ارسالها: 2910
#61
Posted: 9 Apr 2014 08:02
مسعود و بیژن هم رفتن و علی و میترا با هم تنها شدن ... تمام حواسم پیش اونها بود ... ضحی زد به پهلوم و گفت: - اینقدر تابلو نگاه نکن ... صداش شیطون شد و گفت: - چشم ما روشن ... حالا دیگه می خواد زود ببردت خونه چون باهات کار داره؟ تازه از شر افکار پلید خودم خلاص شده بودم و نمی خواستم دوباره همون فکر ها بیاد تو سرم : - فکرهای منحرف نکن ... یه طرحی رو علی ازم خواسته شب با هم روش کار کنیم می خواد تا دو روز دیگه تحویل بده ... عجب دروغی سر هم کرده بودم ... هر کی نمی دونست فکر می کرد طراح هواپیماییم!! ... با سماجت گفت: - چه طرحی؟ کلافه گفتم: - حالا به فرض هم که بگم چه طرحی ... شما متوجه میشی چی میگم؟... من خودمم به زور می فهمم چی به چیه... سری تکون داد و دیگه چیزی نگفت ... همونجور که زیر چشمی به علی و میترا نگاه می کردم گفتم: - چی می خواستی بگی منو کشوندی اینجا؟ - آهان ... می خواستم بگم میترا می خواد خودشو بندازه به شما که برسونیدش خونه ... حواست باشه بهش رو ندی ... پوفی کردم و گفتم: - واقعا خسته نباشی ... می ذاشتی ده سال دیگه خبر می دادی ... خانوم آدرسش هم داد، تو تازه داری هشدار میدی ... ضحی وا رفت و با گفتن " ای بابا " ساکت شد ... باهاش روبوسی کردم و بعد از خداحافظی ... رفتیم سمت ماشین ... به محض اینکه به محوطه ی شنی رسیدیم، میترا از بازوی علی آویزون شد و گفت: - ای وای ... آخه این شنها چیه ریختن اینجا؟ نمیشه درست راه رفت ... علی نگاه متعجبی به میترا انداخت و با لحن محکمی گفت: - حواست هست داری چیکار می کنی ؟ بازوشو از تو دست میترا بیرون کشید و گفت: - موقعی که میومدی هم راننده آژانس کمکت کرد روی شن ها راه بری؟ لبخند عمیقی روی لبم نشست ... میترا پشت چشمی نازک کرد و از علی فاصله گرفت و علی دستشو دور شونه ی من حلقه کرد ... به ماشین که رسیدیم، علی دزد گیر ماشینو زد و میترای چشم سفید، در جلو رو باز کرد و نشست!! علی نگاه خونسردی به میترا که با نیشخند مسخره ای به من نگاه می کرد، انداخت ... سوییچ رو گرفت سمتم و گفت: - ممنون میشم اگر تو زحمتشو بکشی ... آخ که چقدر کیف کردم از این همه حواس جمعیش ... این جوری من جایگاهم تو ماشین بالاتر از میترا میشد و البته میترا هم از نشستن کنار علی محروم میشد! ... لبخند قدر شناسانه ای زدم، سوییچ رو گرفتم و گفتم: - ممنونم ... خیلی با معرفتی ... جمله ی آخرو من نگفتم ... به هیچ عنوان حاضر نیستم قبول کنم، این من بودم که به علی گفتم" خیلی با معرفتی " ... یه کس دیگه ای به جای من حرف زد ... خودمم از حرفی که از دهنم خارج شده بود، تعجب کردم ... واقعا این من بودم که چنین حرفی به علی زدم؟؟؟ علی با نگاه پر محبتی ، دستشو روی شونه ام گذاشت و با لحن دلگرم کننده ای گفت: - سارا ... این یادت باشه ... من طرف توام ... فقط نگاش کردم ... چه جمله ی آرامش بخشی ... دلم آروم گرفت ... چه حس شیرینی بود که طرفداری مثل علی داشته باشم ... دلم می خواست همونجور زل بزنم تو چشمای علی و نگاش کنم ... عجب شبی شده بود ... در عین حال که میترا ضد حال بود ... علی اِند حال بود!! علی دست دیگه ای به شونه ام زد و گفت: - برو سوار شو ... خودمو جمع و جور کردم و رفتم پشت فرمون نشستم ... قیافه ی میترا رسما کش اومد ... عشـــق کردم ... میترا با دهن باز منو نگاه می کرد وآخرش هم طاقت نیاورد که دهنشو بسته نگه داره و با لحن پر تمسخری گفت: - تو می خوای رانندگی کنی؟ - ایرادی داره؟ پوزخندی زد و خواست چیزی بگه که علی گفت: - میترا خانوم نمی خوای آدرسو بگی؟ میترا با اکراه آدرس رو گفت ... چند لحظه ساکت شد و بعد دوباره فکشو به کار گرفت: - تا جایی که من می دونم علی رانندگی زن هارو قبول نداره ... برای همین هیچ وقت ماشینشو دست خانوما نمیده ... حتما خیلی التماسش کردی تا بهت سوییچو بده ... عجب مار هفت خطی بود این زنیکه ... بدبخت رضا از دستش چی می کشید ... آخه علی عاشق چیه این عجوزه شده بود؟ از آینه نگاهی به علی که روی صندلی عقب نشسته بود انداختم ... با خونسردی گفت: - اون موقع که این عقیده رو داشتم، تنها زنی که دست فرمونشو دیده بودم، تو بودی ... اما از وقتی که رانندگی سارا رو دیدم نظرم عوض شده ... به جان خودم اگه پشت فرمون نبودم، می پریدم عقب و علی رو ماچ می کردم ... وای که تو دلم عروسی بود ... حالا می فهمیدم وقتی میگن " طرف خر کیف شده " یعنی چی!! چون تو اون لحظه واقعا خر کیف شده بودم! ... میترا دیگه جیکش درنیومد ... فکرشو نمی کردم علی چنین جواب دندون شکنی بهش بده ... واقعا گل کاشت ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#62
Posted: 12 Apr 2014 07:46
قسمت هفتم
تا وقتی رسیدیم خونه اش سکوت برقرار بود ... پیاده که شد، سرشو از شیشه داخل آورد و روبه علی گفت: - ممنونم ... نمیای تو؟ از آینه به علی نگاه کردم ... فقط نگاهش کرد بدون اینکه هیچ حرکت دیگه ای بکنه ... حتی به خودش زحمت تشکر هم نداد ... میترا هم که جوابی نشنید گفت: - شب بخیر ... سرشو از شیشه بیرون برد و رفت سمت در خونه اش ... علی پیاده شد و اومد جلو نشست ... میترا درو با کلید باز کرد و رفت داخل ... علی نفسشو با صدا بیرون داد و گفت: - بالاخره تموم شد ... لبخند قشنگی تحویلم داد و گفت: - بریم خونه که بدجوری خسته ام ...
تیک ... تاک ... تیک ... تاک ... یا مقلب القلوب و الابصار قرآن رو توی دستم گرفتم ... تصویر پرهام داشت جلوی چشمهام جون می گرفت ... چیزی که ازش فراری بودم ... اصلا دلم نمی خواست تو اون لحظات، حماقت های زندگیمو به یاد بیارم... یا مدبر اللیل و النهار بغض کرده بودم ... چه چیزی در آینده انتظارمو می کشید ... سرانجام زندگی من با علی به کجا می رسید ... چرا علی روز به روز بیشتر به چشمم میومد ... چرا هنوز هم بعضی اوقات یاد پرهام میفتادم؟ یا محول الحول و الاحوال دعا کردم ... الهم عجل لولیک الفرج ... خدایا ... عاقبت به خیرمون کن ... خدایا ... کمکمون کن در راه تو قدم برداریم ... خدایا ... این سال رو از بهترین سال های عمرمون قرار بده ... حول حالنا الا احسن الحال ... قرآن رو باز کردم ... اولین آیه ای که توی صفحه به چشمم اومد ... اِنَّ مَعَ العُسر ِ یُسرا ... اشکهام روی گونه هام ریخت ... از کنار لبم سر خورد و روی قرآن چکید ... دستمالی جلوی چشمم ظاهر شد ... سرمو بالا گرفتم ... علی بود ... با همون لبخند مهربون و نگاه آرومش ... دستمالو گرفتم ... علی با لحن دلنشین و آرومی گفت: - بخند که ان شاء الله، تمام سال بخندی ... اشکهامو پاک کردم ... قرآن رو بستم و بوسیدم ... لبخند زدم ... صدای برنامه سال تحویل که از تلویزیون پخش میشد رو می شنیدم: تیک ... تاک ... تیک ... تاک ... بوووووووووووووووووومممممم مممممممممم ... دیری ری ری ری ... دیری ری ری ری ... دیری ری ری ری ... دیری ری ری... - آغــااااز ساااال یک هزار و سیصد و نود و یک مباررررررررررک .... این صدای مجری تلویزیون بود که شروع سال جدید رو اعلام کرد ...
همه از دور سفره هفت سین بلند شدیم و مشغول روبوسی شدیم ... من و علی رفته بودیم خونه ی بابام ... یک سال در میون همه ی خواهر و برادرها، خونه ی بابا جمع می شدن ... یک سال خونه ی بابا ، یک سال هم خونه ی پدر همسر! و اون سال اولین سالی بود که در کنار من شخصی به اسم همسر، قرار داشت... اول از همه رفتم سراغ بابا ... باهاش روبوسی کردم و دستشو بوسیدم ... بابای لای قرآن رو باز کرد و اسکناس تا نخورده ای بهم عیدی داد ... رفتم طرف مامان ... صورتمو بوسید و مثل بابا از لای قرآن بهم عیدی داد... رفتم سراغ سهیل ... صورتشو بوسیدم، دست کرد تو جیبش و از توی کیف پولش، اسکناسی درآورد و داد بهم ... با تعجب گفتم: - تو دیگه چرا عیدی میدی؟ خندید و گفت: - چون امسال اولین عیدیه که عروس خانوم شدی ! سرمو با خجالت پایین انداختم و رد شدم ... بعدی آمنه بود و بعد از اون سبحان و سینا ... بعد از آمنه به سبحان دست دادم و روبوسی کردم ... بهم عیدی داد و لپمو کشید ... سرمو پایین انداختم و از کنارش رد شدم و رفتم سمت سینا ... باهاش دست دادم و روی پنجه ی پام بلند شدم تا باهاش روبوسی کنم که یه دفعه جیغی کشیدم و پریدم عقب ... همه با صدای بلند زدن زیر خنده و من با بهت سرمو به سمت راست چرخوندم و به سینا نگاه کردم که با لبخند موذیانه ای بهم چشمک میزد ... تو همون لحظه ای که من با سبحان، روبوسی می کردم، سینا و علی جاشونو با هم عوض کرده بودن و فقط پنج سانتیمتر مونده بود تا من علی رو ببوسم!! با ناباوری یه نگاه به علی می کردم و یه نگاه به سینا و بقیه هم می خندیدن ... سینا هلم داد و گفت: - چته تو؟ ... همچین می پری عقب انگار نامحرمه ... شوهرته ها ... حالا خوبه روزی صد بار همدیگه رو بوس می کنین ... چرا این جوری می کنی؟ برو جلو گناه داره ... منو هل داد سمت علی ... همه منتظر نگاهم می کردن و می خواستن ببینن بالاخره بوسش می کنم یا نه! ... چقدر دلم می خواست برم سراغ سینا و تا می خوره بزنمش ... پسره ی بی فکر آخه چرا اینقدر پررو و بی شرم و حیاست ... فکر کرده همه مثل خودشن که سر چهار راه هم اگه زنشو ببینه ماچش می کنه! ... چپ چپ به علی نگاه کردم ... پشت گردنشو خاروند و شونه اشو بالا انداخت یعنی که " به من چه ؟ چرا چپ چپ نگاه می کنی!! " دوباره به بقیه نگاه کردم ... نگاه هاشون مشکوک شده بود ... مامان با اخم نگام می کرد و تا نگاهم بهش افتاد، اخمش غلیظتر شد و با لب خونی گفت: - نکنه قهرین؟ ای وای ... اگه مامان شک می کرد بدبخت می شدم ... دیگه چاره ای نداشتم جز اینکه ... خنده ای کردم و برای اینکه جو رو از اون حالت پر تنش خارج کنم، با لحن شوخی گفتم: - ای بابا خب تقصیر من چیه که شماها خیلی راحتین ... این جوری هم که شماها زل زدین به من ، اصلا روم نمیشه نزدیکش بشم ... مگه دارین فیلم سینمایی می بینین ... بعد هم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - یه بوس کافیه؟ راضی میشین؟ بعد هم با چند تا قدم کوتاه خودمو بهش رسوندم و تا خواستم بوسش کنم، یه دفعه یه عالمه عروسک سرمدادی جلو چشمم ظاهر شد ... شوکه شدم و با هیجان گفتم: - واااای خدای من ... اینا کجا بوده؟ علی همونجور که مدادهارو تو هوا تکون میداد و عروسک های روی مدادهارو می رقصوند گفت: - اینا عیدیته ... و ابروهاشو انداخت بالا ... با ذوق به عروسک ها نگاه کردم ... یکیشون فرفره ی پلاستیکی کوچولویی بود که وسط فرفره سبز بود و پره های فرفره قرمز بودن ... اون یکی یه خرگوش صورتی بود با گوش های سفید ، درست شبیه همونی که زهرا داشت ... اون یکی یه خرس سبز گرد و تپل بود و آخری هم یه پیرمرد پلاستیکی کوچولو با موهای دراز سفید که سیخ روی هوا ایستاده بودن ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#63
Posted: 12 Apr 2014 07:49
همونجور که ذوق می کردم و می خندیدم مدادهارو از دستش چنگ زدم و پریدم بغلش!!
دستهامو دور گردنش قلاب کردم و پاهامو گرفتم تو هوا و همونطور داد زدم: - ممنونم علی ... خیلی خوشکلن ... این بهترین عیدی ای بود که گرفتم ... به محض اینکه دستهای علی دور کمرم حلقه شد، تازه فهمیدم چه غلطی کردم!! ساکت شدم تا بتونم وضعیت رو تحلیل کنم ... دستهام دور گردن علی حلقه شده بودن، طرف راست سرم، به طرف چپ سرش چسبیده بود و چونه ام کنار گردنش، روی شونه اش قرار گرفته بود ... بدنم به سینه اش چسبیده بود و پاهامم از زانو خم کرده بودم و درواقع از گردنش آویزون شده بودم ... دستهای علی دور کمرم محکم شده بود و منو نگه داشته بود ... چونه ی علی هم روی شونه ی راست من بود و نفس هاشو حتی از روی روسری هم حس می کردم ... سکوت عجیبی ایجاد شده بود ... آروم خودمو از تو بغل علی سُر دادم پایین ... آخه این چه کار احمقانه ای بود که من کردم؟ اونم حالا که میترا برگشته و معلوم نیست تو فکر علی چی میگذره... اگه میترا طلاق بگیره و بخواد با علی ازدواج کنه و علی هم قبول کنه تکلیف من این وسط چیه؟ ... بیام به خانواده ام چی بگم؟ ... بگم علی فیلش یاد هندستون کرده و می خواد طلاقم بده، بره با معشوقش زندگی کنه؟ ... ولی خب ... این اتفاق بالاخره یه روزی میفتاد ...دیر یا زود این اتفاق میفتاد ... علی که تعهدی به من نداشت ... هیچ قولی به من نداده بود ... تقصیر خودمه که هی آویزونش میشم ... ولی من آویزونش نمیشم ... اون یه کاری می کنه که منو به سمت خودش می کشونه ... مثل آهنربایی که میخو میکشه سمت خودش! داره منو به سمت خودش میکشه ... خدایا ... نکنه علی عاشقم کنه و بعد هم بره با یکی دیگه ... اونوقت دیگه چی باقی میمونه از من با دو تا شکست تو زندگی؟... نباید بذارم علی منو بازی بده ... کدوم بازی؟ ... خودت داری واسه خودت میبری و میدوزی ... چه طوراون روزهای اول علی حتی نگاهت هم نمی کرد ...ولی حالا نگاهت که می کنه هیچ، باهات حرفم میزنه هیچ، دستتم میگیره هیچ، موقع پریدن از روی آتیش بغلت هم می کنه ... به خدا علی یه چیزیش شده ... من مطمئنم که یه چیزی هست ... حتما علی هم یه احساسی داری ... به علی نگاه کردم ... صورتش کاملا قرمز شده بود! ... یه دفعه همه از خنده ترکیدن ... هاج و واج نگاهشون کردم و سیما گفت: - نه به اون موقع که مثل جن پریدی عقب نه به الانت ! سهیل نوچ نوچی کرد و گفت: - آبرومونو که بردی ... به همین راحتی گولت زد؟ ... با چهار تا عروسک و مداد؟؟ من و علی فقط ساکت و سر به زیر گوش میدادیم و بقیه هم می خندیدن ... نگاهی به مدادهای تو ی دستم انداختم ... ناخودآگاه لبخند زدم ... علی گفت: - دلتون میاد سربه سرش میذارین؟ ... مگه بده که هنوز کودک درونش زنده است ؟ ... خودتون که دل مرده این می خواین دل سارا هم بکشین؟ من دلشو لازم دارما ... با دهن باز به علی خیره شدم ... این حرف چه مفهومی داشت؟ ... این حرفها حرفهای عادی نبود ... محاله که علی این حرفهارو بدون منظور زده باشه ... خدایا آخه مگه میشه ؟ یعنی چی؟ ... خدایا خودت هوامو داشته باش ... علی که دید خیره نگاهش می کنم، لبخندی زد و ادامه داد: - خب هر کسی از یه چیزی خوشش میاد ... مثلا من از ... چند لحظه ساکت شد ... همه به علی نگاه کردیم و علی با خنده گفت: - فرفره بازی خوشم میاد!! اول از همه خودش قاه قاه خندید و ما هم پشت سرش ... نگاهی به فرفره ای که روی مداد بود انداختم ... پس این فرفره رو بی دلیل نخریده بوده! ... فرفره رو از بین مدادهای دیگه جدا کردم و با دست راستم گرفتم جلوی صورت علی، فوتش کردم و علی گل از گلش شکفت ... فرفره که ایستاد، علی فوتش کرد و با ذوق گفت: - خدایی خیلی کیف میده ... بچگیامون، هر کی فوت می کرد می شمردیم ببینیم تا چند شماره، فرفره تاب می خوره ... هر کی فوتش پر زورتر و طولانی تر بود و فرفره بیشتر تاب می خورد، فرفره مال اون میشد ! خندیدم و با هیجان گفتم: - میای بازی؟ علی متعجب گفت: - جدی میگی؟ - خب آره ... دستی به کمرم زدم و گفتم: - ببینم کی می تونه بیشتر از فوت من، فوت کنه ... عمرا اگه از من ببرین ... یه فوت بکنم همه اتونو باد میبره ... علی ریز خندید ... نوک بینیمو با انگشت اشاره و شستش گرفت و با لحن شوخ و خندونی گفت: - مال این حرفا نیستی ...
سینا و سبحان قاه قاه خندیدن و سبحان گفت: - برو جوجه ... با مرد جماعت در نیفت ... خواستم چیزی بگم که مامان گفت: - حالا بیاین بشینین یه چیزی بخورین بعد واسه هم کُری بخونین ... یه ساعته همه سر پا ایستادیم ... و خودش اولین نفر نشست ... همگی نشستیم و علی فرفره رو از دستم گرفت ... نگاهی به ما کرد و گفت: - کی میشمره؟ آمنه خیلی ذوق زده گفت: - من میشمارم ... همه ی سرها با تعجب برگشت سمت آمنه و آمنه گفت: - چیه مگه؟ ... منم دوست دارم بازی کنم ... خیلی با حاله ... قرار شد هر کی یه نفس فوت کنه تا جایی که نفسش تموم بشه و آمنه هم با ساعت، ثانیه اشو نگه داره ... اول از همه سینا فوت کرد که هشت ثانیه طول کشید ... دور بعد سبحان فوت کرد که هفت ثانیه شد ... علی می خواست فوت کنه که مهناز با هیجان گفت: - بدین من فوت کنم؟ سینا خندید و گفت: - ببین چه طور زن مردمو از راه به در می کنین ... بیا خانومی ... بیا پیش شوهرت بشین با هم فوت کنیم زورش بیشتر شه ! مهناز پیش سینا نشست و پنج ثانیه فوت کردنش طول کشید ... کم کم همه اومدن جلو و به شکل دایره، روی زمین کنار هم نشستیم ... آمنه از تو کیفش خودکار و کاغذ درآورد و اسم همه رو نوشت و رکوردشون هم می نوشت! فرفره دست به دست می چرخید و عاقبت رسید به من ... خندیدم و گفتم: - فقط مواظب باشین باد نبردتون! همه پوزخند زدن و منتظر به من نگاه کردن علی که کنارم نشسته بود، با دستش روی زانوم زد و گفت: - ببینم چیکار می کنیا ! جوگیر شدم و لپهامو حسابی باد کردم و با تمام توانم فوت کردم ... یه دفعه علی پرت شد عقب و به پشت روی زمین افتاد!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#64
Posted: 12 Apr 2014 07:53
هینی کشیدم و به سمتش خیز برداشتم و گفتم: - علی چت شد؟ صورتش قرمز شده بود و شونه هاش می لرزید!! یه دفعه منفجر شد و با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن ... پشت سرش بقیه هم به خنده افتادن و من تازه دوزاریم افتاد که علی وانمود کرده، باد ِ فوت من پرتش کرده!! وقتی فهمیدم ماجرا از چه قراره، غش کردم از خنده ... با حرکتش خیلی حال کردم ... اصلا توقع نداشتم چنین کاری انجام بده و واقعا یه لحظه شوکه شدم ... همونطور که از خنده ریسه میرفتم، دست علی رو گرفتم و کشیدمش تا بتونه بشینه ... وقتی نشست، اشکهایی که از شدت خنده توی چشمش جمع شده بودن، روی گونه هاش ریخت و دستهای من بی اراده پاکشون کرد! خنده ی بی امون علی به لبخند عمیقی تبدیل شد و پلک هاشو روی هم فشار داد ... دستشو زد روی رونش و با هیجان و لحن سرخوشی گفت: - سالی که نکوست از بهارش پیداست ... بریم بیرون که ناهارو مهمون منین ...
تو ماشین نشسته بودیم و به آهنگ ملایمی که علی گذاشته بود گوش میدادیم : دوستت دارم ولی چرا نمیتونم ثابت کنم لالایی میخونم ولی نمیتونم خوابت کنم دوست داشتن منو چرا نمیتونی باور کنی آتیش این عشقو شاید دوست داری خاکستر کنی شاید میخوای این همه عشق بمونه تو دل خودم دلت میخواد دیگه بهت نگم که عاشقت شدم کاش توی چشمام میدیدی کاشکی اینو میفهمیدی بگو چطور ثابت کنم که تو بهم نفس میدی یه راهی پیش روم بذار یکم بهم فرصت بده برای عاشقتر شدن خودت بهم جرات بده یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه من جونمو بهت میدم شاید بهت ثابت بشه طاقت بیار اینا همش یه خواهشه برای داشتن تو, یکمی طاقت بیار دوستت دارم میدونم میرسه یه روزی که تو منو بخوای بیا یه گوشه از دلت برام یه جایی بذار واسه همین یه بار یکمی طاقت بیار یه راهی پیش روم بذار یکم بهم فرصت بده برای عاشقتر شدن خودت بهم جرات بده یه کاری کردی عاشقت هر لحظه بی تابت بشه من جونمو بهت میدم شاید بهت ثابت بشه علی گاه و بیگاه برمی گشت و نگام می کرد ... من فقط به روبه روم نگاه می کردم اما به راحتی از گوشه ی چشمم می دیدم که سرشو سمت من برمی گردونه و نگام می کنه ... زیر چشمی نگاش کردم ... مثل همیشه آرنج چپشو لبه ی شیشه گذاشته بود ... با انگشت کوچیکه و انگشت شصتش، حلقه اشو تو انگشتش می چرخوند ... سکوت عجیبی بود ... انگار این آهنگ برای هر دوتامون پر از مفهوم بود ... پر از خاطره های دور و نزدیک ... آهنگ تموم شد و آهنگ دیگه ای اومد اما علی هم چنان ساکت بود ... برای اینکه سکوت رو بشکنم گفتم: - چرا هیچ وقت منو نیاورده بودی دیدن مادربزرگ؟ نگاهی بهم کرد و دوباره به روبه رو خیره شد ... چند لحظه بعد دوباره نگام کرد و با گیجی گفت: - چیزی گفتی سارا؟ اینقدر تو فکر بود که اصلا نشنیده بود من چی گفتم! لبخندی زدم و گفتم: - به چی فکر می کنی که از همه دنیا غافل شدی؟ ... یه وقت تصادف نکنی ناقصمون کنی ... علی با چشمهای گرد نگاهی بهم انداخت و گفت: - خدا نکنه ... این چه حرفیه ... دور از جونت ... لبخندی زدم و دوباره سوالمو پرسیدم و علی با تعجب گفت: - خب الان داریم میریم خونه ی مادربزرگ دیگه . سری به نشونه ی " نه " تکون دادم و گفتم: - الان که داریم میریم عید دیدنی ... غیر از عیدو میگم ... چرا تو این چند ماهه منو نبردی دیدن مادربزرگ؟ شونه ای بالا انداخت و گفت: - لزومی نداشت ...
با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ ... اون بزرگ فامیلتونه ... خیلی هم دوست داشتنیه ... من هیچ وقت ندیده بودمش ... باز هم شونه ای بالا انداخت و گفت: - خب ... آخه ...چه جوری بگم ... چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: - اگر مادربزرگ هوش و حواس درست و حسابی داشت ، حتما سراغتو می گرفت... چون روز عقدمون هم متاسفانه تو بیمارستان بود و تورو ندید... هر چند اگر می دید هم یادش نمی موند ... یاد حرفهای ضحی افتادم ... این یکیو درست گفت که مادربزرگ تو بیمارستان بوده ... اینو هم راست گفت که مادربزرگ حواسش سر جاش نیست ... ولی چرا نگفت که نگران اینه که مادربزرگ با دیدن من یاد اتفاقات گذشته بیفته؟ ... اتفاقاتی که علی دوست نداره من بدونم ... یه حسی بهم میگفت تنها چیزی که بین علی و میترا بوده فقط یه علاقه نبوده ... - ... به همین خاطر تو رو نبردم دیدن مادربزرگ ... چون رفتن و نرفتن فرقی نمی کرد ... - برای من که فرق می کرد ... شاید اون منو نشناسه ولی من که می شناسمش ... نگاهی بهم انداخت و لبخند زد و دوباره به رو به رو نگاه کرد ... - ممنون ولی ... با لحن شرمنده ای گفت: - من با چه رویی باید از تو درخواست می کردم که بیای دیدن مادربزرگ من؟ چشمام گرد شد ... روی صندلی چرخیدم و رو به علی نشستم ... جوری که پهلوم به پشتی صندلی بود ... با تعجب گفتم: - منظورت چیه که با چه رویی؟؟ فقط نگام کرد ... برای دو ثانیه ... و دوباره به رو به روش نگاه کرد و گفت: - به اندازه ی کافی در حقم لطف کردی که حاضر شدی زندگیتو کنار من خراب کنی ... دیگه اوج پررویی بود که توقع داشته باشم ، دیدن فامیل های منم بیای ... همین الان که مجبوریم بریم عید دیدنی و تو هم داری همراهیم می کنی ... واقعا ممنونتم و شرمنده ام ... - چرا این طور فکر می کنی؟ ... خب تو هم داری همین لطفو در حق من می کنی ... تو هم زندگیتو کنار من خراب کردی ... تو هم داری دیدن فامیل های من میای ... تازه اونقدر که من و خانواده ام برای تو دردسر داشتیم شما هیچ دردسری برای من نداشتین ...پس این منم که خیلی پرروام. - من از بودن تو خانواده ی تو راضیم ... وقتی میریم خونه بابات واقعا به من خوش میگذره ... خانواده ی خونگرمی داری و من از بودن باهاشون خسته نمیشم ... خندیدم و گفتم: - خب منم همین طور ... لبخند زد و چیزی نگفت ...فکری کردم و گفتم: - یعنی تو این مدت هر جا می خواستی بری تنهایی می رفتی؟ هیچ کی نمی گفت پس خانومت کو؟ نگاه معنی داری بهم انداخت و زیر لب گفت " خانومم " ... نگاهشو ازم گرفت و لبخند زد!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#65
Posted: 12 Apr 2014 07:56
چه سالی بشه امسال ... از همون لحظه ی تحویل سال دارم سوتی میدم ... خدا به خیر بگذرونه... - من تو این مدت جایی نرفتم که کسی بخواد بپرسه خانومم کجاست ... احساس کردم کلمه ی " خانومم " رو یه جور خاصی ادا کرد! چونه امو خاروندم و گفتم: - من شنیدم تو و مادربزرگ خیلی همدیگه رو دوست دارین ... پس چه طوری این همه مدت نرفتی دیدنش؟ خندید و گفت: - کی آمار منو بهت داده؟ قبل از اینکه بخوام جواب بدم یه دفعه گفت: - اِ اِ اِ ... من میگم این ضحی چی در گوشت پچ پچ می کرد ... پس تو چهارشنبه سوری هر چی از من می دونسته بهت گفته ... لبخند زدم و چیزی نگفتم ... علی گفت: - این ضحی خانوم باید اطلاعاتشو به روز رسانی کنه ... چون خبر نداره که من هر هفته میرم دیدن مادربزرگ ! چشمهام چهار تا شد و گفتم: - هر هفته؟ کِـی؟ پس چرا من نفهمیدم؟
- جمعه ها صبح میرم دیدنش... اگر ازم می پرسیدی که هر هفته جمعه صبح کجا غیبم میزنه ، متوجه میشدی... دستی روی زانوم زد و گفت: - هر چی می خوای بدونی از خودم بپرس ... منبع از من موثق تر گیرت نمیاد ... بعد هم قاه قاه خندید! بازم نتونستم بفهمم چرا نگران با خبر شدن من از گذشته اشه ... کاش مادربزرگ آلزایمر نداشت ... اونوقت از زیر زبونش می کشیدم ... ولی حداقل یکی از معماهای توی ذهنم درباره ی علی، حل شد ... اینکه جمعه ها صبح علی کجا میره و حالا می فهمیدم که میره خونه ی مادربزرگش ... رسیدیم خونه ی مادربزرگ ... پدر و مادر علی هم تو ماشین محمود بودن که پشت سر ما می اومدن ... ماشین هارو پارک کردیم و رفتیم داخل ساختمون ... دایی رسول و زندایی و راحله که با مادربزرگ زندگی می کردند، اومدند توی ایوون استقبالمون و بعد از سلام و احوالپرسی و تبریک سال نو، رفتیم به سالن پذیرایی ... مادربزرگ خیلی آروم و ساکت روی ویلچر نشسته بود ... دونه دونه جلو می رفتیم و به مادربزرگ سلام می کردیم ... اول مادر و پدر علی رفتن و بعد هم محمود و فاطمه و زهرا و آخرین نفر هم من و علی بودیم ... بهش سلام کردم و دستشو بوسیدم ... سرمو بوسید و با صدای آروم و کشداری گفت: - تو کی هستی دخترم؟ من تورو نمی شناسم ... نمی دونستم چی باید بگم ... بگم من سارا هستم ... میپرسه سارا کیه ... بگم زن علی هستم، علی پیش خودش فکر می کنه آرزومه که زنش باشم! تو گیر و دار این بودم که چی بگم ... علی هم ساکت بود و هیچی نمی گفت ... بالاخره راحله به دادمون رسید ... - مادربزرگ این ساراست ... زن علی ِ مادربزرگ نگاه دقیقتری بهم انداخت و گفت: - علی کیه؟ بازم راحله گفت: - مادربزرگ بازم از دنده ی شیطونی بلند شدی؟ ... علی دیگه ... پسر عمه سلیمه ... سلیمه دخترتونه ... و به مادر علی اشاره کرد ... دستی به شونه ی مادربزرگ زد و گفت: - مادربزرگ یعنی می خوای بگی کسی که هر هفته می بردت گردش رو نمیشناسی؟ بعد هم لبه ی کت علی رو گرفت و کشیدش جلوتر تا مادربزرگ راحت تر بتونه علی رو ببینه ... مادربزرگ چند لحظه به علی خیره شد و بعد هم به من نگاه کرد و گفت: - تو گفتی کی هستی؟ به اجبار گفتم: - من همسر علی هستم ... مادربزرگ دست لرزونش رو بالا آورد و علی رو نشون داد وگفت : - همین علی رو میگی؟ سرمو پایین آوردم و گفتم: - بله مادربزرگ ... من زن همین علی آقایی هستم که جلوتون ایستاده ... و به علی اشاره کردم ... چند لحظه بعد اشک از گوشه ی چشم مادربزرگ سرازیر شد و گفت: - پس سارا تویی؟ یخ کردم ... احساس کردم تمام بدنم بی حس شده ... انگار زیر خرواری از برف گیر افتاده بودم .... این حرف مادربزرگ چه مفهومی داشت؟ ... هزار تا مفهوم داشت ... این گریه ی مادربزرگ هزار تا معنی داشت ... اینا یعنی که مادربزرگ هنوز حافظه اشو به طور کامل از دست نداده بود ... این یعنی که مادربزرگ می تونست یه چیزهایی رو به یاد بیاره و فقط نیاز به یادآوری داشت ... باید یکی براش می گفت تا به یادش بیاد ... نیاز به جرقه داشت ... مادربزرگ علی رو شناخت و گریه کرد ... یعنی که گذشته ی علی رو به یادآورده ... مادربزرگ گفت " پس سارا تویی " و این یعنی که ... یعنی ممکن بود که علی از من برای مادربزرگ گفته باشه؟ ... حتما همین طوره ... حتما یه نفر درباره ی من با مادربزرگ حرف زده که مادربزرگ منو شناخته ...و چه کسی غیر از علی میتونه از من برای مادربزرگ گفته باشه؟ این بزرگترین شانس من بودم ... مادربزرگ گذشته رو به خاطر داشت و من می تونستم همه چیزو از زبون مادربزرگ بشنوم ...
دوازده فروردین بود ... مادر علی گفته بود که برای سیزده بدر چیزی با خودم برندارم ، چون خودش همه چیزو جور می کنه ... چه قدر مهربون بود ... خوش به حال اون کسی که زن علی میشد و مامانش هم میشد مادرشوهرش ... ولی در حال حاضر که من زن علی هستم ... پس مامانش هم میشه مادرشوهرم ... چه واژه های غریبی ... شوهر ... مادرشوهر ... پدرشوهر ... خواهر شوهر ... هیچ وقت خانواده ی علی رو با این القاب تو ذهنم بررسی نکرده بودم ... به شکم، روی تخت دراز کشیده بودم و کتاب می خوندم و پاهامو تو هوا تکون می دادم ... آرنج هامو روی تخت گذاشته بودم و دستهامو تکیه گاه چونه ام کرده بودم ... یکی از مدادهایی هم که علی برام خریده بود و سرش یه پیرمرد کوچولو با موهای سیخ سیخی سفید داشت، دستم بود و توی کتاب علامت میذاشتم ... اونقدر غرق کتاب خوندن بودم که وقتی علی برای وارد شدن به اتاقم، در زد، بدون اینکه خودمو جمع و جور کنم بهش اجازه ی ورود دادم ... علی درو باز کرد و منم سرمو بالا گرفتم که ببینم چیکار داره ... درو که باز کرد و چشمش به من افتاد، چشمهاش رفت سمت یقه ام و دوباره به چشمهام نگاه کرد ... دوباره یقه ... دوباره چشمهام ... و بعد هم در و دیوار!! ... در و دیوارو نگاه می کرد و از نگاه کردن به من پرهیز می کرد ! با تعجب گفتم: - چیزی شده؟ کمی این پا و اون پا کرد و گفت: - دارم میرم بیرون ... گفتم اگه دوست داری تو هم بیای ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#66
Posted: 12 Apr 2014 07:59
كتابوبستم و همونجوری که موهای سیخ شده ی پیرمرد کوچولوئه رو که از جنس پنبه بودن، روی چونه ام می کشیدم گفتم: - بیرون یعنی کجا؟ علی همچنان درو دیوارو نگاه می کرد ... کلافه شده بودم و صورت پیرمرده رو به لبهام میزدم ... علی نگاهی بهم کرد و عصبی گفت: - نکن این کارو ... با گیجی گفتم: - کدوم کارو ... - اگه می دونستم بین اون همه مداد همین که سرش پیرمرد داره دستت میگیری اصلا نمی خریدمش ! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - آخه برای چی؟ ... مگه چه ایرادی داره؟ سری تکون داد و عصبی گفت: - بالاخره میای یا تنها برم؟ - خب من پرسیدم کجا می خوای بری ولی تو جواب ندادی ... پوفی کرد و گفت: - می خوام برم کافی شاپ ... با یه نفر قرار دارم ... گفتم اگه دوست داری تو هم بیای که تنها نمونی ... چه حرفا !! ... من که همیشه تنهام ... حالا چی شده که نگران تنها موندن منه؟ ... - مگه نمیگی با یه نفر قرار داری؟ ... دیگه من واسه چی بیام؟ ... چرا زل زدی به در و دیوار؟ نگاه گذرایی بهم انداخت و گفت: - در حال حاضر بهتره به همون در و دیوار نگاه کنم ... - وا ... تو حالت خوبه؟ - گمون نکنم ... نگاهی بهم انداخت و با عصبانیت گفت: - این دیگه چه کاریه؟ به خودم نگاه کردم ... هین بلندی کشیدم و از جا پریدم ... روی تخت دو زانو نشستم و دستهامو ضربدری گرفتم جلوی بدنم ... حالا می فهمیدم علی چش بود که نگام نمی کرد ... یه تاپ بنفش با دو تا بند باریک تنم بود و یقه ی هفتی که تا روی سینه ام باز بود ... اونجور هم که من روی تخت دراز کشیده بودم، به قول سیما تا نافم پیدا بود!! و این لحظه ی آخر، داشتم بین سینه امو با کله ی عروسک سر مدادی می خاروندم!! علی با چند تا گام بلند خودشو بهم رسوند ... از ترس کمی خودمو عقب کشیدم ... دستشو جلو آورد و مدادو از تو دستم بیرون کشید ... پیرمرده رو از سرش جدا کرد و مدادو بهم برگردوند و کلافه گفت: - حالا بخارون ... بعد هم عروسکو گذاشت جیبش ورفت سمت در ... همونطور که بیرون می رفت گفت: - خدا میدونه تو این دوازده روز چقدر به این پیرمرده خوش گذشته!! باید پیرزنشو می خریدم ... بعد هم درو زد به هم و از پشت در گفت: - خداحافظ ... دو سه ساعت دیگه بر می گردم ... و من همون طور هاج و واج به در بسته نگاه می کردم ... علی واقعا دیوونه بود ... این چه رفتاری بود با یه عروسک پلاستیکی اونم فقط به خاطر اینکه مذکر بود؟؟؟ یعنی علی چون مدادو کردم تو یقه ام عصبی شد؟ ... یعنی حتی نسبت به یه عروسک هم غیرت داشت!! یا شایدم حسودیش شده بود؟! دوباره به تاپی که تنم بود نگاه کردم ... پوست سفیدم با اون تاپ بنفش تیره بیشتر به چشم میومد ... به نظر خودم خیلی دلبر شده بودم! یعنی علی هم همین حسو داشت؟ ... هرهر خندیدم و برای خودم بشکن انداختم!! بعد هم یکی زدم پس کله ی خودمو گفتم: - خجالت بکش بی حیا ... عوض اینکه آب شی بری تو زمین با دمت هم داری گردو می شکنی؟ مثل بچه ها لب گذاشتم و به وجدانم گفتم: - گیر نده دیگه ... بذار حالمونو بکنیم ... نامحرم که نیست ... شوهرمه ... و باز هرهر خندیدم!! حدود ساعت یازده بود که علی برگشت ... تازه لامپو خاموش کرده بودم و مهیای خوابیدن می شدم ... اومد پشت در و تقه ای به در زد ... یهو تصمیم گرفتم خودمو به خواب بزنم ... چشمامو بستم و پتو رو تا روی بینیم بالا کشیدم ... علی چند ثانیه صبر کرد و وقتی جواب ندادم از پشت در گفت: - سارا ... خوابیدی؟ صداش آهسته بود ... انگار که می ترسید بیدار بشم ... بی اختیار لبخند زدم و پتو رو کنار زدم... دیگه صدایی نیومد ... چند ثانیه بعد در آروم باز شد و علی اومد داخل ...
وحشت کردم ... برای چی اومد داخل؟ ... چه فکری تو سر علی بود؟ ... چشمهامو بسته بودم اما حضورشو حس می کردم ... صدای نفس هاشو می شنیدم که لحظه به لحظه نزدیک تر می شدن ... حس کردم کنار تخت روی زمین نشست ... سنگینی حضورشو می فهمیدم ... قلبم اونقدر محکم تو سینه ام می کوبید که می ترسیدم علی هم صداشو بشنوه ... به زور جلوی خودمو گرفته بودم که جیغ نکشم ... باید می فهمیدم که علی چه قصدی داره ... بهترین وقت بود برای گرفتن مچ علی ... نکنه علی ... نکنه ازم سوء استفاده کرده باشه و من نفهمیده باشم ... آهی از درون کشیدم ... چند لحظه بعد، گرمی نفسهاش به صورتم خورد ... و بعد از اون لبهای گرمش روی پیشونیم نشست ... حال عجیبی داشتم ... یه چیزی تو وجودم می گفت، بلند شم و یه سیلی تو صورتش بزنم اما یه حس دیگه ای مدام فریاد میزد که ای کاش این بوسه طولانی تر باشه ... و عاقبت حس دوم پیروز شد و من بی حرکت سر جام موندم تا بوسه اشو تجربه کنم اما بوسه یک ثانیه هم طول نکشید ... خیلی کوتاه و در عین حال مهربون و گرم ... علی پتو رو روی بدنم مرتب کرد و زیر لب گفت: - کاش باهام اومده بودی ... }}} با ضربه ی علی که به در اتاق زد از خواب بیدار شدم ... نگاهی به ساعت کردم ... پنج و ده دقیقه بود و وقت نماز صبح ... از اتاق بیرون اومدم و به علی سلام کردم ... - سلام به روی ماهت. لبخند زدم ... این جمله ای بود که دقیقا بار سیزدهم بود که می شنیدم ... از اول سال هر روز صبح همینو بهم می گفت ... اولین روز که این جوری گفته بود با تعجب نگاش کرده بودم ... علی خندیده بود و گفته بود " این مدل جدیده ... سال جدید شده ما هم یه کم جدید تر بشیم!" و حالا بعد از سیزده روز دیگه عادت کرده بودم که در جوابش لبخند بزنم و بگم: - سلام به روی مریخت! و علی هم می خندید و میگفت " بپا تو راه پله نخوری زمین خانوم خوابالو " و من هم بی جواب دیگه ای میرفتم سمت دسشویی! بعد از نماز دیگه نخوابیدم و مشغول آماده شدن برای سیزده بدر شدم ... مانتوی قهوه ای رنگی پوشیدم با شلوار و مقنعه مشکی ... برای گردش بهترین پوشش یه مانتو شلوار ساده و راحت بود با مقنعه که دست و پا گیر نباشه ... کفش اسپرت کرمی و کیف کوچیک کرمی که کج روی شونه ام مینداختم و توش مدارکم ، کیف پول، عینک آفتابی، موبایل، کرم ضد آفتاب و آینه به زور جا میشد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#67
Posted: 12 Apr 2014 08:03
خواستم بساط اسم و فامیل رو هم بردارم ولی منصرف شدم ... دلم نمیخواست با یادآوری گذشته خودمو آزار بدم و گردشو کوفتم کنم ... بازم مثل هر سال همه با هم بودیم با این تفاوت که خانواده ی علی هم با ما بودن . قرار بود اول بریم خونه ی پدر علی، پدر و مادرشو سوار کنیم و بعد از اونجا همه با هم بریم خونه ی بابام ... محمود آقا هم می خواست نیسان همکارشو بگیره که وسایلو بذاریم پشتش ... کمی دور اتاق چرخیدم تا ببینم وسیله تفریحی چی با خودم بردارم ... هر چی می خواستم بردارم منو یاد پرهام مینداخت ... دیگه داشتم از همه چیز متنفر میشدم ... رفتم تو آشپزخونه و کمی از آجیل های عید رو برداشتم با کمی میوه و شکلات و شیرینی ... سماور هم روشن کردم و چایی دم کردم ... به سرم زد برای صبحونه املت درست کنم و سریع دست به کار شدم ... قرارمون برای ساعت هفت و نیم بود، نگاهی به ساعتم انداختم ... شش و نیم بود ... باید هم غذارو درست می کردم هم می خوردیم و هم خودمونو سریع می رسوندیم خونه باباش ... بیست دقیقه طول کشید تا املت آماده شد ... چای رو هم تو فلاسک ریختم ... میز رو هم چیدم اما از علی خبری نبود ... رفتم دم در اتاقش ... چند بار به در زدم اما جوابی نداد ... درو باز کردم و داخل شدم ... علی از تخت افتاده بود و به شکم خوابیده بود روی زمین!!
خنده ام گرفت و رفتم سمتش و به زحمت، برش گردوندم ... خر و پف خفیفی می کرد ... بازوشو تکون دادم و صداش زدم : - علی ... علی بلند شو ... علی دیر شدا ... بابات اینا منتظرن ... علی ساعت هفت ِ ... یه دفعه علی از جا پرید و دست چپشو تو هوا تکون داد که صاف خورد تو صورتم ... حلقه اش هم محکم خورد تو چونه ام و آخم بلند شد ... چونه امو گرفتم تو دستم و با عصبانیت گفتم: - چه خبرته ... داغون شدم ... چرا اینجوری بیدار میشی؟ ... علی هاج و واج نگام کرد و با گیجی گفت: - تو اینجا چیکار می کنی؟ دستی به کمر زدم و طلبکارانه گفتم: - اومدم جنابعالی رو از خواب پادشاه هفتم بکشم بیرون ... مگه ساعت هفت و نیم قرار نداریم؟ الان ساعت هفته ... علی نگاهی به دستم که همچنان به چونه ام بود انداخت و گفت: - چی شده؟ پوفی کردم و گفتم: - از برکات بیدار کردن جنابعالیه ... یه سیلی برای صبح بخیر نوش جون کردم! علی چشمهاش گرد شد و همونجور که دستمو از روی چونه ام برمی داشت گفت: - واقعا شرمنده ام ... ببخشید حواسم نبود ... آخ آخ قرمز شده ... دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم: - مهم نیست خوب میشه ... بلند شو دیرمون شد ... بلند شد و گفت: - پنج دقیقه دیگه حرکت می کنیم ... با گله مندی گفتم: - پس صبحونه چی؟ صبحونه درست کردم ... نگام کرد و گفت: - خیلی ممنونم دخترک ... خب تو راه می خوریم ... بعد هم رفت سمت دسشویی! املت هارو تو ظرف کوچیکتری ریختم و چند تا نون هم برداشتم و توی کیسه ی نون گذاشتم ... وسیله هارو دم در حیاط چیدم تا علی بذاره تو ماشین ... دقیقا پنج دقیقه بعد ، علی با شلوار لی قهوه ای و تی شرت کِـرمی و کیف کمری سفید، دم در بود!! ... وقتی دید با تعجب نگاش می کنم ، انگشتشو به پیشونیم زد و گفت: - شیطونک فکر کردی من بلد نیستم لباسمو با تو ست کنم ؟ فقط نگاش کردم ... چی داشتم که بگم؟ ... هنوز تو نخ لباسی بود که برای چهارشنبه سوری باهاش ست کرده بودم!! وسیله هارو چید تو صندوق و گفت: - صبحونه امون کدومه؟ کیسه ی نون رو نشون دادم که ظرف املت هم توش بود و گفتم: - اینه ... - خب بیارش داخل ماشین تا توی راه بخوریم ... با سر تایید کردم و صبحونه رو روی صندلی عقب ماشین گذاشتم ... علی درو باز کرد و سوار ماشین شد و گفت: - پس چرا سوار نمیشی؟ - می خوام درو ببندم ... ماشینو ببر بیرون بعد سوار میشم ... - اینجوری که شرمنده میشم ... - این چه حرفیه ... بی خیال بابا ... تو هنوز هم با من رودروایسی داری؟ خنده ی قشنگی کرد و بدون حرف دیگه ای از در بیرون رفت ... سوار که شدم حرکت کرد و گفت: - من صبحونه می خوام ... با تعجب گفتم: - همین الان؟ - خب آره ... مگه چیه؟ - الان که داری رانندگی می کنی ... چشمکی زد و گفت: - خب نمیشه برام لقمه بگیری؟ مونده بودم چی بگم! ... همین طور بی حرکت مونده بودم ... علی گفت: - باشه ... بعدا می خورم ... دلم گرفت ... برای هر دومون ... چرا اینقدر از هم دور بودیم؟ ... علت این فاصله ای که بینمون بود چی بود؟ ... پرهام؟ ... میترا؟ ... علی؟ ... من؟ ... قول و قرارمون؟ ... نه ... تنها دلیل فاصله ترس بود ... ترس از عدم پذیرش ... اینکه طرف مقابل قبولمون نکنه ... ولی ترس تا کی؟ ... یاد آهنگی افتادم که علی توی ماشینش گذاشت ... یه راهی پیش روم بذار یه کم بهم فرصت بده / برای عاشقتر شدن خودت بهم جرئت بده ... علی این جرئت رو بهم میداد که عاشقش بشم ... همیشه اون قدم اولو برمیداشت ... و حالا هم اون بود که داشت بهم می گفت باید چیکار کنم ... پس چرا من انجامش ندم؟ ... اصلا چرا باید انجامش بدم؟ مگه من می خوام عاشق علی بشم که با این نخ دادن های علی و چراغ سبزهاش، حرکتی انجام بدم؟ ... وای سارا تا کی قراره تو این برزخ دست و پا بزنی ... خدایا چرا نمیذاری بفهمم احساسم چیه؟ واقعا شدم مصداق اون ضرب المثلی که میگه با دست پس میزنه و پا پیش میکشه ... یه لحظه می خوامش یه لحظه بعد نمی خوام ... واقعا که تعادل روحی و احساسی ندارم!! خم شدم و از روی صندلی عقب، بساط صبحونه رو برداشتم ... زیپ کیسه ی نون رو باز کردم و کیسه شبیه سفره شد ... در ِ ظرف املت رو برداشتم و مشغول لقمه گرفتن شدم ... علی بینیشو بالا کشید و گفت: - به به ... چی پختی دخترک؟ خنده ام گرفت ... نکنه وقتایی که می خواست خرم کنه بهم می گفت دخترک!! لقمه رو جلوش گرفتم و گفتم: - بفرما... نگاهی بهم کرد و با اشتیاق گفت: - دستت درد نکنه سارا ... ممنونم ... فکر نمی کردم این کارو برام انجام بدی ... لقمه رو از دستم گرفت و گذاشت دهنش وبعد از اینکه قورتش داد گفت: - می دونستی دستپختت خیلی خوبه ؟ - واقعا؟؟ - البته بهت بیست نمیدم ولی پاس میشی ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#68
Posted: 12 Apr 2014 08:10
با تعجب نگاهش کردم و با ناراحتی گفتم: - فقط پاس میشم؟؟؟ علی قهقهه ای زد و گفت: - شوخی کردم بابا ... بهت هجده میدم ... چون اگر بخوام بهت بیست بدم اونوقت باید به مامانت بیست و دو بدم ! خندیدم ... از ته دل ... خوب بود که واقعیتو می گفت ... این جوری وقتی ازم تعریف می کرد راحت تر باور می کردم ... نه اینکه بخواد فقط ازم تعریف کنه که دلم خوش بشه ... یا تعریف نمی کرد یا اگر تعریف می کرد واقعیتو می گفت ... و این چیزی بود که دوست داشتم ... تا وقتی رسیدیم خونه ی باباش، من برای هر دومون لقمه گرفتم و خوردیم ... ته املت هارو درآوردیم! جلوی خونه ی باباش نگه داشت و پیاده شدیم ... در خونه باز بود و محمود مشغول چیدن وسایل پشت نیسان بود ... با پدر علی و فاطمه و مامانش و آقا محمود سلام و احوالپرسی کردیم ... زهرا رو هم که گیج خواب بود، بوسیدم... سلیمه خانوم رفت داخل خونه و با اسپند برگشت ... دور سرمون چرخوند و گفت: - سیزده بدر اولتونه ... انشاء الله سیزده اتون به در شه ... بعد هم هر دومونو بوسید و گفت: - دیدی علی جون آخرش خودم بهترین دخترو برات گرفتم ... یه چیزی می دونستی که روی همه عیب میذاشتی ... منتظر بودی تا سارا جونو برات پیدا کنم ... الهی که خوشبخت بشین ... سرمو بوسید و گفت: - عروس گل خودمی ... خداروشکر که علی رو پسندیدی وگرنه من دیگه کجا می تونستم جواهری مثل تو پیدا کنم که علی دهنش بسته بمونه و نتونه روش عیب بذاره ... سلیمه خانوم همین طور برای خودش می برید و می دوخت و من و علی هم بدون هیچ اعتراضی تنمون می کردیم! البته با این همه تعریفی که سلیمه خانوم از من کرد ، تو دلم قند آب می کردن ولی علی رو نمی دونم چرا لبخند میزد!!
چیدن وسایل که تموم شد همگی سوار شدیم و رفتیم خونه بابام ... همه اونجا جمع شده بودن و تو کوچه پر از ماشین بود ... با همه احوالپرسی کردیم ... همه داشتن وسایلشونو تو صندوق ها جاسازی می کردن ... علی کنار گوشم گفت: - با وانت سواری موافقی؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: - با چی چی موافقم؟ - وانت سواری دیگه ... موافقی پشت نیسان رو خالی کنیم و خودمون به جای وسیله ها بشینیم؟ باور کن خیلی کیف میده ... یه بار امتحان کنی دیگه نمی تونی ازش دل بکنی ... - ولی هوا سرده ... یخ می زنیم پشت نیسان ... - خب پتو که هست ... میگیریم دورمون ... مطمئن باش تا پیشنهادشو بدم همه مشتری میشن ... نگاهی به نیسان کردم و گفتم: - این همه وسیله رو می خوای چیکار کنی؟ - پخششون می کنیم تو ماشین های دیگه ... - ماشین خودت چی میشه؟ - بابا میرونه ... فکری کردم و گفتم: - قبوله ... گل از گلش شکفت و گفت: - دمت گرم ! خنده ام گرفت و دنبال علی رفتم سمت نیسان ... علی به آقا محمود گفت و اونم با روی باز پذیرفت! وسیله هارو بین بقیه ماشین ها پخش کردیم ... کم کم بقیه هم متوجه شدن که علی داره نیسان رو خالی می کنه و با تعجب گفتن: - علی جون چیکار می کنی؟ یه دفعه شیرین داد زد و گفت: - آخ جووووون ... وانت سواری ... آرمان بدو جا بگیریم ... بعد هم با سرعت دوید سمت نیسان و پرید بالا و پاهاشو باز کرد و گفت: - آرمان بیا برات جا گرفتم ... آرمان هم پرید بالا و نشست کنار شیرین ... بیتا، همسر منان، رو به منان کرد و گفت: - ما هم بریم؟ ... خیلی کیف داره ... منان نگاه خوشکلی بهش انداخت و گفت: - اگه تو دوست داری حرفی نیست ... بعد هم سوار شدن ... خداروشکر کردم که منان با همسرش خوشبخته ... همونجور که خداروشکر می کردم یه دفعه دو زاریم افتاد که ماشین داره پر میشه و برای خودمون جا نمی مونه ... بدو بدو رفتم سمت نیسان و گفتم: - علی بدو جاهارو گرفتن ... علی غش غش خندید و گفت: - دیدی گفتم مشتری زیاد داره ... سیما گفت: - منم می خوام بیام ... مازیار گفت: - بچه سرما می خوره خانومی ... فکر ستاره نیستیا ... سیما با ناراحتی به ستاره نگاه کرد ... مامانم گفت: - سیما بچه رو بده به من نگهش میدارم ... سیما پرید مامانمو ماچش کرد و گفت : - الهی فدات بشم جیگر من !! همه خندیدن و سیما و مازیار هم سوار شدن ... و این جوری شد که چهار تا زوج نشستیم پشت نیسان ... فاطمه و محمود جلو نشستن و زهرا هم پشت ماشین علی خوابیده بود . همون لحظه که علی داشت سوار میشد، پرهام و لعیا هم رسیدن ... وای خدا ... اینارو کجای دلم بذارم؟ ... دلم نمی خواد کل مسیر پرهام جلو چشمم باشه و گردشم کوفتم بشه ... وای که اگر پرهام سوار میشد باورم میشد که سیزده بدر روز نحسیه ...
ناخودآگاه نگاهی به علی کردم ... علی فقط نگام کرد و لبخند زد ... پلکهاشو روی هم فشار داد ... ایرادی نداره سارا ... بذار اونا هم باشن ... خودتو محک بزن ... به خودت ثابت کن که دیگه به پرهام فکر نمی کنی ... ثابت کن که دیگه حسی به پرهام نداری ... سیما گفت: - پس لیلا کو؟ لعیا خندید و گفت: - خدا مادرشوهرمو برام نگه داره !! لبخند زدم ... پرهام و لعیا هم سوار شدن ... دیگه جای سوزن انداخت پشت نیسان نبود ... به خصوص که پرهام و لعیا هم کف ماشین نشستن ... هنوز راه نیفتاده بودیم که علی شروع کرد به دست و سوت زدن!!... همه با تعجب نگاش کردیم و علی هم گفت: - چتونه؟ ... چرا زل زدین به من؟ ... اگر قراره همین جوری بشینین و منو نگاه کنین، میندازمتون پایین ها... گفته باشم ... هر کی اینجا میشینه باید اهل حال باشه ... دست و سوت یادتون نره ... آقایون رقص ... خانوم ها هم دست ... چشمکی زد و گفت: - برعکسش هم اگر خواستین زیر پتو انجام بدین ! همه خندیدن و اول از همه، آرمان شروع کرد به دست زدن و پشت سرش هم بقیه شروع کردن ... در کمال تعجب دیدم که منان بلند شد و روی سقف ماشین شروع کرد به بندری زدن!! باورم نمیشد که منان با اون همه متانت اهل این کارها هم باشه !! مازیار از جاش بلند شد و شروع کرد به قر دادن پایین تنه اش!! ما هم از خنده ریسه می رفتیم ... علی همونطور که نشسته بود، شونه هاشو تکون میداد و پرهام فقط دست میزد ... ما خانوم ها هم که فقط دست میزدیم و می خندیدم!!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#69
Posted: 12 Apr 2014 08:16
بقیه هم نگاهمون می کردن و می خندیدن ... منان زد روی سقف و گفت: - آقا ظرفیت تکمیله ... حرکت کن ... محمود راه افتاد و یه دفعه یه صدایی شنیدم: - بــَـــــــــــــــــــــ ــــــــــع ... همه ساکت شدیم و به طرف صدا برگشتیم ... دوباره دهنش باز شد و یه صدای دیگه : - بـــــــــــــــع ... یه دفعه همه از خنده منفجر شدیم ... این بار پرهام بود که داشت شیرین کاری می کرد!! آرمان گفت: - ببین تو رو خدا آخر عمریه گوسفند هم شدیم !! همه ماشین ها راه افتادن و پشت سر هم بوق میزدن ... انگار عروس برون بود!! مازیار گفت: - باید ماشینو گل می زدیم ... شش تا عروس دوماد تو یه ماشین ... علی زد رو سقف ماشین و گفت: - محمود ... اسپیکرو بده ... به جای محمود، فاطمه اسپیکری از شیشه بیرون فرستاد و علی هم گرفت ... فلشی از جیبش درآورد و اسپیکرو روشن کرد : درد و بلات غصه هات به جونم نذار بیشتر از این چشم به رات بمونم صدای جیغ و سوت و هورا بلند شد و همه با هم شروع کردیم به دست زدن و خوندن : درد و بلات غصه هات به جونم نذار بیشتر از این چشم به رات بمونم منان دستشو مشت کرد و مثل میکروفون گرفت جلوی دهنش و با آهنگ روبه بیتا خوند : مجنونم مجنونم عاشقونه می خونم مجنونم مجنونم بی تو من نمی تونم پرهام دستهای لعیا رو گرفت و با خودش به چپ و راست تکون داد ... نفس عمیقی کشیدم تا مطمئن بشم ضربان قلبم عادیه ... باورم نمیشد ... یه نفس عمیق دیگه ... خدایا یعنی میشه؟ ... دستمو گذاشتم روی گردنم تا نبضمو حس کنم ... عادی بود ... نبضم عادی بود ... بالا نرفته بود ... خدایا شکرت ... برگشتم به علی نگاه کردم ... بذار دستهاتو تو دستهام تا یه ذره آروم بشم لیلی من باش تا مثل مجنون ، مجنون بشم علی دست چپشو دور شونه ام حلقه کرد و با دست راستش شروع کرد به بشکن زدن و همزمان با آهنگ رو به من خوند : نذار بی تو، تنها، لحظه هارو پرپر کنم دو روز دنیا رو بی تو عزیزم من سر کنم به چپ و راست خم میشد و من و هم با خودش میبرد و هم چنان می خوند: بذار فردا باز دوباره آفتابی شه با تو شب و روزم روشن و رویایی شه شیرین و آرمان هم همزمان با ما شروع کردن به موج رفتن و همزمان با هم به چپ و راست خم میشدیم ... همه دست میزدیم و با آهنگ می خوندیم ... کم کم داشت بهم خوش می گذشت!! این بار همه با آهنگ با صدای بلند خوندیم ... هر دو زوجی رو به همدیگه می خوندن: درد و بلات غصه هات به جونم نذار بیشتر از این چشم به رات بمونم آرمان از جاش بلند شد، دستهاشو رو به شیرین گرفت و با صدای بلند خوند: شیرین قصه های من باش ای نازنین تک گل باغ عشق من باش ای نازنین شیرین از خنده غش کرد و دستهای آرمانو تو دستش گرفت ... این بار علی دستهاشو از هم باز کرد و رو به من بلند خوند: درد و بلات غصه هات به جونم نذار بیشتر از این چشم به رات بمونم با دستهاش خودشو نشون داد: مجنونم مجنونم عاشقونه می خونم مجنونم مجنونم ... انگشت اشاره اش رو سمت من گرفت: بی تو من نمی تونم با دهن باز به علی خیره شده بودم ... اصلا نمی تونستم باور کنم که علی داره اینو برای من می خونه ... نمی دونستم چیکار کنم ... آخه علی چه منظوری از این کارهای عاشقانه می تونست داشته باشه جز این که ... جز این که منو هم عاشق کنه ... آهنگ تموم شد و پشت سرش بعدی شروع شد ... انگار علی آهنگ هارو با قصد و غرض روی فلش ریخته بود..
درست وقتی كه لبخندتو دیدم همون لحظه به آرزوم رسیدم بذار دنیامو پای تو بریزم بذار حس كنم اینجایی عزیزم با اینكه تازه به دلم نشستی یه حسی میگه خیلی وقته هستی تو تصویر یه رویای قدیمی عزیزم تو تموم زندگیمی
خودت كه میدونی عاشق چشماتم من تا آخر این زندگی همراتم حرفمو باور كن خیلی دوست دارم من بی عشق تو از زندگی بیزارم
میترسم یه روزی ازم جدای شی میترسم دیگه عاشقم نباشی همیشه نگران عشقمونم عزیزم بذار عاشقت بمونم ببین پر شده از تو روزگارم به غیر از تو كسی رو دوس ندارم واسه من تو یه عشق بی نظیری به این راحتی از دلم نمیری
خودت كه میدونی عاشق چشماتم من تا آخر این زندگی همراتم حرفمو باور كن خیلی دوست دارم من بی عشق تو از زندگی بیزارم تمام مدتی که بهنام صفوی می خوند، علی نگام می کرد و دست میزد و شیرین هم بازومو نیشگون می گرفت و چشم و ابرو میومد! آرمان و مازیار هم سر جاهاشون می رقصیدند و بقیه هم دست میزدیم، محمود و ماشین های پشت سریمون هم مدام بوق میزدن و حسابی شلوغ کاری می کردن، فاطمه هم از تو ماشین کِـل می کشید ... ولی من اونقدر غرق نگاه های علی شده بودم که حتی دیگه حلقه شدن دستهای پرهام دور شونه ی لعیا ناراحتم نکرد، حتی اون لحظه ای که پرهام پیشونیشو بوسید و همه هورا کشیدن، از ته دلم خندیدم و براشون دست هم زدم ... خودمم نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده که دیگه از ابراز علاقه های پرهام به لعیا، دلم آشوب نمیشه و معده درد نمی گیرم ... نمی فهمیدم چرا هر بار که پرهام، کاری انجام میداد، نگاه علی نگران میشد و به من زل میزد ... نمی فهمیدم چرا تا گفتم " هوا داره سرد میشه "، علی فورا پتو رو از کنار پاش برداشت و پیچید دورم و از روی پتو بغلم کرد ... و امان از شیرین ... امان از شیرین که عمدا آبرومونو برد و نتونست خفه خون بگیره: - اِ ... سارا ... زیر چونه ات چی شده؟
همه ی نگاه ها برگشت سمت ما و همه ساکت شدن ... فقط صدای آهنگ میومد ... دستی به چونه ام کشیدم و با تعجب گفتم: - چونه ام چی شده؟ شیرین خنده ی موذیانه ای کرد و گفت: - فکر کنم باید از علی آقا بپرسیم که چی شده!! برگشتم به علی نگاه کردم و سرمو کمی بالا گرفتم تا علی بتونه چونه امو ببینه ... علی با ابروهای گره شده نگاهی کرد ... یه دفعه چشمهاش گرد شد و ابروهاش پرید بالا ... لب پایینشو گاز گرفت و تا بناگوش قرمز شد و بقیه از خنده منفجر شدن!! با تعجب به بقیه نگاه می کردم و نمی فهمیدم چشون شده ... علی هم که حسابی صورتش قرمز شده بود و سرشو انداخته بود پايين!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#70
Posted: 12 Apr 2014 08:20
منان دستی به پشت علی زد و گفت: - حداقل یه دیشبو رعایت می کردی که الان این جوری سوژه نشی !! بعد هم قاه قاه خندید!! اصلا نمی فهمیدم چشونه و به چی می خندن ... با کلافگی زیپ کیفمو باز کردم و آینه امو درآوردم ... به محض این که خودمو تو آینه نگاه کردم، هین بلندی کشیدم و چونه امو با دست پوشوندم و طلبکارانه به علی زل زدم ... همین کارم باعث تشدید خنده اشون شد ... علی با شرمندگی نگاهم کرد و گفت: - جای حلقه است ... همون موقع که داشتی بیدارم میکردی ... و سرشو انداخت پایین ... شیرین باز کِرم ریزیش گل کرد و گفت: - تا تو باشی تو حلق علی نخوابی که به این روز بیفتی!! شیرین کلمه ی " حلق " رو یه جوری ادا کرد که یعنی ما فهمیدیم حلقه ای در کار نیست و دارین می پیچونین!! می فهمیدم که این حرفهارو به خاطر حضور پرهام میزنه ... می خواست یه جایی که پرهام هم هست ، نشون بده که من وعلی عاشق و معشوقیم!! حالا هر چی من بی خیال پرهام می شدم این شیرین آتیش بیار معرکه میشد ... شده بود دوستی خاله خرسه ... زیر چونه ام سیاه شده بود!! ... اندازه یه لوبیا!... علی یواشکی در گوشم گفت: - با خودت کرم نداری؟ ... بزن روش که زیاد پیدا نباشه ... متقابلا در گوشش گفتم: - حالا که دیگه کار از کار گذشته میگی؟ علی شونه ای بالا انداخت و خواست چیزی بگه که سیما گفت: - حالا نمی خواد درِ گوشی به همدیگه غر بزنید ... این درس عبرتی شد که حواستونو جمع کنید ! بعد هم غش غش خندید! ... لعیا پنککی از کیفش درآورد و با مهربونی گفت: - می خوای اینو بزن روش که پیدا نباشه ... بزرگترها ببینن بیشتر از ما سربه سرتون میذارن! نگاه قدرشناسانه ای به لعیا انداختم و با تشکری، پنکک رو ازش گرفتم ... لعیا دختر خوبی بود ... اون چه تقصیری داشت که من یه زمانی از شوهرش خوشم میومد؟ ... هیچ دلیلی وجود نداشت که از لعیا بدم بیاد. پنکک رو باز کردم و نگاهی به علی انداختم ... با روی هم گذاشتن پلک هاش تایید کرد! ... خواستم پَد رو به صورتم بزنم که متوجه شدم همه دارن نگاهم می کنن ... حتی پرهام!! انگار منتظر بودن ببینن نتیجه ی عمل چی میشه!! ... با خنده گفتم: - چه خبرتونه؟ ... قورتم دادین ... زن های خودتونو نگاه کنید ! موقع گفتن این حرف فقط مازیار رو نگاه کردم ... می خواستم به در بگم که دیوار بشنوه!! ... بالاخره با مازیار خودمونی تر از بقیه بودم! ... مردها همه سرشونو به این ورو و اون ور چرخوندن و خودشونو زدن به اون راه!! ... کدوم راه؟ ... همون راهی که وقتی می خوایم بگیم حواسمون نیست میریم توش!! مشغول زدن پنکک شدم و بعد هم روبه علی، چونه امو بالا گرفتم و گفتم: - خوب شد؟ تا علی خواست جواب بده، شیرین بازمو کشید و منو روبه خودش برگردوند و با حالت عجیبی گفت: - آحه مردها از این چیزها سر در میارن که تو از اون بنده خدا میپرسی؟ ... بده ببینم این پنککو ... خودش مشغول پنکک زدن شد و خیلی آروم، جوری که کسی نشنوه گفت: - پیاده که شدیم باید سیر تا پیاز ماجرا رو برام بگیا ... چند وقته ازت غافل شدم معلوم نیست دارین چه غلطی می کنین! زیر لبی گفتم: - زهر مار ... چی واسه خودت ویز ویز می کنی؟ ... نه به اون موقع که حرص و جوش می خوری که چرا باهاش بد رفتاری می کنم نه به الانت که فحش میدی و ناراحتی که چرا باهاش صمیمی شدم!! شیرین با پاش پامو لگد کرد و گفت: - بعدا با هم می حرفیم ... سرشو عقب تر برد و همونجور که نگام می کرد گفت: - خوب شد ... ولی هر از گاهی تمدیدش کن که پیدا نشه ... خواستم پنکک رو به لعیا برگردونم که گفت: - شیرین جون راست میگه ... بذار پیشت باشه و هر موقع لازمت شد استفاده کن ... تشکری کردم و پنکک رو تو کیفم گذاشتم ... نگاهی به بقیه انداختم، هر زوجی یه پتو دورشون پیچیده بودن و از سرما تو هم گره خورده بودن!! ... تحرک و جنب و جوششون که کم شده بود، سردشون شده بود ... من هم که از قبل، علی دورم پتو پیچیده بود و سرما رو حس نمی کردم ... نگاهی به علی انداختم که بینیش قرمز شده بود و پتویی نداشت که دورش بپیچه ... دلم براش سوخت ... سرما رو تحمل می کرد ولی از من نمی خواست که باهاش زیر یه پتو برم! ... البته شاید هم از اینکه با من زیر یه پتو باشه بدش میومد ... شاید ترجیح میداد که الان میترا کنارش باشه ... اَه لعنت به این زندگی ... چرا همیشه باید یه نفر باشه که خوشی منو کوفتم کنه؟ ... چرا هیچ وقت نشد یه گردشی برم که فارغ از هر فکر و خیالی برای خودم خوش باشم؟ ... تا قبل از ازدواج ِ پرهام، همیشه دنبال نگاه پرهام بودم، بعد از ازدواجش، حضور لعیا رو اعصابم بود ... بعد از عروسیم، وجود علی و احساس عذاب وجدان و حالا که کم کم داشتم با گذشته وداع می کردم و می خواستم کنار علی باشم، میترا باید آرامشمو به هم میزد ... چرا باید اجازه میدادم که زندگیم به خاطر این و اون خراب بشه؟ ... چرا هیچ وقت برای به دست آوردن چیزی که دوسش دارم زحمت نمی کشیدم؟ ... چرا سکوت می کردم و اجازه میدادم یه نفر دیگه از راه برسه و کسیو که دوسش دارم ازم بگیره ... نه ... نه ... دیگه نمیذارم علی رو هم ازم بگیرن ... علی فقط مال منه ... حتی اگر تا آخر عمرمون مثل خواهر و برادر باشیم بازم علی باید تا ابد کنار من باشه ... نمی تونم یه روز از خواب بیدار بشم و ببینم علی نیست ... نه نه ... باید هر جور شده علی رو برای خودم نگه دارم ... باید بهش بفهمونم که می خوام کنارم باشه ... پتو رو از دورم باز کردم، خودمو به بازوی علی چسبوندم و قسمتی از پتو رو دور علی پیچیدم ... علی با نگاه متعجب و از نظر من مهربونش)!( نگام کرد، سرشو آورد پایین و در گوشم گفت: - مطمئنی از اینکه زیر یه پتو باشیم ناراحت نمیشی؟ نگاش کردم ... دوباره داشت لبهامو نگاه می کرد ... مطمئنم که اشتباه نمی کردم ... دقیقا پنج ثانیه لبهامو نگاه کرد و من تو دلم می شمردم ... وقتی به چشمهام نگاه کرد، ابروی راستمو بالا دادم و لبخندی یه وری زدم ...
می خواستم بهش بگم " علی ... من میفهمم کجا رو نگاه می کنیا!!" ولی فقط گفتم: - آره مطمئنم ... من و علی برای اولین بار زیر یه پتو بودیم ... برای اینکه دوتامون زیر پتو جا بشیم، کاملا به علی چسبیده بودم ... چند لحظه بعد، علی دستشو دور شونه ام حلقه کرد و لبه ی پتو رو با دستش گرفت که توی حرکت، تکون نخوره و از دورم، باز نشه ... حسابی گرم شده بودم ... نمی دونم از اثر پتو بود یا خزیدن تو آغوش علی ... نیمی از بدنمو روی سینه ی علی گذاشته بودم و درواقع روی علی لـَم داده بودم!! شیرین هم چشم غره میرفت و من تو دلم عروسی بود! وسط های مسیر بودیم که بین راه به پلیس برخوردیم ... تا مارو دید ایست داد ... آه از نهادمون بلند شد ... فکر اینجاشو نکرده بودیم ... همه ی مردها از ماشین پیاده شدند و رفتند با پلیس صحبت کنند که به جریمه رضایت بده اما فایده ای نداشت ... آخرش هم جریمه شدیم هم ماشینو بردن پارکینگ!! ... ما همگی با پتوهای زیر بغل، کنار ماشین پلیس ایستادیم... زنگ زدیم به بقیه و هر کی جا داشت، اومد و یکی دو تامون رو سوار کرد ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA