انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 14:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  14  پسین »

ستاره دنباله دار


مرد

 
از صبح خیلی زود که دور از چشم آقای نجفی که خواب بود با همکاری مادرشوهرش؛ یگانه و یاسمین بی خبر از شهر خارج شده بودن و با رسیدن به شمال و بی تعلل اجاره کردن ویلای جمع و جوری به مدت یک هفته اقامت، از شادی تو خودش جا نمی گرفت.

بعد ازمدتها حس می کرد همون ستاره قدیم شده بدون ترس از این که کاراش از زیر ذره بینِ مردی که پدر بچه ش بود، رد بشه و بیش تر مواقع با اوقات تلخیش از علایق شیطنت آمیزش مجبور به چشم پوشی بشه.

با قدم های آهسته روی شن های خشک نشست و با هیجان بی سابقه یی چشم از دریا نمی گرفت؛ حس لذتی که از بدجنسیش نشات می گرفت از سر صبح سرحالش نگه داشته بود.

هر چهار تاشون با خاموش کردن گوشی هاشون قصد شکنجه کردن نجفی های پر حاشیه رو داشتند.

با شنیدن اسمش سرحال به عقب چرخید؛ یگانه با تاپ شلوارک لبخند زنون بهش رسید و با گفتن چه می کنی کنارش جا گرفت.با سرحالی خندید:
-هیچی دارم از آزادی لذت می برم!

یگانه هم متعاقبش خندید:

-من می دونم ماهان دق می کنه تا برگردم ولی واقعا خدا صبرت بده آوید خیلی گیره..

پوزخند زد:

-عددی نیست...

یگانه با محبت دست انداخت گردنش:

-خدایی خیلی خوبه تو عروسمون شدی..

آروم خندید:

-واسه قیچی کردن حال آقا داداشت؟

یگانه کوتاه تر خندید:

-اصلا من تعجب می کنم؛ گرچه آوید همیشه دنبال یه زنی مثل تو بود ولی خب..در تعجبم تو چطور بله رو دادی مخصوصا ک...

خودشو روی ماسه ها پرت کرد و از ته دل خندید:

-مخصوصا که روز خواستگاری رسما آسفالتش کرده بودی..

بدون این که منتظر جوابی از ستاره باشه یا نگاه به غم نشسته ی ستاره رو ببینه با هیجان ادامه می داد:

-وای خدا من و ماهان هنوز که هنوزه یادش می افتیم می خندیم..خدایی خیلی شجاعی سربه سر آوید می ذاری..

با مکث طولانی با لحن غمگینی جواب داد:

-من نمی خواستم آسفالتش کنم؛ فقط دلم می خواست بفهمه چقدر از هم فاصله داریم..

یگانه شتاب زده دو زانو روبروش نشست و با نگاه استفهامی و چشمای سوالی پرسید:

-نکنه واقعا شما باهم مشکلی دارین!؟

سرشو به سمت دیگه یی متمایل کرد:

-من دارم، هنوز دارم! گاهی فکر می کنم احساساتم زیر آوار جا مونده ن که ان قدر سردم و بی احساسم اما...

نگاهشو تا چشمای بهت زده ی یگانه رسوند:

-من فکر نمی کنم این وضعیت و خیلی زیاد بتونم تحمل کنم!

یگانه با پشت دست به دهن خودش زد:

-چی می گی ستاره؟ مگه؟ مگه؟ این بچه ی آوید نیست..خب تو مامانشی..

کمی از گندم بخاطر حرفای تکراری و تحت تاثیر فرهنگش فاصله گرفت و به زحمت بالاخره سرپا ایستاد و به یگانه ی اخم کرده جواب داد:

-یگانه جان؛ علاقه، شرط یه ازدواج موفقه...نه من به آوید، نه اون به من همچین حسی رو نداریم!

از دروغ صریحش پشت به قیافه ی خشک زده ی یگانه کرد و با قدم های محتاط اما دست به کمر به طرف ویلا راه در پیش گرفت.

با همکاری نیره خانم ظرفای شام و آماده می کرد که بعد از خارج شدن یاسمین از آشپزخونه نیره خانم سر خم کرد به سمتش و با صدای آروم پرسید:
-تو به یگانه چیزی گفتی!؟

سری به تایید تکون داد:

-آره؛ باید می دونست..نمی خوام بعد از رفتنم کسی منو مقصر همه چیز بدونه

دست نیره خانم تو هوا خشک شد:

-بعد از چی؟!

دودل سری به سمت نگاه دلخورش بالا گرفت:

-من می رم..من تو زندگیش نمی مونم..خودش گفت بچه مال منه..پولشو بگیره باید دست از سر من برداره

چشمای نیره خانم گرد شد:

-ستاره؛ هیچی می فهمی داری چی می گی؟

با کله شقی جواب داد:

-من می رم...هر چی شد هم پای خودم

نیره خانم اخم کرده بهش توپید:


-بس کن دیگه!

نیره خانم با یهویی بلند شدنش، پایه های صندلی صدای بدی ایجاد کرد:

-بفهم داری چی می گی دختر؛ ازدواج که مسخره بازی نیست، مسئولیت داره، احترام داره؛ بار ارزشی داره..اگه قراره چون آوید بد شروع کرده؛ توام بد تموم کنی این اسمش چیه بجز ترس، بجز فرار، بجز..

یاسمین بهت زده در آشپزخونه ایستاد:

-چیزی شده!؟

نگاه مشکوکش بین ستاره و اخمای نادرِ نیره خانم در حال چرخیدن بود. ستاره بغض کرده از صندلیش بلند شد:

-هیچی...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یاسمین و جا گذاشت و خودشو به یگانه ی بغ کرده روی کاناپه رسوند و کنارش نشست:

-تو چته؟

یگانه غمگین جوابش داد:

-دلم واسه آوید می سوزه..

نیره خانم صدا بلند کرد:

-لازم نکرده دلت برا آوید بسوزه، آوید مرده هر جا باشه از پس خودش بر می یاد بهتره دلت واسه زن برادرت بسوزه که معلوم نیست چه آینده یی در انتظارشه
یاسمین برای بار دوم منتها با اخمای درهم پرسید:

-یکی به منم بگه این جا چه خبره!؟

ستاره بدون توجه به یاسمین رو به نیره خانم گفت:

-می گن جلو ضرر و از هر جا بگیری منفعته، من اشتباه کردم با آوید این بازی رو شروع کردم الانم مثل سگ پشیمونم.. اصلا می خوام برگردم خونه مون، می خوام برم سالن و راه بندازم که نه از دلسوزیای مصنوعی خبری باشه نه از همراهیای زوری...

یاسمین تقریبا جیغ کشید:

-یکی به منم بگه چی شده؟

نشست جلوی پای ستاره:

-گریه می کنی ستاره؟! تولااقل بگو این چیه که اشک تورو در اورده!؟

ستاره بغض سمجشو رها کرد و با صدا زد زیر گریه زد.

نیره خانم با ضعف به دیوار دست گرفت و یگانه با سرعت به سمت آشپرخونه دوید تا آب قند بیاره و از همه متعجب تر یاسمین بود که با چشمای گرد شده سر ستاره رو بغل گرفت:

-دوره ی آخر زمون شده که تو داری گریه می کنی؟!

نیره خانم با بی حالی جای یگانه نشست و ستاره رو از بغل یاسمین بیرون کشید و با گرفتن آب قند دست یگانه به جفتشون اشاره داد ازشون فاصله بگیرن.
یاسمین با مکثی از سر کنجکاوی دنبال یگانه از ساختمون خارج شد.

نیره خانم کنار گوش ستاره زمزمه کرد:

-برعکس یگانه من اصلا دلم واسه آوید نمی سوزه، بخدا بحثم توئی، بحثم تنهاتر شدن توئه، آوید از بچه ش نمی گذره، می شناسمش. باور کن هر چقدر بحث شرط نجفی در میون باشه اما خیلی بیشترش بخاطرش خودشه..ستاره جان؛ آوید از چیزایی که دوست داره نمی گذره

صورت خیس ستاره رو با دستاش قاب گرفت و با لبخند تو صورتش گفت:

-می دونی نجفی در جوابم واسه گذاشتن این شرط مسخره چی گفت؟! نجفی معتقده آوید زیادی خودشو در مورد تنهایی گندم مسئول می دونست، من دختره رو یه بارم ندیدم اما نجفی می گفت دختره خوب بلد بود از تنهایش واسه نگه داشتن آوید استفاده کنه، اما الان که اون نیست دیگه، این بدقلقی های آوید واسه اینه که فکر می کنه جلو باباش کم اورده و با به دنیا اومدن بچه تون من قول می دم آروم می گیره منو نگاه کن.

ستاره نگاه دلخور و خیسشو به چشمای مهربون و غمگین نیره خانم قفل کرد، نیره خانم با لبخند تلخی اضافه کرد:

- آوید خیلی بیشتر از امیرو یگانه به پدرش رفته! نجفی بهتر از هر کسی می شناسش و معتقده تنها شکلی که آوید و از گذشته ش می شه جدا کرد یه نیروی قوی تره چون وقتی خودش جونش در می ره واسه بچه هاش، پس بدون شک آویدم همین حس و باید قوی تر به بچه ش داشته باشه دیگه،

ستاره اخم کرده خودشو از بغل نیره خانم عقب کشید:

-موضوع همین جاست، به بچه ش؛ نه به من..

خودشم از حرف ناخواسته ش دست جلو دهنش گرفت و با چشمای گرد شده به سبب تصحیح سوتیش بر اومد:

-یعنی منظورم اینه که..ک..

نیره خانم دست انداخت دور شونه هاشو یکوری بغلش گرفت:

-بحث منم همینه عزیزم، فکر می کنی حواسم نیست همین توئی که چشم دیدن آوید و نداشتی چند وقتیه افتادی به نق نق کردن و بالای قیمت ناز فروختن؟

ستاره-من..

-هیش...دختر خوب، من خیلی بیش تر از تو پیرهن پاره کردم، توئی که این همه مورد بی لطفی قرار گرفتی به پسر من دلباخته شدی چطور انتظار داری اون آویدی که من می شناسم دل بسته ی تو نشه، هان!؟

ستاره-نیره جـ...

-دو دیقه زبون به دهن بگیر ببین چی می گم، آوید حتی اگه بخاطر لجبازی با پدرش بخواد قید تورو بزنه که شک دارم همچین آدمی باشه بازم این تو نیستی که باید بره

سر ستاره رو طولانی بوسید:

-تو دیگه دختر منی ستاره، به جون خودت، اگه آوید باز بخواد لگد پرونی کنه، شیرمو حلالش نمی کنم و اونی که باید بره اونه، نه تو...

-ولی من..

-هر چقدر سخت زندگی کرده باشی ستاره، هر چقدرم تظاهر کنی از پس خودت بر می یآی بازم زنی و یه زن حمایت روحی می خواد...من دوست دارم عزیزم، هممون دوست داریم نباید این قدر خودت و ازمون دور بگیری..

ستاره با صدای دورگه از گریه لب زد:

-من فقط نمی خوام کسی دلش به حال تنهاییم بسوزه..

صدای خرخری یاسمین عوض نیره خانم جواب داد:

-بس که کوری و یه گله شیرزن و پشت سرت نمی بینی!

ستاره بدون جابجا کردن سرش از سینه ی نیره خانم با دراوردن زبونش جواب داد:

-از کی تا حالا کرکسام جز شیرا حساب می شن!؟

یگانه با گریه خندید و رو به یاسمین گفت:

-خوردیش؟!...


ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یاسمین نیم خیز شد سمتش:

-چخه توله سگ..

نیره خانم سرفه ی مصلحتی کرد، یاسمین نگاه شرمزده ش تا نگاه توبیخی و شوخ مادرشوهرش کشیده شد:

-خودت گفتی به اون امیر پدرسگ نگم کجاییم!

نیره خانم حرص زده به عروس زبون درازش پرید:

-من مادرشم؛ هر چی بگم راه دوری نمی ره تو چرا فحش می دی؟!

یاسمین کف سرامیک روبروی کاناپه نشست و رو به نیره گفت:

-قبول نیست؛ همش به من گیر می دی حتی ببین ستاره رو بغل کردی!

نیره خانم خندید:

-اِ بیداره!؟ گفتم شاید خوابش برده!

ستاره بدون حرف خندید و با خودخواهی از جاش جم نخورد، از بعد از زلزله یادش نمی اومد این جوری آغوشی رو پر از اطمینان و امنیت تجربه کرده بود، بغل مادرش همیشه لرزون بود و صدای نفساش بوی بغض می داد، از آغوش آویدم هیچ حس خوبی نداشت،آغوشش با تمام امنیتی که گویا از مادرش به ارث برده بود بازم همیشه یه چیزی کم داشت، حسی به نام اطمینان!

تازه جای امنی رو پیدا کرده بود، جایی که کسی با صداقت خالصانه دل گرمش کنه و کنارش جبری به تظاهر نداشته باشه؛ مثل تمام وقتایی که مجبور بود به اسم خواهر بزرگ تر بودن همیشه بغضاش و بخوره؛ صداشو صاف کنه و خواهر حساس و بی زبونشو بغل بگیره و بهش اطمینان بده نمی ذاره هیچ زلزله یی چیزایی رو که دوست داره ازش بگیره.

مجبور نبود با تمام خستگیاش تکیه شو از دیوار برداره و به زحمت کمر صاف کنه تا شهاب از خستگیاش معذب نشه و غرور برادرشو جریحه دار نکرده باشه.
تازه جایی رو پیدا کرده بود که نیازی به فکر کردن به تلخی های گذشته نداشت، نیره خانم راست می گفت، کجارو داشت که بره؟ باید بعد از تلافی کارهای آوید با بی خبر گذاشتنش و حسابی درعوضش خوش گذروندن یه فکر اساسی برای آینده ش می کرد، ترم جدید تحصیلیش نیاز به ثبت نام داشت، نباید می ذاشت هیچ مانعی راهی رو که قصد طی کردنشو گرفته بود سد کنه.

باید یه روز همون چیزی می شد که پدرش آرزو داشت، باید دست یابی به رویایی به اسم آوید و گوشه ی خاطراتش چال می کرد و قبول می کرد، آوید با حس پر حاشیه ش نمی تونست همراه واقعی زندگیش باشه...

با یادآوری جمله یی دلش لرزید؛ جایی خونده بود گاهی به آرزویی دست پیدا می کنیم که از داشتنش پشیمون می شیم. از این جور داشتن آوید پشیمون شده بود، آوید و مثل همیشه گوشه ی ذهن دخترانه ش مغرورو و با ابهت می خواست، نه شوهری که از قضا با زنی شریکش شده بود.

خسته و سرخورده از علاقه ش به آوید برای دومین بار طی دو سال اخیر و جدا شدن ناگهانی خانواده ش، پیش خودش ازش اعتراف کرد، پیش تقدیر کوچک تر از خیلی حرفاست...

به جبران تمام بی اعتقادیش انگار؛ آوید و با باقی مونده ی احساساتش به تقدیر بد باخته بود..

با صدایی که اسمشو صدا می زد با گیجی به صورت یاسمین که یه وجب تا صورتش بیش تر فاصله نداشت، خیره شد:

-خوبی ستاره؟ با چشم باز خوابیدی؟!

لبخند پژمرده یی در جواب زد:

-داشتم فکر می کردم!

یگانه با غصه خودشو پرت کرد روی مبل تکی و با انگشت تهدید گفت:

-به من هیچ ربطی نداره؛ آوید اصلا بره به درک؛ برادرزاده ی منو حق نداری از من بگیری...خاله که نمی شم نری حسرت عمه هم به دلم بمونه..

نیره خانم به تنها دخترش توپید:

-این چه طرز حرف زدن در مورد برادرته یگانه!؟

یاسمین ابرویی برای ستاره بالا انداخت و خطاب به نیره خانم گفت:

-والا مردم شانس دارن، همین الان واسه بعضیا می خواست آوید و رسما زنده به گور کنه نه به الان ..

یاسمین با پوزخند از روی زمین بلند شد و با لحنی که به سختی سعی می کرد توهین آمیز نباشه و تلخیش و فقط ستاره می فهمید ادامه داد:

-همین الان داشتی به ستار..

نیره خانم با قاطعیت وسط حرف یاسمین پرید:

-ببین یاسمین جان، تو فقط یه ظاهر از آوید دیدی و درست حسابی نمی شناسیش ولی منی که مادرشم می شناسم، هر چی به ستاره گفتم صداقت محض بود چون جون خودشو قسم خوردم؛ آوید تا الانشم خیلی به ستاره بد کرده، من منکر این نیستم. آوید خیلی مغروره، نجفی مریض باشه اگر شده برادرشو مجبور کنه خودش خم نمی شه سینی دارو بگیره جلوش! ولی دیدم که بارها اگر من نبودم شاید با التماس حتی ستاره رو وادار می کرد غذا بخوره، دارو بخوره یا مراقب خودش باشه...حرفم اینه؛ می گم هر چقدر آوید اشتباه کرده معصوم که نیست، آدمه، اشتباه می کنه اینم در نظر داشته باشیم که ستاره هم شریک جرم پنهان کاریش بوده،پس بهتره عوض این پیش داوریا اجازه بدیم ببینیم تصمیمش بعد از بدنیا اومدن بچه چیه! به جون خودش به محض دیدن کوچک ترین بدخلقی ازش نمی گذرم و پای انتخاب باشه احساس مادری فرزندیمو تو این جریان دخالت نمی دم و ستاره رو انتخاب می کنم!

نفسی تازه کرد و با جدیت اضافه کرد:

-حالا هم این بحث و تموم کنید ستاره بارداره حساس، زودرنج شده و این طبیعیه عوض کش اوردن این بحثا؛ پاشید یکی تون خط منو روشن کنه بعد بیست و چهار ساعت یه خرده به بی خبری نجفی ها بخندیم، خوش بشیم.

ستاره که روی سینه ی نیره خانم جاخوش کرده و با چشمای بسته به صحبتاش گوش می داد؛ سرشو بلند کرد و به مبل تکیه داد، با خوردن بغضش از بی خبری نیره خانم از ازدواج آوید دلش برای خودش سوخت که همیشه عاملی به تظاهر کردن وادارش می کرد.

ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
با لبخند خسته یی گفت:

-قبلش شرط بندی کنیم ببینم کدومشون اول زنگ زده!

یگانه با نیشخند گفت:

-من می گم اول آوید؛ بعدش ماهان جونم؛ و آخرش امیر یا بابا!

یاسمین با بدخلقی گفت:

-من که می گم هیچکدومشون زنگ نزدن دسته جمعی ضایع می شیم!

ستاره بغ کرده گفت:

-از نظر من اول آقا ماهان، بعدش امیر، بعد آقای نجفی!

طبق آماری که از آوید داشت می دونست عصر به بعد اون قدر سرگرمه که فرصتی واسه تماس پیدا نمی کنه.

نیره خانم با صدا خندید:

-اولی نجفی, دومی آوید، سومی ماهان؛

با بدجنسی رو به یاسمین ادامه داد:

-با خونسردی که از امیر سراغ دارم آخریم امیر!

همه خندیدن، یاسمین چشماشو واسه مادرشوهرش چپکی کرد:

-والا دروغم نیست! یه پسر عین آدم نزاییدی! دو تا شونه یکی کنن شاید یه چیزی از توش دربیاد!

نیره خانم با حاضر جوابی گفت:

-اون که می شه خود نجفی! شرمنده، لنگه ی شوهرم هیجا پیدا نمی شه!


همه ی دلخوشی من بودی
حتی وقتی
تو رو با اون دیدم
ببین انقدر دوست دارم که
گریه هامو به تو ترجیح می دم



یگانه با گفتن یک دو سه روشن؛ خط نیره خانم و روشن کرد، از سکوت جمع ستاره، نگاهش به ترتیب از یگانه با لبخند مطمئنش، به نیره و لبخند مرموزش و در آخر به پوزخند یاسمین و نگاهی که با دلخوری، تاسف رو خودش زوم بود چرخید و معذب به میز خیره شد.

می دونست یاسمین دیر یا زود بخاطر تصمیم احمقانه ش مورد بازخواست قرارش می ده، ترجیح داد تا اون زمان براش جواب درستی که حد درکش باشه پیدا کنه.

یگانه با هورای شادی روی مبل ایستاد و بدون حرف فقط جیغ می کشید، نیره خانم با صورت به وجد نشسته به دیوونه بازی های تنها دخترش می خندید، یاسمین با کنجکاوی رو به یگانه تشر رفت:

-خجالت بکش خرس گنده؛ چندماه دیگه عروسیته این دلقک بازیا چیه آخه!؟

یگانه با صورت ملتهب از هیجان چند بار پیاپی پرید و دست آخر با کشیدن دستش توسط یاسمین سرجاش آروم گرفت و با نفس تازه کردن گفت:

-اولیش یه پیام از باباس

لبخند نیره خانم عمیق تر شد، یگانه با چشمای براق و کنجکاو رو به مادرش پرسید:

-بخونمش؟!

نیره خانم البته یی گفت و با لبخند آرامش بخشی به ستاره و نگاه کنجکاوش چشمک زد.

صدای یگانه حواسا رو به خودش جلب کرد:

-نوشته "کار خوبی نکردی آوید و به جون من انداختی."

ستاره با لنگه ابروی بالا رفته رو به نیره خانم لب زد:

-چی کار کردی!؟

نیره خانم خونسرد رو به یگانه گفت:

-خب دیگه!؟

یگانه جیغ خفه یی کشید و با هیجان گفت:

-سی و دو تا میس کال و بیست تا پیام همشون از

مکثی کرد و با خیره شدن به ستاره از اون خنده هایی که چال گونه شو به نمایش می ذاشت، کرد و گفت:

-از آویده!!

یاسمین پوفی کشید و به مبل تکیه زد:

-تروخدا نامزد مارو...

یگانه هم با صدا خندید:

-شوهر منو بگو...

نیره خانم لبخند عمیقی زد:

-ماهان می دونه اما امیر نمی دونه!

یاسمین بهت زده گفت:

-مامان مگه قرار..

نیره خانم سری به جدیت تکون داد:

-قرار بود شماها نگید نه من، من قصدم این بود که نجفی هارو بندازم به جون هم تا سر حرفشون وا شه و مشکلشون و مردونه حل کنن! شک ندارم تا الان امیر و پدرشم توسط آوید خبر دار شدن، این که چطــورُ

نیشخندی زد:

-شنیدن داره.

ستاره با دست گرفتن به مبل به سختی از جاش بلند شد و صدا یاسمین و دراورد:

-با عرض پوزش از مامان نیره عزیزم

سد راه ستاره شد:

-همون دیروز می خواستم حرف بزنم خاله اینا گفتن زن حامله یی و شر دست نکنم و ... اما با این مشکلات اخیر به این نتیجه رسیدم انگار باورت شده ماها دشمناتیم یا راضی به مرگ پدرت بودیم.

به محض حرف زدن ستاره، یاسمین با جدیت صدا بلند تر کرد:

-نخیر تو فقط گوش بده، این تصمیم احمقانه یی که گرفتی و همچین بازی رو با آوید شروع کردی واقعا ازت انتظار نداشتم. از هر کی می شنیدم می گفتم دروغ محضه اما الان به تردید انداختیم. ستاره فکر نمی کنی دیگه این رفتارت خیلی داره مسخره می شه!؟ مگه ما مقصر مرگ پدر توئیم؟ پدر تو دایی من بود! وقتی پدرت بخاطر مادرت قید خواهر برادراشو زد، چطور انتظار داری اونا از در دوستی در بیان!؟ طبق گفته ی مامان، دایی حسین جلوی یه عالمه ریش سفید مثل همین گستاخیای گاه و بی گاه تو؛ پدرش و جلوی همه سکه ی یه پول کرده و دختری رو که بهش معرفی کرده بودن و با بی احترامی؛ نخوت و غرور رد کرده بود. این شکست برای بابابزرگ اون قدر سنگین بود که دیگه کاری به کار بابای تو نداشته باشه و یه جورایی ولش کنه به امان خدا...
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
یاسمن از دیدن صورت رنگ پریده ی ستاره دست انداخت دورش و شونه هاشو بغلش گرفت:

-اگر بابای تو بهترین بابای دنیا بود ستاره؛ دلیلی نمی شه پسر خوبیم برای بابابزرگ من بوده...

دستای یاسمین و رد کرد و بدون حرف پله هارو به اتاقی که برخلاف رضایت همه بخاطر پله هاش، انتخاب کرده بود، رسوند و با بستن در توی تاریکی گوشه ی تخت نشست.

یاد فردای روز ازدواجشون افتاد؛ وقتی که به شدت از آوید متنفر بود و حس می کرد چقدر ضعیف و خاره که جربزه ی ایستادن و بلند بیان کردن درخواست واقعی شو نداره، به ذهنش فشار اورد تا عین جمله ی آوید و به خاطر بیاره، نشسته بود لبه ی تختش و گفته بود"اگر نمی ترسیدم از این که عاق والدین بشم، به این روزی که الان می بینی نمی افتادم.

کارم دیوونگی محض بود اما پای همه چیزش ایستادم!"

از روی تخت بلند شد و خودشو تا کنار پنجره رسوند و بغض کرده رو به آسمون زمزمه کرد:

-واسه همین با تمام سختی که می کشیدیم دست سمت بابابزرگ دراز نمی کردی؟ من فکر می کردم جربزه ی پای حرفت ایستادن بود! نکنه ..بابا نکنه..از غــُ..

اشکای سمجشو با آستینش پاک کرد:

-عمو حمید اومد همینو بگه؛ اومد بگه برگرد؟ اومد بگه نه دوبار بلکه هزار بار واسه رضایت پدرت سماجت به خرج بدی درسته!؟ اومد بگه اگه پشت در خونه ش غرورت جلو ماها شکست دردناک تر از شکسته شدن قلب پدرت نبوده، درسته!؟

نفس نفس زنون از بغض سنگین گلوش رو به آسمون گفت:

-بابا...

اشک ریزون همراه با فین فین به سراغ تلفن ویلا رفت و با گرفتن شماره ی شهاب منتظر برقراری ارتباط موند:

-بفرمایید!؟

مکث کرد، شهاب بود، همون شهابی که توروش ایستاده بود و به بدترین شکل غرورشو شکسته بود، اما شبی نبود که غرورش براش مهم تر از دلتنگیش باشه. باصدای لرزونی به حرف دراومد:

-شهاب!

صدا با مکث کوتاهی تقریبا تو گوشش هیجان زده فریاد از سر خوشی کشید:

-ستاره؟ آجی !!

اشکاشو تند تند با آستین لباسش پاک کرد:

-خوبی؟

-من؟! بامنی؟! آره خوبم..تو معلوم هست کجایی!؟

گویا گوشی از دست شهاب کشیده شد و صدای عصبانی مادرش تو گوشش پیچید:

-ستاره!؟ معلوم هست کجایی؟! دختر تو چته آخه واسه چی برداشتی بی خبر رفتی! آوید از عصر تا سرشب این جا بود، دربه در دنبال تو بود ستــ

بی طاقت وسط حرف مادرش پرید:

-مامان دوست دارم!

مادرش که از حرف زدن باز موند، فین فین کنان ادامه داد:

-دوست دارم؛ دوستون دارم خیلی زیاد..بخاطر شماها بود به هر جا رسیدم و هر کاری کردم، چون دوستون داشته و دارم. این که نگفتم، چون..چون..چون بلد نیستم..یعنی..زبونی بلد نیستم. ببخشید یادم رفت بگم خیلی خوشحالم از این که ازدواج کردی؛ از این که خوشگل شدی، گرچه اینم بگم خیلی ناراحت شدم منو نمی ذاشتی موهاتو رنگ کنم ولی رفتی اون مسی روشن و زدی، به نظرم یه خرده تیره تر درش می اورد بیشتر بهت می اومد ولی خب همین جوریشم خیلی بامزه و تو دل برو شدی. خوشحالم دیگه نگات غمگین نیست، خوشحالم ناراحت شبا دیر برگشتن من نیستی، خوشحالم دیگه ناراحت زیاد کار کردن من نیستی، خوشحالم همه چی سرجاشه، خوشحالم تیم فوتبال نوجوانان مدرسه شهاب مسابقات دوستانه برنده شد. راستی برای مهتابم خوشحالم...ولی بهش بگو یه بار دیگه علی رو تو دانشگاه ببینه می یام می زنم تو گوشش زبونش وا شه..یادت نره ها حتما بهش بگو فکر نکنه من گیر درس خوندن و حاملگیم بودم ازش غافل می شم.

می خواستم اینا رو اون روز خونه عمه بگم...بگم دارم دوباره درس می خونم تا به حرف بابا گوش داده باشم..همون چیزی بشم که بابا همیشه می خواست ولی نگفتم نه این که مغرورم فقط می ترسیدم گریه کنی ریمیلت بریزه..زیر چشات سیاه بشه..زشت بشی..من بخاطر شماها حرف نمی زدم ..نمی خواستم دل خوریام دلگیرتون کنه...نمی خواستم بجز نبودنِ بابا به هیچ چیز دیگه یی فکر کنید...ببخشید این قدر خودخواه بودم...بابا که رفت من خیلی دلم شکست. دلم نمی خواست هیچ وقت اون شب با اخم رفتنشو فراموش کنم واسه همین...نمی خواستم شماها نبودنشو و یادتون بره..وگرنه اون بار رفته بودم سر قبر بابا دیدم رفته بودی آخه فقط تو گل مریم براش می بری...می خواستم بهت زنگ بزنم ولی دیدم تا اون جا اومدی پیش من نیومدی گفتم ولش کن..مامان بد، مامان شوهری، مامان بی انصاف..مامان سنگ دل..مامانِ .....
صدای گریون مادرش با لحن آروم تری تو گوشی با مکث طولانی لب زد:

-اومدم دیدمت، خواب بودی...زنگ زدم شوهرت، خواستم یه جور بیام نبینیم...می خواستم ببینم دختر بزرگم، تنها همدمم چقدر معرفت داره ...

ستاره بیش تر هق گریه زد:

-من بی معرفت..من هر چی تو بگی...فقط منو بخاطر همه ی زیاده رویام ببخش..می ترسم وقت و بی وقتی بیوفتم بمیرم، تو هنوز ازم دل چرکین باشی...

صدای مادرش عصبی شد:

-اینم طرز حرف زدنت...خواب نما شدی!؟

ستاره-نه! تازه انگار از خواب بیدار شدم...فقط خواستم...یه وقت منو ..عاق نکنی ازین درمونده تر بشم..

-ستاره!! چی شده!؟ نه به شوهرت انگارمرغ سرکنده شده بود نه به تو! مشکل کجاست آخه!؟

مکث کرد، شک و تردیدشو کنار زد و با صداقت لب زد:

-مشکل اینه من دوسش دارم اما اون دوستم نداره....از اولشم نداشت بخاطر باباش با من ازدواج کرد..می دونستم دوستم نداره..ولی خواستم مثل بابا شجاعت واسه بدست اوردنش به خرج بدم اما...اشتباه کردم ...مامانی ببین نمی ترسم از گفتنش، من اشتباه کردم...

صدای مادرش بهت زده نصف نیمه موند:

-ستاره..آویــد کــ..

حرف مادرشو بی حوصله قطع کرد:

-بچه شو نه من، فقط بچه شو....

-ستاره تو الان کجایی؟ جون به سرم کردی دختر!! همین الان پاشو بیا این جا..عموت می گه هر جور بخوای کمکت می کنه..

صورتشو از گریه هاش خشک کرد:

-من جایی نمی رم...من اشتباه کردم اما پاش ایستادم..

***
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
با حرکت دستی پشت کمرش از خواب بیدار شد، نیره خانم با لبخند غمگینی کمرشو مالش می داد؛ با خواب آلودگی دستی به صورت و چشماش کشید.

نیره خانم-پاشو عزیزم

کمی خودشو تو جاش بالا کشید:

-صبح بخیر

-صبح توام بخیر گلم..پاشو دخترا می خوان قالت بزارن تنها برن بازار!

دستی به پلکای متورم از گریه ی شب گذشته ش کشید:

-هنوز خوابم می یاد

نیره خانم خنده یی کرد و با بوسیدن صورتش آروم گفت:

-ساعت یازدهه عزیزم پاشو که یه چیزی بخوری

همزمان از سر تخت بلند شد:

-می رم بهشون بگم تنها برن..توام تا دست و صورتت و بشوری، صبحانه تو می یارم همین بالا بخور بعدش بریم بیرون قدم بزنیم باید تا این جاییم از همه چی لذت ببریم
به سختی و با کسلی از جاش بلند شد و با غرغر گفت:

-صد رحمت به اون، لااقل می ذاشت بخوابم!

نیره خانم با صدا خندید:

-اون؟!

شونه یی بالا انداخت:

-پسرت!

نیره خانم با شیطنت:

-اسم نداره پسرم!؟

بی حوصله با بدخلقی با جوابش خنده ی نیره خانم و به قهقهه تبدیل کرد:

-چرا داره، شمربن زلجوشن!

در سرویس بهداشتی رو بست و با غرغر تا لحظه ی بیرون رفتن هنوز از بی خوابی شب گذشته ش کسل بود.

تا سه روز بعد تمام وقتشون به قدم زدن؛ بازار رفتن و صرف نظر از ستاره به شنا کردن مشغول بودن و آخر شبا هم از پیام تهدیدایی که آوید با مخاطب ستاره به گوشی مادرش ارسال می کرد، کلی سرگرم می شدن و می خندیدن!

***

روز آخر اقامتشون از صدای خنده های بلند یاسمین خواب و بیدار پلک های متورم از شب گریه های اخیرشو از هم باز نکرده، از دیدن شخصِ غرق خواب کنار دستش خواب زده از جا پرید و چشماش و دهنش به یه اندازه باز شد.

مبهوت حضور آوید کنارش بود که چشمای سرخ و خسته شو برای چند ثانیه باز و بسته کرد.

آب گلوش و به سختی قورت داد با احتیاط و بدون کم ترین سرو صدا می خواست فرار و به قرار ترجیح بده که دستی با گرفتن بازوش مانع کامل بلند شدنش از روی تخت شد، با ترس و اضطراب رو به سمت آوید و چشمای بسته ش شروع کرد توضیح داد:

-خودت گفتی نرم خونه بابات؛ منم حرف گوش دادم دیگه. گوشیمم زمین خورد شیکست واسه همین خاموشه. مدیونی اگه فکر کنی می خواستم اذیت کنم؛ بعدشم بین خودمون باشه همش زیر سر این یاسمین بگم چی شده س نشست زیر پای ماها که چی؛ یه هفته قبل از ازدواجش می خواد مجردی بره سفر! خدایی خدارو خوش نمی اومد دختر جوون و تنها ولش کنیم به امون خدا، دیگه ماهم اومدیم تنها نباشه...دروغه بگم همون روز اول ولی خدایی دیگه روز دوم بهشون گفتم به توام زنگ بزنن خب توام درسته رفتارات؛ هیچ، عین آدمیزاد نیست ولی خب آدمی دیگه ممکنه نگران بشی ولی همین یگانه ی ورپریده یه فوش زشتی به تو داد که به باباتم مربوط می شد گفتش نه، مامان طفلکتم که شارژر گوشیشو جا گذاشته بود تهران، طفلک نمی تونست کمکی کنه. همین شُـ..

دستش پایین تر کشید شد تا مجبور به درازکشش کرد، دست آوید دورش پیچید و کنار گوشش با صدای دورگه از خواب زمزمه کرد:

-به لطف مامانت، صبح رسیدم؛ محض اطلاعت سه روزه نخوابیدم! می خوای زنده بمونی؟

ستاره بدون بحث سری به تایید تکون داد، آوید نرمه گوشش و گاز خفیفی گرفت و ادامه داد:

-پس بزار بخوابم تا تکلیفت و بعدا مشخـ..ص کنم..

***

یاسمین محکم پس گردن امیر زد:

-یاد بگیر، آخه مردهم این قدر بی غیرت!؟

آوید نگاه خشمگینی از پارازیت بدموقع یاسمین بهش انداخت و رو به مادرش ادامه داد:

-گفتم زنمو باخودم می برم یعنی می برم!

نیره خانم دست کشید به در ویلا:

-راه باز جاده دراز!

در ادامه ش خم شد به جلو و اضافه کرد:

-بُردیش یادت بره، مادریم داری!

آوید کلافه به خونسردانه سیب خوردن ستاره نگاهی انداخت و رو به مادرش جواب داد:

-مادر من از کار و زندگیم زدم اومدم دنبالش که ببرمش خونه ش، مگه تو خونه زندگی نداری؟ خب اینم داره مثلا!

یاسمین با پوزخند و لحن بدی پرید وسط بحث آوید:

-مِـــثَــلَــا..
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
آوید دست به کمر رو به یاسمین چرخید:

-منظور؟!

یاسمین دست امیر و پس زد:

-جمله خبری خودتو من فقط تکرارش کردم!

امیر دست یاسمین و برای بلند شدن کشید و رو به اخمای درهم برادرش گفت:

-جمله ش سوالی بود. سخت نگیر!

نخیرم یاسمین با نگاه جدی و اخم کرده ی امیر نصفه نیمه باقی موند.

دست یاسمین و به طرف بیرون کشید و رو به مادرش اضافه کرد:

-می گم تو این حکومت نظامی که به پا کردی، نامزدی بازی که مشکلی نداره!؟

پق خنده ی یگانه با نگاه توبیخی آوید به سرفه یی انجامید و بلافاصله هم با ببخشیدی جمع و به طرف پله ها ترک کرد.

بعد از تنها شدنشون آوید رو پاشنه ی پا به طرف ستاره چرخید:

-دختر عمه ت دستور زبان فارسیش خوب شدها!؟

ستاره تو جاش معذب تکونی به خودش داد قبل از حرف زدنش نیره خانم اخم کرده زودتر جواب داد:

-من به دخترا گفتم!

آوید نگاه اخطاری به ستاره انداخت و رو به مادرش پرسید:

-بعدشم از گوشی بابا برای من پیام فرستادی ستاره رو می خواد ببره جای بی نام و نشونی که منو بندازی به جون پیرمرد، آره!؟ این کارا یعنی چی!؟

نیره خانم با صدا خندید:

-کی پیرمرده؟ پدرت!؟ نبودا!

در ادامه بازم خندید و آوید و عصبی کرد:

-الان وقت شوخی نیست مادر من، کارت اصلا درست نبود من با پدرم دست به یقه بشم!

ستاره لبی از دیوونه بازیای آویدبه دندون گزید و نیره خانم بیشتر خندید:

-واقعا!؟ حالا زور کی بیش تر بود!؟

آوید دستی به جای سیلی پدرش روی صورتش کشید و خسته از بازی دادنای مادرش جواب داد:

-می شه بدونم معنی این کارا یعنی چی!؟

ستاره سیب بعدی به دستش از جاش بلند نشده آوید نیم خیز شد سمتش:

-بشین سرجات تا قید همه چی رو نزدم بلایی سرت بیارم! حق نداری از جلو چشمم جُم بخوری!

نیره خانم-آویــد این چه طرزشــ ...

برای اولین بار تو زندگیش روی مادرش صدا بلند کرد:

-بس می کنی یانه؟ اصلا زندگی شخصی من به شماها چه، هان؟ لِم این جونور فقط دست منه!

نیره خانم تهدید آمیز از جا بلند شد:

-مرده شور زن داریتُ ببرن! لِمت اینه!؟

نگاه آوید از دست مادرش تا صورت خیس و اشک ریزون ستاره رسید و با بهت تو چشمای خیس و وحشیش مکث کرد.

نیره خانم سر ستاره رو به سینه گرفت حرف آوید و قطع کرد:

- کوری نمی بینی حامله ست و حساس شده...

-مامــ

نیره خانم جدی و قاطع بهش توپید:

-از جلو چشمم فقط دور شو..

آوید اخم کرده با پشیمونی از ساختمون خارج شد و نیره خانم با تاسف کنار ستاره نشست:

-می بینی واسه این می گم نباید تنها بمونی، آوید یا هر مرد دیگه یی فرقی نداره عزیزم، ببینه دلسوز نداری، هر جور دلش بخواد باهات برخورد می کنه
ستاره بغض کرده با بیچارگی پرسید:

-چیکار کنم پس..

-حرف رفتنو نزن..بازم می گم کسی قرار باشه بره اونه، آوید پسرمه من بهش مطمئنم هر جا باشه از پس خودش بر می یاد اما بحثم توئه، نمی خوام دیگه آسیب ببینی دخترم!

ستاره برای بار دوم منتها از سر لوس بازی تو سینه ی نیره خانم سرشو فرو کرد و نفس کشید. بهش شک نداشت، بوی خوب امیدواری می داد.

**
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
از صدای آوید بیش تر پتورو به خودش پیچید:

-ای بابا یعنی یه خدافظی نمی شه!؟

نیره خانم- مگه نمی گی کار و زندگی داری؟ برین دیگه!

امیر-من پیاده برم با این نمی رم! سه بار نزدیک بود تصادف کنیم. خدا می دونه چند مرتبه از سرعت غیرمجاز ماشینم جریمه شده!

صدای آوید به نظر خطاب به امیر امیر اومد:

-واسه دفعه دیگه ت می گم؛ زنت و جمع کن تا از این دردسرا پیش نیاد!

صدای امیر به غیرت نشسته بود:

-دو کلام مادر عروس؛ نه تو اسطوره زن نگه داشتنی؟ می بینم دختره ازت فراریه، البته حقم داره تو و این اخلاقــ.

نیره خانم-آوید!

صدای امیر به نظر خش دار می رسید:

-بایدم بزنی، بیشترم بزنی ناراحت نمی شم، این دختره رو منِ احمق زندگیشو به پای تو حروم کردم!

نیره خانم-امیر!

حتی می تونست رگ گردن و پیشونی آوید و موقع شنیدن این صدای عصبی تصور کنه:

-آره توی ابلح مقصر همه چیزی؛ امیدوارم تا آخر عمرت از عذاب وجدان بمیری!

نیره خانم-بس می کنید یا نه؟! برید بیرون از ویلا جرو بحث کنید زن حامله تو خونه داریم!

صدای آوید آروم تر شده بود:

-از جلو رام برو کنار دو دقه ببینمش می رم!

نیره خانم-دیشب دیدیش بسته! برو می خواست ببینت همون دیشب خودشو نمی زد به خواب!

صدای امیر با پوزخند همراه بود:

-داداش بزرگه؛ اصلا عشق و علاقه تو هوا موج می زنه، حواست هست که؟!

صدای جیغ نیره خانم بلند شد:

-آوید دست بلند کنی رو برادرت من می دونم و تو!

در اتاقش باز و بسته، بلافاصله با کلید قفل شد. خنده ش گرفت، به چه نیرنگ کتک زدنِ امیر، نیره خانم و از سر راهش کنار کشیده بود.

صدایی بالا سرش مخاطب قرارش داد:

-می دونم بیداری پاشو بشین!

دستی به چشماش کشید و با خواب آلودگی ظاهری تو جاش نشست و پرتوقع به صورت آروم و دلخورش زل زد:

-معلومه که بیدارم! خواب و زندگی واسه من گذاشتی!؟

بی تفاوت به صورت درهم شده ی آوید به کف اتاق خیره شد. آوید نفس عمیقی کشید و دو زانو جلو پاش نشست و به صورتش تعجب نشوند:

-این کارا یعنی چی؟!

آوید خسته لب زد:

-ازین مسخره بازیا خوشم نمی یاد ستاره؛ حالا که تقریبا همه می دونن. یه سوال می پرسم جوابشو یه کلام بده! با من می یای یا می خوای با مامانم برگردی تهران!؟

برای جواب دادن مکث کرد، نیره خانم بی خبر از گندمی که بالا دست همه ی نقشه ها بود به آخر این قصه امیدوار بود، اما خودش بهتر از هر کسی می تونست همون شبی که آوید، مست و پاتیل تو بغلش به خواب رفته بود و با اشک و غصه گوشه ی دیوار ترکش کرده بود، برای همیشه به تقدیر باخته بود.

چه ثمر از انتظار برای ته داستان وقتی قصه ی عشقش همون شب برای همیشه، با جا زدن و گذشتنش در جا بسته شده بود.

نفس عمیقی کشید تا بغضش و پایین بفرسته و با تسلط بیشتری به لرزش صداش بتونه جواب بده:

-می خوام پیش مامانت باشم تا بدنیا بیاد!

صورت گرفته ی آوید جا خورد اما با حفظ غرورش از روی زانوش بلند شد و با لحن سردی جواب داد:

-اوکی پس مراقب خــُ...

مکثی کرد و پشت بهش ادامه داد:

-مراقب همه چیز باش...

با باز و بسته شدن در اتاق حجم فشاری از روی سینه ش برداشته شد.


غصه دار با دستاش شکمشو بغل گرفت:

-باید بذاریم بره مامانی؛ این جوری همون جور که دوست داره خوشبخت تره...

با اندک دلتنگی از جا بلند شد و پشت پنجره یی که پرده توریشو باد به بازی گرفته بود ایستاد.

دو مرد از ساختمون خارج شدن؛ مردی با شونه هایی افتاده کنار در ماشین مکث کرد سر همیشه بالا و مغرورِ افتاده شو، قبل از سوار شدن بالا و بالاتر تا پرده ی بازیگوش اتاق کشوند و انگار که از دور با نگاه همیشه با نفوذش، عمق چشمای سایه ی زن پشت پنجره رو به امید اندک دلتنگی می کاوید.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
خودشو به سرعت از پنجره عقب کشید. با آستینش اشکاشو پاک می کرد که با نگاه مشکوک نیره خانم غافلگیر شد و دست و پاشو گم کرد:

-رفتن!؟

نیره خانم لبخندی زد و با یکوری بغل گرفتن به ماشین و خاکی که از خودش به جا می ذاشت نگاه می کرد:

-ازش می ترسی؟!

بهت زده می خواست نه بگه اما فشار دست نیره خانم مانع شد:

-طبیعیه..حتی اگر بترسی حق می دمت بهت عزیزم..هر چی باشه شب ازدواجتون آوید اعصاب نداشت

با یادآوری کشکمش حاشیه دارشون ترجیح داد اخمشو روی صورتش محکم نگه داره.

نیره خانم با نفس عمیقی اضافه کرد:

-با یکی از دوستام صحبت کردم؛ پسرش روانپزشکه؛ اسمش "عارف کیانِ" یکی از بهتریناست..بهتره توام چند جلسه پیشش بری..

به سختی بغضو کنترل کرد:

-من واسه چی؟!

نیره خانم با دل گرمی جواب داد:

-چه اشکالی داره عزیزم...این یک ساله اخیر فشار زیادی تحمل کردی، می ترسم بعد از زایمانت افسردگی بگیری..بهتره همین الان پیشگیری کنیم.
با نارضایتی باشه یی گفت. به دقیقه نکشیده نیره خانم با کنجکاوی پرسید:

-می دونستی آوید روانپزشک می ره؟!

بهت زده نالید:

-واسه خاطر وسواسش؟!

نیره خانم با کنجکاوی به طرفش چرخید:

-وسواس؟!

ستاره با یادآوری رفتارهای وسواس گونه ی آوید دودل شروع به حرف زدن کرد:

-آره خب زیاد دوش می گیره؛ خیلی دستاشو می شوره...شاید ده بار بیشتر..می خواد یه لیوان بده دستم صد دفعه آبش می کشه..حتی موبایلشو می شوره..اصلا دیوونه م می کنه وقتی می یاد پایین

نیره خانم با ریز بینی پرسید:

-پایین!؟

-نــه منظورم اینه از بالا پشت بوم که می یاد پایین این جوری می کنه؛ می گم شاید مال سیگار کشیدنش باشه

دهن نیره خانم بیشتر باز شد:

-آوید و سیگار؟!

لبی به دندون گاز گرفت و برای عوض کردن بحث گفت:

-گشنمه ماما نیره!

به قصد صورت شستن از نیره خانم فاصله گرفته بود اما صدای متعجبش و به خوبی می تونست بشنوه:

-ماما نیره!؟

***

دخترا با سرعت در حال جمع وجور کردن وسایلشون بودن، با خستگی روی تخت دو نفره متعلق به یگانه و یاسمین نشست از سفتی چیزی زیر پاش با کنجکاوی گوشی تلفن یازده دو صفری از زیر ملافه تخت بیرون کشید با بهت و بدبینی تو دستش باهاش بازی می کرد که با وارد شدن سرزده ی یاسمین اخم کرده به یاسمین نشونش داد:

-مال توئه!؟

یاسمین اخم کرده نه یی گفت و با گرفتن تلفن از دستش بلند صدا زد:

-یگانه!؟

یگانه با غرغر وارد اتاق شد:

-چته انگار داری کنیزت و صدا می کنی!؟

یاسمین با نشون دادن گوشی و نیشی که از یگانه می رفت که باز بشه بهش توپید:

-این نیش باز می گه این گوشی مال یه آدم خائنه! درسته!؟

یگانه با خوردن خنده ش گفت:

-جون یاسمین من

یاسمین رو بهش جیغ زد:

-جون خودت رفیق نامرد گوشی اوردی!؟

یگانه پشت چشمی نازک کرد:

-آهان بعد اون وقت کی بود تا رفتم غذا بگیرم بدو بدو رفت با گوشی اون خانمه زنگ زد پشت دیوار!

از سکوت جفتشون ستاره از سر تاسف سری تکون داد:

-کدومتون به آوید آدرس داده بود!؟

یگانه اخم کرده با سرعت جواب داد:

-من نگفتم ولی خب من آدرس این جارو دادم!

یاسمین دست به کمر به سمت یگانه چرخید:

-من فقط زنگ زدم امیر یه چیزی رو یادآوریش کنم تو واسه چی زنگ زدی؟!
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
مرد

 
یگاه رو به ستاره جواب داد:

-باور کن من داشتم با ماهان اس بازی می کردم یهو شماره آوید افتاد، هول کردم خواستم قطش کنم دستم خورد تماس برقرار شد بعدم که ترسیدم ازش جواب دادم اونم گفت مامانِتو گفته شمالیم اونم آدرس ویلا رو می خواست منم نتونستم بهش نگم..

ستاره از جاش بلند شد:

-بی خیال فعلا که رفت

نیره خانم آماده وارد اتاق شد:

-دخترا تمام؟ اومدن ویلا رو تحویل بدیما!

هر سه دختر من آماده می جواب دادن و نیره خانم رو به ستاره گفت:

-برو تو ماشین تا وسایل و بیاریم!

ستاره با گرفتن گوشی از دست یاسمین از اتاق خارج شد. با بدجنسی با گوشی یگانه برای آوید پیایم مبنی از رسیدن یا نرسیدنش فرستاد که بی جواب موند...

***

سه روز تا عقد یاسمین و امیر باقی مونده بود با یاسمین و یگانه دنبال لباس می گشتن که از دیدن سیسمونی گلبهی رنگی پشت ویترین ناخودآگاه با لبخند عمیقی وارد مغازه شد.

می خواست حساب کنه که دستی مانع شد، نگاهش تا دست بالا اومد و از دیدن قیافه ی عمو مجیدش بهت زده لبخند نصف نیمه یی زد:

-سلام

-سلام عموجان!

رو به فروشنده کرد و بی تعارف حساب کرد و رو به ستاره و چشمای گرد شده ش گفت:

-چیزی دیگه یی نمی خوای!؟

گیج سری تکون داد:

-نه..یعنی...نه..شما این جا چیکار می کنید!؟

عموش لبخند مردونه یی زد:

-با مهتاب اومده بودم لباس بخره که تورو دیدم، چیز دیگه یی نمی خوای بریم پیش بچه ها!؟

نه خفه ش با نگاه خیره ش به گهواره ی گوشه ی مغازه یکی شد، عموش با گرفتن خرید از دست فروشنده با راهنمایی دستش از مغازه خارجش کرد.
با دیدن مهتاب و دخترا ذوق زده و بقول یاسمین پنگوئنی به طرفشون رفت و بدون حرف مهتاب و از پشت بغل گرفت.

مهتاب سرحال تو بغلش چرخید و با دست کشیدن به صورتش دلتنگیشو نشونش داد:

-چه خبر از استاد نجم!؟

یاسمین با بدجنسی جواب داد:

-حال پسرداییم چطوره مهتاب، شنیدم چندتا کلاس باهاش داری!؟

مهتاب از حضور یگانه با خجالت لبی به دندون گرفت و اخم دخترونه یی نثار خواهر بزرگ ترش کرد.

صدای عموش هر سه رو مخاطب قرار داد:

-موافقای شام کیان!؟

همه با لبخند تایید کردن و با سرو صدا به سمت پارکینگ مجتمع تجاری راه افتادن. در کمال تعجبش عموش هم قدمش شد:

-مشکلی پیش اومده عمو؟! شنیدم یه ماهی هست این جایی!؟

شونه یی بالا انداخت:

-نه...چه مشکلی!؟

عموش با گرفتن دستش و با کم کردن سرعتش از بقیه فاصله یی ایجاد کرد و مقابلش ایستاد:

-ببین ستاره؛ یه سری حرفا ازت به گوشم رسیده، از اون جایی که آدم خاله زنکی نیستم ترجیح می دم حرفی هست یا مشکلی داری به خودم بگی چون شک نداشته باش توضیح قابل قبولی برای هر کاری کردم دارم!

لبخند زورکی زد:

-هیچ مشکلی نیست...

عموش با جدیت گفت:

-پس امشبو امیدوار باشم قدم رو چشم ما بزاری خونه خرابه ماهم سری بزنی!

می خواست بگه نه اما دلیل خاصی برای رد کردن دعوتش نداشت، آب گلوشو به سختی قورت داد:

-باشه..

عموش پیشونیشو به نرمی بوسید:

-خوشحالم کردی

با گرفتن دستش به طرف دخترا که با کنجکاوی کنار آسانسور ایستاده بودن رفت.

وقتی بعد از شام با رضایت نیره خانم به خونه ی عموش رفت و بعد از مدتها حس خوبی داشت، حس خوبی بود شهاب با اخم و غرغر پیازارو از تو غذاش کنار بزنه یا مهتاب بدون این که اشاره یی بهش بکنه لیوان آب دستش بده.

پیش خودش اعتراف کرد، حس خیلی خوبی بود. گرچه با تمام خوب بودن حسش نمی تونست لحظه یی اون جارو برای زندگی انتخاب کنه.

الان حکم مهمان و داشت اما اگر بعد از جدایی با آوید جایی می خواست بمونه بدون شک خونه نجفی بزرگ و ترجیح می داد.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
صفحه  صفحه 8 از 14:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  13  14  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

ستاره دنباله دار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA