ارسالها: 2910
#11
Posted: 29 Mar 2014 09:38
باخودم گفتم حتماً این حرف ها هم کاملاً عادی هستن.مثل حرف های پرهام.ولی من دارم برای خودم بزرگشون میکنم.به همین خاطر بی خیال گفتم: - منم همین طور. - هیجان زده شد و گفت: - واقعاً ؟ خیلی سرد و بی احساس گفتم: - خوب طبیعیه.هر چی باشه فامیلیم.نه فقط برای شما،برای همه دلم تنگ می شه. وقتی لحن سردمو شنید،هیجانش از بین رفت و گفت: - موفق باشید.ببخشید که مزاحم شدم.سلام برسونید. - ممنون که تماس گرفتید.شما هم سلام برسونید. -خدانگهدار - خداحافظ گوشی رو که سرجاش گذاشتم،تازه متوجه سیما شدم که اون موقع تا حالا گوششو چسبونده بود به گوشی تا حرف های مارو بشنوه! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - خجالت نکشی ها!این کار اصلاً کار بدی نیست! - چرا بهت برمی خوره؟هر کس دیگه ای زنگ زده بود،مطمئن باش حرف هاش ارزش گوش کردن نداشت.ولی منان فرق می کنه. ناخودآگاه گفتم: - چه فرقی می کنه؟چه طور پنج سال پیش که پرهام زنگ زد،نتیجه کنکورمو بپرسه گوش نایستادی؟ یه لحظه احساس کردم سوتی دادم.ساکت شدم و به سیما خیره شدم.اما ظاهراً چیز خاصی نگفته بودم چون سیما با همون لحن قبلی گفت: - پرهام با همه همین طوره.یادت رفته واسه کنکورمنم چه قدر سفارشم می کرد درس بخونم.آخرش هم که قبول نشدم چقدر دلداریم میداد و از این جور کارها دیگه.پرهام کلاً آدم با محبتیه و محبتشو هم بروز میده.ولی منان این طوری نیست.هر کسیو تحویل نمی گیره. بعد هم با شیطنت زد پشتم و گفت: - باور کن یه خبراییه!منان پسر فوق العاده ایه. نجیب و با ایمان که هست.تحصیل کرده وخوش تیپ هم که هست.اهل کار و زندگی هم که هست.دیگه چی می خوای ؟از سرتم زیاده دیوونه! با دهان باز فقط نگاهش می کردم.حرف هاش که تموم شد،گفتم: - برو بابا.خودت که دیوونه تری. خواستم برم تو اتاقم که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. قطعا پرهام نبود. یاد شیرین افتادم. گوشی رو برداشتم. حدسم درست بود. با لحنی محتاط که میخواست وانمود کنه کنکور چیز مهمی نیست گفت: - شنیدم امروز جواب کنکور اومده. رفتی تو سایت؟ - چرا این قدر با ترس و لرز حرف میزنی؟ میترسی قبول نشده باشم؟ - مگه قبول شدی؟ - معلومه که قبول شدم. صدای جیغ شیرین تو گوشم پیچید. گوشی رو از گوشم دور کردم و داد زدم: - چه خبرته گوشم کر شد. آروم گرفت اما همچنان صداش هیجان زده بود: - وااااای سارا نمیدونی چقدر خوشحال شدم. باور کن اگه خودم کنکور قبول شده بودم اینقدر خوشحال نمیشدم. بالاخره شیرین هم قطع کرد و رفتم تو اتاقم. به جای اینکه به منان فکر کنم ،به حرف های سیما درباره ی پرهام فکر می کردم."پرهام با همه همین طوره،آدم با محبتیه و محبتشو هم بروز میده،...آخرش هم که قبول نشدم چه قدر دلداریم می داد" یک سال از عروسی پرهام گذشته بود و من هنوز نتونسته بودم این موضوع رو پیش خودم هضم کنم که چرا پرهام منو نخواست.نمی فهمیدم اگه دوستم نداشته پس اون همه محبت برای چی بوده؟و حالا بعد از این همه سال عاشقی،تازه می فهمیدم این از اخلاق پرهام بوده نه از علاقه اش.ولی چه فرقی می کرد.من به اون علاقه داشتم و دونستن این موضوع هم به راحتی نمی تونست دلیلی برای فراموش کردن پرهام باشه.من دوستش داشتم و دلم نمی خواست این حقو از خودم بگیرم.عادت کرده بودم با یادش و فکرش زندگی کنم. من یه عاشق بودم که برای معشوقم خطری که نداشتم هیچ،واسه خوشبختی و سلامتیش هم دعا می کردم. روز رفتن به شیراز فرا رسید.همه ی خواهروبرادرهام برای خداحافظی خونه ما جمع شده بودند. ساک هارو گذاشتیم تو ماشین سبحان.با همه روبوسی کردم.به سهیل که رسیدم گفت: - مواظب خودت باش ته تغاری. - چشم.سَر تغاری! خندید و لپمو کشید. مامانم بدون اینکه از کسی خجالت بکشه،راحت گریه می کرد.بابا هم بهش می گفت: - بسه زن!پشت سر مسافر که نباید گریه کرد. - چیکار کنم.دست خودم نیست.این اولین بار که یکی از بچه هام ازم دور میشه. - مامان ،چشم رو هم بذارین دو سال تموم شده.نگران نباشین. - برای تو شاید اندازه یه چشم رو هم گذاشتن بگذره.ولی واسه من نه. سبحان صدام کرد و گفت: - سارا،بیا بریم.اگه شب به شیراز برسیم اذیت می شیم. بغض کرده بودم اما دوست نداشتم جلوی مامان گریه کنم.یه بار دیگه همه رو نگاه کردم،بچه هارو بوسیدم و رفتم طرف ماشین.قبل از اینکه سوار بشم،مامان اومد نزدیکم و طوری که بقیه نشنوند گفت: - سارا چند روزپیش یکی اومده بود خواستگاریت... قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه، گفتم: - مامان من حالا دیگه درس هام خیلی سخت تر میشه.نمی تونم به این چیزا فکر کنم.خواهش می کنم هر کس دیگه ای هم که اومد بگین من تا درسم تموم نشه ازدواج نمی کنم. - حتی نمی خوای بدونی کیه؟ - نه مامان هر کسی می خواد باشه.جواب من همون یه کلمه است،نه. - پشیمون می شی ها... - خداحافظ مامان. خداحافظ سری تکون داد و گفت: -خدا به همراهت. سینا برامون قرآن گرفت و از زیرش رد شدیم.سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.آمنه هم پشت سرمون آب ریخت. پنج دقیقه ای بود راه افتاده بودیم که صدای بوق های ممتدی توجه امونو جلب کرد.سبحان از سرعت ماشین کم کرد و چند لحظه بعد ماشینی کنارمون قرار گرفت که باعث شداز تعجب چشمام چهار تا بشه ... امین ومینا)بچه های عمو اسماعیل(، نیلوفر)دختر عمه نازی(، پریناز، شیرین وشهرام تو ماشین بودن.منان هم راننده بود.از سرو کول هم بالا می رفتنو هر کسی میخواست سرشواز پنجره بیاره بیرون و مارو ببینه. همه اشون شلوغ می کردن و دادو بیداد راه انداخته بودن.شیرین هم از زیر دست وپا هراز گاهی خودشو بالا می کشید و صدام میزد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#12
Posted: 29 Mar 2014 09:44
قسمت دوم
ماشین ها نگه داشتن.من زودتر از بقیه پریدم پایین و دویدم طرف ماشینشون.شیرین هم پیاده شده بود و پریدیم بغل هم.بغضم ترکید و اشک هام جاری شد.چقدر ناراحت بودم که قبل از رفتن ندیده بودمش. من و شیرین همدیگه رو بغل کرده بودیم و پریناز و مینا و نیلوفر هم مارو بغل کرده بودن.از آغوش شیرین بیرون اومدم و پرینازو بغل کردم. انگار بوی پرهامو با خودش آورده بود!دلم نمی خواست ولش کنم؛اما خودش رفت کنار که نیلوفرو مینا هم بیان. بعد از اونا با شهرام و امین سلام وتعارف کردم.آخری هم منان بود که لبخند ملیحی روی لباش بود. امین گفت: - می خواستی یواشکی در بری؟خوب گیرت انداختیما. شیرین گفت: - البته اگه آقا منان راننده نبود بهتون نمی رسیدیم.ماشالله عجب دست فرمونی داری آقا منان. منان سرشو انداخت پایین و گفت: - شرمنده ام. بعد مثل کسی که به خاطر کار خطایی توبیخ شده باشه با مظلومیت گفت: - قول میدم دیگه تکرار نشه. کنجکاو شدم و گفتم: - مگه چی شده؟ - هیچی،فقط چیزی نمونده بود به جای اینکه به شما برسیم به عزرائیل برسیم! ترسیدم و گفتم: - خدا نکنه.واسه چی؟ - این آقا منان اون قدر تند می رفت که همه امون یه بار که هیچ، ده بار اشهد خوندیم.سر میدون با صدتا سرعت می پیچه،تو خیابون دو طرفه زیگزاگ میره،به اتوبان هم که می رسه با صدو شصت تا سرعت، از سمت راست سبقت میگیره. با تعجب به منان که هنوز سرش پایین بود نگاه کردم وگفتم: - اصلاً بهتون نمیادا.راست گفتن :از آن نترس که های و هوی دارد،از آن بترس که سر به تو دارد. - چی می تونم بگم جز اینکه...معذرت می خوام. سبحان دستشو گذاشت روی شونه منان،چشمکی زد وگفت: - ای موذی! به شیرین گفتم: - چی شد که اومدین دنبال ما؟ شیرین کشیدم کنارو گفت: - همه مارو منان راهی کرد که بیام. - یعنی چی؟ - من و بابا قرار بود بیایم خونه اتون اما بابا نتونست از سر کار زود بیاد و منم عزا گرفته بودم که تو رفتی و من ندیدمت.همون موقع منان اومد خونه امون و گفت اگه می خوام تورو ببینم باهاش برم.من و شهرام هم از خدا خواسته دنبالش راه افتادیم.خونه عمو اسماعیل و عمه فخری و عمه نازی هم رفتیم. همه بسیج شدیم و رفتیم خونه اتون.اما دیدیم جا تره و بچه نیست!... یکی زدم تو بازوشو گفتم: - ای بی ادب. خندید و ادامه داد: - زن عمو گفت تازه راه افتادین.منان هم گفت می تونیم بهتون برسیم. این جوری شد که اومدیم بدرقه ات.این بدرقه به یادموندنی رو مدیون منانی. - برو بابا دلت خوشه. - باور کن این منان یه منظوری داره. - نخیر .تو کج اندیشی. خواست چیزی بگه که پیشدستی کردم وگفتم: - دیگه ادامه نده ،خواهش می کنم. رفتیم نزدیک بقیه و خداحافظی کردیم.باز توبغل شیرین گریه افتادم.سرمو که از روی شونه اش برداشتم،چشمم به منان افتاد.مغموم و گرفته داشت نگاهم می کرد.وقتی دید دارم نگاهش میکنم گفت: - این دو سال هم می گذره و برمی گردین...مواظب خودتون باشین. ازش تشکر کردم و با بقیه خداحافظی کردم.بالاخره سوار ماشین ها شدیم و حرکت کردیم.تا قسمتی از اتوبان که به بریدگی برسن،همراهمون اومدن.بعد هم با کُلی بوق و سوت و دست تکون دادن،دور زدن و رفتن. » فصل پنجم «
آسمون گرفته بود و رعد وبرق های شدیدی می زد.ابرهای سیاه،تمام آسمون رو پر کرده بودن وانگار به جای عصر،غروب بود.دلم خیلی گرفته بود.تو حیاط خوابگاه نشسته بودم وبین ابرها خاطراتم رو جستجو می کردم: - سارا فرض کن الان یه پری دریایی از آب ها بیاد بیرون.چی ازش می خوای؟ - بذار اول بیاد،بعد فکر می کنم که چی می خوام. - گفتم فرض کن.یعنی که دوست دارم بدونم ،تو این لحظه چه آرزویی داری؟ - چرا ناراحت می شی شیرین خانوم.خوب چی کار کنم.فرضم نمیاد! - بی ذوق. صورتشو به حالت قهر برگردوند.حوصله منت کشی نداشتم.یه دفعه خیلی با تعجب گفتم: - شیرین دُمِشو دیدم. زود برگشت و گفت: - دُمِ چی؟ - پری دریایی! چپ چپ نگام کرد.بعد هم دوتایی با هم زدیم زیر خنده.دستمو دور شونه اش حلقه کردم و گفتم: - خوب حالا تو اول آرزو می کنی یا من؟ - اول کوچیکتر! - مگه می خوایم آب بخوریم؟! - نه.ولی دوست دارم من اول بگم. - خوب بگو.دیگه چرا سِنمو به رخم می کشی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - ازش یه خونه خیلی بزرگ می خوام.اونقدر بزرگ که آخرش معلوم نباشه.یه ماشین آخرین سیستم هم می خوام.یه حساب بانکی ،که صفرهاش از دفترچه بزنه بیرون.اون آخر، اگه یه شوهر زن ذلیل هم بهم بده ،بد نیست. زل زده بود به دریا و جوری توی رویاهاش غرق شده بود که انگار داشت واقعاً همه رو روی موج های دریا میدید. حرف هاش که تموم شد،نگام کرد و با آه حسرت باری گفت: - حالا تو بگو. از آرزوهاش حسابی تعجب کرده بودم.گفتم: - من هیچی نمی خوام. - چرا؟ - این آرزوهایی که تو کردی،همون اول فراریش دادی. تازه متوجه شد که خیلی چرت و پرت گفته!قرمز شد و گفت: - ببخشید که نوبت تو نشد.ان شالله دفعه بعدی که اومد،تو آرزوهاتو بگو. - داره سردم میشه. - پاشو بریم پیش بقیه بشینیم. از ساحل دور شدیم و برگشتیم پیش بقیه.سینا و پرهام داشتن بدمینتون بازی می کردن.من هنوز سردم بود و شیرین دنبال چیزی می گشت که منو باهاش گرم کنه.کنار پریناز یه کاپشن چرم بود.شیرین گفت: - پری، اون کاپشن مال کیه؟ - مال پرهام.چه طور مگه؟ - میشه بدیش سارا بپوشه؟سردش شده. - آره حتماً. می خواست بره کاپشن رو بگیره که دستشو گرفتم وگفتم: - نمی خواد شیرین.دیگه سردم نیست. - یعنی چی؟تو که گفتی سردت شده! خجالت می کشیدم به لباسی که مال پرهام باشه دست بزنم.چه برسه به اینکه بخوام بپوشم. آروم،طوری که بقیه نشنون گفتم: - بی خیال شیرین.تورو خدا! شیرین که لجش گرفته بود گفت: - اصلاً خودم می خوام بپوشم.سردم شده. بعد هم رفت کاپشن رو از پریناز گرفت و پوشید.نشست کنارم و زیر چشمی نگام کرد که عکس العمل منو ببینه.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#13
Posted: 29 Mar 2014 09:48
بوی ادکلن همیشگی پرهام رو حس کردم.ناخودآگاه سرمو به جای شونه پرهام،روی شونه ی شیرین گذاشتم و ریه هامو از عطرش پر کردم. شیرین برای اینکه حس حسادت منو برانگیزه گفت: - چقدر توش گرمه.فکر کنم هنوز گرمای تن پرهامو داره. با اخم نگاش کردم و گفتم: - یه کاری نکن از تنت درش بیارما. - باشه.تسلیم،تسلیم. همون طور که سرم رو شونه شیرین بود،مشغول تماشای بازی پرهام وسینا شدم.یه لحظه سینا توپ بلندی انداخت و پرهام دوید دنبالش و در آخرین لحظات از نزدیک زمین،توپ رو جمع کرد.من هم شروع کردم دست زدن و هورا کشیدن! همه با تعجب برگشتن نگام کردن.پرهام هم داشت نگام می کرد.با دستپاچگی گفتم: - خیلی خوب توپو گرفتین.من اگه بودم که حتماً توپو از دست داده بودم. سینا گفت: - نمی دونستیم بازی مون تماشاچی هم داره.وگرنه بهتر بازی می کردیم. شهرام با خوشحالی گفت: - بچه ها چه طوره دو گروه بشیم و مسابقه بدیم.من و شیرین و پرهام یه گروه.سینا و سارا و پریناز هم یه گروه. پریناز معترضانه گفت: - من می خوام با دادشم تو یه گروه باشم. شیرین هم گفت: - خوب توبیا جای من که من هم با سارا تو یه گروه باشم. جای شیرین و پریناز که عوض شد گفتم: - خوب حالا قوانین بازی چیه جناب داور؟ شهرام گفت: - مگه من قراره داور هم باشم؟ - آره دیگه.هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه. - باشه قبول. - نگفتی ؟حالا چه طوری قراره مسابقه بدیم؟ - هر کسی که بازی می کنه،تا ده توپو می تونه از دست بده.بعد از ده تا،نفر بعدی گروه جاشو می گیره. سینا گفت: - ده تا کم نیست؟تا بیاد دستمون گرم بشه که باید بریم کنار. من و پری و شیرین و پرهام،همه با هم گفتیم: - راست می گه . پری حرفو ادامه داد وگفت: - بیست تا خوبه. پرهام گفت: - جناب داور،قراره چه طوری امتیاز بدین؟ - خوب...هر کس که نتونه توپ رو برگردونه،در واقع یه امتیاز به گروه مقابلش داده.یعنی که هر کسی باید امتیازش به بیست برسه تا برنده بشه .خوبه؟ - تقریباً می شه مثل والیبال دیگه.عالیه. دور اول سینا و پرهام بازی کردند.بازی هردوشون خوب بود و توپ دیر به دیر زمین می افتاد. هر بار که توپ می خواست بیفته،همه جیغ می کشیدیم،تیم موافق از ترس دادن امتیاز،تیم مقابل از شادی گرفتن امتیاز!از سر و صدای ما کم کم بزرگتر ها هم به جمع مون اضافه شدن و همپای ما دست می زدن وتشویق می کردن.بالاخره بعد از تقریباً بیست دقیقه،سینا 20 به 18 از پرهام برد!بعد از پرهام،پریناز بود که 20 به 9 باخت.بعد هم شهرام با 11 امتیاز باخت و دوباره نوبت به پرهام رسید.سینا شروع کرد به کُری خوندن برای پرهام: - روت کم نشد پرهام؟می خوای دوباره ببازی؟ضایع می شی ها.همین الان شکستو قبول کن و بکش کنار. پرهام در جوابش فقط لبخند می زد و هیچی نمی گفت.تودلم شروع کردم براش دعا کردن.با اینکه اصلاً بازی مهمی نبود و یه سرگرمی بود اما دلم نمی خواست پرهام بازهم از سینا شکست بخوره. پرتاب اول رو سینا انداخت و اونقدر بلند بود که پرهام نتونست جواب بده.شیرین شروع کرد دست زدن.اما من ساکت مونده بودم که پرهام بتونه تمرکز کنه.دوباره توپ رو داد به سینا.این بار پرهام خیلی سریع پرید بالا و با یه ضربه آبشاری،توپو خوابوند جلوی پای سینا. من با تموم وجودم دست زدم وداد زدم: - هوراااااا. سینا که بدجوری غافلگیر شده بود،نگام کرد و گفت: - تو معلوم هست طرف کی هستی؟مثلاً هم تیمی منی. من که تازه فهمیدم چه گندی زدم، مونده بودم چه جوری جمعش کنم که بابام به دادم رسید: - چه فرقی می کنه پسرم؟هر کس گل بزنه باید تشویقش کرد. نفس راحتی کشیدم و تو دلم،صد باراز بابا وهزارباراز خدا تشکر کردم که به خیر گذشت و لو نرفتم.بازی ادامه پیدا کرد. پرهام خیلی سریع تر از دفعه قبل بازی می کردوهراز گاهی هم که سینا غفلت می کرد،یه ضربه آبشاری نثارش می کرد. من که دیگه به خاطر حرف بابا می تونستم راحت تشویقش کنم،حسابی براش سنگ تموم گذاشتم و با سوت و دست وهورا ،تشویقش می کردم.پرهام تونست 20 به 16 از سینا ببره.وقتی سینا داشت میومد که بشینه پرهام با لحن شوخی گفت: - دیگه واسه من کُری نخونی ها. همه خندیدم و سینا راکت رو داد دستم وگفت: - پاشو ببینم باز هم پسر عمه اتو تشویق می کنی یا نه؟ یه لحظه از ترس بازی کردن مقابل پرهام،چنان استرسی گرفتم که با التماس به شیرین نگاه کردم وگفتم: - تو اول برو.من بعد تو بازی می کنم. شیرین هم قبول کرد و رفت.حال عجیبی پیدا کرده بودم. از روبه رو شدن با پرهام واهمه داشتم.قبلاً هم پرهام ازم خواسته بود باهاش بدمینتون بازی کنم؛ولی هر بار به بهانه ای قبول نکرده بودم.اما این دفعه دیگه راه فراری نداشتم. ضربان قلبم شدیدتر شده بود و نبض گردنم جوری میزد که فکر می کردم ،هر آن ممکنه رگ های گردنم پاره بشه.شروع کردم نفس عمیق کشیدن که صدای شهرام وپریناز بلند شد: - هجده...نوزده...بیست.ما بردیم. شیرین باخت و نوبت من شد...
دلم مثل سیروسرکه می جوشید.تودلم گفتم: - وااای خدا به دادم برس.نذار آبروم بره.یه وقت پَس نیفتم. شیرین راکت رو گرفت طرفم.ایستادم و راکت رو گرفتم.دستمو محکم فشار داد اما چیزی نگفت. رفتم مقابل پرهام ایستادم.سینا گفت: - پرهام مواظب خودت باش که حریف سرسختی داری.این سارا صد تا مثل من و تورو حریفه. بازی من خوب بود و همیشه از سینا می بردم.اما تا اون موقع با پرهام بازی نکرده بودم. پرهام توپ رو به من داد و گفت: - خانوما مقدمن.شما اول بزنین. توپ رو گرفتم وتشکر کردم.زیر لب بسم الله ی گفتم وشروع کردم.تمرکز نداشتم وچند تا توپ اول رو خیلی راحت از دست دادم.نمی دونم قیافه ام چه شکلی شده بود که هیچ کس حتی پرهام رو تشویق نمی کرد و همه آروم بودن.پرهام هم که فهمیده بود بد جوری هُل کردم،خیلی آروم تر بازی می کرد. کم کم ترسم ریخت و به قول سیناموتورم گرم شد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#14
Posted: 29 Mar 2014 09:52
توپ هایی رو که از دست داده بودم جبران کردم و هردومون شش امتیازی شدیم. بازی هر لحظه بیشتر اوج می گرفت و تشویق ها بیشتر می شد.هر دومون با سرعت یکسانی بازی می کردیم.ضربه های آبشاری هم،چون هر دومون بلد بودیم چندان کارساز نبودن و به سختی از همدیگه امتیاز می گرفتیم. یه بار که پرهام توپ بلندی انداخت واز بالای سرم رد شد،قبل از اینکه برم دنبال توپ ،یه بچه برام آوردش.تازه متوجه شدم که از سرو صدای ما ،تعدادی از مردمی که اطراف مون نشسته بودن،اومدن نزدیک تر و دارن بازی مارو تماشا می کنن. رسیدم به امتیاز هجده.فریاد سینا بلند شد: - دو تا دیگه جا بنداز حریف و گریه بندازه. خنده ام گرفت و توپ رو از دست دادم.پرهام هم رسید به هجده. شهرام و پریناز هم همون شعرو برای پرهام خوندن.پرهام امتیاز نوزده روهم گرفت .حالا دیگه بابا،مامان هامون هم صدای تشویقشون بلند شده بود.صداهای غریبه ای هم می شنیدم که متعلق به مردمی بود که دورمون جمع شده بودن. من هم رسیدم به نوزده و صدای جیغ و هورا یه لحظه قطع نمی شد.توپ بیستم،تو هوا می چرخید و هردو با تمام وجود دنبال توپ می دویدیم.پرهام ضربه ای زد که باعث شد توپ،عمودی به سمت بالا بره.دویدم طرف توپ و شنیدم که همه فریاد زدن: - مواظب باش. قبل از اینکه بفهمم باید مواظب چی باشم،محکم خوردم به سینه پرهام و به عقب پرت شدم.بی اراده دستم رو دراز کردم که شاید بتونم خودمو به جایی نگه دارم.پرهام دستمو گرفت و کشیدم طرف خودش.چند لحظه طول کشید تا بفهمم چی شده.همه سکوت کرده بودن و با چشمای گشاد شده نگاهمون می کردن. به خودمون که نگاه کردم، قلبم ریخت.تو آغوش پرهام بودم و دست پرهام دور کمرم حلقه شده بود.پرهام با نگرانی پرسید: - حالتون خوبه؟ هاج و واج بودم و فقط تونستم سرمو تکون بدم.دستشو از دور کمرم برداشت.خودمو عقب کشیدم و توپ از بینمون افتاد روی زمین! صدای دست بلند شد و همه داد زدن: - مساوی.مساوی اون لحظه چه حالی داشتم،خدا می دونه.از یه طرف ،به خاطر اینکه جلوی مردم و به خصوص خانواده هامون چنین اتفاقی افتاده بود خیلی خجالت می کشیدم.از طرف دیگه،مدام جای دست پرهامو روی کمرم احساس می کردم و غرق رویا می شدم!دلم می خواست اون لحظه به هم محرم بودیم ومن می تونستم تا هر وقت که بخوام،توی آغوشش بمونم وعطر تنشو برای همیشه توریه هام حبس کنم! پرهام چند بار ازم عذرخواهی کرد.خبر نداشت به خاطر اون اتفاق چقدرازش ممنونم!بعد از اون روز اون قدر روحیه گرفته بودم که شیرین می گفت: - تو شرم وحیا نداری؟هر دختر دیگه ای بود به روی خودش نمی آورد که همه یادشون بره.اما تو هر بار منو می بینی، هِی اون اتفاق رو با جزییاتش تعریف می کنی و غش وضعف می ری؟ حالا که خبری نیست،یه موضوع رو هزار بار تعریف می کنی،پس فردا اگه باهات ازدواج کرد می خوای سلام کردناتون هم بیای برای من تعریف کنی؟ من هم از خنده ریسه می رفتم و می گفتم: - اون موقع دیگه حتی سلام کردنمون رو هم برات تعریف نمی کنم.چون راز زن و شوهرو فقط باید رختخواب بدونه! شیرین هم کم می آورد و می گفت: - خیلی پررویی بابا.اوضاعت قمر در عقربه! روز بعدش،نماز صبح رو که خوندم،دیگه خوابم نبرد.مدام به پرهام واون اتفاق فکر می کردم. آغوش گرم و دست های قدرتمندش!رفتم کنار پنجره ایستادم.صدای دریا رو می شنیدم،اما دریا رو به پنجره اتاق مون نبود و نمی دیدمش.حیاط ویلا پراز درخت های نارنگی و پرتقال بود. هوا که کمی روشن تر شد،تازه متوجه پرهام شدم که توی حیاط لب ایوون نشسته بودو به جای نامعلومی خیره شده بود.چیزی نمونده بود از شادی،خودمو از پنجره پرت کنم پایین! رفتم سر وقت شیرین و بیدارش کردم: - شیرین بیدار شو.جون من بلند شو.ضروریه. شیرین غلتی زد و با صدای خش داری گفت: -چته کله سحری؟هوس کله پاچه کردی؟ - نه بابا.من که کله پاچه دوست ندارم! - پس چیه؟به سلامتی ،قراره بمیری و مارو راحت کنی؟ پتو رو از سرش کشیدم و با عصبانیت ساختگی گفتم: - من تا تورو خاک نکنم،جون به عزرائیل نمی دم.پاشو می خوایم بریم لب دریا. چشماش باز شد و گفت: - الان؟ زده به سرت؟ برو بگیر بخواب . بعد هم کمی هُلم داد و از تختش دورم کرد.فکری کردم و گفتم: - باشه.بعد نگی چرا بدون تو،با پرهام رفتم گردش؟ از تخت پرید پایین و همون طور که دنبال مانتوش می گشت گفت: - چه غلط ها!ملت رو خواب کردین و می خواین برین قدم زنی؟کور خوندی بذارم دو تایی برین.تو ظرفیت نداری.یه وقت کار دستمون می دی! - درست صحبت کن.این مزخرفات چیه میگی؟ - من درست صحبت کنم یاتو؟عقل از سرت پریده دختر. حالیت نیست داری چیکار می کنی. تو "بِپّا" لازم داری.بریم ببینم چه خبر شده؟ خوشحال بودم که داره باهام میاد. واسه مامان یه یادداشت گذاشتم که اگردیر برگشتیم نگران نشن. رفتیم تو حیاط.قبل از اینکه به پرهام برسیم به شیرین گفتم: - شیرین جون فعلاً تا وقتی بهت اجازه ندادم حرف نزن. - یعنی چی؟مگه اجازه من دست توِ؟ از دنده چپ بلند شده بود و ظاهراً کمبود خواب هم اخلاقشو بدتر کرده بود.با ملایمت گفتم: - همین چند دقیقه لطفاً. بعد هر چقدر خواستی حرف بزن. پشت چشمی نازک کرد و دیگه چیزی نگفت.دستشو گرفتم .چون قطعاً مجبور بودم یه جوری جلوی حرف زدنشو بگیرم.رسیدیم به پرهام.مارو که دید،جا خورد و گفت: - کجا میرین این وقت صبح؟ شیرین که فکر می کرد، پرهام از من خواسته باهاش برم لب دریا،می خواست چیزی بگه که دستشو محکم فشار دادم وساکت شد. لبخندی زدم و گفتم: - اول سلام.بعد هم،داریم می ریم لب آب که طلوع خورشید رو ببینیم.شما هم می خواین بیاین؟ - سلام. ببخشید که سلام نکردم.اون قدر از دیدنتون تعجب کردم که یادم رفت.از دعوتتون هم ممنون، ولی... یه کم بی حوصله ام.شما برین. وا رفتم!فکر نمی کردم نیاد.این اولین بار بود که برای نزدیک شدن بهش قدمى برميداشتم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#15
Posted: 29 Mar 2014 09:58
همون هم آخرین بار شد ودیگه از این کارها نکردم.دوست نداشتم به شیرین نگاه کنم چون قطعاً نگاهش پراز تمسخر بود. از ویلا اومدیم بیرون.همین که از سر کوچه پیچیدیم تو خیابون،شیرین زد زیر خنده.اونقدر خندید که اشک از چشماش راه افتاد.هی می خواست چیزی بگه اما خنده امونش نمی داد.من هم که از ناراحتی، کارد می زدن خونم در نمی اومد.با ابروهای گره شده ،خنده های بی امون شیرین رو نگاه می کردم.کم کم خنده اش فرو کش کرد و بریده بریده گفت: - آخی...تا ...تا تو باشی ...واسه پسر مردم ...دام پهن نکنی!...تیرت به سنگ خورد...ولی کیف ...کردم!عجب ...عجب حالتو گرفتا. هیچ جوابی نداشتم بهش بدم.حرف حق هم تلخ بود هم بی جواب.راه افتادم و دیگه ازش نخواستم باهام بیاد .صدام زد و گفت: - وایسا باهات بیام. - لازم نکرده.برو بگیر بخواب. - میرم ها. جوابشو ندادم.دوباره گفت: - سارا باور کن میرم.تنها بمونی خطرناکه.تو هم برگرد. بازم جوابشو ندادم.این دفعه با دلخوری گفت: - دختره کله شق.اصلاً به من چه هر کاری می خوای بکن. صدای قدم هاشو که دور میشدن شنیدم.برگشتم ببینم واقعاًرفته یا نه که پیچید تو کوچه و من تو خیابون تنها شدم.ترس بَرَم داشت.اما دوست نداشتم دنبالش برم.تصمیم گرفتم کمی تو خیابون قدم بزنم و بعد برگردم.تا دریا راه زیادی نبود.اما از خلوتی خیابون می ترسیدم. هنوز برای برگشتن اقدام نکرده بودم که پرهام صدام کرد: - سارا.صبر کن منم باهات بیام. گل از گلم شکفت.شیرین کجا بود این لحظه رو ببینه که حالا من بهش بخندم. برگشتم و منتظر شدم تا بهم برسه.وقتی رسید گفتم: - چی شد؟ یه دفعه هوس دریا کردین؟ نفسی تازه کرد و گفت: - راستش وقتی شیرین برگشت فهمیدم شما تنها موندین،نتونستم بی تفاوت باشم.آخه این وقت صبح درست نیست ... یه دختر جوون تنها باشه. از حرفش خجالت کشیدم و ساکت شدم.پرسید: - چه طور این وقت صبح بیدارین؟ خنده امو به زحمت کنترل کردم و گفتم: - خودتون چرا این وقت صبح بیدارین؟ هردو با هم خندیدیم و پرهام گفت: - بهتره از خیر جواب سوالمون بگذریم. چون احتمالاً هیچ کدوم دوست نداریم ،دلیل واقعی مون رو بگیم. - حق با شماست.موافقم. یعنی پرهام چه دلیلی برای بیدار بودنش داشت که نمی خواست من بدونم؟شاید اونم داشته به من فکر می کرده!مثل من که از فکر پرهام خواب به چشمم نمی اومد.این فکر باعث شد تبسم کمرنگی روی لبم بشینه که از دید پرهام، پنهون نموند: - اول صبحی مارو کشوندی اینجا که بهمون بخندی؟ دستپاچه شدم و گفتم: - نه نه ،این طور نیست.سوء تفاهم نشه... راستش یاد یه چیزی افتادم که ... نمی تونم بگم. - مثل جوابِ سوالِ مشترکمون؟ - دقیقاً.امیدوارم منو ببخشین. - اختیار دارین ... این هم دریا. با دستش داشت به روبه رو اشاره می کرد.هوا روشن شده بود اما هنوز خورشید طلوع نکرده بود.از افق نور کمرنگی پیدا بود. ساحل اون قسمت سنگی بود.روی یکی از سنگ ها نشستم و به انوار خورشید خیره شدم.لکه های پراکنده ابر توآسمون خود نمایی می کردن.نسیم ملایمی می اومد و صورتمو نوازش می کرد. به نیمرخ پرهام نگاه کردم.چقدر صورتش مهربون و مردونه بود.احساس می کردم پرهام تنها کسیه که می تونم بهش تکیه کنم.دوست داشتم حرفی بزنه ومن صداشو گوش کنم.اما سکوت کرده بود وبه دریا خیره شده بود. اون قدر به دریا نگاه کردم که خورشید فراموشم شد.از اول هم برای دیدن خورشید نیومده بودم. خورشید بهونه ی بودن با پرهام بود!تو افکار خودم بودم که پرهام گفت: - نگاه کن !چه قشنگه. به خورشید نگاه کردم.انگار داشت از زیر آب بیرون می اومد. یه تیکه ابر گوشه ای از خورشیدو قایم کرده بود و نور خورشید اززیرابربه بیرون می تابید.واقعا ًدیدنی بود. ربع ساعتی کنار دریا بودیم.اما هیچی نگفتیم!ولی همین که در کنارش بودم برام کافی بود. بلند شدم خودمو جمع و جور کردم.پرهام هم بلند شد و راه برگشت رو در پیش گرفتیم.سر کوچه که رسیدیم اولین قطره بارون روی صورتم افتاد. به صورتم دست کشیدم.خیسِ خیس بود.تمام لباسهام هم خیس شده بود. از جزوه ام آب می چکید! تازه به خودم اومدم.دو سه ساعت بود که تو حیاط خوابگاه، زیر بارون نشسته بودم و به گذشته ها فکر می کردم.از جام بلند شدم و دویدم سمت ساختمان.
در اتاق رو که باز کردم،همه سرها به سمتم چرخید.نفیسه ،هم کلاسیم،گفت: - معلوم هست کجایی؟این چه سرو وضعیه برای خودت درست کردی؟نمی گی سرما می خوری؟ بلند شد وحوله ام رو انداخت رو سرم و گفت: - نگاش کن.شده موش آب کشیده.برو لباس هاتو عوض کن تا سرما نخوردی.یه زنگ هم به مادرت بزن که اون موقع تا حالا صد بار زنگ زده.حتما ًحسابی نگران شده. از کنارم رد و شد و با خنده گفت: - عاشقی ها؟! موضوع پرهام رو برای هیچ کس جز شیرین نگفته بودم و نفیسه به رفتارهام مشکوک شده بود.خیلی وقتا در حال فکر کردن منو دیده بود. چند بار هم ازم پرسیده بود که به کسی علاقه دارم یا نه؟ اما حرفی نزده بودم.دوست نداشتم کس دیگه ای بدونه که چنین شکستی رو توی زندگیم تجربه کردم. دوشی گرفتم وبه مامان زنگ زدم: - سلام، مامان. زنگ زده بودین خوابگاه؟ - علیک سلام.چه عجب شما برگشتین خوابگاه.ده بار زنگ زدم. نمی گی من نگران می شم؟ - من که نمی دونستم شما می خواین زنگ بزنین.البته این هم بگم،من جای خاصی نرفته بودم.تو حیاط بودم . بچه ها هم فکرکردن من خوابگاه نیستم.خوب حالا چی شد که زنگ زدین؟ - مگه باید چیزی بشه تا برات زنگ بزنم؟همین جوری دلم هواتو کرده بود.گفتم یه زنگی بزنم صداتو بشنوم تو که مارو تحویل نمی گیری و خبری ازمون نمی گیری. - این چه حرفیه؟من همیشه به یادتون هستم.ولی کمبود وقتن اجازه نمی ده براتون زنگ بزنم. بعد هم با خودم گفتم: - اگر هم وقتی باشه فقط به پرهام فکر می کنم! - کی میایی خونه؟امتحانات تموم نشدن؟ - هفته ی دیگه تموم می شه. - چندشنبه ؟ - سه شنبه.چه طور مگه؟ - هیچی همین طوری.امتحانت که تموم شد همون روز بلیط بگیر بیا. -مامان چیزی شده؟ - نه مگه باید چیزی بشه تا ما اجازه ی دیدن تورو پیدا کنیم؟می ترسم این تعطیلی هارو هم بمونی تو خوابگاه و سری به ما نزنی. - مامان چرا این قدر دلتون پره؟یه ریز دارین گله می کنین و غُر می زنین.حرف اصلی تونو بزنین. یه کم مکث کرد و گفت: - نمی گی چرا تو امتحانات بهت گفتم؟ یه لحظه فکرهای بدی تو سرم افتاد ودلشوره گرفتم.با نگرانی گفتم: - چی شده مامان؟همه حالشون خوبه؟ - آره.چیزی نشده.چرا هول می کنی؟ - آخه شما یه جوری حرف می زنین انگار اتفاق بدی افتاده. - با این اخلاقی که تو داری... واسه تو خبر ناگواره ولی واسه ما خبر خوشحالیه! گیج شده بودم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#16
Posted: 29 Mar 2014 10:04
با اصرار گفتم: - مامان تورو خدا بگو چی شده.دیگه طاقت ندارم.بگو دیگه مامان. مامان طوری که سعی می کرد ذوق زدگی شو از من پنهون کنه و خونسرد حرف بزنه گفت: - منان ازت خواستگاری کرده! - چی؟ چنان با تعجب و شگفت زدگی اینو گفتم که مامان هول کرد وگفت: - اِ... چِت شد؟ گناه که نکرده.بعدش هم پسر به این خوبی.خیلی هم دلت بخواد.منان که دیگه از خودمونه و نمی تونی روش عیب بذاری.گفتی سه شنبه امتحانات تموم می شه دیگه؟پس ما قرار خواستگاری رو می ذاریم برای جمعه که تو هم یه کم استراحت کنی .چه طوره؟ -... -سارا - ... - حواست به من هست؟گوش کردی چی گفتم؟ بد جوری گیر افتاده بودم. چیزی که ازش میترسیدم به سرم اومده بود. منان پسر فوق العاده ای بود و لیاقت خیلی بهتر از منو داشت. حقش نبود با ازدواج با من بدبخت بشه!دلم می خواست خودم یه دختر خیلی خوب براش پیدا می کردم که دیگه منو یادش بره. - سارا گوشی دستته؟الو...الو - بله مامان؟ - فکر کردم قطع شد.چرا چیزی نمی گی؟ - چی بگم؟شما که خودتون می برین و می دوزین. - این حرف ها چیه؟ ما صلاح تورو می خوایم.آخرش که چی؟بالاخره که باید ازدواج کنی. ببین عزیزم، هر دختری تا یه سنی خواستگار داره و نازش خریدار داره.از وقتش که بگذره دیگه هیچ کس حتی به روت نگاه هم نمی کنه.چه برسه که بیاد خواستگاریت .تا حالا خیلی موقعیت های خوبی رو از دست دادی.این یکی رو دیگه از دست نده.به خاطر من. برای جمعه قرار بذارم؟ چاره ای نداشتم.باید باهاش روبه رو می شدم: - باشه.بذارین. - الهی قربونت برم مادرجون.سفیدبخت بشی.خوب دیگه مزاحم درس خوندنت نمی شم. کاری نداری؟ - نه.دیدین فقط به خاطر دلتنگی زنگ نزده بودین!هر وقت یه همچین موضوعی پیش میاد یاد من می افتین. - این جوری نگو.اگه تو سرت به درس گرمه،من هم به خونه داری ومهمون د اری گرمه.باباتو که می شناسی.همه اش دوست داره دوروبرش شلوغ باشه و هر شب یا خودش مهمون دعوت می کنه یا منو می بره مهمونی. - باش تسلیم. به بابا هم سلام برسونین. - قربونت برم. مواظب خودت باش. - چشم.شما هم همین طور. - خداحافظ. - خدانگهدار. فقط همینو کم داشتم.با منان خیلی رودر وایسی داشتم و نمی دونستم چه طوری باید از ازدواج با خودم منصرفش کنم.دوست نداشتم وقتمو با فکر کردن به خواستگاری منان از دست بدم.بنابراین این موضوع رو به فراموشی سپردم و رفتم سراغ درس هام که دوتا امتحان باقی موند ه رو هم به خوبی بگذرونم. امتحانات پایانی ترم اول بود. بچه ها همه معتقد بودن خیلی زود گذشت.اما برای من اونطور نبود.نه زود گذشته بود نه دیر.انگار دقیقاً به اندازه ی چهارماه گذشته بود. قبلاً تا وقتی پرهامو داشتم، اونقدر خوش بودم که گذر زمان رو احساس نمی کردم.اما بعد از ازدواجش زمان خیلی دیرتر می گذشت.حالا هم بعد از گذشت یک سال ونیم از ازدواجش،اوضاع برام کمی عادی شده بود.ولی هنوز نمی تونستم کسی رو به جای اون توی قلبم راه بدم. شاید اگر منان، دو سه سال بعد به خواستگاریم میومد، جواب مثبت میدادم. اما اون موقع هنوز تو فکر پرهام بودم. نفیسه از اتاق بیرون اومد و وقتی منو تو فکر دید،دستشو روی شونه ام گذاشت و گفت: - چی شده؟بازم خواستگار اومده. به زحمت لبخندی زدم و با تکان سر،حرفشو تایید کردم. - خوب چرا ازدواج نمی کنی؟فکر می کنم دیگه وقتش هم رسیده باشه! - خودت چرا شوهر نمی کنی؟ - من؟ من اگه یکی از خواستگارای تورو داشتم الان به جای درس خوندن داشتم رخت می شستم! به خدا قدر موقعیتتو نمی دونی. چند وقت د یگه که موهات رنگ دندونات شد، می فهمی چه اشتباهی کردی. - نفیسه جون.به اندازه ی کافی از خونواده ام حرف می شنوم؛ تو دیگه اذیتم نکن. - معذرت می خوام اگه ناراحتت کردم.منظوری نداشتم. - مهم نیست دیگه عادت کردم. اون چند روزهم گذشت و برگشتم خونه.توی راه مدام به این فکر می کردم که به منان چی بگم. اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم و ترجیح دادم به جای فکرهای بی سروته، یه کم بخوابم! به خونه که رسیدم، مامانم بیشتر از همیشه تحویل گرفتم! صبح ساعت نه رسیدم خونه و تا نه شب خوابیدم.هربار که بیدار می شدم، وقتی یاد منان می افتادم دوباره خودمو به خواب می سپردم که نخوام بهش فکر کنم. شده بودم مثل معتادها که برای فرار از مشکلات و فکر نکردن بهشون، مواد مصرف می کنن. ساعت نه که شد،مامان اومد بیدارم کرد: - الهی مامان قربونت بره.می دونم خسته ای و خوابت میاد. پاشو شامتو بخور.واسه نماز ظهروعصر هم که هر چی صدات زدم بیدار نشدی.بلند شو تا این نمازتو هم قضا نکردی. نمازمو خوندم و رفتم سرمیز. باباومامان هر از گاهی،زیر چشمی نگاهم می کردن.انگار می خواستن چیزی بگن ولی نمی تونستن.منم برای راحت کردنشون گفتم: - چیزی می خواین بگین؟چرا اینقدر رفتارتون مشکوک شده؟ مامان دستپاچه شد و گفت: - اِه... نه بابا چیزی نشده.فقط دلمون برات تنگ شده بود.می خوایم سیر نگاهت کنیم که دوروز دیگه وقتی رفتی،اینقدر دلتنگت نشیم! چند لحظه نگاهش کردم و بعد گفتم: - نمی گم شما دروغ می گین،اما تنها علتش اینی که شما گفتین نیست... می خواین در مورد منان حرف بزنین؟ خوب بگین من ناراحت نمی شم. مامان لبخند عمیقی زد و گفت: - خوب چیکار کنم؟ دلم شور می زنه. حالا بگو ببینم، فکرهاتو کردی؟ چه جوابی بهش می دی؟ - من... من ... یه سِری شرایط دارم که اگر قبول کنه، شاید باهاش ازدواج کنم. - چه شرایطی؟ - خیلی ببخشید ولی... فقط به خودش می گم. بابا که تا اون لحظه ساکت مونده بود گفت: - می خوای بهونه های بنی اسرائیلی بیاری و سنگ جلو پاش بندازی؟ سکوت کردم. نمی دونستم چی بگم. حق با پدرم بود. اما چاره ای نداشتم. بهتر از این بود که یه عمر منان رو اذیت کنم. منان پسر صبور و با گذشتی بود. قطعاً اگر ازدواج می کردیم، خود منان بیشتر از من عذاب می کشید. چون اهل گِله و شکایت نبود و سعی می کرد با صبوری، یه جوری با من کنار بیاد. بابا که سکوتمو دید گفت: - با کی داری لجبازی می کنی؟ نکنه مشکلی داری که از ازدواج فراری هستی؟ اگر چیزی شده به ما بگ. نکنه ... نکنه بین هم کلاسی هات ... به کسی علاقه مند شدی؟ قلبم ریخت!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#17
Posted: 29 Mar 2014 10:09
اوضاع داشت ناجور می شد. به تِتِه پِته افتادم و گفتم: - نه... نه... اص ... اصلاً این طور ... نیست.اش ... اشتباه می کنین. - اگه اشتباه می کنم، پس چرا این قدر هول کردی؟! نفس عمیقی کشیدم تا حالم بهتر بشه و گفتم: - آخه اصلاً انتظار نداشتم چنین فکری بکنین. من فقط آمادگی ازدواج ندارم.همین. مامان که دیگه حسابی عصبانی شده بود با غیض گفت: - این مسخره بازی ها یعنی چی؟ آمادگی ندارم دیگه چه صیغه ایه؟ زمان ما دخترو ده، دوازده ساله شوهر می دادن، نمی گفت آمادگی ندارم؛ اون وقت تو بعد از بیست و سه سال هنوز آمادگی پیدا نکردی؟ این دیگه از اون حرف ها بود. دیگه توان بحث کردن نداشتم. با عجز گفتم: -مامان تورو خدا. خواهش می کنم. من که دیگه قبول کردم با منان صحبت کنم، دیگه چرا این طوری می کنین؟ - من که می دونم تو آخرش یه جوری منان رو هم فراری می دی.
زدم به سیم آخر. از روی صندلی بلند شدم و در حالی که برای جلوگیری از ریزش اشک هام هیچ تلاشی نمی کردم گفتم: - شما که اینو می دونین دیگه چرا این قدر اذیتم می کنین؟ چرا عذابم می دین؟ چرا نمی ذارین زندگی مو بکنم؟ به خدا من بدون شوهر خیلی راحت ترم. من توان به دوش کشیدن مسئولیت یه زندگی رو ندارم. مگه شما خوشبختی منو نمی خواین؟ پس راضی به بدبخت شدنم نشین.من نمی خوام شوهر کنم.دوست ندارم ازدواج کنم.از ازدواج متنفرم. صورتم از اشک خیس شده بود. مامان و بابا ماتشون برده بود و با دهان باز نگاهم می کردن. دیگه نتونستم بمونم. از آشپزخونه بیرون اومدم و به اتاقم پناه بردم. درو پشت سرم قفل کردم که بتونم راحت گریه کنم. اونقدر گریه کردم تا همون جا پشت در خوابم برد. تا فردا عصر مامان کاری به کارم نداشت و هیچ اشاره ای به اتفاقی که افتاده بود نکرد. اما عصر که شد اومد به اتاقم. کلی مقدمه چینی کرد و سعی داشت بدون اینکه من عصبانی بشم، سر صحبت رو باز کنه. بالاخره گفت: - ببین سارا، ما دیگه کاری به کارت نداریم. هر کاری دوست داری بکن. ولی من نمی تونم به منان جواب رد بدم. بذار فردا شب بیان، خودت بهشون بگو نه.من که روم نمی شه. در ضمن، برای اینکه دیگه کاری بهت نداشته باشم و برای ازدواج بهت اصرار نکنم، یه شرط دارم. - چه شرطی؟ - خودت باید به خواستگارات جواب رد بدی. من دیگه نمی تونم واسه مردم بهونه بیارم. - من که دارم می رم شیراز. چه طوری شرط شمارو اجرا کنم؟ چند لحظه بهم خیره شد و بعد گفت: - هر کدوم رو که خودمون پسندیدیم، شماره خوابگاه رو بهش می دیم که با خودت حرف بزنه!
عمداً چنین شرطی برام گذاشته بود. می خواست منو لای منگنه بگذاره. فکر می کرد حاضر نمی شم این شرطو قبول کنم. منم گفتم: - باشه قبوله! چشمای مامانم از تعجب گشاد شد.اخم کردو گفت: - به خدا عقلتو از دست دادی. بعد هم از اتاق رفت بیرون. با وجود شرطی که برام گذاشت، هیچ وقت هیچ کس به خوابگاه زنگ نزد. غیرتش قبول نمی کرد با هر کس و ناکسی حرف بز نم!!! بالاخره روز خواستگاری رسید...
عمه تا منو دید با خوشرویی گفت: - قربون عروس گلم برم! به زور لبخندی زدم و صورتشو بوسیدم. شوهرعمه ام هم گفت: - ماشالله. ماشالله به این خانوم! بعد هم منان اومد داخل. یه دسته گل قشنگ هم دستش بود .دسته گل رو گرفت طرفم و گفت: - ناقابله. ازش گرفتم و تشکر کردم.چهارتا شاخه رز قرمز،سه دسته نرگس و سه تا ژربرا. دسته گلش قشنگ بود،اما زنبق نداشت. من فقط زنبق دوست داشتم. همه توی پذیرایی، روی مبل ها نشستند و من رفتم توی آشپزخونه.قرار بود وقت چای بردن که شد، مامان صدام بزنه. از مامان خواسته بودم که اون چای رو ببره.اما قبول نکرد. مامان صدام زد و گفت: - سارا جان، چند تا چایی بریز بیار. نباید چای می بردم. چای بردن، یه جورایی بله دادن بود!داشتم فکر می کردم چه طوری خودمو از اینکار خلاص کنم که فکر عجیبی به ذهنم رسید.همون موقع یکی از فنجون هارو ول کردم روی زمین که با صدای بلندی شکست. همه از تو پذیرایی داد زدن: - چی شد؟ چند لحظه بعد هم ، همه تو آشپزخونه بودن.مامان اومد پیشم و گفت: - این دیگه چه کاری بود؟منظورت چیه؟ با صدایی که بقیه نشنَون گفتم: - ببخشید مامان ولی نمی خوام چای بیارم. حالا اگه می شه یه جوری به منان بگین تو آشپزخونه بمونه تا باهاش حرف بزنم. - اینجا؟ خونه به این بزرگی، جا قحطه که می خوای اینجا باهاش حرف بزنی ؟ دیگه داری شورشو در میاری. - مامان خواهش می کنم کمکم کنین. همه هنوز داشتن مارو نگاه می کردن.مامان نگاهشون کرد و با خنده گفت: - چیزی نیست. یه کم هول شده.شما بفرمایید تو پذیرایی الان میاد خدمتتون. همه داشتن می رفتن بیرون که مامان یواشکی به منان گفت: - اگه می شه شما بمونین. ... می خواد باهاتون صحبت کنه. منان هم تعجب کرد.ولی چیزی نگفت و فقط با تکان سر از حرف مامان تبعیت کرد.مامان که رفت بیرون نگاهم کرد و گفت: - دختر دایی، نگرانم کردین. احساس می کنم قراره چیزی بشنوم که اصلاً دلم نمی خواد. حالا که خودش به موضوع اشاره کرده بود،بهتر بود که قال قضیه رو بکنم.گفتم: - درست حدس زدین .من اون فنجون رو عمداً شکستم، چون نمی خواستم رسم خواستگاری کامل اجرا بشه. متاسفم که اینو می گم اما می خوام خیلی صادقانه بهتون بگم... من... هیچ علاقه ای به شما ندارم. من نمی تونم با شما ازدواج کنم. فقط نگاهم می کرد. چند لحظه سکوت کرد و گفت: - تا حالا نشنیدین، علاقه اگر بعد از ازدواج به وجود بیاد، پایدارتره. - چرا شنیدم.قبول دارم که در خیلی از موارد هم صدق می کنه.اما من نمی تونم به امید اینکه شاید بعدها بهتون علاقه مند بشم، باهاتون ازدواج کنم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#18
Posted: 29 Mar 2014 10:14
من پذیرای چنین ازدواجی نیستم.آقا منان، من برای شما احترام زیادی قائلم. شما لیاقت خیلی بهتر از منو دارین. من نمی تونم شمارو خوشبخت کنم. - ولی من قول میدم تمام تلاشمو برای خوشبخت کردنتون بکنم. - پسر عمه، قرار نیست توی یه زندگی فقط یک طرف احساس خوشبختی کنه. شاید من واقعاً در کنار شما خوشبخت بشم، اما مطمئن باشین این خوشبختی کامل نیست چون ظاهریه. جسم منه که خوشبخت می شه نه روحم.پسر عمه خواهش می کنم از این ازدواج منصرف بشین. جواب من به شما ... منفیه. - شاید در آینده نظرتون عوض بشه. - نه نه .خواهش می کنم با این فکر فرصت های خوب زندگی رو از دست ندین.من خودم اگر شما اجازه بدین، یه دختر مناسب براتون پیدا می کنم. لبخند تلخی زد وساکت موند.برای اینکه حرف آخرو زده باشم گفتم: - امیدوام همین روزا کارت عروسیتون به دستم برسه. هیچ عکس العملی نشون نداد.فقط گفت: - این حرف آخرتونه؟ - بله. - پس چرا قبل از اینکه ما بیام اینجا، جواب نه رو نگفتین؟ - من گفتم. بارها هم از مامان خواستم که جواب منو به شما بگه.اما می گفت روش نمی شه به شما "نه" بگه .در واقع فکر می کرد شما که بیاین خواستگاری، شاید من یه جوری راضی بشم. برای همین گفت که خودم باید به شما جواب رد بدم. معذرت می خوام که این طوری شد. باور کنین ما قصد ناراحت کردن شمارو نداشتیم. دیگه حرفی بین مون ردوبدل نشد.چند لحظه بعد هم منان با چهره ای مغموم از آشپزخونه رفت بیرون. صداشو شنیدم که گفت: - دایی ببخشید که مزاحم شدیم. با اجازه اتون رفع زحمت کنیم. بابا گفت: -این جوری که بد میشه. صبر کنید یه چایی بخورین. عمه که انگار فهمیده بود موضوع از چه قراره با دلخوری گفت: - خیلی ممنون داداش. به اندازه کافی پذیرایی شدیم. رفتن توی راهرو و دیگه صداشونو نشنیدم. سال اول ارشد تموم شد و حالا دو سال از ازدواج پرهام می گذشت.لعیا هنوز بچه دار نشده بود و من در کمال بی شرمی، بارقه های امید در دلم جوونه می زد! وقتی هم که فهمیدم دختر خاله ی لعیارو به خاطر نازایی طلاق دادن بیشترامیدوار شدم! منان بعد از خواستگاری، یکی دوبار دیگه هم برام پیغام فرستاد که اگرنظرم عوض شده حاضره دوباره بیاد خواستگاری. اما من باز هم جواب رد دادم. و اون سال تابستون منان هم ازدواج کرد. مامان هم که دیگه امیدش ناامید شده بود،کلی حسرت خورد! اما من خوشحال بودم که مانع بدبختی هردومون شدم. اون سال شیرین هم نامزد کرد. با نوه عموی مامانش که من تا حالا ندیده بودمش. اما هر چی بود، اونقدر دل شیرین رو برده بود که می گفت: - خدایا شکرت که دوست شهیاد زود ازدواج کرد و سراغ من نیومد.اصلاً اون پسره چی بود. چیتوزی بود واسه خودش! ولی حالا بیا آرمانو ببین. قربونش برم هزار برابر اون پسره می ارزه. اصلاً قابل مقایسه نیستن. آرمان نامزدش بود که جوون برازنده ای هم بود. خوش به حال شیرین. چه روزگار خوشی داشت. کاش منم مهر پرهامو به دل نداشتم. اونوقت به قول روشنک )هم اتاقیم( الان یه جین بچه داشتم! وقتی شیرین از آرمان می گفت و قربون صدقه اش می رفت، خودمو جای اون می ذاشتم و به جای آرمان،پرهامو تصور می کردم.اون وقت می فهمیدم که چقدر داره به شیرین خوش می گذره. تابستون بدون اومدن هیچ خواستگاری گذشت! من که حسابی ذوق کرده بودم. خوشحال بودم که دیگه از رد کردن خواستگار و سرو کله زدن با مامان راحت می شم.اما مامان حسابی نگران شده بود و دوباره غرغر کردن هاش شروع شده بود. می ترسید بِترشم! همه اش می گفت چون دل منان رو شکستم ، دارم تاوان پس میدم!اما من منتظر بودم. منتظر پرهام! تابستون که گذشت راهی شیراز شدم. اون سال که می گذشت،ارشدم هم تموم می شد.بازدردسرم شروع می شد. دیگه حالا با کم شدن خواستگارا، به زور هم که بود، شوهرم می دادن. هر روز منتظر خبری از پرهام و لعیا بودم.در واقع منتظر بودم، خبر طلاقشونو بشنوم. نمی دونستم چه طور به اون درجه از پستی رسیده بودم. بالاخره رسید.آذر ماه بود که اون خبر بهم رسید. از وقتی رفته بودم هر هفته دو سه بار زنگ می زدم خونه امون و سراغ همه رو می گرفتم.اون وسط مَسَط ها هم یواشکی از پرهام و لعیا سراغ می گرفتم که بفهمم لعیا هم مثل دخترخاله اش هست یا نه؟ اون روز خود مامان زنگ زد. حالمو هم درست نپرسید و خیلی با هیجان گفت: - سارا یه خبر داغ برات دارم. بگو چی شده؟ - چی شده؟ - یکی داره به فامیلمون اضافه میشه! منم خوشحال شدم و گفتم: - کی داره ازدواج می کنه؟ - کسی ازدواج نکرده.یه حدس دیگه بزن. چند لحظه فکر کردم و با شوق گفتم: - نکنه منان داره بابا میشه؟ مامان یه کم حالش گرفته شد و با بیحالی گفت: - واسه اونا که زوده. تازه عروسی کردن. بذار یکی دو سال بگذره. اینو که گفت، معده ام درد گرفت. به خاطر پرهام دچارمعده درد عصبی هم شده بودم. وقتی گفت "بذار یکی دوسال بگذره" احساس کردم می خواد لعیا رو بگه اما دلم نمی خواست باور کنم. معده ام رو فشار دادم و گفتم: -نمی دونم. خودتون بگین. با هیجان گفت: - لعیا. لعیا حامله است. دیگه از شدت معده درد نتونستم سرپا بمونم.نشستم روی زمین و روی معده ام خم شدم.نفس عمیقی کشیدم و به سختی گفتم: - مبارکه ... پس بالاخره بچه دارشد؟ - منظورت چیه که "پس بالاخره بچه دار شد" مگه قرار بود بچه دار نشه؟ - نمی دونم چرا این فکرو کردم.شاید چون دیربچه دارشدن. - حالت خوبه؟ تو که خودت می گفتی تا پنج سال نباید بچه دار شد.اون وقت به خاطر دو سال و نیم، به مردم برچسب نازایی می زنی؟ دیگه داشتم گند می زدم. هر جوری بود خداحافظی کردم و رفتم تو دستشویی. تمام محتویات معده ام رو بالا آوردم.روشنک اومد دم دستشویی و گفت: - سارا. حالت خوبه؟ چی شده؟ - چیزی نیست. تموم شد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#19
Posted: 29 Mar 2014 10:19
يه کم به معده ام فشار اومده بود.حالا دیگه حالم خوبه. نگران نباش. آه ه ه خدای من.چه حالی داشتم. پرهامِ ِ من، داشت بابا میشد و من مادر بچه اش نبودم. این دیگه قابل تحمل نبود. یعنی من دیگه هیچ وقت نمی تونستم پرهامو داشته باشم؟ اون داشت زندگی شو می کرد در حالی که زندگی من اون بود وزندگی اون لعیا و بچه اش.دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار. چرا با همه ی این اتفاق ها هنوز دوستش داشتم؟ به جای پرهام از خودم متنفر بودم. پرهام هم که تقصیری نداشت. خودم خواستم دوستش داشته باشم. اون که مجبورم نکرده بود. برای تعطیلات بین دو ترم که رفتم خونه، همون روز اول اومدن خونه ما.مامانم برای ارشد قبول شدنم، دو سال سفره اباالفضل نذر کرده بود و همه فامیل و همسایه هارو دعوت میکرد. لعیا که اومد، مامان براش اسپند دود کرد.همه هواشو داشتن که یه وقت چیز سنگینی بلند نکنه. یه وقت بوی غذا بهش نخوره که حالت تهوع بگیره! جاش تنگ نباشه که بچه اش اذیت بشه! هلو بخوره که پوست بچه اش شفاف بشه! هر کسی یه توصیه ای بهش می کرد و لعیا هم ذوق می کرد. هر وقت پرهام لعیا رو می دید چنان با عشق نگاهش می کرد که همه حسودیشون شده بود چه برسه به من!
یه بار که داشتم چای تعارف می کردم، یکی از خانوم ها نگاه خریدارانه ای بهم کرد و گفت: - شما دختر اقدس خانوم هستین؟ - بله.چه طور مگه؟ -می خواستم بپرسم، شما قصد ازدواج نداری؟! هم جا خوردم، هم خنده ام گرفت! خنده امو کنترل کردم که فکر نکنه از خدامه! گفتم: - نه خیر. از توجهتون ممنون. با اینکه آب پاکی رو ریختم روی دستش، ولی نگاهشو همچنان روی خودم احساس می کردم. فردای اون روز هم از مامان اجازه خواستگاری خواسته بود که من باز هم جواب رد دادم. نمی دونستم چرا باز هم دارم جواب رد میدم.اون هم حالا که لعیا حامله بود و دیگه امیدی به پرهام نداشتم! سال جدید که رسید، تو تعطیلات نوروز تنها همدمم، شیرین هم عروسی کرد. شب عروسیش از خوشحالی روپاش بند نبود. تمام مدت دستش به بازوی آرمان بود و لبخند از لبش دور نمیشد. با اینکه جشن ازدواج بهترین دوستم بود، اما بهـِم خوش نگذشت. تنها بودم، تنهاتر هم شدم. حالا دیگه نمیتونستم وقت و بی وقت برم سراغش و با هم درد دل کنیم. همه خوشحال بودند و میرقصیدند اما رقصیدن من و لبخندهای من همه اش ظاهرسازی بود. اولین بار بود که میدیدم شیرین حواسش به من نیست. اونقدر با آرمان سرگرم حرف زدن بود که حتی به من نگاه هم نمیکرد، چه برسه به حرف زدن! با این وجود راضی بودم که حداقل شیرین خوشبخت شده هر چند که خودم احساس بدبختی میکردم. فقط موقع عروس برون کمی بهم خوش گذشت. اون هم به خاطر دیوونه بازی های سهیل بود. از بس که بین ماشین ها ویراژ میداد و زیگزاگ میرفت که خودشو به ماشین عروس و داماد برسونه. به خونه که رسیدیم، بغضم ترکید. مامان وبابا که فکر میکردن از دوری شیرین گریه میکنم)!( دلداریم میدادن و میخواستند آرومم کنند. من هم که فرصت خوبی گیر آورده بودم، حسابی خودمو خالی کردم و یه دل سیر تو بغل مامانم گریه کردم. ooo بالاخره دوسال ارشد تموم شد. دیگه حوصله درس خوندن و دکترا گرفتن نداشتم. البته نه تنها حوصله نداشتم، بلکه توانایی دکترا خوندن روهم در خودم نمی دیدم! از روزی که وسایلمو جمع کردم و برگشتم تهران، افتادم دنبال کار. تمام آگهی های روزنامه هارو زیرورو کردم.اما هر چی بیشتر می گشتم کمتر پیدا می کردم. تا اینکه تو یه کارخونه مواد غذایی، مسئول کنترل کیفی غذاها شدم و توی آزمایشگاهش مشغول به کار شدم.
یه روز که از سر کار برگشتم، خونه امون شلوغ بود و ده، پونزده تا زن توی خونه امون جمع شده بودند. صدای قرآن هم می اومد. ترس عجیبی تو دلم افتاد و یه لحظه احساس کردم اتفاقی برای مامانم افتاده. از همون دم ِ در داد زدم: - مامان ؟کجایی؟ اینجا چه خبر شده؟
از صدای فریاد من تمام زن ها دویدند طرف ِ در و اول از همه هم مامان اومد. مامانو که دیدم نفس عمیقی کشیدم و نشستم روی زمین. مامان با دستپاچگی گفت: - چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ - چی شده مامان؟ نوار قرآن برای چی گذاشتین؟ این خانوم ها کی ان؟ فکر کردم شما... شما... گریه افتادم و نتونستم ادامه بدم. یکی از خانوم ها برام آب قند آورد.مامان به خوردم داد و گفت: - عجب! پس فکر کردی من مُردم، آره؟ نه عزیزم. من برای اینکه تو یه شغل خوب پیدا کنی، نذر کرده بودم یه ختم انعام تو خونه بگیرم.این خانوم ها هم که می بینی هم کلاسی های من تو کلاس قرآن هستن. می دونی که من از ماه رمضون امسال کلاس قرآن می رفتم. حرف هاش که تموم شد، بدون هیچ حرفی بغلش کردم و اشک ریختم.چه احساس بدی داشتم. حتی یه لحظه فکر از دست دادن مامانم داشت دیوونه ام می کرد چه برسه به... آه ه ه نه. دوست نداشتم به روزی که این اتفاق بیفته فکر کنم. دلم می خواست قبل از مامانم بمیرم. یکی از خانوم ها گفت: - وقتی ما به جای گوش کردن هر روزه ی قرآن، فقط تو عزاداری هامون قرآن بذاریم، این طوری هم می شه دیگه. کم کم حالم بهتر شد و خانوم ها برگشتن تو سالن پذیرایی.من هم دست و رومو شستم، یه سینی چای ریختم و رفتم پیششون.چای رو تعارف کردم و همراهشون نشستم قرآن خوندم. خوندن سوره که تموم شدمیوه آوردم. بعد هم زن ها یکی یکی رفتن خونه هاشون. آخرین نفری که می خواست بره ظاهراً با مامان خیلی صمیمی تر بود. و هر بار که فرصتی گیر می آوردن با هم پچ پچ می کردن. من هم تنهاشون گذاشتم که راحت باشن. ده دقیقه ای که گذشت، مامان صدام زد: - سارا جون، بیا سلیمه خانوم می خواد تورو ببینه. پس علت پچ پچ ها این بود که آخرش به دید زدن و احیاناً خواستگاری بکشه!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#20
Posted: 29 Mar 2014 10:22
با بی میلی رفتم پیششون و کنار مامان نشستم. سلیمه خانوم بدون هیچ مقدمه ای گفت: - دخترم شما چند سالتونه؟ با اینکه دوست نداشتم جواب بدم ولی چاره ای نبود. برای حفظ آبروی مامان باید در کمال ادب سؤال هاشو جواب می دادم: - بیست و پنج سال. سری تکون داد و گفت: - مامانت میگه تو ازدواج خیلی مشکل پسندی. پسر من هم همین طوره.تا حالا خیلی هارو بهش معرفی کردم. خوشگل ترین و خانواده دارترین وتحصیل کرده ترین دخترهارو نشونش دادم باز هم نپسندید. بعد هم با امیدواری گفت: - ولی مطمئنم تورو می پسنده. - خیلی ممنون شما لطف دارین. - اجازه میدی درموردت با پسرم صحبت کنم. به مامان نگاه کردم. باچشماش داشت التماس می کرد قبول کنم . چند لحظه فکر کردم و گفتم: - معذرت می خوام ولی من قصد ازدواج ندارم. - اگر غیراز این می گفتی تعجب می کردم.با چیزهایی که مامانت از تو گفت، انتظار همین رو هم داشتم. از حرفش خوشم اومد! - حالا شما اجازه بدین ما خدمتتون برسیم، شاید شما دوتا مشکل پسند، همدیگه رو پسندیدین. مامان همچنان ساکت بود. دلم براش سوخت.بارها بهم گفته بود، دوست نداره آرزوی دیدن عروسی منو به گور ببره. چاره ای نداشتم: - اگر مامان صلاح بدونن، مسئله ای نیست. گل از گل مامان شکفت ! اون خانوم که رفت مامان انگشتشو به حالت تهدید به طرفم گرفت و با ابروهای گره کرده و لحنی که تا به حال ازش ندیده بودم، گفت: - سارا. وای به حالت اگر بخوای از این یکی ایراد بنی اسرائیلی بگیری.من این خونواده رو می شناسم و حسابی قبولشون دارم.اگه عرضه کردی یه عیب روش بذاری، خودم جوابشون می کنم. اما اگه بخوای مزخرفات همیشگی رو تحویلم بدی با کتک هم که شده مجبورت می کنم بله بدی. با ناباوری گفتم: - مامان... - مامان بی مامان! همین که گفتم. مامان رفت تو آشپزخونه و من بهت زده مونده بودم که این یکی رو چیکار کنم؟ شب خواستگاری رسید.دیگه این مراسم برام شده بود یه بازی تکراری و مضحک. بدون هیچ هیجانی لباس مناسب پوشیدم و آماده ی اومدن مهمون ها شدم. رأس ساعت نه شب، زنگ خونه امونو زدن.مامان می گفت برم تو آشپزخونه و هر وقت صدام کرد برم پیششون.اما من برای اینکه از چشمشون بیفتم و به نظرشون دختر پررویی بیام، عمداً خودم هم رفتم دم در. پدرو مادر و پسر و دختر،همراه با دامادشون، پنج نفری اومده بودن.مادر و خواهرش خیلی صمیمانه صورتمو بوسیدن. آخرین نفر داماد بود که یه دسته گل بزرگ دستش بود. سلام کرد و دسته گل رو گرفت طرفم: - ببخشید نمی دونستم چه گلی دوست دارین! گل هارو که دیدم، خشکم زد. تمامش زنبق بود! باورم نمی شد. اولین باری بود که کسی گل مورد علاقه امو بهم می داد. خودمو جمع وجور کردم و به داخل دعوتش کردم. اون که رفت تو سالن پذیرایی،رفتم به آشپزخونه و دسته گلش رو برخلاف دسته گل های دیگه، گذاشتم تو آب! برگشتم به سالن و ازشون پذیرایی کردم. بحث به جاهای اصلیش رسید و سلیمه خانوم شروع کرد از پسرش تعریف کردن: - اقدس خانوم ،شما که یک سالی میشه مارو میشناسین و حداقل از نظر اعتقادی روی ما شناخت دارین.پسرم هم مثل خودمونه.خدا شاهده تو فامیل و درو همسایه به نجابت و چشم پاکی معروفه. از نظر مادی هم که ... این علی آقای ما مدیر پخش تولیدات شرکتشونه.حالا شرکتشون چیه و دقیقاً چیکار می کنن، راستش من زیاد سر در نمیارم.خودش براتون توضیح میده. خونه و ماشین هم داره. خداروشکر اونقدر هم داره که بتونه یه مهریه معقول رو تقبل کنه. در مورد ملاک هاشون فکر میکنم بهتره که با اجازه ی شما،این دوتا جوون برن با هم صحبت کنن و سنگ هاشونو با هم وابکنن. اجازه میدین آقای رحیمی؟ بابا هم گفت: - اجازه ما هم دست شماست شما اختیاردارین. دخترم، راهنمایی شون کن. پسرشون، که ظاهراً اسمش هم علی بود، از جاش بلند شد. من هم بلند شدم و با هم رفتیم به اتاق من. همون اول قبل از اینکه بخوام برای شروع حرف هام جمله ای پیدا کنم گفت: - می دونم که درست نیست من اول صحبت رو شروع کنم و خانوم ها مقدم ترن. ولی فکر می کنم اگر من یه موضوعی رو همین اول بگم، دیگه شما لازم نیست شرایط و ملاک هاتون رو عنوان کنید. از حرفش تعجب کردم. می خواست چی بگه که دیگه نیازی نبود بعدش من حرفی بزنم؟ ادامه داد: - امیدوارم برداشت اشتباه نکنین و فکر نکنین می خوام به شما بی احترامی کنم، اما ... من اصلاً قصد ازدواج ندارم! ...
جانم؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟ ... خنده ام گرفته بود! شنیده بودم دست بالای دست بسیار است ولی نه تا این حد! همیشه من می گفتم قصد ازدواج ندارم، حالا این آقا داشت به من می گفت! گفتم: - مادرتون گفته بودن مشکل پسندین، ولی این طور که شما گفتین اصلاً قرار نیست کسی رو بپسندید. خیلی ببخشید، ولی شما که قصد ازدواج ندارین، پس چرا اومدین خواستگاری؟ - به اصرار مادرم اومدم ولی من تنها زندگی کردن رو ترجیح میدم. اجازه بدین صادقانه باهاتون صحبت کنم. این اولین باری نیست که من میرم خواستگاری و قطعاً آخرین بارهم نیست. هیچ کدوم از اون دخترهایی هم که مادرم به من معرفی کردن، به قصد پسندیدن و ازدواج کردن به خواستگاریشون نرفتم. من فقط به اجبار مادرم خواستگاری میرم. تنها راه مخالفت با ازدواج هم این بود که مشکل پسندی رو بهونه کنم. تا یک سال قبل در برابر اصرارهاشون مقاومت کردم و حالا دیگه مثل اینکه من در برابر مادرم یه جورایی کم آوردم. این طور که مادرم می گفتن شما خانوم محترم و با شخصیتی هستین. مادرم گفته نمی تونم از شما ایراد بگیرم و برای رد کردن شما، از من یه دلیل قانع کننده می خواد. حالا من در کمال پررویی ... از شما یه خواهشی دارم. می خواستم اگه میشه شما به مادرم بگید که از من خوشتون نیومده. چون اگر من بگم نه، مادرم قبول نمی کنه ولی به شما دیگه نمی تونه اصرار کنه.
حرفاش خیلی جالب بود. لبخندی زدم و گفتم: - جالبه. شما دقیقاً حرف های دل منو زدین.من هم هیچ تمایلی به ازدواج ندارم و فقط به اصرار مادرم به شما اجازه ی اومدن دادم. اتفاقاً مادر من هم گفته نمی تونم از شما ایرادی بگیرم و تهدیدم کرده که اگر بخوام به شما جواب رد بدم منو به اجبار... سر سفره عقد می نشونه! راستش امیدوار بودم از من هم مثل دخترهای دیگه خوشتون نیاد. ولی حالا با حرف های شما و خواهشتون، واقعاً نمی دونم باید چیکار کنم. آقای رضایی با عرض شرمندگی ... من نمی دونم چه طوری باید نه بگم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA