انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

ستاره دنباله دار


مرد

 
درخواست تاپيکي در بخش خاطرات و داستان هاي ادبي دارم


نام کتاب :ستاره دنباله دار


نويسنده : ايکسا خانوم



بيش از شش صفحه


خلاصه: ستاره بعد از زلزله و ازدست دادن پدرش یه جورایی سرپرست خانواده خودشو می بینه و در این بین از غرورو زیاد دست کمک کسی رو قبول نمی کنه، تا این که بعد از سالها سروکله ی عموی خانواده پیدا می شه و باعث می شه تا ستاره برای کم نیوردن دست به کار عجیبی بزنه و....

رمان ستاره دنباله دار + ستاره دنباله دار + ستاره + رمان زیبا + رمان جدید
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
مقدمه:
گاهی دلم می خواهد
وحشــیانه غرورت را پاره کنم!
قلب ترا
در مشتم بگیرم
و بفـشارم
تا حال مرا لحظه ایی بفهمی...!


بسم الله الرحمن الرحیم


با صدای زنگ آیفون یاسمین تکونی تو جاش خورد بی اختیار اخماش توهم رفت و با بلند شدنش شخص پشت در و به غرغر بست:

-بعد سه ساعت خانم تشریف فرما شدن!

صدا بلند کرد:

-بچه ها مورد قاچاقی مون هم رسید.

لبخند نیره خانم از شنیدن خبرِ رسیدنِ تازه وارد عمیق تر شد و نگاهی با تنها دخترش یگانه رد و بدل کرد.

یلدا خواهر یاسمین لیوان عرق نعنا و گلاب به دست از آشپزخونه خارج شد و با اضطراب گفت:

-حالا نیومده باید سه ساعت غرغرپله هارو بخورم!

یاسمین سری از حرص تکون داد:

-بس که لوسش کردی خواهر من! والا من پیش عطیه و عاطی شرمنده می شم انقدر که به ستاره می رسی به اونا نمی رسی. خب خواهر من اونام دختر داییتن چه فرقی داره!؟

بلافاصله رو کرد به دختر داییش عطیه که به سختی خنده شو نگه داشته بود و گفت:

-بد می گم عطی جون!؟

عاطفه خواهر کوچکتر عطیه روبروی خواهرش و کنار یگانه نشست و با زدن چشمکی به خواهرش رو به یاسمین دختر عمه ش گفت:

-نه تو الان جوش مارو می زنی!؟

یاسمین اخم ظریفی کرد:

-پ ن پ جوش عمه ت و می زنم!؟

شیما دختر خاله ی یاسمین و یلدا با جیغ وسط نشیمن پرید:

-پدر سگ؛ تو باز به مادر من فش دادی!؟

نیلوفر خانم؛ مادرشوهر یلدا با صدا خندید و چیزی در گوش نیره خانم که زن برادرش می شد گفت و هر دو با سر تکون دادن ریز به خنده افتادن.
یلدا کلافه پرید وسط کل کل خواهر و دختر خاله ش و گفت:

-جفتتون خفه شید دیگه..اه!

کیانا خواهر شیما و دختر خاله ی یلدا و یاسمین با دوربین فیلم برداری کوچیک و جمع جورش آماده ی فیلم برداری به اپن تکیه داد و با هیجان گفت:
-خب خب من آماده م...فایت!

رکسانا زن برادر کیانا با شکم 5 ماهه حامله ش با چشم غره یی به خواهر شوهرش گفت:

-فایت و درد! بس که نشستی با کیوان کمباد بازی کردی باورت شده همه جا میدون جنگه..جمع کن بساطتتو کیانا!

کیانا-من قراره یه روز گارگردان بزرگی بشم..باید اول از شماها مستند بسازم یا نه!؟

زینب خانم زن حمید نجم زن دایی بزرگ فامیل نجم با احترام و با راهنمایی دستش راه واسه خواهرشوهر بزرگ ترش سنا خانم مادر یلدا و یاسمین باز کرد:
-بسه سرم رفت از دستتون...عاطفه مادر پاشو عمه ت بشینه زانوش درد می کنه!

عاطفه با گفتن "قربون عمم می رم" از جاش بلند شد و با لبخند جاشو به "سناخانم" داد. سنا خانم ننشسته، مشتاق دیدن برادرزاده ش رو به یلدا دخترش با اضطراب پرسید:

-ستاره اومد بالاخره یا نه؟!

یلدا سری به نشونه ی تایید تکون داد و رو به یاسمین که هنوز زیر لبی در حال مشاجره با شیما بود کرد و گفت:

-عوض فک اضافه زدن در واحد و باز کن پشت در نمونه.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یاسمین با گفتن "خدا شانس بده" در واحد و باز نکرده با دیدن چهره ی سرخ و ملتهب دخترداییش لبخند عمیقی به صورتش نشست:
-به به..ستاره سهیل رسیدن...شما کجا این جا کجا؟

ستاره نفس نفس زنون دو جعبه ی شیرینی دستشو به طرف یاسمین گرفت و بدون حرف لیوان دست یلدا رو گرفت و یه سره سر کشید و خودشو روی مبلی پرت کرد و هن هن کنان شروع کرد غر زدن:

-کمرم برید...پا درد گرفتم ...از همین الان گفته باشم... سال دیگه مهمونی رو این جا بگیـــ...رین.. پشت گوشتون و دیدین منم می بینین... عمرا هفتاد تا پله رو هن هن کنون تا نوک قله صعود کنم!

یاسمین خم شد سمتش و با زدن پس گردنی آرومی خطابش داد:

-بزا برسی بعد شروع کن غر زدن ننه ستاره!

ستاره از حرص شنیدن واژه ی ننه؛ بلند نشده از جاش یاسمین از دستش در رفت و خنده ی دیگران و در اورد.

ستاره که نفسش جا اومده بود به طرف کنار دستش چرخید:

-ای جونـــم ببین کی این جاست؟! چطوری نیرجون!؟

متعاقب جمله ش گونه شو به سرعت بوسید و برق به چشمای نیره خانم نشوند.

نیره خانم-بلا نبرده بزا برسی بعد شروع کن زبون ریختن!

ستاره با سرحالی با گفتن "آخه فقط تو خریدارشی بی چونه" از جاش بلند شد و با لبخند عمیقی چشمای یلدا رو کاوید و با بغل گرفتنش در گوشش گفت:

-مبارکه!

از دیدن چهره ی سرخ و خجالت زده ی یلدا لبشو مصنوعی گاز گرفت و قیافه ی شرمنده یی به خودش گرفت:

-یادم رفت..قرار بود من ندونم و سوپرایزم کنی. تقصیر من نیست یاسمین دهن لقی کرد!

یلدا و یاسمین و به جون هم انداخت و به فراخ بال به رکسانا و شیما دست داد و با سر با کیانا سلام کرد و تو بغلِ عمه حسناش مادر کیانا؛ شیما و کیوان با لبخند و رضایت جا گرفت و با بوسیدن صورتش، نگاه جستجوگرش اتاق و به دنبال عمه سناش گشت و با پیدا کردنش با نیش باز زبون ریزون به طرفش رفت:

-چطوری عمه گرد و توپولویی خودم؟

سنا-کجام تپله دختر؛ افخمی تازه می گه لاغرم شدم!

ستاره با چشمای گرد شده پلک زنون با قیافه ی متفکری جواب داد:

-خودمونیما عمه؛ نکنه چیز خورش کردی یه تُن وزنت به چشمش نمی یاد!؟

از بشکن ریز عمه ش فرز در رفت و رو به کیانا و دوربینش اشاره داد:

-فیلم برداری می کنی کیانا!؟

کیانا با حاضر جوابی:

-پ ن پ دارم با دستگاه گنج یاب دنبال گنج می گردم!

خنده ی شیما و یاسمین باعث خنده ی خودشم شد، سری به نشونه ی تهدید تکون داد:

-خاموشش کن بچه؛ تا نیومدم خودت و از برق بکشم!

کیانا با غرغر گفت:
-دلم برات تنگ شده خب؛ می خوام ذخیره کنم واسه روزایی که نیستی!

زینب زن عموی ستاره بعد از دست دادن باهاش رو بهش گفت:

-اینا همه از دوست داشتنه عزیزم؛ بخدا شبی نیست حمید دلش بالا سر خانواده برادرش نباشه

ستاره معذب لبخندی زد و همون جور که با عطیه همزمان دست می داد و با سر به عاطفه سلام می کرد، جواب زن عموش و داد:
-زن عمو؛ اون جا شهر ماست؛ چرا باید ولش کنم!؟

نیلوفر مادرشوهر یلدا با فضولی گفت:

-دختر گلم البته ببخشید من دخالت می کنما اما بحث اینه که خانواده ی بی سرپرست نیاز به سرپرستی داره..

یلدا مضطرب نگاهش بین مادرشوهرش و دخترعموش می چرخید.

ستاره با لبخند عصبی، با کنترل خودش مسلط جواب داد:

-چرا بی سرپرست؟ اینی که جلوتون ایستاده؛ ده سال گذشته تمام وقت و انرژی شو واسه سرپا موندن همین خانواده یی که دارید می گید صرف کرده..بی سرپرست کدومه؟

عمه حسناش میونه رو گرفت:

-عزیزم کسی نمی گه که تو نیستی...آخه اگه پیش خودمون باشین خیال مام راحت تره همین جــ..
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
با اخم ظریفی دستی به نشونه ی ادامه ندادن واسه عمه ش بالا اورد:

-یه تیکه از قلب من تو خاک کرمان دفن شده...من قلبمو به هیچ وجه تنها نمی ذارم!

جمع و اشاره ی واضح ستاره به خاک پدرش سکوت گرفت.

سنا خانم با صدای خفه یی واسه عوض کردن بحث حساس چند لحظه ی پیش پرسید:

-بچه ها رو چرا نیوردی عمه؟ دلم می خواست مهتاب و شهاب و ببینم!

ستاره با نفس عمیقی به اپن تکیه داد و بی خیال گفت:

-شهاب که مدرسه بود..مهتابم موند پیش مامان!

یلدا بی حواس با پرسیدن "راستی مامانت بهتر شد؟!" توجه خواهرشوهرهای جمعو به زن برادر متوفی شون جمع کرد:

حسنا-چیزیش بود خاله؟

سنا-چی شده مگه؟

زینب-نگفته بودی حنانه مریضه؛ ستاره جون!؟

ستاره نگاه برزخی شو از یلدای دهن لق گرفت و رو به همه با لبخند جواب داد:

-چیزیش نیست یه خرده کلیه ش مشکل پیدا کرده بود داره دیالیز می شه رو به بهبوده خدا بخواد!

سنا دلواپس گفت:

-عید اومده بودین گفتم چرا رنگ به روش نیست هیچ نگفتی ستاره! عمه پنهان کاری هم داشتیم!؟

ستاره با پوزخند تکیه شو ازدیوار برداشت:

-واسه چی بگم؟ که یه بهونه بدم دست همتون منو از شهر و زندگیم جدا کنید!

سینه یی صاف کرد:

-سالها پیش یه زلزله ی لعنتی؛ زندگی مارو بهم ریخت...حالا گذشته و رفته دیگه نمی ذارم حتی سونامی زندگیمو تکونی بده!


غرورُ و حس می کنید؟!

با گرفتن نگاهش از عمه هاش، چشماش تو چشمای شیطون نیره خانم قفل شد:

-تو چطوری عشق من!؟ خاک عالم چرا ابروهات تابه تا ن؟!

یگانه با صدا خندید و گفت:

-آویدم همش همینو می گه.

نیره خانم با غصه گفت:

-چی بگم؟ آرایشگرم حواسش پرت شد ابرومو خراب کرد، هر کی می بینه یه متلک می ندازه..

ستاره-اشکال نداره ما آرایشگرام آدمیم. پیش می یاد! اما کاش می گفتی کوتاهشون کنه یه دست بشن لااقل جا پاش نمونه!

آخر جمله شو با خنده گفته بود و باعث شد نیره خانم از حرص قند دست نیلوفر، زن برادرشو بگیره و به طرفش پرت کنه!

ستاره به سرعت جا خالی داد و با صدا خندید؛ یگانه هم خنده شو خورد و جدی گفت:

-منم به مامان همین و گفتم. می گه آوید از ابرو کوتاه خوشش نمی یاد غز می زنه!


یاسمین پرید وسط بحث:

-مامان نیره؛ خیلی دیگه به این پسرا رو داده

باقی حرفشو رو به ستاره که با رکسانا در مورد جنینش حرف می زدن، ادامه داد:

- خوبه آقاجون کاری نداره! اینا رو بزاریشون به من و یگانه هم گیر می دن!

ستاره با بی خیالی پرسید:

-کدومشون؟ پیرپسرش یا اون که سر و گوشش می جنبه و از قضا نامزد توئه!؟

یاسمین با جیغ به طرفش خیز برداشت، شیما با خنده وسط راه گرفتش، یگانه بی خیال از تجزیه تحلیل برادراش می خندید و نیره خانم فقط با لبخند سرتکون می داد. اکثرا عادت به اخلاق ستاره و کل کل هاش با یاسمین داشتن، چیز جدیدی نبود.

ستاره با قیافه ی تخس گفت:

-خب چیه؟ من که ندیدمشون فقط از شنیده هام گفتم!

یاسمین هیکل ظریفشو از حصار هیکل گرفته ی شیما آزاد کرد و با حرص گفت:

-باز یادم انداختی نیومدی نامزدیم!

ستاره با نفس عمیقی جواب داد:

-مامان حالش خوب نبود؛ زن عموهم، علی رو نمی فرستاد مهتاب و شهابم نمی خواستن که بیان!

عطیه دختر عموی ستاره با احتیاط ازش پرسید:

-یعنی مامانت از شش ماه پیش مریضه و پنهون کردی ستاره!؟

ستاره که از تاب خوردن بحث و دوباره به مریضی مامانش رسیدن راضی نبود با جدیت گفت:

-مامان من دو سالی می شه مریضه!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
حسنا خانم با قهر پوفی کشید و به مبل تکیه داد و دندون به دندون سابید:

-ماهم که بی خبر موندیم، حتما غریبه بودیم!

سنا متعاقبش با چشمای براق از اشک دلخور گفت:

-حنانه واسه داداش حسین خیلی عزیز بود، چیزیش بشه اون دنیا باید چی جواب این پنهان کاری تورو بدیم دختر!؟

ستاره از جاش بلند شد و مانتوشو بعد از در اوردن به یلدا سپرد و سرجاش نشست و رو به قیافه های نگران جمع گفت:

-خودش نمی خواست دل نگرانتون کنیم. کلیه ش مشکل پیدا کرده فعلا با دیالیز نگهش داشتیم تا به محض پیدا شدن کلیه پیوند بشه...من خودَ..

سنا عصبی وسط حرفش پرید:

-چقدر خودسر شدی ستاره؟! بسه دخترجان! کی گفته همه بار باید رو دوش تو باشه؟ به خودت نگاه کن بیست و پنج سالته. الان باید عین یلدا منتظر دنیا اومدن بچه ت می بودی نه اینــ...

ستاره واسه عوض کردن بحث نه چندان دلچسب خم شد به جلو و با شیطنت جواب داد:

-شایدم عین شیما ترشیده در می رفتم! کی می دونه؟!

شیما تکونی تو جاش خورد و دمپایی رو فرشی شو پرت کرد طرفش، ستاره این بار نتونست ازش در بره و با خوردن تو سینه ش جیغش هوا رفت.

شیما-حقته! اگر پسر بودم مشکلی نبودا چون دخترم عیب و عاره؟ من همش سی سالمه هنوز خیلی وقت دارم!

یاسمین-اعتماد به نفست ستودنیه دختر خاله!

نیلوفرخانم-عزیزم دختر تا برورو داره خواستگار براش می یاد! سن که بالا بره شانس ازدواج خود به خود می کشه پایین.

زینب خانم-سن ازدواج بالا رفته نیلوفر جان، دیگه کی عین ماها می یاد جوونی شو وقف بچه و شوهر کنه!

یگانه شونه یی بالا انداخت:

-نخیر هنوز هستن کسایی که زورشون به پسراشون نمی ره مارو شوهر می دن زورکی!

ستاره واسه دل گرمی بوسی تو هوا واسه یگانه انداخت. نیره خانمم با شیطنت رو به دخترش گفت:

-حتما من بودم با آغوش باز استقبال کردم؟!

یگانه سرخ شد از خجالت؛ ستاره فتنه شد بین مادر و دختر:

-این بچه مطیع و حرف گوش کنه تو باید سواستفاده کنی دیکتاتور؟

نیره پشت چشمی برای ستاره نازک کرد:

-والا من همون قدر که به آوید اصرار می کردم به این و امیرم کردم..حالا این دوتا بچه ها حرف گوش کنن، تقصیر منه؟!

زینب-مگه هنوز درگیری با پسرت نیره جون!؟

نیره خانم سری تکون داد و متاسف به حرف اومد:

-یعنی شانس اوردم دختر نشد وگرنه بی بروبرگرد باید ترشیش می نداختم

ستاره شیرینی شو کامل قورت داد و جدی گفت:

-خب دردش چیه؟! جای دیگه ساپورت می شه؟ چیکارش داری نمی شه که دست و پای همه مردا رو با ازدواج بست بابا...بزار خوش بگذرونن عقده هاشونو تخلیه کنن
سنا با لب گزیده به دندون جیغش دراومد:

-حیا کن دختر!

حسنا با تاسف سر تکون داد:

- نوجوون داریم تو جمع عمه؛ مودب باش!

کیانا-مامان خانم محض اطلاع؛ من هیجده سالمه

همزمان ستاره رو تنها تو کادرش انداخت و جدی گفت:

-خیلی بحث خوبیه ستاره ادامه بده ...مستند آموزشی داره می شه!

شیما آستینشو کشید:

-دو دقه خاموش بود، باز روشن کردی این ماسماسکو!

کیانا-فقط رو ستاره ست...

ستاره-عجبا! یعنی الان لخت و پَتی داری از من فیلم می گیری هر کی دید محرم منه؟

کیانا به حالت التماس آمیزی گفت:


-به جون بابام ستاره، عمرا اگه بزارم نامحرم ببینه.من یه آرشیو فیلم جشن تولد و عروسی دارم نمی ذارم که دست نااهلشس بیوفته..شماها منو ندید بگیرین راحت باشین ..نیره جون ادامه بده..

نیره از پررویی کیانا خندید، یگانه جاش حرف زد:

-یه دختره رو می خواست بابام قبول نکرد حالا با همه لج کرده!

ستاره-غلط کرده!

سنا-ستاره!!

بلافاصله با سرفه مصلحتی نیره حرفشو اصلاح کرد:

-یعنی منظورم اینه نباید رو حرف مادرش حرف بزنه دیگه..اونم همچین مادر دست گل و تو دل برویی!

نیره جدی سری تکون داد:

-یه روز خودت مادر می شی، دل نگرانی های منو درک می کنی، من بین جنگ اون و باباشم کی قدر منو این وسط می دونه آخه!

نیلوفر عمه ی آوید ناراضی پادرمیونی کرد:

-دست آخر چشمش یکی رو می گیره نیره جون، شما نباید آتیش بیار بشی گلم؛ بزار پدر پسر مشکلشون و خودشون حل می کنن!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یگانه به دفاع از مامانش رو به عمه ش گفت:

-عمه جون آتیش بیار کدومه؟ شازده هر کی رو می بینه ایراد بنی اسرائیلی میذاره روش..یکی رو می گه قدش کوتاهه بعدی رو می گه زیادی بلنده..یکی می گه موهاش بوره مو مشکی می خوام..مو مشکی نشونش می دیم، می گه نمی خوام یه چی کم داره چشماش تیره نیست..آخه شما چی می دونی چه اعصابی از ما داغون کرده آقا

نیلوفر قربون صدقه گویان جواب داد:

- قربون قد و بالاش آویدم چیزی کم نداره... بایدم دنبال یه چیز همه چیز تموم بگرده!

ستاره از پیام "الهی آمین"ی که از یاسمین دریافت کرده بود ناخودآگاه زد زیر خنده و نگاه همه رو به خودش جلب کرد، تنها کیانا که ناظر جمع بود متوجه پیام بازی یاسمین و ستاره شده بود بلافاصله واسه عوض کردن بحث گفت:

-خب نظر تو چیه ستاره؟!

ستاره یه سختی خنده شو خورد و با چشمای براق و شیطون رو به نیره خانم گفت:

-حرص نخور پوستت چروک می شه. می خوای پسرت و زن بدی راه و روشت و عوض کن..

ابروهای نیره خانم بالا رفت و با کنجکاوی پرسید:

-یعنی چه جور اون وقت؟

ستاره شونه یی بالا انداخت:

-والا یکی از مشتریام با پسرش خیلی درگیر بود شانسی بهش پیشنهاد دادم جواب داد..

یگانه- خب به ماهم بگو!

ستاره خونسرد رو به نیره گفت:

-بهش بی اهمیت باش. الان حساسش کردی معلومه داره گارد می گیره برات...نظر منو می خوای برعکس عمل کن...جایی، مراسمی دختری رو دیدی به نظرت دختر مناسبی بود توجهشو نسبت به اون دختر یه جور دیگه جلب بکن...مثلا بگو اون دختره رو می بینی؟ تا الان هر چی خواستگار داشته رد کرده اگر مطمئن نبودم تورم رد می کنه حتما پیشنهادش می دادم

یگانه-خب آویدم از خدا خواسته می گه بهتر!

ستاره لبخند دوست داشتنی زد و با آرامش بیش تری جواب داد:

-د ن د... با این هندونه هایی که جمعی زیر بغلش می ذارین هر کی باشه فکر می کنه آسمون باز شده افتاده پایین..ولی چاربار حس کنه فلان دخترو نمی تونه به دست بیاره، کنجکاو می شه و برای ثابت کردن جذابیتش به شماهام که شده خودش پیش قدم می شه و اون وقت باید تا تنور داغه آنچنان بکونیدش تو پاچه ش که نفهمه از کجا خورده!

از انتهای صحبتاش دخترا همزمان زدن زیر خنده و خود ستاره برای خط و نشون کشیدن های نیره خانم مظلوم پشت یلدا پنهان می شد، کیانا که خسته شده بود از بحث پارازیت شد:

کیانا- همش بحث مرداست مثلا روز ماست بیاین یه روز بدون مرد خوش بگذرونیم

نیلوفر خانم که بحث به مزاقش خوش نیومده بلافاصله حرف کیانا رو تایید کرد.

ستاره هم با خونسردی پا رو پا انداخت و جدی گفت:

-والــا! عاطفه که از وقتی اومده سرش تو گوشیشه، عطیه که دیشب اضافه کاری بود الان خماره خوابه؛ باقیتونم که قربونتون برم یه کلام در میون بحث شوهر و خونه داریتونه..اصلا چرا دیگه جدا برگزاش می کنید؟ دسته جمعیش کنید شوهراتونم فیضی ببرن!

عطیه و عاطفه همزمان نگاه معنی داری باهم رد و بدل کردن و خندیدن، ستاره هم براشون سری به نشونه ی حواسم بهتون هست تکون داد.


رکسانا-واقعا اینو خوی اومدی ستاره جون؛ بخدا کیوان کچلم کرده بدونه که هر سال این جا چه خبره!

-پسر عمه منه خوب می شناسمش..از هیزیشه عزیزم...بچزونش بگو پارتی راه می ندازیم پسر دعوت می کنیم سالی یه بار جوونی و جاهلی می کنیم!
حسناخانم به دفاع از پسرش با خنده گفت:

-زبون به دهن بگیر دختر! بچم اجتماعی و خوش مشربه!

-اون که آره...می شناسمش

رکسانا در گوشش گفت:

-در مورد شوهر من درست حرف بزن وگرنه بشکونت می گیرما..

ستاره با پررویی جیغ زد:

-خواهر شوهرت دمپایی پرت کرد جاش قرمز شده، حالا توام بشکون بگیر کبودش کن. عجب گیری افتادما می گفتین با خودم سپری، زرهی چیزی می اوردم، دو سه جام سالم در بره تا برگردم خونه..

یاسمین با شیطنت پروند:

-زبون درازی نکن؛ کتک نخوری!

ستاره دستی زد:

-یه کف مرتب به افتخار مادر عروس خانم
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
همه سرخوش خندیدن، یاسمینم که کم اورده بود خندید و از پشت سرش انگشت زشتی واسش نشون داد که از چشم خاله حسناش و رکسانا دور نموند.
عاطفه که هنوز با عمه و مادرش در حال بحث بود گفت:

-همین جوریش محمد طاقت نمی یاره بیست و چهار ساعت ازش دور باشم دیگه بگم پارتیه هیچی....

عطیه شونه یی به خواهرش زد و با چشمکی گفت:

-اینا می خوان مارو از راه بدر کنن خواهر! بزار وقت خودشون بشه ببین عین چسب از شوهره جدا نمی شن!

ستاره نگاهی رو به کیانا گفت:

-از دست رفته ن اینا اصلا ارزش نصیحتم ندارن کیانا جون!

یگانه با شیطنت گفت:

-ستاره بترس از این فیلمی که پس فردا جلو شوهرت پخشش کنیم!

کیانا ناله یی کرد و با خاموش کردن دوربینش دست به سینه با اخم گوشه یی نشست. ستاره واسه یگانه چشم غره یی رفت و با زبون بازی در حال بدست اوردن دل کیانا و باز کردن اخماش شد.

سنا که از کنجکاوی در حال کلنجار رفتن با خودش بود برای بریدن بحث بی فایده و اثر گفت:

-بس کنید بچه ها! ستاره بحث و عوض نکن، بگو بدونم حال حنانه چطوره؟

عاطفه دست انداخت گردن عمه ی نگرانش:

-عمه جان؛ این همه استرس واست خوب نیست قربونت برم، ستاره حواسش هست! مادرشه مطمئنا بیشتر ما براش مهمه!

حسنا خانم که گویا باز سر درد و دلش باز شده بود گفت:

-مام یه دینی داریم یا نداریم!؟ همینه می گیم این جا باشن!

ستاره پیام تازه رسیده شو از یاسمین باز کرد:

-"سال دیگه می ریم ترکیه عشق و حال؛ بدون مامانا؛ نباشن اعصابامون آروم تره"

پوفی کشید رو با چشم علامت تایید به یاسمین داد و رو به عمه ش با لحن دلگرم کننده یی گفت:

-عمه جان؛ پدر نداریم خدا که بالا سرمونه.. مامان منم با پیوند حالش مثل روز اول خوب می شه! تروخدا این قدر نفوس بد نزنین!

نیره خانم با ادب و احترام رشته ی بحث و دست گرفت و باقی صحبت ستاره رو با جدیت ادامه داد:

- مشکل که تو همه ی زندگی ها هست.. بهتره به یمن تولد حضرت زهرای مرضیه دعا کنیم حال حنانه خانم بهتر بشه!

یاسمین که تازه به جمع رسیده بود گیتارو دست به دست به ستاره رسوند و با گفتن آمین کنار نیره خانم رو دسته ی مبل نشست:

-روز مادره؛ هدیه من به به مادرشوهرم واسش یه آهنگ توپ بخون!

ستاره چشمک یاسمین و تو هوا گرفت و گیتارو به پشت برگردوند:

-خدایی عروس به این خوبی کجا دیدین؟!

رو به جمع نیمه خندون و نیمه مضطرب اضافه کرد:

-اصلا کسی دیده؟! رابطه حسنه عروس مادرشوهر!؟

نیره خانم با خنده گفت:

-چی خوابی واسم دیدین شما دو تا وروجک!؟


همیشه خوابای خوب واست می دیدم مادرشوهر

ستاره خودشو مظلوم کرد و با نیشخند بدجنسی که با مظلومیت مصنوعی چهره ش تناقض داشت گفت:

-جون تو یه آهنگ از قهقرای موسیقی ایرونی پیدا کردیم راست کار خودته...

بلافاصله پشت گیتار با سر انگشتای کشیده ش ضرب گرفت و با نیشخند شروع کرد خوندن:

-آهــــــ...نَیِــــر؛ نَیِِِِــــِر؛ دیگه بسه!

بیا یه بار وفا کن!

نیر بیا جونمو بستون یا دردم دوا کن!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 

ابروهای نیره خانم بالا رفت و بابهت و کنجکاوی به ادا اطوارهای ستاره و شونه تکون دادناش نگاه می کرد:

-نیر؛ دل من عذا گرفته بیا نیر

یاسمینم دست می زد و با گفتن "بیا نیر" همراهی می کرد

دل باز بونه ی تورو گرفته؛ بیا نیر

جمع یه دست شد همگی با نیشخند شیطنت جوونا رو با گفتن بیا نیر همراهی می کردن.

یاسمین هیجان زده بلند شد وسط نشیمن قرش می داد و باعث خنده و سر تکون دادن های بزرگ ترای جمع شد.

-گریه می کنم به من می خندی چرا نیر!؟

تو کوچه تون میام درو می بندی.. چرا نیر؟

چرا نیر؟!

یاسمین چرخی زد و با دست کشیدن به ریش و سیبیلش ادای پدرشوهرشو درمی اورد و با "چرا نیر" گفتن بیش تر باعث خنده ی نیلوفر و نیره خانم می شد.


-آهــــــ تلفن می کنم جواب نمی دی؟

کسی رو مثل من عذاب نمی دی

چرا نیر؟!
چرا نیر؟

نیره خانم با صورت سرخ از خنده روده بر شده بود و یگانه از خنده به سکسکه افتاده بود هنرنمایی شون تمام شد نیره خانم بریده بریده با خنده گفت:

-خـُ...ــدا نکُ...شه شما دوتا رو!

ستاره گیتارو کنار گذاشت و با لبخند موذی گفت:

-فکر عروست بود! آخه می گفت آقای نجفی در به در دنبال این آهنگ بوده!

باقی خانمای جمع از شیطنت ستاره بلند خندیدن و نیره خانم از حرص بلند شد براش، ستاره با فرزی در رفت و کنار عمه سناش سنگر گرفت و رو به صورت قدرشناس و پرمحبت نیره خانم با تخسی گفت:

-خدایی از دیوار چین رد شی از عمه سنام نمی تونی!

سنا خانم که بعد از خنده ی جمع دوزازیش از متلک ستاره افتاده بود خم شد طرفش بشکونش بگیره ستاره با جیغ و خنده از زیر دستاش در رفت و سینه خیز از زیر میز رد شد و صدای یاسمین و دراورد:

-مارمولک دوپا ندیدن خوب ببینید!

تا آخر شب یاسمین و ستاره بعد از بریدن کیک و جشن زنونه یی که به عنوان روز زن هر ساله می گرفتن و فارغ از دلواپسی های زنانه و مادرانه شون خوش می گذروندن، با معیت دوربین کیانا آتیش سوزوندن و جمع و از سنگینی اولیه ش در اوردن.


مـــن
بی تو نابودم
ببین زنده م ولی دنیای من مُرده

تـــو
دنیای من بودی
ولی
دوریت منو از پا دراورده


ایستاده بود تو تراس و مخفیانه سیگار می کشید، به محض باز شدن در تراس کنار دیوار سنگر گرفت.

-منم بابا!

با نفس عمیقی که از حضور یلدا گرفته بود؛ سیگارو زیر پاش خاموش کرد و آروم گفت:

-مامان کوچولوی آینده ی ما چطوره!؟

یلدا چشماش برق زد و با هیجان دستای سرد ستاره رو بین دستاش گرفت:

-نمی دونم! یه دنیا حس های متفاوت دارم! از روزی که فهمیدم هست، وجود داره نمی دونی ستاره؛ انگار دنیا برام یه رنگ دیگه ست!

از اون هیجان اولیه که اروم گرفت دستای ستاره رو رها کرد و به آسمون تیره خیره شد:

-حس عجیبیه! خیلی عجیب!

ستاره دست انداخت دور شونه های یلدا و پیشونیشو به پشت کتفش تکیه داد:

-برات خوشحالم..خیلی خوشحالم!

یلدا با نفس عمیقی جواب داد:

-من چی؟ من نباید برای تو خوشحال باشم؟ ستاره من نمی گم مامان اینا راست می گن اما اگر یه مرد..

حلقه ی دستاش که از دور شونه ی یلدا باز شد، یلدا بی اختیار باقی حرفشو خورد. ستاره با نفس عمیقی شونه به شونه ش ایستاد و به آسمون خیره شد و با لحن غمگینی لب زد:

-کدوم مردی می یاد جور زندگی منو بکشه!؟ می یاد دل نگرانی های مداوم منو بابت پنهونی سیگار کشیدن برادرم گوش بده؟ هان؟ جواب بده! نمی گه چرا خودت دو کلاس سواد نداری ولی داری هزینه دانشگاه خواهرت و می دی؟ یا سرجمع شش ساعت استراحت روزانه ت نیست اما همه جوره داری از خودت مایه می ذاری واسه خانوادت...

با غصه باقی حرفشو با مکث بیرون پرت کرد:

-آه دَردَم...دَردَم! دَردَم اگر یکی بودی چه بودی..
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یلدا با پشیمونی لب زد:

-متاسفم ستاره، نمی خواستم ناراحت کنم ما همه دوستون داریم ولی این غرور تو...

به سختی به بغضش فائق اومد و با پوزخند رو از یلدا گرفت:

-فقط تو بهم نگفته بودی مغرورم که گفتی!

چشماشو بست بعد از مسلط شدن به احساسش با لحن سردی چشم تو چشمای نگران یلدا گفت:

-اسمش هر چی می خواد باشه..اگرچه از دید من عزت نفسمه واسه حفظ کردن خانواده م اما شک نکن بهش افتخار می کنم!

صدای "می دونم" خفه یی که یلدا در جوابش گفت هم از جریحه دار شدن احساس کم نکرد.

زیاد شنیده بود دختر مغروریه، براش مهم نبود اگر محیط زندگیش، محیط درسی خواهر برادرش مجبور بود با جدیت و تحکم برخورد کنه.

مجبور بود جوری برخورد کنه تا جوون بودنش باعث ندید گرفتن توانایی هاش نشه. مجبور بود پیش مدیر مدرسه ی شهاب حتی اگر برادرش از سر شیطنت از مدرسه فرار کرده باشه با غرور سرشو بالا بگیره و مدیریت اون جا رو زیر سوال ببره چون به خودش حق می داد مبادا با کوچکترین نرمشی حقی ازشون خورده بشه اما انتظار شنیدنشو از یلدا نداشت و احساسش جریحه دار شده بود.

یلدا معذب از سکوتی پیش اومده با کمترین صدای ممکن گفت:

-برگشته.

خودشو مشغول با پا شوت کردن ته سیگارای احتمالی احسان به پایین نشون داد و بی تفاوت گفت:

-می دونم!

-نمی خوای ببینیش!؟

از صدای هیجان زده ی یلدا تو چشماش زوم کرد و با اخم جواب داد:

-واسه چی باید بخوام ببینمش!

-ولی..

طبق عادت پیشونیشو به پیشونی بلند یلدا تکیه زد:

-ولی بی ولی.. آره اعتراف می کنم شب عروسیت دیدمش واقعا ازش خوشم اومد و تا مدتها عاشقش بودم اما چهارسال گذشته یلدا جان..احساسم بزرگ شده اگر اون شب زد به سرم حتی باهاش رقصیدم و..

از مکث به وجود اومده اشکی از چشم یلدا پایین افتاد، ستاره با محبت اشکشو با دست گرفت و صورتشو بوسید و گفت:

-بخاطر من گریه نکن، من هر چی هستم با انتخاب خودم بوده..

از یلدا فاصله گرفت و با حفظ لبخندش ادامه داد:

-می دونی اون شب بهم گفت واسه چی دوروبرش می پلکم؟ بهش گفتم از بس مغرور و دست نیافتنیه می دونی چی در جوابم گفت؟

یلدا سری به نمی دونم بالا انداخت و ستاره با نفس عمیقی با بدجنسی عمدی جواب مردی رو که شب عروسی یلدا و احسان خیلی محسوس همراهیش کرده بود به یلدا طعنه زد:

-گفت غرورش محافظ احساسشه!

یلدا- من منظورم از این که تو مغروری این نبود ک..

-بیخیال می دونم! فکر می کنی دفعه اوله اینو از کسی می شنوم!

به محض شنیدن صدای گوشیش؛ پیام تازه رسیده شو باز کرد و رو به یلدا گفت:

-یاسمین می گه دارن سراغ ما رو می گیرن، بهتره بریم!

قبل از این که دستش به دستگیره برسه، یلدا بازوشو عقب کشید، به عقب برگشت و تو چشمای معصومش خیره شد، یلدا به عادت همیشه ش موقعی که حرفای مهمی رو می خواست بزنه، دستاشو تو هم قفل کرد و شمرده شمرده با ارامش ذاتیش به حرف دراومد:

-یه مقدار پول جمع کردیم، می خواستیم خونه رو عوض کنیم به احسان گفتم این همه این جا بودیم اینم روش، عوضش پول تو دستمون باشه مشکلی واسه مامانت پیش اومد واجب تره

با بهت کامل به سمت یلدا چرخید:


-دیوونه این چه کاریه؟ تو حامله یی همین الانشم نباید این همه پله رو پایین بالا کنی، از جون بچت سیر شُــ...

تکون دست و تیر خشمگین نگاه یلدا باعث خوردن باقی حرفش شد:

-می خوام بدونی غرورت با ارزش تر از بچه من نیست...مشکلی پیش اومد مدیونی اگر کمکی از ماها نگیری!

از سکوت ستاره یلدا با جدیت پرسید:

-بگو باشه ستاره؟

یلدا با جدیت برای بار دوم با تاکید پرسید:

-بخاطر من قول بده! وگرنه ناراحتم می کنی ستاره!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
-قسم می خورم!

-خوبه حالا بریم.

با لبخند مستاصل هر دو به جمع پیوستند. چهره ی جدی نیره خانم صورت رنگ پریده و مضطرب ستاره رو با کنجکاوی کاوید و با شیطنت گفت:

-راست می گه یاسمین!؟

ستاره با گیجی کنارش نشست و لبخند بی جونی زد و گفت:

-باز عروست چی زر زده واسه خودش؟!

یاسمین پانتومیم فحش زشتی بهش داد که از چشم نیره خانم دور نموند:

-خوبه یه خرده شما جوونا حیای ما بزرگ تراتونم داشته باشینا!

یاسمین شرمنده سر زیر انداخت و ستاره مثل خرابکارا سرشو خاروند و برای عوض کردن بحث رو به نیره خانم گفت:

-بحث سر چی بود!؟

یگانه با لبخند گفت:

-یاسمین می گه دست به سازت خوبه، راست می گه!؟

آهانی گفت و به مبل تکیه داد و سرشو رو ی شونه ی نیره خانم گذاشت و چشماش و بست:

-تنها ارثه یی که بابام برامون گذاشت، آموزش هنر موسیقی بود

زینب خانم زن عمو حمیدش با غصه گفت:

-آره آقا حمید می گفت مثل این که از دایی خدابیامرزش همه ساز بلد بود

حسنا خانم با لبخند غمگینی اضافه کرد:

-خدابیامرز صداش معرکه بود! مهمونی ها تا نمی خوند دست از سرش بر نمی داشتن!

ستاره با حس فشار از تصورِ صدایی که از گلوی پدرش از زیر آوار برای کمک طلبی به گوش هیچ کس نرسیده بود، خنده ی تلخی کرد و با صدای دورگه از بغض گفت:

-واسه همین اصرار داشت یه ارکست کوچولو داشته باشه... که من گیتارو سه تار؛ مهتاب سنتور و شهاب ارگ یاد بگیریم وقتای بیکاری بزنیم خودشم بخونه، مامانمم محض بیکار نبودن قرش بده سرگرم باشیم...

جمع خندید اما دست نیره خانم دست سرد ستاره رو فشار خفیفی داد و باعث چشم تو چشم شدنشون شد، ستاره سری از تاسف از یتیمی تکون داد.
کی می فهمید پدرش آرزوهای بزرگی براشون داشت و کوچک ترین اشاره یی نمک می شد و زخم نبودنشو از مغز استخونش به سوزش می نداخت.
برای فرار از نگاه غمگین نیره گیتارو کنار مبل برداشت و اکورد معروفی رو گرفت و بدون نظر خواهی از جمع واسه دل خودش و دلتنگی هاش شروع به زدن و خوندن کرد:

-دَردِ دِلِ دیوونــــه.... کـــی قَدرِتـــورو مــــی دونــهــ؟....

عشــــق نیست...حــــــآل تو ویـــرونه....

اون کــــه تو دلــــم جاشه....با عشـــقی... که تو چــــشماشه...

ای کـــــاش.... مــــالِ مَن باشه...

ایـــن دل مال تو بود...امـــا..از تـــو چه سود ..وایــ از رَفتَــنِ تـــو...از دُنــــیــای حســـود..از دنیای حســـود

با اشاره ی دست کیانا نگاهشو از زمین به دوربین خیره کرد:

عـــاشــِــِـــِـقـَــَــ َــمـــ ....... تــــماشا کُــــن مرا گاهــی.......تا دلت شایــــد..... سوی من آیــــد.... اگــــــر خواهــــی.....تـــــــا عشق آید به همراهی....

آهنگ تمام شد، کیانا با جیغ هوا پرید:

-پرفــــکت.......تو معرکه یی ستاره.....

***

چهارم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و دو..شهر بم..استان کرمان


ستاره با سماجت پایی زمین کوفت:

-ولی مامان..

-ستاره رو حرف بابات نه نیار!

ستاره با چشمای اشکی رو به پدرش که با اخمای درهم گوشه ی اتاق نشسته بود چرخید:

-مگه من حرف بدی می زنم؟ خودت اجازه دادی!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 1 از 14:  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA