ارسالها: 2910
#51
Posted: 8 Apr 2014 08:06
سعی کردم برگردم و به عقب نگاه کنم تا ببینم کسی حواسش به ما هست یا نه ... علی که متوجه شد چرا اینقدر دارم وول می خورم گفت: - نگران نباش ... فقط من و تو نیومدیم تو باغ ... زوج های زیادی بین درختها واسه خودشون خوشن ... احساس کردم صداش داره هر لحظه غمگین تر میشه ... علی چش شده بود؟ ... بی صبرانه گفتم : - چیزی شده؟ ... از چیزی ناراحتی؟ ... رفتارت خیلی عجیب شده ... رو به روم ایستاد ... رسیده بودیم بین درختها ... تو چشمهام نگاه کرد و لبهاش برای گفتن حرفی از هم باز شد اما یه دفعه سرشو چرخوند به سمت دیگه و منصرف شد ... یعنی چه اتفاقی افتاده بود ... علی چی می خواست بگه که اینجوری به هم ریخته بود ... کم کم داشتم می ترسیدم ... - علی ... - بله ... حالا لحن کلامش عصبی شده بود . - میشه بگی چی شده؟ داری نگرانم می کنی. یه مرتبه با دستهاش شونه هامو گرفت و زل زد تو چشمهام ... احساس کردم نگاهش رفت روی لبهام ولی ... ولی علی که داشت به چشمهام نگاه می کرد ... یعنی توهم زده بودم!؟ صدای مضطربشو شنیدم : - ببین سارا ... فقط می خوام یه چیزیو بدونی ... تمام اتفاقاتی که برای ما افتاده همه اش تو گذشته بوده ... اون اتفاقها گذشتن و تموم شدن ... دیگه هم قرار نیست تکرار بشن ... من در مورد تو چیزی نمی دونم ... اما در مورد خودم مطمئنم ... مطمئنم که هرگز دلم نمی خواد به گذشته برگردم یا اینکه گذشته برام تکرار بشه ... هر اتفاقی تو گذشته افتاده، به نفعم بوده ... هر چند اون زمان فکر می کردم که دارم بدترین اتفاقات زندگیمو تجربه میکنم ولی الان می فهمم که چقدر احمق بودم ... سارا ... بازم میگم که من در مورد تو نظری نمیدم ... به هیچ عنوان قصد ندارم بهت توهین کنم ... تو دختر خیلی خوبی هستی ... سارا ... می خوام اینو بگم که ... من از زندگی ای که الان دارم راضیم ... از اینکه با تو زندگی می کنم راضیم ... ولی می دونم که تو از این وضعیت ناراضی هستی ... می دونم که از من بدت میاد و دلت می خواد از شر من راحت شی ... ولی سارا ... یه خواهشی ازت دارم ... یه کم بیشتر ... ساکت شد ... نفس هاش کوتاه و پشت سر هم شده بودن ... انگار برای کشیدن هوا تو ریه هاش دست و پا میزد ... اونقدر از شنیدن حرفهاش هنگ کرده بودم که حتی نمی تونستم بگم :علی ... من از تو بدم نمیاد ... من از زندگی با تو ناراضی نیستم ... برعکس خیلی هم راضیم ... راضیم که زندگی مستقل دارم ... که مجبور نیستم به غرغر های مامان و بابا و اصرارشون برای ازدواج گوش بدم ... راضیم که از شر حرف مردم راحتم کردی ... راضیم که هستی ... راضیم چون برام مثل یه حامی می مونی ... یه دوست خوب که می تونم بهش تکیه کنم ... می تونم بهش اعتماد کنم ... یه دوستی که می تونم سرمو روی شونه اش بذارم بدون اینکه ترس شونه خالی کردنشو داشته باشم ... هیچ کدوم از این حرفهارو نتونستم بزنم و علی در سکوت فقط نفس های عمیق می کشید ... چند لحظه بعد 180 درجه تغییر حالت داد و با خنده ی شیطونی گفت: - اونجارو نگاه ... بیژنه با نامزدش ... جان من بیا بریم اذیتشون کنیم ... چشمهام گرد شد و دهنم عین غار علیصدر باز موند ... یه دفعه چش شد؟ ... انگار نه انگار همین دو دقیقه پیش حالش خراب بود ... این دیگه چه جور آدمی بود ... فکر می کردم تا آخر مهمونی دیگه مثل برج زهر مار میشه و با یه من عسل هم نمیشه خوردش ولی حالا ... چقدر سریع تغییر وضعیت میداد! رد نگاهشو دنبال کردم و به پسر و دختری رسیدم که کنار همدیگه نشسته بودن و پهلوشون به ما بود ... دختر روی یه چهار پایه پلاستیکی نشسته بود و پسر هم زانوهاشو خم کرده بود و روی پنجه ی پاهاش نشسته بود. یه گاز چهار پایه هم جلوشون بود و روی گاز هم یه قابلمه بزرگ ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#52
Posted: 9 Apr 2014 07:19
قسمت ششم
کنار دستش روی زمین یه پلاستیک پر از ذرت بو داده و یه پلاستیک دیگه هم ذرت هایی که در انتظار بو داده شدن، بودن. همونجور که با هم حرف میزدن، پسر هم قابلمه رو تو هوا تکون میداد که ذرت ها نسوزن ... هوس ذرت کردم و به علی گفتم: - موافقم ... بیا بریم ... علی لبخند قشنگی تحویلم داد و راه افتاد ... هنوز چند قدم مونده بود بهشون برسیم که علی بینیشو گرفت و با قیافه ی مچاله شده و صدای بلندی گفت: - پیف پیف پیف ... چه بوی گندی میاد ... بینیمو بالا کشیدم ولی هیچ بویی نمیومد!! پسر و دختر که ظاهرا صدای علی رو شنیده بودن، با تعجب برگشتن سمت ما و پسر وقتی چشمش به علی افتاد، گل از گلش شکفت و از جاش بلند شد ... خواست بیاد سمت ما که علی داد زد: - تکون نخور ... پسر سر جاش خشک شد و با تعجب گفت: - چی شده علی؟ علی بینیشو جمع کرد و گفت: - سیفونو بکش پسر تا پاهاتو نذاشتی توش!! ... چه بویی هم راه انداخته ... نکنه ظهر آبگوشت و پیاز خوردی؟ همه با گیجی به علی نگاه کردیم ... سکوت برقرار شده بود و انگار کسی نمی فهمید علی چی میگه ... یه دفعه یادم افتاد به طرز نشستن پسره ... مثل وقتی که سر سنگ دسشویی باشی نشسته بود ...و حالا علی داشت می گفت سیفونو بکش تا پاتو نذاشتی توش !!... به محض اینکه فهمیدم منظور علی چیه ، محکم زدم رو شونه اشو با چندش گفتم: - اَ یییییییییییییی ... خدا مرگت نده علی ... بعد هم غش غش خندیدیم ... اون دو تا هم که انگار درگیر تحلیل حرف علی بودن و تازه متوجه منظورش شده بودن، شروع کردن به خندیدن ... کمی که خندیدیم ، آروم شدیم اما دختره هم چنان در حال خندیدن بود... پسر گفت: - پس چت شده ضُحی؟ ... چرا اینقدر می خندی؟ علی هم خیلی راحت و بدون رودروایسی گفت: - نخند شل میشی کار دستمون میدی!! نتونستم جلوی خودمو بگیرم و قاه قاه با صدای بلند خندیدم ... بقیه هم به خنده افتادن و ضُحی که پیش زمینه ی خنده هم داشت، این بار دیگه اشکش دراومد ... علی نگاهی به پسر کرد و گفت: - حالا چی شده که تو داری ذرت درست می کنی بیژن؟ بیژن گفت: - پس کی درست کنه؟ به هر کی میگی یه بهونه ای میاره و زیر بار نمیره ... علی نوچ نوچی کرد و گفت: - تقصیر خودته دیگه ... حتما یه کاری کردن که همه به تو میگن چس فیل درست کن ... وای خدای من ... علی چش شده بود ... داشتم از خنده منفجر میشدم ولی دیگه واقعا روم نمیشد به این یکی بخندم ... ممکن بود آقا بیژن ناراحت بشه ... یعنی علی و بیژن چه قدر با هم شوخی داشتن که علی این جوری اذیتش می کرد و جلوی نامزدش ضایعش می کرد؟! بیژن گفت: - سارا خانوم ... شما تو اون خونه اکسیژن کم نمیاری؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : - منظورتون چیه؟ با ابروهاش به علی اشاره کرد و گفت: - خب بالاخره کمال هم نشین در من اثر کرده ... مواظب باشین در شما هم اثر نکنه که سال دیگه شمارو به جای من مسئول چس فیل می کنند! هینی کشیدم و چشمام بین علی و بیژن و ضحی که هر سه در حال ریسه رفتن بودند، چرخ می خورد... باورم نمیشد که بیژن به این راحتی به علی تیکه انداخته باشه ... همیشه فکر می کردم علی آدم جدی ایه که هیچ کس باهاش شوخی نمی کنی ولی حالا چیز دیگه ای می دیدم ... ضحی بین خنده هاش بریده بریده گفت: - وای ... خدا ... دل و ... روده ام ... درد گرفت ... نگاه ... کن ... سارا رو ... شاخ ... درآورده ... خبر ... نداره ... نفس عمیقی کشید تا خنده اش تموم بشه و بعد گفت: - مگه نمی دونی این دوتا ... وقتی با هم جفت میشن ... چه مسخره بازاری راه میندازن؟ هنوز از اثر خنده های بی امونش نفسش بریده بریده بود ... هاج و واج گفتم: - من از کجا بدونم؟ من اصلا اولین باره که شمارو می بینم ... ضحی با تعجب گفت: - جدی؟ ... یعنی مارو نمی شناسی؟ با شرمندگی سرمو پایین انداختم و گفتم: - نه والله ... ضحی دستی به پشتم زد و گفت: - اشکال نداره ... ما هم روی ماهتو فقط تو مراسم عقد زیارت کردیم ... البته نمی دونم بیژن تورو کجا دیده؟ یه مرتبه بیژن و علی به سرفه افتادن و بیژن شروع کرد به ابرو بالا انداختن! ...
یه مرتبه بیژن و علی به سرفه افتادن و بیژن شروع کرد به ابرو بالا انداختن! ... اینا چشون بود؟ ... علی رفت سر قابلمه ی ذرت ها که بیژن خودشو با تکون دادنش سرگرم کرده بود و گفت: - بذار دو تا برداریم بخوریم ... فقط داغش می چسبه ... در قابلمه رو برداشت و چند تا دونه برداشت و انداخت تو دهنش ... نگاهم کرد و گفت: - بیا بخور سارا ... خدایی این بیژن، ذرت درست کردنش حرف نداره ... وسوسه شدم و رفتم سر قابلمه ... ذرت ها دونه دونه می ترکیدن و می پریدن بالا ... دو تا دونه برداشتم و انداختم تو دهنم ... داغ بود و سعی می کردم همونجور که تو دهنم بودن، فوتشون کنم ... دستمو جلو بردم تا چند تا دونه ی دیگه بردارم ... همون موقع یکی از ذرت ها پرید تو هوا و ترکید و چسبید پشت انگشت اشاره ام ... صدای جیلیز پوستمو که سوخت شنیدم ... جیغی کشیدم و شروع کردم به تکون دادن دستم تا ذرت از روی دستم بیفته ... ولی ذرت به پوستم چسبیده بود و خیال کنده شدن نداشت ...علی دستمو تو دستش گرفت ... آروم و قرار نداشتم و سر جام بالا و پایین می پریدم ... علی ذرتو از روی انگشتم برداشت ... پوستم قرمز و ملتهب شده بود ... دستمو از دست علی بیرون کشیدم و شروع کردم به فوت کردن و با بی قراری گفتم: - خیلی می سوزه ... پوستش کنده شد ... آقا بیژن چه قدر ناراضی بودی ... دو تا ذرتو به ما ندیدی؟ بیژن با شرمندگی گفت: - والله این ذرت ها مال من نیست ... مسعود پولشونو داده ... شاید اون ناراضی بوده ... برین یقه اونو بگیرین ... آخه همش هم غر میزد که کسی ناخنک نزنه بهشون وگرنه تا وقت خوردنش ، چیزی باقی نمی مونه ... هم چنان انگشتمو فوت می کردم ... احساس کردم تو چشمهام داره اشک جمع میشه ... اصلا دلم نمی خواست عین بچه های دوساله بشینم واسه یه سوختگی جزئی گریه و زاری کنم ولی دست خودم نبود ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#53
Posted: 9 Apr 2014 07:22
اشکهام به اختیار خودشون داشتن تو چشمم میز گرد می گرفتن! ناخودآگاه نگاهم کشیده شد سمت علی ! چرا فکر می کردم علی می تونه تو این وضعیت کاری برام انجام بده؟! چاره ای نداشتم جز اینکه تحمل کنم ... علی هم داشت نگاهم می کرد ... تو نگاهش نگرانی و درموندگی رو می دیدم ... انگار داشت فکر می کرد چیکار کنه ولی چیزی به ذهنش نمی رسید ... ... احساس کردم کم کم تصویر علی داره تار میشه ... چه آبروریزی ای ... اگر دو ثانیه ی دیگه این سوزش ادامه پیدا می کرد، اشکهام سرازیر میشد... لبهای علی بدون صدا حرکت کردن ... خیلی راحت تونستم تشخیص بدم که داره میگه : - دخترک من ... با یه قدم خودشو بهم رسوند و بدون معطلی، دستمو گرفت و انگشتمو کرد تو دهنش!! چه احساسی داشتم؟ ... نمی دونم ... یه حس عجیب ... حس غافلگیری ... حس خجالت ... حس خوردن عسل های روی انگشتم تو روزعقد ... حس آروم شدن سوزش انگشتم ... حس نرمی زبونش که به آرومی روی سوختگی انگشتم کشیده میشد ... حس داغی لپهام ... و علی ... علی انگار حواسش به من نبود ... انگار تو یه دنیای دیگه ای بود ... نگاهش به چشمهام بود ولی انگار یه چیز دیگه ای غیر از چشم می دید!... یه التهاب عجیبی توی نگاهش بود ... امشب اینجا چه خبر بود ... چه اتفاقی داشت برای ما میفتاد؟ ... انگار تو دل من و علی هم چهارشنبه سوری و آتیش بازی بود ... صدای گلو صاف کردن بیژن، باعث شد که علی انگشتمو از دهنش بیرون بیاره ... بیژن گفت: - مادربزرگ تو یخچالش پماد سوختگی داره ... بزن براش ... علی با سر تایید کرد و با یه تشکر آروم از کنارشون رد شدیم ... علی انگشتمو جلوی صورتش گرفت و در حال بررسیش گفت: - هنوزم می سوزه ... چند لحظه فکر کردم ... می سوخت یا نمی سوخت؟ ... یه سوزش خفیفی احساس می کردم ... ولی بیشتر از انگشتم لپهام می سوخت ... احساس می کردم حسابی قرمز شدم ... حرف علی باعث تاییدی بر احساسم شد : - دیدی بچه کوچولوها رو وقتی از حموم میارن پوستشون سفید و شفاف میشه و لپهاشون قرمز... یه نگاه تو چشمهام کرد و منم با سر، حرفشو تایید کردم تا ببینم چی می خواد بگه : - تو هم وقتی خجالت می کشی همین شکلی میشه ! با لبخندی که دندونهای سفیدشو به نمایش گذاشت، بهم خیره شد و منم لپهام داغ تر شد ! ... سرمو انداختم پایین و ترجیح دادم هیچی نگم ... چون ممکن بود دوباره یه چیزی بگم و علی به نفع خودش تعبیر کنه! با علی رفتیم تو آشپزخونه ...علی از قفسه ی تو در یخچال، پماد سوختگی رو پیدا کرد ... منو نشوند روی تک صندلیی که تو آشپزخونه بود و خودش کنار پام زانو زد ... کمی از پماد رو روی انگشتم مالید و با انگشت خودش، روی سوختگی پخشش کرد ... خواست حرفی بزنه که یه نفر تو چهارچوب در آشپزخونه ایستاد ...
من و علی همزمان سرهامونو بالا بردیم و به سمت در نگاه کردیم ... با دیدن همون دختره ی فیس فیسو که نماز خوندن علی رو مسخره کرده بود، پوفی کشیدم و رومو برگردوندم ... به علی نگاه کردم ... علی هم صورتشو برگردونده بود و با اخم غلیظی مشغول چرب کردن سوختگی بود ... به ثانیه نکشید که دستمو گرفت و با لحن عاشقانه ای گفت: - بلند شو عزیز دلم ... چند دقیقه دیگه سوزشش از بین میره ... بریم یه شربت خنک بهت بدم که شربت آلبالوهای عمه رضوان حرف ندارن ... موافقی خانومی؟ برای اولین بار تو عمرم، دوزاریم به موقع افتاد ... فهمیدم که علی به خاطر حضور این دختره اینجوری حرف میزنه ... یه حسی قلقلکم میداد که از موقعیت پیش اومده نهایت استفاده رو ببرم و در واقع ... حالشو ببرم!! ... دوست داشتم دختره رو حرص بدم ... نمی فهمیدم این چه حس نفرتی بود که با یه بار دیدنش تو وجودم شکل گرفته بود! چشمهامو پر از عشق کردم! ... دستمو دور بازوی علی حلقه کردم و همونطور که سرمو به بازوش تکیه میدادم گفتم: - مگه میشه موافق نباشم ... سلیقه ی تو حرف نداره ... وقتی از کسی یا چیزی تعریف کنی یعنی معرکه است ... همونطور که از کنار دختره رد میشدیم، پوزخندی تحویلش دادم ... اما پشیمون شدم که چرا اصلا نگاهش کردم ... قیافه اش آدمو یاد سگ هار مینداخت!! احساس کردم الانه که پاچه امو بگیره!! دختره با صدای پر عشوه و کشداری گفت: - علی جااان ... عووووق ... دختر هم اینقدر ذلیل؟ ... یه عمری عاشق پرهام بودم یه بار این جوری صداش نزدم ... اه اه حالم به هم خورد ... می بینه علی زن داره ها ... چسبیده بهش خجالت هم نمیکشه ... علی نه نگاهش کرد نه جوابشو داد ... با اینکه خیلی از کم محلی علی خوشم اومد اما برام سوال شده بود که این دختر کیه؟ با علی رفتیم سمت میزی که توی ایوون قرار داشت و روش شربت و میوه و تخمه و شیرینی بود ... یه لیوان شربت برام ریخت و همونطور که دستم میداد گفت: - بخور عزیزم... نگاهی دور و برم کردم ... یعنی دختره همون نزدیکی بود که علی همچنان به عزیزم گفتن ادامه میداد؟ ... هر چی نگاه کردم ندیدمش! ... پرسشگرانه به علی نگاه کردم و گفتم: - این دختره کی بود؟ علی خیلی خونسرد گفت: - واسه چی میپرسی؟ بینیمو چین دادم و گفتم : - خیلی چندشه ... اصلا ازش خوشم نمیاد ... علی با تعجب گفت: - مگه قبلا دیدیش؟ با اکراه گفتم: - اون موقع که رفتی نماز بخونی اومد خودشو چسبوند بهم ... - چی بهت گفت؟ - هیچی ... چیز خاصی نگفت ... فقط حالتو پرسید ... از بس عشوه اومد حالمو به هم زد ... زیاد پیشش نموندم ... خواستم دوباره بپرسم اون دختر کیه اما حضور بیژن و ضحی با چند تا پلاستیک بزرگ پر از ذرت بو داده و جیغ و داد اطرافیان، مانع شد ... همه کسایی که دور آتیش بودن بلند شدن و به سمت ذرت ها حمله ور شدن ... بیژن دو تا از پلاستیک هارو با خودش به ایوون آورد و توی چند تا کاسه پخششون کرد و گذاشت برای بزرگترها ... چشمش به من که افتاد گفت: - انگشتتون بهتر شد؟ به کلی سوزششو فراموش کرده بودم ... نگاهی به انگشتم که دیگه اثری از پماد روش نبود انداختم و گفتم: - بله خیلی بهتره ... بیژن دست علی رو کشید و گفت : - بیا بریم کنار آتیش مرحله ی قشنگش داره میرسه ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#54
Posted: 9 Apr 2014 07:24
علی نگاهی بهم کرد ... انگار نمی دونست با من بمونه یا با بیژن بره ... پلکهامو رو هم گذاشتم و لبخند زدم ... علی هم متقابلا لبخند زد و با بیژن رفت ... اون دو تا که رفتن، ضحی دستمو چسبید و با هیجان گفت: - میترا رو دیدی؟
سر جام میخکوب شدم ... میترا ... معشوقه ی قدیمی علی ... اینجا؟ ... نه ... نه ... این امکان نداشت ... با نگرانی گفتم : - کو؟ کجاست؟ ضحی دندون قروچه ای کرد و گفت: - ور ِ دل علی جونش! با وحشت برگشتم سمت جایی که علی و بیژن رفته بودن ... دختری کنار علی نشسته بود ولی پشتشون به من بود و نمی تونستم چهره هاشونو ببینم ... حال بدی داشتم ... دلشوره بدی به جونم افتاده بود ... میترا اینجا چیکار می کرد؟ ... مگه میترا شوهر و بچه نداره پس چرا پیش علی نشسته؟ ... اصلا این همه آدم، چرا پیش علی باید بشینه؟ ... نکنه فیلش یاد هندستون کرده ... ولی علی که دیگه مجرد نیست ... هه ... تو فکر می کنی مجرد نیست ولی واقعیت اینه که مجرده، فقط یه مزاحم آورده تو خونه اش، تو چته حالا کاسه داغ تر از آش شدی؟ مگه نگفتی هر کی آزادانه میتونه به عشقش فکر کنه؟ مگه همش تو خیالاتت با پرهام سیر نمی کنی؟ چه طور نوبت علی که شد اَخه شد؟ - برو پیش شوهرت ... نذار از چنگت درش بیاره ... با تعجب به ضحی نگاه کردم ... منظورش چی بود؟ ... اون از رابطه ی ما و گذشته ی میترا و علی چی می دونست؟ ... باید می فهمیدم اینجا چه خبره ... - ضحی ... - بله؟ - تو چقدر علی رو می شناسی؟ کمی فکر کرد و بعد گفت: - من چیز زیادی درباره اش نمی دونم ... - مگه تو فامیل علی نیستی؟ - نه ... - نه؟؟ پس چی؟ ... - من نامزد بیژن هستم ... بیژن پسر خاله ی علی ِ و درواقع بهترین دوست علی ... علی و بیژن هیچ راز نگفته ای ندارن ... من و بیژن هم همین طور ... بیژن هیچ وقت نمی تونه هیچ چیزیو از من پنهون کنه ... هر چیزی که بیژن میدونه منم می دونم ... با گیجی گفتم: - مگه آقا بیژن چی میدونه؟ - گذشته ی علی و میترا ... فراری بودن علی از ازدواج ... و ازدواج صوری شما دو تا ... هینی کشیدم و با وحشت زل زدم تو چشمهاش ... ضحی با آرامش گفت: - نگران نباش ...هیچ کس دیگه از این ماجرا خبر نداره ... الانم که دارم به تو این حرفهارو میزنم واسه اینه که می خوام کمکتون کنم ... - کمک؟ ... چه کمکی؟ - نباید بذاری به همین راحتی میترا علی رو از چنگت در بیاره ... - منظورت چیه؟ ... میترا که متاهله ... پوفی کرد و با عصبانیت گفت: - مگه نمی دونی؟ ... داره از همسرش جدا میشه ... - جدی میگی؟ ... برای چی؟ - من چه میدونم؟ ... این رضای بدبخت هم گیر این میترا افتاد ... - رضا کیه؟ - پسر عموی علی ... - چی؟ ... پسر عموی علی؟ ... میشه دقیقتر بگی قضیه چیه؟ ... علی چیز زیادی درباره میترا به من نگفته ... - رضا و میترا و علی تو یه دانشگاه بودن ... چند وقت بعد از اینکه علی از میترا خوشش میاد، به رضا معرفیش می کنه و از قضا میترا خانوم، از رضا بیشتر از علی خوشش میاد ... و این جوری میشه که علی رو ول می کنه و میره سراغ رضا ... رضا هم که عاشق چشم و ابروی نداشته ی میترا شده بود ) این جمله رو با یه وری کردن چونه اش گفت!( ، میره خواستگاری و بقیه ماجرا... - ولی علی گفته بود از نظر فرهنگی با هم همخونی نداشتن که ازدواج نکردن ... - آره خب ... راست گفته .... خودت که داری میبینی. و اشاره ای به سمت علی کرد ... دوباره نگاهی بهشون انداختم ... همچنان پیش هم بودن و پشتشون هم به من بود ... میترا پاشو تکون داد و تونستم کفشهاشو ببینم ... چه قدر کفشهاش آشنا میومد ... برق از سرم پرید ... کفش های قرمز پاشنه پونزده سانتی ... ای وای ... اینکه همون دختر فیسوئه بود ... داشتم آتیش می گرفتم ... هم از دست میترا هم از دست علی ... میترا با اون همه بی چشم و رویی و بی حیایی ... علی هم با اون همه دورنگی ... بنازم این همه مردونگی رو ... دو ساعته معلوم نیست با زن مردم چی تو گوش هم ویز ویز می کنن ... چه قدر من خرم که حرفهاشو باور کردم ..." فکر کردن به زن مرد دیگه ای از مردانگی به دوره " ... بله ... نمردیم و معنای مردانگی رو هم فهمیدیم ... با عصبانیت گفتم: - پس رضا کجاست؟ بچه هاش کجان؟ - آمریکا ... میترا هم آمریکا بود ولی برگشته و درخواست طلاق داده ... - تو این چیزهارو از کجا میدونی؟ - خب معلومه ... بیژن بهم گفت. - بیژن از کجا میدونه؟ علی بهش گفته؟ علی از کجا خبردار شده؟ یعنی با میترا در تماسه؟ ... هه ... منو باش که فکر می کردم با چه مرد مقدسی زندگی میکنم ... نگو آقا با معشوقه در تماسه ... خون خونمو می خورد و داشتم دیوونه میشدم ... دلم می خواست برم یکی یه مشت حواله ی صورت جفتشون کنم ... صبر کن ببینم ... تو چته سارا؟ ... واسه چی اینقدر حرص می خوری؟ تو این وسط چیکاره ای؟ مثل اینکه یادت رفته روزی که داشتین این ازدواج دروغی رو ترتیب میدادین چه شرط و شروطی با هم گذاشتین؟ هیچ کس به زندگی دیگری کاری نداره ، هیچ کس از دیگری هیچ انتظاراتی نداره و هر موقع یکی از طرفین از این زندگی مسخره، خسته شد ... طلاق ... بسه دیگه، اینقدر حماقتهامو یادم نیار... کل زندگیم حماقت کردم ... حماقت کردم عاشق پرهام شدم ... حماقت کردم ازدواج کردم و حالا هم حماقت کردم که به علی ... به علی چی؟ ... چرا حرفتو خوردی سارا؟ چرا میترسی حرف دلتو بزنی؟ ... چون همیشه از دلم ضربه خوردم ... ولی تو اینبار با عقلت تصمیم گرفتی ... هیچ جای تصمیماتت احساس نبوده ، پس مطمئن باش پشیمون نمیشی ... پشیمون نمیشم؟ ... پس این وضعیتی که الان دارم چیه؟ ... این وضعیتت به خاطر اینه که داری احساسی عمل می کنی ... داری یه طرفه به قاضی میری ... صِـرف دیدن علی در کنار میترا که به معنی توجه علی به میترا نیست ... صبور باش سارا ... صبور باش ... بالاخره میفهمی جریان از چه قراره ... - معلوم هست کجایی؟ ... سه ساعته دارم صدات میزنم؟ اصلا شنیدی چی گفتم؟ حواست کجاست دختر؟ با گیجی به ضحی نگاه کردم و گفتم: - هان ؟ چی گفتی؟ ... ببخشید حواسم نبود ... میشه دوباره بگی؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#55
Posted: 9 Apr 2014 07:27
پشت چشمی نازک کرد و با قیافه ی دلخوری گفت: - میگم این حرفهارو بیژن از مامانش شنیده ... علی بیچاره روحش هم از این ماجرا خبر نداره ... الانم احتمالا میترا مخشو کار گرفته و داره با مظلوم نمایی خودشو بی تقصیر جلوه میده ... با سماجت گفتم: - مامان بیژن از کجا فهمیده؟ ضحی که بدجوری لجش در اومده بود گفت: - مو رو از ماست می کشیا!! ... ولی خوشم اومد ... می خوای مطمئن بشی که منبع موثقه؟ ... مامان بیژن با مامان میترا دوست شده ... فکرشو بکن ... مامان بهترین دوست علی رفته با مامان کسی که یه زمانی معشوقه ی علی بوده دوست شده ... البته اینها همه زیر سر این بیژن آب زیر کاهه ... اینجوری مامانشو جاسوس خودش کرده که واسش خبرهای دست اول بیاره ... ریز ریز خندید و گفت: - عاشق همین تخس بازیاشم ... خیلی زبله ... اگه مامانشو نفرستاده بود تو خونه ی دشمن که الان خبر نداشتیم میترا چرا تنها اومده ... میترا به همه گفته چون دلش برای ایران و شبهای عیدش تنگ شده بوده، اومده ایران و چون رضا کار داشته نیومده ... بی انصاف بچه هاشم سپرده دست پرستار ... دو تا بچه ی کوچولو رو ... یکی نیست بگه آخه تو چه جور مادری هستی؟ تو کف این مونده بودم که این زن و شوهر و مادرشوهر عجب شبکه ی خبری گسترده ای رو تشکیل داده بودن!! و میترا چه قدر بی عاطفه بود که این قدر راحت بچه هاشو رها کرده بود ... یاد حرفهای علی درباره میترا افتادم ... میترا به علی گفته بود افکارش پیر مردیه! وحالا با اون نظری که درباره نماز خوندن داد تا ته خطو رفتم ... ولی علی که آدم مقیدی بود چه طور عاشق میترا با این سر و شکل شده بود؟ ... در نهایت نا امیدی همین سوالو از ضحی هم پرسیدم و ضحی هم جوابمو داد! ظاهرا علی بیچاره دست تو دماغش هم می کرد، بیژن می ذاشت کف دست ضحی! ... البته این جاسوسی های بیژن به نفع من شده بود! - آخه دختر خوب ... خودت که بهتر می دونی ... کدوم دانشگاهی اجازه میده که دخترها این ریختی بیان دانشگاه؟ ... البته میترا از وقتی که رفت آمریکا هم بدتر شد ... فرهنگ غرب بدجوری روش اثر گذاشت ... - اصلا چی شد که میترا رضا رو به علی ترجیح داد؟ - چون رضا هم پولدارتر بوده هم بی قید و بند تر ... به سر و شکل میترا کاری نداشته ... براش مهم نبوده میترا چه طوری لباس بپوشه و از همه مهم تر ... عازم آمریکا بوده ... میترا هم که عاشق آمریکا ... لبمو گاز می گرفتم و به حرفهای ضحی گوش می دادم ... اصلا فکرشو نمی کردم تو این مهمونی اینقدر اتفاقات جالب بیفته و چیزهای جدید بشنوم و جالبتر اینکه ... با میترا روبه رو بشم ... ضحی با نفرت ادامه داد: - اصلا همین میترا مادربزرگو به این روز انداخت ...
با وحشت به ضحی نگاه کردم و گفتم: - منظورت چیه؟ چرا این حرفو میزنی؟ - این حرف من نیست ... حرف بیژنه ... البته منم باهاش موافقم ... - میشه بگی جریان چیه؟ ضحی پاشو رو زمین کوبید و با حرص گفت: - وای سارا ... اصلا امون نمیدی آدم حرفشو بزنه ... بعد هم هی می گی منظورت چیه؟ جریان چیه؟ واضح تر بگو و هزار تا غرغر دیگه ... با شرمندگی سرمو پایین انداختمو گفتم : - ببخشید ... حالا میشه بگی؟ پوفی کرد و گفت: - ظاهرا علی و مادربزرگ رفیق فابریک بودن ... از تعبیرش تعجب کردم و پقی زدم زیر خنده ... ضحی هم خنده اش گرفت و گفت: - باور کن راست میگم ... اینجور که بیژن تعریف می کنه و خودمم قبلا دیده بودم خیلی همدیگرو دوست داشتن ... نگاه به الانش نکن که علی رو نمیشناسه ... درواقع هیچ کسو نمی تونه بشناسه ... طفلک وقتی میفهمه چه اتفاقی برای علی افتاده خیلی غصه می خوره ... به خصوص که یکی دیگه از نوه هاشم درگیر میترا شده بود ... اولین کسی که علی، میترا رو بهش نشون داده بوده، همین مادربزرگ بوده ... به خاطر علاقه ی خاصی که مادربزرگ به علی داشت، پا به پای علی آب شد ... اما علی جوون بود و تونست دوباره سر پا بشه ولی مادربزرگ به این روز افتاد ... به خصوص که علی درد دلهاشو واسه مادربزرگ می گفته ... به مادربزرگ گفته بوده که دیگه هیچ وقت ازدواج نمی کنه ... یکی از دلایلی هم که علی تن به ازدواج داد همین مادربزرگ بود ... اون موقع مادربزرگ حالش خیلی بد بود و تو بیمارستان بود ... تنها چیزی هم که می خواسته ازدواج علی بوده ... علی هم به خاطر مادربزرگ حاضر شد یه ازدواج صوری انجام بده ... درواقع علی خیلی شانس آورد که تو برای این ازدواج صوری سر راهش قرار گرفتی ... - مگه من چمه؟ - نه نه ... منظورم این نبود که تو ایرادی داری ... برعکس خیلی هم خوبی ... واسه همینه که میگم شانس آورده ... چون این ازدواج دروغی یه جورایی زندگی علی رو روبه راه کرده ... از وقتی با تو ازدواج کرده هر روز سر حال تر از روز قبلشه ... اینها حرف من نیست ... حرف بیژنه که هر روز ور دل علی ِ ... چیکار کردی با علی سارا خانوم؟؟ ... فکر کنم داری احساسات علی رو قلقلک میدیا ... خندیدم و گفتم: - دست بردار ضحی ... من هیچ وقت بلد نبودم احساسات پسرهارو قلقلک بدم ... برای اینکه دیگه به این بحث ادامه نده و فکر منو درگیر چیزهایی که واقعیت نداشتن، نکنه، گفتم: - چرا تو این مدت علی منو نیاورد پیش مادربزرگ تا ببینمش ؟ - من فکر می کنم به دو دلیل ... اول اینکه مادربزرگ آلزایمر گرفت و دیگه چیزی از این ماجراها یادش نبود، علی هم می ترسید که با معرفی کردن تو به عنوان همسرش، اتفاقات گذشته به یادش بیاد و حالش بدتر بشه ... دلیل دومش هم که خود علی به بیژن گفته بود اینه که ... نگران تو بوده ... - نگران من؟ ضحی با حرص گفت: - واااای ... باز پا برهنه پریدی وسط حرف من ... دارم میگم دیگه ... صبر داشته باش ... عذرخواهی ای کردم و ضحی ادامه داد: - علی نگران این بوده که تو از گذشته اش با خبر بشه ... - ولی منکه خبر داشتم ... علی همون روز خواستگاری گفت کس دیگه ای رو دوست داره ... بعد از عروسی هم در مورد میترا باهام حرف زده بود ... ضحی با شک و تردید زل زده بود به دهن من ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#56
Posted: 9 Apr 2014 07:30
آب دهنشو قورت داد و همونجور با چشمهایی که آروم و قرار نداشتن، نگاهم می کرد ... شروع کرد به جویدن لبش و با ناخن هاش بازی کردن ... دور و برشو نگاه می کرد و انگار دنبال حرفی برای گفتن می گشت ...آخرش هم شروع کرد به هذیون گفتن: - می دونی ... خب ... آره دیگه ... همین ... خب ... پس میدونی دیگه ... واسه همین بوده ... دلم به شور افتاد ... حس خوبی نداشتم ... یه جای کار می لنگید ...دلم گواهی بد میداد ... رفتار ضحی داد میزد که یه خبرهایی هست که نمی خواد بهم بگه ... علی چرا نگران بوده که من از گذشته اش با خبر بشم؟ اگر گذشته اش فقط همین چیزهایی بوده که به من گفته که دیگه نگرانی نداره ... یه چیزی مدام تو مغزم داد میزد که یه اتفاق بدی تو گذشته افتاده که مادربزرگو به این روز انداخته و علی نگران برملا شدنشه ...
ضحی خیلی تابلو بحثو عوض کرد ... با خنده ای که کاملا مشخص بود طبیعی نیست گفت: - راستی ... از زیر زبون بیژن کشیدم ... با اینکه فکرم بدجوری درگیر شده بود، برای اینکه ناراحت نشه گفتم: - چیو از زیر زبونش کشیدی؟ با هیجان گفت: - حواست بود اون موقع که ذرت درست می کردیم ، من گفتم که نمی دونم بیژن تورو کجا دیده؟ با سر تایید کردم ... حالا قضیه داشت برای منم جالب میشد ... - حواست بود یه دفعه علی و بیژن شروع کردن به سرفه کردن و بعد هم خودشونو با ذرت ها سرگرم کردن که نخوان جواب بدن ؟ همونجور که تایید می کردم گفتم: - آره حواسم بود ... بیژن هم برای تو ابرو بالا مینداخت و انگار می خواست بهت بفهمونه که سوتی ندی! ضحی خنده ی کوتاهی کرد و گفت: - علی تورو به بیژن نشون داده بوده! با تعجب گفتم: - جدی میگی؟کی؟ کجا؟ واسه چی؟ - از سر کار که برمی گشتی ، با بیژن تعقیبت کردن ... چشمهام گرد شد ... با دهن باز زل زدم به ضحی ... - ظاهرا چندین بارهم این کارو کردن ... می خواستن بفهمن با کی میری؟ کجا میری؟ چیکارها می کنی؟ ... خلاصه اینکه حسابی آمارتو گرفتن ... - آخه واسه ی چی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و گفت: - یه پسر واسه چی آمار یه دخترو در میاره؟ هاج و واج نگاهش کردم ... چه اتفاقاتی که من ازشون بی خبر بودم!... سرمو خاروندم و گفتم: - کِی تعقیبم کردن؟ چه طور من متوجه نشدم؟ - اگه قرار بود تو متوجه بشی که دیگه اسمش تعقیب نبود! جالب بود که ضحی از جیک و پیک ماجرا با خبر بود ... پس فقط من نبودم که همه ی زندگیمو واسه شیرین می گفتم و شیرین هم میذاشت کف دست آرمان ... علی هم به بیژن می گفته و بیژن هم به ضحی ... به به ... دیگه کسی هم مونده بود که خبر از قول و قرار من و علی نداشته باشه؟... یه دفعه فکری به ذهنم رسید و گفتم: - راستی ... اصلا علی از کجا می دونه من کجا کار می کنم؟ ضحی چونه اشو خاروند و گفت: - راست میگیا ... ولی خب ... حتما از خونه تعقیبت کرده و فهمیده کجا کار می کنی. سری تکون دادم و چونه امو خاروندم ... یه دفعه ضحی با حرص کوبید تو بازوم و گفت: - تا دیر نشده یه فکری بکن و علی رو از دست میترا نجات بده ... - آیییی ... بازوم از جا دراومد ... چت شد یه دفعه؟ - یه نگاه بنداز به اونطرف تا بفهمی چـِمه؟ جایی که نشون میداد رو نگاه کردم ... بازوی میترا به بازوی علی چسبیده بود! ... عجب صمیمیتی ! ... احساس کردم علی داره خودشو عقب میکشه ... بی اختیار لبخند زدم ... ضحی دوباره گفت: - می خوای عین ماست همینجا وایسی تا از چنگت درش بیاره؟ - هیچ کاری از من برنمیاد. - آخه چرا؟ - علی باید خودش تصمیم بگیره ... من و تو هیچ کاره ایم ... اگر علی هنوزم دلش با میترا باشه هیچ وقت با هیچ کس دیگه ای نمی تونه خوشبخت بشه ... هرچقدر هم که میترا دختر نالایقی باشه ... ما نمی تونیم چیزی رو بهش تحمیل کنیم ... این زندگی علی ِ ... - پس تو چی سارا؟ - چه خبرته ضحی؟ ... همچین میگی" پس تو چی سارا" انگار من یه بچه هم از علی دارم ... خوبه خودت میدونی روابط ما چه طوریه ... ما هیچ تعهدی به هم نداریم ... از اول هم قرارمون همین بود ... هر کی برای خودش زندگی می کنه ... فقط خونه امون مشترکه ... همین ... پس اینقدر غصه ی منو نخور... - یعنی تو هیچ علاقه ای به علی پیدا نکردی؟ با کلافگی گفتم: - بی خیال ضحی ... - این یعنی که ضحی فضولی نکن؟ - نه به جون تو ... میگم بی خیال ... چون خودمم نمی دونم چه احساسی دارم ... باور کن نمی دونم ... ضحی سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد و ساکت شد ... دستی به شونه ام زد و گفت: - برنامه شروع شد...
سرم رو بالا گرفتم و به روبه رو نگاه کردم ... ده دوازده تا از پسرها به ردیف کنار آتیش ایستاده بودن و هر کدوم یه چیزی دستشون بود ... یکی قابلمه ، یکی دبه پلاستیکی ، یکیشون دو تا در قندون استیلی، اون یکی دو تا استکان بلور، یکی دری خودکار دم دهنش گرفته بود و اون یکی یه بطری نوشابه دستش بود ... چند تاشون هم فشفشه و ترقه کبریتی دستشون بود ... چند لحظه بعد، صدای گروه ارکستر بلند شد ... اول اونی که بطری نوشابه دستش بود، با ریتم خاصی شروع کرد به تکون دادن بطری ... همه سکوت کرده بودن و صدای تکون خوردن نوشابه توی بطری به خوبی شنیده میشد ... منتظر بودم که هر لحظه بطری بترکه و نوشابه ها به همه طرف پخش بشه!! بعد از اون، پسری که در قندون دستش بود، دری هارو به هم کوبید و صدای نازکی ایجاد شد ... چند لحظه بعد، صدای سوتی که با در خودکار، به طرز هنرمندانه ای زده میشد، به صداهای دیگه اضافه شد ... صدای تنبک زدن با قابلمه و دبه وصدای جیلینگ جیلینگ خوردن استکان ها به همدیگه هم، به این مجموعه اضافه شد ... اونایی که دور آتیش نشسته بودن، شروع کردن به دست زدن ... دست زدنی که با دو تا انگشت بود ... ریتم دست زدنشون این جوری بود که اول دو تا ضربه با فاصله میزدن، ضربه ی سوم و چهارم پشت سر هم و ضربه ی پنجم با فاصله ی بیشتر و محکمتر ... تقریبا ریتم کلی آهنگ هم همین بود و همه اونایی که با وسیله های مختلف میزدن، یه جورایی همین ریتمو دنبال می کردن ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#57
Posted: 9 Apr 2014 07:37
از ایده ی جالبشون لبخند روی لبم نشست و با ذوق بهشون خیره شدم ... برگشتم سمت ضحی که چیزی بهش بگم اما دیم از ضحی خبری نیست ... تعجب کردم و با دلخوری گفتم: - وا ... کجا رفت دختره ... حداقل یه اِهِـن و اوهونی نمی کنه که آدم بفهمه می خواد بره ... - مگه توالته که اهن و اوهون کنه؟! از جا پریدم ... برگشتم سمتش و با چهره ی خندون علی مواجه شدم ... این علی هم امشب یه چیزیش میشدا ... گیری داده بود به این WC!! ... اصلا کِـی از کنار آتیش بلند شد که من متوجه نشدم؟! - بیا بریم کنار آتیش پیش بقیه ... این جوری بیشتر مزه میده ... لبخندی زدم و همراه علی راه افتادم ... چشمم به ضحی افتاد که به بازوی بیژن لم داده بود و داشت به آتیش نگاه می کرد ... عجب زبلی بود ... زود خودشو رسونده بود به بیژن ... خوبه حالا میترا به بیژن کاری نداشت! علی دستشو برد پشت سرم و گفت: - اجازه هست؟ با گیجی گفتم: - چه اجازه ای؟ لبخند متعجبی زد و گفت: - یعنی واقعا نمی دونی؟ گیج تر شدم و گفتم: - مگه می خوای چیکار کنی؟ سرشو آورد کنار گوشم و با صدای آرومی گفت: - می خوام بغلت کنم... با چشمهای گرد شده و دهن باز، زل زدم بهش ... علی خنده ی بلندی سر داد و گفت: - چرا اینجوری نگام می کنی ؟ ... با انگشت اشاره دو تا ضربه ی آروم به پیشونیم زد و گفت: - چه فکری تو مخته شیطون که اینقدر ترسیدی؟ لبمو گزیدم و با خجالت گفتم: - علی ... این حرفها چیه میزنی؟ ... نکنه به جای شربت یه چیز دیگه خوردی؟ خنده ی بلندتری تحویلم داد ... دست راستشو دور کمرم حلقه کرد و پهلومو به خودش چسبوند و گفت: - منظورم این بود دخترک ... هیچی نگفتم ... یعنی اصلا روم نمیشد حرفی بزنم ... با اون فکر منحرفی که من داشتم و سرخوشی عجیبی که امشب علی داشت، هر حرفی میزدم یه چیزی از توش پیدا می کرد! خیلی دوست داشتم بفهمم میترا زیر گوشش چی خونده ولی خب ... این فقط در حد یه آرزو باقی موند...
نشست ... منم مانتومو بالا زدم و روی شلوارم نشستم ... علی شروع کرد همراه بقیه دست زدن و منم همراهیش کردم ... با چشم دنبال میترا می گشتم ... اون طرف آتیش روی آجر مخصوصش نشسته بود!! خیره شد بود به آتیش و اصلا حواسش هم به بقیه نبود ... تصمیم گرفتم بی خیال میترا بشم تا از این اجرای زنده)!( لذت ببرم! علی پسری رو صدا زدو وقتی پسر اومد نزدیکش گفت: - فرهاد ... چند تاشونو بنداز تو آتیش ... بمبی هارو نندازیا ... کبریتیا ... چند تا هم فشفشه بنداز ... - چشم علی آقا ... رو چشمم ... همون لحظه یه چیزی پرت کرد تو آتیش و چند لحظه بعد ... تـــــــــَــــــــرَ ق ... همه از جا پریدن و شروع کردن به غرغر کردن و علی هم از خنده ریسه می رفت ... مثل بچه تخس ها شیطنتش گل کرده بود ... باورم نمیشد اون علی سربه زیر و آروم و مهربون از این مردم آزاری ها هم بلد باشه! فرهاد چند تا ترقه رو با هم انداخت تو آتیش و یکی یکی پشت سر هم می ترکیدن و دخترها یکی یکی جیغ میزدن ... بزرگترها از تو ایوون به بچه هاشون می خندیدن و مادربزرگ با لبخند آرومی به ثمره های عمرش نگاه می کرد ... بعد از ترقه، چند تا فشفشه انداخت تو آتیش که آتیش رو خیلی قشنگ کرد... جرقه های فشفشه بین آتیش صحنه ی جالبی درست کرده بود ... علی بلند شد و رفت سراغ اون پسری که قابلمه دستش بود ... چیزی در گوشش گفت و قابلمه رو ازش گرفت و برگشت کنار من نشست ... یکی دیگه از پسرها، چند تا فشفشه زمینی، دور تا دور آتیش چید و دونه دونه روشنشون کرد ... همزمان با روشن شدن فشفشه ها، علی با ریتم تندی شروع کرد به تنبک زدن با قابلمه و همه ی پسرها، هر چی دستشون بود ول کردن روی زمین و پریدن وسط ... دست و پاهاشونو هماهنگ با ریتم تندی که علی میزد تکون میدادن و ادای سرخ پوستهارو در میاوردن ... داشتم از خنده ریسه می رفتم ... علی هم با صدای بلند می خندید و همچنان تنبک میزد ... ریتمش یه جورایی مثل آهنگ بندری بود ... چشمم به ضحی افتاد که دوباره از شدت خنده اشک روی گونه هاش روون شده بود ... خبری از بیژن نبود ... رد نگاه ضحی رو دنبال کردم و به بیژن رسیدم که به طرز وحشتناکی داشت جفتک مینداخت و مثلا می خواست هلی کوپتری برقصه!! کنترلمو از دست دادم و با صدای بلند خندیدم ... علی برگشت و با تعجب به من نگاه کرد و با سر اشاره کرد که چی شد؟ ... منم همونطور که می خندیدم به بیژن اشاره کردم و علی هم به خنده افتاد ... همه تو حال و هوای خندیدن بودیم که صدای وحشتناک انفجاری، خنده هارو به جیغ تبدیل کرد و بعد از اون آسمون بالای سرمون قرمز شد ... همه ی سرها به سمت آسمون بلند شد و محو تماشای آتیش بازی قشنگی که به راه افتاده بود، شدیم ... نورهای سبز و زرد و سفید و آبی و قرمز تو هوا پخش میشد و صدای مهیبی ایجاد می کردن ... با هر انفجار همه جیغ می کشیدیم ... اونقدر از شدت هیجان، دهنمو باز کرده بودم و خندیده بودم که هم گونه هام درد می کرد هم احساس می کردم گوشه های لبم داره چاک می خوره!! صدای داد فرهادو شنیدم که اخطار میداد: - گوشهاتونو بگیرین کر نشین ... همه دستهاشونو گذاشتن روی گوشهاشون و تا اومدم بفهمم چه خبر شده، ترقه ای رو به دیوار کوبید که صدای وحشتناکی ایجاد کرد و دیوار به کلی سیاه شد ... از ترس، جیغ بلندی کشیدم و سرمو تو بازوی علی فرو کردم، آستین علی رو گرفتم و کشیدم روی صورتم ... حرکتم دقیقا عین کبک بود که سرشو تو برف می کنه و چون خودش جایی رو نمی بینه ، فکر می کنه بقیه هم اونو نمی بینن و تونسته قایم بشه! ... منم سرمو تو بازو و لباس علی قایم کرده بودم ... علی دست از تنبک زدن کشید ، دستهاشو دورم حلقه کرد و گفت: - ترسیدی؟ ... تموم شد دیگه ... سارا ... سرتو بلند کن ببینمت... سرمو بالا آوردم و با خجالت به علی نگاه کردم که چهره اش هم خندان بود هم نگران ... - چیزی نیست که ... یه ترقه بود ... تو اگه می خواستی بری جبهه چیکار می کردی؟ از حرفش خنده ام گرفت ... راست می گفتا ... متوجه بقیه شدم که همه ی حواسشون به ما بود ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#58
Posted: 9 Apr 2014 07:48
خودمو جمع و جور کردم و با چشم دنبال میترا گشتم ... با خشم و نفرت نگاهم می کرد ... بدون اینکه هیچ عکس العملی نشون بدم، چشممو به سمت دیگه ای چرخوندم ... علی گفت: - بچه ها موافقین بریم تو کار پَـریدن؟ همه تایید کردن و یکی از پسرها گفت: - یه لحظه صبر کنید یه سورپرایز جالب براتون دارم ... دوون دوون رفت تو ساختمون و با دو تا نایلون مشکی برگشت ... دستشو کرد تو یکی از نایلونها و از توش یه قوطی پلاستیکی استوانه ای کوچولو درآورد و گفت: - بلند شین دور آتیشو خلوت کنین ... از آتیش هم فاصله بگیرین ... وقتی هم می خواین از رو آتیش بپرین حواستون باشه نفس نکشین ... همه با تعجب به همدیگه نگاه کردیم و کم کم از جاهامون بلند شدیم... آجرهایی که دور آتیش بود رو کنار دیوار گذاشتیم و از آتیش فاصله گرفتیم ... فرهاد گفت: - برزو یه وقت منفجرمون نکنی شب عید کار دستمون بدی؟ اون پسر که اسمش برزو بود، گفت: - نه بابا ... کبریت بی خطره ... آماده این؟ همه با هم گفتیم : -آماده ایم ... برزو در قوطی پلاستیکی رو باز کرد و نگاهمون کرد و گفت: - بازم دارم میگم ... وقتی از روی آتیش می پرین نفس نکشینا ... ضرر داره ... دستشو که قوطی توش بود، گرفت بالای آتیش و گفت: - 1 ... 2 ... 3 ...
محتویات قوطی رو که یه جور پودر بود، توی آتیش خالی کرد و دود سبزی از آتیش بلند شد و تو هوا پخش شد ... همه با هیجان شروع کردیم به جیغ کشیدن و دست زدن ... پسرها هم سوت می زدن ... بیژن دست ضحی رو گرفت و با سرعت به سمت آتیش دوید و قبل از اینکه به آتیش برسه داد زد: - ضحی نفس نکشیا ... بیژن و ضحی با همدیگه از روی آتیش و از بین دودهای سبز پریدند و برگشتند ... ضحی گفت: - من دوست دارم شعر مخصوصشو بخونم ... سرخی تو از من، زردی من از تو ... اگه قرار باشه نفس نکشیم که نمیشه ... برزو گفت: - واسه اونم فکرهایی دارم ... صبر داشته باش ... یه دور با این دودها حال کنین تا بعد ... زود باشین بپرین الان دودش تموم میشه ها ... با این حرفش همه به تکاپو افتادن و دویدن سمت آتیش و تند و تند از روی آتیش می پریدن ... دود سبز تموم شد و من همچنان با نیش باز به بقیه نگاه می کردم ... علی کنار گوشم گفت: - نمی خوای بپری؟ نگاهش کردم و بدون اینکه حواسم باشه چی دارم میگم، گفتم : - تنهایی که مزه نمیده ... علی لبخند غمگینی زد و گفت: - این یعنی که منو قبول نداری؟ ای بابا... چرا من هر چی میگم این یه جور دیگه برداشت می کنه؟ ... نباید اجازه میدادم دوباره اشتباه برداشت کنه و این بار فکر کنه که واقعا ازش بدم میاد ... نفس عمیقی کشیدم و تو دلم گفتم" خدایا کمک کن باز گند نزنم" : - منظورم این نبود ... سرمو انداختم پایین و همونجور که با ریشه های شالم بازی می کردم با خجالت گفتم: - خیر سرم می خواستم غیر مستقیم ازت درخواست کنم همراهیم کنی ... تقصیر من چیه که تو همیشه حرفهامو اشتباه متوجه میشی؟ بالاخره گفتم ... یه جمله ای که هیچ برداشت دیگه ای جز همون چیزی که گفته بودم توش نبود ... علی ساکت بود و هیچی نمی گفت ... منم سرم پایین بود و روم نمیشد نگاهش کنم ... صداشو کنار گوشم شنیدم ... لحن صداش و حرفش، تنمو مور مور کرد! - شانس آوردی دور و برمون خیلی شلوغه وگرنه ... گوشهام تیز شد ... چی شنیدم؟ ... علی چی گفت؟ ... آروم آروم سرمو بالا آوردم ... مطمئن نبودم درست شنیده باشم ... نگاهم به چشمهاش رسید ... از دیدن چشمهاش دلم لرزید ... تا حالا چنین نگاهی رو تو هیچ چشمی ندیده بودم ... خیلی عجیب نگام می کرد ... چشمهاش می خندید و شیطنت ازشون می بارید ... حاضرم قسم بخورم که این دفعه دیگه توهم نزده بودم ... علی داشت مستقیم به لبهام نگاه می کرد ... قلبم تند تند می زد ... کف دستهام عرق کرده بود ... نفسهام کوتاه شده بود و قلبم داشت میومد تو دهنم ... علی دستمو محکم تو دستش گرفت و گفت: - بریم بپریم ... یادت باشه نفستو حبس کنی ... با سر تایید کردم و همراه علی شروع کردم به دویدن، قبل از رسیدن به دودهای آبی رنگ، نفسمو حبس کردم و پریدم ... برزو یه قوطی دیگه تو آتیش خالی کرد و دود زرد، به دود آبی اضافه شد ... همچنان دستم تو دستهای گرم علی بود ... فشاری به دستم داد و با هیجان گفت: - بریم؟ ذوق زده گفتم: - بریم ... شروع به دویدن کردیم و لحظه ی آخر، علی دستاشو دور کمرم قلاب کرد ... تو هوا معلق شدم و از ترس اینکه دود تو ریه و حلقم نره ، با دهن بسته جیغ کشیدم ... علی از روی آتیش پرید و منو هم با خودش از روی آتیش رد کرد واون طرف آتیشها منو زمین گذاشت .... صدای سوتو دست بقیه رو شنیدم و چشمهای ضحی و میترا گرد شد!! نفس حبس شده امو با صدا بیرون دادم و زل زدم به علی ... علی دستمو گرفت و منو با خودش کشوند پشت سر بقیه بچه ها ... وقتی ایستاد، زل زدم تو چشمهاش ... منتظر بودم به خاطر کارش توضیح بده ... این دیگه چه کاری بود که علی کرد ... اونم جلوی این همه آدم ... نکنه علی می خواست ازم سوء استفاده کنه و باهام خوش بگذرونه ... چه منظوری داشت از این کارها ... مگه همین دو دقیقه پیش ، کنار میترا جونش ننشسته بود؟ میترا هم که داره طلاق میگیره و آقا به عشقش میرسه... چرا با کارهاش آتیش به جونم مینداخت؟ ... چرا حواسش نبود که داره چی به روزم میاره؟ ... علی با شرمندگی نگام کرد و گفت: - معذرت می خوام سارا ... باور کن ... - هیچی نگو ... نمی خوام کارتو توجیح کنی ... دلیل قانع کننده می خوام ... عذر بدتر از گناه نیار ... - سارا ... آخه الان ؟ اینجا؟ جلوی بقیه درست نیست ... کسی نمی دونه بین ما چه قول و قراری بوده؟ همچنان منتظر نگاهش می کردم ... ولی حواسمم بود که قیافه ام و حالت بدنم طلبکارانه نباشه ... نباید آتو دست این میترا میدادم ... علی با خواهش گفت: - سارا ... میترا اینجاست ... نگاهم کشیده شد سمت میترا ... داشت آروم آروم میومد سمت ما ... دختره ی پررو ..
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#59
Posted: 9 Apr 2014 07:56
لبخندی زدم و مشغول بازی با دکمه ای شدم که روی جیب پیراهن علی بود! - خب؟ منظور؟ علی با چشمهای گرد شده نگاهی به دستم که از دکمه اش آویزون شده بود، انداخت و با حیرت گفت: - چیکار می کنی سارا؟ کِـرم تو وجودم لولیدن گرفت!! همونجور که دستمو سمت یقه اش می بردم با لبخند موذیانه ای گفتم: - میترا داره میاد این طرف. - مگه تو میدونی میترا کدومه؟ - بله که می دونم ... منو دست کم گرفتی؟ لبخندی زد و گفت: - من هیچ وقت تو رو دست کم نگرفتم دخترک ... دیگه کم کم داشتم به دخترک گفتن هاش مشکوک می شدم ... یه وقتهایی بهم می گفت " سارا" و یه وقتایی می گفت " دخترک" ... انگار تو یه شرایط خاصی دخترک میشدم!! همونطور که یقه ی علی رو صاف می کردم، تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم : - فکر کنم میترا می خواد بیاد باهات حرف بزنه ... علی بی توجه به حرفم درباره میترا با شیطنت گفت: - الان که تو داری با یقه ی من کشتی می گیری، منم می تونم شالتو روی سرت مرتب کنم؟ ... موقع پریدن به هم ریخته ... دستم از یقه اش شل شد و خواستم شالمو مرتب کنم که علی با عجله گفت: - اِ اِ اِ ... مگه میترا حواسش به ما نیست؟ ... دستتو برندار ... دوباره دستمو گرفتم به یقه ی علی که هیچ نیازی به صاف کردن نداشت، علی چشمکی برام زد و گفت: - با اجازه ... دستشو برد سمت شالم ... با دست چپش لبه ی شالمو بالا داد و با دست راستش، موهامو فرستاد زیر شال ... دستشو از روی موهام کشید تا کنار گوشم و روی لپم و بعد هم زیر چونه ام ... نفس عمیقی کشید و شالمو دور گردنم تابوند و روی سینه ام مرتبش کرد ... داشت می گفت" حالا خوب شد " که صدای میترا مزاحم شد: - علـــــــــــــی ... میشه کمکم کنی از روی آتیش بپرم؟ اوفــــــــــــــــــــ ... آدم تا چه حد باید پررو باشه؟ حتما منظورشم این بود که کولش کنه و از آتیش ردش کنه! علی نگاهی به میترا انداخت و میترا گفت: - پاشنه ی کفشم بلنده ... سخته باهاشون بپرم ... علی نگاه بی تفاوتی به صورتش انداخت و گفت: - برو دمپایی های مادر بزرگو بپوش!!! پقی زدم زیر خنده ولی علی لبشو گاز گرفت که نخنده ... میترا ایشی گفت و ازمون دور شد ... دلم خنک شد ... خیلی خوب حالشو گرفت ... کیف کردم ... نتونستم احساساتمو بروز ندم و گفتم: - ایول ... دمت گرم ... خیلی خوب جوابشو دادی ... علی با تعجب نگاهم کرد و گفت: - برای چی؟ ... از میترا بدت میاد؟ ایشی گفتم و با چندش گفتم: - معلومه که بدم میاد ... با چشمهای گشاد شده بهم زل زد و گفت: - برای چی بدت میاد؟ خواستم بگم از بس که پررو و چشم سفید و بی حیاست ولی یه دفعه یادم اومد که همین پرروی چشم سفید ِ بی حیا، کسیه که علی عاشقشه ... فکمو بستم ... چقدر بده وقتی در اوج خوشی هستی ضد حال بخوری ... یادم رفته بود جایگاه میترا کجاست ... میترا تو قلب علی بود و من فقط تو خونه اش! عجب رقیب سرسختی بود ... نفهمیدم؟ رقیب؟ ... چت شده سارا؟ میترا رو رقیب خودت می دونی؟ اونم رقیب عشقی؟ یعنی تو هم عاشق علی شدی؟ ... نه ... نه ... کی گفته؟ ... من کی چنین حرفی زدم؟ چرا حرف تو دهنم میذاری ... تا کی می خوای از خودت فرار کنی؟ ... وقتی میترا میره پیش علی و تو دلت شور میزنه و حرص می خوری ، وقتی علی میترا رو ضایع می کنه و تو کیف می کنی، وقتی علی بهت میگه " دخترک " و دلت قنج میره، وقتی دستتو میگیره و بغلت می کنه و تو هیچ مخالفتی نمی کنی ، اینا یعنی چی؟ با خودت روراست باش سارا ... نگاهی به علی کردم و گفتم : - فراموشش کن ... علی نگاه مشکوکی بهم انداخت و دیگه حرفی نزد ... برزو داشت دوباره تو آتیش پودر می ریخت و این بار به جای اینکه دود تشکیل بشه، آتیش رنگش عوض میشد ... سبز و قرمز و آبی و یاسی ... همه از روی آتیش می پریدن و با صدای بلند می خوندن: - سرخی تو از من ... زردی من از تو ...
بزرگترها هم داشتن می اومدن نزدیک آتیش که سنت رو به جا بیارن! علی گفت: - من الان بر می گردم ... سریع رفت طرف ساختمون و با یه ویلچر برگشت تو ایوون، مادربزرگ رو بغل کرد و گذاشت روی ویلچر ... مادربزرگ برگشت علی رو نگاه کرد و سرشو بوسید ... یعنی ممکن بود علی رو شناخته باشه؟ ... علی ویلچر رو از روی سطح شیب دار گوشه ی ایوون عبور داد ... چند تا از پسرها، دوون دوون رفتن سمتش و اطراف ویلچرو گرفتن و بلندش کردن ... چون روی شن ها نمی شد حرکتش داد ... همونجور که ویلچر تو هوا بود، از روی آتیش هم ردش کردن! ویلچر مادربزرگو گذاشتن کنار یکی از درخت ها که نزدیک آتیش نباشه ... همه از اطراف مادربزرگ پراکنده شدن به جز علی که نمی دونم چی به مادربزرگ می گفت و مادربزرگ هم فقط نگاهش می کرد ! علی پشتش به من بود و صورتشو نمی دیدم اما دیدم که اشک تو چشمهای مادربزرگ جمع شده بود و چشمهاشو براق کرده بود ...... پیشونی و دست مادربزرگ رو بوسید و اومد طرفم ... زوم کردم رو چشمهاش که بفهمم گریه کرده یا نه ولی هیچ اثری از گریه تو چشمها و صورتش نبود و لبخندی هم روی لبش بود! ... به من که رسید پرسیدم: - مادربزرگ شناختت؟ فقط سرشو به نشونه ی " نه " تکون داد و ساکت شد ... احساس کردم خیلی تو فکره ... دستهاشو روی سینه قلاب کرده و زل زده بود به آتیش ... بدون اینکه بفهمم دارم چیکار می کنم، دستمو روی کمرش گذاشتم و خیلی مهربون گفتم: - می خوای از روی آتیش بپری ... هیجانش آدمو به وجد میاره ... شاید یه کم آروم بشی ... صورتشو به سمتم چرخوند و نگاهم کرد ... جوری نگام می کرد انگار می خواست یه حرف مهمی بهم بزنه ولی چه حرفی؟ ... پلکهاشو روی هم گذاشت ... دستشو به سمتم دراز کرد ... لبخندی زدم و دستمو تو دستش گذاشتم ... شروع کردیم به دویدن و صدامون تو همهمه ی بقیه گم شد : - سرخی تو از من ... زردی من از تو ... بالاخره همه از روی آتیش پریدند و به خاموش کردن آتیش رضایت دادن ... روی آتیش اسپند ریختن و بوی اسپند تو کل حیاط پیچید ... آتیش رو خاموش کردن و مشغول تدارکات برای شام شدن ... کنار علی توی ایوون نشسته بودم و با فاطمه حرف ميزدم...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#60
Posted: 9 Apr 2014 08:00
فاطمه داشت از پیک نوروزی که برای عید به زهرا داده بودن، میگفت ... زهرا هم وقتو غنیمت شمرده بود و از بودن این همه آدم نهایت استفاده رو می برد و سوالهاشو می پرسید ... داشت تند و تند پیکشو حل می کرد که توی عید راحت باشه! ... یادش بخیر ... چه روزگاری داشتیم با این پیک های عید ... ابتدایی که بودم مامانم همیشه می گفت " سارا ... پیکتو حل کردی که نشستی کارتون میبینی؟ " ... بزرگتر که شدم می گفت: " سارا ... پیکتو حل کردی که نشستی فیلم می بینی؟" ... تنها تفاوت جمله در این بود که جای کارتون با فیلم سینمایی عوض شده بود و مامانم همچنان ، تعطیلات عیدو با تذکراتش کوفتم می کرد!! حالا می فهمیدم که چقدر نگران درس و مشقم بوده و دوست داشته به یه جایی برسم که اینقدر غر میزده ... نگاهم افتاد به عروسک با مزه ای که سر ِ مداد زهرا بود ... یه خرگوش صورتی با گوش های سفید ... با هیجان خم شدم و مدادو از تو دست زهرا کشیدم و با ذوق گفتم: - واااااای خدایااااا ... چقدر نازهههه ... من عاشق این عروسک سر مدادیام ... زهرا هاج و واج منو نگاه می کرد ... خیلی مظلومانه گفت: - زندایی ... پیکمو خط انداختی ... نگاهی به پیکش انداختم ... از بس وحشی بازی در آوردم و مدادو از دستش کشیدم، یه خط بزرگ وسط پیک افتاده بود ... با شرمندگی گفتم: - ای وای ببخشید عزیزم بده پاکش کنم ... مدادشو بهش دادم و پاک کنشو گرفتم تا پیکشو پاک کنم ... علی که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - برای یه عروسک اینقدر ذوق کردی؟ دوباره هیجان زده شدم و گفتم: - از این عروسک کوچولو ها که سر مداد میذارن خیلی خوشم میاد ... بینیمو چین انداختم و گفتم: - نه از اون خرس گنده ها که دو برابر من هیکل دارن ... علی ریز خندید و سرشو به چپ و راست تکون داد ... حالا این یعنی چی؟!! مشغول پاک کردن پیک شدم که آقا مسعود همه رو به داخل ساختمون ، برای صرف شام دعوت کرد. داخل سالن، سفره ی بزرگی پهن شده بود و اولین چیزی که وسط سفره خودشو نشون میداد، ماهی های کباب شده بین جعفری های تازه بود که دورشون با لیمو و خیارشور و زیتون تزیین شده بود ... آب از لب و لوچه ام راه افتاد و نزدیک یکی از دیس های ماهی نشستم، علی هم کنارم نشست و در کمال ناباوری ، میترا هم اونطرف علی نشست ... وای که کارد می زدن خونم در نمیومد ... احساس می کردم، یکی دستشو گذاشته بیخ گلوم و فشار میده ... حالا می فهمیدم هوو داشتن چه حسیه ... همیشه به شیرین می گفتم من و تو باید با هم هوو بشیم که پیش هم باشیم ولی اگر می دونستم یکی مثل میترا هووی من میشه، دهنمو می دوختم که حرف زیادی نزنم ... اشتهام به کلی از بین رفته بود ... علی برای من غذا کشید ... بازم از هر غذایی یه کم برام کشید و حسابی بهم رسید ... اما اصلا خوشحال نبودم ... آخه برای میترا هم غذا کشید ... هر چند که بشقاب میترا به رنگینی بشقاب من نشد، ولی بازم داشتم حرص می خوردم ... بعد از اینکه بشقاب میترا رو بهش داد، برای یه خانوم و آقای دیگه هم غذا کشید ... و آخرین نفر برای خودش ... نگاهی به بقیه انداختم که بفهمم کسی از رفتار میترا تعجب کرده یا نه، ولی فقط چشمم به ضحی افتاد که با نگرانی یه نگاه به من می کرد و یه نگاه به میترا ... یادم اومد که فقط ما چند نفر از قضیه با خبریم و برای بقیه رفتار میترا جلب توجه نمی کنه ... پس شاید علی هم برای اینکه جلوی بقیه عادی رفتار کرده باشه، برای میترا غذا کشیده ... بعدش که برای اون دو نفر دیگه هم غذا کشید ... شاید این جوری می خواسته نشون بده هر کس دیگه ای هم جای میترا بود، همین کارو براش می کرد ... ای بابا اصلا به تو چه که داری رفتار علی رو تحلیل می کنی؟ چه مرگت شده امشب همش با خودت درگیری ... غذاتو بخور به بقیه هم کاری نداشته باش ... وقت خداحافظی رسیده بود ... با پدر و مادر علی و فاطمه و محمود خداحافظی کردیم ... علی با مادربزرگ خداحافظی کرد و مشغول تشکر از مسعود بیژن شد ... داشتم مادربزرگو می بوسیدم که صدای تق و تق کفش های میترا رفت رو اعصابم ... کنار علی ایستاد و گفت: - میشه منو برسونی؟ علی با تعجب گفت: - کجا؟ میترا هم با عشوه ی مخصوص خودش گفت: - خونه ام دیگه ... - مگه وسیله نداری؟ - نه ... با آژانس اومده بودم ... الان هم دیر وقته ... خطرناکه بخوام با آژانس برم ... آره جون عمت ... از کی تا حالا آژانس خطرناک شده؟ ... معلوم نبود باز چه نقشه ای داره ... از مادربزرگ فاصله گرفتم و به بهونه ی تشکر از مسعود بهشون نزدیک شدم ... هنوز بهشون نرسیده بودم که علی دستشو سمتم دراز کرد و دور کمرم حلقه کرد ... با تمام وجودم از کارش لذت بردم ... نمی دونم این چه حسی بود که با دیدن میترا پیدا کرده بودم ... دلم می خواست همه ی توجه علی به من باشه و به میترا کم محلی کنه ... دلم می خواست به میترا نشون بدم که برای علی عزیزم و علی دیگه دوسش نداره ... ولی فقط خدا می دونست واقعا تو قلب علی چی می گذره ... داشتم از بیژن و مسعود تشکر می کردم که ضحی رسید و گفت: - علی آقا ... یه لحظه اجازه می دین عزیز دردونه اتونو قرض بگیرم؟! چشمام گرد شد و خنده ام گرفت ... کاملا مشخص بود به خاطر حضور میترا این حرفو زده ... عجیب تو اون لحظه یاد شیرین افتادم ... ضحی خیلی شبیه شیرین بود ... خیلی دوست داشتم بدونم علی چه جوری جواب میده ... گوش هامو تیز کردم که صدای علی رو بهتر بشنوم: - ضحی خانوم ... خودت داری میگی " عزیز دردونه " ... پس مواظب باش یه مو از سرش کم نشه ... زود هم برش گردون می خوایم بریم خونه کار داریم ... تمام تنم گر گرفت ... داشتم از خجالت آب می شدم ...آخه علی چه منظوری داشت از این حرف؟ ... یعنی چی که می خوایم بریم خونه کار داریم؟ ... خجالت بکش سارا ... علی هیچ منظوری نداره ... تویی که فکرت منحرفه و همش فکرهای بی شرمانه می کنی ... ضحی دستمو گرفت و کمی از علی و میترا و مسعود دور شدیم ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…