انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 20:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
با شنیدن این حرف از دهان آرشام چند تا حس با هم هجوم آوردن طرفم. تعجب، ناراحتی، عصبانیت، و حتی خوشحالی! که همه رو توی چند تا جمله سرش خالی کردم.
- اولا من قبول کردم فقط جلوی شیدا باهاتون همکاری کنم، چون خودمم چشم دیدنشو نداشتم. اونم واسه خاطر حرفایی که بهم زده بود و اینکه تموم مدت منو تحقیر می کرد. دوما با کاری که اون شب کردید، بهم ثابت شد هر کار بخواین می کنین؛ و به هیچ وجه هم به طرف مقابلتون بها نمی دید که شاید اون از کارای شما خوشش نیاد یا تفکراتش یه چیزی خلاف ذهنیت و افکاره شما باشه.
خودش فهمید منظورم به چیه و اونم اون طور غیرمنتظره و ...
لبخند کجی که روی لباش داشت پر رنگ تر شد.
با حرص ادامه دادم: سوما قبلا هم گفتم که من عروسک خیمه شب بازی شما نیستم که به هر ساز شما برقصم و هر کاری خواستید باهام بکنید. همون اولم گفتم من چطور دختریم و اخلاقم با دخترایی که دورتون کردن کاملا فرق می کنه.
نفسمو که تموم مدت حبس کرده بودم تا بتونم پشت سر هم جملاتم رو ردیف کنم و تحویلش بدم، دادم بیرون. هیچی نمی گفت، فقط با همون لبخند کج که بی شباهت به پوزخند نبود، منو نگاه می کرد.
رفتم سمت در و در همون حال گفتم: شبتون بخیر.
ولی با شنیدن صداش و حرفی که زد، دستم روی دستگیره خشک شد.
- شاید با قبول این درخواست از جانب من، بتونیم بر سر رفتن یا موندن تو اون هم توی این ویلا یه تصمیماتی بگیریم.
برگشتم طرفش. تعجب رو توی چشمام دید که سرشو تکون داد.
- منظورتون چیه؟!
- فکر می کنم منظورم کاملا روشن بود. تو درخواست منو قبول می کنی و از طرفی من در مورد رفتن یا موندن تو یه تصمیم جدی می گیرم.
- مگه همین الانش تصمیمتون رو نگرفتید که من باید برای همیشه اینجا بمونم؟!
- خب همیشه یه استثنا وجود داره.
- یعنی من می تونم به رفتن از اینجا فکر کنم؟! یا حتی امید داشته باشم؟!
- شاید.
- دیگه شایدش واسه چیه؟!
- همه چیز بستگی به تصمیمی داره که تو می گیری. یا تا آخر این یه ماه با من می مونی، آخرش هم بدون شایان؛ و یا تا آخر عمرت اینجا موندگار می شی و مسئله ی شایان به من مربوط می شه.
- ولی منظورتون از اینکه می گید تا آخرش با شما بمونم چیه؟!
- شایان یه ماه به من فرصت داده؛ تو هم طی این یه ماه به عنوان معشوقه ی من جلوی ارسلان نقش بازی می کنی.
پوزخند زدم گفتم: اوهـــو! حالا گرفتم چی شد. بعدش هم سر یه ماه منو تحویل می دی به شایان و اون وقت شما رو به خیر و ما رو به سلامت. آره؟ نچ، از این خبرا نیست.
- چرا هر دقیقه لحنت تغییر می کنه؟! اینو بدون یه بار دیگه حرفم رو قطع کنی، شده باشه توی اتاق به زنجیر می کِشمت ولی نمی ذارم حتی باغ این ویلا رو ببینی، چه برسه بیرون از اینجا!
سکوت کردم. می خواستم حرفاشو بزنه. چه زودم قاطی می کنه.
- توی این یه ماه نقش معشوقه ی من رو داری و بعد از اون بهت قول می دم کاری کنم دست شایان بهت نرسه که هیچ، حتی چشمش هم بهت نیفته.
- مثلا می خواین چکار کنید؟!
- تو به اونش کار نداشته باش، ولی اینو بدون قول آرشام قوله.
- آره، لابد مثل همون قولی که به شایان دادین.
- شایان قضیش جداست، که به تو هم مربوط نمی شه.
- چرا ازم همچین درخواستی رو می کنید؟! چرا فقط جلوی ارسلان؟!
- اگه به تو ربط داشت اینو بدون حتما بهت می گفتم. موضوع من و ارسلان دو موضوعه کاملا جدا از همه.
- خب چرا من؟!
- چون تو رو به عنوان معشوقم جلوش معرفی کردم؛ نمی تونم کس دیگه ای رو جای تو بذارم.
- یعنی می تونم مطمئن باشم که سر یه ماه آزادم و دست شایان هم بهم نمی رسه؟!
- مطمئن باش. حالا چی؟ تصمیمت چیه؟
سکوت کردم. تصمیم سختی نبود، حس می کردم می تونم بهش اعتماد کنم. هم نگاهش و هم نوع بیانش این اعتماد رو توی قلبم ایجاد می کرد. به دلم که رجوع کردم، می گفت بگو قبوله. عقلمم همینو می گفت.
مگه خلم بگم نه؟! قضیه ی شایان واسه ی من شده یه کابوس. اینکه از دستش خلاص شم آرزومه؛ ولی خلاصم بشم دست از سرش بر نمی دارم. اون خانواده ی منو ازم گرفت. مادرم، پدرم و برادرم! و حالا منی که موندم، باید تقاص خون اونا رو از این نامرد پس بگیرم.
- باشه من حرفی ندارم. این یه ماه رو هم صبر می کنم.
سرشو به آرومی تکون داد. دستاشو گذاشت روی میز و کمی به جلو خم شد.
- مطمئن باش تصمیم درستی گرفتی.
- ولی به شرطی که توی این مدت شما کاری نکنی از تصمیمم پشیمون بشم.
فهمید چی می گم. گره ی ابروهاش محکم تر شد، یا بهتره بگم اخماش حسابــــی رفت توی هم.
- کسی حق نداره به من دستور بده که چکار کنم و چکار نکنم. می تونی بری.
منم خودمو نباختم. با اینکه از این آدم و اخماش یه جورایی حساب می بردم و گاهی جوری باهام رفتار می کرد که حد خودمو بفهمم.
- منم حرفامو زدم. شب بخیر.
معطلش نکردم و از اتاق اومدم بیرون، ولی تا رفتم توی اتاق خودم، دلم می خواست جیغ بکشم. که چــــــی؟! اگه حالا پیش خودم و حساب معشوقه شدنم نباشه و اون یه تیکه رو فاکتور بگیرم، می تونستم توی این سفر باهاش باشم. وای عالی می شه.
نشستم روی تخت. توی فکر بودم. نه به اون موقع که فهمیدم می خواد بره پکر شدم و حتی اشتهامم کور شده بود؛ نه به الان که از بس شارژ شده بودم دوست داشتم جیغ بزنم و بگم خداجون نوکرتـــــــم.
ولی فرهاد چی؟! باید یه جوری آرشام رو راضی می کردم که فردا برم دیدنش. پس فردا که باهاش برم دیگه معلوم نیست کی بتونم ببینمش. وقتی هم برگردیم که دیگه دیر شده.
حالا کاملا اشتهام باز شده بود. رفتم توی آشپزخونه که یکی دو تا از خدمتکارا و بتول خانم اونجا بودن. نشستم پشت میز و با لبخند رو به بتول خانم گفتم:
- چیزی از غذای امشب مونده بتول خانم؟ انگار گشنمه.
با تعجب خندید.
- آره دخترم غذا هست، الان برات میارم. چی شده؟ حس می کنم خیلی خوشحالی؟!
- نه همین جوری. چیزی نشده.
بشقاب غذا رو گذاشت جلوم.
- ممنونم، دست و پنجه تون طلا.
- نوش جانت مادر.
با اشتها غذام رو می خوردم. فکرم به این سفر نبود؛ پیش آرشام بود که می خواستم باهاش همسفر بشم. این قدر شوق داشتم که به این فکر نمی کردم چرا از این بابت این قدر خوشحالم؟!

***

آرشام
وارد شرکت شدم که همزمان شیدا رو، رو به روی خودم دیدم. نگاهمون در هم گره خورد. نگاهی اجمالی به سر تا پاش انداختم و همراه با پوزخندی که بر لب داشتم، از کنارش رد شدم. جلوی میز منشی ایستادم. با دیدن من توی جاش ایستاد. شیدا هم کنارم بود.
- سلام قربان، صبحتون بخیر.
سرمو تکون دادم.
- بیا اتاقم باهات کار دارم.
- چشم قربان.
راه افتادم. صدای قدم های شیدا رو از پشت سر شنیدم. کیفمو روی میز گذاشتم و روی صندلی نشستم. شیدا بدون اینکه اجازه بدم، رو به روی من روی صندلی نشست. منشی در حالی که چند تا پوشه در دست داشت، جلوی میز ایستاد.
با اخم و صدایی پر تحکم رو به شیدا کردم و تقریبا بلند گفتم: خانم صدر من کی به شما اجازه ی ورود دادم؟!
در کمال گستاخی نگاهش رو توی چشمام دوخت. با لحنی که حرص درونش رو کاملا برملا می کرد، در جوابم با غرور گفت: باهاتون کار داشتم آقای مهندس. فوری!
- کارتون هر چی که می خواد باشه، هر چند فوری و الزامی، تا قبل از اینکه من بهتون اجازه ی ورود ندادم سر خود چنین اجازه ای رو ندارید. پس بفرمایید بیرون.
با عصبانیت از جا بلند شد و رو به روم ایستاد. یک دستشو روی میز گذاشت.
- من یکی از شرکای شما هستم و فکر نمی کنم برای ملاقات شما، اون هم در هر ساعت از زمان کاری، باید وقت قبلی بگیرم.
- پس باید بدونید اینجا رییس من هستم و من می گم که کی چه کاری رو در چه زمانی انجام بده. بفرمایید بیرون و بیشتر از این با من بحث نکنید خانم.
- ولی کار من همین جاست، دقیقا با شما.
طاقتم تموم شد. خیلی غیرمنتظره از رو صندلی بلند شدم و مشتم رو روی میز کوبیدم. ترسید و یک گام به عقب برداشت.
فریاد کشیدم: برو بیرون و تا خبرت نکردم نمیای توی اتاق.
توی نگاهش ترس رو دیدم. حتی منشی هم که که تقصیری نداشت، با این عمل من وحشتزده پوشه ها رو بغل گرفته بود و منو نگاه می کرد.
شیدا لباش رو روی هم فشرد. با قدم هایی بلند از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید. سرمو خم کردم و چند بار نفس عمیق کشیدم. به گردنم دست کشیدم و روی صندلی نشستم.
رو به منشی گفتم: این پوشه ها چیه؟!
هنوز هم ترس رو توی چشماش می دیدم.
- قربان اینا رو باید امضا کنید. مربوط به شرکتای طرف قرارداد هستند.
- کدوم شرکت ها؟!
- ققنوس و اهورا.
- بسیار خب، قبل از اینکه یه نگاه بهشون نندازم امضا نمی کنم. بذار روی میز.
- چشم قربان، فقط گفتن چون قرارداد بسته شده، برای عملی کردن این پروژه عجله دارن. گفتن که باهاشون تماس بگیرید.
- در خصوص سیستم های جدید چیزی نگفتن؟!
- خیر قربان.
پرونده ها رو گذاشتم توی کشوی میزم.
- من برای یه مدت نسبتا کوتاه نیستم. اگه کسی با من کار داشت بگید مهندس رفته مسافرت و حد الامکان اگه با من کار ضروری دارن، بگین به همراهم زنگ بزنن. هر خبری که توی شرکت شد، مو به مو به من گزارش می کنی. هر حرکتی که دیدی و هر حرفی که شنیدی! من هر روز ایمیلام رو چک می کنم. شیرفهم شد؟
- حتما قربان، خیالتون راحت باشه.
- کوچک ترین کوتاهی ازت ببینم بدون فوت وقت اخراجی و اگه ببینم در نبود من بر علیهم و به سود دیگران کاری رو انجام دادی، قبل از اینکه اخراج بشی مجازات سختی رو متحمل می شی. منظورمو کامل متوجه شدی؟!
ترسید. من من کنان سرشو تکون داد.
- بله قربان. گـ ... گفتم که خیالتون راحت باشه، حواسم هست.
- بسیار خب، می تونی بری. به خانم صدر بگو بیاد اتاقم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- چشم قربان، با اجازه.
و از اتاق بیرون رفت. هر دو آرنجم رو روی میز گذاشتم. دستامو مشت کردم و پیشونیم رو بهشون تکیه دادم. نمی تونستم قبل از رفتنم از خیر شیدا بگذرم. باید تکلیفشو یکسره می کردم.
منتظرش شدم. به صندلیم تکیه دادم و انگشتام رو درهم گره کردم. صدای کفش های پاشنه بلندش رو حتی از پشت در به راحتی می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد. دستگیره کشیده شد و شیدا ابتدا توی درگاه اتاق ایستاد و نگاهی مملو از خشونت به من انداخت. وارد شد و در رو بست. آروم و شمرده به طرفم آمد و روی صندلی نشست. نگاهمو ازش نگرفتم، اونم همین طور.
به حالتی مسخره چشماشو باریک کرد و گفت: چه عجب اجازه فرمودید مهندس تهرانی. ما کم سعادت شدیم یا شما ما رو پایین تر از خودتون می بینید؟! قبلا خیلی بهتر از این ها باهام رفتار می کردی!
- من به هر کس و ناکسی چنین سعادتی نمی دم خانم صدر. تا جایی که یادم میاد رفتارم با شما کاملا دوستانه بود، مگه اینکه شما جز این فکر کرده باشید.
- نبوده آرشام. چرا با من این کارو کردی؟! چرا باعث شدی جلوی اون همه آدم غرورم خرد بشه؟!
- به همون دلیل که تو و پدر به ظاهر محترمت، برای اموال من کیسه دوختین و منتظر یه فرصت مناسب که به راحتی تموم دارایی منو تصاحب کنید؛ اونم با نقشه ای کاملا فریبکارانه توسط حلیه گری چون تو که می خواستی از راه عشق منو به سمت خودت بکشی که خب ...
پوزخند زدم.
- دیدی که تیرت به سنگ خورد. الان اینی که رو به روته من هستم و پیروز این بازی و این تویی که بازنده بیرون از گود داری من رو تماشا می کنی.
دندونامو از روی خشم روی هم ساییدم و غریدم: نفرتی که از تو و کسایی که هم قماش تو هستن دارم؛ فراتر از اون چیزیه که حتی بتونی بهش فکر کنی. آرزوی من خرد شدن افرادی مثل شماهاست. وقتی که می بینم شکست خوردید و به اونچه که می خواستید نرسیدید، بهم حس لذت می ده. لذتی وافر، لذتی بی پایان! آرشام به آرومی یه نسیم وارد زندگی شماها می شه، ولی وقتی که پاشو خارج از زندگیتون می ذاره، چیزی جز ویرانی اون هم بر روحتون به جا نمی ذاره. روحتون رو به نابودی می کِشم. با جسمت کار نداشتم، چون روحت رو تو چنگ داشتم. فکر کنم اینو بدونی که هر آدمی از طریق روح بیشترین آسیب رو می بینه. آسیبی که حتی با یه خنجر تیز هم نمی شه این حس درد رو ایجاد کرد.
بهت زده نگاهم می کرد. اشک توی چشماش حلقه بست. تیر خلاصو زدم.
- خنجر توی دستام مرئی نبود؛ ولی می بینی که تا چه حد موفق بودم. تو خرد شدی، شکستی، توی اوج بودی و به حساب خودت داشتی من و تموم داراییمو مال خودت می کردی؛ ولی حالا چی شد؟ به ته خط رسیدی و دیدی این تویی که باختی و برنده کسی نیست جز آرشام! کسی که می باید بازنده ی این بازی باشه، ولی آرشام کسی نیست که رو دست بخوره.
کمی به جلو خم شدم. جملات همچنان مرموز، ولی در عین حال دردناک از میان لبانم خارج می شد.

- با حس انتقامی که توی من شعله می کشید، پا به زندگیت گذاشتم شیدا صدر! می خواستم وابسته تر از اینی که هستی بشی، ولی دیدم نه، حالا این تویی که برای من نقشه کشیدی. نباید می ذاشتم بیش از این پیشروی کنی. من هر ریسکی رو نمی پذیرم. همین که کمی نرمش از جانب من دیدی، خودت رو باختی، چون توقع نداشتی آرشام به همین راحتی تو تله ی تو بیفته. بنابراین ادامه دادن این بازی بیش از این جایز نبود. تا همین جاش هم پیش خودت زیادی حساب کرده بودی که من به راحتی تمومشو لگد مال کردم.
صورتش غرق در اشک بود و من همچنان ادامه می دادم. لحنم مملو از نفرتی بود که قلبمو به آتیش می کشید.
- اوه راستی اینو هم بگم که من از جانب تو هیچ سرمایه ای رو وارد شرکت نکردم. آره خب، به صورت صوری تموم این کارا انجام شد، ولی در واقعیت همچین چیزی وجود نداشت. اون سرمایه همین امروز بعد از اینکه تو وارد شرکت شدی، توسط یکی از زیردستای من به ویلای پدرت فرستاده شد. می تونستم به حسابت واریز کنم؛ ولی این کار رو نکردم تا بتونی تموم سرمایت و اینکه مُهر برگشت خورده بود رو با چشم ببینی. چه به صورت قانونی و چه هر طور که خودت بخوای، تو از حالا به بعد توی این شرکت هیچ سِمتی نداری. از قبل هم نداشتی! تمومش نقشه ی من بود. درضمن، به دنبال رد پایی از من توی گذشته ی خودت نباش، من اثری از خودم به جا نمی ذارم. تموم مدت به صورت آزمایشی اینجا فعالیت می کردی که خب از حالا به بعد اخراجی. اسنادی که دستت بودن و صدق این شراکتو ثابت می کرد، تمومش تا الان نابود شدن. فکر می کنم دیروز درست جلوی ویلای پدرت یه موتور سوار که کلاه ایمنی روی سرش داشت، کیف دستیت رو زده باشه. کیفی که حامل تموم مدارک مربوط به این شراکت می شده. یادته که خودم ازت خواسته بودم اونا رو به شرکت بیاری و همزمان شخصی از طرف من اونو ازت گرفت.
به جلو خم شدم و نگاهم رو سوزان و ملتهب درون چشمای خیس و پر از خشمش دوختم.
- تموم شد شیدا صدر؛ همه چیز تموم شد! به همین راحتی خرد شدنت رو دیدم. اوه راستی، سلام منو به پدرت برسون و از طرف من بگو لذت واقعی یعنی این! یعنی حسی که الان آرشام داره.
به در اتاق اشاره کردم.
- حالا می تونی بری، اون هم برای همیشه. دیدار دوباره ای نخواهیم داشت و اگه بخوای مزاحم من بشی، تاوان سنگینی رو متحمل می شی!
به محض تموم شدن جملم، با خشم دستانش رو مشت کرد و از روی صندلی بلند شد. جلوم ایستاد و دستاشو روی میز گذاشت. کمی به طرفم خم شد و جملاتش رو عصبی به زبون آورد.
- یادت نره که هر باختی می تونه بهت انگیزه ی بُرد رو بده؛ چون براش تلاش می کنی؛ ولی اونی که همیشه برنده است خودش رو توی اوج می بینه. هیچ تلاشی نمی کنه، چون فکر می کنه همیشه دنیا همین طور باقی می مونه.
و خشمگین فریاد کشید: ولی اینی که جلوت ایستاده و به ظاهر شکست خورده است، یه روز یه جایی تو یه زمان مناسب، دنیاتو به آتیش می کشه! منتظر اون روز باش مهندس آرشام تهرانی!
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم. به طرف در می رفت که میز رو دور زدم و با چند گام بلند پشت سرش ایستادم و بازوش رو توی چنگ گرفتم. به طرف خودم برگردوندمش که تقلا کرد، ولی رهاش نکردم.
فریاد زدم: تو فکر کردی کی هستی؟ تو هیچی نیستی، هیچی! از تو قوی ترهاش هم نتونستن با من برابری کنن. با چند تا تهدید و یه لحن پر خشونت نمی تونی چیزی رو بهم ثابت کنی. من دست کسی نقطه ضعف ندارم، برای همین به اینجا رسیدم.
- هیچ کس بدون نقطه ضعف نیست، اینو فراموش نکن!
هلش دادم سمت در که به خاطر کفش های پاشنه بلندش دستاشو به لبه ی میز کنار در گرفت تا از سقوطش جلوگیری کنه.
- برو بیرون! دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت. درضمن فراموش نکن جمله به جمله ی حرفامو به گوش پدرت برسونی. حالا هم برو بیــــرون! از اینجا گورتو گم کن!
قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، نگاهی شیطانی همراه با خشم توی چشمام انداخت. در که بسته شد چشمامو بستم. به صورتم چند بار دست کشیدم و در آخر انگشتای شصتم رو به پیشونیم فشردم. پشت میز نشستم و دکمه رو زدم.
- بله قربان؟
هنوز عصبی بودم. بلند گفتم: بگو یه فنجون قهوه برام بیارن، همین حـــالا!
- چشم قربان، همین الان می گم براتون بیارن.
سرمو توی دست گرفتم. دستامو مشت کردم و به روی میز کوبیدم. خشمی توی وجودم بود که داشت آتیشم می زد. این دختر نفرت انگیز بود. هیچ کدوم جرات نداشتن منو تهدید کنن، ولی این این دختر گستاخ تر از این حرفا بود. قسم خوردم اگه پا کج بذاره و بخواد کاری کنه که تمومش برعلیه من باشه، اون روز، روز مرگ شیدا خواهد بود.
طاقت نداشتم. امروز روز آخر کاریم بود و تا بعد از مسافرت و یه استراحت کوتاه، از این همه استرس خبری نبود. باز می شدم همون آرشامی که باید باشم.
بعد از خوردن قهوم، صبرم تموم شد و تصمیم گرفتم برگردم خونه. حس می کردم اونجا می تونم آرامش رو پیدا کنم. حسی درون قلبم می جوشید. حسی که می گفت بزن از اینجا بیرون آرشام. برو جایی که بتونی خودت باشی. جایی که حس کنن تو هستی و در حال حاضر هیچ کجا برای من بهتر از ویلای خودم نبود. جایی که تنهایی هام رو توش سپری می کردم و برام رنگ و بوی یکنواختی داشت؛ الان مأمن آرامشم شده بود. حس می کردم شیشه ی کدر تنهایی هام ترک برداشته؛ حسی عجیب و در عین حال شاید قابل تحمل!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
جلوی ویلا ترمز کردم؛ سرایدار درو باز کرد. نگاهم به مردی افتاد که مضطرب به داخل ویلا نگاه می کرد. کنار یه پرشیای نقره ای ایستاده بود و عینک آفتابیش رو تو دستاش تکون می داد. خودش بود همون دکتره!
ماشینو نبردم تو، پیاده شدم و با اخم به طرفش رفتم.
- اینجا چی می خوای؟!
- اومدم دلارامو ببینم؛ حالش خوبه؟!
- خوبه، حالا می تونی بری.
- حتما باید ببینمش.
- گفتم از اینجا برو، دنبال شَر که نمی گردی؟
- شر واسه چی؟! دارم می گم می خوام!
زدم تخت سینش و به ماشینش اشاره کردم.
- سوار شو و برو رد کارت و منو بیشتر از این عصبانی نکن!
تمام مدت آروم و جدی حرف می زد.
- من کاری به شما ندارم، فقط اومدم اینجا تا دلارامو ببینم.
مشکوکانه نگاهش کردم.
- ببینم نکنه خودش بهت زنگ زده؟!
پوزخند زد.
- اون روحشم خبر نداره.
- پس برو، نمی تونی دلارامو ببینی.
- ولی من حق دارم ببینمش.
- چه حقی؟!
- من تنها کسی هستم که دلارام داره.
به حالت عصبی رو به روش ایستادم و نگاهم رو توی صورتش دوختم.
- دلارام از حالا به بعد یکی رو داره که تنهایی هاش رو پر کنه؛ حالا که خیالت از این بابت راحت شد یالا بزن به چاک!
بهت زده نگاهم کرد.
- یعنی چی ؟!
- یعنی همین که شنیدی.
- ولی من حتما باید ببینمش؛ نمی تونم بدون اینکه باهاش حرف بزنم از اینجا برم. مطمئن باش از اینجا هم که برم بالاخره یه فرصت پیدا می کنم تا بتونم ببینمش و باهاش حرف بزنم.
مکث کردم نگاه کوتاهی به چهره ی مضطربش انداختم.
- اگه دیدیش بعدش باید برای همیشه ازش دور باشی، فهمیدی؟
- نمی تونم.
- همین که گفتم! هر چی بهش نزدیک باشی به ضرر جفتتون تموم می شه.
- چرا این قدر اصرار داری کسی دلارامو نبینه؟!
- فعلا با تو مشکل دارم، نه هر کس دیگه.
- چرا؟!
- فقط جواب منو بده، اگه می خوای ببینیش باید دیگه دور و برش آفتابی نشی.
سکوت کرد، معلوم بود داره فکر می کنه. به ماشینش تکیه داد و نگاهشو به ویلا دوخت. بعد از چند لحظه به من نگاه کرد، سرشو تکون داد و گفت: خیلی خب، بذار ببینمش.
- یادت باشه روی حرفت بمونی، وگرنه با من طرفی که منم به همین آسونی ولت نمی کنم.
- خیلی خب!
- ماشینت رو بذار همین جا. خودت میای تو و فقط واسه ده دقیقه می مونی و می ری؛ اگه بخوای حرفمو ندید بگیری به بچه ها می سپرم بیرونت کنن که خب مطمئنا رفتارشون به مؤدبی من نیست.
قفل ماشینش رو زد و پشت سرم راه افتاد. نشستم توی ماشینم و گفتم که سوار بشه. وارد ویلا که شدیم سرایدار درو بست.

***

توقع داشتم وقتی می رم تو خودش به استقبالم بیاد، مثل همیشه! ولی به جای اون یکی از خدمتکارا جلو اومد.
- سلام آقا.
- دلارام کجاست؟!
- بالاست آقا.
- بگو بیاد تو سالن.
- چشم آقا.
از پله ها بالا رفت.
رو بهش کردم و گفتم: برو تو سالن منتظر باش.
وقتی که رفت، بتول خانم رو صدا زدم. مثل همیشه مطیع بیرون اومد و جلوم ایستاد.
- بله آقا کارم داشتید؟!
- برو توی سالن و تا وقتی اون پسره و دلارام بیرون نیومدن حق نداری از اونجا خارج بشی.
- کدوم پسره آقا؟!
- خودت بری می فهمی؛ به بهونه ی تمیز کردن وسایل سالن سرتو گرم کن ولی دقیق به حرکاتشون نگاه می کنی. در ضمن
گوشی ضبط صدا رو که همیشه همراه خودم داشتم، بهش دادم و گفتم: این دکمه رو فشار می دی و بعد هم گوشی رو می ذاری کنار همون مجسمه ی طلایی.
- باشه آقا همه رو انجام می دم؛ تو رو خدا شرمندم اینا رو می گم، ولی چرا خود شما نمی رید پیششون؟!
می دونستم منظورش چیه. من هیچ کس رو بدون اجازه ی خودم یا حتی بدون حضور خودم جایی تنها نمی ذاشتم و این عمل برای اولین بار ازم سر می زد. ولی من آدمی نبودم که به راحتی آتو دست کسی بدم. با حضور خودم خیلی از حدسیات رو اثبات می کردم، ولی در این صورت خط بطلان بر تمام حرف ها و حرکاتم کشیده می شد.
- تو فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده؛ می تونی بری.
- چشم آقا.
رفت توی سالن.
مثل همیشه دستمو بردم توی جیبم و از پله ها بالا رفتم. همزمان که به بالای پله ها رسیدم خدمتکار از کنارم رد شد و دلارام رو دیدم که شال روی سرش نداشت و متوجه ی من هم نشده بود. شال سفیدی که توی دستاش بود رو تکون داد؛ موهای بلندش رو از روی شونه هاش برد پشت سرش و شال رو به نرمی روی سرش انداخت. همون جا ایستادم و نگاهش کردم؛ یه سارافن سبز کمرنگ، یه بلوز سفید، شلوار جین آبی تیره و شال سفید. اولین چیزی که به ذهنم رسید و توی دلم زمزمه کردم، حالت دلنشینی بود که به خودش گرفته بود!
انتهای راهرو بود و وقتی به اواسطش رسید نگاهش به من افتاد. به طرفش رفتم که با دیدنم لبخند زد.
- سلام، چه زود برگشتید.
سرمو به عادت همیشه تکون دادم.
- خدمتکار گفت برم توی سالن، کارم داشتید؟!
- برو مهمون داری.
تعجب رو توی چشماش دیدم، ولی صبر نکردم که حرفی بزنه و از کنارش رد شدم.

***
*****************************
دلارام
منظورشو نفهمیدم؛ یعنی چی که مهمون دارم؟! مگه کسی هم می تونست به دیدن من بیاد؟!
ولی وقتی رفتم تو سالن و فرهاد رو کنار پنجره دیدم، همزمان هم ذوق کردم و هم از تعجب کم مونده بود پس بیفتم. نگاهمو حس کرد، سرشو چرخوند و با دیدن صورت مبهوت من لبخند زد. از پنجره جدا شد و به طرفم اومد.
- وای سلام فرهاد تو اینجا چکار می کنی؟!
با لبخند رو به روم ایستاد؛ با اشتیاق به صورتم نگاه می کرد.
- سلام دلی خانمی، احوال شریف؟ می خواستی واسه چی اینجا باشم؟ محض دل تنگی که بدجور بهم فشار آورده بود!
خندیدم.
- خیلی خوشحالم که اینجایی، ولی آرشام ... اون چطور اجازه داد که بیای تو؟!
لبخندش کمرنگ شد.
- آرشام؟! یعنی این قدر باهاش صمیمی شدی که اسمشو صدا می زنی؟!
هول شدم.
- نه خب ... چیزه ... اصلا بیا بشین تعریف کن این مدت چه خبر بوده!
از زیر نگاه سنگینش رد شدم و روی صندلی نشستم. قسمتی از سالن رو مبل چیده بودن و اون قسمتی که رو به ورودی بود صندلی های سلطنتی قرار داشت. نگاهمو چرخوندم، بتول خانم اون طرف وسایل رو گردگیری می کرد. با دیدنم لبخند زد که منم با لبخند جوابشو دادم.
فرهاد روی صندلی، کنارم نشست. نگاهشو از روم بر نمی داشت؛ حس می کردم این نگاه با نگاه های دیگه فرق می کنه و یه جور گرمای خاصی داشت!
به شوخی زدم به بازوش و گفتم: هی حاجی چشا درویش!
خندید.
- چشمای من وقتی تو رو می بینن تازه بازتر از همیشه می شن؛ اصلا یه نوری می گیره دیدنی!
- کو پس؟! من که نوری نمی بینم.
آروم زمزمه کرد: چون دقت نمی کنی عزیزم.
وقتی گفت عزیزم، خیلی تعجب کردم. فرهاد هیچ وقت از این حرفا نمی زد؛ اصلا حرکاتش امروز یه جورایی بود.
به بتول خانم اشاره کرد و آروم گفت: می خوام باهات تنها حرف بزنم.
- تو با قانون اینجا آشنا نیستی فرهاد؛ هر کس باید به وظایف خودش عمل کنه وگرنه آرشام همون مهندس تهرانی عصبانی می شه.
- ولی من می خوام باهات تنها باشم.
- خب باشه، اون بنده خدا که کاری با ما نداره و فاصلش که از ما دوره، پس مشکلی نیست.
از روی ناچاری سرش رو تکون داد و نفسشو فوت کرد.
- خیلی خب تعریف کن.
- چی بگم؟ حالم که عالیه و موقعیتمم بد نیست. راضیم و مهندسم باهام کاری نداره؛ در کل صد پله از خونه ی اون پیری بهتره!
پوزخند محوی نشست روی لباش.
- چرا اینجا رو دوست داری؟!
- نگفتم دوست دارم، گفتم راضیم! مگه تو هم همین رو نمی خواستی؟!
- نه، هیچ وقت اینو نخواستم و همیشه دوست داشتم بیای پیش خودم و تو خونه ی این و اون کار نکنی، ولی گفتی می خوای مستقل باشی و مردم برات حرف در نیارن. هنوزم سر حرفم هستم و مطمئنم اگه خودت بخوای خیلی راحت می تونی بی خیال این خونه و آدماش بشی و بیای پیش من.
- ولی من این جوری راحت ترم فرهاد. درکت می کنم، می دونم نگرانمی، ولی خیالت از بابت من راحت باشه؛ جام خوبه!
- نمی گم جات بده دختر خوب.
به طرفم خم شد، دستمو گرفت و ادامه داد: من به فکر هر دومونم، ولی تو برام مهمتری. نمی خوام از دستت بدم، می فهمی؟
گیج و منگ نگاهش کردم.
- فرهاد! یعنی چی که نمی خوای منو از دست بدی؟!
- عاشقتم دلارام، بفهم که دوستت دارم!
دستام که توی دستاش بود یخ بست. توی دلم خالی شد و نگاهم بازتر از حد معمول. خدایا چی می شنوم؟! فرهاد؟! ولی من که تموم مدت اونو ... اونو به چشم برادری می دیدم، پس ...
خشکم زده بود؛ بازومو گرفت و تکونم داد.
- چت شد دلی؟! دلی؟! چرا این جوری می کنی؟!
هول شده بود. سرمو آروم تکون دادم و لرزون گفتم: یه بار دیگه بگو، یعنی درست شنیدم؟! تو ...
لبخند کمرنگی زد و نفس عمیق کشید.
- تو که منو کشتی دختر!
و با لحن دلنشینی ادامه داد: آره می خوامت و علاقمم واسه همین یکی دو روز نیست. از خیلی وقت پیش می خواستمت، وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمی ری، وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم، زمانی پی به علاقم بردم که دیدم با هر بار نگاه کردن به تو به آرامش می رسم. اینا از عشقه و منم نمی خوام از دستت بدم.
بهت زده از جام بلند شدم و اونم ایستاد. نمی دونستم دارم چکار می کنم، گیج شده بودم. راه افتادم سمت در سالن که بازومو گرفت. تنم لرزید.
- کجا می ری دلارام؟! صبر کن هنوز حرفام تموم نشده.
آروم و با صدایی مرتعش گفتم: نکن فرهاد. نذار اعتمادمو نسبت بهت از دست بدم. بگو همش یه شوخی بود.
با خشونت برم گردوند؛ حالتش عصبی بود. تو صورتم بلند داد زد: هیچ کدوم از حرفام شوخی نبود؛ تمومش حقیقته محضه. دلارام چرا نمی خوای باور کنی که دوستت دارم؟!
اشکام خود به خود روی صورتم جاری شد.
- چون ... چـ ... چون من ... چون این عشق ...
- این عشق چی دلارام؟! من حرفای دلمو بهت زدم، تو هم بگو ... بگو و راحتم کن!
به هق هق افتادم. سرمو زیر انداختم و با گریه گفتم: عشقت یه طرفه است. من ... من تموم مدت تو رو مثل ... مثل داداشم دوست داشتم. به خدا من ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دستاش روی بازوهام شل شد. سرمو آهسته بلند کردم، دستاش افتاد. چشماش دو دو می زد، نگاهش یه لحظه ثابت نبود. توی چشمام و اجزای صورتم می چرخید. لباشو با زبون تر کرد.
- یعنی می خوای بگی ...
سکوت کرد. سرمو تکون دادم.
- مگه همیشه بهت نمی گفتم که می دونم حست برادرانه است؟! چرا اون موقع چیزی نگفتی؟!
داد زد: چون فکر می کردم داری اشتباه برداشت می کنی. وقتی هم می خواستم برات توضیح بدم حرف تو حرف می اومد یا یه بحثی کشیده می شد وسط و نمی شد حرف دلمو بزنم. دلارام ...
صدام زد، نگاهش کردم.
- باهام بمون، قول می دم کاری کنم بهم علاقمند بشی. تنهات نمی ذارم!
هق هقم بلندتر شد.
نگاهم به بتول خانم افتاد که دستمال گردگیری توی دستاش بود و با ناراحتی منو نگاه می کرد.
باز به فرهاد نگاه کردم، اشک صورتمو خیس کرده بود. هر چی توی قلبم می گشتم می دیدم هیچ حس خاصی نسبت بهش ندارم، حسی که بشه روش اسم عشق یا حتی دوست داشتن گذاشت. دوست داشتنم با دوست داشتنای دیگه فرق داشت. من اونو مثل برادرم می دونستم، شاید اگه همون اول از احساسش بهم می گفت من الان اینا رو بهش نمی گفتم. شاید بهش احساس پیدا می کردم، ولی ندونسته باعث شدم موضوع به اینجا کشیده بشه.
گریه می کردم، دست خودم نبود. سرم داد زد، بدنم لرزید!
- دیگه اشک ریختنت واسه چیه دلارام؟ چرا می ریزی تو خودت؟ هر چی تو دلته رو بریز بیرون، بهم بگو ... بگو دختر عذابم نده؛ داری داغونم می کنی!
بازومو گرفت توی دستاش و خیلی غیرمنتظره بغلم کرد. صدای هق هقمو خفه کردم و عین مجسمه تو جام خشک شده بودم و فرهاد سعی داشت آرومم کنه، ولی نمی تونستم. دستامو گذاشتم تخت سینش و خودمو از توی آغوشش بیرون کشیدم. صدام بغض داشت.
- این کار رو نکن فرهاد، درست نیست.
- ولی من ...
- می دونم.
- دلارام جوابمو نمی دی؟
- نمی تونم.
- نمی تونی چی؟!
آب دهنمو قورت دادم؛ بغض لعنتی توی گلوم گیر کرده بود و پایین نمی رفت.
- نمی تونم از اون دیدی که تو می خوای دوستت داشته باشم. حسی که بهت دارم و خواهم داشت فقط خواهر و برادریه فرهاد.
- دلارام چرا حتی نمی خوای در موردش فکر کنی؟ چرا حاضر نیستی برای یه مدت کوتاه هم که شده پیشم بمونی؟! قول می دم حست نسبت بهم تغییر کنه؛ من مطمئنم!
برای این سوالش جوابی نداشتم. خودمم نمی دونستم چرا نمی خوام بهش فرصت بدم. چرا حتی حاضر نیستم در موردش فکر کنم؟!
چرا حس می کردم در قلبم بسته شده، ولی توش خالی نیست. یکی اونجا هست که نمی ذاره فرد دومی واردش بشه!
نگاه غرق در اشکم به در سالن بود و خدا خدا می کردم یکی بیاد تو و من بتونم از زیر نگاه گرفته و پریشون فرهاد فرار کنم؛ برم توی اتاقم و تا جایی که می تونستم گریه کنم. به بخت و اقبالم لعنت بفرستم که این جور گرفتارم کرده بود.
- فرهاد الان حالم خوب نیست، خواهش می کنم درکم کن.
مکث کرد و با ناراحتی سرشو تکون داد.
- باشه دلارام، من از اینجا می رم ... از اینجا می رم، ولی این رفتنم رو این حساب نیست که ازت دست می کِشم. بهم یه فرصت بده، فکرات رو بکن بعد تصمیم بگیر.
- ولی من که ...
- نگو دلارام، بذار حالا که دارم می رم امیدوار باشم که لااقل به من و پیشنهادم فکر می کنی. اگه دیدی ذره ای علاقه توی قلبت نسبت بهم پیدا می شه خبرم کن؛ اون روز بی برو برگرد مال خودم می شی. مراقب خودت باش، خداحافظ.
پشتشو بهم کرد و به طرف سالن رفت. دیدم سرشو زیر انداخت و به صورتش دست کشید. هیچ کدوم حال درستی نداشتیم. اون که رفت بیرون منم با گریه از پله ها بالا رفتم؛ می خواستم برم توی اتاقم که آرشام در اتاقشو باز کرد. صدای هق هقم توی راهرو می پیچید. با دیدنش مکث کردم و ایستادم؛ حالت صورتش معمولی بود ولی با دیدن اشکا و حالت پریشون من اخماش جمع شد. از درگاه اتاقش فاصله گرفت و جلوم ایستاد.
- چرا گریه می کنی؟! این چه وضعیه؟!
با هق هق سرمو انداختم پایین و با انگشتام ور می رفتم. خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت، بازمو گرفت و برم گردوند سر جام.
- ازت سوال کردم، گریت واسه چیه؟!
- چیز مهمی نیست.
- مهم نیست و گریه می کنی؟!
از توجهش که می شه گفت غیرمستقیم بود، یه جوری شدم. شایدم می خواست از هر اتفاقی که توی ویلاش میفته باخبر بشه، ولی احساس من به اولی بیشتر بود.
- بذارید برم توی اتاقم، حالم خوب نیست.
- آماده شو.
- کجا؟!
- بیمارستان.
از حالت جدی که به خودش گرفته بود، میون اون همه اشک لبخند محوی روی لبام نشست؛ حس کردم دلم واسه توجه های پی در پیش ضعف می ره.
- نه خوبم، از نظر روحی گفتم.
از تو جیب سارافونم یه دستمال بیرون آوردم و اشکامو باهاش پاک کردم، ولی مطمئن بودم هم چشمام سرخ شده و هم بینیم؛ صدامم بدجوری گرفته بود.
دیدم چیزی نمی گه و فقط داره نگاهم می کنه، رفتم طرف اتاقم که این بار جلومو نگرفت.
روی تختم نشستم؛ حس می کردم سرم داره منفجر می شه. این همه فکر و خیال یک جا به طرفم هجوم آورده بودن. با خودم و احساسم درگیر بودم. فرهاد حرفایی که بهم زد ... هنوزم باورم نمی شه فرهاد اونا رو گفته باشه، آخه چرا باید این جوری بشه؟
نمی تونستم همین جوری بی خیال ازش بگذرم. حالا که خودشو برادرم نمی دونست می خواستم که لااقل دوستم باشه؛ نمی خواستم از دستش بدم. سال هاست نزدیکمه و بهش مدیونم.
ولی رو این حساب نمی تونستم آیندم رو بسازم. برای تشکیل یه زندگی علاقه لازمه ... حالا علاقه هم نشد یه دوست داشتن کوچیک می تونه واسه شروع خوب باشه و توی زندگی مشترک پر رنگ بشه. ولی چی بگم که از اول اونو برادر خودم می دونستم، نه چیز دیگه!
ناخوداگاه فکرم کشیده شد سمت آرشام؛ نمی دونم دلیلش چی می تونه باشه، ولی به اون که فکر می کردم نمی تونستم آروم باشم. پیش خودم گفتم می تونم اونو هم در آینده مثل برادرم بدونم؟! نه اصلا امکان نداره این قدر که صمیمی نیستیم، اگه بودیم چی؟! بازم نه نمی شه. اسمش، نگاهش، شخصیت مرموز و جا افتادش، ابهتش، جدیت کلامش، همه و همه منو از خود بی خود می کرد؛ جوری که نمی تونستم یه دقیقه از فکرش بیام بیرون.
حرفای فرهاد توی گوشم زنگ زد و چشمام آروم آروم گشاد شد.
«وقتی که فهمیدم از فکرم بیرون نمی ری، وقتی که هر جا رو نگاه می کردم تو رو می دیدم. زمانی پی به علاقم بردم که دیدم با هر بار نگاه کردن بهت به آرامش می رسم و اینا از عشقه!»
توی سرم پشت سر هم تکرار می شد، از عشقه؟! یعنی چی؟!
نسبت به فرهاد این جوری نبودم. با دیدنش حس اینکه یکی رو دارم تنها نباشم و اینکه یه پشتوانه کنارم هست، ولی علاقه اصلا. ولی ... ولی این مرد، آرشام، از فکرم بیرون نمی ره! و هر وقت می بینمش یه آرامشی می شینه تو دلم. مدتیه نسبت بهش آرومم و در مقابلش کمتر جبهه می گیرم؛ شیطنتامم کم شده!
یاد پری افتادم که یه بار با هم بیرون رفته بودیم؛ داشت از دوستش برام می گفت که دختر سرزنده ای بوده و حالا که عاشق شده به قدری آرومه که صدای اطرافیانش دراومده. پری اون روز گفت که یه جا خونده دخترا وقتی عاشق می شن تو خودشون می رن و ساکتن، ولی در عین حال یه پریشونی توی چشماشونه. کم حرف می شن و بیشتر فکر می کنن.
رفتم جلوی آینه ایستادم. دقیق به خودم نگاه کردم، تغییر کردم؟!
به صورتم و چشمام دست کشیدم. چطوری باید بفهمم که تغییر کردم یا نه؟! از کجا بدونم که چی می خوام و این حس عجیب و غریب اسمش چیه؟!
تپش قلب دارم، خب لابد مریض شدم. نگاهم پریشونه؟! آره الان که انگار هست. وقتی می بینمش دست و پام قندیل می بنده «یخ می زنه». بوسه ی اون شبش توی مهمونی و اون همه نزدیکی رقصمون، نگاهش در حین رقص هر بار که منو چرخوند، نگاهش که توی چشمام قفل می شد و تنمو می لرزوند. دستای گرمش ملتهبم می کرد؛ گاهی بدنم سرد می شد و گاهی هم گرم!
خدایا چم شده؟! مریضم؟! مرضم چیه؟! جسمی یا روحی؟! شایدم هر دو نکنه. واقعا عاشق شــــدم؟! یعنی ممکنه خل شده باشم؟! حالا چرا آرشام؟! کسی که هیچی ازش نمی دونم. نه می دونم کیه، نه می دونم چکاره است! هر چی که دیدم ظاهر بوده و از باطنش هیچی نمی دونم. اصلا می خوام این حس رو واسه همیشه داشته باشم؟! می خوام همین جور بمونه؟! حتی اگه به نتیجه نرسه؟!
همین طور که توی آینه به خودم نگاه می کردم، یه دفعه یاد مکالمه ی اون روز خودم و پری افتادم و ناخوداگاه خندیدم.
-ولی من اگه عاشق بشم سکوت مُکوت نمی کنم. وا مگه خرم؟!
- پس چی؟! می ری جلوش قد علم می کنی و می گی آق خوشگله، خر مغزمو گاز گرفته عاشقت شدم یا خودت میای منو می گیری یا من میام پاچت رو می گیرم، آره؟!
- نچ، از این خبرا نیست! اگه عاشقم بود که هیچ چه بهتر، همه چی رله می شه؛ ولی اگه ندونم که منو می خواد یا نه، اون وقت چی؟!
- چی؟!
- نخود چی!
- نه حالا بی شوخی چی؟!
- هیچی دیگه، بلایی به سرش میارم که با زبون خودش بیاد توی چشمام زل بزنه و بگه دلارام عاشقتــــم!
- برو مسخره، مگه می شه؟! چطوری؟!
- تو کاریت نباشه، شدنش که مطمئن باش می شه. فقط وقتی می فهمی که واقعا عاشق شده باشم.
- بنده خدا از همین الان واسش دلم می سوزه.
- نگران نباش، دلی رو دست کم گرفتیا!
صدای خندش توی سرم پیچید. دلم هواشو کرد. مدتی ازش خبر ندارم، این غیبتاش همیشگی بود و برام تازگی نداشت، ولی خب اگرم می خواست منو ببینه نمی دونست کجام. الان که فرصتشو نداشتم، ولی بعد از سفر باید برم ببینمش یا حداقل بهش زنگ بزنم. یکی دو باری که تماس گرفته بودم، خاموش بود که البته اینم کار همیشش بود. از دست نامزد سیریشش خاموش می کرد.
اون روز به حرفامون خندیدم، ولی الان ... الان واقعا مطمئنم که حسم از چیه؟! آره مطمئنم، می تونم مطمئن تر از اینم بشم. اون روز به پری گفتم می دونم عاشق شدم چکار کنم. هزار راه رو می شناختم که بتونم اونو هم شیفته ی خودم کنم، هم غرورم سر جاش می موند و هم اونو محک می زدم؛ محک که نه، عاشقش می کنم!
یه ذوقی نشست تو دلم. توی آینه نگاه کردم و زیر لب گفتم: نه انگار واقعـــا خـــل شدم.
یاد فرهاد که افتادم لبخندم محو شد. از این بابت مطمئن بودم که حسی بهش ندارم. باید از اول بهم می گفت، اون موقع که می فهمید بهتر بود تا اینکه این همه مدت ازش بگذره. باید بتونه منو فراموش کنه؛ حتما سخته، ولی باید بتونه عشقی که یک طرفه باشه نمی تونه یه زندگی ایده ال رو تشکیل بده. فرهاد از همه نظر عالی بود؛ چهره، اخلاق، موقعیت شغلی و مالی، حتی موقعیت اجتماعی ... از همه نظر ایده ال بود!
ولی قلبی که کسی رو نخواد دیگه بالا بری، پایین بیای، بازم اون آدم رو نمی خواد. نباید بی خودی امیدوارش کنم؛ با اینکه جواب قطعیم رو بهش دادم، ولی بازم اون قبول نکرد.
برگشتم حتما باهاش حرف می زنم و قانعش می کنم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- تا حالا سوار هواپیما شدی؟!
نشده بودم، دروغم نگفتم.
- نه.
از ماشین بیرون رو نگاه کرد. توی تاکسی بودیم و داشتیم می رفتیم سمت فرودگاه.
- استرس داری؟
- نه، مگه می خواد چیزی بشه؟!
مکث کرد و گفت: خودت می فهمی.
- باشگاه اسب سواری که می خواین برین توی کیشه؟
- شنیدی که!
- آره خب، داشتین با ارسلان خان حرف می زدین شنیدم.
- توی فرودگاه منتظره. بلیطا رو از قبل تهیه کردم، تموم مدت کنار منی.
نگاهم کرد و جدی ادامه داد: کاری نمی کنی که به چیزی شک کنه.
- باشه، فقط چیزه ... شایانم میاد؟!
- نه.
لبخند زدم.
- یعنی کلا نمیاد دیگه؟!
- میاد، منتهی الان نه.
زیر لب با حرص گفتم: ان شاء الله که هیچ وقت نیاد؛ اصلا بره به درک، عوضی!
- چیزی گفتی؟!
نفسمو بیرون دادم.
- پــــوف، نه با خودم بودم.

***

سوار هواپیما شدیم؛ وقتی داشت اوج می گرفت انگار داشتن توی دلم رخت چنگ می زدن. کی می گه من الان آرومم؟! دارم می مـــیرم!
آرشام بغل دستم نشسته بود؛ چشماشم که بسته است و صورتش نشون می داد آرومه، ولی من کنار دستش داشتم جون می دادم. چشمامو بستم و زیر لب صلوات فرستادم. تکون که خورد نزدیک بود جیغ بزنم؛ جلوی دهنمو گرفتم، وای خدا این چی بود دیگه؟!
چشمامو تا آخرین حد باز کردم، رنگم پریده بود.
- چی زیر گوشم می خونی؟!
سرشو کج کرده بود و به من نگاه می کرد.
- هـ ... هیچی، دارم واسه خودم فاتحه می فرستم.
یه تای ابروشو داد بالا.
- انگار حالت خوب نیست!
یه کم جا به جا شدم.
- نه خوبم، عالیه عالی!
- از رنگ صورتت کاملا مشخصه.
خواستم جوابشو بدم که یه دکمه رو فشرد و بعد از چند لحظه یکی از مهماندارا با عشوه ی خاصی به طرفمون اومد و کنارمون ایستاد. صداش نازک رو می شه گفت جذاب بود .
- بله، مشکلی پیش اومده؟
آرشام مثل همیشه با همون لحن جدی و گیرایی که داشت، رو به مهماندار گفت: یه لیوان شربت قند و یه آب پرتقال به همراه یه شکلات، در ضمن لیمو ترش دارید؟
- بله.
- بیارید.
- بله چشم، الان براتون میارم.
مهماندار نیم نگاهی به صورت رنگ پریدم انداخت و رفت.
حالت تهوع داشتم، فقط حالتش بود. هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد.
همون مهماندار با یه سینی به طرفمون اومد و سفارش آرشام رو بهش داد.
با لحن خوشی گفت: اگر به چیز دیگه ای نیاز داشتید در خدمتم.
آرشام سرشو تکون داد. من که حال نداشتم جُم بخورم، می ترسیدم با یه حرکت حالم بد بشه.
میز کوچیکی که کنارم بود رو باز کرد و سینی یک بار مصرف رو گذاشت جلوم که توی سینی یه لیوان کاغذی که توش حتما آب پرتقاله، آخه در داشت و یه نی هم توش بود، و یه بسته شکلات، یه لیوان یک بار مصرف شربت قند و یه دونه لیمو ترش که از وسط نصف کرده بودن. لیوان آب قند رو برداشتم؛ دستام می لرزید، هم لیوان و هم آب قندی که توش بود توی دستم بندری می رقصیدن.
آرشام زیرشو گرفت.
- ولش کن.
- مگه واسه من نیست؟!
با این حرفم نگاهش چرخید توی چشمام و یه لبخند کج نشست روی لباش و آروم گفت: ول کن بهت می گم!
ولش کردم.
در کمال تعجب لیوانو گرفت توی دستش و آورد سمت لبام. با همون حالم زل زدم بهش.
- باز کن!
خواستم از دستش بگیرم که نذاشت. مجبوری لبامو از هم باز کردم و کمی از محتویات لیوان رو خوردم. شیرینی آب واقعا حس خوبی بهم داد. لیوان رو گذاشت توی سینی.
- کمی از این لیمو ترش مزه کن، حالت تهوعت رو کم می کنه. چون عادت نداشتی این حالت بهت دست داد. حواس پرتی این جور مواقع جواب می ده.
- ممنون، ولی حواسم به همین راحتی پرت نمی شه. مگه این حالم می ذاره؟
نگاهم کرد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- دیروز اون دکتره چی بهت گفت؟!
با تعجب نگاهش کردم.
- هیچی، گفتم که چیز مهمی نبود.
- ولی مطمئنا بینتون اتفاقی افتاده که اون طور گریه می کردی؛ غیر از اینه؟!
- نه خب، ولی اتفاق بدی نیفتاد؛ اصلا بهتره بی خیالش بشیم.
پوزخند زد و سرشو تکون داد. نی رو گذاشتم دهنم و کمی از آب پرتقال رو خوردم. حالت تهوعم کم کم داشت برطرف می شد، انگار داشتم به محیط عادت می کردم. گاهی هم زبونمو می زدم به لیمو ترش و ترشی دلنشینش رو توی دهنم مزه مزه می کردم.
گهگاه تک سرفه ای می کرد، انگار گلوش خشک شده بود؛ چون سعی داشت با این تک سرفه ها و قورت دادن آب دهنش خشکی گلوش رو برطرف کنه.
- بگم مهماندار آب بیاره؟!
تک سرفه ای کرد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد. نگاهشو به دستم دوخت، لیوان آب پرتقال توی دستم بود که در یه عمل غیرمنتظره از دستم کشید و نی رو به سمت لباش برد. میون بهت و تعجب من از همون نی که من دهن زده بودم آب پرتقال رو تا ته خورد، بعد هم لیوان خالی رو توی سینی گذاشت.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و سرش رو به صندلی تکیه داد. چشماش رو بست، ولی من چشم ازش برنداشتم. باورم نمی شد چنین آدمی که بتول خانم بارها بهم گفته بود بی نهایت وسواسیه، این کار رو بکنه.
سرمو خم کردم تا اون طرف رو ببینم. ارسلان درست کنارمون بود و وقتی نگاهش کردم دیدم نگاه اونم به ما دو نفره. با دیدنم لبخند زد و سرشو تکون داد، ولی من به همون لبخند کم رنگ بسنده کردم و هنوز داشتم نگاهش می کردم که آرشام چشماشو باز کرد و به ما دو نفر نگاه کرد.
دستشو آورد سمت من و گذاشت تخت سینم. تقریبا پرتم کرد طرف صندلی. تکیه دادم، بهش با اخم نگاهم می کرد.
- چرا همچین می کنی؟!
خودمم فهمیده بودم وقتایی که از دستش حرصی می شم خودمونی حرف می زدم و وقتی که آروم بودم رسمی.
- بشین سر جات، مثل اینکه یادت رفته توی هواپیمایی!
- خب مشکلش چیه؟!
- خم شدن اونم این طور ناشیانه درست نیست. اگه یک دفعه هواپیما تکون بخوره می دونی چی می شه؟!
دست به سینه نشستم و بهش زل زدم.
- آره خب، گردنم می شکنه.
چیزی نگفت، ولی دیگه چشماشو نبست.
چرا همه ی رفتارای این مرد واسه من دلنشینه؟! حتی اخم کردن ها و زور گفتناش ... کلا یه وضع و اوضاعی!
بالاخره رسیدیم؛ توی فرودگاه کیش بودیم. تا حالا اینجا نیومده بودم و همه چیزش برام تماشایی بود.
من و آرشام کنار هم قدم برمی داشتیم که ارسلان هم طرف دیگه ی من ایستاد.
خیلی ریلکس جلوی آرشام سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: مطمئنم از اینجا خوشت میاد، من عاشق کیشم.
توی دلم گفتم: بپا مات نشی.
جوابشو ندادم، مگه جرات داشتم جلوی آرشام زبون باز کنم؟! فهمیده بودم جلوی ارسلان بدجور حساسه و با علم به اینکه اگه می خواستم کاری کنم مطمئنا بعدشم بدجور سیماش قاطی می کرد.
چمدونا رو دو نفر برامون تا بیرون آوردن. جلوی در فرودگاه بودیم، پیش خودم گفتم لابد باید سوار یه کدوم از این تاکسی ها بشیم، ولی این طور نشد. آرشام رفت اون طرف خیابون و جلوی یه ماشین مدل بالای مشکی ایستاد. منم دقیقا کنارش بودم؛ راننده که لباس مخصوص تنش بود با تعظیم درو براش باز کرد. آرشام به من اشاره کرد که برم تو، منم با لبخند نشستم و خودشم کنارم نشست. ارسلان سر چمدونا بود که آرشام صداش زد:
- بشین تو ماشین، چمدونا رو یه ماشین دیگه میاره.
سرشو تکون داد و نشست جلو.
به پشت سرم نگاه کردم، یه مرد کت و شلواری که هیکلی هم بود کنار یه ماشین مشابه همین ماشین ایستاده بود و با کمک همون راننده داشتن چمدونا رو انتقال می دادن توی ماشین پشت سری. ارسلان کامل برگشت سمت ما، نگاه طولانی و سنگینی همراه با لبخند به من انداخت و رو به آرشام گفت: داریم می ریم ویلای من، درسته؟
آرشام هم جدی جوابشو داد:
- تو مختاری، ولی من و دلارام می ریم ویلای خودم.
یه تای ابروشو داد بالا و با پوزخند گفت: چه کاریه، آرشام من دوست دارم همگی پیش هم باشیم. خیلی وقته به ویلام سر نزدم، گفتم این جوری که بریم یه لطف دیگه داره!
- گفتم که نمی شه، من قبلا همه چیزو هماهنگ کردم.
با همون پوزخند جواب آرشام و داد:
- آره دارم می بینم، کاملا مشخصه! ماشین، دم و دستگاه و امکانات، متعجبم چطور به فکر خودم نرسید!
تو مسیر بودیم و این دو همچنان داشتن با هم بحث می کردن. خودم مایل بودم پیش آرشام باشم، یعنی تو ویلای اون. از نگاه های گاه و بی گاهی که ارسلان بهم می انداخت و اونم کاملا بی پروا جلوی آرشام، هیچ خوشم نمی اومد. حتی لحن و بیانش با اینکه در کمال آرامش بود، یه جور سیاست خاصی رو تو خودش داشت. حالا یا من این جوری فکر می کردم یا این کلا از اون بچه زرنگای روزگار بود که به راحتی هر چیزی رو بروز نمی دن.
آرشام: مهم نیست، ویلای من هم چیزی کم نداره و می تونی اونجا راحت باشی.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نیش ارسلان بازتر شد.
- جدا؟ یعنی این حرفتو بذارم پای پیشنهادی که می خوای بهم بدی دیگه، درسته؟
- پیشنهاد؟!
- اینکه بیام ویلای تو و این جوری گاهی هم به ویلای خودم سر بزنم.
آرشام مکث کرد، ولی جوابشو با جدیت تمام داد:
- به هرحال تو اینجا مهمون ما حساب می شی؛ اگه هنوز یادت نرفته باشه من هیچ وقت نمی ذارم به مهمونم بد بگذره. هر چند ...
توی چشمای ارسلان خیره شد و با لحن خاصی که نفرت رو به راحتی می شد توش دید، گفت: اون مهمون یه رفیق قدیمی باشه که رفاقت الانش یه رنگ و بوی دیگه ای داره و از گذشته فاصله گرفته!
لبخندش آروم آروم با هر جمله ی آرشام محو شد. لحن اون هم مملو از نفرت شد. چشماش برق خاصی داشت که با سبزی نگاهش هیچ جور در نمی اومد؛ وحشتناک بود!
- بهتره هر چی که به قدیم مربوط می شه رو به همون قدیم بسپریم رفیق. امروز باز کردن زخمای کهنه دردی ازت دوا نمی کنه، بدتر یه درد هم به دردایی که توی دلته اضافه می شه.
بعد هم پوزخند زد و پشتشو به ما کرد.
به آرشام نگاه کردم، از همون فاصله ی نزدیک که کنارم نشسته بود دیدم چقدر عصبانیه و لباشو روی هم فشار می داد. دست چپش که روی پاش بود مشت شد، به قدری محکم فشارش می داد که حس کردم کل وجودش داره می لرزه. دلم گرفت، از حرفاشون چیزی سر در نیاوردم، ولی با این وجود نگاه من فقط آرشام رو می دید که عصبی و ناراحته؛ نامحسوس می لرزید و بیرون رو نگاه می کرد.
از دست ارسلان عصبانی بودم. نمی دونستم چی بینشون بوده و الان چرا این همه از هم کینه به دل دارن، ولی دوست نداشتم کسی باعث ناراحتی آرشام بشه. این حس قلبیم بود، حسی که وقتی ارسلان داشت اون حرفا رو بهش می زد به راحتی تو وجودم احساسش کردم.
ناخوداگاه کاری که از من بعید بود رو توی اون لحظه انجام دادم. دستمو پیش بردم و روی دست داغ و مشت شده ی آرشام گذاشتم. اخماش بدجوری تو هم بود، صورتش گرفته و ناراحت بود؛ قلبم فشرده شد! با این کارم صورتشو به آرومی برگردوند و نگاهمون تو هم گره خورد. غم نگاهشو دیدم، تا به حال این همه نسبت بهش توجه نکرده بودم. با اینکه اخم داشت، با اینکه صورتش رو هاله ای از عصبانیت پوشونده بود، ولی تو عمق چشماش یه غم نشسته بود، یه غم کهنه!
به روش لبخند زدم؛ لبخند من در مقابل ابروهای گره خورده ی آرشام. حس کردم اخماش کمی از هم باز شد، ولی اون غم هنوز اونجا بود.
صورتمو بردم جلو زیر گوشش و زمزمه کردم: جواب ابلهان خاموشیست! اینو یه بنده خدایی هی بهم می گفت، ولی من زبون دراز هیچ وقت گوش نمی کردم. حالا می فهمم بعضی اوقات بدجور به کار میاد. این یه نصیحت دوستانه بود، اون دوستم بهم گفت ولی کو گوش شنوا؟!
منظورم به پری بود که همیشه اینو بهم می گفت.
وقتی با لبخند و یه هیجان خاصی داشتم زیر گوشش نجوا می کردم، حس کردم مشتش آروم آروم باز شد و دستشو از زیر دستم بیرون کشید. حرفام که تموم شد سرمو کشیدم عقب. دستمو توی دستش گرفته بود، همونی که قبلا مشت شده بود الان دست ظریف منو تو خودش داشت.
پنجه هاشو لا به لای پنجه هام قفل کرد و روی پاش گذاشت. آرنجشو به پنجره ی ماشین تکیه داد، انگشت اشارش رو گذاشت روی لبش و بیرونو نگاه کرد. اخم نداشت و همون لبخند کج روی لباش بود.
با لبخند کمرنگی به دستامون نگاه کردم. نزدیکش بودم و از این بابت خوشحالم. حس کردم همه ی حرکاتش رو دوست دارم. الان که پی به احساسم برده بودم می فهمیدم که نسبت بهش دقیق تر شدم، جوری که این همه مدت اون غم رو ندیدم ولی الان ...
ماشین جلوی یه ویلا ایستاد. سرایدار درو باز کرد. دیوارای کوتاهی که یه در بزرگ سفید بینشون قرار داشت. درختای نخل گوشه و کنار خیابون و حتی وسط بلوار به چشم می خورد. راننده ماشینو برد تو؛ اطراف ویلا رو درختای بومی و نخل های بلند و گل های بوته ای زیبا کرده بودن.
پیاده که شدیم نمی تونستم چشم از اون همه زیبایی بگیرم. یه ویلای شیک با نمایی کاملا سفید که نمونش رو هیچ کجا ندیده بودم. یه سنگ فرش عریض که منتهی می شد به در ورودی ویلا و از پشت سرمون هم به در خروجی. دو طرفمون گل ها و درختای بلند و سرسبز قرار داشتن که به نظرم با وجود اون ها ویلا جذاب تر به چشم می اومد.
وقتی پیاده شدم دیگه دستم توی دست آرشام نبود، ولی از کنارم تکون نمی خورد. چند تا خدمتکار مرد از ویلا بیرون اومدن و حین سلام کردن و احترام گذاشتن به آرشام، چمدونا رو با خودشون بردن تو.
ارسلان لبخند می زد و اطرافشو نگاه می کرد. واقعا عجب رویی داشت، با اون حرفایی که توی ماشین بینشون رد و بدل شد و اون همه تندخویی، با این حال اینجا مونده بود و ریلکس به روی همه چیز لبخند می زد. لابد عادت داره که خیلی زود رنگ عوض کنه، مثل عمو جونش! هر چی نباشه ارسلان برادرزادشه و هم خونن. از عموش که متنفر بودم و این یکی رو هم نسبت بهش حس خوبی نداشتم. حس می کردم از اون آدمای زرنگ و هفت خطه که بدون برنامه تو هر کاری جلو نمی ره، از اونایی با خونسردی پیش می رن و به هر چی که بخوان می رسن.
شونه به شونه ی آرشام قدم بر می داشتم و ارسلان پشت سرمون بود.
رو به آرشام آهسته گفتم: ویلای شما اینجاست؟!
- تو!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم.
- چی من؟!
خونسرد و آروم جوابمو داد:
- نگو شما، بگو تو. مگه قرارمون این نبود؟!
لبخند زدم.
- آهان! چرا باشه، فهمیدم. حالا اینجا ویلای خودته؟!
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
بابا دمش گرم عجب جایی!
داخل ویلا صد برابر خوشگل تر از بیرونش بود. سمت راست یه سالن بزرگ که دو ست مبل و دو ست صندلی مدل سلطنتی با ترکیبی از رنگ های نقره ای و طلایی و البته شکلاتی تیره داشت. پرده ها رو کشیده بودن و رنگشون سفید و قهوه ای تیره بود. گوشه های سالن گل های طبیعی قرار داشت که حدس می زدم بومی باشن و متعلق به همین منطقه. واقعا زیبا بودن. مجسمه های بزرگ و شیکی که اطراف سالن چیده شده بودن واقعا به زیبایی این ویلا افزوده بود. اصلا باورم نمی شد یه همچین ویلای باشکوهی متعلق به آرشام باشه. معرکه است!
سمت چپ ردیف پله ها قرار داشت و مطمئنا بالا هم باید به بزرگی وخوشگلی پایین باشه. کنار راه پله ها یه راهروی عریض قرار داشت که یه سرش به آشپزخونه و یه سرش که انتهای همین راهرو بود، به سرویس بهداشتی ختم می شد. آرشام قبلا بهم گفته بود که هر اتاق شامل سرویس بهداشتی می شه و به نظرم این خیلی خوبه؛ این جوری دیگه نیاز نداشتم بی خود و بی جهت از اتاق بیرون بیام.
خدمتکارا به ردیف کنار پله ها ایستاده بودن، که با دیدن آرشام سراشون رو زیر انداختن و سلام کردن. هیچ کدوم رفتارشون صمیمی نبود، انگار قوانین این ویلا با ویلایی که توی تهران داشت فرق می کرد. آرشام بی توجه به اون ها از کنارشون رد شد و به طرف پله ها رفت.
پشت سرم رو نگاه کردم؛ ارسلان در حالی که نگاهش اطراف ویلا رو می کاوید، یه پوزخند محو روی لباش داشت. بالای پله ها که رسیدیم، چشمم به یه سالن نسبتا بزرگ افتاد که یه ست مبل و صندلی با طرح های مختلف در رنگ های تیره، با فاصله از هم چیده شده بودن. این سالن به بزرگی سالن پایین نبود، ولی در نوع خودش هم بزرگ بود و هم شیک.
دو طرفمون راهرو قرار داشت که آرشام رفت سمت راست؛ منم که بلاتکلیف بودم، دنبالش رفتم تا ببینم کدوم اتاق رو واسه ی من در نظر گرفته. چهار تا اتاق اونجا بود.
موبایلش زنگ خورد، نگاهی به صفحش انداخت و جواب داد. کمی ازمون فاصله گرفت. زیر نگاه سنگین ارسلان اخمام رفت توی هم. واقعا نمی فهمم دلیل این نگاه هاش چیه؟! آخه نگاه کردنشم با بقیه فرق داشت. رو بهش بدی درسته قورتت می ده!
آرشام هنوز داشت با تلفن حرف می زد. ارسلان انگار می دونست توی کدوم اتاق باید بره، یا شایدم از بس احساس راحتی می کرد، سرخود تصمیم می گرفت که چمدونش رو از خدمتکار گرفت و رفت توی یکی از اتاقا.
منم که دیدم آرشام قصد نداره تلفنش رو تموم کنه، پیش خودم گفتم بی خیال یکی رو بر می دارم، اتاق با اتاق مگه فرق داره؟! چمدونمو از خدمتکار گرفتم که ممانعت کرد. گفت خودش می بره توی اتاق. نذاشتم و دسته اش رو گرفتم.
در یکی از اتاقا رو باز کردم. اتاقی که انتخاب کردم درست رو به روی اتاق ارسلان بود. رفتم تو و چمدونم رو گذاشتم کنار تخت. دستمو به کمرم زدم و یه نگاه سرسری به اطراف انداختم. نسبتا بزرگ بود. یه تخت دو نفره که رنگ رو تختی و پرده ها ست سفید و سرمه ای و کمی هم مشکی بود. یه میز آرایش کوچیک ولی شیک که جنسش از فلز و رنگش مشکی بود رو به روی تخت قرار داشت. میزهای عسلی کنار تخت، که اونا هم از جنس همون میز آرایش بودن. یه آینه ی قدی کنار میز و کمد دیواری هایی با درهای سرمه ای و سفید درست سمت چپ قرار داشتن. ترکیب جالبی بود. همه چیز این ویلا عالیه، ایرادی نمی شد ازش گرفت. مثل صاحبش!
دستامو با خستگی از هم باز کردم و به بدنم کش و قوس دادم. برگشتم، با دیدن آرشام که به درگاه اتاق تکیه داده بود و منو نگاه می کرد، آروم دستام رو آوردم پایین و به روش لبخند زدم. به طرفش رفتم.
- اینجا فوق العاده است. سلیقه ی صاحبش حرف نداره.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
رو به روش ایستادم. با همون لبخند کج نگاهم می کرد.
- باید بگی سلیقه ی طراح دکوراسیون این ویلا فوق العاده است. صاحبش توی این زمینه کاری انجام نداده.
با خنده زل زدم توی چشمای سیاه و نافذش.
- ولی من مطمئنم رنگ و دکور این اتاق و بقیه ی جاهای ویلا سلیقه ی خودته.
یه تای ابروشو داد بالا و با همون لبخند کج روی لباش، گفت: از کجا این قدر مطمئنی؟!
- از اونجایی که دکور اتاق و فضای ویلا همه از رنگ های تیره و خنثی تشکیل شده. سالن پایین خیلی شبیه سالن اون یکی ویلاییه که توی تهران داری. یادمه بتول خانم بهم گفته بود که واسه اونجا خودت رنگاشو انتخاب کردی، پس اینجا هم حتما همین طوره. از رنگای تیره خوشت میاد، کاملا مشخصه.
تموم مدت که من حرف می زدم، گاهی نگاهش به روی لبام و گاهی چشمام خیره می موند. با صدای ارسلان به خودمون اومدیم.
- چه جالب، قراره جدا از هم باشین؟
نگاهش کردم. پشت سر آرشام ایستاده بود و با پوزخند زل زده بود به ما. آرشام خونسرد برگشت و نگاهش کرد. ارسلان خونسردی آرشام رو که دید، به اتاق کناری اشاره کرد.
- دیدم که خدمتکار چمدونتو برد توی اون یکی اتاق؛ اینجا رو هم که دلارام برداشته. به نظرم یه کم دور از ذهنه که بخواین توی دو تا اتاق جدا بمونین. شایدم ...
توی چشمای آرشام زل زد و همراه با پوزخند و رگه هایی از تمسخر گفت: لابد عشق و عاشقیتون یه بلوف بوده که محض رو کم کنی انداختینش واسط؛ حالا هم توش موندین که چطوری راست و ریستش کنید. آره به نظرم این به واقعیت نزدیک تره.
و با لحن بدی ادامه داد: از تو که یه همچین چیزی بعید نیست.
آرشام طاقت نیاورد و یقه ی ارسلان رو توی مشتش گرفت و چسبودنش سینه ی دیوار. صدای فریادشون راهرو رو برداشت. وحشت زده نگاهشون کردم که چطور با نفرت توی چشمای هم خیره شده بودن.
آرشام سرش داد زد: باید همین اول کار باهات اتمام حجت کنم که تا وقتی اینجایی و توی خونه ی من ول می چرخی؛ تحت فرمان خودمی! پا کج بذاری روزگارت رو سیاه می کنم ارسلان. من هنوزم همون آرشام قدیمم؛ اگه تغییر کرده باشم این اخلاقم هنوز سرجاشه که به هر بی سر و پایی حق دخالت توی زندگی خصوصیم رو نمی دم. پاتو از زندگی من بکش بیرون و حرفام رو آویزه ی گوشت کن!
ارسلان با خشم دستای آرشام رو از روی یقش برداشت. اونم داد می زد.
- پس یادت باشه منم هنوز همون ارسلان سابقم. می بینی که سرحال و قبراق تر از همیشه، آزاد و بدون تعهد، خودم هستم و خودم هر کاری که بخوام می کنم. ولی خیلی وقته پامو از زندگی تو کشیدم بیرون، چون فهمیدم تو از ما نیستی!
- آره نیستم، افتخارم همینه که نیستم. اینکه یه شارلاتان نیستم؛ اینکه مثل تو واسه گند بالا آوردن نمی زنم به چاک. آره من مثل تو نیستم! این مدت مهمون منی، خیلی خب قبول، به خاطر شایان هیچی بهت نگفتم و گذاشتم اینجا بمونی. اگه خودمم اینجا کار نداشتم، هیچ وقت به بهانه ی تو راهم رو این ورا نمی کشیدم. ولی حالا که اینجا موندی، مجبورم تحملت کنم! حد خودت رو بدون و سعی کن منو عصبی نکنی!
برگشت و به من نگاه کرد. ارسلان سینه ی دیوار ایستاده بود و صورتش از خشم سرخ شده بود. آرشام از زور عصبانیت نفس نفس می زد. به اتاقم اشاره کرد و با صدایی که سعی داشت کنترلش کنه تا بالا نره گفت:
- چمدونت رو بردار ببر توی اتاق من!

اوضاع جوری نبود که بخوام باهاش مخالفت کنم. پیش خودم گفتم بعدا یه کاریش می کنم. چمدونم رو بردم توی اتاق کناری که اتاق آرشام بود. تقریبا با اون یکی اتاق فرقی نداشت، منتهی دکور و رنگش متفاوت بود. ترکیبی از رنگ های مشکی و زرشکی و سفید. به نظرم حتی جالب تر از اون یکی اتاق اومد. چمدونمو گذاشتم کنار چمدون آرشام و همون جا مردد ایستادم.
اومد تو و در رو بست. انگار هنوز عصبانی بود. از حرفایی که آرشام به ارسلان می زد، حدس زدم ارسلان توی گذشته در حقش نامردی کرده. حالا اینکه چکار کرده رو نمی دونم!
نشستم روی تخت و نگاهش کردم. کت اسپرت مشکیشو از تن در آورد و انداخت روی تخت؛ ولی روی تخت بند نشد. لبه اش افتاده بود، که سر خورد و افتاد پایین تخت. کج شدم و کتش رو برداشتم. بوی عطرش رو حس کردم. صافش کردم و گذاشتم کنارم. سرمو که بلند کردم، دیدم رو به روم ایستاده و داره نگاهم می کنه.
نگاهش سنگین بود. باز حالم داشت یه جوری می شد، که من و من کنان سر حرف رو باز کردم تا از این حالت در بیام.
- می گم حالا باید چکار کنیم؟!
گنگ نگاهم کرد. اخماش رو کشید توی هم و اومد کنارم نشست.
- چی رو چکار کنیم؟!
فاصلش باهام کم بود. من که خودم توی هوا سیر و سیاحت می کنم، اینم میاد می شینه ور دل من بیچاره و رسوا دل!
نه خب هنوز رسوا نشدم. نمی ذارمم بشم! اول اون، دوم من. از این حرفم که توی دلم به خودم زده بودم، خندم گرفت و اثرش یه لبخند بود که نشست روی لبام.
نگاهش رو دیدم که با تعجب به لبام و لبخندی که روش جا خشک کرده بود، دوخته بود.
جدیدا عین خُل مَشَنگا چرا هی دم به دقیقه لبخند ژکوند تحویلش می دم؟! خودتو جمع کن دختر!
- همین دیگه، من اینجا ... نمی شه که آخه.
- چرا نمی شه؟!
حالا این من بودم که با تعجب نگاهش می کردم. نگاهش یه جورایی بود. پیش خودم چه جوری تعبیرش کنم؟! شیطنت؟! آخه ازش بعید بود. داره اذیتم می کنه یعنی؟! آخه لحنش که جدیه.
- چراش که دیگه مشخصه. من می گم حالا که این ارسلان خان رو به روی اتاق ما اطراق کرده و نمی شه کاریش کرد؛ شبا وقت خواب من یواشکی می رم توی اتاق خودم همین بغل. دیگه مرض که نداره بخواد نصف شبی بیاد توی اتاقت سرک بکشه.
یه جوری با اخم نگاهم کرد و گفت: اون وقت توی اتاق تو چی؟!
که به تته پته افتادم. مگه چی گفتم؟!
- اتاق من چی؟! هیچی دیگه، مگه قراره توی اتاق منم بیاد؟!
- غلـ ...
حرفشو خورد و لا به لای موهاش دست کشید. پشت گردنش رو ماساژ داد، باز برگشت نگاهم کرد. انگار سعی داشت خودش رو کنترل کنه، ولی خب از لحنش فهمیدم که اصلا آروم نیست.
- خیلی خب همین کار رو می کنیم؛ منتهی در اتاقت رو قفل می کنی و تا مطمئن نشدی قفلش کردی یا نه، نمی گیری بخوابی. شیر فهم شد؟
با خنده سرم رو تکون دادم و به آرومی با یه لحن خاص که مختص به خودم بود، صدام رو کشیدم.
- چشــــم آقای رییس.
یه کم توی چشمام نگاه کرد؛ نه اخم داشت و نه لحنش مثل چند دقیقه پیش با تحکم بود.
- مگه بهت نگفتم دیگه به من نگو آقای رییس؟
سر به سرش می ذاشتم، واسه ی همین با همون لحن گفتم: پس چـی بگم؟! خب بالا بریم پایین بیایم شما رییسی، منم خدمتکار شخصیتون. غیر از اینه؟!
سکوت کرد. انگار می خواست با همون نگاه مستقیم و نفوذگرش بهم یه چیزی بگه. ولی چی؟! برام کاملا مبهم بود.
لبخند از روی لبام محو شد. فاصلمونم که کم بود؛ نگاه خیره ی آرشام و تن متشنج من. همه ی این نشونه ها چراغ قرمز ذهنم و روشن کرده بود؛ ولی انگار با چسب منو به تخت چسبونده بودن.
شال روی موهام بند نبود. حتی حس نداشتم درستش کنم. با حرکتی که آرشام کرد و کمی به طرفم مایل شد، عین گلوله از جام پریدم و نفس زنون کف اتاق ایستادم.
با این حرکت بی موقعم تابلو شدم. نگاه اونم واسم خاص بود. در حالی که صدام می لرزید، با انگشتام بازی می کردم. سرمو انداختم پایین که نگاهم رو نبینه. شال کامل از سرم افتاده بود روی شونه هام و موهای مواج و بلندم کاملا در معرض دیدش بود.
- مـ ... من ... من مـیـ ... می گم برم توی اتاق ... باید استراحت کنم. الان من ... مـ ... من ...
نمی فهمیدم چی می گم و نمی دونستم باید چکار کنم، فقط بد جور هول شده بودم.
بدون اینکه نگاهش کنم، چرخیدم سمت در و قدم اول رو برداشتم، ولی قدم اول به دومی نرسید و دستمو از پشت سر گرفت. توی جام خشک شدم، یا بهتره بگم از زور هیجان یه جورایی مردم و زنده شدم. قلب بیچارم جوری خودش رو به قفسه ی سینم می کوبید که صدای تپش هاش رو به وضوح می شنیدم. صداش رو زیر گوشم شنیدم. جدی بود، ولی ...
آرامش صداش رو توی همین چند جمله حس کردم.
- شب به اندازه ی کافی وقت داری و می تونی استراحت کنی؛ برو حاضر شو.
- واسه چی؟! آخه من ...
- فقط بگو چشم!
سکوت کردم و اون ادامه داد: حاضر که شدی، توی سالن پایین منتظرم باش.
سرمو تکون دادم. لال شده بودم. دستم رو که توی دستش بود کمی فشرد؛ نه جوری که دردم بگیره. توی همه ی کارهاش خشونت دخیل بود، ولی این بار از یه نوع دیگه، جوری که اذیتم نمی کرد، فقط حالمو عوض می کرد.
یه حس نو که نوپا بودنش رو می تونستم با تمام وجود احساس کنم.
دستمو ول کرد. نا آروم و بی طاقت به طرف در اتاق دویدم و حتی نتونستم در رو پشت سرم ببندم. به سرعت وارد اتاق خودم شدم و در رو بستم و بهش تکیه دادم.
نفسم بالا نمی اومد. خدایا چه به روزم اومده؟! این چه حسیه که هم بهم آرامش می ده و هم به استرس و تشویشم دامن می زنه؟
قلبم به قدری بی طاقت شده که یاد ندارم هیچ وقت این بلا به سرش اومده باشه. انگار دیوونه شدم، یه دیوونه ی عاشق!
خندیدم، ولی همین که یاد لباسام افتادم، لبخندم محو شد. ای وای! چمدونم که توی اتاقش جا موند، پس حالا چه جوری لباس عوض کنم؟! خواستم یکی بزنم توی سر خودم، که یه تقه ی کوچیک و آروم به در اتاقم خورد. در رو آروم باز کردم، کسی نبود. نگاهم رو به پایین دوختم، چمدونم رو گذاشته بود پشت در اتاق. لبخند زدم، آوردمش تو و در رو بستم.
باید آماده می شدم. بر خلاف اینکه می دیدمش حال و روزم به کل تغییر می کرد؛ ولی در کنار همین احساس و هیجان دوست داشتم مرتب پیشش باشم. نگاهش کنم و ...
نگاه جدی و در عین حال آرومش رو به جون بخرم. آره، خریدارش بودم. خریدار نگاه سرسخت و پر از غرور آرشام!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
خواستم سوار ماشین بشم که دیدم اجازه نداد راننده پشت فرمون بشینه و خودش جاش رو پر کرد. برام جالب بود که با وجود راننده، آرشام شخصا بخواد رانندگی کنه. یعنی اینم یکی دیگه از عادتای خاصش بود؟! چون به قدری قاطعانه گفت «خودم می شینم، تو می تونی بری!» که حدسم غیر از این نمی تونست باشه.
توی مسیر بودیم و اینکه کجا داشتیم می رفتیم رو نمی دونستم. بالاخره لب باز کردم و ازش پرسیدم.
- داریم کجا می ریم؟!
نگاه کوتاهی به صورتم انداخت و باز به جاده خیره شد.
با یه نوع حرص خاصی گفت: همون جایی که به خاطرش، همراه ارسلان اومدیم کیش!
لبخند زدم.
- آهان، باشگاه سوارکاری. راستی یه چیزی ... ارسلان اگه متوجه بشه ما جدا از هم اتاق داریم، این ...
نذاشت ادامه بدم.
- مهم نیست. اون مدت ها توی امریکا زندگی کرده و فرهنگ اونجا تا حد زیادی روش تاثیر گذاشته؛ به این بهانه می شه باهاش کنار اومد. درضمن، اون حق دخالت توی زندگی خصوصی من رو نداره و برای من هم فقط ظاهر قضیه مهمه.
سرمو تکون دادم. آره خب، اینم حرفیه. چه می دونم، صلاح مملکته خویش خسروان دانند!
- مگه خانما رو هم توی باشگاه سوارکاری راه می دن؟! آخه فکر نکنم اینجایی که داریم می ریم مخصوص بانوان باشه.
- منظور؟!
- منظورم اینه زن و مرد می تونن با هم واردش بشن؟!
سکوت کوتاهی کرد و جوابمو داد.
- اون بخشی که مختص به ما می شه، از قبل هماهنگ شده. فکر نمی کنم مشکلی باشه. در هر صورت سرمایه گذار اون باشگاه به عنوان یکی از دوستان نزدیک من محسوب می شه. درضمن، تا به حال چیزی در این خصوص نشنیدم.
نگاهم کرد و با لحن خاصی ادامه داد: ولی خب، تا حالا یه خانم رو با خودم نیاوردم توی باشگاه که حالا از این چیزا با خبر باشم. به نظرم واسه ی اولین تجربه بد نیست.
پوزخند زد و باز به جاده خیره شد.
منظورش رو یه جورایی هم درک کردم و هم نکردم. می گه تا حالا با هیچ زنی نیومده اونجا، خب اینکه حرف بدی نیست؛ ولی چرا من حس کردم یه دلیلی برای گفتن این حرفش داشته؟!

***

با دیدن اون همه اسب ذوق زده شدم. توی اصطبل بودیم و شونه به شونه ی آرشام، وسط اون راهروی عریض قدم می زدم و به اسبایی نگاه می کردم که جدا از هم، توی مکان های مشخصی از اصطبل قرار داشتن و سراشون رو از در کوچیکی که جلوشون بسته شده بود، آورده بودن بیرون. و من از کارای بامزه ای که می کردن خندم گرفته بود.
تا حالا یه اسب رو از نزدیک لمس نکرده بودم. نمی گم ندیدم، اتفاقا دیدم، اونم توی یه پارک تفریحی که یه کالسکه بهش وصل کرده بودن؛ ولی اینجا باشگاه اسب سواری بود و کلی با اونجا فرق داشت.
مسئول اسبا هم پشت سرمون با فاصله حرکت می کرد. وقتی رسیدیم، رییس باشگاه آرشام رو شناخت و با روی خوش گذاشت بیایم داخل. ظاهرا از قبل می دونست ما قراره بیایم.
خیلی خلوت بود. تک و توک سوارکارا توی یه میدون دایره ای شکل که دورش حصار چوبی کشیده شده بود، مشغول سوارکاری بودن و حالا من بین این همه اسب ایستاده بودم و نمی دونستم آرشام می خواد چکار کنه.
به مسئول اسبا نگاه کردم. یه مرد تقریبا چهل و پنج ساله. از روی کارتی که به لباس مخصوصش وصل بود، فهمیدم فامیلیش فرجیه.
آرشام: آمادشون کن.
آقای فرجی: همون اسبای همیشگی رو قربان؟!
آرشام سرش رو تکون داد، منم بی طرف داشتم نگاهشون می کردم که صدام زد.
- حتما باید لباس سوارکاری بپوشی.
با تعجب نگاهش کردم.
- مگه قراره منم سوار شم؟!
- قرارم نیست همین جا بمونی و با لبخند به اسبا، عین تابلوهایی که توی نمایشگاه به دیوار زدن زل بزنی.
داره منو مسخره می کنه؟!
حرصم گرفته بود، ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم؛ منتهی طبق معمول زبون درازم این اجازه رو بهم نداد. اخمام رو کشیدم توی هم.
- ولی من تا حالا سوار اسب نشدم؛ در حال حاضر قصدشم ندارم.
- نکنه می ترسی؟
- ترس از چی؟!
- مثل بیشتر خانما که از اسب خوششون نمیاد.
اِ این جوریاست؟! مثلا می خواست روی منو کم کنه.
- ترس نه، فقط بی تجربم. این دو کاملا معقولشون از هم جداست.
- جدا؟! ولی من اگه جای تو بودم، برای اولین بار تجربش می کردم.
با تردید نگاهش کردم. نیم نگاهی به اسبا انداختم. پُر بی راهم نمی گه. ولی اگه نتونستم و از پسش بر نیومدم چی؟ نکنه اسب وحشی بازی در بیاره و پرتم کنه زمین؟ ولی الان اگه هر چی بهش بگم، یه چیزی توی آسیتنش داره که جوابمو بده. محض تجربه بد نبود. هر چه بادا باد!

***
لباس مخصوص پوشیدم، ولی حاضر نشدم کلاه روی سرم بذارم. خود آرشامم کلاه نداشت. لابد زیادی وارده!
به اطرافم نگاه کردم؛ جایی که پرنده هم پر نمی زد، چه برسه به آدم. یه فضای کاملا خاکی که گوشه و کنار چند تا درخت به چشم می خورد. با اینکه توی این فصل هوا باید خنک باشه، اینجا خیلی گرم بود.
افسار اسبش رو توی دست داشت، اسب منو هم آقای فرجی آورد.
- چرا اینجا جز ما هیچ کس نیست؟!
با بداخلاقی جواب داد: عادت ندارم یه جمله رو چند بار تکرار کنم؛ قبلا گفتم که هماهنگ کردم!
- حالا من نمی اومدم چی می شد؟!
- چون ارسلان داره میاد اینجا، پس باید می اومدی!
یه تای ابروم رو انداختم بالا. پس بگو واسه خاطر چی منو دنبال خودش راه انداخته. خیال خامه که واسه خاطر خودمه. هه! چی فکر می کردم، چی از آب در اومد.
آرشام افسار اون یکی اسب رو هم از آقای فرجی گرفت و گفت که می تونه بره. پشت اصطبل بودیم. به هیچ کجا دید نداشت.
اسب انتخابی آرشام رنگش مشکی بود. خسته نمی شه از این همه رنگ تیره که دور و اطرافش رو پر کرده؟!
به اسبی که واسه ی من انتخاب کرده بود، نگاه کردم. چه نازه! بدنش مشکی بود، ولی رنگ یال ها و دمش سفید بود. پاهاشم کمی نزدیک به سُم به همین رنگ بود. باز خوبه همش سیاه نیست! کلا انگار به این رنگ آلرژی پیدا کردم!
افسارش رو داد دستم. نگاهم با تردید روی اسب می چرخید.
- این جور مواقع باید نوازشش کنی، در این صورت می شه به راحتی باهاش ارتباط برقرار کرد.
با تردید سرم رو تکون دادم دستم و پیش بردم. بدن نرم و لطیفش رو نوازش کردم. آروم به گردن و یالش دست کشیدم. ناخوداگاه لبخند زدم.
- چه بامزه است. هیچ کاری نمی کنه، انگار خوشش اومده.
و صداش با جدیت همیشگی توی گوشم پیچید.
- ارتباط برقرار کردن با اسب توی بعضی مواقع خیلی سخته. باید نسبت بهت اعتماد پیدا کنه. به نوعی اگه بتونی اعتمادش رو جلب کنی، سواری باهاش برات آسون می شه.
- چکار کنم تا بتونه بهم اعتماد کنه؟!
- باید کاری کنی که حس کنه داری ازش حفاظت می کنی، در اون صورت از هر فرصتی واسه ی فرار استفاده نمی کنه.
با تعجب نگاهش کردم.
- یعنی ممکنه سوارش که شدم رم کنه؟!
سرشو تکون داد.
- امکانش هست. به هر حال اسبم یه حیوونه که به طور طبیعی توی گله زندگی می کنه، و هر زمان که احساس خطر بکنه، واکنش نشون می ده. برای همین جلب اعتمادش کار سختیه.
به اسب نگاه کردم. این کجاش وحشیه! نوازشش کردم.
- نژادش چیه؟!
- هر دو از نژاد عربن. یه نژاد عالی در نوع خودش.
بی طاقت نگاهش کردم و با شوق گفتم: می خوام سوار بشم. الان می تونم؟!
یه کم نگاهم کرد. اشتیاق سوارکاری رو توی چشمام دید. افسار اسبش رو به میله ی آهنی که کنارش بود، بست. به طرفم اومد و افسار رو از توی دستم گرفت.
کنار اسب ایستادم. حالا چه جوری سوارش بشم؟ اول پامو بذارم روی رکاب یا خودمو بکشم بالا، بعد پامو بذارم روش؟ مونده بودم چکار کنم که کنارم ایستاد و دستمو گرفت.
- پاتو بذار روی رکاب و دستتم بذار روی زین، به آرومی خودتو بکش بالا.
یه دستم که توی دستش بود و اون یکی دستم رو گذاشتم روی زین اسب، و همون کاری که گفته بود رو انجام دادم. خیلی آسون بود!
وقتی نشستم، با لبخند نگاهش کردم. دستم رو به آرومی رها کرد و افسار اسب رو بهم داد.
- ممکنه چند تا نکته رو ندونی، یا اگه هم بگم فراموش کنی؛ ولی بهتر از اینه که ندونسته بخوای سوارکاری رو یاد بگیری!
منتظر چشم بهش دوختم. رفت طرف اسبش و سوار شد. افسار رو گرفت توی دستش و با پاش کمی به پهلوی اسب ضربه زد و افسار و به طرف من کشید. اسب به آرومی اومد طرفم و کنارم ایستاد.
- همین حرکتی که من انجام دادم رو به نرمی روی اسبت پیاده کن. یادت باشه ضربت نباید محکم باشه.
- باشه، باشه، هولم نکن!
استرس داشتم. حس می کردم هر آن از روی اسب میفتم و این سقوط دخلم رو میاره. اسبا مطیعانه موازی با هم حرکت می کردند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- از روی بعضی حرکات که از خودش نشون می ده، می تونی متوجه ی منظور اسب بشی.
- چطوری؟!
- برای مثال حرکت گوش های اسب توی این زمینه بی تاثیر نیست. مثلا وقتی گوشاش رو به سمت جلو چرخوند و سرش رو بالا گرفت، معنیش اینه که یه صدایی ناراحتش کرده و دنبال منبع صدا می گرده. و زمانی که گوشای اسب به سمت پایین مایل می شه، باید بدونی که در اون زمان مطیع تو شده و می تونی ازش سواری بگیری؛ که البته توی بیشتر موارد بعد از نوازش و حس امنیتی که بهش می دی، این کار رو انجام می ده؛ که این در مورد اسبای رام صدق می کنه، نه وحشی!
نکته هایی که گفت به نظرم جالب اومد. اطلاعاتش توی این زمینه فوق العاده است. مثل یه مربی جدی و با تجربه داشت آموزشم می داد.
همون موقع اسبی که سوارش بودم، سرش رو چرخوند و گردنش رو تاب داد. آرشام که دید هول شدم، سریع گفت: نترس، مشکلی نیست.
- ولی آخه چرا همچین می کنه؟!
- داره سر به سرت می ذاره. وقتی سرش رو می چرخونه و زبونش رو از دهنش بیرون میاره، یعنی اینکه داره بازیگوشی می کنه.
با تعجب نگاهش کردم.
- وا یعنی چی خب؟ زبونش رو میاره بیرون که سر به سرم بذاره؟ مگه این چیزا هم حالیشه؟!
- بیشتر از اونچه که فکرش رو بکنی اسب می تونه حرکات و رفتارها رو درک کنه.
خندیدم و نگاهش کردم.
- باورم نمی شه این قدر خوب همه چیز رو در مورد اسبا بدونی. می تونی یه مربی نمونه باشی.
با یه لبخند کج روی لباش سرش رو تکون داد و گفت: فعلا هم دارم همین کار رو می کنم!
یه تای ابروم رو دادم بالا و با لبخند به یال اسب دست کشیدم. سنگینی نگاهش رو حس کردم. توی اون موقعیت نمی خواستم باز احساساتم رو قلقلک بده.
نگاهش کردم و گفتم: می شه بازم از حرکات و عکس العملاش بگی؟ برام جالبه. راستی اسمشون چیه؟
بعد از یه مکث کوتاه جوابمو داد: اسبی که تو داری ازش سواری می گیری، اسمش طلوعه و اسب من رعد.
- اوه چه باحال! حتما خیلی تند می ره که اسمشو گذاشتی رعد. ولی حالا چرا طلوع؟!
به اطرافش نگاه کرد. چیزی هم دیده نمی شد جز همون زمین خاکی و چند تا درختی که اطرافمون بود، منتهی کمی جلوتر تعداد درختا بیشتر می شد.
جوابم رو نداد. منم دنبالش رو نگرفتم. حالا طلوع یا هر چیز دیگه؛ اسمش که خیلی خوشگله!
واسه ی اینکه بیشتر از اون شاهد سکوتش نباشم، با لحن بامزه ای گفتم: نمی خوای بقیشو بگی؟ تازه به جاهای جالبش رسیده بودیم استاد!
نگاهم کرد. سرشو تکون داد، ولی بازم مکث کرد. انگار حواسش اونجا نبود. لباش از هم باز شد و صداش رو شنیدم، ولی این بار کلامش سرد بود، گرمای چند لحظه قبل رو نداشت.
- وقتی که اسب گوشاش رو به عقب چرخوند و پاهای جلوش رو به زمین کوبید؛ باید کاملا احتیاط کنی، چون در اون صورت اسب احساس خطر کرده. یه جور عصبانیته و به همون حالت که گوشاش رو به عقب داده، اگه اونا رو خوابوند، یعنی بیش از حد عصبانیه. که در اون حالت باید مهارت کافی رو داشته باشی تا بتونی کنترلش کنی. درضمن، اینو هم یادت باشه که اگه پاهای عقبش و به زمین کوبید و خودش رو بالا کشید، بدون داره به چیزی که ناراحتش کرده اعتراض می کنه. بهتره توی این جور مواقع حواست رو خوب جمع کنی.
با دقت به حرفاش گوش می دادم، ولی با این حال از اونجایی که به یه حالت باشم کسل می شم، حوصلم سر رفته بود.
کمی محکم تر پامو به پهلوهای اسب فشار دادم و افسارش رو تکون دادم، که حرکتش تندتر شد و باعث شد محکم تر بهش ضربه بزنم و با این کارم آهسته شیهه کشید و وای خــدا! سرعتش بیشتر شد.
دیگه هر کار می کردم نمی تونستم نگهش دارم. زانوهامو سفت گرفته بودم به پهلوهاش و نمی دونستم باید چکار کنم. سرعتش هر لحظه بیشتر می شد. اگه طلوعش اینه، غروبش دیگه چیـــه؟! وای خدا عجب غلطی کردم.
صدای آرشام رو از پشت سر می شنیدم، ولی از بس هول شده بودم نمی دونستم دقیق باید چکار کنم. نزدیکم شد. اسبش به سرعت می دوید، ولی با این حال طلوع هم سرعتش خیلی زیاد بود.
- افسار رو به طرف خودت بکش و آروم به شکمش ضربه بزن. حرکتش رو نرم متوقف کن.
بلند گفتم: نمی تونم، خیلی تند می ره.
عصبی داد زد: پشت فرمون که نیستی. همون کاریو بکن که بهت می گم. افسارشو محکم بکش، زانوت رو بیش از حد توی پهلوهاش فشار نده. حرکتش رو کند کن. د زود باش، چرا خشکت زده؟
ترسیده بودم. لابه لای درختا بودیم. اونجا که فضاش بازتر بود نتونستم هیچ غلطی بکنم، اینجا که هیچ رقمه نمی شد کنترلش کرد.
افسار رو با تمام توانی که داشتم کشیدم. صدای اسب بیچاره در اومد. همزمان به زیر شکمش ضربه زدم. حالا آهسته یا محکم نمی دونم؛ چون توی اون لحظه فقط سعی داشتم متوقفش کنم، اونم به هر نحوی!
اسب شیهه کنان خودش رو رو دو پای عقب بلند کرد. اولش آروم بود، ولی همچین جیغ کشیدم که اسب ترسید و من خاک بر سر نابلد هم، فکر کنم زدم کلا پهلو مهلوش رو ناقص کردم.
آخه خره، تو رو چه به اسب سواری؟ می مردی باز غد بازی در نمی آوردی و سوارش نمی شدی؟!
با ترس و لرز چسبیدم به افسار و از زور وحشت چشمامو بستم. اسب همچنان شیهه می کشید و خودش رو به زمین می کوبید. بالاخره هم موفق شد و منو از اون بالا پرت کرد پایین. چون پام رو زیاد توی رکاب جلو نبرده بودم، گیر نکرد و پرت شدم؛ وگرنه حتما عین این فیلما که از اسب میفتن زمین، منو دنبال خودش می کشید.
دست و زانوم بدجوری درد گرفت؛ مخصوصا آرنج دستم. پهلومم که تازه خوب شده بود، ولی با اون ضربه درد بدی توش پیچید.
صدای آه و نالم در اومده بود. جوشش اشک رو توی چشمام حس کردم. آرشام به سرعت از اسبش پیاده شد و به طرفم دوید. توی صداش نگرانی موج می زد، ولی اون لحظه به قدری حواسم پرت بود که به این چیزا توجه نداشتم.
دستشو گذاشت روی بازوم.
- حالت خوبه؟
و عصبی ادامه داد: مگه بهت نگفتم مراقب باش؟ اون همه برات توضیح دادم، چرا این قدر بی دقتی؟
با حسی از سر درد، آرنجم رو فشار دادم. صدام می لرزید.
- مگه نمی بینی حالم خوب نیست، نشستی بالا سرم موعظه می کنی؟
- وقتی سر به هوا باشی و گوش نکنی همین می شه.
زیر بازومو گرفت و خیلی آروم بلندم کرد. روی یه تخته سنگ نشستم و اونم جلوم زانو زد. حس می کردم گوشه ی پیشونیم کمی می سوزه، ولی کم بود. لابد خراشه.
- اسب کجا رفت؟!
به دست و پام نگاه می کرد.
- خودش بر می گرده باشگاه.
سرمو زیر انداختم و با بغض گفتم: آخه من که گفتم بلد نیستم.
- خودت خواستی تجربش کنی.
بهش توپیدم: همش تقصیر تو شد. اگه با حرفات مجبورم نمی کردی که سوار بشم الان به این روز نمیفتادم!
جوابمو نداد. نگاهش رو از چشمای خیسم گرفت و به آرنجم دوخت. همون قسمت پاره شده بود و سر زانومم همین طور. سرتا پام غرق خاک بود. اَه لعنت به من!
دستمو گرفت و خواست به آرنجم نگاه کنه. نذاشتم، ولی اون لجبازتر از من بود. دستمو کشید که دردم چند برابر شد.
- آی چکار می کنی؟ شاید شکسته باشه، درد می کنه. نکن!
- ساکت شو تا خودم بدتر از این نکردم!
به قدری جدی و با خشم جملش رو به زبون آورد، که ترجیحا سکوت کردم. ولی بازم تقلا کردم، چون درد داشتم.
آرنجم به شدت قرمز شده بود و یه زخم کوچیک روی پوستم افتاده بود. همین زخم به ظاهر کوچیک همچین می سوخت که دوست داشتم زمین رو گاز بزنم.
به زانوم نگاه کرد که اونم خراش پیدا کرده بود. شلوارم کمی پاره شده بود که از همون جا تونست زخم رو ببینه.
یه دستمال سفید از توی جیبش در آورد و بدون اینکه نگاهم کنه، یا من اعتراضی بکنم، به دستم درست روی زخم بست. اخمام از درد جمع شده بود، ولی نگاهم رو از روی صورت اخمو و عصبیش بر نداشتم. دستمو گذاشتم روی دستمال.
- حالا چه جوری برگردم باشگاه؟!
سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد. حواسم پرت اون یه جفت چشم سیاه شد. نزدیکش که بودم، اینکه بخوام روی احساساتم سرپوش بذارم یا به نوعی نادیدش بگیرم، برام سخت بود. دیگه خیلی هنر می کردم نمی ذاشتم حتی شده از نگاهم این حس رو بخونه. یاد ندارم همچین آدمی بوده باشم که این کارا ازم سر بزنه؛ ولی در مقابل این مرد خلع سلاح می شدم.
- با اسب.
تعجب رو توی چشمام دید. هنوزم نم اشک توش نشسته بود. چشمامو روی هم فشار ندادم که قطره ای ازش جاری نشه.
- ولی من دیگه هیچ وقت سوار اسب نمی شم. اصلا دیگه غلط بکنم طرف اسب برم. کنترل کردن چرثقیل از این حیوون راحت تره.
بلند شد ایستاد. گردنمو کج کردم. نگاهش توی چشمام بود. آروم خم شد و زیر بازوم رو گرفت و بدون هیچ حرفی بلندم کرد. با آه و ناله راست ایستادم، ولی بدجور شَل می زدم.
به طرف اسب خودش رفت. منظورش رو فهمیدم؛ خواستم اعتراض کنم که توی یه عمل انجام شده قرارم داد؛ عین یه بچه بلندم کرد و مجبورم کرد بشینم روی اسب.
دهنمو باز کردم تا یه چیزی بگم، که دیدم افسار رو گرفت توی دستش و خودشم پشتم نشست. به زور جا شدیم، ولی این آدم از بس غد و یه دنده است، که هیچ جوری ول کن نیست.
نصف موهام از شال ریخته بود بیرون. نمی تونستم تکون بخورم، تلاشی هم واسش نکردم.
- این جوری که سخته.
بی حوصله جوابمو داد، انگار هنوزم عصبی بود.
- نمی شه منتظر ماشین شد. کم کم داره شب می شه.
راست می گفت، خورشید دیگه داشت غروب می کرد. اسب آروم حرکت کرد.
خیلی خیلی بهش نزدیک بودم. هر کاری کردم ذهنم منحرف بشه، یه طرف دیگه دیدم نمی شه. دستاش از کنار پهلوم اومده بود جلو و افسار رو گرفته بود.
صورتمو که به نیمرخ بر می گردونم، می دیدم صورتش با فاصله ی کمی از من قرار داره. نمی دونم چرا، ولی از عمد اون طور نگهش می داشتم و برای اینکه تابلو نشم، خیلی کوتاه صورتمو می آوردم جلو و نگاهمو به اطراف می چرخوندم؛ اما فقط خدا می دونست که چشمم هیچ کجا رو نمی دید و فقط این چشم دلم بود آرشام رو هدف خودش قرار داده بود. انگار فقط اونو می دیدم.
باد ملایمی که از رو به رو می وزید، موهای بیرون افتاده از شالم رو با دست نوازشگر خودش آزادانه توی هوا تکون می داد. دقیقا حس می کردم موهام هر بار که توی صورتش می خوره، نفس عمیق می کشه. فاصلمون کم بود، بایدم حسش می کردم.
درد زانوم زیاد نبود و حتی زخم آرنجم رو توی اون موقعیت فراموش کرده بودم. توی دلم به خودم گفتم وقتی مرحم دردام پیشمه، دیگه چطور باید دردی رو حس کنم؟!
هر لحظه می دیدم که احساسم نسبت بهش بیش از پیش داره قوی تر می شه. احساس به مردی که ازش هیچی نمی دونستم. مردی که برام گنگه و هنوز ناشناخته باقی مونده بود. ولی با تموم این ها این حس دوست داشتن رو هم توی قلبم داشتم. حسی شفاف!
آرشام خاص بود. یه مردی که همه چیزش برام جالب بود. مخصوصا غرورش، که نمونش رو هیچ کجا ندیده بودم.
بازوهای عضلانیش محکم تر به دورم احاطه شد. به دستش نگاه کردم؛ افسار رو محکم گرفته بود.
از قصد سرم رو بیشتر کج کردم تا بتونم صورتشو کامل ببینم. لبه های زین رو در همون حال توی دستام گرفته بودم، با وجود اینکه آرشام از پشت هوامو داشت. صورتامون مقابل همدیگه بود. من به حالت نیمرخ و اون کاملا واضح، توی چشمام زل زده بود.
قلبم خودش رو به در و دیوار سینم می کوبید. صداش وجودمو پر کرده بود. صورتم گر گرفته بود و نگاهم رو تا حد ممکن معمولی نگه داشتم. ولی ...هر دو مسخ هم دیگه شده بودیم.
در حدی که دلم آروم بگیره، خواستم توی صورتش نگاه کنم؛ اما حالا می دیدم وضع بدتر شده و ضربان قلبم رو بی تاب تر از قبل توی همه ی وجودم حس می کردم.
قبل از اینکه اتفاقی بیفته و اون نگاه مستقیم و سوزان آتیشم بزنه، صورتم رو برگردوندم. آب دهنمو قورت دادم و چشمامو بستم. به شدت میل به این داشتم که پشت سر هم نفس عمیق بکشم، ولی نمی تونستم. در اون صورت تابلو بود یه چیزیم هست. تا همین جاشم زیادی پیش رفتم. ولی خدا شاهد بود که کنترلی روی احساساتم نداشتم. انگار مغزم این جور مواقع به کل از کار میفتاد و بدنم از قلبم فرمان می گرفت. از قلبی که با هر بار دیدن آرشام، این طور بی قراری می کرد.
وقتی رسیدیم دیگه هوا داشت تاریک می شد. غیر از ما کسی اونجا نبود. وقتی با کمکش از اسب اومدم پایین، شالمو مرتب کردم.
خودم خندم گرفته بود که همه برام نامحرم بودن، ولی آرشام یا به قول خودم این خون آشام مغرور با بقیه برام فرق داشت، که جلوش حجاب رو یه جورایی اونم تا حدی بی خیال می شدم. که خب احساسمم تا حد زیادی توی این امر دخیل بود!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی مسیر برگشت بودیم. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: درسته سوارکاری امروز به نفع من تموم نشد، ولی در هر صورت می تونه برام یه جورایی خاطره محسوب بشه.
نگاهش کردم، ولی نگاه اون مستقیما به جاده بود. انگار حواسش به من نیست و منم به سکوت گاه و بی گاهش عادت کرده بودم. به لباسای خاکی و پاره پورم نگاه کردم. یه دفعه یاد چیزی افتادم و خواستم الان پیش نکشم، ولی مگه این زبون می ذاره؟!
- یه چیزی بپرسم؟!
کوتاه نگاهم کرد و سرشو تکون داد.
- چرا توی کمد منی که فقط یه خدمتکارم، اون همه لباسای جور واجور هست؟ همشون سایز من نیستن، ولی خب بازم همه چیز توش پیدا می شه. کامل و بی نقصه!
بعد از سکوت کوتاهی لب باز کرد و خشک جوابم رو داد.
- اگه منظورت به ویلای توی تهرانه، که تنها قصدم از اون کار این بود که بهانه ای برای بیرون رفتن از ویلا دستت ندم. مطمئن بودم یه همچین چیزی رو وسط می کشی که بتونی از اونجا بیرون بری. ولی خب ...
نگاهم کرد، پوزخند زد و گفت: دیدی که نشد.
- ولی من نیازی بهشون نداشتم.
یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: جدا؟
که به حرف خودم شک کردم!
به جاده خیره شد و ادامه داد: بهشون نیاز نداشتی که اون شب اون لباس رو از بین اون همه لباس خواب انتخاب کردی؟ شایدم به چنین لباسایی عادت داری!
بدجور بهم برخورد.
- پس حالا که بحث به اینجا کشیده شد، بذار حقیقته ماجرا رو برات بگم تا بفهمی که قضیه از چه قراره!
و یه خلاصه ی کوچیک از اتفاقات اون شب رو واسش گفتم. حرفام که تموم شد دیدم ابروهاش رو داده بالا و داره سرشو تکون می ده. از پنجره بیرونو نگاه کرد.
- شاید داری حقیقت رو می گی، ولی مهم نیست.
هه! اگه براش مهم نبود، عمرا حرفشو پیش می کشید.
خواستم بحثو عوض کنم.
- پس چرا ارسلان خان نیومد باشگاه؟!
برگشت و نگاهش رو توی چشمام دوخت. اخم کمرنگی نشست روی پیشونیش.
- چرا می پرسی؟
- همین جوری محض کنجکاوی.
- نمی دونم، ولی به زودی معلوم می شه.
توی لحنش حرص داشت. خب من که حرفی نزدم. یعنی این قدر روی این موضوع حساسه؟!
چند دقیقه که گذشت گفت: شایان فردا به مقصد کیش پرواز داره.
دلم هُری ریخت پایین. با چشمای گشاد شده نگاهش کردم.
- آ ... آخه چرا این قدر زود؟!
متوجه ی وحشتم شد. نگاهم کرد و آروم تر از قبل گفت: وقتی داشتی اتاق انتخاب می کردی، به گوشیم زنگ زد و گفت که داره میاد.
- ولی من ...
نذاشت ادامه بدم: اون توی ویلای خودش می مونه، کاری با ما نداره.
ناخوداگاه یه نفس راحت کشیدم. با لبخند گفتم: پس یعنی نمی بینمش؟!
- می بینیش، منتهی زیاد تکرار نمی شه.
سرمو تکون دادم و با شک پرسیدم: می گم نکنه منصرف بشه و منو زودتر از یه ماه ازت بگیره؟ از شایان هر کاری بر میاد. عین آب خوردن می زنه زیر حرفش.
اخماشو بیشتر کشید توی هم و با تحکم گفت: در مقابل بقیه اگه این طور باشه، جلوی من نمی تونه این کار رو بکنه. شایان روی قول من در همه حال حساب می کنه.
کمی فکر کردم و گفتم: چطور می ذاره توی ویلای تو باشم؟ یعنی منظورم اینه به ارسلانم انگار چیزی نگفته.
- تا وقتی من نخوام نه چیزی می گه و نه کاری ازش سر می زنه.
از جوابای کوتاهی که می داد چیزی سر در نیاوردم. فقط امیدوار بودم همه چیز به خیر و خوشی بگذره .
اصلا شاید با اومدن شایان، ارسلانم شرش از ویلای آرشام کم بشه. این جوری دیگه کسی نبود که جلوش بخوام معذب باشم، یا فیلم بازی کنم!

***
وقتی رسیدیم ویلا، به دستور آرشام و به کمک یکی از خدمتکارا زخمام رو ضد عفونی و پانسمان کردم. چیز زیاد مهمی هم نبود.
گوشه ی پیشونیم یه خراش کوچیک افتاده بود، منتهی با این حال حاضر نشدم روش و با چسب زخم بپوشونم. مگه چی شده بود؟! از این لوس بازیا خوشم نمی اومد.
موقع شام طبق عادت خواستم به خدمتکارا کمک کنم، ولی نه هیچ کدوم جوابم رو دادن، نه حتی اجازه می دادن به چیزی دست بزنم. فقط یکیشون که انگار یه کم نرم تر از بقیه بود، رو کرد بهم و گفت:
- آقا دستور ندادن، اگه خلاف اینو ببینن، عصبانی می شن.
بعدشم محترمانه گفت از آشپزخونه برم بیرون.
رفتم توی سالن نشستم تا آرشام بیاد ببینم تکلیفم چیه؟! مطمئن بودم به واسطه ی ارسلان باید بینشون باشم و کنارش غذا بخورم.
یه شلوار جین سفید پوشیده بودم با یه بلوز خاکستری، که قسمت جلوش طرحای شلوغ و جالبی داشت. مدلش اسپرت بود. به خاطر حضور ارسلان توی ویلا، یه شال سفید هم انداخته بودم روی سرم.
با وجود اون دوست نداشتم لباسای باز بپوشم. اون موقع که به آرشام احساس نداشتم، با الان کاملا فرق داشت. نمی دونم چرا، ولی الان هیچ کس رو محرم تر از اون به خودم نمی دیدم. یه اعتماد خاصی بهش داشتم. یعنی این احساس اعتماد، از روی علاقه بود؟!
با وجود یکسری حریم ها، می شد این محرمیت از ته دل رو ثابت کرد. شاید به زبون مسخره بیاد، اما عشق همه ی اینا رو توی خودش داره.
یاد حرفاش افتادم وقتی توضیح داد که چرا اون لباسا رو واسم خریده. لبخند زدم. واقعا چه کارا که نمی کرد! به خاطر اینکه بهونه نداشته باشم و از ویلا نرم بیرون، کمدم رو پرکرده بود از لباسای جور واجور.
ولی آخه چرا؟! خب فوقش منو با یکی از محافظاش می فرستاد خرید. اصلا به همچین لباسایی نیاز نداشتم.
اما کی این وسط حق مخالفت داشت؟!
بالاخره سر و کله اش پیدا شد. شیک و جذاب! با دیدنش لبخند زدم و از جا بلند شدم. جلوم ایستاد و یه نگاه دقیق به سر تا پام انداخت. آستین بلوزم روی پانسمان رو پوشونده بود. خدا رو شکر اخم نداشت، ولی همچنان حالتش جدی بود. با همون جذبه ی همیشگی گفت:
- چرا اینجایی؟!
- منتظرت بودم. باید کنار شما ... منظورم اینه باید با تو شام بخورم؟!
یه کم نگاهم کرد و سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد. راه افتاد سمت میز، منم پشت سرش. روی بالاترین صندلی نشست. مونده بودم کجا بشینم. اون همه صندلی، خب برو روی یکیش بتمرگ!
توی دلم داشتم غرغر می کردم و یکی از صندلی ها رو کشیدم عقب. تقریبا دو صندلی با آرشام فاصله داشتم.
خواستم بشینم که صداش باعث شد بین زمین و هوا بمونم.
- بیا اینجا!
نگاهش کردم. با تعجب دیدم به کنارش اشاره می کنه. تعجبم رو که دید، اخماش رو به آرومی کشید توی هم و جدی گفت: قرارمون یادت رفت؟
از خنگ بازی های خودم خسته شده بودم. واقعا تعجبم بی مورد بود. خب معلومه اینا همش یه بازیه. دلتو به چی خوش کردی آخه؟ کم شانس!
یه لبخند نصفه نیمه تحویلش دادم که مثلا بگم حواسم نبود و رفتم روی همون صندلی که بهش اشاره کرده بود نشستم. درست نزدیک به خودش!
خدمتکارا میز رو از قبل چیده بود.ن عجب میزی! آدم اگه گشنه هم نباشه، این غذاهای رنگ و وارنگ رو که می بینه، ناخوداگاه حس می کنه ده ساله داشته از گرسنگی تلف می شده. لااقل حس من توی این لحظه دقیقا همینه.
صدای ارسلان رو از پشت سر شنیدم. کمی برگشتم تا نگاهش کنم. از در سالن اومد تو و انگار نه انگار امروز با آرشام بحثش شده، به رومون لبخند زد.
- سلام به همگی. اِ بدون من؟! مثلا مهمون آوردین توی خونتون. یه بفرمایی، تعارفی، چیزی!
درست اومد رو به روی من، صندلیش رو کشید عقب و نشست. به آرشام یه نیم نگاه انداخت، که اونم حسابی اخماشو کشیده بود توی هم و بدفرم به ارسلان خیره شده بود. اما ظاهرا ارسلان عین خیالش نبود.
آروم جواب سلامش رو دادم و سرمو با غذام گرم. کردم خدمتکار برام سوپ ریخت.
ای کاش ارسلان پیشمون نبود. این جور که این میخ منه، مگه می تونستم یه لقمه غذا کوفت کنم؟!
به آرشام نگاه کردم که قاشقش رو بی هدف گرفته بود توی دستش و زیر چشمی ارسلان رو نگاه می کرد؛ که چطور بی پروا زل زده بود توی صورت من، و با وجود اخمی که روی صورتم داشتم، نگاهش رو ازم نمی گرفت.
فقط ای کاش می تونستم همون جا بپرم بهش و بگم: د آخه بزغاله، مگه توی اون خراب شده ای که تا الان زندگی می کردی، آدم نبوده که یه دل سیر نگاهش کنی؟!
ولی جلوی آرشام نمی تونستم. گرچه می دونم اگه به ارسلان رو بدم، یا بخوام باهاش صمیمی رفتار کنم، اونم متقابلا همین کار رو می کنه. پس سعی کردم واسه ی هزارمین بار جلوی زبونم رو بگیرم.
ارسلان به بشقاب سوپم نگاه کرد که خیلی آروم داشتم غذام رو می خوردم و گفت: پس واسه ی همینه که فرم اندامت رو این طور بی نظیر نگه داشتی!
حیرت زده سرم رو از روی بشقاب بلند کردم. نگاهم به چشمای خندون و هیزش افتاد. سبزی چشماش پر رنگ تر از همیشه بود.
- ببخشید متوجه ی منظورتون نشدم!
نیم نگاهی به صورت اخموی آرشام انداخت و با لبخند رو به من گفت: چرا خودت رو معذب می کنی دختر؟ عادی باش، بهم بگو ارسلان.
اخمامو کشیدم توی هم. جرات نداشتم به آرشام نگاه کنم؛ ولی زیر چشمی نگاهم بهش افتاد که قاشق رو توی دستش فشار می داد و همون طور توی سوپش می چرخوند. به ظاهر آروم، ولی کاملا عصبی!
- معذرت می خوام ارسلان خان، ولی من همین جوری راحت ترم. دلیلی نداره که بخوام باهاتون صمیمی برخورد کنم.
با این حرفم آرشام سرشو بلند کرد و نگاهش رو انداخت به من. ولی نگاه جدی و سرد من توی چشمای سبز و گستاخ ارسلان دوخته شده بود. خندید و سرش رو تکون داد.
- اگه خودت این طور می خوای، باشه حرفی نیست. ولی خصوصیات خاصی داری، که من ...
و صدای عصبی آرشام رشته ی کلامش رو از هم پاره کرد.
- و تو مشکلی با خصوصیات دلارام من داری؟!
همین که این جمله از دهنش در اومد، هم من و هم ارسلان توی جامون خشک شدیم. اون که انگار فقط تعجب کرده بود، ولی من دلم هری ریخت پایین وقتی گفت دلارام من. از هیجان نگاهم رو زیر انداختم و به ظاهر سرم رو با سوپ گرم کردم؛ ولی خدا می دونست که توی دلم چه خبــــره.
ارسلان لبخند زد، که بیشتر به پوزخند شبیه بود. نگاهش به من، ولی طرف صحبتش آرشام بود.
- نه چه مشکلی؟! اتفاقا می خواستم بگم همین اخلاق خاصش باعث شد یه برداشت دیگه ای روش داشته باشم.
نتونستم جلوی کنجکاویم رو بگیرم. نمی دونستم منظورش چیه.
- چه برداشتی؟!
آرشام هم مثل من منتظر به ارسلان چشم دوخته بود. ارسلان سرش رو تکون داد و در همون حال نگاهش بین من و آرشام می چرخید.
- چه توی آمریکا و چه ایران، دخترای زیادی رو دیدم که وقتی با دوست پسراشون هستن، برای رسیدن به آزادی و آزاداندیشی خودشون، از هیچ کاری دریغ نمی کنن. این جور دخترا خیلی راحت و بی ملاحظه هستن. وقتی که آرشام گفت تو معشوقش هستی، پیش خودم گفتم تو هم یه دختری مثل همونایی که دیدم. توقع داشتم با اطرافیانت راحت برخورد کنی؛ ولی این طور نبود. حتی الانم همین طوری. دقیقا برداشتم ازت روی این منظور بود.
حرفاش که تموم شد، نگاهم رو به میز دوختم. فکرکردم می خواد بگه از اوناشم که آب به خودم نمی بینم وگرنه شناگر ماهریم. کلا از اون حرفش یه چیز دیگه پیش خودم برداشت کرده بودم، اما اون منظورش به یه چیز دیگه بود.
آره خب خبر نداره من دوست دختر آرشام نیستم و همه ی اینا نمایشیه؛ که ای کاش نبود. لااقل الان اینو نمی خواستم. می خواستم که حقیقت داشته باشه؛ ولی دوست دخترش نباشم. پیشش باشم، ولی نه به عنوان دوست دختر. خودم رو می شناسم، اهل این جور روابط نبودم.
صدای جدی و محکم آرشام منو به خودم آورد.
- مطمئنا کسایی که ذهنیت خرابی توی این زمینه دارن، دچار برداشت اشتباه هم می شن.
و حس کردم پشت این جملش یه معنی خاصی نهفته؛ که زل زد توی چشمای ارسلان و با اخم ادامه داد: تجربه خیلی چیزا رو ثابت می کنه، پس الان دقیقا می تونم بفهمم منظورت از این حرفا چیه.
و با پوزخند نگاهش رو از روی ارسلان برداشت.
دستای ارسلان کنار بشقابش مشت شد.
- دوباره می خوای شروع کنی؟!
و آرشام با همون پوزخند و لحنی سرد جوابش رو داد: من خیلی وقته که این بازی رو تموم کردم، و می دونی وقتی بازیی رو به اتمام برسونم، دیگه هیچ وقت دلم نمی خواد از نو شروعش کنم.
ارسلان با این حرف آرشام عصبی چشماش رو بست و باز کرد. دیگه هیچ کدوم حرفی نزدن و به ظاهر مشغول خوردن شام شدن.
منم که توی خودم بودم و داشتم به افکار درهم و برهمم نظم می دادم؛ گه گاه یه قاشق غذا می ذاشتم دهنم. اشتهام به کل از بین رفته بود.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 20:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA