انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین »

با من همقدم شو


زن

 
تعجب کرد بعد با لحن مرموزی گفت
--خب میدونی قبل ازینکه جوابتو بدم اول کلاهمو بکش بالاتر مرسی
دست ازادمو اروم بردم سمت کلاش و کشیدمش عقب ینی یکم بیش از حد معمول در این حد که قیافه اش با موهای تخت زیر کلاش شبیه کلاه قرمزی بشه
--خیلی نبردی عقب؟
--نه
--راستش وقتی داشتم میومدم تو کلبه چوبیه حس پلیسیم گل کرد همین بیشتر از این توضیح نمیدم
خنده ام گرفت
ترسو !
اروم سرمو برگردوندم سمتش و از دهنم در رفت
--ترسو!
چپ چپ نگام کرد جدی شدو گفت
--بهتره تا اونجا حرفی نزنیم
میدونین قیافه اش شد همون استاد جدی که میاد سر کلاس و ادم از این جذبه اش جدی میشه وحرفشو گوش میده
ناراحت گفتم
--خب شما پیشنهاد دادید حرف بزنیم خب نزنیم!
روشو کرد اونور فک کنم دوباره از حرفم و لحن بچگانه ام خندش گرفت
استاد--چند سالته دانشجو ترم اولی یا دوم؟
فک کنم حس بزرگ بینیش بد جوری گل کرده دیگه علنی میخواست ازم اعتراف بگیره سنم کمه
با غرور گفتم
--19 ینی سن جوانی !بعدم ترم 2 چیه مگه؟
با لبخند گفت
--هیچی
--چرا یه چیزی هست بگو
--نیست
--هست
--الان شما داشتی مسخره میکردی
با تعجب برگشت و گفت
--من؟؟؟اصلا اینطور نیست
--هست پس چرا گفتی چند سالمه
--بی غرض بود
--نبود
--چرا بود
کلافه برگشت سمتم دست ازادشو گرفت دور دهنم و تو چشام زل زدو گفت
--وایی رها دیونه ام کردی دختر خوبه من یه سوال پرسیدما!!!
سرمو تکون دادم تا دستشو ببره کنار . اروم دستشو برداشت و روشو کرد اونور دوباره راه افتادیم فک کنم رو اعصابش راه رفتم اروم گفتم
--استاد
چیزی نگفت به روبرو نگاه میکرد واقعا من چه رویی داشتم دوباره سر کلاسای این ظاهر بشم دوباره گفتم
--استاد استاد استاد!!!
--میشه الان به من نگی استاد بگو چمیدونم ..
تا خواست دهن باز کنه گفتم
--کشاورز
پوزخندی زدو گفت
--نه اینم نگو چون تو دلت یه چیز دیگه میگی فعلا تا برسیم میتونی بگی امیرعلی
اروم زمزمه کردم
--امیرعلی امیرعلی
چه اسم قشنگی
نگاش کردم لبخند زد
--استاد اسمتون خیلی قشنگه ها !
جدی گفت
--ممنون ولی دوباره گفتی استاد که
--شرمنده روم به دیوار ولی دیگه چون اصرار کردین میگم .راستی امیرعلی از کجا فهمیدی من اینجام
یه ابروشو داد بالا فک کنم تو دلش گفت پسرخاله عمه خاله دوغی نوشابه ای چیزی بیارم خدمتتون
--خب از روحیاتت
--امیرعلی روحیات من مگه چشه؟
یدفعه برگشت سمتمو گفت
--مثل الان
--امیرعلی مگه الان چه جوریه؟
--الان....
تا برسیم هرچی دلم خواست پرسیدم و تقریبا تخلیه اطلاعاتیش کردم به جز یه سوال که اونم تا اومد تک زبونم بچه هارو دیدم که از دور برامون دست تکون میدن منم حواس پرت یادم رفت پام مشکل داره دستی که رو شونه ی استاد گذاشته بودمو بردم بالا و براشون خواستم تکون بدم که شتلق افتادم اما قبل از اینکه بخورم زمین سریع استاد منو گرفت بین زمین و هوا رو دستاش
با عصبانیت همینطور که کج منو نگه داشته بود گفت
--رها چرا حواست نیست؟؟؟؟؟
بعدم کمکم کرد تا وایسم میخواستم بهش بگم حواسم تو حلقت گیر کرده بود پسره ی از خودراضی
رسیدیم به بچه ها
سپیده سریع اومد جلو نگران نگام کردو گفت
--چی شدی تو؟
--نمیدونم افتادم پام پیچ خورد
قبل از اینکه کسی چیزی بگه استاد یا بهتره بگم امیرعلی گفت
-- فک کنم باید بره دکتر کلا نمیتونه راه بره
احسان اومد جلو و گفت
--من با سپیده رهارو میبریم شما با بچه ها میخواین ادامه ی راهو برین
کمکم کرد بشینم روی تخت رستورانی که توش صبحانه خوردیم و بعد گفت
--نه مشکلی نیست باهاتون میام
احسان و بچه ها شروع کردن تشکر کردن و بعد منو با خودشون بردن
بعد از خداحافظی و کلی متلک دوست و اشنا شنیدن وقتی دیگه داشتیم دور میشدیم درحالی که به سپیده تکیه کرده بودم سپیده رو مجبور کردم برگرده سمت گروه استاد که هر لحظه دورتر میشدن تو دلم گفتم به هرحال زحمت کشیده بود ما که نمکدون نمیشکنیم در حالی که دستمو برای امیرعلی تکون میدادم از دور بلند گفتم
-- استاد
برگشت و ازون دور دستمو براش تکون دادمو گفتم
--مرسی بابت همه چیز
کلاشو به نشونه ی ادب کشید پایین و دستشو نزدیک سرش برد و بعد اورد پایین بعد برگشت سمت دوستاش
باصدای سپیده به خودم اومدم
--چه جنتلمن بود
برگشتم سمتش که داشت رو به رو رو نگاه میکردو گفتم
--هی بریم دیگه دیر شد من چلاق شدم
--تو چلاق بودی عزیز
همینطور که داشتیم میرفتیم یکی سپیده میگفت یکی من اخر سر احسان گفت
--رها بسه نکنه تو ماشینم اوضاعتون همینه؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
تو ماشین که نشستیم احسان بازجوییشو شروع کردو سپیده ام نمکاشو ریخت رو سرم منم هرچی جواب سربالا بلد بودم زدم تو سرشون اخرم احسان از رو عصبانیت سکوت کرد و سپیده از رو لجش پامو نیشگون گرفت
تا یه هفته نتونستم برم دانشگاه فقط تو خونه نشسته بودم و به درد دلهایی که خیلی وقت بود تو دل مامانم تلنبار شده بود گوش میکردم کلا امار فامیل اومد تو دستم. هی دل غافل چقدر من ازین فامیل دور بودما
ینی من این هفته از دست مامانم کلا هنگیدم از دست پویام که تلافی تمام کارامو سرم دراورد قاطی کردم فقط بابا شبا که میومد خونه بهم خوش میگذشت چون مامان دیگه درد دلاشو با بابام میکرد پویا سربه زیر تر میشد و از همه بهتر یکی پیدا میشد ینی بابام که به حرفای من گوش کنه
موقع امتحانا رسیده همه چیز مثل قبله:
مامان تو اشپزخونه ...بابا جلو تلویزیون...پویا با دوستاش بیرون و من هم توی اتاقم بین زمین و هوا در حال درس خوندن
بعضی اوقات که دقیق فکر کنی میبینی تو زندگیت هر کسی داره نقشیو ایفا میکنه یا هر کسی یه رنگه مثلا بابا برای من رنگ ابیه چون همیشه مایه ی ارامشمه یا هرکسی یه شکلیه مثلا...
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت میز کامپیوترم عروسک عزیزم ینی اقای سیاه پوستو با قیافه ی مسخره و کج و کولش برمیدارم و نگاش میکنم یه چیزی کمه سریع میدوم و عینک مطالعمه مو برمیدارم برمیگردم سمت میز و عینکو میزارم رو صورت اقای سیاه پوست دقیق که نگاش میکنم بله خودش شد کسی که شخص مقابل من در بازیه مثل شطرنج مثلا اقای سیاه پوست شبیه استادمونه مخصوصا اخماش که جزو همیشگی صورت استاده....
پله های دانشگاه رو دوتا یکی داشتم میرفتم پایین که یکی صدام زد
--هی رها وایسا دختر چقدر تند میری
سریع وایسادم طوری که میخواستم پرتشم ولی دستمو به نرده فشار دادم نیافتم رسید بهم
--داشتی میافتادی که ! خوبه حالا تازه پات خوب شده
نگاهی به صورت شادو خندون احسان کردمو گفتم
--چیه کبکت خروس میخونه امتحانو خوب دادی؟؟
سرشو کج کرد مرموز نگاش کردم
--ینی نمیدونی؟؟
--حالا نه اینکه شما بد دادی خانوم مهندس
منم سرمو کج کردمو گفتم
--حالا اقا مهندس یه بستنی مهمونمون کن ببینم چقده ولخرجی
کیفشو رو شونش صاف کردو گفت
--من همیشه دست و دلبازم دخترجون بیا بریم که ناهارم مهمون من
بعد سرشو اروم اورد جلو گفت
--فقط بچه ها نفهمن
چشمکی زدو گفت
--اکی
خندیدم خیر سرش میگه دست و دلباز منم اروم بهش گفتم
--احسان سپیده که دیگه جزو بچه ها نیس
سرشو تکون دادو دوباره اومد جلو گفت
--باشه فقط سپیده اونم به خاطر تو
خندیدم اما با صدای سرفه ای هردو برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم به به چشمم به جمالت روشن سریع احسان گفت
--سلام استاد خسته نباشید
استاد اخم غلیظی رو چهرش بود خیلی سریع گفت
--دانشگاه محل علم و دانشه اقا حواستونو جمع کنین لطفا
بعد رو کرد به منو گفت
--ازشما بعیده خانم شایان
سریع گفتم
--وا استاد ایشون راجع به امتحان سوال کردن
--از این به بعد هر سوالی دارید از من بپرسین
بعدم خشن راشو کشیدو رفت پشت سرش برگشتمو گفتم
--دیونه دیونه دیونه
احسان گفت
--بیا رها بسه
اخرین امتحانمو که دادم همه بچه هارو دعوت کردم به بستنی ...علتشم رفتنم بود به علت شغل پدرم کلا ما تابستانهارو ایران نبودیم در طول سال که بیشتر اوقات بابا تنهایی سفر میکرد و در تابستان مارو باخودش می برد
جلوی در دانشگاه با سپیده و فریبا منتظر بقیه ی بچه ها وایساده بودیم تقریبا همه ی کلاس بودن به جز چندنفر که ترجیح میدادم کلا نبینمشون
ازون دور دیدم احسان و دوستاش اومدن امروز حتی این بچه خرخونای کلاسم میومدن در کل من رابطه ام با بچه ها خیلی خوب بود چون غیر از اینکه شیطون بودم و بیشتر اوقات کلاسو من و شایان بهم میریختیم و کلا استادارو پیر میکردیم درسمم خوب بود
رسیدن... همشون مودبانه سلام و احوالپرسی کردن احسان اما پکر بود ینی چون من داشتم میرفتم پکر بود ؟ یا امتحانشو بد داده بود؟ ازش پرسیدم
--احسان امتحانو خوب دادی
نگاهی بهم کردو گفت
--اره بد نبود
سرمو تکون دادمو گفتم اهان ...
البته سپیده ام ناراحت بود اینو از چرت و پرتایی که بارم میکرد میفهمیدم کم کم بقیه ام اومدن و کلی مسخره بازی دراوردن
بردمشون کافی شاپ کنار دانشگاه ..کل کافی شاپ ما بودیم هرکسی از هر میزی یه چیزی میگفت اصلا به فکر جیب من نبودن که!
Signature
     
  
زن

 
شایان که رفته بود میز روبه رویی !هرچی بهش میگفتیم بابا تو پاشو بیا اینجا ابروهاشو میداد بالا...
تازه بعد از چند دقیقه فهمیدم این مارموز کلکش چیه
جاتون خالی هرچی دم دستش بود رو سر بنده هوار کرد درلحظات اخر همه بلند شدن اومدن سر میز ما منم بلند شدم
هرکسی با شوخی یا جدی داشت تشکر میکرد تا خواستم جواب شون بدم دیدم یکی دست بستنی شو زد تو صورتم و شلیک خنده
دستمو رو صورتم کشیدم و با عصبانیت برگشتم سمت کسی که اینکارو کرده که ازم عکس گرفت سپیده ی نامرد بود
بلند گفتم
--سپیده وایسا که من اومدم
و شروع کردیم دور میز چرخیدن دیگه کل کافی شاپ منفجر شد از خنده در اخر از همه با یه وضعی خداحافظی کردم
داشتم میرفتم سوار ماشین شم که یه نفر صدام کرد برگشتم دیدم احسانه...باتعجب نگاش کردم که اومد جلو و یه پلاستیکی دستش بود گرفت سمتم و گفت
--رهاجان یادم رفت اینو بهت بدم
باتعجب نگاش کردمو گفتم
--این چیه دیگه؟
--یه کتاب...راستش اونروز که رفته بودیم نمایشگاه کتاب تو نبودی سپیده به من گفت که تو این کتابو خیلی دوست داری منم خریدم ولی یادم رفت بهت بدم امیدوارم توی تابستون بدردت بخوره
بعد درحالیکه دستاشو تو جیبش میکرد با نیشخند گفت
--کلا کتاب خوبیه موفق باشی رها
و بعد رفت
باتعجب نگاش میکردم که درحین رفتن دوباره برگشت یکی از دستاشو از تو جیبش دراورد و برام تکون داد به خودم اومدم و دستمو براش تکون دادم اونم برگشت و رفت
همینطور که به پلاستیک تو دستم نگاه میکردم سنگینی نگاهی رو رو خودم حس کردم سرمو بلندکردم و نگاهم توی نگاه عصبی استاد افتاد تکیه داده بود به ماشینش و داشت نگام میکرد ابروهامو دادم بالا ...
این دیگه چشه ؟ چرا هرجام اینم اونجا سبز میشه؟ حتما هویجه دیگه!
شاید اگر اینطور نگام نمیکرد میرفتم جلو و ازش خداحافظی میکردم ناسلامتی یه ترم زده بودم ناکارش کرده بودما!!!
با این فکر خندیدم و بدون توجه بهش سوار ماشینم شدم که تازه بابا برام خریده بود
اول از تو پلاستیک کتابو دراوردم ببینم این چی بوده که سپیده گفته من دوسش دارم ....وقتی نگام افتاد به جلد کتاب خندیدم اونم با صدای بلند زیر لب گفتم دیونه ...دیونه
کتاب بابالنگ دراز بود همونی که همیشه به شوخی با سپیده راجع به علاقه ام بهش میگفتم صفحه ی اولشو باز کردم یه شعر نوشته بود باکنجکاوی خوندمش
پس از لحظه های دراز....
بر درخت خاکستری پنجره ام برگی رویید...
و نسیم سبزی تار و پود خفته ی مرا لرزاند....
و هنوز من ...
ریشه های تنم را در شن رویاها فرو نبرده بودم...
که براه افتادم...
پس از لحظه های دراز..
سایه ی دستی روی وجودم افتاد و لرزش انگشتانش بیدارم کرد..
Signature
     
  
زن

 
فصل 5
صدای در میاد و متعاقب با ان صدای سرور
--رهاجان تلفن با شما کار داره
نگاهمو از پنجره ی اتاق میگیرم
--سرورجان کیه؟
در اتاقو باز میکنه میاد تو و میگه
--نمیدونم رهاجان یه اقایین هرچی م میپرسم شما میگن خود خانم میدونن شما گوشیو به ایشون بدین
با تعجب نگاش میکنم که سریع میاد جلو و اروم میگه
--خانم جان اگه میخواین دست به سرش کنم
دستمو میارم بالا و میگم
--نه نه عزیزم بزار میرم شاید کار واجبی داره
دسته های ویلچرو میگیره و منو میبره سمت در ...توی حال امیرعلی و میبینم که روی کاناپه دراز شده و داره فوتبال میبینه منو که میبینه با سر میپرسه کیه؟
به علامت اینکه نمیدونم شونه هامو میدم بالا گوشیو برمیدارم
--بله؟
صدای هیچی نمیاد
--بله ؟بفرمایید
دوباره سکوت فقط صدای نفسهای شخص پشت گوشی میومد یه جورایی هول کردم
--خواهش میکنم صحبت کنید شما صدای منو ندارید؟؟اقا؟
صدای بوق ممتد و پایان
برمیگردم سمت سرور که کنار وایساده و با یه علامت سوال داره نگام میکنه
--سرورجان صحبت نکرد قطع شد
سرور--چرا خانوم ؟وا! مردمم مارو گذاشتن سرکار
به علامت تاسف سرمو تکون میدم دسته های ویلچرو میگیرم قبل از اینکه حرکت کنم یکی منو با ویلچر میچرخونه سمت خودش نگاه که میکنم امیر علی جلوی پام به زانو میشینه مثل همیشه دستاشو میزاره رو چشمام و با یه صدای خشدار که دوست دارم میگه
--این اقا کی بود که فقط خانوم مارو کار داشت؟
اروم دستاشو میارم پایین و یادم میره مثل همیشه.....
یادم میره که میخوام از خودم جداش کنم ...
ازم دل بکنه بره دنبال زندگیش....
بازم صداش...
لحن مهربونش..
نشستنش جلو ویلچرم ...
خاکی بودنش... گولم میزنه
بازم گول خوردم
دستاشو اروم میارم پایین و موهاشو بهم میریزم تو چشماش نگاه میکنم میگم
--اقای غیرتی من چرا خودش جواب نداد؟
لبخند شیرینی میزنه و میگه
--خب چیکار کنیم خانوم فوتباله دیگه حواس نمیزاره واسه ادم!!
--شما این فوتبالو نداشتی ...دیگه چه بهونه ای بود؟
شیطون میشه و بلند میشه و ویلچرمو میچرخونه سمت پذیرایی
برمیگردم نگاش میکنم یه تیشرت لیمویی تنشه با یه شلوار ورزشی لیمویی که پوست سبزه اشو روشن کرده
لبخند میزنم منم یه تیشرت لیمویی ولی دخترونه تنمه با یه شلوار گرمکن لیمویی دخترونه ....بلند میگه
--سرورخانوم اون ظرفه تخمه رو پر میکنی رهام با من میخواد فوتبال ببینه!!!
امروز مادر پدرم با پویا تازه از سفر کاری بابا برگشتن یک ماهی میشه ندیدمشون کلی دلم براشون تنگ شده قراره تا رسیدن بیان خونه ی ما....ینی میدونین بعد اون اتفاق مامان یا پویا بیشتر اوقات خونه ی ما بودن...این سفرم دیگه من مامانو مجبور کردم حاضر نمیشد...میدونستم عاشق باباس وقتی نیست پکره برای همین انقده تو گوشش خوندم که رفت... دلشون خوشه دیگه فکر میکنن با اینکارا میشه همه چیو درس کرد ولی هیچی درست نمیشه...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
امیرعلی
--اقای دکتر میشه واضح تر حرف بزنین!
--ببین پسرم همونطور که گفتم یه زمانی نیاز بود که فیزیوتراپی ها روی رها اثر بزاره و من بتونم جواب نهایی رو بدم میتونم با اطمینان بگم که بیست درصد احتمال خوب شدن رها هست فقط باید این ازمایشاتو انجام بدی تا برای بردنش به خارج جواب قطعی رو بدم
بدون هیچ معطلی رفتم جلو و برگه هارو از دکتر گرفتم فک کنم حدود ده بار ازش پرسیدم و اون جواب داد
اصلا یادم رفت از دکتر خداحافی کنم فقط میخواستم برسم خونه و این خبرو به رها بدم به رهای شیطونی که الان فقط ازش یه ادم ساکت و مظلوم مونده به رهایی که یه زمانی دنیای من بود و حالا میخواد دیگه نباشه...ازم دورشه
چقدر تلاش برای ساختنشو چقدر تلاش اون برای ویرانی....
به این فکر نمیکردم که فقط بیست درصده...سر راه اول رفتم گل فروشی یه دسته گل رز ابی گرفتم چون رها عاشق رنگ ابیه....بعدم رفتم شیرینی فروشی یه جعبه شیرینی شکلاتی گرفتم بازم چون رها عاشق شکلات ...
انقدر عجله و ذوق داشتم که وقتی مرد فروشنده بهم گفت اقا بقیش با خنده گفتم مال تو
رسیدم خونه ...ماشینو پارک کردم و سریع رفتم بالا همینطور که وارد میشدم بلند رهارو صدا میکردم توی هال نبود جعبه و گل رو برداشتم و به سرعت رفتم توی اتاق
رها پشت به من داشت روی کاغذ چیزی رو یاداشت میکرد گل و شیرینی رو گذاشتم روی تخت... رفتم سمتش و بی توجه به اینکه حتی نگامم نمیکنه ویلچرشو چرخوندم سمت خودم و گفتم
--سلام رها
سرش پایین بود نشستم جلوش و موهاشو که ریخته بود دورش و صورتشو پوشونده بود زدم پشت گوشش و اروم گفتم
--میشه نگام کنی خبرای دسته اول دارم که با هیچی قابل قیاس نیست فقط یه نگاه اشنا میخواد با یه لبخند اشنا
دستشو روی صورتش کشید احساسم میگفت این حرکت ینی گریه ینی من گریه کردم دستشو از روی صورتش برداشتم و سرشو بلند کردم به چشمای گریونش خیره شدمو گفتم
--چرا گریه میکنی؟
دستمو زد کنارو گفت
--برو بیرون امیرعلی همین الان....نمیخوام ببینمت
با تعجب و کمی غیظ که ناشی از عجله ام برای هرچه زودتر گفتن خبر بود گفتم
--برای چی؟؟؟؟؟
--اوف ازت بدم اومد ازینکه یه نفر بازیم بده متنفرم! ازینکه احمق فرض بشم بیزارم...
نمیفهمیدم چی داره میگه اصلا یادم رفت برای چی خونه اومدم یادم رفت قراره چی بشه ..تنها چیزی که داشت اذیتم میکرد حرفایی بود که میشنیدم
مامان--رهاجان ..مامانی ..عزیز دلم کجایی؟؟؟؟
پویا--اه مامان! این چه طرز صدا کردنه؟؟...رها گیس بریده کجایی؟ دختر چموش !
سرمو بی اختیار به سمت در اتاق چرخوندم بعد دوباره به رها نگاه کردم که روشو کرده بود اونور و نگام نمیکرد....چونه اشو گرفتم و سرشو چرخوندم سمت خودم
--حرفاتو نمیفهمم ...میدونی ینی هیچی از این اراجیفی که گفتی نمیفهمم
هنوز نگام نمیکرد
--نگام کن رها نگام کن ! این چیزایی که میگی به یه ادم عاشق نمیخوره...اینا برای من تهمته ..نامردیه...حرفات برام سنگینه ...برای منی که به عشق تو تا اینجا اومدم ..تا اخرشم میرم ...
مامان--رها تو اتاقی؟ دخترم دلم برات تنگ شده بیا بیرون ببینم
دوباره نگاهی به در کردم از جام بلند شدم از رو میز یه دستمال برداشتم سریع نشستم رو زمین و اشکای رهارو پاک کردم
--خوب نیست اینطوری بری استقبال مادرت
دستمالو از دستم گرفت و خودش اشکاشو پاک کرد
نفسمو دادم بیرون چی فکر میکردی امیرعلی چی شد!!!
کتمو از تنم دراوردم و انداختم رو تخت نگاهم به شیرینی و گل افتاد اهی کشیدمو در اتاقو باز کردم نگاهم به صورت پیر و خسته ولی نورانی مادر رها خیره موند
اومد جلو و منو در اغوش گرفت ..خیلی سنگین.. مثل یه مادر ..صورتمو توی دستاش گرفت و گفت
--سلام پسرم خوبی؟
رنگ نگاهش پر از محبت بود پر از عشق ...میدونستم خیلی دوستم داره اندازه ی پویا شایدم بیشتر
دستاشو توی دستام گرفتم و بوسیدمو گفتم
--سلام مامان جان خوبم دلم براتون خیلی تنگ شده بود
با چشماش دنبال رها میگشت سریع از کنار در رفتم کنار و گفتم
--مامان جان رها تو...بفرمایید
رفت داخل ...نگاهی به اتاق کردم رها ویلچرشو چرخوند و به سمت مادرش اومد همونطور نشسته دستاشو برای به اغوش کشیدن گشود ..مادر چادر از سرش افتاد و سریع رهارو در اغوش گرفت
--به به مرد زن ذلیل روزگار چطوره؟
سرمو چرخوندم و پویارو دیدم که روبروم وایساده دستمو به سمتش دراز کردم دستمو گرفت
--سلام به برادر زن عزیز و البته پرروی خودم
دستمو کشید و منو در اغوش گرفت و گفت
--امیر علی چقدر شکسته شدی چقدر پیر شدی
--ااااااااا... پویا داشتیم؟؟؟؟؟؟
صداش جدی شدو گفت
--نه عزیزم تو مردترین مرد روزگاری


رها
همه توی هال نشستیم مامان کنار من داشت چاییش رو میخورد و پویا و امیرعلی روبروی من
نگاهم روی امیرعلی ثابت موند ...گرفته بود.. توی صورتش خستگی موج میزد در ظاهر به حرفای پویا گوش میکرد اما در باطن میدونستم نه..سرشو انداخته بود پایین و با لبخند حرفای پویا رو تایید میکرد اما ..میدونم الکیه..داره حرفای توی مغزشو تایید میکنه....اه رها مغز دیگه چیه امیرعلی که مغز نداره...
اوه خندم گرفته به خودم میگم اگه مغز نداشت دکتر نمیشد...نه نه...اگه مغز نداشت که منو نمیگرفت...وای دوباره پوچی..بازم اون احساس...نه رها اگه مغز داشته باشه به پای تو وای نمیسته...آه
یکدفعه سرشو اورد بالا و نگاهمو غافلگیر کرد ...از دلم گذشت حرفی
عزیزم نگاهم نکن من از نگاه عاشق تو شرمنده ام....متاسفم من مجبورم که از خودم بگذرم....
سرمو انداختم پایین که مامان با حرفش منو به خودم اورد
--جانم
--دختر چرا حواست نیست میگم پدرت خیلی دوست داشت که الان همراه ما میومد خونه ولی نشد براش کاری پیش اومد الانا دیگه پیداش میشه
--اتفاقا مامان منم دلم براش تنگ شده ..
مامان دستی رو صورتم کشید و نگاه مهربونشو دوخت بهم
شب بابا اومد بعد از یک ماه خیلی بهم خوش گذشت خیلی ....ولی از تصمیمی که گرفته بودم پشیمون نبودم...
اخر شب بود همه در انتظار خواب...مخصوصا مامان بابا که خیلی خسته بودن ...قبل ازینکه کسی از جاش بلند شه امیرعلی بلند شد و رفت توی اتاق... بعد با یه دسته گل رز ابی و یه جعبه شیرینی برگشت...همه متعجب نگاهش میکردن که رفت رو به جمع و دقیقا روبروی من ایستاد ...
چشام که به رزای آبی توی دستش افتاد برق زد..نگاهم به تیشرت خوشرنگ ابیش که یه جمله ی انگلیسی روش بود بازم باعث شد که نه با حس اینکه قراره از خودم متنفرش کنم بلکه با حس قدیم مثل اون روزا..روزایی که پر از عشق و دوست داشتن بود پر از رهایی..انگار دنیات همین بود یه دنیای شیرین که فقط منم و اون ...نه اتفاقای بد نه پر از حادثه...
نگاهش کنم لبخند بزنم
امیرعلی--ببخشید که خسته این و من وقت شمارو گرفتم
بابا--این حرفا چیه پسرم حرفتو بزن
--راستش قبل از اینکه بیام خونه پیش دکتر رها بودم قبل از اینکه چیزی بگم میخوام در مقابل شما بگم که
رو به من کرد و جلو اومد دسته گل آبی رو روی دستام گذاشت و گفت
--رها در همه ی لحظه ها کنارتم حتی اگر منو نخوای حتی اگر تورو نخوام؟!
چقدر من خل باشم که تو رو نخوام...پسر به این با کمالاتی...عاشق....دکتر!!!!!...
پوفففففف... پسر تو اخه چرا انقده جنتلمنی...هرچی بیشتر غرقش میشم بیشتر ابهتش منو میگیره....خیر سرم میخوام این اتو بده دست من....ولی هیچ بخاری ازش بلند نمیشه...اینم شوهر بود؟؟؟..
بابام وقتی بچه بودم فرستادم کنگفو...اییییییی یووووو هههییییی بزنم همین الان که جلومه نفله بشه!!!!!!
نگاهی به لبخند ژکوندش کردم یه نگاهم به سقف خونمون ...اهکی
امیرعلی--دکتر گفته رها میتونه عمل کنه....توی این عمل 20درصد احتمال خوب شدنش هست
مغزم هنگید....چی گفت؟؟؟؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فک کنم دیگه به طرز نوشتن من عادت کردید الان این گذشته است )فلج شدن رها(
امیرعلی--رها پاشو پاشو تنبل....میخوام ببرمت شهربازی کوچولو
چی چی میشنوم من ؟
خودمو یکم رو تخت زیر پتو چرخوندم سرمو بیشتر کردم تو بالشم.... اصلا حواسم نبود که میگه کوچولو ...همون که بهش الرژی دارم ...
حس کردم دستی روی سرم گذاشته شد بعدم ...خواست پتورو بکشه که...آی آی من خودم تو این امر حرفه ایم ..سفت کشیدم روسرم
--بزن کنار داداش پتو رو عمرا بهت بدم
ساکت شد سرمو اروم از رو بالشم بلند کردم یه نگاه اینور یه نگاه اونور...نیست نفس راحتی کشیدم کمی خودمو کشیدم بالا ..خواستم بشینم که یه پتو مثل گونی افتاد رو سرم....
--امیرعلی پتو رو بردار خفه شدم
امیرعلی--چرا وقتی صدات میکنم جواب نمیدی هان؟هان؟
اقا الان چون میخواد ببرتم شهربازی باید یه جوری باهاش کنار بیام
--امیر جونم همسرم شرمنده اخلاق ورزشیت این بنده ی
امیرعلی--بگو کوچولواییییی
خاک بر سرت
--بله این بنده ی کوچک را عفو بفرمایید
امیرعلی--اخرشم نگفتی کوچولوااااا
درد ...مرض..حناق...
پتو رو از روم برداشت برگشتم نگاهی بهش کردم و از قیافه اش بلند زدم زیر خنده...اخه با اون موهای ژولیده پولیده اش که رو هواس و تیشرت و شلوارک میگه بیا بریم شهربازی ... خدایی این کوچولو یا من؟
بالشتشو پرت کرد سمتم و گفت
--ببند....چرا میخندی تو
بعدم از تخت پرید پایین رفت سمت دستشویی و گفت حاضرشو
شیرجه رفتم تو کمد....چی بپوشم ؟؟چی بپوشم؟؟
امیرعلی --منو بپوش
--هه هه هه واقعا جالب بود
امیرعلی--چی جالبه؟
شروع کردم سوت زدن که منو از تو کمد که تقریبا تو لباساش غرق شده بودم کشید بیرون ...منتها چون سریع کشید خودشم افتاد منم افتادم
امیرعلی--اوف رها پاشو ببینم اینکه کمد تو نیس رفتی توش ...کمد منم هست
همینطور نشسته رو زمین بالشمو برداشتم از رو تخت و زدم تو سرش و شمرده گفتم
--این جا !!! ......تو این خونه !!!....... زن سالاریه ...شیفهم شدی؟؟؟
بعد بالشو گرفتم اونور..نگاهی به چهره ی اخمو و دست به سینه اش کردم و با یه لبخند .. ازونا که میگه ضایع شدی خواستم بلندشم که دستامو کشید افتادم بغلش...دستامو از پشت گرفتو گفت
--خب تو این خونه کی سالاره؟
--من
امیرعلی--من
--نه نه نه نه نه
امیرعلی--اره اره اره اره....
خب این بحث و دعوای هر روزه ی ما .....
لباس پوشیده جلو در حاضر بودم یه مانتوی مشکی با شلوار لی ابی شال قرمز ، امیرم حاضر از اتاقش اومد بیرون...یه تیشرت مشکی با یه شلوار لی ابی و کت اسپورت مشکی
اینکه مجبور کنی یه نفر بیشتر اوقات باهات لباس ست بپوشه خیلی خوش میگذره....
امیرعلی--رها چرا موهات بیرونه ؟؟
--وا ؟ کجا بیرونه؟ همین الان من موهامو کردم تو
یکدفعه دستشو کرد تو جیبش و دنبال چیزی گشت ...با تعجب نگاش میکردم که دستشو اورد بیرونو گفت
--اینهاش!!!!
به سنجاق توی دستش بود...اومد نزدیک شالمو داد عقب اون تیکه از موهامو که ریخته بود بیرونو با سنجاق زد به سرم..بعد شالمو مرتب کرد...همینطور نگاش میکردم که خندیدو گفت
--بریم
بله دیگه ما الکی دلمون به زن سالاری خوشه!!...
تو ماشین که نشستیم اخم کردم و دست به سینه به روبرو خیره شدم..
امیرعلی ماشینو روشن کرد بعد دستشو برد سمت ضبط یه اهنگ اورد و صداشو زیاد کرد و شروع کرد با خواننده خوندن
--درست وقتی که لبخندتو دیدم...
همون لحظه به ارزوم رسیدم...
بزار دنیامو پای تو بریزم .....
بزار حس کنم اینجایی عزییییییییزم
با اینکه تازه بر دلم نشستی..
یه حسی میگه خیلی وقته هستییییییی
تو تصویر یه دنیای غریبی .....
عزیزم تو تموم زندگیمی!!!!
برگشتم و با لبخند بهش خیره شدم ...اخه چرا نمیزاره یه خورده ما هم جذبه از خودمون نشون بدیم
برگشت سمتمو گفت
--رهایی؟
گفتم بله
گفت-- خیلی نیشت بازه ! لطفا ببند
ایییییییییییییییییی دوباره غلافش از دستمان در رفت ..
--پرو... نامرد... پرو ..بی مزه ... پروووووووووووووووو.....
دستشو به عقب دراز کرد باتعجب نگاش میکردم که یه گل رز قرمز تو دستش دیدم...در حین رانندگی سرشو بر گردوند سمتمو در حالی که گل رو بو میکرد گفت
--این گل مال کیه؟
ای خدا منو از دست این بکش خلاصم کن
--مال عمه ی خدا بیامرزم...امیرعلی چقدر تو داماد با فکری هستی چطور یادت مونده بود امروز سالگردشه؟؟؟
امیرعلی--د نه د..دختر خیلی فیلمیا!!!
--ترسناک..اکشن..یا پلیسی؟؟؟؟
گل رو گرفت جلو صورتم و گفت
--تقدیم به تو ای همسر...همسر..
گل رو از دستش قاپیدمو گفتم
--اوم فداکار
--نه
--مهربان
--نه
--نه و درد ! پس چه کوفتی؟؟
--همسر کوچولوم
گل تو دستام ثابت موند .....
امیرعلی -- حرص نخور بیخیال رها ..من که نمیتونم دروغ بگم خانمی
--باشه باشه من به حساب تو میرسم
گل گرفتم جلوی بینی ش و شروع کردم قلقلک دادنش
امیرعلی-- رها اذیت نکن..دخترجان باشه بابا ...تقدیم به عشق زندگیم.. بسه
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
امیرعلی
سرمو همینطور کج و راست میکردم که گل رو از رو صورتم برداره اما....نمیدونم چی شد.... فقط یه لحظه..یه لحظه نتونستم ببینم ..تصادف ...
خوردن دو ماشین بهم ...یکی شخصی و دیگری کامیون ...
کج شدن ماشین شخصی به بیراهه....تمام... ایست یه لحظه بیخیالی ..یه لحظه شیطنت...یه لحظه بازی..
بازی که باعث از دست رفتن پاهای عزیزترین کس ت بشه....باعث رفتن عشقت به کما بشه وحسرت ته دلت خونه کنه.....
آخ کاش باهاش شوخی نمیکردم....کاش اون ادامه نمیداد....کاش یکم بزرگتر رفتار میکرد...
بعد یه سال زندگی.. ینی سهم من ازین عشق یه سال بود؟؟؟
بعد افسردگی.. رنج ... توهین... زمزمه ی جدایی شنیدن...تحمل میکنم ..نگهش میدارم... نمیزارم احساس تنهایی کنه
مگه عشق امید نیست.؟...مگه نباید کمکش کنی ....اصلا مگه نه اینکه نباشه میمیرم؟.. مگه تو هوایی که نباشه دوس دارم نفس بکشم؟....
رها
توی کتابخونه مشغول خوندن یه رمان بودم
سرور--خانم تلفن با شما کار داره
--کیه سرورجان؟
صدای سرور از اشپزخونه میومد
--نمیدونم خانوم فک کنم همون اقاییه که چندروز پیش تماس گرفتن
--باشه
کتابو گذاشتم سرجاش و رفتم سمت تلفن...
--بله؟
--سلام رها
--سلام شما؟
--یه دوست قدیمی..
اخمام رفت تو هم
--لطفا مزاحم نشید
خواستم گوشیو قطع کنم که...
--نه نه صبر کن باهات کار مهمی دارم
گوشیو نگه داشتم
--ببین نمیدونم باید اول چی بگم....ینی روزی که دیدمت اونم اینجوری..اصلا نمیتونستم باور کنم...
--شما دارید منو گیج میکنید خواهش میکنم درست توضیح بدین
--راستش رفتم تحقیق کردم راجع به مشکلی که داری دکترت حرفای تقریبا امیدوار کننده ای میزد...من باید ببینمت...میخوام کمکت کنم...حتما فقط بگو کی میتونم بیام دیدنت
--صبر کن چی واسه خودت داری میگی..من اصلا شمارو نمیشناسم...شما؟
--من...احسان
گوشیو محکم تو دستام فشار دادم
--ببین رها قطع نکن باید باهم صحبت کنیم من کاری به امیرعلی ندارم ... ینی خیلی وقته تونستم به خودم بقبولونم که تو ...بی خیال!..فقط بزار بهت کمک کنم...
بهم شوک وارد شده بود ... باید حرفی میزدم...صداش تو گوشم زنگ میزد...اره رها؟ترحم...
یاد تلفن دیروز افتادم....همون دختره...خیلی وقت بود زبانم تلخ شده بود...گفتم
--بس کن ...من نیازی به کمک تو ندارم
تلفنو قطع کردم بعد تند ویلچرو چرخوندم سمت پریز و کلیدو دراوردم...
دلم گرفت...نگاهی به رمان روی میز کردم دستمو بردم سمتش گرفتمش اسمشو چندبار زیر لب اروم تکرار کردم...
طلوعی دیگر..طلوعی دیگر..
دستی رو صورتم کشیدم خیس بود....بعد کتابو پرت کردم سمت دیوار....نگاهم به دوتا کفش خیره موند... سرمو اروم اوردم بالا..بعد به دوتا چشم خیره شد...داد زدم
--برو بیرون...........
اما از جاش تکون نخورد...رفتم سمتش...حواسم به پاهام نبود...بازم یادم رفت...اینکه منم مقصرم...رسیدم بهش با مشت زدم به پاهاش و گریه کردم و گفتم
--تقصیر تو امیرعلی.. تقصیر تو....لعنتی...
اروم مشتمو گرفت...نتونستم دستامو از دستش بیارم بیرون ...دستای کوچک و ظریف من کجا ؟دستای بزرگ و قدرتمند اون کجا؟
سرخورد نشست رو زمین و به دیوار تکیه داد...خیره نگاهم میکرد ...اروم گفت
--چت شده؟ منظورت ازین کارا چیه؟ کی پشت تلفن بود؟
سرمو انداختم پایین...دستامو رها کرد...و بلند گفت
--بسه دیونه...حالا موقع این حرفاست؟...کی مقصره؟؟؟؟؟ اره؟ تقصیر منه؟
سرمو بلند کردم موهام جلوی صورتمو گرفته بود ..زدمشون کنار...تو چشماشو نگاه کردم...از خودم بدم اومد...دستمو بردم جلو ...یه قطره اشک تو چشماش جمع شده بود ...دستمو اروم کشیدم رو چشمش....دستم خیس شد...انگار چند قطره دیگه از اشکاش با دست من پاک شدن..رومو کردم اونور ....
گفته بودم که تو غصه ها دلم کم میاره...
از نگاه اشکی تو دلم اروم نداره...
صورتمو برگردوند سمت خودش نگاهش میکردم...نگاهش به من بود...سرشو اورد جلو نزدیک به صورتم و اروم کنار گوشم گفت
--تو خوب میشی رها مطمئنم...منو ببخش...منو..
دستمو گرفتم جلو لبش و اروم گفتم
--هیس... متاسفم
دیگه وقت رفتن بود...ینی خیلی وقت بود که باید میرفتیم تو این مدت بارها احسان با من تماس گرفت خوب میدونست چکار میکنم..اینهمه اطلاعاتو از کجا اورده بود؟...میترسیدم ازینکه بیاد دنبالم..ازینکه امیرعلی بفهمه...دیگه نایی واسه جنگیدن نداشتم این چندوقت انقدر حرفا شنیده بودم که دلم ارومو قرار نداشت...نمیدونم چرا هر چی از امیرعلی دورتر میشدم بیشتر بهم نزدیک میشد..بیشتر توجه میکرد..بیشتر کنارم میموند...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
یه دلم به حرفای پشت تلفن دانشجوهاش که زنگ میزدن و اراجیفی بهم میگفتن که گاه توان پاسخ دادن بهشون رو نداشتم ..خون بود
یه دلم به این همه محبت..عشق...پاک..بی الایشی
امیرعلی نگاه میکرد..هیچ وقت بهش نگفتم که دانشجوهات مزاحمم میشن...اما اینبار دیگه فرق داشت...ایناس که الان صبرمو بریده...دم رفتنی ساز مخالف میزنم..اصلا میخووام به امیرعلی بگم...بگم که اگه خوب نشدم باید از هم جدا شیم...بره خوشبخت بشه اصلا یکی از شرطای عملم جداییه
میدونم اگه بره...دیگه من نیستم...دیگه منی وجود نداره...شاید دیونه شدم..شاید افسردگی گرفتم...اما ته قلبم امیده...
اخه وقتی امیرعلی صادقانه بهم گفت خوب میشی..دلم غرق شادی شد...انگار اون ستاره های خاموش اسمون دلم چن تاشون روشن شدن..بهم چشمک زدن
--به چی فکر میکنی؟
یه لحظه ترسیدم که دستی روی چشمامو گرفت و اومد پایینو دور گردنم حلقه شد
--رهای خوبم خیلی وقته دارم نگات میکنمو تو خیره به این پنجره ای
اروم شدم..دلم اروم گرفت از حضورش..
لبخند زدم که امیرعلی برگشت اومد رو به روم نشست و دماغمو گرفتو گفت
--ای شیطون به چی میخندی؟
نگاهی بهش کردم چقدر امروز خوشگل شده بود شاید تیپ رسمی بهش میومد اما با تیپ اسپرت شبیه پسربچه ها میشد...
گاهی به اینکه دانشجواش بخوان منو اذیت کنن حق میدم
--موافقی بریم باهم چمدونارو ببندیم؟
نگاهمو به دیوار رو به رو دوختمو گفتم
--مییخوام باهات حرف بزنم
نشست روی صندلی ..صندلیشو کشید جلوو اومد مقابلمو گفت
--خب میشنوم
نگاهمو از دیوار گرفتمو دوختم به چشماش ..نفسمو دادم بیرون
--برای رفتن چندتا شرط دارم گوش کن بعدا جواب بده
--خواهش میکنم بینش چیزی نگو همینطور بعدش
--میدونی امیرعلی خیلی فکر کردم خیلی...این دوسال مدت زمان خوبی بود که تنهایی به همه چیز فکر کنم ... به خودم ..به تو..به این مشکلی که تو زندگیمونه...متاسفم بودن من کنارت با این شرایط غیرممکنه
خواست حرفی بزنه که سریع دستمو جلوش گرفتمو گفتم
--هیس چیزی نگو میدونم .... امیرعلی من برای رفتن و عمل کردن شرط دارم به خدا که تو میدونی اگر قسم بخورم هیچی جلو دارم نیست اگر شرایطمو قبول نکنی نمیرم .... این عمل فقط توش 20 درصد احتمال بهبودی منه ..فقط بیست درصد ناقابل....امیرعلی تو جوونی ... تو یه شوهر ایده عالی..تو میتونی پدر شی...یه بابای مهربون ...
بغض توی گلومو دادم پایین و دوباره شروع کردم
--یه پدر نمونه... مادرت دوست داره نوه اشو در اغوش بگیره ...خواهرت دوست داره یکی بهش بگه عمه ... اگر خوب نشم ...آه هیچ کدوم ازینا در کنار من امکان پذیر نیست...حتی اگر توام بخوای من نمیتونم...میفهمی نمیتونم شاهد بدبختی تو باشم..شاهد براورده نشدن ارزوهات خواسته هات...
اشکی که ناخوداگاه از چشمم افتاد پایینو بادست گرفتم
--متاسفم من شرط عملم اینکه باید قبل از عمل از هم جدا شیم اگر خوب نشدم که خداحافظ اگرم خوب شدم
با لبخند خیره شدم به چشماش
--دوباره شروع میکنیم..اینبار نمیزارم هیچ چیزی باعث جداییمون بشه ..مطمئن باش...
دستشو مشت کرد ...نگاهشو از چشمام گرفت از جاش بلند شدو از اتاق رفت بیرون محکمم درو بست ...با رفتنش خم شدم روی میز سرمو گذاشتم بین دستام و بغضی که از اول حرفام تو گلوم خونه کرده بودو رها کردم و بلند گریه کردم...
صدای رعد و برق اسمون بلند شد..سرمو بلند کردم و به پنجره ی اتاق دوختم ..ینی اسمونم با من دلش هوای گریه کرده؟؟
از شب گذشته بود اما از امیرعلی خبری نبود نگران چشمام بین ساعت و در خونه رد و بدل میشد
سرور --خانم جان انقدر نگران نباشید اقا که بچه نیستن پیداشون میشه..
--سرورجان اخه سابقه نداشت انقدر دیر بیاد خونه ..
سرور--اقا عبدالله رو فرستادم دنبالشون نگران نباشید پیداشون میشه...
صدای رعد و برق دوباره بلند شد
--وای سرور بارون هنوز قطع نشده...میترسم میترسم یه وقت بلایی سرش اومده باشه
سرور اومد نزدیکم نشست دستامو گرفت تو دستاشو گفت
--خانم جان انقدر حرص نخورین براتون بده...من مطمئنم اقا الانا پیداشون میشه
صدای زنگ در اومد سرور سریع بلند شد و جواب داد بعد با خوشحالی برگشت سمتمو گفت
--دیدی گفتم خانم جان پیداشون میشه..
در باز شد ... امیرعلی در قاب در ظاهر شد نگاهم بهش موند خیس خیس شده بود... لباساش از خیسی چسبیده بود به تنش...از موهاش اب میچکید...دلم براش پر زد... بازم نگاهش..حالتش ... لباسای خیسش ..بازم خواستنی شده بود
هر دو بهم خیره بودیم که سرور گفت
--من برم به اقا عبداله بگم اقا پیداشون شده
و سریع از اتاق رفت بیرون با نگاه سرور و دنبال میکردم که حضور امیرعلی و روبروم حس کردم..نگاهی بهش کردم روبروم نشسته بود.. موهامو زد پشت گوشم...بهش گفتم
--چرا خیس شدی؟؟ چرا بی خبر میری بی خبر میای؟ نمیگی دلم هزار راه میره!
از جاش بلند شد و محکم منو در اغوش گرفت از رو ویلچر بلندم کرد و گفت
--دوست دارم دیونه..اخه این شرطا چیه میزاری؟؟
نمیدیدمش اما از صدای بغض دارش فهمیدم ...فهمیدم چقدر براش سخته..
دوباره گذاشتم رو ویلچر...دستاشو گذاشت رو پاهام و سرشو اورد نزدیکترو گفت
--رها بازم با شرط گذاشتنت منو خلع صلاح کردی!!! یادته ؟ یادته بار اول ازم چی خواستی؟؟ اینکه برای ازدواج باید جام یه روز سر کلاس استاد بشی؟؟چقدر اذیتم کردی اونروز ؟...به خاطر تو حاضر شدم از غرورم برای یه روزم که شده بگذرم....حالام دوباره تویی شرط گذاشتنات.... شرطی که اینبار خیلی قبولش برام سخته ..سختر از زیر پا گذاشتن غرورم .. سختر از زندگی کردن..اما برای اینکه عمل کنی ..پا روی دلم میزارم .. اما اینم بدون بدون تو زندگی هرگز حتی اگر خوب نشی....
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل 6
دستمو تو موهای خیسش کردمو گفتم
--حالا دیگه من خیلی شرط میزارم اره؟..
یه لحظه ذوق زده شدمو گفتم
--روز عروسیمونو امیرعلی یادته؟؟
لبخند شیرینی زدو دستمو که از موهاش اوردم بیرونو گرفتو گفت
--اره یادمه...در حد مرگ منو حرص دادی
خنده ی سرخوشی کردمو گفتم
--حالا نه اینکه تو تلافی تو مرامت نیست!!!
از خنده ی من لبخندش تبدیل به خنده شدو گفت
--حالا نه اینکه تو هیچی رو بی جواب نمیزاری؟؟
سرمو بردم نزدیک صورتشو اروم گفتم
--اینو خوب اومدی ... حالا چون من هیچیو بی جواب نمیزارم به خاطر اینکه وقتی اومدی تو و خیس بودی منم خیس کردی
دستامو ازهم باز کردمو گفتم
--بیا اقاهه باید از رو ویلچر بلندم کنی و تا اتاق خواب ببری چون از دستت خیلی حرص خوردم میخوام بخوابم
سرشو تکون داد و با خنده بلند شد...
شاید اونم براش یه خاطره از این حرفم زنده شد .. یه خاطره از روز عروسیمون....
--رها دیونه وایسا ببینم
درحالی که میدوییدم رفتم پشت مبل سنگر گرفتم براش زبون درازی کردمو گفتم
--آی آی خسته شدی اقابزرگه؟؟ حالا حالاها مونده بدو بیا که منتظرم
کراواتشو شل کرد ...کتشو پرت کرد رو مبلو گفت
--خب مثل اینکه بازی جدیه ...متاسفم رها نمیخواستم ضایع بشی
و سرشو کج کردو چندتا نچ نچم کرد و دویید اومد سمتم
با یه جیغ پا به فرار گذاشتم که وسطای راه توری که رو سرم بودو کشید...از پشت داشتم میافتادم که گرفتم بلندم کردو رو دستاش همینطور که راه میرفت منم برد روبروی مبل وایسادو پرتم کرد روش...بعد دستاشو بهم زدو گفت
--اخروعاقبت یه ادم لجباز همینه ...ضایع شدی خانوم کوچولو
ازینکه بهم میگفت کوچولو لذت میبرد...
دندونامو بهم فشار دادمو گفتم
--کو چو لو خو د تیییییییییی!
به حالت قهر چشمامو بستم
امیرعلی--رهایی پاشو دیگه اینکارا چیه؟
چشامو نیمه باز کردمو گفتم
--باید تا بالا منو بغل کنی و ببری
با این حرفم نیشخندی زدو گفت
--بله حالا ما گفتیم کوچولو نه در حد این همه پله!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
دوباره چشامو بستم که احساس کردم یکی از رو مبل بلندم کرد چشمامو باز کردم و با خنده بهش خیره شدم.....حالام مثل اونروز اینبار نه از رو مبل بلکه از رو ویلچر بلندم کرد..دستمو دور گردنش حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونش...همینطور که میرفت سرشو توی موهام فرو کردو گفت
--رها میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
--اره بگو
--میشه شب قبل از عملت ازم جدا شی ؟نه الان؟ اخه معلوم نیست کی عمل بشی تا اونموقع میخوام کنارت باشم
سرمو از رو شونش بلند کردم خیره به صورتش نگاه کردم و اروم گفتم
--باشه فقط تا شب قبل از عمل
سرشو برگردوند دماغمو کشیدو گفت
--قبول
امیرعلی
--مسافرین گرامی کمربندهای خود را ببندید تا چند دقیقه ی دیگر....
سرمو برگردوندم سمت رها....خواب بود ... وقتی تو خوابه چهره اش خیلی معصومانه میشد...دستی رو صورتش کشیدمو گفتم
--رهاجان ..عزیزم رسیدیم نمیخوای بیدار شی؟
اروم چشماشو باز کرد و با یه حالت گیجی نگام کرد...دماغشو کشیدمو گفتم
--ای تنبل...از اول پرواز تا حالا خوابیدی ! به فکر منه بیچاره ام که نیستی بگی این به قول خودت اقاهه یه همزبون میخواد ...یکی که باهاش حرف بزنه تا حوصله اش سر نره
خندیدو گفت
--راس میگی؟من از اولش خواب بودم...الهی بمیرم برای تنهاییات پسلم...حالا بیا دردلتو بهم بگو ببینم دیگه چیا رو دلت تلمبار شده
نگاهی به قیافه ی سرخوشش کردم روسریشو اوردم جلو چشماش و با یه حالت مرموز گفتم
--واقعا میخوای به درد دلم گوش بدی؟
روسریشو کشید عقب و گفت
--اره بگو ببینم چیه؟
صورتمو بردم نزدیکشو گفتم
--اینکه هیچ وقت از پیشم نری...اینکه خیلی دوست دارم...کاش اینو میفهمیدی...
روشو کرد اونور ..
--مسافرین به شهر زیبای نورنبرگ المان خوش امدید
از فرودگاه خارج شدیم باد خنکی به صورتم خورد سرورم توی این پرواز با ما اومده بود منتظر بودم که اونم بیاد بیرون ...که با خوشحالی اومد بیرونو گفت
--وای اینجا چقده هواش خوبه نه رهاجان؟
رها--بله سرورجان عالیه
نگاهی به سرور کردم..سرور یه پیرزن مهربون حدودای 60 اینطورا سنش بود از بچگی میشناختمش به مامانم تو کارای خونه کمک میکرد بعد ازون اتفاق مامانم با کلی اصرار خواست که سرور کارای رهارو انجام بده و پیش ما زندگی کنه...برای این سفرم انقدر رها اصرار به اومدن سرور کرد که مجبور شدم براش پاسپورتو ویزا بگیرم که بیاد...ینی رها به هیچ وجه دوست نداشت توی کاراش بهش کمک کنم و این منو مجبور کرد که سرورم همراه خودمون بیاریم ..البته وجودش باعث دلگرمی من و شادی رها میشد...
قیافه ی سرور به اینکه ما ایرانی هستیم مهر تایید میزد چون روسری بلندو گلداری سرش کرده بود به همراه یه مانتوی بلند...البته رهام روسری و مانتو تنش بود
تاکسی گرفتیم و رفتیم سمت هتل چند ستاره ای که یکی از دوستانم در المان برام پیدا کرده بود
به دیوار راهروی بیمارستان تکیه داده بودم.... سرور هم کنارم روی صندلی نشسته بود....منتظر بودیم ....رهارو برای ازمایشات لازمه برده بودن
درسالن باز شد و رهارو اوردن ....تکیه ام رو از دیوار گرفتم...سرور هم بلند شد چشم دوخته بودیم به دهان دکتر تا چیزی بگه ....دکتر با یه لبخند اطمینان بخش شروع کرد با من صحبت کردن....بعد از صحبتای دکتره نفس آسوده ای کشیدم که نگاهم به ته سالن موند...باورم نمیشد که اینجا احسانو ببینم...
سرور--مادرجان بگو چی گفت دکتر..ما که زبون این خارجکی هارو نمیفهمیم
سرمو برگردوندم سمت سرور و با عصبانیتی که ناخوداگاه از حضور احسان پیدا شده بود گفتم
--بله؟ هیچی گفت میتونن عملش کنن و طبق گفته ی دکترش 20 درصد احتمال خوب شدنش هست
دوباره برگشتم به ته سالن نگاه کردم که دیدم نیست...کجا رفت؟
--اقای کشاورز
با تعجب برگشتم سمت صدا
--بله
--باید رها همسر شما باشه درسته؟
--بله ! شما؟ یک ایرانی؟
سرشو تکون دادو گفت
--بله عزیزم بنده یک ایرانی ام و در حال حاضر دکتر اینجا...میخواستم با شما صحبتی داشته باشم..چون من نیز یکی از متخصصانی هستم که در عمل رها نیز حضور داره
با خوشحالی ازینکه یه ایرانی هم جزو دکترهای رها هست که میتونم راحت باهاش صحبت کنم ..موافقت کردم
--سرورجان شما اینجا بنشینید من برمیگردم..اگر رهارم اوردن منتظر بمونید تا بیام
--باشه عزیزم برو
پشت سر دکتر وارد اتاقش شدم که درو بست و بعد ازینکه پشت میزش نشست شروع کرد راجع به عملی که برای رها در نظر گرفته شده و هزینه هاش ..همچنین بیمارستان صحبت کردن...قرار شد سه روز دیگه رهارو عمل کنند البته در این بین باید از فردا بیاد بیمارستان و تحت کنترل باشه
وقتی از اتاق دکتر اومدم بیرون رهارو کنار سرور دیدم رفتم سمتشون ...
--خب بریم؟
هردو برگشتن سمتم که با لبخند گفتم
--فردا باید بیایم بیمارستان تا سه روز دیگه رهارو عمل کنن نظرتون چیه که الان بریم یه گشتی تو شهر بزنیم؟
سرور با خوشحالی گفت
--من که موافقم
نگاهمو دوختم به رها
رها--خب بریم ولی زود برگردیم چون باید یه کارایی رو انجام بدم
مشکوک نگاهش کردم از ذهنم گذشت کاش اون چیزی که بهش فکر میکردم نباشه
بعد ازینکه کلی گشتیم رفتیم سمت هتل...اگر سرور نبود فکر کنم این شادی توی گردشم نبود چون رها خیلی گرفته و غم زده نشون میداد...
وارد اتاق شدم و درشو بستم ...دو اتاق گرفته بودم یکی برای سرور و دیگری برای خودم و رها....
لباس راحتی پوشیدم و اومدم کنار رها نشستم..
رها --امیرعلی
--هوم
--قول و قرارمون که یادت نرفته
ته دلم از حرفی که زد یه جوری شد
--نه چرا میپرسی؟
--فک کنم دیگه وقتشه
با تعجب بهش خیره شدمو گفتم
--الان؟؟؟؟؟
--اره خب به هر حال فردا میرم بیمارستان
--نه عزیزم قرار ما دقیقا قبل از عملت بود
قبل ازینکه دوباره حرفی بزنه گفتم
--من اگه قول بدم تا اخرش هستم مطمئن باش
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 3 از 4:  « پیشین  1  2  3  4  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

با من همقدم شو


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA