انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

روزهای بی کسی


مرد

 
فصل هفتم

خودمو با قدمای بلند وسریع به ساختمان رسوندم و بدون توجه به افرادی که داخل سالن جمع بودن به اتاق طبقه بالا رفتم و در و از پشت قفل کردم همونجا نشستم ، اشکام ظالمانه منتظر فرود اومدن بودن اما من دلم نمی خواست فرو بریزن چون غرورم ذره ذره آب می شد و زیر پاهای اون له می شه چون نمی خواستم عشقمو برای کسی آشکار کنم، چون نمی خواستم باور کنم پدرام نه تنها دکتر جسم ومغز و اعصابه آدمه تازه تا آخره روح و روانتو می خونه و کف دستات می ذاره ......حالا این من بودم که با این عشقم در برابرش احساس عجز می کردم. اون موقع بود که فقط تونستم دفتر خاطراتم رو باز کنم و این خاطراتو بنویسم متنی که شاید قسمتی از زخم قلبمو تسکین می داد:
یادت هست آن روزهای بهاری را،
شاخه ای گل سرخ برایت هدیه آوردم
گفتم می خواهم آن را در گوشه ای از قلبت بکارم
خواستی بگیریش ولی به یاد داری چه شد؟
همان وقت بادی آمد...
و تمام گلبرگ های آن گل نازنین را به اطراف برد و من نگران از پرپر شدن گل عشقم،
به دنبال تک تک گلبرگ ها به این سو و آن سو شتافتم و دیدی چه شد؟
وقتی همه آنها را یافتم شاد و خوشحال به سوی تو آمدم
ولی....
ولی هرگز تو را نیافتم....

دفترو بستم و خودمو روی تخت انداختم چشمامو بستم، صدای الهام کوچولو که به در می کوفت اومد:
- خاله آهو ، خاله جون درو باز کن منم الهام ، خاله...
مثل فنر از جا پریدم در و باز کردم، الهام توی آغوشم پرید:
- سلام خاله ی خوبم، الهی قربونت برم، دلم برات تنگ شده بود خاله، چرا نمياي خونمون؟
صورتشو بوسیدم :
- سلام کوچولوي با نمک، منم دلم برات تنگ شده بود اما اگه بدونی خاله چقد درس داره قول می دم اگه نمره ام بیست شد همش بیام دیدنت
با هم به طبقه پایین رفتیم، همه خانواده عمو بودن .فقط من میون جمع اونا نبودم که اضافه شدم، خوشبختانه خبری از دریا و خانواده اش نبود اما نه، باید به طرلان بگم بدبختانه که لحظه ی سال تحویل نمی تونه مثل من از دیدن عشقش لذت یا زجر ببره!!! کنار مامان جای گرفتم، فهمیدم همه چشما منودنبال می کنن، مامانم آروم گفت:
- چیکار می کنی این همه وقت کجا بودی؟
- به دروغ گفتم: هیچی همین طوری دراز کشیدم خوابم برد
سال تحویل شد و همه دست زدیم و تبریک گفتیم، عمو با صدای بلند لحظه ی اول سال نو رو قرآن قرائت کرد و بعد برای همه ما بچه ها عیدی داد، از اون عیدی هایی که مامانم حسودی کرد و گفت:
- فرزین خان دستتون درد نکنه دیگه اینا که با این عیدی بر ابچه ها شونم میراث به جا می ذارن!
- عمو لبخندی زد و گفت: زن داداش اینا ماشاالله هر کدوم موقع تشکیل زندگیشونه، دو تا شونم که زن دارن، باید به زن و بچه شونم برسه یا نه؟ حالا اخم نکن زن دادش واسه تو چک سفید می دم اگه خواستی همه اموالمو توش بنویس،والله همش فدای یه تار موی آهو
اون شب چراغارو خاموش کردیم و گروه موسیقی چهار تابرادر برامون هنر نمایی کردن ....موسیقی که همه رو شگفت زده کرده بود، شهرام ارگ می زد، پرهام سنتور می زد، این آقا پدرام خشن و بی احساس که اون شب واقعاً منو غافلگیرکرد گیتار می زد بهنامم که طبق معمول ویولن می زد، واقعاً گروه موسیقی خوشکلی رو ساخته بودن، هر چهار نفر درسشون رو به خوبی یاد گرفته بودن و توی تاریکی همه رو به یه عالم دیگه کشونده بودن... . وقتی چراغها روشن شد.....یهو چشمم تو چشم پدرام افتاد هیچ کس حواسش نبود جز من، باور نمی کردم ، یعنی ؟؟؟ یعنی تو هم ؟؟؟آخ که دریا بهترین زندگی رو داری که این آقا ، این چشمها برا تو اشک ریخته، این قلب برا تو لرزیده !!!!
دکتر همون لحظه روشن شدن چراغها خودشو از جمع دور کرد اما چشمهای اشک بارش فقط از دید من پنهان نموند، ناخود آگاه آروم زیر لب گفتم:
- بمیرم برا دل عاشقت
عمو وقتی فهمید دکتر نیست گفت: این پسره کجا غیبش زد؟این جووونای ماهم معلوم نیس چشونه !!!
عمو پیشنهاد سفری به کشورای خارجی رو داد یعنی همه شون تعطیلات رو تو دبی وآنتالیا می گذروندن اما من و مامان قبول نکردیم .من باید درس می خوندم و ادامه می دادم. بهنام که خودشو کنارم رسوند آروم گفت:
- آخه دیوونه آدم سفر به این خوبی رو با عشقش اونم بدون رقیبش پس می زنه؟
- اصلاً این سفرو آدماش برام مهم نیستن
- این که من پدرامو می شناسم و برادرمه شک نداشته باش آهو دوست داره ولی تو ناراحتش کردی پاشو برو از دلش بیرون بیار شب عیده بعداً پشیمون می شیا
– حرف نزن بهنام حرفات مفت نمی ارزه
- یه چیزی می دونم که می گم ببین داره عاشقت می شه اما تو دیوونش کردی، اگه نری سفر اونم نمی ره از من گفتن بود
فقط نگاش کردم بهنام شونه هاشو بالا انداخت. دلم روزنه امیدی رو به روی خودش باز کرد اما یدفعه با یاد آوری دریا، بوسه هاش، آغوش پدرام، دلم رنگ سیاهی گرفت. با خودم و زندگیم لج کرده بودم نمی خواستم برم سفر و نمی رفتم و مادر بیچاره من به پای من سوخت. فردای اون شب ما به خونه خودمون رفتیم، در تمام مدتی که خونه عموبودم لبخندی از دکتر ندیدم خیلی گرفته بود، نه بیرون می رفت نه میون جمع ما می اومد .یا تو اتاقش بود یا توی باغ....
عصر روز عید بود که زنگ در خونه به صدا در اومد و مهمونا یکی یکی می اومدن و می رفتن اول از همه عمو فرزین و بهنام اومدند که خانواده دائیم هم به اونا اضافه شد و بعد پرهام و آوا و خانواده شهرام، مهندس متین، خانواده خاله شمسی، هر کدوم که می اومدند مامانم بیشتر خوشحال می شد و من بیشتر ناراحت ، نمی دونم چرا اصلاً حوصله عید و عید دیدنی و این چیزا رو نداشتم اصلاً دلم نمی خواست از اتاق بیرون برم اما مگه مادر بیچاره ام جز من کسی رو داشت. آخر از همه آقا خوشکله اما اخمو تشریف آوردن با دیدنش از طرز لباس پوشیدنش توی دلم قربون صدقه اش رفتم: کت و شلوار مشکی، بلوز سفید که طبق همیشه یقه هاشو دو تا دکمه باز کرده بود و روی یقه ی کتش زده بود، از موهاش روغن می چکید، موهاشو به زیبایی بالا زده بود که چند تار ازاون روی پیشانی بلندش افتاده بود، من که از آشپزخانه بیرون اومدم تازه دکتر و دیدم مجبور شدم جلوی همه به دکتر سلام کنم و چای و شیرینی تعارف کنم، لحظه ای که می خواستم به آشپز خونه برگردم عمو گفت:
- بشین دختر چقد می چرخی مگه ما اومدیم اینجا شکم پر کنیم که هی می ری و میای می ریزی تو حلقمون بشین کنار مهمونا
همه خندیدن با لب خند ایستادم تا جایی پیدا کنم و بشینم اما بدبختانه جز مبل دو نفره ای که دکتر روش نشسته بود جایی دیگه نبود، عمو گفت:
- پدرام جون یه کم به خودت زحمت بده بذار این دخترم بشینه ماشالله چاق شدی همه مبل رو احاطه کردی!
باز هم صدای قهقهه فضا رو پر کرد، دکتر با لبخندی نگام کرد و به پدرش گفت:
- اختیار دارین پدر جون اگه بخوایین من رو زمین بشینم تا آهو خانم رو مبل باشن
خاله شمسی جواب داد: کی می گه پدرام چاقه ماشالله پسرم به این خوش تیپی و خوش اندامی تو جوونا تکه به خدا!
لبخند رو لبم نشست، گفتم:
- ببخشید بهتره من برم شما راحت باشین.
دکتر از روی مبل بلند شد و گفت:
- نه آهو خانم بفرمایین خواهش می کنم، من که گفتم رو زمین می شینم
- بهنام گفت: چقدتعارف می کنین، دو دقه دور هم جمعین هر دو تاتون بشینین دیگه
- تو دلم به بهنام گفتم: گل گفتی پسر عمو!
نشستم ....وایییییییییی بازبوی عطر لامصبش پیچید تو دماغم ....حالا باید یکی منو می گرفت غش نکنم ...بازوهام چسبیده بود به بازوهاش ...احساس می کردم گرمم شده چقدرجام خوب بود ...ایول دریا خانوم همیشه جاتو بده به من !!!
چشمای مهندس متین روی ما دو تا بود که از حسادت در حال منفجر شدن بود دلم براش سوخت، با خودم فکر کردم: چقدر دنیای نامردی داریم....
چشمم به دریا افتاد که رو به رومون نشسته بود، بر خلاف انتظارم اون اصلاً ناراحت نبود، لبخند می زد و خیلی عادی برخورد می کرد شاید من خیلی ذوق زده شده بودم که کنار دکتر نشسته بودم یا اون رگ غیرت نداشت و براش مهم نبود که به جای اون نشستم، شایدم تظاهر می کرد.بالاخره همه مهمونا رفتن جز خانواده عمو فرزین و شام رو خونه ما صرف کردن، از دست بهنام کلافه شده بودم، رفتاراش برام زننده بود معلوم بود داره تلاش می کنه منو به دکتر نزدیک کنه اما من صد در صد باهاش مخالف بودم مگه می خواستم خودمو به یک آدمی که ازم متنفره تحمیل کنم؟؟؟ اون شب گذشت و چند روز بعد عمو اینا به سفر خودشون رفتن، منم از فرصت استفاده کردم .به خونه عمو رفتم تا از اون خونه آپارتمانی قوطی کبریت نجات پیدا کنم و در نبود عمو و بچه ها توباغ خوشکل درس بخونم خدمتکارا هم بودن بهترین موقع بود. شب بود که به خونه عمو رفتم، خوشحال بودم و پر شور، خدمتکارا با دیدن من خوشحال شدن و در حال درست کردن غذا از من تعریف می کردن. روی چمنای باغ عمو زیر یه آباژور و تکیه به درخت نشسته بودم دفترهام رو ریخته بودم دور و برم و بلند بلند می خوندم:
خوب باید انجا این فرمولو جایی گذاری کنیم...می گیم یو برابر با سینوس وی تی برابر با دو پی تی ام
u=sin wt=2p/t}.... آها حالا حلش می کنیم...خب ....این ابنجا...اوم....اینم ایجوری ....مساوی با....اکی اکی آهوجون ...اینم که پی شیشم میشه ...مساوی با.... اییییی نشد که ... اه اه باید یه باره دیگه حل کنم !!!
دوباره حل کردم اما بازم به مشکل برخورم، بلند گفتم:
- به خدا آهو پا می شم سرتو می کوبم تو درخت تا انقد خنگ بازی در نیاریا! اِاِ ببین شاگرد اول کلاس چه جوری حواسشو بردن ، آخ دریا ....خوش به حالت یه آقا دکتری داری که بهت کمک کنه، ما که از همه جا بدبخت بودیم این یکی هم روش پسر عمومون دکتره اونوقت ما داریم تورسیدن به علم پزشکی در جا می زنیم، آخه چه جوری دکتر شدی؟
همون موقع صدایی درست از پشت سرم شنیدم :
-از عشق
جیغ کشیدم از ترس بلند شدم که فرار کنم کسی دستمو گرفت ، توی نور چراغ چهره زیباشو دیدم « خدایا این اینجا چکار می کنه؟ مگه نرفته بود سفر ، من خودم دیدم گذر نامه ش دستشه نکنه باز بهنام این بلارو سرش آورده، شاید برا همین مطمئن می گفت پدرام سفر نمی ره. ای وایی از دست تو بهنام اگه زیر سرت باشه پوستتو می کنم ببین چه طور عید و به عشقم تلخ کرده آهو برات ،بمیره » همون طور که پدرام دستمو گرفته بود جلو اومد :
-نترس آهو جان ، تو که باز از من ترسیدی مگه من لولوئم همش ازم فرار می کنی؟
– سلام دکتر ببخشین من از شما فرار نمی کنم به خدا فکر کردم جنی روحی پری چیزیه
– قیافم شبیه اوناست؟
خندیدم:
- جسارت نکردم دکتر منظورم این بود که نمی دونستم شما ایران هستین، منم فکر کردم صدای شما خیالاته، چرا نرفتین؟
- توضیح می دم اول شما بگو چرا ازم کمک نمی خواستی؟ تو اگه بخوایی دکتر می شی اگه بخوای می تونی کمک بخوایی چرا زودتر بهم نگفتی باید فالگوش وایسم بفهمم ؟؟
- وای شما از کی حرفامو گوش می دادین؟
- با عرض معذرت یک ساعتی می شد که تونظرت داشتم
- با دست کوفتم تو صورتم ، گفت:
- اِ خب مگه چی شده فوقش می فهمیدم عشقت کیه ، اما واقعاً طاقتم تموم شدحیف نفهمیدم
ریز ریز می خندید....کوفت پسره ....بی خیال فهششو تو دل می دم !
- جدی دکتر شایدم فهمیده باشینا بفرمایین تعارف نکنین
- ناراحت شدی؟ من خودمم نفهمیدم چطور زیر نظرت گرفتم عذر خواهی که کردم
- با اجازه دکتر من برم خونه مامانم نمی دونه میام خونه اگه دیر برم عصبانی می شه خداحافظ....
- وایسا ببینم، کجا؟ جوابِ منو ندادیا
- ببخشید دکتر نمی دونم چرا هر وقت با شما حرف می زنم باعث بحث وجدل می شه بهتره من برم
به ساختمون رفتم لباسامو برداشتم و به خونه خودمون رفتم دکتر دیگه اصلاً نگاهمم نکرد، مامانم بیچاره از ترس تا نیم ساعت می لرزید فکر کرده بود برام اتفاقی افتاده . تا چند روز بعد نه از دکتر خبری داشتم و نه خونه عمو رفتم حسابی پیشش بد شناخته شده بودم همین کافی بود که بهونه دست بگیره و عشقمو ثابت کنه اما می دونستم با اون حرف زدنم زیاده روی کردم. یک روز عصر تلفن زنگ خورد، مامانم گوشی رو برداشت و بعد از مکالمه ای طولانی گوشی رو گذاشت و همه چیز و برام تعریف کرد، اونطرف خط مهندس متین بوده که از مادرم خواهش کرده تا دریا رو براش خواستگاری کنه و مادرم بیچاره که نمی دونسته چطوری بگه دریا نامزد دکتره میگه بایدبا عمو فرزین صحبت کنه و بعداً خبرو بهش می رسونه. اون موقع نمی دونستم خوشحال باشم یا نه؟ رقیبم چه خواستگار خوبی پیدا کرده بود و من می تونستم خیلی راحت اونو از میدون بیرون کنم اما مگه پدرام می ذاشت، وقتی کسی دوست نداره نمی توني به زور اونومال خودت کنی، حتي اگه عشقش نباشه، بمیره و یا مثل دریا بخواد از میدان بیرون بره! مادرم همون عصر به پدرام تلفن زد و اونو برا شام دعوت کرد، باید بگم مغرور ترین پسری بود که توی عمرم دیده بودم، انقدر مامان قربون صدقه اش رفت انقدر حرف زد انقدر کل کل کرد تا بعد از سی دقیقه مکالمه تازه گفته اگه تونستم می یام ، فهمیدم فقط به دلیل رفتار من بوده که نمی خواسته بیاد. شب آقای دکتر تشریف فرما شدن، اما من به بهونه درس به اتاقم رفتم تا موقع ورود دکتربا هاش رو به رونشم، می دونستم بی ادبیه اما باهاش لج کرده بودم دلم می خواست کفرشو درارم. نمی دونم چقدر از اومدن دکتر گذشته بود که مادرم برای چیدن میز منو صدا کرد، مجبور شدم بیرون رفتم، روی مبل نشسته بود و آرنجهاشو روی زانوهاش قرار داده بود و سرشو روی دستای در هم گره خورده اش، سلام کردم، نفهمید، بلند تر سلام کردم، سرشو بلند کرد و توی چشمام نگاه کرد و ..........
وسکوت ..........
چرا جوابمو نمی ده؟ چرا با تمسخر نگاهم می کنه؟
چند لحظه ای طول کشید تا جواب داد:
- سلام آهو خانم... حال شما؟
- ممنون خیلی خوش اومدین الآن میام با اجازه می رم کمک مامان
سری تکون داد و نگاشو تا آشپزخونه دنبالم فرستاد. شام می خوردیم که مادرم شروع به صحبت کرد:
-راستش پدرام جون، موضوعی رو می خواستم باهات در میون بذارم آخه پدرت که نیست پس کی بهتر از تو؟
- چیزی شده زن عمو؟
- مامانم: نه عزیزم بهت می گم فقط تحمل داشته باش تا تعریف کنم،قضیه از این قراره که آهو یه خواستگار داره....
ای وایی از دست مادرم آخه چرا منو وسط می کشی؟ خب بگو فقط خواستگار دریا!!!
- ادامه داد: همین مهندس متین اون روز خونمون بود می شناسیش دیگه ؟
پدرام قاشق چنگالشو گذاشت تو بشقاب و گفت: بله
رنگش مثل لبو شده بود، می خواستم بلند شم مامانو بزنم آخه پدرام نمی دونم از چی؟ ولی زجرمي کشید دلم براش سوخت


پایان فصل هفتم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
فصل هشتم

-مامانم : خب اون بعد از هزار تا منت کشی آخراز این دختر جوابه رد گرفت، آخه دختر بگو پسر به این نازنینی چی کم داشت؟ کر بود لال بود لوچ بود ماشالله آدم کیف می کنه وقتی می بینتش!
– من گفتم: مامان بس کن تو رو خدا آبرو مو پیش دکتر بردی یه امشب مهمونه ما هستن
- مامانم: خیلی خب می گم صبر کن، هیچی دیگه این آقا مهندس اون روز خونه ما دریا خانومو می بینه... خب... زنگ زد و خواستگاری کرد دیگه
نگاهم فقط به دکتر بود تا ببینم عکس العملش چیه؟دکتر آرام بود نه عصبانی بود نه خشن، هیچ، فقط گفت:
- خب به من چه ربطی داره زن عمو؟
- به تو ربطی نداره؟ چرا بی خیالی؟ خوب نامزدته
پدارم لبخندی زد و گفت:
- نه زن عمو اینا همش حرفه، نه من نامزد خواستم و نه نامزد کردم، دریا هم هیچ از این حرفا خوشش نمی یاد
توی دلم گفتم: غلط کرد دریا دروغ گفته بهت ....خود شیرینی کرده اون خودشو نامزدت معرفی می کنه نمی دونستی بدون!!!!
- مامانم گفت: یعنی چی؟ یعنی تو دریا رو نمی خوایی؟ بگم مهندسه بیاد؟!
- پدرام گفت: شما شرایطشو بگین اگه خوب بود من به خانوادشون می گم وگرنه که هیچی
- مامانم: موضوع چیه پدرام؟
- دکتر گفت: هیچی به خدا زن عمو خب من نمی خوام ازدواج کنم زور که نیس، نامزد هم ندارم دریا فقط یه دوسته همین
مامان کم مونده بود شاخ در بیاره ولی من چیزی دیگه می دونستم، اگه پدرام دریا رو نمی خواست چرا همش باهاشه، همش به هم آویزونن؟؟؟ کسی جز من عاشقانه های این دو تا رو گوش نداده بود!!! ازش متنفر بودم؟ نمی دونم واقعاً چی بود چه حسی بود که به پدرام داشتم دلم نمی خواست دوستش نداشته باشم ولی وقتی هم ازش عصبانی می شدم دلم می خواست خفه ش کنم حسی داشتم بین مرزه عشق و نفرت!!! بعد از شام به اتاقم رفتم و شروع به درس خوندن کردم اما لا مصب هر چه می خوندم هیچی نمی فهمیدم آخه عشقت او نطرف دیوار نشسته تو می خوایی درس هم بخونی؟ صفحات کتاب پر از عکسهای پدارم،لبخندش، اخماش، عصبانییتش، چی از جونم می خوای دست از سرم بردار! دستمو توی موهام کرده بودم و کلافه پاها مو تکون می دادم، صداشو شنیدم:
- آهو خانوم می تونم بیام داخل؟
بلند شدم درو باز کردم داخل اومد و روی تخت نشست نگاهی به جزوه هام انداخت و بعد گفت: مزاحم شدم؟
می خواستم بگم تو همیشه مزاحمی و خبر نداری آقا!!!
- نه اصلاً .....حوصله شو نداشتم آخر شب می خونم
- مشکلاتو حل کردی؟
- به دروغ گفتم: بله
- کی برات حل کرد؟ مهندس متین؟
با تعجب نگاش کردم لبخندی با شیطنت گوشه لبش بود، گفتم:
- دکتر خواهش می کنم شما شغل بهنامو تو نبودش به دست نگیرین!
- عجب پس بهنام اذیتت می کنه؟ خوش به حال بهنام
خیر....مثل اینکه نمیشه با این پسره مثل بچه آدم حرف زد!
– گفتم: آره خوش به حال بهنام اذیت کردن من کیف میده شماهم که ازخدا خواسته
- خیلی خب خانم دکتر چرا عصبانی می شی خواستم تلافی دروغتو کنم تا تو باشی با من رو در بایستی نکنی
- ممنون از محبتتون نمی خواستم زحمتتون بدم
- زحمت نیست برو اشکالاتوبیار برات حل کنم
- نه یه امشب اینجایین من از شما درس بخوام؟
فقط نگام کرد، معلوم بود دلش می خواد بلند شه منوبزنه ولی نمی تونست از نگاه غضبناکش ترسیدم و کتابمو دستش دادم و کنارش نشستم و گفتم:
- خب زحمتتون می شه دیگه
سرمو انداختم بودم پایین وبا انگشتای دستم بازی کردم ....هنوزم نگام می کرد بعدیهو بلند زد زیر خنده با تعجب نگاش کردم گفت:
-شیطون با بودن تو باید اِستعفا بده
- از لطفتون ممنون بهنام هَم با بودنه شما باید اِستعفا بده!
همانطور که سعی می کردخندشو کنترل کنه وجدی شه گفت:
- خیلی خب گوش کن تا برات توضیح بدم
دونه دونه اشکالاتمو توضیح داد اما من همش به صورتش به چشماش نگاه می کردم اون می نوشت و من نگاش می کردم آخر یه مسئله که تمام شده بود گفت:
- خب حالا اینو دوباره تو حل کن
دستپاچه شدم چیزی نمی دونستم باید چیکار می کردم فقط تونستم بگم:
-اِ.... چیزه ...
سرشو به معنی اینکه "چیه ؟"تکون داد ...آب دهنمو قورت دادمو گفتم :
- اینو نفهمیدم
دستشو داخل موهاش فرو برد ... بعد چند ثانیه گفت:
- آهو موقع توضیح دادن من مسئله ها تو صورتم نیس رو کاغذه حواست کجاس؟
فهمیدم فقط می خواست دستمو رو کنه، گفتم:
-خب اگه خسته شدین چرا بهونه می یاریددکتر؟ من گفتم نمی خواد اشکالامو بر طرف کنید
فکر کنم داشت منفجر می شد، با عصبانیت گفت:
- دو ساعت دارم برا درو دیوار توضیح می دم اگه نمی فهمیدی چرا نگفتی تا دوباره بر گردم تکرار کنم فقط ماتت برده!
از روی تخت بلند شدم که برم دستمو گرفت و نشوند روی تخت:
- خیلی خب کجا می خوایی بری، بشین دوباره برات توضیح می دم
- نه خسته شدین بسه دیگه
- مگه نگفتی خوش به حال دریا ، مگه نمی خواستی بدونی چطوری ممتازميشن؟مگه دنبال تلاش نبودي؟
- خب من یه غلطی کردم اون حرفا رو زدم چه می دونستم شما اونجایین
- می ذاری حرف بزنم یا نه؟ می خوایی تا صبح منو بزن واسه فالگوش ایستادنم
بالاخره خندیدم ، خودش هم لبخندزد، آخ چه چشمایی داشت چه لبخندی دیوانه کننده بود........!!!
**************
وقتی موقع خداحافظی بیرون می رفت ازش تشکر کردم، گفت:
- منتظرتم تا تهران هستم تعارف نکن بیا برات درس بدم
مامانم هم تشکر کرد و اورفت. بهترین شبم بود، همش کنار عشقت چشم تو چشمش، قلبت کنار قلبش حیف صد حیف که مال من نمی شد!
روز بعد دکتر زنگ زد خونه ، خودم گوشی رو برداشتم :
- بله بفرمایین؟!
صدای مردونش توی گوشی پیچید : سلام خانم دکتر؟
- سلام دکتر حالتون چطوره؟ با زحمتهای ما؟
- منظورتون رحمته دیگه، ای بد نیستم می گذرونیم، چه خبر از مامانت حالشون خوبه؟
- مرسی خوبن سلام دارن خدمتتون ، دکتر چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نشده حتماً باید چیزی شده باشه تا من زنگ بزنم به شما؟
- والله از وقتی که اومدین ایران وقت سرخاروندن نداشتین حالا تلفن که سهله
- حالا این دفعه رو بذارید برای جبران دفعه های قبل، خواستم ببینم اگه مشکل داری بیا اینجا کمکت کنم من همین تعطیلات عید اینجا هستم از فرصت استفاده کن آهو جان
- خندیدم:
- شما خودتون به من پیشنهاد کردین من اذیتتون کنم گفته باشم
- اگه بودن شما اذیته ایشاالله تا باشه همیشه از این اذیتا باشه
تا بنا گوش سرخ شدم، تو دلم گفتم نکنه این پسر رفته یه چیزی مثل کنیاکی ، ویسکی ...آبجوییی تو تنهایی زده که این جوری حرف می زنه اگه دریا بود که انقدر بلبل زبون نبودی! بیچاره دریا الآن تو سفر دلش فقط پدرامو می خواد.دريا باخانواده خودشون مدتي کوتاه به جنوب رفته بودن.
دوباره رفتم خونه عمو تا دکتر بهم درس بده اما موقعی که من رفتم خونه نبود چون من عصر رفتم و دکترو در جریان نذاشتم .ولی وقتی اومد خونه و منو دید خیلی معذرت خواهی کرد . بازم با اصرار اون من به پای درس دادنش نشستم ، اما این دفعه دیگه به خوبی گوش دادم فقط موقع سربالا کردنش منم نگاش می کردم. روزا به همین مِنوال می گذشت، عمو اینا هنوز از سفر بر نگشته بودن و دکتر در چند روز آینده به اصفهان می رفت. روزی که دکتر می خواست به فرودگاه بره منو مامان همراهیش کردیم. توی سالن فرودگاه می رفتیم که من به دکتر گفتم:
-دکتر اگه یه چیزرو بپرسم قول می دین جواب بدین
- قول نمی دم ولی سعی می کنم جواب بدم
- می خواستم بدونم جوابتون به خواستگاری مهندس متین چیه؟ با دریا خانوم صحبت کردین؟
نگام کرد انگاری می خواست یه چیز رو از توی چشمام بخونه، گفت:
- آره صحبت کردم اما اون جوابش منفیه اگه مهندس راضیه دلارامو خواستگاری کنید مطمئن باشین خاله شمسی جواب رد نمی ده
- آخه چرا؟ مهندس پسر خیلی کاملیه
- اگه مهندس کامله چرا تو جوابش کردی؟
- شما جواب منو با سوال جواب دادین اول شما جواب منو بدین بعد من جواب شما رو می دم
- دریا گفته تا موقعی که من ازدواج نکنم اونم ازدواج نمی کنه
- گفتم: خوب شاید شما تا قیا...
با دست زدم روی دهنم و ادامه ندادم می خواستم بگم: خوب شما تا قیامت ازدواج نکردی این دختر باید بپوسه!!!
انگار تمام حرفمو تا آخر خوند چون لبخند زد:
-چرا حرفتو تمام نکردی می خواستی بگی شاید تا قیامت من ازدواج نکنم آره؟
- ببخشید دکتر به خدا منظوری نداشتم اصلاً زیادی فوضولی کردم
- نه دیگه ...بالاخره که باید به مهندس جواب می دادی منم دلایلشو گفتم، خودتو ناراحت نکن من بالاخره ازدواج می کنم ولی کی باشه خدا داند !این دریا می خواد بسوزه خوب خودش خواسته به پام بسوزه
- خوبه مادرم اینجانیس دکتر وگرنه به خاطر فوضولیای من سرمو از تنم جدا می کرد
- مث این که شماره پرواز رو اعلام کردند، مادرت کجا رفت؟
- ماشینو بد جا پارک کرده بود رفت جابه جاش کنه
- خب من برم آهو جان دیر می شه مادرت که نیومد از طرف من عذر خواهی کن
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
بغض گلومو گرفته بود، دلم براش تنگ می شد خیلی بهش وابسته شده بودم هر روز کنارش بودم، آخ که موقع دور شدنش چه کشیدم، معلوم نبود تا کی طول بکشه تا دوباره ببینمش
- آهو...
- بله
- چرا ساکت شدی؟ چرا سرتو انداختی پایین؟
همون طور که سرم پایین بود گفتم:
- به امید دیدار دکتر از زحماتی که دادم منو ببخشید
اونم خداحافظی کرد و رفت، هنوز چند قدمی دور نشده بود که دویدم به طرفش :
- دکتر
برگشت طرفم و گفت:
- جانم
- با اشک توی چشمام گفتم: کی بر می گردین؟
لبخندی زد و دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت: تا چند ماه دیگه ...میگم اجازه می دی برم یا بر گردم تهران؟
از کنایه ش بدم اومد می دونستم فهمیده دلم نمی خواد بره، گفتم:
- ببخشید بفرمایین
- در ضمن دیگه اون اشکها رو نبینم آهو، از هر کسی پنهان کنی از من نمی تونی درساتو خوب بخون مواظب خودتم باش خداحافظ....
رفت دیگه این دفعه واقعاً رفت دیگه نتونستم تحمل کنم و زدم زیر گریه، روی صندلی نشستم و دستامو جلوی صورتم گرفتم، صدای مادرمو شنیدم که گفت:
- آهو... اینجا چیکار می کنی؟ دکتر کو؟ اِ چرا آبغوره می گیری؟
- هیچی چیزی نیس همین الآن یکی از دوستام تلفنی خبر داد پدر و مادرش تصادف کردن مادرش مرده
(آره مامانه هم که خره حرفمو باورکرد.....هه هه هه !!!)
- گفت: اِ وا خاک بر سرم کدومشون؟
- گفتم: یکی از همکاسی هام شما نمی شناسیش ، دیر رسیدی دکتر رفت
مامانم گفت:
- الهی بمیرم ببین آخراین پسر تنها و بدون بدرقه راهی شد
دلم می خواست بگم :ببخشینا پس من بوق بودم ؟؟؟خودم خوشکل بدرقش کردم !
یک ماه بعد عمو اینا برگشتن، من از دلتنگی که به عمو داشتم وقتی دیدمش از آغوشش بیرون نمی رفتم همین باعث شد که بهنام بگه: ای وایی یکی هم بیاد تو بغل من!
دو ماه گذشت و من کارم شغلم همه زندگیم همچنان درس بود، دکتر ودیگه ندیده بودم و حتی تلفنی هم باهاش حرف نزده بودم. مامان گفته بود چند بار زنگ زده خونمون اما من یا خواب بودم یا بیرون بودم یا بالاخره نبودم که باهاش حرف بزنم از شانس منه بدبخته دیگه! روز کنکور رسید ، عجب روزی بود، احساس عجیبی داشتم، برخلاف طرلان که از دلشوره داشت می ترکید من اصلاً نمی ترسیدم، پر شور و حال بودم .بالاخره هم بعد از چهار ساعت از این امتحان راحت شده بودم ، اون همه درس خوندن تمام شد و من خوشحال بودم که از دکتر سرکوفت نمی خورم. بهنام که اصلاً نه درس درست و حسابی خواند و نه اصلاً دلشوره حالیش بود امتحان داد و مثل همیشه بی خیال شوخی می کرد، وقتی از دوستش پرسیدم بهنام سر امتحان چطوری بود، رضا دوست بهنام گفت:
- هیچی خانم شایان فر این دیوونه هنوز سی دقیقه به پایان امتحان مونده بود پاسخنامه رو بالا گرفت بلند شده ایستاده می گه: آقا ما امتحانمونو دادیم این بیسکویت مارو بدین بخوریم بریم باورکنین سالن ازصدای خنده ی بچه ها منفجر شد....!
- با خنده گفتم: خب بعدش چی شد؟ بیرونش ننداختن؟
- رضا گفت: نه اینم ازشانس خوب این دیوونس با یه تذکر نشست سر جاش
طرلان که به خاطر امتحان غمگین بود حسابی خندید...
بعد از ساعتی گشتن توی خیابونا، وقتی حسابی از حال و هوای کنکور بیرون اومدیم رفتم خونه. بیچاره مامانم هی غذا و تنقلات و شیرینی و خلاصه هر چی بود به خوردم می داد، قربون صدقه ام می رفت، برام دعا می کرد، من که حالا از کنکور راحت شده بودم یه دغدغه ی دیگه داشتم اونم جوابش بود از نتیجه ی کنکور هراس داشتم. عمو و مامانم اصرار ، زیادی برای سفر به آمریکا داشتن اما من شمال کشور عزیزم رو به صد تا مثل آمریکا ترجیح دادم.....تازه آمریکا مال یکی مثل دکتر وامثالش بود نه من ومامانم با اون وضع مالی ....خداشکر دستمون به دهنمون می رسید. وقتی به شمال می رفتم همه بودیم خانواده ی عمو و بچه هاش .خاله شمسی و بچه هاش و حتی دلارام و مهندس متین که نامزدش بود و قرار بود تا چند ماه دیگه عقد کنن، فقط کسی نبود که من سه ماه ندیده بودمش و حسرت ديدن چشمای خمارش رو می خوردم. دریا هم بود اما جفتش نبود، گاهی موقع ها به بهونه ای به دریا نزدیک می شدم یه حس خاصی داشتم ....وقتی ازآب بازی کردنامون خسته می شدیم منو دریا کنار ساحل همدیگه رو بغل می کردیم ومی نشستیم ...نمی دونم چرا حس می کردم بوی پدرامو می ده،دوستش داشتم ...حتی اگه رقیبم بود...حتی اگه عشق عشقم بود....بعضی موقع ها حس می کردم اگه پدرام نباشه دریا با بودنش بغض منو رفع می کنه، با خودم می گفتم: یعنی این همون دریائه که من به عنوان رقیب ازش متنفر بودم چرا حالا بودنش کنارم مثل بودنه





روزی که نتیجه ی کنکور رو اعلام کردن از ذوق بود یا هراس زدم یا لیوان واسه مامانم شکستم ، خونه ی ما بودیم با بهنام و طرلان فقط سه نفری رفتیم اینترنت.... هر کدوممون دنبال اسم خودمون بودیم، اولین نفری که اسمشو پیدا کرد بهنام بود پدر سوخته با این همه عیش و نوش موقع درس خوندن مهندسی معماری قبول شده بود وقتی طرلان هم اسمشو تولیست قبول شده های همون رشته پیدا کرد .من نا امید شدم اشک توچشمام جمع شده بود، بهنام گفت:
- خب تو هم چرا داد بیداد می کنی، بده ترلان برات پیدا کنه مگه میشه انیشتین بااون رتبه سه تاییش قبول نشده باشه ...آبغوره نگیریاهیچ حوصله زر زر کردنتو ندارم ...
طرلان اومد جلو وجای من نشست ، گفتم:
- نکنه انتخاب رشتم بد بوده قبول نشدم؟! ...من می دونم قبول نشدم وایییییییی ....ای خداچیکار کنم حالا...جواب مامانمو چی بدم ؟!
یکی تو دلم گفت :مامان وبی خیال جواب اون سه پیچی که کلی ام ادعاشه چی می دی ؟؟؟
بهنام که اون موقع می خواست سو استفاده کنه گفت:
- آخه دختر نمی تونستی اندازه رفته گری درس بخونی لااقل بیکار نمونی
- طرلان گفت: خوبه تو چهاررقمی شدی این سه رقمی !
- بهنام گفت: دروغ میگه ناکس ...ندیدی کارنامه شو نشونمون نداد...همه ریش وپشممو کندم این آخرش نشونم نداد!
- طرلان گفت: اِاِاینجارو... بهنام انقدر حرف نزن ببینم ،آهو اینجارو نگاه کن ببین... آهو شایان فر...
مثل قرقی طول اتاق رو سریع طی کردم تا به کامپیوترم رسیدم ...زل زدم به صفحه مانیتور .... درست بود، آهو شایان فر اسم بابامم درست بود ....رشته پزشکی ..اونم رشته مورد علاقم قبول شده بودم. انقدر جیغ زدم و گریه کردم که طرلان هم گریه اش گرفت، چه حالی داشتم بماند قابل توصیف نبود. وقتی مامان فهمید از خوشحالی صد بار خدا رو شکر کرد. عجب روزی بود مثل رویا بود باورم نمی شد. عمو می خواست برای قبول شدن منو بهنام جشن بگیره اما من قبول نکردم و گفتم برای فارغ التحصیل جشن بگیره البته اگه بتونم ادامه بدم.....! جالب اینجا بود که من دانشگاه اصفهان قبول شده بودم و طرلان و بهنام تهران ، نمی دونستم حالا چطور مامانمو تنها بذارم . قرار شد با مامام ثبت نام من بریم اصفهان ، برا صبح زود بلیط گرفتیمو ساعته نه صبح اصفهان بودیم، رفتیم دانشگاه و بعد از ثبت نام رفتیم خونه ی پرهام ، دکتر از طریق عمو اینا فهمیده بود که من قبول شدم ولی خبر نداشت اومدیم اصفهان و ما بی خبر به خونه پرهام رفتیم. خونه ی بزرگ و قشنگی داشت، بزرگتر از خونه ای برای زندگی دو نفر بود، وقتی روی مبل می نشستم و دور برم رونگاه می کردم به پرهام گفتم:
- این بود فقیري تون آقای شایان فر، لامصب خونه که نیس قصره
- اینا همش قرضه تا شما برین تهران پس می دم به صاحبش
- چند تا از این قرضیها تو اصفهان داری؟
- با خنده گفت: راستش حسابش از دستم رفته
تا نزدیکیهای ظهر که ما اونجا بودیم خدمت کار پرهام مثل پروانه دورمون چرخید یه خانوم مسن خیلی مهربون بود ... اشرف خانوم هفته ای دوسه بار برای گرد وگیری وپختن غذامی اومد خونه پرهام ، وقتی خواستیم برای گرفتن بلیط بریم بیرون مامانم و پرهام با هم به توافق رسیدن که من همراشون نرم . نیم ساعت بعد زنگ خونه به صدا در اومد، اشرف گوشی اف افو برداشت:
-بله؟
-.......
- سلام آقا بله بله بفرمایین
فهمیدم مامان و پرهام اومدن، زود به حالت دو، دویدم جلوی در و در سالنو باز کردم، اما برخلاف فکرم پدرامو دیدم....! با تعجب گفتم:
- سلام ....دکتر شمایین؟
- با خنده گفت: به به خانوم دکتر ...چی پس توقع داشتی کی با شه ؟!
- فک کردم مامان و پرهام هستن
- چطوری خوبی؟ دلت واسه پرهام تنگ می شه واسه ما نه؟ یعنی انقد زشتم تا اصفهان می یای ولی بهم سر نمی زنی؟
- اشتباه فکر می کنین ما فقط آدرس پرهامو داشتیم در ضمن ما اصلاً قصد نداشتیم بمونیم پرهام گفت بلیط رو برا فردا بگیریم
- باشه قبول ولی تلافی می کنم من خوبیها رو زود فراموش می کنم ولی بدیهارو نه، تا جبران نکنم یادم نمیره
– دکتر! یعنی این کار من جز بدی هاس؟ یه کم انصاف داشته باشین
– خیلی خب حالا چرا اخم می کنی خانم دکتر نمی خوایی سور پزشکی تو به ما هم بدی؟
- من به کسی سور ندام شما هم روش البته بی ادبی نباشه دکتر مگه شما سور دادین که من دومیش باشم؟
- آخه دختر خوب موقعی که من مدرکم رو گرفتم تو کجا بودی هان؟
- حالا اون موقع من کنار شما نبودم موقع قبول شدنتون چی؟ اون موقع که ایران بودین
- میگمایه چیزمی پرسم راس بگو ...تا حالا شده تو جواب دادن کم بیاری ؟؟؟
از خنده داشتم منفجر می شدم غش عش خندیدم ، نتونستم خودمو کنترل کنم با لبخند گفت:
-بخند عزیزم بخند تا دنیا بهت بخنده
- دکتر من حاضرم سور بدم به این شرط که من شما رو به یه رستوران خوب می برم غذای خوب انتخاب می کنم می خورم و شما حساب می کنین چی بهتر از این؟
- نه قبول نیس این جوری که با من اصلاً خوش نمی گذره می خوای سور بدی من چک سفید می دم تو برو خوش باش اون جوری همش من مث برج زهر مار جلو چشماتم نمی تونی غذا بخوری!!!
بلند بلند می خندیدم با لبخندی آروم نگاهم می کرد، گفت:
- تا حالا کسی بهت گفته وقتی می خندی خیلی با مزه ای؟
- نخیر .....شوخیهای شما منو با مزه کرده
- ولی من اصلاً شوخی نکردم پاشو بریم بیرون
- بیرون برا چی؟
- نترس من حساب می کنم قول می دم من امشب کابوس پول ببینم
- خندیدم ، گفت:
-خنده رضایته دیگه ؟
– ببخشین سکوت رضایته!!!
- ای بابا میایی یا جرثقیل خبر کنم؟
- نه دکتر کلنگ هست جرثقیل براچی ؟
هر دویهو سکوت کردیم وبعدم زدیم زیر خنده، گفت:
- نه همون جرثقیل بهتره هم پیشرفته اس هم این که تورو سالم به من تحویل می دن ولی کلنگ زدن ممکنه به اندامت آسیب برسونه اون وقت زن عمو باید یه خورده شیشه و سرکه بخره آهو رو ترشی بندازه
- دستتون درد نکنه دیگه یعنی انقد بی ارزشم؟
- اشتباه نکن معمولاً آدمها با ارزشها رو کنارخودشون نگه می دارن بی ارزشها رو غالب می کنن به دیگران
- آها پس شوهر کردن یعنی غالب کردن ما دخترا؟؟؟
- آهو نگاه نکن الآن می خندم اینا خنده ی اولِ آتشفشانه پاشو تا خودم دست به کار نشدم
- مامانم چی؟
- اونا هم حالا به خودشون دارن شهرو می گردن پاشو دیگه
با اکراه بلند شدم و آماده شدم .با خداحافظی با خدمتکارا و خبر دادن به اونا که نگران نباشن سوار ماشین دکتر شدم، تا حالااين ماشينشو ندیده بودم فکر کنم جدید خریده بود،یه آزرای خوشکل مامانی رنگشو خیلی دوست داشتم مشکی زاغ بود. توی خیابونا می گشتیم که دکتر گفت: کجا برم؟
- نمی دونم شما بهتر از من آشنایین
- خب پس اگه به جای رستوران سر از کله پاچه فروشی یا سیراب شیردونی و این چیزا در آوردی نگی تقصیره توئه پدرام
- وقتی شما حساب می کنین سر از کله پاچه فروشی درارم از شانس خوبمه
فقط خندید، منو به رستورانه بزرگ و خوشکلی برد،پرده های لوکس زرشکی ، مبلمان و صندلی همون رنگ، میزهای چوبی و مشکی و گارسون هایی که لباس رسمی پوشیده بودن، گروه موسیقی اون طرف تر روی سن در حال اجرا بودن... به دکتر نگاه کردم، داشت خیره نگاهم می کرد ، با دیدن چشماش تحمل نکردم و سرمو انداختم پایین، گفتم:
- دکتر اینجا کله پاچه هاش مث خودش خوشکله؟
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
- آره دقیقاً وقتی کله پاچه آماده شده رو برات بیارن می بینی رو کله گوسفند گل و تاج زدن تازه به چشماشم خط چشم کشیدن، دندوناشو هم مسواک کردن، آدم هوس می کنه درسته قورتش بده
خندم گرفته بود ...تو دلم گفتم این پدرامم ترشی نخوره یه چیز می شه ها!!!
غذارو آوردن ...درحینی که می خوردم درمورد شغلشم سوال می کردم ...فکر کنم خسته شده بود دیگه ...
- غذا تو بخور از غذا افتادی ها
- ممنون دکتر دیگه بسه سه جور غذا سفارش دادین، خوردم دیگه
- دیدم از هر کدوم دو تا قاشق!!!
- شما که که کمتر از من خوردین
- والله با این غذا خوردن تو آدم ازاشتها می افته !
تو دلم خندیدم فکرکردم می خواست بگه آدم با این حرافی تو ازاشتها می افته ...هه هه هه کلشو خوردم !
بلند شدیم،من به طرف ماشین رفتم و دکتر براصورت حساب کنار حسابدار رفت، ایستاده بودم و منتظر دکتر شدم تا اومد
-گفت: سوار شو
تو راه هر دو سکوت کرده بودیم ، فکرمی کردم دکتر منو زیر نظر گرفته تا سرمو چرخوندم به طرفش به حدسم مطمئن شدم ... هر دفعه که نگاهش می کردم نگاهشو ازم مخفی می کرد
-گفتم: دکتر چرا اون شب تو باغ بهم گفتین از عشق به پزشکی رسیدین؟
- می تونستی این سوالو چند سال دیگه بپرسیا دیر نشده که
- یادم رفته بود، اون شبم شما انقد منو ترسوندین که فرار رو بر قرار ترجیح دادم
- می دونم رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی، اون شب برا این گفتم از عشق چون منظورم عشق به درسات بود عشق به رشته ات ...
– جدی؟ من فک کردم هر عشقی باشه جز این عشقایی که شما می گین
- بعله دیگه عاشقا به هیچی فک نمی کنند جز عشق!!!
- شما بازم این حرفتونو ادامه دادین حالا که قبول شدم و شرطو باختین
- هنوز نه، گفتم ثابت می کنم تو هم ثابت کن، تو ثابت کردی اما من چون ازت دور بودم نتونستم
- با عصبانیت گفتم: اصلاً مگه عاشق بودن جرمه که شما منو متهم می کنین در ضمن مگه شما خودتون عاشق نیستین؟ مطمئنم که هستین، من اشک توی چشماتونو دیدم، هیچ اشکی جز اشک عاشقی نبود دکتر، من شب عید فهمیدم ولی چیزی نگفتم می تونستم مث شما عاشقی رو تو سرتون بزنم
از ماشین پیاده شدم ودویدم داخل خونه ، اصلاً حوصله نداشتم برا مامانم توضیح بدم، فقط مختصری گفتم: با دکتر بیرون بودم می رم بخوابم ...
یکی از اتاقها رفتم ، اتاق تمیز و خوبی بود فقط خدا رو شکر کردم بازم جایی برای مخفی شدن از دست پدرام دارم. خیلی خسته بودم ، چشمامو رو هم گذاشتم و به صبح فکر کردم، عجب روزی بود، هیچ وقت دکترو این طور که صبح دیدم ندیده بودم دلم می خواست بیشتر ببینمش علاقه ام به جای این که فروکش کنه شعله ور تر می شد، با خودم گفتم: آخه چیکار کنم از دست این دیوونه زنجیری ؟؟؟آخه اینم دکتره به جای این که درمان کنه مرض به جونه آدم می اندازه!!!!!وقتی از خواب بیدار شدم زمانو به درستی نمی دونستم، نگاهی به ساعت کردم ، هفت صبح بود، تعجب کردم از دیروز عصر تا هفت صبح امروز خوابیدم، پس چرا کسی بیدارم نکرد؟ عیب نداره فقط این شکم بدبختم از گرسنگی خشک شده. از اتاق بیرون رفتم مادرمو از خواب بیدار کردم و بعد از صبحانه خوردن برای ساعت هشت رفتیم فرودگاه . دکتر که همون شب رفته بود و پرهام هم خواب بود. بالاخره کلاسهای دانشگاه داشت شروع میشد....
من بعد از پشته سر گذاشتن یه خداحافظی سخت از مادرم جدا شدم و به خونه عمو رفتم تا از عمو و بهنام خداحافظی کنم وقتی کنار بهنام رسیدم، دستشو گرفتم:
- حلالت نمی کنم زور نزن
- باز تو زبونت باز شد ؟!برو دانشگاه لااقل عقلت بیاد سر جاش
-آروم نزدیک گوشش گفتم: مواظب طرلان باش خیلی دوست داره نذار ببرنش
نگاش کردم با نگاهی شیطون می خندید، گفت:
-خیالت راحت می دم گربه هه سر کوچه بخورتش تو مواظب باش یه وقت پدرام تو رو نده به یه جونوری چیزی
- نترس شما همین جوریتون برادری روهم جونورین !!!
- اِاِ داری به پدرام میگی جزغاه شی ایشالله نمی دونی چقدر دوست داره اگه بشنوه چی بهش گفتی با دستاش خفت می کنه
- آره می دونم گفتم که جونورین
بهنام می خواست جوابمو بده که عمو گفت:
- چی دارین دو ساعته در گوش هم پچ پچ می کنین آهو دیرت نشه
خداحافظی کردم و به طرلان زنگ زدم بعد از کلی گریه قطع کردم، خلاصه راهی دیار غربت شدم حالا روزی که از اون بیرون می اومدم چه سرنوشتی داشتم و چه کسی بودم خدا عالم بود.!!!! عمو از قبل با پدرام هماهنگ کرده بود که نذاره من به خوابگاه برم و یه اتاق توی خانه پدرام برای من باشه تا بعد ، هر چی من اصرار کردم عمو قبول نکرد گفت:
- پرهام زن داره شاید سختش باشه شبا بری اونجاو مزاحم خلوتشون باشی اما پدرام تنهاس ، اصلاً خونه نیس صبح می ره شب بر می گرده گاهی موقع ها ظهر خونه اس، آهو خوابگاه نمی ره خونه به اون بزرگی غریبه که نیس مثل خونه خود آهوئه، تازه قراره مادربزرگ پدرام هم بیاد پیشش این طوری راحت بهتره
با این تعاریف قبول کردم ، خدا به داده دل عاشقم برسه معلوم نبود چه سرنوشتی براش تو اون خونه رقم می خورد. مادر بزرگ دکتر مادر زن عمو بود که زنی حدوداً شصت ساله بود زنی مهربون خون گرم بود شوهرش سال قبل در اثر یه تصادف مرده بود و بچه هاش که زن عمو وخاله شمسی بودن و دو تا پسردیگه که بودن کنارش نبودن، زن عمو که به رحمت خدا رفته بود ، دو تا پسر دیگه اش هم لس آنجلس زندگی می کردن . تا اون موقع کنار پسر اش بوده مونده بود خاله شمسی ،اما انگار از شانس من حالااومده بود کنار پدرام ، اونم به خاطر تنهاییش زندگی کنه. وقتی به فرودگاه اصفهان رسیدم، با نام خدا از سالن بیرون رفتم تا سالهای خوبی رودر پیش بذارم. داشتم ساکمو به سختی می کشیدم که سایه ی مردونه رو جلوی خودم دیدم، سایه اش مردونه بوداما آشنا هم بود، برگشتم و دکتر رو دیدم، دست گل خوشکلی دستش بود . سلام کردم ، جوابمو داد :
-چرا هر چی صدات کردم جوابمو ندادی رَد شدی؟ مگه منو ندیدی؟
- باور کنین اصلاً نمی دونستم شما می یایین فرودگاه
- نمی دونستی یا خواستی تلافی ناراحتی دفعه قبلو کنی؟
- اصلاً من کلاً اون مسئله رو فراموش کردم، چه فراموش می کردم چه نمی کردم از روی اجبار عمو باید منو با مزاحمت هام تحمل کنین
- دیگه نشنوم از این حرفا بزنی من از پدر خواستم که شما رو راضی کنن و گرنه کی حریف شما می شه
لبخند زدم، گلو به دستم داد:
- می خوام ساک رو بیارم دستم خسته میشه !!!
تودلم گفتم :بی شعور گل دادنشم به آدم نرفته !
- به زبون :ممنون زحمت کشیدین
- زحمت نبود، گلو برای گل می برن
وقتی به خوناش رسیدم غرق تماشای خونش شدم، خوشکل ترازاونی بود که فکر می کردم، لامذهب معلوم نبود تو این یه سال چی کار می کرده که هم چنین خونه ای گرفته بود، خونه ای با یه دیزایین فوق العاده مدرن ...دربزرگ مشکی ساختمانی دو طبقه لوکس، با پنجره ای دایره ای و نرده هایی مشکی، نمای ساختمان مرمر سفید بود، حیاطش استخری بزرگ داشت با چند قسمت از باغچه اش که چمن پوش شده بود، از در حیاط تا پای پله ها سنگفرشی از سنگ مرمر بود، درختایی سرسبز و زیبا داشت اما کوچیکتر از باغ خونه عمو بود. داخل خونه هم مثل بیرون خوشکل بود، وسایل تزئین خونه از عتیقه جات بود تا الماس و کریستال ، پرده ها سرامیک ها همه زیبا بودن، صدای دکتر منو از حال خودم بیرون کرد:
- به خونه خودت خوش اومدی این جا راحت باش، اصلاً فک نکن صاحب داره من به ندرت اینجا هستم در واقع صاحب اصلی توئی به خدمتکارا گفتم هر چی از من دستور می گرفتن از توهم حرف شنوی داشته باشن. هر اتاقی رو پسندیدی بگو برات آماده کنن، روزا شام و نهار روخودت سفارش بده من چون فرصت نداشتم خودشون بر اساس علاقه ام برام غذا درست می کردن اما حالا تو که هستی انتخاب کن منم هر چی تو خوردی می خورم، فقط یه نکته دیگه آهو از استخر بیرون استفاده نکن یکی از خدمتکارا مَرده، طبقه زیرزمین سُنا و جکوزی و استخر هست از اونجا استفاده کن نبینم بیرون بری ها
–چشم
- چشمت بی بلا عزیزم برو لباساتو عوض کن اتاقتو انتخاب کن برات آماده کنن
وقتی به طبقه دوم رفتم وارفتم، خیلی جالب بود تمامه قسمتهای دیوارها پر شده بود از عکس خودش، یکی یکی عکسها رو دیدم:
یه حالت بود که دکتر با بلوزمشکی و شلوار جین شال نارنجي رنگي رو دور گردن خودش انداخته بود و دستاشو به شالش گرفته بود. توی یه عکسش دکتر کت و شلواری شیری با پیراهن قهوه ای براق پوشیده بود، روی یه مبل قهوه ای نشسته بود و دستشو زیر چونه اش قرار داده بود، عینک طبی زده بود اما خیلی خوشکلتر شده بود، تمام عکسایی که اونجا بود بدون لبخند بود همون طور مغرور. خندیدم و با خودم فکر کردم دکتر خیلی خودشو دوست داره ها خونشو از عکسای توپش پر کرده. اون روز بعد از اینکه اتاقمو مرتب کردم و لباسهامو عوض کردم به طبقه پایین رفتم، دکتر نبود، در حین اینکه از پله ها پایین می رفتم خانمی رو دیدم که از آشپز خانه بیرون اومد


پایان فصل هشتم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل نهم

سلام کرد جوابشو دادم :
- ببخشید من خدمتکارای این خونه رو نمی شناسم می شه معرفی شون کنی؟
- چشم خانوم جون بیایین با هم بریم شما رو با اونا آشنا کنم
خدمتکار مسن که خانمی به نام بهجت بود منو به آشپز خونه برد و با یه خانم دیگه آشنا کرد، خدمتکاردیگه ای هم بود .آقا ایرج شوهر بهجت خانم راننده دکتر و باغبون اونجا بود. وقتی رفتم داخل سالن دکتر ایستاده بود و کیف سامسونتش دستش بود، با دیدن من گفت:
- خوب آهو جان من دارم می رم باید منو ببخشی که روز اول که اینجایی باید برم سر کار، مجبورم تنهات بذارم
- خواهش می کنم منم که شمارو از کار انداختم
- وقت ندارم وگرنه حسابتو می رسیدم
- به سلامت
- فعلاً تا شب از دست من راحتی برو خوشحالی ها تو بکن که وقتی برگشتم عزاداری کنی
و رفت، ریز ریزخندیدم .راستش ازته دل خوشحال بودم !!!! تا شب هر جوری بود خود مو سرگرم کردم ، مادرم زنگ زد و حسابی گریه کردیم، هنوز عادت نداشتیم از همدیگه دور باشیم ولی می دونستم درست می شه کم کم عادت می کنیم، بهنام و طرلان یک شب در میون پیش مامانم می رفتن تا تنها نباشه . این من بدبخت بودم نگران مادر تنهام. شب دکتر اومد من هنوز سرم رو شونه بهجت خانم بود و گریه می کردم ، انقدر که شونه هام می لرزید!!!!
بهجت خانم می گفت:
- گریه نکنین خانوم به خدا جون به لب شدم، اگه آقا بیان ببینن ناراحت می شنا، می دونین که دوس ندارن شما اینجا غریبی کنین
بازم اشک می ریختم، بهجت خانم که یه لحظه ترسید فوری به من نگاه کرد و گفت:
- خانوم جون اشکاتو نو پاک کنی آقا اومدن، نگاه کنین دارن ماشینو پارک می کنن تو رو به خدا نذارین بفهمن
اشکامو پاک کردم و خودمو مرتب کردم، بهجت خانم هم هی منو می ترسوند ، دکتر اومد، جلوی پاش ایستادیم، بهجت خانم اول سلام کرد و بعد من جواب داد .وقتی نگاهش به من افتاد روی من ثابت موند .با کنجکاوی زل زده بود به چشمام ...پسره ...الله اکبر می خوام فهش ندما ...چرا اینجوری نگاه می کنه ؟؟؟مگه ارث باباشو خوردم ؟!!!!!
بعد از سکوتی نسبتاً کوتاه گفت:
- آهو خانم بد که نگذشت؟
لبخند زدم :
- نه اصلاً ...عالی بود...
نمی دونم چرا حس کردم به تمسخر لبخند زد . وقتی سرمیز شام نشستیم، دکتر گفت:
- آهو آماده ای یه مهمون دیگه بیاد کنارت؟
- دکتر چرا از من می پرسین شما صاحب خونه این
- نه اگه اذیت می شی برا مادر جون هتل یا خونه می گیرم
ببینم هنوز کسی پیدا نشده بیاد کمک من این پسره رو له ولورده کنیم ...!!!چه حرفایی می زنه ها...توآش کشک معلومه داره تعارفم می کنه !!!شایدم می خواد بگه نوبرو.....والله !
- ای وایی نه دکتر خوب من می رم چرا ایشون، حاضرم اگه اذیت می شن برم
- نه لازم نیس فقط خواستم اذیت نشی، فردا مادر جون بلیط ایران داره قراره بیاد تو این خونه
- بعله در جریان هستم
- آهو مطمئنی با مادر بزرگ مشکل نداری؟
- دکتر خواهش می کنم دیگه سوال نکنین باور کنین راس گفتم
- باشه باور کردم غذا تو بخور از غذا انداختمت....
داشتم چند تیکه از سوشی رو تو بشقابم می ذاشتم که پدرام گفت:
-آهو یه سؤال می پرسم راستشو بگو
- دکتر من کی به شما دروغ گفتم؟؟؟
- سؤالمو جواب بده می فهمی
- بفرمایین
- امروز چقد گریه کردی؟
با شتاب نگاش کردم، ای پدرسوخته !چه هوشی داشت، یعنی انقدر چشمام ورم داشته ؟؟؟نه بابا انقد ضایع بود که ...هوش کجا بوده ؟؟؟الکی خوش بحال پسره شد!!!ولی اگه هوش نداشت که دکتر نمیشد... نمی دونم
گفتم :
- چون گفتین دروغ نگم خب راستشو می گم از وقتی مامانم زنگ زد تا قبل از اومدن شما
- مامانت کی زنگ زد؟
- خب ساعت سه و نیم بعد از ظهر بود
– منم که ساعت هشت شب اومدم تقریباً تو چهار ساعت و نیم گریه کردی!!!
سرمو انداختم پایین، چی می تونستم بگم وقتی دلم تنگ بود وقتی بوی غربت و تنهایی رو واضح حس می کردم، وقتی پدرام دید سکوت کردم گفت:
- ببین آهو من به هیچ وجه دوس ندارم تو اینجا اذیت شی، دلم نمی خواد تنها باشی از فردا کلاسات شروع می شه شاید سرت به درسات گرم بشه اما بازم توی غربت تنهایی رو حس می کنی، منم می دونم سخته اما با من رودربایستی نداشته باش منو مث بهنام بدون هر چی می خوایی بگو برات فراهم کنم، مادر بزرگ هم که فردا بیاد شاید همسن و سالت که نیس نتونی تحمل کنی اما مطمئنم می تونی از محبت مادریش بهره ببری....
- از لطفتون ممنون دکتر سعی می کنم همین کاری رو که شما می گین انجام بدم
- من نخواستم ازم اطاعت کنی ازت خواهش کردم
- بله ممنون اگه اجازه بدین من برم
- غذا تو نخوردی بشین بخور بعد برو اگه نخوری می گم بهجت خانم بیاد تا ته شو بریزه تو دهنت!!!
اجازه می دین یه جفت پا برم تو فکش زر اضافی نزنه ؟؟؟آهو مگه خری دور ازجون ؟؟؟جفت پا!!!
- دکتر فکر نمی کنین یه کم خشونت به خرج می دین؟
- در برابر تو و زبونت خشونت هم کم میاره
حالا هی این به زبون بی زبونی به من می گه زبون دراز!!!!الله اکبر....
روز اول دانشگاه هم گذشت و من بعد از گذروندن ساعت ها کلاس بعد از ظهر برگشتم خونه ، خیلی خسته بودم اصلاً حوصله نداشتم غذا بخورم، بهجت خانم جلو اومد و کیف و شالم رو گرفت و من بعد از شستن دست و صورتم به اتاقم رفتم و خوابیدم. وقتی بیدار شدم اتاقم کاملاً تاریک شده بود، با خودم گفتم: خدا کنه دکتر نیومده باشه وگرنه با این همه خوابیدنم آبروم رفته! رفتم سالن و بلند به بهجت خانم گفتم:
- بهجت خانم دکتر نیومده؟
بهجت خانم از اتاقی بیرون اومد و گفت: سلام خانم بیدار شدین؟
- سلام بعله
- آقا پیش از ظهر خونه بودن وقتی شما اومدین ایشون خونه بودن
– راست می گی پس چرا به من نگفتی؟ الآن کجان؟
- والله خانم انقدر دگرگون بودین که من ترجیح دادم استراحت کنین الآنم حمام هستن
- باشه ممنون
نشستم روبروی تلویزیون ....به صفحه تلویزیون چشم دوخته بودم، اما حواسم جایی دیگه بود. صدای دکتر و شنیدم که می گفت:
- ساعت خواب خانوم؟
برگشتم نگاش کردم، سلام کردم گفتم:
- ببخشید نمی دو نستم شما خونه این وگرنه زیاده روی نمی کردم
لبخند زد و :
- باز که تو مث غریبه ها با من حرف می زدی، چرا نمی گی مگه تو فوضولی دکتر؟ اصلاً بگو می خوام بخوابم تا چشمت دراد به تو چه مربوط!!!
خندم گرفته بود به زور کنترلش کردمو گفتم:
- نه من جسارت نمی کنم
درحالی که موهای زیباشو سشوار می کشید گفت: دانشگاه خوب بود؟
ای جااااااااااااااااااااانم !موهاشو نگاه ...ووووووویییی یکی منو بگیره الان غش می رما!!!چه خوشکلن این لامصبا ...موهاش ازتمیزی برق می زد...مشکی مشکی ...لخت وخوش حالت ....ازتو فاز بیرون اومدم وگفتم:
- بعله بد نبود
- ایشاالله این بده بشه خیلی خوب

ساعتهای نه ،نه ونیم بود که دکتر آماده شده و مرتب پایین اومد، نگاهی بهش کردم اما چیزی نپرسیدم ، گفت:
- آهو من دارم می رم فرودگاه با من میایی؟
- نه شما بفرمایین
- آخه اینجا نشستی برای چی؟ بلند شو با من بریم لااقل از این خونه بیرون باشی
قبول نکردم البته بر خلاف میلم بود ...کرم داشتما ....ولی رفت. چند دقیقه بعد پشیمون شدم و در حالی که سریع آرایش کردم آماده شدم به حیاط رفتم، پدرام زیر آلاچیق با آقا ایرج صحبت می کرد، با دیدن من لبخند زد . با آقا ایرج خداحافظی کرد و به طرفم اومد، گفتم:
- همراهی پشیمون شده نمی خواین؟
- چرا نخوام، من که همون اول گفتم همرام بیا گوش نکردی
- دکتر بد نباشه اومدم؟؟؟
- نه عزیزم بد این بود که تو تو خونه می نشستی و مادر بزرگ می یومد
- پس خوبه نظرم عوض شدا
- میدونستم نظرت عوض می شه برا همین معطل کردم نرفتم ولی اگه دیر برسم ........
یه نگاه طلب کارانه بهم انداخت ....می خواستم چشاشو ازکاسه درارما...
رفتیم فرودگاه ، دست گله بزرگی گرفتیم پدرام اونو به من داد تا تقدیم کنم، خدا رو شکر سرساعت رسیدیم و مادر بعد از چند دقیقه ای پیداش شد، یه بارقبلا دیده بودمش اونم خونه عمو ولی فهمیدم شکسته تر از قبل شده بود ولی خب هنوز شادابی قبل تو صورتش بود. وقتی پدرام رو در آغوش کشید، لحظه ای منونگاه کرد بعد گفت:
- ماشاالله ...هزار الله اکبرچقد بهم میایین، تو زن پدرامی؟
در حالی که خجالت کشیدم به پدرام نگاه کردم داشت با لبخند نگاهم می کرد، گفتم:
- نه خانوم جون من دختر عموی ایشونم
مادر بزرگ نگاهی تند به پدرام کرد و:
- می دونستم عرضه نداری، اگه عرضه داشتی الآن باید یکی دو تا جین بچه از سرو کولت بالا می رفتن
پدرام نگاهی به من کرد و با لبختد کوچولویی سر شو به طرفین تکون داد..منم که ریسه رفته بودم..........

سرکلاس بودم، قرار بود این بار استادی سر کلاسمون بیاد که هنوز باهاش آشنا نشده بودیم،فامیلش ميرزايي بود بچه هامي گفتن استاد ميرزايي ازبهترين وخوش اخلاق ترين استاداي دانشگاهه ،منتظر بوديم و من مي ديدم بين بچه ها مخصوصاً دخترا بینشون همهمه بود، نمی دونستم از چی حرف می زدن زیاد هم کنجکاو نبودم، دوستم که نداشتم، تنهایی کناری نشسته بودم و بچه ها رو نگاه می کردم، دختری که کنارم نشسته بود، سرشو نزدیک گوشم کرد و گفت:
- شما هم خبر دارین؟
- از چی؟
- با خنده گفت: ای بابا تو که از غافله عقب موندی؟!
و شروع کرد با آب و تاب حرف زدن:
می گن یه استاد جدیدی تو دانشگاه هست خیلی خوشکله ، همه می گن لامصب پا نمی ده، می گن سر کلاسا انقد جدی و بد اخلاقه که همه رو گریه می ندازه ، حالا ما راس و دروغشو نمی دونیم خدا عالمه ولی این جور که بچه ها می گن این یارو از اون پولدارای خوشکل و خوش تیپه تهرونه، من که ندیدمش فقط اسمشوزياداززبون دختراشنيدم ولی می گن تو دانشگاه کم پیدا می شه برا همین همه براش سرو دست می شکنن!!!
- ولی من اصلاً حوصله این فوضولیا رو ندارم
- ایی ی ی ی ی ی همه دارن تلاش می کنن اونو ببینن اونوقت تو حتی یه ذره هم به خودت زحمت نمی دی ازش چیزی بدونی؟خیلی خوشکله ها !
می خواستم بهش بگم من خودم یه خوشکل دارم که تموم خوشکلای شمارو می ذاره تو جیبش راه می ره !اما....
- گفتم: حالا مرده یا زن؟
- بُه اینو باش اگه زن بود که انقد دخترا جلسه جلب توجه نمیذاشتن ، اینکه خبر این آقا خوشکله مث توپ تو دانشگاه صدا کرده همش زیر سر این دختراس!!!
- برو به کسایی که این خبرارو دوست دارن گزارش کن
اون دختر که نمی دونستم اسمش چی بود انگاری ناراحت شد ولی منو ترک کرد، سرمو انداختم پایین و به ورق زدن کتابی و خوندن عنوانهاش مشغول شدم، با بلند شدن بچه ها فهمیدم استاد جدید اومد، منم که آخر کلاس بودم چون اصلا تودید استاده نبودم بدون این که زحمتی بدم به خودم که سرمو بالا کنم یا بلند شم همون جور الکی کتابه رو ورق می زدم .... ، میون بچه ها صدای خنده ...یواشکی حرف زدن واین چیزا بود، صدای پچ پچ ، هر کسی به بغلیش دست می زد یا به طریقی دوستش رو به نگاه کردن به جلو دعوت می کرد من که کنجکاو شده بودم نگاهی به همو دختر کردم، دختره نگاهی به من کرد و گفت:
- چرا بلند نشدی ؟؟؟ببین بچه ها ميگن خودشه، همونه که همه آرزوشو دارن نگاش کن،چطور اين سر کلاس ما پيداش شد؟عجب شانسي، ای خدا چقدر خوشکله، عجب ادکلنی زده بوش تا اینجا میاد پدر سوخته چقدم با جذبه اس، بد بیراه هم نگفتن ها خیلی ماهه!!!!
از حالت حرف زدنش بدم اومد نگاهی به جلو کردم تا ببینمش ، ببینم کیه که انقد تعریف داره، فکرمی کنم به همه اشاره داده بود که بشینن و من که آخر کلاس بودم تازه بلند شده بودم تا ازمیون بچه ها استاده رو ببینم که همه نشستن و....
با نشستن بچه ها هنوز ایستاده بودم، انقدر حواسم پرت شد که نمی دونستم من تنها توکلاس ایستادم. آخه ای خدا مگه من چیکار کردم که این تو دانشگاه هم دست از سرم بر نمی داره؟! خدایا چرا باید هم صاحب خونم می شد هم استادم و هم پسر عموم ، هم عشقم!!!!! من چه خاکی توسرم کنم............؟؟؟؟
هنوز مات و مبهوت نگاش می کردم نمی دونم چقدر ایستاده بودم، فقط نگاه خیره اونو می دیدم و لگد اون دختر به صندلیم به نشونه ی این که بشینم، اما هیچی حالیم نبود، انقدرعصبانی بودم که نتونم حال خودمو بفهمم، دکتر که منو ایستاده دیده بود ، رو به من کرد و گفت:
- خانم مشکلی پیش اومده؟
بچه ها میایین باهم جفت پا بریم تو فک مبارک استاد ما؟!نه توروخدا بیایین همکاری کنین ایندفعه روصواب داره ها!!!هنوز نرسیده چه قیافه ای واسم گرفته !!!ایکبیری!
به خودم اومدم و گفتم
- بله استاد؟!
–من یه بار سؤالمو تکرار می کنم بفرمایین بشینین اگر نه بیرون کلاس وقت برای فک کردن بسیاره
خفه شو...چه قورتی میاد خدایا این پدرامه، نه شاید شبیهشه، مگه این همون پدرامی نیست که همش با لبخند با من حرف می زد چرا حالا لحظه اول جلسه اول کلاس داره بیرونم می کنه!!!!سر جام نشستم و سرمو تا آخر کلاس روی کتابم گرفتم، حتی نیم نگاهی ام بهش نکردم، از دستش دلم خون بود. وقتی خودشو معرفی می کرد به جرأت می گم که غرور و جذبش از صداش معلوم بود،ازحرفاش پيدا بود به جاي استاد ميرزايي جايگزين شده وبه قول اون دختر شانس مابوده استاد کلاس ما ازآب دراومده!!!خیر شانس من بدبخته !موقع انتخاب واحد شايان فر رو شنيدم اما توجه نکردم اي خاک تو سرت که انقدرخنگي آهو .حالا حس می کردم دلم می خواد تمام دخترای دانشگاه روبا همین ناخونای سه متریم خفه کنم، اما...داشتم خودم خفه می شدم از حسرت از نفرت از بغض توی گلوم، حالا دیگه نه یه رقیب ...هزارتا رقیب عجق وجق فیس فیسو داشتم که شاید بدتر از من برا پدرام ضعف می کردن، با خودم فکر می کردم یعنی تو این یکساله که توی دانشگاه بوده چقدر مزاحم داشته؟چرا این انقدخاطر خواه داره ؟؟؟ ای خدا منو بکش و نذار این موقع ها رو ببینم. دستی که بازومونیشگون گرفت منو از عالم هپروت بیرون آورد باز همون دخترک بود ، آهسته گفت:
- هویییییی کجایی، دو ساعت داره صدات می کنه!
با چشماش به رو به رو اشاره کرد، نگاهی به جلو کردم، پدرام دست به سینه روبه روم ایستاده بود، گفت:
-به نتیجه ای هم رسیدی؟
- چه نتبجه ای استاد؟
- خانم من گفتم یه سؤال رو ده بارنمی پرسم در ضمن دیگه تکرار نکنم اگه می خواین تو رؤیا سیر کنین کلاس جای این چیزا نیس
آخ چه حالی داشتم خدا می دونست ، دلم می خواست بلند شم با کتاب بکوبم تو اون سر زیباش که الهی گچ بگیره!!!
- خیلی راحت بلند شدم و گفتم: چشم استاد با اجازه
از کلاس خارج شدم ، بغض لعنتی رو چطور جز گریه باید از گلوم خارج می کردم، چطوری عقده مو، عقده ی یه ساله ی عشقم رو خالی می کردم؟مردشور هرچی عشق وعاشقی خودم تنهاییی تک وتنها ببرم !!!ایشالله...
از دانشگاه تا خونه پیاده رفتم، به خودم لعنت فرستادم که موقع انتخاب واحد نام استاد شایان فر رو شنیدم و توجه نکردم، مثل همیشه خودمو به خنگی زدم پیش خودم گفتم:
- آخه دکتر که یامطبه یابیمارستان وقت نداره بیاد دانشگاه حتماً تشابه اسمیه!منم قشنگ خرمی زدما !!!مخمل مخمل !!! باید یکی بهم می گفت: آخه آهوی خنگ، نفهم،بدبخت ...توکه پشت گوشات مخملیه .... مگه چند تا دکتر پدرام شایان فر توی ایران هست که اونم تو اصفهان باشه!!!!
به در خونه رسیدم، به خونه ویلاییش که مثل کاخ می درخشید نگاه کردم
- خونتم مث خودت مغروره، دلم نمی خواد پامو تو این خونه از خودت مغرور و سرسخت تر بذارم
راهمو کج کردم به طرف خیابونا.... تا شب پرسه می زدم، خدا رو شکر کردم بعد از ظهر کلاس داشتم وگرنه از گرسنگی تلف می شدم، انگار دلم می خواست بمیرم چون حتی به خودم زحمت خریدن یه ساندویچ براخوردن ندادم، تو پارک نشسته بودم رو ساعتم نگاه کردم،شاخکام مث فنر پریدن هوا.... چرا انقدر زود گذشت ؟!مگه من ساعت شش بعد از ظهر از دانشگاه خارج نشدم چطور به این زودی ساعت یازده شد؟؟؟کارا خدا ....!!!!
بلند شدم و حرکت کردم با اولین تاکسی خودمو به خونه رسوندم، جلوی در که رسیدم، دلم نمی خواست زنگ رو فشار بدم اما مگه چاره ای هم داشتم. وقتی آقا ایرج درو باز کرد :
- خانم شمایین؟ کجا رفته بودین تا این وقته شب ؟ آقا خیلی عصبانی بودن، رفتن دنبالتون
رفتم داخل و بی توجه وارد سالن شدم، بهجت خانم و مادر بزرگ مهدیه روی مبل نشسته بودن، مادر بزرگ با دیدن من با شتاب جلو اومد :
-آهو کجایی مادر تو که مارو نصفه جون کردی؟ می دونی پدرام چقد عصبانی شد داشت با زمین و زمان می جنگید!
– به دروغ گفتم: سلام مادر جون ببخشید ، خونه یکی از دوستام بودم، تلفنشون خراب بود نتونستم خبرتون بدم، جزوه هام زیاد بود اینه که طول کشید
- خدا رو شکر چیزیت نشده ، ترسیدم بلایی سرت اومده باشه، پدرام رفته دنبالت بگرده آخه عزیزم تو فکر نمی کنی اون اگه عصبانی بشه چه بلایی سرت می یاره!!!
- شرمنده دفعه اول و آخرم بود، ببخشید شما هم نتونستین بخوابین، شما برین بخوابین نگران نباشین
مادرجون شب به خیر گفت ورفت.بهجت خانم هم رفت توی حیاط کنار شوهرش منم رفتم توی اتاق لباسمو عوض کردم، صدای شکممو که از گرسنگی فریاد می زد روشنیدم!!! رفتم آشپزخونه تا یه چیزی بخورم، صدای دکتر اومد.اوه اوه مثل اینکه بد قاطی می زنه !یهو ازترس دلم ریخت ....
- کجاس؟کجارفته ؟!مگه دستم بهش نرسه . آهو کجایی؟
صدای بهجت خانم اومد که می گفت:
- آقا تو رو خدا یواش ترخانم بزرگ خوابیدن
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
- دارم بهت می گم آهو کجاس؟
از آشپزخونه بیرون اومدم:
- من اینجائم سلام....
با غضب و عصبانیت نگاهم کرد از شدت عصبانیت رگ گردنش بر جسته شده بود ،الهی من فدای ....آهو می زنم تو مختا این همون استاد ایکبیریته یادت رفته ؟!آها ...اکی اشتباه شد ...مردشور اون صداتو ببرن که عین غاز می مونه ....
صداش دو رگه بود: سلام و کوف...
بقیه حرفشو خورد می خواست بگه سلام و کوفت زهرمارو...اینا
- تا این موقع شب کجا بودی؟ می دونی ساعت چنده؟
- بله می دونم، کجا بودنم یا نبودنم هم به خودم مربوطه
- دارم می گم بگو کجا بودی؟!
بهجت خانم که وضع رو خراب دید ما رو ترک کرد، جواب دادم:
- با چند تا از دوستانم رفته بودم شهرو بگردیم
چقدر من دروغگو شدم امشب !!!!
- از وقتی که دانشگاه تعطیل شد تا حالا؟
- عیبی داره؟!
- دیگه حق نداری این طوری دیر کنی، فقط اگه یک باره ديگه یکبار دیگه آهوساعت هشت به بعد خونه نباشی، من می دونموتو
- ببخشید دکتر، استاد ، پسرعمو، صاحب خونه، هر کدوم که میلتون میکشه باشین بازم شما حق ندارین آزادی منو سلب کنین!
دستشو داخل موهاش فرو کرد، من که از این حرکت تنفر داشتم اون شب فهمیدم تا عاشق نشیا حتی از حرکات و رفتارای عاشقونه چیزی نمی فهمی و من با این حرکت پدرام دلم لرزید!حالا یعنی همون استاد ایکبیری بودا!!!
- پدرام لبخندی عصبی زد و گفت: آها پس بگو از کجا دلت پره!
- از هر جا که باشه مهم خوی خصلت آدم هاس که بعضی موقع ها جنبه خودشونو از دست می دن
- ببین آهو اگه منظورت دانشگاهه که خودت باید بفهمی من چه شرایطی دارم، باید بدونی که اونجا نمی تونم مث یه دختر عمو بهت نگاه کنم، محیط اونجا فرهنگیه و منو تو در دانشگاه با هم غریبه ایم شاید از گوشه کناری فهمیده باشی بچه ها یه فرصت کوچیک می گردن تا دنبالم حرف بزنن یا ازم آتو بگیرن برا روز مبادا . خودت فک کن اگه فقط یه نفرشون بفهمه که تو دختر عموی منی توی دانشگاه چه آشوبی می شه، چه بلایی سر تو می یارن اونم حالا که تو کنار من زندگی می کنی!
- ولی فک نمی کنم هر چقد هم ما به هم نزدیک باشیم با نگه داشتن من نو کلاس اونم اولین جلسه بچه ها چیزی می فهمیدن!
- گوش کن آهو تو حواست از اول کلاس جایی دیگه بود، من رو هر دانشجویی حساسم حالا تو که جای خود داری
– بعله من از همون اولم جای خود داشتم از همون اول معلم سرخونه ام شدین سرکوفتم زدین انقد کنایه زدین که بفهمم چی رو می خواید ثابت کنید اما من نمی ذارم...
-عصبی و بلند دادزد وحرفمو قطع کرد:
- بسه دیگه معلوم نیس حواست کجاس. تو کدوم عالم با کدوم شاهزاده رویایی سفر می کنی که حتی موقع درس هم تو حال و هوای خودت نیستی، حالا هم اومدی داری برام شاخ و شونه می کشی که چرا فقط از کلاس بیرونت کردم؟اینا همش بهونه است بهتره دنبال راه حلای دیگه ای باشی -
این حرفا رو توی خوابمم باور نمیکردم نمی تونستم باور کنم که پدرام، پدرامی که هیچ وقت باهام بد حرف نمی زد حالا داره بهم تهمت می زنه، خب آره حق داره اون که نمی دونه من دوسش دارم اون که نمی دونه من به خاطر عشق خاک برسر خودم از حال و زمان خودم خارج شدم! اون موقع که پدرام این حرفها رو زد انقدر شکسته بودم که نتونم لام تا کام حرف بزنم فقط چشم تو چشمش دوختم تا شاید خجالت بکشه شاید صداقت عشقمو.... یکی بودنمو ببینه ، اما این اشکای مزاحم مث رود مزاحمی شروع به فرو ریختن کرد آرام و بدون صدا! از جلوی چشماش کنار رفتم و به درون اتاقم خزیدم، بالشی رو روی دهنم گذاشتم تا صدام خفه بشه و تا تونستم هق هق گریه ام رو بالا بردم. نمی دونم چه موقع بود که خوابم برد اما با صدای بهجت خانم که به در اتاق می زد بیدار شدم :
- چیه بهجت خانم؟

- خانم صبحونه میل نکردین، خانم بزرگ می گن بیاین
با این که دلم نمی خواست برم اما دلم نمی خواست دکتر فکر کنه کم آوردم ، گفتم:
- باشه توبرو من میام
بلند شدم رفتم دست و صورتمو شستم و یه بلوز سفید با شلوارآبی پوشیدم، موهامو پریشوم کردم تا دکتر چشماش دراد، بترکه ایشاالله!!!!
از پله ها پایین رفتم و سر میز صبحانه حاضر شدم، مادر بزرگ آروم غذا می خورد و دکتر هم مثل اون صبحانه رو کوفت می کرد. سلام کردم ، دکتر سر بلند کرد و نگام کرد اما من فقط نگام به مادر بزرگ بود، مادر بزرگ گفت:
- بیا قربونت برم، بیا صبحانه تو بخوربا هم بریم خرید یه گشتی توشهر بزنیم، خسته شدم از بسکه این خدمتکارا جلوم دلاو راست شدن!!!
کنارش نشستم اما اصلاً میل نداشتم، فقط یه لیوان شیر رو آروم با کیک می خوردم، دکتر از سر میز بلند شد :
- خدافظ مادرجون
مادر جوابشو داد بعدم نگاهی مشکوک به من کرد و:
- وا شما دو تا چتونه؟ چیزی شده؟ چرا پدرام این جوری کرد؟؟؟
- هیچی چیزی نیس نگران نباشین
– مگه من موهامو تو آسیاب سفید کردم که نفهمم بچم چشه؟ از دیشب تا حالا نخوابیده ، بهجت خانم می گفت:تا صبح سیگار کشید، آهو جون بگو چی شده مادر؟
- والله یه کم جروبحثمون شده اما مهم نبود از دانشگاه بود
بعدم یه مختصر ازموضوع دعوان تعریف کردم که ....گفت :
- پسره کله شق آخه یکی نیس به این بگه نمی تونستی یه عذر خواهی کنی جونتو نجات بدی، ببین چطوربه خاطرکله شقیاش عذاب کشیده
لبخند زدم اما تودلم گفتم: حقشه!!!
با مادر بزرگ قسمتی از اصفهان رو گشتیم، تو سبزه میدون خرید کردیم ،همونجام نهار خوردیم و بعد از ظهر برگشتیم خونه. وقتی رسیدیم مهدیه خانم درحالی که پاهاشو ماساژ می داد گفت:
- آخ آهو جون از بسکه راه رفتم دست و پاهام گرفته، پیریو هزار درده، می خوام برم شنا کنم می یایی که؟
- نمی دونم اگه شما بخواین چشم
رفتیم طبقه ی زیر زمین . ساعتی رو با هم توی استخر شنا کردیم، تعجب کردم زنی به اون سن و سال بالا ، حالا به حساب خودش که هزارتا درد داشت دست شنایی داشت که من جووون نوزده ساله رو خوشکل ضایع کردرفت !!!
یه هفته گذشته بود و من هنوز با دکتر سر سنگین بودم ، در واقع به زور سلام می کردم و اصلاً باهاش حرف نمی زدم، مادر هم که بیچاره از پس غرور دکتر بر نمی اومد، منم که لجبازتر از اون ! جلسه دومی که با پدرام داشتیم از راه رسید، صبح کلاس داشتم تا بعد از ظهر و ساعت سه با دکتر کلاس داشتیم.
ظهر از سلف دانشگاه غذا گرفتم و خوردم.لامصباگوشتاش عین لاستیک تو دهنم چرخ می خوردبرنجاشم که نگو ...آدم تا یه ماه دل تخته می کرد !!!حیف پول! ساعت دو چهل و پنج دقیقه سر کلاس بودم، بچه ها پچ پچ می کردن، بازم از آقای دکتر شایان فرو بازم از خوشحالی سر از پا نمی شناختن چرا؟ چون اون ساعت با این استاد کلاس داشتن.ای تورشون بخوره ایشالله !
- این دختره کیه؟ آهو شایان فر...میگم نکنه با استاد شایان فر نسبتی داشته باشه؟!
یکی دیگه آروم به طوری که فکر می کرد من نمی شنوم گفت:
- بعیدم نیس نگاش کنین همش ساکت نشسته، معلومه از اون آب زیره کاهاست!!!
نفردیگه ای جواب داد:
- ای بابا ول کنین این حرفارو مگه ندیدین که استاد بیرونش کرد اگه باهاش نسبتی داشت که اینکارو نمی کرد، ولی خوشم اومد خیلی باحال جواب استاده رو دادو رفت
از حرفاشون حرصم گرفته بود،چقدرم خرمی زدن که نمی فهمیدن گوش من وسط جمعشونه !بی شعورا هر چیزی که از دهنشون در می اومد می گفتن ، با عصبانیت از کلاس بیرون رفتم، با خودم فکر کردم، به جهنم این کلاسم روش، غیبت می کنم هر چه باداباد، اما می دونم جلسه های دیگه چیکار کنم.....!بچرخ تا بچرخیم آقای دکتر!!! دیگه این دفعه هم نرفتم خونه پدرام، فکری به ذهنم رسید ، فوری عملیش کردم، قبلاً شماره خوابگاه آوا رو داشتم زنگ زدم ،شکر خدا توی اتاقش بود . تلفنی با من صحبت کرد، ازش خواهش کردم که ساعتی رو با هم بگذرونیم ، خیلی زود قبول کرد و خوشحال شد. من که دیگه اون روز کلاس نداشتم با خیال راحت با آوا شهر رو گشت زدیم.کلا ما شهر گش زنیم !!! آوا بعد از اصرار طولانی منو برای شام خونه ی پرهام برد، دلم نمی خواست دکتر بفهمه که اونجائم ولی خب نمی تونستم که تا شب تو خیابونا بگردم، آخ از دست این پدرام !!! ساعت هشت رفتیم اونجا، پرهام با دیدن ما گفت:
- به به، گل بود، به سبزه نیز آراسته شد، خوش اومدین خانوما افتخار دادین و سری به فقیر فقرا زدین....ازاین طرفا!
آوا گفت:
- ازاون طرفا!!! تواگه فقیر فقرایی خدا به داد اصلشون برسه
پرهام گفت:
- می بینی آهو، اصلاً خودت بیا ببین کنار شقیقه هام سفید شده، درست از وقتی که با این عقد کردم !پیرم کرده به خدا
- اِاِ قسم نخور بچه، کی بود می گفت: آهو نمی دونی چه لبخندی داشت چه چشمای واااااایییی چه ...
نذاشت بقیه حرفمم رو ادامه بدم :
- اِ ... خب آهومی خواین تو و آوا برین یه سری به کتابخونه بزنین ، سرگرم می شین ، من یه کمی کار دارم بعد میام پیشتون!!!
گفتم:
- نیومدی هم نیومدی، اشکال نداره تازه بهتره
- بعله دست شما درد نکنه!
وقتی از کنارش رد می شدم آروم کنار گوشم گفت:
- حسابتو می رسم وروجک !
با شیطنت خندیدم. وارد کتابخونه ی بزرگ پرهام شدیم، وقتی به قفسه ها نگاه می کردم از انبوه و زیادی کتابا سرم گیج می رفت،ای جوووووونم عین تو این فیلم خارجیا ...چی بود برنامه کودکه که دیدم ؟؟؟آها دیو وفرشته ...!همین جوری بود به جون خودم ! دلم می خواست انقدر وقت داشته باشم تا تمام کتابارو بخونم. نمی دونم چقدر گذشته بود اما وقتی سرمو از روی کتابی بلند کردم آوا رو ندیدم، خندیدم با خودم گفتم:
-عجب آدمایی هستنا منو فرستادن پی نخود سیاه،خودشون رفتن ....استغفرالله ! خدا رحم کرد یه معجونی، مرگ موشی چیزی ندادن بخورم!!!
بعدم خودم به حرف خودم خندیدم ! حوصله نداشتم بیرون برم روی ساعتم نگاه کردم، یک ساعتی می شد توی کتاب خونه بودم، کتابی رو باز کردم و شعری رو خوندم، حقا که حرف دل رو می زد:
از تو رنجیدم و چیزی نگفتم
با دیگرانت دیدم و چیزی نگفتم
کلی سفارش کرده بودی من نفهمم
این نکته را فهمیدم و چیزی نگفتم!
از کتابخونه بیرون رفتم و همین که به سالن رفتم، چشمام خیره حیرت زده موند! مادر جون و پدرام کنار پرهام و آوا نشسته بودن ، نگاهی به پرهام کردم، لبخند زد ازاون لبخند شیطونا که دوساعت قبل من بهش زدم ! .فهمیدم تلافی کرده، خیلی خودمو کنترل کردم تا بهش چیزی نگم،نامرد ازهمه چی ام خبرداشته ! آخه چرا اینارو خبر کرده بود؟! پدرام با حرص نگام میکرد، لذت می بردم که عصبانیش کردم، با خودم فکر کردم
کاش می شد انقدر عصبانیش می کردم که به گریه می افتاد، زانو می زد،ای جاااان !چه حالی می داد !!! به خودم نهیب زدم:
- بیشن بابا... تورویاهاتم نمی بینی پدرام زانو بزنه!!!
به سختی و به طوری که خودم فقط صدامو می شنیدم سلام کردم اونم طرف مهدیه خانم ، مادر بزرگ با حرکت لبهام فهمید سلام کردم چون گفت:
- سلام به روی ماهت عزیزم، کجایی؟ خونه بدون تو صفا نداره!!!
- ممنون ، اصل صاحب خونه اس که شمایین
- اشتباه ميکني عزيزم اوني که چندوقته اون خونه رو از سکوت درآورده تويي ،نمي دوني اين خدمتکارا چقدبهت عادت کردند خب بالاخره تو خانمي بهتر باهاشون رفتار ميکني تا پدرام.... که همش يا بيرونه يا اگه تو خونشه تو اتاقه توهم که ماشالله اخلاقت عين مادرت خوبه همه دوست دارن مخصوصا بهجت خانم که نگرانت بود!
فقط زورکي لبخند زدم .اصلا حال وحوصله مهموني نداشتم اما مادربزرگ اونجا مهمون بود بايد ادبو رعايت مي کردم !سر ميز غذا به زور لقمه هارو قورت ميدادم تا پدرام فکرنکنه به خاطر اون غذا نميخورم !برام سخت بود وقتي غذارو از گلوم پايين مي کردم اشک توي چشمام جمع مي شد.اما واقعا پدرام غذا نخورد .فقط با غذاش بازي کرد...!برا اين که از ديد پدرام دور بمونم به اتاق رفتم .مهديه خانم دنبالم اومد .با اجازه وارداتاقم شد
- پاشو بريم مادرهرچي پدرام اين چندروز زجر کشيده بسه
-چه زجري خانوم جون من مزاحم ايشونم ازاول هم ميدونستم ولي بي عقلي کردم .يه مدت کنار آوا وپرهام هستم بعد يه اتاق اجاره مي کنم
- دختر خوبم آخه يه کم فک کن براي يه جروبحث کوچيک که آدم جاوپناهشو پس نميزنه .پدرام هم اشتباه کرد تو لجبازي نکن!
- مادرجون به خاطر من انقد اصرار نکنين من معذب ميشم
-خيلي خب پس منم اين جا ميمونم .برم کنار پدرام که چي ؟وقتي اون حوصله خودشو هم نداره برم بشینم اخمای ابروهاشو زل بزنم ؟؟؟اينجا هستم آواهم هس
- نه من نميخوام شما اذيت شين داروهاتونم نيوردين
-پس به خاطر من اين دفعه رو کوتاه بيا
قبول کردم یعنی قبولم نمی کردم خیلی دختر بدی بودم !!!با پرهام ونامزدش خداحافظي کرديم وبرگشتيم .اصلا نگاهي هم به دکتر ننداختم .يک راست به اتاقم رفتم وخوابيدم. صبح زود براي نماز بيدار شدم وضوگرفتم ونمازم رو خوندم وخدارو شکر کردم وازاون طلب یه زندگي خوب وآسايش کردم.بعدازنمازديگه نخوابيدم .خواستم برم بيرون ساختمان يه چرخي بزنم.حياط بزرگ خونه مثل يک باغ زيبا وسرسبزبود.حس کردم درختاوگلها به آدم چشمک ميزنن .هواي پاک رواستشمام کردم وتا اعماق ريه هام فرستادم !!!انقدرسبک بودم که دلم مي خواست پروازکنم.کاش ميشد به اونجايي پروازکردکه هيچ غمي وجودنداشت!!!از کناراستخر پاورچين پاورچين ردميشدم وبه آب نگاه مي کردم .گاهي به آسمان گاهي به استخر نگاه مي کردم وقدم برمي داشتم .گاهی هم چشمامو می بستمو لب استخر با شیطنت قدم برمی داشتم ....همون طورچشم بسته می رفتم که .....
نفهميدم چي شدکه فکرکردم دارم جابجاميشم.سرم گيج رفت.چشمامو باز کردم نگاهي به اطرافم کردم .چرابه استخر نزديک مي شدم؟ازترس جيغ کشيدم اماقبل ازاين که بيفتم تواستخر کسي ازپشت سر دستاشو دورم حلقه کردومنونجات داد.برگشتم ونگاهي به پشت سرم کردم. پدرام......
چشم تو چشمم دوخته بود،چيزي نگفت وحلقه دستاشو تنگ تر کرد ....گر گرفتم ...چه حس خوبی بود اگه ....چه بوی عطری داشت ...ولی ....بوی عطرش نبود بوی تنش بود ....کاش میشد ...کاش ......یهویی به خودم اومدم ومحکم خودمو ازآغوشش بیرون کشیدم....لعنتی داشت مسخم می کرد!!! آروم دستاشو که هنوزم دور کمرم بود رو بازکرد.من هنوز دستام مي لرزيد .نمی تونستم حرف بزنم نمي خواستم هم حرف بزنم .نه تشکرکردم ونه ايستادم خواستم راهمو بگيرم وبرم که پدرام بازوم روگرفت .یهومنوبه طرف خودش برگردوند.بازم اون چشمها بازم حالت خوشکل نگاهش بازم رنگ چشماش دلمو آتیش زد.
- چرا ازم فرارميکني؟
سرمو پايين انداختم وچيزي نگفتم.بلندترگفت:
-باتوام
به طرف خلاف اون حرکت کردم .دنبالم اومد:
-صبرکن کن ببينم دارم ميگم صبرکن آهو
نايستادم وبازم به راهم ادامه دادم اومدوجلوترازمن سد راهم شد:
-مگه نميگم صبرکن
بازم ساکت چيزي نگفتم دستمو کشيدودنبال خودش برد
- ولم کنيددکترمنوکجا مي برين؟
- چه عجب زبان بازکردي !
- همين جاهم مي تونين دادوفريادکنين
دستموهم محکم ازدستش بيرون کشيدم.عصبي نگاهم کرد.نايستادم وبه طرف ساختمان راه افتادم بلندگفت: - صبرکن لعنتي مگه باتونيستم چرادوباره رفتي؟
دنبالم اومد:
-آهواگه نايستي خداشاهده کاري ميکنم که تا آخر عمرت پشيمون شي
ازترس فقط ايستادم ولي برنگشتم نگاش کنم اومدکنارم وبالبخندي پيروزمندانه اي گفت:
-آفرين خانمي حالاعاقل شدي!
پيش خودم گفتم :اين تويي که بي عقلي!!!
- حالا بيا بريم توي خونه اما سروصدانکن حوصله هيچ کدومشونوندارم
باهم رفتيم طبقه دوم .در اتاق خودشو بازکردو زودترمنو داخل فرستادوبعدخودش داخل شدودروبست.دفعه اولم بود اتاقشو مي ديدم خيلي خوشکل ترازاتاقي بودکه خونه عمو داشت ،حدود سي متربود.آخر اتاق به اندازه پهناي ديوار پوستري ازپدرام زده شده بود.عکس سياه وسفيدبودکه توش نيمرخ پدرام نشون داده مي شد.یه عينک آفتابي بافرام هاي بزرگ زده بودوموهاشوويقه پيراهنشوبه طرز زيبايي بالا زده بود.دکمه هاي پيراهنش به طوري بازبودکه گردنبند توي سينه اشو نشان مي داد.سکوت روشکست:
-اگه ميشه کمي مارو به جاي دروديوار تحويل بگير
لب به دندان گرفتم .با نگاهي به چهره ام گفت:
-خب حالا بگو
-چي رو؟
-اين که چرا اونشب ديرموقع اومدي
-من قبلا توضيح دادم
-اصلا ازدروغ تکراري خوشم نمياد
-من چيزي ندارم که بگم
باصداي بلندتر گفت:
-همين چيزي نداري که بگي ؟ معلوم نيس تا اون موقع شب کجا بودي که حالا بعداز دوجلسه غيبتت تودانشگاه ميگي من چيزي ندار که بگم.پس اين همه وقت کجابودي راستشوبگو چراساکتي؟
بعيد ميدونستم باصداي اون مهديه خانم که مشکل شنوايي داشت بيدارنشده باشه!!! چيزي نگفتم چون بغض توگلوم چون اشکاي توچشمام بهم فرصت نمي داد. ...لعنتی خیلی بد دعوام کرد ...بازم ...
-چته آهو؟چرا جواب درست وحسابي نمي دي منوراحت کني؟ زبونتوگربه خورده حرف بزن توروخدا!
-شونه هامو گرفت وتکون داد محکم گفت:
-- باتوام
- آخه چقدرخشونت بسم بود هرچي سرکوفت خوردم.بدون اين که بخوام زدم زيرگريه همون طورکه سرم زيربود دستامو رو صورتم پوشاندم وآروم گريه کردم .چند لحظه بعدفهميدم کنارم ايستاده اما من همچنان مي باريدم.دستامو از روي صورتم برداشت و بادست ديگش چونمو بالا گرفت .صورتشو مقابل صورتم گرفت چشماشو خيره توچشمام کرد.با نگاهي از سر دلسوزي بود يا..... گفت:


پایان فصل نهم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  ویرایش شده توسط: shomal   
مرد

 
فصل دهم

-- گريه نکن عزيزم ديگه اون مرواريدهاروهدرنده معذرت مي خوام....باورکن خيلي عصباني شدم بيا بزن توگوشم تلافي کن ولي گريه نکن
- سرمو به طرف ديگه ای گرفتم .کلافه دستشو داخل موهاش فروکردودرحال روشن کردن سيگاري گفت:
-- ببين آهو من اون روز نمي خواستم تورو ازکلاس بيرون کنم
- وپکي به سيگارش زدودودشو بيرون فرستاد:
-- اون روز سر کلاس حواست به اطرافت نبود منم هرچی صدات زدم توجه نکردي نه يه بارمن سه بارباصداي بلند صدات کردم حتي نزديکت اومدم تا متوجه حضورم بشي اما تو فقط توسط اون دختر ازحال و هواي خودت بيرون اومدي وگرنه بازم متوجه نميشدي !
-چيزي نگفتم از سکوتم بهره برد:
-- باورکن تا آخر کلاس ازاين که تو بيرون بودي تو فکربودم نمي دونستم انقد يک دنده ای بالاخره هم کار خودتوکردي تاشب خونه نيومدي منم که همون صبح به خاطره تو اومدم خونه ازاين که نديدمت نگران شدم اما ازظهربه بعدنمي دوني چه بلايي سرم آوردي آخه دخترخوب نمي گي اين پسرعموي بيچاره سکته مي کنه خونش مي افته گردنت !!!
-سرموپايين انداختم .بالبخندگفت:
-- نکنه هنوز قهري من دارم التماس مي کنم منوببخشي يه هفته زجرکشيدم بسه!!!
- نگاهش کردم گفت:
-- متاسفم من وقتي عصباني ميشم زمين وزمانوبهم مي ريزم هرچي گفتم از روي عصبانيت بود تونشنيده بگيرنمي خواستم بهت توهين کنم
-پيش خودم گفتم :
-- خدايا ببين همين رفتاراشه که ديوونم مي کنه!!!
- - گفتم:
-- من ازشما ناراحت نيستم ازخودم دلگيرم که بدون فکرکردن به شرايط شماوزندگي خودم قبول کردم بيام اينجا حالا هم تصميموگرفتم اگه بهم وقت بدين یه اتاق اجاره مي کنم رفع زحمت مي کنم
-- ديگه چي؟من دارم جون مي کنم توراحت اينجا زندگي کني حالا توميگي مي خوام برم مگه ميخوايي مادربزرگ سرموازتنم جداکنه؟!
-- خيلي سخته آدم بااستادش زندگي کنه!
-- بالبخندگفت:
-- خيلي ترسناکم؟
- منم لبخندزدم وچيزي نگفتم گفت:
-- نه عزيزم اشتباه نکن من توي خونه که استاد بدريخت ووحشت ناکت نيستم لااقل سعي مي کنم توخونه ازم نترسي
- فکرکردم من درهمه حالت ازپدرام مي ترسم !!!!.بلندشدم که بيرون برم گفت:
-- کجا؟
-می خواستم بگم برم خونه اجاره منم دیگه ولی ....گفتم :
-- مي رم بعدازصبحانه آماده شم براي کلاس
-- باشه برواما ...آشتي کردي دیگه ؟
-- من بچه نيستم ازاول هم آشتي بودم
-- آره ديدم هروقت سايه مو مي ديدي ازبيست متر اون طرف تر ردمي شدي!!!
- خنديدم وازاتاق بيرون رفتم .يواش گفتم :
- بالاخره منت کشي کردي گل پسر!!!

جلسه هاي بعدي که با پدرام داشتيم ديگه اون اتفاق نيفتاد اما من مشتاق به درس دادن پدرام گوش مي دادم و مشتاق ازش سوالايي مي کردم که مغزشو منفجر مي کرد اما اون کامل به سوالام جواب مي داد وتا زماني که اشکالام بطرف نمي شد دست بر نمي داشت اينجا بود که بچه ها معترض مي شدن اما ازترس پدرام چيزي نمي گفتن.در گيرودار همون کلاسا با دختري ساده ومهربون آشنا شدم .آرنيکا دختري بود که از هر دانشجويي که براي پدرام وامثال اون سرودست مي شکست جدابود واين چيزي بود که اونو برا من جذاب کرد.آرنيکا با خانوادش تواصفهان زندگي مي کردوروابط من واون فقط به دانشگاه وکلاسا محدود مي شد.روزا وقتي با مامانم صحبت مي کردم اون خودشو بي خيال نشون مي داد اما ازعمو يا ترلان مي شنيدم که پنهاني گريه مي کنه ومن اين غم دوري رو توصداش به خوبي تشخيص مي دادم !خيلي دلم برا مامانم تنگ بود .دوست داشتم برم تهران اما مشکل اينجا بود که کلاسام پشت سرهم بود وبه من اين اجازه رو نمي داد.يه شب که پدرام هنوز ازبيمارستان برنگشته بود من رفتم بيرون ساختمون وروي چمن ها راه رفتم وگريه کردم .حس بدي داشتم يه خلا رو تو زندگيم حس مي کردم وبعده ها فهميدم اون مادرم بوده!!!تو تمام وجودم حس غربت رخنه کرده بود ومن اين حس رو تا حدودي با گريه هام خالي کردم .دلم خنده هاي مامان وآغوش مهربونشو مي خواست.نمي دونم چقدرگذشته بود اما ديگه گريه هام خشک شده بود فقط داشتم فکرمي کردم.تکيه به درختي زده بودم ودوروبرمو نگاه ميکردم. صدايي ازپشت سر اسمموصداکرد برگشتم.به طرفم اومدومن همين طورنگاش مي کردم گفت:
- عليک سلام آهو جان
- ببخشيد،سلام...
- سلام ...تا اين وقت شب اين جا چيکارميکني ؟
- هيچي خوابم نمي برداومدم هواخوري
- کي خوابو ازچشماي قشنگت گرفته؟ ميشه بدونم؟
- مادرم !
نگاهشو به چشمام انداخت تا... شايد چيزي ازاونا بخونه .برا اين که اشک توي چشمامو را نبينه سرمو پايين انداختم .سرمو با دستش بالا آورد:
- آهو...
بی اختیار اشکام جاري شد نمي دونم چرا اين دل لامذهب فقط اين مواقع بايد عقده خودشو خالي مي کرد!پدرام گفت:
- توفقط برا دوري ازمادرت داري اينجوري اشک مي ريزي؟
سرمو به علامت تاييد تکون دادم گفت:
- آخه عزيز من اين که مشکلي نيس به زودي اونو مي بيني
- نه من نميتونم مرخصي بگيرم ازکلاسام عقب مي افتم
- خيلي خب اشکاشوببين اي بابا امشب برا من خواب نمي ذاري که ... پاک کن اينارو
اشکهامو پاک کردم بالبخندگفت:
- آها حالا شد منم بهت يه خبر خوش ميدم قراره تا چندوقت ديگه بريم تهران
-جدی می گین ؟؟؟ولی ... چرا؟
- عروسي دلارام ومهندس متينه چهارشنبه غروب ميريم جمعه برمي گرديم توهم يه مرخصي بگيري چيزي نميشه ازخوشحالي جيغ کشيدم که :
- اِ هيس جيغ ودادنکن دختر آخر شبي آبرومو بردی !
خنديدم .ازاون روز لحظه شماري مي کردم تا بريم تهران وهمين شوق درونیم باعث شد از خوشحالي زياددسته گل به آب بدم .يکي ازهمين روزا که سر کلاس دکتر بوديم من کنفرانس داشتم ،درسمو به خوبي بلدبودم وتحقيقموکامل به بچه ها ارائه دادم ونشستم .فکرکنم دکتر نمره خوبي بهم داد چون گفت:
- عالي بود خانم شايان فر بفرمايين
بایه شادي دروني نشستم کنار آرنيکا که گفت:
- زياديت نکنه غش کني؟!
- زياديم کرد يه خوردشو ميدم به توکه معطلي!
دکترشروع به درس دادن کرد.عينکطبیشو به چشماش زده بود که رنگ عسلي چشماشو جذاب تر مي کرد.من که ديدم دکترپشتش به بچه هاست مثل هميشه روبه آرنيکا گفتم :
-هوییییییی ریکا !!!
آرنيکا بااخم بهم نگاه کرد ادامه دادم :
-بازکن اون نیشاتو عزیزم ...توکه می دونی من عاشق اون نیشای تا پس گوشتم !!!
-- خفه شو آهو !بی شور !!!
-خب بابا ...ببین دکترمون چه خوشکله
نقاشی خوشکلمو که داخلش عکس پدارم با عینک کش بند وشیشه ذره بینی درحال درس دادن بود رو دادم به آرنیکا...یهوییی ..... با بازکردن برگه پقی زدزيره خنده ....
.همه کلاس به طرف ما برگشته بودن.يکي ازپسرا که فامیلش رحمتی بودبه بغل دستیش گفت:
- اينارودست مارو ازپشت بستن به خدا !!!
- دکترگفت:آخر کلاس چه خبره؟اگه چيز خنده داريه بگين همه بخندن
من که سرمو پايين انداخته بودم واززورخنده چيزي نمي گفتم اماآرنيکا گفت:
-ببخشيداستاد اشتباه شد
وقتي کلاس تمام شد.همه جز چندتا ازدخترا توي کلاس بودن.پدرام بدون اين که کيف وپالتو وشال گردنشوبرداره بيرون .من که هنوز ميخواستم سربه سر آرنيکا بذارم رفتم کنار وايت برد تايه خورده چرت وپرت روش بنويسم اما....
باديدن وسايل پدرام چشمام برق زد!با خودم فکرکردم :چه خوشتله يه کم بچه هارو بخندونم !
ازموقعيت استفاده کردم وپالتوشال روبرداشتم ورو شونه هام انداختم .وقتي پالتوپدارمو روي شونه هام انداختم بوي ادکلن وعطرتن پدراموحس کردم.... آخ قلبم یخ کرد ....پالتوتا پايين زانوهام بود اما وقتي پدرام اونو مي پوشيد تابالاي زانوهاش قرارمي گرفت!الهی آهو فدای قد وبالاش !کيف سامسونتش روبدست گرفتم وفکرکردم پدرام حالا که برنمي گرده تااون موقع ميتونم بچه هاروخوشکل بخندونم! شروع کردم جلو بچه ها ادا درآوردن .اخم مي کردم وباصداي کلفت مي گفتم:
- ساکت ...چه دختراي جلفي ...چقدرپررو...خانم نامداري پاشوببينم
- آرنيکاگفت:
- خداتوروبکشه ببين چيکارميکنه؟!
- خانوم آرنيکا مهرانفر زيادي حرف ميزنين شوت شو بیرون
بچه ها قهقهه ميزدن آرنيکاگفت:
- دست بردارآهوتوکه اخلاق اينومي شناسي ميادجوش مياره سه ترم مي اندازتمون!

- خانم مهرانفراگه گفتی دوروضرب دردوکنيم چندمي شه؟؟؟
بي توجه مسخره بازي درمي آوردم وبچه ها مي خنديدن.يک لحظه ديدم همه خنده شون قطع شدونگاه ها رنگ نگراني به خودش گرفت.گفتم :
- مرض بگیرین !چتونه عین مجسمه چشم دوختین بهم ؟!
بچه ها ازترس آب دهنشونو قورت می دادن.آرنيکا ابروهاشوبالاپايين کرد ......فهميدم خبريه وفکر کنم .....بدبخت شدم .برگشتمو پشت سرمو نگاه کردم ................
اي خدامنوبکشه ای ایشالله نعشتو ببرن آهو .... ...اي واي ...اي خدا اين ابوالهول ازکجاپيداش شد؟! آهوي خاک برسر مگه تنت ميخاره!!!
دکتردست به سينه به چارچوب درتکيه داده بودوخونسرد منو تماشا مي کرد.چشات دراد ایشالله سینما که نیمدی !!!هنوزم خونسرد چشم دوخته بودبهم ...مونده بودم چه گلی به سرم بگیرم ....! کيفشو زمين گذاشتم وپالتوشوروي ميز گذاشتم . سرموپايين انداختم .يعني چقدرداشته منو نگاه مي کرده يعني کي اومده بود که من نفهميدم ؟باخشمي آشکارگفت:
- خانما همه بيرون
همه ازروي صندليابلندشدنوبه طرف دررفتن.منم به طرف صندلي رفتم تا کيفمو بردارم اما :
- خانم شايان فر شمابمونين با شما کاردارم
آرنيکا درحال بيرون رفتن ازکلاس دستشو برام تکون داد يعني خاک برسرت!وقتي همه رفتن دکتر درکلاس روبست .حالا جز گل مونده بودم چه خاکي به سرم کنم.درحالي که به طرفم مي اومد گفت:
- خوب خانم شايان فرخودتون بفرمايين چه تنبيهي براتون درنظربگيرم!؟
- معذرت ميخوام استادمنوببخشيد
- ببخشم؟اصولا بايد منوشناخته باشيد چيزي که ندارم بخششه حالا تنبيه هم منو راضي نميکنه!
- پس هر چي شما بگين من قبول ميکنم
- هر چي خودم گفتم ؟!
- بله مطمئن باشين
جلواومدبه اندازه يه قدم باهم فاصله داشتيم .قلبم مثل قلب گنجشک ميزدصدازد:
- آهو سرتو بالاکن
حالا تو این موقعیت یاد این ترانه قدیمیه افتاده بودم که میگه :
سرتو بالا کن بالا کن بالا
یه نگا به ما کن به ماکن حالا
ای تو اون کله بی مصرفت آهو ....حالا چه وقت شوخیه آخه !!!خندمو قورت دادم . همون طورسربه زيرگفتم :
- دکتراگه بخوايين اين ترم منو بندازيون قبوله
اینم پیشنهاد بود آخه ؟چقد تو خری آهو جووووونم !!!
- اگه منم بخوام نمره هات نميذاره مگه نميگم سرتو بالاکن
نگاهش کردم شيطنت ازنگاهش مي باريد انگارداشت تو مغزش برام نقشه مي کشيد همين که نگاهمون بهم تلاقي کرد يه هو هردو برخلاف انتظارمون زديم زيرخنده.........وووووویییی چه خوشتله وقتی می خنده یاد ویلیام لِوی می افتم !گفت :
- خيلي شيطوني حدس ميزدم آروم نمي شيني ولي نمي دونستم براخودت دردسردرست می کني
- من که گفتم حاضرم هرتنبيهي روبپذيرم
- منم نگفتم تنبيهت نميکنم اما شايد يه ارفاق باشه که اين تنبيهومي ذارم برابعد الان موقعش نيس
پيش خودم گفتم :ياخدا اين چه مجازاتيه که خودشم مي ترسه بگه!
- گفت:زياد روش فکر نکن بعدا متوجه ميشي راستش ازنظر من بد تنبيهيه چون خودت قول دادي بدون چون وچرا قبول کنی!
باشه بیشین تا قبول کنم !ایشالله که آلزایمربگیری یادت بره دیگه !!!
- بله بدبختی مجبورم .....ميتونم برم؟!
بالبخند نگام کرد وچيزی نگفت.به طرف دررفتم تا برم بيرون صدا زد:
- آهو
- بله استاد؟
- کيف ووسايلتو نمي خواي ؟
تازه يادم اومد اصلا کيفمو برنداشتم .وسايلمو جمع کردم به طرف دررفتم بازم صدازد:
- آهو
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
- بازم چيزي جا گذاشتم ؟
- خيلي شال گردن دوس داري؟
جااااااااااااااااااااانم؟ ؟؟چی می گه این ؟؟؟شما فهمیدین ؟؟؟
- بله؟!
- دوساعت شال گردن منو انداختي گردنت نميگي استاد اينو ميخوايي يانه!؟
آه ازنهادم بلند شدچجوری يادم رفته بود شال گردنشو بدم ....؟!دلم مي خواست زمين دهن بازکنه ومن به داخلش برم.شالو بهش دادم :
- استادباورکنيدمن ..من يادم نبود يعني اصلا حوسم نبود...
- ميدونم مث اين که بايد حتما تنبیهت کنم
چيزي نگفتم خواستم برم بيرون اما دوباره صداش منو ميخکوب کرد.دلم ميخواست برم خودمو اونو تا مي خوره بزنما پسره خوشش اومده سرکارم ميذاره!!!!
گفتم :- بله ؟
- يادت رفت اجازه بگيري!!!
ازحرص دستامو مشت کرده بودم من غلط بکنم ازتو اجازه بگیرم.زیر لب به زور اجازه گرفتم...با خنده گفت:
- اگه اجازه ندم چي ؟
ديگه نزديک بود بزنم زيره گريه...به قول آرنیکا ...همون ریکای خودمون ...چه بی شوره ها !!!!
اما اون گفت:
- خيلي خب برومي ترسم اومدم خونه موتو سرم نمونه!
ازکلاس خارج شدم ونفس راحتي کشيدم:
- خداجون هيچ وقت نذارآدما اين طوري اسيربشن
وقتي به در خونه رسيدم قبل ازاين که برم داخل پست چي رسيد ونامه اي رو داد به من.نامه ازطرف دريا بود.درست آدرس خونه ترلان اينا بود.چقدرسخت بود اون لحظه نمي دونستم نامه رو بخونم يانه ؟آخه منم حق دارم ازعشق توي دلم دفاع کنم حق دارم جاي خودمو توقلب پدرام پيداکنم.منم مي تونستم مثل دريا پدرامو به طرف خودم بکشم. تصميم گرفتم نامه رو به کسي نشون ندم .ذات بدي نداشتم هيچ وقت اين طوری نبودم اما اين دفعه رو مجبوربودم خودمم توعذاب بودم .مي ترسيدم پدرام بفهمه اما جزمن کسي خبرنداشت!!!!!


اون روز برف خوشکلی مي باريد .ازشب تا صبح برف باريد وزمين رو سفيدپوش کرد.روز خوبي بود.کلاسام ازبعد ازظهربودومن صبح خونه بودم .صبرکردم تا پدرام رفت بيمارستان وبعد رفتم اتاقم وخوشحال پالتوودستکشهاي گرممو پوشيدم وازپله ها پايين رفتم .بهجت باديدن من گفت:
- ميرين بيرون آهوخانم ؟
- نه بهجت خانم ميرم تو حياط برف بازي شما نمايين خيلي خوش ميگذره ها؟
- نه دخترم اين چيزا ازما گذشته
- نه بهجت خانم روحيه تون عوض ميشه. حالا شما بيايين بقيه خدمتکارا هم رو نميگيرن ميان. گناه دارن ازصبح تا شب کارميکنن لااقل به خاطراونا بيايين يه کم شادباشيم
قبول کرد.حالا من بودم وبهجت ودو تا ازخدمتکاراي ديگه . مهديه خانم ازبالا توي تراس مارو تماشا مي کرد.آقا ايرج گفت:
- خانم توروخدا بريد داخل آقا مياد مي بينه عصباني ميشه خودتون سرما ميخورين اين زن مارو هم سرما ميدين
بي توجه شروع به ساختن آدم برفي کردم .هواي سردي بود اما من شادتر ازين ها بودم مثل بچه ها بالا وپايين مي پريدم .هردفعه یه گوله برف درست مي کردم وبه سمت ايرج پرت مي کردم .بيچاره يا ميخورد توسرش يا تو صورتش آخرم مي گفت:
- عيب نداره خانم فداي سرتون شما خوش باشين
خدمتکارا خيلي خوشحال بودن حالا انگارهيچ وقت برف نديده بودن ازته دل مي خنديدن.آدم برفي که تمام شد همه خوشحال دست زديم .آدم برفي هم قد خودم بود .کنارش ايستادم وعکس گرفتم.به مادربزرگ گفتم :
- شما نميايين عکس بگيرين جمع ما فقط شمارو کم داره
- نه قربونت برم من همين طوري دارم مي لرزم چه برسه بيام اونجا.توهم بيا يه قهوه بخورگرم شي بعد دوباره برو، بيا مادر
رفتيم داخل ساختمون وچند ساعتي رو داخل بودم اما دوباره بيرون رفتم .مهديه خانم گفت:
- زود برگردآهو جون اين پدرام اگه اومد سروصدا راه مي اندازه ميدوني که اگه سرما بخوري همه رو ميزنه!
خنديدم:
- چشم مادرجون
اين خدمتکارا هم چقدرپررو بودنا هم اين که من رفتم بيرون دويدن دنبالم.فکرکردم خوبه تعارف نکردما وگرنه پيشنهاد اسکي هم مي دادن!!!!چشم پدرامو دور ديده بودن !!!
- خوب بيايين مسابقه بديم هرکي بيشتر برف پرت کرد برنده اس
قبول کردن ومن شروع کردم به ساختن گلوله برف. بيچاره ها بي دست وپا بودن غرق برف شده بودن منم که قهقهه ميزدم .چند نفربودن اما حريف منه يک نفر نمي شدن.گوله بزرگي درست کردم وسر آقا ايرج رو نشونه گرفتم .کلاه پشمي سرش بود چيزي نميشد.گوله رو پرت کردم اما......
یهوییییییییییییی........گرومپ .....
خورد به صورت یکی دیگه ....واااااااااااااااااییییی یی بازکه این عین اجل معلق ظاهر شد !!!این کجا بود دیگه ؟!! نمي دونم اين پدرام چجوری سر راه ايرج سبز شد که گوله برف درست درمعرض سرش قرارگرفت.دستمو جلوي دهنم گرفتم تا جيغ نزنم اما پدرام......بدبخت صورتش قرمز شده بود ...عین کله آدم برفیه پربرف بود ....داشتم منفجر میشدم ازخنده ....وای یکی کمک کنه الانه که بپکم ! لب زیرینمو دندون گرفتم اما بازم یه نیشخند رو لبم بود...!پدرام دستشو به صورتش کشید وبرفارو پاک کرد:
- عجب استقبالي!
جمعمون منفجر شد ازخنده.امادکتر به همه خدمتکارا چپ چپ نگاه کرد اونا هم نيششون رو بسن.سرشونو پايين انداخته بودن ودیگه لام تا کام حرف نمي زدن.بدبختا چقدر حساب می بردن ازاین پدارم ... منم اون وسط خندم گرفته بود نمي تونستم خودمو کنترل کنم.پدرام رو به خدمتکارا گفت:
-حساب شما باشه برا بعد فعلا بايد حساب اون آتيش پاره اي که اينارو راه انداخته برسم.
دست منو کشيدوبه طرف ساختمون حرکت کرد:
- بيا ببينم اين جا چه خبره .نميگي سرما ميخوري من جواب مادرتو چي بدم؟
- خب من برف دوس دارم
مهديه خانم اومد تو سالن:
- ولش کن پدرام چي کارش داري؟بد کرده داره به خدمتکارا روحيه ميده پوسيدن تو اين خونه
- پدرام گفت:
- مادربزرگ مگه من اونا رو آوردم اينجا برام برقصن پولشونو مي گيرن بايدم کار کنن
- من چي؟
نگام کرد بایه مهربوني خوشکلی گفت:
- آخه عزيز من توهم سرما مي خوري دوروزه ديگه بايد به جا بيمارستان توخونه شيفت بدم
اخم کردم .تلفن زنگ خورد پدرام به طرف تلفن رفت وگوشي رو برداشت.اول با خوشرويي صحبت کرد اما بعد قيافش عصباني نشون مي داد. وقتي خداحافظي کردوگوشي رو گذاشت رو مبل نشست وسيگارروشن کرد.مهديه خانم گفت:
- چيه پدارم ؟کي بود ؟
- دکترگفت:
- چيزي نيس مادربزرگ شما نگران نباشيد دريا بود
من که احساس کردم تواون جمع اضافي ام بلندشدم :
- بااجازه من برم یه کم درس دارم
پدرام با همون نگاه تندش گفت:
-بشين توکه ديگه غريبه نيستي اگه بخوام چيزي بگم به تو مادربزرگ ميگم
-آخه
- گفتم بشین ....
دوباره نشستم .مهديه خانم گفت:
- پدرام ميگي چي شده يا خودم زنگ بزنم ازدريا بپرسم ؟!
- دکترگفت:
- ميگم مادربزرگ اما باورکنين چيزي نيس که ارزش گفتن داشته باشه!
- مادرجون دوباره گفت:
- اگه چيزي نبود که تواين طوري ابروهاتو گره نمي زدي
خندم گرفته بود به پدرام نگاه کردم اونم لبخند مي زد.گفت:
- راستش دريا مي گفت نامه هامو خوندي چرا جواب ندادي؟
با شنيدن اسم نامه اززبون پدرام قلبم ضربانش به دوبرابررسيد...عین ساعت کوکی می زد ...! گرگرفته بودم .پدرام ادامه داد:
- اما مادرجون من اصلا نامه اي به دستم نرسيده که بخوام جواب بدم دريا هم حالا ازمن طلبکارشده ميگه يک ماهه که هرهفته نامه ميده !
مادربزرگ گفت:
- خب اين که غصه نداره حتما تواداره پست اشتباه شده يا دريا آدرسو اشتباهي نوشته بهش بگو دوباره بده
پدرام گفت:
- آخه يه نامه، دوتا نامه نه چهار پنج تا نامه يک دفعه تو فرستادنش اشتباه کنن!!
ديگه صدايي نمي شنيدم غرق افکارخودم بودم برام مهم نبود اونا چي ميگن فقط دلم ميخواست راه حلي به ذهنم برسه تا ازاين مخمصه نجات پيداکنم .واقعا بايد چي کارمي کردم؟چه بدبختی واسه خودم درست کردما !!!اگه فهمید باید چه گلی به سرم بگیرم ؟! ازاون روز به بعد پدرام دیگه ازنامه صحبت نکرد اما معلوم بود شديداً توفکره حالا چه فکري خدا داند.اما بيچاره من که نمي دونستم با نامه هايي که خودم نذاشتم به دست پدرام برسه چيکار کنم .هردفعه اي يه فکر به سرم مي زد که يا به پدرام همه چيزو بگم يا برم نامه هارو بريزم تو صندوق پستي اما زود پشيمون مي شدم .آخرم به نتيجه رسيدم که کاري نکنم وديگه نامه هاي دريا رو برندارم تا قضيه ازياد همه بره ....ولی ....خیال خوشی داشتیم ما ..........!!!!!!!!
يه هفته به رفتن ما به تهران رفته بودومن هرچی تلاش مي کردم عذاب وجدان نداشته باشم نمي تونستم .اين نامه هاي لعنتي خواب رو ازچشمام گرفته بود. فکرمي کردم دريا تونبودشم منو عذاب ميده.يه روز که تواتاق مشغول خوندن یه قسمت از خاطره هام بودم تمام نامه ها رو از بين دفترم برداشتم وروي تخت ريختم .نگاهشون کردم همشون از دريا بودحتي يکي از اوناروهم بازنکرده بودم ولي حس کنجکاويم منو تشويق به بازکردن نامه ها کرد.يکي از اونا رو برداشتم وخواستم بازش کنم که کسي در اتاقم رو زد .
-بله ؟
-خانم بیدارین ؟!
بهجت خانم بود.گفتم :
-آره بهجت خانوم کاری داری ؟!
- آهو خانم مادرتون پشت خط هستن
-باشه ازهمين جا صحبت مي کنم
-نه خانم تلفن طبقه بالا خرابه آقا دادن تعميرکنه
آخه اگه اين تلفن خاک برسردرست بود که من مجبور نبودم از اتاقم بيرون برم ...!!!گاهي همه چيزا دست تودست هم مي دن تا تو رو بدبخت کنن ! اون روزم برا من همين طوربود.از اتاقم بيرون رفتم وبا مادرم صحبت کردم .صحبتم مثل هميشه طول کشيد.بعد ازمکالمه طولاني با مامان سرشوق اومده بودم وبه حالت دو ازپله ها بالا رفتم .وقتي به اتاقم رسيدم در اتاق بازبود.باخودم فکرکردم :مگه من در اتاق رو نبستم ؟نکنه بهجت فوضولی کرده ؟ولی اونکه همچین آدمی نیست واي نامه ها.........
زود داخل اتاق شدم ....آن چنان جيغي کشيدم که ساختمون لرزيد.........خدایا چی میشد آدما رو مثل عجل معلق خلق نکنی ؟؟؟یا مثلا مجسمه ابوالهول !مثالش یه نفر بود که فقط من خوب می شناختمش ......!!!!!!لعنتی !!!
پدرام جلو اومد:
- هيس مگه جن ديدي؟ خوبه مادربزرگ موقع خواب سمعکشو نمي ذاره!
ازجنم بدتر من دارم میگم عجل تو میگی جن ؟!چه حال خجسته ای داره این بابا !!!
همون موقع که بهجت خانم ازصداي جيغ من بالا اومده بود پشت در اتاق گفت:
- آهو خانم چيزيتون شده ؟چرا جیغ زدین خانوم ؟
پدرام در اتاق رو بازکرد:
- نه بهجت خانوم نگران نباش فقط منوآهو باهم دزد نامه هارو پيدا کرديم!
-بهجت خانم گفت:جدی می گین آقا ؟! خدا لعنتش کنه
- پدرام ریز ریزمی خنديد:
- اِاِ ديگه ازاين حرفا نزن اين دزدمهربون فرق داره من دوسش دارم
وزیر چشمی نگام کردویه چشمک کوچو لو زد ....دلم زیرو رو شد ....چقدرخوشکل می خنده ...ای خدا منو ازدست این پسره نجات بده ...آخرش منو دق مرگ می کنه !!! بهجت بدبختم چیزی سردرنیاورد و با تعجب ازاون جا رفت.پدرام به طرف نامه ها رفت..........
مي لرزيدم يخ کرده بودم اصلا چم شده بود؟بايد همون جا جلو پدرام خودمو مي کشتم تا نبينم غرور بدبختم داره ريزه ريزه ميشه.اين چه حواسيه من دارم آخه چرا يادم رفت دفترونامه هارو جمع کنم تا پدرام فوضول که سرزده وارد اتاقم ميشه اونارو نبينه؟! پدرام درحالي که یه قسمتی ازدفترمو مي خوند نگام کردوبعد نگاهي به نامه ها انداخت :
-اين نامه ها رو دريا برات فرستاده؟جالبه ها قراربود برا منم اين جوري نامه بياد ولي مث اين که به تو اومده به من نه!!!
نمي تونستم جواب بدم سرم رو پايين انداختم ومهرسکوت به زبونم زدم. پدرام گفت:
- آهو ديدي بالاخره ثابت شد عاشقي ؟!ببین نزنیا خودت کمک کردي من فهميدم ولی یه چیزی .... ببخشيد بي اجازه دفترتو خوندم بايد خيلي جالب باشه نه ؟!
سکوت...................
لعنتی ...لعنتی ...تو غلط کرد ی دفترمو خوندی اصلا تو بیجا کردی ...کاش می شد یه چک بزنم تو اون صورت سه تیغ کردش ....دلم می خواست انقد دادا بزنم که گوشام کر شه وخورد شدن غرورمو نبینم ....خندین اون ....شکست من...پیروزی اون ....ای خدا .....
وقتی سکوتمودیدفرياد زد:
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
- بگو فقط بگو چرا ؟ چرااين کاروکردي ازتو يکي انتظارنداشتم تو مي ديدي من دربه دردنبال اينا هستم اما ...
اما ادامه نداد.دستشو روي گيج گاهش فشارداد.روي تخت نشست وسرشو توي دستاش گرفت :
- جواب بده حرف بزن لعنتي ؟!حرف بزن
آخ بميرم برا دل عاشقم مثل ابربهار گريه مي کرد.اشکام با هم مسابقه دو گذاشته بودن.فرصت حرف زدن نمي دادن.!!پدرام نامه هارو برداشت وبعد روبه من با تمسخر گفت:
- چرا بازشون نکردي؟تو که اينا رو داشتي حالا چه بازکرده چه بازنکرده!
قفط اشک واشک واشک..........
گفت:
- فکر نکردي اينا برامن مهم باشه یا شاید چيزي توش باشه که ندوستنش يه زندگي رو خراب مي کرد.فکر نکردی اینا ربطی به تو نداشت ها ؟فکر نکردی ؟حرف بزن آهو حرف بزن وگرنه لهت مي کنم!!!
بلند شد وجلو اومد.چونمو محکم گرفت دستش وبالا کشید ...سرم به طرف بالا خم شه بود ....با دستای قویش رو چونم فشار می آورد ....دردم گرفته بود...اونم بد جور غصبانی بود ...نفس نفس میزدیم ...هردومون ....نگاهشو انداخت تو چشام ...طاقت نداشتم....چشمامو بستم ...با زور چونمو ازدستش بیرون کشیدمو ازترسم چند قدم عقب رفتم .ايستادوبه من چشم دوخت.زبون بازکردم :
- من هیچ حرفی ندارم ...حالام برید بیرون می خوام تنها باشم ...
چشماش ازعصبانیت قرمز شد...داشت شعله می کشید ...خیلی می ترسیدم ...موقع عصبانیتش باباشم ازش حساب می برد حالا من که جای خود داشتم !!!بازم داد زد :
- همین ؟!برم بیرون ؟! اونوقت اگه نخوام چی.. ها؟!اگه همین جا بمونم !؟خونه منه نه ؟!چار دیواری اختیاری !؟تو هم هستی دیگه ...ببینم اون روز خونه بابارو یادته ؟! چی بهت گفتم ؟!
یخ کردم ...یاد حرفای اون روزش افتادم ...وقتی تو اتاقش منو انداخت رو تخت وبدون ترس .......داشت تهدیدم می کرد ....
- حرف می زنی یا ....
نذاشتم ادامه بده وتند تند شروع کردم به گفتن ...خون جلو چشمامو گرفته بود....بالاتر ازسیاهی رنگی نبود...دلو زدم به دریا :
-من فکر هيچ جايي رو نکردم جز اين که دريا ....جز این که ....
اشکامو که تند تند می ریخت رو پاک کردم وادامه دادم:
جز اینکه باتو کمتر درارتباط باشه مگه عاشقي اين چيزا رو سرش ميشه توبايد خوب بفهمي دکتر،چون خودت يه معشوقه داري....
آب دهنمو قورت دادم وبعدم گفتم :
- شايد اون موقع که نامه رو برمي داشتم فک مي کردم فرجي ميشه و من به عشقم مي رسم اما چه مي دونستم تو يه قلب از جنس سنگ داري نمي دونستم تو پزشک جسمي فک کردم پزشک روحمي فک کردم دل عاشمو تسکين مي دي خودت گفتي ،ياد ته تو اتاقت بودم خونه عمو گفتي دکترا فقط دکتر جسم نيستن اما مث اين که دروغ بود روح من مداوا نمي شه !!!من تو رو اشتباه گرفتم تو فقط متعلق به دريايي من از زندگي با تو فقط شکستنوسهم داشتم ...همینم بسه ...فقط دیگه نمی خوام ...
نتونستم ادامه بدم وزار زارگريه کردم نگاهش کردم با ورم نمي شد اما .......
به روي خودم نياوردم اونم مثل من اشک مي ريخت.
چيزي نگفت .ازاتاقم بيرون رفت ودررو محکم بهم کوفت .اون عقدشو رو رو در خالي کرد ومن پتو رو بين دندونام فشار دادم ودرد دلم رو خالي کردم .بارون چشمام بي رحمي نکردونذاشت دلم کوير بمونه.انقدرگريه کردم که خوابم برد.......
وقتي از خواب بيدارشدم که بهجت صدام زد:
- خانم بلند شيدشام بخوريد خانم بزرگ هرچی صداتون کردن بيدارنشدين خودشون تنها غذا خوردن آقا هم از بعدازظهر که بيرون رفتن هنوز نيومدن خونه. خانم بزرگ خيلي نگرانن شما نمي دونين کجان؟
- ساعت چنده بهجت خانم ؟
- والله خانم ساعت یازده نيمه شبه
- آه...
- چيزي شده خانم ؟به چيزي احتياج دارين ؟
- آره بهجت خانم به تنهايي
زن مهربون زود منو تنها گذاشت.گشنم بود اما هيچي نخوردم حوصله آدما ودنيا رو نداشتم چه برسه به غذا واين چيزا.سيني رو کنارزدم وبه ديوارچشم دوختم .چشمم افتاد به گيتاري که پدرام اونو بهم هديه داده بود.احساس خورد شدن خودمو لا به لاي تارهاي گيتارمی دیدم .گيتاروبرداشتم وبراي دل عاشقم برا قلب شکستم وبراي غرورخوردشدم وبراي تمام عاشقايي که مثل من يار ندارن نواختم .آهنگ سوزناکي رو زدم که دل سنگ رو آب مي کرد.آره شايد اگه پدرام اونجا بود با شنيدن اون آهنگ دل سنگش به حال زار من آب ميشد........
چشمامو بستم ودارم تو روبهتر مي بينم
اما چشماي تو بازم منو نگاه نمي کنه
نمي دونم من شدم به عشق تو اسير
چرا عشق من چشاتو مبتلا نمي کنه
دل پيچيدم لاي يه برگ نازگل سرخ
چشات اما به دلم هم اعتنا نمي کنه
جون من خيلي کمه اما فدات گرچه آدم
جونشو براي هرکسي فدا نمي کنه
غنچه آرزوهام مي شکنه با خنده تو
حتي خوشبختي من اخماتو وا نمي کنه
نه دلت تنگه واسم نه حرفي ميزني
آخه سنگم باشيشه اين جور تا نمي کنه
من عاشقم به قيمته يه جون
تو قبول نمي کني دل اشتباه نمي کنه
من ميگم خدا کنه يه جوري مال من بشي
نمي دونم چرا خدا اين کارو نمي کنه

از حموم بيرون اومدم وموهاي بلندمو دور شونه ام ريختم ....بازکه این ابولهول عین جن ظاهر شد ؟؟؟ رو تخت نشسته بود وبا یه ژست خاصی سیگار می کشید .از ترس دستمو رو قلبم گذاشتم وآه کشيدم اما جرات نکردم حرف بزنم .سرمو پايين انداختم وسلام کردم .جواب دادو:
- معذرت مي خوام ترسوندمت عافيت باشه
- ممنون
نگام کرد نگاهي خيره که باعث شد خودموبه خشک کردن موهام سرگرم کنم....... تا از زير نگاه هاش فرارکنم .براي اين که حرفي بزنم گفتم :
- دکتراگه واسه جابجايي من اومدين مطمئن باشين همين امروز وسايلمو جمع ميکنم اگه جایی واسه خواب مناسب باشه پيدا کردم رفع زحمت ميکنم
یه نگاه تند بهم اندخت ...اوه اوه داره قل قل می کنه ....با سرعت بلند شد وبدون حرف زدن جلو اومد ...سیگارشوتو سطل زباله انداخت ووسشوار رواز دستم گرفت وخاموش کرد...چونمو محکم بالا گرفت و:
- فقط يک باره ديگه ...یک با ردیگه ازرفتن حرف بزني قسم ميخورم آهو آنچنان سيلي مي خوابونم تو گوشت که ديگه هوس رفتن نکني!
لب به دندون گرفتم انقدر لبمو فشار دادم که که طعم شور خون رو حس کردم ......بعد ازسکوت طولاني پدرام گفت:
- امشب با چند نفر از همکارام ميريم سي وسه پل آماده شو ميام دنبالت،نه واما واگرم نداره حتما مياي چون من منتظرم ،درضمن با غذا نخوردن زندگي ساخته نميشه ،ناهار بيا پايين
واز اتاق بيرون رفت. خدايا صبرم بده ..انگارهمه چیز مال اونه ...جوري با من حرف مي زنه که اگه صدتا فهش بارم کنه سزاوارتر ازاين حرفاست!!! برا ناهاررفتم سالن غذا خوري .به مهديه خانم ودکتر سلام کردم،جواب دادن .بعد مهديه خانم گفت:
-آهو جون چي شده عزيزم؟چرا چشمات پف کرده؟
دکتربا شنيدن اين حرف دست از غذا خوردن کشيد وسرشو به زير انداخت.وبه بشقابش خیره شد ...پاکت سیگارشو بیرون آورد که داد مهدیه خانم بلند شد»:
-بذار تو این بی صاحابو ....من ازدست تو چیکار کنم ؟!وسط غذا خوردن که سیگار نمی کشن ...
پدرام یه نگاه به من انداخت وبعدم با حرص جعبه سیگارشو پرت کرد وسط سالن ....مهدیه خانم که کلافه شده بود گفت :
- چته پدرام ؟!این دختر چشه ؟!آخه چه بلایی سرتون اومده ؟!چرا هیچی به من نمی گین خیالمو هم راحت کنین ؟الهي بميرم نگاه این دخترو چشماش شده عين دوتا کاسه خون نمی خوایین بگين چي شده؟!!!
وقتی دیدم اوضاع بی ریخته تظاهر به بي خيالي کردم گفتم :
- چيزي نيس مادرجون فقط يه کم شبا مجبورم به خاطر درسام بيدار بمونم نگران نباشين چشمام حساسه...چیزی نشده که
آره اونم که بعد پنجا سال سن خر می زنه ...حرفاتو باور می کنه !!!
مهديه خانم گفت:
- راس می گی ؟! خب پدرام تو اگه کمکش کني لازم نيس اين دختر انقدر زجر بکشه
- پدرام گفت:
- والله مادر يکي دوتا ازنمره هاش دست منه بقيش چي؟اصلا آهو به کمک من نياز نداره خودش شاگرد ممتاز دانشگاهه
- تو چته ؟!آهو به خاطر درساش ناراحته تو یکی چت شده ؟!عاشق شدی ؟!
پدارم با حرص به مادربزرگش نگاه کرددستشو داخل موهاش فرو کرد وبیرون آورد :
-شمام وقت گیر آوردین سر به سرم میذارین ؟!
ازجاش بلند شد وعینک دودیشو ازروی میز توالت کنار در برداشت وزد بیرون ...مهدیه خانوم داد زد :
-کجا میری چرا نهارتو نخوردی ؟!
پدارم جواب نداد...فقط چنددقیقه بعد صدای حرکت لاستیکای ماشینشو شنیدمو بعدهم ديگه کسي چيزي نگفت. مشغول غذا خوردن شديم .من که زیاد نخوردم ......ولی مادربزرگ زیر نظرم داشت چیزی نگفت فکرکرنم شک کرده بود .....
شب پدرام يکي از خدمتکارا روبه دنبال من به اتاقم فرستاد درحالي که به خودم مي رسيدم گفتم :
- بگو الان ميام چند دقه ديگه صبرکنند ميام
تيپ خوبي زده بودم پالتوي مشکي با خزه هاي پف و يه شال سفيد رنگ پوشيده بودم که با چکمه هاي پاشنه ميخيم وآرايش ملیحم منوجذاب تر کرده بود.پدرام تو ماشين منتظرم بود.سوار ماشين شدم:
- ببخشيد معطلتون کردم
با نگاهي عميق به چشمام:
- معطل هم ميشدم بدون تونمي رفتم
- مهديه خانم چرا نيومدن؟
- نمي دونم مي گفت من عادت ندارم شبا دير بخوابم شما جوونين بريد خوش باشيد
وقتي رسيديم رود خونه زاينده رود تو موقع شب برق ميزد.مردم خوشحال دوروبر اين رود خونه پرسه ميزدن.ازخودم سوال کردم :يعني کسي اينجا پيدا ميشه که دلش از من غصه دارترباشه؟؟؟
نزديک رود خونه رفتيم ومن همون جا نشستم .پدرام هم اومد کنارم .نزديکم نشست .روبهش گفتم :
- پس چرا همکاراتون نيومدن؟
- ميشه انقدبا من غريبه نباشي چرا همکارتون دوستتون همراتون ،چه ميدونم اين جوري حرف نزني
- خب بگم استاد خوبه؟!
- نه دیگه اون که تو داشگاهه
- پس ميگم پسرعمو
- دستت درد نکنه مگه من اسم ندارم؟!
-چرا اتفاقا، صاحب خونه خوبه؟!
- اسم من ازروز تولد صاحب خونه بود ؟!
خنديدم ......
نگام کرد:
- يه باره ديگه بخند؟؟؟
اخم کردم :
- مگه من دلقکم؟!
- خيلي خب لااقل با اسم خودم صدام کن
- من به خودم اين اجازه رو نميدم مخصوصا که شما...
بقيه حرفمو ادامه ندام .داشت خیره نگام می کرد نگامو ازش گرفتمو به رود خونه چشم دوختم ...گفت:
- ادامه بده دوس دارم بقيه شو اززبون خودت بشنوم دفتروخوندم اما می دونی هيچي مث واقعيت نمي شه!
حالا دیگه من عصباني شده بودم گفتم :
- ولي من غرورمو خرد نمي کنم ديگه نمي خوام بيشترازاين به دست اون کوچيک بشم
- ولي تو اگه عاشقش باشي به خاطر اون هر کاري مي کني
- عشقتوحرف واعتراف نيس تو عمق چشمائه
به طرفم برگشت وبا دوتا دستاش سرمو گرفت وجلو آورد:
-پس بذارخب عمق چشماتو نگاه کنم دلم مي خواد بدونم عشقت عشقه واقعيت کيه؟!
انقدر نزديکم شده بود که هّرم نفسهاشو رو صورتم حس کردم .....من که خسته شده بودم اشک تو چشمام حلقه بست وسرمو از دستاش خارج کردم.....
- تو به کي دل بستي آهو؟؟؟.....باورم نميشه ...تو...ولی ...آهو...آهوگريه نکن عزیزم...
درست همون موقع دوستای پدرام رسيدن ومنوازدست اون نجات دادن.فکرکردم پدرام ديوونه اس ومنو با کارهاش ديوونه ميکنه.!!!دوستاي پدرام سياوش ،پيمان وخواهرش پريا بودن.شب رو باهم خوش گذرونديم .من بيشتر با پريا حرف مي زدم اما گاهي که به بهانه حرف زدن با پدرام نگامو برمي گردوندم سنگيني نگاه پيمان رو رو خودم حس مي کردم. وقتي شام خورديم من بلند شدم تا جايي رو پيدا کنم ودستامو بشورم .پيمان همزمان با من بلند شد:
- خانم شايان فراگه مي خوايد بريد جايي تنها نريد من همراهي تون مي کنم
پدرام نبود منم تو رودربايستي گير کردم وقبول کردم .دلم مي خواست بدونم این پدرام يه هو کجا رفت که من مجبورشدم با پيمان همراه بشم .....! رفتم توسرويس بهداشتي هاي عمومي ودستامو شستم وسرو وضعمو مرتب کردم وبعدهم بيرون رفتم .وقتي دورو برمو نگاه کردم پيمان نبود....!اما پدارم رو ديدم که منتظرايستاده .جلو رفتم :
-شما اينجايين پس آقا پيمان کجارفتن؟
یهو نگاش عوض شد وچپ چپ نگام کرد:
-بهت خوش گذشته ؟مي خوايي برم اونوصدا کنم بياد؟!
وايي ازاين نيش زبون پدرام آتیشم زد....!!!!الهی که خودم یه روزاین زبونتو بیخ تا بیخ قیچی کنم همه ای راحت شیم ازدستت!!!راه افتاده بودیم همین طور که قدم می زدیم گفتم :
- منظورم اين بود که اونو چه طوري ردش کرديد رفت؟
- به طريقي که ديگه هوس گشتن با دختر غريبه رونکنه
- من می خواستم خودم تنهابيام اما اون خواست من تنها نباشم اتفا قاً کارش خيليم درست بود
ايستاد ونگام کردومن گفتم :
- کارش خيلي درست تر ازپسر عموي من بود که منو با دوستاي غريبش اين موقع شب بيرون ازخونه تنهاگذاشت ومعلوم نبود کجا رفت
- صبر ميکردي خودم بيام. آهو نبینم دیگه با هر کی پاشی راه بیفتی این ور واون ورا ؟؟؟
- ولي اختيار من دست شما نيس...
پدارم با حرص یه قدم جلو اومد که ...فکرکنم می خواست بکشه زیر گوشم اما ...صدای پيمان نذاشت اون به عمل زشتش ادامه بده ...:
- پدرام چرا نميايي بليط قايق گرفتيم
رفتيم کنار درياچه.پريا گفت:
- آهو تو بياتوقایق ما آقا پدرامم باآقا سياوش می رن
- قبل ازاین که من حرف بزنم پدرام گفت:
- نه ممنون منو آهو تنها تو اين قايق سوار مي شيم
شايد اين یه کنايه بود به سياوش بدبخت که کنار ما سوار نشه.خلاصه سوارشديم .تمام رود خونه رو تماشا کردم .آروم بودانگار اين رود خونه هيچ غمي توي دلش نداشت.هيچ موجي آرامش دل اين زيبايي رو برهم نمي زد.پدرام که تا اون موقع سکوت کرده بود.دست به آب بردویهوی پاشيد به صورتم:
-ببينم قهر کردي؟؟؟
-اِ...خیس شدم ...
-آشتي دیگه ...آشتی تا خيس نشی
-مگه دست برمی داشت ...!!!
-باشه باشه ...بسه دیگه دکتر
-بازکه گفتي دکتر؟!
-خب باشه خيس شدم آقا پدرام بسه
-نخیر ...تو حرف سرت نمی شه نه ؟!
-پدارم .....دست بردارتورو خدا ...سرما مي خورم
با شنیدن اسمش که با ناز گفتم همون موقع دست ازآب پاشيدن به سرو صورتم برداشت منم ازفزصت استفاده کردمو دستمو به آب بردم ومشتي آب پاشيدم بهش.گفت:
- اِاِ شيطون.... ببين چه بلايي سر لباسام آوردي؟!
- گفتم :مگه من لباسام خيس نشده؟
- تو که آخر درست منو صدا نکردي؟!
- خب چي بگم دیگه !؟
- دوباره صدام کن لذت مي برم وقتي بااسم صدام ميکني!!!
اوووووو نه بابا آقا دکتر ما هم آره ؟؟؟؟
- خب پس يادم باشه تو دانشگاه اگه کارتون داشتم اسمتونو دادبزنم
- هر جورميلته
- گفتم :جدي که نمي گين ؟من سر حرفم ميمونما،کارتونو ازدست مي دين
- اين همه من اذيتت کردم حالا تو اذيتم کن کارمم فداي سرت حالا بگو
سرموانداختم پايين و :
- پدرام تو منو دست انداختي ولي ...ولی اينجا ايرانه آمريکا نيس
لبخند تلخي زد:
- منم خنگ نيستم که تفاوت فرهنگ هارو فراموش کنم يا باهم قاتي کنم هيچ کس هيچ وقت فرهنگ زادگاشو ازيادنمي بره
چيزي نگفتم ادامه داد:
- جملت خوب نبودآهو.... امامی دونی توخيلي قشنگ صدام ميکني. تو دختر عمو مني خيلي نزديک تر ازهر دختري ديگه ای به من ! اينو یادت باشه تو با دختراي آمريکا فرق داري حتي نميشه باهم مقايسه تون کرد.تو پاک وبا نجابتي اما اونا حتي لايق يه نيم نگاه هرزه روهم ندارن.شايد دليل اين که اينارو بهت ميگم بيشتربه خاطر اينه که ازخستگيم تو آمريکا بگم از بي بندوباري اوناازهرزگيشون واز چيزهايي که منو به زندگي عادي علاقه مندتر مي کرد برا همين ايران رو به هرجايي تو جهان ترجيح دادم .من غلط بکنم تورو دست بندازم وقارومتانتت منوبيشترشرمنده ميکنه تا اين که بخوام سرکارت بذارم اينو باورکن آهو


پایان فصل دهم
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
مرد

 
فصل یازدهم

داشتم به حرفاش فکرمي کردم که گفت:
- قهر نکن توروخدا تازه آشتي کرده بوديم من حوصله بي خوابي ندارم به جون تو
خنديدم :
- قهرقهر تا قيامت
- بلند مي شم خودمو پرت ميکنم توآبا...
- خبر دارم چند سال مربي شنا بودين
قهقهه خندش به هوا رفت ...الهی من فدای اون خنده هاش که منو یاد ویلیام لوی مینداره !!! ...
ساعت دوازده بود که دوستای پدرام رفتن.به پدرام گفتم :
- بريم خونه؟!
- نه ....می دونی دلم مي خواد باهات بيشتر تنها باشم حوصله خدمتکارا روندارم تا ميايم يه حرف بزنيم مث عجل سر مي رسن
خنديدم تو دلم گفتم :عجل تویی با اون رفت واومدات !!!
ولی قبول کردم.رو پل سي وسه پل قدم مي زديم .پدرام گفت:
- آهو تو ازکي دقيقا عاشق شدي؟!
- دکت...
خواستم بگم دکتراما دیدم داره چپ چپ نگام می کنه.جمله مو اصلاح کردم :
- ايناروهیچ وقت ازمن نپرس من زماني اينارو ميگم که بهش برسم چون نمي رسم پس هيچ وقت به زبون نميارم
- تو ازکجا مي دوني بهش نمي رسي اصلا مي دوني دوست داره يا نه؟
-آره مي دونم منو دوس نداره وقتي اون عاشق کسي ديگه اس وقتي خودم با چشماي خودم اونوبا عشقش ديدم به چي اميد داشته باشم ؟!
- تو اشتباه مي کني
- آهامن اشتباه ميکنم اما اون هيچ وقت اشتباه نمي کنه نه ؟!
- منظورم اينه که اوني که تو ديدي وتو دفترت نوشتي همه چيزي که بايد بدوني نيس من دفترتو مخصوصا همين قسمتي که تو منو ديده بودي خوندم اما اون قسمت چیزایی هس که تو هنوز جواب نگرفتي اما داري با بي رحمي قضاوت مي کني.اون روز درسته منو دريا بوديم تو درست ديدي اما همه جريا ن منو دريا ايني که تو فکرمي کني نيس .راستش اون روز من فهميدم تو مارو ديدي ....تا اين که نامه هارو تو اتاقت پيدا کردم ومطمئن شدم
ساکت بودم بغض گلومو گرفته بود .همون بهتر که صدايي ازگلوم بيرون نمي اومد.
- منوببخش آهواون روز تو اتاقت باهات بد رفتارکردم ولي باورکن خودم تا همين حالا تو عذاب بودم چطور ازدلت درارم.راستش اون نامه ها خبر ازکسي مي داد که من حاضرم تمام زندگيمو فداش کنم
چرا اين پدرام آدمو تا لب جوی آب مي بره اما تشنه برمي گردونه؟؟؟!!!!
-گفت:
- البته اون به من نزديک تر ازدريا ئه اما دريا مث يه مشاور به من کمک کرد وگرنه من زود نااميد مي شدم!
- من می شنانسمش ؟
- یه جوراییی آره ...اما ...میشه گفت ازهم کلاسیاته ....
انگارآسمون روسرم خراب شد....نکنه آرنیکائه ؟!شایدم سمیرا ؟مریم رضایی چی؟!اون که همش آویز پدارمه ؟!!
خودمو کنترل کردمو یه لبخند مسخره زدم که ازصد تا گریه هم بدتر بود گفتم :
- پس بايد ازنزديکام باشه
- آره آشناس
ترلان ؟!؟!!!!!نه ...خداجونم .....یا جون منویا جون اینو بگیر همه ای راحت شیم !!!
-گفتم :ميشه اسمشو بگي؟!
- که بري کله شو بکني؟!
- اخم کردم:
- پدرام!
- جان؟!
گذاشتم ورفتم .دنبالم دويد:
- وايستا آهو غلط کردم بيا نازنکن مي گم ...وایستا ببینم ...کجامیری نصفه شبی ؟!
ايستادم وبه دهنش چشم دوختم تا بگه
-گفت:اما حالانه
- پس کي؟!
- باور کن زود ميگم فعلا باشه تا بعد معرفيش کنم لااقل امتحاناش تمام شه
ترلان ...ترلان ...ترلان ...پس دریا چی ؟؟؟
- اوووو پس دانشجوئه؟! اونم دوست داره؟
- نمی دونم ...گیجم کرده
- بيچاره اون که اسیر تو شده
وراه افتادم .
- کجا خانوم درخدمتتون بوديم!
- خوابم گرفته
- فعلا شما بفرمايين اينجا تا ازتون عکس بگيرم هروقت اين فيلم سي وشش تايي تمام شد مي ريم خوبه؟!
- آخره عدالته!
خنديد:
- بابا بيا ديگه، بذارچند تا عکس ازت داشته باشم
ايستادم وازم عکس گرفت.حالا هي ميگفت :اين جوری وايستا ... اين طوری بشين .. دستتو بذار زير چونت..لبخند بزن ..اخم کن...
بعد نیم ساعت هنوزم دست برنمی داشت ديگه خسته شده بودم گفتم :
- توروخدا پدرام بسه خسته شدم بريم دارم مي خورم زمين
-آخی ... کوچولو اگه خسته اي بيا بغل عمو
چپ چپ نگاهش کردم گفت:
- منظورم اين بود بريم تو ماشين بخواب عزيزم چرا دعوا داري؟!!
با کشيده شدن يه چيز رو صورتم ازخواب بيدارشدم .پدرام لب تخت نشسته بود وبایه شاخه گل رز سرخ آروم رو صورتم مي کشيد
- پدرام تو اينجايي؟
-عليک سلام ....صبح شمام بخير
جفت پا میام تو پوزتا...دم صبحی بازشروع کرد...!!!
- سلام دکتر صبح شما هم بخير
- سلام عزيزم چقدمي خوابي پاشو مگه نمي خوايي آماده شي دير مي رسيما
- تو ازکي اينجايي؟
- تقريبا نيم ساعته خوابيدنتو نگاه مي کردم
- جون من ؟تو خواب چه شکلي ام ؟!
- فرشته هارو تا حالا ديدي؟!
- چه ربطي داره
- نديدي ديگه من نيم ساعت داشتم آروم نفس کشيدن يه فرشته رو تماشا مي کردم
سرمو تکون دادمو ریز ریز خندیدم اونم دستشو داخل موهام کرد واونارو بهم ریخت ...جیغمو درآورد :
- پدراااااااااااااام!!!
بازم خندید :
- خب بابا پاشو خودتو تو آینه ببین نمیخواد غر بزنی !
- خوستل شدم ؟!
قهقهه خندش رفت بالا ....
گلو هم تقديم کرد.تشکرکردم و :
-اگه معشوقت ببينه به من گل دادي چيکار مي کنه؟!
- هيچي کلمو ازتنم جدا می کنه نه... ولی فکرکنم با تو خوبه مخالف تونيس
- من که خيلي دوس دارم ببينمش !!!
تادوساعت بعد براي رفتن به تهران توفرودگاه بوديم.بعداز اعلام شماره پرواز سوار شديم.من کنارپدرام نشسته بودم ومهديه خانم کنارمن .وقتي فکر مي کردم داریم میریم خونه مون شوروشوقم هر لحظه بيشتر مي شد.با ياد آوري دیدن مامان خوشکلم بعد ازچندماه دلم آروم مي گرفت.نمي دونم چه موقع بود که به خواب رفتم اما وقتي چشمامو بازکردم سرم رو شونه پدارم بود .سرمو برداشتم وبه پدرام نگاه کردم .پدرام گفت:
- بيدارشدي؟آخه بچه اين يه تيکه راه رو آدم مي خوابه؟
- خوب خودمم نفهميدم چجوری خوابم برد. ببخشيد من نمي دونستم سرم رو شونت افتاده خسته شدي نه؟
- نخیرسرت خودش نيفتاد رو شونم من اونوگذاشتم تا گردنت خسته نشه مگه سرت چقدر وزن داره که من خسته شم ؟! فقط تونستم با نگام ازش قدرداني کنم آخه اون که نمي دونست وقتي سرتو روي شونه ي عشقت بذاري وبابوي تنش به خواب بري چه لذتی داره ....من اون روز اينوحس کردم.وقتي به فرودگاه مهرآبادرسيديم ازخوشحالي اشک شوق تو چشمام جمع شد.به کسي خبر نداده بوديم که ميريم تهران .پدرام به يکي ازراننده هاي کارخونه زنگ زد وراننده مارو رسوند.با اصرار من راننده منو در خونه خودمون پياده کرد.ازپدرام ومادربزرگ خداحافظي کردم و رفتم داخل خونه .حدس زدم چون پنج شنبه اس مامانم خونه نيست .حدسم درست ازآب دراومدچون مامان به خاطر اضافه کاري آخرهفته هنوز شرکت بود.وقتي داخل خونه شدم اول به اتاقم رفتم وهمه جاشوتماشا کردم .دلم برا همه چيزتنگ شده بود حتي عروسک هاي آويز ديوار اتاقم!لباسامو عوض کردم که صداي زنگ تلفن اومد.گوشي را برداشتم :
- بله؟
- سلام خانم خانما
- سلام... خوبي پدرام ؟!
- نه....
- چرا چيزيت شده؟!
- آره دلم برات تنگ شده!
- یعنی چی ؟!ما هنوز دوساعت نيس رسيديم تهران تو دلت برام تنگ شده؟!نکنه دريا اونجاس داری ادا میای ؟
- آهو اين چه حرفيه من غلط بکنم ادا بیام !دريا اين جانيس اما طبقه پايينه با پدرخوش وبش مي کنن منم تواتاقمم آهوجون پدارم پاشو بيا اينجا؟؟؟
- من هنوز مامانو نديدم بلندشم بيام اونجا؟!حرفا میزنیا
- توتنهايي؟
- آره چطورمگه؟!
- نمي خواد بيايي خودم الآن ميام دنبالت بدو آماده شوبدو کوچولو
- نه نه خودم ميام
- بله دیگه چشم ديدن منو نداري نه؟
- برو بابا توهم ...فقط مي خوام روز اولي خونه خودمون باشم شما برو به عشقت برس که پايين منتظرته عمو به چه دردش مي خوره؟!
بلند خنديد....تو دلم قربون صدقه صداش رفتم ...دلم داشت غش میرفت ازخنده هاش !!!
- اشتباه مي کني ديگه عشق من یکی ديگس حالا خدمتتون معرفييش می کنم
- پس تا اون روز خداحافظ
- ااِِِِِِِِ آهوقطع نکني ها جون من ؟!
- پس چيکار کنم ؟
- بگوازم ناراحت نيستي؟
- وااااای پدرام .....مگه بچه ام واست هي ناز کنم هي قهر کنم؟!
- عيب نداره کوچولو تو نازکن خريدارداره!
- مسخرم ميکني بابا بزرگ؟!
- بابا بزرگ فدات
نفهمیدم چی گفت داشت یه چیزی و زمزمه می کرد...
- چی پدرام چرا یواش حرف می زنی ؟!
- هیچی می گم سربابابزرگ ازتنش جدا شه اگه بخواد مسخرت کنه جدي گفتم
- منم باورکردم !!!کاري نداري؟
- نه دیگه بروقربونت خداحافظ
- بای بای
گوشي رو گذاشتم وسر تکون دادم به خودم گفتم:آهو ديونت مي کنه حالا تماشا کن اين رفتاراش غير قابل پيش بينيه!!! وقتي مامانم اومد. پشت درقايم شدم وقتي داخل خونه شد از پشت سرش دستامو رو چشماش گذاشتم .مامان همون لحظه اول فهميد منم وصورتموبوسه بارون کرد.کشیدمش توآغوشم ودوتایی مثل ابر بهار اشک می ریختیم !.محبت مامان چند برابر شده بود انگار باور نمي کرد من برگشتم .شب رفتيم خونه عمو از در تالار که وارد شدم اول عمو رو ديدم وبعدم بقيه رو .عمو بيشتر ازهمه ازديدن من خوشحال شده بود.وقتي تو بغل عموبودم بهنام ازدور منوديد. یه سوت بلندزدوگفت:
- oh my godاينجاروببين، کي اومده ؟؟؟
به طرفش رفتم که گفت:
- ببين اصرارنکن من حوصله بغل کردن تورو ندارم وزنتم که ماشالله غول شده قولنج مي کنم!
- تو هنوزآدم نشدي؟
- نیز توفرشته شدی ؟!
هنوزم به چرت وپرت گفتناش ادامه می داد...دورهم نشستيم وبه صحبت کردن پرداختيم .منتظرپدرام بودم اما نمي دونستم کجاست باخودم گفتم :
اين بود دلتنگيش توسرش بخوره ايشالله!!!
بودی تـــــــو تو بغلم

گردنت بود رو لبم
     
  
صفحه  صفحه 3 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

روزهای بی کسی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA