فصل 12مهران زنگ زده بود: » آقاجون... من چيز زيادي از اينا دستگيرم نشد... آخه اون جايي كه اينا زندگي مي كنند هيچ كي، هيچ كيُ نمي شناسه... از هر كي مي پرسم مي گه ما جديد اومديم، نمي شناسيم، از سوپري و مغازه دارهاشون هم پرسيدم مي گن يكي دو ساله اومدن اين جا... بعدشم خوب نمي شناسنشون... مي گن ما فقط سفارش مي گيريم مي ديم شاگرد مي بره درِِ آپاتمانشون!! توي مغازه كه نمي يان بشناسيمشون!! «حسين آقا: » محل كار پدرش هم از چند تا شركت هاي توي آپارتمان پرسيدم مي گن ظاهراً خوبن... بي سر و صدان... يك ساله اين جا اومدن... «مهران: » خلاصه اين بود كه ما فهميديم!! «همه نگران بودن و هيچ كس جرات عنوان كردن نداشت... انگار هم نمي خواستند خورشيد را بدهند هم مي خواستند!!شايد تب انتقام گرفتن از حسام و خانواده اش به نوعي دامنگير همه ي خانواده شده بود حتي حسين آقا و مامان مهري... !! در ثاني ظاهر دلفريب كسري و خانواده اش همه را قلقلك مي داد تا خوش بينانه تر بيانديشند!! همه به جز مهرداد!! مامان مهري وقتي به اين كه دامادي مثل كسري نصيبش شده فكر مي كرد بدش نمي آمد... ظاهراً كسري معقول و دل نشين بود... اما به پدر و مادرش كه فكر مي كرد دلشوره مي گرفت... به اينكه اصلاً شناختي ندارن!!مهتاب هم نگران بود و زنگ زده بود ...مهتاب: » مامان مي گم خب نامزد كه بشن خوبه خودشون مي فهمن چي به چيه؟ آشنا مي شن ديگه!!... اما جواد كه اصلاً راضي نيست مي گه حيفِ پيام نيست؟ حداقل از همه ي جيك و پيكش با خبريم!! «مامان مهري ده بار از خورشيد پرسيده بود نظرت چيه؟! ... و خورشيد هر بار فقط گفته بود نظر خاصي ندارم... اگه شما نظرتون مثبته من حرفي ندارم...مهرداد اما... احساس بيماري مي كرد... احساس خفگي مي كرد... از كسري متنفر بود...مامان مهري: » هر كس ديگه اي هم به جاي كسري بود تو ازش متنفر بودي... خب به خورشيد زيادي نزديكي... تا الان هم كه هي مردمُ جواب كرديم به خاطر كس ديگه اي بود... حالا كه ديگه از جانب اون مطمئن شديم... چرا خواستگار خوب رو رد كنيم؟ ... بي دليل كه نمي شه! تو هم نگران نباش پسرم... يه هفته از نامزدي اشون بگذره براي تو هم عادي مي شه... تازه خورشيد كه خارج از كشور نمي ره... توي همين شهره... درسته كه فرهنگشون با ما نمي خونه...وضعشون هم خيلي خوبه ولي مادر كافر نيستن كه!! نذارن بچه ام بياد و بره!! خواهرته هر وقت دلتنگ شدي بهش سر مي زني... هان؟! «مهرداد با حرص نفسش را بيرون ريخت و گفت: » من مي گم عجله نكنيد... «مامان مهري : » ما كه عجله نداريم... ديدي كه پسره ديشب چي مي گفت؟! «مهرداد عصباني شد و گفت : » پسره غلط كرده....«مامان مهري فرياد زد : » مهرداد؟!... اين طوري نمي شه ها!! اگه بخواي اين طوري رفتار كني خورشيدم عذاب مي كشه... تو بايد رابطه خوبي با كسري داشته باشي... اگه خورشيدُ دوست داري!! ... اما تو از ديشب شمشيرُ از رو بستي!! توقع نداشته باش خواهرت عقد شد اون بذاره تو رو ببينه!! ببين مهرداد....اگه همسايه ها چيزي پرسيدن بگو... فعلا هيچي معلوم نيست....«مهرداد سري تكان داد و رفت... نسبت به كسري احساس خوبي نداشت.... نمي توانست به او اعتماد كند.... نمي توانست خورشيد را به او بسپارد و خيالش راحت باشد... هنوز باور نداشت خورشيد به لجِ حسام جواب مثبت داده است!! و از طرفي هيچ توجيهي براي متنفر بودن از كسري هم نداشت اين بود كه بيشتر عذاب مي كشيد و مجبور بود سكوت كند...خورشيد توي حياط درس مي خواند.... مهرداد به سويش رفت و گفت : » سردت نيست...«خورشيد : » نه...«مهرداد : » بشين همين جا... مي خوام باهات حرف بزنم...«خورشيد كنار باغچه توي آفتاب نشست و گفت : » بگو!! «مهرداد : » چرا مي خواي به اين زودي ازدواج كني؟! «خورشيد لب ها را ورچيد و گفت : » من نمي خوام به اين زودي ازدواج كنم!! ديدي كه آقاجون گفت يه مدت نامزد بمونيم!! «مهرداد عصبي شد و گفت : » همون... نامزدي... واسه چي به اين زودي خورشيد تو مگه چند سالته؟! امسال 18 سالت تموم مي شه... هنوز از زندگي هيچي نمي دوني... واسه چي مي خواي ازدواج كني؟ نمي خواي دانشگاه بري؟ در حاليكه كتاب را از دست خورشيد مي گرفت گفت : پس اين چيه؟! اين درس خوندن ها!!به چه دردي مي خوره؟! اين همه شاگرد ممتاز شدن ها، شب تا صبح بيدار موندن ها به چه دردي مي خوره؟! تو كه مي خواستي مثل مامان مهري به اين زودي ازدواج كني واسه چي اين همه درس مي خوندي و خودت رو اذيت مي كردي؟! خورشيد...عزيزم... حيف تو نيست كه نري دانشگاه؟! «خورشيد : » چي مي گي مهرداد؟ معلومه كه مي خوام برم دانشگاه!! كسري اصلا موافق نيست كه من به ديپلم اكتفا كنم!«مهرداد : » كسري كسري!!... دِ اگه كسري دستش به تو برسه.... نمي ذاره بدون اجازه ش نفس بكشي!! تو چي فكر كردي!! «خورشيد : » اين طوري هم نيست... مهرداد تو ديگه خيلي بدبيني!!... كسري پسر خوبيه... در ثاني چطور به اومدن حسام راضي بودي!!... اگه حسام مي اومد برام زود نبود؟! درس خوندن مهم نبود؟! «مهرداد : » حسامُ مي شناختم... با حسام بزرگ شدم... از مادرش بهتر مي شناسمش... حسام هم اگه جلو مي اومد نه نمي گفتم چون مي دونم از چه خانواده ايه! مي دونم توي خانواده حسام، زود ازدواج ميكنند.... مي دونستم حسام عاشق پيشرفت خودش و همسر آيندشه... مي دونستم حسام اعتقاداتي داره كه يه دنيا مي ارزه.... اما اين مرتيكه رو نمي شناسم... «خورشيد : » واسه همين گفتي بايد با خانواده اش بياد جلو!!...؟ فكر كردي اگه اينو بگي مي ره و ديگه پيداش نمي شه؟! نه خير مهرداد جان!! هميشه حساب كتاب هاي تو درست از آب در نميان!! حالا كه اومدن حرف زدن ... اون همه گل و شيريني آوردن... اميدوار شدن و قرار مدار گذاشتن... ديگه اين حرفا رو بريز دور!! انقدر توي دلِ منو خالي نكن... مگه خودت نگفتي حسام رو فراموش كنم؟! مگه نگفتي يه بار هم كه شده واسه خودم تصميم بگيرم... حالا من تصميم گرفتم.... «مهرداد كه عضلات فكش را منقبض كرده بود ساكت و خيره به خورشيد فكر مي كرد... خورشيد راست مي گفت... حساب كتاب مهرداد غلط از آب در آمده بود براي همين پيوسته عصبي و فكري بود!!کسری زنگ زده بود ...خورشيد : » الو....«كسري: » سلام خورشيد خانم...«خورشيد لبخندي زد و گفت : » سلام... خوبي؟«كسري : » خوب خوب... تو چطوري خوشگل خانم؟«خورشيد : » خوبم... چه خبر؟«كسري : » همه عاشقت شدن!! دختر تو جادو مي كني! «خورشيد : » راست بگو كسري... از چهره مامان و بابات كه اينا اصلا معلوم نبود!! به نظرم خيلي عصبي مي اومدن...«كسري : » به... ديشب كه عالي بودن!! كي مي گه عصبي بودن؟!«خورشيد : » من اينجوري حس كردم...«كسري: » دِ اشتباه حس كردي خوشگلم... خورشيدم... خب تو بگو چه خبر؟!خانواده چي گفتن؟! از قيافه مهرداد پيدا بود بدجوري شيفته من شده ها!! «خورشيد از كنايه كسري خنده اش گرفت....كسري هم خنديد و گفت : » زياد حرف نزنيم... بهتره بيام دنبالت... بريم بيرون....«خورشيد : » اينطوري كه مامان اينا اجازه نمي دن!!...«كسري : » ببين خورشيد جون، من الان واسه همين زنگ زدم، مي خوام تو برام بگي چه كارهايي بايد انجام بديم تا بتونم راحت دستتُ بگيرم و ببرمت بيرون! «خورشيد : » از مامان و بابات بپرسي حتما بلدن!! «كسري : » به خدا بلد نيستن!! آخه مگه چند تا پسر داماد كردن؟! يا چندتا دختر عروس كردن؟!... خورشيد حق بده به اونا... بابا يه پسر كه بيشتر ندارن!! «خورشيد : » كسري خوب توي فاميلتون چي؟! «كسري : » اي بابا... كدوم فاميل... بيشتر فاميل درجه يك من خارج از كشورند... بعدشم... رسم و رسومات شما با چيزايي كه تا حالا شنيدم خب فرق مي كنه... من مي خوام همه چيز طوري پيش بره كه خانواده تو قبول دارن....«خورشيد : » خب... آقاجونم كه گفت...«كسري: » آقاجونت گفت بعد از ماه رمضان، خورشيد من نمي تونم صبر كنم...«خورشيد : » چرا اين همه عجله مي كني؟ منم مدرسه دارم... بذار واسه عيد... تا اون وقت، ماه رمضون هم تموم شده!!«كسري : » اصلا حرفشم نزن...!! من كه نمي تونم ديگه تحمل كنم!! من امروز ميام خونه تون .... خودم با آقاجونت صحبت مي كنم... «خورشيد : » نه كسري...«كسري :» نه نداريم... خداحافظ «و قطع كرد.
غروب بود كه كسري آمد.. آقاجون هم تازه آمده بود... مهرداد هنوز از دانشگاه برنگشته بود... كسري به اصرار مامان مهري توي پذيرايي نشسته بود و با آقاجون صحبت مي كرد... كسري خوب حرف مي زد... حسين آقا شيفته صحبت هاي او شده بود... به نظر حسين آقا كسري پسر عاقل و مورد اعتمادي مي آمد...كسري : » من از رفتار خانواده ام هم معذرت مي خوام... راستش خانواده من خيلي سخت راضي شدن كه همسر آينده مُ خودم انتخاب كنم... مادرم مي گفت...تو، توي همه زندگيت هر چي مي خواستي ما بهت نه نگفتيم يك بار هم اجازه بده ما انتخاب كنيم و تو نه نگو!!.... اما راستش آقاجون... من نتونستم زير بار برم... شما خودتون پدر هستين... مي دونين چقدر سخته اگه از تنها فرزندتون چيزي بخواين و اون سرپيچي كنه!! براي همين ديشب كه اينجا بودن نتونستن اون طور كه شايسته است رفتار كنند.... من مطمئنم وقتي بيشتر با شما آشنا بشن...نظرشون كاملا عوض مي شه... البته همون ديشب هم موقع برگشتن كلي نظرشون تغيير كرده بود... مخصوصا از خورشيد خانم خيلي خوششون اومده بود...حالا...من اومدم خدمتتون بگم شما فكر كنين من هيچ كس رو ندارم كه بخواد راه و رسم خواستگاري و نامزدي و غيره رو يادم بده... شما هر طور كه صلاح مي دونين هر طور كه رسم شماست بگين... من اطاعت امر مي كنم... اون چه رو كه شما بگين رو به خانواده ام منتقل مي كنم....«حسين آقا : » يعني... پدر و مادرتون حاضر نيستن براي مراسم ديگه اي پا پيش بذارن؟«كسري : » نه نه منظورم اين نيست... منظورم اينه كه شما همه چيزُ بگين شما تعيين كنيد كي بيايم؟! كي عقد كنيم؟ چند وقت نامزد باشيم و بعد خنديد و ادامه داد : كي صيغه محرمين بخونيم كه راحت تر رفت و آمد كنيم؟«حسين آقا كه هنوز نمي فهميد هدف كسري براي تنها آمدنش و صحبت هايش چيست، گفت : » خب.... ما كه مراسم خاصي كه جدا از مردم ديگه باشه رو نداريم...شما كه فعلا نمي خواين جشن بگيرين... براي صيغه محرمیت هم هر وقت خواستين با پدر و مادر تشريف بيارين....«كسري هيجان زده و شادمان خانه خورشيد را ترك كرد.مهرداد كه آمد... آقاجون همه چيز را تعريف كرد....مهرداد : » آقاجون واسه چي اجازه دادين تنها بياد؟! «آقاجون : » عزيز من... اصل كار ديشب بود كه با خانواده اش اومد... ديگه نمي تونم بيرونش كنم... بعدشم... ما كه تحقيق كرديم... كسي بد نگفته... واسه چي بي خودي دست دست كنيم؟«مهرداد : » آقاجون.... آخه اين شد تحقيق؟! از دوتا همسايه سوال كردين تازه اونا هم يه جواب درست و حسابي بهتون ندادن!! «آقاجون: » مي خواي يه كارگاه خصوصي استخدام كنيم؟! واسه اين كه خيال تو راحت بشه؟! ... پسرم... يه كم دلت رو صاف كن... ديشب هم رفتارت اصلاً خوب نبود... برازنده ي تو نبود... وقتي خورشيد اين طوري به تو وابسته است حرفت رو گوش مي كنه اين همه دوستت داره تو هم كنارش باش... كمكش كن... اين پسره كه بنده ي خدا هم تحصيل كرده است هم با شخصيت آدم لذت مي بره پاي صحبت كردنش مي شينه... بچه نيست كه آدم بهش اعتماد نكنه... پسر عاقليه... «مهرداد فقط لپهايش را پر از باد كرد و با عصبانيت سر تكان داد... نمي دانست به پدر ساده دلش چه بگويد... فقط هردم به خودش لعنت مي فرستاد كه با برخورد ناشايستش پاي كسري را به خانه اش باز كرده!!خورشيد هم از عجله ي كسري در شگفت بود... عجله ي كسري او را دستپاچه و گيج مي كرد...مامان مهري مي گفت: » بد هم نيست كه محرم بشن... مثل دختر منير خانم 5 ماه نامزد بود بعد عقد كرد... همه همين كارُ مي كنن... «مهرداد عصباني جواب مي داد: » مامان چرا عجله مي كنيد... «مامان مهري: » اگه به تو باشه بايد خورشيدُ ترشي بندازيم!! «مهرداد: » اگه... استغفرالله!! «مامان مهري: » اگه چي؟! ... يعني تو اين قدر ريش سفيد بودي و ما خبر نداشتيم؟! اگه چي؟... «مهرداد: » اگه محرم بشن و يه بلايي سر خورشيد بياره و بزنه به چاك چي كار مي كنيد؟«مامان مهري با رنگ پريده لب هايش را گاز گرفت و گفت: » واي... خجالت بكش پسر!! ... خجالت بكش... آخه اين چه حرفيه كه جلوي من و بابات مي زني؟! «آقاجون سري تكان داد و گفت: » مهرداد؟! «مهرداد با تعجب نگاهشان كرد و گفت: » مگه من چي گفتم؟! دارم مي گم... «مامان مهري: » نمي خواد... نمي خواد ديگه بگي...« و بعد رو به خورشيد گفت: »منو نگاه نكن مادر... پاشو اينا رو جمع كن ببر آشپزخونه!! «خورشيد كه مي دانست نبايد معطل كند باعجله چند پيش دستي را كه روي زمين بود برداشت و به سوي آشپزخانه رفت... مامان مهري هم چنان غر مي زد: پسره يه ذره عقل نداره... !! ... نمي دونه چه حرفي رو چه جوري و كجا بايد بزنه!!...با وجود همه ي مخالفت هاي مهرداد... بالاخره سماجت كسري كار خود را كرد...روز دوشنبه ي همان هفته، همراه خانواده اش و خانواده ي خورشيد به محضر رفتند و براي مدت سه ماه محرم شدند... رفتار كسري خورشيد را به هيجان آورده بود. يك لحظه از خورشيد كنده نمي شد... براي خورشيد انگشتر زيبا و گران قيمتي خريده بودند كه به انگشتش كردند... كسري كلي گُل خريده بود... خانه ي حسين آقا پر از گل شده بود... سحر و پري به محض ديدن خورشيد او را در آغوش گرفتند و اشك ريختند... نمي دانستند خوشحالند يا غمگين... جالب اين بود كه خورشيد از آن دو بيشتر اشك مي ريخت...حسام گوشي را بدون اين كه قطع كند رها كرد و از پنجره نگاهي به بيرون انداخت.ايمان: » چرا گوشي رو ول كردي؟... كيه؟! «حسام بي آن كه جوابي به ايمان بدهد...پالتويش را برداشت و از اتاق بيرون زد...ايمان: » كجا مي ري؟ حسام چي شده؟«حسام به سرعت پله ها را پايين رفت... ايمان گوشي را برداشت... هنوز صداي محسن مي آمد كه مي گفت: » حسام... حسام الو... «ايمان: » محسن... چي شده؟! چي بهش گفتي؟! «محسن: » حسام چي شد؟ كجا رفت؟«ايمان: » رفت بيرون... حالش اصلاً خوب نبود! تو چي بهش گفتي؟! «محسن مِن مِن كنان گفت: » هيچي... برو... دنبالش... كار دست خودش نده...«ايمان عصباني شد و فرياد زد:» محسن تو رو خدا بي خيال شو... هي زنگ مي زني خبراي جديد مي دي كه چي؟ چي به تو مي رسه؟ حسام ديوونه شده توي اين مدت!! ديگه ولش كن... « بعد گوشي را گذاشت و به دنبال حسام دويد...
حياط شلوغ حرم امام رضا را به سرعت طي كرد... مي دانست حسام اغلب كجا ميرود... داخل حرم... بعد از يك نگاه كلي... او را ديد كه گوشه اي نشسته است... با عجله به سويش رفت و گفت:» تو معلوم هست چته؟! داشتي تلفني حرف مي زدي يه دفعه گوشي رو ول كردي راه افتادي اومدي اين جا؟! ببينم ديونه شدي؟! «غم نگاه حسام آن قدر عميق و سنگين بود كه ايمان فكر كرد كسي از دنيا رفته است... رنگ از روي او هم پريد... چشمان حسام بي فروغ بود انگار ايمان را هم مي ديد هم نمي ديد... دست هايش سرد و بي روح بودند... ايمان ترسيده بود...نگاهش كرد و گفت: » چيه؟! ... حسام... حرف بزن ببينم چي شده؟«نگاه حسام به ضريح دوخته شد و اشك توي آن جمع شد... عضلات فكش منقبض شده بود و انگار نمي توانست حرف بزند... ايمان آرام دست روي شانه اش گذاشت و گفت: » چي شده حسام؟ بگو...« حسام نگاهش كرد و اشك توي صورتش راه گرفت...به زحمت گفت: » دنيام... تاريك شد... خورشيدُ ازم گرفتن!! «رنگ از روي ايمان رفت و ضربان قلبش تند شد... با دهان نيمه باز خيره به حسام مانده بود... نمي دانست چه بگويد... انگار خواب مي ديد... به زحمت آب دهانش را قورت داد و گفت: »... پس... مامانت كه گفت خبري نيست!! ... «حسام لب ها را روي هم فشرده بود... اما فكش مي لرزيد... اشك ها پشت هم آرام مي آمدند... و او مانعشان نمي شد... دوباره به ضريح خيره شد و گفت: »مادرم... نمي خواسته من بدونم!! «ايمان كه دهانش خشك شده بود... بي رمق در جا نشست... ناگهان فكري كرد و گفت: » پاشو... پاشو بريم.. «حسام :» برو... من فعلا اينجام«ايمان : » گوشي اتُ آوردي؟! يه لحظه بده... «حسام : » واسه چي؟«ايمان: : » مي خوام بليط رزرو كنم... بايد امشب برگرديم...«حسام آهي از سر بيچارگي سر داد و گفت : » ديگه ديره!! «ايمان دوباره كنارش نشست و با عصبانيت گفت : » اون تو رو دوست داره....مي فهمي؟! «حسام دوباره دندانها را روي هم فشرد و گفت : » منم اين طوري فكر مي كردم...«ايمان: » به خدا دوستت داره حسام... تو بدبختش كردي... اون هنوز بچه است... معلومه از روي لجبازي اين كارُ كرده«حسام : » خودتم مي دوني اگه اون منو واقعا دوست داشت محرم كسي ديگه نمي شد!! «ايمان: » چي مي گي؟! عقد كرده؟«حسام سر را به علامت تاييد تكان داد و دوباره اشك ريخت... ايمان كه هنوز باورش نمي شد ... فرياد زد:» گوشي تُ بده.«حسام: » دست بردار ايمان!! «ايمان: » مي گم گوشي تُ بده!!«حسام : » ايمان، صداتو بيار پايين... يادت رفته كجايي؟! «ايمان در حالي كه سعي مي كرد صدايش را كنترل كند گفت : » حسام بهش زنگ مي زنم...« و او را ترك كرد.... حسام از جا جست و به دنبالش دويد... و صدايش كرد: » ايمان... ايمان صبر كن... «ايمان كفش هايش را از كفشداري گرفت و توي حياط مشغول بستن بند آنها شد... حسام بالاي سرش ايستاد و گفت : » به كي مي خواي زنگ بزني؟! «ايمان: » به خورشيد«حسام اخم ها را در هم كشيد و گفت : » به كي؟!«ايمان: » گفتم به خورشيد....!! «حسام: ».....چي ؟! كه چي بشه؟«ايمان: » مي خوام همه حقيقت رو بهش بگم...«حسام: » چه فايده داره؟! «ايمان: » اون نبايد اين كارُ مي كرد....«حسام: » اما اون.... اختيار داره خودش تصميم بگيره... تو نمي توني مواخذه اش كني...«ايمان: » مثل اينكه تو حاليت نيست حسام؟! داره زندگيشو با يكي ديگه شروع مي كنه.... تو ايستادي اينجا و داري منو بازخواست مي كني؟«حسام: » اون زندگيشو شروع كرده ايمان!!... ديگه واسه گفتن اين حرفا ديره!! «ايمان: » اما تو چي؟! تكليف تو چي ميشه؟ من مي دونم اون دوستت داره مي خوام بدونم علتش چي بود؟! «حسام: » خودت اول گفتي ... به لجِ من!! «ايمان: » مگه با تو حرف زده؟! «حسام آهي كشيد و به آسمان نگاه كرد... آسمان باز ابري بود.. حسام كه دوباره اشك توي چشمهايش پر شده بود سري تكان داد و گفت : » آره... چند بار زنگ زد به گوشي ام... مي خواست حرف بزنه...«دوباره اشك ريخت و گفت: » اما من نذاشتم... بهش گفتم، مزاحم نشه!! «ايمان با حرص گفت : » پس گورِ خودت رو كندي!! آخه چرا اين كارُ كردي؟«حسام: » واسه اينكه... نمي تونستم با خودم كنار بيام... هضمش برام غيرممكن بود... با يكي ديگه ديده بودمش... باچشم هاي خودم!! «ايمان: » پس حالا چه مرگته؟! «حسام: » هيچ وقت به نبودش فكر نكردم... من فقط به زمان نياز داشتم...«ايمان: » هر روز يه چيزي مي گي تا ديروز هر چي بهت مي گفتم يه كاري بكن...همين جا بسط نشستي و گفتي: » نمي يام... مي خوام ببينم چي كار مي كنه؟ اون بهت زنگ زده... التماست كرده محلش نذاشتي!! دختر بيچاره چي كشيده... هيچ وقت فكرشو نمي كردم اينطور رفتار كني!! ازت بعيد بود!! اين قدر بچه گونه و سطح پايين فكر كردن از تو بعيده!! «حسام كه ديگر توان سر پا ايستادن را نداشت در جا نشست و سرش را ميان دست ها گرفت... دست هايش مي لرزيدند...آهسته گفت : » مي دونم.... حماقت كردم...«ايمان هم كنارش نشست... دلش سوخت... نبايد بر ناراحتيش مي افزود... بايد سعي مي كرد آرامش كند... اما خودش بدتر بود... دلش مي خواست با خورشيد حرف بزند... دست حسام را گرفت و گفت : » مي خواي به مهرداد زنگ بزنيم... شايد محسن چرند گفته باشه!! «حسام: » چرا بايد چرند بگه... خواهرش خونه ... خورشيد اينا بود...«ايمان: » بهت گفتم پنجشنبه بايد تهران باشيم قبول نكردي.... خورشيد مي ديد اومدي... محال بود اين كارُ بكنه... حالا گوشي تُ بده...«حسام: » به كي مي خواي زنگ بزني؟!«ايمان: » باباجون به مادرم... كارش دارم يه لحظه بده!! «حسام با ترديد نگاهش كرد و گوشي را به او داد...ايمان خيلي سريع شماره اي گرفت و بعد از چند ثانيه گفت : » سلام مهرداد... من ايمانم... خوبي...«مهرداد: » سلام... چطوري...؟«حسام لب ها را به هم فشرد و گفت : » قطع كن... مي گم قطع كن«ايمان از او فاصله گرفت و گفت : » مهرداد... ما اينجا يه خبري شنيديم... مي خوام بدونم راسته يا نه؟! «مهرداد عصبي شد و فرياد زد: » راسته.... به حسام بگو... اگه زندگي خورشيد خراب بشه... بيچاره ش مي كنم... مي كشمش... و بعد قطع كرد...«ايمان شل و وارفته به حسام خيره شد و سر تكان داد
فصل 13خورشيد: » اگه اين طوري بياي دم مدرسه و هر روز جلوي بچه ها سوارم كني اخراجم مي كنن!! «كسري: » چه بهتر!! اون وقت ديگه همه اش پيش مني... «خورشيد خنديد و گفت: » اون وقت دانشگاه هم نمي تونم برم... «كسري: » بازم بهتر!! «خورشيد: » اِ... مگه نگفتي حتماً بايد به دانشگاه فكر كنم!! «كسري خنديد و گفت: » آره... تا مي توني بهش فكر كن!! اما فقط فكر كن!! «خورشيد خنده اش گرفت و روي پاي او كوبيد و گفت: » خيلي لوسي!! «كسري دستش را گرفت و بوسه اي روي انگشت هاي كوچكش نشاند و گفت: » خيلي ماه مي شي وقتي مي ترسي و جا مي خوري! «كسري: » گرسنه ات نيست؟«خورشيد: » حالا زوده به گرسنگي فكر كنم! هنوز تا افطار كلي راه مونده!! «كسري: » جونِ من روزه اي؟! «خورشيد: » آره به خدا«كسري: » ديروزم كه روزه بودي!! «خورشيد: » خب معلومه كه روزه بودم... مثل اين كه ماه رمضونه ها«كسري: » دست بردار خورشيد... اين حرفا چيه آخه!! «خورشيد: » عوض اين كه تو هم روزه بگيري داري به من مي گي نگيرم؟! «كسري: » آخه اين طوري كه نمي شه!! نمي تونيم با هم يه ناهار بخوريم يه نوشيدني بخوريم!! مي خواستم فردا ببرمت خونه امون...مامانم ازت پذيرايي كنه!! «خورشيد: » روزه هم نبودم نمي تونستم بيام... «كسري: » چرا؟«خورشيد: » هم اين كه مدرسه داشتم هم مهرداد محاله بذاره!! «كسري لحظه اي عصبي شد و گفت: » مهرداد بي خود مي كنه!! مگه با اونه؟! «خورشيد چشم هايش را گرد كرد و كسري را نگاه كرد...كسري: » چيه؟! چيز بدي گفتم؟! آخه اين مهرداد چي كاره است؟«خورشيد: » كسري!! ... مهرداد برادرمه... چرا اين طوري درباره اش حرف مي زني... اون عزيزترين كس منه... «كسري: » اين طوري حرف مي زني ديوونه مي شم پرتت مي كنم پايين ها!! «خورشيد حيرت زده نگاهش كرد و رنگ از رويش پريد... صورت كسري جدي بود و نگاهش خشن... خورشيد منتظر بود او چيزي بگويد و حرفش را پس بگيرد اما كسري هم چنان با سرعت مي راند و نگاهش هم نمي كرد... بغض گلوي خورشيد را فشرد...خيلي برايش سنگين بود كه كسري اين طور بي رحمانه حرف بزند... اين طوري بي ملاحظه... و تازه دست پيش هم گرفته بود... چنان جدي و اخمو بود كه خورشيد از او مي ترسيد.خورشيد با خودش گفت: » لابد جلوش، هيچ وقت نمي تونم اسم مهردادُ بيارم... چه قدر نسبت به مهرداد عقده داره!! «خورشيد ساكت بود و خيره به آن سوي شيشه... ترس لحظه به لحظه وجودش را بيشتر و بیشتر مي فشرد... كه...خورشيد آهسته سر چرخاند و نگاهش كرد... كسري هم چنان جلو را نگاه مي كرد...در حالي كه به خورشيد نگاه مي كرد گفت: »تا وقتي پيش مني از هيچ كس ديگه حرف نمي زني عزيزم!! «ته دلِ خورشيد خالي شد... از امر و نهي كردن كسري احساس بدي مي كرد... فقط 10روز از نامزدي اشان گذشته بود و او اين طور گستاخانه امر مي كرد كه از برادرش حرف نزند...خورشيد خود را جمع و جور كرد و گفت: » منظورت چيه؟! مهرداد داداشمه غريبه كه نيست!! «كسري همان طور كه اخم كرده بود... ابروها را بالا انداخت و گفت: » نياز به معرفي نداره خيلي وقته مي دونم مهرداد داداشته... و منظورم دقيقاً همينه!!مهرداد و هركسِ ديگه! «خورشيد اخم كرد و گفت: » اصلاً نمي فهمم چي مي گي؟! «كسري: » عجله نكن... به موقعش مي فهمي... «خورشيد كه اصلاً سر از حرف هاي كسري درنمي آورد خسته و گرسنه و عصبي خيره به بيرون ماند... نزديك خانه كه شدند... گفت: » كسري من همين جا پياده مي شم... «كسري بدون اين كه به حرف خورشيد توجهي كند با سرعت داخل كوچه اشان شد و پشت در خانه اتومبيل را متوقف كرد... خورشيد عصبي و متشنج در را باز كرد و پياده شد... محسن دم در ايستاده بود و تا خورشيد را ديد به خانه رفت...خورشيد تا خواست زنگ بزند مهرداد در را باز كرد... با اخم هايي در هم و چهره اي ناراحت... گفت: » سلام«مهرداد: » سلام جوجوي اخمو!! كجايي؟ نمي گي نگران مي شيم؟«خورشيد: » ببخشيد... «كسري در اتومبيل را باز كرد و پياده شد و از همان جا بلند گفت: » خورشيد به مامان سلام برسون... چه طوري مهرداد؟«مهرداد رو به كسري پرسيد: » خورشيد چه اش بود؟! «كسري: » هيچي... دلش واسه ي شما تنگ شده!! «و سوار اتومبيل شد و بدون خداحافظي رفت... مهرداد در را پشت سرش بست و دويد بالا...مهرداد: » جوجو... ?! چه خبر شده؟! چرا اين يارو اين طوري كرد؟ دعواتون شده؟«خورشيد مقنعه اش را از سرش بيرون كشيد و كنار بخاري دراز كشيد و گفت: » واي... خيلي گرسنه ام... «مهرداد: » مي گم با كسري دعوات شده؟! «خورشيد نگاه بي رمقي به مهرداد كرد و گفت: » ازش حرصم گرفته خيلي از خود راضيه، بي شعور!! «مهرداد: » اِ اِ خجالت بكش... آدم اين جوري پشت سر مرد آينده اش حرف مي زنه؟! «خورشيد: » بره گم شه!! با خودش مشكل داره!! ... به من مي گه تا وقتي كنار مني از هيچ كس حرف نزن!! «مهرداد با نگراني نگاهش كرد... بعد غمگين شد و بعد لبخندي زد و گفت: » از من حرف مي زدي؟! «خورشيد: » من كه بهش رو نمي دم بخواد پر رويي بكنه!! «مهرداد: » باز جوجوي بي ادبي شدي!! «خورشيد: » مهرداد؟ ... « و بعد آرام بلند شد و در جا نشست... پاها را جمع كرد و گفت: » از اين برخوردهاش مي ترسم... مي گم نكنه عروسي كنم نذاره ديگه تورو ببينم؟! «مهرداد لبخندي زد و گفت: » از چي مي ترسي ديوونه؟! همه اش يه هفته است باهاش آشنا شدم نمي شه چيزي بهش بگم... خدا شاهده بخواد بعداً از گل پايين تر بهت حرف بزنه روزي سه بار از خجالتش در مي آم تو هم نگران نباش... خب؟«خورشيد: » دوست ندارم با هم دعوا كنيد... مهرداد من دوست دارم تو باهاش صميمي بودي!! «مهرداد: » خيلي خب... نمي خواد نگران باشي درستش مي كنم... بعدشم... اگه تو و كسري همديگه رو دوست داشته باشين واسه من كافيه... نمي خواد از منم حرف بزني!! «خورشيد: » مي ترسم نسبت به همه حساسيت نشون بده اون وقت چي؟«مهرداد: » فكر نكنم اين طوري باشه... خب دوستت داره ديگه... حسودي مي كنه... !! و خنديد و گفت: گفتم كه... كاش يه جوجه اردك زشت بودي كسي هم كاري به كارت نداشت!! «خورشيد شكلك عجيب و غريبي به صورتش داد و گفت: » اين طوري؟«مهرداد خنديد و گفت: » نه... خوبه... با اين كه روزه اي... عصبي هم هستي اما هنوز جاي اميدواري هست!! «خورشيد همه اش مي ترسيد نكند كسري ديگر زنگ نزند... به پري زنگ زد تا كمي با او حرف بزند... شايد حالش بهتر شود...پري: » ديگه سراغي از ما نمي گيري خورشيد خانم!! «خورشيد: » مگه اين كسري مهلت مي ده؟! به خدا از روزي كه نامزد شديم يه روز نشده من تنهايي بيام خونه... مي ترسم بچه ها به مدرسه خبر بدن... بعدشم دير ميام خونه... خسته و گرسنه!! فكرشو بكن با كلي درس كه بايد بخونم... «پري: » ديگه ترك تحصيل كن خلاص!! «خورشيد: » برو!! «پري: » آره ديگه آقا كسري باعث شده از همه چيز بِكَني... فقط درس مونده!! «خورشيد: » خب حالا... اگه متلك پروني ات تموم شده ادامه بدم!! «پري: » تهديدم نكن بي شعور!! اگه بدوني چه قدر حرصم مي گيره يارو از راه نرسيده همه چي رو به ما حروم كرده!! ديگه جرات نداريم يه زنگ بهت بزنيم!! «خورشيد خنديد و گفت: » بابا كسراي بدبخت كه كاري به تو نداره... چرا الكي شلوغش مي كني!! «پري: » از نگاهش مي ترسم... يه جوري نگاه مي كنه انگار همه ايراد دارن!! خيلي هم پُز مي ده!! «خورشيد: » اون همين طوريه... با منم همينه پري!! ژست و ادا زياد داره ديگه... چي كارش كنم!! «پري: » لابد تو مي ميري واسه اين ژست و اداهاش؟! «
خورشيد خنديد و گفت: » راستش سعي مي كنم بهش عادت كنم... يه جوريه انگار اصلاً نمي توني بشناسيش... لحظه به لحظه نكته هاي جديد كشف مي كنم!! «پري: » خب كشف جديدت چي بوده؟! «خورشيد: » خيلي حسوده!! «پري خنديد و گفت: » پس عاشقته!! «خورشيد: » اين طوري خيلي اذيت مي شم«پري: » عادت مي كني... خودش چه طوريه... چه قدر دوستش داري؟«خورشيد: » نمي دونم... راستش پري... اون خيلي جذابه... رفتارش هم آدمُ يه جوري مطيع مي كنه!! باورت مي شه من در برابرش يه جورايي كم مي يارم همه اش دارم حرف گوش مي كنم ديگه!! تا مي خوام اعتراض كنم يه جوري دست پيش مي گيره كه توي موضوعي كه فكر مي كردم 100 درصد مقصر اونه!! در نهايت خودمُ مقصر مي دونم!! «پري: » خب... اين كه خيلي بده... در حقيقت اون داره اعتماد به نفس تو رو ميگيره!! «خورشيد: » آره... يه جورايي انگار هم از رفتارش خوشم مياد هم نه!! «پري: » اين رفتار فقط الان برات جذاب و جالبه... توي زندگي احساس بدبختي بيچاره ات مي كنه خورشيد... تو رو خدا درست فكر كن... توي اين مدت بايد سعي كني خيلي خوب بشناسيش... خونه اشون نرفتي؟«خورشيد: » نه بابا... مهرداد نمي ذاره... «پري: » خب... حداقل مي رفتي خونه زندگيش رو از نزديك مي ديدي!! آخه بابا چه قدر تو ساده اي!! «خورشيد: » چي مي گي پري؟! مهران رفته اون جا رو ديده خونه اشون همون آدرسيه كه داده دروغ نگفته!! «پري: » نمي گم دروغ گفته... ولي تا توي خونه و زندگيش نرفتي چه مي دوني چه كاره اند با اون مامانِ پُر افادهاش!! «خورشيد: » چه طوري برم؟ مهرداد چي؟«پري: » لازم نيست مهرداد بفهمه... فقط به خاله بگو، كه بدونه اون جايي بعد از مدرسه كه اومد دنبالت با هم بريد اون جا... حداقل 2 كلمه حرف بزنيد«خورشيد: » خب كسري خيلي مي گه دوست داره من برم خونه اشون! «پري: » اون كه معلومه خيلي دوست داره!! «خورشيد: » مهرداد هم واسه همين نمي ذاره برم... «پري: » به هر حال نامزدته... ولي خب مواظب باش... با اين خصوصيات اخلاقي كه تو مي گي... خيلي سخته... «خورشيد: » چي سخته؟«پري: » كنار اومدن با اين آدم!! البته خب انتخابِ خودته!! «خورشيد: » تو ديگه اينو نگو پري!! «پري: » پس چي بگم؟! انتخاب كي بود؟! هزار بار ديگه هم مي گم انتخاب خودت بود... بهت مي گم كه تقصير خودت رو گردن كسي نندازي درسته كه تو براي رسيدن به حسام خيلي دستُ پا زدي اما صبر نكردي«خورشيد: » اونم صبر نكرد... اون كه بدتر بود... بهت كه گفتم... با دختره راه افتاده بود توي كوچه... «صداي خورشيد غمگين شد و دوباره يادش آمد كه چه قدر دلتنگ حسام است...پري: » من نمي خوام ناراحتت كنم خورشيد... اما تو كه حسام اين همه دوست داشتي بايد بيشتر دركش مي كردي... بايد... «خورشيد در حالي كه گريه مي كرد گفت:» پري... من خيلي التماسش كردم به من گفت مزاحم نشو!! ... چه قدر مي گفتم اشتباه كردم!؟ چه قدر التماس مي كردم... ازش متنفر شدم... !! «پري: » حالا چرا گريه مي كني!؟ ببين... واسه ي همين مي گم زود تصميم گرفتي...تو بايد وقتي تصميم مي گرفتي به كسري يا هر كسِ ديگه اي جواب بدي كه وقتي اسم حسام مي اومد گريه نمي كردي!! «خورشيد: » من اگه هزار سال ديگه هم عمر داشته باشم... اسمش كه بياد گريه مي كنم!! «پري: » نه بابا... چند وقت ديگه عاشق كسري مي شي همه چي يادت مي ره!! «خورشيد: » مي دونم كه به اين حرفت هيچ اعتقادي نداري!! اما... خدا كنه!! ... پري من قطع مي كنم ممكنه كسري زنگ بزنه... «پري: » باشه ديگه غصه نخوري ها«خورشيد: » نه... فعلاً... «به محض اين كه گوشي را گذاشت... باز تلفن زنگ خورد... مي دانست كسري است با خود فكري كرد و گوشي را برنداشت... مامان مهري براي افطار خريد كرده بود همراه با مهرداد كه به او كمك مي كرد وارد خانه شد...مهرداد: » تلفنُ بردار جوجو...؟«خورشيد كه به ظاهر كنار بخاري خوابيده بود اهميتي نداد...مهرداد نگاهي به شماره ي روي دستگاه انداخت... شماره ي كسري بود... بلند گفت: » جوجو... ?! ... قوقولي خانه!! «مامان مهري به سويش بُراق شد و گفت: » اِ... هنوز بنده خدا نيومده براش اسم گذاشتي؟! «خورشيد همان طور كه دراز كشيده بود... از شنيدن اسم قوقولي خان به خنده افتاد... ثانيه اي بعد... مامان مهري و مهرداد و خورشيد هر سه بلند بلند به نام تازه داماد مي خنديدند...صداي زنگ تلفن قطع شده بود...سفره افطاري انداخته بودند و همه دور آن نشسته بودند و دعا مي كردند...خورشيد چشم ها را بسته بود كه دعا كند... اما همه اش فكر مي كرد چقدر اين ماه رمضون با ماه رمضون هاي گذشته فرق مي كنه... ماه رمضونِ پارسال، چقدر خوب بود.... هر شب حسام به بهانه افطاري آوردن مي اومد درِ خونه امون... خدايا حسام الان كجاست؟ حتما كنارسفره افطاري نشسته... كدوم سفره؟!طفلكي توي شهر غريب كي براش سفره افطار مي چينه؟!... تسبيح آبي را در دست مي چرخاند صلواتهاي ان شب را مي فرستاد... و نمي دانست مهرداد تمام حواسش به اوست... چشم ها را بست و با خود گفت: » خدايا هر جا كه هست هميشه سالم باشه.... خوشحال باشه....«مهرداد با ضربه اي روي پاي او، تمام افكارش را به هم ريخت....مهرداد: » كجايي؟! چايي ات سرد شد!!«خورشيد كه دوباره بدجوري احساس دلتنگي مي كرد تسبيح را بوسيد و به گردنش آويخت و چاي را برداشت و نوشيد... صداي زنگ نگذاشت مهرداد بنشيند... كسري بود... با يك كادوي بزرگ و يك جعبه شيريني... خورشيد از جا برخاست...چطوري فراموش كرده بود كسري ممكنه است بيايد؟!... كسري با كت و شلوار اسپرت و لبخندي محسور كننده پيش آمد... او اصلا خجالتي نبود اما با رفتارش همه را خجالت زده مي كرد...!! كادو و شيريني را روي پله ها گذاشت و جلوي همه خورشيد را در آغوش گرفت و گفت: » حالا ديگه جواب تلفن منو نمي دي؟! «مامان مهري و حسين آقا هر كدام با شرمندگي خود را مشغول كاري نشان دادند.... اما مهرداد به او زل زده بود.... و از جايش تكان نمي خورد...مامان مهري: » آقا كسري بفرماييد داخل...ما تازه مي خواستيم افطار كنيم«كسري لبخند زد و گفت : » مامان جون... اجازه مي دين خورشيدُ ببرم بيرون.... اين طوري دوتايي افطار مي كنيم...«مامان مهري نگاهي به آقاجون انداخت ...آقاجون هم گفت : » والله هر طوري ميل شماست... البته الان هم ديگه ديره...«كسري: » زود برمي گرديم... قول مي ديم...!! و خنديد....«آقاجون هم خنديد و گفت : » اختيار داريد....«كسري: » بدو خورشيد خانم يه چيزي بپوش بريم....«خورشيد به مهرداد نگاه كرد كه هنوز ايستاده بود و تماشايشان مي كرد.. خورشيد يواش گفت: » برم؟«مهرداد نگاهي به كسري انداخت و با لبخند به خورشيد گفت: »برو عزيزم«خورشيد كه رفت... مهرداد بلند گفت : » جوجو... لباس گرم بپوش... سرما نخوري... و به كسري گفت : آروم رانندگي مي كني ديگه؟!...«كسري پوزخندي عصبي زد و گفت: » با اجازه شما!! «كسري روبروي يك رستوران سنتي اتومبيل را پارك كرد... دست خورشيد را گرفت و در حالي كه ترانه هميشگيش را براي خورشيد زمزمه مي كرد وارد رستوران شدند....كنار هم نشستند و غذا سفارش دادند....كسري: » افطار نكرده بودي؟! «خورشيد: » نه...«كسري: » واقعا چه جوري تا اين موقع طاقت مياري؟! گرسنه ات نمي شه؟«خورشيد: » معلومه كه گرسنه ام مي شه اما يه لحظه است... اون لحظه كه بگذره اصلا ديگه حس نمي كنم... تو اصلا روزه نمي گيري؟«كسري لبخندي زد و گفت: » نه! تا حالا كه نگرفتم!! «خورشيد: » مامان و بابات چي؟«كسري باز خنديد و گفت: » نه بابا...«خورشيد: » آخه چرا؟ براي سلامتي شون خوبه!! «كسري: » زياد به سلامتي شون فكر نمي كنن و باز بلند بلند خنديد!! «خورشيد: » يه جوري مي خندي... انگار داري مسخره ام مي كني! «
كسري كه از شدت خنده اشك توي چشمهايش جمع شده بود گفت : » آخه خيلي با نمك حرف مي زني...«بعد از دقايقي صحبت... كسري دوباره جدي شد و گفت : » خورشيد،... مهرداد چرا بهت مي گه جوجو؟! «خورشيد: » دوست داره... از بچگي هر وقت خيلي خوشحال بود يا برعكس وقتهايي كه مي خواست لج منو در بياره اينطوري صدام مي كرد... اما بعدها ديگه عادت كرد... منم عادت كردم«كسري: » من دوست ندارم ... اگه قرار باشه يه نفر جور ديگه اي تو رو صدا كنه اون يه نفر منم نه مهرداد و نه هيچ كس ديگه...«خورشيد: » ببين كسري.... اگه باز اومديم بيرون توي اين سرما... توي اين موقعيت!! درباره مهرداد و رابطه اش با من جر و بحث بكنيم و آخر قهر كني....بگو تكليف خودمُ بدونم!! «كسري: » بَه چه دلِ پري هم داري خورشيد خانم...!!« و بعد دست ها را بالا برد و گفت : » تسليم... امر، امر شماست... از خودمون حرف مي زنيم!!...«بعد دوباره چهره جذابش لبخند جذاب تري پيدا كرد و خيره به خورشيد شد.آن شب كسري سعي داشت تمام ناراحتي ها را از دل خورشيد بيرون كند... براي همين حتي يك لحظه هم نگاه شيدا و عاشقش را از خورشيد دريغ نكرد... حرفهاي زيبا و عاشقانه اش را تا لحظه هاي آخر زير گوش خورشيد زمزمه كرد.... و وقت رفتن از او خواست انگشتري را كه برايش خريده اند به انگشت كند...و از اينكه خورشيد موافقت خود را براي امدن به خانه شان اعلام كرده بود خوشحال مي نمود... وقتي كسري خورشيد را به خانه آورد مهرداد نبود.... آن شب حس بهتري نسبت به كسري پيدا كرده بود... احساس مي كرد... دلش مي خواهد بيشتر با او باشد... او به راستي مرد جذاب و دلنشيني بود... و رفتارش به نوعي خورشيد را جذب مي كرد...مهرداد كه آمد فقط گفت : » چطوري؟«خورشيد هم بدون حرف فقط لبخند زد.... از چهره مهرداد پيدا بود كه سعي دارد احساسش را پنهان كند... انگار داشت تمرين بي تفاوتي مي كرد...خورشيد: » ناموفقي؟!! «مهرداد: » چه طور؟! «خورشيد: » بايد مي گفتي توي چي؟! «مهرداد: » تويِ چي؟«خورشيد: » تمرينِ بي تفاوتي!! «مهرداد: » حالا بگم چطور؟! «خورشيد: » بگو«مهرداد : » چطور؟«خورشيد: » هنوز پوستت نازكه!!... ناراحتي از زيرش پيداست...«مهرداد: » پس اشكال از پوستمه!! بايد پوست كلفت بشم...«خورشيد تا خواست جواب بدهد مامان مهري با چشم غره از جلويشان رد شد و گفت : » خورشيد پاشو بيا كمكم سحري رو اماده كنم...«مهرداد كه تازه سرحال امده بود چشمكي به خورشيد زد كه ) ادامه بديم (..... و گفت : » خنده اش مسري هست؟«خورشيد: » نه متاسفانه!! مسحور كننده است دلهره آوره!! «مهرداد: » لعنتي!! پس سعي كن نخندونيش!! «خورشيد: » سعي من بي فايد است از من دستور نمي گيره!! اون فقط دستور مي ده...!!«مهرداد: » مي گم قوقولي خانه !! مي گين چرا مي گي؟! «مامان مهري فرياد زد: » مهرداد... بس كن ديگه... خورشيد به جاي اين چرنديات پاشو بيا كمكم كن... خسته ام به خدا...«آقاجون كه تازه از مسجد آمده بود... كتش را آويزان كرد و گفت : » مهري خانم... خودم اومدم كمكت...«مهرداد: » دمت گرم آقاجون!! «آقاجون چشمهايش را گرد كرد و به مهرداد زل زد!!مهرداد خنديد و گفت : » نوكرم!! «آقاجون سري تكان داد و خنده اش گرفت و به آشپزخانه رفت...صبح روز جمعه بود... خورشيد با سحر تمرين رياضي حل مي كردند... مهرداد تازه از حمام آمده بود و سشوار مي كشيد... آقاجون با عمو محمود بيرون رفته بودند... مامان مهري هم ملحفه هاي شسته شده را روي نرده ها، توي بالكن پهن مي كرد... صداي زنگ در آمد... مامان مهري به سوي در دويد... در را كه باز كرد... فاطمه خانم... داخل شد... خورشيد از پشت شيشه سرك كشيد... با ديدن فاطمه خانم... قلبش تير كشيد و به اتاق پشتي دويد...صداي مامان مهري كه به فاطمه خانم تعارف مي كرد » بياييد بالا « مي آمد...معلوم بود فاطمه خانم به قصد خاصي مي آيد... زيرا كه خيلي زود وارد خانه شد... سحر و خورشيد در اتاق كناري پذيرايي، دست از تمرين حل كردن كشيده بودند و تمام تن، گوش بودند...صداي فاطمه خانم آمد كه گفت: » ببخشيد تو رو خدا... روز جمعه اي مزاحم شدم... «مامان مهري: » اي بابا، اختيار دارين فاطمه خانم... منزل خودتونه... تو رو خدا بفرمايين بالا بنشينين... «فاطمه خانم: » نه... همين جا خوبه... مهري خانم... بيا بنشين، چند كلمه باهات حرف دارم... «مامان مهري: » روزه ايد؟! «فاطمه خانم: » اگه خدا قبول كنه... راستي... خورشيد جون خونه نيست؟«مهري: » چرا...هست... توي اون اتاق با سحر درس مي خونن... «مهرداد آهسته در زد و وارد اتاق خورشيد و سحر شد و گفت: » اين... چي مي گه؟«خورشيد يواشكي گفت: » نمي دونم!! «مهرداد زير لب غرغر كرد و از اتاق خارج شد...فاطمه خانم: » راستش مهري خانم جون... امروز ديگه طاقتم تموم شد... اومدم رُك و پوست كنده با خودت حرف بزنم... اصلِ جريان چيه؟! «مهري خانم با تعجب نگاهش كرد و گفت: » درباره ي چي حرف مي زنين؟! «فاطمه خانم: » درباره ي خورشيد جون... «مامان مهري: » خب؟! ... چي شده؟! «فاطمه خانم: » راستش چند وقته اِن قدر خبراي جور واجور شنيديم كه پاك ديوونه شديم... «مامان مهري: » چي شنيدين؟! «فاطمه خانم: » راستش شنيديم... نامزدش كردين؟! «مهري خانم لبخندي زد و سري تكان داد و گفت: » بله... يه شيريني خورديم... ولي فعلاً جشن نگرفتيم!! «فاطمه خانم كه رنگ از رويش پريده بود گفت: » عقد كردين؟! «مامان مهري: » نه... صيغه ي محرميت خونديم... واسه ي سه ماه«فاطمه خانم كه انگار غم دنيا را روي سرش ريخته اند با نگاه غم بارش به مامان مهري خيره شد و گفت: » پس حسام من چي؟! «دل مهري خانم هوري پايين ريخت... خورشيد كه در اتاق پشتي گوش تيز كرده بود... با شنيدن اين جمله شل شدو در جا نشست...مهرداد دوباره در زد و با چهره اي پريده رنگ، وارد اتاق شد و خورشيد را نگاهي انداخت... انگار مي خواست بداند... اين جمله چه بلايي سر خورشيد آورده است؟! مهري خانم آب دهانش را قورت داد و سعي كرد خود را نبازد...بالاخره لب باز كرد و پرسيد: » منظورتون چيه؟! ... مگه... واسه ي آقا حسام، فاميل فرزانه جون رو نامزد نكردين؟! «فاطمه خانم: » نه والله!! ... اصلاً كار به اون جاها نكشيد... !! من فقط به حسام پيشنهاد كردم كه دختره رو ببينه...راستش مهري خانم... مي دونستم يه چيزي شده كه حسام شبونه داره وسايلش رو جمع مي كنه بره مشهد!! ... پدرم در اومد كه زير زبونش رو بكشم ببينم چه خبره... هيچي نگفت!! آخر دست به دامن ايمان شدم كه اون هم با كلي اصرار و قسم و آيه، فقط گفت: » با خورشيد بگو مگو كرده!! ... اما سر چي؟! نمي دونم!! «من كه خيلي تعجب كرده بودم گفتم آخه حسام كه با خورشيد حرف نمي زنه چه طوري بگو مگو كرده... آخه براي چي اصلاً... اما با اين حال يه كم خيالم راحت شد، گفتم... چند روز مي ره بعدش دوباره عشق و عاشقي كار خودش رو مي كنه و برمي گرده... اما خبري نشد... تا اين كه... يه نفر به من گفت: » حسام، خورشيدُ با كسي ديده!! من كه باور نكردم... هميشه فكر مي كردم خورشيد دلش پيش حسامه... عروسِ خودمه... خيلي به حسام التماس كردم كه راستش رو بگه... بهش گفتم كه چي شنيدم گفت دروغه، هيچ چيزي درباره خورشيد نمي دونه... بهش گفتم پس براي اين كه خيالش راحت باشه مي رم با مادرش صحبت مي كنم... كه يه دفعه عصباني شد و گفت: » حق نداري اين كارُ بكني... از اين حرفش ديگه شك كردم خبرايي هست و به من نمي گه... تا اين كه شب نيمه شعبان سر زده اومد خونه...، خاله ي فرزانه اومده بود كه با حامد برن كارهاي ثبت نام دانشگاهش رو بكن... آخه اين جا قبول شده... از شهرستان اومده بود براي خوابگاه و اين حرفا... قرار بود بهمن ماه بره سر كلاس... من به حسام گفتم اگه مي دوني خورشيد كس ديگه اي رو مي خواد... بگو... اگه اين طوري كه من شنيدم درست باشه... همين خاله ي فرزانه رو برات مي گيرم... دختر خوبيه... همه جوره هم مي شناسيمش... تو هم از تنهايي در مياي... راستش خودم هم از حرفي كه مي زدم زياد راضي نبودم فقط مي خواستم ببينم نظرش درباره ي خورشيد چيه؟! آخه هر وقت سر به سرش مي گذاشتم اسم كسي رو براش مي آوردم خيلي عصباني مي شد... اما اون شب كه اينو گفتم... بچه ام سرشُ انداخت پايين و گفت: » هر كاري دوست دارين بكنين من حرفي ندارم... شبونه هم رفت... من توي دلم گفتم پس هر چي درباره ي خورشيد شنيدم درست بوده، لابد حسام خودش بهتر مي دونه كه اين طوري حرف مي زنه...فرداي اون شب بهش زنگ زدم گفتم: » مادر اون چي بود ديشب گفتي؟!مگه تو خورشيدُ نمي خواي؟! «گفت: » وقتي اون نمي خواد نه!! «گفتم: » نمي خواد؟! تو رو نمي خواد؟! از كجا مي دوني؟«گفت: » مطمئنم«گفتم: » پس خودم مي رم ازش مي پرسم كه باز گفت حق ندارم برم... «گفت: » ديگه فكر خورشيدُ نمي كنم و اين حرفا « گفتم: » پس اگه اين طوريه... خودت رو اذيت نكن به فكر آينده ات باش « با خودم گفتم: » اگه بتونه كنار بياد با اين قضيه، حتماً با فرزانه درباره ي خاله اش حرف مي زنم... با اين كه خودم دلم پيش خورشيد بود اما ديگه بهش اصرار نكردم... تا خودش خوب فكرهاشو بكنه... هر چي بهش اصرار مي كردم پاشو چند روز آخر هفته رو بيا، نمي اومد... تا اين كه ديشب زنگ زدم به گوشي اش جواب نمي داد...توي خوابگاه هم نبود... به ايمان زنگ زدم... ديدم بنده ي خدا هراسونه... مي گفت: » يك نفر گفته خورشيد عقد كرده... حسام خواب و خوراك نداره... مريض شده... چند بار بردنش درمانگاه... «
بعد فاطمه خانم بغضش تركيد و گريه كرد... و گفت: » مهري خانم اين چه كاري بود كردي؟ مگه خورشيد مال حسام نبود؟! مگه نمي دونستي چند ساله دل حسام اين جاست... چرا دخترتُ بي خبر نامزد كردي؟! « و دوباره اشك ريخت و ادامه داد: »من همه اش دلم اون جاست... دل برگشت نداره بچه ام... هر چي مي گم بيا، نمي ياد. مي خوام امروز بعدازظهر برم مشهد... «گفتم: » اول بيام خودم ازتون بپرسم جريان واقعي چيه؟! اين چيزايي كه ما مي شنويم درسته يا نه؟! « و بعد دوباره قطرهاي اشك ريخت و سر تكان داد و گفت: »كه مي گين درسته!! «مهري خانم كه اشك توي چشم هايش پر شده بود نفسي كشيد و گفت: » چرا حالا اومدي فاطمه خانم؟! حالا كه ديگه كار از كار گذشته؟! چه قدر از اين و اون بشنويم حسام خورشيدُ نمي خواد، حسام يواشكي عقد كرده؟! حسام اين طور حسام اون طور؟! من خودم شنيدم شما گفتين خورشيد با پسرا دوست مي شه حسام هم نمي خوادش!! «كه فاطمه خانم لب ها را به دندان گرفت و با دست راست محكم روي زانويش كوبيد و گفت: » واي خدا مرگم بده... من كي همچين غلطي كردم؟! «مهري خانم: » تو رو خدا اين طوري نگين... شما هم به ما حق بدين... ما هم آبرو داريم... وقتي اين حرفا رو شنيدم گفتم ديگه حسام خورشيدُ نمي خواد!! اين حرفا رو هم همه جا پخش كردن كه به گوش ما برسه... !! از اين حرفا كه بگذريم... فاطمه خانم جون!! مگه ما چندين ساله همسايه نيستيم؟! مگه نمي گي چند ساله حسام خورشيدُ مي خواد؟! خب؟! چرا الان مي گين؟! ... چرا توي اين چند سال يه قدم جلو نذاشتين... كه ما هم تكليفمون روشن بشه... اين دو تا جوون هم اين طوري نسوزند... اين طوري حسرت همديگه رو نكشند... الان ديگه من چي كارمي تونم بكنم؟ پسر مردم اميدوار شده كه خورشيد همسر آينده اشه بهش محرم شده... درسته عقد نكرديم اما خب نامزدشه... خورشيدُ دوست داره با يه ذوق و شوقي در اين خونه مياد كه نمي تونيم دلش رو بشكنيم... و الا... حال و روز خورشيدم از قيافه اش پيداست... هر وقت نگاش مي كنم آب مي شم به خدا...مي دونم دختره داره از بين مي ره... فقط براي اين كه دلش پيش حسامه... اما خب الان ديگه چي كار مي تونيم بكنيم... «فاطمه خانم چشم هاي سرخش را پاك كرد و گفت: » اگه خورشيد راضي نيست چرا محرمش كردين؟! مگه خورشيد چند سالشه كه اين طور عجله كردين؟ به خدا اگه ما هم پا پيش نمي ذاشتيم به خاطر اين بود كه حسام مي گفت بذاريد درسشُ بخونه... بذارين حداقل ديپلمش رو بگيره... «مامان مهري: » خب پسره دست بردار نبود... وقتي بچه ام از اومدن حسام نا اميد شد، ديديم پسر خوبيه... جوونِ برازنده ايه ديگه قبول كرديم... خورشيد خودش قبول كرد... ما كه اصراري نداشتيم... مي دونستم به خاطر اين كه از فكر و خيال حسام راحت بشه اين كارُ كرده... «فاطمه خانم: » كارتون اشتباه بوده... خورشيد جوونه... نادونه... شايد روي لج و لجبازي همچين تصميمي گرفته... شما چرا قبول كردين؟«مامان مهري فكري شد و با رنگي پريده از روي استيصال سري تكان داد و گفت: » به هر حال، اين بچه ها... فداي ندونم كاري هاي ما شدن«فاطمه خانم: » اين طوري نگين... خورشيد هميشه براي ما عزيز بوده و هست تو رو خدا بيشتر فكر كنيد حسام مثل پسر خودته... از بچگي مي شناسينش با مهرداد توي يه مدرسه درس خونده... به همه چيز همديگه آشنا هستيم نذارين خورشيد مالِ غريبه ها بشه كه نمي شناسين... تو رو خدا زود عقدش نكنين... بذارين بيشتر فكر كنه شايد دست از لجبازي برداره... اون پسره هم براش بهتره...شايد الان ناراحت بشه... اما وقتي خورشيد نمي خواد توي زندگي اش بعدها صدمه مي بينه... «فاطمه خانم بعد از دو ساعت صحبت كردن،بالاخره به زحمت از جا برخاست و رفت... مامان مهري ماند و يك دنيا ناراحتي... نمي دانست چه كند... احساس مي كرد عجله كرده است و حالا راه ديگري ندارد... در اتاق را كه باز كرد...خورشيد را ديد كه از فرط گريه ي زياد، دراز كشيده و سحر برايش آب قند درست مي كنه...مهرداد كه از عصبانيت و ناراحتي سرخ شده بود زير لب گفت: » بالاخره رفت؟«مامان مهري بي رمق نگاهش كرد و چيزي نگفت... كنار خورشيد نشست و گفت: » خورشيد؟! ... مادر چه طوري؟! «سحر: » مهري خانم هر چي مي گم يه كم آب قند بخور برات خوبه مي گه روزه ام... «مامان مهري نگاهش كرد و گفت: » همه چي رو مي سپارم به دست خدا... «مهرداد: » به خدا به زور خودمُ كنترل كردم نيام بيرون... و الا مي دونستم چي بهش بگم؟! «مامان مهري: » اِ... يعني چي؟ ... اونم مادره... چي كار كنه؟«مهرداد: » اتفاقاً خوشم مياد يه خورده حالِ اين حسامه جا بياد!! خيلي به خودش مطمئن بود...!! «و بعد نگاهش به خورشيد افتاد... كه بي رمق نگاهش مي كرد...پرسيد: » جوجو چه طوره؟! «خورشيد لبخند كمرنگي زد... و اشك ريخت...مامان: » همينه ديگه مادر... وقتي بزرگترها لب باز نمي كنند حرف بزنند وقتي امروز فردا مي كنند همين ميشه!! اگه حسام خودش يه كلمه به اين بچه)خورشيد را نشان داد ( مي گفت: منتظر من باش... خب اين بچه اين طوري عذاب نمي كشيد!!.« بعد رو به سحر گفت: » سحر جون، تو يه وقت به خاطر حرفاي محسن و هر كس ديگه اي، يواشكي نامزد نكني... تو مال مهردادي!! ...«سحر با حيرت به مهري خانم نگاه كرد و بعد به مهرداد... خورشيد لبخند كمرنگي زد و به مهرداد خيره شد... مهرداد براي لحظه اي چنان سرخ شد كه محكم به پيشاني اش زد و خنديد...سحر چنان لبخندي از ته دل روي لب هايش نشسته بود كه حس مي كرد تا آخر دنيا لبخندش نمي رود... خجالت كشيده بود اما خوشحال از نبودن در بلاتكليفي خود را ميان ابرها حس مي كرد...مهرداد: » مامان دست شما درد نكنه... شما چيز ديگه اي مي گفتين چرا يهو به ما گير دادين؟! «مهري خانم لبخندي زد و گفت: » چي كار كنم مادر!! ترسيدم ديگه!! گفتم نكنه ما هم دير بجنبيم، سحر از دستمون بپره... تو هم سر به بيابون بذاري...البته جلوي خودِ سحر جون مي گم... اينو بدون تا درست تموم نشده و كارت مشخص نشده كاري برات نمي كنم!! «مهرداد خنده ي قشنگي روي لب آورد و به سحر نگاه كرد... خورشيد نگاه عاشقانه ي مهرداد به سحر را ديد و در دل گفت: »خوش به حالتون «... نمي دانست نگاهش به مهرداد چه قدر حسرت آلود است...مهرداد نگاهش كرد... غافلگير شد و لبخند زد... مهرداد چشمكي زد و براي اين كه خورشيد را به حال و هواي فعلي اش برگرداند گفت: » كسري چه ترانه اي رو دوست داشت؟ ... گفتي چه آهنگي رو مدام مي خونه؟! ...«و بعد سعي كرد اداي كسري را در بياورد: دست تو رو گرفتن چه حالِ خوبي داره... «مي خواست خورشيد را به ياد كسري بياندازد تا شايد حال و هوايش عوض شود...اما نگاه بي رمق خورشيد نشان از بي تاثير بودن اداهاي مهرداد داشت... با شنيدن حرف هاي فاطمه خانم و وضعيت حسام، دلش به درد آمده بود... از مهرداد حرصي بود كه باعث شده بود او تصميم عجولانه اي بگيرد... با خود مي گفت: »اگه مهرداد اون طوري رفتار نكرده بود... اگه با حسام حرف زده بود!! ...اگه اون طوري ازش نمي ترسيدم... هيچ وقت نمي ذاشتم كسري بياد... آهسته از جا برخاست...مامان مهري: » خورشيد جان اگه حالت بده روزه ات رو بخور... «خورشيد: » نه مامان... خوبم... مي رم توي حياط هوايي بخورم... «سحر: » صبر كن منم بيام... «مهرداد با نگراني به مامان مهري گفت: » مامان نذار روزه بگيره... به خدا داغونه!! «مامان مهري نگاه غم دارش را به مهرداد دوخت و گفت: » مي گي چي كارش كنم؟! براي سحر بيدارش نكنم، بي سحري مي گيره... اي كاش مي شد... اي كاش كسري نيومده بود!! كاش مي شد يه جوري بهش بگيم... «مهرداد: » چي بگيم؟! «مامان مهري: » نمي دونم والله... كاش خودش يه جوري به هم مي زد!! ... « مهرداد فكري كرد و ساكت ماند..
فصل 14مهرداد با شلوار جين و كت سرمه اي رنگ خوش مدلي، يك بار ديگر جلوي آينه ايستاد و دستي به موهايش كشيد بعد انتهاي ابروهايش را كه رو به بالا بود كمي بالاتر داد و از آينه دل كند... خورشيد نگاهش كرد و گفت: » آقا خوش تيپه كجا مي ره؟ « مهرداد ابروها را بالا انداخت و قيافه اي گرفت و گفت: » قرار دارم آبجي خانم!! « خورشيد: » اِ... دست شما درد نكنه... به سحر گفتي آماده بشه؟! « مهرداد: » اوني كه بايد آماده بشه تا حالا شده!! زحمت نكش... « خورشيد: » اِ... باريك الله!! « مهرداد: » كاري نداري؟! « خورشيد: » كجا مي ري؟! « مهرداد: » مي رم بيرون زود ميام... كاري داري؟ «خورشيد: » نه... حوصله ام سر رفته... « مهرداد: » وقتي اومدم مي برمت بيرون خوبه؟! « خورشيد:» زود بيا... « مهرداد: » خداحافظ « مهرداد كه رفت خورشيد به جاي او، جلوي آينه ايستاد... گل سرش را باز كرد و دستي لابلاي موهاي لوله اي و فر خورده اش كشيد... به خودش نگاه كرد... كسري به او گفته بود ) چرا ابروهاتُ يه كمي باريك نمي كني؟!( فوري به سراغ مامان مهري رفت... مامان مهري در آشپزخانه مشغول بود... با ديدن خورشيد گفت: » خورشيد جان اون كلم ها رو بشور... « خورشيد: » مامان... مي شه ابروهامو يه كمي باريك كني؟ « مامان مهري:» ديگه چي؟! ... اين حرفا چيه؟! مگه مدرسه نمي ري؟! « خورشيد: » يكي دو تا از بچه ها... « مامان مهري: » اگه مدير مدرسه هم اعلام كنه اين كار آزاده!! من اجازه نمي دم... برو مادر كلم ها رو بشور، بذار جلوي آفتاب، آبش بره مي خوام برات ترشي بذارم بخوري كيف كني... « خورشيد: » كسري مي گه ابروهات كمي باريك بشه خيلي بهتر مي شه... « مامان مهري: » به كسري بگو هنوز خيلي زوده!! ... هر وقت بردت اون وقت تو هم برو همه رو بتراش، اون راحت بشه!! « خورشيد: » چيه؟! ديگه طرفداريشُ نمي كنين!! « مامان مهري: » آخه يعني چي؟! شما الان بايد به فكر چيزهاي مهم تر باشين حرف هاي مهم تري بزنين... خيلي زود رسيدين به ابروها!! « خورشيد ابروها را بالا داد و سبد كلم ها را برداشت... مامان مهري: » با دقت بشور دخترم... قربونت برم... كسري هم ديده تو خوشگلي، حسوديش شده مي خواد زشتت كنه!! « خورشيد: » نه كه خودش زشته؟! « مامان مهري: » كاش زشت بود... مرد كه نبايد خوشگل باشه! « خورشيد: » اگه زشت بود كه من قبولش نمي كردم « مامان مهري: » اون اِن قدر پُر رو هست كه اگه زشت هم بود كارش پيش مي رفت!« مهرداد روبروي كافي شاپ بزرگي كه كسري آدرسش را داده بود پياده شد و كرايه اش را حساب كرد و نگاهي به كافي شاپ انداخت... قد راست كرد و سر بالا گرفت و داخل كافي شاپ شد... كسري گوشه ي دنجي نشسته بود... دستي تكان داد تا مهرداد متوجه اش شود... مهرداد به سويش رفت و دست دادند... صندلي را عقب كشيد و نشست و گفت: » خوبي؟ ببخش دير شد... «كسري: » نه... به موقع اومدي... منم تازه اومدم... قهوه سفارش بدم؟ « مهرداد: » آره... خوبه!! )كسري به پيش خدمت اشاره كرد كه قهوه بياورد( « كسري: » خب... چه خبر!!؟ همگي خوبن؟! « مهرداد: » خوب!! « كسري پوزخندي زد و فنجان قهوه اش را پيش كشيد و گفت: » مي دوني چيه مهرداد؟! ... راستش حدسش زياد مشكل نيست كه تو چرا خواستي منو ببيني!! با اين حال دوست دارم خودت زودتر برام بازش كني!! « مهرداد از لحن آمرانه ي كسري خوشش نيامد و به ياد خورشيد افتاد كه مي گفت: » كسري طوري حرف مي زنه كه من ناخواسته گوش مي كنم! « مهرداد لب ها را جمع كرد و ابروهايش در هم رفت... سينه صاف كرد و توي چشم هاي كسري خيره شد و گفت: » مي خوام از زندگي خورشيد بري بيرون... !! « چند لحظه چشم در چشم، يكديگر را نگاه كردند... كسري جدي شده بود... فنجان را روي ميز گذاشت و به صندلي تكيه داد و گفت: » چرا بايد اين كارُ بكنم؟! « مهرداد: » براي اين كه خورشيد تو رو نمي خواد... براي اين كه دلش جاي ديگه اييه!! « كسري كمي مهرداد را نگاه كرد بعد نفس عميقي كشيد و گفت: » چرا حالا داري مي گي؟ « مهرداد: » ببين كسري!! ... شايد اگه سخت گيري من و برخورد بدم با خورشيد نبود... تو هيچ وقت موفق نمي شدي نامزدش كني... من باعث شدم كه تو به خورشيد نزديك تر بشي... يعني رفتار نادرست من باعث شد... خورشيد روي لج و لجبازي، ازدواج با تو رو پذيرفت... شايد شنيدن اين حرفا برات خيلي سنگين باشه اما... اما هر كاري كردم نتونستم بيش از اين با خودم كنار بيام... من دارم آب شدنِ لحظه به لحظه ي خورشيد رو مي بينم... « كسري تكيه به صندلي اش داد و گفت: » ببينم... خورشيدم از اين قرار و مدارها اطلاع داره؟! « مهرداد: » هيچ كس نمي دونه كه من امروز قراره تو رو ببينم... هيچ كس هم نمي دونه چه تصميمي دارم... « كسري: » پس در اين صورت من نمي تونم روي حساب حرف تو زندگي خودم رو خراب كنم... شايد خورشيد خودش نخواد كه از من جدا بشه...« مهرداد: » كسري... تو كه بچه نيستي من بخوام گولت بزنم... تا حالا چند تا كادو به خورشيد دادي؟! ... چند تا انگشتر و گردن بند براش خريدي؟ شده ببيني يكي از اين چيزها رو استفاده بكنه... ?! تا حالا شده انگشتر نامزدي اتون رو توي انگشتش ببيني؟! از تو تعجب مي كنم!! به نظر آدم زبل و زيركي مياي!! چه طور ممكنه به اين چيزا توجه نكني!! ... تا حالا گردن خورشيد رو نگاه كردي؟ يه تسبيح آبي رنگ هميشه توي گردنشه يه تسبيح كه ارزش مادي اش پيش گردن بندها و انگشتر هايي كه تو بهش دادي هيچه!! ... اما هيچ وقت نشده درش بياره... وقتي بهش دست مي زنه... يا نگاهش مي كنه... توي چشاش يه نيروي عجيبي مي بينم... يه برقي كه تموم نشدنيه... كسري...!! خورشيد كسِ ديگه اي رو دوست داره... كسي رو كه نتونسته فراموش كنه... اون جرات اين كه نامزدي رو به هم بزنه نداره!!« كسري اخم ها را در هم كشيده بود و به فنجان قهوه اش كه سرد شده بود خيره مانده بود... لب گشود و گفت: » من همه ي اين ها رو خودم مي دونستم!! يه چيز جديدتر بگو...!!« مهرداد عصباني شد و گفت: » تو مي دونستي و داري ادامه مي دي؟؟! مي خواي زجر كُشِش كني!?« كسري: » نه... مي خوام مال من باشه فقط همين!! ... در ثاني مي دونم كه پسره... بي خيالش شده!« مهرداد عصباني شد و گفت:» كاملاً در اشتباهي!! اون عاشق خورشيده، مالِ الان و 6 ماه و يك سال پيش هم نيست... مربوط به سال هاست... اون سال هاست كه عاشق خورشيده!! « كسري: » آهان... پس عاشق دل خسته برگشته دنبال عشقش؟! « مهرداد نفس عميقي كشيد و گفت: » آره... اون زنده به وجود خورشيده...« كسري كه آتش غضب و كينه از نگاهش زبانه مي كشيد گفت: » درباره ي من چي فكر مي كني؟! منو يه احمق فرض كردي؟!« مهرداد لب ها را جمع كرد و بعد فكري كرد و گفت: » من فقط مي خوام هم تو،هم خورشيد از زندگي اتون لذت ببريد... خيلي آسونه به خواسته ي اون توجه نكني و به زور با خودت همراهش كني... اما اصلاً لذت بخش نيست... توي گير و دار كش مكش با اون خودت هم نابود مي شي...« كسري: » زندگي براي من هميشه لذت بخش بوده و هست... من هر چي كه تا به حال خواستم به دست آوُردَم...« مهرداد: » اما خورشيد هر چيزي نيست... اون همه چيز و همه كسِ منه... زجر كشيدنش، نگاه بي روحش، آه كشيدنش، گريه هاي يواشكي اش، داغونم مي كنه... تو چه طوري مي گي دوستش داري و اين چيزها رو نمي فهمي!!« كسري لب زيرين را به دندان گرفته بود و با ابروهاي در هم كشيده به مهرداد خيره شده بود... لب گشود و گفت: » چون... لياقت خورشيد بيش از اين حرفاست نمي ذارم اسير آدم هاي يه لا قبا بشه!! اين روزا تموم مي شه... عاشقي از سرش مي پره... بعد هم عاشق من مي شه... همين حالا هم عاشق منه!! وقتي پيش منه اصلاً اون طوري كه تو حرف مي زني نيست... تمام لحظه ها رو باخوشي و خنده مي گذرونيم... از اين كه كادوي منو نگه داره و استفاده نكنه... هم ناراحت نمي شم... من اصراري روي انگشتر به دست كردنش ندارم... اون هر طور كه دوست داره مي تونه زندگي كنه... حتي مي تونه در كنار من خاطره ي اولين عشقش رو توي دلش حفظ كنه!!? « مهرداد با ناباوري نگاهش مي كرد... به هيچ يك از حرف هاي او اطمينان نداشت... گفت: » پس بدست آوردن دل خورشيد نيست كه تو رو پاي بند اون كرده!! ... به دست آوردن جسمشه!!« كسري با بي تفاوتي چانه بالا انداخت و گفت: » من اون طوري كه دوست دارم زندگي مي كنم فكرهاي اين و اون هم برام هيچ اهميتي نداره... در مورد خورشيد هم بايد بگم...بهش همه چي مي دم... و از همه بيشتر، عشق مي دم... اين طوري فكر نمي كنم مشكلي پيش بياد...« مهرداد: » بيش از چيزي كه فكر مي كردم خودخواهي!!« كسري خنديد و گفت: » تو فكر مي كني اگه الان خورشيد اين جا بود و حرفاي ما رو مي شنيد چي مي گفت؟! راضي مي شد كه منو رها كنه بره دنبال اون پسره؟! كافي بود فقط نگاش كنم!! همين!!« مهرداد با عصبانيت به كسري خيره شده بود... حالا به حرف هاي خورشيد در خصوص افسون نگاه كسري فكر مي كرد... پس كسري مي دانست رفتارش چه تاثيري روي خورشيد دارد... از او متنفر بود... كسري: » قهوه ات سرد شد... يكي ديگه مي خواي؟!« مهرداد با خشمِ تمام نگاهش مي كرد... جوابي نداد... كسري باز پيش خدمت را صدا كردو گفت: » يه قهوه لطفاً« بعد از دقايقي، پيش خدمت قهوه را گذاشت و فنجان هاي قبلي را برداشت... مهرداد كه به شدت عصباني بود و سعي داشت خود را كنترل كند... پرسيد: » خب؟ ... حالاچي كار مي كني؟!« كسري كمي از قهوه اش را نوشيد و بعد گفت: » مي دوني مهرداد! تو از اون آدمايي هستي كه گاهي دچار فراموشي مي شن!! ... الان هم فراموش كردي كه جوجوي شما... ديگه نامزد منه!! ... من عادت ندارم وقتي رو يه چيزي سرمايه گذاري كردم به اين سادگي ها از دستش بدم...«
مهرداد جوش آورد و در حالي كه سعي مي كرد صدايش به فرياد تبديل نشود سرش را به او نزديك كرد و گفت: » هي عوضي!! ... خورشيدِ من چيز نيست!! يه بار بهت گفتم!! اون همه كسِ منه!! ... اينو بفهم...« كسري: » خيله خب... خيله خب!! آروم باش... و دوباره به يكي از خدمت كارها اشاره كرد و گفت: » يك ليوان آب لطفاً« ليوان آب روي ميز نشست آن را به سوي مهرداد هل داد و گفت: » يه كم بخور... برات خوبه...« مهرداد ليوان را برداشت و تا ته سر كشيد... نفس عميقي كشيد و به صندليش تكيه زد... كسري لبخندي زد و نگاهش روي مهرداد ثابت ماند... گفت: » تو از من چي مي خواي؟!« مهرداد: » من همون اول گفتم... مي خوام كه از زندگي خورشيد براي هميشه بري بيرون...« كسري: » اگه اين قدر از من بدت مياد حرفي نيست... اما اجازه بده... خودِ خورشيد تصميم بگيره... من فرصت مي خوام...« مهرداد: » چه قدر...?!« كسري: » تا يك ماه آينده!!« مهرداد: » مي خواي سعي كني به خودت وابستش كني؟!« كسري: »حالا!!« مهرداد لب ها را روي هم فشرد و گفت: » پس فقط حق داري بياي خونه ي ما ديگه اجازه نمي دم اونو جايي ببري!! خدا مي دونه اگه بلايي سرش بياري يا تهديدش كني چه بلايي سرت مي يارم!!« كسري: » گفتم كه... تو دچار فراموشي مي شي... اون دشمن من نيست... عشق منه!!« مهرداد: » من ديگه خورشيد نيستم كه با اين حرفات خام بشم... من توي نگاه كثيف تو همه چي مي بينم الا عشق!!« و بعد صندلي اش را عقب داد و بدون خداحافظي او را ترك كرد... كسري مثل بادكنكي كه سوزن به آن خورده باشد ته نشين شده بود... قهوه اش را برداشت و آهسته به لب ها نزديك كرد... خيره به دري كه مهرداد از آن خارج شده بود ماند... فراموش كرد قهوه اش را بخورد... لب ها را با حرص و نامحسوس مي جويد... از مهرداد متنفر بود... دلش مي خواست به بدترين روش از او انتقام بگيرد... گوشي اش زنگ خورد با اكراه جواب داد: » بله... « صداي مادرش بود كه گفت: » الو كسري... چي شد؟! امشب همه چي آماده است!! مي ياريش؟« كسري:» نه... فعلاً كه همه چي خراب شده!« مادر: » بابات حرفي زده؟« كسري: » نه...« مادر: » ببين من ديگه از فردا وقت اين كارُ ندارم ها!! امشب شد شد نشد ديگه روي من حساب نكن...خودم به اندازه ي كافي كار دارم.« كسري: » ماكان زنگ زد؟!« مادر: » آره... گفت تا آخر همين هفته كاراتونُ روبراه كنيد... كسري بالاخره مي خواي چي كني؟! همراه ما مي ياي يا نه؟!« كسري: » نمي شه... من بعد از شما مي يام...« مادر: » راستي برادر بزرگ اين دختره... باز پاشده رفته شركت بابات اينا... بابات مي گفت اينو ديگه نمي دونم چي كار كنم... هر روز از يه نفر پرس و جو مي كنه!!« كسري پوزخندي زد و گفت: » خب عزيز دلم نگران خواهر كوچولوشه!!« مادر: » من كه نفهميدم تو اين گدا گودله ها رو از كجا پيدا كردي!! به هر حال وقتي نداري زودتر بجنب ماكان منتظرمونه!!« كسري: » باشه باشه... امشب كه هستيد...« مادر: » آره ديگه... اما از فردا بايد دست به كار بشيم...« كسري خداحافظي كرد و نگاهي به قهوه ي سردش انداخت... مهرداد همان طور كه به سوي كتاب خانه ي ملي براي دريافت چند كتاب مي رفت در دل با خودش حرف مي زد... ) خدايا مواظب خورشيد باش... اون هنوز بچه است!!( تلفنش زنگ خورد... ايمان بود كه گفت: » الو... مهرداد؟!« مهرداد: » سلام ايمان چه طوري؟!« ايمان: » چه خبر؟! باهاش حرف زدي؟« مهرداد: » آره... اما لعنتي زيرك تر از اين حرفاست!! قبول نمي كنه...« ايمان: » با خورشيد حرف بزن...« مهرداد: » خورشيد نمي تونه... از اول رضايتش رو اعلام كرده الآن ديگه زير حرفش نمي زنه...« ايمان: » بهش گفتي جريان اينا چي بوده؟!« مهرداد: » خودش مي دونست!! ... اما با اين حال گفت بهش فرصت بدم تا ماه آينده...« ايمان: » مي خواد به... خورشيد خانم بگه؟!« مهرداد: » نمي دونم... شايد مي خواد از جانب خورشيد مطمئن باشه... شايدم... مي خواد... نمي دونم...« ايمان: » مهرداد... با حسام حرف بزن... حالش اصلاً خوب نيست...« مهرداد:» باشه بعداً...« ايمان: » قربونت... خداحافظ« مهرداد: » خداحافظ« عمو محمود و خاله سيمين و پري،افطاري مهمانشان بودند... خاله سيمين و مامان مهري توي اتاق پذيرايي كنار هم پچ پچ مي كردند.... خال سيمين: » مهري... خانواده دامادت دعوتتون نكردن؟! « مامان مهري:» نه والله!!.... منم همه اش منتظر بودم... مي گم اينا نمي خوان يه كم بيشتر آشنا بشيم؟! رفت و آمدي بكنيم؟ « خاله سيمين: » يعني خورشيد هم خونه شون نرفته؟ « مامان مهري: » كسري خودش چند بار گفته خورشيدُ ببره خونه اشون... اما من گفتم يه وقتِ مناسب تر!! انشاءالله!!... گفتم بلكه دعوتمون كُنَن!!... اما انگار نه انگار!! مادرش حتي يه زنگ نمي زنه اينجا... فقط خدا حلال كنه!! يه بار زنگ زد... اونم... كسري اينجا بود كارش داشتن زنگ زدن كه زودتر بره خونه!! همين!! « خاله سيمين: » پس.... بذار حداقل خورشيد بره خونه زندگيشونُ از نزديك ببينه... لابد مي خواي اين سه ماهه رو همينطوري بگذرونن؟! « مامان مهري: » به خدا خودم هم نمي دونم!!... سيمين تو كه غريبه نيستي از وقتي مادر حسام اومده اون حرفا رو زده حالم اصلا خوب نيس.... يه خورده دل چركين شدم.... منتظر يه بهانه ام كه از كسري بيچاره ايراد بگيرم.... اما اين پسره چه قدر آقا منش رفتار مي كنه...، در كُل پسر بدي نيست....« خاله سيمين: » خورشيد بعد از اومدنِ مادر حسام، اخلاقش عوض نشد؟ « مامان مهري: » خورشيد كه طفلك اصلا نمي دونه چي كار داره مي كنه.... دلش جاي ديگه است و يه نامزد هم داره.... كه خب بايد به دل اون هم راه بياد...« خاله سيمين: » آخه چرا اين همه عجله كردي مهري؟ « مهري خانم: » از دست حسام حرصي بودم به خدا...!! والا نمي دادمش!! « خاله سيمين: » بازم تحقيق كنين... ببينين اگه واقعا خوبه عقد كنيد...« مامان مهري: » تو چي مي گي سيمين؟ « خاله سيمين: » چي بگم؟!.. من دلم مي خواد خورشيد با شادي و خوشي عروس بشه... خوشبخت بشه...« مامان مهري: » خدا از دهنت بشنوه.... به خدا من و حسين آقا دق كرديم بس كه تو اين يك ماه كه نامزدن، فكر و خيال كرديم...« پري و خورشيد توي زير زمين بودند... هواي سرد زيرزمين با حرف هاي داغشان گرم مي شد... پري: » يعني با مهرداد رابطه اش بهتر نشده؟ « خورشيد: » از مهرداد بيزاره!!.. مهرداد هم از اون!! « پري: » ولش كن...حرصِ اين چيزا رو نخور، بالاخره به همديگه عادت مي كنن! « خورشيد: » ديگه نمي دونم به چي فكر كنم به چي فكر نكنم!! « پري: » از حسام خبر داري؟! « خورشيد: » نه هيچي... مي دوني پري... انگار روزها هم كُند مي گذرن....هم تند!! از دوره محرميت فقط دو ماه مونده... « پري: » نمي خواي عقد كني؟! « خورشيد: » اگه مي تونستم... نه!! « پري: » باريك الله... چه با صراحت!!... قبلا مي گفتي نمي دونم!! « خورشيد: » آخه... حالا ديگه مي دونم!! « پري: » لابد از وقتي مادرِ حسام اون حرفا رو زده!! « خورشيد: » خب... مي دوني بي تاثير نبوده... اما راستش... از خصوصيات اخلاقي كسري هم زياد راضي نيستم... « پري: » تو كه خيلي تعريفش رو مي كردي!! « خورشيد: » بعضي چيزا هست كه آدم اولش فكر نمي كنه خيلي مهم باشه!! « پري: » مثلاً؟! « خورشيد: » من به مامان اينا نگفتم كه كسري نه نماز مي خونه نه روزه مي گيره... تازه منو هم مسخره مي كنه!!... مي ترسم بعدها باهاش مشكل داشته باشم... درباره ي خانواده اش هم چيز زيادي نمي دونم... هر چي ازش مي پرسم مادرش يا پدرش راجع به من چي مي گن؟! نظرشون چيه؟! ... جواب درست و حسابي نمي ده... مي گه من اجازه نمي دم كسي درباره ي تو حرف بزنه!! ... مي گم اما پدر مادرت فرق مي كنن ميگه اونا تو رو دوست دارن!! ... اما دريغ از يه تلفن!! « پري: » خب... شما اونا رو دعوت كنيد. « خورشيد: » به مامان مهري گفتم!! اما مامان ميگه اول اونا بايد دعوت كنن!! « پري: » خب لابد بلد نيستن!! تو به كسري بگو كه مادرش بايد دعوتت كنه!! « خورشيد: » چند بار خواستم بگم... !! اما آخه پري تو باور مي كني پدر و مادرش اين چيزهاي پيش پا افتاده رو بلد نباشن؟! بي خودي خودمُ سبك كنم؟! شايد دوست ندارن برم اون جا!! كسري خيلي اصرار مي كنه اما... نمي خوام پدر و مادرش نباشن... مي خوام براي اولين بار همراه خانواده ام برم، خيلي رسمي!! « پري خنديد و گفت: » خيله خب خانم رسمي زياد سخت نگير... من كه مي دونم همه ي دردت چيه؟! داري دنبال بهونه مي گردي!! « خورشيد كه نگاهش پر از ترديد و نگراني بود گفت: » نمي دونم... !! شايد!! « پري: » خودش چه طوره؟! اخلاقش؟! « خورشيد لبخندي زد و گفت: » خودش خوبه... مهربونه... ژست هاش عاليه!! ... لباس پوشيدنش عالي!! حرف زدنش... اما يه جوري به نظرم مي ياد انگار همه اش داره فيلم بازي مي كنه... « پري: » اين ديگه امكان نداره... فيلم بازي كردن يه روز!! دو روز!! نه اين همه مدت!! هر كس خصوصياتي داره...اونم اين طوريه!! بعضي از آدما به اين سادگي ها درونشون رو به كسي نشون نمي دن... نه از رازهاشون حرف مي زنن نه از آرزوهاشون... نه از بچگي اشون... نه از خانواده اشون اما بالاخره يه نفر هست كه اون قدر باهاش صميمي بشن كه باهاش از همه ي اين ها حرف بزنن... «خورشيد: » آره... اما كسي رو مي خواد كه عاشق باشه... كسي كه عاشقه صبر و حوصله اش هم زياده... من اما مي خوام كه... زودتر تكليفم رو بدونم... پري... « خورشيد بغض كرد... انگار ديگر از پنهان كردن احساساتش خسته شده بود... گفت: » پري... من اشتباه كردم... هم خودم و بيچاره كردم هم كسري رو!!... دلم نمي خواد باهاش ازدواج كنم... اما... خيلي باهاش رو درواسي دارم... هيچ وقت نمي تونم حرف دلم رو بهش بگم... مي ترسم دلشكسته بشه... پري... دعا كن خودش نخواد!! «
پري كه خودش مي دانست خورشيد گرفتار دو دلي و بحران بدي شده است، سعي كرد او را آرام كند... پري: » ببين خورشيد تو هميشه كار خودت رو كردي هيچ وقت به راهنمايي كسي توجه نكردي... نمي خوام سرزنشت كنم آ !! ... اما چه قدر من و سحر بهت گفتيم جريان كسري رو زودتر به مهرداد يا مامان اينا بگو!! ؟ خودت گفتي نه!! بگم كه چي بشه!! اگه همون وقت به مهرداد گفته بودي، بدون اين كه كسي متوجه بشه مهرداد جريان رو تموم مي كرد!! حالا هم... بدون اين كه عاشقش باشي بهش جواب مثبت دادي... يعني در واقع... مجبور شدي!!... به خاطر فكرهاي ابلهانه ي خودت اين كارُ كردي!! اگه يه كم صبر مي كردي چي مي شد؟! ترسيدي همه بگن حسام ازدواج كرد و خورشيد توي خونه مونده؟! ... بازم دير نشده... الان هم هيچ كس به جز خودت نمي تونه بهت كمك كنه... بايد خوب فكراتو بكني و يك تصميم درست بگيري... حتي اگه شده خودت بشيني و با كسري حرف بزني و بهش بگي كه نمي خواي باهاش ازدواج كني... مي خواي كه نامزديت رو به هم بزني!! « خورشيد:» گفتنش واسه تو آسونه!! « پري: » مي دونم برات سخته... اما خورشيد اين بهتره كه حالا بهش بگي... وقتي ازدواج كني ديگه بايد بسوزي و بسازي... شايد خيلي هم پسر خوبي باشه اما وقتي تو اين همه ترديد داري... فكر نمي كنم بعداً هم احساس خوشبختي بكني... مي دوني مهم ترين چيزي كه باعث شك تو مي شه چيه؟! ... اينه كه تازه فهميدي حسام چه قدر تو رو مي خواسته!! همين برات كافيه... !! كه يه عمر حسرت بكشي... خورشيد ترس رو كنار بذار... حرف دلت رو به كسري بگو... خودت رو، از اين همه عذاب و ترديد نجات بده... «خورشيد به نقطه اي خيره بود و به حرف هاي پري فكر مي كرد... مي دانست پري هر چه مي گويد درست است... همه ي حرف هايش را قبول داشت... اما همين كه به كسري فكر مي كرد... به اين كه بايد رو در روي او شود و بگويد كه نمي خواهدش... ته دلش شور مي زد و نگران مي شد... از عكس العمل او مي ترسيد... از اين كه نكند كينه اش را به دل بگيرد و بعدها برايش دردسر درست كند... با اين همه... به قول پري بايد بيشتر فكر مي كرد... بايد ترس و نگراني را كنار مي گذاشت... بايد حرف دلش را مي زد... همان طور كه مهرداد خواسته بود كسري چند روزي از بيرون بردن خورشيد، صرف نظر كرد... تا حساسيت مهرداد كمتر شود... سعي مي كرد بيشتر تلفني احوال خورشيد را جويا شود... اما با هر تلفن از خورشيد مي خواست كه بدون مشكوك كردن مهرداد، بيرون قراري بگذارند و همديگر را ملاقات كنند... براي خورشيد سخت بود كه در برابر اصرارهاي كسري بهانه بياورد... و سخت تر آن كه بتواند مهرداد را راضي كند... چه برسد به آن كه بخواهد مهرداد را گول بزند... كلافه و خسته از همه ي ناملايمات و فشارها، سكوت كرده بود و نمي دانست تا كجا مي تواند دوام بياورد... كسري در اتومبيلش منتظر بود... خورشيد از خداحافظي كرد و به سوي اتومبيل او رفت... بعد از دقايقي، به سوي خانه حركت كردند... كسري موسيقي ملايمي گذاشته بود و كمتر از هميشه حرف مي زد... خورشيد در سكوت به موسيقي گوش مي داد و در افكارش غوطه ور بود... با شنيدن هر آهنگ يا ترانه اي ناخواسته به ياد گذشته ها مي افتاد... گاه لبخندي بي رمق روي لب هايش مي نشست و گاه اشك به چشمانش هجوم مي آورد... كسري: » خورشيد خانم... كجايي؟! « خورشيد كه تازه به خود آمده بود لبخندي عجولانه زد و گفت: » همين جام... « كسري: » امروز خيلي خوشگل شدي خورشيد خانم! « خورشيد لبخندي بي حال زد و گفت: » مرسي... « براي خورشيد عجيب بود كه كسري هيچ وقت پي به روحيه ي داغون او نمي برد شايد هم برايش اهميتي نداشت كه چه چيزهايي خورشيد را اين طور افسرده و بي قرار كرده... كسري: » امروزم روزه اي؟! « خورشيد: » آره... ديگه چيزي نمونده تموم بشه... فقط دو روز مونده « كسري: » خدا رو شكر... !! ديگه كم كم تحملم داره تموم مي شه!! « خورشيد: » چرا؟! تو كه روزه نمي گيري... « كسري: » نه براي خودم!! براي اين كه نتونستم توي اين مدت با خيال راحت يه جا بريم و با هم يه چيزي بخوريم... اما... عيب نداره... اين ديگه تجربه شده واسم... كه بعدها اجازه ندم تو هم روزه بگيري... چون من خيلي حوصله ام سر مي ره!! «خورشيد پوزخندي زد و گفت: » براي روزه گرفتن كسي از كسي اجازه نمي گيره! « كسري جدي نگاهش كرد و پوزخندي زد... هر چه بيشتر مي گذشت خود را از كسري دورتر حس مي كرد... نه از حرف هايش سر در مي آورد نه از رفتارش... نه از ژست هايش!! نمي دانست چرا ديگر اَداهاي او را دوست ندارد!! ... نمي دانست چرا اين همه او را دور از خود حس مي كند!! كسري براي عوض كردن حال و هواي خورشيد، ترانه ي ملايمي گذاشت... تو نشنيدي... صدات كردم نمي ديدي... نگات كردم ازت خواستم... نفهميدي چي مي خواستم؟ ... نپرسيدي تو دنياي خودت بودي و مي رفتي تو دايم زير لب چيزي رو مي گفتي تو روي آسمون ها در سفر بودي همه اش آشفته و آسيمه سر بودي حالا از من مي پرسي، من كجا بودم مگه يه لحظه من، از تو جدا بودم؟ خورشيد ديگر آن جا نبود. با شنيدن هر كلمه چهره و ياد حسام پُررنگ تر از قبل بر دلش چنگ مي زد... دلش مي خواست براي لحظه اي قدرتي پيدا مي كرد و همه چيز را در هم مي كوبيد... و فرار مي كرد... آن قدر مي رفت تا از همه دور مي شد و به حسام نزديك...!! اشك هايش بي اختيار روي صورتش ليز مي خوردند... و او سعي داشت كسري متوجه نشود... اما با فرياد كسري فهميد تلاشش بيهوده بوده... كسري عصباني شد و به خروش آمد، صداي ترانه را قطع كرد... و گفت: » نه خير،!! مثل اين كه من هر كاري بكنم آخرش به ضرر خودم تموم مي شه!! ... واسه چي گريه مي كني؟! ... « خورشيد دستپاچه شد و در حالي كه دستي به صورتش مي كشيد گفت: » هيچي يه لحظه... به ياد يكي از دوستام افتادم... كه خيلي اين ترانه رو دوست داشت « كسري: » با اين كه دروغگوي خوبي نيستي اما باشه... من باور مي كنم!! « قلب خورشيد تند تند مي زد و هنوز به حال خودش بر نگشته بود... چه زندگيِ نكبتي شده بود!! چه لحظات كُشنده اي!! ... كسري همان طور كه با عصبانيت فقط جلو را نگاه ميكرد گفت: » ديگه بايد از اين وضعيت خلاص بشيم... هر دومون!! « خورشيد: » منظورت چيه؟! «كسري: » عجله نكن عزيزم!! خيلي زود متوجه مي شي... « اتومبيل كسري سرِ كوچه ي خورشيد اينا نگه داشت... خورشيد: » نمي ياي خونه؟! « كسري پوزخندي زد و گفت: » اِ... ?! تعارفم بلدي؟! « خورشيد لبخند بي رنگي زد و گفت:» هنوز ناراحتي؟! « كسري: » آره... ناراحتم... « خورشيد فكري كرد و گفت: » كسري... مي دونم ناراحتت كردم... مي دونم همه ي كارام... رفتارم...تو رو اذيت مي كنه... اما... به خدا دست خودم نيست... تو وضعيت منو خيلي خوب مي دوني... راستش نمي خوام بهت دروغ بگم... كسري... تو با من هيچ وقت خوشبخت نمي شي... خواهش مي كنم... اين نامزدي و اين ماجرا رو تمومش كن و برو دنبال زندگيت... « نمي دانست با كدام جرات اين حرف ها را زده است اما حقيقت داشت او بالاخره حرف دلش را زده بود!! و خودش از اين همه گستاخي به هيجان آمده بود!! كسري با حيرت نگاهش را به او دوخته بود... عاقبت لب باز كرد و گفت: » به مامان اينا سلام برسون... فردا افطاري خونه ي ما دعوتي!! بعد از ظهر ميام دنبالت... « خورشيد سر كوچه از اتومبيل پياده شد و افتان و خيزان به سوي خانه رفت... حس مي كرد هيچ حسي ندارد... افسرده و بي حال با خود گفت: » خدايا... چي كار كنم؟! « مامان مهري:» خودش گفت، افطاري دعوتي؟! يا مامانش زنگ زد؟ « خورشيد: » از مامانش خبر ندارم.... اما... كسري كه همين طوري حرف نمي زنه... حتما مامانش خواسته كه دعوت كنه... « مامان مهري لب ها را ورچيد و گفت: » اينا ديگه چه جور آدمايي اند؟!...مادره يه زحمت به خودش نداده... تلفن بزنه... لابد ترسيده ما هم انتظار داشته باشم دعوتمون كنه!! « خورشيد: » مهردادُ چي كارش كنم؟! « مامان مهري: » نمي خواد به مهرداد بگي.. حالا بعد از اين همه مدت قراه بري خونه اشون... مي خواي به مهرداد بگي كه نذاره؟ تازه تا مادرش زنگ نزنه... اصلا اجازه نمي دم بري!! « ساعت 7 بعد از ظهر بود كه مادر كسري بالاخره تماس گرفت و به مامان مهري گفت كه فردا شب براي افطار اجازه بدهد خورشيد در كنارشان باشد مامان مهري هول و دستپاچه بدون آنكه مخالفتي بكند با تشكر فراوان قول داد كه خورشيد حتما مي آيد....و روز بعد اتومبيل كسري دقايقي بود كه سر كوچه انتظارش را مي كشيد.. خورشيد موها را با عجله خشك كرد و با گل سرش بست... يكي از مانتوهاي مدِ روزش را كه كسري برايش خريده بود به تن كرد و كمي خود را آراست... عطر ملايمي زد و كيفش را برداشت..