خورشید باز لبخند کمرنگی زد... و ساکت شد...کسری:» نشد دیگه... دوست دارم حرفی بزنی...«خورشید:» راستش... من این طوری معذبم...«کسری جدی شد و گفت:» باشه... هرطور دوست داری!!« و ساکت نشست... حس می کرد اصلا او را نمی شناسد... گاهی او مهربان می شد و قشنگ حرف می زد... با حوصله بود و بعد در لحظه ای چنان جدی و مغرور می شد که خورشید می ترسید دلش می خواست او را بهتر بشناسد... بیشتر بشناسد...اما این ممکن نبود مگر با داشتن رابطه ی نزدیکتر و دیدار بیشتر... که باز این کار هم غیر ممکن بود... کسری هنوز اخمها را درهم کرده بود و بیرون را تماشا می کرد... ناگهان رو به خورشید گفت:» این مال توست... اینم شارژش...«خورشید هاج و واج مانده بود... یک نگاه به گوشی و یک نگاه به کسری می کرد...کسری:» بگیر دیگه!!«خورشید:» مال منه؟!«کسری:» ناقابله...«خورشید:» ولی این... من نمی تونم!!... نمی تونم اینو داشته باشم!! مهرداد بفهمه... منو می کُشه!«کسری لبخندی زد و گفت:» صدای زنگ هاش قطعه!! بعدشم تو یه کمدی جایی نداری اینو قایم کنی؟!... یه وقت هایی هم که کسی نیست بزار شارژ شه!! من که نمی تونم توی خیابون دنبالت بگردم... این طوری حداقل دلم که تنگ شد صداتُ می شنوم... یه خبری ازت میگیرم!!... به امید زنگ زدن تو هم نمی مونم!! به شرط این که اصلا خاموشش نکنی...! پول قبضش هم هرچی شد با خودم...«خورشید برای لحظه ای به هیجان آمد... خیلی دوست داشت موبایل داشته باشد تمام همکلاسی هایش داشتند....گوشی قرمز خوش رنگ چشمک می زد... خورشید دست دراز کرد و گوشی را بیرون آورد و شماره گرفت... گوشی قرمز رنگ بی آن که صدایی بدهد روشن و خاموش می شد و شماره کسری را نشان داد...خورشید خندید و گفت:» مرسی« انگار نمی توانست بیش از آن تعارف کند...احساس می کرد کسری خوشش نمی آید... شاید دوباره ناراحت بشود... و با این افکار گوشی را توی کیفش گذاشت.موقع پیاده شدن کسری نگاهش کرد و گفت:» بی موقع زنگ نمی زنم... فقط پیام می دم... نگران نباش خوشگل خانم... خورشید خانم!!«و بعد دست روی موهای زیبایش کشید و پیاده شد...خورشید که به خانه آمد... واقعا گیج بود... حس میکرد این بار دیگر واقعا یک بمب داخل کیف دارد!! آن قدر با احتیاط کیف را داخل کمدش گذاشت که خودش خنده اش گرفت... بعد با خود گفت:» خدایا... کاش یه لحظه مامان مهری بره بیرون...خوب نگاش کنم... ببینم چه شکلیه!!«صدای سحر از آن طرف دیوار می آمد... خورشید به سوی بالکن دوید و گفت:» بدو بیا این جا کارت دارم...« به خانه برگشت...مامان مهری:» خورشید... غذات که خوردی گازُ خاموش کن یادت نره ببین... اگه مهرداد اومد... غذاشو بکش...«خورشید:» مگه تا حالا نیومده؟!«مامان مهری:»چرا... ولی گفت میل نداره... رفت خونه ی علی دوستش وقتی اومد برایش غذا بکش... من می رم حمام... زیاد آبُ باز نکن... توی حمام اب بیاد!!«خورشید:» باشه مامان...«چرخ مامان مهری وسط بود و چادر مشکی کنارش افتاده بود...خورشید:» اینا چیه؟«مامان مهری:» می خوام واست چادر ببرم«خورشید:» واسه من؟!... من دیگه نمی خوام«مامان مهری:» وا؟! چرا؟! بی چادر که نمی شه!!«خورشید در حالی که در یخچال را باز میکرد گفت:» چرا نمی شه به جای چادر برام مانتو بخر... یه مانتوی خوشگل...«مامان مهری:» خب مامان جان، چادر جای خودش... مانتو هم جای خودش... تازه مانتوت که نووه!«خورشید:» چادر را برای خودتان ببرید... من چادر سر نمی کنم!!«مامان مهری:» مهرداد نمی ذاره بی چادر بری جایی!!«خورشید:» وقتی آقاجون اجازه می ده... دیگه مهرداد چی کاره است؟«مامان مهری:» این طوری حرف نزن... خودت می دونی مهرداد چه قدر دوستت داره... آدم که این قدر حق نشناس نمی شه!!«خورشید:» مامان من چه حق نشناسی کردم؟! من می گم... اصلا باشه... خودم از مهرداد می خوام که مخالفت نکنه!!«مامان مهری:» آهان!! اگه تونستی راضیش کنی اون وقت می تونی سرت نکنی...«خورشید:» پس مانتو می خریم؟«مامان مهری:» حالا برو درُ باز کن ببین کیه!! منم برم حمام!!«سحر به خانه اشان آمد... جوری با لبخند و هیجان آمد که برای یک لحظه خورشید با خودش گفت:» نکنه این می دونه داستان چیه؟!«خورشید:» چیه؟!«سحر:» کسی نیست؟«خورشید:» نه مامان رفت حمام...«سحر:» امروز کسری اومد...«خورشید:» راست می گی؟!«سحر:» آره... اومد نزدیک من و گفت:» خورشید کو؟! منم گفتم کلاس تئاتر داره!!«خورشید لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:» خودم دیدمش!!«سحر:» وا؟!... یعنی مونده تا ساعت 3 که تو بیای؟!«خورشید:» آره...«سحر:» وای بیچاره!! این همه معطل شده تا تو بیای!«خورشید:» حالا نمی دونی چی شده!!«سحر با نیش باز پرسید:» چی؟!«خورشید آهسته در کمد را باز کرد و کیفش را بیرون کشید و گوشی را از توی کیف بیرون آورد و گفت:» اینو واسم خریده!!«سحر با چشم های گشاد شده نگاهی به گوشی انداخت و گفت:» وای!! خدای من چه گوشی نازی... چه قدر خوشگله!! واسه خودته؟!«خورشید:» فکر کنم آره!!«سحر با حسرت دوباره نگاهش کرد و گفت:» خیلی خوشگله مبارکت باشه«خورشید نمی توانست لبخند را از روی لبهایش جمع کند. با هیجان گفت:» سحر... تا مامان اینا نیستن... یه زنگ به حسام بزنم!!«سحر چشماش و گرد کرد و گفت:» دیوونه!!...«خورشید:» بزنم؟!«سحر:» بزن... اما... اولین بار می خوای به حسام زنگ بزنی!!«خورشید:» شماره ی اینو که نداره... نمی دونه منم!! حرف نمی زنم فقط صداشُ میشنوم!!«سحر ناراحت شد... چشماش غمگین شدند... و ساکت ماند...خورشید:» خیلی دلم می خواد صداش رو بشنوم...«انگار همه ی عهد و پیمان هایی که در آن چند روز با خود بسته بود فراموش کرده بود... با هیجان شماره ی حسام را گرفت... چند بار زنگ خورد تا حسام جواب داد...الو!! الو...خورشید صدای نفس های خودش را می شنید... دلش می خواست حرف می زد... با شنیدن صدای حسام اشک توی چشمهایش جمع شد... تنش داغ داغ شد و قلبش آن چنان با شدت می کوبید که سینه اش درد گرفت... ارتباط را قطع کرد... در حالی که صدای حسام را هنوز می شنید... بفرمائید... الو... به گریه افتاد... سحر هم!!
فصل 9آن شب خواب به چشمانش نیامد... تمام وجودش در تمنای دوباره شنیدن صدای حسام می سوخت...اما چاره ای نداشت جز این که خود را سرزنش کند و به کسری بیاندیشد!!سحر گفته بود:» اگه کسری می دونست با این کارش تو بیشتر به حسام فکر می کنی محال بود این گوشی رو بهت بده!!«سحر راست گفته بود...!! صبح زود مامان مهری بیدارش کرد ... که نماز بخواند و برای مدرسه آماده شود... نماز را خوانده بود... تسبیح را از گردنش درآورد و ذکر گفت... دوباره صدای حسام در گوشش پیچید... بی تاب شد از جا برخاست تا دوباره به او زنگ بزند... فقط صدایش را بشنود تسبیح را به گردن آویخت و به سوی کیفش رفت... یک پیام داشت به شوق آمد و آن را خواند... از طرف کسری بود:خورشید خانم دوباره باز بیرون بیاحجاب ابرُ پس بزن میون آسمون بیادوستت دارمچندبار پیام کسری را خواند... لبخندی روی لبش آمد... از زنگ زدن به حسام منصرف شد...کسی درونش می گفت با این کار... فقط حقیر خواهی شد... کسری دوستت دارد...کسری به فکر توست... کسری برای هر دختری ایده آل ترین مرد است...به او فکر کن و دوستش داشته باشکسری مثل روزهای گذشته... هر روز می آمد... هر روز با لباسی تازه... هر روز با پیام تازه تر... هر روز با عشق بیشتر...و این خورشید را دلخوش می کرد...پری و سحر بی میل نبودند که خورشید رابطه نزدیکتری با کسری داشته باشد...اما همیشه تاکید می کردند... فقط باید بیاد خواستگاری!! و الا... نباید باهاش دوست بشی!! و خورشید می گفت:» تا عاشقش نشم نمی تونم به ازدواج باهاش فکر کنم... بعدش ما اصلا به هم نمی خوریم فکرشو بکن باید توی چه دردسری بیافتیم اگه واقعا بخواد بیاد خواستگاری!!«اما به قول کسری آن ها دیگر دوست هم بودند و کاری نمی شد کرد... خورشید با اینکه هنوز باور نداشت دوست پسری دارد اما راحت تر از قبل می نمود... حتی گاهی سوار اتومبیل کسری هم می شد... تنها رابطه شان به راه مدرسه ختم شده بود...خورشید جرات نداشت خارج از ساعت مدرسه رفتن و برگشتن او را در جایی ببیند... و کسری از دل و جان اصرار داشت که یک روز هم که شده جایی قرار بگذارند...کسری:» خورشید احساس بدی دارم آخه چرا یه روز نمی یای جای دیگه ای بریم؟«خورشید:» خودت می دونی که نمی شه!! من شرایطش رو ندارم...«کسری:» تو هیچ وقت نمی خوای سعی کنی... خورشید دوست دارم... ولش کن... دیگه خود ضایع کردنه!!«خورشید:» نه بگو... بگو دیگه!!«کسری:» اصلا منو درک نمی کنی... به نظرت تا کی فقط باید یواشکی توی ماشین بشینی هی بگی مهرداد... مامانم... آقاجونم!!«خورشید از عصبانیت کسری خنده اش گرفت و گفت:» من که از اولش گفتم به درد دوستی نمیخورم... من مال این حرفا نیستم... اصلا نمی دونم چطوری تا همین جا هم پیش اومدم!!گاهی وقتا حس می کنم از خودم هیچ اراده ای ندارم... دارم توی مسیری قدم می زارم که اصلا نمی شناسمش اما نه ترسی ازش دارم نه هیجانی برای رسیدن به انتهاش...!!«کسری:» اگه تو هم دلت رو به من داده بودی... مثل من فقط به انتهای مسیر فکر می کردی... به جایی که بهتر از اینجاست!!«خورشید:» ... اما....من فرصت بیشتری می خوام... تو شرایط منو بهتر می دونی...«کسری عصبانی شد و فریاد زد:» یعنی چه؟!... شرایط من شرایط من اگه منظورت اون پسره است... که گذاشته رفته... پشت سرشُ هم نگاه نکرده!!!... شنیدم بی خیالت شده...« خورشید شل و وارفته... نفس هایش به شماره افتاد... آب دهانش را به سختی قورت داد و با چشم های گشاد شده از وحشت به کسری نگاه کرد...کسری چنگی به موهای نرم خود زد و گفت:» نمی خواستم... ناراحتت کنم...اما...منم... تحملم یه حدی داره!!... نمی تونم بشینم و بی تفاوت باشم...!!«خورشید که نفرت تمام وجودش را پر کرده بود... نفس عمیقی کشید و گفت:» ناراحت نشدم...من دیگه خیلی وقته به او فکر نمی کنم... در واقع... خوشحال می شم اگه برای آینده اش تصمیم دیگه ای بگیره!!«کسری با نگاه تیزبین و باهوشش خورشید را نگاه کرد و گفت:» نه... بازیگر بدی نیستی!!... تئاترتون اول شد؟! نه؟!«خورشید عصبی بود... دستش را مشت کرده بود و می لرزید... کسری ارام دستش را روی دست خورشید گذاشت و گفت:» فکرشو نکن... اگه خودت رو از شر فکر کردن به اون خلاص کنی... بهت قول می دم دنیای بهتری رو تجربه کنی...«خورشید مثل برق گرفته ها دستش را از دست کسری بیرون کشید... کسری لبخندی عصبی زد و گفت:» می خوام که فکرتو آزاد کنی...«خورشید... خورشید متشنج و عصبی از حرف های کسری گفت:» فکرم آزاد هم بشه... اعتقاداتم نمی ذاره اون طوری که تو می خوای باشم!«کسری:»مگه من از تو چی می خوام؟! من آینده رو با تو می خوام همین؟! چیز غیر عادی و خلاف شرعیه؟!... می خوام که همپای من باشی... کنارم باشی... شونه به شونه ام... عشق من باشی... عشق من هستی... عشق من بمونی... تو تجربه ی هیچ چیزی نداری... برام جالبی... سادگی هات برام شگفت انگیزه...«خورشید از شنیدن حرف های کسری خسته نمی شد...صدای دلنشین و لحن زیبای کلامش به او آرامش می داد...شب، هنگام خوابیدن، یواشکی نگاهی به گوشی اش انداخت یک پیام از کسری بود.*همه می دانند که من و تو از آن روزنه سرد و عبوس باغ را دیدیم و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست سیب را چیدیم همه می ترسند...همه می ترسند، اما من و تو به چراغ و آب و آیینه پیوستیم و نترسیدیم...*از پیام هایی که او می فرستاد لذت می برد... انگار برای فرستادن آن ها... همه ی وقتش را می گذاشت تا با معنی ترین و زیباترین قطعه ها را برایش بفرستد... آن شب خورشید برای اولین بار جواب پیام او نوشت:*من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودیتو با من می رفتی تو در من می خواندیوقتی که خیابان ها را بی هیچ مقصدی می پیمودمتو از میان نارون ها، گنجشک های عاشق را به صبح پنجره دعوت می کردی.*و کسری جواب داد:)قربونت برم عزیزم(خورشید با لبخند به رختخواب رفت... انگار تصویر حسام کمرنگ شده بود مهرداد هنوز درس می خواند...خورشید:» مهرداد؟!!«مهرداد:» هوم...«خورشید:» یه چیزی بپرسم راستشُ می گی؟!«مهرداد:»ن بپرس...«خورشید:» از حسام خبر نداری؟!«مهرداد چشم غره ای به او رفت و گفت:» بخواب!!«خورشید:» به خدا برام دیگه مهم نیست!!«مهرداد:» آره... معلومه!!«خورشید:» بگو دیگه!!«مهرداد:» خبری ندارم...«خورشید:» دروغ می گی!!«مهرداد:» همینه که هست!!«خورشید:» خواهش می کنم بگو...«مهرداد:»از یکی شنیدم... فعلا نمی یاد... یکی دیگه هم می گفت،... چند شب اومده به مامانش اینا سر زده و رفته!!وضعش خوبه دیگه با هواپیما می ره می یاد!«خورشید:»... می گم... از نامزدی و این چیزها حرفی نشنیدی؟!«مهرداد:» نه!!«خورشید:» جون من راستشُ بگو...«مهرداد:»خورشید... به والله خبر ندارم... دست از سرم بردار... بهش فکر نکن... این روزا تازه می بینم یه کمی رو به راه شدی با فضولی کردن تو کار اون، حال خوبتو خراب نکن... دلم می خوا اون قدر جنم داشته باشی که اگه کارت عروسی اشو هم دیدی عین خیالت نباشه!! جواب اون نامردی ها... بیخیالیه...«خورشید:» نکنه چیزی شنیدی داری این طوی حرف می زنی!«مهرداد:» ما رو باش!!... بخواب عزیزم بخواب!! چون دیگه جوابتو نمی دم.«خورشید با خودش فکر کرد:» مهرداد راست می گه... نباید برام فرقی بکنه اصلا از حالا همه اش به این فکر میکنم که نامزد کرده!! اون وقت خودمم راحت تر زندگی می کنم...«
سه روز بود که از کسری خبری نشد... نه پیامی داد... نه خودش آمد... روز سوم خورشید دستپاچه و نگران، خیابان را نگاه می کرد...سحر:» امروزم نیومده...«خورشید:» خدا کنه اتفاق بدی نیافتاده باشه...«سحر:» خب... یه زنگ بهش بزن...«خورشید:» نمی تونم... خجالت می کشم!!«سحر:» بابا خجالت نداره. گوشی رو برات خریده واسه این طور وقت ها دیگه!! نکنه فکر کردی خریده واسه زنگ زدن به کس دیگه!!«خورشید افسرده و نگران این طرف و آن طرف را نگاهی انداخت... گوشی را از کیفش بیرون آورد و نگاهش کرد و زیر لب گفت:» تورو خدا... یه خبری بده!!«سحر گوشی را از دست خورشید قاپ زد و گفت:» شماره اشُ بگو ببینم...«خورشید:» نه سحر... من حرف نمی زنم...چی بهش بگم؟!... اصلا روم نمی شه!!«سحر:» بهش بگو... نگرانت شدم همین!!«خورشید:» اون وقت توقعش بالا می ره!!«سحر:» مثلا چی می شه!!...«خورشید:» تو حرف می زنی؟!«سحر در حالیکه گوشی را به خورشید می داد گفت:» بیا بگیر باباجون تو آخر عرضه ای!! من چی دارم که بگم؟!!«خورشید گوشی را گرفت و گفت:» امروزم صبر می کنم اگه خبری نشد فردا زنگ می زنم!!«سحر:» جمله ات تکراری بود! دیروز هم اینو گفتی!«خورشید:» خیله خب حالا... یه کم دیگه صبر می کنم!!«آن صبح هم گذشت... بعدازظهر که از مدرسه برمی گشتند... خورشید ناامیدانه همه جا را ورانداز کرد... اما بازهم کسری نیامده بود... غم همه وجودش را گرفت... ترس بر قلبش پنجه انداخت... نکنه کسری دیگه نیاد!! وای من آخرین لحظه بهش چی گفتم؟! نکنه حرف بدی زدم؟!! اون که از شعری که فرستادم خوشش اومد... آخرشم یه جمله عاشقانه برام فرستاد!! نکنه انتظار داشته منم براش بفرستم؟!سحر دیوانه شده بود از نکنه نکنه های خورشید...سحر:» تو واقعا عاشق شدی ها!!«خورشید لحظه ای دلش لرزید... اره؟!!... نه بابا... فقط نگرانم!! سرم گرم بود با کسری!! یاد حسام نمی افتادم...سحر:» قرار بود فقط یاد حسام نیافتی!!... فکر کنم باقی اش دیگه مهم نباشه!! خودتُ اذیت نکن!!«خورشید:» گم شو ببینم حالا وقت این حرفاست؟!«سحر:» آخه حال و روزتُ ببین!! امروزم نمی خوای با من شیمی کار کنی؟!«خورشید:» تو هم فقط ناله ی درس بکن!!«سحر:» اگه خدا یه ذره از هوش و حواس تورو به من می داد چی می شد!!؟!«خورشید:» می گم... یه زنگ بزنم... برم خونه که دیگه نمی تونم«عاقبت شماره کسری را گرفت... دومین بوق بود که صدای دلنشین کسری آمد:» سلام خورشید خانم!!!«خورشید با شنیدن صدای کسری تمام توانش به یکباره از دست داد و نفسی کشید و به دیوار تکیه زد... با صدای لرزان گفت:» سلام... خوبی؟!«کسری:» از همه ی لحظه های عمرم بهترم«خورشید ساکت ماند... نمی دانست چه بگوید... صدای سرحال کسری کمی برایش عجیب بود... همه اش فکر می کرد اتفاق بدی برایش افتاده که خبری از او نشده اما صدای کسری نشان از هیچ اتفاق بدی نداشت... پس چه طور تا آن لحظه هیچ خبری از او نشده بود...!!کسری که سکوت طولانی خورشید را دید گفت:» جانم؟! بگو عزیزم!! می خواستی بگی دلت تنگ شده!!?! می خواستی بگی نگران شدی؟! می خواستی بگی چرا خبری ازم نشده؟! الهی فدات بشم منم می خوام همین چیزا رو ازت بشنوم دیگه!! سه روز خودمو زندانی کردم که نه خبری بهت بدم نه اون طرف ها آفتابی بشم ببینم بالاخره یه خبر از این عاشق دل خسته می گیری یا نه!!...«خورشید هیجان زده بود و خجالت زده... فقط لبخند زد... لبخندی که سحر آن را می دید نه کسری...!سحر:» خب تو هم حرف بزن...«خورشید:» پس... حالا که خوبی... خداحافظ...«کسری:»چی کار می کنی...?! قطع نکن خورشید؟!! ببینم... ناراحت که نشدی!!...خورشید خانم...?! کجایی الان؟ همون جا باش تا من برسم...«خورشید:» نه نه ... من نزدیک خونه ام... دارم می رم خونه... الان نیایی ها!!... اصلا نمی تونم بیرون باشم...«کسری خندید و گفت:» باشه عزیزم... برو خونه... شب بهت زنگ می زنم حواست باشه!!«خورشید بعد از خداحافظی با کسری سحر را بغل کرد و از خوشحالی اشک ریخت.سحر:» خوشم میاد زودم عاشق می شی!!«خورشید:» نه بابا چی می گی... یاد حسام افتادم!«سحر:» بابا دیگه این قدرها هم که تو فکر می کنی بی مغز و هوش نیستم!!«خورشید خندید و با هیجان جمله های کسری یکی یکی بازگو کرد... هیجان زده جو گرفته به خانه آمد....احساس عجیبی داشت... حس می کرد... آدم جدیدی است انگار تازه به این دنیا آمده بود و همه چیز بوی نو بودن می داد... بعضی چیزها برایش زیبا بود و بعضی چیزها دلهره آور و ترسناک...نزدیک باغچه حیاط ایستاد... دستی به شاخه های نازک و خشک درخت انار کشید و کنار باغچه نشست....مامان مهری کلید انداخت و وارد حیاط شد...خورشید:» شما بیرون بودین؟!«مامان مهری:» رفتم سبزی آش بخرم... کی آمدی؟! چرا اون جا نشستی؟!«خورشید:»همین الان اومدم...« و از جا برخاست و در حالیکه به مامان مهری کمک می کرد تا چیزهایی که خریده بود را بالا ببرد... گفت:» چه قدر می خوای آش درست کنی؟! این همه سبزی خریدی!!«مامان مهری:» نذر دارم...«خورشید:» نذر چیه؟!«مامان مهری:» حالا صبر کن... بذار درست بشه بعدا می گم!!«خورشید:» آهان از اونا که مامان سحر هم نذر داشت!! یه بار درست می کنی اگه به آرزوت رسیدی، یه بار دیگه هم درست میکنی!!«مامان خندید و گفت:» آرا فضول خانم!!«خورشید:» می دونم مال منه... برای دانشگاه!! آره؟!«مامان مهری نگاه متعجبی به او انداخت و گفت:» وای چه قدر تو فضولی« خورشید به محض این که داخل اتاق شد جلوی آینه رفت... و صورتش را کاوید... مقنعه را از سرش بیرون کشید... تسبیح حسام... شادی اش را گرفت... لحظه ای دست برد تا برای همیشه خود را از شرش خلاص کند... اما نتوانست... دوباره رهایش کرد...آن را زیر لباسش پنهان کرد تا نبیندش...همراه مامان مهری مشغول پاک کردن سبزی بود که مهرداد رسید... مهرداد غر غرکنان وارد شد. دست ها را از سرما به هم مالید و کنار بخاری ایستاد... صورتش از سرما سرخ بود... گفت:» این سرما تموم نمی شه!!«مامان مهری:» زمستون همینه دیگه مادر...«مهرداد:» می خوای آش درست کنی!!؟«مامان مهری:» آره پسرم... ناهارتُ بخور بیا کمکم کن!«مهرداد:» خورشید خانم چی کاره اند!!«خورشید به یاد خورشید خانم گفتن های کسری افتاد و ناخواسته با لبخند گفت:» آخِی!!«
مهرداد با نگاه زیرکش به او خیره شد و گفت:» از جوجو چه خبر؟!«خورشید با بی خیالی ظاهری شانه ای بالا انداخت و گفت:» هیچ!!«مهرداد ابروها را بالا برد و با همان نگاه زیرک نزدیک شد... و کنارش نشست و گفت:» انگار هیچ هیچم نیست!!«خورشید جدی شد و گفت:» چیزی معلومه؟!«مهرداد:» عجیب!«مامان مهری:»اَه بس کنید ها!! حوصله ندارم... چرا شما دوتا، تا همدیگه رو می بینید شروع به چرت و پرت گفتن می کنید مثل آدم، با هم سلام و احوالپرسی کنید. روی همُ ببوسید و خسته نباشید به همدیگه بگین...«بعد مامان مهری سعی کرد ادای آن ها را دربیاورد.شبه؟!روزه!!خیلی دیره نه خنده اشُ واگیر داره!!صدای انفجار خنده ی مهرداد و خورشید خانه را لرزاند مهرداد هنوز می خندید با خنده گفت:» خونوادگی یه چیزایی توی وجودمون هست!!« خورشید اشک از چشم هایش راه افتاده بود و هنوز می خندید.مامان مهری هم با خنده گفت:» دروغ میگم؟! کی شده وقتی من پیش شما دوتا هستم مثل آدم حرف بزنید منم یه چیزی سردربیارم!! دلم خوشه دوتاتون خونه اید!!...« و بعد حرف را عوض کرد و گفت:» خورشید زودتر اینا رو جمع کن چادرتُ اندازه بزنم...«خورشید:» من که گفتم!!«مامان مهری:» چی رو؟!«خورشید طوری که مهرداد مشکوک نشود گفت:» گفتم که... نمی خوام!!«مامان مهری:» خب... اگه جرات داری بلند به خودش بگو دیگه!!«مهرداد:» چی شده... جریان چیه؟!«خورشید:» مهرداد... من می خوام فعلا تا یه مدتی چادر سرم نکنم«مهرداد:» تو که موقع مدرسه رفتن با مانتو می ری...«خورشید:» بجز مدرسه...«مهرداد:» میل خودته... فقط تابلو نکن خودتو... درست برو بیرون حرفی نیست...«خورشید مثل فشنگ از جا برخاست و به گردن مهرداد اویخت و گونه اش را چندبار بوسید...فکر نمی کرد مهرداد به آن سادگی با قضیه کنار بیاید...خورشید:» پس باید مامان جونم یه مانتوی خوشگل برام بخره!«مامان مهری:» مانتو داری دیگه...«خورشید:» مانتوی کتان می خوام. مانتویی که من دارم مد نیست!!«مهرداد:» جوجو اگه بخوای قرطی بازی دربیاری همون چادرُ سرت میکنی ها!! یه مانتوی ساده!! حالا این مده، اون مد نیست نداریم«خورشید:» مهرداد... به خدا اولین و آخرین بارمه که راه اشتباه و پر خطره مد رو پیش می گیرم فقط همین یه بار...« و بعد خندید.مهرداد سعی داشت کاری کند خورشید هرچه زودتر از حسام و دنیای او دور شود...مهرداد فکر می کرد اگر خورشید طوری که خودش دوست دارد زندگی کند زودتر از حسام و آن چه او را بیادش می اندازد دور می شود... رها می شود... برای همین تمام سعی او در این بود که خورشید خودش او را پیدا کند... با این که مایل بود خورشید چادری باشد... اما چون می دانست خورشید برای خوشایند حسام چادر سر می کند... وقتی با درخواست خورشید روبرو شد... مخالفت نکرد تا شاید خورشید... خودش باشد... آن طور که می خواهد بپوشد نه برای خوشایند حسام و نه هیچ کس دیگری!!مهرداد:» امروز می ریم بیرون... هرچی دوست داشتی بخر...«خورشید با خوشحالی از مهرداد تشکر کرد...ساعت 12 شب بود خورشید گوشی را توی لباسش پنهان کرد و به حیاط رفت... کسری پی در پی زنگ می زد... خورشید پشت درخت انار توی باغچه ایستاد و جواب داد:»بله...«کسری:» سلام عزیزم...«خورشید:» سلام«کسری:» چه طوری؟!«خورشید:» خوبم« کسری:»وای که چقدر دلم برات تنگ شده...«خورشید:» نمی تونم حرف بزنم... همه خوابند...«کسری:»مگه اونجا شبه؟!«خورشید:» یعنی چی!!«کسری:»جایی که تو هستی مگه می تونه شب باشه خورشید خانم؟!«خورشید خندید و گفت:» شب به خیر«کسری:»فدات بشم عزیزم شب به خیر... صبر کن صبر کن... بهت دستور می دم امشب خواب منو ببینی!! خداحافظ....«خورشید گوشی را دوباره توی لباسش پنهان کرد و پله ها را بالا رفت...با لباس های جدید از این رو به آن رو شده بود... نگاه ها به سختی می توانستند از دیدن دوباره اش امتناع کنند... خیلی دوست داشت فرصتی پیش می آمد و با لباس و تیپ جدیدش بیرون می رفت و کسری او را می دید... آن روز پنج شنبه بود و پری همراه عمو محمود و خاله سیمین به خانه شان آمده بودند... مهتاب و مهران هم بودند... به قول مهرداد شهر حسابی شلوغ بود... خورشید خواستنی تر از همیشه به نظر می رسید... پری و سحر این را به خوبی حس می کردند... انگار نیروی عجیبی از برق نگاهش به بیننده منتقل می شد... هیجان در نگاه و بیانش کاملا مشهود بود. نمی دانست از این تغییرات که میدیدند خوشحال باشند یا نگران...!! پری معتقد بود هنوز کسری برای آنها غریبه است... آنها عادت کرده بودند تنها نام حسام را از دهان خورشید بشنوند... نام کسری برایشان هنوز نام یک غریبه بود...وقتی خورشید به دنبال فریادهای مامان مهری به آشپزخانه رفت تا کمکی به او بدهد... پری به سحر گفت:» دلم می خواد این پسره رو درست ببینم... باهاش حرف بزنم...نگران خورشیدم... اگر وابسته بشه اگه اون تو زرد از آب دربیاد دیگه خیلی براش سخت می شه«سحر:» نه... کسری پسر خوبیه... خیلی زجر کشیده تا خورشید یه کم تحویلش بگیره...«پری:» اخه اصلا این کیه؟!«سحر:» به خورشید گفته... در مورد خودش خیلی چیزها به خورشید گفته...«پری:»نمی دونم... والله!! آخه سحر... درست نیست با هم دوست باشن... ما از این چیزا نداشتیم!! پیام و گوشی و تلفن بازی و نامه پراکنی... می ترسم کسی بفهمه!!«سحر:» خورشید می گه تا کسی رو نشناسه که نمی تونه به درخواستش جواب بده«پری:» کدوم درخواست؟!... اون اصلا حرفی از ازدواج نزده! به نظر من که از اون زبل هاست!«سحر:»اون مدام توی حرفهاش از آینده می گه. خورشید که نمی تونه بهش بگه فردا بیا خواستگاری من!! در ثانی اگر هم فرضا بیاد!! هنوز خورشید دل به اون نداده!!من می گم به این کارها و حرفای خورشید زیاد هم مطمئن نباش... اون نمی تونه به این سادگی ها از حسام بِکَنه پری... با کسری بهتر می تونه حسام رو فراموش کنه!«پری:» آخه نکنه کسری بدتر از حسام بشه؟!... تو فکر میکنی اون با اون تیپ و وضعش ... چی بگم...?! اصلا ولش کن!!«عصر اون روز مهتاب که می خواست برای ناهید لباس تهیه کند... از خورشید و پری و سحر خواست تا مغازه های پاساژ همراهیش کنند...خورشید از نبودن مهرداد استفاده کرد و کمی آرایش کرد... و آماده شد... به نظر همه او فوق العاده شده بود و به نظر خودش کمی بیش از فوق العاده!!... فقط خدا خدا میکرد مهرداد را نبیند... مهتاب باز هم توی راه از پیام پسرخاله ی جواد صحبت می کرد... و خورشید بی توجه به صحبت او با نگاه به دنبال کسری می گشت... به او پیام داده بود که می خواهد بیرون برود و عاقبت کسری آمد...مثل همیشه معقول و متشخص لباس پوشیده بود... و با ژست خاص خود سری تکان داد و از دور سلام کرد نگاه از خورشید برنمی داشتپری یواشکی گفت:» مهتاب بفهمه... کارت زاره!!«خورشید اما محسور نگاه جادویی کسری بود و به هیچ کس توجه نداشت...مهتاب ناهید را به خورشید سپرد و وارد یک مغازه شد...کسری از دور اشاره کرد که خورشید از آنها فاصله بگیرد... تا بتواند بیاید.خورشید از سحر خواست با ناهید باشد... سحر هم ناهید را کمی آن طرف تر برد... کسری در چشم به هم زدنی روبرویش ایستاد با لبخند مرموز و خواستنی...نگاهش به خورشید سرشار از تمنا بود و اشتیاق... نگاه او خورشید را به وجد می آورد... کسری سری تکان داد و زیر لب گفت:» تو محشری!!« و خورشید لبخند زد... سحر زیر چشمی آن ها را نگاه کرد... و کسری طوری که سحر بشنود گفت:»خانم کوچولو خوب هستند؟!«سحر لبخند رضایت مند و زیبایی زد و سر تکان داد...خورشید:» دیگه برو... الان خواهرم میاد...«کسری:» اِ... ایشون که داخل مغازه اند خواهرته؟!«خورشید:» آره... زود برو...«کسری:» من تازه اومدم کجا برم!!«خورشید وحشت زده نگاهش کرد و گفت:» اگه مهتاب مشکوک بشه دیگه نمی تونم بیرون بیام!!«کسری:» نترس... الان می رم... من که سیر نمی شم!!...«خورشید:» خداحافظ....« و به داخل مغازه رفت.مهتاب:» کجایی تو؟! ناهید کو؟!«خورشید سرخ بود و هیجان زده... نمی فهمید چه میکند... پری به کمکش شتافت و گفت:»ناهید پیش سحره... من الان میارمش...« مهتاب لباسی را که انتخاب کرده بود به خورشید نشان داد و گفت:» خورشید چطوره؟!« خورشید که بسختی لباس را می دید گفت:» خوبه... عالیه!!«مهتاب:» ناهید کو؟!«پری:» اینم ناهید خانم«سحر وارد مغازه شد هنوز لبخند روی لبهایش بود... تا چشمش به خورشید افتاد هر دو لبخندهای معنی داری به هم زدند. پری آهسته به خورشید گفت:» تابلوهای بدبخت!«مهتاب لباس را تن ناهید می کرد... و ناهید مرتب می گفت:» خاله خورشیدم تنم کنه... خاله خورشیدم تنم کنه!!«پری زیر لب گفت:» خاله خورشیدت مرده چه جوری تنت کنه« و خورشید و سحر از خنده ریسه رفته بودند...هنوز به انتهای پاساژ نرسیده بودند که مهرداد با چندتا از دوست هاش از توی کتاب فروشی بیرون آمدند. خورشید با دیدن مهرداد فقط گفت:» وای!!!«سحر:» مهرداد!!«مهتاب:» ناهید... دایی اوناهاش...«پری:» خورشید بیا پشت سر من...«اما دیگر دیر بود... یکی از همراهان مهرداد که خورشید را نمی شناخت چنان به او زل زده بود که مهرداد با دنبال کردن خط نگاه او، خورشید را اول از همه دید...، لبهایش را که جمع کرد... خورشید فهمید عصبانی شده... و زیر لب به پری گفت:» الان حالمُ می گیره...« مهرداد نزدیک شد و بی آنکه نگاه از خورشید بردارد با بقیه سلام و علیک کرد... چنان چشم غره ای به خورشید رفت که سحر از ترسش ده بار چادرش را عقب و جلو کشید...مهرداد نگاه از خورشید برداشت و ناهید را بغل کرد و گفت:» دایی اومدی چی بخری؟!«مهتاب:» اومدیم برای ناهید لباس بخریم...«مهرداد رو به ناهید گفت:» چی خریدی دایی؟«ناهید:» دامن...«مهرداد درحالی که او را می بوسید گفت:» آ قربونت بره دایی...« رو به مهتاب گفت:» چیز دیگه ای هم می خوایی؟!«مهتاب:» نه دیگه... جواد الان می گه اینا کجا رفتن... می ریم خونه... اگه خورشید اینا چیزی لازم ندارن...«مهرداد به جای خورشید گفت:» نه... خورشید چیزی لازم نداره...«پری که اوضاع را آشفته دید و فهمید مهرداد عصبی است گفت:» پس برگردیم...« و بعد یواش به خورشید گفت:» اگه این یارو رو ببینه که دنبالمون اومده نابود می شیم...سریع برو...«خورشید از ترسش دیگه نگاهی به اطراف نیانداخت که شاید باز کسری را ببیند... از این هم مطمئن بود که اگر کسری مهرداد را ببیند محال است جلو بیاید... و حتما خود را پنهان میکند...سحر همچنان ساکت بود و تند تند گام برمی داشت...پری رو به او گفت:» توی پاساژ که خوب دوتاتون نیشتون تا بنا گوش باز بود... چی شده حالا؟!«سحر چشم غره ای به او رفت و گفت:» هیس... مهرداد!!«پری:» اِ... مهرداد که مهرداد... واسه چی می ترسین الکی!! به تو که کار نداره... دوست خودش زل زده به خورشید به شما ربطی نداره...«خورشید:» الان بی ربط و با ربط همه چی به من ربط داره...«پری:» آخه واسه چی؟! مگه خودش بهت اجازه نداده با مانتو و روسری بیای...«خورشید:» چرا...ولی فکر کنم پشیمون شد!! همون اول که دیدمش فهمیدم! کاش آرایش نمیکردم!!«پری پوزخندی به او زد و گفت:» بدبخت... آخه تو چه آرایشی داری؟! یه رژ صورتی که فقط خودت می دونی... اونقدر لبهاتُ چلوندی که داره خون می زنه بیرون...اگه رفتیم خونه بهت گیر داد...بگو چی کار کنم... جلوی نگاه مردم رو که نمی تونم بگیرم... پیرزن نیستم که نگام نکنند جَوونم!!«خورشید:» می گه پس بتمرگ سرجات... رفتی بیرون هم چادر سرت کن«پری:» با چادر که بیشتر آدمُ نگاه می کنند.«خورشید:» پری...؟!«پری:» حوصله اش رو ندارم«خورشید:» تورو خدا!!«سحر:» شما چی میگین؟«پری:» می خواد که من خودمُ بندازم جلوی دندونای مهرداد!!«سحر:» وا؟!«پری:» والله... این هرکاری دلش بخواد می کنه بعدش می گه پری!!«خورشید:» به خدا حوصله گیر دادنش رو ندارم...«پری:» خیلی خب... چی بگم؟!«خورشید:» همین چیزایی که چند دقیقه پیش گفتی!!«پری:» جلوی نگاه مردمُ نمی شه گرفت؟«خورشید:» آره...«خورشید:»البته الان خونه شلوغه!! کاری نداره.« مهرداد که با مهتاب جلوتر می رفتند ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد و گفت:» خاله قزی ها بجنبین!!«سحر خندید... خورشید هم آرامتر شد...پری گفت:» فکر کنم شیاطین رهاش کردن!!«خورشید:» آرامشِ قبل از طوفانه!!«سحر:» نه... یه کمی بهتر شده!!«آن شب، بعد از رفتن میهمانها، خورشید بلافاصله به رختخواب رفت... و چشم ها را بست... مهرداد هم بدون حرف چراغها را خاموش کرد...
از مدرسه آمده بود... بی حال و سرما خورده کنار بخاری دراز کشیده بود...مامان مهری سوپ گرم آورده و می گفت:» پاشو یه کم بخور، حالت جا بیاد... پاشو دخترم!«مهرداد:» مامان برای منم بیار...«مامان مهری:»تو یه ذره به چشمات استراحت بده، تا برات بیارم... پاشو مادر چشمات درد می گیرند... چند ساعته جلوی این نشستی؟!...« کامپیوتر را می گفت...خورشید عطسه ای کرد و در جا نشست... با بی اشتهایی به سوپ نگاه کرد... مامان مهری با ظرف دیگری وارد اتاق شدو به خورشید گفت:» به چی زل زدی؟ خب بخور دیگه!!«خورشید قاشقی سوپ به دهان برد و دوباره عطسه کرد....مهرداد:» ببین می تونی منو هم مریض کنی؟!«خورشید با بی حالی گفت:» برو بابا...«و عطسه کرد...مامان مهری:» چرا دیشب سر جات نخوابیدی؟! توی این هوای سرد... پشت در خوابیدی سرما می خوری دیگه!!«خورشید:» آخه خیلی خوابم می اومد... یه لحظه دراز کشیدم که زود پاشم اما خوابم برد...«در واقع داد و ستد یواشکی پیام های تلفنی هم دردسر بزرگی شده بود... که خورشید به آن دل خوش کرده بود...و کم کم عادت می کرد لحظه به لحظه پیامی داشته باشد و پیامی بفرستد... مامان مهری که از اتاق خارج شد... مهرداد جلو آمد و گفت:»شانس آوردی مریض شدی!!«دل خورشید هوری پایین ریخت و چشم هایش گرد شدند... قاشق را توی ظرف گذاشت و وحشت زده مهرداد را نگاه کرد و گفت:» چی؟!«مهرداد که دوباره نگاهش مثل دیروز توی پاساژ شده بود گفت:» می گم شانس آوردی مریض شدی!! و الا جوجویی می ساختم آماده طبخ!!«خورشید که خوب می فهمید مهرداد چه می گوید... دوباره قاشقش را برداشت و سعی کرد بی تفاوت نشان دهد... در حالیکه سوپ را الکی هم می زد گفت:» چی می گی؟!«مهرداد چشم ها را باریک کرد و لبها را جمع کرد...خورشید:» خب؟!«مهرداد:» آخرین باری بود که اون مدلی بیرون بودی!! فهمیدی یا توضیح اضافی هم می خوای!؟!«خورشید اخم هایش را درهم کشید و با عصبانیت گفت:» واسه چی؟! مگه چه مدلی بودم؟!من به خودت گفته بودم می خوام با مانتو بیرون برم تو هم قبول کردی در ثانی...تو داداش منی... بابام که نیستی!!«مهرداد به سوی او یورش برد که مامان مهری داخل اتاق شد خورشید در چشم به هم زدنی گوشه اتاق ایستاده بود...مامان مهری:» چتونه؟!« و رو به مهرداد گفت:» مگه نمی بینی این بیچاره مریضه مهرداد چی کارش داری؟ چته؟ هان؟!«مهرداد نفسی کشید و نگاه خشمگینش را به خورشید دوخت...خورشید:»مامان شما بهش بگو آخه من چی کار کردم؟!... دیروز جلوی پری و سحر اینا طوری به من نگاه میکرد که خجالت کشیدم... دوست خودش به من زل زده تقصیر من چیه؟!«مامان مهری که تازه موضوع را فهمیده بود لبخند معنی داری زد و گفت:» آهان!! پس آقا داداش سر غیرت اومدن!؟...« رو به مهرداد گفت:» جوجوی شما دیگه بزرگ شده...خانم شده... بهت گفته بودم که دیگه بهش نگو جوجو!!... تازه... از همه جوجوهای دنیا هم خوشگل تر شده خب نگاش می کنن!! این دیگه ناراحتی نداره...تقصیر جوجوی شما نیست شما هم اگه غیرت زیادی دارین همه اش رو این جا خرج نکن... یه کمی نگه دار برای عروس آینده ات!!؟«مهرداد:» من غلط بکنم زن خوشگل بگیرم.«مامان مهری ابرو بالا انداخت و گفت:» عروس زشت بگیری، خودتم نگاش نمیکنی!!«مهرداد:»من به این چیزا اهمیت نمی دم... من به آدم بودن طرف اهمیت می دم!!« با لحن کنایه دار گفت:» خیلی ها هستن به خوشگلی کار ندارن فقط آدم بودن براشون مهمه...!!«خورشید ناباورانه به مهرداد خیره شد و اشک در چشم هایش حلقه بست...مامان مهری که عصبانی شده بود گفت:» اون خیلی ها بی جا کردن!! اون خیلی ها اگه عرضه داشتن مرد و مردونه حرف می زدن و پاش وای میسادن!! هیچکی جرات نداره بیاد دم این خونه در بزنه!! همه یه دفعه می ریزن سرش... کسی جرات نداره اسم بچه امو بیاره... همه از این عشق حرف می زنند به جز اون که باید حرف بزنه!! حالا هم که خبر میرسه واسه عزیز دردونه اشون دختر نشون کردن!!«حالا مهرداد و خورشید با دهان باز مامان مهری را که عصبانی اتاق را ترک می کرد نگاه می کردند... خورشید مثل فشنگ از جا جست و به دنبال مامان مهری رفت و گفت:»مامان!! شما از کی حرف می زنی؟«مامان مهری ایستاد و به خورشید زل زد و گفت:» ولش کن!! دیگه فکرشو نکن!!«خورشید با نگرانی تمام به مامان مهری خیره شده بود...خورشید:» مامان... حسام؟! واسه حسام کسی رو...؟!«مامان مهری:» کرده باشن!! به ما چه مربوطه؟«خورشید نالید:» مامان!! تورو خدا... راستشو بگین!!«مهرداد از اتاق خارج شد و جلوی مامان مهری ایستاد و گفت:» مامان!! چی شده؟ حالا که حرفو انداختین وسط... همه رو بگین!!«مامان مهری که معلوم بود خیلی حرص می خورد... روی زمین نشست... نفس عمیقی کشید و گفت:»ایران خانم چند روز پیش می گفت، مادر حسام بهش گفته خاله عروسش فرزانه رو برای حسام در نظر گرفته!! گفته... حسام قبلا خورشید رو می خواسته اما...حالا می گه نه!! حسام گفته هرکی بجز خورشید فرقی برام نمی کنه!! واسه همین دیگه برنگشته مادرش هم گفته اگه حسام رضایت بده دختره رو عقد می کنن...«مهرداد لبها رو جمع کرده بود و به دیوار تکیه زده بود... خورشید اما شل شده بود... بی حس و ناتوان... اشک می ریخت...مامان مهری نگاهش کرد و گفت:» حیف تو نیست این طوری اشک می ریزی؟ واسه خودت زندگی کن دخترم... می دونم حسام پسر خوبیه... اما خوب دیگه حسود زیاده...خیلی ها آرزوی تو رو دارن... خیلی ها هم آرزوی حسام رو... حسودا بیکار نمی شینن!!... ولی من می گم هرچی خدا بخواد همون میشه...«خورشید از اینکه مامان مهری هم راز دل او را می داند هم خوشحال بود هم خجالت می کشید و به خاطر غصه دار بودنش غصه دار بود... انگار یاد حسام نام حسام فکر حسام حرف از حسام نمی خواست هیچ وقت تمام شود... آخر شب بود... تب داشت، بینی اش کیپ شده بود و نفسش در نمی آمد... گریه هم کرده بود... حال و روزش بدتر شده بود... خوابش نمی برد... به حیاط رفت که هوایی بخورد... یواشکی گوشی اش را برداشت... توی حیاط به گوشی اش نگاه کرد... یک پیام از کسری داشت...تو زیباترینی... من عاشقترینمتو نازنین ترینی... من شیدا ترینم...پیام کسری هم نتوانست آتشی که درونش را می سوزاند خاموش کند... تسبیحش را لمس کرد و آن را میان لبهایش نگه داشت... انگار حسام کنار درخت انار ایستاده بود و نگاهش می کرد... خورشید که از سرما می لرزید زیپ کاپشن خود را بالا کشید و روی پله های بالکن نشست... همچنان به جایی که حسام را می دید زل زد... به یاد شعری افتاد که چند روز پیش آن را گوش کرده بود و با خود گفته بود»دیگه از این شعرها نه گوش می دم نه حفظ می کنم«!! اما هم گوش کرده بود و هم یاد گرفته بود زیر لب زمزمه کرد:مگه قرار نبود که من چشماتو از یاد ببرم؟!به من بگو پس چرا از همیشه عاشق ترم؟مگه قرار نبود دیگه فکرمو درگیر نکنی؟!دیگه به چشمای سیات، چشمامو زنجیر نکنی؟!نگاهی به آسمان ابری انداخت و آهی کشید و از جایش برخاستفصل 10خورشيد كنار بخاري لم داده بود و با كتابهايش مشغول بود.... تازه از مدرسه آمده بود... همان طور كه به خطوط كتاب فيزيك خيره شده بود آرام آرام پلكهاي سنگينش را روي هم گذاشت و خوابيد مهرداد وقتي وارد خانه شد آن قدر عصباني و پر سر و صدا وارد شد كه خورشيد ناگهان چشم باز كرد... مهرداد نزديك بخاري شد و كاپشن خود را درآورد و به گوشه اي پرت كرد.... دستها را به هم ماليد و به خورشيد نگاه كرد....خورشيد : »سلام... چيه؟! .... ترسيدم!! «مهرداد كنارش نشست و گفت : » پاشو بشين... خوب گوش كن ببين چي مي گم!? «خورشيد كه حدس مي زد باز خبري شده با نگراني در جا نشست و به دهان مهرداد خيره شد...مهرداد : » حواست هست؟! «خورشيد : » آره... بگو ديگه!! «مهرداد : » مي گم توي راه مدرسه كسي مزاحمت مي شه؟! «خورشيد به ياد حسام افتاد كه همين سوال را از او پرسيده بود .... و خورشيد دروغ گفته بود... و حالا باز هم دروغ مي گفت...خورشيد: » نه... باز چي شده مهرداد!? «مهرداد: » ببين جوجو... اگه بفهمم غير از اين بوده خيلي بد مي شه ها!! «خورشيد: » نكنه واسم جاسوس گذاشتي؟! «مهرداد: » جواب منو بده!! «خورشيد: » جوابتو دادم... نه! مزاحم ندارم!! خودت كه چندبار دنبالم اومدي!! «مهرداد : » اون مال خيلي وقت پيش بوده...«خورشيد با بي خيالي ظاهري شانه ها را بالا انداخت و گفت : » خب مي توني دوباره امتحان كني!! ببينم كي پشت سر من لغز مي خونه؟! هر دقيقه تو رو شير مي كنه مي فرسته سراع من؟! تو يا به من اعتماد داري يا نه! تكليف روشن نيست!!«مهرداد كه انگار مجاب شده بود گفت :» كسي پشت سر جوجو لغز بخونه كه براي هميشه خفش مي كنم!! «خورشيد : » پس چي؟! اهل توهم شدي؟! «مهرداد: » پاشو اين قدر زبون درازي نكن برو يه چيزي بيار بخوريم...«خورشيد در حالي كه از جا بلند مي شد گفت : » يه چيزي يعني نهار؟! «مهرداد : » آ باريك الله جوجوي چيز فهم!! «خورشيد لبخندي زد و از جا جست... خوشحال بود كه باز از تله مهرداد گريخته است...يكي دو روز بعد... وقتي خورشيد و سحر همراه كسري توي اتومبيل نشسته بودند و از راه مدرسه به خانه بر مي گشتند كسري زير گوش خورشيد گفت : » مي دوني چه آرزويي دارم؟! «خورشيد سري تكان داد و گفت : » نه!! «كسري: » اين كه يه جايي غير از ماشينِ مردم بتونم باهات حرف بزنم... نگات كنم... رو به روت بشينم... تمام رُخت رو ببينم!! «سحر خنده اش گرفت... كسري خم شد و به سحر نگاه كرد و گفت : » واالله به خدا!! «سحر: » ببخشيد دخالت مي كنم... ولي شما نمي دونيد واسه ديدن همين نيم رخ هم ما چه عذاب مي كشيم!! من كه تا برسم خونه اونقدر صلوات مي فرستم وقتي از ماشين پياده مي شم جلوي پامُ نمي تونم تا چند دقيقه ببينم گيجِ گيج مي شم !!... ديگه واي به حال خورشيد....«كسري: » آخه چرا؟ به خدا به هر كي بگم اين طوري عشقم رو مي بينم مسخره ام میکنه .«
سحر: » شما كه موقعيت ما رو نمي دونيد!!كافيه فقط يه آشنا ما رو ببينه....محسن ما كه حكم تير مي ده!! «خورشيد: » مهرداد زنده زنده پوستم رو مي كَنه!! «كسري پوزخندي زد و سري تكان داد و گفت : » بابا آخه خيلي وقته دوره اين حرفا گذشته!!... اين اضطراب شما ديگه داره به من هم سرايت مي كنه!! اما... با اين همه مي گم شما بي خودي اين همه نگرانيد.. من يه كافي شاپِ دنج مي شناسم... فردا به خونه بگين ديرتر مي يايين... منم با ماشينم ميام... يه سري بريم اونجا... باشه خورشيد؟! «خورشيد: » نه... فكر نمي كنم بشه!!! «سحر كه دلش براي كسري مي سوخت گفت : » خب برو خورشيد... من مي يام مي گم كلاس داشتي.. مي گم قرار بود با بچه ها شيمي كار كني...«خورشيد: » نه...«كسري: »آره... سحر خانم... همين خوبه... از امروز وقت دارين همه رو آماده فردا بكنيد!!....?«آن روز، خورشيد به همه گفت كه فردا كلاس فوق العاده دارد و ديرتر مي آيد.... اما هنوز براي رفتن ترديد داشت.... ترس داشت...سحر: » عزيز دلم اون بيچاره هم آدمه... دلش مي خواد يه بار درست و حسابي بدون سرخر )اشاره به خودش كرد( باهات حرف بزنه... گناه داره به خدا... اين همه دختر آرزو دارن يه نگاه بهشون بندازه... نديدي امروز سولماز و دار و دسته اش تا ديدنش چه غش و ضعفي رفتن؟! توهم يه خورده آدم باش... تو كه ديگه محسن برادرت نيست!! «خورشيد: » تو نمي دوني مهرداد چه اطميناني به من داره!! ... خدا مي دونه اگه بو ببره چه بلايي سرم مياره!! «سحر: » تا بخواد بو ببره همه چي به خير و خوشي تموم شده... بازم خودت مي دوني!! ... «خورشيد: » راستش... يه جوري ام... نه كه تا به حال باهاش جايي نرفتم يه خورده مي ترسم... خجالت هم مي كشم!! «سحر خنديد و گفت : » اون كه خيلي با حاله... واسه چي خجالت مي كشي؟ «خورشيد فكري كرد و گفت : » سحر....?! از حسام بي خبري؟! «سحر: » آره به خدا... محسن هم چند بار بهش زنگ زده حسام جواب نداده.... تو رو خدا ولش كن اين حسامُ!! از حسام بهتر گيرت اومده واسه چي هي حسام حسام مي كني.... به كافي شاپ فكر كن!! «خورشيد كه نگاهش هنوز پر از نگراني و اضطراب بود لبخند بي رمقي زد و چيزي نگفت....سحر آخرين سفارش ها را به خورشيد كرد و از او جدا شد.... خورشيد دوان دوان آن سوي پل رفت و پلكان را به سوي اتومبيل كسري پايين آمد... در چشم به هم زدني سوار اتومبيل شد و اتومبيل از جا كنده شد...خورشيد حتي سرش را بلند نمي كرد كسري را ببيند...كسري با لبخندي از توي آينه نگاهش كرد و گفت : » سلام خورشيد خانم!! «خورشيد نفس زنان همان طور كه سرش پايين بود گفت : » سلام!!? «كسري: » نترس الان از اين جا دور مي شيم... «خورشيد: » نه... جاي خيلي دور نريم... «كسري باز خنديد و گفت : » نترس عزيزم جاي دوري نمي ريم... حالا چرا عقب نشستي؟! «خورشيد: » ترسيدم كسي ببينه!! «كسري كمي جلوتر اتومبيل را نگه داشت و گفت : » بيا جلو عزيزم... اين طوري همه فكر مي كنن دزديدمت!! «خورشيد پياده شد و جلو نشست... كسري صداي ترانه اي كه پخش مي شد را زياد كرد... اضطراب خورشيد به نهايت رسيد و گفت:» كمش كن «كسري لبخندزنان تماشايش مي كرد... گفت : » خورشيد تو رو خدا اين همه نترس!! باشه؟!...«خورشيد لبخندي زوركي زد و گفت : » باشه...«.كم كم از آن جا دور شدند... خيابان هاي خلوت، درخت هاي بلند خشكيده و آرامشي كه حالا آرام آرام حاكم مي شد.... كسري اتومبيل را گوشه اي پارك كرد و گفت : »بپر پايين خورشيد خانم!! «خورشيد پياده شد و به دنبال كسري به راه افتاد... كسري ايستاد و نگاهش كرد ... لبخند زد و با لحن دلنشيني خواند: » گرفتن دستاي تو آي كه چه حالي داره! «خورشيد كه از شدت اضطراب به گلوله يخ تبديل شده بود خود را به خدا سپرد و همراه كسري وارد كافي شاپ شد... يك جاي دنج و نيمه تاريك با يك موسيقي ملايم و دلنواز... خورشيد حس مي كرد جايي را نمي بيند.. اما وقتي چشمش عادت كرد دختر و پسرها را مي ديد كه ميزهاي دنجِ نيمه تاريك را اشغال كرده بودند... كسري او را به گوشه اي برد و گفت : » اين جا خوبه؟! «و بعد سفارش كيك خامه اي و قهوه داد....چشم در چشم خورشيد دوخت و گفت :» آرزو به دل نموندم!!....« و خنديد... خورشيد هم....كسري: » چيه؟! هنوز هم نگاهم نمي كني.... خورشيد؟!!! 6 ماه ديگه....!! بسه!!«خورشيد لبخندي زد و گفت : » خسته شدي؟! «كسري: » خودت كه بهتر مي دوني ده سال هم اين طوري بخواي بمونيم من حرفي ندارم... اما.. خب ديگه... آرزو بر جوانان عيب نيست!! حالا قهوه ات رو بخور سرد مي شه...«خورشيد: »كسري؟!! «كسري: » جونم...? «خورشيد: » تو... با پدر و مادرت... درباره من حرف زدي؟! «كسري لبخند زد و نگاه به خورشيد دوخت چشمانش زير نور كمرنگ آن جا مي درخشيد... گفت: » همه چي رو گفتم... اونا منتظر )بله ي( عروس خانمند!! «خورشيد سرخ شد و سر به زير انداخت و بعد دوباره گفت : » راستشُ بگو... من ناراحت نمي شم...«كسري: » اونا مخالفتي با تو ندارن... فقط مي گن ازدواج يه كمي زوده... مي تونين نامزد باشين... تا شرايطش فراهم بشه....«خورشيد ناباورانه به كسري خيره شد....كسري سري تكان داد و گفت : » چيه؟! چرا اينطوري نگام مي كني؟! «خورشيد: » آخه.... من مي خوام حقيقت رو بدونم.... چه جوري خانواده تو، وقتي هيچ جور شناختي نسبت به من و خانواده ام ندارن، همچين پيشنهادي به تو مي دن؟! تو كه درباره من بهشون دروغ نگفتي؟ «كسري جدي بود.... كم كم اخمهايش توي هم مي رفت.... گفت: » چرا بايد دروغ بگم؟! «خورشيد: » ببين كسري.... من و تو ... از نظر فرهنگي و موقعيت مالي، خيلي با هم متفاوتيم.... من يه خانواده تقريبا سنتي دارم با اعتقادات مذهبي اي كه برامون با ارزشه نوع زندگي هامون خيلي با هم فرق مي كنه.... وضعِ مالي پدر تو با پدر من اصلا قابل مقايسه نيست... راستش اينا منُ مي ترسونه... خيلي ها به من مي گن اين ارتباط درست نيست....«كسري وسط حرف خورشيد آمد و گفت : » كي مي گه درست نيست؟! ...وقتي يه دل اسير مي شه.... حساب هاي بانكي و موقعيت اجتماعي براش بي مفهوم مي شن.... در ثاني.... براي من و خانواده ام از اول هم اين چيزا بي مفهوم بودن... خورشيد.... براي همين مي گم بايد بيشتر همديگه رو ببينيم.... بيشتر همديگه رو بشناسيم....«خورشيد: » راستش تو هميشه طوري برخورد مي كني كه اين تصور برام به وجود مياد.... نظر هيچ كسي برات ملاك نيست.... يعني انگار هيچ كس و هيچ چيز نمي تونه تصميم و فكرت رو عوض كنه....«كسري: » خب... درست حدس زدي جز اين نيست!! من از كساني كه براي تغيير مسير فكريشون فقط 5 دقيقه وقت لازمه متنفرم!«خورشيد با خودش گفت: ) مثل حسام (كسري: » حالا واسه چي اينو گفتي؟ «خورشيد لبخندي زد و گفت : » آخه.... الان گفتي خانواده ام مي گن واسه ازدواج زوده...«كسري: » ببين خورشيد... هر خانواده اي وقتي يه پسر يكي يكدونه داشته باشه....هر وقت كه بخواد مستقل بشه مي گن زوده!!... اما اينو بدون همه چي همون مي شه كه من مي خوام!! تو نگران هيچ چيز نباش....«خورشيد: » نه نگران نيستم... فقط نميتونم اينطوري ادامه بدم خانواده من به دوست شدن يه دختر و پسر اعتقادي ندارن... اينو گناه مي دونن.... كاري به كار اينم ندارن كه الان چه موقعيتيه و ديگه دوره ي اين حرفا گذشته!! «كسري: » خودت چي؟ تو هم فكر مي كني ... گناه مي كني؟! «خورشيد: » خب... مي دوني... راستش....آره!! «كسري پوزخندي زد و گفت: » تو ديگه چرا؟! شاگرد اول!! «خورشيد: » ببين من مي گم.... وقتي با يه پسر دوست شدي نمي توني هميشه اون طوري كه مي خواي فاصله اَتو حفظ كني!! مثلا تو همين ديروز... دست منو گرفتي....من مقاومت نكردم... اما دوست نداشتم... مي دونم گناه كردم!! «كسري سري تكان داد و خنديد و گفت : » خب عزيزم ديگه رعايت مي كنم.... تو كهخودت منو توي اين مدت شناختي... اصراري برايِ صميمي شدن اين طوري ندارم.... من فقط مي خواستم وقتي با مني احساس راحتي بيشتري بكني.... من حاضرم اگه تو بخواي تا آخر عمر فقط از دور نگات كنم... درسته سوختن داره ولي مي ارزه!! «بعد تكه اي از كيك را به چنگال زد و جلويِ دهان خورشيد گرفت. خورشيد خواست چنگال را بگيرد كه كسري چنگال را عقب كشيد و گفت : » نه... دهنتُ باز كن....«خورشيد با خجالت لبخندي زد و چشماشُ گرد كرد و گفت : » نه... همه نگامون مي كنن!! «كسري: » نمي شه!!! دهنتُ باز كن...«خورشيد كمي سرش را جلو برد و دهانش را باز كرد... كسري كيك را توي دهان او گذاشت و گفت : » نوش جان....«خورشيد دوان دوان به سوي خانه مي آمد...به نظرش خيلي دير شده بود درِ حياط را كه باز كرد مامان مهري را ديد كه روي پله ها ايستاده ... سحر هم توي حياط بود... وحشت از صورت سحر پيدا بود.... رنگ به چهره نداشت خورشيد با دلهره پيش آمد و سلام كرد...مامان مهري: » چقدر دير كردي... طفلي مهرداد دلشوره داشت طاقت نياورد اومد دنبالت..!! «سحر همچنان وحشت زده بود... خورشيد رو به سحر گفت : » چي شده؟! « سحر بي آنكه به او پاسخ بدهد رو به مامان مهري گفت:» مهري خانم... خورشيد كه اومد... مامانم منتظره.... «خورشيد دوباره گفت : » چيه سحر؟ «سحر با چشم غره نشان داد كه بايد تنها باشند...مامان مهري چادرش را روي سرش انداخت و گفت : » من مي رم خونه ايران خانم ببينم چي مي گه........ داره خياطي مي كنه! «خورشيد: » باشه مامان....«و داخل راهرويِ خانه شد... به سحر خيره خيره نگاه كرد و گفت : » بگو جونم بالا اومد!! «سحر: » مهرداد ديده ات!! «خورشيد خيره به سحر مانده بود... صورت سحر را مي كاويد مگر نشاني از شوخي بيابد... اما رنگِ پريده سحر و چشمانِ از حدقه درآمده اش مي گفتند شوخي در كار نيست!!سحر: » خورشيد بيا بريم خونه ما... مهرداد بياد مي كُشتِت!! «خورشيد نفس بريده و يخ زده از ترس جلو آمد و سحر را تكان داد و گفت : » چي مي گي؟!... دروغ مي گي؟! «سحر: » نه به خدا... ديده تو از من جدا شدي رفتي سوار ماشين كسري شدي... تعقيبمون مي كرده.... خورشيد مي كُشَتِت!! «خورشيد با عصبانيت گفت : » تو از كجا مي دوني؟ كي به تو گفته؟! «سحر: » از مدرسه كه اومدم توي كوچه جلومُ گرفت و گفت : خورشيد كجاست.. چشماش دو تا كاسه خون بود... گفتم كلاس داشت...« به من ... به من گفت....) و زد زير گريه (...خورشيد: » زهرمار... گريه نكن بگو چي گفت....«سحر دماغش را بالا كشيد و بغضش را كنترل كرد و گفت : » خفه شو دروغگو!!... خودم ديدم سوار ماشين اون پسره شد... گفت پسره رو مي شناسه.. گفت مي كشدت.... ده بار تا حالا اومده سر كوچه و برگشته...«خورشيد: » به مامانم چيزي نگفته؟! «سحر: » نه ... مامانت بي خبره...«خورشيد: » من مي رم زيرزمين...«سحر: » خب مياد اونجا...«خورشيد: » چه طوري مي خواد بياد... درُ از تو قفل مي كنم.... اونقدر مي مونم تا آروم بگيره...« و بعد با سرعت كيف و كتابهايش را برداشت و داخل كوله اش چپاند... مانتويش را درآورد و ژاكتش را برداشت...سحر: » غذا نمي خوري؟! «خورشيد: » نه... يه چيزي كوفت كردم!! گرسنه ام نيست!! «سحر: » پس بجنب...«
خورشيد كوله اش را برداشت و به حياط رفت... سحر هم پشت سرش مي رفت كه كليد توي قفل چرخيد و در حياط باز شد... نگاه خورشيد وحشت زده و نگران به سوي نگاه مهرداد رفت... مهرداد به آرامي داخل شد و در را پشت سرش بست... خورشيد چشم را از او بر نمي داشت... چشم هاي مهرداد... دو كاسه خون بود... همان طور كه سحر گفته بود!! دست هايش مشت شده بودند و مي لرزيدند... عضلات صورتش منقبض شده بود... خورشيد براي لحظه اي كوله پشتي را رها كرد و به سوي پله هاي زيرزمين با پاهاي برهنه دويد... مهرداد هم در چشم به هم زدني مثل يك ببر تير خورده به سويش دويد... سحر از ترس جيغ خفيفي كشيد... خورشيد پشت در زير زمين با تمام توان فشار مي آورد تا در را قفل كند ... اما مهرداد با يك حركت پايش را لاي در گذاشت... و به ضربه اي در را باز كرد و داخل شد... در را پشت سرش بست...سحر ناليد: » مهرداد تو رو خدا «خورشيد عقب عقب رفت... مهرداد خشمگين و نفس زنان در چشم به هم زدني موهاي بلند خورشيد را به چنگ گرفت خورشيد به التماس افتاد: » مهرداد... ببخشيد... تو رو خدا...« اما مهرداد ديوانه شده بود تا حد مرگ عصباني بود... سيلي محكمي توي صورت خورشيد كوبيد... خورشيد از درد صورتش را پنهان كرد... مهرداد فشاري به موهاي گرفتار در چنگالش آورد و ناله ي خورشيد بلند شد: » مهرداد... ولم كن...تو رو خدا... «سحر پشت در بود... به در مي كوبيد و گريه كنان التماس مي كرد مهرداد تو رو خدا ولش كن... مهرداد... ضربه هاي متوالي مهرداد، خورشيد را گيج كرده بود... خورشيد طاقت مقاومت نداشت... التماس هم بي فايده بود... فرياد كشيد:» سحر... مامانمُ صدا كن... سحر... «مهرداد سيلي ديگري توي صورتش كوبيد و گفت: » خفه شو... كثافت... خفه شو... «خورشيد: » مهرداد همه چي رو بهت مي گم... به خدا همه چي رو مي گم... تو رو خدا ولم كن... «خون از دهان و بيني خورشيد راه گرفته بود خورشيد كف زير زمين افتاد و ناليد... مهرداد رهايش كرده بود...مامان مهري و سحر هراسان وارد خانه شدند... مهرداد از زير زمين بيرون مي آمد.... كه سحر توي سرش كوبيد و گفت: كشتش... كشتش...مامان مهري وحشت زده توي سينه مهرداد كوبيد و گفت : »خورشيد كو؟ فرياد زد كجاست؟...«مهرداد نفس زنان از سر راه آن ها كنار رفت... مامان مهري و سحر خودشان را به زير زمين انداختند... مامان مهري با ديدن خورشيد توي سرش كوبيد... و جيغ كشيد... واي.... واي.... بچه امُ كشت!!! بچه ام....سحر جرأت نزديك شدن به خورشيد را نداشت فقط اشك مي ريخت... ايران خانم و محسن وحشت زده وارد حياط شدند... و هر دو سراسيمه وارد زيرزمين شدند... مهرداد از توي حياط فرياد كشيد... محسن بيا بيرون مرتيكه... و زير لب طوري كه فقط خودش مي شنيد گفت : روسري نداره.... و اشك ريخت... نگاهش روي كوله پشتي و وسايل خورشيد كه هر كدام توي حياط به طرفي پرت شده بود افتاد و گريه اش تشديد شد...ايران خانم رو به سحر گفت: »چته؟! چرا داري خودتو مي كشي؟! پاشو يه ليوان آب قند بيار... فشارش افتاده.... چيزي نيست... پاشين پاشین ببريمش بالا..« محسن با ديدن صوت خوني خورشيد، ناراحت و عصبي از پله ها بالا آمد.... رو به مهرداد گفت :» چي كار كردي مهرداد؟...« مهرداد كه نمي خواست شاهد اشك ريختنش باشند سرش را توي حوض كوچك پر از آب فرو كرد.... سرما استخوانهايش را سوزاند...فصل 11آقا جون آمده بود و تازه فهميده بود كه مهرداد چه كار كرده... عصباني شد و فرياد كشيد: » تو غلط كردي دست روي خورشيد بلند كردي... مگه اين دختر پدر و مادر نداره كه تو براش شدي آقا بالا سر!! »مهرداد در برابر آقاجون سر پايين انداخته و ساكت بود... به هيچ كس نمي گفت چرا خورشيد را كتك زده....، آقاجون فرياد مي زد و مهرداد خاموش بود...مامان مهري يواشكي به آقاجون اشاره كرد يواش تر...آقا جون: » خدا شاهده... مهرداد... اگه يه بار ديگه دست روي خورشيد بلند كني از اين خونه بيرونت مي كنم...»خورشيد توي رختخواب افتاده بود و هنوز گريه مي كرد... رفتار بي رحمانه مهرداد فشار بدي به او آورده بود... مهرداد هميشه پشتيبان و همراه او بود... همه ناراحتي هاي خورشيد با كمك مهرداد قابل تحمل بود... حالا مهرداد(دوباره اشك ريخت (... مهرداد از بعد از ظهر يك نگاه به خورشيد نينداخته بود... پري كه او هم حالا در جريان بود... چندين بار زنگ زده بود اما خورشيد نمي توانست با كسي صحبت كند... وضعيت روحيِ بدي داشت... خورشيد همه اش به فكر كسري بود.. مي ترسيد مهرداد بلايي سر او بياورد... كسري پي در پي پيام مي فرستاد و از خورشيد مي خواست چيزي بگويد تا مطمئن شود بلايي سرش نيامده خورشيد اما حوصله نداشت... با اين حال... به بهانه دستشويي رفتن يك پيام براي كسري فرستاد...) كسري خوبم... پيام نده ( خورشيد نمي دانست كسري چگونه باخبر شده است... شايد سحر!!خورشيد گوشي اش را خاموش كرد و آن را در لباسش پنهان كرد...مهرداد توي پله هاي حياط نشسته بود و بالا نمي امد... گاهي عطسه مي كرد...مامان مهري با نگراني به آقاجون گفت: » صداش كن بياد تو... »آقاجون هنوز عصباني بود گفت: » ولش كن...»مامان مهري: » گناه داره... سرما مي خوره... سرش رو كرده بود توي حوض!! « آقاجون با تعجب به مامان نگاه كرد و گفت: » براي چي؟»مامان مهري: » وقتي با خورشيد دعوا كرد... حالش بد شد...»آقا جون: » واسه چي خورشيدُ زده؟! خورشيد چيزي نگفته؟»مامان مهري:«نه...مثل اينكه دوست مهرداد دنبال خورشيد افتاده بوده... راستش اينا كه چيزي نگفتن... سحر اينطوري گفت...»آقاجون:«خب دوستش كيه؟ ... غلط كرده دنبال خورشيد راه افتاده....»مامان مهري: » حالا شما ديگه شروع نكن... پاشو مهردادُ صدا كن بياد تو اين پسر امشب تا صبح نمي خوابه... نه نهار خورده نه شام... خورشيد بچه ام هم چيزي نخورده! »آقاجون استغفرالله گفت و از جا برخاست و به حياط رفت، مهرداد از جايش تكان نخورد. آقاجون بعد از 10 دقيقه داخل خانه شد و به مامان مهري گفت: » مي گه ميام... خودش مياد... ولش كن...»آن شب كه خسته و نالان بود خوابش نمي برد...مامان مهري و آقاجون خوابيده بودن... مهرداد هنوز روي پله ها نشسته بود خورشيد چند بار از پشت پنجره نگاهش كرده بود و دوباره به رختخواب رفته بود... ساعت 12 شب بود كه تلفن خانه زنگ خورد... خورشيد به سختي از جايش برخاست و گوشي را به آرامي برداشت....خورشيد: » الو... »صدايي نيامد... كسي گوشي را نگه داشته بود...خورشيد: » بفرماييد... الو....»بعد از چند ثانيه خورشيد گوشي را گذاشت... بعد نگاهي به شماره اي كه نمايشگر تلفن نشان مي داد انداخت... فقط چندتا صفر افتاده بود....ناگهان دلش ريخت و با خود گفت : حسام بود!!...بعد بدون آنكه معطل كند شماره حسام را تند تند گرفت.. حسام گوشي اش را جواب نداد... خورشيد افسرده و تن خسته باز از پشت پنجره مهرداد را كه از سرما مچاله شده بود نگاه كرد... نمي خواست ديگر دوستش داشته باشد نمي خواست برايش دل بسوزاند.... نمي خواست... اما هم دلش مي سوخت و هم دوستش داشت...مي دانست مهرداد دارد خود را مجازات مي كند... اخلاق او را خوب مي دانست... مهرداد رفيق و يار هميشگيش بود... نمي توانست از او قهر كند...نمي توانست ناراحتي و رنج او را ببيند... آهسته در راهرو را باز كرد و روي پله ها كنار مهرداد نشست... مهرداد نيم نگاهي به كنار انداخت... و سر بالا گرفت... خورشيد از سرما لرزيد... و نتوانست حرفي بزند فقط آهسته اشك ريخت.... مهرداد دست دور شانه هاي كوچك او گذاشت و او را به خود فشرد و گفت: «پاشو بريم تو.... سرما مي خوري....»آن شب گذشت هيچ كس حاضر نبود چيزي در مورد آن بپرسد... انگار هر كس مي خواست آن روز را فراموش كند...خورشيد همه چيز را براي مهرداد گفته بود... حالا كسري حتي اجازه نداشت دورا دور خورشيد را ببيند... مهرداد گفته بود:» يا مثل آدم با خانواده اش مياد جلو... يا بايد فراموشت كنه... »خورشيد: » مهرداد... »مهرداد: » دوستش داري يا نه؟! ببين خورشيد... به لج حسام كاري نكني كه يك عمر پشيموني اش رو بكشي!! به ظاهر مرتيكه هم نگاه نكن... بعضي ها فقط ظاهرشون دل مي بره...» خورشيد نمي دانست چه كند... هنوز آن قدر دلباخته ي كسري نبود كه ياد حسام آزارش ندهد... هنوز شب ها با ياد حسام مي خوابيد و روزها با ياد او از جا بر مي خاست... دلش مي خواست از جانب او مطمئن مي شد اما نمي دانست چگونه!!... به سحر گفته بود : » سحر... يه جوري زير زبون محسن رو بكش... ببين واقعاً حسام چه نيتي داره؟! ببين همين روزها قرار نيست بياد؟»سحر: » خورشيد... دل از حسام بِبُر... محسن مي گه: چند وقت ديگه با اون دختره عقد مي كنه... محسن مي گه: شايدم پنهوني عقد كرده باشن »خورشيد از شنيدن اين اخبار لحظه به لحظه نفرت را حس مي كرد و از درون خالي مي شد...با اين همه از مامان مهري كمك خواست...مامان مهري: » دخترم... اگه مرد باشه خودش مياد جلو همه چي رو صاف و پوست كنده مي گه!! نه اين كه ما بخوايم يواشكي از اين و اون بپرسيم و هر دفعه يه چيز جديد بشنويم... من كه نميتونم برم در خونه اشون خواستگاري!! اگه اونا مي خوان، اونا بايد بيان جلو... در ثاني من با گوش هاي خودم پچ پچ همسايه ها رو شنيدم كه مي گفتن واسه حسام نشون كردن!! حالا برم چي بگم؟!»خورشيد: » آخه مگه مي شه... ?! چرا اين همه بي سر و صدا؟! مادر حسام كه با ما اين همه دوست بود و مهربوني مي كرد ممكنه بدون اين كه چيزي به شما بگه واسه پسرش يواشكي دختر عقد كنه؟»مامان مهري: » از خجالتش!! چند سال اسم تو رو انداختن سر زبونا بعد تازه فهميديم يكي ديگه رو نامزد كردن!! مردم چي مي گن؟! همه مي دونن اين خانواده چه طوري دور و بر ما بودن!! ... حالا چي شده؟! ... همه اشون فراري شدن!؟ من خيلي وقته كه فاطمه خانم رو نديدم!! تازه ببينمش راهمُ كج مي كنم تا باهاش رو در رو نشم!! »كسري براي خورشيد پيام فرستاده بود:من پنچ شنبه اين هفته همراه خانواده ام ميام) ساعت5).مامان مهري هيجان زده بود... اولين كسي كه خبردار شد مثل هميشه خاله سيمين بود... پري وقتي شنيد... گريه كرد... از ته دل گريه كرد... مي خواست هر چه زودتر خورشيد را ببيند... او هنوز اميدوار بود كه رابطه ي خورشيد و حسام بهتر شود... باورش سخت بود... پري لحظه لحظه هايي كه خورشيد با حرارتِ تمام از عشق به حسام برايش گفته بود را جلوي چشمانش مي ديد و باور نمي كرد كه خورشيد انتخاب ديگري به جز حسام داشته است!!مي دانست خورشيد آن قدر از حسام دلخور و متنفر شده كه بر اساس لجاجت با او اين تصميم را گرفته... اما نمي دانست چگونه او را از انجام اين كار باز دارد... گوشي تلفن را برداشت تا با او صحبت كند... اما مهرداد گوشي را برداشت...پري: » سلام مهرداد خوبي؟! خورشيد هست؟»مهرداد: » با مامان رفته خريد... »پري: » واسه پنج شنبه؟! « مهرداد آه پر صدايي كشيد و گفت » آره... »پري: » نظرت چيه؟ « مهرداد: » نظر من مهم نيست... »پري: » خودت مي دوني خورشيد چه قدر به نظر تو اهميت مي ده»مهرداد: » اگه نظر من مهم بود... يواشكي باهاش دوست نمي شد! »پري: » مهرداد... دوستي به شكلي كه تو فكر مي كني در كار نبوده... در واقع خورشيد فقط براي مهار كردن پسره باهاش يه جورايي كنار مي اومد در... »مهرداد عصباني شد و گفت: » مجبور نبود باهاش كنار بياد... »پري: » مجبور بود!! ... كي به اون فرصت مي داد كه بيشتر فكر كنه؟ مگه حالا كه فهميدين بهش فرصت دادين؟! ... خود تو... چي كار كردي؟! بهش حمله كردي و كتكش زدي!!» مهرداد نفس عميقي كشيد و ساكت ماند... بعد...مهرداد: » چي كار مي كردم؟! مي ذاشتم هر روز با پسره بره اين ور و اون ور؟ همه ببينن؟! حالا اگه اون جوري ادامه مي داد پسره رو مي شناخت؟ الان هم طوري نشده... فعلاً يارو با خانواده اش بياد... ببينم اصلاً چي كاره اند؟!نمي ذارم عروسي مروسي راه بندازن! اما... موضوع چيز ديگه ايه... مي دونم دلش پيش حسام!!... مي دونم داره به لج اون اينا رو راه مي ده... »پري: » نمي توني با حسام حرف بزني؟ تو كه باهاش صميمي بودي؟»مهرداد: » حالمُ بهم مي زنه مرتيكه... ديگه نمي خوام اسمشُ بيارم... »پري: » اين طوري نگو.. تو خودت خورشيدُ توي ماشين پسره ديدي ديوونه شدي... افتادي به جون خورشيد... »مهرداد: » پري بس كن ديگه! »پري: » حسام هم حال تو رو داشت!! تازه شايد بدتر!! خورشيد خواهر توست... اما يه عمر عشق حسام بوده... اينو بفهميد تو رو خدا!!»مهرداد وقتي گوشي را گذاشت دلهره ي زيادي به جانش افتاده بود... نمي دانست چه كند...
ايمان از پنجره خوابگاه بيرون را تماشا مي كرد... هوا مه آلود بود و بيرون پُر از جمعيت... خوابگاهشان نزديك حرم امام رضا بود... حسام لباسش را عوض كرد و گفت : » من مي رم ايمان...«ايمان: » مي ري حرم؟«حسام نفس عميقي كشيد و گفت : » آره!!«ايمان: » صبر كن منم بيام...«حسام: » مي خوام تنها باشم...«ايمان:» غلط كردي... «و در حالي كه به سوي دستشويي مي رفت گفت: » صبر كن وضو بگيرم..«حسام جاي ايمان را كنار پنجره گرفت... پنجه در موهاي سياهش كه كمي بلند شده بود كرد و آن ها را به عقب كشيد... نگاه به گنبد طلايي و گلدسته هاي حرم كرد و گفت :» خدايا شكرت... «ايمان دستي به موهايش كشيد و كاپشن خود را برداشت و گفت: »بزن بريم...«حسام: » دوست داشتم تنها برم... تو هميشه مزاحمي!! «ايمان پوزخندي زد و در حالي كه كفش به پا مي كرد گفت : » همينه كه هست!! تازه تنها واسه چي؟! من بيام... خجالت مي كشي با امام رضا درد و دل كني؟! «حسام لب ها را لحظه اي فشرد و گفت :» راستش آره! مي خوام پيشش زار بزنم... مي خوام ازش بپرسم... آخه چرا؟! «ايمان: » نمي خواد از امام رضا بپرسي.. بيا از من بپرس بهت مي گم... براي اينكه حماقت كردي!! براي اينكه لجبازي و فقط حرف خودت رو زدي....حسام...صداي التماس ها و گريه اشو نشنيدي... سنگ شدي!! «حسام نگاه سرزنش آميزي به ايمان كرد و گفت : » نمي گم... هيچ وقت نمي گم...اي كاش به جاي من بودي و مي فهميدي من چي كشيدم... چي مي كشم چه حالي دارم... چون مطمئنم تو طاقتش رو نداري!! «ايمان: » حسام... اين مورد ممكنه براي هر كس پيش بياد. اينو بفهم... به خدا به اين آزار و اذيت شدن نمي ارزه... مي ذاشتي برات توضيح بده... مي ذاشتي خودش بگه... نه محسن!! يه فرصت ديگه بهش مي دادي«حسام اخم ها را در هم كشيده بود... صورتش از حرصي كه مي خورد به سرخي مي زد.. نفس پرصدايي كشيد و گفت : » يه لحظه هم اون صحنه از جلوي چشمام كنار نرفته ايمان!! ... شب ها كابوس مي بينم... مي بينم پسره چشماي خورشيدُ بسته و داره دنبال خودش مي كشه... هر چي فرياد مي زنم... هر چي صداش مي كنم...خورشيد نمي شنوه! مي خنده و با چشم هاي بسته به دنبال اون كشيده مي شه....«ايمان: » اين كابوس ها رو تمومش كن... فردا پنجشنبه است... ديدي كه مامانت چي گفت... ممكنه فردا براي هميشه مال ديگران بشه حسام...«چشم هاي حسام پر از اشك شدند... دوان دوان راهِ پله ها را به سوي حرم پيش گرفت و بلند گفت : » اگه قراره اينطور دل بكنه.... بذار بكنه!! «توي حرم... ساعتها نشستند... حسام از ته دل آهي كشيد و لبخندي زد...ايمان : » چيه؟! «حسام: » از خودم خنده ام مي گيره... اومدم اينجا بسط نشستم... نمي دونم اصلا چي مي خوام!! «ايمان : » من مي دونم«حسام : » نه... تو هم نمي دوني!! گاهي وقتا فكر مي كنم نمي شناسمش«ايمان : » اين طبيعيه.. شما دو تا حتي يه جمله درست حسابي با هم حرف نزديد!! معلومه كه نمي شناسيش!! «حسام سرش را به علامت منفي تكان داد و گفت : » نه نه ... قبلا هيچ وقت چنين حسي نداشتم!! هميشه فكر مي كردم... يعني مطمئن بودم كه خوب مي شناسمش...اما... از اون ماجرا به بعد... «ايمان: » مشكل تو اينه كه نمي خواي اون ماجرا رو فراموش كني!! «حسام : » براي اينكه فراموش نشدنيه!!!...ايمان... من دوست ندارم با كسي زندگي كنم كه قبل از من نامحرمي دستش رو گرفته... بهش نامه داده... بهش حرفاي عاشقانه زده... چون خودم اين كارُ براي احدي نكردم!! دوست داشتم خورشيد هم... «ايمان وسط حرفش آمد و گفت : » هيچ كس دوست نداره همچين موقعيتي داشته باشه..هيچ كس نمي تونه فكرشو بكنه كه معشوقش يه روزي يه ماجرايي با كس ديگه اي داشته!! اما حسام!! ... ممكنه اين مسئله واسه هر كسي پيش بياد...تو بايد بهش فرصت مي دادي! «حسام با عصبانيت گفت : » دادم... من بهش فرصت دادم... وقتي محسن گفت پسره هر روز اسكورتش مي كنه... وقتي گفت، روي پل دستشُ گرفته از ميون برفها نجاتش داده!!... وقتي گفت هر روز بهش كادو مي ده... نامه مي ده!! ... من داغون شدم ايمان... خرد شدم... اما بهش فرصت دادم... به خودم گفتم از خورشيد بعيده... فقط به نگاه معصومش دل خوش كردم... گفتم اون فقط منتظر منه...فقط به من فكر مي كنه... اين حرفا دروغه!!... وقتي ديدم دسته گلِ پسره رو پرت كرد روي زمين.... به خودم گفتم همينه... كارش درسته...همه اش مي گم يعني اين همه مدت گولم مي زده... وقتي نبودم با يكي دوست بوده؟ باور كن ايمان، اين چند وقت نه سر كلاس چيزي فهميدم نه توي كلاس؟! «ايمان: » باور مي كنم... چون خودم دارم حال و روزت رو مي بينم!! «حسام با نگراني لب ها را به دندان گرفت و به نقطه اي خيره شد...بعد از ثانيه اي گفت : » نكنه مهرداد بلايي سرش آورده باشه؟! «ايمان نفسي كشيد و گفت : » محسن كه گفت چيزيش نشده... «حسام: » تو كه مي گي به حرفاي محسن اعتماد نكنم!! «ايمان: » خوب راضي نمي شي... پاشو بليط بگيريم يه سر بريم... چند روز هم استراحت مي كنيم... «حسام: » نمي خوام فردا اونجا باشم.. مي خوام نباشم ببينم چه تصميمي مي گيره!! «ايمان: » حتما جريان فاميلتونو شنيده!! من نمي دونم اين ديگه چه كاري بود...!! چرا موضوع خاله زن داداشت رو وسط كشيدي!! «حسام : » مي خواستم بهش بگم اگه مي گم نمي خوامش... واقعا مي گم!! «ايمان سري تكان داد و لبخندي عصبي زد و ساكت ماند... بعد از چند ثانيه گفت :» خيله خب... ادامه بده... ببينم به كجا مي رسي!! «حسام: » من ديگه دنبال چيزي نيستم.. فقط آرامش مي خوام با يه زندگيِ سالم... « حسام در جا ايستاد و مهُرش را جابجا كرد و قامت بست... معلوم بود... ديگر حوصله حرف زدن هم ندارد...روز پنجشنبه.. آن روز نمي خواست به مدرسه برود.... اما.. خوابش نمي برد تمام تنش درد مي كرد... اضطراب فلجش كرده بود... به خود مي گفت : يعني چي مي شه؟! خدايا... چي كار كنم... الكي الكي داره جدي مي شه!! به كسري فكر مي كرد... به اينكه اگر همسرش باشد چه تصويري خواهند داشت... به همسايه ها كه از حسادت مدام به حال او غبطه مي خوردند....به همه فاميل كه آرزوي داشتن دامادي مثل كسري را داشتند... به مامان مهري كه ميتوانست جلوي فاطمه خانم و بقيه همسايه ها پُز كسري را بدهد...به حسام... كه اينطوري انتقام سختي از او خواهد گرفت... و به خودش... به خودش كه فكر مي كرد... هنوز دلهره داشت... به دلش كه هنوز اسير نامِ حسام بود... آرزوي ديدار او را داشت... انگار هنوز اميدوار بود كه حسام تا آخرين لحظه ها كه نزديك آمدن كسري خواهد بود پيدايش شود و او را از دست كسري و همه كابوس ها نجات دهد... اما ساعت به ساعت مي گذشت آمدن كسري حتمي تر از پيش مي شد...به مامان مهري نگاه مي كرد كه چطور با شور و هيجان از صبح زود مشغول شده است... به آقاجون كه هر چه مامان مهري دستور مي داد بي چون و چرا انجام مي داد...مامان مهري : » خورشيد... برو حمام... الان خاله اينا مي يان مي خواي با پري بشيني گرم صحبت بشي وقت نمي كني... پاشو مادر تنبلي نكن...« خورشيد با اكراه از جا برخاست... مهرداد خريد كرده بود... وارد خانه شد.. خورشيد كنارِ درِ راهرو ايستاد و به مهرداد نگاه كرد... مهرداد هم فكري بود و حوصله نداشت...مهرداد : » بيا اينا رو بگير... خورشيد...«خورشيد : » بده به من...«يكي نايلون ها رو خورشيد گرفت و به آشپزخانه رفت... مهرداد نزديكش شد و یواشكي گفت : » چي شده؟«...براي خورشيد جالب بود هميشه مهرداد نگفته مي فهميد.. چقدر كارِ خورشيد آسان مي شد... خورشيد به اتاق رفت و مهرداد به دنبالش...مهرداد : » مي گم چي شده؟! «خورشيد نگاه مضطربش را به مهرداد دوخت و گفت : » نمي دونم... يه جوري ام مهرداد...«
مهرداد نزديكش آمد و سعي كرد او را سرِ حال كند.. دست زير چانه اش گذاشت و سرش را بلند كرد و گفت : » خوشحال نيستي؟! مي خواي امشب عروس بشي!... «بغض خورشيد تركيد.. مهرداد كه پيدا بود حالِ خودش هم دست كمي از خورشيد ندارد... خورشيد را در آغوش گرفت و گفت : » اِ ... بس كن ديگه!! «آقاجون از دم درِ اتاق سرك مي كشيد... يواشكي به مهرداد اشاره كرد : » چي شده؟! مهرداد هم اشاره كرد : چيزي نيست! «آقاجون عصبي شد و به سراغ مامان مهري رفت...آقاجون : » خورشيد داره گريه مي كنه!! «مامان مهري : » واسه چي؟«آقاجون : » واالله چي بگم؟... با مهردادِ....؟«مامان مهري : » نگران نباش... اون حرفاشُ به مهرداد مي زنه و آروم مي شه....«آقاجون روي پله هاي حياط نشست و گفت: » از حسام چه خبر؟! «مامان مهري سبد ميوه هايي را كه شسته بود كنار باغچه گذاشت و گفت : » هيچ!!! هيچ خبري نشده!! «آقاجون آهي كشيد و گفت : » حيف شد اين پسر!! خيلي آقاست... دل اين بچه پيش اونه... حال و روز الانش هم واسه همينه!! «مامان مهري اخم ها را در هم كشيد و آستين ها را پايين داد و گفت : » من كه از دستشون خيلي ناراحتم... به خودم گفتم اگه حسام يكبار ديگه جلوي اين دربياد مي دونم چي كار كنم!!... حسين به خدا وقتي شنيدم دختر نشون كرده...سر تا پام يخ زد... فقط توي دلم گفتم، طفلكي خورشيد و چي كار كنم؟!...اما... حالا خدا رو شكر كه اين پسره رو خودش ديده پسره هم تحصيل كرده است...از حسام يه سالي بزرگتره... مادرش كه زنگ زد تا امشب رو براي اومدن خبر بده... از حرف زدنش فهميدم خيلي با كمالات و خانمه!! خوشم اومد حسين!!مطمئن باش خورشيد جاي بدي نمي افته... من سپردمش به خدا.... « حسين آقا نفس عميقي كشيد و به سبد ميوه ها خيره ماند...مهرداد : » خورشيد... گوش كن.... منو نگاه كن... گوش كن مي گم... واسه چي گريه مي كني؟! خب... زنگ مي زنيم مي گيم كنسل شد آقا!!! خوبه؟! زور كه نيست!!... خورشيد. ....«خورشيد مهرداد را نگاه كرد و با چشم هاي اشكي گفت : » يه كاري مي كني؟«مهرداد لب ها را به هم فشرد و چشم ها را بست و بعد گفت : » چي؟! «خورشيد : » به حسام زنگ مي زني؟! «مهرداد : » نه! «خورشيد : » تو رو خدا!! «مهرداد عصباني شد و بلند گفت : » خورشيد!!! بدبخت... بهش فكر نكن... من چي بهش بگم؟! التماسش كنم بياد!!؟ تو از من چي مي خواي دختر؟ اين همه خودتُ كوچيك كردي بس نيست؟! آخه تو كه اينطوري نبودي!! گور پدر حسام!!... خسته شدم از دست تو... بس كن ديگه!! من كه اون همه باهاش صميمي بودم از وقتي برخوردشُ با تو ديدم نتونستم حتي يه زنگ بهش بزنم... اون وقت تو از من مي خواي به دست و پاش بيفتم؟!...«خورشيد آهسته خود را عقب كشيد و با اخم به مهرداد نگاه كرد اشك هايش را پاك كرد و از اتاق خارج شد... حوله اش را برداشت و به حمام رفت.... زير آب گرم،اشك ريخت و بر خود لعنت كرد كه ديگه هرگز نام حسام را بر لب نياورد...با خودش گفت : تو احمقي اگه يه بار ديگه اسمشُ بياري... ديگه بسه!! ديگه تمومش كن.... براي خودت ... غرورت... ارزش قايل نيستي!!! براي غرورت؟!كدوم غرور؟! تو اصلا غرور نداري!! مهرداد راست مي گه تو بدبختي!!!....كسري!!! اين اسميه كه بايد از اين به بعد بهش عادت كنم... دوستش داشته باشم و به همه نشون بدم كه خوشبختم... ديگه به هيچ احدي حرفِ دلمُ نمي زنم... حتي مهرداد... مهردادِ لعنتي... مهرداد بي شعور!!آنقدر توي حمام ماند كه مهرداد نگران شد و به در حمام زد و گفت : » خورشيد؟ خوابت برده؟«خورشيد : » نه... خوابم نبرده... دارم ميام!! «بعد به خودش گفت : » آره... بايد محكم حرف بزنم... بايد محكم باشم.. بايد عوض بشم!! «بعد لحظه به لحظه چهره كسري را جلوي چشمان خود آورد... مي خواست تمرين كند روياهايش قهرمانِ جديدي داشته باشد....مامان مهري : » مهرداد... خورشيد چي مي گفت؟! باز گريه مي كرد؟! «مهرداد نفس عميقي كشيد و كتابش را بست و گفت : » مامان... هيچي نبود اون بايد به وضعيت جديدش عادت كنه... فقط يه كم عصبي بود!! «مامان مهري : » پس چرا سرش داد مي زدي؟! اون بچه به جز تو كسي رو نداره كه باهاش درد و دل كنه... چرا توي ذوقش مي زني؟«مهرداد : » مامان... فعلا بايد فرياد زد... چون حرف ديگه اي توي گوشش نمي ره... «مامان مهري : » مگه اين پسره رو نمي خواد؟! «مهرداد : » مامان... بذار وقتي اومدن... همه چي روشن مي شه!! «خاله سيمين و پري و عمو آمده بودند... مهران و مژگان و مهتاب و جواد هم آمدند... مامان مهري خانه را برق انداخته بود....مبل هاي سرمه اي رنگ دور ميز چيده شده بودند و ظرف زيبا و بزرگي از ميوه هاي تزئين شده وسط ميز قرار گرفته شده بود... و انتظار مي كشيدند....خورشيد نه با كسي حرف مي زد و نه سعي داشت در جمع باشد... لباس برازنده و زيبايي پوشيده بود... صورتش مثل ماه شده بود...سحر چندين بار صدايش كرده بود....مامان مهري : » خورشيد جان مي خواي زنگ بزن سحر بياد اينجا... اون الان دلش اينجاست... «خورشيد با بي تفاوتي گفت : » خب خودتون بگين بياد... «مهتاب : » چيه؟ خانوم خانوما!! خوشحال نيستي؟ اين كه ديگه انتخاب خودته...!! «خورشيد با نگاهي كه احساسي در آن نبود به مهتاب نگاه كرد و گفت : » فراموش نكن... يه دختر حق انتخاب نداره!! يه دختر فقط انتخاب مي شه!! «مهرداد نگاه رنجيده اش را به او دوخت و سري تكان داد و عصبي شد... بعد گفت : » اصلا كي گفته تو وقت ازدواجته!! «همه نگاهها به سوي مهرداد رفت...مهرداد : » والله به خدا!! «مهران : » مهرداد چيه؟!... كلافه اي؟! «مهرداد : » آره ... مي شه من نباشم؟! «مامان مهري : » اِ.. ببين تو رو خدا!!... تو نباشي؟! زشت نيست؟ تو مراسم خواستگاري خواهرت نباشي؟... اي خدا... مُردم از دست اينا!! «آقاجون : » نه آقاجون... هيچ كس نمي تونه جايي بره... همه همين جا هستيم«مهتاب : » اگه اين همه ناراحتين پس چرا قبول كردين بيان؟! «مهران : » والله الان ديگه دخترا اينقدر زود ازدواج نمي كنن... شما چه عجله اي دارين... خورشيد كه شاگرد اوله... بذاريد درسشُ بخونه«آقاجون : » ما كه حرفي نداريم... خودش راضي بود!! «همه با تعجب به خورشيد نگاه كردند... صداي زنگ، همه را به حركت واداشت... مهرداد رفت كه در را باز كند...خورشيد توي اتاق از پشت پرده ها نگاهي به حياط انداخت... چقدر در روياهايش اين صحنه را ديده بود... شايد هزاران بار... يا بيشتر... اما تنها يك تفاوت داشت... به جاي كسري كه آن دسته گل زيبا را در دست داشت، هميشه حسام مي آمد... اما امروز به جاي او كسري آمد.. كسري از هميشه شيك تر و جذاب تر به نظر مي رسيد... مهتاب، پري، خاله سيمين، سحر ، مامان مهري و همه...در نگاهشان برق تحسين و تاييد نشسته بود.تنها مهرداد بود كه نگاه خصمانه اي به كسري انداخت و دستش را محكم فشار داد. ساعتي از آمدن خواستگاران گذشته بود...كسري همراه پدر و مادر و عمه اش آمده بودند... پدر و مادرش جوان تر از آن چه خورشيد حدس مي زد بودند...حس برتري و تفاخر كاملا از نگاههايشان هويدا بود.. مادرِ كسري ابروها را بالا برده بود...يادش رفته بود به حالت طبيعي برگرداندشان!! پدر كسري كه معلوم بود ثانيه اي ريه هايش از دود سيگار استراحت ندارند با صداي كاملا گرفته اي گاه گداري در برابر تعارفات مامان مهري و حسين آقا كلمه اي نامفهوم مي گفت.... انگار پدر و مادر كسري قصد صحبت كردن نداشتند... عمه خانم كسري هم جوان بود... آن ها به محض اينكه داخل شدند پالتوهاي گران قيمت و روسري هايشان را در آوردند... بدون اينكه كفش هايشان را در بياورند داخل خانه شدند....گوشت تن مامان مهري ريز ريز آب مي شد هر وقت نگاهش به كفش هاي آن ها مي افتاد... مهرداد لحظه به لحظه عصبي تر مي شد.. دلش مي خواست همگي شان را با مشت و لگد از خانه بيرون كند.. عاقبت عمه خانم نگاهي به پدر كسري انداخت و اشاره كرد كه صحبت را شروع كند...
پدر كسري به زحمت سينه اش را صاف كرد و گفت : » ما اول عروس خانم رو ببينيم! چون... تا حالا افتخار زيارت ايشون رو نداشتيم!!«حسين آقا رو به مامان مهري گفت : »خورشيدُ صدا كن...«مهرداد از جا برخاست و آرام گفت : » من صداش مي كنم...« نگاه كسري با مهرداد رفت...پري و سحر كنار خورشيد نشسته بودند... مهرداد در زد و وارد شد و گفت : » جوجو...مي گن بيا...«خورشيد از جا برخاست و نگاه نگرانش را به پري و سحر انداخت و جلوي آينه رفت،شال را روي سرش مرتب كرد و گفت : » خوبم؟!«پري و سحر محو تماشايش گفتند :» آره... عالي...«مهرداد نگاهش مي كرد و هنوز كلافه بود... خورشيد كه پيش آمد... دستش را با مهرباني در دست خود فشرد و گفت : » بريم...«آن دو دست در دست هم وارد پذيرايي شدند... خانواده كسري محو تماشايش شدند... خورشيد سلامي كرد . دستش را از دست مهرداد بيرون آورد، دست مهرداد تا آخرين لحظه ها با او رفت...كسري همچنان به مهرداد خيره بود... لحظاتي به سكوت گذشت عمه خانم و مادر كسري خيره به خورشيد بودند... عاقبت پدر كسري گفت : » خوبي خورشيد خانم؟!«عمه خانم لبخندي زد و گفت :» واي... اسمش خورشيده؟!«كسري لبخندي زد و گفت : » بله...«عمه خانم رو به خورشيد گفت :» من تو سليقه كسري شك نداشتم!!! هميشه بهترين ها رو انتخاب كرده!!«كسري نگاهي به خورشيد انداخت و زير لب گفت : » خوبي؟!«خورشيد لبخندي زد و يواشكي سر تكان داد... مهرداد بي مقدمه آن جا را ترك كرد... و باز نگاه نگران كسري او را تعقيب كرد...خورشيد اما همانجا نشسته بود، انگار آنجا بود و نبود!! پدر كسري داشت از موقعيت فعلي كسري صحبت مي كرد، از اينكه فعلا براي ازدواجشان خيلي زود است و بهتر است مدتي نامزد باشند. خانواده خورشيد هم حرفهاي پدر كسري را تصديق كردند...حسين آقا هم گفت كه نامزدي طولاني مدت از نظر ما صحيح نيست، مهران هم تصديق كرد و اضافه كرد : » اگر عقد بشن بهتره...«اما مادر كسري فوري گفت : » نه آقا... نبايد زود عقد بشن... بايد بيشتر آشنا بشن... در ثاني دختر شما كه هنوز درس مي خونه و ديپلم نگرفته... نمي تونه عقد بشه... «حسين آقا: » من خودم هم با عقد موافق نيستم... خانواده ي ما هم هيچ شناختي نسبت به شما نداره... بايد بيشتر آشنا بشيم...، اما نامزدي هم بايد بيشتر محرم باشند تا بتونند با هم بيرون برن و بيان... در غير اين صورت نمي شه... «پدر كسري: » اون كه بله... ما خودمون هم نظرمون روي همين بود!!« خلاصه بعد از چند ساعت صحبت، نتيجه اين شد كه فعلاً براي سه ماه صيغه ي محرميت بخوانند... و بدون جشن و سر و صدا، فقط نامزد شوند... تا درس خورشيد هم تمام شود... مهران شيريني را به همه تعارف كرد و يكي يكي برداشتند و»مباركه گفتند... «حسين آقا رو به خورشيد گفت: » دخترم... مهرداد كو؟!! «خورشيد: » الان صداش مي كنم... «كه مهتاب گفت: » من صداش مي كنم تو بشين... «مهرداد بعد از ده دقيقه با چهره اي در هم و عصبي وارد شد و زير لب گفت : » مبارك باشه... «روبروي خورشيد نشست... مامان مهري عصبي بود... پري و سحر هم به جمع اضافه شده بودن... و دور خورشيد را گرفته بودن... خاله سيمين پذيرايي مي كرد...كسري گفت: » از حضور بزرگترا اجازه مي خوام... البته ببخشيد اما مي خواستم ببينم اين صيغه ي محرميت رو مي شه امروز جاري كرد؟! «همه زدند زير خنده...عمه خانم: » كسري چه قدر هولي!! نترس فردا صبح هم مي شه!! «حسين آقا: » اگه اجازه بفرماييد بعد از ماه رمضان انشاالله... «كسري حيرت زده گفت: » حالا كو تا ماه رمضون!! «حسين آقا خنديد و گفت: » هفته ي ديگه ماه رمضونه!! «پدر كسري: » آقاي تابنده... اجازه بفرماييد قبل از ماه رمضان محرم بشن...كه خيالشون از بابت رفت و آمد هم راحت بشه... برن حسابي بگردن... «مامان مهري: » والله... آقاي تمدن... ما رسم نداريم دختر و پسر توي نامزدي زياد با هم باشن... بيشتر مايليم كه اگر نامزد مي شن زير نظر خودمون باشن و با هم صحبت كنند... اون طوري نباشه كه مدام بخوان بيرون برن... «مادر كسري پوزخندي زد و با لحني كنايه آميز گفت: » ديگه واسه چي محرم بشن؟! اين طوري كه شما مي گين ديگه محرم شدن نمي خواد!! يه صندلي اين ور خورشيد مي شينه يه صندلي اون ور كسري... لابد شما هم ما بينشون مي شينين؟! «مامان مهري سرخ از عصبانيت نگاه به حسين آقا دوخت... حسين آقا با ملايمت پاسخ داد: » منظور مهري خانم به اين شكلي كه شما فكر مي كنيد نيست ما مي گيم به هر حال نامزدي قواعد خودش رو داشته باشه... «كه پدر كسري با اشاره ي كسري وسط حرف حسين آقا آمد و گفت: » بله... دقيقاً ما هم همين مد نظرمونه!! به هر حال جشني كه نمي خوان فعلاً بگيرن... اگه زودتر محرم بشن خب وقت بيشتري براي شناخت همديگه دارن... «حسين آقا: » والله... پس اجازه بدين... من با خانواده يه مشورتي داشته باشم... در اولين فرصت خبرش رو به شما مي دم...«كسري لبخند زنان گفت: » ديگه آقا جون شما انشاالله تماس گرفتين روزش رو تعيين مي كنيد!! «حسين آقا دوباره لبخندي زد و گفت: » انشاالله... «آن شب بعد از چند ساعت بالاخره كسري و خانواده اش رفتند... اما تا آخرهاي شب باقي ميهمان ها آن جا بودند... مهرداد بعد از رفتن كسري و خانواده اش، خانه را ترك كرد... حال خوبي نداشت.مهران به آقا جون گفت: » مهرداد چه اش شده؟! كجا رفت؟! اگه خورشيد بره مي خواد چي كار كنه؟ هنوز جدي نشده كه اين ، اين طوري به هم ريخته!! «مامان مهري: » طفلكي بچه ام خيلي به خورشيد وابسته است... آروم نداره... «مژگان: » ولي آقا داماد طوري به مهرداد نگاه مي كرد كه انگار مي دونست براي كم شدن اين وابستگي بايد چي كار كنه!! «مهتاب و جواد هم تاييد كنان گفتند: » آره... خيلي به مهرداد نگاه مي كرد... «مامان مهري: » تمام زندگي امو نجس كردن... نمي دونم چي كار كنم؟ آخه حسين آقا چرا نگفتي كفش هاشونُ در بيارن؟! «حسين آقا: » عيبي نداره خانم... هوا كه خوب شد خودم همه رو برات مي شورم. مهمون بودن، زشت بود چيزي بگم... «مهتاب: » راستش من زياد ازشون خوشم نيومد... مخصوصاً از مادرش... ديديد چه جوري جواب مامان مهري رو داد؟! «مامان مهري لب ها را گاز گرفت و گفت:» ديديد؟! منو مسخره كرد!! «مهتاب: » اينا اگه خورشيد رو ببرن... سال تا سال نمي ذارن ببينيمش!! «خورشيد رو به مهران گفت: » مهران مي ري دنبال مهرداد؟! نگرانم... «مهران: » ولش كن... اِ ... يعني چي؟ بذار چند دقيقه با خودش خلوت كنه... تو و مهرداد بايد با اين قضيه كنار بياييد!! به قول مهتاب... اين خانواده نمي ذارن شما دايم با هم باشين و همديگر و ببينين!! از حالا بايد عادت كنيد!! «خاله سيمين با ناراحتي گفت: » وا؟! آخه چرا؟! مگه مي خوان اسيري ببرن؟! «عمو محمود: » كنار اومدن با اين تيپ خانواده ها براي ما يه كم سخته خب!! «حسين آقا با نگراني گفت: » والله... چي بگم... !!؟«همان لحظه مهرداد در را باز كرد و داخل خانه شد.مهران بلند گفت: » به افتخارشون بالاخره برادر عروس خانم تشريف آوردن!! «مهرداد جدي نگاهشان كرد و گفت: » ببخشين من خسته ام... مي رم بخوابم... «مهران خواست چيزي بگويد كه آقاجون اشاره كرد كاري به او نداشته باشند...بالاخره خانه خلوت از ميهمان شد... همگي رفتند... تنها خورشيد ماند با كابوس هايش.... براي او هم تحمل خانواده ي كسري سخت بود... اصلاً مي ترسيد بار ديگري آن را ببيند. دلش مي خواست به حسام زنگ بزند... مي دانست همه ي همسايه ها موضوع خواستگاران را فهميده اند... حتماً حسام هم فهميده... بعد دوباره پشيمان شد و با خود گفت: » خدايا... كمكم كن ديگه فراموشش كنم... «مي خواست توي رختخواب برود... مهرداد كه ظاهراً خوابيده بود از آن طرف آرام گفت: » جوجو؟! ... اگه دوستش نداري همه چيزُ به من بسپار.... «خورشيد در حالي كه درون رختخوابش آهسته مي خزيد... گفت: » دوستش دارم!!« توي اتاق ديگر مامان مهري و حسين آقا ظاهراً خوابيده بودند... مامان مهري يواش گفت: »حسين؟! بيداري؟«حسين آقا: » آره... خوابم نمي بره... «مامان مهري: » حتماً تو هم دلشوره داري!! «حسين آقا: » آره... اما نگران نباش... به خدا مي سپاريم ديگه... كاري نمي تونيم بكنيم!! «مامان مهري: » به مهران گفتي بره تحقيق!!؟«حسين آقا: » آره... خودم هم فردا مي رم محل كارشون... بگير بخواب... نگران نباش... «مامان مهري با نگراني در رختخوابش جابجا شد و زير لب گفت: » توكل به خدا «