-دکتـــر!! خانومم؟! -حالش بهتره، بیهوشه فعلا یه خرده بهش فشار اومده که طبیعیه! سابقه بیماری خاصی داره؟!زبونش واسه گفتن سابقه ی خانوادگی "سرطان معده" نچرخید. سری تکون داد که سؤال بعدی دکتر و در پی داشت:-چه سابقه ای؟با صدای خفه ای "سرطان معده" رو لب زد و نگاهش و به دختر ملوس روی تابلو که با کلاه سفید علامت سکوت و نشون میداد، داد!-پیگیری هم داشتین؟!-خارج از ایران یه سری تشخیص دادن؛ ایران هم براش پیش دکتر (...) نوبت گرفتم!-خوبه! دکتر خوبیه! تعریف کار شو شنیدم! چرا همون خارج ایران پیگیر نشدید؟! سرطان معده جزو بیماری هاییست که با تشخیص و پیگیری امکان درمانش و بالا برده!"نمی دونم" ی گفت و بی مقدمه به طرف دکتر چرخید و با گفتن"می تونم ببینمش؟!" بحث و عوض کرد!-آره! فقط سعی کنید زیاد عصبیش نکنید! غذاهای ویتامین دار و سبزیجات استفاده کنید! به هیچ وجه لب به سرخ کردنی،کبابی و دودی نزنه! اکثر غذاهاش پختنی باشن یا تو ماکریوو! نوشیدنی های گازدار به هیچ وجه استفاده نکنه! ترجیحا آب سرد هم استفاده نکنه؛ولرم باشه و مقدارکمی شیرین! نمک هم از وعده غذاییش کمتر کنه! من تخصصم گوارش نیست اما همسرم و میگم تااینجاست بیاد و با بیوپسی نمونه برداری از معده ش انجام بده ببینیم درجه چندم از این بیماری خطر ساز هستن خانومتون!شاهد سری تکون داد و با گفتن "ممنون دکتر" به طرف اتاقی که نفیسه توش بستری بود راه افتاد!زن روی تخت دراز کشیده بود و به شدت رنگ پریده بود! روی صندلی بی رنگ و روی بیمارستان نشست. بی طاقت از جاش بلند شد و با احتیاط کنارش نشست! صورت درهمش از درد خفیفی که می کشید خبر می داد!از ذهنش گذشت؛ این چه عشقی بود که داشت از پا درش می اورد! عشق باید دست احساسش و می گرفت و بالا می کشید این همه زمین خوردنش تو مرام عشق نبود!چرا باید انقدر ناامید باشه از خوب شدن و زندگی کردن!؟وجدانش نهیبش زد؛ همه که مثل تو به هر چی خواستن نرسیدن، جوابش به وجدانش آه عمیقی بود! نازنین و دوست داشت و بعد از تولد پسرش "آیین" زندگیش تکمیل بود! سخت بود ازدست دادنشون و هنوز بعد از تصور نبودنشون سینه ش فشرده می شد!می تونست زندگی رو کنار بزاره و به خاطرات گذشته ش برسه اما تا به کی؟ حسرت خوردن براش دردی رو درمون نمی کرد! باید خودش و سرگرم می کرد تا فکرش دور باشه از چیزایی که داشت و به خواست خدا ازش گرفته شده بود!پدرش استاد دانشگاه علوم سیاسی بود و دیدگاهش از بچگی پخته رشد کرده بود از باقی کسایی که بعد از از دست دادن عزیزانشون از زندگی دست می شورن باید بخاطر تمام انتظاراتی که ازش می رفت سرپا می ایستاد! سخت اما قسمتش بود! شکایتی نداشت اما گله داشت! گناهی نکرده بود تو اوج جوونی سرمایه ی عاطفی زندگیش به آنی بخاطر سرعت زیاد راننده ی بی فکری از دستش بره!خم شد و با احتیاط پیشونی عرق کرده ی زن و با دست پاک کرد و آروم بوسید!از دستش برای نازنین و آیین کاری بر نیومد، وقتی نرسیده به بیمارستان خبر مرگ جفتشونو بهش دادن؛ ولی به هیچ وجه نمی خواست نفیسه هم به سرنوشت نازنین دچار بشه! می خواست به هر قیمتی همه ی سعی شو براش بکنه!***-تو حرف نمی فهمی نه!؟-نه نمی فهمـــم! من اگه می خواستم بیمارستان نشین بشم؛ همون سوئد با امکانات بهتر می موندم! سخته فهمیدن اینکه می خوام زندگی کنم؟! سخته اینکه نخوام عین عمو رسول مثل موشِـ.. بغضش سنگین تر شد و به سختی اضافه کرد:-آزمایشگاهی انواع شیمی درمانی؛ پرتو درمانی؛ انواع قرص دارو و هزار تا دارو دوا عطاری رو امتحان کنم و آخرش به سختی جون بدم!شاهد کم یاز تخت فاصله گرفت و با بدخلقی جواب داد:-حالا اونی که بیشعور شده، تویی! اولا اینکه عموت سیگاری بود؛ قابل توجهت دمی هم به خمره می زد! الکل و سیگار از عواملین سرطان معده ن! درجه عموت چهار بود وقتی شروع کرد پرتو درمانی!! غدد لنفاویش و طحالش درگیر شده بودن، بدنش درگیر شده بود! ولــــی باز هم بخاطر جونش همه چیز و امتحان کرد و ناامید نشد! اون وقت تو با درجه صفر داری ناز میکنی!-ناز نمی کنــم نمی خوام تو بیمارستان بمـــــیرم!!!!-کی قراره بمیره؟!نگاه عصبی شاهد و نگاه اشکی نفیسه به در اتاق رسید؛ دکتر شمس با اخم و جدیت رو به نفیسه گفت: -پرسیدم کی قراره بمیره؟جوابش اشکای نفیسه بود.مرد یه قدم دیگه به جلو برداشت و کنار تخت نفیسه ایستاد: -این یه آزمایش ده دقیقه ای هستش، نمیگم درد نداره اما اونقدر کمه که می ارزه به تشخیص بیماریت! همسرت می گه درجه بیماریت پایینهشاهد با اخم و تخم پرید وسط حرف دکتر:-من نمی گم، تو مدارکش نوشته بود!دکتر چپ چپی به شاهد رفت و با چشم غره ای اشاره کرد آرومتر صحبت کنه:-منم می خوام همین و بگم! شما که قبل این آزمایش و دادی! خب یه بار دیگه بده! حیف میشه اول جوونی بخاطرِیه اشاره ای به شاهد داد و گفت:-لجبازی اگر فرصتی هست از دست بره!نفیسه کلافه سری تکون داد و گفت:-اول و آخرش جراحیه..تیکه ی آلوده به تومور باید برداشته بشه اما کی باید بگه که دیگه عود نمی کنه، هان؟-من جراح نیستم دختر جان! من تشخیص می دم و با یه جراحی خوب و تمیز با امید و توکل به خدا اینجوری نمی شه! زشته برای شما خانم، داری دستی دستی خودکشی میکنی!شاهد زخم زد: -اونم با دلائل مسخره!نفیسه از حرص دندون به دندون سابید و خواست حرفی بزنه که دکتر پوفی کشید و جدی رو به شاهد گفت:-شما برو بیرون آقا، کمک نمی کنی فقط داری شر درست می کنی!-من؟؟ ..من فقط دارم با واقعیت روبروش می کنم!-واقعیت اینه که داری این خانم و عصبی میکنی و این براش مضره..برو بیرون!نفیسه با بدجنسی اشکاش و پا کرد و زل زد به شاهد تا دکتر بیرونش کنه. شاهد سری از بعدا حسابت می رسم براش تکون داد و بیرون رفت!دکتر هم برای فردا بهش وقت بیوپسی داد!
-من گشنه مه!شاهد مسخره خندید و گفت: -چه عجب!! اونم چه وقتی..همیشه همه چیز و بدموقع می خوای!-میگم گشنه مه این مسخره ست؟-آره تا یه ده دوازده ساعت! نوشیدنی چی می خوری برم برات بگیرم؟-زهرمار!!شاهد بلند خندید و با بدجنسی گفت: -دیدم حتما برات می خرم. دیگه چی؟-کوفت!سرش و با مزه تکون داد و از ماشین روبرویی سبقت گرفت و با سر خم کرده گفت:-این و نمیشه! دکتر گفته تا بعد از بیوپسی چیزای جامد نخوری!نفیسه از گرسنگی دیشب که شام نخورده بود و از صبح که درگیر بود و تا اون ساعت ظهر هیچی نخورده بود، با قیافه ی کج و کوله گفت: -اون بار خوردم هیچیم نشد!شاهد جدی گفت: -اون بار صاحب نداشتی الآن داری! بعدش هم..نیشخندی زد و گفت:-مزه ش چطور بود این کوفتی که خوردی!نفیسه کلافه از کل کل بی فایده ش گفت: -فقط دلستر تلخ می خورم! شاهد خندید و با گفتن "آفرین همیشه همین قدر حرف گوش کن باشی، دوست دارم" نگاه خیره ی نفیسه رو به خودش کشید و بدون اینکه متوجه نگاه معنی دار نفیسه بشه از ماشین پیاده شد و به طرف مغازه رفت!نفیسه از دور نگاهش میکرد؛ با تمام کل کل هاش احساس می کرد شاهد و دوست داره، وجدانش با مسخرگی گفت:می ذاشتی یه هفته بشه بعد! با لبخند بدون اینکه نگاه از شاهد بگیره که از جیب عقبش کیف پولش ودر می اورد تا جنس هاش و حساب کنه با آرامش جواب داد:همون هشت سال پیش هم شاهد سرحال و باحال بود؛ همیشه هم با محبت با نازنین برخورد می کرد! وجدانش پرید وسط حرفش و گفت:نه بابک با آلما بد اخلاق بود با اخم رو اطرافش و نگاه کرد انگار که بترسه کسی اسم بابک و از وجدانش بشنوه با اضطراب گفت: خفه شو چیکار بابک داری!برگشت شاهد با دو پلاستیک خوراکی، و خفه شدن وجدانش یکی شد. همه رو گذاشت صندلی عقب و خواست استارت بزنه که نفیسه بی طاقت چرخید به طرف خریدا که صدای شاهد وسط راه منصرفش کرد:-گشنه! بذار برسیم هتل بعد شبیخون بزن!-گرم میشه تا هتل!شاهد با نیشخند گفت:-بهتر! دکتر گفته چیز سرد نخوری!نفیسه دست به سینه با اخم نشست و به روبروش زل زد؛ عذاب شده بود زندگیش!آدم پرخوراکی نبود اما این وضعیت نخور، گرم بخور، بعد بخور ها بدجوری داشت با اعصابش بازی می کرد!شاهد با سرحالی نگاه ازش گرفت و با ذوق مسیر هتل و در پیش گرفت!***-این در لعنتی رو باز میکنی یا بشکنمش!؟-نمی آم بیرون! نمی خوام برم بیمارستان! نمی ذارم تیکه تیکه م کنن!-بر هرچی زبون نفهمه؛ لعنت! بیا بیرون نفیس زشته برات! سی سالته این بچه بازی ها چیه؟ رفتی تو حموم سنگر گرفتی نری دردت و درمون کنی!؟-گفتم که نمی خوام!-به درک بیا بیرون حالت بد نشه!-حالم خوبه دیگه هم گول تورو نمی خورم اون بار هم به زور بردیم پیش دکتر!-خوبه شاهکارات یادته آبروی من و بردی؛ اگه برادر دکتر از آشناها شرکت نبود عمرا بهم وقت میدادن بعد خانوم زده به هوچیگری!-مشهد گفتی برو فقط آزمایش بده! من و از وسط ماه عسل کشیدی اینجا ببری تیکه تیکه م کنی!! نمی خــــــوام!شاهد مشتی زد به در و غرید: -ماه عسل تو! ماه عسل من نیست، نه!؟ داری عصبیم می کنی نفیس! این در و باز کن قبل اینکه دهنم باز بشه!نشست کف حموم خونه ای که قرار بود توش زندگی شونو شروع کنن و از جاش جم نخورد!-نمی آی بیرون نه؟ میدونم چیکارت کنم! اصلا همین فردا می رم طلاقت میدم میگم زن مریض نمی خوام! پدرت گفت چرا؟ دارم براش جوابش بدم!طلاق؟؟زن مریض؟؟زن مریض تنها واژه ای بود که توسرش اکو می شد! خم شد رو زمین و سعی کرد بی صدا تر گریه کنه!سرش گیج می رفت، با ضعف از نیم ساعتی که گریه کرده بود سرش و تکیه داد به دیوار و چشماشو بست!چشماش و که باز کرد سقف سفید و اتاق بی رنگ بیمارستان بهش دهن کجی می کرد! تکونی به خودش داد شاهد سرش و از روی تخت بلند کرد وبا چشمای گیج خواب گفت:-خرج یه در گذاشتی رو دستم! قابل توجهت پولشو از مهریه ت کم می کنم!سرش و دوباره گذاشت رو تخت و انگار باز خوابش برد، چون تا یه ربع بعد که پرستار اومد تا آخرین چکاپ قبل ازعمل از نفیسه بگیره تکونی نخورد!****-حرفی نداری بزنی؟ وصیتی؟ خواهشی؟ درخواستی! بدون حرف نگاهش و از شاهد گرفت و با حرص به سقف سفیدی که بخاطر حرکتش چراغ ها از نظرش رد می شدن، داد.پرستار رو به شاهد گفت: -شما دیگه از اینجا به بعد نمی تونید بیاید آقا!نگاهش می کرد؛ با اخم، با دلخوری و آزردگی! دلش نمی خواست حالا که حتی برای بستن دهن دیگران ازدواج کرده، آخرین زمان های زندگی شو تو بیمارستان هرز بگذرونه!شاهد با لبخندی پرستار و کنار زد و بدون توجه به سه تا پرستار خانوم خم شد و طولانی بوسیدش و نیش پرستارا رو باز کرد.در جواب چشمای به بهت نشسته ی نفیسه گفت: منتظرم تا برگردی!چند قدم عقب رفت و دست به سینه با مختصر اضطرابی که پشت خنده ی مصنوعیش قایم می کرد زل زد تو چشماش.پرستار اول اشاره ای داد وتخت به حرکت در اومد و قبل از کامل وارد اتاق شدن هنوز نگاهش با نگاه منتظر شاهد بود!دکتر با ماسک بالا سرش ایستاد و خودش و معرفی کرد؛ من آرش کیانم** فوق متخصص جراحی های داخلی، امیدوارم جراحی خوبی در پیش داشته باشیم! آماده یید خانم پاک رو؟بدون اینکه نگاهش و از رنگ چشمای عجیب غریب دکتر بگیره به سختی با ترس و اضطراب لب زد:: -بله آماده م!
انگار چشام کور شده بود هیچکس و غیر تو ندیدتا اومدی تو زندگیم شدی یه مشکل جدیدمن بدترین و بهترین روزای عمرم با تو بودتصورم خوب بود ازت اما چه سود اما چه سودیه اشتباه چی داشت واسم خود خوری و هی سرزنشاز این به بعد من این دل و دست کسینـــمـــــیــــــــ دمــــــــــــــــــشــــ -برو بیرون!!-ای بابا من که چیزی نگفتم!؟-منم دارم میگم برو بیرون تا جیغ نکشیدم!شاهد تخس خندید و گفت: -یعنی چی؟ میخوای بگی جیغ کشیدم چون شوهر گفته خوب نشم، میره زن صیغه ای بگیره!-خفــ...با صدای سرفه ی خفه ای نگاه هر دو به طرف در کشیده شد؛ دکتر کیان با چشمای تیره و اخمای درهم به شاهد زل زده بود!شاهد صاف ایستاد و گفت:-سلام دکتر! خسته نباشید!دکتر خشک و جدی با اخم رو به شاهد جواب داد:-وقتی خستگیم درمیره که بیمارم کامل حالش خوب بشه! که باتوجه به..سرتاپا شاهد و نگاه بالا تا پایینی کرد و اضافه کرد:-همچین پرستاری؛ شک دارم اون آرامشی که باید تو دوره ی نقاهت داشته باشه و پیدا کنه!ابروهای شاهد از بهت بالا رفت و نفیسه از خجالت سرش و زیر انداخت!-دکتر! داشتم شوخی می کردم! حاضر نیست داروهاش و بخوره پرستار هم گفت نصیحتش کنم داروهاش و بخوره زود خوب بشه!دکتر کیان با چشمای ریز کرده از بدبینی رو به شاهد گفت: -برو بیرون منتظر باش منم یه خرده نصیحتی برات دارم!-دکتر!-بیـــرون!شاهد مسخره تعظیمی کرد و از کنار دکتر گذشت و بیرون رفت.دکتر نفسشو بیرون پرت کرد و بالا ی سر نفیسه ایستاد:-می خوام معاینه تون کنم هر جایی درد داشتید بگید!نفیسه باشه گفت و دکتر اطراف شکمش و زیر شکمش و غدد لنفاوی و آهسته و بااحتیاط فشاری میداد؛ بجز نواحی جراحی شده نفیسه درد دیگه ای نداشت!دکتر ملافه رو بالا کشید و با صدای جدی گفت: -خانم پاک رو! به نظر حالتون نرماله!این درد هم مال جراحی هستش که تا دو سه روز آینده کمتر می شه! داروهاتونو حتما مصرف کنید و دقت ویژه ای رو خوراکتون داشته باشی! دکتر گوارشتون توضیح بیشتری می ده! سؤال خاصی ندارید؟نفیسه سر تکون داد و با کنجکاوی با صدای خجالت زده گفت:-میشه یه سؤال خصوصی بپرسم!-البته! بفرمایید بتونم جواب می دم!نفیسه نگاهی به چشمای دکتر کرد و گفت:-الآن چشماتون یه رنگه وقتی داشتید با شاهد حرف می زدید یه خرده تیره تر بود همیشه اینجوری می شن؟ابروهای دکتر از بهت بالا رفت و متحیر از سؤال نفیسه گفت: -راستش شاید دفعه دومی باشه که کسی این و ازم سؤال می کنه و من هیچ توضیحی براش ندارم!-ببخشید!-نه منظورم این نبود راستش خانومم این عقیده شه..خندید و انگار از یادآوری خانومش سرحال شده بود؛ چشماش برقی زد و سری تکون داد و گفت:-میگه شیطون میشی سبزمی شه! آرومی آبی و وقت عصبانیت تیره می شه! بخاطر همین از این سؤالتون تعجب کردم!شاهد کله شو داخل اورد و با دیدن نیش باز دکتر گفت:-نیم ساعته منتظر نصیحتم دم در دکتر! شما داری گل می گی گل میشنوفی!دکتر کیان خنده شو خورد و گفت: -دِ آخه تویی که طاقت نداری دو دقیقه زنت با یه مرد حرف بزنه غلط می کنی پیشنهاد زن دوم میدی!شاهد کامل وارد اتاق شد و گفت: -دکتر جدی گرفتی ها گفتم که شوخی بود! این همه نگرفتم حالا که همینو دو هفته نیست بالای قیمت خریدم برم سراغ یکی دیگه!دکتر کیان از کنار شاهد رد شد و با صدای آروم گفت: -خر خودتی! جنس تو جنس منه قابل توجهت!شاهد نیشش باز نشده دکتر زد تو برجکش:-تو این یکی رو که زیرش زاییدی بزرگ کن بعد برو سراغ بعدی!به گفتن وقت بخیر کوتاهی سری از احترام برای نفیسه تکون داد و از اتاق بیرون رفت!شاهد با بدبینی گفت: -چه خبر بود اینجا؟نفیس رو گرفت به طرف پنجره کرد و آروم گفت: -خبر دسته اول تا دوسه روز دیگه اینجام. هرجا می خوای بری، هر غلطی میخوای کنی، آزادی! بسلامت!شاهد در و بست و رو تخت نشست و با نیش باز گفت:-دست دکتر درد نکنه، زبونت کار افتاد گویا!نگاه یکوری نفیسه صدای خنده شو در اورد: -بعضی وقتها که مثل زنای عادی حسادت کنی هم بهت میاد، خوشمان اومد!نفیسه خیره نگاه کرد تو صورتش، یه بار گفته بود حرف گوش بده دوستش داشت؛ یه بار گفته مثل زنای عادی باشه ازش خوشش میاد!می شد به این محبت چشمها باور داشت و به امیدش زندگی کرد؟ نگاه طولانی و خیره شو از قهوه ای روشن چشمهای شاهد گرفت و به دستاش رسوند؛ به این دستا چقدر می شد اعتماد داشت؟ به این سینه می شد تکیه کرد؟شاهد بشکنی جلوی چشمای نفیسه زد و با نیشخند گفت: -کجا زل زدی؟با اخم نگاهش و از پنجره به آسمون آبی بیرون داد!
بی تو شدم تباهتو نیمه های راهتنهام گذاشتی تو واسه کدوم گناه؟سردرگمم هنوزفکر تو هم هنــوز.. -حرف من هم اینه مادر من؛ می گم نمی خوام! بابا می خوام عیدی با زنم برم جنوب با نیشخند رو به نفیسه که از سر تاسف سری تکون می داد و می دونست داره سر نجمه خانم و شیره می مالونه تا از زیر سفر به شمال در بره ادامه داد:-تعریف شبهاش و زیاد شنیدم!نفیسه پوفی کشید و از جاش بلند شد. از جلوی آینه رد می شد به ظاهر جدیدش زل زد. دامن خیلی کوتاه مشکی رنگ و با تاپ بندی صورتی چرک پوشیده بود، مسیر پاهای سفیدش و تا چشمای خیره و نیش باز شاهد دنبال کرد و با حرص از جلوش رد شد و خودش و تو آشپزخونه مشغول کرد!کیک و داخل فر می گذاشت، شاهد کلافه گوشی به دست وارد آشپزخونه شد و از حرص غرید: -اصلا تا تکلیف من روشن نشه نفیس زن منه یا تو؟! من هیچ جا نمی آم!با اخم گوشی رو به سمت نفیسه گرفت و رو صندلی آشپزخونه نشست. نفیسه دستکش هاش و کناری گذاشت و گوشی رو گرفت مشغول صحبت کردن بود که شاهد کشیدش و رو پاهاش نشوندش!نفیسه همزمان تورودوایسی درحال رد کردن درخواست مادرشوهر و پس زدن دست شاهد و چشم غره رفتن بهش بود. نجمه-عزیزم میاید هم آب و هوا عوض می کنید هم با فامیل ما آشنا می شی!-میدونم راستش..سر شاهد و به عقب هول داد و کلافه گفت: -آخه مثل اینکه شاهد برنامه ریزی دیگه ای کرده بود!شاهد با شیطنت سر تکون میداد و یه ریز می گفت:-مخصوصا برا شب هاش!دست گرفت جلو دهن شاهد و در جواب مادرشوهرش که فقط بیان یه اعلام حضوری بکنن تا ازدواج دوم شاهد هم کسایی که نمی دونن باخبر بشن!گفت: -راستش نظر؛ نظر شاهده! اگه بخواد من مشکلی با کنسل کردن مسافرت جنوب ندارم!شاهد از بوسیدن کف دست نفیسه رو دهنش ایستاد و با چشمای ریز کرده گوشی رو از دستش کشید:-بابا ایها الناس یعنی اختیار زن خودمم ندارم؟! مامان نه!!ولم بکن نمیام!نفیسه تکونی خورد تا خودش و آزاد کنه که درد خفیفی جای جراحی یه ماه و خورده ای پیشش و یادآوریش کرد.نجمه-بچه من که بد تورو نمی خوام! تو بی خبر ازدواج کردی خانواده ی نازنین یه خرده دلگیر شدن من می گم بیا خودت توضیح بده یهویی شد!شاهد به اخمای درهم نفیسه موقع تکون خوردن نگاهی کرد و با گفتن "ببینم چی میشه! دیگه ولم کن جون شوهرت" گوشی رو قطع کرد و رو به نفیسه گفت:-چته چقدر وول می خوری؟-ولم کن دارم خفه می شم!شاهد از جاش بلند شد و نفیسه به بغل مستقیم مسیر اتاق خواب و در پیش گرفت و با گفتن "یه خورده بخوابی خوب میشی" توجهی به "کیکم تو فر ممکنه بسوزه" ی نفیسه هم نکرد! از اون شبـــــی که رفتی دلُــم و خون کردی..خودتـــــم می دونـــی می تونــــی برگــــــــــــــــــــــ ـردی....برگـــــــــــــــــــــر د.....و ...بزا دوباره چشام تو چشای تو واشه!برگـــــــــــــــــــــر د.....و بگو تو هم مثل من به کسی دل نبستی! با غرغر زد رو ترمز و رو به نفیسه گفت:-همین جاست!نفیسه نگاهی به اطراف کرد و بدون توجه به ویلای بزرگ و با عظمت با دیدن دختر آلما پیاده شد و با ذوق به طرفش رفت کنارش زانو زد و صداش کرد. دختر بچه دست از خاک بازی برداشت و با کنجکاوی نگاهش کرد!-سلام خاله!-سلام!-اسمت آیسانه درسته؟ من نفیسه م!بچه با دیدن شاهد پشت سر نفیسه از جاش بلند شد و با گفتن عمو دوید طرفش!شاهد بغلش کرد و تو هوا بوسه ای محکم از لپش برداشت!-زن منو دیدی آیسان؟دختر بچه سری تکون داد و با خجالت سرش و تو گردن شاهد قایم کرد.صدای سلامی توجه نفیسه رو به در ورودی تالار جلب کرد، از رو زمین بلند شد و مانتو و شلوارشو تکوند و خفه رو به آلما سلام کرد!-سلام آلما خانم! احوالت؟-سلام.خوبم! تبریک میگم آقا شاهد! اشاره ای به نفیسه داد. شاهد سرحال خندید وگفت:-دوتا ازدواج موفق دیگه، روزی شوهرت!!صدای خنده ی بابک پشت سر آلما بلند شد: -خجالت بکش! من همین یکی از سرم زیاده! سلام نفیسه خانم! خوش میگذره؟!نفیسه زیر نگاه مستقیم آلما و شاهد نفس عمیقی کشید و به سلام کوتاهی اکتفا کرد!-بابا برم آب؟بابک دست انداخت دور شونه های آلما و گفت:-مامانت اجازه داد برو!آیسان با مظلومیت: مامانی؟؟-نه آیسان لباسات و خیس می کنی از صبح تا حالا این سومین دست لباسیه که عوض کردی! رو به شاهد و بدون توجه به نفیسه گفت:-بفرمایید داخل! همه داخل ن!شاهد آیسان و گذاشت رو زمین و گفت:-بدو ببینیم کی زودتر به آب می رسه!حرفش تموم نشده آیسان با جیغ دوید سمت دریا، شاهد در جواب فحش بابک سر تکون داد و با اشاره به نفیسه گفت:-به دخترم قول دادم اول ببرمش دریا! شما بفرمایید میایم یه کم دیگه!نفیسه بدون حرف چرخید سمت دریا و با هیجانی که از صدای آیسان ته قلبش و به تکاپو گرفته بود دوید تا به آیسان برسه و مانع خیس کردن لباس هاش بشه!
معذب با انگشت هاش بازی می کرد؛ بی انصافی بود این همه کم بی توجهی واضح خانواده ی نازنین!درست که شاهد داماد سابقشون بود اما بعد از نازنین حق داشت سروسامونی بگیره! دلش ازاین همه بی عدالتی گرفت!مادر بابک "مهراوه خانم" روبروش نشست و اشاره داد به مانتوش و گفت:-عوض میکردی لباستو نفیسه خانم!-راحتم ممنون!-میل خودته ولی خب می دونی رنگ و مدلش خیلی لاغر ترت کرده! بهتره یه لباس مناسب تر بپوشی بقیه فکر نکنن لاغر مردنی قالب کردن به شاهد!ادامه ی شوخی مسخره ش بلند بلند خندید! نفیسه بی حرف و مسکوت به میز زل زده بود! نجمه خانم کنار عروسش نشست و با محبت گفت:-مهراوه جون تناسب اندامش خوبه! بعدش به نظرمن مردا اهمییت ندی نفیسه جون سنگین تری! چاق بشی یه چی می گن، لاغر بشی یه چی میگن!نفیسه خشک، سرد و رسمی گفت:-تابحال که شاهد در مورد لاغر بودنم حرفی نزده! بزنه هم ترجیح می دم حرف گوش کن باشم!ابروهای نجمه خانم بالا رفت خواست حرفی بزنه یکی از پشت دست انداخت گردنش:-حال کردی جبروت پسرت و؟!نجمه خانم با لذت سرش و بالا برد و گونه ی پسرش و بوسید و جوری که مهراوه بشنوه گفت:-مراقب جبروتت باش اخم به پیشونی عروسم بشینه خودم به بادش می دم! باشه پسریم؟؟!شاهد دستاش و به نشونه ی تسلیم بالا برد و "چشم" بالا بلندی تحویل مادرش داد و با چشمای بی نهایت موذی اضافه کرد:-من مخلص عروست هم هستم!مهراوه خانم به سختی لبخندی زد و تو دلش اعتراف کرد، دختره خوب نیومده با سیاست حرف گوش کنیش شاهد مثل موم تو دستشه! همزمان از ذهن نفیسه گذشت گفته بود حرف گوش کن باشم دوستم داره!***-آخه دختر جان یه چیزی بخور مگه روزه ای!؟نفیسه با بیچارگی دنبال شاهد که بی تفاوت مشغول دو لپی خوردن بود گشت و آروم گفت: -ما.. یعنی بیشتر من..تو راه چیز خوردیم الآن نمی تونم! اشکالی نداره بعد خواستم بخورم؟مهراوه خانم اخمی کرد و گفت: -داغ کباب خوردن داره! در هر صورت هر جور میلته! ما که می ترسیم حرفی بزنیم از رو محبت، اخم بیوفته به پیشونیت!نجمه خانم سرخ شد از تیکه ی واضح مادرزن سابق پسرش، ترجیح داد حرفی نزنه! پر واضح بود ناراحتیشون ازدست شاهد بخاطر بی خبر بودن ازدواج دومش نبود، انگار قضیه ریشه دار تر از این حرفا بوده!آیسان با سروصدا جیغ کشید:-نذاری دهنم نمی خورم ماما آلما!آلما اخماش و تو هم کشید و رو به شوهرش گفت:-بابک می بینیش؟ پنج سالشه می خواد غذا بزارم دهنش!-آلما!نگاه آلما از بهت شنیدن صدای دختر خاله ش بعد از چند سال به چشمای خسته و گود رفته ش رسید:-اجازه بده من بهش بدم! من که غذام و خوردم!قبل از اینکه آلما بخواد جوابی بده شاهد جدی و قاطع پرید وسط بحث که حتی آیسان هم از ترسش بی سرو صدا مشغول خوردن شد!-وقتی مادرش می گه نمیشه! یعنی می خواد بچه خودش یاد بگیره غذا بخوره! نه اینکه وقتش و نداره یا دستاش احیانا مشکلی داره!نفیسه نفسش و از صراحت کلام شاهد حبس شده بود.شاهد با نگاه جدی و عصبی رو به نفیسه گفت:-بعدشم تو خودت جریمه ای که غذا مامان مهراوه رو نخوردی هنوز! بچه رو هم از راه به در می خوای بکنی؟!نجمه-شاهد پسرم! میگه سیره..مگه تعارف داره؟مهراوه-شاهد جان لطف داری! خودت هم چیزی نخوردی؟شاهد با نیش خند گفت: -خانم ها بزارن، داشتم می خوردم!بابک با اخمای درهم قاشق چنگالش و کنار ظرفش گذاشت و از خوردن باقی غذاش دست کشید.آلما به بشقابش زل زده بود نیشخند مادرشوهرش بابت ضایع شدن دختر خاله ش چیزی نبود که اشتها برای خوردن باقی غذاش باقی بزاره!باقی صحبت های جمع از سکوت یهویی بستگان درجه یک میزبان هم اونقدر آروم شد تا جایی که تا آخر غذا و جمع کردن میز کسی حرفی نزد! اثر جدیت کلام شاهد کار خودش و کرده بود!نفیسه هنوز سر میز نشسته بود و به میز جمع شده نگاه می کرد هر کسی یه طرفی مشغول چای خوردن و تلویزیون تماشا کردن بودن.آلما کنارش ایستاد و آروم گفت:-بلند شو! زشته هنوز نشستی!با صدایی که خودش به سختی می شنید لب زد: -گفت جریمه م! نشنیدی؟دهن آلما باز موند خواست حرفی بزنه بابک صداش کرد که جلوی آیسان و برای از راه پله پریدن هاش بگیره!از رفتن آلما نگذشته بود که نجمه کنارش نشست و بدون مقدمه بااخم گفت:-تقصیرمن شد نباید می کشوندمتون تا اینجا! یه خرده عصبانی بود سر تو خالی کرد! از سر صبح هر کی رسید بهش یه متلکی زد! از ازدواج بی سرو صداش تا در مورد تو و با..باقی صحبت مادرشوهرش و نه می خواست، نه می تونست که بشنوه! نفس عمیقی کشید و بدون مقدمه گفت:-گشنمه! میشه برام مرغ و یه تیکه کباب بیارید!-ولی دخترم خودت..-گرسنه م شد!-باشه پس بیا تو آشپزخونه همون جـ..-جریمه م نمی تونم بلند شم تا غذام و نخوردم...بیارین اینجا اگه میشه!نجمه با دهن باز از جاش بلند شد و با ذهن مشغولی از اینجور بی منطق حرف زدن عروسش، رفت تا براش غذا بیاره!از جاش بلند شد؛ نجمه با بهت به بشقاب غذاش که یه دونه برنج هم توش نمونده بود نگاه کرد؛ به نظر قیافه ی نفیسه درهم می اومد. وسط صحبت هاشون متوجه شده بود به سختی داره غذارو می بلعه اما فکر نمی کرد انقدر از شاهد حساب ببره که بخواد تا آخر غذاش بخوره!
-من برم دستام و بشورم؛ ممنون خوشمزه بود!با عجله خودش و پرت کرد تو روشویی و هر چی خورده بود و تو توالت بالا اورد! جلو دهنش و گرفته بود تا صدای عق زدنش و کسی نشنوه!از روی زمین با تقه ای که به در خورد با سرگیجه بلند شد؛ به شدت معده ش از این همه فشار درد گرفته بود؛ باز نشست و باقی محتویات معده شو بالا اورد!-نفیــــس این در لعنتی رو باز کن!!!از جاش بلند شد؛ رنگ و روش پریده و به زردی می زد؛ آبی زد به دست و صورتش و درو باز کرد! شاهد با اخم به دیوار تکیه داده بود و با باز شدن در یه قدم به جلو برداشت همزمان نفیسه با وحشت یه قدم به عقب رفت.-یه بار دیگه دری رو پشت سرت قفل کنی من می دونم و تو! روشـــنه؟!شاهد از حرص سری تکون داد و بعد از اطمینان از خالی بودن اطرافش غرید: -اگه می دونستم تو ازچی من می ترسی خیلی خوب می شد، نـــه؟!نفیسه دستای لرزونش و پشتش قایم کرد و با لبخند مصنوعی جواب داد: -باید همین جا جواب بدم؟!شاهد با یه حرکت کنار کشید و نفیسه بااحتیاط از سرویس بهداشتی خارج شد و بی هدف طرف مخالف شاهد می رفت که شاهد با کشیدن دستش به طرف اتاقی کشوندش و در و پشت سرش بست.سرش درد گرفته بود؛ دلش میخواست تنها باشه و به فردا فکر کنه، به آینده ش؛ به تکلیفی که نمی دونست آخرش موندنی ه یا رفتنی؟!دو ماه گذشته با تمام منع های غذایی شاهد حالش خوب شده بود و کمی هم از لاغری قبلش در اومده بود اما تاکی باید با این عذاب خوردن و ترسیدن از آسیب دیدن معده ش سر می کرد؟!با کسلی گفت:-این کارا چیه؟ خونه مردمه یه اجازه بگیر بعد در و ببنید روشون!شاهد با ریز بینی رو به روش ایستاد و تو صورتش بدون حرف زل زد. نفیسه سری تکون داد به معنی چیه؟ شاهد یه قدم دیگه برداشت و به زور بغلش کرد و بیشتر تو چشماش دنبال چیزی می گشت:-دارم خفه می شم شاهد! ولم کن!-قبلا بهت گفته بودم با خودسری هات برخورد می کنم، نگفته بودم؟!نفیسه متحیر از تضاد بغل گرفتن ازسر محبت ، صدای مرتعش از پشیمونی و اخمای درهمش با مظلومیت گفت: -مگه چی کار کردم؟شاهد بالاش کشید و نفیسه از ترس نیوفتادن پاهاش و دور کمر شاهد حلقه کرد.-گفته بودم با من لج نکن! نگفته بودم؟ چرا نشستی اون همه سرخ کردنی خوردی تا به معده ت فشار بیاد؟! هنوز دو ماه از جراحی معده ت نمی گذره!شاهد چه توضیحی ازش می خواست که هردو خوب می دونستن کاری بود که شده! مسافرت بد موقعی بود وقتی نفیسه هنوز منع غذایی داشت و با تمام در رفتن ها و پنهان کاری هاشون از خانواده ها کسی نفهمیده بود نفیسه جراحی داشته!و این نگفتن ها دردسرهای خودش و داشت و در رفتن هاشون از مهمانی های پاگشا و دروغ های متداولشون بابت شام خوردن و سیر بودن باعث شده بود به اصل ماجرای باید نبایدهای غذایی نفیسه دقتی نشه!مقصر کسی نبود؛ مدتی زمانی بود که باید با صبوری طی می شد تا وقت برگشت!نفیس دستش و از پشت گردن شاهد آزاد کرد و با انگشت اشاره ش رو اخمای درهمش کشید و با صدای آرومی گفت:-چون نمی خواستم اینا بخاطر من تو هم بشن!شاهد نفس حبس کرده شو توصورت نفیسه پرت کرد و مثل خودش با صدای آروم تر گفت: -گاهی درمونده می شم از شناختنت!نفیسه خم شد پیشونی شو به پیشونی شاهد زد و گفت:-من نفیســه م..همونی که خوشت میآد وقتی حرف گوش کن می شم! همونی که دوسش داری وقتی مثل باقی زنای نرمال میشم!شاهد که به شدت کم اورده بود و گیج بود از با حرارت حرف زدن نفیسه بحث و با خنده عوض کرد: - این و گوش کن! این بند جدیده؛ عاشقت میشم وقتی نه نشونم ازت!نفیسه با لبخندی سر تکون داد و با انگشت اشاره ش به نشونه ی شیطون رو بینی عقابی شاهد زد و سرش و خم کرد و برای اولین بار پیشقدم شد و با حرارت بوسیدش! مهم نبود خونه ی مردمه! مهم این بود که شوهرش بود و دلش نمی خواست نه بهش بگه!***-شاهد اینجایین؟!شاهد تکونی خورد و با صدای خواب آلود گفت:-لطفا مزاحم نشوید!نفیسه از ته دل به پرویی شاهد خندید و سرش و بیشتر تو بغلش پنهان کرد. صدای نجمه خانم از حرص بلند شد:-پسر کم عقل! همه جارو دنبال شما دوتا گشتیم! خب عین آدم بگو رفتم گوشه کنار...استغفرا.. دِ وا کن این درو!شاهد با صدا خندید:-نمی خوام! خوابم میاد!بی تفاوت خم شد و طولانی نفیسه رو بوسید!-آبرو برا من و پدرت نذاشتی! یه خرده خودت و جمع کن دیگه! ملت باید بفهمن "پرند" ها آتیششون تنده!شاهد سرخوش از حرصی که مامانش می خورد، همزمان لباس های نفیسه رو با شیطنت دونه به دونه به سمتش پرت می کرد، جواب مامانش و می داد:-نه "آصفی" ها بدشون می اومد؟ خب بزار "پاک رو" هام خوششون بیاد دیگه!-پسره ی بی شــــرم با فامیل من درست حرف بزن!! جرئت داری بیا بیرون!نفیسه تاپش و پوشید و همزمان مانتوش تنش می کرد که شاهد با نیم تنه برهنه در وروی نجمه خانم باز کرد؛ نجمه از هول داخل اتاق افتاد و اگر به موقع شاهد نگرفته بودش پخش زمین می شد!در عوض خنده ی شاهد یکی زد رو بازوش و گفت:-بابات جرئت نداره جلوی من لخت بگرده، بپوش ببینم پسره ی بی حیا!!نگاهش و گردوند تا نفیسه رو پیدا کرد؛ و با ریز بینی گفت:-حالت خوبه؟ تو چرا هی رنگ پریده تر از روز قبل میشی آخه!؟شاهد با خنده در جواب مادرش گفت:-بابا از عقلش جلو تو لخت نمی گرده زنگوله پا تابوت می ذاری رو دستش!نفیسه-شاهـــد!!!نجمه خانم چرخید سمت پسرش و با کشیدن کمر بند نبسته ی روی کمر شلوار شاهد گفت:-تو کتک نخوردی این همه پررو شدی! یکی زد پشت شاهد-نزن؛ نزن؛ هر چی خوش بودیم ازمون دراوردی مادر من، نزن!نجمه خانم عصبی از بی پروایی پسرش کم اورد کمربند و پرت کرد رو زمین و گفت:-شکایتت و که بردم پیش بابات، می فهمی با من چطور حرف بزنی!از در بیرون نرفته شاهد دستش و کشید عقب و با لحن جدی گفت: -دِ وقتی می گم تازه عروس داماد و آدم دعوت نمی کنه مسافرت رسمی واسه این گفتم که واسه خوابیدن پیش زنم به این و اون جواب پس ندم!
نجمه خانوم از حرص غرید:-آقای تازه داماد بی طاقت! نمی گفتی هم از صبح خودم پشیمون شده بودم! بعدشم کسی نفهمید گفتم رفتین قدم بزنید!شاهد باز نیشش باز شد چیز دیگه بپرونه که نفیسه پرید وسط: -بس کن دیگه شاهــــد!!شاهد دستاش و به حالت تسلیم بالا گرفت و خم شد از رو زمین لباسش و برداشت و اضافه کرد: -حرف حرفِ خانوممه!نجمه با حرص"آره جون خودت"ی تحویلش داد و سریع با خجالت از اتاق خارج شد!نفیسه- هر شوخی حدی داره!شاهد پوزخند زد: -مادرمه درست! ولی وقتی گفتم نه! نباید اصرار کنه! من بهتر می دونستم خانواده نازنین هیچ رقمه ازدواج دوم منو تایید نمی کنن!! منطقی یا غیر منطقی دخترشون زن من بود و بچه داشتم ازش! سختشونه! نگفتم، دور موندم که حرف نخورم که به لطف احساسات مادرانه ی همین نجمه خانم از سر صبح از هر غریبه آشنایی متلکی نمونده که نخورده باشم! پس حق دارم هر جور دلم بخواد متوجه اصرار بی جاش بکنم!نفیسه سری تکون داد و پاهاش و تو بغلش جمع کرد: همش تقصیر منه!-نه تقصیر تو چیه! ببین نفیس اگه قرار باشه بلندگو بگیری دستت خودت و به دیگران ثابت کنی به هیچ جا نمی رسی! بهتره بی تفاوت باشی و به اون چیزی که هستی ایمان داشته باشی!جواب نفیسه فقط نفس عمیق بود؛ گاهی حرف نزدن بهتر از حرف زدن بود!***روز سوم اقامتشون تو ویلای اجاره ای بابک، نفیسه داشت از کنار آشپزخونه رد می شد که از روی کنجکاوی به فال گوش ایستاد:مهراوه- آلما جون تو هم دیگه داری سخت می گیری به یکتا! فتانه میگه همش حرف بوده!دختر خواهرش اصلا تو نخ این کارا نیست!آلما-من نمی دونم مهراوه جون؛ درهر صورت اگر یکتا قراره اینجا بیاد به بهونه خاله ش کار نیمه تمومش و با بابک تموم کنه من اینجا بمون نیستم! خودم تو شرکت دیدم آویزون همدیگه بودن! بابک میگه دختره گیر سه پیچ داده و ترجیح میدم بین حاشای یکتا و بابک؛ حرف شوهرم و باور کنم! پس نمی خوام دور و بر زندگیم باشه!مهراوه-والا چی بگم! تو که حرف ما برات ارزشی نداره عزیزم ولی منم نمی تونم زنگ بزنم به دختر داییم بگم نیا اینجا یا یکتارو باخودت نیار! شما که خوب دختر خاله خودت و با حرف و حدیثا پشت سرش تحمل میکنی این چندروزم بخاطر آبروی من، دندون رو جیگر بزار!صدای آلما لرزید: -دختر خاله ی من برخلاف همه ی حرفای پشت سرش کوچکترین حرکت خلاف عرفی از خودش نشون نداده من بخوا..-مهراوه- عزیزم خودت و زدی به ندیدن وگرنه این همه توجهش و به دخترت می دیدی! می دونه حتما بابک آیسان و دوست داره می خواد اینجوری نشون بده که به پاره ی تن خودت بی توجهی! آلما-اصلا اینجوری نیست. نفیسه خودش بچه ها رو دوست داره! ما قبلا هم بیرون می رفتیم هرجا بچه کوچیک می دید..-در هر صورت من حرفمو بهت زدم بی احترامی پیش نیاد! همونطور که دختر خاله تو برات عزیزه منم دختر داییم عزیزه! پس بیشتر بچسب به شوهرت اگر بهش شک داری!نفیسه با صورت خیس از اشک برگشت که سینه به سینه ی بابک برخورد کرد، نگاه خجالت زده شو تو چشمای غمگین بابک نشوند و با ببخشیدی ازش گذشت!دورتر از ویلا پشت تخته سنگی نشسته بود و پاهاش و بغل زده بود! با حس نشستن کسی کنارش سرش و بالا گرفت از دیدن بابک جا خورد؛ صورت خیس از اشک شو پاک کرد و با سلام نصف نیمه ای از جاش بلند شد که صدای بابک سر جاش میخکوبش کرد:-با همین فرار کردن هات این همه حرف و حدیث ساختی!نمی خواست برگرده به عقب؛ به اندازه کافی گند زده بود!-نفیسه خانم من واقعا..نمی دونم..چطور بگم..متاسفم! اگر حرکتی کردم، یا اشاره ای یا هر برخوردی که توجه شمارو جلب کرد و باعث شد فکر کنید..می تونید..عاشِ...با بیچارگی باقی حرفش و خورد و تند تند شروع کرد حرف زدن:-نباید می رفتی! این همه مشاور این همه دکتر این همه روانکاو! مشورت می کردی یواش یواش هر مشکلی رو حل می شد! فرار کردن راهِـنفیسه با صورت خیس برگشت سمتش؛ جز چشمای مهربون و به غم نشسته ش هیچ وقت چیزی از بابک به خاطرش نمونده بود آروم لب زد:-عشق مشکلی نبود به دنبال حل کردنش دوره بیوفتم! من از عشقم نمی ترسیدم از حرف مردم می ترسیدم!چشمای بابک از بهت گرد شد، شاید انتظار این همه جسارت و ازش نداشت!نفیسه غمگین و دلجویانه لب زد:-من از داشتنش ناراحت نبودم من از اینکه از دستم در بره و نتونم تو کنترل بگیرمش ناراحت بودم!این همه سال هم زیر نظر مشاور بودم؛ بارها هیپنوتیزم می شدم اما...با صدای بلند تری عاجزانه ناله کرد: هنوز عاشــــــــــقشـــم!نشست رو زمین و بی توجه به شخص سومی که با چشمای به خون نشسته شنونده ی بحث بود ادامه داد:-هیچ دکتری نتونست از من بگیرش! چون من نمی خواستم..اشتباه بود دوست داشتن مرد متاهلی که عاشق زنش بود اما من این اشتباه و دوست داشتم!-خَـــفِـــه شــُـو نَفیـــسِ!!بابک و نفیسه هردو از جا پریدند؛ شاهد با اخمای درهم و صورت فشرده و چشمای آزرده تو چشمای خیس نفیسه زل زده بود:-خفــــه شو...گستاخی تا کی بخاطر عشق مسخره ت که باید باعث سرافکندگیت می بود نه این همه افتخارت!نفیسه از جاش بلند شد؛ حالا که فرصت حرف زدن داشت باید حرف می زد؛ آلما دوون دوون از شنیدن فریاد شاهد خودش و به جمع چهار نفره شون رسوند و رو به شوهرش گفت:-اینجا چه خبره؟ آقا شاهد چرا داد می زدی؟شاهد با صدای مرتعش و غرور له شده فریاد کشید:-داد نزنـــــم؟ شوهرت ایستاده وادار به اعترافش کرده! داد نزنــــم؟ زنـــم جلوم داره به عشق پوشالیش افتخار می کنه! داد نــــزنــــم؟ هیچوقت تو عمرم اندازه این یه ربع تحقیر نشدم! داد نــَـزَنـَــــم؟نفیسه-شاهد بفهم..یه طرف صورتش سوخت! بابک بی طاقت یه قدم به جلو برداشت و شاهد و عقب کشید:-مسلمون، نزن! گناه داره! من و بزن! خودت گفتی گذاشته رفته از عشقش؛ حالا فقط داره حرف می زنه، حــــرف! بذار حرف بزنه شاید بشه حلش کــر.نفیسه چشماش و از چشمای به خون نشسته و نگاه ترحم آمیزبابک و صورت درهم و خیس آلما گرفت و بلند داد زد:-نمی فهمین! هیچ کس نمی فهمه! حل شدنی نیست چون تو من حل شده! و عذاب وجدانش همیشه با منِــباقی حرفش و هجوم اوردن شاهد و جیغای آلما خفه کرد!
هیچوقت تو عمرش از کتک خوردن این قدر لذت نبرده بود! گذاشتش به حساب عذاب وجدان! باید بیشتر از اینا تاوان می داد!تاوان هشت سال سکوت و عذاب وجدان!بابک به سختی شاهد و که انگار دیوونه شده بود عقب کشید و دست گذاشت اطراف صورت خیس از گریه ش! با شاهد مثل دوتابرادر بزرگ شده بود می دونست وقت عصبانیت حرف نمی فهمه و نمی شنوه! وقت عصبانیت شاهد عاقل و بالغ 35 ساله جای خودشو و به پسر 20ساله ی کم تحملی میده که چیزی رو که با کمی دقت می تونست ببینه و نبینه!با صدای لرزون و مضطرب و پشیمون از باز کردن این بحث قدیمی حرف می زد تا آرومش بکنه: -بسه!! بسه!! الآن سکته میکنی!! شاهد!!آلما کنار دختر خاله ش رو زمین زانو زد و به سختی از روی زمین بلندش کرد و گریه می کرد:-چرا اینجوری میکنی نفیسه؟ چرا آتیش زیر خاکستر و روشن میکنی آخه!!بس نبود این همه تنهایی؟ کمی بالاش کشید نفیسه با آخی خودش و بالا کشید و سرش و تو بغل آلما گذاشت! دستاش به شدت می لرزید و قادر نبود حتی به جایی بند بشه!شاهد بابک و عقب زد و رو زمین نشست! دکتر گفته بود احتیاط؟! گفته بود مراعات؟! گفته بود توجه؟! گند زده بود به تمام تذکراتش! اما نمی شد! دیگه نمی تونست! نمی تونست! درد داشت و دیگه نمی تونست تحملش کنه! از جاش بلند شد و بدون توجه به بابک که سد راهش شد گفت: -کاریش ندارم می خوام ببرمش دکتر!به سختی با قلب و غروری لگد شده زانو زد روی زمین و دست گذاشت زیر پای و بدن لرزون نفیسه و ترجیح داد لب به دندون گزیدنش و از درد مشت و لگدهاش ندید بگیره!شاهد با قامت خمیده مادر بهت زده و گریونش و رد کرد و با قلبی که دقیق نمی دونست سوختنش بابت چیه به سمت ماشینش می رفت!بابک رو زمین کنار آلمای گریون زانو زد و با صدای مرتعش گفت: -بخدا دوست دارم آلما!! بخدا زندگیم و دوست دارم آلما! نمی دونم چرا اینجوری می شه! خودش و تا جلوی آلما کشید و با گریه گفت:-بیا بزن دکوراسیون صورتم و خراب کن! دیگه هیچ کس تو صورتم نگاه نکنه! اما جا خوابت و از من جدا نکن! اما بخاطر هوس یکی دیگه ازمن دوری نکن! بخاطر دروغای یکی دیگه حرفای من و دروغ نخون! من دوست دارم آلما! من دوست دارم این و باور کن!آلما نگاه شو از سنگریزه های جلوی روش به صورت گریون و چشمای صادق بابک رسوند؛ تا قبل ماجراهای فتانه هیچ مشکلی با شاهد بجز ساعت کار زیادی که برای کار اختصاص می داد هیچ مشکلی نداشت سوسه اومدن های فتانه به بهونه گیری هاش دامن زد و باعث تمام بد اخلاقی های اخیرش شده بود.خودش و جلو کشید و با گریه سر شوهرشو بغل گرفت و گذاشت تو بغلش گریه کنه و خودش با گریه مسیر مقابلش و نجمه خانم ایستاده و گریون و که با پشیمونی به جایی مقابلش خیره شده بود و تا شونه های افتاده ی شاهد بگیره و تا ماشینش دنبال کنه!***-دخترم؛ بابا جان!! بذار پرتو درمانی شروع بشه ته تغاری من! بذار این درد و درمونش کنن باباجان!نفیسه نگاهش و از پنجره و آسمون آبی گرفت و تو جاش خودش و بالا کشید و با دستای لرزونش دست دراز کرد و دست چروکیده ی پدرش و بین دستاش گرفت و با دست گیر سرمش به قلبش اشاره کرد و به سختی از تحمل فشار درد لب زد:-بخدا قسم؛ قلبم راضی نیست...ببینم زجر میکشی اما..آب تو هاون کوبیدنه! اول گفتن شیمی درمانی...با بغض به سر و صورت بدون موش اشاره کرد و گفت:-ببین یه ماهه از ریخت افتادم گفتن..گفتن..نفس کم اورد پدرش دوباره ماسک اکسیژن و رو صورتش گذاشت و با بغض گفت:-نمی خواد به خودت فشار بیاری! کاش می مردم بابا جان..کاش می مردم!نفیسه به سختی فشار مختصری به دست پدرش داد و با پلک زدن حرفش و رد کرد. مرتضی ازدیدن سامان گریون تو چارچوب در با سنگینی شونه هایی از غم تنهایی و درد ته تغاریش از جاش بلند شد خمیده بیرون رفت:-چی شده پسرم؟!سامان این پا اون پایی کرد و با بغض تو چشمای مستاصل پدرش خیره شد و نالید:-مامان حالش بد شد! دوباه رفت زیر سرم..بابا...-جانم بابا..چیکار باید بکنم...ای کاش یکی بهم می گفت چیکار کنم دخترم خوب بشه!سامان با بغض به سختی اضافه کرد:-ساسان زنگ زد گفت داره میاد ببرش سوئد؛ گفت صحبت کرده با چند تا دکتر شاید..مرتضی بی حال رو صندلی خودش و پرت کرد و نالید:-گفتم بهش کم گفتم؟! میگه نمی خواد..می خواد اینجاباشه..بابا جان..میگه می خواداینجا..بمی..پیرمرد دست گرفت رو به آسمون:-خدایا سینه سوخته تر از من پیدا نکردی قربونت برم...داغ برادرم هنوز تازه ست...چه کنم با ته تغاریم ..خدا..چه کنم...آقا آصف شوهر ساجده جلوتر اومد و با صدای گرفته گفت:-الآن وقت این حرفا نیست بهتره همه ی سعی مونو بکنیم پس فردا ای کاش نمونِ...مرد هم طاقت زدن باقی حرفش و نداشت و ترجیح داد سکوت کنه! به اندازه ی کافی هر شب گریه ها و التماس های زنش به درگاه خدا تو گوشش بود!
سومین نقشه ای که با یه حواس پرتی خراب می کرد و پاره کرد و به طرف دیوار پرت کرد؛ با خشمی که هنوز نمی دونست از کجا نشات گرفته نشست روزمین و با دست جلو دهنش و گرفت. به شدت دلش می خواست زار بزنه اما حتی تو تنهاییش هم روش نمی شد!زنش و یک ماه بیشتر بود پس فرستاده بود و مفید مختصر در جواب پدر زنش گفته بود:"نمی تونم وقتی خواهان یکی دیگه ست نگهش دارم!"واقعیت این بود که خجالت می کشید؛ از خودش، از اون همه درک و شعوری که ازش انتظار می رفت، خجالت می کشید!عالم و آدم می دونستن نفیسه درگیر کسی بود خوشد هم می دونست وقتی باهاش ازدواج کرد، چش شده بود که نتونست طاقت بیاره!؟چش شده بود در خونه رو رو همه بسته بود و بجز بابک برای تحویل گرفتن نقشه ها و تحویل کارها و امضاها باز نمی کرد!خیلی هم مفید مختصر درمورد سابقه ی بیماریش خیلی آروم ومنطقی به پیرمرد توضیحاتی داد تاته دلش قرص باشه حواسشون بهش هست اما وقتی سر شب مادرش با گریه گفته بود حال نفیسه روز به روز بدتر می شه تمام طاقتش و ازدست داده بود و به پشیمونی افتاده بود!عصبانیتش بدموقع بود تو ویلا؛ باید مراعات می کرد! باید سنجیده تر از کنار حرفای نفیسه می گذشت! باید نشنیده می گرفت باید بعد از اون درگیری وحشتناکی که بارها بخاطرش دستاش و با سیگار سوزونده بود باید از دلش در می اورد نه اینکه از گریه هاش بگذره و به خونه ی پدرش پسش بفرسته!خودش بهتر می دونست از اول که رفته بود خواستگاری نفیسه خواهان کسی دیگه بوده! خودش و راضی کرده بود که اونم به زن و بچه ش هنوز تعلق خاطر داره و زندگی رو نرمال و معمولی شروع کرده بود و همه ی سعی شو کرده بود تا کم نذاره!الحق هم نفیسه هیچ وقت کم نمی گذاشت با تموم بغض کردن هاش و نگاه های پرحرفش تو همون سه ماه زندگی مشترکشون خوب از عهده ی زندگی بر اومده بود؛ و شاهد بارها پیش خودش اعتراف کرده بود دست پختش و حتی از دست پخت مادرش بیشتر دوست داشت!خوشش می اومد هرروز با لباس های رنگارنگ و مدل موهای مختلف به استقبالش می اومد؛ با سلیقه بود، با محبت بود، همراهیاش با رغبت بود چیزی کم و کسر نداشت تا جایی که یواش یواش باورش شده بود شایعات پشت سرش دروغ بوده و داستان چیز دیگه ای بوده! اما ویلا تمام تصوراتش و بهم ریخت با واقعیت زشت علاقه مند شدنش به نفیسه روبروش کرده بود! با خودش تعارف نداشت، نفیسه رو دوست داشت اما بعد از اعترافش به بابک سخت بود براش نگه داشتنش!سرش و بین دستاش گرفت و ازته دل نالید:-عاجزم کردی نفیس؛ عاجز!!***سه بار از ماشینش پیاده شد، مسیری رو طی کرد، دوباره با پشیمونی برگشت و تو ماشینش نشست و سرش و روی فرمون گذاشت!مرتبه ی آخر تقه ای به شیشه خورد از دیدن سامان برادرش با سری افتاده از ماشین پیاده شد و به در بسته ی ماشینش تکیه زد؛ سامان نزدیکش شد و دست انداخت گردنش و با کمترین صدای ممکن بغض مردونه شو تو بغل دامادشون رها کرد!حتی اگر شاهد خواهرش و پس زده بود! حق می داد بهش، هیچ مردی نمی تونست زنی رو که مالک روح و قلبش نباشه رو تحمل کنه!شاهد از ترس شکستن بغض فشرده توی گلوش دستای سامان و از گردنش رها کرد و در ماشین و باز کرد و تو ماشین نشوندش و به سرعت به طرف کافی شاپ روبروش رفت و با دو تا دلستر خنک برگشت و به سمت سامان که با چشمای بسته به صندلی ماشینش تکیه داده بود گرفت: -بخور!سامان بدون باز کردن چشماش با صدای دورگه گفت:-تقصیر ملیحه شد!! نمی بخشمش!! بخاطر تو نمی بخشمش! بخاطر خود نفیسه نمی بخشمش! کاوش میگفت بخاطر حرفش که تو دهن مردم بود می خواست ازدواج کنه! گفت بهش پیشنهاد داده بود گفت تو بخاطر خواهرت پا پیش گذاشتی! تو غیرت داشتی رو خواهرت و من بی غیرت..چرخید سمت شاهد و باز اشکاش و رها کرد:-با من حرف نمی زنه شاهد! با من! با من گردن شکسته ای که دست تو صورتش بلند کردم! حق داره بخاطر دهن لقی زنم این همه دردسر درست شده...ولی من...من..خاک بر سر..سرش و به فرمون تکیه داد و گریه شو ادامه داد!شاهد بی طاقت دلستر نیمه خورده شو و تو زباله انداخت بدون مقدمه رو به سامان گفت:-روم نمی شه به پدرت بگم می خوام ببینمش! راضیش کن بره خونه! باید ببینمش سامان! باید ببینمش!-شاهد جان! من از روی تو شرمنده م بخاطر خواهرم..-بی خیال..فقط یه کاری بکن ببینمش! زنم بود، دوسش داشتم! کلافه م تا نبینمش آروم نمی گیرم!سامان با بغض سری به تایید تکون داد و دلسترش و نخورده زمین گذاشت و با سر افتاده راه افتاد سمت بخش بعد از نیم ساعت پیام داد به شاهد که پدرش و راضی کرده ببرش خونه و برگرده پیش نفیسه بمونه!شاهد دودل دستی به صورتش کشید و تو شیشه ی ماشین به قیافه ی مضطربش خیره شد و سعی داشت احساسش و کنترل کنه اما انگار قلبش دیگه دست خودش نبود و با هر تپش می خواست از سینه ش بیرون بزنه!
سری تکون داد و با نفس عمیقی به طرف بخشی که نفیسه بستری بود راه افتاد!بی طاقت پشت پنجره ی مراقبت های ویژه ایستاد و چشم چشم کرد با دیدن بدن نیمه جون نفیسه روی تختی، نفس حبس شده ش و کنترل اشکاش از دستش در رفت بی طاقت در و باز کرد و داخل شد!پرستاری با اخم و تخم جلوش سبز شد:-اینجا چیکار می کنید؟ آقا بفرمایید بیرون!بدون اینکه نگاهش و ازچند تیکه پوست و استخون روی تخت بگیره و بدون خجالت از اشک های روون روی صورتش با التماس لب زد:-زنمه! فقط ...یه لحظه! فقط...پرستار که انگار از دیدن حال زار مرد صورتش درهم شده بود با اخم تخم گفت:-فقط سه دقیقه بیاید گان بپوشید!دستای لرزونش واسه گرفتن دستای استخونی نفیسه روی تخت دودل بود! سینه ش از شدت کوبش قلبش درد گرفته بود.گلوش از فشار بغض درد گرفته بود. ماسکش و برداشت و خم شد آروم و با احتیاط دست شو بوسید، رو صورت بی رنگ و روش خم شد و پیشونی شو طولانی بوسید! پلک های زن لرزید و با خستگی چشم باز کرد و چند بار پیاپی پلک زد تا تصویر مقابلش و واضح تر ببینه!از شناخت مرد موردعلاقه ش لبخند بی جونی زد، شاهد از دیدن چشمای بی فروغش به صداش جدیت لرزونی داد و با اخم مایل به بیچارگی گفت: -این چه وضعیه؟ مگه قرار نبود حرف گوش کن باشی! چه بلایی سر خودت اوردی؟نفیسه با بی حالی دست برد ماسک تنفسی شو کنار زد و به سختی لبخند بی جونی بهش زد و بریده بریده با سلام خفه ای اشک شاهد و دراورد!مرد با بی طاقتی خم شد و لبای بی رنگ روش و بوسید و لب زد:-دلم برا مظلومی هات تنگ شده بود نفیس!-شا..هِد.-جانم!؟ جانم نفیسه، چی می خوای؟ چیکار کردی با خودت!؟ خوب شده بودی چی کار کردی؛ باز نتونستی جلوی شکمت و بگیری؟ هان؟! قطره اشک نفیسه آخر توانش و برای تظاهر به محکم بودن از دست داد و با بغض لب زد:-بگو چی کار کنم برات، بگو چی کار کنم این دل لعنتیم آروم بگیره!سرش و کنار سر نفیسه کنار بالشت ضدعفونی بیمارستان گذاشت و بغض مردونه شو رها کرد! عجیب نفیسه به دلش نشسته بود، بخاطر تمام لبخندهای کمیابش، بخاطر تمام محبت ذاتیش، بخاطر عشقش بخاطر نگاههای پرحرف و غمگینش! بخاطر همه چیزش دوسش داشت!-گِریه نکن!کنار گوش نفیسه لب زد:-د لعنتی چی کار دیگه ای از دستم برات بر میاد، هان؟ بگو همون کارو می کنم!-منو ب..ب..خش!شاهد با گریه زهرخندی زد و سرش و رو سینه ی نفیسه گذاشت و نالید:-تو منو ببخش...دستم بشکنه..دست..م بشکنه بخاطر اون روز تو ویلا..نفیسه بدون مقدمه وسط حرفاش گفت:-9 سال گذشته با افتخار عاشق بودم و هیچوقت از عاشقی پشیمون نبودم!شاهد با گریه سرش و از سینه ی نفیسه بلند کرد و گفت:-نفیسه بیا بگذر..می ریم با هم میریم... از اینجا میریم... اینقدر میریم که از بابک دورباشیم هان..بی طاقت با اخم و درد سرش و تکون داد و صدای مضطرب شاهد و دراورد: -چته؟ درد داری برم پرستــا..دست گرفت به پیرهنش و با بی جونی نالید:-دردم از عذاب وجدانِ ..از حرف نزدنه...از سکوته....من و ببخشی دردی حس نمیکنم..شاهد سری تکون داد و پرید وسط حرفش:-من می دونستم کسی تو قلبته! می دونستم نفیسه! اما با تمام اینا دوست داشتم..حتی..حتی..قرمه سبزی هات و بیشتر از مامانم دوست داشتم! پرستار-باید برید بیرون آقا.تا همین الانش هم بدون اجازه دکترش راهتون دادم برید بیرون خواهش می کنم!نفیسه با بی حالی دستی برای پرستار تو هوا تکون داد و نالید:-حرف دارم براش.. "تو دلم نقل یه حرفایی هست که بگم میری نگم می میرم..بعضی ها بدجوری عاشق می شن..عشق یعنی تو بمون ..من میرم"پرستار-خانم فردا ادامه ش بدید!-من بیرونم نفیس! خب! برای امشب بسه باقیش فردا باشه؟نفیسه سر تکون داد و قطره اشکش که از کنار چشم گود رفته ش پایین ریخت پرستار با سر تکون دادن بی تحمل ازشون دور شد:-فقط پنج دقیقه! آقا برای خودش خوب نیست.شاهد سری با بغض تکون داد رو به نفیسه گفت:-هر وقت خسته شدی بگو..من منتظرت پشت همین درم هر وقت بخوای باقی حرفات و می شنوم، باشه!نفیسه بی حوصله سری تکون داد و شروع کرد بدون مقدمه حرف زدن:-وقتی آلما گفت برو این آدرس خواستگارم و ببین تو ادم شناسی ببین چجوریه! با دیدن خواستگارش یه لحظه فقط یه لحظه دنیا برام ایستاد، قلبم به معنای واقعی ایستاد؛ من پشت درخت ایستاده بودم و اون با خنده و پر سروصدا برای کسی تو پنجره شکلک در می اورد و با خنده سوار ماشینش شد و با سرعت رفت!شاهد نگاهش و به سختی به آرم خصوصی بالشت سفید بیمارستان داد و صرفا از روی علاقه ای که به نفیسه داشت به سختی پای باقی حرفاش نشست. نفیسه با مکث کوتاهی نفس گرفت و دست گرفت به پیرهن شاهد و نالید: -باعث افتخارم بود نه سرافکندگیم!قطره اشک سمج شاهد رو گونه ش از درد چکید؛ نفیسه با بی جونی دست برد اشکش و به انگشت گرفت و نوک انگشت شو بوسید:-روز نامزدی شون عمق فاجعه تو صورتم کوبیده شد وقتی عوض خواستگارش بابک، کس دیگه رو دیده بودم و عاشقش شده بودم..