ارسالها: 9253
#41
Posted: 12 Mar 2014 00:59
چیزی نگقت ...اشاره کرد که بریم بیرون ...باهم رفتیم بیرون ومنو برد تو یه اتاق کوچیکتر ...از حرفاش پیدا بود اتاق خدمتکارا بود...ولی تمیز و مرتب... بعدم رفت بیرون ومنو تنها گذاشت ...اول در اتاق رو دو دور قفل زدم ...یعنی کلید رو دو دور چرخوندم بعدم با خیال راحت رفتم حموم...دوش آب سرد تو اون گرما آرامش و ذره ذره زیر پوستم تزریق می کرد...........
وقتی از حموم بیرون اومدم یه ساعت گذشته بود ...انگار زنده شده بودم ..بد جور کثیفی از سرو روم می بارید..!..بلوز شلوارمو پوشیدمو رفتم جلو آینه ...از روی میز برس رو برداشتمو توش نگاه کردم ...تمیز بود ولی دلم نمی گرفت بزنم تو موهام ...رفتم طرف در که به مامانم بگم ...ولی زود منصرف شدم ...آخه می ترسیدم باز با اونی که دوس نداشتم مواجه بشم ...تازه کلی آدم اون پایین نشسته بودن معلوم نبود مامان من کنار کدومشون بود نمی تونستم با این قیافه برم پایین ...با همون برس مجبوری موهامو شونه کشیدم ...خیس بودن اما بازم مجبور بودم چون سشوار نداشتم ...جالبه این خونه مال شوهرم بود ولی نمی دونستم وسایلش کجاس ؟!...غریبه ی غریبه ... با خودم زمزمه می کردمو موهای خیسمو برس می کشیدم ...از صدتا تار موم سی تاش تو برس می رفت ...موی خیس شونه کردن همین چیزا رو هم داشت .... بازم حرفای دکتر پارسا تو ذهنم اومد...
"شعور باطن "...ضمیر ناخوداگاهی که بخش عظیم ذهن رو تشکیل می ده ...حتی توی خواب هم فعاله وتمام اعمال غیر ارادی انسان رو کنترل می کنه ...سیستم عصبی خودکار سمپاتیک وپاراسمپاتیک که کنترل فعالیت های درونی مثل گردش خون ،ضربان قلب ،هضم غذا،تکثیر ومرمت سلول ها و...رو برعهده داره وتحت کنترل همون ضمیر ناخوداگاهه ....
زیگموند فروید ذهن انسان رو به یه کوه یخ شناور تشبیه کرده که نوک این کوه از آب بیرون است ...مشابه ضمیر ناخوداگاه وتوده عظیم وناپیدای اون رو مثل ضمیر ناخوداگاه توصیف می کنه....اکثر انسان ها اتفاقات بد وشکست هاشون رو ناشی از بدشانسی یا تقدیر می دونن وحتی به اشتباه فکر می کنن که خداوند اونا رودوست نداره ..!!!اما نکته ی مهم اینه که مسئولیت به وجود اومدن بخش عظیمی از وقایع زندگی برعهده ضمیر ناخوداگاهه ...قدرت ضمیر ناخوداگاه همیشه وهمه جا همراه ماست وچیزی نیست که فقط برای یک کار خاص مصرف شود ...بلکه نیرویی است که می تواند تمام زمینه های زندگی مارو متحول کند ...انسان های متوسط ضمیر ناخوداگاه رو نمی شناسن وزمانی با اون آشنا می شن و به کار می گیرن که دیگه متوسط نیستند.....تمام افراد بزرگ وموفق مثل دانشمندان ومخترعان وهمه ی اونایی که شاعرای معروف یا پول دار وثروتمند شدن به گونه ای ازضمیر ناخوداگاه خود کمک گرفتن...اونا با استفاده ازچنین ظرفیت عظیم ذهنی باعث کسب دستاورد های بزرگ شدن ...
صدای در اومد ...یه نگاه به خودم تو آینه کردم موهام صاف شده بودن اما هنوز خیس...موهای تو برس رو برداشتم وریختم تو سطل کنار در...بعدم در و باز کردم ...یه زن میان سال وقد کوتا با لباسای فوق العاده ساده دم درایستاده بود ...تا منو دید حالت نگاش عوض شد :
-آهو خانم ...خانم شما سالمین دیگه ؟!...خدا رو شکر چیزیتون نیس ؟!...منو یادتونه خانم ؟!..آره ؟!...بهجتم همون که برا آقا کار می کرد....شوهرم بودا یادتونه تو خونه شما زندگی می کنیم...
با تعجب بهش زل زده بودم ...ازحرفاش چیزی سردر نمی آوردم ....فقط می دیدم اشک تو چشماش جمع شده ...دستشو گرفتم وآوردمش تو اتاق ...یهو خوشحال شد وگرفتم تو بغلش ...یه خورده گریه کرد ومنم هاج وواج تو بغلش بی حرکت مونده بودم...بعدش که منو ازخودش جدا کرد دیگه می خندید...فکر می کنم اشتباه می کرد یعنی فکر می کرد من اونومی شناسم ...البته شناختن که می شناختم یادم نبود...همه مشکلام همین بود قبلا می شناختم اما یادم نبود!!! رو به بهجت گفتم :
-شما خیلی مهربونین ...خیلی زن خوبی به نظر میایین ولی ...ولی من هیچ کس رو یادم نمیاد...حتی ...حتی شوهرم...
بازم اشکاش جوشید ...دستمو فشار داد وگفت :
-یعنی شما آقا رو هم یادتون نیس ؟!مادرتون چی ؟!...عموتون ...اون خیلی جوش زد الانم اون پایین همش می گفت چرا آهو نمیاد پایین ....
سرمو تکون دادم :
-من هیچ رو یادم نمیاد...دکترگفته شاید یه روز حافظت خود به خود برگرده ...شایدم ...
-شایدم چی خانم ؟!
-شایدم هیچ وقت ...
با دست زد رو صورتش ...
-خدا مرگم بده ...یعنی شما همیشه اینجوری زندگی می کنی ؟!
-نه ...گفتم که شاید هنوز معلوم نیس...بعدم شما کمک کنین کم کم همه رو می شناسم باهاتون کنارمیام ...
لبخند زد واشکاشو پاک کرد...بعدم گفت :
-عموتون گفتن بیام دنبالتون همه اون پایین منتظر شمان دوس دارن ببیننتون ...ولی ...چیزه ..خانم ...آقا گفتن ..گفتن که ...
-گفت چی ؟!
-گفتن راحتتون بذارم اگه دوس نداشتین نیایین اصرار نکنم ...
تو دلم گفتم : هرکی بوده خوب حرف دلمو خونده ...
-عموم گفت راحتم بذاری یا ...
نمی تونستم اسمشو بیارم و...نیاوردم ...بهجت زود منظورمو فهمید وجواب داد:
-نه خانم گفتم که عموتون منتظرن ولی آقا پدرام گفت راحتتون بذارم ...
بی خیال سرتکون دادم... فکر کردم برا حرص اونم که شده میرم بیرون بالاخره که باید همه اطرافیانمو بشناسم ...با بهجت رفتیم بیرون واز پله ها می رفتم پایین مامانم تا منو دید دوید طرفم ...بازم دل گرم شدم ...خیلی هوامو داشت ...حالا می فهمیدم مادر یعنی چی ؟!...یعنی اگه تاحالا نمی دونستم ولی اون روزا با حمایتای خوبش خوب فهمیدم ...مامان منو برد با همه آشنا کرد...نه بهتره بگم همه رو برا من آشنا کرد چون اونا که منو میشناختن ....جلو هرکی می ایستادم نگاش آشنا بود و من نگام غریبه ...
طرلان نامزد همون پسر عموم که اسمش بهنام بود ...انگار دوست صمیمی من بوده ...باهاش دست دادم ولی اون منو تو بغلش کشید ...همشون یه جورایی ناراحت بودن ...من ؟! ...جالبه عین خیالمم نبود...چهار تا پسر عمویکیش همون پدرام وسه تای دیگه هم به ترتیب همدیگه جوون وشاداب ....یه عموی به نسبت پیر ولی....از بس به خودش رسیده بود وخوش تیپ بود سنش چهل می زد!!! ...فکرمی کنم ربع ساعت تموم تو گرفتم تو بغلش و گریه کرد...یه مرد غریبه ..فکرشو بکن دفعه اول ببینیش وبعدم بگیرتت تو بغلش ..با همه سختیش چیزی نگفتنم وتحمل کردم ....دریا یه دختر عمو وتنها خواهر شوهرم ...به قیافش نگاه کردم کپی پدرام بود...مخصوصا اون لبخنداش که می گفتم خوشکله عین داداشش می خندید....چشماشم همرنگ چشمای اون ...عسلی تیره ...منتها فرق قیافشون این بود که دریا یه چهره ظریف وزنونه داشت اما پدرام به باهمون جذابیت تو یه چهره فوق العاده جدی ومردونه ....بعدم که گفتن دریا وپدرام دوقلوئن تعجب زیادی نکردم چون شباهتشون همه چی رو نشون می داد...شمسی خانم مامان ترلان وخواهر زن عموی فوت شدم ...با دوتا زن داداشای پدرامم آشنا شدم ..ژیلا و آوا...درواقع هم عروس بودیم ...بقول اصفهانی ها جاری !!!....و آخرین نفر ات مادربزرگ پدرام ، الهام دختر شهرام وخانواده داییم بودن ...مخم هنگ کرده بود بعد کلی فک زدن مامانم نشستیم یه کنار و همه تعریف می کردن ...ازهمه چیز به حساب می خواستن یادم بیاد...ولی من واقعا تو اون جمع بزرگ خیلی غربیگی می کردم ...همش نگاه یکی رو خودم می دیدم ...یه بار برگشتم ونگاهش کردم ...چشم ازم برنمی داشت ...نگاهای مظلوم اما برامن ناملموس ...شوهر..اما دور دور...چقدر سخت بود شرایطم ...دلم می خواست زود همه می رفتن ومن تا یه هفته استراحت می کردم ...ولی تازه اول حرفا وخاطره ها بود...به خصوص بهنام که همه رو می خندود ...منم گاهی از حرفای بی سروتهش لبخند می زدم ...ولی بقیه قهقهه ...پدارم ...حتی لبخندی که من می زدمو هم نمی زد..................
بعد از یه مدت کوتاهی که دور هم نشستن زنا بلند شدن که غذا درست کنن ...حالا هرچی بهجت خانم می گفت من خودم تنها زپس همه چی برمیام مامان من قبول نمی کرد...ازم خوشم اومده بود یه جورایی پرانرژی بود ...اصلا انقد جوون می زد که هرکی می دیدش فکرمی کرد سی سال داره ...از نطر من که اینجوری بود...داشتم زنا رو نگاه می کردم می رفتن آشپزخونه ...مونده بودم من چیکار کنم ؟! بشینم با برم ...تو همین گیرودار طرلان اومد دستمو کشید و کشون کشون بردم آشپزخونه ...هی ریز ریز می خندید می گفت :
-پدرام گفت تنهات نذارم ...می دونه با ما غریبی می کنی ...
فقط یه لبخند کوچولو زدم وبه جمع خانمای تو آشپزخونه نگاه کردم ...هرکسی یه کار می کرد...یکی سیب زمینی سرخ می کرد ...یکی پیاز خورد می کرد وهای های گریه می کرد...یکی تو یخچال ور می رفت ...یکی برنج آب می کشید ...خلاصه اوضاعی بود ...طرلان که کنار من ایستاده بود بلند گفت :
-بابا یکی هم یه ما جا بده ...منو آهو هم می خواییم کمک کنیم
صدای یکیشون اومد ...فکر کردم شمسی خانمه گفت :
-آهو دیگه براچی ؟! اون تازه از بیمارستان مرخص شده بذار بره استراحت کنه...
همه برگشته بودن سمت منو طرلان ...دریا گفت :
-نه بابا آهو ازخودمونه چیزیش که نیس ...بذارین بیاد باهاتون گرم بگیره
طرلان هم حرف دریا رو تایید کردم ...با این که داشتم از خستگی می مردم ولی دوست داشتم تو جمعشون باشم وهمه رو خوب بشناسم ...اینه که موندم ومنم کمک مامان سالاد درست کردم ...همشون شوخی می کردن وبلند بلندمی خندیدن ...صدای خندشون تا تو سالن رفته بود ...جوری که بهنام چند بار داد زد :
-ای بگیره اون صداهاتون ...ببندین نیشاتونو آبرو هرچی زنه بردین ...دریا وطرلان با شما بودما ...مامان جونا شما نشنیده بگیرین ...
شمسی خانم و مادربزرگ یه نگاه بین هم رد وببدل کردن وخندیدن ...مامانم گفت :
-نظرت درمورد بهنام چیه ؟!
موندم ...همچین گفت نظرت چیه که انگار می خواستم زنش شم !!!...همین طور که کاهوها رو خرد می کردم گفتم :
-پسر خوبی به نظر میاد ...اخلاقشم خوبه یعنی این جوری به نظر می رسه ...شوخیاش بامزس ...
مامانم سرتکون داد وگفت »:
-ببین دنیا چه بازیایی دست آدم می ده ...تا یه هفته پیش هر روز بهت زنگ می زد ...از وقتی اومدی اصفهان برا دانشگاه وبعدم که دیگه موندگار شدی بهنام بی قرار شده بود...خیلی دوست داره ...متقابلا تو هم خیلی علاقه بهش داشتی ...از کوچیکی باهم بزرگتون کردم ..بهنام زود مادرشو ازدست داد برا همین به منو تو عادت کرد...همش عین خروس جنگی بهم می پریدین ...اون حرص تورو در می آورد تو هم جیغ می زدی وگریه می کردی ...همه اینا به کنار ...بهنام می تونه تحمل کنه ...من می تونم تحمل کنم ...همه می تونن تو رو رفتاراتو تحمل کنن آهو...اما این وسط فقط یه نفره که ضربه می خوره ...ببین عزیزم ...من قصدم فوزولی نیسا...من مامانتم خوب وبدتومی دونم ...شرایطتت بده می دونم ..همه برات غریبه ان اونم درک می کنم دوس نداری مزاحمت شن درست ...باید بهت فرصت بدن اونم درست ...اما عزیز من تو که نباید با شوهرت این طوری رفتار کنی ...اگه دوس نداری بیاد طرفت با زبون خوش ...با خواهش بگو نه،نه این که سرش داد بزنی ...یا انقد جیغ بزنی که همه رو خبر کنی ...من امروز از پشت در همه حرفاتو شنیدم ...تو خیلی زیاده روی کردی ...اون که گناهی نداره ...آهوی مامان سرتو بالا کن عزیزم ...رو نگیر خوشکلم دارم نصیحتت می کنم که شوهرتو از خودت راضی نگه داری ...ببینمت آهو...مامانی نگام کن ...
سرمو که پایین بود رو با دستش با لا آورد ونگاهش کردم ...لبخند زد واز اون لبخندای آرامش بخش ...دور وبرمو نگاه کردم ...خداروشکر کسی حواسش به ما نبود ...انقد شیرتو شیربود که صدامونو نشنون ...ادامه داد:
-می دونی تو فقط چهار پنج ماه بود که با پدرام ازدواج کرده بودی ؟!...انقد همدیگرو می خواستین مه هیچ کدوم راضی نشدین چند ماه عقد بمونین بلافاصله پدرام آوردتت سرخونه زندگیت...قبلشم برا درس خوندن اومدی خونه پدرام ... همین جا همه دوس داشتناتون شروع شد..تو همین خونه ...تو رشته پزشکی قبول شدی وعموت فرستادت اینجا...دانشگاتم دو ترمشو پاس کردی...ترم سوم داشتی می خوندی که این بلا سرت اومد...پدرام برات مرخصی گرفته ایشالله بهتر شی ترم بعد میری...گوش می دی چی می گم ؟!
-بله ...گوشم باشماس ...
-فدات شه مامان ...قول می دی باشوهرت خوب باشی ؟!
فقط نگاهش کردم ...نتونستم هیچی بگم ...از سرجام بلند شدمو گفتم :
-ببخشید من برم یه کم استراحت کنم ؟!...سرم گیج میره ...
مامان فهمید من از زیر سوالش شونه خالی کردم ولی چیزی نگفت ....
-برو عزیزم ...از اولم نباید می موندی ..برو بخواب سرحال بیای
بدون هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه اومدم بیرون وراه پله ها رو بالا رفتم...هنوزم یه نگاه رو دنبال خودم می دیدم وازش فرار می کردم ....رفتم تو اتاق ودرو قفل زدمو پریدم رو تخت ...خیلی زودتر از اونچه فکرمی کردم خوابم برد...........................
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#42
Posted: 12 Mar 2014 00:59
-آهو ...آهو مامانی بیدار نمیشی ...شام آمادس ...
رو تخت غلت زدم و توجه نکردم ...صدای پشت دربازم اومد:
-پاشو ...خوابالود چقد می خوابی آخه ؟!...پاشو عزیزم ساعت دهه ...
با حرص پتو رو از روم کشیدم کنار و رفتم درو بازکردم ..مامانم با دیدن قیافم خندش گرفته بود...
-بیا بریم یه چیز بخور جون بگیری ...
-شما برید من سرو وضعمو درست کنم یه آب بزنم به صورتم میام ...
مامان رفت ...منم دست وصورتمو شستمو مجبوری با دست مال کاغذی خشک کردم !!!...رفتم پایین ...همه بادیدنم گردناشون رو به من چرخ خورد...عمو کنار خودش یه جا برام گذاشته بود ...رفتم کنارش نشستم ...روم نمی شد زیاد باهاش حرف بزنم ولی اون هی در گوشم آروم حرف می زد ومنو می خندوند...موقع شادم خوردن می کن نباید غذای این و اون رو دید بزنی ولی من همه رو یه دور نگاه کردم ...پدرام که اصلا چیزی نمی خورد ...تازه همین که گردنم چرخید ونگام افتاد بهش مثل آنتن گرفت وسرشو کرد بالا ...نگاهم تو نگاهش بود نمی دونم ...تشخیص نمی دادم نوع نگاهشو... اون از رو نمی رفت ...مثل همیشه !!! بی خیال سرمو چرخوندمو به بهنام وپرهام نگاه کردم ...بهنام یه لیوان نوشابه برا دریا ریخت بعد دزدکی با ترلان پچ پچ می کردن ومی خندیدن یه نمک دون نمک خالی کردن توش...بعدم بهنام لیوانه رو گذاشت جلو دریا...حالا هرچی دریا تعارف می کرد نمی خورم اون با مهربونی می گفت دستمو رد نکن ...ببین یه بار بهت محبت کردما...اصلا به توام می گن خواهر؟!....
خندم گرفته بود...دست ازغذام کشیده بودمو به کارای بهنام نگاه می کردم ...دلم می سوخت مامان می گفت خیلی باهاش صمیمی بودم ...خیلی دوستش داشتم ...خیلی دوستم داره ...داداش خودم بود...نزدیک ترازهمه...اما میگن پدرام بهت نزدیک تره حتی ازمادرت...آهو خفه ...بهنامو ترجیح می دم ...کاش دوباره باهاش صمیمی شم ...چقدر مشتاقش بودم !!!.....
همون شب بعد از شام عمو وبچه هاش خداحافظی کردن ورفتن خونه هاشون ...بهنام دانشگاه داشت ...شمسی خانم وخانوادشونم که بیشتر ازهمه دوست داشتن برن تهران ...موقع خدافظی بازم یه دور تو بغل همه رفتم...البته به جز نامحرما...ناگفته نمونه بهنام دزدکی جوری که پدرام نبینه گرفتم تو بغلش ...شوکه شده بودم !نزدیک گوشم گفت»:
-شوهرت غیرتیه ببینه سرمو می بره ولی من خیلی دل تنگت بودم ...
سرمو بالا آوردمو نگاش کردم ...نمی دونم چرا دوست نداشتم از بغلش بیرون بیام ...این یکی غریبه نبود...برا من نبود...دوباره گفت :
-روزا زنگ می زنم به موبایلت جواب ندی به جون خودت دق می کنم ...حالام برو پدرامو دریاب که اگه ببینتم به تهران نمی رسم ...
بعدم پیشونیمو بوسید ورفت ....آخرکار با لبخند بهش دست تکون دادم یه چشمک کوچولو بهم زد وسوار ماشینش شد....
بالاخره همشون رفتن ...مامان پیشم موند...خیلی خوشحال بودم ...نه بیشتر ذوق مرگ شده بودم ...از تنها بودن اونم تو خونه پدرام واهمه داشتم ....
بهجت خانم همه کارارو کرده بود ...خونه تمیزو مرتب بود منم بیکار کاری نداشتم انجام بدم ...مامان هم ازبس خسته بود رفت بخوابه ...دلم نمی خواست بخوابه ولی دیدم ازچشماش خستگی موج می زنه چیزی نگفتم ...یه کم تواتاقش نشستم بعد رفتم بیرون تا ازاتاق بیرون اومدم پدرام همزمان ازپله ها بالا می اومد ....نگاهمو دزدیدم وداشتم می رفتم طرف اتاقم که صداشو شنیدم :
-آهو
برگشتم به طرفش ...ساکت ومنتظر نگاهش می کردم تا حرف بزنه ..گفت :
-کتابی که گفتمو برات جور کردم بیا بهت بدم
-نمیشه بعد بیام بگیرم
-نه نمیشه ...
انقد این حرف رو محکم گفت که دیگه جایی برا حرف واعتراض من نذاشت ...بی حوصله دنبالش رفتم تو اتاق ...بلافاصله چشمم افتاد به اون قاب عکس ...خیلی خوشکل بودن ...دروغ چرا ...داماد از عروس سر تر بود...هرکی دیگه می دید همین رو می گفت ...مطمئن بودم ...ولی ....بی خیال شدم ....پدرام رد نگاهمو دنبال کرد...بعد به خودم نگاه کرد و...حس کردم...نه فکر می کنم ...شایدم درست حس کردم آه کشید.....
-بگیر
به کتاب جلد قهوه ای تو دستش نگاه کردم ...دکتر احمدی منش...نویسندش بود...کتاب رو گرفتم و صفحاتشو ورق زدم ...صدای پدرام رو شنیدم :
-حتما بخونش ...به دردت میخوره حتی بهتر از حرفای دکترپارسا ...
سرمو تکون دادمو خواستم از اتاق بیرون برم که گفت :
-آهو
بازم نگاهش کردم ...ادامه داد:
-خیلی بهت احتیاج دارم ...
-...........
-تا هروقت بخوای صبر می کنم ...ولی ...ولی هیچ وقت از پیشم نرو...
چشماش التماس می کرد...تمنا ...خواهش ...اشک ...همه رو تو چشماش می دیدم ...بدون گفتن حرف یا حتی یه واکنش اومدم بیرون ...هیچ احساسی درونم وجود نداشت .......خالی بودم وپر از بی احساسی !!!....
رفتم تو اتاق که بهجت خانمو دیدم ...با تعجب گفتم :
-ببخشید من نمی دونستم شما این جا می خوابین !...
-نه خانوم جون من انجا نمی خوابم اتاق ما بیرون خونه اس با شوهرم یه اتاق جدا داریم ...
-آها من می خواستم کتاب بخونم مزاحم که نیستم ؟!
-نه دخترم چه مزاحمی ...خونه خودته بیا بشین من دیگه داشتم میرفتم چندتا لباس بود می خواستم بندازم لباس شویی
تشکرکردم ورو تخت نشستم ...به پشتی تخت تکیه دادم وکتاب رو بازکردم ...
به هرچیزی که می اندیشید ،پس ازمدتی شاهد جذب خودش یا چیزی که باآن ارتباط دارد خواهید بود.....
ذهن انسان مانند آهن رباست وبه هرچیزی که فکرکند ،همان را جذب می کنیدحتی اگر خوشش نیاید..!!!
تمام آنچه را که دراطراف خود می بینید وگمان می کنید که خودشان ایجاد شده اند ،بازتاب اندیشه های خودتان است ....
اگر از وقایع وشرایط پیرامون خود راضی نیستید،نحوه تفکرات خود را تغییر دهید...
به هرچیزی که بیشتر فکرمی کنید وروی آن تمرکز کنیدو احساساتتان شدیدا درگیر آن شود به سوی شما جذب می شود....
پس آنچه را احساس می کنید به سوی خود جذب می کنید ،نه فقط آنچه را که به آن فکر می کنید......
صبح با سرو صدای یه نفر بیدار شدم ...صدا ازبیرون بود اما انقد داد وبیداد را ه انداخته بود خواب خوبمو زهر کرد.....نگاه کردم روساعت هفت صبح ...یعنی کیه کله سحر پاشده راه افتاده اینجا؟!...دست وصورتمو شستم ...لباس نداشتم عوض کنم ...همون یه دست که ازاتاق پدرام آورده بودم تنم بود...زورم می گرفت برم تو اتاقش ...بی خیال شدم و موهامو شونه زدم با کلیپس تا آخرین حد بردم بالا وبستمشون ...صدای خنده ی یه دختر تو گوشم بود...غش غش می زدا...فوضولیم گل کرده بود.رفتم طرف در ...تااین که درو باز کردم ...یهو یکی پرید بغلم ...همچین دستاشو دور گردنم حلقه کرده بود نفسم بالا نمی اومد...حالا مگه دست برمی داشت تند تند حرف می زد:
-الهی خودم پیش مرگت شم ...الهی هرچی کثافت رو تنته بچسبه به من ...الهی پسرای دانشگاه دسته جمعی فدات ...الهی برگردی دوتایی جزغالشون کنیم ...کجا بودی جز به جیگر زده ...کجا بودی خاک برسر ...کدوم گوری رفتی عوضی برگشتی ...الهی کفنت کنم ...
دیگه داشت حوصلم سر می رفت یه ریز چرت وپرت می گفت ...دستاشو با زور از دور گردنم باز کردمو پرتش کردم اونور :
-اه ه ه ه ه ه ه ه خفم کردی بابا ...
چشماشو گرد کرد روم :
-تو سالمی ؟! ...
-پ نه پ دارم می میرم شما خوش باشین ...
با خوشحالی اومد طرفم که بازم هلش دادم اون طرف ...
-اِ به جون مادرت اگه باز بیای طرفم ...قید هرچی وظیفه شوهرموهره می زنم ،میام می پکونمت !!!...
غش غش می خندید ...حالا من مونده بودم این کی هس ...انقده باهاش گرم گرفته بودم بیچاره بدجور سرکاربود...ولی خوشم اومد فکر می کرد می شناسمش ...
-بابا این پدارم که می گفت هیچی حالیت نیس...
-پدرام گفت من هیچی حالیم نیس ...
-هان ؟!....
چشم دوخته بودم بهش ...مثل طلب کارا ...کلشو یه کم خاروند بعد گفت :
-چیزه ...گفت همه چی رو یادت رفته ...حالا خوب شدی ؟!
-نه
-چییییییییییییییییییییی؟؟؟
-خب خوب نشدم دیگه ..تورو هم نمی شناسم ...ولی ازرفتارت فهمیدم آشنام بودی دیگه ...
بیچاره مخش هنگ کرد فکر می کنم ...بروبر نگام می کرد...بعدم به طرفم یورش آورد...زود گفتم :
-اومدی طرفم نیمدیا ...
وایساد سرجاش ..ولی نارحت شده بود ...با غم گفت :
-یعنی تو الان اسم منو نمی دونی ؟!...خاک توسرت
با حرص بهش نگاه می کردم ...خندید و یه بوس محکم گذاشت رو گونم ...
-من ریکام دیه !!!!!!!!!!!!
-جاااااااااااااااااااااااا اااااااان ؟؟؟؟
-خره اسمم آرنیکاس ...بهم می گفتی ریکا
-آهان ..بهت میاد...
-هنوزم همون خری هستی که بودی....
با هم رفتیم پایین...بهجت صبحونه آورد سرمیز...مونده بودم این بشر براچی صبح به این زودی راه افتاده خونه ما...اصلنم رو نمی گرفت ..هرچی دم دستش می اومد می خورد ...می گفت ومی خندید...کلا ازاین جور آدما خوشم می یومد...ذات باید مهربون و زود جوش باشه ...خلاصه تا ظهر پیشم موند وهرچی دری وری داشت از دانشگاه وقبلنای خودمون ....اذیت ونمره واین چیزا گفت ....برا ناهارم به زور فرستادمش مگه می رفت ...سنگ پا قزوینو رکورد زده بود به خدا!!!....پدرام ومامان هم کمتر می اومدن پیشمون...شاید برا راحتیم ...ولی نه ...اگه مامانم کم می اومد ...پدارم اصلا!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!2 30
وقتی آرنیکا رو فرستادم رفت .داشتم ازتو حیاط می اومدم تو...وارد که شدم تلوزیون روشن بود...بهجت خانم روشنش کرده بود وداشت با کنترلش ور می رفت تا منو دید دستپاچه کنترلو گذاشت کنار:
-وای ...ببخشید توروخدا خانم ...می خواستم صدا اذونو گوش بدم ...منتها هرکار کردم بلد نبودم صداشو کم کنم ...
-جرم که نکردی بهجت خانم بیار خودم صداشو کم می کنم ...
اون کنترل رو داد به من ورفت آشپزخونه ..ولی من مونده بودم وصدای موذن زاده ...صدای الله اکبر گفتنایی که دل آدمو می لرزوند...بی اختیار پوزخند زدم ...چند روز بود نمازمو نخونده بودم ؟!...از همون روزی که این بلای لعنتی سرم اومد ...آره از همون روزی که زندگیم عوض شد...بلند شدم رفتم وضو گرفتم وتو اتاقم با یه سجاده جانماز که توی کشو بود نمازمو خوندم...هیچی ازش نخواستم...به نظرم شکر...اونم برای سلامتیم بهترین عبادت بود.داشتم جانمازمو جمع می کردم که کسی دراتاقمو زد :
-بفرمایین
درباز شد و...متعاقب اون قد وبالای پدارم تو در ظاهر شد...تویه لحظه نگاش جون گرفت ...تازگیا نگاهاش رمق نداشت ووومی فهمیدم خسته اس...ولی اون لحظه ...شاید شوکه شد...نمی دونم ولی هرچی بود خاص بود...
-کاری داشتین ؟!
درو بست واومد جلو...یه دفتر دستش دیدم ...زود گفتم :
-درو باز بذارین
نگاش رنگ عصبانیت گرفت ...نه این که بخواد سرم خالی کنه ولی ...خوب احتمالا حرصش می دادم ...درسته می فهمیدم شوهرم بوده وهس...اما کنار نیومدن خودمم رو هم نمی تونستم کنار بذارم ...پدرام بی توجه به من نشست رو صندلی رو بروم...دفتر تو دستشو گذاشت رومیز ...بی مقدمه ...بی احساس نه ...ولی بی رمق گفت :
-دفتر خاطراتته ...بخونش همه رو می فهمی ...جز به جز خاطراتتو گفتی ...شاید کمک کردکه........
حرفشو ادامه نداد ونگام کرد...لبخند تلخی دنباله حرفش بودوبعدم :
-یه روز باهمین شکل بایه چادر نماز وایسادی روبروم گفتی تنهام نذار....اونموقع عشق می کردم که اشک چشمات به خاطر رفتن منه ...حتی فکرشم نمی کردم یه روز با همون شکل اما با چشمای سردت روبرو بشم ...حالا من بخوام که ....
بازم حرفشو ادامه نداد....سرمو پایین انداخته بودم ...چون هیچ احساسی نداشتم هیچی نگفتم ...ولی اون ..به نظرم خیلی پر بود...انقد که اشک چشمای مغرورش جلوم می ریخت ومن ....
بی احساس زل زده بهش ....می خوندم ازنگاش ...مغرور بود اما نه واسه همه ...راه رفتنش ...حرف زدنش ...حتی خنده هاشم مغرور بود...اما نه واسه همه !!! داشت می رفت بیرون ...تا درو باز کرد برگشت روبه من :
-وقتی آوردنت بیمارستان حلقتو از تودستت برداشتم ...می دم به مامانت بهت بده ...دوست دارم همیشه دستت باشه ...حتی اگه هیچ وقت نگاهت عوض نشه...
بعدم رفت بیرون ....اون حق نداشت منو اجبار کنه ...حق نداشت هرچی می خواد همون بشه ...دلم نمی خواد حلقش تو دستم باشه ...شاید اصلا هیچ وقت نخواستمش ...شاید بخوام طلاق بگیرم....یهو تنم لرزید ...طلاق!!!!!!!!!!!!!....آهو اون التماست می کرد...ندیدی جلوت اشک ریخت که تنهاش نذار...آهو...بی رحم ...سنگ دل ...آشغال ...پست فطرت ...اون می خواد بدستت بیاره تو میخوای طلاق بگیری....مامانت گفت عاشقش بودی ...تو چه عاشقی هستی آخه....!!!...سرمو تند تند تکون می دادم :
-ازش بدم میاد...بدم میاد....بدم میاد.....
بی حوصله چادر نمازمو تاکردم وگذاشتم سرجاش...با دیدن دفتر رو میز مشتاق شدم ...دستم پیش نمی رفت برش دارم ...ولی اگه نمی خوندم همیشه عین خنگا بودم...شاید اگه می خوندم همه چیز یادم می اومد...برداشتمش وصفحه اولش رو وق زدم ...یه نقاشی کوچولوی مسخره داشت زبونشو روم دراز می کرد...خندم گرفته بود...پس نقاشیمم خوب بوده ...پایین شکل نوشته بود helloo ....
بعدش با خط درشت انگلیسی in the name of God
از ساختمان پيش دانشگاهي خارج شديم دستمو رو قلبم گذاشتم وآه کشيدم ،هواي پاک رو تاته ریه هام فرو کردم ،چشمام بسته بود که صداي مادرم رو شنيدم..........................................
پایان فصل چهاردهم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#43
Posted: 12 Mar 2014 01:14
فصل پانزدهم
به تن وبدنم یه قوس دادم ودفتر رو گذاشتم کنار نزدیک دوساعت داشتم می خوندم ...تموم نشده بود از خوندن همون نصفشم فقط می فهمیدم کی بودم وچیکار می کردم وگرنه هیچی یادم نیومد که نیومد!!!ولی از عشقی که به پدرام داشتم تعجب کرده بودم ...
بدجور گشنم بود ...رفتم تو آشپرخونه بوی فسنجون همه خونه رو گرفته بود...به به وچه چه کنون رو به بهجت خانم گفتم:
-وای چه بویی راه انداختی بهجت خانم ...زحمت کشیدیا...دلم داره ضعف میره !
بهجت خانم با کف گیر هی برنج رو زیرو رو می کرد وروغن می داد روش ...همون طور گفت :
-الان می کشم بخورین ....برو صداشون کن بیان سرمیز...
-کمک نمی خوای ؟!
-نه عزیزم کار همیشگیمه ...برو برو من میام می چینم
سری تکون دادم ورفتم اتاق مامان ...دوتا تقه به در زدم وبدون منتظر شدن رفتم تو.مامانم داشت ساک کوچولو مرتب می کرد.با تعجب گفتم :
-مامان ؟؟؟چرا لباساتو جمع کردی؟؟؟
-فدای مامان گفتنت ..دلم لک زده بود واسه مامان گفتنت...
-چرا حرف رو عوض می کنی ...؟!
-بابا نمیشه که همش سربار تو وشوهرت باشم ...
-مامان من بهت احتیاج دارم ...من هنوز هیچی حالیم نیس...منگ می زنم به خدا
-قسم نخور بچه ...توکه دیگه خوبه خوبی ماشالله ...موندن بیشتر من فایده نداره .کلی کار ریخته روسرم...مهندس متین ودلارام دارن میرن اونور، شرکت خیلی شلوغ پلوغه ...تا همین جاشم لطف کرده هیچیم نگفته
-مگه عروسی کردن ؟!
یهو مامانم چشماش گرد شد:
-ببینم اصلا تو ازکجا اونا رو می شناسی ؟!
سرمو زیر انداختم :
-پدرام دفتر خاطراتمو داده بخونم ...یه کم فهمیدم چی به چیه
-چیزی ام یادت اومد؟!
سرمو به نشونه تکون دادم ...مامانم بی حوصله سرشو تکون داد ومشغول تا کردن بقیه لباساش شد...گفتم :
-بهجت خانم داره غذارو می کشه
-باشه برو شوهرتو صدا کن منم میام
-من ؟!
مامانم برگشت طرفم وبا یه کم عصبانیت گفت :
-تو هنوز اخلاقت درست نشده ؟! درسته یادت نمیاد یه روز برا نفس زدنشم می مردی ولی الانم یه کاری نکن خودم برم براش زن بگیرم
-مامان ...
نذاشت حرفمو ادامه بدم وگفت :
-برو لباساتو جمع کن
-بیام خونه خودمون ؟!
-نخیر ...قراره پدرام این دو روز آخر هفته رو ببرتت شمال
چشمام گرد شد:
-شمال واسه چی ؟!شمام میایین ؟!من بدون شما با اون نمیرما!!!
-من نمیام ...شما هم باهاش میری ...تنهایی لازمتونه ...آهو به خدا لجبازی کنی حلالت نمی کنم...انقد این بچه رو زجر نده
-چه زجری مامان چیکارش دارم آخه ؟!
-بگوچیکارش نداری ...دیشب پررو پررو جلو همه خودشو انداخته تو بغل بهنام وهرو کرشون بالا...بعد اون بیچاره که میاد طرفت جیغ وداد راه می ندازی !نمی دونی وقتی تو بغل بهنام دیدت چه رنگی کرد به خدا دستاش می لرزید...نکن آهو نکن ...خدارو خوش نمیاد شوهرتو پس بزنی ...
مغزم صدا می کرد ....بهنام که می گفت پدرام ندیدتمون ؟!! ...بدبخت ...پدرام که هیچی مامانتم دیدتتون ...خب ببینه ....گناه که نکردم بهنام محرممه ...داداشمه ...رو به مامان که باشماتت نگام می کرد گفتم :
-خب مگه جرم کردم ؟! اون داداشمه ...من فرصت خواستم که بتونم با پدرام کنار بیام ...اونم قبول کرده ...اصلا شما منو درک می کنین ؟!
-توچی ؟! تو پدرامو درک می کنی؟!...درک می کنی نو عروسش بهش بگه ازت بدم میاد ؟! درک می کنی دوست داشتنشو آره درک می کنی ؟!
-مامان شما داری یه طرفه به قاضی می ری ...
-هیچم این طور نیست ...توهرچی ام فراموشی داشته باشی عشق تو قلبت که نباید پاک شده باشه ...آدم اگه هرچی رو فراموش کنه ...عشق ومحبت رو هیچ وقت نمی تونه...برو آهو برو این ادا اطفارا رو بذار کنار...شوهرتو پس نزن خدا قهرش می گیره ....این خودش بدترین گناهه
لبامو غنچه کردم ...دلم می خواست گریه کنم ...مامانم وقتی دید سرم زیره وچونم داره می لرزه اومد طرفم وگرفتم تو آغوش آرام بخشش...درگوشم گفت :
-گریه نکنی خوشکل مامان ...نمی خوام این آخریه که دارم میرم ازم دلخور باشی ولی یه کم فک کن ...خدارو خوش نمیاد انقد زندگیتون بی روح باشه ...شما تازه پنج ماهه ازدواج کردین...من به فکر خودتم ...مطمئنم باهاش کنار میای تو لجبازی ولی ناز داری ...پدرامم بلده چه جوری نازتو بکشه ...فقط بستگی به خودت داره یه کم بیشتر درکش کن...نمی گم برو کنارش بخواب ...نه، توهم می تونی از فرصتت استفاده کنی ولی انقد سرد باهاش حرف نزن ...اصلا باهاش حرف نمی زنی لااقل دوتا کلام باهاش صحبت کن...
-مامان
-جون مامان
-نرو پیشم بمون ...من دوس ندارم بری
-نه دیگه اگه من اینجا باشم شوهرت خودش دست به کار میشه وبا لقت می ندازتم بیرون
یهو گفتم :
-غلط می کنه !
مامانم منوازبغلش کشید بیرون وبا اخم بزرگی نگام کرد...سرمو انداختم پایین وگفتم :
-ببخشید ...
-واقعا که آهو...به خدا نمی دونم چی بگم ...
یه آه کشید وگفت :
-اون آهوی عاشق شیفته پدرام کجا این کجا !!!خیلی خب انقد غم باد نگیر دیگه برو پدرامو صدا کن منم الان میام سرمیز...
دیگه نتونستم حرفی بزنم ...درو باز کردم که برم بیرون ...مامان صدام کرد ...برگشتم روبهش ...گفت :
-یه دقه بیا
دستگیره درو ول کردمو رفتم طرفش ...
-دستتو بیار جلو
نامفهوم بهش زل زدم ...خودش دست چپمو بالا آورد ویه حلقه پراز نگینای برلیان کرد دستم ...خشکم زده بودو به حلقه نگاه می کردم ...خوشکل بود خیلی ...ولی صاحبش...صدای مامان نگامو ازحلقه جدا کرد:
-درش آوردی نیوردی ها ؟! ...همیشه دستت باشه ..به خاطر مامان
-اون خیلی خودخواهه به شما گفته که نتونم رو حرفت حرف بزنم
مامانم غضب ناک نگام کرد وگفت :
-برو ...برو صداش کن بیاد ناهار بخوره
بی حوصله رفتم بیرون ...حلقش که دستم بود تازه باید می رفتم برا ناهارم دعوتش می کردم ...باز خوبه برا صبحونه خونه نبود چشمم به ریختش بیفته !!!کاش می رفت سرکار اصلا خونه نمی اومد...رفتم طبقه بالا وبدون در زدن دراتاق رو بازکردم...یهو با دیدن تصویر روبروم ...انقد منگ نگاش می کردم که نفهمیدم درپشت سرم بسته شد...چشمام داشت می سوخت ... خیره خیره نگاش می کردم ... لامصب چه اندامی داشت ...از اون ورزشکارای قلمبه ...با زوهاش دلمو لرزوند...پوستش برق می زد...گردنبند طلا سفید تو گردنش ...واااااا ااییییییی.. ..ناخوداگاه لبمو گاز گرفتم ...اون بی خیال بلوزشو عوض کرد ویه پیراهن طوسی پوشید ...همیشه دکمه های بلوزش تاسه تا ازبالا باز بود...حتی اینو تو دفتر خاطراتمم نوشته بودم ...!!!بلوزش انقد براش کیپ بود که هرچی عضله مضله داشت زد بیرون ...داشت آستیناشو رو به بالا تا می کرد نگاهی به من که تماشاش می کردم انداخت وگفت :
-کاری داشتی ؟!
حرصم گرفت ...چه بی خود ...بی شعوووور باز اون غرور کاذبش زد بیرون !...گفتم :
-اومدم بگم ناهار حاضره
-همین ؟!
پروروووووووو وووووو ووو!!! گفتم :
-مامانم اصرار کرد بیام
یهو دست از کیف سامسونتش که داشت توش وول می زد برداشت ونگام کرد...واقعا ازنگاهاش سر درنمی آوردم ...پوزخند زدوگفت :
-آهان ...
در کیفشو بست واومد طرفم ...اومدم که باز یه قدم برم عقب ولی حرفای مامانم یادم اومد..بی خیال شدم ...هیچ غلطی که نمی تونست بکنه ...وایساد روبه روم ...انقد نزدیک که اندازه یه بند انگشت باهاش فاصله داشتم ...سرشو یه کم خم کرد تا قدش به کوتاه تربودن من برسه وگفت :
-تو بمون نازکن ...نرو اذیت کن ...باش ولی داد بزن ...مال من ولی تا ابد جدا باش ...فقط باش ...
تنم مور مور شد...داشت تو چشمام نگام می کرد ولی من سرمو انداختم پایین ...فکرمی کردم بدجور داغ زدم ...گونه هامم که حتما لبو!!!...همون موقع صدای بهجت ازپشت در اومد ...چند تا درزد و زود بدون اینکه متوجه کارش باشه درو محکم باز کرد...منم پشت دربودم با اون ضربه نفسم گرفت ...آنچنان محکم درو هل داد که پرت شدم جلو ...پدرام زود گرفتم ورفتم تو بغلش ...انقد آروم خزیدم تو بغلش که خودمم ریتم قلبم بالا گرفت ...داغ بودم دیگه آتیش گرفتم ...بهجت که درو باز کرده بود با دیدن ما تو اون وضع سرشو زیر انداخت وزود گفت :
-ب..ببخشید ...آ..آقا ...ناهار حاضره ...
می خواستم جلو بهجت از بغل پدرام بیام بیرون ولی اون محکم به خودش فشارم داد...
- باشه الان میاییم
بهجتم زود دمشو گذاشت روکولشو رفت ...نفسم بالا نمی اومد ...پدرام دستشو بالا آورد وچونمو که پایین بود گرفت وروبه صورت خودش آورد بالا ..بادیدن اشک جمع شده تو چشمام گفت :
-عزیزم .....چت شد یهو ؟!...کمرت درد گرفت ؟!...خوبی الان ؟!
بعد دستشو برد طرف کمرم وهی ماساژش می داد...بوی عطرسردش تو دماغم بود...عضله های سینش جلو چشمم ...داشتم از هوش می رفتم ...انقد گرم بودم که خوابم گرفته بود...من همونی بودم که سرش جیغ می زدم که دست بهم نزنه ؟!...حالا تو بغلش داشتم ازهوش می رفتم ....صداشو شنیدم :
-آهو منو نگاه کن
سرمو به زور بالا آوردم ونگاهش کردم ...
-چرا انقد زور می زنی ازم جدا شی ؟! تا من نخوام دستام ازدور کمرت باز نمیشه
-ب...بذار من ...من برم
داشتم گریه می کردم ...دیگه واقعا اشکام ریخت ...دوبار ...اون روز دوبار گریه کردم یکی به خاطر مامانم یکی ام به خاطر...
دست برد اشکامو پاک کرد ومحکم تر گرفتم تو بغلش ...هق هق می کردم ...گفت :
-نمی خوام اذیتت کنم ...می دونم چه حسی داری بهم ...ولی درکش نمی کنم ...فقط ازم نخواه که ازت دست بکشم ...همیشه ازاشک ریختن تو زجرمی کشم ...توکه نمی خوای انقد منو زجر بدی می خوای ؟!!!
بدون جواب دادن بهش می خواستم خودمو از بغلش بیرون بکشم ...ولی زورش خیلی بود...نتونستم تکون بخورم ...ریز ریزمی خندید ...:
-گفتم که زور نزن
با اخم گفتم :
-من گشنمه ...بذار برم
دستاشو شل کرد وآروم منو از خودش جدا کرد ...سرشو تکون داد وگفت :
-شکمو نبودیا ...یادت نیس ؟!
جواب ندادم ...فقط به طرف در پرش کردموبعدم خودمو انداختم بیرون...ازپله هام انقد تند تند پایین می اومدم که بهجت خانم مرموز بهم لبخند معنی دارزد...آبروم رفت!!!...لپامم که حتما سرخ می زد دیگه ....چقدر از دست پدرام حرص خوردم بماند...تو فکر بودم تلافی کنم ....!!!!
ما مشکلتمان را تنها درفکر خود داریم .دردنیای درونمان ،تمامی مشکلات به این بخش بازمی گردند.باید توجه داشت که خوشبختانه افکار می توانند به راحتی تغییر کنند.هیچ فرقی نمی کند که مکل فکری چه قدر حاد باشد وبه چه زمینه ای باز گردد.
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#44
Posted: 12 Mar 2014 01:14
وقتی ما ارده کنیم که یک موقعیت را عوض کنیم .باید همان موقعیت را با قدرت به زبان آوریم وقاطعانه بگوییم که اراده کرده ایم آن را تغییر دهیم .باید بگوییم "من اراده کرده ام باور درونی را که این موقعیت بیرونی را موجب گردیده ،قاطعانه وبا تمام قدرت نابود کنم وخود را ازقید آن رهایی بخشم " اگر دارای مشکلی هستید با قدرت بخواهید که تغییر کنید. شمامی توانید این سخنان نیروزا را هربار که به مشکل یا بیماری خود فکرمی کنید،به زبان آورید .هنگامی که شما این جمله نیرو بخش ومفرح را به زبان می آورید بلافاصله خود را ازگروه قربانیان سرنوشت جدا می کنید ودیگر احساس بیچارگی نمی کنید.شما قدرت خود را شناخته اید و ارداه کرده اید از این قدرت به نفع خود استفاده کنید.....
صدای زنگ گوشیم بلندشد ...بالای صفحه کتاب رو تا زدم وبستم ... شماره رو نمی شناختم .گوشیموهمون روز اول مامانم بهم داد...گفت گوشی قبلیم به خاطر پرت شدنم از کوه درب وداغون شده پدرام یه دونه جدید برام خریده بود... تماسو جواب دادم :
-بله ؟!
-بلا ....یه کم ناز بیا یه اد و اطفاری قری زهرماری چیزی بلدنیستی ؟؟؟ مردم سکته می کنن پشت خط...
اول صداشو نشناختم اما کم کم که حرفای مسخره شو ادامه می داد با خنده گفتم :
-سلامت کو ؟!
-من بزرگترم بچه ...چرا همه چی یادت می مونه موقع ما که میشه آلزایمری میشی ؟!
همونموقع صدای خنده ی دخترونه ای شنیدم ...گفتم :
-طرلانه ؟!
-آره ...اییییییییییییییییییی ...اوووف..نخور اونو دیگه ...زهرت بشه ...تو گلوت گیرکنه مال من بود...
بازم صدای خنده طرلانو شنیدم ...گفتم :
-چه خبره بهنام ؟!چرا جیغ می زنی ؟!
-پفکمو دو لپی داره می لمبونه بعدم نیشگون میگیره...به خدا از صبح تا حالا از بس خوراکیامو خورده از عروسیمون صرف نظر کردم
صدای جیغ جیغ کردن طرلان وخنده های مردونه بهنام اومد...انگار داشتن تو سرو کله هم می زدن ...ناخوداگاه یه خنده اومد رو لبم ...خوش به حالشون ...چقدر خوشن..نامزدی هم عالمی داره برا خودش !همون موقع صدای ترلانو شنیدم :
-الو آهو ؟!
-جانم ..سلام ...
-سلام ...وووووووی خوفی خره ؟!...دلم برات تنگیده ها؟!
اومدم جواب بدم که بازم صدای بهنامو شنیدم که رو به طرلان می گفت :
-گوشیمو چرا می قاپونی ...به خدا اون دیگه مث پفک راحت جویده نمی شه ...دستاشو...یا خدا لااقل این ناخنونای شصت متریتو پاک می کردی ...نگاه کن تو روخدا گند خورد تو هرچی اپله !!!
-فدا سرم ...اصلا دلم می خواد..الو آهو... هستی ؟!
-شما دوتا چه جوری باهم کنار میایین ؟!
-خودمم موندم به خدا...اصلا اگه یه روز اشکمو درنیاره روزش شب نمی شه
خندیدم :
-عیب نداره ...همش شیرینه بعدا حسرت این روزا رو می خورین ...کجاس حالا صداش نمیاد؟!
-رفت دستاشو بشوره ...توخوبی ؟! حالت بهتر شده ؟!
-ای بگی نگی ...خوبم ولی مشکل اصلی هنوز باقیه ...دعا کن برام ...
-ایشالله همه چی زود یادت میاد...ببین بهنام باز داره میاد به خدا دستش یه کاسه آبه ...من فرار کنم که الان ...
همون موقع صدای شلپ....وجیغ ودادی طرلان اومد ...بعدم صدای خنده بهنام گه می گفت :
-من فدات بشم الهی ...گریه نکن عروسم ...وقتی موش آب کشیده شی قشنگتری ...
معلوم نبود این دوتا چیکار می کردن ...مونده بودم چجوری می خواستن فردا پس فردا زیر یه سقف زندگی کنن!!! ...بهنام گوشی رو برداشت :
-آهو ...هستی هنوز؟!
-نه پس مٌردم ! ...تو که انقد با این ضدی چرا عقدش کردی ؟! انقد اذیتش نکن توروخدا...
بهنام خندید :
-کاریش که ندارم بابا...
-بهنام
-جان ؟!
-واقعا دوسش داری ؟!
-یادت نیس خودت به زور اینو قالب ما کردیا...!!!
-چی ؟! من ؟! من چیکار کردم ؟!
-هیچی ...بی خیال...مهم الانه
-درست حرف بزن منم بفهمم ...یعنی من باعث شدم تو طرلانو عقد کنی ؟!یعنی دوسش نداشتی ؟!...
-یه کم یواش تر عزیزم ...آره توباعث شدی اما منم می خوامش ...نترس اذیتش کنم دودقه بعد داره تو بغلم نازمی کنه
ریزمی خندیدم ...بهنام هم که خندش گرفته بودگفت :
-ببخشید...یه لحظه فک کردم هنوز همون آهویی !
-ولی من هنوزم ...
بغض گلومو گرفت ...بهنام زود گفت :
-آره هنوزم همون آبجی گل خودمی ...برا همین رو نمیگیرم جلوت !
لبخند عمیقی اومد رولبم ...چقدر خوب بود که همه درکم کردن ...حتی بهنام ...ازش خدافظی کردم ...یادم به دیوونه بازیاشون که می افتاد الکی خندم می گرفت درکمال شیطنت واذیت خیلی همو می خواستن ...یه خواستن زیاد که می شد ازچشمای دوتاشون خوند! تو اوج اذیت وشوخی با عشق وناز روبرو می شدن !!! اینم یه نوع عشق بود برا خودش ...شیرین اما یه طعم گس داشت ...تجربه کردنش واقعا به نظرم شیرین بود!!! کاش می دونستم عشق من و پدرام چه نوعی بوده که حالا ...حالا راحت دارم بند بندشو پاره می کنم ...قرار بود تا یه ساعت دیگه بریم ...لباسامو تو ساک گذاشته بودم وخودمم هرچی لازم داشتم برداشته بودم ...مامان بالاخره راضیم کرده بود همراه پدرام ...تنهایی بریم .یادم اومد به دفتر خاطراتم ...برداشتمش که از همون نصفه که خونده بودمش ادامه شو هم بفهمم ...یه رمان بود برام...رمانی که توش زندگی کرده بودم اما ...همه جدید بودن ...نمی شناختم ...نه خودمو نه شخصیتاشو!!!
باصدای مامانم که می گفت می خواییم بریم .دفترمو با حرص پرت کردم روتخت ...لعنتی ...باورم نمی شد این دفتره دفترخاطراته منه !!! آدمم انقد خنگ !!! مثل اسکولا واستادم جلو پسره پررو پررو گفتم من عاشقتم !!! اییییییییییییی الهی بمیری آهو ...رو هرچی دختره سفید کردی به خدا...خوبه دختر یه خورده متانت وقار غرور داشته باشه ! یعنی چی زرتی جلو پسره ....وااااااااایییییییی خدایا صبرم بده !
خیلی مشتاق بودم بقیه اون قسمت رو بخونم ولی وقت نبود ...دلم می خواست بدونم پدرام بعد اون ضایع بازی من تو اتاقم ...بعد خوندن یه قسمت دفترم ...چه واکنشی نشون داده ...وای به حالش ...فقط وای به حالش اگه حرصم بده !وسایلمو برداشتم ورفتم بیرون ...داشتم ساکمو هن هن کنان از پله ها پایین می بردم ...که یهو یکی دستشو گرفت ورو مثل پر بلندش کرد...برگشتم ..می دونستم کار کیه ...تازگیا بوی عطرشو شناخته بودم ...از همون وقتی که تو بغلش نفس می کشیدم ...از اون لبخندای دختر کشی که تو دفتر خاطراتم گفته بودم رو لبش اومد ...حالا یادم اومده بود شبیه کدوم یکی از بازیگرا می خنده ...!
-چرا خبر نمی دی بیام ؟! آخه توخودت جون داری که اینوهم دنبالت بکشی ؟!
با اخمی که می دونستم تاثیر خاطراتمه گفتم :
-من فراموشی گرفتم چلاق که نشدم
پدرام بی توجه سرشو تکون داد وهمون طورکه پایین می رفت گفت :
-کاش درک می کردی نگرانی چیه ؟!
یه خورده نگاش کردم که داشت از پله هاپایین می رفت بعدم شونه بالا انداختم ورفتم تو آشپزخونه.مامان وبهجت خانم داشتن هرچی خوراکی موراکی بود بار می زدن تو یه سبند ...منم وایسادم کارشون تموم شه بعد با مامانم از زیر قرآنی که بهجت بالا سرمون گرفت رد شدیم ...بهجت زیرلب یه چیزایی می خوند...فکرکنم آیت الکرسی بود...پدرام ماشینو برده بود بیرون ...داشت با شوهر بهجت خانوم حرف می زد ...تازه تونستم تیپشو خوب دید بزنم ..یه بلوز اندامی آستین کوتاه سفید ...شلوارشم جین سورمه ای تنگ با یه کمربند فوق العاده خوشکل ...حالا ببین کجا رو باید دید بزنیم ...کمربنده همچین برق می داد آدم فکرمی کرد پروژکتوره !خدارو شکر که سرش گرم بود نمی فهمید دارم دیدش می زنم موهاشو با بیست مَن ژل وواکس مدل داده بودبالا...بمیری انقد خوش تیپی ...حس می کردم ازم سره ...خیلی سره ...ازش زورم گرفت ...بازم دیدش زدم موهاش مشکی وخوش حالت بود خداییش وقتی براقش می کرد فوق العاده می شد مخصوصابعضی موقع ها که سرشو تکون میداد وچندتارازموهاش می ریخت توپیشونیش ..وووووییییی دلم یه جوری شد... آدم هوس می کرد دستاشو تا ته فرو کنه توموهاش....خیلی بی شعوری آهو...! ای بابا شوهرمه ها!
بالاخره مامانمم دست ازخونه ماکشید وبعد یه خدافظی سه ساعته رفتیم طرف ماشین ..پدرام که مارو دید سوییچ رو طرف من گرفت :
-بیا عزیزم شما بشینین توماشین تامن وسایل رو بذارم عقب ...
باتردید نگاش کردم ...اومد جلو دستمو گرفت ...وای باز برق وصل شد بهم این پسره چرا انقد داغه ..؟!...سوییچ رو گذاشت کف دستم ورفت که وسایل رو از داخل خونه بیاره ...مامانم اومد منم دره ماشینوباز کردم ..سریع پرید عقب ...منم رفتم کنارش نشستم ...آنچنان نگاهی بهم کرد که یهو گفتم :
-وای چرا دعوا داری ؟!
-پاشو این مسخره بازیا رو درنیار...
-چه مسخره بازی ؟!
-خودتو به اون راه نزن بچه ...پاشو برو جلو ...به خدا آهو بخوای باز لجبازی کنی کاری دستت می دم به التماسش بیفتی
-مامااااااااااان
-پاشو عزیزم ...برو جلو تا خودش نیمده ببینه جون مامان برو
-خب شما برو ...بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن !!!
مامان بدون اینکه توجه کنه درماشینو باز کرد و زور پرتم کرد بیرون...با جیغ وداد رفتم جلو نشستم ...انقدرم غرغر کردم فایده نداشت آخرش بغل دست پدرام بودم دیگه ...پدرام هم ده دقیقه بعد اومد وسوار ماشین شد...با دیدن من که جلو نشستم موند...نگاشو ازم برنمی داشت ..منم که اصولا بی خیال شده بودم وانمود کردم دارم کتاب می خونم ...بالاخره حرکت کردیم ...مامان می خواست اول تهران پیاده شه ...حالا هرچی ما می گفتیم بابا دو روزه می ریم وبرمی گردیم ...نخیر به کل تعطیل بود مرغش یه پا داشت ...الا وبلا می خواست بره ...بهونه های الکی !
اول تهران پدارم به اصرار مامان دیگه تو شهر نرفت براش یه ماشین گرفت وفرستادیمش رفت ...کلی ام من تو بغلش اشک ریختم ...کلی ام اون شوهرداری یادم داد ولی ما ....نخیر آدم بشو نبودیم!!!
وقتی دوتایی سوار ماشین شدیم ...یه حسی داشتم ...شاید ترس شاید م غریبی ...نمی دونم ولی هرچی بود خوب نبود...پدرام عینک دودیشو زد به چشمش وحرکت کرد ...وااااااااای بسم الله این دیوانه نزنه باز یهومون کنه ...ما فراموشی داشتیم دیگه تصادف می کردیم هوتوتو...یه کم چسبیدم به صندلی ..نمی تونستم حرف بزنم که فقط آب دهنمو قورت می دادم ...داش سیا رو می ذاشت تو جیبش به خدا...یه سرقتایی می گرفت ...یه دفعه ام جیغ کشیدم ...نگام کرد وآروم خندید :
-نترس خوشکلم ...سالم می رسونمت ...
با حرص نگاش کردم ...دست برد طرف پخش ماشین وروشنش کرد ...احتمالا می خواست سرگرم شم سرعتو ب خیال شم ...آهنگ سوم چهارم بود که دیگه گذاشت بخونه ...چقدر از این آهنگ ازم بریدی خوشم اومد....از اولش فهمیدم مال مهدی احمد ونده :
سخته چقد، تنهابشی ،کسی به دادت نرسه
عکسشوآغوش بگیری اشک تو چشات حلقه بشه
کاشکی می شد یه باردیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم چشمامو فرش پات کنم
ازم بریدی.... مگه ازم چی دیدی
بغض صدامو چراتو نشِنیدی
دارم می خونم با یه دل شکسته
ببین دل من هنوز به پات نشسته
ازم بریدی ...
ازم بریدی... من که برات میمردم
آخه کدوم گناهوکردم که پاشو خوردم
چشمامو هرشب به یاد کی ببندم
برام چی مونده به دل خوشیش بخندم
برام نمونده اشکی برات بریزم
نمونده عمری که من به پات بریزم
سخته چقد، تنهابشی ،کسی به دادت نرسه
عکسشوآغوش بگیری اشک تو چشات حلقه بشه
کاشکی می شد یه باردیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم چشمامو فرش پات کنم
ازم بریدی ...
ازم بریدی... من که برات میمردم
آخه کدوم گناهوکردم که پاشو خوردم
چشمامو هرشب به یاد کی ببندم
برام چی مونده به دل خوشیش بخندم
برام نمونده اشکی برات بریزم
نمونده عمری که من به پات بریزم
پدرام آه می کشید ...تند تند دستشو رو پاش می کشید ...انگارکلافه بود...فکرمی کردم ازقصد این آهنگو گذاشته بهم حرفاشو بفهمونه ...زیر چشمی نگاه دستای مردونش کردم ...ای لامصب دستاشم خوشکله ببین من چی تور کرده بودم ؟؟؟ دستاش ازدستای منم سفید تر بود ...تازه ساعت استیل مارک اسپانسرشوهم که انداخته بود ...حلقشم که نگوووووووووو ...انقده به دستش می اومد ...یه کما یه کم ذوق کردم حلقش حلقه ازدواج با منه !!!...خدا رحم کنه ...دارم خر می شم ...پس خفه شو تا کار دست خودت ندادی...کناریه رستوران نگه داشت ...همون جورکه داشت کمربند ایمنی رو باز می کرد گفت :
-چیزی می خوای بگو برات بخرم
داشت نگام می کرد ولی من نمی تونستم ...هیچ وقت نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم ...سربه زیر گفتم :
-نه مرسی چیزی نمی خوام
چونمو گرفت وسرمو بالا آورد ...عینکشو درآورد پرت کرد رو داشبورت ماشین ...
-آهو توکه دیگه نباید از شوهرت رو بگیری عزیزم...می دونم هنوزم برات غریبه ام ولی این دلیل نمیشه که راحتی تو سلب کنم ...
هنوز چونم تو دستش بود ...به زور نگاش کردم ...گفتم :
-من همین جوری ام راحتم ...
دستشو برداشت وعینکشو زد و در ماشینو بهم زد ورفت اونطرف جاده ...
جوگیر !!! خب نمی خوام دیگه زور که نیس ...توی مغازه اونطرف جاده رو دید زدم معلوم نبود داشت چی می خرید ...ظبط ماشین یه ریز می خوند..اه آهنگشم خارجی بود ...حوصله آهنگ خارجی رو نداشتم ...چه فایده وقتی نمی فهمی داره چی می گه ...غمگینای ایرانی رو عشقه که با خوندشون گریت بگیره ...!
کنترل کوچولو رو با هزار بدبختی پیدا کردم و زدم چندتا آهنگ جلو ...به تراک "دل من " که رسید گذاشتم بخونه ... کلا این آلبوم کامران مولایی رو دوست داشتم ... نصفه های آهنگ بود که پدرام با یه نایلون پراز خوراکیای خوشمزه برگشت ...با دیدن چیپس پیاز جعفری توی نایلون چشمام برق زد ...آب دهنمم که نگوووووو...پدرام نایلون رو داد دست من وهمون طور که کمربندشو می زد تو جاییش گفت :
-هرچی قبلا دوس داشتی برات گرفتم ...توکه ما رو آدم حساب نمی کنی
چیزی نگفتم ولی یواشکی تو نایلون رو دید زدم ....دوتا چیپس یکی پیاز جعفری یکی فلفلی ...دوتا رانی یه آناناس یه هلو...فکرکنم یه ده بیستایی ام لواشک استاندارد بود...عاشق لواشک بودم ...ولی من لواشک خونگیای توراه شمال رو می خواستم ...اونا که کثیفن خوشمزه ترن !...چند تا کیک وهای بای وآدامس واین چیزام تو نایلون بود...فکرکرده من غولم ؟!...والله ...ولی شاید قبلا بودم که حالا اینجوری واسم خرید کرده ...کاش می شد چیپسه رو بزنم تو رگ!سرمو چرخوندم سمت راستم وبه منظره های بیرون خیره شدم ...جو بدی بود ...دوست نداشتم کلمو یه ریز اونور کنم تا مجبور نباشم نگاش کنم ...تازه خوابمم می اومد اینه فکرکردم برم عقب راحت بخوابم هردوتامون ازاین جو خلاص شیم ...یه کم این پا واون پا کردم تااین که گفتم :
-من می خوام برم عقب بخوابم
نگام کرد ...یه لبخند زد ولی چیزی نگفت ...دیوانه ...داشتم فکر می کردم معنی این کارش چی بود که یهو پشت صندلیم رفت پایین ومنم راااااست خوابیدم ....دستشو از کنار صندلیم برداشت وصدای آهنگ رو کم کرد....خاک تو سر بی مصرفم ...بگو براچی خندید...حالا آلزایمری ام خنگ دیگه براچی شدم ؟!...
چشامو بستم وسعی کردم به هیچی فکرنکردم ...وقتی مغزت خالی از هرفکری باشه انقد راحت می خوابی که خودتم باورت نمی شه ...اینو ازتو رمان لبخند خورشید که تازگیا تمومش کرده بودم یاد گرفتم ...دکتر پارسا می گفت هرچی مطالعه ام بیشتر باشه مغزم کمتر ارور میده وحافظم برمی گرده ...هنوزم رمان زندگی خودمو تموم نکرده بودم ...حتما تواین سفرتا آخرشو می خونم وبه قسمتای بعدش اضافه می کنم ....
نمی دونم ساعت چند بود ...شب بود یا روز ...فقط صدای یکی رو کنار گوشم می شنویدم ...نمی فهمیدم کیه بوی عطر می داد ......انقد صداش آروم بود که حس کردم مامانمه ...به زور چشامو نیمه باز کردم ...همه جا تاریکی وسیاهی ....یکی دستامو گرفته بود ...تو به خودمو به سمتش کشوندمو ودستامو دور گردنش حلقه کردم ...رو هوا بغلم کرد و........بازم خوابم بودم....
صبح هنوز آفتاب نزده بود باکش وقوس دادن دستام یه تکون خوردمو چرخیدم به طرف دیگه ...
مثل فنر درجا زدم ...از ترس قلبم افتاد پایین ...این چرا اینجا خوابیده ؟!...اه کنار من ! آخی ...چقدر با فاصله ام خوابیده بود ...انگار خوب فهمیده بود پاچه می گیرم !...یادم باشه بیدار شد مادرشو به عزاش بنشونم ...ازشب بعد تشریف می برن رو کاناپه...به لباسای خودمون نگاه کردم ...پدرام که همون شلوار جینشم درنیورده بود ...با همون لباسا خوابیده بود...لباسای منم همون تاپ سفید زیر مانتوم بود وشلوار جینمم پام بود...یه نفس عمیق کشیدم خوبه فقط مانتومو درآورده بود...از فکرای خودم خندم گرفت ...چه زنی با شوهرش انقدر غریبه اس که من ؟؟؟؟؟....
یه دست لباس از تو ساکم برداشتمو رفتم بیرون ...تازه دور وبرمو خوب می دیدم ...یه سالن سرامیک پوش با مبل وپرده ای ست رنگی سفید وصورتی ...یه راه پله کوچولو که با چند تا پله سالن رو با اتاقا جدا می کرد...یه در چوبی قهوه ای سوخته با یه آشپزخونه پراز وسایل مجهز ...ام دی اف مشکی ومیز وصندلی های ست ...ویلای شیکی بود ...از طرز چیدمانش خیلی خوشم اومد ...خوب که همه رو دید زدم وکابینت وقفسه هاو یخچال رو گشتم ...رفتم سمت حموم که همون بالای پله ها کنار یکی ازاتاقا بود...زیر دوش آب روزقبل رو مرور کردم ...وقتی یادم به دیشب افتاد برق از سرم پرید ...پدرامو با مامانم اشتباه گرفتم !!! آخه دیوانه مامان کجا بود اون موقع شب ؟!...خب خواب بودم دیگه حالیم نبود...!!! چه بد شدا...نه بابا کجا بد شد شوهرمه ...اون که براش این چیزا مهم نیست تویی که انقدر بزرگش می کنی...چه بوی خوبی میدادا ..جدی جدی وقتی خودمو تو بغلش کشیدم آروم شدم ...یه آه کشیدمو بعد نیم ساعت اومدم بیرون ...پدرام هنوز خواب بود...هواهم تقریبا داشت روشن می شد ...نمازموقضا کردم ...یه بلوز شلوار اسپرت سفید کشیدم به تنم ...تیشرت قرمزموهم پوشیدم که سرما نخورم ...موهامو با حوله خشک کردم ...اسپری بدن ندنسموخالی کردم رو خودم...مردونه بود اما بوشو دوست داشتم ...موهامو با کش قرمز دم اسبی بستم و زدم بیرون ....بادیدن منظره رو بروم سرجام ایستادم ...مثل بهشت بود ...وقتی نفس می کشیدی تا ته ریه هات هوای پاک پر می شد...درختا ازسبزی چشم آدمو می زدن ...درخت میوه هم توشون پیدا می شد ... ره افتادم وقدم زنون خودمو ازدرختا رد کردم ...فوق العاده بود ...دلم نمی خواست از اونجا برم ...ولی چون صدای آب شنیدم دیگه پاهام مال خودم نبود ...دوتا پاداشتم ده بیستا دیگه هم کرایه کردم ودویدم پشت به سمت دریا ...بادیدن آبی دریا ...صدای موج وطلوع آفتاب دراز کش رو سنگهای ساحل خوابیدم ...یه خورده سردم بود ولی چون آفتاب بود گرم می شدم ...توعمرم همیچین منظره ای ندیده بودم ..طلوع آفتاب با صدای موج دریا ...محشر بود....کم کم اشعه های خورشید می پاشید رو تنم وگرم می شدم ...سنگا هم داغ شده بود...خودمو کشیدم کنارورو ماسه ها خوابیدم ...عین پنبه بود...تیشرتمو درآوردم و زیر سرم گذاشتم ...به ثانیه نکشید چشمام بسته شد...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#45
Posted: 12 Mar 2014 01:15
نفسای یکی رو روصورتم احساس می کردم ...نفساش داغ بود...ولی سردم شده بود ...چشماموباز کردم ...پدرام کنارم دراز کشیده بود ودستش تو موهام بود...از لرزیدنم فهمید سردمه ...بلافاصله دستاشو دور کمرم حلقه کرد وکشیدم تو بغلش ...سرمو روبازوش گذاشت وتیشرتموبرداشت وانداخت روبازوهای لختم ...همین طورکه سرمو روی سینه ی بدون موش گذاشتم با نوازشها و حرفاش چشامو بستم......
********
باصدای شیر آب چشمامو باز کردم...خوب که دور وبرمو دید زدم فهمیدم تو اتاق هستم ورو یه تخت دونفره خوابیدم ...تازه یادم اومد من کنار دریا بودم و...حتما پدرام آوردتتم تو اتاق .چه خوب که نذاشت از سرما بلرزم ...یه لحظه یاد آغوش داغش افتادم ...تنم لرزید ...تو بغلش انقد احساس آرامش داشتم که تموم حس غریب بودنشو فراموش کردم ...تموم اون حسی که می گفتم ازش متنفرم ...تو بغلش گم شدم ومحتاج محبتاش همه رفتارامو فراموش کردم ....یه پوزخند مسخره نشست رولبم ..چقدر من بدبخت بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم ...زرتی پریدم تو بغلش ...اه لعنتی ...عین همون خاطراتم ...عین قبلا...پس چه فرقی کردم من؟!
گفتم خاطراتم ؟!...بهترین موقع است که بخونمش ...پدرام حموم بود باید اول صبحونه می خوردم بعد می رفتم بیرون رمان زندگیمو تموم می کردم ...
از رو تخت پایین پریدم ..بلوزو شلوارم خوب بود.موهامو تو آینه نگاه کردم ...باز بود!!!...من که وقتی می خواستم بیام اینارو باکش بستم ...!یاد پدرام افتادم ...اه حتما اون بازشون کرده ...حالا کش ندارم دیگه ...زیر لب غرغر می کردم ورفتم از تو کیف دستیم کلیپس مشکیمو برداشتم وموهاموبستم ...دست وصورتمو تود دستشویی شستم واومدم روبه آینه وایسادم .کیف آرایشمو ازتوکیف دستیم بیرون آوردم ...می خواستم یه کم به سرو صورتم رنگ ولعاب بدم ...بدجور رنگ پریده بودم..سرمو تا آخرین حد برده بودم تو کیفم ودنبال ریمل اریسم می گشتم ...معلوم نبود این کیف آرایش بود یا بازار شام ..همه چی توش پیدا می شد الا اونی که من میخواستم...بالاخره پیداش کردم وبا شوق درشو باز کردم وبرس رو کشیدم رو مژه هام .....ای لامصب اینکه خشکه خشکه ...حرصم دراومده بودم دیگه ...حالا ما یه بار خواستیم خوشکل کنیما...!کیف آرایشمو انداختم رو تو کیفم وکیف دستی مو پرت کردم یه کناری ...داشتم با حرص لبمو می جویدم ...
همون موقع دست یکی ازپشت سر گرفتم وکشیدم عقب ...سرمو چرخوندم عقب...پدرام بادستای داغش گردنمو نوازش می داد ... از پشت سر کلیپسمو باز کرد وموهام همش ریخت رو شونه هام ...یه اخم بزرگ اومد رو صورتم ...ازدستش که نمی تونستم فرار کنم چون می دونستم زورش عین فیل زیاده ...تازه دروغم نگم خودم تازگیا محتاج گرمای نوازش هاش بودم ...موندم ولی اخم کرده بودم ...
-باز تو ابروهاتو گره زدی ؟!
-کلیپسمو بده ...
-اگه ندم ؟!
-مگه بچه ای سر به سرمی ذاری ؟! موهام وقتی بازه اذیتم می کنه
پنجه های دستشوتا ته فرو کرد تو موهام ...گفت :
-اینا اذیتت می کنه ؟اینا که عین پر نرم وصافن ...
نمی دونستم چی بگم ...فقط با یه نازدخترونه ...زل زدم بهش ...می دونستم دوس داره موهام دورم باشه ..اما منم دوست داشتم لجبازی کنم ...ولی اون از رو نمی رفت ...من دیگه خجالت کشیدم تو چشماش نگاه کنم ...اوه مخصوصا چشمای سگ دار اون !!! پاچه می گرفتا...زیر لب طوری که اون بفهمه گفتم :
-ولم کن ...
-ازچی می ترسی ؟!از من؟!
-من ازهیچ کس نمی ترسم ...
محکم تر منو توبغلش فشرد ...داشتم دیگه له می شدم ...بازم سینه صاف وبراقش جلو چشمام بود ...گفت :
-رو حرفت مطمئنی ؟!
یه دلهره تو دلم افتاد...سرمو بالا کردمو نگاش کردم ...چشماش یه حالتی داشت ...شیطنت ...عشق ...اشتیاق ...نمی دونم ...ولی توش لامپ روشن بود...نتونستم جواب بدم ...مسخ شده بودم ...مثل پر رو دستاش بلندم کرد وگذاشتم رو تخت ...دلهرم بیشتر شد ...خدایا این می خواد چیکار کنه ؟!...اون شوهرته آهو...ولی برا من از صدتا غریبه غربیه تره ...آها همون غربیه ای که تو بغلش عشق می کنی دیگه ...نفس زدنام ریتم تندی گرفته بود...پدرام روم خم شد با پشت دست صورتمو ناز می کرد...
-چته خوشکلم چرا انقد می لرزی ؟! مگه نگفتی ازم نمی ترسی ؟!
لبامو غنچه کردم ...دهنمو باز کردم که حرف بزنم ...اما بغضم ترکید وزدم زیر گریه ...هم می ترسیدم هم محتاجش بودم هم برام هنوزم غریبه بود!!!
ریز ریز شروع کرد به خندیدن ...تعجب کرده بودم من گریه می کردم اون می خندید...می خواستم بگم ...مرض رو آب بخندی ایشالله ...اما همون اخم فقط رو صورتم بود...پدرام دستاشو دور کمرم حلقه کرد وصورتشو نزدیکم آورد ...چشماشو رو صورتم می گردوند...صورتش انقد نزدیک بود که داغی نفساش صورتمو می سوزوند...با لبخند آرومی گفت :
-فدای این اشکای خوشکلت ...تا تونخوای من غلط بکنم بهت دست بزنم ...نریز این اشکارو ...
دماغمو کشیدم بالا واشکامو پاک کردم ...پدرام سرشو نزدیک آورد ودرگوشم گفت :
-می دونی از چی خندیدم ؟!
منتظر نگاش کردم تا جواب بده ...واقعا مشتاق بودم براچی وسط گریه وترس من هرهر می خندید...گفت :
-قبل ازفراموشیت ازاون خانوما بودیا ...
با شیطنت بازم ریز خندید...گر گرفتم ...فکرکنم گونه هام رنگ خون شده بود ...ببین این پسره چیارو برامن یادآوری می کنه ...!...ادامه داد:
-باورم نمیشه آهو شیطونم انقد عاقل شده ...اذیتات کجا رفت گوگولم ؟!
به زور دهن باز کردم وگفتم :
-توهمیشه عادت داری منو تا مرز مردن ببری وبرگردونی ؟!
-من ؟! من غلط بکنم ...الانم فقط می خواستم ترست بریزه ...درمورد فراموشیت این ترستم طبیعیه اما آخرش که باید کنار بیای نباید؟!
-من ازتو فرصت خواستم ...
-منم نگفتم فرصت نمی دم گفتم ؟!
-پس این رفتارات چیه ؟!
-می دونی عشق یعنی چی ؟!ببینم حافظت ازکار افتاده مخت که تاب برنداشته هان ؟!
با حرص نگاش کردم داشت مسخرم می کرد ؟؟؟؟...بازم ریزمی خندید...ناخوداگاه دستمو مشت کردمو کوفتم رو سینه ی برهنش ...
خندشو خورد وزل زد توچشماش ...وای ...باز این زوم کرد روما...
یهو شروع کرد به بوسیدن سرتا پام ...موهامو ناز می کرد صورت وگردن ورو موهامو می بوسید وتند تند قربون صدقم می رفت ...زیر بارون بوسه هاش غرق شدم ...یه شوق خاصی بهم دست داد ...بهترین لحظات بود اما با یه غریبه !!! اینو چیکار می کردم ...این کلمه مثل یه سوهان روحمو خط خطی می کرد...کاش میشد این کلمه رو هم فراموش کنم ...غرق لذت بودم ...با دستام چنگ زدم به دوطرف بلوزش که دکمه هاش باز بود...
-پدرام ....
دیگه اشک نمی ریختم ...ولی هنوزم بغض داشتم ...با التماس نگاش کردم ...منو تو بغلش جا داد ...موهامو ناز می کرد ...بایه عشقی نگاه می کرد که خودم دلم براش سوخت ...اشتیاقش غیر قابل وصف بود....نزدیک گوشم گفت :
-قول دادم زیر قولم نمی زنم ...تو جون بخواه عزیزمن ...اگه بخوای حتی دستتم نگیرم نمی گیرم ...به خدا نمی گیرم آهو...
خودمو جلو کشیدم ودستامو دور گردنش حلقه کردم ...آروم گفتم :
-منو می بری بیرون ؟!
خندید ...روی موهامو بوسه زد وگفت :
- برو صبحونتو بخور آماده شو...تا اون وردنیام بخوای می برمت ....
باصدای مامانم که می گفت می خواییم بریم .دفترمو با حرص پرت کردم روتخت ...لعنتی ...باورم نمی شد این دفتره دفترخاطراته منه !!! آدمم انقد خنگ !!! مثل اسکولا واستادم جلو پسره پررو پررو گفتم من عاشقتم !!! اییییییییییییی الهی بمیری آهو ...رو هرچی دختره سفید کردی به خدا...خوبه دختر یه خورده متانت وقار غرور داشته باشه ! یعنی چی زرتی جلو پسره ....وااااااااایییییییی خدایا صبرم بده !
خیلی مشتاق بودم بقیه اون قسمت رو بخونم ولی وقت نبود ...دلم می خواست بدونم پدرام بعد اون ضایع بازی من تو اتاقم ...بعد خوندن یه قسمت دفترم ...چه واکنشی نشون داده ...وای به حالش ...فقط وای به حالش اگه حرصم بده !وسایلمو برداشتم ورفتم بیرون ...داشتم ساکمو هن هن کنان از پله ها پایین می بردم ...که یهو یکی دستشو گرفت ورو مثل پر بلندش کرد...برگشتم ..می دونستم کار کیه ...تازگیا بوی عطرشو شناخته بودم ...از همون وقتی که تو بغلش نفس می کشیدم ...از اون لبخندای دختر کشی که تو دفتر خاطراتم گفته بودم رو لبش اومد ...حالا یادم اومده بود شبیه کدوم یکی از بازیگرا می خنده ...!
-چرا خبر نمی دی بیام ؟! آخه توخودت جون داری که اینوهم دنبالت بکشی ؟!
با اخمی که می دونستم تاثیر خاطراتمه گفتم :
-من فراموشی گرفتم چلاق که نشدم
پدرام بی توجه سرشو تکون داد وهمون طورکه پایین می رفت گفت :
-کاش درک می کردی نگرانی چیه ؟!
یه خورده نگاش کردم که داشت از پله هاپایین می رفت بعدم شونه بالا انداختم ورفتم تو آشپزخونه.مامان وبهجت خانم داشتن هرچی خوراکی موراکی بود بار می زدن تو یه سبند ...منم وایسادم کارشون تموم شه بعد با مامانم از زیر قرآنی که بهجت بالا سرمون گرفت رد شدیم ...بهجت زیرلب یه چیزایی می خوند...فکرکنم آیت الکرسی بود...پدرام ماشینو برده بود بیرون ...داشت با شوهر بهجت خانوم حرف می زد ...تازه تونستم تیپشو خوب دید بزنم ..یه بلوز اندامی آستین کوتاه سفید ...شلوارشم جین سورمه ای تنگ با یه کمربند فوق العاده خوشکل ...حالا ببین کجا رو باید دید بزنیم ...کمربنده همچین برق می داد آدم فکرمی کرد پروژکتوره !خدارو شکر که سرش گرم بود نمی فهمید دارم دیدش می زنم موهاشو با بیست مَن ژل وواکس مدل داده بودبالا...بمیری انقد خوش تیپی ...حس می کردم ازم سره ...خیلی سره ...ازش زورم گرفت ...بازم دیدش زدم موهاش مشکی وخوش حالت بود خداییش وقتی براقش می کرد فوق العاده می شد مخصوصابعضی موقع ها که سرشو تکون میداد وچندتارازموهاش می ریخت توپیشونیش ..وووووییییی دلم یه جوری شد... آدم هوس می کرد دستاشو تا ته فرو کنه توموهاش....خیلی بی شعوری آهو...! ای بابا شوهرمه ها!
بالاخره مامانمم دست ازخونه ماکشید وبعد یه خدافظی سه ساعته رفتیم طرف ماشین ..پدرام که مارو دید سوییچ رو طرف من گرفت :
-بیا عزیزم شما بشینین توماشین تامن وسایل رو بذارم عقب ...
باتردید نگاش کردم ...اومد جلو دستمو گرفت ...وای باز برق وصل شد بهم این پسره چرا انقد داغه ..؟!...سوییچ رو گذاشت کف دستم ورفت که وسایل رو از داخل خونه بیاره ...مامانم اومد منم دره ماشینوباز کردم ..سریع پرید عقب ...منم رفتم کنارش نشستم ...آنچنان نگاهی بهم کرد که یهو گفتم :
-وای چرا دعوا داری ؟!
-پاشو این مسخره بازیا رو درنیار...
-چه مسخره بازی ؟!
-خودتو به اون راه نزن بچه ...پاشو برو جلو ...به خدا آهو بخوای باز لجبازی کنی کاری دستت می دم به التماسش بیفتی
-مامااااااااااان
-پاشو عزیزم ...برو جلو تا خودش نیمده ببینه جون مامان برو
-خب شما برو ...بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن !!!
مامان بدون اینکه توجه کنه درماشینو باز کرد و زور پرتم کرد بیرون...با جیغ وداد رفتم جلو نشستم ...انقدرم غرغر کردم فایده نداشت آخرش بغل دست پدرام بودم دیگه ...پدرام هم ده دقیقه بعد اومد وسوار ماشین شد...با دیدن من که جلو نشستم موند...نگاشو ازم برنمی داشت ..منم که اصولا بی خیال شده بودم وانمود کردم دارم کتاب می خونم ...بالاخره حرکت کردیم ...مامان می خواست اول تهران پیاده شه ...حالا هرچی ما می گفتیم بابا دو روزه می ریم وبرمی گردیم ...نخیر به کل تعطیل بود مرغش یه پا داشت ...الا وبلا می خواست بره ...بهونه های الکی !
اول تهران پدارم به اصرار مامان دیگه تو شهر نرفت براش یه ماشین گرفت وفرستادیمش رفت ...کلی ام من تو بغلش اشک ریختم ...کلی ام اون شوهرداری یادم داد ولی ما ....نخیر آدم بشو نبودیم!!!
وقتی دوتایی سوار ماشین شدیم ...یه حسی داشتم ...شاید ترس شاید م غریبی ...نمی دونم ولی هرچی بود خوب نبود...پدرام عینک دودیشو زد به چشمش وحرکت کرد ...وااااااااای بسم الله این دیوانه نزنه باز یهومون کنه ...ما فراموشی داشتیم دیگه تصادف می کردیم هوتوتو...یه کم چسبیدم به صندلی ..نمی تونستم حرف بزنم که فقط آب دهنمو قورت می دادم ...داش سیا رو می ذاشت تو جیبش به خدا...یه سرقتایی می گرفت ...یه دفعه ام جیغ کشیدم ...نگام کرد وآروم خندید :
-نترس خوشکلم ...سالم می رسونمت ...
با حرص نگاش کردم ...دست برد طرف پخش ماشین وروشنش کرد ...احتمالا می خواست سرگرم شم سرعتو ب خیال شم ...آهنگ سوم چهارم بود که دیگه گذاشت بخونه ...چقدر از این آهنگ ازم بریدی خوشم اومد....از اولش فهمیدم مال مهدی احمد ونده :
سخته چقد، تنهابشی ،کسی به دادت نرسه
عکسشوآغوش بگیری اشک تو چشات حلقه بشه
کاشکی می شد یه باردیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم چشمامو فرش پات کنم
ازم بریدی.... مگه ازم چی دیدی
بغض صدامو چراتو نشِنیدی
دارم می خونم با یه دل شکسته
ببین دل من هنوز به پات نشسته
ازم بریدی ...
ازم بریدی... من که برات میمردم
آخه کدوم گناهوکردم که پاشو خوردم
چشمامو هرشب به یاد کی ببندم
برام چی مونده به دل خوشیش بخندم
برام نمونده اشکی برات بریزم
نمونده عمری که من به پات بریزم
سخته چقد، تنهابشی ،کسی به دادت نرسه
عکسشوآغوش بگیری اشک تو چشات حلقه بشه
کاشکی می شد یه باردیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم چشمامو فرش پات کنم
ازم بریدی ...
ازم بریدی... من که برات میمردم
آخه کدوم گناهوکردم که پاشو خوردم
چشمامو هرشب به یاد کی ببندم
برام چی مونده به دل خوشیش بخندم
برام نمونده اشکی برات بریزم
نمونده عمری که من به پات بریزم
پدرام آه می کشید ...تند تند دستشو رو پاش می کشید ...انگارکلافه بود...فکرمی کردم ازقصد این آهنگو گذاشته بهم حرفاشو بفهمونه ...زیر چشمی نگاه دستای مردونش کردم ...ای لامصب دستاشم خوشکله ببین من چی تور کرده بودم ؟؟؟ دستاش ازدستای منم سفید تر بود ...تازه ساعت استیل مارک اسپانسرشوهم که انداخته بود ...حلقشم که نگوووووووووو ...انقده به دستش می اومد ...یه کما یه کم ذوق کردم حلقش حلقه ازدواج با منه !!!...خدا رحم کنه ...دارم خر می شم ...پس خفه شو تا کار دست خودت ندادی...کناریه رستوران نگه داشت ...همون جورکه داشت کمربند ایمنی رو باز می کرد گفت :
-چیزی می خوای بگو برات بخرم
داشت نگام می کرد ولی من نمی تونستم ...هیچ وقت نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم ...سربه زیر گفتم :
-نه مرسی چیزی نمی خوام
چونمو گرفت وسرمو بالا آورد ...عینکشو درآورد پرت کرد رو داشبورت ماشین ...
-آهو توکه دیگه نباید از شوهرت رو بگیری عزیزم...می دونم هنوزم برات غریبه ام ولی این دلیل نمیشه که راحتی تو سلب کنم ...
هنوز چونم تو دستش بود ...به زور نگاش کردم ...گفتم :
-من همین جوری ام راحتم ...
دستشو برداشت وعینکشو زد و در ماشینو بهم زد ورفت اونطرف جاده ...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#46
Posted: 12 Mar 2014 01:17
جوگیر !!! خب نمی خوام دیگه زور که نیس ...توی مغازه اونطرف جاده رو دید زدم معلوم نبود داشت چی می خرید ...ظبط ماشین یه ریز می خوند..اه آهنگشم خارجی بود ...حوصله آهنگ خارجی رو نداشتم ...چه فایده وقتی نمی فهمی داره چی می گه ...غمگینای ایرانی رو عشقه که با خوندشون گریت بگیره ...!
کنترل کوچولو رو با هزار بدبختی پیدا کردم و زدم چندتا آهنگ جلو ...به تراک "دل من " که رسید گذاشتم بخونه ... کلا این آلبوم کامران مولایی رو دوست داشتم ... نصفه های آهنگ بود که پدرام با یه نایلون پراز خوراکیای خوشمزه برگشت ...با دیدن چیپس پیاز جعفری توی نایلون چشمام برق زد ...آب دهنمم که نگوووووو...پدرام نایلون رو داد دست من وهمون طور که کمربندشو می زد تو جاییش گفت :
-هرچی قبلا دوس داشتی برات گرفتم ...توکه ما رو آدم حساب نمی کنی
چیزی نگفتم ولی یواشکی تو نایلون رو دید زدم ....دوتا چیپس یکی پیاز جعفری یکی فلفلی ...دوتا رانی یه آناناس یه هلو...فکرکنم یه ده بیستایی ام لواشک استاندارد بود...عاشق لواشک بودم ...ولی من لواشک خونگیای توراه شمال رو می خواستم ...اونا که کثیفن خوشمزه ترن !...چند تا کیک وهای بای وآدامس واین چیزام تو نایلون بود...فکرکرده من غولم ؟!...والله ...ولی شاید قبلا بودم که حالا اینجوری واسم خرید کرده ...کاش می شد چیپسه رو بزنم تو رگ!سرمو چرخوندم سمت راستم وبه منظره های بیرون خیره شدم ...جو بدی بود ...دوست نداشتم کلمو یه ریز اونور کنم تا مجبور نباشم نگاش کنم ...تازه خوابمم می اومد اینه فکرکردم برم عقب راحت بخوابم هردوتامون ازاین جو خلاص شیم ...یه کم این پا واون پا کردم تااین که گفتم :
-من می خوام برم عقب بخوابم
نگام کرد ...یه لبخند زد ولی چیزی نگفت ...دیوانه ...داشتم فکر می کردم معنی این کارش چی بود که یهو پشت صندلیم رفت پایین ومنم راااااست خوابیدم ....دستشو از کنار صندلیم برداشت وصدای آهنگ رو کم کرد....خاک تو سر بی مصرفم ...بگو براچی خندید...حالا آلزایمری ام خنگ دیگه براچی شدم ؟!...
چشامو بستم وسعی کردم به هیچی فکرنکردم ...وقتی مغزت خالی از هرفکری باشه انقد راحت می خوابی که خودتم باورت نمی شه ...اینو ازتو رمان لبخند خورشید که تازگیا تمومش کرده بودم یاد گرفتم ...دکتر پارسا می گفت هرچی مطالعه ام بیشتر باشه مغزم کمتر ارور میده وحافظم برمی گرده ...هنوزم رمان زندگی خودمو تموم نکرده بودم ...حتما تواین سفرتا آخرشو می خونم وبه قسمتای بعدش اضافه می کنم ....
نمی دونم ساعت چند بود ...شب بود یا روز ...فقط صدای یکی رو کنار گوشم می شنویدم ...نمی فهمیدم کیه بوی عطر می داد ......انقد صداش آروم بود که حس کردم مامانمه ...به زور چشامو نیمه باز کردم ...همه جا تاریکی وسیاهی ....یکی دستامو گرفته بود ...تو به خودمو به سمتش کشوندمو ودستامو دور گردنش حلقه کردم ...رو هوا بغلم کرد و........بازم خوابم بودم....
صبح هنوز آفتاب نزده بود باکش وقوس دادن دستام یه تکون خوردمو چرخیدم به طرف دیگه ...
مثل فنر درجا زدم ...از ترس قلبم افتاد پایین ...این چرا اینجا خوابیده ؟!...اه کنار من ! آخی ...چقدر با فاصله ام خوابیده بود ...انگار خوب فهمیده بود پاچه می گیرم !...یادم باشه بیدار شد مادرشو به عزاش بنشونم ...ازشب بعد تشریف می برن رو کاناپه...به لباسای خودمون نگاه کردم ...پدرام که همون شلوار جینشم درنیورده بود ...با همون لباسا خوابیده بود...لباسای منم همون تاپ سفید زیر مانتوم بود وشلوار جینمم پام بود...یه نفس عمیق کشیدم خوبه فقط مانتومو درآورده بود...از فکرای خودم خندم گرفت ...چه زنی با شوهرش انقدر غریبه اس که من ؟؟؟؟؟....
یه دست لباس از تو ساکم برداشتمو رفتم بیرون ...تازه دور وبرمو خوب می دیدم ...یه سالن سرامیک پوش با مبل وپرده ای ست رنگی سفید وصورتی ...یه راه پله کوچولو که با چند تا پله سالن رو با اتاقا جدا می کرد...یه در چوبی قهوه ای سوخته با یه آشپزخونه پراز وسایل مجهز ...ام دی اف مشکی ومیز وصندلی های ست ...ویلای شیکی بود ...از طرز چیدمانش خیلی خوشم اومد ...خوب که همه رو دید زدم وکابینت وقفسه هاو یخچال رو گشتم ...رفتم سمت حموم که همون بالای پله ها کنار یکی ازاتاقا بود...زیر دوش آب روزقبل رو مرور کردم ...وقتی یادم به دیشب افتاد برق از سرم پرید ...پدرامو با مامانم اشتباه گرفتم !!! آخه دیوانه مامان کجا بود اون موقع شب ؟!...خب خواب بودم دیگه حالیم نبود...!!! چه بد شدا...نه بابا کجا بد شد شوهرمه ...اون که براش این چیزا مهم نیست تویی که انقدر بزرگش می کنی...چه بوی خوبی میدادا ..جدی جدی وقتی خودمو تو بغلش کشیدم آروم شدم ...یه آه کشیدمو بعد نیم ساعت اومدم بیرون ...پدرام هنوز خواب بود...هواهم تقریبا داشت روشن می شد ...نمازموقضا کردم ...یه بلوز شلوار اسپرت سفید کشیدم به تنم ...تیشرت قرمزموهم پوشیدم که سرما نخورم ...موهامو با حوله خشک کردم ...اسپری بدن ندنسموخالی کردم رو خودم...مردونه بود اما بوشو دوست داشتم ...موهامو با کش قرمز دم اسبی بستم و زدم بیرون ....بادیدن منظره رو بروم سرجام ایستادم ...مثل بهشت بود ...وقتی نفس می کشیدی تا ته ریه هات هوای پاک پر می شد...درختا ازسبزی چشم آدمو می زدن ...درخت میوه هم توشون پیدا می شد ... ره افتادم وقدم زنون خودمو ازدرختا رد کردم ...فوق العاده بود ...دلم نمی خواست از اونجا برم ...ولی چون صدای آب شنیدم دیگه پاهام مال خودم نبود ...دوتا پاداشتم ده بیستا دیگه هم کرایه کردم ودویدم پشت به سمت دریا ...بادیدن آبی دریا ...صدای موج وطلوع آفتاب دراز کش رو سنگهای ساحل خوابیدم ...یه خورده سردم بود ولی چون آفتاب بود گرم می شدم ...توعمرم همیچین منظره ای ندیده بودم ..طلوع آفتاب با صدای موج دریا ...محشر بود....کم کم اشعه های خورشید می پاشید رو تنم وگرم می شدم ...سنگا هم داغ شده بود...خودمو کشیدم کنارورو ماسه ها خوابیدم ...عین پنبه بود...تیشرتمو درآوردم و زیر سرم گذاشتم ...به ثانیه نکشید چشمام بسته شد...
نفسای یکی رو روصورتم احساس می کردم ...نفساش داغ بود...ولی سردم شده بود ...چشماموباز کردم ...پدرام کنارم دراز کشیده بود ودستش تو موهام بود...از لرزیدنم فهمید سردمه ...بلافاصله دستاشو دور کمرم حلقه کرد وکشیدم تو بغلش ...سرمو روبازوش گذاشت وتیشرتموبرداشت وانداخت روبازوهای لختم ...همین طورکه سرمو روی سینه ی بدون موش گذاشتم با نوازشها و حرفاش چشامو بستم......
********
باصدای شیر آب چشمامو باز کردم...خوب که دور وبرمو دید زدم فهمیدم تو اتاق هستم ورو یه تخت دونفره خوابیدم ...تازه یادم اومد من کنار دریا بودم و...حتما پدرام آوردتتم تو اتاق .چه خوب که نذاشت از سرما بلرزم ...یه لحظه یاد آغوش داغش افتادم ...تنم لرزید ...تو بغلش انقد احساس آرامش داشتم که تموم حس غریب بودنشو فراموش کردم ...تموم اون حسی که می گفتم ازش متنفرم ...تو بغلش گم شدم ومحتاج محبتاش همه رفتارامو فراموش کردم ....یه پوزخند مسخره نشست رولبم ..چقدر من بدبخت بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم ...زرتی پریدم تو بغلش ...اه لعنتی ...عین همون خاطراتم ...عین قبلا...پس چه فرقی کردم من؟!
گفتم خاطراتم ؟!...بهترین موقع است که بخونمش ...پدرام حموم بود باید اول صبحونه می خوردم بعد می رفتم بیرون رمان زندگیمو تموم می کردم ...
از رو تخت پایین پریدم ..بلوزو شلوارم خوب بود.موهامو تو آینه نگاه کردم ...باز بود!!!...من که وقتی می خواستم بیام اینارو باکش بستم ...!یاد پدرام افتادم ...اه حتما اون بازشون کرده ...حالا کش ندارم دیگه ...زیر لب غرغر می کردم ورفتم از تو کیف دستیم کلیپس مشکیمو برداشتم وموهاموبستم ...دست وصورتمو تود دستشویی شستم واومدم روبه آینه وایسادم .کیف آرایشمو ازتوکیف دستیم بیرون آوردم ...می خواستم یه کم به سرو صورتم رنگ ولعاب بدم ...بدجور رنگ پریده بودم..سرمو تا آخرین حد برده بودم تو کیفم ودنبال ریمل اریسم می گشتم ...معلوم نبود این کیف آرایش بود یا بازار شام ..همه چی توش پیدا می شد الا اونی که من میخواستم...بالاخره پیداش کردم وبا شوق درشو باز کردم وبرس رو کشیدم رو مژه هام .....ای لامصب اینکه خشکه خشکه ...حرصم دراومده بودم دیگه ...حالا ما یه بار خواستیم خوشکل کنیما...!کیف آرایشمو انداختم رو تو کیفم وکیف دستی مو پرت کردم یه کناری ...داشتم با حرص لبمو می جویدم ...
همون موقع دست یکی ازپشت سر گرفتم وکشیدم عقب ...سرمو چرخوندم عقب...پدرام بادستای داغش گردنمو نوازش می داد ... از پشت سر کلیپسمو باز کرد وموهام همش ریخت رو شونه هام ...یه اخم بزرگ اومد رو صورتم ...ازدستش که نمی تونستم فرار کنم چون می دونستم زورش عین فیل زیاده ...تازه دروغم نگم خودم تازگیا محتاج گرمای نوازش هاش بودم ...موندم ولی اخم کرده بودم ...
-باز تو ابروهاتو گره زدی ؟!
-کلیپسمو بده ...
-اگه ندم ؟!
-مگه بچه ای سر به سرمی ذاری ؟! موهام وقتی بازه اذیتم می کنه
پنجه های دستشوتا ته فرو کرد تو موهام ...گفت :
-اینا اذیتت می کنه ؟اینا که عین پر نرم وصافن ...
نمی دونستم چی بگم ...فقط با یه نازدخترونه ...زل زدم بهش ...می دونستم دوس داره موهام دورم باشه ..اما منم دوست داشتم لجبازی کنم ...ولی اون از رو نمی رفت ...من دیگه خجالت کشیدم تو چشماش نگاه کنم ...اوه مخصوصا چشمای سگ دار اون !!! پاچه می گرفتا...زیر لب طوری که اون بفهمه گفتم :
-ولم کن ...
-ازچی می ترسی ؟!از من؟!
-من ازهیچ کس نمی ترسم ...
محکم تر منو توبغلش فشرد ...داشتم دیگه له می شدم ...بازم سینه صاف وبراقش جلو چشمام بود ...گفت :
-رو حرفت مطمئنی ؟!
یه دلهره تو دلم افتاد...سرمو بالا کردمو نگاش کردم ...چشماش یه حالتی داشت ...شیطنت ...عشق ...اشتیاق ...نمی دونم ...ولی توش لامپ روشن بود...نتونستم جواب بدم ...مسخ شده بودم ...مثل پر رو دستاش بلندم کرد وگذاشتم رو تخت ...دلهرم بیشتر شد ...خدایا این می خواد چیکار کنه ؟!...اون شوهرته آهو...ولی برا من از صدتا غریبه غربیه تره ...آها همون غربیه ای که تو بغلش عشق می کنی دیگه ...نفس زدنام ریتم تندی گرفته بود...پدرام روم خم شد با پشت دست صورتمو ناز می کرد...
-چته خوشکلم چرا انقد می لرزی ؟! مگه نگفتی ازم نمی ترسی ؟!
لبامو غنچه کردم ...دهنمو باز کردم که حرف بزنم ...اما بغضم ترکید وزدم زیر گریه ...هم می ترسیدم هم محتاجش بودم هم برام هنوزم غریبه بود!!!
ریز ریز شروع کرد به خندیدن ...تعجب کرده بودم من گریه می کردم اون می خندید...می خواستم بگم ...مرض رو آب بخندی ایشالله ...اما همون اخم فقط رو صورتم بود...پدرام دستاشو دور کمرم حلقه کرد وصورتشو نزدیکم آورد ...چشماشو رو صورتم می گردوند...صورتش انقد نزدیک بود که داغی نفساش صورتمو می سوزوند...با لبخند آرومی گفت :
-فدای این اشکای خوشکلت ...تا تونخوای من غلط بکنم بهت دست بزنم ...نریز این اشکارو ...
دماغمو کشیدم بالا واشکامو پاک کردم ...پدرام سرشو نزدیک آورد ودرگوشم گفت :
-می دونی از چی خندیدم ؟!
منتظر نگاش کردم تا جواب بده ...واقعا مشتاق بودم براچی وسط گریه وترس من هرهر می خندید...گفت :
-قبل ازفراموشیت ازاون خانوما بودیا ...
با شیطنت بازم ریز خندید...گر گرفتم ...فکرکنم گونه هام رنگ خون شده بود ...ببین این پسره چیارو برامن یادآوری می کنه ...!...ادامه داد:
-باورم نمیشه آهو شیطونم انقد عاقل شده ...اذیتات کجا رفت گوگولم ؟!
به زور دهن باز کردم وگفتم :
-توهمیشه عادت داری منو تا مرز مردن ببری وبرگردونی ؟!
-من ؟! من غلط بکنم ...الانم فقط می خواستم ترست بریزه ...درمورد فراموشیت این ترستم طبیعیه اما آخرش که باید کنار بیای نباید؟!
-من ازتو فرصت خواستم ...
-منم نگفتم فرصت نمی دم گفتم ؟!
-پس این رفتارات چیه ؟!
-می دونی عشق یعنی چی ؟!ببینم حافظت ازکار افتاده مخت که تاب برنداشته هان ؟!
با حرص نگاش کردم داشت مسخرم می کرد ؟؟؟؟...بازم ریزمی خندید...ناخوداگاه دستمو مشت کردمو کوفتم رو سینه ی برهنش ...
خندشو خورد وزل زد توچشماش ...وای ...باز این زوم کرد روما...
یهو شروع کرد به بوسیدن سرتا پام ...موهامو ناز می کرد صورت وگردن ورو موهامو می بوسید وتند تند قربون صدقم می رفت ...زیر بارون بوسه هاش غرق شدم ...یه شوق خاصی بهم دست داد ...بهترین لحظات بود اما با یه غریبه !!! اینو چیکار می کردم ...این کلمه مثل یه سوهان روحمو خط خطی می کرد...کاش میشد این کلمه رو هم فراموش کنم ...غرق لذت بودم ...با دستام چنگ زدم به دوطرف بلوزش که دکمه هاش باز بود...
-پدرام ....
دیگه اشک نمی ریختم ...ولی هنوزم بغض داشتم ...با التماس نگاش کردم ...منو تو بغلش جا داد ...موهامو ناز می کرد ...بایه عشقی نگاه می کرد که خودم دلم براش سوخت ...اشتیاقش غیر قابل وصف بود....نزدیک گوشم گفت :
-قول دادم زیر قولم نمی زنم ...تو جون بخواه عزیزمن ...اگه بخوای حتی دستتم نگیرم نمی گیرم ...به خدا نمی گیرم آهو...
خودمو جلو کشیدم ودستامو دور گردنش حلقه کردم ...آروم گفتم :
-منو می بری بیرون ؟!
خندید ...روی موهامو بوسه زد وگفت :
- برو صبحونتو بخور آماده شو...تا اون وردنیام بخوای می برمت ....
باصدای مامانم که می گفت می خواییم بریم .دفترمو با حرص پرت کردم روتخت ...لعنتی ...باورم نمی شد این دفتره دفترخاطراته منه !!! آدمم انقد خنگ !!! مثل اسکولا واستادم جلو پسره پررو پررو گفتم من عاشقتم !!! اییییییییییییی الهی بمیری آهو ...رو هرچی دختره سفید کردی به خدا...خوبه دختر یه خورده متانت وقار غرور داشته باشه ! یعنی چی زرتی جلو پسره ....وااااااااایییییییی خدایا صبرم بده !
خیلی مشتاق بودم بقیه اون قسمت رو بخونم ولی وقت نبود ...دلم می خواست بدونم پدرام بعد اون ضایع بازی من تو اتاقم ...بعد خوندن یه قسمت دفترم ...چه واکنشی نشون داده ...وای به حالش ...فقط وای به حالش اگه حرصم بده !وسایلمو برداشتم ورفتم بیرون ...داشتم ساکمو هن هن کنان از پله ها پایین می بردم ...که یهو یکی دستشو گرفت ورو مثل پر بلندش کرد...برگشتم ..می دونستم کار کیه ...تازگیا بوی عطرشو شناخته بودم ...از همون وقتی که تو بغلش نفس می کشیدم ...از اون لبخندای دختر کشی که تو دفتر خاطراتم گفته بودم رو لبش اومد ...حالا یادم اومده بود شبیه کدوم یکی از بازیگرا می خنده ...!
-چرا خبر نمی دی بیام ؟! آخه توخودت جون داری که اینوهم دنبالت بکشی ؟!
با اخمی که می دونستم تاثیر خاطراتمه گفتم :
-من فراموشی گرفتم چلاق که نشدم
پدرام بی توجه سرشو تکون داد وهمون طورکه پایین می رفت گفت :
-کاش درک می کردی نگرانی چیه ؟!
یه خورده نگاش کردم که داشت از پله هاپایین می رفت بعدم شونه بالا انداختم ورفتم تو آشپزخونه.مامان وبهجت خانم داشتن هرچی خوراکی موراکی بود بار می زدن تو یه سبند ...منم وایسادم کارشون تموم شه بعد با مامانم از زیر قرآنی که بهجت بالا سرمون گرفت رد شدیم ...بهجت زیرلب یه چیزایی می خوند...فکرکنم آیت الکرسی بود...پدرام ماشینو برده بود بیرون ...داشت با شوهر بهجت خانوم حرف می زد ...تازه تونستم تیپشو خوب دید بزنم ..یه بلوز اندامی آستین کوتاه سفید ...شلوارشم جین سورمه ای تنگ با یه کمربند فوق العاده خوشکل ...حالا ببین کجا رو باید دید بزنیم ...کمربنده همچین برق می داد آدم فکرمی کرد پروژکتوره !خدارو شکر که سرش گرم بود نمی فهمید دارم دیدش می زنم موهاشو با بیست مَن ژل وواکس مدل داده بودبالا...بمیری انقد خوش تیپی ...حس می کردم ازم سره ...خیلی سره ...ازش زورم گرفت ...بازم دیدش زدم موهاش مشکی وخوش حالت بود خداییش وقتی براقش می کرد فوق العاده می شد مخصوصابعضی موقع ها که سرشو تکون میداد وچندتارازموهاش می ریخت توپیشونیش ..وووووییییی دلم یه جوری شد... آدم هوس می کرد دستاشو تا ته فرو کنه توموهاش....خیلی بی شعوری آهو...! ای بابا شوهرمه ها!
بالاخره مامانمم دست ازخونه ماکشید وبعد یه خدافظی سه ساعته رفتیم طرف ماشین ..پدرام که مارو دید سوییچ رو طرف من گرفت :
-بیا عزیزم شما بشینین توماشین تامن وسایل رو بذارم عقب ...
باتردید نگاش کردم ...اومد جلو دستمو گرفت ...وای باز برق وصل شد بهم این پسره چرا انقد داغه ..؟!...سوییچ رو گذاشت کف دستم ورفت که وسایل رو از داخل خونه بیاره ...مامانم اومد منم دره ماشینوباز کردم ..سریع پرید عقب ...منم رفتم کنارش نشستم ...آنچنان نگاهی بهم کرد که یهو گفتم :
-وای چرا دعوا داری ؟!
-پاشو این مسخره بازیا رو درنیار...
-چه مسخره بازی ؟!
-خودتو به اون راه نزن بچه ...پاشو برو جلو ...به خدا آهو بخوای باز لجبازی کنی کاری دستت می دم به التماسش بیفتی
-مامااااااااااان
-پاشو عزیزم ...برو جلو تا خودش نیمده ببینه جون مامان برو
-خب شما برو ...بزرگتری گفتن کوچیکتری گفتن !!!
مامان بدون اینکه توجه کنه درماشینو باز کرد و زور پرتم کرد بیرون...با جیغ وداد رفتم جلو نشستم ...انقدرم غرغر کردم فایده نداشت آخرش بغل دست پدرام بودم دیگه ...پدرام هم ده دقیقه بعد اومد وسوار ماشین شد...با دیدن من که جلو نشستم موند...نگاشو ازم برنمی داشت ..منم که اصولا بی خیال شده بودم وانمود کردم دارم کتاب می خونم ...بالاخره حرکت کردیم ...مامان می خواست اول تهران پیاده شه ...حالا هرچی ما می گفتیم بابا دو روزه می ریم وبرمی گردیم ...نخیر به کل تعطیل بود مرغش یه پا داشت ...الا وبلا می خواست بره ...بهونه های الکی !
اول تهران پدارم به اصرار مامان دیگه تو شهر نرفت براش یه ماشین گرفت وفرستادیمش رفت ...کلی ام من تو بغلش اشک ریختم ...کلی ام اون شوهرداری یادم داد ولی ما ....نخیر آدم بشو نبودیم!!!
وقتی دوتایی سوار ماشین شدیم ...یه حسی داشتم ...شاید ترس شاید م غریبی ...نمی دونم ولی هرچی بود خوب نبود...پدرام عینک دودیشو زد به چشمش وحرکت کرد ...وااااااااای بسم الله این دیوانه نزنه باز یهومون کنه ...ما فراموشی داشتیم دیگه تصادف می کردیم هوتوتو...یه کم چسبیدم به صندلی ..نمی تونستم حرف بزنم که فقط آب دهنمو قورت می دادم ...داش سیا رو می ذاشت تو جیبش به خدا...یه سرقتایی می گرفت ...یه دفعه ام جیغ کشیدم ...نگام کرد وآروم خندید :
-نترس خوشکلم ...سالم می رسونمت ...
با حرص نگاش کردم ...دست برد طرف پخش ماشین وروشنش کرد ...احتمالا می خواست سرگرم شم سرعتو ب خیال شم ...آهنگ سوم چهارم بود که دیگه گذاشت بخونه ...چقدر از این آهنگ ازم بریدی خوشم اومد....از اولش فهمیدم مال مهدی احمد ونده :
سخته چقد، تنهابشی ،کسی به دادت نرسه
عکسشوآغوش بگیری اشک تو چشات حلقه بشه
کاشکی می شد یه باردیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم چشمامو فرش پات کنم
ازم بریدی.... مگه ازم چی دیدی
بغض صدامو چراتو نشِنیدی
دارم می خونم با یه دل شکسته
ببین دل من هنوز به پات نشسته
ازم بریدی ...
ازم بریدی... من که برات میمردم
آخه کدوم گناهوکردم که پاشو خوردم
چشمامو هرشب به یاد کی ببندم
برام چی مونده به دل خوشیش بخندم
برام نمونده اشکی برات بریزم
نمونده عمری که من به پات بریزم
سخته چقد، تنهابشی ،کسی به دادت نرسه
عکسشوآغوش بگیری اشک تو چشات حلقه بشه
کاشکی می شد یه باردیگه تو بغلت گریه کنم
پاتو بلند کن نفسم چشمامو فرش پات کنم
ازم بریدی ...
ازم بریدی... من که برات میمردم
آخه کدوم گناهوکردم که پاشو خوردم
چشمامو هرشب به یاد کی ببندم
برام چی مونده به دل خوشیش بخندم
برام نمونده اشکی برات بریزم
نمونده عمری که من به پات بریزم
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#47
Posted: 12 Mar 2014 01:17
پدرام آه می کشید ...تند تند دستشو رو پاش می کشید ...انگارکلافه بود...فکرمی کردم ازقصد این آهنگو گذاشته بهم حرفاشو بفهمونه ...زیر چشمی نگاه دستای مردونش کردم ...ای لامصب دستاشم خوشکله ببین من چی تور کرده بودم ؟؟؟ دستاش ازدستای منم سفید تر بود ...تازه ساعت استیل مارک اسپانسرشوهم که انداخته بود ...حلقشم که نگوووووووووو ...انقده به دستش می اومد ...یه کما یه کم ذوق کردم حلقش حلقه ازدواج با منه !!!...خدا رحم کنه ...دارم خر می شم ...پس خفه شو تا کار دست خودت ندادی...کناریه رستوران نگه داشت ...همون جورکه داشت کمربند ایمنی رو باز می کرد گفت :
-چیزی می خوای بگو برات بخرم
داشت نگام می کرد ولی من نمی تونستم ...هیچ وقت نمی تونستم تو چشماش نگاه کنم ...سربه زیر گفتم :
-نه مرسی چیزی نمی خوام
چونمو گرفت وسرمو بالا آورد ...عینکشو درآورد پرت کرد رو داشبورت ماشین ...
-آهو توکه دیگه نباید از شوهرت رو بگیری عزیزم...می دونم هنوزم برات غریبه ام ولی این دلیل نمیشه که راحتی تو سلب کنم ...
هنوز چونم تو دستش بود ...به زور نگاش کردم ...گفتم :
-من همین جوری ام راحتم ...
دستشو برداشت وعینکشو زد و در ماشینو بهم زد ورفت اونطرف جاده ...
جوگیر !!! خب نمی خوام دیگه زور که نیس ...توی مغازه اونطرف جاده رو دید زدم معلوم نبود داشت چی می خرید ...ظبط ماشین یه ریز می خوند..اه آهنگشم خارجی بود ...حوصله آهنگ خارجی رو نداشتم ...چه فایده وقتی نمی فهمی داره چی می گه ...غمگینای ایرانی رو عشقه که با خوندشون گریت بگیره ...!
کنترل کوچولو رو با هزار بدبختی پیدا کردم و زدم چندتا آهنگ جلو ...به تراک "دل من " که رسید گذاشتم بخونه ... کلا این آلبوم کامران مولایی رو دوست داشتم ... نصفه های آهنگ بود که پدرام با یه نایلون پراز خوراکیای خوشمزه برگشت ...با دیدن چیپس پیاز جعفری توی نایلون چشمام برق زد ...آب دهنمم که نگوووووو...پدرام نایلون رو داد دست من وهمون طور که کمربندشو می زد تو جاییش گفت :
-هرچی قبلا دوس داشتی برات گرفتم ...توکه ما رو آدم حساب نمی کنی
چیزی نگفتم ولی یواشکی تو نایلون رو دید زدم ....دوتا چیپس یکی پیاز جعفری یکی فلفلی ...دوتا رانی یه آناناس یه هلو...فکرکنم یه ده بیستایی ام لواشک استاندارد بود...عاشق لواشک بودم ...ولی من لواشک خونگیای توراه شمال رو می خواستم ...اونا که کثیفن خوشمزه ترن !...چند تا کیک وهای بای وآدامس واین چیزام تو نایلون بود...فکرکرده من غولم ؟!...والله ...ولی شاید قبلا بودم که حالا اینجوری واسم خرید کرده ...کاش می شد چیپسه رو بزنم تو رگ!سرمو چرخوندم سمت راستم وبه منظره های بیرون خیره شدم ...جو بدی بود ...دوست نداشتم کلمو یه ریز اونور کنم تا مجبور نباشم نگاش کنم ...تازه خوابمم می اومد اینه فکرکردم برم عقب راحت بخوابم هردوتامون ازاین جو خلاص شیم ...یه کم این پا واون پا کردم تااین که گفتم :
-من می خوام برم عقب بخوابم
نگام کرد ...یه لبخند زد ولی چیزی نگفت ...دیوانه ...داشتم فکر می کردم معنی این کارش چی بود که یهو پشت صندلیم رفت پایین ومنم راااااست خوابیدم ....دستشو از کنار صندلیم برداشت وصدای آهنگ رو کم کرد....خاک تو سر بی مصرفم ...بگو براچی خندید...حالا آلزایمری ام خنگ دیگه براچی شدم ؟!...
چشامو بستم وسعی کردم به هیچی فکرنکردم ...وقتی مغزت خالی از هرفکری باشه انقد راحت می خوابی که خودتم باورت نمی شه ...اینو ازتو رمان لبخند خورشید که تازگیا تمومش کرده بودم یاد گرفتم ...دکتر پارسا می گفت هرچی مطالعه ام بیشتر باشه مغزم کمتر ارور میده وحافظم برمی گرده ...هنوزم رمان زندگی خودمو تموم نکرده بودم ...حتما تواین سفرتا آخرشو می خونم وبه قسمتای بعدش اضافه می کنم ....
نمی دونم ساعت چند بود ...شب بود یا روز ...فقط صدای یکی رو کنار گوشم می شنویدم ...نمی فهمیدم کیه بوی عطر می داد ......انقد صداش آروم بود که حس کردم مامانمه ...به زور چشامو نیمه باز کردم ...همه جا تاریکی وسیاهی ....یکی دستامو گرفته بود ...تو به خودمو به سمتش کشوندمو ودستامو دور گردنش حلقه کردم ...رو هوا بغلم کرد و........بازم خوابم بودم....
صبح هنوز آفتاب نزده بود باکش وقوس دادن دستام یه تکون خوردمو چرخیدم به طرف دیگه ...
مثل فنر درجا زدم ...از ترس قلبم افتاد پایین ...این چرا اینجا خوابیده ؟!...اه کنار من ! آخی ...چقدر با فاصله ام خوابیده بود ...انگار خوب فهمیده بود پاچه می گیرم !...یادم باشه بیدار شد مادرشو به عزاش بنشونم ...ازشب بعد تشریف می برن رو کاناپه...به لباسای خودمون نگاه کردم ...پدرام که همون شلوار جینشم درنیورده بود ...با همون لباسا خوابیده بود...لباسای منم همون تاپ سفید زیر مانتوم بود وشلوار جینمم پام بود...یه نفس عمیق کشیدم خوبه فقط مانتومو درآورده بود...از فکرای خودم خندم گرفت ...چه زنی با شوهرش انقدر غریبه اس که من ؟؟؟؟؟....
یه دست لباس از تو ساکم برداشتمو رفتم بیرون ...تازه دور وبرمو خوب می دیدم ...یه سالن سرامیک پوش با مبل وپرده ای ست رنگی سفید وصورتی ...یه راه پله کوچولو که با چند تا پله سالن رو با اتاقا جدا می کرد...یه در چوبی قهوه ای سوخته با یه آشپزخونه پراز وسایل مجهز ...ام دی اف مشکی ومیز وصندلی های ست ...ویلای شیکی بود ...از طرز چیدمانش خیلی خوشم اومد ...خوب که همه رو دید زدم وکابینت وقفسه هاو یخچال رو گشتم ...رفتم سمت حموم که همون بالای پله ها کنار یکی ازاتاقا بود...زیر دوش آب روزقبل رو مرور کردم ...وقتی یادم به دیشب افتاد برق از سرم پرید ...پدرامو با مامانم اشتباه گرفتم !!! آخه دیوانه مامان کجا بود اون موقع شب ؟!...خب خواب بودم دیگه حالیم نبود...!!! چه بد شدا...نه بابا کجا بد شد شوهرمه ...اون که براش این چیزا مهم نیست تویی که انقدر بزرگش می کنی...چه بوی خوبی میدادا ..جدی جدی وقتی خودمو تو بغلش کشیدم آروم شدم ...یه آه کشیدمو بعد نیم ساعت اومدم بیرون ...پدرام هنوز خواب بود...هواهم تقریبا داشت روشن می شد ...نمازموقضا کردم ...یه بلوز شلوار اسپرت سفید کشیدم به تنم ...تیشرت قرمزموهم پوشیدم که سرما نخورم ...موهامو با حوله خشک کردم ...اسپری بدن ندنسموخالی کردم رو خودم...مردونه بود اما بوشو دوست داشتم ...موهامو با کش قرمز دم اسبی بستم و زدم بیرون ....بادیدن منظره رو بروم سرجام ایستادم ...مثل بهشت بود ...وقتی نفس می کشیدی تا ته ریه هات هوای پاک پر می شد...درختا ازسبزی چشم آدمو می زدن ...درخت میوه هم توشون پیدا می شد ... ره افتادم وقدم زنون خودمو ازدرختا رد کردم ...فوق العاده بود ...دلم نمی خواست از اونجا برم ...ولی چون صدای آب شنیدم دیگه پاهام مال خودم نبود ...دوتا پاداشتم ده بیستا دیگه هم کرایه کردم ودویدم پشت به سمت دریا ...بادیدن آبی دریا ...صدای موج وطلوع آفتاب دراز کش رو سنگهای ساحل خوابیدم ...یه خورده سردم بود ولی چون آفتاب بود گرم می شدم ...توعمرم همیچین منظره ای ندیده بودم ..طلوع آفتاب با صدای موج دریا ...محشر بود....کم کم اشعه های خورشید می پاشید رو تنم وگرم می شدم ...سنگا هم داغ شده بود...خودمو کشیدم کنارورو ماسه ها خوابیدم ...عین پنبه بود...تیشرتمو درآوردم و زیر سرم گذاشتم ...به ثانیه نکشید چشمام بسته شد...
نفسای یکی رو روصورتم احساس می کردم ...نفساش داغ بود...ولی سردم شده بود ...چشماموباز کردم ...پدرام کنارم دراز کشیده بود ودستش تو موهام بود...از لرزیدنم فهمید سردمه ...بلافاصله دستاشو دور کمرم حلقه کرد وکشیدم تو بغلش ...سرمو روبازوش گذاشت وتیشرتموبرداشت وانداخت روبازوهای لختم ...همین طورکه سرمو روی سینه ی بدون موش گذاشتم با نوازشها و حرفاش چشامو بستم......
********
باصدای شیر آب چشمامو باز کردم...خوب که دور وبرمو دید زدم فهمیدم تو اتاق هستم ورو یه تخت دونفره خوابیدم ...تازه یادم اومد من کنار دریا بودم و...حتما پدرام آوردتتم تو اتاق .چه خوب که نذاشت از سرما بلرزم ...یه لحظه یاد آغوش داغش افتادم ...تنم لرزید ...تو بغلش انقد احساس آرامش داشتم که تموم حس غریب بودنشو فراموش کردم ...تموم اون حسی که می گفتم ازش متنفرم ...تو بغلش گم شدم ومحتاج محبتاش همه رفتارامو فراموش کردم ....یه پوزخند مسخره نشست رولبم ..چقدر من بدبخت بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم ...زرتی پریدم تو بغلش ...اه لعنتی ...عین همون خاطراتم ...عین قبلا...پس چه فرقی کردم من؟!
گفتم خاطراتم ؟!...بهترین موقع است که بخونمش ...پدرام حموم بود باید اول صبحونه می خوردم بعد می رفتم بیرون رمان زندگیمو تموم می کردم ...
از رو تخت پایین پریدم ..بلوزو شلوارم خوب بود.موهامو تو آینه نگاه کردم ...باز بود!!!...من که وقتی می خواستم بیام اینارو باکش بستم ...!یاد پدرام افتادم ...اه حتما اون بازشون کرده ...حالا کش ندارم دیگه ...زیر لب غرغر می کردم ورفتم از تو کیف دستیم کلیپس مشکیمو برداشتم وموهاموبستم ...دست وصورتمو تود دستشویی شستم واومدم روبه آینه وایسادم .کیف آرایشمو ازتوکیف دستیم بیرون آوردم ...می خواستم یه کم به سرو صورتم رنگ ولعاب بدم ...بدجور رنگ پریده بودم..سرمو تا آخرین حد برده بودم تو کیفم ودنبال ریمل اریسم می گشتم ...معلوم نبود این کیف آرایش بود یا بازار شام ..همه چی توش پیدا می شد الا اونی که من میخواستم...بالاخره پیداش کردم وبا شوق درشو باز کردم وبرس رو کشیدم رو مژه هام .....ای لامصب اینکه خشکه خشکه ...حرصم دراومده بودم دیگه ...حالا ما یه بار خواستیم خوشکل کنیما...!کیف آرایشمو انداختم رو تو کیفم وکیف دستی مو پرت کردم یه کناری ...داشتم با حرص لبمو می جویدم ...
همون موقع دست یکی ازپشت سر گرفتم وکشیدم عقب ...سرمو چرخوندم عقب...پدرام بادستای داغش گردنمو نوازش می داد ... از پشت سر کلیپسمو باز کرد وموهام همش ریخت رو شونه هام ...یه اخم بزرگ اومد رو صورتم ...ازدستش که نمی تونستم فرار کنم چون می دونستم زورش عین فیل زیاده ...تازه دروغم نگم خودم تازگیا محتاج گرمای نوازش هاش بودم ...موندم ولی اخم کرده بودم ...
-باز تو ابروهاتو گره زدی ؟!
-کلیپسمو بده ...
-اگه ندم ؟!
-مگه بچه ای سر به سرمی ذاری ؟! موهام وقتی بازه اذیتم می کنه
پنجه های دستشوتا ته فرو کرد تو موهام ...گفت :
-اینا اذیتت می کنه ؟اینا که عین پر نرم وصافن ...
نمی دونستم چی بگم ...فقط با یه نازدخترونه ...زل زدم بهش ...می دونستم دوس داره موهام دورم باشه ..اما منم دوست داشتم لجبازی کنم ...ولی اون از رو نمی رفت ...من دیگه خجالت کشیدم تو چشماش نگاه کنم ...اوه مخصوصا چشمای سگ دار اون !!! پاچه می گرفتا...زیر لب طوری که اون بفهمه گفتم :
-ولم کن ...
-ازچی می ترسی ؟!از من؟!
-من ازهیچ کس نمی ترسم ...
محکم تر منو توبغلش فشرد ...داشتم دیگه له می شدم ...بازم سینه صاف وبراقش جلو چشمام بود ...گفت :
-رو حرفت مطمئنی ؟!
یه دلهره تو دلم افتاد...سرمو بالا کردمو نگاش کردم ...چشماش یه حالتی داشت ...شیطنت ...عشق ...اشتیاق ...نمی دونم ...ولی توش لامپ روشن بود...نتونستم جواب بدم ...مسخ شده بودم ...مثل پر رو دستاش بلندم کرد وگذاشتم رو تخت ...دلهرم بیشتر شد ...خدایا این می خواد چیکار کنه ؟!...اون شوهرته آهو...ولی برا من از صدتا غریبه غربیه تره ...آها همون غربیه ای که تو بغلش عشق می کنی دیگه ...نفس زدنام ریتم تندی گرفته بود...پدرام روم خم شد با پشت دست صورتمو ناز می کرد...
-چته خوشکلم چرا انقد می لرزی ؟! مگه نگفتی ازم نمی ترسی ؟!
لبامو غنچه کردم ...دهنمو باز کردم که حرف بزنم ...اما بغضم ترکید وزدم زیر گریه ...هم می ترسیدم هم محتاجش بودم هم برام هنوزم غریبه بود!!!
ریز ریز شروع کرد به خندیدن ...تعجب کرده بودم من گریه می کردم اون می خندید...می خواستم بگم ...مرض رو آب بخندی ایشالله ...اما همون اخم فقط رو صورتم بود...پدرام دستاشو دور کمرم حلقه کرد وصورتشو نزدیکم آورد ...چشماشو رو صورتم می گردوند...صورتش انقد نزدیک بود که داغی نفساش صورتمو می سوزوند...با لبخند آرومی گفت :
-فدای این اشکای خوشکلت ...تا تونخوای من غلط بکنم بهت دست بزنم ...نریز این اشکارو ...
دماغمو کشیدم بالا واشکامو پاک کردم ...پدرام سرشو نزدیک آورد ودرگوشم گفت :
-می دونی از چی خندیدم ؟!
منتظر نگاش کردم تا جواب بده ...واقعا مشتاق بودم براچی وسط گریه وترس من هرهر می خندید...گفت :
-قبل ازفراموشیت ازاون خانوما بودیا ...
با شیطنت بازم ریز خندید...گر گرفتم ...فکرکنم گونه هام رنگ خون شده بود ...ببین این پسره چیارو برامن یادآوری می کنه ...!...ادامه داد:
-باورم نمیشه آهو شیطونم انقد عاقل شده ...اذیتات کجا رفت گوگولم ؟!
به زور دهن باز کردم وگفتم :
-توهمیشه عادت داری منو تا مرز مردن ببری وبرگردونی ؟!
-من ؟! من غلط بکنم ...الانم فقط می خواستم ترست بریزه ...درمورد فراموشیت این ترستم طبیعیه اما آخرش که باید کنار بیای نباید؟!
-من ازتو فرصت خواستم ...
-منم نگفتم فرصت نمی دم گفتم ؟!
-پس این رفتارات چیه ؟!
-می دونی عشق یعنی چی ؟!ببینم حافظت ازکار افتاده مخت که تاب برنداشته هان ؟!
با حرص نگاش کردم داشت مسخرم می کرد ؟؟؟؟...بازم ریزمی خندید...ناخوداگاه دستمو مشت کردمو کوفتم رو سینه ی برهنش ...
خندشو خورد وزل زد توچشماش ...وای ...باز این زوم کرد روما...
یهو شروع کرد به بوسیدن سرتا پام ...موهامو ناز می کرد صورت وگردن ورو موهامو می بوسید وتند تند قربون صدقم می رفت ...زیر بارون بوسه هاش غرق شدم ...یه شوق خاصی بهم دست داد ...بهترین لحظات بود اما با یه غریبه !!! اینو چیکار می کردم ...این کلمه مثل یه سوهان روحمو خط خطی می کرد...کاش میشد این کلمه رو هم فراموش کنم ...غرق لذت بودم ...با دستام چنگ زدم به دوطرف بلوزش که دکمه هاش باز بود...
-پدرام ....
دیگه اشک نمی ریختم ...ولی هنوزم بغض داشتم ...با التماس نگاش کردم ...منو تو بغلش جا داد ...موهامو ناز می کرد ...بایه عشقی نگاه می کرد که خودم دلم براش سوخت ...اشتیاقش غیر قابل وصف بود....نزدیک گوشم گفت :
-قول دادم زیر قولم نمی زنم ...تو جون بخواه عزیزمن ...اگه بخوای حتی دستتم نگیرم نمی گیرم ...به خدا نمی گیرم آهو...
خودمو جلو کشیدم ودستامو دور گردنش حلقه کردم ...آروم گفتم :
-منو می بری بیرون ؟!
خندید ...روی موهامو بوسه زد وگفت :
- برو صبحونتو بخور آماده شو...تا اون وردنیام بخوای می برمت ....
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#48
Posted: 12 Mar 2014 01:18
خوشحال به طرف در پرش کردم ...اون تو اتاق موند اما من رفتم تو آشپزخونه وبرا خودم یه میز خوشمزه وتپل صبحونه چیدم ...تو یخچال رو قبلا دید زده بودم پر بود از خوراکیای جور واجور این پدرامم عجب آدمی بود معلوم نبود کی این خوراکیا رو گرفته بود که من نفهمیدم !!!
میزرو پر کردم از کره، مربا، عسل ،تخم مرغ عسلی،پنیر وگردو....نون تست ونون خونگی رو گذاشتم تو سفره وکتری وقوری رو پر کردم ورو گاز گذاشتم تا چای دم بکشه .نونای تست روگذاشتم تو دستگاه تا گرم ونرم بشن واسه کل زدن ...
با شوق نشستم سر سفره دلم داشت ضعف می کرد...چقدر این میزه وسوسه انگیز شده بود ...آب دهنمو قورت دادم ...صدای دینگ دستگاه دراومد ...نون تستا رو برداشتم وبا یه من کره ومربا پرش کردم ...اووووف چه خوشکل شد ...حال می داد محکم کلش بزنم ...آوردمش نزدیک دهنمو تا دهنمو باز کردم ....
-پخ خ خ خ خ خ خ ....
از ترس سه متر ازجا پریدم ...نون از دستم افتاد رو میز وبا ترس به پدرام که میخندید چشم دوختم ...ای بمیری با این خندیدنات ...شیطونه می گه پاشو برو یه دونه بکش زیر گوشش که نیشاشوتاعمر داره دیگه باز نکنه ها...با حرص بزرگی گفتم :
-کارت خیلی مسخره بود
-جدی ؟!
چیزی نگفتم وباچشمای ازحدقه دراومده نگاهش می کردم ...پدرام با دیدن قیافه من خندش بیشتر شد وقهقهش رفت هوا.........با دندون قروچه گفتم :
- کوفت ...برا چی می خندی ؟!
- الهی من قربون اون حرص خوردنت ...چشماتو عشقه
لبامو روهم فشردم وازسر میز بلند شدم ...اومدم از آشپزخونه برم بیرون که دستمو گرفت ...منو کشید به طرف خودش ...
-ولم کن گفتم ولم کن هرچی اشتها داشتم سوزوندی
-من غلط کردم خودم بهت صبحونه میدم ...اصلا بیا بشین من لقمه می ذارم دهنت ...دوتایی مزه می ده چیه تنهایی نشسته بودی میخواستی این همه رو ببلعی ؟!
-اِ میگم ول کن ...صبحونه تو سرم بخوره بذار برم
-بابا من که گفتم غلط کردم
بعدم تو یه حرکت محکم گرفتم وخودش نشست رو صندلی ومنو رو پاهاش گذاشت ...با اخم خودمو کشیدم بیرون ...
-اه اه این لوس بازیا چیه انگار بچه دوساله بغل کرده ...خودم بلدم غذا بخورم چلاق که نیستم !!!
پدرام با دهن باز نگاه می کرد ...وقتی دید بی خیال دارم صبحونه می خورم ...اونم شروع کرد به خوردن وزیر لب گفت :
-داری نشونه های خوب خوب نشون می دی ...
من که شنیده بودم چی گفت گفتم :
-چی من نشونه خوب خوبه ؟!
-شیطنتات داره بیشتر میشه ...حرف زدنتم داره از حالت معمولی وسنگین عاقلی درمیاد ...این یعنی شخصیت خودت داره برمی گرده ...
-منظورت اینه که قبلا بی عقل و بی شخصیت بودم دیگه ؟!
-اِ من کی همچین حرفی زدم ؟! حرف تو دهنم می ذاری ؟!
-وقتی می گی داری از حالت معمولی درمیای یعنی داری همون چلی که بودی میشی وقتی میگی داری ازسنگین عاقلی درمیای یعنی قبلا سنگین عاقل نبودی ...وقتی می گی شخصیت خودت ...
پدرام خندید ...حرصم بیشتر شد ...بد نگاش می کردم اما اون بی خیال یه قلوپ چایشو خورد وگفت :
- اولین دفعه عاشق همین زبون درازت شدم ...
دیگه داشتم سرخ می زدم ...با شدت ازرو صندلی بلند شدم ...صندلی بدبخت پرت شد عقب وخورد رو زمین ...پدرام گفت :
-اوووووووووه ...چرا قاطی کردی ؟!
بدون اینکه جوابشو بدم ازآشپزخونه زدم بیرون...پدرام پشت سرم اومد ...
-آهو ...آهوجان صبرکن یه لحظه ...چقدر زود رنج شدی تو ...به مرگ مادرم شوخی کردم ...آهو ...
بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم وداخل اتاق شدم ...پدرام پشت سر داشت می اومد ...اما من درو محکم روش بستم ...اووووووف فک کنم دماغش خورد شد ...!!!دوسه دو کلید وتو درچرخوندم وراحت خودمو رو تخت انداختم ....
بدجور داشت حرصم می داد ...نمی دونستم باید دربرابرش چه رفتاری نشون بدم ...کاش مامانم بود ...کاش بود وراهنماییم می کرد ...کاش بود وهمراش می رفتم خونش ...دلم می خواست پیش اون زندگی کنم خونه قبلمو ببینم ...کاش می شد ...از جا پریدم ...حرفای دکتراحمدی منش اومد تو ذهنم ...زیرلب برا خودم زمزمه می کردم ...باید می رفتم حتما بعد این سفر می رم خونه مامان ...دیگه تحمل پدراموندارم !
مسئولیت پذیری:
ما با نحوه تفکرو اندیشه هایمان درخلق هرگونه شرایط واوضاع درزندگیمان خوب یا بد سهیم هستیم .افکار واندیشه های ماخالق احساسات ماست وما درزندگی خویش این احساسات وعقاید را به کار می بندیم .به خاطراشتباهاتی که درزندگی رخ می دهد ،نباید خودمان را سرزنش کنیم .بین مسئولیت پذریری وسرزنش خودمان یا دیگران فرق وجود دارد.وقتی درباره مسئولیت وتعهد صحبت میکنیم درواقع درباره داشتن اقتدارواختیار وسخن می گوییم .هستند کسانی که به خاطر داشتن یک بیماری ویا داشتن اندامی نامناسب ویا مشکلات دیگر گناه میکنند.این عده مسئولیت پذیری را با سرزنش خود اشتباه می گیرند !
اگر بپذیریم مشکلات وبیماری ها فرصت هایی هستند که مارا درباره چگونگی ایجاد دگرگونی درزندگی به تفکر وا می دارند دراین صورت به وجود نیروی درون ایمان آورده ایم !!!
صدای پدرامو ازپشت درمی شنیدم ...داشت صدام می کرد ..هرچی هم عذرخواهی کنه من نمی بخشمش حرفش برام گرون تموم شده بود...بی خیال رفتم از تو کیفم دفتر خاطراتمو برداشتم وبقیشو خوندم ....پدرامم دیگه نیومد پشت در...حدودا دوساعت گذشت ...دیگه به آخرین صفحه رسیده بودم ...اونجایی که تو اتوبوس بودم ...بعد ازحرف زدن باپدرام وگفته بودم رفتم که فعلا پایین یه استراحت کنم ...
بقیشم سه تا نقطه وتمام ....بقیش چی بود ؟! چی شده بود که الان من مجبور بودم شوهرمو تحمل کنم ...چه اتفاقی افتاده بود که هیچی زندگیم سرجاش نبود؟!.... چه آهویی بودم وچی شده بودم ...اینایی که من نوشته بودم معلوم بود یه مجنونی بودم واسه خودم ...حالا چی ؟!چقدر پدرامو دوست دارم ؟!..به خودم جواب دادم دوستش ندارم ...فقط ..فقط ...
فقط چی آهو ؟! بگو دیگه ...رو نگیر هرچی می خوای بگو باخودت اون دیگه شوهرته ...
نه ...با خودم که دیگه لجبازی نمی کنم ...معلومه مغرورم نبودم ...الان به پدرام هیچ حسی ندارم !!!
بی حوصله تر ازاونی بودم که بخوام فکرکنم ...یه چیزایی تو ذهنم چرخ می زد اما هرچی دنبالشون می کردم بهشون نمی رسیدم انگار ازم فرار می کردن ...نمی فهمیدم چی ان ...دفترمو گذاشتم توکیفم ...از پنجره بیرون رو دید زدم ...دریا آروم بود ...ساعت ده بود وهیچ صدایی ازبیرون نمی اومد ...گوشمو گذاشتم رو دروگوش کردم ...نخیر انگار کسی نبود...چه خوب پس میرم بیرون خوش گذرونی ...بدون پدرام بهتره ...ای جووووووووون ...پیش به سوی الواتی !!!
درو باز کردم ورفتم بیرون ...نه تو سالن بود نه تو آشپزخونه ...خوشحال رفتم دست وصورتمو شستم ...یه مانتو تنگ سفید تا پایین زانو با یه شلوار مشکی پارچه ای که خط اتوش گردن مرغ رو می برید ...! روسری ساتن مشکی وسفیدمم سرم کردم ...آرایشم بدون ریمل موند ..بی خیال ریمل شدم پیش خودم گفتم حتما با یه دونه گرون قیمت ومارکش برمی گردم ویلا!
تو کیف پولمو نگاه کردم ...دوتا ده تومنی !بیست تومن بیشتر نبود!اونم ازقبلا بوده ...دست به کمر وسط اتاق ایستادم ودور وبرمو نگاه کردم ...شاید دنبال یه چیز می گشتم ...مثلا دنبال ...دنبال پولای پدرام ..یا مثلا کت کتونش ...یا کیف پولش ...سرمو مثل شتر مرغ دور اتاق می چرخوندم ...یهو چشمام برق زد ...دینگ دینگ ...پریدم به سمت کیف سامسونتش .حدس می زدم قفل باشه ...رمز داشت حدسم درست ازآب دراومد کیف وپرتش کردم رو تخت ...همش باید از دستش غر بزنم چه باشه چه نباشه !
با حرص لگد زدم به کیفش ...
-اوووووووووییی ...
پام درد گرفت ...انگشتای پامو می مالیدم رو زمین تا دردش کمتر شه ...
- خب مگه مجبوری لقت می ندازی که اینجوری جزو ولز کنی !
برگشتم پشت سرم ...با عصبانیت گفتم :
-تقصیر توئه که برام پول نمی ذاری
-پول ؟!...
-نه پس بستنی!
-آخ آخ ...به جون عزیزت یادم نبود ...یعنی خودت هیچی نداشتی ؟!چی می خواستی مگه ؟!
-می خواستم برم بازار
قیافش از تعجب به خشم تبدیل شد ...
-بازار... تنهایی؟! اونم تو شهر غریب؟!آهو داری رو اعصابم جفتک میریا ...
-جهنم ...توبرا من اعصاب می ذاری که من رو اعصابت جفتک نرم ؟!
-من چه غلطی کردم تو اعصابت خورد شده ؟!
-همون غلطی که خودت می دونی
نفسشو فوت کرد واومد درکمد دیواری رو باز کرد...تیشرتشو درآورد ...برق سینه ی مردونش منو یاد خاطراتم انداخت ...شبای اولی که اومده بود ایران ...وقتی من خونه عمو بودم و اون ازجلوم با یه تیپ خاصی رد شده بود ...وقتی اونشب جذب دکمه باز گذاشتنای بلوزاش شده بودم وقتی بوی ادکلنش تو دماغم پیچید ووقتی تازه داشتم عشقشو احساس می کردم ...اما حالا ...پدرام از تو کمد یه پیراهن سفید آستین بلند پوشید درحال بالا زدن آستیاناش گفت :
-وایسا با هم می ریم ...
-نمی خوام ...من بچه نیستم که اسکورتم کنی
ساعتشو از رو عسلی کنار تخت برداشت ودرحال بستنش به مچ دستش گفت :
-اگه من گذاشتم تو هم تنهایی میری جایی
ازحرفش بد جور لجم گرفت ...بدون توجه بهش از اتاق زدم بیرون ...فکرمیکردم بازم دنبالم بیاد یا صدام کنه ..اما خوشبختانه نه صدام کرد نه دنبالم اومد ...ذوقی داشتم نگفتنی !
به طرف در پرش کردم ....دستگیره رو گرفتم وبالا وپایین کردم ...بسته بود ...نه بهتره بگم قفل بود ..چند بار دیگه دستگیره رو بالا پایین کردم ...نخیر آقا دردور قفلش کرده بودن ...کارد می زدن خونم که هیچی آب مقطرم چیکه نمی کرد!!!
پدرام با لبخند شیطونی درحالی که سوییچ ماشینو تو دستاش تاب می داد از پله ها اومد پایین ...با یه خشمی نگاش می کردم که خودشم جا خورد...
-چیه ؟! عین ببری که گشنشه یه تیکه گوشت قرمزوتپل پیدا کرده ها ...
بعدم به خودش اشاره کرد وگفت :
-عین اونا نگام می کنی ...!!!
حالا هرچی من تلاش می کردم خودمو فوق العاده عصبانی نشون بدم این منو می خندوند...به زور لبخندمو جمع کردم ولی اخمم مصنوعی بود ...پدرام تویه ثانیه ..شایدم کمتر ...خیلی کم ...نزدیکم شد وگونمو بوسید...بازم سوختم نه گونم سوخت ...ناخوداگاه دلم یه جوری شد ...بلد بود ...بلد بود چه جوری جواب لجبازیامو بده ...انگار باهام زندگی کرده بود واقعا می شناختم ...همه اخلاقام تو دستش بود ...مثل یه بچه بودم دربرابرش ...نزدیک گوشم گفت :
-به خدا هرجا بخوای می برمت ولی نخواه تنهایی بری من نمی تونم باتنها بودنت کنا ربیام ...یه بار گذاشتم تنها بری ...برا هفت پشتم بسه ...
سرمو که پایین بود بالا آوردم وتو چشماش زل زدم ...یه چیزی رو خوندم ...مطمئنم قبلنم دیده بودم ...نه تنهاکم میشد فکر می کردم روز به روز زیادترم میشه !...تمنا...همون کلمه چهارحرفی !
بدون حرف نگامو ازش گرفتم...درو باز کرد واول من بیرون رفتم بعدم خودش درو قفل کرد واومد سمت ماشین ...ماشین رو زد بیرون ...تا بیرون ویلا پیاده رفتم ...تو اون هوای شرجی شمال با اون درختا وسر سبزی پیاده روی عشقی بود براخودش ...
پدرام داشت بوق می زد ...ولی من بی خیال قدم میزدم ...گاهی وای میستادم وگلای محمدی توی درخت رو بو می کردم ...گاهی پاورچین پاورچین راه می رفتم ...ازتو آینه می دیدم ...پدرام نگام می کنه وسرتکون می ده ازحرص خوردنش لذت می بردم ...تا اون باشه دیگه لجمو درنیاره ...دقیقا ربع ساعت طول دادم تا برسم به درماشینش ...با غرور سوار شدم ...نگاهشو روم زوم کرده بود...سرمو چرخوندم سمتش :
-بریم دیگه
گاز ماشینو گرفت و راهنما رو زد ...صدای تیک تیکش تو گوشم بود ...گفت :
-هنوزم بچه ای
رومو برگردوندم به سمت پنجره سمت راستم وجوابشو ندادم ...بچه بودم که بودم بهتر...لااقل ازاذیت کردن تو خنک می شم ...!
منظره های بیرون تماشاکردنی بود ...محو بیرون شده بودم ...آهنگ آخر دنیا ..یه آهنگ خیلی قشنگ ...انقد که به دلم نشست توماشین پخش بود:
وکال بای اسی احمدی ...می یوزیک بای علی باقری ...
رفتی ونگفتی این دله ...
نیستی وبی تحمله ...
آخر دنیا رسیدم حرفام همش درده دله
رفتی نگفتی بی کسم
بی تو میگره نفسم
تو بیخیال من شدی من واسه تو دلواپسم
دلم هرشب هواتو داره و
اسمتو هی میاره و
یه آسمون ستاره و
یه عشق پاره پاره و
به پای تو میذاره و
هنوز که دوست داره و
یه وقتایی کم میاره و
می خواد بازم بباره و.....
رفتی ونگفتی این دله ...
نستی وبی تحمله ...
آخر دنیا رسیدم حرفام همش درده دله
رفتی نگفتی بی کسم
بی تو میگره نفسم
تو بیخیال من شدی من واسه تو دلواپسم
دلم هرشب هواتو داره و
اسمتو هی میاره و
یه آسمون ستاره و
یه عشق پاره پاره و
به پای تو میذاره و
هنوز که دوست داره و
یه وقتایی کم میاره و
می خواد بازم بباره و.....
رفتی ونگفتی این دله ...
نستی وبی تحمله ...
آخر دنیا رسیدم حرفام همش درده دله
رفتی نگفتی بی کسم
بی تو میگره نفسم
تو بیخیال من شدی من واسه تو دلواپسم.......
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#49
Posted: 12 Mar 2014 01:19
تو بیخیال من شدی من واسه تو دلواپسم.......
آهنگ تموم شد ...ولی من کنترل رو برداشتم وزدم از اول ...پدارم متعجب نگام کرد :
-چرا زدی عقب ؟!بعدیش inna میخونه
این نا چه خری بود دیگه ...بی توجه گفتم :
-اه چیه این خارجکیارو گوش میدی ؟!اصلا تو زبان بلدی می فهمی اینا چی می گن ؟!
پدرام با لبخند نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت ...رومو گردوندم سمت پنجره ومثل طلب کارا نشستم ...یه پنج دقیقه ای که گذشت تازه فهمیدم چه گندی زدم ...تازه معنی نگاهشو فهمیدم .خب اگه بلد نبود که نمی رفت نه سال آمریکا خر بزنه مردکشو ازاونجا بگیره ...!!!
به روی خودمم نیوردم ...همین که ضایع شده بودم بس بود...
پدرام توی پارکینگ عمومی ماشین روپارک کرد.پیاده شدیم واون راه افتاد ومنم دنبالش.ازپارکینگ که بیرون رفتیم افتادیم تو یه مسیر که پرازمغازه های جور واجور بود...روسری فروشی ...روسریهایی که از رنگای شاد وریش ریشی هایی بلند بود ...بیشترشون بیرون مغازه هاآویزشده بودن...لباس فروشیها پرازلباسای محلی ومخصوص خانومای شمالی بود...انقده ازلباسا خوشم اومده بود که هرجااون لباس فروشیها رومیدیدم ناخوداگاه محو دیدن می شدم ...یه دامن پف دارخوشکل یا یه شلوار تنگ تنگ مشکی که دوردوزی های طلایی داشت ...روبلوزای آستین بلندشم کتای مخمل کوتاه مشکی می خورد گاهی روی روسریهای پرازریش ریشونم یه کلاه کوچولو تزیینی می ذاشتن ...انقدر بامزه بود که دلم می خواست منم یه دست ازاون خوشکلاشو داشتم .اما روم نمی شد به پدرام بگم ...پدرام بیچاره هم هرجا می رفتیم ازم سوال می کرد :
-آهوجان چیزی نپسندیدی ؟!
-نه بریم
-نمی خوای چیزی پررو کنی ؟! شاید توتنت خوب باشه
-گفتم که نمی خوام ...
ازمغازه بیرون اومدیم ...پدرام عینک دودیشو زد رو موهاش وایستاد داشت دست فروشای اونجا رو دید می زد...منم به تبعیت اون ایستادم گفتم :
-چرا وایسادی؟!
-آفتاب صورتمونو سوزوند ...
-خب می خوای چیکار کنی؟
-بیا بریم
-کجا ؟!
دستمو گرفت ودنبال خودش برد ...
-بیا می فهمی
بردم نزدیک یکی از همون دست فروشا که جلوش تعداد زیادی کلاه های حصیری زنونه ومردونه بود...همشو رو یه گونی کثیف وبزرگ پهن کرده بود وتو اون آفتاب خودشم یه دونه ازهمونا سرش گذاشته بود والتماس می کرد مرم ازش بخرن !مرده وقتی مارو دید نیشاشو سه متر واسمون باز کرد...یکی ازتیپ وقیافه پدرام فهمید مشتری پول بده اییه یکی ام چشاشو از رومن برنمی داشت ...!پدرام یه دونه ازاون کلاه های مردونشو برداشت :
-داداش اینا فقط همین مدله ؟!
-نه اگه خریدارباشی بهترشوهم دارم
-توبیارمن خریدارم
مرده لبخند چندشی زد ونگاه من کرد ...ایییییییییی دندونای زردش افتاد بیرون ...عق!...با نگاه هیزش گفت :
-براخانومم می خوای؟! برا ایشونم سفارسی بیارم ؟!
پدرام نگاه خصمانه ای به مرده کرد وبا دندون قروچه ای گفت :
-نه نمی خوام
دستمو گرفت واز اونجا دور کرد ...صدای فهش وغرغرای بلند مرده رو پشت سرمون می شنیدم ...تقریبا انقد بردم که رفتیم یه جای خلوت توی یه سایه ...هنوزم داشت می رفت معلوم نبود کجا می خواد ببرتم ولی حدس می زدم داره برم می گردونه پای ماشین ...همین طور که دنبال پدرام کشیده می شدم محکم دستموازدستش کشیدم بیرون ...
-اِ ولم کن دستمو کندی ...اووووووف
پدرام نگام کرد ...نگاهش هنوز عصبانی بود انقدرکه فکرمی کردم من گناه کارم ...انگار من چشم چرونی کرده بودم ...یهویی از نگاش دلم گرفت ...مطمئن بودم دلش می خواد منو بزنه ولی به چه گناهی ؟!...بدون اینکه بخوام اخم کردموگفتم:
-چرا این جوری نگام می کنی ؟!
خیره بهم گفت :
-یعنی نمی دونی نه ؟!
-نه
-منم تازه فهمیدم ...
-میشه مثل آدم حرف بزنی بفهمم چی می گی ؟!
یه دفعه نگاهش تغییر کرد ...یه جدیتی تو چشماش بود که دلم لرزید ...لعنتی می دونستم مثل سگ ازش حساب می برم ...ولی نمی خواستم ببازم...سعی کردم خودمومثل همیشه بی خیال نشون بدم ...ولی پدرام با همون خشمش جلواومد...با نفهمی نگاش می کردم ...بازم نزدیک شد ...مونده بودم می خواد چیکار کنه ...همون موقع حس کردم شکمم داغ شد ...نگامو پایین انداختم ...بادیدن دستش توی مانتوم...جیغ کشیدم خواستم خودمو بکشم عقب...اما پدرام بازمو با یه دستش محکم گرفت ...نگاهش بدترین ازاونی بود که فکرمی کردم ...نگاهش مهربون همیشه نبود...نگاهش خشم داشت ...هنوزم دستش روشکمم بود...بادست داغش کشید رو شکمم تنم مور مورشد ...یه جوری شده بودم ...گرم دیگه گرفته بودم...! گفت :
-ببین من شوهرتم جیغ کشیدن که نداره ...ولی اگه تنها بود جای من اون کلاه فروشه ...
سرخ شدم چی می گفت ...ازنگاهش حس کردم عرق پشت گردنم راه گرفت وتا پایین کمرم رفت ...آب دهنمو قورت دادم :
-من ...من نمی فهمم چی می گی ؟!
-جدی ؟!یعنی نمی دونستی ؟! ... همه امروز ازاندام قشنگت حال کردن ...اونوقت منی که شوهرتم حتی ...
حرفشو ادامه نداد...باحرص دستو کشید عقب ...چنگ زد به مانتوم ...دادزد:
-ببین ... این لامصبو ببین ...این مانتوئه یا ابزار تحریک هوسای مردم ؟!
با بهت به پایین مانتوم نگاه کردم ...دهنم باز مونده بود...خدایاچی دیدم ...کاش می رفتم توزمین دیگه بیرون نمی اومدم ...این مانتو کی دکمه ی پایینش افتاده بودکه من نفهمیده بودم ؟!...کاش لااقل یه تاپ زیرش پوشیده بودم که شکممو...واییییی پس بگو چرامرده انقد روم نیشاشو بازکرده بود!مانتوم جوری بود که وقتی راه می رفتم لبه هاش می افتاد روهم ولختی شکمم معلوم نبود اما وقتی می ایستادم چون دکمه آخرش افتاده بود راحت ناف وپوست سفید شکممو می انداخت بیرون !!!...لبه های مانتومو گرفتم ولب به دندون گرفتم ...پدرام سرخ شده بود ...دیگه نگام نمی کرد...بامن من گفتم :
-به خدا...به خدا نمی دونستم دکمش افتاده ...وگرنه نمی پوشیدمش
بازم نگاه بد...دلم گرفته بود، دیگه می خواستم گریه کنم ...برام مهم بود ؟!مگه نگفتم هیچ حسی بهش ندارم ؟!پس چرا دلم می خواست نگاش همون نگاه پدرام مهربون باشه ...همون که اشتیاق داشت...گفت :
-نمی تونستی یه تیکه جل بندازی ریزش که اون نافتو همه دید نزنن؟!
لبمو بیشتردندون گرفتم ...با بغضی که دیگه روش کنترل نداشتم گفتم :
-خب هوا گرمه ...آفتابش آدمو میسوزونه ...چه می دونستم این دکمه نداره
-هوا اینجا گرمه ؟!مگه جنوبه که گرمه ...دوساعت ازظهر که بگذره همچین بارونی می زنه که یخ بزنی الان دو دقه آفتاب می خورد روت که جون نمی دادی لااقل بعدش می رفتی حموم ...
ایکبیری ببین چی می گفت !!! خوبه خودش پیشنهاد داد کلاه کوفتی بخریما...
- توخودت همین الان داشتی می گفتی آفتاب صورتمونو سوزوند ...!!! حالا می گی سرده ؟! اصلا کی بود می خواست کلاه بخره صورتش نسوزه؟!
دستمو با خشم کشید ولی من دستموکشیدم بیرون...اشک توچشمام جوشید ...با نگاه درمونده چشم دوختم بهش ...بی توجه بود...بازم دلگیرشدم ...به اشکام توجه نکرد ؟!...راه افتاد :
-بیا بریم عوضش کن برگردیم
همون طور که مانتومو گرفته بودم تا پایینش معلوم نشه دنبالش رفتم...چشمامو روهم فشاردادم ...گذاشتم اشکام بریزن ...
تا دم ماشین اشک ریختم وجلومو تارمی دیدم ...پدرام یه نیم نگاهمم نکرد ..جلوجلو رفت وبعدم دره ماشینوبازکرد وتا استارت زد منم سوار شدم ...هنوز درو نبسته بودم که با سرعت وحشت ناکی حرکت کرد...قیییییییییژژژژ...هم چین کلا ژو ول کرد که نزدیک بود قلبم بیفته پایین !
با ترس دستمو گذاشتم رو قلبم خدایا به خیر بگذرون ...! الانه که ببرم بغل دست بابام بنشوندم !این تو حالت معمولیش سرعتش داش سیاه بود حالا که خدا به دادم برسه داره منفجر می شه !ولی نتونستم حتی دهنمو باز کنم که بگم یواش تربرو...وقتی عصبانی میشد تا عصبانیتشو رو یه چیز خالی نمی کرد آدم نمی شد !...یاد دفتر وخاطراتم افتادم تویه قسمت که بهجت خانم می گفت :آقا موقع عصبانیت زمین وزمانو بهم میریزه ...
تا دم ویلا یه ریز ویراژداد ...بازم خوبه حرصشو رو سرعت خالی می کرد لااقل اینجوری دوتایی می مردیم ولی اگه می خواست رو من تنهایی حرصشو خالی کنه من تنها می مردم انصاف نبود!!!
تودر ویلا محکم ترمز کرد ...با کله پرت شدم جلو...ای خدا لعنتت نکنه پدرام ..خوبه این کمربندارو گذاشتنا وگرنه ازشیشه جلو پرت میشدم بیرون ..!
پیاده شد واومد سمت من ...یا باب الحوائج ...درو باز کرد وگقت :
-پیاده شو..
فقط نگاش کردم ...داشتم فکرمی کردم مگه کارم تا چه حد وحشتناک بوده که انقد باهام بد رفتار می کنه ؟!
هنوز جواب سوالمو نگرفته بودم که بازوموکشیدوپرتم کردم رو زمین ...نزدیک بود سکندری بخورم زمین ولی بازوهاشوازترس محکم چسبیدم ... با اون حرکتم یه لحظه فقط یه ثانیه نگاشو اونم یه نگاه مهربون زود گذرانداخت توچشمام ...فقط یه ثانیه ! اما زود سرشو گردوند وراه افتاد...بازم من دنبالش ..!
داشتم به نگاه یه ثانیه اییش فکرمی کردم ...دلیلش چی بود؟! ...شاید چون خودمو انداختم تو بغلش ...شایدم چون بهش تکیه کردم ...شایدم چشمای خیسم !
در ورودی رو بازکرد اول منو کشوند تو وبعدم خودش اومد داخل ...درو آنچنان محکم کوفت بهم که تا پنج دقیقه به خودم میلرزیدم ...
دستمو کشید وبردم بالا ...رفتیم تو اتاق ...در کمد رو باز کرد وتو لباسام شروع کرد به گشتن ...سه تا مانتو که بیشترنیورده بودم یه دونش تنم بود از بین اون دوتام یه دونه مانتو سیاه سفید مو که خطای پیچ پیچی داشت رو داد دستم :
-زود بپوشش تا بریم
یه نگاه به مانتو تودستم کردم یه نگاه هم به اون ...اگه حرفمو نمی زدم رو دلم می موندمی ترکیدم ...گفتم :
-اگه توهم نمی گفتی خودم بلد بودم لباس عوض کنم!
یه نگاه خصمانه ..بازم حرصی شد خیلی بیشتر ...اما فقط با نگاه بود...جوری نگاشو ازم گرفت ورفت بیرون که تا پنج دقیقه به خودم می پیچیدم که چرا انقد غرق چشماش شدم !
مانتومو عوض کردم وازحرص بیشتر اون آرایشمو تجدید که نه غلیظ ترکردم ..رژآلبالیمو با رژگونه های همرنگ رو زدم .موهامم کج زدم تو صورتم ...به قیافم تو آینه نگاه کردم ...دلم ریخت ..از واکنشش میترسیدم اگه بزنتم چی ؟! وااااایییی نه پدرام این کاره نیس...توخاطره هام که هیچ وقت نگفته بودم !
ولی غزال خانوم امشب توخاطراتت می گی ...اگه ندیدی بکشه زیر گوشت ...صبر کن !
ترسیدم وزود دستمال کاغذی رو برداشتم ورو لبام کشیدم ...به سیلی خوردنم نمی ارزید ...همین جوریش به خونم تشنه اس...ولی رژگونه اموگذاشتم باشه ...
رفتم بیرون پدرام توسالن نبود...ازپنجره تو سالن حیاط رو دید زدم از دور تو ماشین دیدمش...حتما منتظر بود برم ...ببین این بشر کی بود دیگه ...با این اعصاب سگی دوتامون بازم دست برنمی داره ...هنوزم می خواد سرقولش باشه ببرتم ددری ...باشه بابا فهمیدیم خوش قولی !
از تو یخچال یه خورده چلسمه برداشتم و ریختم تو یه نایلون بعدم گذاشتم توکیفم ...خوبه لااقل اگه توراه نخوردمشون اینجا نوش جون می شن...بالاخره ازخونه دل کندمو دررو زدم بهم واین دفعه بی خیال حرص دادن شدم و زود رفتم توماشینش...
نمی دونستم کجا داره می ره فقط به روبروم خیره شده بودم ...سکوت بدی بود .نه خودش چیزی می گفت نه با اون اخمش می ذاشت من حرف بزنم نه یه آهنگ گذاشته بود که حوصلمون سرکش نشه ...
دلو زدم به دریا وکنترل رو برداشتم ..سی دی رو روشن کردم وگذاشتم رو آلبوم غمگین شادمهر عقیلی ...
پدرامم هیچی نگفت این یعنی مخالف نبود...
تا برسیم به مکان مورد نظر پدرام که نمی دونستم کجاس ...شادمهرعقلی هم کل آلبومشو واسمون رو کرد...حدودا نیم ساعت توشهر گشت زده بودیم که پدرام کنار یه رستوران نگه داشت ...بدون حرف پیاده شد اینم که معنیش اینه منم پیاده شم ...
از حرصم پیاده شدم ومثل خودش درو محکم کوبیدم بهم ...اوه اوه ...خورد شد فکرکنم ...بدبخت ماشینش خدااااااااااااا تومن پولش بودا...ولی ازاون نگاه بدا بهم نکرد یعنی عین خیالشم نبود...و این حرصمو بیشتر کرد...!
باهم وارد رستوران شدیم ...سر ظهر بود واوووووه انگار اومدن کاواره ...همچین زن ودخترا ریختاشونو کج وکوله وپر روغن وگریس مریس کرده بودن که آدم گشنه ازاشتها می افتاد...! لب دریا بودن دیه ...اینام خوش بودن واسه خودشون ماهم خوش بودیم واسه خودمون !
روز اول نگذشته چه زهرماری شد واسمون!...چون پایین جا نبود رفتیم طبقه بالا ...روبروی کولر گازی نشستیم سر یه میز...باد کولر مستقیم می خورد به صورتم وموهامو به بازی گرفته بود...آخیش حال کردم ازاین کولره ...گرما بدجوری عرق زدم کرده بود...چشمامو بسته بود وداشتم از نسیمی که تو صورتم می خورد حال میکردم ...یهوصدای پدرامو نزدیک گوشم شنیدم :
-بزن تو اینا رو...رو اعصابم راه بری رو اعصابت راه می رم آهو ...انقد لجباز نکن
چشامو باز کردم وبا اخم نگاش کردم ...بی خیال گارسون رو صدا زد ومنم نتونستم حرفی بزنم ولی موهامو هم نزدم تو...تا جونش دراد!
توانتخاب غذام پدرام هی ازم سوال می کرد زور زوری جواب می دادم ...اصلا می خواستم قهر کنم ولی نمیشد ...هی باهام حرف میزد ...نگاه چند نفرو روخودم می دیدم وچشم غره های پدرامو حس می کردم اما اصلا نگاشم نکردم ...تا غذارو بیارن خودمو سرگرم اس بازی با بهنام کردم ...مامانمم زنگ زد اینه که کلا حواسم پرت شد ودیگه تو راس نگاه های ترسناکش نبودم...
وقتی ام غذارو آوردن چند تا قاشق که خوردم سیر شدم ...اصلا ازگلوم پایین نمی رفت ...پدرامم نخورد فقط با اخم نگام می کرد .وقتی دید دست کشیدم جدی گفت :
-بقیشو بخور،تا نخوری نمی ذارم پاتو ازاینجا بیرون بذاری
-نمی خوام
-آهو انقد بچه بازی درنیار ...به خدا حوصله ندارم نعش کشی کنم بخور تابریم
-جهنم ... مگه من بودم گفتم بیارم اینجا ؟!اصلا مگه من خواستم ادامه این زندگی رو بدم ؟می دونی چیه همین الان با ماشینای عبوری می رم تهران خونه مامانم تا نخوای نعش کشی کنی ...
قاشقشوانداخت تو بشقاب وکلافه سرشو تو دستش گرفت ...آخیش ایشالله این کلتو بکوبم رو سنگ بپکه از دستت خلاص شم !
پدرامم دیگه هیچی نخورد ...دلم براش یه ذره ها یه ذره سوخت ...غذاشو کم خورد اونم به خاطر لجبازیای من بعدم که یه پول قلمبه ریخت توحلق صاحب رستورانه ...
بلند شد رفت فیشو حساب کنه منم آروم آروم ازپله ها رفتم پایین تا برم بیرون ...تا برم بیرون وبه ماشین برسم اون جلدی خودشو رسوند وسوار ماشین شدیم ...بازم با سرعت می رفت ...حالا این دفعه کجا خدا عالم بود ...این دفعه رو می دونستم نه مطمئن بودم مسیر خونه نبود....
تایه ساعت تو خیابون می چرخید ...هوا ابری بود وچرخیدن تو خیابون زیر نم نم بارون یه حال وهوای دیگه داشت ...مخصوصا که مرتضی پاشایی داشت می خوند و فضای ماشین رو حسابی عوض کرده بود...به بیرون نگاه کردم .چه بارون قشنگی ! تا همین دوساعت پیش داشتم می سوختم ...یاد حرفای پدرام افتادم چه پیش بینی کرده بود پدرسوخته انگار هوای شمال روبهتر ازتهران می شناخت!
نمی دونم چقدر گذشت ...چند ساعت بود که خیابونارو متر می کردیم ...وقتی روبروی یه بازار بزرگ نگه داشت تازه فهمیدم ساعت 4 بعدازظهره !
پدرام بی حرف پیاده شد این یعنی منم پیاده شم !پیاده شدم وبه اون ور خیابون چشم دوختم ...یه بازار چند طبقه خوشکل وکلی دست فروش کناردیوار نشسته بودن وکاسبی می کردن ...پدرام منتظر من ایستاده بود .انگار می خواست بچه از خیابون رد کنه ...! بدون توجه به اون که می خواست باهم ازخیابون رد شیم زدم به راه ...حتی فرصت یه عکس العملم به پدرام ندادم ورفتم جلو...وسطای خیابون که رسیدم تازه یادم افتاد سمت چپمو دید نزدم ببینم ماشین میاد نمیاد ...!!! آلزایمریم دیه ! برگشتم سمت چپم ...یا پیغمبر...
با دهن باز خیره شده بودم به چراغای کامیونی که روشن خاموش می شد وصدای بوغش نعره کشش که تو گوشم صدا می کرد....شاید اینا همه تو سی ثانیه بود...هیچی نمی فهمیدم ...مغزم توآن ثانیه قفل کرد ودیگه دستور نمی داد...سرجام میخ شده بودم به زمین ...حتی نمی تونستم جیغ بزنم ...فقط تو سی ثانیه شایدم کمتربود....کامیون بهم نزدیک بود ...خیلی نزدیک ...نورچراغاش تو اون هوای ابری چشممو زد...چشمامو بستم ..کاش می شد اشهد بخونم اما وقت نشد صدای فریاد بلند واز ته دل پدرامو شنیدم :
-آهو مواظب باش ....
و..................
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم
ارسالها: 9253
#50
Posted: 12 Mar 2014 01:20
دیگه ایندفعه مردم ...! یعنی مطمئنم دیگه پدرام بی زن شد رفت ...الان باید بلند شم با جسمم خدافظی کنم وبالاسرش غم باد بگیرم که چرا رفتم زیر ماشین ...آخی هی حسرت می خورم میگم دختر خوبی بودما ولی شوهرمو خیلی اذیت کردم کاش حلالم کنه ...اگه رفت پشت سرم زن گرفت میام می برمش !
دیدی آلزایمرم خوب نشد ...دیدی با فراموشی مردم ...جوان ناکام آهو شایان فر...فرزند مرحوم فرهاد شایان فر...الان بابایی میاد پیشوازم ...
-آهو...آهو جان ...عزیزم بازکن اون چشماتو ...باز کن فدات شم ...
صدای بابام چه خوشکله ها...ای ناکس رفته اونور چه جوون شده ...بابا که پیر نبود! هان یعنی صداش خوشکله عین جوون بیست ساله ها!!!
دستای یکی رو روصورتم وتوی موهام حس می کردم ...سعی کردم با مرده خودمم کنار بیام وبالاخره چشمامو رو به بابایی باز کنم ...
-بابا...
چشمامو که باز کردم ...
-بابا کیه قربونت برم ؟! حالت خوبه ؟! جاییت درد نمی کنه ؟!
یه جفت چشم عسلی ...هم درشت هم پراز مژه های مشکی!...صورت مردونه وپوست سبزه ...نه سفید... نه سبزه ...نمیدونم صورتش خیلی نزدیک بود تشخیص نمی دادم ...ولی ترکیب دماغ ولبهاش توپ بود...لبهاش از بس خوشکل بود آدم هوس می کرد سفت بوسش کنه ...استغفرالله !...چشمم افتاد توچشمای ترش ...دلم ریخت ...چرا اشکی بود؟!...
-پدرام ...
تازه فهمیدم چه بلایی سرم اومده...
-جونم ...خوبی آهو؟! مرگ من خوبی ؟! چیزیت نیس ؟!
با نگاه گنگ بهش چشم دوختم ...تو بغلش بودم توماشین بودیم ...عقب ماشین نشسته بود ومنو محکم گرفته بود تو بغلش ...چشماش فوق العاده نگران بود...گفتم :
-یعنی من نمردم ؟!
-نه عزیزم نه فدات شم این حرفا چیه می زنی بذار معاینت کنم مطمئن شم چیزیت نشده
خودمو زود از بغلش کشیدم بیرون :
-نخیرم ...نمی خواد مدرکتو به رخم بکشی خودم می دونم خوبم یا نه ..من الان خیلی ام بهتر از توئم
دستمو کشید ...ناخوداگاه باز افتادم تو بغلش ...گفت :
-دیوونم کردی!
نفسام می خورد توگردنش ...می دونستم داغم ...ازهیجان زیاد گرم گرم بودم ...سرم تقریبا رو گردنش بود...گفتم :
-می خوای دوتامون از این مهلکه نجات پیدا کنیم ؟!
سرشو تکون داد...به معنی "آره "...گفتم :
-طلاقم بده وخلاص
یهو بازوهامو کشید ومنوبا شدت از تو بغلش کشید بیرون وزل زد تو چشمام ...اوه اوه باز زد تو فازسگی ...با چشمای فوق العاده عصبانی وصدایی که لرزش وبلندیشو حس کردم داد زد:
-دیگه نشنوم این حرفا رو بزنی آهو ...فهمیدی ؟!
از ترس لبمو گاز گرفتم و زل زدم بهش ...ولی جواب ندادم ...تکونم داد..بلند ترداد زد:
-فهمیدی یانه ؟!
نتونستم جواب دندون شکن بهش بدم لامصب خیلی ترسناک بود موقع عصبانیت ازش همه چیز بر می اومد اینه که فقط سرمو به معنی اینکه فهمیدم تکون دادم وبعدم آروم آروم با کمکش پیاده شدیم که بریم گشتن !
چه گشتنی شد اون روز...داستان داشتیم ما!
!2 302 352 282 31
این دفعه برا رد شدن ازخیابون ترسیدم دستشو پس بزنم تازه همچین خودش محکم دستمو گرفت که فرصت عکس العمل برا من نداد...ولی آخرش فک کردم کوچولوئم !
وقتی هم وارد پاساژ شدیم پدرام دستمو ول نمی کرد...زورم گرفته بود دلم می خواست دستمو محکم از دستش بکشم بیرون وفرار کنم .انگار دزد گرفته بود پدرسوخته ...همین طور ازجلوی مغازه ها رد می شدیم ومن بدون توجه به جنسای توی ویترین به فکراین بودم که چیکار کنم دستمو ازدستش بیرون بیارم ...منم خل بودما توجه می نمویین ؟؟؟
سرمو چرخوندم تایه چیزی پیدا کنم به بهونه اون پدرامو بفرستم پی نخود سیاه...چشمم به پله برقی ها که افتاد چندتا لامپ ومهتابی وکم مصرف وهمه ای تو سرم دینگ ...روشن شد...ذوق کرده بودم ...لبخندمو قورت دادم وروبه پدرام گفتم :
-بریم طبقه بالا ؟! این جا که به درد نمی خوره !
پدرام با تعجب برگشت روبه من ونگام کرد...حتما پیش خودش می گه این یا خنگه یا خودشو می زنه به خنگی ! آخه همه ی مغازه های اون طبقه واقعا عالی بود...یعنی بیشترش عتیقه ومجسمه وچیزای تزیینی توی خونه ها بود حتی بگم از مغازه های الماس شرق مشهدم قشنگ تر بود!ولی خب نظرمن مخالف بود دیه !
با لاخره پدرام دست از بررسی صورت ما برداشت وباهم رفتیم بالا ...اون یه پله ازمن جلوتر ایستاد ...خودم ازقصد کنارش نایستادم ...اوووووووف هنوزم دستمو گرفته بود!
بالا که رسیدیم موقع بیرون اومدن ازپله ها سرمو بالا گرفتم ویه پامو روپله ویه پامو رو زمین گذاشتم ...به نظرم طریقه زمین خوردن با پله برقی وضایع شدن پیش بقیه همین بود...فقط باید صبرکنی پله زیر پات بره ...با مغز می خوری زمین ...مثل من که جلو یه گله پسر با مغز پشت سر پدرام اومدم روزمین ! کمرم درد گرفتا ولی زمین خوردنه خیلی حال داد...بالاخره پدرام دستمو ول کرده بود وبا وحشت اومد طرفم :
-آهو...چی شدی آهو...حواست کجاس؟!
مرگ ...حواس من همین جاس ...همش واسه چسبیدن توئه که انقد بدبختی می کشم ...
مردم پشت سرم یکی یکی ازپله ها می اومدن بیرون با یه نگاه مسخره به من می رفتن پی کارشون...روآب بخندین بی شعورا...حالا فکرمی کردن چقدرمن عقب موندم !
بادستم مچ یکی ازپاهامو الکی می مالیدم که یعنی درد داره ...پدرام دستشوآورد جلو که پامو ببینه یهو عین قرقی پریدم بالا وایستادم دستشو هم ندیده گرفتم ...بیچاره مونده بود من چم شده !
بی توجه راه افتادم واونم پشت سرم ...یه کم گشنم بود تو دلم گفتم کاش خوراکیای توماشینو آورده بودم ...اه همش تقصیرپدرامه ...اون بیچاره چیکار داره ...تولجبازی می کنی رو اون می ذاری ؟! غزال خانم خفه من بستنی می خوام !
یه پسر کوچولو چهار پنج ساله جلو همون ویترین مغازه ای که من داشتم تماشا می کردم وایستاده بود وبا ولع یه بستنی قیفی می خورد...تازه دورنگ سفید وصورتی بود از اون دستگاهی هام بود ...دلم غش وضعف می رفت واسه بستنیش ...عین بچه ها با دهن آب افتاده زل زده بودم بهش ...الهی کوفت بخوری الهی الان سربستنیت کنده بیاد بیفته رو زمین ...الهی نونش تودستت بشکنه ...
با خودم درگیر بودم ...واسه یه بستنی داشتم بچه بیچاره رو نفرین می کردم ...بچه هم که نگاه خیره منو دید یه لیس محکم ودار ودراز زد به بستنیش وبهم خندید...حرصم گرفت بی شور انگار می دونست دهنم آب افتاده ...منم زبونمو با آخرین حد بیرون آوردم و واسش تکون دادم ...پدرام دستمو تکون داد ..برگشتم روبهش وطلبکارانه نگاش کردم که "چیه ؟"...با اخم نگام کرد واشاره داد نکنم ...سرمو تکون دادم به معنی "بروبابا"...سرمو چرخوندم رو به بچه که بازم تکرار کنم که دیدم ننش مثل غول بیابونی واستاده بالا سرش وبا همچین عصبانیتی بهم نگاه می کنه که انگار به خونم تشنس !
پدرام دستمو کشید وزودتر ازاونجا بردم ...اینم دیگه داره زیادی رومخم ورجه وورجه می کنه ها...دستمو کشیدم بیرون...
-کجامیری ؟!
-بیا پشیمون نمیشی
-نمیام
سرمو چرخوندم وکناریه آب سرد کن تکیه دادم به نرده ها وایستادم ..پدرام نفسشو فوت کرد وگفت :
-خیلی خب پس همین جا وایسا من برگردم ...آهو نری جایی همدیگروگم کنیما...ببین داره شب میشه ایجام ده طبقه س پیدا کردنت با خداس دیگه
سرمو تکون دادم ...یعنی "باشه" ...کلا من حرف زدن حالیم نبود...اون روزم از رو دنده سگیم پاشده بودم ..پدرام بیچاره هم چوب لجبازیای منو می خورد...!
پدرام رفت ومن ایستادم وبه مردمی که رد می شدن نگاه می کردم ...دخترا که اصلا نگاشون نمی کردیم سنگین تربود ...مانتو کوتاه وچسبون با شلواری لوله تفنگی که اون رونای بی صاحب گندشونو می نداخت بیرون ...پشتشونم که عین تاقچه راه می رفتن ونمی رفتن جلب توجه بود...هرکدومشونو دید می زدم یه صندل پاشنه دوازده پونزده سانتی پوشیده بودن وعین دخترفاحشه ها راه می رفتن...موهاشونم عین قاتینگا وپاتینگا بیشرشون فر کرده بودن وسه من از شالشون انداخته بودن بیرون ...قیافه هاشونم که نگو ...من عروسی میرم اینجوری آرایش نمی کنم ! خدا به داد جامعه مون برسه !به تیپ خودم نگاه کردم مانتوم اندامی بود ولی چون لاغر بودم خیلی زننده نبود تا پایین زانومم بلند بود ...اصلا همیشه مانتو بلند وچاک دار دوست داشتم ،کفشام آل استار وروسریمم که خیلی عقب نبود...کلا تیپم خوب بود...مشکی زده بودم ..بهترین رنگ بین رنگها ...مشکی رنگ عشقه !
بالاخره پدرام اومد ...با دیدن بستنی قیفی دستش ...ای جووووووونم دلم می خواست بپرم بغلش ولباشو بوسه بارون کنم ...ولی جلو ذوقمو گرفتم وفقط به یه دست زدن بچه گونه بسنده کردم ...بستنی رو گرفتم وبااشتها سرشو کل زدم ...پدرام با خنده به حرکاتم خیره شده بود...دست خودش هیچی نبود...به خودم اومدم وگفتم :
-اِ پس خودت چی ؟!
-نمی خوام تو بخور
-اونوقت من بشینم اینو سق بزنم تو نگام کنی ؟!
بی توجه به سوالم گفت :
-می خوای بریم بشینیم راحت بخوری ؟!
با ذوق گفتم :
-آرههههههههههههه
خندید وراه افتاد...نمی دونستم کجا میره فقط عین جوجه اردکها که دنبال مامانشون راه می افتن دنبالش می رفتم ...
رفتیم توی یه کافی شاپ نشستیم ...منم که نصف بستنیمو خورده بودم بقیشم حسابشو رسیدم ...پدرام نگام نمی کرد...کلا خوش قول بود ! داشت دور وبرشو ودرودیوار کافی شاپ رو نگاه می کرد...
-پدرام
سرشوچرخوند روبه من
-جان ؟!
-تاکی اینجاییم ؟
-دوس داری برگردی ؟!
فقط نگاش کردم ...این فکرای ذهن آدمو هم تو ثانیه می زد...گفت :
-فردا عصر برمی گردیم خوبه ؟!
-آره
-بد گذشت بهت ؟!
-هنوز روز اوله
-فردام روز آخره
-خب فردا نظرمو میگم
بستنیموخوردم وپدرامم دیگه هیچی نگفت ...قبل ازاینکه بیاییم بیرون چلم کرد تا اومد راضی شه دیگه هیچی نمی خوام وسفارش چیزی نده ...خودش هیچی نمی خورد می خواست اندام منو زشت کنه !
تایه ساعت بعد حدودا ده دوازده تا نایلون دست پدرام بود وهمش لباس وخرت وپرت برامن بود...خودش هیچی نمی خرید منم لام تا کام حرف نزدم که چرا برا خودت هیچی نمی خری ! واقعا اخلاقم گند بود همه لباس مجلسیام و مانتو وشلوار وشال وروسری ولباس زیر وکلیپس وگل سر واین چیزا رو خریده بودم تازه پونصد شش صدتومنم رو دستش گذاشتم ولی بازم یخ بی مهریم باز نشد ! الان که فکرمی کنم می فهمم خیییلی آدم نچسبی بودم!
وقتی داشتیم می رفتیم بیرون هنوز یکی دوساعت تا غروب آفتاب بود...پدرام داشت می رفت ماشین رو بیاره که خریدارو بذاریم داخلش .منم یه کناری ایستادم تا پدارم ماشین رو دور بزنه وبیاد جلوی پاساژ...همه ی خریدا هم دست من ...دستم داشت کنده می شد ...صدای داد یه نفر ازپشت سرم اومد...برگشتم پشت سرم ...
یه پسر جوون با سرو وضع فشن وتیپ امروزی وایستاده بود دست فروشی می کرد! خندم گرفته بود نه به تیپش نه به دست فروش بودنش...به گونی روبروش که پراز لیرز بود نگاه کردم ...چندتا بچه پسر جلوش وایساده بودن وهی سوال می کردن :
-آقا این چنده ؟!
-دو وپونصد
-این این ...این یکی چنده ؟!
-اون ...پنج تومن به درد تو نمی خوره ...دست نزن بچه ...اِ ریختی بهم !
-من رنگ آبی می خوام ...این لیرزش قرمزه
- ندارم ...بدو برو بدو...
-لا اقل یه دونه از اون کوچولو ها بده
-بچه جون گفتم که پولت کمه ...بیا برو کاسبی مارو بهم نریز ..برو
بچه با ناامیدی پو تودستشو نگاه کرد ...آخی دلم کباب شد ...پول تودستش هزارتومن بیشتر نبود تازه مچاله شده وچروک تو دستای عرقیش گرفته بود...بمیرم پنچ شش سال هم بیشتر به نظر نمی اومد...رفتم نزدیک بچه وایسادم وبه پسر جوون گفتم :
-یه دونه ازهمونایی که این بچه می خواد رو بده
پسرباتعجب بهم نگاه کرد وگفت :
-پولش کمه آبجی
-گفتم بهش بده ...پولشو خودم می دم
سرشو تکون داد ویه دونه از تو بسته درآورد وروشن کرد...با لبخند چشم دوخت به من وگفت :
-این خوبه آبجی ؟! رنگشو ببین ..
لیزر رو گرفت طرف من ...حس کردم نورشو انداخت تو چشمم ...سرمو کج کردم که به بچه بگم هر رنگی دوست داره انتخاب کنه ...یهو....یا قمر بنی هاشم ...
پدرام با شدت پرید رو پسره ...مشت اول رو زد رو فکش ...این ازکجا پیداش شد یهو!پسره بدبخت حتی فرصت نکرد ببینه مشت ولگدا رو ازکجا می خوره ...پدرام ده تا می زد ویه دونه می خورد ...پسره هم ازخودش دفاع می کردا:
-چته وحشی ....
پدرام یقشو گرفت ومحکم کشیدش بالا...با شدت کوبیدش به دیوار پشت سرش ...جای پسره من کمرم درد گرفت ...اوف! هاج وواج نگاه می کردم مونده بودم چه غلطی بکنم!پسره عصبانی اما با صدای لرزون گفت :
-ولم کن حیوون ...ای بابا یکی بیاد اینو سگ پدرو بگیره ...رم کرده ...
پدرام با فهش های اون عصبانی ترشد وبا دستش محکم کشید زیر گوش پسرجوون...
-خفه شو آشغال ...میای کاسبی کنی یا ناموس مردمو دید بزنی ؟!
-به توچه مرتیکه ...خر کی باشی ؟!
پدرام با لگد کوبید توی رون پسره ...پسره ازدرد خم شد ...یه ریز فهش میداد:
-تف توروح مادر مادرسگت ...
پدرام یقشو بیشتر کشید ...مردم داشتن دورمون جمع میشدن وترس من بیشتر می شد ولی پدرام دست بردار نبود...بچه بغل دستمم با گریه دوون دوون فرار کرد ورفت ...صدای پدرام روازبین دوندونهای قفل شده وحرص زیادی شنیدم :
-ببین بچه قرتی بوی سیگار وزهرماری که تا دوساعت پیش زدی تا یه متریت تابلو می زنه ..کاری نکن بندازمت هلفدونی که جونتو ازدهنت بکشن بیرون ...!
-چرا چرت وپرت میگی ؟!
-من چرت وپرت میگم ؟!آره من چرت وپرت میگم ؟!خیلی خب الان معلوم میشه !
پدرام پسره رو هلش داد رو زمین وموبایلشو در آورد ...رفتم طرفش ..با وحشت گفتم :
-می خوای چیکار کنی پدرام ؟!
نگام کرد انگارتازه متوجه من شده بود...با نگاه عصبیش گفت :
-برو تو ماشین
-گوش کن یه لحظه ...توالان عصبانی ...
داد زد میون حرفم :
-گفتم برو توماشین
سرخ می زد ورگ گردنش متورم شده بود...بااین که ازترس داشتم سکته می کردم ولی بی توجه به حرف پدرام گوشیشو از دستش کشیدم ...با خشم زل زد بهم ...عرق شرشر ازپیشونیش می ریخت پایین ...داشت شماره می گرفت ...دیدم 110 رو گرفت اما من نذاشتم ...
بودی تـــــــو تو بغلم
گردنت بود رو لبم