انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 20:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
نصفه شب به قدری گشنگی بهم فشار آورده بود، که معدم می سوخت. از طرفی گلوم خشک شده بود و شدیدا میل به آب داشتم.
چون اینجا عادت نداشتم، یادم رفته بود آب بیارم توی اتاق. ازاینکه برم توی دستشویی و از روشویی آب بخورم هم خوشم نمی اومد. دست خودم نبود.
کلافه نشستم. اَه نمی تونم بخوابم. هر کار کردم بی خیال باشم نشد.
از تخت اومدم پایین. لباس خوابم یه بلوز و شلوار سفید بود، که روی قسمت شکم و شونه هام طرح قلب داشت. قلبای قرمز و کوچولو. اینو واسه ی راحتیش پوشیده بودم، وگرنه با این لباس شده بودم عین دختر بچه ها.
با چشمای خمار دنبال شالم می گشتم بندازم روی سرم، ولی نبود. معلوم نیست کجا انداختمش. بی خیال، برو آبتو بخور. کی این موقع از شب بیداره آخه؟! اصلا شال می خوام چکار؟
به ساعت روی میز نگاه کردم. دو و نیم بود. به چشمام دست کشیدم و آروم و پاورچین از اتاق رفتم بیرون.

***

آخیــــــش عجب حالی داد.
اینکه نصف شب با گلوی خشک پاشی بری دنبال یه لقمه نون و آب، بعدم که پیداش کردی با ولع بخوریش. وای که عجب لذتی داره.
یه کم از نونی که توی سبد روی میز بود، با آب خوردم. از هیچی بهتر بود. امشب که سر میز خوب غذا نخورده بودم، اینم می شه کارم.
همه ی آباژورها روشن بودن، واسه ی همین یه نور ملایم و دلنشین فضا رو، روشن کرده بود. داشتم از پله ها می رفتم بالا، که حس کردم یکی داره پشت سرم میاد. با ترس سر جام ایستادم و همین که برگشتم، ارسلان رو پشتم دیدم. از ترس هــی کردم و جلوی دهنمو گرفتم.
با لبخند نگاهم کرد. آروم گفت: این موقع شب مگه نباید خواب باشی؟
نفسم رو دادم بیرون.
- بودم، منتهی تشنه ام بود، اومدم پایین آب بخورم. شب بخیر.
پشتمو کردم بهش و داشتم از پله ها می رفتم بالا، که اونم دنبالم اومد.
- بدون شال جذاب تری. حیف این همه زیبایی نیست که زیر اون لباسای پوشیده و بلند مخفیش می کنی؟!
ناخوداگاه ایستادم. از زیباییم تعریف کرده بود، ولی خوشم نیومد. اصلا لحنش یه جوری بود. شاید اگه هر دختر دیگه ای جای من بود، با تعریفایی که از ارسلان می شنید، الان حسابی ذوق می کرد.
جدی برگشتم و نگاهش کردم. بالای پله ها بودم و اون یه پله از من پایین تر.
- چه دلیلی داره که بخوام جلوی شما یا بقیه همه ی داراییم رو به نمایش بذارم؟!
- دارایی؟! منظورت چیه؟!
- بله دارایی! تموم سرمایه، دارایی و هستی یه دختر؛ که من به این شکل به قول شما مخفیش می کنم و از این بابت به هیچ عنوان ناراحت نیستم.
لبخند کجی نشوند روی لباش و گفت: من محض خاطر خودت گفتم. اینکه چرا می خوای با وجود زیبایی ذاتی که داری خودت رو معذب کنی و در مقابل بقیه حجاب بگیری؟
- من حجاب نمی گیرم، اتفاقا به اندازه ی خودم آزادم؛ ولی می دونم باید چطور رفتار کنم که دیگران منو به هر چشمی نگاه نکنن.
راه افتادم که صداش رو از پشت سر شنیدم: گستاخ و بی پروا، با لحنی قاطع و محکم. واقعا معرکه ای عزیزم.
دستام رو مشت کردم و برگشتم طرفش. رو به روم ایستاد. طبقه ی بالا نور کم بود و اون موقع از شب، درخشش چشماش منو به وحشت مینداخت.
- چرا نمی خوای باهام صمیمی باشی خانم کوچولو؟
- من خانم کوچولو نیستم جناب! دلیلی هم نداره که بخوام باهاتون صمیمی باشم.
- من دوست صمیمی آرشامم؛ می تونم دوست تو هم باشم، ولی لحنت با من حتی دوستانه هم نیست.
با حرص جوابش رو دادم: می دونین چرا؟! چون می دونم با هر کس در حدش باید رفتار کنم. درضمن فکر نمی کنم شما و آرشام با هم دوستای صمیمی باشین. لااقل ظاهر قضیه که اینو نشون نمی ده.
اخماش جمع شد. جلوی اتاق خودم و آرشام ایستادم. دقیقا مابین دو اتاق. مونده بودم جلوی ارسلان وارد کدومش بشم؟! خب شاید بدونه که ما جدا از هم می خوابیم؛ احتمالشم هست ندونه. باز جنبه ی احتمال رو در نظر بگیرم ریسکش کمتره.
با همین فکر بدون تردید دستم رفت سمت دستگیره ی اتاق آرشام، ولی قبل از اینکه بازش کنم، صدای ارسلان رو آروم شنیدم. توی درگاه اتاقش ایستاده بود و منو نگاه می کرد.
- هر کس رو از روی ظاهرش نمی تونی بشناسی خانم خوشگله. تو هم مستثنی نیستی.
و با لبخند بهم چشمک زد و زیر لب شب بخیر گفت. نرفت تو و همون جور منو نگاه می کرد. با خشم نگاهش کردم و بدون اینکه جوابی بهش بدم، نگاهم رو چرخوندم روی دستگیره ی در.
خدا، خدا می کردم قفل نباشه، که وقتی کشیدم دیدم آروم باز شد. لبخند محوی زدم؛ رفتم تو و بدون اینکه برگردم و به ارسلان نگاه کنم، خیلی آهسته و بدون کوچک ترین سر و صدایی، در رو بستم. پشتم رو به در تکیه دادم و سرم رو بالا گرفتم. نفس عمیق کشیدم.
عجب رویی داره این آدم. بی پروا که حرفاش رو می زنه؛ هر کارم بخواد می کنه. چیز عجیبی هم نیست، خب عموش شایانه!
به خودم که اومدم، فهمیدم کجام. قلبم لرزید. سرمو آوردم پایین و رو به روم رو نگاه کردم. اتاق آرشام! و خودش که روی تخت دراز کشیده بود. دیوارکوب روشن بود. یه نور خیلی کم و ملایم!
رفتم سمتش. از روی استرس دستم رو به موهام کشیدم و طره ای از اون ها رو فرستادم پشت گوشم؛ بقیه رو هم ریختم یه طرف شونم.
یه رکابی جذب مشکی تنش بود. یه ملحفه ی سفید هم تا کمر انداخته بود روی خودش. الان که خواب بود، راحت تر می تونستم نگاهش کنم. گرچه دیگه مثل سابق نبودم.
دستم رو گذاشتم روی تخت و آروم نشستم. تخت یه کم صدا کرد. آرشام تکون خورد، ولی چشماش هنوز بسته بود. یه نفس عمیق کشید و برگشت. حالا به پشت خوابیده بود.
با دیدنش اونم از اون فاصله ی نزدیک، حس کردم قلبم توی دهنم می زنه. صورتش به طرف من بود. قفسه ی سینش با هر نفس به نرمی بالا و پایین می شد.
دوست داشتم همون جا بشینم و تا خود صبح چشم بدوزم به صورتش؛ که حتی توی خواب هم جذبه ی خودش رو حفظ کرده بود.
با تکونی که خورده بود، ملحفه از روش کمی رفته بود کنار.
هوای کیش نسبت به تهران خیلی گرم تر بود. با این حال پنجره رو باز گذاشته بود. خب الان توی فصلی هستیم که هوا خنکه، ولی اینجا آب و هواش کاملا با تهران فرق می کرد.
آهسته بلند شدم و پنجره رو بستم. باز برگشتم طرفش. کج شدم و به آرومی ملحفه رو کشیدم روش. خواستم دستم رو بردارم که دست مردونش، از زیر ملحفه بیرون اومد و مچم رو گرفت.
قلبم اومد توی دهنم. با ترس و هیجان نگاهش کردم. پلکش لرزید و بعد هم چشماش رو کامل باز کرد. هیچ حرکتی نمی کرد و فقط نگاهش بود که داشت آتیشم می زد.
لبای خشک شدم رو با زبونم تر کردم. دستمو به نرمی کشید، نشستم کنارش. توی جاش نیمخیز شد و ملحفه رو انداخت کنار؛ ولی هنوزم نگاهم می کرد. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
صداش گرفته بود. حتما واسه ی اینه که از خواب بیدار شده.
- تو اینجا چکار می کنی؟!
یه کم نگاهش کردم و مهر سکوت رو از روی لبام برداشتم.
- راستش تشنم شده بود، رفتم آب بخورم که توی پله ها ارسلان رو دیدم.
میون حرفم اومد و با اخم گفت: چکارت داشت؟!
صداش آهسته ولی آمیخته به خشونت بود.
- هیچی، فقط باهام تا دم اتاق اومد. دیدم اگه برم توی اتاقم، ممکنه شک کنه. شایدم شک کرده باشه و بدونه که توی اتاقای جدا می خوابیم؛ ولی باز احتمال دادم ندونه؛ واسه ی همین اومدم اینجا تا بی خیال بشه. فقط همین!
اخماش کمی از هم باز شد، ولی مچ دستمپو هنوز چسبیده بود. خواستم بیارمش بیرون که نذاشت.
- کجا؟!
- اتاقم دیگه.
- مگه نمی گی ارسلان دیده اومدی اینجا؟
سرمو تکون دادم که حرفش رو ادامه داد: پس فعلا همین جا بمون.
- اما آخه ... خب زود می رم تو اتاقم. از کجا می فهمه؟!
- واسه اینکه متوجه نشه، باید آروم در اتاقا رو باز و بسته کنی. با این وجود چطور می تونی سریع عمل کنی؟!
آره خب اینم حرفیه. لااقل اگه پیش خودش فکر کنه ما جدا می خوابیم، می تونه باور کنه که یه شب کنار هم خوابیدیم؛ اونم روی حساب همین رابطه ی کذایی.
سکوتمو که دید فهمید قبول کردم. ولی تا صبح اینجا چکار کنم؟ اصلا چه جوری بخوابم؟
ازش که پرسیدم گفت: توی همین اتاق! مگه قراره اتفاقی بیفته؟!
چشمام گشاد شد. نه بابـــا، عجب رویی داره این!
- می فهمی چی می گی؟! اینجا؟! لابد اونم روی تخت تو؟!
پوزخند زد. ازم فاصله گرفت، دستم رو ول کرد و به پشت روی تخت خوابید.
- تخت من مشکلی داره؟
توی دلم گفتم: کی با تخت مشکل داره، من با خودم و خودت مشکل دارم. اصل کار تویــــی!
- نه، منظورم این نبود.
با حرص نگاهم کرد.
- نصف شبی اومدی توی اتاقم و منو از خواب بیدار کردی، بعدم واسه ی خوابیدن روی تخت من ادا و اصول در میاری؟!
لحنش شده بود مثل اون وقتایی که باهام سر ناسازگاری می ذاشت. آب دهنمو قورت دادم.
- آخه درست نیست که مـ ...
ولی نذاشت جملمو کامل کنم و با خشونت خاصی بازوم رو گرفت و به طرف خودش کشید. پرت شدم کنارش. آرنجم که زخم شده بود، کمی درد گرفت.
- حیف که کارم بهت گیره، وگرنه حالیت می کردم. پس بگیر بخواب، این قدرم اراجیف سر هم نکن!
از این کارش هم شوکه شدم و هم عصبانی.
نیمخیز شدم و توی صورتش توپیدم: حرفای من اراجیف نیست جناب! کارت گیره که گیره، مگه من بهت پیشنهاد دادم؟!
اخماش توی هم بود، ولی دقیق نگاهم می کرد. نیمیخز شد؛ من روی دست راستم و اون رو دست چپ. با اخمای درهم رو به روی هم گارد گرفته بودیم.
- بگیر بخواب دلارام، حوصله ی جر و بحث با تو یکی رو ندارم.
شمرده گفتم: ولی من اینجا نمی تونم بخوابم.
باز پرتم کرد و با حرص گفت: می خوابی چون من می گم. دیگه هم حرف نباشه!
از روی لجبازی و اون خوی سرکشم، روی تخت نشستم و با صدایی که سعی داشتم بلند نباشه، ولی تحکم رو بشه توش حس کرد، گفتم: چرا همیشه باید هر چی که تو می گی باشه؟! رییسمی درست؛ ولی توی همه ی مسایل که اختیارم با تو نیست. من یه دختر مستقلم و می تونم واسه ی خودم تصمیم بگیرم؛ کسی هم نمی تونه به کاری وادارم کنه!
روی تخت نشست. صورتش زیر اون نور کم کاملا مشخص بود که تا چه حد عصبانیه. بی هوا هر دو تا بازومو گرفت توی دستش و با حرص توی چشمام زل زد.
- ولی امشب به حرف رییست گوش می کنی. فراموش نکن که کار تو هم به من گیره.
منظورش به شایان بود. می دونستم داره اینا رو می گه تا روی حرفش نه نیارم. از خدام بود پیشش باشم، ولی می ترسیدم. ترسم از این بود که کنارش بخوابم و این وسط شیطون بیفته به جونمون و ...اون وقت باید چه خاکی توی سرم بریزم؟!
لج کردم و بازوم رو کشیدم بیرون؛ ولی بدتر شد؛ چون نمی دونستم اون یه دنده تر از منه؛ نمی دونستم نمی شه با آدم مغروری چون آرشام مقابله کرد.
هنوزم باهاش در ستیز بودم که خودمو بین بازوهای عضلانی و محکمش حس کردم. با خشونت، پرتم کرد روی تخت. اون سعی داشت منو نگه داره و من دست و پا می زدم تا ازش فاصله بگیرم. این وسط خندم گرفته بود. اما حرصمم گرفته بود، چون طاقت حرف زور نداشتم. اصلا توی کتم نمی رفت. ای کاش از همون اول می رفتم توی اتاق خودم. حس کرد دارم می خندم. پشتم بهش بود و فقط می خندیدم. برم گردوند و با تعجب نگاهم کرد.
نفس نفس می زد. منم دست کمی ازش نداشتم، مخصوصا اینکه حسابی گرممم شده بود. چند تار از موهام ریخته بود توی صورتم. نمی تونستم جلوی خندم رو که حالا به یه لبخند پر رنگ روی لبام تبدیل شده بود، بگیرم.
صداش آروم بود و پر از تعجب.
- به چی می خندی؟!
با خنده گفتم: نمی دونم، فقط بذار برم توی اتاقم.
زل زده بودیم توی چشمای هم. نگاه متعجبش جاش رو به همون جذبه ی همیشگی داد، ولی لحنش همچنان آروم بود.
مرموز گفت: و اگه نذارم؟!
- مطمئن باش یه جوری می رم.
- می تونستی بی دردسر همین جا بخوابی.
- مطمئنی؟!
- چطور؟!
- هیچ رقمه به شما مردا نمی شه اعتماد کرد.
پوزخند زد.
- منم همین نظر رو نسبت به هم جنسای خودت دارم.
خواستم ازش فاصله بگیرم؛ واسه ی همین خیز برداشتم تا در برم، که آروم دستشو زد تخت سینم و باز افتادم روی تخت.
- کجا؟!
به حالت گریه نالیدم: من غلط کردم اصلا. بذار برم. عجب گیری کردما.
- چه بخوای چه نخوای امشب توی همین اتاق می مونی؛ پس بی خود تلاش نکن، نمی تونی از دست من فرار کنی.
ای کاش باهام بد رفتار می کرد، مثل اون اوایل. ولی این جوری باهام حرف نمی زد که این قلب ناآرومم وضعش از اینی که هست بدتر بشه.
د آخه لامصب تو چه می دونی توی دل من چه خبره؟ دوست ندارم از کنارت جُم بخورم، ولی نمی تونم این جوری بمونم. نمی خوام از اینی که الان هستم، وابسته تر بشم. همین جوریش حال خودم رو نمی فهمم و هر لحظه وضعم بدتر می شه. با این کارا و حرفاش به جونم آتیش می زد.
ترجیح دادم بیشتر از این کشش ندم، چون مطمئن بودم نمی تونم از پسش بر بیام. همیشه این آرشام بود که برنده می شد و به اون چیزی که می خواست می رسید.
- خیلی خب می مونم، حالا ولم کن.
توی چشمام خیره شد. انگار می خواست حقیقت رو توشون ببینه.
ازش فاصله گرفتم؛ خزیدم گوشه ی تخت که دستمو گرفت و کشید طرف خودش. تو دلم نالیدم نخیر، انگار نمی خواد بی خیال ما بشه.
- دیگه چیه؟!
- گفتم کاریت ندارم، پس بچه بازی در نیار و بگیر بخواب.
- خبرم گرفتم خوابیدم دیگه، باز ولم نمی کنی؟!
- بخواب، منتهی همین جا!
سرم رو کوبوندم به بالشش و نالیدم: باشه بابا، بی خیال شو دیگه. بیا آ آ، خوب شد؟
پتو رو انداخت طرفم، ولی روم نکشید. نامرد بی احساس!
ولی من که بهش احساس داشتم گفتم: پس خودت چی؟!
- ملحفه کافیه. کاری به من نداشته باش و بگیر بخواب!
زیر لب غرغر کردم: بداخلاق! به کجای دنیا بر می خوره یه نمه مهربون تر باشی؟!
پشتشو بهم کرده بود که برگشت و گفت: چیزی گفتی؟!
چشمامو بستم و لبامو روی هم فشار دادم. با حرص گفتم: نخیـــــر، شب بخیر.
از لای چشمام دیدم روش رو کرد طرفم. جدی و عصبی گفت: از بس مثل بچه ها لجبازی کردی، دیگه چیزی تا صبح نمونده.
بی خیال شونمو انداختم بالا و با چشم بسته زمزمه کردم: به من چه، درضمن من الان خوابم. گفتی بخواب خوابیدم. ول کن جون عزیزت.
دیگه صداش رو نشنیدم، ولی سنگینی نگاهش رو حس می کردم.
خوابـم نمی برد، ولی تکونم نمی خوردم. نمی دونم چقدر گذشته بود که چشمام توی همون حالت بسته گرم شد و نفهمیدم کی خوابم برد.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آرشام
منتظر تماس شایان بودم. بعد از صرف صبحانه توی باغ قدم می زدم که بالاخره تماس گرفت.
- الو؟
- رسیدیم، الان توی فرودگاهیم.
با تعجب بعد از مکث کوتاهی گفتم: یعنی چی که رسیدین؟! مگه تنها نیستی؟!
بلند خندید.
- چرا تنها؟! بفهمی کیا رو با خودم آوردم، حتما خوشحال می شی.
و بی مقدمه گفت: دلربا و خانوادش اینجان.
با شنیدن اسمش اخمام جمع شد: مگه نباید امریکا باشن؟
صداش آروم تر به گوشم رسید.
- صبر کن رسیدیم با هم حرف می زنیم. ممطئنم نظرت عوض می شه.
- قبلا حرفامو بهت زده بودم. دیگه تمومش کن!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم: ببین شایان، دارم بهت می گم اونا حق ندارن پاشون رو اینجا بذارن. شنیدی که چی گفتم؟
سکوت کرد. بعد از چند لحظه صداش رو آروم ولی عصبی شنیدم.
- قصدم این بود ببرمشون ویلای خودم، منتهی دلربا بی قراره هر چه زودتر تو رو ببینه.
- غلط کرده! حق نداره این ورا آفتابی بشه!
- بعدا باهات رو در رو حرف می زنم. فعلا نمی تونم صحبت کنم، بعدا می بینمت.
و تماس رو قطع کرد.
لعنت به همتون! لعنت به تو شایان که هر بار با یه نقشه و حیله منو توی عمل انجام شده قرار می دی. معلوم نیست باز می خواد چکار کنه.
با خشونت توی موهام دست کشیدم. کلافه بودم. باید تکلیفم رو از همین الان با این قضیه روشن کنم. این طور که معلومه، در حال حاضر قرار نیست حالا حالاها آرامش به زندگیم برگرده.

***
**************************
دلارام
حوصلم سر رفته بود. نه کاری داشتم که انجام بدم و نه کسی بود که باهاش حرف بزنم.
صبح وقتی بیدار شدم، دیدم توی اتاق نیست. یه حس خاصی داشتم، یه حس متضاد! پشیمون بودم چون نباید کوتاه می اومدم. ای کاش یه کاناپه ای چیزی توی اتاقش بود که لااقل روی همون می خوابیدم. ولی با این حال بین دو حس نابرابر گیرکرده بودم و حالا که هوشیار شده بودم، یه حال خاصی بهم دست داده بود.
گیج و منگ رفتم توی اتاقم. خدا رو شکر کسی هم توی راهرو نبود منو ببینه. مخصوصا ارسلان که معلوم نبود دیشب از کجا و چطوری پشت من سبز شد.
به دست و صورتم آب زدم و رفتم پایین. کسی توی سالن نبود. از خدمتکار که پرسیدم، گفت آقا داره توی باغ قدم می زنه. از پشت پنجره دیدمش. با اخم توی باغ راه می رفت و به صفحه ی موبایلش نگاه می کرد.
صبحونم رو خوردم، ولی هنوزم بیرون بود. خدا رو شکر می کردم که ارسلان این اطراف نیست.
خداییش چی توی وجود این بشر بود که نه من ازش خوشم می اومد و نه آرشام؟ خودم که کلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم؛ ولی کینه ی آرشام و خشمی که از ارسلان داشت، انگار به خیلی سال پیش بر می گرده.
کلافه از جام بلند شدم. این جوری نمی تونستم طاقت بیارم، باید می رفتم بیرون.
حاضر شدم. یه مانتوی مشکی و شلوار جین سفید؛ شال سفید و ساده ای که روی موهام انداخته بودم، و یه کفش اسپرت که بتونم راحت باهاش قدم بزنمو آرشام رو اون اطراف ندیدمو به طرف در رفتم، ولی نگهبان اونجا ایستاده بود و جلومو گرفت.
- کجا خانم؟
- یعنی چی کجا؟ مگه نمی بینی دارم می رم بیرون. بفرمایین کنار لطفا.
- آقا دستور ندادن.
- مگه اون باید دستور بده؟ برو کنار بهت می گم.
با کیفم زدم به بازوش، ولی هیکل گندهش یه تکون کوچولو هم نخورد.
- چه خبره اونجا؟
برگشتم. آرشام با اخمای درهم پشت سرم ایستاده بود.
- می خوام برم بیرون، ولی این آقا نمی ذاره.
- بیرون واسه چی؟
- حوصلم سر رفته، گفتم برم این اطراف یه کم قدم بزنم.
- توی باغم می تونی قدم بزنی، لازم نیست بری بیرون!
انگار از چیزی عصبانی بود.
- اما آخه ...
- اما و آخه نداره. برو تو!
باز افتادم روی دور لجبازی.
- ولی من باید برم بیرون. مگه اینجا زندونی ام؟!
با شنیدن صدای بوق ماشین، سرمو کج کردم و از رو شونه های پهن و مردونه ی آرشام، به پشت سرش نگاه کردم. یکی از همون ماشینای مدل بالا، ولی این یکی رنگش سفید بود. حدس زدم ماشین ارسلان باشه. از همون راه سنگلاخی به طرفمون می اومد. انگار قصد داشت از ویلا بره بیرون. کنارمون زد روی ترمز و پنجره رو داد پایین.
- می خواین برین بیرون؟ می رسونمتون.
آرشام با حرص جوابشو داد: مگه نمی خوای بری بیرون؟ پس سریع تر!
ارسلان ریلکس خندید و گفت: می دونم از خداته، ولی جواب سوالم رو هنوز نگرفتم. دلارام چرا عصبانیه؟ نکنه دعواتون شده؟
توی دلم گفتم مگه تو فضولی مرتیکه؟! ولی از روی لجبازی با آرشام، نگاهش کردم و گفتم:
- اشتباه می کنید، من و آرشام تا حالا نشده با هم دعوا کنیم. حوصلم سر رفته بود، ولی آرشام اجازه نمی ده برم بیرون.
آرشام با عصبانیت بهم توپید: لازم نکرده واسه کسی توضیح بدی. برو تو!
آروم بودم. در اصل نبودم، ولی این طور نشون می دادم.
- خب چرا؟! نکنه تا آخر باید اینجا زندونی باشم؟!
ارسلان رو کرد به من و گفت: اتفاقا منم دارم می رم این اطراف یه گشتی بزنم؛ خوشحال می شم همراهیت کنم.
قبل از اینکه جوابشو بدم، آرشام با مشت زد روی سقف ماشین و از پنجره توی صورت ارسلان داد زد: دلارام حق نداره با تو هیچ کجا بیاد. راهتو بکش برو تا بیشتر از این عصبانیم نکردی.
ارسلان با پوزخند جوابشو داد: شاید به ظاهر تغییر کرده باشی، ولی ذاتت همونه که هست. چرا باهاش مثل یه اسیر رفتار می کنی؟ دلارام حق داره آزاد باشه. هیچ وقت این رفتار بی خودت رو با خانما درک نکردم.
و آرشام دندوناش رو روی هم سایید و به صورت کاملا وحشتناک، سر ارسلان فریاد زد: ارسلان اگه همین الان نزنی به چاک، قسم می خورم همون کاری رو باهات بکنم که سال هاست آرزومه به سرت بیارم!
حرفاش جدی بود و ارسلان اینو فهمید. صورتش سرخ شده بود و خشم از چشمای هر دوشون شعله می کشید. عجب غلطی کردما. حالا نخواد تلافی رفتار ارسلان رو سر من در بیاره؟!
آرشام به نگهبان اشاره کرد در رو باز کنه، و ارسلان با سرعت پاش رو گذاشت روی گاز و از ویلا بیرون رفت. موندن رو جایز ندونستم و خواستم یواشکی بزنم به چاک، که صداش رو از پشت سر شنیدم.
- کجـــا؟ صبر کن باهات کار دارم. مگه نمی خواستی قدم بزنی؟
با ترس پا گذاشتم به فرار، بدون اینکه برگردم و پشت سرمو نگاه کنم. ولی صدای پاشو می شنیدم که با شتاب پشت سرم می دوید.
دستم از پشت کشیده شد. وقتی یه دور، دور خودم چرخیدم، مجبورم کرد سر جام بایستم.
- ولم کن، مگه دزد گرفتی؟
داد زد: حالیت می کنم با کی طرفی دختره ی احمق! اون حرفا چی بود تحویل اون کثافت دادی؟
- مگه چی گفتم؟ ول کن دستم شکست.
- خیلی دوست داشتی باهاش باشی آره؟
پس بگو دردش چیه.
- معلوم هست چی می گی؟! همون قدر که از عموی پست فطرتش بیزارم، از اینم بدم میاد. اصلا به تو چه ربطی داره. ولم کن!
با خشم پوزخند زد و سرم داد زد: هم ازش متنفری و هم خوشت میاد باهاش باشی! کورخوندی گربه ی وحشی! تا وقتی زیر دست منی، حق نداری نزدیک اون بی شرف بشی. گرفتی که؟
دستمو پیچوند. کم مونده بود از درد دستشو گاز بگیرم. چند بار خیز برداشتم طرفش، ولی امونم نداد و دستمو بیشتر فشار داد. صدای جیغ و دادم بلند شده بود.
- ولم کن! بذار برم. بذار برم به درد بی درمون خودم بمیرم. ول کن دستمو!
دستمو برد پشتم و چسبوندم سینه ی دیوار. صداشو بیخ گوشم شنیدم.
- د آخه تو چه دردی داری؟ اصلا تو چی از درد می دونی؟ درد تو چیه؟ مریضی؟ بی پولی؟ خانواده نداری؟ هــــــان؟ کدومش لعنتی؟
اشک توی چشمام حلقه بست. با درد داد زدم: آره درد من ایناس. درد من خاک بر سر از نداریه. نداشتن یه خانواده ی درست و حسابی. یه مادر که بشه مرهم دردام؛ یه پدر که سایش بالا سرم باشه. منم درد دارم. بدبختیای خودمو دارم.
جیغ کشیدم: اگه درد نداشتم که گیرآدمایی مثل تو و شایان و منصوری نمیفتادم!
اشک صورتم رو پوشونده بود. با خشونت برم گردوند. اخماش وحشتناک توی هم بود و فکش از زور خشم منقبض شده بود.
زل زد توی چشمای خیسم و فریاد کشید: ناراحتی که گیر من افتادی آره؟ داری عذاب می کشی؟ ولی باید تحمل کنی. فهمیدی؟ بایـــد!
پوزخند زد و با خشم گفت:
- از دست من خلاص بشی، گیر یکی از من بدتر میفتی. یکی مثل شایان که واسه داشتن تو حاضره هر کاری بکنه. آره اینم درده، یه درد ناعلاج! تو انتخابت رو کردی. بهت حق مخالفت نمی دم که حالا جلوم قَد عَلَم کنی و هر چی که دلت خواست بگی. حالیته که چی می گم؟
با گریه گفتم: اگه بفهممم باید خودمو بزنم به نفهمی. همیشه همین بوده؛ این شماها هستین که برای دیگران تصمیم می گیرین و با قانون خودتون پیش می رین. همین قانون لعنتیتون منو به این روز انداخته. شایان کثافت باعث مرگ مادرم شد و پدر بی غیرتم به اون روز افتاد. اینکه برادر نامردم وجود خواهرش رو انکار کنه و انگار نه انگار که یه بدبخت یه گوشه از این دنیا داره بال بال می زنه.
بین گریه هام به حالت جیغ ادامه دادم: خودمو به اینجا رسوندم اونم با چنگ و دندون! تو فکر کردی آسونه یه دختر بین این همه گرگ باشه و دست نخورده باقی بمونه؟ فکر کردی به همین راحتیه که نگاه های دیگران رو به روی خودم توی هر گورستونی ببینم و دم نزنم؟ انگار که ندیدم؟ منم حق دارم عین آدم زندگی کنم. به کجای این دنیا بر می خورد اگه شایان پاش به خونمون باز نمی شد؟ به خدا منم آدمم. حق دارم یه نفس راحت بکشم. از شایان متنفرم! از اون کثافت بیزارم! بیزارم! بیـــزار!
شونه هام از زور هق هق می لرزید و صدام هر لحظه تحلیل می رفت. دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و روی زمین زانو زدم. صورتم رو با دستام پوشوندم و گریه کردم. هنوز چهره ی معصوم و رنگ پریده ی مادرم جلوی چشمام بود. پدرم وقتی که هنوز بی غیرتیش به رخم کشیده نشده بود. برادرم و مهربونیاش. چرا زندگیمون یه شبه دود شد رفت هوا؟! چرا؟
بینیم رو کشیدم بالا و از توی جیب مانتوم، یه دستمال در آوردم. داشتم اشکامو پاک می کردم که صداش گرفته و بم به گوشم خورد.
- پاشو وایستا!
تکون نخوردم که کمی بلندتر تکرار کرد: گفتم وایستا!
حوصله نداشتم باهاش جر و بحث کنم. آروم ایستادم، ولی نگاهش نکردم. خواستم برم تو که دستمو گرفت.
- مگه نمی خواستی بری بیرون؟
با بغض گفتم: دیگه نمی خوام.
- ولی با من میای. می خوام باهات حرف بزنم.
از پشت پرده ای از اشک نگاهش کردم.
- چی می خوای بگی؟!
دستمو ول کرد.
- یه آب به صورتت بزن، سرحال که شدی بیا توی ماشین. منتظرم!
پشتش رو بهم کرد و رفت سمت پارکینگ.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
***

توی یه مسیر نامعلوم بودیم و هیچ کدوم هم حرف نمی زدیم. صدای زنگ اس ام اس گوشیش بلند شد؛ یه نگاه بهش انداخت و نمی دونم چی توش نوشته بود که اخماشو تو هم کشید.نگاهش سرگردون بود، دستش رو به طرف ضبط ماشین برد و با حرص دکمش رو زد. کلافه توی موهاش دست کشید و آرنجش رو به پنجره ی ماشین تکیه داد. حسابی تو خودش بود!

«آهنگ تقدیر - شهاب بخارایی»
دلم عاشقت نمي شه
براي هميشه امروز
دور اسمت خط كشيدم
با همه بدي و خوبي
ديگه از تو دل بريدم
تو برام فقط يه خوابي
كه تو چشمام خونه داره
تويي اون قصه ی كهنه
كه برام فايده نداره
دلم عاشقت نمي شه
اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم
ولي تو از جنس شيشه

چرا همیشه آهنگای مایوس کننده و غمگین گوش می کرد؟ این آهنگ در عین حال که هیجان داشت، ولی غم و ناامیدی توش بیداد می کرد؛ انگار یه آرشیو از این جور آهنگا داره!

راه ما با هم يكي نيست
ما زمين و آسمونيم
برو از دلم جدا شو
نمي شه با هم بمونيم
برو با خاطره ي خوش
از من خسته جدا شو
اينه تقدير من و تو
گريه بسه بي صدا شو
دلم عاشقت نمي شه
اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم
ولي تو از جنس شيشه

به صورتش نگاه کردم، اخماش تو هم بود و با سرعت رانندگی می کرد. نگاهم فقط صورت گرفته و عصبی آرشام رو می دید. می دیدم که توی خودش فرو رفته، می دیدم که حواسش به اطرافش نیست و سرعتش هر لحظه بیشتر می شد.

براي هميشه امروز
دور اسمت خط كشيدم
با همه بدي و خوبي
ديگه از تو دل بريدم
تو برام فقط يه خوابي
كه تو چشمام خونه داره
تويي اون قصه ي كهنه
كه برام فايده نداره
دلم عاشقت نمي شه
اينو خوب بدون هميشه
كه من از آهن و سنگم
ولي تو از جنس شيشه

نتونستم بی تفاوت باشم و پرسیدم: همیشه به آهنگای غمگین گوش می دی؟!
با اخم جوابم رو داد: چرا می پرسی؟
به ضبط اشاره کردم، جوابمو نداد!
چند لحظه بعد یه گوشه نگه داشت؛ سمت چپم تا چشم کار می کرد دریا بود. پیاده شدیم، یه سراشیبی اونجا بود که ازش پایین رفت و منم با احتیاط پشت سرش راه افتادم. نسبت به من بی توجه بود. رو به روی یه صخره ایستاد، ولی نگاهش به دریا بود. پشت سرش ایستادم، یه قدم به جلو برداشتم و کنارش قرار گرفتم و به صورت درهم و ناراحتش نگاه کردم؛ آره، ناراحت بود! توی عمق چشماش همون غم همیشگی نشسته بود، غمی که از وقتی فهمیدم حسم نسبت بهش چیه، تونستم اون رو توی چشمای سیاه و نافذش ببینم.
نفس عمیق کشید، در همون حال توی موهاش دست کشید و نگاهش رو به من دوخت. اطرافمون تا حدودی خلوت بود، ولی گهگاهی مردم از کنارمون رد می شدن و با لبخند به دریا نگاه می کردن.
- تو می گی توی زندگیت درد کشیدی، می گی نامردی دیدی و دم نزدی؛ تحمل کردی و چشمات رو بستی ...
مکث کرد.
- امروز حرفات رو زدی منم شنیدم، ولی حالا من می خوام حرف بزنم و تو باید بشنوی!
منتظر نگاهش کردم که چشم ازم گرفت و به دریا خیره شد.
- همه ی آدما یکسری اسرار توی زندگیشون دارن، یه راز یه راز که هم می تونه بزرگ باشه و یا کوچک و بی ارزش، ولی از دید اون کسی که راز رو پیش خودش می داره مهم و با ارزشه. تو دختر آزادی هستی، آزاد فکر می کنی و آزاد هم عمل می کنی؛ بی پروایی، گستاخ و محکم، رفتاری که ذاتا توی وجودت هست. نگاهت و رفتارت به ظاهر نشون نمی ده رازی توی دلت داشته باشی و اینکه بخوای یه گوشه از زندگیت رو مخفی کنی یا حتی جزو اسرارت نگه داری، ولی همه چیز در ظاهره!
سکوت کرد. نمی دونستم چی می خواد بگه، ولی حسابی محو حرفایی که می زد شده بودم.
- بعضی چیزا گفتنی نیست و جاشون توی اعماق قلبته. می خوای نباشه، ولی باید بمونه، باید بمونه تا بتونه هدفت رو مشخص کنه و شایدم اهدافت رو ...
نگاهم کرد.
- هدفت چیه دلارام؟! می تونم حدس بزنم نابودی شایان!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: چرا؟ می خوای ازش انتقام بگیری؟ می خوای همون طور که اون تو و خانوادت رو به روز سیاه نشوند، تو هم همون بلا رو به سرش بیاری؟ هدفت همینه درسته؟!
من من کنان گفتم: من ... مـ ... ن نمی فهمم چی داری می گی.
پوزخند زد و سرش رو تکون داد.
- می فهمی، این بار همه ی حرفام رو می فهمی. درکشون توی چشمات پیداست.
سرم رو زیر انداختم.
- تو می خوای حقت رو بگیری، رازت همینه!
- رازم؟! اما من ...
- وقتی حرفات رو زدی فهمیدم تا چه حد از شایان نفرت داری و می دونستم شایان با تو وخانوادت چه بازی ای کرده. از نتیجش باخبرم و فکر می کردم وقتی برای بار آخر شایان بهت پیشنهاد بده قبول می کنی، چون برای گرفتن انتقام باید این کار رو می کردی، ولی تو قبول نکردی. حدس زدم قرار نیست به گرفتن حقت فکر کنی، ولی هر لحظه می بینم نفرتت نسبت به شایان بیشتر می شه و هراس اینو داری که اون حرف تو رو پیش بکشه. اسمش که میاد وحشت می کنی؛ نگاهت به وضوح همه چیز و نشون میده! می فهمم که چی تو سرته، چون این نگاه رو خوب می شناسم.
و با لحنی محزون در حالی که چشم به دریا داشت، ادامه داد.
- آزادی هر کار که می خوای بکنی. وقتی برگردیم تهران شاهد یه سری تغییرات توی زندگیت هستی. اون موقع دختر آزادی هستی که هر کار بخواد، می تونه انجام می ده. می خواستی آزاد زندگی کنی و منم جلوت رو نمی گیرم.
نگاهم کرد.
- مسیرت رو خودت انتخاب می کنی، ولی ...
مکث کرد.
- یکی هست که از دور مراقبت باشه، چون اونم یه درد ناعلاج داره، یه درد که صد برابر بیشتر از تو داره عذابش می ده و درد تو رو می فهمه؛ اونم واسه خودش یکسری اهداف رو دنبال می کنه.
نگاه آخرش رو به دریا دوخت. نفسش رو سنگین بیرون داد و با قدم هایی پیوسته به سمت ماشین رفت
و من موندم و یه ذهن درهم و برهم. پس فهمیده بود! ولی این رو تنها کسی می تونه از توی چشمام بخونه که خودشم حس مشابه منو داشته باشه، کسی که دنبال انتقام باشه! وگرنه مطمئن بودم هیچ کس تا به الان متوجه نشده؛ حتی فرهاد که همیشه کنارم بود. به فکر فرو رفتم.
«یکی هست که از دور مراقبت باشه، چون اونم یه درد ناعلاج داره، یه درد که صد برابر بیشتر از تو داره عذابش می ده و درد تو رو می فهمه؛ اونم واسه خودش یکسری اهداف رو دنبال می کنه.»
درد ناعلاج دردیه که با انتقام هم درمان نمی شد، پس آرشام هم دنبال انتقامه! ولی از کی؟! برای چی؟! خدایا چقدر دوست داشتم بدونم این مرد مغرور و محکم رو چی به این روز انداخته؟! چی باعث شده آرشام به فکر انتقام بیفته؟! گفت برگشتیم آزادم! ولی چرا خوشحال نیستم؟!
رفتم کنار ماشین، دستاش روی فرمون بود و سرش رو تکیه داده بود. نشستم کنارش که به آرومی سرش رو بلند کرد و بدون اینکه نگاهم کنه ماشین و روشن کرد.
توی مسیر برگشت هیچ کدوم حرفی نزدیم و بی هدف توی خیابونا می چرخید. منی که ذهنم درگیر آرشام و حرفاش بود، و آرشام که ...

***

آرشام
باز همون حس لعنتی، باز همون تشویش ها و تکرار و تکرار و تکرار! کی می خواد تموم بشه؟ کی به آرامش حقیقی می رسم؟ اصلا یه روزی می رسه که از این همه دروغ و تیرگی خلاص بشم؟ ولی تموم می شه و تمومش به اون نفر آخر بستگی داره؛ نفر دهم، کسی که مهره ی اصلی این بازی بود و نفر نهم خودش میاد طرفم. منم می دونم چطور ازش استقبال کنم! تصمیمی که داشتم ازش بر می گشتم رو از نو گرفتم.
ماشین رو بردم تو و در کمال تعجب دلربا رو کنار ارسلان دیدم. پیاده شدم و به طرفشون رفتم. نگهبان با ترس نگاهم کرد.
- آقا من بی تقصیرم، ارسلان خان گفتن شما در جریان هستید.
زیر لب غریدم: خفه شو و برو سر کارت!
- چـ ... چشم آقا.
برگشتم و به دلارام نگاه کردم که متعجب به ماشین تکیه داده بود.
ارسلان: ببین کی اینجاست؟!
به دلربا نگاه کردم. چشمان عسلی و جذابش با همون درخشش همیشگی. به طرفم اومد و با لبخند دستش رو جلو آورد.
- سلام، مشتاق دیدارت بودم.
همون دلربای سابق بود و با همون غرور همیشگی، غروری که ...
نخواستم که بیاد، ولی حالا که با پای خودش تا اینجا اومده، پس باید بمونه!
دستش رو توی دستم گرفتم و فشردم.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- خوشم نمیاد مهمونم ناخونده باشه.
دستشو رها کردم. لبخندش رو حفظ کرد. به طرف ساختمون حرکت کردم.
- هنوزم همون آرشام سابقی، یه دنده و مغرور!
وارد سالن شدم و روی صندلی نشستم. با همون غرور خاص و زیبایی که همیشه در خودش داشت نگاهم کرد و با لبخند نشست. همزمان ارسلان هم وارد شد.
- خب خب من دیگه می رم به کارام برسم؛ فکر کنم تنها باشین بهتره. حتما حرفای زیادی برای گفتن دارین.
انگشت اشارش رو به پیشانی زد: روز خوش!
به در سالن نگاه کردم. دلربا خواست حرفی بزنه که خدمتکار رو صدا زدم.
- بله آقا؟
- دلارام توی باغه، صداش بزن بگو بیاد داخل.
- چشم آقا.
با رفتن خدمتکار، نگاه کوتاهی بهش انداختم که یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت: بعد از این همه مدت اومدم دیدنت، چه استقبال گرمی!
پوزخند زدم.
- همون توقعات همیشگی. دلربا از این همه یکنواختی خسته نشدی؟
- خسته؟! آرشام تو ...
با یک نفس عمیق به پشتی صندلی تکیه داد و مغرضانه نگاهم کرد.
- از این لحاظ تغییر کردی.
- ولی تو تغییر نکردی.
لبخند زد.
- آره می دونم، واسه ی همینه که ...
- سلام.
نگاهم به سمت دلارام کشیده شد. جلوی در ایستاده بود. به طرفم اومد، نگاه کوتاهی به دلربا انداخت و کنارم نشست.
دلربا مشکوفانه به هر دوی ما نگاه کرد و گفت: ایشون رو معرفی نمی کنی؟!
- دلارام، یکی از دوستان نزدیک من.
سرش و زیر انداخت و پنجه هاش رو در هم فشرد.
و به دلربا نگاه کرد و لبخند زد.

***

دلارام
وقتی گفت دوستشم حال بدی بهم دست داد. برام جای سوال داشت که چرا جلوی این دختر منو دوستش خطاب کرد؟! پس چرا جلوی ارسلان جور دیگه ای رفتار می کرد؟!
اون دختر که بعد فهمیدم اسمش دلرباست، با لبخندی از روی غرور نگاهم کرد. واقعا هم اسمش به چهره ی جذابش می اومد. توی صورتش دقیق شدم؛ چشمای عسلی، کمی درشت و کشیده. لبای نسبتا گوشتی و بینی قلمی و کوچیکی که بهش می خورد عمل کرده باشه؛ پوست برنز و براق، موهای بلوند رنگ کرده که قسمت جلو رو کاملا از شال بیرون گذاشته بود. آرایشش غلیظ نبود و چهرش بیشتر از اینکه زیبا باشه جذاب بود، جذاب و لوند!
- جدا؟! چه جالب، خوشبختم.
به زور سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: همچنین.
ولی توی دلم نالیدم: بدبختی از این بیشتر؟!
- یه دوستی ساده یا ...؟!
و آرشام با حرفی که زد، رسما نفسم رو بند آورد.
- فقط یه دوستی ساده!
کاملا جدی بود. نامرد خردم کرد. این مدت گرمایی از نگاه و حرارتی که از دستاش دیده بودم، پیش خودم می گفتم حتما حس متقابلی نسبت بهم داره، ولی حالا با این جوابی که به دلربا داد همه ی دنیام رو روی سرم آوار کرد. دوست نداشتم بمونم، ولی جونی توی پاهام نبود تا از جام بلند بشم. می ترسیدم نگاهم رو روش نگه دارم و از همون نگاه گله مند دستم رو بخونه. می ترسیدم پاشم و عین آدمای فلج بین راه سقوط کنم و رسوا بشم؛ بنابراین از روی درد به روی هر دوشون لبخند پاشیدم و خراشی که روی قلبم نشسته بود رو پشت همون لبخند کذایی پنهون کردم. ترجیح دادم سکوت کنم و فقط شنونده باشم. کنجکاو بودم بدونم این دختر کیه؟! کیه که آرشام مثل بقیه بهش نمی گه من معشوقشم؟!
درسته این ها در ظاهر همش یه بازی بود، ولی حس می کردم این دختر با بقیه فرق می کنه.
دلربا با غرور پا روی پا انداخت و نگاه عسلی و جذابش رو معطوف چهره ی جدی و خشک آرشام کرد.
- مدت زیادی نیست که همراه خانوادم از آمریکا برگشتم. پروازمون با ارسلان همزمان شد؛ اون شب که شایان مهمونی گرفته بود ما هم یه جشن خودمونی به مناسبت ورودمون و دیدن اقوام و آشناها ترتیب دادیم. ارسلان اصرار داشت به مهمونیش بیام، ولی متاسفانه نتونستم مهمونای خودم رو راضی کنم. تا اینکه خواستم بیام دیدنت، ولی شایان گفت اومدی کیش. این مدت هم کارای شرکت و کارخونه وقتم رو گرفته بود؛ شایان به پدرم پیشنهاد این سفر رو داد و منم فقط محض خاطر اینکه تو رو ببینم، از این پیشنهاد استقبال کردم. این شد که ما هم اومدیم و دیگه صبر نکردم تا فردا، خواستم همین امروز ببینمت!
و با شیفتگی خاصی زل زد توی چشمای آرشام و گفت: از اینکه می بینم هنوزم مثل اون وقتا هستی، خوشحالم.
- چی شد که برگشتی؟
لبخند دلربا کمرنگ شد.
- دلیل خاصی نداشت. پدر عزم برگشت به کشورش رو کرده بود که من و مامی هم استقبال کردیم. دلم واسه اینجا، مخصوصا تو تنگ شده بود.
یه لبخند کج نشست روی لبای آرشام.
- جالبه، بر می گردی؟
- نه قصد برگشت ندارم، می خوام همین جا به کارم ادامه بدم. خواستیم بریم ویلای خودمون، ولی آماده نبود. این مدت که نبودیم معلومه هیچ کس بهش رسیدگی نکرده. شایان پیشنهاد کرد این مدت که کیش هستیم توی ویلای اون باشیم. من که حرفی ندارم، منتهی اینجا رو بیشتر دوست دارم. یادمه اون وقتا که می اومدیم کیش اولین نفر تو بودی که پیشنهاد می دادی اینجا بمونیم؛ واقعا چه روزایی بود. برای من پر از خاطره است.
و لبخندی از روی ظاهر زد و نفسش رو آه مانند بیرون داد. معلوم بود خیلی باهم صمیمین. رفتارش سبکسرانه نبود؛ نگاهش مملو از غرور بود و حرکاتش از روی لوندی. مثل شیدا جلف و بی مزه رفتار نمی کرد و مهم تر از اون این که نگاهش به من با خصومت نبود. به روم لبخند نمی زد یا دوستانه نگاهم نمی کرد؛ کاملا معمولی. لااقل خودش که اینو می گفت! خوبه باز منو دوست خودش خطاب می کنه و نمی گه کلفتشم.
چقدر احمق بودم که فکر می کردم آرشام نسبت به من بی احساس نیست و می خواستم اون رو عاشق خودم کنم؛ می خواستم شیفتم بشه و کاری کنم قلبش فقط برای من بتپه. ولی این نگاه سرد و لحن جدی درست عکس تموم تصوراتم رو به رخم می کشید.
آرشام: گذشته ها گذشتن و تموم شدن. هیچ وقتم مایل نبودم خاطرات قدیم رو پیش بکشم.
- ولی من با اون خاطرات تا به الان زندگی کردم. توی این پنج سال به امید اینکه یه روز برگردم و باز ببینمت روزشماری می کردم.
و به من نگاه کوتاهی انداخت و رو به آرشام گفت: می تونم تنها باهات صحبت کنم؟
آرشام به من نگاه کرد، به منی که پدر خودم رو در آوردم تا از حالت صورت و لرزش نامحسوس دستام پی به حال درونیم نبره.
بگو آره می تونی، بگو دلارام برو تو اتاقت و خبر مرگت دیگه هم بیرون نیا! تو رو خدا آرشام، بهم بگو برو!
حدس می زدم دلربا چیا می خواد بگه، خرفت که نبودم. اینا قبلا عاشق هم بودن و لابد الانم هستن. خودمم به همین درد بی درمون گرفتارم و می دونم چه مرضیه.
آرشام از روی صندلی بلند شد و ایستاد. تو چشمای جذاب دلربا خیره شد و گفت: بریم توی باغ.
هر دوشون که رفتن، من موندم و یه مشت رویا و آرزوهای تخریب شده؛ یه خرابه و یا شایدم یه سراب! آره همش سراب بود، من عاشقش بودم و هنوزم هستم؛ ولی آرشام ...
یعنی تموم مدت این حس لعنتی بهم دروغ می گفت؟! اینکه رفتار آرشام گرم تر از سابق شده؟ اینکه در برابر گستاخی های من کمتر عکس العمل نشون می ده؟ اینکه وقتی باهام حرف می زنه محوم می شه و اینکه در مقابل ارسلان نسبت به من حساسیت نشون می ده؟! یعنی چشمم رو به روی همه ی اینا ببندم؟ بگم چی؟ بگم تمومش توهم بود؟ یه خوابه شیرین، ولی کوتاه؟!
چرا این قدر احمق بودم که فکر می کردم دارم آرشام رو شیفته ی خودم می کنم؟ چرا به خودم امید الکی دادم؟ چرا تموم مدت خودم رو به خواب زدم که حالا با یه تلنگر از طرف آرشام این طور بپرم و هراسون بفهمم که همش رویا بوده؟ خاک تو سرت کنن دلارام که این همه وقت عین عروسک توی دستاش بودی و هر کار خواست باهات کرد. اون به مثقال عقیده ای رو هم که برات مونده بود رو همین مرد به باد داد و تو چشمات رو بستی. اونو محرم خودت دونستی، چون عاشقش بودی. چرا عین منگولا تا فهمیدی عاشقشی گذاشتی باهات بازی کنه؟ چرا یه درصد به خودت و غرورت بها ندادی؟ چرا لعنتی؟ چــرا؟!
نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد و نفهمیدم تموم مدت که اونا داشتن توی حیاط حرف می زدن، من رو همون صندلی عین مجسمه خشک شده بودم و به در بسته نگاه می کردم که چند دقیقه ی پیش آرشام بدون توجه و یا حتی یه نگاه هر چند کوتاه به من بیرون رفته بود.
این دختر کی بود؟ کی بود که داشت رویاهام رو خراب می کرد؟ کیه که با ورود بی موقعش باعث شد قلبم بشکنه و بفهمم که تموم مدت توی توهمات خودم سیر می کردم؟ ولی با این همه می خوام عقب بکشم؟ دلارام می خوای سرپوش روی عشقت بذاری و ندید بگیریش؟ چون آرشام تو رو نمی خواد؟ چون عشق سابقش برگشته؟ چون دلربا اومده و دلارام باید بره بمیره؟!
عشق رو توی نگاه دلربا دیدم و اشتباه نکردم. هه آره، دلارام دلش رو زد و حالا دلربا رو توی مشتش داره، وگرنه آرشام به همین آسونی در مقابل کسی کوتاه نمیاد. اگه بینشون کدورتی هم بوده باشه مطمئنم دلربا بلده چطور رفعش کنه؛ واسه همینم برگشته، برگشته که رشته ی پاره شده ی بینشون رو به هم پیوند بزنه و منم مثل یه علف هرز فقط کنار بشینم و نگاهشون کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشتم و اشکامو پاک کردم خواستم برم توی اتاقم ولی نتونستم و ناخواسته قدم هام رو به طرف باغ برداشتم، ولی اونجا نبودن؛ اصلا به درک چرا بی خودی خودمو داغون می کنم؟
سمت چپ دور تا دور باغچه رو با سنگ کار کرده بودن، رفتم روش نشستم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و چونم رو گذاشتم روشون؛ زل زده بودم به زمین و عمیق توی فکر بودم.
نمی دونم چند دقیقه تو همون حالت بودم و داشتم به بدبختیام فکر می کردم که با شنیدن صدای ارسلان حواسم جمع شد.
- زانوی غم بغل گرفتی؟
پــوف! د بیا همینو کم داشتم؛ لولو سرخرمنم از راه رسید.
اخمامو کشیدم تو هم و گفتم: اجازه ندارم چند دقیقه واسه خودم تنها باشم؟
در کمال پر رویی اومد کنارم و با فاصله ی کم نشست. کمی خودم رو کشیدم عقب، ولی نتونستم بیشتر برم چون یه کم دیگه می رفتم میفتادم.
- تنهایی گاهی اوقات خوبه منتهی اینکه یه سنگ صبور داشته باشی که بهتر از تنهایی جواب می ده.
نگاه سبزش رو توی چشمام دوخت.
- امتحان کن، من می شم سنگ صبورت.
خواستم بلند بشم که مچم رو گرفت؛ با پرخاش دستم رو کشیدم عقب که به حالت تسلیم دستاش رو برد بالا و با لبخند گفت: باشه بابا تسلیم! دختر چته؟
خواستم بلند بشم که با حرفش در جا خشکم زد.
- فرارت از چیه دلارام؟ می دونم بین تو وآرشام چیزی نیست.
- چرا این رابطه رو می بینی و انکار می کنی؟!
- چون قبولش برام سخته که آرشام دوباره بخواد عاشق بشه؛ درضمن شایان همه چیزو بهم گفته.
حیرت زده نگاهش کردم، ولی جدا از جملات آخرش قسمت اول حرفش، بدجور ذهنم رو بهم ریخت.
- تو گفتی که آرشام دوباره ...
- چرا خودت بر نمی گردی تا نگاهشون کنی؟!
و با دست به رو به رو اشاره کرد که آرشام و دلربا کنار هم توی باغ زیردرخت ها قدم می زدن و دلربا دستش رو دور بازوی آرشام حلقه کرده بود. داشت لبخند می زد و آرشام هم حالت صورتش جدی بود، ولی نه مثل همیشه و این بار آروم بود.
- خب اونا ...
- هر دوی اونا عاشق هم بودن و البته الانم هستن. پنج سال پیش دلربا به خاطر موقعیت شغلی و ادامه ی تحصیل در امریکا، همراه خانوادش مقیم امریکا شد. آرشام خواست جلوش رو بگیره، ولی دلربا تصمیم خودش رو گرفته بود. کاراشون رو خودم انجام دادم چون اونجا زندگی می کردم و گاهی می اومدم ایران.
- چطور ... چطور با هم آشنا شدن؟!
- شایان واسطه ی این آشنایی بود. پدر دلربا یکی از دوستان صمیمی شایان محسوب می شد و از این طریق توی یکی از همین مهمونی ها دلربا و آرشام همدیگه رو دیدن. دلربا اخلاق خاصی داشت و با غروری که در عین حال، با لوندی همراه بود، تونست آرشام رو جذب خودش کنه؛ آرشام هم با بقیه فرق داشت!
مکث کرد.
- اون به زن ها بها نمی داد، ولی به وضوح مشخص بود رفتارش با دلربا جدا از بقیه است.
پس حدسم درست بود و حسی که نسبت به این قضیه داشتم دروغ نبود. می دونستم همینه؛ اونا عاشقه هَمَن و هنوزم هستن، وگرنه این طور آویزون هم نمی شدن. دلربا چه زود با یه ذره ناز و عشوه کدورتاشون رو از بین برد. شاید چون اسمامون به هم شبیه این مدت آرشام با من نرم تر رفتار می کرد. هه آره، حتما همینه!
سرمو زیر انداختم. یه قطره اشک نزدیک بود از چشمم بیفته که با سر انگشت گرفتمش و صورتم رو برگردوندم تا ارسلان نبینه.
- ویلای شایان از اینجا دور نیست؛ امروز مجبورش کردم همه چیزو بگه. شک داشتم که امروز مطمئن شدم و برای همین دلربا رو با خودم آوردم. هم اون اصرار داشت که هر چه زودتر آرشام رو ببینه و هم من می خواستم از این طریق بفهمم که آرشام هنوز همون آرشامه و تغییر نکرده.
بغضم گرفته بود و چونم بدجور می لرزید. چشمام می سوخت و اشک توش پر شده بود. دنبال یه موقعیت بودم تا همشون رو خالی کنم. صورتم رو برگردونده بودم تا چشمای خیسم رو نبینه.
- آرشام جذابه و به هر چی که خواسته رسیده. در سن سی سالگی یه فرد قدرتمنده!
و حس کردم تموم این جملات رو با حرص و نفرت خاصی به زبون میاره.
خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. پاشدم برم که دستمو گرفت و مجبورم کرد بایستم. تقلا کردم، ولی ولم نکرد. سرمو که بلند کردم دیدم آرشام با اخم غلیظی اون طرف کنار دلربا ایستاده و ما رو نگاه می کنه. لعنت به تو که داری زجرکشم می کنی. دارم دق می کنم از دستت بی احساس!
- دلارام چت شده؟! دستت چرا این قدر سرده؟!
بی توجه به صورت عصبانی آرشام، برگشتم طرف ارسلان. دستم رو گرفته بود و ول نمی کرد.
بهش توپیدم: فهمیدی بین ما چیزی نیست، ولی شایان چیز دیگه ای هم بهت گفته؟
می خواستم بدونم در مورد این یک ماه بهش حرفی زده یا نه. خواستم حرف رو عوض کنم تا بلکه یه جوری از دستش خلاص بشم.
یه جور خاصی نگاهم کرد و با یه لبخند کج گفت: که قراره به زودی ملکه ی قصرش بشی؟ ولی قصر آرشام که چشمگیرتره، این طور نیست؟
با حرص جوابشو دادم: من با آرشام و قصرش کاری ندارم. حالا که همه چیزو می دونی حتما اینو هم می دونی که من فقط و فقط یه خدمتکارم. خدمتکارش که توی این سفر همراهش اومدم، و اینکه چرا منو جلوی تو معشوقش خطاب کرده رو برو از خودش بپرس و به من ربطی نداره، ولی اون عموی پست فطرتت کور خونده که دستش به من برسه؛ همتون از یه قماشین!
با عصبانیت بازم رو گرفت و کشید طرف خودش. سفیدی چشماش به سرخی می زد، یعنی تا این حد رو عموش حساسه؟! ولی این طور نبود!
- بفهم چی داری از دهنت می ریزی بیرون. من کاری به شایان ندارم، ولی تو برام فرق می کنی. آرشام که باهات نیست، پس چرا به من فکر نمی کنی؟
- ولم کن!
با حرص دستمو کشیدم بیرون و برگشتم تا دستش روم بلند نشده بزنم به چاک که صورتم محکم خورد به سینه ی سفت و عضلانی آرشام. دماغم رو محکم چسبیدم و از درد اشک توی چشمام نشست. بهتر بالاخره یه جوری باید می ریختن بیرون!
در همون حال به جفتشون توپیدم: لعنت به همتون!
و خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت.
- چی بهش گفتی ارسلان؟
ارسلان پوزخند زد و با نفرت گفت: یه مسئله ی خصوصی بود بین من و دلارام و به کسی هم ربط نداره. مگه وقتی با عشق دست در دست دلربا زیر درختا قدم می زدی، سوال کردم چی دارید به هم می گید؟ حالا هم برو پیش دلربا من با دلارام کار دارم.
نگاهم رو به آرشام دوختم تا ببینم عکس العملش در مقابل این حرف ارسلان چیه، ولی مثل همیشه فقط اخماش تو هم بود! نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که امونش ندادم و به طرف ساختمون دویدم.
دلربا همون جا زیر درختا رو صندلی نشسته بود و نگاه کنجکاوش روی آرشام و ارسلان می چرخید.
رفتم توی اتاقم، دلم حسابی پر بود ودوست داشتم گریه کنم. در اتاق و قفل کردم و افتادم روی تخت، دیگه جلوی خودمو نگرفتم و از ته دل زار زدم! به حماقت خودم، به اینکه تموم مدت بی خود و بی جهت داشتم نقش بازی می کردم؛ در صورتی که همه چیز به همین راحتی برملا شد. دلیلش شاید برای آرشام مهم باشه، ولی دیگه برای من پشیزی ارزش نداره. اینکه معشوقش باشم، یا نه اینکه کنارش بمونم یا نمونم، تمومش کذب بود.
هر وقت از چیزی ناراحت بودم خودم رو با آهنگای غمگین خالی می کردم و خود به خود هر چی بغض روی دلم داشتم تخلیه می شد. با تموم اشکایی که از چشمام سرازیر می شد، عقده هامم بیرون می ریختم.
ارسلان به همین راحتی همه چیزو فهمید و من بی خود خودم رو درگیرش کرده بودم؛ اینکه آرشام بفهمه ارسلان همه چیزو می دونه برام مهم نیست می خواد چکار کنه، حتما می دونست که به دلربا گفت من فقط دوستشم و اگه نمی دونست هم لابد تصمیمش عوض شده، چون دلربا رو دیده! کسی که سال هاست عاشقشه، معلومه هنوزم عشقشون رو فراموش نکرده.
حالا باید چکار کنم؟ اگه دلربا خواست اینجا بمونه چی؟ حتما با پدر و مادرش میان اینجا و به قول خودش مثل قدیما پیش همن. اون وقت من بدبخت چه خاکی تو سرم کنم؟ صبح تا شب شاهد نگاه های عاشقونشون بهم باشم؟!
دلربا هر چی هم مغرور باشه جذابه و از همه مهم تر عاشقه. منی که یه مثقال عقیده داشتم دل و دینم رو به باد دادم؛ اون که پنج سالم آمریکا زندگی کرده، لابد ...
خدایا دارم دیوونه می شم، دارم هذیون می گم، چکار کنم؟ اگه بمونه چکار کنم؟ جایی رو ندارم که برم و نمی خوام شاهد باشم، شاهد نگاه هاشون به هم. نمی خوام عذاب بکشم! خدایا، آه فرهاد چه زود دامنم رو گرفت. دست رد به عشقش زدم و این جوری به خاک سیاه نشستم؛ دیگه بدتر از این؟! دیگه بدتر از اینکه غرورم، عشقم، قلبم و همه چیزم رو باختم؟ شکستم و نابود شدم؟ مگه از این بدترم هست؟! کم درد داشتم که یه درد دیگه نشست توی دلم؟ این درد زجرم می ده؛ الان که اولشه این جوریم، وای به حال بعدش! اصلا شاید آرشام اونو نخواد، شاید بگه دیگه دوستت ندارم!
احمق شدی دلارام؟ خب اگه نمی خواستش که نمی ذاشت اون جوری بازوش رو بگیره. اصلا باهاش حرفم نمی زد. شاید ازش گله داشته باشه، ولی دلربا رفعش می کنه و عین آب خوردن احساسش رو برمی گردونه. من می دونم، من که شانس ندارم! ای کاش یه جایی رو داشتم می تونستم اینجا نمونم، ولی کجا رو دارم؟
ای کاش فرهاد پیشم بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم، ولی چه فایده؟ اون منتظر جواب مثبته و من گفتم جوابم منفیه، ولی قبول نمی کنه. ای کاش حرف از علاقش پیش نمی کشید تا الان با خیال راحت بهش زنگ می زدم و ازش می خواستم بیاد پیشم. می دونم نامردیه، می دونم خودخواهیه، ولی چکار کنم؟ کسی رو جز اون ندارم و تموم مدت فکر می کردم مثل برادرمه، ولی حالا ...
یاد حرف آرشام افتادم که گفت برگردیم تهران آزادم. آره دیگه منو می خواد چکار؟ دلربا جونش پیششه. آی آی دلارام، دیدی چطوری انداختت دور؟!
هر کار می کردم از ذهنم بیرونش کنم نمی شد و بدتر می شد که بهتر نمی شد. به جای اینکه عشقش رو ندید بگیرم ترغیب می شدم عاشقش بمونم و برای رسیدن بهش تلاش کنم. همیشه تا می دیدم یکی عاشقه، ولی تا تقی به توقی می خوره می گه فراموشت می کنم و بعدشم طرف می ره رد کارش، آی حرصم می گرفت که دوست داشتم با دستام طرف رو ریز ریزش کنم. د آخه اینم شد عشق؟!
حالا قسمت خودم شده بود؛ داشتم جا می زدم، به خاطر اینکه فکر می کردم آرشامم دلربا رو دوست داره،
ولی باید مطمئن می شدم! باید مطمئن بشم آرشامم اون رو می خواد یا نه و بعد می تونستم تصمیم بگیرم.
تا اون موقع سنگین و آروم می شم و دیگه مثل سابق زرت و زرت نمی رم توی دست و پاش که فکر کنه خبریه. به قول مامان خدا بیامرزم که همیشه می گفت:«آب رودخونه، آب سنگ سنگین رو نمی تونه با خودش ببره، ولی سنگ سبک با یه موج کوچیک کنده می شه و با جریان آب حرکت می کنه.»
منم می شم اون سنگ سنگینی که هیچ موجی نتونه حرکتم بده و الکی جا نمی زنم، وگرنه ممکنه بعدها پشیمون بشم. می مونم تا مطمئن بشم و بتونم یه تصمیم درست و منطقی بگیرم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 

آرشام
- چی بهش گفتی عوضی؟
- گفتم که خصوصــــیه!
- ارسلان منو بیشتر از این عصبانی نکن، بگو چی داشتی بهش می گفتی؟
- هر چی که می دونستم؛ دیگه چرا فیلم بازی می کنی؟ شایان همه چیزو بهم گفته.
یقش رو چسبیدم: زر نزن ارسلان! بفهمم پاتو کج گذاشتی دودمانت رو به باد می دم. می دونی که این کار رو می کنم!
- کیو داری می ترسونی آرشام؟ هر چی نباشه منم یکیم لنگه ی خودت. عشق سابقت که برگشته، دیگه این همه هارت و پورت واسه چیه؟
- دلربا عشق من نیست و هیچ وقتم نبوده؛ بهتره اینو خوب توی گوشاتون فرو کنین. هم تو و هم اون عموی پست فطرتت!
پوزخند زد.
- جدا؟!
به دلربا اشاره کرد.
- ولی این طور به نظر نمیاد، هر چی نباشه وقتی خواست از ایران بره عاشقت بود و الانم با همون حس برگشته پیشت.
- به درک، الان معشوقه ی من فقط دلارامه.
- تو انگار حالیت نیست من چی دارم می گم؛ بهت می گم شایان همه چیزو بهم گفته.
- از اول می دونستم اون عموی بی شرفت دهنش چفت و بس نداره و برام هم مهم نیست که از چیزی خبر داری یا نه، ولی دلارام معشوقه ی منه؛ چه از وقتی به تو معرفیش کرده باشم و چه از حالا به بعد، پس دورش رو خط می کشی و حد خودت رو نگه می داری، حالیته که؟!
- زیاد مطمئن نباش رفیق، اصل کار دلارامه که اون می گه معشوقت نیست. قضیه ی دلربا رو هم می دونه. وقتی یه عاشق به این لوندی و خوشگلی کنارت داری، دیگه دلارام رو واسه چی می خوای؟ ازش خواستم به من فکر کنه؛ لااقل من در حال حاضر تنهام و مثل تو یه عاشق سینه چاک کنارم ندارم.
و همراه با پوزخند: شاید دلارام همونی باشه که سال هاست دنبالشم. از اخلاقش خوشم میاد؛ خوشگلم که هست، پس ...
از فرط عصبانیت بی هوا مشت محکمی توی صورتش زدم که چرخید و با صدایی که بی شک شبیه به نعره بود، گفتم: یه بار دیگه بگو چه گهی خوردی بی شرف! بگو تا تیکه تیکت کنم و لاشت رو بندازم جلوی سگا! به خودش اومد، خواست بهم حمله کنه که محکم زدم زیر دستش و چسبوندمش به درخت؛ تقلا می کرد یقش رو آزاد کنه.
- فکر کردی بازم ساکت می شینم تا هر غلطی خواستی بکنی؟ دور دلارام رو از همین حالا خط می کشی، شیر فهم شد؟
زد زیر دستم و مشتی که ناغافل به صورتم زد، باعث شد گوشه ی لبم پاره بشه. با هم گلاویز شدیم.
- دلارام مال تو نیست که بخوای واسش خط و نشون بکشی؛ اون آزاده هر کار بخواد بکنه.
- آزاد هست ولی نه واسه انتخاب کردن توی کثافت. تا وقتی پیش منه حق نداری نزدیکش بشی.
پرتش کردم روی زمین، لباسش پاره شده بود و یقه ی من هم از وسط جر خورده بود. طرف راست صورتم از ضربه ی ارسلان داغ شده بود. جای جای صورتش کبودی به چشم می خورد و گوشه ی لبش خون آلود بود. از روی زمین بلند شد به لبش دست کشید.
- ضرب شصتت هنوزم مثل قدیماست!
و پوزخندی زد.
انگشت اشارم رو تهدیدکنان جلوی صورتش گرفتم: واسه بار آخر دارم بهت می گم ارسلان، حق نداری نزدیکش بشی و اگه یه بار، فقط یه بار دیگه ببینم مزاحمش شدی قسم می خورم زندت نذارم. به شایان بگو محض دهن لقیش واسش کنار گذاشتم؛ وقتش که شد تحویلش می دم. در ضمن همین امروز از ویلای من می ری و از جلوی چشمام گورت رو گم می کنی. بدون بدجور به خونت تشنه ام!
و نگاهی از سر نفرت به صورت سرخ شده از خشمش پاشیدم و به طرف ساختمون رفتم.
- آرشام چی شده؟! چرا عین سگ و گربه افتادین به جون هم؟!
به صورت نگرانش نگاه کردم.
- چیزی نیست، ارسلان داره می ره می تونه برسونت.
بازومو گرفت، ایستادم. مظلومانه نگاهم کرد. دستمال سفیدی از کیفش بیرون آورد و گذاشت روی لبم. از دستش گرفتم.
- آرشام من کاری کردم؟ حرفی زدم؟
- می بینی که حوصله ندارم.
لبخند زد.
- امشب شام بریم بیرون؟ پدر و مادرم می خوان تو رو ببین.
- اگر مشتاقن می تونن بیان اینجا. فعلا وقت گردش و این حرفا رو ندارم.
لبخندش کم رنگ شد.
- درکت می کنم؛ همیشه کارت در اولویت قرار داشته و هنوزم داره.
- امیدوار بودم تو اینو نگی.
از لحن تندم پی به معنی کلامم برد.
- گفتم که منو ببخش.
- و گفتم چی؟
- گفتی فرصتی واسه جبران نیست، ولی هست به خدا؛ هست، تو بخوای می شه!
- نمی شه.
- آرشام دوستم داری؟
نگاه مستقیمم رو به چشماش دوختم، کاملا جدی!
جوابی از جانب من نگرفت و مغموم سرش رو زیر انداخت.
- سکوتت رو پای هیچی می ذارم و معنیش نمی کنم، ولی بذار جبران کنم.
- کسی حاضره جبران کنه که بدونه چیزی این وسط هست و وقتی نیست به چه امیدی می خوای جبران کنی؟ اصلا چی رو می خوای جبران کنی؟
بغض کرد.
- بذار بهت ثابت کنم که یه چیزی بینمون هست. می دونم اشتباه کردم. داشتی بهم احساس پیدا می کردی که رهات کردم. بهم هیچ وقت نگفتی، ولی نگاهت رو هنوز فراموش نکردم. آرشام می دونی که اهل التماس نیستم، ولی به خاطر عشقی که بهت دارم می خوام فرصت جبران رو بهم بدی؛ برای همین می خواستم ازت یه خواهش بکنم.
- می شنوم.
- اجازه می دی همراه خانوادم یه مدت اینجا باشیم؟ البته اینجا که نه، ویلای مجاور.
- که چی بشه؟
- قرار نیست چیز خاصی بشه. آرشام چرا به همه چیز بدبینی؟
سکوت کردم، ولی اون ادامه داد: اجازه می دی؟ فقط به عنوان مهمون!
پوزخند زدم.
- مطمئنی؟!
لبخند زد.
- آره، مطمئنم. من به خودم این فرصت رو دادم؛ از وقتی تصمیم گرفتم که برگردم.
- ولی من فرصتی به خودم نمی دم، چون از اول چیزی نبوده که بخوام بی خود ذهنم رو درگیرش کنم.
- بوده آرشام، قبول کن که بوده!
- بس کن دلربا! با این حرفا به جایی نمی رسی. حرفی رو که بزنم تا آخر سرش می ایستم.
محزون نگاهم کرد.
- باشه هر چی تو بگی؛ اصلا هر چی تو بخوای. حالا اجازه می دی؟
نگاهش کردم که تند گفت: گفتم که فقط به عنوان مهمون؛ باشه؟!
تردید نداشتم، ولی خواستم اون این طور حس کنه.
با لوندی انگشتاش رو در هم گره و زل زد توی چشمام.
سرمو به آرومی تکون دادم که با خوشحالی لبخند زد.
- وای مرسی! بابا و مامی حتما خیلی خوشحال می شن.
عقب عقب رفت و دستش رو برام تکون داد.
- پس فعلا بای.
برگشتم و نایستادم تا با نگاهم بدرقش کنم. سرمو رو به بالا گرفتم و نگاهم به پنجره ی اتاقش افتاد. پشت پنجره ایستاده بود و انگشتش رو به نرمی به شیشه کشید. دستشو مشت کرد و نگاه خاکستری و آرومش رو از من گرفت.
دیگه پشت پنجره نبود. نگاهم رو به پایین دوختم و نفس عمیق کشیدم. طبق عادت دستم رو بردم توی جیبم و رفتم داخل. بالاخره شر ارسلان هم از اینجا کنده شد؛ می دونستم با شایان چکار کنم و مطمئن بودم احساس خطر کرده اینکه دلارام پیش من موندگار بشه. دیگه بعد از این همه مدت کاملا می شناختمش. از این رفتار شایان یه حدسایی زده بودم که برای به یقین رسیدن باید یه کاری انجام می دادم؛ ولی هنوز زمانش نرسیده بود. واسه اینکه ارسلان رو از دلارام دور کنم اونو معشوقه ام معرفی کردم، ولی ارسلان پست تر از این حرفا بود!

***

چند ساعت گذشته بود؛ باید باهاش حرف می زدم. بدون اینکه در بزنم دستگیره رو کشیدم. روی تختش دراز کشیده بود که با حضور غیرمنتظره ی من با هراس خاصی روی تخت نشست. درو بستم و به طرفش رفتم. لباسم رو عوض کرده بودم، ولی جای زخم کوچیکی که گوشه ی لبم بود به وضوح دیده می شد. با دیدنم در وهله ی اول تعجب کرد، ولی خیلی زود به خودش اومد و با اخم نگاهم کرد. چشمای خاکستریش در این حالت تیره تر از حد معمول به نظر می رسید، ولی در عین حال معصومیتی خاص چهرش رو پر می کرد.
- واسه چی سرت رو عین ...
مکث کرد. عکس العملی از جانب من ندید، ولی تغییری هم توی حالت صورتش ایجاد نشد.
- واسه چی اومدی اینجا؟ خواهش می کنم برو بیرون.
بی توجه به حالت پرخاشگرانه ای که به خودش گرفته بود، روی تخت نشستم. لحنم جدی بود و با اخم نگاهش کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- به ارسلان چی داشتی می گفتی؟
- ببخشید، ولی به شما ربطی نداره.
چونش رو با خشونت توی دستم فشردم. اخماش جمع تر شد و این بار از روی درد!
- وقتی ازت سوال می پرسم درست جوابم رو بده. پرسیدم بهش چی گفتی؟
دستشو گذاشت روی دستم.
- ول کن خردش کردی، لعنتی!
- بخوای زیرآبی بری حالیت می کنم با کی طرفی، گرفتی؟
سرشو تکون داد؛ ولش کردم.
- بگو، می شنوم!
- خودش همه چی رو می دونست و من هیچی نگفتم. شایان همه چیزو بهش گفته بود و اونم بهم گفت خبر داره من خدمتکارتم.
حس کردم روی قسمت آخر حرفش یک جورایی تاکید داره. بهش نزدیک شدم؛ نگاهم عصبی بود. به عقب خزید.
- بهت پیشنهاد داد، آره؟
- منظورتو نمی فهمم!
داد زدم: اون کثافت بهت پیشنهاد داد باهاش باشی، آره؟ جواب منو بده!
به بالای تخت تکیه داد و زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد. هنوز هم گستاخ بود، ولی صداش می لرزید.
- اونش به خودم مربوط می شه، نه شما!
پوزخند زدم. مچ دستش رو گرفتم و فشار دادم که نالید. با خشونت به سمت خودم کشیدمش.
جیغ کشید: ول کن دستمو عوضی!
- ببر صدات رو! به ارسلان گفتم معشوقمی. گفتم حق نداره نزدیکت بشه، پس هر چی رویا واسه خودت بافتی رو از همین الان می ریزیشون دور؛ فهمیدی؟
پوزخند زد.
- اِ نه بابا! تازه از دستت راحت شدم. به همین خیال باش که باز می تونی خرم کنی و پامو بکشی وسط. هه معشوقه؟! در حال حاضر که عشق سابقتون برگشته، پس دیگه چی می گی؟ دو تا دو تا؟!
- موضوع دلربا به تو ربطی نداره.
- موضوع ارسلان هم به تو ربطی نداره. برو بیرون!
شونه هاش رو گرفتم و با خشم تکونش دادم. چشماش از ترس گشاد شد.
- ببین دختره ی احمق، بهتره از همین حالا موقعیتت رو بشناسی. تو هنوزم کارت به من گیره و تا من نخوام خلاص نمی شی؛ پس بیشتر از این نذار عصبانی بشم.
بی پروا داد زد: برو به درک لعنتی! فکر کردی هنوزم می تونی باهام بازی کنی؟ فکر کردی این قدر پپه ام که بتمرگم اینجا تا هر کار خواستی باهام بکنی، اونم واسه خاطره اینکه کارم بهت گیره؟ آره؟ کوچه رو عوضی اومدی و اینجا از این خبرا نیست. اگه چپ و راست بخوای تهدیدم کنی با پای خودم می رم پیش شایان و دیگه هر کارم خواستم بکنم به هیچ ...
با سیلی ای که به صورتش خوابوندم، پرت شد روی تخت. با خشم موهای بلندش رو توی مشت گرفتم و سرشو بلند کردم. صورتشو با دست پوشوند و از ته دل جیغ کشید.
فریاد زدم: فقط یه بار دیگه اون زِری که زدی رو تکرار کن، اون وقت ببین باهات چکار می کنم. دلارام خودت می دونی اون روی سگم بالا بیاد چی می شه. بلایی به سرت میارم نه زندت معلوم بشه و نه مردت، پس با اعصاب من بازی نکن و بتمرگ سر جات!
با گریه به چشمام نگاه کرد؛ صداش می لرزید.
- فکر کردی الان حالم خوبه؟ فکر کردی الان دارم راحت زندگیم رو می کنم و عین خیالمم نیست؟ الانم کم از یه مرده ندارم. من مردم، خیلی وقته که نابود شدم! یه مرده ی متحرک که تهدید کردن نداره، زدن نداره! اصلا بیا بکش و بذار از این تحرک هم بیفتم، شاید اون وقت باورت بشه که دلارام مرده، خرد شده! دلارام یه وسیله شده واسه بازی کردن، واسه استفاده بردن. دست به دست می چرخم و فقط خوبه هنوز دارم نفس می کشم؛ هر کی جای من بود صد دفعه خودش رو می کشت!
و با هق هق ادامه داد: شایان منصوری، تو، ارسلان! همتون لنگه ی همین و هیچ کس منو به خاطر خودم نمی خواد. همه چشم دوختن به جسم نیمه جون من و نگاهشون به این ته مونده ی نفسیه که از سینم بیرون میاد. می گن اینکه داره جون می ده، اینکه همین جوریش بدبخت هست، پس بذار این دم آخری یه سودی به حالمون داشته باشه. شایان چشمش دنبال منه و یه شب باهام باشه همین آتیششو می خوابونه، تو که معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای سر و کلت توی زندگیم پیدا شده و دم به دقیقه یه ساز می زنی و بهم می گی د یالا پاشو برقص! خدمتکار، معشوقه، دوست دختر، دوست و آخرشم یه برده که بهش می گی برو هری، آزادی! منم یه آدم عُقده ایم مثل تو که به زنا به چشم یه وسیله واسه سرگرمیت نگاه می کنی. انگار نه انگار منم آدمم، عقده هات رو تَلَنبار کردی و داری سر من بیچاره خالیشون می کنی؛ توقع داری دم نزنم؟ هیچی نگم؟ فکر کردی این همه وقت دهنم باز نشده و ساکت موندم یعنی حالیم نیست؟ پیش خودت گفتی یه دختر خر و نفهم به پستم خورده پس تا می تونم ازش استفاده می کنم. حالا که ارسلان همه چیزو فهمیده و دارم یه نفس راحت می کشم، اومدی رو سرم هوار شدی که چی؟ که چرا ارسلان بهم پیشنهاد داده؟
صورتش غرق اشک بود. خیلی وقت بود که موهاش رو رها کرده بودم و محو چشمای خاکستریش شدم. نگاهش همراه با گریه به صورتم بود؛ خاکستری تیره که رعد و برق چشماش درخشش اونا رو صد چندان کرده بود. قدرت حرکت نداشتم، نگاهش طوفانی بود!
چشماشو بست و دوباره باز کرد؛ صداش از زور بغض می لرزید.
- من شوهر دارم؟! نامزد دارم؟! دوست پسر دارم؟! به کسی تعهد دادم؟!
نالید: من آزادم و می تونم برای خودم تصمیم بگیرم. حق دارم سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم. گفتی برگشتیم تهران آزادم، ولی انگار هیچ وقت قرار نیست برگردیم؛ پس بهتره این یک ماه رو جلو بندازی. می خوام برم ویلای شایان، می خوام هدفم رو جلو بندازم. هرچه سریع تر بهتر!
- چی داری می گی؟!
- هر چه زودتر برم اونجا بهتره، شاید الان وقتش نباشه ولی همین روزا موقعیتش جور می شه و به محض اینکه پیشنهادش رو تکرار کرد قبول می کنم. این جوری هم من به هدفم می رسم و هم تو به ...
سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت. انگشت اشارم رو بردم زیر چونش و سرش رو بلند کردم.
- جملت رو ادامه بده!
- مهم نیست، فقط حالا که عشقت دوباره برگشته پیشت درست نیست منم اینجا باشم. دوست ندارم اینم مثل شیدا باهام سر لج بیفته و تحقیرم کنه.
- دلربا رفتارش زمین تا آسمون با شیدا فرق می کنه.
- مشخصه و توی همون نگاه اول تونستم اینو بفهمم، ولی بازم نمی خوام اینجا بمونم. برم بهتره.
بازوهاش رو توی دستم گرفتم که ترسید، ولی عصبانی نبودم و حرکاتم از روی خشم بود اما نه اونی که دلارام فکر می کرد!
- ولی تو حق نداری از اینجا بری!
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم: تا من نخوام نمی تونی. هنوز توی کیش هستیم و در حال حاضر من هنوز رییستم.
نگاه گرفته و محزونش رو به چشمام دوخت. حس کردم دیگه آروم نیست و اون آرامش همیشگی رو نداره.
- ولی دلربا اومده و دلارام اینجا جایی نداره. طبق گفته های خودت دیگه خدمتکارتم نیستم، پس وجودم اضافیه.
- دلربا چه ربطی به تو داره، دلارام؟ آره خدمتکارم نیستی، ولی من هنوز رییستم.
میون اون همه اشک لبخند زد.
- هیچ می فهمی چی می گی؟ اگه خدمتکارت نیستم پس دیگه شما هم رییسم نیستی.
برای یه لحظه همون آرامش همیشگی رو توی چشماش دیدم.
- هستم و تو فقط بگو چشم!
- مثل همیشه؟!
- فقط بگو چشم.
- ولی این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست.
از روی تخت بلند شدم، به طرف در رفتم و دستگیره رو گرفتم. برگشتم و نگاهش کردم؛ چشمای خاکستری و نگاه آرومش برام پر از معنا بود، ولی برای معنی کردن این چشم ها چندان پیشرفتی نداشتم. می دونستم باهام حرف داره، اما نمی تونستم معنیشون رو بفهمم و هنوز برام مبهم بود!

***
************************
شماره ی شرکت رو گرفتم.
- الو؟
- چه خبر؟
- هیچی آقای رییس، خبر خاصی نیست جز همونایی که براتون ایمیل کردم.
- جوابش رو فرستادم؛ نشون شرکا بده. در ضمن من مدت بیشتری کیش می مونم، شاید یک هفته، بنابراین حواست به اوضاع شرکت باشه. چشم و گوش من در حال حاضر تو هستی!
- چشم قربان، مثل همیشه حواسم هست؛ خاطرتون جمع باشه.


***


دلارام
دلربا و خانوادش سه روزه که توی ویلای مجاور ساکنن، ولی خب دلربا صبح تا شب این طرف پرسه می زد. گاهی با من سلام و علیک می کرد، ولی بی خیال رد می شد و می رفت توی اتاق آرشام. منم عین گوشت تو روغن داغ جلز و ولز می کردم؛ بدجور داشتم می سوختم. مخصوصا که گاهی شاهد مکالماتشون هم بودم و از همه بدتر دلبری های دلربا. چقدرم کاراش به اسمش می اومد، بدجور دل می برد! حس می کردم آرشام نرم تر از سابق باهاش رفتار می کنه و لااقل وقتی پیش هم بودن اخم نمی کرد و باهاش حرف می زد.
بی حیایی هایی که شیدا می کرد، این یکی نمی کرد. یا داشتن توی باغ قدم می زدن اونم شونه به شونه ی هم یا دم به دقیقه بیرون بودن. منم از پشت پنجره ی اتاقم شاهدشون بودم؛ شاهد مکالمات عاشقانه ی دلربا و نگاه های پر از مهرش به آرشام و نرمشی که آرشام در مقابل از خودش نشون می داد. گاهی می نشستم روی تختم و به بخت خودم لعنت می فرستادم.
خوابم برده بود؛ بیدار که شدم دیدم هوا تاریکه. ساعت ده شب بود و گرسنه م بود، ولی با خودم لج کرده بودم و نمی خواستم چیزی بخورم شاید این جوری آروم آروم جون بدم و راحت بشم! نخواستم این زندگی کوفتی رو، نخواستم زندگی ای رو که بخواد باهام این معامله رو بکنه. قلبم رو بشکنه و عشقم رو با یکی دیگه ببینم؛ می خوام اون زندگی از بیخ و بُن نباشه!
عصر دیده بودم که با هم از ویلا بیرون رفتن؛ یعنی هنوز برنگشتن؟! آره خب اگه تو ویلا بودن که تا الان صدای خنده ی دلربا ویلا رو پر کرده بود!
از اتاق رفتم بیرون. راهرو زیر نور آباژورها با نور کمی روشن شده بود. ناخوداگاه دستم رفت سمت دستگیره ی در اتاق آرشام، می خواستم ببینم که هست؛ دلم بی قرارش بود! یه نگاه ... فقط یه نگاه کوچولو بهش بندازم شاید این دل لامصبم آروم بگیره!
ولی نبود، و با دیدن اتاق خالی قلبم فرو ریخت. با این حال پا پس نکشیدم و رفتم تو. در رو بستم و به سمت تختش رفتم. روش نشستم و روتختیش رو لمس کردم. دستام رو سُر دادم و روی شکم خوابیدم.صورتم رو تو تختش فرو بردم و نفس عمیق کشیدم. بالشش رو بو کشیدم؛ بوی عطر همیشگیش رو می داد. لبخند زدم، چشمامو بستم و دوباره بو کشیدم. نفسمو توی سینه حبس کردم؛ نمی خواستم این بوی خوش رو بیرون بدم. جاش توی سینم بود؛ نزدیکه قلبم، جایی که متعلق به خودش بود!
عکسش روی میز عسلی بود. برش داشتم و به پشت روی تخت خوابیدم. قاب عکسش رو جلوی چشمام گرفتم و انگشتم رو روی صورتش کشیدم. یه کت اسپرت مشکی تنش بود و یه بلوز مشکی که یقش بند داشت؛ زمینه ی پشتش آبی تیره بود و نگاه آرشام مستقیم به دوربین نبود. طره ای از موهای جلوش ریخته بود رو پیشونیش و صلیبش، همونی که همیشه به گردنش داشت، روی پوست سینش می درخشید. خیلی دوست داشتم بدونم چرا اون صلیب همیشه به گردنشه؟!
عکسش رو به لبام نزدیک کردم و بوسیدم. چشمام رو بستم و دوباره بوسیدمش. آوردمش پایین و محکم توی بغلم گرفتمش و فشارش دادم.
زیر لب آروم و گرفته زمزمه کردم: خیلی نامردی آرشام. بی معرفت قلبم رو بهت دادم چرا نگرفتی؟ چرا نگاه بی قرارم رو ندیدی؟!
و آه کشیدم.
از بیرون صدای پا شنیدم و با ترس چشمام رو باز کردم. وای خدا یکی داره میاد!
هراسون از جام پریدم و فقط تونستم قاب عکس رو همون جوری بذارم روی میز و بدوم طرف بالکن. قفلش رو باز کردم و رفتم تو، اما نبستمش و لاش رو یه کم باز گذاشتم. کنار دیوار مخفی شدم؛ قلبم تند تند می زد و کم مونده بود بزنه بیرون و بیفته جلوی پاهام!
خدا رو شکر پرده ها از قبل کنار بودن و می تونستم داخل اتاق رو از پشت شیشه ببینم.
کمی سرم رو خم کردم؛ آرشام و دلربا هر دوشون اومدن توی اتاق. دست دلربا یه بسته بود. لبا و چشماش می خندید، ولی صورت آرشام گرفته بود؛ انگار خسته است!
- وای آرشام خیلی خوش گذشت. ازت ممنونم؛ دوست ندارم تنهایی برم خرید.
- پس این همه مدت با کی خرید می رفتی؟
دلربا دلبرانه یقه ی کت اسپرت آرشام رو گرفت؛ کشید طرف خودش و لبخند عاشقانه ای به صورتش پاشید.
- نمی دونی وقتی که غیرتی می شی تا چه حد جذاب می شی!
آرشام یقه ی کتش رو از توی دستای دلربا آروم بیرون کشید. کت رو از تنش در آورد و در همون حال گفت: حرفم رو پای غیرتم نذار.
ناز کرد و توی چشمای آرشام خیره شد.
- نگران نباش؛ این مدت دوست پسر نداشتم و با مامی و دوستام می رفتم خرید.
و بعد با اشتیاق در جعبه رو برداشت و یه لباس قرمز که خیلی هم زرق و برق داشت، از توش بیرون آورد.
- من عاشقه این لباسم. یاد پنج سال پیش افتادم؛ بعد از اون مهمونی. یادته آرشام؟
و برگشت و توی چشماش زل زد. لباس رو آورد بالا و نشونش داد. آرشام یه لبخند کج تحویلش داد و سرش رو تکون داد.
- می خوام امشب تکرارش کنیم، ولی تا آخرش! خواهش می کنم مثل اون بار نصفه رهاش نکن.
آرشام با تعجب نگاهش کرد، ولی دلربا لباس رو برداشت و رفت قسمت رختکن کمد، دیوار کشویی رو باز کرد و پشتش ایستاد.
نمی دونستم قراره چی بشه، ولی حس خوبی نداشتم.
اگه برمی گشتم و پشتم رو نگاه می کردم، بالکن اتاقم رو می دیدم که با یه گام می تونستم بپرم توش و برم توی اتاقم، ولی نرفتم و ایستادم تا ببینم چی می خواد بشه. دلربا می خواست چکار کنه؟!
نگاه آرشام به قاب عکسش افتاد که بر عکس افتاده بود روی میز عسلی. وای خدا از بس هول شده بودم نتونستم درست سر جاش بذارم.
با تعجب برش داشت و نگاهش کرد؛ بعد هم گذاشتش روی میز. به تختش دست کشید؛ عجب آدمیه ها! نکنه فهمیده؟! می دونستم باهوشه، ولی نه دیگه تا این حد. اصلا شایدم نفهمیده باشه!
با دیدن دلربا توی اون لباس رقص عربی چشمام از کاسه زد بیرون و قلبم اومد توی دهنم. خدایا اینجا چه خبــــــره؟!
آرشام با دیدن دلربا که توی اون لباس قرمز و براق مخصوص رقص واقعا هم دل رو می ربود؛ دهنش باز موند و نشست روی تخت، ولی چشم از دلربا نمی گرفت.
قلبم درد گرفت، دستمو گذاشتم روش. نگاهش نکن لعنتی!
به دلربا نگاه کردم، یه لباس مخصوص رقص عربی قرمز رنگ که درخشندگی خاصی داشت. قسمت بالای لباس، یه نیم تنه از جنس ساتن بود و لبه های لباس ریشه های هم رنگ و نقره ای کار شده بود. روی قسمت بالا تنه حریر سرخی که روش سنگ کار شده بود و درخشندگیش رو صد چندان کرده بود. دامن بلند و راسته ای که روی پای چپش باز بود. اخمای آرشام جمع شد و نم اشکی هم نشست توی چشمای من. حدس می زدم می خواد چه اتفاقی بیفته! دلربا به طرف سیستم پخشی که رو به روی تخت آرشام بود، رفت. یادمه قبلا اینجا نبود، پس ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
صدای موزیک عربی توی اتاق پخش شد. آرشام محو دلربا شده بود و اونم با لبخند توی چشمای آرشام نگاه می کرد. شروع کرد به رقصیدن، کاملا ماهرانه! با هر حرکت دلربا و نگاه خیره ی آرشام، قلبم صد تیکه می شد. خواستم چشمامو ببندم، ولی نتونستم. می خواستم ببینم، ببینم آرشام چکار می کنه. ببینم داره چه به روزم میاره!
دلربا به حالت رقص به طرف آرشام رفت که آرشام از روی تخت بلند شد و ایستاد. رفت سمت پخش، ولی بین راه دلربا نگهش داشت و دورش چرخید. پشتش ایستاد و دستاشو باز کرد. چرخید و رفت وسط اتاق.
آرشام رفت سمت یکی از کمدا و درشو باز کرد. یه قفسه پر از نوشیدنی که به واسطه ی منصوری و اینکه از مهموناش پذیرایی می کردم، یک به یکشون رو می شناختم. یه شیشه آورد بیرون و یه لیوان پایه دار هم از زیر قفسه برداشت.
دلربا لیوان رو از دست آرشام گرفت و ازش خورد. نگاهش توی چشمای آرشام قفل شده بود؛ لیوانو برد سمت صورت آرشام و اونم تا تهش رو سر کشید. لیوانو از دست دلربا کشید؛ داشت مست می کرد. نه، همین رو کم داشتم و تموم! دلربا، آرشام، هر دو تنها تو یه اتاق! خدایا چه خاکی تو سرم بریزم؟
دیگه کارم به هق هق رسیده بود. امشب به صبح برسه من می میرم؛ اون وقت باید آرشام رو توی قلبم بکشم و این عشق رو از بین ببرم. نمی تونم خدا، نذار بیچاره تر از این بشم.
دلربا می رقصید و آرشام که داشت نوشیدنیش رو مزه مزه می کرد، با چشمای نیمه باز محو دلربا شده بود.
دلربا هم حال درستی نداشت، قهقهه می زد و این علامت خوبی نبود!
آرشام لیوانش رو گذاشت روی میز؛ تلو تلو می خورد که افتاد روی تخت. صدای آهنگ توی سرم بود. دلربا مستانه خندید و چرخید لب تخت و خودشو پرت کرد سمتش ...
نزدیک بود جیغ بکشم که جلوی دهنمو گرفتم. تحمل نکردم و به سختی پریدم توی بالکن اتاقم. رفتم تو، داشتم آتیش می گرفتم! خودمو پرت کردم روی تخت و از ته دل زار زدم. مشتای ظریف و کم جونم رو می زدم روی تخت و می نالیدم. قلبم درد می کرد، شکسته بود! نابودم کردی آرشام، بدبخت شدم لعنتی!
همه چی تموم شد. بهش که فکر می کردم آتیش می گرفتم؛خدایـــا نــــــه!
این قدر گریه کردم که چشمام می سوخت. اتاق تاریک بود. بالش از اشکای من خیس شده بود. نمی دونم چقدر گذشته بود که حس کردم یکی در اتاق رو باز کرد. سرم رو از روی بالش بلند کردم؛ سایه ی یه مرد افتاده بود روی دیوار. از پنجره نور کمی توی اتاق افتاده بود و همون اطراف رو روشن می کرد، ولی اون قدر زیاد نبود که بتونم تشخیص بدم این مرد کیه! ارسلان که دیگه توی ویلا نیست و هیچ مردی هم جز آرشام توی ساختمون نیست و اونا هم که الان با همن!
بغضم گرفت، ولی صدام در نمی اومد. این قدر گریه کرده بودم که اگر هم می خواستم حرف بزنم صدام نامفهوم بود.
توی نور که ایستاد، دیدمش. خـــــدایا! آرشام بود؛ اون مگه الان با ...
با دهان باز زل زده بودم بهش، انگار یه روح وسط اتاقم ایستاده. سریع آباژور کنار تختم رو روشن کردم؛ موها و صورتش خیس بود و چشماش سرخ شده بود. نگاهش آروم نبود، طوفانی هم نبود، گرفته بود! از موهاش قطرات آب به روی صورتش می چکید. نگاهش به من یه جوری بود، انگار هم منو می دید و هم نمی دید، مثل آدمایی که توی خواب راه می رن.
روی تخت نیم خیز شده بودم. کنارم نشست. از حضورش، اون هم کنارم، به قدری شوکه شده بودم که دست و پام سِر شده بود. خواستم توی جا بشینم، ولی مانعم شد. با ترس نگاهش کردم؛ حالت صورتش برعکس همیشه یه معصومیت خاصی داشت. اخماش تو هم بود، ولی صورتش مثل همیشه نبود.
آروم زمزمه کردم: چیزی شده؟!
جوابم رو نداد. نزدیکم شد، و چشمای منم از اون طرف گشادتر. سرشو گذاشت روی شونم. خشکم زد، سر آرشام روی شونم بود. موهای خیسش و حالت عجیبه صورتش ...
تکون خوردم که عکس العمل نشون داد. بازومو گرفت.
- تکون نخور.
- ولی تو مستی!
- نیستم!
- هستی! خود ... منظورم اینه از حالتت معلومه.
با خشونت سرش رو به شونم فشار داد.
- نیستم لعنتی! سرم رو زیر آب سرد گرفتم. دیگه کشش نده.
قلبم از زور هیجان تند تند می زد.
- چرا اومدی اینجا؟!
- آرومم کن.
- چــی؟!
- آرامشی که توی وجودت هست رو می خوام؛ آرومم کن!
تموم مدت صداش زمزمه وار بود.
- مگه من قرص آرامبخشم؟! برو پیش دلربا تا اون آرومت کنه.
- من دلارام رو می خوام تا آرومم کنه.
و با حرص گفت: این دل لامصب رو همین امشب آرومش کن؛ دیگه طاقت ندارم!
- تو حالت خوب نیست.
- نه.
- مشخصه، وگرنه قفسه ی داروهات رو با من عوضی نمی گرفتی. عشقت رو می خوای، اون وقت اتاق رو اشتباه اومدی!
- من عشق نمی خوام، فقط آرامش، همین!
- لابد اونم از من می خوای؟
- فقط تو!
- چرا من؟!
سرش رو بلند کرد؛ سیاهی چشماش زیر اون نور کم می درخشید.
- نمی دونم، فقط تو.
اینو با لحن آروم و خاصی گفت، در حالی که توی چشمام خیره بود. باعث شد یه حسی بهم دست بده، حسی که تپش قلبم رو تندتر کرد.
- چکار کنم تا آروم بشی؟ من خودم وضعم از تو بدتره، پس سراغ اهلش نیومدی.
صورتش رو آورد پایین. ناخوداگاه چشمامو بستم و دستمو گذاشتم روی بازوهاش تا از خودم دورش کنم، اما دیدم نمی خوام!
- اتفاقا این بار راهو درست اومدم.
- تو الان حالیت نیست چی داری می گی؛ فردا که هوشیار شدی و همه چی یادت اومد، می فهمی اطرافت چه خبره!
تو همون حالت با یه خشونت خاصی نفس عمیق کشید.
- بهت می گم مست نیستم و تو هم هی اینو نکوب تو سرم. اومدم پیشت تا آروم بشم، پس این کار رو بکن.
عجب گیری کردما!
- خب چکار کنم؟ تو بگو من همون کار رو می کنم.
- مگه دلارام نیستی؟
- خب هستم.
- پس راهش رو هم بلدی.
موهامو بو کشید. نیم خیز شده بود. پسش زدم؛ ولی تکون نخورد.
- چکار می کنی؟ سوءاستفاده نکن؛ بکش عقب ببینم!
زمزمه کرد: نمی شه و نمی خوام.
خندم گرفته بود.
- تو سعی کن، من مطمئنم می شه.
صورتش رو جلو آورد و ...
خدایا این مرد داره باهام چکار می کنه؟!
با همه ی زورم پسش زدم و توی جام نشستم. به پشت افتاد روی تخت. نفس نفس می زدم؛ به گونم دست کشیدم!
- چکار کردی؟!
- بوسیدمت، مگه چیزی شده؟
با حرص گفتم: پاشو برو توی اتاقت بذار منم به درد خودم ...
جملم رو ادامه ندادم. آروم نیم خیز شد طرفم؛ چشماش هنوز نیمه باز بود.
- دردت چیه؟!
- هیچی! انگار آروم شدی؛ پس پاشو برو بذار منم بکپم.
باز خوابید روی تخت و دستاشو گذاشت زیر سرش. با اخم نگاهم کرد.
- هنوز که کاری نکردی.
زدم به بازوش.
- عجب گیری کردم! پاشو برو دلی جونت آرومت کنه؛ منو سننه!
به پهلو خوابید؛ یه جور خاصی نگاهم کرد و آروم زمزمه کرد: نگران نباش، الانم پیشِشَم.
با تعجب گفتم: پیش کی؟!
- دلی!
از این حرفش هم شوکه شدم و هم یه حال خاصی بهم دست داد.
- منظور من دلربا بود!
- اما منظور من دلارام بود.
- ولی دلربا به مزاج تو سازگارتره.
یه لبخند کج نشست روی لباش. تو دلم گفتم چقدر با این لبخند جذاب تر می شه.
- فعلا دلارام به کار من بیشتر میاد.
حرصم گرفت.
- عجب رویی داری! حال و حولت رو با دلربا کردی؛ حالا اومدی دنبال آرامشش؟
جدی گفت: من با کسی حال و حول نکردم. طبق معمول توهم زدی.
بهش اشاره کردم.
- کاملا مشخصه! حاضرم شرط ببندم الان روی تختت گرفته خوابیده ... اونم به بدترین شکل ممکن!
خودش گرفت چی می گم. باز به پشت خوابید؛ انگار عین خیالش نیست من چی می گم.
- اون روی تخت من باشه یا نباشه مهم اینه که من اینجام.
زل زد توی چشمام و تاکید کرد: پیش دلارام نه دلربا!
- منظورت چیه؟!
- تو چرا هر حرف منو به منظور می گیری؟
- چون با منظور حرف می زنی، وگرنه ...
بی هوا دستم رو گرفت و کشید طرف خودش. خواستم بلند شم، نذاشت و خشونت رو هم چاشنی حرکاتش کرد.
- ولم کن دیوونه!
- چرا؟ از دیوونه ها می ترسی؟
- من از هیچ کس نمی ترسم.
- چرا؟!
- چرا چی؟!
- چرا با بقیه فرق داری؟! چرا همیشه حاضر جوابی؟ با اینکه به راحتی می شه ترس رو توی چشمات دید، ولی بازم گستاخی؟!
بازم تقلا کردم، اما ول کن نبود.
- نمی دونم؛ حالا ولم کن.
دست راستش رو آورد بالاتر و گذاشت پشت گردنم. دست از تقلا برداشتم و زل زدم توی چشماش که یه شیفتگی خاصی رو توشون دیدم.با خشونت سرم رو آورد پایین. لال شدم و فقط نگاهش می کردم. دست و پام یخ بسته بود.
آرشام یه تیشرت مشکی تنش بود که روی سینش طرح های خاکستری داشت. منم یه بلوز آستین کوتاه آبی با یه شلوار کتان مشکی پوشیده بودم.موهام موج مانند از روی شونم ریخت توی صورتش. سرمو تکون دادم تا موهامو بزنم کنار، ولی نذاشت و سرمو نگه داشت. بعد از یه مکث نسبتا طولانی به نرمی موهامو کنار زد و نگاه خواستنیش رو توی چشمام دوخت. عشق وصف حال رابطه ی ما نبود؛ من عاشقش بودم، ولی اون نه! اون منو به عنوان یه وسیله واسه رسیدن به اهدافش می خواست که با این فکر صدام لرزید.
- می شه بری؟
آروم زمزمه کرد: کجا؟!
- توی اتاق خودت.
- پیش دلربا؟
آب دهنم رو قورت دادم؛ نمی خواستم اینو بگم، خیلی سخت بود، اما گفتم: آره، فقط برو!
چند لحظه زل زد به صورتم؛ می دونستم هنوز حالت مستی رو داره، منتهی خودش انکار می کرد. با وجود اون همه نوشیدنی، حتم داشتم تا فردا اثرش نمی پره؛ هر چقدر هم آب سرد بزنه به سر و صورتش، ولی خب تاثیرش تا حدی کمتر شده بود.
اخماش رو کشید تو هم؛ نگاهش دیگه آرامش چند لحظه ی پیش رو نداشت و انگار باز توی قالب اصلیش فرو رفته بود. تقریبا پرتم کرد کنار و از روی تخت بلند شد. دیگه نگاهم نکرد؛ دوست داشتم داد بزنم و بگم نرو، بمون، نرو پیش دلربا! ولی این بار تموم سعیم رو کردم تا بتونم جلوی زبونم رو بگیرم. رفت و با شنیدن صدای در قلبم لرزید. خواستم بره چون طاقتش رو نداشتم بمونه، چون با هر نگاهش بی تاب تر می شدم. نخواستم بمونه و خلاف میلم بیرونش کردم. پشیمون بودم، ولی باید این کار رو می کردم؛ اون نباید با من مثل یه عروسک رفتار کنه. دیگه نمی خواستم ازم سوءاستفاده بشه، تا همین جاش بس بود! ولی داشتم می مردم. عین شبگردا رفتم توی بالکن؛ باید می دیدم توی اتاقش چه خبره. خودمو رسوندم به بالکن اتاقش. بین بالکن اتاق من و اتاق آرشام یه نرده ی آهنی بود که ازش رد شدم. از پشت شیشه توی اتاق رو نگاه کردم. نور آباژور فضا رو روشن کرده بود. دلربا غرق خواب بود و با همون لباس افتاده بود روی تخت. یعنی کاری نکردن؟ پس ...
نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، اما آرشام توی اتاق نبود. ترسیدم یه وقت بی هوا برگرده توی اتاقم و ببینه نیستم؛ سریع خودمو رسوندم توی اتاقم، ولی آروم و قرار نداشتم و می خواستم بدونم کجاست. واسه همین از اتاق رفتم بیرون. به همه جا سرک کشیدم تا اینکه توی باغ دیدمش. دستش توی جیبش بود و زیر درختا قدم می زد. چراغای باغ روشن بود و نسیم آرومی می وزید. باد که به صورتم خورد، باعث شد حال خوبی بهم دست بده.
سایه به سایه دنبالش قدم برداشتم. به شدت تو خودش فرو رفته بود که نفهمید یه دیوونه ی عاشق دیوونه وار افتاده دنبالش و داره نگاهش می کنه. با نوک کفش به زمین و چمنای زیر درخت ضربه می زد و گاهی هم نگاهش رو به آسمون شب می دوخت؛ مهتابی که عکسش توی چشمای آرشام افتاده بود.
وقتی صورتش رو به طرفم برگردوند، پشت یکی از درختا مخفی شدم. نگاهش به آسمون افتاد و این نقش زیبا و شفاف رو توی درخشندگی چشماش دیدم. خدایا هر لحظه که می گذره بیشتر عاشقش می شم. کاری کن بهش برسم، کاری کن اونم عاشقم بشه. خدایا چی می شه یه معجزه اتفاق بیفته؟ می دونم عاشق شدن این مرد در حد معجزه است، ولی فقط تو می تونی. نذار حالا که برای اولین بار عشق رو تجربه کردم طعم تلخ شکست رو بچشم. تو موقعیتی که حواسش نبود، خودم رو رسوندم به ساختمون و یک راست رفتم توی اتاقم، ولی آرشام تا خود صبح توی باغ قدم زد و منم پا به پاش با نگاه سرگردونم از پشت پنجره، همراهیش کردم.

***


این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روز بعد از طرف شایان پیغام رسید که یه کشتی تفریحی اجاره کرده؛ توش یه مهمونی کوچیک ترتیب داده و همه رو هم دعوت کرده بود! نمی دونستم منم می تونم باهاش برم یا نه؟! به هرحال الان دیگه همه می دونن من نسبتی با آرشام ندارم و مهم تر از همه ارسلان و شایان بودن؛ از طرف دیگه چون مهمونی از طرف شایان بود، خودمم تردید داشتم و نمی دونم یه جورایی انگار دودل بودم! هم می خواستم برم و ببینم چه خبره و دلمم به آرشام گرم بود همراهمه و نمی ذاره شایان کاری بکنه. و از طرفی دوست نداشتم توی مهمونی اون کفتار پیر شرکت کنم؛ ازش می ترسیدم، از چنین آدمی بایدم ترسید! کسی که جون آدما براش کوچک ترین اهمیتی نداره و گرگ صفته، کسی که حیا و نجابت یه زن شوهردار رو به راحتی ازش می گیره، از این آدم باید ترسید و دوری کرد! منتظر بودم ببینم آرشام چی می گه، اینکه باهاش برم یا نه. حالا که دودلم یکی توی انتخاب کمکم کنه خیلی بهتره.
پشت پنجره ی اتاقم نشسته بودم و از همون جا منظره ی باغ رو تماشا می کردم. دیشب که هیچی نخورده بودم و الانم از زور گرسنگی رو به موت بودم.
آرشام خیلی وقته که از ویلا زده بیرون و الان می تونستم برم پایین یه چیزی بخورم؛ دیگه نمی تونستم طاقت بیارم. فکر نمی کردم دلربا هم پایین باشه؛ توی سالن پشت میز نشسته بود و صبحونش رو می خورد.
با دیدن من لبخند کم رنگی روی لباش نشست و به نشونه ی سلام سرش رو تکون داد؛ منم مثل خودش فقط سرم رو تکون دادم.
پشت میز نشستم، خدمتکار صبحونم رو حاضر کرد و در حینی که آروم مشغول بودم، صدای دلربا رو شنیدم.
- خیلی وقته با آرشام دوستی؟
- نه خیلی.
- چطور آشنا شدین؟
لقمم رو جلوی دهنم نگه داشتم و نگاهش کردم. از چشماش درصد بالای کنجکاویش رو خوندم. لقمه رو گذاشتم دهنم و جویدم؛ یه قلپ از چاییم رو خوردم و جوابش رو دادم.
- مگه خودش بهتون نگفته؟
- نه، یعنی ازش نپرسیدم.
- پس ازش بپرس. خودش بگه بهتره.
یه تای ابروش رو داد بالا و با تعجب نگاهم کرد.
- زیادم مهم نیست، روش حساس نیستم.
- روی کی؟!
با عشق زمزمه کرد: آرشام! بهش اطمینان دارم و می دونم که عاشقمه.
فنجون رو توی دستم فشار دادم؛ باید آروم باشم، ولی نیستم!
- خودش بهت گفت؟!
نه می تونستم و نه حتی می خواستم که باهاش رسمی صحبت کنم. وقتی اون این همه راحته، من چرا خودمو بگیرم؟
سرش رو تکون داد و لبخند زد.
- آره، وگرنه این همه ازش مطمئن نبودم.
کم مونده بود فنجون توی دستم منفجر بشه. بی احساس، بی وجدان، منو ندیدی؟! جلوت بودم، عاشقت بودم!
فنجون رو گذاشتم روی میز؛ از بس فشارش دادم دستم قرمز شد. دو تا لقمه بیشتر نخورده بودم و دیگه راه گلوم بسته شده بود.
این قدر با اطمینان گفت «خودش بهم گفته دوستم داره!» که دیگه جای شک و شبهه ای باقی نذاشت. یعنی واقعا آرشام بهش ابراز عشق کرده؟! حتما همین طوره، وگرنه چرا دلربا باید دروغ بگه؟! رفتار آرشام هم که باهاش خوبه. خاک تو سر من کنن که با اتفاق دیشب فکر کردم نسبت بهم بی میل نیست. فکر کردم وقتی بهم گفت پیشت آرامش دارم یعنی ... پـــــوف، چه خیال خامی!
خواستم از پشت میز بلند بشم که صداش از پشت سر درجا خشکم کرد؛ طرف صحبتش دلربا بود.
- فکر کردم تا الان رفتی.
دلربا با لبخند نیم نگاهی به من انداخت؛ بعدم بلند شد و به طرف آرشام رفت، دستشو گرفت و زل زد توی چشماش. یعنی آرشام این همه طنازی و دلبری رو از این دختر دیده که عاشقش شده؟!
- صبر کردم برگردی ویلا. وقتی بیدار شدم دیدم نیستی. سرم درد می کرد، یه فنجون قهوه خوردم ولی بازم آروم نشدم؛ اما الان بهترم.
آرشام سرش رو تکون داد و دستش رو از توی دست دلربا بیرون کشید. به من نگاه کرد که منم سرم رو انداختم پایین و وانمود کردم دارم صبحونم رو می خورم، ولی کوفتم شده بود! مرتیکه ی مغرور فقط بلده واسه من خودش رو بگیره، اون وقت واسه این خانم فاز عاشقانه در می کنه.دیشبم دید عشقش خوابه اومد سر وقت من عوضی!
توی دلم جواب خودم رو دادم: خب شاید اون جوریا هم نباشه. تو که رفتارش رو می بینی چرا اینو می گی دلارام؟ اگه عاشقه دلرباست، پس چرا این قدر سرده؟
دیگه دارم دیوونه می شم. خودمم گیج شدم؛ لااقل یه کوچولو احساسم از خودش بروز نمی ده تا بفهمم یه چیزی بارشه. آدم به این بی بخاری به عمرم ندیدم!
- دلارام!
با شنیدن صداش سرم رو با تعجب بلند کردم. رو به روم اون طرف میز ایستاده بود و دلربا هم کنارش بود.
- بله!
- بیا توی اتاقم، باید باهات حرف بزنم.
منتظر جوابم نشد و از سالن بیرون رفت.
دلربا نگاه خمارش رو از در سالن گرفت و به من دوخت. بی توجه بهش از پشت میز بلند شدم؛ اگه شیدا بود با اون صدای جیغ جیغوش ویلا رو روی سر منو آرشام خراب می کرد، ولی دلربا انگار با سیاست تر از این حرفاست!

***

- چیزی شده؟!
لبه ی تخت نشست و خونسرد نگاهم کرد. وقتی دیشب از خودم روندمش توقع داشتم الان بهم محل نده، ولی رفتارش مثل همیشه بود. شایدم نمی خواد موضوع دیشب رو پیش بکشه، چون مطمئنا اون قدرا هم مست نبوده که بخواد فراموش کنه. دیشب که توی حیاط قدم می زد این طور نشون نمی داد!
- بیا بشین.
جلوی در بودم.
- نه همین جا راحتم. فقط بگین که با مـ ...
- گفتم بیا بشین!
جوری با تحکم جملش رو تکرار کرد که زبونم بسته شد و رفتم سمتش. لبه ی تخت نشستم، ولی با فاصله.
جدی پرسیدم: چی می خواین بگین؟!
سرش رو کج کرد و نگاهم کرد. اخماش رو کشید تو هم و گفت: یه دقیقه رسمی و یه دقیقا بعد خودمونی حرف می زنی؛ گفتم که عادی باش!
- گفتی، ولی اون واسه وقتی بود که ارسلان رو داشتیم بازی می دادیم.
- الان هم چیزی تغییر نکرده؛ من ازت خواستم، پس انجامش بده.
پوزخند زدم. دیگه نباید جلوش ساکت باشم، انگار زیادی خودمو ساده نشون دادم.
- ولی من به خواسته ی کسی توجه نمی کنم. همیشه می بینم خودم چی می خوام، همون کار رو انجام می دم.
از لحن جدی و محکمم تعجب کرد؛ توی چشماش خوندم، ولی اخماش هنوز تو هم بود!
- تا وقتی که من رییستم خواستت برام مهم نیست.
- این خودخواهانه ترین جمله ای بود که تا حالا شنیدم. رییسم باشین یا نباشین بازم من سر حرفم هستم؛ در ضمن منو خواستین اینجا تا این حرفا رو تحویلم بدین؟!
خواستم بلند شم که مچم رو گرفت. دستمو به تخت فشار داد که شدیدا دردم گرفت، ولی فقط اخمام رو کشیدم تو هم و دندونامو روی هم فشار دادم تا ناله نکنم. باید جلوش محکم باشم، باید بفهمه من عروسکش نیستم!
با خشم زیر لب غرید: بتمرگ سر جات و شر و ورم تحویل من نده!
حرصم گرفت. زل زدم توی چشمای خوشگلش که آدم رو مسخ می کرد، ولی لحنم کاملا جدی بود.
- اینکه حرف حق جلو چشمای شما شر و ور به حساب میاد مشکل خودتونه نه من. حرفی دارین بزنین که می خوام برم.
- چیه؟ تا گفتم برگردیم آزادی فکر کردی خبریه، آره؟
و فشار دستش رو بیشتر کرد. صدای نالم رو توی گلوم خفه کردم.
- به تو ربطی نداره! دستمو ول کن.
دستمو آورد بالا و با اون یکی دستش هولم داد عقب. حرکتش کاملا پیش بینی نشده بود. پرت شدم عقب که پشتم به تاج بالای تخت خورد. دردم نگرفت، ولی دستمو هنوز ول نکرده بود. خیز برداشت سمتم که قلبم در جا ایستاد و بعد از چند لحظه باز شروع به تپیدن کرد. معلوم نیست چه مرگشه؟ چرا همچین می کنه؟!
خودمو کشیدم پایین و تقریبا افتادم روی تخت. از این همه نزدیکی، بوی عطرش بینیم رو قلقلک داد. نمی دونم چرا، ولی بغضم گرفت و نخواستم بفهمه؛ بنابراین به سختی بغضم رو قورت دادم.
صورتشو آورد پایین؛ نگاهش یه جوری بود که آتیشم می زد. چشماشو باریک کرد و با تحکم گفت:می دونی چیت بیشتر از همه جلب توجه می کنه؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
سکوت کردم و جوابم فقط نگاه خیره ام توی چشماش بود.صورتشو به گوشم نزدیک کرد.
- در عین حال که می ترسی، ولی گستاخی! بی پروا بودنت رو حفظ می کنی، حتی توی بدترین شرایط به این رفتارت ادامه می دی.
داشتم کم کم در برابر جذابیت آرشام که با یک جهش متعلق به من می شد و اون همه حس متفاوت و خواستنی می باختم، که زود خودمو جمع و جور کردم. دستامو زدم تخت سینش که یه کم ازم فاصله گرفت.
با اخم زل زدم توی چشماش و گفتم: برام مهم نیست که در موردم چی فکر می کنی؛ ولی اینو بدون من کسی نیستم که به راحتی بازیچه ی دست این و اون بشم. حالا هم بکش کنار، ممکنه از نظر عشقی واست گرون تموم بشه!
پوزخند زد.
- چطور؟! الان داری تهدیدم می کنی؟!
- هر چی، ولی عشقت یه دفعه سر برسه و ما رو توی این وضعیت ببینه، ممکنه این بار بره و دیگه هم پشت سرش رو نگاه نکنه. همیشه که آدم شانس نمیاره!
اون فاصله ی کم رو تا حدی پر کرد. با یه جور حرص خاصی که توی صداش بود؛ در حالی که همه ی اجزای صورتم رو از نظر می گذروند، گفت:
- برام مهم نیست. حوصله ی یه دردسر تازه رو ندارم.
به چیزی که شنیده بودم شک داشتم. منم که کنترلی روی زبونم ندارم.
- یعنی چی؟! مگه عاشق دلربا نیستی؟!
اخماش بیشتر رفت توی هم.
- این مزخرفات چیه که می گی؟ کی همچین حرفی زده؟
- خودش، همین امروز!
زل زد توی چشمام.
- چی بهت گفت؟
- اولش از رابطه و اینکه چطور با هم آشنا شدیم پرسید؛ جوابشو ندادم که بعدش گفت بهت اعتماد داره، چون مطمئنه دوستش داری. درضمن اینو هم گفت که تو خودت بهش گفتی عاشقشی.
حرفام که تموم شد، چند لحظه زل زد توی صورتم، بعد هم کشید کنار و نشست روی تخت. منم نشستم.
منتظر بودم یه چیزی بگه. بالاخره حرفامو زدم، بی کم و کاست! این جوری می تونستم بفهمم این موضوع حقیقت داره یا نه.
کلافه توی موهاش دست کشید. دستش رو به پیشونیش زد، انگار توی فکره. به زمین نگاه می کرد که صداش رو شنیدم.
- همچین چیزی بین ما نیست. از کسی هم خرده و برده ندارم؛ حرفی که هست رو می زنم. دلربا پنج سال پیش با خیال اینکه منم بهش احساس دارم، گذاشت و رفت خارج. شاید حس دوستیم رو پای عشق گذاشت.
دختر مغروری که با دلبری هاش همه رو جذب خودش می کرد، روی من تاثیری نداشت. با این حال دست دوستیش رو رد نکردم. اصراری هم برای موندنش نداشتم؛ ولی تنها یه سوال از جانب من باعث شد اون اشتباه برداشت کنه. رفت، ولی قبل از رفتنش عشقش رو ابراز کرد؛ و خیلی حرفای دیگه که بهم فهموند عشقش از چه نوعیه. علاوه بر اینکه آزاد فکر می کرد، آزاد هم رفتار می کرد. گفتم که می تونیم دوست باشیم، ولی از نظر عشقی کوچک ترین اعتقادی بهش ندارم. قبول نکرد و رفت، و حالا برگشته. به خیال خودش می تونه منو جذب کنه؛ ولی من هنوزم سر حرفم هستم. به عشق اعتقادی ندارم!
مکث کرد و ادامه داد: آرشام تنهاست و تنها هم می مونه. قانون من همینه! تلاش دلربا مطمئنا بی نتیجه است. هیچ کس توی قلب سنگی من جایی نداره.
نگاهم کرد.
- کسی نمی تونه قلب آرشام رو نرم کنه. چه دلربا و چه هر دختر دیگه ای، برای من همشون مثل همن!
مسخ نگاه سرد و کلام سردتر از نگاهش شده بودم. حس که نه، مطمئن بودم همه ی حرفاش پرمعناست.
وقتی شروع کرد از دلربا گفت؛ حیرت کردم که داره حقیقت رو به من می گه؛ ولی وقتی رسید به آخر حرفاش، فهمیدم از قصد اینا رو گفت تا به من بفهمونه که ...
نمی دونم چرا، ولی به جای اینکه ناراحت بشم یه حس دیگه ای بهم دست داد. یه حسی که باعث شد لبخند بزنم. با دیدن لبخند من تعجب چشماش رو پر کرد.
- اتفاقا کار خوبی می کنی. لابد یه چیزی ازشون دیدی که این قدر سر تصمیمت محکمی. من کاری به اعتقاداتت و چه می دونم، تصمیماتی که می گیرید ندارم. به هر حال هر کس یه جوره، همه که مثل هم نیستن. یکی مثل فرهاد عاشق و احساساتی، یکی هم مثل شما از جنس سنگ!
تونستم نظرش رو جلب کنم. آره جون خودت تو گفتی و منم باور کردم. قلب تو اگه از سنگم باشه، دلارام بلده چطور نرمش کنه.
اخم کرد و مشکوک پرسید: فرهاد؟! نکنه منظورت همون دکتره است؟
لبخند زدم، ولی با جدیت تمام گفتم: درسته، فرهاد ازم خواستگاری کرده و الانم منتظر جوابه.
پوزخند زد. یه تای ابروش رو داد بالا و سرشو تکون داد.
- بذار بقیش رو من حدس بزنم که تو هم جواب منفی دادی و اونم رفت پی کارش.
تعجب کردم، ولی به روی خودم نیاوردم.
- آره من جواب منفی دادم، ولی فرهاد گفت که منتظره نظرم برگرده.
پوزخندش محو شد. فکش منقبض شد و در حالی که یه کم به طرفم مایل شده بود، بلند گفت: وایستا ببینم، نکنه نظرت برگشته؟
حس کردم از این موضوع خبر داشته، ولی شایدم اشتباه می کنم. در هر صورت برام جالب بود این جوری اذیتش کنم. دستام رو توی هم گره کردم و سرمو زیر انداختم، مثل دخترایی که خجالت کشیدن. واسه ی اینکه تابلو نشم، لبخندم نزدم. بازومو گرفت و تکونم داد.
- توی چشمام نگاه کن و جوابمو بده!
آروم نگاهمو کشیدم بالا. چشماش سرخ شده بود. د آخه لامصب، اگه این قلب واموندت از سنگه، چرا در مقابل حرفام عکس العمل نشون می دی؟!
حالا که فهمیده بودم دلربا رو نمی خواد، می تونستم یه کارایی بکنم. می خواستم کار نیمه تمومم رو تموم کنم. اینکه آرشام رو شیفته ی خودم کنم!
آروم زمزمه کردم: خب فرهاد یه مرد ایده آله. چیزی هم توی زندگیش کم نداره. بهش گفتم عاشقش نیستم، ولی اون قول داد کاری کنه نسبت بهش احساس پیدا کنم. هنوزم مطمئن نیستم چی می خوام.
زل زدم توی چشمای سرگردونش و ادامه دادم: آخه می دونی چیه؟ قلب من مثل تو از سنگ نیست؛ می تونم احساس آدمای اطرافم رو درک کنم. من الان مطمئنم فرهاد از ته دل منو می خواد، پس باید جدی روش فکر کنم. به هر حال حرف یه عمر زندگیه، الکی که نیست.
بدجور زد به سیم آخر. حرفام تمومش پر از کنایه بود. حالا که کارام مستقیم جواب نمی ده، منم از راه فرعی دخل قلب سنگیش رو میارم. جوری که نفهمه دلارام چطور اون دیوار سنگی رو با دستای خودش از بین برده!
می دونستم اگه اراده کنم می تونم هرکاری انجام بدم؛ فقط باید به خاطرش هدف داشته باشم تا ارادم هم قوی تر بشه.
اون یکی بازوم رو هم چسبید. نگاهش ترس توی جونم انداخت. تا حالا این جوری ندیده بودمش. آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم، که صدای فریادش بلند شد.
- که می خوای روش فکر کنی؟ انگار یادت رفته تا وقتی زیر دست منی، بدون اجازه ی من آب هم نمی تونی بخوری؛ چه برسه بخوای واسه ی آیندت تصمیم بگیری!
و بلندتر داد زد: فهمیدی احمـق؟!
منم طبق معمول زدم به سیم آخر. با اینکه ترسیده بودم، ولی لرزون داد زدم: نه! من حرفای تو رو هیچ وقت نمی فهمم. تو رییس من نیستی! به هیچ وجه حق نداری واسه ی زندگیم تصمیم بگیری!
همزمان با فریاد «خفه شو» یه کشیده خوابوند توی صورتم. علاوه بر اینکه صورتم به راست خم شد، خودمم به همون سمت پرت شدم. پنجه هاش رو توی موهام فرو برد و سرم رو بلند کرد. آتیش خشم و عصبانیت از توی چشماش شعله می کشید.
اشک توی چشمام می جوشید، ولی نذاشتم سرازیر بشه. تا حالاش که جلوش محکم بودم، بازم همین کار رو می کنم. تقلا نکردم، چون تجربه ثابت کرده علاوه بر اینکه نمی تونم از دستش خلاص بشم، بدتر به عصبانیتش دامن می زنم.
داد زد: انگار حالیت نیست چه خبره؟ هنوز جایگاه خودتو نمی دونی! باید نشونت بدم من کیم و تو چه نقشی این وسط داری؟
و بلندتر داد زد: می دونی من کیم؟ نه تو هنوز منو نشناختی. نمی دونی چکارایی ازم بر میاد! تو آرشام رو نمی شناسی لعنتی!
پرتم کرد عقب و از روی تخت بلند شد. لبمو گزیدم که یه وقت حرف نزنم، یا حتی گریه نکنم. هیچ وقت این طور عصبانی ندیده بودمش؛ حتی وقتی در مورد منصوری منو بازخواست می کرد. انگار یه آرشام دیگه جلوم ایستاده و داره این حرفا رو می زنه. مگه چی گفتم؟!
دوست داشتم از جام بلند شم و برم سینه به سینش بایستم و هر چی از دهنم در میاد بارش کنم؛ آخرشم یه کشیده بخوابونم زیر گوشش، تا تلافی همه ی حرفا و کاراش در بیاد. دم به دقیقه رنگ عوض می کرد! آخه یعنی چی؟!
توی اتاق راه می رفت. کلافه توی موهاش و پشت گردنش دست کشید. سرش رو چرخوند و نگاه سرخش رو توی چشمام انداخت. به طرفم خیز برداشت؛ انگشتش رو تهدید کنان جلوم گرفت و جوری که از ترس قبض روح بشم، داد زد:
- اون گوشای کرت رو باز کن ببین چی دارم بهت می گم! کاری نکن جنازه ی اون عاشق سینه چاکت رو بندازم جلوی پاهات!
و بلندتر داد زد: دلارام با اعصاب من بازی نکن. همین امروز بهش زنگ می زنی و می گی که جوابت منفیه. تکلیفش رو مشخص می کنی می فرستی رد کارش. شیر فهم شد یا جور دیگه حالیت کنم؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 11 از 20:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA