مهرداد بدون آن که چیز دیگری بگوید از جا برخاست و گفت:» اینم از کفش های جوجو!!« خورشید در حالی که کفش ها را می پوشید گفت:» اشتباه تو همین جاست!! این که من دیگه جوجو نیستم!!« تا خواست در راهرو را باز کند و بیرون برود... مهردا با یک خیز دست برد و گردنش را با مقنعه از پشت به چنگ گرفت و صورتش را نزدیک صورت خورشید کرد و با خشم گفت:» حالا حالا ها جوجویی!! حالیته؟!« خورشید:» آی... مامان!!« مهرداد خورشید را رها کرد و کتاب هایش را برداشت و رفت... خورشید عصبی و سرخورده همان جا نشست... خیلی حرصش گرفته بود... اشک توی چشمش جمع شد... غرغرکنان گفت:» بی شعور... فکر کرده بابامه!! اصلا به تو چه؟ فضول معرکه!! بدبخت سحر!!« افتان و خیز کوله اش را برداشت و به سوی در رفتسحر با دیدن صورت برافروخته ی خورشید گفت:» چیه؟ چی شده؟« خورشید بی آن که معطل کند در را بست و راه افتاد... سحر در پی او دوان دوان رفت و پرسید:» خورشید چی شده؟!« خورشید که انگار سحر را هم مقصر می دانست قیافه ای گرفت و گفت:» هیچی... این مهرداد لعنتی گیر داد!!« سحر:» واسه چی؟!« خورشید:» فهمید آرایش کردم!!« سحر:» تو که گفتی یه جوری استفاده می کنی کسی متوجه نشه!!« خورشید:» این مهرداد دیگه خیلی مارمولکه!!« سحر:» چی بهت گفت؟« خورشید:» گفت فعلا جوجویی!!« سحر خندید و گفت:» خوب شد من نخریدم!!« خورشید با مشت کوبید توی کمر سحر و گفت:» بدبخت بیچاره!!« سحر:» آی... به من چه...« و ادامه داد:» چه قدر دوباره سرد شده! فکر کنم امشب هم برف بیاد...« خورشید:» من که ان قدر لباس پوشیدم نمی تونم راه بیام...« به سر کوچه نرسیده بودند که دوتایی در جا میخکوب شدند... ایمان و حسام سوار بر موتور داخل کوچه پیچیدند... حسام نگاه متعجب و عصبانی اش را پنهان نکرد... خورشید برای لحظه ای ایستاد... و چشم ها را بست... نفس عمیقی کشید... کیفش را جابجا کرد با آستین مانتویش لبها را پاک کرد و مقنعه اش را جلو کشید...سحر با هیجان فراوان دست خورشید را فشرد و گفت:» گفتم این هفته پیداش می شه!!« خورشید پشت سرش را نگاهی انداخت. حسام نزدیک خانه اشان ایستاده بود و همچنان نگاهش با خورشید بود اما... خورشید دوباه دستی به مقنعه اش کشید و با بی میلی از کوچه خارج شد... سحر:» من اگه به جات بودم امروز مدرسه رو بی خیال می شدم...!« خورشید ابروها را بالا داد و گفت:» که چی بشه!?« سحر:» خب می موندم خونه از لحظاتم بهتر استفاده کنم...! «و خندید...خورشید که سعی می کرد لحن بی تفاوتی داشته باشد گفت:» بسه دیگه!! من تا کی با ید از خودم مایه بذارم؟ تا کی باید به جای اون نقش بازی کنم؟!« سحر:» یعنی چه؟!« خورشید:» یعنی همین!! من دیگه حوصله ندارم ناز آقا حسام رو بکشم!! مگه حسام کیه؟! همچین خودشو می گیره... همچین به آدم نگاه می کنه که انگار تمام هیکلم ایراد داره!!« سحر:» خب شاید بیچاره از خوشحالی اش شوکه شده!!« خورشید:» آره... چه قدر هم خوشحالی اش از صورتش معلومه!!« سحر:» حالا امروز چون مهرداد بهت پیله کرده تو عصبی شدی این چیزا رو می گی!!« خورشید:» نه من اشتباه نمی کنم... من نگاه های حسام رو می شناشم.« هنوز خیلی مانده بود که به ایستگاه اتوبوس برسند... باد سردی می وزید دهان و بینی اش را میان شال ها پنهان کرده بودند . به سختی چشم ها را باز نگه داشته بودند تا جلوی پایشان را ببینند. خورشید همچنان غرغر می کرد شاید انتظار داشت بعد از ماجرای عروسی حامد و گرفتن تسبیح رفتار بهتری را از حسام را شاهد باشد... اما با دیدن نگاه عصبانی حسام و اخم های درهمش احساس حقارت میکرد... حالا بعد از سالها دوست داشتن حسام می توانست معنی نگاه هایش را خوب بفهمد در حقیقت خورشید تنها کسی بود که این همه خوب حالات و روحیات حسام را حتی از یک نگاه دورادور می توانست تشخیص دهد. نزدیک ایستگاه اتوبوس که شدند... همه ی فکر و خیال ها ناگهان خورشید را رها کردند یک نفر توی ایستگاه ایستاده بود... قد بلند بود و ورزیده از همه جذابتر... از همه خوش لباس تر... و نگاهش از همه آشناتر... و عاشق تر... روح و روانش به سوی او پر کشید... دست سحر را چنان فشرد که جیغ سحر درآمد. سحر:» چته... انگشتامُ کُشتی!!« خورشید:» کسری است... اومده!!« سحر با تعجب خورشید را نگاه کرد و گفت:» خب حالا...مگه قرار بود نیاد؟! اون هر روز میاد دیگه!!... خودش قهر می کنه... خودش آشتی می کنه!!« خورشید که بی تفاوتی سحر را می دید به خود آمد و سعی کرد رفتارش را کنترل کرد... کسری پالتوی طوسی رنگ بلندی به تن داشت موهای بلندش به طور نامنظم از زیر و روی شال گردن سفید و بلندش بیرون زده بود... نگاهش حتی لحظه ای خورشید را رها نمی کرد... خورشید با تعجب به سحر گفت:» چرا توی ایستگاه وایساده؟ انگار ماشین نیاورده!!« سحر:» وای یعنی می خواد با ما سوار اتوبوس بشه؟!« خورشید:» آره فکر کنم!!« سحر:» آبرومون می ره اگه سوار اتوبوس بشه! جلوی این همه آدم و بچه های مدرسه اگه حرف بزنه چی؟! خورشید کارمون تمومه... اگه هم قراره با ما بیاد تو شخصی بهتره...« خورشید که اضطراب مچاله اش کرده بود با رنگی پریده و دست های لرزان رو به سحر گفت:» باشه...« هردو نزدیک به ایستگاه ایستادند...و کسری از توی صف بیرون آمد و به آن ها نزدیک شد و اتومبیلی بوق زد و سحر گفت:» مستقیم... دبیرستان« و اتومبیل نگه داشت... پسری در کناری خورشید را باز کرد اما تا پسرک خواست سوار شود دستی روی شانه اش نشست... و مانع نشستن او شد... صدای کسری آمد:» آقا لطفا جلو بنشینید...« و در چشم بهم زدنی کنار خورشید نشست... چیزی توی دل خورشید هوار شد... بوی عطر کسری را به مشام کشید و تمام وجودش لرزید نه از سرما که از وجود ناگهانی کسری... که از حس کردن او در کنارش... جرات نداشت سرش را کمی به راست مایل کند... چنان معذب نشسته بود که گویی از همه جا میخ درآمده است... اتومبیل بالاخره آهسته آهسته از جلوی ایستگاه دور شد... کسری کنار خورشید زمزمه کرد: اشکال نداره شیشه رو کمی پایین بدم؟! خورشید بی آنکه او را نگاه کند زیر لب گفت:»نه... خواهش می کنم.« و سحر فوری پرسید: چی می گه؟! خورشید با ضربه نامحسوسی او را وادار به سکوت کرد... کسری کمی جابجا شد و سرش را دوباره پیش آورد و گفت:» خوبی؟« خورشید لبخند کمرنگی توام با خجالت روی لب نشاند و زیر لب گفت:» مرسی!!« کسری که گویی به هدف نزدیک شده بود نفس عمیقی کشید و اهسته زیر لب گفت:» خداروشکر« کسری دوباره سر را نزدیک کرد و یواش گفت:» می تونم امروز بعد از مدرسه ببینمت؟« خورشید فقط سر را به علامت نفی تکان داد. کسری:» فردا؟!... پس فردا؟!...« خورشید خنده اش گرفت... کسری هم لبخند زنان نگاهش را به او داد... فاصله شان خیلی کم بود... آن قدر کم که خورشید گیج شده بود... چشم های زیرک کسری با ابرو های باریک و بلندش صدها برابر جذاب تر از همیشه به نظرش می آمد... حس می کرد تابلوی زیبایی که از مدتها پیش دزدکی و از دور تماشایش می کرده حالا کنارش است... و او حیرت زده از این همه زیبایی و جذابیت کاملا غافلگیر است... کسری دست در جیب کنار پالتویش کرد و جعبه ی کوچک کادویی را جلوی خورشید گرفت و گفت:» قابل شما رو نداره« خورشید با تعجب نگاهی به کادو کرد و نگاهی به کسری انداخت و زیر لب گفت:» نه...نه« کسری صورتش را نزدیک آورد و گفت:» اگه نگیریش جلوی این آقای راننده و مسافرش مجبور می شم به زور بهت بدم...« خورشید دوباره خنده اش گرفت و لب باز کرد تا چیزی بگوید:» آخه... نمی شه... مناسبت نداره... درست نیست!!« کسری:» چرا... همه چی درسته... فقط کافیه تو بخوای... مناسبتش هم... به خاطر اون روزی که با کوله ات کوبیدی به صورتم!!« خجالت صورت خورشید را سرخ کرد و زیر لب گفت:» به خاطر اون روز معذرت می خوام... کارم خیلی بد بود... متاسفم...« کسری لبخند زد و گفت:» منظورم این نبود که مجبور بشی معذرت بخوای!! من... اصلا ناراحت... دروغه!! خیلی بهم برخورد!! اما خب دیگه!! خورشید خانمی دیگه!!« بعد کوله پشتی خورشید را از روی پای خورشید برداشت و زیپش را باز کرد و کادو را داخل کیف گذاشت و بعد زیپش را بست و دوباره روی پای خورشید قرارش داد... و رو به خورشید گفت:» اجازه گرفتم؟!!... و بعد لخند قشنگی زد...« سحر با عجب و حیرت تمام یک نگاه به راست می انداخت و یک نگاه به بیرون، از ماشین... انگار او هم با رفتار کسری گرفتار هیجان و شوک شده بود... کسری گفت:» برادرت دیگه نیومد!!« خورشید:» می شناختیش؟!« کسری لبخند زد و گفت:» شبیه به همید... البته... نو خیلی خوشگلتری...« خورشید در سکوت سر به زیر انداخت... کسری:» اون سه روز، هر روزشُ اومدم...« خورشید با تعجب نگاهش کرد و... دلش می خواست بپرسد:» پس کجا بودی؟!... چرا ندیدمت؟!« اما چیزی نگفت... نزدیک مدرسه بودند که کسری کرایه را حساب کرد و جلوتر از خورشید خداحافظی کرد و رفت... خورشید سر از پا نمی شناخت... همه چیز را گم کرده بود... نمی دانست فاصله در مدرسه تا کلاس را چه جوری طی کرده است!! با تعجب می دید که توی کلاس نشسته... انگار سحر هم حرف می زد... وای انگار سحر خیلی وقت بود که حرف می زد... پس چرا او چیزی نشنیده... یا چرا اگر شنیده به یاد ندارد؟! چه قدر نیاز داشت به جای دیگری برود... جایی دور دست که هیچ کس او را نبیند... آن قدر بدود که بی حال و بی رمق روی زمین بیافتد...!! حوصله هیچ کس را نداشت دلش می خواست پری کنارش بود... جلوی سحر انگار خجالت می کشید از کسری حرف بزند... سحر:» برو بابا...« خورشید که تازه به خود آمده بود گفت:» چی؟...« سحر:» کجایی تو؟یه ساعته دارم حرف می زنم!! می گم حالا بازش کن ببینم چی توشه؟!« خورشید:» چی رو باز کنم؟« سحر:» ای بابا... کادوی کسری رو می گم!!«
دوباره خورشید به یاد او افتاد... و با خود فکر کرد: وای کسری به من کادو داده... یعنی چیه؟... چه جوری بازش کنم؟!! اه این سحر چقدر فضوله...!! کاش می تونستم فقط خودم ببینم چیه!! الان بازش می کنم... همه دورمون جمع می شن... اگه کسی دیده باشه کسری کنار من توی ماشین نشسته حتما شک می کنند!! وای چقدر دلم می خواد ببینم توش چیه!؟ سحر:» خورشید!!« خورشید:» هان؟!« سحر:» هان و زهرمار...!! چرا این طوری شدی؟! هیپنوتیزمت کرده؟! می گم بازش کن...« خورشید:» دیوونه شدی؟! می خوای همه دورمون جمع بشن؟! شاید کسی کسری رو توی ماشین ما دیده باشه... اونوقت دیگه خر بیار باقالی رو بار کن!!« سحر:» پس نمی خوای ببینی چی بهت داده؟!« خورشید:» بذار زنگ آخر... می ریم دستشویی!!« سحر خندید و گفت:» باشه... چه طاقتی داری؟!!« خورشید نگاهی به او انداخت و در دل گفت:» تو دیگه چقدر فضولی!!« خورشید:» سحر!!?« سحر:» هان؟«خورشید:» می گم سحر... نکنه یه وقت به کسی چیزی بگی؟! اگه محسن بفهمه... به حسام بگه... نابود می شم آ!!!« سحر طوری قیافه گرفت که نشان دهد خیلی به او برخورده است... سحر:» یعنی تو این طوری روی من حساب می کنی؟! خورشید از تو توقع نداشتم!!« خورشید:» تو که میدونی تا حالا از این کارها نکردم... خیلی می ترسم... اصلا حس خوبی ندارم...« سحر:»ولی خورشید عجب پسر باحالیه... خداییش... همه رو عاشق می کنه!! راستش... من گفتم الان خورشید کادوشُ از توی شیشه ماشین پرت می کنه بیرون... اصلا فکر نمی کردم هدیه اشُ قبول کنی!!... اگه... حسام بفهمه... چه حالی می شه!!« خورشید:» بسه سحر... موضوع اصلا اون طوری که تو فکر می کنی نیست!! من نمی خواستم... توی ماشین تابلو بشیم برای همین چیزی نگفتم...« سحر نگاه زیرکانه ای به خورشید انداخت و گفت:» امیدوارم...!!« تمام ساعات مدرسه برایش کسل کننده و طاقت فرسا شده بود... چندبار وقتی به خودش آمد دید که یک دستش درون کیف است و کادو را لمس می کند!!... زنگ آخر انگار دیگر واقعا طاقت هردویشان طاق شده بود هر دو بدون آن که چیزی به هم بگویند به سوی دستشویی ها میدویدند... خورشید تصادفا نگاهش به سحر افتاد که شانه به شانه اش با قدرت تمام می دوید...و ناگهان به خنده افتاد... سحر که تازه فهمیده بود خورشید به چه می خندد خودش هم زد زیر خنده... و لابلای خنده هایش گفت:» من از تو هول ترم!!« افتان و خیزان به دستشویی رسیدند... اما انگار متقاضیان دستشویی خیلی بیش تر از آن ها جنبیده بودند... یک گروه از دخترها جلوی آینه ها ایستاده بودند و با سرعت تمام آرایش می کردند!! سحر:» ای بابا... این جا که شلوغ تره!!« خورشید بدون معطلی برگشت و به سحر گفت:» مجبوریم بریم خونه... بریم زیر زمین ما...« سحر که خسته و کلافه بود گفت:» اه خورشید بازش کن همین جا دیگه... بمب که نیست می ترسی منفجر بشه...« خورشید هم کلافه شده بود همان طور که توی حیاط جلوتر از سحر به سوی در مدرسه می رفت کادو را بیرون کشید و نگاهش کرد... کادوی کوچک واقعا معمایی شده بود... کاغذی سرمه ای با روبانی سفید جعبه ی کوچک را تزئین داده بود... خورشید به آرامی روبان را کشید و کاغذ را باز کرد... داخل جعبه کاغذ تاشده ای روی انگشتر جواهرنشانی قرار گرفته بود. خورشید با دیدن انگشتر فریاد کشید... سحر... انگشتره!!... سحر با نگاه هاج و واجش خیره به انگشتر تک نگین مانده بود... یک انگشتر طلا با نگین درشت سفید... سحر:» خیلی قشنگه!!...« خورشید کاغذ تا شده را با احتیاط باز کرد یک نامه بود با خطی زیبا... لحظه ی دیدار نزدیکست... باز من دیوانه ام مستم... باز می لرزد دلم... دستم ، باز گویی در جهان دیگری هستم های نخراش به غفلت گونه ام را تیغ!! های نپریش صفای زلفکم را دست!! و آبرویم را نریز ای دل ای نخورده مست لحظه ی دیدار نزدیکست » خورشید زیبای من این شرح حالی است از من در هر صبح که می خواهم روی ماهت را ببینم!!« دیگر توانی برای خورشید نمانده بود... بی اختیار وسط حیاط نشست... همه ی بچه ها تقریبا رفته بودند و حیاط خلوت شده بود... آقای کیانی فراش مدرسه فریاد زد:» خانم ها... می خوام درُ ببندم...« سحر داد زد:» حالش خوب نیست... چند لحظه صبر کنید!...« بعد بالای سر خورشید ایستاد و گفت:» دستتُ بده به من بلندشو... پاشو، خورشید... به خدا حالم خوب نیست خیلی سردمه...« خورشید نگاهش کرد و کاغذ را به دست او داد... سحر نامه را خواند... و باز خواند... بعد با نگرانی کنار خورشید نشست... نگاهش ، نگاه خورشید را جستجو می کرد... گویی می خواست چیزی او را کشف کند، دست روی شانه خورشید گذاشت و گفت:» این یعنی چی؟... خواستگاری؟!« خورشید نگاهش کرد و گفت:» اشتباه کردم... نباید اجازه می دادم این کارو بکنه...« پاشو بریم از جا برخاست و دوتایی در سکوت به راه افتادند. بیرون از مدرسه... اکثر دخترها رفتهبودند... از کسری هم خبری نبود... سحر:» خیالش راحت شده که تحویلش گرفتی دیگه نیومده!!« خورشید:» شایدم می دونسته این جوری شوکه می شم...« سحر:» خورشید... حالا باید چی کار کنیم؟!« خورشید:» به خدا... مغزم کار نمی کنه... هیچی نپرس...!« خورشید نگاهی به دستش انداخت... جعبه ی کوچک هنوز در دستش بود... به سرعت آن را داخل کیفش فرو برد و زیپش را بست... حالا دیگر واقعا حس می کرد بمبی به همراه دارد که هر لحظه ممکن است منفجر شود. دوست داشت زودتر به خانه برسد... دلش می خواست ساعت ها خود را داخل زیر زمین حبس کند و هیچ کس مزاحمش نشود... فقط پری باشد و او... ساعتی بعد خورشید تنهایی توی زیر زمین نشسته بود... جعبه کادویی را مثل شیء ناشناخته ای روبروی خود گذاشته بود و نگاهش می کرد... هنوز جرات نکرده بود که انگشتر را امتحان کند... فقط تماشایش میکرد... و حرف سحر از ذهنش می گذشت:» خب این یعنی چی؟! خواستگاری؟!« و بعد خیس عرق می شد... نامه را می خواند... و می لرزید... نمی دانست واقعا چه مرگش شده است!! صدای مامان مهری می آمد که به مهرداد می گفت:» نمی دونم... انگار رفت زیر زمین... مهرداد صداش کن مادر... سرده اونجا... سرما می خوره... هنوز ناهار هم نخورده!!« و صدای مهرداد را شنید:» جوجو؟!... کجای؟!« خورشید نفسی کشید و جعبه را فوری تو کیفش پنهان کرد...بعد در را باز کرد و بیرون آمد... مهرداد:» تو رو خدا تحویل بگیر...!!«خورشید پشت چشمی نازک کرد و گفت:» حوصله ندارم مهرداد...« مهرداد:» ناهار نمی خوری؟!« خورشید:» نه فعلا میل ندارم...« مهرداد:» من تنهایی غذا نمیخورم... راه بیافت ببینم!! ادا در نیار!!?« خورشید:» مهرداد ولم کن!!« مهرداد جدی شد و گفت:» چیه؟!... نکنه... حسام تحویلت نگرفته؟!! با اون مانتو و مقنعه مکش مرگ ما و موهای بیرون از مقنعه و آرایش...!!! حتما! شوکه شده!! حق داره!!« خورشید حرصی شد و گفت:» به اون چه ربطی داره؟! اون چی کاره است؟! اصلا کی هست که بخواد منو تحویل بگیره یا نگیره!?« مهرداد پوزخندی زد و گفت:» باریک الله!!! خوشم اومد!! پس کی جوجوی ما رو اذیت کرده؟!« خورشید:»هیچ کس!!... فقط دلم تنگ شده... دوست داشتم پری اینجا بود...« مهرداد:» خب برو زنگ بزن بگو بیاد...« خورشید:» نمی شه فردا مدرسه داره... خاله نمی یاردش!!« مهرداد:» ناهارتُ بخور... خودم می برمت خونه خاله... خوبه؟!« خورشید لبخندی زد و نگاهش درخشید و گفت:» راست میگی؟!... پس درسات چی؟!... مامان مهری؟!« مهرداد:» فعلا بیا بریم ناهار بخوریم، مغزم به کار بیافته... تا بعد!!« خورشید به گردن مهرداد آویخت و گونه اش را بوسید و گفت:» قربونت برم که ان قدر خوبی!!« حالا پری هیجان زده و نگران بود... صد دفعه درجعبه را باز کرد و بعد فوری بست... رو به خورشید گفت:» اندازه ت بود؟!«خورشید:» به خدا جرات نکردم دستم کنم!!...« پری:» میترسی؟!« خورشید:» آره... ولی نمی دونم از چی؟!« پری:» ولی من می دونم... به خاطر حسام!!« خورشید نگاه شرمنده ای به پری انداخت و زیر لب گفت:» ... شاید!!« پری:» چرا شاید؟!... مگه حسامُ دوست نداری؟!... یعنی می خوای بگی... یه غریبه توی مدت 4 ماه... یه عشق چندین ساله رو تموم کرد؟« خورشید سکوت کرده بود... پری در حالی که اخم هایش را درهم کرده بود... با عصبانیت خورشید را تکان داد و گفت:» با توام!!... حسام تموم شد؟!«
بغض خورشید ترکید، اشک ها فرصت حرف زدن را گرفته بودند... تمام بدنش به رعشه افتاده بود... پری دست او را گرفت و گفت:» خیلی خب!! بس کن دیگه... تورو خدا...?! خورشید... من خیلی می ترسم... من نمی تونم فکرش رو بکنم کسی به جز حسام توی دل توست... چون اون وقت به همه چی شک می کنم... به من حق بده خورشید!!« خورشید در میان گریه هایش بالاخره لب گشود و گفت:» پس من چی بگم؟! آخه کی منو می فهمه؟!... 4 ماهه که خواب و خوراکمُ گرفته... لحظه ای نیست که جلوی چشمام نباشه... پری... منم نمی خوام کس دیگه ای به جز حسام توی دلم باشه... می دونم کس دیگه ای هم توی دلم نیست... کسری توی مغزمه!! توی فکرمه... توی دلم نیست!! بدجوری روی اعصابمه!!... اگه تو به جای من بودی چه کار می کردی؟!... به خدا اگه از جانب حسام مطمئن بودم همین فردا این انگشترُ پرت می کردم توی صورتش... اما... حسام طوری نگاه کرد که انگار جن دیده!! با اخم نگام کرد... بدون هیچ احساسی!!« پری:» باز از اون حرفا زدی؟!« خورشید:» تو که نبودی!!... نمی دونی... یا... شایدم سحر بهت زنگ زده؟!« پری:» آره... سحر گفته!!« خورشید:» ماشاءالله به این سرعت عمل!! کاش توی درساش هم همین قدر سریع الانتقال بود!!« پری خندید و گفت:» امروز قبل از اومدن شما زنگ زد و گفت که ایمان اینا اومدن و...« خورشید:» پس دیگه خودت بهتر می دونی...!! من چه جوری روی حسام... روی آینده ام با اون حساب باز کنم...?! با خودم می گم بالاخره که چی؟! شاید حسام هیچ وقت حرفی نزنه!! یا اصلا اون طوری که من فکر می کنم منو دوست نداره... فهمیدی مامانش چی گفته؟!« پری:» آره... اون دفعه گفتی!!« خورشید:» خب!! پس چی می گی!! اینا این طوری اند!! مگه کسی فهمید حامد می خواد ازدواج کنه؟! خدا می دونه چند تا دختر توی کوچه منتظر همین حامد بودن!!؟ آخرش چی شد؟! کارت عروسی اشو دیدن!! با خودم می گم شاید حسام هم همین طوری باشه!! اون که هیچ وقت مستقیم حرفی نزده!!« پری:» توی اون محل همه می دونن که تو مال حسامی!!« خورشید:» حسام حرفی زده؟!... نه... تو بگو حسام حرفی زده که این قدر مطمئنی؟!« پری:» آخه چطوری حرف بزنه بنده خدا!!« خورشید حرصی شد و گفت:» مثل آدم... مثل کسری!! این همه خودمُ براش کوچیک میکنم... این همه جلوی مامانش جانماز آب می کشم!! به خاطر دل اون چادر سر می کنم... به خدا امروز که اون طوری غافلگیرم کرد، نمی دونستم رژ لبمُ پاک کنم؟! یا مقنعه ام رو جلو بکشم!! انگار خانم مدیر رو دیدم!! همچین ترسیدم که رنگم مثل گچ شده بود!!« پری:» خب... کارت اشتباهه... تو باید طوری باشی که دوست داری که قبول داری... نه به خاطر حسام... به خاطر خودت!!?« خورشید:» تا حالا که اصلا نتونستم به خودم فکر کنم!! ببینم چی دوست دارم... چی رو قبول دارم؟!! از وقتی خودمُ شناختم عاشق حسام بودم، عاشق همین کاراش... همین مومن بازی هاش... همین اعتقاداتش... نگاه نکردنش... محل نگذاشتنش خب منم خواستم طوری باشم که اون دوست داره... اما حالا... با سماجت یکی دیگه... با حرفاش و با کاراش... با این لعنتی ها) و با یک ضربه جعبه کادویی و نامه را به سویی پرت کرد( دیوونه شدم!!... نمی دونم چه غلطی بکنم!! می دونی پری؟! به خودم می گم... کسری دوستت داره یا حسام؟! کی برات بیشتر مایه گذاشته؟ منظورم انگشتر و این حرفا نیست!! منظورم به سختی افتادنه!! هر روز ساعت 6 صبح بلند شدن و دنبال یه مجسمه مثل من راه افتادن تا چهار پنج ماه کار هرکسی نیست اونم توی این زمانی که کافیه یه پسر پیزوری اراده کنه اون قدر دخترا هستن که واسش هلاک بشن... چه برسه به کسی مثل کسری!! خودت که دیدیش!! از سحر بپرس هر روز که میاد دخترا چی کار می کنن؟! طوری به من نگاه می کنن که انگار دلشون می خواد سرمُ بکنن!! باورت نمی شه ولی می دونم آرزوی تک تکشون اینه که یک بار کسری نگاهشون بکنه!!« پری:» خب... این تورو به شک نمی اندازه؟!« خورشید:» به چی شک کنم؟! اوایل شک می کردم... می گفتم شاید فقط می خواد منو از رو ببره...!! تازه... اصلا واسه چی بخواد منو از رو ببره!!« پری:» خب این همه صغری کبری نکن... تو الان نسبت به اون چه احساسی داری؟!« خورشید دوباره ساکت شد... گل های قالی را بر خلاف خوابشان به هم زد و دوباره صافشان کرد... پری:» احساست چیه؟! راستشُ بگو!!« خورشید:» نمی دونم... انگار... می ترسم که دوستش داشته باشم!!...« پری:» یعنی دوستش داری؟!« خورشید:» خب وقتی می بینمش یه جورایی حالم عوض می شه، دلشوره میگیرم همه چی از یادم می ره...« پری:» مثل وقتی که حسامُ می بینی!!«خورشید:» نه... اتفاقا خیلی فرق میکنه... وقتی حسام هست... یک جورایی آرامش دارم... هول نمی شم... انگار عادت کردم در برابر حسام پُررو باشم... دنبال فرصتی بگردم تا یه کاری بکنم... اما کسری فرق میکنه... جامون عوض نمی شه اون پسره منم دختر... اونه که دنبالم میاد... اونه که قرار می ذاره... اونه که نامه می نویسه... اونه که تعقیبم میکنه... اونه که هدیه می ده... اونه که می خواد حرف بزنه... برای همین هول می شم دستپاچه می شم... گر می گیرم... رفتار حسام همیشه قابل پیش بینی و معلومه... اما کسری غیر قابل پیش بینی و جسوره... وقتی یه کاری می خواد بکنه مطمئنم که می کنه یعنی... توی این مدت که این طوری بوده... از هیچ کس و هیچ چیز نه خجالت می کشه و نه می ترسه... رفتارش معقول و مردونه است!!« پری:» از کی تا حالا پرویی مردونگی شده؟« خورشید:» پری مرد باید یه کم پرو باشه!! اگه همه اش کم رو بازی در بیاره... کلاهش پس معرکه است؟!« پری:» مثل حسام که کلاهش پس معرکه است؟!« خورشید:» وای تو هم که مثل سحر شدی مدام حسام حسام می کنی!!« پری:» نمی خوام اذیتت کنم می خوام به یادت بیارم تا چند ماه پیش واسه ی حسام گفتن های ما می مُردی!! می خوام بهت بگم خورشید خانم... پسری مثل کسری راه دلبری کردن رو بلده... تنها امتیازش اینه!! والا تو اصلا نباید به هیچ عنوان اونو با حسام مقایسه کنی!! تو حسامی رو که فکر نکنم تو زندگیش به جز تو کس دیگه ای رو نگاه کرده باشه با این پسره ی هزار اطوار یکی میکنی؟! این پسره که از 4 صبح تا 6 صبح زُلف هاشُ سشوار می کشه!! روزی یه مدل لباس می پوشه؟!« خورشید:» مگه بده؟! بده که آدم خوش تیپ باشه؟! به خودش برسه؟« پری:» بد نیست ولی نمی شه بهش اطمینان داشت که همیشه واسه ی یه نفر می مونه!! خودت داری می گی دخترا چه جوری بهش نگاه می کنن!! پس فردا که تو براش عادی شدی اونوقته که نگاه دخترا کار خودش رو بکنه!!« خورشید:» این در مورد هرکس دیگه ای هم می تونه پیش بیاد... حتی حسام!!« پری:» خودتم می دونی که حسام از چه خانواده ایه!! می دونی که با چه اعتقاداتی بزرگ شده... و الا جرات نمی کردی به مهرداد بگی که دوستش داری... تو فکر می کنی اگه مهرداد جریان کسری رو بدونه همون برخوردی رو می کنه که در رابطه با دونستن ماجرای حسام کرده!!؟ به خدا زنده نمی ذارت!! تو برو زیباترین دختری رو که می شناسی سر راه همین حامد داداش حسام قرار بده... ببین یه نیم نگاهی که به فرزانه می کنه خرج اون دختره می کنه یا نه!! خورشید... اینا آدم های معتقد و پاکی اند... مقید به چیزهایی اند که لازمه ی زندگی کردنه لازمه ی آدم بودنه... اما... تو کسری رو از کجا می شناسی؟! فکر می کنی مثل حسام باشه؟! یادته درباره ی خواستگاری بابک چی می گفتی؟!... تو حتی سر و وضعت هم فرق کرده... فکر میکنی واسه ی چی حسام بد نگاهت کرده؟! واسه این که دوستت داره... واسه این که نمی خواد وقتی نیست، کسی بهت نگاه کنه... شاید اون هم ترسیده!!« خورشید:» پری تو هم دلت خوشه ها!! من که دیگه بچه نیستم!! تا کی می تونم خودم رو گول بزنم؟! حسام دوستم داره؟! از کجا معلومه؟! چون من دوستش دارم!! خیلی خب... پس چرا هیچ حرفی نمی زنه... چرا اون هم توی یه کاغذ نمی نویسه تا هم خیال منُ راحت کنه هم خودش رو؟! چرا مادرش رو وادار نمی کنه حرفی به مامان مهری بزنه؟! والله ما از همه شنیدیم اما از دهن خود حسام یا خانواده اش تا حالا چیزی نشنیدیم...!! یادته وقتی خواستگاری بابک رو فهمید به محسن چی گفت؟! گفته: خوشبخت بشن!! که منم خیسش کردم!!...« خورشید همین که این جمله را گفت به نقطه ای خیره شد... تصویر حسام از بالای در که توی حیاط پرید جلوی چشمش بود... و نگاه حسام... برای لحظه ای دلش می خواست به سوی خانه پر بکشد... با خودش گفت:» حسام اومده... اون وقت من این جا چی کار می کنم؟! فوری نامه کسری را برداشت و تا کرد و جعبه ی انگشتر را هم توی کیفش گذاشت و گفت:» دیگه خیلی دیره... باید بریم...« پری با تعجب نگاهش می کرد... به شدت نگرانش بود... می دانست اگر خودش هم به جای خورشید بود حتما همین حال و روز را داشت. می دانست سماجت و رفتار شیک کسری دل خورشید را برده... می دانست خورشید حسام را دوست دارد... اما نمی دانست چگونه باید به او کمک کند... خورشید که انگار تازه به یاد حسام افتاده بود و حال و هوای حسام به سرش زده بود. تسبیح گردنش را از توی لباسش بیرون کشید و لمسش کرد... دوباره چشمهایش پر از اشک شدند... دست پری را گرفت و گفت:» چقدر احمقم که... درباره ی حسام این طوری حرف می زنم... پری همین فردا... این تحفه ها رو بهش پس می دم می گم دیگه دور من خط بکشه!! اصلا میگم نامزد دارم...« پری که می دانست خورشید گرفتار چه بحران بدی شده... دستی به گونه او کشید و اشکش را پاک کرد و گفت:» تو بهترین کارُ می کنی... می خوای به مهرداد بگیم؟!« خورشید:» نه... مهرداد نه... نمی خوام اعتمادش رو به من از دست بده...می دونی که داغون می شه اگه بفهمه باهاش حرف زدم و این ها رو گرفتم!! معلوم نیست چه بلایی سرم بیاره!! خودم درستش می کنم!!« پری:» تورو خدا مواظب خودت باش...« خورشید لبخند عصبی ای زد و گفت:» مواظبم... مرسی پری... خیلی اذیتت کردم...« پری:» چرا مثل غریبه ها حرف می زنی؟! حالا چرا این همه عجله داری؟!« خورشید:» می ترسم حسام امشب بره!!« پری:» دست بردار خورشید... حسام تازه امروز اومده!!... کجا بره!!« خورشید برای لحظه ای پری را نگاه کرد و گفت:» تو می گی حسام واقعا دوستم داره؟!« پری نمی دانست چه بگوید... می دانست این بلاتکلیف بودن از جانب حسام همه ی زندگی خورشید را تحت تاثیر قرار داده... نمی دانست واقعا چه بگوید..! خورشید:» دیدی تو هم مطمئن نیستی!! از رفتار حسام هیچ چیز معلوم نیست!! من احمقم که...« پری:» باز شروع نکن...!! من فقط داشتم فکر می کردم چه طوری می تونی از جانب حسام مطمئن بشی...!! و الا من مطمئنم حسام دوستت داره... حسامی که با دست خودش اینو توی گردنت انداخت!!) تسبیح گردن خورشید را نشان داد( به هرکی بگی باورش نمی شه حسام اینکارو کرده باشه!!« خورشید لبخندی زد و گفت:» خودمم باورم نمی شه!!« مهرداد ضربه ای به در زد و گفت:» جلسه ی محرمانه جوجوها تموم نشد؟!« پری در حالیکه روسری اش را سرش می کرد گفت:» مهرداد بیا تو...« مهرداد در را باز کرد و با دیدن چشم های قرمز خورشید گفت:» اُووه!! جلسه ی واقعا مفیدی هم بوده...!! چشم ها رو باش!!... ما که نفهمیدیم شما دخترا چتونه؟! «پری با زیرکی حرف را عوض کرد و گفت:» شالگردنت مبارک آقا مهرداد!!!!« مهرداد که از اتاق خارج می شد نگاه خنده داری به پری انداخت و گفت:» د بیا!!... داشتیم پری خانم؟!« خورشید و پری خندیدند... مهرداد:» جوجو بجنب... دیره...« خورشید رو به پری گفت:» پری... مرسی... خیلی حرفات خوب بود... حس خوبی دارم... انگار سبک شدم...« پری خندید و گفت:» هرچی گفتم خودت می دونستی!! فقط یادآوری کردم!!« خورشید پری را درآغوش گرفت و از او خداحافظی کرد... کنار مهرداد به خانه می آمد... چه قدر مهرداد را دوست داشت... او بهترین برادر دنیا بود...
فصل 6ساعت 10 شب بود که خورشید و مهرداد از سر خیابان پیچیدند و داخل کوچه شان شدند... که حسام را دیدند... داشت به سمت آن ها می آمد... حسام به محض دیدن آن ها بدون این که به خورشید نگاه کند به سوی مهرداد رفت و سلام و احوالپرسی کرد و یکدیگر را در آغوش گرفتند... مهرداد:» چه طوری... کی اومدی؟!« حسام:» صبح زود... نبودی!!?« مهرداد:» آره... بیرون بودیم...« حسام:» یه سری کتاب هایی که می خواستی برات کنار گذاشتم... می یارم برات...« مهرداد:» قربونت... دستت درد نکنه...تو زحمت افتادی...« بعد با هم دست دادند و حسام رفت... خورشید زیر چادر در آن سرما آن قدر عرق ریخته بود که پاک دم کرده بود!! مهرداد کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد و گفت:» برو تو...« بعد از ساعتی زنگ به صدا در امد... حسام کوتاه زنگ می زد و فقط یک بار... خورشید از جا برخاست... اقا جون:» مهرداد... باباجون درو باز کن« مهرداد که دلش می خواست خورشید را خوشحال کند گفت:» حتما سحره... جوجو خودت برو...« هوا بشدت سرد و ابری بود... خورشید توی حیاط روسری اش رو مرتب کرد و با احتیاط در را باز کرد... حسام قدمی به عقب برداشت و سر به زیر سلام کرد... خورشید با لبخندی که از هیجان بر لب داشت نگاهش کرد و گفت:» سلام ... حالتون خوبه؟« و چشم به حسام دوخت... وای... چه قدر دلش برای حسام تنگ شده بود... برای لحظه ای خجالت کشید که یاد کسی دیگری به جز حسام چند روزی فکرش را مشغول کرده با خود گفت :» من حسامو با هیچ کس دیگه ای توی دنیا عوض نمی کنم... نه هیچ کس مثل حسام نیست...« حسام یک نایلون خیلی بزرگ کتاب را که سنگین به نظر می رسید که دست داشت... گفت:» کتاب های مهرداد آوردم... اما برای شما سنگینه... اجازه بدین بزارمشون توی حیاط... تا خود مهرداد ببره بالا...« خورشید عقب رفت تا حسام داخل شود... حسام کتاب ها را گوشه ی حیاط گذاشت... و برای لحظه ای نگاهش به خورشید افتاد... نگاهی که فوری دزدیده شد... صورتش سرخ شده بود و انگار به نفس افتاد... آرام جلو آمد و پیش از آنکه از در بیرون برود... خورشید پرسید:» آقا حسام؟ برای کنکور من چیزی دارین؟!« حسام:» براتون گذاشتم... هم کتاب... هم جزوه... هم تست...« خورشید لبخندی زد و گفت:» مرسی...«حسام نگاهش کرد و لبخند زد و گفت:» قابل شما رو نداره....« خورشید از لبخند حسام باز لبخند زد و گفت:» لبخندش مسریه!!« انقدر قشنگ لبخند می زند که آدم ناخواسته می خنده! حسام این پا اون پا کرد... انگار هنوز چیزی بود که باقی مانده بود و نمی دانست چگونه بگوید... برای لحظه ای چهره اش جدی شد و گفت:» ببخشید... یه چیزی می خواستم بپرسم...« دل خورشید هوری پایین ریخت فکرش هزار راه رفت. سراپا چشم بود و حسام را می پایید که چه می خواهد بگوید!! حسام عاقبت دل به دریا زد و گفت:» می خواستم مطمئن بشم توی راه مدرسه کسی مزاحمتون نیست!!« خورشید نمی توانست نگاه به چشم های همیشه محجوب و مهربان حسام بیاندازد و دروغ بگوید... فوری چشم از او گرفت و به زمین خیره شد و سکوت کرد... حسام قدمی به جلو برداشت و نگاهش با نگرانی صورت خورشید را کاوید و گفت:» کسی مزاحمتون می شه؟!« خورشید سرش را به چپ و راست چرخاند و باز چیزی نگفت... حسام که معلوم بود مجاب نشده گفت:» اگه کسی هست بگین... مطمئن باشین بی دردسر، شرش رو کم می کنم...« خورشید سر بلند کرد و توی چشمهای سیاه حسام نگاه کرد و گفت:» چرا فکر می کنی مزاحم دارم؟!« حسام:» فکر نمیکنم... مطمئنم!! فقط می خوام بدونم... از نظر شما اون آقا مزاحمه؟!« خورشید:» اما من مزاحمی ندارم...« حسام در سکوت مطلق برای چند ثانیه نگاه رنجیده اش را به صورت خورشید دوخت... خورشید از خجالت سر به زیر انداخت... حسام:» پس ببخشید به خانواده سلام برسونید...« و در چشم بهم زدنی رفت... خورشید هنوز جلوی در ایستاده بود... و رفتن حسام را تماشا می کرد... نگران دروغی بود که به حسام گفته بود... تا لحظه ای که حسام به خانه رفت او را از میان در تماشا کرد... و بعد... با دلشوره ی فراوان... مهرداد را صدا کرد...مهرداد فوری امد و گفت:» بترکی... پس کجا موندی؟ تورو خدا قیافه اشو مثل چغندر شده!« خورشید:» بیا این کتاب ها رو بیار بالا.«حالا خورشید انگیزه ای برای پس دادن هدیه و نامه ی کسری را پیدا کرده بود... دلش می خواست هرچه زودتر او را ببیند و هدیه اش را پس بدهد... انگار همه چیزهای خوب بسته به پس دادن هدیه ی کسری بود... و تا هدیه را پس نمی داد خیالش راحت نمی شد... صبح خیلی زود بیدار شده بود... مامان مهری نماز می خواند او هم وضو گرفت و سجاده اش را پهن کرد... دلش می خواست همه حرفهایش را به خدا بگوید... باید از خدا می خواست کمکش کند و جسارت و جرات لازم را به او بدهد تا بتواند رو در روی کسری بایستد و بگوید که او را نمی خواهد... بالاخره ساعت رفتن فرا رسید... هنوز از در خارج نشده بود که دلشوره اش صد چندان شد... سحر دم در بود. سحر:» سلام سلام خوب هستی؟!« خورشید خندید و گفت:» تو معلومه بهتری!!« سحر:» نه بابا... از سرما یخ زدم...« خورشید در حالی که در را پشت سرش می بست گفت:» امروز خیلی کار داریم بجنب سحر« سحر:» چه کاری؟!« خورشید:» می خوام کسری را ببینم...« سحر:» خب؟! جالب شد!!« خورشید:» جالب تر این جاست که می خوام چیزهایی رو که داده بهش پس بدم!!« سحر در جا خکشید و گفت:» واسه چی آخه؟!« خورشید:» واسه این که من حسام رو دارم!« سحر خندید و گفت:» باریک الله!! چه با جسارت!! اگه من جای تو بودم از خیر اون انگشتر نمی تونستم بگذرم!!« خورشید:» از دیشب تا حالا دارم بهش فکر می کنم. اما هنوز درست نمی دونم چی کار کنم؟!« سحر:» حتما با ماشین میاد دیگه... می تونی سوار شی... بهش بدی...« خورشید:» نه نه... سوار که نمی شم... درُ باز میکنم اینا رو می ندازم توی ماشینش...« سحر با تعجب نگاهش کرد و گفت:» وا؟! جدی میگی؟!« خورشید:» آره؟!« سحر:» خیلی بده... اون وقت می گه این دختره یه ذره شعور نداره!!?« خورشید حرصی شد و گفت:» سحر خانم تو بودی چی کار می کردی؟!« سحر:» خیلی محترمانه سوار ماشین اون می شدم هدیه اش رو پس می دادم!!« خورشید:» جلوی اون همه بچه مدرسه ای؟!« سحر:» چه فرقی می کنه تو هم می خوای جلوی چشم این همه ادم در ماشین ُ باز کنی و هدیه اشُ پرت کنی و بری... این که بدتره... حالا هرکی ببینه با خودش چه فکرایی که نمی کنه!!« خورشید:» اصلا صبر می کنم زنگ آخر!! موقع برگشتن خلوت تره!!«سحر:» اگه نیومد؟!« خورشید:» میاد!!« کمی که نزدیک ایستگاه شدند اتومبیل کسری را هم دیدند. خورشید مثل برق از خیابان رد شد و دست تکان داد تا تاکسی بایستد... وقتی سوار شدند... تاکسی به سرعت حرکت کرد... و از ایستگاه دور شد... خورشید نفس راحتی کشید و به صندلی اتومبیل تکیه زد... سحر که به سرفه افتاده بود گفت:» خیلی زبل شدی!! اما... خیلی هم ترسیدی!! رنگت پریده!!« خورشید:» آره... همه اش دلم شور می زنه... تا این ها رو ندم راحت نمی شم!! دعا کن اتفاق بدی نیافته!!« سحر:» نگران نباش چیزی نمی شه!!« خورشید ساکت و نگران چشم به بیرون از اتومبیل دوخته بود... با دیدن اتومبیل کسری در منار تاکسی اشان دل پیچه گرفت... کسری نگاه غضبناکی به او انداخت و سری تکان داد و زیر لب چیزی گفت... خورشید دست سحر را فشرد و گفت:» وای پیدامون کرد!!« سحر:» حالا چی کار کنیم؟!« خورشید:» هیچی... الان که نمی خوام بهش بدم... بذار هر کار می خواد بکنه!!« کسری طوری رانندگی می کرد که از تاکسی اصلا دور نشود!! سحر با آرنج به پهلوی خورشید زد و گفت:» امروز خیلی اوضاعمون پُر و پیمونه!! یه اسکورت موتوری هم داریم...« دست چپ را نشان داد. خورشید نگاه کرد... موتور سواری با کلاه کاسکت و عینک و شال گردنی که دور دهانش را بسته بود دید!! رو به سحر گفت:» می شناسیش؟!« سحر:» اینو؟!... این که چیزی اش معلوم نیست!! چه جوری بشناسمش؟ اما خیلی وقته که دیدم همراهمون میاد!!« خورشید اما فقط به فکر کسری بود... کسری تا کنار تاکسی قرار می گرفت بوق می زد و با ایماء و اشاره چیزی می گفت... سحر:» چی میگه؟!« خورشید:» می خواد که پیاده بشیم با اون بریم...« و ادامه داد:» اینه که میگم زودتر اینا رو بدم!! فکر کرده حالا هرچی می گه باید گوش بدم پُررو!!«سحر:» بدبخت... نمی دونه امروز باید کادوهاشُ پس بگیره!!« بالاخره به مدرسه رسیدند... تلاش کسری بی حاصل ماند و موتور سوار هم به راهش ادامه داد... وقتی خورشید داخل حیاط مدرسه شد نفس راحتی کشید... خیلی احساس نا امنی می کرد... سحر:» خورشید... می گم اگه چیز میزاشُ پس بدیم نیافته به جونمون!!« خورشید:» غلط می کنه!! اگه بخواد اذیت کنه... به حسام می گم!!« سحر با تعجب گفت:» حالا چرا به حسام؟!« خورشید:» آخه دیشب اومد در خونه امون ازم پرسید توی راه مدرسه مزاحم نداری؟!« سحر چشم هایش را گرد کرد و گفت:» دروغ می گی؟!« خورشید:» والله به خدا!!« سحر:» خب؟!« خورشید:» هیچی دیگه... منم گفتم مزاحم ندارم...« سحر:» از کجا فهمیده...?!« خورشید:» همین محسن شما!! بالاخره این همه کسری رو دیده...!!« سحر که چهره اش جدی شده بود گفت:» پس تو برای همین میخوای اینارو پس بدی!!« خورشید:» البته قبل از دیدن حسام هم تصمیم خودم رو گرفته بودم اما... با دیدنش دیگه صددرصد مطمئن شدم...« سحر:» ولی من فکر می کردم از کسری بدت نمی یاد!!« خورشید:» به قول پری... هر دختر دیگه ای هم که ظاهر کسری رو می بینه با این کارای هیجان آورش ممکنه از اون خوشش بیاد... تو که خودت دیگه توی جریانی... می بینی هر روز چی کار می کنه!! طبیعیه که تحت تاثیر رفتارش قرار بگیرم!!... اما دیگه می دونم چی کار کنم!!« هرچه به زنگ آخر نزدیکتر می شدند دل و جرات خورشید کم تر می شد...
لحظه لحظه چهره ی جدی کسری را جلوی چشم هایش می دید... همه اش نگران عکس العمل کسری بود... باز دچار دودلی شده بود... اما دیگر چاره ای نداشت مخصوصا که حسام هم بو برده بود... با خودش گفت:» امروز شرشُ کم می کنم... امروز روز آخره!!« زنگ آخر که خورد دستی به سر و صورتش کشید و دیرتر از همیشه از مدرسه بیرون آمد... می خواست که بیرون خلوت تر باشد... سحر:» دلشوره داری؟!« خورشید:» آره تا حد مرگ!!« سحر:» از رنگت پیداست!! می خوای بذاریم برای فردا؟!« خورشید:» نه... فقط اگه دیدیش فوری بگو...« انتظارشان طولانی نشد... کسری توی اتومبیلش چند قدم پایین تر از ایستگاه انتظارشان را می کشید... خورشید به محض دیدن او کیف سحر را کشید و از رفتن به ایستگاه منصرفش کرد و گفت:» بریم یه کم پایین تر تا اون هم بیاد...« هردو به فاصله از ایستگاه و باقی بچه ها کنار خیابان ایستادند... اتومبیل کسری بی معطلی حرکت کرد و مقابلشان ایستاد... خورشید پیش رفت و با تنی لرزان سرش را نزدیک شیشه اتومبیل برد و زد به شیشه... شیشه پائین رفت و خورشید با رنگی پریده گفت:» سلام... ببخشید من... « که کسری خم شد و در را برایش باز کرد و گفت:» بیا بالا... اینجا تابلویید!!« سحر:» وای... خورشید... محسن اون طرف خیابونه!!« و خورشید که دیگر فکرش را نمی کرد با هزار اضطراب سوار شد... سحر هم در عقب را باز کرد و خود را داخل اتومبیل انداخت... و با دست صورتش را پوشاند.... هردو آن قدر نفس نفس می زدند که انگار ساعت هاست کوه پیمایی کرده اند!! ترس مثل بمب توی دلشان منفجر شده بود... این اولین بار در زندگی هردوی آنها بود که سوار اتومبیل پسری می شوند که چند ماه مزاحمشان بوده!!خورشید انگار یادش رفته بود برای چه سوار شده است... فقط دلش می خواست هرچه زودتر از محسن و بچه های مدرسه دور شوند... نمی دانست اگر محسن آن ها را دیده باشد چه بلایی سر سحر بیچاره خواهد آورد!! خورشید غرق در نگرانی کیفش را به خود فشرده بود و پاهای جمع شده اش می لرزید... کسری صدای موسیقی را بلندتر کرد و با لحن دلنشین و گیرای گفت:» موسیقی اضطراب رو کم می کنه!!« خورشید خجالت کشید دوست نداشت کسری بداند که او ترسیده و مضطرب است اما پنهان کردن احساساتش از کسری کار دشواری بود... صدای خواننده که فریاد می زد:» عشق به شکل پرواز پرنده است« مضطرب ترش می کرد!! خورشید به زحمت دست در کیف خود کرد و یک نایلون رنگی بیرون کشید... کسری صدای آهنگ را کم کرد و با خنده ی قشنگی گفت:» برام هدیه آوردی؟!!« خورشید بدون نگاه به چشمهای جادویی کسری گفت:» نه... این کادوییه که شما دادین... نمی تونم قبولش کنم!!« و کیسه ی نایلون را روی داشبورد گذاشت.... کسری غافلگیر و شتاب زده اتومبیل را گوشه ای متوقف کرد و گفت:» چی می گی؟! کادوی تو؟! اونی که بهت دادم؟!« خورشید با تکان سر جواب مثبت داد... کسری نفس عمیقی کشید و از توی آینه اتومبیل رو به سحر گفت:» باز دوستت چه اش شده؟!... مگه آدم کادویی رو که می گیره پس می ده؟! اصلا واسه ی چی!!?« خورشید به خودش نهیب زد که دست و پاچلفتی نباشد و خود را نبازد... و حرف بزند... به زحمت لب گشود و گفت:» شما منظورتون چیه؟! من چرا باید هدیه ی شما رو قبول کنم؟!« کسری لبخندی زد و گفت:» ولی تو قبول کردی!!« خورشید:» نه... شما توی تاکسی منو در برابر کار انجام شده قرار دادین!!« کسری:» که تو هم این طوری بیشتر دوست داری!!« خورشید غافلگیرانه گفت:» نه... به هر حال نمی تونم قبولش کنم!!« کسری کیسه نایلون را برداشت و سری تکان داد و لبخند زد و گفت:» کیفت رو بده به من...« خورشید کیفش را محکم گرفت... کسری با خونسردی ظاهری کیف را از دست خورشید بیرون کشید و گفت:» من... هدیه ای رو که دادم هرگز پس نمی گیرم!! اینو بفهم!!... در برابر این هدیه هم هیچ چیزی از تو نمی خوام!! حتی یه لبخند... برای همین نمیخواد خودتو سرزنش کنی... یا احساس بدی داشته باشی!! می تونی بدی به هرکسی که دوست داری اما نمی تونی به من برگردونیش!! « و بعد با لحن آمرانه ای گفت:» متوجه شدی؟!...« دوباره با همان آرامش ظاهری زیپ کیف خورشید را باز کرد و نایلون را توی آن گذاشت و کیف را کنارخورشید رها کرد... و اتومبیل حرکت کرد... خورشید که انگار لال شده بود و مستاصل نشسته بود کسری از توی آینه نگاهی به پشت انداخت و زیر لب گفت:» اه باز این لعنتی سر و کله اش پیدا شد!!« موتور سواری با حرکت مارپیچ به سرعت از کنارشان عبور کرد... سحر از پشت به خورشید زد و گفت:» خورشید... همون موتورسواره... صبح!!« کسری:» می شناسیدش؟!« خورشید:» نه... صورتش که مشخص نیست!!« سحر:» وای نکنه محسنه!!« کسری از توی آینه سحر را نگاه کرد و گفت:» محسن کیه؟!« سحر:» داداشم!!« کسری:» موتور داره؟!« سحر:» نه!!« کسری پوزخندی زد و گفت:» نه... نگران نشین الان می پیچونمش...!!« اما موتوری دست بردار نبود... با حرکتی جلوی ماشین پیچیده و کسری مجبور شد ترمز کند... موتوری خیره خیره نگاهش میکرد و از جایش تکان نمی خورد... بعد از چند ثانیه دست برد و شال دور دهانش را باز کردو کلاه کاسکت را از سرش برداشت... آه از نهاد خورشید برآمد... همه ی دنیا روی سرش آوار شد... از شدت استیصال چشم ها را بست... سحر به صورتش ناخن کشید و گفت:» خاک تو سرت خورشید... حسامه!!« چانه ی خورشید لرزید... تمام بدنش می لرزید!!... چگونه می تواند به حسام ثابت کند رابطه ی خاصی با کسری ندارد!? جانی در تنش نمانده بود... حسام با خشم و ناراحتی چشم های سیاهش را به او دوخته بود و لبها را طوری به هم می فشرد که گویی سعی دارد جلوی گریه ی خود را بگیرد... خورشید به نفس افتاده در اتومبیل را باز کرد و پایین آمد... حسام نگاه سیاهش را ندزدید... سری از روی تاسف تکان داد و سر موتور را کج کرد که دور بزند و برود... خورشید نالید:» حسام« و حسام دوباره نگاه کرد و بلند گفت:» برای خودم متاسفم!!« خورشید فریاد زد:» حسام... به خدا موضوع چیز دیگه ایه!!... توضیح می دم...« حسام اما دیگر نگاهش نکرد نفس نفس می زد و به حال خود نبود لرزش بدنش را خورشید می دید... و بخار دهانش را...!! موتور را رها کرد تا بیافتد... کلاه کاسکت را روی آن کوبید و کنار جدول خیابان نشست و سر را میان دست ها گرفت... خورشید به گریه افتاد و به سویش دوید... سحر از ترس هنوز توی ماشین نشسته بود حرکتی کرد تا پیاده شود.... کسری گیج و بهت زده محو تماشای حسام و خورشید پرسید:» چه خبره؟! این یارو کیه؟!« سحر که پیاده می شه گفت:» همه چی رو خراب کردی... خورشیدُ نابود کردی و در را کوبید...« خورشید نزدیک حسام رفت و با گریه گفت:» حسام... به خدا... هیچ رابطه ای با اون ندارم... همه چی رو برات می گم... همه چی رو برات توضیح می دم!!« کسری در اتومبیل را باز کرد و پایین آمد... اما همان جا ایستاد... حسام سربلند کرد و کسری را دید... چند ثانیه به او خیره ماند... و بعد در چشم به هم زدنی از جا جست و به سوی کسری حمله بُرد... با اولین مشت کسری به اتومبیلش برخورد کرد و روی زمین افتاد... حسام روی سینه اش نشست و مشت دوم را کوبید... کسری درصدد جبران حمله ی حسام برآمد... اما حمله ی حسام آن قدر ناگهانی و غافلگیرانه بود که پاک زیردست و پای او گیر افتاده بود... حسام یقه ی او را گرفت و از زمین بلندش کرد... سحر و خورشید گریه کنان از آن دو فاصله گرفتند... موتوری آشنا با دو سرنشین آشناتر به سویشان آمد... ایمان و محسن پایین پریدند و به سوی حسام و کسری دویدند... حسام را که گلوله ی آتش و خشم بود به زور از کسری جدا کردند... کسری با ظاهری به هم ریخته و لباس پاره رقت انگیز شده بود... حسام هنوز عصبانی نگاه میکرد به سوی کسری حمله ی بی ثمر دیگری برد... محسن به زور حسام را نگه داشت و ایمان فریاد زد:» حسام... از تو بعیده... ولش کن دیگه...« ایمان به زور او را کناری کشید... و محسن کسری را به سوی اتومبیلش برد... کسری زخمی و پر کینه حسام را می نگریست... سوار اتومبیلش شد و همچنان نگاهش به سوی حسام بود... در چشم بهم زدنی اتومبیل را روشن کرد و گاز داد و دور شد.
خورشید که حسام را با آن خشم و نگاه پر غضب می دید دلش می لرزید و با خود میگفت:» چه جوری درستش کنم خدایا!!! « محسن به سوی سحر آمد و با اخم از او خواست زودتر بروند... و بعد خودش یک تاکسی گرفت و روبه سحر و خورشید گفت:» سوارشین برین خونه...« خورشید دوست نداشت حرف محسن را گوش کند... می خواست آنجا باشد و عاقبت کار را ببیند... می خواست هرطور شده با حسام حرف بزند... می خواست آرامش کند... سحر:» خورشید سوار شو...« خورشید:» نمی خوام... تو برو...« محسن رو به سحر گفت:» چرا سوار نمی شین؟!« سحر:» خورشید نمی یاد...« محسن با عصبانیت گفت:» تو فعلا سوار شو...« خورشید خجالت می کشید جلوی ایمان و محسن حرفی به حسام بزند... کنار ایستاده بود و فقط به حسام نگاه می کرد... حسام آهسته از جا برخاست و رو به خورشید گفت:» معطل نکنید برید خونه...« خورشید بدون حرفی سوار اتومبیل شد... دل خورشید تکه تکه شده بود و کاری از دستش برنمی آمد... توی تاکسی هق هق گریه می کرد... سحر هم به گریه افتاده بود... او از ترس محسن گریه می کرد. ساعت ها بود که خودش را توی زیر زمین حبس کرده بود... و اشک می ریخت... مامان مهری چند بار صدایش کرده بود اما خورشید فقط گفته بود:» حوصله ندارم... می خوام اینجا باشم...« حتی سحر هم خبری از او نگرفته بود... هنوز مهرداد نیومده بود... مامان مهری فریاد زد:» خورشید پری زنگ زده... حرف نمی زنی؟« خورشید هم داد زد:» مامان ... حرف نمی زنم!! نه!!« مهرداد کلید انداخت و وارد حیاط شد... و مامان مهری را که هنوز بالای پله ها توی حیاط ایستاده بود دید و سلام کرد... مهرداد:» چرا اینجایی مامان؟« مامان مهری:» نمی دونم خورشید چه اش شده؟! از مدرسه اومده چپیده توی زیرزمین... نمی یاد بالا... ناهارم نخورده... پری هم زنگ زد... سحر هم زنگ زد با هیچ کدام حرف نزد... گریه می کنه!! ببین می تونی راضی اش کنی بیاد بالا... سرما می خوره...« مهرداد که اخم هایش درهم رفته بود کتاب هایش را به دست مامان مهری داد و پله های زیرزمین را به سرعت پایین رفت و به در کوبید... خورشید:» چیه؟!« مهرداد:» جوجو... باز کن« خورشید:» مهرداد... حوصله ندارم برو...« مهرداد:» گفتم باز کن.« خورشید:» مهرداد درس دارم...« مهرداد:» درُ باز نکنی می شکنم!! «و ضربه ی پر سر و صدایی به در زد... برای لحظه ای در لرزید... خورشید که به اندازه کافی فشارهای عصبی را تحمل کرده بود دیگر تاب نیاورد به گریه افتاد و التماس کرد:» مهرداد تو رو خدا راحتم بذار« مهرداد جدی تر از قبل و نگران تر گفت:» خورشید... درُ باز کن... واسه چی گریه می کنی؟... چیزی شده؟!... درُ وا کن...« خورشید در حالی که گریه می کرد گفت:» قول بده عصبانی نشی... قول بده کاری بهم نداشته باشی...« مهرداد که جان بر لب آورده بود نگران و عصبی گفت:» قول می دم... بگو چه گندی زدی لعنتی!!« خورشید:» قول دادی ها...«مهرداد:» به خدا درُ می شکنم... باز می کنی یا نه؟!« خورشید در را باز کرد... مهرداد داخل شد... با حیرت و نگرانی فراوان به خورشید خیره شد و گفت:» چی شده؟! این چه قیافه ایه که واسه خودت درست کردی؟!« خورشید از او فاصله گرفت و به دیوار تکیه داد و چشم ها را بست... مهرداد:» نمی خوای بگی؟! با کسی دعوا کردی؟!« خورشید:» چی می گی مهرداد؟!!« مهرداد فریاد زد:» خب... من خرم!! همین طوری نمی تونم بفهمم چه ات شده!!... خودت بگوو راحتم کن دارم هزارتا فکر ناجور می کنم...« خورشید:» مهرداد... امروز... من و سحر موقع برگشتن اتوبوس گیرمون نیومد... یعنی اومد... خیلی شلوغ بود جا نشدیم... مجبور شدیم یه کم پیاده اومدیم... تاکسی هم نبود... هوا هم خیلی سرد بود... دیرمون هم شده بود...« مهرداد که بی تاب شده بود داد زد:» خورشید... حرف اصلی رو بگو لعنتی!! دیوونه ام کردی!!« خورشید اشک ریخت و آب دهانش را قورت داد و دماغش را بالا کشید و گفت:» یه ماشین نگه داشت... من و سحر سوار شدیم... چون عقب دوتا دختر دیگه هم سوار شدند... ما هم سوار شدیم...!! سحر عقب نشست و منم مجبوری جلو نشستم... یه کم رفتیم... اون دوتا دختر پیاده شدن... فقط من و سحر موندیم... توی اتوبان که می اومدیم یه موتوری یه دفعه پیچید جلومون... کلاه کاسکت سرش بود... کلاهُ درآورد... دیدم حسامه...« مهرداد با چشمانی از حدقه درآمده با تمام وجود به دهان خورشید چشم دوخته بود و تماشایش می کرد... خورشید با گریه گفت:» حسام ما رو دید... من پیاده شدم بهش گفتم که هیچ ربطی به اون پسره نداریم... اما اون به پسره حمله کرد... همدیگه رو زدن...« قیافه مهرداد لحظه به لحظه عصبی تر می شد... لب ها را جمع کرد و گفت:» حسام... پسره رو کتک زد؟! مگه پسره رو می شناخت؟! مگه چیزی ازش دیده بود؟!« خورشید:»من هیچی نمی دونم... کاری نکرده بود.« مهرداد:» ماشینش چی بود؟« خورشید:» نمی شناسم... نمی دونم چی بود...« مهرداد:» پسره حرف می زد باهات؟ راست بگو خورشید؟!« خورشید:» نه... فقط پرسید کجا پیاده می شین؟!« مهرداد:» خب بقیه اش؟!« خورشید:» هیچی دیگه... یه دفعه سر و کله ی محسن و ایمان هم پیدا شد... محسن که مثل همیشه گیر داد به سحر...« مهرداد:» به خدا دارم شاخ در میارم!! آخه مگه می شه حسام الکی به یه نفر گیر بده...?!« خورشید:»... به خدا... هیچی نبود!!... حسام فقط فکر بد کرده... لابد فکر کرده من با اون پسره دوست بودم که سوار شدم و جلو نشستم...« مهرداد به خورشید که می لرزید و اشک می ریخت خیره شد... برای لحظه ای دلش آن قدر سوخت که گفت:»... گور پدر حسام... به جهنم که فکر بد کرده... آخه اصلا به اون چه مربوطه؟!... چی کاره ی توست؟!... حالا تو به خاطر حسام این جوری اشک می ریزی؟!« خورشید:» نمی دونی حسام چه جوری نگام کرد... مهرداد... حس می کردم گناه کارترین آدم دنیام!!« و دوباره به هق هق افتاد... مهرداد نزدیکش رفت و اشکش را پاک کرد و گفت:» حسام غلط کرده... خودم حسابشو می رسم... این که این همه غم و غصه نداره... چند ساعته خودتو این جا زندانی کری واسه ی همین؟! واسه ی کاری که هیچ تقصیری نداشتی داشتی خودتو مجازات میکردی؟!! سرتُ بالا کن ببینم... این قدر دماغتُ بالا نکش... حالمُ بهم زدی!! « و خندید تا خورشید هم بخندد... مهرداد ادامه داد:» خب... بگو ببینم... حسام شوهرته؟! نامزدته؟!! یا حتی ازت خواستگاری کرده؟!... پس غلط کرده که به جوجوی ما بد نگاه کرده... وسایلتو بردار بریم بالا... یخ کردی... «و بعد کیف خورشید را در دست گرفت و دست خورشید را گرفت و با هم بالا رفتند... خورشید بیچاره آن قدر گریه کرده بود که جلوی چشمانش را درست نمی دید... مهرداد که از دست حسام شاکی بود دوباره زیر لب به حسام فحش داد... خورشید از این که قصه ی دروغی برای مهرداد سرهم کرده بود احساس خوبی نداشت. در دل از خدا خواهش می کرد به خاطر دروغش او را مجازات نکند... و راز دلش هرگز پیش مهرداد فاش نشود... او می خواست مهرداد مثل همیشه پشتیبانش باشد... از این که روزی مقابلش بایستد و بازخواستش کند وحشت داشت. با اینکه قصه اش دروغ بود. اما حرف زدن با مهرداد و دیدن عکس العمل او... دل و جراتش را بیشتر کرده بود... احساس بهتری نسبت به چند لحظه ی پیش داشت... تازه به یاد سحر افتاده بود... دلش می خواست از حال و روز او خبری بگیرد... مامان مهری با دیدن خورشید گفت:» چی شده مادر؟ چرا چشماتُ این طوری کردی؟!« مهرداد که می دانست خورشید حال و روز مساعدی ندارد گفت:» ولش کن مامان!! این دخترت از بس لوسه به این روز افتاده!! توی این سن و سال با همکلاسی هاش دعواش کرده!!?« مامان مهری:» با کی؟! سر چی؟!« مهرداد:» این دخترا سر چی دعواشون میشه؟! سر عکس هنر پیشه!!« مامان مهری که انگار خیالش راحت شده بود گفت:» وا؟! دختر مگه بیکاری؟! تو که اهل دعوا نبودی؟! آخه من نمی دونم بابات هنر پیشه است؟ من هنر پیشه ام؟! یا داداشت؟! واسه چی این قدر سنگ هنر پیشه ها رو به سینه ات می کوبی؟!« مهرداد خندید و گفت:» از بیکاری!!« مامان مهری:» خورشید برو آب به صورتت بزن... بیا غذاتُ بخور!! خوبه جریان خواستگاری بابک جور نشد!! و الا چه آبرویی ازم می رفت با این دختر بزرگ کردنم!! من به سن تو بودم... مهرداد حامله بودم!! اون وقت حالا... به خاطر هیچ و پوچ چند ساعته اشک می ریزه!!« خورشید بعد از چند ساعت کمی بهتر بود... اما تمام دلش پیش چهره غضبناک حسام بود... نمی دانست چگونه باید درستش کند... با خود گفت:» همین چیزی رو که به مهرداد گفتم باید به حسام بگم... ولی... حسام اونو می شناسه... دیده بود دسته گل آورده... ولش کن... همه چی رو انکار می کنم نشناختمش...« مهرداد ظاهرا با کتاب هایش مشغول بود اما تمام حواسش پیش خورشید بود... که تلفن زنگ زد. سحر بود. سحر:» چی شده خورشید؟! چه طوری؟!« خورشید:» می خوای چه طور باشم؟! چند ساعت فقط توی زیر زمین موندم و گریه می کردم... تو بگو چی کار کردی؟!« سحر:» مامانم خودشُ انداخت وسط... و الا یک کتک سیری از محسن خورده بودم... راستشُ بخوای از حسام خیلی حرصم گرفته... طوری برخورد کرد که انگار خون کردیم!! به خدا مرگُ جلوی چشمام دیدم... مخصوصا وقتی محسن اومد!! داشتم سکته می کردم... به جهنم که می خواد امشب تشریف ببره!!« خورشید:» چی؟! کی میخواد بره؟ حسام؟!!« سحر:» آره!! به محسن گفته نمی تونه این جا بمونه می ره مشهد. دیگه هم برنمی گرده!!« خورشید:» سحر قطع کن ببینم چه خاکی می تونم توی سرم بریزم؟!« گوشی را گذاشت... دوباره چانه اش لرزید و به مهرداد نگاه کرد... مهرداد از دور چشمکی زد یعنی چی شده؟!خورشید آهسته از کنار تلفن بلند شد و در حالی که موهایش را پشت سرش جمع می کرد به سوی مهرداد آمد و کنارش نشست... و هم زمان اشک از چشمش سرازیر شد... مهرداد:» چی شده؟! سحر کتک خورده؟!« خورشید:» نه بابا... مهرداد؟!« مهرداد:»هان؟! چیه؟!«
خورشید:» حسام داره امشب می ره!!«مهرداد:» به سلامتی!!« خورشید:» مهرداد به خدا راست می گم گفته امشب می ره دیگه هم برنمی گرده!!« مهرداد پوزخندی زد و گفت:» بچه نشو جوجو!!« خورشید:» به خدا دروغ نیست... من حسامُ بهتر می شناسم... اون با این حالیکه امروز داره نره بهتره... تورو خدا یه کاری برام بکن...« مهرداد:» چی کار کنم آخه...?! تو بگو؟!« خورشید:» منو ببر باهاش حرف بزنم...« مهرداد با تعجب خورشید را نگاه کرد و گفت:» تو دیگه واقعا از اخلاق من سوء استفاده می کنی ها!! حواست هست؟!« خورشید با التماس گفت:» مهرداد تورو خدا... و دوباره اشک ریخت« مهرداد سری تکان داد و گفت:» این ترم مشروط بشم همه اش تقصیر توست!! برو چادرتُ سر کن...« و بعد گفت:» مامان... من با خورشید می رم تا مغازه توی میدونُ برمی گردیم...« مامان مهری که نماز می خواند فقط گفت:» الله اکبر!!« مهرداد:» بدو... چیزی نمونده آقاجون هم بیاد...«خورشید چادرش را سر کرد و دوتایی راه افتادند... مهرداد:» اصلا الان حسام کجاست؟!« و بعد شماره اش را گرفت... اما دستگاهش خاموش بود.. مهرداد:» تو دم در وایسا... من می رم در خونه اشون اگه بود که بهش می گم بیاد ته کوچه...« خورشید با دلشوره و امید جلوی در ایستاد... هوای سرد به برف تبدیل شد و آرام آرام از آسمان بارید... خورشید نگاهی به آسمان انداخت و نتوانست لبخند نزند... همیشه از دیدن برف لذت می برد... مهرداد به سویش آمد وگفت:» درُ ببند بریم...« خورشید لرزان و عصبی گفت:» خونه بود؟!« مهرداد:» آره... نبینم جلوش گریه کنی ها!! نبینم التماس کنی ها!! فقط همون جریانی رو که واسه من گفتی واسه اش تعریف می کنی!! خواست باور می کنه... نخواست گورشُ گم می کنه می ره شهرستان!! از الان بهت بگم ببینم گریه می کنی خودم می زنم داغونت می کنم!!« خورشید بی صدا و تند گام برمی داشت... هردو به ته کوچه رسیدند... ته کوچه فضای سبز کوچکی بود که روزها پیرمردها روی نیمکت های کهنه اش دور هم جمع می شدند... اما شب ها کسی به سراغ آنجا نمی رفت... مهرداد و خورشید روی نیمکتی که سرد و کمی خیس بود نشستند!! بعد از چند دقیقه حسام آمد... انگار چهره اش در عرض چند ساعت پیر و تکیده شده بود دل خورشید سوخت و لرزید... مهرداد به محض آمدن حسام با او دست داد و گفت:» حسام... چند لحظه این جا باش خورشید باهات حرف داره... منم اون طرفم...« و بدون معطلی از آنها فاصله گرفت و به سوی نیمکت دیگری رفت... حسام برافروخته و عصبی توی رودربایستی با مهرداد با کمی فاصله از خورشید پشت به او ایستاد... خورشید رویش را گرفت و از روی نیمکت برخاست و به حسام نزدیک شد... آن قدر می لرزید که نمی توانست درست حرف بزند... صدایش به وضوح می لرزید و آماده ی گریستن بود... خورشید:» حسام... من و سحر اتفاقی سوار اون ماشین شدیم... به خدا...« حسام رو به سوی خورشید کرد و گفت:» فکر میکنی من مهردادم که جور دیگه ای موضوع رو برام تعریف می کنی؟! شایدم می ترسی اصل موضوع رو مهرداد بفهمه؟! من هیچی به مهرداد نمی گم خیالت راحت باشه!!« خورشید:»اما... به خدا تو داری اشتباه می کنی... من همه چی رو برات میگم تو باید به من فرصت بدی...« حسام با خشم گفت:» من دیشب اومدم که بهت فرصت بدم... بهت گفتم کسی مزاحمته یا نه؟! اما تو دروغ گفتی؟!« خورشید:» صبر کن حسام تو رو خدا گوش کن به حرفام!!درسته اون پسره مزاحم بود... یه چیزی به عنوان هدیه به یکی از بچه ها داده بود که به دست من برسه... منم امروز قصد کردم که هدیه اشُ پس بدم... به خدا حسام این عین حقیقته!!« حسام نگاه نفرت باری به خورشید انداخت... هوا تاریک بود اما زیر نور چراغ بالای نیمکت چهره ی از خشم کبود شده ی حسام کاملا مشخص بود... خورشید برای اولین بار نگاه نفرت بار حسام را تجربه کرد... طاقت این نگاه را نداشت اشکهایش سرازیر شدند... با گریه گفت:» حسام... این طوری نرو... من دیوونه می شم... تورو خدا... حرفامُ باور کن... به خدا حاضرم همه چی رو از اول تا آخر مو به مو برات بگم... من گناهی نکردم... امروز اولین و آخرین باری بود که سوار ماشینش شدم نمیدونستم کجا و چه جوری هدیه اشو پس بدم... مجبوری سوار شدم به خدا... «حسام لبها را به دندان گزید و دستش را که به وضوح می لرزید به ریشش کشید و چنگی به موها انداخت عصبی بود... سرش را به راست و چپ تکان می داد... تاب نیاورد و گفت:» مجبوری سوار شدی که رفتی کنارش نشستی؟!! مجبوری سوار شدی که کیفت رو بهش دادی؟! رفتی کادوشُ پس بدی؟! اون که تازه کادو توی کیفت گذاشت!!« حسام با بغض کلمات آخر را فریاد زد...:» می خواستی کادوشُ پس بدی؟! تو که باهاش می گفتی و می خندیدی!! اگه همه دنیا جمع می شدن و این حرفا رو درباره ی تو می زدن... جلوی همه ی دنیا سینه امُ سپر می کردم و می گفتم:» دروغه!! همه تون دروغ میگین!! اما من با چشم های خودم دیدم... لعنتی!!« حسام که بغضش ترکیده بود با دست های لرزانش سرش را گرفت و روی نیمکت نشست... خورشید گریه کنان گفت:» به خدا تو اشتباه می کنی... تو از دور دیدی... فکر کردی ما داریم چی کار می کنیم!!«حسام:» من خودم همه چی رو می دونم... این موضوع مال امروز و دیروز نیست!! مال چندین ماهه، به خودم می گفتم، نمی تونه خامت کنه... نمی تونه...« ) و دوباره بغض کرد(... می ترسید اشک هایش را خورشید ببیند... دوباره صورتش را میان دستها پنهان کرد و بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید... و به آسمان نگاه کرد... نگاه سرخش... تمام وجود خورشید را میلرزاند و نابود می کرد... عضلات کشیده و منقبض پاهایش که حالا روی نیمکت نشسته بود... به وضوح می لرزید... و خورشید را متاثر می کرد... خورشید:» اون هنوز هم نتونسته خامم کنه... من... حسام فقط تو رو... فقط... به تو فکر میکنم... به خدا... به خدا...« حسام از جا برخاست و گفت:» دیگه بسه... دیگه به من فکر نکن!! یه امانتی دست من داری که می فرستم دم خونه اتون... یه امانتی هم من دست تو دارم که لطف می کنی و برام می فرستی...« خورشید با گریه گفت:» نه... من هیچی رو پس نمی دم... از تو هم هیچی پس نمی گیرم... تو هم حق نداری این طوری با من رفتار کنی...« حسام:» من کی هستم که بخوام رفتار بدی با تو داشته باشم؟!... من یه احمقم!!... یه احمق که سال هاست داره خودش رو فریب می ده!!... خورشید... وقتی با اون مقنعه و اون مانتو و اون آرایش دیدمت فهمیدم دیگه خورشید من نیستی!!« این اولین بار بود که خورشید نام خود را این چنین صمیمی از دهان حسام می شنید... و همچنین اولین بار بود که این چنین با صراحت از دهان حسام می شنید که چه احساسی نسبت به او دارد... پس حسام او را دوست داشت و او را تنها خورشید خودش می دانسته!! خورشید با شنیدن این جملات که سال ها برای شنیدنش دست به هرکاری زده بود حالا نمی دانست شاد باشد یا غمگین!! از التماس کردن خسته شده بود اما دست بر نمی داشت نمی خواست حسام را که تازه به عشق او مطمئن شده بود به این راحتی از دست بدهد... خورشید به زحمت لب گشود و گفت:» حسام... توی راه مدرسه هم چادر سر میکنم... به خدا... فقط این طوری نکن... امشب نرو، بگو که من بخشیدی... بگو که...« صدای فریاد مهرداد بلند شد:» خورشید... بسه دیگه!!« در حالی که جلو می آمد گفت:» اگه یه بار دیگه دهنتُ باز کنی پر از خونش می کنم! راه بیافت بریم...« و بعد نگاه پُر حرصش را به حسام انداخت و گفت:» دیگه دلم نمی خواد به خواهر من حتی توی دلت شک کنی... یادت باشه خواهر من مثل گل پاکه!! تو برو خودتُ درست کن!!« خورشید آخرین نگاهش را که پر از اشک بود به حسام انداخت و دنبال مهرداد افتان و خیزان راه افتاد...نمی دانست پایش را کجا می گذارد؟! نمی دانست در آسمان است یا روی زمین؟! حس می کرد در برهوتی تنها مانده که نه راه پیش دارد و نه راه پس!!... از این همه سفتی و سختی حسام در حیرت بود و بغض بدی در دلش مانده بود... هر چه می کرد نمی توانست از حسام کینه به دل نگیرد... خیلی التماس کرده بود...خیلی جلوی او گریه کرده بود... حس می کرد هیچ کاری از دستش ساخته نیست... مهرداد کنارش آرام آرام می آمد... گفت:» عزیز من... بهش زمان بده... بذار بره شهرستان تنها بمونه یه کم فکر کنه... بهش فرصت بده... اون هم تقصیر نداره... شاید... بیش از اونچه که نشون می ده شکننده است... معلومه که خیلی هم دوستت داره... شاید هم از تو بیشتر... اون فعلا حال طبیعی نداره معلومه که خیلی بهش فشار اومده تو رو توی ماشین کس دیگه ای دیده... شوکه شده... تو هم بهش حق بده... بذار بره... بذار یه کم دور باشین... زمان همه چی رو درست می کنه...!! الان حسام یه پراچه آتیشه... نزدیکش بری حرارتش ذوبت میکنه... خورشید... به حرف داداشت گوش کن... باشه؟!« خورشید توی حیاط خود را در آغوش مهرداد انداخت و از ته دل گریست. مهرداد طاقت دیدن اشک های جوجو را نداشت...
آن شب خورشید بیمار شد و تب کرد... فشاری که تمام آن روز سرد زمستان بر او وارد شده بود بیش از تحملش بود... آقاجون:» آژانس نیومد مهرداد؟!« مهرداد:» الان دیگه پیداش می شه... نترسین... امروز خورشید یه کم عصبی شده... چند ساعت هم توی سرمای زیر زمین درس خونده این طوری تب کرده... چیزیش نیست!!« طفلک مهرداد هم هوای پدر و مادرش را داشت هم خورشید را... اما دلش پر از خون بود... کینه ی بدی از حسام داشت... او سال ها با حسام دوست بود... اما دلش نمی خواست برای خواهرش محبت گدایی کند... حتی سوالی هم درباره ی درگیری حسام از خود حسام نپرسیده بود... مامان مهری:» از وقتی امروز اومد توی خونه حال خوبی نداشت... فهمیدم بچه ام یه چیزیش هست!! گفتم حالا به من که نمی گه به مهرداد می گه... مهرداد که اومد... بهتر شد... اما چند ساعت توی زیر زمین بود دیگه... هوای سرد کار خودش رو کرد... اصلا حسین آقا؟! می گم یه بخاری واسه زیر زمین بخر خورشید که ان قدر اونجا رو دوست داره حداقل مریض نشه توی سرما!!« آقاجون:» ای بابا... توی اون یه گوله جا بخاری بذارم؟! بچه ام خفه بشه!! تو هم یه چیزایی می گی مهری خانم!!« مهرداد:» آژانس اومد... جوجو؟!... اقاجون برید کنار... خودم بغلش می کنم...« آن شب تا صبح خورشید در آتش تب سوخت و هذیان گفت... روز پنج شنبه بالاخره اومد... و پری صبح زود خانه خورشید بود.. ان روز هیچ کدام به مدرسه نرفتند روز قبل هر سه ی آن ها به اندازه کافی زجر کشیده بودند... پری دور از آن ها و آن ها در بطن ماجرا... وقتی خورشید چشم باز کرد و صبح به آن زودی پری را کنارش دید... هم لبخند زد و هم اشک ریخت... سحر هم طرف دیگرش نشسته بود و دست خورشید را میان دست های لاغرش میفشرد... خورشید می دانست که پری همه چیز را دقیق تر از خود او می داند... می دانست سحر همه چیز را جز به جز برایش تعریف کرده... پری دست برد و قطره اشک خورشید را پاک کرد... و گفت:» مریض عشق شدی؟!« خورشید بی رمق خندید... آن دو وقتی با هم بودند... در بدترین شرایط هم می خندیدند... خورشید همان طور که دراز کشیده بود نگاهی به سحر انداخت و گفت:» توچه طوری؟!« سحر لبخندی از غم زد و گفت:» هیچی... می بینی که!« پری خندید و گفت:» محسن تهدیدش کرده با اولین خواستگار خونه ی شوهره!!« خورشید به زور خندید و گفت:» پس یه عروسی افتاده ایم!!« سحر اشک به چشم آورد و گفت:» محسن شوخی نداره!!« خورشید:» بی خود کرده... تو غصه اونو نخور... هرکی بیاد خواستگاری می سپاریمش به مهرداد...!! خوبه؟!« سحر لبخند زد... خورشید رو به سحر پرسید:» حسام رفت؟!«سحر با تکان سر تایید کرد... خورشید چشم ها را بست تا سوزش آن را کنترل کند... تا دیگر اشک نریزد... پری:» بر می گرده..« خورشید:» نه... حالا حالا ها بر نمی گرده!!« پری:» حالا تو تا کی می خوای بخوابی و ما هم بالای سرت بنشینیم؟! خب بلند شو دیگه عمل جراحی که نکردی!!« خورشید به سختی در جا نشست... احساس می کرد حتی توان نفس کشیدن هم ندارد... رو به سحر گفت:» تو چرا امروز نرفتی؟...« سحر:» حالشُ نداشتم... راستی دیروز دفتر شیمی من توی کیفت جامونده!!« خورشید:» پاشو کیفمُ بیار... بهت بدم...« سحر با کوله پشتی خورشید برگشت.خورشید دست در کوله پشتی اش کرد و ناگهان کادوی کسری را میان انگشت هایش حس کرد... نگاهی به کادو انداخت و یادش اومد که کسری دوباره آن را داخل کیفش گذاشته... پری:» اِ... این که؟!!« سحر:» آره دیگه... نگرفت!!« خورشید:» همه اش به خاطر این لعنتیه!!« سحر:» ولی کسرای بدبخت حسابی کتک خورد... دلم می خواد ببینم چه بلایی سرش اومده!!« پری:» ولی خودمونیم این کار از حسام بعید بود!! من همیشه می گفتم حسام منطقی ترین ادمیه که تا حالا دیدم!!« خورشید با یادآوری دوباره ی خاطره ی تلخ دیروز اشک به چشم آورد و سرش را با تاسف تکان داد...هنوز نمی دانست حق با کیست!! آن طور که حسام شب گذشته با اون رفتار کرده بود با آن چه که واقعیت داشت خیلی فرق می کرد با خود گفت:» چه فایده!! من که نتونستم قانعش کنم!!« پری:» تازه فهمیدم که توی این مدت حسام چه قدر خورشیدُ دوست داشته!!« خورشید آهسته و زیر لب گفت:» دوست داشت... دیشب با چنان نفرتی بهم نگاه کرد که استخون هام درد گرفتند!! باورتون نمی شه؟!« صدای زنگ تلفن آمد... و صدای مامان مهری که میگفت:» خورشید... بیا آقاجونته..« خورشید از جایش بلند شد و به سوی گوشی رفت. خورشید:» سلام آقاجون« و صدای آقاجون که نگرانی از آن مشهود بود... آقاجون:» سلام دخترم... سلام خورشید خانوم...چطوری؟« خورشید با شنیدن صدای مهربان آقاجون دوباره بغض کرد و چشمانش اشکی شد اما سعی کرد با صدای کاملا سرحال صحبت کند. خورشید:» آقاجون خوبم نگران نباش...« آقاجون:» پری و سحر هم اومدن؟!« خورشید خندید و گفت:» آره... شما پری رو آوردین؟!« آقاجون:» نه... صبح به خاله ات زنگ زدم گفتم پری رو با آژانس بفرستن...« خورشید خندید و گفت:» مثل یه بسته ی سفارشی!!« آقاجون هم خندید و گفت:» بذار به پری بگم چی می گی!!« وقتی گوشی را گذاشت نگاه پر مهر و محبتش را به مامان مهری انداخت و به سوی او رفت و در آغوشش گرفت... مامان مهری:» قربون دختر لوسم برم!! حالا سر کدوم هنرپیشه با دوستت دعوا کردی؟!« خورشید لبخندی زد وگفت:» همونکه از همه بهتره!! همون که لبخندش مُسریه!!« مامان مهری نگاه خنده داری به او انداخت و گفت:» تو دیوونه ای والله!!« خورشید در دلش گفت:» خدایا چه قدر مامانم ساده و مهربونه...!!« خورشید:» مامان مهرداد رفته دانشگاه؟!« مامان مهری:» نمی رفت... دوستش چند بار بهش زنگ زد و به زور رفت!!« خورشید به سوی حیاط رفت... از پشت در شیشه ای راهرو چشمش به برف قشنگی که تازه نشسته بود افتاد و جیغ زد:» وای برف!! برف اومده!!« سحر شکلک خنده داری به چهره داد و رو به پری گفت:» ده هزار بار دیگه هم برف بیاد همین طور جیغ می کشه دیوونه!!!« پری:» از دیشب داره میاد...« خورشید به یادش اومد اولین دانه های برف وقتی بارید که داشت به دیدن حسام می رفت... در دلش گفت:» حسام!! چه قدر تحقیرم کردی!! توی این برف راه افتاد!! مواظبش باش« آن روز عصر بود که با سحر و پری بیرون رفتند... می دانست که ایمان هنوز نرفته است... دوست داشت نامه ای برای حسام بنویسد و در آن لحظه همه چیز را توضیح دهد. توی پاساژ از پری و سحر فاصله گرفته بود نه حرف می زد نه می خندید... تمام حواسش پی رویدادهای روز قبل بود. سحر :» خدا کنه کسری پیداش نشه!!«پری:» نه بابا کتکی که اون بیچاره خورده حداقل چند روز استراحت می خواد!!« ناگهان احساس بدی دل خورشید را نیش زد... به یاد کسری افتاد... از این که زود سوار اتومبیلش شد و او را تنها گذاشت هرچند به او حق می داد که خودش را از دست حسام نجات دهد... احساس بدی نسبت به حسام پیدا کرد... با خود گفت:» چه جوری به خودش اجازه داد اون طوری جلوی ایمان و محسن به کسری حمله کند و آبروی منو ببره!!... چطوری به خودش اجازه داده که اصلا درباره ی من فکرای بد بکنه!!«پری و سحر داخل مغازه ای شدند تا لباسی را که خورشید نمی دانست کدام است را قیمت کنند... خورشید همانجا روبروی ویترین ایستاد... بی هدف به داخل ویترین خیره شد... فکرش هزار جا می رفت... در دلش آشوبی بود که یک لحظه هم آرام نمی شد... برای لحظه ای نگاهش به شیشه ی ویترین مغازه افتاد... عکس مردی کنارش توی شیشه افتاده بود... با احتیاط نگاهی به کنار خود انداخت... کسری کنارش بود نگاهش می کرد!! چند جای صورتش زخمی بود... اما مثل همیشه تر و تمیز و اطو کشیده با موهای زیبایش خودنمایی می کرد... چانه ی خورشید از بغض لرزید... انگار آشنای قدیمی ای دیده بود که همه ی درد او را می داند... برای لحظه ای دلش می خواست گریه کنان به سویش بدود... با مشت توی سینه اش بکوبد و بگوید:» چرا همه چیز رو خراب کردی؟! چرا تنها عشق زندگیمُ ازم گرفتی؟!« اما هنوز ایستاده بود.... چانه اش می لرزید و اشک می ریخت... کسری دستپاچه شد و نزدیک تر آمد و گفت:» چی شده؟! خورشید؟!« و خورشید داخل مغازه شد.... پری و سحر با تعجب نگاهش کردند.... پری:» چته خورشید؟!« سحر نگاهی به بیرون انداخت و گفت:» وای... باز پیداش شد... بدبخت شدیم!!« پری که عصبی شده بود دستی به مقنعه اش کشید و به ضرب از مغازه خارج شد... و جلوی کسری ایستاد... چشم در چشم کسری دوخت عصبی بود گفت:» چیه اقا؟! با دختر خاله ی من چیکار داری؟! چرا دست از سرش برنمی داری؟! بدبختش کردی... تنها عشق زندگی اش رو ازش گرفتی... خواب و خوراکُ ازش گرفتی... چرا ولش نمی کنی بری پی کارت...?« همانطور که پری به سیم اخر زده بود و تند تند ردیف می کرد... ایمان وارد پاساژ شد و جلو آمد... انگار که از قبل مواظب دخترها بود!
خورشید و سحر باز ترسیده بودند... خورشید نگاه ملتمسانه اش را به ایمان دوخت... ایمان بین پری و کسری قرار گرفت و گفت:» مشکلی پیش اومده؟!« کسری با دیدن ایمان اخم ها را درهم کشید و گفت:» ببین... به تو ربطی نداره« ایمان آهسته و خشمگین زیر لب گفت:» مگه دیروز بهت نگفتیم این طرف ها پیدات نشه...!!« پری که با دیدن ایمان جان گرفته بود گفت:» ایمان... این آقا مزاحم خورشیده...« کسری:» ببین... من هرجا که دلم بخواد می رم... با هر کی هم که دلم بخواد حرف می زنم... در ضمن من مزاحم نیستم خورشید خانوم خودش می دونه!« ایمان عصبی شد و گفت:» خورشید خانوم نامزد داره... نامزدش همونی بود که جای دستهایش هنوز روی صورتت مونده!! الان هم کیلومترها با ما فاصله داره و الا زنده نمی گذاشت!!« بعد رو به پری گفت:» پری خانوم... خورشیدُ ببرید خونه... سریع برید...« پری نمی دانست با سر می رود یا با پا؟! چند نفر از فروشنده های پاساژ که ایمان را می شناختند کسری را از پاساژ بیرون کردند تا مانع درگیری شوند... خورشید از این که ایمان این صحنه را برای حسام تعریف خواهد کرد خوشحال بود... با خود می گفت:» حالا حسام می فهمه که من با کسری دوست نشدم... می فهمه که واقعا مجبور شدم سوار ماشین کسری بشم.« پری آن قدر شارژ و خوشحال بود که حالُ روز خورشید را به کلی فراموش کرده بود... فقط در فکر ایمان بود... با هزار روش حرف زدن و نزدیک شدن و حتی نفس کشیدن ایمان را بازگو کرد و خودش از خوشحالی کیلو کیلو قند در دل آب کرد..پری:» سحر دیدی ایمان چه جوری تو شیکم کسری در اومد؟!« سحر:» آره مثل اینکه خودم هم اونجا بودم!! من فقط کلی صلوات نذر کردم محسن نیاد... اگه دوباره کسری رو می دید منو ریز ریز می کرد« پری:» بابا کسرای بیچاره که به تو کاری نداره!!« سحر:» خود محسن هم میدونه!! اما خب محسنه دیگه!! فقط گیر می ده بی ربط و باربط!!« خورشید:» چه قدر خوشحالم که ایمان دید من محل کسری نمی ذارم خدا رحم کرد باهاش حرف نزدم!! بنده خدا... چند جای صورتش زخمی بود.« پری خندی و گفت:» ولی چه قدر جذابه!« چیزی در دل خورشید فرو ریخت... پری ادامه داد:» وقتی از جلو داشتم باهاش حرف می زدم تازه خوب نگاش کردم خدایی اش خیلی...« و نگاهی به خورشید انداخت و باقی حرفش را خورد... خورشید:» دیگه حالم ازش بهم می خوره... حسام رو از من گرفت...« پری:» نگران حسام نباش... ایمان درستش می کنه...« آن شب پری پیش خورشید ماند... خورشید از این که حسام این طور سر حرفش مانده بود و همان شب هم رفته بود می ترسید... می ترسید که باقی حرف های حسام هم مث حرف رفتنش یک کلام باشد!! مثلا همین که گفته بود دیگه بر نمی گردم« پری می خندید و خورشید می گفت:» پری وقتی یاد دیشب می افتم... دلم برای خودم و مهرداد خیلی می سوزه... امروز روی رفتار مهرداد دقت کردی؟!« پری:» کم حرف شده؟!« خورشید:» آره... طفلکی به خاطر من خیلی غرورشُ زیر پاش گذاشت و اذیت شد... من وادارش کردم همراهم بیاد... یعنی... اگه نمی رفتم هر روز خودمُ سرزنش می کردم چرا جلوشُ نگرفتم!! چرا مانع رفتنش نشدم من رفتم ولی اون قبول نکرد... از طرفی وقتی یاد حرفاش می افتم... یه جوری می شم.. خوشحال می شم... آخه اولین بار بود که حس کردم واقعا دوستم داشته... فکرشو بکن پری... چه وقتی فهمیدم!! حسام همیشه به من فکر می کرده!!« پری:» آره... می فهمم چی می گی! خیلی سخته! ولی یه چیز دیگه هم هست که خوبه!! اون هم این که از حالا سعی کن اونی که حسام می خواد باشی...!!« خورشید:» تو نبودی که میگفتی خودت باش!« پری:» آره... اما اگه حسامُ می خوای باید همونی باشی که اون می خواد!! این طور که پیداست چندان حق انتخاب نداری... البته هنوزم حسامُ نمی شناسی... شاید اگر بیشتر بشناسیش با همه ی اعتقاداتش بیشتر کنار بیای...« خورشید:» هدیه ی کسری رو دیگه برنگردونم؟!« پری:» دیگه به هدیه اون فکر نکن!! تو کار خودت رو کردی!! به اون فهموندی که گول هدیه و این حرفا رو نمی خوری!! خودش قبول نکرده!!« خورشید:» بیچاره... امروز با اون حالش اومده بود!! می گم پری!! به نظر تو... کسری واقعا منو دوست داره!!« پری:» دوستت که داره... اما... انگار یه خورده هم افتاده سر لج! خورشید... کسری رو ما نمی شناسیم... ولی خیلی از پسرها هستن که خوب بلدن رُل آدم های عاشق رو بازی کنند!!« خورشید:» یه چیزی بگم پری؟!« پری:» آره!! ولی ناله ی دوری از حسام نباشه که تهوع گرفتم!! بس که شنیدم!!« خورشید:» نه. واقعا ربطی نداره... راستش دوست ندارم تا کسری میاد این دور و برها همه دورشُ میگیرن هی خط و نشون می کشن!!... به کسی چه ربطی داره کی کجا می ره کجا میاد؟!« پری:» منظورت ایمانه؟!« خورشید:» حالا ایمان یا حسام یا حتی محسن!! حسام دیروز همه اش می گفت دیگه این دور و برها نبینمت!!« پری:» خب واسه ی خودت گفته!! تو دوست داری یه دختری مدام بیاد توی کوچه اتون و به حسام پیله کنه؟! دوست داری؟! اون هم یه دختری زیباتر از خودت؟!« خورشید با حالت خنده داری گفت:» که خدا هنوز نیافریده!!« پری با بالش زد توی سر خورشید و گفت:» مگه منو نمی بینی احمق جون!!« خورشید هم حمله ی پری را با بالش دیگری جبران کرد... ناگهان صدای کِر کِر خنده ای خفه شان درآمد. مهرداد که هنوز خوابش نبرده بود با عصبانیت گفت:» خورشید... بسه!!« خورشید و پری سرشان را زیر لحاف بردند تا صدای خنده شان بیرون نیاید!! سحر:» امروز کلاس تئاتر داری؟!« خورشید:» آره... جلسه ی آخر خانم فیضی سفارش کرد نمایشنامه ی آخری رو از امروز تمرین کنیم... واسه بهمن ماه...« سحر:» پس باید تنها بیایی خونه... اما مواظب باش!! محسن میگه این پسره که به خورشید پیله کرده آدم خطرناکیه!!« خورشید حرصی شد و گفت:» می خواستی بپرسی. کجاش خطرناکه!! یعنی منظورم دقیقا کجاشه!!« سحر نگاه خنده داری به خورشید انداخت و گفت:» یعنی چی؟!«خورشید:» آخه یه چیزایی می گن آدم شاخ در میاره!! کسری چه خطری داره؟ توی این چند ماهه چی کار کرده بدبخت؟! راستی... حسام زنگ نزده؟!« سحر:» نه... فاطمه خانم به مامانم گفت حسام دیگه نمی تونه حالا حالاها بیاد... درس هاش خیلی سخت شده... اگه هم بیاد باید با هواپیما بیاد و برگرده!!« خورشید:» یعنی طوری که منو ببینه!!« سحر:» خورشید اگه من به جای تو بودم...« خورشید میان حرفش آمد و گفت:» اما... من دیگه ظرفیتم تکمیله!!« سحر:» می دونی چی برام عجیبه؟!« خورشید:» چی؟!« سحر:» این که کسری خسته نمیشه!!« خورشید لبخندی زد و گفت:» برو دیرت می شه!!« سحر خورشید را بوسید و خداحافظی کرد... بچه های گروه تئاتر توی نمازخانه ی مدرسه از سرما می لرزیدند... خورشید وارد شد و نمایشنامه ها را سریع بین آن ها تقسیم کرد و گفت:» یه نگاهی به متن بیندازید... تا تمرینُ شروع کنیم...« نسرین:» خورشید خیلی سرده...« خورشید:» متن ها رو بذارید کنار پاشین نرمش کنیم... هم گرم می شیم هم انرژی می گیریم... و بعد چند تا دست محکم به هم کوبید و گفت:» یا الله یا الله... بجنبین...« دو ساعت می گذشت که خورشید سرگرم مربی گری بود مربی تئاترشان گاهی به علت پرکاری نمی توانست به موقع سر کلاس حاضر شود برای همین از قبل خورشید را خبر می کرد که گروه را مدیریت کند... حالا بعد از دو ساعت تمرین همگی گرم و با نشاط از خورشید خداحافظی می کردند... خورشید لباس هایش را پوشید چادرش را سرش کرد و آهسته در نماز خانه را بست... تقریبا یک هفته از ماجرای حسام و رفتش می گذشت... در این مدت هر روزش کسری آمده بود... دوباره مثل گذشته از دور نگاهش می کرد... اما خورشید تصمیم گرفته بود برای دوباره به دست آوردن حسام تلاشش را بکند یک هفته بود که با چادر به مدرسه می رفت!! مهرداد مخالف شدید این کار بود... روز اول که چادر را سر خورشید دید... چشم هایش را باریک کرد و زیر گوشش گفت:» این قدر ضعیف نباش... ترسو نباش... خودت باش...« و خورشید گفته بود:» من ترسو و ضعیف نیستم... فقط بدون حسام اصلا نیستم!! باید برای به دست آوردن دلش دوباره شروع کنم!!« مهرداد:» حالم از این رفتارت بد می شه!!... خورشید... با این کارت نشون می دی روش زندگی خودت رو درست نمی دونی!! نشون می دی از خودت هیچی نداری... همینه که بعد از این همه سال... حسام این طوری رفتار کرد... همینه که تحویلت نگرفت و رفت...همینه که به پاش افتاده بودی و اون...«مهرداد هنوز زخمی آن شب بود... از آن شب کم حرف و عصبی شده بود و ارتباطش با حسام بسیار کمرنگ... رفتار حسام با خورشید برایش بسیار گران تمام شده بود. خورشید:» مهرداد خواهش می کنم دیگه از اون شب حرف نزن...« مهرداد:» من اجازه نمی دم هیچ احدی این طوری با تو رفتار کنه... اون شب هم فقط به خاطر شرایط خاص تو و حسام بود که سکوت کردم و الا دلم می خواست دندون های حسامُ خرد کنم!« تمام لحظات تصویر از جلوی چشم های درشت و سیاه خورشید رد می شدند و افسرده تر از قبل می کردنش... پل هوایی جلوی مدرسه را بالا رفت... همه جا خلوت بود... روی پل هیچ کس نبود.. دلش خواست برای چند دقیقه از روی پل ماشین ها و آدم ها را تماشا کند... حیاط مدرسه اشان از آن جا پیدا بود... خورشید با خود گفت:» پس کسری این طوری ما رو تماشا می کنه!!« ناگهان صدای کسری را که کنارش ایستاده بود شنید:» سلام...« خورشید مثل برق گرفته ها در جا لرزید... و به صورت کسری خیره شد... کسری:» نترس! « خورشید با نگاه خشمگین چادرش را جمع و جور کرد و بی هیچ حرفی به راه افتاد... کسری هم کنارش می آمد... کسری:» خورشید خانم!!... عجب بی رحمی هستی!! حداقل یه نگاه بکن این عاشق دل خسته چه بلایی سرش اومده!!«... خورشید بی توجه به راهش ادامه داد... کسری:» کاش حداقل برف نشسته بود... اون وقت... و )خندید(«خورشید با این که خیلی جدی بود... اما برای لحظه ای خنده اش گرفت... کسری:» ببینم... حالا چرا چادر سرت کردی؟!« خورشید از روی پل به سرعت پایین آمد و کنار خیابان ایستاد... کسری:» خورشید... باید باهات حرف بزنم...«
خورشید از کسری فاصله گرفت و خواست که ماشین بگیرد... خیلی زود اتومبیلی جلوی پایش ترمز کرد... خورشید:» مستقیم...« راننده... جوانی بود که تا خورشید را دید خم شد و در جلو را باز کرد... کسری به سوی اتومبیل رفت... در را بست و با نگاه سرزنش بارش به خورشید خیره شد... اتومبیل با سرعت حرکت کرد... کسری دست بلند کرد و اتومبیل دیگری متوقف شد خورشید با اکراه به سوی اتومبیل آمد... و سوار شد... کسری هم کنارش نشست کسری کمی شیشه ی اتومبیل را پایین داد و گفت:» سردت که نیست؟!« خورشید فقط کسری را نگاه کرد... کسری سرش را نزدیک خورشید آورد و گفت:» خب... خورشید خانم... حالا می گی اون پسره... کیه؟! همون که به من حمله کرد...« خورشید نگاهش کرد و با صراحت گفت:» نامزدمه!!« کسری پوزخندی زد و گفت:» دروغ نه... راستشُ می خوام بدونم...« خورشید:» من دروغ نمی گم... اصراری هم ندارم شما باور کنید...« کسری:» خورشید... من می دونم ماجرای شما دوتا چیه!!... اگه اون واقعا تو رو دوست داشت به نظرت اون فضاحت رو به بار می آورد؟!« خورشید:» برای اون قابل تحمل نبود که تو رو کنار من ببینه!!?«کسری گفت:» اصلا به من ربطی نداره... فقط می خوام بهت بگم ارزش تو بیش از این حرفاست... منم... عشقم بیش از این حرفاست که با هر نعره و هر جمله ی وحشیانه ای عقب نشینی کنم و بی خیال بشم... تو این مدت خودت باید بهتر اینو فهمیده باشی...« خورشید چشماشُ باریک کرد و گفت:» ببینم... تو از من چی می خوای؟« کسری با نگاه جذاب و شیداوارش به چشم های خورشید خیره شد و با لحن دلنشینی گفت:» یه آدم عاشق... به جز عشق چی می خواد از معشوقش؟!« خورشید که تحت تاثیر لحن دلنشین کسری و نگاه منحصربه فردش دلش لرزیده بود سعی کرد خود را نبازد و گفت:» ولی... من نمی تونم عاشق دو نفر باشم!!« کسری:» تو فکر می کنی عاشق اونی!! تو بهش عادت کردی!! همین!!« خورشید حرصی شد و گفت:» متاسفم... اگه قرار بشه به کسی عشق بدم... اون فقط حسامه...« کسری:» اما چطوری؟! با این چادری که سرت کردی؟! تو حتی نمی تونی درست راه بری!! و پوزخندی زد...« کسری ادامه داد:» تازه... به کی عشق بدی!! به حسام!! که به سادگی تحقیرت کرد و رفت!! به اون که اصلا نمی دونه عشق چی هست؟! ولی... بذار یه چیزی بهت بگم خورشید خانم... می دونی هرکی این ماجرا رو از دور ببینه چی می گه؟!... می گه:» حسام منتظر بهانه بود!! به همین سادگی!!« بغض جلوی خورشید را گرفته بود و آماده ی ترکیدن آزارش می داد... از حسام حرصش گرفته بود... با خود می گفت، الان همه همین فکرُ می کنند... حتما مهرداد هم واسه همین انقدر ناراحت و عصبیه! کسری با پوزخندی پرسید:» حالا اگه این بچه مثبت محل اگه با خوشگل ترین دختر دوست بشه اشکالی نداره؟!...« خورشید:» اون با من دوست نشده!!« کسری:» پس چی؟!« خورشید:» اون اهل دوست شدن و این حرفا نیست... اون حتی یک نگاه گناه الود به کسی نمی اندازه... )اشکش سرازیر شد(... تو اصلا از کجا اونو می شناسی؟! حق نداری درباره اش این طوری حرف بزنی!!« کسری:» خیله خب!! گوش کن!! به خاطرش چه جوری داره اشک می ریزه...!!« نگاهی به بالا انداخت و گفت:» خدایا یه کمی شانس!!...« و بعد دستمالی از جیبش بیرون کشید و گفت:» بیا اشکاتو پاک کن... «خورشید اشک ها را پاک کرد و به بیرون خیره شد...کسری:» عیب نداره... من صبر می کنم... صبرم زیاده...« خورشید:» ببین... دوست ندارم راه به راه دنبال من باشی!! دوست ندارم توی کوچه و خیابون با انگشت نشونم بدن... در ثانی... بی خودی صبر نکن... بی خودی تلاش نکن... چون حتی اگه عاشقت هم بودم باهات دوست نمی شدم... این دیگه به حسام ربطی نداره به اعتقادات خودم و خانواده ام مربوطه... می دونم مسخره ام می کنی اما... من با تمام دخترهایی که تا به حال خیلی راحت عاشق شدن و باهات دوستی کردن، فرق می کنم.. اگه منتظری منو از پا در بیاری باید بهت بگم: کور خوندی!!« کسری با چشم های گرد شده از تعجب گفت:» چی داری می گی؟! کی می خواد تو رو از پا دربیاره؟! این حرفا یعنی چی؟!« خورشید:» ببین... من می دونم... تو هم بهتر از من می دونی که برای تو دختر زیاده... از من خوشگلتر هم خیلی هست... بنابراین سعی نکن منو با این حرفا خامم کنی!!... هر وقت که می بینم با این سماجت می ری و می یای با خودم می گفتم:» خدایا این منظورش چیه؟! بازم می گم من اهل دوست شدن نیستم« کسری به حالت عصبی سرش را به راست و چپ تکان داد و نگاه رنجیده اش را به خورشید داد و گفت:» کجای دنیا... به این همه عشق و از خود گذشتن شک می کنن؟! البته تو تقصیری نداری... وقتی تمام زندگیت به یکی دیگه فکر کردی... و حالا اون با تحقیر و داد و فریاد تنهات گذاشته حق داری به من هم شک بکنی!! در مورد دوستی هم چی گفتی؟ گفتی حاضر نیستی با من دوست بشی؟! چرا از این کلمه این همه وحشت داری؟! فکر می کنی دوست یعنی چی؟! قبول دارم که خیلی ها تنها با یک هدف دوستی رو شروع می کنن!! اما می تونه این طوری نباشه... دوستی یعنی همین...!! همین که تو راحت کنار من بشینی و باهام درد دل کنی... از افکارت برام بگی از اعتقاداتت بگی... از عشقت بگی؟!...« با نگاه جادویی اش به خورشید خیره شد و ادامه داد:» همینه!!... می خوام بهت بگم از کلمه ی دوستی این قدر وحشت نداشته باش!! اگه من و تو چیزهای بهتری برای عرضه کردن به هم داشته باشیم... مطمئن باش سراغ پوچترین و مبتذل ترین داد و ستد دنیا نمی ریم!!... متوجه ی منظورم که می شی!!« و بعد با لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:» می خوای بیشتر توضیح بدم؟« خورشید لبخند نیمه نصفه ای زد و دوباره به بیرون خیره شد و گفت:» برای همین چیزی هم که تو حرفشُ می زنی... یعنی عرضه کردن چیزهایی بهتر... من امکانشُ ندارم... من اجازه ندارم حتی با یک پسر حرف بزنم... حالا در هرموردی!! الان هم که دارم با شما حرف می زنم فقط به خاطر اینه که دیگه از رفت و آمد و سماجت شما خسته شدم!! می خوام تکلیف خودم و شما رو روشن کنم... این طوری شاید اگر سوء تفاهمی برای بعضی ها هست برطرف شه!!« کسری خندید و گفت:» الان که دیگه شما رسیدین به خونه!! گفتگوی ما هم به نتیجه ای نرسید... پس باید برای روشن شدن تکلیف من و شما یه جلسه ی دیگه بذاریم واسه آشنایی بیشتر!!« خورشید:» ولی من نمی خوام بیش از این با شما آشنا بشم...« کسری:»ببین خورشید... من تو رو برای دوستی نمی خوام... من تو رو واسه یه عمر زندگی می خوام...« و بعد جدی تر گفت:» حالا می خوام فردا هم مثل امروز همین ساعت از مدرسه بیای بیرون و دوستت هم همراهت نباشه... اون وقت با هم حرف های اخرُ می زنیم...« خورشید:» نه... من می ترسم... به هیچ عنوان دیگه نمی تونم با شما حرف بزنم.« کسری:» مثل امروز... نه بیشتر... ببین الان من باید دوباره برگردم همون جا که سوار شدیم... ماشینم اون جاست... به خاطر تو با ماشین خودم نیومدم می دونستم دیگه محاله سوار شی... اما خورشید... تو هم یه کوچولو کمکم کن... به اون یارو و بچه مثبته فکر نکن... باشه؟!... فردا هم... قول می دم اصلا ماشینمُ نیارم که تو نترسی... تو رو خدا فقط چادر سر نکن... یه جورایی ازت می ترسم!!« خورشید جدی نگاهش کرد و پیاده شد، کسری دوباره گفت:» مرسی که ان قدر مهربونی!! شرمنده ام می کنی با لبخند ها و محبت هات!!« خورشید بازهم به شوخی کسری اهمیت نداد و به سوی خانه آمد. کسری در حالی که از خورشید جدا می شد دوباره زیر لب گفت:» به سلامت منم مواظب خودم هستم!!...« خورشید تاب نیاورد و لبخند زد... کسری هم!