ارسالها: 23330
#1
Posted: 15 Apr 2014 16:57
درود
درخواست تاپیکی در بخش خاطرات و داستان های ادبی دارم
نام کتاب : گناهکار
نویسنده : fereshteh27
تعداد صفحه:۶ صفحه
کلمات کلیدی: رمان + رمان ایرانی+ گناهکار+fereshteh27
- خلاصه داستان : زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش... یک گناهکار ِ حرفه ای بود..یه ادم از جنس تاریکی ولی با ظاهری شیشه ای ، شکست..بالاخره تونست ظاهر شیشه ای وشکننده ش رو هزار تیکه کنه. و اونوقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهانش نمایان شد. و من دیدم ، به چشم دیدم. بزرگترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو تو وجودم پرورش دادم. نفرت همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.. من...آرشام... اسمم گناهکار ، رسمم تباهکار...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2
Posted: 16 Apr 2014 09:27
بر بستره ی غلیظ گناهان خود دست می کشم و با انگشت بر روی آن چنین می نویسم:
گناهکار، گناهکار، گناهکارم من!
خدایا گناهکارم؟! جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم.
چه کردم؟! در این دنیای بزرگ بین آدم هایی که کم و بیش خود به آغوش گناهان من روی آوردند.
من کیستم؟! آیا تنها یک گناهکار؟!
کسی که با ریا خوی گرفته بود، با دروغ برادری می کرد، با نیرنگ های فراوان این و آن را فریب می داد.
من آرشام، کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم؛ آری تنها خود می دانم و خدایم!
من چه هستم؟! به راستی من کیستم خدایا؟! بنده ی خاطیِ تو؟!
من آرشام، کسی که معنای اسمش به قدرت وجودش بهایی پرداخته. من گناهکارم، از خلاف و گناه ابایی ندارم چون این راه را خود انتخاب کردم.
چه کسی می تواند به من کمک کند؟! خودم؟! خدا؟! بنده اش؟!
اما من نیز تهی خواهم ماند از همه چیز و هیچ چیز ... می خواهم؟! آیا می خواهم پاک شوم؟! نباشم مملو از گناه؟! خالی شوم؟!
نمی دانم سرگردانم، خود نمی دانم چه می خواهم و نمی دانم سرانجامم چه می شود!
دل ها شکستم، دیدگان را به اشک نشاندم، آه و ناله های زیادی پشت سرم است، ولی من به آن ها بهایی نمی دهم و بی توجه می گذرم و به گناهم ادامه می دهم.
من آرشام هستم، کسی که می تواند به راحتی گناه کند و دل مردم را بشکند، ولی نگذارد ذره ای از غرورش کم و کمرنگ تر شود.
من می توانم، چون می خواهم. چه چیز می تواند من را منصرف کند؟! در این راهی که قدم گذاشتم چه چیز می تواند مرا منع از گناه کند؟!
در این دنیایی که تاریکی نیمی از وجودش است، دنیایی که به چشم من روشنایی ندارد، چون تمامش سیاهی است. آیا آدمی هست که به دلم روشنایی بخشد؟! به راستی او کیست؟!
خود نمی دانم اصلا چنین کسی وجود دارد؟!
من بودم، بین همه ی این آدم ها بودم و با آن ها زندگی کردم؛ با گریه ها و ناله هایشان آشنا هستم، با غم و خنده هایشان که از روی بی دردی است!
خود دیدم که وقتی پای بر دنیای لطیفشان می گذارم، چه می شود؛ چون نسیمی بر پیکره ی آن ها می وزم ولی در آخر چون طوفانی سهمگین وجودشان را ویران می کنم و می گریزم!
آیا ترسی دارم؟! وجدانم خفته؟! آری خود چنین خواستم. وجدان خفته ام را چنین دوست دارم و از بیداری آن هراسی ندارم، چون خود می توانم جلوی آن بایستم.
چه چیز می تواند جلوی من بایستد؟! چه نیرویی می تواند با غرور و تکبر من مبارزه کند؟!
عشق چیست؟! قبولش ندارم؛ چون نیست، چون عشق پوچ است و من عشق را نمی شناسم، چون نمی خواهم که بشناسم و از عشق بیزارم؛ از آن می گریزم و به آن تن نمی دهم!
اما همه چیز دست ما نیست و گاهی زندگی آن طور که ما می خواهیم پیش نمی رود. برگ به برگ تقدیر بی وقفه ورق می خورد، بی آنکه از خود بپرسد به کجا چنین شتابان؟!
زندگی من، آرشام به کجا رسید؟! اصلا قصه ی زندگی آرشام از کجا شروع شد؟!
و این منم آرشام، اسمم گناهکار و رسمم تباهکار!
اسمم گناهکار، رسمم تباهکار
باران به من ببار، آری به من ببار
ویرانه شد دلم، خون گشت حاصلم
نفرین بر این گناه، باران به من ببار
آری به من ببار!
********************************
با اخم غلیظی نگاهش کردم. گریه می کرد و برام مهم نبود، ای کاش خفه می شد؛ صداش روی اعصابم بود!
رو بهش کردم و با صدای بلند گفتم: هستی برو پایین!
با گریه داد زد: نمی خوام آرشام، چرا درکم نمی کنی؟ تو که می دونی عاشقتم، پس چرا با من همچین معامله ای کردی؟ چرا؟ چــــرا؟!
به خاطر جیغ هایی که می کشید، کنترلم رو از دست دادم و سریع از ماشین پیاده شدم. به طرفش رفتم، در رو باز کردم، بازوش رو توی چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون. در برابر من توان مقاومت نداشت. غریدم: بیا بیرون عوضی، دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیفته؛ یا گم می شی اونم برای همیشه؛ یا همین جا کارت رو یکسره می کنم.
یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی و پرنده هم پر نمی زد.
جیغ کشید: دیگه می خوای باهام چکار کنی؟ من عوضیم یا تو؟ به روز سیاه نشوندیم و با احساساتم بازی کردی، دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟
هلش دادم و با اخم گفتم: باهات چکار کردم؟ بهت دست درازی کردم؟ ازت فیض بردم؟ یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟ چکارت کردم کثافت؟
هق هق می کرد و همه ی آرایشش توی صورتش پخش شده بود.
نشست روی زمین و زار می زد. دلم براش نمی سوخت، آره این رو برای اون ها به حق می دیدم، از اینکه خردشون کنم لذت می بردم. وقتی می دیدم این طور جلوم زانو زدن و شیون و زاری راه انداختند! من کسی هستم که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونست باهاش برابری کنه، غروری که من داشتم برای خودم ستودنی بود.
یه لگد به پاش زدم: پاشو خودتو جمع کن. دارم بهت هشدار می دم هستی، اگر یک بار دیگه اون طرفا پیدات بشه زندت نمی ذارم!
سرشو بلند کرد و با گریه گفت: می دونم، خیلی خوب می شناسمت که هر غلطی ازت بر میاد. توی این مدت منو به بازی گرفتی و کاری کردی دوستت داشته باشم، ولی بعد که از خانوادم جدام کردی کشیدی کنار و گفتی همش یه بازی بود. خیلی نامردی آرشام، خیلی نامردی!
با عصبانیت یقشو چسبیدم و بلندش کردم که جیغ خفیفی کشید. زل زدم توی چشماش، تموم خشمم رو ریخته بودم توی چشمام. فک منقبض شدمو محکم تر روی هم فشار دادم. تکون محکمی بهش دادم و داد زدم: برای آخرین بار دارم بهت می گم، تو برام مثل یه اسباب بازی بودی. تو اولین و آخرین کسی هم نیستی که این طور اونو به بازی می گیرم. می دونی چیــه؟
بلندتر داد زدم: عاشق اینم که خرد شدنتون رو ببینم. اون روح و احساس لطیفتون رو به آتیش بکشم؛ اشکو توی چشماتون ببینم و کاری کنم که جلوم زانو بزنید. دوست دارم توی چشمام زل بزنید و بگید غلط کردم آرشام، هر کار بگی می کنم، فقط ترکم نکن! اونجاست که برام با یه تیکه آشغال هیچ فرقی نمی کنید.
هلش دادم که به پشت افتاد روی زمین و ناله کرد. بی صدا هق هق می کرد. از صدای بلندم وحشت کرده بود. سریع نشستم پشت فرمون و بدون اینکه به اطرافم توجه داشته باشم، حرکت کردم. از آینه عقب رو نگاه کردم، زانوهاش رو بغل گرفته بود و سرشو انداخته بود پایین. لبخند زدم، لبخندم پر رنگ تر شد و کم کم تبدیل به قهقهه شد! خنده ای از روی حرص و خشم. به حد جنون عصبی بودم؛ هیچ وقت نمی خندیدم، فقط وقتی که از شکست دادن غرور و خرد کردن احساساتشون سرمست می شدم و اون وقت بود که با صدای بلند قهقهه می زدم! ولی مثل همیشه آروم آروم صدام پایین اومد تا جایی که آثار لبخند هم روی لبام نموند. نمی دونم این چه حسی بود که دقیقا بعد از اجرای نقشم بهم دست می داد.
صدایی توی گوشم تکرار می شد که تو یک گناهکاری، ولی این پژواک رو دوست داشتم. آره، آرشام گناهکار بود! جنس مخالف برام یک جور وسیله ی سرگرمی بود. می گرفتمشون توی مشتم و هر وقت که می خواستم ولشون می کردم. اونا صرفا برام حکم اسباب بازی رو داشتن نه چیز دیگه. عاشقم می شدند، ولی عشقی تو کار من نبود. از روی نیاز می اومدن توی آغوشم؛ گرماش رو که حس می کردند دیگه کنترلی از خودشون نداشتند و مثل یه حیوون رامم می شدند!
از توی آینه ی جلو به صورتم نگاه کردم؛ مثل همیشه یه اخم روی پیشونیم درست بین ابروهام نشسته بود. این اخم با من انس گرفته بود؛ نه خودم می خواستم که دور بشه و نه اون منو تنها می ذاشت. خوشحال بودم، یه خوشحالی تلخ. وقتی یکی از اون اسباب بازی ها رو دور مینداختم، می شدم اینی که الان هستم! نبضم تند می زد؛ با خشم از روی حرص درونم پر خروش می شد که با این تندی صدا و داغی خون توی رگ هام آروم می شدم. این گرما از سر نفرت بود، فقط نفرت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#3
Posted: 16 Apr 2014 09:29
به صورتم توی آینه نگاه کردم! پشیمون بودم؟! از انتخاب این راه و ... از ... نه! تموم این حس های مزاحم به نوعی، هیچ بود، پوچ و تو خالی، درست مثل حباب! تهی بودم، تهی از هر احساسی!
جلوی خونه ترمز کردم، در رو با ریموت باز کردم و ماشین رو بردم تو. هنوز پام رو از ماشین بیرون نذاشتم که چند تا از خدمه ها که بیرون از ویلا بودند، جلوم صف کشیدند. نگاهِ کوتاهی به تک تکشون انداختم؛ از بین این همه خدمه تنها شکوهی بود که مشاور و یه جورایی دست راستم محسوب می شد. از رمز و راز کارهای من با خبر نبود؛ فقط تا حدی که خودم می خواستم. این قدری که به دردم بخوره.
سنگین نگاهش کردم یک قدم به طرفم برداشت. سرش رو کمی خم کرد و گفت: سلام قربان.
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم وبا قدم هایی محکم وارد ویلا شدم. به طرف اتاق کارم رفتم، اتاقی که جز خودم هیچ کس حق ورود به اونجا رو نداشت؛ چه در حضور من و چه درغیابم. اگر کسی به یک قدمی اینجا نزدیک می شد و یا قصد کنجکاوی داخل اتاق رو داشت بی برو برگرد باید سزاش رو هم می دید.
جلوی در رو به شکوهی کردم و با همون اخمی که روی صورت داشتم گفتم: بگو!
می دونست این جور مواقع تنها به اصل قضایا گوش می کنم و کاری به جزییات ندارم.
- قربان آقای شایان تماس گرفتند و اصرار داشتند حتما یه سر برید پیش ایشون؛ ظاهرا کار مهمی با شما داشتند و ...
دستم رو بردم بالا که سکوت کرد. بدون هیچ حرفی وارد اتاق شدم و در رو از داخل قفل کردم. تاریک بود و با زدن کلید برق فضای اتاق روشن شد، ولی روشناییش خیلی کم بود ،خیلی خیلی کم! نمی خواستم حتی ذره ای نور به داخل این اتاق راه پیدا کنه. تاریکی و سیاهی جزیی از اسرار این اتاق بود.
مثل همیشه با نگاه تیز و دقیق، فضای اطرافم رو از نظر گذروندم. همه چیز سر جای خودش بود. کمد مخصوص، میز و صندلی وسط اتاق، وایت بردی که روی سه پایه گوشه ی دیوار بود و همین طور مجموعه ای کامل و بی نقص از عکس هایی که با وجود اون ها من رو قدم به قدم به هدفم نزدیک می کرد. تمامی اون ها رو تو یک ردیف کنار هم به دیوار زده بودم.
«عکس» ولی نه هر عکسی، تصویر همه ی اونایی که با اشتیاق توی چنگم می اومدند. کسایی که علاوه بر احساس آرامش بعد از انتقام، مدتی هم من رو سرگرم می کردند. اونایی که باید تقاص پس می دادند، تقاص یک اشتباه بزرگ؛ این قدر بزرگ که براشون چنین مجازاتی رو در نظر گرفتم. نابودی حق بود بر اون ها، بر همه ی کسانی که مخالف آرشام بودند و من این حق رو بهشون می دادم؛ حق مجازات شدن، حق خرد شدن و شکستن! این گناه من بود و تا سر حد مرگ در لذت این گناه غرق می شم ... اما بین این ده نفر فقط نفر دهم با بقیه فرق داشت.
پشت میز نشستم؛ با ژست خاصی به پشتی صندلی تکیه دادم و انگشتامو تو هم گره کردم. نگاهی به اطراف انداختم، از این فضای نیمه تاریک خوشم می اومد. هر وقت وارد اینجا می شدم یعنی نفر بعدی باید انتخاب می شد. انتخاب برای انجام مجازات و اون هم به روشی که آرشام در نظر می گرفت!
از روی صندلی بلند شدم و به طرفشون رفتم؛ دیگه نیازی به شمارش اون ها نبود و فقط سه نفر باقی مونده بود، از ده نفر سه نفر! و این یعنی لحظه به لحظه به هدف نزدیک شدن، یعنی قدمی رو به پیروزی برداشتن. با هر نفر یک قدم ... اما کار نفر نهم رو یه جورایی نیمه تموم گذاشته بودم.
به طرف دستگاه پخشی که کنار کمد بود، رفتم. دکمش رو فشردم و صدا توی فضای اتاق پخش شد. برای من روح نواز بود، دلنشین و پر از آرامش!
«آهنگ پرونده از حمید عسکری»
این بار اولی نبود
که توی قلب من می مرد
با نگاه های عجیب
کفر منو در می آورد
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتیو
با اشک و لبخند کشتمش
یه سیگار از توی جلد در آوردم و با فندک زیپوم روشنش کردم. فندک طلایی رو پرت کردم روی میز و پک عمیقی به سیگارم زدم. چشمامو بستم، سرمو بلند کردمو دودش رو به آرومی بیرون دادم. وقتی چشمام رو باز کردم نگاهم بهش افتاد. عکس شماره ی هشت ... نفر بعدی اون بود. یه دختر با موهای بلوند، چشمان سبز که زیبایی چشمگیری نداشت. نه زیبا نبود، برای من معمولی بود! زیباترین موجود روی این کره ی خاکی هم جلوی چشمان من چشمگیر نبود. انگشت اشارمو روی صورتش کشیدم، پوزخند زدم و پک بعدی رو هم به سیگارم زدم.
ماژیک قرمز و از روی میز برداشتم و روی عکس دو خط به حالت ضربدر کشیدم. دو خط که از روی هم رد می شدند و هم رو نصف می کردند و با قرمزی رنگشون هشدار می دادند. نه به من، به صاحب عکس به این دختر؛ شیدا صدر!
پرونده هام کامل شدن
با چند تا سیگار و یه عکس
در پی اثبات یه جرم
با عشق و نفرت کشتمش
انکار می کرد حرف منو
وقتی که چشمامو می دید
گناه تازه ای نداشت
فقط یک کم هرز می پرید
همه ی اون ها فقط یک مشت آدم بی ثبات بودند؛ اینکه تا گوشه چشمی بهشون می کردم خودشون رو تسلیم من می کردند. حرفه ای عمل می کردم، جوری که مو لای درزش نمی رفت. اونا آدمای خاصی بودند، پس باید خاص باهاشون رفتار می کردم.
با این همه حرف و حدیث
حیثیت منو می برد
وقتی که داشت تموم می کرد
جون منو قسم می خورد
«آرشام به خدا دوستت دارم. آرشام به جون خودت که عشقمی، به جون خودم ... چرا باورت نمی شه؟ چرا این قدر دل سنگی؟ چرا با من این کار رو می کنی؟ آرشـــــام!»
صدای نحسشون توی گوشم تکرار می شد، انگار جلوی چشمام ایستاده بودند. هر هفت نفر!
اون هایی که توی آغوش غرورم ذوب شدند؛ دخترانی که وسیله ی سرگرمی و انتقام آرشام بودند و روحشون توسط من به تباهی کشیده شد. مردی که غرورش رو نادیده گرفتند. کسی که تونست همشون رو به قعر سیاهی بکشه، ولی نخواستند باور کنند ... و حالا باید منتظر مجازات باشند.
پک سوم رو به سیگارم زدم.
آروم و هوشیار کشتمش
بیدار بیدار کشتمش
چاره ی دیگه ای نبود
از روی اجبار کشتمش
هرز می پرید من کشتمش
در فکر کشتن کشتمش
من اون بد لعنتیو
با اشک و لبخند کشتمش
لبخند تلخی روی لبام نشست. از روی غم، غمی که منو مجاب به این انتقام می کرد. توی سرم افکار مختلفی چرخ می خورد؛ فکر یک رویای سیاه و یا ... شایدم یک کابوس! آره به کابوس بیشتر شبیه بود، کابوس های من همیشه به حقیقت تبدیل می شدند.
با انگشت اشارم به عکس ضربه زدم و با پوزخند گفتم: منتظرم باش!
پک محکمی به سیگارم زدم و این بار دودش و توی صورتش بیرون دادم. عکس رو از صفحه برداشتم، وقت خرد شدنش رسیده بود؛ نفر هشتم منتظرم بود!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#4
Posted: 16 Apr 2014 09:30
خدمتکار شایان به استقبالم اومد و مثل همیشه رسمی جلوم ایستاد.
- آقای شایان توی اتاقشون هستند؟
- بله، آقا منتظر بودند تا شما تشریف بیارید.
بدون هیچ حرفی از پله ها بالا رفتم. اتاق شایان درست سمت راست بود. صدای قدم هام انعکاس عجیبی رو به سالن و فضای اطراف بخشیده بود. پشت در ایستادم و تقه ای زدم. صداش رو شنیدم، جدی مثل همیشه!
- بیا تو!
به محض ورودم به اتاق، نگاهی به اطراف انداختم.
- خوش اومدی پسر.
یه قدم به داخل برداشتم، نگاهم به رو به رو بود. میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود.
با یک چرخش به طرفم برگشت. حتی ژستش هم مثل همیشه بود، خسته کننده!
روی صندلی لم داده بود؛ ابروهاشو جمع کرد و پک عمیقی به سیگارش زد. سر سیگار روشن شد، سرخ و آتشین، و طولی نکشید که خاکستر شد! به حالت خاصی اون رو با حرص توی جا سیگاری کریستال خاموش کرد.
- به موقع اومدی، بیا جلوتر.
بعد از چند لحظه که توی چشماش زل زدم، قدمی به جلو برداشتم. رو به روش ایستادم و مثل خودش سرد نگاه کردم. جدی و خشک گفتم: ظاهرا باهام کار مهمی داشتی!
می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم، برای همین تعارف به نشستن نکرد. با تموم علایق و خصلت های من آشنا بود. جای تعجب نداشت، یک عمر اون استاد بود و من شاگرد؛ ولی حالا اینی که رو به روش ایستاده ... خیلی راحت همه رو درس می ده! ولی شایان رذالتی توی وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم. بی بند و باری ای که شایان داشت، من ازش فراری بودم.
یه پاکت سفید گذاشت روی میز و به طرفم هُل داد.
- بردار، تموم اطلاعات داخلش هست. مثل همیشه این بار هم باید کارت رو درست انجام بدی و فقط یک ماه فرصت داری!
سرم رو تکون دادم و بدون هیچ حرف اضافه ای جوابش رو دادم: فهمیدم.
سکوت کرد، پاکت رو از روی میز برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
هر کس این اجازه رو نداشت که این طور سرسختانه در مقابل شایان بایسته و با غرور نگاهش کنه، اما خب منم هر کس نبودم!
***
جلوی آینه ایستادم و دستی به کت و شلوار مشکی و خوش دوختی که به تن داشتم، کشیدم. امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشم دعوت شده بودم.
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم، به زیر گردن و مچ دستم زدم. بوش مست کننده بود، تحریک کننده و جذب کننده! همونی که می خواستم و برای امشب مناسب بود.
توی آینه به خودم نگاه کردم؛ چشمان سیاهی که در وجود هر آدمی نفوذ می کرد و روح رو می شکافت. جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت نداشت!
پوزخند زدم، مرحله ی اول این بازی کم کم داره شروع می شه. شیدا صدر ... بهتره به بهترین شکل ممکن از آرشام استقبال کنی!
سوییچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه؛ یه فراری مشکی رنگ که مدلش خاص بود، مثل همه ی اون چیزهایی که به من تعلق داشت. کسی که صاحب ثروتی عظیم بود، مردی تنها با هدفی حساب شده و آینده ای نامعلوم. زندگی سرد و بی روح آرشام، توی تنهایی هاش خلاصه می شد!
حرکت کردم؛ امشب مهندس صدر توی خونش به مناسبت تولد دخترش شیدا مهمونی با شکوهی ترتیب داده بود. مطمئنا امشب کادوهای زیادی تقدیم دختر نازنینش می کردند و من با دادن هدیه ام به اون، در قبالش یک چیز به خصوص دریافت می کردم؛ قلب شیدا ... امشب اون قلبش رو به من می بازه!
***************
وسط باغ باشکوه صدر ایستادم، ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کردند.
دست راستم رو توی جیبم فرو بردم و نگاه دقیقی به اطراف انداختم. تعداد مهمان ها شاید بیش از سیصد نفر می رسید؛ برای چنین مهمانی تعداد کم بود.
صدای موزیک ملایمی فضا رو پر کرد. قسمتی از باغ رو به پیست رقص اختصاص داده بودند. عده ای از مهمان ها حسابی مشغول بودند و عده ی دیگری هم به عیش و نوش!
نگاهم به مهندس صدر افتاد که با لبخند به طرفم می اومد. حالتم رو تغییر ندادم، حتی قدمی به طرفش بر نداشتم. رو به روم ایستاد؛ تنها توی چشماش خیره شدم، سرد، جدی ... و مغرور!
لبخند روی لب هاش کم رنگ شد. ظاهرا توقع داشت گرم برخورد کنم و برای هر اقدامی پیش قدم بشم. دستشو جلو آورد و با لبخندی کاملا مصلحتی گفت: سلام مهندس تهرانی، از دیدنتون خوشحال شدم. سرافرازمون کردید.
نگاهمو از روی صورتش به سمت دستاش سوق دادم. بلاتکلیف ایستاده بود؛ دستم رو از توی جیبم در آوردم، باهاش دست دادم و تنها به کلمه ی «سلام» اکتفا کردم.
به مهمان ها اشاره کرد: بفرمایید مهندس، خیلی خیلی خوش آمدید ... حضورتون افتخاریست برای ما!
یکی از خدمه ها رو صدا زد.
- بله آقا!
صدر به من اشاره کرد: آقای مهندس رو راهنمایی کن. بهترین جا رو که مخصوص مهمان های ویژه است رو در اختیارشون بذار و به بهترین شکل ازشون پذیرایی کن.
- چشم قربان.
صدر با رضایت لبخند زد.
نگاهم به خدمتکار بود؛ رو به من کمی خم شد و با احترام راهنماییم کرد.
قدم هام مثل همیشه هماهنگ و محکم بود. سنگینی نگاه مهمان ها رو خیلی خوب حس می کردم و این برام یک امر عادی بود. از بین این همه نگاه کنجکاو، فقط یکی از اون ها برام مهم بود!
درست قسمت بالای باغ، میز و صندلی های شکیل و زیبایی چیده شده بود؛ میزهایی با پایه های طلایی و روکش سفید که روی هر کدوم از اون ها انواع نوشیدنی چیده شده بود. سمت راست، میز بزرگ مستطیل شکلی قرار داشت که روش رو با هدایای رنگارنگ و بزرگ پر کرده بودند.
روی صندلی نشستم، کسی اون اطراف نبود پس در حال حاضر مهمان ویژه ی امشب من بودم!
خدمتکار مشغول پذیرایی شد، ولی نگاه کنجکاو و تیز من اطراف رو می پایید. در بین جمعیت به دنبالش می گشتم و نگاهم جوری نبود که بشه تشخیص داد به دنبال شخصی هستم. و بالاخره دیدمش! توی پیست با پسری جوان و قد بلند مشغول رقص بود.
دقیق تر نگاهش کردم؛ فاصلم باهاش نسبتا زیاد بود ولی نه اون قدر که نتونم به اندازه ی کافی اون رو آنالیز کنم.
لباسی کاملا باز، کفش های پاشنه بلند بندی به رنگ نقره ای که با هر چرخش تلالو خاصی ایجاد می کرد، موهای بلوند و بلند که نیمی به حالت فر و نیمی دیگر رو صاف و حالت دار پشت سرش بسته بود؛ کسی که قرار بود در اولین مرحله از بازی آرشام شرکت کنه!
همراه پسر تانگو می رقصید. ظاهرا سنگینی نگاهم رو حس کرد؛ چشمانش اطراف رو پایید، ولی همچنان مشغول رقص بود.
نگاهم رو ازش گرفتم؛ لیوان پایه بلند نوشیدنی رو برداشتم. خدمتکاری که آماده ی خدمت کنارم ایستاده بود رو با تکان دادن دست مرخص کردم. به پشتی صندلی تکیه دادم، پا روی پا انداختم و با ژست خاصی مشغول نوشیدن شدم. از بالای لیوان نگاهش کردم. لیوان رو از لبام دور کردم؛ نگاهم رو از پایین به سمت بالا کشیدم ... آرام، مغرور و در عین حال بی تفاوت. نگاهم توی چشماش قفل شد. به روی لباش لبخند بود، ولی من هیچ عکس العملی نشون ندادم و بی توجه به اون و لبخندش، سرم رو چرخوندم. مشغول مزه مزه کردن نوشیدنیم شدم ... چشمام رو بستم و یک نفس سر کشیدم؛ بازی شروع شد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#5
Posted: 16 Apr 2014 09:30
حضورشو کنارم حس کردم. چشمام رو آهسته باز کردم، لیوان خالی توی دستم بود. حالتم رو تغییر ندادم و در همون حال به رو به رو خیره شدم. صداشو شنیدم، ظریف و طناز! همون چیزی که انتظار می رفت.
- سلام، شما باید مهندس تهرانی باشید، درسته؟!
مکث کردم؛ آروم سرم و چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم. نگاه سبز و شیفتش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود. دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم: شما منو می شناسید؟
با هیجان گفت: کسی نیست که شما رو نشناسه. پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره، ولی به هیچ عنوان فکر نمی کردم اون مهمان شما باشید!
توی دلم پوزخند زدم.
- چطور؟
- خیلی خیلی تعجب کردم وقتی که شما رو اینجا دیدم؛ واقعا باعث افتخارمه!
نگاه کوتاهی بهش انداختم.
- مدت هاست که مهندس صدر رو می شناسم، ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمونی هاشون ندیدم.
لبخند زد؛ ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد؛ لب های سرخ و آتشینش اون ها رو چون قابی در خود جای داده بود.
- بله من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم. برای ادامه ی تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهیه که برگشتم.
- عالیه.
- چی عالیه؟
شیفتگی توی صداش موج می زد. برام تازگی نداشت؛ اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود. مکث کوتاهی کردم و گفتم: برای چی برگشتید؟
جواب سوالش رو که ندادم کمی پکر شد، ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت: دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده بودم؛ هیچ جذابیتی برام نداشت. بعد از فارغ التحصیلیم همون جا مشغول به کار شدم، ولی خب اینجا هم برای من کار هست. در حال حاضر توی شرکت پدرم هستم.
نگاهمو از روش برداشتم و ترجیح دادم سکوت کنم.
- شما خیلی کم حرف می زنید.
سرد و مغرور گفتم: بی دلیل حرف نمی زنم!
- تعریفتون رو زیاد شنیدم؛ خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون.
- می تونستید به شرکتم بیاید.
- درسته، ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم.
حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد و هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد. نگاه خاصی بهش انداختم.
- اما شما بدون هماهنگی هم می تونستید.
صورتمو برگردوندم، نمی خواستم از توی نگاهم کذب گفتارم رو ببینه. هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت.
صداش ذوق زده بود.
- وای شما فوق العاده هستین مهندس تهرانی! جدا به من لطف دارید. اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم.
نفسم رو عمیق بیرون دادم: مزاحم نیستید.
همچنان نگاهم به رو به رو بود و کلامم سرد، ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم؛ لحظه به لحظه بیشتر هیجان زده می شد، صدای نفس های عمیق و کشیدش رو شنیدم. آروم بودم، خیلی آروم!
نیم نگاهی بهش انداختم. با لبخند به من زل زده بود.
- چیزی شده خانم صدر؟
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده، گفت: شیدا خواهش می کنم ... من رو به اسم کوچیک صدا بزنید.
به نگاهم رنگ تعجب پاشیدم.
- چطور؟!
سرش رو پایین انداخت، با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد.
- هیچی، ولی خب من به کسایی که اهمیت می دم این اجازه رو می دم.
- چه اجازه ای؟
سرشو بلند کرد و توی چشمام زل زد. زیبایی آنچنانی نداشت و فقط می شه گفت جذاب و بی نهایت لوند!
- اینکه منو به اسم کوچیک صدا بزنید.
نگاهمو از صورتش برداشتم. دستم رو به سمت شیشه ی نوشیدنی دراز کردم که قصدم رو خوند.
- اجازه بدید براتون بریزم.
سکوت کردم و با غرور نگاهش کردم. نخواستم جلوش رو بگیرم، این بازی من بود. همین رو می خواستم، قلبش رو به لرزه در بیارم و در بهترین موقعیت اون رو در هم بشکنم! خرد شدن اون ها فقط به دست آرشام نوشته شده بود، پس باید تا انتهای این بازی پیش می رفتم.
نگاهم به رو به رو بود که درخشندگی لیوان و نوشیدنی داخلش چشمم رو زد. لیوان پایه بلند رو درست جلوی صورتم گرفت. نگاهم رو تا روی صورتش کشیدم با همون غرور همیشگیم نگاهش کردم. دستم رو به آرومی به سمت لیوان بردم و بدون اینکه کوچک ترین تماسی با دستش ایجاد کنم، اون رو ازش گرفتم.
تعجب رو توی چشماش دیدم. به وضوح مشخص بود، ولی اون از افکاری که در سر داشتم با خبر نبود.
صندلی ای که جلوم بود رو بیرون کشید و درست مقابلم نشست.پاهاش رو با طنازی روی هم انداخت؛ نگاهم رو تا روی صورتش بالا کشیدم. در همون حال و سکوت نوشیدنیم رو مزه مزه می کردم. دقیق بودم و ریز به ریز حرکاتش رو زیر نظر داشتم. دست راستش رو روی میز گذاشته بود و خیلی آهسته دست چپش رو روی پاهاش می کشید!
بی تفاوت نگاهم رو از روی صورتش برداشتم. این بار آهنگ ملایم تری پخش می شد. نورهای اطراف کم شده بودند و جمعیت حاضر در پیست نرم و هماهنگ توی آغوش هم می رقصیدند. چنین لحظه ای رو پیش بینی می کردم؛ اینکه الان بی نهایت مشتاق رقص با من بود، ولی الان وقتش نبود که بخوام در اولین برخورد خودم رو مشتاق نشون بدم.
همون مرد جوانی که باهاش می رقصید جلو اومد و دستش رو به سمتش دراز کرد. از گوشه ی چشم نگاهم کرد که کاملا خونسرد نشسته بودم و به رقصنده ها نگاه می کردم. با لبخندی کاملا مصنوعی از جا بلند شد و دست توی دست پسر به میان جمعیت رفت.
***
توی مسیر بازگشت به خونه بودم. امشب همه چیز به نحو احسنت به پایان رسید. مرحله ی اول به خوبی اجرا شد و من از این بابت خوشحال بودم. زمان خداحافظی کارتم رو بهش دادم و گفتم منتظر تماسش هستم. توی هیچ کدوم از نقشه هام من اولین نفری نبودم که به طرف مقابلم زنگ می زدم و این کار رو به خود اون ها محول می کردم که هر بار هم به راحتی پیش قدم می شدند.
خیابون فرعی خلوت بود. از هر دو مسیر هیچ ماشینی تردد نمی کرد. ساعت دوازده شب بود؛ خواستم کنار جاده ترمز کنم تا سیگارم رو روشن کنم که با کم شدن سرعتم، صدای مهیب و بلندی از پشت سر شنیدم. ماشین تکون شدیدی خورد و به سرعت پام رو روی ترمز فشار دادم که ماشین با صدای گوشخراشی در جا ایستاد. سرم رو به جلو خم شد و محکم با فرمون برخورد کرد. انگشت اشارم رو به پیشونی کشیدم؛ خون کمی از جای زخم بیرون زد.نگاهم به خون سرخ روی انگشتم بود که یکی محکم به شیشه ی پنجره ضربه زد؛ با تعجب نگاهش کردم. شیشه رو کامل پایین کشیدم. با اخم به من زل زده بود. داد زد: مرتیکه مگه پشت یابو نشستی؟! این چه وضع رانندگیه؟ تو که عرضه نداری یه همچین ماشینی رو برونی، برو گاری کشی!
با تعجب نگاهش کردم؛ این دختر به چه جراتی چنین اراجیفی رو سر هم می کرد و به من نسبت می داد؟!
تا خواستم دهن باز کنم و جواب گستاخیش رو بدم، بلندتر از قبل داد زد: بیا پایین ببین چکار کردی؛ چه به روز ماشین آوردی. د مگه با تو نیستم؟! کر و لالی؟ چه بهتر، وقتی یه خسارت تپل پیادت کردم اون وقت یاد می گیری که کِی و کجا افسار یابوت رو بکشی، نه اینکه وسط خیابون بی توجه به پشتِ سریت زرتی بزنی رو ترمز!
ظرفیتم تکمیل شده بود. خسارت می خواست؟ خب بهش می دادم!
در ماشین رو باز کردم. حرکاتم نشون نمی داد که عصبانی هستم. پیاده شدم، رو به روش ایستادم، دست راستم رو روی در گذاشتم و با اخم غلیظی توی چشماش زل زدم.
قدش به زور تا شونه هام می رسید. سرش رو بالا گرفت و با شجاعت توی چشمام زل زد. چشمای خاکستریش زیر نور کم چراغای کنار خیابون برق می زد. عصبانی بود، ولی نه به اندازه ی من!
بی هوا در ماشین رو محکم به هم کوبیدم. در جا پرید و این بار با تردید نگاهم کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#6
Posted: 16 Apr 2014 09:31
با همون اخم توی چشماش زل زدم. یک قدم به طرفش برداشتم که در مقابل این حرکتم یک قدم عقب رفت. دستشو روی بدنه ی ماشین گذاشت و نگاهم کرد. حالا ترس رو توی چشماش می دیدم، ولی توی حرکاتش نه! سرشو انداخت بالا و با گستاخی گفت: چیه؟ آدم ندیدی؟ چشماتو درویش کُنا، وگرنه ...
- وگرنـه؟!
صدام آروم ولی با تحکم بود. ساکت شد و فقط نگاهم کرد، ولی خیلی زود به خودش اومد و گفت: وگرنه ... وگرنه بلایی به سرت میارم که خودت حض کنی!
پوزخند زدم. بی تفاوت یک قدم به طرفش برداشتم که این بار از جاش تکون نخورد.
نه مثل اینکه دل و جراتش بیشتر از این حرفاست. با نگاهی که حتم داشتم ترس و توی چشماش از اینی که هست پررنگ تر می کنه، گفتم: شما فاصلت رو با ماشین من حفظ نکردی. با اینکه من به این اصل توجه کردم و ترمز کردم، ولی این شما بودی که از عقب به ماشین من زدی؛ در این صورت مقصر شمایی خانم محترم. با این حال من حرفی ندارم، می تونید زنگ بزنید پلیس بیاد تا کروکی بکشه و اگر بناست من خسارت بدم که می دم، ولی در غیر این صورت ...
با خشم نگاهش کردم و ادامه دادم: به خاطر تموم توهین ها و حرف های رکیکی که به من نسبت دادید باید جوابتونو یه جوری بدم، اما تو عمل! خب، حالا چی می گید؟ با این که یه خش به ماشینتون نیفتاده، خسارت می خواین؟!
کاملا مشخص بود از لحنم وحشت کرده، ولی با این حال با سرسختیِ تمام ظاهرش رو تغییر نداد. این بار صداش لرزش خیلی کمی داشت که با کمترین دقتی قابل تشخیص بود!
- واقعا که روت خیلی زیاده! خسارت که نمی دی هیچ، تازه به فکر مجازات کردنمم هستی؟ اصلا شما کی باشی که بخوای منو مجازات کنی؟ برو کنار ببینم.
بدون هیچ حرکتی نگاهش کردم. با حرص لبه ی کتمو گرفت و کشید کنار. تکون نخوردم، هر چی سعی می کرد بی فایده بود.
پوزخند زدم؛ آروم نگاهشو بالا کشید و با تردید توی چشمام خیره شد.
- چی شد؟ پس چرا نمی ری؟
آب دهنشو قورت داد.
- هیکل گندت رو بکش کنار ببین چطوری می رم.
با غرور یک تای ابروم رو بالا انداختم و آروم رفتم کنار تا بتونه رد بشه. با این حرکت از جانب من، جسورتر شد و لبخند کجی نشست روی لباش. همین که از کنارم رد شد، دستمو به سمتش دراز کردم. برام مهم نبود که می خوام چکار کنم، فقط می خواستم جلوی این دختر بی پروا رو بگیرم.
کشیدمش جلو و بدون اینکه برگردم دستشو که توی دستم بود، محکم فشار دادم. با درد، ریز ناله کرد و اخماشو کشید تو هم.
- کجـــا؟ هنوز که تسویه حساب نکردیم!
نالید: آقا جون هر کی که دوست داری برو رد کارت. اصلا خسارت رو هم بی خیال شدم؛ فقط گیر نده، ولم کن!
- اما من می خوام خسارتت رو بدم. به هر حال لطف کردی و از عقب زدی به ماشینم؛ خوب نیست دست خالی برگردی!
خواست دستشو که اسیر دستای من بود رو آزاد کنه، ولی نتونست.
- می گم ولــم کن. اصلا غلط کردم، بکش کنار دیگه.
توی چشمای خاکستریش خیره شدم؛ ترسیده بود. دستشو کشیدم و بردمش سمت ماشین. درو باز کردم و پرتش کردم تو. وحشت کرده بود؛ تا بخواد به خودش بیاد سریع نشستم پشت فرمون و قفل مرکزی رو زدم. ماشینو روشن کردم که صدای جیغ بلندش فضای سر بسته ی ماشینو پر کرد.
- کثافت رذل، داری چکار می کنی؟ درو باز کن!
- بهتره باهاش کشتی نگیری؛ این در حالا حالاها باز نمی شه.
- تو خیلی بی جا می کنی! بهت می گم بازش کن. د بــــاز کن اینو!
- نترس نمی ذارم امشب بهت بد بگذره.
با پوزخند نگاهش کردم که رنگ از رخش پرید.
- می دونم این کاره ای، وگرنه این موقع شب توی خیابون چکار می کردی؟ بهتره حرف اضافه نزنی و به جاش یه جوری با من راه بیای.
اشک روی صورتش نشست. به بازوم چنگ زد: تو رو خدا ولم کن بذار برم. عوضی، چرا این جوری می کنی؟ من که کاریت نداشتم!
- هم نمی شه و هم نمی خوام که بشه، پس خفه شو!
- به پیر، به پیغمبر من این کاره نیستم، ولم کن.
- باشه، باور کردم!
- د نکردی لعنتی! وگرنه دست از سرم برمی داشتی. رفته بودم بیمارستان، به خدا دارم از اونجا بر می گردم؛ بذار برم.
از گوشه ی چشم نگاهش کردم. اخمامو بیشتر کشیدم توی هم و گفتم: بهت نمیاد چیزیت باشه.
- اصلا چرا باید برای تو توضیح بدم؟! بکش کنار بذار پیاده بشم.
- این موقع شب نگه دارم که گیر یکی دیگه بیفتی؟ با خودم باش که یه جورایی باهات تسویه هم کرده باشم.
با هق هق گفت: چه تسویه ای؟ چی داری می گی روانی؟ من که از خیرش گذشتم.
همچین سرش داد زدم که خودش رو جمع کرد و چسبید به در.
- خفــــه شــــو! به چه جراتی توی چشمام زل زدی و اون اراجیف رو سر هم کردی؟ به من می گی روانی؟ پس بذار نشونت بدم ... بذار نشونت بدم یه آدم روانی چه کارایی ازش بر میاد!
عصبانی بودم، درست مثل زمانی که می خواستم رابطمو با دخترا بهم بزنم؛ دخترایی که مدتیو باهاشون بازی می کردم و بعد هم از زندگیم برای همیشه پرتشون می کردم بیرون. این دختر یکی از اونا نبود، ولی چیزی هم کم نداشت. اونا با هدف نابود می شدند و این کاملا بی هدف و اتفاقی. برای تنوع بد نبود!
با سرعت می روندم که حس کردم بازوی راستم داغ شد و آتیش گرفت. داد زدم و سریع نگاهش کردم. یه چاقو توی دستش بود و از بازوم به شدت خون بیرون می زد. دوباره بهم حمله کرد که زدم کنار؛ فکر اینجاشو نکرده بودم که می تونه همراهش چاقو داشته باشه. همین که ماشینو نگه داشتم، دستاشو آورد جلو تا بهم ضربه بزنه. داد می زد و تمام تلاشش رو می کرد تا بتونه با چاقو سینمو بشکافه؛ ولی دستاشو محکم گرفته بودم. خون از بازوم می زد بیرون، سوزش شدیدش نشون می داد که زخمش عمیقه. پرتش کردم عقب که پشتش محکم خورد به در. محکم به در می کوبید؛ وحشی شده بود و از طرفی حالم زیاد خوب نبود. قفل درو زدم که مثل برق پرید پایین و فرار کرد. از توی آینه ی جلو نگاهش کردم، تند می دوید. دنده عقب گرفتم. یک لحظه برگشت؛ با دیدنم سرعتشو بیشتر کرد و رفت توی خیابون اصلی. از ماشین پیاده شدم و به طرفش رفتم. تند پرید توی یه تاکسی و خیلی زود از جلوی چشمام دور شد.
بازومو گرفته بودم. از لا به لای انگشتام خون جاری بود. یک لحظه یاد ماشینش افتادم، باید می رفتم سراغش. دختر با دل و جراتی بود که تونست چنین کاری بکنه.
وقتی رسیدم، دیدم اثری از ماشینش نیست. رفته بود، لعنتی! فقط یک بار دیگه به پستم بخوره، در اون صورت می دونستم باهاش چکار کنم.
برای اولین بار از جانب یه دختر بهم آسیب رسیده بود و این حسابی برام گرون تموم شد. این بار اگه گیرم میفتاد نابودش می کردم، نابــــود!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#7
Posted: 16 Apr 2014 09:32
همراه پرستار وارد اتاق شدم. زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود. پرستار از اتاق بیرون رفت. به دیوار سفید اتاق خیره شدم؛ صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود. چشمای خاکستری، پوست سفید، لبای کوچیک. ظاهرش نظرمو جلب نکرده بود؛ به هیچ وجه! ولی گستاخی و جسارتی که توی وجودش داشت ... اون دختر بی پروایی بود!
در اتاق باز شد؛ سرم رو چرخوندم و با دیدن مرد جوونی توی لباس سفید پزشکی اخم کردم. چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود. با لبخند نگاهم کرد و کنارم ایستاد.
- سلام، خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه. باید معاینه بشید، لطفا آروم باشید و ...
- کارتــو بکن دکتــــر!
با شنیدن صدای بلندم ساکت شد. درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا ایستاده بود و واسه ی من روضه می خوند. نگاهش کردم، با همون لبخند سرش رو تکون داد. به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت:اسمتون؟
مکث کردم.
- تهرانی.
سرشو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت. وسایل پانسمانو کنارم گذاشت، آستین لباسمو بالا زد. ابروهام از درد جمع شد.
- خوشبختم، من هم رادفر هستم. خب زخمتون زیاد عمیق نیست؛ آروم باشید تا ...
- من آرومم، فقط کارتو بکن!
دستش از حرکت ایستاد و کمی نگاهم کرد، ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود. زخممو شستشو داد؛ لبامو محکم روی هم فشردم.
- نمی خواین بگین این زخم چطور روی بازوتون افتاده؟! اینکه کار کیه و ...
- نـــه!
به آرومی سرشو تکون داد:بسیار خب، هر طور راحتید.
سکوت کردم؛ بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد. پرستار وارد اتاق شد.
- دکتر رادفر، خانم امینی پشت خط هستند. گفتند باهاتون کار فوری دارند.
- بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم، فعلا نمی تونم.
- باشه چشم.
پرستار از اتاق بیرون رفت. کارش که تموم شد، دستکش هاشو در آورد. همون طور که دستاشو می شست، گفت: لباستون خونی شده، چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره. اگر بخواید من ...
- نیازی نیست.
با یک حرکت، با دست سالمم پیراهنمو در آوردم و پرتش کردم روی تخت. زیر پوش رکابی مشکی تنم بود. کتم رو روی همون تن کردم؛ همین کافی بود.
خواستم از اتاق بیرون برم که صداشو شنیدم، اما برنگشتم.
- بیشتر مراقب باشید. پانسمانتون رو سر موقع تعویض کنید. در ضمن ...
رو به روم ایستاد، کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت: این نسخه رو خریداری کنید. داروهاتون رو به موقع استفاده کنید. یه آمپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید؛ انشاالله که مشکلتون برطرف می شه.
نگاهش کردم، تقریبا هم قد من بود؛ چهارشونه، چشمای مشکی، پوست گندمی و موهای یک دست مشکی. همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد. با عجله رو به دکتر گفت: دکتر، خانم امینی می گن که کارشون فوریه و عجله دارن. چی بهشون بگم؟
- خیلی خب بریم.
از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت.
بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم و بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم. خسته بودم و به نظر خودم استراحت از هر چیزی بهتر بود. این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت؛ زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود، آزار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود.
***
روی تختم دراز کشیدم. جسما و روحا خسته بودم، ولی خواب هم با چشمام بیگانه بود. مثل همیشه این جور مواقع به موسیقی گوش می دادم.
با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همون جا روشنش کردم. صدای آهنگ فضای اتاق رو پر کرد و دیگه از اون سکوت خبری نبود. این آهنگ آرامش داشت و روحم رو آروم می کرد، وگرنه جسمم که مدت هاست در آرامشه؛ مثل یک مرده ی متحرک! پرده رو کنار زدم، بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشونو به پنجره ی اتاق می زدند.
«آهنگ ببار بارون، سعید آسایش»
ببار بارون ببار غــم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلـم ماتـم گـــرفته
صدای خوندنــم را غم گرفته
ببار بارون که من داغـونم امشب
رفیق ساقی و می خونم امشب
ببار بارون که مــن ویرونم امشب
مثـل دیـوونه هــا حیرونم امشب
دست داغم رو روی شیشه ی بارون خورده کشیدم. نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم. چشمامو بستم؛ صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد، توی سرم می پیچید. چشمامو روی هم فشردم. اون شب بارونی ... اون ... اونجا ... کثافتای رذل ... اون آشغالای عوضی ...
چشمامو باز کردم. دستمو مشت کردم و به شیشه چسبوندم، پیشونیمو بهش تکیه دادم. تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو آزار می داد. من فراموش کردم ... آره، آرشام اون شب نفرت انگیزو از یاد برده. نمی خوام هیچ چیزو به یاد بیارم!
ببار بارون ببار غــم دارم امشب
مثل خاک کویر تب دارم امشب
ببار بارون به جون نیمه جونم
ببار بارون که هم رنگ جنونم
ببار بارون دلـم ماتـم گـــرفته
صدای خوندنــم را غم گرفته
ببار بارون که من داغـونم امشب
رفیق ساقی و می خونم امشب
ببار بارون که مــن ویرونم امشب
مثـل دیـوونه هــا حیرونم امشب
با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم. سرمو بالا گرفتم، حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند. چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
«آرشـــام، آرشـام من اینجام، چرا نگاهم نمی کنی؟ منو ببین. نگاهم کن! آرشام چشماتو باز کن!»
عربده کشیدم و چشمامو باز کردم. با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق.
صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز، منو به جنون می رسوند. جای زخمم می سوخت، ولی برام مهم نبود. خشمم کنترل شده نبود، افسار گسیخته بود! داشتم دیوونه می شدم یا شاید هم شدم. آره، آرشام دیوونه است! دیوونش کردن، آرشامو روانی کردن اون لعنتیا!
«آرشام، آرشام!»
صدام نکن لعنتی، صدام نکن، صدام نکن!
زانو زدم، سرم به پایین خم شد. آهنگ هنوز هم پخش می شد. باز برگشته بود از اول و زمزمه های آرومش توی گوشم زنگ می زد. می خواستم آروم باشم، می خواستم این آهنگ آرومم کنه، ولی الان ... الان فقط خشم بود که وجودمو احاطه کرده بود. دستامو مشت کردم. فقط انتقام ... این حس شیرین بود که آرومم می کرد. انتقام حسی که همراه با جنون بود. منو تسخیر خودش کرده بود و راه برگشتی هم نداشتم و باید تا انتهای این راه رو می رفتم؛ راهی بی بازگشت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#8
Posted: 16 Apr 2014 09:33
**********************
یک هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت رو باز نکرده بودم. بیشتر از این نمی شد پشت گوش بندازم. پاکتو از توی گاو صندوق بیرون آوردم. با تقه ای که به در اتاق خورد، سرمو بلند کردم.
- بیا تو!
- قربان قهوتون رو آوردم.
با نگاهم به میز اشاره کردم. بعد از خارج شدن خدمتکار، سیگارمو روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون، در پاکت رو هم باز کردم.
دود که از جلوی چشمام محو شد. عکسو بیرون کشیدم و با دیدنش یک تای ابرومو بالا انداختم. پس این بار نوبت این بود، کسی که خودمم منتظرش بودم. ظاهرا نمی دونست خیانتش هم به من، و در مقابل همین طور به شایان، عواقب خوشایندی در بر نخواهد داشت. خیانت به شایان، به من و همه ی گروه بود! من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم.
شهیاد ... نفر بعدی، کسی که نقشه ی قتلمو ریخته بود. چند تا مدرک ازش توی مشتم داشتم. می دونستم از من دل خوشی نداره؛ به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد. چند جا مشتشو باز کرده بودم، ولی هر بار با شک ازش می گذشتم، ولی این بار فرق می کرد و ازش مدرک داشتم؛ اینکه قصد داره منو از سر راهش برداره!
هدف من کشتن آدما نبود، گرچه این ها آدم نیستند؛ انگل، رذل و پست فطرت هم برای این ها کمترین چیز به حساب می اومد. ولی من مجبورم! برای اینکه همیشه پیروز میدون باشم و سرسختیمو حفظ کنم، باید چشممو به روی خیلی چیزا ببندم. اما کسایی که بخوان نابودم کنند و مانع رسیدن به هدفم بشن رو از سر راه بر می دارم. همشون از قماش شایان بودند و اگه بهش دِینی نداشتم، تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم؛ ولی به زودی مسیرم یک طرفه خواهد شد!
***
توی خونش نبود؛ بی شک می دونست دنبالشم. از مخفیگاهش خبر داشتم.
از پشت گاوداری رفتم تو و ماشینم رو درست وسط گاوداری نگه داشتم. دیدمش؛ وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود و با شنیدن صدای گاز ماشین، برگشت و نگاهم کرد. وحشت رو از همون فاصله توی چشماش دیدم. پوزخند زدم و عینک آفتابیمو روی چشمام جا به جا کردم. فرار کرد؛ به سرعت می دوید. پام رو روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم.
به دیوار که رسید ازش بالا رفت. سریع پریدم پایین و کتمو کندم و همراه عینکم پرت کردم توی ماشین. پریدم و دستمو به لبه ی دیوار گرفتم. خودمو کشیدم بالا و پریدم اون طرف. رفت پشت گاوداری؛ به سرعت باد پشت سرش دویدم. با توجه به سنش تر و فرز بود؛ لوله ی گاز رو گرفت و بالا رفت، از همون جا می تونست بپره توی گاوداری. پشت سرش رفتم، خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم، یقش رو از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین. از درد ناله کرد، مطمئن بودم دست، پاو یا دنده هاش خرد شدند.
رفتم کنارش، اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود. بردمش لا به لای درختا. نیمه بیهوش بود و همون ضربه کار خودشو کرده بود! پرتش کردم روی زمین، به خودش می پیچید. صدا خفه کنو روی اسلحه نصب کردم و نشونه گرفتم. لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد.
نالید: نکن آرشام، ما که با هم همکاریم.
- خفه شو! من با خیانتکارا همکاری نمی کنم.
- مجبور شدم لعنتی، اونا تهدیدم کردن.
- ببر صداتو کثافت! فکر نکن از کارات خبــــر ندارم که نقشه ی قتل منو می کشی، آره؟ در ضمن تو به بزرگ ترین دشمن ما نیمی از اسرار گروه شایانو لو دادی. خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی مجازاتت چیه!
- آره می دونم، مرگ! این توی قانون اون شایان کثافته؛ و پایان هر چیز. می دونستم، ولی بازم این کار رو کردم.
- عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم؛ تو چی فکر کردی؟ نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع می شه، اون وقت توئه هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟ از پشت به هر دوی ما خنجر زدی، علی الخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم. تو به اعتمادم خیانت کردی. با اینکه دستتو خونده بودم، اما بازم شک داشتم تو پشت تموم این قضایا باشی. هنوزم من و شایانو دست کم گرفتی!
- آره خب بایدم طرفداریشو بکنی، چون اون ...
- خفه شو، بسه دیگه! هر چی که گفتی بسه، تموم شد!
- خیلی خب حرفی ندارم؛ آره خیانت کردم و جزاش رو هم می بینم. فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم، از همتون بیــــزارم و مطمئن باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد؛ از روی زمین نیست و نابودت می کردم. سر راه من قرار گرفتی ... توی حروم زاده حقت بود که اون طور بهت پشت کنم. حالا هم بزن؛ نزنی این منم که عزراییلو میارم پیشوازت. بزن، چرا منتظری؟!
چشماشو بست. خشم همه ی وجودم رو گرفته بود. کثافت عوضی چطور جرات می کرد به من بگه حروم زاده؟!
اسلحه رو توی دستم فشردم. نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیادو نشونه گرفته بود؛ شمارش معکوس شروع شد. سه، دو، یک.
لبامو روی هم فشردم، چشمامو بستم و باز کردم. خواستم ماشه رو بکشم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحش و در بیاره؛ شلیک کردم و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد. نفس حبس شدمو بیرون دادم و اسلحه رو آوردم پایین.
یک خائن کشته شد. این قانون جزای هر خیانتکاری بود؛ چه توی قانون من، چه شایان. خائن مستحق مجازات بود.
***
- اجرا شد؟
- بله.
- خوبه، برات یه ماموریت جدید دارم آرشام.
- گوش می کنم.
- یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد ایران بشه؛ این قدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم، توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم. پس اینو بدون که بالاترین اهمیت رو برام داره. می خوام شخصا خودت روش نظارت کنی. تنها کسی که توی گروه بهش اعتماد کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی عاقلانه تصمیم می گیره، تو هستی. باید محدودت رو تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی. یه خط جدا بهت می دم که از طریق اون با من در ارتباط باشی. خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری رو برات محیا می کنم؛ از این بابت مشکلی نیست. تا زمانی که بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی، و بعد از اون با شرکا و خریدارا وارد معامله می شیم؛ که بازم روی کمک تو حساب می کنم. یک بار گفتم و بازم می گم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه؛ برای همین تو رو انتخاب کردم و می دونم از پسش بر میای.
سکوت کردم. فکر نمی کردم؛ نه! چون نیازی به فکر کردن نبود. هیچ وقت توی کار قاچاق نبودم، ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت، این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم. و فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم. سودش تنها توی جیب اون می رفت و از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد، من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم. برای همین موقعیتمو حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اونو به پایان می رسوندم.
- بسیار خب، کی باید حرکت کنم؟
- آخر همین هفته. هفته ی دیگه محموله وارد می شه.
سرم رو تکون دادم. باید آماده می شدم. این طور که از گفته های شایان مشخص بود؛ این ماموریت با ماموریتای دیگه فرق داشت! ولی خب ... منم کارمو بلد بودم!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#9
Posted: 16 Apr 2014 09:33
تقه ای به در خورد. همون طور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت رو بررسی می کردم، گفتم: بیا تو.
در باز و بسته شد. صدای قدم هاش رو شنیدم که به طرفم می اومد؛ خانم رحمانی منشی شرکت بود. سرمو بلند نکردم و در همون حال گفتم: بگو.
- قربان این برگه ها رو باید امضا کنید.
- کدوم برگه ها؟
- برگه های تحویل کالاهای جدید. بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند، نیاز به تایید شما دارن.
- بذار روی میز بعد امضا می کنم.
- باشه چشم. راستی قربان، یه نفر می خواد شما رو ببینه.
این بار سرمو بلند کردم، نگاهش کردم و جدی گفتم: گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم.
با ترس، من و من کنان گفت: بـ ... بله ... بله؛ بهشون گفتم ... ولی ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید.
- خودشو معرفی کرد؟
- یه خانمی هستن؛ فکر کنم گفتن صدر ... درسته گفت شیدا صدر.
نفسمو بیرون دادم به در اشاره کردم: بسیار خب، بگو بیاد داخل. در ضمن، دو فنجون قهوه بیار اتاقم.
تعجبو توی چشماش دیدم، ولی چون می دونست اگه دیر به دستوراتم عمل کنه، بی برو برگرد حکمش اخراجه؛ بعد از گفتن «چشم قربان همین الان.» سریع از اتاق بیرون رفت.
***
نگاهمو توی چشماش دوختم. همون طور که انتظارشو داشتم، شیک و چشمگیر!
با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم: چطور شد سر زده اومدید شرکت؟ مهندس صدر چطورند؟
انگشتای کشیدشو با ناز توی هم گره زد و با لبخند نگاهم کرد: ایشونم خوبن و سلام رسوندن. خب دیگه، حُسنش به همین سر زده اومدنم بود!
- چطور؟!
- خب از شب تولدم به این طرف، دیگه خبری ازتون نداشتم؛ این شد که خدمت رسیدم.
- بله، کمی سرم شلوغ بود.
- الان چی؟ هنوزم سرتون شلوغه؟
نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچک ترین تغییری بدم گفتم: نه تا قبل از اینکه شما بیاید؛ ولی الان تمام وقت در اختیارتون هستم.
نگاهشو دیدم که برقی درش جهید. نگاهم به انگشتای دستش افتاد که با استرس اون ها رو در هم می فشرد. پاهاشو تکون می داد و این ها همه نشون می داد که آروم و قرار نداره. مطمئنا بی دلیل اینجا نیومده بود!
شگردم توی کار این بود، چون ماری زهرآلود و کشنده، آروم آروم به طعمه نزدیک می شدم، بدون اینکه اون رو به وحشت بندازم؛ و در بهترین زمان ممکن، طبق اونچه که من می خوام، طعمه اسیرم می شد. به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمی ذاشتم!
- راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم. البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود؛ آخه با همون دیدار اول ... چطور بگم ...
با لبخند ادامه داد: بگذریم.
- کارتون با من چیه؟ کمکی ازم ساخته است؟
- بله، البته اگر قابل بدونید. من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم. تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم؛ ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم، و اینکه چقدر توی کارتون مهارت دارید؛ می خواستم اگه مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض منو شریک خودتون بدونید. دوست دارم در کنار شما مشغول به کار بشم.
- شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید.
- بله درسته؛ ولی اگه شما پیشنهادمو قبول کنید، می خوام کنار شما باشم.
- می دونید کار ما چیه؟
- بله البته. تا حدودی اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید.
- به علاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم!
- خب حالا نظرتون چیه؟ منو هم توی جمع شرکاتون قبول می کنید؟
متفکرانه نگاهش کردم. بهترین موقعیت بود که بیشتر بهش نزدیک بشم. خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم، قدم گذاشته بود.
- جوابتونو فردا شب می دم؛ موقع صرف شام توی یکی از بهترین رستوران های شهر. نظرتون چیه؟
لبخند زد و سرش رو تکون داد: عالیه.
- بسیار خب؛ خودم میام دنبالتون. منتظرم باشید. زمانشو بعد بهتون خبر می دم.
از جا بلند شد، ولی من از روی صندلیم کوچک ترین حرکتی نکردم. تا همین قدرم زیاد از حد تحویلش گرفتم؛ ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز.
دستشو جلو آورد؛ نگاهمو از توی چشمای سبز و شفافش، به طرف دستش کشیدم. مکث کوتاهی کردم، دستشو میان انگشتانم گرفتم و نرم و آروم فشردم.
- ازتون ممنونم. در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید؛ همکاری با شما باعث افتخارمه. فعلا.
دستش رو آروم رها کردم. به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت.
- شماره ی منو دارید دیگه، درسته؟
سرمو تکون دادم. کمی نگاهم کرد، وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم، با لبخند از اتاق بیرون رفت.
خودکارو توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم. نگاهم مستقیم به در بود. به فردا شب فکر می کردم؛ اینکه قرار بود رویاییش کنم برای شیدا صدر، و قدم اصلی رو بردارم. تا مقصد نهایی خیلی راه مونده بود؛ ولی فردا شب اصلی ترین برگ از نقشم ورق می خورد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#10
Posted: 16 Apr 2014 09:34
توی مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد. به شماره ای که روی صفحش افتاده بود نگاه کردم. شایان!
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
- الو آرشام.
- بله چیزی شده؟
- اگه آب دستته بذار زمین و سریع خودتو برسون اینجا.
- چی شده؟!
- فقط کاری که گفتم رو بکن. زود باش!
- باشه، الان توی راهم؛ دارم میام.
صداش مضطرب نبود، بیشتر هیجان داشت. کنجکاو بودم بدونم این بار ازم چی می خواد. پامو روی گاز فشردم و به سرعت به طرف خونه ی شایان روندم.
***
مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافشو پر کرده بود. اشاره کرد نزدیکش بایستم. با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم. سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده.
سیگارشو توی جاسیگاریش خاموش کرد؛ دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم.
چشمای قهوه ای روشن که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد. لبای نسبتا کلفت و بینی گوشتی، که در حین خشونت چین میفتاد و لباشو روی هم می فشرد. چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی؛ از اون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود. چهارشونه و قد بلند بود. گذر زمان روی چهرش تاثیر چندانی نگذاشته بود؛ حتی روی ذاتش!
بدون هیچ حرفی در کشوی میزشو باز کرد و دو تا پاکت بیرون آورد؛ یکی قرمز و دیگری سفید. انداخت روی میز و به طرفم سُر داد.
- برشون دار.
آروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم.
- بازشون نکن، به هیچ وجه!
این بار با تعجب نگاهش کردم. پاکت ها رو توی دستم فشردم.
- چطور؟!
- زمانش که برسه بهت می گم. فعلا تموم فکر و ذهنت رو بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم. فردا حرکت می کنی؟
- آره، فردا عصر.
- بسیار خب. چنگیز و اسکندر و جمشید رو هم باهات می فرستم. می دونم خودت از پس هر کاری بر میای؛ ولی نیاز به بادیگارد داری؛ چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره؛ ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار.
- من با بودن اونا مشکلی ندارم؛ گرچه نیازی هم بهشون نیست.
- می دونم؛ ولی این جوری خیالم راحت تره. به محض اینکه محموله برسه؛ دو روز بعد منم خودمو بهتون می رسونم. باید همه چیز طبق برنامه پیش بره. مراقب پلیسا باش؛ خودت که بهتر می دونی؟
- کاملا!
پاکتا رو توی هوا تکون دادم.
- و نمی خوای در مورد اینا توضیح بیشتری بدی؟
- فعلا نه. توی پاکت سفید تموم توضیحاتو دادم؛ ولی توی پاکت قرمز ماموریت جدیدتو گذاشتم. یه ماموریت فوق حساس و ماهرانه! تو رو انتخاب کردم، اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی.
- از کی باید ماموریت جدیدو شروع کنم؟
- بهت می گم؛ ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن. این خیلی مهمه؛ چون نمی خوام ذهنت بی خود درگیر بشه تا به وقتش. در حال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهم تره.
سرمو به نشانه ی تایید حرفاش تکون دادم. حتما باز واسه ی کسی نقشه کشیده که این قدر محافظه کارانه رفتار می کنه. شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد و برای تک تک کلمات و حرفاش دلایل محکمی داشت.
- هر وقت خواستی حرکت کنی و همین طور به محل رسیدی، بهم زنگ بزن.
یه گوشی موبایل گذاشت روی میز و گفت: اینو بردار؛ یه خط محرمانه و حفاظت شده است. هیچ کس نمی تونه این خط رو ردیابی کنه، حتی پلیسا!
گوشی رو برداشتم. برای اولین بار نبود که از چنین خطی استفاده می کردم.
- لحظه به لحظه گزارش کارا رو بهم بده. می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست، ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باش!
- این ماموریتم مثل سایر ماموریتا با موفقیت انجام می شه؛ شک نداشته باش.
سرشو تکون داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد.
***
جلوی ویلای صدر توقف کردم. مثل همیشه تیپم فقط مشکی بود. بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود. هیچ هیجانی نداشتم؛ از همیشه آروم تر بودم.
بهش پیام دادم که پشت در منتظرم. از اینکه براش بوق بزنم و کلا از این جور کارها متنفر بودم.
بعد از پنج دقیقه حاضر و آماده، شیک و جذاب، از در بیرون اومد. ست قرمز زده بود. موهاش رو کج ریخته بود یه طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش. شال سرخی که روی سرش انداخته بود رو آزادانه رها کرده بود.
از ماشین پیاده نشدم. در و باز کرد و نشست. بوی عطر تندی که به خودش زده بود، باعث شد اخمامو توی هم بکشم. از این بو متنفر بودم، ولی باید تحمل می کردم!
دستشو به سمتم دراز کرد.
- سلام، چه وقت شناس! راس ساعت رسیدی.
دستشو فشردم.
- سلام. من همیشه وقت شناسم، و از اینکه کسی معطلم بذاره متنفرم!
لحنم بیش از حد جدی نبود. امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می اومدم.
- وقتی پیام دادی که نه آماده باشم، نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم.
حرکت کردم. راه زیادی نمونده بود که پرسید: نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟
نگاهش کردم؛ نگاه اون هم روی من بود. توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم.
- مدیترانه.
- اوه! باید جای خوبی باشه. تا حالا نرفتم.
- به نظر خوبه.
- حتما همین طوره، چون تو انتخابش کردی.
چه زود جای «شما» رو با «تو» عوض کرد. تا دیروز توی شرکت می گفت مهندس تهرانی؛ ولی الان ... خب این عالیه!
ماشینو کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم. شیدا با طنازی مختص به خودش به طرفم اومد و دستشو دور بازوم حلقه کرد. چیزی نگفتم؛ وارد رستوران شدیم. تا به حال اینجا نیومده بودم؛ ولی برای اولین بار جای بدی نبود.
- واو چه جای محشریه! انتخابت عالیه آرشام.
یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون اومد. با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت: سلام، به رستوران مدیترانه خوش اومدید.
- قبلا میز رزرو کرده بودم.
- اسم شریفتون؟
- تهرانی، آرشام تهرانی!
توی لیستو چک کرد و با لبخند گفت: بله، بفرمایید تا راهنماییتون کنم. از این طرف لطفا.
همراهش رفتیم. موسیقی، فضای کاملا تمیز و چشمگیر! جای بدی نبود.
صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت: بفرمایید، این هم از میزی که سفارش داده بودید.
منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت. یکی از منوها رو برداشتم؛ شیدا هم داشت انتخاب می کرد.
گارسون بعد از چند دقیقه سر و کلش پیدا شد: انتخاب کردید قربان؟
به شیدا اشاره کردم و گفتم: اول خانم.
شیدا با لبخند رو به گارسون گفت: اینجا همه نوع غذایی دارید؟
- بله. استیک، انواع جوجه، انواع کباب، سوپ، ماهی و میگو.
- عالیه! ترجیح می دم یه غذای دریایی بخورم. خوراک میگو لطفا.
- چشم، نوشیدنی چی میل دارید؟
- ترجیحا فقط آب؛ ممنونم.
- سوپ چطور؟
- عالیه!
- و شما قربان؟
- برای منم خوراک میگو بیارید.
- بله، چشم.
با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگاهم کرد. سعی کردم لبخند بزنم، ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود. اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم؛ حتی تو یه همچین موقعیتی مضحک بود.
در حین خوردن غذا، هیچ کدوم حرفی نزدیم. بعد از صرف شام رو بهش گفتم: اگه وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامونو بزنیم.
با رضایت نگاهم کرد و خندید: من تمام وقت در خدمتت هستم. فکر خوبیه؛ دربند توی شب خیلی دیدنی و با صفاست.
میزو تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم. توی ماشین که نشستم، متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه. نگاهش از پنجره به بیرون بود؛ ولی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.