ارسالها: 2910
#101
Posted: 17 Apr 2014 09:24
حالت عادی نداشته وگرنه چنین اشتباهی رو نمی کرد ... اون نامردی هم که یه بچه ی نامشروع تو دامنش گذاشت که گناهش گردن میترا نیست ... چرا من همیشه اینقدر عجولانه قضاوت می کردم ... درباره همه یه طرفه به قاضی می رفتم ... درباره علی ... میترا و حتی پرهام و لعیا ... و حالا می فهمیدم که هر کسی برای خودش دلایلی داشته ... میترا رضا رو دوست داشته و برای حفظ زندگیش، اون اتفاق رو از رضا پنهون کرده بود ... به خاطر بچه بوده که با علی قرار میذاشته و کافی شاپ میرفتن و من چه فکرهایی که درباره اشون نکرده بودم ... - رضا خودش هم اشتباهی که میترا مرتکب شده بود رو انجام داده ... در واقع هر دو یه خطا کردن ... درباره میترا با رضا خیلی حرف زدم ... نگران نباش ... رضا قصد طلاق دادن نداره ... چون هنوزم عاشق چشم و ابروشه ... و ریز خندید ... منم خندیدم ... به آرامش رسیده بودم ... حس آرامش بهترین حس دنیاست ... دستهای علی روی کمرم به حرکت در اومد ... دستهاش روی کمرم بالا و پایین می رفتن و تنم مورمور میشد ... دستش رفت سمت بازوم و نوازشش کرد ... چند لحظه مکث کرد و بعد خیلی آروم گفت: - چرا پوستت این قدر دون دون شده؟ از آغوشش بیرون اومدم و سرمو پایین انداختم و گفتم: - هیچی ... یه کم سردم شد ... صورتشو پایین آورد تا صورتمو ببینه و با شیطنت گفت: - مطمئنی که سردت شده یا ...؟ گُر گرفتم از خجالت ... گوشه ی لبمو گاز گرفتم و دستمو گذاشتم روی سینه اش و هلش دادم عقب ... با خجالت گفتم: - قصه ی شبانگاهی تموم شد ... من دیگه میرم بخوابم ... شب بخیر ... قبل از اینکه علی بتونه حرفی بزنه یا عکس العملی نشون بده، با سرعت رفتم تو اتاقم و پریدم روی تخت ... زیر پتو خزیدم و چشمهامو بستم ... اونقدر فکر و روحم آرامش داشت که حس می کردم روی ابرها خوابیدم ... خیلی زود چشمهام گرم شد ... هنوز کامل خوابم نبرده بود که حضورشو کنارم احساس کردم ... اونقدر گیج خواب بودم که هیچ حرکتی نکردم ... روی صورتم خم شد ... نفسهاش به صورتم می خورد ... لبهاش نزدیک لبهام بود ولی به جای لبهام، چونه امو بوسید و رفت ...
سه ماه از اون شب می گذره ... همون شب سرنوشت ساز ... شبی که سوء تفاهم ها برطرف شد ... آرامش به خونه برگشته ... حالا شدیم مثل خواهر و برادرهایی که با هم شوخی دارن و تو سر و کله ی هم می زنند و مدام به پرو پای هم می پیچن ... زندگی با علی لذت بخشه ... هم هیجان داره هم آرامش ... هم قهر داره هم آشتی ... هم مهربونی داره هم تلخی ... بعضی وقتها غذا می پزه ... تازگی ها یکی دوبار هم جارو زده ... ظرفهای صبحونه رو اون میشوره و ظرفهای شام با منه ... ناهار هم که من نیستم و نمی دونم علی چیکار می کنه ... هنوز مجهولاتی از زندگی علی تو ذهنمه ... مجهولاتی که مربوط به زندگی شخصیش میشه ... همین شغلش هم یکی از مجهولاته که من روم نمیشه بپرسم ... بزرگترین مجهول اینه که تکلیف من تو این زندگی چیه؟ ... یعنی تا آخر عمر باید خواهرش باشم؟ ... می دونم که احساس علی به من بیشتر از حس برادریه ... ولی این بیشتر بودن تا چه حدیه؟؟ ... اونقدری هست که منو به عنوان همسر قبول داشته باشه؟ ... بعضی وقتها اونقدر به این چیزها فکر می کنم که عصبی میشم و دلم می خواد دق دلمو سرش خالی کنم و اون وقته که خونه میشه میدون جنگ ... هر چی دم دستمون برسه واسه هم پرتاب می کنیم ... از صندل و دمپایی گرفته تا کوسن و بالش و پتو ... اسم پتو اومد یاد یه اتفاق جالب افتادم )!( ... یه شب با علی پای تلویزیون روی کاناپه نشسته بودیم و فیلم می دیدیم ... با اینکه بخاری روشن بود ولی من بازم سردم بود و پتو رو محکم دور خودم پیچیده بودم ... چند دقیقه بعد علی شروع کرد به باز کردن پتو از دور من ... می خواست قسمتی از پتو رو هم دور خودش بپیچه ... وقتی دوتایی زیر پتو قرار گرفتیم علی گفت: - یاد سیزده بدر بخیر ... خندیدم ... خودمم دقیقا یاد همون روز افتاده بودم ... علی موبایلشو از جیبش درآورد و گفت: - یه اس ام اس جالب برام اومده ... بذار برات بخونمش ... دستشو دور شونه ام حلقه کرد و شروع کرد به خوندن: - در فصل زمستان که لبو می چسبد ... تو چشمهام خیره شد و با لبخندی موذیانه ای ادامه داد: - آغوش و فشار و گفتگو می چسبد ... چشمهام گرد شد و ابروهام رفت تو هوا ... علی که از تعجب من بدجوری کیف کرده بود با خنده ادامه داد: - پس شعله ی بالای بخاری کم کن ... سرشو تو گردنم فرو کرد و کنار گوشم با لحن عجیبی گفت: - چون عشق فقط زیر پتو می چسبد ... قبل از اینکه بتونم عکس العملی نشون بدم، محکم بغلم کرد و گردنمو بوسید ... هر چی وول می خوردم و دست و پا می زدم، نمی تونستم خودمو از آغوشش بیرون بکشم ... علی هم سرخوشانه می خندید و می گفت: - اینقدر زور ِ بی خود نزن ... تا خودم نخوام نمی تونی در بری ... پامو بالا آوردم و یه لنگه از دمپایی که پام بود، تو دستم گرفتم ... با تمام نیرویی که داشتم زدم روی باسن علی ... علی که اصلا انتظار چنین کتکی رو نداشت، شوکه شد و برای یه لحظه دستهاش شل شد و با تعجب زل زد تو چشمهام ... از فرصت استفاده کردم و پا گذاشتم به فرار ... علی هم به دنبالم ... لنگه ی دمپاییم دستش بود و برای اینکه بتونم هم راحت تر بدوم و هم از خودم دفاع کنم، اون یکی لنگه رو هم درآوردم و گرفتم دستم ... دور مبل ها می دویدیم و دنبال همدیگه می کردیم ... علی با یه پرش از روی مبل، خودشو به من رسوند و من تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که پتو رو از روی کاناپه چنگ زدم و دور پام پیچیدم ... می خواستم درد دمپایی رو کمتر احساس کنم ... علی با یه دستش پتو رو از دورم باز می کرد و با دست دیگه اش که دمپایی توش بود، روی پاهام می زد ... و جالب اینجا بود که هیچ حسی جز حس نوازش بهم دست نمیداد!! ... دلش نمیومد محکم بزنه ... و من چقدر بیرحم بودم که اونقدر محکم زدمش!
یکی از مجهولاتی که درباره علی وجود داشت، همین چند روز پیش برطرف شد ... علی سرما خورده بود و حالش بد بود ... تقریبا سه چهار روزی بود که توی خونه استراحت می کرد و مرخصی گرفته بود ... خانواده هامون همه اومدن عیادتش و بیژن و ضحی هم اومدن ... بیژن که حسابی رو دور شوخی و خنده افتاده بود گفت: - بچه ها همه سراغتو می گرفتن ... میگن دلمون برای علی تنگ شده ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#102
Posted: 17 Apr 2014 09:27
آخه علی لخت میشه خیلی قشنگ میشه!! و من هاج و واج به دهن بیژن زل زده بودم و بعد هم طلبکارانه و اخمو به علی نگاه کردم ... علی با اون حال مریضش و سرفه های خش دارش، به خنده افتاد و میون خنده و سرفه گفت: - خدا مرگت نده بیژن ... آخه این چه طرز حرف زدنه ... نمیگی پشت سرمون حرف در میارن؟ تو هم که همه اش عین جوجه دنبال منی ... خب مردم حق دارن فکرهای ناجور بکنند ... ببین سارا چشمهاش شده قد نعلبکی ... دستی به بازوم کشید و گفت: - حرفهای این بیژنو باور نکن هذیون می گه ... بیژن گفت: - حرف حق تلخه علی آقا ... وقتی هی میری باشگاه این رون و بازوهارو گنده می کنی بعد هم میای استخر لخت میشی و فیگور می گیری همین میشه دیگه ... پسرهای مردم از راه به در میشن... تو هم که روی خوش نشونشون نمیدی ... دلشون میشکنه نفرینت می کنن میشه همینی که الان می بینی ... مریض میشی میفتی گوشه خونه ... همه غشغش خندیدیم و من نگاهم کشیده شد سمت بازوهای برجسته ی علی ... پس بیخود نبود که بدنش اینقدر محکم و عضلانی بود ... برخلاف من که عین پنبه بودم ... شنا و بدنسازی ... دو تا ورزشی که به نظرم یه جورایی مکمل همدیگه بودن ... }}} تو آزمایشگاه بودم که تلفن زنگ خورد و آقای امیری منو به دفترش احضار کردم. امیری معاون کارخونه بود و قرار بود درباره ی اضافه کردن سویا ، به محصولات تولیدیمون با هم صحبت کنیم. به دفترش که رفتم بعد از بهونه گیری های مختلف، قبول کرد که این کارو انجام بده البته به شرط اینکه مدیر امور مالی کارخونه قبول کنه. نظرش این بود که از نظر اقتصادی باید برامون درآمد زا باشه و این مسئله رو هم ظاهرا شخص دیگه ای باید تشخیص میداد ... راضی کردن مدیر مالی رو هم به عهده ی خودم گذاشت. دفتر مدیر مالی توی کارخونه نبود و باید برای ملاقاتش به دفتر مرکزی کارخونه مراجعه می کردم. تا اون موقع لازم نشده بود که به دفتر مرکزی برم.مطمئن بودم مدیر مالی آدم گنده دماغیه )!( که امیری منو با اون طرف کرده تا جلوش کم بیارم و از این کار منصرف بشم. پُرسون پُرسون دفتر مرکزی رو پیدا کردم. منشی شرکت با وضع نه چندان مناسبی پشت میز نشسته بود ! داشت با تلفن حرف میزد و همزمان رُژ لبش رو تجدید می کرد ! شالش رو هم طوری سرش کرده بود که گردنش پیدا بود! همون موقع در ِ یکی از اتاق ها باز شد و مرد سی ساله ای بیرون اومد و رفت به سمت منشی . منشی هم سریع تماس رو قطع کرد، جلوی پاش بلند شد و با عشوه گری گفت: - امری داشتین قربان ؟ هیچ کدوم متوجه حضور من نبودند. اون مرد دستش رو برد داخل شال منشی، گردنش رو نوازش کرد و خیلی خودمونی گفت: - امشب که دیگه میایی؟!
منشی مچ دستش رو گرفت، لبخندی نثارش کرد و پلک هاشو روی هم گذاشت. هر دو، سرشون رو بردن به سمت هم و من که دیدم اوضاع داره افتضاح می شه، سرم رو انداختم پایین، چند ضربه محکم به در شیشه ای زدم و وانمود کردم که تازه رسیدم و چیزی ندیدم. حالم داشت به هم می خورد و می خواستم از همون جلوی در برگردم. اما غرورم اجازه نمی داد که جلوی امیری کم بیارم. سرم رو که بالا آوردم از هم فاصله گرفته بودن و چند تا پرونده هم دستشون بود ! با ظاهری بی تفاوت رفتم جلو و گفتم: - سلام، خسته نباشید. من می خواستم با مدیر امور مالی ملاقاتی داشته باشم. منشی که خودشو جمع و جور کرده بود گفت: - ایشون الان تو جلسه هستن. شما وقت قبلی داشتین؟ - نه. ولی کار ضروری دارم. من از آزمایشگاه کارخونه اومدم و باید درباره تولید محصول تازه با ایشون صحبت کنم. اون مرد گفت: - شاید من بتونم به شما کمک کنم. ابروی راستم بالا رفت و با احتیاط پرسیدم: - جنابعالی؟ - بنده بهرامی هستم. مسئول برنامه ریزی کارخونه. - آقای امیری به من گفتن که باید با مدیر مالی صحبت کنم. پس ترجیح می دم منتظر بمونم تا جلسه اشون تموم بشه. مزاحم شما نمی شم. خوشحال بودم که بهرامی اون کسی نیست که من باید باهاش دسته و پنجه نرم می کردم ... اون هم چنین آدمهایی که معلوم نبود با چه چشمی به زنها نگاه می کنند ... ناخودآگاه یاد میترا افتادم ... پوفی کردم و سرمو تکون دادم تا فکرشو از سرم بیرون کنم ... هنوز هم بعضی وقتها یاد میترا می افتادم ... وقتی به این فکر می کردم که با علی رابطه داشته دلم خیلی می سوخت ... دلم می خواست از علی به خاطر این اتفاق شاکی باشه ولی وقتی فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که واقعا علی بی تقصیر بوده ... اونوقته که دلم می خواد خرخره ی میترا رو بجوم ... چرا به خودش اجازه داد از مردی که متعلق به اون نبود، کام بگیره ... نشستم روی صندلی. بهرامی هم رفت به اتاق خودش. برای گذر زمان کارهای منشی رو زیر نظر گرفتم و یه دفعه چشمم افتاد به حلقه ای که توی انگشتش بود! فکری از ذهنم گذشت و بدون اینکه بخوام خیلی ناگهانی پرسیدم : - شما با آقای بهرامی نسبتی دارین؟! منشی خیلی عاشقانه گفت: - دو ماهه که نامزد کردیم ! بفرما ... تحویل بگیر سارا خانوم ... کی می خوای آدم بشی و یاد بگیری که زود قضاوت نکنی؟ ... چه فکرهایی در موردشون کردم. با اینکه اونا نمی دونستن من چه فکری کرده بودم ولی احساس شرمندگی می کردم! سری تکون دادم و گفتم : - به سلامتی. مبارک باشه. چند دقیقه بعد گفتم : - جلسه کِی تموم می شه؟ - فکر کنم یه ساعت دیگه. - می شه بهشون اطلاع بدین که من می خوام ببینمشون؟ شاید این طوری جلسه رو زودتر تموم کنن. - بله ... چند لحظه صبر کنید. گوشی رو برداشت و شماره ای گرفت. چند لحظه بعد گفت: - خسته نباشید. ببخشید که وسط جلسه مزاحم شدم. یه خانومی از آزمایشگاه اومدن و می خوان با شما ملاقات کنن. مثل اینکه از طرف آقای امیری اومدن. منشی چند لحظه گوش داد و بعد هم برگشت سمتم و گفت: - ببخشید شما خانوم ِ ...? - رحیمی هستم . منشی توی گوشی گفت: - خانوم رحیمی هستن ... - ... - بله چشم. منشی گوشی رو گذاشت و گفت: - گفتن اگر ممکنه نیم ساعت دیگه منتظر بمونین. - باشه. مسئله ای نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#103
Posted: 17 Apr 2014 09:31
با خودم گفتم شاید بد نباشه اطلاعاتی درباره اش بگیرم تا برای برخورد باهاش آمادگی بیشتری داشته باشم. به همین خاطر پرسیدم: - شما چند وقته اینجا کار می کنین؟ - یک سالی می شه. چه طور مگه؟ - می خواستم بدونم این آقای مدیر چه طور اخلاقی داره؟ چه طور باید باهاش برخورد کرد؟ خیلی تابع تشریفاتن یا نه؟ با لحنی که انگار ارادت خاصی بهش داره گفت: - نه اصلاً این طور نیستن. برعکس خیلی هم ساده و خوش برخوردن. فقط یه کم نسبت به مسئولیتی که دارن، حساسن. دلشون نمی خواد با سهل انگاری و خرج های بیهوده، فشاری به کارخونه وارد کنن. درواقع خیلی وظیفه شناسن. نیم ساعت بعد در اتاق بازشد و سه تا مرد با چهره های خندون، در حالی که خداحافظی می کردن بیرون اومدند. اونا که رفتن، تلفن منشی زنگ خورد و منشی بعد از جواب دادن، به من گفت: - بفرمایید داخل. آقای مهندس منتظر شما هستن. نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم. چند ضربه به در زدم و وقتی گفت " بفرمایید." رفتم داخل. پشتش به من بود و داشت به گلدونی که توی دفترش بود، آب می داد. سلام کردم و درو بستم. صورتشو برگردوند و جوابمو داد. من هم همونجا پشت در، روی زمین وِلو شدم!!
زل زده بودم بهش و پلک نمی زدم! باورم نمی شد مدیر مالی کارخونه ای که توش کار می کنم علی باشه و من بعد از حدود یک سال زندگی با علی، هنوز اینو نفهمیده باشم! علی انگار وضعش بهتر از من بود. سریع یه لیوان آب برداشت و اومد سراغم. لیوان رو گذاشت روی لبم وگفت: - بخور حالت بهتر می شه ... منشی که فامیلیتو گفت، حدس زدم خودت باشی ... با خنده ادامه داد: - از این طرفها دخترک ... راه گم کردی؟ ... منور فرمودین ... افتخار دادین ... می گفتین گاوی گوسفندی چیزی جلوی پاتون سر می بریدیم ... کمی از آب رو خوردم و سرم رو عقب کشیدم. نگاهش کردم و با سردرگمی گفتم: - اینجا چه خبره؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ یعنی ... تو مدیر مالی هستی؟ یعنی تو واسه اون کارخونه ای کار می کنی که من هم توش کار می کنم؟ تو می دونستی؟ علی سرشو تکون داد و گفت: - بله. هرچی گفتی، درست بود. من همون اوایل ازدواج ... چند لحظه مکث کرد و بعد گفت: - همون اوایل هم خونگی ... چشمکی زد و ادامه داد: - این موضوع رو فهمیدم ... اتفاقا من هم مثل تو شوکه شدم ... فکر می کردم تو هم می دونی. طلبکارانه از جام بلند شدم و دستی به کمر زدم و گفتم: - من از کجا باید می دونستم؟ تو از کجا فهمیدی؟ ابروهاشو بالا انداخت و گفت: - اینها جزو اسراره ... نمیشه گفت . از چشمهاش خنده و بازیگوشی می بارید ... نیشگونی از بازوش گرفتم ... بازوهاش سفت بود و تو دست نمیومد منم مجبور بودم نیشگون ریز با ناخنم بگیرم!! ... آخش بلند شد ... با بدجنسی گفتم: - بگو تا ول کنم ... - باشه باشه میگم ... یه دقیقه امون بده ... چه قدر بد میگیری بی انصاف ... بازوشو ول کردم و دست به سینه ایستادم ... - خب ... راستش ... تعقیبت کردیم ... با تعجب گفتم: - تعقیب؟ ... چشمم روشن ... حالا مگه چند نفر بودین که میگی تعقیبت " کردیم " ... - خب معلومه ... کی می تونسته همراهم باشه جز بیژن؟ بدون هیچ حرفی نگاش کردم ...ادامه داد: - راستش من همون اوایل درباره تو و زندگیت کنجکاو شدم ... درسته حق نداشتم تو زندگیت سرک بکشم ولی خب من این کارو کردم ... مثل بچه ها سرشو پایین انداخت و زیر چشمی نگام کرد ... خنده ام گرفته بود ... لبخندمو که دید خیالش راحت شد و با هیجان گفت: - نمی دونی چه وضعی شده بود ... عین فیلم های پلیسی افتاده بودیم دنبالت .. یه بار تو ترافیک گمت کردیم واسه همین از دفعه ی بعدش با موتور دنبالت می کردیم ... وای که این بیژن هم چه دلقک بازی هایی در می آورد ... از خنده روده بر می شدیم ... با حالت خنده داری ابروهاشو بالا انداخت و گفت: - اون روز که دیدم داری مسیر کارخونه رو میری، دل تو دلم نبود ... باورم نمیشد که یه جورایی همکار باشیم ... خیلی جالب بود ... واقعا تصادف جالبی بود ... پس ضحی درست گفته بود که علی و بیژن تعقیبم کرده بودن ...بیژن هم اینجوری منو دیده بود ... علی سکوت کرد و چند لحظه بعد گفت: - راستی چی شد که اومدی این جا؟ تازه یادم افتاد چیکار داشتم ... موضوع رو براش گفتم و بحثمون شروع شد ... دیگه نسبتمون یادمون رفت و مثل دوتا همکار غریبه، سر موضوع بحث می کردیم. دلایل محکم برای انجام کار می خواست و باید بهش ثابت می کردم که این کار خرج بیهوده و هزینه اضافی نیست. بالاخره موفق شدم و پیروز مندانه به کارخونه برگشتم. امیری که باورش نمی شد بتونم علی رو راضی کنم، چهار روز بهم مرخصی داد! عصر که علی از سر کار اومد گفت، امیری برای اینکه بفهمه، چراعلی رضایت داده، براش زنگ زده بوده. اونقدر علی رو سؤال پیچ کرده بود تا بالاخره، از بین حرف های علی فهمیده بود که ما زن و شوهرهستیم ! امیری هم چون با علی رفیق بود، به اون هم چهارروز مرخصی داده بود! همون شب برای شروع استفاده از مرخصی مون، رفتیم خونه باباش.علی پیشنهاد کرد بریم خونه بابای من، ولی به خاطر نبودن محمود و فاطمه و زهرا، رفتن پیش اونا مهمتر بود. ساعت نه بود که زنگ رو زدیم...
. بابای علی درو باز کرد و تا مارو دید، گل از گلش شکفت. سلیمه خانوم هم اشک توی چشماش جمع شده بود. گفتم : - چرا گریه می کنین؟ - از بی معرفتی شما جوونا؟ علی گفت: - چه بی معرفتی ای کردیم؟ - یعنی خودتون نمی دونین؟ ... اون از فاطمه که از وقتی رفته شمال ماهی یه بار هم به زور زنگ می زنه. این هم از شما که راه به این نزدیکی براتون شده قله قاف و سالی یه بار میاین این طرف ها. - مامان ما که دو هفته پیش اینجا بودیم. البته می دونم باید بیشتر از این بهتون سر بزنیم ولی دیگه کار و گرفتاری وقت سر خاروندن هم برامون نمی ذاره. سلیمه خانوم که انگار دلش خیلی پر بود، شروع کرد از جوونی خودشون گفتن . آخر همه ی حرف هاش هم گفت: - جوون هم جوونای قدیم! بابای علی گفت: - این قدر اذیتشون نکن خانوم. می رن و دیگه پشت سرشون هم نگاه نمی کنن ها! اینو که گفت، سلیمه خانوم دیگه حرفی نزد. علی و باباش هم شروع به صحبت راجع به کار کردن تا اینکه موضوع مرخصی پیش اومد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#104
Posted: 17 Apr 2014 09:34
سلیمه خانوم تا فهمید، هردومون مرخصی داریم، با هیجان گفت: - چه طوره بریم شمال پیش فاطمه اینا؟ بابای علی گفت: - آخه این وقت سال کجا پاشیم بریم زن؟ - حاجی شما هم که هر وقت ما یه حرفی زدیم، بزن تو ذوقمون. ما سه تا خندیدیم و بابای علی دلجویانه گفت: - آخه خانوم جون، من و تو دیگه پیر شدیم. تو این زمستونی کجا بریم؟ ما حالا اگه از پای بخاری جُم بخوریم، یخ می زنیم و پَس می افتیم. این جوونا باید برن مسافرت. - راست می گی حاجی. این علی هم که بعد از عروسیشون، دختر مردمو هیچ جا نبرده. همه اش کارو بهونه کرده. به علی نگاه کرد و ادامه داد: - حالا دیگه بهونه ای ندارین. یه سفر برین شمال. هم فال و هم تماشا. هم یه سری به فاطمه بزنین، هم خودتون یه تفریحی بکنین. من و علی ساکت بودیم. بدجوری دو دل بودم ... نمی دونستم چه کاری درسته چه کاری غلط ... به غیر از سفر مشهد، هیچ جای دیگه ای تا حالا دو نفری نرفته بودیم ... دوست داشتم با علی برم مسافرت ولی می ترسیدم علی دوست نداشته باشه و مجبور بشه ... پدر و مادرش به ما زل زده بودن و منتظر جواب بودن. علی نگاهم کرد و با نگاهش ازم می پرسید که جوابم چیه؟ ... بالاخره گفتم: - اگه علی موافق باشه، چرا که نه! به علی نگاه کردم ... صورتش پر از لبخند بود ... نفس راحتی کشیدم ... پس علی هم بی میل نبود ... سلیمه خانوم که ذوق کرده بود به تکاپو افتاده بود و مدام می گفت: - یه عالمه خرت و پرت دارم که براشون بفرستم. وای که چه قدر دلم براشون تنگ شده. کاش ما هم می تونستیم بیایم. ولی خوب شما برین انگار ما رفتیم. بچه ام اونجا از تنهایی پوسید. یکی بره یه سری بهشون بزنه ... سلیمه خانوم حرف می زد و ما هم با لبخند همراهیش می کردیم... به خونه که برگشتیم علی با هیجان گفت: - من میرم ماشینو چک کنم ... شما هم که مدیر خونه ای ... هر چی می دونی لازم میشه بردار لبخند زدم ... حرفش به دلم چسبید ... مدیر خونه ... این یعنی که علی منو زن این خونه می دونه ... دلم قیلی ویلی می رفت با حرفهاش ...
علی رفت تو حیاط و منم رفتم توی آشپزخونه تا وسایل سفرو جور کنم ... بعد از اون هم مشغول بستن چمدونم شدم ... علی از حیاط اومد و صدام زد ... رفتم دم در اتاق ایستادم ... به هم که رسیدیم گفت: - من بلد نیستم چمدون ببندم ... میشه کمکم کنی؟ انگشتمو به دندون گرفتم و چند لحظه نگاهش کردم ... با تعجب گفتم: - جدی میگی؟ ... یعنی باور کنم؟ ... پس اون دو ماه که رفتی امریکا کی برات چمدون بست؟ سری تکون داد و گفت: - تو اون مسافرت لعنتی صد بار مجبور شدم برم خرید و چیزهایی که جا گذاشته بودمو بخرم ... عاجزانه نگام کرد و گفت: - سارا ... میشه خواهش کنم دیگه اون سفرو یادم نیاری؟ رفتم سمت اتاقش و گفتم: - معذرت می خوام ... منظوری نداشتم ... حالا بیا بریم چمدون ببندیم ... دنبالم نیومد ...برگشتم سمتش ...همون طور ایستاده بود و به چارچوب در اتاق من تکیه داده بود... داشت با دلخوری نگاهم می کرد ... دستشو گرفتم و کشیدمش سمت اتاق خودش ... اونقدر سنگین بود که نمی تونستم حتی قدمی جابه جاش کنم ... دو دستی به جون یکی از دستهاش افتادم و می کشیدمش ولی از جاش جم نمی خورد ... رفتم پشت سرش ایستادم و دستهامو به بازو و کمرش گذاشتم و هلش دادم ... ولی باز هم انگار نه انگار ... دوباره روبه روش ایستادم ... چشمهاش شیطون شده بود و یه وری می خندید ... پسره ی دیوونه منو سر کار گذاشته بود ... عصبی گفتم: - میای یا به زور بیارمت؟ شونه ای بالا انداخت و با پوزخند گفت: - دوست دارم ببینم چه جوری به زور می بریم؟ نفسمو بیرون دادم و دستهامو روی سینه قلاب کردم ... تو چشمهاش خیره شدم و مشغول فکر کردن شدم ... قطعا نمی تونستم از جاش تکونش بدم ... پس باید یه کاری می کردم که خودش بیاد ... شاید با یه نمایش جانانه بتونم شکستش بدم !! نگاش کردم و گفتم: - چند لحظه همین جا باش الان میام ... رفتم تو اتاقم ... نگاه علی رو احساس می کردم ... یکی از کشوهای لباسهامو باز کردم و تاپ و دامن آبی رنگی که علی برام خریده بود برداشتم ... رفتم تو حموم و پوشیدمش ... آستین های کوچیکی بالای بازوش داشت و یقه اش قایقی بود ... دامنش هم تا بالای زانوم بود و کمی کلوش ... حلقه ی کمرمو برداشتم و گوشی به دست، از کنارش رد شدم و بدون اینکه نگاهش کنم رفتم سمت اتاقش ... دم در اتاق که رسیدم مکثی کردم و برگشتم سمتش ... چشمهاش درشت تر شده بود و به پاهام خیره شده بود ... وقتی راه می رفتم احساس می کردم که دامن روی بدنم می لغزه و کمی از رونم معلوم میشه ... پوزخندی زدم و رفتم توی اتاقش ... آهنگ شادی گذاشتم و حلقه رو دور بدنم تاب دادم ... عمدا دم در اتاقش هم ایستادم که خوب ببینه ... هر چند داشتم از خجالت می مردم ولی عمرا حاضر نبودم کم بیارم ... باید هر جور شده مجبورش می کردم از جاش تکون بخوره ... یه جورایی هم این می تونست راهی برای امتحان کردن علی باشه ... این که چه عکس العملی نسبت به دلبری کردنم نشون میده! ... اگه دوستم داشته باشه حداقل باید بغلم کنه ... هماهنگ با آهنگ بدنمو تکون میدادم و می چرخیدم ... حلقه رو از روی سینه ام تا باسنم بالا و پایین می بردم و پاهامم تکون می دادم ... دامنم با هر حرکتم تو هوا می رقصید ... دیگه تو حلقه زدن حسابی حرفه ای شده بودم... داشتم می چرخیدم که حلقه به جایی گیر کرد و افتاد ... دستهاش از پشت دورم حلقه شد و سرش روی شونه ام قرار گرفت ... دلم هری ریخت پایین ... صداشو کنار گوشم شنیدم : - تو بردی سارا ... ولی به نفعته دفعه ی بعد شلوار بپوشی وگرنه هر چی شد پای خودت ...
گوش هام از شنیدن این حرفها داغ شدن ... چشمهامو بستم و لبمو گاز گرفتم ... پس علی دوستم داره ... این حرفش یعنی دوستم داره ... یعنی منو به چشم همسر می بینه ... داشتم بال در می آوردم ... ولی درست نبود جلوی علی اینجوری وا بدم ... خودمو از آغوشش بیرون کشیدم ... چشمکی زدم و گفتم: - ایول به خودم ... حالا برو چمدونتو بیار تا وسایلتو جمع کنیم ... بعد از بستن چمدون علی، رفتیم سراغ چمدون من ... لیستی از وسایلی که باید بر می داشتم، تهیه کرده بودم و روی تخت گذاشته بودم، علی لیستو که دید، گرفت دستش و شروع کردن به خوندن ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#105
Posted: 17 Apr 2014 09:38
هر کدومو که می خوند، بر میداشتم و علی از لیست خطش می زد ... - مسواک ، خمیر دندون، شامپو، صابون، لیف ، حوله، شال و کلاه، پالتو، مانتوی سبز و مشکی ، شلوار لی مشکی ... شال سبز ِ که گل های مشکی داره ... خندید ... لیستو گذاشت کنار و گفت: - خوب بلدی لباس های خودتو ست کنی ها ... اونوقت واسه من هر چی دم دستت اومد گذاشتی توی چمدون؟ ... چه قدر هم دقیق نوشتی که مبادا جابه جا برداری ... - وا ... من چیکاره ام؟؟ ... من فقط می گفتم چیو برداری، تو خودت انتخاب می کردی که کدومو برداری ... سری تکون داد و گفت: - باشه ... حالا بقیه وسایلو بردار ... نصفه شب شد بریم یه کم بخوابیم . - خب بخون ببینم دیگه چی مونده؟ - پلیور صورتیه ... همون طور که می خوند نیشخند میزد ... - دامن ماکسی مشکی ، جوراب سفید که توپ توپی خاکستری داره ... ریز ریز می خندید و می خوند : - دامن شلواری پلیسه ... دو تا شورت ... دو تا سوتـ ... جیغی کشیدم و پریدم رو سرش ... نذاشتم بقیه اشو بخونه و برگه رو از دستش بیرون کشیدم و صدای قهقه ی علی تو اتاق پیچید ... علی می خندید و من از خجالت آب میشدم ... بالاخره چمدون من هم بسته شد و خوابیدیم ...
صبح که بیدار شدیم، بعد از خوردن صبحونه، علی مشغول چیدن وسایل توی صندوق شد و من هم نشستم پای تلفن ... تلفنی از سیما وبرادرهام خداحافظی کردم. برای شیرین هم زنگ زدم و وقتی فهمید داریم می ریم شمال، با بدجنسی گفت: - پدر سوخته داری میری ماه عسل ... آره نامرد؟ ... نگفته بودی دست به کار شدین ... - ببند فکو ... واسه خودش توهم میزنه ... خنگول خانوم مطمئن باش به محض اینکه دست بهم بذاره تو خبر دار شدی ... تو دلم خندیدم!! ... خبر نداشت چه قدر با هم تماس فیزیکی داریم! ولی با حرفی که زد فهمیدم شیرین از من حریف تره ... - آره جون عمه ات ...اون موقع که با هم درگیر بودین و سایه ی همدیگه رو با تیر میزدین، زیر چونه اتو کبود می کرد ... حالا که هوا آفتابیه دیگه خدا عالمه چیکارها می کنین ... نمی گم نکنین ... بکنین ... ولی منو بی خبر نذار که نگران توی بی لیاقت نباشم ... غش غش خندیدم ... عاشق شیرین بودم ... خیلی با حال بود ... صدای خنده امو که شنید داغ کرد و با داد و بیداد گفت: - زهر مار ... خاک تو مخت که اینجوری خودتو لو ندی ... کارتو ساخت آره؟؟؟ اوه اوه ... عجب برداشتی از خنده ام کرده بود ... صدای جیغش اونقدر بلند بود که گوشی رو تا جایی که می شد از گوشم دور کردم ... با دستپاچگی گفتم: - نه بابا شیرین خجالت بکش این حرفها چیه ... ما تا حالا یه بار هم پیش هم نخوابیدیم ... اگه دیگه کاری نداری من قطع کنم ... دیرشد ... - چرا کارت دارم، برام کلوچه بیار. - نمی گفتی هم می آوردم. البته به خاطر اون بچه ای که تو راهه نه به خاطر تو! - خیلی بد جنسی. من که تورو می شناسم، می دونم اون علی بیچاره از دست تو شب و روز نداره ... - آره خب ... پامو روی پام انداختم و همونطور که به پاهام دست می کشیدم با ناز و عشوه گفتم: - وقتی یه دختر هلو تو خونه با تاپ و شلوارک بگرده و پَر و پاشو بندازه بیرون نباید هم شب و روز داشته باشه ... - نه که خیلی هم پر و پا داری لاغر مردنی ... - الان که ورم داری باید هم اینو بگی ... وگرنه خودت خوب میدونی که اندام من تو فامیل لنگه نداره ... قری به سر و گردنم دادم که یه دفعه چشمم افتاد به علی ... روی کاناپه نشسته بود و پای راستشو هم روی کاناپه گذاشته بود، آرنجشو روی زانوش گذاشته بود و دستش روی شونه اش بود، سرشو کمی خم کرده بود و نیمی از صورتش با ساعدش پوشیده شده بود و فقط چشمهاش پیدا بود ... هینی بلندی کشیدم که باعث شد شیرین از اون طرف خط بگه : - چه مرگت شد روانی ترسیدم؟ ... نمیگی بچه ام سقط میشه؟ همونطور که نفس نفس میزدم و به علی نگاه می کردم گفتم: - شیرین من برم دیگه کاری نداری؟ شیرین که همیشه تیز بود گفت: - خاک بر سر الاغت ... علی اونجاست؟ ... زرت و پرتهاتو شنیده؟ فقط گفتم: - آره ... غش غش خندید و گفت: - آخیـــــــش دلم خنک شد ... حقته تا تو باشی واسه من کلاس نذاری ... لحن صداش موذیانه شد و گفت: - ولی خره به نفعت شد ... این جوری توجهش به اون هیکل داغونت جلب میشه و حداقل از راه های جنسی جذبش می کنی ... خیلی آروم توی گوشی گفتم: - بمیری شیرین ... خداحافظ خندید و گفت: - خداحافظ. مواظب خودتون باشین.
گوشی رو سر جاش گذاشتم و خیلی بی تفاوت، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده نگاهش کردم ... چشمهاش باریک و کشیده شده بودن و گوشه ی چشمش چین افتاده بود ... با اینکه لبهاش معلوم نبود، ولی از چشمهای خندونش معلوم بود که نیشش تا بناگوش بازه ... با تک سرفه ای گلومو صاف کردم و گفتم: - چیزی می خواستی؟ با صدای پر از خنده ای گفت: - من که نه ... ولی فکر کنم تو یه چیزی می خواستی؟ اخمی کردم و گفتم: - من؟ ... نه ... مثلا چی می خواستم ؟ دستشو از جلوی صورتش برداشت و بلند شد ... همونطور که میرفت سمت حیاط گفت: - مثلا این که شبها پیش من بخوابی . برگشت و با چشمهای خندونش نگام کرد ... تنها کاری که به ذهنم رسید، جیغ کشیدن و پرت کردن کوسن بود که جا خالی داد و کوسن خورد تو دیوار ... سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ی مامانم که ازشون خداحافظی کنیم... مامان برامون قرآن گرفت و پشت سرمون آب ریخت و حرکت کردیم ...
به ساعتم نگاه کردم، یازده و ده دقیقه بود. یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم. هیچ کدوم حرفی نمی زدیم. ضبط هم خاموش بود.تمام مدت داشتم به حرف های احمقانه ای که با شیرین زده بودیم فکر می کردم و خجالت می کشیدم ... ولی اینجوری فایده نداشت ... مسافرت کوفتم میشد ... به قول شیرین شاید بد هم نشده بود !! بالاخره اون هم مرده و احساس داره دیگه !! دستمو بردم سمت پخش ماشین ... نگاهش کردم و گفتم: - اجازه هست؟ حوصله ام سر رفت. علی با خوشرویی گفت: - خواهش می کنم. صاحب اجازه ای. ضبط رو روشن کردم و به آهنگ گوش کردم. چند دقیقه ای که گذشت از آهنگ گوش کردن هم خسته شدم. روی صندلی چرخیدم و روبه علی نشستم. با کلافگی گفتم: - نمی خوای چیزی بگی؟ حوصله ام سر رفت؟ - چی بگم دخترک؟ - نمی دونم. یه چیزی که این سکوت بشکنه. من عادت دارم تو مسافرت مدام حرف بزنم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#106
Posted: 17 Apr 2014 09:41
لبخندی زد و گفت: - خوب حرف بزن شیطون خانوم. هر وقت لازم شد من هم همراهی می کنم ... خوبه؟ - آخه من موضوعی به ذهنم نمی رسه که درباره اش حرف بزنم. علی با خنده گفت : - با شیرین جفت میشی که خوب سوژه واسه حرف زدن پیدا می کنی ... دوست نداشتم به روم بیاره ... عصبی شدم و مشتی حواله ی بازوش کردم و گفتم: - نه که شما پسرها وقتی با هم جفت میشین از این حرفها نمی زنید ... خدا عالمه با این جناب بیژن خان چه حرفهایی می زنید ... علی خنده ی بلندی کرد و چیزی نگفت ...باز هر دومون ساکت شدیم. همونطور روبه علی نشسته بودم و نگاهش می کردم. علی هم به جاده نگاه می کرد. تا اون موقع به چهره اش دقیق نشده بودم. از چهره اش اونقدری تو ذهنم بود که فقط بتونم از بقیه تشخیصش بدم. اما حالا داشتم جزء به جزء صورتشو وارسی می کردم: پیشونی بلند، ابروهای کشیده، مژه های کوتاه اما پر پشت، بینی متوسط، لب های قیطونی، صورت گندمگون و موهای قهوه ای تیره. در کل خوب بود ... چهره اش به عنوان یه مرد دلنشین بود ... و البته برای من فراتر از دلنشین ...علی گفت: - می پسندی؟ تازه به خودم اومد.نگاهمو برگردوندم و گفتم: - چیو؟ با خنده گفت: - منو؟! دستپاچه شدم و گفتم: - وا ... منظورت چیه؟ نفس عمیقی کشید و نگاه کوتاهی بهم انداخت ... چند بار دهنشو باز و بسته کرد ... نمی دونم چی می خواست بگه که این قدر سبک و سنگین می کرد ... بالاخره گفت: - سارا ... یه سوالی ازت دارم ... - بپرس ... - قول بده راستشو بگی ... - مگه قراره دروغ بگم؟ - نه منظورم اینه که اون چیزی که تو دلته بگی ... سری تکون دادم و گفتم: - خب ... قول نمیدم ولی سعیمو می کنم ... من که نمی دونم چی می خوای بپرسی ... کمی مکث کرد و بعد خیلی بی رمق گفت: - هنوزم ... به پسر عمه ات ... پرهامو میگم ... فکر می کنی؟
وای ... عجب سوالی پرسید ... یه دنیا حرف پشت این سوال بود ... این یعنی که احساسم برای علی مهمه ... قبلا براش مهم نبود که بهش فکر می کنم یا نه ولی الان مهم شده ... پس حتما من براش اهمیت دارم که نسبت به احساسم کنجکاوه ... - میشه این سوالو اول خودت جواب بدی ؟ - من قبلا جواب دادم ... خیلی وقت پیش ... علاقه ی من به میترا خیلی وقت پیش از بین رفت ... چیزی که منو یاد میترا میندازه علاقه نیست ... عذاب وجدانه ... ساکت شد ... ناراحت شدم ... باز دوباره یه حرفی زدم که یاد اون اتفاق لعنتی بیفته ... برای اینکه حواسشو پرت کنم گفتم: - تو حرفمو قبول داری؟ با تعجب نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جاده خیره شد و گفت: - منظورت از این حرف چیه؟ ... معلومه که قبولت دارم ... - منظورم اینه که صرف گفتن من برای تو کافیه؟ ... یا صد نفر باید حرفمو تایید کنند تا تو باورت بشه؟ - سارا ... اگر قرار بود حرف خودتو باور نداشته باشم اصلا از خودت نمی پرسیدم ... نفس راحتی کشیدم و گفتم: - ممنونم ... خب باید بگم که ... خیلی وقته دیگه یادش نیفتادم ... قبلا هر روز و هر لحظه به یادش بودم ... حتی شبها خوابشو می دیدم ولی الان ...ماه هاست که دیگه خوابی که پرهام توش باشه ندیدم ... چند لحظه فکر کردم و گفتم : - آهان ... یادم اومد ... دقیقا آخرین باری که خواب پرهامو دیدم همون شبی بود که تو برگشتی ... داشتم کابوس می دیدم ... از اون شب دیگه چنین خوابهایی ندیدم ... یعنی تقریبا پنج ماهه ... یادمم نمیاد آخرین باری که به پرهام فکر کردم چه موقع بوده ... فکر می کنم اینها دلیل کافی برای فراموش کردنش باشن ... همین که وقتی می بینمشون با بقیه برام فرقی ندارن ... لعیا با زن داداش های خودم و پرهام با برادرهام فرقی برام نداره ... اینها همه چه معنی ای می تونن داشته باشن جز این که ... با شیطنت گفتم: - جز اینکه عشق پرهامو مثل یه زباله تو سطل آشغال انداخته باشم ... اخمهاش رفت تو هم ... پیشونیشو خاروند و گفت: - منظورت از این جمله ی آخر چی بود؟ خندیدم و گفتم: - درست فهمیدی ... پرهام همه چیو برام گفته ... - همه چی یعنی چی؟ با بدجنسی گفتم: - یعنی قضیه ی کتک کاری و دعوا با پرهام و این حرفها ... با دلخوری گفت: - پرهام برای چی این حرفها رو پیش تو زد؟ لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره خودتو اذیت نکن ... این قضیه ی تو و پرهام، به حرفهایی که پای تلفن با شیرین زدم، دَر! - آهان ... باشه ... موافقم. چند دقیقه ای بود که هر دومون سکوت کرده بودیم ... علی با لحنی که انگار تو رویا سیر می کنه سکوت رو شکست: - بیا و آرام بخواب روی من ... تا اینو شنیدم، مو به تنم سیخ شد و با سرعت سرمو به طرفش چرخوندم که ببینم چی داره می گه! دهنم باز مونده بود و چشمام اونقدر از تعجب گشاد شده بود که احساس می کردم الان از جاشون میوفتن بیرون! - به گرمایت نیاز دارد تن من ... حالش خیلی بد بود و داشت هزیون می گفت. اون هم چه هزیونی! نفس تو سینه ام حبس شده بود. - چاره ی دردم همینه خواب با پتوی نرمینه!!! ماتم برده بود. علی برگشت نگاهم کرد وقیافه امو که دید زد زیر خنده ! تازه فهمیدم داشت جُک می گفت! من هم زدم زیر خنده. تا حالا اونقدر نخندیده بودم. اشک از چشمام سرازیر شده بود. صدای خنده ی بلندش واقعا قشنگ بود... شاید هم به گوش من قشنگ بود ... خنده هامون که تموم شد گفتم: - بابا تو دیگه کی هستی؟ تا حالا هیچ کس منو اینجوری سر کار نذاشته بود. باز هردومون خندیدیم... این طوری شد که شروع کردیم به جک گفتن. یکی اون می گفت و یکی من. از بس که خندیده بودم دلم درد گرفته بود ... رسیده بودیم به جاده چالوس ... برف ریز ریز می اومد و هرچی جلوتر می رفتیم، بیشتر می شد. اونقدر سرگرم حرف زدن و خوردن تنقلات و میوه جات بودیم که سرمارو احساس نمی کردیم. بین حرف هام یه دفعه علی داد زد: - یا ابالفضل! با وحشت به جلو نگاه کردم. یه عالمه برف از کوه ریخت تو جاده و ماشین منحرف شد. ماشین به سمت دره رفت، حصار کنار جاده رو شکست و پرت شدیم تو دره... کمی که آروم شدیم، دوباره رفت سراغ پام ... داشت خونهارو پاک می کرد که آخم در اومد... - چی شد؟ - فکر کنم همینجا آسیب دیده. بهش که دست زدی درد گرفت. علی تمام خون های خشک شده رو پاک کرد و به زخم اصلی رسید. دورش کبود شده بود و خون روی زخم دَلَمه بسته بود و دیگه خون نمی اومد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#107
Posted: 17 Apr 2014 09:46
علی گفت: - مثل اینکه این یکی هم خودش حل شد. لازم نیست نگران خونریزیش باشیم. فقط امیدوارم به استخونش ضربه ی بدی نخورده باشه و نشکسته باشه. - حالا چی کار کنیم؟ کمی فکر کرد و گفت: - از دره که نمی تونیم بالا بریم. فکر کنم باید پیاده برگردیم طرف تهران. به اول جاده که برسیم دره تموم می شه و می تونیم بریم تو جاده . بعدش هم ماشین می گیریم. - چه قدر از تهران دور شدیم؟ - دو ساعتی بود که راه افتاده بودیم. با سرعتی هم که داشتیم، فکر کنم تقریباً صد و پنجاه کیلومتری با تهران فاصله داریم. با وحشت گفتم: - صدوپنجاه کیلومتر؟ این همه راهو چه طوری پیاده برگردیم. اون هم با این پای چلاغ من. تو این سرما. - خدا بزرگه. یه کاریش می کنیم. حالا بلند شو ببینم می تونی راه بری یا باید کولی بدم؟ خندیدم و با کمک علی بلند شدم. زیر بازومو گرفته بود و من هم صلانه صلانه راه می رفتم. کم کم بازومو رها کرد و تونستم خودم راه برم اما می شلیدم. به هر حال بهتر از هیچی بود! پرسیدم: - ساعت چنده؟ به مچ دستش نگاه کرد اما ساعت روش نبود. گفت: - ای بابا ساعتم چی شد؟ فکری کرد و گفت: - از روی گوشی ببین.تو جیب کاپشن بود. فکر می کنم سالم باشه ... یه لحظه هر دومون ساکت شدیم و بعد با هم داد زدیم : - گوشی تو جیب کاپشنه. زدیم زیر خنده و من توی جیب های کاپشن که تن من بود شروع کردم دنبال گوشی گشتن و پیداش کردم. دادم دست علی و علی شماره باباشو گرفت که بگه چه اتفاقی افتاده.چند لحظه بعد نا امیدانه گوشی رو از گوشش جدا کرد و گفت: - آنتن نمی ده. - آخه چرا؟ - تو این هوای برفی و مه گرفته، بین این درخت ها و با این فاصله ای که از شهر داریم، نباید هم آنتن بده. سرمو انداختم پایین و گفتم: - حالا نگفتی ساعت چنده؟ - دو و نیم. - این جوری که نمی شه. سه ساعت دیگه هوا تاریک می شه. تو این جنگل چه طوری بمونیم؟ شب هم که بشه، هوا سردتر می شه . وای من می ترسم. اگر گرگی چیزی بهمون حمله کنه چی کار کنیم؟ - نترس بابا . گرگ کجا بود؟ حالا هم می گردیم یه سرپناهی پیدا می کنیم. نگران نباش. دو ساعتی بود که داشتیم پیاده روی می کردیم.هوا حسابی سرد شده بود و برف آروم آروم می بارید ... به پیشنهاد من نیم ساعتی هم کنار دره ایستاده بودیم و داد می زدیم شاید کسی صدای کمک خواستنمونو بشنوه. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. اونقدر مه شدید بود که یه متری خودمونو هم نمی دیدیم چه برسه به اینکه کسی بخواد از بالای دره مارو ببینه. علی که دید من خیلی دَمق شدم و ترسیدم با خنده گفت: - چه طوره مثل تارزان از درخت ها بالا برم و ببینم کسی رو پیدا می کنم یا نه؟ خندیدم و گفتم: - تو این مه تارزان هم جلوی پاشو نمی بینه چه برسه به ما. هوا دیگه داشت تاریک می شد. دیگه حسابی نا امید شده بودیم. یه دفعه یه چیزی دیدم که باورم نمی شد واقعیت باشه. دست علی رو گرفتم و با انگشت جلوتر رو بهش نشون دادم و گفتم: - علی . اون چیه؟ علی هم به اون سمت نگاه کرد. با شک و تردید گفتم: - یه کلبه است؟ - آره ... کلبه است. با شادی به هم نگاه کردیم و دوتایی دویدیم طرف کلبه. درد پام یادم رفت و با تمام سرعتم می دویدم.از روی حصار چوبی و کوتاه رد شدیم و رسیدیم به کلبه. دم درش ایستادیم. هر دومون نفس نفس می زدیم. خواستم درو باز کنم که علی گفت: - صبر کن. شاید کسی داخلش باشه. بذار در بزنیم. دستمو عقب کشیدم و علی در زد. سه بار در زد و کسی جواب نداد. علی هم درو باز کرد. داخل که رفتیم تازه فهمیدیم خیلی وقته کسی اونجا نبوده. کلبه متروکه بود و جز چند تا ظرف قدیمی و درب و داغون چیز دیگه ای توش نبود... از لای درزهای کلبه، صدای هوهوی باد می اومد ...یاد فیلم های ترسناک افتادم ! درسته کلبه ی داغونی بود ولی بهتر از بی سرپناهی بود. رفتیم داخل و یه گوشه نشستیم. پاهام بی حس شده بودن. شروع کردم به ماساژ دادنشون. خوب شد توی راه زیاد خورده بودیم وگرنه گرسنگی هم به بقیه مشکلات اضافه می شد. کنار دیوار چوبی کلبه تکیه دادم و زانوهامو بغل کردم که سرمارو کمتر احساس کنم. علی شروع کرد به زیر و رو کردن وسایل داخل کلبه ... هیچ چیز به در بخوری اونجا نبود جز یه زیلوی پاره و درب و داغون که روش پر از گرد و خاک بود ... علی بیرون از کلبه کمی تکوندش و بعد هم کنج دیوار پهنش کرد ... دوتایی کنار هم روش نشستیم ... علی موبایلشو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد ... اونقدر خسته بودم که همون جا تکیه داده به دیوار خوابم برد. با صدای زوزه گرگ از خواب پریدم. دورو برمونگاه کردم. علی کنار دیوار مچاله شده بود و خوابش برده بود. صورتش از سرما قرمز شده بود. کاپشنش هم که تن من بود. فقط یه پلیور تنش بود... دلم ریش شد. کاپشن رو درآوردم که بندازم روش، اما خودم شروع کردم لرزیدن. مونده بودم چه طوری به علی کمک کنم. فکری به ذهنم رسید اما خجالت می کشیدم انجامش بدم ... چند بار سرفه کرد ممکن بود سرما بخوره باید فکرمو عملی می کردم... بهش نزدیک شدم. کاپشن علی و پالتوی خودمواز تنم درآوردم. یه پلیور قرمز زیرش پوشیده بودم... خیلی آروم کنار علی دراز کشیدم ...پالتو رو روی پاهامون انداختم. کاپشن روهم روی بالاتنه امون. برای اینکه زیر کاپشن باشم،کاملا به علی چسبیده بودم و صدای نفس هاشو می شنیدم. به صورت آروم و قرمز شده اش نگاه کردم. یاد اون لحظه ای افتادم که فکر کرده بود من مُردم. همه اش می گفت خدایا سارا رو به من برگردون. دیگه چه شکی باقی مونده بود که علی دوستم داره؟ شالمو درآوردم و مثل شال گردن، دور گردنش پیچیدم و تا بالای بینیش آوردم. برای اینکه خودم سردم نشه، موهامو باز کردم و دور گردن و روی صورتم انداختم. فقط چشمامو بیرون گذاشته بودم که بتونم نگاهش کنم. وقتی داشتم شالو دور گردنش می بستم، یه لحظه چشماشو باز کرد و دوباره خوابش برد. دلم می خواست بیدارش کنم و باهاش حرف بزنم. تا کی قرار بود این جوری از هم دور باشیم ...
وقتی هر دومون همدیگرو دوست داشتیم، چرا روزهایی رو که می تونستیم کنار هم باشیم از دست بدیم؟ ... اگر تو این تصادف اتفاقی برای علی افتاده بود من چه خاکی تو سرم می ریختم؟ موهاش به خاطر برفی که روشون نشسته بود خیس شده بودن و به پیشونیش چسبیده بود. با انگشتم موهاشو کنار می زدم که علی چشماشو باز کرد! دستم همون طور خشک شده بود. منتظر بودم شاید دوباره خوابش ببره. اما دیگه بیدار شده بود. شال رو از روی صورتش پایین آورد، دستم رو که هنوز روی پیشونیش بود، گرفت و بوسید...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#108
Posted: 17 Apr 2014 10:26
قسمت دوازدهم(قسمت آخر)
صورتم داغ شد. نگاهمو ازش دزدیدم. دستم همچنان تو دستش بود.با دست دیگه اش موهامو از روی صورتم کنار زد. دستش رو گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بالا آورد. نگاهم به چشماش افتاد. یه چیزی توی نگاهش بود ولی نمی فهمیدم چیه. دستش رو از زیر چونه ام برداشت و روی گردنم گذاشت: - سارا... با خجالت گفتم: - بله ... - دخترک ... - بله؟ - عزیز من؟ پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم: - چیزی شده؟ ... با دلخوری نگام کرد و گفت: - چرا هیچ وقت نمیگی " جانم" یا " جان سارا " ? ... هنوز هم از من بدت میاد؟ قیافه ام مچاله شد و با ناراحتی گفتم: - این چه فکریه که تو می کنی؟ معلومه که ازت بدم نمیاد ... نگاهمو دزدیدم و با خجالت گفتم: - تازه ازت ... خوشمم میاد ... چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: - سارا ... فهمیدم منتظره بگم " جان سارا " ... لبخند عمیقی زدم و گفتم: - جان سارا ... تا اینو گفتم منو کشید توی بغلش ... همونطور که منو به خودش می فشرد گفت: - سارا ... اون روز که مادرم تو رو بهم پیشنهاد داد و گفت نمی تونم از تو ایرادی بگیرم، خیلی کنجکاو بودم که ببینمت ... اما فقط می خواستم ببینمت تا بتونم ایرادتو پیدا کنم... چون می دونستم ازدواجی درکار نیست ... دلیلش هم که میدونی چرا از ازدواج فراری بودم ... سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم ... ادامه داد: - شبی که به خواستگاریت اومدم ، گل زنبق خریدم ... اصلا فکرشو نمی کردم تو هم زنبق دوست داشته باشی ... وقتی ازم خواستی که به خانواده ام بگم تو رو نپسندیدم بد جوری شوکه شدم ... یه جورایی جلوت کم آورده بودم ... همیشه خودم از دخترها می خواستم که بگن منو نپسندیدن و حالا تو داشتی اینو از من می خواستی ... وقتی فهمیدم هر دومون از ازدواج فراری هستیم، فکر ازدواج صوری به ذهنم رسید ... همون موقع مادربزرگ هم مریض بود و حالش وخیم بود ... مدام ازم می خواست ازدواج کنم ... به خاطر ماجرای میترا خیلی نگرانم بود ... می ترسید تا آخر عمرم مجرد بمونم ... وقتی وضعیت مادربزرگو می دیدم بیشتر از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن میشدم ...مادربزرگ به محض شنیدن خبر ازدواجم قانع شد ... رفتار تو برام خیلی جالب بود ... اصلا به من نگاه نمی کردی ... شدیدا بهم کم محلی می کردی و از این کارهات خوشم میومد ... برام جالب بود که یه دختر اینجوری به عشقش پایبند باشه ... به خصوص با رفتاری که از میترا دیده بودم ... اون خیلی راحت بی خیال من شد ولی تو حتی بعد از ازدواج کسی که بهش علاقه داشتی همچنان به عشقش پایبند بودی ... راستش یه جورایی به کسی که بهش علاقه داشتی، حسودیم میشد ... با این حرفش هر دو خندیدیم ... ادامه داد : - اون روز که گفتی حق طلاق می خوای بدجوری دلم لرزید ... نمی دونم چرا می ترسیدم از دستت بدم ... با اینکه هیچ علاقه ای بهت نداشتم ولی دلم می خواست مال من بشی ... با همه ی ترسی که از حق طلاقت داشتم قبول کردم ... چون اگه قبول نمی کردم تو قید همه چیزو می زدی ...
روز عقد خیلی چیزها فهمیدم ... اول اینکه عشقی که تو قلبته به راحتی از بین نمیره ... دیگه اینکه شدیدا از من متنفری ... فهمیدم با همه ی تلخی هایی که داری ، دختر شیرین و شیطونی هستی ... اینو از عسل خوردنت فهمیدم و با عکس هایی که گرفتیم دیگه مطمئن شدم ... فکر می کنم جرقه ی اصلی توی ذهنم همون موقعی زده شد که انگشتمو گاز گرفتی ... انگار یکی بزنه پس کله ات و از خواب چند ساله بیدارت کنه ... حس کردم یه دفعه چشمهام باز شد و بهتر دیدمت ... خندید و من هم با خجالت خندیدم ... عجب کاری کرده بودم و خودم خبر نداشتم ... - فاصله ی بین عقد تا رفتنمون به مشهد برام خیلی سخت گذشت ... دوست داشتم بیشتر ببینمت و بهتر بشناسمت ولی تو با رفتارت بدجوری گربه رو دم حجله کشته بودی و من جرئت نمی کردم حتی یه زنگ بهت بزنم... قهقه ی بلندی زد و منم به خنده افتادم ... تو دلم عروسی بود ... علی داشت از علاقه اش می گفت و من چه لذتی می بردم ... دوست داشتم ساکت بمونم و فقط به حرفها و صدای علی گوش بدم ... - اولین روز که برای نماز بیدارت کردم ... وقتی اونجوری جوابمو دادی و گفتی خیلی نامردم ... گفتی بهم اعتماد کرده بودی و من بهت خیانت کردم ... واقعا از خودم بدم اومد ... از کارم پشیمون شدم ولی عذرخواهی تو باعث شد بیشتر امیدوار بشم ... هر چی زمان بیشتر می گذشت، بیشتر باهات آشنا می شدم ... بیشتر می شناختمت ... شیطنتهای گاه و بی گاهت ... خندیدنت ... لباس پوشیدنت ... حلقه زدنت ... باغبونی کردن ... آشپزیت ... خونه داریت ... بچه داریت ... گردش رفتنت ... ذوق کردنت برای عروسک سر مدادی ... پریدنت تو بغلم ... بیشتر تو آغوشش فشردم و آروم گفت: - سارا ... - بله ... با دلخوری گفت: - سارا ... دوزاریم افتاد و گفتم: - جانم ... با لحن ملایمی گفت: - جانت سلامت ... سارا ... دخترک ... دخترک من ... - بگو علی ... چی می خوای بگی؟ - قول بده نخندی ... به خنده افتادم و علی با اعتراض گفت: - اِ ... تو که همین الان داری می خندی ... - خب چیکار کنم ... این جوری که تو میگی، آدم ناخوداگاه خنده اش میگیره ... - خب حداقل بذار اول بگم بعد بخند ... به زحمت خنده امو خوردم و گفتم : - باشه ... بگو ... سرم رو بالا آورد و جلوی صورتش قرار داد ... زل زد توی چشمهام ... شیرینی عسل چشمهاشو حس می کردم ... انگار تو نگاهش یه حس شیرین و دوست داشتنی بود ... با انگشت اشاره اش روی گونه ام کشید و آروم گفت: - سارا ... میشه دیگه دخترکم نباشی؟ وا رفتم ... خنده ام زهر شد ... کجای این حرف خنده داشت ... می خواست منو زجر بده؟ ... دستی به چشمهام کشید و گفت: - چرا اینقدر حیرون شدی دخترکم؟ ... تو همیشه دخترک منی ... فقط می خوام اگه منو قابل می دونی ... خانومم بشی ... همسرم بشی ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#109
Posted: 17 Apr 2014 10:29
اشک هام جاری شد. حرفاش بدجوری به دلم نشسته بود . خنده ی قشنگی روی لباش نشست و گفت: - سارا ... میشه از این به بعد به جای هم خونه بودن، هم اتاقی بشیم؟
نمی دونم چرا به جای خندیدن گریه ام شدید تر شد ... علی با آرامش و حوصله اشکهامو پاک می کرد و من بی وقفه گریه می کردم ... دلم می خواست از تموم اون نگرانی ها و اضطراب هایی که این همه مدت تحمل کرده بودم خلاص بشم ... باید گریه می کردم ... گریه ای که ماه ها توی دلم مونده بود ... گریه ای از سر عشق ... بازوشو زیر سرم گذاشت و به چشمهام خیره شد ... با نگاه پریشونش گفت: - سارا ... دخترکم ... به خدا تا نشنوم دلم آروم نمی گیره ... می دونم حرفت چیه ... می دونم تو دلت چیه ... ولی می خوام بشنوم که مطمئن بشم ... سارا ... اونقدر که من می خوامت تو هم منو می خوای؟ میون گریه گفتم: - علی ... - جون علی ... جونم دخترکم ... جونم عزیزم ... آب دهنمو قورت دادم تا کمی از بغضم برطرف بشه و بتونم بگم : - علی ... دوست دارم ... چشمهاشو بست ... قطره های اشک روی صورتش ریخت ... نفس عمیقی کشید و سرمو به سینه اش فشرد و گفت: - خدایا شکرت ... موهامو بوسید وسرمو از سینه اش جدا کرد نگاهمون به هم قفل شده بود ... بی اراده دستم رو توی موهاش فرو کردم... متقابلا موهامو توی دستش گرفت و عمیق بو کرد ... صورتشو توی موهام فرو کرد و گفت: - عجب موهایی داری دخترک ... نمی دونی چه قدر دلم می خواست لمسشون کنم ... هیچ وقت نشد درست و حسابی ببینمشون ... همیشه ازم قایمشون می کردی ... خندید و با شیطنت گفت: - البته خودتو هم قایم می کردیا ... قربون اون خونه تکونی و دامن شصت متری برم که بالاخره تو رو از اون بقچه بندیل درآورد ... منم که فرصت طلب ... خوب براندازت می کردم ... با اعتراض مشتی به سینه اش کوبیدم و گفتم: - پسره ی پررو ... سرخوشانه خندید و دوباره بغلم کرد ... بالاتنه ام تو حصار دستهاش بود. پای چپشو بلند کرد و روی دو تا پاهام گذاشت ... از خجالت تمام تنم داغ شده بود ... به کلی سرما و برف و جنگلو فراموش کرده بودم ... جوری بغلم کرده بود که انگار میترسید فرار کنم. چقدرآغوشش گرم وامن بود. احساس می کردم بهترین تکیه گاه ِ ... چند لحظه همون طور تو آغوشش بودم. سرم رو از روی سینه اش برداشتم و نگاهش کردم. انگشت هاشو روی ابروهام، چشمام، بینی و لبام کشید.لبمو به دندون گرفته بودم ... چشمامو بسته بودم و صورتمو به نوازش انگشتاش سپرده بودم ... چند لحظه بعد گفت: - سارا ... چشمهامو باز کردم ... - اینجوری نکن ... دیوونه ام می کنیا ... با گیجی گفتم: - چه جوری؟ نگاهش رفت سمت لبهامو گفت: - لبتو گاز نگیر ... بدون اینکه بفهمم منظورش چیه گفتم: - وا ... چرا؟ ... مگه چی میشه؟ شیطون خندید و گفت: - دوست داری بدونی چی میشه ؟ به نشونه ی آره سرمو تکون دادم ... یه ابروش بالا رفت و گفت: - اگه مطمئنی می خوای بدونی، یه بار دیگه این کارو تکرار کن ... یه لحظه شک کردم ... بدجوری مشکوک حرف میزد ... یه دفعه دو زاریم افتاد و از خجالت و تعجب چشمهام گرد شد و ناخودآگاه باز لبمو گاز گرفتم ... چشمهای علی برقی زد و من تازه فهمیدم چه گندی زدم ... لبمو از حصار دندونهام خارج کردم و خواستم چیزی بگم که مانعش بشم اما دیگه دیر شده بود ... علی سرمو برد سمت خودشو و چنان بوسه ای از لبام گرفت که جبران تمام اون روزای دوری شد!! لبهای نرم و داغش روی لبهام می لغزید و حس عجیبی به وجودم تزریق می کرد ... اونقدر شوکه بودم که اصلا نمی تونستم همراهیش کنم ... یه جورایی هم خجالت می کشیدم ... چشمهامو بسته بودم و نفس نفس می زدم ... نفس هاشو روی صورتم احساس می کردم ... خشکم زده بود... اولین بار بود که چنین چیزی رو تجربه میکردم... ... سرشو که عقب برد، لب پایینمو تو دهنم کشیدم و باز گازش گرفتم ... علی با خنده گفت: - باز لبتو گاز گرفتی؟ چشمهامو باز کردم و خواستم چیزی بگم که دوباره لبهای علی روی لبهام نشست ... این بار ملایم تر و طولانی تر ... نگاهم به نگاهش گره خورده بود ... به خودم جرئتی دادم و خیلی کوتاه همراهیش کردم ... چشمهای علی خندون شد ... ازم فاصله گرفت و با صدای پرمحبتی گفت: - ممنونم سارا ... نمیدونی چقدر آرزوی این لحظه رو داشتم ... لحظه ای که تو هم نشون بدی منو می خوای ... همونطور که موهامو نوازش می کرد و روی صورتم دست می کشید، سرشو آورد جلوتر. داشت به لبهام نگاه میکرد. فهمیدم قصدش چیه. قلبم مثل گنجشک میزد. دلم می خواست ببوسمش ولی روم نمیشد ... لعنت به این خجالت ... وقت گیر آورده بود برای ابراز وجود ... چشمهامو بستم و دوباره گرمای لبهاشو احساس کردم... هر لحظه دمای بدنم بالاتر میرفت.گرم ِ گرم شده بودم. علی منو محکم به سینه اش فشار میداد و میبوسید. حالم منقلب شده بود. چیزی رو تجربه میکردم که هیچ وقت فکر نمیکردم اون طوری وجودمو زیرورو کنه... علی که فهمید حالم خرابه، کمی ازم فاصله گرفت و با نگرانی بهم خیره شد. نگاهش که کردم ، گفت: - سارا جونم ... اذیت شدی؟ نمیدونستم چی بگم. اذیت شده بودم؟ نه! پس این چه احساسی بود که داشتم؟ آهان ... به زحمت گفتم: - راستش ... غافلگیر شدم. با شرمندگی گفت: - معذرت می خوام سارا ... می دونم زیاده روی کردم ... لحنش شیطون شد و ادامه داد: - تقصیر خودته که اینقدر خواستنی و خوردنی هستی ... خجالت کشیدم و نزدیک بود لبمو دوباره گاز بگیرم ... از ترس اینکه علی فکر اشتباهی بکنه، یه دفعه لبهامو مثل لبهای ماهی بیرون دادم و علی قهقه ی بلندی زد و خودمم به خنده افتادم ... سرمو تو سینه اش فرو کردم و قایم شدم که دیگه نتونه کاری انجام بده ... جام تو آغوش علی گرم ِ گرم بود ... کم کم خوابم برد ... صبح که بیدار شدم، علی بیدار بود و داشت نگاهم میکرد. یاد شب قبل افتادم. باز خجالت همه وجودمو پر کرد. کمی خودمو تو آغوشش جابه جا کردم.دستهاشو از دور شونه هام برداشت و تونستم بشینم. علی هم نشست. لبخندی زد و گفت:- سلام دخترکم. صبحت بخیر.با لبخند جواب دادم:- سلام. صبح تو هم بخیر.- خوب خوابیدی؟سرمو پایین انداختم و با تکون سرم تایید کردم ... دستشو زیر چونه ام برد و سرمو بالا آورد ... چشمکی حواله ام کرد و با خنده گفت:- فکر کنم از اون آدمهایی باشی که آرزوشون زود برآورده میشه ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#110
Posted: 17 Apr 2014 10:31
با تعجب گفتم:- چه طور مگه؟- همین دیروز صبح داشتی به شیرین می گفتی می خوام پیشش بخوابم ... هنوز یه روز نشده دعات مستجاب شد ...و بلند بلند خندید ... نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم:- این قدر خودتو تحویل نگیر جناب ... حرف هم تو دهن من نذار ... من فقط گفتم پیش هم نمی خوابیم ... نگفتم می خوام پیشت بخوابم ...با انگشت شصت و اشاره اش، اخم هامو از هم باز کرد و گفت:- باشه دخترک ... تسلیم ... حالا بخند و بلند شو راه بیفتیم ...از کلبه که بیرون زدیم، برف بند اومده بود ... هوا پاک و تمیز بود و جون میداد هوارو توی ریه هات حبس کنی ... انگار رنگ زندگی عوض شده بود. روی ابرها راه میرفتم. حس اینکه یه نفر هست که دوستم داره و من همه زندگیشم، دلمو میلرزوند. شیرین کجا بود که حالمو ببینه... کنارهم راه می رفتیم وبا هم می گفتیم ومی خندیدیم. هر از گاهی با موبایل شماره همه رو می گرفتیم، شاید شماره یکیشونو بگیره. رسیدیم به یه قسمت که درختی نبود و دشت کامل از برف سفید شده بود. یه گلوله برف برداشتم و محکم زدم به کمر علی. علی هم دست به کار شد و شروع کردیم به برف بازی. اون قدر به همدیگه گوله برفی پرتاب کردیم، که دستهای هردومون قرمز و بی حس شده بود. روی زمین ولو شدیم و کمی استراحت کردیم. ولی سرمای برف مجبورمون کرد خیلی زود بلند بشیم و به راهمون ادامه بدیم ...دو ساعت دیگه هم راه رفتیم. علی باز داشت با گوشی شماره می گرفت. شارژ گوشی داشت تموم می شد ... پرسیدم:- علی، ساعت چنده؟- دوازده. – امروز چندمه ماهه؟- بیستم.- بیستم دی. یعنی دو ماه دیگه باقی مونده. – به چی؟- اِ زرنگی؟ نمی گم. وقتش که شد بهت می گم.- وقتش کِی هست؟- دو ماه دیگه!- خیلی بلا شدی ها. – حالا کجاشو دیدی!- گرفت. گرفت.- چی گرفت؟به گوشی اشاره کرد و گفت:- الو محمود... محمود صدامو می شنوی؟ – ...- ما حالمون خوبه. تو جنگل گیر افتادیم.- ... – نه چیزی نشده. من هر چی به بابا زنگ می زنم نمی گیره. تو بهش زنگ بزن .... الو ... الو- چی شد؟- گوشی خاموش شد.- حیف شد. ولی حداقل دیگه نگران نیستن و می دونن ما سالمیم. خیلی ناگهانی از پشت سر دستشو دور کمرم حلقه کرد. صورتمو برگردوندم که بتونم نگاهش کنم ولی علی از فرصت استفاده کرد ولبمو بوسید ... با خوشحالی گفت: – این بهترین مسافرت زندگیم بود.تو آغوشش چرخیدم و بغلش کردم. روی پنجه ی پام بلند شدم تا بتونم ببوسمش ... علی که دید قدم بهش نمیرسه، از زمین بلندم کرد ... جوری که سرم کمی بالاتر از سرش قرار گرفت ... باز خجالت اومد سراغمو روم نمیشد برای بوسیدن پیش قدم بشم ... یه دفعه فکر خنده داری به ذهنم رسید ... چشمکی زدم و لبمو گاز گرفتم!! علی خنده بلندی کرد و گفت:- ای شیطون ... خوب رمزشو یاد گرفتیا ...داشتیم همدیگه رو می بوسیدیم که یه دفعه یه صدای زنونه شنیدیم:- علی بسه دیگه! هر دومون با ترس و تعجب به هم نگاه کردیم. کی بود که داشت علی رو صدا می زد. از هم فاصله گرفتیم و به اطراف نگاه کردیم.باز صداش رو شنیدیم. خنده ی بلندی کرد و گفت:- علی یخ کردم. نپاش دیگه. سرده.صدای خنده ی مردونه ای اومد و گفت:- بگو دیگه از این غلط ها نمی کنم.- باشه باشه. غلط کردم.بعد هم صدای خنده هردوشون بلند شد. به علی گفتم:- علی بیا بریم پیداشون کنیم. حتماً اینا می دونن چه طوری باید از اینجا بریم بیرون.- باشه. اسم این آقائه هم علی ِ. بیا علی رو صدا بزنیم.با تعجب نگاهش کردم. بعد هم دوتامون با هم داد زدیم:- علـــــــــــی ...ساکت شدن. دیگه صداشون نیومد. باز صداش کردیم و همون طور می رفتیم به سمتی که صدارو شنیده بودیم. بالاخره اون آقا جواب داد:- کی اونجاست؟علی گفت:- ما اینجا گم شدیم می شه بهمون کمک کنین؟رسیدیم بهشون. یه زن و مرد جوون تراز ما بودن. علی اتفاقاتی که برامون افتاده بود تعریف کرد... ولی انگار باورشون نمی شد. می ترسیدن دزد باشیم. من با اون خانوم رفتم پشت ماشین و زخم پامو نشونش دادم. بالاخره کم کم باورشون شد. سوار ماشینشون شدیم. اونا می خواستن برن شمال و ما می خواستیم برگردیم. تا کنار یه قهوه خونه مارو رسوندن و رفتن. صاحب قهوه خونه که فهمید چه اتفاقی برامون افتاده، بدون اینکه ازمون پول بگیره، برامون ناهار و چای و آب آورد. هر دومون حسابی گرسنه و تشنه بودیم. غذا رو که خوردیم، برامون یه ماشین دربست هم گرفت و برگشتیم تهران... اولین جایی که رفتیم بیمارستان بود ... علی می خواست خیالش از بابت پای من راحت بشه ... دکتر بعد از معاینه تایید کرد که چیز مهمی نیست و فقط زخمش کمی عمیقه ... برام پماد نوشت و گفت که چند روزی پانسمانش کنم ... از بیمارستان هم با همون ماشین که منتظرمون مونده بود، برگشتیم خونه و علی از خونه پول برداشت و کرایه ی ماشین رو داد... ساعت هفت شب بود که به خونه رسیدیم. علی رفت دوش بگیره و من نشستم پای تلفن. به همه خبر دادم که رسیدیم خونه. بعد هم رفتم به اتاقم و چپیدم تو حموم... بدنم حسابی کثیف شده بود. یک ساعتی تو حموم بودم تا عاقبت به بیرون اومدن رضایت دادم ... لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم ... در اتاقو که باز کردم، علی هم از اتاقش اومد بیرون، منو که دید چشماش برقی زد و اومد طرفم. دستشو دور کمرم حلقه کرد، دسته ای از موهای خیس و پریشونمو تو دستش گرفت و گفت:- داری حسابی دلبری می کنی ها.- موهام بیشتر از خودم دلبری بلدن. می خواست بوسم کنه که زنگ درو زدن. گفت:- اومدن ملاقاتی. می رم درو باز کنم. از کنارم رد شد که بره درو باز کنه. منم رفتم لباس مناسب بپوشم که دستمو گرفت. تا برگشتم ببینم چی کار داره، بوسه ی عجولانه ای از لبام گرفت و دوید سمت در! خنده ام گرفت و رفتم به اتاقم.تا آخر شب همه اومدن خونه امون. برای شام، علی از بیرون غذا گرفت و همه با هم خوردیم. مهمون ها که رفتن، با کمک هم ظرف های باقی مونده رو شستیم. خیلی خسته بودم و می خواستم زودتر برم بخوابم. به علی گفتم:- خوب اگه کاری نداری من برم بخوابم.گیج شده بود! چند لحظه نگام کرد و بعد با دلخوری گفت:- بدون من ...دیگه چیزی نگفت ... خیلی زود بود که بخوام پیشش بخوابم ... هنوز زمان لازم داشتم ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…