انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 20:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
کلافه توی موهاش دست کشید و نفس عمیقش رو از سینه بیرون داد. برگشت طرفم، سرش پایین بود که به نرمی بلندش کرد و منو توی درگاه اتاق دید. به وضوح جا خورد و نگاهش محو چشمای اشک آلودم شد. و تنها یه جمله بود که از گلوی بغض گرفتم خارج شد.
- خیلی پستی آرشام، خیلی پستی!
نگاه طوفانیم رو از روش برداشتم. صداش رو که بلند و رسا اسممو فریاد می کشید از پشت سر شنیدم، ولی نایستادم و دویدم. قفسه ی سینم می سوخت و تیر می کشید؛ آره ... واسه من از دست دادن آرشام کم از مصیبت نداشت!
- دلارام صبر کن! بهت می گم صبر کن دختر، باید باهات حرف بزنم!
دیگه جلوی هق هقم رو نگرفتم و رفتم توی اتاق. خواستم در رو ببندم که پاشو گذاشت لای در. فشار دادم اما زورم بهش نرسید و درو هل داد و خیلی راحت اومد تو. نفس نفس می زد، منم همین طور. چون گریه هم می کردم نفسام منظم نبود. زل زدم توی چشماش و با گریه جیغ کشیدم: برو بیرون لعنتی! برو بیرون!
درو محکم پشت سرش هل داد و بست. خواست بازوهامو بگیره که نذاشتم. اومد سمتم، ولی من عقب رفتم و روی تخت نشستم. سرمو گرفتم توی دستام و در حالی که خودمو تکون می دادم، با هق هق زیر لب زمزمه کردم: تو یه عوضی ای! مرد نیستی، تو مرد نیستی! از هر چی نامرد توی این دنیا هم پست تری!
صدام رفته رفته بلندتر شد. سرمو بلند کردم، وسط اتاق ایستاده بود.
- چی داری می گی؟ کی بهت ...
- به خاطر خدا خفه شـــــو! همه چیزو شنیدم، از اول تا آخرش! پس قصدت همین بود لعنتی، آره؟ می دونستم، می دونستم من یه وسیله ام واسه از سر راه برداشتن دخترایی که توی مسیرتن. هدفت چیه؟ چیه که باعث شده منو به اینجا بکشونی؟ اون هدف لعنتی که با ارسلان ازش حرف می زدی و بهش افتخار می کردی چیه که باعث شده دخترا توی مشتت باشن و مثل عروسک باهاشون بازی کنی؟ منم یکی از اونام، آره؟ منم یه اسباب بازی بودم برات، آره؟ آره؟!
هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود. بلند شدم و با استرس و تشویش توی اتاق قدم زدم. بازوهامو بغل گرفتم و با بغض و گریه گفتم: این جوری می خواستی کمکم کنی؟ این جوری؟ سرمو گرم کردی که بعدش خیلی راحت منو تحویل شایان و اون برادرزاده ی آشغالش بدی، آره؟ ای کاش زودتر از اینا دستتو خونده بودم!
با اخم نگاهم می کرد، ولی چشماش اون جدیت همیشگی رو نداشت و سرخ شده بود.
- اینجا دیگه جای من نیست؛ چرا تا قبل از اینکه سوار هواپیما بشی، برم پیشش؟ همین الان می رم!
به طرف در هجوم بردم که بازش کنم، ولی اون سرعتش بیشتر از من بود و بازومو توی چنگش گرفت! بازوم توی مشتش بود و محکم نگهم داشت. داد زدم و به سینش مشت زدم، ولی ولم نکرد! با خشم زیر لب غرید: کجا می خوای بری دختره ی احمق؟!
- احمق تویی نه من! نامرد دستمو ول کن؛ گوشه ی خیابون بخوابم بهتر از اینه که یه لحظه هم اینجا بمونم و آدمی مثل تو رو تحمل کنم. دیگه اسباب سرگرمیت نمی شم، دیگه عروسکی نیست که بخوای هر کار خواستی باهاش بکنی!
تقلا می کردم، ولی راه به جایی نمی بردم.
- چرا خفه خون نمی گیری تا منم حرفمو بزنم؟
اشکامو با پشت دست پس زدم؛ قلبم آتیش گرفته بود.
- دیگه چی مونده که بگی؟ گفتنی ها رو که به ارسلان گفتی و هر چی که باید می شنیدم رو شنیدم؛ مگه چیزی هم واسه گفتن باقی گذاشتی؟ می خوای بگی بدبختم؟ می خوای بیشتر از این خردم کنی؟ دیگه تموم شد جناب مهندس، ول کن دستمو!
از تقلا کردنم خسته شد و جفت بازوهامو گرفت توی دستش و چسبوندم سینه ی دیوار. احساس کردم مهره های کمرم دونه به دونه خرد شدن و برای چند لحظه درد بدی توی کمرم پیچید، ولی با فشار دادن لبام به روی هم دردم رفته رفته ساکت شد.
محکم تکونم داد.
- چرا لالمونی نمی گیری؟ برای رفتن پیش اون کفتار عجله داری؟ مگه نمی دونی خواسته ی اون چیه؟
با گستاخی زل زدم توی چشمای سرخش.
- چرا می دونم، می دونم و می خوام برم شاید اونجا کسی باشه که براش مهم باشم، ولی اینجا واسه هیچ کس پشیزی ارزش ندارم. خودت همینو گفتی! آره تو گفتی و منم همشو شنیدم؛ دیگه حرفی هم مونده؟
- آره مونده! چرا نمی خوای بفهمی؟ من اون حرفا رو زدم چون باید می زدم!
گریم بی صدا بود، ولی کنترلی روی اشکایی که خود به خود از چشمام جاری می شدن رو نداشتم.
- آره باید می زدی و تا لحظه ی آخر هم ازم استفاده بردی. به ارسلان گفتی دلارام رو می دم بهتون که فقط برای همیشه شرتون رو از سرم کم کنین، می بینی؟ اینجا هم ولم نکردی و باهام بازی کردی، دیگه چرا بمونم؟ چه الان، چه یک ساعت، چه ده ساعته دیگه بالاخره باید گورم رو از اینجا گم کنم یا نه؟ اینکه کنار یه نامرد نباشم ثانیش هم واسم ارزش داره.
مشتشو محکم کوبید به دیوار کنار سرم و با صدای وحشتناکی سرم فریاد کشید: د لعنتی ببند اون دهنتو! این قدر نگو نامرد. نذار بلایی به سرت بیارم که اون وقت بفهمی نامردی کردن یعنی چی!
قفسه ی سینش با خشم پر و خالی می شد. نبض کنار شقیقش به تندی می زد، قطره های عرق روی پیشونیش خودنمایی می کرد و نفسای داغی که از سر خشم و عصبانیت توی صورتم پخش می شد. دلم می سوخت، این دل وامونده ... که هر چی دارم می کشم از دست همین دل آتیش گرفته است! چطور فراموشت کنم؟ چطور از امشب نادیده بگیرمت؟ من که تا امروز فکر می کردم تو هم بهم یه حسی داری، حالا باید چکار کنم؟ بذار برم که اگه بمونم تا صبح دووم نمیارم! لعنتی منو کشتی!
کنترلمو از دست دادم و صدای هق هقم بلند شد. دردناک بود، صدای این هق هق از روی درد بود، دردی که توی سینه داشتم!
دستامو آوردم بالا و صورتمو باهاشون پوشوندم. شونه هام از روی این درد و سوزش می لرزید و اشکام در کسری از ثانیه کف دستامو خیس کرد. صورتم داغ بود و کف دستام سرد! وجودم در مقابل آرشام مرتعش بود و حس کردم دارم از حال می رم. دیگه با چه جونی زنده بمونم؟ کسی که جلوم ایستاده و داره سرم داد می زنه، منو نمی خواد و ذره ای احساس نسبت به من توی قلبش نداره. امشب به یقین رسیدم هیچ قلب سنگی رو نمی شه نرم کرد. نتونستم قلب سرد آرشام رو گرم کنم، نتونستم ... نتونستـــــم!
بازوی راستمو گرفت و منو از دیوار جدا کرد. همزمان که دستامو از روی صورتم آوردم پایین، گونم قفسه ی سینشو از روی پیراهن لمس کرد. نگاه مسخ شدم رو به شونش بود و تموم حواسم جمع دستی بود که دور شونم پیچ خورد و منو کاملا نزدیک به خودش جای داد! یعنی الان تو بغلشم؟! منو کشید توی بغلش؟! آرشام؟!
اگه نمی شناختمش و مطمئن نبودم آدمی نیست که به کسی ترحم کنه، الان می گفتم به خاطر گریه هام دلش برام سوخته؛ ولی آرشام همچین شخصیتی نداشت.
زیر گوشم نرم زمزمه کرد: چی رو می خوای بشنوی؟
با بغض توی بغلش نالیدم: هیچی، فقط می خوام برم.
- کجا بری؟
- نمی دونم؛ شاید همون جایی که قول منو به ارسلان دادی.
محکم تر نگهم داشت. دلم لرزید و این بار نه از روی درد، از روی همون حس لعنتی که از توی قلبم بیرون برو نبود؛ شایدم واقعا نمی خواستم که بیرونش کنم.
خواستم ازش فاصله بگیرم، خواستم از اون همه حس خوب رها شم، ولی نذاشت و نتیجش این شد که این بار حصار دستاش به دورم حریصانه تر باشه.
- مگه همون شب تو ویلای شایان نگفتی خونه ی منو به قصر اون ترجیح می دی؟
بغض داشتم و چونم می لرزید.
- اون موقع از قصد و نیت تو خبر نداشتم.
- نمی دونستم قراره چی بشه، ولی نگهت داشتم.
- اما تو ...
- هیس اون لبای ...
سکوت کرد و نفس عمیقی کشید، ولی چند لحظه بیشتر طول نکشید که ادامه داد:
- لباتو واسه چند لحظه هم که شده روی هم نگهشون دار و بذار منم حرفامو بزنم. تو حرفایی که بین من و ارسلان رد و بدل شد رو شنیدی، ولی نفهمیدی که تموش صحنه سازی بود؟
- چی؟!
سرمو بلند کردم تا شاید بتونم صورتشو ببینم؛ می خواستم صدق گفته هاشو از توی چشماش بخونم. حلقه ی دستاشو یه کم بازتر نمی کرد که راحت تر بتونم تکون بخورم، انگار می ترسید فرار کنم و شاید اگه ولم می کرد همین کارم می کردم، ولی این تصمیم واسه وقتی بود که آرشام این حرفو نزده بود! صورتم مماس با صورتش شد و نفسای منظم و مطبوعش رو به صورتم پاشید. آروم بود، ولی در عین حال جدی! خشونت توی حرکاتش و اینکه نمی ذاشت ازش جدا بشم کاملا پیدا بود، اما منو رها نمی کرد.
- قرار بود امشب باهات حرف بزنم، یادته؟
سرمو تکون دادم. دیگه گریه نمی کردم، ولی صدام هم بغض داشت و هم گرفته بود.
- با ورود ارسلان همه چیز بهم ریخت، من باید اون حرفا رو بهش می زدم که این هم بخشی از نقشم محسوب می شد.
چشمام گرد شد.
- نقشه؟! آخه واسه چی؟!
یه کم به چشمام زل زد، دستشو از روی کمرم آورد بالا و گذاشت پشت گردنم؛ به سینش تکیه داد و فشرد.
الحمدالله نوازش کردنم بلد نیست، حرکاتش اینو کاملا نشون می داد ولی راهشو بلد نبود.
نالیدم: چکار می کنی؟ گردنم خرد شد!
فشار دستش کمتر شد. قفسه ی سینش به شدت بالا و پایین می رفت. چونشو به سرم تکیه داد.
- مگه اون شب بهت نگفتم دیگه از روی تعجب چشماتو این جوری نکن؟
یه کم مکث کردم و گفتم: دست خودم نیست.
سکوت کرد و چیزی نگفت. به آرومی منو از خودش جدا کرد که نگاهمون تو هم گره خورد. اونو نمی دونم، ولی من به هیچ وجه نمی تونستم نگاهمو از اون یه جفت چشم نافذ بگیرم.
زمزمه کردم: از کجا باور کنم که داری راستشو می گی؟
می دونستم داره حقیقتو می گه، ولی می خواستم عکس العمل خودش رو هم ببینم. نباید به همین زودی بعد از اون همه داد و هوار خودمو در مقابلش ببازم.
- فکر می کنی دارم دروغ می گم؟
- شک دارم راست بگی!
- چرا؟
- بعد از شنیدن اون حرفا اونم اون طور جدی و با اطمینان، توقع داری برداشتم چی باشه؟
زدم به هدف! اخماش جمع شد و منو ول کرد، سرشو تکون داد و رفت روی تخت نشست، دستاشو تو هم گره زد و گذاشت روی پاهاش و خودش هم کمی به جلو مایل شد. پاهام می لرزید، واسه خاطر اینکه جلوش رسوا نشم رو به روش روی صندلی نشستم. مشتاقانه منتظر بودم حرفاشو بشنوم.
- کاری به این ندارم که می خوای حرفامو باور کنی یا نه، ولی من کار خودمو می کنم و حرفایی رو که باید بهت بزنم رو می زنم!
چند لحظه سکوت کرد.
یه چیزی عین خوره افتاده بود به جونم که باید ازش می پرسیدم؛ لااقل خیال خودم راحت می شد.
بی مقدمه گفتم: چرا نزدیکم شدی؟
با تعجب سرشو بلند کرد و خیره شد توی چشمام.
- چی؟!
- همین چند دقیقه پیش چرا منو گرفتی توی بغلت؟ مگه ازم متنفر نیستی؟ مگه من یه دختر نیستم که فقط بتونی ازم استفاده ببری؟ کسی که از هم جنساش متنفری، پس چرا اون کارو کردی؟
حیرت زده از این همه رک گویی من با ابروهای بالا رفته، نگاهشو به چشمام دوخته بود. اینکه آدم رکی بودم بماند، ولی اگه اینو نمی پرسیدم آروم نمی گرفتم.
- تو فکر کن دلم برات سوخت.
- نیاز به فکر کردن نیست، چون مطمئنم دلت برای من نمی سوزه!
- چرا اینو می گی؟
- از روی شخصیتی که داری. آدمی نیستی که به کسی ترحم کنی.
- آره خب، هر کسی ...
- پس چرا اون کارو کردی؟
خم شد طرفم و مشکوفانه نگاهم کرد.
- چرا این همه مشتاقی که دلیلشو بدونی؟
- شما فکر کن محض ارضای حس کنجکاویم.
- خب از این بابت بذار به حساب اینکه خواستم دهنتو ببندم تا خودم بتونم حرفامو بزنم.
پوزخندی که روی لبام کاشته بودم درجا خشک شد. مشکوک نگاهش کردم، یعنی داره راست می گه؟ پس اون آرامشی که توی چشماش دیدم ... خدا ازت نگذره، خب اگه یه کلام همون حرفی رو می زدی که دلم می خواست بشنوم، چی ازت کم می شد؟ ولی خیال خام! عشق و عاشقی به همین راحتی تو دل این مرد جا نمی گیره.
وقتی دید ساکت شدم و چیزی نمی گم، پوزخند زد.
- حالا که جواب سوالتو گرفتی بذار حرفامو بزنم.
- منظورت همون نقشه ای که حرفشو زدی؟
سرشو تکون داد.
- دقیقا!
به پشتی صندلی تکیه دادم، باید می شنیدم تا مطمئن بشم حرفاش از روی حقیقته یا ...

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- اینایی که می خوام برات بگم مطمئن باش تاثیر زیادی روی زندگی و آیندت داره. حرفایی که تمومش رو نمی شه گفت.
کلافه نفسشو داد بیرون و از روی تخت بلند شد. در همون حال که یه دستش توی جیبش بود، دست دیگشو کشید توی موهاش و به طرف پنجره رفت. از پشت سر نگاهش کردم، ژستی که به خودش گرفته بود و اون نگاه عمیقش رو به آسمون، بیش از اندازه جلوی چشمام خواستنی اومد. منتظر بودم تا ادامه ی حرفشو بزنه که با لحن آرومی شروع کرد:
- منم مثل خیلی های دیگه خاطره های تلخ و شیرینی توی زندگیم داشتم و دارم، که بدون اغراق می گم تلخی هایی که این روزگار بهم نشون داده پر رنگ تر و دردناک تر از تموم اون شیرینی ای بود که شاید مدتش به اندازه ی یه خواب یا حتی یک رویا هم به حساب نمی اومد؛ بگذریم!
مکث کرد.
- نه دوست دارم که اون روزها رو دوباره به یاد بیارم، و نه حتی می خوام اینا رو برای کسی بازگو کنم. اتفاقاتی که به هیچ کس جز خودم مربوط نمی شدن و جاشون در عمیق ترین جایی از قلبم محفوظه. می دونی، به عقیده ی من تلخی باید بمونه؛ بمونه و کهنه بشه تا بتونه اثر کنه و هر لحظه با چشیدن مزه ی تلخ چون زهرش به یادت بیاره که اطرافت چه خبره!
پشتشو به پنجره کرد و نگاه عمیقی بهم انداخت.
- هر آدمی با هدف زنده است. هدف از زنده بودن من تنها یک چیز بوده و هست و نمی خوام جز به جز چیزهایی که تو زندگیم داشتم رو برات بگم و اینو مطمئن باش اگه تو چنین وضعیتی به کمکت نیاز نداشتم تا همین جاشم باید سکوت می کردم، ولی خب ... می بینی که هم کارم به تو گیر کرده و هم اینکه تو در مقابل شایان دست تنها و بدون راهنما نمی تونی راه به جایی ببری؛ غیر از اینه؟
جوابشو ندادم و همون سکوت می تونست برای سوالش بهترین پاسخ باشه. خودشم متوجه شد و با پوزخند سرشو تکون داد. تو اتاق قدم می زد و در همون حال ادامه ی حرفاشو از سر گرفت.
- این مقدمه چینی رو کردم تا با جزیی از قضایا آشنا بشی. اینو هم باید بگم من برحسب همون هدفم مجبور شدم از شایان کمک بگیرم. خواه ناخواه این کار باید انجام می شد و در این راستا مطمئنم اون مدارکی از من در دست داره که می تونه زندگی من رو به کمک اون ها از این رو به اون رو کنه. تموم مدت می دونستم و سکوت کردم، چون تا انتهای این بازی رو باید طی می کردم و حالا که دیگه کاری باهاش ندارم می خوام اون مدارک رو نابود کنم.
- برای همین می خوای ازم کمک بگیری؟ ولی آخه مگه من می تونم؟
- نمی دونم ... شاید فقط تویی که می تونی از پسش بر بیای!
- چرا من؟!
- جوابش خیلی واضحه، چون تو هم دقیقا عین خودمی؛ از اون لحاظ که هر دو به دنبال یک چیزیم. تو انتقام به خاطر خانوادت و من گرفتن مدارکی که باهاشون می تونم آیندم رو تضمین کنم. اگه اون اسناد برملا بشن شایان می تونه هر کاری رو که می خواد انجام بده؛ کارهایی که به نفع اون و مسلما به ضرر من تموم می شه!
- خب چرا نمی گی یکی از همین زیر دستات برات انجامش بده؟ مطمئنا از من واردترن.
- تو به خیلی چیزا دسترسی داری و اگه همون طور که من فکر می کنم پیش بره با آزادی که بهت داده می شه دستت بازتره و اگه بتونی اعتمادشون رو جلب کنی من می تونم کارمو شروع کنم. البته بازم تاکید می کنم که امیدوارم این کار شدنی باشه!
- چطور می تونی به من اطمینان کنی؟!
سوالی که بی نهایت مایل بودم جوابش رو از خود آرشام بشنوم. عمیق نگاهم کرد به طرفم قدم برداشت. محکم و جدی جلوم ایستاد که برای دیدن چشماش باید سرمو بالا می گرفتم. چشمای درشتش رو باریک کرد.
- تو چی فکر می کنی؟
آب دهنمو قورت دادم.
- در حال حاضر هیچ فکری نمی کنم. چشمات داد می زنه که این اعتمادو بهم داری و فقط می خوام بدونم دلیلش چیه؟
جلوی پاهام زانو زد و دستاشو از هم باز کرد. لبه های صندلی رو گرفت و نگاه مجذوب کننده ای بهم انداخت. خدایا طاقتمو زیاد کن. قلبم به سرعت نور توی سینم ضربان داشت!
- جدا؟ خب این چشما دیگه چه چیزایی رو داد می زنن؟
- منظورتو نمی فهمم.
- می فهمی، کاملا متوجه ای چی دارم می گم!
لبامو با نوک زبونم تر کردم.
- نمی خوای جوابمو بدی، برای همین داری سر یه بحث جدیدو باز می کنی.
اخماش تا حدودی جمع شد. بلند شد و ایستاد؛ روی صندلی کنارم نشست و یه دستشو به پیشونیش تکیه داد. تا چند لحظه سکوت کرد
- وقتی برگشتیم همون کاری رو می کنی که من ازت می خوام.
- چه کاری؟!
صورتشو برگردوند طرفم و نگاهشو به چشمام دوخت.
- فردا با من برمی گردی تهران.
- ولی مگه به ارسلان نگفتی قبل از اینکه برگردی منو تحویلش می دی؟!
کامل چرخید طرفم.
- و تو باور کردی؟
- نباید می کردم؟!
مکث کرد.
- خوب گوش کن ببین چی می گم. ما بر می گردیم تهران؛ شایان و ارسلان از اینکه بهشون نارو زدم عصبانی می شن و برای پیدا کردنم حتما برمی گردن، اون وقت که تو رو به زور از من می گیرن باهاشون می ری. باید جوری رفتار کنی که انگار دارن به این کار زورت می کنن. تموم این اتفاقات باید کاملا حقیقی باشه، جوری که کوچک ترین شکی به این قضیه نکنن.
- تو رو خدا یه جوری بگو منم بفهمم. آخه چرا می خوای عصبانیشون کنی؟ این جوری که بدتره!
پوزخند زد و با غرور نگاهشو از روم برداشت و به صندلی تکیه داد.
- فکر کردی به همین آسونی ارسلان خام حرفای من می شه؟ وقتی بهش گفتم دلارام رو تحویلت می دم، شک و بی اعتمادی رو توی نگاهش خوندم. وقتی تو رو دو دستی طبق گفته های خودم تحویلش بدم شک می کنه که حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است، ولی وقتی بزنم زیر همه چیز و با خودم برت گردونم می فهمن با همون آرشامی طرفن که حاضر نیست زیر بار حرف زور بره و این همون چیزی که خیال ارسلان و شایان رو راحت می کنه؛ بنابراین ...
نگاهم کرد و با همون پوزخندی که روی لبش داشت گفت: اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره مطمئن باش هم تو به هدفت می رسی و هم من به اون چیزی که می خوام دست پیدا می کنم.
مضطرب جملم رو به زبون آوردم.
- خب تا اینجای حرفات درست، ولی اگه منو با خودشون بردن و بعدشم اون بلایی که نباید رو به سرم آوردن چی؟ اصلا من برم اونجا بعدش چه غلطی بکنم؟
آرنجشو به لبه ی صندلی تکیه داد و متفکرانه به زمین خیره شد.
- توسط شنود با من در ارتباطی. آدمای من تعلیم دیدن و کارشونو بلدن؛ تا به الان یک قدم از شایان جلوتریم و همین الان که من، تو و شایان و ارسلان اینجا هستیم، آدمای من دارن کارشونو توی تهران انجام می دن.
با تعجب زل زدم توی چشماش، یه جورخاصی نگاهم می کرد.
- دوربینا رو نصب کردن و شنود رو هم تو وسایل خونه جاسازی کردن.
- آخه چه جوری؟!
- نیازی نیست همه چیزو بدونی، فقط تا همین قدر بدون که من بین شایان و گروهش نفوذ دارم. آدماش همون قدر که از خودش اطاعت می کنن منو هم رییس خودشون می دونن. نگران نباش، بچه های من ویلا رو تحت کنترل دارن. کسایی رو اونجا دارم که شایان در ظاهر فکر می کنه از آدمای خودشن، ولی در اصل این طور نیست و با پول هر چیزی رو می شه خرید، حتی آدما رو!
وقتی جملش رو تموم کرد، دستی که کنار صورتش بود رو مشت کرد و آورد پایین و به لبه ی صندلی فشرد.
- انگار فکر همه جاشو کردی.
- من از قصد به این سفر اومدم؛ در اصل اینجا کاری نداشتم و همه ی کارای من توی تهران در حال انجام شدنه. تا امروز که خبر رسید همه چیز آماده است، پس دیگه نباید وقتو از دست بدیم. دنبال یه بهونه بودم تا نقشمو عملی کنم و ارسلان این فرصتو برام جور کرد.
انگشتای دستمو تو هم گره کردم و سرمو زیر انداختم.
- یعنی این قدری از این نقشه و به سرانجام رسیدنش مطمئن هستی که من بتونم ... بتونم بهت ... یعنی هم به تو و هم به اینکه بلایی سرم نیاد ...
حرفمو قطع کرد.
- همه چیز تحت کنترل منه، جای نگرانی نیست!
- اما من ... من تا حالا از این کارا نکردم. می دونی چی می گم؟ برام سخته حتی از ذهنمم که می گذره دلشوره می گیرم. دست خودم نیست.
- می ترسی؟
هنوز سرم زیر بود. آره می ترسم، بدجورم می ترسم! هر کس دیگه ای هم جای من بود خوف برش می داشت.
درسته از اولم می خواستم از شایان گور به گور شده انتقام خون اعضای خانوادم رو بگیرم، ولی اون موقع داغ بودم و فکر می کردم شدنیه. نمی دونستم شایان این قدر کله گنده است که من در برابرش جوجه هم به حساب نمیام؛ باید یه کم منطقی تر به قضیه نگاه می کردم.
نگاهمو خیلی کوتاه به چشماش انداختم و صادقانه سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. خب وقتی می ترسم بگم نمی ترسم؟ شاید این جوری یه فکری هم واسه این موضوع بکنه. الان وقت غدبازی نیست که بخوام لج بازی کنم. تهش چی می شه؟ خب معلومه خودم بدبخت می شم!
با یه حرکت سریع از روی صندلی بلند شد. تا خواستم سرمو بلند کنم ببینم می خواد چکار کنه، دست یخ زدم رو توی دستش گرفت و مجبورم کرد بلند شم. بی اختیار پاشدم، به طرف در رفت.
- کجا؟
- حرف نزن راه بیفت!
قدماش به قدری بلند و محکم بود که تقریبا دنبالش کشیده می شدم.
- منو کجا می بری؟ ول کن دستمو، چرا می کشی؟
جوابم رو نداد. توی راهرویی که انتهاش در خروجی ویلا قرار داشت، ایستاد. جعبه ی کوچیکی که تو دیوار کار شده بود رو باز کرد؛ نصف کلیدای برق رو یکی یکی زد. چراغای باغ تمومش خاموش شد و همزمان صدای پارس سگا بلند شد. برقای ویلا هنوز روشن بود. از صدای بلند سگا وحشت کردم. دستم رو کشید تا از ویلا بریم بیرون که با شنیدن صدای خدمتکار برگشتم. مضطرب بود.
- آقا چی شده؟ دزد اومده؟
آرشام رو بهش تشر زد: برو سر کارت! به بقیه بگو حق ندارن از ویلا برن بیرون.
- چـ ... چشم آقا ... حتما.
دستم رو کشید.
تو این تاریکی کجا داره می ره؟ حتی جلوی پامو نمی دیدم، جوری که چند بار نزدیک بود بخورم زمین.
- تو رو خدا بگو کجا می ری؟ چرا برقا رو قطع کردی؟
بازم سکوت. دستش رو تکون دادم. ولم نمی کرد.
- با تو بودم. چرا جوابمو نمی دی؟
درختای بلند توی اون تاریکی وهم انگیز بودن. بدتر از اون صدای پارس سگا بود که به وحشتم دامن می زد.
داشتم زهرترک می شدم. دستمو ول کرد. توی تاریکی گمش کردم. بین درختا و ظلماتی از شب، کم مونده بود قلبم بایسته. دور خودم چرخیدم. همه جا تاریک بود. خدایا!
لرزون گفتم: آرشام کجا رفتی؟! این دیگه چه بازی ایه؟ داری منو می ترسونی.
صداشو از پشت سر شنیدم.
- ترس از چی؟!
تند برگشتم، نبود؛ یا این قدری تاریک بود که نبینمش. بین اون همه درخت که اطرافم رو چون حفاظ احاطه کرده بودن، بایدم توی دل شب گم بشم.
- کجایی؟!
- اون ترسی که از شایان داری بیشتر از ترسیه که الان داری تجربش می کنی؟
صداشو می شنیدم، ولی از خودش حتی یه سایه هم نمی دیدم. بازوهامو بغل گرفتم. سرد نبود، ولی من از ترس می لرزیدم.
- تو رو خدا تمومش کن، دارم سکته می کنم.
- باید بتونی بهش غلبه کنی. توی این راه اگه پات بلغزه، با سر رفتی ته چاه و کسی هم نیست بخواد درت بیاره. خودت باید بتونی! اینجا رو ببین. اطرافت رو تاریکی و سیاهی پر کرده؛ می دونی چرا؟ چون می ترسی، چون ترس تونسته بر شجاعت چیره بشه. اون گستاخی که توی وجودت دیدم، با ترسی که حالا توی چشمات می بینم جور در نمیاد.
با بغض گفتم: خواهش می کنم لااقل سگاتو ساکت کن.
- این همون چیزیه که می خوای تجربش کنی. ارسلان و شایان وقتی مثل همین سگا به جونت بیفتن می خوای چکار کنی؟ با ترس خودت رو در اختیارشون می ذاری؟ گفتم راهنمات می شم و راهنماییت هم می کنم، ولی الان فقط مثل یه سایه می مونم. شایدم یه صدا می شنوی، اما نمی تونی ببینی. حرفایی که الان می زنم بعدها ممکنه به دردت بخوره، پس به جای اینکه بترسی، سعی کن ازش فرار کنی. اگه دنبالت اومد اونو توی وجودت خفه کن؛ نذار پیشروی کنه.
بی هدف با چشم دنبالش می گشتم. اطرافم رو نگاه کردم، نبود؛ نمی دیدمش. خدایا دارم دیوونه می شم.
- اینا رو می تونی توی آرامش و روشنایی هم بهم بگی، پس تو رو قرآن تمومش کن. دستی دستی داری منو به کشتن می دی.
- دارم نجاتت می دم. الان نمی فهمی، ولی بعد که توی چنین وضعیتی گیر افتادی، می تونی درک کنی چی دارم می گم.
نالیدم: همین الانشم می فهمم چی می گی، ولی باور کن دست خودم نیست.
حضورشو پشت سرم حس کردم. برگی هم روی زمین نبود که از صدای خش خش اون ها هم که شده، بتونم تشخیص بدم کدوم طرفم ایستاده. ولی الان ... این دستای گرم آرشام بود که روی شونه هام قرار گرفت. با ترس توی جام پریدم و خواستم جیغ بکشم که دو دستی جلوی دهنمو گرفتم.
زمزمش رو زیر گوشم شنیدم.
- همه چیز دست خودته، منتهی نمی خوای؛ پس در نتیجه نمی تونی.
نفسمو با استرس و آه بیرون دادم.
زمزمه کردم: تو می گی چکار کنم؟!
نرم گفت: بهش غلبه کن. این راه به تاریکی همین جاست. خونه ی شایان دیواراش به بلندی همین درختاست. می تونی وجود نحس و کریه شایان و ارسلان رو درون سگایی که به دستور من بسته شدن، ببینی. اگه آزاد بشن، با یه اشاره ی من تیکه و پاره ات می کنن. فعلا فقط صداشون رو می شنوی و ترسیدی؛ ولی اگه نتونی باهاشون مقابله کنی و به نوعی از خودت دفاع کنی، تهش همونی که گفتم می شه. اونا تو رو مثل دو تا گرگ گرسنه می درن و عین خیالشونم نیست.
- ولی هراسی که توی دلمه؟
- آرومش کن.
- اگه نشد؟
- اگه بخوای می شه، مثل الان.
- الان چی؟!
- آرومی؟
به خودم اومدم. آروم بودم؟! به اون سیاهی و درختا نگاه کردم. صدای پارس سگا رو هنوز می شنیدم؛ پس چرا وقتی آرشام نزدیکم شد حس کردم هیچ چیزی رو نمی شنوم جز صدای اون؟ انگار همه جا از سکوت پر شده بود. فقط من بودم و اون. آره آروم بودم. وقتی پیشم بود ترسی توی دلم نداشتم.
سرمو به نرمی تکون دادم. به زبون نیاوردم، ولی برای اینکه بهش نشون بدم آرومم، همین حرکت کافی بود.
دستاش رو سوق داد پایین. انگشتای کشیده و مردونش رو توی هم قلاب کرد. حصار دستای نیرومندش به راحتی منو در بر گرفت. صورتم رو برگردوندم تا بتونم ببینمش، ولی نشد. در عوض اون صورتش رو کمی کج کرد. از اون فاصله ی نزدیک چهره ی جذابش رو توی هاله ای از تاریکی می دیدم. صداش کاملا واضح بود. آروم و در عین حال جدی.
- و چرا آرومی؟
- نمی دونم!
- می دونی.
- آرشام ...
- مهم اینه که آرومی. از تاریکی، از این درختا و از پارس سگا وحشت نداری؟
- انگار نه.
- پس بگرد دنبال منبع این آرامش و توی این هدف اولین ملاک برای رسیدن به پیروزی قرارش بده. این کارو می کنی؟
- آره.
اگه می خواستم شک کنم که آرشام هم متقابلا حسی بهم نداره، با این کاراش منو بدجور به شک مینداخت. رفتارای ضد و نقیضش هر لحظه منو گیج تر می کرد. حق با آرشام بود، باید منبعش رو پیدا می کردم. نیازی به گشتن نبود؛ حضورش، صداش، نگاهش، همه ی اینا به راحتی منو به آرامش می رسوند.
آرشام همون منبعی بود که دنبالشم. اگه می گه همه چیز تحت کنترلشه، حتما همین طوره. نباید ناامیدش کنم. می دونم که می تونم. می تونم از پسش بر بیام! به قول آرشام فقط باید بخوام.

***

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به موبایلی که توی دستام بود، نگاه کردم.
- از این به بعد باید اینو همراهت داشته باشی.
- مگه روی اینم شنود کار گذاشتین؟
- افراط توی کار جواب معکوس می ده. قرار نیست توی هر چیزی شنود و ردیاب کار بذاریم.
- موبایل خودمو بهم نمی دی؟
- دیگه موبایلی در کار نیست. گوشی سابقتو همون شبی که آوردمت ویلا از بین بردم.
با شیطنت نگاهش کردم و با لبخند ابرومو انداختم بالا.
- اشکال نداره، شماره ها رو از حفظم.
از گوشه ی چشم نگاهم کرد.
- منظور؟
بی خیال شونمو انداختم بالا.
- هیچی. من فقط با دو نفر در ارتباط بودم؛ یکی فرهاد، یکیم پری دوستم که واجبه به هر دوشون زنگ بزنم. مخصوصا فرهاد که خیلی وقته ازش بی خبرم.
از روی صندلیش بلند شد، آروم به طرفم اومد. چشماشو باریک کرد.
- تو انگار خیلی خوشت میاد هر دقیقه با هر جمله ای که از دهنت در میاد، پا روی اعصاب من بذاری. آره؟
- نه چرا؟!
گوشی رو از دستم گرفت؛ تو هوا تکونش داد و تقریبا بلند گفت: اینو ندادم دستت که باهاش حال و احوال این و اونو بپرسی. مطمئن باش اگه مجبور نبودم، همچین کاریو هیچ وقت نمی کردم.
- مگه اسیر گرفتی؟!
اخمامو جمع کردم و رومو ازش گرفتم.
- انگار یادت رفته تا دیروز یه جورایی اسیرم بودی.
زل زدم توی چشماش.
- اشتباه نکن، اسیرت نبودم، خدمتکارت بودم. گفتی برگردیم آزادم؛ پس چه اینجا و چه توی تهران، مطمئن باش بی گوشی نمی مونم.
با نوک انگشتم زدم روی گوشی که بین انگشتاش داشت خرد می شد و با غیض گفتم: این ماس ماسکم ارزونی خودت.
از کنارش رد شدم.
- باز که رم کردی.
خونمو به جوش آورده بود. انگار با اسب طرفه.
برگشتم سمتش و با حرص گفتم: فقط بذار پام برسه به تهران، اون وقت ببین چطوری رم می کنم!
از حاضر جوابیم انگار خوشش اومد که اون لبخند کج روی لباش این بار هم همون جا، جا خشک کرد.
- کاری نکن از کردم پشیمون بشم.
دست به کمر رفتم توی سینش.
- مثلا می خوای چکار کنی؟ تحویلم بدی به شایان؟
دستشو برد توی جیبش و مغرور نگاهم کرد.
- بدتر از اونم می شه.
گنگ نگاهش کردم.
- چی؟!
نگاهش می درخشید. یه جوری از گوشه ی چشم نگاه چپ بهم انداخت که دلمو لرزوند.
ولی بازتابش لبخند روی لبام نبود؛ این بار اخمی بود که بین ابروهام نشست و این درست خلاف اون چیزیو که توی دلم داشتم، نشون می داد.
گوشی توی دستشو گرفت جلوم.
- بگیر.
دست به سینه سرمو انداختم بالا و عین بچه تخسا گفتم: نمی خوام. آزاد که شدم حتما می خرم. بی منت!
جلوم ایستاد، گوشیو در همون حالت توی دستش تکون داد.
- بهت گفتم بگیرش.
- منم گفتم نمی خوامش. چه اجباریه؟
خواستم از اتاق برم بیرون که راهمو سد کرد.
خیلی آروم جلوم ایستاد و در نهایت محکم شونشو به در تکیه داد که دیگه نتونم کاری کنم. منم به تبعیت از اون به در تکیه دادم و دست به سینه نگاهش کردم.
- بدون گوشی حق نداری پاتو از این در بذاری بیرون.
- گوشیو که نتونم به هر کی که دلم خواست زنگ بزنم رو نمی خوام. اون دیگه اسمش گوشی نیست، یه وسیله واسه ی کنترل کردن منه.
- مگه غیر از اینه؟
- یعنی چی؟! می خوای با این کنترلم کنی؟!
- از اولم با همین قصد بهت دادم.
بدفرم اذیتم می کرد. این قدریم جدی بود که نتونم بگم داره سر به سرم می ذاره. شونشو گرفتم و خواستم بکشمش کنار، ولی عین سنگ سفت بود و چسبیده بود به در.
- برو کنار. انگار من و تو نمی تونیم توی هیچ زمینه ای به توافق برسیم.
- به خاطر یه گوشی؟
- گوشی نه و کنترل از راه دور.
انداختش توی بغلم که اگه به موقع نگرفته بودمش، تیکه هاش هر کدوم یه طرف افتاده بود.
- تماساتو چک می کنم.
- پس می تونم زنگ بزنم؟
- معنی جملمو نفهمیدی؟
- یعنی زنگ بزنم دیگه؟
سرشو تکون داد.
- فراموش نکن که گفتم چکت می کنم.
واسه اینکه کم نیارم گفتم: باشه. چون یکی دو روز بیشتر دستم نمی مونه، مشکلی نداره.
- چرا یکی دو روز؟!
بی تفاوت نگاهم رو یه دور توی صورتش چرخوندم و گفتم: پام برسه تهران خودم یکی می خرم؛ اون وقت دیگه کسی نمی تونه تماسامو چک کنه.
اخماشو کشید توی هم و تکیشو از در برداشت. لبخند زدم و خواستم درو باز کنم. این بار مچمو گرفت. با تعجب نگاهش کردم. نگاه و کلامش کاملا جدی بود.
- تو همون کاری رو می کنی که من ازت می خوام. اگه همین اول کار بخوای لج کنی، منم بلدم جوابتو بدم. پاسخ محرک رو فراموش نکن! ممکنه برات گرون تموم بشه.
- که چی؟!
- تنهایی توی تاریکی بین اون همه سگ و گرگ دووم میاری؟
آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم.
- تهدیدم می کنی؟!
- مختاری هر جور که دوست داری فکر کنی. فقط خواستم روشنت کرده باشم.
با حرص دستمو از توی دستش کشیدم بیرون و درو باز کردم. توی همون اتاق به اصلاح ویژه داشتیم بحث می کردیم و حالا این گوشی که توی دستم بود.
خب من جز فرهاد و پری کسی رو نداشتم که بخوام ازشون خبر بگیرم. تموم حرفاشو یه بار پیش خودم مرور کردم. از چه تلخی هایی توی زندگیش حرف می زد؟ آرشام چه سختی هایی رو متحمل شده بود که وقتی ازشون حرف می زد، حالت آدمای مغمومو به خودش می گرفت؟ وقتی داشت به آسمون نگاه می کرد، این قدری محوش شده بود که تموم جملاتش عمیق از بین لباش بیرون می اومد.
دوست داشتم سر از کاراش در بیارم. هم کنجکاو بودم، هم اینکه واقعا برام مهم بود بدونم. کلا هر چیزی که به آرشام مربوط بشه، برای من اهمیت داره. دوستیش با شایان، به خاطر رسیدن به کدوم هدف؟ اون گفت ما توی این زمینه مثل همیم؛ پس یعنی اونم به خاطر انتقام داره خودشو به آب و آتیش می زنه؟ انتقام از چی؟ به خاطر کی؟ خدایا چقدر سوال توی سرم ردیف شده. باید بدونم چی آرشامو این همه بهم ریخته که دنبال ذره ای آرامش می گرده. هنوزم نگاه اون شبش رو توی اتاق فراموش نکردم.
نفس عمیق کشیدم. از فکر و خیال بیرون اومدم. حالا چکار کنم؟! بدون فوت وقت شماره ی فرهادو گرفتم. خاموش بود. ای بخشکی شانس. یه بار دیگه امتحان کردم، واقعا خاموش بود.
با مکث کوتاهی شماره ی پری رو گرفتم، جواب نداد. توی سالن با دلهره قدم می زدم و تند تند شمارشو می گرفتم تا اینکه بالاخره جواب داد.
- الو؟
- الو، سلام کجایی تو دختر؟ عجب اومدی دیدنم، دستت درد نکنه.
تا چند لحظه سکوت بود، ولی بعد صداش پر از خوشحالی شد.
- سلام دیوونه. این شماره ی توئه؟
- آره. بگو ببینم خوبی؟
دیگه نمی شد خوشحالی رو توی صداش حس کرد.
- بد نیستم. تهرانی؟
- نه هنوز، ولی اگه خدا بخواد دیگه دارم بر می گردم. تو چی؟
- من تهرانم، دیروز برگشتیم.
- پس چرا نیومدی پیشم؟
- باور کن نتونستم. باید ببینمت تا واست بگم. اون شب تو کشتی وقتی ازت جدا شدم، رفتم پیش کیومرث. ولی ...
ادامه نداد.
- الو پری؟ حالت خوبه؟
با گریه گفت: نه دلی خوب نیستم. به خدا خسته شدم.
صدای هق هقش و شنیدم با ناراحتی گفتم: آروم باش عزیزم. من فردا دارم بر می گردم؛ به محض اینکه رسیدم می خوام ببینمت. آدرس رو که داری؟
- آره دارمش. به خدا دارم دق می کنم دلی. یکی رو می خوام به دردای دل واموندم گوش کنه.
و با مکث گفت: از فرهاد خبر داری؟
از سوال بی موقعش تعجب کردم. پری چکار به فرهاد داشت؟!
- فرهاد؟! چطور؟! چرا پرسیدی؟!
- مگه تو خبر نداری؟! بهت نگفته؟!
- چی شده پری؟!
با ترس گفت: یعنی حتی یه زنگم بهت نزده؟! وای خدا.
پاهام سست شد. ترسی که توی صدای پری بود، دلشورم رو بیشتر کرد. نشستم رو صندلی.
- بگو ببینم چی شده؟ تو که منو دق دادی دختر. د یه حرفی بزن.
با گریه گفت: به خدا همش تقصیر من بود. نمی خواستم این جوری بشه.
کم مونده بود منم بزنم زیرگریه. من که حتی یه گوشی هم نداشتم این مدت فرهاد بهم زنگ بزنه. هر وقتم که باهاش تماس گرفتم، یا در دسترس نبود، یا خاموش بود. حالا با این حرفا ...
- دلی کیومرث اومده اینجا، نمی تونم حرف بزنم. مامان داره صدام می کنه. فردا که رسیدی خبرم کن میام دیدنت. رو در رو بهت بگم بهتره.
صداش بغض داشت.
- باشه، ولی من تا فردا دق مرگ نشم خیلیه. نگرانم کردی.
- امیدوارم اتفاقی نیفتاده باشه. فعلا باید برم.
- باشه. سلام به خانوادت برسون. خداحافظ.
- قربونت، مراقب خودت باش. خدا نگهدار.
تماس که قطع شد، سریع شماره ی فرهادو گرفتم؛ ولی بازم خاموش بود. خدایا یعنی چی شده؟!

***

پامو که گذاشتم تهران، یه نفس راحت کشیدم. تموم مدت توی هواپیما حواسم پرت بود. یه لحظه از فکر فرهاد و پری بیرون نمی اومدم. همش دعا می کردم چیزی نشده باشه. آرشام چند باری خواست از زیر زبونم حرف بکشه تا بفهمه چمه؛ ولی هر بار من با جوابای کوتاهی که بهش می دادم، مسیر بحثو منحرف می کردم. اما اون زرنگ تر از این حرفا بود؛ هیچ رقمه کوتاه نمی اومد.
به پری اس ام اس دادم که رسیدم و غروب بیاد پیشم. باید به آرشام هم می گفتم. یه بار بی اجازش مهمون دعوت کردم اوضاع قمر در عقرب شد؛ این بار با اینکه مهمونمو از قبل دعوت کردم ولی خبرش کنم بهتره.
پشت در اتاقش بودم. دستمو آوردم بالا تا در بزنم که صدای داد و هوارش رو از توی اتاق شنیدم. به قدری صداش بلند بود که قلبم ریخت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- یعنی این قدر احمقی که فکر کردی با یه تهدید بچگانه جا می زنم و دو دستی دلارام رو تقدیم شماها می کنم؟ داد نزن گوش بگیر ببین چی بهت می گم. من یه قول و قراری با شایان گذاشتم، طرف حسابمم خود اونه نه تو. پس بتمرگ سر جات و زر زر زیادی هم واسه من نکن. غلط زیادی ... از مادر زاده نشده کثافت.
و بعد صدای برخود و شکستن شیشه. مات و مبهوت با وحشت به در اتاقش خیره شدم.
تردید داشتم که در بزنم یا نزنم. الان وقتش بود؟ ولی اگه الان نرَم تو و خبرش نکنم، بعدا ممکنه حسابی از دستم عصبانی بشه. از ظاهر امر مشخصه این داد و هوارا به خاطر شایان و ارسلانه. انگار فهمیدن و بهش زنگ زدن.
چشمام رو بستم و با یک نفس عمیق باز کردم. آرامشت رو حفظ کن دختر. نمی خورَدِت که. تقه ای به در زدم. صداشو بعد از چند لحظه گرفته و سنگین شنیدم.
- بیا تو.
درو باز کردم و لای در ایستادم. پشتش بهم بود و صورتش رو به پنجره. با یه حرکت روی پاشنه ی کفشش چرخید و نگاه پر جذبش رو توی چشمام دوخت.
آروم رفتم تو و در رو بستم.
- چیزی شده؟
به طرفم اومد.
- فال گوش ایستاده بودی؟
نمی دونم چرا هول شدم. شاید به خاطر اون اخم غلیظ وسط پیشونیش بود.
- فال گوش؟! نه، ولی صدات خیلی بلند بود؛ واسه ی همین ...
مکث کردم: خواستم در بزنم، صدای فریادتو شنیدم.
با تردید گفتم: ارسلان بود درسته؟
کلافه سرشو تکون داد و جلوم ایستاد. نگاهشو چرخوند روی زمین. همزمان منم همین کارو کردم. روی خرده کریستال هایی که رو زمین پخش شده بود و گوشی آرشام که درش باز شده و افتاده بود کنار یه تیکه ی بزرگ از گلدون کریستال.
کمی ازم فاصله گرفت.
- راه می ری مراقب باش پات رو شیشه نره. الان میان جمع می کنن.
صداش گرفته بود. رفت پشت پنجره. بیرون رو نگاه می کرد. انگار حواسش نبود، چون من کفش پام بود و اگه روی شیشه ها راه می رفتم، چیزی نمی شد.
ترجیح دادم فعلا بذارم توی خودش باشه. هیچی نگفتم.
خبر کرد خدمتکار اومد و خرده شیشه ها رو جمع کرد. بعد از رفتن خدمتکار صداش زدم.
صورتشو به طرفم برگردوند. لبخند زدم. محو لبام و لبخند دلنشینی که روش نشسته بود، شد. سعی کردم لحنم آروم باشه که جدیدا همین طورم شده بود. زیاد آروم بودم که خب این مختص به خود آرشام بود نه هر کس دیگه.
- دختری که اون شب توی کشتی دوستم معرفیش کردم رو یادته؟
چهرش متفکر شد. به نشونه ی مثبت سرشو آروم تکون داد.
چشماشو باریک کرد و گفت: خب که چی؟
- اون روز بهش آدرس اینجا رو دادم و گفتم بیاد ببینمش. یه مشکلی داره که می خواد باهام در موردش حرف بزنه. امروز بهش خبر دادم که رسیدم تهران، اونم الان تهرانه. ازش خواستم بیاد اینجا. خواستم ...
سرمو زیر انداختم.
- یعنی اولش خواستم ازت اجاره بگیرم، منتهی موقعیت جوری بود که نتونستم.
به طرفم قدم برداشت. جلوم دست به سینه ایستاد، سرشو تکون داد و با پوزخند گفت: عادت داری منو توی عمل انجام شده قرار بدی؟
با تعجب نگاهش کردم.
- هر کار بخوای همونو انجام می دی و بعد تازه یادت میفته باید منو هم در جریان می ذاشتی. اون وقت الان توقع داری من چی جوابتو بدم؟
لباشو روی هم فشار داد. با اون اخمای درهمش ترکیبی ایجاد کرده بود که دل بی جنبه ی منو سمت خودش منحرف می کرد.
سرمو نامحسوس تکون دادم. منم رسما خل شدم. ولی نه، دلم که می خواد، آره خیلیــــم می خواد. یعنی می شه؟!
- سوالم جواب نداشت؟
هول شدم. صدام می لرزید، ولی با یه تک سرفه صافش کردم.
- حق داری، من معذرت می خوام. باور کن از روی عادته.
- فقط چون معذرت خواستی می تونم بگم این بار رو ندید می گیرم. منتهی سعی کن این عادت رو از بین ببری.
با لبخند و نازی که توی نگاه بی قرارم ریختم، زل زدم توی چشماش و با صدای ظریفی که ذاتا همین طور بود، گفتم: تَرک عادت موجب مرضه. اون وقت می گی به کل از بین ببرش؟
خیره نگاهم کرد. نگاه خواستنیش روی تموم اجزای صورتم چرخید و نرمشی روی تو این نگاه حس کردم که تا به حال ازش ندیده بودم. قلبم رو گرم کرد. نمی دونم چرا، ولی از اینکه می خواستم تنهاش بذارم و از پیشش برم، ناخوداگاه قلبم گرفت.
لبخند به آرومی از روی لبام محو شد و جاش رو به نم اشکی داد که توی چشمام حلقه بست. چرا به اینش فکر نکرده بودم؟ بدون آرشام این مدت طولانی چکار کنم؟
قطره اشکی که ناخواسته از چشمام چکید و چونم که در اثر بغض توی گلوم لرزید؛ توان نگاه کردن به اون دو تا چشم سیاه و نافذ که تعجب درونش هر لحظه بیشتر می شد رو ازم گرفت.
سرمو انداختم پایین و با دکمه ی لباسم ور رفتم. انگشتای سردم لرزون دکمه رو بین خودشون گرفته بودن و از روی تشویش فشارش می دادم.
صداش توی گوشم پیچید. خدایا یعنی باید با صداشم خداحافظی کنم؟ چرا الان؟ چرا الان دارم به این قضیه فکر می کنم؟ چرا زودتر از اینا به فکرش نیفتادم؟
- این اشکا واسه چیه؟
توی دلم داد زدم همش به خاطر توئه. اصلا همه ی اینا تقصیر توئه.
انگشت اشارشو گذاشت زیر چونه ی مرتعشم و سرمو بلند کرد. وادارم کرد نگاهش کنم. نگاهش کردم. اخماش بیشتر رفت توی هم. اشکامو دید و چشماش بین جفت چشمای من چرخید.
دلم گرفته بود. باید یه جایی رو پیدا می کردم تا بتونم این اشکای لعنتی رو بریزم بیرون. بزنم زیر گریه و تا می تونم هق هق کنم.
خدایا تنها بودم؛ آرشامو سر راهم گذاشتی. الان باید ازش جدا بشم؛ برم جایی که نمی دونم برگشتی توش هست یا نه. چرا می خوای ازم بگیریش؟ چرا می خوای بازم تنها بشم؟ بدون آرشام نــه نمی تونم.
حتی اگه ازش یه سایه در کنارم داشته باشم، بازم اون سایه وجود خودش نمی شه. اون سایه شاید ترسم رو از بین ببره، ولی وجودش به دلم آرامش می ده.
نرم تکونم داد. با حرص زیر لب زمزمه کرد: چته تو؟ پرسیدم چرا گریه می کنی؟
با بغض از پشت پرده ی اشک که تصویر آرشام رو با هر بار پلک زدن محوتر می کرد، گفتم: می ذاری برم پیش خانوادم؟
مات موند. با تعجب و کمی خشم که توی صداش بود، محکم تر تکونم داد و این بار بلندتر گفت: یعنی چی که بری پیش خانوادت؟
فهمیدم بد متوجه شده. دلم خواست لبخند بزنم، ولی این بغض مزاحم که توی گلوم جا خشک کرده بود، نذاشت.
- می خوام برم بهشت زهرا پیش پدر و مادرم. دلم براشون تنگ شده.
و با گریه صورتمو پوشوندم و گفتم: تو رو خدا بذار برم.
باید می رفتم. اونجا همون جایی بود که می تونم خودم رو خالی کنم. اشک بریزم، هق هق کنم، پیشونیم رو روی سنگ سرد قبرشون بذارم و هر چی توی دلم هست رو بگم. به مادرم. به مادری که همیشه پای درد و دلام می نشست. دوستم بود، خواهرم بود، اون مادرم بود. دلم براشون تنگ شده.
صدای آرومش که به نظرم کمی مرتعش اومد، توی گوشم پیچید.
- برو حاضر شو، پایین منتظرتم.
نخواستم صورت خیسمو ببینه. بدون اینکه سر بلند کنم برگشتم. دستامو از روی صورتم برداشتم، در رو باز کردم و رفتم بیرون.
هنوزم وقتی داشتم لباس می پوشیدم، هق هق می کردم. به صورتم توی آینه نگاه کردم. چشما و نوک بینیم سرخ شده بود. یاد داشته ها و نداشته هام افتادم. آرشامی که داشتم و خانواده ای که نداشتم. دستامو گذاشتم روی میز آینه و خودمو به جلو خم کردم. با بغض توی چشمام خیره شدم. سرگردون بودن. این سرخی که سفیدی چشمامو پرکرده بود، داد می زد توی دلم چه خبره.
خودم می فهمیدم منی که توی این شرایط عاشق شدم و حالا دارم قدم به جایی می ذارم که تهش به ناکجا آباد ختم می شه، نمی دونم چی در انتظارمه. کاش قبلش می فهمیدم آرشام هم منو می خواد یا نه. نگاهش یه جور و کلامش یه جور دیگه گیجم می کنه. باعث می شه به شک بیفتم. ای کاش این شکو از بین می برد. حتی اگه یه اشاره ی کوچیک هم بکنه من راضیم. بهم بفهمونه، حالیم کنه که توی دل اونم همون چیزی می گذره که حال و هوای منو عوض کرده.

***

فاتحه فرستادم. رو به قبر بابا لبخند تلخی زدم و زیر لب گفتم:
- می بینی بابا؟ می بینی باهامون چکار کردی؟ این چه معامله ای بود بابا؟ دزد ناموس آوردی توی خونت؟ نشوندی پای سفره ی زن و بچه ات؟ چشم ناپاک نشوندی رو به روی زنت و نفهمیدی؟ بابا بد کردی. بابا خدا بیامرزدت، ولی زندگی تک تکمون رو تباه کردی. من از چشم تو می بینم؛ چون تو پای شایان رو به زندگیمون باز کردی. اون کفتار فکرای شومی توی سرش داشت، ولی تو نفهمیدی بابا. از ناموست نتونستی اون طور که باید مواظبت کنی. بد کردی بابا، بد کردی.
سرمو خم کردم و سنگ قبرشو بوسیدم. بابام بود؛ با همه ی اینا هنوزم صداش می کردم بابا. مگه خدا نگفته پدر و مادر به قدری احترام دارن که اگه نامسلمون بودن، نباید بگی مسلمون شو. احترامی که فرزند موظفه در حق پدر و مادرش داشته باشه. ولی حیف و صد حیف که بابام با یه عمل اشتباه و با یه ندونم کاری، همه ی ما رو به تاریکی سوق داد.
سنگ قبر شسته ی نیما رو بوسیدم. برادری که دلم خوش به غیرتی بود که نداشت. برادری که بچگی کرد، نادونی کرد. رفت دُم شیر رو قیچی کنه، ولی ندونست عاقبت خودش طعمه ی همون شیر می شه. گفتم اگه بابام معتاده و حواسش به دخترش نیست؛ نیما رو دارم که مراقبم باشه. ولی نشد. اون طور که فکر می کردم نبود و نشد. نیما هم تنهام گذاشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
به قبر مادرم دست کشیدم. آروم آروم آب رو ریختم روی سنگش. روی قبر هر سه نفرشون گلاب پاشیدم. قبر مامان رو بوسیدم. گلا رو پر پرکردم و ریختم روی قبرشون.
به روی اسم مامان دست کشیدم. ماه بانو. باهاش حرف زدم. از همه و همه براش گفتم. از هر اونچه که توی دلم داشتم. از آرشام و این حس شیرین توی دلم. ولی خبر نداشتم تو دل اون چی می گذره.
- مامان دختر یکی یه دونه ات می خواد انتقام بگیره.
لبخند تلخی زدم.
- می بینی مامان؟ اگه بودی می گفتی دخترتو رو چه به انتقام؟ این کارا واسه توی فیلماست. واسه تو کتاباست مگه تو که یه دختری می تونی از پس این جور کارا بر بیای؟ اونم از کی؟ شایان بزرگ! یه آدم خوک صفت! کسی که رذالت از سر و روش می باره. مامان اگه بودی چی می گفتی؟ ای کاش بودی؛ اون وقت دیگه شایانی توی زندگیمون نبود. باز می شدیم همون خانواده ی چهار نفره ای که خوشبخت کنار هم زندگی آرومی داشتیم. تو و بابا مثل همه ی زن و شوهرا با هم بحثتون می شد؛ ولی اون مشاجره شیرین بود. آره شیرینیش به تلخی اون دعواها و کتک کاری ها ارزش داشت. مامان دخترت می خواد برای اولین بار توی عمرش دست به کارایی بزنه که تا حالا نزده. یادته هر وقت زبون درازی می کردم، می زدی به بازوم و می گفتی دختر منو باش، با وجود ترسی که توس دلش داره، ولی از اون ور خدا زبون درازی بهش داده. همیشه نصیحتم می کردی که همه جا زبون درازی نکنم؛ می گفتی واسه دختر زشته. یادته کوچیک که بودم موهای بلندم رو شونه می زدی و منم چند تارش رو توی دستای کوچولوم می گرفتم و تاب می دادم؛ تو هم با لبخند شونه رو می کشیدی توی موهام و می گفتی کی برسه تو رخت سفید عروسی ببینمت، مادر به قربونت بره. همیشه این مَثل روی لبات بود که «دختر بشینه آروم، خواهان بیان از کِرمون!». این ضرب المثل هنوز که هنوزه یادمه. ولی من آروم نبودم؛ دختر گوشه گیری نبودم؛ جنب و جوش داشتم؛ سر و زبون دار بودم؛ ولی تو جوری تربیتم کردی که بدونم در کنار این رفتارا باید خانم باشم؛ متین رفتار کنم. نذاشتن مامان؛ نذاشتن آروم باشم. بهم زخم زدن. مادرم و خانوادم رو ازم گرفتن.
کف دستامو به چشمام فشار دادم. با هق هق گفتم: زخمی نشوندن روی این دل لامصبم که با هیچ مرهمی درمون نمی شه. هنوزم یادش که میفتم جگرم آتیش می گیره. اون از خدا بی خبر شماها رو ازم گرفت.
دستامو از روی چشمام برداشتم.
- به دعای هر سه نفرتون نیاز دارم. می دونم کار بابا خواسته ی خودش نبود. اصلا خبر نداشت همچین چیزی می شه، واسه همینم بخشیدمش. دست شماها از این دنیا کوتاست؛ ولی توی اون دنیا دستاتون پیشه؛ پس کمکم کنید. بذارید دعاتون بدرقه ام باشه.
منو با خودتون نبردین، پس حالا که موندم انتقامتون رو از این آدمای پست می گیرم. عدالت رو باید اجرا کرد. این آدم دم کلفت تر از این حرفاست. به قانون اینجا عدالت اجرا نمی شه؛ ولی به قانون انتقام و به جرم گناه، من اون آدم رو قصاص می کنم. تنها نیستم؛ اون مردی که نگاهش و حتی کلامش بهم فهمونده، همراهمه. کمکم می کنه. نمی خوام تنهاش بذارم، ولی باید این کار رو بکنم. اینو هم من می خوام و هم آرشام.

***

تموم مدت که بالا سر قبر خانوادم بودم و باهاشون درد و دل می کردم؛ آرشام با فاصله ی زیادی از من به یکی از درختای اونجا تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
خوب بود که تنهام گذاشت. به این تنهایی و خلوت نیاز داشتم. حالا آروم و سبکم، ولی هنوز نتونستم با خودم کنار بیام. با خودم و دوری از کسی که قلبم رو تصاحب کرد!
صورتم رو برگردوندم و نگاهش کردم. مسلط رانندگی می کرد. عینک آفتابی شیکی به چشماش داشت، یه بلوز پاییزه به رنگ قهوه ای سوخته و یه شلوار جین مشکی. فوق العاده جذاب بود. جذابیتی که چشم هر دختری رو به راحتی خیره می کرد. تیپ همیشه سنگین و تیره ای که می زد و غرور خاصی که همیشه و همه جا توی چشماش داشت. آرشام هیچی کم نداشت؛ فقط از نظر من زیاد از حد مغرور بود و مطمئنا برای این رفتارش دلیل داشت. دلیلش هر چی که باشه، این مرد رو بی نهایت پرجذبه و محکم کرده. و من این مرد مغرور و خواستنی رو ... دوست داشتم!

***

- وای دختر نمی دونی چقدر از دیدنت خوشحال شدم.
لبخند زد.
- منم همین طور، شاید حتی بیشتر از تو.
نگاهش کردم. انگار یه جورایی اضطراب داشت؛ انگشتاش رو توی هم گره می زد و باز می کرد. کف دستاش و به هم می سایید و از توی نگاهش نگرانی رو واضح می دیدم. بعد از برگشتن ما، دقیقا نیم ساعت بعد پری اومد دیدنم. قبلش به آرشام گفتم که الاناست پری برسه، اونم بدون اینکه نگاهم کنه از پله ها رفت بالا و گفت:
- به خدمتکار بگو می خوام استراحت کنم، فعلا کسی مزاحمم نشه.
همین که باز گله نکرد خودش خیلی بود. سفارشی که کرده بود رو عملی کردم و به خدمتکار گفتم. بعد از اومدن پری، رفتیم توی اتاق من. روی تخت نشسته بودیم. دستای سردش رو توی دست گرفتم. با چشمای خیسش نگاهم کرد.
- تو رو خدا یه چیزی بگو پری. به خدا دقم دادی. چرا هر چی به فرهاد زنگ می زنم خاموشه؟ هیچ وقت سابقه نداشت.
- همه چیز رو برات می گم. همه چیز رو.
یه برگ دستمال کاغذی از روی میز برداشت و اشکاش رو پاک کرد.
- اون روز تا اونجایی برات تعریف کردم که کیومرث اون عکسای لعنتی رو ازم انداخت و به بهونه ی همونا خواست عقد کنیم؛ ولی من با این وجود بازم کله شقی کردم و گفتم نه. یکی از دوستام تصادف کرده بود؛ رفتم عیادتش و همون روز بعد از عیادت فرهادو اتفاقی توی بیمارستان دیدم. بعد از سلام و احوال پرسی خواستم از بیمارستان بیام بیرون که ازم پرسید ماشین دارم یا نه؛ منم گفتم نه، چون خراب شده بود و گذاشته بودمش خونه. فرهاد گفت داره می ره خونه و سر راه منو هم می رسونه. اولش توی رو دربایستی یه کم من من کردم، ولی بالاخره موافقت کردم و همراهش رفتم. توی مسیر ازش حال تو رو پرسیدم؛ دیدم دمق شد و رفت توی خودش. گفت حالت خوبه و چیز دیگه ای نگفت. نگران شدم؛ این مدتم به گوشیت زنگ می زدم خاموش بود. بهش اصرار کردم اگه چیزی شده به منم بگه. یه دفعه نمی دونم چی شد گفت می خواد یه چیزیی رو باهام در میون بذاره؛ منم قبول کردم. گفت کجا بریم، منم پیشنهاد رستوران رو دادم. خیلی خوب رفتار می کرد؛ کاملا مردونه و متین، درخور شخصیتی که داشت. بعد از اینکه کیک و قهوه سفارش دادیم؛ پیشنهاد کرد یه کم حرف بزنیم. احساس کردم می خواد حرفی رو بهم بزنه که توی زدنش تردید داره.
دروغ چرا، فکرم به خیلی چیزا کشیده شد؛ ولی خب وقتی چهره ی گرفتش رو می دیدم، خط باطل می کشیدم روی تموم افکارم. گفت تو رو دوست داره و بهت از عشقش گفته، ولی تو دست رد به سینش زدی. ازت خواسته در موردش فکر کنی و بعد جوابش رو بدی.
قطره های اشک تند تند صورتش رو خیس کردن. دستمو گذاشتم روی شونش. با بغض نگاهم کرد. رنگش پریده بود.
- چرا گریه می کنی؟!
- هیچی.
- نه بگو، می خوام بدونم. حتما یه چیزیت هست. به من نگو نه که خوب می شناسمت.
با بغض و صدایی که انگار از ته چاه در می اومد، گفت: بهم فرصت بده.
نفسمو فوت کردم بیرون. از روی ناچاری گفتم: خیلی خب مجبورت نمی کنم. بقیش رو بگو؛ فرهاد چی گفت؟
بغضشو قورت داد و اشکاشو پاک کرد.
- ازم خواست باهات حرف بزنم. فکر کرد می دونم تو کجایی؛ واسه ی همین از نشونی و این حرفا چیزی نگفت. منم نمی دونستم رفتی توی اون ویلا، وگرنه حتما آدرس رو ازش می گرفتم. فرهاد داغون بود. دل سنگ به حالش آب می شد، چه برسه به من که ...
ساکت شد.
- آخه تو چته پری؟ راست و حسینی هر چی توی دلت هست رو بریز بیرون.
با بغض گفت: چی بگم؟ درد من یکی دو تا نیست دلارام. خیلی کم شانسم، نه اصلا شانس ندارم! وگرنه چرا اون کسی رو که عاشقشم، منو نخواد و در عوض خواهان بهترین دوستم باشه؟! چرا دلارام؟!
و با هق هق سرشو انداخت پایین. دهنم از تعجب باز موند. چند بار پشت سر هم پلک زدم تا حواسم جمع شد.
زمزمه کردم: چی؟! تو ... یعنی فرهاد رو ...
سرشو تکون داد. از زور هق هق شونه هاش می لرزید. خودمو کشیدم جلو و بغلش کردم. سرشو نوازش کردم.
- پس چرا اینا رو زودتر بهم نگفتی؟ از کی؟
- از بار دومی که دیدمش فهمیدم نمی تونم از فکرش بیام بیرون. فرهاد واقعا همون کسیه که می تونم بهش تکیه کنم. ولی اون دلش با من نیست.
هق هق کرد و صورتش رو به شونم فشار داد.
- من به فرهاد گفته بودم مثل برادرم دوستش دارم. حتما تو رو یکی دو روز بعد از اینکه با هم حرف زدیم دیده و چون هنوز داغ بوده، اون حرفا رو بهت زده. مطمئنم الان همه چیز رو فراموش کرده.
آروم خودشو کشید عقب و اشکاشو پاک کرد.
- مگه می شه دلی؟ عشق به همین آسونی از دل آدم بیرون نمی ره.
- عشق یک طرفه زود از بین می ره. می دونی چرا؟
منتظر نگاهم کرد.
با لبخند کمرنگی جوابش رو دادم: چون مهری از طرف مقابلش نمی بینه که بخواد به این عشق دلگرم باشه. اگه دو نفر متقابلا عاشق هم باشن، دلشون همیشه با همه و این گرما، با هر بار شعله کشیدن عشقشون گرم تر می شه، ولی وقتی یکی گرم باشه و یکی سرد؛ بالاخره یکی از اون ها بر دیگری چیره می شه. یا می زنه و طرفم عاشقش می شه، یا اینکه نه؛ اونی هم که عاشق شده پشیمون می شه. براش سخته، ولی به زمان نیاز داره. حالا هم اگه فرهاد از من سردی ببینه، مطمئن باش فراموش می کنه.
سرش رو زیر انداخت. با دستمال توی دستش ور می رفت.
- ولی اگه دل تو رو هم گرم کرد چی؟ خودت گفتی دو تا احتمال داره. مگه می شه از مردی مثل فرهاد گذشت؟
- اگه عاشقش نباشی می گذری.
- اگه عاشقش شدی چی؟
خندیدم.
- نمی شم.
- چرا نشی؟
دستمو گذاشتم روی سینم و با شیطنت، آروم گفتم: چون یه مرد مغرورِ کله شقِ خودخواه یه دنده ی از خود متشکر، توی این دل واموندم جا خشک کرده و هیچ رقمه هم بیرون برو نیستو، یعنی عمرا اگه بیرونش کنم!
مات و مبهوت زل زد توی چشمام. لبخند آروم آروم مهمون لباش شد. با تعجب جلوی دهنش رو گرفت و ریز گفت: نـــــه!
خندیدم.
- آره!
- بگو جون پری.
- وا دروغم چیه؟ به قول خودت، دلی آتیش پاره ی زبون دراز، بالاخره دلش رو به یکی باخت.
با لبخند دستم رو گرفت. با خوشحالی گفت: وای دلی طرف کیه؟ این جور که تو ازش تعریف کردی مطمئنم آدم خاصیه.
- خاص؟ چه جــــورم!
- جونم در اومد، بگو کیه؟!
- نمی شناسیش.
عین لاستیک پنچر شد.
- جدا؟ پس ندیدمش؟ خب یه روز قرار بذار منم ...
یه دفعه چشماش گشاد شد و دهنش باز موند. از اون طرف لبخند روی لبام پر رنگ تر شد.
مات و مبهوت گفت: نکنه ... نکنه همون رو می گی؟!
با خنده گفتم: کدوم؟
زد به بازوم.
- آره؟! همون یارو بداخلاق جذابه ی توی کشتی؟! که وسط حرفامون سر رسید و دستت رو کشید و به زور با خودش برد؟
- نه بابا، کجا به زور؟
خندیدم، پری هم خندید.
- پس خودشه! آرشام بود اسمش آره؟ گفتی مهندسه.
- اوهوم، مهندس آرشام تهرانی، صاحب همین ویلا.
- تو گلوت گیر نکنه دختر. عجب لقمه ی چرب و چیلی هم برداشتی.
با شیطنت پشت چشم نازک کردم.
- نترس، واسه جویدنش دندونای تیزی دارم. تو گلوم نمی مونه.
- یه مرد مغرور و بداخلاق با یه دختر شیطون و زبون دراز! اوه اوه، چه اعجوبه ای از آب در بیاین شماها.
- چشم حسودا از دَم کــــور.
- هوی، منم؟
- مگه تو حسودی؟
دمق شد. آه کشید و گفت: نه، هیچ وقت به زندگی بهترین دوستم حسودی نمی کنم. آرزومه خوشبخت بشی. ولی کِی خوشبختی قسمت منم می شه؟
دستمو انداختم دور شونش.
- خیلی زود. از فرهاد بگو، چرا نگرانش بودی؟
دوباره ترس و نگرانی نشست توی چشماش.
- اون روز خبر نداشتم کیومرث برام به پا گذاشته و اون آمارم رو ثانیه به ثانیه بهش می ده. طرف حتی وقتی توی رستوران بودیم از من و فرهاد عکسم انداخته بود.
وقتی اومد خونمون، مامان گفت با دوستش داره می ره بیرون و زود برمی گرده. از همون اول دیدم کیومرث اخم کرده، ولی به روی خودم نیاوردم. ولی همین که مامان رفت برزخی شد و صداش رو انداخت پس کلش، که اون پسره کدوم خریه که داشتی باهاش ول می چرخیدی؟ حرفایی بهم زد که فقط لایق خودش بود و جد و آبادش. منم بلند شدم و جلوش ایستادم و هر چی از دهنم در اومد گفتم. تهشم فهمید من فرهادو می خوام. وقتی دو تا سیلی ازش خوردم و یه لگد توی پهلوم زد؛ گفت داغشو به دلم می ذاره. گفت هنوز کارمو باهات تموم نکردم رفتی قولشو به یکی دیگه دادی؟ حرفایی زد که شرمم می شه حتی واسه تو بگم. واسه اینکه مامان وقتی برگشت نفهمه اینجا چه خبر بوده، رفتم حموم و پهلوم رو با آب گرم ماساژ دادم. درد داشتم؛ اومدم بیرون و به بهونه ی سردرد یه مسکن خوردم و خوابیدم. همون شب بابا گفت بلیت گرفته واسه ی کیش، بریم یه مدت آب و هوا عوض کنیم. اون مار صفت هم سریع زنگ می زنه به بابام و می گه منم توی کیش کار دارم، باهاتون میام. نمی دونی وقتی کنارمه چقدر زجر می کشم. روز قبلش بهم گفته بود یکی از دوستای نزدیکش یه مهمونی توی کشتی ترتیب داده و جلوی بابام ازم خواست باهاش برم. بهونه آوردم و گفتم روی آب باشم حالم بد می شه، ولی از بس اصرار کرد و خودش رو جلوی بابام به موش مردگی زد، اونم اجازه داد و وقتی هم بابام اجازه بده، دیگه حرفی نمی شه زد. مامان قبلش یه قرص بهم داد که اونجا حالم بد نشه. می دونی که روی کشتی باشم حالت تهوع بهم دست می ده.
- آره یادمه بهم گفته بودی.
- ولی کی بود که گوش کنه؟ منم از ترس اون عکسا باید می گفتم چشم. مخالفت می کردم، ولی آخرش مجبورم کردن. اون شب حالم خوش نبود؛ اونم پیله کرده بود که چرا با دوستاش خوب برخورد نمی کنم. بعدشم که تو رو دیدم؛ ولی بالاخره اون شب بیشتر از اون طاقت نیاوردم و حالم بد شد. اصلا توی حال خودم نبودم. همش یه گوشه روی صندلی افتاده بودم و سرم روی میز بود و چشمام بسته. اون قرص یه جورایی خواب آور بود. راضی بودم، چون این جوری قیافه ی نحسش رو نمی دیدم. کاری هم بهم نداشت و با دخترای توی مهمونی که یکی از یکی جلف تر بودن گرم گرفته بود. بعدشم برگشتیم تهران و الانم که اینجام. من شماره ی فرهادو ندارم، ولی وقتی گفتی زنگ می زنی خاموشه، ترس افتاد توی دلم.
با نگرانی دستام رو مشت کردم.
- نمی دونم والا، من از تو بدترم. خیلی نگرانشم. اون کیومرثی که تو ازش می گی و من چند باری دیدمش، ازش بعید نیست کاری کرده باشه. ولی گفتی با میزبان اون مهمونی یعنی شایان آشناست؟
- شایان؟!
کمی فکر کرد و سرش رو تکون داد: آره آره، اسمش همین بود. کیومرث وِرد زبونش این بود که این مهمونی جناب شایان بزرگه.
- باشه، من یه کاریش می کنم. فکر کنم بتونم پیداش کنم، البته به کمک یه نفر.
مشتاقانه نگاهم کرد.
- کی؟!
- صبر کن بعد بهت خبر می دم. راستی شماره ی منو که داری، شماره ی فرهاد رو هم می گم سیو کن توی گوشیت، شاید یه وقت به درد خورد.
- باشه، بگو سیو کنم.
شماره رو گفتم. توی سرم یه فکرایی داشتم. کیومرث دوست شایان بود، آرشام هم شایان و دوست و رفیقاش رو حتما خیلی خوب می شناسه. یعنی کمکم می کنه فرهادو پیدا کنم؟!
حتما توی این یکی دو روزه سر و کله ی شایان و ارسلان هم پیدا می شه. باید هر چه زودتر دست بجنبونم، وگرنه دیر می شه.
بعد از رفتن پری همش به این فکر می کردم که چطوری به آرشام بگم؟ خدا خدا می کردم کمکم کنه.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
در بزنم؟ نزنم؟ لابد تا الان بیدار شده. آره خب دو ساعت گذشته. بالاخره دلمو یکی کردم و در زدم. جواب نداد. دستمو آوردم بالا تا دومی رو هم بزنم که صداش باعث شد دستم روی هوا بمونه.
- بیا تو.
دستمو آوردم پایین و گذاشتم روی دستگیره و درو باز کردم. داخل اتاقش سرک کشیدم؛ روی تخت دیدمش. دراز کشیده بود، ولی چشماش باز بود. آروم رفتم تو و درو بستم. همون جا ایستادم. حرکتی نکرد؛ حتی نگاهمم نمی کرد. همون طور که قدمامو کوتاه به طرفش برمی داشتم، گفتم:
- می شه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
سرشو برگردوند و نگاهم کرد. کمی به طرفم نیمخیز شد و جدی گفت: واسه همین اومدی اینجا؟
سرمو تکون دادم. خواست روی تخت بشینه که اخماش جمع شد. آه کوتاهی کشید و دستش رو گذاشت روی گردنش.
- در رابطه با چه موضوعی؟
- مفصله؛ وقتشو داری؟
سرش و به نشونه ی مثبت تکون داد؛ ولی اخماش جمع تر شد. دستشو به گردنش فشار می داد.
- چیزی شده؟
نگاهشو که انداخته بود روی تخت، کشید آورد سمت پاهام و آوردش بالا تا توی چشمام نگه داشت. یه قدم رفتم جلو. با دو قدم دیگه می رسیدم کنار تختش، ولی همون جا ایستادم.
- گردنت درد می کنه؟
خیره توی چشمام گفت: به نظرت طبیعی نیست؟ وقتی یکی مثل من شب برای نجات جون یه دختر شیرجه بزنه توی آب، طبیعتا عضلاتش نمی گیره؟
لبخند زدم. می خواست تیکه بندازه!
- یعنی توی این چند روزم همین طور بودی؟
- تا حدودی.
- پس چرا من نفهمیدم؟
جوابمو نداد و نگاهشو از روم برداشت.
خواستم موضوع فرهادو پیش بکشم که موبایلش زنگ خورد. روی میز کنار تختش بود. خواست کج بشه برش داره که چون من نزدیک تر بودم، از روی میز برش داشتم و گرفتم جلوش. زل زد توی چشمام و گوشی رو از دستم گرفت. همون طور که نگاهش به من بود، جواب داد. ولی نمی دونم کی پشت خط بود که اخم کرد و نگاهشو از روم برداشت.
- بگو می شنوم. کجا؟ چند نفرن؟ باشه امشب یه سر می زنم. مراقب همه چیز باش. به بچه ها هم سفارش کن.
گوشیو از کنار گوشش آورد پایین و تماسو قطع کرد. صورتش سرخ شده بود. مرتب نفس عمیق می کشید. چهرش داد می زد که عصبانیه.
یه پیراهن آستین کوتاه سرمه ای تنش بود. توی خونه ضخیم نمی پوشید، ولی بیرون اکثرا لباساش پاییزه بود و یه شلوار جین مشکی. رنگای تیره جذاب ترش می کرد. ولی چی می شد یه کمم واسه تنوع از رنگای شاد استفاده می کرد؟ واقعا دلیل این کارش رو نمی فهمم.
از سمت یقه سه تا از دکمه هاش رو تا پایین باز کرد. انگار گرمش شده بود. لب تخت نشست؛ دستاشو کنارش تکیه داد. دست راستش رو آورد بالا و به گردنش کشید. خواستم لب باز کنم و حرفمو بزنم که جملش متعجبم کرد. همون طور که دستش روی گردنش بود نگاهم کرد و گفت:
- تو ماساژ بلدی؟
- من؟! واسه چی؟!
- فقط جوابمو بده.
مکث کردم.
- یه کم، نه زیاد.
سرشو آروم تکون داد.
- همونم خوبه.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: پس چرا معطلی؟
- چکار کنم؟!
به گردن و شونه هاش اشاره کرد.
چهرش از درد جمع شده بود.
- ولی من این کاره نیستم.
- گفتی که بلدی.
- آره، اما خب نه زیاد.
- شروع کن.
- اما آخه نمـ ...
- دلارام!
همچین اسممو با تشر صدا زد که توی جام خشکم زد. نگاهمو نرم از چشماش به سمت پایین کشیدم. نگاهم خیلی کوتاه روی سینه ی ستبرش موند و بعد با هیجان توی چشماش خیره موندم. یعنی چی آخه؟! برم ماساژش بدم؟! جونم در میاد که!
- آخه من ... خب این همه آدم توی این ویلاست؛ بگو یکی دیگه بیاد. حتما از منم واردترن.
- زمانی که می گم تو باید انجامش بدی، یعنی اگه بهترین ماساژور شهرم بیاد اینجا، فقط و فقط تو باید این کارو بکنی! بی حرف کارتو انجام بده!
به قدری جدی حرف زد که نتونستم لام تا کام چیزی بگم. دوست داشتم برم جلو و همون کاری که ازم خواست رو انجام بدم، ولی پاهام چسبیده بود به زمین.
دو دل بودم. نه اینکه نخوام، ولی چرا الان؟! من که همین جوریش بی تابش شدم؛ به بهونه ی این دوری کار دست خودم می دم. دیگه هر کی رو نشناسم، خودمو که خوب می شناسم.
به خودم که اومدم، لبای خشک شده از هیجانمو با زبون تر کردم. با تردید رفتم طرفش و جلوش ایستادم. نمی دونستم باید چکار کنم. حواسم جمع اون دو تا چشم سیاه شده بود و مونده بودم چه خاکی توی سرم بریزم.
د آخه می مردی نمی گفتی بلدی ماساژ بدی؟! اصلا من تا حالا توی عمرم کیو ماساژ دادم؟! آره خب مادر خدا بیامرزم وقتی قلنجش می گرفت؛ به من می گفت کمرشو بمالم. ولی اون مشت و مال کجا و این کجا؟!
- پس چرا ایستادی منو نگاه می کنی؟
صادقانه گفتم: نمی دونم چه جوری باید شروع کنم.
نفسشو عمیق داد بیرون. سرشو تکون داد و دستاشو گذاشت لب تخت.
- برو پشتم.
آروم رفتم روی تخت. روی زانوهام نشستم، دستامو آوردم بالا و نرسیده به شونه هاش، روی هوا نگه داشتم. انگشتام می لرزید. یخ یخ، نه اصلا سِر شده بودن. چند بار مشتشون کردم. خواستم دستمو ببرم جلو و بذارم روی شونه هاش. نفهمیدم کی دکمه هاش رو باز کرده بود که با یه حرکت پیراهنش رو در آورد. یه زیرپوش جذب آستین حلقه ای مشکی تنش بود. پشت سرش خشک شدم. به حالت قبل برگشت، منتهی این بار دستاشو کمی عقب تر گذاشته بود و گردنشو به عقب کج کرده بود.
منتظر بود شروع کنم. ولی قلبی که با شتاب توی سینم می زد و دستایی که از سرمای هیجان یخ بسته بود؛ بهم اجازه نمی داد. بالاخره دستامو با تردید گذاشتم روی شونه هاش، حرکت ندادم. چند تا نفس عمیق و کوتاه کشیدم؛ بوی عطرش دیوونه کننده است!
سعی کردم آروم باشم. سخت بود، ولی باید بتونم. دستمو با فشار نسبی روی عضله های سفت و محکمش کشیدم. عین سنگ می مونه! آخه مگه می شه اینو ماساژ داد؟! دستم درد گرفت. یا من کم جونم، یا عضله های آرشام زیادی سفته. گرم کارم بودم و دیگه خبری از سردی دستام نبود.
نگاهمو کشیدم بالا. نگاهمون توی هم قفل شد. یه آینه ی قدی درست رو به رومون بود که خبر نداشتم آرشام از کی تا حالا از توی همون آینه منو زیر نظر گرفته. محو حرکات و صورتم شده بود. دستای منم خود به خود روی عضلاتش کشیده می شد. فکر می کردم پشت گردنش رو که فشار بدم، از درد نالش در میاد، ولی هیچی نگفت. حتی اخماشم جمع نشد؛ فقط منو نگاه می کرد.
- به نظرم چند دقیقه توی وان آب گرم دراز بکشی، بهتر می شی.
بدون کوچک ترین تردیدی گفت: آمادش کن.
با تعجب گفتم: چی رو؟!
- وان آب گرم.
- من که دیگه خدمتکار نیستم.
- محض کمک که می تونی.
- فقط کمک؟!
سرشو تکون داد. نفسمو فوت کردم بیرون و شونمو انداختم بالا.
- خیلی خب باشه، الان آمادش می کنم.
از روی تخت اومدم پایین و رفتم سمت حموم. وان رو براش پر از آب گرم کردم. کارم که تموم شد، برگشتم سمت در حموم که برم بیرون؛ دیدم توی درگاه دست به سینه تکیش رو داده به دیوار و داره نگاهم می کنه. خواستم نگاهش نکنم؛ سرم رو تقریبا انداختم پایین و خواستم از کنارش رد بشم که انگشتای قوی و مردونش دور مچم پیچ خورد و نگهم داشت. سرمو بلند کردم و توی چشماش خیره شدم. تعجب زیادم رو توی چشمام خوند.
- کجا؟
- وان رو آماده کردم.
- دیدم.
خواستم مچم رو از حصار انگشتاش آزاد کنم، ولی نذاشت.
- عادت داری کارتو نیمه کاره رها کنی؟
- کدوم کار؟!
دستمو کشید و برد تو. در حمومو بست. مردم و زنده شدم تا دستمو ول کرد. رو به روم ایستاد، درست پشت به در. خیز برداشتم که از کنارش رد بشم برم سمت در، ولی سینه به سینم ایستاد و راهمو سد کرد.
با حرص گفتم: بکش کنار.
بی حرف پشت به در ایستاده بود و نمی ذاشت رد بشم.
بازوشو هُل دادم.
- برو کنار، می خوام برم بیرون.
- خیلی خب می ری بیرون، منتهی بعد از اینکه کارت رو تموم کردی.
- اصلا من بلد نیستم ماساژ بدم، دیگه چی می گی؟ برو کنار!
بازوهامو توی چنگ گرفت؛ تکونم داد و تقریبا چسبوندم به خودش. با حرصی که توی صداش به وضوح دیده می شد، نگاه نافذش رو دوخت توی چشمام و با پوزخند گفت:
- اگه تجربش نمی کردم می گفتم داری راست می گی.
تقلا کردم.
- همون که شنیدی، تو هم نمی تونی جلومو بگیری.
دست چپش رو حلقه کرد دور کمرم و دست راستش رو فرو کرد توی موهام. سرم رو به عقب کشید. صورتشو مماس با صورتم قرار داد.
- خیلی مطمئن حرف می زنی.
- ولم کن. چرا آوردیم اینجا؟
- خودت چی فکر می کنی؟
لحنش اون جور که باید خاص نبود، جدی بود.
- هر فکری که می کنم به خودم مربوطه؛ برو کنار.
فشار دست راستش توی موهام بیشتر شد. نمی کشید، فقط محکم نگهشون داشت.
حرارت نفسام کم از آرشام نداشت. حس می کردم تموم وجودش مثل کوره ای از آتیش می مونه که جسم منو به راحتی درون خودش ذوب می کنه. دقیقا همین حس رو داشتم که همونم برای به آتیش کشیدن روح و جسمم بس بود.
آب دهنم رو قورت دادم.
- چی می خوای؟
- می ترسی؟
- چرا بترسم؟
- چرا می خوای فرار کنی؟
- فرار نکردم. جای من اینجا نیست.
- و جای تو کجاست؟
- بیرون از اینجا.
- ولی من می گم همین جاست.
با حرص گفتم: نیست.
تقلا کردم: ولم کن.
- تا الان کسی جرات نکرده روی حرف من حرف بزنه.
- خودت گفتی من اولین کسی هستم که جرات کردم جلوت بایستم.
لباشو آورد نزدیک گوشم و زمزمه کرد: این همه جرات توی وجود یه دختر؟
- جای تعجب داره؟
- برای من آره.
- بذار برم، اگه یکی بفهمه بد می شه.
- پس دردت اینه.
- درد من خیلی چیزاست.
سرشو کشید عقب و نگاهم کرد.
- حس نمی کنی باید به من بگی؟
- ابدا!
- چرا؟
- گردنت خوب شد؟
از سوالی که بی هوا ازش پرسیدم جا خورد. کم کم اخماشو کشید توی هم.
- خیلی دوست داری بحثو عوض کنی؟
- هیچ بحثی وجود نداره.
- پس کارتو ادامه بده.
- چه کاری؟
- ماساژ.
نالیدم: گفتم که بلد نیستم. داری خفم می کنی، دستتو بردار.
- من قبلا ماساژور داشتم، ولی کار تو رو هم یه جورایی تایید می کنم.
با تمسخر گفتم: چیه نکنه می خوای استخدامم کنی؟
- فکر خوبیه، نه به نظرم عالیه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ابروهام از فرط تعجب خود به خود بالا رفت.
خودم رو کشیدم عقب و گفتم: شتر در خواب بیند پنبه دانه. فکر کنم خیالاتی شدی.
پوزخند زد، همون طور که همون طور که منو محکم گرفته بود، عقب عقب رفت و منو هم دنبال خودش کشید. دستش رو برد پشت و خواست در حموم رو قفل کنه؛ دستم رو از زیر بغلش رد کردم تا به کلید برسونم و نذارم قفلش کنه؛ ولی اون از من فرزتر بود. در رو قفل کرد، کلیدشو برداشت و سریع گذاشت توی جیب شلوارش و اون لبخند کج خواستنیش مهمون لباش شد. نگاهش یه جورایی بدجنس شد.
- یه شتری نشونت بدم که خودت حظ کنی گربه ی وحشی. در ضمن چرا تو خواب؟ تو بیداری هم می شه دید. نه فقط من، هر دومون با هم می بینیم!
جوش آورده بودم: عمرا!
- صبر کن و ببین.
از روی ناچاری نالیدم: یعنی اگه ماساژت بدم حله؟ در رو باز می کنی؟
- تا حدودی شاید.
ولم کرد، ولی دستم رو گرفت و رفت سمت وانو حالا که در قفل بود، نباید اذیتش می کردم. اون موقع خیالم راحت بود یه جوری در می رم، حالا که کلید توی جیبشه چه غلطی بکنم؟
وای اگه کسی صدامون رو توی حموم شنیده باشه چی می گه؟ مخصوصا جیغ و دادای منو!
یه دست توی آب زد؛ صاف جلوم ایستاد و گفت: عوضش کن، سرد شده.
دستمو محکم از توی دستش کشیدم بیرون و دست به سینه گفتم: به من چه، خودت می خوای بشینی، خودتم عوضش کن.
خواست بیاد طرفم.
- اگه خیلی دلت می خواد تو رو هم با خودم می برم.
با حرص نگاهش کردم. این چرا همچین می کنه؟ انگار هیچ رقمه کوتاه بیا نیست.
با اخم درپوش وان رو برداشتم. وان که خالی شد درپوش رو گذاشتم، پرش کردم و کشیدم عقب. بدون هیچ حرفی نشست؛ یا بهتره بگم لم داد و دستاشو گذاشت لب وان. سرشو تکیه داد و چشماشو بست. منتظر من بود. نگاهم بین چشمای بستش و جیب شلوارش در حرکت بود.
چشم بسته گفت: فکر فرار رو از سرت بنداز بیرون.
عجبا! خیلی خب حالا که این قدر دلت مشت و مال می خواد، همچین مشت و مالت بدم که سال های سال وقتی اسم ماساژ و ماساژور به گوشت خورد، با وحشت ازش یاد کنی! رفتم و بالا سرش ایستادم. آخه یکی نیست بهش بگه من کی تو می شم که ازم چنین توقعاتی داری. چرا این قدر زور می گه؟ غد و لجباز! هر کار بخواد می کنه. هر دستوری هم صادر می کنه، طرف بی چون و چرا باید بگه چشم.
اگه داشتمش، اگه بهش تعلق داشتم؛ اون وقت با علاقه این کارو انجام می دادم ... ولی نه، الان که تموم کارام یا از روی اجباره یا در همه حال باید معذب باشم.
بدون اینکه نرم کننده بزنم روی پوستش، همون طور خشک شروع کردم به ماساژ دادن. این بار دستم مستقیم باهاش در تماس بود.
دندون گذاشتم سر جیگرم و پا گذاشتم روی قلبم و همچین گردن و شونش رو فشار دادم که دست خودم درد گرفت، چه برسه به گردن اون. ولی فقط اخماش رفت توی هم و صداش در نیومد. آره می دونم زیادی مغروری، ولی همینم حالت رو جا میاره.
تند تند به عضله هاش فشار می آوردم و تقریبا داشتم له و لَوَردش می کردم. خودم به نفس نفس افتادم، ولی اون هیچی نمی گفت. دریغ از یه آه که از سر درد بکشه.
- این عضله ها به همین راحتی زیر اون پنجه های ظریف خُرد نمی شن، بی خود تلاش نکن.
حرکت دستام شل شد. به جای اینکه دردش بگیره، به روم میاره!
فرصت رو مناسب دیدم که حرف فرهاد رو پیش بکشم. انگار حالش خوبه که مرتب داره بهم تیکه میندازه.
- می شه در مورد همون موضوعی که می خواستم باهات در میون بذارم، حرف بزنیم؟
چشماشو باز کرد. نگاهشو به رو به رو دوخت. منم از کنار تموم حواسم بهش بود.
- می شنوم.
- دوستم پری ... همونی که امروز اومده بود اینجا ...
- خب؟
- نامزد داره؛ کیومرث یکی از دوستای شایان. می شناسیش؟
مکث کرد.
- کیومرث نامزد همین دوستته؟
- متاسفانه آره.
- چرا متاسفانه؟
- چون آدم نرمالی نیست. بیچاره پری، هم دوستش نداره و هم مجبوره تحملش کنه.
- چرا؟
- بماند. فقط اینو می دونم کیومرث مردی نیست که بشه توی زندگی بهش تکیه کرد. یه آدم چشم چرون و خوش گذرون که هر کار دلش بخواد می کنه. برای اینکه پری رو مجبور به ازدواج کنه، دست به عمل وحشتناکی زده.
صورتشو به آرومی برگردوند سمتم. نگاهمون توی هم قفل شد. چند لحظه بهم خیره موند.
- کیومرث چکار کرده؟
- پس می شناسیش؟
- من هر کسی که یه ربطی به شایان داشته باشه رو می شناسم.
لبخند زدم.
- پس عالی شد.

مشکوک نگاهم کرد. هیچی نگفت و فقط همون نگاه برام بس بود تا بگم: آخه می دونی چیه؟ فرهاد و پری اتفاقی همو توی بیمارستان می بینن. وقتی که پری رفته عیادتت دوستش فرهاد، پری رو می رسونه ولی بین راه می گه که می خواد در مورد من باهاش حرف بزنه. به پیشنهاد پری می رن رستوران و تموم مدت کیومرث یکی رو گذاشته بوده که آمار لحظه به لحظه ی پری رو بهش بده و اون بیچاره هم خبر نداشته. وقتی کیومرث می بینش، حرفای بدی بهش می زنه؛ در صورتی که پری بی گناه بوده و اون به خاطر من همراه فرهاد رفته بود. فرهاد هم رفتار معقولی داشته. بعد از اینکه کیومرث پری رو می زنه، تهدیدش می کنه که داغ فرهاد رو به دلش می ذاره؛ از اون موقع به بعد خبری از فرهاد نیست. راستش هم من نگرانشم و هم پری؛ هر چی هم بهش زنگ می زنم خاموشه!
با دقت به حرفام گوش می کرد.
- کیومرث گفته داغشو به دل دوستت می ذاره؟ چرا؟ مگه چیزی بینشون بوده؟
- نه، یعنی از طرف فرهاد نه، ولی پری ...
لبخندم پر رنگ شد و خودش منظورمو فهمید. سرشو تکون داد و با اخم گفت: اینا به من چه ربطی داره؟
- خب می دونی ... من پیش خودم گفتم تو شایانو می شناسی و حتما کیومرث رو هم که دوست شایانه می شناسی؛ واسه همین گفتم شاید بدونی کیومرث با فرهاد چکار کرده!
- کارای کیومرث به من ربطی نداره.
اخم ملایمی نشست روی پیشونیم.
- شاید تو بتونی کمکمون کنی تا پیداش کنیم؛ می ترسم اون عوضی بلایی سرش آورده باشه!
تکیشو از وان برداشت و کامل به طرفم برگشت. کنارش زانو زدم و دستمو به لبه ی وان گرفتم.
- برات مهمه؟
- معلومه که مهمه! نمی دونی وقتی شنیدم چه حالی شدم.
- چه حالی شدی؟
- نگرانشم، فرهاد بنده خدا این وسط بی گناهه!
- و گناهکار کیه؟
- کیومرث!
- از کجا می دونی کار اونه؟ شاید خونش باشه و یا حتی می تونه رفته باشه مسافرت.
- پس چرا گوشیش خاموشه؟ چرا خبری ازش نیست؟ حتی اون بیمارستانی که توش کار می کنه ...
- مگه آمار اونم داری؟
- پری بهم گفت.
با ژست خاصی که دلمو بی تاب خودش می کرد، دست به سینه تکیشو به کناره ی وان داد و به حالت نیمرخ برگشت و نگاهم کرد. پوزخند زد و با لحنی که درش بیزاری موج می زد، گفت: این یارو دکتره عجب مهره ی ماری داره که دخترا در به در عاشقش می شن؛ معلومه این کاره است!
اخم کردم.
- اصلا این جوری که می گی نیست. فرهاد هم آقاست و هم با شخصیت. دخترا هم عاشقش نشدن و فقط پری این حسو بهش داره.
به آرومی با یه خیز اومد سمتم و آرنجشو به لبه ی وان تکیه زد. جدی زل زد توی چشمام و گفت: فقط پری؟
آب دهنمو قورت دادم. نمی تونستم برم عقب، نگاهش مجذوبم کرد!
- پس کی؟!
- شاید تو!
- مثل اینکه یادت رفته من بارها گفتم فرهاد رو مثل برادرم می دونم.
- ولی تو جلوی چشم اون مثل خواهرش نیستی.
- حالا هر چی، مجبوره فراموش کنه.
- و اگه نخواد؟
- بایــد فراموش کنه!
- مگه نمی گی آقا و متشخصه؟ پس واسه چی ردش می کنی؟
سکوت کردم و خیره شدم توی چشماش. سکوتم رو که دید، گفت: زن یه آدم متشخص شدن مگه آرزوی هر دختری نیست؟
- هست، ولی نه من!
- پس آرزوی تو چیه؟
- من هیچ آرزویی ندارم. آرزویی که تحقق پیدا نکنه رویاست و رویا هم همون رویا بمونه بهتره!
- اگه روزی خواستی ازدواج کنی چی؟ بازم می گی تمومش یه رویاست؟
قلبم داشت از جاش کنده می شد. اینا چیه می پرسه؟ نمی گه من بی جنبم و پس میفتم؟
- فعلا که قصدشو ندارم؛ قصدشو پیدا کردم اون وقت در موردش فکر می کنم. اگرم خیلی اصرار داری می خوای در مورد فرهاد بیشتر فکر کنم؟
و با خباثت ابرومو انداختم بالا و یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش دادم. اخمش غلیظ تر شد. فک منقبض شدش رو روی هم محکم ترکرد.
- تو این کارو بکن ببین بعدش من باهات چکار می کنم!
- مثلا چکار می کنی؟
- امتحانش برات مجانیه، ولی تاوانش خیلی سنگینه.
لبخندم آروم آروم محو شد. چرا این قدر جدی حرف می زنه؟ داشتم سر به سرش می ذاشتم. تک سرفه ای کردم.
- من سر حرفم هستم و اصلا کاری به این حرفا ندارم. کمکمون می کنی؟
چند لحظه هیچی نگفت؛ نفس عمیقی کشید و به حالت اولش برگشت.
با تمسخر گفت: به خاطر عشقی که دوستت بهش داره یا علاقه ی خواهرانه ی تو؟
منم لبامو با مسخرگی کج کردم و گفتم: تو فکر کن هر دو!
پوزخند زد.
- پیدا کردنش برای من کاری نداره؛ منتهی یه شرط داره!
- چه شرطی؟!
مکث کرد.
- اگه زنده بود و تحویلت دادم باید کاری کنی فکر تو رو برای همیشه از سرش بیرون کنه، وگرنه کار نیمه تموم کیومرث رو خودم تموم می کنم!
جدی بود. خواستم بپرسم چرا، ولی ترسیدم بزنه زیر همه چیز.
- باشه، باهاش حرف می زنم.
- قانعش کن که خودشو بکشه کنار.
- پری، فرهادو دوست داره و لیاقت همو دارن. اگه بشه یه جوری کیومرث رو از پری دور کنیم و این نامزدی بهم بخوره پری می تونه به فرهاد نزدیک بشه. اون وقت شاید یه اتفاقایی این وسط افتاد!
سرشو تکون داد
- آتو گیر آوردن از کیومرث کار چندان مشکلی نیست، فقط ظاهرش که نشون می ده آدم سرسختیه، ولی به راحتی می شه از دور خارجش کرد. هر آدمی یه نقطه ضعفی داره!
- ولی کیومرث از پری عکس داره و به هوای اونا پری رو نگه داشته. می خواد به زور عقدش کنه.
- مشکلی نیست.
لبخند زدم و نتونستم جلوی ذوق زدگیم رو بگیرم.
- یعنی کمک می کنی پیداش کنیم؟ وای مرسی آرشام!
دستامو با خوشحالی زدم به هم و اصلا حواسم به این نبود که آرشام با یه نگاه خاص خیره شده بهم و حرکاتم رو زیر نظر داره. به خودم که اومدم متوجهی نگاهش شدم و لبخندم آروم آروم کم رنگ شد. از توی وان بلند شد؛ فکر کردم می خواد بیاد بیرون و رفتم حوله رو از رو جالباسی که به دیوار نصب بود برداشتم و گرفتم جلوش. نگرفت، ترسیدم سرما بخوره؛ مخصوصا حالا که گردنش هم گرفته بود. خودم انداختم روی شونه هاش که از وان اومده بود بیرون. دستمو آوردم پایین که بین راه گرفتش. جفت دستامو گرفت؛ با تعجب نگاهش کردم تا دلیل کارشو بفهمم. نگاهش همون طور خاص به من خیره بود!
رو به روم ایستاد و صورتشو به قدری به صورتم نزدیک کرد که چشم تو چشم همو نگاه می کردیم. از همون فاصله ی کم خیلی کم زمزمه کرد: شایان و ارسلان پس فردا راه میفتن. تاخیرشون به خاطر وضعیت شایان ...
- مگه شایان چی شده؟!
- بعدا بهت می گم. مسئله ی مهم اینه که چیزی تا اجرای نقشهمون نمونده!
دستاشو گذاشت روی بازوم و دست راستشو حرکت داد.
- باید خودتو آماده کنی. کل نقشه رو فردا شب مرور می کنیم و بخش های مهم رو حتی جزیی که هنوز در موردشون بهت چیزی نگفتم.
سرمو تکون دادم. ترسم به نگرانی تبدیل شد؛ نگران از نبودن آرشام! این مدت پیشم بود و تنها نبودم، از همه مهم تر حسی که بهش دارم.
از نگاهم فهمید که حالم گرفته است. فاصلشو کمتر کرد. حوله روی شونش بود. سرشو خم کرد و زیر گوشم آروم گفت: همه چیز طبق نقشه پیش می ره.
با بغض گفتم: خدا کنه، وگرنه من ...
- هیس، هیچی نمی شه! اینو من دارم بهت می گم.
- ای کاش یه راه دیگه پیدا می کردی و یکی دیگه جای من می رفت ... چه می دونم هر چیزی به غیر از اینکه من برم بین یه مشت آدم پست و عوضی!
- فکر می کنی هیچ کدوم از اینا به فکر خودم نرسیده؟ ولی تو بهتر از هر کس دیگه ای می تونی از پسش بر بیای. شایان اون قدرا احمق نیست که اون مدارکو بذاره دم دست.
- پس من چطوری می تونم؟ من که نه بلدم از خودم دفاع کنم و نه تجربه ی این کارا رو دارم.
- می تونی، اگه ترس به خودت راه بدی همه ی تلاشمون به هدر می ره.
- نگرانم ... اگه تو یه فرصت کارشو بکنه چی؟ اگه مست کنه؟ اگه تو یه خلوت گیرم بیاره؟ اگه همون شب اول منو بی حیثیت کنه چی؟ اگه من ...
کنار صورتم تشر زد: بس کن دلارام!
تنم لرزید، ساکت شدم. نمی دونم از چی بود، از ترسی که با گفتن تک تک جمله هام نشست توی دلم و یا از تشری که آرشام بهم زد، و این شد بهونه ای واسه شکستن سد اشکام و قطره قطره روی صورتم نشستن.
- به خدا نمی تونم. اول که قصد انتقام داشتم و کلم باد داشت، حالیم نبود. بعد که دیدم چه آدم گرگ صفتیه فهمیدم تنهایی از پسش بر نمیام، برای همین ازت کمک خواستم. حالا که پای عمل اومده وسط نه از انتقام می ترسم و نه از اینکه اون آشغال رو به سزای عملش برسونم و همه ی هراس و نگرانیم از اینه که روح و جسمم توسط اون شایان و یا حتی ارسلان بی شرف به کثافت کشیده بشه. می ترسم نتونم جلوشونو بگیرم ...
به هق هق افتادم و دستامو ناخوداگاه آوردم بالا و گذاشتم روی شونه هاش. از روی حوله فشار دادم و گونه ی ملتهبش رو به صورت خیس از اشکم چسبوند. صورت اونم از اشکای من خیس شد. بازوهای مردونش دورم احاطه شد؛ سرمو گذاشت روی سینش و با همون حرکت به راحتی صدای کوبش قلبشو شنیدم؛ به قدری بلند که انگار بیرون از سینش ضربان داشت. صدای تپش قلب خودمم می شنیدم و هر دو در هم آمیخته شدند!
- ولی راهیه که باید تا تهش بریم. تنها نیستی که این اتفاقا بخواد برات بیفته. آره می دونم از شایان هیچ کاری بعید نیست، ولی من آدمای خودمو اونجا می ذارم؛ کل اون خونه زیر نظر منه ... شنود و ردیاب بهت می دم.
زیر گوشم با لحن خشنی گفت: کسی حق نداره اذیتت کنه. نمی ذارم این اتفاق بیفته!
صدای هق هقم بلندتر شد. اینکه آرشام رو داشتم برام دنیایی ارزش داشت، ولی ای کاش پیشم بود. خیلی جلوی خودمو گرفتم که اینو بهش نگم، اما نتونستم. قفسه ی سینش از اشکای من خیس شد.
- نمی شه تو هم اونجا باشی؟
- امکانش حتی یه درصدم نیست؛ وقتی تو رو به زور از اینجا ببرن اون وقت من چطور می تونم پامو بذارم توی ویلای شایان؟
- پس من چکار کنم؟ این نگرانی دست از سرم بر نمی داره!
این قدر در همون حالت موندیم تا چشمه ی اشکم خشک شد و هق هقام ریز شده بود. از آغوشش اومدم بیرون؛ اخماش تو هم بود. شونه هامو گرفت.
- هنوزم می خوای بدونی کی اون شب پرتت کرد توی آب؟
- پیداش کردی؟!
- برو حاضر شو.
- واسه چی؟!
- حاضر شو می فهمی؛ می خوام ببرمت پیشش.
- اما ... مگه کجاست؟!
- دور نیست!
از توی جیبش کلیدو در آورد و در رو باز کرد. رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم. رفت سمت کمدش و بدون اینکه برگرده و به من نگاه کنه، در حالی که به لباسای توی کمدش دست می کشید تا یکی رو انتخاب کنه، گفت: تو که هنوز اینجایی!
به خودم اومدم.
- الان حاضر می شم.
- پایین منتظرم.
تند رفتم توی اتاقم و همون طور که داشتم دکمه های مانتومو می بستم به این فکر می کردم اون آدمی که پرتم کرد توی آب کیه؟! دل تو دلم نبود؛ از توی آینه به خودم نگاه کردم. دکمه هامو بستم. یاد آرشام افتادم، وقتی منو کشید توی بغلش! و ناخوداگاه لبخند دلنشینی نشست روی لبام. با همون لبخند شالم رو انداختم روی سرم و یه چشمک بامزه از توی آینه به خودم زدم. یعنی داره می شه؟! همون چیزی که می خواستم؟! خدایا یعنی شدنیه؟! وای اگه بشه چی می شه؟!
صداش هنوزم توی سرم تکرار می شد؛ صدایی که خشونت درونش موج می زد، ولی برای من مملو از آرامش بود. چون می تونستم احساس درونیش رو درک کنم و قلبم اینو می فهمید! «کسی حق نداره اذیتت کنه، نمی ذارم این اتفاق بیفته!» مخلصتم در بست خدا جــــون! کاری کن دلش نرم تر بشه، جوری که بهم بفهمونه چی توی دلش می گذره.
نفس عمیق کشیدم و از اتاق رفتم بیرون.

***

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آرشام
جلوی در آهنی انبار ایستادم و رو به نگهبان غریدم: بقیه کجا گم و گور شدن؟
با نگاهی از سر ترس جوابمو داد: قربان جایی نرفتن، همین جان! طرف زیادی کولی بازی راه انداخته بود بچه ها بردنش ته انبار.
- باهاش که کاری نکردین؟
- نه قربان، شما دستور دادین کاری باهاش نداشته باشیم ولی پدرسگ بد جفتک میندازه!
برگشتم نگاهش کردم، ترسیده بود و اینو خیلی راحت از نگاهش خوندم. وحشت از مکان و موقعیتی که درش بود و اضطراب تو حرکاتش مشهود بود.
دستاشو به خاطر سردی هوا درهم مشت کرده بود و گاهی نگاهشو از روی من به اطراف می چرخوند.
- نترس، اینجا کسی به تو کاری نداره.
کنارم ایستاد.
- خیلی تاریکه، سردمم هست!
دستشو گرفتم، نگاهم کرد.
در اتاقکو باز کردم و بردمش تو. با کنجکاوی به دیوارای ریخته شده ی اتاقک خیره شد.
- همین جا بمون تا وقتی هم نگفتم بیرون نمیای؛ فهمیدی؟
با ترس نگاهم کرد.
- نه تو رو خدا منو تنها اینجا ول نکن.
- یکی رو می فرستم دنبالت. گفتم که نترس، اینجا برای تو امنه!
- دست خودم نیست، اصلا اینجا کجاست منو آوردی؟ پس اونی که منو انداخته توی آب ...
- می تونی به من اعتماد کنی؟
زل زد توی چشمام؛ خاکستر چشماش توی اون نور کم درخشش خاصی داشت.
- بحث این حرفا نیست، من ...
- فقط جواب منو بده، می تونی اعتماد کنی یا نه؟
بعد از مکث کوتاهی سرشو تکان داد. توی درگاه اتاقک ایستادم که به طرفم اومد، ولی بین راه ایستاد.
- پس همین جا بمون تا خبرت کنم؛ زیاد طول نمی کشه.
لباش از هم باز شد، ولی قبل از اینکه چیزی بگه درو بستم.
بیشتر از این نمی تونستم لفتش بدم، الان وقتش نبود. از راهروی تنگ و تاریک گذشتم و به قسمتی رسیدم که کارتن های خالی کنار دیوار با فاصله روی هم چیده شده بودند. از بینشون رد شدم.
- کجاست؟
- اون طرف قربان، خیلی جیغ و داد می کنه.
با خشم از همون فاصله بهش نگاه کردم؛ هار شده کثافت!
- همه رو صدا کن، کسی تو انبار نباشه.
- چشم قربان.
- وایستا جلوی اتاقک و مراقب باش کسی نره تو؛ غیر از این بشه دودش تو چشم خودت می ره.
- چشم آقا خاطرتون جمع، حواسم شیش دونگ بهش هست.
- بهت زنگ می زنم و می گم کی بیاریش. دستت بهش بخوره روزگارت سیاهه. حشمت هیچ حرفی هم بهش نمی زنی و با احترام میاریش پیش من؛ گرفتی چی گفتم؟!
- بله قربان، حالیمه.
با رفتن بچه ها انبار خلوت شد. همه ی چراغا رو خاموش کردم به جز یکی از اونا که نور بیشتری داشت و توی دیوار کار شده بود؛ دقیقا پشت سرم و اون مقابل من به صندلی بسته شده بود. به خاطر جهتی که نور می تابید و من جلوی اون بودم قادر به شناسایی چهرم نبود.
صدای قدم هام رو شنید؛ سرشو بلند کرد که نور چشماشو زد و نگاهشو از روی من برداشت. چشماشو باز کرد و داد زد: تو دیگه کدوم خری هستی؟ چی می خوای از جونم؟
- تو بگو شیدا صدر؛ تو از من چی می خوای؟!
صدامو شناخت. از جلوی نور کنار رفتم، نور مستقیم اذیتش می کرد و نمی تونست سرشو بلند کنه. اون تو قسمتی از تاریکی غرق شده بود و این نور باعث آزارش می شد.
- من جونتو می خوام لعنتی! همه ی زندگیت و همه ی هست و نیستتو کثافت!
پوزخند زدم، به طرفش رفتم و کنارش ایستادم. سرشو کج کرد و خواست نگاهم کنه که موهاشو از روی شال تو چنگم گرفتم و کشیدم. صدای نالش بلند شد.
- خواستی چیو ازم بگیری؟ این غلطا به تو نیومده، هنوز اینو نفهمیدی؟
نالید: این فقط واسه شروع بود، هنوز کارم باهات تموم نشده!
- ببند دهنتو! عین پدرت کفتار صفتی.
- حق نداری به پدرم توهین کنی. آشغال کفتار صفت تویی و همه ی دور و بریات!
با غیظ گفت: آرشام اومدم که نابودت کنم؛ گفته بودم هر آدمی یه نقطه ضعفی داره.
موهاشو محکم تر کشیدم که جیغ زد.
- ولی من نقطه ضعف دست هیچ کس نمی دم. تو که واسه من هیچی و به حساب هم نمیای.
- هر جور می خوای فکر کن، ولی من دست بردار نیستم. من مثل اون دخترایی که سرشون کلاه گذاشتی نیستم. پست فطرت، من بلدم چطوری حقمو ازت بگیرم.
- خفه شــو!
و صدای سیلی محکمی که فضای مسکوت انبار رو پر کرد. موهاشو رها کردم و نفس زنان شماره گرفتم.
- بله قربان!
- بیارش.
- چشم.
به طرفش رفتم، گوشه ی لبش پاره شده بود و ردی از خون تا زیر چونش به چشم می خورد.
- هر بلایی که به سرت آوردم حقت بود. برات کم گذاشتم؟ اگه تو هم مثل قبلیا واسه یه چیز کشیده می شدی سمتم بیشتر طولش می دادم؛ حالا که چی؟ هار شدی می خوای پاچه ی کیو بگیری؟
- کار از پاچه و این حرفا گذشته. آره من هار شدم، مراقب خودت و اون خانم کوچولوت باش. می خوام آتیشش بزنم و این بار باهاش کاری می کنم که داغش به دل خیلیا بمونه، مخصوصا تو!
و پوزخند زد.
با خشم فریاد کشیدم و سیلی دوم رو توی صورتش خوابوندم؛ به قدری شدتش زیاد بود که همراه صندلی پرت شد روی زمین.
صدای دلارام رو شنیدم، برگشتم. از لابه لای کارتون ها رد شد و به طرفم اومد. کنارم ایستاد و با تعجب به شیدا نگاه کرد. به حشمت اشاره کردم؛ شیدا رو به حالت اولش برگردوند. جای انگشتام روی گونش مونده بود و از گوشه ی لبش خون زده بود بیرون. نگاه مملو از نفرتش به سمت دلارام کشیده شد.
- حشمت بازش کن.
- ولی آقا ...
- گفته بودم خوب بازرسیش کنی.
- قربان، یه چاقو ضامن دار توی کیفش بود و دیگه چیزی نداشت.
- لباساشو چی؟
- گشتم قربان.
- بازش کن، هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
- چشم آقا.
دستاشو باز کرد. شیدا از روی صندلی بلند شد؛ چشم از دلارام نمی گرفت. تعجب توی چشمای دلارام هر لحظه بیشتر می شد.
زمزمه کرد: تو منو انداختی توی آب؟!
شیدا خندید. خندش عصبی بود که به قهقهه تبدیل شد. با فاصله رو به روش ایستاد.
- وای چقدر تو باهوشی دختر؛ پس چی فک کردی؟ اومدن به اون مهمونی کار چندان سختی نبود و فقط برام کلی خرج برداشت. همه ی اون دردسرا رو کشیدم واسه خاطره اینکه تو رو سر به نیست کنم. خودم پرتت کردم، با همین دستام!
دستاشو آورد بالا و جلوی صورت دلارام تکون داد.
خندش قطع شد. اخم کرد و وحشیانه فریاد کشید: ولی تو سگ جون تر از این حرفایی. توی کثافت الان باید زیر خروارها خاک باشی، ولی حالا ...
به طرف دلارام حمله کرد. سد راهش شدم. به سینم مشت زد. دستاشو گرفتم که تلاش کرد تا آزادشون کنه، ولی مچ هر دو دستش بین مشت های گره کرده ی من در حال خُرد شدن بود.
- ول کن عوضی!
هلش دادم عقب که به پشت نقش زمین شد. دلارام به بازوم چنگ زد.
نفس زنان نگاهش کردم؛ ترسیده بود. زیر لب زمزمه کرد: چرا ... چرا اون کارو با من کرد؟
درخشش اشک رو توی چشماش دیدم. هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم. قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید. به شیدا نگاه کرد. از روی زمین بلند شد و با نفرت به ما نگاه کرد. دلارام قدمی به جلو برداشت.
- ولی من با تو کاری نداشتم؛ نفرتت از من به خاطر چیه؟
- دلارام بیا کنار!
برگشت و نگاهم کرد.
- بذار بهم بگه، مگه می شه یکی بخواد الکی کسی رو بکشه؟
- این دختر دیوونه است، برگرد اینجا!
صدای قهقهه ی شیدا بلند شد.
- آره راست می گه، من یه دیوونم و هر کاری ازم بر میاد؛ هر کاری!
- چرا خواستی منو بکشی؟
- تو یه وسیله ای احمق، هنوز خودت نفهمیدی؟
صدای دلارام می لرزید.
- وسیله؟ چرا من؟
شیدا به حالت هیستریک خندید و با دست به من اشاره کرد.
- اینجا وایستاده، چرا از خودش نمی پرسی؟ به تو یکی که باید راستشو بگه. مهندس آرشام تهرانی، صاحب اون همه دم و دستگاه و تشکیلات، بالاخره دم به تله داد. بعد از ...
- خفه شو شیـــدا!
با سر به حشمت اشاره کردم. دستای شیدا رو از پشت گرفت و نگهش داشت. شیدا تقلا می کرد.
دست دلارامو گرفتم.
- بیا بریم.
- نه بذار باهاش حرف بزنم.
- گفتم بریم!
- ولی من نمیام، باید ...
فریاد زدم: دلارام!
ساکت شد با بغض نگاهم کرد. راه افتادیم، ولی صدای شیدا هنوزم می اومد.
- من به همین آسونی ساکت نمی شینم. اون بیرون منتظرم باش، دیر یا زود میام سر وقتت. تو نمی تونی منو اینجا نگه داری. نمی تونــــی!
از در انبار اومدیم بیرون. دستشو کشیدم و بردمش سمت ماشین. تو خودش بود!

***
دلارام
خدایا یعنی منظور شیدا از اون حرفا چی بود؟ یعنی چی منم یه وسیله ام؟ خدایا دارم دیوونه می شم!
- ذهنتو با حرفای بی خود شیدا درگیر نکن؛ اون تو فکر انتقامه.
- چرا انتقام؟ چرا از من؟
نگاهم کرد و باز به جاده خیره شد. چند لحظه چیزی نگفت.
- از تو نه، از من!
- اگه می خواد از تو انتقام بگیره چرا من شدم هدفش؟
- دختره ی احمق خیالات برش داشته.
- پس چرا اینا رو بهش نمی گی؟ اگه تهدیداشو عملی کرد چی؟
- نگران نباش، با تو کاری نداره.
- منظور من به خودم نبود. اگه تو رو ...
ساکت شدم. داشتم زیاده روی می کردم. آرشام یه گوشه نگه داشت؛ توی اتوبان بودیم. کامل برگشت طرفم، با استرس انگشتامو تو هم فشار می دادم و گوشه ی لبمو می جویدم.
- اگه منو چی؟
- هیچی.
- بگو.
- فقط نگرانم، همین.
- گفتم که به تو کاری نداره.
- اما ...
- دلارام حرفتو بزن!
- اگه یه وقت ... یه وقت خدایی نکرده خواست بلایی سر جفتمون بیاره چی؟
با زدن این حرف، محکم تر گوشه ی لبمو گزیدم و سرمو انداختم پایین. نوک انگشتام بس که سرد بود گِزگِز می کرد. از گوشه ی چشم نگاهش کردم؛ همون لبخند کج روی لباش بود. بعد از امشب و اتفاقات توی حموم احساس می کردم بهش نزدیک تر شدم؛ حس می کردم می تونم رفتارای ضد و نقیضشو ندید بگیرم.
می تونم حس کنم اونم به من بی میل نیست ولی داره فرار می کنه؛ آره این حس قوی تره که آرشام داره از یه چیزی فرار می کنه. این رفتارا و این نگاه ها حتما به خاطر همینه!
راه افتاد.
- من کارمو بلدم.
- حتما اونم بلده.
- از کجا می دونی؟
- من نمی دونم، ولی احتمال می دم شیدایی که امشب دیدم زمین تا آسمون با اون شیدای افاده ای و سیریشی که قبلا دیده بودم فرق داشت.
- فعلا که تو دستای من اسیره و کاری ازش ساخته نیست.
- اگه فرار کرد چی؟
- همچین شهامتی رو نداره.
- ولی تهدید کرد.
- توجه نکن.
- مگه می شه؟
- می شه.
- می خوای باهاش چکار کنی؟
- فعلا کارم با شایان از هر چیزی مهم تره.
وای خدا باز یادش افتادم و دیگه تا خود ویلا لام تا کام هیچی نگفتم. خدایا پس این دردسرا کی می خواد تموم بشه؟

***

بعد از خوردن صبحونه داشتم از آشپزخونه می اومدم بیرون که صدای مکالمه ی بتول خانم و مهری رو شنیدم. پشت دیوار مخفی شدم؛ صداشون از بیرون می اومد و توی آشپزخونه هیچ کس جز من نبود.
بتول خانم: بس کن دختر؛ کم از این بنده خدا بد بگو. استغفرالله!
مهری: مگه چی می گم بتول خانم؟ چرا جوش میاری؟ بد می گم؟ نه تو رو خدا خودت دیشب دیدی کی برگشتن؟ دو تاشون با هم بودن!
- خب به من و تو چه دختر؟ به کارت برس.
- پس به کی چه؟ هر چی نباشه من خیلی وقته دارم اینجا کار می کنم؛ اولش به بهونه ی مریضی گندم پاش باز شد اینجا و بعدشم تقش در اومد گندم رفته خونه ی یکی از دوستای آقای مهندس مشغول شده و دیگه بر نمی گرده. پا می شه با آقا می ره مسافرت و مهمونی و گردش اونم با چه سر و شکلی! مگه اینجا خدمتکار نیست؟ مگه جای گندم نیومده؟ پس این عشوه خرکیا چیه واسه آقا میاد؟
- کم پشت سرش غیبت کن؛ هر چی که هست به خود آقا مربوط می شه، نه من و تو! آقا صلاح کار خودشو می دونه، حتما یه چیزی هست؛ تو چه کار به این کارا داری آخه؟
- همین دیگه! منم می گم حتما یه چیزی بینشون هست. دختره خیر سرش بَر و رو داره و آقا هم که ماشاالله از ظاهر و تیپ و سر و شکل و موقعیت کم نداره؛ این دختره هم از خدا خواسته افتاده دنبالش. آقا هم که بدش نمیاد، خب مرده ... چکار کنه؟ من مطمئنم هر چی هست زیر سر همین دختره ی مارمولکه!
- بسه مهری، بذار به کارم برسم!
- وا بتول خانم من چکار به شما دارم؟ حرفای دلمو به شما نزنم برم به کی بزنم؟
- دختر تو که یه نفس داری غیبت می کنی!
- حالا اسمش هر چی که می خواد باشه، ولی من نظر خوبی به این دختره ی هفت خط ندارم.
- اتفاقا دختر خوب و خانمیه؛ اگرم چیزی بینشون باشه خیلی هم بهم میان. دختره خوشگله و هزار ماشاالله عینهو پنجه ی آفتاب می مونه. می بینی که آقا وقتی از سفر برگشته اخلاقش چقدر عوض شده و دیگه به چیزی گیر نمی ده؛ همیشه قبل از رفتن کلی دستور می داد ولی الان آسته می ره و آسته میاد و کاری هم به کسی نداره!
- همین دیگه! آقا به کل عوض شده و معلوم نیست این دختره باهاش چکار کرده که خواب و خوراکو ازش گرفته. دیگه مثل سابق با اشتها غذا نمی خوره و الان دو روزه برگشته اما نکرده یه سر به خدمتکارا بزنه و ببینه در نبودش چه خبر شده!
- پس شکوهی اینجا چکاره است؟ آمار تک تک چیزا رو به آقا می ده. وقتی هم نبود مرتب با هم تلفنی در تماس بودن.
- اینا رو خودمم می دونم، ولی این همه تغییر به نظرت طبیعیه؟
- هر چی که هست دل من روشنه و اگه به خاطر این دختر باشه که به خدا باید شکر کنیم دختر به این خوبی. مطمئنم می تونه روحیه ی آقا رو عوض کنه.
- می خوام صد سال سیاه نکنه. من می گم چشم ندارم ببینمش، اون وقت تو ...
با تک سرفه ی من صداش بند اومد.
به صورت مهربون بتول خانم لبخند زدم با خوشرویی جواب لبخندم رو داد.
- صبحونتو خوردی مادر؟
- بله، دستتون درد نکنه.
مهری پشت چشم نازک کرد.
- چیه دیگه دست به سیاه و سفید نمی زنی؟ اولا خودت کاراتو می کردی، ولی از وقتی برگشتی انگار نه انگار خدمتکاری.
بتول خانم بهش چشم غره رفت، ولی مهری عین خیالش نبود.
به روش پوزخند زدم.
- اولا من وظیفه ندارم جواب تو یکی رو بدم، دوما اگه خیلی فضولی بهت فشار آورده برو از خود آقا بپرس؛ اما شک دارم جوابتو بده!
با نفرت نگاهم کرد.
رو به بتول خانم با لبخند گفتم: بتول خانم من می رم بالا، یه کم کار دارم.
- باشه دخترم برو؛ آقا امروز زود بر می گرده، گفت ناهار خونه است.
سرمو تکون دادم و بدون توجه به قیافه ی عصبانی مهری از پله ها بالا رفتم. دختره داره از حسودی می ترکه، اون وقت زِر مفت می زنه. عجب آدمیه، هر چی دلش بخواد می گه و هر نسبتی بخواد بهم می چسبونه، اون وقت طلبکارم هست. حالا خوبه همه ی کاراش حرف ...
نگران امشب بودم امروز عصر هواپیماشون می شینه؛ امشب یا فردا میان سراغم. قرار بود امروز بعد از ناهار آرشام باهام حرف بزنه؛ دیشب تاکید کرده بود. دلم برای خودش، برای این خونه و برای تموم خاطراتی که توی همین مدت کم اینجا داشتم تنگ می شد. دیشب ازش در مورد فرهاد پرسیدم، گفت پیگیره و به زودی خبرشو بهم می ده. با پری هم در تماس بودم، اونم نگران فرهاد بود؛ گوشیش هنوزم خاموشه!
تا ظهر سه ساعت مونده بود، پس وقت داشتم یه کم توی ویلا بچرخم. به تک تک اتاقا، سالن، باغ و همه جا سرک کشیدم؛ به غیر از دو تا اتاقی که آرشام همون روزای اول تاکید کرده بود سمتشون نرم. اتاقی که طبقه ی پایین بود، قفل بود. هر چی دستگیره رو کشیدم باز نشد. که بی خیالش شدم. اتاقی که طبقه ی بالا بود یه در قهوه ای روشن داشت، چند بار دستگیره رو حرکت دادم، ولی اینم قفل بود!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
نمی دونم چرا، ولی بی اندازه ای فضولی بهم فشار آورده بود و تا الان این کارو نکردم چون فرصتشو نداشتم. به موهام دست کشیدم و اطراف راهرو رو از نظر گذروندم؛ دیگه پیش آرشام شال نمینداختم. چه کاری بود؟ خودمو مسخره کردم؟ تا وقتی ارسلان توی کیش پیشمون بود، به خاطر حضور نحسش مجبور بودم؛ چون نگاهش بی تفاوت روی من نمی چرخید و برام سنگین بود. ولی توی این مدت که پیش آرشام بدون شال و روسری می گشتم، حتی لحظه ای نگاهش روی موها و اندامم ثابت نمی موند. گاهی توی صورتم خیره می شد که بیشتر موقع غذا خوردن و حرف زدن بود، اما نگاهش نه از روی خواسته بود که اذیتم کنه و نه برام سنگین تموم می شد! اگه عصبیش نمی کردم کاری بهم نداشت، اما خب از قدیم گفتن کرم از خود درخته!
اون اوایل که نمی دونستم بهش احساس دارم، مثل یه غریبه رفتار می کردم؛ ولی الان همه چیز فرق می کرد. بی بند و بار لباس نمی پوشیدم و در حد خودم پوشش داشتم، ولی جوری هم رفتار نمی کردم که جلوی چشمش زیاد از حد آزاد به نظر برسم.
یادمه یه بار که در مورد این دو تا در از بتول خانم پرسیدم، گفته بود هیچ کس کلیداشونو جز خود آقا نداره. حتی خدمتکارا هم نمی تونن برن اونجا واسه نظافت. پس حتما یه چیزایی این تو هست! خواستم بی خیالش بشم، ولی نتونستم و پیش خودم گفتم من که فوقش تا فردا بیشتر اینجا نیستم، پس لااقل این حس سرکش و کنجکاومو ارضا کنم، بعد!
خودمم می دونستم بهونم الکیه، اما خب مثلا یه جورایی به خودم تلقین می کردم. اونجا هم که چیزی نبود جز چند تا تابلو که به دیوار بود. نخواستم برم توی اتاقش، نمی دونم چرا ولی همچین اجازه ای رو به خودم نمی دادم. این سمت فقط همین یه در قرار داشت، خب اینجاها که چیزی نیست! به فکرم رسید پشت تابلوها رو هم بگردم و همین کارو هم کردم، ولی نبود! آخرین تابلو سمت در نصب شده بود، کجش کردم تا بتونم پشتشو نگاه کنم. چیزی ندیدم، سنگین بود و نتونستم برش دارم؛ فقط همون جوری دستمو بردم جلو و کشیدم. پشتش کمی بالاتر دستم به یه چیزی خورد؛ یه کلید که توی دل قاب چسبیده بود که به سختی و هزار بدبختی بیرون آوردمش. با لبخند نگاهش کردم و عین کسایی که می خوان برن دزدی اطرافمو پاییدم. کسی نبود، خب معلومه این موقع از روز همه سرگرم کاراشونن. بدون اینکه وقتو از دست بدم کلیدو انداختم تو قفل که با یه تیک باز شد!

***

تاریک بود؛ درو سریع بستم و دنبال کلید برق گشتم که کمی بعد پیداش کردم. با زدن کلید، لوستری که وسط اتاق بود روشن شد. چشم چرخوندم و با دهن باز اطرافمو نگاه کردم؛ اوهو، اینجا رو!
یه اتاق پر از اسباب و وسایل؛ بوم نقاشی، وسایل نقاشی و تابلوهایی که کنار هم چیده شده بودن. پنجره هایی که با پرده های سرمه ای ضخیم پوشونده بودن. یه کمد قدیمی کنار دیوار، یه میز و صندلی و یه چراغ مطالعه درست رو به روی وسایل. رنگ دیوارا هم آبی تیره بود و کلا فضای اتاق و دیوارا و رنگ پرده ها جوری با هم ترکیب شده بودن که اتاقو تاریک کرده بود و بدون روشنایی لامپ نمی شد راحت جایی رو دید.
روی یه سری از تابلوها رو پوشونده بود. روشونو برداشتم و با تعجب نگاهشون کردم. تابلوهایی با زمینه ی مشکی که انگار رنگ قرمزو روشون پاشیده بودن. چند تا لکه ی سفید هم رو بعضی از تابلوها دیده می شد و یه سایه ... آره یه سایه ی خاکستری از یه آدم که معلوم نبود مرد یا زنه و فقط سایه ی یه آدم بود. این سایه روی هر کدوم از تابلوها یه جور بود. یه جا نشسته، یه جا در حال حرکت و یه جا خوابیده بود. و یه نقاشی از یه زن ... یه زن فوق العاده زیبا که یه لباس حریر مشکی تنش بود. موهاشو شینیون کرده بود و با چشمای آبی و افسونگرش از توی تابلو به من نگاه می کرد.
یعنی اینا رو کی کشیده؟ این زن با اون چشمای درشت و ابروهای کمونی و لب های قلوه ای و سرخ بینی قلمی و خوش تراش و پوست سفید!
این تابلوهای سیاه و مبهم، این نقاشی های درهم و برهم که یکسری هاشون تصویر یه جنگل و یکی از اون ها تصویر یه خیابونو نشون می داد، یه اتاق، یه تخت و اون یکی یه ماشین، یه ماشین شیک و مدل بالای مشکی!
خدایا اینا چیه؟ یعنی آرشام اینا رو کشیده؟ بعضی از تابلوها رو که واقعا می تونم بگم به بهترین شکل ممکن طراحی شده بودن و مناظری رو خلق کرده بود که چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد. باورم نمی شه تموم این ها کار آرشام باشه. بعضیاشون انگار روح داشتن، ولی خیلیاشون بی روح و وحشتناک بود!
به طرف کمد رفتم؛ درشو باز کردم. لباسای زنونه و مردونه ای که مرتب کنار هم چیده شده بود؛ مانتو، شلوار و یه قاب عکس اونجا بود که برداشتم. روش گرد و خاک نشسته بود، با کف دست اون ها رو زدودم. یه زن و مرد با دو تا بچه! این قدر کوچولو بودن که معلوم نبود پسرن یا دختر، ولی چشمای زنه می خندید. دقت که کردم فهمیدم تصویر همون زنیه که رو تابلو نقاشی شدش رو دیدم و اون مرد خیلی جذاب بود؛ قد بلند و چهارشونه که یکی از بچه ها رو بغل گرفته بود. قاب عکسو برگردوندم سر جاش. ترسیدم بفهمه خاکای روشو یه نفر پاک کرده، واسه همین یکی از لباسا که در حین مرتب بودن مملو از خاک بود رو کمی روی قاب تکون دادم. ردی از گرد و خاک نشست روش؛ برش گردوندم سر جاش.
یه پاکت توی طبقه ی دوم کمد بود؛ یه پاکت کرمی رنگ. آوردمش بیرون، درش باز بود. نشستم روی زمین و دستمو بردم توش. یه کلید، یه دفتر یا شایدم سررسید؛ هر چی که بود نسبتا قطور بود. یه سی دی قرمز رنگ که روش به لاتین حرف A نوشته شده بود. سرمو بلند کردم و دنبال یه چیزی گشتم تا بتونم سی دی رو گوش کنم. اگه این سی دی اینجاست شاید یه دستگاه پخشم توی اتاق باشه!
نزدیک پنج دقیقه داشتم می گشتم تا اینکه روی میز پیداش کردم؛ یه پارچه ی ضخیم کشیده بود روش. دو شاخش رو زدم توی پریز و سی دی رو گذاشتم تو پخش. چند لحظه هیچ صدایی نیومد؛ نشستم روی صندلی. صدا ... صدای غمگین یه مرد بود، چقدر آشناست! یعنی این صدا متعلق به ... آرشام؟!

نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو
نمی دونم چرا قسمت می کنم روزهای خوب زندگیمو
چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن
وسط قصه می شه سر به سر من می ذارن
تا می خواد قصه تموم شه همه تنهام می ذارن
می تونم مثل همه دو رنگ باشم دل نبازم
می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم
تا با یک نیش زبون بترکه و خراب بشه
تا بیان جمعش کنن حباب دل سراب بشه
می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی
می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی
می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم
می تونم پشت دل ها قایم بشم، کمین کنم
ولی با این همه حرفا باز منم مثل اونام
یه دروغگو می شم و همیشه ورد زبونام
یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم؟!
با چه تیری اونی که دوستش دارم شکار کنم؟!
من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره؟!
توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟!

صدای پیانو هم پخش می شد؛ انگار خودش نمی زد. مثل این می موند که صدای خودش با صدای پیانو با هم ضبط شده باشه، ولی صدای پیانو از یه جای دیگه پخش می شد. دو بار به صدا گوش دادم، گیج و منگ بودم. دفترو برداشتم، یه جلد قهوه ای چرمی. بازش کردم، یه دفتر قطور که صفحات اولش نشون می داد نو نیست! صفحاتشو ورق زدم، نیمه ی بیشتر صفحات پر شده بود. به آخرین برگه و تاریخ پایین نوشته ها نگاه کردم، واسه قبل از سفرمون به کیش بود.
به ساعتم نگاه کردم؛ وای چیزی تا ظهر نمونده. سریع همه چیزو مرتب کردم و دو شاخه ی پخش و از برق کشیدم. همون پارچه رو انداختم روش. خواستم پاکتو برگردونم تو کمد، ولی این کارو نکردم. دفتر و اون سی دی رو برداشتم؛ اون کلیدو هم انداختم توی پاکت و گذاشتمش سرجاش.

***

بعد از ناهار صدام زد تو اتاقش؛ می دونستم می خواد در مورد شایان باهام حرف بزنه. از وقتی دفتر و سی دی رو برداشته بودم اضطراب و استرس افتاده بود به جونم؛ یعنی کارم درسته؟ مطمئنا نه! عذاب وجدان گرفته بودم، ولی داشتم می مردم از فضولی تا بفهمم توش چی نوشته. با این اوصاف تصمیم گرفتم شب که همه خواب بودن برش گردونم سرجاش، این جوری با خیال راحت از اینجا می رم!

***

- یعنی همه ی این کارا رو باید انجام بدم؟ مطمئنی بو نمی برن؟
- هیچ وقت تو یه همچین کاری نمی شه از موفقیت صد در صد حرف زد، ولی خب ریسکش زیاده.
- نقشت خیلی دقیق و حساب شده است؛ می ترسم نتونم از پسش بر بیام، اون وقت چی؟
- پشیمون شدی؟
- اصلا و ابدا! فقط ...
- همینایی رو که بهت گفتم اگه انجام بدی بقیش با من.
سکوت کردم و فقط برای چند لحظه مردد نگاهش کردم.
- حرفای شیدا بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده.
دقیق کل اجزای صورتمو از نظر گذروند.
- چطور؟!
- نمی دونم، فقط اینو می دونم حرفاش یه جوری بود؛ اینکه گفت منم یه وسیله ام منظورش چی بود؟
مکث کرد و نفسشو عمیق بیرون داد.
- گفتم که داشت شر و ور می گفت؛ تو چرا باور کردی؟
- نگفتم باور کردم؛ هیچ کدوم از حرفاشو نتونستم معنی کنم، همینش گیجم کرده!
- اون دختر دیوونه است. حرکاتشو که دیدی!
- آره خودم همه ی اینا رو می دونم، ولی بازم سر در نمیارم این کاراش واسه چیه؟ مطمئنم اون قدرا هم علاقش شدید نبوده که با یه پس زدن بخواد قصد جون من یا تو رو بکنه. خب حدس می زنم خواسته منو از سر راه برداره چون نقش دوست دخترتو بازی کردم و اونم باور کرد؛ خواست با این کارش بهت ضربه بزنه. ولی نمی فهمم چرا این قدر مُصره انتقام بگیره، اونم این طور بی رحمانه؟!
- برای سوالات جوابی وجود نداره. از یه آدم دیوونه هر کاری ساخته است. این بحثو همینجا تموم کن.
چند لحظه نگاهش کردم؛ حس می کردم داره یه جورایی طفره می ره، ولی اینو هم مطمئنم اگه خودش نخواد تا هر چقدرم اصرار کنم بازم لب از لب باز نمی کنه و چیزی نمی گه.
- گفتی امروز عصر می رسن؟
سرشو تکون داد
- یه چیزی رو باید بدونی.
- چی؟!
- اون شبی که بردمت بیمارستان تو راه برگشت از اسکله به شایان شلیک می شه؛ حالش وخیم بوده ولی ظاهرا جون سالم به در برده، به همین خاطر برگشتشون با تاخیر مواجه شد.
با تعجب زل زدم بهش.
- کار کی بوده؟!
- مشخص نیست، ولی من به تنها کسی که بیش از بقیه مشکوکم منصوریه!
- چرا اون؟! مگه پیداش شده؟!
- همیشه عادت داره که حضورشو غیرمنتظره اعلام کنه. تا وقتی به شایان نزدیک بودم دشمن خونی منم محسوب می شد، چون زیردستاش از همه طرف بهم ضرر رسوندن و منو با شایان یکی می دونست. جنگ منصوری و شایان تموم شدنی نیست و نفرت منم ازش هنوز پابرجاست، ولی دیگه شدتش مثل سابق نیست؛ نمی دونم شاید به این خاطره که دیگه راهمو از شایان جدا کردم.
- یعنی چی؟! مگه تو هم ...
ادامه ندادم که گفت: آره منم یه زمانی یکی بودم مثل همین شایانی که می بینی، ولی با اخلاقیات خاص خودم. راه من باهاش یکی بود، ولی اهدافمون فرق می کرد. اخلاق و روحیات شایان با من جور نبود؛ بهش دِینی داشتم که باید ادا می کردم. یه قول و قراری بینمون بود، سر همون ده سال باهاش کنار اومدم.
ماتم برد و ابروهام از فرط تعجب بالا رفت.
- ده ســـال؟! باور کن الان گیج گیجم، یعنی تو یکی بودی مثل شایان؟ به همین رذلی؟
پوزخند زد، صورتشو برگردوند و به چونش دست کشید. دل تو دلم نبود؛ با شنیدن حرفاش صدها سوال همزمان تو سرم ردیف شد.
نگاهم نکرد. جدی گفت: بهت گفتم اهدافمون مشترک نبود و من هر کاریو براش انجام نمی دادم. رذالت شایان زبانزده و منم پاک نیستم، منم ...
نگاهم کرد، عمیق و کوتاه!
- منم یه گناهکارم، ولی به روش و از دید خودم ...
- نمی تونم حرفاتو درک کنم.
از جا بلند شد؛ دستشو برد تو جیبش و توی اتاق قدم زد.
- الان حق داری تعجب کنی، به وقتش همه چیزو می فهمی.
ایستاد و روی پاشنه چرخید؛ نگاهم کرد و چند لحظه طول کشید تا صداشو شنیدم.
- وقتی برگشتی خیلی حرفا دارم که باید بهت بزنم؛ از خیلی چیزا!
قلبم لرزید؛ نگاهش عمیق و کلامش جدی بود. این نگاه مثل همیشه نبود که بخواد بهم تفهیم کنه. حرفاش عادی ... نه مطمئن بودم یه جورایی خاص و غیرمنتظره است!
- از چی حرف می زنی؟!
- تو برگرد، اون وقت می فهمی.
خندیدم، بی حرکت بهم زل زد.
- واسه خاطر اینکه بفهمم، شده باشه نیمه جون برگردم و میام پیشت تا حرفاتو بشنوم!
اخماش یه نمه رفت تو هم؛ روی دسته ی مبل نشست و کمی به جلو خم شد.
- تو نیمه جون بر نمی گردی. سالم می ری، سالمم بر می گردی؛ اینو من دارم بهت می گم!
لبخندم پر رنگ شد و سرمو زیر انداختم. دقیق سر بزنگاه دلمو آروم می کرد و به افکار درهمم مهلت پیشروی نمی داد.

***

آرشام بعد از ظهر برگشت شرکت، انگار فقط واسه اینکه با من حرف بزنه اومده بود خونه. الان همه یا سرگرم کاراشونن یا خوابیدن، پس بهترین فرصت بود واسه اینکه دفترو برگردونم توی اتاق. اطرافمو پاییدم، کلیدو برداشتم و فرز درو باز کردم و بستم.
وای خدا قلبم! به در تکیه دادم و دستمو گذاشتم روی قلبم که با چه شدتی می زد. نفس عمیق کشیدم. بجنب دختر! بدون اینکه اطرافمو نگاه کنم یک راست رفتم سر وقت کمد و با دست لرزونم پاکتو بیرون آوردم، دفتر و سی دی رو گذاشتم توش و در کمدو بستم. توی دلم به خودم فحش می دادم؛ اینکه خواستی بذاری سرجاش دیگه چه مرگی بود که برداشتیش؟! به این همه دردسرش می ارزید؟ اون موقع نتونستم جلوی خودمو بگیرم و از روی فضولی برش داشتم، ولی الان ... چون قرار بود این ویلا رو ترک کنم مجبور بودم برش گردونم؛ در غیر این صورت آرشام می فهمید و این برای خودمم بد می شد. حالا که همه چیز داره خوب پیش می ره من دیگه چرا آتو بدم دستش؟
همون جور که دست به کمر ایستاده بودم، نگاهمو یه دور تو اتاق چرخوندم و همه جا رو از نظر گذروندم؛ تا اینکه نگاهم روی زمین ثابت موند. زیر میز درست رو به روم ... آروم رفتم طرفش، روی زمین خم شدم و برش داشتم. پر از خاک بود، تکونش دادم و روش دست کشیدم. یه دفترچه، نه کوچیک بود و نه بزرگ؛ گوشش از زیر میز معلوم بود. مشخص خیلی وقته این زیر افتاده،
پس یعنی آرشام یادش رفته یا شایدم گمش کرده!
بازش کردم، چند صفحه ی اولش که به حالت دکلمه نوشته شده بود و بقیشم چند تا شماره تلفن و یه سری یادداشت. برگه های آخرشو نگاه کردم؛ چند خط دست نوشته که انگار خط خودش بود، چون آخر نوشته ها امضا کرده بود «آرشام»، و یه کاغذ نسبتا کوچیک تا شده که توی جلدش بود. خواستم لااقل اینو بردارم، مطمئنم نمی فهمه چون اولا که افتاده بود زیر میز و از خاکی که روش نشسته بود معلومه خیلی وقته اون زیره و آرشام ندیدش! پس یا بی خیالش شده یا گمش کرده؛ حالا که من پیداش کردم فضولیمو نمی تونم نادیده بگیرم. لبخند زدم و دفترچه رو گذاشتم توی جیب سارافونم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*************************
هوا داشت تاریک می شد؛ پشت پنجره ی اتاقم بودم و دل تو دلم نبود. مرتب دستای سردمو به هم فشار می دادم و توی اتاق راه می رفتم. گاهی می رفتم پشت پنجره و به آسمون نگاه می کردم که خورشید چطور زردی خودشو به سرخی غروب می داد.
خدایا نکنه امشب بیان سراغم! خدایا خودت بهم شهامت بده و ترسو از تو دلم بردار! نقشه ی آرشام حساب شده است، ولی هر چیزی امکان داره اتفاق بیفته؛ خودمو به تو سپردم خدا!
اشک می ریختم، پر بودم پر از نگرانی و هراس ... هراس از دست دادن شرف و آبروم. داشتم میون یه گله گرگ قدم می ذاشتم؛ تو یه سرنوشتی پا می ذاشتم که پر از سیاهی بود. می ترسیدم توی این سیاهی گم بشم، محو بشم و آرشامم نتونه پیدام کنه. گفت مراقبمه، ولی می ترسم نتونه بمونه.
خدایا این چه عذابیه؟ کم واسه خاطر خودش دارم بال بال می زنم، حالا این دردم به بقیه ی دردام اضافه شده.
روی تخت نشستم و خودمو از زور استرس تکون می دادم، ولی آروم نمی شدم.

***

- ولم کن احمق بی شعور!
قهقهه زد.
- نگو اینو خوشگله! تو سوگلی منی و از این به بعد همین جا پیش خودم می مونی.
- بکش کنار دستتو! ازت متنفـــرم!
با یه خیز افتاد روی تخت و بهم نزدیک شد. خواستم غلت بزنم، ولی خیلی راحت منو گرفت. نفساش که به صورتم خورد، حالمو بد کرد و نتونستم پسش بزنم. وحشیانه به جونم افتاده بود! سوزشی روی لبم حس کردم. جیغ می زدم و از ته دل فریاد کشیدم.
- نکن آشغال! با من این کار رو نکن! برو کنار ... نکن ... نـــه .... نــــــــه!
خیس عرق از خواب پریدم و روی تخت نشستم. نفس نفس می زدم و قفسه ی سینم می سوخت.حس می کردم واقعا اونو پس زدم. با وحشت تختو نگاه کردم، نبود! نفس راحتی کشیدم، ولی از ترسم کم نکرد. اتاقم تاریک بود، پس یعنی شب شده! ناخوداگاه زدم زیر گریه و سرمو کوبیدم روی تخت. مشت زدم، چنگ زدم روتختیو و توی مشتم فشار دادم. اگه حقیقت پیدا کنه؟ اگه شایان یه جا تنها گیرم بیاره؟ مگه واسه همین منو نمی خواد؟
از ترس می لرزیدم؛ یکی رو می خواستم دلداریم بده و با حرفاش آروم جونم بشه. توی این موقعیت، سخت به یه نفر احتیاج داشتم؛ یه نفر که فقط اون بتونه قلبمو به آرامش دعوت کنه.
با گریه و دلی ناآروم از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت در. دستم رفت سمت دستگیره، اولش تردید داشتم و به هق هق افتادم. تردید رو پس زدم و با خشونت دستگیره رو گرفتم و کشیدم؛ داشتم خفه می شدم. توی راهرو دویدم، می خواستم از پله ها برم پایین ولی نرفتم و نگاهم چرخید سمت اتاقش. مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم. دستمو گرفته بودم جلوی دهنم که صدای گریم توی راهرو نپیچه. خواستم در بزنم که صدای مهری رو از پشت در تشخیص دادم.
- آقا خودم دیدم اطراف اتاق پرسه می زد، ولی بتول خانم صدام زد و نتونستم بفهمم اونجا چکار داره.
- کم چرت و پرت بگو، برو سر کارت.
- آقا به خدا دارم راستشو می گم، من ...
- گفتم برو بیرون، همین حالا!
صدای قدم های مهری رو شنیدم که به در نزدیک می شد؛ رفتم توی سالن و پشت گلدون بزرگی که گوشه ی اتاق بود مخفی شدم. سرمو کج کردم، مهری از پله ها پایین رفت. با اون حرفش داغ دلمو تازه کرد؛ خدایا من چقدر تنهام! یعنی آرشام حرفاشو باور کرد؟ ولی صداش اینو نشون نمی داد.
اهسته رفتم سمت اتاقش، خواستم در بزنم که صدای آهنگ شنیدم. از پخش بود، صداش یه جوری بود که غم توی دلمو چند برابر کرد. دیگه کسی نبود جلوی هق هقمو بگیره.

چشمات آرامشی داره
که تو چشمای هیشکی نیست
می دونم که توی قلبت
به جز من جای هیشکی نیست
چشمات آرامشی داره
که دورم می کنه از غم
یه احساسی بهم می گه
دارم عاشق می شم کم کم
تو با چشمای آرومت
بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو
داری یاد منم می دی
تو با لبخند شیرینت
بهم عشقو نشون دادی
تو رویای تو بودم که
واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی
می خوام
باشی تو کل
رویاهام
تا جون بگیرم
با تو
باشی امید
فرداهام
چشمات آرامشی داره
که پابند نگاهت می شم
ببین تو بازی چشمات
دوباره کیش و مات می شم
بمون و زندگیمو با نگاهت آسمونی کن
بمون و عاشق من باش
بمون و مهربونی کن
تو با چشمای آرومت
بهم خوشبختی بخشیدی
خودت خوبی و خوبی رو
داری یاد منم می دی
تو با لبخند شیرینت
بهم عشقو نشون دادی
تو رویای تو بودم که
واسه من دست تکون دادی
از بس تو خوبی
می خوام
باشی تو کل
رویا هام
تا جون بگیرم
با تو
باشی امید
فرداهام

صورتم از اشک خیس بود؛ حالم بدتر شد. الان دوست داشتم بدون اینکه در بزنم برم تو و نگاهمو محو چشمای خوشگلش کنم؛ چشمای سیاه و نافذی که قلبم فقط نیازمند یه نگاه ... هر چند کوتاه از همون چشما بود!
دستمو گذاشتم روی دستگیره ولی قبل از اینکه در رو باز کنم خودش باز شد، یعنی آرشام بازش کرد و هر دو رو به روی هم قرار گرفتیم.
صورت خیسمو دید، درخشش اشک رو توی چشمای بی قرارم دید؛ خدایا یعنی حس نیاز به آرامش و آروم شدن رو هم تو این چشما می تونه ببینه؟
با دیدن اشکام اخماش جمع شد. بوی عطرش بینیم رو نوازش داد؛ چشمامو بستم و با شنیدن صداش باز کردم.
- چی شده؟!
همین کافی بود که چونم بلرزه و نشون بده که چه بغض بزرگی داره به گلوم چنگ می زنه.
رفت کنار، رفتم تو و در رو بست. پشتم بهش بود، یاد خوابم افتادم و سعی کردم صدای گریم بلند نشه، ولی نتونستم جلوی هق هقمو بگیرم.
گرمی دستشو روی بازوی راستم حس کردم. خواست که برگردم؛ چشمامو روی هم فشار دادم ... نیاز داشتم بهش، به دستاش، به اینکه آرومم کنه؛ به آرشام نیاز داشتم ... با تموم وجود داشتم از پیشش می رفتم به ناکجا آبادی که می ترسم دیگه ازش برنگردم و دیگه نبینمش!
با این فکر طاقتمو از دست دادم و سریع برگشتم سمتش و بدون هیچ مکثی خودمو پرت کردم طرفش و دستامو دورش حلقه کردم.
از پشت به پیراهنش چنگ زدم؛ اون حس شیرین بینمون وقتی شدیدتر شد که دستای مردونش دورم پیچ خورد. چونشو گذاشت روی موهام و زمزمه کرد.
- این کم طاقتیت از چیه دلارام؟ ترس توی نگاهت ... دلارام چت شده؟
بریده بریده و با هق هق گفتم: به خدا می ترسم ازش! اون ... اون می خواد منو ... خواب دیدم اون با من ...
با گریه توی بغلش ضجه زدم و اسمشو صدا زدم. جسم لرزونمو محکم توی آغوشش گرفت.
- سرتو بلند کن!
آروم سرمو بلند کردم و نگاهمون تو هم گره خورد. دست راستشو آورد بالا و گذاشت روی چشمام. بستمشون؛ انگار که می خواست اشکامو پاک کنه، ولی من احساس رو از تموم حرکاتش می فهمیدم.
به چشمام دست کشید، دستشو برداشت بازشون کردم و نگاهمو دوختم توی آسمون شب چشماش. صورتشو به صورتم نزدیک کرد و آروم گفت: از هیچی نترس؛ تا وقتی شهامتت رو حفظ کنی ذهنت باز می مونه که بتونی فکر کنی. من که گفتم تموم مدت زیر نظر خودمی!
- اما تو نمی تونی حالمو درک کنی. به قرآن نمی تونی ... اون لاشخور منو بگیره ...
سرمو به سینش چسبوند و نذاشت ادامه بدم.
- هیس بسه! من شایانو خیلی خوب می شناسم. نقطه ضعفاشو بهت گفتم، ارسلان رو هم همین طور؛ گفتم چکار کنی. می دونم خطرناکه و ریسکش بالاست، اگه پشیمونی الان بهم بگو، ترتیبشو می دم و همین امشب منتقلت می کنم به جایی که نه شایان بتونه پیدات کنه و نه ارسلان! فقط بهم بگو که دیگه هیچ وقت به انتقام گرفتن از شایان فکر نمی کنی. همین کافیه که حتی نذارم نزدیک اون ویلای لعنتی بشی!
هق هق نمی کردم، ولی از طرفی اشکامم بند نمی اومد.
- نه از همون اولش گفتم هستم، پس تا تهش می مونم. من تو فکر انتقامم، ولی این فکر عین خوره افتاده به جونم؛ چکارش کنم؟
- پسش بزن!
- خواستم، نشد.
- سعی نکردی.
- می ترسم برم توی اون خراب شده و دیگه نتونم برگردم.
کمی ازش فاصله گرفتم و نگاهش کردم.
- تو برمی گردی.
با بغض گفتم: به چه امیدی برگردم؟ کسی واسه زنده بودن تلاش می کنه که یه امیدی توی زندگیش داشته باشه، ولی من تنهام ... بی کس موندم و بی کسم می رم. رسم زمونه همینه که قسمت منم شده.
دست چپشو گذاشت روی گونم و با اخم، جدی گفت: مگه نگفتم منتظرتم؟ مگه نگفتم باهات حرف دارم؟ پس باید برگردی!
- ولی هیچ چیز این دنیا دست ما نیست؛ نه به دنیا اومدنمون و نه از دنیا رفتنمون. اگه تعیین و تکلیفش دست خودمون بود که الان ...
سرمو زیر انداختم، می خواستم بگم حاضر بودم ثانیه ای با عشق نگاهم کنی و اون موقع همه ی دنیا و عمرمو می دادم، ولی دست من نیست ای کاش بود!
بازومو گرفت و به نرمی تکونم داد.
- دختر تو امروز چته؟ می دونم اهل جا زدن نیستی.
حرصی شدم، هی هر چی من می گم سخته، یه دخترم، برام حتی فکر کردن بهشم عذاب آوره، باز حرف خودشو می زد.
تقریبا بلند به حالت گریه گفتم: تو انگار حرفای منو نمی فهمی! اصلا بی خود اومدم پیشت، حق داری درکم نکنی. تو یه مردی، چه می فهمی من چی می گم؟ تو چی می فهمی وقتی یه دختر ترس از مورد تعرض قرار گرفتن بیفته به جونش و هر لحظه تا سر حد مرگ پیش بره و همه ی لحظاتش پر از فکر و خیال باشه، یعنی چی؟ تو نمی تونی منو درک کنی؛ من احمقو بگو اومدم پیش کی! نمی دونستم این کار در برابر آدمی مثل تو یه جُو غیرت می خواد و یه اَرزَن درک و فهم!
محکم پسش زدم و خیز برداشتم سمت در. بازش کردم، ولی دستی که محکم روی در قرار گرفت و با صدای مهیبی بستش. به همون سرعت و به همون فاصله ی کم منو از پشت نگه داشت. تقلا کردم، نذاشت بیام بیرون و آرامش صداش زمزمه وار زیر گوشم پیچید.
- آروم باش! اون بارم بهت گفتم اَنگ بی غیرتی بهم بزنی من می دونم و تو! از بی غیرتیم نیست که می گم از فاصله ی نزدیک هواتو دارم؛ مگه بهت نگفتم؟ به همین زودی یادت رفت؟
متقابلا منم آروم گفتم: یادمه، ولی چرا درکم نمی کنی؟
- درکت می کنم.
- نمی کنی.
- هیچ کس بهتر از من درکت نمی کنه دلارام، اینو بفهم!
سکوت کردم؛ از زور تقلا نفسام نامنظم بود، مخصوصا با وجود اون همه هیجان.
- اومدی دنبال آرامش؟
- نه.
- می دونم که اومدی، دیگه انکار کردنش واسه چیه؟
آب دهنمو قورت دادم؛ می خواست مچمو باز کنه.
- اون آهنگو که شنیدم نتونستم طاقت بیارم، به خاطر همون خواب حالم خوب نبود؛ فقط همین!
- از اون آهنگ خوشت اومد؟
صادقانه گفتم: آره، خیلی!
صداش آروم تر شد، یه جور خاصی زیر گوشم زمزمه کرد: از من آرامش می خواستی؟
که قلبم از هیجان زیاد درجا ایستاد. به من من افتادم.
- من ... من نه ... من فقط ... فقط می خواستم که ...
- می دونم.
- نه نمی دونی؛ من ...
- چرا دلارام، می دونم که می دونی هر دوی ما به این آرامش نیاز داریم.
- چطوری؟
- خودمم جوابشو نمی دونم.
ناخوداگاه خندیدم. صداش بم و جذاب توی گوشم پیچید.
- شایدم همین طوری!
منظورش به خندم بود. خدایا الحق که آرشام بالاترین و بهترین مرهم تو دنیا و به روی تموم دردای زندگیم بود.
- فرض کن الان آروم شدم، تو چی؟
- من چی؟!
- آرومی؟
- این طور به نظر نمی رسم؟
- نمی دونم، تو همیشه همین جوری هستی.
و درست زیر گوشم نجوا کرد: همیشه همین قدر آرومم؟ همیشه همین طور با آرامش حرف می زنم؟ بدون اخم بدون اینکه صدام بلندتر از این باشه؟
خندیدم.
- انصافا نه!
حلقه ی دستاشو تنگ کرد و با حرصی که توی صداش بود، گفت: پس هیچی نگــو!
باخنده و کمی ناز که چاشنی حرکاتم کرده بودم، سرمو بردم عقب و چسبوندم به شونه ی راستش. صورتشو به صورتم چسبوند، اونم احساس داره و فقط از روی غرور بیش از اندازه ای که داشت نمی خواست رو کنه. دیگه کمتر رفتار ضد و نقیض ازش می دیدم و اینم خودش جای امیدواری داشت.
سرمو به همون حالت نیمرخ چرخوندم سمتش؛صورتم رو به روی صورتش بود. سرشو خم کرد تا بهتر بتونه صورتمو ببینه. نگاهش بیشتر توی چشمام می چرخید، کشیده شد پایین و همون جا ثابت موند. با تردید نگاه کوتاهی توی چشمام انداخت، ولی باز نگاهش محو شد، محو لبایی که لبخند روش با این حرکت آرشام آروم آروم کم رنگ شد. صورتم داغ شد و گونم بی شک رنگ گرفت. چشمامو از توی چشماش گرفتم؛ خواستم سرمو برگردونم، ولی با خشونت خاصی پنجه هاش توی موهام فرو رفت و سرمو نگه داشت.
تنم لرزید؛ اخم داشت و نگاه جذابش گاهی توی چشمام و گاهی روی تک تک اجزای صورتم میخکوب می موند. زمزمه وار نالیدم: آرشام ...
نگاهم کرد، فقط توی چشمام و همزمان صدای گوشیش بلند شد. قلب هر دوتامون تند تند می زد. اینو حس کردم. مردد ولم کرد؛ انگار دلش نمی خواست، ولی مجبور بود. در حینی که به سمت موبایلش می رفت توی موهاش چنگ زد و به گردنش دست کشید. گوشی رو برداشت و با صدای گرفته جواب داد.
- بگو.
برگشت سمت من و زل زد توی چشمام. جواب مخاطبشو داد.
- بذار بیاد تو، نمی خواد جلوشو بگیری.
تماسو قطع کرد؛ کلافه بود.
- چی شده؟
- ارسلان اینجاست.
با وحشت نگاهش کردم. وای خدا، یعنی شروع شد؟
به طرفم اومد و دستمو گرفت.
- نه، من الان نمیام.
- بیا بریم، من هستم.
- می دونم، ولی ...
- دلارام سعی کن آروم باشی. بذار همون دلارامی رو ببینم که با گستاخی جواب همه رو می داد. امشب همونو نشونم بده و طبیعی باش!
سرمو تکون دادم. دیر یا زود این کار باید انجام بشه، لااقل جلوی ارسلان و شایان باید به صورتم نقاب بی تفاوتی بزنم. درونم شکننده است، ولی ظاهرم نباید اینو نشون بده و با یه نفس عمیق همراهش از اتاق بیرون رفتم!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 13 از 20:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA