انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 14:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  پسین »

ستاره دنباله دار


مرد

 
تو تاریکی پشت در خونه نشسته بود و بی هدف به پادری رنگ رو رفته ی در ورودی خیره شده بود.

با دل ضعفه دست تو جیبش کرد و با دراوردن گوشیش به اطرافش نور انداخت، دو ساعتی می شد سایه خوابش برده بود و با پهن کردن زیر اندازی روی مبل خوابونده بودش، روی همون مبلی که سالها پیش؛

ازخاموش شدن صفحه گوشیش از فکر کردن به گذشته دست کشید، چه فرقی می کرد از کجا شروع کرده بودن؟ مهم این بود ته داستانشون به همین تاریکی و خاموشی رسیده بود...

برای فرار کردن از افکارش این بار به دیوار و جاکلیدی نور انداخت. هنوز سوییچ ماشین آوید سرجای همیشگیش بود.

با دست گرفتن به دیوار به سختی سرپا ایستاد و با سری سنگین به طرف سایه رفت، با زحمت و هن هن کنان بغلش زد و با برداشتن سوییچ از آپارتمان خارج شد.
توی پارکینگ با گیجی و لخ لخ کنان به طرف ماشین قدم از قدم برنداشته، صدایی سلامش کرد.

با بی حوصلگی نگاهشو تا مردی که با صبوری کنار دیوار ایستاده بود، کشید. تو این هاگیر و واگیر فقط حضور یه مرد مزاحم و بد نظر و کم داشت، لب از لب باز نکرده مرد با برداشتن تکیه ش از دیوار ادامه ی سلامش اضافه کرد:

-بنزینش باید بخار شده باشه...بخارم نشده، بدون شک جام کرده تو پنج سال گذشته..

مرد قدم دیگه یی به طرف ظاهر گیج و سردرگمش برداشت:

-بدینش به من، با این پا کار درستی نیست بغل گرفتنش. هر جا بخوای بری من هستم؛ می برمت.

سعی کرد بغضش و قورت بده اما نتونست، حسابی از صبح تا حالا پیر شده بود قبل ترها استعداد بیش تری توی قورت دادن بغضاش داشت با گریه به طرف مرد چرخید:
-تو چی از جونم می خوای!؟ این جا رو از کجا پیدا کردی؟!

مرد قدمی از صورت درمونده ش به عقب برداشت و با دستایی به نشونه ی تسلیم بالا گرفته جواب داد:

- خانم نجفی؛ محمودی هستم..راننده آژانس...یادتونه یه بار سرمو واسه بستنی خوردن کتک گذاشتید! در تعجبم چطور منو هنوز نشناختین، من از لحظه ی اول شما و اخم آشناتون و به یاد اوردم!

با دقت بیش تری به مرد خیره شد،حالا بهتر به یادش می اومد، اگرچه چاق تر گذشته ش شدن و کوتاهی مردونه ی موهای سرش، دلیل دیگه ی تو نگاه اول نشناختش بود.

از پلک زدنش سرش گیجی رفت و محمودی رو وادار به برداشتن دو قدم فاصله کرد:

-بدینش به من..من خودیم بابا از عصر این جام...اونم چون همسایه تون گفته بود دیده سرظهر وارد خونه شدید

با ضعف و رضایت سایه رو به دستای بازش سپرد، محمودی سایه رو روی شونه ش جابجا کرد و با گفتن ماشینم دم دره به طرف در اصلی ساختمون رفت.

رفتن محمودی رو می دید اما نای جم خوردن از سرجاشو نداشت، ظهر با تمام اصرارهای سایه حتی یه لقمه هم از گلوش پایین نرفته بود و با حساب سرانگشتی از همون صبح که چیزی خورده بود، تا اون ساعت شب لب به چیزی نزده بود، تکیه دادنش به دیوار با صدای دل گرم کننده ی محمودی یکی شد:

-از مرکز بهم زنگ زدن گفتن همچین کسی رفته دیده آوید، شک داشتم سراغش رفته باشید، فکر می کردم برگشتید شهرتون..

نگاه غصه دار و گویای دردشو تا صورت به غم نشسته ی محمودی بالا اورد، اون کجای زندگیش بود!؟ براش دل می سوزوند؟ این قدر ضعیف و بی جون به نظر می رسید، که سزاوار دل سوزی مرد غریبه یی باشه؟

نفس عمیقش با صدای محمودی که گویا برای عوض کردن جو ته رگ طنز داشت، یکی شد:

-می دونستم شاید هوس کنید نیمه شب بزنی به قبرستونی جایی...

با خنده ی زورکی ادامه داد:

-آخه نیست سابقه داری...

قبرستون برای چیش بود..وقتی آدم ها زنده زنده می مردن..

با لحن تحکمی مایل به التماسی لب زد:

-باید در مورد آوید..

محمودی با نفس عمیقی این پا اون پایی کرد:

-ببین ستاره خانم؛ نباید فراموش کنید آوید همون کسی بود ک..

بی توجه به سکوت کوچه و ساختمون جیغ زد:

-زندگی خصوصی من به هیچ کس هیچ ربطی نداره..

محمودی با اشاره یی به اطراف صداشو پایین تر اورد:

-ساعت دوازدهه رعایت همسایه هاتون و بکنید. چی می خوای بدونید؟

-چرا من باید الان بفهمم هان!؟ من زنش بودم!

-ببینید من از شما هیچ آدرسی نداشتم، اگرم می تونستم پیدا کنم دیوونه نبودم بپرم وسط زندگی شما..با توجه به این که پدرشوهرتون اگر صلاح می دونست زودتر از اینا..

دو قدمی رو با درد مچ پاش به طرف محمودی برداشت:

-پدرشوهرم بحثش جداست و من هیچ وقت نمی بخشمش اما..

ملتمسانه دست گرفت به پیراهن محمودی:

-اسمت یادم نمی یاد اما...خواهش می کنم بگو چی شده..چه بلایی سرش اوردن!

محمودی با دیدن لرزش عصبی تنش از ترس افتادنش کمرشو گرفت:

-آخه خواهر من الان که موقعیت مناسبی نیست. شما این همه سال ازش نمی دونستــ..

با ضعف صحبت محمودی رو برید:

-من فکر می کردم شاد و خوشبختــ...

قبل از تمام شدن حرفش بین دستای محمودی از حال رفت.

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
از خواب که بیدار شد از دیدن اتاق ناآشنا، ناخودآگاه به دنبال سایه اطرافشو کاوید از دیدنِ جای پهن شده ی خالی کنارش با سرعت شال کنار دستشو سرش کرد و از اتاق بیرون دوید.

پروانه خانم که تو آشپزخونه مشغول آشپزی بود، به محض دیدنش به طرفش اومد:

-خوبی؟ بهتری ستاره خانم؟!

از دیدن سایه و آیناز که با صدا گوشه ی نشیمن مشغول خونه بازی بودن، نفس راحتی کشید و با کمک دستای پروانه روی صندلی میز ناهارخوری نشست:
-خوبم...محمودی کجاس؟

-سیامک!؟ رفته بانک!

چشماشو از درد سرش بست:

-بانک برای چی!؟

از صدای خنده ی پروانه چشماشو از هم باز کرد:

-آخه تو بانک کار می کنه!

تا جایی که یادش می اومد راننده آژانس بود. آهانش با جیغ مشعوف سایه یکی شد:

-مامانی!

چندبار سر دخترشو تو بغلش بوسید و با حوصله دستای سایه رو از دور گردنش باز کرد:

-دختر خوبی بودی یا اذیت کردی!؟

پروانه خانم دستی به سر سایه کشید:

-خیلیم خانم و حرف گوش کنه!

ستاره؛ آیناز و با لبخند صدا کرد، دختر بچه با غریبگی به پای مادرش چسبید و پروانه خانم و درصدد توضیح دادن دراورد:

-نیست هیچ کس و نمی بینه یه خرده غریبگی می کنه!

لبخند محبت آمیزی درجوابش زد:

-ماهم که همش زحمتمون افتاده گردن شما

پروانه تروخدا نگویی گفت و دخترشو بغل گرفت:

-من که کسی رو ندارم! بعد از زلزله خانودمو دست جمعی از دست دادم و با خوانواده عموم زندگی کردم..عموم همسایه ی سیامک اینا بود مادرش خدابیامرز زن خیلی مهربون و خودمونی بود.. می اومد خونه ی عموم سفره همیشه سربه سرم می ذاشت..می گفت عروس خودشم..انقدر گفت و گفت تا این که سه چهار سال پیش اومدن و پسندیدن..

باقی صحبتشو ستاره با لبخند خسته یی ادامه داد:

-این محمودی ماهم قاطی مرغا شد...

سایه وسط صحبتشون پرید:

-قاطی مرغا یعنی چی؟ مگه عمو پر داره!؟

دخترشو با دلتنگی بغل گرفت و بوسید:

-یعنی ازدواج کرد؛ مامانی این یه اصطلاحه..

قبل از این که دختر همیشه کنجکاوش سوال دیگه یی به ذهنش برسه رو به پروانه پرسید:

-گفتی مادرش فوت شده!؟

پروانه خانم بغض کرده لب زد:

-آره با امسال تابستون می شه دو سال!

خدابیامرزدش با نگاه مستقیمش به سایه یکی شد:

-دخترم می ری به بازیت برسی من با خاله پروانه کار دارم!

سایه مطیع با نگاهی به آیناز از بغل مادرش دراومد و با گفتن آیناز من رفتم به طرف وسایل بازیشون دوید.

پروانه خانم آسناز و که به بی قراری افتاده بود زمین گذاشت و کنجکاو به ستاره چشم دوخت.


بعد از چک کردن سایه و سرگرم بودنش دودل به طرف پروانه چرخید:

-من واقعا شرمنده م؛ می شه یه ساعت دیگه سایه پیشت بمونه من برم مرکز

پروانه خانم مکثی کرد و بااحتیاط پرسید:

-واقعا می خوای بری دیدنش!؟

زهر خندی زد:

-چرا نباید برم!؟ شوهرمه! ما ازین سخت ترش باهم بودیم..

چشماش بی تعارف شروع به باریدن کرد:

-کدوم زنی طاقت می یاره هووش بالا سرش باشه!؟ من اوردم..من دوست داشتنشو حس می کردم من.من..فقط نخواستم باز اشتباه کنم.. من فکر کردَ..
دست پروانه رو گرفت:

-منو ببین سی سالمه..می ترسم سایه از پدرش بپرسه...مادرشوهرم می گه دروغ بگیم مرده؛ تو چشماش می بینم سختشه این جور بی رحمانه گفتن اما داره به سختی تظاهر می کنه براش مهم نیست! برادرش می یاد خونه ی ما به محض این که غیبش بزنه تو اتاق سابق خودش و برادرش سرمچشو می گیرم...از پدرش نمی گم که خوددارمونه و دست به دامن قرص و داروی آرامشبخش شده سرپیری فکر می کنه نسخه های داروهاشو من نمی شناسم! می بینی؟ نبودنش واسه هر کدوم ما به یه شکلی سخت گذشته..من آدم بزرگی نیستم من فقط مطمئنم...آوید بخاطر من رفت..اگر من جایی که باید باورش می کردم این جور نمی شد..نمی شد...

پروانه پیش پای ستاره نشست:

-ستاره خانم؛ این جور نگو..شما الان احساساتی شدی..تقصیر هیچ کس نیست...من آقا آوید و قبل از ازدواجم خونه ی سیامک اینا دیدم..اون اوایل فقط حرف نمی زد و دائم به یه جا خیره بود...طی زمان بدحال شد جوری که بعد از خودکشیش به خواست پدرش منتقلش کردن مرکز...بازم می گم من نمی دونم چی شد که زندگیتون از هم پاشید اما هیچ کار خدا بی حکمت نیست عزیزم..

دستای گرم پروانه رو بین دستاش گرفت:

-دیگه از حکمتاش خسته شدم...منم آدمم بخدا دیگه توانی برام باقی نمونده..

-نگو این جوری ستاره جون خدا قهرش می گیره..

زهرخندی زد:

-راست می گی؛ از آشتیش این زندگیم وای به حال قهرش...

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
-من به چه زبونی باید بگم نمی شه؟صاف ایستاد و قاطع لب زد:

-من همسرشم می تونم و می خوام ببرمش..

-ببینید خانم نجــم

-نجفی هستم!

-ببینید خانم نحفی..ایشون بیمارن...دست بزن هم دارن...من که پزشکشم هیچ اعتباری بهش نمی بینم...شما با خوندن چارتار کتاب روانشناشی به چه اعتباری می خواید ببریدش!؟

عصبی روی میز دکتر خم شد:

-اینش دیگه به خودم مربوطه..می برمش..یعنی می برمش..

-ستاره خانم!؟

با کنجکاوی به طرف صدا چرخید، سیامک با لبخند غمگینی قدمی به جلو برداشت:

-خانمم گفت اومدی این جا

صاف ایستاد و تو صورت مرد خیره شد:

-آقای..

دکتر "سلامت" سرپا ایستاد:

-مشتاق دیدار جناب محمودی؛ هفته ی پیش زیارتتون نکردم!؟

محمودی با صمیمیت دست دکتر و فشرد:

-دخترم مریض بود نشد بیام..

ستاره بی تفاوت به صحبتای دو مرد گفت:

-دکتر امضای من چی شد؟

دکتر سلامت پوفی کشید و رو به محمودی شروع به گله کردن کرد:

-شما جای من باشی؛ می ذاری ایشون بدقلق ترین بیمارتو برداره ببره!

محمودی لبخند دلگرم کننده یی زد:

-خانم نجفی یه سری مسائل هست شما ازش بی خبری با اجازه دکتر من و شما یه صحبتی داشته باشیم

دکتر با گفتن برمی گردم از اتاق خارج شد و ستاره و محمودی رو تنها گذاشت، محمودی روی مبلی نشست و با اشاره ی دستش از ستاره خواست که کنارش بشینه:

-این جور که بوش می یاد باید بدون حاشیه برم سر اصل مطلب..پنج سالِ پیش تو آژانس پیچید یکی از زن های نجفی اشتراکمون خودکشی کرده..من شمارو می شناختم واسه همین بدو بدو خودمو به خونه تون رسوندم..نذاشتن بفهمم کدوم زنش بود، خیلی شانسی یکی از سرگردا دید آشنا می زنم کشیدم کنار گفت چی از این خانواده می دونم، منم هر چی شوهرتون در مورد زناش گفته بود و گفتم...اونام درعوض جواب دادن که زنی که خودکشی کرده شما نبودی...منم خیالم داشت راحت می شد تا این که دیدم کسی رو دارن می برن ..خوب نگاه کردم دیدم آویده...بدبخت دست کمی از یه مرده نداشت، رنگ به صورتش نمونده بود؛ هر چی باهاش حرف زدم حتی نمی شناختم تا جوابم بده...حالش اون قدر بد بود که با کلی دوندگی از طریق اسم و فامیلش پدرشو پیدا کردن تا وضعیتش رسیدگی بشه...شش ماه طول کشید تا پرونده خودکشی زنش به لطف و حمایت پدرش بسته شد ولی بعد از اون آوید دیگه آوید نبود خانم..
ستاره که از خودکشی گندم جا خورده بود بهت زده لب زد:

-چرا خودکشی کرد اون که آوید و تمام کمال داشت!؟

محمودی لبخند تلخی زد و با نفس عمیقی گفت:

-من از جزییات خبر ندارم.. بچه این جایی، خوب می دونی زلزله یعنی چی! خوب می دونی زیر آوار موندن چه طعمی داره...آویدم زیر آوار موند...نه هلال احمر به دادش رسید نه کسی....

ستاره بغض کرده لب زد:

-من ...من بخاطرش مسخره ی دست یه فامیل شدم..من به سخت ترینا کنارش راضی شدم تا فقط..فقط ..فقط هر چقدر کوتاه داشته باشمش..

محمودی روی پنجه ی پا مقابلش نشست:

-تو ستاره دنباله دار آویدی...اینو یه بخش می دونن...می دونی چه وقتایی آرومه؟ وقتایی که آسمون ستاره داشته باشه..اون وقتاست که ساعت ها بی صدا و بدون لحظه یی خستگی می شینه تا خود صبح به آسمون خیره می شه...

محمودی متاسف از به گریه افتادن ستاره لب زد:

-ستاره خانم؛ آوید دیگه مثل روز اول نمی شه...بهتره دست از سرش بردارید.

ستاره با پاک کردن اشکاش تو صورت محمودی جیغ زد و از جاش بلند شد:

-نمی تــونم؛ نمی فهمی؟! شوهرمه؛ پدر بچمه! تنهاست..من نه می تونم و نه می خوام که تنهاش بزارم..

محمودی رو توی اتاق رها کرد و با بغضی که به سختی نگهش داشته بود از اتاق خارج شد.

نرسیده به در اتاق آوید؛ دکتر سلامت مقابلش تمام قد ایستاد:

-باشه خانم؛ متوجه شدم مرغ شما یه پا داره

سرشو به طرف مخالف متمایل کرد؛ همون محمودی بس بود که شاهد اشک ریختنش باشه:

-خب پس از سررام برید کنار

-می رم اما شرط دارم بابتش اونم اینه که به حرف من گوش کنید..ببینید شما دارید احساسی عمل می کنید تا همین دیروز صبح اصلا نمی دونستید شوهرتـ...
رخ به رخ دکتر سلامت بی مهابا از صورت گریونش جواب داد:

-آره نمی دونستم این جاست...من و خانواده ش فکر می کردیم کنار کسی که دوسش داره زندگی خوب و خوشی رو داره می گذرونه

بیشتر تو چشای دکتر زوم شد:

-ببینید...من بخاطر راحتی آوید از خودم؛ احساساتم و نیازام زدم که اون هر جا هست خوشحال باشه..اما...

دست کشید به در بسته ی اتاق:

-این جایی نبود که بخوام یا طاقت بیارم حتی ببینمش...

یه قدم به عقب برداشت:

-اونی که اون جا به ضرب و زور آرامبخش خفه ش می کنید آوید نجفیه...کسی بود که ازش حساب می بردن...اخمش زبون زد یه فامیل بود آقا...چطور طاقت بیارم این جا ببینمش؛ هان!؟

با آستنش اشکاشو پاک کرد:

-می گید احساساتی شدم؟! باشه قبول ...من اصلا اندازه ی بیست سال گذشته م می خوام احساساتی عمل کنم..شما فقط بذارید از این جا ببرمش..
دکتر کلافه سری تکون داد:

-خانم نجفی شما مگر نباید این جا طرح بگذرونید!؟ خب در کنارشــ...

با گریه خندید:

-طرح؟ الان اولویت پدربچمه نه درسم...الان اولویتم اینه که دخترم ازم پرسید اون مرد کی بود بتونم یه جوابی بهش بدم..

دکتر سلامت تسلیم شد و با جدیت لب زد:

-خیلی خب به شرطی که قبلش پروندشو بخونید..ایدتونو می شنوم..دست آخر هرکاری خواستید باهاش بکنید..

با دستاش اشکاشو پاک کرد:

-من از پسش برمی یام...

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
-دســـت به من نزن..

بغضشو به سختی قورت داد:

-باشه دست نمی زنم بیا از تخت پایین

دست و پاشو بیش تر تو خودش جمع کرد:

-نمی یام..کثیفه..همه جا کثیفه...

ستاره در جوابش نفس عمیقی کشید:

-خیلی خب پارچه تمیز پهن می کنم پاتو بزار روش..

آوید مکثی کرد:

-پارچه تمیزه؟!

زهرخندش به گریه می نداخت بیننده رو:

-آره تمیزه بخدا با دستای خودم شستم..

دستاشو جلوی صورتش گرفت:

-ببین تمیزن..

آوید نگاهشو از کف دستاش تا صورت گرفته و چشمای غصه دارش بالا کشید و با نگاه غریبه یی تو چشمای خسته و ناامیدش خیره شد، ستاره از نگاه غریبه و ناآشناش مسیر نگاهشو به در اتاق داد و آروم گفت:

-می رم پارچه بیارم..

از اتاق خارج نشده دکتر سلامت با نگاه کنجکاوی سر راهش سبز شد:

-همکاری کرد!؟

سری تکون داد:

-فعلا نگفتم می خوام ببرمش...

دکتر همقدمش شد:

-منم همینو می گم قبول کنید نزدیک پنج ساله این جاست..جدا کردن مریض از مکانی که بهش عادت کرده کار صحیحی نیست

قبل از وارد آبدارخونه شدن ایستاد و با پوزخندی جواب دکتر و داد:

-روز اول گفتید این جا هیج مریضی وجود نداره...

از قیافه ی سرخ شده ی دکتر لبخند محوش و خورد و اضافه کرد:

-من فعلا می خوام اعتمادشو جلب کنم تا به وقتش به حرفم گوش بده...با مطالبی که تو پرونده ش خوندم، خودمم می دونم صبوری زیادی این مسئله می طلبه...خواهش می کنم شماهم با من همکاری کنید..الان بحث حذف شدن یه بیمار از بخش شما نیست...بحث برگشتن شوهر من به یه زندگی دست کم نرماله..

با گفتن با اجازه دکتر و تنها گذاشت.

***

از خستگی زیاد به دیوار تکیه داد و چشماشو بست.

از شنیدن اسمش چشم باز نکرده از دیدن سیامک و لبخند مهربونش با خجالت لبخندی زد:

-زحمت سایه هم افتاده گردن شما...بدینش به من..

سیامک ابرویی بالا انداخت:

-نمی شه...آخه قول دادم دستت ندمش..

از دیدن قیافه ی متعجب ستاره اضافه کرد:

-خیلی دیر اومدی..گفت باهاتون قهر کرده و قبل از خواب ازم قول گرفت

ستاره لبی از حرص به دندون گرفت:

-تروخدا زندگی منو ببین مسخره دست این پدر دختر شده..

سیامک آروم خندید:

-خودم می یارمش تا داخل واحد..

اشاره داد به در :

-بازه!؟

آره گفتنش با خمیازه ی ناغافلش یکی شد:

-ببخش..تو این دو هفته خواب و بیدارم معلوم نیست..

سیامک با نفس عمیقی وارد خونه ش شد و سایه به بغل به طرف اتاق خواب رفت.

ستاره از خستگی روی مبلی نشست و با دست پای دردناکشو مالش می داد که با شنیدن صدای سیامک دستش از حرکت ایستاد:

-یه خرده به خودتم استراحت بدی بد نیستا!

نگاه خسته و ناامیدش تا صورت مهربون سیامک بالا اومد:

-از وقتی بازش کردم بهتر شده ..زیاد دردم نمی کنه

سیامک به دسته ی مبل تکیه داد:

-نغییری هم کرده!؟

لبخند بی جونی زد:

-امروز دعوا شد، فقط خواستم با دستمال کاغذی دهنشو تمیز کنم.. ظرف غذاشو ریخت رو زمین...اونقدر داد زد، دکتر سلامت از خدا خواسته بیرونم کرد..هفته ی قبلشم خواستم موهاشو شونه بزنم؛ دیوونه زنجیری شونه رو زد تو شیشه پنجره رو شکوند..کلی خجالت کشیدم ..ولی بدون در نظر گرفتن اینا همه چی خوبه...بعد دو هفته تازه در حد خدمتکارا می ذاره تختشو جمع کنم، ملافه تمیز پهن کنم و..

با خستگی چشماشو بست و با نفس عمیقی از زدن باقی حرفش منصرف شد.

سیامک مبل روبروییش نشست:

-من پنج سال شایدم بیشتر می شناسمش..نه فامیلشم نه آشناش..حتی منو به عنوان راننده آژانس یادشم نمی یاد، فقط مثل یه دوست پذیرفته م اما قبل ترها این جور دوست داشتنارو دیدم، مردی رو دیدم که از دست زن لجباز و خودسرش تا مرز جنون می رفت و برمی گشت..اما باز همه حال دلش بلا سرش بود نکنه بلایی سر خودش بیاره... نکنه غیب شده می خواد کاری کنه؛ بچه ی من به درک..بلایی سر خودش نیاد...

سیامک از یادآوری مکالمات گذشته ش با آوید؛ با مکث کوتاهی ادامه داد:

-من خستگیتو درک می کنم و می فهمم جنس این دوست داشتنو..

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
سیامک متاسف و خیره به اشک ستاره ادامه داد:

-آوید از اون آدماست که بدجوری آدمو گرفتار خودش می کنه..نمی گم آدم همه چی تمومی بود! نمی گم اشتباه نداشت، نکرد ... این که حقش بود یا نبود و من در جایگاهی نیستم که قضاوتش کنم اما می گم...خدایی یه تنه خیلی چیزارو تحمل کرد و دم نزد..

ستاره با دست کشیدن به صورتش و چشماش از بیش تر سرازیر شدن اشکش جلوگیری کرد و با صدای دورگه از خستگی و ناامیدی لب زد:

-نمی دونم این چه سرنوشتیه..نمی دونم..هر کس دیگه یی جای من بود باید یقه شو می گرفت و بابت ریسکی که پای سلامت من و بچه م کرد می زد تو گوشش

با پشت دست اشکاشو گرفت:

-باید تو صورتش جیغ می زد؛ به روش می اورد اون همه ازخود گذشتن و ..

رو به چشمای بسته و صورت گرفته ی سیامک ادامه داد:

-من عاشقش بودم..من عاشقش بودم و به همه چی راضی شدم که فقط دمی، کنارش باشم..من فکر کردم عشق می تونه سرنوشت جفتمون و تغییر بده اما چی شد نتیجه ش؟ بچه یی که می ترسم از سوالای بچگونه ش..می ترسم از آینده ش؛ می ترسم از تنهایی خودم..ولی اینا رو ندید! هیچ وقت منو ندید، منی رو که همه جوره شریک جرمش بودم و ندید...

با فشردن شقیقه های دردناکش ادامه داد:

-یه بار محض رضای خدا از خودش نپرسید چرا این دختره این قدر خفه خون گرفته و داره همه جوره می سازه...هیچ وقت نگفت...هیچ کس ندید..فقط خدا دید و ...

با پشت دست به دهنش زد و سرخورده سرپا ایستاد:

-نه! کفر نه! اگر خدایی هست که شک ندارم که هست؛ من آوید و سالم و سلامت از خودش پس می گیرم...

از سیامک گذشت و چند قدم ازش دور نشده از صدای دورگه از بغضش ایستاد اما بر نگشت:

-دکتر سلامت می گفت، این خدمه یی که تخت آوید و جمع می کنه یه نفره بخصوصه...نمی ذاره هیچ کس دیگه یی دست بزنه...

از سکوت سیامک به طرفش برگشت و لبخند غمگینی به صورت سیامک نشوند:

-می دونی طرف سه ساله اون جا کار می کنه و اوید هنوز بالا سرش می ایسته و رو جمع کردنش نظارت می کنه ...اما واسه تو....این که در عرض دو هفته داری اعتمادشو جلب می کنی یعنی...راهی که پا توش گذاشتی محال نه...اما شدنیه..قراره این هفته من بیام باهاش صحبت کنم اگر تونستم راضیش کنم بیارمش این جا..."سلامت" اینارو به تو نمی گه چون ازت شاکیه چرا از راه نرسیده داری سابقه شو زیر سوال می بری اما خودش گفت با پشتکار و ایده ی خوبی که تو داری اگر آوید به محیط خونه برگرده و زیر نظر با مصرف داروهاش روال عادی زندگی رو در پیش بگیره، نمی گم سر سال اما شاید زیاد دور نباشه دوباره همون آویدِ کج و کوله و سگ اخلاق قبل و برش گردونیم..

از واژه ی سگ اخلاق با گریه خندید و خنده ی سیامک و هم در اورد:

-یه زنگ به پدرشوهرت بزن..اون جور که شنیدم می خوان برگردن چون جواب تماساشون و نمی دی..

قیافه ش جدی تر شد:

-شما بهشون گفتی؟!

-من نه؛ زنگ زده بود مرکز حال آوید و بپرسه که سلامت بهش همه چی رو گفته..

با تایید سری تکون داد:

-خیلی حرفای نگفته دارم بهش بزنم ممنون گفتی..

سیامک با گفتن "در ناامیدی بسی امیدست" از خونه ش خارج شد، دلش ساعتها گریه کردن می خواست اما با خستگی قید دوش گرفتن و زد و با بغل گرفتن سایه به ثانیه نکشیده خوابش برد.

***

نفس نفس زنون با لحن عصبی داد زد:

-خیل خب...دست نمی زنم می گم از این ور بیا

سیامک چشم غره یی بهش رفت و با لحن آروم تری رو به آوید گفت:

-آوید می خوای فقط من و تو از آسانسور بریم

آوید مستاصل سری به نفی تکون داد:

-اون بره اول

ستاره آتیشی بهش توپید:

-مگه جاتو تنگ کردم؟! بیا برو دیگه..

جواب آوید اخمش بود و نگاه غریبه ش، بی تفاوت به عکس العمل آوید با چشم غره یی تنها وارد آسانسور شد و به سرعت با باز کردن در خونه منتظر آوید و سیامک موند.

پروانه آیناز به بغل در خونه رو باز کرد:

-اومدش!؟

پوفی کشید:

-دقیقا سه ساعت و چهل و پنج دقیقه تو سرش نوک زدم!

پروانه با صدا خندید:

-بیا یه ربعش هم تو سر دخترت بزن، رفته تو اتاق آیناز می گه نمی خواد بیاد اون ور

ابرویی درهم کشید:

-یعنی چی!؟ چه لوس شده!

پروانه با احتیاط جواب داد:

-ستاره جون؛ می گم فضولی نباشه ولی خب..حق داره یه خرده غریبگی کنه..مخصوصا که دیدار اولشون زیاد جالب نبوده

سردرگم سری از ندونستن تکون داد:

-من واقعا نمی دونم طرف کدومو بگیرم!؟ بهش بگو نیاد اون ور زنگ می زنم شهاب بیاد دنبالش بره پیش مامانم..من واقعا شرمنده م این سه هفته زحمتش گردن تو بود گلم

پروانه با بهت جواب داد:

-بخدا منظورم این نبود قدمش روچشمم بچه شیرین زبونیه منم که کل روز تنهام...بخدا واسه من آیناز و سایه فرقی ندارن ولی می گم اصرار و زورش نکن بچه س..بزار خودش بیاد

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
سری از حرص تکون داد:

-خون یه نجفیِ کله خرِ زبون نفهم تو رگاشه...می شناسمش نمی یاد فقط می مونه اون جا منم بیش تر خجالت زده می شم بابت...
از ایستادن آسانسور بااسترس باقی حرفشو خورد:

-تمیزه خونه خودتم چک کردی!؟

پروانه لبخند مهربونی در جوابش زد:

-سه تا مستخدم همشو شستن و رفتن...با سایه رفته بودم لباس عوض کنه همه جا مثل آینه بود...ببین خاله ی منم همین جوری بود نباید زیاد بهش گوش بدی بدتر می شه..

باز شدن در آسانسور و خارج شدن سیامک و گرفتن در تا خروج آوید مانع از جواب دادن ستاره شد.

پروانه با هیجان سلام کرد و سیامک در ادامه ی سلام پروانه توضیح داد:

-آقا آوید؛ ایشون خانمم پروانه، اینم دختر یه ساله م آینازه!

آوید خجالت زده نگاهی هم به سمت پروانه ننداخت و با تند کردن قدماش کنار ستاره و پشت به پروانه ایستاد.

ستاره باهوشیاری و بی توجه به مرکز توجه قرار گرفتن آوید و خجالت زده شدنش به در خونه اشاره کرد:

-می خوای خونه ی منم ببینی!؟

آوید باسرعت سری به تایید تکون داد و قدم به سمت خونه تند کرد و با وارد شدنش به خونه از نگاه ترحم آمیز پروانه و صورت گرفته ی سیامک دور شد.

ستاره لبخند عصبی زد:

-خب مرغ قصه بدون دردسر به لونه ش رسید.

سیامک برای عوض کردن بحث خندید:

-تازه اولشه سلامت گفت اگر شب نخواست بمونه یا از جاش ناراضی بــو..

-این چیه!؟ مگه نباید زباله باشه

نگاه هر سه نفر به آوید و اخمای درهمش رسید. با دستمال کاغذی جوراب عروسکی بچگونه یی دستش بود.


قبل از این که ستاره به سبب توضیح دادن بربیاد، سایه از پشت در خونه ی سیامک که سنگر گرفته بود با عجله و پای برهنه بیرون دوید و به طرف آوید رفت و با بالا پریدن به شدت جورابشو از دستش کشید و اخم کرده رو بهش گفت:

-مال منه؛ معلوم نیست؟ صورتیه؛ عروسکم داره.

سیامک با سرعت خودشو به آوید و سایه رسوند:

-معرفی می کنم دختر بزرگم سایه؛

ستاره شُوک زده از حرف زدن باز موند و سایه با نگاه بدبینی به چشمک سیامک خیره موند.

آوید خم شد جوراب و از دست سایه کشید:

-مال تو نیست!

تو صورتش با جدیتش اضافه کرد:

-خونه تو اون جاست!

سایه با لجبازی تو صورتش جواب داد:

-این جا مال مامان منه!!

پروانه با سرعت همبازی شوهرش شد:

-آیناز برو دست خواهرت و بگیر بریم ناهار بخوریم...

رو به ستاره و دهن بازش اضافه کرد:

-ستاره جون ناهار ندارین غذا زیاده ها...

آیناز مثل عروسک کوکی با قدم های کوچولوش خودشو به همبازی سه هفته اخیرش رسوند و با گرفتن دستش با سرو صدای بچگونه به طرف خونه شون می کشیدش، سیامک دست انداخت پشت شونه ش و سایه رو برخلاف میلش به سمت خونه ی خودش راهنمایی کرد:

-بیا دیگه خانم خوشگله..بریم که منم خیلی گرسنمه..

سایه مامانی رو به ستاره گفت که از چشمای کنجکاو آوید پنهان نموند.نرسیده به در خونه ی سیامک آوید با فریادی هر دورو نگه داشت:

-پاش ..پــاشو..پاش کثــیفه...

سیامک نگاه سردرگمی به ستاره کرد و ستاره با سرعت عمل رو بهش گفت:

-راست می گه آقا آوید؛ بغلش کن پاهاشو تمیز با آب و صابون یه بــآ..

آوید وسط حرفش پرید:

-دو بار

ستاره با چشم غره یی به آوید رو به سیامک که سایه ی اخم کرده رو به بغل گرفته بود ادامه داد:

-تمیز بشور..

آوید با وسواس رو به سیامک قبل از بسته شدن در گوشزد کرد:

-پاش خورد شلوارت سیامک؛

سیامک با گفتن الان عوضش می کنم وارد خونه شد و تا وقتی که در بسته شد نگاه اخم کرده ی سایه با صورت ملتمس ستاره درهم قفل شده بود.

وقتی در به روشون بسته شد و هر دو تو راهرو تنها شدن، آوید با اخم گفت:

-این جوراب کیه!؟ تو مرکز چیکار می کنه!

ستاره با نفس عمیقی به طرفش رفت و آوید متعاقبش قدمی به عقب برداشت و وقتی ستاره کامل وارد خونه شد با عوض کردن کفشاش با دمپایی رو فرشی رو به آوید با صبوری توضیح داد:

-من این جا رو برای طرحم رهن کردم ..مال مامان اون بچه هه بود

آوید با اخم و جدیت تازه یی زمزمه کرد:

-بچه ی بی ادبیه...حتما مادرش خوب تربیتش نکرده

ستاره به سختی عصبانیتشو قورت داد:

-چه حرفا بچه به اون خوبی!

خم شد و می خواست روی مبل بشینه که صدای آوید و درارود:

-کجا کجا! لباسات کثیفه،

دندونی به هم سایید و با لبخند مضحکی چرخید سمتش:

-وای چه خوب که گفتی باید بریم لباسای تمیز خونگی بپوشیم!

آوید اخم کرده زیر لب غرغر کرد:

-خودم می پوشم!

ستاره با بدجنسی قدمی به قصد نزدیک شدن بهش برداشت:

-اشکال نداره من می تونم کمکت کنم! هر چی باشه تو این همه سختی کشیدی اومدی تا این جا..

دوباره با یادآوری وسواسش واسه سوار ماشین سیامک شدن؛ عصبانیتش و پنهان کرد با لحن آروم تری ادامه داد:

-راضی شدی بیای این جا تا من طرح دو ماهمو رو تو پیاده کنم..پس منم باید هر کار بخوای برات انجام بدم تا سختت نشه!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
آوید شونه یی بالا انداخت:

-بالاخره دیوونه ها باید به یه دردی بخورن!

پشت به ستاره و صورت درهم رفته ش کرد و رو به آشپزخونه گفت:

-لیوان تمیز؛ آب می خوام

ستاره لبخند غمگینی زد و به طرف آشپزخونه راه افتاد:

-خب خب

-دستات

دستای تو هوا خشک شدشو از دست زدن به لیوانای خشک کن عقب کشید با کشیدن نفس عمیق و مسلط شدن به اعصابش به طرفش برگشت و با زدن بشکنی گفت:

-کی گفته تو دیوونه یی آخه؟ دیوونه این همه هوشیار!!

از درهم شدن اخمای آوید لبخند دلبرانه یی زد:

-اول یاید دستامو بشورم!

دستش به شیر دستشویی نرسیده آوید با صدای ضعیف تری گفت:

-اون جا ظرفشوییه نه دستشویی!

با بدجنسی تمام صاف و مستقیم قدمی به قصد نزدیکی به آوید برداشت، آوید اخم کرده قدمی عقب تر رفت، ستاره قدمی جلوتر که آوید متعاقبش عقب تر ستاره مصرانه با برداشتن دو قدم بزرگ سینه به سینه ش ایستاد و تو چشمای غریبه و سردش با لحن ممنوعه یی زمزمه کرد:

-مرسی از گوشزدت؛

از پلک زدنای بی هدف آوید تو صورتش، سری از پرتیش تکون داد و با دقت تمام به عکس العملاش ادامه داد:

-ولی عرضم به خدمتت.

با مکثی جورابی رو که چند دقیقه یی می شد بدون کوچک ترین حساسیتی تو دستش گرفته بود و کشید و اضافه کرد:

-دستای خودتم نیاز به شستشو دارن!

با چشم و ابرو به پشت سرش اشاره داد:

-حالام بیا بریم سرویس بهداشتی مرکـــز و نشونت بدم دستاتو تمیز ســه بــار متوالی با آب و صابون و شامپو بشور بعدش اگر تشنگیت یادت نرفت..آب هم بهت می دم!
آوید سری ربات وار تکون داد و بدون حرف به پشت سرش و به قصد سرویس بهداشتی چرخید.

ستاره با نفس عمیقی پشت سرش راه افتاد، دومین نقشه ش با شکست روبرو شده بود، اگر چه از قبلش شک داشت بخاطر مصرف قرصا و اثراتشون بتونه از راه های ممنوعه نفوذی بهش پیدا کنه اما بازهم با سردی و غریبگی آوید حس سرخودگیش شدید و شدید تر بهش فشار اورد.

***

سیامک پادرمیونی کرد:

-چه اشکال داره آوید جان؛ منم زنم گاهی ناخونامو می گیره..

آوید از ته دل داد زد:

-ایــن زن من نیست!

ستاره بغض کرده و نسنجیده پروند:

-آره من زنت نیستم؛ می دونی زن تو کی بود؟ همون لنگه ی خودت دیوونه یی که خودشو کُشت می خوای بگــ...

با پریدن رنگ و روی آوید و به لرز افتادنش سیامک خطاب به ستاره و اعصاب خرابش تشر رفت:

-بسه دیگه...

ستاره بغض کرده با پشیمونی آوید و سیامک و تو خونه تنها گذاشت و با سرعت خودشو به خونه ی سیامک رسوند.

به محض وارد خونه شدن، پروانه رو کنار زد و با چشمای آماده بارشش دنبال سایه گشت و وقتی که پای اسباب بازی ها پیداش کرد از پشت به بغلش گرفتش و با دلتنگی و خستگی حاصل تلاش یه ماهه ش با آرامشی که از آغوش سایه می گرفت، بغضشو بی صدا رها کرد.

سایه-مامانی دیوونه هه اذیتت کرده؟


پروانه آیناز و که از گریه های ستاره به گریه افتاده بود بغل زد و ستاره صورت گریونش و بیش تر پشت گردن دخترش پنهان کرد.

از صدای زمزمه های صحبتی پلکاشو از هم باز کرد، سیامک و پروانه به ظاهر پشت میز ناهارخوری نشسته بودن و درواقع تمام حواسشون به ستاره ی سایه به بغل، روی مبل به خواب رفته بود.

تکونی به خودش داد و تو جاش نشست، سایه رو که تو بغش به خواب رفته بود با احتیاط روی مبل خوابوند و بدون حرف به طرف درخونه می رفت که صدای عصبی سیامک مانع شد:

-کجا می ری!؟ حالش بد شد، بردنش!

چشماش و از ضعف بست و با کمک دستش که به در گرفته بود به طرف سیامک و صورت درهم و دلخورش برگشت:

-از شما انتظار نداشتم ستاره خانم این چه حرکتی بود!؟ بزرگ ترین کابوسشو به روش اوردی نگفتی اون بدبخــ...

ستاره بغض کرده با لحن دلگیری وسط حرف سیامک پرید:

-بزرگ ترین کابوسش مرگ اون افریته بود!؟ پس من چی؟ مـــن کجای زندگیش بودم!؟ یعنی حق من از آوید حتی یه کابوسم نشد..

با تکیه دادن کنار در سُر خورد و قبل از به زمین رسیدن دستای کوچولو و آشنایی سرشو بغل گرفت. با دلتنگی دستای کوچیک دخترشو بوسید و بغضو خورد.

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
سیامک با لحن درمونده یی جواب داد:

-ستاره خانم؛ من از همون اولش گفتم احساسی داری عمل می کنی؛ نگفتم؟..می دونستم پشیمون می شی..حقم داری به خدا سخته، تو این مدت مرتبه یی نبود از درخونه تون رد نشم و صدای جرو بحثتون و نشنوم...امــ...

ستاره با بغل گرفتن سایه یی که به گریه افتاده بود و بلند شدنش از پای در صحبت سیامک و قطع کرد:

-امایی دیگه باقی نمونده..

قاطع تو چشمای ناباور سیامک ادامه داد:

-تو چشماش نگاه کردی؟ اون دیگه هیچ نشونه یی از آوید نداره...من برمی گردم تهران..این اشتباه الانمم روی اون پنج سال پیشی که فکر می کردم می شه از اون بد سیرت آوید و پس گرفت..

درخونه رو باز کرد و برای اولین بار لب به نفرین باز کرد:

-لعنت بهش...لعنت بهش که بودنش درد داشت و نبودنش عذابه..از جنگیدن واسه به دست اوردنش خسته شدم، وقتی می بینم اون قدر براش ارزش ندارم بیادم بیاره...

پروانه کنار سیامک ایستاد:

-ستاره جون؛ اگر احساستو بزاری کنار شاید...

با خستگی و ناامیدی جوابش داد:

-فقط یک لحظه جای من باشی می بینی که نمی شه..

رو به سیامک که با ناامیدی دست به صورتش می کشید اضافه کرد:

-من اشتباه کردم! من از پسش بر نمی یام..این یکی خیلی بزرگه...نمی تونم تحمل و صبوری خرج کنم...این دست تقدیره...این دست خود خداست،
به طرف در چرخید و در و باز کرد:

-نمی خواد آوید برگرده..

درخونه ی سیامک و روی بغض شکسته ی پروانه بست و قدم از قدم برنداشته سایه با گریه لب زد:

-همش تقصیر آویده مامانی.

به جمله ی ساده و پر معنی دخترش پوزخندی زد:

-تقصیر هیچ کس جز من نیست مامانی!

با کلید توی جیبش در خونه رو باز کرد و زمینش گذاشت، سایه گریون پایی زمین کوفت:

-چرا تقصیر اونه..خوبه که اون بابام نشد..من دوسش ندارم

با دلتنگی اطرافشو نگاهی انداخت و رو به سایه جواب داد:

-شما نجفیا گوشت همدیگه رو بخورید استخون همدیگه رو دور نمی ندازید..

به طرف آشپزخونه رفت و سایه رو دنبال خودش کشوند:

-یعنی چی مامانی!؟

قطره اشک سمجشو پاک کرد:

-یعنی وقتی بزرگ شدی گله یی نمی تونی به من داشته باشی! من همه سعیمو واسه خانوادمون کردم

سایه گیج از صحبتای مادرش گفت:

-منم سعی کردم..دختر خوب خوبی باشم حرف خاله پروانه رم گوش بدم تا تو اون دیوونه رو درمان کنی

با چشمای پر از گریه به طرفش چرخید:

-درمانی نیست مامانی...

سایه با آستینش اشکاشو پاک کرد:

-خودت گفتی درمان خدای مهربونه، اونی که تو آسموناست، بهمون چشم داده دس و پا داده، موهای قشنگ داده...

به پاهای ستاره چسبید و دستاشو واسه بغل شدن رو بهش باز کرد.

ستاره بدون حرف بغلش زد، البته که خوب یادش می اومد کی همچین حرفی بهش زده بود؛ وقتی یاسمین و اکثر دکترا جواب کرده بودن که نمی تونه بچه دار بشه. از حاملگی غیرقابل انتظارش، کم تر یک سال پیش در جواب سوال جوابای بچگونه ش بهش این جواب و داده بود...

***

بعد از گذشت سه روزی که از برگشتش می گذشت هنوز تو حس و حال بدِ دوباره پس خوردنش توسط آوید بود...

از صدای خنده یاسمین و جیغ سایه بیش تر پتو رو به خودش پیچوند.

با یهویی باز شدن در تکونی خورد اما بی تفاوت به دادن فحشی زیر لبی به یاسمین اکتفا کرد و از تو رختخوابش بلند نشد:

-لنگ ظهره خانم دکتر هنوز خواب تشریف دارن

پوزخندی به لفظ خانم دکتر زد و دستی به نشونه ی پروندن مگسی براش تو هوا تکون داد و گفت:

-گم وگور شو یاسمین!

تخت بالا و پایین شد. از نفسای گرمی که توی صورتش خورد با حالت هیستریک خودشو عقب کشید:

-چه غلطی داری می کنی!؟

یاسمین با صدا خندید:

-بیشور می خوام ماچت کنم جا ماتیک گرون قیمتم بمونه رو صورتت!

با چشمای ریز کرده بهش غرید:

-برو نا نزدم یه وریت کنم یاسمین!

یاسمین تو تخت نشست و با بداخلاقی گفت:

-دِ مرض گرفته چقدر شلنگ تخته می ندازی! فکر کردی دوست پسرتم نازت و بکشم..پاشو ببینم...پاشو خونه رو جمع کنیم شب مامان اینا دارن بر می گردن
شوک زده با موهای درهم برهم تو جاش نشست:

-کی؟!

یاسمین شونه یی بالا انداخت:

-دیشب زنگ زدن گفتن فردا می رسن...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
دستی به صورتش کشید، خوب می دونست نجفی بزرگ از بد حال بودن پسرش نمی گذره..

برای عوض کردن حال و هوای بدبین یاسمین لب زد:

-بسلامتی... من گوشیم خراب شده خاموشه واسه همین خبر نداشتم...خب از کجا خریدیش!؟

یاسمین گیج از جواب ستاره لب زد:

-چی رو؟!

ستاره نیشخندی زد:

-ماتیکتو ای کیو!

یاسمین لبی به هم مالوند:

-احسان برام اورده، آخه از تایلند تازه برگشتن

با گفتن اوفی تو جاش درازکش شد:

-وای خدا حالا کی سایه رو بگیره...

یاسمین ابرویی درهم کرد:

-بده خواهر زاده م دخترتو سرگرم می کنه!

چشمی در جواب یاسمین ریز کرد:

-پاشو برو یاسمین اعصاب مصاب ندارم..

یاسمین با گفتن "دل مرده؛ ننه پیرزن، بی عرضه" با غرغر از روی تخت بلند شد و به در نرسیده ستاره با گفتن راستی نگهش داشت:

-به سایه نگی اومدنا؛ حوصله نق نق ندارم

-خب ببر بچه رو..نگاه قیافه شو خجالت داره ستاره؛ اصلا آخرین باری که به خودت تو آینه نگاه کردی کی بود هان!؟ یه خرده به خودت برس شاید بشه به یه پخمه یی انداختت
ستاره کوسن و براش پرت کرد، یاسمین با خنده جاخالی داد و جیغ ستاره رو دراورد:

-اگه هی شوهر شوهر کنی مطمئن باش من خرِ دوست امیر نمی شم...برو جمع کن کل کاسه تو..

یاسمین سری از تاسف در جوابش تکون داد:

-الاغ دکترا داره...وضع مالیش ریدیفه..

ستاره با چشم و ابرو علامت داد صداشو پایین تر بیاره و با صدای ضعیف تری جواب دختر عمه ش داد:

-فقط گل پسره؛ دختر منم نمی خواد

یاسمین در و بست و بهش تکیه داد:

-ببین ستاره؛ جلوی ضرر و از هر جا بگیری منفعته...آره درست ما اشتباه کردیم اصرار کردیم با آوید ازدواج کنی ولی الان خیلی وضعیت فرق می کنه..آوید ازدواج کرده و خدا می دونه چند تا بچه داره که اصلا یاد تو و سایه نمی افته بعد تو داری جوونیتو حروم چی می کنی!؟

خسته خندید:

-من یه مادرم یاسمین..

یاسمین بیش تر اخم کرد:

-نمی گم نیستی..اونم یه پدر بود خیر سرش..تازه اصلان نمی گه سراغ بچه ت نیا می گه وقتی این جا نیر مراقبشه چرا باید بشه ســَ...

ستاره پتورو کنار زد و صاف ایستاد:

-نیر!؟ هم سنته نیر؟! یه روزایی مامان نیر بود!؟ حالا چی شده!

یاسمین بی حوصله جواب داد:

-ستاره بی خیال؛ من داشتــَ

-تو داشتی غلط اضافه می کردی؛ این از این..دوما من اگر این چندسال گیر درسم بودم از بچه م غافل شدم یادم نرفته مادرشم و در برابرش مسئولم..

یاسمین عصبی شد:

-تو در برابرش مسئولی؟ تو چکارشی!؟ بس کن ستاره تو دیگه با این فرهنگ زن بساز بسوز جامعه همراه نشو...اونی که باید مسئول می شد کدوم گوریه؛ هان!؟ تو بغل معشوقه ش داره به تو و تنهاییهات می خنده ابلــَ...

انگشت اشاره شو مستقیم رو به صورت بهت زده ی یاسمین گرفت:

-اینو زدم فقط خفه شی دیگه ادامه ندی...تو بگو تمام کائنات دارن به تنهایی من می خندن، من می گم بخندن، خود خداهم بخنده...توام بخند... همتون بخندین...

-ستاره ..

-خفه شو و برو بیرون.. فقط برو تنهام بزار..از همتون خسته شدم.بخدا قسم اگر بخاطر همین سایه یی که تو می گی نبود حاضر بودم همه چیزمو بدم فقط برگردم به همون دخمه مون..برگردم به همون شب زلزله..

با گریه و پاهای لرزون قدمی به عقب برداشت :

-نذارم بابام بره..

دستاشو رو صورت متاسف یاسمین درهم چفت کرد:


-دستشو بگیرم خودمو لوس کنم براش تا اونم بذاره شب تو بغلش بخوابم..تا وقت رفتن منم باهاش برم و این همه عذاب و به چشم نبینم..

یاسمین پریشون و پشیمون با گریه از اتاقش خارج شد، به محض رفتنش روی دوزانو نشست و تمام فشار روانی دو ماهه اخیرشو تو تنهاییش گریه کرد....

***


از این ستاره تعجب نکنید..الان حکم زخمی رو داره که به جایی خورده و سرباز کرده...

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
نیره خانم از لحظه یی که رسیده بود یه لحظه از کنارش تکون نمی خورد و دائم با سوال جواب جویای بی حس و حالیش بود:

-یه ماه نبودم..نگاش کن..زیر چشاش گود شده...ببینم چشاتو؟! تو چرا این جوری نگاه می کنی اخه! دلم خون شد..

سرشو تو سینه ش پنهان کرد:

-خوبم نیرجونم؛ یه خرده کلاســ..

صدای سایه حرفشو برید:

-همش تقصیر اون دیوونه ست...

شوک زده سرشو از بغل نیره خانم بیرون کشید و با چشم و ابرو سایه رو اخطار داد:

-باز تو گفتی دیوونه؟ اونا بیمارن عزیزکم

امیر قارچ پرتقالی دهن گذاشت و بعد از جویدنش با نیشخند گفت:

-چه فرقی داره!؟ البته به تو خرده یی نمی شه گرفت، باید طرفداریشونو بکنی؛ چون از قدیم گفتن دیوانه چو دیوانه ببیند، چی؟! خوشش آید

در ادامه خودش با صدا خندید و چشم غره ی یاسمین و نیره خانم و به جون خرید، ستاره کم حوصله اخمی تحویلش داد.

نجفی بزرگ تلفن بی سیمی به دست وارد نشیمن شد و با صدای سرد و تحکمی لب زد:

-یاسمین عروس قشنگم؛ می شه بچه هارو ببری بیرون مارو تنها بذاری!

نیره خانم با عدم رضایت اولین کسی بود که اعتراض کرد:

-چیکار بچه هام داری؟ بعد یه ماه دیدمشون..

شوهرش بدون کم کردن جدیت صورتش لب زد:

-صحبت جدی دارم مناسب بچه ها نیست

روشو به طرف یاسمین کرد:

-می شه لطفا؟

یاسمین از جذبه ی نادر پدرشوهرش بدون کوچک ترین نگاهی به امیر و کسب تاییدش، باربد و بغل گرفت و با گفتن سایه خاله بیا بریم بازی کنیم از نشیمن خارج شد.

ستاره که بعد از دوروز از برگشتشون نیم نگاهی حتی به پدرشوهرش ننداخته بود، پشت سر یاسمین از جا بلند شد اما میونه ی راه صدای تحکمی نجفی نگهش داشت:

-لطف کن بمون، ستاره!

امیر که از جو به وجود اومده اصلا راضی نبود رو به پدرش کرد:

-چه خبره!؟

نجفی چشم تو چشمای حیرون پسرش جواب داد:

-خبر در مورد پسر بزرگ منه!

امیر با پوزخند جواب داد:

-اِ پسر خوبه!؟ سروکله ش پیدا شده باز..

نیره خانم نگاه نامطمئنی به ستاره که سرپا کنار مبل تکی ایستاده بود انداخت و رو به شوهرش با تردید لب زد:

-آوید هیچ ربطی به ستاره نداره..بهتره بره..خودت و پسر بزرگت کم اذیتش نکردین..بسشه...

نجفی روی مبل تکی قرینه ی مبل ستاره نشست و جواب داد:

-منم همین جور فکر می کردم اما انگار عروست خودش دنبال دردسره!

با جدیت رو کرد به ستاره و نگاه معطوف به زمینش:

-چرا رفتی سراغش؟!

نیره خانم تو جاش تکونی خورد و امیر با ناباوری لب زد:

-اون آشغال و چطور پیدا کردی!؟

نجفی با صدای بلند و سرزنش آمیز همه رو تو جا تکونی داد:

-بهتره در مورد برادرت درست حرف بزنی امیر!

امیر با بهت و تمسخر از جاش بلند شد:

-چه خبره این جا!؟ کم حافظه شدی؟! این همه جدیت و چرا اون وقتی که گند زد به زندگی این دختر از خودت نشون ندادی وکیل مدافع شیطان!

نجفی از جاش پرید و با انگشت اشاره و تهدیدآمیز رو به امیر داد زد:

-خفه شو پسر؛ خفه! اون یه بارم با طناب پوسیده ی تو توی چاه رفتم..آره درست می گی من لال شدم سر این دختر؛ دهنمو از فاصله طبقاتی و فرهنگی با این دختر بستم چون گول اون مکالمه یی که تو نشونم دادی و خوردم..به عقلمم نمی رسید آوید داره سنگ چیز دیگه یی رو به سینه می زنه...فکر کردم می شه پا بند زندگی و بچه ش کرد اما رو دستو می دونی کِی خوردم؟ شب عقدتو؛ وقتی شصتم خبردار شد، داستان از چه قراره؛ وقتی فرداش فهمیدم این دختر خانم تمام مدت معلوم نیست به چه قصدی! تمام گندکاریای آوید و پنهان کاری کرده...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 11 از 14:  « پیشین  1  ...  10  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA