انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 14:  « پیشین  1  2  3  ...  12  13  14

ستاره دنباله دار


مرد

 
سایه مقابل دید پدربزرگش ایستاد:

-نخیر...به حرف من...

ستاره عصبی به جفتشون پرید:

-بشینید سرجاتون، بشین سایه صدات در نیاد!

رو کرد به آوید:

-مگه با تو نیستم..می گم بشین....

با لحن آروم تری ادامه داد:

-باهم می ریم مهد سایه رو می رسونیم..سایه می ره پیش دوستاش...

سایه بین صحبتش پرید:

-من نمی رم..نمی رم...آریا اون جاست همش بغلم می کنه...خوشم نمی یاد..

با نگاه توبیخی رو صورت سایه زوم کرد، سایه آروم تو بغل پدربزرگش نشست و بغض کرده سرشو تو سینه ش پنهان کرد.

نگاهشو تا آوید بالا کشید:

-من تو ماشین می شینم...اگه کارت و تونستی درست انجام بدی و رفع ایراد کنی بعدش می ریمــ ..

سایه-پس مــ....

نجفی-سایه جان مامانت داره حرف می زنه!

با تاسف سر تکون داد:

-می دونم از سکته ی قلبی جان به جان آفرین تسلیم می کنم..ببینید کی گفتم!

نیره-دور از جونت...

با نفس عمیقی ادامه داد:

-بعدش می ریم سایه رو بر می داریم هر چی پول گرفتی شهربازی خرج می کنیم! خوبه!؟

نیش سایه باز شد با سرعت از بغل نجفی پایین اومد و بدو بدو روبروی آوید ایستاد و سرشو اون قدر بالا گرفت تا بهتر ببینش:

-حتما کارت و درست انجام بده؛ باشه؟...من دوست دارم برم پارک!

آوید نگاه گیجی به جمع انداخت، نیره خانم بغض کرده لب زد:

-مامان جان؛ بشین بچه م گردنش درد نگیره..

ستاره با نیشخند به امیر که دور از چشم یاسمین در حال قلقک دادن کف پای باربد و سعی در بیدار کردنش و داشت، گفت:

-امیر منظور مامانت اینه؛ کوتوله ی جمع توئی!

امیر تکونی خورد و جعبه دستمال کاغذی رو براش پرت کرد و صدای اوید و با رگ تحکمِ قدیمیش در اورد:

-امیر!

سایه ناخودآگاه قدمی به عقب برداشت، امیر با ابروهای از بهت بالا رفته سرشو بالا گرفت:

-خب چیه؟ شوخی داریم با همدیگه

آوید به گره ی ابروهاش برای نشون دان جدیت تامش فشار بیش تری وارد کرد:

-با پرت کردن؟

ستاره نفس عمیقی کشید:

-من اول پرت کردم..

انتظار صدای جدی آوید و نداشت:

-تو عقل نداری؛ اینم نداره!

ستاره و امیر با نگاهی به همدیگه همزمان از جاشون بلند شدن و تشر نجفی رو به جون خریدن:

-بچه ها...

ستاره با چشمک نامحسوسی به امیر به طرف آوید خم شد:

-گفتی چی؟ کی عقل نداره!

آوید قدمی به عقب برداشت:

-تو!

امیر قدم دیگه یی برداشت:

-منم که ندارم پس...

نیره با دلواپسی لب زد:

-بچه ها!

سایه جلوی آوید ایستاد:

-عمو برو عقب وگرنه به خاله می گم تو گوشیت چی دیدما...آوید قراره منو ببره پارک!

یاسمین-خوشم باشه؟! سایه بیا پیشم خاله ببینم دنیا دست کیه!

ستاره-سایه!!

-مامان از تو تآتویی ندارم ولی دلت می یاد این چیزیش بشه فردا من نرم پارک!؟

امیر پقی زد زیر خنده و با یه حرکت سایه رو بغل گرفت:

-آهای منفعت طلب.. من یه گاز از تو طلب داشتم؛ نه!؟

سایه جیغ زد:

-بابایــــی

نجفی صداش زد:

-امیر بابا ولش کن...

ستاره که سر جاش نشسته بود ناغافل حواسش جمعِ مشتِ فشرده ی اوید شد و با خوردن خنده ش رو به امیر که داشت سایه رو قلقلک می داد، گفت:
-امیر بذارش پایین، جیش نکرده کثیفت می کنه...

سایه مترصد فرصت جیغ زد:

-جیش..جیش..جیش دارم مامانی...

به محض زمین گذاشتنش توسط امیر بدو بدو پشت آوید که هنوز سرپا ایستاده بود سنگر گرفت و برای عموش زبون دراورد:

-دروغ گفتم...مامانم تلقبی داد

ستاره نیم خیز شد بازوی سایه ی ملهتب از شیطنت و گرفت و به طرف خودش کشید:

-کم آتیش بسوزون بشین دیگه؛ آوید بشین...

آوید با گرفتن نگاهش از ستاره لب زد:

-می رم دستامو بشورم..

امیر رو به آوید در حال رفتن داد زد:

-نشستن که دست شستن نمی خواد...

یاسمین اخم کرده گفت:

-سربه سرش نذار امیر؛ هر چی باشه اونم یه پدره، سختشه نتونه دست به بچه ش بزنه..

سایه سیخ نشست:

-اون پدر من نیست

ستاره سیب پوست کنده رو دستش داد:

-بخور حرف نزن..

-نمی خورم دستات نشسته ن

قبل ازگرد شدن چشمای ستاره با سرعت دنبال آوید از نشیمن خارج شد..
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
از دیدن کابوس قدیمی مرگ پدرش نفس نفس زنون تو جاش نشست.

با نگاه گیجی به اطرافش با دیدن سایه ی غرق به خواب پتوی روشو و کمی بالا کشید و اتاق خراج شد..

ازکار راهرو رد می شد که از دیدن سایه ی عریضی پشت پنجره نزدیک بود از ترس سکته کنه:

-آویــ..ــد؟

به طرفش چرخید:

-سلام خوابم نمی بره

ستاره دستی به صورتش کشید:

-داشتی سکته م می دادی..چرا تو تخت دراز نکشیدی..سرپا کی رو خواب برده که تو دومیش باشی؟

آوید کلافه سر تکون داد:

-خواب دیدم...یه زن دستمو گرفت از یه جایی پرتم کرد پایین

ستاره نزدیک ترش ایستاد:

-تا نخوای هیشکی نمی تونه از جایی پایین پرتت کنه...منو نگاه کن..اوید!

از غم نگاهش لبخند غمگینی زد:

-بعدشم همه مواظبیم...هیشکی بهت دست نمی زنه..

آوید با صدای ضعیف تری جواب داد:

-من فقط..می ترسم..

سینه به سینه ش استاد:

-طبیعیه..منم یه کابوس دارم مال مرگ پدرمه...هنوز که هنوزه ازش می ترسم...کابوسا رو به خوب تعبیر کن تا خوب اتفاق بیوفتن...

آوید با اخم لب زد:

-تعبیر خواب من می شه، چی!؟

ستاره خندید:

-بار بعد رفتیم شهربازی؛ می ریم استخر توپ، من دستتو می گیرم بپریم پایین، خوبه؟

از لبخند محوش عمیق تر لبخند زد:

-بخند خب زورت می یاد..

آوید بی صدا خندید:

-تو چطور این همه انرژی داری سربه سر آدما بذاری...

با افتخار شونه یی بالا انداخت:

-اصلا من گلوله انرژیم کسی قدرمو نمی دونه..

آوید با تردید پرسید:

-تو مطمئنی شوهر داشتی!؟

ستاره بی حواس به جمله ش خندید:

-پ ن پ سایه رو از اینترنت دانلود کردم.

-سوال مسخره یی بود ..من فقط..خواستم بگم..حیف شد شوهرت تنهات گذاشت..

معذب از دروغ شاخدارش می خواست به طرف پنجره بچره که پاش به لبه گلیم فرش زیر پاش گیر کرد و به طرف دیوار پرواز کرد اما دو سه سانتی دیوار تو هوا گرفته شد..

با گفتن "نزدیک بود" تو بغل آوید چرخید:

-بابا سرعت عمل....نزدیک بود، مغزم کله پاچه بشه کف زمین..

آوید با لحن آرومی لب زد:

-نباید این جوری بمیری باید با سکته بمیری از دست ما..

ستاره چپکی نگاش کرد:

-خیلی ممنوناز این همه عشق و علاقه..

تکونی به تنش داد:

-می شه ولم کنی ..می خوام برم

-کجا؟

ستاره با تمسخر جواب داد:

-خونه عمو شجاع!

آوید ابرویی بالا انداخت:

-اون جا چیکار داری؟!

ستاره سرگرم از بازی ادامه داد:

-برم مخ پسرشون و بزنم..

آوید با خوردن خنده ش جدی لب زد:

-که شناسنامه سایه رو عوض کنی

مبهوت حافظه کوتاه مدتش لب زد:

-نه بابا که به پسرش بخندیم فقط..

آوید با بدبینی خم شد تو صورتش:

-گناه داره پسره..

بدون شوخی کمی خودشو معذب عقب کشید:

-ولم کن..

-دستام تمیزن..

-بحث دستات نیست..بحث..می شه ولم کنی..؟

آوید دست آزادشو روی پیشونیش کشید و حالشو بدتر کرد:

-داغی! هنوز مریضی!

با لااله الا الهی زیر لب جواب داد:

-مرض مسری دارم ولم کن..زشته

-زشت نیست..همه دوست دارن من دست بزنم بهشون..چرا تو بدت می یاد؟

-چی گیری افتادم من...

آوید سرحال از پوزیشینی که با تزریق حس خوبی خاطره ی دوری رو براش زنده می کرد، جواب داد:

-من می خوام مرض تورو بگیرم؛ چطوری می شه!؟

ستاره خلاف خندید:

-ببین گیر دادی نصف شبیا..بیا برو شیطون و لعنت کن..

آویدم در جوابش خندید:

-من می خوام مرض ترو بگیرم..

ستاره بی پروا خندید:

-تو واسه آتیش زدن به آبرو من آفریده شدی، درسته!؟ ولم کن دیگه

آوید صادقانه جواب داد:

-نمی خوام..خوشم می یاد..

ستاره دستشو بالا اورد و جلو دهنش گرفت و بلندتر خندید:

-چیزی خوردی؟ امیر چیزی بهت داده؟

-نه...

-پس ولم کن

شونه یی در جواابش به بالا تکون داد و نق نق ستاره رو دراورد:

-می خوام برم بخوابم..خوابم می یاد

آوید پلکی زد:

-منم! ولی ولت نمی کنم..می خوام همه ببینن خوب شدم

ستاره بدجنس خندید:

-این جوری خوب نمی شی..

آوید با سادگی پوفی کشید:

-چطوری پس؟!

ستاره نیشخندی زد:

-من و ببوس! اگه بتونی منو ببوسی من فردا به همه می گم خوب شدی..

آوید با مکثی جواب داد:

-باشه..

از باشه گفتن خنده شو خورد و چشم تو چشمای از شب تیره ترش لب زد:

-صبر کن صبر کن...هر جا من گفتم

به لباش دست کشید و تو چشماش خیره شد:

-این جارو

از برق چشمای آوید دل خودشم تکون خفیفی خورد، انتظار با لبخند خم شدنشو روی صورتش نداشت.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
پشیمون از شوخی بدموقعش هنوز تو چشماش زل زده بود و منتظر عقب کشیدنش بود.

فاصله شون صفر که شد، روی پنجه ی پا بلند شد و کنار بناگوشش با دلتنگی مکث کوتاهی کرد و با چشمای بسته کنار گوشش با زمزمه لب زد:

-تو ناخودآگاهتم منو فقط برای رسیدن به منافعت می خوای..

بغض کرده با شدت پسش زد و با سرعت وارد اتاقش شد و در و پشت سرش بست.

در ضربه یی خورد، می تونست عصبی بودنشو حس کنه:

-من نفهمیدم منظورت چی بود؟

اشکای بی صداشو پاک کرد و با صدای آرومی جواب داد:

-هیچ منظوری نداشتم خواستم ولم کنی..

-من ولت نکردم تو ولم کردی!

سرشو به در تکیه داد، بی خبر از سری که اون ور در با پیشونی به در تکیه داده بود:

-همیشه پای اجبار وسط بود...

صدای آوید بلند تر شد:

-اجبار چیه؟ من نمی فهمم چی می گی..بیا بیرون

-آروم تر..همه خوابن...سایه بیدار می شه اجبار یعنی این که تو به من نامحرمی

از مکث به وجود اومده نفس عمیقی نکشیده بود که آوید جواب داد:

-سایه انقدر امروز بازی کرده بیدار نمی شه ..داری بهونه می یاری چون تو خودت گفتی منو ببوس...

صداش با تمام تسلطش به شدت می لرزید:


-می خواستم ببینم چقدر اعتقادات یادت مونده، همین.برو بخواب..

بدون مکث خودشو به تخت رسوند و توی تخت با بغل گرفتن سایه تا بالا اومدن طلوع خورشید یک سره گذشته؛ حال و آینده ی نامعلومشو گریه کرد..

***

نیره خانم رو به امیر با جدیت لب زد:

-مسخره بازیاتون و بذارید برگشتید...

امیر سرحال لب زد:

-اومدیم خوش بگذرونیما

ستاره ازکنار مادر و پسر رد شد و به امیر تذکر داد:

-قرار نیست با یه شوخی خرکی، گردش به دهن کسی زهرمار بشه...

امیر نیشخندی زد:

-چقدر به من بدبینید شماها..

یاسمین باربد به بغل از کنارش رد شد:

-چون روح خبثتو همه می شناسن...

نگاه ستاره تا آوید اخم کرده و نجفی که با حدیت داشت چیزی رو بهش توضیح می داد رفت و به صورت نیره خانم برگشت:

-چه خبره؟

نیره خانم دلواپس نگاهی به دو مرد انداخت:

-نمی دونم..اوید می گه می خوام برگردم مرکز..

ستاره پوفی کشید:

-باید یه طوری رو اعصاب باشه یانه!

صدا بلند کرد:

-سایه؛ الان کله ملق می شیا عین آدم راه بیا

سایه بدقلق دستاشو برای بغل شدن باز کرد:


-خوابم می یاد بغلم کن..

نیره خانم به طرفش خم شد:

-قربون چشما پف کرده ت بیا بغل خودم..

-خواهش می کنم..باربری ستاره هم در خدمت باقی اساسا

یاسمین خندید:

-چته امروز سگ اخلاقی

نیره خانم لب زد:

-والا

چرخید طرف دخترعمه ش:

-آخه همه شوهر عقب مونده یی عین تو ندارن کل روز با شیرین کاریاش سرحال باشن

امیر-نفهمیدم نفهمیدم شوهر چی ؟

از دیدن قیافه ی پشیمون امیر لب از لب باز نکرده، صدای آوید نزدیک بود پرده گوششو پاره کنه:

-چه خبره این جا؟

امیر با مسخره بریده بریده گفت:

-آقــ..آ اجــآزه..همش تقصیر اینه....

-بسه دیگه لودگی..

در ادامه حتی نیم نگاهی به ستاره ننداخت و به طرف ماشین راه افتاد:

-سایه بیا دستکشای منو نشونم بده

سایه ابرویی برای مادرش بالا انداخت:

-قهرین!؟

با ایش گفتن نیم خیز شد سمت سایه که با جیغ فرار کرد، به طرف جمع چرخید:

-به من چه چشه؟ عجب...غلط کردم رفتم این رشته...باید تغییر رشته بدم در اولین فرصت

با قدمای به ظاهر محکم با سنگینی نگاه نجفی و لبخند راضیش، معذب خودشو به ویلا رسوند.

برخلاف انتظارش با ملحق شدن احسان و یلدا جمعشون جمع تر شد و آخر هفته ی خوبی رو از سر گذروندن اما دقیق نمی دونست از پیوند عاطفی بین سایه و آوید که از جریان اون شبشون قوی تر شده بود، خوشحال باشه یا ناراحت...

آوید به لطف خانواده و رعایت اکثر موارد تذکراتی دکتر کیان در عرض شش ماه تغییرات قابل تاملی رو بدست اورده بود اما کماکان نگرانی ستاره از سکوت یهوییش بعد از اون شب و قهرغیرمستقیمش، سرجاش بود..

یاسمین پیام امیر و بلند خوند:

-میگه بزنیم کنار بستنی بخوریم!؟

نیره هانم اولین شاکی رد کرد:

-تو این هوا؟ نه بچه ها مریض می شن

ستاره به دفاع از حقوق دیگران جواب داد:

-من و سایه کم می خوریم..مریض نشیم مگه نه؟

سایه ذوق زده از ایستادن زیر بارون نم نم با چشمکی به آریا با تمام وجود تایید کرد.

توی قانون احساسم شدیدا
همین راهی که تو می ری خلافه
حالا تنها نشونه از من همینه
دو سه تا آدرس و خطی که آفه

مطمئنم یه روزی می فهمی با من چه کردی
سر حرفت باش عزیزم
برنگردیــ ــــــ ــــ ــــ ـــــ ــــ ــــ ـــــ ــــــ ــ ــ


ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
تنها کسیکه به بستنیش بدون لب زدن زل زده بود، آوید بود. ستاره بر خلاف خواسته درونیش رو بهش گفت:

-چرا نمی خوری آوید!؟

احسان با نیخشند جواب داد:

-این با شما حرف بزن بود، ستاره خانم؛ تو این چندروز حرف می زد

از توجه دیگران به توجهی های آوید، ستاره اخم کرده جواب داد:

-قبلش ازش سوال نپرسیده بودم که مجبور به جواب دادن باشه...

آوید با بداخلاق لب زد:

-الانم مجبور نیستم

احسان و امیر با سرفه سرشونو خاروندن و یاسمین کنار گوشش زمزمه کرد:

-خوردیش؟ نوش جونت!

نیره خانم با چشم غره یی به یاسمین رو به آوید گفت:

-بخور عزیزم خوشمزه ست ها..

آوید با لجبازی شونه یی بالا انداخت:

-دوست ندارم؛ گفتم نمی خوام چرا گرفتین، مگه بچه م زورم می کنید!؟


امیر غرغر کرد:

-بیا و خوبی کن

رو در وی برادرش ابستاد:

-خوبی زورکی؟

نجفی میانجی شد:

-کافیه پسرا

آوید اخم کرده با انداختن بستنیش روی زمین به طرف ماشین رفت.

نجفی با کشیدن نفش عمیقی رو به ستاره اضافه کرد:

-دخترت...؟!

گیج و مبهوت اطرافشو نگاهی انداخت و دو دقیقه پیش جلو چشماش خاک بای می کردن، از ندیدن سایه ناخودگاه دلش به شور افتاد:

-نمی دونم...

بلند صدا کرد:

-سایه؟

از صدای جیغ سایه و آریا همه شوک زده اطرافشونو نگاه کردن، از فاصله دوری سایه و آریا با تمام سرعت به طرفشون می اومدن:

-بابایـــ...

بستنیش ناخودآگاه از دستش زمین افتاد، سگ سیاه رنگی دنبال آریا و سایه کرده بود و فاصله زیادی با تنها دخترش نداشت.

از افت شدید فشارش جلو چشاش سیاهی رفت و بی حال و بهت زده روی زمین پهن شد و ناباور از صحنه ی پیش چشمش نگاه بر نمی داشت.

آوید که دور تر به ماشین تکیه داده بود و دید بهتری نسبت به باقی داشت زودتر از دیگران با تمام سرعت به طرف بچه ها دوید و با بغل گرفتن سایه و کشیدن دست آریا بچه ها رو از حمله ی اول سگ عقب کشید.

از پرت شدن چند جفت کفشی که به سمت سگ پرتاب شده بود و پرت شدن حواس سگ، فرصت کرد عقب عقب تا جمع خودشو عقب بکشونه

نجفی بازوشو عقب کشید و آریا رو به یلدای گریون سپرد و با چوب تو دستش بعلاوه ی امیر که با قفل فرمون ماشین و احسان سنگ به دست، هرچهار مرد چشم از سگ لاغرِ درشت اندام و سیاه رنگ برنمی داشتن.

با حمله ی دوم سگ به سمت امیر نجفی فریاد زد:

-زنا همه تو ماشیــ...

قبل از تموم شدن حرفش از صدای تیر اسلحه شکاری و افتادن سگ روی زمین همه ناخودآگاه نفس راحتی کشیدن.

پسر جوونی از اون دست خیابون با اسلحه شکاریش از بروز حادثه جلوگیری کرده بود.

از دیدن رنگ و روی پریده ی ستاره، ناخودآگاه دستای آوید شل شد و سایه از زیر دستش به طرف نجفی دوید و صدای فریادشو در اورد:

- نمی دونی اذیت کردن حیوونا کار درستی نیست!

سایه با ترس به پای پدربزرگش چسبیده بود، امیر خداروشکر گویان دستی به صورتش کشید:

-داد نزن شیــرت خشــ....

از نگاه غضب آلود آوید باقی حرفشو خورد، آوید مسیر نگاهشو تا سایه کشید و قدمی به سمتش برداشت.

احسان که از حرف زدن با دو مرد ساکن اون منطقه که شاهد ماجرا بودن فارغ شد به طرفشون برگشت:

-چه خبره؟ یه چی شد تموم!

آوید خم شد برای گرفتن بازوی سایه:

-نشنیدم جوابتو!؟

سایه با ترس از پشت نجفی به طرف مادر مات و شوک زده ش که از شدت ترس صدایی ازش در نمی اومد، دوید و نرسیده بهش از سیلی مادرش محکمش روی زمین افتاد و صدای گریه ش بلند شد.

یاسمین خم شد بازوشو بگیره از زمین بلندش کنه، به شدت دستشو پس زد،


با بی حالی و سردرد شدید به زحمت با دست گرفتن به ماشین احسان که کنار دستش پارک بود از جا بلند شد و با ضعفی که منشاشو خودشم نمی دونست از کجا پیدا کنه، پشت به صورت ملتهب و گریون سایه کرد و قدم از قدم برنداشته با لرزیدن تصاویر پیش چشمش یه بار دیگه زلزله رو به چشم دید و تلو تلو خوران زمین خورد.

این عطر و به خوبی می شناخت، با لبخند چشم باز کرد، پدرش بود صورتش نگران بود اما اثری از اخم همیشگیش نبود...

زهر خندی به صورتش پاشید:

-بابا...

پدرش دستی به صورتش کشید اما جوابی نداد، کف دستشو نبوسیده با روشن شدن همه جا از خواب بیدار شد.

حدس سختی نبود از ناآشنا بودن مکان تشخیص بده کجاست!

به سختی خودشو بالا کشید...

مادرش حق داشت بذاره "اون" روی صندلی نآ راحتی بیمارستان خوابش ببره...

ساعت اتاق سه صبح بود، تا جایی که یادش می اومد، حول و هوش ده یازده صبح بود که اون اتفاق! بی اختیار چشماشو بست.

مرگ دیدن نداشت اما به معنای واقعی از ترس همیشه از دست دادن عزیزترینش مرگ و به چشم دیده بود...

از پلک زدنش قطره اشک سمجی روی صورتش غلطید؛ سایه پنج سالش بود، دردسرای خودشو داشت، دردسرای ده سالگیش به کنار..با دردسرا و اضطرابای بیست سالگیش....

از شدت ضعف چشماشو بست و به بالشت پشت سرش تکیه زد.

مگر چقدر توان داشت، در کنار سخت با تنهایی زندگی کردن از پس دختر کوچیک و دردسر سازش بربیاد.

الان بر می اومد و قرصای اعصابشو از این و اون پنهان می کرد، مگر ناتوانی روحیشو تا چندسال می تونست تظاهر کنه...؟

واقعیت زندگی شو خوب می دونست؛ ستاره ها وقت شکستنشون درد زیادی رو بی صدا تحمل می کردن....طاقت تحمل کردنش سر رفته بود ...دلش زندگی آروم و بدون حاشیه یی رو می خواست که زن خونه باشه...

زن؛ از تفکر واژه ی زن بهش ناخودآگاه پیش آوید رفت....

سری از کلافگی تکون داد؛ بس بود هر چی قلبش تصمیمات مهم زندگیشو گرفته بود؛ مادرش راست می گفت، نباید از سایه؛ ستاره ی دیگه یی می ساخت...

چشماشو با خستگی روی تصمیم آنی که گرفته بود، بست...

نیره بغض کرده دم ترمبنال نگه داشت:

-لااقل ماشین و با خودت ببر..

بی حال از قرص و اثرات داروها زمزمه کرد:

-همین که مدارکمو برام اوردی از سرمم زیاده نیرجونم...بزار فقط برم..خب...اینجوری نگام نکن..

دستشو به طرفش دراز کرد و قطره اشکشو لمس کرد:

-از اولم نباید پام به این شهر باز می شد....

دستشو نیره گرفت و با گریه بوسید:

-از آوید مطمئن بودم لازم بود به دست و پات می افتادم که نری اما...

با صدای دورگه از بغض جمله شو ادامه داد:

-دیگه هیچی عین گذشته ها نمی شه...آوید خوب بشه اونی که خوب نمی شه؛ منم! برمی گردم همون جایی که بودم...ناراحتم نباش بالاخره یاد می گیرم با گذشته کنار بیام تا یه زندگی جدید بسازم..این جوری بابامم ازم راضی تره...

در ادامه بغضش شکست:

-اون شهره که اهالیش زیر آوار جا موندن و له شدن و خوب درک می کنن..تنهام نمی ذارن..

دستشو از دست نیره خانم بیرون کشید و در ماشین و باز کرد و پیاده شد:

-خطم خاموشه..سایه هم گفتن نداره؛ از پله ها عین آمازونیا نذار بیاد پایین...

با گریه خندید و اضافه کرد:

-اصلا یکی نیست به من و تو بگه این همه آبغوره گرفتن واسه چیه؟ سوپرآویدمَن؛ واستاده تلافی بی معرفتایش در حق منو لااقل واسه دخترش در بیاره...

نیره خانم لب طاقت سرشو روی فرمون گذاشت و با صدا به گریه افتاد، ضربه یی به شیشه زد:

-روزی روزگاری چیزی یادش اومد، بهش بگو حلالش نمی کنم واسه سایه کم بذاره..

به طرف سکوی وی آی پی به مقصد کرمان رفت؛ سوار شد و تا لحظه ی حرکت اتوبوس؛ چشم از سری که روی فرمون شونه هاش هنوز با شدت تکون می خورد، برنداشت.

***


ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
به همراهی خاله شکوفه ش برای فاتحه خوندن کنار قبر مرحومه روی پنجه ی پا نشست و به آرومی سلام کرد.

شک داشت با عینک دودی، صورت اصلاح کرده بعد از این همه سال بشناسدش اما رضا با صورت غمگین و عزادار زمزمه کرد:

-ستاره..

فاتحه ش تمام شد لبخند غمگینی به روش زد:

-تسلیت می گم رضا..

خاله شکوفه ش هم متعاقبش سلام داد و تسلیت گفت و با مکث کوتاهی از قبر فاصله گرفت.

به محض دور شدش اشکای رضا سرازیر شد:

-می بینی حال و روزمو...انگار خدا خوشش نمی یاد یه خرده ماها زندگی کنیم

با نفس عمیقی سری زیر انداخت:

-کفر نگو، دیوونه شدی!؟

گریه ی مرد شدت گرفت، سرشو به طرفی متمایل کرد، عجز و ناتوانی مردِ زحمت کش و با اخلاق گذشته های دور و دردآورش، دیدن نداشت:

-دروغه؟ رو نگیر ازم نیگام کن...چرا همتون رو می گیرین..زنم بود...قرار بود مادر بچه م بشه...دوسش داشتم..چرا خدا چرا این کارا می کنه..من که ایوب نیستم..

از سکوت ستاره؛ سرشو روی قبر گذاشت:

-عاطفه...

بی طاقت از کنارش بلند شد از خوندن روی قبر و جوون بودن مادر تازه به خاک سپرده شده اشکشو پاک کرد و به طرف خاله شکوفه ش رفت:

-راست می گه خاله...یکی رو سال به سال یه کوییز نمی گیره...یه بدبختایی عین ماها هرهفته در حد کنکور دکترا برامون برنامه چیده

خاله شکوفه ش از تو راه کنارش کشید:

-آدمیزاده ستاره جان؛ سخت عادت می کنه اما عادت می کنم جانکم...فکر کردی واسه ماها داغ نبود دوست، آشنا، فامیل و هم خونامونو با هم از دست بدیم..اما می بینی طاقت اوردیم گلم، خداست...من و تو کی هستیم بخوایم بهش چرا بگیم...

چونه ی ستاره رو با سماجت به سمت صورتش گرفت و اضافه کرد:

-فقط اطاعت امر!

-کافر نیستم خاله؛ خسته م..همش حس می کنم یه روز عمرم تموم می شه و به هر چی می خواستم نرسیدم..

شکوفه خانم با دست گذاشتن پشت کمرش به طرف خروجی راهنماییش کرد:

-آجر وقتی کیفیت دیوارو خونه سازی رو پیدا می کنه که توی بالاترین حرارت کوره از هم نپاشه..و سالم باقی بمونه...آدمیزاد به امید زنده ست؛ امیدوار باش
سری از ناامیدی تکون داد و با دلتنگی از قبرستون خارج شد..

***

نگاهش با دختر قد بلندی بود که از لحظه ی ورودشون اخم کرده یک لحظه حتی نوزاد و زمین نگذاشته بود..

مادر رضا با سینی چای به جمعشون پیوست:

-خوش اومدی ستاره جان...ماشا... روز به روز خوشگل تر می شی بزنم به تخته

لبخندی زد:

-خوش باشین...چشاتون خوشگل می بینه...

خاله شکوفه ش در ادامه اضافه کرد:

-همش می گه تو خونه حوصله م سر می ره، دو هفته نیست اومده ها ولی جا نمی گیره..

رضا با برداشتن لیوان چایش پایی روی پا انداخت:

-ستاره خانم، اومدی که بمونی؟

دو دل جواب داد:

-آره...دنبال خونه م

مادر رضا ذوق زده شد:

-راست می گی؟ چقدرم خوب..هیچ وقت نباید می رفتی

رضا وسط صحبت مادرش پرید:

-مامان صلاح مملکت خویش خسروان داند

در ادامه رو به ستاره اضافه کرد:

-فکر خوبیه..من چندتا آشنا دارم، جای خاصی مد نظرته

- تو همین محله دنبال جا می گردم..اهالی آشنان خیالم راحت تره

رضا در جوابش پوزخند زد:

-آره خب امیدوارم غریبه ها از راه نیومده، برنامه دیگه یی برات نچینن

از اشاره واضح رضا به ازدواج سابقش با لبخند خانومانه جواب داد:

-غریبه ها اسمشون روشونه، صد سالم بگذره غریبه باقی می مون..گرچه غریبه داریم تا غریبه

از صورت بور شده ی رضا و چشم غره ی خاله ش لذت متلکش بابت رد کردن پیاپی خواستگاریای گذشته رضا بیشتر بهش چسبید، تو دلش محکومش کرد؛ به چه حقی ازدواجش و زیر سوال می برد و آوید و غریبه می شمرد...

مادر رضا که متوجه متلک ستاره نشده بود از ته دل خندید:

-قربون شیرین زبونیات دختر؛ دلمون تنگت بود..خوب شد برگشتی

از اذیت کردن رضا؛ کمی شارژ شده با لبخند دیگه یی تشکر کرد.

خاله ش بعد از خارج شدن از خونه مادررضا نجاتی به باد سرزنشش گرفت:

-خوبه والا غیر مستقیم اومدیم خواستگاری طرف بعد متلکم می ندازی

ستاره با درد خندید:

-خاله می خواستم جنبه عروس خانم و بسنجم دفعه بعد با گل و شیرینی خدمت برســ...

-تلفن همراه شماست جا مونده؟!

خاله شکوفه ش با صورت سرخ شده به عقب چرخید:

-وای آقا رضا..ببخشید به زحمت انداختمون بله مال منه..

رضا به صورت خونسرد و بی تفاوت ستاره لبخند مردونه یی زد:

-بازم تشریف بیارید خوشحالمون می کنید!

ستاره نیشخند زد:

-ایشاا..خونه خودت مزاحم می شم..می خوام بینم دست به چایی اوردنت چطوره!؟

خاله شکوفه ش با دست به گونه ش زد:

-خدا مرگم بده..ستاره؟!

رضا بالاخره با صدا خندید:

-هنوزم پررو و از خودمتشکری ستاره...ولی خوشحالم برگشتی

با افتخار سری بالا گرفت:

-توام همون گاگولی بودی که هستی....خونمو جور کردی، یادم بیار بهت بگم چرا...

به طرف ماشین شوهر خاله ش چرخید و ترجیح داد ببخشید تروخدا گفتنای خاله شو به رضا نشنیده بگیره..

***

تو که نیستی از خودم بی خبرم
کی بیاد و کی بشه همسفرم
دل من از تو جدا نیست
این هوا بی تو هوا نیست
چی بگم از کی بگم
و ا ا ا ا ایـــ
دیگه غم یکی دوتا نیست

دستم از دست دور
این شروع ماجراست

روز و شب؛ هفته و ماه
قصه های غصه هاست

بودم ین جا که منم
مرگ بی چون و چراست



ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
خاله نرگسش پسرشو راهی کرد و بهش گفت:

-حنانه؛ جون تو تنش نمونده بس که هربار زنگ زده کلی گریه کرده...

پاهاشو کشید و با دست کشیدن به صورتش غصه و دلتنگی شو با لودگی پنهان کرد:

-چه ساعتایی زنگ می زنه خاله!

خاله شکوفه ش با سینی تخمه و چای کنارشون نشست:

-چطور؟

-هیچی می خوام ببینم عموم اون ساعتا خونه س یا نه؟

-ستاره!!

با خنده مصنوعی سیخ نشست:

-خیل خب خواهرتون خوب، گل! طبیعیه یک قسمتش بخاطر منه ولی باقیش دیگه ناز زنونه ست..شماها دیگه چرا!؟

خاله نرگش به خنده افتاد:

-ورپریده..نه به اون اخم و تخمت نه به الانت

نفس عمیق کشید و با پشیمونی گفت:

-من از همین تریبون اعلام می کنم آدم مغروری بودم اشتباه تو زندگیم زیاد کردم..یکیش هم همین مخالفتم ازدواج مامان و عمو بود..ولی الان خیالم راحته..

مشت تخمه یی برداشت:

-بعدشم همین که عمو می دونه کجام کافیه..

نرگس با احتیاط پرسید:

-من هنوز موندم چطور دلت اومد بچه تو بزاری و بری؟

بی حوصله خندید:

-به مننگاه کن خاله! روزا تا نصف روز خوابم...زندگیم از دستم در رفته تو این شرایط بهترین کار و انجام دادم. بچم پیش یه آدم قوی جاش امن تره تا منی که نا و توانی برام باقی نمونده، از سیزده سالگی سرپام، خب من آدمم دلم می خواد آرامش داشته باشم..

اشک سرازیر شده شو با دست پاک کرد:

-راضیم دیگه هیچ ستاره یی ساخته نشه...یه زن جایگاهش تو زندگی فراموش بشه، می شه من...عین آدم نه عاشقی کردم، نه زندگی..نه...

با دست دیگه ش مشت دیگه یی تخمه برداشت:

-من تو این یه ماه عادت کردم.دیگرانم عادت می کنن

خودشو به حیاط رسوند و تو آسمون به کفترای پسر همسایه ی خونه ی خاله ش خیره شد...

***

-خب؟

نگاهی به صورت کنجکاوش کرد:

-حوصله داری بریم تا سرقبر پدرم همون جا دلیلمو بگم

رضا آره یی گفت و محض اطمینان پرسید:

-مطمئنی از خونه خوشت اومد؟

-آره خوب بود؛ گرچه شک دارم به اون قیمتی که من پول دادم گرفته باشیش

رضا خندید:

-یه خرده بالاتر چه فرقی می کرد؛ مهم اینه ستاره دنباله دار برگشته..باور کن تو این ده ماهه اخیر بهترین اتفاقی بودی که تو زندگیم افتاد..

بغضشو از لحن غمگین رضا خورد:

-فرقش و وقتی یه ده میلیون دیگه ریختم به حسابت متوجه می شی

رضا بیش تر خندید:

-باور کن طرف پول لازم بود من فقط بُزخرش کردم

سری از تاسف تکون داد:

-یعنی نماز نداره دیگه اون جا آره

رضا کلافه شد:

-باور کن پول لازم بود...

با عجب گفتن سری به اطراف جنبوند، یه لحظه حس کرد سایه یی رو دید پشت درخت پنهان شد، بی توجه به اوهام جدیدی که دامن گیرش شده بود و دائم حس می کرد کسی تعقیبش می کنه رو به رضا گفت:

-خواهر زنت اسمش چیه!

رضا مشکوک پرسید:

-واسه چی می پرسی!؟

با صدا بهش خندید:

-من از بچگی تورو می شناسم رضا، واسه اون اخمات که بی دلیل توهم نشدن پرسیدم

رضا عصبی جواب داد:

-من با یه دختربچه دبیرستانی سمج هیچ صنمی ندارم

ستاره سرحال خندید و تکرار کرد:

-سمج!!

-منظورم..منظورم..

-نمی خواد منظورت و بگی..حاج خانم حرف از نوه ش می شد یکی در میون اسم خاله لادنشم بود، وای خوب شد لادن بود، بچه شیر گیر کرد تو گلوش، لادن بود خفه نشد...ماشا لادن حواسش به بچه هست، گوشاش چقد تیــ..ز..

رضا مقابلش ایستاد:

-ستاره!؟ بسه!

قدمی با اخم به عقب برداشت:

-ستاره خانم!

-خیل خب..ستاره خانم کافیه...لادن امسال تازه دیپلم گرفته..دوازده سال از من کوچیک تره، آره اعتراف می کنم خونواده ش بدشون نمی یاد غریبه نامادری بچشون نشه اما انصاف نیست عمر و جوونیش حروم بشه بخاطر فقر!

ستاره کنار قبر پدرش نشست:

-حروم؟ چرا!؟ اون بچه ی تورو جمع می کنه توام کم کاستیا زندگی اون و ..

-بسه تو نمی فهمی چی می گم، نه؟!

دستش روی حروف رنگ و رو رفته اسم پدرش مکث کرد:

-باید رنگ بیارم دوباره اسمشو رنگ کنم

-چی..؟

-بشین رضا..زندگی به من ثابت کرده هرچی رو سخت بگیرم، سخت تر می گذره

رضا کنار قبر نشست و چند دقیقه یی هر دو در سکوت مشغول فاتحه خوندن شدن.

وقت برگشتن رضا زمزمه کرد:

-ستاره نمی گم هنوز عین شش هفت سال پیش عاشقتم اما...

-امایی نیست رضا...دقیقا برعکس تو من مثل هفت هشت سال پیشم عاشقم..اعتراف نکردم اما عاشقم..تورو رد کردم چون عاشقش بودم، هر بلایی از دستش بر اومد سرم اورد اما متاسفانه هنوز عاشقم..از هر چیزی دوست داشتم جدام کرد اما

با نفس عمیقی ادامه داد:

-هنوز عاشقشم..

با مکث طولانی به طرف رضا چرخید:

-از من می شنوی...این دختر سمجه رو بی خیال نشو..ادعا نمی کنم معنی تمام حکمتای خدا رو می فهمم اما اینو خوب می دونم هیچ کاریش بدون یه دلیل خوب و محکم نیست...

سرکوچه ی خاله شکوفه ش بی خداحافظی پیچید و بلند تر ادامه داد:

-می خوای حکمتش بیهوده نباشه با رضایت تن به خواسته ش بده....

از سکوت رضا لبخند تلخی زد و با دلتنگی زمزمه کرد:

-می نویسم د ی د ا ر...تو اگر با من و دلتنگ منی...یک به یک فاصله ها را بردار

****
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
چند نکته از زبان نویسنده:

دلیل رفتن ستاره:ببینید شده تا بحال یه صحنه یه حرکت حتی یه خط بهمتون بریزه؟ مطمئنم که شده..
برای ستاره اون جور ضعیف واقع شدنش برای شیطنت بچگانه و حضور به موقع و قدرتمند آوید باعث شد، احساس خلا و ترس بهش دست بده..
ترس از آینده، از برنگشتن خاطرات آوید، از یه تنه بزرگ کردن سایه..
ستاره سالها پیش سرپرست بودن و به خوبی تجربه کرده بود؛ اون درد عمیق قلبی که به خاطر دیدن شهاب تو کلانتری بهش دست داد فراموشش نشده بود
ستاره می دونست خسته س می دونست دیگه نمی تونه نقش بازی کنه بخاطر همین عقب کشید...می گید چرا سایه رو با خودش نبرد خب جواب واضحه...
حتی صرف نظر از آوید نجفی بزرگ ایستاده بود..پس چرا از با بردن سایه یه ستاره دیگه بسازه..اجازه داد بمونه نقش یه دخترو بازی کنه نه پس فردا سایه بایسته ور دست خودش واسه زندگیش بجنگه...
درست یا غلط ستاره فکر می کرد با گذاشتن سایه، راحتی شو فراهم کرده..


اما در مورد آوید...
آوید از افسردگی شدید عذاب وجدان اون ماجراها و ضعف شدید اعصاب یه بار خودکشی کرده بود..خب شوک بهش وارد شد و حافظه شو از دست داد..(خاطرات منحصرا بدشو)
خب...این حله!؟
حالا این بنده خدا گرفتار یه کابوس شد که زنی دستشو می گیره پرتش می کنه پایین و تو ناخودگاهش طبق عادت اون یه سالی که به خاطر ستاره و باردار بودنش و وضعیت حساس گندم به وسواس جزئی مبتلا شده بود باعث بروز بیماری به شکلی شد که نسبت به لمس شدن واکنش نشون می داد..
که طی درمان و تغییر داروها و غیره...تو داستان نرم نرمک آروم شدن آوید و سعی کردم نشون بدم که گویا نشد..و هنوز متصورید آوید دیووانه ست!
دیوانه هست یا نه...جون سایه رو یه جورایی نجات داد و ستاره تو اون لحظه ناجی دیدش


========


با خستگی و بی حوصلگی تن خسته از راه رسیده شو به دوش آب سرد رسوند.

با چشمای خمار خواب و خسته حوله به تن سر کاناپه ننشسته از شدت خستگی بیهوش شد..

عمیق تر نفس کشید چقدر این عطر و دوست داشت، از این عطر چه خاطراتی که نداشت.

ناخودآگاه لبخندی زد و با لذت بیش تری خودشو جای نرم و گرمش فشرد.

از صدای زنگ خوردن ممتدی چشم ازهم باز نکرده گیج و خواب دست به صحنه ی پیش روش زد. کاناپه رو یه ماه هم نشده بود، خریده بود؟ کاناپه ش مو دراورده بود!؟ از کی تا حالا!؟

آب گلوش و قورت داد و با ابروهای درهم کشیده با کنجکاوی و مختصر گیجی با دو انگشتش چند تار مورو گرفت پیچوند و به شدت عقب کشید.

از صدای آخ ضعیفی سرشو بالا و بالاتر گرفت؛ از دیدن رویای اخم کرده ی آوید به شانسش و رویاهاش دهن کجی کرد، حتی تو رویاهاشم آوید با اخمای به شدت توهمش و چشمای براق از خشم و غضب آلوده نگاهش می کرد.

باقی به خواب رفته ی هوش و ذکاوتش به سرعت فعال شد و به چشمای وحشت زده ش بیداری ریخت.

آن چنان خودشو عقب کشید که از روی کاناپه با کمر ضربه خورد و خودشم از جیغ خودش ترسید.

دستی بازوشو گرفت و از روی زمین بلندش کرد، با ناامیدی برای بار دوم نگاهشو تا تَوَهُم چند لحظه پیشش بالا اورد.

اشتباه نمی کرد این نگاه با نفوذ که کوچک ترین اثری از شوخی نداشت بجز آوید نمی تونست صاحبی داشته باشه.

بدون پلک زدن تو صورتش خیره بود و شوکه لب از لب نمی تونست باز کنه. ساده ترین شوک وارد شده بهش، چجور وارد شدنش به خونه ش بود.

تجزیه تحلیلاش با خم شدن آوید توی صورتش به سرعت از هم پاشید:

-خب می شنوم!؟ توضیح بده ، توجیح کن، شرو ور بباف!!

به معنی تمام کلمه از فریاد بعدی آوید لال شد:

-به چه اجازه یی، به کدوم حق ورداشتی بدون خبر رفتی!

نفسش بند اومد وقتی از شونه هاش گرفتش و تو صورتش ادامه داد:

-باید به چه سازی با تو رقصید؟ هان؟! به کدوم ساز؟ به ساز دیوونگی؟ خشونت؟ نرمش؟! پدرمو دراوردی می دونی یعنی چی!؟ یعنی دهنمو سرویس کردی ستاره! یعنی هممون و خسته کردی!

ستاره رو به عقب رها کرد و به پشتی مبل تکیه داد و تمام دلخوری و دلگیری نگاهش و باهاش شریک شد:

-قرار عقد می ذاری بی چشم و رو؟! اونم با یه عاشق بزدل!

مشت فشرده شو به دسته ی مبل زد:

-فکر کردی نمی شناختمش...

مایل به جلو شدنش با عقب کشیدن ستاره ی وحشت زده یکی شد:

-فکر کردی نمی دونستم از اون ناامید شدی به من بله دادی

در ادامه صحبتش با نشون دادن مخاطب جملاتش با تحقیر اضافه کرد:

-وگرنه ستاره نجم زیر بار کدوم حرف زوری رفته بود که زیر یوق ظلم من بره!؟

آوید با یه حرکت سرپا شد، ستاره به سرعت خودشو عقب کشید و با چشمای از وحشت گرد شده چشم از حضور ناگهانی آوید بعد از یک ماه و نیم دوری تو خونه ش نمی گرفت.

آوید دست به کمر داد زد:

- دیدی کسی نیست از ازدواج مامانت بهش پناه ببری با من هم دست شدی؛ منم که علم و غیب نداشتم، اون قدر گیر عذاب وجدان بزرگ ترین تصمیم زندگیم بود که ذهنم یاری نمی کرد همراهیات مشکوکه، با این که تو گولم زدی من فقط با تمام توانم خواستم برات کم نذاشته باشم، خواستم اون غرور لعنیت همیشه حفظ بشه

با انگشت اشاره ش خطابش کرد:

-اما غلط کردم..اشتباه کردم

با مکث کوتاهی اضافه کرد:

-لال شدی! فکر کردی تا کی یادم می ره چه به روزم اوردین، هان؟!

بهت زده لب زد:

-تو فیلم بازی می کردی!؟

- باید برم سر در اون دانشگاهی که به تو مدرک داده بیارم پایین با این حرفای احمقانه ت، د آخه بیشعور تظاهر چندسال؟...تمام دفعاتی که با بابا به اسم ورزش می رفتیم بیرون اون دکترت خوابم می کرد، نمی دونم چیکار می کرد وقتی بیدار می شدم خیلی چیزا رو با یه جمله آشنا یا عکسی به خاطر می اوردم..

طاقت ستاره سر رفت:

-خفه شو..من توی بی لیاقت و دوستت داشتم، در عوضش تو چی!؟ اون عفریته همیشه اولویتت بود

لحن آوید آروم تر شد:

-اونم یه بدشانسی لنگه من و تو..من فقط واسه سخت زندگی کردنش احترام قائل بودم مثل تو...اما اون قدرنشناس بود..

باقی جمله ش تلخ شد:

-خودت چی؟ خجالت نکشیدی ما رو ول کردی؛ من به درک بخاطر سایه هم نتونستی یه خرده ازخودخواهیات بزنی بیش تر تحملم کنی!

ستاره به سختی بغض گلوشو قورت داد:

-خود خــ..واه خودِ خرتی بیشعور از خونه ی من برو بیرون!

آوید کلیدای آشنای رضا رو کناری پرت کرد:

-شنیدی لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود؟! وصف حال الان توئه...

پیراهنشو با یه حرکت دور انداخت و به سمت ستاره خم شد:

-کجای خودخواهیامو دیدی؟! وقتی عقد آخر هفته تو با یه شیرین کاری بهم ریختم می فهمی با کی طرفی!

ستاره به سختی خودشو عقب کشید:

-آویـ...

نصفه نیمه اسم صدا کردنش فقط باعث بیش تر اخم کردن آوید شد:

-با این غرور لعنتیت چقدر حسرت به دلم گذاشتی..

بازوشو گرفت از زمین بلندش کرد:

-می خوای اعتقاداات منو نشونم بدی آره؟ الان نشونت می دم حالت جا بیاد

ستاره با اندک ناامیدی از عزم راسخ آوید دست گذاشت روی بازوش:

-نه نه..داری اشتباه می کنی..

با لجبازی سر تکون داد:


-همه ی عمرم اشتباه کردم اینم روش...

-بخدا سوتفاهم شده؛ آویـ...ـــد!

-فقط صداتو ببر لطفا؛ سازش با تو حماقت محضه
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 

با اخم و تخم از محضر بیرون اومد قدم از قدم برنداشته دستی بازوشو محکم گرفت:

-چیه!؟

- من الان شوهرتم...خانمم این لحنت و عوض کن تا دکوراسیون صورتت و عوض نکردم!

-تو بیخود می کنی دست به من بزنی!

آوید لبخند عمیقی زد:

-آره خب نیست زورت بهم می چربه از اون لحاظ

-خیلی بی شخصیتی اینو هیچ وقت فراموش نکن

آوید با خنده دستکشای بهداشتی شو از جیبش دستش کرد و در سمت ستاره رو براش باز کرد:

-خانما مقدم ترن

از سوار شدن ستاره با چپکی نگاه کردنش، سرخورده تو ماشین نشست:

-این زبون درازیت مال دل رحمی دیشبمه...!؟

ستاره با چشمای گرد شده چرخید سمتش، آوید با چشمای شیطون و لبخند نایابش اضافه کرد:

-نکن قلوچ می شی! دیشب فقط یه دلتنگی ساده بود...تلافیش واسه بعد دارم خدمتت!

ستاره چشم غره یی بهش رفت:

-می خوام برگردم تهران می خوام برم پیش دخترم

آوید شونه یی بالا انداخت و ماشین و روشن کرد:

-می خواستیش تنهاش نمی ذاشتیش..

-بس کن خوبه یادت بیارم توام در قبالش مسئولی و پدرشی..به تو بیش تر احتیاج داشت تا من..من به امید تو تنهاش گذاشتم

-اینا باید قبل از شروع شدن ماه عسلت می گفتی الان دیگه خیلی دیره!

-آویـــد!!؟

با صدا خندید:

-جانِ آوید...ببین یه درصد فکرشم نکن من دختر لنگه خودت بی ادب، بی تربیت، کله خر، زبون دراز، بی مَزِه..آخــ...

-بی مزه خیلیم خودت تشریف داری

ستاره از شنیدن صدای آشنایی به سرعت به عقب برگشت، سایه با صورت خواب آلود، چشمای پف کرده و موهای بهم ریخته از صندلی عقب به جلو خم شده بود، بی اختیار دست برد و با یه حرکت به جلو کشیدش و بغلش کرد. و با دلتنگی بوسیدش، چقدر دلش واسه بوسیدنش تنگ شده بود، با دلتنگی بیش تری به بغل فشردش:

آوید بدجنس لب زد:

-لطفا سهم من فراموش نشود..

با گریه خندید و سایه رو بیش تر به خودش فشرد:

-گرچه باهات قهرما ولی داری خفه م می کنی

برای دیدن صورتش عقبش گرفت:

-نگاه کن موهاشو...چه لاک خوش رنگی کی برات زده، گیره موهاتم جدیده..وای چه لباس خوشگلی...

با مکث کوتاهی با نگاه به صورت بغض کرده ی سایه، بغضش شکست:

-دلم برات یه ذره شده بود

سایه دستای به نسبت چثه ش کوچیکش و دور گردنش انداخت:

-من و با این دیوونه کجا گذاشتی رفتی؟

آوید حرص زد ضربه یی روی فرمون زد:

-دیوونه خودتی، بی چشم ورو! یه اشتباهی شد ماهی گذاشتم جلوت گناه کردم

سایه اخم کرده به سمت پدرش چرخید:

-منم همینو می گم تو که نمی دونی من ماهی دوست ندارم، بلد نیستی موها دختر بچه هارو چطور دوگوشی ببندی، واسه چی مامانم من و با خودش نبرد؟

آوید با جدیت رو به نیم رخ گریون ستاره اضافه کرد:

-قسمت بود چون تورم برده بود اصلا بخشش بی بخشش...

ستاره لب به دندون گزیده اشاره یی بهش داد و سایه رو به طرف خودش کشید:

-مامانی مهم این بود که جات امنه

سایه با صدا خندید:

-پیش این؟ نزدیک بود پام بشکنه..

با چشمای گرد شده پاهای سایه رو ازنظر گذرند و دلواپس بهش خیره شد.

آوید با غرغر لب زد:

-موهای منم که بی جهت ریزش پیدا نکردن؟ درسته سایه خانم، از شیرین کاریا خودتم بگو!

سایه سری بالا گرفت:

-مامان نیر گُف جواب هوا هویه تو زمین و شستی من پام لیز خورد، منم مایع دستشویی ریختم تو سرت موقع خواب

ستاره با دهن باز برای تایید حقیقت به آوید چشم دوخت:

-چه بلایی سر همدیگه اوردین شما دوتا

-من؟ دخترت و بگو..

نگاهش به سایه که رسید سایه با همون خونسردی ارثیش جواب داد:

-اون اول شروع کرد!

آوید اخم کرده- زمین کثیف بود

سایه اخم کرده-تمیز بود خودم با پودر تینکربل ضدففونیش کرده بودم

آوید قهقهه زد:

-ضدعفونی..بعدشم منو بگو خواستم خوبی کنم

با راهنما زدن توی کوچه آشنایی پیچید، این ادرس و خوب به یاد داشت، پس سایه دیشب خونه محمودی بود اما چطور سراز ماشین دراوردنشو باید به وقت رسیدن از خود محمودی می پرسید.

ستاره اخم کرده به جفتشون تشر زد:

-بسه دیگه..

سایه از ترس بیش تر محکوم شدن با چشمکی به پدرش گفت:

-موافقم ..

بلافاصله هم نوا با ضبط ماشین شروع به خوندن کرد، ستاره که از پررویی سایه خنده ش گرفته بود به نیم رخ آوید خیره شد.

آوید با زدن چشمکی باهمراهی دخترش شروع به خوندن کرد:

-با من قدم بزن توی این پیاده رو
من عاشقت شدم از پیش من نرو
هرجا بری می یام دل گرم و بی قرار..
بی من سفر نرو
تنهام دیگه نذار

تو با منی هنوز
عطر تو با منه

لبخند هر سه نفر عمیق شد:

-فردا داره به ما لبخند می زنه.....



پایان

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 14 از 14:  « پیشین  1  2  3  ...  12  13  14 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA