رمان در تالار خاطرات و داستان های ادبیبا عنوانکسی می آید | kesi-mi-ayad نویسنده :مریم ریاحیخلاصه :داستان دختر جوانی است به نام خورشید. خورشید در یک خانواده گرم و صمیمی زندگی میکرد تو یک محله خوب و معتقد. خورشید عاشق دوست برادرش حسام بود. حسام جوانی بسیار آقا، نجیب، مومن بود که همه بهش اعتقاد داشتند و پشت سرش قسم میخوردند. خورشید از برخوردهای حسام متوجه شده بود که بهش علاقه مند است ولی هیچ وقت مستقیم بهش اظهار علاقه نکرده بود. حسام برای تحصیل به مشهد رفته بود که جوانی سر راه خورشید قرار گرفت و ماهها و ماهها مثل یک سایه هر روز خورشید را تعقیب میکرد صبح تا مدرسه، ظهر از مدرسه به خانه. بارها و بارها سر راهش قرار گرفت و باهاش صحبت کرد ولی خورشید محلش نمیگذاشت.گذشت و گذشت آنقدر که خورشید به وجودش عادت کرد و عادت و عشق و ... را باهم اشتباه گرفت و نامزدش شد، غافل از اینکه با اینکار چه بلائی سر خودش و حسام خواهد آورد ..کلمات کلیدی:داستان , مریم ریاحی , رمان عاشقانه , رمان کسی می آید
فصل 1چه تابستان باصفایی بود شهریور آن سال...! چه نوازش دلچسبی باد به صورت خورشید می داد... یک چشم نگاهی به نور انداخت و دوباره صورتش را توی بالش گم کرد... چه لذتی می داد صبح های زود بیدار شدن از دست هجوم نور آفتاب... صدای مامان مهری از طبقه پایین می آمد...» خورشید... خورشید جان« گویا بی فایده بود ادامه مقاومت... باید بلند می شد... سرش را از بالای پشه بند بیرون آورد... چشم هایش را جمع کرد و آسمان را نگاه کرد... کلاغ ها همراه با گنجشکها یک کنسرت درست و حسابی اعصاب خرد کن به راه انداخته بودند... خورشید یواشکی سربلند کرد و نگاهی به پشت بام همسایه ی بغلی انداخت... پشه بند اونها هم هنوز برپا بود... با خود گفت :» فکر کنم سحر هنوز خوابه... شاید محسن هم خوابیده باشه بجنبم تا محسن پیدایش نشده... اون وقت دیگه نمی تونم از اینجا خلاص بشم...« فوری بالشش را زد زیر بغلش و از پشه بند بیرون آمد... دوباره آسمان را نگاهی کرد بی مزاحمت هیچ سقفی آسمان نزدیکتر بود. و زیباتر... نگاهی سر سری به دور و برش انداخت و با سرعت خودش را به در پشت بام رساند... موهای بلندش فر خورده بود و لوله لوله دورش پخش و پلا بودند... به محض باز شدن در، بوی عطر چای بینی اش را پر کرد... پله ها را به نرمی پایین آمد و سری به آشپزخانه زد... مامان مهری : چه عجب...!! ظهر شد دختر!! مگه نمی دونی چقدر کار داریم خب بجنب دیگه...خورشید:»سلام... صبح بخیر.«مامان مهری:»علیک سلام... «خورشید: »چه خبره مامان؟!... مگه ساعت چنده؟!! «مامان مهری:»ظهره...«خورشید نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:» آره... ساعت 8 صبح!! ظهره!!«مامان مهری: »خب حالا... چرا بالش رو بغل کردی؟!«خورشید خمیازه ای کشید و کش و قوسی به خود داد و بالش را نزدیک در اتاق پرت کرد...مامان مهری: »عوض اینکه زودتر کمک کنی خونه رو مرتب کنیم بدتر شلوغ می کنی؟!«خورشید:» مامان با یه بالش خونه شلوغ شد؟ تازه ساعت 8 صبحه، حالا کو تا شب؟ «مامان مهری:» دختر جون عوض یکه به دو کردن زودتر برو صبحانه بخور، الان سیمین میاد!«خورشید بی حوصله و خواب آلود به سوی بالش رفت و آن را برداشت و غرغر کنان به اتاق رفت. صدای مامان مهری را هنوز می شنید که سفارش می کرد: خورشید صبحونه ات رو زود بخور کار داریم!دلش نمی خواست صبح به این قشنگی با یادآوری موضوع خواستگاری خانواده ی»ملکان« خراب شود. دوباره بالش را بغل کرد و تکیه به دیوار داد و نشست. انگار تازه داشت توی ذهنش دنبال دلیل برای رد کرد این یکی می گشت... نمی دانست چطور باید به همه حالی بکند که» باباجون من می خوام درس بخونم... دوست دارم حالا حالاها مال خودم باشم... دوست دارم مرد ایده آلم را خودم انتخاب کنم... چرا... باید هرکسی به خودش اجازه بده بیاد خواستگاری من؟!«مامان مهری همیشه می گفت:» خواستگار اعتبار دختره... عیب نداره،بزار بیان... اون قدر باید بیان و برن تا بالاخره یکی جور بشه... مطمئن باش اگه میون این همه آدم یکی اش به دلت بشینه دیگه از صرافت درس خوندن و این حرفا می افتی؟!«خورشید کم کم توی خودش فرو می رفت و بالش را بیشتر فشار می داد که صدای های و هوی مهرداد را شنید... با خودش گفت:»معلوم نیست کی از خواب بیدار شده که الان این همه سرحاله!!«و صدای مهرداد آمد که بلند می گفت:»خورشید... نون خریدم تنبل خانوم... هنوز بالایی؟!!... مامان...! چرا صداش نکردی... نگفتم قبل از بلند شدن این مرتیکه، صداش کنید بیاد پایین؟!!« خورشید مثل فشنگ از جا جست نمی خواست مهرداد پشت سرش لغز بخواند...دوباره بالش را پرت کرد و از اتاق بیرون آمد و تا مامان مهری خواست حرف بزند گفت: » کدوم مرتیکه؟! محسن رو می گی؟!«مهرداد:» به سلام... بالاخره طلوع کردین خورشید خانوم؟! پس چرا این طوری؟«خورشید با همان حرارت گفت:» پرسیدم محسن رو میگی؟!«مهرداد:» آره... حالا چرا زخمی شدی؟!«خورشید با اعتراض رو به مامان مهری کرد و گفت:» ببین مامان جلوی شما دارم بهش می گم... ان قده گیر نده به من... اولا این مرتیکه محسن برادر سحره!! از بچگی با من بزرگ شده... در ثانی اصلا توی این باغها نیست!!«مهرداد برای این که بیشتر حرص او را دربیاورد گفت:» آهان!! داری پروبازی درمیاری؟!« خورشید عصبی شد و با اعتراض رو به مامان گفت:» مامان!!«مامان مهری کلافه از بحث آن ها گفت:» ای بابا!! مهرداد... این نونای تو دستت خشک شد مادر!!... چه قدر الکی بحث می کنین... خورشید راست می گه محسن هم مثل تو... داداش خورشیده!!«مهرداد نان ها را داخل سفره گذاشت و گفت:» من این چیزا سرم نمیشه داداش!!... داداش!! از فردا قبل از اینکه محسن بلند بشه می یای پایین والا همین پایین می خوابی؟!«خورشید بی اعتنا به او قوری را از روی سماور برداشت و چای ریخت و گفت:» منتظر دستور جناب عالی بودم!!«مهرداد به سویش براق شد و ناگهان خیز برداشت تا بلکه با ضربه ای دلش را خنک کند. خورشید جستی زد و استکان از دستش افتاد... جلوی پایش هزار تکه شد و صدای جیرینگ جیرینگش اعصاب مامان مهری را به هم ریخت... صدای جیغ مامان مهری بلند شد:» مهرداد!! دو دقیقه آروم باش!! به خدا باید از این قدت خجالت بکشی... خورشید بیا برو بیرون از آشپزخونه... بسه هرچی صبحانه خوردی... برو رختخواب ها رو جمع کن... آفتاب سفیدشون کرد... بدو مادر...« و بعد زیر لب غرغرکنان گفت:» خیر سرم... امشب مهمون دارم... عوض اینکه کمکم کنند... تا چشم باز کردن شروع کردن!!«مهرداد رو به خورشید گفت: همونجا وایسا تکون نخور... شیشه توی پات نره...!! و بعد در حالیکه روی زمین نشسته بود و یکی یکی خرده شیشه ها را پیدا می کرد به مامان مهری گفت:» آخه این که یه چایی نمی تونه بریزه واسه چی می زاری هرکی از راه نرسیده بیاد خواستگاریش!!«مامان مهری:» من چه کار کنم مادر... آقای ملکان بابات رو دیده ازش خواهش کرده بابات هم توی رودرواسی گفته قدمتون روی چشم!!«مهرداد رو به خورشید گفت:» جوجو... پات و بلند کن ببینم...« و دقت کرد... که همه خرده شیشه ها را جمع کرده باشه...صدای زنگ آمد... خورشید به شوق آمده گفت:» وای... پری اومد...«مهرداد:» صبر کن... صبر کن...«و بعد خرده شیشه ها را توی سطل ریخت و دست خورشید را گرفت و با یک حرکت او را از خرده های شیشه دور کرد...خورشید به سوی حیاط دوید... تا در را باز کند....خاله سیمین و پری و علی بودند... با سر و صدا و خنده های پر سرو صداتر، پری را در آغوش گرفت... و بعد خاله سیمین را...خاله سیمین با خنده گفت:» فکر کنم ما هر هفته یه خواستگاری افتادیم اینجا!!«علی پسر شیطان خاله سیمین که دو سال از خورشید و پری کوچکتر بود دسته ای از موهای فرفری و لوله ای خورشید را گرفت و گفت:»فکر کنم بابک عاشق این سیم تلفن ها شده...« خورشید شکلکی برایش درآورد و دست پری را کشید... هردو به سوی پناهگاهشان دویدند... از بچگی عادت داشتند توی زیر زمین بازی کنند... همیشه توی زیرزمین بساط پذیرایشان فراهم بود... فرش کهنه ای پهن کرده بودند و به رسم کودکی عروسکها و اسباب بازی هایشان را چیده بودند... انگار دوست نداشتند حالا حالاها از دوران کودکی دور شوند... دوستهای خورشید هم همیشه برای صحبت کردن و بلند خندیدن و حرفای محرمانه زدن زیر زمین را ترجیح می دادند مخصوصا سحر که هر وقت پری می امد... او هم بود. تمام رازهایشان و خنده ها و رویایشان تمام غم ها و گریه هایشان و همه آرزوهایشان همان جا بود که به تصویر در می آمد...تازه با هیجان یکدیگر را پیدا کرده بودند و نمی دانستند از چی و کجا شروع کنند که صدای علی آرامش را از آن ها گرفت. علی سرش را از پنجره کوچک زیرزمین که رو به حیاط بود و نگاهشان می کرد. بلند بلند خندید و گفت:» سلام... خرس گنده های کوچولو...«پری فریاد زد:» زهرمار... ترسیدم...«و خورشید پشت سرش گفت:» علی برو دیگه... به خاله می گم آ...«پری:» گمشو علی...«علی با دست خورشید را نشان داد و گفت:» اینو ببین!! امشب می خوایم شوهرش بدیم مثلا!!! خورشید می خوای به بابک بگیم این کور و کچل ها رو هم سرسامون بده... عروسک پری رو ببین!!! کچل کچل کلاچه...«
لنگه دمپایی های خورشید و پری امانش را بریدند...و بالاخره مجبور شد با همان سر و صدا دل از پنجره بکند و برود...پری نگاه غم زده ای به عروسکش انداخت... فوری او را بغل کرد و بوسه ای روی کله ی کچلش نشاند و گفت:» قربونت برم الهی ناراحت نشی ها... با تو نبود!«و بعد نگاه به خورشید کرد و گفت:» خورشید واقعا می خوای چی جواب بدهی؟!«خورشید چانه بالا انداخت و گفت:» تو که بهتر می دونی!!«پری:» آخه فکر میکنم آقا جونت و مامان مهری از این بدشون نمی یاد... بابای من خیلی از خودش و خانواده اش تعریف می کنه...«نگاه خیره ی خورشید روی عروسک پری مانده بود با نگرانی لب باز کرد و گفت:» نمی دونم اصلا ای کاش همراه مامان برای ختم دایی اشون نمی رفتم!!«پری:» می گن وضع مالیشون توپه...«خورشید:» من که همه ی امیدم به مهرداده... می دونم مخالفه...«پری:» پس واسه چی می خوان بیان!!«خورشید:» مامان میگه هرچی گفتیم واسه خورشید زوده بابک راضی نشده و به خانواده اش فشار اورده که باید بریم خونه اشون!!«پری:» می دونی خورشید این جور پسرها که از خودشون متشکرن، نمی تونند قبول کنند کسی اون ها رو قبول نمی کنه... یا پس می زنه!! بابک هم نکه همیشه شنیده آرزوی هر دختریه و از این حرفا!! هوا برش داشته!!«خورشید ساکت بود و نگاهش نگران ، پری که دید با حرف هایش نگرانی میهمان چشم های زیبای خورشید شده، گفت:» اصلا اینارو ولش کن... بگو ببینم چه خبر؟!... دیدی اشون؟!«برق امید و عشق برای لحظه ای چشم های خورشید را پر کرد. نگاهش درخشید و بعد لبخند صورت قشنگش را قشنگ تر کرد... با هیجان رو به پری گفت:» آره!!«با شنیدن این کلمه پری دوباره خورشید را در آغوش گرفت و با هیجان گفت:» راست میگی؟!! کی اومدن؟!«خورشید خود را از آغوش پری بیرون کشید و گفت:» دیروز!!«پری:» پس چرا سحر چیزی به من نگفت؟«خورشید:» حتما وقت نکرده!!«پری:» خب... تعریف کن...«خورشید چشم در چشم های مشتاق پری دوخت و گفت:» دیروز ظرف ها رو بردم توی حیاط بشورم...«پری:» واسه چی توی حیاط؟!«خورشید:» شیر ظرفشویی بالا خراب بود!! اصلا تو به اینا چه کار داری بزار حرفمو بزنم!!«پری خندید و گفت:» خب خب... بگو«خورشید:» اره... داشتم ظرف می شستم که دیدم مامان مهری داره می ره بیرون. تا در رو باز کرد و بیرون رفت. صدای سلام و علیک و احوالپرسی اشون شنیدم...«پری بی صبرانه منتظر شنیدن نام ایمان بود... گفت:» ایمان بود؟!«خورشید:» صبر کن... یواشکی بلند شدم اومدم پشت در، لای در را باز کردم حسام و دیدم... شنیدم که مامان مهری پرسید کی اومدی حسام جان؟« گفت:» صبح اومدم... ثبت نام کردم برگشتم تا مهر...«بعد هم خداحافظی کرد و رفت... منم ترسیدم مامان بیاد توی خونه مثل قرقی پریدم روی ظرفا... نزدیک بود با چونه برم توی شیر اب!! خدا رحم کرد!پری:» امروز دیگه بیرون نمی ریم؟!«خورشید:» پس اومدی که بیرون بری؟!«پری به طعنه گفت:» نه...!! اومدم کنار خواستگارهای جناب عالی بنشینم!!«خورشید:» وای پری... حوصله اشون رو ندارم!! چی کار کنم!!?«فصل 2خانه قدیمی، برق تمیزی می زد... و همگی خسته و کوفته از کار زیاد، چرت می زدند که بالاخره خواستگارها با سر و صدا وارد شدند دسته گل بزرگی جلوتر از همه وارد خانه شد. برادر آقای داماد به سختی دسته گل را در آغوش گرفته بود... مهرداد که هنوز به استقبالشان نرفته بود گفت:» اینه که می گن هرکه بامش بیشتر برفش بیشتر!!«خورشید و پری ریز ریز آن قدر خندیدند که مامان مهری به اتاق پشت پذیرایی هولشان داد و به مهرداد تذکر داد برای چند ساعت هم که شده رعایت کند!!مهرداد شش سالی از خورشید بزرگتر بود... . دانشجوی رشته کامپیوتر. از بچگی همیشه مواظب خورشید بود و بهترین ها را برایش می خواست و رابطه اش با خورشید طوری صمیمی بود که همه حسرت می خوردند... اما این صمیمیت تا آن جایی پیش می رفت که خورشید روی قوانین وضعی مهرداد عاقلانه رفتار می کرد عاقلانه حرف می زد به جایش شوخ و بذله گو بود... خورشید او را از جانش بیشتر دوست داشت مهرداد دومین برادرش بود... مهران برادر بزرگ او بود که ازدواج کرده بود... و یک دختر به نام ملیکا داشت و خواهر بزرگ خورشید مهتاب بود او هم یک دختر به نام ناهید داشت... که آنشب هیچ کدام نیامده بودند... مامان مهری فقط خاله سیمین را خبر کرده بود... مامان مهری دوست نداشت مراسم خواستگاری زیاد شلوغ باشد و او نتواند از میهمان ها درست پذیرایی کند...حسین آقا، پدر خورشید برای استقبالشان دوید... مهرداد نگاهی به پدر انداخت... حسین آقا با قامتی متوسط و موهایی که بیشتر از آن که سیاه باشد سفید شده بود. چهره متواضع و مهربانی داشت. بچه ها آقا جون صدایش میکردند...مامان مهری هنوز دستپاچه بود و مدام به خاله سیمین سفارش می کرد.» سیمین جون... حواست باشه چای نجوشه ها!...«و سیمین که انگار همه ی درس ها را خیلی خوب یاد گرفته و حالا دوره می کند با لبخند مطمئن خود خواهرش را امیدوار می کرد...بالاخره همه ی میهمان ها وارد اتاق پذیرایی شدند... پدر بابک از دوستان قدیمی عمو محمود شوهر خاله سیمین و آقاجون بود... بابک در مراسمی که برای از دست دادن دایی اش برگزار شده بود. خورشید را همراه حسین اقا و مامان مهری دیده بود... و از همان لحظه تنها به داشتنش اندیشیده بود!خورشید و پری هنوز توی اتاق پشت پذیرایی بودند... اتاق به وسیله ی کوچکی به پذیرایی راه می یافت... که مامان این راه را با چیدن یک دنیا رختخواب تا بالای در کور کرده بود!!! مامان مهری برای لحظه ای سر را از لای در اتاق داخل کرد و با چهره هشدار دهنده و چشم های گشاد کرده به آن ها تذکر داد: مبادا بلند بخندید یا بلند حرف بزنید صداتون بیاد ها!!! علی رو هم صدا کنید توی پذیرایی نباشه علی آهسته وارد شد و شکلک خنده داری برای خورشید و پری درآورد... و در را پشت سرش بست. و گفت:» خورشید نمی دونی با چی اومدن؟!«پری پرسید:» با چی؟! خب با ماشین اومدن دیگه...«علی:» نه بابا!! نابغه دوران، پس می خواستی با شتر بیان؟! البته اسب و الاغ و قاطرش هم بدک نیست!!«خورشید:» خب بابا... کش نده!! چی می خوای بگی؟«علی:» وای پسر نمی دونی با چه ماشینی اومدن!!«خورشید پشت چشمی نازک کرد و گفت:» ندیده!!«پری هم تایید کنان گفت:» واقعا!«علی:» نه که شما دوتا خیلی دیدین؟!! هرچند لابد شیش تاشو زیر زمین بستین!!« بعد حالت خنده داری به چهره اش داد و رو به پری گفت:» پری جون آب و علفشونو دادی؟! حیوونکی ها پس نیافتن!«پری خنده اش گرفت و نتوانست خود را کنترل کند. سرش را توی رختخواب های روی هم چیده شده فرو کرد و با فشار زیادی به صورتش سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. خورشید علی را به بیرون هل داد و گفت:)برو بیرون اینجا نباشی بهتره( نگاهش به پری افتاد که صورتش را از شدت فشاری که به آن آورده بود سرخ شده بود... پری هم نگاهش کرد و یکدفعه دوتایی زدن زیر خنده!!این بار هر دو با هم صورتشان را لای رختخوابها فشار می دادند که مامان مهری در را باز کرد و لبش را به دندان گرفت و با حرص گفت:» زهرمار گرفته ها! خورشید...?! صداتون میاد بیرون!! آبروم رفت!!«و با دیدن چهره های سرخ پری و خورشید که به زور خود را کنترل می کردند تا نخندند، از ترس آن که خودش هم خنده اش بگیرد... سری تکان داد و اتاق را ترک کرد.
خورشید و پری تازه آرام شده بودند که علی در را باز کرد و دوباره وارد اتاق شد و رو به آن ها گفت:» بدبخت ها!! به جای هرهرو کرکر گوش بدین ببینین چی می گن؟! و رو به خورشید گفت:»مثلا آینده توئه ها!!«خورشید:» مهرداد کجاست؟!«علی:» مثل برج زهرمار نشسته روبروی بابک بدبخت!!«خورشید:» قربونش برم... اون نمیذاره حرفای مهم بزنن خیالتون راحت!!«پری رو به علی گفت:» بابک چه شکلی شده؟! چی پوشیده؟!«علی:» کت و شلوار سرمه ای!! همه شون حسابی تیپ زدن!!«پری:» من که خیلی وقت پیش ها بابک دیدم اصلا الان ببینمش نمیشناسم تو چی خورشید؟!«خورشید:» منم که اون روز برای اولین بار دیدمش تازه یه بار بیشتر نگاهش نکردم اصلا نمی دونم چه شکلی بود!! ولی فکر کنم بد نیست!!«علی صدا کلفت کرد و گفت:» بد نیست!! عالیه!!«پری:» کاش می شد ببینمش!!«علی:» خب بیا اونجا... منم باهات میام.«خورشید:» می خوای مامانم سر دوتاتون و بکنه؟!«علی:» تو هم قرار نیست بری؟!«خورشید:» اگه مامان مهری صدام نکنه که عالیه!! اما اگه صدام کنه باید برم...«پری:» اه... من دوست داشتم ببینمش...«علی نگاهی به بالای رختخواب ها انداخت... شیشه ی بالای در تنها روزنه ای بود که می شد از آن جا داخل پذیرایی را نگاه کرد...برقی توی چشم های علی نشست رو به پری گفت:» پری... برو بالای رختخوابها... از اون بالا خوب خوب می تونی همه چیز رو ببینی!!«پری با هیجان گفت:» راست می گی ها!!... در باز نمی شه؟!«خورشید با اعتراض گفت:» احمق ها... فشار به در می آد... یه وقتی باز می شه آبرومون می ره!!«علی:» برو بابا... در قفله... اصلا چه ربطی به در داره!! من چند دفعه این کارو کردم... پس چرا در باز نشده!!«خورشید به پری گفت:» پری اینو ول کن... اهل توهمه!!«پری با شعفی کودکانه رو به خورشید گفت:» بزار امتحان کنیم... به خدا به در فشار نمیآرم...«خورشید:» به من چه! جواب مامان مهری رو شما باید بدین!!«علی:» بابا نترسونش... موشک که نمی خواد بفرسته فضا... پری جون برو بالا خودم هواتو دارم...«پری چند بالش زیر پایش گذاشت و با کمک علی به زور رفت بالای رختخواب! وقتی روی رختخوابها نشست. طوری به پایین نگاه کرد که انگار بالای اورست ایستاده!!علی:» اینو باش... تو اگه روی یه قله بری چه حالی پیدا می کنی!!«پری با هیجان و سرخوشی یک کودک جیغ خفیفی کشید و ذوق زده به خورشید گفت:» وای خورشید...!! چه باحاله!!«و بعد یواشکی سر بلند کرد تا از بالای در اتاق پذیرایی را دید بزند... سریع سرش را دزدید و ریزری خندید.خورشید کنجکاو شده بود، پرسید:» چه خبره؟!«پری پچ پچ کنان گفت:» علی راست می گه... از این جا همه اشون معلومن!!«خورشید نگاه با حسرتی به پری انداخت و گفت:» چی پوشیدن؟! کی داره حرف می زنه؟!«پری اما حواسش به خورشید نبود...بدجوری اسیر کنجکاوی اش شده بود. خورشید حرصش گرفت و غرغر کرد:» اینو نگاه!! انگار رفته سینما!!«پری:» هیس!!«خورشید:» خب بگو منم بدونم چی می بینی؟!«پری:» بیا بالا خودت ببین.«خورشید:» احمق جون! من رختخوابها رو نگه داشتم!!«علی:» برو بالا من نگه می دارم!!«و پری دستهایش را دراز کرد و گفت:» دستت و بده به من...«علی:» پات و بزار روی بالش ها...«و خورشید که انگار دوست داشت طعم لذتی را که در چشم های پری هویدا بود تجربه کند... بی اختیار روی بالش رفت و دست ها را به پری سپرد...صدای خفه ی خنده هایشان در هم ادغام شده بود... علی با تمام توان خورشید را بالا فرستاد و خورشید هنوز هم طعم لذت بالا نشستن را حس نکرده بود که در اتاق تاب نیاورد و ناگهان باز شد... همگی همراه با رختخوابها توی اتاق پذیرایی مقابل میهمانها آوار شدند!! خورشید... پری... و رختخواب ها و در آخر علی که هراسان به چشم های گشاد شده ی خاله مهری زل زده بود!برای لحظه ای نه چندان کوتاه فقط سکوت بود و نگاه های متعجب... شرمنده... ترسیده!!!خورشید عجولانه سلامی کرد و پا به فرار گذاشت و پری بی آنکه لب باز کند به دنبالش دوید... علی هم بدون معطلی در پی آن ها...هر سه مثل برق به سوی زیرزمین دویدند و در را به روی خودشان قفل کردند. اتاق پذیرایی از خنده های ناگهانی خواستگاران یک لحظه بر خود لرزید... آقای ملکان پدر بابک ان قدر از ته دل می خندید که از گوشه چشمانش اشک را گرفته بود!پدر خورشید با شرمندگی و لبخند سری تکان داد و رو به آقای ملکان گفت:» باید ببخشید والله... نمی دونم دیگه چی بگم...« ) و بعد دوباره لبخند زد(!!آقای ملکان گفت:» جوونیه دیگه قربان...!! «و بعد باز خندید...بابک لبخند بر لب سرش پایین بود و مادرش پچ پچ می کرد... انگار هرکدام داشتند ماجرا را دوباره برای همدیگر تعریف می کردند...مامان مهری از بس خودش را نیشگون گرفته بود تمام بدنش بی حس شده بود و خاله سیمین مثل عروسک کوکی بدون توجه به بقیه هول هولکی رختخواب جمع می کرد و با لبخند از اتاق پذیرایی خارجشان میکرد...!!فصل 3مامان مهری درحالی که سبد سبزیهای پاک شده را از جلوی خاله سیمین بر می داشت گفت:»دستت درد نکنه سیمین جون... حسابی خسته شدی!!« و با صدای بلند گفت:» خورشید...!! رفتی تخم چایی بکاری؟! پس چی شد؟«خورشید با سینی چای وارد شد... پری هم به دنبالش...خاله سیمین:» خورشید جون دستت درد نکنه خاله...«خورشید:» خواهش میکنم... ببخشید که منو پری کمکتون نکردیم...«خاله سیمین:» عوضش شا زحمت این چای خوش طعم و خوش رنگ رو کشیدین!«مامان مهری:» این جا از زیر کار در می رن... پس فردا که رفتن سراغ زندگی اشون می چسبن به کار کردن!!«خاله سیمین:» خب... مهری... بالاخره چی شد؟«مهری:» هیچ دیگه... حسین می گفت پدرش چند بار زنگ زده... اونا که نظرشون مثبته... مونده این خانوم!!) اشاره به خورشید کرد(و بعد ادامه داد: سیمین... تو بهش بگو... من که هرچی می گم توی گوشش فرو نمی ره من می گم آدم خوب رو نباید از دست داد... نمی شه که همه رو ندیده و نشناخته رد کنیم... با اون آبروریزی که روز خواستگاری راه افتاد... والله هرکی بود می رفت و پشت سرش و نگاهم نمی کرد... اما... این پسر بنده خدا پیله کرده... حتما خانواده اش رو زیر فشار گذاشته که دو بار زنگ زدن جواب بگیرن... مادرشو که دیدید به اون خانومی التماس می کرد به خدا...!!... اون وقت این خانم نشسته چشم به دهن مهرداد دوخته . سیمین تورو خدا یه چیزی بهش بگو...«سیمین نگاهی به خورشید انداخت و گفت:» خاله جون... خب اگه عیب و ایرادی داره بگو...«خورشید نگاهی به پری انداخت و گفت:» دوستش ندارم...«خاله سیمین لبخندی زد و گفت:» مگه من محمود آقا رو دوست داشتم؟ایناهاش از مامانت بپرس... به خدا با گریه سر سفره ی عقد نشوندنم...!! اما بعد از یک ماه... جونم براش در می رفت!! حالا هم که خودت می بینی بعد از این همه سال چه جوری مثل پروانه دورم می گرده و هوام و داره...!! مگه زن از مردش چی می خواد؟ محمود آقا می گه توی فامیل)ملکان( همه اشون آرزوشونه بابک از اونا دختر بگیره. می گه خورشید جواب مثبت بده نونش توی روغنه!! از همه نظر عالیه... ثروت... موقعیت... خونه زندگی!!... همه چیز!!«خورشید:» اینا که همه یه معنی میده!!«پری:» مامان ازدواج کردن که به این چیزا نیست!!?!«خاله سیمین به سوی پری چشم غره ای رفت و گفت:» اولا که تو ساکت باش!! ثانیا به چه چیزائیه؟ به نگاه های مکش مرگ ما؟!«یکدفعه خورشید و پری بلند خندیدند...مامان مهری:» زهرمار...! خب خنده نداره! فقط دنبال بهانه برای هرهر کردنن!! همه چیز رو به مسخره می گیرن!!«خورشید:» مامان خانم... من دارم درس می خونم... مهرداد اجازه نمی ده اصلا به این چیزا فکر کنم!!«مامان مهری:» مهرداد بی خود کرده!! چی کاره است؟! تازه درس میخونی که بخون... اون بنده خداها که گفتن مشکلی با درس خوندن تو ندارن...«سیمین:» به هر حال زود تصمیم نگیر خورشید جون... برای دختر هم تا یه وقتی خواستگار خوب میاد...«خورشید:» آخه خاله چی اش خوبه؟! فقط وضعش خوبه!!«مامان مهری وسط حرفش آمد و گفت:» می خوای بدمت به گدای سر کوچه که خیالت راحت بشه؟!!«سیمین:» ای بابا... مهری... تو چرا این قدر حرص می خوری!!... خورشیدم راضی بشه مهرداد راضی نمی شه!!...«مامان مهری:» من که دیگه نمی دونم اگه زنگ بزنن چی بهشون بگم...« خودشون می دونن.
صدای زنگ در پری و خورشید را که منتظر بهانه ای برای فرار از ادامه آن بحث بودند به شعف آورد... هر دو به سوی در دویدند... مامان مهری نگاهی به سیمین انداخت و گفت:» آهان!!... فرار کرد!!«سیمین خندید و گفت:» ولش کن مهری... درسش خوبه بزار فعلا درس بخونه.«مهری خانم سری تکان داد گفت:» چای ات سرد شد...«صدای خنده سه دختر حیاط را پر کرده بود...سحر:» از خواستگارا چه خبر!!«خورشید:» تو از کجا فهمیدی!!«سحر:» به... همه می دونن!! از دسته گل گنده اشون و که از در تو نمی اومده چند نفر دیدن!! به گوش آدمای مهم تر رسوندن!!«خورشید:» حسام هم فهمید؟!«سحر لبخندی زد و پشت چشمی نازک کرد و حرف نزد!!خورشید:» با توام!!... معلومه چیزی نداری که بگی!!«سحر:» اتفاقا خیلی خوب هم دارم!!«پری:» خب پس چرا ساکتی!!«سحر قری به سر و گردن داد و گفت:» آره حسام هم خبردار شده...«خورشید:» لابد محسن شما بهش گفته!!«سحر:» آره دیگه...«پری:» خب تعریف کن.«سحر:» حسام توی مسجد بوده... محسن هم برای شب عاشورا رفته بود سفارش دیگ و قابلمه اینا رو بده... که حسامو دیده، با هم حرف زدن محسن هم حرف انداخته و گفته که واسه خورشید خواستگار درست و حسابی اومده. خانواده اش هم قصد دارن جواب مثبت بدن.«خورشید بدون در نظر گرفتن سحر گفت:» محسن غلط کرده!!«سحر با تعجب گفت:» ا خورشید...?!... دیگه نمی گم آ!!«پری:» راست می گه دیگه!!«خورشید:» کی راست می گه!!«پری:» تو راست می گی. اما بزار حرفش را بزنه... تورو خدا.«خورشید چشم غره ای به پری رفت و ساکت شد.دلش پر از تشویش شد. با نگاه نگرانش به سحر خیره شد و گفت:» حسام چی جواب داده؟!«سحر:» اگه بگم ناراحت نمی شی؟!«خورشید:» نه بگو... راستشو بگو...«سحر:» گفته خوشبخت بشن!!«با شنیدن این جمله انگار اب سردی را روی سر خورشید ریختند... بر خود لرزید... و وا رفت!! قلبش فشرده شد... دلش می خواست همان لحظه گریه کند و چه سخت بود که جلوی پری و سحر خود را کنترل کند... نفس عمیقی کشید و نگاهش را به پری سپرد... پری هم ناراحت شده بود... گویا او هم به همان چیزی که خورشید فکر کرده بود فکر می کرد...حسام پسر)سید مرتضی( معتمد محل، یکی از بهترین جوانهای محله زندگی خورشید بود... و دوست صمیمی برادرش مهرداد... خورشید نمی دانست دقیقا از کی یا چه وقت و کجا مهر حسام را به دلش راه داده... انگار این عشق از هنگام تولد در دلش ریشه زده بود... از خیلی دورها با رویای داشتن حسام می خوابید و بیدار می شد. تمام آرزوی او همراه با طلوع خورشید، دیدار دورادور با حسام بود. حسام جوان متدین و نجیبی بود که به سادگی نمی شد نزدیکش شد... تمام شناخت خورشید و حسام مربوط به چیزهایی می شد که همسایه ها و یا مهرداد درباره اش می گفتند... والا به جز این امکان نداشت... با این حال خورشید همیشه در صدد انجام کاری بود که بتواند از عشق حسام نسبت به خودش مطمئن شود... با خودش می گفت:» چون حسام با مهرداد دوسته و هیچ وقت کاری نمی کنه که مهرداد متوجه بشه!!« برای همین عادت کرده بود همیشه کاری برای نزدیک شدن به حسام انجام دهد و امیدوار باشد حسام هم یک روز به او تمام عشقش را نشان خواهد داد... هر روز به بهانه های مختلف مامان مهری را راضی می کرد تا لحظه ای... فقط برای لحظه ای اجازه بدهد که او بیرون برود تا شاید در آن لحظه ی طلایی... حسام را ببیند!! خیلی وقت ها می شد که حسام را نمی دید و ناامیدانه در فکر جور کردن بهانه ی جدیدی برای بیرون رفتن، لحظات را می کشت! اما گاهی هم انگار که وحی شده بود به طرز عجیبی احساس می کرد باید بیرون برود چون حالا و همین حالا... حسام بیرون است... این احساس گاه او را به وحشت می انداخت، با خود میگفت:» از کجا این همه مطمئنم؟!«و بعد برای این که این احساسش را یک بار دیگر امتحان کند... بی هیچ بهانه ای به حیاط می دوید و در را باز می کرد و با دیدن چشم های سیاه حسام، خون تازه را که در رگ هایش می دوید حس می کرد و نفس نفس زنان پله های حیاط را بالا می آمد تا کسی او را نبیند که بدون روسری در را باز کرده... که اگر مهرداد او را می دید کافی بود تا جنجالی حسابی برپا شود و آرامش را از او بگیرد. نگاه حسام که همیشه آرامش و هیجان را توام برای خورشید هدیه می آورد انگار که لبریز از عشق بود... و این را فقط خورشید می فهمید... وجود خانواده مذهبی و متدین حسام، باعث می شد فاش شدن احساسات او برای خورشید یک آرزو شود... هرچند که همه ی کسانی که آنها را می شناختند به طرز مرموزی حس می کردند که حسام و خورشید رابطه ی احساسی انکار نشدنی دارند... خورشید می دانست حسام اعتقاداتی دارد که وادارش می کند همیشه حریم خود را حفظ کند. برای همین همه ی خجالت کشیدن هایش، گریزها و نگاه های دزدانه ی گاه و بی گاهش، و گاه بی تفاوتیش را به پای تربیت مذهبی و اعتقاداتش می گذاشت... و امیدوارانه به آن می اندیشید که بالاخره حسام روزی خسته خواهد شد و پیله ی دورش را خواهد شکست و ابراز علاقه خواهد کرد... حسام برادری بزرگتر از خودش داشت و خواهری که یک سال از خودش کوچکتر بود. حامد برادر بزرگ حسام هنوز مجرد بودو باز خورشید فکر می کرد یکی دیگر از دلایل عقب نشینی های حسام، وجود برادر بزرگتر مجردش است، مهرداد هم گاه و بیگاه چیزهایی در رابطه با ازدواج حامد می گفت... و خورشید امیدوارانه به روزی فکر می کرد که نوبت به حسام می رسد... آینده ای که خورشید برای خودش به تصویر می کشید نقش مهمش بر عهده ی حسام بود حتی گوشه ای از تصویر آینده برای خورشید خالی از حسام نبود...راز دلش را تنها پری و سحر می دانستند... دلش می خواست می توانست روزی حسام را از راز دلش باخبر کند... اما حسام همیشه رفتاری داشت که قدرت هرگونه عکس العمل را از خورشید سلب میکرد. برای همین خورشید می ترسید آرزو به دل بماند!! اما او معتقد بود: حسام می داند... حسام همه چیز را می داند فقط به روی خودش نمی آورد... حتی خورشید فکر می کرد حسام هم به او علاقه مند است. شاید به اندازه ی خودش!! والا آن نگاه های گاه و بیگاهش که اتشین و تب دار بود چه معنایی داشت؟ بیشتر دخترهای محل وقتی دور هم جمع میشدند و حرفای خودمانی می زدند... معترف بودند که حسام حتی اتفاقی هم نگاهشان نمی کند! اما خورشید با خود می گفت:» حسام، فقط حسام منه و فقط گاهی منو نگاه می کنه!!« حسام یک سال از مهرداد بزرگتر بود... سال آخر مهندسی مکانیک بود و در مشهد درس می خواند... ایمان هم همان رشته را می خواند در کنار حسام... فقط محسن بود که بعد از دیپلم و سربازی، کنار پدرش مشغول به کار شد...پری در حالی که خورشید را تکان می داد گفت:» چته؟! چرا زانوی غم بغل کردی؟ به خاطر حرف حسام ناراحتی؟!... شاید اصلا این طوری نگفته!! شاید محسن بدجوری براش تعریف کرده اونم از حرصش این طوری گفته!!«سحر:» اصلا چیز بدی نگفته بیچاره!! گفته خوشبخت بشن!! خب چی می گفت؟! اگه می گفت بدبخت بشه این خورشید ذلیل مرده، دلت خنک می شد؟! راضی می شدی؟!«پری:» نه... این می خواد. حسام همین امشب بیاد خواستگاری و پوز اقا داماد بزنه!!«سحر:» کدوم داماد؟!«پری:» اه... کله پوک بابک رو میگم!«خورشید ابروها را بالا داد و گفت:» آخه ببین چی گفته!! خوشبخت بشن؟ فقط همین؟! به همین سادگی از من می گذره؟!...«سحر:» خب... پیش محسن چی بگه؟! پیش اون که نمی تونه حرف دلش رو بزنه!!«خورشید با عصبانیت گفت:» پیش کی می تونه حرف بزنه؟ هان؟ پیش کی؟«پری دوباره او را تکان داد و گفت:» یواش... همه رو خبردار کردی!! چرا سر ما داد و هوار راه انداختی؟!... برو به خودش بگو...«خورشید:» به خدا محل سگ بهش نمی زارم فکر کرده من این همه مراعاتش رو می کنم خبریه!!«پری:» حالا مثلا تو چی کار کردی که مراعاتش رو می کنی؟!... خیلی که اوضاع موافق باشه از دور بربر نگاهش می کنی!! یک کم که نزدیک بیاد دیگه غش کردی!!«خورشید:» حالا نشونش می دم... خوشبخت بشن؟! پدرش و در میارم!!«سحر که از گفته خود پشیمان شده بود گفت:» ای وای عجب غلطی کردم آ...«پری:» اصلا خورشید راست می گه...شب تاسوعا که اومدیم خونه اتون... اگه اومدن محلشون نمی زاریم!!«سحر:» اگه ایمان بیاد چی؟!«پری:» فرقی نمی کنه.«سحر:» وا؟ به ایمان بدبخت چه مربوطه؟!«پری ریز خندید و به سحر چشمک زد!!خورشید:» من که اصلا اون شب نمی یام خونه اتون سحر!!«خورشید:» نمیام می خوام بدونم که چه جوری برام آرزوی خوشبختی کرده!!«پری:» یعنی چه؟! چه جوری؟! خب آرزوی خوشبختی دیگه چه جوری نداره.«خورشید عصبی بود... خنده اش گرفت و گفت:» اه ولم کن پری دیگه!!«هر سال محرم، حال و هوای محل حسابی عوض می شد... حسام با رفقایش پرچم های سیاه را علم می کردند و بالای در هر خانه ای یک پرچم می گذاشتند... حسام که سردسته ی بچه مثبت های محل بود همه ی این جور کارها را با دل و جان انجام می داد... به هر کس هم هر نوع سفارشی میکرد فوری انجام می شد...در این طور موارد که حسام رئیس بود و کاری برای محل انجام می دادند تا خورشید صدای او را از توی کوچه می شنید... دوان دوان توی حیاط می آمد و روی پله های حیاط می نشست و گوش تیز می کرد تا شاید از گفتگوی مبهم حسام با بقیه چیزی دستگیرش شود!!روی پله ها نشسته بود که مهرداد کلید انداخت و وارد شد و گفت:» جوجو برو خونه. توی حیاط فعلا نیا!! بچه ها دارن پرچم می زنن!!«خورشید که ته دلش از شنیدن خبر مهرداد مالش رفته بود در حالی که سعی داشت هیجان خود را پنهان کند پرسید:» کی؟!«مهرداد:» الان«خورشید:» تو کمکشون نمی کنی؟!«مهرداد:» نه... حسام خودش بالا می ره می ترسه کسی بیافته... منم می خوام دوش بگیرم... خیلی کار دارم...« و پله ها را به سوی خانه بالا رفت...
خورشید از شدت خوش حالی نزدیک بود فریاد بزند!! به سرعت داخل خانه دوید و گفت:» مامان؟!... سبزی ها رو نشستی؟!«مامان مهری:» مگه سبزی داشتیم؟!«خورشید:» نداشتیم؟!... کاهو چی؟! نداریم؟!«مامان مهری با تعجب به او نگاه کرد و گفت:» واسه چی می خوای؟!«خورشید:» هیچی... گفتم اگه شستنی داری... بده بشورم!!... حوصله ام سر رفته.«مامان مهری:» هاون اونجاست مادر... برو آب بریز توش و مشغول شو!!«خورشید که دل توی دلش نمانده بود و همه ی حواسش آن بیرون بود گفت:» مامان تورو خدا!!«مهرداد وارد آشپزخانه شد و گفت:» چته؟! واسه چی التماس می کنی؟«مامان مهری:» راستی خورشید باغچه رو آب دادی؟!«خورشید طوری به سمت حیاط دوید که مهرداد بلند گفت:» شصت پات نره تو چشمت!!«خورشید اما بی توجه به سرو صدای مهرداد پابرهنه به حیاط دوید و شلنگ را برداشت و آب را باز کرد... تمام تنش پر از ضربان و کوبش بود... آب را با فشار به طرف گل ها و درخت های توی باغچه گرفت. پشت به در حیاط ایستاده بود و تمام حواسش معطوف صداهای طرف دیگر حیاط بود. می دانست هر لحظه ممکن است حسام بیاید بالای در خانه اشان برای نصب پرچم. صدای مردانه حسام که از بالای دیوار می گفت: یا الله، خورشید را به خود آورد. حسام بدون آن که نگاهی به داخل حیاط بیاندازد. چرخی زد و پشت به حیاط بالای دیوار نشست و رو به کوچه، بلند گفت:» محسن... بیارش... بدش به من آهان!!« و به سختی چوب پرچم را گرفت... خورشید به او زل زده بود... اما حسی درونش می جوشید که باعث می شد به هیچ چیز فکر نکند... یک دفعه تصمیم گرفت!! و شلنگ آب را به روی حسام نشانه رفت حسام غافلگیرانه سعی کرد تعادلش را حفظ کند...اما آب با فشار به سر و روی او می ریخت.حسام دستپاچه و حیرت زده چند لحظه پرچم به دست عقب و جلو رفت تا تعادلش را حفظ کند اما تلاشش بی حاصل ماند و ناگزیر به داخل حیاط پرید... درست وسط حیاط بود و مقابل خورشید... هنوز پرچم خیس شده در دست حسام بود... برای لحظه ای چشم در چشم هم افتادند... حسام با موها و لباس های خیسش و نگاهی که نمی شد فهمید چه حسی دارد خیره به خورشید مانده بود... نگاهی که از آن غضب و شرم و عشق همگی با هم پیدا بود... خورشید شلنگ را رها کرد و به سرعت به طرف بالا دوید... حسام از جا برخاست و در حیاط را باز کرد و بیرون رفت...مامان مهری وقتی به حیاط رفت با خود گفت:» خورشید نمیری... همه حیاط رو خیس کردی!!«خورشید اما نمی فهمید در آسمان است یا روی زمین...?! نه چیزی می شنید و نه چیزی می دید... تنها تصویری که جلوی چشم هایش مانده بود و پاک نمی شد چشم های حسام بود...!! جلوی آینه ایستاده بود و خودش را تماشا می کرد... با خودش گفت:» دیگه تموم شد... اگه هر چی بود تموم شد...!! محاله دیگه حسام حتی یه نگاه به من بندازه... با این کاری که کردم... همه چی تموم شد!!« دوباره خودش را نگاه کرد... نگاهی به لباسش انداخت پیراهن گلداری که خاله سیمین برایش دوخته بود خیس بود... و موهای لوله لوله اش که تا کمرش می رسید دور و برش پخش و پلا بودند... قیافه اش مثل بچه های شر و شیطان شده بود و اصلا به شکل و شمایل نمی آمد که سال آخر دبیرستان باشد...مغموم و نادم از کرده خود دو زانو بر زمین نشست... و با خود گفت:» حالا حسام درباره ی من چی فکر می کنه؟!... حتما ازم متنفر شده... حتما با خودش گفته چه دختر سبک و بی خودیه این خورشید!!...«به حسام که فکر می کرد تصویرش جلوی چشم هایش می آمد... قدش از همه بلندتر بود... چهار شانه بود با اندامی متوسط نه خیلی لاغر و نه خیلی چاق موهای پرپشتش صاف و سیاه بودند و خوش حالت و چشم های سیاهش خوش مدل بودن و جذاب... با ابروهایی که انتهایش کمی به سمت بالا بود... و لب های برجسته ای که مثل لب های مهرداد بود... با بینی مردانه ی خوش فرمش... خورشید ناخواسته به تصویری که جلوی چشم هایش آمده بود لبخند زد و بعد یاد نگاهش افتاد... نگاهی که حسام چند دقیقه ی پیش توی حیاط به او انداخته بود... خورشید همان طور دو زانو روبروی آینه ی قدی نشسته بود و تکان نمی خورد که مهرداد همان طور که روی سرش حوله بود داخل اتاق شد و گفت:» جوجو؟! چرا این طوری نشستی؟!... چرا لباست خیسه؟!... جن دیدی؟!...«خورشید:» مهرداد سر به سرم نزار... حوصله ندارم...«مهرداد:» ترسیدم دیوونه...!! فکر کردم جن دیدی!!«و بعد نگاهی به آینه ی قدی روبروی خورشید انداخت که عکس خورشید توی آن بود... خنده قشنگی کرد و گفت:» ای بابا... حدسم درست بود که...!! جن دیدی!!...«فصل 4مهری خانم تند تند وضو گرفت و چادر به سر کرد و گفت:» خورشید جان... بجنب! وضو بگیر. دیگه بریم!«خورشید:» من نمی یام... یعنی... الان نمی یام!...«مامان مهری:» چرا؟... پس کی می یای؟!«خورشید:» شما دعاهاتون و بخونید مرثیه خونی بکنید... من بعدش می یام... از الان بیام خسته می شم دیگه نمی تونم تا صبح بیدار بمونم.«مامان مهری جوراب هایش را بالاتر کشید و کفش ها را پوشید و گفت:» حالا کی گفته تا صبح بیدار بمونی؟! شب احیاء که نیست مادر!!«خورشید:» آخه سحر گفته پیشش بمونیم... تازه اگه خاله سیمین اینا بیان پشت در می مونن.«مامان مهری:» اونا می دونن خونه ی ایران خانومیم دیگه!!«خورشید:» می خوام با پری بیام.«مامان مهری:» خیلی خب بابا... خواستی بیای درو ببند... مهرداد و بابات کلید دارن...«آن شب، شب تاسوعا بود... سر و صدای هیات های عزاداری غوغا کرده بود با این که خورشید خیلی دوست داشت بیرون برود و تماشا کند اما از دیدن حسام در هراس بود و خجالت می کشید. منتظر بود که پری بیاد تا حداقل کسی کنارش باشد!!آن شب مثل هر سال خانه ی سحر، حلیم نذری می پختند. همسایه ها همگی کمک می کردند... باید تا صبح بیدار می ماندند و به نوبت حلیم را هم می زدند و مواظب بودند تا ته نگیرد... قاسم اقا پدر سحر و ایران خانم مادر سحر از عصر آن روز مشغول بردن و آوردن وسایل پختن نذری به خانه بودند. سحر به خورشید گفته بود که حسام در آوردن همه ی لوازم به خانه ی آن ها کمک کرده و در کنار قاسم آقا بوده...خورشید هر لحظه قند در دلش آب می کرد و مشتاق تر از پیش در آرزوی رفتن به خانه ی سحر لحظه شماری می کرد... اما حالا که موقع رفتن شده بود بدون پری نمی توانست انگار می خواست پشت سر پری پنهان شود تا حسام او را نبیند!!خاله سیمین و پری امدند... پری طوری ذوق زده آغوشش را برای خورشید باز کرد که انگار وارد بهشت شده خاله سیمین خورشید را بوسید و گفت:» علی و آقا محمود سلام رسوندن...«خورشید:» چرا نیومدن؟!«خاله سیمین:» امسال خواهر محمود آقا نذری داره... رفتن کمک... «و با چشم غره به پری گفت:» این ذلیل مرده که نگذاشت بریم اونجا!!«خورشید خندید و گفت:» خاله بری اون جا چی کار؟ مامان مهری ام این جا تنهاست...« خاله سیمین:» پس کجاست؟...«خورشید:» رفته خونه ی سحر اینا گفت شما هم برید اونجا...«خاله سیمین وضو گرفت و رفت...پری:» خب؟ چه خبر؟!«خورشید:» همون گندی که برات تعریف کردم!! آبروی خودم و بردم!!«پری:» حالا این چه کاری بود کردی؟!«خورشید:» چه می دونم... ازش حرصم گرفته بود... یه دفعه زد به سرم!!«پری:» تو اصلا دیوونه ای!!«خورشید:» حالا چی کار کنم؟! خجالت می کشم برم خونه ی سحراینا...«پری:» تورو خدا مسخره بازی در نیار... برو لباست رو بپوش بریم...«خورشید نگاه منتظر و مشتاق پری را دید و دیگر حرفی نزد... حاضر شد و چادرش را سر کرد و با پری راه افتاد...حیاط بزرگ خانه سحر شلوغ بود... مردها همگی سیاه پوش امام حسین بودند. ته ریش های درآمده ی آن ها حکایت از غم دل می کرد. صدای بوم بوم طبل ها دل ها را می لرزاند و خبر از واقعه ی بدی می داد... صدای همهمه ی خانم ها از داخل خانه می آمد... انگار مراسم مرثیه خوانی شان به اوج رسیده بود... دیگ بزرگ محتوی حلیم تازه روبراه شده بود و آتش، صدای جرق جرق هیزم ها را درآورده بود... بوی خوش اسفند فضا را عطرآگین کرده بود. سحر به محض دیدن پری و خورشید به سویشان آمد و گفت:» بچه ها بریم بیرون؟!«پری:» آره آره... بدو چادرت و بردار...«سر کوچه شلوغ بود و پر سر و صدا... هیات های عزاداری با علامت های بزرگ و پر ابهت همراه سینه زنان و زنجیر زنان خیابان را بسته بودند.و صدای نوحه خوان ها در هم ادغام شده بود. خورشید برای لحظه ای خود را از یاد برد... و غرق تماشا، گوشه ای ایستاد... گویی صدای طبل ها، قلبش را از جا می کندند و دلشوره ای عجیب و باورنکردنی به جایش پر می کردند.صدای پری او را از عالم عجیبی که واردش شده بود بیرون کشید.پری:» خورشید... حسام...اوناهاش!!«و شنیدن نام حسام او را به دنیای دیگری برد... برای لحظه ای ندانست چه می کند!! از پری و سحر فاصله گرفت و نگاه سریعی به جمعیت انداخت...
پری نزدیکش رفت و گفت:» روبروته!!« و خورشید با نگاه به مقابلش سست و بی حال درجا وا رفت... برای لحظه ای نگاه حسام را دید و دیگر هیچ انگار آن لحظه هم کاملا تصادفی نگاه حسام، چشم های خورشید را غافلگیر کرد... حسام در کار خود غرق بود و به جمعیت عزاداران شربت می داد... صورتش گویی تکه ای از ماه بود... نورانی و پرجذبه... نگاه سیاه غم دارش، پر از نجابت بود... و این را همه می دانستند و خورشید بیشتر از همه...با این همه انتظار دیگری داشت... دلش می خواست حسام هم محو تماشای او شود... دلش می خواست حسام شربت دادن را رها کند و به سوی او بیاید... اما ایمان بود که سینی را از او گرفت و به طرف پری و سحر رفت... خورشید نگاه رنجیده اش را به حسام داد... اما حسام بی توجه به او به سوی زنجیرزنان رفت و زنجیر گرفت... بعد زنجیرزنان در میان عزاداران گم شد... خورشید با دلی پرکینه، آهی از سر بیچارگی سر داد و سعی کرد دلخوریش را نشان ندهد که پری و سحر بویی نبرند... دلش گرفته بود و دوست داشت گریه کند... احساس تنهایی می کرد... می دانست حسام تا نیمه های شب نخواهد آمد...ایمان شربت را جلوی خورشید گرفته بود... ایمان:» بفرمایید...«خورشید تشکر کرد و گفت:» مرسی... من نمی خورم... قبول باشه...«ایمان:» ببخشید... مهرداد کجاست؟!«خورشید:» با آقا جونم رفته مسجد بالا...«ایمان:» پس بر نمی دارید...?!«خورشید نگاهی به پری انداخت و رو به ایمان گفت:» من نه!! اما فکر کنم دختر خاله ام یکی دیگه می خواد...« هم پری و هم ایمان سرخ سرخ شدن!! ایمان به سوی پری رفت و پری با خجالت تمام یک شربت برداشت و تشکر کرد... ایمان به سرعت آن ها را ترک کرد... پری و سحر به سوی خورشید آمدند...پری:» زهرمار بگیری... آبروم بردی!!«سحر ریز ریز می خندید...پری:» بسه دیگه... تو چته؟!«سحر:» آخه قیافه ایمان خیلی خنده دار شده بود!!«پری:» من که دیگه تمام علایم حیاتی ام قطع شده بود!!«خورشید:» بچه ها من یه سر می رم خونه... دوباره برمی گردم...«پری که هنوز هیجان زده بود گفت:» کجا می خوای بری؟!... تازه اومدیم...«خورشید عصبی بود و حال و حوصله ی آن جا ایستادن را نداشت... اکثر بچه های محل او را می شناختند و سعی داشتند به نحوی توجه او را به خود جلب کنند... با این که هر کدامشان با بودن حسام جرات خودنمایی نداشتند... اما در نبود او تمام تلاششان را می کردند این خورشید بود که به هیچ نگاهی توجه نمی کرد... خیلی ها دورادور مراقبش بودند و دلشان می خواست برای لحظه ای خورشید هم توجهی بکند... وقار او زیبایی اش را خیالی و دست نیافتنی کرده بود... و همه ی آرزوی خورشید... همه ی توجهش به کسی بود که سعی می کرد همیشه بی تفاوت باشد... خورشید اما نمی توانست آرام بنشیند... او دوست داشت برای داشتن حسام مبارزه کند... او دوست داشت هم چنان منتظر روزی بماند که حسام عاشقانه نگاهش می کند و می گوید:» دوستت دارم«پری و سحر هم چنان پچ پچ می کردند و جمعیت را در پی یافتن آشنای جدیدی می کاویدند... راجع به هرکسی نظری می دادند...پری یک دفعه متوجه ی خورشید شد گفت:» خورشید اگه حوصله نداری بریم؟!«سحر:» ما هم می اییم... صبر کن...«خورشید که دلش می خواست چند لحظه تنها باشد گفت:» نه... زودی می میام برم ببینم مهرداد اومده یا نه؟! ایمان کارش داشت...«پری:» باشه... اگه دیر کنی ما هم می آییم آ...«خورشید چادر را روی سرش جابجا کرد و آماده شد از لابلای جمعیت راهی برای رفتن پیدا کند... همه به طرز عجیب و غریبی در رفت و آمد بودند... پیاده رو جای سوزن انداختن نبود و بدتر این که موتور سواران، راه را بند آورده بود و از میان جمعیت ویراژ می دادند و با سرو صدای زیادی می رفتند و می آمدند... انگار تنها هدفشان جمع کردن یک مشت توجه بود...خورشید بی توجه نسبت به عبور و مرور موتورها سعی می کرد بر سرعتش بیافزاید تا زودتر از آنجا خلاص شود... فاصله چندانی از پری و سحر نگرفته بود که صدای سحر را شنید:» خورشید... خورشید... « خورشید که نگاه به سحر داد برای لحظه ای از خودش و چادرش غافل شد... گوشه ی چادرش به موتور یکی از موتورسواران که با صدای مهیب گازش اعصاب همه را به هم ریخته بود گیر کرد و با کشیدن خورشید پاره شد...برای لحظه ای نگاه موتورسوار و نگاه خورشید به سوی چادر رفت!!خورشید با عصبانیت تمام دلش خواست بر سر و صورت موتوری بکوبد... موتور سوار به سرعت از موتور پیاده شد و گفت:« خانم... معذرت می خوام... ببخشید... آخه شما یک دفعه چادرتونو رها کردین!!«خورشید:» آخه توی این پیاده روی به این باریکی، جای موتور سواریه؟! اونم میون این جمعیت؟!«موتور سوار خیره به خورشید ماند...هیکل درشت بود و با قدی متوسط... موهایش بلند بودند... با چشمانی روشن و جذاب و ابروهای بلند و باریک... و یک بینی قلمی... هنوز خیره به خورشید بود... خورشید اما عصبی بود پری و سحر فوری کنارش امدند و پارگی چادرش را بررسی کردن.سحر:» عیب نداره... من فکرکردم پات چیزی شده... خدارو شکر که چیزی نشده!!«خورشید به موتوری که دوباره معذرت خواهی می کرد نگاهی کرد و گفت:» اشکال نداره آقا... دیگه کاریه که شده...«هنوز مشغول تعارفات بودند که حسام جمعیت را کنار زد و کنار مرد قرار گرفت خورشید که قالب تهی می کرد... زبانش بند آمد و رنگ از صورتش پرید. حسام نگاهی به خورشید انداخت و بعد به موتوری گفت:» چی کار کردی آقا؟!«به نظر می رسید حسام بسیار عصبانی است. خورشید تا آن لحظه هیچ گاه عصبانیت حسام را ندیده بود... حسام رو به خورشید گفت:» چی شده؟!«خورشید نفس زنان گفت:» چادرم گیر کرد به موتور این آقا... پاره شد...«حسام:» خودتون که چیزی اتون نشده؟!«خورشید که از خجالت رو به مرگ بود به سرعت علامت منفی داد...و در ناباوری فقط به حسام زل زد...موتور سوار که از حضور نا به هنگام حسام با آن لحن ستیزه جویانه اش یکه خورده بود عصبی به نظر می رسید گفت:» شما؟!«حسام رو به دخترها گفت:» شما بفرمایید...«ایمان به سویشان می آمد تا ببیند جریان چیست... نگاه پری افسوس خوران با او رفت... پری و سحر جلوتر از خورشید می رفتند. خورشید لحظه ی اخر با نگاهش به حسام، تشکر کرد و راه افتاد. از خوشحالی پاره شدن چادرش را فراموش کرده بود... پری و سحر پچ پچ کنان می خندیدند.خورشید:» چتونه؟ بگین ما هم بخندیم!!«سحر:» شما که نزده می رقصید... نیاز به شنیدن حرف های ما ندارید!!«خورشید که شعف از نگاهش مشهود بود گفت:» تا کور شود هر آن که نتواند دید.«سحر:» الهی آمین!!«پری:» این حسام خانت یه جوری رفت که من پیش خودم فکر کردم رفت تا خود صبح!!«سحر:» نه بابا... به آقا جونم گفته که شب کنار دیگ بیدار می مونه.«خورشید:» راست میگی؟!«سحر:» اره بابا... محسن و مهرداد هم هستن!!«پری:» ایمان چی؟«سحر:» اونم هست!«خورشید و پری با هم جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدند.پری:» راستی چادرت خیلی پاره شد؟!«خورشید پارگی را نشان داد. سحر:» وای افتضاحه!!«خورشید:» چی کار کنم؟! چادرهای مامان مهری واسم خیلی کوتاهند!!«سحر:» حالا امشب بیا بریم خونه ما بعدا یه فکری می کنیم!«خورشید:» این طوری؟! محاله!! می رم مانتو بپوشم...«سحر:» مهرداد یه چیزی نگه!!«خورشید:» بی خود میکنه!! چند لحظه صبر کنید من برم لباس بپوشم بیام.«بعد از دقایقی خورشید مانتو و روسری پوشیده بازگشته بود...هر سه به خانه ی سحر رفتند... مراسم زیارت عاشورا و مرثیه خوانی تمام شده بود خاله سیمین و مامان مهری همراه ایران خانم، کنار دیگ نشسته بودند خورشید نگاهی چرخاند تا ببیند فاطمه خانم مادر حسام را می بیند؟! که فاطمه خانم از در وارد شد... همگی به احترامش برخاستند و سلام و علیک کردند. قاسم آقا پدر سحر پیش آمد و گفت:» فاطمه خانم...?! آقا حسام کجان؟!«فاطمه خانم:» حسام چند دقیقه پیش اومد خونه...«قاسم آقا:» بهتون نگفت امشب میاد یا نه؟!«فاطمه خانم:» این حرفا چیه قاسم اقا... معلومه که میاد... وظیفه اشه... این شب ها بیدار نباشه پس دیگه کی بیدار بمونه؟!«قاسم آقا:» به خدا شرمنده اشم... همین طوری هم خیلی به ما کمک کرده...محسن و مهرداد هم هستن... اما خدایی من دیگه توان ندارم سرپا باشم...«سحر:» آقاجون ما همه هستیم.«قاسم آقا:» دست شما هم درد نکنه دخترم...«فاطمه خانم با دخترها سلام و علیک کرد و کنار مادرها نشست... مامان مهری نگاهی به خورشید انداخت و پرسید:» پس چادرت کو؟!«خورشید یواش گفت:» پاره شد مامان!!«مامان مهری:» واسه چی؟!«پری:» خاله... سرکوچه بودیم یه موتوری از کنار خورشید رد شد و چادرش و پاره کرد..«مامان مهری:» وای خدا مرگم بده... خودت چیزیت نشد؟!«خورشید با لبخند گفت:» نه مامان... هیچی ام نشده؟!«بحث هول و هوش موتورسوارها همچنان داغ بود که حسام در زد و وارد شد... پری زیر لب گفت:» آهان صاحبش اومد؟!«و خورشید و سحر خندیدند... منظور پری صاحب نذری بود... چون می دانست قرار است بیدار بماند... حسام با همه سلام و علیک کرد و طبق معمول بی آنکه نگاهی به گروه دخترها بیاندازد دست به کار شد... کف گیر بزرگی برداشت و شروع به هم زدن حلیم کرد... خورشید خوشحال و دلگرم نگاهش می کرد... از دیدن تمام کارهای حسام لذت می برد، دوست داشت خیره به او بماند و یک لحظه هم دست از تماشایش بر ندارد.پری زیر لب غرید و یواشکی به او زد و گفت:» خورشید...!!«خورشید آهسته نگاه برگرفت و با لبخندی به زمین خیره ماند... بعد از دقایقی خانم ها خداحافظی کنان آماده ی رفتن شدن. محسن و مهرداد و حسین آقا پدر خورشید هم زمان رسیدند... مهرداد با دیدن خورشید لب ها را جمع کرد و به سویش رفت... هر وقت عصبی می شد لبهایش را جمع می کرد... از حسام کمی کوتاهتر بود و چون ورزش می کرد پرتر...موها را کوتاه کرده بود، موهای پرپشت سیاهش تیزتیز بودند و چهره اش را امروزی می کردند...
چشم هایش مثل چشم های خورشید درشت و سیاه و خوش حالت بودند و لب های برجسته اش با نمک نشانش می داد پوستش تقریبا روشن بود اما نه به روشنی خورشید... در کل به خورشید شبیه بود ولی در ابعاد مردانه.مهرداد:» خورشید؟!... چادرت کو؟!«خورشید دوباره با بی حوصلگی قصه ی چادر را که حالا تکراری شده بود تعریف کرد...مهرداد:» موتوریه کی بود؟! نشناختیش؟!«خورشید:» نه...«حسین اقا پدر خورشید رو به جمع گفت:» خب، امشب کیا می خوان بیدار بمونن؟«سحر:» حسین آقا، ما دخترا بیدار می مونیم...«مهرداد:» منم که هستم...«محسن:» منم همین طور«پری اهسته گفت:» ایمان کجاست؟«که یکدفعه حسام گفت:» ایمانم هست...«حسین آقا:» خب پس خدا نگه داره این جوونای کاری رو، اجر همه اتون با حضرت اباالفضل...«قاسم اقا:» پس ما میدونو خالی کنیم... ببینیم صبح چی تحویل می گیریم؟!«ایران خانم:» صبح پانشیم ببینیم همه اتون خوابتون برده؟!«قاسم آقا:» دو سه ساعت دیگه اذان صبحه... من اون موقع که بیدار بشم دیگه همگی می تونین بخوابین...«مامان مهری رو به دخترها گفت:» دخترا؟! امشب نکنه بخندیدها؟! سنگ می شین به خدا!!« همان لحظه دخترها خندیدند...مهرداد:» مامان تو که جوک اولو خودت گفتی!!«و دخترها دوباره خندیدند...مهری خانم رو به حسام گفت:» آقا حسام هرکدوم خندیدند بیرونشون کن...«حسام لبخند کمرنگی زد و گفت:»چشم مهری خانم... خیالتون راحت!!«و دخترها باز خندیدند...فصل 5نیمه شب بود... صدای سوختن هیزم های زیر دیگ بزرگ تنها صدایی بود که میآمد... دخترها هرکدام در فکر خودشان بودند و به جایی خیره... هر سه روی پله های ورودی حیاط نشسته بودند... پسرها هم دور حوض نشسته بودند مهرداد چیزی تعریف می کرد گاه ایمان هم بالاخره آمده بود همراهی اش می کرد... و گاه خمیازه می کشید... اما حسام انگار آنجا نبود. لحظه به لحظه به دیگ سر می زد و مواظب بود ته نگیرد... آتش زیر دیگ را بررسی می کرد خورشید با دقت حرکات او را می پایید... با این که عادت نداشت شب ها زیاد بیدار بماند... اما آن شب انگار خواب از چشم هایش گریخته بود و قصد بازگشت نداشت. ایران خانم روی تخت چوبی بزرگ گوشه ی حیاط که روی آن فرش پهن شده بود چند بالش و چند پتو گذاشته بود برای پسرها، که هرکدام خسته شدند استراحت کنند... ایمان اولین نفری بود که به سوی تخت چوبی رفت... یک بالش برداشت و از همه معذرت خواست... پری خمیازه ای کشید و زیر لب گفت:» مردم از این همه ابراز احساس!!«سحر انگار که با خودش حرف می زد زیر لب گفت:» طفلکی مهرداد هم خوابش گرفته... «خورشید نگاه زیرکانه ای به سحر انداختو گفت:» آخی!! طفلکی نمی دونم فقط چرا این قده حرف می زنه!!«سحر بی توجه به خورشید چادرش را جابه جا کرد و آهسته به سوی مهرداد و محسن رفت و گفت:» محسن شما آقا مهرداد رو ببر کمی استراحت کنید...«محسن:» شما چی؟! نمی خواین بخوابین؟!«مهرداد سر کشید و نگاهی به خورشید که غرق در تماشای حسام بود انداخت و سری تکان داد و گفت:» پاشو محسن فعلا خوابشون نمی یاد... پاشو بریم یه کم استراحت کنیم... و رو به حسام گفت:» حسام تو نمی خوای یک کم استراحت کنی؟! من هستم آ!!«حسام لبخندی زد و گفت:» دست شما درد نکنه... من خوابم نمی یاد خسته هم نیستم...«مهرداد:» پس شب بخیر فعلا، خسته بودی صدام کن...«خورشید هنوز به حسام خیره بود... با خود می گفت: خاک بر سرت خورشید!! به چی نگاه می کنی؟! اون که اصلا نگاهت نمی کنه... خدایا... چی توی وجود این آدمه؟! به خدا اگه سنگ بود زیر این نگاه ها آب شده بود... این دیگه کیه!! دلش می خواست آن قدر شهامت داشت که آن جا را ترک کند و به خانه برود و بخوابد... اما مگر می شد؟! حسام آن جا باشد...!! بیدار باشد!! و این تنها شب زندگی اش که او اجازه داشت در خانه نباشد. همه چیز را بی خیال شود؟!! مهرداد و محسن هم خوابیدند...سحر به دیوار تکیه داده بود و چرت میزد... پری هم خمیازه می کشید و سعی داشت هنوز حرف بزند... فقط خورشید بود که ساکت و بیدار، بیدارتر از همیشه نشسته بود...پری:» بچه ها نمی خواین حلیم رو هم بزنین و نیت کنید؟!«سحر:» اول نیت می کنند، بعد هم می زنن!!«پری:» چه می دونم حالا!!... مگه چه فرقی داره!!«سحر:» پاشو... پاشو بریم هم بزنیم... خوابمون بپره...«پری رو به خورشید گفت:» خورشید پاشو...«خورشید اما هنوز نشسته بود... حسام تا حس کرد دخترها برای هم زدن حلیم می آیند از دیگ فاصله گرفت و گفت:» خانم ها... فقط مراقب باشین... سعی کنید دو نفری کف گیر رو بلند کنید...«پری:» نه آقا حسام...!! من می خوام تنهایی هم بزنم... ممکنه نیت هامون با هم تداخل داشته باشه!!«حسام خنده اش گرفت... اما خود را کنترل کرد و گفت:» باشه... اگر تنهایی می تونید هم بزنید... بزنید...!! فقط مواظب باشید...«پری چادرش را دور کمرش پیچید و کف گیر را گرفت... کف گیر به قدری سنگین بود که نزدیک بود تعادلش به هم بخورد!!!حسام سری تکان داد و گفت:» خانم... مواظب باشین...«پری خنده ی ریزی کرد و با سماجت کف گیر را دوباره در دست گرفت و گفت:» مواظبم،مواظبم« کف گیر را داخل دیگ کرد... گویی وزنه ای به سنگینی هزاران تن به آن بستند!! حتی نتوانست کمی آن را به جلو هل بدهد... نگاهی از سر عجز به حسام انداخت و گفت:» آقا حسام این که تکون نمی خوره؟!!«حسام:» من که گفتم دوتایی کف گیر رو بگیرین... انشاءالله که نیت هاتون تداخل نمی کنه!!«سحر:» آقا حسام راست می گن... بیا با هم، هم بزنیم... «و هر دو با تمام توان کف گیر را تکان دادند...سحر:» وای چه سنگین شده...چه قدر سخته!! آقا حسام؟! شما چه جوری از سر شب تا حالا این همه هم می زنین؟! یک جوری هم می زنین آدم فکر می کنه خیلی راحته!!« حسام سکوت کرد...پری گفت:» سحر... نیت کن نیت هامون قاطی نشه یه وقتی!! این قدر حرف نزن!!«حسام لبخند کمرنگی بر لب نشاند و بی اختیار نگاه خورشید را غافلگیر کرد... خورشید خجالت کشید و نگاه بر زمین دوخت...پری رو به خورشید گفت:» خورشید پاشو بیا... ما هم زدیم...«خورشید:» من یک کم دیگه صبر می کنم می خوام موقع اذان هم بزنم...!!«سحر در حالی که به سوی خورشید می رفت گفت:» چیه؟! می خوای پارتی بازی کنی؟!«خورشید با لبخند گفت:» آره!!«پری نزدیکش شد و گفت:» مگه الان ساعت چنده؟!فکر کنم نزدیک اذانه دیگه!!«و بعد رو به حسام پرسید:» آقا حسام چه قدر به اذان مونده؟«حسام نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:» تقریبا 7 دقیقه...« و بعد بی انکه نگاهی به آن ها بیاندازد به سوی در رفت و از حیاط خارج شد...خورشید محکم به پهلوی پری زد و گفت:» این قدر سوال های مسخره می پرسین که فراریش دادین!«سحر:» اِ... بابا مگه ما چی گفتیم؟!«خورشید:» فقط جون هرکی که دوست دارید موقع هم زدن من کمکم نکنید!!«پری نگاهش کرد و گفت:» خیلی بدجنسی!!... بمیره این ایمان که مثل غول بیابونی افتاده خوابیده!!«سحر رو به خورشید گفت:» تو هم همچنین، امیدوار نباش حسام برگرده... شاید رفته خونه اشون نماز بخونه...«خورشید:» سخت در اشتباهی عزیزم... حسام سه تا دخترو این موقع شب تنها نمی ذاره جایی بره... در ثانی قراره تا اذان بیدار باشه بابات که اومد اون بره...«همان لحظه حسام با چند سرفه ی مقطع وارد حیاط شد. خورشید با سرعت خود را جمع و جور کرد... صدای الله اکبر از مساجد بلند شد و خورشید بدون معطلی از جا برخاست... دستی به روسری اش کشید و نزدیک دیگ شد. حسام مردد مانده بود پیش بیاید یا همان عقب بایستد!! خورشید دست برد تا دسته ی کف گیر را بگیرد که حسام پرید جلو و گفت:» صبر کنید... با دستمال بگیرید... داغه...« و بعد دستمال چند لایه ی ضخیمی را دور دسته کف گیر پیچید و گفت:» از دوستاتون کمک نمی گیرین؟«خورشید با لبخند گفت:» نه!!«حسام:» نکنه شما هم از تداخل نیت ها می ترسید؟!«خورشید خشنود از طنز کلام حسام لبخندی زد و گفت:» آره!!«به سختی خودش را کنترل می کرد... حس می کرد بند بند بدنش به رعشه افتاده در دل به خودش فحش و ناسزا می گفت:» بدبخت... مگه آدم ندیدی چیه این طوری خودت رو باختی؟!« دو دستی دسته ی کف گیر را گرفت تا بتواند تکانی بدهد. کف گیر به سختی تکان کوچکی خورد... خورشید دوباره تمام نیرویش را روی کف گیر خالی کرد... و باز تکان کوچکی... خورشید با سماجت زور می زد... که دستی نیرومند کنار دستش نشست و کف گیر به زانو درامد... به فاصله چند سانتی حسام بود و دست حسام به یاریش امده بود، دیگر از خدا چه می خواست؟! حسام را برای همیشه...! پس نیت کرد:» خدایا فقط حسام...«برای لحظه ای سر چرخاند و چشم های سیاه و گیرای حسام را به دام انداخت حسام ملتهب و مرتعش، نگاه برگرفت. خورشید به زحمت دهان باز کرد و گفت:» مرسی از کمکتون...«حسام سر به زیر انداخت و گفت:» خلاصه باید ببخشید... اگه تداخل نیت بشه!!«خورشید لبخند زد و چیزی نگفت...حسام این پا آن پا کرد و عاقبت گفت:» راستی... اون مجازات خیس شدن به خاطر کدوم گناه بود؟!«خورشید با شرمندگی گفت:» ببخشید « و بعد از او فاصله گرفت...ان قدر در دلش از خدا تشکر کرد که بی حال شد...ظرف های یک بار مصرف یکی یکی پر از حلیم داغ می شدند و به نوبت برای تزئین با دارچین و خلال بادام به صف می ایستادند. پری و سحر خمیازه می کشیدند و تزئین می کردند... اما خورشید نیروی عجیبی در خود احساس می کرد... از کاری که می کرد راضی به نظر می رسید. شب خوبی را گذرانده بود... شبی پر از رویاهای زیبا... شبی پر از حسام...!! صبح زود حسام رفته بود و باقی پسرها حلیم را پخش می کردند... ایران خانم:» فاطمه خانم تورو خدا از آقا حسام خیلی تشکر کنید دیشب تا صبح بیدار بود... اجرش با آقا ابوالفضل.«فاطمه خانم:» اختیار دارین... حسام خودش دوست داره توی این شب ها خدمت کنه...«مامان مهری:» فاطمه خانم؟! آقا حامد نیستند؟!«فاطمه خانم در حالی که خنده معنی داری روی لب ها نشانده بود گفت:» نه خونه عموشه... رفته کمک اونا... اخه امشب نذری دارن...«ایران خانم:» خبریه انشاءالله؟!«فاطمه خانم خندید و گفت:» انگار دلش پیش دختر عموشه...«ایران خانم:» خب یه کاری براش بکنید؟!«فاطمه خانم:» توی فکرش هستیم... تا ببینیم قسمت چیه!!«اخرین ظرف هم پر از حلیم شد و تزئین کرده داخل سینی قرار گرفت... مهرداد سینی را بلند کرد و رفت...ایران خانم رو به دخترها گفت:» خب دخترا... دستتون درد نکنه انشاءالله... همه اتون حاجت روا بشین... حالا بیایین این جا صبحانه بخورید...«
خورشید و پری و سحر روی تخت چوبی دور سفره ی صبحانه نشستند و به حلیم خوردن مشغول شدند... یواشکی به هم نگاه می کردند و پوزخندهای معنی دار تحویل هم می دادند... پری در حالی که آهسته آهسته می خندید پچ پچ کنان گفت:» فقط ما خدا می دونیم که چه دلداده هایی پای این حلیم تا صبح پلک نزدن و هلاک شدن!!«سحر رو به خورشید گفت:» دعا کن زودتر واسه حامد کاری بکنن... اون وقت شاید به فکر حسام بیافتن!!«خورشید خوشحال تر از آن بود که به اینده و حرف های این و آن فکر کند. حالا ان قدر تصویر از شب گذشته به یادش سپرده بود که رویا ببافد و خوش باشد.مهرداد و محسن و ایمان هم به خانه آمدند و با راهنمایی ایران خانم برای صرف صبحانه داخل شدند. مهرداد رو به فاطمه خانم گفت:» حسام کجاست؟ صبحونه نمی خوره«فاطمه خانم:» برای حسام بردم خونه مادر... خسته بود خوابیده...«مهرداد داخل خانه شد... فاطمه خانم بی مقدمه رو به خورشید گفت:» خورشید جان صبحانه ات رو بخور بریم خونه ما، حمیده یه چادر داره که سرش نمی کنه... اونو بدم فعلا سرت کن... خدا کنه اندازه ات باشه...«همه نگاه ها با تعجب سوی خورشید رفت. و نگاه خورشید متعجب تر از همه به فاطمه خانم!!... فاطمه خانم رو به مامان مهری گفت:» مگه نگفتی دیشب چادر خورشید پاره شده؟!«مامان مهری:» اره... اما چرا زحمتش بیافته گردن شما؟«فاطمه خانم:» چه زحمتی مهری خانم؟! چادرتوی خونه ما زیاده... اصلا اگه اندازه اش نبود یه چادر نو می برم... حسام از مشهد یه قواره پارچه چادری اورده...«مامان مهری که پاک شرمنده شده بود گفت:» وای نه! خودم هم چادر دارم... منتهی کمی بهش کوتاهه!!«فاطمه خانم:» تعارف که نداریم... این روزا عزاداریه... می خواد بره هیات ها رو تماشا کنه... با چادر باشه بهتره... دست منم سبکه... اما بعد از عزاداری براش چادر می برم الان نه!!«پری زیرزیرکی گفت:» مرسی تحویل بازار!!«سحر:» مرسی مادر شوهر اینده!!«خورشید دیگر نمی دانست حلیم می خورد یا ذوق؟!پری:» مواظب باش قاشق رو توی دماغت نکنی؟!«سحر:» غلط نکنم حسام گفته واست چادر بدوزه!!«خورشید که در دلش قند اب می کرد گفت:» خدا کنه!!«سحر:» خدا کرده عزیزجون!! بی خود نبود گذاشتی دم اذان نیت کردی!!«پری:» حالا بسه این قدر نخور... پاشو... پاشو که مادر شوهر اینده ات می خواد برات چادر بدوزه!!«خورشید:» وای نه... من نمی رم خونه اشون... خجالت می کشم!!«پری:» آخی!! بمیرم که این همه خجالتی و بدبختی!! نصف شب که بدجوری رفته بودی توی چشمای طرف!!«خورشید:» حسودای بدبخت... چشم دیدن خوشبختی منو ندارین!!«پری:» تا کور شود هر آن که نتواند دید!!«سحر:» تو چی می گی؟!«پری:» برو بابا!!«خورشید:» من که الان می رم... شما دوتا هم مثل پیرزنها بنشینید هی غرغر کنید!!«فاطمه خانم مصرانه ایستاده بود تا خورشید را با خود ببرد. خورشید اما مردد رو به مادرش گفت:» مامان برم؟!!«مامان مهری هم عاقبت گفت:» برو دیگه... فاطمه خانم اِن قدر لطف دارن که آدم شرمنده می شه!!«فاطمه خانم با لبخند گفت:» دشمنت شرمنده باشه... «و بعد دست خورشید رو گرفت و گفت:» بیا خورشید خانم تعارف نکن.«خورشید به دنبال فاطمه خانم راهی شد...با خود گفت:» خدایا نه به این که در حسرت دیدنش باید بمیرم نه به حالا که این همه پشت سر هم خودت جور می کنی که ببینمش...!! خدایا شکرت!!«صدای فاطمه خانم او را به خود اورد:» بیا تو... خورشید جان... بیا تو مادر جز حسام کسی خونه نیست... راحت باش«این اولین بار بود که خورشید پا به خانه ی حسام می گذاشت... با این که خانه حسام اغلب اوقات مکان برگزاری کلاس های قران و مراسم مذهبی دیگر بود و تقریبا تمام اهل محل به آن جا می آمدند...!! خورشید اما هیچ گاه حوصله مراسم زنانه را نداشت... حالا هم تردید سراپایش را گرفته بود... از دیدن حسام واقعا خجالت می کشید... با خود گفت:» خدا کنه حسام هم نباشه!! اگه منو ببینه با خودش چی فکر می کنه؟! حتما میگه این دختر مثل کنه به من چسبیده...یه لحظه فرصت نمی ده نفس بکشم!!...«اغلب خانه های آن محل قدیمی بودند... و خانه ی پدر حسام یکی از بزرگترین خانه های قدیمی آن جا بود. خانه جنوبی بود... و حیاط پشت ساختمان قرار گرفته بود. برای همین خورشید بی هیچ فاصله ای خود را داخل خانه یافت... صدای نوحه خوانی خانه را پر کرده بود... فاطمه خانم بلند گفت:» حسام جان بیداری؟! صدای ضبطت نمی ذاره صدا به صدا برسه!!«و بعد بی آن که حسام جوابی بدهد یا پیدایش شود... فاطمه خانم دست روی شانه ی خورشید گذاشت و به سوی اتاقی او را دعوت کرد... خورشید وارد اتاق شد و روی اولین صندلی نشست خانه تمیز و مرتب بود... خورشید نگاهی گذرا به اثاثیه انداخت... مبلمان استیل فوق العاده قدیمی گوشه ی اتاق چیده شده بود... یک تابلو فرش شمایل حضرت علی به دیوار بود... و یک فرش دست باف دوازده متری لاکی رنگ کف اتاق را زینت می داد... و یک کتابخانه ی بزرگ روبروی خورشید بود... فاطمه خانم وارد اتاق شد و در حالی که چادر مشکی تاشده ای در دست داشت... چادر را به خورشید داد و گفت:» بیا مادر... خدا کنه اندازه ات باشه... پاشو سرت کن...« خورشید تشکر کنان چادر را گرفت و آن را باز کرد و روی سرش انداخت چادر حمیده هم زیادی بلند بود!!فاطمه خانم:» بچرخ مادر...« خورشید چرخی زد و در جا خشک شد...)یکی آب قند بیاره( در خط نگاهش حسام ایستاده بود... خشکیده میان چارچوب در، اگر فاطمه خانم لب باز نمی کرد معلوم نبود آن ها تا کی همان طور می ماندند!!فاطمه خانم:» حسام جان مادر یاالله بگو!!«حسام گیج و دستپاچه گفت:» معذرت می خوام... من نمی دونستم شما اینجایید. فکر می کردم تنهام!!«فاطمه خانم:» نه عزیزم تو این قدر صدای این ضبطو زیاد کردی که اگر با کل کوچه هوارکشون می ریختیم توی خونه هم نمی فهمیدی!!«خورشید با لبخند سری تکان داد و زیر لب سلام کرد... حسام هم سر به زیر انداخت و جواب داد.فاطمه خانم:» حسام جان برو از شربت نذری امشب برای خورشید جون یک لیوان درست کن بیار مادر...« حسام بلافاصله رفت.خورشید:» نه فاطمه خانم... به اندازه کافی مزاحمتون شدم... اگه اجازه بدین می رم...«فاطمه خانم:» این حرفا کدومه دخترم؟! حالا چادرت خوب هست؟!«خورشید:» بله... مرسی... اما... یه کم بلنده... ممکنه کثیف بشه... بهتره خود حمیده خانم سرشون کنند...«فاطمه خانم:» نه مادر... حمیده...«که صدای حسام نگذاشت مادر حرفش را ادامه دهد.حسام یاالله گویان وارد شد و سینی شربت را جلوی خورشید گرفت... خورشید با هیجان بسیار شربت را برداشت و تشکر کرد. برخلاف انتظار خورشید، حسام فوری اتاق را ترک نکرد... روبروی خورشید ایستاده و گفت:» مامان؟! چرا چادر حمیده رو آوردی؟ مگه من پارچه نیاورده بودم؟!«فاطمه خانم:» چرا مادر... اما امروز که نمیتونم توی عزای حسینی پارچه ببرم... شگون نداره!!«حسام:» خب...«فاطمه خانم:» خب که چی؟... من پارچه ای که آوردی رو بعد از این وقت عزاداری برای خورشید جون می برم و می دوزم خوبه؟!«خورسید:» نه فاطمه خانم... مامانم پارچه داره...«فاطمه خانم خندید و گفت:» می دونم عزیزم... می خوام خیال حسام راحت بشه!!!«حسام به ناگه سرخ شد و گفت:» مامان چرا پای من و می کشی وسط؟!«فاطمه خانم به سویش براق شد و گفت:» تو صبح نگفتی چادر خورشید دیشب پاره شده؟! تو نگفتی خوب نیست امروز و فردا با روسری بیاد؟! نگفتی هرطوری شده یه چادر براش دست و پا کنم؟!« وای که در دل خورشید چه دنیایی برپا بود...!!حسام سری تکان داد و با چهره شرمگین و لبخند دلنشینی گفت:» یادم باشه همیشه حرفای مهم به شما بگم... راز نگه داریتون غوغا می کنه!!« و بعد اتاق را ترک کرد... خورشید نمی توانست لبخندش را پنهان کند...فاطمه خانم پشت چشمی نازک کرد و رو به خورشید گفت:» وا این دیگه چی بود که راز نگه دار باشم یا نباشم؟! من میخواستم به دل اون کار کنم!! اصلا ولش کن مادر... شربتت رو بخور... ببین چه جوری شده... امشبه این چادر هم فعلا سرت باشه... تا خودم سر فرصت برات یه چادر درست و حسابی بدوزم... شربتت رو بخور...«خورشید کمی از شربت را نوشید و گفت:» خیلی خوشمزه است... نذرتون قبول!!«هیجان بازگو کردن چیزهایی که در خانه ی حسام دیده و شنیده بود برای پری و سحر آن قدر بود که دلش می خواست تا خانه پرواز کند.عاشورا بود،همه جا سياه پوش،همه عزادار...همه در رفت و آمد...هيات هاي عزاداري همه ي خيابان ها را بسته بودند... کوچه و خيابان ان قدر شلوغ بود و پر سر و صدا که گفتني نيست...انگار محشر به پا شده بود... خيلي ها با پاي برهنه و سر و روي خاکي و گلي سينه و زنجير مي زدند.اکثر آن هايي که دستشان به دهانشان مي رسيد توي کوچه ها پخت و پز نذري به راه انداخته بودند...باقي هم که نميخواستند از برکات آن روز بي نصيب بمانند به دادن چاي و شربت مشغول بودند...پسرهاي کوچک همگي به ياد علي اصغر لباس سفيد پوشيده ئ سقا شده بودند...اين روز،هر سال تکرار ميشد... اما هر بار گويي تازه تر از سال پيش است داغ تر از سال پيش است سوزان تر و عطشان تر از سال پيش است... خورشید و دخترها گوشه اي ايستاده و غرق تماشا...چند ساعت بود که خورشيد غافل از ياد حسام در دنياي ديگري غرق شده بود... که پري گفت:پس چرا نميان؟!نزديک ظهره!!سحر:ديگه بايد پيداشون بشه...خورشيد بي انکه حرفي بزند نگاهي چرخاند تا شايد اثري از ان ها ببيند...در ان محله،هر خيابان هيات عزاداران مخصوص به خود را داشت... و بزرگترين هيات عزاداري مربوط به حسام و همراهانش بود...وقتي از دور علامت بزرگ هيات نمايان مي شد پير و جوان زمزمه مي کردند:حسام اينا اومدن...حسام اينا رسيدن...انگار اجراي اخرين پرده از نمايش عاشورا بر دوش حسام و يارانش بود... انها که مي رسيدند همه ي هيات ها در ميدان بزرگ محل ،دورشان جمع مي شدند و عزاداري شکل منسجم تري به خود مي گرفت...و بالاخره حسام اينا ...رسيدند...سر و روي آشفته و گلي حسام با پاهاي برهنه اش...لب هاي خشکيده اش حکايت از ان داشت که حالا فقط به کربلا مي انديشد...نزديک اذان ظهر بود و مراسم به اوج خود رسيده بود... دايره اي وسيع درست شده بود که حسام در مرکز آن قرار داشت...نوحه خوان ها از خواندن افتاده بودند...فقط طبل ها بودند که با قدرت تمام کوبيده مي شدند ...همه با هم...بوم...بوم....صداي رعب انگيز طبل ها اضطراب و نگراني مي اورد...عزاداران محکم تر و پر هيبت تر از پيش بر دوش و سينه خود مي کوفتند...همه ي نگاه ها محسور اين صحنه...همه ي دل ها در تپش... همه ي بدن ها در لرزه...و حال و هوايي که در وصف نمي گنجيد... در اين ميان حسام زنجير را رها کرد... و به سوي پرچمي عظيم الجثه رفت و ان را بالا برد...باد در پرچم پيچيد و نام يا حسين بر اسمان نشست... همه ي نگاه ها به آسمان رفت... انگار پرچم دل ابرها را مي شکافت و پيش مي رفت...حسام چنان پرچم را مي چرخاند که دلهره بر جان همه ناظرين افتاده بود... حسام همان طور که راه مي رفت و پرچم که راه مي رفت و پرچم را مي چرخاند از ته دل فرياد کشيد :کربلا ... کربلا... بچه ها... خيمه ها...،با هر کلمه اي که فرياد مي زد تصويري جلوي چشم همه زنده مي شد.تصوير بچه هايي که به اين طرف مي دويدند... خيمه هايي که در شعله هاي آتش خاکستر مي شدند...و گرد و غباري که مانع درست ديدن مي شد...صداي حسام دورگه و ترس آفرين شده بود...با هر فريادش اشک ها بي اختيار جاري مي شدند...نگاه جدي جسام...لب هاي خشک ترک خورده اش...موهاي پرپشتش که گلي شده بود و نامنظم روي سر و صورتش پخش بودند...پاهاي برهنه اش... و با قدرت تمام فرياد کشيدنش... حرکات پرچمي که در دست داشت توي دل همه را خالي مي کرد...همه و همه طوري واقعي بود انگار يک نفر از خود کربلا به آن ميان آمده است...خيلي ها نمي دانستند که اشک صورتشان را پر کرده ...پرچم،خورشيد را با خود به آسمان برده بود...به نظر خورشيد در آن لحظه نه حسام زميني بود و نه آن پرچم ...! صداي اذان از همه بلندگوها پخش شد...پرچم يا حسين آهسته آهسته بر زمين نشست... طبل ها از کوبيدن ايستادند...مراسم عاشورا به پايان رسيد.
اتومبيل آقاي ملکان پشت در خانه خورشيد اينا پارک شده بود.انگار کاسه ي صبر خانواده ملکان سرريز کرده بود...و به دنبال جواب بله ي عروس آمده بودند تا دست و پاي آخر را بزنندو براي هميشه ،آب سردي روي آتش مهر بابک بريزند و خيالش را راحت کنند!!!خورشيد اما در خانه نبود.از هفته ي آينده مدارس باز مي شد و خورشيد براي خريد کتاب هاي جديد و لوازم التحرير با پري و سحر بيرون بود.سحر رو به پري گفت :آره امشب بالاخره ميرن مشهد!!پري :حالا چرا شب راه مي افتن؟خطرناکه!!!سحر:محسن مي گفت،حسام گفته اگر امشب نرن ديگه بليط گيرشون نمياد.خورشيد ساکت بود و دلتنگ از همان لحظه دلتنگ او شده بودبا خود مي گفت:دوباره درس و مدرسه !! اونم بدون حسام!! اه!!پري :کي برمي گردن؟سحر:ديگه فکر برگشتن رو نکنيد.اونقدر بايد بمونند تا ترم تموم بشه!راستي اگه زودتر بجنبيد به خواستگارها مي رسيم!!خورشيد :نه بابا .انقدر بايد معطل بکنيم تا برن!!پري: فکرشو بکن تا برسيم خونه همه سرمون آوار ميشن!!خورشيد:اما من نگران نيستم .وقتي مهرداد با من موافقه ديگه از هيچي نگران نيستم!سحر زير لب گفت :خدا مهرداد نگه داره!!خورشيد و پري نگاه هاي معني داري به هم انداختند و بعد يک دفعه بلند خنديدند!!فروشگاه بزرگ آقاي سپاسي منتظرشان بود.هر کدام به سراغ چيزي رفتند.خورشيد اول از همه به سراغ کتاب ها رفت.يکي يکي کتاب ها را برمي داشت و نگاهي به داخلشان مي انداخت.انگار مي خواست در همان لحظات کوتاه کل کتاب ها را مطالعه کند.فروشگاه تقريبا پر رفت و آمد بود.همان طور که کتابي را سرسري از نظر مي گذارند صدايي شنيد .سلام... آقاي سپاسي ...خسته نباشيد...آوردينش؟خورشيد سر به سوي صداي آشنا چرخاند حسام هنوز او را نديده بودآقاي سپاسي :آره بيا توي قفسه ها رو نگاه کنحسام داخل فروشگاه شد.پري و سحر که تازه متوجه حسام شده بودند به تکاپو افتادند تا خورشيد را خبر دار کنند.غافل از اينکه خورشيد خودش مي داند.حسام کنار خورشيد ايستاده و بي آنکه او را ببيند شروع به گشتن قفسه ها کرد.خورشيد خود را جمع و جور کرد و زير لب گفت:سلاماين اولين بار بود که خورشيد بي هيچ بهانه اي خودش پا پيش مي گذاشت تا با او صحبت کند.دلش براي حسام تنگ شده بود و از روز عاشورا به بعد او را نديده بود.آن روز هم روز آخر بود براي همين پا روي همه ي غرور خود گذاشت و گفت :سلامحسام به محض شنيدن صداي خورشيد سر به سوي او چرخاند و با نگاهي غافلگير و جاخورده ميخکوب شد.به زحمت لب باز کرد و در جواب خورشيد گفت:سلام بعد از چند لحظه اين پا و آن پا کردن به عجله فروشگاه را ترک کرد.صداي آقاي سپاسي بلند شد:آقا حسام پيدا نکردي؟و حسام که بيرون از فروشگاه بود گفت:مرسي بعدا مي يام.خورشيد چادرش را جابجا کرد و دست و پاي سست شده در جا ايستاده و نفسي کشيد پري کنارش رفت و گفت:ديديش؟چرا يکدفعه رفت؟سحر:انگار خيلي هول و دستپاچه بود!!!خورشيد:بهش سلام کردم.پري:خوب؟خورشيد :هيچي .جا خورد يه جواب سلام الکي بهم داد و در رفت.سحر:چي شد باز؟ توي خونه ي ما شب نذري که خيلي بلبل شده بود.پري: ما رو بگو که فکر کرديم بالاخره همه چي درست شد!!!خورشيد با لحني آزرده گفت: رعشيه ايه بدبخت!!! همچين فرار کرد که انگار مي خوام گازش بگيرم!!) والاااااا(پري :حالا چي مي خواست؟خورشيد شانه بالا انداخت و گفت:چه مي دونم؟سحر: مي خواي از آقاي سپاسي بپرسم؟خورشيد لبخندي زد و گفت: که چي بشه؟ )نيشتو ببند بدبخت(سحر:خب براش مي بريم.خجالت زده اش مي کنيم!!خورشيد لبخندي زد و گفت: برو ببينم چي کا مي کني!!!سحر بدون معطلي پيش آقاي سپاسي رفت و گفت:آقاي سپاسي کتابي رو که آقا حسام مي خواست رو بدين ببرمآقاي سپاسي با تعجب گفت: شما ببريد؟!سحر:بله آخه با برادر من قرار داشت الان هم برادرم بهش زنگ زد من گفتم براشون مي گيرم.چقدر مي شه؟آقاي سپاسي: پشتش نوشته..پري : ببخشيد اسمش چيه؟آقاي سپاسي: غزليات شمسخورشيد بلافاصله نگاه به کتاب هاي ادبي انداخت و غزليات را بيرون کشيد و نگاهي به پشت جلدش انداخت و گفت: هيجده هزار تومن!!پري : نه!؟ خورشيد : آره !!سحر: حالا چيکار کنيم؟خورشيد : از خير خريدن کيف مي گذرم!!پري : ولش کنخورشيد: بايد بخرمش مي خوام روشو کم کنم!! ) اوه نه بابا..(پري: چطوري مي خواي بهش بدي؟ اگه ازت قبول نکنه؟خورشيد: اگه قبول نکنه مي دونم چه بلايي سرش بيارم به خدا تا عمر دارم اسمش و نميارم) بشين بابا(سحر:باز لاف اومدي؟خورشيد : حالا بهتون نشون مي دم کي لاف مياد؟خورشيد پول کتاب را به آقاي سپاسي داد و همراه پري و سحر از فروشگاه خارج شد.بعد از خريدهاي مدرسه به خانه باز گشتند به سر کوچه که رسيدند خورشيد سرک کشيد. از اتومبيل آقاي ملکان خبري نبود.نفس راحتي کشيد و گفت: آخيش.رفتند!!!پري :بيچاره سنگ روي يخ شد.سحر:خب اينم از بابک خان. حالا بشين سماق بمک. خواستگار به اين خوبي رو رد کردي!!خورشيد: چي اش خوب بود؟ ماشينش؟سحر: خوب آره من که خودش رو نمي شناختمخورشيد : جالب اينه که همه همين طورند. هيچ شناختي درباره اش ندارن فقط مي گن خيلي خوبه خيلي عاليه.دم در خانه خورشيد ايستادندخورشيد : خب سحر به مامانت خبر بده که اومديم بعد بيا پيش ما کارت دارم سحر که رفت خورشيد و پري داخل خانه شدند.مامان مهري و خاله سيمين روي پله ها نشسته بودند.مامان مهري با اخم گفت:شب مي اومدين!! اينم از خانواده ملکان !!خيالت راحت شد؟خورشيد قيافه حق به جانب گرفت و گفت :خب چي کارشون کنم؟ مي خواستن سرزده نيان!!مامان مهري: سرزده بود؟ تلفن نزده بودن؟خورشيد: امروز صبح تلفن کردن ديگه دير بود وقتي ما برنامه ريزي کرديم!!!خاله سيمين: خوب حالا که رفنتد ولشون کنيد!!پري : خود بابک هم بود؟مامان مهري: آره بنده خدا نمي دونست دختر من ان قدر بي ادبه که نمي مونه خونه.اومده بود که مثلا جواب رد دادن خانم رو از زبان خودش بشنوه!!خورشيد شکلک خنده داري به صورتش داد و بعد گفت: مامان تو رو خدا. ديگه ازشون حرف نزن.من نبودم بهتر بود.حوصله حرف زدن با بابک رو نداشتم.مهرداد کليد انداخت به در و يا الله گويان وارد شد.با ديدن آن ها توي حياط لبخندي زد و سلام و احوال پرسي کرد.نگاه دقيقي به تک تکشان انداخت و گفت: چه خبر؟ و چشمکي به خورشيد زد) که يعني چي شده؟(خورشيد : مامان ناراحته به خاطر خانواده ملکان که امروز اومدن و من نبودم!مهرداد : مگه تو کجا بودي؟خورشيد: رفته بودم لوازم التحرير و کتاب هامو بخرم.مامان مهري: زشت بود پسر!!! مگه مردم مسخره مان؟مهرداد: لابد خودشون دوست دارن اين طوري باهاشون رفتار بشه!!مامان مهري رو به خاله سيمين گفت: همه اش زير سر اين مهرداد خانه!!مهرداد خنديد و گفت: مامان .ولش کن اين جوجو رو. بزار درسش و بخونه موقعش که بشه خودم يه شوهر خوب و درست حسابي براش دست و پا ميکنم ) خدا يه از اين برادرا هم نصيب ما مي کردي چي ميشد آخه؟ ( پاشو بريم تو.خاله پاشو بيا تو.واسه ي آقا بابک عروس زياده. مرتيکه!!پري با خوشحالي خورشيد را نگاه کرد و خنديد.خاله سيمين رو به او گفت: همه ي وسايلي که لازم داشتي رو خريدي؟ دوباره پس فردا يه چيزي رو علم نکني بگي مي خواي بخري پاشو بريم خونه خاله!!پري با بي خيالي شانه بالا انداخت و گفت : نه بابا ديگه واسه چي بيام ؟ مهرداد مامان مهري و خاله سيمين رو به خانه برد.سحر در زد و وارد حياط شد .سه تايي با تمامي لوازم که خريده بودند داخل زير زمين شدند.سحر: خب خورشيد بگو چي کار داشتي؟خورشيد در حالي که کتاب غزليات شمس را بيرون مي کشيد گفت: پري يکي از خودکارها رو بده.پري : مي خواي چيزي توي کتاب بنويسي؟خورشيد: آره .بده.پري: ماژيک اکليلي هم داريم با اين بنويس خوشگل تر ميشهخورشيد: آره. بده.سحر:واسه حسام؟ چي مي خواي بنويسي؟خورشيد: مهلت بده يه کم فکر کنم!!سحر: 1,2,3 مهلتت تموم شدو چي نوشتي؟پري : خورشيد؟ واقعا مي خواي کتاب رو بدي به حسام؟خورشيد با تکان دادن سر جواب مثبت داد.و کتاب را باز کرد و کنار صفحه سوم کتاب نوشت:همه شب با دلم کسي مي گفت:سخت آشفته اي ز ديدارشصبحدم تا ستارگان سپيد مي رود... خدانگهدارشمن به بوي تو رفته از دنيابي خبر از فريب فردا هامي شکفتم ز عشق و مي گفتم هر که دلداده شد به دلدارشننشيند به قصد آزارش برود ...عشق من نگهدارشسحر و پري با ناباوري شعر را بلند بلند خواندند. و به خورشيد خيره شدندخورشيد: چيه؟ آدم فضايي ديدين؟پري: آره بي شباهت هم نيستي؟!سحر : مخصوصا با اين شعرت!! ديگه واقعا ديونه شدي!!خورشيد :چرا ديونه شدم؟ تا کي همه چي رو توي دلم بريزم؟پري: اگه حسام تحويل نگيره خيلي بهت بر مي خوره ها!!! من تو رو مي شناسم!!خورشيد: نه پپه همه چي رو به تنم ماليدم!! الان اماده ي آماده امسحر: خوش به حالت!!پري : کاش منم مثل تو ديونه مي شدم!خورشيد کتاب رو بست و کادو کرد و آن را به دست سحر داد و گفت : بيا سحر جون محسن و صدا کن بگو اينو بده به حسام!!سحر: وا تو واقعا ديونه شدي ها!! محسن منو مي کشه!!خورشيد: چه ربطي به تو داره؟! بگو آقاي سپاسي اينو داد که بديم به حسام!چون مي دونه که تو دوست حسامي!! همين!!سحر با دو دلي کتاب را گرفتپري:خب حسام از کجا بفهمه که تو براش گرفتي؟!سحر: از کجا بفهمه اين شعر تو براش نوشتي؟!خورشيد فکر کرد و گفت: ااا راست مي گي ها!! خب خودم بدم به محسن.سحر: باشه محسن به تو شک نميکنه!!خورشيد با بي خيالي شانه بالا انداخت و گفت: حالا محسن کيه؟ شک هم بکنه کرده!! چه فرقي مي کنه؟!سحر: خورشيد؟!!خورشيد خنديد و گفت: شوخي کردم بابا.پاشو صداش کن!!پري : کسي تو حياط نيست؟ مهرداد گير نده؟خورشيد: نه ميگم با سحر کار داشتهسحر چادرش را جمع و جور کرد و به سوي در دويد. خورشيد با اين که وانمود مي کرد بي خيال است اما نمي توانست لرزش دستهايش را کنترل کند! کتاب را برداشت و چادرش را سر کرد و پله ها را بالا آمد.چند لحظه بعد سحر وارد حياط شد و محسن هم يا الله گويان پشت سرشخورشيد: سلام محسن خوبي؟محسن که خجالتي بود سر به زير انداخت و تشکر کرد