انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین »

ستاره دنباله دار


مرد

 
کلاه گیس و سر مشتری فیکس می کرد که شیدا با رنگ و روی پریده کنارش ایستاد:

-ستاره جون، شهاب داداشت گفت یه سر بری خونه!

ستاره-باشه عزیزم؛ کار این خانم و تمام کنم زنگ می زنم ببینم چشه!

شیدا دودل چشماش و بست و گفت:

- بهتره زودتر بری

اخم کرده به طرفش چرخید:

-چی شده مگه؟

شیدا-چیز خاصی نیست فقط..فقط.. گفت حال مامانت بد شد بردنش بیمارستان

نفهمید چطور از سالن خارج شد و چطور خودشو به بیمارستان رسوند و شونه های لرزون مهتاب و بغل گرفت و با حال خرابش دلداریش می داد.

بعد از نیم ساعت عذاب آور با خارج شدن دکتر از اتاق به سمتش دوید:

-دکتر مادرم...

دکتر اخم کرده جواب داد:

-چی می خوای بشنوی خانم نجم؟ کم گفتم حالش خوب نیست؟ گفتم اینو از دست داده زودتر اقدام کن اون یکی از دست نره! گوش دادی

ستاره-منتظر وامم بودم اما مامان که می گفت خوبه..

دکتر-حالشون هیچ خوب نیست، 24 ساعت دیگه پیوند بشه شاید ..می گم شاید بشه نجاتشون داد...

بعدش با بی رحمی و قدم های بلند ازش گذشت و توراهروی بیمارستان تنهاش گذاشت.

به طرف چهره ی رنگ پریده ی شهاب و شوک زده ی مهتاب چرخید:

-می رم دنبال پول اگر شده آزاد دوبرابر قیمت، یه کلیه گیر می یارم...قول می دم...

منتظر عکس العمل مهتا بو شهاب نموند و دوون دوون از بیمارستان خارج شد و همون جور که شماره ی آقای صدری رو می گرفت و با بی چارگی مشکلشو توضیح داد برای لباس عوض کردن به سمت خونه می رفت. از شانسش بود آقای صدری راضی شد پول رهن آرایشگاه و بهش بده و با مهلت یک ماهه سالن و پس بگیره.

بعداز سه ساعت پر از اضطراب و با تردید جلوی خونه ی یلدا ایستاده بود و دستشو دودل برای زنگ زدن بالا نبرده بود که با صدای سلامی به عقب چرخید.

احسان کنار مردی با چندسانت اختلاف قد ازش کوتاه تر ایستاده بود.

با رنگ و روی پریده سلام کرد و کنار ایستاد. احسان با کنجکاوی پرسید:

-حالتون خوبه ستاره خانم!؟

-خوبم...یلدا خونه نیست؟

احسان همزمان که دست توی جیبش برای پیدا کردن کلید می کرد گفت:


-نمی دونم...راستش من کاری پیش اومد مجبور شدم بیام خونه..مگه در و باز نکرد؟

-تازه رسیدم زنگ نزدم..

احسان معذب این پا اون پایی کرد و با وجود عدم توجه ستاره به پسرعمه ش معرفی کرد:

-ایشون دختر دایی یلداست آوید جان، ایشونــ...

ستاره با بی حوصلگی دستی بلند کرد و مانع شد:

-خوشبختم آقا؛ ببشخید آقا احسان من واقعا عجله دارم..

احسان بی خیال تعارف زدن واسه داخل شدن ستاره، باکنجکاوی در خونه رو با کلید باز کرد و داخل شد.

ستاره هم کلافه و عصبی زیر نگاه مرد سر بلند کرد و با اخم تو صورتش غرید:

-چیز خاصی داره صورتم؟!

با نگاهش اولین چیزی که تو صورت مرد نگاهش و جذب کرد چال چونه ش بود، عین همین چال و روی گونه ی یگانه موقع خنده بارها دیده بود.

اخمای مرد توهم شد و با صدای محکمی طعنه زد:

-علیک سلام!

-وقای سلامی نشنیدم متعاقبش جوابی نمی دم..

نیم رخش از تیزی نگاه خصمانه ی مرد می سوخت.

معذب برخلاف جهت مرد نچرخیده بود که با صدای مرد سرجا میخکوب شد:

-ببخشید..من قبلا شمارو جایی ندیدم؟

پلک ستاره عصبی پرید و با نفس عمیقی به سختی به خودش مسلط شد و به طرف مرد چرخید:

-شک دارم، چطور؟

مرد پوزخندی زد:

-آخه نیست آدم پررو کم می بینم، خواستم مطمئن بشم قبلا ملاقاتی نداشتیم!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
بلافاصله به صورت ملتهب ستاره پوزخندی زد و با بالا گرفتنِ سری از غرور، بدون این که منتظر جوابی از ستاره بمونه با کفش وارد خونه شد.

ستاره هم با قدرت باقی مونده ش کنار دیوار تکیه داد و کنار دیوار سر خورد و از خستگی و ناتوانی روی پاهاش نشست و بی هدف به کف راهرو خیره بود تا اینکه دستی تکونش داد، نگاه خسته شو تا صورت نگرانِ احسان بالا کشوند:

-نبودش؟

-یلدا نیستش با نیاز زن افشین رفته دکتر چکاپ بشه!

آهانی گفت و به سختی از جاش بلند شد و قدمی بر نداشته احسان مقابلش ایستاد:

-اجازه نمی دم با این حالتون جایی بری!

ستاره-آقا احسان من باید برم..ببخشید..

احسان با سماجت سد راهش شد:

-منم مثل برادرتون..چی شده آخه؟

وقتش کم بود، نباید ریسک می کرد، یلدا بهش گفتهب ود غرورش مهم تر از جون آدما نیست بماند که اول و آخر احسان در جریان قرار می گرفت، مکثی کرد و با صدایی که می لرزید توضیح داد:

-حال مامانم بده..یه مقدار پول کم دارم..خود...یلدا...گفت..

آوید-چی شده احسان!؟

احسان رو به آوید کرد:

-هیچی آوید؛ اگه سند زدن و به روز دیگه یی موکول بشه، اشکالی نداره!؟

آوید با گفتن "نه، چه اشکالی! پس من می رم دفترخونه قرار و عقب تر بندازم" با گرفتن تایید از نگاه احسان، بدون توجه به حضور ستاره با قدم های بلند ازشون گذشت و لحظه ی آخر قبل از بسته شدن در آسانسور نگاه جدی و مشکی رنگش با چشمای بی تفاوت و سرد ستاره قفل شد.

احسان آروم به حرف اومد:

-یلدا قبلا باهام صحبتشو کرده بود، شما بفرمایید داخل تا دفترچه مو بردارم و بریم مستقیم بانک!

ستاره با مختصر امید یکه ته دلش روشن شده بود گفت:

-همین جا می ایستم...خیلی عجله دارم..ببخشید

-خواهش می کنم این چه حرفیه..

با گفتن "برمی گردم" وارد خونه شد و ستاره امیدوارتر زیر لب خداروشکری گفت و با هیجان گوشیشو برای خبر دادن به مهتاب و شهاب از جیبش در اورد که با خاموش بودنش آه از نهادش بلند شد.

گرچه ی آقای صدری با خوش قلبی گفته بود خودش کسی رو پیدا می کنه و خودشو با سرعت به بیمارستان می رسونه اما باز از خاموش بودن گوشیش به اضطراب افتاده بود.

کلافه از نیومدن احسان شروع به راه رفتن کرد، احسان با گفتن ببشخید دیر شد در خونه رو قفل کرد و توی آساسور به قیافه ی مضطرب ستاره لبخند آرامش بخشی زد:
-کسی رو پیدا هم کردین؟

ستاره سری تکون داد:

-صاحب مغازه م قول مساعدت داد!

-آدم مطمئنیه؟

با رسیدن به طبقه همکف ستاره با تایید گفت:

-چند سالی م شه می شناسمش...آدم خوبیه که سالن و خالی نکرده، پول رهنشو جلو جلو ریخته به حسابم

احسان در ماشینشو باز کرد و سوار شد، ستاره کنارش جا گرفت و احسان با کنجکاوی پرسید:

-اون جارو چیکار داشتی؟! کارت بود مثلا!

ماشین به حرکت در اومد. ستاره نگاهش به بیرون بود اما با باوری عمیق زمزمه کرد:

-می تونم یه کار دیگه پیدا کنم...از پس هر کاری بر می یام فقط مامانم..

به طرف نیم رخ مردونه و مهربون احسان چرخید و قدرشناسانه گفت:

-من واقعا شرمنده م اگر یلدا ازم قسم نگرفته بود امکان نداشت مزاحــ..

احسان اخم به چهره کشید و با جدیت جواب داد:

-نقطه ی این مزاحمه اذیتم می کنه ستاره خانم، هر کاری از دستم بر بیاد انجام می دادم..حتی اگر نداشتم اگر شده قرض کنم اما یه لحظه فکرشو نکنید دست کمک کسی رو پس بزنم ...

ستاره لبخند محجوبانه یی زد و با نفس عمیقی به انگشتای دستش خیره شد.

بعد از کارهای بانکی که احسان با اصرار تنها انجامشون داد.

با انتقال وجه به حساب ستاره، احسان تا فرودگاه و تا از بلیط گرفتن ستاره مطمئن نشد تنهاش نذاشت و ستاره رو بیشتر و بیش تر مدیون خودش کرد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
پاش به بیمارستان نرسیده، از دیدن شهاب که کنار دیوار در حال سیگار کشیدن بود. با قدم های عصبی به سمتش هجوم برد. شهاب هم با فرزی به موقع خودشو عقب کشید و دستاشو به نشونه ی تسلیم بالا گرفت:

-مامان و بردن پیوند بزنن...باور کن بعد چند ماه کشیدم

ستاره که مغزش جمله ی اول شهاب گیر کرده بود با اخم گفت:

-پیوند؟ مگه آقاهه اومده؟

شهاب-آقاهه کیه؟ نه بابا..شانس اوردیم عمو مجید به موقع رسید آزمایش ازش گرفتن اوکی بود تعلل نکردن بردنشون واسه جراحی...

خستگی تمام دوندگی های از صبح تا عصرش باعث لرزیدن زانوهاش شد و همون جا جلوی پای شهاب با ناباوری روی زانو سقوط کرد. شهاب با اضطراب کنارش زانو زد:

-خوبی ستاره؟ چی شدی تو؟

ناخودآگاه دست برد پس گردن شهاب و گرفت و تو صورتش جیغ زد:

-اون این جا چیکار می کرد؟ هان؟ مگه نگفتم هر جور شده جورش می کنم چرا اونو خبرش کردین!؟

شهاب به سختی گردنشو از دست ستاره آزاد کرد و همون جور که گردنشو مالشت می داد با اخم جواب داد:

-اگر نمی تونستی چی؟

نیم خیز شد به سمتش شهاب یه قدم عقب رفت:

-باید مامان و از دست می دادیم چون تو قول دادی؟ مگه تو کی هستی ستاره؟! توام اندازه ما به این خانواده حق داری نه بیش تر نه کم تر!
با خشونت مشت زد تو سینه ی خودش و داد زد:

-پول عرق کی داره خرج اون سیگار لعنیت می شه؟ من! پس خوب ببین کی بیش تر حق داره؟

به سمت بیمارستان نچرخیده از جواب شهاب به سمتش متمایل شد، شهاب برخلاف دفعات قبلش سینه به سینه ش ایستاد و عقب نرفت، سر زیر ننداخت، با کمال تاسف پیش خودش اعتراف کرد می دونست دیر یا زود روی برادرش تو روش باز می شد و چه روز بدی رو انتخاب کرده بود..
شهاب-چیه؟ می خوای باز بزنی؟ بزن ببینم! فکر کردی فقط تو توفکر خانواده یی...همه ی ما به یه اندازه نگران آینده ییم

پوزخند زد تو صورت برادرش:

-نگران؟ اونم تو!؟ تویی که پای خلاف دستبند زدن رو دستت، هیچ می دونی اگه رضا نبود الان کجا بودی ابلح!؟

شهاب کلافه دستی به صورتش کشید:

-می دونستی اگه می تونستم خودمو بینشون جا کنم چقدر گیرم می اومد. زندگیمون از این رو به اون رو می شد؟!

دست بلند کرد واسه زدن تو صورتش اما از بچگی و افکار خامش خسته دستشو پس کشید و با تاسف گفت:

-این پولا خوردن نداره برادر من، ره صد ساله رو یه شبه نمی شه رفت..می خواستی سر کی رو گول بمالونی؟ تا من زنده م نمی ذاشتم این پولا تو زندگیمون خرج بشه..

شهاب بالجبازی و مختصر تردیدی از عکس العمل خواهرش لب زد:

-فکر کردی کار تو خیلی خوبه؟ قابل توجهت بابا باهمین کارت از بیخ و بن مشکل داشت..پس افتخار نکن بهــ..

قلبش خیلی بیشتر از پشت دستش بخاطر برخورد با دهن شهاب، یا حتی از چشماش که سوز می زد تا زار بزنه خستگی چند ساله ی گذشته رو سوز می زد و درد می کرد.


نفسش سخت دم و بازدم می شد از کابوسی که توی بیداری به سراغش اومده بود.

شونه های همیشه صاف و محکمش از تظاهر به استقامتش وسط محوطه ی سرد و دل گیر بیمارستان با کلام نسنجیده یی از دهن برادری که پای بزرگ شدن و قد کشیدنش کم عذاب نکشیده بود، خمیده شده بود.

به قیافه ی پشیمون شهاب پشت کرد غرور جریحه دارشو بغل گرفت و به اولین نیکمتی که رسید تن خسته شو روش پرت کرد.

***
ستاره اخم کرده به مبل تکیه داد. متفکر و کلافه نگاه از یلدا گرفت و به شربت نیمه خورده ی مقابلش خیره موند.

یلدا-من مطمئنم یه اشتباهی شده ستاره، امکان نداره احسان همچین پولی داشته و به من نگفته

ستاره عصبی لبی جوید:

-پس می شه بفرمائید این پنجاه میلون چطور سر از حساب من در اورده؟

یلدا شونه یی بالا انداخت:

-نمی دونم...شاید ..شاید..شاید می گما ولی قرض کرده

ستاره عصبی تو جاش جابجا شد:

-خدا خیرت بده، ببین چه آشی برامون پختی

یلدا اخم کرده می خواست جوابی بده ستاره مانع شد و خودش ادامه داد:

-نمی گم کار تو بد بود اما من همین جوریش چقدر خجالت زده شدم از شوهرت پول قرض کردم حالا ببین اگر به کس دیگه یی رو انداخته باشه چقدر زشت می شه...

با چشمای بسته سرشو بالا گرفت سعی کرد به یاد نیاره چقدر کارش بی ارزش شمرده شده بود...

تلفن خونه ی یلدا زنگ خورد یلدا با ببخشیدی سراغ تلفن رفت، ستاره سرخورده تر از قبل شالشو پوشید و بعد از اتمام تماس یلدا حاضر و آماده مقابلش ایستاد:

-من برم دیگه مامان بیمارستانه...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یلدا قدمی به جلو برداشت و با محبت دستی به بازوش کشید:

-کاش می موندی...ولی همین که تو این وضعیت اومدی برام ارزش داره ...

لبخند خسته یی در جوابش زد:

-باید همون روز می اومدم پول و پس می دادم که خب نشد..بایدم ببخشی یه هفته طول کشید

یلدا-نه عزیزم..ما که فعلا این جا ساکن شدیم..قرار شد اون خونه رو فروختیم به حساب این جا احسان باهاش تسویه کنه...

ستاره گیج از صحبتای یلدا پرسید:

-باهاش؟!

یلدا لبخندی که به سختی نگهش داشته بود به خنده تبدیل نشه گفت:

-آره با آوید...

ستاره آهانی گفت و برگشت بره که یلدا دم در با کنجکاوی پرسید:

-دیدیش؟!

ستاره خم شده بود بند کفششو ببنده:

-آره، نگو که احسان نگفته بهت...

یلدا-شوهرم صادقه!

ستاره زیر لبی گفت "دهن لقم نیست اصلا"

یلدا-چی گفتی؟

ستاره- هیچی می گم پرروتر از گذشته ش شده..

یلدا با صدا خندید، ستاره با چشمای خندون اشاره داد تو راهرو صداش پخش می شه:

-هیس..چه خبرته؟!

-خبرا پیش توئه..واقعا دیدیش؟ شناختت!

ستاره صاف ایستاد و با لبخند غمگینی جواب داد:

-اون شب خیلی تغییر کرده بودم..صدسال یادش نمونده شب عروسی شما تو مستی پیش کی سفره دلشو وا کرده...

یلدا خنده شو خورد و با جدیت گفت:

-بی خیال؛ دختره که خیلی وقته تو زندگیش نیست. شاید...

ستاره با اخم مانع ادامه ی صحبت خوش بینانه ی یلدا شد:

-بس کن یلدا...ما مثل دو قطب هم سان یه آهن رباییم، همدیگه رو دفع می کنیم تا جذب..

یلدا با شیطنت ابرویی بالا انداخت:

-تا قبل از اعترافاتش تو مستی که ازش خوشت می اومد

ستاره برای پرت کردن حواسش دستی به مانتو شالش کشید:
-آره از دور دل می بره از نزدیک زهره..

با مکثی کلافه "بی خیالی" گفت و برای دست دادن و رفتن از یلدا اجازه می خواست.

-برو به سلامت..در مورد پول هم با احسان صحبت کردم باهات تماس می گیرم...

-باشه..خدافظ..

یلدا بعد از رفتنش مستقیم به طرف همراهش رفت و تماس احسان و جواب داد:

-معلوم هست کجایی؟ چرا هر چی زنگ زدم جواب ندادی؟

احسان بعد از مکث کوتاهی جواب داد:

-سلام عزیزم، حال منم خوبه..حال دخترم چطوره؟

یلدا با لبخند عمیقی روی مبل نشست:

-کی گفته دختره؟ پسره من خوابشو دیدم..

احسان با زبون بازی جواب داد:

-اصلا هرچی..مهم این که تو مامانشی...


یلدا سرخوش خندید:

-آی آی زبون باز...مهم بودم تا زنگ می زدم جوابم می دادی!

احسان-عزیزم باور کن دستم بند بود مگه می شه شمارت و ببینم جواب ندم، تو بگو مگه چی شده؟

-هیچی..ستاره اومده بود پولی رو که تو بهش داده بودی و پس بده ک..

به سرعت حرفشو با سوال تمام کرد:

-احسان تو این همه پول از کجا اوردی؟

احسان با مکث تقریبا طولانی جواب داد:

-ای بابا چه عجله یی داشت حالا...

-جواب منو بده احسان!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
-خب ..خب راستش..بخوام بگم باید خیلی چیزا رو بگم

-یالا اعتراف کن احسان..داری عصبیم می کنی عزیزم..

-خب راستش..این آوید ما..اون روز ستاره رو دیده و انگار پسندیده چون تا فهمید ستاره پول لازمه پول ریخت حسابم

یلدا با صدای هیجان زده از خوشی جیغ کشید:

-دروغ می گی؟ واقعا؟ واقعا!؟

-نه بابا دروغم چیه..از اون روز به بعد زیادی تو نخشه حالا تو چرا خوشحالی؟

یلدا-هیچی..هیچی..خب خیلی خوبه..ستاره و آوید واییییی..خیلی بهم می یان..وای مرسی احسان..

-دست آوید درد نکنه داره خیال همه رو راحت می کنه با زن گرفتنش...عزیزم دارن منو صدا می کنن باید برم، کار نداری؟!

یلدا-نه فقط..مواظب بابای پسرم باش!

-باشه عزیزم توام مواظب مامان دختر من باش

-احسآن

احسان با خنده قطع کرده بود و یلدا رو با دنیایی از افکار شادی بخش تنها گذاشت...

***

خبر پیوند کلیه ی مجید نجم به تن حنانه همسر مرحوم حسین نجم با بیش ترین سرعت ممکن تو فامیل پیچید و جمعی از فامیلا رو به عیادت مادرش کشوند.

اگرچه ستاره تمام مدت با نارضایتی نامحسوسی کنار تخت مادرش مسکوت و بدون عکس العملی ناظر اشارات مستقیم و غیر مستقیم بازخورد کار خداپسندانه ی عمو جانِ تازه از سفر برگشته ش بود و تو دلش حرص می خورد و به روی خودش نمی اورد.

حتی نگاه های استفهامی مهتاب هم قفل سکوتشو نشکست...تنها با لبخند اجباری نگاه های نگرانشونو بدرقه می کرد.

عادت کرده بود به تظاهر کردن به محکم بودن، به حرف نزدن و گله نکردن، عادت کرده بود حتی پشیمونی برادرشو ندید بگیره،

عادت بدی بود اما سالها بود که در پناه این عادت و پنهان شدن در حجاب خونسردی و بی تفاوتی یاد گرفته بود سکوت کنه، تحمل کنه و با ندید گرفتن سر خیلی از زخم های قدیمی رو باز نکنه.

در کمال تعجبش نیره خانم با جفت پسراش به عیادت مادرش اومده بودن، مهتاب خجالت زده و سر به زیر شیرینی تعارف می کرد و شهاب از کنار عموجان ویلچرنشینش جُم نمی خورد...

نیره خانم کنارش ایستاد و دستشو گرفت:

-خوبی ستاره؟

تو دلش نالید آه از لبخندهای از سر اجبار، هیهات از پرسش "خوبی؟" هایی که جوابش ناله بود و زاری نه با لبخند نمایشی:

-خوبم نیر جون، راضی به زحمت نبودیم

نیره خانم با لبخند نصف نیمه یی از سر اضطراب صورت بی حال و بی رنگ ستاره جواب داد:

-چه زحمتی؟ یاسمین و افشین می خواستن بیان منم باهاشون اومدم

جواب ستاره سر تکون دادن و به کف اتاق خیره شدنش بود اما نیره خانم با ریز بینی بازوشو گرفت و به نرمی از اتاق بیرونش کشید و دنبال خودش از ساختمون خارجش کرد، و روی نیمکتی نشوندش و با گفتن "یه دقیقه بشین کارت دارم" چند دقیقه تنهاش نگذاشته با کمپوتی به دست کنارش روی نیکمت نشست و دست انداخت دور شونه هاش و یکوری بغلش گرفت:

-چی شده دختر؟ انقدر رنگ پریده و بی جونی انگار دور از جون توام مریضی!

چرا؟ نمی دونست اما با مختصر تردید کوتاهی سرشو خم کرد و روی شونه ی نیره خانم گذاشت.

حالا از نظرش موقعیتش بهتر بود، چهره ی پریشونش دیدن نداشت موقع انکار کردن:

-چیزیم نیست..خوبم، جون نیر!

نیره خانم-جون خودت دختره ی بی چشم و رو...می خوای دروغ بگی جون منو قسم می خوری ؟ می شناسمت دختر، بگو چی شده؟
دلش از شهاب و روزگار گرفته بود، بدجور زندگی سمت و سویی در پیش گرفته بود که مقابله باهاش یک تنه در توانش نبود، دلش زندگی چندماه گذشته شو می خواست، همون زمان که نگرانی بزرگش سیگار کشیدن شهاب و لب از لب باز نکردن مهتاب بعد از این همه سال بود. نه الان که از ترس جرات فاصله گرفتن از مادر شو نداشت. زلزله پدرشو گرفته بود اما دست سرنوشت داشت کل خانواده شو جور دیگه یی ازش جدا می کرد.

با تمام دلگیری هاش با چشم بسته لب زد:

-نمی خوام کسی خانواده مو ازم بگیره حتی اگه اون فرد برادر پدرم باشه
نیره خانم فشاری به دستش داد:

-دخترخوب چرا فکر می کنی می خوان چیزی رو ازت بگیرن...عموت فقــ..

ستاره با بد بینی باقی حرفشو ادامه داد:

-فقط داره با خودشیرینی منو جلوی همه بی عرضه جلوه می ده..از وقتی سرو کله ش پیدا شده شهاب دیگه حرفمو نمی خره..ایستاده تو روم به من می گه..می گه...

لعنت به تظاهر! لعنت به بغض بزرگی که تو گلوی جا خوش کرده بود و خوردن نداشت، بغضی که تلخ تلخ بود و گاهی با کوچکترین اشاره یی راه نفسشو می بست باید بیرونش می ریخت اما...لعنت به تظاهر...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
نیره خانم با مکث کوتاهی زمزمه کرد:

-وقتی بابام مرد؛ احمد هشت سالش بود و من پنج سال..مامانم با دوست بابام ازدواج کرد و نمی دونی چی کشیدیم و چی دیدیم و چقدر تحقیر شدیم...احمد زودتر از من دست و پاشو جمع کرد و رفت، همسن الانای شهاب بود، مرد بود، غرور داشت، نمی تونست بشینه کنار بهش بگن نون خور اضافه..اما من..تا دوسال بعدش فقط سرکوفت و تحقیر شنیدم و مامان بنده خدامم که نمی دونست طرف ما رو بگیره یا شوهرشو؟سکوت می کرد و سکوت، وقتی همین مسعود اومد خواستگاریم هیچی نداشت، شوهر مامانم قبول کرد که فقط دکم کنه برم اما..خدا می دونست چه سالهای خوبی رو بعد از ازدواج تجربه کردم...می دونی می خوام چی بگم؟ می خوام بگم.. مادر توام آدمه، این همه سال بی سرو همسر سرکرده بخاطر شماها..ولی توام قبول کن یه روزی بالاخره شهاب و مهتاب می رن پی زندگی خودشون پس چه بهتر که مادرت زیر چتر عموت باشه..

ستاره با غصه لب زد:

-فکر می کردم هیچی نتونه ازم بگیرشون..

نیره سرشو بوسید:

-دور از جونشون، باید خوشحال باشی باری از دوشت برداشته شد این همه وابستگی به صلاح خودتم نیست..نمی خوای ازدواج کنی؟ بگرد یه کرمونی آقا و نجیب پیدا کن دیگه کسی نتونه از شهرتم جدات کنه!

وقتی با لذت و رضایت بخاطرشون کارمی کرد و زحمت می کشید درمونده شده بود از این که چطور باید به دیگران ثابت می کرد خانواده ش باری روی دوشش نیستن!

با مامان گفتن نخراشیده یی هر دو زن توجاشون تکونی خوردن، ستاره با اخم صاف نشست و آوید با لنگه ابروی بالا رفته به هر دو زن خیره شده بود. نیره خانم با نفس عمیقی خنده شو از شوخیش با ستاره خورد و جدی گفت:

-چیزی شده آوید جان!؟

آوید با مکثی لبخند منحصر به فردی زد و با افکار شیطانی با گفتن "خسته شدم سرپا" کنار مادرش جا گرفت و مثل ستاره سرشو روی شونه ی راستش گذاشت، ستاره با پوف عصبی از جاش بلند نشده نیره دستشو گرفت:

-بشین ببینم تا آب میوه تو نخوری هیج جا نمی ذارمت بری.

-ولی نیر..

-بشین رو حرف من حرف نیار..بزار منم ببینم بچه م چی می خواد مهربون شده!

ستاره با تمسخر گفت:

-پرستاره رو دیدی نیر جون؟ همون که قد بلند داشت و چشماش رنگی بود!

پشت بندش چشمکی به نیره زد، نیر خانمم با هوش و ذکاوت ذاتیش گرفت و جواب داد:

-خب آره دیدمش، ماشاا.. خیلی ناز وملیح بود، چطور؟

ستاره با لبخند یکوری جواب داد:

-تو این یه هفته که باهاش دوست شدم، پسر فرماندار خواستگارش بوده رد کرده

نیره خانم هم سری به تایید تکون داد:

-آره والا اگه دختر من بود که بهش گفتم کمتر آقازاده رضایت نده!

آوید بی حوصله پرید وسط بحث خانما:

-برم بگیرمش راحت می شین!؟

ستاره لبخندشو از فعل جمعی که آوید به کار برده بود خورد و با اخم ظریفی صاف نشست و مستقیم به روبروش خیره شد، نیره خانمم با نیشخند جواب داد:

-بچه می ترسونی پسرم؟ اگه بهت بله داد برو بگیر!

آوید-خیلی ها بله دادن یادم نمی یاد قبل ترها انقدر مشتاق دیده باشمت!

نیره خانم با مکثی که اشاره واضح پسرش و بیاد بیاره دلخور لب زد:

-من همیشه راضی بودم به رضایت بچه هام؛ اگه رو حرف پدرت حرف نمی زدم چون...

آوید-چون مثل مادرت طابع حتی افکار غلط شوهرتی!!

نیره خانم-آویـــد گوش ایستاده بودی!؟

ستاره از جاش بلندشد:

-من بهتره برم..

آوید بلند شد جلو روش و علاوه بر ستاره ابروهای نیره خانمم بالا کشید:

-کجا خانم؟ ای بابا شما چقدر زودرنجی...من از حرفای شما هیچی نشنیدم من وسط صحبتای مامانم رسیدم!

ستاره بدبین گفت:

-پس از کجا می دونستید من داشتم حرف می زدم که دارید گوش دادنشو انکارمی کنید!؟

آوید که کم اورده بود گویا برای سکته دادن کامل نیره خانم از فرط تعجب، برخلاف بدخلاقی ها و بدخلقی هاش لبخند دل فریبی نثار صورت اخمالوی ستاره زد و گفت:

-من دو دقیقه دیگه یادم می ره چی بود، چی شد شما نمی خواد جایی بری!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
ستاره با تردید مکثی کرد، دلیل این رفتار گرم و صمیمانه رو نمی تونست به هیچ وجه از آویدی که همه از بداخلاقی و کج خلقی هاش شاکی بودن باور کنه.

فاصله رو صفر کرد و شمرده شمرده تو صورت آوید با لبخند به ظاهر دوستانه ش با بداخلاقی گفت:

-پس الان من از این جا می رم و امیدوارم تا دودقیقه دیگه بنده رو به کل فراموش کرده باشید!

دورش زد و به سرعت ازش گذشت و با قدم های ترسیده و ناباور اون جا رو ترک کرد.

آوید دستی تو موهاش کشید و رو به طرف صورت علامت سوال شده ی مامانش چرخید و با لبخند گفت:

-خوشم اومده ازش...دختر باحالیه، نه!؟

نیرخانم به سختی رضایتشو پنهان کرد و با صورت بی تفاوتی گفت:

-مناسب اخلاق تو نیست هر کی رو بگی آوید ولی ستاره نه، خیلی دوسش دارم اما حروم بدخلاقیای تو می شه پسرم!

آوید کنار نیهر خانم نشست و بیشتر به مامانش چسبید:

-مامان اینو بگیر واسم قول می دم خوش اخلاق می شم!

نیره خانم از ترس شنیدن ضربان قلب بالاش از خوشحالی به گوش آوید بااخم سرپا ایستاد:

-می گم نه! اصرار نکن تو یه دختر می خوای مطیع و حرف گوش کن..خواهرش به نظرم واسه تو بهتره، آخه می دونی آوید جان؛ ستاره زیادی رکه؛ غد و یه دنده هم هست...واسه تو نمی پسندمش!

آوید خنده شو از اثرات آموزه های ستاره به مامانش خورد و با جدیت گفت:

-نکته همین جاست من از یه دندگیش خوشم اومده!

باقیشم تو دلش ادامه داد که بزنم دک و دنده هاشو خورد کنم توهم دختره ی توهمیِ گستاخ!!

نیره خانم-بی خیال این دختر؛ بیا بریم پرستاره واسم آسون تره تورو بندازم بهش تا به ستاره!

باقی حرفشو با خنده گفته و خندون و سرحال آوید و با فک فشرده از عصبانیتش تنها گذاشت!

***

-ســـتاره!؟؟

-داد نکش مامان؛ برات خوب نیست..وقتی گفتم نمی یام بدون شک نمی یام.

حنانه خانم-من بگم تو چرا نیومدی؛ هان!؟

ستاره-بگو یه جا تازه استخدام شده بهش مرخصی ندادن!

حنانه خانم-دروغ بگم؟ ستاره راضی می شی بخاطر لجبازی تو من دروغ بگم؟

ستاره بی تفاوت شونه یی بالاانداخت:

-دروغ نگو..هم تو، هم من و همه ی اون کسایی که این مهمونی مسخره رو راه انداختن قصدشون دور کردن ما از خونه و شهرمونه..من همچین مجلسی شرکت نمی کنم که بخاطر چهار تا ریش سفید هر چی گفتن بگم چشم!

حنانه خانم دلواپس چادرشو کنار انداخت:

-درست نیست ما بدون تو بریم!

با پوزخند از جاش بلند شد و خطاب به شهاب که اخم کرده تو راهرو استاده بود داد کشید:

-چرا درست نیست؟ مردتون که حاضر و آماده ایستاده بره دیدار عمو جونش..پاشید برید دیگه، من چکاره حسنم؟

شهاب-ببین ستاره هی دهن منو باز نکنا!

ستاره-باز کن تا باز بزم تو دهنت، هر چی بیشتر نمک به حرومی کنی منم محکم تر می زنم در عوضش..

دستای حلقه شده شده ی مهتاب و دور بازوش پس زد:

-برید دیگه..برید تنهام بزارید..برید تا با سلام و صلوات دستتون و بزارن تو دست عمو جونتون!!!

حنانه خانم-خفه شو ستاره!

ستاره با لبخند استهزا آمیزی رو به مادرش گفت:

-من خفه شم چرا آخه دروغ می گم؟ مگه تو بعد این همه سال خوشگل نکردی تیک و تیک می خوای پاشی بری دست بوس همونا که پدرمنو تو بدترین شرایط طرد کرده بودن، همونا که خیالشون نبود ما چطور و کجا زندگی می کنیم و تا زمین نلرزید، حضرات یادشون نیومد ما هم این جا آدمیم!
از فشار ناخوناش تو دستش برای جلوگیری از اشک ریختن کم نکرد و تو دلش با خودش دائم تکرار می کرد الان وقت گریه نیست تا گریه نکنه، و از گفتن باز بمونه. الان وقت فریاد کردن بود:

-همونا که تا پدر من مُرد؛ عمو شدن، عمه شدن، پدربزرگ شدن و یادشون اومد از اون پولای تو حساب خوابوندشون خرج ما کنن. ولی بگو کی؟ بعد از زیر آوار له شدن پدر من و شوهر تو...

حنانه خانم اشک ریزون از فریادهای ستاره گفت:

-ستاره جان

ستاره بی توجه به پشت کردن شهاب و سکوتش، گوشه ی دیوار کز کردن مهتاب و اشکای سرازیر روی صورت تازه اصلاح کرده ی مادرش با نفرت بیش تر فریاد کشید:

-ازشون مـتـنـفـرم؛ از مردای اون فامیل از هر چی اسم مَرده تو اون خاندان متنفرم...

دست کشید به سمت شهاب و با تمسخر اضافه کرد:

-فکر کردم این فرق داره دیدم نه..اینم عین همونا نون به نرخ روز خوره..

شهاب عصبی خیز برداشت سمتش؛ مهتاب و حنانه با گریه بینشون ایستادن، شهاب از غیرت بدون کلام داد می کشید و ستاره از تاسف سر تکون می داد.

حنانه خانم-بسه بسه...شهاب برو تو حیاط برو..برو این چند روز تنها که بمونه عقلش سرجاش می یاد!

شهاب از خدا خواسته بی حرف از خونه بیرون رفت و ستاره نقاب بی خیالی به صورت مسیر مستقیم حموم و در پیش گرفت:

-منو از تنهایی نترسونید....
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
حنانه خانم چادرشو پوشید و با کشیدن دست مهتاب با صورت درهم و متاسف جواب داد:

-آره راست می گی؛ چون تاریکی اصلی تو قلبته!

حتی از جمله ی پر مفهوم مادرش نایستاد. به در حمام که رسید حنانه خانم با بغض ادامه داد:

-همون ده سال پیش ازدواج کرده بودم..الان خودمو مقصره این اخلاقای تو نمی دونستم

لعنت به تظاهر، با بی تفاوتی به سمت صورت سرخ از گریه ی مهتاب و صورت درهم مادرش که با اخم نگاش می کرد؛ چرخید و سرد و نفرت انگیز لب زد:

-الانم دیر نشد، بدو بدو خودت و برسون عمو جان حتما یه فکری به حال هممون می کنه.

اشکی از گوشه ی چشم مادرش پایین افتاد:

-خیلی بی انصاف شدی ستاره!

..لعنت به تظاهر..

خونسرد چرخید سمت حموم:

-رفتین در و هم پشت سرتون ببندین...

در حموم و بست و بهش تکیه دادو زمزمه کنان رو به سقف لب زد:


-وقت گریه نیست...وقت گریه نیست..وقت گریه نیست...

لبلاساش و از تن خارج نکرده صدای محکم کوفتن در اصلی زهر خندی به لبش نشوند، عمو جان با لبخندای جذابش بدجوری همه رو طلسم خودش کرده بود و کار دست همه اعضای خانواده داده بود...

***

یک هفته یی از قهر مادرش گذشته بود و هنوز به خونه برنگشته بودن و اون جور که طبق پیامک یاسمین خبرش رسیده بود و مامانش ازش شاکی بود و تا رسما از مادرش عذرخواهی نمی کرد قصد برگشتن نداشتن.

بماند که از اون شب به بعد به جز شماره عمه هاش تماسی رو جواب نمی داد و با بدجنسی ترجیح داده بود عموهای نگرانش نصیحتاشون و حضوری خدمتش برسونن.

از سر کار به خونه می رفت که با دیدن آگهی مدرسه بزرگسال با کنجکاوی بی خیال رفتن به خونه یی که کسی چشم انتظارش نبود، راه سمت مدرسه بزرگسال کج کرد و امیدوار بود شاید از فیض حضور عمو جانش بعد از مدتها بتونه به ارزوی پدرش جامه عمل بپوشونه.

به خونه که رسید هوا تاریک شده بود. دستش واسه باز کردن در خونه با شنیدن اسمش تو هوا خشک شد و با بهت پشت سرش چرخید.

آوید با لبخند جذابی به ماشین مشکی رنگش دست به سینه تکیه داده بود و چشم ازش بر نمی داشت، گیج و با افکاری سرگردون جواب داد:

-سلام جناب نجفی! شما کجا این جا کجا؟

آوید کمر راست کرد و با فرو کردن دستاش تو جیب شلوارش با فیگور رندانه یی واسه بردن دل دختر جوان جواب داد:

-همین دم در باید جواب بدم؟

ستاره سرتاپاشو از پرروی بی حد و حصرش از نظر گذروند و با پوزخندی جواب داد:

-من که مشکلی ندارم!

آوید هم متعاقبش شونه یی از بی تفاوتی بالا انداخت:

-منم مشکلی ندارم اما شاید واسه شما خوبیت نداشته باشه!

ستاره اخم کرده جواب داد:

-من مسئول افکار دیگران نیستم..خب راه گم کردین!؟

آوید با لبخند اعصاب خورد کنی جواب داد:

-اومدم پولمو بگیرم!

ستاره شوک زده با دهنی باز استفاهمی پرسید:

-بله!؟
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
آوید قدمی به جلو برداشت و بیش تر نزدیک دختر سرسخت مقابلش شد تا بوی عطر معروف و گرون قیمتشو به رخ دختر جوون بکشه:

-از احسان شنیدم دنبال بانی خیری که پول واسه کلیه مامانتون قرض داده بود می گشتید...خب من در خدمتم!

ستاره مبهوت هیبت اتو کشیده و دل فریب مرد مقابلش، قدمی به عقب برداشت و با رنگ و روی پریده به سختی با اخمی جواب داد:

-من..من..نمی دونستم...یعنی..من..نمی خواســ...

آوید نیم قدمی جلو تر رفت:

-من دلم خواست و کمک کردم..حالام واسه پرسیدن یه سوال این جام..

ستاره که تقریبا به در تکیه داده بود به سختی پرسید:

-چه سوالی...؟!

آوید کمی فاصله گرفت و با دست کشیدن بین موهاش گفت:

-همین جا وسط خیابون باید بپرسم؟ یعنی یه لیوان آب هم تو خونتون پیدا نمی شه!؟

ستاره دودل و مشکوک با نگاهی وحشت زده به اطرافش در خونه رو باز کرد و اولین نفر داخل شد، به ثانیه نکشیده با دیدن تاریکی و سکوت خونه به کار به نسبت احمقانه ش پی برد.

چراغای خونه رو روشن کرد و با صدایی که برای خودش ناآشنا بود تعارفش کرد واسه داخل شدن. آوید با کنجکاوی چشم از باغچه ی گوشه ی حیاط و ظاهر قدیمی خونه و داخل به نسبت لوکس ترش بر نمی داشت، با راهنمایی دست ستاره روی مبل تکی نشست و با لبخند موذی به دختر جوان که با اضطراب در حال آماده کردن چیزی بود زل زد..
ستاره زیر نگاه بانفوذ و جدی آوید با هول سینی شربت و روی یکی از گل میزا گذاشت و بدون تعارف کردن روی مبل دیگه یی نشست و با سر اشاره داد:

-بفرمایید!

آوید با صدایی که ته رگی از خنده داشت:

-با این مهمون نوازیت هر چی کرمونی بود زیر سوال بردی!

ستاره عصبی لب زد:

-خیلی خوب می شد اگر من دلیل این همه صمیمت یهویی رو می فهمیدم، نه!؟

آوید لیوان شربتش لب نزده شو میون راه به سینی برگردوند و با مکث و نگاه عمیقی به ستاره برخلاف صمیمت چند لحظه قبلش با جدیت پرسید:

-باید اعتراف کنم خیلی خوب منو می شناسی! خیلی دوست دارم بدوم این همه شناخت و مدیون چی هستم!؟
ستاره کلافه تو جاش تکونی خورد:

-بخاطر کارم با ادمای زیادی در تماسم...شما فکر کن یه خرده استعداد روانکاوی آدما رو هم دارم..

-که استعداد داری!؟ خیلی جالبه..

از مکث به وجود اومده ستاره با احتیاط پرسید:

-قبل از سوال شما باید من بپرسم چرا به من کمک کردین!؟

آوید متفکر جواب داد:

-خب بخوام صادق باشم..باید بگم چون احتیاجش داشتی
مکثی کرد و با هول دان میز به عقب و پا روی پا انداختنش با جدیت ادامه داد:

-من فکر می کنم یه کسی مثل شما که همه جوره مورد تایید خانواده ی منه می تونه تنها کسی باشه که با کمکش زندگی جفتمون یه تکون بخونه

ستاره گیج سری تکون داد:

-من از زندگیم راضیم هیچ نیازی به تکون خوردنش ندارم!

آوید کمی به جلو نیم خیز شد:
-یه نگاه به خودت بکن، بیست و پنج سالته به چی رسیدی این همه سال؟ هیچی! این همه دویدی، چی بهت دادن!؟ هیچ!

ستاره اخم کرده سرپا ایستاد:
-زندگی خصوصی من به هیچ کس مربــو..

آوید بی توجه به ستاره باسماجت ادامه داد:

- عمرت و صرف ساختن چیزی کردی که مال خودت نبود، اما الان من همه جوره تامینت می کنم فقط به شرطی که تو بتونی...

آوید با مختصر تردید از عکس العمل اولیه ستاره از پیشنهادش باقی صحبتشو خورد اما ستاره با گیجی و کلافگی مشهودی پرسید:

-چی رو بتونم؟!

آوید با نفس عمیقی حرفی رو که خودشم زیاد بهش مطمئن نبود بیرون پرت کرد:

-که با من ازدواج کنی!

تو روح هر چی نویسنده ی کلیشه پردازه...

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
ستاره چند لحظه چشماشو بست و باز کرد و با ناباوری خنده یی کرد:

-یعنی چی؟ شما حالتون خوبه؟ نکنه باز مستی؟!

آوید با ریز بینی پرسید:

-بازم مستم؟ نه چرا باید مست باشم؟!

ستاره مسخره خندید:

-آخه شیش و هشت می زنی؟!

آوید با کنترل اعصابش نفس عمیقی کشید و با آروم ترین لحنی که توان داشت گفت"

-با شناختی که از اطرافیانم نسبت به شما دارم، قبل اعتماد ترین دختری هستی که می تونی کمک کنی..

ستاره گیج و حیرون با بدبینی پرسید:

-معلوم هست منو چی فرض کردین!؟

آوید کلافه سرپا شد و نگاه وحشت زده ی ستاره رو دنبال خودش کشید، کلافه از نگاه ترسیده ی ستاره هر دو دستشو توی موهاش فرو کرد و با سرعت شروع کرد حرف زدن:

-ببین ستاره خانم؛ حرفاتونو اون روز توی بیمارستان شنیدم و واقعا متاسفم که خانوادتون از خودگذشتگی هاتونو ندید گرفتن اما پیشنهادی که من واسه شما دارم یه جورایی ساختن آیندتونه...تا یه حدودی باید رد جریان باشین که من دختری رو دوست داشتم خانواده م علی الخصوص پدرم باهاش مخالف بود و با خودخواهی دوسال از من جداش کرد اما الان برگشته و من دلم می خواد کنارش باشم اما..تنها نمی تونم و به کمک احتیاج دارم..می خوام با من ازدواج کنید..یه جورایی می شید سرپوش زندگی دوم من و منم قول شرف می دم نذارم هیچی رو از دست بدید...از لحاظ مالی تامینتون می کنم، می خواید کار قبلی تونو ادامه بدید یا درس بخونید..من قسم می خورم هیچ رقمه تنهاتون نذارم..فقط..دهن خانواده ی منو ببندید..

از سکوت ستاره؛ نگاه ناباور و دلگیرش سرشو زیر انداخت و بی خیال زدن باقی حرفش شد.

ستاره اما تموم تنش درد می کرد، خیلی بیش تر از سالها پیش که زیر آوار تا پای مرگ رفته و برگشته بود، به سختی نفسم می کشید با خفه ترین صدایی که واسه خودشم غریبه بود سرد و یخ زده پرسید:

-چطور؟

نگاه ناباور و متعجب آوید تا صورت بی روح و خونسردش بالا اومد، به سختی آب گلوش و قورت داد و بریده بریده پرسید:

-چــ...ــی چطور؟

ستاره با احساس کوفتگی شدید دست گرفت صندلی مبل و به سختی سرپا خودشو نگه داشت، غرورش زانوهاش و برای محکم ایستادن و نلرزیدن قسم می داد. قدم دوم و برای بهتر دیدن عمق فاجعه ی احساس قلبیش به جلو برداشت و سینه به سینه ی آوید با صدای خشکی پرسید:

-با چی می خوای دهن خانواده ت و ببندی!؟

آوید گیج و خیره تو دره ی عمیق و بی انتهای چشمای بی تفاوتش، با لحنی که زیاد بهش اطمینان نداشت زمزمه مانند جواب داد:

-با تظاهــ...

از سیلی ناغافل ستاره توی صورت اصلاح کرده ش مبهوت با دستی روی گونه ش تو جاش خشک شده بود و چشم از صورت ستاره برنمی داشت.

ستاره با کنترل بغض و برای پنهان کردن دل شکستگی عمیقش با نفرت سرتاپاشو نگاهی انداخت:

-زیادیت نشه؟!

-ستاره خانــ..

-گمشو از خونه ی من بیرون..پولتو همین فردا پرت مب کنم تو صورتت..فقط از جلو چشمم گم شو..

آوید-من..

ستاره خرد و خاک شیر به سختی تکیه زد به دسته ی مبل و لرزش زانوهاش و مخفی کرد، آوید بارها و بارها برای کنمترل خودش دست به صورتش کشید و با صدایی که انگار از ته چاه در می اومد لب زد:

-هیچ کس تا بحال....

با چند قدم بزرگ ازش فاصله گرفت اما با اندک امیدواری چند قدم رفته رو برگشت و با ته مونده ی غرورش لب زد:

-هر دومون به یه اندازه از خانواده هامون ناامیدیم..این یه فرصت واسه جفتمونه در کنارش به هر چی می خوایم برسیم...فکر کردی چراالان اومدم؟ چون خبر نداری امروز فرداست مادرت ازدواج کنه و تو بمونی و حوضت...بازم رو پیشنهاد من فکر کن خانم قلدر!

بدون این که منتظر جوابی بمونه با سرعت از خونه بیرون زد و تا وقتی که صدای در حیاط بلند شد، ستاره هنوز بی هدف به سقف خیره شده بود و زمزمه می کرد:

-وقت گریه نیست..وقت گریه نیست..وقت گریه نیست..

از صدای بکس و باد و علامت کنده شدن لاستیکای ماشینی روی آسفالت کوچه شون، ناخودآگاه به جلو خم شد، دوون دوون خودشو به سرویس بهداشتی رسوند و ساندویچ ظهر خورده شو بالااورد، چشماش سنگین بودن و نبض پیدا کرده بودن، همه جای سرش احساس درد می کرد.
کثیفی شلوارش بهونه شد واسه زیر دوش آب سرد ایستادن، سرشو بالا گرفت، شال و مانتوش خیس از آب شده بودن، قطرات دوش آب روی صورتش بیش تر واسه باریدن تحریکش می کرد، با چشمای بسته بزرگ ترین کابوس زندگیشو تصور کرد، دلش آروم نگرفت، کابوس جسد پدرش هم نتونست از گریه کردن واسه فاجعه یی که به سرش اومده بود جلوگیری کنه.

دست به دیوار گرفت و عاجز با زانو کف حموم نشست و در تعجب بود که چرا مثل همیشه دوش آب سرد از حرارت تن و قلب گر گرفته ش نمی تونه کم کنه.

دستش برای باز کردن راه نفسش تا یقه ی مانتوش بالا اومد، عصبی و با دستای لرزون لباساش و از تن خارج کرد و عریان زیر دوش آب سرد کف حموم نشست و با کنترل نفس نفس زناش به سختی سعی می کرد مثل همیشه با بی توجهی به مصیبتی که دامن گیرش شده بود به خوب بودن اوضاع تظاهر کنه اما با یادآوری زلزله ی چندصدهزار ریشتر چند لحظه قبل که دامن گیر زندگی عاطفیش شده بود، فکش که لرزید چشماش بی کنترل و اجازه سوخت و آتشفشان خاموش قلبش با گدازه های اشکی از چشماش فواران کرد و زجه زنان رو به سقف نالید:

-خُــدا......

تظاهر افاقه نمی کرد وقت گریه رسیده بود...


***

هرکار می کنه دلم...تا بغضشمو پنهون کنه
چی می تونه فکر تورو
از سر من بیرون کنه
یا داغ رو دلم بزار.....یا که از عشقت کم نکن..تمام تو سهم منه...
به کم
قانعم نکن......


ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 3 از 14:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  11  12  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA