انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین »

ستاره دنباله دار


مرد

 
بعد از گذشت سه روز هنوز سایه از لجبازی با هیچ کس حرف نمی زد و از دست تنها کسی که غذا می خورد خاله مهتابش بود و باعث شده بود بیشتر ساعات روز و خونه ی مهتاب بگذرونه..

خوب می دونست این دوری به نفع هیچ کدومشون نیست بالاخره با پیشنهاد مادرش و بهونه یی که پیدا کرده بود، بهش زنگ زد:

دستی به شالش کشید و به محض برقراری ارتباط سلام کرد، می دونست مهتاب گوشی شو هیچ وقت جواب نمی ده و بدون شک سایه پشت خطه:
-سایه؟ مامانی!
....
از سکون پشت خط فحش زیر لبی به خاندان نجفی و رگ کله شقیشون داد و با انعطاف بیش تری به حرف دراومد:

-خوشگلم؛ زنگ زدم بگم من دارم دو سه روز می رم شمال خونه خاله عاطی دوست داری بیــ..آ

-می یام!

از حرف زدنش خوشحال نشد؛ دو سه هفته یی رو که با خودخواهی تنهاش گذاشته بود، حسابی تو روحیه ش تاثیر ترس و تنهایی گذاشته بود و تا قبل از ماجرای اخیر یک لحظه هم ازش دور نمی موند..

-باشه من لباس برات برداشتم فقط می یام دنبالت اوکی!

-اوکی

-قربون اوکی گفتنت، بشمار سه در خونه خاله مهتابم.

گوشی رو قطع کرد و با زیاد کردن آهنگ با سرعت بیشتری به طرف خونه مهتاب رانندگی کرد.

سایه به همراهی مهتاب؛ پایین منتظرش بودن از دیدنشون لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.

از مهتاب که سایه رو تحویل گرفت از دیدن کیف سایه دستش، با خنده بهش پروند:

-مهتاب حسابی بهت می یادا یه فکری به حال خودت و علی بکن

مهتاب برای بشکون گرفتنش نیم خیز نشده با فرزی عقب کشید و با صدای بلند خندید و خنده ی سایه رو هم دراورد.

سایه رو بغل زد و حین سوار کردنش از مهتاب خداحافظی کرد.

مسیر زیادی رو طی نکرده از زنگ خوردن تلفن همراهش به سایه که حسابی آروم گرفته بود و و با عروسکش بازی می کرد اشاره کرد:

-جواب می دی دخترم!

سایه با نارضایتی گوشیشو از داشبورد برداشت و تماس و جواب داد، از دیدن حالتا و لبخندهای یهوی روی لبش و آره؛ نه خیلی زیاد گفتناش حدس می زد نجفی پشت خط باشه کناری زد و به طرف سایه برگشت.

سایه از دیدن کنجکاویش باشه یی گفت و گوشیشو به سمتش گرفت.

با گرفتن گوشی از دست دخترش با صدای آروم و معذبی سلام احوالپرسی کرد.

-سایه می گه دارید می رید؛ چقدر می مونی دخترجان!؟

-والا عاطفه که اون جا تقریبا بخاطر کار شوهرش غریب افتاده احتمالا برم یکی دوروزه نمی ذاره برگردم...تا آخر هفته می مونم چطور؟ مشکلی پیش اومده؟

از نفس عمیق نجفی پشت خط مور مورش شد:

-نه فقط یه سوال داشتم، اخیرا رابطه ش با نیره خیلی خوب شده بود از دستش همه چی می خورد به حرفش گوش می داد ولی دخترم از دیروز که بیدار شده یه کله می گه می خوام برگردم مرکز...

-چی؟!

-چه می دونم می گه من دیوونه م جام اون جاست...این حرفاشم واسه نیره خوراک ساعت ها گریه کردنه...

گیج لب زد:

-نمی دونم؛ راستش من هنوز اون قدرا تجربه ندارم در این موارد اما خوب یادمه دکتر سلامت می گفت نباید بزاریم زیاد شوک بهش وارد بشه که خب با احتساب اون بار کل کل من، این می شه دوبار...شاید بهتره بیش تر زیر نظر باشه..

-من به هیچ وجه دیگه نمی فرستمش این جور جاها..از نظر من فقط حساس شده که اونم..

-متوجهم اما اصلا شماهارو به خاطر نمی یاره...

-درست می گی..منو بخاطر نمی یاره اما هنوز غذا سیر داشته باشه، نمی خوره..هنوز از دست من چیزی نمی گیره..می خوام بگم حسش به من همونیه که بود...حتی اگر ندونه که من پدرشم!

از صدای دورگه و لحن به بغض نشسته ی پدرشوهر سابقش لبخند تلخی زد:

-من بهتره بازم با دکتر خودم یه صحبتی داشته باشم..شاید اون با توجه به تخصصش که روان پزشکیه بهتر بتونه راهنماییم کنه...بعدش باهاتون تماس می گیرم..خوبه!؟

-خوبه دخترم...من فکر می کنم آوید بسشه دیگه...به جبران هر کار اشتباهی که کرده، همین که یکی مثل تو دیگه بی خیالش شده فکر می کنم بهترین تنبیه وقت هوشیاریش باشه اما من؛ نمی تونم تنهاش بزارم..با تمام کج خلقیاش پسرمه

با مکث طولانی به سختی بغضشو خورد، نگاهش به نیم رخ اخم کرده ی سایه بود، ناراضایتیش از بحث کاملا مشهود به نظر می رسید، با دقت تمام به عکس العملاش جواب داد:

-من بخاطر دیوونه بودنش ازش نگذشتم...خیلی مسئله ش پیچیده ست..گفتن نداره..اما بخاطر همه ی کسایی که هنوز دوسش دارن حتما پیگیر ناراحتیش می شم..
از زیر چشمی نگاه کردن سایه، به شدت به فکر فرو رفت.

-ممنون دخترم تو جاده یی من دیگه مزاحمت نمی شم..

-سلام برسونید..خدافظ

به محض قطع کردن بدون نگاه گرفتن از سایه رو بهش گفت:

-فرصت نشد در موردش صحبت کنیم اما کارقشنگی تو مهمونی انجام ندادی!

سایه با چشمای پر از اشک که به طرفش چرخید دلش هری پایین ریخت، چطور می تونست این همه اشک و و چشماش نگه داره و طاقت بیاره!

خم شد طرفش بغلش بگیره از صدای سایه جا خورد:

-اون بابای من نیست...اون دیوونه بابای من نیست..من ازش بدم می یاد...

با سماجت سایه رو بغل گرفت و با کشیدنش به سمت خودش تو بغلش پشت فرمون نشوندش:

-توام دختر اون نیستی...

-آره نیستم من فقط دختر توام

نوک بینیشو بوسید:

-آی زبون باز...من که نه فرصت می کنم پارک ببرمت هرروز، نه فرصت می کنم لباساتو باهات بخرم، نه وقت داشتم پا به پات باهات بازی کنم...منم مامان بدیم!

دستای سرد سایه صورتشو قاب گرفت:

-ولی دوسم داری! مامان حنا گف، بخاطر بزرگ شدن من می خوای درس بخونی..مگه نه!

چونه شو بوسید:

-آره عشقم...من خیلی دوست دارم....بخاطر آینده ت که تامین باشه هر کاری لازم باشه می کنم

سایه با اخم ظریف تری جواب داد:

-ولی دیوونه ها دوست داشتن که نمی فهمن...پس اون بابای من نیس

سرشو به سینه ش چسبوند:

-جرئت داری حالش خوب شد اینو جلو خودش بگو...پوستتو می کنه، وقتی قرار بود دنیا بیای، بخاطر تو انقدر اذیتش کردم...انقدر زیاد که نگو...ولی اون موقعا سالم بود، چون دوست داشت

سایه رو عقب کشید و دست کشید به ابروهاش:

-فقط اینارو توهم می کرد برام و فکر می کرد من ازش حساب می برم

سایه هیجان زده دستی زد:

-نمی بردی مامانی!؟ من که ترسیدم داد زد

دلش به درد اومد اما خنده ی مصنوعی کرد:

-مامانتو دست کم گرفتیا بیا بشین تا هم راه بیوفتیم هم برات بگم چطور ادبش کردم!

سایه با فراموشی غصه چند دقیقه پیشش ذوق زده صندلی کناری نشست، استارت زد و با گفتن یکی بود یکی نبود، به اندازه درک سایه شروع کرد داستان یه دیوونه ی تنها رو تعریف کردن.......
****
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
از عاطفه و سایه که سرگرم شن بازی بودن فاصله گرفت و تو گوشی تقریبا داد زد:

-دکتر کیان؛ احترامت سرجاش اما فکرشو نکن همچین حماقتی رو بکنم..

-ببین ستاره خانم؛ پدرشوهرت دیروز اوردش من ازنزدیک باهاش صحبتی داشتم. همون طور که قبل تر حدس می زدم شاید این سالها به بدنش به داروهاش عادت کرده..داروشو تغییر می دم با دز بالاتر طی مدت زمان چهارده تا شونزده ماه، بخاطر های ریسک داروها زیر نظر یه متخصص می شه روش کار کرد تا به تعادل برسه..

از صحبتای کیان خفه شد اما با نفس تنگی جواب داد:

-اون کسی رو به خاطر نمی یاره، او...

-ببین ستاره! می گم ستاره که احساس نکنی داری به دکترت جواب پس می دی. تصمیم به جدا شدنت کاملا تصمیم منطقی و به جایی بود..احساساتت و تفکیک کن مثل یه روانشناس به حل کردن این موضوع بپرداز!

شالشو که باد از سرش انداخته بود دوباره سر کرد و با لحن دلخوری جواب داد:

-من هیچ حسی دیگه بهش ندارم، فکر کنم قبل ترهم گفتم خیلی چیزا از خیلی قبل بین ما خراب شده اما...من کلی گفتم...فراموشیش و ترسِ از لمس آدما....

صدای خنده ی دکتر رو اعصابش خط انداخت:

-می دونی خیلی وقتا نیازی نمی بینم اشاره کنم اما هنوز مکالمات ضبط شده ی هیپنوتیزمت هست که واضح عنوان کردی ک.......

-دکتر!

از قهقهه کیان خودشم لبخندی زد، دکتر با ببخشیدی با صدای خندون ادامه داد:

-الان خیلی حسا دیگه نمی تونی به اوید داشته باشی چون دیگه نسبتی باهاش نداری و من فکر می کنم الان بهتر از عهده ش بر بیای

از خط دار بود صحبتا به به مشامش بوی خوبی نمی رسید:

-منظورت چیه دکتر؟!

-من به پدرش گفتم اگر تو راضی بشی هر جایی که مَد نظر خودته و راحت تری با مشاورات من به صورت تخصصی زیر نظرش بگیری و معالجه ش کنی...حتی اشاره دادم می تونی حقوقم دریافت کنی..

از اون همه پازل چینی دهنش باز مونده بود و حرفی نمی تونست از شدت بهت بزنه، کیان از سکوتش اضافه کرد:

-هستی! الو!؟

با اخمایی که هر لحظه بیشتر توهم می رفت صداش هم بالاتر رفت:

-امکان نداره...حتی یه درصد فکرشم نکنبد؛ من از دست اون فر...

-اعترافم نمی کردی از یهویی جدا شدن و اون چند هفته غیب شدنت اکثرا حدس می زدن دلیل رفتنت چیه..ستار؛ه بقول زن برادرم، هر عشقی یه قیمتی داره...اگه آوید گرون پات حساب شد...مطمئن باش ارزششو داره

یا پوزخندی جواب داد:

-چون خیلی بالای قیمت بود!؟

صدای دکترش جدی و بدور از هر شوخی بود:

-نه چون خودت بالای قیمت خریدیش!

ستاره بغض کرده جواب داد:

-من اون موقع احساسی عمل کردم..

-الانم داری احساسی عمل می کنی..الانی که خیلی به تصمیمات منطقی و عقلی نیاز داری نه فقط بخاطر خودت بخاطر دخترت، اونم از پدرش سهم داره یا نه...هرچقدر بگی آوید به تو علاقه یی نداشت که با خوندن پرونده ش اولین کسی که ردش می کنه؛ خودمم! اما بچه شو دوست داشت..اینو نمی تونی منکر بشی..

پای کوبان داد زد:

-سایه دوسش نداره...سایه ازش بدش می یاد...

صدای دکتر با تحکم بیش تری جوابش داد:

-الان ازش بدش می یاد الان که شش سالش هم نشده، ده سالش شد چی؟ بیست سال!! اون وقت مطمئن باش عین خودت که مادرت و محکوم کردی..اونم محکومت می کنه خصوصا این که پدرش الان به شدت نیاز به یه کسی که به اخلاقش آشنا باشه؛ لِم کج خلقیا و لجبازیاشو بشناسه نه مثل مادرش که به گریه بیوفته یه آدم قوی تــ..

به جلو خم شد:

-من قوی نیستم؛

صدا بلند تر کرد:

-ایها الناس من آدم قوی نیستم...من خسته شدم هر چی دویدم نرسیدم، من از این همه حسرت و آرزو و عقده خسته شدم...من دیگه نمی خوام به گذشته فکر کنم..من دیگــ....

دکتر با سماجت وسط صحبتاش پرید:

-اومدی پیشم یادم بنداز یه رمان بهت بدم بخونی!

-دکتر الان وقت...

صدای دکتر با دل گرمی بیش تری جواب داد:

-نیازی به دیدن اشکات نیست خانم نجم! متوجهم توام خسته شدی اما الان وقت پس کشیدن نیست..در ضمن اون رمانم زندگی خانمشه که خودش نوشته...خوندنش خالی از لطف نیست...دست کم...می بینی خیلیا بیشتر از تو برای عشقشون قیمت پرداختن و پشیمون نشدن...

-من دیگه نمی تونم حرف بزنم ..من...

-درک می کنم؛ فکرات و بکن خبرشو به من بده...می دونم تصمیم سختیه اما مطمئنم از پسش برمی یای...موفق باشی!

بی خداحافظی تماس و قطع کرد و عاجز و ناتوان از حل مشکلی که روز به روز بزرگ تر می شد دو زانو روی زمین نشست و با ذهنی پر از افکارتهی به دریای مواج پیش روش خیره شد.....

شک نداشت از پسش بر نمی یاد، با خودش تعارف نداشت، طاقت می خواست دیدنِ این آوید ضعیف و رنجور؛ طاقتی که مدتها بود طاق شده بود.
با چشمای بسته دعا کرد، مگر خدا به دادش می رسید....

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
بدون نگاه دیگه یی به جمع بهت زده اضافه کرد:

-در آخر اینم اضافه کنم که من تصمیمو گرفتم..هیچیم تغییرش نمی ده!

مادرش اخم کرده از جاش بلند شد و با انگشت اشاره تهدیدکنان ناخواسته زخمش زد:

-من نمی ذارم نوه مو ببری..نمی ذارم اون دیوونه اینم دیوونه کنه..همین تو از دست رفتی بسمه

اخم کرد قبل از این که جواب بده عمو حمیدش اضافه کرد:

-بسه دیگه عمو خانواده نجفــی

با مکثی به امیر سربه زیر و احسان با اخم دست به سینه ادامه داد:

-این خانواده عزیز و محترم اما شوهر تو هیچ به ما خوبی نکرد من نمی ذارَ...

خشک سرد جدی لب زد:

-اون دیگه شوهر من نیست...اون آوید که شما می شناختین هم نیست...قابل توجهتون این کار منه..

با اخم رو به مادرش اضافه کرد:

-این دیوونه نشد یه دیوونه ی دیگه؛ حرفه ییه که من انتخابش کردم و از انتخابش پشیمون نیستم

با پوزخندی رو به مادرش طعنه زد:

-دست کم به درد هیچکس نخوره به درد خودم می خوره...

امیر عصبی دستی به صورتش کشید و با تظاهر به بی خیالی با پسرش باربد خودشو سرگرم نشون داد.

قبل از بلند شدن باقی اعتراضات جمع؛ عمو مجیدش با تحکم نادرش بحث و به انتها رسوند:

-ستاره بچه نیست؛ هر تصمیم در گذشته گرفته، خودش گرفت و همه دیدیم پاشم ایستاد...الانم خودش تصمیمات زندگیشو می گیره...من موضع شماها رو نمی دونم اما...

رو به ستاره اضافه کرد:

-در خونه ی من همیشه به روت بازه دُخـ...ــتَرَم!

حنانه خانم بغض کرده سرجاش نشت و حمید سرفه کنان حرفشو تصحیح کرد:

-البته منم نگفتم در خونه ی من رو کسی بسته ش داداش...می گم طاقت ندارم دیگه ستاره رو رنجور ببینم!

دلش می خواست عصبی و هیستریک اون همه بدبختیشو بلند بلند قهقهه بزنه اما تنها با لحن سردی جواب داد:

-من چیزی رو ازدست ندادم؛ دختری دارم که جونم به جونش وصله...بعد از جداییمونم درس خوندم و عمرم گوشه ی اتاق نگذشت...نمی گم آسون گذشت اما...وقتی طاقتش اوردم یعنی از پس از این سخت ترشم برمی یام...بعدشم این که آوید و انتخابکردم شاید چون نه به عنوان همسر سایقم یا پدربچه م به عنوان به دوست قدیمی رو شخصیتش تا حدودی شناخت دارم و فکر می کنم بتونم روش کار کنم اگر به تعادل برسه جناب نجفی خودشون گفتن زحمت زدن دفتری رو برام می کشن پس اگر دقت کنید بازم من قرار نیست چیزی از دست بدم...

با طعنه، خالی بودن جای پدرش تو جمع زخم زد:

-من هر چی داشتم و قبلا زیر آوار از دست دادم..

با بدحال شدن مهتاب و تهوع های مداومش بحث ناخواسته به سمت مسموم شدن احتمالی مهتاب رفت .

ستاره کلافه ازنگاه ممتدی سرشو بالا گرفت، امیر با نگاه غمگین و قدرشناسانه یی با زدن چشمکی نگاهشو سمت دیگه یی گرفت.

زیر لب زمزمه کرد:

-اوف سخت بود ولی...غیر ممکن نبود...

***

با اخم جملشو برای بار دوم تکرار کرد:

-بگیرش دیگه، دستم افتاد!

کلافه از نگاه ممتد و ماتش اضافه کرد:

-تمیزه شسته ست...مگه نگفتی آب می خوای!؟

بعد از مکث طولانی بالاخره آوید بی ربط لب به جوابش باز کرد:

-تو همون دختره یی.....

لیوان و کنار عسلی گذاشت و با لحن بدی جوابش داد:

-زحمت کشیدی یادت موند؛ صد رحمت به حافظه ماهی...

نیره خانم کنارش ایستاد:

-چی شده!؟

-چمیدونم می گه آب می خوام؛ سه ساعته داره تفال می زنه

نیره خانم دستی به سر پسرش کشید:

-چی می خوای پسرم!؟

ستاره ادای عق زدن در اورد و خم شد لیوان و کناری بذاره که با صدای آوید شک زده به طرفش چرخید:

-همونی که تو فیلم بود...

در ادامه ی جمله ش رو به صورت گیج مادرش اضافه کرد:

-توام بودی...

نیره خانم با سرعت عمل بیش تری به خودش مسلط شد و پرسید:

-کدوم فیلم عزیزم!؟

آوید سری تکون داد:

-نمی دونم..اون پسر قد کوتاهه نشونم داد

دستی کشید به سمت ستاره:

-اینم بود..

نیره خانم با لبخند عصبی جواب داد:

-قد کوتاهه چیه عزیزم؛ امیر همش ده سانت از تو قد کوتاه تره

ستاره با طعنه پروند:

-بی خیال عرق مادریت حالا..

ایستاد رو در روی آوید:

-کدوم فیلم؟ امیر از کجا نشون تو داده!؟

آوید شونه یی بالا انداخت:

-از یه گوشی سیاهی..به من نشونش داد، گفت گوشی منه،

سری با بی تفاوتی نشون داد:

-من اصلا ندیده بودمش تو عمرم...بعد عکس خیلیا رو از توش نشون داد، حامد شروین، بهروز..من نمی شناختم...توام بودی خواب بودی..فقط تورو می شناختم

نیره خانم با دلداری بیشتری سر پسرشو نوازش کرد:

-همشون دوستاتن عزیزم؛ یادت می یاد بالاخره

آوید از جاش بلند شد و با لحن اعصاب خوردکنی با خونسردی لب زد:

-شایدم نیاد...

ستاره لیوان آب دست نخورده آوید و یه سره سر کشید و با حرص لب زد:

-اِ جدی؟ اون وقت می فرستیمت همون جایی که بودی...

نیره خانم با صدای بلند تشر زد:

-ستاره!!

اخم کرده از تشر نیره خانم ازشون گذشت و به تراس نرسیده شماره دکترشو گرفت:

-الان اصلا وقت ندارم ستاره

-منم وقت ندارم دکتر کیان!

-چی شده توپت پره!

-حق ندارم؟ ندارم؟ چقدر گفتم من آدم این کار نیستم..همتون یه کلام گفتــ...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 

از پوف بی حوصله دکترش ناخودآگاه اخماش توهم رفت:

-ببین ستاره؛ فکر کنم قبل از درمان آوید تو خودت باید درمان اختصاصی بشی..فکر می کردم خوب شدی اما بر گشت آوید واقعا ثابت کرد یه هنرمند تمامی حتی برای دکترت..

-آره خب...زمینه شو داشتم، از زمین و آسمون واسم باریده، چرا نباید منم دیوونه بشم..؟!

از صدای خنده ی دکترش با حفظ اخمش به دیوار تکیه داد:

-خب مشکل کجاست؟

بی حوصله لب زد:

-مشکل منم؛ آبم باهاش تو به جوب نمی ره..هیچ وقت نرفت...همش رو اعصابمه..تو همه حالتاش...

-می دونی مشکل تو کجاست خانم؛ این جاست که فکر می کنی چون آوید گذشته رو یادش نمی یاد پس الان راحته و در آرامشه. تنها کسیم که اثرات ضربه تو زندگیش مونده توئی..امااین فکر کاملا اشتباهه...طی صحبتی که باهاش داشتم خودشم اذیته این که زنی رو که خودشو مادرش معرفی می کنه تو هاله نور یادش می یاد...خاطرات محو تو ذهنش هست اما هیچ تصویری نداره...واسه خیلی چیزا اذیته، در جریان کابوساشم که هستی...من در تعجبم تو چرا واسه همه مادری به اون که می رسی می شی زن بابا!

-دکتـــــــر!؟

دکتر خفه خندید:

-من الان وقت ندارم بیش تر توضیح بدم اما سعی کن باهاش از در مدارا راه بیای..می دونی در مورد تحقیقی که بقول خودش قرار بود یه خانمه روش بکنه چی می گفت؟! می گفت خانمه بداخلاقه و همش مسخره ش می کنه...خب دختر خوب، اون وضعیتش حساسه، یه خرده باهاش خوش اخلاق باش..نباید ازش عصبی بشی تو باید بهتر بدونی که اون کاراش دست خودش نیست...

تقریبا داد زد:

-غلط کرده! زن خوش اخلاق از دید شماها چیه هان!؟ اخلاق گذاشته بود برام؟ دستام پوسته پوسته شد بس که براش شستم و شستم..

صدای دکترش جدی تر د:


-می دونی کسی که روزی هفت هشت بار حموم بره با مواد شوینده خودشو بشوره سر یه ماه چه بلایی سر پوستش می یاد؟! آوید واسه تو این کار و کرد بدون منت خب توامــ...

با جیغ سر دکتر فریاد زد:

-واسه من؟! واسه بچه خــودش، نه مــن! من آدم بودم؟ من براش مهم بودم؟ من فقط وسیله ی رسیدن به خواسته هاش بودَ...الو؟ الـــو؟! دکتر؟
گوشی خاموش شدشو دلش می خواست از فشار عصبی پایین پرت کنه....

-هیچ وقت درکش نکردی!

از صدای زنونه به طرف در تراس با اخم و صورت ملتهب از فریاد چرخید:

-چی!؟

نیره خانم با نفس عمیقی و لحن غمگینی جواب داد:

-هیچ وقت ازت اون کششی که باید نسبت به شوهرت می دیدم، ندیدم! اول فکر می کردم شاید بخاطر شروع بدتون بود اما بعد به نظرم عارت می اومد یه بار در روز از دستش چیزی رو با لبخند بگیری...

به طرف فضای آزاد پیش روش چرخید و پوزخند زد:

-هیچ کس جای من زندگی نکرد تا بدونه چی کشیدم

نیره خانم بی توجه به جمله ش ادامه صحبتاش و از سر گرفت:

-بعد که جریان زن دوم داشتن اوید پخش شد خیلی با خودم فکر کردم؛ اول گفتم خب حق داشتی کی تحمل می کنه، کی طاقت می یاره، اما ته تموم افکارم یه سوال پررنگ بود، اگر نمی خواستیش پس چرا وارد بازی باهاش شدی..

نیره خانم قدمی به جلوتر برداشت و دست روی شونه ش گذاشت:

-می گی هیچ کس جای تو نبوده، قبول...ولی تو حتی نقش خودتم خوب بازی نکردی..

استفهامی چشماشو تو چشمای مادرشوهر سابقش دراورد:

-منظورت و نمی فهمم

نیره خانم لبخند غمگینی به روش پاشید:

-گفتی عاشقش بودی ولی...کسی ازت جز اخم و تخم و بدقلقی چیزی ندید، رسم عاشی سوختن و سکوت کردن نیست ستاره جان، نجفی رو ببین، نسخه جوون تره آویده..می خوای برات قسم بخورم تابحال از دهنش دوست دارم نشنیدم اما...می تونم قسم بخورم اگر چیزی ازش بخوام دنیارو بهم بریزه جورش می کنه...

با خنده ی خسته یی ادامه داد:

-اینا نجفین..یه خرده سیستمشون خاص خودشونه..

دست نیره خانم و پس زد:

-راستش دیگه برام مهم نیست...من یه مدت زنش بودم دیگه نیستم...بابت نصیحتا ازت ممنونم..سعی می کنم با سیستم خودش کمکش کنم...
ازش گذشت و با تمام سرعت خودشو به اتاقش رسوند، با قفل کردن در روی تخت نشست و سرشو محکم بین دستاش گرفت؛ یه سوال عین موریانه افتاده بود به جونش؛ ابراز علاقه ش به آوید تاثیری توی سرنوشتت ممکن بود داشته باشه یا نه!!

از ته دل داد کشید:

-سایه!!

سایه اخم کنان با دراوردن زبونش برای آوید که از ترس لمس شدن، بالشتی رو به دفاع از خودش، جلوی روش گرفته بود، فاصله گرفت و روی مبل بالا پرید.
ستاره نیم نگاهی به جثه ی کوچولوش تو مبل چندبرابر خودش انداخت و با خوردن خندش رو به آوید با جدیت لب زد:

-عروسکشو چیکار کردی؟!

آوید اخم کرده جواب داد:

-انداختمش دور...افتاد کف گلخونه کثیف شد

جیغ سایه و تشر ستاره با هم دراومد:

-واسه چی آخه! می شستیمش درست می شد

سایه- من عروسکمو می خوام، مامان من عروسکمو می خوام!

رو به سایه با عجز لب زد:

-بهترشو می خرم عزیزم...اشتباهی شده دیگه، مگه نه آقا آوید؟
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
آوید با جدیت جواب داد:

-نه کثیف بود، باید می رفت سطل زباله

ستاره حرصی از نق نق سایه لب زد:

-به تو چه؟ مگه نظافت چی خونه یی؟ اصلا گلخونه چیکار داشتی؟

سایه با غرغر سر مبل سرپا ایستاد:

-همش دنبال من می افته ببینه چیکارمی کنم...

آوید حرص درار جوابش داد:

-همش دردسر درست می کنی...گفتم نباید بری اون جا..کثیفه..ولی رفتی

سایه پایی روی مبل کوفت:

-این جا خونه مامانمه هر جا بخوام می رم

آوید دست به سینه به مبلش تکیه داد:

-این جا خونه اون مرده ست..

سایه دست به کمر کمی به جلو خم شد:

-اون بابا مسعود منه...پس این جا مال منه!

آوید درمونده از جوابی با گیجی تو صورت سایه زل زد و بی جواب خیره ش موند.

سایه که مرکز توجه قرار گرفته بود با لحن لوس مخصوص خودش رو به ستاره اضافه کرد:

-مامان یه روز دید منو کشته نگی چراها..کار این دیوونه ست...

نیره خانم سایه رو بغل گرفت و با بوسیدنش روی مبل نشست:

-هیشکی جرئت نداره به نوه من بگه بالا چشمت ابروئه

ستاره زیر لبی متلک انداخت:

-بچه هاتم همین طور بزرگ کردی توهم ورشون داشت از آسمون افتادن پایین

نیره خانم چشم غره یی بهش رفت و رو به آوید گفت:

-آوید جان این خونه به اسم منه! پس مال منه، سایه هم نوه ی منه و توام پسرم...هیچ فرقی بینتون نیست

آوید سری خم کرد و روبه ستاره پرسید:

-تو زن برادر منی، زن امیر؟!

ستاره با بدجنسی جواب داد:

-نه آقا آوید شما یه داداش داشتی اسمش امین بود...خدابیامرزش خوب مردی بود من زن اونم سایه دختر منه...

نیره خانم عصبی شد:

-ستاره؟!

سایه اخم کرد و ناراضی بیش تر به سینه مادربزرگش چسبید. ستاره با نفس کلافه یی روی مبلی نشست و عصبی پایی روی پا انداخت.

صدای جدی نجفی تازه از راه رسیده جو رو از سکوت دراورد و با تسلط به انگلیسی لب زد:

-هر شوخی اندازه داره

ستاره به انگلیسی سلیس جوابش داد:

-جواب های هویه، اون هیچ حقی بهتره از دختر من نداشته باشه

نجفی پلکی زد و کنار دست آوید نشست:

-خوشحالم لباسای صبحت تنته

آوید اخم کرده لب زد:

-می خواستم برم عوض کنم

دست کشید به ستاره:

-اون نذاشت، بس که سیریشه

ستاره بی اختیار تقریبا جیغ زد:

-سیریش عمته...

از سرفه ی نیره خانم با مکثی بریده بریده تصحیح کرد:

-یعنی..منظورم اینه عمه خانم زنگ زدن گفتن نسکافه یی خیلی بهت می یاد..می خواستم ازت عکس بندازم بهش بدم خب یادم رفت...

آوید دستی به لباسش کشید:

-من این رنگ و دوست ندارم

ستاره غرغر کرد:

-سفید فقط برازنــ...

از نگاه بدبین نجفی بزرگ باقی حرفشو اصلاح کرد:

-نه..نه اون سفید، زبونم لال..منظورم رنگ سفیده..پیرهن سفید و اینا...آخه لامصب با سفید خیلی خاص می شه...

آوید از جاش بلند شد:

-عکس بی عکس می خوام برم لباسامو عوض کنم

ستاره روی آرنجش جک زد و بی توجه به پدرمادر آوید لب زد:

-جرئت داری برو عوض کن بعد دارم برات

آوید با لجبازی لب زد:

-هیچ کاری نمی تونی بکنی

ستاره نیشخندی در جوابش زد:

-ببین بچه؛ اسم من ستاره ست...دست کم نگیرم...پاش بیوفته اشکتو در می یارم

نیره خانم خسته از کل کل لب زد:

-ستاره!؟

ستاره عصبی رو بهش چرخید:

-ای بابا؛ متدهای منو زیر سوال می بریا نیر..هی..هــ...ــی

دستی به مسیر رفتن آوید کشید و رو به پدرش با پررویی گفت:

-می بینی؟ این خوب نشد تقصیر من نیست...زنت لوسش می کنه...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
نجفی دستی به گردنش کشید:

-دو هفته ست یک لحظه صدای تهدید کردنات قطع نشده دخترم، آوید که بچه نیست..بهتــ..ره..

همون جور که از جاش بلند می شد دنبال آوید بره، با دست کشیدن به سمت سایه لب زد:

-والا اینا با عزیزم، قربونت برم به حرف آدم گوش نمی دن..

سایه سیخ نشست:

-به من چه

رو بهش چرخید:

-صد دفعه بهت گفتم یه چیزی زمین افتاد دست بهش نزن..حتما باید با گریه از دستت بکشن و بندازن دور تا حرف بفهمی!؟

سایه با لجبازی و پررویی جوابش داد:

-نخیرم؛ چون نذاشتی لباسشو عوض کنه اومد منو اذیت کنه

با گفتن عرض نکردم خدمتتون و پشت چشم نازک کردن برای نیره خانم جمع و به طرف اتاق آوید ترک کرد.

از در قفل شده لگدی به در زد:

-این در بی صاحاب و یه بار دیگه قفل کردی هرچی دیدی از چش خودِ...

باقی صحبتش از دیدن آوید که سرتاپا سفید پوشیده بود و تمام چارچوب در و گرفته بود فراموشش شد.

آوید با اخم مصنوعی جواب داد:

-من هر کاری دوست داشته باشم می کنم، فهمیدی!؟

در ادامه ستاره ی بهت زده رو کناری زد و با سرعت پله رو پایین رفت..

***

ستاره با لبخند سر به زیر انداخت. یاسمین با پررویی به دفاع از خواهرش متلکِ عمه ی شوهرشو بی جواب نذاشت:

-آره خب..منم اگه عروس دارم بشم..خون عروسمو هرروز می کنم تو شیشه عبرت سایرین..یه کاریش می کنم سال به سالم حالی ازم نپرسه..تو خیابون ببینمش خودمو می زنم به کوچه علی چپ

یلدا با نگاهش از یاسمین التماس می کرد بحث و ادامه نده.


نیلوفر خانم که بور شده از متلک واضح یاسمین می خواست جوابی بده که با اشاره برادرش سکوت کرد.

نجفی-یه امشب اجازه بدید کمی..به خوشی بگذره...

ستاره لبخند زنان جواب داد:

-کدوم خوشی وقتی دوره زمونه یی شده که حضانت رسمی بچه تو کسی قبول نداره

نیلوفر خانم اخم کرده جواب داد:

-سایه از ما نیست، نه!؟

تمام زجر سال اول بعد از تولد سایه رو تو چشماش ریخت و با لحن تلخی لب زد:

-نیست! سال اول نبودین! سال دوم زنگ می زدین..سال سوم سرو کله تون نیم ساعت یه ربع محض وظیفه پیدا می شد سال چهــ...

آوید اخم کرده وارد بحث شد:

-می خوام برگردم خونه..

نگاه از نگاه نیلوفرخانم نگرفت:

-من چیزای با ارزش زندگیمو با چنگ و دندون نگه داشتم..یه هیچ قیمتی هم چوب حراجشون نمی زنم..

نیلوفرخانم-والا خوبه...یه نگاهی به شناسنامه بچه ت بندازی، ببین اسم و رسمش از کیه!

پدر احسان-بس نیست دیگه خانوما؟

تلخ اما پوزخند زد:

-شناسنامه با یه ازدواج دیگه م می تونه به کل تغییر کنه..پیشنهاد می کنم زیاد بهش چشم امید نبندین..

با ختم کلام بی رحمانه ش به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه با اخم به گوشی سایلنتِ در حال زنگ خوردنش چشم دوخت..

صدای سه تارِ پدر احسان که بلند شد، دلش می خواست زار زار بزنه زیر گریه...

حقش نبود اون همه تنهایی، از دستِ اون همه بی رحمی تقدیر که واسه بچه خودشم باید حساب کتاب پس می داد...بچه یی که می تونست با یه ازدواج معقول از یه شوهر درست حسابی باشه...

پلکی زد، رضا یادش اومد...ناخودآگاه براش آروزی خوشبختی کرد...

با غرورش چه بلایی سر زندگیش اورده بود..

-قدیما یادش بخیر دلا هم اشیون بودن

خوشگلا خوشگل ترا یکمی مهربون بودن

دخترا گیسو بلند ابرو کمون غنچه دمون

تو خونه ازچشم نا محرم همه پنهون بودن

میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره

میشه اما دل ما اینقده همت نداره


آوید خم شد کنار گوش احسان چیزی گفت، به دقیقه نکشیده از افتادن اسم احسان روی خطش متعجب شد، پیامشو باز کرد:

"آوید می گه این آهنگه رو می خواد، از کیه؟"


اون دو چشمون تو هر شب پر خوابه پر خواب

قصه های غصه من یه کتابه یه کتاب

طفلک ایندل که توی مکتبخونه مهرو وفا

درسو مشقش رو همیشه فوت ابه فوت اب

میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره

میشه اما دل ما اینقده همت نداره

با پوزخند براش نوشت:

-"بگو از بابات بپرس که نبض جمع و با این آهنگ دست گرفته"

گوشه ی ابروهاتو افتابو مهتاب ندیده

ماه از اون بالا تو رو دیده خجالت کشیده

میون یکصد هزار دختر خوش قدو بالا

دل من دروغ نگم فقط تو رو پسندیده
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
نیره خانم پست چشمی برای عروسای پکرش بالا انداخت، فخر فروختنم داشت، شوهرش با سیاست و درایت، دهن جمع و بسته بود و غیر مستقیم عروس سابقش و نصیحت می کرد.

-میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره

میشه اما دل ما اینقده همت نداره

کمکمک باز داره چشمات منو جادو میکنه

مثه اهو منو سر گشته ی هر سو میکنه

قدمت روی چشام اگه بیای سر وقت من

چشم دل کور بشه زود خونشو جارو میکنه


میشه ما عاشق بشیم مثل قدیما دو باره

میشه اما دل ما اینقــ....

سایه خندون با موهای باز و صورت گل افتاده دوون دوون خودشو به نجفی رسوند و خودشو تو بغلاش انداخت:

-بابا مسعود، واسه منم بخون

نجفی با صدا خندید:

-من واسه زن خودم فقط می خونم

سایه با پررویی جواب داد:

-منم دخترتم بابایــــی....

ستاره با چشمای بسته از شدت درد سر به پشتی مبل تکیه داده، با چشمای بسته لب زد:

-چشم های بسته ی تورو، با بوسه بازش می کنم

قلب شکسته ی تورو، خودم نوازش می کنم

نمی زارم تنگ غروب، دلت بگیره از کسی

تا وقتی من کنارتم، به هر چی می خوای می رسی

از سکوت جمع چشم باز کرد، سایه از بغل نجفی پایین پریده بود و با نیش باز چشم ازش بر نمی داشت:

-خودم بغل می گیرمت، پر می شم از عطر تنت

کاشکی تو هم بفهمی که، می میرم از نبودنت

خودم به جای تو شب ها، بهونه هات و می شمرم

جای تو گریه می کنم، جای تو غصه می خورم

با پریدن و آویزون شدن سایه به پاش بغلش گرفت، چشماش برخلاف تیرگیشون پر از صداقت و زندگی بودن، برق می زدن و سرشار از هیجان چشم از چشمای تیره اما دلگیر مادرش بر نمی داشتن:

-هرچی که دوست داری بگو، حرف های قلبت رو بزن

دل خوشی هات مال خودت، درد دلت برای من

من واسه ی داشتن تو، قید یه دنیا رو زدم

کاشکی ازم چیزی بخوای، تا به تو دنیام و بدم

شک نداشت درست می دید، این برق شادی و غم انتها نگاهش نمی تونست بی ربط به پدری که به ظاهر قبولش نداشت باشه، پیشونی شو بوسید سایه سرشو تو گردنش پنهان کرد، با اخم نگاهاز نیلوفر خانم که بغض کرده تحت تاثیر قرا گرفته بود نگرفت...دلش می خواست این همه تنهایی رو یک نفر، حتی بی منطق درک کنه..

-خودم بغل می گیرمت، پر می شم از عطر تنت

کاشکی تو هم بفهمی که، می میرم از نبودنت

خودم به جای تو شب ها، بهونه هات و می شمرم

جای تو گریه می کنم، جای تو غصه می خورم

از صدا که افتاد، امیر با سوت تشویقش کرد:

-می زدی تو کار آهنگسازی بیشتر نونت تو روغن بود...

افشین دور از چشم جمع انگشت بی ادبانه یی واسه پسردایش گرفت:

-الان اهنگش کجا بود؟

آوید سرپا ایستاد:

-من می خوام برم خونه..

امیر بی حواس دستشو پایین کشید:

-کجا هی می خوام بر..

با فریاد آوید دستشو ول کرد و دستاش به تسلیم بالا گرفت:

-جون خودت یه ربع پیش دستامو شستم

افشین مزه پروند:

-دروغ می گه عادت داره می ره توالت یادش می ره دستاشــ...

-خفه شین...همتــون..می خوام برم خونه...

سایه از بغل ستاره پایین اومد و رو به روش دست به کمر ایستاد:

-من تازه اومد می خوام بیش تر بمــ...

از خم شدن یهویی آوید تو صورت سایه؛ بی اختیار جمع تکونی خورد:

-می ری لباس می پوشی همه با هم بر می گردیم خونه! نمی خوام این جا باشم!

نیلوفر خانم با خودشیرینی از جاش بلند شد:

-عزیزم عمه جان؛ یکی یه چیزی گفت تو نمی خواد خودت و ناراحت کنی...

-ناراحت؟ من ناراحتم از این که این جام...

به طرف پدر اخم کرده ش چرخید:

-می خوام برم خونه

نجفی با خونسردی علامت به در داد:

-بسلامت

شوهر نیلوفر خانم سرپا ایستاد:

-مسعود این چه حرفیه...آقا آوید اگه اذیتی زنگ بزنم آژانس..

کلافه سر تکون داد:

-آره زنگ بزن به سیامک...

ستاره سرپا ایستاد:

-سیامک کرمانه آوید...

-می خوام برگردم کرمان

ستاره بی تفاوت بهش کیف دستیشو از کنار پاش برداشت:

-اون جا کسی منتظرت نیست

آوید کلافه در جوابش داد زد:

-چرا هست..ستاره دنباله دار می یاد اون جا دنبالم...

از وسط جمع رد شد و به همراه باز کردن در خونه اضافه کرد:

-من لعنتی هیچی ازش یادم نیست..آدرسشم یادم رفته..خونشونم یادم رفته ولی اون منو یادش نرفته..می دونم..می یاد دنبالم..دوستم داره...می یاد..می دونم...
از خونه خارج شدن آوید با سراومدن طاقت ستاره از تحمل درد وحشتناک و نبض دار سرش؛ درد سینه ی به شدت فشرده ش و تیره شدن دیدش و با زانو زمین خوردنش یکی شد...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
از زمزمه ی گریه به سختی چشم باز کرد؛ مادرش با صورت خیس از گریه لبه ی تختش نشسته بود.با دیدن چشمای بازش خم شد سرو صورتشو چندین مرتبه بوسید:
-آخرش به کشتنم می دی ستاره!

با دهن تلخ و خشک لب زد:

-دور ازجون..

-مردم و زنده شدم یلدا زنگ زد گفت حالت بده...

چندبار پلک زد تا به هوشیاری بیش تری برسه:

-چیزیم نیست...

-چیزیت نیست از ضعف اعصاب این جایی!؟

کمی تو جاش تکون خورد:

-شرو ور می گن دکترا؛ باور کن من حالم خوبه!

-آی خانم محترم..دکتر شما شوهر منه...وقتی می گه ضعف اعصابه یعنی تو همچین دوره یی به خودت زیادی فشار اوردی
نگاهش تا چشمای آبی رنگ زن بالا اومد و به سینه ش و اتیکت رسید:

-پریا ملک نیا

-خوشبختم خانم نجم..سرمتون تموم شده هر وقت تونستین می تونید تشریف ببرید!

-مرسی پرستار خوشگله!

پرستار با گزیدن لبش آروم خندید:

-شوهرمم همیشه همین جور صدام می کنه

ستاره در جوابش لبخند زد:

-خوشگلی دیگه؛ اصلا اومدی بالا سرم روح به تنم دوباره دمیده شد..همین اساعه زحمت و کم می کنم
پرستار کمکش تو تخت بشینه و رو به حنانه خانمِ مشغول تلفن صحبت کردن گفت:

-شیطون بلا چی تورو روونه بیمارستان کرد!

غصه دار خندید:

-بقول ارازل..عین شین قاف...

غصه ی نگاهش لبخند پرستار و محو کرد:

-فکر می کنید حالتون بد..

-خوبم..

رو به مادرش دستشو بلند کرد:

-طاقت نداری دو دیقه از شوهرت جدا شی واسه چی این جا موندی آخه؟

حنانه تلفن وبا چشم غره قطع کرد و بهش تشر زد:

-بی ادب عمه ت بود..بعدشم صد سال می ذاشتم "اون" بمونه

با سر ار پرستار تشکر کرد و پرستار زیبا رو با مکث کوتاهی با چشمای به غم نشسته از اتاق خارج شد:

-اون؟!

حنانه خانم حین گرفتن دستش و راهنماییش به سمت درخروجی جواب داد:

-خودتو نزن به اون راه..منظورم هموناست که به این روز انداختنت..

دستشو به در تکیه زد و دست دیگه شو از دست مادرش بیرون کشید:

-مامان نیره!؟

حنانه خانم با حسادت لب زد:

-والا خوش به حالش...کم مونده ..

-بس کن ..بس!

-ستاره!؟ تا کی خودت و بزنی به اون راه، هان!؟ اصلا من غلط کردم راضی می شی؟ اصلا مگه نمی گفتی می خوای با یه کرمانی مزدوج بشی؟ رضا رو یادته؟ همسایه خونه قدیمیمون؟ همون که شهاب..

-یادمه ادامه بده

-رفته بودم به همسایه ها سر بزنم مادرشو دیدم سر صحبت باز شد..زنش سر زا رفته، خودش مونده و یه نوزاد سر دستش...بیا برو همون کرمان هر جور دوست داشتی ازدواج کن خیال هممون راحت بشه...عموهات خواب ندارن...ازترس زبونت جرئت نمی کنن حرفی به خودت بزنن

-مامــ..

-من خوش ندارم دیگه تو اون خونه باشی...می فهمی..تو به آوید نامحرمی بعدشم بچتو عادت نده به اون جا یه وقت دیدیــ..

به سختی سرپا خودشو نگه داشت و به خودش اشاره داد:

-به من نگاه کن...هنوز ده دقیقه هم از سر تخت بیمارستان بلند نشدم این حرفا یعنی چی؟!

حنانه خانم برای دومین بار بهش تند شد:

-الان نگم پس کی بگم؟! خودت و عموت مسخره مون کردی...رفتی انگار نه انگار مادر داری..برگشتی رفتی خونه عمه ت انگار من مرض واگیردار دارم...حالام که این جوری..

نزدیکش شد و شونه ها لرزونش و تو بغلش گرفت:

-من مادرتم...بخدا بدت و نمی خوام

سرشو به سینه خوش عطر مادرش فشرد:

-می دونم..می دونم...

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
شهاب اخم کرده در خونه نجفی نگه داشت:

-بخدا مامان بفهمه تیکه بزرگم گوشمه..

لبخند غمگینی بهش زد و با نشون دادن چراغای روشن خونه اضافه کرد:

-تو این خونه یه زن هست...که بخاطر من از خیلی علائقش گذشت...بیش تر مامان دوسش نداشته باشم، کمتر ندارم...بعدشم سایه این جاست..خواستی مبرا بشی از گناه بگو ستاره یه مادره!

شهاب به فرمون ماشین خیره شد:

-ستاره خیلی سخته فهمیدنت، امیدوارم فقط اشتباه نکنی

از ماشین پیاده شد:

-اون بار نذاشتین به میل خودم زندگی کنم..شدم این..ولی دیگه چوب خواسته های شماها رو نمی خورم..توام برو دیر نکنی

شهاب با نگاه کردن به ساعتش لب زد:

-هنوز هفتم نشده...ازدست تو که خواب نذاشتی برام

ستاره خسته خندید:

-برو تو پارکینگ داشنگاه تو ماشین بخواب...خاطره می شه..

شهاب سری به تایید تکون داد:

-آره فکر خوبیه..موافقم..خدافظ..

-برو به سلامت...

بعد از رفتن شهاب کلید انداخت در و بعد از طی مسیری در اصلی ساختمون نرسیده در باز شد و نیره خانم با صورت خیس از گریه بغلش گرفت:

-خفه م کردی..نیر...نیـ..ِـر..دست کم سی کیلو از من بیشتری ...

نیره خانم با خنده رهاش کرد:

-زبونت اول صبحم از کار نمی افته، نه...؟ دیشب با امیر موندم تا برگشتی خونه عموت

بغضشو از اون همه محبت بی چمداشت خورد و برای عوض کردن جو گفت:

-نه جون تو..صبحونه نخوردم باهم بخوریم..مسعود بلا بیداره؟

نجفی با سرفه یی اعلام حضور کرد، با پررویی کم نیورد:

-آقاجــــون..بیداری!! دستت طلا یه حلیم مشت بگیر بخوریم روحمون تازه بشه

نیره خانم-ستاره!!!!

پشت به هر دوشون پله ها رو بالا می رفت:

-لباس عوض می کنم، دوش گرفتم حلیمم آماده باشه ها گشنمه...

***

سرشو داخل اتاق کرد:

-چی کار می کنید شما دوتا!

سایه ناراضی جواب داد:

-بازی..

ستاره کامل وارد شد و نگاهی به آوید و وسائل بازی جلوی روش کرد و خنده شو به سختی قورت داد:

-خاله بازی!؟

آوید دستی به نیش بازش کشید و رو به سایه گفت:

-دیدی گفتم زشته..اینم داره می خنده

ستاره بیش تر خندید:

-"این" یعنی چی؟ درست حرف بزن..بگو "ستاره خانم"

از نگاه عجیب غریب آوید گیج شده بود که سایه از جاش بلند شد و لباساشو رو به بیرون کشید:

-مامان برو بیرون می خوایم بازی کنیم..

سایه رو با یه حرکت بغل گرفت:

-منم بازی...

سایه در تلاش از پایین اومد از آغوشش نق نق کرد:

-ماما..

زمین گذاشتش و جلوش زانو زد:

-جان ماما!؟

-برو الان لازانینام می سوزه...

-آخ جون غذا پختی؟! خب باشه منم بازی

متعجب از نگاه بدبین جفتشون لب زد:

-چرا ایطوری نگاه می کنین!؟

از سکوت جفتشون رو به سایه ی دست به سینه اضافه کرد:

-ای بابا...خب من حوصله م سر می ره...آوید بیا لباس بهت بردم برو حموم

آوید بدون گرفتن نگاهش لب زد:

-بعدا می رم الان برو بیرون

-بی تربیتا این چه طرز مهمون داریه..

سایه پایی زمین کوفت:

-ماما

دستاشو به تسلیم بالا گرفت:

-باشه می رم..بوس منو بده..

سایه نگاه دودلی به آوید که ظاهرا به جلوش خیره بود کرد و گفت:

-بوس قبل خواب..الان می خوام بازی کنم...

نگاهی بین پدر دختر رد و بدل کرد و از سر حسادت و بدجنسی رو به آوید لب زد:

-زمین تمیز نیستا بدون زیر انداز نشستی

سایه جیغ کشید:

-تینکربل بهم پودر جادوئیی داد اون جا رو تمیز کردم..ماما برو دیگه..

در که توی صورتش بسته شد، بعد از چند ثانیه مکث با لبخند رضایت مندی پله ها رو با صدا پایین رفت و از گردن نیره خانم حین جدول حل کردن آویزون شد:

-نیر جونم!؟

نیره با صدا خندید:

-جـــونم!؟

کنارش نشست:

-به حسنی گفتم بیا بریم حموم گفت نمی یام..باورت می شه؟

نیره خانم عینکشو برداشت:

-راست می گی!؟

-آره سایه گفت با پودر تینکربل همه جا رو ضدعفونی کرده

در ادمه بلند بلند خندید.

نیره خانم با احتیاط به راه پله نگاهی انداخت:

-یادته چندسال پیش پسرا رو انداختم به جون نجفی!؟

ستاره خندید:

-در واقع آوید و انداختی به جونشون

نیره خانم قهقهه زد:

-آره چه باحال شده بود..تجریه بهم ثابت کرده اینا خوب از عهده همدیگه بر می یان...

تیکه داد به مبل و بی توجه به چشم غره نیره خانم پاهاشو روی میز گذاشت:

-والا جای من سایه باید می رفت روانشناسی... بی وجدان مخ زدن براش مثل آب خوردنه..

نیره با صدا خندید و با بدجنسی گفت:

-آره خب تو رشته ت مخ خوردنه..

برای کم نیوردن از زبون نیره خانم نیم خیز شد سمتش و قلقکش داد..

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
-نظر تو چیه ستاره؟!

با مکث کوتاهی جواب داد:

-همه باشن من چه مشکلی دارم!

یاسمین هورایی گفت:

-پس پیش به سوی آخرهفته گــــردش...

امیر خودشو روی مبل کنار آوید پرت کرد و پاهاشوی روی میز گذاشت:

-خدا این تعطیلات و از ما نگیره...

آوید کمی معذب توجاش جابجا شد:

-کجا قراره بریم...؟

-می ریم باغ آقاجون..

آوید جواب داد:

-اون جا که عروسی امیر بود!؟

همه بهت زده تو جاشون خشکشون زد، امیر ذوق زده از جا پرید:

-یادت می یاد؟ یادت می یاد!؟ عروسیم نبود، عقدم بود...آوید؟

ستاره با خشونت به امیر پرید:

-راحتش بذار...

امیر کمی عقب کشید اما به لبهای آوید واسه جوابی زل زده بود:

-یادم می یاد..ولی..نمی دونم...سیاهه..

ستاره با حفظ لحن عادیش جواب داد:

-سیاه نیست...چون دسترسی بهش نداری این تصورته..اما روز خوبی بود مگه نه بچه ها!؟

یاسمین نیشخند زد:

-خیــــلی...سایه خانم جفت پا اومد وسط سفره عقد نازنینم

سایه از بغل پدربزرگشو خودشو بالا کشید:

-خاله یاسی دروغ نگو؛ بده!من چیزی یادم نمی یاد

از نگاه خندون ستاره اضافه کرد:

-مامان بخدا من بچه خوبیم

جمع خندید و سایه بیش تر تو بغل پدربزرگش چسبید، امیر داد زد:

-سایه بیا عمو؛ بیا باید گازت بگیرم

سایه سری به نفی تکون داد:

-خاله یاسی رو گاز بگیر

ستاره پقی زد زیر خنده:

-قربونت برم مامانی...

یاسمین از تاسف سری تکون داد:

-امیدم به این بچه بود به نجفیا بره ولی انگار کپی مادَرِ بی عقل و زبون درازشه..

ستاره با افتخار ابرو واسش بالا می نداخت و کماکان می خندید...

نجفی بعد از آروم شدن جمع رو به آویدِ متفکر پرسید:

-کامپیوتر دفتر من خراب شده؟ فکر می کنی بتونی نگاهی بهش بندازی

آوید نگاه ناباورشو از میز تا صورت جدی پدرش بالااورد و بلافاصله برای تایید به ستاره خیره شد:

-اگه خودشو خسته نکنه فکر کنم تجربه ی خوبی تو این دو ماهه براش باشه..

آوید مصر اضافه کرد:

-اون جا همه چی تمیزه..

ستاره با غرغر گفت:

-می تونی دستکش بپوشی..برو دیگه...

آوید دست به سینه لبی جوید:

-توام بیا

ستاره پوفی کشید و سایه در عوضش جواب داد:

-نخیرم اون وقت باید مهد منم بیاد

ستاره ذوق زده بشکنی زد:

-راست می گه سایه؛ نمی شه که بین بچه هام فرق بذارم؟

رو به جمع اضافه کرد:

-خدا رو خوش می یاد!؟

گوشیش پیام خورد؛ از عسلی برش داشت و بعد از خوندن پیام سوالی یاسمین که پرسیده بود "بچه بزرگتو کی از شیر بریدی؟!" صورتش سرخ شد و دندون به دندون سایید و بی توجه به سکوت جمع که بهش خیره شده بودن بی خیال اضافه کرد:

-خب می ری دیگه...

آوید اخمی کرد و به گوشی اشاره داد:

-از کی پرسیدی! از اون دکتره؟!

ستاره گوشی رو بالا گرفت:

-یه بیشعور بی شخصیتی چرند فرستاده بود...نمی خوای بری بهونه نیار

نیره خانم-به بچه ها دعوا واسه چیه!

امیر با خنده گفقت:

-جرو بحث شیرینی مکالمات این دوتاست...

ستاره بُل گرفت:

-من یا این؟

آوید-این!

امیر و ستاره منفجر شدن از خنده:

-این که خودتی خنگول...

آوید چشم غره ی بی اثری تحویل امیر داد و از جاش بلند شد و رو به پدرش گفت:

-می یام ولی اینم باید بیاد...

سایه تو بغل پدربزرگش سرپا ایستاد:

-نخیرم...من نمی ذارم بیاد...

رو به پدربزرگش کرد:

-اشکال نداره اگه اولش گریه و یهونه گیری کرد؛ محلش نده بعد یه خاله اون جا می یاد بهش اسباب بازی می ده...حواسش پرت می شه...باشه؟!

نجفی با قربون صدقه بغلش گرفت:

-باشه عزیزم..حرف حرف نوه مه...

آوید نگاه اخم کرده یی به مادرش کرد و اضافه کرد:

-من پسرتم باید به حرف من گوش بدی

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 13 از 14:  « پیشین  1  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA