ارسالها: 2910
#1
Posted: 27 Mar 2014 12:57
باعرض سلام وخسته نباشيد
درخواست ايجاد تاپيك تو تالارداستان هاى ادبى رو داشتم
عنوان:زمستان داغ
نويسنده:اسما كرمى پور
تعداد قسمت:12قسمت
كلمات كليدى:رمان/رمان ايرانى/زمستان داغ/كرمى پور/اسما
خلاصه داستان:سارا" دختریه که از کودکی درگیر عشق پسر عمه اش، پرهام ،میشه و از رفتارهای پرهام احساس می کنه که پرهام هم به اون علاقه داره؛ اما در کمال ناباوری پرهام با لعیا ازدواج می کنه و سارا که از این ماجرا شوکه است، احساس میکنه که دیگه هیچ وقت نمی تونه ازدواج کنه و این عقیده ، سارا رو در مسیر دیگه ای از زندگی قرار میده...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#2
Posted: 28 Mar 2014 11:56
قسمت اول
- عروس ، دوماد اومدن! صدای پر از شادی پردیس بود که اومدن پرهام و لعیا رو خبر می داد.تمام کسانی که توی سالن بودند به سمت در خروجی رفتند که این لحظات رو تماشا کنند به جز من که توانایی دیدن مرگ رویاهامو نداشتم! اشک توی چشمام حلقه بست.چیزی که اون روزا مهمون همیشگی چشمام بود.من همیشه پرهامو مرد زندگیم می دونستم و حالا اون داشت با کسی غیر از من ازدواج می کرد.پرهام پسر عمه من بود و چهار سال از من بزرگتر بود. دقیقاً چهار سال و دو ماه و بیست و سه روز! تا قبل از اون روز که خبردار شدم پرهام از دختر همسایه اشون خواستگاری کرده، هر شب با فکر روزهایی که با پرهام ازدواج کرده ام خوابم می برد.نمی تونستم باور کنم تمام محبت های پرهام به من فقط به خاطر نسبت خانوادگی بوده ومن اونارو به اشتباه، به حساب علاقه گذاشته بودم. چه لحظه هایی که همه با هم به گردش می رفتیم ومن جز چشمای مشکی پرهام چیزی یادم نمی موند.پرهام هم بارها مچم رو وقتی بهش زل زده بودم گرفته بود و جوابم رو با لبخند می داد؛من هم از خجالت قرمز می شدم و رومو بر میگردوندم.اما چند لحظه ی بعد دوباره روز از نو روزی از نو! یادمه واسه عروسی خواهرم وقتی از آرایشگاه برگشتم پرهام منو دید.چند لحظه به صورتم خیره شد و بعد با خنده گفت:عروس بشی چی میشی؟! اینو گفت ورفت. اما من همونطور خشکم زده بود و رفتنشو نگاه می کردم.نفسم به شماره افتاده بود و حال غریبی پیدا کرده بودم.همون یه جمله کافی بود که تا یک ماه با هر اتفاق وحشتناکی هم خم به ابروم نیارم و سرمست باشم! هر بار که می خواستم کمی آروم بگیرم و بی خیالش بشم دوباره می دیدمش و حتی با یه سلام ساده هم دیوونه می شدم. صدای هلهله ی جمعیت بلندتر شد ومنو به خودم آورد.تازه متوجه شدم صورتم غرق اشکه. سریع به سمت حموم دویدم و درو پشت سرم بستم.نمی دونستم چه طوری باید جلوی اشک هامو بگیرم که آبرومو نبرن.چشمام هر لحظه قرمزتر می شدو صورتم هم داشت ورم می کرد.همون لحظه صدای مامانمو شنیدم که داشت سراغمو می گرفت. شیر آبو باز کردم وچند مشت آب به صورتم پاشیدم که ورم صورتم بخوابه.به آینه نگاه کردم که نتیجه اشو ببینم اما خودم از صورتم وحشت کردم ... تمام مواد آرایشی که به صورتم زده بودم به هم ریخته بود و صورتم شبیه نقاشی های سرخ پوستی شد ه بود.گریه ام شدت گرفت و به التماس افتادم: - خدایا به دادم برس، نذار آبروم بره که همه چی به هم می ریزه.دیگه چه طوری سرمو تو فامیل بالا بگیرم؟خدایا به خدا این امتحان واسه من خیلی زیاد ه .خد ایا غلط کردم، قول می دم دیگه هیچ وقت عاشق نشم!خدایا جلوی این اشک های لعنتی رو بگیر،یه وقت یکی نیاد اینجا. وااای خدایا مامان داره صدام می زنه، خدایا یه کاری بکن! دوباره رفتم سر شیر آب و با صابونی که توی حموم بود و نمی دونستم مال کیه تند تند صورتمو شستم.من که حتی حاضر نمی شدم از شامپوی کس دیگه ای استفاد ه کنم حالا به چنین روزی افتاده بودم.بالاخره صورتم حالت عادی پیدا کرد و از حموم بیرون رفتم. همه توی سالن بزرگ خونه ی عمه ام مشغول پایکوبی بودن و وسطشون هم پرهام ولعیا دست تو دست هم مشغول رقصیدن. لعیا سرشو بالا گرفت و نگاه عاشقانه ای نثار پرهام کرد،پرهام هم گونه اشو بوسید وصدای سوت و دست جمعیت بلند شد. موج اشک به چشمام هجوم آورد و اونقدر حال بدی بهم دست داد که احساس کردم الانه که بالا بیارم! با دست جلوی دهنمو گرفتمو راهی حموم شدم. چند بار عوق زدم اما چیزی توی معده ام نبود که بخواد بیرون بیاد.اون چند روزمونده به عروسی اصلاً نتونسته بودم غذا بخورم و رژیم چند روزه رو بهونه کرده بودم که مامان بهم غر نزنه و چیزی نپرسه. بابا هم که خوشبختانه کاری به کارم نداشت و جز در مواقع ضروری بهم گیر نمی داد! با دست چند بار آروم به صورتم زدم و با عصبانیت به خودم گفتم: - دختره ی احمق می خوای همه بفهمن چه خاکی تو سرت شده؟آره؟همینو می خوای؟مگه اون وقتا که تا می دیدیش تو دلت هزار بار قربون صدقه اش می رفتی و هر روز واسه اش صدقه می دادی و اول همه ی دعاهات اسم اونو می بردی،صد بار بهت نگفتم خودتو واسه یه همچین روزی هم آماده کن،اما به گوشت نرفت که نرفت.هی گفتی "نه من مطمئنم که پرهام منو می خواد." نگفتم اگه اشتباه فهمیده باشی چی؟ اونوقت چی کار می کنی؟تو هم با اطمینان می گفتی به فرض محال هم که این اتفاق بیفته واسه خوشبختیش دعا می کنم،پس چرا حالا این کارو نمی کنی؟همین الان می ری و بهشون تبریک می گی.از همه هم بیشتر باید خوشحالی کنی.فهمیدی؟اگه یه قطره اشک که هیچ،حتی اگه بغض هم بکنی خونه که رفتیم پدرتو در میارم.حالیت شد ؟حالا برو بیرون و کاریو که بهت گفتم به نحو احسن انجام بده. از حموم رفتم بیرون.خدارو شکر دیگه نمی رقصیدنو می تونستم راحت تر بهشون تبریک بگم.رفتم طرفشون،حسابی غرق صحبت بودن و اصلا ًمتوجه حضور من نشدن.پرهام دست لعیا رو تو دستش گرفته بودو برای اینکه بتونه صدای لعیارو بین اون همه سرو صدا بشنوه، سرشو نزدیک صورت لعیا گرفته بود. نمی دونم لعیا چی گفت که پرهام لبخند عمیقی زد و دستشو بوسید.نفسم بند اومد،برای اینکه جلوی خودمو بگیرم و کار اشتباهی نکنم دستمو محکم مشت کردم و ناخن هام توی دستم فرو رفت.به خودم نهیب زدم: - دیوونه شدی؟پس اون موقع تا حالا داشتم گل لگد می کردم یا با تو حرف می زدم؟به جای اینکه وایسی این چیزارو نگاه کنی زود تبریکتو بگو و برو. آب دهنمو قورت دادم وبا لبخندی که از صدتا گریه بدتر بود صداش کردم: - ببخشید آقا پرهام...هردوشون صورتشونو طرف من برگردوندن.پرهام منو که دید لبخند زد،از همون لبخندهایی که عاشقشون بودم و برای دیدنشون هر کاری می کردم.اما حالا حتی لبخندش هم متعلق به کس دیگه ای بود.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#3
Posted: 28 Mar 2014 12:10
صدای قشنگش توی گوشم پیچید:
- سلام سارا.حالت چه طوره؟
همیشه وقتی می خواست سلام کنه اسمم رو هم می گفت.اسممو خیلی قشنگ می گفت،اصلاً یه جور خاصی می گفت.هر بار که صدام می زد قلبم می ریخت.خودمو جمع وجور کردم و گفتم: - ممنون،شما خوبین؟ از سوال احمقانه ام عصبانی شدم و با حرص پنهانی بهش گفتم: - البته حال شما که دیگه پرسیدن نداره،معلومه که خیلی خوبین!...بهتون تبریک می گم. نفس عمیقی کشیدم و تمام توانمو جمع کردم تا بتونم بگم: - خوشبخت باشین. - ممنون، لعیا جان ایشون دختر دایی ام، ساراست و البته ... هم بازی بچگی. لعیا دستشو از دست پرهام در آورد وگرفت طرفم: - از آشنایی باهاتون خوشوقتم. دلم می خواست دستشو رد کنم وبرم اما چاره ای نبود.دستشو خیلی بی احساس گرفتم.دستش خیلی گرم بود،هنوز حرارت دستهای پرهامو داشت.بی اراده به جای دستهای پرهام دستاشو محکم فشردم!از خودم بدم اومد.دستشو رها کردم و به رسم ادب گفتم: - منم همین طور. از کنارشون رد شدم و رفتم طرف شیرین که دورتر از جایگاه عروس و داماد نشسته بود و با نگرانی نگاهم می کرد.شیرین دختر عموم بود وتنها کسی که از احساس من به پرهام خبر داشت. شیرین هم سن خودم بود و با هم خیلی صمیمی بودیم.شیرین هم از دوست برادرش خوشش می اومد اما قبل از اینکه احساسش به اندازه ی من عمیق بشه اون پسر با کس دیگه ای ازدواج کرد.به همین خاطر حال منو درک می کرد. خبر خواستگاری رفتن و بله گرفتن پرهام از لعیا رو هم شیرین برام آورد.وقتی حرفاش تموم شد سیلی محکمی به صورتش زدم و با عصبانیتی که نمی تونستم کنترلش کنم گفتم: - اینو زدم که تا عمر داری یادت باشه هیچ وقت در این مورد با من شوخی نکنی. نمی خواستم حرفشو باور کنم.شیرین گریه اش گرفت و گفت: - بزن.هر چقدر دوست داری منو بزن ولی قول بده هیچی رو تو خودت نریزی.من نمی تونم حال تورو درک کنم چون هیچ وقت به اندازه ی تو عاشق نبودم.اما از احساست خبر دارم،می دونم خیلی وقته پرهامو دوست داری.از وقتی یادم میاد تو همیشه از پرهام می گفتی .تو با عشق اون بزرگ شدی،اما...سارا حتماً قسمت نبوده.مطمئن باش خدا کسی بهتر از پرهامو برات در نظر گرفته... دیگه صداشو نشنیدم فقط فهمیدم که پاهام سست شد و شیرین دوید طرفم. با صدای شیرین که التماس می کرد بیدار شم به هوش اومدم.وقتی یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده انگار دنیا رو سرم خراب شد.اشکم سرازیر شد و به سختی گفتم: - شیرین...توروخدا بگو شوخی کردی،قول می دم دیگه نزنمت... صورتشو بوسیدم و ادامه دادم: - غلط کردم ،اشتباه کردم زدمت.به خدا دست خودم نبود حالا...حالا بگو که دروغ گفتی...بگو دیگه شیرین سرمو بغل کرده بود و فقط گریه می کرد.به هق هق افتادم.بغض گلوم اونقدر سنگین شده بود که نمی تونستم نفس بکشم. انگار هوا رو ازم گرفته بودن.دهنم باز مونده بود و چشمام بی حرکت شده بود.شیرین که این وضعو دید شروع کرد به جیغ کشیدن و صدا زدنم: - سارا چت شد؟خدایا به دادش برس.سارا با خودت این طور نکن.به خدا ارزششو نداره خودتو از بین ببری بالاخره فراموشش می کنی. سارا به من گوش می دی؟ شیرین از اتاق دوید بیرون و با یه لیوان آب برگشت.نصف لیوان آب رو خالی کرد روی صورتم.نفس عمیقی کشیدم و دوباره اشکام جاری شد.شیرین به دیوار تکیه ام داد و کمی آب به خوردم داد. بغلش کردم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. شیرین که فکرشو می کرد به چنین روزی بیفتم منو دعوت کرده بود خونه اشون که کسی نباشه. چون اون ساعت از روز همه سر کار بودن. اون شب هم شیرین منو خونه اشون نگه داشت که تنها نباشم و کسی رو برای درددل کردن داشته باشم.تاصبح سرمو توی بالش فرو کرده بودم که کسی صدای گریه امو نشنوه. حالا هم که پرهام توی لباس دامادی بود کسی جز شیرین پناهم نبود.کنارش نشستم و لبخند تلخی زدم که نگران نباشه.نتونست طاقت بیاره و گفت: - سارا...خوبی؟ خیلی با احتیاط حرف می زد که یه وقت تلنگری برای گریه ام نشه. نگاهش کردم . فهمید که نمی تونم حرف بزنم و دیگه چیزی نگفت.فقط دستمو گرفت تو دستش.این رمزی بین ما بود که وقتی می خواستیم احساسمون رو به هم منتقل کنیم،دست همدیگه رو فشار می دادیم.برای همین هم دستمو گرفته بود که اگر حالم بد شد با فشردن دستش خودم رو خالی کنم. تا آخر مجلس که همه برای بدرقه عروس و داماد تا خونه ی بختشون می رفتن از جام تکون نخوردم.دلم می خواست زودتر برم خونه امون و تا صبح گریه کنم.اما باید اون لحظات روهم تحمل می کردم.صدای بوق ماشین ها و سوت و دست یک لحظه قطع نمی شد. رسیدیم کنار ماشین عروس و داماد.هردوشون با تمام وجود خوشحال بودن ومی خندیدن. چقدر خودمو توی چنین لحظه هایی در کنار پرهام تصور کرده بودم واز این فکر قند توی دلم آب می شد اما حالا... سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم که این لحظه هارو نبینم.مامانم صدام کردو گفت: - چی شده؟امشب اصلا ًحالت خوب نبود.تو که عاشق عروس برون بودی و همیشه منتظر یه عروسی.حالا چت شده؟ - چیزی نیست.امروز خیلی پرخوری کردم.معده ام درد گرفته.واسه همین حالم زیاد خوب نیست،نگران نباشین. - پس بالاخره رژیم شکسته شد. نمی دونستم چه طوری اون دروغ ها رو سرهم می کردم.ولی هر چی بود اون لحظه از سوالات مامانم نجاتم داد. ساعت سه نیمه شب بالاخره رسیدیم خونه امون.سریع رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس،به تختم پناه بردم. تا صبح به یاد خاطرات ریز و درشتم با پرهام اشک ریختم و به خدا التماس کردم کمکم کنه.هر کاری می کردم نمی تونستم بهش فکر نکنم. این فکر که الان به جای من لعیا کنارپرهام خوابیده از ذهنم بیرون نمی رفت! چقدر به لعیا حسودیم می شد.دلم برای پرهام پر می کشید.رفتم سراغ آلبوم.توی آلبوم به جز عکس های تکی خودم، از عکس های خانوادگی فقط اونایی رو که پرهام هم توشون بود نگه می داشتم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#4
Posted: 28 Mar 2014 12:14
عکس ها رو به ترتیبی که اتفاق افتاده بودن چیده بودم. حتی عکس هایی که توی یه روز گرفته شده بودن رو هم به ترتیب گذاشته بودم. توی اولین عکس فقط من و پرهام بودیم که داشتیم می رقصیدیم! توی اون عکس من هشت ساله بودم وپرهام دوازده ساله.عمو کوچیک ام تازه عروسی کرد ه بود وبابام مهمونشون کرده بود. همه ی فامیل رو هم دعوت کرده بود. ضبط روشن بود وهمه ی بچه ها داشتند می رقصیدند جز من.
پرهام اومد سراغم که بلندم کنه،اما دستشو رد کردم وبا اخم صورتمو برگردونم.اون هم شروع کرد با آهنگ خوندن ورقصیدن: قدو بالای تو رعنارو بنازم تو گل باغ تمنارو بنازم تو که با عشوه گری از همه دل می بری منو شیدا می کنی چرا نمی رقصی زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم،همه داشتن من و پرهام رو نگاه می کردن و پرهام هم چنان می خوند: تو که با موی طلا بر و بالای بلا فتنه برپا می کنی چرا نمی رقصی موهام طلایی نبود اما قهوه ای خیلی روشن بود و به قول خاله ام تو آفتاب طلایی می شدن.من نگاهی به موهای خودم کردم و لبخند زدم.پرهام هم که خنده امودید دستمو گرفت و بلندم کرد. ای سبک رقص بلا تو مکن نازو بیا تو که در رقص طرب شعبده بازی ای گل عشق و صفا مرو از محفل ما تو که شاداب تر از هر گل نازی قد و بالای تو رعنارو بنازم نو گل باغ تمنارو بنازم روم نمی شد برقصم.پرهام دستمو گرفت و با خودش رقصوند.همونطور هم می خوند: چو برقصی تو فریبا ببری از دل من تاب و توانم چو خرامی ز تمنا بکَنی برق هوس بر دل و جانم ز نگاهم چو گریزی تو پریزاده مگر خواب و خیالی چو شبت گر، بخرامی تو که شیرین تر از امید وصالی معنی شعرشو زیاد نمی فهمیدم.اما همین که اونو واسه من می خوند خوشم می اومد.بعد هم شروع کردم رقصیدن.عمه ام،مامان پرهام ،هم ازمون عکس گرفت.همونی که اولین عکس آلبومم بود.شاید اون ماجرا شروع علاقه ام به پرهام بود. البته از نوع کودکانه اش. کم کم با بزرگ شدنم ، پرهام برام به جای یه هم بازی به شریک زندگی تبدیل شد و تمام لحظه هارو با فکر کردن به اینکه الان اون کجاست؟چی کار می کنه؟با کی حرف می زنه؟حالش چه طوره؟به من فکر می کنه یا نه؟ سپری می کردم. آلبوم رو ورق زدم.توی عکس بعدی که مال سه ماه بعد بود،من بودم و پرهام ،پردیس ،پری ناز)خواهرهای پرهام(،سیما،سینا،سبحان و سهیل)خواهر برادرهام(.توی اون عکس پرهام چادر سرش کرده بود! قبل از اینکه عکس بگیریم داشتیم قایم موشک بازی می کردیم.سینا قرار بود پیدامون کنه.همه قایم شده بودن و من هنوز سردرگم دنبال جایی برای قایم شدن می گشتم.رفتم توی آشپزخونه که مامانم قایمم کنه ،اما قبل از اینکه مامان کاری بکنه پرهام صدام زد: - سارا بیا زیر آب گرمکن. - تو چه طوری رفتی اونجا؟ - از کنار دیوار بیا. آب گرمکن روی یه چهار پایه بزرگ قرار داشت و تو کنج آشپزخونه بود. مامانم زیر چهار پایه خرت و پرت های زیادی گذاشته بود و بین اون همه وسیله پرهام پیدا نبود. با ترس گفتم: - کجایی؟نمی بینمت. چادرو از روی خودش کنار زدو گفت: - اینجام. بدو بیا. از جایی که نشسته بود بلند شد ودستشو به طرفم دراز کرد. با کمکش رفتم زیر آب گرمکن. کنارش نشستم و چادرو کشید روی سر هر دومون. چند لحظه بعد سینا اومد تو آشپزخونه از مامان سراغ مارو می گرفت: - مامان ،هیچ کس نیومد اینجا قایم بشه؟ - اگه خودت قایم شده بودی، خوشت می اومد جاتو لو بدم؟خودت بگرد پیداشون کن.
همون لحظه یه سوسک از زیر وسیله ها اومد بیرون.می خواستم جیغ بکشم که پرهام دستشو گذاشت روی دهنم،انگشت اشاره دست دیگه اشو گذاشت روی لباشو سرشو تکون داد.یعنی که ساکت باشم و چیزی نگم.سوسک داشت می اومد طرفم و من برای فرار از اونجا دست و پا می زدم.سینا هنوز توی آشپز خونه بود وپرهام برای اینکه من خودمونو لو ندم،بغلم کرد و نشوند روی پای خودش.اما دستشو از روی دهنم برنداشت.سوسک از کنار پای پرهام دور زد و رفت.پرهام نگاه محبت آمیزی بهم کرد وموهامو ناز کرد.سینا رفت بیرون. پرهام در گوشم آروم گفت: - می خوام دستمو بر دارم.اگه جیغ بکشی پیدامون می کنه ها.اون سوسکه هم دیگه رفت. سرمو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم.اون هم دستشو از روی دهنم برداشت. تا آخر بازی کسی نتونست مارو پیدا کنه و خودمون اومدیم بیرون.دور بعدی که نوبت سهیل بود چشم بذاره،پرهام منو توی کمد کتاب های سهیل قایم کرد و بهم سفارش کرد تا خودش نیومده سراغم از جام تکون نخورم.پرهام در کمدو بست و رفت. کمد تنگ و تاریک بود و حسابی ترسیده بودم.احساس کردم کسی اومد داخل اتاق.برام مهم نبود که سهیل پیدام کنه.زدم به در کمد وگریه افتادم: - منو بیارین بیرون.درو باز کنین. در کمد باز شد. سهیل با چشمای گشاد شده داشت نگاهم می کرد.عصبانی شدو گفت: - تو اینجا چی کار می کنی؟نشستی روی کتابام نمی گی پاره می شن؟بیا بیرون ببینم. دستمو گرفت و آوردم بیرون. یکی زد پشت گردنم و گفت: - بدو برو ببینم. گریه ام گرفت .ته تغاری بودم و لوس.با کوچکترین حرفی اشک می ریختم چه برسه به اینکه کتک هم بخورم. رفتم توی پذیرایی کنار دیوار نشستم وگریه کردم. عمه ام تو پذیرایی داشت نماز میخوند. همه پیدا شده بودن جز پرهام.همیشه آخری پیدا می شد. خیلی زیرک بود و جایی قایم می شد که کسی تصورشو نمی کرد.خوشحال بودم که سهیل برای پیدا کردنش حرص می خوره!همه به نوبت می اومدن تو پذیرایی یه سَرَکی می کشیدن ببینن اوجا هست یا نه.سهیل که اومد تا دیدمش دوباره پشت گرد نم سوز گرفت و گریه ام بیشتر شد.سهیل سری تکون داد و گفت: - ای دیوونه!به جای اینکه بشینی آبغوره بگیری پاشو ببین این پسره کجا مونده!
جوابی ندادم و سرمو برگردوندم که دیگه اشک هامو نبینه. دیگه همه کلافه شده بودن.حتی مامان وعمه هم دنبالش می گشتن.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#5
Posted: 28 Mar 2014 15:24
یه لحظه یه فکری به ذهنم خطور کرد:اگه عمه داشت دنبال پرهام می گشت،پس اون کی بود که داشت با چادر عمه نماز می خوند؟! کمی که دقیق شدم شلوار سفیدشو از پایین چادر دیدم.نزدیک بود از خنده منفجر بشم اما خودمو کنترل کردم که کسی شک نکنه.سیما اومد تو پذیرایی و نگاهی انداخت.یه کم پرهامو نگاه کرد و گفت: - این کیه که اون موقع تا حالا نمازش تموم نشده؟! خواست بره بیرون که شک کرد.برگشت نگاهی بهش کرد.پرهام خنده اش گرفته بود و شونه هاش ازخنده تکون می خورد.سیما یه دفعه چادرو از سرش کشید و داد زد: - بچه ها پیداش کردم. همه دویدن تو پذیرایی و وقتی فهمیدن پرهام چی کار کرده تعجب کردن.مامان که حسابی از ابتکار پرهام خوشش اومده بود رفت دوربین رو آورد و گفت: - لازم شد یه عکس ازتون بگیرم. یه الف بچه چه طور مارو گذاشته سر کار! همه نشستن عکس بگیرن. هیچ کس حواسش به من نبود،جز مامانم .صداشو شنیدم که سراغمو می گرفت: - پس سارا کجاست؟ سهیل با حرص گفت: - بهش گفتم بالا چشمت ابرو،رفته نشسته تو پذیرایی آبغوره می گیره. - برو دنبالش بیارش. - کی؟من؟عمراً! - من می رم زندایی. صدای پرهام بود.چند لحظه بعد اومدش. کنارم نشست و گفت: - بیا بریم عکس بندازیم.همه منتظر توان. - سهیل منو زد.نمیام. - اشکال نداره.داداشته دیگه.بهش می گم تقصیر من بود که تورو توی کمدش قایم کردم. آخرین قطره های اشکم هم سرازیر شد.اشکهامو پاک کرد و با مهربونی گفت: - گریه نکن دیگه. به خاطر من،من که دوست دارم. نگاهش کردم.دستمو گرفت و بلندم کرد.رفتیم توی حال پیش بقیه.ما بچه ها کنار هم نشستیم.عمه چادرشو آورد داد دست پرهام و گفت : - اینو بگیر که معلوم شه حکایت این عکس چیه. پرهام هم چادر انداخت سرشو مامان عکسو گرفت. خواستم عکس بعدی رو نگاه کنم که صدای اذان از مسجد محله امون بلند شد.آلبومو بستم، گذاشتم تو کمد و رفتم وضو گرفتم.نمازم که تمام شد سربه سجده گذاشتم و با خدا درددل کردم: - خد ایا بهتر از خودم دردمو می دونی.کمکم کن تحمل کنم.اون دیگه مال من نیست،هیچ وقت هم مال من نبود.خدایا اون حالا زن داره.درست نیست چشمم دنبال یه مرد زن دار باشه.نذار گناه کنم .نذار فکرهای ناجور ذهنمو پر کنه. ازت خجالت می کشم که اینو می گم اما حتی به زن دوم پرهام شدن هم فکر کردم.همه اش به خودم می گم شاید قراره مثل تو فیلم ها و قصه ها بعد از چند وقت بالاخره پرهام مال من بشه. چقدر پست شدم که امیدوارم لعیا نازا باشه وپرهام به خاطر داشتن بچه هم که شده بیاد سراغم! خدایا احساس می کنم اگه افکارمو پیشت اعتراف کنم می بخشیم.اما این یکی دیگه خیلی بی شرمانه و ظالمانه است.خداجون از روزی که موضوع لعیا رو فهمیدم همه اش با خودم می گم شاید لعیا عمرش به دنیا نباشه و بعد اون ،من...من بشم زن پرهام! خدایا تنها پناهم تویی.نجاتم بده.نجاتم بده...
یک هفته از ازدواجشون گذشته بود وقرار بود مهمونشون کنیم.تمام فامیل درجه یک هم دعوت بودن. مامان و بابا تصمیم گرفته بودن مهمونی رو توی پارک بدن که همه ازهوای دلپذیر شهریورماه استفاده کنن!عزا گرفته بودم که حالا چه طور باید با پرهام و زنش روبه رو بشم. شیرین هم مدام نصیحتم می کرد که : - این قدر خودتو عذاب ند ه.باهاش خیلی راحت برخورد کن.باور کن خودتم اونو فقط به عنوان یه فامیل و همبازی دوستش داری نه بیشتر. یادت باشه هیچ کس و هیچ چیزی ارزششو نداره که به خاطرش آینده تو خراب کنی.ازدواج کن و خوشبخت شو تا به خودت ثابت بشه که اون تو زندگی تو فقط یه پسر عمه است نه چیزه دیگه ای. هیچ کدوم از حرف هاش به گوشم نمی رفت.به خصوص اینکه می گفت،ازدواج کنم.خیانت بزرگی بود که مردی به نام شوهر کنارم باشه و من به کس دیگه ای فکر کنم!ترجیح می دادم یا اصلاً ازدواج نکنم یا اون قدر صبرکنم تا یه روزی ...بازم فکر تصاحب کردن جای لعیا تو ذهنم افتاد ه بود.چه طور می تونستم اونقدر نامرد باشم؟! عصر تا ساعت شش همه خونه ی ما جمع شدند.پرهام و لعیا که اومدند مامان براشون اسفند دود کرد و رو سرشون شکلات ریخت.سه تا عمه هام هم از ته دل براشون کِل کشیدند!سینا و سبحان شربت تعارف می کردند و من تمام این لحظه ها دست شیرین رو توی دستام لِه می کردم! با اینکه سینا یک سال از پرهام بزرگتر بود ولی خیلی با هم صمیمی بودن.سینا کنار پرهام نشسته بود،دستشو گذاشته بود روی شونه ی پرهام و باهاش می گفت و می خندید.کاش پسر بودم،اینطوری حداقل دوستی پرهام برام می موند! خونه حسابی شلوغ شده بود و بچه ها سر و صدا می کردند.تمام خواهرو برادرهای من ازدواج کرده بودند و فقط من مجرد بودم.همه اشون هم بچه داشتند،حتی سینا که پسرش ،متین، دوماهه بود. به همین خاطر خانواده ی ما به تنهایی هفده نفر بود،که با خانواده های سه تا عمه هام و دو تا عموهام،روی هم رفته پنجاه نفری می شدیم! همه که پذیرایی شدند توی ماشین ها نشستیم که بریم پارک.توی راه اونقدرماشین ها زیاد بودند که خودش یه عروس برون شده بود!من و مامان و بابا سوار ماشین سینا شدیم.سینا صدای ضبط رو زیاد کرده بود و برای پرهام سوت می زد.جلوی ماشین پرهام ،ماشین خودشو می رقصوند و مدام بوق می زد .مامان و بابا و مهناز،زن سینا،هم دست می زدند. دیگه از خودم حالم به هم می خورد.اون توی خوشی غرق بود و من به خاطر اون زار می زدم.یه لحظه اونقدر ازش بدم اومد که ناخودآگاه شروع کردم به سوت زدن!بابا که کنارم بود در گوششو گرفت و گفت: - چته دختر؟می خوای سر پیری محتاج سمعکم کنی؟ از لحنش خنده ام گرفت،بوسیدمش وبه جای سوت،دیگه دست می زدم.ماشین عموم در حالی که بوق می زد از کنارمون رد شد و شیرین از توی ماشین،با هیجان دست تکون داد.خوشحال بود که دارم دست می زنم.نوه های عموم،از سر و کول شیرین بالا می رفتند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#6
Posted: 28 Mar 2014 15:30
شیوا و شهیاد،خواهر و برادر شیرین،ازدواج کرده بودند و بچه هاشون تو ماشین عمو بودند. همونطور که دست می زدم،یاد سفرمون به شمال افتادم: سه سال پیش بود.اون موقع من نوزده ساله بودم وپرهام بیست وسه ساله. سینا هم مجرد بود. سهیل و آمنه، زنش، ودخترش آرزو که اون موقع دو سالش بود هم همراهمون بودن. یوسف،شوهر پردیس،که اون موقع تازه نامزد کرده بودن هم با ما بود. اول های راه هر کسی تو ماشین خودش نشسته بود؛اما به جاده چالوس که رسیدیم همه جاها عوض شد!پردیس و یوسف رفتن تو ماشین سهیل.عمه و شوهر عمه هم رفتن تو ماشین ما و من سینا و پریناز و پرهام تو ماشین شوهر عمه ام. به اصرار من، عمو اجازه داد شیرین هم باهامون بیاد.البته برادر کوچیکش،شهرام رو هم فرستاد.شهرام اون موقع ده ساله بود و پریناز شونزده سالش بود و ما شش نفر تو یه ماشین بودیم. عمه ام کلی به پرهام سفارش کرد که تند نره و فقط پشت سر ماشین بابا حرکت کنه.پرهام هم یک ساعتی به میل عمه رفتار کرد.اما به اولین تونل که رسیدیم،پاشو گذاشت روی گاز!شیشه های ماشین رو آوردیم پایین،پرهام هم صدای ضبط رو زیاد کرد و ماهم شروع کردیم به جیغ کشیدن! سینا و پرینازو شهرام می رقصیدن و من و شیرین هم دست می زدیم و از خنده ریسه می رفتیم!پرهام بین ماشین ها زیگزاگ می رفت و ما از ترس فریاد می زدیم. ساعت سه صبح شده بود،تو اون دو تا ماشین همه خوابشون برده بود و راننده ها خمیازه می کشیدند!اما ما همچنان بیداربودیم و مشغول دست زدن.رسیدیم به یه قسمت از جاده که خیلی خلوت بود و سرازیری هم بود.پرهام گفت: - بچه ها آماده باشین که می خوایم پرواز کنیم.یه آهنگ توپ هم براتون می ذارم کیف کنین.آماده؟ ما همه داد زدیم: - آماده... همون لحظه جاده رفت پایین و همه امون دلمون ریخت.آهنگ هم اونقدر بلند بود که دیگه چیزی نمونده بود باندها منفجر بشن.خواننده شروع کرد به خوندن وهمه باهاش فریاد زدیم:
گفتی می خوام رو ابرا همدم ستاره ها شم تو تک سوار عاشق من پری قصه ها شم گفتم به جای شعر و قصه های بچه گونه با هم بیا بسازیم زندگی رو عاشقونه ما دو بال پرواز مرغ عشقیم پر می گیریم تا اوج آسمون ها جای حسرت تو قلب ما دو تا نیست نمی مونیم با غصه تک و تنها ااا رسیدیم به تونل.سرهامونو از پنجره ها بردیم بیرون و داد زدیم: - لاااای، لای لا لا لااای، لای لا لااای ، .... رسیدیم به پارک و افکارم از هم پاشید.مردها جایی برای نشستن انتخاب کردن و بساط رو پهن کردیم.از اون پارک خاطرات زیادی داشتم و بدون اینکه خودم بخوام جلوی چشمم رژه می رفتند.با هر حرف و لبخند و اتفاق ساده ای خاطراتم جون می گرفتن و یادم می اومدن. چند تا بچه بین درختها بازی میکردند. یاد روزی افتادم که توی همین پارک، برای کندن چاغاله بادوم از درختی بالا رفته بودم. بقیه دور درخت جمع شده بودند و منتظر بودند بهشون چاغاله بدم. اما من همه رو تو دستهای پرهام مینداختم. شیرین نشست کنارمو گفت: - این چه وضعیه؟ زود اشکاتو پاک کن تا کسی ندیده. تازه متوجه وضعیتم شدم. چشمم روی درختی ثابت مونده بود وچشمام آب افتاده بود. شیرین هم فکر کرده بود دارم گریه می کنم! سرمو به اطراف چرخوندم و با نگرانی بهش گفتم: - پرهام کجاست؟ اخم هاشو کشید تو هم و با لحن تهدید آمیزی گفت: - به تو چه کجاست؟مگه تو فضول مردمی؟هر جا رفته به من و تو ربطی نداره.به جان خودم اگه باز بخوای موش مرده بازی در بیاری حالتو بدجوری می گیرم.می دونی که من وقتی حرفی رو جدی بزنم،حتماً انجامش می دم.پس مواظب رفتارت باش.بذار از همین الان بهت بگم آینده تو با این کارات به کجا ختم می شه،تو می میری در حالی که از زندگیت هیچی جز انتظار احمقانه کشیدن نفهمیدی.لیاقتت همینه. تا وقتی اینقدر خار و ذلیل و ضعیف باشی بدتر از این حقته.اونقدر گریه کن و غصه بخور تا دق مرگ بشی... می خواست چیز دیگه ای بگه که با دیدن حلقه های اشک توی چشمم،خون جلوی چشمشو گرفت و با حرص گفت: - ای احمق! بلند شو بریم تا خودتو بیشترازاین خار نکردی.
از کنار بقیه دور شدیم و روی یکی از نیمکت های پارک،جایی که کسی مارو نبینه نشستیم.شیرین خسته و بی حوصله گفت: - من که فقط گریه هاتو تماشا می کنم خسته شدم،خودت خسته نشدی؟ حرف بزن. هر چی تو دلته بگو.ولی بعدش باید بشی همون سارای همیشگی. سرمو گذاشتم روی شونه اشو گفتم: - شیرین برام دعا کن.خودمم از این وضعیت خسته شدم.خیلی گیج و سردرگمم.می دونم که دیگه همه چی تموم شده اما نمی تونم باور کنم.همه اش منتظرم که بلند شم ببینم همه اش خواب بوده. کاش از اول همه چی یه خواب بود و من اصلاً عاشق پرهام نمی شدم.یا اینکه ازدواج پرهام یه خواب بود.هیچ وقت نخواستم این لحظه هارو بپذیرم.قبل از اینکه اصلاً ماجرای ازدواجش پیش بیاد هر وقت به این فکر می کردم که اون کسی جز من رو انتخاب کنه یه عالمه گریه می کردم.چه برسه به حالا که واقعاً اتفاق افتاده.دعا کن زودتر با این وضع کنار بیام. شیرین دوست ندارم خار و ذلیل و ضعیف باشم .دوست ندارم بمیرم در حالی که برای پرهام انتظار بیهوده می کشم.می خوام فراموشش کنم.اما خاطراتش نمی ذاره.مدام گذشته ها میان جلوی چشمم و اذیتم می کنن.شیرین این چند وقته خیلی فکر کردم.من مطمئنم که به هیچ مرد دیگه ای جز اون نمی تونم فکر کنم.نمی تونم هیچ مرد دیگه ای رو کنار خودم بپذیرم. اگر هم بخوام ازدواج کنم تمام فکر و ذکرم پرهامه و این یعنی خیانت.جواب خدارو چی بدم. شیرین تصمیم گرفتم هیچ وقت ازدواج نکنم. می خوام درس بخونم ،تا آخر عمرم.می خوام برای همیشه تنها زندگی کنم. ولی مشکلم با مامانمه.مامان از همون موقع که هفده ،هجده سالم بود می خواست شوهرم بده.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#7
Posted: 28 Mar 2014 15:35
می گفت بعد از ازدواج هم می تونم درس بخونم.اون موقع بابا هم پشتم بود ومیگفت برای من زوده .ولی حالا بابا هم میگه باید ازدواج کنم. تا کی میتونم روی خواستگارهام عیب بذارم یا درسو بهونه کنم.امسال هم که درسم تموم شد.خدا کنه ارشد قبول بشم که تا دو سال دیگه در امان باشم.ولی بعد ازاونو چی کار کنم برام دعا کن.همین چندوقت پیش هم یه خواستگار برام اومده بود که مامان وبابا خیلی پسندیده بودن. با التماس و گریه راضیشون کردم که جواب رد بدن.نمی دونم تا کی میتونم این طوری ادامه بدم .شیرین کمکم کن. شیرین هم پا به پای من گریه می کرد.دستشو دور شونه هام حلقه کرد و گفت: - از بس که تو تنهایی سر می کنی مدام فکر و خیال میاد تو سرت.تنها نمون.بیکار نباش.خودتو سرگرم کن.اونقدر دور خودتو شلوغ کن که وقت سر خاروندن هم نداشته باشی چه برسه به فکر کردن های بیهوده. بشین درس بخون که امسال حتماَ توی کنکور ارشد یه رتبه خوب بیاری و یه رشته خوب هم قبول بشی.بعدش یه بهونه جدید واسه رد کردن خواستگارا پیدا می کنی،به مامانت بگو کمتر از دکترا قبول نمی کنم!البته به نظر من بهتره که ازدواج کنی. وقتی پیر شدی و بی همزبون شدی اون وقت می گی کاش شوهر کرده بودم! شروع کردیم به قدم زدن. چقدر خوب بود که شیرین رو داشتم تا براش درددل کنم.از کنار یه خانواده رد شدیم.همه اشون دور هم نشسته بودن واسم وفامیل بازی می کردند.سرمو تکون دادم که مانع هجوم خاطرات بشم.شیرین فهمید و گفت: - بگو یاد چه روزی افتادی؟ما اسم و فامیل زیاد بازی می کنیم.حتی الان هم بعید نیست زن عمو بساطشو آورده باشه.می دونی که مامان پرهام چقدر این بازی رو دوست داره.حالا بگو ببینم یاد کدوم روز افتادی؟ آهی کشیدم و گفتم: - عید پارسال.روز سیزده بدر.همه داشتیم بازی می کردیم.من همیشه برای پیدا کردن اشیاء مشکل داشتم.برای همین از حیوونی که نوشته بودم استفاده می کردم.اولین بار که با حرف "ج"شروع کردیم من به جای اشیاء نوشته بودم "جغد اسباب بازی"همه ازم قبول کردن و کسی چیزی نگفت.دور بعد"نهنگ پلاستیکی".تعدادمون زیاد بود و تا سه دور کسی متوجه ترفندم نشد.دور چهارم وقتی گفتم"دارکوب گچی" ،پرهام و سبحان چپ چپ نگاهم کردن اما من اصلاً به روی خودم نیاوردم.اونا هم چیزی نگفتن.دفعه بعد که گفتم"میمون آهنی" پرهام وسبحان که هیچ، همه سرها طرف من چرخید.چند لحظه همه ساکت بودن و بعد همه زدند زیر خنده.خودم بیشتر از بقیه خندیدم .اونقدر که اشک از چشمام راه افتاد.سینا گفت: - کم نیاری یه وقت .ماشالله چه تنوعی هم دارن،یکی گچی، یکی پلاستیکی،یکی اسباب بازی،حتماً بعدی هم می خوای بگی "خشک شده"!آره؟ منم با پررویی گفتم: - اِ، راست می گی چه طور به ذهن خودم نرسیده بود؟! مثلاً پلنگ خشک شده! باز همه خندیدن و سینا که کم آورده بود گفت: - روتو برم بابا.سنگ پا قزوین پیشت لُنگ می اندازه! همون لحظه احساس کردم پرهام نگاهم می کنه.نگاهش کردم.درست فهمیده بودم.چند لحظه به هم خیره شدیم. چقدر نگاهشو دوست داشتم. حیف که خیلی کم پیش می اومد مستقیم به چشمام نگاه کنه.تو اون چند لحظه کوتاه انگار وجودم زیرورو شد.هربار نگاهم می کرد همین حالو داشتم. قلبم می ریخت و از شدت هیجان و خوشحالی معده ام درد می گرفت! نمی تونستم از چشماش دل بکنم.همون طور به چشماش خیره شده بودم.پرهام زود نگاهشو دزدید اما من ماتم برده بود وتو منو به خودم آوردی.یادته؟ بازومو نیشگون گرفتی و گفتی: - چته؟ پسر مردمو قورت ندی. شیرین می بینی چه خاطرات کوچیکی هم برام ارزش دارن؟خاطراتی که شاید برای خیلی ها همون لحظه فراموش بشن.اما من با همون ها زندگی می کنم.هر جایی که پرهام حضور داشته یا حتی فقط اسمی ازش برده شده لحظه لحظه هاشو به جای ذهنم توی قلبم ثبت کردم.همیشه از خدا می خواستم پرهام با کسی ازدواج کنه که باهاش خوشبخت بشه؛اما هیچ وقت تصورشو هم نمی کردم که اون با کسی جز من خوشبخت می شه.شیرین ... هیچ وقت... هیچ وقت نفهمیدم چرا...چه طوری و...چه موقع عاشقش شدم... دیگه نتونستم ادامه بدم.بغض گلومو گرفته بود،اما دلم نمی خواست گریه کنم.چند تا نفس عمیق کشیدم وهوا رو بلعیدم.شیرین هم حرفی نمی زد.همیشه می دونست چه موقع احتیاج دارم که به حال خودم باشم.اونقدر قدم زدیم تا بغضم فرو نشست و رفتیم پیش بقیه.
همون موقعی که رسیدیم پیش بقیه،پرهام و لعیا هم دست تو دست هم از راه رسیدن.صورت هردوشون گل انداخته بود!رومو برگردوندم که این صحنه رو نبینم .عمه کوچیکم خندید و با موذی گری گفت: - خوب با هم خلوت می کنین! دست شیرین رو گرفتم تو دستم ومحکم فشار دادم.شیرین آروم کنار گوشم گفت: - آروم باش به حرف هاشون گوش نده. اما صدای پرهامو که شنیدم تمام وجودم گوش شد.همیشه همین طور بودم، تشنه یه کلمه حرف که پرهام بگه .حتی اگه بخواد به من فحش بده!با لحن شوخی که با گله مندی ساختگی همراه بود گفت: - ای بابا خاله جون اذیتمون نکنین دیگه. به چشمای شیرین نگاه کردم و خنده ی تلخی تحویلش دادم.اون هم دستمو فشردو پلک هاشو رو هم گذاشت. کم کم هوا تاریک شدو مشغول آماده کردن شام شدیم.چون تعدادمون زیاد بود،بابا برنج رو به آشپز داده بود که بپزه.اما خورش رو که مرغ بود،مامان خودش درست کرد.سفره روکه انداختن،زن عموم،مامان شیرین گفت: - سارا تو تزیینت خوبه.بیا زرشک و زعفرون برنج رو تو بریز. به اجبار رفتم پیششون وبرنج هارو تزیین کردم.همیشه وقتی تازه عروس و دامادی رو مهمون می کردیم روی یکی از دیس ها با زعفرون،اول اسم عروس وداماد رو می نوشتیم.دوست نداشتم این کارو بکنم.اما این ایده ای بود که اولین بار خودم دادم واز اون موقع یه جور عادت شده بود!چه قدر سخت بود که باید اسم کس دیگه ای رو کنار پرهام می نوشتم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#8
Posted: 28 Mar 2014 15:39
همیشه به عشق اینکه یه روزی برای خودم و پرهام بنویسم، برای همه عروس و دامادها این کارو می کردم. اما حالا... با هر سختی بود، نوشتم: P.L دیس رو دادم به پریناز.نگاهی بهش کرد و خوشحال گفت : - دستت درد نکنه.انشالله همین روزا واسه خودت بنویسم. فقط نگاهش کردم.حتی نتونستم لبخندی بزنم.پریناز هم دیس رو برد و گذاشت جلوشون و گفت: - این سفارشی تزیین شده.خوب کیف کنین که همین یه دفعه است ها. هردوشون روی برنج هارو نگاه کردند.پرهام لبخند قشنگی زد و چیزی نگفت.اما لعیا گفت: - چه با مزه!کی درست کرده؟ - سارا هردوشون به من نگاه کردند.پرهام زودتر گفت: - دستتون درد نکنه. - خواهش می کنم. لعیا هم گفت: - خیلی جالبه.ولی چرا فقط همین یه دفعه است؟ پریناز گفت: - چون این مدل تزیین مختص ساراست.که اون هم برای هر عروس دومادی یه بار می نویسه. لعیا چشمکی به من زد وگفت: - ممنون.ان شالله جبران کنم. حالم گرفته شد.خبر نداشت به خاطر خودش دیگه هیچ وقت نمی تونه برام جبران کنه.ولی دختر خون گرمی بود و زود خودشو تو دل همه جا می کرد.مِن جمله پرهام!
سفره کامل شد وهمه مشغول خوردن شدن.همه زوج ها کنار هم نشسته بودن.من و شیرین هم که با هم جفت شده بودیم!هر کسی با بغل دستیش حرف می زد. اما من به جای حرف زدن،همه هوش و حواسم پیش اون دوتا بود که مدام به هم لبخند میزدن.باز رفتم تو خودم که صدای پرهام رو شنیدم: - می شه نوشابه رو بدین؟ نگاهش کردم.روی صحبتش با کس خاصی نبود.اما هیچ کس حواسش نبود و همه توجه ها به دیس ته دیگ بود که دور سفره می چرخید!پرهام یه بار دیگه هم گفت،اما باز کسی نشنید.من نوشابه رو برداشتم و دادم دستش.تشکر کرد و گفت: - فقط سارا فهمید. با خودم گفتم آخه بی انصاف، نمی گی بین این همه آدم چرا فقط سارا باید بفهمه؟نمی دونی تمام حواس من به توئه؟ تا صدات بیاد،دوتا گوش دارم ده تا دیگه هم قرض می کنم که صداتو واسه همیشه تو گوشم نگه دارم.من لب گورهم که باشم،اگه تو صدام بزنی زنده میشم.افسوس که هیچ وقت درکم نکردی و احساسمو نفهمیدی. بعد از شام،ما جوونا رفتیم طرف وسایل بازی که کمی تفریح کنیم.اونایی که بچه داشتند رفتند طرف سرسره که پچه هاشون بازی کنن.بقیه هم که یا مجرد بودن یا بدون بچه رفتن تاب بازی. یه چرخ و فلک زمینی هم بود که بیشتر طرف دار داشت و تعداد زیادی رفتن سراغش. پرهام و لعیا هم رفتند روی یک تاب دونفره روبه روی هم نشستن و خیلی آروم تاب می خوردند.شیرین دلش می خواست بره توی چرخ و فلک پیش بقیه.اما من تاب تک نفره رو ترجیح دادم و این طوری از هم جدا شدیم. روی تاب نشستم و خیلی زود رفتم توی گذشته ها: درست نمی دونم چند سالم بود،اما مدرسه راهنمایی می رفتم.همه خونه عمو اسماعیل ،عمو کوچیکم،دعوت داشتیم.بعدازظهر رفتیم پارک دم خونه اشون.باز هم من روی تاب تک نفره نشسته بودم و بقیه سرسره بازی می کردن و صدای خنده اشون منوهم می خندوند.
پرهام رسید و وقتی دید تنهام،روی تاب کناری من نشست.با هم از مدرسه و درس هامون میگفتیم و تاب می خوردیم. با هم مسابقه گذاشتیم و پرهام خیلی زود اوج گرفت. اونقدر بالا می رفت که احساس می کردم هر لحظه تاب وارونه می شه و پرهام می افته. مدام بهش می گفتم: - پرهام بسه تورو خدا.بابا قبول دارم تو بردی.این طوری نکن می افتی ها. پرهام خندید و گفت: - نترس.چرا اینقدر کم دلی.تازه حالا اصل کاریش هم مونده. همون لحظه از بالای تاب پرید پایین و من جیغ کشیدم: - پرهااااااام. جفت پا نشست روی زمین.بلند شد ایستاد و پیروزمندانه نگام کردو گفت: - دیدی هیچیم نشد. - سارا بیا پیش ما. صدای منان بود که خاطراتمو از ذهنم پَروند. منان بچه آخر عمه مهری بود که پنج سال از من بزرگتر بود.چرخ و فلک رو نگه داشته بودن وهمه داشتن منو نگاه می کردن.باید یه جوری تنها موندنمو توجیح می کردم که بهم مشکوک نشن.لبخند زورکی زدم و گفتم: - شما واسه خودتونم جا ندارین.اونوقت مهمون هم دعوت می کنین؟ - بیا.یه کم مهربونتر می شینیم.بدون شما صفا نداره! از تاب پایین اومدم ورفتم پیششون. منان کنار خودش جا باز کرد و من نشستم.چند دقیقه بعد منم همراه بقیه داشتم می خندیدم.پسرها همه با هم چرخ و فلک رو می چرخوندن و حسابی تندش می کردن.ما دخترها هم از ذوقمون جیغ می کشیدیم. از بازی که سیر شدیم ،همه حالت تهوع گرفته بودیم! من که سرگیجه هم گرفته بودم. داشتیم میرفتیم پیش بزرگترها که منان اومد کنارم و همپای من شد. شیرین تا منان رو دید، در گوشم گفت: - خوش بگذره! بعد هم رفت پیش خواهرش، شیوا.اون که رفت منان گفت: - چند وقتیه خیلی گرفته این.چیزی شده؟ کمکی از من برمیاد؟ ماتم برد.یعنی رفتار من اونقدر تابلو بود که منان رو کنجکاو کرده بود؟نمی دونستم چی باید بگم.سکوتم منان رو به حرف واداشت: - می دونم هیچ کس برای شما به اندازه ی شیرین محرم نیست.ولی بدونید اگر هروقت کاری داشتین من در خدمتم. - ممنونم پسر عمه. انگار دلش نمی خواست بره؛چون وقتی فهمید تمایلی به حرف زدن در این مورد ندارم،موضوع رو عوض کرد و گفت: - دانشگاه رو چی کار کردین؟اگه اشتباه نکنم امسال سال آخر بودین. بله؟ - بله درسته. - برای ارشد شرکت نکرده بودین؟ - نه.ولی این دفعه شرکت می کنم. - چه رشته ای دوست دارین؟ - فرقی نمی کنه.ولی اگه بیوشیمی بشه بد نیست. رسیدیم پیش بقیه.آخرین جمله اشو هم گفت و رفت سمت مردها: - امیدوارم موفق باشین. - شما هم همین طور. بالاخره اون شب که برای من زجرآور و قطعاً برای پرهام شادی آور بود، به آخر رسید و همه به رفتن رضایت دادن.
از اون شبی که فهمیدم پرهام شریک زندگیشو انتخاب کرده و دیگه نمی تونم آزادانه بهش فکر کنم،هر لحظه برام اندازه ی صد سال طول می کشید.اون وقت ها قبل از خواب محال بود بهش فکر نکنم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#9
Posted: 28 Mar 2014 15:40
اصلاً بدون فکرش خوابم نمی برد.اما دیگه اجازه نداشتم فکر یه مرد زن دارو تو ذهنم نگه دارم.اینکه چه طور باید این کارو می کردم خودش شده بود یه معضل. با اون حال و روزم،باید برای کنکور هم می خوندم.هر جور بوداون چند ماه رو گذروندم و کنکورو دادم.اون موقع که پیش دانشگاهی بودم،پرهام هر وقت منو میدید بهم سفارش می کرد که خوب درس بخونم تا همون سال اول بتونم یه رشته خوب قبول بشم.من هم که برای راضی کردنش هر کاری می کردم،با تموم وجود درس می خوندم و زیست شناسی قبول شدم. و حالا نوبت کارشناسی ارشد شده بود اما دریغ از ذره ای توصیه و نصیحت از پرهام... روزی که کنکور ارشد داشتم، سینا منو برد به حوزه امتحانی.کنکور تو بهمن ماه بود و برفی که میومد، باعث سرما و افزایش استرسم میشد. تو حوزه، چند دقیقه ای طول کشید تا صندلیمو پیدا کردم. خیلی ها وسط کنکور بلند شدند و رفتند.اما من تا آخرین لحظه نشسته بودم. حتی وقتی برگه پاسخ نامه رو از دستم کشیدند، بهشون التماس کردم تا گذاشتند گزینه آخرین سوالی که حل کرده بودم رو پر کنم. خسته و کوفته، با گردن درد شدیدی از جلسه بیرون اومدم. دنبال سینا میگشتم که یه نفر صدام زد: - سلام سارا خانوم. منان بود! با تعجب سلام کردم و گفتم: - شما اینجا چیکار میکنید؟ - با شیرین خانوم اومدم.تا همین چند دقیقه پیش اینجا ایستاده بود، ولی خسته شد و رفت تو ماشین. - پس سینا کجاست؟ - اون هم اینجا بود. مارو که دید رفت. بفرمایید. با دست به سمتی اشاره کرد. از بین جمعیتی که منتظر بچه هاشون بودند،رد شدیم و رفتیم طرف ماشین. منان گفت: - چه طور بود؟ - نمیدونم. امیدوارم فقط غلط نزده باشم. - ان شاءالله که همه رو درست زده باشین. رسیدیم به ماشین. شیرین عقب ماشین، سرشو به صندلی تکیه داده بود. درو که باز کردم پرید بالا. با استرس گفت: - چی شد؟ - هیچی بابا. حالا که معلوم نیست. جواب نهایی شهریور میاد. - چرا اینقدر دیر؟ تا اون موقع کی زنده است کی مرده؟ - تورو نمی دونم ولی من زنده ام. برو اونورتر میخوام بشینم. سر جاش صاف نشست و گفت: - برو جلو بشین. منظورشو فهمیدم و گفتم: - کارت خیلی زشته ها. خودت برو بشین. - نمیرم. - خوب دو تایی عقب میشینیم. - خجالت بکش. مگه آژانسه که دوتامون عقب بشینیم! بعد هم دستگیره درو گرفت و کشیدش تا بسته شد. منان که جلوی ماشین ایستاده بود، در جلو رو برام باز کرد و تعارف کرد بشینم. من هم به اجبار نشستم و راه افتادیم. بین راه شیرین ِ کِـرمو گفت: - آقا منان، تو این هوای سرد، یه شیرکاکائو داغ با پیراشکی خیلی میچسبه ها! - بله البته. برگشتم به شیرین نگاه کردم و گفتم: - مهمون تو دیگه؟ - وا چرا من؟ وقتی مرد باهات باشه که نباید دست تو جیبت بکنی. - تو دیگه چقدر پررویی دختر. شیرین از رو نرفت و گفت: - من پررو نیستم. تو زیادی کم رویی. منان کنار یک تریا نگه داشت و پیاده شدیم. در حال خوردن بودیم که منان گفت: - تو این برف، برف بازی کیف داره. برای اینکه از اون وضعیت خلاص بشم گفتم: - بله. ولی نه برای آدمی که مثل من خسته و کوفته باشه. اگه برف بازی کنم حتما مریض میشم. منان بیچاره که حسابی تو ذوقش خورده بود گفت: - پس ان شاءالله باشه برای یه فرصت دیگه.
یک هفته به عید مونده بود. همه در تب و تاب بودند اما من عین خیالم نبود. هیچی برام مهم نبود. لباس عیدم رو هم برای گیر ندادن مامان، به زور رفتم و خریدم. مامان اینا دلشون میخواست مسافرت برند. اما من کاملا مخالفت کردم. برای دید و بازدید و عید دیدنی، مدام با مامان بحثم میشد. دلم نمیخواست جایی برم اما به زور مامان چند جایی رو رفتم. به هر جون کندنی بود، دوازده روز گذشت و سیزده بدر شد. اولین سیزده بدری بود که پرهام متأهل بود. داشتم دق میکردم. همیشه عاشق سیزده بدر بودم، چون میدونستم کل روز کنار پرهام هستم. اما از حالا به بعد دیگه لعیا کنارش بود. طبق معمول، کل فامیل کنار هم بودیم. شیرین مدام منو هل میداد سمت منان که باهاش حرف بزنم. اما من که از عشق و عاشقی خیری ندیده بودم، مدام فرار میکردم و طفره میرفتم. ولی بالاخره موقع اسم و فامیل گیر افتادم... قرار شد همه دوبه دو یار بشند و مسابقه بدند. تا اومدم بگم که بازی نمیکنم، شیرین خودکار و کاغذی دست منان داد و گفت: - شما با سارا یار بشین. منان با خجالت، کاغذ و خودکارو از شیرین گرفت و نگاهی به من انداخت. سرمو پایین انداختم. بلند شد و اومد نزدیکم نشست ولی با فاصله! بازی شروع شد و منان بدون اینکه من کمکی بهش بکنم، تنهایی مینوشت. جالب این بود که برعکس من، تو نوشتن اشیاء خیلی ماهر بود! سر حرف " هـ " همه رو نوشته بود و روی حیوون گیر کرده بود. با خودکار روی پیشونیش میزد اما یادش نمیومد. نگاهی به بقیه انداختم. همه سرشون تو هم بود و کنار گوش همدیگه پچ پچ میکردند و می نوشتند. پرهام و لعیا هم حسابی غرق نوشتن بودند. نمیدونم چرا صورت خندونشون حرصمو درآورد. دوباره نگاهی به منان کردم. هنوز داشت فکر میکرد اما از من نمی پرسید. احساس کردم خجالت میکشه بپرسه. دلم براش سوخت. کمی بهش نزدیک شدم و کنار گوشش آروم گفتم: - هَمـِستـِـر! چنان با خوشحالی نگاهم کرد که ناخودآگاه سرمو عقب کشیدم! نفهمیدم خوشحالیش از فهمیدن اسم حیوون بود یا از اینکه بالاخره به حرف اومده بودم! تا اسم حیوونو نوشت با هیجان گفت: - stop . خودکارها بالا! همه برای اسم حیوون یا هدهد نوشته بودند یا هشت پا. منان با غرور گفت: - اون که ما نوشتیم هیچ کس ننوشته... همستر. همه خوششون اومد و ناراحت بودند که چه طور خودشون اینو ننوشتند. لعیا گفت: - اونی که ما نوشتیم هم تکه. همه با تعجب به لعیا نگاه کردیم. لعیا که نگاه های منتظرمونو دید، با خنده گفت: - ما نوشتیم ...هیولا! همه زدند زیر خنده. حتی من هم خندیدم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#10
Posted: 29 Mar 2014 09:35
بحث شده بود که ازشون قبول بکنیم یا نه. پرهام یه دفعه گفت: - چه طور اون موقع که سارا ... تا اسممو گفت بدنم یخ کرد. زل زدم تو دهنش که ببینم چی میخواد بگه. - ... همش جغد پلاستیکی و یابو گچی می نوشت ازش قبول میکردین. به ما که رسید سختگیر شدین؟ به زور لبخندی زدم. بقیه که خوب میدونستند پرهام راست میگه، راضی شدند که پنج امتیاز بهش بدن! تازه داشتم از بازی لذت می بردم اما حرفش زد تو پرم. خاطرات اون روزها داشت برام زنده میشد. نوبت به منان رسیده بود که حرفی رو برای بازی بگه. منان نگاهی به من کرد و گفت: - چه حرفی رو بگیم؟ دل و دماغ نداشتم. شونه ای بالا انداختم و گفتم: - همه اشو که شما مینویسید. هرچی دوست دارین بگین. صدای سبحان بلند شد: - الکی تعارف نکنین. به این بهونه دارین فکر میکنید؟ زود یه حرفی بگین دیگه. منان که دید من بی تفاوتم گفت: - با حرف " سین " و سریع مشغول نوشتن شد: اسم: سارا فامیل: سهیلی ماتم برده بود." سهیلی " فامیلی خود منان بود! منان تند و تند می نوشت اما سینا اول اعلام توقف بازی رو داد. نگاهی به برگه منان انداختم. همه رو نوشته بود. اولین کسی که متوجه رمز اسم و فامیلی که منان نوشته بود شد، شیرین بود. که البته نتونست دهنشو ببنده: - وای چه با حال. سارا سهیلی. سارا که ساراست، سهیلی هم که منان ِ. کم کم بقیه هم دوزاری هاشون افتاد و اظهار نظرهایی کردند. منان لبخند به لب به نظرات گوش میداد و من هم برای شیرین خط و نشون می کشیدم. دیگه کم کم خسته شدیم و بازی رو تموم کردیم. پیش شیرین نشستم. بازوشو نیشگون گرفتم و با عصبانیت گفتم: - دیگه از این شیرین کاریا نکنی که شیرینیش بدجوری دلمو زد، شیرین خانوم. شیرین بازوشو مالید و با اخم ناشی از درد گفت: - دستت بشکنه نامرد. نه اصلا دست من بشکنه که نمک نداره. بی لیاقت. حیف منان که گلوش پیش تو گیر کرده. - اگه تو کِـرم زیادی نریزی گلوی اون جایی گیر نمیکنه. بی خودی واسه خودت میبری و میدوزی. اصلا شاید اون بیچاره از من بدش میاد اونوقت تو اونو تو منگنه میذاری. دهنشو باز کرد یه چیزی بگه که نذاشتم و گفتم: - اینقدر من و منان رو درگیر هم نکن.اون بار با طناب خودم افتادم تو چاه. این دفعه تو داری برام طناب میندازی. - یعنی تو هیچ احساسی بهش نداری؟ محکم و قاطع گفتم: - نه. - الان نداری. خدارو چه دیدی؟ شاید چند وقت دیگه به هم علاقه مند شدین. - نمی خوام یه اشتباه رو دو بار تکرار کنم. تو هم دیگه اینقدر پیله نکن. به فکر من نیستی به منان فکر کن که با کارهای تو به اشتباه میفته و فکر میکنه من بهش توجه دارم. شیرین با تأسف سری تکون داد و گفت: - خدا عاقبتتو به خیر کنه. سیزده بدر هم تموم شد و دوباره روزهای بی کاری شروع شد. روزهام بی هدف سپری میشد و هر روز بی حوصله تر میشدم. از طرفی حوصله انجام هیچ کاری رو نداشتم، از طرفی هم بیکاری اعصابمو خرد میکرد. مامان هم که راست میرفت، چپ میومد، حرف از ازدواج میزد. داشتم تو اون خونه دیوونه میشدم. خدا خدا میکردم کنکور قبول بشم که حداقل دو سال سرم گرم بشه، بلکه بتونم پرهامو فراموش کنم. بالاخره پنج ماه سپری شد و شهریور از راه رسید...
اون روز قرار بود نتیجه کنکور اعلام بشه. با کلی استرس رفتم تو سایت سازمان سنجش و کد رهگیریمو وارد کردم. سایت شلوغ بود و نمیشد نتیجه رو دید. چند بار صفحه سایت خود به خود بسته شد و مجبور شدم از اول همه مراحل ورود رو طی کنم. مامان و سیما هم کنارم نشسته بودند و حسابی عصبی شده بودند. سیما چون میدونست اون روز جواب کنکورم میاد، اومده بود خونه امون که به قول خودش احساساتمونو باهاش تقسیم کنیم! بعد از نیم ساعت صفحه کارنامه ام باز شد... وسط صفحه نوشته بود بیوشیمی، دانشگاه شیراز.از خوشحالی جیغ کشیدم. داشتم بال درمیآوردم. بعد از مدتها طعم خوشبختی رو میچشیدم. یه لحظه مامانو بغل میکردم، یه لحظه سیمارو. صدای زنگ تلفن بلند شد. یاد اون روزی افتادم که نتیجه کنکور کارشناسیم اعلام شده بود و پرهام اولین نفری بود که برام زنگ زد. نیشم تا ته باز شده بود.قبل از اینکه برم سمت گوشی، سیما پرید رو تلفن! تا گوشی رو برداشت و گفت، " بفرمایید" ، دستشو روی دهنه گوشی گذاشت و با لبخونی گفت : - منان ِ! حالم گرفته شد. دنیای قشنگم خراب شد و شادی از وجودم رفت. یادم افتاد که پرهام دیگه متأهله و اونقدر با لعیا جونش خوش و خرمه که یادش به من نمیفته. سیما پشت گوشی گفت: - سارا؟ تا اسممو آورد، با دست اشاره کردم که بگه من رفتم بیرون. سیما هم عمدا گفت: - همین جا کنار من نشسته. گوشی رو میدم بهش. سلام برسونید. دستشو رو دهانه گوشی گذاشت و گفت: - برای چی بگم نیستی؟ بگیر حرف بزن زشته. با اکراه گوشی رو از دستش گرفتم و سلام کردم: - سلام آقا منان. خیلی گرم و صمیمی گفت: - سلام از ماست، سارا خانوم. حالتون خوبه؟ بعد از تعارفات معمول گفت: - ببخشید که مزاحم شدم...می خواستم بپرسم،نتیجه چی شد؟رشته ای که دوست داشتین قبول شدین یا نه؟ - بله.همون بیوشیمی قبول شدم. - کجا؟ - شیراز. - به سلامتی.از اینجا تا شیراز فکر کنم ده ساعتی راه باشه. - درسته.ولی زیاد مهم نیست. برای کارشناسی تهران بودم،بسه امه دیگه. یه کم دوری از خانواده رو هم تجربه کنم بد نیست. - چه روزی قراره برین شیراز؟ - سه شنبه هفته دیگه روز ثبت نامه. - سه شنبه که برین دیگه برنمی گردین؟ - نه.یه هفته بعدش شروع کلاس هاست.فرصت خوبیه که با شهرش هم آشنا بشم. - تنها می رین؟ - نه ،سبحان و زن و بچه اش باهام میان. برای گفتن چیزی مردد بود.کمی سکوت کرد و بعد هم خیلی با احتیاط گفت: - دلمون براتون تنگ میشه. خشکم زد.منظور منان از این کارها و حرف ها چی می تونست باشه؟اصلاً دوست نداشتم چنین حرف هایی رو از کسی جز پرهام بشنوم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…