ارسالها: 9253
#31
Posted: 12 Mar 2014 00:25
اين بود دلتنگيش توسرش بخوره ايشالله!!!
عموگفت:
- خوب آهو جون چه خبر عمو تعريف کن ببینم
-سلامتي عمو جون من اگه بخوام هرچي خاطره دارم تعريف کنم همتون خوابتون می بره
- بهنام گفت:
-منوباش فکرکردم رفتي پزشک شدي نگو دام پزشکم نشدي
چپ چپ نگاش کردم ....عموگفت:
- پدرام که اذيتت نکرد؟شنيدم استاددانشگاته آره؟بگو اگه بهت نمي سازه امشب جاشو بيرون خونه بندازم ؟
خنديدم ....بهنام جاي من جواب داد:
- آره باباجون ازمن بپرسين پدرام بدبخت ازدست اين آهوچه مي کشه؟!امروز نشسته بود هاي هاي گريه مي کردگفتم چته پدرام دردت چيه ؟گفت:هيچي نگو بهنام نمک رو زخمم نپاش که دلم خونه گفتم چرا؟چه مرگته خب ؟گفت:بهنام به دادم برس وقتي با آهو کلاس دارم همين که ميام بشينم مي بينم آهو سه متر ديوار کلاس رورفته بالا!!!!!
صدای خنده فضای خونه رو پر کرد ...ازحرص می خواستم یه جفت پا برم تو کله این بهنامه ها!!!
پدرام درحالي که ازپله پايين مي آمد گفت:
- جاااااانم ؟!آقا بهنام داشتيم ؟بچه چه هيزم تري بهت فروختم انقددروغ پشت سرم رديف مي کني!
بهنام تک سرفه اي کردوگفت:
- يا پيغمبر صاحبش اومد.داداش به روح مامان غلط کردم آمپولم نزن خب !!!!
پدرام درحالي که آروم می خندید سرشو تکون داد جلواومدوبا همه سلام واحوال پرسي کرد.کنار من نشست وسرشونزديکم کرد:
- تو چطوري خانم دکتر؟!
- به لطف شما خوبم!
دريا نبود حدس ميزدم پدرام ردش کرده رفته اما من حقيقتاً دوست داشتم دريا اونجا باشه تا رفتار پدرام رو ببينم.آخر شب وقتي من براي برداشتن پالتو وشالم مي رفتم بالا پدرام دنبالم اومد:
- آهو نمي شه امشب اينجا باشي؟!
- چي مي گي پدرام مامانم تنهاس
کلافه دستشو تو موهاش کشید ...سرشو زیر انداخت ....آخی گوگولی من خجالتی شده برام !!!!
-یعنی هیچ راهی نیس ؟؟؟
- چه فرقی داره من اینجا باشم یا خونه خودمون ؟!
- اگه فرقی نداره پس بمون
- پدرااااام !!!!
یه لبخند کوچولو زد:
- باشه برو
داشتم ازپله ها پایین می رفتم صداشو که آروم بود شنیدم می گفت :
- کاش درک می کردی بهت عادت کردم وقتي توخونه ای ام که توهستي بابوي تو خوابم مي بره!!!
- لب به دندون گرفتم وبه راهم ادامه دادم بازم شنیدم گفت :
- فقط رفتي برام دعا کن بتونم بخوابم وگرنه نمي ذارم خودت بخوابي!!!
شب رفتم سیم تلفونو ازپریز کشیدمو راحت خوابیدم ....آخیش دلم حال ! فرداي اون روز پدرام يک سره به من زنگ زد .مامان مي گفت:
- میگم آهو يه وقت اين پسر بيچاره رو طلسم نکردي؟!
بايد مي گفتم اون منو طلسم کرده به خدا !!! اون منو طلسم کرده که نمي تونم دست ازسرش بردارم.شب لباس خوشکلی ازجنس گيپور مشکي براق پوشيدم.بلوزودامني کوتاه واسپرت بود.کفش هايي به همون رنگ اما مخمل هم به پا کردم .با یه آرایش ملیح وموهای دم اسبیم که یه تاج یه طرفه کنارش زده بودم رفتيم عروسي.وقتي ازدر هتل واردشديم چشمم افتاد به دريا که خوشحال ورجه وورجه مي کرد.....پدرام کنارش نبود اما دريا با يکي از ديگه پسراي مجلس گرم گرفته بود.لباسي آبي مثل اسمش زيبا ازجنس حرير پوشيده بود.کنارطرلان رفتم وبعد ازاين که همديگرو توبغل کشيديم نشستيم. گفتم:
- خوب خانوم چيکار مي کني با درس ودانشگاه؟
- هر بدبختي تو مي کشي منم مي کشم
- با بهنام چيکار کردي ديوونت نکرده؟!
خنده اي کردو:
- فعلا نه ولي منتظرباشين
خنديدم خواستم بند کفشم رو ببندم سرم روپايين گرفتم و.......اما يه دفعه چشمم افتاد به حلقه توي دست ترلان !!!!
وحشت زده گفتم :
- اين چيه؟نامزدکردي آره؟چيه رفتي دانشگاه نظرت عوض شد؟! بيشعور بهنام دوست داره اون فقط نمي دونه چطور بروزبده
- يواش توهمه رو خبر کردي آرومم حرف بزني جوابتو مي دم
- با اين کارت بايد بزنم تو گوشت آروم حرف بزنم ؟!دل بهنامو مي شکني مي دوني اون عاشقته؟
- آره
- زهره ماروآره مرض وآره ...
نذاشت ادامه بدم:
- به خدااگه يه چيزه ديگه بارم کني ميزنم تو سرت تا بميري تو اول گوش کن من چي مي گم بعد وراجي کن!
- بنال
یهوییی لپاش گل انداخت وسرشو زیر انداخت:
- آهو...من نامزدبهنامم ! اين حلقه بهنامه تو دست من
هيجان زده نگاش کردم لبخند مي زد محکم تو بغلم گرفتموبوسيدمش :
- ای جووووووووونم زودتر می گفتی ! الهي قربونت برم چقدخوشحالم کردي مبارکت باشه اون روانی
بعدم ازخودم دورش کردم وگفتم :
- ببینم مارمولک چرا ما رو خبرنکردي؟هان ؟
- بزنم تو سرت؟! قراربود تو گوش کني ؟
- باشه باشه بگو
- راستش تو اين يه سال من خيلي ماجراها با بهنام داشتم .تو دانشگاه هم تمام واحدهاي درسيمون روباهم گرفته بوديم اين بود که با اون خواستگاراي تو دانشگاهي که من داشتم تونستم ازبهنام اعتراف بگيرم ولی من هيچی رو نمي گفتم اون خودش همه عشقش رو اعتراف کردوهمه رقيباشو رد کرد . صددرجه باقبل فرق کرده عموومامانم خبر دارن تا بعد ببينيم چي مي شه
- خواهرات چي ؟داداشاي بهنام؟
- قراره عموبرامون يه جشن نامزدي بگيره اون موقع به همه مي گيم
هون موقع خانواده عمو اومدن .واي اين پدرام چي شده بود روز به روز خوشکل ترمي شد آهو فدات شه انقدجذابی .دخترا چشماشون لوچ شد ازبس نگات کردن!!!.بهنام به طرف منوطرلان مي اومد که گفتم :
- اونجارومث اين که اين مجنونتون داره تشريف فرما مي شه
- آره دارم مي بينم
- میگم یه وقت تو احساس نشون ندیا !قبلنا پر می کشیدی چی شده گاز سوزشدی ؟!!!
- بی حيا ....نمي تونم تو جمع بپرم تو بغلش که
- بابا انقد این جا شیر توشیره که بچم بزان خبر نمی شن !
طرلان چپ چپ نگام کرد:
- بی تربیت !
بهنام رسيدکنار ما:
- به به خانما حال شما؟افتخارنمي دين؟
- منظورت طرلانه ديگه فک کنم قهره
- نه بابا، با کي؟
- با عمه نادر شاه ! انقد مفت حرف نزن ترلان همه چيزو به من گفت مي دونم الان آرزو مي کني بلندشم برم!
- بهنام روبه ترلان گفت:
- آخه قربون اون زبونت برم نتونستي جلو اين بي بي سي نگهش داري؟!
چشمامو چپ کردم روش :
- بي بي سي بچته!!!
وازکنارشون پاشدم تا راحت باشن ....راه افتادم تا مامانو پيدا کنم .سالن هتل پربود ازنوراي رنگارنگ .همه چراغها ي هتل رو خاموش کرده بودن وعروس ودوماد وسط جمع مشغول رقصيدن بودن.همين طورکه رد مي شدم يه دفعه یکي دستمو گرفت وبه طرف خودش کشيد ....................
وحشت زده تو تاريکي وروشني نوراي رنگي چهره پدرامو ديدم
- پدرام اين چه کاريه جلوجمع ؟!
- کسي مارو نگاه نمي کنه همه سرشون به خودشون گرمه .ببینم مياي اين جا کنار داداش وزن داداشه ما مي ري کنار من نمياي؟
چشمام چهارتا شد:
- تو ازکجا مي دوني بهنام...
- قصش طولا نيه بيا اينجا ببينم امشب خوب به خودت رسيديا اگه يکي بد نگات کرد يا پيشنهاد رقص داد من زدم تو گوشش نگو چراها ،گفته باشم!!!!
- میگم الان جاي کي خاليه تا حسابتو برسه؟!
-فردمورد نظرو مي گي اينجاس گفتم که ازنزديکائه
- جدي اينجاس پدرام؟ بسه ديگه نشونم بده
چشم توچشمم دوخت وبا لبخند ابرو بالا انداخت.اخم کردم وچيزي نگفتم .نگاه کردم ديدم ترلان وبهنام وسط جمع عاشقانه مي رقصن ...طرلان تو بغل بهنام بود وبهنام تو اون تاریکی داشت لباشو می بوسید ... خيلي به هم مي اومدن خدارو شکر کردم که لااقل دوستم به عشقش رسيد ما که ازعشقمون خيري نديديم!!!!!پدرام سرشو نزديک گوشم کرد:
- تو فکرکي هستي؟
- تو فکراوني که دوسم داره مي دوني چیه ؟!به اين نتيجه رسيدم ديگه به اوني که دوسش دارم فک نکنم اين طوري زندگيمو بردم!
- کيه که تو رودوس نداره ؟
- يه برج زهر مارمغرور ازخودراضي به سنگ گفته زکي!!!
- میگم فهش بیشترازاین بلد نبودی ؟!
نگامون گره خورد توهم و... یهو دوتایی زدیم زیر خنده ...
پدرام :
- بي جا کرد تورو دوس نداره خودم خفش مي کنم تو فقط به من معرفيش کن خودم با همين دستام خفش ميکنم
عجب آدمي بود اين پدرام هر کاري مي کرد تا بازم اعتراف بيشتربگيره!!!
- کورخوندي معرفيش نمي کنم
- باشه حالا،چرا جوش مياري ؟!به من افتخارکه ميدين؟؟
- شما بفرمايين با عشقتون دريا جونتون وسط جمع برقصين
- اي بابا تو که مارو ول کردي دريا هم دست ازسر من برداشت
- جون عمت !!!!
بالبخند گفت:
-به جان خودم اگه دروغ بگم بيا اصلا خودت نگاه کن چطوربا کيان مي رقصه تازه کيان ازش خواستگاري هم کرده
- داري منو مي ترسوني پدرام!از کي ديگه خبرداري؟
-بيشتر،ازهمه خواستگاراي آهوودوروبرياش
زدم زيره خنده .... گفت:
- خودت که مي دوني تا بله رونگيره ول نمي کنه فک کنم دريا هم بدش نمياد همسن وسال همن بهم مي خورن
- خوبه اين جا شده دفتر ازدواج اينو به اون بدوز اونو به اين!
- تورو به کي بدوزم بگو به جون خودم دست رو هرکي گذاشتي سه سوت رديفش مي کنم
چشم غرش رفتم .طوري نگاش کردم تا بفهمه دست رو کي مي ذارم .گفت:
- والله رو کسي دست گذاشتي که عقل درست حسابي نداره يه وقت ازعشق زيادي مي زنه مي کشتت!!!
بلند خنديدم.بلند شدم که برم ...تواون تاریک ودود یه شیر توشیری بود که هیچی درست وحسابی نمی دیدم ...یهو پدرام دستمو کشید وتو یه حرکت منو انداخت توبغلش.......باترس بهش نگاه کردم :
-چیکار می کنی پدارم ؟!
-یه کم فقط
-ولم کن کار دارم
-خواهش می کنم گفتم فقط یه کم ...
مجبوری همراهیش کردم...آروم دستشو دور کمرم حلقه کرد...منو چسبوند به خودش...آتیش گرفتم ...لعنتی ضربان قلبش رو قلبم بود...کاش زودتر ازاون مهلکه نجات پیدا می کرد م ...سرشو نزدیکم کرد...به چشماش نگاه کردم ...چشم تو چشم شدیم ...ازکاراش سردرنمی آوردم ...نه سرخ می زد نه خمار...پس چیزی نزده بود ...عقلشم که حتما درست کار می کرد پس این رفتارای مسخرش چی بود ؟!با اون نفسای داغش درگوشم گفت :
- تو ازمن می ترسی ؟!
کاش می شد بگم آره ...خیلی ...انقد که دوس دارم ازت فرارکنم !ولی ...نه نگاش کردم نه جواب دادم ...بازم سرشو نزدیک تر کرد...صداش جدی بود:
-منو نیگا کن
سرمو بالاآوردم ...قدم به سرشونشم نمی رسید ...عین تیرسیم برق می موند لامصب !!!!گفت :
- چرا ازم می ترسی آهو؟!
نمی خواستم جواب بدم ...اونم معلوم بود کلافه شده ...منتظر جوابم بود ولی انگار دریا به دادم رسید و همون موقع جلواومد يه خورده دعا خوندوفوت کرد تو صورتمون:
- چشم حسود کور ايشالله پدرام انقداين دخترو جلو همه تاب نده مردم چشم ندارن همه شون دارن در گوش هم پچ پچ مي کنن
- پدرام گفت:خودم چشماشونو در ميارم نترس دریا جون چیزی نمیشه
دريا رفت .پدرام اومد حرف بزنه که بازم يکي ازخدمتکاراي هتل جلواومدپدرام زیرلب غر می زد:
- الله اکبر ..اگه گذاشتن ما به زندگیمون برسیم !
خندم گرفته بود...خدمتکاره يه ظرف اسپند دستش بود.دورسرمون چرخوند.پدرام گفت:
- اِاِ خانم اينو ببريکي نزديکمون مي شه مي ذاره فرار مي کنه !
خنديدم ... خدمتکارگفت:
- خواهرتون گفتن آقا ببخشيدا ولي گفتن حتما بيارم ماشالله خانمتون خيلي ماهن پاي هم پير شين ايشالله
- پدرام خنديد:
- ولي من که خواهر ندارم ؟!
- والله اون خانوم لباس آبيه بود گفت بيام حالا نمي دونم کيه
- آها درسته دخترخالمه
زنه سر تکون دادورفت .گفتم :
-منظورش ازخواهرت کي بود؟
- دريارومي گفت فک مي کرد خواهرمه داشت آبرومونو مي بردا خوبه چراغا خاموشه!!!
اونشب بالاخره هرجور بود نذاشتم پدرام حرفاشو ادامه بده ...چون خودمم جوابشو نمی دونستم!آخرای عروسی که می خواستیم باماشین عروس دوماد رو برسونیم ...پدرام منو برد تو ماشین خودش ...البته قبلش ازمامان اجازمو گرفت ...ولی جون کن شدما ...مث سگ پشیمون شدم که رفتم تو ماشینش ...ازبس صدا سیستمه زیادبود، تند رفت ولایی کشید:
-پدراااااااام !!! وای یواش تر توروخدا
-بابا ترسو مزه عروس رسوندن به سرعتشه
همون موقع با یه سبقت خیلی وحشتناک ازماشین بهنام ...رد شدیم ...جیغ کشیدمو دستمو روچشمام گذاشتم ...چند ثانیه بعد صدای خندشو شنیدم بعدم زیر لبی گفت :
-خدا به دادم برسه
-چی ؟!
-میگم شما خوبی ؟!
-کوفت ...زهر ترک شدم...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#32
Posted: 12 Mar 2014 00:25
-میگم شما خوبی ؟!
-کوفت ...زهر ترک شدم...
-اِ...بی ادب ...
بالاخره جون سالم به در بردیم ومارو درست تحویل ننمون داد..............
صبح با تکوناي دست مامام ازخواب بيدارشدم :
- چيه مامان جون اول صبحي افتادي به جون من؟
- اول صبح چيه دختربلندشو زشته ساعت دهه. نيم ساعته پدرام اينجاس
بيرون رفتم وبه پدرام سلام کردم وبعد ازخوردن صبحانه باهم رفتيم تو اتاقم.پدرام درحالي که به اتاقم نگاه مي کردگفت:
- عروسکاي اتاقت بيشترشده ها يادم باشه برا تولدت عروسک بخرم مث اين که ميخواي انباربزني!
-لبخندزدم :
- همه عروسکاي دوران کودکيه دیگه
- آهو بايد آماده شي بريم
-باتعجب گفتم :
جااااااااااااااااااان ؟؟؟بریم ؟کجا؟
- خب اصفهان ديگه براامشب بليط داريم
باناراحتي گفتم :
- ولي من نميخوام برگردم اصلا هنوزدرست با مامانم حرف نزدم
- مي دونم ولي بايدحتما بريم من بيمارستان ومطبم مونده توهم دانشگاهت
- حالا نميشه چندروزديگه خودم بيام؟
- نه خير باهم ميريم
- من نميام
- اِ...یعنی چی ؟
- همین که هس...
- حالااگه یکی دیگه ازت خواسته بود روچشمت مي ذاشتي من که خواهش ميکنم نميخوام نميام راه ميندازي!!!
عجب شيطوني بود اين پدرام!
-گفتم :
- به هرحال مامان اين جوري دق ميکنه
- مامانت دیگه عادت کرده ...اصلا پاشو بریم تا یه نفس راحتم بکشه ....مي بيني توروخدا هيچ کس نيست يه ساعت کنارمن بشینه بريم اصفهان اين مادربزرگم عين تو برام بهونه مياره
ازته دل خنديدم وگفتم :
- آره جون خودت... ازاين جا که پاتوگذاشتي تواصفهان دخترا مي ريزن دورمون حالا تازه ازده هزارنفردونفر کم شده هنوزنه هزارونهصدونودوهشتاي ديگه هستن اصلا نگران تنهاييت نباش!!!
- نه بابا؟!جون من ؟!
بدون توجه به سوالش گفتم :
- مادربزرگ کجاس ديشب نديدمش؟الهام ديشب مي گفت رفته خونه اونا آره؟
- آره چندروزي اونجاس بعد مي ره خونه خاله شمسي ديشب زياد توعروسي نموندزودرفت....
بعدم درکیف سامسونتشوباز کرد ویه سی دی ازتوش درآورد وطرفم گرفت :
-بيا آهو اين فيلمه رو بگيربزن رو کامپيوتر درساي خصوصيته به دردت ميخوره...چند تا تشریحم داره جالبه ...
فيلم روگرفتم ورو کاميوتر ذخيره کردم که .مامان صدام زدفيلم رو به پدرام دادم ودرحالي که کامپيوتررو روشن گذاشته بودم رفتم بيرون.مدتي گذشت تا ميوه هاروچيدم وآوردم وقتي وارداتاق شدم ديدم پدرام جلوي کامپيوتر ايستاده
- به چي نگاه ميکني؟
-بایه لبخندشیطون چشمک زدوگفت:
-به عکس يه نفر!!!
جلورفتم وکنارش ايستادم به کامپيوترنگاه کردم...........
تا صفحه روديدم یخ کردم ......دستام شروع کرد به لرزیدن ...آدم کم شانس همه جا کم شانسه !!!!درهمه موارد!!!
صفحه کامپيوتررو اسکيرين سيوربود وحالت استراحت رايانه من عکسهاي پدرام بود!!!کامپيوتررو خاموش کردم وعصبنانی توپیدم بهش:
- اصلاتوبراچي اينارو نگاه کردي؟
- من نخواستم خودش ظاهر شد
توسکوت فقط سرمو زیر انداختمو با انگشتای دستم بازی کردم ...بد جور روانی شده بودم !!!حتی ازپدرامم پذيرايي نکردم .اونم که بی خیال...راحت نشست کنارمو شروع کرد به میوه پوست کندن...
-چرا هيچي نميگي؟مگه من فوضولي کردم باهام لج می کنی ؟
-....
- حالا چرا نذاشتي بقيه شو ببينم پسرخوبي به نظر مي اومد چه خوشکل بود!
خنده موبه زور قورت دادم واخم کردم...ایششششششششش ازخود راضی !!!
- پاشوبرو لباساتو جمع کن امشب ميام دنبالت
-....
- ای بابا...چته خب؟!
- ....
هنوزتحت تاثيرعکس هاي کامپيوتربودم با يادآوريشون اشک تو چشمام جمع شد.پدرام سرش رو که روي بشقاب بودرو بالا آوردتا بازم حرف بزنه .... اما با ديدن اشکام گفت:
- مگه به من قول نداده بودي اشکاتو نشونم ندي ؟
- دلم ميخواد اما اگه بعضيا بذارن
- من مگه چي گفتم بهت ؟ برا چي گريه ميکني؟ فقط برا اين عکسا ؟آخه عزيزم اگه من ميخواستم چيزي بگم که نمي ذاشتم گريه کني مي کشتمت!!!
نه به خدا تعارف نکن ...همین اقدامت دیگه کم مونده !!!
-.....
هنوزم اشکام می ریخت..به نظرم بدجور غرورم خورد شده بود...همش تقصیر خودم بود...کرم ازخودم بود که عکساشو گذاشتم اسکیرین سیور!
وقتی دیدهنوزم اشک می ریزم بلند شدونزديکم اومدپایین پام روزمین نشست وزل زد بهم:
- منو نیگا کن آهو...
سرمو به زور بالا آوردم ...
-ببین آهو من آدمی نیستم که تو فکر می کنی ...دلم می خواد حرفتو کامل بزنی اما توهمش تنه ميزني!من مغرورم درست ..بداخلاقم درست ...سخت گیرم اونم درست ...ولی من هیچ وقت نخواستم غرورتورو بشکنم...مخصوصا تو این سن وسالت که خیلی مهمه ...فقط توبگومن کي کوچيکت کردم؟! بگو خودم همين جا غرورمو که هيچی به خدا قسم خونموهم می ریزم تا ثابت کنم من اوني نيستم که تو فکرمي کني!
بعد این حرفاشم بدون این که منتظر جوابی ازمن باشه گذاشت ورفت..............
.شب اومددنبالم وبدون اين که بذاره خودم تصميم بگيرم همه چيزرو به مامان گفت ومنوراضي کرد.مهديه خانم همراه ما نبود .مي خواست چند ماه آخرسال رو خونه خاله شمسي بگذرونه.وقتي برگشتيم اصفهان من مشغول درس خوندن شدم وکمتر توديد پدرام قرارمي گرفتم .يه روز که تواتاق قدم مي زدم وجزوه هامو مرورمي کردم پدرام ازپشت دربرا واردشدن اجازه خواست.من که يه بلوز نيمه عريان تنم بود چادرنماز سفيدمو که کنارم بود وپوشيدم وگفتم :
-بفرمايين
پدرام وارد اتاق شد با ديدن من گفت:
-نمازمي خوندي؟
- نه نمازموخونده بودم چادرو جمع نکرده بودم پوشيدم
پدرام که متوجه شد لباس مناسب تنم نبوده گفت:
- آهو زمستونه هوا سرده يه کم به خودت فکرکن اين لباسا مال اين فصل نيس
- اشکال نداره زود تمام ميشه
- اما اثرات زيباشو رو شما جا مي ذاره
- توبرااين نيومدي اينجا؟
- نه...یعنی ...راستش اومدم بهت بگم من چندروز ديگه ميرم آمريکا
نگاش کردم نگاهي تند که پرازگله بودفهميد...... چون گفت:
-زود برمي گردم ....
پريدم تو حرفش:
-تو امتحانای من ؟درست موقعي که بهت احتياج دارم؟!
- مي دونم بد موقعيه اما چاره اي ندارم...احضارم کردن به خدا.. قول مي دم برا ي امتحانات آخرترم جبران کنم
غمگين بهش چشم دوختم گفت:
-يه چيز ديگه به آوا خبردادم بياد کنارت تنها نباشي خدمتکارا هم اين مدت کنارت هستم بهشون سفارش کردم شبا تنهات نذارن نگهبان خونه وآقا ايرج وزنش هم که هستن نگران هيچي نباش....
- امتحان این ترمو خودت دادی؟!
نگاه زیرکی بهم کردوخندید:
- آره ..من دادم
- سخت یاآسون ؟!
- منو میشناسی نه !
ای ناکس...نکنه می خواست بندازتم !بازم سخت داده ..مثل همه ی میان ترماش!!!
- پدرام....
- خودت می خونی اکی ؟
عصبانی شدم :
-اصلا به درک ...شب تا صبح می خونم...منتم سرم نباشه ...
سرشو تکون داد وبلند شد رفت بیرون ...پشت سرم من چند تا فهش آبدارنثارروحش کردم ...ایشالله تو روحش!!!دودقیقه طول نکشید که برگشت تو اتاق ..با یه ده بیستایی برگه ...بعدم اونارو گذاشت رومیزم وگفت :
- نمونه سوالامه همش ازتواینامیدم...همینارو بخونی کافیه ...
چشمام برق زد با شوق جیغ زدم وشروع به بالا وپایین پریدن کردم ....
خواستم بهش بگم :من به تو احتياج دارم نه به کمکت...
منم بلندشدم ...ازکاری که می خواستم بکنم مطمئن بودم...مصمم مصمم! ازتو کيفم دفتر خاطراتم روبرداشتم وبه طرفش گرفتم .با تعجب نگاهم کردگفتم:
-بگير
- مطمئنی کارت درسته؟!
-مطمئنم بگیر پدرام دفتر زندگيمه تمام خوب وبدش توش نوشته شده .ميخوام همه زندگيمو بدوني نميخوام جلوي خودم بخونيش برا همين اين سفربراي خوندن اين خاطرات خوبه ، تو سرت شلوغه ممکنه نتوني بخوني اگه نخونديش هم عيب نداره فقط دلم ميخواد باورکني که حرفاي ظاهرم با درونم هيچ تفاوتي نداره
- ولی ...من نميخوام بعدپشيمون شي يا ...
- من نظرم هيچ وقت عوض نميشه
- اين چه قيافه ايه به خودت گرفتي مسافرو که اين طوري بدرقه نميکنن بازکن اون اخماتوبه خدا
پایان فصل یازدهم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#33
Posted: 12 Mar 2014 00:38
فصل دوازدهم
روزي که پدرام به آمريکا مي رفت منوپرهام وآوا تا فرودگاه اونو همراهي کرديم.وقتي لحظه هاي خداحافظي پدرام رو به يادم میاد حس ميکنم اونم مثل من سکوت کرده بود تا بغض داخل گلوشو با حرف زدن نشکنه....
.باچشمام ازش خداحافظي کردم .نگاهي به چشماش کردم که خودم تا عمر دارم ازيادم نمي ره ...نمي دونستم پدرام معني نگامو درک کرديانه...ولی ..اون خیلی بیشتر از من زل زده بودبه چشمام !نمی دونم حکایت این نگاه های آخر چی بود؟!ازلحظه اي که پدرام ازمن دورشد هرثانيش به اندازه يه سال به من مي گذشت ومن باورنداشتم به اين راحتي مغلوب عشق شدم !فقط ديدنشو مي خواستم.روزاوشبارو بيشتربا آوابودم .گاهي اوقات هم پرهام کنارمون مي موند.تنهانبودم اما قلبم تنهاتر ازهميشه بود....امتحانام فشرده بود ومنو آوا سخت مشغول درس خوندن بوديم.پدرام ازموقعي که رفته بود آمريکا حتي يه بارم به خونش تلفن نزد.حسابي ازش دلگيربودم با خودم عهد کردم تا آخرسفرش باهاش صحبت نکنم وهمين طور هم شد.....
هردفعه که زنگ مي زدبه خدمتکارا مي گفتم يه بهانه بيارن وبگن من نيستم .زود برگشتن پدرام انقدربه درازا کشيد که مجبورشدم به عمو زنگ بزنم وازاون بپرسم چرا پدرام برنمي گرده؟!.قضيه ازاين قراربود که يکي ازاقوام مهديه خانم به خاطرحمله قلبي فوت کرده بود وهمين باعث شده بود پدرام بيشتر موندگاربشه..يه روز که پدرام زنگ زده بود بهجت خانم گوشي رو برداشت وپدرام رو دست به سر کرد.
-سلام ..آقا خوب هستین ؟!خوش می گذره ...اونجا جاتون راحته ؟!پس کی برمی گردین آقا؟!
-.........
یهو بهجت اخماش رفت تو هم وآروم گفت :
-چشم ...ببخشید پرحرفی کردم ...
-.....
- بله آقا مادربزرگم خوبن ...دوسه بار اومدن اصفهان...
- ....
- آهو خانوم ؟!..اِ....
یه نگاه ازسراستیصال بهم کرد که علامت دادم بگه نیستم .
-آقاآهو خانم خونه نیستن...کلاس فوق داشتن صبح رفتن بیرون ...
-خدا منو بکشه ...نه آقا چه دروغی ؟؟؟
-....
-چرا عصبانی می شین ...باور کنین برگشتن می گم بهشون ....
-....
-آقا داد نزنین تورو خدا...نمی دونم ...یعنی ...بهش می گم که ....الو ...الو....دکتر ...الو...
وقتي بهجت فهمید پدرام تماسو قطع کرده گوشي رو گذاشت وروبه من با ناراحتی گفت:
-خانم تو روخدا بيايين دست ازلجبازي بردارين ،به خدا کم مونده ديگه آقا بلندشه ازاون طرف آب بياد سر ماروببره نمي دونيد چقد دادوفريادميکنه
- عيب نداره زود يادش مي ره انقدا هستن که همه چيزو ازيادش ببرن
-نه دختر خوبم ...نه عزیزم ...مگه پسرهجده نوزده سالس که با دوتا دیگه بگرده همه چیزو ازیاد ببره ...اون الان نزدیک سی سالشه...یه مرد کامله ...
بهجت خانم جلو اومد ودستمو گرفت تو دستش گفت :
-ببین دخترم ...تو جای دختر خودمی ...هیچ فرقی بااون نداری ...اون اگه زنده می موند...الان بایدهمسن وسال بود...ولی خب بگذریم ...حرف منو جای یه مادر قبول کن ...می دونم بهم علاقه دارین ...ازرفتاراتون ...ازلجبازیاتون ..حتی دل وقلوه گرفتنای گاه وبی گاهتون هرکی ام باشه می فهمه شما دوتا خاطر همو می خوایین...ولی با ادامه دادن این لجبازیا چیزی حل نمیشه ...همیشه لازمه یکی کوتاه بیاد...مردا غرور دارن ..مخصوصا یکی مثل اقا پدرام که تاحالا یه نخم به دخترای دورو برش نداده...ببین مردا کمترکوتاه میان ...اونا رو ولشون کنی ازسر لجبازی دودمانتو به آب می دن ...ولی وقتی کوتاه بیای ...وقتی نرم شی ...وقتی رفتارتو خوب کنی ...می تونی اونو رام خودت کنی ...انقد که مث موم تو دستت می چرخه ...کافیه فقط یه کم کوتاه بیای ولجبازی رو کنار بذاری ...این جوری هردوتاتون به چیزی که می خوایین می رسین ...
چه حرفای قشنگی می زد بهجت خانم ...خوشم اومده بود...شاید اگه مامانمم اینجا بود هیچ وقت این حرفای قشنگو تحویلم نمی داد...معلوم بود ازاون تجربه داراست...! یه لبخند ملیح زدمو سرمو پایین انداختم فکرکنم لپام گل انداخته بود!گفتم :
-خیلی جلو رفتین بهجت خانم ...من دوسش دارم ...اماخب ..اون به هیچ وجه ...حتی حاضر نیس قبول کنه ...خیلی کله شقه ...بداخلاقی می کنه باهام ....سرم داد می زنه ...کوچیکم می کنه ..بعدم می ذاره تا یه ماه حتی یه عذر خواهی کوچیکم نمی کنه ...اصلا نگامم نمی کنه ...به نظرتون اینا دوس داشتنه ؟؟؟اگه منو دوس داشت باهام این رفتارارو می کرد؟! تاگیام هی می گه می خوام با یه دختر نامزد کنم ....
بهجت خانم ریز ریز خندید....
-امان ازاین پدارم ....می شناسمش خانم ...انگار خودم بزرگش کردم ...هرچی نباشه یه سال ونیمه دارم توخونش زندگی می کنم ...اخلاقش دستمه ...اون سریه غذا بامن لج می کنه اون وقت توقع داری سرعشقش ساکت بشینه ؟! مطمئن باش تموم داد وفریاداش یه عاملی داشته ...دختر خوبم همشو تقصیر اون نذار...حتما توهم مقصر بودی که اونو عصبانی می کنی ...ولی این که تایه ماه نیاد جلو رو یه جورای درست نگفتی ...خودم دیدم چقد براآشتی کردن همیشه نازتو می کشه ...فکر نکنی فوضولما نه به خدا خانم ...والله آقا جلو هیچکی رو نمی گیره ..هرچی دوس داره می گه ...دیدم چجوری به غلط کردن می افته تا فقط ازدلت دراره ...اینو بگم هردوتاتون به یه اندازه مقصرین ...دوتا لجباز ویه دنده افتادن به جون هم ...درصورتی که خیلیم همو می خوایین ...خدا ایشالله آخرشو به خیر کنه ....
خندیدم....چقد حرفای بهجت شیرین بود...یه جورایی دل بدبختمو که برا پدرام ذلیل مرده پر پر می زد رو بی قرار ترکرد
موقع تحويل سال کنارمامانم بودم اما اون سال ،سال نحسي بود چون نه عمو خونه بود نه پدرام .تا نيمه هاي فروردين کنارمامان بودم .آواوپرهام اومدن به تهران. خانواده شهرام هم هردفعه به خاطربهونه گيري الهام مي اومدن خونه ما.ترلان وبهناموهم به زور مي تونستيم پيداشون کنيم .همش با هم بودن البته هيچ کس فکر نمي کرد اين دوتا جزرابطه دوستي واقوام بيشتر به هم نزديک باشن .يه روز ترلان سرزده اومد خونه ما بعد ازاين که وارد اتاقم شديم من گفتم :
- توخوبي؟
- آره مگه بايد فلج مي شدم؟
- يکي می کوبم تو مختا...ترلان...
- بزن قربونت برم بزن فداي اون چشماي قشنگت بزن عزیزم...جون من فداي دستاي ظريف تو!!!
- اَه اَه اَه ببند اون دهنتو،بهنام روزي چندباراين جوري قربون صدقت ميره؟
بلند زد زیرخنديد:
- ازکجا فهميدي بهنام اينارو ميگه؟
- مگه قبل ازنامزدي بابهنام اصلابلدبودي حرف بزني به سيب زميني مي گفتي ديب دميني!
غش غش می خندیدگفت:
-پاشو بريم با هم ديب دميني بخريم کباب کنيم بابا بهنامم هس خوش ميگذره
شب با بهنام وترلان بيرون بودم.اعتراف ميکنم به عشقششون حسودي مي کردم .بهنام واقعا عاشق ترلان بود .مثل پروانه دورش مي چرخيد با قبل خيلي فرق کرده بود واين منو خيلي خوشحال کرد اما به خودم وعشقم بدبين ترشدم!!!!وقتي برگشتم اصفهان چندروز بعد پدرام برگشت ايران. دوس داشتم برم استقبالش اما به خودم قول داده بودم مثل خودش رفتارکنم ببينم اونم مي فهمه چزوندن یکی چه مزه اي داره يا نه؟!زماني که پدرام وارد خونه شد سعي کردم رفتارخودمو عادي جلوه بدم اما انگارنمي شد اين دلتنگي قلبمو ازبين ببرم.وقتي پدرام با همه خدمتکارا سلام واحوال پرسي کرد من تازه توي اتاقم بودم وبعد بيرون رفتم وآروم سلام کردم اما پدرام همون آرامي صدامو هم شنيدوسخنش روبا آقاایرج قطع کردونگام کرد.نگاهي بود پراز.......
واقعا اين نگاه رو نمي شناختم چون فقط پدرام بود که اين نگاه رو ازچشمای من هديه مي گرفت اما اون روز برخلاف انتظارم نگاهي به من هديه کرد که تا عمق قلبموسوراخ کرد.......
شايدم من اون نگاه رو عاشقونه مي ديدم وشايد براي دلخوشي خودم نگاه دلسوزانه پدرام رو عاشقونه تفسيرکردم.بعدازیه مکثی جلو اومد:
-چطوري خانم بي وفا؟فک ميکردي برنمي گردم خواستي فراموشم کني؟!
- نه هم خواستم خودمو تنبيه کنم هم اين که بتونم درست درس بخونم
دستمو گرفت ستون فقراتم لرزيد،دوسه قدم منو کشید طرف خودش پدرام حتي جلو خدمتکارا هم دست ازديوونه بازيهاش برنمي داشت.بهجت راس می گفت جلو هیچکی نمیترسه !خدمتکارای بیچاره وقتی دیدن داره فیلم تایتانیک می شه در رفتن!!!سرشو جلوآورد سریع سرمو عقب کشيدم نگاهي خماربه چشمام انداخت:
- قبلا ازم دوري نمي کردي قديمي شدم ؟
دلم می خواست بگم قبلا قبلا بود الانم الان ...!ولی ....چيزي نگفتم .دستشو دورشونم انداخت:
- عيب نداره مهم اينه که من خیلی دلتنگت بودم آهو، نمي دونستم انقدبهت عادت کردم
نخیر می دونستی ...قدرمو نمی دونستی ...بعله !!!
به راه افتاديم .با هم رفتيم طبقه بالا که گفتم:
- توالان خسته اي برو استراحت کن بعد با هم حرف ميزنيم
- نه ميخوام الان باهات صحبت کنم
مثل يه بچه بهونه مي گرفت....آهو...وقتی بهجت می گه سر غذا خوردن لج می کنه می خوای سرکل کل کردن با تو لج نکنه ؟!
گفتم :
-وقت زياده من تنهات ميذارم بروبه حموم و استراحتتم برس
بعدم فوری رفتم اتاقم ودرروبستم ولي تا چندساعت فکرايي کردم که مغزم مثل تي ان تي درحال انفجاربود.......
شب برا خوردن شام رفتم سرميز نشستم پدرام هم نشسته بودسلام دادم.گفت:
-بيا اين جا بشين
به صندلي نزديک خودش اشاره کرد.با خودم گفتم :بدبخت شدم اين يه چيزيش هس
. رفتم کنارش ونشستم .چنگال رو برداشت .با خدا....گفتم الانه که محکم فروکنه توچشمام اما.... با اون یه تکه کباب رو برداشت ونزديک دهنمآورد:
-دهنتوبازکن
- گفتم :خودم ...
- ميگم بازکن دهنتو
دهنمو بازکردم واون کباب روتودهنم گذاشت:
-آفرين ....حالا شدبايد به زور بهت غذابدم ....شنيدم اين چندماه اصلا غذانمي خوردي خدمتکارا هم تمام غذاهارو دورمي ريختن...شما دست نمي زدين! حتما مامانتو هم همین جوری شکنجه مي دادي؟آره؟
- شما نگران غذاهايين؟
با غضب نگام کرد.گفت:
- اگه نگران غذا بودم الان مي رفتم تا اونارو زنده کنم نه تورو!
سرمو زيرانداختم ....هنوز نرسیده داشت شروع می کرد...بهجت خانم که داشت می رفت آشپزخونه با دیدن ما یه سر تکون داد ورفت ....پدرام سرشو نزديک گوشم کردودستشو گذاشت پشت سرم روي صندلي بعدم :
- اخم نکن آهو....بابا چی می شه يه امروز رو باهم جرو بحث نکنيم ؟!
- ولی تو شروع کردی ...
- من غلط کردم ...اصلا اگه ناراحتی باز برگردم ...تو همین جا خوش باش...
دلم می خواست یه ضرب بکوبم توملاجشا....یه ماه ازنبودش مردم وزنده شدم ...حالا هنوز نیومده می خواد برگرده !!!!
هنوز جواب نداده بودم که همون موقع تلفن زنگ خورد.من شروع کردم به غذا خوردن تا صحبتاش رو گوش کنم.پدرام گوشي رو برداشت وبعد ازسکوتي با خنده شروع کرد به انگليسي صحبت کردن .فکرکردم اين همونیه که تو آمريکا پدرام رو شکارکرده وباعث مي شده پدرام منو ازيادببره...ای بمیره ایشالله !!!!.دلم ميخواست برم اتاقم آخه چه معلوم داره جلو من انگليسي صحبت ميکنه چه معلوم اون طرف خط دريا نباشه؟؟؟؟؟خيلي عادي غذامو خوردم وتوجه نکردم .بهجت خانم که همین جوری تو رفت وآمد بود رو به پدرام اشاره کرد که غذاش یخ کرده !!!پدرامم انگار زود مکالمه رو پیچوندو قطع کرد.بهجت گفت :
- آقا این چه خروس بی محلیه این موقع زنگ می زنه ...سرظهر آدم داره ناهار می خوره ...مردمم قانون سرشون نمیشه ...
پدرام خندید...
-بهجت خانم بیچاره تازه ازاون ور آب شب نصفه شب زنگ زده که اینجا روز باشه مزاحم ما نشده باشه ...
بهجت مونده بود پدرام چی می گه ...پدرام گفت :
- می دونم اِلين چقدحرف ميزنه منتها نمیتونم باهاش حرف نزنم...انگاری خیلی بهم وابسته شده ..!!!
مغزم سوت کشید....بیا ...کم تو دانشگاه ازسروریختش بالا می رفتن ...حالا تو آمریکام عاشق معشوق پیدا کرده ....!
-گفتم:يکي ديگه ازعاشقاي سينه چاکه نه؟
-عاشق سينه چاک چيه بيچاره شصت سال سن داره .اِلين همسايه طبقه پايين خونه ايه که توش زندگي مي کردم .زن مهربونيه مثل مادرهميشه نگرانم بود .حالا که برگشتم هرچند هفته بهم زنگ ميزنه
- گفتم :
- فک کردم عاشق آمريکايي فرانسوي هم داريالبته بعيدم نيس
بلندشدم وبه راه افتادم تا برم طبقه بالا .صداشو شنيدم :
-آهو...
برگشتم :
-بله؟!
- مهم اينه که من عاشق کي ام مگه نه؟!
فقط نگاش کردم واون ادامه داد:
- اون اومده ايران ...مياد اينجا
- کي؟
- هموني که تو ميخواستي ببينيش هموني من خواستم معرفيش کنم !!!
قلبم فروريخت ...راحت شکستم داد...چقدرم واقعا مثل موم تودستام گرفتمش....!چقد حرفای بهجت خانم دور بود...انگار برعکس شده بود...اون داشت منو مثل موم تودستاش هرجور که می خواست شکل می داد...ولی ........من دیگه توان نداشتم ...چه احساس بدي داشتم اون موقع ازتمام دنيا نااميد شدم .با لبخندي بغض آلود گفتم :
-مبارک باشه من منتظرم معرفيش کني قول مي دم ازش خوب پذيرايي کنم
سري تکون داد ومن باپاهايي لرزون به اتاقم رفتم .اتاق که هيچی تمام خونه دورسرم مي چرخيد چقدر شکسته وبدبخت بودم من ،انقدرکه بايد تا چند وقت ديگه شاهدازدواج عشقم باشم ....عشق اونا رو ببينم ودم نزنم .چراهمیشه روزگاربرخلاف آرزوهامون مي گذره؟؟؟
صبح کلاس داشتم زودتر ازخونه بيرون رفتم تا حال وهواي قلب مچاله شدم عوض شه.سرکلاس حوصله آنچناني نداشتم انگارپدرام هم حوصله نداشت بهم گيربده .درسشو داد وهيچ اعتراضي نکرد که چرا خانم شايان فر فقط سرش رو دفترش بود.ازکلاس که بيرون رفتيم آرنيکا گفت:
-خبرداري؟
- ازچي؟
- تولد استادديگه؟
- تولد استاد؟کدومشون؟بعدم به ما چه ربطي داره؟!والله من تولدخودمم یادم نیس!
- چقدخنگي استاد شايان فرديگه بچه ها مي خوان براش جشن بگيرن ولی فک نکنم بشه آخه رئيس دانشگاه فهميده مخالفت کرده....
-مگه می خوان تو دانشگاه بگیرن ؟!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#34
Posted: 12 Mar 2014 00:38
- آره دیگه ...جاهای دیگه استاد نمیاد...
- چه حال خجسته ای دارن این دخترا...
ولی یهو...... یه چيز درونم شکست من که قلبم دلم تمام روحم شکسته بود پس صداي خردشدن چي بود؟؟؟
- چه موقع است
- چقد ازمرحله پرتي بچه ها شماره شناسنامه وامضاي دکترو ازحفظن حالا تو نمي دوني کي تولدشه؟
خشم چشمامو گرفته بود داد زدم :
-بچه ها غلط کردن !
اوه اوه چه غیرتی !!!!!
آرنيکا با تعجب گفت:
- چته آهو چرا تو جوش آوردي ؟!اصلا بهش فکرنکن به قول خودت به ما چه مربوط...
تو دلم يکي گفت خاک توسرت با اين عاشق بودنت که حتي نمي دوني تولدش چه روزيه)
-آرنيکا گفت: کجاسيرميکني؟
- هيچ جا نگفتي کي تولده استاده؟
- من صد وبيست با رگفتم شما نفهميدين تولدش هشت ارديبهشته....
وقتي به رسيدم خونه ساعت شش بعد ازظهر بود. فکرکردم تا دوروز ديگه همين موقع چنان جشني براش بگيرم که دختراي دانشگاه هم جا بمونن .....!!!اما اگه بفهمن دخترعموشم بدترميشه همون جشن کوچیک خوبه اين جوري دلامون به هم نزديک تره!!! تا دوروز بعد هرتدارکي رو برا جشن ديدم وتلاش کردم ازبچه هاي دانشگاه کسي چيزي نفهمه اما آرنيکارو خبر کردم وموضوع رو بهش گفتم .وقتي فهميد اون طرف خط آن چنان جيغي زدکه پرده گوشم فرارکرد......باور نمي کرد اما من همه قضيه رو با سانسورکردن عشق خودم به پدرام براش تعريف کردم .ازمهمونای جشن فقط پرهام وآوا ودوستای پدرام وآرنيکا بودن.روز جشن قبل ازاين که پدرام بياد خونه به خدمتکارا سفارش کردم خونه رو ترو تميزکنن.پوستر بزرگي رو ازپدرام به پهناي ديوار تالارزدم .هنوزخودش اون پوستررو نديده بود .عکشو چند وقت فبلش باهم تو آتلیه گرفته بودیم ..تواون عکس پدرام کت وشلواري مشکي با کراواتي خوش نقش سورمه اي تویه صفحه سياه رنگ درحالی که یه دستشو به لبه کتش گرفته بود با ژستي مغرورايستاده بود.کارا تمام شد ومن دراتاق رو بستم وبه بهجت سفارش کردم نذاره پدرام وارد اتاق بشه.وقتي پدرام اومد بهش خبر دادم که شب دوستاش وبردارش مهمونن. رفت حموم وموهاشو سشوار کشيد .کت وشلوار مشکي با پيراهن سفيدوهم پوشيد. خودم يه کروات قرمز ازکمدش برداشتم ونزديکش رفتم :
-پدرام...
- جان...
- میشه يه دخالت کوچولو تو تيپت کنم؟! امشب رسمي تر ازاين حرفاس
با تعجب نگام کرد کراوات رو دور گردنش انداختم وگفتم :
-زياد فکرنکن ازنظرمن که بد تنبيهيه
بعدم زدم زير خنده گفت:
- اِ اِ اِين شيطونو داره اداي منو در مياره عيب نداره نوبت منم ميرسه
شب لباسي رو که پدرام از آمريکا برام سوغات آورده بودرو پوشيدم بلوزآستین سه ربع با دامن کوتاه...رنگشم مشکی سفید بود...فوق العاده بهم میومد...کیپ تنم بود...این پدرامم خوب سایز منو داره ها...ووووووییییی دلم قلقلک رفت .... آرايش ملايمی کردم وازاتاق بيرون رفتم .پدرام درحال خوردن آب پرتقال بود .جلو رفتم :
- من آماده ام ازنظرتو لباسم خوبه ؟
تازه متوجه من شد ونگام کرد اما.....
بلافاصله آب پرتقال توگلوش گير کرد وبه سرفه افتاد ....حالا خر بیا رو باقالی بار کن ! دويدم طرفش خواستم یه ليوان آب بهش بدم که خودش دستشو جلو آورد:
-نميخواد خوبم ممنون
- چي شد ؟خواستم نظرخواهي کنم نزديک بود ...
بقيه حرفمو خوردم...
- برو لباستو عوض کن
نگاش کردم جدي بودگفتم :
- ولي...چرا؟لباسم که خوبه خودت خريدي؟!
- آره خوبه اما برا امشب مناسب نيس
- ولي اين خوشکل ترین لباسيه که دارم نکنه مي خواي برم زير شلواري بپوشم؟!
- اون ازاين لباس سنگين تره
با اخم رفتم اتاقم خواستم لباسمو عوض کنم اما گفتم هروقت آقا بالا سرم شد ازش اطاعت مي کنم .... اومدم که ازاتاق بزنم بیرون که تو آن ثانیه وارد اتاق شد وپشت در ایستاد وسد راهم شد...
- چته تو؟؟؟
- تا لباستو عوض نکنی نمیذارم ازاین اتاق بیرون بری
- بس کن پدرام ...ببینم بابامی ننمی داداشمی ؟هان ؟!
تو سکوت بهم نگاه میکرد...واااای چرا اینجوری نگاه می کنه ...الان آب می شم میرم تو زمین ....داره راس راس قورتم میده ...هیچی نمی گفت فقط زل زده بود توچشمام ...چشماش یه حالتی داشت ...تازگیا خیلی عوض شده بود...رفتاراشو نمی فهمیدم .....مجبوری به حرف اومدم :
- می خوای تا صبح وایسی اینجا ؟برو کنار مهمونات اومدن
رفت بیرون ودرو محکم کوبید بهم ...گوشام سوت کشید....اینم خل می زنه ها..روانی ....چون شب تولدش بود نمی خواستم دعوا شه بینمون..می دونستم بدجور غیرتیه ...رفتم لباسمو عوض کردمو یه بلوز شلوار اسپرت اما شیک تنم کردمو بیرون رفتم ...این آخریه با هم بحث وجدل نداشته باشیم بهتره ...پس فردا که زنشو آورد تو خونه دلم میسوزه که چرا باهاش تا نکردم ...!رفتم پایین مهمونا اومده بودن.ازدور نگاه پراز تحسین پدرام رو خوندم .... جلو رفتم وبا همه سلام واحوال پرسي کردم وقتي به پيمان رسيدم چشماش برق عجيبي زد بالبخند گفت:
- سلام خانوم ازديدنتون خيلي خوش وقتم
کنار آوا نشستم وبه تعريف کردن مشغول شديم .فضاي خونه روموسيقي پرکرده بودو بوي عطرپدرام که شايد من فقط حس ميکردم شامه ام رو پرکرده بود.موقع دادن هديه ها هرکسي جلو رفت وبا پدرام دست داد. دوستاش باهاش مي رقصيدنوشادي ميکردن.آخر ازهمه من جلو رفتم وجعبه کادو پيچ شده رو که یه ساعت خوشکل وگرون بودرو به پدرام دادم:
- تولدبيست ونه سالگيت مبارک اميد وارم زندگيتو با خوشبختي ببري
- آهو نمي دونم چجوری ازت تشکرکنم واقعا غافلگيرم کردي...
- کاری نکردم بابا...خودمم هوس تولد کرده بودم...
- آهو یه چیز بگم نمی زنی ؟!
- چی !؟
- مي ذاري..... دستتو ببوسم؟!
با اخم وناز نگاش کردم ...با خواهش نگام کرد ویه چشمک کوچولو زد ....دلم ریخت ...
بدون حر ف ازکنارش رفتم.سر ميز شام هنوز شروع به غذا خوردن نکرده بودن که پيمان بلند گفت:
- خانوما وآقايون گوش کنين یه لحظه
همه به دهان پيمان چشم دوختن.پيمان گفت:
- با اجازه ازپدرام دوست عزيزم ميخوام امشب موضوعي رو مطرح کنم که اين موضوع به يه زندگي مربوطه
وبعد به من نگاه کرد ،پدرام رد نگاه پيمان رو دنبال کرد و نگران چشم تو چشم شدیم.پيمان بعد ازسکوتي کوتاه گفت:
- نمي خوام معطلتون کنم فقط خواستم امشب شاهد اين موضوع باشيد که من مي خوام ازآهو خانم خواستگاري کنم ....
تموم جونم به لرزش افتاد همه متعجب به من چشم دوخته بودن.آرنيکا که کنارمن نشسته بود پاشو محکم اززیر میزرو انگشتای پاي من فشارمي داد.به پدرام نگاه کردم عرق رو پيشونيش نشسته بود..بازم رگ گردنش برجسته شده بود همون حالتي رو داشت که من اوايل شبادير به خونه مي اومدم ....هيچ کس حرف نمي زد همه غافلگير شده بودن حالا اين وسط اين پرهام ذلیل مرده جوری که کسی نفهمه به من با اشاره ولبخندتیکه می پروند ...بلند شدم وپمعذرت خواهي کردم تابرم که پيمان گفت:
- خانم شايان فر ناراحت شدين؟
- راستش انتظار چنين خواستگاري رو نداشتم با اجازه من برم
رفتم اتاقم وانقدر گريه کردم تا مهمونا قصد رفتن کردن.پريا اومد پيشم وازم عرض خواهي کرد .آوا وپرهام هم برا خداحافظي اومدن بالا.پرهام هي مزه مي ريخت :
- ببين آهو چه بدبختيه اين اومده ازتو خواستگاري کرده نمي دونه تو مردا رو کتک ميزني!!!
توگريه خندم گرفت وکوسن رو برداشتم وبه طرفش پرت کردم .آوا گفت:
- ماديگه بريم آهو جون آروم باش چيزي نيس که طبيعيه ازاين پرهامم ناراحت نباش ميدوني که کم داره!
وقتي همه رفتن پشت دراتاقم پدرام گفت:
- آهوبيا اتاقم کارت دارم
اشکامو پاک کردم ورفتم اتاقش .رو تخت نشسته بود وسرشو محکم توي دستاش فشارمي داد.
- کاري داشتي؟
نگام کرد چشماش ازقرمزي به رنگ خون ميزد.نگران گفتم :
- چي شده پدرام ؟چرا اين جوري شدي ؟!
پوزخند زد:
- يعني تو نمي دوني؟
- نه ...چي شده ؟!
- چيزي نيس...
- يعني چي چيزيت نيس ؟جاييت درد ميکنه ؟
لبخند زد وبا چشمای خمارش گفت:
- نگرانم شدي برات مهمم؟
چشم غرش رفتم وچيزي نگفتم .هنوزباورنداشت فقط اونومی خوام....
.-گفت:
- چيز مهمي نيس عزيزم يه سردرد کوچيکه
- ولي من به عنوان شاگرد حاضرم ازاستاد بداخلاقم پرستاري کنما...
لبخندتلخی زد:
-دوسش داري؟
- کيو؟
- هموني که چند ساعت پيش ازت خواستگاري کرد پيمان
سرمو پايين انداختم وچيزي نگفتم .اشک تو چشمام جمع شده بود آخه چرا نمي فهميد فقط خودشو مي پرستم .گفت:
- اين سکوتت يعني رضايتت؟
- نه برا چي دوسش داشته باشم وقتي دلم گرو يکي ديگه اس
- ولي پيمان خيلي دوست داره
بازم سکوت کردم .بلند شدو جلو آمد يه دستش سيگاربود وبا دست ديگش کشيد رو گونه ام ...بعد دستش رو که ازاشکهام خيس شده بود رو نشونم دادو:
- نمي بيني سردرد دارم مگه حرف سرت نمي شه!!!
زود اشکامو پاک کردم واون گفت:
- ببخش اگه ناراحتت کردم.... حالم خرابه، چه تولدي شد امشب!!
پالتوش رو برداشت وپوشيد .گفتم :
- کجا ميري؟
درحالي که شال گردن نخیشو دورگردنش مي انداخت گفت:
- ميرم بيرون يه گشت بزنم حالم خوب شه
نگاهي به بيرون کردم بارون کمی مي باريد گفتم :
- تو اين هوا؟
- خوبيش به اين هوائه
- سرما مي خوري برو بخواب به هرچي احتياج داشتي برات ميارم
- آره من يکيو مي خوام !!!
با تعجب نگاهش کردم گفت:
- خيلي می خوامش آهو....اما نمي تونم بدستش بيارم
- پدرام...
- توروخدا اين موقع ها اين طوري صدام نزن ...-اومد حرفشو ادامه بده اما قورتش داد وساکت شد...گفتم :
- مطمئنم تو اونو بدست مياري منم کمکت ميکنم خيلي خودتو اذيت ميکني باور کن دروغ نميگم
- تو يه فرشته اي مهربون برو بخواب فردا مي خوايم بريم پيست اسکي پيمان دعوت کرده
- من نميام
- من مي برمت چون من ميخوام
به طرف ميزش رفت وازتوش دفتر خاطرات منو بيرون آورد:
- امانتيتو بهت پس ميدم نگي دفترم رو برداشت يه آبم روش!
دفتر رو گرفتم وگفتم :
- حتما وقت نکردي بخوني آره؟ من فک کردم شايد اونجا که ازمن دوري بتوني نگاهي به زندگي يه ...
حرفمو خوردم ...
- گفت:
- اشتباه فکرنکن همشو خوندم .قول ميدم جزاي اوني که زندگي رو برات تلخ کردوبدم مطمئن باش جبران ميکنه
درحالي که دفترم روبازمي کردم ديدم صفحاتي ازاون چروک شده مثل اين بود که روش آب ريخته باشن .یه دفعه جرقه اي توي ذهنم زدروبه پدرام گفتم :
- ببینم تو گريه کردي؟
- نه ...
- منظورم موقع خوندن دفترمه....
فقط یه لبخند زد:
- خوب تو دفترت هرچي خواسته بودي بارم کرده بوديا
ودرحالي که به طرف در مي رفت گفت:
- اوني که تورو شکست نه فقط اشکاشو جونشوهم به پات مي ريزه
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#35
Posted: 12 Mar 2014 00:39
- اوني که تورو شکست نه فقط اشکاشو جونشوهم به پات مي ريزه
وبيرون رفت.......
صبح وقتي بيدارشدم پدرام رو نديدم .ازبهجت خانم وآقا ايرج سوال کردم اونا هم گفتن ازديشب که رفته نديدن برگرده .نگران شده بودم توي اتاقش هم نبود .مبايلشو هم جا گذاشته بود .نتونستم ازش خبر دار شم . ازساختمان بيرون رفتم وقدم زدم ومنتظرشدم .انقدر ترسيده بودم که دستام به لرزش افتاده بود .کم مونده بود بزنم زير گريه. نيم ساعت بعد پدرام ازدرپارکينگ بيرون اومد .يقه پالتو شو بالا داده بود وعينک آفتابيشو به چشماش زده بودسيگاري روهم باکام عمیقی می کشید ...به طرفش دويدم .با ديدن من ايستادولبخند زدگفتم :
- کجا بودي تا حالا؟
- سلام به روی ماهت
- حالا به حساب که من سلام کردم جوابمو بده
- بيا بريم عزيزمن چرا خودتو ميزني ؟ميگم
- پدرام چرا طفره ميري؟
پکي به سيگارش زدودودشوبيرون فرستاد:
- طفره کجا بوده فقط ميگم بيا بريم صبحونه بخوريم
- نمي ذارم بري داخل ساختمون بگو ازديشب تا حالا کجا بودي؟!
عينکشو روي موهاش زدوگفت:
-رفته بودم يه خورده بزنم ازحال وهوا عاشقي برم بيرون
با حرص دستمو مشت کردم که بکوبم رو بازوش اما یهویادم اومداين پدرامه نه بهنام ....!!!!
- بزن قربونت برم بزن منو بهنام کيسه بکسيم!
- خنديدم :
- نگفتي ديگه استاد شايان فر حسابي دستت بدم
جلو ترازاوبه راه افتادم .ازپشت سردادزد :
- قهرنکنيا به جون خودت حوصله قهرو منت کشي ندارم
وقتي مي خواستيم بريم اسکي پدرام اومد اتاقم من درحال نوشتن خاطراتم بودم گفت:
- چي کار ميکني؟
- دارم وصيت نامه مينويسم که وقتي تو منو کشتي خاک کردي کسي اينارو برداره بخونه بفهمه قاتلم تو بودي
- من غلط بکنم تو رو بکشم ماهمراه هم مي ريم من لازمت دارم تازه اول زندگيته!!!!
- جاااااااااااااااااااااااا ااااان ؟؟؟؟؟
سرشو خاروندو گفت:
- من چيزي گفتم ؟مي بيني تورو خدا از آثار مواد مخدره هذيون ميگم
- رو هرچی دکتره سفید کردی به خدا...!
- تا بهش برسم ترک ميکنم باورکن
- بفرمايين کاري دارين؟
- نگاه کن توروخدا ماديشب تا خالا به خاطر این توخيابونا پرسه مي زديم اونوقت حالا داره منو ازاتاق بيرون ميکنه
- به خاطر من نه بگين به خاطر عشقم که ازم دوره بهانه تو رو آوردم
- نه اون که به زودي مياد توراهه
- منتظرم
- پاشو بريم
- من نميام
- جااااان ؟چي شنيدم ؟
- خوش بگذره
- آهو پاشو اعصاب ندارم ميزنم خودمو مي کشم راحت شي
- چرا دنبال عشقت نميري؟!
چپ چپ نگاهم کرد لبخند زدم .ذوق می کردم باهاش کل کل مي کردم .حرصش دراومده بود:
- خيلي خب نمياي نه؟باشه خودت خواستي
به طرفم اومد.......
- ميخواي چيکارکني؟
- ميخوام بغلت کنم ببرمت تو با پاي خودت نمياي
- نه لازم نکرده نه تو ببرم نه خودم ميام
- حيف آمپول بيهوشي تو خونه ندارم !!!
ریز ریزخنديدم .گفت:
- جون پدرام بيا بريم ميدوني که بدون تو نميرم
- چه ضرورتي داره اونوقت؟
- بيا قول ميدم خودت کيف کني
وقتي رسيديم پيست اسکي پيمان وسياوش وپريا زودتر رسيده بودن .به همه سلام کرديم وايستاديم وبقيه رو تماشا کرديم .پدرام ودوستادنش رفتن اسکي اما منو پريا کنارهم مونديم .ازحرفاي پريا معلوم بود سعي داره منو راضي به ازدواج کنه اما کورخونده بود . تا پدرام اینا برگردن یه کمم منو پریا برف بازی کردیم .یه دفعم انقدر حواسم پرت بود که با یه گوله برف که می خواستم بزنم به پریا گرومپ رفتم تو سینه یه نفر...وقتی پسره منوگرفت که نخورم زمین یه لبخند چندشی زد که حال به حال شدم فوری خودمو ازبغلش کشیدم بیرون ...آشغال چه خر کیفی ام شدا!!!! وقتي پدرام ودوستاش ازراه رسيدن رفتم کنارش :
- خسته نباشي خوش گذشت ؟!
- جلو همه گفت: اگه تو بيايي خوش مي گذره
- نه ممنون من مث شما ماهر نيستم
مي ديدم موقع حرف زدن منو پدرام پيمان غمگين سرش رو پايين انداخته بود. معلوم نبود پدرام چجوری نيشش زده بود.همون موقع که داشتم همه رو بررسی می کردم تویه لحظه نفهميدم چي شد صورتم يخ کردو دماغم به شدت درد گرفت .....سعي کردم چشمامو بازبذارم اما نتونستم ازهوش رفتم.....
وقتي چشمامو بازکردم تو ماشين پدرام بودم وپريا بالاي سرم نشسته بود.
- حالت خوبه آهوجون ؟
- آره مرسي
- پدرام ازبس عصباني شده بودنزديک بود بچه رو زیرکتک بگيره سياوش نذاشت
- بچه کيه ؟مگه چی شد؟
- هيچي يه شیش هفت ساله بود مث اين که داشته برا خودش بازي ميکرده گوله برف گرفته پرت کرده ازقضا يه راست خورد به صورت تووخون دماغ شدي ولي خداييش خوب نشونه اي گرفته!!!
- خنديدم :
- من ديدم صورتم يخ کرد نمي دونستم چي شد.حالا اين پدرام به بچه چيکارداشت هواسش نبوده ديگه
- نميدونم والله آهو یه چیز بپرسم راس می گی ؟
- حتما... بپرس
- میگم پدرام دوست داره نه ؟
- نه اصلا چطورمگه؟
- بدجوري برادر بيچاره من رفته تو لاک مي گفت اگه ميدونستم پدرام آهو رو دوس داره هيچ وقت ازش خواستگاري نمي کردم
خواستم چيزي بگم که پريا گفت:
- من برم ديگه پدرام اومد
پریا رفت وپدرام رسيد بالا سرم بلند شدم نشستم
- بخواب راحت باش
- من خوبم ممنون
- بريم خونه استراحت کني؟
- نه تاهمين جاشم جلو دوستات آبروريزي شده بسه
- چه آبروريزي ؟
- پدرام خودتو به اون راه نزن چرا پيمان بيچاره رو زجر کش کردي؟چي گيرت مياد؟
- من کاري نکردم اگه خواست خودش مياد ازت جواب مي گيره
- خيلي خب اون نمياد من خودم ميرم جواب مثبتمو بهش ميدم تا ازدلش بيرون بيارم !
زدم زير گريه پدرام گفت:
- آهو.....چت شد تو؟؟؟؟
-..........
- خیلی خب باشه ....توروخداگریه نکن ...به مرگ مادرم فک نمی کردم.......فک نمی کردم جوابت مثبته خواستم ردش کنم بره آخه ...
بقيه حرفش رو ادامه نداد. تو کافي شاپ نسشته بوديم .همه سفارش کیک نسکافه داديم .پدرام اول ازهمه دست برد وجلو همه یه تیکه کیک رو با چنگال آورد نزدیک دهنم...منم که حرصم گرفته بود چپ نگاش کردم ...بی خیال منتظر بود دهنمو باز کنم ....دیدم همه چشم دوختن به ما دوتا دهنمو بازکردم تا کار مسخرش بیشتر ازاین ضایعم نکنه.... همون موقع دیدم پریا وپیمان چه نگاهی بین خودشون رد وبدل کردن...آب شدم رفتم تو زمین ...انقدر عصبانی بودم که فقط دوس داشتم زود برگردیم ...نمی تونستم سرمو بالا کنم ...آخه من ازدست این پدرام کی آسایش دارم ؟؟؟؟؟؟؟
توراه برگشت بودیم ....خدارو شکر زود برگشتیم ...اونم فقط به خاطر پریا که اصرار داشت ...می فهمیدم ازدستم ناراحته ...ولی تقصیر من بیچاره چی بود؟؟؟؟؟
- مگه نگفتي نمي دونستي جوابم به پيمان مثبته چرا تو کافي شاپ اين جوري کردي؟
- اگه پيمان باهات ازدواجم کرده بود من اين کارو مي کردم اون مث موش ازمن مي ترسه پس چرا جوابشو ندادي؟
- من يه مادرم دارم که بايد باهاش مشورت کنم اون رو نظر من حرفي نداره فقط بايد بهش خبر بدم
بعد ازظهر رفتم اتاقم و وسايلمو جمع کردم ديگه طاقت نداشتم بدتر ازاين نمي شد .پدرام داشت ازعشق من نسبت به خودش سو استفاده مي کرد.حالا چي ميشد اگه دو روز بعد زنشو هم مي آ وردتو خونه ؟؟؟!!!!!!دوتايي باهم منو مي کشتن وخلاص......
تا شب وسایلامو جمع کردم شب که نمی تونستم برم دنبال اتاق...اینه زود خوابیدمو صبح علی طلوع بلند شدم آماده شدم ...صبحونه رو زودتر ازپدرام خوردم ....تواتاقم مرتب وآماده داشتم دور م می چرخیدم که چیزی جا نذارم ....دلم میسوخت ..... چند ماه تو خونش بودم ..با نفساش نفس کشیدم.....با خندیدنش خندیدم ...با گریه هاش گریه کردم ...با داد وفریاداش ساختم .....با ناز کشیدناش آشتی کردم ...دلم می خواست بمیرم ....اگه ازاون جا می رفتم چه جوری دوریشو تحمل می کردم ؟؟؟چه جوری یه ساعت نبینمش ....چه جوری خندیدنای خوشکلشو فراموش کنم ؟؟؟....
دیگه داشت گریم می گرفت که بهجت خانم خبر داد پدرام تو اتاقش منتظر منه.... آماده شدم وساکمو بيرون اتاق گذاشتم کيف دستي مو به دست گرفتم ودرزدم ووارد اتاقش شدم . با ديدن من گفت:
- جاي ميري؟!
- بااجازتون بله
- کجا ميخواي بري خودم مي رسونمت؟
- زحمت نميدم ميخوام برم اتاق اجاره کنم وقتتون تلف می شه !!!
این جمله رو بانمسخر گفتم ....جوش آورد.
- يعني چي؟؟؟
- يعني اين که من برم ونامزدتتون راحت وارد اين خونه بشن شماهم نخواين زحمت رد کردن خواستگاراي مظلوم منو بکشين
- دست ازلجبازي بردار چيو ميخواي ثابت کني؟
- اين که منم به اندازه تو سنگم
- خيلي خب هر چي تو بخواي برو اما قبلش بيا اينارو ببين بعد برو
تعجب کردم زود راضي شد ولي خوشحال بودم اين براي هردومون بهتر بود. رفتم کنارش اون در کمد ديواري رو بازکرد .چشمام برق زد چه لباساي خوشکلی بود... هرکدوم خوشرنگ ترو بهتر ازاون یکی .....معلوم بود همشون قيمت زیادی داشتن.پدرام گفت:
- نظرت چيه؟
- نظرصاحبش مهمه
- من زن نيستم خواستم نظر تورو بپرسم اگه خوبه بهش هديه بدم
بغض توي گلوموقورت دادم :
- خيلي خوبه ...سلیقتم خوبه ...ازچه موقع اينارو براش گرفتي؟
- تو همين سفر آمريکا همشو گرفتم
به سختي گفتم :مبارکه...!
رفت سمت کشوي ميزش وبعد جعبه اي کريستال رو ازتوي اون بيرون آورد وبعدگفت:
- آهو يکيشو بپوش
- چيو بپوشم ؟
- يکي از اون لباسا انتخاب کن برو بپوش
داشتم ازحسادت ازکينه ازدرد ميترکيدم ....مرتیکه ....می خواست جون کنم کنه این آخریه !!!
-نه
- برو بپوش ميخوام اندازه شو ببينم راستش اون تقريبا هم سايز توئه
- مگه من مانکنم؟!
جدي گفت:هرجور ميلته پس فکررفتنو ازذهنت بيرون کن
اشک توچشمام جمع شده بود داشت ذره ذره تارهاي قلبمو ذوب ميکرد....!!!
- باشه مي پوشم اما تو هم بايد سر قولت باشي!!!
بالبخند سر تکون داد.به اتاقم رفتم ولباس رو پوشيدم به خودم توآينه نگاه کردم یه لباس دکلته مشکی ...جنسش ساتن کش بود وچسبون تنم ...دنباله دارو شیک....شالشو انداختم رو شونم ...شده بودم عين عروسکاي خوش لباس. کافي بود بزارنم تو ويترين .....! فکرکردم :
مبارک صاحبش باشه تو چرا خوشحال ميشي آهو...؟!
رفتم اتاق پدرام .رو مبل نشسته بود وسرش پايین بود وبه جعبه توي دستش نگاه مي کرد.صداش زدم نگام کردنگاهي ناآشناپرازحس ديدن......نگاهی پراز نگاه ... بلند شد دستشو جلو آوردوگفت :
- بيا اينجا
جلو تر رفتم دستمو گرفت ومنو به طرف خودش کشيد نگاهي به سرتا پام انداخت وچيزي نگفت.
- حالا برم بيرونش بيارم ؟
- نه بيا ببين حلقه اي که خريدم با لباس سته يا نه ؟
- اين چه مسخره بازيه پدرام ؟؟!
- چرا داد می زنی آهو؟! اون اون الان پايين نشسته
بند دلم پاره شد.... تقريبا درحالت اغما بودم گفتم :
- نامزدت؟ازکي اومده؟چرا به من نگفتي؟من که دارم ميرم!
پایان فصل دوازدهم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#36
Posted: 12 Mar 2014 00:52
فصل سیزدهم
پوزخند زد:
- مگه نگفتي ازش خوب پذيرايي ميکني پس بمون ازش پذيراي کن...!
بی شعور ....داشت خوردم می کرد...هه من که خورد شده بودم ....بدبختی بیشتر ازاین ... داشتم خفه ميشدم مي ترسيدم زودتر ازاين که برم پايين نامزدشو ببينم بميرم.....
-گفتم :اگه اون ببينه من حلقه ولباسشو پوشيدم ناراحت ميشه
- نمی خواییم که بریم پایین نمي فهمه من فقط خواستم ببينم اندازش هست يا نه الان ميريم پيشش
- بده منتظرش گذاشتي...
- نه پرهام وآوا هم اومدن....
مي خواستم گريه کنم هيچ وقت فکر نمي کردم انقدر ازدنيا سيرشم.حلقه رودردستم کرد ....دستاش گرم بود....گرمه گرم....مثل گوره ...وقتی گرمی دستاش به سردی دستای من خورد مو به تنم سیخ شد....ازپشت پرده اشک حلقه اي پرازنگين هاي برليان ديدم...نمی تونستم بایستم ...توان ایستادن نداشتم ....عقب عقب رفتمو خوردم به دیوار...جوری که پدرام نفهمه حالم بده خودمو به تختش رسوندم ونشستم روش....هنوزم حلقه رو نگاه می کردم...کاش همیشه مال من بود...!روبه پدرام گفتم :
- خوش سليقه اي
اشکام بدون وقفه باريد ....اومد کنارم نشست سرشو نزدیکم آورد وآروم گفت:
- چرا گريه مي کني؟!!!
دلم ميخواست بزنم توفک مبارکشا....
- اشک شاديه
انگار يکي بهم گفت:آره جون خودت!!!
- پدرام گفت:ازمن ناراحتي؟
- نه... کسي نبايد ازداماددلگير باشه
با تمسخرگفت :
- پس حتماخاطر پيمان گريه ميکني؟
- .........
- پس چي ؟نکنه به خاطر ازدواج من؟؟؟
سرمو به علامته منفي تکون دادم گفت:
- آهو سرتو بالا کن
سرمو بالا کردم ونگاش کردم .چشم تو چشم شدیم ....لبخندآرومی زد.....بعدم تو آن ثانیه کشیدم تو بغلش .... قلبم ازجا کنده شد ....مثل پر بلندم کرد ...مثل یه بچه بودم تو بغلش ...میون بازوهای مردونش گم شدم ...با بوی عطش مست شده بودم ...با نفسای داغش خوابم گرفته بود....با دل زخمیم هنوزم اشک می ریختم ....اشکامو پاک کرد....صداش ...صدای مردونه اما آرومش درگوشم بود:
- آخه کوچولوي من کي جز تو ميتونه خانوم خونه من شه ؟؟؟
سرم رو سينش بود وگريه مي کردم..........
- توکه با این اشکات ديوونم کردي... بسه ديگه...مگه چقد اشک داری تو آخه ؟؟؟
خودمو ازآغوشش بيرون کشيدم :
- من به ترحم نيازندارم با همين خواستگارام مي تونم خوش بخت شم
انگار عصبانی شدولی با لحن جدی :
- ولي من ترحم نميکنم ....خودتم خوب می دونی هم چین آدمی نیستم ...من همیشه می خواستمت ...می فهمی همیشه ... -دروغ ميگي خودت خوب ميدوني چي ميگم... روزي همينارو هم به دریا گفتي...نگفتی ؟؟؟
- تو ازهمه چيز خبر نداري ....
-لازم نيس... اون سوگليت که پايين منتظرته همه چيزو ميگه
- ولي کسي پايين نيس آخه عزيز من چرا نمي فهميدي من همه وقت ازتو حرف ميزدم سوگلي من تويي...!!!
- ولي تو ازوقتي فهميدي من دوست دارم رفتارت عوض شد تو داري دلسوزي ميکني...
کلافه شده بود.....منم حق داشتم بعد اون همه زجر دادنم نمی تونستم باور کنم ....پدارم نزدیکم شد ...خودمو کشیدم عقب..با پوزخند دستشو تو موهاش فرو کرد زیرلبی گفت:
- ولي تو باید قبول کنی....تو به من قول دادي تنبيهتو قول کنی .... تو فقط بايد مال من شي
- توخیلی خودخواهي پدرام ....
اومد جلو ...بازم نزدیکم شد وکشیدم تو بغلش .....این دفعه دیگه مقاومت نکردم ....به آغوشش نیاز داشتم ....به محبتاش ...به ناز کشیدناش ...به حرفاش .....انگارهردوتامون آروم شده بودیم ....با اون لباس سختم بود ولی ...نمی خواستم جامو ازدست بدم ...پدرام موهامو نوازش مي کرد ...آروم حرف می زد ومنم همون طور که سرم رو سینش بود گوش میدادم :
- آهو من هميشه دوست داشتم از کوچيکي.... باهات بودم شايد تو يادت نياد اما تو ازسه سالگيت هرروز با من بودي ازمامانتم بپرسي حتما بهت ميگه.... وقتي درگير درس وکنکور شدم بعدم رفتم خارج ازت دورشدم خيلي دوست داشتم هروقت دختري به سن وسال تو مي ديدم ياد تو مي افتادم ....می دونی هنوز تو ذهنم همون دختر سه ساله بودی ...فک می کردم تو هنوز همون آهو کوچولویی که هرزوز می بردمش پارک تا بازی کنه ...اما...تا اون شب که بعد ازچندسال ديدمت وقتي با سر اومدي تو سينم ازت عصباني شده بودم ولی وقتي خودتو معرفي کردي دلم ميخواست تو بگيرمت توبغلم خيلي بزرگتروخوشکل تر شده بودي می دونی چیه ؟منو عاشق خودت کرده بودي ولي خودم باورنمی کردم ! تو خيلي شيطوني شايد همين شيطونيات خنده هات منوديوونت کرد .همش ازت فرار مي کردم مي ترسيدم نگات کنم نمي خواستم باور کنم عاشقت شدم اما تو منو رام خود کردی .....
بدون اینکه سرمو بیارم بالا ونگاش کنم گفتم :
- دريا چي اونو هم دوس داشتي!
- آره اما دريا خواهر منه حق دارم دوسش داشته باشم
سريع نگاش کردم گوشام چي مي شنيد؟؟؟؟؟؟؟خندید انگار قیافه متعجبم بدجور خنده داره بوده ...گفت :
- درست شنيدي دريا خواهردوقلوئه منه درواقع دختر عموي تو که همیشه باهات غریبه بود....
ساکت نگاش کردم ادامه داد:دريا اول حسادت مي کرد من به طرف تو ميام اما وقتي فهميد من عاشقتم با جون ودل تلاش ميکرد منو به تو برسونه..........
پدرام قضيه خودش ودريا روبرايم تعريف کرد.وقتی دريا وپدرام به دنيا ميان چند روز بعدش خاله شمسي بچه اي رو به دنيا مياره که دختر بوده اما متاسفانه اون بچه زنده نمونده وبه دليل مشکل گوارشي ازدست مي ره.خاله شمسي باحرفاو دلیلای این واون ازاين موضوع خبردار نميشه اما شوهر بيچارش نمي دونسته چيکار کنه تا خاله نفهمه که بچش مرده ....خاله شمسی هم همچنان منتظر بوده تابچشوبیارن!!! زن عمو وقتي مي فهمه تصميم مي گيره دريا رو به خاله شمسي بده تا اون به جاي بچه خودش دريا رو بزرگ کنه. به خاطر همين موضوع ،زن عموکلي با عمو فرزين دعوا مي کنه اما آخر عمو راضي ميشه وبچه رو به خانواده اونا ميدن .. چون دریا با پدرام دوقلو های یکسان نبودن وقتی ام بزرگ می شن کسی زیاد متوجه دوقلو بودنشون نمی شه وبه موضوع شک نمی کنه.... اين موضوع پنهان ميمونه تا زمان مرگ زن عموکه خودش همه قضيه رو به خاله شمسي ميگه ووصيت ميکنه پدرام ودريا کنارهم زندگي کنن ...اين مي شه که پدرام وقتي به آمريکا مي روه دريا رو هم با خودش مي بره وبا هم درس مي خونن اما موقعي که پدرام برمي گرده دريا چند ماه زودتر برگشته تا کسي شک نفهمه.قرار بوده اين موضوع توعروسي پدرام يا دريا به همه گفته بشه وپدرام اون روز اينو به من گفت چون دريا با کيان ازدواج مي کردومن با پدرام......!!!!البته همه بچه هاي عموازخواهرشون دريا خبر داشتن حتي خود بچه هاي خاله شمسي هم اين موضوع رو مي دونستن.حالا مي فهمم چرا اون بهنام شيطون تلاش مي کرد منو به پدرام نزديک کنه چون اون ازعشق برادرش خبر داشت.پدرام مي گفت چون فقط خودشو بهنام توي خونه عمو تنها بودن با هم صميمي بودن وبيشتر با هم دردودل مي کردنو ازراز دل هم خبر داشتن.چه مارمولکي بود اين بهنام....!!!!!!!
.منو پدرام باهم ازدواج کرديم وتوهمون خونه اي که پدرام تواصفهان داشت جهاز منو چیدیدم...هر چند پدرام منو مامانو دیوونه کرد تا اومد راضی شه که جهاز بیاریم ...حرفش یک کلام بود می گفت وسایل خونه همه تکمیل ونوئه اما من حق داشتم وسایل خودمو بخوام ..تازه عروسا همه امیدشون به دسترنج پدرو مادرشونه!!! عروسي رو تهران گرفتيم...پدرام آنچنان عروسی گرفت که همه دست به دهن موندن.مخصوصا بچه هاي دانشگاه که اين خبر بينشون مثل توپ صدا کرد!!!بهترین شب زندگیم بود.همه فامیلمون با چهارتا چشم اومده بودن عروسی ...باورشون نمی شد پدرام داره با من عروسی می کنه ...نه دریا !!!!!خب عمو هم نه گذاشت نه برداشت وهمون شب موقع شام جلو همه واقعیت رو گفت ....چه لحظه ای بود بماند ....قلبم مثل ساعت می زد ...دستامم یخ کرده بود ...پدرام که دید حالم خوب نیس دستمو تو دستشو گرفت...سکوت همه سالن تالارو گرفته بود ...نه کسی حرف می زد نه ازما چشم برمی داشتن ...می ترسیدم خیلی زیاد...سرمو چرخوندمو به پدرام نگاه کردم ...نمی دونم چی تو نگام دید که یه لبخندزد ودستمو فشار داد... دلگرم شدم ...اصلا وقتی پدرامو کنارم داشتم غصه هیچی رو نداشتم ....یه تکیه گاه بود یه تکیه گاه محکم که مطمئن بودم بهترینه ...بعد ازاون سکوت طولانی مهمونا، خود دریا اومد دست منو پدرام رو گرفت ورفتیم وسط ...بعدشم که ارگ شروع کرد همه ریختن وسط جمع وچراغا خاموش شد...درکل همه یادشون رفت و...کناراومدن !!!فیلم برداره همش دور منو پدرام می چرخید می خواستم آخریه شوتش کنم تو دیوارا...حوصلمو سر برد ازبس دستور داد...یه نگاه به دورمون انداختم ...اوه اوه چه خر تا خریه !!!!همه واسه خودشون شلنگ تخته می ندازن هوا!!! سرمو چرخوندم که ....
چشم تو چشم پدرام شدم ...خندید...از اون دختر کشا.....حلقه دستاشو دور کمرم تنگ تر کرد...سرشو آورد نزدیک...نگاش کردم...چشم دوخته بود به لبام ....
-پدرام ...این فکر و ازمغزت بیرون کنا...وسط جمع ..
-کی هواسش به مائه آخه ؟؟؟
-ببخشیدا تو عروسی همه هواسشون به عروس دوماده ...
-اصلا ببینن تو این تاریکی چیزی معلوم نیس...بعدم زنمه جرم که نمی کنم ...
-پدرا......
هنوز اسمشوکامل نگفته بودم که بالباش حرفمو خورد....اولین بوسه ی عشمون ...اولین تجربه ای که هرچندقلبمو لرزوند ...هرچند گر گرفتم ...اما شیرین شیرین بود.... وقتی دیدم پدرام دست بردار نیست منم بی خیال شدمو همراهیش کردم ....
ساعت نزدیک یک ودو بودکه با همراهی های ماشینا یه کم که تو خیابونا دور زدیم رفتیم خونه عمو ....دوسه روز رو تهران بودیم وبعدم برگشتیم اصفهان ... بدترین چیزی که دوس نداشتم تنهایی مامانم بود...بهش خيلي اصرارکردم تا باما زندگي کنه اما اون مخالف بود فقط مي خواست همون تهران زندگي کنه.هميشه نگرانش بودم اما اووقتي مي ديد من خوشبختم تنهايي خودشو ازياد مي برد.ناگفته نمونه که بیشتر موقع ها بهنام پیشش بود اصلا نمی ذاشتن تنها بمونه ...روزا هم که همش سر کاربود اما خب ...من خیلی بابتش ناراحت بودم ............
يه روز که تصمیم گرفتم برم تهران به پدرام پيشنهاد دادم بريم پيش مامانم اما اون به خاطر کاراش نمي تونست همراه من بياد. داشت تو اتاق درس مي خوند .چند ماه بعد امتحان تخصص داشت .رقتم طرف اتاق ویواشکی سرک کشیدم تو....رو تخت دراز کشیده بو وخییییررر حواسش تعطیل بود!!!رفتم تواتاق :
- پدرام
- نگاهم کرد...تا منودیدلبخند زد:
- جونم ...
- یه چيز بگم قبول کن خب؟؟؟؟
- خب اینجوری که به نفع تو میشه ؟؟؟؟
-اِ...خب قبول کن دیگه بد نيس
- بيا اينجا ببينم ....
رفتم کنارش نشستم دستشو دراز کردوبغلم کردگفت:
- توجون بخواه عزیزم ...کیه که بده ؟؟؟؟
چپ چپ نگاش کردم ...ریز ریز می خندید...حرصم دراومده بود اومدم که خودمو ازبغلش بکشم بیرون ...مثل ...حالا بماندمثل چی ولی خیلی زور داشت ...نذاشت برم ومحکم تر گرفتم ...
-غلط کردم بابا....هرچی بگی قبوله
آروم شدم باناز گفتم :
- من نمي خوام با هواپيما برم تهران با اتوبوساي ترمينال برم؟؟؟
- نه فدای اون چشمات نمي شه
- چرا اذيت مي کني؟!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#37
Posted: 12 Mar 2014 00:55
- برا اين که بعدش به پات بيافتم ازت عذرخواهي کنم !!!
- پدرام !
- پدرام قربون شکل ماهت چيه؟!
- نترس نمي دزدنم با اتوبوس قفط چندساعت ديرتر مي رسم
- براهمين چند ساعت من چند سال پير مي شم ازبس سيگار مي کشم، توراضي من زودي پيرشم؟؟؟
- زبون که نيس
- جون من ؟؟؟پس چيه ؟
جيغ کوتاهي زدم وگفتم :
- به خدا مي ذارم ميرم نمياما؟!
- خنديد:
- باشه عزيزم ...چرا انقد حرص می خوری خوشکلم ...با اتوبوس برو من که نمي تونم روحرف توی وروجک حرف بزنم...
باخوشحالي گفتم دستامو زدم بهم :
- واي الهي قربونت برم پدرام جون يه بوس پیش من داری
- نگاه کن تو رو خدا همين الان داشت منو کتک مي زد حالا که خرش ازپل رد شدچجوری قربون صدقم ميره!!!!
- خب هميشه پسر خوبي باشي قربون صدقت ميرم
خواستم ازدستش در برم دستمو کشيد ومنو روي تخت انداخت:
- کجا..قولت چی شد ؟!!
- تو حالا داري درس مي خوني مزاحمت ميشم عزيزم ...
محاصرم کرد:
- نه اين مزاحمتتاتو دوس دارم
- پدرام کاردارم بروکنار...حالا چه وقت این کاراس!!!
- تو که خسيسي من جبران می کنم
تا به خواستش نرسید نذاشت از دستش فرار کنم .........
پدرام برا فرداصبح برام بليط گرفت .آخر شب وقتي کنارش دراز کشيدم گفت:
- رفيق نيمه راه شديا داري تنهام مي ذاري وروجک
- پدرام من چندروزه يه حس بدی دارم نمي دونم چرا دلشوره دارم ؟!
- نکنه مي خواي يه وروجک مث خودت برام بياري ؟
غش غش زدم زيره خنده
- فداي اون خنده هات بشه پدرام
- پدرام جان فکر نمي کني به جا تخصص مغزواعصاب تخصص مامايي بگيري؟!
- هرچي تو بگي قبول
- بله؟ بله؟
-ای بابا... خودت نظر دادي !!!! باشه فدات شم من هنوز همون پدارم باحيا ئم
-ایییییییییییشششششش چه ازخودشم تعريف ميکنه شب بخير....
اومدم پشتمو بهش بکنم که :
-برگرد برگردبابا.... می خواد یه هفته بذاره بره من دق ميکنم فعلا خواب بي خواب ......
صبح لباسامو مي پوشيدم که پدرام اومد داخل اتاق رو مبل نشست ونگام کرد گفتم :
- خب دکتر شايان فر هر خوبي بدي ديدين حلال کنين دیگه
- نمي ذارم بريا مگه مي خواي بري برنگردي؟!
- نه خير قراره تا عروسي بهنام اونجا باشم ایشالله يه ماه ديگه ميام خونتون
- آهو رحم کن تو روخدا من مي ميرم تو اين خونه
- قبلا بدون من چي کار مي کردي اين يه ماه هم عين اوم موقع ها
جلورفتم وگفتم :
- حالاکه دلم برات تنگ ميشه صورتتوبيارجلو
- حالا نميشه همیشه ازاينا بدي؟؟؟
خندیدمو یه بوس محکم رو صورت سه تیغش کردم ... رفتيم ترمينال اماتو راه پدرام ازبس سفارش کرد نزديک بود منصرف شم برگردم خونه گوشم پر شده بود ازتوصيه هاش.وقتي مي خواستم ازش خداحافظي کنم دلم نمي خواست چشمامو ازصورت خوشکلش بردارم خيلي بيشتر ازقبل عاشق هم بوديم .اين بار بعد ازپنج ماهي که عروسي کرده بوديم دفعه اولم بود تنهايي به تهران مي رفتم .پدرام گفت:
- مواظب خودت باش آهو من سعي مي کنم بيام تهران اگه نتونستم تو زودتر بيا
- ايشالله که زود مياي خب من برم سوار شم خدhفظ
- خدافظ عزيزم مواظب خودت باش
توراه خوابم برد اما موقعي که شاگرد راننده داشت بلند بلندحرف مي زد بيدارشدم:
- خانوما آقايون بفرمايين پايين اگه مي خواين چيزي بخرين يابرين دسشويي پايين قهوه خونه اس
مثل اين که ماشين خراب شده بودبرا همين مارو پياده کردن. موبایلم زنگ خورد موبايلی که پدرام چهارماه قبل برام خریده بود گوشي رو برداشتم پدرام بود:
- چرا هر چي زنگ زدم گوشي رو برنداشتي ؟
- سلام ...خواب بودم...
- سلام ...آخه نمی گی قلبم وای میسته ؟یه خبر میدادی لااقل...کجایین حالا؟؟؟
- نمی دونم ...انگار ماشینه خراب شده ...دم یه قهوه خونه وایسادن
- خراب شده ؟؟؟بیا اینم ازاتوبوس اتوبوسی که می کردی اگه با هوا پیما میرفتی حالا تهران بودی !
- درست میشه حالا...بعدم من اگه می خواستم با هواپیما برم که انقد زود بلیط گیرم نمی یومد!
- آهو باز نگیر بخواب منو بی خبر بذار ...نیم ساعت دیگه باز زنگ می زنم ببینم درست شده یانه ...
-نمی خواد زنگ بزنی ..دیگه نمی خوابم خودم بهت خبر می دم ...
- مطمئن باشم ؟؟؟ببین درست نشده باشه پامی شم میام دنبالتا...
- اِ یعنی چی توهم گیر دادیا...درست میشه ..
- می بینیم خبرم کن حتما ...
- باشه کاری ندای دیگه ؟؟؟
- نه فدات شم خدافظ..
- خدافظ ...
رفتم پايين قهوه خونه اي بود که پايين تر ازاون يه خورده درخت وجوی آب بود.ازسطح جاده به ارتفاع يه کوه پايين تر بود. تصميم گرفتم برم اونجا منظره خوشکلی داشت دلم نميومد ازش بگذرم .معلوم نبود تا کي اونجا بوديم منم که بي کار بودم کنار اون منظره طراحي کردن حال می داد....رفتم به شاگرد اتوبوسه گفتم اگه خواستم حرکت کنن من اون پایینم خبرم کنن ...بعدشم با بدبختی ازکوه پايين مي رفتم .شيب زيادي داشت. چند بار پام ليز خورد اما خودمو کنترل کردم .داشتم کم کم مي رسيدم شايد سه چهار متر ديگه ارتفاع مونده بود ...یه تپه دیدم روش یه گل خیلی خوشکل بود...نمی دونم گله چی بود اما چون یاسی بود منم که عاشق رنگ یاسی رفتم که بچینمش ...حالا مگه لامصب کنده می شد...انقدرم سفت بود تپهه رو صدبا رتکون دادم تا این که گله بالاخره اومد تودستم !!!آخیش یه نفس راحت کشیدم ........
نخیییرررر تازه اول بدبختیم بود..... اززير تپه يه مارطوسي رنگ بيرون آمد......فک کنم ازخواب خوش پروندمش می خواد یه مشت ومالی بهمون بده .......ووووییییییی سرشو هم یه قری واسمون داد...زل زده بود بهم ...فکر کنم داشت برام نقشه می کشید ...داشتم ایست قلبی می کردم ... هميشه ازمار ميترسيدم .....اون موقع که دفعه اولم بود مارديده بودم ازترس زبونم به سقف دهنم چسبيده بود.داشت به طرفم مي آمد منم منگل سر جام خشک شده بودم نمي تونستم حرکت کنم.ازصداي وحشت ناکش....سسسسسسسسیییییییی ........به خودم اومدم وپا به فرارگذاشتم اما تا حرکت کردم پام به سنگ بزرگي گير کرد و........داشتم رو یه سنگ بزرگ می افتادم پايين کوه...سرم ...یه مایع رنگی داره روصورتم می ریزه .....چشمام بسته شد........
داشتم چشامو به سختي با صداي يه نفر باز مي کردم اما پلکام به هم چسبيده بودن.......سعي مي کردم چشمامو بازبذارم اما نمي شد فقط صداهايي درون گوشم بود:
- آزمایش سی تی اسکنشو انجام بدین ...وقتی ام به هوش اومد خبرم کنین ....یه مسکنم براش تزریق کنین ...ممکنه اول بیهوشیش سردرد داشته باشه ....
- چشم دکتر....
صدای باز شدن در وبعدم ....بهم خوردنش ...
هرکاری کردم نتونستم چشمامو باز کنم ...بازم بی هوش شدم ....
با تماس دستای داغی به هوش اومدم ....چند بارپلکامو بهم زدم وباز کردم...اولش تار می دیدم ....ولی وقتی خوب دقت کردم تونستم دورو برمو بهتر ببینم ...تازه فهمیدم چرا دستم داغ شده بود ...یکی دستمو تو دستش گرفته بود وسرش رو تختم بودوخواب .....نگاه کردم دیدم تو یه اتاق تاریکم....کسی نبود...جز ...همونی که دستمو گرفته بود....با وحشت دستامو ازدستش کشیدم بیرون ...یعنی چی ؟؟؟؟یه غریبه دستمو گرفته بود!!!!حس خوبی نداشتم ....انگار با کشیدن دستم بیدارش کردم ...اولش تعجب کرد اما وقتی قیافمو دید لبخند زد....چرا این می خنده ...من دلم می خواد گریه کنم !!!گفت :
-خوبی خانومی ؟؟؟
خانومی !!!!!!! بلند می شم فکشو چپ وراست می کنما...مرتیکه هیز...تو این تاریکی چشم دوخته بهم بعدم ...یه نگاه بد بهش کردم ...خواستم حساب کار دستش بیاد...ناامید شد...پاشد نشست رو تخت...داد زدم :
-گمشو کنار...
ازترس مثل فنر ازجا دررفت ووایساد...آشغال اصلا نصفه شبی تو اتاق من چه غلطی می کرد ...یه نگاه به لباساش کردم ...روپوش سفید....نکنه دکتره ...شایدم بهیار...پرستارم میشه ها!!!!!من بیمارستان بودم ...؟؟؟بازم اتاقمو با دقت نگاه کردم ...تختی که روش خوابیده بودم ....میز کنار دستم ...سرمی که به دستم وصل بود... انگارواقعا بیمارستان بودم ....چه مرگم شده بود که اوردنم اینجا.....به دکتره نگاه کردم ...وایساده بود کنار پنجره رو بیرونو دید می زد ...این چه مرگش بود دیگه ...هی تند تند دستشو می کشید به صورتش ...فکر کنم چند بارم نفس عمیق کشید....آخی بدجوری ازم ترسیده بودا...می ترسید دیگه نگام کنه .....
-من چم شده ؟؟؟
مثل برق کلشو کرد طرفم ...ای وای خدا مرگم بده این داره بد دید می زنه ...الانه که درسته قورتم بده ..... اخم کردم :
-جواب منو می دین یا برم ازبیرون بپرسم ؟؟؟
اومد طرفم ...سرشو اورد نزدیک ...سرمو کشیدم عقب ..با عصبانیت :
-اِ...یعنی چی ؟؟؟این چه حرکاتیه آقا؟؟؟برید کنار تا داد نزدم همه رو خبر کنم ...
چشماش چهار تا شد .....تو تاریکی می فهمیدم بد خورده تو پرش .....نشست رونخت ...بازم می خواستم داد بزنم که دم دهنمو گرفت :
-من دکترتم ....پس آروم باش بذار کارمو انجام بدم ...فقط یه معاینه کوچولوئه....
دیگه هیچی نگفتم ...دیگه دختر خوب شده بودم...یه چیزی ازتو جیبش بیرون آورد ...وقتی روشنش کرد فهمیدم چراغ قوه اس...اشتباه نشه ....چراغای مخصوص دکترا....نورشو انداخت تو چشام ...کور شدما...ولی چون دختر خوبی شده بودم حرف نزدم ...با دستش بالا وپایین چشممو کشید وچرا غ قوه رو انداخت رو تخم چشمم ...اگه تاحالا کور نبودیم ..این یهو مون کرد رفت ...!!!!!!یه خورده که کلمو دست مالی کرد هی ازم سوال کرد هی کوتاه جواب دادم...بعدشم شروع کرد به بیست سوالی ....
-اسمتو بگو ؟؟؟
-اسمم به شما ربطی نداره
-باشه به من نگو ...تو ذهنت به خودت جواب بده
-نمی خوام
داشتم عصبانیش می کردم ...بد بهم نگاه کرد...بهتر اینم نصفه شبی وقت گیر آورده بود!!!!! والله ...با صدای آرومی گفت :
-انقد رو مخم راه نرو ...اسمتو بگو بعدش کارت ندارم ..
-اصلا می دونین چیه من خوابم میاد ...برید کنار ...برو کنا رآقا ...ازروتختم برو پایین می خوام بخوابم ...
از رو کنار زدمشو سرمو کردم زیر لحاف تا بخوابم ....
دست بر نمی داشت ...سرشو آورده بود نزدیکم ...صداشو می شنیدم :
-ببین تا سوالای منو جواب ندی نمی ذارم بخوابی ....
نخیر مثل اینکه این حرف حساب حالیش نمی شد ! نصفه شبی تو اتاقم که اومده ...از خواب ناز بیدارم کرده ...عین روانیا هی کلمو پیچ وتاب داده حالا طلب کارم هس ؟؟؟؟....
ملحفه رو کنار زدمو با داد گفتم :
-می ری بیرون یا با داد همه رو خبر کنم بندازنت در؟؟؟ اسممو نمی گم ...زوره ؟؟؟ اصلا به توچه ها ؟؟؟ چه دکتریه میاد بالا سر مریضاش می خوابه ؟!...می دونی چیه ...من اسم ندارم ....هیچم حوصله تورو ندارم برو بیرون ....گمشو ...گمشوبیرون ...
با صدای دادم چند تا پرستار ریختن داخل ....با تعجب به من واون مرتیکه نگاه می کردن ...
-چی شده دکتر ؟!
-دکتر حالتون خوبه ؟؟!
-مشکلی پیش اومده ؟؟؟
-دکتر خانوم چرا دادزدن ؟؟؟
این دکتره رو کم داشتم ...اینام به جمعمون اضاف شدن .....دکتره یه نگاه به من کرد ...هه هه هه چقدر ازمن می ترسه ها ...داشت اشک می رخت ...اوفی ...دلم حال ....با شدت چراغ قوه شوکه دستشو بودرو پرت کرد به دیوار ...شرررررق...شکست ...بعدم با همون اشکاش رفت بیرون ...آخی راحت شدم ...بی خیال به پرستاره نگاه کردم ...سه متر دهنش باز بود....سرمو کردم زیر لحاف ...توآن ثانیه نکشید خوابم برد...
2 28خانومی ...خانومی پانمی شی ؟؟؟موقع داروهاته ها؟
هنوز لحافو کنار نزده بودم چشمام چهارتاشد...نکنه باز اون مرتیکه دیشبی اومده ؟؟؟ولی صداش اون نبودا.....صدا این نازکه ....یه نفس راحت کشیدم....ملحفه رو زدم کنار ...پرستاره ژکوند خندید....
-خوبی؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ...
- می شه کمک کنین من بشینم ؟!
اومد جلو دستاشو زد زیر بغلموبا یه کم زور خودمو کشیدم بالا...
نشستم..... اما يه دفعه تمام سرم به شدت درد گرفت.....ناله بلندي کردم...بعدم مجبورشدم دوباره بخوابم .پرستاره برام مسکن تزريق کرد......
- سرت ضربه ديده شانس آوردي ضربه مغزي نشدي
- چی شده مگه ؟یعنی چرا من اینجام ؟؟؟....
خودممم مونده بودم چه جوری سوالامو بپرسم ...!
انگار پرستاره فهمید با خودم درگیری دارم ...به حرف اومد:
-منم زیاد نمی دونم ...فقط می دونم کنار یه رو د خونه پیدات کردن ...انگار ازیه جا پرت شده بودی پایین ...می دونی چیه ...همین که مرخص شدی نذری یه خون بریز ...یه چیز پیش خدا داشتی که جون سالم به در بردی ....نه خدایی نکرده رفتی کما ...نه زیاد بیهوش بودی ....خدا به توو دکتر رحم کرده ....فقط سرت شکسته ....
دستمو به سرم کشیدم ...بیخ تا بیخ باند پیچی ....حالا خدا به من رحم کرده ...به دکترم دیگه واسه چی ؟؟؟!!!!...میگم این بیمارستانه و آدماشم مخشون تعطیل بودا!!!
یه چند دقیقه ای دورم ور اومد بعدم رفت بیرون ...بیکار به اطافم خیره شده بودم ...عجب بدبختی داشتیما ...کاش می شد فرار کنم ....یه چیزو رو صورتم حس کردم ....داشت قلقلکم می شد ...سرمو تند تکون دادم ...ویییزززززززز... پشه هام عجب کنه هاییئنا...عینه این دکتره دیشبی .......بازم یادم افتاد بهش ...حرکاتش یه جوری بود...نمی تونستم باهاش کنار بیام ...به عنوان یه دکتر...اصلا ملموس نبود...خب حق داشتم...نگاهش برق داشت ...مثل سه فاز می گرفتت ....یاد دیشب ودیوونه بازیام افتادم ...خندم گرفت ...چه بازی دادم دستشا....بدبخت ....چرا آخریه گریه می کرد این دیوونه ؟؟؟ به خدا هرچیشو کنار بذارما...این اشکاشو نمی تونم ...واقعا خواب نیستم ؟؟! این روانی واسه چی گریش گرفت ...حالا ما گفتیم ترسید ولی واقعا واسه چی چراغه رو کوفت به دیوار....که چی بشه ؟! اگه همه دکترا به خاطر کنار نیومدن مریضاشون انقد اعتماد بنفس داشته باشن که ....
بسه بابا...به من چه ؟!ازبیکاری مخم داره ارور می ده ...یه کوفتی ام نمیارن من بخورم....زنگ کناردستمو زدم ...هه هه هه چه باحال ...خوشم اومد ...دوباره زدم .... زنگ سوم رو میزدم که یه پرستار مثل میگ میگ ...اما اخمو جلوم ظاهر شد!!!
-چته خانوم ...یه بار بزنی کافیه ...
خودمو زدم به اون را ه....
-اِ...؟ببخشید فک کردم خرابه ...
یه نگاه اندرسفیهی بهم کرد...که حالا چه مرگت بود ؟!...گفتم:
-من گشنمه ...
-صبحونه روآوردن اما خواب بودی
-خب حالا بگین بیارن ...دارم دل ضعفه می گیرم ...
سرشو برام تکون داد ورفت ...می زنمشا...حالا که رفت ...ولی خیلی گند اخلاق بودا ....چرا هیچیکی نمیاد دیدن من ....یعنی من برا کسی اهمیت ندارم ؟!...داشتم به جاهای حساس می رسیدم که درباز شد ویه دکتر که ازظاهرش می خورد ازاون با تجربه هاس اومد تو...پشت سرشم دوتا پرستارو ...بعدشم .......باز این اعجوبه پیداش شد ...الله اکبر ...شیطونه میگه همچین داد بزن ...... نگاش کردم ...چشماش قرمز وپف داشت ...بابا این روانی می زنه ...چشم تو چشم شدیم ....اِاِ...پامی شم یه ضرب میام تو فکتا...باز یه جوری نگام کرد...سرمو چرخوندم .....نگامو ازش بگیرم بهتره ....کلا نجوری حساب کردم که این دکتره آدم نیس.....البته تازگیا به دکتریشم شک کرده بودم ....!!!
اون دکتر پیرتره جلو اومد...انقد آروم لبخند می زد که آدم آرامش می گرفت ....بازلااقل یه آدم درست حسابی اینجا پیداشد ...!!!نگام کرد...گفت :
-شنیدم شاگرد منو اذیت کردی...
جااااااااااااااانم ؟!!!شاگرد این کی بود حالا!!!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#38
Posted: 12 Mar 2014 00:55
- من شاگرد شما رو نمی شناسم ....
خندید...ازاون خنده های مردونه ...
-پس این برگ چغندره رو بروت ؟!
بعدم به اون مرتیکه اشاره کرد....پس استاد این بوده ؟!به به چه شاگردی تربیت کرده بود!!!...ازآدم به این عاقلی ..تربیت هم چین شاگردی انتظار نمی رفت ....گفتم :
-ایشون شب تواتاق یه دختر تنها چیکار دارن ؟!هیچ دکتری حق نداره بالا سر مریضاش بخوابه ...تازه ....
حرفمو قورت دادم ...نمی خواستم گل کاریاشو بگم ....تازه دستمو هم گرفته بود ...واویلا....!دیدم کلافه مثل دیشب رفت دم پنجره ....دیشب دست می کشید رو صورتش ...حالا دست می کشید تو موهاش ...اوه اوه چنگ نزن این بدبختارو ...کندیشون !...صدای همون دکتر خوبه اومد :
-پدرام ...کنار کشیدن فایده نداره ...
خب به سلامتی اسمشو هم یاد گرفتیم ....پدرام ...پدرام ...زیر لب چند بار تکرارکردم ...همون چند بار تکرارمو دکتره فهمید ...فوری گفت :
-خوبه ...حالا فک کن ...ببین ...اسم کیو دیگه یادت میاد.....
نامفهوم بهش زل زدم :
-فک کنم ؟!...
-آره ...خوب فک کن ...به مغزت فشار بیاردخترم ...دقت کن ....پای زندگیت درمیونه ....
چی می گفت این ؟!...هیچی ازحرفاشو نمی فهمیدم ...باز اگه انگلیسی حرف می زد یه یس ونویشو می فهمیدیم ... گفتم :
-میشه برا منم توصیح بدین من کلا چه مرگیمه که از دیشب تا حالاانقد گیر دادین ؟!
همون موقع دراتاق به شدت بازشد و......یه گله آدم ریختن تو ...همه صورتا پر اشک ...همه دستمال به دست ....فقط فرقشون با عزادارا این بود که مشکی نپوشیده بودن ...به طرفم هجوم آوردن ...فک کنم دهنم سه متر باز بود....خدا جون حالا ما گفتیم ملاقاتی می خواییم نه به این شدت !!!...یه زن جوون داشت داد وبیداد را می انداخت ...البته تو نظر من جوون بود شایدم سنش از چهل بالا بود ...ولی یه جورایی خوشکل بود...نمی ذاشتن بیاد تو ...یعنی تا نیمه های راه اومد اما برگردوندنش ... هی نگام می کرد هی ....
-تو روخدا بذارین بیام ببینمش ...پدرام ..پدرام تو بیا بگو بذران بیام ...آهوم چش شده ..پدرام چه بلا یی سرش آوردی ....
-خانوم لطف کنید برید بیرون ...خواهش می کنم ...فعلا وقت ملاقات نیس ...بیرون لطفا...
زنه جیغ می زد ...ای بابا چه آدمی بودا...خب وقتی رات نمی دن سه پیچ نشو دیگه ...به دکتر جوونه نگاه کردم ...اوووف ...بازاین آبغوره گرفت ...تو چشماش اشک جمع شده بود....تکیه داده بود به دیوار وداشت زنو نگاه می کرد...رو به استادش گفت :
-میشه بذارین بیاد تو ؟!مامانشه ....
-نه سرش خلوت باشه بهتره ...هنوز نمیدونه چه بلا یی سرش اومده ....ممکنه اذیت بشه یا بازم داد وبیداد راه بندازه ...
بعدش رو کرد به من وگفت :
-خب بریم سر وقت مریضمون...
-من که چیزیم نیس ...
خندید ...حتما پیش خودش میگه اینم چه اعتماد بنفسیه واسه خودش !!!
- درسته اما چندتا اشکال کوچولو هس ....
-چی؟!
-قول میدی مثل دیشب جنجال راه نندازی وجواب منو بدی ؟؟؟
-باشه ...
-خیلی خب ....اول ازاسمت شرو ع می کنیم ...ببین تو برای این که به ما ثابت کنی فراموشی نداری باید اسمتو بگی!
دلم ریخت .....یا خدا ...فراموشی !!!!!...یعنی من آلزایمر دارم ؟!ولی .....ازهمینا که پیرا می گرفتن وخوب نمی شن !!! ....لبام خشک شده بود...یه بغضی تو گلوم نشست ..سعی کردم قورتش بدم ...انگار دکتره ازنگاهم فهمید ترسیدم ...دستاشو آورد جلو وگفت :
-نه نه ببین ..نمی خوام بترسونمت ....این برا هرکسی ممکنه اتفاق بیفته ...برا هرکسی که مث تو به سرش ضربه خورده...ولی هنوز مطمئن نیستیم ...
-من اسممو یادم نمیاد.....
-فک کن خوب فک کن ...
-ولی من ازدیشب تا حالا ....من حتی نمی دونم ...من هیچی نمی دونم ...ازهیچی خبر نداشتم ...
-خب به خاطر حالت ممکنه که توجهت کم شده باشه ...اما الان یه خورده ...دقت کن ....اسمتوچی ؟یادت میاد...؟!
فکر کردم .............مث کامپیوتر تمام مغزمو زیر ورو کردم .......نتیجشم ....بد جور ارور می داد...آخه اگه من یه چیزی یادم بود که لااقل می گفتم چرا ننه بابام کنارم نیستن ؟!اصلا چرا من مامان بابا ندرام ؟....سرمو تند تند تکون دادم ...گریم گرفته بود...هیچی یادم نبود ...ازگذشتم حتی یه تصویر ...یه نشون هم تو مغزم نبود که نبود...
یهویی بلند زدم زیر گریه ....دستامو حائل صورتم کردمو باریدم :
-یادم ..نیس ...هیچی ..ی ...یادم ...نیس ....نیس ...
دکتره جلو اومد ....دستامو ازرو صورتم برداشت ...دیدم اون دکتر جوونه کلافه ازاتاق زد بیرون .......یکی از پرستارا دنبالش بیرون رفت ....صدای دکترو شنیدم :
-اگه گریت تموم شه باهم حرف می زنیم ....
اشکامو پاک کردم ...گفتم :
-دیگه گریه نمی کنم ...
-آفرین ....تو جای دختر خودمی ....دوس ندارم ناراحتیتو ببینم ...ببین دختر خوب ...توبه سرت ضربه خورده...فراموشی که الان حدس می زنیم هم به خاطر همینه ...قبل از فراموشی ...ممکن بود هربلایی دیگه هم سرت بیاد..ضربه ی سر شوخی بازی نیس ...تو باید خدارو شکر کنی که زنده ای ....هرچند این فراموشیتم زود ازبین میره ....ببین ممکنه فراموشیت تاچندماه دیگه حتی چند هفته دیگه برگرده ...بستگی به خودت واطرافت داره ...باید هم خودت بخوای هم کمکت کنن...همیشه هفتاد هشتاد درصد فراموشی ها یر که دراثر ضربس زود برمی گرده بخصوص توی جوونا ...اون ده بیست درصدشم احتمال داره که ....
حرفشو ادامه نداد وبا لبخند گفت :
-من مطمئنم تو حتما خوب میشی ...پس ناامید نشو...دیگه هم گریه زاری راه ننداز...همه اطرافیانتو قبول کن ...هرچی می گن خوب گوش کن وسعی کن یه نشون ازتو حرفاشون پیدا کنی ...یه چیزی که حافظتو برگردونه ...فقط هیچ وقت ناامید نشو ...خدا بزرگه ...
چشمام سیاهی می رفت ...خدایا چی می شنیدم ....این چه بدبختی بود گذاشتی تو کاسمون ؟!...بدون اینکه بخوام اشکام ریخت ....دکتره که ازحرفای پرستار فهمیدم فامیلش پارسائه ...نگام کرد:
-ببینم تا حالا داشتم برا دیوار حرف می زدم ؟پس توصیه هام چی شد؟!
-نتونستم جلوشونوبگیرم ...می ترسم ..
-نشد دیگه ....نشد ...گفتم ناامیدی خودش بدترین چیزه ...الان هیچیت نمی گم اما وقتی خوب خودتو خالی کردی سعی کن اعتماد بنفستو ازنو بسازی ...یعنی فکر کن هیچ اتفاقی نیفتاده ...من ازتوو اون دکتر جوونت مطمئنم ....
بعدم یه خورده دستور به پرستاره داد ورفت بیرون ....هنوز مونده بودم که من و دکتر جوون چه ربطی به هم داشتیم
دلم می خواست بخوابم ولی ازبس خوابیده بودم دیگه نمی تونستم حتی چشمامو رو هم بذارم .به اتاقم ووسایلش چشم دوختم .فکر کردم اصلا من تو کدوم شهرم ؟؟؟کجایی ام ؟!واقعا فراموشی گرفتم ؟!آخه چرا ؟!نزدیک رودخونه چه غلطی می کردم ؟!نکنه روستایی ام ؟! این جور که اینا می گن خارج شهر بودم دیگه ...خب حتما توروستا زندگی می کردم ...شایدم رفته بودم سر زراعت با چوب زدن تو سرم ...نه بابا پرستاره می گه سرت خورده بوده به یه سنگ ..بعدم با چوب بزنن تو سر من بی آزار که بگن چی ؟!... ...دختر جون مغزت تعطیل شده ....دختر ؟!...عزیزم من اسم دارما ...خب اینو که همه دارن ..منتها مشکل تو اینه که نمی دونی اسمت چیه ؟!...حالا تاصبحم زور بزنیا نمی فهمی ...وااااایییی عین این مامان بزرگا شدم .....!!!!یعنی اسمم چیه ؟!....خب می تونی اینو خودت انتخاب کنی ؟!..هوم ؟!.....ببین انگار ازاول به دنیا اومدی منتها با یه جثه غول نه نی نی ...اسمتم بگو برات عوض کنن....یا مثلا همون صدات بزنن ...بعد کم کم بابا ننتم می شناسی ....بعد گذشته رو که نمی دونی سعی می کنی به یاد هم نیاری خب ؟!....اینا چیه می پرونی ؟!!همه دارن خودشونو می کشن که من گذشتمو یادم بیاد بعد تو می گی برو با آلزایمرت خوش باش ....نه گوش بده من چی میگم ...آلزایمر که نیس فراموشیه .....خب حالا هرچی ....دیگه خفه شوحوصلتو ندارم ...بی تربیت ....
سرمو تکون دادم ...مثل دیوونه ها داشتم با خودم حرف می زدم .ازبس تو این بیمارستانه دلگیر بود.یه نگاه شیطون به زنگ کردم .بعدم فوری فشارش دادم این دفعه پرستاره رو عصبانی نکردم .دودقیقه بعد یه پرستاراومد تو اتاقم :
-کاری داشتی عزیزم ؟!
-میشه من برم تو محوطه ؟!دلم گرفته
-نمی دونم بذار ازدکترت بپرسم .فامیلش چیه ؟!
بُه حالا خوب شد!من اسم خودمم نمی دونم اسم دکترمو ازسر قبرم بیارم ...یهو با شوق رو به پرستاره کردم :
-آها ...فک کنم پارسا...آره دکتر پارسا
-ایشون که فقط یه مهمون بودن یه ساعت دیگه پرواز دارن
وا رفتم :
-کجا ؟!
-سوییس
-پس چرا اومد منو مداوا کنه ؟!
-خب دکتر شایان فر دعوتشون کرده بود ببینم اسم دکترتونمی دونی ؟!
بعدم نگاه به بالاسرم کرد.اسم وفامیلمو که خوند زود گفت :
-تو...یعنی شما همسر دکتر شایان فری ؟!اصلا حواسم نبود.....ب...ببخشید الان می رم صداشون می کنم ....
گوشام تیر کشید ......همسر دکتر شایان فر.....همسر دکر شایان فر....همسر دکتر شایان فر......یعنی من شوهر داشتم ...اونم دکتر....دکتر شایان فر کی بود؟!...چرا پس نیومد بالا سرم ؟...چرا کسی به من درست نمی فهمونه اینجا چه خبره ....شاید اومده بالا سرم خواب بودم ...شایدم نمی خواد خودشو بهم نشون بده ...شایدم تو انقد تعطیلی که برنمی گردی اسمتو که بالا سرته ببینی !!!!!!!! با وحشت سریع برگشتم رو دیوار پشت سرمو نگاه کردم ....با ماژیک قرمز نوشته بودن ...البته من اون موقع با اون حافظه قرمزی رو هم تشخیص نمی دادم ..فقط یه کم باهام رنگها واسم شخصیت هارو کار کرده بودن که بدونم چی به چیه !همون خوندن رو هم میشه گفت معجزه بود که یادم بود ومی تونستم بخونم ...بازم نگاه اسمم کردم. خطش نستعلیق بود...فکر کنم البته ...ولی خوشکل بود...آهو شایان فر.....آهو...آهو....اسممه ؟!...خب یهو می ذاشتین غزال که خوشکل تر بود!!! می خواستیم اسم انتخاب کنیما...امان ازدست این پرستاره ....شایان فر...فامیلم باحاله ...دوسش دارم ...بهتر ازاسممه ...تازه فامیلمم که شبیه دکترمه ...یعنی شبیه فامیل دکترمه...یعنی همون شوهرم ؟!...همون که پرستار گفت ؟!...خب فامیلش عین منه این یعنی شاید اقوامم باشه ...خب کی میتونه فامیلش شبیه من باشه ...بابا...غزال خانم فکرنکنی بهتره .داری می گی شوهرا....آها درسته خب پس شاید داداشمه ...می زنمتا شوهر بابا شوهر!!! آمریکا که نیس داداشت شوهرت شه !!!...هان ...حتما محرم نیس دیگه ...مثلا عمو هم میشه فامیلش مثل من باشه ...خنگه عموکه محرمه ...نه صبر کن عمو محرمه اما پسر عمو که نیس ...هوووم شاید این همسر ما پسرعمومه که فامیلش شبیهمه ؟؟؟!!!.....آفرین ...غزال خانم ترشی نخوری یه چیز می شیا ...آلزایمری هستیا ولی حالیته چی به چیه ...نخیرم آلزایمر نه فراموشی ...خب حالا چه بهش بر می خوره ...
با خودم درگیری داشتم که در اتاقم باز شد...
خب موقعی که آدم فوق العاده عصبانیه باید چه غلطی بکنه که داد نزنه واون دکتره جوون با زبون خوش بره بیرون ؟!؟! ...با چشمای فوق العاده چپ شده بهش نگاه می کردم ...یعنی چی هی ولش می کردن عین کش تمبون می پرید تو اتاق من ؟!...اونم منی که هیچ ازاین خوشم نمی یومد...اومد جلو ...اخم کرده بود ....زیاد نگام نمی کرد انگار حالیش بود ازش بدم میاد...لباسامو از تو کمد کنار دستیم بیرون آورد..لباسامو انداخت جلوم بعدم بدون اینکه نگام کنه رفت طرف سرومم ...همون جور که داشت لولشوتنظیم می کرد با همون اخمش گفت :
-بپوش ...تا یه ساعت دیگه مرخصی ....
بااین که ازش خوشم نمی یومد ولی خبر خوب آورد... تو دلم عروسی گرفته بودم .... دیگه حوصله اون بیمارستان رو نداشتم....دلم می خواست برم ...حالا هرجا ..فقط برم بیرون ...بیرون این اتاق نحس ....
رو به دکتر ه گفتم :
-دکتر شایان فر تو بیمارستانه ؟!
نگام کرد....باز ازاون نگاها....همین جوری زل زده بود تو چشام ...چرا این انقد بدمنو نگاه می کنه بابا هیزی ام حد داره به جون جدت ....انقدم مظلوم نگاه می کرد که هرکی نمی دونست فکر می کرد عاشق شیداس این بابا...بالاخره دست از سرومم که دیگه خدارو شکر داشت تموم می شد برداشت واومد نزدیک ...بسم الله ...همینو کم داشتم ...نه بمون سرجات همون سِرومو تنظیم کنی بهتر ه ...ولی اومد نزدیک ....صداش ازته چاه درمی اومد :
-چیزی یادت اومده ؟! ببینم تصویروصورت یه نفر یا حرفای کسی یادت اومده ؟!
-نه ...فقط ...اون پرستاره ...
-پرستاره چی ؟!
-بهم گفت تو زن دکتر شایان فری
چشماش تو دوسه ثانیه گرد شد...یه جورایی عصبانی شد ...ولی زود به حالت معمولی برگشت ....بازم دستشو کرد تو موهاش ...منم هرچی بدم میاد ازاین حرکتش هی جلو من تکرار می کرد....کلافه شده بود خواستم بازم بپرسم ...من باید خانوادمو می شناختم ... اما اون زودتر گفت :
-کدوم پرستار ؟!
-من نمی شناسمش
-قیافشو بهم بگو
-میشه بگین به قیافش چیکار دارین ؟
-اون نباید توچیزی که بهش ربط نداشت دخالت می کرد
-چه دخالتی؟! اون فقط به من گفت شوهرداری اونم دکتر شایان فر...خیلیم ازش ممنونم ...
پوزخند زدزیر لبی گفت :
- معلوم میشه ...مگه دستم بهش نرسه
بی توجه گفتم :
-من خانواده دارم ؟!
نگام کرد ...یه کم که زل زد تو چشام گفت :
- دوس داری ببینیشون ؟!
-نمی دونم
-پس هروقت آماده بودی اونوقت می بینیشون
-من الان کجا می رم ؟!
-خونه خودت
-خونه خودم یعنی کجا ؟! من تو کدوم شهرم ؟!
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#39
Posted: 12 Mar 2014 00:56
-خونه خودم یعنی کجا ؟! من تو کدوم شهرم ؟!
دستمو آورد بالا ،چشب رو دستمو کند،سوزن سروموآروم ازدستم بیرون کشید ودرهمون حال گفت :
- شهری که تو الان توشی اصفهانه ...خونتم همین جاست ...درواقع خونه همون شوهرت
- دکتر شایان فر؟!
سوزن وسرومو اندخت تو سطل زباله و نگاشو انداخت بهم ...حس می کردم هنوزم پوزخندشو حفظ کرده ...گفت :
به طرف در رفت ...بازم گفتم :
-من می خوام ببینمش
برگشت به طرفم ...نگاهش که تا مغز استخونم فرو می رفت .....بعدم گفت :
-مطمئنی اگه بیاد سرش داد نمی زنی ؟!
-نه ...خب اگه شوهرم بوده ...یعنی نباید ...سعی می کنم که باهاش کنار بیام
-نگاهای سردتو تحمل نداره
-بهش بگین اگه مرد بود لااقل یه بار می اومد من بشناسمش ...من حق دارم من حافظمو ازدست دادم ولی اون چی ؟! چرا خودش نمیاد حرفاشو بزنه ؟! چرا هی شمارو می فرسته بالا سرم ؟چرا نمیاد بهم بگه من کی بودم چی شدم ؟!به خدا خسته شدم دیگه ...
اشکام جلوی دیدموگرفتن ..یه کم تار می دیدم ..ولی نذاشتم فرو بریزن ...دکتره یه لبخند زد...قیافش باز شد..با این که ازش بدم می اومد ولی فوق العاده چشمای خوشکلی داشت ...عسلی تیره .. .یه جورایی با پوستش همخونی داشت ...پوستش نه تیره بود نه روشن اما چشمای درشتش با یه حالت خمار تو صورتش اول ازهمه جلب توجه می کرد ...وقتی ام می خندید برجستگی لباشو به خوبی نشون می داد...دماغشم که نه عملی بود نه گنده ...مناسب مناسب ....
وقتی دید دارم صورتشو بررسی می کنم گفت :
-یه کم فک کن ...نمی خوام به مغزت فشاربیاری ولی تو بالاخره حافظتو بدست میاری بهتره خودت کمک کنی ...
-چه جوری آخه ؟!
-الان به خانوادت بگم بیان مشکلی نداری ؟!
-می ترسم ...آخه هیچی یادم نیس...اگه ..اگه جلوشون بد شه چی ؟!
-اونا خانوادتن بد وخوب کمکت می کنن که خوب شی نگرانیتو کمتر کن بالاخره باید باهاشون کنار بیاری
-دکتر شایان فر هم میاد ؟!
با تعجب نگام کرد ...بعدم ریز خندید...واقعا خوشکل می خندید...غزال جون ازاین بدت می اومد دیگه ؟!؟...خب بدم می اومد ...خوشکلیشو که نمیشه انکار کرد....باشه بابا فلسفه نباف !
گفت :
- نه ولی اون دوس نداره خاطر وضعیتت اشک بریزی ...براهر آدمی این چیزا ممکنه اتفاق بیفته ...گفت بهت بگم همیشه مواظبتم ...
به دکتره نگاه کردم ...بازم همون نگاه ...بابا، شایان فر گفته تو چرا حس می گیری انقد بد نگاه می کنی ؟؟! ...اگه شوهر ما شوهر بود که همچین آدم هیزی رو بالاسرمون نمی فرستاد...انقد ترسوئه که حتی نیومد منو ببینه...دکتریش تو سرش بخوره ایشالله ....چرا نیومد ببینه زنش چه بلایی سرش اومده ...جهنم اگه من شانس داشتم که فراموشی نمی گرفتم ....واقعا فراموشیم داشت دیوونم می کرد .نمی دونم چقدرگذشته بود که دکتره ازاتاقم رفته بود بیرون ولی من هنوزم به بدبختیم فکر می کردم !!!
-سلام
سرمو بالا کردم ...یه پسر جوون ...سنش کم می خورد ...تیپ خوبی داشت ...جین سورمه ای یخی با بلوز اندامی وتنگ آبی نفتی ...آستیناشوبالا تا زده بود .موهاش فشن بودوعینک دودیشو رو موهاش گذاشته بود.تودستشم یه سوییچ ماشین دیدم ...همین جوری داشتم بررسیش می کردم که یهو چشم تو چشم شدیم ...اونم راحت نه گذاشت نه برداشت گفت :
-فک نمی کنی یه چیز رو یادت رفت نگاه کنی ؟!
نامفهوم نگاش کردم ...بدون این که بخنده دستشو برد زیر یکی ازپاهاش وپاشو آورد نزدیک صورتم ...هی من سرمو عقب می کشیدم هی اون پاشو نزدیک تر میکرد :
-نترس بابا بو نمی ده تو کفشه ...تونگاه کن کفشه رو ببین ..
به کفشش نگاه کردم وبعدم به خودش با نگام می گفتم تو روانی ؟!!!!
گفت :
-ببین کفشم آل استاره ...رنگشم سورمه ای سفید شمارشم ببین کَفِش نوشته 40
بازم سرمو کشیدم عقب ...اونم پاشو آورد پایین ومثل آدم ایستاد :
-چرا لال شدی حالا؟! حافظت رفته اون زبون لامصبت که نرفته
-خیلی بی ادبی آقا
خندید...نه قهقهه می زد .....بامزه بود ...وقتی می خندید یه چال گونه کوچولو تو لپ سمت چپش فرو می رفت ...پوستش سفید بود...عین برف ...صورتش گرد بود چشماشم درشت اما مشکی ...مژه هاش عین دخترا بود ...بلند وفر....ابروهای کشیده اما نه زیاد حلال...بینی قلمی ...انگاری عمل کرده بود ...سربالا وکوچولو...اَه دخترونه می زدا...لباشم عین دماغش کوچولو بود...قیافش خیلی بامزه بود ...میشه گفت آدمو جذب می کرد...خنده هاشم که تمومی نداشت روبهش گفتم :
- سیرک که نیس همین جوری سرتونو انداختین اومدین تو ...بعدم برام هر وکر می کنین ....برو بیرون آقا
درحالی که سعی می کرد نخنده گفت :
-توروخدا بذار ازت فیلم بگیرم خوب شدی نشونت بدم کلی بخندیم
-یعنی چی آقا؟! ازمن فیلم بگیرین که چی بشه اصلا کی گفته شما بیایین اتاق من ؟!
-جوش نیار حالا ...الان مامانت میادا
یهو ساکت شدم ...مامانم ؟...کاش زود می اومد ...چقد دلم می خواد یکی باشه همه چی رو برام تعریف کنه ...صدای پسره اومد :
-آهو ....
نگاش کردم ...اسممو می دونست !!!پس واقعا من آهو بودم !!! بعله واقعا غزالی آهو خانم !
نمی خندید ولی لبخندی رو هم که داشت تلخ بود :
-آهو به جون پدرام ...وقتی فهمیدم زنده ای بقیه پول تو حسابمو نذر کردم به خیریه ...بقیه همون پولی که می خواستی برا تولدت بکشی بالا ...آخرم برا سلامتی خودت نذر کردم ...همش فدای یه تار موت آبجی گلم ....
چهارچشمی نگاش می کردم ...چشماش اشکی بود ...چقدر یهویی تغییر کرد گفتم :
-تو داداشمی ؟!
میون اشکاش خندید ...دماغشو بالا کشید وسرشو بالا داد یعنی نه ...گفتم :
-پس چرا گفتی آبجی گل ؟!
-دختر عمومی آبجی گل ...تو دختر عمومی اما یه جورایی به هم محرمیم
با تعجب بهش نگاه کردم ...می خواستم بیشتر تو ضیح بده اما خودش زود گفت :
-کم کم همه چیزو می فهمی
-پس چرا مامانم نمیاد؟!
-الان می رم میارمش
ازاتاق رفت بیرون ...تو این فکر بودم که این پسر عموم چقدر بامزه بود...ازش خوشم اومده بود...چه کسایی داشتم من ودرواقع هیچ کس رو نداشتم ...!!!!! دلم خیلی گرفته بود ...با این که می دونستم تنها نیستم اما تنهایی رواحساس می کردم ...وضعیت من مثل یه مهمون غریبه بود که وارد یه خانواده میشه و...حالا به هردلیلی مجبوره با اونا زندگی کنه ...وقتی نمی شناسیشون وقتی نمی دونی حتی گذشتت چی بوده وچه اتفاقایی افتاده ...وقتی فکر می کنی تازه به دنیا اومدی وقتی همه رو حتی مادرتو غریبه بدونی درواقع همون لغت تنها رو می تونی خوب درک کنی !
نمی دونم چه گناهی کرده بودم که سرنوشتم به اینجا کشیده بود ولی واقعا برا یکی مثل خودم سختترین وضعیت بود...یاد حرفای دکتر پارسا افتادم ...شاید فقط دوسه بار اومد بالاسرم اما....حرفاش رفتاراش ...آرامشی که با انرژی مثبت بهت وارد می کرد ...هیچ کدومو یادم نمی ره ...زود اومد وزود رفت ...تو اون بیمارستان لعنتی فقط اون بود که آدم حساب می شد ...البته ازنظر من !!!
ضمیر ناخوادگاه ...ببین آهو تو باید حرفای دکتر پارسارو خوب تمرین وتکرار کنی ....ذهن تو یه معجزه اس ...حافظت یه گنجه ...تو یه گنج رو ازدست دادی وحالا باید تلاش کنی که بازم بدستش بیاری ....در روی زمین چیزی بزرگتر از انسان وجود ندارد و درانسان چیزی بزرگتر ازذهن!!! ذهن انسان از دو قسمت مجزا ساخته شده ....نه "تشکیل" کلمه ی بهتریه ...ضمیر ناخوداگاه وضمیر خوداگاه ....قسمتای کلی ذهن ما همین دو هستن ...اولی یعنی همون ضمیر ناخوداگاه فقط تو بیداری وبه هوش بودن انسان فعاله ...اعمال ارادی انسان بدست همین ضمیر کنترل میشه ،وظیفه هاشم فقط فکر وتجزیه تحلیل وهمون ریاضی فیزیک خودمونه که مخ آدمو تلیت می کنه ....البته تصمیم گیری وواستدلالای ما،آخرشم نتیجه گیریامون ازهمین قسمت خوداگاه نشات می گیره ...اما خب انسان فقط این قسمت رو گرفته اون یکی رو ول معطل !!! درحالی که همه ی قسمت مهم ذهن انسان رو ضمیر" ناخودا گاه" تشکیل می ده .... می تونیم بگیم نام علمیش ضمیر ناخوداگاهه درحالی که "شعور باطن "هم نام دیگه ای ازاین ضمیره بسیار مهم یا معجزه ی انسان هاست .....
مثل برق ازجا پریدم...اصلا حواسم به دور و برم نبود ...پسر عمویی که اسمشو نمی دونستم باهمون خانم به نسبت جوون کنار تختم ایستاده بودن ...قبلا دیده بودمش ...خوبه لااقل اینو یادم می اومد ....!!!آب دهنمو قورت دادمو نگاهشون کردم ....ازسر استیصال به پسر عموی تازم !!! شاید ازش کمک می خواستم ...نمی دونم نگاهمو فهمید یانه ولی فقط سرشوتکون داد...با اون زن جوون یه نگاه بین هم رد وبدل کردن وبعدهم پسره رفت بیرون ...همین یکی امیدم بودا...کجا گذاشت رفت آخه ؟!....نمی دونستم تو اون وضعیت چه غلطی کنم ؟!...به زنه نگاه کردم ...آروم آروم اشک می ریخت ....می گفتن مادرمه ....نه آهو بگو مامان ...همون غزال بگی بهتره آهو رو دوس ندارم ....ولی آخه ...هنوز اسمش برام ملموس نیس ...یعنی ....قلبم داره تاپ تاپ می زنه ...اشکاش خیلی خوشکله ...چشماشم ! نگام می کنه ...چیزی نمی گم چیزی نمی گه ...چقدر اشک داره آخه ...دونه دونه مثل شبنم ازچشمش می چکن پایین ،بعدم آروم سر می خورن سرمی خورن تا ......یاروی لبش فرود میان یا روی شالش! من احساس نداشتم ولی اون ...من حافظه نداشتم ولی اون .....پس من واقعا گنج نداشتم ولی اون .....همه اینارو داشت واوضاع رو درک می کرد !من نداشتم ودرک نمی کردم ! باید حرف می زدم ...سعی کردم مثل آدم حرف بزنم ...نه این که بپرم به طرف ...با صدایی که ازته چاه درمی اومد گفتم :
-راس می گن شما مامانمی ؟!
یهو چشماشو روبه من برگردوند...اشکاش رو گونه های سرخ شدش سر می خوردن ....کم کم میون گریه لبخند زد ...یه لبخند قشنگ ....دلم یه جوری شد ...خودمم دلم می خواست گریه کنم ...بغض رو خوب می دونستم چیه ...یعنی تو اون مدت ازنزدیک لمسش کرده بودم ...بغض تنهاییی...وقتی اشک جمع شده تو چشمامو دید...لب تختم نشست وسرمو تو بغلش گرفت .بوی عطرش پیچید توی دماغم ....عطرش شیرین بود ...یه عطر خوش بو....با انعکاس صداش تو گوشم اشکام ریخت پایین :
-آهوی مامانی چرا انقد عوض شدی ؟!چرا برات غریبه شدم ؟!
نمی دونم چرا ...اما اشکام می ریخت ...اون بغض ترکیده بود ...اشکامم دنبالش ...من نمی شناختمش ...اصلا انگار اولین دفعه دیدمش ولی ...اگه واقعا مادرم نبود ...اگه واقعا مهرش به دلم نبود ...اونوقت این جوری تو بغلش با عطرش آروم نمی شدم !!!
من ساکت بودم اون ادامه داد:
-نگات عوض شده آهو...تو هیچ وقت منو سرد نگاه نمی کردی ...تو هیچ وقت خندتو برام حروم نمی کردی ...ببین نگام کن ...من همونم که وقتی می اومدم تو مدرست دوستات می گفتن خواهرته ؟!...من همونم که وقتی غم داشتی صنگ صبورت بودم من همونم که دوستات بهم حسودی می کردن همون که می گفتی همیشه عاشقتم می گفتی آتوساااااااا من کی شوور می کنم ازدستت راحت شم ؟؟؟...... یادته ؟!آره یادته خودم بهت رانندگی یاد دادم بعدم دوروز نگذشته نشستی پشت فرمون ودِ گاز بده ...تو می خندیدی ومن داد وهوارمی کردم ...تو بازم می خندیدی وقربون صدقم می رفتی ...من بد وبیراه می گفتم وتو.....آهو ...آهوی مامان چه بلایی سرت اومد عزیزم ؟!
انگار دیگه نمی تونست ادامه بده بغضش شکست وگریش شدید تر شد....سرمو ازرو سینش برداشتمو دست بردم اشکاشو پاک کردم ...آروم بهش گفتم :
-گریه نکنین من خوب می شم ...
دستمو گرفت ...یه بوسه داغ ...دستم آتیش گرفت ...بغضمو قورت دادمو لبخند زدم بهش ...اونم متقابل اشکاشو پاک کرد وخندید :
-پدرام گفت مرخصی دیگه می خوای کمکت کنم لباساتو بپوشی ؟
-نه خودم می تونم
بازم خندید:
-اگه الان همه چیزو یادت بود می گفتی آتوساااااااااا تو فک می کنی من چلاغم ؟!...منتها الان رو می گیری شیطونی نمی کنی
-واقعا من با شما اینجوری حرف می زدم ؟
-باورت نمیشه ؟!!
-آخه ...یه کم بی ادب نبودم ؟؟؟!!!
ازته دل خندید...گفت :
-نه عزیزم ...خودم دوس داشتم باهم انقد صمیمی باشیم دلم نمی خواست هیچ وقت باهام غریبه باشی ..برا همینم طوری بارت آوردم که اول ازهمه منو دوست خودت بدونی نه مادرت ...
-چه جالب ...دیگه چی ؟!دوس دارم بیشتر ازخودم وگذشتم بدونم
-خب اونو که می فهمی ...خوب میشی همه رو یادت میاد ایشالله ...ولی الان تو پاشو آماده شو بریم خونه بعد تا بتونم برات تعریف می کنم ...
سرمو تکون دادمو اون رفت بیرون تا من لباسامو عوض کنم ...حالم کاملا خوب بود ..فقط ...مشکل من همون ضمیر ناخوداگاه بدبختمون بود...درواقع ما شعور باطن نداشتیم ....یعنی بی شور بودیم ؟؟؟؟؟!!!!!
بالاخره ازبیمارستان مرخص شدمو با یه گله آدم برگشتم ...هیچ کدومو نمی شناختم فقط می دیدم یه خورده آدم صورتمو شلپ شلپ می بوسن ...یا گل بهم می دادن یا ازم آویز می شدن ...اون وسط من فقط مامان جدیدمو تازه می شناختمو با همون پسرعموم !ناگفته نمونه که وقتی رسیدم خونه حسابی ازم استقبال کردن ...قبل ازاینکه به آدما نگاه کنم محو خونه شده بودم ...لامصب مثل قصر می درخشید ....خیلی خوشکل بود تو حیاطش انقد سر سبز وپر چمن بود که دلم می خواست همون رو چمنا بشینم !!!ازوسط چمنا هم یه ردیف سنگ فرش رد شده بود ...بعدم به پله های ساختمون میرسید که دور وبرش پر چراغ بود...درواقع کل حیاط انقد نورانی بود که همه چیز رو خوشکل ترکرده بود....
پایان فصل سیزدهم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#40
Posted: 12 Mar 2014 00:58
فصل چهاردهم
بالاخره از حیاط ردمون کردن ورفتیم داخل ...منم که عین ندیده ها فقط این ور و اون ور ودید می زدم ...یه ساختمون دوطبقه ...یه سالن شیک وبزرگ که از وسطش یه راه پله طولانی طبقه دوم رو به پایین وصل می کرد...وسیله هام همه خوشکل ...به ظاهرش می خورد خونه خر پولا باشه ...!!! مامان جدیدم همه جا دنبالم بود خوشحال بودم تنهام نمی ذاره ...داشتم بهش علاقه مند می شدم یا شایدم علاقه ای که ازقبل وجود داشت دوباره داشت تو دلم جوونه می زد وکم کم رشد می کرد... همه ما آدما از هرچی دل بکنیم ازاین واژه نمی تونیم ...یه واژه ....یه کلمه ...نه... یه اسم چهار حرفی که وقتی رو زبونا میاد همه دلشون غنج می ره ...من که جای خود داشتم تو اون همه آدم غریبه یکی که خودشو مادر معرفی کنه وهمه جا هوامو داشته باشه خب معلومه که تو تنهایی وبی کسیم دوس دارم بهش پناه ببرم .....
وقتی خوب همه جارو دید زدم ...بقیه نشستن رو مبل ومن ومامانم رفتیم بالا که هم اتاقمو بهم نشون بده هم اینکه لباسمو عوض کنم ...مامان دریه اتاق رو باز کرد وزودتر منو داخل فرستاد...یه اتاق به نسبت بزرگ ...بدون پنجره ویه تخت دونفره با تاج خیلی بلند وسلطنتی ...میز وآباژور وکمد ای ست وهمرنگ تخت هم گوشه کنار اتاق چیده شده بودن...فکر می کنم آخر اتاق هم یه دستشویی وحموم بود ...یعنی داخلشو ندیدم ولی از درش می شد بفهمی ....صدای مامان رو شنیدم :
-من می رم بیرون تو لباساتو عوض کن باهم بریم پیش مهمونا....
-لباسای من تو کدوم کمده ؟!
لبخند زد ودریه یکی ازکمدا رو برام باز کرد...بعدم گفت :
-لباس چرکاتو هم بریز تو این سبد
واشاره کرد به سبد سفید رنگی که کنار کمد بود ...ادامه داد:
-چیزی دیگه نمی خوای ؟!
-نه ممنون
توچشمام عمیق نگاه کرد وآه کشید ...لبخندش محزون بود...شایدم تلخ ...!
-کاش بازم باهام راحت حرف بزنی ...کاش خوب خوب شی آهو...دلم میگیره وقتی اینجوری باهام حرف می زنی
سرمو انداختم پایین ...واقعا نمی دونستم چی باید بگم ...فقط شنونده بودم درواقع من فکر می کردم انقد باید شنونده باشم تا شاید گذشتم برام آشنا شه ...شاید ...فقط شنونده ...نه چیز دیگه ای ...کاش همه درک می کردن وازم انتظارای بیشتر نداشتن ...!
صدای بهم خوردن دراتاق روکه شنیدم سرمو بالا کردم ...درکمد باز بود مامانم نبود...دلم سوخت ...به نظر مامان خوبی می اومد ...مطمئن بودم فعلا تنها پناهم اونه....تو لاسام گشت زدم .لباسای خوبی بودن بیشترشون اسپرت بود...پوزخند زدم وضعیتم به جایی رسیده بود که لباسایی که حتی ده بارممکنه پوشیده بودم رو نمی شناختم ....بالاخره موفق شدم یه دست بلوز شلوار انتخاب کنم ...شلوار جین یخی لوله تفنگی با یه بلوز چسبون واسپرت صورتی که جلو سینه اش مشکی بود وپر ازقلب های کوچولوی صورتی وسفید....درکمد رو بستم وبرگشتم که مانتومو درارم وبذارم رو تخت .....
بادیدن قاب عکس بالای تخت خشکم زد...یه قاب بزرگ ازچوب قهوه ای سوخته که توش دوتا آدم ایستاده بودن ...یکشون یه دسته گل دسش بود ولباس عروس داشت ...یکشونم کت وشلوار مشکی وکراوات ...داماد پشت سرعروس دستش به کمر اون بود وعروس هم با لبخند سرشو به طرف اون برگردونده بود...داماد ...گفتم داماد...چشمام مثل دوتا گردو شده بود ...می شناختمش ...آشنای قدیمی ...نه جدید ...یه کنه ...یه آدم هیز ...همون که دستمو شب اول گرفته بود ...همون که تواتاقم ...تواتاق یه دختر تنها اونم نصفه شب گریه می کرد ...ولی این که زن داره ...عروسشم بد نیس ...قیافش تو آرایش بامزه می زنه ....عکسش تو اتاق من چیکار می کنه ؟! ...اتاق من ؟!....آره خب مامان گفت این اتاق تو بوده وهس ....اصلا چرا تختم دونفره اس ؟!....خب شوهر داشتم دیگه ...همون شایانی ....نه نه شایان فربابا...آره همون دکتر شایان فر شوهرمه حتما ...پس این اتاق اونم هست ...پس این عکس هم ...یهویی مغزم تیر کشید ...روپوش سفید ...اون دکتر جوونه روپوش سفید داشت ...خودت داری می گی دکتر جوون ...دکتر ...دکتر شایان فر...مثل برق پریدم جلو آینه ی بلند بغل کمد....
بادیدن تصویر توی آینه قلبم بوم بوم ...تند تند می زد...صورتم گونه هام سرخ سرخ می زد...یه نگاه به عکس میکردم ...یه نگاه به تصیر توی آینه ....بازم یه نگاه ...عکس ..آینه ..عکس ..آینه ...گریم گرفته بود...اشکام داغ نبود اما از توی آینه دیدم که ریختن روگونه هام ....تموم این مدت من ازشوهر م دوری می کردم !!!؟؟؟...از دکتر خودم ...شوهر خودم ...همون که گفتم هیزه....همون که نگاهاش باهمه فرق داشت...همون که شبا بالاسرم اشک می ریخت ...همون که می گفت نگاهات سرده ؟!...
صدای دراتاق اومد ...تند اشمامو پاک کردمو برگشتم رو به در........
دکتر شایان فر.....پدرام ...اسمش بهتره ....ولی من نمی تونم ...تمی تونم کناربیام ...داره نگام می کنه ...نگاش می کنم ...چشماش یه حالتی دارن ...نمی دونم چی اما زل زده به اشکایی که دران می جوشن ...ایندفعه داغ داغ....ولی هنوز رو گونه هام نریختن ...هنوز پشت درایستاده وازجاش تکون نخورده ....دارم فکر میکنم چه جوری با شوهری که چند روزه بذر تنفرشو تو دلم سبز کردم کنا ربیام ......هنوز نگاهش می کردم ...که اومد جلو بی اختیا ر یه قدم رفتم عقب ...با تعجب ایستاد ...بازم نگام کرد ...آروم ...با صدای خیلی آرومی گفت :
-تو هنوزم از من می ترسی !!!
مونده بودم چی بگم ...یعنی قبلا ازم می ترسیدم ؟! پس چه جوری زنش شده بودم ؟!...گفتم :
-من ...من ...یه کم فرصت می خوام...من من ...نمی تونم ...با هیچی نمی تونم کنار بیام ...
سرشو تکون داد :
-تا قیامتم فرصت بخوای صبر می کنم...فقط خوب شو...خوب شو آهو...
-این دست من نیس!!! هس؟!
رفت طرف کشومیزش ...همون طور که یه خورده برگه آچار ازتوش برمی داشت گفت :
-هس ...هشتاد درصد برگشت حافظت دست خودته ...
-من باید چیکار کنم ؟!
-حرفای دکتر پارسارو یادته ؟!
-همه رو ازحفظم ....
لبخند زد ...یه لبخند عمیق شایدم من اینجوری فکر کردم ...لبخنداشم شبیه یکی بود نمی دونستم کی ؟!!!اسمش سرزبونمه ها...بی خیال یادم نمیاد..!...گفت:
-خوبه ...چند تا کتابم برات میارم بخون کمکت می کنه
-یه چیز بپرسم ؟!
نگاشو انداخت تو چشمام ...دلم ریخت ....هرچند شوهرم بود ولی ...غریبه ...نمی شناختمش ...حتی مهرشم به دلم نبود ...حتی مثل مامانم بهش علاقه ای نداشتم ...شایدم تنفر داشتم .....گفت :
-تو جون بخواه
-چرا بهم نگفتین که ...که ...
-که چی ؟!
-که ...من ...من ...یعنی شما....همون دکتر شایان فرین ؟!
اول تعجب کرد ولی زود حالتش عوض شد وبازم خندید ایندفعه دندونای سفید جلوش پیدا شد :
-خب...حالا باید حتما توضیح بدم ؟!
می زنم لهش می کنما ...حلا ما هرچی با این کنار میاییم این بدتر می ده دستمون !!! گفتم:
-دوس دارم همه چی رو بدونم
ازپشت میزش کنار اومد وبرگه هارو گذاشت تو کیف سامسونتی که از روتخت برداشت ...بعدم شال گردن نخیشو که به نظرم فقط برا خوشکلی بود باز کرد وانداخت تو کمد...انگار فیلم تماشا می کردم ...عین الم ایستاده بودمو کاراشو زیر نظر می گرفتم ...بالاخره به حرف اومد :
-شب اول رو یادته؟!
چیزی نگفتم ومنتظر ادامه حرفش شدم ...ادامه داد:
-وقتی اون جوری داد زدی وفک ردی من مزاحمتم برام گرون تموم شد ...ولی حق رو کاملا به تومی دادم ....از نگاهاتم می خوندم که دوس نداری ببینیم یعنی از اول به چشم بد نگام کردی ...منم دیدم اذیت می شی کمتر می اومدم اتاقت...دکتر پارسا هم می گفت راحتت بذارم یعنی می گفت نباید همون اول ذهنت شلوغشه وشکه شی اینه که چیزی نگفتم ...دکتر گفت کم کم بیام جلو ...ولی ...خب امروز انگار با این عکسه دیگه فهمیدی...هنوز خیلی چیزا مونده ...
ساکت بهش نگاه می کردم ...تو ذهنم هیچی نبود ...فقط نمی دونستم عاقبت این وضعیتم به کجامی رسه ...!!!...یه کمم حرص می خوردم ...ناخن سبابمو کنار دهنم بردمو ...با همون شدت حرص گوششو می جویدم ...شاید براخالی کردن حرصم !!!
یهو دستم تو یه ثانیه داغ شد ...به دستم نگاه کردم ...بازم دستمو گرفت ....دستم تو دستش ....داشت مثل کوره می سوخت .....من سرد ...اون گرم ....تو همون موقع مغزم چراغ سبز زد وفوری دستمو ازدستش بیرون کشیدم ...با خشم نگاش کردم ...شایدم داد زدم ...اما صدام بلند بود:
- دیگه اینکارو نکن فهمیدی؟!
نگام کرد...نگاهش مظلوم بود...دستشو که هنوزم رو هوا معلق بود رو پایین آورد وسرشو انداخت زیر....از جلوش کنار رفتمو خواستم لباسامو بردارم وبرم یه اتاق دیگه ....پرید و جلومو گرفت ....
-برید کنار
-کجا می خوای بری؟!
-به شما ربطی نداره ...برو کنار...
-باشه باشه ...تو همین جا بمون من می رم بیرون خب ؟!
-نه من تو این اتاق راحت نیستم ...برید کنار تا دوباره همه رو خبر نکردم ...
-آهو ...
داد زدم :
-اسم منو نیار ...دیگه حق نداری به اسم صدام کنی
اون آروم حرف می زد ومن داد می زدم ....من بلند واون آروم ...
-آهو من شوهرتم ....
-خفه شو....داری با کارات دیوونم می کنی ...دیگه جلو چشمم نباش می فهمی جلوم نیا....
داشتم داد وبیداد می کردم ...یکی پشت درمی زد :
- آهو ...آهو چرا جیغ زدی ؟! دروبراچی قفل کردی ؟!...باز کن ببینم چه خبره اونجا ...
رو بهش با خشم اما باصدای کنترل شده گفتم :
-در وباز کن وگرنه آبروتو می برم ...
یه کم ...یه ثانیه ...نه دوثانیه ...شایدم سه ...فقط می دونم کوتاه ...یه نگاه کوتاه به چشمام انداخت ودر رو باز کرد...مامان با ترس اومد تو اتاق بادیدن ما با تعجب گفت :
-چی شده ؟! ....پدارم ...؟ آهو چرا داد می زد؟!
پدرام ...بردن اسمش تنمو می لرزونه ...ولی چاره ای نیس ...چی می گفتم ؟!...آهان ...پدارم بدون هیچ حرفی رفت بیرون ...مامانم با تعجب نگام می کرد...
-چی شده ؟؟؟
-چیزی نیس ...میشه منو ببرید یه اتاق دیگه ...می خوام برم حموم ...
یه کم خیره نگام کرد ...شاید دوست داشت بهش بگم ...ولی خودمو زدم به کوچه علی چپ ...گفت :
-مگه این اتاق چشه ؟!
-دوس دارم تنها باشم ! ...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم