون نوع وجود داشت.لامصب عروسک بودا!!! با شنيدن قيمت ماشينش ازبهنام مغز سرم سوت کشيد.تا آخر راه هيچ حرفي بين ما ردو بدل نشد جز اين که من یه تبريک به خاطر ماشينش گفتم واون یه تعارف الکي کرد همين .دلم ميخواست ببينم اگه دريا هم بود همين طور باهاش حرف ميزد ...دکی !!! آهو خودتو با دريا مقايسه؟! ميکني اون پيش دکتریه چیز دیگه س.... دلم ميخواست دريا رو بگيرم توي دستام وبا دوتا دستام دوتا چشماشو درارم دختره پررو،اما نه ...اصلا به من چه !!!دکترودريا همديگه رو دوست دارن اين منم که به زور نخود هرآشي ميشم ...آهو مگه چقدر ازآشناييت با دکتر ميگذره؟...بی خیال ...با ترمزه ماشين یه کم به جلو پرت شدم خودمو کنترل کردمواز اين فکرا بيرون اومدم .جلوي خونه عمو بوديم برگشتم ودکترونگاه کردم :چقدر نيمرخش جذابه چقدرخوش قيافه اس چه چهره ي مردونه اي داره اين همون پسرپچه لاغرمردنيه عموئه اين همون پسريه که زن عمو هميشه به خاطره رنگ وروي صورتش و اندام ني قيلونيش غصه ميخورد يعني کشور خارجي چي داره که انقدرروي يه آدم اثر ميذاره؟نه اونا چيزي ندارن اين آقاخودشه که همه زيبا ييشو ازخودش داره... خدا همه چيزو با هم بهش عطاکرده ....!!!
دکترصدام ميکرد اما انگار چنددفعه صدام کرده تا ازرويا بيرون اومدم .ازماشين پياده شدم به نظر ميرسيد عجله داره چون قدمهايي برميداشت که به گردش هم نميرسيدم يا ميخواست اززير نگاه هاي من خلاص شه يا از راه رفتن با دختر ي سبک سري مثل من ابا داشت .اي آهوی....حالا جلو بچه ها فهش ندم بهتره ... باز که خودتو باختي بازکه ضايع شدي ....
من که مي ديدم اصلا به خودش اجازه همراه شدن با منو نميده آهسته راه رفتم تا اون وارد تالاربشه بعدمن رفتم .اگه اون موقع جاي پدرام بهنام منو ميرسوند صورتم ازخنده کبود شده بوداما اين کوه غرورفقط باخشونت آشنا بود . به داخل تالارپذيرايي رفتم اَه اَه اَه چی ديدم ببين چي شد کاش نرفته بودم کاش ميدونستم اين عجوزه اين جاست .پس بگو چرا آقا دکتر انقدرعجله داشت ميخواست زودتر به عشقش برسه يه وقت ديرنشه ازدستش نره!!!
لبخندي مصنوعي زدم وبه همه سلام کردم جز بهنام که تا منو ديد رفت طبقه بالا .به جهنم فکر کرده کشته مرده اخلاق گندشم!رفتم حال عمو روپرسيدم ویه کم مامان سوال جوابم کرد.کنارطرلان نشستم وگفتم:
- چه خبرازدوسته بي وفاي ما ؟
ابرو بالا انداخت وگفت:
-شما افتخارنميدين ...شما هستين که وقت ملاقات نميدين!
-ایییییییی ببند بابا !!!باعشقت چيکارکردي؟
پوزخندي زدوگفت:فعلا که عشق مادسته شمائه
– بروبابا باهاش قهرکردم ديگه هم آشتي نميکنم ...زود قاپشو بدزد
-من اين کاره نيستم
-منظورت اینه که من این کاره ام دیگه ؟
-وقتي انقدتورو دوس داره چرامن؟
-باز اين آيه ي ياس خوند!باورکن منو دوس که نداره هيچ چشم ديدنمم نداره ما همش داريم عين مرغ وخروس به هم حمله ميکنيم اين چه عشقيه هان؟
-نميدونم ولش کن
-ميدوني خودتو به نفهمي ميزني من کاري ندارم اما پيشنهادميدم ازدستش نده به خدا من بهنامو ميشناسم خيلي مهربونه قلبش پاکه ازمن بشنو اهل دخترمخترنيست شايدکله شقي کنه ولي دلتو نميشکنه فکراتو بکن منم رفتم پيش پرهام
آهسته به طوري که فقط خودم بشنوم گفتم :آخه تو که لالايي سرت ميشه چرا خودت خوابت نمي بره !
به در اتاق پرهام رسيدم درزدم وداخل شدم .پرهام رو درحال جمع کردن لباسهاش ووسايلش ديدم گفتم:
- کجا به سلامتي؟
- به ديار عشق
– اوهوکی !!! تنها تنها؟؟؟
- عشقش به همینه دیگه ...
- نمیشه منو رو جهازت ببری ؟!!!!
قهقهه خندش بالا رفت ...گفتم :
- حناااااااق !!!به به مث اين که صحبتهاي موکلتون اثرکرده
– اي بگي نگي
- يعني چي؟
- پدرفعلا ميخواد آوارو ببينه اگه پسندکردوتحقيقاتش مثبت بود تازه برام خواستگاريش کنه
- پس فعلا بايد هفت خان رستم رو طي کني .اين عمويي که من ديدم نه آوا رو... نوه ي آوا رو هم واست خواستگاري نميکنه
– ازشانس بدبخت مائه ديگه
- داداشت ميدونه؟
- آره ديشب خودش باهام صحبت کرد ،برام آرزوي خوشبختي کردمث اين که اصلا قصده ازدواج نداره
- حالا چي کار ميکنين ؟
- قراره منوبابا بريم اصفهان اگه قبول کرد بريم خواستگاري
– مگه بابات ميخواد با آوا ازدواج کنه که بايد قبول کنه؟
– زبونتو گاز بير دختر امشب سکته ام ميديا
زدم زيره خنده که پرهام گفت:
- هِه هِه هِه همين طور واستاده منو نگاه ميکنه بيا کمکم کن
- هِه هِه هِه يه قرون بده آش به همين خيال باش
- راس ميگيا يادم رفته بود اصلا احساس نداري که برام دلسوزي کني
– اتفاقا تو اشتباه ميکني من یه قلب خوشکل قرمز وتپل دارم مث شيشه
سرشوبرام تکون داد به معنی "بروبابا"
-حالا که دلم به رحم اومده کمکت ميکنم
گفت:
-لابدميخوايي مث بهنام ماچ وبوسه راه بندازم
- هر چي کرمته دااااش !
- برو آهو بروتا کاردست خودمو خودت ندادم
– اگه نرم؟
لباس دستشو پرت کرد وازآخر اتاق به طرف من دويد منم در اتاقوبازکردم وپريدم بيرون،پرهام ازتوي اتاق دادزد:
- عجب مارمولکي هستي تو
درحالي که غش غش ميخنديدم گفتم :تا بعد
به مهمونا پيوستم .
مامانم گفت:کجابودي؟
- تواتاق پرهام
- بااون بيچاره چيکارداشتي کلي کارريخته بودروسرش
- ميدونم اتفاقا کمکش کردم
مامانمم بهم آفرين گفت منم ازخنده داشتم مي ترکيدم .سر ميز شام طرلان کنارمن نشست .بازم اون دختره لوس نشست کنار دکتر اصلا انگاردمش به پدرام وصله.طرلان گفت:
- چت شد يهو؟چرا اخم کردي؟
- هان؟! هيچي هيچي غذاتو کوفت کن چيزي نيس
همه درسکوت شام خوردن .فقط صداي قاشق وچنگال ها بود که سکوت اون محيط رو مي شکست .من به بهونه ي برداشتن شنیسل سرمو بالا کردم وبه درياوپدرام نگاه کردم اوووووووق... آنچنان دکترازدريا پذيرايي ميکردکه اصلا لازم نبود دريا قاشق چنگال به دست بگيره .نتونستم حتي يه لقمه ديگه ازگلوم پايين کنم اصلا کلا همیشه ازدیدن عاشق ومعشوقا حالم بهم می خورد ...از همه عذرخواهي کردم وبه باغ رفتم شب قشنگي بود اما نه براي يکي مثل من .به آسمون وستاره هاش نگاه کردم کمي قدم زدم وفکرکردم هيچ موقع به خاطر هيچ پسري يک قطره اشک نريخته بودم هميشه خودمو دل سنگ ميدونستم اما اونشب توي باغ وسکوتش سيل اشک چشمام شد اونم به خاطر یه دلیل الکی یه موضوع بی خود ...حسودی بچه گانه....چم شده بود...یعنی انقد بچه بودم....چه مرگم بود....خدا ....فقط خدا می دونست که این بچگی من .....مزخرف بود می دونستم !

عشق يعني لحظه اي تنها شدن...
عشق يعني واله وتنها شدن ....
عشق يعني مادرويعني پدر....
عشق يعني يک نگاه ويک نظر...
عشقي يعني چشم بردردوختن...
عشق يعني زندگي يعني بهار.... عشق يعني شکست يعني انتظار.


پایان فصل دوم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل سوم

فرداي اون روز عمو فرزين وپرهام به اصفهان مي رفتن که من ومامان وشهرام وژيلا اوناروهمراهي کرديم .موقعي که داشتم با عمو خداحافظي مي کردم اشک توي چشمام جمع شده بود عمومنو درآغوش گرفت وگفت:
- مگه بچه شدي؟تو ديگه حالا بايد جوابه خواستگارپس بدي اما داري مث کوچولوها برام نازميکني
- عمو جون کي برمي گردي؟
- اگه خداعمري داد برگردم يکي دوهفته ديگه
– نه عمو خيلي دوره من دق ميکنم
– پس من چي بگم؟
خنديدم وآهسته توي گوشش گفتم :آوا مياد به بازارآهو ميشه دلازار
- هرروز بهت تلفن ميکنم تا بفهمي به اندازه دختر خودم حتي بيشتردوست دارم
جااااااااااانم ؟؟؟چرا نگفت دخترنداشته خودم ؟؟؟عموهم عاشقه ها!!! رفتن اصفهان وکسي جز دکتر اونا رو تا فرودگاه همراهي نکرد.دريا خونه عمو نبود اما مي دونستم با رفتن عمو خودشو پيش پدرام عزيز تر ميکنه .دلم ازغصه داشت منفجر ميشد اما کاري ازدستم بر نمي يومد دوست داشتم لااقل با بهنام آشتي بودم تا با شوخي هاش همه چيز ازيادم ميرفت اما چه فايده هميشه طرف بده سکه شانس مال آهوي بيچاره بود.چند روزي بود دکترو نديده بودم دلم می خواست دوباره ببینمش اما انگار فقط برام یه آرزوي دست نيافتني شده بود هر کاري مي کردم آخر پدرامو به چشم نميديدم .اصلا فکر نميکردم اين حال وهوارو پيدا کنم هي به خودم نهيب ميزدم :آهو بس کن...به روح بابا بلند میشم جفت پا میام توحلقتا... اين چه رفتاريه آخه؟؟؟ چته؟؟؟ چرا ديوونه شدي مگه چي شده؟؟؟ اونم مثل آدمهاي ديگه .. من که هیچیم نیس...بچه ام آره بچه ام ...تازه یه ماه اومده ایران !زشته دختر حيا کن روح بابات تو قبر مي لرزه آخه چرا خودتو باختي ...اينا همش الکیه ازبين ميره...
اون روزا براي ين که سرخودمو گرم کنم با طرلان به درس می خوندیم.توي شرکت شده بودم مث آدماي تازه وارد يه نامه رو صد بارتايپ مي کردم تا يکيش درست ازآب درمي اومد حوصله هيچ کاري رو نداشتم.جلو مهندس واسه خودمو ومادرم آبرو نذاشتم انگار جدي جدي به جنون کشيده شده بودم .عمو روزا بهم تلفن ميزد وبا هم صحبت مي کرديم شايد فقط چند دقيقه از لحظه هاي تلخم خوب بود اونم موقع صحبت کردن با عمو فرزين!عمو خبر مي داد که آوا رو ديده وباهاش صحبت کرده حتي ازآوا تحقيق کرده وتمام زندگيشو فهميده وجالب بود که عمو با اين قضيه کنار اومد وتقريبا راضي بود.براي اين که از همه اين افسردگي موقتي راحت شم رفتم خونه شهرام .وقتي مي رفتم اونجا به کلي همه چيز ازيادم .مي رفت با الهام سرگرم مي شدم وبه قول مادرم حالم روبه نرمال بود.روزجمعه بود ومن ازصبح پيش الهام بودم .شهرام وژيلا خونه نبودن منم براي نگهداري الهام به اونجا رفتم .وقتي به الهام صبحانه دادم یه کم باهاش بازي کردم اما باز اين سردرد لعنتي به سراغم اومد.الهامو ازسرم بازکردم تا بتونم استراحت کنم .رفتم تواتاق وروي تخت درازکشيدم اما همون لحظه صداي زنگه اف اف روشنيدم بيرون نرفتم تا الهام دروبازکنه اما گوشامو تيزکردم تا بفهمم کيه .صداي مردونه اي شنيدم وصداي جيغ وخوشحالي الهام ،حدس زدم بهنامه ...حتما بازداشت يا مسخره بازي درمي آورديا سربه سرالهام مي ذاشت.بهترديدم خودمو بهش نشون ندم .چشمامو بسته بودم تا خوابم ببره ...وتا رفتن بهنام بيدارنشم اما همين که چشمام گرم خواب شد صداي خنده ي مردونه اي قلبمو لرزوند.نه اين صداي بهنام نبوديعني بهنام با کسي ديگه اومده بود يا نکنه دايي الهامه؟؟؟ من که بيرون نرفتم ..خيلي بي ادبيه که.. .بلند شدم وموهامو شونه زدم وشالمو مرتب کردم وبيرون رفتم .به خودم گفتم :هرچه بادابادحالا چه بهنام باشه چه کيان .
رفتم توسالن اما انگار توي اتاق الهام بودن چند با رالهامو صدا کردم تا بيرون اومد با ديدن من گفت :
-خاله جون بیا بريم
دستمو کشيد وبه اتاقش برد ،من تا خواستم حرف بزنم.... اما دورشده بود چون درست روبه روي مهمون قرارگرفتم ...عقده چند روزه ام خالي شد تمامه غصه هام محوشد فقط اين لحظه رو ميخواستم آره حتي به ديدنش هم راضي بودم .بريده بريده سلام دادم .دکتر جوابمو دادوگفت:
- مزاحمتون شدم ؟
- نه... ببخشين من یه کم کسالت داشتم نیومدم بیرون
- اين چه حرفيه الان خوب هستين ؟
الهام زودتر گفت :
- بميرم خاله جون برو پيش عمو جونم تا خوبت کنه عمو انقد خوبه به خدا آمپولت نميزنه نترس
منو پدرام خنديديم ...حالا اين الهام گير داده يود چرا من سرم درد ميکنه خوب نميشم تا اومد راضي شه زبون منودکتر مو درآورد.از دکتر عذرخواهي کردم وبه آشپخونه رفتم تا قهوه درست کنم الهام روي صندلي روبه روي من نشست يا عروسکشو ناز ميکرد يا منو نگاه ميکردگفتم :
- عزيز خاله چرا ساکت اينجا نشستي ؟برا چي عموتو تنها گذاشتي مگه باهاش قهري ؟
- نه خاله جون دارم فک ميکنم چيکار کنم که عمو پدرامو خوشحال کنم تا بيشترپيشم بمونه
- من قول ميدم خوشحالش کنم
- چه جوري خاله ؟
- موافقي واسش کيک درست کنيم ؟
الهام خوشحال دستاشو بهم زدومنو بوسيد
- خيلي خوبه دوست دارم خاله جون
فکرکردم مگه دکتربچه اس که با کيک درست کردن خوشحال بشه درواقع فقط الهام خوشحال بود. رفتيم توسالن الهام دويدوتوي بغل دکتر نشست وگفت:
- عمو جون دوسم داري ؟
-پدرام خندید:
- آره عزیزم ...دوست دارم
الهام با شيطنت گفت:
- اگه دوسم داري بايد تا شب پيش منو خاله بموني منو خاله تنهاييم
دکتر نگاهي به من کرد با خودم فکرکردم حتما پيش خودش ميگه اين بچه رو پّر کرده اين چيزارو بگه .پدرام گفت:
- من تا ظهر هستم اما بعد ازظهر نميتونم عموجون يه روزه ديگه مي يام
الهام که اشک توي چشماي زبباش جمع شده بود بدون توجه به حرفاي دکتر به اتاقش رفت .من که نميدونستم اون موقع چکارکنم گفتم :
- اين بچه خيلي زودرنج وحساسه ...مطمئنم شمارواز پدرومادرش هم بيشتر دوس داره
- متوجهم ولی ...خب امروز يه قرار دارم که اصلا نميتونم به بعد موکولش کنم راستش اصلا دست من نيس
ميخواستم بگم حالا اگه به خاطر من داري فرارميکني لااقل به خاطره اين بچه دست ازقرارات با درياوامثال اون بردار جون عمت !!!
اما مثل اين که زياده روي کردم چون دکتر گفت:
- قراره امروزبعد ازظهر براي مطب قراردادببندم
تبريک گفتم ودکتر مستاصل گفت:
- با اين دختر چیکار کنم؟
- اگه کارتون خيلي مهمه بسپاريدش به من ازدلش بيرون ميارم فقط خواهش ميکنم ناهارپيشش بمونين
دکتر قبول کردومن به اتاق الهام رفتم واونو راضي کردم .رفتم سراغ درست کردن ناهار وسعي کردم ناهاري درست کنم که لااقل اون با خوردنش راهي بيمارستان نشه!داشتم فکرمي کردم کاش ميشد يه معجوني محلولي دارويي چيزي بريزم تو غذاش تا مهر دريا ازدلش بيرون بره وکاش با خوردنه اين غذا يه کم بهم توجه کنه ...خاک توسر هیزت آهو...خفه ... بی ادب!
وقت ناهاررسيدومن ميزو چيدم .الهام ودکتررو صدا زدم الهام ازاستيک هاي روي ميز ذوق کرده بود وبلند بلند ميخنديد.ناهار روتوی محيطي صرف کرديم که جز صداي الهام صداي ديگه نبود درواقع پدرام لام تا کام حرف نميزد خيلي خودداربود حرصمو بالا آورده بود.وقتي غذامي خورد دزدکي نگاهش کردم چقدرآروم غذا ميخورد اصلا به کسي نگاه نميکرد دلم ميخواست بشينم وفقط اونو تماشا کنم اما اين چيزا مال من نبود.يک ساعت بعد دکتر خداحافظي کردورفت والهام ناراحت وگرفته با عروسکش بازي مي کرد.آخه اون چه غصه اي داشت اون که پدرام دوستش داشت براچي دلخوربود؟! برا يکي دوساعت زودرفتنش؟ پس من چي ميگفتم من که... قرن به قرن ملاقاتش ميکنم من چي بگم که .....باز رفتم تو فازاحساسی...!.الهام کوچولو حتي به توهم حسودي کردم اما خوش به حالت که همچنين عمويي داري.الهام خوابيد ومن رفتم شماره ي خونه پرهامو گرفتم چند دقيقه اي صحبت کرديم. فهميدم عمو قصد برگشت داره اما بازبه اصفهان ميره تا آوا رو واسه پرهام خواستگاري کنه .خيلي خوشحال شدم بعد از چند هفته افسردگي بالاخره حالم بهتر ميشد.به طرف اتاق يک قدم برداشتم که صداي زنگ در اومد با خودم فکرکردم يعني کيه اين موقع روز؟
هه هه هه عین تو فیلما...یعنی کیه این موقع شب؟؟؟؟؟
درو بازکردم اما با ديدن دکتربا دهان بازنگاهش مي کردم
- برگردم ؟
-چیزی جا گذاشتین؟
کناررفتم و وارد خونه شد .من گفتم :
- مگه قرارنداشتيد پس چرا؟...
نگذاشت ادامه بدم وگفت :توضيح ميدم الهام کجاس؟
- خوابه دوررسيديد آخه الهام خواب سنگينه
- عيب نداره صبر مي کنم بيدارشه
- ولي تااون موقع قرارتون دير ميشه شایدم ... ديگه بهش نرسيد
یه نگاهی بهم کرد وگفت:
-رسیدن که بهش می رم !منتهاقرار دادو واگذار کردم به همکارم .
-آهان..
چیزی نداشتم بگم ....جز اینکه ...ازخوشحالی بال بال می زدم ... به آشپزخونه رفتم تا کيکي روکه به الهام قول داده بودم رو درست کنم ،خواستم فوضولي کنم وببينم دکتر توسکوت چکارميکنه ....خيلي آهسته وپنهاني از کنار پرده آشپزخانه توي سالن رونگاه کردم درجا خشکم زد.... آخه مگه ممکنه والله تا اون موقع به عمرم همچنين چيزي نديده بودم مگه نميدونه سيگار براش ضررداره اين چه درس خوندنيه؟ ولي تو کشورخارجي بزرگ شدن بدتر ازايناروهم داره حتما لب به چيزاي زهرماري هم ميزنه .تو آمريکا مشروب براشون عين آب ميوه اس...چه ميدونم خداداند! بالاخره الهام ازخواب بيدارشد وشنيدم چنان عمو عمو ميکرد که هر کي نمي دونست فکر ميکرد اينا تازه همديگه رو ديدن .بعد ازچند دقيقه صداي خنده الهام اومد دلم ميخواست بدونم دختره به چيه اين آقا بد اخلاقه ميخنده ؟مگه اونم شوخي بلده اصلا فکرشم خنده داره که پدرام بتونه به گرد پاي بهنام برسه! پس الهام به چي ميخنده؟ ولي آخه قيافش که خنده دار نيست آدم از خوشکلي وخوش تيپي اين پسر بايد بشينه های های گريه بکنه!!! الهامو صدا کردم .وقتي کنارم رسيدگفتم :
- به به خانم کبکت خروس ميخونه!
ااااااای خاله داري کيک درست ميکني ؟خاله دوست دارم ...خییییییلیییی
اون روز به خوبي گذشت ودکتر تا شب کنار ما بود واز هم صحبتي هم لذت برديم !!!!چون آقا فقط موقع خنده هاي الهام لبخندي گوشه لبش مي نشست.حالا مگه حرف ميزد بايدميرفتيم چندنفر استخدام ميکرديم تا پدرامو انقدرفشار بدن تا شايد يه حرف از دهنش بيرون زد.خيلي خودداربود منم مجبورشدم عين خودش رفتار کنم اما الهام برعکس ما هرچقدر تونست حرف زد.فرداي اون روز نزديکاي غروب بودکه مادرم به خونه اومد.درحالي که تندتنددکمه هاي مانتوش روبازمي کردگفت:
- بدو بروآماده شو يه لباس درست بپوش فقط معطل نکن
- چي شده حالا؟چرا انقدعجله ؟
- عموت برگشته نمي خوايي که دورتر ازبقيه ازش استقبال کني، ها؟
بدون اين که به مادرم جواب بدم به اتاقم رفتم وآماه شدم .وقتي به خونه عمو رسيديدم دلم مي خواست کسي رو که ازش متنفرم نبينم اما لحظه هاي اون روز برطبق مرادم پيش نرفت. بعله دريا خانم مثل چسپ دوقلو چسبيده بود به پدرام بعدهم جلو همه رفتن تو اتاق پدرام .آخ امان از اون لحظه اي که صداي خنده ي دريا توي سالن پيچيد توي اتاق بود اما صداي خنده اش تا ده فرسخ بعد ميرفت .آتيش گرفتم سوختم ...ذره ذره آب ميشدم.... کي جز خدا ازدل بيچاره من خبر داشت کي ميدونست اين ظاهري که ميخنده ازدرون درحال ذوب شدنه! مامان وعمو با هم صحبت مي کردند شهرام وبهنام هم شطرنج بازي ميکردند .ژيلا والهام هم تو باغ بودند . من تنها بودم وبقيه رو نگاه مي کردم .رفته بودم توي فکر که چشمم افتاد به بهنام ونگاهمون درهم گره خورد لبخندي مليح روي لبش نشست .بلند شدم و رفتم توباغ تا اززير نگاه هاي بهنام خلاص شم .توي باغ قدم ميزدم که ديدم الهان دوان دوان به طرفم مياد. وقتي به من رسيد دستمو کشيد وبه طرف تاب برد منم بغلش کردم وبا هم روي تاب نشستيم . ژيلا رفت داخل ساختمان والهامو به من سپرد.آروم تاب مي خورديم که يهو احساس کردم به هوا پرتاب شديم الهام ازترس جيغ زد،تاب باسرعت زياد بالا وپايين ميرفت وحشت زده برگشتم وپشت سرمو نگاه کردم .بهنامو ديدم که مارو هل ميده بلند داد زدم :
- بچه زهر ترک شد ديوونه
بهنام که لبخند ميزد تاب رو نگه داشت وگفت:
- حالا بيا وخوبي کن اين جوري جوابمو ميدي؟
قبل از اين که گير بهنام بيافتم الهام رو بغل کردم وبه داخل سالن رفتم .اين بارهمه دورهم نشسته بودن از ديدن من والهام تو اون وضعيت تعجب کرده بودن.الهام محکم منو گرفته بود وسرشو روي سينه ام گذاشته بود ژيلا زد روي صورتش وگفت:
- خاک توسرم چه بلايي سر اين بچه اومده ؟
شهرام جلو اومدوالهام روبه سختي از من جدا کرد .به همه جريانو تعريف کردم که همان موقع بهنام واردسالن شدوگفت:
- درخدمتتون باشيم با هم تاب بازي مي کرديما؟؟؟
سرمو به طرف مخالف بهنام کج کردم وجواب ندادم.
بهنام سري تکون داد وبهم لبخند زد.واقعا دلم براش يه ذره شده بود انقدر دلم برا شيطوني ها وشوخي هاش تنگ بود که اون روز می خواستم خودم باهاش آشتي کنم .بهنام همون برادر نداشته ام بود که با هم بزرگ شده بوديم.مامان چندباربهم گفته بود منوبهنام به هم محرميم چون موقع تولد من.. زن عموکه شير نداشته بهنام رو به مادرم ميسپاره تا به او نم شيربده.دکتر که فقط اون موقع به منو بهنام نگاه ميکرد حتي با حرفاي دريا که توي گوشش پچ پچ ميکرد چشم ازما برنداشت.شايد داشت بهنامو سرزنش مي کرد که انقدر سبک سره يا ميخواست به من نشون بده جلو خودمو بگيرم وعاقل باشم !بازم شام رو خونه عمو بوديم وهمون تلخي رو که هيچ موقع حتي فکرنمي کردم بهش برسم روچشيدم ...لعنتی من فقط چند بار دیده بودمش ...عشق؟؟؟... از رفتاراي دريا حالم بهم مي خورد چرا اينجوري رفتار ميکرد؟ عمو هم ذره اي به خودش اجازه نمي داد اون دوتا را منع کنه کم مونده بود جلو جمع آويزه هم بشن ! اما چيزي که مجهول بود اين بود که چرا دکتر با دريا ازدواج نمي کرد مگه نه اين که همش با دريا بود و دوستش داشت پس چرامي گفت قصد ازدواج نداره معلوم نبو اين درياي بيچاره قرار بود چه سرنوشتي داشته باشه ....


آخراي شهريوربوديم درواقع نزديکاي تولد من .فقط دوروز مونده بود تا من نوزده ساله بشم! مامانم تصميم داشت برام تولد خوبي بگيره .عمو که ازاين موضوع با خبر شده بود گفت:
-جشن رو خونه ما مي گيرم هم اين که بزرگتره هم اين که موقع پذيرايي توباغ شام مي ديم.
مامانم اول کمي مخالفت کرد اما عمو سرحرف خودش ايستاد ومادرم نتونست کاري ازپيش ببره.اين دو روز همه خريدامونو کرديم ...کارا به خوبي پيش رفت. صبح روز تولدم ازخواب که بلند شدم رفتم حموم وکمک مادرم هرچقدر وسيله لازم بود رو داخل ماشين گذاشتم وآماده شديم .عجله داشتيم توراه دوتا ساندويچ دستمون گرفتيم وخورديم .وقتي به خونه عمو رسيديم کسي جز عمو وخدمتکارا نبودن .فقط تونستم بفمم بهنام کجارفته اما ازشانس زشتم کلمه اي جز احوال پرسي از دکتر گفته نشد.تزيين کردن خونه شروع شد .تا ظهر هم ما تموم شديم وهم گلي وگلرخ ميوه وشيريني ها رو آماده کرده بودن.گاهي موقع تزيين کردن با مادرم خسته مي شديم وموسيقي مي ذاشتيم وکل می کشیدیدم منم که مي رقصيدم ... عمو که منو مي ديد مي گفت:
-خدا نگهت داره دختر ایشالله عروسيتو ببينم
ظهر هم نه دکتر ونه بهنام هيچ کدوم نيومدن. راستش منتظر دکتر بودم دوست داشتم لااقل روز تولدم برام تلخ نباشه. پنهاني چشم به دردوخته بودم تا دکتر ازراه برسه ولي ...ولي مگه اين دريا دست ازسر دکتر برمي داشت مگه ميذاشت يه روز دکتر به آرامش برسه ... نخیر... دکتر هم با داشتن دريا به آرامش مي رسه...بعلهههههههههه ...اصلا حالا که اینجوره دوتاشون بمیرن الهی !!!!واقعا خجالت داره آهو ...واقعا...
بعد ازظهر که به آرايشگاه رفتم ساعت هفت برگشتم .هنوز کسي خونه عمو نبود فقط ژيلا وشهرام والهام به جمعمون اضافه شده بودند. بازم اين پسر نيومده بود به خدا پدرام کاري ميکني که بلند شم خودم بيام دنبالت ها...آخه اين کجا رفته بود؟ آخ که چقدردوست داشتم يه سيلي بخوابونم تو گوشه دريا .ازدر که وارد شدم گلي با ديدن من جلو اومد :
- هزار ماشالله آهوخانم الله اکبر چقد ماه شدين خانم بيايين براتون اسپند دودکردم چشم حسود کور ايشالله
اسپندرو دورسرم چرخوند :
- الهم صل علي محمد وآل محمد...
- بسه بسه ديگه گلي خانم لباسام دودمي گيره ممنون
تا ساعت نه شب فقط دوستام مهمون بودن که دريا ودلارام وطرلان هم جزئي ازاونا بودن.وقتي دوستام رفتن به اتاق پرهام رفتم ولباسمو عوض کردم .لباس اوليم يه بلوز وشلوار اسپرت به رنگ سياه وسفيدبود بلوزم آستين هاي سه ربع داشت وشلوارم کلوش بود. کرواتي ظريف به يقه ي بلوزم بود که با کت کوتاهي که روي بلوزم مي خورد هماهنگي داشت.لباس دومم را پوشيدم وبه خودم درآينه نگاه کردم :کت و دامني مشکي رنگ ،کفشهايي مشکی براق با پاشنه هاي دوازده سانتي پوشيده بودم. دامنم یه چاک تا بالاي زانو داشت وکفشهام بندهايي داشت که تا زانوهام بسته ميشدن واين باعث ميشد وقتي راه ميرفتم برق کفشهاي مشکیم به تيپم جذابيت ببخشه.موهامو آرايشگر شينيون کرده بود ویه تاج به شکله ليليوم به صورت يک طرفه به موهام آويز کرده بود. مامانم وارد اتاق شدوگفت:
- کجايي آهو همه اومدن چرا نميايي ؟آبرومون رفت
- اي واي ساعت چنده ؟من چقدره اينجائم ؟
- یه نیم ساعتی میشه
بدون گفتن کلمه اي ازاتاق خارج شدم .خواستم از پله ها پايين برم که مادرم گفت:کجا؟
- خب پايين ديگه نه ميخوايي برم حموم ؟
- خودتو مسخره کن ... صبر کن فيلم بردار ميخواد ازت فيلم بگيره من ميرم پايين تو بعد بيا

پایان فصل سوم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل چهارم

وقتي که از پله ها پايين رفتم همه بلند شدن وشروع به دست زدن کردن .جلو رفتم وبه همه سلام کردم وخوش آمد گفتم .مامان وعمو هرکسي روبه ذهنشون رسيده بودرو دعوت کرده بودن من که يه دايي وعمو بيشتر نداشتم اما مادرم به جاش فاميلهاي خودشو دعوت کرده بود.روي مبل نشستم روي ميزو نگاه کردم کيک سه طبقه مثلثي شکلی رو ديدم که عکسم روش بود.به اطرافم نظر انداختم همه بودن جز دکتر پس اصلا جشن نميخوام فايده نداره ...يکي گفت:
- ببخشيد لبخندبزنيد
به طرفي که صدا روشنيدم نگاه کردم .... دٍکی ...ين اينجا چيکار ميکنه اصلا کي اينو دعوت کرده ؟!چطور عکاس ازآب دراومد؟؟؟ نکنه کار بهنامه ؟آخه ديگه عکاس تو اين شهر نبود که يک راست رفتن سراغ فرزاد.!!! با لبخندي تصنعي به دوربين فرزاد نگاه کردم لبام مي خنديداما چشمام ميگفت:کي تو رودعوت کرده پروووووووووووو؟؟؟؟
یه کم که عکس گرفتم طرلان دستمو گرفت ومنو به وسط جمع جوونايي که درحال پايکوبي بودن برد. هر کسي واسه خودش جفتي پيدا کرده بود وميرقصيداما دريا چي ؟فقط اون بود که جفتش نبود .آخيش خدا رو شکر ازاين يکي خيلي خوشحال شدم .اصلا حالا که اين طوره الهي که پدرام اصلا نياد تولدم ! بعد ازشام هم وحتي تا آخر تولد هم دکتر نيومد انگاردرسته ميگن هرچي شب تولدت آرزو کني برآورده ميشه! زودتر ازهمه ازسر ميز شام بلند شدم وبه سالن رفتم کسي توي سالن نبوداما هنوز صداي موسيقي توي فضا پخش بود .روي مبل نشستم وبه هدايا نگاه کردم هرکدومو يه چيز مي ديدم :
اين که ربان صورتي داره حتما يه خرس عروسکيه خوشکل توشه ..اون که روش گل خورده شايد يه لباسه ..اون يکي شايدرمانه ...اون یکی که بزرگه هم حتما یه تاپ شلوارک آدیداسی ...اونم که...هوووم شاید ...
صدايي آشنا تمام خيالمو خط خطی کرد:
- ببخشيد ميشه یه کم ازفکرتونو به من اختصاص بدين ؟
روي مبلي که نشسته بودم رو نگاه کردم دونفره بود واين بهنام بودکه کنارم نشسته بود.يه بلوز آبي فيزوزه اي با کت اسپرت سفيد وشلواره لي پوشيده بود .یه کراوات سفید به صورت شل هم نانداخته بود دور یقش....ای جوووووووووونم ...مثل هميشه موهاش ازروغن برق ميزد. يک لحظه تمام کينه ها مو فراموش کردم وخواستم بپرم تو بغلش . خيلي خوشکل شده بودبميرم برا طرلان چه ميکشه با اين تيپايي که عشقش ميزنه! سرمو به طرف ديگه کج کردم .ميخواستم ازروي مبل بلندشم که دستمو گرفت:
- کجا ؟!
دستمو با خشم کشيدم وفوري ازش دور شدم .وقتي از پله ها بالا ميرفتم شنيدم بهنام بلند گفت:
- نامرد آشتي نکني امشب خوابم نمي بره...
به اتاق پرهام رفتم وشماره خونشوگرفتم .چند بار اشغال می زد اما بالا خره وصل شد .خودش گوشي رو برداشت :
- بله؟
- سلام به بي وفا ترين پسر عمو
- اِ سلام آهو تويي خوبي ؟ ببخشيد من .. من اصلا يادم رفت زنگ بزنم تبريک بگم اتفا قا ميخواستم ساعت هشت زنگ بزنما...
پريدم وسط حرفش:
- آها اين بزنما موضوع داره يا آوا اونجاس يا تو بهش زنگ زده بودي يا اون بهت زنگ زده بود يا ...
- اي بابا حالا اگه ولش کنم ميخواد تا صبح واسم بلغور ببافه ببينم اونجا چه خبره؟ازاقوام چه کسايئن ؟
- نميگم ميخواستي يبايي همه چيزو ببيني حالا تو علامت سوال بمون!
- برو بچه برو گوشي رو بده بزرگترت
- خيلي خب پس خداحافظ
- اِ اِ قطغ نکني ها بدبخت ميشم بذار پول تلفن برا بابام بياد من اينجا آه دربساط ندارم پول قبض بدم
- باشه حالا تبريک بگومی خوام برم زودباش
- روتو برم يه ذره خجالت نميکشه زنگ زده ميگه بهم بگو تولدتولد تولدت مبارک بيا شمعا رو فوت کن تا...
- نميخواد بابا نميخواد آوازبخوني مي دونم مهراد هیدنی
زدم زيره خنده که گلي در زد و واردشدوگفت:
- خانم عموتون منتظره شمائن؟
- باشه باشه بگو اومدم
پرهام گفت:
- کجا ميايي اي واي همين يکي رو کم داشتم !!!
- کوفت امشب کبکت خروس که هيچ شتر مرغ ميخونه حالا چي شده خدا ميدونه فعلا خداحافظ
- آهو آهو
- چيه ؟
- ببين هديه تو دادم بهنام بهت بده اما ازالان هم ميگم حيف اون هديه
- ديوونه چرا به بهنام ؟
- ميدوني خيلي دوس داشت باهات آشتي کنه منم که آدم دل رحم خواستم ثواب کنم
- اگه دستم بهت برسه پرهام!
گوشي رو گذاشتم وبه سالن رفتم .طرلان با ديدن من گفت:
- کجايي خانم اين مهموني برا توئه اما شما که پيدات نيست
- من نباشم خيلي بهتره شما راحت به عشقتون مي رسيد!
- دستت دردنکنه تيکه ميپروني؟
- دروغ ميگم ؟
خواست ازرومبل بلند شه که نشوندمش رو مبل وگفتم :
- بشين باباچقد زود رنجي من شوخي کردم اصلا من الام با بهنام قهر...
داشتم حرف ميزدما اما کسي...نه بهتره بگم یه خروس بی محل حرفمو قطع کرد:
- افتخار مي دين چند دقه درخدمتتون باشيم؟
کيان دستشو به سمت من گرفته بود وتقاضاي رقص مي کرد.نگاهي به طرلان کردم تا شايد نجاتم بده اما ترلان گفت:
- مث اين که من مزاحمم با اجازه من ميرم آهو جون بعد ميام کنارت
کيان منتظر بود اما من گفتم :
- ببخشيد آقا کيان اگه ميشه نرقصيم من همين الان وسط جمع بودم خيلي حالم بد شد
- چشم ..هر چي شما بخوايين اجازه هست کنارتون بشينم؟
- خواهش ميکنم بفرمايين
کيان از ازدواج ودرس وشغل واين چيزا حرف ميزد:
- شما ميگين من فقط درسم برام مهمه يعني تا آخر تحصيلاتتون ازدواج نمي کنيد؟
- نميدونم چه رشته اي قبول شم برا همين فعلا درس برام مهمه اما ازدواج هر چي خدا بخواد وتقدير پيش بياد ديگه
- مطمئنيد؟
با تعجب نگاهش کردم وگفتم :
- بله خب معلومه مطمئنم
- خيلي خب مي بينيم
- ببخشيد ولي من اصلا منظورتون رو متوجه نميشم
کيان هنوز جواب نداده بود که بهنام نزديک شدوگفت:
- کيان جان یه کمم جاتو به ما بده همه شب که مث امشب نيس
من نگاهش نميکردم اخم کرده بودم که شنيدم بهنام گفت:
- پس ببخشيد کيان جان نذاشتم به صحبتتون ادامه بديد
کيان رفت وبهنام بدون گفتن چيزي دستمو گرفت ومنو وسط کشيد:
- واسه همه رقصيدي تو بغل همه رفتي جز من پدري ازت درارم خودت کيف کني
من که عصباني تلاش مي کردم از دستش راحت شم يا دستمو مي کشيدم يا پشت به اون مي رقصيدم اما اون به طرفم مي اومد وچشم غره ام مي رفت.مگه ولم ميکرد دستامو محکم گرفته بود وهي منو به طرف خودش برمي گردوند.گفت:
- حالا آبروي دوتا مونو با اين نازو عشوه ات ببر ببينم چي گيرت مياد
فقط ايش بلندي گفتم ......
- زهر مار زبونتو بريدن گربه کيش ميکني...؟
خندم گرفته بودگفت:
-آفرين حالا شدي دختر خوب
اين صحنه از چشم طرلان دور نموند وديدم با چشم گريون به باغ رفت. گفتم :
- اي واي خراب شد
- تازه درست شد
- توخفه
رفتم کناره پنجره وطرلانو ديدم ، به یه درخت تکيه داده بود وسرشو به طرف بالا گرفته بوداما نمي ديدم گريه ميکنه يا نه .بهنام گفت:
- چيو نگاه ميکني ؟تازه آشتي کرده بوديما داشت خوش ميگذشت
- من کي گفتم آشتي کردم ؟
- باز اين ...
نذاشتم ادامه بده وگفتم :
- ببين امشب يه غلطي کردي منم به خاطرتو دل شکوندم
- آها نکنه اين کيانه اس آره؟
- برو گمشواعصاب واسم نذاشتي
- نميرم آشتي کن قول ميدم کمکت کنم
- غلط کردي دروغ ميگي ؟
- میگم این چندروز کنارم نبودي ازراه به در شدي اراجيف ازدهنت مي پره بيرون
- بهنام اگه الکي قول داده باشي وقبول نکني چشماتو درميارم مي پزم به خوردت ميدم
-اوهوکی... باش قبول
- نه نميشه من به تو اعتماد ندارم قسم بخور
- به جون تو
باپاي راستم محکم کوبيدم روي پاي چپش جیغش به هوا رفت .گفتم:
- غلط کردي جون منو قسم خوردي جون کي جز من برا تو ارزش نداره؟ يه قسم ديگه بخور
بالاخره راضيش کردم وبهش گفتم :
- حالا برو تو باغ طوري رد ميشي که انگار طرلانو نديدي بعدم به بهونه ماشينت که ميخوايي اونو جايي ديگه پارک کني بيرون ميري اما زود برگرد فس فس نکنيا بعدش که داخل باغ شدي وانمود کن تازه ديديش .ازش علت ناراحتيشو مي پرسي وبعد باهاش گرم بگير خلاصه از دلش درار
- يا جده ننم... اين تنبيهيه دیگه ؟ بدتر ازاين شکنجه پيدا نکردي؟
خندم گرفته بود گفتم :
- برو بعدا بهت توضيح ميدم بروديگه
هلش دادم به طرف درکه گفت:
- ببين آهو اين خيلي عصبانيه يه وقت منو نخوره ؟
از در سالن بيرونش کردم وگفتم :
- يکي ميزنم تو سرتا برودیگه
به جمع پيوستم ومنتظر اون دوتا شدم . فکرکردم چقدر منو طرلان بدبختيم که عاشق دوتا برادر دل سنگ وبي قلب شديم!عاشق ؟؟؟چقدراین کلمه برام غریبه اس...یعنی انقدر زود تونستم مهر یکیو به دل بگیرم ؟؟؟!چه بلایی بر سرم اومده بود؟؟به تک تک مهمونا نگاه کردم شايد حالا ديگه اومده باشه اما اميد الکي بود چون اگه هم مي اومد اول ازهمه کنار دريا مي نشست اما کسي که کنار دريا نبود دکتر !مامانم ازدور بهم نزديک شد وگفت:
- چرا عين مجسمه نشستي اينجا؟
- خب چيکار کنم ؟
- پاشو برو باهاشون صحبت کن برو خوش آمد بگو اين همه دختر اينجائن برو دعتشون کن برا رقص
با اکراه بلند شدم وتو سالن قدم زدم .از جلوي مهمونا رد شدم :
- بفرمايين بفرمايين....قربونتون مرسی ....ممنون....مرسي....افتخار ازماست...لطف دارين ممنون که تشريف آوردين....
اَه يکسره فک زدم تا اين که رسيدم به مهندس متين .گفت:
- خانم شايان فر شمارو تو خونتون کمتر از تو شرکت ميبينم!

یه ابرو بالا انداختم ازاون پسرکشاوگفتم :
-اختيار دارين مهندس اين کم شانسي منه که نميتونم در خدمتتون باشم واقعا عذر می خوام مهموني شلوغي شده
-خواهش ميکنم خانم حالا که اين افتخار نصيبم شده ميتونم وقتتونو بگيرم ؟
با خودم گفتم حالا بیا وخوبی کن ...کی گفت به این رو بده؟ ...عجب غلطي کردم اومدم اين طرفا
اون شب مهندس ازم خواستگاري کردو تمام شرايطشو گفت وتاکيد کرد که تا هر وقت بخوام ميتونم درس بخونم اما درکنار اون در پاريس.مثل اين که مهندس براي به انجام رسوندن پروژه اش به ايران اومده بود اما موندگار شده بود .قصدداشت همسر ايراني داشته باشه وبعد به خارج بره.من که نظرم معلوم بودتا پدرام ازدواج نميکرد به هيچ کدوم از خواستگار ام جواب مثبت نمي دادم . تصميم گرفتم به مادرم چيزي نگم تا اين قضيه بگذره بره چون اگه مادرم ميفهميد به دليل شناختي که از مهندس داشت سعي ميکرد منو راضي کنه. باصداي الهام از افکارم بيرون اومدم:
- خاله جون امشب عين فرشته هاي تو خوابم شدي
لبخند زدم :
- قربونت برم کمتر به خاله سر ميزني ؟
- تو باغ بودم داشتم ...هیچی...
بقيه حرفشو خورد.گفتم :
- الهام جون چرا حرفتو تمام نکردي خاله ؟
- حرفم تموم شد
- تو که هيچ وقت دروغ گو نبودي ميدوني خدا دروغ گو هارو دوس نداره ؟
- خب اگه عمو بهنام .. بفهمه ..خاله عمو گفت اگه به کسي بگم گوشامو مي بره
زیر لب به بهنام فهش می دادم ...
الهام بیچاره هم ترسيده بود ميگفت از عمو بهنام مي ترسم. با بدبختي راضيش کردم که هرچي ديده بگه . الهام ديده بود بهنام داخل باغ يه خورده گشت ميزنه وبعد که طرلانوديده بهش ميگه :
- اين اداها چيه ؟پاشو برو داخل زشته من دارم ميرم ماشينو بزنم تو باغ برگشتم اينجا نباش
-طرلان هم ميگه :من کمي اعصابم ناراحته آروم شه ميرم شما بفرمايين
بهنام هم بدون گفتن حرفي ول کرده رفته .البته جزییات این موضوع رو بعدا ازخود طرلان فهمیدم. بيچاره طرلان هم بلندبلند گريه کرده . بعد هم بهنام الهام کوچولو روديده واونو ترسونده بود. ازدست بهنام حسابي عصباني بودم دلم ميخواست اونو برادر بزرگشو پدرام..رو هم خفه کنم . الهام کنارم نشسته بود که طرلان داخل سالن شد...چشماش سرخ می زدگفت:
- آهو جون تولدت مبارک عزيزم من کاردارم بايد برگردم
- وايستا ببينم کجا؟چرا حالا؟ خواهرات که اينجائن
- نه ديگه من نميتونم بمونم اصرار نکن خداحافظ
هر چی صداش زدم رفت وتوجه نکرد.کمي باالهام رقصيدم وبعد الهام به کنار پدر و مادرش رفت و من رفتم کنار عمو و مامانم که در حال صحبت کردن بودن نشستم ، عمو که منو دید به مامانم گفت:
-می بینی زن داداش دخترت امشب از همه سرتره این همون آهو کوچولوئه ، ما شاالله حالا موقع ازدواجش شده امشب نوزده ساله شده خدا برات نگهش داره
مامانم تائید می کرد و لبخند می زد ، دلارام و دریا به ما نزدیک شدند .دریا به من گفت :
-ایشاالله صد سال عمر کنی آهو خانم تولدتون مبارک با اجازه ما رفع زحمت کنیم
(نخیر عمر زیادیم خوب نیس !!!)
برخلاف نظر خودم گفتم :
-چقدر زود.. بمونید با بقیه برگردین خوشحال می شیم از وجودتون فیض ببریم
مامان و عمو هم تعارف کردن. اونا می خواستند جشنو ترک کنن اما خداحافظی دریا با من فرق داشت ، توی نگاهش چیزی بود که فکر می کردم با زبونه بی زبونی می گه :
نمی تونی پدرامو از من بگیری ، اون همیشه مال من بوده
درست همین بود نگاه پر از سرزنش اما در کلامش این بود :
-آهو جان من باید از طرف پدرام از شما عذر خواهی کنم اون امشب شیفت کاری داشت ، ساعت دوازده هم یک کارمهم داشت که نتونست بیاد، تولدتو من به جای اون بهت تبریک می گم
لبخندزورکی زدم و گفتم :
-خواهش می کنم زحمت کشیدین کاره دیگه کاریش نمی شه کرد
اما با نگاهم بهش گفتم :
- اگه تو زورش نکرده بودی شاید الان اون اینجا بود چه معلوم تو اونو پی نخود سیاه نفرستاده باشی؟!
بعد از دقایقی اونا از جلوی ما رفتند پی کارشون ، فرزاد که همین طور یا عکس ازم می گرفت یا دنبالم می اومد بالاخره دوربینشو کنار گذاشته بود ، کنارم اومد و گفت :
-آهو خانم امشب من وقت نکردم بهتون تبریک بگم و افتخار همراهی با شما رو داشته باشم ...
بعدم ساکت شد و.....
دستشو به طرفم دراز کرد برای رقصیدن ، توی دلم صدتا فحش نثار بهنام و این دوستش کردم البته ازقیافه مشنگش خندم گرفته بود. گفتم :
- ولی من خیلی سرم درد می کنه ببخشید اصلاً نمی تونم تکون بخورم
توی دلمم بهش گفتم :
-آخیش...حالا حسرت به دل بمون فقط همینو می خواستم پسره ی پرو..بی شعور حیام خوب چیزیه ها توجه می نموییین !!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
یه کم ناراحت شد اما قبول کرد و رفت دنبال کار خودش ، تا اون موقع تقریباً همه مهمونا ازم خداحافظی کردند و رفتن ، فقط خانواده شهرام ، فرزاد و بهنام و عمو و مامان بودن که اونم بعد از یک ساعتی عکس گرفتن با عمو و مامان و یه عکسای تکی خودم ، فرزاد رفت ، من خسته و کوفته خودمو روی مبل چرمی رها کردم ، مامان و عمو خیلی راضی بودن و خوشحال اظهارنظر می کردن که مهمونی خوبی بود اما از نظر من بدترین بود ، نه دکتر بود ، نه طرلان خوشحال بود تازه گریون رفت ، منو بهنامم که آشتی کرده بودیم و این که مهندس از من خواستگاری کرده بود ، بدتر از این نمی شد . من به اصرار مامانم هدیه ها رو یکی یکی باز کردم ، هدیه های زیبایی بود اما من بعد از بازکردن یکی منتظر بعدی بودم تا شاید فرستنده دکتر باشه اما زهی خیال باطل که تا آخرین هدیه هم باز کردم فرستنده ای به اسم پسرعمو بزرگم وجود نداشت ، با این که مامانم و عمو برام هدیه خوبی گرفته بودن ، و بهنام و پرهام هدیه شون که گردنبند طلا بود خیلی خوشحالم کرد اما هدیه ای که من می خواستم وجود نداشت ، از همه تشکر کردم و به بهانه ی خستگی به اتاق بهنام رفتم ، همین که نشستم رو تخت بهنام ظاهر شد ،گفتم:
-برو بیرون اصلاً حوصله ندارم
- چه غلطابه کسی نگیا اتاق منه ...
- اَه خب این همه اتاق تو این خونه برو تو یکی دیگه کله مرگت رو بذار
- تو برو تو یکی دیگه کله سگت رو بذار
- خاک تو سرمن که با تو آشتی کردم
- خب بایدم آشتی می کردی تمام حساب بانکیمو به تو شاباش دادم بعد آشتی نمی کردی دیگه خودت می دونی چی می شد
- گمشو بهنام حوصله ندارم
- چی شده آبجی خوشکله من اخمو شدی ؟
- بهنام خواهش می کنم
- نچ
تا اومدم جوابشو بدم زدم زیر گریه ، دیگه طاقت نداشتم با بهنام کل کل کنم ، از دست دکتر و کار خوبش به اندازه کافی دلم گرفته بود ، این بهنام هم هی گیر داده بود به من ، روی تخت افتاده بودم و گریه می کردم . موهامو نوازش میکرد ، سرمو بالا آوردم وبهنامو نگاه کردم ، چیزی نمی گفت اما با سکوتش آرومم کرد با بغض و گریه گفتم :
- بهنام ، بهنام تو رو خدا کمکم کم دیوونه شدم....
-آهو
- هان ؟
- جون بهنام چی می خواستی بگی ؟ به خدا بیرون نمی رم تا همه چیزو بگی
– اشکهامو پاک کردم و گفتم : اصلاً تو براچی این ، دیوونه رو چی بود اسمش فرزاد رو آوردی اینجا ؟
- خب خودت دیدی که عکاس بود
- اِ؟مگه من گفتم بقال بود؟؟؟من می گم این همه عکاس تو این شهر ریختن تو یه راست رفتی سراغ دوستت اونم جوونش اونم کسی که من می شناختمش آخه غیرتت کجاس اگه بلایی سره عکسهام بیاره چی ؟ اگه برا خودش کپی کنه چی ؟ اگه صدتا دیگه به دوستا و فک و فامیل بده چی ؟
- غلط کرده تمام خونه زندگیش دست منه ، تمام فوت و فن خونه شو می دونم نمی ذارم نشونی از تو باقی بمونه منو دست کم گرفتی دیگه
– نه اتفاقاً دیدم چقد قشنگ اونشب زدی تو ذوقم احمق ، منه خر دلم برات تنگ شده بود
–ببین همین دیگه من بهت گفتم این کارا رو نکن جلوی اون دوستام برا اینه که از شیرین زبونی تو عاشق سینه چاک نشن که ....ببین حالا که تنهاییم می خوای بیا جبران اونشبو بکنیم هان؟منم دلم براتنگ شده !!!
به طرفم اومد که زود خودموکنارکشیدم
– گمشوبهنام منظورت ازحرف قبلیت چی بود ؟ درست حرف بزن بفهمم چی می گی ؟
-هیچی دیگه گفتم که دل تنگیهامونو برطرف کنیم
-بهنام خفه شو
-هرچی تو بگی!
-خیلی خب نمی گی ؟!...
به حالت قهر رومو اونطرف کردم وخواستم ازاتاق بیرون برم که بازومو کشید:
-خیلی خب بابا می گم ..قهر نکن
منتظر نگاش کردم گفت:
- باور کن وقتی اون حرفارو زد فقط دلم می خواست گردنشو بشکنم پسره ی ...... آشغال
اٍ وا چرا فهش میده بدبختو؟؟؟صبرم تموم شد و گفتم :
- چرا امشب منو تو اينجوري با هم حرف ميزنيم؟
- هیچی بابا این فرزاده ازت خوشش اومده ، یه ساعت پیش به من می گفت به آهو خانم بگو اگه راضی باشه بیایم خواستگاری ، می خواستم بی خیال رفیق شموبزنم دهن و فکشو پایین بیارما
خندیدم:
- حالا چرا تو عصبانی شدی ، خواستگاری من اومده تو جوش آوردی ؟
بهنام خشمگین نگاهم کرد و گفت :
- دستم درد نکنه می خوایی زنش شی ؟
با شیطنت گفتم :
-خب آره ، مگه اون پسر بدیه ، تازه کار هم داره ، خوشکل هم هست
-اون خوشکله ؟؟؟اگه اون خوشکله پس من ویلیام لٍوی ام ...
-حالا ببین اگه زنش نشدم!
- غلط کردی ، زن هر کسی بشی زن این لات از خدا بی خبر نمی شی مگه از رو نعشم رد شی
حسابی شیطنتم گل کرده بودخندیدم وگفتم :
- خیلی خب بابا شوخی کردم برو بهش بگو آهو نامزد منه
- من غلط کردم اگه نامزدم تو باشی
اخم کردمو لبامو رو بهش غنچه :
– بهی !جدی جدی اگه زنت بشم دوسم نداری ؟
نگاهی بهم کرد که داشتم با التماس نگاهش می کردم....
-آخه فدات بشم مگه همیشه نمی گی منو توخواهر برادریم چرا مفت زر می زنی ؟
-خب می خواستم بدونم دوسم داری یانه ؟
بهنام خندید وبادوانگشتش نوک دماغمو فشارداد.

وقتی دیدم جواب نمی ده گفتم :
- نه اون جوری عشق خواهر و برادری ما از بین می ره تازه منو توتا حدي به هم محرميم.عشقمون همین جوری پاک بهتره ، من سراغ زندگی خودم و تو سراغ معشوق خودت ...اون منتظرته
- نکنه گلرخو می گی ؟؟اکی اکی منم دوسش دارم ...فقط یه چند وقت باید صبر کنه ...فعلا دست وبالم تنگه کار گیرم بیاد میرم خواستگاریش !
ازخنده ریسه رفته بودم گفتم :
-یه دقه زبون به دهن بگیر منم حرف بزنم ...واااااااای بِهی یعنی تا حالا نفهمیدی قلب کسی داره واست توپ توپ می زنه اونم عشقولانه ، نمی دونی منتظره یه نگاه پر محبت توئه ، نمی دونی بهنام بگو نمی دونی ؟
-والله چیزی که دور وبر ما زیاده قلب منتها توپ توپ زدنشونو دیگه نمی تونم تشخیص بدم
-یه کم جدی باش بهنام ...
-چی رو نمی دونم ، چرا شاعر شدی ؟
تمام جریان طرلانو براش از اول تا آخر تعریف کردم و در آخر اضافه کردم :
-من الکی که تو رو بیرون نفرستادم می خواستم طرلان خوشحال بشه که توی احمق خراب ترش کردی
بهنام که تا حالا ساکت گوش می داد : بنا کرد به خندیدن ، حالا نخند ، کی بخند و میون خنده هاش اضافه می کرد :
-مگه طرلانم قلب داره ، آخه کی باور می کنه دختر قرتی سوسوله خاله شمسی کسی رو دوس داره ؟ اونم کی؟ منی که همیشه مسخرش می کردم ...آییییییی خدا...
– بس کن بهنام ، اون خیلی تو رو دوس داره باور کن ، اون اصلاً دل سنگ نیس ، طرلان اونی نیس که تو فکر می کنی ، به نظر من دختر ساده و مهربونیه
اما بهنام مرغش یه پا داشت انگار واقعاً از ترلان متنفر بود ، هر چی حرف می زدم بدتر عصبانی می شد و نمی خواست بشنوه ، آخر کار بلند شد رفت کنار در و در حال باز کردن اون گفت :
-بگیر بخواب همین جا ، بلکه حالت خوب شه انقدر دَری وَری تحویلم ندی
– به جهنم انقد بشین تا بیان دختره رو ببرن ، هم زندگیه خودتو خراب می کنی هم اونو بدبخت ، پسر هیچ وقت نباید ناز بده اینو یادت باشه حالا تو هر جوری می خوایی رفتار کن ، من باید بهت می گفتم که گفتم تو هم بشین تا یا اون خودکشی کنه تا دچار یه قلدر بشه تا بدبختش کنه ، حالا ناز بده! من که می دونم دوسش داری می خوایی ناز بدی ناز بده
بهنام فقط پوزخند زد و رفت بیرون
نمی دونستم دوستش داره یا نه اما این حرفا رو زدم شاید اخلاقش رو عوض کنه و دل طرلانو خون نکنه . با مشت کوبیدم روی تخت و بلند گفتم :
-اَه عجب شب مزخرفی بود
صدای باز شدن در اتاقو شنیدم و همزمان مادرمو دیدم که سرشو داخل اتاق کرد و گفت :
- چرا تو نمی خوابی ؟ عموت خوابه ولی صدای تو بهنام تا اون طرف ساختمون می ره ، شهرام اینا رفتن الهام هم گفت که من ازت به جای اون خداحافظی کنم ، دخترک مهربون خیلی دوسِت داره
- مامان جون حالا شما نمي ذاری بخوابما به اندازه کافی اعصابم بهم ریخته اس اگه میشه برید بیرون تا بخوابم
– خیلی خب من فردا صبح زود می رم توهم هر وقت بیدار شدی حتماً برو خونه ، خیلی کار داری ، دو روز دیگه درس و مشقت شروع می شه ولی تو هنوز بی خیالی
–چشم شما بفرمایین
مامانم رفت و من روی تخت دراز کشیدم و هنوز چشمام نیمه باز و بسته بود خواب منو در برگرفت .


پایان فصل چهارم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
فصل پنجم

ساعت هفت و نیم بود که از خواب بیدار شدم ، خوش بختانه بهنام هنوز بیدار نشده بود تا بخواد اتاق رو از چنگم بیرون بیاره یا پرتم کنه بیرون ، از اتاق بیرون رفتم و بعد از شستن دست و صورتم و عوض کردن لباسام به آشپزخونه رفتم که با گلی مواجه شدم ، سلام کردم که بعد از جوابم گفت :
-خانوم خیلی زود از خواب بیدار شدین راستش من اصلاً صبحونه حاضر نکردم آخه آقا همیشه ساعته نه بیدار می شن
- عیبی نداره گلی خانم ، یه لیوان آب میوه هم باشه کافیه صبحونه نمی خوام
–این حرفا چیه خانوم اگه آقا بفهمه سرموبیخ تا بیخ می بره مگه میشه شما گرسنه برین خونه
گلی یه لیوان آب پرتقال داد دستم وخودش برام صبحانه آماده کرد . انتهای آب میوه رو می خورم که صدای بسته شدن در ورودی سالن رو شنیدم ، گلی با تعجب بیرون رفت و چند دقیقه ای گذشت که صدای آشنایی شنیدم ، در حالی که می خواستم حدس بزنم صدا صدای چه کیه لیوان توی دستمو رو کابینت ها گذاشتم که صدای مردانه رو دوباره شنیدم :
- آهو خانم اینجاس ؟
قلبم ورزش می کرد همچین بوکس می زد قفسه سینم که نفسم بالانمی اومد ، فکر می کردم هر لحظه ممکنه از سینم بیرون بپره ، درست همزمان با سلام دکتر من با شنیدن صدای دکتر هول شدم . چون رو به کابینت ها و پشت به دکتر بودم در حال چرخش به سمت دکتر دستمو که رو کابینت ها بود رو با شدت چرخوندم چون واقعاً می لرزیدم دست خودم نبود و این بود که دستم با لیوان روی کابینت برخورد کرد و لیوان روی سرامیک ها افتاد و ترق ... تورق .... شکست . بدون سلام کردن به دکتر سریع تکه های شکسته لیوان رو جمع کردم که رنگ قرمز خون روی دستام ظاهر شد ، از دیدن خون جاری روی انگشتام جیغ زدم گلی که صدای جیغمو شنیده بود دوید به طرف من و با ناراحتی گفت :
-وای خانم جان ، چه بلایی سر خودتون آوردید ؟
من که حسابی ترسیده بوده و از هول شدن خودم در برابر دکتر عصبانی بودم فقط آروم و بی صدا اشک می ریختم ، دکتر که تا اون لحظه فقط ما رو نظاره می کرد ، جلو اومد و گفت :
- محکم دستتو روی زخم فشار بده تا خونش بند بیاد ، این جوری که تمام خونت میره ، محکم دستتو فشار بده
-به گلی گفتم : گلی خانم یه چسب زخم برام می یاری ؟
- گلی گفت : نه خانم جان این زخم دست شما کارش از چسب و دستمال گذشته ، من فکر می کنم باید بخیه کنید
- آخ آخ ... نه بابا شلوغش می کنی گلی جان ...
دکتر نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت :
-حق با گلیه اینجوری که این خون ریزی داره بعید می دونم بخیه لازم نداشته باشه ، من توی اتاقم هستم شما با کمک گلی آروم دستتو با آب شست و شو بده و بعد بیا توی اتاقم پانسمان دارم ببندمش
بعد هم بدون هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه بیرون رفت ، من که تا اون لحظه فقط دکترو نگاه می کردم با صدای گلی به دنیای خودم برگشتم و رفتم تا لااقل به بهونه دستم پیش دکتر باشم شاید جبران نبودن شبش بشه !!! پشت در اتاق دکتر ایستادم و در زدم با گفتن ، بفرمایید ، دکتر به داخل اتاق رفتم ، اتاقی بزرگ که سرتاسر پارکت قهوه ای کف اتاقو پوشیده بود و تختی یک نفره با تاجی بلند و سلطنتی که کنار اتاق بود . تمام اتاق و پرده ها و پارکت ها ، روی تختی و تاج تخت هم طلایی قهوه ای بود ، اتاق زیبا و هم چنین ست رنگی داشت که با وسایل شیک و زیبا تزیین شده بود از نظر من یک سوئیت کاملاً مستقلی برای دکتر داشت مخصوصاً که هم تراس داشت و هم حمام و دستشویی مستقل ، خلاصه بگم که با همه اتاقای خانه عمو فرق می کرد یعنی خیلی زیباتر بود . نگاهی به دکتر کردم که در حال باز کردن کیف سامسونتش بود و گفتم :
- ببخشید مزاحم شدم
- بشین
اِ وا...چه بی ادب ...لااقل جواب حرفمویه لبخند می دادی می مردی؟؟؟
بااخم گفتم : حالا مطمئنید بخیه می خواد ؟
-نمی دونم باید ببینم
وا!!!این که دو دقیقه قبل صداشو کلفت کرده بودمی گفت :بعید می دونم بخیه نخواد!!!
رفتم نزدیکش لب تخت نشستم و دستمو جلو گرفتم ، دستمو آرام گرفت و شروع به دیدن و بازرسی کرد ، از نظر خودم اصلاً این زخم خیلی کوچیک بود . خنده دارد بود که بخوام برای مداواش پیش دکتر برم اما خب قلب خودم که مداوا می خواست . نمیخواست ؟!؟؟؟؟من سرمو برخلاف دستم گرفته بودم تا خون رو نبینم اما یکدفعه با سوزشی که کف دستم وارد شد دردی به جونم انداخت که ناخودآگاه صدای جیغم به هوا رفت ، برگشتم و دستمو نگاه کردم دیدم بعله ...یه محلول معلوم نبود چی بود ریخته رو این زخم بدبخت ما!!!
دکتر خیلی جدی گفت :
-تحمل کن زخم شمسیر که نیس
با این حرفش دلم می سوخت دیگه سوزش دستم رو حس نمی کردم ، دلم می خواست بدونم اگه جای من دریا هم بود همینو می گفت یا نازو عشوه هاشو می خریدوازسروکولش بالا می رفت؟!
چند دقیقه ای گذشت و بعد دستمو که باند پیچی شده بود رو ول کرد و گفت :
-زخمش خیلی عمیق نیس اما احتیاط هم لازمه ، ممکنه عفونت کنه و کار دستت بده ، من واست تا اونجایی که وسایل داشتم بستمش ، فک کنم کافیه اما یادت باشه آب بهش نرسه . خواستی می تونی بری بیمارستان بخیه کنی ...برا احتیاط بد نیس...تا یکی دو هفته بزار باند روش باشه و گرنه روز از نو و روزی از نو ممکنه خون ریزی کنه
ازش تشکر کردم . می خواستم از اتاق برم بیرون که گفت :
-آهو خانم
- بله ؟!
-یه لحظه صبر کنین
بلند شد رفت طرف کمد دیواری و بسته ای مشکی رنگ که با روبانی صورتی و یه گل روش تزئین شده بود جلوی من گرفت:
-ببخشید اگه دیشب نتونستم بیام ، تولدتون مبارک ، راستش من هر کاری کردم نتونستم شیفتمو با کسی جابه جا کنم برا همین نتونستم بیام. دلم می خواست خودم هدیه تونو بدم به هر حال باید منو ببخشید
واییییییییی که اون لحظه نمی دونستم چی بگم از یه طرف دلم می خواست لباشوببوسم به خاطر این که هدیه بهم می داد از یه جا کینه و غرورم چراغ قرمز می زد گفتم :
-بله من در جریان بودم شما شیفت کاری داشتین من دیشب به عنوان پسرعمو فقط به شما نیاز داشتم چون دعوتتون کرده بودم ، شما خودتون بودید مایه خوشحالی ما بود که نشد از لطفتون ممنون
–خواهش می کنم آهو خانم منو شرمنده نکنین شما این طور که با من حرف می زنین و رفتار می کنین با برادرام رفتار نمی کنین نمی دونم برای چی اما خوب دوس ندارم بین ما تعارفی باشه..ازطرفی رد کردن هدیه کار خوبی نیس
توی دلم گفتم : توروخدا ؟؟؟؟جدی جدی تودلت می خوادمن با تو مث بهنام رفتار کنم ؟ یعنی واقعاً می ذاری ؟
لبخند زدم و گفتم :
-چشم هدیتونو قبول می کنم برا اين که بگم شما با اونای دیگه فرقی ندارین بازم ممنون با اجازه
از اتاق بیرون رفتم و یک راست به اتاق عمو رفتم تا ببینم خوابه یا بیدار؟! که بازم خواب بود ، براش نامه ای نوشتم و تاکید کردم وقتی من نیستم یادتون نره داروهاتون رو بخورید و خداحافظی کردم و از اتاق بیرون رفتم . توی باغ قدم می زدم و به طرف در خروجی می رفتم که در باغ باز شد و بهنام وارد شد ، دویدم به طرفش و گفتم :
-تو که الان باید هفت پادشاه رو خواب ببینی ، چی شده خروس شدی ؟
- خروس تویی و ...
- من سریع گفتم : چی ؟ چی ؟ حتماً منم و مامانم و بابام و هفت جد و آبادم آره ؟
- یه هم چین چیزی
با مشت زدم روی بازوش که گفت :
-درد بگیری ایشاالله بلد نیستی جواب بدی چرا حمله می کنی چنگیز خان
- می گی کجا بودی یا نه ؟
-عرض می کنم خدمتتون ، من رفته بودم پیش همون مجنون بدبختت
-غلط کردی دروغ می گی
-چوپان دروغ گوخودتی
- بهنام اون که فیلم رو بهت نداد ؟ داد؟
-بِهَع منو نشناختی دیگه ، اگه نداده بود خودم فیلمش می کردم
-مرسییییییی ...آخیش دیگه راحت شدم همش می ترسیدم این پسره آخر برام دردسر درست کنه ، حالا چه جوری ازش گرفتی ؟
- هیچی از کله سحر رفتم دم خونشون بیچاره رو از هفت پادشاه کشیدم بیرون که چی ؟ یا الله عکسا و فیلمای دیشبو بده ، اون بدبخت که تو خواب بودمیگفت: حالا؟ بذار ظاهرشون کنم ، فیلمو آماده کنم! منم گفتم : برو بابا من می خوام تو ظاهر و آمادشون نکنی ..بالاخره با اصرار هر چی سوراخ و سمبه تو خونش بودرو گشتم و فیلم و عکسا رو پیدا کردم ، اون که تا حالا دیوونه نشده باشه جای شکرش باقیه ، نبودی ببینی داشت گریه می کرد که اینارو پس نگیرم ، منم آب پاکی رو ریختم رو دستش و برگشتم
- آخی گناه داشتا...دلم براش سوخت!
- جااااااان؟؟
- هیچی بابا...توهم برامن غیرتی شده ! بده من
- نچ
- می زنم تودهنتا
– شرط داره ؟
- بنال ؟
- اونو کي بهت داده ؟ اصلاً چی هست ؟ جریانش چیه ؟
با چشمش به هدیه دکتر اشاره کرد که تو دست راستم قرار داشت گفتم :
-باز این حس فوضولیش قلمبه شد ، یه هدیه به خاطر تولدمه امروز گرفتم
بهنام بعد از سئوال پیچ کردن کامل از من به داخل ساختمان رفت و من رفتم خونه اما خوشبختانه عکسا و فیلما رو گرفتم و از هر چی دردسر بود راحت شدم . از در آپارتمان که وارد شدم سریع توی اتاقم رفتم و خودمو روی تخت ولو کردم و شروع کردم به بازکردن هدیه ی دکتر ،ربانو آروم و با حوصله باز می کردم و سعی می کردم خراب نشه . آخرم از توی جعبه ی بزرگ مشکی ، از بین ربانای رنگی و بلند و باریک زیاد گیتاری به رنگ مشکی زاغ که نواری سفید دورشو پوشانده بود روبیرون آوردم... در حیرت بودم ، یعنی اصلاً فکر هم چنین هدیه ای رونمی کردم ، اصلاً به عقلم نمی رسید که دکتر با اون اخلاق جدی و بی احساس اهل شعر و موسیقی و این چیزا باشه که بخواد برای من گیتار هدیه بده ، از زیبایی گیتار و حُسن انتخاب دکتر به وجد اومده بودم ناخودآگاه دستی بر روی تارهای گیتار کشیدم که صدای نا به هنجاری بلند شد ، نمی دونستم چه احساسی دارم اما اینو مطمئن بودم که دکتر با این هدیه عشق خودش رو تو قلبم من ثبت می کنه ، با خودم گفتم : آخه دکی جون چرا این کارو کردی ؟ توکه از ته دل من خبر نداری ، چرا ندونسته خودتو برای من عزیزتر می کنی ؟ کاش می شد خوردش کنم یا به کسی هدیه کنم ؟ نخیرم این تنها نشونی از اونه فقط باید بسوزم و بسازم با یاد او ، و.... هدیه ی او... آره حتی اگه از عشقش دیوونه شم باید یادگاری اونو تا عمر دارم داشته باشم ، هووووویییییی چت شده آهو ؟ خودتو باختیا نوجه کردی ؟ ، تو همون آهویی ، واقعاً مثل آهو بودی سرشار از انرژی و تحول ، دختری باشور و نشاط ، چی شدی آهو ، به خاطر یه پسر اونم پسری که هنوز یه ماه ، دوماه نیست اومده ایران داری خودتو می کشی؟! تو که می دونی اون مال تو نیست ، تو که می دونی اون مغرور و بداخلاقه تو که می دونی اون فقط یه سوگلی و یه دریا داره، تو که باید بدونی بایه هدیه کوچیک انقدر احساساتی نمی شن آخه چرا؟خنگه نمی شن ...به خدا نمی شن...
تواين دنيا تو اين عالم
ميون این همه آدم
ببین من دل به کی دادم
به کسی که نمی خوادم

قطره ی اشک رو از چشمام پاک کردم و مشت زدم به ربانهای رنگی توی جعبه ، از عصبانیت چنگ زدم و پاره پاره شون کردم که یکدفعه کاغذی سفید بین دستام مچاله و بعدم ریزه ریزه شد ، با تعجب ، خرده پاره های کاغذ رو تند تند جمع کردم و رو تخت ریختم اما انقدر ریز بود که جزحرف نوشته ها چیزی خونده نمی شد ، عصبانی داد زدم :
- خاک برسرت آهو...
بلند شدم و برای پیدا کردن چسب از اتاق بیرون رفتم که مامان وارد خونه شد ، نگاهی به ساعت کردم ، نه صبح بود با تعجب گفتم :
-مامان تو مگه نباید الان شرکت باشی ؟
- علیک سلام ، چرا دیشب به من نگفتی ؟
- چی رو نگفتم ؟
- خواستگاری مهندس از تو ؟ یعنی انقدر باهات غریبه ام
یه هو دلم فرو ریخت نمی دونم چرا اما می دونستم به دلیل مهندس نیست ، گفتم :
- آخه .... مامان ... چه جوری بگم من دیشب خیلی خسته بودم ، اصلا انقد این بهنام گیر داد که همه چیزو یادم رفت ، خب مگه حالا چی شده ؟
- بگو چی نشده ، من باید از زبون مهندس بفهمم ؟ اونم دخترم در جریان بوده و به من کلامی نگفته ؟!
– مامان تو بگو از دیشب تا حالا من چقد چند دقه با تو تنها شدم که این جریانو برات تعریف کنم ؟ آخه عزیز من درست فک کن
– خیلی خب بسه ، ببینم دوسش داری ؟
-سریع گفتم : نه
مامانم با تعجب و بهت منو نگاه کرد . پیش خودم گفتم : آهو دستتو نخونده باشه خوبه ، آخه کی به همچنین خواستگار توپی جوابه رد می ده که تو حالا انقدر سریع دادی!
– مامانم گفت : چیه تو فکر کدومشونی ؟
(جاااااااانم؟؟؟والله ما عاشق یه نفر آدم بیشتر نشدیما!!!)
- یعنی چی تو فکر کدومشونم ؟
- بذار اول لباسامو عوض کنم بعد میام همه چیزو برات توضیح می دم
من که از خدام بود با تعجب رفتم تو اتاقم و مشغول چسبوندن تکه پاره های ورقه شدم ، خیلی دقیق و حساس ورقه ها رو کنار هم جفت می کردم ، مثل این بود که داشتم پیوند خون و کلیه و جون می زدم انقده با دقت کار می کردم ...بالاخره با هزار بدبختی و ذوق نگاش کردم خواستم کلماتشو ، دقیق ، حرف به حرف بخونم و بفهمم شاید از دکی جون مهربونی لطفی عطفی چیزی پیدا کنم ، با خوشحالی شروع کردم:
-(...)
حرف اول رو درست نخونده بودم که مامانم صدام زد :
- آهو بیا اینجا کارت دارم کجایی؟
با حرص و عصبانیت گفتم :
- مگه شانس دارم اگه گذاشت عقده دلم باز شه!
برگه رو توی کشوی میزم گذاشتم و گیتار رو بیرون بردم تا به ماما نم نشون بدم ، تا از در آشپزخونه داخل رفتم چشمای مادرم روی گیتار مشکی براق خیره موند ، گفت :
- این چیه ؟
- خب معلومه گیتاره
–با مزه اینو خودمم که چشم دارم می بینم منظورم اینکه که از کجا آوردیش ؟
خندیدم :
-راستش خریدمش اشکالی داره؟
می خواستم شیطنت کنم اما عاقبت این شیطنتو نخونده بودم چون مامانم همون جا با همون ملاغه توی آشپزخونه به من حمله کرد
-با ترس گفتم : اِاِنزنی ها ، عجب غلطی کردم مامان جون یه شوخی کردم ، شما چرا عصبانی می شی ؟
- دختر مگه زده به کلت خب من اگه پول هم چنین چیزایی رو داشتم که حالا وضعیتم این نبود ، اینم هر چه دارم از صدقه سره شرکته
–خیلی خب چرا جوش مياري، من که پول ندادم... این ، این گیتار و هدیه گرفتم ، نمی خواد نگران باشی هدیه تولدمه
-مامانم با تعجب پرسید : هدیه کی ؟ کی بوده که حالا یادش اومده باید برات هدیه بده ؟
- خب همون کسی که دیشب نیومده بود دیگه
– تو هم حالت خوش نیسا درست بگو کی اینو بهت داده دیگه..
–بابا دکتر اینو هدیه داد
مامانم یه ابرو بالا انداخت و با لبخندی نمکین گفت :
-به به آقا دکترم با اون همه کارو شلوغی وقت ، یاد دختر عموش بوده خوبه خیلی ازش خوشم می یاد نه به خاطر این که هدیه داده نه اصلاً این پسر اهل پُز و افاده نیست خیلی آقائه
زیرلب گفتم : این تازه جزئی از اونه اون ماه تر از اینه
– چی گفتی ؟ نفهمیدم
– تند گفتم : هی.. هیچی داشتم می گفتم منظورت از این که گفتی تو فکر کدومشونی چی بود ؟
-آها خوبه یادم آوردی بهت بگم ، باید تلافی می کردم و مث دیشب تو بهت نمی گفتم اما خب چون ضروریه می گم : دیشب ژیلا هی قربون صدقه ت می رفت هی چپ می رفت راست می رفت از داداشش تعریف می کرد تند تند هزار ماشاالله به تو می گفت چه می دونم الکی تو و کیان روبه هم ربط می داد حالا بگو منظورش چی بود از این همه نقش بازی کردن... می خواست توروبرا کیان خواستگاری کنه که کرد دیدی که کیان هم دست از سرت برنمی داشت یه سره دنبالت راه می رفت
با دهن باز گوش مي کردم که مامانم گفت :
- اینو به خدا شکه شده ، آخه چقد تو بی جنبه ای دختر مگه خواستگار چیه که برق زده شدی ؟
- مامان جدی من دیشب سه تا خواستگار پیدا کردم ؟
- سه تا یعنی چی ؟ اون یکی دیگه کیه ؟
- فرزاد ، دوست بهنام همون عکاسه
- اِ اونم که بد نیس پسر بدقیافه ای نبود بهش می یومد زبرو زرنگ باشه
–مامان اگه دست تو باشه منو به هر چی خواستگاره دو دستی حواله می کنی
- خیلی خب اصلاً جریانش چیه ؟
تمام جریان بهنام و فرزاد و تعریف کردم آخرم گفتم :
-من فعلاً ازدواج نمی کنم نه با مهندس نه با هیچ کس دیگه
به اتاقم رفتم و درو بستم ...نگاهم افتاد به گیتار...ذوق کردم چه خوب که همچین هدیه ای بهم داده بود ...قبلا کلاسشو رفتم ولی باگیتار دوستم ! حالا خودم بلدم ولی با گیتارخودم ! سریع برگه رو با هزاربدبختي ودقت بهم چسبوندم ودرستش کردم .شروع به خوندن کردم ، چی نوشته بود که باید بگم قابل وصف نبود یعنی برای من... چون اولاً دست خطش که از خوشکلی شبیه نستعلیق بود با خودنویس نوشته بود اما خیلی زیبا بود ، جوهرش بو عطر می داد حالا انگار بوی خودش بود ، کلماتش با این که نه عاشقانه بود نه عاطفی اما برا من با ارزشترین چیز بود . حالا چی نوشته بود ؟ از اول ورقه کاغذ این طوری شروع کرده بود :
گاه گاهی...
زیر سقف سُفالین بامهای مه گرفته
قصه های درهم غم را از نم نم باران ها شنیدن
بی تکان گهواره ای رنگین کمان را
در کنار بام دیدن ...
یا شب برفی پیش آتش ها نشستن
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
زندگي آتش گهي ديرينه پابرجاست
گربيفروزيش رقص شعله اش درهرکران پيداست
ور نه خاموش است وخاموشي گناه ماست
( دوباره شکفتنت را درسالهاي ديگرآرزو دارم)
همين ......؟؟؟توسرت بخوره !!!. يه شعر با معني اما بدون هيچ احساسي هيچ محبتي يا حتي تنفري برام نوشته بود.به زندگي اميدوارم مي کرد.حالا وقتی فکر می کنم ميفهمم اون موقع فقط پدرام بوده اززندگي من ازدل من خبر داشته ومنو درک ميکرده.برگه رو بين دفتر خاطراتم گذاشتم وگيتاررو برداشتم ودرحالي که نگاهش ميکردم گفتم:
ديدنت آرامش قبل ازطوفان است ونديدنت غروب آرزوهايم
باران معصومانه ترازهميشه مي باردوتوسبزتر ازباران مي آي
بيتفاوت ازپاييزميگذري ومن هنوز ازتو مينويسم
ازعشق تو بال وپرم آتش گرفته
حتي دوچشمان ترم آتش گرفته
ازسينه ميرانم تمام دردهارا
بايادتو امشب سرم آتش گرفته نام تو را دردفترم جاي دادم
ديدم تمام دفترم آتش گرفته
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
اشکامو پاک کردم وگيتارو توي جعبه گذاشتم وبه دستشوي رفتم .صورتموشستم وبه اتاق مامان رفتم .مامانم لباس پوشيده وآماده دیدم، گفتم:
- مامان کجا شال و کلاه کردی، مگه الآن نیومدی خونه؟
- خب به خاطر تو که نیومدم اومدم خونه که غذا درست کنم و برم خونه عموت مگه نمی دونی می خواد بره اصفهان؟
- چرا می دونستم ولی فک نمی کردم به این زودی قصد سفر کنه
مامانم در حالی که کیفشو روی دستش می انداخت گفت:
- خیلی خب من رفتم تا بعد از ظهر بر نمی گردم باید جای این دو سه ساعت مرخصی برم شرکت تو بمون خونه وسایلتو جمع و جور کن
خداحافظی کرد و رفت.
دوباره تنها شدم دوباره تو خونه زندانی شدم ، آخه خداجون چرا یه خواهر و برادر دیگه ندادی تا اینقدر تنها و غریب نباشم، دیگه دارم دق می کنم» این جمله هایی بود که با خودم می گفتم، یک ساعت بعد رفتم طرف تلفن و گوشی رو برداشتم و شماره ی خونه عمو رو گرفتم که بعد از چند بوق پیاپی صدایی بم و مردونه ای تو گوشی پیچید، ووووویی ...دلم ضعف رفت، چقدر صداش قشنگه وقتی با حالت جدی میگه:
- بله؟
دستپاچه شدم و سریع گفتم: اَ..اَلو... سلام
- سلام بفرمائین؟
- ببخشید دکتر آهو هستم شناختین؟
- آ.. بله بله شرمنده به جا نیاوردم خوبین شما؟
- ممنون ببخشید می شه بگین مامانم یا عمو بیان پشت خط؟
- بله حتماً اما مادرتون طبقه ی بالا هستن گوشی رو به پدرم می دم خدانگهدار
- بله ممنونم خدانگهدار
بعدهم صدای عمو توی گوشی پیچید .مدتی با عمو حرف زدم و تلفن رو قطع کردم و نشستم به فکر کردن ... چرا دکتر یک دفعه ای تو این موقع درسای مهم پیدایش شد؟ چرا یک سال بعد نیومد تا من از هر چی درس بود خلاص شده باشم چرا دریا مال دکتر باشه، چرا من عاشق دکتر شدم، خداجونم من دیوونه دست توامان ...کمک کن! خدایا هر اتفاقی حکمتیه میدونم خداجون فقط به تو توکل می کنم که فراموش نکنم اما باهاش بسوزم و بسازم شاید واقعاً قسمته منم اینه ،خدایا فقط کمک کن کنکور پزشکی قبول بشم خدایا... خداجون کمکم کن خیلی تنها شدم...
به طرلان زنگ زدم و اونو دعوت کردم و به خونمون اومد، اما قبلش فکر کردم به بهنام زنگ بزنم تا دوتاشون با هم رودرروشن و بهنام کمی نرم بشه اما از شانس من یا طرلان، بهنام با عمو رفته بود فرودگاه و طرلان تا بعد از ظهر پیش من بود و با هم درد دل کردیم.
وقتی طرلان ازدر خونمون اومد داخل همدیگرو محکم تو بغل گرفتیم و من گفتم:
- بی معرفت چرا دیشب انقدبد اخلاق شده بودی زدی جشن منوهم خراب کردی
– دروغ نگو جشن تو که خراب نشد اما حال من چرا
- خب چرا؟
- می ذاری بیام بشینم یا نه؟
- بعله ببخشین بفرمایین سرکار علیه
طرلان نشست روی یه مبل و گفت:
- خب بیا بشین تا بگم چی شده، آقا بهنام چی کار کرد
- از دست این بهنام آخه مگه آدم قحطه عاشق این عجوزه شدی تو؟
ترلان نيشگوني ازدستم گرفت و گفت:
- هوووووییییی مواظب حرف زدنت باشا هر چی هستم دوسش دارم اونم عشقمه بالاخره از توهین به اون بدم می اد
- ایییییی....اوق ...حالم بد شد به جون تو...ببینم فیلم هندی زیاد می بینی ؟؟؟
- کوفت
- حالا می خوایی چکار کنی؟ جریان دیشبو از الهام فهمیدم فقط بگو با این سنگ آذرین چیکار می کنی؟
- نمی دونم به خدا نمی دونم آخه از چی من متنفره ، مگه من چی هیزم تری به بهنام فروختم که یه نیم نگاهی ام بهم نمی کنه؟
- بی خیال عزیزم انقد غصه نخور درست می شه من اون اُعجوبه رو می شناسم با هم بزرگ شدیم اگه به دستش نیاوردی اسممو عوض کن بذار بز!!!
- چقدم بهت می اد! راستی الهام چی رو به تو تعریف کرد؟ نکنه الهام هَم ...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:
- نه بابا اگه الهامم خبر داشت به کسی نمی گفت گاهی وقتا بچه ها بهتر از بزرگتران: فقط الهام به من گفت که تو و بهنام چی به همدیگه گفتین همین
- آهو به بهنام چیزی از من نگفتی نه؟
نمی دونستم حالا چی بگم، دروغ بگم یا راستشو بگم تا کله مو بِکَنه ، ولی می دونستم دارم برای مصلحت و خوبی دروغ می گم .
پس گفتم: ببین طرلان جون چیزی از من نپرس فقط تو رو من حساب کن که تو رو به بهنام برسونم البته اگه تونستم، انقدم مث شکست خورده ها نشین اینجا منو نگاه کن پا شو بریم یه ناهار بخوریم تا نیافتادیم بمیریم
اون روز تا بعد از ظهر با طرلان بودم و شب هَم از خستگی بود یا عاشقی!!! خیلی زود خوابیدم و روز جدیدم رو با شادی آغاز کردم .
چون فقط يک روز مونده بود که به مدرسه برم، اون روز با مامانم همه وسایل و لباس و چیزای مربوط به مدرسه رو جمع کردم و خوشحال از این که با طرلان بودم بهش تلفن زدم و قرار شد که صبح با هم بریم. روز اول مدرسه ها رسید و من با طرلان رفتم، روز خوبی بود با هم خوب بودیم و لحظات خوبی رو گذروندیم اما آخر وقت بعد از تعطیلی کلاسا وقتی بیرون از ساختمان ایستادم بهنامو دیدم که اون طرف خیابون تکیه زده به در ماشین و ایستاده ... تا منو دید با سر بهم فهموند که برم سوار بشم منم از فرصت استفاده کردم و طرلانو صدا کردم و موضوع رو بهش گفتم، طرلان که خیلی خوشحال شده بود ، گفت:
- همین یه روز دوری کلی دلم براش تنگ شده اما فقط خدا کنه تو ذوقم نزنه، آهو اصلاً نیام بهتره...هووم؟
- دستشو کشیدم و گفتم : بیا ببینم مگه نمی خوایی به دستش بیاری چرا همین اول جازدی
از خیابون که رَد می شدیم طرلان آهسته تو گوشم گفت:
- الهیییییییییییی ....طرلان فدات شه.. قدوبالاشوببین، ببین چقد خوش قیافه و خوش تیپه همه دخترا رو جذب خودش کرده
- باشه توهم نکش خودتو بیا بریم
به بهنام که رسیدیم هر دو سلام دادیم بهنام به هر دومون با سردی جواب داد و سوار شد، ما هم بعد از اون سوار شدیم، وقتی سوار شدیم صدای تتلو توی ماشین بلند بود ، بهنام خاموشش کرد، با اخم گفتم:
- اِ دیوونه چرا خاموشش کردی؟
- حوصله شو ندارم حرفیه؟
- آره ما می خواییم گوش بدیم روشنش کن
- خیلی خب پاشو بیا جلو بشین تا روشنش کنم
از این حرف بهنام حرصم گرفته بود دستامو محکم مشت کرده بودم تا بزنم توی سرش، نگاهی به طرلان کردم بیچاره داشت دق می کرد فوری سرشو انداخت پایین، منم گفتم:
- اِ طرلان جون می خوایی تو برو جلو، هم منو نجات بده هَم ضبط رو روشن کن هَم اینکه من حالم بد نمی شه، می دونی که جلوماشین با رانندگی بهنام حالت تهوع می گیرم
بهنام ماشینو روشن کرد و نذاشت طرلان جواب بده و گفت:
- نمی خواد بابا کشتین خودتونو اصلاً شما جنبه ندارین اگه بیایین جلو بشینین هیچی نشده می زنین زیرگریه
این بهنام بازم به طرلان کنایه زد بازم مسخرش کرد و ترلان لام تا کام حرف نزد، رسیدیم جلوی منزل خاله شمسی و طرلان پیاده شد شایدفقط من بود که واضح بغض توی صداشو حس کردم فقط کافی بود با یک تلنگربزنه زیر گریه، طرلان از بهنام تشکر کرد و خداحافظی کرد اما بهنام با سر تکون دادن جوابشو داد حتی یک کمی به زبونش زحمت نداد که حرف بزنه، بعد از این که طرلان رفت رفتم جلو ماشین نشستم و با آرنج دستم محکم زدم روی بازوی بهنام گفت:
- ای درد و بلا بگیری دختر آخه مگه تو عقده جنگ داری همش حمله می کنی
– بهنام چرا باهاش این جوری رفتار می کنی؟ تو رو خدا بگو چی طرلان عیب داره؟ بگو برا چی ازش بدت می یاد؟
- بسه دیگه .. اصلاً من زن نخواستم که تو داری برام می بری و می دوزی
–بهنام باور کن اگه دلشو بشکنی باور کن فقط کافیه دل شکسته باشه اون وقت فاتحه ی خودتو بخون
- اَیییییییی بدم میاد از این عشق و عاشقیا... چقد شما دخترا لوس تشریف دارین ، همش انتظار دارین پسری رو که دوس دارین بدست بیارين
من تا خونه با بهنام دعوا کردم اما قبلاً گفته بودم که بهنام مرغش یه پا داشت و راضی نمی شد.
تصمیم گرفتم اینو به گذر زمان بسپارم تا بهنام به طرلان علاقه مند بشه ، یعنی باید هر روز بهنام وادار می شد دنبال ما بیاد و همدیگه رو ببینن تا بالاخره بهنام از خر شیطون پایین بیاد و همین طورم شد و با تلاش و هزار تلاش می تونستم بهنامو روانه مدرسه کنم اما به زور ولی امید داشتم.....
دیگه انقدر مشغول درس ها بودیم که به جز کنکور چیزی فکرمو مشغول نمی کرد حتی پدرام، مدتی بود ازش خبر نداشتم، ندیده بودمش دلم خودشومي کشت واسه دیدنش اما حتی وقت سر خاروندن هم نداشتم، از بهنام شنیده بودم که قراره دکتر توی اصفهان با دوستاش مطبی چند طبقه بزنن و اونجا کار کنن، اول باورم نمی شد خندیدم و گفتم:
-بهنام زده به سرت خوب تهران که بهتره چرا اصفهان؟
- نخیر نزده به سرم جدی می گم اونام تا یه مدت دیگه می رن
اون لحظه واقعاً بدون خجالت جلوی بهنام زدم زیر گریه ، بهنام که رانندگی می کرد یهوزد رو ترمز:
- چته؟ چی شد یه دفعه دیووونه ؟
خوب یادمه خودمو باخته بودم واقعاً چی باید می گفتم ، چه دورغی سر هم می کردم؟!!!!!!!!!!!
- منو برسون خونه حوصله ندارم زود باش
– باشه می برمت اما دست از سرتم بر نمی دارم دارم کم کم شک می کنما چی شده ؟ خبرائیه؟
چیزی نگفتم اما درونم غوغایی به پا بود ، با خودم جنگ داشتم، آخه چه جوری تحمل می کردم؟ با این اوضاع درسام چه جوری دوریشو تحمل کنم؟ چه طوری درس بخونم؟
خدایا من چه گناهی کردم که عاشق این پسر بی همه چیزشدم این همه پسر تو دنیا، چرا این، این که منو نمی بینه، این که دریا رو داره، این که جزغرور چیزی رو نمی دونه، خدایا تو بگو عاشق چی این پسر شدم؟ از ماشین پیاده شدم .داشتم از در خونه داخل می رفتم که بهنام داد زد:
- مطمئن باش اون بدبخت هر کی هست نه نامه می ده نه خودش می یاد مگه آدم قحطه!
از عصبانیت محکم درو زدم بهم بعدم صدای حرکت چرخای ماشینه بهنامو شنیدم . نباید می ذاشتم بهنام می فهمید اما اون زیرکی بود که لنگه نداشت نمی تونستم ازش چیزی رو پنهان کنم، مسلماً می فهمید، فقط نباید دکتر می فهمید همین، باید از بهنام قول می گرفتم، آره زبونشو قفل می زنم! اون روزها مامانم همش می گفت :
- آهو جواب خواستگارا تو چی بدم؟ درست فک کن همشون خوبن، از دستت نره
– من فقط داد می زدم : اصلاً اگه نخوام ازدواج کنم کیو باید ببینم ؟چرا جوابشونو نمی دی برن پی کارشون ، من از همشون بدم می آد
همشون دست از سرم برداشتن جز اون کیان، خیلی جدی گرفته بود هر چی بهونه می آوردم بدتر پافشاری می کرد، همش بعد از تعطیلی کلاسام می اومد دنبالم و منو می برد و ناهارو مهمونم می کرد تا بله رو بگیره اما من واقعاً نمی خواستم باهاش ازدواج کنم، من در صورتی ازدواج می کردم که فقط و فقط پدرام ازم خواستگاری می کرد که اونم در محالات بود!!! دو سه روزی بود که همش کیان منو یک ساعت بعد از تعطیلی کلاسام به خونه می رسوند و بهنام بیچاره که به بهونه ی من دنبالمون می یومد مجبور می شد به اصرار من طرلانو ببره حالا در مسیرراه چی بین این دو تا می افتاد خدا می دونه؟!!!
توی مسیر کیان یک سره باهام حرف می زد.
- آهو خانوم شما خودتون قول دادین؟
- با تعجب گفتم: من ؟! من چی قول دادم که خودم خبر ندارم
یه لبخند زد و گفت:
- مگه یادتون نیست اونشب تولدتون گفتین که هر چی قسمته و هر جور شرایطی پیش بیاد حاضرین تقدیر و قبول کنین، اینم تقدیر
منم زدم زیر خنده:
- چه از خود راضی!
کیان که اول یه کم ناراحت شده بود لبخند کمرنگی زد و گفت:
- دروغ می گم؟
می خواستم بگم: آره دروغ می گی توی این دنیا از تو بهتری هم وجود داره
- اما گفتم: نمی دونم چی بگم
- ندونستن نداره خانومشما اکی روبدین بقیش با من
(والله می خوام همینو ندم ...شما مردا بند همین یه اکی هستین دیگه )
- گفتم: خواهش می کنم آقا کیان ، منو برسونین خونه که امروز اگه دیر برسم حتماً مادرم روانه شهر می شه
- ولی جوابمو نگرفتم ناهار هم نخوردیم
– از لطفتون ممنون همون چند بار کافی بود تا جواب منو بدونین که دونستین اما انکار می کنین
با پافشاری گفت: می تونم سوالی کنم؟
- تا چی باشه؟
- یه کم خصوصیه
- حالا شما بگین
- می خواستم ببینم... شما ... آهو خانم توی زندگیتون کسی رو... کسی رودوس دارین ؟پای کسی در میونه انقد سخت گیر هستین؟
سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم، دلم می خواست راستشو بگم تا دست از سرم برداره اما از یه طرف می دونستم به دکتر نمی رسم و این بود که بعد از سکوتی طولانی گفتم:
- اقا کیان من واقعاً دارم می گم سخت گیر نیستم شما هَم هیچ عیبی ندارین از نظر من از سر منم زیادین اما مشکل منم که نمی خوام ازدواج کنم حالا به هر دلیلی
کیان که به سر خیابون ما رسیده بود آهسته پیچید و ایستاد و گفت:
- ممنون ولی من جواب سوال خودمو نگرفتم می دونم طفره رفتین تا نگین عیبی نداره فقط می خواستم این جوری راحت پامو از زندگیتون بیرون بکشم
– شما با همین دلایل منم مطمئنم کنار می یایین
– بله اگه کنار نیام شما به زور منو وادار می کنین چه می شه کرد؟ امید وارم خوشبخت شین، خیلی دوس دارم بدونم اون مرد خوشبخت کیه که دل شما رو می دزده، بی صبرانه منتظرم تا ایشون رو ملاقات کنم
– با تعجب گفتم:
- چی می گین شما ؟ انقدمطمئن حرف زدین که من یا هر کس دیگه ای که بود شک می کرد
از ماشین پیاده شدم و گفتم: ازتون ممنونم به ژیلا خانوم سلام برسونین اون حرفها روهم از سرتون بیرون کنين
کیان فقط لبخندی همراه با حالت سوال زد و رفت. وقتی کاملاً دور شد به داخل خانه رفتم و موضوع رو به مادرم گزارش کردم، مامانم فقط غر می زد که چرا دیر می یام ، منم اطمینان دادم که دیگه روزای بعد دور نمی یام و حتماً سروقت خونه ام. رفتم دستشویی و در حال شستن صورتم بودم که صدای مادر مو شنیدم که داشت با یکی حرف میزد، اعتنا نکردم و به حال خودم فرو رفتم ، توی آینه رو نگاه کردم و چهرمو دیدم، موهای بلند و مشکی ، چشمهایی درشت و خاکستری با مژه هایی فر و بلند، صورتی به رنگ مهتابی و لبهایی کوچک ، با خودم گفتم: چی تو این صورته که دکتر نمی پسنده؟



از عصبانیت مشتی آب گرفتم و پاشیدم به آینه ،تصویرم شطرنجی و محو شد، مامانم منو چند باری صدا زد مجبور شدم بیرون برم، به مامانم گفتم:
- چی شده ؟
- برو طرلان پشت تلفن منتظرته
– پس شما داشتین با طرلان حرف می زدین؟
- نه بابا خاله شمسی بود
در حالی که تلفن رو بر می داشتم گفتم: الو سلام خوبی؟
طرلان : سلام آهو جون نه خوب نیستم
- ای وای باز که کشتیات غرق شده
- آره بهنام کشتیا مو غرق کرده
- تو جلوی مامانت داری این حرفا رو می زنی؟
- مامانم تو سالنه من اومدم تو اتاقم
– آها خیالم راحت شد حالا بگو چی شد؟
طرلان با گریه می گفت:
-آهو به خدا این دفعه هر چی تونست حرف بارم کرد ، می گفت اگه بخوایی لوس بازی در بیاری آبروتو پیش خانواده و بابام می برم، به خدامن چیزی نگفتم اون خودش شروع کرد منم اصلاً حرف نمی زدم
-عجب کله پوکیه این بهنام! ببینم تو هم که گریه کردی؟
من سرمو که پایین بود بالا آوردم دیدم مادرم ایستاده و داره کنجکاو گوش می ده، بهش اخم کردم و اصلاً جواب طرلانو نشنیدم، مامانم اصلاً توجه نداشت و ایستاده بود، منم مجبور شدم برم توی اتاقم و با طرلان حرف بزنم، طرلان گفت:
-حالا چیکار کنم آهو؟
- گفتم: هان؟ چی گفتی؟
- ای بابا من دارم دو ساعته براکی قصه می گم؟
- ببخشید یه دفعه حواسم رفت به مامانم گفتی چی شد ؟؟
- گفت: خب ... بازم تعادلمو از دست دادم و نتونستم حرفاشو تحمل کنم زدم زیر گریه، اونم فقط پوزخند زد ، آهو خیلی دهن لقی، مگه نگفته بودم چیزی بهش نگو؟
با خودم فکر کردم: حالا بیا اینو درست کن خواستم صواب کنم کباب کردم!
- باور کن... طرلان... من من...یعنی می دونی چیه ؟
طرلان دیگه حرف نزد فهمیدم فقط گریه می کرد بعدهم گوشی رو قطع کرد. بلند شدم و گوشی رو بردم گذاشتم سر جاش که صدای مامانمو از آشپزخونه شنیدم :
- حالا دیگه از منم پنهان می کنی؟
- مامان جون این مسئله به من مربوط نیس نمی تونم بگم تو منو ببخش باور کن قول دادم
مامانم فقط به گفتن جمله ی : ازدست شما جوونا.... اکتفا کرد. بعد از ظهر از مامانم خواستم تا بذاره با ماشین برم خونه ی طرلان اما مامانم خودش منو رسوند و رفت.
من که دفعه اولم بود می رفتم خونه طرلان اینا نمی دونستم چطور با چه برخوردی به چه بهونه ای برم اونجا، مخصوصاً که حالا طرلان ازم ناراحت بود، بالاخره دلو زدم به دریا و زنگ رو فشردم، چند لحظه ی بعد صدای طرلان توی اف اف پیچید : بله؟!
- طرلان... باز کن منم آهو
طرلان فقط سکوت کرده بود و باز نمی کرد ، دوباره گفتم:
- دستت درد نکنه دیگه دفعه اولمه اومدم خونتون منو پشت در منتظر گذاشتی؟
- برا چی اومدی؟
- برا عذر خواهی و توضیح
–لازم نیس همه چیز رو از حرفای اون فهمیدم برگرد برو، خیلی ام دوسِت داره
من که دهان باز کردم حرف بزنم فهمیدم طرلان اف افو گذاشته و رفته به معنی این که دیگه رابطه ای با طرلان نداشته باشم. نا امید برگشتم که برم خونه... ماشینی جلوی پام ترمز زد سرمو بلند کردم و ماشین مدل بالای دکترو دیدم جلوم ایستاده، دکتر پیاده شد و من با تپش قلب زیاد سلام کردم، جوابمو داد و گفت:
- چرا اینجا وایسادین مگه نیومدین خونه خاله شمسی ؟
- چرا اما داشتم دیگه رفع زحمت می کردم شما بفرمایین
از دکتر خداحافظی کردم .توپیاده رو به راه افتادم که بر گردم، همین طور می رفتم و توی فکر بودم، توی فکر دکتر، من ، طرلان، دریا، ...
صدای کسی رو شنیدم :
- آهو... آهو....
صبر کردم برگشتم و طرلانو دیدم سرشو انداخت پایین و گفت:
- ببخشید ... من خیلی عصبانی بودم نفهمیدم چی گفتم بیا برگردیم خونه
- چی شد؟ بهنام جونت زنگ زد حرفشو پس گرفت ؟
با اخم گفت:
- پدرام اومد گفت تو دم درایستادی بیام ببرمت داخل
باتعجب بهش نگاه کردم ...پدرام؟؟؟چقدر راحت اسمشوصدامی زدن کاش منم ...
-ممنون که گذشت کردی خانم فداکار
- گفت: آهو چقد یه دنده اي من که عذر خواهی کردم جونه... جونه... ای بابا جونه هر کی که دوس داری می پرستی عاشقشی بیا بریم
اون لحظه ی تو دلم به طرلان گفتم: جون خودتو جون بهنامتو قسم بخور برا چی پای پدرامو وسط می کشی!!!
طرلان که سکوت منو دید گفت:
- چی شد خانوم وکیلم؟
- با لبخند گفتم: با اجازه ی بزرگترها نه... خییییییییییییر...
طرلان دستمو کشید و به داخل خونشون برد، از راه پله ها که بالا می رفتم به طرلان گفتم:
-یه کم آروم برو دختر از نفس افتادم ، ببین قیافم چه ریختی شده؟
طرلان خندید:
-بیا بالا ننه جون، پیرزن که غر نمی زنه
بقیه ی راه رواز حرص دنبال طرلان دویدم، حدوداً سي، چهل پله بالا رفتیم و من سرم زیر بود و تند تند بالا می رفتم تا زمین نخورم، همین طور پله به پله تند تند می رفتم که یه دفعه... گرومپ... خوردم به چیزی، از بس که محکم خوردم به اون کیفم افتاد توی راه پله .تمام عضلات صورتم می لرزید فکر می کنم اون لحظه رنگم مثل لبو شده بود، باز همون اتفاق قبلی افتاد و من به دکتر برخورده بودم. سرمو بالا گرفتم که دیدم پدرام با خشم آشکاری منو نگاه می کنه، اون موقع دلم می خواست از نگاهش، از جذبه اش از خشمش گریه کنم، طرلان که چند پله ای بالاتر ایستاده بود اومد و کنار من ایستاد و گفت: چیزیت نشد؟
-نه...
-پدرام باحرص گفت: مث این که آهو خانم عادتشونه با سر برن تو سینه یکی، معمولاً سر به زیر راه می رن، می دَ وَن
دلم می خواست اون چشم خوشکلاشو با ناخنای خوشکلم درسته درارم!!!! چرا با هام این جوری حرف می زد، چرا مسخرم کرد مگه دست خودم بود که با سر برم تو سینش!
- دکتر من... من از...
نتونستم ادامه بدم و بالاخره بغضی که توی گلوم بود ترکید و الکی اشکام ریخت....اون فقط به راهش ادامه داد و رفت پایین و من سرمو گذاشته بودم روی شونه ی طرلان و گریه می کردم طرلان گفت :
-چقد نازنازي هستي يه دماغ درد که انقدرگريه نداره فوقش قيافت کج ميشه!
بعد ازاینکه که آروم شدم رفتم خونشون و با خاله شمسی آشنا شدم، دفعه ی اولم بود و جالب بود که از اقوام دور بودن اما من نمی شناختمشون، بالاخره سروکله دریا خانم پیدا شد و با خوشرویی ازم استقبال کرد و منو دعوت کرد که بشینم، با هم نشستیم و حرف


پایان فصل پنجم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل ششم

دلارام با دکتر از در خونه وارد شد ، اول به دلارام سلام کردم و بعد به دکتربا آرومی و خجالت که اونم اگه جوابمو نمی داد بهتر بود. دکتر کنار دریا نشست و با لبخند اونو نگاه کرد دریا گفت:
- پدرام چرا خودتو به نفهمیدن می زنی بگو نخریدمو خلاص دیگه
- دکتر گفت: چی رو نخریدم؟
- دریا گفت: اِ مگه من نگفتم برام...
و سرشو نزدیک گوشه پدرام کرد و چیزی گفت، پدرام همون لحظه زد زیرخنده :
- عزیزم چرا در گوشی وسط جمع صحبت می کنی، می خوای آبروی خودت نره کوچولو برات بستنی هم می خرم
دریا زد رو بازوی پدرام و گفت:
- خیلی لوسی پدرام
کاش می مردم و اون لحظه ها رو نمی دیدم کاش کر می شدم و نمی شنیدم کاش عقل نداشتم ... کاش نبودم ای خدا چی دیدم چی شنیدم... جلوی چشمای عاشقم، جلوی قلب سکته ای من ، عشقمو با یکی دیگه... الهی که دوتاتون روهم جزغاله شین ...که قلب منو جزغاله کردین !!!خاله شمسی که تا اونموقع سکوت کرده بود گفت:
- دریا مادر مگه بچه شدی زشته لااقل جلوی مهمون آبروریزی نکن
دریا با چشم غره به دکتر گفت:
- مامان مگه فقط بچه ها بستنی می خورن، این آقا پدرام خیلی خسیسه
- دکتر گفت: ای بابا من که گفتم می گیرم حالام یادم رفت
دریا با حالت قهر سرشو تکون داد و رفت توی اتاقش، خاله شمسی گفت:
-پاشو پاشو دکتر جان ،این دختر خیلی قهر قروئه ، خدا به داده شوهرش برسه پاشو برو بیارش
از این حرف خاله شمسی چیزی نفهمیدم ، یعنی چه چرا نگفت : پدرام خدا به دادت برسه؟!!!
من که گیج شده بودم مخصوصاً که صدای خنده های دریا رو از اتاق شنیدم، حتماً باز این پسره شیرین زبونی کرده بود، واقعاً روز بدی بود چشمام سیاهی می رفت گوشام ونگ ونگ می کرد، می مردم صلاح تر بود، خلاصه تا اخرین لحظه ای که من اونجا بودم اون دو تا بیرون نیومدن، صدای قهقهه و پچ پچ شون به گوشم می رسید نمی تونستم تحمل کنم، مجبور شدم خداحافظی کنم و برگردم، همه چیز و برای طرلان توضیح دادم و ناراحتی رو از دلش در آوردم .تقریباً غروب بود که از ساختمون طرلان اینا خارج شدم، سرم به شدت درد می کرد، به سختی تعادلمو حفظ می کردم تا زمین نخورم، دستام شده بود مثل مرده، تنم از شدت عشق می لرزید، از سرما که نبود چون اصلاً فصل سرما نبود اما من آشکارا می لرزیدم ، هر قدمی که بر می داشتم بدتر می شدم نمی تونستم ادامه بدم اصلاً یادم رفته بود به مادرم زنگ بزنم بیاد دنبالم فقط یادمه اون لحظه چشمام سیاهی رفت و من که صداهای توی گوشم کم کم کاسته می شد فقط با چشمام نوری را از دور دیدم و ...




چشمامو که باز کردم خودمو روی تخت یه اتاق دیدم، خوب که دقت کردم یادم اومد که قبلاً این اتاق رو دیدم اما نمی دونستم متعلق به کی بود؟؟؟ سر مو چرخوندم و به کنار تخت روی میز نگاه کردم .چشمم افتاد به قاب عکس ،این پسرخوشکله کیه دیگه ؟؟؟چقد قیافش برام آشناس!!! چشماش عسلی روشن بود ..پوستشم تقریبا سبزه ...واااای مامانی چه تیپی داره ...حالا مامان کجابود این وسط؟؟؟...به مغزم فشار آوردم ...هنگ کرده بود بیچاره .... خودش بود، چهره و تصویرش توی یک قاب مشکی براق محصور شده بود، شلوار مشکی جین با پیراهنی سفید یقه باز با همون زنجیر توی گردنش ایستاده بود کنار درختی توی برف یه پاشو تاکرده بود وبه درخته تکیه داده بود، یه شال گردن راه راه توسی و سفید انداخته بود که جذابیت چهره ی مغرورشو بیشتر کرده بود، آروم از روی تخت بلند شدم و قاب عکسو تو دست گرفتم و بیشتر نگاه کردم، انقد محو عکس شدم که حس کردم داره باهام حرف می زنه، آره صدا صدای خودش بود، اشتباه نمی کردم، من توی رویا نبودم که ...بوددم؟؟؟این صدای عکس نیست... سرمو بالا کردم که دیدم ایستاده بالای سرم وبا لبخندی عمیق گفت:
- ببخشید که مزاحم شما «واشاره ای به عکس کرد و گفت» این شدم ولی باید معاینه تون می کردم
قاب عکسو فوری سرجاش گذاشتم و سرمو انداختم پایین گفتم:
- چه اتفاقی برامن افتاد؟
- راستش منم نمی دونم چه اتفاقی برای شما افتاده بود فقط وقتی من از خونه خاله بیرون اومدم یه کم که با ماشین رفتم شما رو دیدم که نقش زمین شدین منم شما رو آوردم خونه ، تقریباً نیم ساعت خواب بودین براتون مسکن زدم حالتون خوبه؟
- ممنون خوبم ...ولی چرا منو خونه خودمون نبردین ؟
- مگه فرقی ام می کنه ؟؟؟
(واااای یکی بیاد کمک باهم این پسره رو بکوبیم !!!اگه باهمین پاشنه های کفشم نزدم تو ملاجش حالا صبر کنین !)
باحرص زل زدم تو چشماش ...مردمک چشماش مث یه گولی عسلی می لرزید...قلبم توپ توپ می کرد...
-گفتم :آخه ...آخه ...خونه شما...
میون حرفم اومد:
- پاشو برو بیرون
انگار منظورمو فهمید ...بدجور عصبانیش کرده بودم ...خب منم حق داشتم ..تویه خونه با یه پسر تقریبا غریبه که درست نمی شناختمش...بعدم پسرفرنگی می شد دیگه ...بایدم بترسم ...نباید؟؟؟
از روتخت بلند شدم که برم ...یهو بازومو کشید وانداختم روتخت...مثل گنجشک می لرزیدم ...این دیوانه داشت چیکار می کرد؟! باهمون چشمای دیوونه کنندش بهم خیره شد...سرشو آورد نزدیک...ونزدیک تر....ازترس قفسه سینم تند تند بالاوپایین می رفت...آروم نزدیک گوشم گفت:
- می دونی چیه ؟؟؟خیلی راحت می تونم فکر احمقتو عملی کنم نه ازآبرو می ترسم نه ازبابا وننه تو...ولی ...فقط به خاطر نگاهت ...
حالا علاوه برترس تعجبم به علامتهای صورتم افزوده شده بود...بایه صدایی که ازته چاه درمی اومد گفتم :
- برو کنار...
یه لبخند زد ازاونا که دل ودینو ازدخترای بدبخت میگرفت...گفت:
- یه بار دیگه ...تکرارکن چی گفتی ؟؟؟
نگاش رنگ غضب گرفته بود ...رنگ قرمز...رنگ خون ...قالب تهی کرده بودم ....
-درجوابش گفتم: هی..هیچی...
بازم سرشو نزدیک آورد چشمامو بستم ...از ترس گر گرفته بودم ...یهو صدای خنده ی بلندش توی اتاق پیچید... گفت:
- کوچولوی ترسو...چی فک کردی درمورد من ؟!
- بذارمن برم ...
- اگه نذارم ؟!
- به عمو به خاله به دریا به همه می گم آبروتو می برم ...بروکنار...
بازم خندید ایدفعه بی صدا ...صورتش به اندازه یه بند انگشتم باهام فاصله نداشت ...خنده هاش نزدیک چشمام بود...دلم غنج می رفت وقتی می خندید...صدای مردونه وجذابش توگوشم بود...داشتم ازحال می رفتم ....هرچی می گفتم بدتر می کرد...اصلا گوش نمی داد...داشت به التماسم می کشوند...یه هو زدم زیر گریه ...بادیدن اشکام لبخند زد وآروم صورتمو پاک کرد...دستشو پس زدم ...بالاخره کناررفت وولم کرد روی تختش...رفت سمت وسایلش ...انگار توی کیف سامسونتش بود...بازم داشت می اومد سمتم ...مثل فنر ازجا پریدم ...با عصبانیت گفتم :
- اگه بیای طرفم جیغ می زنم ...
- فشارت پایینه بذارمعاینت کنم ...
- نمی خوام ....
- لجبازی نکن ...اگه هم جیغ بکشی کسی نیس صداتو بشنوه ...همه رو بیرون کردم ...
بازم زدم زیر گریه ....اون دیوونه هم ریز ریز می خندید وسرشو به طرفین تکون می داد...دلم می خواست کلشو بکوبم تو دیوار...بی شعورو...گفت:
- خیلی خب بسه بابا...بیا برو کارت ندارم ...منتها اگه بازم وسط خیابون ولو شدی دیگه پدرام مِدرام تو کارنیسا
مثل پرنده ای که ازقفس آزاد می کنن به طرف در پرکشیدم ....تا درو بازکردم صدام زد...برگشتم طرفش ...روتخت نشسته بود ...گفت :
- هنوز براعشق و عاشقی فرصت داری ...به فکر درست باش
کپ کرده بودم ...چی می گفت این ؟؟؟نکنه ....نکنه فهمیده....یعنی انقد تابلو بازی درآوردم ...ولی ...بدون اینکه یادم باشه می خوام فرار کنم گفتم :
- بد برداشت کردین ...دکتر خوبی نیستین
- بعضی دکترا فقط دکتر جسم نیستن
- یه پوزخند نسخره زدم و گفتم: دروغه
- دروغ نگفتم این قلبت از جا در نیومده برامن عجیبه!!!
- بی مورد قضاوت می کنید من عاشق نیستم
- با شیطنت گفت: باشه ثابت کن
بچه پررو.....کسی نمیاد کمک اینو له ولورده کنیم ....؟؟؟!!!!!!!
- - گفتم: یعنی چی؟
- فرض کن می خوام گفته ی خودمو تصدیق کنم و...
دیگه سکوت کرد...
- گفتم: و چی؟
- گفت: اون باشه برا بعد از اثبات
-مطمئن باشین اثبات میکنم ...این فکر احمقتونو
پوزخند زد....بدون گفتن کلمه ای دیگه از خونه عمو خارج شدم، میدویدم ...فقط...دورشم ....ازاون آشغال ...ازاونی که فکرمی کردم عاشقشم ....ازاونی که دلمو زیزو رو کرد....ازاونی که دارم ازش می ترسم ....ازاونی که .....هنوزم عاشقشم نبایدخودمو ببازم ، فقط خونه برسم، نه به قبرستو برسم به مرگ به آخر دنیا به جایی که نخوام بفهمم غرورم داره خرد می شه تا نخوام بدونم که عشقم .......دوستم نداره....می دویدم عرق کرده بودم ...نفسم بالا نمی اومد...و.....
ماشینی با سرعت جلوی پاهام ترمززد به سختی خودمو کنترل کردم تا بهش برخورد نکنم، وای نه خدا جونم ....ماشین ماشین خودش بود، پیاده شد
در جلو رو باز کرد:
- سوار شو
بی توجه می خواستم به راهم ادامه بدم که بازوم به دستش کشیده شد...هلم داد تو ماشین ودرو بست ...سوار شد وگاز ماشین رو گرفت ...
بدون صدا و آروم گریه کردم، اشکهام بدون رودربایستی می بارید ... با سرعتی رانندگی می کرد که هر لحظه در فکر مرگ بودم، با خشم دنده رو جابه جا کرد و گفت:
- ببین چی بهت می گم، این بچه بازی هارو از گوشت بیرون کن سن تو جای این چیزا نيس، درست درستو بخون و این فکرا رواز مغزت بیرون بکن، یه مادر تنها با هزاران بدبختی و مشکلات داره واسه تو کار می کنه تا برا خودت جایگاهی پیدا کنی نه این که سر از شعر عشق و عاشقی در بیاری
نمی تونستم حرف بزنم بغض گلومو گرفته بود . اجازه ی حرف زدن نمی داد، ادامه داد:
- امسال کنکور اول و آخرت باشه، کنکوری باشه که بهترین رتبه رومی یاری بدون عشق بدون احساس اگه بخوایی از این چیزا نگذری خیلی راحت توی درسات در جا می زنی، واسه تو هنوز خیلی وقته که عاشق بشی و عشق رو تجربه کنی، پس فقط به خاطر مادرت که شده درس بخون و دست از این رفتارات بردار، اگه هم من امروز بد باهات حرف زدم فقط به عنوان نصیحت برادر بزرگتر بود
نمی دونم دقیقا چه حرفای دیگه ای بهم زد فقط اینو یادم میاد که تو عالم خودم نبودم .....
جلوی خونمون نگه داشت، بدون هیچ کلامی پیاده شدم و در و محکم به هم کوبیدم، وقتی می خواستم زنگ بزنم از ماشین پیاده شد و گفت:
- آهو ...
یه لحظه قلبم ایستاد....بایه لحن خاصی با یه صدایی اسمموگفت که دلم می خواست تا صبح بشینم وان فقط اسممو صداکنه!!!!عجب دل بدبختی ام داشتیم ما!!!با تعجب از این که به اسم کوچک صدام کرده بود برگشتم به طرفش یه لبخند زد وگفت:
- دلم می خواد یه روز به عنوان همکار روت حساب کنم اکی ؟
با خشم نگاش کردم با دستای لرزون کلید مو بیرون آوردم و در و باز کردم و به داخل رفتم، اشک... اشک نه نه محکم جلوی چشمامو گرفتم تا نریزن پایین ، نباید بهشون اجازه بدم جلوی این سنگ بی احساس کم بیارن، اصلاً این دکتره؟ اگه دکتره چرا نفهمید من عاشقشم؟ مگه نگفت دکترا فقط دکتر جسم نیستن پس چرا دردمو، عشقمو، نگاهمو، التماسمو نفهمید چرا توجه نکرد؟ولی ...شایدم فهمید وگفت ....ازسرت بیرون کن! اون روز بعد از رفتن دکتر وقتی به داخل خونه رفتم از شانس یا اقبالم مامان حموم بود و منو با اون ریخت و قیافه ندید رفتم توی اتاق و درو قفل کردم .با همون لباسها روی تخت افتادم و خوابم برد. با خوردن چندضربه آروم به صورتم بیدار شدم دقیق که نگاه کردم مامان با حالت آشفته و مضطرب کنارم ایستاده بود
- بلند شو دختر، جون به لبم کردی، تو کی اومدی؟ کجا بودی؟ آخه چرا بهم خبر ندادی؟ از غروب تا حالا دنبالت می گشتم
- مامان ساعت چنده؟
- نه شب ، از غروب همه جارو زنگ زدم ، بیچاره طرلان نگرانت شده بود، بهنام ذلیل مرده که اومده بود اینجا می گفت زن عمو چطوره بیمارستانها و سرد خونه ها رو بگردیم،بازم خدا خیر به این پسر بده اطلاع داد که تو خونه ای
– کی؟ بهنام؟
- نه بابا اون که فقط زبون می ریخت پدرامو می گم اون خودش اومد اینجا .فهمیدم برات چه اتفاقی افتاده بعد هم که در اتاق قفل بود، من کلیداضافه رو دادم به پدرام و درو باز کرد ، خدایا آخه از دست این دختر چیکار کنم؟ چرا نگفتی اومدی خونه و غروب حالت بد شد خدا می دونه صد بار مردم و زنده شدم اگه دکتر نبود الآن من کنار پدرت بودم بچه !
بلند شدم و دستم رو گذاشتم روی دهن مادرم :
-برو مامان برو بیرون دیگه از این حرفا نزن ، من آرزو دارم، الکی اعصابمو بهم نریز، من خیلی گشنمه بروبرام شام بیار
اون روزا گذشت و تقریباً هفته به هفته دکتر و ملاقات می کردم که اونم همون رفتار سرد وخشک رو داشت. یک ماه بعدهم عمو با پرهام و نامزدش آوا اومدن تهران و جشن مختصری برای نامزدی گرفتن تا درس هردوشون تمام شه و عروسی رو برگزار کنن. آوا دختر عاقل و خوبی بود هرکسی از ظاهرش می فهمید که این دختر چقدرمهربون و ساده اس، شبی که برای دفعه ی اول آوا رو دیدم، آروم نزدیک گوش پرهام گفتم:
- ایول به سلیقت آوا یه پاخانمه، خیلی ازت سره مواظب باش تو گلوت گیر نکنه
- بعله خانومیش که خانومه... کبوتر با کبوتر و باز با باز
شب مهمونی شب خوبی بود اما مثل همیشه دکتر و دریا حالمو دگرگون کردن، دریا با لباس آنچنانی حلقه به دست دکتر راه می رفت و مستانه می خندید، دکتر هم در گوشش نجوا می کرد، برام عادی شده بود حتی بعد از اون حرفای دکتر تصمیم گرفته بودم فقط درس بخونم و می خوندم .کمتر به یاد دکتر بودم چون نه امیدی به رسیدن به دکتر داشتم نه علاقه ای آنچنانی، فقط نمی دونم چرا موقع دیدن دکتر اضطراب و تپش قلبم کاسته نمی شد و همچنان بود....!!! بعد از چند روزی آوا و پرهام به اصفهان رفتن و همراه اونا هَم دکتر رفت برای همیشه رفت اصفهان تا با همکاری خودش توی اصفهان یه تیم پزشکی تشکیل بدن و کار کنن. روزی که می خواستن برای رفتن به اصفهان به فرودگاه برن، همه خونه عمو بودن، دریا و دکتر طبقه ی دوم بودن، پرهام و آوا با همه خداحافظی کرده بودن و فقط منتظر اون دو تا بودن، عمو به گلرخ گفت:
-برو ببین این دو تا کجائن؟ دیر شد
گلرخ به طبقه ی دوم رفت وبعد ازچند لحظه ای برگشت و گفت:
- آقا، دکتر گفتن تا چند دقه دیگه می یاییم
عمو با خنده فقط سرشو به طرفین تکان داد و بهنام آروم به من گفت:
- خره چرا نشستی اینجا اون دختر داره تو گوش پدرام می خونه به نفع خودش به ضرره تو پاشو!!
تقریبا با چشمایی ازحدقه دراومده نگاش کردم ....همین یکی رو کم داشتم ....نکنه رفتم تو کوچه وخیابون عشقمو داد زدم خودم خبر ندارم ....! همه خبر دارن ؟! ....اما بهنام لبخند می زد، با چشم و ابروش گفت:
-برو
راستش با این حرفش حس کنجکاویم زیاد شد و دلم می خواست برم بالا اما برای این که جلوی بهنام ضایع نشم گذاشتم وقتی ازسالن رفت بیرون رفتم طبقه ی دوم ، اول رفتم توی اتاق بهنام ، می دونستم کسی اونجا نیست اما توی تراس رو هم نگاهی کردم که................
قلبم گرفت یک لحظه از شیشه تراس اتاق دکترو دیدم .هر دو شون اونجا بودن اما... فوری به اتاق کناری اتاق دکتر یعنی اتاق پرهام رفتم و آروم به طوری که دیده نشم توی تراس به حالت نشسته خودمو پنهان کردم و گوش کردم:
- دریا می گفت: پدرام خیلی دلم برات تنگ می شه قول بده فراموشم نکنی، پدرام ما تازه همدیگه رو پیدا کردیم قول بده تنهام نذاری، می دونی که جز تو کسی برام عزیز نیس همیشه از این می ترسیدم که ازم دورشی ودختری وارد زندگیت بشه منو فراموش کنی قول بده پدرام من طاقت دوری تو رو ندارم
گریه می کرد، من آرام سرمو بالا آوردم و نگاهشون کردم، دکتر سر دریا رو رو سینه اش گذاشته بود و گفت:
- چی می گی دریا جان، من تازه زندگیمو پیدا کردم، تو می دونی که مادو تا ازخیلی وقت پیش باید پیش هم باشیم اما ما رو از هم دور کردن، من نیمه گمشدمو حالا پیدا کردم زود از دستش نمی دم، فقط تحمل کن قول می دم خیلی زود دوباره کنار هم باشیم، روزایی که می یام تهران، تورو با خودم می برم ...ای بابا گریه نکن دیگه ، بسه دیگه حالا من تا اصفهان باید فکر تو باشم که که حالت خوبه یا نه؟ بذار با خیال راحت برم، گفتم که نمی ذارم تنها باشی
دریا اشکهاشو پاک کرد و گفت: هر چی تو بگی، فقط ...فقط اگه دل تنگ باشم چی ؟
با این حرف دریاپدرام سرشو نزدیک کرد...دیگه نتونستم نگاه کنم ...سرمو آوردم پایین و به زمین خیره شدم ....دلم می خواست خودمو به پایین پرت کنم، حالت تهوع بهم دست داد اشکام الکی مي ریخت چشمام می سوخت پاهام سنگین شده بود اصلاً حال خودمو نمی فهمیدم: دریا و پدرام آنچنان همدیگه رو در آغوش گرفته بودن که انگار سالها همدیگه رو ندیده بودن تصمیم گرفتم از اونجا برم، نشسته وارد اتاق شدم اما تا اومدم در اتاقو باز کنم وداخلش شم نمی دونم چی شد و چه اتفاقی افتاد که با در برخورد کردم و گومپ.....سرم به شدت گیج رفت و افتادم ........................


دستی که رو پیشونیم بود منو به هوش آورد. چند بار پلک زدم تا تونستم چشمان عسلیش رو تشخیص بدم، فقط خودش بود و خودش، کسی توی اتاق نبود، وقتی دید کاملاً حالم خوبه گفت:
- باز که کم آوردی؟ گفته بودم فقط به فکر درسات باش
– با عصبانیت گفتم: شما برای چی برا من تصمیم می گیرین؟ اصلاً مطمئنین که من عاشقم؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟
- دکترابروي بالاانداخت و گفت: من دست از سر تو بر نمی دارم؟!!!
- با گریه گفتم: حتماً خوشحالین که از دست دیوونه ای مث من راحت می شین، پروازتون دیر نشه برو من حتماً درس می خونم
- با لبخند گفت: ولی من بیشتر عشقتو تو چشمات دیدم مخصوصاً که بیش از حد کنجکاو شدی!
- با خشم فریاد زدم: برین بیرون دکتر می خوام تنها باشم لطفاً راحتم بذارین
هق هق گریه ام بالا گرفت دکتر گفت:
- آفرین خانم دکتر من دارم می رم معلوم نیس کی بر گردم اما سر قولم هستم ثابت کنم که عاشقی توهم سر قولت باش که ثابت کنی همکارخودمی
رفت از اتاق رفت بیرون و من تا موقعی که عمو اینا به فرودگاه رفتن و برگشتن گریه کردم . صدای در اتاق به گوشم خورد، به تندی رفتم جلوی آینه تا قیافه خودمو ببینم و بفهمم که چشمام همه چیزو خراب نکنه، دستی به پای چشمام کشیدم و در اتاق رو باز کردم مامانم با دیدن من گفت:
- چیکار می کنی دو ساعت دارم در می زنم؟
- ببخشید توی تراس بودم حواسم به دور و برم نبود
- حالت خوب شد؟
- حالم؟؟؟!
- آره مگه سرت گیج نمی رفت، دکتر گفت به خاطر سرگیجه نیومدی فرودگاه ، همین طوره؟
- آها...آها، آره سرگیجه داشتم برا همین سکندری با مغز خوردم به در، مجبور شدم نیام الآن بهترم
مامانم با ساده لوحی گفت:
- آره معلومه از موقعی که ما رفتیم و برگشتیم شما هفت پادشاه روخواب دیدی
دستی به چشمام زدم :
- خیلی معلومه؟
- زیاد تلاش نکن توآش کشک جیغ می زنه که خوش خوابی، بیا بریم باید شام بخوریم برگردیم خونه
اونشب گذشت اما با هزارتا بار دروغ و کلک به بهنام که بهش بفهمونم من دکترودوست ندارم ، آخرکار که از درخونه بیرون می رفتم، توی گوشم گفت:
- این طرلانی که تو می خوای به من بندازی خواهر همون رقیبت دریاست یادت باشه، امشب خوب در موردش فک کن!
فقط تونستم چشم غره ای برم چون همون لحظه عمو اومد کنار من ایستاد و به زبون من قفل زد، خداحافظی کردیم و به خونه بر گشتیم، بر خلاف انتظارم اون شب خیلی آروم و راحت خوابیدم ، نه فکری، نه خیالی هیچی نداشتم نمی دونم چرا؟؟؟؟؟ از من بعید بود با این اتفاقات فکر نکنم و آروم بخوابم. اون شب و شبهای بعد و شبهای بعد ..... بدون فکر و خیال خوابیدم اما آرزوی ....... آرزوی چی داشتم؟
آرزو داشتم پزشکی قبول بشم، برای خودم هم تعجب داشت، نمی دونستم چرا اما اینو فهمیدم که دوست داشتم جلوی دکتر کم نیارم، دیگه غرورمو از دست ندم، منی که به طرلان می خندیدم و اونو سرزنش می کردم که چرا جلوی بهنام فوری می زنه زیر گریه، خودم بدتر از طرلان جلوی دکتر اشکم منتظر فرو ریختن توآستینم بود، تصمیم به درس خوندن گرفته بودم و می خوندم، دیگه وقت کشی نمی کردم، از ثانیه به ثانیه وقتام استفاده می کردم، مغزم متلاشی می شد دست از تلاش و درس خوندن بر نمی داشتم، طرلان ازم عصبانی بود چون روزا توی خونه همش توی اتاق حبس بودم و درس می خوندم نه درو به روی کسی باز می کردم ونه تلفن جواب می دادم جز برا ناهار و شام .توی مدرسه هَم همش کتاب دستم بود، حتی تو صف صبحگاه و زنگ استراحت، طرلان که از من خسته شده بود همراه بچه های دیگه می رفت . آخر سال تنها توی مدرسه بودم ، جز توراه برگشت که بهنام به دنبالمون می اومد...
حتی بهنام هَم از من خسته شده بود نمی ذاشت جلو بشینم جالب این بود که طرلان جلو می نشست و با هم تا نسبتی خوب بودن اما جنگ و دعوا رو داشتند،همش کل کل می کردن ...بهنامم حرص طرلان رو درمی اورد وغش غش می خندید...می دونستم داره بهش عادت می کنه ...ازهمون عادت کردن شروع میشه ....بعد دوست داشتن ...بعد دلتنگی و......بعدم بی قراری و....کلافه شدن و.....مرحله آخرآخرش عاشقی بود...بهنام داشت این مراحل روطی می کرد... خوشحال بودم .هم درس خوندم هم ...... در واقع با این درس خوندنم یه تیر با دو نشون می زدم، پزشکی و رسیدن طرلان به بهنام ، تا اون لحظه ای که می رسیدیم خونه من سرم تو کتاب بود و اون دو تا یا به هم دیگه می پریدن یا خوش و بش می کردن. امتحانات ترم اولمو داده بودم و بالاترین معدل کلاس رو گرفتم اما این برام مهم نبود دلم می خواست دکتر بفهمه ، دلم می خواست کسی جلوی دکتر از موفقیتم بگه ، تشویقم کنه، برام هدیه بگیرن، جلوی دکتر فقط جلوی دکتر، نه ... هدیه و معدل و تشویق رو برای خودم نمی خواستم فقط هدفم این بود که به دکتر نشون بدم عاشق نیستم درسته که غیر از این بود اما نمی دونستم چرا دلم می خواست عشقمو برای همه جز خودم انکار کنم، دلم می خواست با دکتر بجنگم، از جنگیدن و پریدن به دکتر بیشتر خوشم می اومد تا این که بخوام خودمو مظلوم نشون بدم و دفاع نکنم، فقط می خواستم حرص دکترو در ارم . بعد از امتحانات ترمم حتی ذره ای به خودم استراحت نمی دادم تا هر وقت که می شد درس می خوندم، خودم باور نمی کردم چنین دانش آموزی شده باشم، دیگه حتی خودمم به این وضع عادت کرده بود و درس خون شده بود برام مثل آب و غذا ، اگه روزا درس می خوندم ولی آب و غذا نمی خوردم نمی فهمیدم و این عجیب ترین عادت بود که درمن به وجود آمده بود. نزدیکای عید نوروز مامانم پر جنب و جوش شده بود، زیاد به سرو وضع خونه و وسایل اون رسیدگی می کرد، زیاد به خونه ی عمو رفت و آمد می کرد، اما من از خونه بیرون نمی رفتم که هیچ، حتی ندیدن عمو که یه موقع برام بدترین چیز بود دیگه مهم نبود شاید دو هفته ای یکبار به دیدنش می رفتم. یه شب که مادرم توی آشپز خونه بود و من توی اتاق، کتاب به دست راه می رفتم و فرمولا را حفظ می کردم، صدای زنگ درو شنیدم، بلند داد زدم:
-مامان دَر می زنن
مامانم از آشپزخونه داد زد:
- دستم بنده برو باز کن
-زیر لبی با حرص گفتم: اَه ...
از عصبانیتم رفتم فقط دکمه ی اف افو فشار دادم و بدون این که بدونم کی پشت دره رفتم داخل اتاقم ، چند دقیقه بعد صداهایی شنیدم ولی توجه نکردم سرم به کتاب مشغول بود که احساس کردم کسی بالای سرم ایستا
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
از شنیدن این جمله سر شوق اومدم و گفتم :
- طرلان بگو جون بهنام؟
- جون آهو، برا چی اونو وسط می کشی خب برو ببین
با خوشحالی به طرف در اتاقم پر کشیدم مدت زیادی بود عمو رو ندیده بودم، در حالِ باز کردن در صدای طرلانو شنیدم که گفت: آهو... آهو...
–چیه؟
- هیچی یادم رفت بگم سلام
- با حرص گفتم: ای درد و سلام
طرلان می خندید و من به سالن رفتم، اما یک لحظه همه ی خوشحالیم فرو کش کرد ، عمو توی سالن نبود و من صاف ایستاده بودم ومبلای خالی رو تماشا می کردم، همون لحظه مامانم صدام کرد و گفت:
- بیا تو آشپزخونه باهات کار دارم
به حالت دو رفتم و سریع پرسیدم:
- مامان مگه عمو اینجا نیس؟ مگه نیومد اینجا؟
صدایی از پشت سرم گفت: بعله عمو می آد اینجا ولی کی توجه می کنه؟
برگشتم و عمو رو روی صندلی دیدم، پریدم توی بغلش و شروع کردم به حرف زدن و گلایه از عمو، عمو فرزین گفت:
- می بینی زن داداش، من باید از این گلایه کنم، حالا این اومده خودشو واسم لوس می کنه تازه طلب کارم هست
- خب درس داشتم دیگه از مامان بپرسید من چقدر سرم شلوغه
- عمو روی موهام رو بوسید و گفت: خدا پشت و پناهت عزیزم
- صدای طرلان اومد که گفت: وایی وای چه صحنه هایی بابا یکی هم به ما توجه کنه مُردیم از بی عاطفگی
اومدداخل آشپزخونه و همزمان بهنام پشت سرش ظاهرش شد و گفت: مگه بهنام مرده تو عاطفه نداری من دورم پره ازعاطفه...مریم ...ترگل ... !
طرلان چشم غره ای بهش رفت تاساکت شد.
اون شب با عمو و بهنام و طرلان گذشت، حالا چه خبرایی شنیدم و چرا طرلان با بهنام و عمو اومده بود؟ این چند ماه که دکتر رفته بود هیچ خبری ازش نداشتم تا این که اون شب بحث ما به دکتر و دریا کشید. عمو گفت:
- آهو امشب نزدیک بود به خاطر تو شر مارو بگیره
- با تعجب گفتم: عمو من؟ به خاطر من؟ آخه چرا؟
- عمو خندید: نترس عزیزم حالا بهت توضیح می دم، امشب ما همه با شمسی خانم و شوهرش رفتیم که دریا رو به فرودگاه برسونیم تا روزای آخر این سالو پیش خانواده دوستش بگذرونه هم این که با پدرام در ارتباط باشه یا اگه پدرام کاری داشت دریا کمک حالش باشه، ما هم همگی بعد از رسوندن دریا رفتیم بیرون سالن فرودگاه
اون موقع که عمو حرف می زد دلم می خواست چیزی نشنوم دلم می خواست از اسمای دکتر و دریا چیزی نفهمم تا بتونم خوب ادامه بدم اما عمو هم چنان ادامه می داد:
- همین که رسیدیم پای ماشینا فهمیدیم تازه دو نفر و یعنی بهنام و طرلانو کم داریم، سمشی خانوم که از ناراحتی گریه می کرد، منم هرچی به بهنام زنگ زدم اما جواب نمی داد تا این که بعد از یک ساعت بهنام برگشت اما اومد خونه ی ما همه اونجا جمع شده بودیم، حالا ازش می پرسیدیم کجا بودین، این بهنام ذلیل شده می گه: هیچی باباجون رفتیم با هم یه گشتی بزنیم یادمون رفت خبرتون کنیم بعدم طرلان می خواست بره خونه ی زن عمو اینا من اونو رسوندم
- طرلان با بغض گفت: خوب دروغ می گه دیگه، بهنام دروغ می گه
یکدفعه بهنام شروع کرد به سرفه کردن میون سرفه هاش با اشاره ازمون آب می خواست ، همون موقع فهمیدم بهنام هم چنان چشم غره ای به طرلان رفت که طرلان حرفشو خورد و دیگه سکوت کرد اما دلیلشو نمی دونستم. بعد از این بهنام یه کم آب خورد گفتم:
- عمو حالا چرا به خاطر من نزدیک بود شر به پا شه؟ چه شری؟
بهنام به جای عمو جواب داد :
- ای بابا چقدر شما این مسئله رو کش می دین، هیچی وقتی می خواستیم بیاییم خونه شما نزدیک بود ماشین به طرلان بزنه ...اما به خیر گذشت چیزی نشد دیگه ، از یه مسئله ی دیگه حرف بزنین حوصله دارین شمام !
من که کنجکاو شده بودم دست طرلانو گرفتم و کشون کشون به داخل اتاقم بردم، طرلان با زور دستشو از دستم کشید و گفت:
- اِ ولم کن، چقد زورت زیاده
–خب بگو، هر چی براتون اتفاق افتاد رو تعریف کن
- چی رو بگم؟ همین بود که بهنام گفت
با چشمام فقط چپ چپ نگاش کردم به طوری که فهمید باید حرف بزنه، گفت:
- خب ... چی بگم... به خدا اگه نگم خیلی بهتره... آهو بذار یادم بره... اصلاً بیا با هم تست حل کنیم
از روی صندلی بلند شد که من گفتم:
- بشین ببینم ، تست حل کردن به تو نیومده، تو این چند ماه یکبار ندیدم تست حل کنی حالا می خواد خرم کنه می گه تست حل کنیم!
- از دست تو، توبا این زبونت چجوری شوهر می کنی؟
- چقد روده درازی می کنی طرلان تعریف کن ببینم؟
- خب می گم ولی جون مامانت به کسی نگی ها و گرنه دیدی که این بهنام کم با من بَده دیگه اگه بفهمه به تو هم گفتم حتماً میاد خواستگاریم
- زدم زیر خنده : باشه بگو منم می رم می ذارم کف دست بهنام
- خودتو مسخره کن حالا می ذاری بگم تا خیالت راحت شه یا نه؟
- باش باش دیگه بگو
- وقتی توی فرودگاه بودیم باز این بهنام یه حرفی زد و منم از سر لجبازی باهاش دعوا کردم و نمی دونم چطور شد که دو تایی سر از پارکینگ فرودگاه در آوردیم، بهنام هم که وقتی عصبانی می شه فقط داد و فریاد می کنه، پارکینگ از صدای فریاداش می لرزید منم که زدم زیر گریه و رفتم بیرون ، بهنام با ماشین دنبالم می اومد و صدام می زد اما من فقط می دویدم و گریه می کردم، آهو باور کن هیچی نمی فهمیدم ، شاید اون لحظه با چند نفر هم برخورد کردم اما نفهمیدم، تا این که به یه پارک رسیدم و برای این که از دست بهنام فرار کنم رفتم پارک می دونستم بهنام دنبالم می یاد پس تا تونستم خودمو پنهان کردم اما... لعنت به من اگه لجبازی نکرده بودم این طوری نمی شدو اون موقع یه خورده پسر اوباش ولگرد دورم ریختن و بهنامم که غیرتش ...اوووف با اونا درگیر شد...
طرلان زد زیر گریه و حرفشو قطع کرد
- گفتم: ادامه بده مگه چی شد؟
- اشکاشو پاک کرد و گفت: اون پسرا ، اون پسرا برای این که از من دفاع کنن و خودشون یه چیز صاحب شن به بهنام... به بهنام چاقو زدن
- با دست زدم تو صورتم و گفتم: وایی ... خاک بر سرم شوخی می کنی؟
- تو دستش زدن زخمش زیاد کاری نبود اما رفتیم بیمارستان تا موقعی که دستشو باند پیچی می کردند من گریه می کردم، وقتی دکتر از اتاق بیرون رفت، رفتم کنارش و بلند بلند زدم زیر گریه ، بهنام از عصبانیت چیزی نگفت اما همینم خوب بود که داد و فریاد نکرد ،
وقتی مرخص شد با هم رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم، راستش تحمل این که بهنام چاقو خورده رو نداشتم تو تاریکی ماشین سرمو رو به پنجره کرده بودم و اشک می ریختم که بهنام نفهمه، می دونستم اگه بفهمه سیلیه رو می خورم. بهنام ماشینو متوقف کرد ، منو صدا زد، جوابی ندادم حتی سرمو بر نگردوندم، دوبار دیگه بلند تر صدا زد وقتی جوابی ندادم ، دستشو گذاشت زیرچونه ام و سرمو برگردوند طرف خودش، مجبور شدم نگاش کنم نگامون با هم تلاقی کرد، با دیدن ریزش اشکام متعجب گفت:
- طرلان؟!
چیزی نگفتم سرمو انداختم پایین، فهمیدم عصبیه و زور خودشو کنترل می کنه تا چیزی بهم نگه، بعد از چند لحظه ای سکوت گفت:
- چرا انقد گریه می کنی ؟حالاکه بخیر گذشت
بازم جواب نمی دادم .....
- اشکاتو پاک کن، نمی خواد دیگه گریه کنی
از بغض توی گلوم یک کلمه حرف زدن برام سخت شده بود، بهنام یه دستمال بهم داد و گفت: پاک کن اون اشکاتو، ای بابا تو که پدر طرفو در میاری با اینا
متعجب بهش چشم دوختم، خندید :
- نشنیده بگیر
بهنام ماشینو به حرکت در آورد و تا می رفتیم انقد مسخره بازی در آورد که گریه هام خشک شده بود .وقتی رسیدیم پشت چراغ قرمز ، بهنام سرشو ازپنجره ماشين بيرون کردوسوت زد، دقت کردم ببینم به کی داره سوت می زنه، بعد دیدم پسر بچه ای با چندتادسته گل کنار ماشین ظاهر شد، بهنام گفت:
- گلات همش همین هاس؟
-بچه با صدای بلند و با عجله گفت: بله آقا، اگه بیشتر بخواین باید برم تو گلخونه بیارم
- بهنام گفت: نه دستت درد نکنه، همینارو بده به من
گلا رو که چند دسته نرگس و رُز سفید و سرخ بودن روخرید و پول درشتی به پسر بچه داد، وای آهو نمی دونی چقد دلم برایچهه سوخت اون بچه با دیدنِ پول چشماش یه برق شادی زدکه دلم می خواست خودمو بکشم ، ولی گفت:
- آقا صبر کنید بقیه اشو بدم
بهنام حرکت کرد و گفت: مال خودت
بعدم گلارو طرف من گرفت،منم گفتم:
- خودت بهش بده، این جوری بهتر می فهمه دوسش داری
- با تعجب گفت: چی؟
-گفتم: دارم می گم این گلها رو خودت به عشقت بده این جوری بهتره اگه من بدم مزش می پره
گلها رو پرت کرد جلوی ماشین و ماشین و کناری نگه داشت....یه دفعه به طرفم یورش آورد...وای آهو ازترس قلبم کنده شد...منم یهو جیغ کشیدم ...منو کشید طرف خودش ...یه جوری نگام می کرد ...داشتم کپ می کردم آروم گفت:
- عشق من کیه ؟؟؟
جواب ندادم ....فقط آب دهنمو باترس قورت دادم .....یه دفعه داد زد :
- هان ؟؟؟می گم عشق من کیه ؟؟؟
اشکام داشت می جوشید ....بغض کرده بودم ....با اخم لبامو جمع کردم ....سرم داد زده بود....یه لبخند زد ...یهویی عوض شد ...نزدیک شد ....واااااای آهو ...
- بنال خب چی شد؟!
-کشیدم تو بغلش ...داشتم غش می کردم ...
- توروخدا ؟؟؟؟
-انقد نزدیک شدکه قلبم توپ توپ می زد...به خدا به اندازه یه بند انگشت باهام فاصله داشتا...صورتش رو صورتم بود تازه نفساشم حس می کردم ...داغ کرده بودم به جون تو...بعدم انقد خم شد روم که .......
طرلان حرفشو خورد وساکت به زمین چشم دوخت ....بدجوری گونه هاش صورتی می زد ....ازذوق غش غش می خندیدم ....
- ای جان ....رسید به صحنه تایتانیک ؟؟؟طرلانی سانسورش کنی خفت می کنم
یه نیشگون ازبازوم گرفت وبهم چشم غره رفت ....منم ...خندیدم ...خندید...ازته دل خندید....خوشحال بودم ...تقریبا باهم کناراومده بودن ....فک کردم این دوتا برادر...بهنام وپدرام ...کلا عادت دارن...دخترارو سکته می دن بعدم ...حالا بگذریم ....دستو پنجم طلا ...فک کنم دارن بهم می رسن ...طرلان وبهنام ...بهم میان ؟؟؟تا خدا چی بخواد....!!!
فصل هفتم



روز عید بود از صبح که از خواب بلند شدم رفتم حموم و صبحونه ای کامل با مامان خوردیم و خونه ی مرتب و تمیز رو مرتب و تمیز تر کردیم .تزئیناتی کردیم که خونمون جلوه ای دیگه پیدا کرد. موسیقی توی فضای سالن پخش بود و من و مامانم خوشحال کارامونو می کردیم. نزدیکای ظهر بود که زنگ تلفن به صدا در اومد، مامانم با چشم و ابرو به من اشاره داد، گفتم: من برم؟
- مامانم گفت: برو دیگه طرف خوابش برد پشت تلفن!
- گوشی رو برداشتم: بله ؟؟؟
- به به، آهو خانم حال شما، به جا می یارید که ، البته اگه فراموشمون نکرده باشین
- با ذوق گقتم: اِ... سلام پرهام خوبی؟ چطوری بی وفا؟
- وآروم گفتم: آهان اون آوا اون جاست که نمی تونی بگی دلم برات تنگ شده آره، اشکال ندارپرهام جون می دونم خیلی دوسم داری
- صدایی از پشت تلفن نمی یومد ادامه دادم:
- چی شد مردی؟ اوووخی ذوق زده شده بچمون!!!
فکر کنم اون طرف تلفن ریسه رفته بود چون با خنده گفت:
- بسه دیگه دختر چقد مزه می ریزی، خیر سرم زنگ زدم دعوتتون کنم
- بعد از این همه دوری حالا می خوایی مزه نریزم، خیلی پروئی والله، دستتو گذاشتم تو دسته آوا یادی از ما نکردی، خوبه دیگه خَرت از پُل رَد شد ما شدیم اَخ!!!
بازم با صدای بلند خندید صدایی اونطرف تلفن اومد که گفت:
- پرهام اگه چیزی هست بده ما هم گوش کنیم بخندیم؟!
صدا صدای شهرام بود، پرهام گفت:
- آهو الآن این آوا میاد هَم منو اینجا کله پا می کنه هم تو رو می کشه . ببین بابامگفت سال تحویلو بیاین پیش ما، تنها نباشین راستی جوابت باشه برا وقتی دیدمت ...فعلا خدافظ...
صدای بوق ممتد از تلفن اومد گوشی رو گرفتم جلوم و چند ثانیه ای با تعجب نگاهش کردم بعد گذاشتم سرجاش، مامانم گفت: چی می گفتین دو ساعت پای تلفنی ، کی بود؟
- پرهام بود مث اینکه همه سال تحویل خونه عموئن، از ما هم دعوت کرد گفت عمو گفته حتماً بیایین
- آخي بمیرم ، تو که می خواستی سفره هفت سین بچینی حالا اگه بریم خونه عموت چی؟
- اشکال نداره مامان جونم، سفره رو خونه خودمون می چینیم بعدم میریم من برا خونه عمو می چینم
سال تحویل ساعت نه و سی دقیقه شب بود ، منو مادرم بعد از ناهار به اونجا رفتیم، همه بودن جز همونی که باید می بود و نبود. آقا و خانمشون هنوز خونه عمو نبودن .معلوم نبود کجا تشریف دارن .چند ساعتی قبل از سال تحویل بود که من لباسهامو پوشیدم، کمی عطر زدم موهامو افشون کردم و دورم ریختم، به آینه نگاه کردم، دختری بودم با بلوز و شلوار چرم قرمز، بلوزی با آستین های تنگ و سه ربع داشتم و شلواری که وقتی روی کفش های پاشنه بلندم می افتاد زیبایی خاصی داشت. اصلاً نیاز به آرایش نداشتم، ، خدادادی پوستی مهتابی داشتم، مژه هام بلند بود، گونه ها هم که به خوبی صورتی می زد پس اصلاً دست به صورتم نزدم و بیرون رفتم. پرهام و آوا را توی سالن طبقه پایین دیدم، معلوم بود ازاون صحبت ها داشتن، چون اصلاً کسی جز او نا توی سالن نبود، معلوم نبود این دو تا چه طوری هر کدومشونو پی نخود سیاه فرستادن!
از پله ها پایین می رفتم که با صدای بلند گفتم:
- پرهام ندیدی عمو و مامان از نخود سیاه جمع کردن برگردن؟
آوا زیاد متوجه نشد چون با تعجب به پرهام نگاه کرد اما پرهام سریع فهمید و گفت:
- نه ...اتفاقاً گفتم یه چند تن نخود سیاه جمع کنن احتمالاً حالا حالاها نمی یان ، می خوای تو هم بری یه جای دیگه جمع کنی؟
- زود گفتم: اِاِنه قربانت ما رفتیم پی کارمون.

هر دو با صدای بلند می خندیدن

رفتم تو حیاط البته نمی شد گفت حیاط، باغ سر سبزی که دور تا دور خونه عمو رو فرا گرفته بود، هوا بهاری بود و شکوفه ها توی درختان چشمک می زدن، روی سنگفرشهای میون چمن ها راه می رفتم و آروم زمزمه می کردم:

- خداجون، خداي خوبم، خدای مهربونم کجایی ها؟ کجا رو نگاه کنم باهات حرف بزنم، کجا رو نگاه کنم باهات دردو دل کنم، مگه نزدیکم نیستی، مگه نگفتی فاصلت تا من کوتاهه به حرفام گوش کن، خداجونم به این بهار خوشکل که پیش رو دارم ... عشقمو بهم هدیه بده، تحمل ندارم، اگه مال من نیس چرا، چرا باید عاشقش بشم، عاشقش بشم و دل بسوزونم که عشقمم دوسم نداره، که عشقمو با کسی ببینم خدایا... دوسم داری مگه نه... پس اونو بهم بده...

چند ثانیه بعد شنیدم کسی پشت سرم گفت:

- الهی آمین ایشاالله که براورده می شه

بر گشتم و باز اون فوضول رودیدم ، گفتم:

- تو اینجا چیکار می کنی، فوضول ؟ اصلاً از کی تا حالا داری زاغ سیاه منو چوب می زنی؟

- اولاً علیک السلام ، دوماً دلم خواست فوضول شدم، زاغ سیاتو چوب زدم، می خوایی چوب بدمت از منم تو چوب بزن ولی جان من یواش بزنیا دردش می گیره
- خیلی بی مزه ای بهنام
- اون پدرامت بی مزه اس اون عشقت بی مزه اس
- با عصبانیت سرش داد زدم: بی شعور درست حرف بزن آبرومو می بری
–د نه د منم می رم جار می زنم می گم آهوآشفته حال و عاشق پدرامه، اونوقت دریا به جنگ بر می خیزه و خون ریزی راه می افته ، چه شود!!!
گذاشتم خوب حرفاشو بزنه بعد رفتم شلنگ آب رو برداشتم و گرفتم از سرتا پای بهنام چه لحظه ای بود از خنده ریسه رفته بودم، ذوق کرده بودم، بهنام تمام لباسهاش خیس شده بود از سرما دندونه می زد، با همون لباسهای خیس چندتا سنگ ریزه برداشت و گذاشت دنبالم می دویدم تا بهم نرسه اما داشتم کم کم به آخر باغ نزدیک می شدم که در همون حال قلبم از جا در اومد..... دکتر از پارکینگ بیرون اومدو به ما نزدیک می شد، منم معطل نکردم و رفتم پشت سر دکتر کمین گرفتم، دکتر برگشت نگاهی به من کرد و بعد نگاهی به بهنام که با اون لباسها تازه به ما رسیده بود، بعد گفت:
- چه خبره؟ بهنام چرا سرو ریختت این جوری شده؟
- بهنام گفت: از دست این بلا گرفته اس ببین چه بلایی سر لباسهای نازنیم آورده، خیر سرم لباس شب عیدم بود!
من که پشت سر دکتر بودم نتونستم خودمو کنترل کنم و پُکی زدم زیر خنده، دکتر برگشت چپ چپ نگام کرد، به زور خودمو کنترل کردم و گفتم:
- سلام
دکتر جواب داد و گفت:
- خب بهنام جون من که نمی تونم کسی رو که بهم پناه آورده دو دستی تقدیمت کنم اینه که شما برو داخل یه دست لباسه دیگه بپوش یا اینکه دوباره منم هوس آب بازی می کنمو همدست این بلا گرفته می شم
از طرز حرف زدنش دهنم باز مونده بود، بهنام برام ابرویی بالا انداخت و بعد به دکتر گفت:
- دست شما درد نکنه دیگه حالا داداشو ول کردی دختر عموتو گرفتی؟؟؟
- دکتر گفت: حالا شده دیگه برو عزیزم آتش بس
بهنام در حالی که سریع به داخل ساختمان می رفت رو به من داد زد:
- آهویییییی چقدر خدا دوست داره، یک کمم واسه ما دعا کن ثواب داره والله
کنار دکتر به راه افتادم ، توفکر این بودم که دکتر چرا از من دفاع کرد، چر ا این طور با صراحت کلام و یا حداقل شوخ حرف زد!؟ وایی که دلم می خواست ببوسمش وقتی گفت: «بهم پناه آورده این بلا گرفته» این طرز حرف زدنش منو یاد بهنام و شوخیایش می انداخت. دلم آرزو می کرد که پدرام فقط یه کم از این اخلاق رو داشته باشه نه این که عصا قورت داده و متکبر بخواد همه رو بزنه!درگیر افکارم بودم که چیزی رو روی سرم حس کردم، ایستادم و نگاهی به دکتر کردم، نزدیک بود پس بیفتم، نزدیک من ایستاده بود و دستشو در موهام فرو برده بود و تو یه لحظه سریع دستشوبیرون کشید، مثل این که فقط با پنجه هاش موهامو شونه بزنه، مثل یه خواب لطیف بود، دستاش موهامو آتیش زدن و بعدم رهاشون کردن..... اما..... من خودم و قلبم به آتیش کشیده شدیم، قلبم بالا و پایین می پرید ، دستمو گذاشتم روی سینه ام و با ترس گفتم:
-چیزی شده دکتر؟
لبخندی عمیق زد و چشماش رو خیره به چشمانم کرد:
- نه آهو جان نترس، یه پروانه رو موهات نشسته بود، پرش دادمرفت، مث اینکه موهاتو با برگ گل اشتباه گرفته بود!
از حالت صورت و چشماش سرخ شدم و سرمو زیر انداختم ، درست مث عاشقا حرف می زد......نکنه داره خرک می کنه ؟!وایییییییییییییی.........
به راه رفتنمون ادامه دادیم که پرسید:
- چکار می کنی با درسات؟ درست از زمانی که اصفهان رفتم دیگه نتونستم ببینمت
– درسته، از همون زمان منم دست از درس خوندن برداشتم و پی خوشگذرونی خودم رفتم، آخه می دونین اصلاً دیگه برام درس مهم نیس
با شیطنت به چشماش نگاه کردم از چشماش تعجب رو می شد خوند، گفت:
- پس جازدی، قول و قرارامون چی؟ یادت که نرفته، قرار بود یه چیز رو ثابت کنی
- نه یادم نرفته و نمی ره، سر قرارم هستم .معتقدم هیچ وقت عشق یا افکار اون ثابت کردنی نیس، عشق و نفرت رو باید از درون انسانا از ذات اونا از چشمای اونا خوند نه این که با دو تا نمره بيست و یه رتبه خوب به خودمون بر چسب بی احساسای عالم رو بزنیم و هر جا می ریم این دو سه تا مدرک رو پیش بکشیم تا می تونیم ازش بر علیه دیگران سود ببریم بعدم ادعا کنیم عاشقی تو کتاباس و این چیزا، من درسم برایم یه معنی می ده عشقم توزمان خودش یه معنی
ساکت و سر به زیر راه می رفت مثل این که بد جور رفته بود تو لاکِ حرفام، حتماً پیش خودش فکر می کرد عجب زبونی داره این دختر، حالا چی حریف این شیطون می شه؟
از طرز فکرم لب خنده زدم، نگام کرد و با دیدن لبخندم گفت:
- چیه دختر عمو داری به سادگی من می خندی؟ یا به زود گول خوردنم؟
باخشمي که سعي ميکردم اونو کنترل کنم گفتم:
- من دروغ نگفتم هر چی بود راست بود این شمائین که با قوه پزشکی باید تشخیص بعضی چیزا رو از تو چشماشون بخونین نه از درد چشماشون و قرص و دارو!!!

پایان فصل ششم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

روزهای بی کسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA