ارسالها: 3080
#11
Posted: 3 Apr 2014 14:29
پدرش "حسین نجم" با اخم و جدیت به سری به طرفش خم کرد:
-من گفتم تابستونا ور دست مادرت واسه خودت سرگرم باشی..نگفتم عمرت و حروم آرایشگری کنی!
-ولی بابا؛ خودِ مامان..
حنانه خانم با قدمی به جلو برداشتن مانع ادامه ی صحبت دخترش شد:
-پدرت نمی گه این که فن آرایشگری رو یاد بگیری، بَده..می گه باید به درستم در کنارش بیش تر توجه کنی!
ستاره کلافه پای کوبان به طرفش مادرش چرخید:
-قبول شدم دیگه نشدم!؟
پدرش-امسال و قبول شدی؛ لازمه تجدیدی های پارسالت و یادت بیارم؟
ستاره ببا اخم دست به سینه بدون حرف به پدرش خیره شد و از آخرین سلاحش برای راضی کردن پدرش استفاده کرد.
حسین نجم پوفی کشید و از جاش بلند شد و با پوشیدن کاپشنش رو به روی ستاره ایستاد:
-تو دختر بزرگ خونه یی ستاره! اینو هیچ وقت فراموش نکن باید تو همه چی بهترین الگوی خواهر برادرت باشی...
با دستش اشکای دخترش و پاک کرد با سری از تاسف تکون دادن برای حنانه از خونه خارج شد.
حنانه دستی دور شونه ی دختر کله شقش انداخت و از پشت بغلش کرد:
-من نمی دونم تو چه مجبوری به کار کردن؟ از وقتی پدرت رفته سر کار جدیدش اوضاعمون خیلی رو به راهه که!
ستاره خودشو از حصار دستای مادرش رها کرد و با گریه به طرفش چرخید و با دست کشیدن به اطرافش گفت:
-واسه این که از این جا بدم می یاد..یه نگاه به در و دیوارا بنداز همه جا پر از ترکه..حالا که هیچ کی دوسمون نداره ما باید همه مون کار کنیم از این خونه بریم..بریم یه خونه ی خوب و بزرگ تر!
حنانه با لبخند رو بینی ستاره زد و گفت:
-اون اتاق پشتی رو بابات واسه تو و بچه ها تعمیرش کرده که خیلی خوبه..تازه رنگم هست...
ستاره با آستین اشکاشو پاک کرد و با اخم تو چشمای مهربون و سیاه رنگ مادرش خیره شد و زمزمه کرد:
-هنوزم دوسش دارم اما تو و بابا چی؟ دوست ندارین اتاقتون رنگ باشه سالم باشه..
حنانه سر دخترشو بغل گرفت:
-کسی که پیش ما نمی یاد عزیزم...پدربزرگت هنوز پدرت و نبخشیده واسه ازدواجش با من! این جا فقط ماییم و خاله نرگس و خاله شکوفه!
مهتاب با موهای دوگوشی از پشت دیوار سرشو بیرون اورد:
-دایی نریمان و عمو یوسف هم میان!
ستاره- باز تو گوش وایسادی فسقلی!
-هیچم فسقلی نیستم قدم از همه دوستام بلند تره، شهاب بچه ست!
شهاب دوون دوون از پشت مهتاب به بغل حنانه پرید و برای مهتاب زبون دراورد:
-چبه اودتی..مانی متاب حف بد زد
ستاره-حرف بد زد می گم شب لولو بیاد بخورش!
شهاب دست و پا زنون بیشتر به بغل حنانه چسبید:
-نه نه. مانی میتسم شب جیش مکنما..
مهتابم ذوق زده بالا پایین پرید:
-آخ جون منم می ترسم تا مامانی پیشمون بخوابه!
حنانه خانم همون جور که شهاب و برای شب تنها خوابیدن راضی می کرد به ستاره چشم غره یی رفت..یه هفته یی بود که شهاب عادت کرده بود پیش خواهراش می خوابید.
حنانه با نگاهی به ساعت ده و نیم شب برای خوابوندن بچه ها و رسیدگی به کارای باقی مونده ی قبل از خوابش زودتر وارد اتاق بچه ها شد.
---
به سلامتی همه ی پدرای خوب که بهترینا رو واسه بچه هاشون می خوان...حتی اگه بچه هاشون هیچ وقت نفهمن و درکش نکنن...
انگار چشمام کور شده بود هیچ کس و غیر تو ندید
تو اومدی تو زندگیم شدی
یه مشکل جدید
من بدترین و بهترین روزای عمرم با تو....
تصورم خوب ازت ..........اما چه سود اما چه سود
یه اشتباه چی داشت واسم
خودخوری و هی سرزنش
از این به بعد
من این دل و دست کسی نمی دمشــــ
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#12
Posted: 3 Apr 2014 14:34
گیج و منگِ خواب از شنیدن صداهای عجیب غریب اطرافش، چشماشو از هم باز کرد.
همه چی جلو چشمش می لرزید و در حال فرو پاشی و لغزش بود، حتی قاب عکس دوست داشتنیش که عکسی یادگاری از اولین و تنها سفر نوجوونیش به مشهد مقدس بود و تصویری از خانواده ی پنج نفرشون و نشون می داد و با چه افتخاری چکش به دست، برخلاف رضایت قلبی مادرش با حمایت لبخندهای تاییدی پدرش میخ به دیوار زده بود و به دیوار آویزونش کرده بود.
چشمای خواب آلودش هر چی بیشتر باز می شد ریزش سقف ارزوهاش و با وضوح بیشتر می دید، با صدای جیغی به عقب چرخید مادرش بین شهاب و مهتاب خوابش برده بود و از سرو صدا بیدار شده بود و با صدای بلند چیزهای نامفهومی رو فریاد می کشید، نگاهش به نقطه ی اول برنگشته، همه چیز جلو چشمش سیاه و محو شد!
شک نداشت صدایی که می شنوه صدای زجه مویه های مادرشه، اما دلیل جیغ کشیدنشو نصف شب درک نمی کرد.
سرش به شدت سنگین بود و به سختی نفس می کشید، نیمه هوشیار بود وقتی دست گرمی مچ دستشو گرفت و با کمک چند دست دیگه بالا کشیدنش. هنوز منگ می زد وقتی توی بغل مردی با کاور سفید قرمز با آرم عجیب غریبِ حلال مانندی، چیز گرمی دور شونه هاش قرار گرفت.
نگاهش هیچ نقطه یی ثابت نمی شد، دستی بی توجه به حالش که گویا نه می شنید و نه می دید به شدت تکونش می داد و یه ریز در حال سوال پرسیدن بود.
سرشو دستی بالا گرفت و با ضربه یی روی گونه ش از منگی نجاتش داد. همه چی به آنی رنگ درد گرفت، کمرش، بازوی راستش، مچ پاش و ساعدش هم به شدت سوز می زد.
دستایی از بغل مرد عقب کشیدش و صورتشو به شدت می بوسید و رو به آسمون از شادی حرفی رو می زد.
مردی که تو بغلش بود و یه بار تا تو حیاطشون اومده بود و چیزایی به پدرش گفته و رفته بود.
بعدتر که سوال پرسیده بود، پدرش با لبخند دائمیش توضیح داده بود برادر بزرگ ترش حمید بود و عموی اون می شد اما حالیش نمی شد چرا اون وقت شب اومده بود دیدنشون؟ نکنه پدر بزرگش به رحمت خدا رفته بود؟ تو دلش برای پدربزرگی که دو مرتبه بیشتر اجازه ی دیدنش بهش داده نشده بود سوگواری کرد.
سری به اطرافش جنبوند اما از خاکی بودن لباسای اطرافیانش تحلیلی نداشت..
چقدر به پدرش گفته بود از این خونه برن، چرا باید خونه شونو می فروختن تو این خونه ی قدیمی که مارمولک داشت ساکن می شدن؟ یادش اومد بخاطر پول بود تا مادرش آرایشگاه بزنه و چقدر خوب شده بود در کنارش آریشگری یادش می داد، حیف پدرش نمی ذاشت؛ تمام وقتش کنار مادرش کار کنه.
با سن کمش خوب بند انداختن و یاد گرفته بود، حتی براشینگ هاش از مامانش هم بهتر بود، پس چرا پدرش اصرار به درس خوندنش داشت؟ اگه خیلی درس خوندن خوب بود، چرا خود پدرش درس نمی خوند؟ یادش اومد پدرش خیلی کارا رو بخاطر نداشتن مدرک از دست داده بود، بخاطر همین همیشه اصرار داشت بچه هاش درس بخونن و مثل اون به دیپلم راضی نشن.
درس خوندن و دوست داشت اما نه وقتی که خونه شون زشت و قدیمی بود و دیواراش ترک داشتن و بعضی وقتاهم مارموک!
از ترس مارمولک بیشتر تو جای گرم و نرمش خودشو پنهان کرد، حالا حتی تصور مارمولک هم نمی تونست جیغش و در بیاره!
دستی با احتیاط ساعد دردناکشو از بغلش بیرون کشید، ناخود آگاه با جیغ خفه یی به طرف دست چرخید، یه مرد دیگه بود که کاپشنشن همون رنگی بود با همون آرم عجیب غریب، چیزی بهش گفت که متوجه نمی شد فقط با گیجی تو صورت مهربون مرد خیره شده بود که عموش با نگاه خیس و اطمینان بخشش به آرومی دستشو از بغلش گرفت و به مرد برای معاینه و بانداژ سپرد.
با گیجی نگاهشو به اطرافش داد. چقدر مرد این جا بود همه شون خاک و خلی بودن، چرا آخه؟ چرا نمی اومدن تو حوض بزرگ وسط خونه شون لباساشون و پاک کنن؟
سرش چرخید طرف خونه شون!
خونه شون کو؟ چرا همه چی بهم ریخته بود؟ مگه جنگ شده بود؟
نگاه به مردی کرد که با هیجان چیزی رو به بقیه نشون می داد و از دهنش بخاطر سردی هوا بخار بیرون می زد؟ یادش اومد زمستون بود و بیشتر احساس سرما کردو متعاقبش دستشو از دست مرد بیرون کشید و بیشتر به خودش چسبوند، سردش بود، چقدر سردش بود، دستاش و رو گوشاش گذاشت.
چقدر مامانش تاکید می کرد بدون کلاه و لباس های دست دوم گرمکنشون بیرون نرن یادش رفته بود کلاهشو برداره، ممکن بود باز گوش درد بگیره.
با چرخش صد و هشتاد درجه از بغل مرد پشت سرشو نگاه کرد، تمام خونه ها مخروبه شده بودن، دلیلی براش بجز جنگ پیدا نمی کرد.
دوباره برگشت به طرف مرد مقابلش که داشت به مردی که تو بغلش بود چیزی رو توضیح می داد، علایم هوشیاریش دیر اما داشت بالاخره برزو می کرد.
نگاه سرگردونش به طرف اجماع مردا ثابت شد، درست می دید؟ مردی بود که دودستی تو سر خودش می زد! و توجه زنی رو به طرف خودش جلب کرد، زن خمیده و لنگون لنگون نزدیک جمعیت می شد که با دیدن صحنه یی سرجا ایستاد و خرد و متلاشی رو زمین سقوط کرد و چند زن با همون رنگ کاپشن و به طرف خودش کشید!
دستی جلوی چشماش و گرفت، می خواست دست و پس بزنه نمی تونست، شک نداشت آغوشی که نگهش داشته بود داشت می لرزید، از بین انگشتای مرد نگاهش رو جسمی که خونین و مالین چندنفر رو دستاشو از زیر خاک روبه ها بیرون کشیدن، مات شد.
رو زمین که گذاشتنش دست مرد، همون دستی که انگشت عقیق آشناشو از صد کیلومتری می تونست صاحبشو تشخیص بده کنارش افتاد.
حس قدرت و نیاز داشت، نیاز واسه لمس اون دست؛ وقت دیدن و مواجه شدن و از شک دراورمدنش رسیده بود.
با مکثی با تمام قدرت باقی مونده ش دست و سینه ی لرزون و کنار زد و یه قدم بر نداشته مچ پای دردناکش محکم زمینش زد، عمو حمیدش باز بغلش زد، صورتش خیس و چشماش قرمز و اشک آلود بود، با ترس و تردید پسش زد، پتو رو کناری انداخت و زنی رو که به طرفش اومده بود و هم به سختی پس زد و با قدرتی که نمی دونست از کجا به وجودش تزریق شده بود، لنگون لنگون دوید و خودشو به دست رسوند.
به دست عقیق به دست که رسید چشماش می دید و باورش نمی کرد!
دستش سرو صورت پدرشو لمس می کرد اما نمی خواست باور کنه،با نفس کشیدنش بوی مرگ و با تمام وجود به سینه می کشید اما نمی خواست باور کنه..
دستی دور شونه ش نشست کنارش نزد، قدرتی براش نمونده بود.
صداها واضح و واضح تر می شدن درکنارش چشماش بازتر و بازتر، دیگه درد کمر و پا و ساعدش و حس نمی کرد؛ حالا از همه بیش تر قلبش می سوخت و دردناک و سنگین می زد، دست عقیق دار پدرش و به سینه گرفت، شنواییش با تمام قوا واسه لگد کردن خوشبختیش به کار افتاده بود و دقیقه یی صدای زار زدن های مردای همه چیز از دست داده و زنای بچه از دست داده و هق هق گریه ی بچه های یه شبه یتیم شده، تو گوش قطع نمی شد.
کف دست پدرش و به صورت نگه داشت، انگشت اشارش و بوسید؛ بابا قول می دم کاری نکنم با این انگشت خطابم کنی، فقط بلند شو بگو این جا چه خبره؟ کف دستشو بوسید، بابا پاشو بزن تو گوشم سر برهنه وسط این همه مرد غریبه نشستم، پاشو...بابا پاشو..
نفس کم اورد، ناباوری و بی طاقتی نمی تونست درک درستی از صورت همیشه اصلاح شده ی پدرش که حالا خاکی و خونین مقابلش با چشم بسته حقیقت تلخی رو بهش گوشزد می کرد، داشته باشه...
پدرشو می خواست و کسی نمی تونست این خواستن و منعش کنه، جسم پدرشو بی حرف تکون داد، انگار که هیچ چیزی جز بیداری پدرش نمی تونست به حرفش بیاره.
بیشتر تکونش داد، دست گذاشت رو سینه ش و به حالت امدادی به قلبش فشاری می داد، و صدای گریه ی اطرافیانشو بلند تر کرد.
لعنت به شانسش اگر مدرسه رفته بود و درس خونده بود الان بلد بود چطور باباشو بیدار کنه..
صدای مردی با گریه نعره زد:
-خدایا برادرم جوون مرگ شد....
ناله های مادرش و حالا به وضوح می شنید:
-خدایا با سه تا بچه یتیم چکار کنم؟! خدایا این بلا چی بود سر ما اومد!؟
از نفس نفس زدنش بغضش بی طاقت شکسته شد و با تمام وجودش یتیمی رو جیغ می زد و بابا گفتنش اشک اطرافیانشو هم در اورده بود.
خداحافظ ای برگ و بار دل من........
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه...
شب زلزله ی بم...تا خود صبح از سردرد یه لحظه خوابم نبرد...
دم دمای صبح بود که بابا واسه نماز بیدار شد من تازه خوابم برد...
وقتی بیدار شدم و اخبار..تصاویر و....واقعه ی هولناک بم و دیدم...
چقدر گریه کردم...چقدر گریه کردم...و چقدر گریه کردم........
و این بار با رضایت سردرد گرفتم
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#13
Posted: 3 Apr 2014 14:37
-بـــآ..بــ...
دستی به شدت تکونش داد، نفس نفس زنون تو جاش نشست. صورت اشک آلود مهتاب با موهای پریشون؛ چشمای سرخ و اخمای درهم شهاب به پیشواز بیداری بعد از کابوس همیشگیش اومده بودن.
مادرش هم به چارچوب در اتاق تکیه داده بود و غصه دار چشم از سر و صورت خیس عرقش بر نمی داشت، دست به صورتش کشید و به سختی به خودش مسلط شد و به روشون لبخند مصنوعی زد:
-چتونه! حالم خوبه..
پتو رو کنار زد. از جاش به سختی بلند شد و از کنار سکوت خواهر برادرش گذشت و خودشو به حیاط رسوند. باتکیه دادن به دیوار رو به آسمون خیره شد:
-وقت گریه هنوز نشده؛ من قوی تر از این حرفام، مگه نه حسین نجم؟ من دختر توام دیگه..توئی که جلو یه طایفه ایستادی واسه ازدواج با زنی که دوسش داشتی. توئی که طردت کردن اخم کردی اما عقب نکشیدی، ایستادی پای هر چی می خواستی. منم پای هر چی واسم گذاشتی سفت و محکم مثل تو ایستاده م...مثل تُـ..
بازوش کشیده شد و سرش تو سینه یی فشرده شد، بو کشید خوب این بوی آشنا رو به سینه کشید. همین عطری که پدر سربازشو موندگار کرمان و باعث ترک خانواده و دیارش کرد.
با صدایی نجوا کنان لب زد:
-حالم خوبـــ...
مادرش فشار دیگه یی به کمرش داد:
-پیش منم تظاهر!؟ هیچ کدوممون بعد پدرت خوب نیستیم..مجبور نیستی همه چی رو بریزی تو خودت..ستاره چرا این قدر نگرانم می کنی؟ بیشتر از این که نگران بچه ها باشم نگران توام..
زیاد تا شکستن بغضش باقی نمونده بود که خودشو عقب کشید و پشت به حنانه رو به اسمون نفس تازه کرد:
-تظاهر نیست...نمی گم خیلی آسون بهم می گذره..نمی گم از هر شب هرشب مرور گذشته راضی و خوشحالم اما
جدی و مسلط به طرف حنانه چرخید:
-می گم از پسش بر می یام!
نگاه نامطمئن مادرشو ندید گرفت و با لحن مصنوعی اضافه کرد:
-بهتره بریم تو..برات خوب نیست سرپا بایستی!
ازش گذشت و متشکر از شعور مهتاب و شهاب که به رختخواباشون برگشته بودن و چراغ و خاموش کرده بودن، مستقیم به طرف جای خوابش رفت و تا صبح با صدای فین فین مهتاب و نفسای عمیق شهاب چشم روی هم نذاشت.
***
در سالن آرایشگاه و طبق عادت مادرش با خوندن ایت الگرسی باز کرد و با نفس عمیق مستقیم به طرف آینه ها رفت. با باز کردن جعبه لوازم آرایشی مشغول آرایش کردن شد،
هیچ وقت عادت نداشت بجز سالن از لوازم آرایش استفاده کنه، این اولین شرطی بود که پدرش براشون گذاشت:
"
-خانم نبینم صورت بزک کرده تو چشم نامحرم ظاهر بشی که دل چرکین می شم ازت.."
برای آرامش روح پدرش فاتحه یی خوند، باید فکر رفتن پیش یه روانشناس خوب و می کرد، مدتها بود کابوس اون روز شوم و نمی دید.
دلش به شور می افتاد هر وقت اون کابوس و می دید پشت بندش یه اتفاق ناجور می افتاد.
با صدای آویز در به سمت در برگشت و با روی خوش از خانم هاشمی و دخترش استقبال کرد.
***
گوشی بین دستای لرزونش زمین خورد و توجه شیدا شاگردشو به خودش جلب کرد:
-چیزی شده ستاره جون؟
سر دردناکشو بالا گرفت به سختی پلک زد و به سختی تظاهر کرد رنگ و روی پریده و دستای لرزونش دلیل مهمی نداره.
گیج و پریشون به طرف رختکن رفت و با پوشیدن لباساش رو به شیدا گفت:
-من باید برم!
بدون این که توجهی به سوال جوابای مشتری های قدیمی و شیدا بکنه شوریده حال از سالن خارج شد و دوون دوون سر کوچه نرسیده برای اولین ماشین دست بلند کرد.
***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#14
Posted: 3 Apr 2014 14:39
با پاهای لرزون روبروی کلانتری پیاده شد و با دستای لرزون تر و صورتی که رنگ بهش نمونده بود گوشی همراهشو تحویل داد و زیر نگاه از خود راضی افسرای خانم با دستمال کاغذی صورتش و پاک کرد و رو به آینه ی کوچیک و تو چشمای سیاه و سرگردونش چند لحظه یی خیره شد و اگر صدای خانما نبود یادش رفته بود واسه چی اون جا خواسته بودنش.
از حس فشار روانی کمر و سینه ش درد می کرد، سراغ برادرش و که گرفت به اتاقی راهنماییش کردن، با دیدن پسر خانم نجاتی که از قضا سرگرد بود برق کمرنگ امیدی تو دلش روشن شد.
رضا نجاتی جلو پاش با لبخند بلند شد و از دیدن رنگ و روش با دست راهنماییش کرد بشینه و با صدا کردن سربازی دستور اوردن لیوان اب قندی رو داد.
تا اوردن لیوان آب قند به سختی سعی کرد صاف بشینه و پیش خواستگار سابقش تظاهر به خوب بودن بکنه:
-آب قند لازم نیست، چی شده جناب سرگرد؟من اومدم دنبال برادرم!
رضا نجاتی از دیدن وجنات به ظاهر مسلط ستاره لبخندشو خورد و صاف ایستاد:
-علیک سلام!
ستاره با اخم ظریفی:
- سلام!
-حالتون بهتره خانم نجم؟
-واسه احوالپرسی نیومدم، چه بلایی سر برادرم اومده؟
رضا با نفس عمیقی به میزیش تکیه داد و با شنیدن صدای در اجازه ورود داد و ستاره بی تفاوت به اب قند دست سرباز؛ بلاتکلیف و با استرس خفیفی با اخم چشم از رضا برنمی داشت.
رضا پوزخندشو خورد و به سرباز گفت:
-بزارش رو میز رسولی، خانم لازمشون می شه!
سرباز از اتاق خارج نشده اخم ستاره عمیق تر شد:
-می شه بدونم این جا چه خبره؟
رضا اخمی به اون همه از خودراضی بودنش کرد و با لحن جدی به حرف اومد:
-خبر دست اول این که امروز صبح پسر کوچولوی خانواده ی نجم و تو پارک در حال فروش "شیشه" بازداشت کردیم!
آنچنان مبهوت از روی صندلی کنده شد که رضا هم ناخودآگاه تو جاش تکونی خورد و شرمنده و عصبی دستی به صورتش کشید:
-تقصیر خودته، آدمو مجبور می کنی از شیوه های نه چندان جنتلمنانه استفاده کنه!
ستاره با حالت شوک زده یی بریده بریده گفت:
-شهــ..اب چیــ...ک..
رضا قدمی به جلو برداشت با دلگرمی سعی می کرد آرومش کنه:
-به خدای احد و واحد از شانسش بود خودم سرگرد پرونده م، مجبور شدم تو گزارشش رد نکنم ساقی محله شده، درج کردم حین خرید و فروش گرفتمش و ساقی اصلی در رفت! الان این جاس چون می خواستم بدونی شهاب داره چه دورانی رو می گذرونه! می خواستم بدونی..
ستاره قدمی به عقب برداشت و عصبی بادستایی که می لرزید انگشت اشاره کشید سمتش:
-که بگی من بی عرضه م؟
رضا سینه به سینه ی ستاره ایستاد با لحن متاسفی گفت:
-من غلط بکنم به تو چیزی بگم..من می گم به روح پدرت اگه اصرار دارم مردت بشه نصف بیشترش بخاطر خانوادته، بخاطر شهابه..
ستاره عصبی عقب کشید و با گرفتن سرش سر جاش نشست، رضا جلو پاش یه زانو نشست:
-ما هر دومون تو یه کوچه خانوادمون و کم یا زیاد از دست دادیم..تو پدرت از دست دادی من مادرو برادرمو...
ستاره عصبی غرید:
-بس کن! کی قراره اون زلزله ی لعنتی دست از سر من برداره..
سر بلند کرد، به سختی جلوی شکستن بغضش و گرفته بود با گلویی که از شدت تحمل بغض درد می کرد، زمزمه کرد:
-چی باقی مونده ازمون بگیره؟
در تقی صدا داد، رضا از جاش بلند شد و چند قدم عقب رفت و با صدای محکم و با صلابتی که مردونگی رو به گوشای گرفته ی ستاره برسونه اجازه ی داخل شدن داد.
سرباز احترامی گذاشت:
-اوردمش قربان!
ستاره به آنی از جاش بلند شد و قبل از این که شهاب سر شرمنده و زیر افتاده شو بلند کنه با یه حرکت داخلش کشید و بدون حرف زد، تو گوشش، تو سینه ش هر جا دستش رسید می زد و محکم می زد، هر چی درد تو سینه ش بود و با مشتاش به شهاب وارد می کرد اما دهن باز نکرد، نگفت حرمت منو زیر سوال بردی، نگفت یتیمی رو به روم اوردی، نگفت تو چرا؟ نگفت چرا؟ نگفت چرا!! هیچ نگفت، فقط نفس نفس زنون با فکی که به شدت می لرزید عقب ایستاد زیر نگاه کنجکاو و به وجد نشسته ی سرباز و سرگردایی که توجهشون به درگیری جلب شده بود، با باقی مونده ی قدرتش خشک و بی روح رو به چشمای غمگین رضا پرسید:
-واسه بردنش باید چیکار کنم!؟
***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#15
Posted: 3 Apr 2014 14:40
با جیغ مادرش حتی پشت سرش بر نگشت. مهتابم آماده ی رفتن به دانشگاه دوون دوون خودش به شهاب رسوند و مادرش یه ریز "چی شده؟"؛ "صورتش چی شده؟"، "لبت چرا خونیه؟" می پرسید.
ستاره همون طور که به طرف حمام می رفت با صدای سرد و خشکی عوض سکوت شهاب که بعد از دیدنش تو کلانتری نشکسته بود گفت:
-تو مدرسه دعوا کرده!
به طرف سر زیر افتاده ی شهاب؛ نگاه خیس مهتاب و نگاه پرسشگر مادرش برگشت و یه راست سر اصل مطلب رفت:
-مدیرش گفت یه بار دیگه دعوا راه بندازه اخراجش می کنه!
فکش لرزید:
-گفت مثل یه آشغال از مدرسه می ندازنش بیرون تا مثل یه بی پدر تو کوچه خیابون الاف بچرخه، گفت لیاقت می خواد درس خوندن و به بزرگترین آرزوی مرحـــوم "حســـین نجــــم" رسیدن!
مهتاب و حنانه که از فریاد انتهای صحبتای ستاره و حال خرابش جا خورده بودن، مسکوت با نگاه های پرسشگر همدیگه رو نگاه می کردن!
حنانه خانم-چی شده ستاره؟ چرا داد می زنی؟
ستاره اما بی توجه به مادرش داد زد:
-شهاب به من نگاه کن!
شهاب با مکثی کوتاه سرشو بالا اورد و چشمای خیسشو تو چشمای ستاره قفل کرد، دلش لرزید واسه معصومیت برادرش، دلش لرزید واسه قصد و نیت پنهان برادرش واسه ساقی شدن و پول حروم به جیب زدن:
-شهاب نجم، پسر حسین نجم هستی یا نیستی؟
قطره اشک شهاب راه گونه شو از صورت جوون ومحاسن جوونه زده ش طی کرد و پایین افتاد از ترس باز فریاد کشیدن ستاره با صدای دورگه یی از بلوغ خفه جواب داد:
-هستم!
ستاره عصبی سری به تایید تکون داد:
-خوبه..بار اول و آخرت باشه این بازیا..
در ادامه قدمی به جلو برداشت:
-لااقل تا وقتی که من زنده م!
بلافاصله بدون حرف اضافه یی جمع به سکوت نشسته رو تنها گذاشت و خودشو به حموم رسوند و با لباس زیر دوش آب ایستاد و امیدوار بود مثل همیشه اشکای بی صداش اثری از خودشون بعد از حمام روی صورتش باقی نذارن.
***
به ترتیب کیوان، افشین بردار احسان شوهر یلدا نجم کنار همدیگه نشسته بودن و هر کدومشون به شکلی از نگاه کردن به آوید و اخمای درهمش خودداری می کردن.
افشین کلافه از پسردایی بد عنقش دل و جراتی به خرج داد:
-باز کن اخماتو این همه دخترای خوشگل خوشگل نشونت دادیــ..
آوید به سرعت خم شد به جلو و افشین بیشتر از ترس به احسان برادرش چسبید.
آوید عصبی غرید:
-بیشعورا نندازین گردن من، من گفتم بشینین فیلما دخترا مردم و نگاه کنیم؟! خودتون گذاشتین!
کیوان با اخم پرید وسط حرف:
- آوید جانماز آب نکش دیگه، من که اصل مطلبم از نظرم مشکلی نداشت نگاه کردن تو چته این وسط
رضانجم دست انداخت گردن کیوان:
-تو که به سیب زمینی بی رگ معروفی پسرعمه، من باید ناراحت باشم که به اعتماد کیانا دخترعمم خیانت کردم
متعاقبش دست کشید به سمت آوید:
-این نمی دونم چشه!؟
آوید منفجر شد:
-فکر کنم سوژه ی اصلی بحث خانما من بودم و دختر عمه تون واسه من داشت نسخه می پیچد شماهام هر هر داشتین به من می خندیدین!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#16
Posted: 3 Apr 2014 14:44
احسان خیلی جدی وارد بحث شد:
-ستاره می شه دختر عموی رضا؛ علی و دختر دایی کیوان؛ دختر عمه کجا بود؟
آخر صحبتاش رو به جمع با نیش خند اضافه کرد:
-البته شاید عمه یی که آوید گفت از اون عمه ها بود، خلاصه گفتم در جریان باشید!
آوید با اخم تکیشو به مبل داد و رو بهش گفت:
-تو یکی خفه شو! با این فک و فامیلا زنت!
کیوان با نیش خند گفت:
-حالا چون یکیمون قهوه ییت کرده مام بد شدیم؟
امیر هم گوشی به دست به جمع اضافه شد:
-آوید جان داداشم، خواهشا نامزد بی زبون منم حذف کن از لیستت!
آوید از حرص نفس تازه کرد:
-زن تو بی زبونه؟ به حق چیزیای ندیده! ولی اون یکی شو دهنشو سرویس می کنم حالا که شد!
احسان و امیر نگاهی رد و بدل کردن، امیر با نیشخند گفت:
-ولی خودمونیما دختره خب مغز کوچولوت و روانکاوی کرده بودا! گفته بود دنبال غیر قابل دسترسایی!
رضا با حرص و غیرت زیرپوستی عوض آوید جواب داد:
-ستاره از اوناش نیست و نبوده! پدرشو تو زلزله از دست داده و تا یه سالی با ما زندگی می کردن بعدش که حال جسمی شون خوب شد دولت هم کمک مالی مختصری بهشون کرد، توروی بابابزرگم ایستاد و یه کلام گفت می خواد برگرده شهرش!
آوید بی حوصله سر تکون داد:
-آه اشکمو دراوردی رضا؛ به من چه اینا!
اخم رضا غلیط تر شد و لحنش جدی تر:
-می خوام بگم دختر سختی کشیده یی مراقب شوخی هاتون باشید!
کیوان با سرفه ی مصلحتی قبل از باز شدن دهن آوید به میانجی گری وسط ابستاد:
- رضا، بچه ها دارن شوخی می کنن. وقتی اسم کلیپ روز زن بود همه مون می دونستیم ناموسمون تو فیلم هست پس حرفی توش نیست...
رضا پشیمون از کار جو زده ش بدون حرف خودشو مشغول جمع کردن لپتایش نشون داد، و با خودش فکر کرد اگر به وسوسه ی کیوان و افشین مجبور نمی شد عمرا هاردی که از کیانا ریکاوری کرده بود و نشون کسی می داد...اما صد حیف کیوان برادر کیانا بود و حالا حالاها به دوستیش نیاز داشت!
آوید بابت تماشای فیلمایی که دیده بودن رضا و مقصر می دید و با خشم و نگاه غضبناکش چشم از رضا بر نمی داشت اما با زنگ خوردن گوشیش با نگاهی به صفحه ش رنگ از روش پرید و به سرعت جواب داد، لازم به معرفی نبود وقتی از صدای نفسای شخص پشت خط هم می تونست خوب تشخیصش بشه.
هق هق زن شدت گرفت:
-آوید..ایرانم..دلم برات تنگ شده..نمی یای پیشم؟
با اضطراب از جاش بلند شد و بدون جواب دادن به سوالات بی پایان امیر، سوییچ ماشینشو چنگ زد و تا رسیدن به در خونه از حرکت نایستاد.
عوض آسانسور با هول و عجله پله ها رو دوتا یکی بالا رفت و با رسیدن به طبقه از دیدن در باز خونه با سرعت خودشو داخل پرت نکرده هیجان زده صدا کرد:
-گندم؟ عشق من، کجایی؟!
دختر تکیه شو از دیوار برداشت و با دستایی که خودشو بغل زده بود اشک ریزون قدمی به جلو برنداشته تو آغوش امن و گرم آوید جا گرفت.
فکر کنم باید بگم ستاره دنباله دار تازه شروع شد...
آوید از سردلتنگی بارها سرشو بوسید و صورت خیسشو قاب دستاش کرد و بالا گرفت:
-لعنتی قول بده دیگه تنهام نمی ذاری!
گندم بدون هیچ جوابی سرشو بیشتر به سینه ی آوید فشرد و زیر گریه زد، آوید محکم تر بغلش کرد:
-چرا رفتی هان؟ من قرار محضر گرفته بودم، کجا رفتی؟ گفتی برگشتی ایران؟ مگه کجا بودی!؟
جوابش شدت گرفتن گریه ی گندم بود، با محبت بیشتری به خودش فشردش:
-نمی خواد جواب بدی فقط گریه نکن! می دونی طاقت گریه هات و ندارم
گندم تخس شونه یی بالا انداخت میون اشکاش خفه خندید، آوید با صدای دورگه از شدت دلتنگی و بغض واسه عوض کردن جو به وجود اومده گفت:
-یه لقمه چپت می کنما، لوس نشو واسه من!
گندم خودشو عقب کشید و تو چشمای خیس و دلخور آوید خیره شد و پرسید:
-هنوز دوستم داری؟
-دارم عشقم..تو ولم کردی ولی مگه من خرم تو و عشقت و ول کنم
-مثل روز اول
-بیشتر از روز اول!
-منم دوست دارم، خیلی زیاد!
آوید با اخم مصنوعی گفت:
-دوست داشتن کافی نیست باید بهم اعتمادم داشته باشی!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#17
Posted: 3 Apr 2014 14:46
گندم-دارم آوبد
آوید-چرا رفتی؟چرا نموندی تا ببینی دوسال گذشته چطور زندگی کردم..دهنم سرویس شد دختر، این رسمش نبود!
گندم چونه ش از بغض لرزید:
-مجبور بودم!
آوید جدی تو چشماش زوم کرد:
-واسه ی؟
گندم نگاهشو ازش گرفت و می خواست قدمی به عقب برداره آوید محکم تر بازوهاشو گرفت و روبروی خودش نگهش داشت:
-مگه نگفتی بهم اعتماد داری بگو دیگه؛ چرا رفتی؟
-داد نزن آوید..
-دادم می زنم
سرشو خم کرد گونه شو به گونه ی خیس گندم چسبوند:
-بگو همون قدر که دوست داره و داشتم توام دوستم داری
-دارم..بخدا آوید دارم خیلی زیاد..
آوید با چشمای بسته نفسشو بیرون پرت کرد:
-پس چرا رفتی؟ من که حاضر بودم بخاطرت از خانوده م بگذرم..چرا خار و خفیفم کردی جلو چشم همه!
-چون..چون...چون پدرت ازم خواست....
آوید بهت زده رهاش کرد، گندم با دستاش خودشو بغل کرد و عصبی شروع کرد حرف زدن:
-یه دختر بی کس و کاری مثل من کی رو داره بره پیشش هان؟ با کدوم پول؟ این خونه هم تو خریدی وگرنه من هنوز داشتم با بدبختی تو کوچه پس کوچه پایین شهــ
آوید نعره زد:
-حاشیه نرو ..پدرم چی ازت خواست؟
گندم ترسیده به بازوش بند شد:
-تروخدا به کسی نگو..نزار بفهمن من برگشتم..وگرنه باز ازم جدات می کنن آوید. من حاضرم تا اخر عمرم از این خونه بیرون نرم و بدون عقد؛ ثبت و ..باهات باشم اما ازت جدام نکنن
آوید بازوهاشو گرفت و تکونش می داد:
-از پدرم بگو؟ چطور؟ کی؟
گندم مضطرب به یقه ی تی شرت آوید خیره شد و گفت:
-شب قبل از عقد اومد این جا؛ تنها بود..گفت پسرشی گفت دوست داره اما من...من..اونی نیستم که بخواد عروسش باشم..گفت خدارو خوش نمی یاد تو زندگیت باشم..گفت برم..بلیط برام گرفته بود..گفت برم کانادا گفت دور باشم ازت...گفت راضی نیست..گفت مادرت راضی نیست..خواهرت راضی نیست..هیچس راضی نیست...گفت نمی تونه من و به عنوان عروسش معرفی نه منی که مادرم...
آوید رهاش کرد و با چشمای بسته عقب عقب می رفت:
-باورم نمی شه این قدر ظالم باشه..باورم نمی شه؛ من پسرش بودم...
ازناباوری فریاد زد:
-من پسرش بودم..
گندم خودش و بهش رسوند و روی اولین مبل تکی نشوندش:
-همه مون دوست داریم آوید..حق داره پدره، زحمتتو کشیده و..
آوید عصبی مشت زد تو موهای گندم و آخش و دراورد، با فک فشرده از حرص تو صورتش داد زد:
-توام مثل اونا فکر می کنی؟ من چی این وسط؟ من آدم نیستم؟ من نیاز ندارم؟ من خواسته ندارم؟
گندم با صورت درهم از درد با اشک نالید:
-آیییی موهام..آوید
دستش شل و شل تر شد با یه حرکت رهاش کرد و سرشو به مبل تکیه زد و چشماش و بست.
گندم با احتیاط رو پاش نشست و سرشو روی سینه ش گذاشت:
-من بخاطر تو رفتم..فهمیدم اشتباه کردم..فهمیدم بدون تو نمی تونم زندگی کنم ...بخاطر تو برگشتم...توام بخاطر من به حرفم گوش کن..
آوید چشماشو باز کرد با نفس عمیقی گندم و کنار زد و از جا بلند شد، گندم بند دستش شد:
-تروخدا آوید...
با صورت خسته و پریشون چرخید سمتش:
-قسم نده گندم..
-خب گوش بده به من..دوسال گذشته اونقدر وقت داشتم که به راهای ادامه داشتن این رابطه فکر کنم..
آوید نگاه از صورت و خواسته ی دو پهلوی گندم گرفت و شمرده تکرار کرد:
-می خوای انگ نامرد بودنم بهم بزنن؟ به اندازه کافی این دوسال هر کی رسید با نیشخند رفتنت و به رخــ...
گندم سینه به سینه ش ایستاد:
- تو باید فقط مرد من باشی!
دستای گندم و از روی سینه ش پس زد و ازش فاصله گرفت و کلافه چنگ کشید بین موهاش:
-من می خواستم خیلی قبل تر از این حرفا مال خودم می کردمت بدون هیج حرف و بحثی..گندم من واسه همیشه می خوامت..دائمی و بدون حرف و حاشیه!
گندم عصبی گفت:
-کی عشق مارو می فهمه آوید؟ کی به التماسامون گوش کرد؟ باور کن امروزه روز هیچ کی عشق منو تورو نمی خواد..
دست برد دامن پیراهن کوتاهش و از تن خارجش کرد و رو به اخمای درهم و چشمای کلافه ی اوید شمرده شمرده گفت:
-واسه حاشیه هاشم یه فکر بکری کردم!
متعاقبش نزدیک ترش شد، آوید چشم از چشمای زرد عسلی رنگش نمی گرفت.
گندم فاصله رو به صفر رسوند:
-تو فقط منو پس نزن...
-گندُم ما نبایــ....
باقی حرفش به انتها نرسیده خورده شد....
***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#18
Posted: 3 Apr 2014 14:48
***
-الحق که دختر همون مادری کارت حرف نداره!
لبخند شرمگینی در جواب تعریف یکی از مشتریان قدیمی سالن زد و با حفظ حالت عادیش جواب داد:
-شما لطف داری؛ عروس خانم خودشون زیبان
مهدیه خانم سری به تایید سلیقه ی پسرش تکون داد و بعد از دراوردن کیف پولش رو به ستاره گفت:
-آره ماشاا.. تکه عروسم..دیگه داشتم ناامید می شدم از زن گرفتنش بعد از فوت زن و بچه ش همه عمرش و صرف بهساززی شهر کرد، بهش نمی دیدم باز بخواد زن بگیره!
ستاره به عروسی که چشم انتظار دامادش بود نگاهی انداخت و با لحن دوری جواب داد:
-همه ی ما عمرمونو صرف سرپا شدن این شهر کردیم مهدیه خانم. آقا زاده هم از نون حلالی که خورده بود پای شهرش واستاد وگرنه خیلی ها رفتن...
مهدیه خانم قطره اشک ناخونده شو پا انگشت پاک کرد:
-خدا پدرت و بیامرزه دختر..همین تو و مادرت برگشتین خیلی کار خوبی کردین این شهر یادآور روزای بدیه اما همین که تابلوی "ستاره دنباله دار" باز اون بالا چشمک بزنه یعنی خیلی چیزها هنوز باقی مونده..
ستاره غمگین جواب داد:
-خدا همه ی حادثه دیده های اون روز و بیامرزه..ستاره دنباله دار
با لبخندی ادامه ئداد:
-ارثیه منه...هر جا برم می ذارمش رو دوشم..
مهدیه خانم خندید و با راهنمایی دست ستاره برای حساب کردن به طرف میز منشی گوشی سالن رفت.
یه ماهی از درگیریش با شهاب گذشته بود و عمیقا خداروشکر می کرد شهاب پی درس و مشقش رفته بود البته اگر می خواست بی انصافی کنه باید دیدارهای رضا و شهاب و به سربه زیر شدن شهاب ربط نمی داد.
مشغول لباس عوض کردن بود که شیدا ازش خداحافظی کرد و رفت، با بی حوصلگی کرکره سالن و پایین می کشید که گوشیش زنگ خورد از دیدن شماره یاسمین متعجب جواب داد:
-چته بوزینه!؟
یاسمین-بوزینه عمته بی شعور کصافت!
ستاره-احمق عمه ی من مادر توئه!
یاسمین-گوساله اون عمه تو می گم...
ستاره با شیطنت جواب داد:
-عمه حسنا؟! صدات داره ضبط می شه یاسی خانم براش پخشش می کنم .
یاسمین-غلط کن...من منظورم اون عمه مجازیه که همه یکیشو دارن..
ستاره سرحال خندید و گفت:
-آی آی آی ترسو...آخه خنگول گوشی من بزور باهاش اس می فرستم با چی صدا ضبط می شه آخه؟
یاسمین با کج خلقی جواب داد:
-ها چته؟ سرحالی؟ شیطونه می گه بزنم کرکره حالت و بکشم پایینا
ستاره-شیطون غلط کرد..چی خبرا؟
یاسمین-خبر که زیاده اول بگو کجایی؟
ستاره-دارم پیاده روی می کنم تا خونه؛ یه ربعی تو راهم تو بگو چی شده؟
یاسمین بعد ازمکث کوتاهی بهت زده جواب داد:
-این ساعت شب و پیاده روی؟ دیوونه شدی؟
تلخ لب زد:
-این شهر هر چی بلا داشت قبلا سرما اورده دیگه حناش برامون رنگ نداره...من و ول کن خبرت چی هست!
یاسمین هیجان زده گفت:
-عمو مجید برگشته ستاره!
ستاره در جوابش با بی تفاوتی گفت:
-به سلامتی...بعد از این همه سال؟ حالا چی باعث این دیدار غیر مترقبه شده؟
یاسمین-والا من که ندیدمش. مامان اینا رفته بودن خونه عمو حمید دیده بودنش تازه می گن تنها برگشته مثل این که از زنش جدا شده، سامی که ازدواج کرد از همدیگه جدا شدن عمو هم گفته چیزی نداره اون جا برگشته ایران
ستاره-عجب..سامی پسر عموته دیگه
یاسمین-نه بزغاله؛ پسر عموی توئه پسر دایی من!
ستاره-آهان نمی شناسم خب، من خودتونم به زور ببینم یادم بیاد
یاسمین-همینه دیگه سالی یه بار پای می شی می یای این جا، می خوای یادت بمونیم؟
ستاره-دروغ نگو رابین هود، سالی سه بار عید، تابستون، اون روز کذایی تون!
یاسمین-روز کذایی ما؟ واقعا که بی لیاقتی...
ستاره-بی لیاقت چیه؟ واسه چی پاشم بیان بین جمعتون یکی در میون بحــ..
یاسمین-می دونم چی می گی..سال دیگه می ریم با تور ترکیه
ستاره-البته اگر شوهر جنابعالی رخصت بفرمایند!
یاسمین-گمشو امیر خیلی ماهه، بگم برم می گه برو
ستاره قهقه می زد:
-بدبخت می خواد بری که استراحت کنه، نشنیدی می گن وقتی زنا هستن مردا چکار می کنن؟ استقامت..وقتی زنا نیستن مردا چیکار می کنن؟ استراحت!
یاسمین-خفه دختره ترشیده ی زشتو..امیر خیلیم منو دوست داره..عاشقانه هم دوست داره.
ستاره-باشه بابا خفه نکن خودتو دیگه چه خبر یلدا چطوره؟
یاسمین-یلدام خوبه..دارن اسباب کشی می کنن خونه ی آوید مثل این که واسه اون دختره خریده بود وقتی سر بزنگاه ولش کرد رفت خونه خالی موند!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#19
Posted: 3 Apr 2014 14:50
ستاره با مکثی جواب داد:
-چرا اون جا؟ چرا نمی خرن؟
یاسمین-چه می دونم یلدا می گه پول ندارن
ستاره-کاش راضیش می کردی برن تو خونه خودشون زیر بلیط کسی نباشن!
یاسمین-نگــو برادر شوهرم اون قدارم بد نیست..یه خرده نچسبه و کج خلق ولی در کل بچه خوبیه..
ستاره-سوسکه رو دیوار
یاسمین-اصلا منو بگو دارم با تو حرف می زنم، آدمی آخه! زنگ زدم بگم آخر این ماه با بچه ها بیاین خونه عمو حمید همه جمعن، عمو مجید گفته می خواد ببینتون!
ستاره ابرویی درهم کشید:
-عمو مجید غلط اضافه کرده..برادرش زیر آوار موند، نکرد بیاد یه سر سلامتی بده، حالا که برگشته من باید بیام دست بوس؟!
یاسمین-ستاره!!
ستاره-ستاره و درد بی درمون! من خانوادمو کوچیک نمی کنم..خواست بچه ها رو ببینه پاشه بیاد این جا..
با پوزخندم اضافه کرد:
-قول می دم لباساتون خاکی نشه یه سر به کلبه خرابه ما بزنید!
یاسمین-مرض توروت خندیدم پررو می شی..تو اصلا ما رو دیدی بیکار که داری طعنه می زنی!
ستاره-آره خب دیدمتون دست جمعی می رین شمال می گردین، خوش می گذرونین همون جور که شما شهرتون و دوست دارین منم این شهرو که پدرم بخاطرش از رفاه و آرامشش گذشت ودوست دارم سختمه گله گذاری بشنوم؛ وای چرا نگفتی خوردی زمین، مامانت مریضه، وا..
یاسمین-داری مارو مسخره می کنی ستاره؟ واقعا که!
-نه بحث مسخره کردن نیست دارم روشنت می کنم یه بار دیگه ببینم کسی واسه زندگی ما تصمیم گرفته، حیا رو می خورم یه آب روش هر جور دلم بخواد حرف می زنم همین1
یاسمین ناراضی جواب داد:
-چی بگم..من صد بار به مامان اینا گفتم تو لیاقت دلسوزی نداری ولی اونا نمی فهمن دیگه..اینا دلشون جوش شهاب و می زنه...نگران مهتابن..گرنه همه می دونن ستاره یی که با دست خالی برگشت شهرش و خونه زندگیشونو پس گرفت از پس خودش بر می یاد
ستاره-یاسمین این زبون بازیات و جمع کن واسه نامزدت..من خام این حرفات نمی شم..الان رسیدم در خونه...هر کی پرسید چرا نیومدن، دلیلشو بگو
یاسمین-حرف آخرته!
ستاره-آره جون تو
یاسمین-برو به درک عوضیِ بی لیاقت، مراقب خودتم باش بیشعور..سلام به زندایی و بچه ها برسون آشغال...خدافظ زشتو!
ستاره-برو شرت و بگن دیگه..خدافظ!
کلید انداخت در با سلام بلندی وارد خونه شد...
***
با نارضایتی گفت:
-ولی خیلی خوشگلن ها!
نیلوفر خانم نگاه با شک و تردید به ناخونای تازه کاشته ش انداخت و گفت:
-می دونم عزیزم؛ خواهرم دید گفت کجا این قدر خوب طرح زده برات ولی چه کنم شوهرم می گه طراحیش مناسب سن و سالت نیست
-باشه هرطور میلتونه
صدا بلند کرد:
-ریحانه؟ بیا ناخونا خانم و در بیار طرح ساده تر بزنم!
به طرف مشتری جدیدش رفت و با خوش رویی سلام کرد.زن شیک پوش از بالا تاپایین نگاهی بهش کرد و با لبخند نچسبی پرسید:
-شما ستاره یی؟
ستاره-بله ...نوبت دارین؟
زن-نه عزیزم. من آرایشگر خودم تهرانه امکان نداره خودمو دست کسی دیگه یی بدم
ستاره با لحن شیطنت آمیزی که طعنه زد:
-چه تفاهمی اتفاقا این آرایشگاهم خوشحاله که هر کسی رو قبول نمی کنه!
زن از متلک واسه ی ستاره جا خورد اما از خودش کم نکرد و با سر بالا گرفته جواب داد:
-راستش شمارو زن داییم واسه بردارم به مادرم معرفی کرد، منم اومدم ببینم با کی طرفم!
ستاره که سنگینی چند جفت چشم و روی شونه هاش حس می کرد به سختی مصلحتی خندید:
-نظر لطف زن دایی شماست اما ای کاش از خودم قبلش می پرسید تا بگم قصد ازدواج ندارم
-وا! چرا آخه؟ مشکلی داری!
ابروهاش از سوال "مشکلی داری؟" بالا رفت و به اخم ظریفی بهم پیوست:
-نه خانم مشکل چیه؟ می گم قصد ازدواج ندارم!
زن-آخه سنتم که بالاست بیست و پنج و شیرین پر کردی، چرا نباید بخوای ازدواج کنی!؟
ستاره قهقهه شو خورد و با جدیت گفت:
-خانم شما دنبال اینی به والده محترم بگید من مشکلی دارم؟
-نه والا!
-خب پس حله...من قصد ازدواج ندارم..فکرم نمی کنم این جا جای مناسبی واسه طرح این جور سوال جوابا باشه..البته ببخشید جسارت می کنما!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ارسالها: 3080
#20
Posted: 3 Apr 2014 14:52
خانم به سرعت اخماش تو هم رفت و با حفظ حالت عادیش جواب داد:
-نه عزیزم؛ دختر زیاده، قدرمسلم اینه که برادر من بی زن نمی مونه ..در تعجبم چرا شمارو زنداییم اصرار داشت
ستاره که بحث به اوج جدیتش رسیده بود دستاشو از هم باز کرد:
-من همینم خانم؛ به خودمم افتخار می کنم؛ شما امر دیگه یی ندارید خانم!؟
زن-نه من برم شوهرم بیرون منتظرمه!
ستاره بدون این که دست خداحافظی روبهش بگیره تحکمی جواب داد:
-خوش آمدید!
به محض رفتن خانم دست به کمر و متفکر چرخید سمت جمع، دوسه تا مشتری به نسبت جدید و چندتایی قدیمی نشسته بودن، سری ازتاسف تکون داد و با گفتن "مهنا خانم وقت شستن موهاتونه" از بحث داغی که دست خانما افتاده بود تا درمورد نوع برخورد خانم خواستگار ساعیت رو مشغول باشن فرار کرد و به شستن موهای تازه رنگ شده ی دختر یکی از مشتری های قدیمی مامانش رسیدگی کرد.
***
روزهایی که مشتری نداشت و فرصت می کرد برای ناهار به خونه می رفت. اون روز هم که از قضا خیلی گرسنه بود وارد خونه نشده از دیدن یه جفت کفش غریبه با اخمی به صورت و جدیت وارد شد و سلام نکرده نگاهش به چهره ی مردی که بی شباهت با پدربزرگش نبود قفل شد.
مرد چشمی ریز کرد و با لبخند از جاش بلند شد و مستقیم با نگاه خیره ش منتظر جلو رفتن ستاره ایستاده بود.
صدای ضعیف مامانش نگاهش و از مرد گرفت و به خودش رسوند:
-خسته نباشی، عمو مجیدته ستاره.برادر پدرت!
اولین حسی که بهش دست داد، خجالت بود. نه بخاطر مردی که از قضا برادر پدرش بود و تابحال تو عمرش ندیده بودش، بیش تر بخاطر نوک جوراب پاره ش. سلام سردی کرد و خوش آمدگویان خودشو به اتاق دم دری رسوند و در و پشت سرش بست.
با نیشخند جورابشو کناری انداخت و لباساشو عوض کرده بود، وقتی حنانه خانم با چهره ی همیشه رنگ پریده ش وارد شد:
-نمی یای سفره پهنه!
-چرا چرا دارم می یام بزار یه چی بکنم سرم!
-نمی خواد عزیزم عموته!
با پوزخند اولین شالشو پوشید و بی خیال جواب دادن به مادرش شد. شهاب هم تازه از مدرسه رسیده بود و برخلافش سردی ذاتیش با رضایت کنارعموشون نشسته بود و باهیجان از خودش حرف می زد.
مهتابم که از دانشگاه رسیده بود بر خلاف سردی رفتار ستاره و گرمی شهاب، متعادل تر و تقریبا خجالت زده با عموی تازه از راه رسیده ش برخورد کرده بود و از طرفی خیال حنانه خانم رو بابت آبروریزی و برخورد دور از ادب ستاره راحت کرد.
از نظر حنانه خانم سخت گیری ها و غیرت خاص ستاره هر روز بیش تر از بیش می شد و می ترسید از روزی که دستی دستی دختر جوانش عمر و جوانی شو بخواد وقف خانواده بکنه. از دیدن از خودگذشتن های مدام ستاره تازه به درک نصیحتای اطرافیانش می رسید، وقتی سالها پیش بعد از افتادن اون اون ماجرا ازش می خواستن زودتر ازدواج کنه و خانواده رو دست مرد و منطق مردونه یی بسپره اما با سکوتش و عدم رضایتش بابت ازدواج مجدد با کمک؛ تلاش و پشتکار ستاره دخترش زندگی رو از نو سر گرفته بود و فکرشو نمی کرد روزی مریضی و از پا افتادنش افسار زندگی رو بی اختیار دست ستاره می سپره..
ستاره با حسادت پنهان در پشت نقاب بی تفاوتیش بعد از مدتها کنار شهاب نشست و دستی پشت کولش زد:
-چه خبر؟
شهاب لبخند نصف نیمه یی زد و جواب داد:
-خبر عمو دیگه...قراره عصری بیاد مسابقه فوتبالمونو از نزدیک ببینه
عمو-اگر بذارن شایدم یه دست بازی کردم، کی می دونه؟
شهاب هیجان زده پرسید:
-مگه بلدی عمو؟
-آره مگه می شه بلد نباشم. یکی از سرگرمیای ما سه تا بردار بود.
ستاره نیشخندی زد و با بدجنسی پروند:
-البته تا قبل از جداشدنتون...یکی اون سر دنیا بی عار و بی خیال باقی فامیل...یکی این سر دنیا خروارها زیر خاک..یکیم شاد و شنگول سر مردم کلاه می ذاره پول به جیب می زنه
آخر جمله ش که خطاب به عمو حمیدش بود، که مشاو املاکی رو اداره می کرد، بچه ها رو خندوند اما عمو مجیدش بدون حرف به بشقاب نیمه خورده ش خیره شد. اونقدر اشاره ی ستاره روشن و واضح بود که بری طرح درخواستش زیاد اوضاع و مساعد نمی دید.
مدتها بود که با گیلدا به ته خط رسیده بودن، تنها نقطه یی که بهم دیگه وصلشون می کرد بچه ها بود که بعد از ازدواج سامی دیگه موندن و جایز ندید و به کشورش برگشت تا شاید بقول و اصرارهای حمید برادرش برای بچه های حسین مثمر ثمرتر باشه..
ستاره-نمی خورید جناب نجم!؟
نگاهش تا چشمای عصبی اما صورت آروم و لبخند نمایشی برادرزاده ش بالا اومد، دختر جوان شمشیر و بدجوری نیومده از رو بسته بود.
با مکثی لبخند جذابی زد و لیوان نوشابه رو رد کرد.
***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!