انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8

kesi-mi-ayad | کسی می آید


زن

 
مامان مهري: » مادر مواظب خودت باش... غريبي نكني... ديگه اول و آخر بايد باهاشون نشست و برخاست كني تا بالاخره باهاشون آشنا بشي...«
خورشيد كه كمي هيجان زده بود گفت:
» مامان... به مهرداد نگفتم.... ناراحت مي شه ها...«
مامان مهري: » نه... اون با من... از كلاس كه برگشت بهش مي گم يه دفه اي شد... مامانش تازه زنگ زده منم شما رو از كجا گير بيارم بهتون خبر بدم؟! ديگه اجازه دادم بره...«
خورشيد روي مامان مهري را بوسيد و شالش را برداشت و روي سرش جا به جا كرد و خداحافظي كنان رفت....
اتومبيل كسري را ديد.. ديگر هيچ تمايلي براي با او بودن نداشت.. از اينكه كسري به روحيات و غصه خوردنش اهميتي نمي داد، عصبي بود... نمي دانست اصلا چرا دعوت مادرش را قبول كرده.... شايد همه اش كنجكاوي بود!! يا رودربايستي با خانواده كسري... و خودش!!
خود را در مقابل رفت و آمدهاي كسري از روز اول تا آن لحظه، مقصر مي دانست. حالا تمام لحظاتي كه كنار او بود به آينده فكر مي كرد... به اينكه چگونه خواهد توانست با مردي چون او كنار بيايد... در رفتار با او هيچ نتيجه اي جز آنكه در برابر خواسته اش تسليم شود نمي رسيد. او مي دانست چگونه خورشيد را مطيع خود كند...
خورشيد سوار اتومبيل شد. كسري سرحال تر از هميشه با لبخند گرمش از او استقبال كرد و دستش را فشرد... موسيقي مورد علاقه اش پخش مي شد و خودش بلند بلند با خواننده همراهي مي كرد...
خورشيد لبخندي زد و گفت:
» چيه؟! خيلي سرحالي؟! «
كسري: » وقتي يه خورشيد داري... از خورشيد آسمون هم زيباتر...!! چرا سرحال نباشي؟! «
خورشيد لبخندي زد و بيرون را نگاه كرد و باخود گفت:
» خدايا... چه جوري مي تونم حرفي از جدايي بهش بزنم؟! خدايا... چه جوري؟ «
كسري: » مهرداد نبود؟! «
خورشيد: » نه كلاس داره تا ساعت 7 «
كسري نگاهي به ساعتش انداخت... ساعت3 بود...
خورشيد: » زود نيست از الان بيام؟! «
كسري: » مي خواي سرِ افطار بيايي و فرار كني؟! نمي خواي به مادرشوهرت كمك كني؟! «
خورشيد لحظه به لحظه از ياد آوري هاي كسري معذب تر مي شد... با خود فكر مي كرد اصلا چرا قبول كردم بيام.. چقدر ديوونه ام!! من كه مي خوام همه چي رو تموم كنم واسه چي اومدم؟! اين طوري ديگه حرفشم نمي تونم بزنم!!
نگاهي به آسمان ابري انداخت... انگار نم نم مي باريد خورشيد عاشق باران بود... لبخند زد و گفت:
» داره بارون مياد...«
كسري بي آنكه نگاهي به آسمان بياندازد گفت:
» حالم از هواي ابري به هم مي خوره! «
خورشيد: » چرا؟!... بارون كه خيلي قشنگه... من خيلي دوست دارم «
كسري: » من اما دوست ندارم...«
خورشيد: » من دوست دارم بدون چتر زير بارون بدو اَم... بارون توي صورتم بخوره و خيسِ خيس بشم...«
كسري نگاهش كرد.. پوزخندي زد و گفت:
» يادم باشه يه بار امتحان كنم...!!«
خورشيد: » كسري كي خونه تونه؟! «
كسري: » صبر كن... مي ريم خودت مي بيني! «
خورشيد: » عمه ات هم هست؟ «
كسري: » نه... مامانم مي خواست جمعمون خودموني باشه «
خورشيد: » بابات زود مياد خونه؟ «
كسري: » اگه بخواي يه دَم اَزَم سوال كني كم ميارم آ !! «
خورشيد لب ها را جمع كرد و ابروها را در هم كشيد... از اينكه كسري به او مثل كودك امر و نهي مي كرد عصبي شده بود... كسري زير چشمي به او نگاه كرد و لبخند زنان دستش را فشرد و گفت :
» قهر نكني ها!! «
بعد از ساعتي بالاخره اتومبيل كسري مقابل مجتمع هشت طبقه اي سفيد رنگ متوقف شد... خورشيد هيجان زده و مضطرب پرسيد:
» رسيديم؟! «
كسري: » آره جونم.... «
اتومبيل وارد پاركينگ شدو پياده شدند... كسري دكمه آسانسور را زد و نگاهي به اطراف انداخت.. خورشيد هم بلافاصله نگاهش را چرخاند همه جا ساكت بود و هيچ كس نبود!! هيجان زيادي ناراحتش كرده بود.... دلش مي خواست كسري توضيح بيشتري بدهد.. حرف بزند از اضطراب كم كند...
در آسانسور باز شد.. كسري خورشيد را هدايت كرد و بعد خودش داخل شد... توي آسانسور خورشيد را كه چشم از او برنمي داشت نگاه كرد و گفت :
» چيه؟... چرا رنگت پريده؟!«
خورشيد: » نمي دونم.... كسري... خيلي هيجان زده ام... كاش مامان اينا هم بودن... زشت نيست تنهايي؟ «
كسري: » تنها نيستي خوشگله... با مني... در ثاني هر وقت احساس خطر كردي سوت بزن!! «
با لحن خنده داري جمله آخر را گفت خورشيد لبخندي از روي ناچاري زد و منتظر ايستاد... طبقه آخر مقابل دري كه رو به روي پله هاي اضطراري بود قرار گرفتند... كسري كليد را از جيبش درآورد و داخل قفل چرخاند...
خورشيد دستپاچه شد و گفت: » زنگ بزن... «
كسري: » بيا... لازم نيست...«
خورشيد را داخل كرد و خودش بعد از او وارد شد و در را بست.
ساعت چهار و نيم بود اما به خاطر هواي ابري خانه زيادي تاريك بود... خورشيد كنارِ درِ ورودي ايستاده بود و تكان نمي خورد... برايش عجيب بود كه خانه اين همه تاريك است و كسي حتي يك لامپ روشن نكرده!!
كسري: » چرا وايسادي عزيزم بيا تو «
و خورشيد پچ پچ كنان گفت:
» مامانت اينا كوشن؟! «
كسري: » همين جا... مامان توي اتاقشه...«
و بعد چراغ را روشن كرد...
خورشيد داخل شده بود و خانه لخت از اثاثيه، به او دهن كجي مي كرد!! خورشيد جا خورده بود... خانه مثل خانه هاي در حال اثاث كشي بود...چند چمدان بزرگ گوشه اي قرار داشت... چند صندلي قديمي با يك ويترين از مد افتاده اي كه خالي از اثاث و يا هر زينتي بود... تابلوي نقاشي با تصوير ماهيگيري با تور بزرگ پر از ماهي روي ديوار مقابلشان كج شده بود... ساعت قديمي پاندول داري ديوار سمت راست را زينت مي داد و چند كوسن و يك كاناپه سفيد چرمي تمام اثاثيه سالن بزرگ خانه را تشكيل مي داد... همه جا كثيف بود و كف زمين پر از آشغال، خرده شيشه و خاك بود... خورشيد كفش ها را در نياورد... هيچ فرشي روي زمين نبود... با حيرت به كسري زُل زد و گفت:
» كسري... چه خبره؟ «
كسري لبخندي زد و با خونسردي گفت:
»... اُوم... فكر كنم دزد اومده!! ... «
خورشيد عصبي بود دلش مي خواست زودتر سر از موضوع در بياورد... جلوتر رفت... حالا مطمئن بود كه كسي خانه نيست... پرسيد:
» كسري تو رو خدا بگو اين جا چه خبره؟! موضوع چيه؟! «
كسري كه ترس را توي چشم هاي زيباي خورشيد مي ديد با آرامش لبخند زد و گفت:
» عزيزم... هيچ اتفاق بدي نيفتاده... من چيزي بهت نگفتم چون مي خواستم غافلگيرت كنم... امروز اثاث كشي كرديم... «

خورشيد هاج و واج مانده بود...
كسري ادامه داد:
» اين خونه رو مي بيني؟! ... واسه ي اين كه بعدها تو هم بياي توش يه كم كوچيكه!! «
خورشيد نگاهي به سالن دَرندَشت خانه انداخت... و گفت:
» اين جا كوچيكه؟! فقط سالن اين جا اندازه ي حياط ماست... !! «
كسري باز خنديد و گفت:
» ديگه ديگه!! ... قراره عروسِ خانواده ي تمدن زيادي بهش خوش بگذره... «
خورشيد: » حالا كجا خونه گرفتين؟! «
كسري: » چند تا خيابون بالاتر... «
خورشيد كه حالا آرامتر به نظر مي رسيد گفت:
» خب... چرا اومديم اين جا؟ مي رفتيم خونه ي جديدتون!! «
كسري نگاهي تواَم با سرزنش و طنز به او انداخت و گفت:
» ميون اون همه اثاثيه كه تازه داره جا به جا مي شه...?! «
خورشيد: » پس چرا مامانت زنگ زد گفت افطار بيا خونه امون!! چرا منو دعوت كرد؟! «
كسري: » راستش مامان فكر مي كرد صبح زود دست به كار مي شن و تا موقع افطار توي خونه ي جديد جا يه جا شدن... اما كارگرها خيلي دير اومدن و دير جنبيدن...، كار طول كشيد... مامان چند بار گفت كه بهت زنگ بزنم برنامه رو بذاريم براي فردا... اما من قبول نكردم... گفتم با خورشيد اين حرفا رو ندارم... «
خورشيد دوباره نگاهي به اطراف انداخت و گفت:
» آخه اين جا هم كاري نداريم!!«
كسري به سوي انتهاي سالن رفت و گفت:
» بيا اين جا... اتاق خودم بوده مي خوام ببينم چه چيزايي جا مونده؟ «
خورشيد در حالي كه به دنبال كسري مي رفت گفت:
» پس چرا بعضي از وسايلتون رو نبرديد... ?! «
كسري: » مامانِ من توي هر خونه ي جديد كه مي ره كلي از وسايل قبلي رو با خودش نمي بره!! «
خورشيد: » پس شما زياد اثاث كشي مي كنيد!! «
كسري: » نه زياد... هر چند سال يك بار!! «
خورشيد: » من فكر مي كردم هر كي خونه مي خره بايد تا آخر عمرش توي همون خونه زندگي بكنه!! «
كسري خنديد و گفت:
» خيلي ها مثل تو فكر مي كنند! «
خورشيد: » آخه اين طوري... مثل شما هم خيلي سخته!! ... آدم تا بخواد با همسايه ها آشنا بشه بايد خونه عوض كنه!! «
كسري: » هر چه قدر همسايه نشناسنت راحت تري!! «
خورشيد ساكت بود...
كسري گفت: » بيا اين جا يه چيزي پيدا كردم كه فضا رو رمانتيك كنيم!!«
بعد يك سي دي داخل دستگاه پخش گذاشت و صدايش را زياد كرد...
خورشيد: » واي... يواش تر... كمش كن... صداش مي پيچه!! «
كسري بلند خنديد و گفت:
» بي خيال... بذار ببينم توي آشپزخونه چي داريم بخوريم؟! «
و به سوي آشپزخانه رفت...
خورشيد وارد اتاق كسري شد... با خودش مي گفت:
» چرا اينا اين طوري اثاث كشي مي كنن!! خيلي از وسايلشون رو نبردن!! ... چه قدر بي نظم!! «
در كمد ديواري اتاق كسري باز بود... خورشيد نگاهي به داخلش انداخت... هنوز چند تا پالتو و كت و شلوار آويزان بود... روي هر كدام قيمت خورده بود!! خورشيد با حيرت به لباس ها نگاه كرد... و بعد سريع از آن ها فاصله گرفت...
ترس مبهمي توي دلش افتاد...انگار كسي به او مي گفت، كسري راست نميگويد...
كسري با دو ليوان نوشيدني وارد اتاق شد و گفت: » بشين «
توي اتاقِ كسري مجله و روزنامه هاي مختلف كف زمين ولو شده بود... كف اتاق كثيف بود و فقط يك مبل بزرگ سفيد گوشه ي اتاق قرار داشت...
كسري: » برو روي مبل بشين اين طوري خسته مي شي... منم مي رم صندلي مي يارم... «
خورشي با حسي كه اصلاً خوشايند نبود روي مبل را دستي كشيد و نشست ... دستش پُر از خاك شد!! نگاهي به دستش انداخت و دستمالي از جيبش بيرون كشيد و دستش را پاك كرد...
نگاهش را به كسري دوخت كه صندلي را مي آورد... خورشيد پرسيد:
» كسري... شما امروز اثاث كشي كردين؟!«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كسري: » آره عزيزم... «
خورشيد: » اما روي وسايلتون خيلي خاك نشسته... «
كسري لبخندي زد و گفت:
» خب... مامان من... اهل هر روز تميز كردن نيست... امروز هم توي جا به جا كردن وسايل حتماً كارگرها زياد گرد و خاك كردن!! ... «
بعد ليوان را پيش آورد و گفت:
» بيا... اينو بخور حالت رو جا مي آره! «
خورشي: » مرسي... من روزه ام يادت نيست!! «
كسري: » اَه... ول كن ديگه خورشيد!! ... يعني چي؟! «
كسري عصبي شده بود...
خورشيد: » همه اش يه روز باقي مونده كه تموم بشه... چرا ناراحت مي شي؟! «
كسري: » آخه توي اين مدت كه مثلاً نامزد بوديم نتونستيم يه ناهار با هم بخوريم يه جايي با هم بريم!! هر چي مي گم، مي گي من روزه ام... «
دوباره ليوان را جلوي خورشيد گرفت و گفت:
» اينو امروز بخور... بعد تا آخر دنيا روزه بگير!! «
خورشيد: » كسري يكي دوساعت ديگه افطاره دست بردار!! «
كسري: » من اين حرفا سرم نمي شه... يا همين الان مي خوري يا باهات قهر مي كنم «
خورشيد كه سعي داشت موضوع را عوض كند گفت:
» مگه شما اثاث كشي نداشتين؟! پس اينا رو از كجا آوردي؟! «
كسري: » توي آشپزخونه بود... مامان برنداشته لابد ترسيده باز بشه بريزه لا به لاي اثاثيه... «
خورشيد از جا برخاست و نگاهي به اطراف انداخت... كسري روي مبل سر جاي او نشست و آب ميوه ها را كنارش روي زمين گذاشت يكي از آن ها را برداشت و تا ته سر كشيد...
خيره به خورشيد بود و وراندازش مي كرد...
خورشيد: » خب... چرا اومديم اين جا؟ ... بريم پيش مامانت اينا شايد تا حالا جا به جا شده باشن... «
كسري سري تكان داد و گفت:
» چرا اين همه برات مهمه كه مامانمُ ببيني؟! اصلِ كاري خودمم كه اين جام و انگار نه انگار!! ... «
بعد دستش را به سوي او دراز كرد و گفت:
» بيا اين جا... بيا عزيزم... سردت نيست؟ «
خورشيد: » نه... خوبه... خونه اتون گرمه!! ... راستي چرا؟! «
كسري: » شوفاژها هنوز بازه «
خورشيد: » بيا همه رو ببنديم ديگه بريم... اين جا كه كاري نداريم!! «
كسري با بي خياليِ خاصي نگاهش كرد و گفت:
» بيا اين جا... بيا بشينيم... «
خورشيد از نزديك شدنِ زيادي به كسري مي ترسيد، مي دانست كسري نيروي جاذبه اي مهار نشدني دارد كه ممكن است پشيماني غير قابل جبراني برايش به بار آورد... با اكراه كمي جلوتر آمد و گفت:
» كسري... دير مي شه ها... پاشو بريم «
كسري در حالي كه دستش را مي گرفت و به سوي خودش مي كشيدش گفت:
» واسه چي دير مي شه؟! قراره كجا بري؟! «
خورشيد: » براي افطار بريم خونه ما، خونه ي شما كه ديگه نمي شه رفت!! «
كسري: » تو غصه ي افطارُ نخور، فكراي بهتري براش دارم. «
و خورشيد را در آغوش گرفت... روسري اش را آهسته از روي سرش برداشت رفتار او، خورشيد را ترسانده بود... مخصوصاً كه مدام به ياد هشدارهاي مهرداد مي افتاد...!!
نمي دانست چگونه بدون ناراحت كردنِ او خود را كنار بكشد و از آن جا خلاص شود... كسري دست او را گرفت و بوسيد و نگاهش كرد و گفت:
» انگشترت كو؟! «
خورشيد: » به خاطر مدرسه نمي تونم دستم كنم!! «
كسري با خشونت، يقه ي مانتوي او را كشيد و گفت:
» گردن بندي كه برات خريدم چي؟! اونم از ترس مدرسه گردنت نيست؟! ... يا نه، جاي اون گردن بند رو، اين تسبيح مسخره گرفته؟! «
ترس تمام وجود خورشيد را گرفت... خود را به سختي عقب كشيد و گفت:
» كسري... بريم... «
اما دست هاي قدرتمند كسري توان حركت را از او گرفته بود... دلش مي خواست گريه كند... چه طور اين قدر حماقت كرده بود!! مهرداد گفته بود هيچ وقت تنهايي به خانه اشان نيايد...
كسري او را به سوي خود كشيد... خورشيد او را دو دستي عقب زد و نفس نفس زنان، با كمي فاصله از او ايستاد... موهايش دور و برش پخش و پلا شده بودند... و دكمه ي يقه ي مانتويش كنده شده بود... با نگاه وحشت زده اش به كسري خيره شده بود... كسري هم چنان روي مبل لميده بود... نگاهش را از او نمي گرفت پوزخندي زد و گفت:
» چيه؟! بچه جون!! خيلي ترسيدي!! «
خورشيد: » كسري... تو چِت شده؟!... چرا اين جوري مي كني؟ «
كسري هنوز پوزخند مي زد... از جا برخاست و صداي ترانه اي را كه پخش مي شد قطع كرد... سكوت همه جا را پُر كرد... كسري بي آن كه رو به سوي خورشيد بكند گفت:
» درباره ي من چي فكر مي كني؟ در مورد خودت چه طوري فكر مي كني!!؟ يا در مورد... اون داداشِ احمقت!! «
خورشيد: » منظورت چيه؟! ... چرا اين جوري حرف مي زني؟! «
كسري در جا رو به سوي او كرد و گفت:
» فكر مي كني خيلي زرنگي آره؟! ... از عشقت چه خبر؟! دوباره سر و كله اش پيدا شده نه؟!! براي همين جرات كردي ديشب توي چشام نگاه كني و بگي برو دنبال زندگيت؟!! «
كسري بلند خنديد... بلند و عصبي... و بعد گفت:
» منم منتظر بودم تو بگي برم دنبال زندگيم!! ... آخه احمقِ كوچولو... تو فكر مي كني واسه من چي داري كه بتونم روي زندگي آينده ام با تو حسابي باز كنم؟! ... يا اون خونواده ي عقب مونده ات چي دارن كه بخوام افتخار فاميل شدن باهاشونُ به دوش بكشم؟ «
خورشيد وحشت زده و با حيرت تمام چشم به كسري دوخته بود... احساس مي كرد گرفتار يك كابوس وحشتناك شده... دعا مي كرد هر لحظه چشم باز كند و از دست اين كابوس تلخ رها شود... به زحمت بسيار لب باز كرد و با دهاني خشكيده گفت:
» ولي... تو خودت اصرار داشتي بياي خواستگاري... من كه چيزي ازت نخواستم!! «
كسري دوباره فرياد زد:
» دِ همين!! ... چون ديدي اومدم خواستگاري فكر كردي همه چي تمومه؟!... من فقط اومدم خواستگاري!! براي اين كه... توي لجباز... توي ترسو... از دوستي وحشت داشتي!! بعدشم پاي داداشت رو وسط كشيدي!!... منم نمي تونستم... بعد از اون همه رفت و آمد... بي خيالت بشم!! ... من دوستت داشتم... انتخابت كرده بودم... اما... نه براي آينده... براي همون لحظات كه دوستت داشتم دختراي زيادي توي زندگي من اومدن و رفتن... اما هيچ كدوم مثل تو نبودن... من براي تو وقت زيادي صرف كردم!! حتي گاهي وقت ها جدي جدي بهت فكر مي كردم!! ... اما توي لعنتي هيچ وقت دل به من ندادي... تو بر عكس همه ي دخترايي كه مي شناختم گفتي برم دنبال زندگيم!! ... منم... مي خوام حرفتُ گوش كنم برم دنبال زندگي ام!! ... براي همين امروز آوردمت اين جا كه خداحافظي گرمي با هم داشته باشيم!!«
خورشيد كه نمي توانست حرف هاي كسري را باور كند... و از طرفي تمام وجودش اسير وحشتي غير قابل وصف شده بود... در كمال ناباوري در سكوت مطلق به كسري خيره مانده بود... قدرت نداشت حرف بزند... دلش مي خواست پا به فرار بگذارد... اما نمي دانست چگونه... براي لحظه اي تصميم گرفت به هيچ يك از حرف هاي عجيب و غريب او فكر نكند... روسري اش را سرش كند كيفش را بردارد و از خانه خارج شود...
با قدم هايي مصمم از جلوي كسري گذشت و روسري اش را از روي مبل برداشت. كيفش را به دست گرفت و به سوي در قدم برداشت...
كسري در چشم به هم زدني با يك خيز بلند خود را به او رساند و بازويش را محكم گرفت و او را به سوي خود كشيد... چنگي به تسبيح گردنش انداخت و آن را محكم كشيد... تسبيح پاره شد... دانه هاي آبي تسبيح روي زمين راه گرفتند... خورشيد وحشت زده و به خشم آمده فرياد كشيد:
» ولم كن ديوونه... تسبيحُ پاره كردي... !! ولم كن... «
تلاشِ خورشيد بي نتيجه بود... نيرويِ او در برابر قدرت كسري قابل مقايسه نبود مخصوصاً كه كسري حالت طبيعي هم نداشت... بعد از دقايقي كش مكش، خورشيد از پا در آمد... صداي گريه هايش خانه ي لخت از اثاثيه را مي لرزاند... اما كسي به دادش نمي رسيد... انگار همه ي ساكنان آن مجتمع رعب انگيز مرده بودند... با تمام توانش به سر و صورت كسري ناخن مي كشيد... اما عاقبت بي حال و بي رمق روي زمين افتاد... كسري وحشيانه به سويش رفت تا...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل 15
نمي دانست چه ساعتي است... انگار تمام وجودش به زخمي بزرگ و عميق مبدل شده بود كه لحظه اي آرام نمي گذاشتش درد، وحشت، اضطراب، تنفر و شرم تمام وجودش را پُر كرده بود و انگار ساعت ها بود كه صداي ناله هاي خودش را مي شنيد... گلويش خشكيده بود... و چشم هايش ديگر اشكي نداشتند و مي سوختند... به سختي سرش را كه سنگين شده بود از روي زمين بلند كرد... بدنِ برهنه اش از سرما لرزيد... دست لرزانش به سوي مانتوي پاره و خاكي رفت... نگاهش روي دانه هاي تسبيح كه روي زمين پخش شده بودند ماسيد... صداي فرياد كسري تو گوشش پيچيد:
» داغ ِ تو رو روي دل حسام مي ذارم «!! ...
دوباره بغضش تركيد و هق هق گريه اش تمام خانه را پُر كرد...
مهرداد از دانشگاه خارج شده بود كه موبايلش زنگ خورد...
مهرداد: » الو... «
- به به آقا داداشِ غيرتي!!
مهرداد با تعجب گفت: » كسري تويي؟! «
كسري: » با اجازه ي شما بله!! «
مهرداد كه متوجه غير معمول بودن حرف زدن كسري شده بود ته دلش لرزيد و پرسيد:
» خورشيد همراهته؟! «
كسري بلند خنديد و گفت:
» آهان... رفتي سر اصل مطلب!! «
مهرداد كه ترسيده بود با فرياد گفت:
» كسري... چت شده؟! خورشيد كجاست؟ «
كسري كه از دست مهرداد خيلي عصباني بود و از مدت ها قبل كينه ي او را به دل گرفته بود با فريادي بلندتر از مهرداد گفت:
»خفه شو... فقط خفه شو و گوش كن... مي ري به اين آدرسي كه مي دم... جوجوي پَرپَر شده اتُ تحويل مي گيري... «
مهرداد با وحشت تمام فرياد زد:
» خورشيد كجاست؟ ... لعنتي درست حرف بزن... خورشيد كجاست؟! «
كسري: » گفتم خفه شو... فقط گوش كن... «
كسري با فرياد آدرس خانه قبلي اشان را داد... مهرداد كه از ترس و اضطراب تمام بدنش مي لرزيد به التماس افتاد و گفت:
» كسري... تو روخدا بگو چه بلايي سرش اومده... ؟ كسري... كثافت «
كسري بلند و از ته دل خنديد و گفت:
» مؤدب باش پسر!! و الا قطع مي كنم... «
مهرداد: » لعنتي حرف بزن... «
كسري جدي شدو گفت:
» كليد آپارتمان جلوي در توي گلدونه!! «
مهرداد ضجه زنان گفت:
» چه بلايي سرش آوردي كثافت!! «
كسري با پوزخندي گفت:
» خواهر كوچولوت خيلي خوشگله مهرداد مواظبش باش... «
و بلند خنديد...
ارتباط قطع شده بود...مهرداد ناتوان و لرزان... افتان و خيزان وسط خيابان رفت و دست ها را جلوي اتومبيلي كه مي امد باز كرد... اتومبيل با ترمز ناگهاني متوقف شد...
راننده با اعتراض فرياد زد: » چي كار مي كني آقا؟! «
مهرداد در چشم به هم زدني خود را داخل اتومبيل انداخت و گفت:
» هر چقدر مي خواي بهت مي دم منو برسون به اين آدرس....«
اتومبيل از جا كنده شد... مهرداد تمام طول راه، مثل ديوانه ها با خودش حرف مي زد... بعد محكم به پيشاني اش مي كوبيد....
به خانه زنگ زده بود و مامان مهري گفته بود: » خورشيد افطاري خونه كسري اينا دعوت داره «...
اشك از چشمانش راه گرفته بود و خودش نمي فهميد چه مي كند... ساعتي بعد اتومبيل جلوي مجتمع سفيد رنگ متوقف شد.... مهرداد سراسيمه به سوي آسانسور دويد... اما نتوانست منتظر امدن آسانسور شود.... به طرف پله ها دويد و دو تا يكي بالا رفت... كليد توي گلدون را برداشت و با دستهاي لرزانش آن را داخل قفل چرخاند... در باز شد... فرياد زد:
» خورشيد... خورشيد...«
خورشيد با شنيدن صداي مهرداد جانِ دوباره گرفت ... اما... خجالت مي كشيد با او روبرو شود... مهرداد به سوي اتاق ها دويد... خورشيد كنار يكي از اتاقها مچاله شده بود... با ديدن مهرداد چشم هاي اشكي اش دوباره فورانِ اشك شدند... مهرداد به سويش دويد... نگاهش هزاران سوال دردناك را در برداشت...و همين طور هزاران جواب دردناك تر...كه از نگاه بي رمقِ خورشيد مي خواندشان...
به سرعت كاپشن خود را در آورد و روي شانه هاي خورشيد انداخت.... رو به رويش دو زانو نشست... شانه هايش را گرفت و نگاهش كرد... اشك از چشمانش سرازير شد و با چانه هاي لرزان پرسيد:
» خوبي؟! «
خورشيد بدن لرزانش را در آغوش مهرداد جا داد تا غصه هايش را در سينه او خالي كند... صداي هق هق اش در خانه خالي مي پيچيد و بر جانِ مهرداد رعب و وحشت مي انداخت... خورشيد با هق هق گفت:
» .... تسبيحمُ پاره كرد...«
مهرداد اشكي ريخت و گفت:
» همه رو برات جمع مي كنم... درستش مي كنم... دوباره مي ندازي گردنت.... عزيزم. پاشو... بايد زودتر بريم خونه...«
خورشيد: » نه... نه... ديگه خونه نمي يام...«
و باز گريه كرد
مهرداد: » طوري نشده عزيزم... بايد بريم خونه... مامان مهري و آقا جون نگران مي شن.... پاشو.. صبر كن... اينم روسريت...«
خورشيد: » تسبيح...«
مهرداد خم شد و دانه هاي تسبيح را يكي يكي از روي زمين جمع كرد... از جا برخاست و يكي از روزنامه هايي را كه روي زمين افتاده بود آورد و دانه ها را ميان آن گذاشت و محكم پيچيدشان... و بعد توي جيبش گذاشت...مانتوي خورشيد را برداشت و كمكش كرد تا آن را بپوشد... مانتوي پاره جگرش را سوزاند و دلش را به درد آورد بي اختيار از خود، لحظه اي ايستاد و نفس عميقي كشيد و ناگهان سرش را محكم به ديوار كوبيد ... خون از پيشاني اش راه گرفت...
هق هق گريه هاي مهرداد با هق هق خورشيد در آميخت...
مامان مهري كه از ترس جان بر لب اورده بود توي پله هاي حياط نشسته بود و از سرما مي لرزيد... باران خيسش كرده بود... اما اهميتي نمي داد... نمي دانست چه كند... ديدن خورشيد و مهرداد با آن اوضاع رقت انگيز برايش مثل يك كابوس بود...مهرداد با سرِ باندپيچي شده زير بغلِ آقاجون را گرفته بود و افتان و خيزان وارد شدند... مامان مهري به محض ديدن آن ها از جا برخاست و گفت:
» چي شد؟ مهرداد سرت بخيه خورده؟... حسين تو خوبي؟ خورشيد كجاست؟ چرا نياوردينش؟ «
و براي هزارمين بار دو دستي توي سرش كوبيد و گفت:
» واي خدا... بدبخت شدم... بدبخت شدم حسين... خورشيدم... .«
حسين آقا، بي حال و بي رمق روي پله هاي خيس نشست...
مهرداد: » آقاجون بريد بالا... مامان... تو رو خدا بس كن... آقاجونُ ببر بالا حالش خوب نيست... يه شربت قند بهش بدين...«
و بعد به سوي در حياط رفت...
مامان مهري : » پس كجا مي ري؟ چرا حرف نمي زنيد؟ مردم از دلهره... خورشيد چي شد؟! «
مهرداد: » مادرِ من... خورشيد زير سِرُمه.. من مي رم پيشش... شما با آقاجون بريد بالا... حال خورشيدم خوبه... تا يك ساعت ديگه ميارمش خونه... خيالت راحت باشه...«
آقاجون با آن حال خرابش دستش را بالا برد و اشاره كرد كه به سراغ خورشيد برود... مهرداد با عجله از در بيرون زد... مامان مهري با ليوان آب قند به سوي حسين آقا آمد...حسين آقا به زحمت جرعه اي نوشيد... و بعد خيره به نقطه اي در هيچ ماند...
باران نم نم مي باريد... و از شدتش كم شده بود...
مامان مهري: » حسين پاشو... پاشو بريم تو... پاشو حسين...«
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
حسين آقا بغض كرده بود و با صداي لرزان رو به مامان مهري گفت:
» بچه ام .... روزه بود...«
مامان مهري از ته دل اشك ريخت...
آن شب خورشيد با مسكن هايي كه تزريق كرده بود.... به خواب رفت... اما به جز او همه بيدار بودند...
مهرداد كنار حوض توي حياط نشسته بود و تكان نمي خورد... حسين آقا روي پله ها.... و مامان مهري روي سجاده نمازش خود را تكان مي داد و زير لب ذكر مي گفت و اشك مي ريخت.
حسين آقا: » مهرداد... بابا ... بيا اينجا...«
مهرداد به سختي از جا كنده شد و به سوي آقاجون آمد...
آقاجون: » مهرداد جان... خونه اين پسره رو كه بلدي... هوا روشن شد بريم...«
مهرداد: » فكر نكنم اونجا باشن... خونه خالي بود... اما خب... مي ريم...«
حسين آقا: » بالاخره از چهار تا همسايه، پُرس و جو مي كنيم ببينيم كدوم گوري پيداش مي شه كرد!! «
مهرداد خيره به آسمان شد و گفت:
» مي كُشمش...«
حسين آقا كه حالا مهرداد را خوب مي فهميد و مي ترسيد نكند واقعا مهرداد دست به كارِ خطرناكي بزند گفت:
» پس قانونُ واسه چي گذاشتن؟! «
مهرداد: » نمي شه آقاجون... من مي كشمش... پيداش مي كنم... زنده نمي ذارمش«
حسين آقا عصباني شد و گفت :
» بس كن مهرداد... حيف تو نيست كه دستات به خونِ اون بي پدر و مادر آلوده بشه؟! «
لب هاي مهرداد دوباره لرزيد و آرام كنار حسين آقا روي پله ها نشست... حسين آقا دست دور شانه هاي مردانه مهرداد انداخت و او را به خود فشرد.... و گفت:
» به خدا توكل كن... همه چي درست مي شه پسرم...«
مهرداد اشك مي ريخت... آرام و بي صدا... حسين آقا نگاهي به آسمانِ بعد از باران كه حالا صاف و پرستاره بود انداخت و گفت:
» به حق آخرين شب اين ماه عزيز... اين پسره پيداش بشه.... خودم مي دونم چي كارش كنم... و به گريه افتاد...«
مامان مهري كه هنوز روي سجاده نشسته بود، نگاهي به ساعت انداخت و به سختي از جا بلند شد... اشك ها را پاك كرد و به سوي راهرو رفت... در را باز كرد و يواش گفت:
» حسين آقا... مهردادجان... پاشين ديگه سحره.... مهرداد جان... پاشو بيا مادر... آقاجونُ بيار...«
مهرداد و آقاجون از جا بلند شدند...
سرما استخوانهايشان را بي حس كرده بود... آرام و بي صدا دوره سفره سحري نشسته بودند... كه خورشيد به عادتِ شب هاي قبل بيدار شد... و در رختخوابش به سختي نشست...حس مي كرد نمي تواند دست و پاهايش را تكان بدهد... درد عجيبي استخوانهايش را منفجر مي كرد... گرسنگي امانش را بريده بود... به سختي از جا برخاست... دست به ديوار گرفت و وارد آشپزخانه شد.
مامان مهري به محض ديدينش گفت:
» چيه مادر؟!.. چرا بلند شدي؟! «
مهرداد و آقاجون سرگرداندند و با ديدن خورشيد دوباره غم دنيا بر سرشان آوار شد... سر و صورتِ كبود خورشيد لرزه به جانشان مي ريخت هر كدام دلشان مي خواست با صداي بلند زار بزنند... خورشيد كه از شدت فشار عصبي و ضعف و به وضوح بدنش مي لرزيد آهسته جلو رفت و سعي كرد كنار مهرداد بنشيند... مهرداد سريع جا به جا شد و دست او را گرفت. چشم هاي خورشيد از فرط گريه زياد به زحمت نيمه باز شده بودند...
آقاجون: » بابا... چرا بيدار شدي؟! برو استراحت كن...«
مهرداد: » گرسنه اي؟! «
خورشيد با سر علامت مثبت داد...
مهرداد پوزخندي زد و گفت:
» جوجوي شكمو!! «
مامان مهري به سرعت بشقابي از غذا جلوي خورشيد گذاشت ... خورشيد با دستي لرزان قاشق را برداشت و به دهان برد.... با چشم هاي بسته رو به مهرداد كرد و سعي كرد لبخند بزند همه ساكت بودند... هيچ كدام نفهميدند چه خوردند!!
مهرداد شال و كلاه كرده جلوي آپارتمان كسري ايستاده بود... چند ساعتي بود كه انتظار مي كشيد... هر چه به گوشي اش زنگ مي زد در دسترس نبود... نمي خواست صبح به آن زودي مزاحم كسي بشود... براي همين هنوز زنگ همسايه اي را نزده بود.... بالاخره ساعت 10 صبح دل به دريا زد و زنگ واحد رو به روي خانه كسري را فشرد...
بعد از دقايقي كسي گفت: » بله...«
مهرداد: » ببخشيد خانم... مي شه چند لحظه تشريف بيارين پايين...؟من چند تا سوال درباره واحد رو به روييتون دارم...«
صدا گفت: » درباره چي آقا؟ «
مهرداد دوباره گفت: » همسايه واحد رو به روييتون...«
صدا گفت: » نيستن آقا... از اينجا رفتن...«
صدا گفت: » خانم خواهش مي كنم اگه زحمتي نيست چند لحظه بيايين پايين...«
صدايي نيامد...
مهرداد پنج دقيقه ديگر هم منتظر ماند.... كه دوباره صدا گفت:
» آقا... شما اگه سوالي دارين زنگِ سرايداري رو بزنيد. «
مهرداد: » خانم.... كدوم زنگه؟! «
صدا : » زنگِ شماره 10 رو بزنين...«
مهرداد: » خانم شما واحد روبروييتون رو مي شناسيد؟ خبر داريد كجا رفتن؟! «
صدا: » سفر خارج از كشور داشتن... من زياد نمي شناسمشون...«
مهرداد: » خيلي ممنون...«
و بعد زنگ شماره 10 را فشرد... چند ثانيه بعد .. داخل حياط بزرگ خانه شد و حياط را پشت سرگذاشت و وارد پاركينگ شد... انتهاي پاركينگ اتاق كوچك سرايدار بود... سرايدار در حالي كه دمپايي هايش را هول هولكي به پا مي كرد گفت: » بفرما ...آقا..«
لهجه خاصي داشت... جوان بود و ساده به نظر مي رسيد... با مهرداد دست داد...
مهرداد: » آقا... ببخش مزاحم شدم... مي خواستم بدونم اين واحد هشتي ها رو مي شناسي؟...«
جوان: » آقاي تمدن؟! «
مهرداد:» آره آره...«
جوان: » اي .... كم و بيش.. براشون خريد مي كردم... يه وقتايي هم خانمش مي گفت ماشينشُ بشورم... يا شيشه هاي خانه اش رو تميز كنم.... همين... چطور؟! «
مهرداد: » نمي دوني كجا رفتن؟! «
جوان: » مي گن رفتن خارج كه زندگي كنند... چيزي كه نبردن خب!! فقط همه اثاثشان را چوب حراج زدن!! «
مهرداد با زانوان سست شده گفت:
» رفتن خارج؟! خونه اشون چي؟ «
مرد جوان: » خونهَ رو كه خب فروختن!! «
مهرداد: » آخه مگه مي شه؟! پسرش تا ديشب اينجا بوده!! «
مرد جوان: » آره خب!!... آمده بود پول باقي اثاثش رو از من بگيره آخه به من كليد داده بود تا برا، باقي اثاثش مشتري ببرم...«
مهرداد: » هنوز كه يه چيزايي توي خونه اشون هست؟! «
مرد جوان: » آره خب!! پولش رو گرفته خب!!... كليد هم دست من داده!! اون چندتا تيكه هم بعضي هاشُ داده به من، لباس هاشو يكي خريده كه امروز مياد همه رو مي بره...«
مهرداد: » شما هيچ فاميلي، دوستي كه با اينا در ارتباط باشه رو نمي شناسي؟ «
مرد جوان: » نه خب!! من از كجا بشناسم؟! حالا مگه چي شده؟! «
مهرداد: » هيچي نيست كه پسرش بخواد به خاطرش احيانا امروز بياد؟ «
مرد جوان: » نه خب!!چي هست؟! پسرش رفت خارج...«
مهرداد: » آخه يعني چه؟ ديشب اينجا بوده... اصلا كدوم كشور رفتن؟! «
مرد جوان : » نمي دانم والله!! «
مهرداد مستاصل و عصبي از مرد خداحافظي كرد و از حياط خارج شد.... با نااميدي دوباره شماره كسري را گرفت، باز در دسترس نبود.... پشت در خانه، تكيه به ديوار زد و بي هدف ايستاد... نمي دانست چند دقيقه است آن جا ايستاده... كه در پاركينگ باز شد، اتومبيل جمع و جور قشنگي از پاركينگ خارج شد و بيرون آمد راننده كه زن جوان و تيپكي بود شيشه را پايين داد و طوري كه مهرداد بشنود گفت:
» آقا... زنگ سرايداري رو زدين؟! «
مهرداد نگاه بي فروغي به زنِ جوان انداخت و به علامت تاييد سرش را تكان داد...
زن جوان گفت: » ببخشين... يه لحظه بياين...«
مهرداد كه انگار نور اميدي در دلش تابيده بود بي درنگ به سوي زن جوان دويد...
زن گفت: » بيا بالا...«
مهرداد در چشم به هم زدني سوار شد... زن بلافاصله گاز داد و از آن كوچه بيرون آمد...
مهرداد: » شما از اين خانواده چيزي مي دونين؟! «
زن جوان لبخندي زد و گفت:
» مشكلت چيه؟! «
مهرداد: » گفتني نيست!! «
زن پوزخندي زد و گفت:
» يعني اينقدر كار سنگينيه؟! «
مهرداد لب ها را جمع كرد و عضلات فكش منقبض شد بعد گفت:
» اگه چيزي نمي دونيد نگه داريد... پياده مي شم! «
زن: » تو برادرشي!! «
مهرداد خيره خيره نگاهش كرد... انگار اين زن جوان چيزهايي مي دانست... دل مهرداد به تپيدن افتاد...
زن جوان: »مي گم تو برادرشي؟! برادر دختره اي؟! «
مهرداد: » منظورت كدوم دختره است!! «
زن جوان خنديد و گفت:
» همون كه دل كسري رو برده بود!!... خورشيد خانم!! «
مهرداد به خروش آمد و گفت:
» ببين... اصلا خوشم نمياد كسي بازيم بده... اگه حرفي داري بگو اگه نداري خداحافظ...«
زن جوان : » تو از كسري ناراحتي... بهت حق مي دم حوصله حرف زدن نداشته باشي...«
مهرداد: » چقدر از كسري مي دوني؟!... واقعا خانواده اش از اينجا رفتن؟! خودش كجاست؟! «
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
زن جوان: » اگه گيرش بياري... چي كارش مي كني؟! مي خواي خواهرتُ به زور بهش بدي؟! «
مهرداد: » خواهر من يه فرشته است از اول هم اسم اون لعنتي رو نبايد كنار اسم خواهر من مي ذاشتن!! اين كه خودش گورشُ گم كرده جاي شكرداره... من يه كار شخصي باهاش دارم...«
زن جوان جدي شد و رو به رويش را نگاه كرد... بعد گفت:
» برادر و خواهر بزرگش چند ساله كه توي سوئد رندگي مي كنند.... خاله اش اينا هم فروختن رفتن پيش اون ها. «
مهرداد با چشم هاي حيرت زده در ناباوري پرسيد:
» خواهر و برادرش؟!... خاله اش اينا؟!.... شما از كي حرف مي زنيد؟! من دنبال كسري تمدن هستم!! «
زن جوان لبخندي زد و گفت:
» آهان!! كسري گفته يكي يكدونه است؟! آره... هميشه اينطور مي گه!!.... اما پدر و مادرش توي بچگي اون از هم جدا شدن.... كسري پيش خاله اش و شوهر خاله اش بزرگ شده گويا خاله اش اينا بچه دار نمي شدن...، برادر و خواهرش هم تا نوجووني پيش پدرش بودن...«
مهرداد: » شما اينا رو از كجا مي دونيد؟! «
زن جوان نگاه معني داري به مهرداد انداخت و بعد دوباره صورتش جدي شد... و مقابلش را نگريست...
مهرداد: ».... منظورم اينه كه از كجا معلوم اين چيزايي كه به شما گفته باشه....?! «
زن جوان همانطور كه به مقابلش خيره بود گفت:
» من خوب مي شناسمش...«
مهرداد: » چند سال توي اين خونه بودند؟! «
زن:» دو سالي هست... شوهرش خاله اش سالهاست بيماري ريوي داره... خيلي وقت بود كه تصميم داشتن برن..«
مهرداد: » شما گفتين خودش اينجاست «
زن: » آره... آخرين باري كه ديدمش ديروز ظهر بود كه گفت تا اواخر اين هفته اينجاست... براي اينكه آپارتمان و تحويل بده و كارهاي دفتري اشُ بكنه...«
مهرداد: » ولي سرايدارتون مي گفت همه كاراي فروش خونه رو تموم كردن...«
زن: » مطمئن باش سرايدار بيشتر از من نمي دونه«
مهرداد نگاه زيركانه اي به زن انداخت و از فكري كه ناخواسته ذهنش را مشغول كرد سري تكان داد... بعد پرسيد:
» اينجا فاميلي ندارن؟! «
زن: » حتما دارن... ولي من ازشون بي خبرم! «
مهرداد: » با شما در ارتباطه...«
زن نگاهش كرد: » ديگه نه... يعني قراره كه تماس نگيره...«
مهرداد: » چرا اين چيزا رو به من مي گين؟! «
زن: » براي اينكه زياد هم نا اميد نشي!! تا آخر هفته وقت داري!! «
مهرداد: » ولي من نمي دونم كجا بايد دنبالش بگردم...«
زن: » مي توني هر روز بيايي دم همين مجتمع كشيك بكشي!! «
مهرداد: » روز رفتنش رو مي دونيد؟! «
زن ساكت ماند... بعد كارتي از جلوي اتومبيل برداشت و به دست مهرداد داد و گفت:
» شماره اتو يادداشت كن... اگه يه وقت خبري ازش شد بهت خبر بدم...«
مهرداد با عجله شماره اش را روي كارتي كه زن داده بود نوشت و آن را به دست او داد...
مهرداد دوباره نگاهي به زن انداخت و پرسيد:
» چرا مي خواي به من كمك كني؟ «
زن: » دلم برات مي سوزه!!...«
بعد بلند خنديد و گفت:
» جدي نگير!!.... راستش منم دل خوشي از كسري ندارم!!بدم نمياد يه مرد پيدا بشه و يه كم گوشمالي اش بده!! «
مهرداد كه اصلا احساس خوبي نسبت به اين زن نداشت پرسيد:
» مي تونم بپرسم چرا؟! «
زن دوباره خنديد و گفت:
» منم يه زماني دوستش داشتم!!.... اما خورشيد خانم شما همه كارهاي منو خراب كرد!!...«
بعد صورتش جدي شد و گفت:
» خيله خب.... من هر خبري شد بهت زنگ مي زنم!! «
و اتومبيلش را گوشه اي متوقف كرد... مهرداد بي درنگ پياده شد... اتومبيل زن دور شد... مهرداد گوشه اي ايستاد و رفتن اتومبيل را تماشا كرد... به حرفهاي زن فكر مي كرد.... هزاران فكر از ذهنش گذشت.... و نگاهش هنوز به اتومبيل بود.... اتومبيل دور زد و از راهي كه آمده بود دوباره برگشت و به سرعت دور شد....مهرداد هنوز آنجا ايستاده بود چيزي در دلش فرو ريخت... به سرعت عرض خيابان را طي كرد و آن سوي خيابان،سواري گرفت...
دوباره به سوي خانه كسري مي رفت...!! حالا اتومبيل زن را جلوتر از خودشان مي ديد... كه وارد كوچه شد... و مقابل پاركينگ كمي معطل كرد تا در باز شود... و بعد به سرعت وارد پاركينگ شد... مهرداد به راننده سواري گفت:
» آقا ممنون... همين جا منتظر مي مونيم...«
راننده سري تكان داد گفت: » باشه...«
بعد از دقايقي انتظار دوباره در پاركينگ باز شد و اتومبيل زن خارج شد در حالي كه كسری كنارش نشسته بود... راننده بنا به درخواست مهرداد تعقيب را شروع كرد... بعد از مدتي، مشخص شد آن ها به طرف فرودگاه مي روند... اتومبيل زن وارد پاركينگ فرودگاه شد... سواري هم به دنبالش... با اندكي فاصله... مهرداد عقب نشسته بود تا توجهشان جلب نشود... اتومبيل زن، گوشه اي متوقف شد.... و كسري پايين پريد و به سمت صندوق دويد.... تا چمدانهايش را برداد...يكي از چمدانها را پايين گذاشت.... اما... فرصت نيافت چمدان دوم را بردارد... با حمله ناگهاني مهرداد براي لحظه اي ميان زمين و آسمان بود.... و بعد روي زمين... مهرداد با تمام قوايش مشت مي زد... كسري كه حسابي غافلگير شده بود سر و صورت صاف و هيكل اتو كشيده اش بدجوري به هم ريخته بود.... خون بيني اش به طرز وحشت آوري روي لباس سفيدش خودنمايي مي كرد...مهرداد بدون هيچ منعي مي زد.... هيچ كس نبود كه مانعش شود... زن حتي از اتومبيل خارج نشد.... شيشه ها را بالا داده بود و قفل را زده بود مهرداد آنقدر او را زد كه خودش خسته شد....
كسري كه بيشتر نياز به بيمارستان داشت تا خروج از كشور، به خود مي پيچيد و ناسزا نثار مهرداد مي كرد... مهرداد نفس زنان عقب تر رفت... گوشي اش را درآورد و چندتا عكس از كسري گرفت و بلند گفت:
» جوجو ببينه... دلش خنك مي شه!! «
براي مهرداد مهم نبود كسري برود... چه بسا دلش مي خواست زودتر نام كسري براي هميشه از ذهن همگي اشان پاك شود...
مامان مهري همه ي چيزهايي را كه كسري براي خورشيد خريده بود... داخل نايلوني ريخت و به خيريه ي مسجد داد... مامان مهري با خودش گفت:
» خدا مي دونه تا حالا چند تا دختر گولِ اين هديه هاشو خوردن؟!... خدا از روي زمين برش داره!! «
از آن شب وحشتناكي كه بر خورشيد گذشت، ده روزي گذشته بود... حالا همه ي همسايه ها و فاميل، حتي سحر و مهتاب و مهران هم فكر مي كردند كسري فقط به خاطر اين كه از جانب خورشيد پس زده شده او را به باد كتك گرفته و مفقود شده... ديگر چيزي بيش از اين نمي دانستند
حسين آقا و مامان مهري از آرامش ناگهاني مهرداد متعجب بودند... حس مي كردند چيزهايي هست كه آن ها بي خبرند... مهرداد حرفي از ملاقات با كسري به هيچ كس نزده بود... همه ي كساني كه اين ماجرا را مي دانستند براي خورشيد دلسوزي مي كردند... و به مامان مهري مي گفتند:
» خورشيد واقعاً حيف بود كه نصيبِ همچين گرگي بشه... كسي كه توي نامزدي، دست روي نامزدش بلند كنه ديگه بعدها چي مي خواد بشه!! «
مهري خانم در دل خون مي خورد و سكوت مي كرد... و مدام خدا را شكر مي كرد كه كسي اصل ماجرا را نمي داند...
خورشيد بعد از 4, 5 روز استراحت... دوباره به مدرسه رفت... اما در رفتار و روحيات او تغييراتي به وجود آمده بود كه همه نگرانش بودند ساعت ها به جايي خيره مي ماند و حرفي نمي زد انگار هيچ صدايي نمي شنيد... وقتي به خود مي آمد اشك ها از گوشه ي چشم هايش جاري شده بودند... گويي ديگر به هيچ چيز و هيچ كس دل بسته نبود! انگار تمام وجودش سرشار از خلاً و نااميدي بود!! ...
همه اش احساس بي حالي و درماندگي مي كرد... شب ها كابوس حمله ي كسري رهايش نمي كرد، دوباره تمام جملات عاشقانه اي كه در طول آن چند ماه از او شنيده بود توي گوشش صدا مي كرد... و بعد صداي فريادهايش و صداي گريه ها و التماس هاي خودش... احاطه اش مي كردند...
ناگهان در جا مي نشست... عرق ريزان و نفس زنان،... انگار حتي در بيداري هم كسري را مي ديد... حتي از سايه ي خود نيز وحشت داشت...
مهرداد او را پيش روانكاوي كه خيلي تعريفش را شنيده بود برد... دكتر روانكاو گفته بود نبايد تنها بماند... بايد مسافرتي برود... خوش بگذراند... اما با كدام دل خوش؟!
مهرداد مي دانست خورشيد همه ي غم هايش را به پري مي گويد... و مي دانست كه خورشيد ماجراي كسري را براي پري هم نگفته... با خودش فكر مي كرد شايد اگر واسه يكي تعريف بكنه... بهتر باشه!!
چندين بار پري را به خانه اشان آورده بود تا با خورشيد حرف بزند... درد دل كند شايد خورشيد هم به حرف بيايد و چيزي بگويد... تا اين كه آن روز پري همراه خاله سيمين و علي به خانه ي آن ها آمدند.
پري دست خورشيد را گرفت و گفت:
» بدو بريم زير زمين كارت دارم. «
خورشيد با بي رمقي به دنبالش كشيده شد. پري درِ زيرزمين را پشت سرش بست و گفت:
» سحر نمي ياد پيشت؟! «
خورشيد چانه بالا انداخت و گفت:
» حوصله اشُ ندارم!! «
پري: » طفلي مي گه خورشيد اصلاً محلم نمي ذاره!! تو آخه چرا اين طوري شدي دختر... گور باباي كسري... بذار بره گم شه مرتيكه!! چرا غصه ي اونو مي خوري!! «
خورشيد نگاهش كرد و گفت:
» غصه ي اونو نمي خورم... غصه ي حماقت خودمُ مي خورم... «
پري:» به هر حال هر چي كه بوده تموم شده خورشيد... تو هم ديگه سعي كن بهش فكر نكني... «
و بعد با خوشحالي خنديد و گفت:
» حالا اينو گوش كن!! حسام داره مياد... «
با شنيدن نام حسام لرزه ي بدي به جان خورشيد افتاد... رنگ از رويش رفت و لرزه اش بيشتر شد... پري دستپاچه شد و تكانش داد...
» خورشيد خورشيد... چته؟! چرا مي لرزي؟! «
پري با ترس از زيرزمين بيرون دويد در حالي كه بلند بلند مي گفت:
» خاله مهري... خاله مهري... «
مامان مهري: » چي شده پري؟! «
پري: » خاله... خورشيد انگار عصبي شده... يا فشارش افتاده يه ليوان آب قند!! «
مامان مهري به سوي زيرزمين دويد... و پري با عجله ليوان را پر از قند و آب كرد... خاله سيمين هم دوان دوان داخل زيرزمين شد... در چشم به هم زدني همگي دورش حلقه زدند... مامان مهري در آغوش گرفته بودش و او گريه مي كرد به زور جرعه اي آب قند خورد و دوباره گريه كرد...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
پري به شدت ترسيده بود... نگاه از خورشيد بر نمي داشت... انگار فهميده بود... بايد چيز مهم تري براي اين طور عصبي شدن وجود داشته باشد.
مامان مهري: » پاشو بريم بالا... يه كم دراز بكش حالت جا مي ياد.. «
. بعد با چشم هاي اشكي سيمين را نگاه كرد و گفت:
» مي بيني سيمين؟! مي بيني اون لعنت شده چه بلايي سرمون آورده؟! يه روز در ميون همين بساط رو داريم... «
دوباره به خورشيد نگاه كرد و گفت:
» ديگه بهش فكر نكن عزيزم... «
خواست كه خورشيد را با خود بالا ببرد... اما خورشيد گفت:
» نه مامان. خوبم... بزار با پري بمونم... مي خوام باهاش حرف بزنم... حالم خوبه به خدا... «
مامان مهري رو به پري گفت:
» پري جون اين آب قندُ بهش بده بخوره... «
و با نگراني رو به سيمين گفت:
» پاشو سيمين جون بريم بالا... «
آن ها كه رفتند...، پري كنارش نشست و دستش را گرفت...، خورشيد نفس از ته دلش كشيد و گفت:
» پري؟! «
پري: » چيه؟! «
خورشيد: » دلم مي خواد از اين جا برم... «
پري در سكوت به او خيره شد و گفت:
» اگه فكر مي كني من هنوز قابل اعتمادم... حرف هاتو، توي دلت نگه ندار خورشيد... بگو چرا اين همه غصه داري؟ نگو كه عاشق كسري شدي و حالا رفته!! چون اصلاً باور نمي كنم... اگه راستش رو بگي شايد نتونم كمكت كنم اما حداقل به يكي گفتي!! شايد سبك بشي... چرا وقتي اسم حسامُ آوردم اون طوري شدي؟! مگه از حسام مي ترسي؟! «
خورشيد كه اشك ها آرام آرام روي صورتش ليز مي خوردند و پايين مي آمدند نگاهش كرد و گفت:
»ديگه حسام بي حسام پري!!«
پري: » آخه چرا؟! «
خورشيد: » كسري كاري كرد كه ديگه نتونم تو روي حسام نگاه كنم...«
و هق هق گريه هايش دل پري را سوزاند...
پري شوكه شده بود. ترسيده بود... متنفر شده بود... حالت تهوع داشت... فقط با خودش مي گفت:
» خورشيد چه طور تا حالا تحمل كرده!!؟ حالا راز نگاه هاي مستاصل حسين آقا و قورت دادن هاي بغض خاله مهري و سرشكسته و باند پيچي مهرداد و دست هاي لرزان خورشيد را مي فهميد!! «
پري: » به اون نمي گي... هيچ وقت نمي گي!! «
خورشيد سري تكان داد و گفت:
» فكرشُ هم نكن!! در ثاني... تو فكر مي كني هنوز هم حسامُ مثل گذشته دوست دارم؟ من تمام بدبختي هاي خودمُ مديون حسامم!! «
پري حيرت زده نگاه مي كرد و چيزي نمي گفت. خورشيد ادامه داد:
» توي اين ده دوازده روز، فرصت كافي داشتم تا به همه چيز و همه كس خوب فكر كنم... براي همين مي خوام امشب با مهرداد حرف بزنم... مي خوام راضي اش بكنم كه موافقت كنه از اين جا برم... «
پري: » يعني چي؟ كجا بري؟! مهرداد موافقت كنه؟! تو مگه درس و مدرسه نداري؟! واسه چي مي خواي خودتُ اسير كني!! «
خورشيد جدي نگاهش كرد اشك ها را پاك كرد و گفت:
» نه مي خوام خودمُ آزاد كنم پري!! ... وقتي خوب فكر مي كنم مي بينم تا به حال واسه خاطر خودم زندگي نكردم... چند ساله؟! چندساله كه به خاطر حسام زندگي كردم؟! چند وقت بود كه به خاطر كسري زندگي كردم؟! ديگه بسه پري... مي خوام واسه خاطر خودم زندگي كنم... از اين همه تحقير خسته شدم... نتيجه ي اون همه عاشقي چي شد پري؟! نتيجه اش اين بدن لرزونه!! به دست هام دقت كردي؟!هر چند كه نياز به دقت نداره!! ... دوازده روزه كه بي وقفه مي لرزند!! ... از سايه ي خودم هم وحشت مي كنم... از هر چي مرده متنفر شدم... گاهي از مهرداد هم متنفر مي شم باورت مي شه؟! من نياز دارم جايي به جز اين جا باشم... حداقل تا يه مدتي...!! تا يه وقتي كه بتونم خودمُ پيدا كنم... مي خوام بدونم اصلاً... ) دوباره بغض كرد و گفت( من كي اَم؟! چي اَم؟!... چي از دنيا مي خوام؟! تكليفم با آدما چيه؟! در ثاني از نگاه هاي مامان مهري و آقاجون و مهرداد خسته شدم نگاهشون پر از غم و ماتمه... يكي اشون نشده درد دلمُ كم بكنه... فقط يا دلسوزي مي كنند يا غصه مي خورن... پري... دارم ديوونه مي شم به خدا... ازت خواهش مي كنم بيا دوتايي با مهرداد حرف بزنيم... اجازه بده چند وقت برم خونه ي مهتاب يا مهران، راضي بشه، مامان اينا رو راضي مي كنه... از همون جا هم مي رم مدرسه... «
پري: » كاش مي اومدي خونه ي ما!! «
خورشيد: » نه آخه مهتاب ديروز اين جا بود خودش هم پيشنهاد كرد برم پيشش چند روزي بمونم... اما من چند روز نمي خوام يه مدت بيشتري مي خوام اين جا نباشم... «
پري: » الان اسمشُ بيارم دوباره غش نمي كني؟! «
خورشيد لبخندي زد و گفت:
» نه بگو!! «
پري: » آخه حسام به خاطر تو فكر مي كنم داره برمي گرده... «
خورشيد: » دقيقاً واسه همين نمي خوام اين جا باشم پري ديگه تحملش رو ندارم... ميدوني توي اين مدت چه قدر از درس ها عقب موندم؟! حالا حتي به خوب بودن حسام و اين كه در آينده چه قدر مي تونم روي اون به عنوان همسرم تكيه كنم شك دارم... كسي كه از يك تقصير كوچيك من نتونست بگذره، و باعث شد بلايي بزرگتر سرم بياد... چه طوري مي تونه بعدها توي زندگي نسبت به مسايل ريز و درشتي كه پيش مي ياد نرمش نشون بده يا حتي مقاومت بكنه... به نظر من اون موجود ترسو و ضعيفيه و همين طور كاملاً خودخواه... هيچ حس بخششي توي وجودش نيست... اون منطق خودش رو داره و بس... حالا اگه داره بر مي گرده هم واسه خاطر من نيست!! «
حسام طوري چمدان ها را مي بست كه انگار قصد ندارد... بازگردد...
ايمان: » حالا اين همه داري وسيله مي بري كه چي بشه!! واسه چهارتا كوچه اون طرف تر هم سوغاتي خريدي؟! «
حسام لبخندي زد و گفت:
» نه كه خيلي وقته نرفتيم خونه... حس مي كنم همه توقع دارن يه چيزي سوغاتي داشته باشن!! «
ايمان: » صبر كن بذار پنجشنبه با هم بريم...«
حسام: » حرفشم نزن... ديگه طاقت ندارم «
ايمان: » برنامه ات چيه؟! «
حسام: » ديدار اقوام و خويشان!! )و بعد خنديد ( «
ايمان: » بعد از اقوام و خويشان؟! خدا مي دونه شايد هم قبل از ديدار اقوام و خويشان؟! «
حسام با لبخندي كه از لبهايش پاك نمي شد گفت:
» آره شايد هم قبل از !!! «
ايمان: » چي واسش گرفتي؟! «
حسام خيلي ساختگي اخم ها را توي هم كرد و گفت:
» به كارت برس بچه!! «
ايمان: » فكر مي كني با رفتاري كه تا حالا باهاش داشتي ببخشدت؟!! «
حسام جدي شد و گفت:
» من فكر مي كنم همين كه جلوي پسره وايساده و گفته نمي تونه باهاش ازدواج كنه يه دنيا ارزش داره و منو بخشيده «
ايمان: » حالا دوباره راه نيفتي بري اونجا كلاس بذاري و حرفي از آينده نزني!! «
حسام: » مي خواي به محض اينكه وارد كوچه شدم با همين چمدون ها برم درِ خونه شون!! و با گفتن اين جمله خون به چهره اش دويد و باز لبخند زد...«
ايمان: » نميري!! خيلي هيجان داري!! واست خوب نيست ها!! «
حسام: » اگه بخواي سلام تو رو هم به پري خانم مي رسونم!! «
ايمان خنديد و كتابش را به سوي او پرت كرد...
حسام آماده رفتن بود و ايمان احساس خوبي داشت.... در مدتي كه خورشيد با كسري نامزد شده بود حسام فشار عصبي زيادي را تحمل كرده بود ... از اين و آن مخصوصا مهرداد كه ايمان گه گاهي به او تلفن مي كرد... فهميده بود خورشيد هم حال و روز چندان خوشي ندارد.... مادرش هم بارها و بارها زنگ زده بود و گفته بود كه مهري خانم با چه افسوسي از حسام حرف زده.... همه اين ها و از همه مهمتر، حال خودش كه روز به روز بدتر از پيش مي شد او را وادار كرد كه بالاخره به مهرداد تلفن كند... مي دانست مهرداد چقدر از دستش عصباني است مي دانست كه ممكن است رفتار خوبي با او نداشته باشد اما ناگزير از تماس گرفتن عاقبت با او حرف زد....
مهرداد از ته دل فرياد مي كشيد، او را متهم مي كرد كه باعث شده زندگي خواهرش خراب شود. حسام هر چه حال و روز خورشيد را بيشتر مي شنيد شرمنده تر و نااميدتر مي شد كه عاقبت به التماس افتادو از مهرداد خواهش كرد يا با خورشيد صحبت كند يا با كسري... كه بعد از ملاقات مهرداد با كسري، به طور كل نااميد شد و از خدا خواست راهي جلوي پاي خورشيد بگذارد تا بتواند تصميم بگيرد... تا بتواند حرف دلش را به كسري بزند....
بارها تصميم گرفته بود خودش راه بيفتد و به تهران بيايد ..... و مستقيم به در خانه خورشيد برود و از خودش بخواهد كه نامزدي اش را به هم بزند.... اما خجالت مي كشيد!! و از طرفي اين را خودخواهي مي دانست... و گاه باورش براي او مشكل مي شد كه خورشيد به لج و لجبازي تصميم به ازدواج با كسري گرفته!!
با خودش مي گفت: »شايد دوستش داره!! اما كافي بود به ياد چند هفته گذشته بيفتد.... به ياد التماس هاي خورشيد... به ياد زنگ زدنش هايش به ياد شعرهايي كه نوشته بود.... و به ياد حرف مادرش مبني بر اينكه خانواده خورشيد مطمئن بودند حسام خاله فرزانه را نامزد كرده!! به ياد خشمي كه در نگاه خورشيد بود وقتي چادر را پس مي داد!!....«
و بعد شور عشق و جوشش آن نفسش را مي بُريد و بي تابش مي كرد.... طوري كه از پا مي افتاد و مثل كسي كه دچار بيماري سختي شده بي رمق و بي جان، فقط اشك مي ريخت و از خدا مي خواست راه چاره اي پيش پايش بگذارد
بارها به ايمان گفته بود: » مي تونستم... زودتر از اينا ببخشمش... مي تونستم... بهش فرصت جبران بدم!!... ايمان... تا كي بايد تاوان اشتباهمُ پس بدم؟!«
از وقتي با مهرداد صحبت كرده بود اميدوارتر از قبل انتظار مي كشيد... تا اين كه... مادرش تماس گرفت و با خوشحالي گفت:
»خورشيد نامزدي اشُ بهم زده...«
اشك شوق از چشم هاي حسام جاري شد و فوري به حرم امام رضا رفت تا از او تشكر كند.. انگار مي دانست اگر بسط نشستن هايش و اشك ريختن هايش در حرم او نبود چنين خبري را هرگز نمي شنيد. اما تعجب او از اين بود كه مهرداد ديگر تماس نگرفته بود... حتي وقتي حسام به او زنگ زده بود... مهرداد جواب نداده بود. حالا به محض تمام شدن آخرين امتحان چمدان مي بست تا به ديدار معشوق بشتابد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
آن شب تا ديروقت پري و خورشيد با مهرداد صحبت كردند.... تا بالاخره راضي شد كه خورشيد چند وقتي خانه مهتاب بماند...
مامان مهري و آقاجون هم به زور راضي شدند...
خورشيد هيچ وقت حتي يك شب هم از خانه دور نشده بود.... با اينكه خانه مهتاب خواهرش بود اما حتي يك شب هم آنجا نمانده بود... حالا هم مهتاب هيجان زده بود هم خورشيد....
مامان مهري مي دانست كه حسام مي آيد... نگران بود... دوست نداشت براي بار دوم حسام را از دست بدهند.... اما حال و روز خورشيد برايش مهم تر بود... مي دانست با اوضاع پيش آمده خورشيد هرگز حاضر به ديدار با حسام نخواهد بود....
مهرداد: » مي خواي هر روز صبح خودم بيام دنبالت ببرمت مدرسه؟«
خورشيد: » نه بابا... از اونجا تا مدرسه هم با اتوبوس مي تونم برم... خيلي كه دور نيست...«
آقاجون موقع خداحافظي خورشيد را چنان در آغوش گرفت و گريست كه انگار به سفري دور مي رود و قصد بازگشت ندارد...
مهرداد دست در جيبش كرد و گفت:
» تسبيحت هنوز دست منه وقت نكردم درستش كنم... درستش مي كنم مي يارمش خونه مهتاب...«
خورشيد لبخندي زد و گفت:
» ديگه نمي خوامش... درست كردي بده به حسام... بهش بگو تا آخر ماه پيش نذرشُ ادا كردم از اين ماه به بعد خودش ادامه بده!! «
مهرداد كه مي دانست خورشيد چه زجري مي كشد او را در آغوش كشيد و گفت:
» غصه هيچي رو نخور... مطمئن باش همه چيز درست مي شه...«
خورشيد، مامان مهري و سحر را بوسيد و با جواد، شوهر مهتاب به خانه مهتاب رفت تا بلكه بتواند با دور شدن از همه خاطره ها زندگي دوباره اي را براي خود بسازد.... زندگي اي كه به قول خودش فقط براي خودش باشد براي آينده اش... مي خواست با تمام وجود درس بخواند عقب افتادن هاي آن مدت را جبران كند...
در خانه مهتاب همه چيز بود... حتي وجود ناهيد براي كمتر به گذشته انديشيدن بسيار مفيد بود... جواد و مهتاب مي دانستند خورشيد به خاطر وضعيت روحي نامناسب پيش آنهاست اما نمي دانستند دليل اين وضعيت چيست...
مهتاب فكر مي كرد: » همين كه يه نامزدي بي فرجام داشته خودش دليل بزرگي براي افسردگي و عصبي شدن اوست...«
براي همين هيچ كدام او را سوال پيچ نمي كردند...
مهرداد هر روز به مهتاب زنگ مي زد و حال خورشيد را جويا مي شد....خورشيد به سحر و پري سفارش كرده بود: » به هيچ عنوان موقع تلفن كردن يا ديدار دوباره حرفي از خاطرات گذشته نزنند... حتي حرفي از حسام كه چه مي كند و چه نكرده نزنند.... چون تصميم دارد براي هميشه تنها بماند....«
محسن دكمه هاي پيراهنش را باز كرد و آن را از تنش بيرون آورد و روي زمين كوبيد.... كلافه و عصبي يك لگد به درِ كمد زد تا باز شد.... ايران خانم كه تازه به اتاق امده بود گفت:
» واي!! ترسيدم واسه چي لَغَت به كمد مي زني؟! «
محسن لگد ديگري به كمد زد و گفت:
» واسه همين كه مي بيني! «
ايران خانم كه چند وقتي بود به رفتارهاي غيرمعمول محسن پي برده بود... آهسته گفت:
» چته محسن؟! دردي داري به من بگو!! واسه چي با خودت هم سرِ جنگ داري مادر...?! «
محسن پيراهن جديدي از توي كمد بيرون كشيد و در حالي كه مي پوشيد زير لب غرغركنان گفت:
» بگم كه چي بشه؟! كي به حرف من گوش مي كنه؟! «
ايران خانم جلوتر آمد و گفت:
»تو حرف بزن!! ما رو آدم حساب بكن.... والله تو رو با يه من عسل هم نمي شه خورد!! يه كم اون اخم ها رو واكن!! ببينم چي مي خواي؟! «
محسن دكمه هايش را بست و پليورش را روي پيراهن پوشيد و چيزي نگفت
ايران خانم: » ببين !! يه كلمه حرف نمي زني!! اون وقت توقع داري من به درد دلت برسم!! «
ايران خانم با دلخوري خواست كه از اتاق خارج بشود.... محسن صدايش كرد:
» مامان!! «
ايران خانم ايستاد و نگاهش كرد و گفت:
» جانم!! «
محسن درجا نشست و تكيه به ديوار زد و گفت:
» من... خورشيدُ مي خوام...«
انگار روي ايران خانم يك سطل آب سرد ريخته باشند... لرزيد ... اخم ها را در هم كشيد و چشم ها را باريك.... كمي جلوتر آمدو گفت:
» چي گفتي؟! «
محسن به ايران خانم نگاه نمي كرد.... همان طور كه به مقابلش خيره شده بود گفت:
»همين كه شنيدي...... «
ايران خانم جلوتر آمد و گفت:
» ديوونه شدي؟! اين همه دختر!! «
محسن با خشم به ايران خانم نگاه كرد و گفت:
» اين همه دخترُ نمي خوام.... من فقط خورشيدُ مي خوام...«
سحر كه از حمام بيرون آمد با شنيدن اين جمله از زبان محسن درجا ايستاد و گوش تيز كرد.....
ايران خانم: » خورشيدُ مي خواي چي كار؟! خورشيد يه سر داره و هزار سودا! از اون طرف حسام مي خوادش از اين طرف نامزد مي كنه... بعد پس مي ده.... حالا هم كه حسام داره مياد... ما كه نفهميديم بالاخره جريان چيه!! حالا هم كه رفته با خواهرش زندگي مي كنه .«
محسن: » خودم همه اينا رو مي دونم لازم نكرده دوباره تكرار كنيد .... خورشيد الان هيچ كس نداره «
ايران خانم: » خورشيد مثل سحره،بايد براي تو مثل خواهر باشه. «
محسن: » پس سحرم بايد براي مهرداد مثل خواهرش باشه!! «
ايران خانم عصبي شد... مهرداد را خيلي دوست داشت و آرزوي ازدواج سحر با مهرداد برايش بزرگترين آرزو بود!!
ايران خانم: » از خدا بخواه كه مهرداد شوهر خواهرت بشه... كي از مهرداد بهتر؟! اگه سراغ داري بگو!! «
محسن فرياد زد: » يا خورشيدُ واسه من خواستگاري مي كنيد يا سحرُ براي هميشه ترشي ميندازين...«
سحر كه به اتاقش رفته بود غمگين و افسرده با موهاي خيس يك گوشه نشست و به فكر رفت... بعد انگار كه يك دفعه آتش گرفته باشد از جا برخاست و به سوي آنها رفت... تا وارد اتاق شد با حرص محسن را نگاه كرد و گفت:
»پس واسه همين اين همه زير گوش حسام مي خوندي خورشيد اينطوري خورشيد اون طوري؟! واسه همين گفتي كه خوب شد حسام خورشيدُ بي خيال شد؟! پس همه اون كارهات به خاطر خودت بود؟! «
محسن نيم خيز شد و گفت:
» خفه شو برو بيرون «
سحر عقب رفت و پشت ايران خانم ايستاد و گفت:
» به همه مي گم محسن!! به همه مي گم تو باعث بدبختي حسام و خورشيد شدي«
محسن به سوي او حمله كرد.. ايران خانم فرياد زد... بس كنيد...
سحر به سوي حياط فرار كرد.... محسن به دنبالش و ايران خانم به دنبال آنها... سحر توي حياط فرياد مي زد:
» مهرداد... مهرداد.... مهري خانم ....«
كه محسن دست دراز كرد و موهاي خيس او را از پشت گرفت و كشيد... سحر جيغ زد و دوباره مهرداد را صدا كرد.... مهرداد تازه از كلاس آمده و خواب بود... مامان مهري هراسان صدايش كرد و گفت:
» مهرداد مادر پاشو... فكر كنم محسن افتاده به جون سحر... «
ناگهان مهرداد مثل برق از جا جهيد و به سوي بالكن دويد از روي نرده هاي بالكن بالا رفت و در چشم بهم زدني با آن شلوار گرمكن و تي شرتش توي حياط ايران خانم پريد....
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
وقتي حسام برگشت و فهميد كه خورشيد تصميم گرفته مدتي آنجا نباشد... به سراغ مهرداد رفت....
مهرداد با ديدن حسام به ياد خورشيد مي افتاد لبخند آشنايي به حسام زد و او را در آغوش گرفت... خيلي وقت بود مهرداد با كسي درد و دل نكرده بود..... دلتنگ بود و افسرده حالا فرصت مناسبي بود تا براي دوست قديمي اش كمي درد و دل كند شايد حسام هم دست كمي از او نداشت.... اما بيشتر از آنكه بخواهد از خودش بگويد دوست داشت مهرداد از خورشيد بگويد.
مهرداد از زجري كه خورشيد در طول نامزدي كوتاهش كشيد گفت از نفرتي كه در دلش افتاده.... به حسام گفت:
» بايد بهش فرصت بدي... به قول خودش فرصت بده، تا حداقل خودش رو پيدا كنه... براي سن اون، تحمل اين اتفاقات خارج از تصوره... «
حسام با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت:
»مهرداد... مي فهمم چي مي گي اما فقط يه قول مي خوام... همين...«
مهرداد سري تكان داد و گفت:
» تو همه چيز رو نمي دوني.. ولي فكر مي كنم اونقدر مرد باشي كه اگر همه چيزُ فهميدي توي دلت نگه داري... تو مختاري براي زندگيت هر تصميمي بگيري... ديگه هيچ كس توقعي از تو نداره... نه من... نه خورشيد كه فكر مي كنم... با دل كندن از اين تسبيح، خيلي حرفا داره كه بهت بگه!!«
تسبيح را كه پاره شده بود و هنوز لاي كاغذ پيچيده بود... به حسام داد و گفت:
» روز آخر... كسري اينو از گردنش كشيده«
اشك توي چشم هاي مهرداد پر شد و گفت:
» به خاطر عشق به تو... تاوان سنگيني داده!! «
رنگ از روي حسام رفت... كاغذ تسبيح از دستش افتاد... زانوهايش سست شدند...
با چشمهاي گشاده و اشكي اش به مهرداد خيره شد و گفت:
» دروغ مي گي!! «
مهرداد با ناراحتي سري تكان داد و جلوي ريزش اشك را گرفت نفسي كشيد و گفت:
» كاش دروغ بود...«
بدن حسام از شدت عصبانيت و حرص مي لرزيد... خون جلوي چشمهايش را گرفته بود... اشك امانش نمي داد... به زحمت لب گشود و گفت:
» مي خوام پيداش كنم...«
مهرداد: » كسري رو؟! «
حسام چشمها را آرام بست يعني آره!!
مهرداد: » اگه حالش خوب شده باشه الان رفته...«
حسام نفس عميقي كشيد لب هايش از خشم مي لرزيد و گفت:
» مهرداد... راست بگو... ازت خواهش مي كنم راستشو بگو...«
مهرداد شانه هاي او را گرفت و گفت:
»با اون حسابامو صاف كردم .... هم به جاي خودم هم به جاي خورشيد هم به جاي تو.... خيالت راحت باشه...«
حسام: » مي خوام پيداش كنم... يه روز به آخر عمرم مونده باشه پيداش مي كنم مهرداد....«
حسام همان شب دوباره به مشهد رفت... تمام طول راه بر خودش لعنت فرستاد... خود را سرزنش كرد... گاه اشك ريخت.... انگار خوشي ها از او فراري بودند...
عيد با تمام زيبايي هايش آمد و .... اما نه خورشيد نه مهرداد نه آقاجون و مامان مهري و نه حسام، اين زيبايي ها را حس نكردند...
خورشيد لحظه به لحظه افسرده تر و نااميدتر از قبل مي شد... تنها سرگرمي اش درس خواندن بود...
جواد شوهر مهتاب، او را خيلي دوست داشت و مدام به مهتاب مي گفت:
» راضي اش كن ببريمش مسافرت... عاقبت تعطيلات عيد همراه خانواده خواهرش به مسافرت رفت... به مشهد!!!!«
مهرداد با سرسختي اجازه داده بود كه خورشيد هم برود... آقاجون و مامان مهري اما راضي بودند... دلشان مي خواست حالا كه اين دوري را تحمل مي كنند... به خورشيد خوش بگذرد....
وقتي بعد از سالها، دوباره خود را در بارگاه امام رضا مي ديد، ناخواسته آرزوهايش را بلند بلند بر زبان آورد... چه جاي امن و آرامبخشي بود براي درد و دل كردن.... چه احساس خوبي داشت چقدر سبك شده بود وقتي به سوي هتل مي رفتند....
ايمان هراسان و دستپاچه به سوي خوابگاه مي دويد... حسام تازه از خوابگاه خارج شده بود كه او را ديد...
حسام: » چه خبره...«
ايمان نفس نفس زنان گفت:
» خورشيدُ ديدم... توي حرم... بدو حسام...«
حسام كه تا چند ساعت ديگر عازم تهران بود.... ساكش را به زمين انداخت.... چند ثانيه خيره به ايمان ماند بعد گفت:
» كجا بود؟ «
ايمان: » توي حياط با خواهرش اينا بود .... مطمئنم خودش بود...«
حسام با رنگي پريده پرسيد:
» تو رو ديد؟«
ايمان: » نه!!.... بدو حسام... «
حسام به سوي حرم دويد.... يك ساعت بود كه سراسيمه اين طرف و آن طرف را جستجو مي كرد... اما در ميان آن جمعيت...!! به نظر مي رسيد تلاش بر كاري عبث مي كند... نگاهي به ساعتش انداخت... براي دو ساعت ديگر بليط داشت و دلش در هواي ديدن خورشيد مي تپيد افسرده و سرخورده راهي خوابگاه شد. بعد از پايان تعطيلات عيد كه براي خورشيد به جز روزي كه در مشهد بود واقعا سخت و طاقت فرسا گذشت بالاخره سحر را در مدرسه ديد...
سحر چنان خورشيد را در آغوش گرفت كه همه نگاهشان كردند... خورشيد خنديد و گفت:
» چه طوري.... دلم برات تنگ شده بود. «
سحر: » چرا نميايي خورشيد؟! چرا تعطيلات نيومدي؟! «
خورشيد: » با خودم قرار گذاشتم تا دانشگاه قبول نشدم برنگردم. «
سحر: » من كه خيلی دلم برات تنگ شده بود... خدا رو شكر مدرسه ها باز شدند!! خورشيد چقدر عوض شدي...«
خورشيد: » چه طوري شدم؟! «
سحر نگاهي به او انداخت و گفت:
» نمي دونم يه جورايي شدي... خيلي هم لاغر شدي...«
خورشيد خنديد و گفت:
» تعطيلات خيلي خسته كننده بود... براي مهتاب مهمون مي اومد... مجبور مي شدم ساعت ها توي يه اتاق حبس بشم!! دوست نداشتم كسي رو ببينم.«
سحر: » خورشيد چرا اينقدر به خودت سخت مي گيري... باباجون تو كه عقد نكرده بودي... عروسي نكرده بودي... يه نامزديِ خشك و خالي، حتي جشن هم نگرفتي، ديگه از چي فرار مي كني؟ «
خورشيد نگاهش در جايي خيره ماند... و زير لب گفت:
» مامان مهري و آقاجونم توي اين ماجرا خيلي اذيت شدن... خيلي عجله كردم.... نمي تونم توي چشماشون نگاه كنم.... اَزَشون خجالت مي كشم... شده بودم آينه دق واسه اونا... پيش همه كلي پز داده بودن كلي خوشحال بودن... فكر نمي كردم اينطوري همه چي رو بهم بريزم. «
سحر: » خب بهتر! اونا بايد الان خوشحال باشن كه تو قبل از ازدواج طرفو نخواستي، من كه مي دونستم تا وقتي حسام وجود داره تو نمي توني كس ديگه اي رو تحمل كني... راستي حسام چند روزي اومد و رفت!! «
خورشيد با شنيدن نام حسام هنوز هم دگرگون مي شد سعي كرد به روي خودش نياورد... نفس عميقي كشيد و گفت:
» از خودت بگو....... چي كار كردي؟! «
سحر نگاهش كردو لبخند معناداري زد و گفت:
» بابا كوتاه بيا.... ديگه ببخشش!! طفلكي خيلي لاغر شده... توي اين چند روز كه اومده بود چند بار كه بيرون رفتم ديدم كه با مهرداد داره حرف مي زنه....«
خورشيد با تعجب گفت:
» مطمئني با مهرداد حرف مي زد؟! «
سحر: » آره بابا... يه بار كه خونه شما بود... توي حياط...!! «
خورشيد لحظه به لحظه بي حالتر مي شد... احساس مي كرد تمام زحماتش براي خود ساختن براي فراموش كردن حسام براي عاشق نبودن بي فايده بوده است حالا براي شنيدن اوضاع و احوال او از هميشه مشتاق تر است....
سحر: » راستي مهرداد بهت چيزي نگفته؟! «
خورشيد : »از حسام؟! «
سحر: » نه.... از من و محسن. «
خورشيد: » نه ... چي شده مگه؟! «
سحر دست در گردن خورشيد انداخت و مشغول تعريف كردن جريان محسن شد....
مامان مهري و آقاجون هر هفته به ديدن خورشيد مي رفتند... مامان مهري طوري به خانه مهتاب مي رفت كه انگار عازم سفري دور و دراز است... هر چه مي توانست خوراكي با خود مي برد طوري كه مهتاب به صدا در مي آمد:
» مامان فكر كردي اينجا چيزي پيدا نمي شه خورشيد بخوره؟!!! «
مامان مهري مي خنديد و مي گفت:
» وا؟! مگه فقط واسه خورشيد آوردم؟! واسه همتون آوردم... واسه ناهيد خوشگلم آوردم....«
مهتاب: » مي گم مامان خوبه خورشيد پيش ماست لااقل شما يه سري به ما مي زنيد!! مهردادُ بگو...!! تا حالا ديده بودي مهرداد توي هفته 3 بار بياد اينجا؟!... جواد مي گه ديگه نذاريم خورشيد بره!! «
مامان مهري لبخند زنان فقط خورشيد را نگاه مي كرد.... مامان مهري با هر بار نگاه به خورشيد از درون فرو مي ريخت و به تحليل مي رفت... خدا مي دانست كه چقدر كسري و خانواده اش را نفرين مي كند....
آقاجون كنار خورشيد مي نشست و سعي مي كرد با سوالهايي حول و حوش مدرسه و درس، ذهن خورشيد را مشغول كند كه با ديدن آنها احيانا خجالت نكشد يا دوري نكند...
آقاجون: »هر كاري كه بخواي برات مي كنم.... هر چيزي كه بخواي.... اصلا مي خواي كلاسهاي هنري بري؟! مي خواي بري تاتر؟! تاتر رو كه خيلي دوست داشتي؟! «
خورشيد سعي داشت آنها را متقاعد كند كه از زندگي اش راضي است اما نياز دارد فعلا آنجا بماند... حالا تنها يك هدف داشت مي خواست تنها راه موفقيت خود را امتحان كند تا با دستي پُر به خانه بازگردد... هر چند كه مي دانست خانه، خانه آقاجون و مامان مهري.... خانه اوست... و او با دست پُر يا خالي، تنها در آنجاست كه امنيت كامل دارد....
تنها يك چيز او را وادار مي كرد كمي بيشتر صبر كند و آن نگاههاي غم دار مامان مهري و آقاجونش بود.... دلش مي خواست بار ديگر برق شادي و اميد را در آن چشم هاي هميشه مهربان ببيند... دلش مي خواست باز هم وقتي برادر عزيز و مهربانش را مي بيند سر بلند كند و توي چشمهاي قشنگش نگاه كند و با خوشحالي مژده قبولي اش را در دانشگاه به او بدهد....
دوست داشت يك بار ديگر توي محله شان سر بالا بگيرد و باعث افتخار پدر و مادرش شود...و اينكه دوست داشت به حسام نشان دهد هيچ چيز نمي تواند مانع رسيدن او به هدفش و كسب موفقيتش شود.... دوست داشت به همه ثابت كند كه وجود دارد.... مفيد است و به خاطر خودش زندگي مي كند...
حالا نسبت به گذشته حالات روحي و رواني اش بهتر شده بود... روزها اما بهتر از شب ها بود... بعد از مدرسه، كلاس كنكور مي رفت و اوقاتش حسابي پر بود... روز امتحان آمد...
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
صبح زود مهتاب قرآن به دست جلوي در ايستاده بود... آقا جواد هم كنارش آماده بود... خورشيد از زير قرآن رد شد و آن را بوسيد. بعد هم دست در گردن مهتاب انداخت.... چقدر دوستش داشت... چقدر مهربان بود مهتاب !!
هنوز نتايج را اعلام نكرده بودند... اما چيزي نمانده بود خورشيد بي تاب رفتن به خانه بود... از طرفي به خانه مهتاب و ناهيد عادت كرده بود... مي دانست لحظه رفتن به خانه نزديك است...
پري تلفن كرده بود...
پري: » خورشيد يعني براي شب عاشورا هم نمي خواي بيايي؟! نذري سحر اينا!! «
خورشيد كه دوباره صداي قلبش را مي شنيد گفت:
» فكر نكنم... تا حالا كه صبر كردم... چند روز بعد عاشورا نتايج رو اعلام مي كنن... اون موقع ميام....«
پري: » من به چه بهانه اي برم خونه شما؟ مُردم اينقدر انتظار كشيدم... مردم اِن قدر از سحر حرف كشيدم بيا ديگه!! «
سحر هم بعد از پري زنگ زده بود و خورشيد را تهديد كرده بود اگر براي نذري حليم شب عاشورا نيايد ديگر اسمش را هم نخواهد آورد!!
هواي خانه، هواي مراسم عاشوراي محله خودشان، بدجوري او را از خود بي خود كرده بود اما همچنان مقاومت مي كرد... شب عاشورا بود... مهرداد سر شب به خانه مهتاب آمد.... و گفت:
» جوجو بجنب... اومدم ببرمت مرخصي!!«
مهتاب: » اين موقع ؟! بذار اين چند روزه هم باشه.... بعدا خودم ميارمش...«
مهرداد: » نه بابا ... همه برام خط و نشون كشيدن كه اگه بدون جوجو برم چنان و چنينم مي كنن!! ... نمي شه ديگه... بايد بياد...«
خداحافظي طولاني خورشيد با مهتاب و ناهيد و جواد بالاخره تمام شد و همراه مهرداد به خانه بازگشت... هيجان و اضطراب از نگاهش پيدا بود... تمام طول راه با شوخي هاي مهرداد خنديد... اما ته دلش، مدام شور مي زد و نگران بود...
مامان مهري و آقاجون توي حياط خانه ايران خانم مشغول كمك بودند... مامان مهري هم نذر كرده بود براي آن سال در نذري ايران خانم شريك باشد.... براي همين از ابتداي كار همه آن جا بودند...
خورشيد وقتي همه را درون چادر ديد پيش خودش گفت:
» امسال هم چادر ندارم!! «
وارد حياط خانه سحر اينا كه شد... نمي دانست به كه سلام كند و چه كسي را ببوسد... تك تك همسايه هايي كه آنجا بودند با محبت او را بغل مي كردند و از نبودنش گله مند بودند....
مامان مهري با لبخند از تهِ دل گفت:
» خوب كردي اومدي عزيزم «
و رويش را بوسيد...
حسن آقا لبخند زنان او را در آغوش گرفت... خورشيد به وجد آمده بود... چقدر دلش براي همه آن ها تنگ شده بود...
قاسم آقا پدرِ سحر رو به محسن كه با اخم گوشه اي ايستاده بود گفت:
» محسن!! پس حسام چي شد؟!.... چرا دير كرده؟! «
خورشيد با شنيدن نام حسام جلوي چشمانش تيره و تار شد... براي فرار از ديدن احتمالي حسام با عجله حياط را طي كرد و با سحر و پري داخل خانه شدند...
پري: » نمي خواي ببينيش؟!... به خدا گناه داره!! «
سحر: » تو كه اين همه لجباز نبودي!! «
خورشيد كه دوباره نگران شده بود گفت:
» از ديدن عكس العملش وحشت دارم... اصلا نمي تونم باهاش رو به رو بشم...«
داخل خانه مراسم مرثيه خواني برپا بود... سحر و پري بدون خورشيد براي تماشاي هيات هاي عزاداري بيرون رفتند مهرداد و آقاجون هم بيرون رفتند.... فاطمه خانم مادر حسام و حميده و فرزانه هم براي شركت در مراسم وارد شدند... تك تك آنها صميمانه و از ته دل خورشيد را در آغوش گرفتند و روبوسي كردند...
فاطمه خانم يكي دوبار صدايش كرد و گفت:
» مادر چرا تنها موندي؟ پري خانم و سحر خانم بيرون بودن... برو پيششون... تو جووني زياد توي خونه نمون... خونه مالِ منِ از پا افتاده است «
خورشيد لبخند كمرنگي زد و گفت:
» چشم.... مي رم.....«
فاطمه خانم: » حسابي درس خوندي دخترم آره؟ انشاالله كه قبول مي شه...«
خورشيد:» مرسي.....«
خورشيد حتي جرات نداشت پشت پنجره برود و حياط را نگاهي بياندازد... صداي كوبش طبل ها و نوحه خوان ها را مي شنيد و دلش مي خواست مثل سالهاي پيش كنار پري و سحر باشد... اما جراتش را نداشت.... بالاخره بعد از يك ساعت مراسم داخل خانه به پايان رسيد و خانم ها خداحافظي كنان، خانه را ترك كردند.
ايران خانم:» خورشيد جان چرا تنها موندي تو هم برو پيش بچه ها...«
خورشيد: » شما كاري نداريد كمكتون كنم...«
ايران خانم: » نه مادر... مامانت هم هست.... فقط برو توي حياط ببين... چيزي كم ندارن؟! «
خورشيد دستي به روسري اش برد و آهسته آهسته به سوي در ورودي رفت... به آرامي در را باز كرد و از ميان آن نگاهي توي حياط انداخت هيچ كس توي حياط نبود...
در حياط باز بود... ديگ بزرگ حليم را تازه بار گذاشته بودند... هيزم هاي در حال سوختن دود به راه انداخته بودند... دمپايي پوشيد و داخل حياط شد يك لحظه به ياد سال پيش افتاد. روي پله ها نشسته بود و به حسام زل زده بود.... ناخواسته لبخند زد .... نفس عميقي كشيد... عطر شب بوها مشامش را پُر كرد و دلش را خالي، اين عطر هميشه حسام را به يادش مي آورد...
نزديك ديگ كه شد دلش فرو ريخت... تسبيح آبي رنگش نزديك هيزم ها، روي يك چهارپايه كه مخصوص نشستن آشپز بود، خودنمايي مي كرد... با دستي لرزان، تسبيح را برداشت..... چانه اش لرزيد... تسبيح جلوي چشمهاي اشكي اش بالا آمد.... صداي پاي كسي آمد... مي ترسيد كسي او را در آن حال ببيند... آهسته سر چرخاند... توي دلش چيزي پايين ريخت...صداي ضربان قلبش كوبنده تر از صداي طبل ها به گوش مي رسيد... او آمده بود... با آن قد بلندش... با آن نگاه عاشقش با آن چشم هاي مهربان و سياهش...
حسام بود... انگار ساعت ها گذشته بود و آن دو بدون هيچ كلامي رو به روي هم ايستاده بودند و نگاه از هم نمي گرفتند... خورشيد به خود آمد... تسبيح را آهسته روي چهارپايه گذاشت و گفت:
» ببخشيد...«
همين كه خواست برود... حسام گفت:
» خورشيد....!! «
تمام بدن خورشيد نبض شده بود و مي كوبيد... رو به حسام نگاه كرد...
حسام تسبيح را برداشت و جلوي خورشيد گرفت و گفت:
»امشب، شب آخره.... نذرش تموم مي شه... قول داده بودي تا آخرين شب نذرشُ ادا كني... قرار نبود زير قولت بزني....!!... اين چند ماه اخير كه من.... جورِ تو رو كشيدم....امشب ديگه خودت تمومش كن...«
خورشيد با چشم هاي اشكي اش به او نگاه كرد و گفت:
» من نمي تونم... لياقتش رو ندارم... خودت تمومش كن...«
حسام يك قدم جلو آمد.. خيره به خورشيد گفت:
» تو لياقت همه چيزهاي خوب دنيا رو داري... اين تسبيح فقط مال توست....«
و دوباره تسبيح را پيش آورد....
خورشيد با دستي لرزان تسبيح را گرفت... حسام لبخندي زد و گفت:
» نمي خواي بيرون بري؟ «
خورشيد سعي كرد بر خودش مسلط باشه... زير لب گفت:
» چرا... مي رم....«
حسام:» پس يه دقيقه صبر كن... همين جا وايسا...«
و به سرعت از در حياط بيرون رفت...
خورشيد در ناباوري از ديدن و رو به رو شدن با حسام، تمام تنش مي لرزيد و اشك مي ريخت.... همچنان نگران بود... نگران اينكه....
حسام دوان دوان به سوي خانه ايران خانم آمد... در را باز كرد و نايلون به دست جلوي خورشيد ايستاد... خورشيد هاج و واج فقط حسام را نگاه مي كرد.... حسام دست برد و از داخل نايلون، چادر مشكي اي بيرون آورد و گفت:
» اين ديگه مال حميده نيست... مامان براي تو دوخته...«
و با يك حركت تايِ چادر را باز كرد... آن را روي سر خورشيد انداخت و گفت:
»فكر كنم امشب اين حليم بسوزه!!!... سحر خانم و دخترخاله ات سر كوچه اند... من تا اونجا همراهت ميام...«
رفتار حسام او را گيج كرده بود... كنارش قدم برمي داشت و خود باور نداشت انگار همه چشم ها نگاهشان مي كردند...
پري و سحر نزديك بود شاخ در بياورند... با نگاه هاي هيجان زده شان ناباورانه به آن دو كه نزديك مي شدند چشم دوخته بودند....
ايمان و مهرداد هم كنارشان ايستاده بودند..... نگاهِ مهرداد پر از آرامش بود و خرسندي...
ايمان لبخند زنان سر به زير انداخته بود، خورشيد به سوي مهرداد رفت....
مهرداد سر پيش آورد و آهسته گفت:
» نگران هيچ چيز نباش عزيزم، هيچ چيز!! «
خورشيد منظورش را فهميد.... و كمي آرام گرفت...
مردها از آنها جدا شدند... تا به نذري سري بزنند... حسام اما نمي رفت... كناري ايستاد و به خورشيد گفت:
» من همين جام... كنار وايسا.... مواظب موتوري ها باش.....«
صداي حسام چه آرامشي مي بخشيد... نگاه خورشيد با پرچم ها به آسمان رفت.

پایان
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 8 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8 
خاطرات و داستان های ادبی

kesi-mi-ayad | کسی می آید


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA