انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12

Hot Winter | زمستان داغ


زن

 
‏ باید برای این موضوع آماده می شدم! گفتم:- خواهش می کنم علی. بهم فرصت بده. الان خیلی زوده.گونه امو بوسید و گفت:- هر طور که راحتی. ما به همین هم راضی هستیم. شب بخیر.فردا عصر، علی رفت ماشین بخره و من هم رفتم سراغ شیرین. چهار ماهش شده بود و شکمش کمی جلو اومده بود.تمام اتفاقاتی که افتاده بود با حذف قسمت های خصوصش)!( براش تعریف کردم. از خوشحالی داشت ذوق مرگ میشد. حرفهام که تموم شد خیلی عجولانه گفت:- رابطه اتون به کجاها رسیده؟منظورشو فهمیدم! خجالت کشیدم و گفتم:- خدا مرگت نده شیرین که فقط به همین چیزها فکر میکنی.- تو خیلی خنگی که اصلا به این چیزها فکر نمیکنی. اصلا ازدواج معناش همینه.کمی مِـن مِـن کردم و گفتم:- راستش به خاطر همین موضوع اومدم سراغت.کنجکاوانه گفت:- خُــــــــب؟!نفسی کشیدم و گفتم:- میترسم!قیافه شیرین تو هم شد و با چندش گفت:- مرده شورتو ببرن. مثل دخترهای چهارده ساله رفتار نکن. تو دیگه 26 سالته.برو خدارو شکر کن که به خاطر عدم تمکین ِ جنابعالی، همون یک سال پیش یواشکی زن نگرفته.- عوض دلداری دادنته؟- آخه تو زبون خوش حالیت نیست ... باید زور بالا سرت باشه.- مارو باش رو دیوار کی یادگاری می نویسیم.- آخه دختر خوب، والله مرد با شرف و صبوریه که تا حالا کاری به کارت نداشته. هر مرد دیگه ای بود، دو ماه هم امونت نمی داد.- شیرین این جوری نگو بدتر چندشم میشه ...- زهر مار. به خدا من اگه جای علی بود یه فصل کتکت میزدم. بی لیاقت. – شیرین درکم کن. خوب میترسم.- ترس نداره. مگه میخواد بکشدت. این همه زن و شوهر تو دنیاست. مگه شما چه فرقی با بقیه دارین که این قدر ناز و عشوه میای؟ یه کم هم به خوشحالی اون فکر کن. یک سال ِ به دل تو رفتار کرده، یه شب هم تو به میل اون رفتار کن.- آخه ...نگذاشت حرفمو بزنم و با حرص گفت:- آخه و کوفت! کی میخوای بفهمی که من همیشه خیر و صلاح تو رو بهتر از خودت میفهمم. یه کم زندگیتو مرور کن. اگه تو هر اتفاق زندگیت یه کم به حرف من گوش داده بودی، الان بچه ات مدرسه میرفت!حق با اون بود. همیشه راهنمایی های شیرین درست بود و کارهای من غلط... کمی فکر کردم و بعد گفتم:- تو خودتو بذار جای من. یک ساله من با علی زندگی میکنم ولی تازه دو سه روزه که رفتارمون مثل زن و شوهرها شده ... همه دختر پسرها چند ماهی عقد میمونند که دختر بتونه با قضیه کنار بیاد. خودت مگه چند ماه عقد نبودی؟ حالا از من توقع داری سر یه هفته نشده ...دیگه ادامه ندادم. شیرین که فهمیده بود دردم چیه گفت:- چاره اش اینه که مشکلتو با علی درمیون بگذاری بعد هم خودتو بسپری دست علی ... مطمئن باش اون میدونه چه طوری تو رو آماده کنه.- یعنی چی؟- الان که رفتی خونه، مثل یه زن واقعی با شوهرت برخورد کن... دیگه خواهر و برادری تموم شد ... دلبری کن تا خجالتت بریزه ... خودتو براش خوشکل کن ... آرایش کن و لباسهای باز بپوش ...- من که خیلی وقته جلوش تاپ و شلوارک می پوشم ...- اون تاپ و شلوارکی که تو میپوشی به درد خودت می خوره ... تاپ باید دکلته باشه ... نهایتا دو بندی ... باید بالا نافی باشه ...ریز ریز خندید و ادامه داد:- شلوارک باید بالا رونی باشه ... اینقدری که فقط باسنتو بگیره ... دامن هم باید کوتاه و تنگ باشه ... یا اینکه خیلی کلوش باشه و همین جور که راه میری اون پر و پای نی قلیونت بریزه بیرون ...یکی زدم پس کله اش و گفتم:- نی قلیون خودتی ... البته بودی ... الان دیگه بشکه شدی ...با شیرین دو ساعتی حرف زدم و برگشتم خونه. با علی تماس گرفتم و گفت که نه و ده شب برمیگرده. تا برگشتنش، سه چهار ساعتی وقت داشتم. میخواستم به نصایح شیرین عمل کنم!اول از همه برای شام باقالی پلو درست کردم که دو ساعتی طول کشید! بعد هم به سرو وضع خودم رسیدم. دوش گرفتم ... یه تاپ بافتنی تو گردنی پوشیدم ... با شلوارکی که تا وسط رونم بود ... تاپ قرمز بود و شلوارکم مشکی ... جوراب روفرشی قرمزی هم پام کردم ... یه چیزی بین جوراب و دمپایی بود!جلوی آینه نشستم. کمی سورمه کشیدم، ریمل و فرمژه زدم و رژلب صورتی. هیچ رنگی رو بیشتر از صورتی دوست نداشتم ... کمی هم رژ گونه زدم ... خیلی تغییر کرده بودم و خودم از دیدن خودم کیف می کردم! موهامو ساده دورم ریختم ... بالاخره نوبت به روزی رسیده بود که علی بتونه راحت موهای منو ببینه ... صدای ماشینی که وارد حیاط میشد رو شنیدم ... از اتاق بیرون اومدم و جلوی درحیاط ایستادم. صدای پاهاشو از پشت در میشنیدم که داشت از پله ها بالا میومد. ایستاد و چند لحظه بعد در باز شد. از خجالت سرمو پایین انداختم و تو دلم به شیرین فحش دادم.فقط تا زانوهاشو میدیدم. چند تا نایلون میوه دستش بود. همونطور توی در ایستاده بود. چند لحظه بعد نایلون ها رو ول کرد روی زمین و اومد سمتم.دستهاشو دور رونم گذاشت و بلندم کرد. غافلگیر شدم و ناخواسته جیغ کوتاهی کشیدم. از ترس اینکه نیفتم، دستهامو دور گردنش حلقه کردم. سرم بالاتر از سرش بود و علی برای اینکه نگاهم کنه، سرشو بالا گرفته بود. خندید و گفت:- دخترک خوشکل من. اگه میدونستم یه تصادف اینجوری منو به تو میرسونه، صد بار تصادف میکردم.از حرفش دلم لرزید و ناراحت شدم. انگشتمو روی لبش گذاشتم و با ناراحتی گفتم:- این چه حرفیه؟ خدا نکنه.انگشتمو بوسید و رفت به سمت کاناپه. نشست و منو روی پاش نشوند. پیشونیمو بوسید و بهم خیره شد. از نگاه خیره اش خجالت میکشیدم. میترسیدم بخواد زیاده روی کنه و درخواستی ازم بکنه که من آمادگیشو نداشته باشم. یاد شیرین افتادم که گفته بود، مشکلمو با علی درمیون بذارم. تصمیم گرفتم قبل از اینکه علی بخواد حرکتی انجام بده بهش بگم. با خجالت گفتم:- علی ...- جان دلم سارا جونم؟نگاهی بهش کردم گفتم:- من تو رو دوست دارم ولی ...چشمهای قشنگش نگران شد و گفت:- ولی چی؟به زحمت گفتم:- ولی ... الان ... آمادگیشو نَ ... ندارم.نگرانی ِ توی چشمهاش به تعجب تبدیل شد و گفت:- آمادگی چیو نداری؟فکر نمیکردم متوجه منظورم نشه. چه طوری باید حالیش میکردم دردم چیه! بدجوری توش مونده بودم. لبمو گاز گرفتم و گفتم:- آمادگی این که ... آمادگی اون که ... اون که باید ... انجام بشه!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بوسه ی محکمی از لبهام گرفت و با خنده گفت:- این به جای اون گازی که از لبت گرفتی ... حالا منظورت از چیزی که باید انجام بشه چی بود؟ای بابا. چرا نمیفهمید. حرصم گرفته بود. سرمو پایین انداختم و با کلافگی گفتم:- همون رابطه زناشویی دیگه!!تا اینو گفتم غشغش خندید و گفت:- از همون اول فهمیدم منظورت چیه. میخواستم خودت بگی که یه کم از این خجالتت بریزه!دستی تو موهام کشید و ادامه داد:- من که از تو چیزی نخواستم که اینقدر نگران شدی. تا تو نخوای من هیچ انتظاری ازت ندارم.حرفهاش هم خوشحالم کرد هم بیشتر خجالتم داد! دستشو دو طرف صورتم گذاشت . سرمو بالا آورد و گفت:- ولی یه شرط داره!دلم ریخت. نمیدونستم چه شرطی میخواد بذاره. با ترس سرمو تکون دادم و پرسیدم:- چه شرطی؟- از این به بعد باید شبها پیش هم بخوابیم. چشمام گشاد شد. انتظارشو نداشتم چنین شرطی بذاره. با دلهره گفتم:- تو که گفتی تا من نخوام ...نذاشت ادامه بدم و گفت:- هنوز هم میگم. مگه فقط به خاطر رابطه جنسی باید کنارهم خوابید. من میخوام پیشم باشی، همین.اون قدر مظلومانه و معصومانه این حرفهارو زد که ناخواسته با سر، حرفشو تایید کردم و شرطشو قبول کردم. بوسه ی آرومی روی لبهام گذاشت و گفت:- ممنونم.با لبخند جواب دادم. دستی به کمرم زد و گفت:- بوی غذات هوش از سرم برد. نمیخوای شامو بکشی؟خندیدم و گفتم:- تا لباسهاتو عوض کنی، میزو میچینم.علی رفت به اتاقش و من هم میوه هارو از جلوی در برداشتم و تو یخچال گذاشتم. دیس پلو رو که روی میز گذاشتم، علی اومد تو آشپزخونه. از لباسهایی که پوشیده بود تعجب کردم.پلیور قرمز رنگ که آستین هاشو بالا زده بود، با شلوار مشکی. دقیقا همونطور که من لباس پوشیده بودم. فقط اون آستین ها و پاچه هاش بلند بود! رو به روم ایستاد و گفت:- خوب با هم سِت شدیما!سر شام اولین قاشق غذا رو جلوی دهن من گرفت. به جز توی فیلم عقدمون دیگه همچین کاری نکرده بود. هم تعجب کرده بودم هم خوشحال بودم. قاشق رو که از دهنم در آورد، گفت:- حالا نوبت تو ِ.بعد هم دهنشو باز کرد که من مجبور بشم غذارو دهنش بذارم. قاشقی غذا دهنش گذاشتم و خواستم قاشق هارو عوض کنم که گفت:- من میخوام با همون قاشقی که دخترکم باهاش غذا خورده، غذا بخورم.بعد هم قاشقی از داخل جا قاشقی روی میز برداشت، گرفت طرفم و گفت:- ولی تو اگه بدت میاد، قاشقتو عوض کن.کارش بدجوری شرمنده ام کرد. نگاهش کردم و گفتم:- با همین قاشق میخورم.تا پایان غذا خوردنمون، حسابی به من رسید. حالا میفهمیدم غذا خوردن با شوهر یعنی چی. از هر چی میخواست بخوره اول دهن من میذاشت. سالاد، ماست، ته دیگ، دوغ و همه رو اول به من میداد بعد خودش میخورد.غذا که تموم شد گفت:- سارا ... اگه میشه از فردا به جای اینکه دو تا بشقاب و دیس به این بزرگی بذاری، یه دیس کوچولو برای دوتایی مون بذار که با هم از یه ظرف غذا بخوریم. حالا میفهمیدم وقتی شیرین گفت " اون میدونه چه طوری تو رو آماده کنه " منظورش چی بود! با همین کارهای کوچیک، منو لحظه به لحظه بیشتر به خودش نزدیک میکرد.وقت خواب رسیده بود. دلم مثل سیروسرکه میجوشید. خیلی نگران بودم و دلشوره داشتم. همش میترسیدم اون که نباید اتفاق بیفته، اتفاق بیفته! وسط تخت نشسته بودم و پتو رو روی پاهام کشیده بودم. دم در که رسید، به در باز اتاق ضربه ای زد و گفت:- اجازه هست؟فقط سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم. بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود و نمیذاشت حرف بزنم. اومد داخل و در رو پشت سرش بست. مهتابی رو خاموش کرد و به جاش، چراغ خواب رو روشن کرد. هر قدمی که به سمت تخت برمیداشت، تپش قلبم شدیدتر میشد.سمت راستم روی تخت نشست. دست چپشو دور شونه ام گذاشت و گفت:- نگران نباش ... کسی که تا الان صبر کرده، باز هم میتونه صبر کنه.دست راستشو روی سینه ام گذاشت، آروم به عقب هلم داد و روی بازوش خوابوندم. به پشت خوابیده بودم و زل زده بودم به سقف. علی اما به پهلوی راستش خوابیده بود و به من خیره شده بود. بغض داشت خفه ام میکرد. جرأت نمیکردم حتی نفس بکشم. میترسیدم بغضم بترکه.علی موهامو از دور گردنم جمع کرد و بالای سرم گذاشت. کنار گوشم آروم گفت:- برای چی بغض کردی؟ اگه این قدراز بودن من ناراحتی، من برم.حرفش باعث شد بغضمو رها کنم. خیلی زود صورتم خیس اشک شد. احساس کردم میخواد بلند شه و بره. یقه اشو چنگ زدم و با هق هق گفتم:- علی ... تنهام ... نذار ...منو به سمت خودش چرخوند. بغلم کرد و گفت:- من غلط بکنم تنهات بذارم.توهمه زندگی منی. آروم باش دخترکم. می خوای اشک منم دربیاری.بدون اینکه حرفی بزنه، موهامو نوازش میکرد.اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. به همین راحتی اولین شب سپری شد!از اون شب به بعد دیگه پیش هم میخوابیدیم. علی تمام وسایلشو از اتاق خوابش، به اتاق من آورد و به قول خودش دیگه اون اتاق، اتاق " ما " بود. بعضی شبها کلی با هم حرف میزدیم بعد میخوابیدیم. علی عادت داشت بدون بلوز بخوابه. اولین شبی که لباسشو درآورد، فکرهای ناجور به ذهنم هجوم آورد و با ترس بهش گفتم:- داری چیکار میکنی؟خیلی جدی گفت:- دیگه نمیتونم بیشتر از این صبر کنم.داشت میومد سمت تخت که پا گذاشتم به فرار. دم در که رسیدم، یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و با دست دیگه اش درو قفل کرد! با تمام وجود سعی میکردم خودمو از دستش خلاص کنم اما فایده ای نداشت. بلندم کرد و روی تخت خوابوندم. تمام وزنشو روی بدنم انداخت. نفسم به زور بالا میومد.در یک لحظه لباسمو از سرم بیرون کشید ... جیغی کشیدم و دو دستهامو، ضربدری روی سینه ام گذاشتم ... دو تا دستهامو با یه دستش گرفت و بالای سرم برد. دست دیگه اشو گذاشت به کِش دامنم و خیلی ملایم و آروم گفت:- سارا ...می بینی که اگه بخوام کاری بکنم تو نمیتونی جلومو بگیری، پس این قدر بیخود نترس ... من نمیخوام زنم یه عمر ازم متنفر باشه. اون هم حالا که بعد از یک سال صبر کردن، تازه داری میای سمتم.ماتم برده بود. گیج شده بودم. از روم بلند شد و منو هم نشوند. پتو رو گرفتم جلوم که بدنمو نبینه.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دستی به موهام کشید و گفت:- سارا ... این منم ... علی ... هم خونه ی سابقت ... هم اتاقی جدیدت ... سارا من دوستت دارم ... چرا این قدرازمن میترسی؟- علی ... تو که تا حالا صبر کردی ... چند وقت دیگه هم صبر کن ... من دارم تمام تلاشمو میکنم که با این موضوع کنار بیام... تو باید کمکم کنی ...- من میخوام کمکت کنم ولی تو نمیذاری.- منظورت چیه؟ من که شرط تو رو قبول کردم.- آره قبول کردی. ولی فقط در حد همون شرط من موندی. تو حتی نمیذاری من بهت دست بزنم.با درموندگی گفتم:- تو بگو من چیکار کنم؟- هیچی. فقط ازت میخوام به من اعتماد کنی.باید به قول شیرین، خودمو به دست علی می سپردم. حرفی برای گفتن نداشتم. دستمو بردم سمت بلوزم که بپوشم. علی مچ دستمو گرفت و گفت:- نه!پتو رو از دورم باز کرد و از پشت بغلم کرد. تن داغش که به کمرم خورد، نفس تو سینه ام حبس شد ... چیزی تو وجودم زیرورو میشد ...علی خوابید و منو هم با خودش خوابوند... پتو رو روی هر دومون کشید و گفت:- خجالت خوبه. اما نه در برابر شوهرت. بیچاره دیگه نمیدونست چه طوری بهم بگه که این خجالت مزاحم زندگیمونه. به خواسته علی عمل کردم و بهش اعتماد کردم. دیگه با هیچ خواسته ایش مخالفت نمیکردم. هر چند که هر خواسته ای اولش برام پر از خجالت بود، اما کم کم برام عادی میشد.مادر علی به خاطر سالم موندنمون تو اون تصادف، سفره ی نذری انداخته بود ... غروب که شد، همسایه هاشون رفتن و خودمون موندیم ... کم کم مردها هم از راه رسیدن ... قرار بود شام رو دور هم باشیم ... جای فاطمه و محمود و زهرا خالی بود و سلیمه خانوم مدام می گفت:- جای بچه هام خالیه ...علی و سهیل با هم رسیدن ... رفتم دم در استقبالشون ... با سهیل دست دادم و سهیل باهام روبوسی کرد و گفت:- نزدیک بود از شرت راحت شیما ... حیف که نشد ...علی منو از آغوش سهیل بیرون کشید و بغل کرد و گفت:- داشتیم آقا سهیل؟ ... دلت میاد با دخترکم این جوری حرف بزنی؟سهیل خندید و گفت:- چه قدر لوسش کردی ... خدا شانس بده ... مجرد که بود به خاطر ته تغاری بودنش لوسش می کردن ... حالا هم که شما لوسش می کنی ... خر ما هم که از کرّه گی دم نداشت...همه خندیدن و علی پیشونی منو بوسید ... لبمو گاز گرفتم و چشمهامو درشت کردم که مثلا بهش بگم جلو بقیه این کارهارو نکنه ... یه دفعه علی چشمهاش گرد شد و ابروهاش پرید بالا و با تعجب گفت:- سارا ... اینجا؟؟؟ ... مطمئنی؟با وحشت سر تکون دادم و گفتم :- نه نه ... منظورم این نبود ... علی نگاهی به بقیه کرد و منم نگاهشو دنبال کردم ... تقریبا همه داشتن مارو نگاه می کردن ... علی با خنده گفت:- ببخشید الان برمی گردیم ...دستمو گرفت و برد توی اتاق سابق خودش ... همونطور که دنبالش می رفتم چشمم افتاد به ضحی که دست به سینه کنار بیژن ایستاده بود و با خنده برام ابرو بالا مینداخت!! بیژن هم نگاهش به علی بود و برای علی چشم و ابرو میومد !! به اتاق که رسیدیم، درو قفل کرد و چسبوندم به دیوار ... بازوهامو تو دستش گرفت وسرشو توی گردنم فرو کرد ... قلقلکم میشد و سرمو به شونه ام می چسبوندم ... شالمو از سرم کشید و لبهاش رفت سمت گوشم ... تمام تنم مورمور میشد ... نفسهاش که به گوشم می خورد دیوونه میشدم ... می خواستم سرمو عقب بکشم ولی سرمو محکم بین دستهاش گرفت ... بین علی و دیوار گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری هم نداشتم ... حال عجیبی داشتم ... هم قلقلکم میشد هم لذت می بردم ... یه لحظه سردم میشد یه لحظه گرم ... نمی دونم اگه چند ضربه به در اتاق نخورده بود تا کی می خواست ادامه بده!! علی ازم فاصله گرفت و شالمو دستم داد ... درو که باز کرد، صدای خنده بلند شد ... با تعجب به در نگاه کردم، ضحی و شیرین پشت در بودن ... فکر نمی کردم شیرین هم دعوت باشه ... نامردها اومده بودن کِـرم ریزی ... علی با خنده سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت ... ضحی و شیرین، با جیغ و سر و صدا پریدن تو اتاق و شروع کردن به خندیدن و شلوغ کردن ... شیرین با حالت مسخره ای دستشو روی شکمم گذاشت و گفت:- می بینم که قراره به زودی مثل مال خودمم قلمبه بشه ...دستشو پس زدم و با چندش گفتم:- اَه نمیری شیرین که حرفهات همش چندشه ...ضحی دستی به پشتم زد و گفت:- سارا جون چرا دلخور میشی خوب حقیقت تلخه ...چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:- ضحی ... نکنه با این شیرین نشست و برخاست داشتی و از راه به در شدی؟ضحی با خنده سرشو تکون داد و گفت:- دقیقا همینه ... واقعا باید بهت آفرین گفت که این همه سال در کنار شیرین پاک موندی ...صدای سر و صدای مردها باعث شد از اتاق بریم بیرون ... فوتبال دستی بزرگی وسط سالن بود و همه دورش نشسته بودن ... ما هم رفتیم کنار بقیه نشستیم و بازی جالبشون رو تماشا کردیم ... علی و بیژن تیم قرمز بودن و سینا و سبحان هم آبی ... جنگ آبی و قرمز راه افتاده بود ... چنان برای هم کُری می خوندن که انگار بازی واقعیه ... سینا دستش به هر دستگیره ای که می خورد عین فرفره تند و تند می چرخوندش ... اصلا هم کار نداشت که توپ کجاست! هر چی علی و بیژن غر می زدن که این کار خطاست به گوشش نمی رفت ... عاقبت هم با این کارش یه گل به خودشون زد ... ما همه می خندیدم و سبحان حرص می خورد ...بیژن از دروازه مراقبت می کرد و یه بار که نزدیک بود توپ بره تو دروازه، دستشو گذاشت زیر فوتبال دستی و از زمین بلندش کرد، به خاطر شیبی که پیدا کرد، توپ برگشت عقب و صاف افتاد تو دورازه ی سبحان ... سبحان دادش در اومده بود و می گفت باید بیژنو اخراج کرد! علی خط حمله رو هدایت می کرد و مدام شعر می خوند:- چه خوش گفت فردوسی پور در نود/که قرمز به آبی برنده بودسینا از اون طرف این جوری جوابشو میداد:- طرف داران آبی کوه وارند/همیشه رنگ دریا دوست دارندبیژن پقی زد زیر خنده و گفت:- توانا بود هر که قرمز بود / ز شش تا دل شیر غران بودسبحان همون طور که دسته هارو با هیجان می چرخوند گفت:- طرفداران قرمز در زوال اند/ که میدانی ز قومی بی خیال اندهر بار که یکی از طرفین گل می زد، طرفداراهاش تشویقش می کردن و جیغ می کشیدن ... من و ضحی طرفدار علی و بیژن بودیم و شیرین و سیما طرف سینا و سبحان ... ما چهار تا هم مدام برای هم ادا و اصول در می آوردیم و می خندیدم ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پدر و مادرهامون هم گوشه ای نشسته بودن و با خنده تماشامون می کردن ... مازیار و سهیل و آرمان هر کدوم یه چیز دستشون گرفته بودن و سر و صدا می کردن ... مازیار با قاشق ته کاسه می کوبید ... سهیل یه قیف تو دهنش گذاشته بود و مثلا شیپور می زد!! ... آرمان هم یه رو بالشی سفید که گلهای آبی و صورتی داشت، دستش گرفته بود و به جای پرچم تاب میداد!!مهناز و ژاله و آمنه هم دستهای همدیگه رو گرفته بودن و موج مکزیکی می رفتن ... بچه ها هم با جیغ و داد دنبال هم می دویدن و حسابی شلوغ کرده بودن ... اونقدر سر و صدا توی خونه بود که صدا به صدا نمی رسید ... دقیقا شده بود مثل ورزشگاه ...بالاخره بعد از دو نیمه ی نفس گیر)!( نفهمیدیم کدوم برنده شدن!! هیچ کس حواسش نبوده که تعداد گل هارو بشماره!موقع شام خوردن، وقتی داشتم ته دیگ بر می داشتم علی با خنده گفت:- این دفعه که دیگه سر ته دیگ زیر دست و پا له نشدی؟خندیدم و گفتم:- نه خداروشکر ... اینجا دیگه خونه ی پدرشوهرمه و من همه کاره ام ... کسی جرئت نداشت جلو مادرشوهرم نگاه چپ بهم بکنه ...علی با چشمهای مهربون و خنده ی ملایمی نگاهم می کرد ... با تعجب گفتم:- چرا این جوری نگاه می کنی؟- چون تا حالا به پدر و مادرم نگفته بودی پدرشوهر و مادرشوهر ...تازه متوجه حرفی که ناخودآگاه زده بودم شدم ... برای خودمم جالب بود که چه طور یه دفعه اینقدر تغییر رویه دادم!ته دیگ رو گازی زدم و برای اینکه دورلبم چرب نمونه، لبم رو با زبونم پاک کردم و لب پایینمو به دندون گرفتم ... علی اخم ملایمی کرد و گفت: – لبت می خاره؟ ... بخارونم برات؟باز شیطون شده بود ... ازش بعید نبود سر سفره دستمو بگیره ببره تو اتاق ... با التماس نگاهش کردم و گفتم:- وای علی ... حواسم نبود ... بذار واسه خونه ...علی سری تکون داد و گفت:- از الان به ازای هر یک دقیقه سود بهش می خوره ... حالا حساب کن چند دقیقه دیگه مونده تا بریم خونه !با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:- وای ... علی ... تازه ساعت نه و نیمه ... تا برسیم خونه دوازده شده ... می دونی یعنی چند دقیقه ؟علی ابرویی بالا انداخت و با صدای آرومی گفت:- دقیقه نه ... بوسه ... میشه صد و پنجاه تا بوسه ...دلم هری ریخت ... با خنده گفتم:- نمیشه قسط بندیش کنی؟- نوچ نمیشه ... همه اشو همین امشب می خوام ...لپهام داغ شده بود ... سرمو کنار گوشش بردم و گفتم:- این جوری که دیگه لب نمی مونه برام ...علی موذیانه خندید و گفت:- حالا کی گفته همه ی صد و پنجاه تا سهم لبهاته؟احساس می کردم صورتم سرخ سرخ شده ... علی خندید و گفت:- باز شدی مثل دختر بچه ها که تازه از حموم دراومدن ... لپ قرمزی شدی ...تا موقعی که بریم خونه، علی ده بار ساعتو کنار گوشم اعلام کرد :- نه و پنجاه دقیقه ،تا الان شده بیست تا ... ده و ربع ، شده چهل و پنج تا ... دخترک ساعت یازده شده ، یعنی نود تا ...شیرین و ضحی و سیما داشتن از فضولی می مردن که بفهمن علی چرا اینقدر دم گوشم ساعت رو اعلام می کنه!! هر کسی که می خواست بلند شه و بره خونه اش، علی با اصرار نگهش می داشت و می گفت:- یه شب دور همیم، چرا اینقدر زود می خواین برین؟ ... و مدام منو نگاه می کرد و با شیطنت چشم و ابرو میومد و می خندید!! ... می خواست لِفتش بده که دیرتر برسیم خونه و تعدادش بیشتر بشه ... بالاخره ساعت دوازده و ربع بود که رسیدیم خونه ... به محض اینکه پامو گذاشتم توی سالن، تو هوا معلق شدم ... از ترسی جیغی کشیدم و یقه اشو چنگ زدم ... روی دست بلندم کرده بود ... خندید و گفت:- بالاخره گیرت آوردم ... یه نگاه به ساعت بنداز ... صد و شصت و پنج تا بوسه بدهکاری ... طلبمو همین الان می خوام خندیدم و خواستم حرفی بزنم که لبهای علی مانع شد ... همونطور که می بوسیدم بردم سمت اتاق خواب ... دونه دونه لباس هامو در می آورد و هر قسمتی از بدنم که معلوم میشد بوسه بارونش می کرد ... آخرین باری که نگاهم به ساعت افتاد، حدود دو صبح بود و دیگه بعد از اون نفهمیدم کی خوابیدیم ... صبح که از خواب بیدار شدم، سرم رو سینه ی برهنه ی علی بود و موهام روی بدنش بخش شده بود ... دستش توی موهام تاب می خورد و با لبخند نگاهم می کرد ... یه دفعه از جا پریدم و با وحشت گفتم:- واااای علی ... دیرمون شد ... باید بریم سر کار ... ساعت چنده ؟دستمو کشید و دوباره سرمو روی سینه اش گذاشت و گفت:- بگیر بخواب دخترک حواس پرت ... امروز جمعه است ...نفسی از سر آسودگی کشیدم و سرمو روی سینه اش گذاشتم و گفتم:- دیدن مادربزرگ نمیری ؟- چرا میرم ... دوست داری بیای؟- آره حتما ... کمی بعد سر جام نشستم و پتو رو دورم پیچیدم ... علی اخمی کرد و گفت:- یه لحظه صبر کن ببینم ...با تعجب نگاهش کردم و گفتم:- چی شده؟موهامو از دور گردنم جمع کرد و با ناراحتی گفت:- گردنت چرا کبود شده؟پتو رو از روی شونه هام پایین آورد و نگاهی به سر شونه هام انداخت ... اخمش عمیق تر شد و گفت:- تو چرا این جوری شدی؟نگاهی به خودم انداختم و گفتم:- مگه چه جوری شدم؟با شرمندگی سرشو پایین انداخت و گفت:- شرمنده ام سارا ... اصلا حواسم نبود ... فکر نمی کردم پوستت اینقدر حساس باشه ...با حرفهاش نگرانم کرده بود ... همونطور که پتو رو دورم نگه داشته بودم، از تخت پایین اومدم و رفتم جلوی آینه ... تا چشمم به خودم افتاد، هین بلندی کشیدم ... چند جای گردنم و شونه هام کبود شده بود!! پشت به علی کردم و پتو رو باز کردم تا بقیه ی قسمت های بدنم رو ببینم ... چند جای دیگه هم کبود شده بود ... مثل پارچه ی سفید با گـُـل گلی بنفش شده بودم!! خنده ام گرفته بود ... کم کم خنده ام شدیدتر شد و غش غش زدم زیر خنده ... علی هم که با شرمندگی سرش پایین بود، سرشو بالا آورد و کم کم اون هم به خنده افتاد ... روی تخت نشستم و همون طور که لباس می پوشیدم گفتم:- من که گفتم قسط بندیش کن ... – باور کن فکرشو نمی کردم اینقدر زود کبود بشه ...- اشکال نداره ... بی خیال ... خوبیش به اینه جایی نیست که تو چشم باشه و یه وقت کسی ببینه ... بریم صبحونه بخوریم که بدجوری گرسنه امه ...بعد از صبحونه دو تایی رفتیم دیدن مادربزرگ ... اولین بار بود که با هم می رفتیم و زندایی از دیدن ما دو تا با هم تعجب کرد و با خنده گفت:- چه عجب شما دو تا با هم اومدین ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
قبلا هر کدومتون وقت ملاقات خصوصی می گرفتین ... حالا نوبت به ملاقات های عمومی رسیده؟ ... علی خندید و گفت:- آره دیگه ... مشاورمون گفته از این به بعد هر دومون باید با هم تو جلسه حضور داشته باشیم ....خندیدم و گفتم:- مادربزرگ هنوز اسم منو میاره؟لبخند کجی زد و گفت:- والله چی بگم ... جدیدا فقط میگه شوهر راحله کجاست ؟ ... فکر کنم می خواد واسه راحله جلسه خصوصی بذاره ...رفتیم به اتاق مادربزرگ ... روی ویلچرش نشسته بود و با رادیوی قدیمیش کلنجار می رفت ... علی خم شد و بغلش کرد و گفت:- سلام گیس برفی ... حالت چه طوره؟ ... دلم برات اندازه سوراخ جوراب مورچه شده بود ...مادربزرگ غش غش خندید و گفت:- تو کی هستی شیطون؟ علی بدون اینکه ناراحت بشه گفت: - خب معلومه ... همونی که خیلی حرصت میده ... علی کوچولو که حالا بزرگ شده ... یادته قدیما شعر علی کوچولو رو برام می خوندی؟ مادربزرگ دستی به سر علی کشید و گفت: - سارا خوبه؟ گل از گلم شکفت ... رفتم جلو و دستشو بوسیدم و گفتم: - سلام مادربزرگ ... من سارام ... منو یادتونه؟ فقط لبخند زد و چیزی نگفت ... چند دقیقه بعد گفت: - بچه ندارین؟ علی با خنده گفت: - خیالت راحت مادربزرگ ... نوبت به بچه هم می رسه ولی زیاد عجله نکن ... خجالت کشیدم و لبمو گاز گرفتم ... یه دفعه علی دستمو گرفت و منو کشوند پشت سر مادربزرگ ... خیلی ناگهانی لبهاشو روی لبهام گذاشت ...چند لحظه بعد سرشو عقب برد و آروم در گوشم گفت: - یادت باشه هر وقت این کارو تکرار کنی جوابش همینه ... چه تو خونه باشیم چه هر جای دیگه ... دیشب هم خیلی رحمت کردم سر سفره کاری باهات نداشتم! هاج و واج مونده بودم و علی با خنده رفت سراغ مادربزرگ ...
}}} اتفاقی که قرار بود دو ماه بعد بیفته و منتظرش بودم، افتاد. اون روز تولد علی بود. مرخصی گرفته بودم که براش سنگ تموم بذارم. خانواده هامونو هم دعوت کرده بودم . خونه رو مثل دسته گل کردم. از فاطمه شنیده بودم که فسنجون با رب انار ِ زیاد دوست داره. علاوه بر فسنجون، قرمه سبزی هم درست کرده بودم. سالادهارو تزیین کردم. چند تا از سیب و پرتقال هارو به شکل گل تزیین کردم و روی میوه ها گذاشتم. گل های رُز و زنبق هم خریدم. زنبق هارو گذاشتم توی گلدون و روی میز گذاشتم. رُزهایی که خریده بودم، پرپر کردم و توی ظرفی داخل کمد قایم کردم! کادوی تولدش یه لب تاپ بود. براش کیک هم سفارش داده بودم .قرار بود سینا با خودش بیاره. ساعت سه و نیم بود که مهمونا اومدن. می خواستم موقع اومدن علی همه باشن. همه براش کادو خریده بودن و کادوهارو چیدیم روی میز. کت و شلوار شیری رنگ که علی برام آورده بود پوشیده بودم ... شال مشکی پوشیده بودم و گردنبند طلا و کوارتزی که علی برای تولدم بهم داده بود، روی شال پوشیدم. رنگ نقره ای و بنفشش روی شال مشکی خیلی جلوه پیدا کرده بود ... صندل های مشکی رو هم پام کردم ... آرایش ملایمی هم کردم ... همه منتظر اومدن علی بودیم. بالاخره ساعت چهار وربع شد ... علی ماشینش رو توی حیاط پارک کرد و از توی حیاط شروع کرد به صدا زدنم : - سارا جونم ... کجایی دخترکم؟ همه به من نگاه کردن و لبخند زدن. خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. علی درو باز کرد و همین که همه ی مارو دید جا خورد. همه با هم گفتیم: - تولدت مبارک. علی که حسابی ذوق زده شده بود، با تمام وجودش لبخند زد. با نگاهش دنبال من می گشت. رفتم جلو و سلام کردم. همه چشم شده بودن و مارو نگاه می کردن.علی دستشو به طرفم دراز کرد. دستشو گرفتم. دستمو صمیمانه فشرد و گفت: - ممنونم. از نگاهش معلوم بود که اگر تنها بودیم، حسابی بغلم میکرد و بوسه بارونم میکرد! صدای آهنگ بلند شد و بیژن با خنده گفت: - بیژن دی جی در خدمت شماست ... بپرین وسط ... زمستون فصل تولد تو می خونم فقط به خاطر تو دل من دیگه آروم نداره تو رو خواسته دیگه راهی نداره شب تولدت باز مثل پارسال بی قرارم بی قراریم مثل هر سال هزارون گل سرخ هدیه به تو یار آسمون ستاره بارون شده این بار ... همه با آهنگ می خوندیم و دست می زدیم و مردها هم می رقصیدن ... بعد از کلی رقص و پایکوبی بالاخره نوبت به کیک و کادوها رسید ... سیما موقع دادن کادوهاعکس می گرفت و خانوادگی با هم عکس می انداختیم. همه کادوها باز شد و آخر از همه کادوی من باز شد. با محبت نگاهش کردم و گفتم: - یادته توی جنگل بهت گفتم، دو ماه دیگه مونده. - آره یادمه. - امروز دو ماه تموم شد... منتظر این روز بودم. نوزدهم اسفند روز تولدت... تولدت مبارک
نگاه پر محبتی بهم کرد. کادو باز شد و کیف لب تاپ معلوم شد. علی لب تاپ رو درآورد و همه دست زدند. علی دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و جلوی همه بغلم کرد. صدای جیغ و سوت هم به صدای دست زدن اضافه شد ... کنار گوشش گفتم: - یه هدیه دیگه هم برات دارم. - چه هدیه ای ؟ - به وقتش بهت می گم. از آغوشش بیرون اومدم ... چشمکی نثارش کردم و عمدا لبهامو گاز گرفتم! چشمهاش که گرد شد و ابروهاش رفت تو هوا، غش غش خندیدم ... شب شده بود و مشغول کارهای شام شدیم. سر شام علی حسابی خوشحال بود. هر کدوم از تزیینات غذاهارو که می دید، بیشتر خوشحال می شد و نگاه هاش مدام به من بود. تا ساعت دوازده همه خونه ی ما بودن. علی روی پاش بند نبود. کم کم مهمون ها رفتن. آخرین نفر شیرین بود. به شیرین سپرده بودم که با شوهرش، علی رو دم در معطل کنن تا من بتونم هدیه امو آماده کنم. در راهرو رو بستم و با سرعت رفتم طرف اتاقمون. نشستم پای میز آرایش و آرایشم رو تمدید کردم ... موهامو شونه کردم و ریختم دورم ... لباس یاسی رنگی که علی برام آورده بود تنم کردم ... بالاتنه ی دکلته و دامن کوتاه و کلوش ... آماده که شدم، ظرف گلبرگ هارو که توی کمد قایم کرده بودم، برداشتم و رفتم پشت در ... از دم در تا توی اتاق خوابمونو با گلبرگ های رز پر کردم. بعد هم بقیه گلبرگ هارو ریختم روی تخت ! دیگه همه چیز آماده بود ... طبق قرارمون به گوشی شیرین تک زنگ زدم. شیرین هم چند لحظه بعد خداحافظی کرد و رفت. صدای بسته شدن درو که شنیدم، چراغ اتاق رو خاموش کردم و به جاش، چراغ خوابو روشن کردم. رفتم تو اتاق سابق علی که روبه روی اتاقمون بود، ایستادم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
‏ چشمش به گلبرگ ها که افتاد، ماتش برد. چند قدم آروم در طول گلبرگ ها اومد. بعد هم با سرعت اومد دم اتاق خوابمون ایستاد. رفتم پشت سرش ایستادم. وقتی دید تو اتاق نیستم آروم گفت: - سارا ... عزیز دل من ... دخترکم کجایی؟ دستمو گذاشتم روی شونه اش. برگشت و نگاهم کرد. چیزی که می دید باور نمی کرد. چند بار سر تا پامو برانداز کرد ... یه دستشو روی شونه ام گذاشت و با دست دیگه اش گردنمو لمس کرد! صورتمو جلوتر بردم وبا تمام وجود بوسیدمش. علی نگاه مشتاقی به سر تا پام انداخت، روی دست بلندم کرد و با خنده گفت: - نکنه اون هدیه دیگه اتو، قراره تو رختخواب بهم بدی؟! سرمو پایین انداختم و گفتم: - دیوونه. قهقهه بلندی سر داد و گفت: - پس بالاخره انتظار تموم شد.
بردم به اتاق خواب و روی تخت خوابوند ... تمام تنم درد می کرد ... هر تکونی که می خوردم، کمرم تیر می کشید و درد تو تنم پخش میشد ... خواستم غلت بزنم که آخم در اومد ... علی از خواب پرید و با نگرانی گفت: - چی شده عزیز دلم؟ ... درد داری؟ ... می خوای بریم دکتر؟ بدجوری ازش خجالت می کشیدم ... صورتمو برگردوندم و نگاهی به ساعت انداختم، چهار صبح بود ... بی حال سرمو سمت علی چرخوندم و توی آغوشش خزیدم ... محکم بغلم کرد و با ناراحتی گفت: - سارا ... اذیت شدی؟ سرمو بیشتر تو سینه اش فرو کردم ... روم نمیشد حتی یه کلمه حرف بزنم ... ولی اگه حرف نمی زدم قطعا علی خوشیش کوفتش میشد ... همونطور که سرم بین سینه و دستهاش بود گفتم: - نه ... فقط ... یه کم کمرم درد می کنه ... دستش رفت سمت کمرم و ماساژش داد ... کمی بعد از جاش بلند شد ... لباسشو پوشید و گفت: - الان میام ... چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت ... یه لیوان آب و یه قرص مسکن توش بود ... به اضافه یه کاسه پر از گردو و بادوم و پسته و بشقابی از خرما!! کمکم کرد روی تخت بشینم... با خجالت به علی گفتم: - میشه اول برم دوش بگیرم؟ با مهربونی و ملایمت گفت: - باشه عزیزم ... یه لحظه صبر کن ... از اتاق بیرون رفت و با ملافه ای برگشت ... ملافه رو دورم پیچید و بغلم کرد ... بردم به حمومی که توی راهرو بود ... با تعجب گفتم: - چرا اینجا؟ لبخندی زد و گفت: - اونطرف وان هست اذیت میشی ... این طرف راحت تری ... نگران نباش ... شامپو و لیف و صابونتم برات میارم ... منو روی چهار پایه ای که توی حموم بود نشوند و رفت ... خیلی زود با وسایل حمومم و حوله ی حمام من و خودش برگشت ... چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - حوله ی خودتو چرا آوردی؟ ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت: - فکر کردی میذارم تنهایی حموم بری؟ از الان دیگه باید با هم بریم ... با درموندگی نگاهش کردم و گفتم: - علی ... آخه من ... روم نمیشه ... لپمو کشید و گفت: - یه جوری میگی روم نمیشه انگار تا حالا ندیدمت ... - خب همیشه تو تاریکی بوده ... پس حداقل لامپو خاموش کن ... علی بوسه ای روی لبم گذاشت و گفت: - چشم عزیز دلم ... خوبه این تیر چراغ برق هست یه ذره نورش اینجارو روشن کنه ... لامپو خاموش کرد و لباسهاشو از تنش بیرون کشید و توی سبد لباسی انداخت ... شیر آب رو باز کرد و گرم و سردیش رو تنظیم کرد ... اومد سمتم ... دستمو گرفت و بلندم کرد ... درد تو تنم پیچید و اخم هام رفت تو هم ... ملافه رو از دورم باز کرد و کمکم کرد برم سمت دوش ... زیر دوش کمرمو ماساژ میداد ... از حموم که بیرون اومدیم ... علی سینی خوردنی هارو جلوم گذاشت ... هسته ی خرمارو در می آورد و به جاش گردو و بادوم و پسته میذاشت و دونه دونه دهنم میذاشت ... چند تا که خوردم، قرص مسکن رو با آب خوردم و خوابیدیم ...
با تکون های دست علی بیدار شدم ... صدای مهربونش رو می شنیدم : - بلند شو دیگه ... پاشو ببین شوهرت چه کرده ... هم برات صبحونه آماده کرده هم برای جفتمون مرخصی رد کرده ... اسم مرخصی که اومد هوشیار شدم ... با صدای خواب آلودی گفتم: - ساعت چنده؟ - ده و ربع ... سرمو بلند کردم تا بشینم ... علی دستشو پشت کمرم گذاشت و کمکم کرد تا بلند شم ... چشمهامو مالیدم تا بهتر ببینمش ... لبخند زدم و گفتم: - سلام ... صبح به خیر ... خنده ی قشنگی کرد و با خوشحالی گفت: - سلام به روی ماه نشسته ات ... صبح تو هم بخیر" همسرکم "... نیشم شل شد ... چه واژه ی قشنگی ... حالا دیگه همسرش شده بودم ... دیگه دخترک نبودم!! انگشتی به بینیش زدم و گفتم: - دیوونه ... نگاهم به سینی صبحونه افتاد ... همه چی توش بود ... با دیدن صبحونه دلم ضعف رفت و اول از همه افتادم به جون تخم مرغ های آب پز شده ... علی هم همراهیم می کرد ... با ولع صبحونه رو خوردم و بعد از صبحونه علی گفت: - آماده شو بریم دکتر ... - دکتر برای چی؟ گردنشو خاروند و گفت: - مگه نباید بریم؟ - نه بابا ... نمی خواد ... بهترم ... اگه تا دو سه روز دیگه دردم از بین نرفت اونوقت میریم ... فعلا که حالم خوبه ... موهامو پشت گوشم زد ... بوسه ای روی گونه ام گذاشت و گفت: - خیلی دوست دارم همسرکم ... » فصل بیستم « صدای خنده و بازی محمد و علی تمام خونه رو پر کرده ... تو آشپزخونه پشت میز نشستم و همونطور که سبزی پاک می کنم، بازی پدر و پسرو تماشا می کنم ... محمد دو سالش شده ... شیرینی زندگیمون با اومدن محمد دو برابر شده ... هیچ وقت شبی که علی ، محمد رو بهم هدیه کرد یادم نمیره!!
شام رو که خوردیم، علی که خیلی خسته بود، روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز کشید و خیلی زود خوابش برد ... ظرفهارو که شستم، روی مبل کناری علی نشستم و تلویزیون رو با صدای کمی روشن کردم ... نمی خواستم علی بیدار بشه ... تا ساعت یازده کمی فیلم و سریال نگاه کردم و علی همچنان روی کاناپه خواب بود ودستشو روی چشماش گذاشته بود. اگر همونطوری تا صبح میخوابید، حتما بدنش کوفته میشد و خستگی تو تنش میموند.نمی دونستم چه طوری بیدارش کنم که اذیت نشه. کنار کاناپه نشسته بودم و نگاهش می کردم. غلت زد و به پشتی کاناپه تکیه کرد. بهترین موقعیت بود که به روشی جالب بیدارش کنم!! بلند شدم و آروم کنارش روی کاناپه دراز کشیدم ... جام کم بود و به زحمت خودمو نگه داشته بودم که نیفتم... دستمو بین موهاش فرو کردم و لبهامو روی لبهاش گذاشتم.
چشماشو کمی باز کرد. هنوز کاملا هوشیار نشده بود و فکر کرد روی تخت خودمونیم. غلت زد و خواست سرشو روی سینه ام بذاره که تعادلم به هم خورد و هر دومون با هم از کاناپه افتادیم روی زمین. وزن علی هم افتاد روی من. کمر و پشتم حسابی درد گرفت و اشک توی چشمام جمع شد. علی از روم بلند شد و با دستپاچگی گفت: - مُرد؟ - چی مرد؟ - بچه! - کدوم بچه؟ - همون که تو شکمته! - مگه من حامله ام؟ - نیستی؟ - معلومه که نه! دستی به موهاش کشید، خندید و گفت: - عجب خوابی دیدما. خواب دیدم تو حامله ای! این سومین باره که همچین خوابی می بینم. چند لحظه همون طور خیره نگاهم کرد. انگار داشت به خوابش فکر می کرد. بعد یه دفعه حواسش جمع شد. از روی زمین گذاشتم روی کاناپه و گفت: - حالت خوبه؟ چیزیت نشد؟ اگر جاییت درد می کنه بریم دکتر. - نه مهم نیست. پشتم یه کم ضرب دید، خودش خوب می شه. - بذار ببینم. برگشتم و علی لباسمو بالا زد که ببینه چیزی شده یا نه. پرسیدم: - قرمز شده؟ - یه کم. دستشو روی جایی که ضرب دیده بود گذاشت و گفت: - درد می گیره؟ - نه. - خوب پس خدارو شکر چیز خاصی نیست ... خواستم لباسمو پایین بیارم اما علی نگذاشت! لباسمو از تنم بیرون کشید و بغلم کرد و همون طور که می بوسیدم به اتاق خواب برد و گفت: - امشب دیگه قراره خوابم تعبیر بشه ... قبلا با علی سر بچه به توافق رسیده بودیم و من به خاطر ترسی که داشتم مدام امروز و فردا می کردم ولی اون شب دیگه خودمو به دست علی سپردم و علی هم محمد رو بهم هدیه کرد!! با آرامش و لبخند به محمد نگاه می کنم ... چهره اش بیشتر به علی رفته ... چشمهاش هم مثل هر دومون عسلی شده ... پرهام و لعیا حالا دو تا دختر دارن ... لیلا و لیالی ... پسر کوچولوی شیرین، اسمش آرش ِ ... شیرین میگه همین یه دونه بچه واسه هفت پشتش بسه ... ضحی و بیژن هم عروسی کردن و حالا ضحی هشت ماهه بارداره ... و جالب اینجاست که بچه هاش دوقلوان ... اون هم دوقلوی دختر و پسر!! مادربزرگ سه سال پیش از دنیا رفت ... غم از دست دادنش تا ماه ها علی رو افسرده کرده بود ... جای مادربزرگ توی چهارشنبه سوری ها بدجوری خالیه ... قبل از فوت مادربزرگ، راحله هم ازدواج کرد ... انگار به مادربزرگ الهام شده بود که قراره برای راحله یه خبرهایی بشه !... از روزی که میترا واقعیت اون شب رو برام گفت و علی از اصل ماجرا با خبر شد، علی به آرامش رسیده ... تقریبا دو ماه بعد از تولد علی بود که میترا با رضا و بچه هاش به ایران اومد ... وقتی من و علی رو دید سرشو پایین انداخت و از نگاهمون فرار می کرد ... عاقبت هم منو گوشه ای کشید و واقعیت رو گفت ... واقعیتی که علی رو از عذاب وجدان شش ساله اش رها کرد ... اون شب وقتی علی از اثر مشروب بی هوش شده بود ، میترا هم از کاری که می خواست انجام بده منصرف شده بود ... ولی اون مرد غریبه ای که اون بچه رو تو دامن میترا گذاشت، با وجود التماس های میترا از کارش منصرف نشده بود ... رضا با این قضیه کنار اومده ... میترا و رضا با هم به توافق رسیدن و با آرامش زندگی می کنند ... پسر میترا چیزی از پدر واقعیش که هیچ وقت معلوم نشد کی بوده، نمی دونه و رضا رو پدر خودش می دونه ... محمد داره از علی کولی میگیره ... روی شونه های علی نشسته و با صدای بلند و کودکانه ای می خنده ... حالا که سختی ها رو پشت سر گذاشتیم و زندگی آروم و دلنشینی داریم، معنی اون استخاره ای که پنج سال پیش موقع سال تحویل گرفته بودم رو می فهمم: » انَّ مَعَ العُسر یُسرا «

پايان
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
صفحه  صفحه 12 از 12:  « پیشین  1  2  3  ...  10  11  12 
خاطرات و داستان های ادبی

Hot Winter | زمستان داغ


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA