انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین »

اندکی دوستم بدار اما طولانی


مرد

 
درود

درخواست تاپیکی در بخش خاطرات و داستان های ادبی دارم


نام کتاب :اندکی دوستم بدار اما طولانی


نویسنده : ایکسا خانوم




ژانر: عاشقانه ی تلخ...

تعداد قسمت ها: بیشتر از ۳۰ قسمت
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
به نام خدا

مقدمه و خلاصه

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است

اگر مرا بسیار دوست بداری
شاید حس تو صادقانه نباشد
کمتر دوستم بدارتا عشقت ناگهان به پایان نرسد
من به کم هم قانعم
واگر عشق تو اندک ،اما صادقانه باشد من راضی ام
دوستی پایداراز هر چیزی بالاتر است

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
بگو تا زمانی که زنده ای،دوستم داری

ومن تمام عشق خود را به تو پیشکش می کنم
تا زمانی که زندگی باقی است
هرگز تو را فریب نمی دهم
چه اکنون وچه بعد ازمرگ

همیشه با تو صادق خواهم ماند وامروز در بهار جوانی ام
عشقم به تو اطمینان می بخشد

مرا کم دوست داشته باش اما همیشه دوست داشته باش
این وزن آواز من است
عشق پایدار ،لطیف وملایم است
و در طول عمر، ثابت قدم با تلاش صادقانه
چنین عشقی به من هدیه کن
و من با جان خود
از آن نگهداری خواهم کرد
در خشکی یا دریا در هرجا و در آب وهوا
عشق پایدار، ثابت وهمیشگی است


ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 

دستای لرزونش و رو به آسمون گرفته بود و نگاهش رو به گنبد زرد رنگ بود و با صورت خیس از اشک ناله می کرد:

-آقا..آقا شما به فریاد دل من برس آقا! حرفم و نمی تونم به کسی بزنم آقا! شما دوای این دمل چرکی شو آقا..داره می گیره همه ی تنم و! شما بیا شفام بده! آقا شما بیا ضامن شو قلبم و پس بگیر...آقا به جون جوادت بیا آبروم و بخر...آقا....آقا من خیلی بدبختم..

بغضش شکست صدای ضجه زدنش تو صحن بلند شد و نگاه هایی رو به سمت خودش کشید!

زنی با چادر سفید از کنار شوهر و بچه هاش بلند شد و نزدیک زن نشست. با احتیاط سرش و
بغل زد و کنار گوشش اندک تسلایی می داد:

-خانم دلم و خون کردی..انشاا.. امام رضا خودش مشکلت و حل کنه!

با گریه زهر خند زد و سرش و بیشتر تو سینه ی زن فشرد و عاجز بودنش و زار زد!

****

در و آروم باز کرد و وارد خونه شد. هیچ کس خونه نبود. به آرومی مسیر اتاقش و پیش گرفت و حد فاصل کمدش و میز کامپیوترش همون یه ذره جا خودش و جا کرد و زانوهاش و بغل گرفت و به خودش فکر کرد.

پنجمین فرزند خانواده بود ته تغاری و عزیز کرده؛ همه ی خواهر برادرهاش ازدواج کرده بودند و هر کدوم سرشون به زندگی خودشون بند بود!

با پدر و مادرش زندگی می کرد و بخاطر فاصله ی سنی زیادش با خواهر برادرهاش با بیشترین کسی که باهاش صمیمی بود دختر خاله ش بود. "آلما" که تا چند وقت آینده داشت ازدواج می کرد و بیشتر تنها می موند!

سرش وروی پاهاش گذاشت اونم خواستگارهای خوبی داشت اما تا مدتها بنا به باور قلبیش رد کرده بود با 22سال سن باور داشت که عشق می تونه مرز زیبایی بین واقعیت و دنیای احساسات باشه و باید منتظرش بمونه!

انتظاری بی فایده و بی ثمر!

صدای حرف زدن پدر و مادرش می اومد؛ حتما بعد از 3 روز غیبت با دیدن کفشاش متوجه حضورش شده بودند. در اتاقش به شدت باز شد و پدرش با صورت ملتهب و چشمای سرخ از عصبانیت تمام اتاق و دنبالش نظر کرد تا گوشه ای مچاله پیداش کرد.

-نفیسه!!

سرش و بلند کرد و با صورت خیس از گریه نگاهی به پدرش که با دیدنش کمی از عصبانیتش کاسته شده بود، کرد!
مادرش خدارو زیر لب شکر کرد و تکیه شو به دیوار داد و با گریه تو حرف زدن پیشی گرفت:

-تو صاحب نداری نه!؟ کدوم گوری رفته بودی این سه روز دلم زیر ورو شد! کجا بودی
نفیسه!؟

اخمای پدرش با یادآوری دروغ گفتن هاش به جمعی که انتظار داشتند نفیسه رو کنار آلما تو عقدش ببینن افتاد و با عصبانیت به سمتش هجوم اورد و از بین میز کشیدش بیرون و با ابروهای بالا رفته مات چادر سرش شد!

با نگاه درمونده نگاهش و به مادر نفیسه داد و با چشمای پرسشگرش سؤال جوابش می کرد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
میترا از جاش کنده شد و با بهت به دخترش که مات و بدون حرف به جایی رو زمین زل زده بود گفت:

-ای..این..این چیه سرت کردی؟؟ مگه عروسی چادر سفید پوشیدی؟ خدایا این دختر کدوم گوری بوده؟ الآن لال شده!

نفیسه با یادآوری واژه ی عروس تکونی تو جاش خورد و خواست دستشو از دست پدرش بیرون بکشه. مرتضی فشار بیشتری به دست ته تغاریش داد و برخلاف زنش با کنجکاوی سؤال جوابش می کرد:

-کجا بودی؟ نفیسه!! کجا بودی؟

نفیسه چشماش و بست و آخرین تیر توانش و رها کرد:

-مشهد!

ابروهای خانم و آقای "پاک رو" بالا رفت و هر دو با بهت بیشتری تکرار کردند: -کجا؟؟!

دستش تو دست پدرش شل تر گرفته شده بود و کشید و کنار پای پدرش به زمین افتاد.

دست گرفت به پای پدرش و با صورتی که به آنی خیس از گریه شده بود با التماس ضجه می زد:

-بابا بریم از اینجا بریم..بابا بریم یه جایی که کسی مارو نشناسه؛ بریم یه جایی که گریه های من و تو عروسی آلما پای روابط خواهری و دوستی و دلتنگی نذارن!

ابروهای مادرش بالا رفت و با وحشت زل زد به دخترش که تو صورت اخم آلود پدرش زل زده بود و التماس می کرد:

-من و ببر بابا! من نمی تونم..بابا..دلم..نمی تونه...بابا..من و از اینجا ببر! من نمی تونم عروسی آلما باشم و بخندم من نمی تونم زل نزنم به دامادش؛ من نمی تونم حسرت نخورم.بابــــــــــــا تورو به امام حسین من و از اینجا ببر! ببر یه جایی که یادم بره، خوب؟

دوباره به پاچه ی شلوار پدرش چنگ زد:

-قول میدم یه کم دور بمونم همه چی درست می شه! قول..قول

دستاش و به حالت التماس رو به پدرش که رنگ به صورتش نمونده بود بالا گرفت:

-قول میدم دیگه دوسش نداشته باشَم...

سرش و روی پای پدرش گذاشت و از ته دل زار می زد!

آقای پاک رو تازه داشت حلاجی می کرد رفتارهای اخیر دخترش و... اون بی رنگ و رویی و چشمای هرروز صبح سرخ و پف کرده از گریه شو؛ اون امتناعش از همراهی خرید های عروسی خاله زاده ی دوست داشتنیش!

اون سکوت غمگینش که از خواستگاری آلما شروع شده بود و همه پای دوری از آلما می ذاشتن!

مرد چنگ زد به سینه ش و به سختی نفس می کشید. میترا که از دیدن حال شوهرش از بهت خارج شده بود به سرعت به طرف آشپزخونه دوید و کمکش کرد رو تخت نفیسه بشینه تا قرص زیر زبونی شو بهش بده!

نفیسه هنوز روی زمین جلوی پای پدرش با گریه التماس می کرد، نجاتش بدن ازدردی که هرروز و هرشب سینه شو به سوختن وا میداره!

***
-جواب مردم و چی بدیم مرتضی!؟

-من برای حرف مردم تره هم خرد نمی کنم!

-خیل خب! خواهرم چی؟ نمی گه یهو اینا کجا رفتند!

-انقدر با من یک به دو نکن زن! برو یه نظر رو تختش ببینش این دختر یه سال پیشه! ذره ذره داره آب میشه تو فکر خواهرتی!

-ولی مرتضی.

-ولی بی ولی..ما میریم سوئد پیش ساسان؛ بعد از همون جا زنگ بزن عذرخواهی کن بگو بچه م مریض بود! دروغ هم نگفتی، دختره فرقی با یه مریض نداره!

مرتضی دستی از پریشونی به پیشونیش کشید و رو به آسمون گله کرد:

-حکمت این همه زجر این بچه چیه آخه خدا!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
هشت سال بعد-سوئد-

به آرومی همیشه وارد خونه شد و در و پشت سرش بست. به محض بستن در، مادرش با صورت لاغر و تکیده جلوش سبز شد.

با سلام آرومی خواست از کنارش بگذره که مادرش سد راهش شد، نگاهش و تا چشمای مادرش بالا کشید. درست می دید؟ مادرش داشت گریه می کرد؟

با خستگی لب زد: چی شده؟

و همین یه کلمه اجازه ی ریزش اشک های مادرش بود که بی مهابا اشک می ریخت و با یه دست رو گونه می زد. به سمت مادرش چرخید به سختی دستاش و گرفت و با تعجب بیشتری پرسید:

-چی شده این کارا یعنی چی؟

مادرش سری تکون داد و با بغض نالید:

-عمو رسولت..عمو رسولت داره نفس های آخرشو می کشه، خواسته پدرت و ببینه!

دستای مادرشو با سستی رها کرد و چند قدم عقب تر رفت تابه دیوارتکیه بده به سختی نفس شو بیرون پرت کرد.

عمو رسولش بعد از سه سال درد و رنج بابت سرطان معده و علارغم تمام شیمی درمانی ها و برداشتن قسمت های سرطانی معده ش، باز هم کسی نتونسته بود جلوی تقدیر و بگیره و همین روزها بود که جان به جان آفرین تسلیم کنه و قبلش برای دیدن تنها برادرش دست و پا می زد!

-انشاا.. که چیزیش نیست

تکیه شو از دیوار با بی حالی برداشت وبه طرف اتاقش می رفت:

-بابا کجاس..؟

مادرش صورتش و پاک کرد و با لحن متفاوتی گفت:

-با ساسان رفته بلیط بگیره برا ایران..

ایران..ایران..ایران..چشم هاش و بست و به طرف مادرش چرخید، علاوه بر صورت خیس از اشکش، چشماش هم برق می زد.

حق داشت!! سه تا بچه ایران بود و دلش بالا سر نوه هایی بود که سالی دو سه بار می دیدشون. حق داشت دلتنگ خاکش باشه؛ دلتنگ کشورش، دلتنگ بچه هاش!

بدون حرف برگشت سمت اتاقش.

-نفیسه تو که می آی نه؟

-نه!

در و بست و پشتش تکیه داد؛ هشت سال گذشته بود و جرعت نداشت حتی پیش خودش چاخان کنه
که بر میگرده و هیچی نمیشه!

***

یک هفته ای می شد که مادر و پدرش به ایران سفر کرده بودند، خبر ها فعلا از کما بودن عمو رسولش خبر می داد!

چنگ کشید تو سرش و کلاه گیسش و یه گوشه پرت کرد و رو زمین نشست و پاهاش و بغل گرفت!

مجبور به پوشیدن کلاه گیس شده بود؛ باید کار می کرد و این باید! قوانینی داشت!!

دست گرفت به زمین با کرختی از جاش بلند شد؛ عادت کرده بود به این خستگی ها و کرختی ها؛ عادت کرده بود به دست و پاش که گاهی سر می شدن؛ به حالت تهوع ها و سر گیجه های اول صبحش!

مدتها بود که فهمیده بود باید مثل عمو رسولش تحمل کنه تا پیمونه ی عمرش سر بیاد!

فقط با این تفاوت که تنهایی باید این روند و طی می کرد؛ پدر و مادر پیرش به اندازه کافی بخاطر مشکلاتش آسیب دیده بودند، نمی خواست بیشتر مایه ی دردسرشون باشه!

هنوز براش هضمش سخت بود! پدرش با پست کارمندی بانک! حالا بخاطر اون تاکسی کار می کرد تا درآمدشون و به سختی در بیاره!

جلو کمدش زانو زد و پلاستیک سبز رنگی رو بیرون کشید؛ از داخل پلاستیک چادر سفید
رنگی روبیرون کشید وبا لذت بوسید و بویید!

بوی گلاب می داد؛ بعد از هشت سال و یک عالمه فاصله بوی مشهد می داد! بوی شوری اشک هاش از بی آبرو نشدنش، بوی رو زمین زانو زدن و سجده کردنش تا کسی کمکش کنه!

با شنیدن صدای تلفن چادر به بغل و اشک ریزون طرف تلفن رفت. مادرش بود و با گریه اعلام کرد شب گذشته عمو رسولش تمام کرده و باید اون و ساسان هم برای احترام خودشونو برسونن!

با گفتن با ساسان صحبت می کنم تماس و خلاصه و قطع کرد!

نمی خواست برگرده اما؛ تا کی این همه فرار؟! نمی خواست برگرده اما تا کی این همه تلقین؛ شاید واقعا اون حس دیگه با دیدنش تو دلش آشوب به پا نمی کرد!

شاید اون حس سر اومده بود زمانش!! نفسش و پرت کرد بیرون و از جاش به مقصد خونه ی ساسان بلند شد!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
با تمام سعی و تلاشش چهلم عموش تونست خودش و به ایران تنها برسونه؛ ساسان بخاطر شرایط شغلیش نتونسته بود همراهیش کنه و به تسلیت تلفنی رضایت داده بود!

مستقیم از فرودگاه برای مراسم عموی چهل و چند ساله ش که سر مزارش برگزار می شد، رفت.

عمو رسولش از پدرش کوچیکتر بود و دو تا دختر دبیرستانی کیانا، کتایون و یه پسر به اسم کاوش داشت.

کاوش با یکسال اختلاف سنی از نفیسه کوچیک تر بود و قبل از اینکه از ایران بره دوستای خوبی برای هم بودند!

از تاکسی پیاده شد و طبق آدرس مادرش قطعه ها رو دنبال قطعه ای که عموش دفن شده بود می گشت.

بابک شوهر آلما، مشکی پوشیده بود و کمی دورتر از مراسم دختر چهارپنج ساله شو بغل گرفته بود!

با دیدنش از قدم افتاد؛ باید می رفت جلوتر یا باید مسیر و بر می گشت؟

با دیدن پدرش که برادرش سامان و مهدی شوهر خواهر بزرگش سمانه، زیر بغلش گرفته بودند و عقب تر می کشیدنش به قدم هاش سرعت داد!

بی اختیار دستش تو جیب مانتوش رفت؛ همیشه بخاطر پدرش یه بسته ی اضافی از قرص های پدرش و با خودش حمل می کرد.

قدم تند کرد و روبروی پدرش رو زمین نشست و با سر سلامی به برادر بزرگ ترش داد. صورت پدرش سرخ و ملتهب بود و نفس نفس می زد.

قرص و با اکراه از دست نفیسه گرفت و با دست دیگه ش دست نفیسه رو بین دستاش گرفت. با چشماش چیزی ازش می خواست.

از ذهنش گذشت زانو زدم جلوت پدر؛ ببینی چقدر شرمنده تم.با اینجور نگاه کردنت شرمنده ترم نکن!

سرش و زیر انداخت و بعد از چند دقیقه با بوسه ای به سرش نگاهش و بالا گرفت؛ سامان با محبت بوسیده بودش و با دلتنگی به هشت سال گذر زمان توصورت خواهرش نگاه می کرد!

پدرش به نظر بهتر می رسید و شوهر خواهرش با اخم در حال آب زدن به صورتش بود، از جاش با متانت بلند شد و برادرش و کوتاه بغل گرفت و بدون کوچکترین کلامی یا نگاهی به جمعی که متوجه حضورش شده بودند به طرف دختر عموهاش رفت!

تمام طول مدت مسجد؛ سنگینی نگاه ها رو به دوش کشید و بدون توجه یه سره سر پا در حال پذیرایی بود!

بااینکه کمک زیاد بود اما دلش می خواست برای عموش کاری کرده باشه عمویی که تا آخرین لحظه ی عمرش حسرت دیدن برادر بزرگترش و کشیده بود!

این همه دوری و فاصله بخاطر اون بود و شک نداشت باقی جمع هم با این نگاه های پر از بدبینی می دونن مرتضی پاک رو بخاطر بی آبرویی دخترش یهو رفته بود!

نفیسه به افکارش پوزخند زد؛ الحق خداوند ستار العیوب بود، وگرنه این جماعت اگر می دونستن دلیل واقعی رفتنش برای چی بود، خدا می دونست چطور باهاش برخورد میکردند!

آتنا سینی رو ازدستش گرفت و با غر غر گفت:

-بشین دیگه؛ رنگ به روت نمونده نه چیزی خوردی نه یه دقیقه استراحت کردی!

نگاهی به خاله زاده ش کرد؛ چقدر بزرگ شده بود! وقتی می رفت آتنا هفت هشت سال بیشتر نداشت!

لبخند بی رنگی تحویل خاله زاده ش که بخاطر احترام به مادرش اومده بودن کرد و کمی عقب رفت و کنار دیوار پاهاش و به عادت همیشه ش بغل کرد و سرش و رو زانوهاش گذاشت.

دستی سرش و نوازش کرد سرش و بالا گرفت؛ عمه یگانه ش بود!

-عمه قربونت تو که هیچی نخوردی بیا این لیوان آب قند با خرما بخور جون بیاد تو تنت!

دلش نمی خواست اما بی ادبی بود رد کردن دست تنها عمه ش؛ از دست عمه ش لیوان داغ آب نبات و گرفت و به سینه ش چسبوند، بدنش یخ بود و این گرما براش لذت بخش بود.

عمه ش نرفته ملیحه کنارش نشست و مشغول حرف زدن شد، ازخوب برگزار شدن مراسم تا چجوری مردن عموش تو خونه ش!

دلش پیچ خورد وقتی ملیحه با آب و تاب و مختصر اشکی از بیمارستان و پارچه های خونی باقی مونده رو تخت عموش بعد از مرگش حرف می زد و به ظاهر عزاداری می کرد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
از ذهنش گذشت؛ شاید عمر ازدواجش با برادرش به 15 سال هم نمی کشید یعنی این همه اشک از صمیمیتش بود؟ یا عادت زیاد حرف زدنش؟!

با ببخشیدی از جاش بلند شد و خودش و به دستشویی های مسجد رسوند، آلما با غرغر دستای دختر شو می شست با دیدنش اخمی کرد و بدون حرف از سرویس بهداشتی خارج شد!

آبی به دست و روش زد؛ تو آینه خطاب به چشمای گود افتاده و ظاهر داغونش زمزمه کرد:

-با من قهرباشه که تو مراسم ازدواجش شرکت نکردم، بهتر از آشتی بود که پشتش نتونم دلم و کنترل کنم!

یکی از درونش نهیب زد؛ حالا یعنی می تونی کنترل کنی؟!

کلافه سری تکون داد و به صحنه ی بردن زن عموش به درمانگاه خیره شد!

نگاهش بی اختیار به سمت مادرش کشیده شد؛ یعنی بعد از رفتن اونم مادرش فشارش می افته و کارش به درمانگاه و سرم می کشید؟!

نفسش و پرت کرد بیرون و رو به آسمون زمزمه کرد:

-خدایا شکرت!

****

خدایا شکرت زنده م...

سخت نفس می کشم...

سخت زندگی می کنم...

اما زنده م....

از صحبتهای خواهراش سمانه و ساجده با ملیحه فهمیده بود که عموش خانواده و علی الخصوص پسرش کاوش و به پدرش سپرده و یادآور شده مثل خانواده ی خودش ازشون مراقبت کنه!

همونطور که خودش و به خواب زده بود از خودش پرسید.یعنی کاوش با 28 سال سن ازعهده خانواده اداره کردن بر نمیاد!؟

سمانه-مامان بااین حساب شما دیگه ایران باید بمونید، نه؟!

ساجده-راست میگه مامان بمون دیگه! از اول هم رفتنتون اشتباه بود! خونه ی به اون بزرگی رو فروختین برین تو یه وجب جا مستاجر بشید!

میترا با آرامش و صبوری توضیح داد:

-تصمیم پدرتون بود رفتن! من هم هرجا اون باشه دنبالش می رم! شما دوتاهم که نشستید ور دل من، اگه شوهراتون هرجا برن دنبالشون می رید پس دیگه حرفی نیست

ملیحه-آخه مادرجون سامان که می گه نمیدونه چی شد آقاجون به فکر رفتن افتاد!

-یعنی چی ملیحه جان!؟

ملیحه-ما دیگه خانواده ییم. هرکی ندونه خودمون که میدونیم باباجون که جونش در می رفت واسه فامیلاش چطور یهویی زندگیش و فروخت رفت.

میترا-صبر کن ببینم تو مگه چی می دونی؟

ملیحه-مگه چیزی هست مادرجون؟

میترا که جاخورده بود:

-نه چه چیزی! نفیسه دوست داشت بره تحصیلاتشو اونجا ادامه بده ما هم گفتیم خوبه یه مدت آب وهوا عوض کنیم

سمانه-یه طور می گید آب و هوا انگار که رفتید تفریح..ماما یه نگاه به خودت تو آینه بکن شدی پوست و استخون!

ساجده-راست میگه سمانه! بعدشم نفیسه اینجا تکنسین اتاق عملش و ول کرده رفته اونجا مهمانداری خونده!!! مامان اینا یعنی چی؟؟ واسه چی رفتین؟
-بسه دیگه هی میگم نره هی می گه بدوش!

با بلند شدن وبیرون رفتن مادرش، نفس حبس کرده شو بیرون پرت کرد.

دل تو دلش نبود اگر حرفی زده بشه! با استرس چشماش و بست و سعی کرد بعد از دوروز خستگی و تحمل درد معده ش بخوابه!

***

خودش هم مطمئن نبود کارش کاملا درسته اما بعد از شنیدن حرفای "مکث" دکترش! دیگه صلاح ندید خانواده شو از چیزی دور نگه داره.

بعد از پس دادن خونه و ماشین تقریبا قراضه ی پدرش با یک سوم سرمایه ای که از ایران برده بودند برای کار و زندگی، برگشته بود. با حساب کتاب هاش و سرمایه ی کمی با کمک سامان بدون اطلاع پدرش خونه ای خریدن تا بعد از رفتنش، پدر و مادرش تنها نمونن!

پدرش می تونست دوباره سرپاش وایسه به توانایی هاش اعتماد داشت!

ساعت شنی عمر اون برگشته بود و اینکه چقدر زمان داشت و به خدا سپرده بود و با چند چمدون لباس های خودش و پدر و مادرش به ایران برگشته بود! تا هر چقدر از عمرش باقی مونده رو کنار کسایی که دوسشون داره سر کنه!

بارهارو تازه تحویل گرفته بود و به کمک کارگرا به بیرون می اومد که کسی صداش کرد؛

متعجب چرخید و از دیدن شخص مقابلش دقیقا نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده!

-سلام..نفیسه خانم شما اینجا چیکار میکنی؟

با لبخند نصفه نیمه ای محبت و صمیمیت بابک و بی جواب نذاشت:

-سلام آقا بابک. تازه برگشتم!

بابک با ابروهای بالا رفته پرسید:

-واقعا؟ برگشتی؟ آخه انگار مامان نسیم گفته بود کار داری و حالا حالا ها ایران بیا نیستی!؟
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
بی اختیار نگاهش به پشت سر بابک برخورد، شاهد با اخم های درهم و چشمای پر از سؤال به سمتشون می اومد.یکی زد پشت کمر شوهر خواهرش و خطاب به بابک گفت:

-کدوم گوری رفتی بابک..

بلافاصله بدون اینکه منتظر جوابی از بابک بمونه رو کرد به نفیسه:

-اِ اِ اِ ببین کی اینجاست؟ سلام نفیسه خانم پارسال دوست امسال آشنا!

-سلام آقا شاهد! داشتم برای بابک خان عرض می کردم! تازه برگشتم!

-بسلامتی! تو مراسم درست نشد ببینیمت باید حتما بیای خونه ی ما! هم بگی چطور شد یهو رفتی سوئد آلما رو هم خوشحال می کنی؟

صورت گر گرفته از خجالت شو زیر انداخت و با گفتن "اگر فرصتی بود مزاحم می شم" ترجیح داد صحبت و کوتاه کنه!

-خب آقایون! من باید برم احتمالا تا الآن سامان اومده دنبالم..روز خوش!

با علامتی که به کارگر حمل بارها داد به طرف در خروجی راه افتاد و حتی منتظر
خداحافظی پسرا نموند!

هول هولی سوار تاکسی شد تا زودتر از اونجا دور بشه و دروغی که درمورد اومدن سامان دنبالش گفته بود، فاش نشه!

***

-مطمئنی همه چی خوبه؟

-آره آبجی کوچیکه! فقط کافیه بابا بیاد و اینجارو با تزیینات خونه ی سابقمون ببینه مطمئنم خوشش می آد!

با اضطراب "خدا کنه" ای گفت و اخم هاش بخاطر درد معده ش که هر لحظه بیشتر می شد تو هم رفت.

به محض شنیدن صدای زنگ سامان رفت در و باز کنه و نفیسه از ترس بدحال شدنش به سرعت شیرجه زد سر کیفش و قرصی بالا انداخت!

باید سعی می کرد آروم باشه و به استرسش فائق بیاد تا کمتر معده ش عکس العمل نشون بده!

صدای گریه ی مادرش می اومد با عجله دستی به موهاش کشید و از اتاق بیرون رفت پدرش با بهت و مادرش با بغض و گریه در و دیوار خونه رو نگاه می کردند!
قاب عکسای بچگی هاشون؛ همون دست مبلمان سنتی و قدیمی و تابلو ها همه به دیوار زده بودند و منظره ی خونه ی ویلایی و قدیمی سازشون و که مجبور به فروش و فرار ازش شده بودند و براشون تازه می کرد!

مادرش با دیدنش دستاش و باز کرد؛ بعد از مدتها از دیدن این منظره لبخندی زد و مثل گذشته ش تو بغل مامانش قایم شد و گذاشت مامانش با نوازش هاش دردش و تسکین بده!

بعد از شام خانواده ی "پاک رو" در حال صحبت کردن بودند که نفیسه به بهانه ی المیرا، دختر سمانه از جمع خارج شد و بعد از خوابوندن المیرا سر جاش و پتو کشیدن روش، به دیوار تکیه داد و پاهاش و تو بغلش جمع کرد!

به صبح فکر کرد! به شاهد! به بابک! به برخوردشون! بابک مثل گذشته ها گرم و صمیمی بود اما شاهد تلخ بود! نگاهش رگه ای از خصومت داشت.
حق داشت اونا دوستای خوبی بودند؛ اگر چه با قلبش درگیر بود اما یادش نمی رفت، با آلما و بابک، شاهد و نازنین! سینما و گردش می رفتند چقدر به همگی و حتی دل ریش ریشش خوش می گذشت!

به سخت خو می گذشت اما تمام سالهای گذشته رو به یاد اون مدت، گذرونده بود اون
نزدیکی، اون خنده ها، اون..

نفس عمیقی کشید و اشکش و پاک کرد، سرش و به دیوار تکیه داد؛ با دیدن پدرش که
استفهامی بالا سرش ایستاده بود، جا خورد!

-بابا!

-به من بگو این کارا یعنی چی؟

-چه کاری؟

پدرش جلوش رو زمین زانو زد؛ همزمان صدای غش غش خنده ی مادرش از بیرون؛ نگاه هر دو رو به طرف درکشوند!

نگاهش و با لبخند تلخی از در گرفت و به صورت متفکر پدرش داد:

-چون فرار کردن بس بود!

پدرش نگاهش کرد؛ غمگین، ناتوان از حل مشکل ته تغاری شاد و شیطونش که با این دختر رنگ و رو رفته ی بی حس و حال دنیایی تفاوت داشت!
-نفیسه..

-نه من می خوام حرف بزنم..مرسی پا به پای من اومدین ..شک ندارم هیچ کس مثل من

خانواده ای به خوبی شماها نداره..بابا من ممنونم اما دیگه خسته م...خسته شدم

هرازگاهی سرمچ گریه های مامان و بگیرم یا ناله های شما رو از درد سخت کار کردن تو خواب بشنوم! واقعیت این بود که ما باید سخت کار می کردیم.بسه! دیگه بسه! من دیگه 29 سالمه! دختر ترسو و بی تجربه ی دیروز نیستم!

دست گرفت به دست پدرش رو پاش و بلند کرد و روی قلبش گذاشت:

-می تپه ولی نه مثل نه سال پیش، که ازش می ترسیدم! می تپه چون الآن دلایل بیشتری برای تپیدن داره...مثل

صدای شاد مادرش حین سربه سر گذاشتن پسر سامان می اومد. نفیسه با لبخند ادامه داد:

-مث خنده های مامان؛ یا رضایت شما!

نگاه پدرش رنگ دلسوزی گرفت؛ این رنگ و نمی خواست ببینه کمی خودش و تا جلوی پدرش جلو کشید و با تمام سعیش لرزش صداش و مخفی کرد:
-بخاطر خدا از من راضی باشید!

پدرش دست گذاشت دور شونه های نحیفش و بغلش کرد:

-دختر من..خدا خودش حفظت کنه! که از تو راضی نباشم پیش قلبت سرافکنده م!

****

این دل پر احساس من...

به درد تو

نمی خوره....

****
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
-متشکرم!

مدیر عامل آژانس هواپیمایی بعد از گذاشتن فرم تکمیل استخدام به صندلی شیک و بزرگش تکیه داد و با نگاهی به دختر مقابلش پرسید:

-خانم پاک رو؟!

نفیسه با لبخندی محترمانه با "بله" ای جواب داد.

-میشه یه سؤال خصوصی ازتون بپرسم!

-بفرمایید جناب دلشاد!

-ایران چی داره بخاطرش برگشتید این جا!؟

با لبخندی با متانت جواب داد:

-خانواده م!

-اوه...پس این سالها اون جا تنها زندگی می کردید!

-خیر..

ماکان نگاهی با کنجکاوی به نفیسه کرد و با شیطنت گفت:

-قول می دم این آخرین فضولیم باشه!

نفیسه باگفتن "خواهش می کنم" سری تکون داد و مشغول پر کردن اطلاعاتش شد:

-وقتی دوستم گفت خواهر یکی از دوستاش بیاد اینجا مشغول بشه، فکرش و نمی کردم کسی با تجربه ی شما مواجه بشم! خواستم بگم خوشحالم از همکاریتون!

-سؤالتونو نپرسیدید؟!

ماکان به سختی خنده شو خورد و با شیطنت گفت:

-آخه جوابش و دیدم! سنتون و می خواستم بپرسم!

نفیسه محترمانه از جاش بلند شد وگفت:

-هیچ وقت از یه خانم سنش و نپرسید!

ماکان از دیدن جدیت نفیسه بحث و عوض کرد:

-می خواستم بدونم چرا عوض بردن این مدارک..

نگاهی به مدارک کمک های اولیه ومدارج حرفه ای نفیسه ادامه داد:

-می تونستید بهترین اِیرلاین ها شروع به کار بشید ولی چرا خواستید تو یه آژانس
همکاری کنید!

-من سالها ماهیانه 70 الی 80 ساعت پرواز داشتم.دلم می خواد هم سرکار باشم هم وقت بیشتری رو کنار خانواده م بگذرونم!

بعد انگار معرف گفت هم شانس من بوده که از بیکاری در بیام هم شما که مدیر تور خارجی تون تا مدتها قادر به همکاری نیست، از حضور من استفاده کنید!

-بله درست می گید ..

نفیسه هنوز با اخم نگاهش می کرد، ماکان که از جدیت بیشتر خوشش اومده بود با جدیت گفت:

-در هر صورت ببخشید فضولی کردم آخه..

دستی کشید بین موهای بلندش و گفت:

- اصلا انتظار نداشتم از من بزرگتر باشید! خیلی بیبی فیسید آخه..

ابروهای نفیسه بالا رفت و به آنی تو هم گره خورد. با گفتن "منتظر تماستون می مونم" با قدم های محکم و مطمئن به توانایی هاش از اونجا خارج شد و با خودش زمزمه کرد: فقط یه عاشق دلخسته کم دارم این روزها!

***

یک ماه و نیمی می شد که فعالیت شو توی آژانس شروع کرده بود. برعکس تصورش ماکان با دیدن جدیتش فقط گاهی سربه سرش می ذاشت که از جو صمیمی که تو آژانس می دید متوجه شده بود مدیر عامل با اخلاق آژانس با تمام کارمندها و گاهی با مراجعین هم صمیمی برخورد می کنه!

خسته از کار برمی گشت خونه از دیدن کفشهای در خونه با ابروهای بالا رفته در باز کرد و وارد شد!

خاله نسیم و آلما همراه آتنا با اخم روی مبل نشسته بودند. در خونه رو به آرومی بست و سلام کرد.

خاله نسیم ش سنگین جواب داد و حتی از جاش بلند نشد! نفیسه با محبت رو به جمع و اخمای درهمشون کرد:

-سلام

نگاه عسلی رنگ آلما با آزردگی تو چشماش خیره شد.از دیدن این نگاه این اخم، چیزی تو دلش فروریخت!

آلما از جاش بلند شد اما نگاهش و نگرفت.

-اومدم یه سؤال ازت بپرسم نفیسه!

با نگاهش دنبال مادرش گشت، مادرش سر به زیر و بغض کرده به میز روبروش خیره شده بود.

یاد گرفته بود به خودش مسلط باشه رو کرد به آلما برخلاف قبلش تلخ و سرد لب زد:

-می شنوم!

آلما با تمام کنترلش رو بغضش پرسید:

-برای چی از ایران رفتی؟؟

انتظارش و داشت؛ مدتها بود از وقتی برگشته بود انتظار شنیدن این سؤال و از این زن داشت!

-ساسان بیمار بود، موقعیت زندگی خوبی داشت موقعیت ایده آلی بود خواستم بمونم و..

-بسه دیگه!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
چشماشو بست! دلش نمی خواست چشمای به اشک نشسته ی زن و ببینه.
-داری دروغ میگی!

جیغ کشید:

-داری مثل یه سگ دروغ میگی! وقتی الآن همه میدونن واسه چی رفتی؟!

چشماش و با بهت از چشمای گریون آلما به صورت درهم خاله ش و صورت خیس از اشک مادرش داد.

آلما یه قدم جلوتر اومد مقابلش ایستاد دست گرفت زیر چونه ش و صورتش و به طرف خودش چرخوند:

-حالا بگو چرا برگشتی؟؟ هان؟؟ اون وقت موقعیت نداشتی، رفتی! حالا برگشتی کار نیمه تمومت و تموم کنی؟!

تو چشمای خیسش زل زد؛ فایده ای نداشت حرف زدن! فایده ای نداشت، نه توضیح، نه توجیح،

نه ...

یه قدم عقب کشید و بدون توجه به آلما به سمت اتاقش می رفت که آلما باز جیغ کشید:

-دور و بر شوهر من بچرخی ازت شکایت می کنم نفیسه! کاری نکن پای آبروی عمو مرتضی رو وسط بکشم..

حتی برنگشت پوزخند روی لبش و نشون آلما بده. پشت در اتاقش به در تکیه داد و سُر خورد و به عادت همیشه ش پاهاش و بغل گرفت.

اون رفته بود؛ بخاطر آبروی پدرش؛ به سخت ترین ها برای خودش و خانواده ش رضایت داده بود تا دور باشه! حالا باز هم بخاطر آبروی پدرش تهدیدش می کردند!

نیم ساعتی گذشته بود تقه ای به در خورد؛ پشت سرش صدای گریه ی مادرش بلند شد:

-بخدا من فقط به دخترای خودمون گفتم! سمانه و ساجده که خواهراتن، ملیحه هم خواهرت! چه فرقی می کنه؟ اونا که نمیرن حرف بزنن!

چه ساده دل بود مادرش؛ کسی که حرف می زد، هر جا می نشست حرف می زد! بدون تبعات فکرکردن به بعدش!

از جاش بلند شد؛ بخاطر زحمات پدرش؛ بخاطر گریه های شبانه روزی مادرش؛ بخاطر خاطرات دردناک تنهایی شون تو سوئد در اتاق و باز کرد و مادر گریونش و پس زد!

پدر از راه تازه رسیده شو پس زد و رهسپار خونه ی سامان برادرش شد!

دورادور با خانواده ی بابک فامیلی داشتند، شک نداشت حرف از هر جایی که رد شده از خونه ی برادرش رد شده!

صدای متعجب سامان در وبراش باز کرد!

عصبانی نبود غمگین بود؛ اما غمگین بودنش نباید چیزی از جدیتش کم می کرد؛ نه بخاطر آبروی خودش؛ بخاطر عزت و احترام پدرش!

سامان با نگاه سردی دم در خونه ش منتظرش بود؛ تو دلش پوزخند به غیرت برادرش زد!

بدون سلام جوابی ازش گذشت و بدون توجه به خانواده ی ملیحه مستقیم به طرف ملیحه رفت،

دست بالا برد و محکم زد تو گوشش!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از دردی که پدرش کشیده بود، مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از چشم های گود رفته ی مادرش مهم تر نبود!

ملیحه ازش بزرگتر بود؛ از عذابی که کشیده بود تا اسمی ازش جایی نباشه مهم تر نبود!

صداش جدی؛ محکم وزنگ دارش با ته رگی از تلخی حرفاش و تو صورت متحیر ملیحه پرت کرد:

-هشت سال.. به بدترین شکل ممکن زندگی گذروندیم! تا اسمی از پدرم جایی پخش نباشه! هشت سال تمام بهترین موقعیت های زندگیم گذشتم تا عزت و شرفش مسخره ی دست این و اون نباشه! هشت سال پا روی پا ننداخته بودم! دو جا کار می کردم تا کمک خرجی باشم برای پدرم که تمام سرمایه شو بخاطر من فروخته بود تا از مهلکه در برم! باید قبل از اینکه دهنت و برای خبر چینی باز می کردی به زجری که ما سه نفر بخاطر آبروی "پاک رو" ها کشیده بودیم فکر می کردی تا به بادش ندی!!

مستقیم از در گذشت و حتی مهلت نداد سامان برادرش از بهت سیلی خوردن همسرش، بیرون بیاد!

راه اومده رو برگشت و تو تاکسی نشست و دوباره به خونه برگشت!

***

دو هفته از درگیریش با ملیحه گذشت؛ درکمال تعجبش پدرش زنگ زد به سامان و خواهش کرد با همسرش خونه ش پا نذارن!

پدرش خوب یادش مونده بود دختر ته تغاریش تا مدتها شبها تو خواب گریه می کرد و ذره ذره در حال آب شدن بود!

پدرش فراموش نکرده بود دختر کوچولوش التماسش می کرد تا راه گناه و به روش ببنده!

تازه از سر کار برگشته بود از دیدن پدر و مادرش لباس پوشیده و آماده، متعجب شد!

میترا خانم توضیح داد مراسم دعا خونه ی عموشه!

با مکث پرسید:منتظر من بودین؟

پدرش قاطع جواب داد:

-می خوام که باشی!

لباس خاصی نداشت؛ آبی به دست و صورتش زد و عوض مقنعه شال پوشید و به طرف خونه ی عموش سوار تاکسی شدند!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 1 از 4:  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

اندکی دوستم بدار اما طولانی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA