ارسالها: 2910
#71
Posted: 15 Apr 2014 07:12
فصل هشتم
بالاخره به مقصد رسیدیم ... پارک جنگلی ... بین درخت ها جایی نگه داشتیم و پیاده شدیم ... وسایل رو از ماشین ها پیاده کردیم و به محض جاگیر شدن، همه مشغول درآوردن بساط صبحونه اشون شدن!! من و علی متعجب به همدیگه نگاه کردیم و مامانم گفت: - شما چرا نمیاین نزدیک سفره؟ مگه گرسنه اتون نیست؟ علی لبخندی زد و گفت: - ممنون خاله جون ما صبحونه خوردیم. همیشه به مامان من می گفت " خاله جون" ... در حالی که مازیار می گفت " مامان جون " ... شاید دلیلش این بود که ما با هم فقط تو یه خونه زندگی می کردیم !! زن و شوهری در کار نبود! موقع صبحونه سر ِ پرداخت جریمه، مردها با هم کل کل می کردن ... همه می خواستن تقصیرهارو بندازن گردن علی و معتقد بودن چون علی پیشنهادشو داد پس خودش هم باید جریمه اشو بده ... علی هیچ حرفی نمیزد و فقط با لبخند، سرشو تکون میداد ... ولی من طاقت نیاوردم ... احساس کردم دارن از متانت و مهمون نوازی علی سوء استفاده می کنن ... برای همین گفتم: - خیلی بی انصافین ... اصلا اولین کسی که پرید پشت ماشین شیرین بود ... هنوز علی پیشنهادشو نداده بود که شماها سوار شدین ... اگر دیر جنبیده بودیم که جا برای خودمون هم نمی موند ... چرا حرف تو دهن علی می ذارین؟ ... اصلا علی یه کلمه به کسی گفت بیاین سوار نیسان بشین؟ ... خودتون با پای خودتون اومدین ... پس الکی گردن علی نندازین ... زود باشین ... یاالله دنگ جریمه اتونو رد کنین بیاد ... شش تا مرد بودین باید هر کدوم یه دنگ بدین ... سریع ... سریع ... آرمان با لحن خنده داری گفت: - به این میگن زن ... ببین چه جوری از شوهرش دفاع کرد ... یاد بگیر شیرین خانوم ... مثلا شما دو تا با هم دوست صمیمی هستین ... چرا سارا اینقدر خوب شوهر داری می کنه ولی تو ... با چشم غره ی شیرین، آرمان حرفشو خورد و گفت: - ولی تو که از سارا هم بهتری قربونت برم ... صدای خنده از همه طرف بلند شد و علی نگاه قدرشناسانه ای بهم انداخت ... منان اولین کسی بود که کیف پولشو درآورد و گفت: - این دنگ من ... آقا محمود دستت درد نکنه ... خدایی خیلی کیف کردیم ... بابت توقیف ماشین هم شرمنده ... خودم یه دونه کنترلیشو برات می خرم ... باز همه خندیدن و نفر بعدی پرهام بود که دنگشو داد و به این ترتیب آرمان و مازیار و علی هم دست به جیب شدن و پول جریمه رو دادن به محمود ...
بساط صبحونه که جمع شد، علی از تو کیف کمریش، یه بسته پاسور درآورد و گفت: - کیا شِلِـم بلدن؟ اولین کسی که اومد جلو پرهام بود!! نگاهم کشیده شد سمت علی ... علی هم داشت نگاهم می کرد ... تو چشمهاش یه چیز عجیبی بود ... یه چیزی مثل ترس و نگرانی ... یعنی علی نگران احساسات من بود؟ ... نگران این که ناخواسته باعث نزدیک شدن من و پرهام شده؟ آخه من هم کنار علی نشسته بودم و می خواستم بازی کنم ولی حالا ... اصلا دلم نمی خواست با نشستن مقابل پرهام، باهاش یار بشم! ترجیح دادم با فاصله ی یه بچه کنارش بشینم و با علی یار بشم ... شاید تو واقعیت یار علی نبودم ولی توی یه پاسور که می تونستم ... بلند شدم و کنار پرهام و روبه روی علی نشستم و گفتم: - من که با یار خودم جفت میشم ... بعد هم رو به لعیا کردم و گفتم: - لعیا جون ... شوهرتو همراهی نمی کنی؟ - والله من فقط حکم بلدم ... سهیل و سینا همزمان جلو اومدن و سهیل گفت: - پاشو ما چهار تا، مردونه بازی کنیم . آخ خدایا شکرت ... چه خوب هوامو داشتی دمت گرم ... سریع جامو با سهیل عوض کردم و کنار علی، جوری که روبه پرهام نباشم نشستم و مشغول نگاه کردن به پاسورهای تو دست علی شدم ... علی گفت: - سارا جونم ... میشه امتیازهارو بنویسی؟ چه قدر قشنگ کلمه ی " جونم " رو گفت ... انگار واقعا از ته دلش بود ... یعنی واقعا از ته دلش بود؟؟ ... یا برای عادی بودن و عاشق و معشوق جلوه کردن گفته بود؟ ... چرا من احساس می کنم وقتهایی که پرهام هست، علی مهربون تر میشه ... حرفهاش و رفتارهاش عاشقونه تر میشه؟ ... یعنی اینها همه زاییده ذهنمه یا واقعیته؟ نگاهش کردم و با خجالت گفتم: - نه کاغذ دارم نه خودکار! علی خندید و از توی کیف کمریش، یه دفترچه یادداشت درآورد و داد دستم، بعد هم یه مداد درآورد که سرش یه پیرزن با موهای بافته شده ی سفید بود!! خندید و گفت: - این به جای اون دیشبی ... خنده ی دندون نمایی کردم و با تشکری ازش گرفتم ... سهیل گفت: - نکنه هر روز یه دونه از اینا براش میخری؟ سینا گفت: - فکر کنم به جای زن داری، بچه داری می کنی ... خودش به حرف خودش خندید و من فقط چپ چپی نگاش کردم ... پرهام دستشو سمت مداد دراز کرد ... مدادو بهش دادم و پرهام با تعجب گفت: - قضیه چیه؟ و همونطور عروسکو زیر و رو می کرد ... علی دستشو دور شونه ام حلقه کرد و گفت: - این دخترک ِ من عاشق عروسک سر مدادیه ... منم که عاشق ِسارا ... هر چی بخواد نه نمی گم... یا ابالفضل ... علی گفت من عاشق سارام ... یعنی درست شنیدم؟ ... علی هیچ وقت از این حرفها نمیزد ... هر چی می گفت دیگه دم از عشق و عاشقی نمیزد ... یعنی اینقدر حضور پرهام روی علی تاثیر داشت که باعث میشد حتی به عشقی که وجود نداشت اعتراف کنه؟ ... یعنی علی روی پرهام حساس شده بود ... علی چه هدفی از این کارهاش داشت؟ پرهام یه نگاه به من کرد و یه نگاه به علی و بعد هم رو به من گفت: - اصلا فکرشو نمی کردم اون سارای سر به زیر و آروم، بتونه این جوری یه نفرو عاشق خودش کنه ...
سکوت بدی ایجاد شده بود و هیچ کس حرفی نمی زد ... انگار همه منتظر بودن تا من حرفی بزنم ولی من فقط داشتم حرف پرهامو تو ذهنم تحلیل می کردم ... یعنی منظور پرهام این بود که منو یه دختر دست و پا چلفتی می دیده و شاید هنوزم می بینه؟ ... یه دختری که هیچ کس عاشقش نمیشه؟ ... یه کسی که هیچ جاذبه ای برای پسرها نداره؟ ... یعنی دختر باید پر شر و شور باشه تا پسرها عاشقش بشن؟ ... یا شاید پرهام از اون دسته پسرهایی بوده که عاشق دخترهای شیطون میشن ؟ ... اگر همه ی پسرها دخترهای شیطون دوست دارن پس علی هم نباید ازمن خوشش بیاد ... یعنی علی منو دوست نداره؟ ... یعنی من فقط براش یه تفریحم؟ ... اگه تفریحه پس اون نگاه ها و آهنگ های عاشقونه چیه؟ ... چرا حاضره بقیه بهش بخندن ولی برای من عروسک سرمدادی بخره که منو خوشحال کنه؟ ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#72
Posted: 15 Apr 2014 07:27
صدای علی منو از افکارم بیرون کشید : - نشنیدی که می گن از آن نترس که های و هوی دارد/از آن بترس که سر به تو دارد؟ ... شاید سارا به ظاهر خیلی آروم باشه اما به وقتش خیلی شر و شیطون میشه ... ما که بدجور اسیرش شدیم ... با دستش ضربه ی آرومی به کمرم زد ...لبخند عاشقونه ای تحویلم داد و چشمهاش برق زد! ... علی داری با این کارها و حرفها چه بلایی سرم میاری؟ ... نگاهی به پرهام انداختم ... انگار هنوز منتظر جواب بود ... دلم نمی خواست پرهام فکر کنه که هم چنان هم بی زبون و بی دست و پام و یه نفر دیگه باید ازم حمایت کنه ... کلی به مخم فشار آوردم تا بالاخره این چرت و پرتهای بی سر و ته رو گفتم: - من برای کسی که دوسش داشته باشم و باهاش رفیق باشم، شر و شیطون میشم ... جلوی بقیه لزومی نداره خودمو به نمایش بذارم ... شاید این جوری می خواستم به خودم بفهمونم که اگر من عاشق پرهام بودم این قدر جلوش موش مرده بازی در نمی آوردم ... یه تای ابروی پرهام بالا رفت و سرشو به نشونه ی فهمیدن تکون داد ... به راحتی می تونستم، لبخند پیروزمندانه رو، روی لبهای علی تشخیص بدم ... زل زده بود به من و با حالت خاصی نگام می کرد ... یه نگاه به چشمهام و یه نگاه به لبهام و یه نگاه به سرم ... عاقبت ... دستهاشو به بازوم فشرد و منو به خودش نزدیک تر کرد و روی سرمو بوسید ... کنار گوشم زمزمه کرد: - ممنونم سارا ... از چی ؟ از چی ممنون بود؟ ... بابت حالی که از پرهام گرفتم؟ ... پس من باید خیلی بیشتر ممنون علی باشم چون علی حال میترا رو تو چهارشنبه سوری خیلی بیشتر گرفته بود! ... با انگشتاش روی بازوم سرسره بازی می کرد! داشت بازوم رو نوازش می کرد ... البته از روی مانتو زیاد حس خاصی نداشتم!! فقط چون پهلوم به پهلوش چسبیده بود یه جورایی هم خجالت می کشیدم هم گرمم شده بود هم جام خیلی دنج بود و دوست داشتم همونجوری بمونم!! بازی شروع شد و علی دستشو از دور شونه ام برداشت ... سه دور بازی کرده بودن که سر و کله ی شیرین پیدا شد: - علی آقا ... میشه دخترکتونو قرض بگیرم؟ امان از این شیرین که کلمه به کلمه ی حرفهاش منظور دار بود!! علی نگاهی به من کرد و گفت: - فکر کنم دلت برای صحبت های خصوصی با شیرین خانوم تنگ شده باشه ... بعد هم لبخند زد! ... با خوشحالی کاغذ و مدادو زمین گذاشتنم ... تشکری کردم و همونطور که کفش هامو می پوشیدم رو به پسرها گفتم: - مدادمو گم نکنیدا ... دست بچه ها هم ندین خرابش می کنن ... سینا گفت: - شیطونه میگه گیس هاشو بـِکـَنم حالت جا بیاد ... با خنده گفتم: - چیه حسودیت میشه؟ سینا پوفی کرد و من رفتم کنار شیرین که یه لنگه پا منتظرم ایستاده بود ... با هم رفتیم سمت رودخونه ای که از کنارمون رد میشد و شیرین گفت: - خب تعریف کن ببینم قضیه چیه؟ با تعجب گفتم: - کدوم قضیه؟ دستشو زیر چونه ام زد و گفت: - این کبودی چیه؟ ... منظور علی چی بود که گفت وقتی داشتی بیدارش می کردی ؟ مگه شما دو تا پیش هم می خوابین؟ - وای شیرین تو هم چه فکرهایی می کنی ها ... اصلا این طوری نیست ... مطمئن باش هر اتفاق خاصی که بیفته من برای تو می گم ... یه دفعه یاد حرفهای ضحی درباره علی و ماجرای مادربزرگ افتادم ... اصلا وقت نشده بود که برای شیرین تعریف کنم ... حدود یک ساعت من و شیرین با هم حرف می زدیم ... هم ماجرای حلقه و کبودی زیر چونه رو براش گفتم هم اتفاقات چهارشنبه سوری و آشنایی با ضحی و بیژن وحضور میترا و گذشته ی مشکوک علی و خلاصه هر چی که تو این مدت نشده بود که به شیرین گزارش بدم ، همه رو گفتم ... شیرین هم تمام مدت ساکت بود و فقط گوش میداد و در نهایت گفت: - حالا واقعا می خوای بری سراغ مادربزرگ؟ - پس نرم؟ اخمی کرد و گفت: - به تو چه که گذشته ی علی چی بوده؟ چرا می خوای نبش قبر کنی؟ مگه علی شوهرته که اینقدر گذشته اش و روابطش با زن های دیگه برات مهم شده؟ مگه نمی گفتی یک سال که گذشت یه بهونه جور می کنم و ازش طلاق میگیرم؟ تو که می خوای طلاق بگیری دیگه چرا تو گذشته اش فضولی می کنی؟ حرفهای شیرین آب سردی بود روی سرم!! اونقدر تو زندگی علی و راز و رمزهاش غرق شده بودم که یادم رفته بود من حق ندارم تو زندگیش سرک بکشم ... مگه اون به من کاری داشت که من بخوام از زندگیش سر در بیارم ... یه دفعه یه چیزی تو ذهنم چرقه زد و هان بلندی گفتم و رو به شیرین گفتم: - راستی ... اینو یادم رفت بگم ... علی و بیژن چند بار منو تعقیب کرده بودن ... به قول ضحی، علی آمار منو درآورده بوده ... پس چرا من این کارو نکنم؟ ... وقتی علی به خودش این اجازه رو میده که منو تعقیب کنه و سر از کارم دربیاره پس منم این حقو دارم که بفهمم تو زندگیش چه خبره ... وای شیرین من دارم از فضولی می میرم ... حتی اگر قرار باشه ما از هم جدا بشیم بازم باید بفهمم قضیه چیه ... شیرین با دهن باز به من خیره شده بود و هیچی نمی گفت ... دستی جلوی صورتش تکون دادم و گفتم: - چته شیرین ... چی شده؟ شیرین بدون اینکه پلک بزنه گفت: - تو گفتی علی تورو تعقیب کرده و آمارتو درآورده؟ - خب آره ... شیرین پرید بغلمو و شروع کرد به بوسیدنم و خندیدن و قربون صدقه رفتن و من همون طور بی حرکت بین دستهای شیرین خشکم زده بود... بهت زده گفتم: - شیرین ... جنی شدی؟ ... چه مرگته؟ - تو چقدر خنگی دختر ... یعنی خودت نفهمیدی؟ ... با این چیزهایی که گفتی شک کرده بودم ولی حالا دیگه با این حرف آخرت مطمئن شدم که علی دوست داره ... دختره ی احمق ... علی واقعا عاشقت شده ... می فهمی؟ ... علی نقش بازی نمی کنه ... واقعا از تو خوشش اومده و حالا هم می خواد کاری کنه که تو از اون خوشت بیاد ... دوباره بغلم کرد و با ذوق و شوق گفت: - وای خدا جونم شکرت ... بالاخره دعاهام مستجاب شد ... سارا خنگولی ... داری خوشبخت میشی ... و باز قهقهه ی مستانه ی دیگه ای سر داد!! زدم پس کله اش که دهنش بسته شد و با چشمای از حدقه بیرون زده نگام کرد و گفت: - بی شعور ... دستت چرا می جنبه روانی؟ ... لیاقت نداری یکی برات خوشحال باشه ... - آخه تو واسه خودت میبری و میدوزی... - خفه بابا ... کی گفته میبرم و میدوزم؟ ... دارم واقعیتو می بینم ... تو مارگزیده شدی دیگه از ریسمون سیاه و سفید هم میترسی ... واسه همینه که نمی تونی ابراز علاقه های علی رو ببینی...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#73
Posted: 15 Apr 2014 07:31
یاد بوسه ی شب قبل علی افتادم! ... خواستم به شیرین بگم ولی منصرف شدم ... معلوم بود عکس العملش چیه ... بازم جیغ و داد می کرد و دیگه صد درصد مطمئن میشد که علی مجنون من شده!! شیرین گفت: - تو چی سارا؟ ... تو چه احساسی بهش داری؟ ... دوسش داری مگه نه؟ ...
خواستم بگم " نمی دونم " اما تا دهنمو باز کردم، شیرین پشت دستشو جلوی دهنم گرفت و با تهدید گفت: - فقط اگر اسم پرهام کوفتیو بیاری میزنم دهنتو پر خون می کنما ! با عصبایت دستشو از جلوی دهنم کنار زدم و با حرص گفتم: - زهر مار ... دختره ی خل و چل ... کی خواست اسم اونو بیاره؟ ... اصلا یادم به اون نبود ... اگر من بخوام فراموشش کنم هم تو با این کارهات نمیذاری ... همین یه بار هم که فکرش تو مغزم نیفتاد تو یادم انداختی ... می خواستم بگم ... نمیدونم ... شیرین پوفی کرد و گفت: - یعنی چی که نمی دونی؟ - یعنی چی نداره ... نمی دونم دیگه ... - می دونی ... فقط می ترسی قبولش کنی ... به خاطر تجربه ای که داشتی میترسی با واقعیت رو به رو بشی ... سارا ... جان من یه کم عاقل باش ... علی شوهرته ... چه بخوای چه نخوای شما به همدیگه محرمید ... زن و شوهرید ... مطمئن باش این بار ضرر نمی کنی ... با درموندگی نگاش کردم و گفتم: - میترا ... شیرین با دست تو سرش کوبید و گفت: - ای واااای ... یعنی می خوای دست رو دست بذاری تا میترا شوهرتو ازت بگیره؟ حرفهای ضحی رو میزد ... چه قدر این دو تا بشر به هم شبیه بودن!! ... - نه شیرین ... منظورم این نبود ... نمی خوام کاری کنم که فکر کنه دارم گداییشو می کنم ... نمی خوام خودمو آویزونش کنم ... می فهمی ... دوست ندارم خودمو بهش تحمیل کنم ... - تحمیل نیست سارا جون ... علی با کارهاش داره بهت نشون میده که دوست داره ... منتظره یه نشونه از طرف توئه ... یه جوری بهش نشون بده که تو هم دوسش داری ... نذار ازت نا امید بشه ... یه جوری بهش نخ بده ... بقیه اشو بذار به عهده ی خودش ... این جوری خودتو هم آویزون نکردی ... حله؟ فقط نگاهش کردم ... هنوز نمیدونستم جنس احساسم به علی از چه نوعیه؟ ... دوسش دارم یا فقط بهش عادت کردم ... شیرین گفت: - سارا ... باید یه وقتی بذاری که با خودت رو به رو شی ... با خودت و دلت و عقلت ... سنگهاتو با خودت وا بکن ... تکلیفتو با خودت معلوم کن ... بالاخره یا دوسش داری یا نداری ... شاید دوسش داری ولی میترسی ... از حضور میترا میترسی ... از اینکه فکرت به سمت پرهام کشیده بشی میترسی ... این ترسها درسته که وجود دارن ولی نمی تونن علاقه ی تو به علی رو از بین ببرن ... پس با خودت رو راست باش ... بفهم که علی رو دوست داری یا نه ... وقتی به جواب این سوال رسیدی ... اونوقت راحت تر با ترسهات کنار میای ... اگر بفهمی که علی رو دوست داری پرهام خود به خود از ذهنت پاک میشه ... میترا هم میشه کسی که باید برای به دست آوردن عشقت باهاش دست و پنجه نرم کنی ... - چه طوری؟ - چی چطوری؟ - چطوری باید با میترا دست و پنجه نرم کنم؟ ... چه طوری باید به علی بفهمونم که دوسش دارم؟ ... چه طوری باید علی رو سمت خودم بیارم؟ شیرین لبخند گل و گشادی زد دستهامو تو دستش گرفت و گفت: - خدایا شکرت ... آفرین سارا ... خیلی خوشحالم کردی ... هاج و واج نگاش کردم و گفتم: - تو معلومه چته؟ - دارم بهت امیدوارم میشم سارا ... تو داری پرهامو فراموش می کنی... همونطور با گیجی نگاهش کردم و شیرین ادامه داد: - با شناختی که ازت داشتم، منتظر بودم که الان بگی" چه طوری باید پرهامو فراموش کنم" ولی تو گفتی چطوری باید با میترا دست و پنجه نرم کنم و چطوری باید به علی بفهمونم که دوسش دارم ... جیغی کشید و با خنده گفت: - سارا ... سارای دیوونه ... بالاخره داری عاقل میشی ... تو عمق وجودت الان علی برات مهم تر از پرهام شده که فقط فکر دَک کردن میترا و رسیدن به علی هستی ... سارا خیلی خوشحالم ... خوشحالم که داری عین آدم رفتار می کنی ... با اینکه جمله ی آخرش مستحق یه پس گردنی بود ولی اونقدر از نکته ی ظریف و روان شناسانه ای که از توی حرفهام پیدا کرده بود، خوشحال بودم که ترجیح دادم فعلا چیزی نگم و اشک خوشحالی ای که از گوشه چشمم بیرون زده بود رو پاک کنم ... شیرین بغلم کرد و گفت: - سارا ... به نظر من در قید و بند این نباش که کار خاصی برای جلب توجه علی انجام بدی ... اینجوری میشه همون گدایی محبتی که خودت گفتی ... بهترین کار اینه که خودت باشی ... همون سارایی که همیشه بودی ... علی باید عاشق شخصیت تو بشه نه عاشق کارهایی که براش انجام میدی ... فقط یه جوری به روش های دخترونه خودت بهش بفهمون که دوسش داری ... که روشش هم به عهده ی خودته ... - خسته نباشی واقعا ... هنر کردی با این راهنماییت ... همه اشو انداختی گردن خودم ... - پس چی؟ ... کاری که انجام میدی باید خود جوش باشه ... نه این که یه نفر بهت یاد داده باشه و وسط راه یه جاشو اشتباه انجام بدی و گند بزنی ... نمی دونم چه قدر دیگه با شیرین حرف زدیم ... صدای موبایلم،مارو ازعالم خودمون بیرون کشید ... علی بود که زنگ زده بود ... با هیجان به شیرین گفتم: - علی ِ ... یعنی چیکار داره؟ - خب جواب بده دیگه ... مگه تا حالا بهت زنگ نزده؟ - نه ... یعنی یادم نمیاد ... خیلی کم پیش میاد زنگ بزنه ... - خب جواب بده تا قطع نکرده ... دکمه ی سبز رو فشردم و جواب دادم: - سلام ... - سلام دخترک ... کجایین شما؟ ... بدون ما خوش میگذره؟ - اختیار دارین ... پیش شیرینم ... شیرین یکی زد پس کله امو با ادا و اصول گفت " عاشقونه حرف بزن!" ... اونقدر که شیرین ادا در می آورد، اصلا متوجه حرف علی نشدم و تحت تاثیر نصیحت های شیرین، ناخودآگاه گفتم: - جانم؟ شیرین چشماش گرد شد و پقی زد زیر خنده ... با دست جلوی دهنشو گرفته بود که صدای خنده اشو علی نشنوه ... عصبی شدم و از کنار شیرین بلند شدم و رفتم جایی بین درختها ایستادم ... علی هم که انگار شوکه شده بود و هیچی نمی گفت ... دوباره گفتم: - ببخشید شیرین داشت یه چیزی می گفت من متوجه نشدم چی گفتی ... میشه دوباره بگی؟ - پس اون " جانم " که گفتی هم با شیرین بودی؟ احساس کردم دلخور شده ... نباید میذاشتم همچین فکری بکنه ... شاید این یکی از همون راه هایی بود که می تونستم بهش بفهمونم که منم ... - نه ... به خودت گفتم ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#74
Posted: 15 Apr 2014 07:34
سکوت کردم ... علی هم سکوت کرده بود ... خودش سکوت رو شکست و گفت: - ممنونم ... هیچی نگفتم ... چند لحظه بعد گفت: - شما دو تا کجا غیبتون زد؟ ... دو ساعته کجا رفتین؟ صداش خیلی ملایم تر شده بود ... - همین نزدیکی ها هستیم ... کنار رودخونه ... روی نیمکت ... کسی سراغمونو گرفته؟ - بله ... - کی؟ - من و آرمان دیگه ... ناخودآگاه رسمی شدم و گفتم: - شما و آرمان؟ ... شما دیگه چرا؟ - یعنی من نمی تونم سراغ دخترکمو بگیرم؟
دلمو به دریا زدم و پرسیدم: - چرا به من میگی دخترک؟... منظورت چیه؟ ... یعنی که من بچه ام؟ - همین الان باید توضیح بدم؟ پای تلفن؟ - خب ... نمی دونم ... شاید یه وقت مناسب تر ... - هنوزم روی نیمکت نشستی؟ - الان نه ... اومدم عقبتر ... لای درخت ها ایستادم ... - شیرین خانومو تنها گذاشتی؟ - حواسم بهش هست ... از اینجا می بینمش ... - حواست به منم هست؟! سکوت کردم ... منظورش چی بود؟ ... چه قدر مشکوک حرف میزد ... بدجوری گیجم کرده بود ... صداشو شنیدم ولی خیلی آهسته حرف میزد: - حالا من هیچی ... حواست به خودت هست؟! - علی ... داری منو میترسونی ... - هیچ وقت دوست ندارم بترسونمت ... هین بلندی کشیدم و به عقب چرخیدم ... علی دقیقا پشت سرم ایستاده بود و گوشی هم تو دستش بود ... دستمو تو دستش گرفت و با نگرانی گفت: - نمی خواستم بترسونمت ... تا گفتی کنار رودخونه ای اومدم این سمت و بعد هم که گفتی بین درختهایی ، پیدات کردم ... شرمنده ... خواستم دستمو از توی دستش دربیارم ... یه لحظه دستمو کشیدم ... نگاه علی کشیده شد سمت دستم و منم خشکم زد ... از کارم پشیمون شدم و همونطور بی حرکت موندم ... علی هم که انگار بدجوری مردد بود، نگام کرد و گفت: - متاسفم ... دستمو ول کرد ... خاک تو سرت سارا ... اینم از نخ دادنت ... خنگ ... علی گفت: - تا نیم ساعت دیگه ناهار آماده میشه ... - جدی میگی؟ ... مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت مچیم انداختم و گفتم: - تازه ساعت یازده و نیمه ... چرا اینقدر زود می خوان ناهار بخورن ؟ علی نگاهی به ساعت خودش انداخت ... دستشو آورد جلو، ساعتمو از دور مچم باز کرد و با خنده گفت: - دخترک حواست کجاست؟ ... یادت رفته ساعتتو یه ساعت بیاری جلو ! انگشت اشاره امو گرفتم سمتش و با هیجان گفتم: - آهان دیدی ... الان هم بهم گفتی دخترک ... نمی خوای بگی قضیه چیه؟ ساعتمو تنظیم کرد و دوباره بستش روی مچم و گفت: - ساعت دوازده و نیمه ... نیم ساعت دیگه هم میشه یک و وقت ناهار ... با لبخند نگام می کرد ...پشت گردنمو خاروندم و با خنده گفتم: - ساعت دیواری اتاقو تنظیم کرده بودم ولی این یکیو یادم رفته بود. - اشکالی نداره ... بریم دنبال شیرین خانوم و بریم برای ناهار ... چند قدم که رفتیم ایستادم ... علی هم ایستاد ... با تعجب نگام کرد ... ناراحت گفتم: - این یعنی که نمی خوای جواب بدی؟ - چیو جواب بدم؟ - باشه ... فهمیدم که دوست نداری بگی ... خوب بحثو عوض کردی ... شیرین مارو دید و اومد طرفمون وعلی نتونست حرفیو که برای گفتنش، دهنشو باز کرده بود بزنه ... بر خر مگس معرکه لعنت ... طفلک شیرین ... حالا دیگه شده بود خرمگس ... اگه می فهمید تو دلم بهش چنین لقبی دادم کلمه امو می کند!علی گفت: - ببخشید شیرین خانوم ... اگه ناراحت نمیشین من و سارا یه گپی با هم بزنیم بعد میایم ... شیرین لبخند عمیقی زد و گفت: - چه کسی مطمئن تر از شما که سارا رو بسپرم دستش ... دستی به شونه ی من زد و گفت: - موفق باشی ... شیرین که رفت، کنار علی شروع به قدم زدن کردم ...
داشتم تو خاطراتم جستجو می کردم که این بار چندمیه که من و علی به نیت قدم زدن و صحبت کردن کنار هم قرار می گیریم ... آخرش هم به این نتیجه رسیدم که این دفعه ی اولیه که ما با هم قدم می زنیم... این بار مثل همیشه علی بود که برای حرف زدن پیش قدم شد : - خوبه که به حرفم گوش دادی ... کدوم حرفو می گفت؟ ... الان این یه امتیاز مثبت برای من بود که علی فکر کرده بود من به حرفش گوش دادم ولی کدوم حرفشو می گفت؟ ... اگه می خواستم بپرسم "چه حرفی " ضایع بود و بدتر امتیاز منفی میگرفتم پس باید یه جوری این سوتی رو ردش می کردم ... - من به خیلی از حرفهات گوش میدم ... دقیقا کدومشون مد نظرته؟ ای سارای بلا ... تازگیا داری موذی میشیا ... علی لبخندی زد و گفت: - همینکه گفتم هر چی می خوای بدونی از خودم بپرس ... حالت نگاهش متفاوت شد ... زل زد تو چشمام و با نگاهی که پر از خواهش بود گفت: - هر موقع هر چی خواستی بدونی از خودم بپرس ... یا حداقل اگر از کس دیگه ای شنیدی و پرسیدی ، از خودمم بپرس ... سارا ... خم شد و چشمهای عسلیش درست مقابل چشمهام قرار گرفت ... هیچ ابایی از آدمهای دور و بر که با تعجب نگاهمون می کردن، نداشت: - این یادت باشه که ... هیچ وقت یه طرفه به قاضی نری ... شاید الان بهترین وقت بود که ماجرای گذشته اشو ازش بپرسم ... ولی ... ولی نه ... الان خیلی زود بود که بخوام خودمونی بشم ... پیش خودش چه فکری می کرد؟ ... نمی گفت دختره چه قدر فضوله؟ ... فعلا بهتر بود که به همون رمز دخترک گفتنش قناعت کنم: - دخترک ... قضیه ی این دخترک گفتن چیه؟ ... لبخند پررنگی زد و صاف ایستاد ... نگاهی به عمق جنگل انداخت و گفت: - از اینکه بهت می گم دخترک بدت میاد؟ - بدم نمیاد ... فقط دلم نمی خواد بچه فرضم کنی ... - ادبیاتت خوبه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - ادبیات؟ ... چه طور مگه؟ با متانت گفت: - می دونی " کاف " آخر یه کلمه چه مفهومی داره؟ - بله که می دونم ... یعنی کوچک ... دخترک هم یعنی دختر کوچک ... یا مثلا زاغک یعنی زاغ کوچک ... علی خنده ی قشنگی کرد، با انگشت اشاره اش، دو تا ضربه ی آروم به پیشونیم زد و گفت: - یه معنی دیگه هم داره دخترک ... از لحنش معلوم بود که این دفعه عمدا داره دخترک صدام می کنه ... منتظر موندم تا خودش بگه: - این " کاف " به معنی " کاف تحبیب " هم هست ... - کاف تحبیب دیگه چیه؟ - یعنی کافی که به معنی " دوست داشتنیه " ... یعنی دختر دوست داشتنی ... با دهن باز به علی نگاه کردم و علی با لبخند ادامه داد: - البته من هر دو تا معنیش مد نظرمه ... آخه علاوه بر اینکه دوست داشتنی هستی ... چند لحظه مکث کرد و بعد با شیطنت ادامه داد: - کوچولو هم هستی ... برخلاف خیلی از آدمهای دور و برم هنوز کودک درونت زنده است ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#75
Posted: 15 Apr 2014 07:37
هنوز اون طراوت و شادابی یه بچه رو داری ... هنوز ساده و بیرنگ و ریایی ... واسه همینه که هم میشه بهت گفت دختر کوچک هم دختر دوست داشتنی ... علی حرف میزد و من در کمال بهت و ناباوری به حرفهاش گوش میدادم ... اصلا نمی تونستم باور کنم که من برای علی دوست داشتنی باشم ... که از نظر علی بیرنگ و ریا و ساده باشم ... دیگه با این حرف علی چه جای شک و تردیدی باقی می موند که علی دوستم داره ...
اونقدر غرق حرفهای علی بودم که نفهمیدم کی رسیدیم پیش بقیه ... همه مشغول جور کردن وسایل ناهار بودن و مردها هم در حال سیخ گرفتن کباب و پختنش بودن ... یوسف و شهیاد) برادر شیرین ( و سهیل گوشت هارو به سیخ می گرفتن ... پرهام و سبحان و سینا هم می پختنشون ... رفتم کنار سلیمه خانوم و فاطمه که مشغول سالاد درست کردن بودن و کمکشون کردم ... علی هم رفت پیش کباب پزها)!( که کمکشون کنه ... مدام زیر چشمی به علی نگاه می کردم و علی هم جواب نگاهمو به همون سبک زیر چشمی)!( می داد! ... شیرین هم که داشت جون میداد بفهمه علی بهم چی گفته ... ولی عمرا اگه بهش می گفتم ... بذار تو خماریش بمونه ... سفره ی یه بار مصرفی پهن کردیم که دیگه نخوایم پاکش کنیم و بشوریمش ... هر کسی ، هر مخلفاتی که آورده بود، تو سفره گذاشت ... ماست ، سالاد فصل، سالاد شیرازی با آبغوره، سبزی، لیمو، خیار شور، دوغ، زیتون، حتی پیاز هم بود و من چه قدر دلم پیاز می خواست!! ... کباب با پیاز و دوغ خیلی می چسبید ... روزهای سیزده بدر همیشه دلی از عزا در می آوردیم ... با اینکه یه مدل غذا می خوردیم ولی اونقدر مخلفات زیاد بود که آدم احساس می کرد داره ده نمونه غذا می خوره! موقع ناهار، پدر علی به سمت راست خودش اشاره کرد و گفت: - عروسم بیا اینجا بشین ... با خجالت رفتم و کنارش نشستم ... علی هم سمت راستم نشست و این جوری شد که من بین علی و پدرش نشستم! و این بار به جای علی، باباش بهم رسیدگی می کرد ... اونقدر غذا جلوم گذاشته بود و مدام تعارف می کرد که داشتم منفجر میشدم ... آخرهای غذا بود که صدای جیغ مانندی از آمنه شنیده شد!! ... همه با تعجب به آمنه نگاه کردیم و آمنه هم با قیافه ای مچاله شده به کبابی که جلوش بود زل زده بود!! ... همه می پرسیدن چی شده ولی آمنه هیچی نمی گفت! ... عاقبت سهیل که داشت کباب توی بشقاب آمنه رو بررسی می کرد فهمید که قضیه از چه قراره : - کیا داشتن غذا رو آماده می کردن؟ ... چه اونایی که سیخ می گرفتن چه اونایی که می پختن تو این قضیه پاشون گیره! همه با تعجب به سهیل نگاه کردیم ... سهیل گوشه ی کباب نصفه رو گرفت و بلندش کرد و گفت: - این موی کدومتونه تو کباب؟ صدای اَخ و ایش و پیف گفتن از همه طرف بلند شد! سینا طبق معمول با حرفش حالمونو به هم زد : - هر کی بوده احتمالا گوشتها رو با زیر بغلش، به سیخ ها چسبونده ... داد همه دراومد و من که از مو توی غذا خیلی بدم میومد، پیازی برداشتم و پرت کردم تو سر سینا ... همین کافی بود تا سیل پیاز و تربچه و زیتون و چیزهای دیگه تو سرو کله ی سینا روون بشه ... مهناز هم که از حرف سینا خیلی بدش اومده بود، یکی از گوجه های کباب شده رو چسبوند وسط پیشونی سینا!! اونقدر خندیده بودم که دل درد گرفته بودم ... سینای بیچاره بلند شد و رفت صورتشو شست ... نشست کنار مهناز و یه دفعه کاسه ماستو خالی کرد تو صورت مهناز و جیغ مهناز بلند شد ... دیگه از شدت خنده روی بازوی علی ولو شده بودم و دلمو گرفته بودم ... متین هم که وسطشون نشسته بود، دستشو روی ماست ها می کشید و حسابی روی مانتوی مهناز پخششون کرد! بالاخره با هم بی حساب شدن و دو تایی رفتن تا مهناز دست و روشو بشوره و مانتوشو تمیز کنه! سفره رو جمع کردیم و همه مشغول چرت زدن شدیم ولی بچه ها اونقدر سر و صدا می کردن که نمیذاشتن بقیه بخوابن ... علی هم که گوشه ای دراز کشیده بود و چشمهاش باز بود، یه دفعه از جاش بلند شد و رفت ... چند دقیقه بعد با جعبه ی بزرگی برگشت ... جعبه رو گذاشت رو زمین و از داخلش ده دوازده تا جوجه رنگی درآورد!! بچه ها با دیدن جوجه ها، هیجان زده شدن و دویدن دنبال جوجه ها و سرشون گرم شد ... علی هم با خیال راحت گرفت خوابید!! ... کم کم چشمهای منم گرم شد ... رفتم داخل چادری که زنها دراز کشیده بودن و خوابم برد. چیز نرمی روی صورتم جابه جا میشد ... احساس می کردم یه نفر پنبه ای روی صورتم میکشه ... نرمیشو دوست داشتم ... اما یه دفعه چیز تیزی روی گونه ام کشیده شد و شش متر از جا پریدم ...
سرجام نشستم و همونطور که گونه امو با دست گرفته بودم به دورو برم نگاه کردم ... همه خواب بودن ولی شیرین دهنشو با دست گرفته بود و از زور خنده قرمز شده بود ... شیرین دست دیگه اشو بالا گرفت و جوجه ای که توی دستش بود نشونم داد ... دختره ی روانی جوجه ول کرده بود رو صورتم ... خوبه حالا چلغوز نکرد ... ایششش ... یکی زدم تو سر شیرین و با حرص گفتم : - چه مرگته ... مردم آزار ... باید تورو برد تیمارستان ... - پاشو دیگه چه قدر می خوابی ... بیا بیرون یه کار واجب باهات دارم ... در مورد علی ِ تا اسم علی اومد از جا پریدم و زودتر از شیرین از چادر بیرون رفتم ... هاج و واج نگام کرد و گفت: - بعد هی عشوه بیا و بگو نمی دونم دوسش دارم یا نه ... اگه دوسش نداری پس این حرکات چیه؟ - بیا ببینم چه خبر شده ... شیرین دستمو گرفت و منو برد پیش ژاله ... ژاله با حالت مضطربی روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بود ... لبخندی بهش زدم و با تعجب به شیرین نگاه کردم ... دختره ی خنگول می خواست جلوی ژاله حرف بزنه؟ شیرین چشم و ابرویی اومد و بعد هم گفت: - ژاله جون ... هر چی به من گفتی به سارا هم بگو ... یه نگاه به شیرین کردم و یه نگاه هم به ژاله که معلوم بود خیلی نگرانه و ترسیده ... با تعجب دستی به شونه اش زدم و گفتم: - چی شده زن داداش؟ ... اتفاقی افتاده؟ - سارا ... تورو خدا ناراحت نشیا ... فکر نکنی می خوام تو زندگیت فضولی کنم ... باور کن نمی دونستم چه کاری درسته چه کاری غلط ... اول به شیرین گفتم ببینم نظرش چیه ... شیرین هم گفت بهتره به خودت بگیم... - خب بگو چی شده ... دق دادی منو... - والله راستش ... دیشب ... دیشب من و سبحان رفته بودیم کافی شاپ ... اونجا علی آقا رو دیدیم ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#76
Posted: 15 Apr 2014 07:42
خب؟ - خب ... راستش ... با یه دختری بود ... فقط نگاش کردم ... علی ... کافی شاپ ... با یه دختر ... دیشب؟ ... دیشب گفت با یه نفر تو کافی شاپ قرار داره ... ولی نگفت که دختره ... نکنه ... نکنه اون دختر ... سعی کردم خودمو کنترل کنم و خیلی عادی رفتار کنم: - علی دیشب بهم گفت با یه نفر تو کافی شاپ قرار داره ... حتی ازم خواست باهاش برم ... ولی من حوصله نداشتم ... حالا دختره چه شکلی بود؟ - درست چهره اشو ندیدم ولی یه مانتوی آبی با شلوار لی آبی پوشیده بود با شال و کیف و کفش مشکی ... - چهره اشو اصلا ندیدی؟ - نه ... پشتش به ما بود ... فقط لحظه ی آخر که داشت میرفت علی اسمشو صدا زد ... با ترس و استرس گفتم : - خب ... چی صداش کرد؟ - میترا ...
آه از نهادم بلند شد ... علی با میترا تو کافی شاپ قرار گذاشته بود ... اونوقت من اونقدر خوش خیال بودم که برای خودم برنامه ریزی می کردم چه طور بهش بفهمونم دوسش دارم ... شیرین فوری گفت: - من که بهت گفتم ژاله جون ... میترا عروس عموی علی میشه ... حتما یه مسئله ی خانوادگی بوده ... این که دیگه نگرانی نداره ... مطمئن باش اگر ریگی به کفش علی بود به سارا نمی گفت بیا با هم بریم کافی شاپ ... ژاله ازم عذرخواهی کرد و گفت: - من حتی به سبحان هم نگفتم ... تا دیدمشون سریع جامو عوض کردم که سبحان متوجه شون نشه ... مطمئن باش این موضوع همین جا تموم شده است ... خوشحالم که با نگرانی بی جا مشکلی به وجود نیاوردم ... گونه امو بوسید و رفت ولی مشخص بود که هنوز شک داره ... شیرین بازومو نیشگون گرفت و گفت: - بفرما ... اینقدر شل بازی درآوردی تا طرف خسته شد و پرید ...سارا ... اگه علی دوباره بره سراغ میترا هیچ کس غیر از خودتو مقصر ندون ... نشنیدی که میگن بهتره آدم غرورشو به خاطر عشقش از دست بده نه اینکه عشقشو به خاطر غرورش ... ولی تو حاضری علی رو از دست بدی ولی حتی یه قدم برای رسیدن بهش برنداری ... اگر بازم تنها موندی بدون که خودت کوتاهی کردی ... ساکت مونده بودم و به حرفهای شیرین که مثل پتک تو سرم فرود می اومدن گوش میدادم ... آخه چرا ... چرا علی با میترا قرار گذاشته بود ... اگه میترا رو دوست داشت پس چرا همین چند ساعت پیش به من گفت دوست داشتنی هستم؟ ... علی مردی نبود که بخواد با احساسات کسی بازی کنه حتما یه دلیلی برای کارش داشته ... مطمئنم که احساسم بهم دروغ نمیگه ... مطمئنم که علی ... نه مطمئن نیستم که علی دوستم داره ... فقط از یه چیزی مطمئنم ... " دیگه پرهام برام مهم نیست " }}} اولین برخورد ... اولین جرقه ... اولین چیزی که برام جالب بود ... یه دسته گل ... دسته گلی از زنبق ... گلی که هر دومون دوست داریم ... گل های بنفشه ای که توی باغچه با اسم من کاشت ... عسلی که دهنش گذاشتم و انگشتمو مکید ... عکس های دو نفره ای که اذیتش می کردم و به روی خودش نمی آورد ... تغییر دکوراسیون ... زخمی شدن پام ... دامن شصت متری ... اولین باری که دیگه جلوش حجاب نداشتم ... روزی که در خورد توی پیشونیم ... چهارشنبه سوری ... موقع پریدن از روی آتیش بغلم کرد ... لباسمو باهاش ست کردم ... با دوستش منو تعقیب کرده بود ... دست من روی یقه اش بود ... دست اون روی شال من ... کنار صورتم و زیر چونه ام ... از بالای پله ها افتادم ... بلندم کرد ... توی باغچه خوردم زمین ... منو برد توی حموم ... لباسهام خیس شده بود ... چشمهاشو بست و روشو برگردوند ... ستاره روی فرش کثیف کاری کرده بود ... علی با دستهای خودش پاهامو شست ... حلقه میزدم توی حیاط ... علی تشویقم کرد ... دیشب ... دیشب پیشونیمو بوسید ... فکر می کرد خوابم ... به لبهام نگاه کرد ... پیرمرد پلاستیکی سر مدادمو ازم گرفت ... به من میگه دخترک ... چون کوچولوام و دوست داشتنی ... پیرزن پلاستیکی با موهای بافته ی سفید ... بهش میگه عاشق و اسیر سارام ... نمی دونم چه مدته که روی تخت دراز کشیدم و به سقف اتاق زل زدم ... خاطراتی که خیلی پراکنده به یادم میان و دارن دیوونه ام می کنند ... باورم نمیشه که سیزده ام با سایه ی میترا نحس شده ... به محض این که رسیدیم خونه، به بهونه ی خستگی گرفتم خوابیدم ... ولی هنوز خوابم نبرده ... منتظرم ... منتظر یه بوسه ... کاش بیاد ... باید امشب هم بیاد ... تا صبح بیدار می مونم ... عصر تا حالا دیگه بهم نگفته دخترک ... چرا نمیاد تو اتاق سراغمو بگیره؟ خدایا ... الان غیر از من و تو کسی اینجا نیست ... می خوام یه اعترافی بکنم ... می دونم که درد و دل هام پیش خودت می مونه ... خدایا ... من ... من ... می ترسم بگم ... می ترسم بگم و پشیمون بشم ... می ترسم بگم و دوباره غرورم خورد بشه ... خدایا این بار اگه بازم شکست بخورم چیزی از من باقی نمی مونه ... تا وقتی اعتراف نکردم می تونم انکارش کنم اما وقتی پیش خودم و خودت بگم دیگه راه برگشتی نمی مونه ... خدایا ... چیکار کنم ... خدایا ... من ... من ... من علی رو دوست دارم ...
اردیبهشت شده ... ماهی که به نظرم بوی بهشت میده ... در ختهایی که توی باغچه کاشتیم، برگ دادن ... گلها باز تر شدن و بنفشه ها ... بنفشه ها رشد کردن و اسم منو به هم زدن ... علی حواسش به باغچه نیست ... فقط من به باغچه آب میدم ... خیلی وقته حتی یه نگاه هم به باغچه نکرده که بفهمه دیگه اسم من وسط باغچه معلوم نیست ... علی حواسش نیست ... حواسش به من نیست ... حواسش به خودش هم نیست ... مثل من که روز سیزده حواسم به خودم نبود ... چون همه ی حواسم به حرفهای علی بود ... ولی علی ... علی به چی فکر می کنه که حواس نداره ... خیلی وقتها موبایلشو جا میذاره ... یه روز درمیون میره تو حیاط و دوباره برمی گرده و میگه " سارا سوییچمو جا گذاشتم میشه بهم بدیش " ... چند بار دیدم که نمازشو می شکنه و از اول می خونه ... حتی حواسش به نمازش هم نیست ... ازروز سیزده تا حالا بهم نگفته " دخترک " ... شده مثل همون روزایی که با هم کاری نداشتیم ... چرا حالا که فهمیدم دوسش دارم عقب نشسته ... چرا هیچ خبری از میترا نیست ... چرا ضحی چیزی نمیگه ... چرا ژاله نمیاد بگه توی کافی شاپ اونارو دیده ... چرا علی بهم نمیگه بیا با هم بریم کافی شاپ با یکی قرار دارم ... چرا علی اینقدر ساکته ... چرا موقع غذا حرف نمیزنه ... چرا دیگه روی کاناپه لم نمیده و تخمه بخوره و وفوتبال ببینه؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#77
Posted: 15 Apr 2014 07:45
چرا علی مدام تو اتاقشه ... چرا صبح ها که از خواب بیدارم می کنه بهم نمیگه " سلام به روی ماهت "... چرا ... چرا ... چرا ... " ماه بهشتم، جهنم شده " }}} باورم نمیشه که یک ماهه این جوری دووم آوردم ... یک ماهه که علی رو ندیدم ... هوا هر روز گرم تر میشه ... تابستون شده ... از علی هیچ خبری ندارم ... نمی دونم چه اتفاقی افتاده ... تو سردرگمیه عجیبی دست و پا میزنم ... همه از من سراغ علی رو میگیرن ... و من فقط دروغ می گم ... " علی دیشب زنگ زد ... علی سلام رسوند ... علی هر شب زنگ می زنه ... شماره ی مشخصی نداره، خودش برام زنگ میزنه ..." دیگه خسته شدم از این همه دروغ ... این چه سیزده نحسی بود که دامنمون رو گرفت ... بعد از سیزده بدر همه چی به هم ریخت ... علی عوض شد ... می دیدم بی قراره ... می دیدم حواس نداره ... می دیدم تو خودشه ... اما هیچ کاری از دستم بر نمیومد ... چند بار ازش پرسیدم چی شده ... ولی علی فقط می گفت" یه مشکل کوچیکی پیش اومده، حل میشه . نگران نباش " ... این مشکل کوچیک چرا بعد از سه ماه هنوز حل نشده ... چرا علی رفت؟ ... چرا علی با میترا رفت؟ چرا علی و میترا با هم رفتن آمریکا ... چی شد که علی دوباره میترا رو انتخاب کرد ...
... فقط شیرین و ضحی همدم تنهایی هام هستن ... ضحی هم هیچ خبری نداره ... آخه مامان میترا هم باهاشون رفته ... دیگه مامان بیژن هم نمی تونه اطلاعاتی به دست بیاره ... فقط یه گوشه می شینم و به در و دیوار اتاق علی نگاه می کنم ... دیگه از دیدن قیافه ی خودم توی آینه هم وحشت دارم ... هر شب تو اتاق علی می خوابم ... بی خبری و چشم انتظاری امونمو بریده ... کاش حداقل خبردار میشدم که با میترا ازدواج کرده ... اونوقت دیگه تکلیفم معلوم میشد ولی این جوری ... هر روز هزار جور فکر و خیال به سرم میزنه ... مدتیه که جای خالی علی رو برای مادربزرگ پر کردم ... نه فقط صبح های جمعه، بلکه تقریبا هر روز یه سر میرم پیش مادربزرگ ... با اینکه راهش کمی دوره ولی انگار مادربزرگ بوی علی رو میده ... با این همه بی معرفتی که علی در حقم کرده، هنوزم نگرانشم ... هنوزم دلم برای دیدنش پر می کشه ... هر روز به امید اینکه آخرین روز انتظار باشه بیدار میشم ... هر روز به امید شنیدن یه خبری از علی سر می کنم ... پدر و مادرش هم فقط تنها چیزی که میگن اینه که یه مشکلی براش پیش اومده و رفته ... هیچ کس نمی دونه این مشکل چیه ... یا شاید هم می دونن و به من نمیگن ... دقیقا سی و چهار روز پیش بود ... اومد تو اتاقم ... فقط گفت " دارم میرم " ... پرسیدم کجا؟ جواب داد" آمریکا " ... پرسیدم چرا؟ گفت " یه مشکل کوچیک پیش اومده ، حل که شد برمی گردم " نمی دونم چرا با تمام وجودم دارم آبرو داری می کنم ... تا این لحظه نذاشتم کسی بفهمه که من و علی از دو تا غریبه هم غریبه تریم و تمام کارها و رفتارهامون یه نمایش مسخره بوده ... علی چقدر بد به این بازی خاتمه داد ... کاش حداقل از قبل بهم خبر میداد ... چرا علی این قدر بی فکر شده بود ... یعنی یه لحظه هم به این فکر نکرده بود که من جواب خانواده امو چی بدم؟ ... مگه نه اینکه علی اون پیشنهاد ازدواج رو بهم داد تا منو از حرف خانواده و فامیل راحت کنه ... پس چرا خودش منو سر زبون ها انداخت ... وقتی هر روز از من سراغ کسیو میگیرن که خودم در به در دنبال یه نشونی ازش می گردم، دلم می خواد سرمو بکوبم به دیوار و زار زار گریه کنم؟ ... اما حتی یه قطره اشک هم نمیریزم ... کم حرف شدم ... میترسم حرفی بزنم و بغضم بترکه ... میترسم از گریه ای که شکست دوباره امو فریاد میزنه ... بعضی وقتها فکرهای وحشتناکی تو سرم میفته و شبها هم کابوسشونو می بینم ... کابوس اینکه علی مرده ... کشتنش و صورت غرق به خونش جلوی چشممه ... وقتی با جیغ و داد از خواب می پرم ، هیچ کس نیست حتی یه لیوان آب بهم بده ... مامان خودم و مامان علی ، هردو اصرار کردن که برم خونه اشون ولی من فقط می خوام با بدبختی خودم تنها باشم ... چند روزیه که یه عکس پیدا کردم ... یه عکس قاب شده ی بزرگ که تو اتاق خواب علی، زیر تختش، بین وسایل قایم کرده بود ... یه عکس دو نفره ... زنی که تو آغوش مردی، از کمر خم شده و دستهای مرد دور کمر زن حلقه شده و مرد ... لبهای مرد روی گردن زن قرار گرفته ... لباس عروس سفید رنگ و کت و شلوار مشکی مرد، حکایت از جشن ازدواج داره ... جشن ازدواجی که دروغ بود ... ازدواجی که صوری بود ... عروسی که دلش جای دیگه ای بود و دامادی که ... دامادی که حالا فرسنگ ها از عروس قلابی فاصله گرفته ... چقدر با دیدن اون عکس ِ قاب شده آه کشیدم ... دستخط علی پشت قاب عکس، دلمو آتیش می زنه اما باز هم اشکی از چشمم نمیچکه: " تقدیم به سارای عزیزم برای روزی که باورم می کنه " هیچ وقت فکرشو نمی کردم ، عکسی که با اون همه نارضایتی، تو روز عقدمون گرفته شده بود، همدم شبهای تنهاییم بشه ... بارها و بارها نوشته ی علی پشت قاب رو خونده بودم ... حیف که علی تاریخ نوشته اش رو ثبت نکرده بود ... و حالا یک ماه و چهار روزه که علی رفته تا اون مشکل کوچیک رو حل کنه ... هر روز تو ایوون خونه ی مادربزرگ ، کنارش می شینم ... دایی رسول و خانواده اش انگار فهمیدن که هیچی بهتر از تنها بودن با مادربزرگ آرومم نمی کنه ... ولی مادربزرگ هم چنان روزه ی سکوت گرفته ... هر روز باید خودمو بهش معرفی کنم ... تقریبا روزی نیم ساعت طول میکشه تا مادربزرگ منو به یاد بیاره ... و هر بار که اسم علی میاد فقط آروم آروم اشک میریزه ... قطره های اشکش از بین چین و چروک های صورتش، راه درازی رو طی می کنند تا روی لباسش بچکند و من باز هم فقط نگاش می کنم ... انگار دیگه هیچ وقت قرار نیست اشک بریزم ... و هر بار هم وقتی منو می شناسه همون جمله ی تکراری رو به زبون میاره " پس سارا تویی"... تنها چیزی که بهم امید میده همین جمله ی مادربزرگه ...اینکه یه زمانی علی از من برای مادربزرگ گفته ... دلم برای مادربزرگ می سوزه ... غصه ی علی پیرش کرده ... نمی دونم قصه ی علی چی بوده که مادربزرگو به این روز انداخته اما می دونم که این قصه ی پر غصه هنوز ادامه داره و من ... من هر روز ملکه ی عذاب مادربزرگم ... با حضورم خاطرات علی و درد دل هایی که برای مادربزرگ کرده رو به یادش میارم ... احساس می کنم تو این یک ماه پیر تر شده ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#78
Posted: 15 Apr 2014 07:50
کنار صندلی مادربزرگ نشستم و سرم روی زانوهاشه ... از روی شالم، سرمو نوازش می کنه و منو به خلسه ی شیرینی فرو میبره ... تنها لحظه ایه که آرامش می گیرم ... و مادربزرگ انگار از این پیله ی سکوتی که دور خودش گرفته خسته شده : - برمی گرده ... نفسی که به آرومی داشت وارد ریه ام میشد، بین راه قطع شد ... چشمهام گرد شد و دهنم باز موند ... هیچ حرکتی نمی کردم ... حتی نفس نمی کشیدم که مبادا مادربزرگ حرفی بزنه و من نتونم بشنوم ... اونقدر صداش ضعیف و خسته بود که باورم نمیشد اصلا حرفی زده باشه ... خیلی آروم سرمو بالا آوردم و به چشمهای همیشه مرطوبش نگاه کردم ... دوباره گفت: - علی برمی گرده ... نفس عمیقی کشیدم تا مانع خفه شدنم بشم... به التماس افتادم: - مادربزرگ ... تورو خدا هر چی می دونی به من بگو... چه اتفاقی برای علی افتاده؟ ... چرا هیچ خبری از خودش به من نمیده؟ ... چرا همه سراغشو از من میگیرن؟... یعنی علی به هیچ کس زنگ نزده؟ ... مادربزرگ ... دارم دق می کنم ... چرا حالا که منو عاشق کرده رفته؟ مادربزرگ همونطور روی سرم دست می کشید و فقط می گفت: - برمی گرده ... صبور باش ... با بی تابی گفتم: - مادربزرگ ... یعنی شما نمی خوای چیزی به من بگی؟ علی اگر خودش می خواست بگه که تا حالا گفته بود ... مادربزرگ آه عجیبی کشید و گفت: - میترا ... سرمو بین دو تا دستهام گرفتم ... سرم داشت منفجر میشد ... این میترا چی از جون من و زندگیم می خواست ... خدایا پس کی قراره این بدبختی ها تموم بشه ... - میترا و علی یه اشتباهی کردن ... یه خطا ... علی رفته که درستش کنه ... به خاطر تو ... به خاطر تو رفته ... صدای خسته ی مادربزرگ داغونم می کرد ... موقع گفتن این حرفها صدای مادربزرگ می لرزید و من همراه اون، بند بند وجودم می لرزید ... علی چه خطایی مرتکب شده بود ... مادربزرگ گفت علی و میترا یه اشتباه کردن ... این چه اشتباه و خطای مشترکیه؟ ... این افکار مسموم چیه تو ذهنم؟ جمله ی آخرش آتیشم زد: - علی دوست داره ...
خونه ی عمه فخری بودیم ... خانواده ی عمه و خانواده ی من همه حضور داشتند ... همه دو به دو کنار هم نشسته بودن ... همه زوج بودن ... زوج های خوشبخت و بی دغدغه ... اونقدر تو خوشی خودشون غرق بودن که نمی دیدن با چه حسرتی نگاهشون می کنم ... نمی فهمیدن که جلوی من نباید به همسرهاشون محبت کنند ... نمی فهمیدن وقتی کسی که برات عزیز شده، یه دفعه ولت کنه یعنی چی ... نمی فهمیدن وقتی ازش بی خبر باشی و مجبور باشی به دروغ بگی که حالش خوبه یعنی چی ... هیچ کس درک نمی کنه وقتی کسی که اسم شوهرت رو داره با معشوقه اش بره و هیچ خبری بهت نده چه حالی داری ... حتی شیرین هم نیست که محض رضای خدا هم که شده یه کلمه با من حرف بزنه ... فقط یه نفر اسممو صدا میزنه ... کسی که یه زمانی تشنه ی شنیدن اسمم از دهنش بودم و حالا ... حالا انگار صداش خنجری تو قلبم فرو می کنه ... انگار شنیدن اسمم ازدهنش گناهه ... انگار نگاه کردنش حرامه ... حرف زدن باهاش خیانته ... خیانت؟ ... خیانت به کی؟ ... به علی؟ ... نه ... مگه علی به من خیانت نکرد؟ ... مگه علی ترکم نکرد ... درسته ... علی ترکم کرد ولی ... حسی که مدتها قبل، وقتی می خواستم کنار علی زندگی جدیدی رو شروع کنم داشتم، دوباره سراغم اومده ... حس خیانت به مردی که همه ی فکر و ذکرم شده ... مدتها قبل همه ی فکر و ذکرم همون مردی بود که داره اسممو صدا میزنه ... ولی الان یه نفر دیگه ، همه ی فکرمو فرسنگها با خودش دورتر از جایی که هستم برده ... صدام میزنه ولی اونقدر فکرم ازم دوره که منو برای گفتن یه " بله " هم یاری نمی کنه ... نمی دونم چند بار صدام زده ... احساس می کنم توی خلاء غوطه ورم ... هیچ صدایی نمیاد به جزاذیت می کنه ... مگه من چند وقته چشمهامو بستم ؟ ... اصلا چه موقع چشمهام بسته شدن که خودم متوجه نشدم ... من کجام؟ ... آخرین بار که تو خونه ی عمه فخری بودم ... پرهام داشت صدام میزد ... الان کجام؟ از جا پریدم ... دستمالی از روی پیشونیم افتاد روی پام ... دور و برمو نگاه کردم ... این که اتاق پرهام بود ... اتاقی که یه زمانی جالب ترین بخش این خونه برام بود و حالا انگار خفقان آورترین جای خونه شده بود ... مگه جا قحط بود که منو آورده بودن اینجا؟ خواستم از جام بلند شم که صدایی شنیدم : - چه اتفاقی افتاده؟ با ترس به سمت صدا برگشتم ... پرهام بود که روی صندلی، پشت میز کامپیوتری که دیگه کامپیوتری روش نبود، نشسته بود ... خواستم سرش داد بزنم ولی اونقدر منگ بودم که صدام به زحمت از گلوم خارج میشد ... با صدای ضعیفی گفتم: - اینجا چه خبره؟ ... من چرا اینجام؟ ... تو اینجا چیکار می کنی؟ از روی صندلی بلند شد و لبه ی تخت نشست ... خودمو عقب تر کشیدم تا فاصله ام باهاش بیشتر بشه ... نگاهمو دور اتاق چرخوندم و دنبال یه هم جنس گشتم تا کمی آروم بشم ولی حتی از لعیا هم خبری نبود ... هیچ صدایی از سالن به گوشم نمی رسید ... نگام به سمت پنجره کشیده شد ... هوا تاریک بود ... خیلی تاریک ... انگار که نیمه شب باشه ... دنبال ساعت گشتم ... یازده و نیم شب بود ... نکنه من تو خونه ی عمه تنها مونده بودم و همه رفته بودن؟ ... دلهره ی عجیبی به جونم افتاده بود ... خواستم از تخت پایین بیام که پرهام گفت: - نمی خوای جواب سوال هات رو بشنوی؟ منتظر نگاهش کردم و پرهام با کلافگی گفت: - بی هوش شدی ... تب داشتی ... آوردیمت اینجا که دور از سروصدا یه کم استراحت کنی ... اخم کردم و مشکوک نگاهش کردم و گفتم: - کی منو تا اینجا آورد ؟ پوزخندی زد و گفت: - مطمئن باش غیر از خانومم هیچ زن دیگه ای رو بغل نمی کنم ... سبحان آوردت . با نفرت نگاش کردم ... نفرت؟ ... یعنی حسی که اون لحظه داشتم نفرت بود؟ ... نمی دونم ... شاید هم عصبانیت شدید بود ... - الان بقیه کجان؟ - همه رفتن ... فقط دایی و زندایی و لعیا پایین موندن ... - تو چرا نرفتی؟ نگاه بدی بهم انداخت و گفت: - نرفتم چون بهترین فرصت بود که باهات حرف بزنم ...
با گیجی نگاش کردم و گفتم: - چه حرفی؟ طلبکارانه گفت: - علی کجا رفته؟ - فکر کنم همه می دونن که رفته امریکا ... - بله همه می دونن ... ولی همه نمی دونن که علی با کی رفته ... دستی به صورتم کشیدم و گفتم: - منظورت چیه؟ با خشم بهم زل زد و گفت: - سارا ... چیو داری از ما پنهون می کنى؟...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#79
Posted: 15 Apr 2014 07:53
ميدونم این حال و روز تو فقط به خاطر دل تنگی نیست ... مطمئنم که یه مشکلی این وسط هست ... با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم: - پرهام ... فکر نمی کنم این مسائل به تو ارتباطی داشته باشه ... داداش هام از من این سوال هارو نمی پرسن که تو می پرسی ... میون حرفم پرید و گفت: - چون داداش هات پنج سال تموم خواب و خوراکشون تو نبودی که بفهمن چه موقع تبت از ویروسه و چه موقع از عشق ... با دهن باز به پرهام زل زدم ... این چی داشت می گفت؟ ..." داداش هات پنج سال تموم خواب و خوراکشون تو نبودی" ... یعنی پرهام، پنج سال تموم خواب و خوراکش من بودم؟؟؟ این یعنی که پرهام به من علاقه داشت؟ چرا پرهام چنین حرفهایی میزد... منظورش چی بود از این حرفها ... چه طور ممکن بود که پرهام به من علاقه داشته باشه؟ ... اگر علاقه داشت پس چرا این همه مدت حرفی نزد؟... چرا اون موقع که برای یه نگاهش لحظه شماری می کردم لب بسته بود؟ ... چرا حالا بعد از این همه مدت داشت حرفهای دلشو میزد؟ ... اونم حالا که هر دو متاهل بودیم ... پرهام حتی یه بچه داشت ... نوش دارو بعد از مرگ سهراب؟ - این حرفها چه معنی ای دارن پرهام؟ - نگو که هیچ وقت نفهمیده بودی ... - چیو نفهمیده بودم؟ ... پرهام ... من نمی دونم تو از چی حرف میزنی ... دستشو لای موهاش فرو کرد و کلافه، نفسشو به بیرون فوت کرد ... - سارا ... به هیچ عنوان فکر نکن که از حرفهام منظور بدی دارم ... من عاشق زن و بچه امم ... از زندگیم راضیم و یه تار موی لعیا رو با هیچ زنی عوض نمی کنم ... اما ... سارا ... خوب می دونی که ما هر دو مون همدیگرو دوست داشتیم ... نگو نه که محاله باور کنم ... چشمام درشت شدن و هین بلندی کشیدم ... دستمو جلوی دهنم گرفتم و با بهت گفتم: - چی داری می گی پرهام؟ - نکنه می خوای منکر احساست بشی؟ - پرهام ... راست و پوست کنده بگو دنبال چی هستی؟ پرهام نگاهی به پنجره ی باز و آسمون تاریک انداخت و گفت: - بهتره بری پایین ... نگرانت هستن ... با اخم نگاهش کردم و گفتم: - هدفت چی بود از گفتن این حرفها که حالا داری منو می فرستی دنبال نخود سیاه ؟ - سارا ... من دوست داشتم ... هنوزم دوست دارم ... ولی اشتباه نکن ... گذشته ها گذشته ... قبلا به چشم کسی که می تونه شریک زندگیم باشه دوست داشتم ... ولی الان برام با پردیس و پریناز فرقی نداری ... پس حرفمو اشتباه تعبیر نکن ... اگر می گم دوست دارم منظورم اینه که برام مثل خواهر می مونی ... هر چند یه زمانی ... پوفی کرد و از لبه ی تخت بلند شد ... رفت سمت در اتاق ... دستگیره رو گرفت و برگشت سمتم: - تا الان موندم که بیدار بشی چون باید باهات حرف میزدم ... همه فکر می کنند چون دلتنگ علی هستی و به خودت نمیرسی ، ضعیف شدی که تب کردی و بی هوش شدی ... ولی من مطمئنم حال و روز تو از دلتنگی نیست ... از ترسه ... از استرسه ... تو نگاهت یه غمی هست ... غمی که فقط غم دوری نیست ... سارا ... می دونم که چیزی بین شما پیش اومده که دوست نداری بقیه با خبر بشن ... منم نمی خوام مجبورت کنم که حرفی بزنی ولی ... سارا ... یه چیزهایی هست که باید بهت بگم ... یه چیزهایی رو باید بدونی ... درباره من ... درباره علی ... فردا باهات تماس می گیرم ... خدانگهدار. پرهام رفت و منو با یه دنیا پریشونی و سردر گمی تنها گذاشت ...
تو کافی شاپ نشستم و منتظر پرهامم ... دیروز عصر بهم زنگ زد و برای امروز قرار گذاشت ... اونقدر استرس حرفهایی که می خواد درباره علی بزنه رو دارم که بیست دقیقه زودتر از ساعت قرار اومدم و منتظرم ... گارسون هم که مدام می پرسه خانوم چیزی میل ندارین و من فقط می گم " فعلا نه ... منتظر کسی هستم " ... باورم نمیشه که با پرهام قرار گذاشتم ... اونم یه قرار دو نفری ... توی کافی شاپ ... شاید اگر این قرار دو سه ماه قبل از عید بود، سر از پا نمی شناختم و با عشق به پرهام اینجا می اومدم ... اما الان به خاطر تشنگی اومدم ... تشنه ی یه کلمه حرفم که خبری از علی بهم بده ... بالاخره پرهام اومد ... وقتی لیلا رو تو آغوش پرهام دیدم و لعیا رو هم کنارش، چند لحظه از تعجب دهنم باز موند ... اما یاد اون شبی افتادم که علی ازم خواست باهاش برم کافی شاپ ... کافی شاپی که میترا اونجا انتظارشو می کشیده ... لبخند روی لبم نشست ... لعیا لپهاش قرمز شده بود ... توی سلام گفتن پیش دستی کرد و سریع گفت: - سارا جون به خدا شرمنده ... هر چی به پرهام گفتم لزومی نداره من بیام، قبول نکرد ... میگه درست نیست تنها برم ... بهش گفتم خب دعوتش می کردی بیاد خونه ... گفت دعوت کردم ولی سارا قبول نکرد ... یعنی اینقدر خونه ی ما بهت بد میگذره ؟ از این همه محبت و فهمیدگی لعیا شگفت زده شده بودم ... بی خود نبود که پرهام شیفته اش شده بود ... خدارو شکر که پرهام با آوردن لعیا و لیلا ، حسن نیتش رو اثبات کرد ... از لعیا تشکر کردم و لعیا گفت: - می دونم شاید بخواین حرفهایی بزنید که خصوصی باشه ... من و لیلا همین میز کناری می شینیم ... از رفتارش شرمنده شدم ... بازوشو گرفتم و گفتم: - نه این چه حرفیه ... از نظر من ایرادی نداره که باشی ... پرهام هم که چیزی برای پنهون کردن از تو نداره ... وگرنه تورو با خودش نمی آورد ... بوسه ای روی گونه اش زدم و گفتم: - خواهش می کنم بشین ... به این ترتیب همگی سر یه میز چهار نفره نشستیم و البته، لیلا روی میز نشست! گارسون که انگار کشیک منو می کشید، سریع خودشو رسوند و گفت: - فکر کنم دیگه الان بخواین سفارش بدین)!( هر کدوم یه چیزی سفارش دادیم و تا آوردن سفارش ها، سرمون به احوالپرسی گرم بود و لعیا نگران اون شبی بود که خونه ی عمه حالم بد شده بود ... چون چیز واضحی از اون شب یادم نبود، خواستم که بهم بگه چه اتفاقی افتاد و لعیا هم کامل توضیح داد: - والله شرمنده سارا جون ... ما که اصلا حواسمون بهت نبود ... پرهام متوجه شد حالت خوب نیست ... چند بار صدات زد ولی اصلا جواب نمی دادی ... سرت افتاده بود روی سینه ات و بی حال شده بودی ... بد جوری تب کرده بودی ... آقا سبحان بردت توی اتاق که استراحت کنی ... چند تا قرص به خوردت دادیم و مامان جون ) مادر پرهام ( سریع برات سوپ درست کرد و به خوردت داد ... طفلک سیما، کلی پاشویه ات کرد تا تبت پایین اومد ...حالت که بهتر شد بقیه رفتن و ما موندیم تا خیالمون راحت بشه حالت خوبه و خدایی نکرده به دکتر احتیاج نداشته باشی ... - ممنونم لعیا جون ... ببخشید نگرانتون کردم ... - الان حالت خوبه؟ ... دیگه که مشکلی نداری؟ - نه لیعا جون ... خداروشکر الان حالم خوبه خوبه ... و لبخندی زدم تا خیالشون راحت بشه ... شاید حال ظاهریم خوب بود و ظاهرم مناسب بود ولی از درون داغون بودم ... بعد از کلی مقدمه چینی و حرفهای حاشیه ای، بالاخره پرهام حرفهایی که می خواست بزنه رو شروع کرد ... - از علی چه خبر؟ نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم: - خبرها پیش شماست ... کمی از نوشیدنیش خورد و گفت: - لعیا همه چیزو می دونه ... با گیجی نگاهش کردم و میون حرفش گفتم: - چیو می دونه؟ - اینکه قبل از ازدواج با لعیا تو رو دوست داشتم ... این قدر این جمله رو عادی و بدون هیچ احساسی گفت که حتی روم نشد تعجب کنم! به لعیا نگاه کردم که دیدم داره با لبخند عاشقونه ای پرهام رو نگاه می کنه!! همونطور زل زل لعیا رو نگاه می کردم و وقتی لعیا سنگینی نگاهمو فهمید برگشت سمتم و گفت: - چی شده سارا جون؟ ابروهام پرید بالا ... یه نگاه به پرهام کردم و یه نگاه به لعیا ... بدجوری هنگ کرده بودم ... یعنی واقعا پرهام منو دوست داشته و اون شب هذیون نمی گفت ؟ ... اگر دوسم داشت چرا هیچ وقت هیچ حرفی نزد؟ ... چرا هیچ وقت رفتاری که نشون دهنده ی علاقه باشه از خودش نشون نداد؟ ... چه طور لعیا این قدر راحت نشسته و عصبانی نمیشه؟ ... چرابه جای اینکه کله ی منو و پرهام رو بکنه، داره با لبخند نگاهمون می کنه؟ ... اگر لعیا از قبل می دونسته پس چرا همیشه با من مهربون بود؟ ... چرا از من متنفر نبود؟ ... سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - من متوجه نمیشم ... ببخشید که این طوری می گم ولی ... فکر نمی کنی جلوی لعیا این حرفت درست نیست؟ ... ممکنه ناراحت بشه ... به لعیا نگاه کردم و دستهاشو تو دستم گرفتم و گفتم: - باور کن هیچ چیزی بین ما نبوده ... ما حتی یه بار هم با هم حرفی نزدیم ... من نمی دونم چرا پرهام چنین حرفهایی میزنه ولی مطمئن باش هیچ احساسی بین من و پرهام وجود نداره جز یه رابطه ی ساده ی فامیلی ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#80
Posted: 16 Apr 2014 07:28
قسمت نهم
لعیا با لبخند عمیقی دستهامو فشرد و گفت: - چرا اینقدر ناراحت شدی عزیزم؟ ... پرهام که گفت من همه چیزو می دونم ... من حتی بیشتر از تو می دونم ... و چشمکی برام زد ... به جای پرهام، لعیا شروع به حرف زدن کرد:
- اون موقع که نامزد بودیم، پرهام از تو برام گفت ... چون نمی خواست چیزی رو ازم پنهون کنه ... در واقع ازم خواست کمکش کنم که برای همیشه علاقه اش به تو رو فراموش کنه ... اولش نمی دونستم چرا به جای اینکه از تو خواستگاری کنه اومده سراغ من ... اما بعدش فهمیدم که همه اش به خاطر نوع برخورد و رفتار خودت بوده ... چشمام درشت شد و لبهام آویزون شد! به خاطر رفتار من؟ ... - میشه واضح تر توضیح بدی؟ لعیا به پرهام نگاه کرد و پرهام گفت: - چون فهمیدم که دوسم نداری!! ... خیلی کارها کردم که از عکس العملت بفهمم دوسم داری یا نه ولی تو اصلا انگار نه انگار ... همیشه ازم فاصله می گرفتی ... هیچ توجهی بهم نداشتی و برای همین قانع شدم که علاقه ای بهم نداری و بهترین کار، فراموش کردنته ... اما وقتی ازدواج کردم تازه فهمیدم دوسم داشتی ... شب عروسی ... لعیا فهمید که بهم علاقه داشتی ... بالاخره لعیا یه زنه و بهتر هم جنس های خودشو می شناسه ... از حالی که اون شب داشتی، لعیا مطمئن شد ... از چشمهات که مرطوب بود ... از لبهات که خندون نبود ... از اینکه اصلا نرقصیدی ... همه اش یه گوشه نشسته بودی و شیرین مدام باهات حرف میزد و دستهات از تو دست شیرین بیرون نمیومد ... حتی موقع عروس برون هیچ ذوق و شوقی نداشتی در حالی که بارها خودم شاهد هیجانت موقع عروس برون های دیگه بودم ... اون موقع بود که فهمیدم تو هم بی میل نبودی ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود و ظاهرا این اتفاقات برای هیچ کدوممون بد نشد ... چون هم لعیا برای من زن خوبیه و هم علی برای تو شوهری بهتر و لایق تر از من . سکوت کرد و دیگه چیزی نگفت ... داشتم به حرفهای پرهام فکر می کردم ... پس من درست فهمیده بودم که پرهام دوستم داره و اشتباه نکرده بودم ... این پرهام بود که تو فهمیدن احساس من اشتباه کرده بود ... مگه رفتار من چه طوری بود که پرهام متوجه نشده بود دوسش دارم؟ - یه سوالی داشتم ... پرهام و لعیا، منتظر نگاهم کردن و من با خجالت گفتم: - مگه رفتار من چه طوری بود که تو متوجه نشده بودی؟ پرهام نفس عمیقی کشید و گفت: - به خوب نکته ای اشاره کردی ... - یعنی چی؟ ... - یعنی اینکه ... راستش امروز به خاطر همین نوع رفتارت بود که ازت خواستم همدیگرو ببینیم ... گیج و سردر گم گفتم: - من متوجه نمیشم ... چی می خوای بگی؟ دستهاشو روی میز تو هم قلاب کرد و کمی روی میز خم شد ... توی چشمهام نگاه کرد و گفت: - ببین سارا ... رفتار تو با من همیشه خیلی سرد بود ... همیشه از من فرار می کردی ... ازم فاصله می گرفتی ... هیچ وقت کاری نکردی که متوجه بشم بهم علاقه داری ... نه باهام حرف می زدی ... نه هیچ وقت تاییدم می کردی ... یه جورایی با من لج بودی ... هر چی پرهام بیشتر حرف میزد بیشتر تعجب می کردم ... چرا هم پرهام و هم علی ، همیشه رفتار های منو ، برعکس متوجه می شدن؟؟؟ یعنی اینقدر کارهام و رفتارهام داغون بود که نمی تونستند منظورمو درک کنن؟ ... البته شانس آوردم که پرهام متوجه رفتارهام نشده بود چون اونوقت دیگه هیچ وقت با علی آشنا نمی شدم ... به قول پرهام برای هیچ کدوممون که بد نشد ... بد نشد؟؟؟ برای پرهام بد نشده ولی برای من چی؟ ... با این وضعی که میترا برای من درست کرده چه طور بد نشده؟ ... کجای این وضعیت خوبه؟ ... حتی نمی دونم علی واقعا رفته امریکا یا نه ؟ ... راستی پرهام چی می خواست در مورد علی بهم بگه؟ - انگار قرار بود درباره علی هم یه چیزهایی بگی؟ ... این حرف هایی که درباره گذشته زدی و نوع رفتار من و این چیزها ... ارتباطی به علی داره؟ هنوز پرهام دهن باز نکرده بود که لعیا گفت: - پرهام جان ... سوییچ رو بده برم تو ماشین به لیلا شیر بدم ... پرهام با لبخند عمیقی نگاهش کرد و سوییچ رو بهش داد ... لعیا هم، لیلا رو بغل کرد و رفت ... با تعجب گفتم: - لیلا که آروم بود ... شیر می خواست چیکار؟ پرهام لبخندی زد و گفت: - واسه همینه که خیلی دوسش دارم ... چون درک و فهمش ده برابره منه ... تا بحث به علی رسید، به این بهونه رفت که تنها باشیم ... چون شاید چیزهایی باشه که تو نخوای کسی با خبر بشه ... آهانی گفتم و نگران نگاهش کردم و گفتم: - مثلا چه چیزهایی هست که من نمی خوام کسی با خبر بشه؟
- سارا ... درسته که من تورو کامل نمی شناسم ... ولی می دونم که رفتارهای تو و علی طبیعی نیست ... بعد از اینکه ازدواج کردم و فهمیدم تو هم نسبت به من احساسی داشتی، مدام گوش به زنگ بودم که بفهمم کی ازدواج می کنی ... تا اینکه پای علی به زندگیت باز شد ... می دونستم قلبت فرودگاه نیست که یکی بیاد و دو تا بره ... می دونستم هنوز فکر من تو سرته ... برای همین همیشه حواسم به تو و علی بود ... می دیدم وقتی به لعیا محبت می کنم حالت بد میشه ... روزی که مامانم شما رو پاگشا کرده بود، یادته؟ ... وقتی لعیا رو بوسیدم با چه حالی رفتی توی دسشویی و بالا آوردی ... همه فکر کردن بارداری ولی اون موقع هم من هم لعیا فهمیدیم که تو هنوز گذشته رو فراموش نکردی ... به خصوص که علی هم رفتارش با تو چندان صمیمی نبود ... در واقع اون حصاری که تو دور خودت کشیده بودی به علی اجازه ی نزدیک شدن رو نمی داد ... نفس عمیقی کشید و ساکت شد ... بی صبرانه گفتم: - خب ... چند لحظه نگام کرد ... سرشو انداخت پایین و گفت: - با علی حرف زدم ... دلم هری ریخت ... چی به علی گفته بود و چی شنیده بود؟ ... ظاهرا پرهام و لعیا هم از قضایای من و علی خبردار شده بودن ... فکر کنم تنها کسی که نمی دونست خواجه حافظ شیرازی بود ... - تقریبا یک ماه بعد از عروسیتون بود ... می دیدم که هنوزم با علی سردی ... می فهمیدم که جلوی بقیه نقش بازی می کنید ... ولی علی ... علی رفتارش طبیعی بود و این تو بودی که از علی فراری بودی ... فقط نمی فهمیدم چه طوری علی با تو کنار میاد ... چه طور می تونه سردی های تو رو تحمل کنه و به جاش روز به روز بیشتر بهت محبت کنه ... چرا علی هیچ گلایه ای از زنی که همسرش بود ولی دلش جای دیگه ای بود، نداشت ...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…