انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین »

ستاره دنباله دار


مرد

 

ستاره بدون حرف یه قدم عقب تر رفت و آوید متعاقبش جلو تر اومد:

-گفتم این یه ماهه که داری درس می خونی و استراحت مطلقی مثــلا! عوض آشپزی از اون جا غذا بگیرم بهتره ..تمیز تر هم هست

ستاره با استرس و ترسی که نسبت به نزدیک آوید دست به دامانش شده بود با رنگ پریده عقب تر رفت تا کمرش به کابینت خورد و از عقب رفتن نگهش داشت با تموم موضع ضعفش کم نیورد:

-خوبه..چه فکر خوبیه..شمارشو بزار..وقتی رفتی زنگ می زنم!

آوید بی مهابا از پرروییش خندید:

-کجا برم روز جمعه یی؟!

ستاره عصبی پلکی زد:

-تشریف ببر بالا!

آوید دست انداخت پشت کمرش و به طرف خودش کشیدش:

-نخوام برم!

ستاره ترسیده بلافاصله پروند:

-من استراحت مطلقم

آوید رهاش کرد و دست گرفت جلو دهنش و از ته دل خندید و رو به ستاره و اخمای درهمش بریده بریده گفت:

-خیلی فیلمی...دختر...دست هر چی دلقکه از پشت بستی

ستاره اخم کرده قدمی به جلو برداشت:

-دلقک خودتی خواستم روشنت کنم پاتو کج نذاری!

آوید با دستاش صورت اخم کرده شو بالا نگه داشت و با صدایی که رگی از شوخی داشت در جواب گفت:

-بخوام بذارم!؟

ستاره تکونی خورد تا خودشو آزاد کنه آوید بیشتر بغلش زد و از آشپزخونه بیرونش کشید:

-برو لباس گرم بپوش بریم ناهارو بیرون بخوریم..

بدقلق از سر لجبازی نق زد:

-من امتحان دارم!

آوید تا در اتاق مشایعتش کرد:

-برو اون روی سگ منو بالا نیار.

-و چرا اون وقت؟!

آوید با لبخند زیبایی جواب داد:

-چون یه جنتلمن داره بهت کلاس می ده ببرت بیرون!

تو چارچوب در دست به کمر زد و نه بابایی تحویلش داد. آوید خنده شو به سختی خورد:

-ماشا..هرکولی داری می شی واسه خودت؛ مورچه هه زیر پات راه نداره رد بشه..

ستاره با گفتن چی سر خم کرد به پایین، آوید زیر بینیش زد و بلند تر بهش خندید:

-این جواب چرا اون وقتت! چون گیج و خسته یی، از گرسنگی قیافه ت داد می زنه می تونی عوض دو بشقاب سه بشقاب غذا بخوری، پس واسه یه بار تو عمرت حرف گوش کن باش!

با چشمای گرد شده جیغ زد:

-اولن من استراحت مطقم می خوام بخوابم...دوما گشنه خودتی، سوما من 60 کیلو بودم ازدواج کردم الان شدم 70 کیلو و همش از صدقه سری حضرت آقا و توله شونه!!

آوید با بیچارگی وای خدایی گفت و با چرخودنش رو به اتاق گفت:

-تو احترام حالیت نمی شه؛ فایده نداره خودم باید لباس کنم تنت!

سرجاش ایستاد و ترسیده دست آوید و پس زد و بیش تر اخماشو توهم کرد:

-خودم..می ..تو..ن..م..می پوشم..

با سرعت در و روی صورتش بست و آویدُ متفکر پشت در جاش گذاشت.

ناهار اون روز طبق نظر آوید دوبرابر همیشه ش غذا خورد و با احساس سیری بالاخره رضایت به برگشت داد و در کمال تعجبش اون روز تا آخرای شب آوید بجز یه ساعتی تنهاش نذاشت و از نظرش بیشتر مزاحم درس خوندنش شد.

دلیلی پیش خودش پیدا نمی کرد، بابت روز خوبی که از سر گذرونده بود خوشحال باشه.

غرورش نمی ذاشت پیش خودش احساس رضایت داشته باشه وقتی مردی رو که عاشقش بود با زن بی نام ونشونی به زور تقسیم کرده بود...

***


دلم میخواد این آوید رو با کش دار بزنم تا زجر کش بشه بمیره

از جیغ یاسمین گوشیشو از گوشش دور گرفت:

-کصـــافت بیشــعور سه ماه؛ سه ماهه حامله یی و نگفتی؟ الانم اگه من زنگ نمی زدم واسه بدنیا اومدن بچه یلدا بگم عین خیالت نبود نه!؟
ستاره با بی تفاوتی به جنین نسبتا بدون دردسرش گفت:

-در واقع دوروز دیگه می رم تو چهارماه...

یاسمن بیش تر جیغ زد:

-خـــفه..خدایی ما چیکارت کردیم این قدر دستمون برات نمک نداره؛ هان!؟

دلخور لب زد:

-یاسمین!

یاسمین مثل اسفند روی آتیش بی خیال بحث نمی شد:

-یاسمین و درد بی درمون...بیشعور..الاغ..گاو...گو رخر

با سرفه یی خنده شو خورد:

-تموم شد!؟

یاسمین با صدای گرفته نعره زد:

-نــــه هنوز مونده...از شب عروسیتون غیب شدین به این امیر بیشعور می گم بیا بریم خونه برادرت می گه آوید تهدیدش کرده و گفته نیا...معلوم هست شماها چتونه!؟
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 


ستاره خونسرد ناخونشو با دندون کشید:

-مونده هنوز؟!

یاسمین با کشیدن چند نفس عمیق پی در پی، یه ریز گله می کرد و حرف می زد:

-آرهــــ! هر چی خواستیم زنگ بزنیم ماما و خاله تهدیدمون کردن زنگ نزنیم ببینیم اندازه ی بی معرفتیت چقدره..

ستاره-تا کجا؟

یاسمین-تا کجا چی؟

ستاره با نیشخندی که شک نداشت اگر یاسمین می تونست ببینش بدون شک خفه ش می کرد جواب داد:

-اندازه ی بی معرفتی من!

یاسمن با مکث کوتاهی بیش تر جیغ زد:

-خفه شو گوساله؛ منو مسخره می کنی!؟! خجالت نمی کشی!

ستاره-خب من مشکل داشتم..شماها نباید یه سر به ما بزنین

یاسمین- سرتونو عین گاو انداختین زیر و رفتین..تا یه ماه هم هر دوتون خاموش بودین..گفتیم امروز می یاین فردا می یان..دریغ از یه ذره شعور!!
ستاره پوفی کشید و برخلاف میلش گفت:

-ببین تو یه چیزایی رو..

یاسمین با حرص و غیرت ولوم صداشو پایین کشید:

-آخه احمق جون؛ آوید با خانواده ش معلوم نیس واسه چی قهر کرده؛ توام باید از فامیلت پا ببری؟..

یاسمین مکث کرد و با بغض اضافه کرد:

-گرچه تو از اولش هم پست و ناجنس بودی...

ستاره بی حوصله پرسید:

-تموم شد؟

یاسمن که انگار تازه خوشحالی بهش غلبه کرده بود گفت:


-نخیر تموم بشه خودم می گم..می خوام بزنم لهت کنم خدایا یعنی شش ماه دیگه من دوباره خاله می شم!

ستاره-یاسمین........

متعجب از جواب ندادن یاسمین با بهت ادامه داد:

-یاس داری گریه می کنی؟

یاسمین با گریه جواب داد:

-خیلی بدی ستاره..خیلی بدی...چطور دلت می یاد انقدر بی معرفت باشی

ستاره که تخت تاثیر این همه محبت یاسمین قراره گرفته بود گفت:

-عزیزم لااقل بزار من دفاع کنم...من نگفته بودم آخه من دارم درس می خونم بزرگسال دیپلم بگیرم..این مدت هم گیر این بچه و دردسراش و امتحانام بودم.

از مکث یاسمین لبخندی به صورتش نشست چشماشو با ذوق بست و منتظر خوشحالی یاسمین بود که با صدای جیغش از جا پرید:

-آَشــــــــغال اینو دیگه چرا نگفته بودی؟...خر..خر ..خر...ازت متنفرم ستاره!

مبهوت تماس قطع شده به گوشی زل زده بود که آوید لیوان به دست وارد اتاق شد و لیوان شیرموز و دستش داد:

-چیه؟ چرا این شکلی شدی؟

ستاره سری به نشونه ی هیچی تکون داد:

-هیچی این یاسمین آدم نمی شه سه ساعت بسته بودم به فحش آخرشم قطع کرد.

آوید سمت خالی تخت دراز کشید:

-فقط امیر و خونسردیاش حریف دختر عمه ت می شه..

لیوان نیمه خورده رو کنار نذاشته با نهیب آوید با حرص به سمتش برگشت:

-خب نمی تونم زوره؟!

آوید ابرویی براش درهم کرد:

-بخورش..تو عمرم واسه خودم از این کارا نکردم...پس کامل بخورش!

ستاره با پوزخندی جواب داد:

-واسه غریبه نیست..بچته و وظیفت!

آوید لبخند کمرنگی زد و با خستگی گفت:

-به نظرت پدرم چرا اینقدر نوبت من که می شه به شدت سخت گیری می کنه؟

ستاره با یادآوری صورت اخم کرده ی پدرش آخرین شب قبل از زلزله، از پنجره به تاریکی بیرون خیره شد و آروم گفت:

-شب قبل از زلزله، با بابا بحث می کردم سر آرایشگاه رفتن و وردست مامانم کار یاد گرفتنم..می گفت نباید بری..می گفت باید بشینی پای درس و مشقت..اون شب چقدر دلم از سخت گیریش شکست و اونم با قهر رفت و دیگه ندیـ..

آوید نیم خیز شد سمتش:

-ستاره؟! ببینم تورو؟ داری گریه می کنی؟..ببخشید سوال احمقانه یی بود

ستاره با آستین لباسش اشکاشو پاک کرد و با سماجت ادامه داد:

-دیگه ندیدمش تا فرداش که جسدشو از زیـ..

آوید پشیمون و متاسف یکوری بغلش گرفت:

-گفتم بسه عزیزم نمی خواد ادامه بدی..

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 

ستاره غرق کابوس گذشته ش ادامه مي داد:

-از زير آوار بيرونش کشيدن..ازش تنها چيزي که به من رسيد اينه..

با دستاي لرزونش زنجيري رو متصل به انگشتر عقيقي از تو گردنش بيرون کشيد و جلوي چشماش بالاش گرفت:

-اينه تنها اثري از پدري واسم مونده؛ از پدري که هميشه برام بهترين ها رو مي خواست حتي اگر اون چيز باب ميلم نبود.....

آويد صورت خيسشو جلوي صورتش نگه داشت:

-گفتم بس کن..نمي خوام بشنوم!

ستاره با خشونت دستاي شريکي شو پس زد و با قورت دادن باقي بغضش با اخم تو صورتش جواب داد:

-اينا رو نگفتم دلت برام بسوزه..گفتم که پدرا هيچ وقت بدي بچه هاشونو نمي خوان اين تلخ ترين تجريه يي که تو زندگيم به دست اوردم

بلافاصله رو از آويد گرفت و با دستاش صورتشو پنهان کرد و تو دلش لعنت به تظاهري فرستاد که اين جا که بايد به دردش مي خورد اثري از خونسرديش نبود..
ترجيح مي داد زير دوش آب سرد نفس کم بياره و خودشو از فشار تنهايي و دلتنگي تخليه کنه....اما به هيچ وجه دلش نمي خواست تو بغل شريکي آويد دلتنگي شو براي پدرش اشک بريزه ..

آويد کلافه از گريه هاي ستاره براي آروم کردنش کامل به طرف خودش کشيد...........

***
روي مبل نشسته و با اخم قدم زدن هاي عصبي گندم و نگاه مي کرد، بالاخره طاقت نيورد و با لحني که به سختي سعي مي کرد آروم نگهش داره، گفت:
-معني اين کارا يعني چي؟

گندم مستقيم رو به روش ايستاد و دست به کمر با لحن عصبي شروع کرد حرف زدن:

-تو بگو يعني چي؟ به بهونه حاملگيش همش پاييني آويد، فکر مي کني من خرم؟!

آويد نفس عصبيشو پرت کرد بيرون و بي حوصله رو به گندم گفت:

-خودت مي گي بخاطر حاملگيش!

-حرف تو دهن من نذار من گفتم به بهونه ي حاملگيش!

آويد رو به جلو خم شد و اخم کرده با جديت پرسيد:

-منظورت چيه؟

گندم کمي خودشو جمع کرد و مضطرب جواب داد:

-منظورم واضحه..خب حقم داري اون زن دائميته، منم که چندماه ديگه صيغه يه سالم تموم مي شه بايد دمم و بزارم رو کولم باز گم و گور بشم..

بالاخره با صحبت بي منطقش بالاخره داد آويد کم حوصله رو دراورد:

-ديگه داري زياده روي مي کني گندم..دردت اينه؟ مي ريم زودتر تمديدش مي کنيم

-دردم؟ نخير دردم اين نيست..دردم اينه هنوز بچه به دنيا نيومده داري از وقت من مي زني پس فردا بچه ش دنيا بياد حتما ديگه نمي بينمت..

آويد عصبي سرپا شد و نعره کشيد:

-چيکار کنم ديگه...مگه همين تو نبودي نشستي زير پام يکي رو پيدا کن بشه سرپوش باهم بودنمون..حالا چه دردته؟

گندم حرص زده جيغ کشيد:

-مــجــبور بوديم!

آويد با يه قدم عصبي به سمتش برداشتن رو بهش بلند تر داد زد:

-نبوديــم؛ نبوديم گندم..اگه اون جوري گربه نمي نداختي به دست و پام، سريع جمع و جور مي کردم بدون دردسر! واسه هميشه از اين خراب شده مي رفتيم.

گندم که از صداي بلند آويد جا خورده بود روي زمين نشست و از در ديگه يي وارد شد:

-مي دونستم؛ مي دونستم اينم مي شه جوابم..مي دونستم يه روز اون کارو مي زني تو سرم..

آويد نفس نفس زنون از حرص، سر جاش نشست و سرشو با دستاش گرفت.

نيم ساعت نگذشته آويد خسته از شنيدن هق هق هاي گندم به سختي از مبل کنده شد و کنارش روي زمين دو زانو نشست و با بغل گرفتنش چونه شو روي سرش گذاشت و آروم با صداي دورگه گفت:

-اون موقع احساسي عمل کردي شد اين...الانم داري احساسي عمل مي کني گندم جان..بخدا نه من؛ نه تو و نه اون دختر که بچه منو حامله ست. مقصر نيستيم...چقدر بايد چوب تصميماي احمقانه ي يکي ديگه رو بخوريم هان؟

چونه ي گندم و بالا گرفت:

-باشه عزيزم!؟ يه خرده کوتاه بيا..تا همين الانشم من عذاب وجدان دارم بابت اين دختره..اگه بلايي سرش بياد نابود مي شم..بچه دنيا اومد پول و مي گيرم و باهم مي ريم ...فقط آروم بگير تا ببينيم ستاره چه تصميمي مي گيره...

گندم فين فيني کرد:

-اگه نرفت چي؟

آويد با لحن متاسفي جواب داد:

-ستاره به مغرور بودن معروفه..الانم اگه مونده پاي بچه ست..اون از من متنفره گندم، بد بودم، بد کردم، ولي ديگه بد تمامش نمي کنم!

گندم بند شد به تي شرت تنش:

-يعني باهاش رابطه نداري؟! قول بده نداشته باشي!

آويد چشماشو بست و سر گندم و بغل گرفت و نه خفه يي گفت.

در تعجب بود از حساسيت گندم؛ وقتي ستاره مثل صخره سنگي و غيرقابل نفوذ بود...اون شب برخلاف خواسته ش نتونسته بود خيلي جلو بره و بخاطر وضعيت ستاره و عدم رضايت مشهودش عقب کشيده بود......

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
***
دودل بود بخاطر هوس بستنی خوردن اونم وسط چله زمستون کار درستیه به آوید خبر بده داره از خونه خارج می شه یا نه؟..

اگرچه خجالتی که جدیدا دامن گیرش شده بود در جا نظر نفی داد و ستاره با زنگ زدن به آژانس با کمترین سرو صدا از خونه خارج شد و سوار آژانس نشده از دیدن محمودی؛ مرد جوونی که روزای امتحانش می بردش، لبخند معذبی زد.

محمودی با دیدن قیافه ی رنگ پریده ش با استارت زدن راه افتاد و با شوخی گفت:

-خانم نجفی؛ مطمئن باشم این قیافه ی رنگ پریده و مضطرب حین ارتکاب جرم نیست!؟

لبخند نصف نیمه زد و با معصومیت گفت:

-نه بابا؛ یه بستنی خوردن که دیگه این حرفارو نداره

محمودی به سرعت کنار زد و بهت زده به عقب چرخید:

-بستنی؟ وسط چله زمستون؟ بی خیال خانم نجفی؛ شوهرت من و بستنی فروش و یکی می کنه!

ستاره لبخند شیرینی زد و چشمای محمودی رو درشت تر کرد:

-نه خبر دار نمی شه قول می دم..شما برو کاریت نباشه!

محمودی چشم غره یی رفت و گفت:

-استغفرال..مگه خره خواهر من!؟ اصلا من شمارو بر می گردونم در خونه اجازه تون و بگیرین؟

ستاره ترسیده با دست مانع شد:

-نه..نه..خونه نیست..خونه نیست که اومدم دیگه..

محمودی با بدبینی در جواب گفت:

-که خونه نیست!؟ خدا می دونه چه ریختی تو غذا بچه مردم بیهوشش کردی واسه یه هوس بچگونه!

ستاره خنده شو خورد:

- شما راضی می شی بچه من کج و کوله بشه واسه یه بستنی ناقابل!

محمودی خنده شو خورد و همچنان جدیتشو حفظ کرد:

-من شمارو بر می گردونم آژانس با یکی دیگه برید..من با آقای نجفی سلام علیک دارم ...زشت می شه بفهمه با تموم حساسیتش زنشو بردم بستنی فروشی اونم این وقت سال..

ستاره برخلاف خواسته ی قلبیش با حفظ غرورش دست به سینه نشست و با اخم گفت:

-باشه فقط زودتر..تا همین الانشم بیخود وقتمو تلف کردین!

محمودی با خنده گفت:

-دیدی گفتم؟ می دونستم یه جوری سرشو زیر آب کردی دیگه...

روشن کرد و بعد از طی مسیر آشنایی جلوی خونه توقف کرد، ستاره خواست حرفی بزنه که از دیدن آوید که با سرعت با ماشین از پارکینگ خارج می شد زبونش از ترس بند اومد.

آوید هم از دیدن ماشین و ستاره یی که ازش پیاده می شد از ماشین بیرون پرید و با نگاه عصبی و بدبینی رو به محمودی داد زد:

-این جا چه خبره!؟

از سکوت هر دو؛ رو به ستاره چرخید:

-کری ستاره؟ می گم بی خبر کجا شال و کلاه کردی!؟

محمودی پیش قدم واسه حرف زدن شد:

-ایشون آژانس خواستن تا برم براشون خریدی انجام بدم!

آوید که شک نداشت ستاره رو دیده در عقب ماشین و بسته لبخند استهزا آمیزی زد و رو به ستاره گفت:

-برو بالا..

ستاره قدمی به جلو برداشت و گفت:

-راست می گن ایشون..

آوید با قدم های بلند به طرفش رفت و با کشیدن بازوش به طرف در ورودی ساختمون حرکتش داد:

-برو تو.. برو تو اون رو سگ من و بالا نیار.

-آوی..

-برو بالا لعنتی ..فقط برو بالا..

ستاره با عدم رضایت قلبش وارد ساختمون شد و آوید پشت سرش در و محکم بست و به طرف محمودی چرخید:

-یه بار دیگه اطراف زنم ببینمت، بد می بینی!

برای سوار شدن به طرف ماشینش چرخید، دستش به در ماشین خودش نرسیده محمودی که هنوز سرجاش ایستاده بود با اخم در جوابش گفت:

-آخر آخرش اخراج از آژانسه...که اونم مشکلی نیست یه جای دیگه ولی دست کمش خوشحالم که به جای یه غریبه؛ به اصطلاح زنت و بی خبر جایی نبردم
آوید عصبی و دنبال شر چرخید سمتش و با بند شدن به یقه ی اورکتش تو صورتش داد زد:

-چه گهی خوردی!؟

محمودی بدون کوچکترین دفاعی با آرامش جواب داد:

-می گم زنت عین خواهر من..نه اصلا ..من خواهر ندارم..جای خواهر من...نصف شب چرا تنها باید بلند بشه واسه کارش زنگ بزنه آژانس و دروغ بگه شوهرش خونه نیست؛ هان؟...اونم همچین شوهر قلدری!

بلافاصله مشت آوید روی صورتش پایین اومد، محمودی صورش از درد توهم شد اما با علاقه و احترام خاصی که برای ستاره قائل بود آخرین تیر حرفاشو رها کرد:
-این که گذاشتم بزنی واسه اینه درکت می کنم عصبانی باشی..منم زنم بی خبر نصف شب بزنه بیرون حرصی می شم اما بحث من اینه شما که یکیشون نمی تونی جمع کنی واسه چی دوتا دوتا گرفتی!

از جا خوردن آوید استفاده کرد و با سرعت اضافه کرد:

-یکی از بچه های آژانس اون یکی خانم نجفی رو برده بود فرودگاه؛ پیچید تو آژانس دوتا زن داری..

آوید خسته از فشاری که اخیرا تحمل می کرد و عاجز از ادامه ی بحث یقه شو رها کرد و با خستگی لب زد:

-زندگی شخصی من به هیچ کس مربوط نیست..توام بهتره هر چی زودتر از جلو چشمم گم و گور شی .
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
توی ماشین نشست و در باز ماشین و نبسته دستی مانع شد، نگاه خسته و بی حوصله ش تا صورت آروم و مهربون محمودی بالا اومد، با یادآوری چیزی دست کرد تو جیب پالتوش و پولی سمتش گرفت:

-واسه این اومدی؛ بگیرش!

محمودی دلخوریشو از حرکت آوید پنهان کرد و جدی گفت:

-اگه اجازه بدی کرایه مو با پول بستنی ازت بگیرم!

آوید عصبی مشتی تو فرمون زد و با فریاد جواب داد:

-منِ پدر سگ؛ بستنی برا چیمه تو این سرما!؟

محمودی خندشو رها کرد و گفت:

-واسه خانمت؛ که بچه ش عین باباش کج و کوله نشه

آوید با دستاش فشاری به شقیقه دردناکش کشید و باخستگی سرشو به فرمون زد:

-پدرمو دراورده...

محمودی با مکث کوتاهی بااحتیاط لب زد:

-سرویس آخرم بود. منشی اشتراک خونه خانم شمارو گفت، عصر دیدمت اومدی خونه؛ شک نداشتم یه دسیسه یی تو کاره گفتم خودم بیام..

از دیدن کلافگی آوید با سماجت ادامه داد:

-ماشینتو ببر پارکینگ با ماشین من بریم.

آوید ماشین و پارک کرد و به طرفش برگشت:

-من واقعا...

-من تک فرزندم؛ نه برادر دارم نه خواهر ..جای برادر بزرگ ترم زدی اشکال نداره..

آوید امیدوار از پیدا کردن سنگ صبور با لبخند خسته یی سوار ماشین محمودی شد و وقتی با بستنی به خونه برگشت و ستاره رو غرق خواب دید؛ با خودش اعتراف کرد دلش می خواست از دستش سرشو به نزدیک دیوار بکوبه..

***

می ترسید از نگاه کردن به آوید؛ می ترسید برقی رو که از خوشحالی دیدن خانواده ش تو چشماش نشسته بود و ببینه و باز با بهونه یی مانع رفتن و دیدنشون بشه.
با سادگی شش ماهی گذشته بود و بجز نیره خانم کسی رو ندیده بود؛ تنها ارتباط پیامکیش با تنها خواهرش بود و غیر مستقیم با مادرش و شهاب قهر گرفته بود.

آخرین تماسش با مادرش مربوط به خبر بارداریش بود، وقتی بعد از مدتها با گریه پشت تلفن تهدیدش کرده بود اگر بخاطر حامله بودنش نبود بخاطر تمام بی رحمی ها و بی تفاوتی هاش نفرینش می کرد بابت دل شکستگی که از شنیدن خبر حاملگی دخترش از زبون عمه سناش دچارش شده بود.

اما وقتی روز پیش آوید با اخم و با نارضایتی گفته بود به خواسته ی رسمی عمو حمیدش می خواد یه مدت به تهران ببرش برای اولین بار از همون زمان ساک بست و با دلتنگی خبر برگشتش و به همه داده بود.

تو شیشه به چهره ی پف کرده ی خودش خیره شد، همیشه فکر می کرد مدتها بدون خانواده و کسایی که دوسشون داشت می تونست به راحتی زندگی کنه اما با شش ماه دوری احساس دلتنگی عمیقی رو تو وجودش احساس می کرد و به افکار گذشته ش پوزخند می زد.

عید اون سال اولین عیدی بود که برخلاف خواسته ی آوید با همراهی محمودی سر قبر پدرش جشن گرفت؛ کاری که بعداز مرگ پدرش تا سالها تنها سرگرمی شون محسوب می شد.

نگاهشو از جاده گرفت و به دستاش رسوند، چقدر دستاش پف کرده بود، از نظر دکترش بخاطر عدم فعالیتش طبیعی بود اما به شخصه آوید و تو پانزده کیلو اضافه وزن مقصر می دونست، اگر چه می خواست منصف باشه، بد دوره یی حاملگیش افتاده بود و از اون بدتر آوید با تمام سعیش بخاطر سرما مانع از بیرون رفتنش می شد و تمام وقتشو ناچارا یا خوابیده بود یا با لبتاب اهدایی آوید بعد از مشاجرات طولانیشون فیلم نگاه می کرد و گاهی از تو اینترنت سایتای آرایشی و بهداشتی رو واسه بروز بودن اطلاعاتش زیر و رو می کرد.

ماشین از مانعی گذشت و تکونی شدیدی خورد اخم کرده به آوید که زیر لب عذرخواهی کرد نگاهی انداخت و نگاهش معطوف شکمش شد، شکمی که نمی دونست یه آقا پسر بازیگوش یا دختر ملوس و بامزه گاهی با شیطنت لگدی می کوفت.

نه تنها آوید بلکه خودشم اصراری واسه تعیین جنسیت بچه نداشتن و این باعث یه جورایی ناخواسته درگیر هیجان ناشناخته یی می شد و برای انتخاب اسم هیجان زده ش می کرد.

با یادآوری لباسای اهدایی که نیره خانم با دورنگ آبی و صورتی براشون پست می کرد عمیق تر لبخند زد، هر جنسیتی که می خواست داشته باشه فکر کردن بهش درگیر نوعی سرحالی و سرخوشیش می کرد ..

آوید بی حوصله با اخمای درهم دستی به ضبط برد و بعد از رد کردن کلی آهنگ به آهنگی رضایت داد:

-انقدر چهره ت پُر احساسه که دردامو می بره

حسی که من دارم به تو؛ از یه عشق ساده بیشتره

انقدر زیباست لبخندت که اخمامو می شکنه

من خاموشم اما مطمئنم که قلب تو روشنه

واسه یه بار بشین به پای حرفام

از ته قلبم تورو می خوام

وابسته ت شدم و به تو کردم عادت

دیوونه تم؛ عشقم؛ تو بایــد مال من باشی..مال من باشی...



ستاره سرشو به عقب تکیه زد و با چشمای بسته؛ ساکت و آروم تو خودش زار می زد و به خودش امیدواری می داد، مجبور نیست چیزی رو که خیلی محسوس مدتها به تاییدش رسیده بود و باور کنه...می خواست یا نمی خواست وقتی می رسید و وقت رفتن می شد و چه لحظه ی سختی بود اگر پایی واسه رفتنش باقی نمونده باشه...
ضربه یی به شکمش خورد چشماشو باز کرد و متفکر دست به شکمش گرفت، آوید صدای ضبط و کم کرد و آروم پرسید:

-چیه؟ درد داری؟! ستاره!!

سری به نشونه ی نه تکون داد و به حالت قبلش برگشت، جنینش عدم رضایتشو از تنها موندن به وضوح نشونش داد، چطور می خواست بچه یی رو که بخاطرش همچین وضعیتی رو تحمل کرده بود و بذاره و بره؟...صدایی جوابش داد؛ چه مجبوری که بری!؟ مجبور نبود که بره اما مجبور هم نبود که بمونه.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
با اصرارهایی که اوایل واسه طلاق کرده بود آوید مسلما واسه رفتنش برنامه ریزی کرده بود ..بی انصافی بود اگر ازش می خواست بچه شو بذاره و بره..

وحشت زده بیشتر با دستاش شکم برجسته شو بغل گرفت و آوید و کنجکاو تر کرد:

-چته تو...

سرعت کم کرد و کنار زد و ستاره رو به طرف خودش کشید:

-می گم چته؟ درد داری؟!

-نه من....

-پس چرا این جوری می کنی؟

دستاش حتی برای تظاهر از خوب بودن حالش از روی شکمش برنداشت و رو به آوید با تردید پرسید:

-می گم...ماله منه دیگه؟

آوید گیج از سوالش سر تکون داد:

-مگه مادرش نیستی خب بچه مال توئه دیگه..

همراه آوید زنگ خورد و از پرسیدن سوال جواب اضافه یی جلوگیری کرد:

-بله مامان!؟
-...
-تو راهیم
-...
-صد دفعه گفتم این دفعه صد و یکم..می برمش خونه ی عمه ش.وای به حالتون بشنوم بردینش جای دیگه یی..
-....
-اون جا خونه ی من بود؛ دیگه نیست...پس هیچ خوش ندارم زنم اون ورا پیداش بشه
-...
-بسلامت!

دنده رو جا انداخت و با نگاهی به بدبینی به ستاره که به سختی لبخند رنگ و رو رفته یی رو تحویلش می داد، دوباره ماشین و به حرکت دراورد.

***

برای بار دوم رو به عمه حسناش با وسواس پرسید:

-خیالم راحت باشه، دیگه!؟

حسنا خانم سری به تایید تکون داد و با ای بابایی خندید:

-پسر جون زن توئه؛ یادگار برادر مرحومِ منه..حالا دُرُست

با چشم غره یی رو به ستاره ادامه داد:

-درسته این بچه؛ مارو نمی خواد ولی ما دوسش داریم آقا آوید!

آوید بی تعارف خم شد و جلوی عمه ش سرشو بوسید و رو به عمه ش با تاسف گفت:

-این کی رو می خواد؟!

رو به صورت ستاره ابرویی بالا انداخت و با بدجنسی اضافه کرد:

-جز خودش و غرورش!

ستاره با تکونی خودشو از گرمی آغوش آوید محروم کرد و همون جور که داخل می رفت، گفت:

-پام درد گرفت سرپا..خدافظ!

عمه حسناش لبی به دندون گرفت:

-تروخدا ببخشید فکر کنم از حرف من ناراحت شد..شما بی توجهی شو به دل نگیر..

آوید با دلتنگی خندید:

-این پدرمارو دراورده، شما کجاشو دیدی عمه خانم!

***

تمام شب گذشته رو برای اولین بار از هیجان فردا روزی که گردهمایی سالانه زنانه شون بود، به خواب و بیدار بهش گذشت.

به عمرش یادش نمی اومد برای دیدن کسی دلتنگ بشه، اما بعد از شش ماه حتی اعتراف می کرد دلش برای نیلوفر خانم هم تنگ شده.

از سر صبح با تمام بکن نکن های عمه ش تا رسیدن همه خونه عمه حسناش ذوق زده کم مونده بود از سر شادی از در و دیوار بالا بره.

وقتی بعد ازمدتها جمعشون حمع شد با دقت بیشتری به دو عضور جدید؛ مادرشو مهتاب خیره شد و اعتراف کرد دلش می خواست موقع بغل گرفتن مادرش کمی بیشتر تو بغلش نگهش داره، اما وقتی به خودش اومد که به ثانیه نکشیده حنانه خانم و با لبخند مصنوعی عقب گرفته بود با خودداری از نگاه کردن به چشماش مهتاب و طولانی تر با لذت بیشتری از سر دلتنگی بغل کرد.

تمام مدت پذیرایی کیانا و شیما و سلام احوالپرسی های مرسوم به شدت از نگاه کردن به صورت مادرش خودداری می کرد؛ دست خودش نبود، سالها بود عادت کرده بود مادرشو با موهای رنگ نکرده و گاها ریشه سفید زده با ابروهای اصلاح نشده و نامرتب ببینه؛ دیدنش تو حالتی که موهاش مسی رنگ خورده بود و جوون ترش کرده بود و چشمای همیشه غمگینش دیگه برق ناامیدی و تنهایی نمی داد براش غریبه بود.

دست خودش نبود نگاهش میخکوب خنده های نادر مادرش بشه..نمی دونست کدوم و بیشتر می خواست مادری رو که با تو جمعا حضور پیدا می کرد، اما به لطف ازدواجش از انزوای گذشته ش بیرون اومده بود و بیشتر گذشته ش حرف می زد و گاهی حتی شیطنت آمیز سربه سر عمه هاش می ذاشت یا مادری رو ک..

از افکارش سرشو تکون داد نه پرسیدن نداشت این مادرشو بیش تر می خواست، اون زن غمگین و دل مرده رو نمی خواست.

اون زن براش آینه ی دق چیزی بود که خوشبختی رو ازش گرفته بود...

باصدای بلند یاسمین به خودش اومد:

-زل زدی به زن عموم به چی فکر می کنی؟!

چند جفت چشم و که روی خودش دید تو چشمای خندون و شیطون مادرش خیره شد و با پررویی گفت:

-داشتم به عموجون فکرمی کردم...

با دست کشیدنش به مادرش؛ خانما صدای خنده شون بلندتر شد:

-ماشاا... لولو تحویل گرفته، هلو تحویلمون داده!

صورت مادرش به سرعت از خجالت رنگ گرفت و مهتابم که دست کمی از مادرش خجالت نکشیده بود، براش پوست پرتغالی پرت کرد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 

نیره خانم دستی انداخت دور شونه ی عروسش و بلند گفت:

-خَش برداره، خشم پسرم دامن گیرتون می شه..

این بار علاوه بر جمع خود ستاره هم می خندید:

-تو روحش... این که به این وزن ایده آل رسیدم تخصیر ایشونه..نامرد بسته بودم به تخت اتفاقی از جام تکون نخورم

یاسمین قهقهه زد:

-آره واقعا، یه لحظه دیدمت انگار جوونی های مامانمو دیدم.

عمه سناش خنده شو خورد و با چشم غره یی به یاسمین رو به ستاره کرد و با کنجکاوی پرسید:

-وا چرا عمه!؟

عوض ستاره، نیره خانم جواب داد:

-آخه عروس خانم شیطونی کرده بود از رو چارپایه افتاده بود، دکتر استراحت مطلق تجویز کرد. آویدم که اگه به چیزی گیر بده ول کن نیست..کم ازذیتش نکرد، راست می گه من خونشون بودم نمی ذاشت بنده خدا از جاش جم بخوره..

یگانه با خنده گفت:

-مامان ازش یه عکس می گرفتی وقتی با سینی غذا خم می شه پیش ستاره، می ذاشتم پیج فیسبوکم ببینیم چندهزارتا لایک می خوره....

نیره خانم با خنده سری تکون داد و با بلند شدن از جاش گفت:

-خوب شد گفتی عکس ...کیانا جان این عکسا رو فلشو نشون بچه ها می دی؟ از بچگی های آوید و امیره

به یاسمین و ستاره رو کرد و سری از شیطنت تکون داد:

-دیدنش خالی از لطف نیست دخترا!

با تک تک عکسا جمع منفجر شده بود از خنده ...

یاسمین و ستاره نشسته بودن کنار همدیگه رو برای عکسای ختنه سورون و دامنای رنگی پای پسرا تو گوش هم چرت و پرت می گفتن و از خنده های بلندشون نگاه توبیخی بزرگ ترای جمع و به دنبال خودشون می کشیدن..

یلدا هم آخرین نفر بعد از کلی دیرکرد با پسرش وارد شد و نگاه اخم کرده و گریونشو اولین نفر نثار ستاره کرد، ستاره از ذوق دیدن پسرش به سختی از جاش بلند شد و با دزدیدن نگاهش از یلدا توی بغلش خم شد و پتوی آبی رنگ و کنار زد و از دیدن نوزاد اخمو و غرق خوابی ناخودآگاه خندید:

-وای چقد خوشگله..

یلدا-منم که این جا بوقم

نگاهشو تا چشمای دلخور یلدا بالا کشید:

-سلام مامان یلدا

و بلافاصله از سر دلتنگی یلدا رو با بچه بغل گرفت:

-قدم نورسیده مبارک عزیزم..!

بغض یلدا از چشمای غمگین ستاره شکست و ناخودآگاه به گریه افتاد.

"نیاز" هم جاری یلدا؛ آریا و بغل گرفت تا یلدا و ستاره بیشتر تو بغل همدیگه فرو برن...

به سختی با خودداری گریه شو نگه داشته بود؛ حتی دقیق نمی دونست کی از همدیگه جداشون کرد، وقتی یلدا رو واسه شستن دست و صورتش از جمع خارج کردن، سرد و سنگین سر جاش نشست و به عکس بچگی آوید و امیر که اطراف یگانه ایستاده بودن و با نیش باز به دوربین خیره شده بودن، لبخندی زد، کیانا که توجه ستاره رو به عکسا دید مسکوت عکسای بعدی رو عوض می کرد.

نگاهش با عکسا بود اما با صدای عمه ش به طرف نگاه بدبین و پرسشگرش چرخید:

-عمه چیزی شده ما بی خبریم!؟

نیازی واسه زورکی لبخند زدن هم نمی دید:

-نه چی مثلا!

عمه سناش نگاهی با عنوان کسب اجازه به نیره خانم انداخت و آروم و با احتیاط گفت:

-عمه خیلی غریب همدیگه رو بغل گرفته بودین؛ خب چیزی هست باید بدونیم بگو..مشکلی که نداری تو زندگیت انشا..!

خونسرد جواب داد:

-نه دلم براش تنگ شده بود فقط..

نگاهش و به عکسای یگانه رسوند؛ تو اکثر عکساش آوید و امیر حضور داشتن و طفلک کمتر عکس تکی از بچگی هاش داشت.

صدای عمه ش به شدت رو اعصاب ضعیفش می رفت:

-خب می اومدی عمه؛ آنچنان رفتی پشت سرت هم نگاه نکردی انگار دوست نداشتی مارو ببینی

به طرف جمع چرخید مادرش با نگاهش التماس می کرد شر درست نکنه، با جدیت و جسارت تمام جواب داد:

-آره دوست نداشتم!

حنانه خانم باتذکر اشاره داد:

-ستاره!

بدون توجه به اخطار مادرش ادامه داد:

-سالها گذشت اما هنوز تکلیف من؛ با خودم و حضور یهویی شماها تو زندگیم اونم بعد از اون جور از دست دادن بابام، معلوم نیست..

یلدا به جمع برگشته بود، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

-من و ببخشید اما سخته تفکیک محبت و دلسوزی برام!

زینب خانم زن عموش با دلخوری به حرف اومد:

-والا آقا حمــ..

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
دستی بلند کرد:

-وقتی پدر من زندگیشو جدا کرد؛ عمو حمید مرد یه خانواده بود اما نه اون؛ نه هیچ کدوم از شماها یه سراغی ازش نگرفتین تا شبی که از سر وظیفه بود یا چه می دونم مردم داری، یهو من عمو دار شدم..عمه دار شدم و ...

حنانه خانم سرپا ایستاد:

-بس می کنی یا نه!؟

رو به مادرش با دلخوری گفت:

-به همه گفتی من راضی ازدواج تو نبودم؛ نگفتی بحثم فقط عموئه! عموئی که اگه از زنش جدا نمی شد خدا می دونست کی قرار بود یاد بچه یتیما برادرش بیوفته...من دلخورم...خیلیم دلخورم..از همه دلخورم...

مکث کرد، و با صدای دور و خسته یی لب زد:

-می گن مرگ حقه و قسمت کسی باشه از هر جایی می یاد می برش اما چطور ببخشم وقت زلزله، ما تو یه دخمه زندگی می کردیم و به اون وضع فجیع همه چیزمونو از دست بدیم...چون پدربزرگ متمولم راضی ازدواج پسرش با زن مورد علاقه ش نبود...

بلند شد و غصه شو برای اولین بار با دست کشیدن رو به مهتاب داد زد:

-این بچه تا شبها گریه می کرد و بهونه ی عروسکشو می گرفت...

زنجیر متصل به انگشتر پدرش و تو گردنش رو به عمه سنای گریونش برید و جلو چشمش گرفت:

-این تنها ارثیه یی که از پدرم واسه ما سه تا بچه باقی مونده...مرگ حق پدرم بود؛ درست...از دست دادن همه چیز ماهم حکمت خدا اینا حل شده..خودخواهی پدربزرگمو به چی تعبیر کنم تا دلم آروم بگیره؛ عمه...

نفس تازه کرد با صدای ضعیف تری اضافه کرد:

- تو بگو عمه؛ هر چی شما بگی وحی مُنزل...فقط بگو این محبتتون نوش دارو بعد از مرگ سهراب نیست؟!

سکوت جمع و صدای زنگ خوردن تلفن همراه نیره خانم شکست؛ از سر بی حوصلگی با ای خدای بلندی تلفن و با صدای بلند جواب داد:

-کلافه م کردی..شش ماه دست تو بود یه هفته دست ماست می ترسی موش بخوردش!

ستاره بی تفاوت به سکوت جمع و فین فینشون به طرف الی سی دی برگشت و بی اختیار خندید:

-این کدومشونه یگانه!؟

یگانه دست یه صورتش کشید با شناختی که از اخلاق ستاره پیدا کرده بود می دونست برای عوض کردن بحث به کمک احتیاج داره؛ با صدای گرفته از بغض با نمی دونمی سر تکون داد و رو به مادرش که با شخص پشت خط درگیر بود پرسید:

-ماما این آوید یا امیر؟!

یاسمین با همراهی یگانه برای عوض کردن جَو رو به ستاره گفت:

-شک نکن شوهر منه!

ستاره برای یاسمین شکلکی دراورد و رو به نیره خانم که بی حوصله به شخص پشت خط، جواب پس می داد، گفت:

-می گم این کدومشونه؟ خیلی بامزه و خوردنیه!

نیره خانم خطاب به گوشی گفت:

-تو دقیقه زبون به دهن بگیر!

رو به ستاره جواب داد:

-آویده..

ستاره واسه یاسمین چشماشو چپ کرد و با مسخره بازی گفت:

-شوهر تو بچگیش این شکلی بوده بدبخت!

نیره خانم جیغی از حرص کشید و گوشی رو سمت ستاره گرفت:

-بیا ببین چه می خواد!

رو به جمع با نگاه های گریون و لبای خندونشون اضافه کرد:

-این قدر لوس نبود پسرم؛ ستاره دعا خوردش کردی؟!


ستاره با اخم ظریفی گوشی رو گرفت و حین نشستن آروم سلام کرد؛ از عکس بعدی یگانه، که شلوارش خیس بود یاسمین با صدای بلند خندید و سلام ستاره تو سروصدا گم شد خطاب به تلفن با گفتن گوشی از جاش بلند شد و از جمعی که نصف بیشترشو سکوت گرفته بود به طرف اتاق کیانا راه افتاد و سر تختش نشست و نفس زنون پرسید:
-خب چی گفتی؟!

از صدای بم آوید مورمورش شد:

-من خوردنیم؟ با این حساب شانس اوردم تا این جا بودی قسر در رفتم، نه!؟

لبشو به دندون گازی گرفت:

-مزه نریز کارت و بگو

صدای سرحال آوید به شدت به گوشش بوی دلتنگی می داد:

-کارم؟ چه کاری؟ می گم فردا پاشم بیام دنبالت دیگه!

ابرویی از شیطنت بالا انداخت و با بدجنسی جواب داد:

-من همچین حرفی زدم!؟

-نه خب ولی دیگه باید برگردی. یه هفته س خونه مردمی واسه من زشته

ستاره سری از آره جون عمه ت تکون داد و با لحن سردی جواب داد:

-خونه عمم! غریبه نیست بعدشم امروز بامامانت می رم خونتون می مونم تا عقد بچه ها

صدای آوید خشن شد:

-عصر می یام می برمت و تمام!

با شیطنت جواب داد:

-بیا ولی خب با مامانت طرفی چون قول گرفته ازم برم خونشون

صدای آوید به سرعت لحن عوض کرد و عصبی تو گوشی جواب داد:

-تو خیلی بی خود کردی قول دادی، می دونی من راضی نیستم بری اون جا

ابرویی در هم کشید و با پوزخند صدا داری جواب داد:

-رضایت تو واسم مهم نیست؛ باید شخصا با پدرت حرف بزنم مطمئن بشم حالا دیگه اموال و به نام خودت بر می گردونه..

آوید با مکث طولانی جواب داد:

-این کار تو نیست حق کوچک ترین دخالتی نداری!


ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
ستاره در عوضش صداشو کمی بلند کرد:

-کار توئه؟ که قهر کردی عین بچه ها قایم شدی! گفتم می رم یعنی می رم..

-اصلا صبر کن ببینم مگه تو نگفتی پدرمنو نمی بخشی؟!

-چرا گفتم! من پدربزرگمم هیچ وقت نبخشیدم اما هیچ حقی به خودم نمی دادم بی احترامی کنم!

آوید درمونده با حفظ غرورش دست به بهانه تراشی زد:

-اصلا امیر اون جاست من صلاح نمی بینــ...

ستاره بی حوصله آخرین بهانه شو رد کرد:

-آقا رو امیر همش تلپه خونه عمه من..خونتون جز من و بابا مامانت کسی نیست پس لطفا گیر بی خود نده...
آوید یه دنده گفت:

-میام دنبالت

با تمسخر جواب داد:

-هر جور میلته باید دید کی باهات بر می گرده!

آوید با لحن آروم تری لب زد:

-کله شق خودسر!

ستاره خفه خندید:

-مرسی از لطفت کاری نداری؟

صدای آوید با تمام خستگی چند لحظه قبلش رنگ شیطنت گرفت:

-خططتو روشن کن...تا اگه چیزی هوس کردی خودم در خدمتت باشم!

بدون حرف اضافه گوشی رو قطع کرد و رو به یلدا لبخند زد:

-بخدا هیچی نشده فقط دلم برات تنگ شده بود...

یلدا کنارش نشست و به خیره شدن ستاره به بچه ش لبخندی زد:

-بیدار شد بغلش کن عوض این جور با حسرت نگاه کردنش

با لبخند دودلی جواب داد:

-نه بابا این غول بیابونی رو بغلش کنم بلایی سر دخترم بیاد زبونم لال ناقص بشه..جواب شوهرم و تو می دی!؟

یلدا با ذوق گفت:

-دختره؟

سری از هیجان تکون داد:

-نمی خوای عروست و ببوسی!؟

یلدا با ذوق و هیجان زده دوباره بغلش گرفت.

***

از دست گرمی روی پیشونیش به آرومی چشماشو از هم باز کرد و با دیدن تصویر عمه سناش لبخندی زد و شروع به مالوندن چشماش کرد.

بعد از لختی با صدای دورگه از خواب پرسید:

-خیلی خوابیدم!؟

جوابشو عمه ش با لبخند خسته یی داد:

-نه زیاد...بچه ها می خوان برن بیدار نمی شی!

چرایی گفت و با کمک دست عمه ش تو جاش نشست، متعاقبش دستی موهای پریشونش و از کنار صورتش پشت گوشش زد و نگاه استفهامی ستاره رو تا چشمای به تر نشسته ش تا خودش کشید، دست عمه ش روی سرش مکث کرد:

-به سرت قسم اگر برمی گشتیم به گذشته هیچ کدوممون پدرت و تنها نمی ذاشتیم..به اندازه ی کافی جای خالیش عذاب هممون هست عمه تو دیــ...
دست عمه شو با دست بین دو دستش گرفت:

-عمه ..بی خیــ...

-بی خیال چی عمه جان!؟ بی خیال همه حرفات که حقیقت بودن

شرمگین سری زیر انداخت:

-نه..زیاده روی کردم خودمم می دونم ...همه ی حرفام راست نبود چون اگه مامانم می خواست با هر کسی دیگه یی ازدواج کنه به همین اندازه احساس تنهایی و سرخوردگی می کردم ...

از صدای حنانه خانم هر دو نگاهش تا چارچوب در کشیده شد:

-منم همینو می خواستم..این همه مدت هم گذاشتمت خودت باشی و خودت تا به این تنهایی برسی و خودت بفهمی تا آخر عمرت نمی تونستی مراقب ماها باشی..

-درس زندگی دادنت تو حلق دشمنات..من و ول کردی به امون خدا که به چی برسم!؟

سنا خانم خنده شو به سختی خورد و به سختی هیکل سنگینشو جابجا کرد و همون طور که بیرونی م یرفت گفت:

-زودتر بیا ستاره بچه ها می خوان برن

بعد از بیرون رفتنش حنانه خانم در و پشت سرش بست و با جدیت تو صورت ستاره گفت:

-در عوضش تو چیکارکردی؟ هیچی! مارو که ادعا می کردی خانوادتیم ول کردی به امون خدا، حتی به من مادرت اون قدر ارزش و احترام نذاشتی که نه زنگ بزنی لااقل یه پیام بدی ک...

کسل و گیج از خواب با بدخلقی به بغض کردن مادرش معترض شد:

-مامان..
حنانه خانم با چندتا نفس عمیق به خودش مسلط شد و با با تاسف ادامه داد:

-انتظار داشتم یاد بگیری کمی از غرورت برای کسایی که دوسشون داری بزنی!

قدمی به جلوتر برداشت:

-من مادرتم ستاره..من زنگ نزنم تو نباید به من زنگ بزنی؟..من سراغ نگیرم تو نباید سراغ بگیری!؟ تو مادر منی یا من مادر تو، دختر!؟

ستاره به سختی از تخت پایین اومد و دستی به صورت پف کرده ش کشید و گفت:

-خدا کنه یلدا نرفته باشه پسرش و خوب ندیدم..

حنانه خانم نفسشو بیرون پرت کرد و از سر تاسف سری برای غرور بی حد و حصرش تکون داد و با باز کردن در گفت:

-من نمی دونم آوید چطور توی کوه غرورو و تحمل می کنه !

چشماش و بست و از ترس جوشیدن چشمه ی صبر و تحملش با باریدن چشماش، چندمین مرتبه پشت هم پلک زد و با لبخند زورکی جواب داد:
-از خداشم باشه...

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
ه محض بیرون رفتنش با صدای بلند اعلام حضور کرد:

-مـــن اومــدم!

یاسمین بلافاصله با بدجنسی جواب داد:

-به به خرس قطبی بیدار شد بالاخره...

ستاره با حاضر جوابی ازش کم نیورد:

-یعنی تو به خوابیدن منم حسادتی می کنی یاسمین؟ برو یه خرده تزکیه نفس کن...

جمع خندید و یاسمین که خودشم خنده ش گرفته بود جواب داد:

-روت که سنگه پائه، نیم ساعته همه الاف خانمن تازه اومدی زبونتم درازه؟

یگانه با دیدنش جاشو بهش داد و با چاشنی اخم مصنوعی رو به زن برادراش گفت:

-بسه ببینم...عروسم عروسا قدیم یه حسابی از خواهر شوهراشون حساب می بردن!

یاسمین و ستاره با لبخند موذی سرتاپا یگانه رو از نظر گذروندن و قبل از تیکه بارون کردنش، نیره خانم رو به سناخانم با صدای بلند شروع به حرف زدن کرد:
-سنا جون اگه اشکالی نداره من می خوام ستاره رو ببرم پیش خودم

یگانه رو دسته ی مبل کنار ستاره نشست و امیدوار گفت:

-شاید بخاطر ستاره؛ داداش بزرگه لطف فرمودن و آشتی کردن

یاسمین-والا بخدا اصلا معلوم نشد چش شد اون جوری گذاشت رفت

با گفتن باقی جمله ی یاسمین تمام نگاه ها به سمت ستاره کشیده شد، ستاره شونه یی بالا انداخت و باخونسردی گفت:

-من نمی دونم!

نیره خانم با چشم غره یی به یگانه؛ با زبون بازی پادرمیونی کرد:

-جرو بحث پدر پسریه..اصلا نجفی از وقتی این بچه دنیا اومد، همش باش لج بود

یلدا با آرامش ذاتیش با صدای آروم و شمرده یی مشغول حرف زدن شد:

-اپیدمیه این مرض؛ ببخشیدا این جور می گم ولی احسانم خیلی از آریا خوشش نمی یاد همش یه جوری جیغش و در میاره، می خنده
جمع با صدا خندید و نیلوفرخانم؛ مادرشوهر یلدا، با لبخند عمیقی رو به زن برادرش؛ نیره خانم، گفت:

-از دوست داشتنه آقا داداشمه...همه ی مردایی که زناشونو دوست دارن بچه اولشون پسر باشه حساس می شن..

ستاره با صدا خندید:

-چه جالب....پس من قسر در رفتم!

یلدا در جواب سوال یاسمین با هیجان گفت:

-بچه ستاره دختره..

یاسمین متفکر سری تکون داد:

-آره می بینم نمی شه تو صورتش نیگاه کرد از بس زشت شده..

ستاره کنترل پیش دستش و برداشت براش پرت کنه، عاطفه؛ دختر عموش، دستشو گرفت و نگه داشت:

-دستتو به خون جــاری جماعت آلوده نکن عزیزم..بیا خودم چارتا رَوِش خوب، بهت آموزش می دم شابالاشو بچینی!

یاسمین با جیغ-عاطفـــه!

حسنا خانم میوه به دست به جمع ملحق شد و رو به نیره خانم گفت:

-والا نیره جون آقا آوید اوردش خیلی سفارشش کرد می ترسم..

ستاره جای نیره خانم جواب داد:

-من به خودش گفتم می رم..و تمام!

بلافاصله رو کرد به آریا بغل کیانا و با لبخند گفت:

-کیا بده بغل من برو دوربینتو بیار یه عکس بنداز

یاسمین با نیشخند پارازیت انداخت:

-اعتماد به نفست یعنی یه چیزیه تو مایه های انجلینا جولیه

ستاره-چطور؟

یاسمین-بخاطر قیافه داغونت می گم دختردایی

یاسمین با تمام فرزیش از عروسک آریا که ستاره واسش پرت کرده بود نتونست در بره و به ثانیه نکشیده جیغش هوا رفت:

-آخ چشمم..کورم کردی وحشی.من نمی دوونم چطور آوید تورو تحمل می کنه!

لبخندشو روی لبش محکم نگه داشت:

-از خداشم باشه...

کیانا با گذاشتن آریا تو بغلش تمام حواسش و از جمع پرت کرد و به بچه ی چشم درشتی که با اخم غلیظی در حال شیر خوردن بود رسوند. لبخندی زد و بی اختیار اجزای صورتشو لمس کرد...اون قدر حواسش پرت آریا و نگاه خمار خوابش بود که با صدای فلش وقتی به خودش اومد که چند دقیقه یی می شد که جمعی با لبخند تماشاش می کردن، زینب خانم با لبخند گفت:

-چقدر بهت می یاد ستاره جان..ایشا...بچه خودتو سالم و سرحال بغل بگیری!

لبخند خجولی زد و سرشو زیر انداخت.

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 7 از 14:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA