انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 14 از 20:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
************************
ارسلان وسط سالن داشت رژه می رفت و دو تا قُلچماق هم با خودش آورده بود. دروغ چرا، حسابی وحشت کرده بودم ولی از طرفی همه ی سعیمو کردم تا خودمو بی تفاوت نشون بدم.
آرشام: چیه عین یابو سرتو انداختی پایین و اومدی تو خونه ی من؟
ارسلان: تو یکی خفه شو که بدجور از دستت شِکارم. شایان این جوری می گفت، قول آرشام قوله، پس چی شد؟ چرا جا زدی؟
و بلندتر داد زد: به چه حقی اونو با خودت برداشتی آوردی تهران؟
- ببُر صداتو! تو یکی حرف از قول و قرار و حق و حق خوری نزن که هفت خط تر از تو، خودتی و عموی شارلاتانت!
ارسلان با صورتی برافروخته و چشمای سرخ شده از خشم خیز برداشت سمتم که آرشام راهشو سد کرد و جلوم ایستاد.
- بکش کنار! محض اطلاعت اومدم امانتی شایانو با خودم ببرم.
- کسی اینجا امانتی نداره، هِــری!
- نذار اون روی سگم بالا بیاد، وگرنه ...
- وگرنه چی؟ هـــان؟ چه غلطی می کنی؟ ببینم اصلا وجودشو داری؟
با هم گلاویز شدن،اون دوتا دویدن سمتشون و به دفاع از طرف ارسلان ریختن سر آرشام. از صدای فریاد اونا و جیغای وحشتناکی که من می کشیدم، نگهبانا ریختن تو ویلا و از هم جداشون کردن. هنوز داشتن داد و هوار می کردن و واسه هم شاخ و شونه می کشیدن. این وسط منم با ترس و چشمای از حدقه در اومده زل زده بودم بهشون؛ اصلا انگار خشک شده بودم!
از گوشه ی لب آرشام خون می اومد. ارسلان و اون دو تا همدستش خودشونو از دست نگهبانا کشیدن بیرون و ارسلان به حالت تهدید دستشو آورد بالا و تکون داد؛ روی صحبتش با آرشام بود.
- ببین چی دارم بهت می گم، به نفعته از همین حالا که می خوام دلارامو با خودم ببرم تو هم پاتو از این ماجرا بکشی بیرون و حد و مرزتو بشناسی؛ اون جوری نه خانی اومده و نه خانی رفته. نمی دونم چکار کردی و شایان ازت چی دیده، ولی بدجور دَمِ چشمشی و نمی خواد از دستت بده، پس باهامون راه بیا تا برات گرون تموم نشده جناب مهندس!
کنار آرشام ایستادم؛ آرشام خواست به سمتش حمله کنه که از پشت بازوشو چسبیدم ... نگرانش بودم. به حالت نیم رخ برگشت و نگاهم کرد، ولی کوتاه بود و خیلی زود. نگاه عصبی و پر از خشمش عایِد ارسلان شد. بازوشو از توی دستم کشید بیرون یه قدم رفت جلو.
- طرف حساب من شایانه نه تو! پس زر مفت نزن و از خونه ی من گمشو بیرون.
ارسلان پوزخند زد.
- حال شایان اون قدرا رو به راه نبود که بخواد باهام بیاد، ولی بی صبرانه منتظره تا سوگلیشو واسش ببرم.
و نگاه چندش آوری به من انداخت که مو به تنم سیخ شد.
به آرشام قول داده بودم در برابرش بی تفاوت باشم و نمی خواستم ناامیدش کنم؛ دوست نداشتم جلوش یه دختر بی دست و پا به نظر بیام. می ترسم و اینو انکار نمی کنم، ولی این کار رو هم باید انجام بدم. چون هدف من و آرشام به یک مسیر ختم می شد.
کنار آرشام ایستادم و با تمام وجود هر چی که نفرت در خودم از ارسلان و شایان سراغ داشتم ریختم توی چشمامو و سرش داد زدم: من با توئه کثافت هیچ قبرستونی نمیام!
- چرا قبرستون؟ جای تو اون بالا بالاهاست. خودم می برمت، فقط کافیه دستای خوشگلتو بذاری توی دستای من!
بهم نزدیک شد؛ عقب رفتم، فهمیده بودم وقت اجرای نقشه است.
- نیا جلو! دستت بهم بخوره روزگارتو سیاه می کنم عوضی!
- کاریت ندارم دختر، از من می ترسی؟
می لرزیدم، ولی کوتاه نیومدم: از تو بترسم؟ خر کی باشی؟!
دستمو گرفت کشید سمت خودش. به حالت التماس و با صورتی که خیس از اشک بود به بازوش چنگ زدم، ولی نامرد جفت دستمامو گرفت و کشید. داشت به زور منو دنبال خودش می برد.
- ولم کن! من با تو هیچ جا نمیام ... دستمو ول کن! تو رو خدا ولم کن ... دست از سرم بدار .... نمی خوام بیام! چی از جونم می خوای؟ آرشام خواهش می کنم یه کاری بکن، نذار منو با خودش ببره! آرشام تو رو خدا بیا ... نذار منو ببره! آرشـــــام!
تموم مدت سرشو برگردونده بود تا صورتشو نبینم. جزو نقشمون بود این کارا و نباید می اومد جلو، نباید دخالت می کرد و باید می ذاشت ارسلان منو ببره. اولش با یه مشاجره شروع بشه و یه زد و خورد کوچیک بعدم که یه جواب قانع کننده از ارسلان گرفت، جلوشو نگیره!
به خداوندی خدا حرکاتم و حرفایی که با جیغ از گلوم خارج می شد تمومش حقیقت داشت. ضجه هام راست بود، گریه ها و فریادام مصنوعی نبود! خدمتکارا با ترس به ما نگاه می کردن؛ ارسلان داشت منو از در بیرون می برد و اون دو تا نره غول هم عین حصار دورم کرده بودن که یه وقت فرار نکنم. با صدایی که از بلندیش خودمم وحشت کردم جیغ کشیدم و اسم آرشامو صدا زدم؛ نباید جلوی ارسلان رو می گرفت، ولی انگار اونم توی اون لحظه کنترلشو از دست داده بود و بالاخره طاقت نیاورد. کاری رو انجام داد که جزو نقشمون نبود؛ با اون دو تا گلاویز شد. نگهبانا رفتن کمکش، اونا رو ول کرد و نفس زنان مثل شیر زخمی به ارسلان حمله کرد ... ارسلان ولم کرد. آرشام با هر فریادی که می کشید یه مشت حواله ی صورت ارسلان می کرد؛ سه تا مشت که خورد، انگار به خودش اومد و اونم به آرشام حمله کرد.
با گریه به منظره ی خشونت باری که جلوی روم بود نگاه می کردم؛ نتونستم بمونم و هیچ کاری نکنم. رفتم جلو، آرشام افتاده بود روی زمین و ارسلان یقشو چسبیده بود. هیکلش از آرشام تا حدودی درشت تر بود، ولی ضرب دست آرشام از صورت خون آلود ارسلان مشخص بود.
از پشت گرفته بودمش و داد می زدم تا ولش کنه. کشیدمش، زورم بهش نرسید. موهاشو توی چنگم گرفتم که صدای فریادش بلند شد. موهای بلندشو عین دیوونه ها می کشیدم و فحشش می دادم. برگشت و با عصبانیت هلم داد عقب. خوردم به دیوار ... آخ! از درد نالیدم و لبمو به دندون گرفتم؛ چشمام داشت سیاهی می رفت! هیچ کدوم از این کارا جزو نقشه ی آرشام نبود، ولی چرا آرشام دخالت کرد؟
داشتم از درد به خودم می پیچیدم؛ آرشام از موقعیتی که با کشیدن موهای ارسلان براش فراهم کرده بودم استفاده کرد و ارسلان رو با لگد پرتش کرد عقب. افتاد زمین و ظاهرا پاش بدجور درد گرفت. آرشام بدو اومد سمتم؛ از درد خم شده بودم.
- حالت خوبه؟ دلارام؟!
نالیدم: خوبم، فقط مواظب خودت باش. چرا اومدی جلو؟
- طاقت بیار، خیلی زود تمومش می کنم. اصلا فکرشو نمی کردم این قدر برام سخت باشه.
سرمو به آرومی آوردم بالا، خواستم توی چشماش نگاه کنم که ارسلان نذاشت و آرشامو ازم دور کرد. یکی از مردای ارسلان منو انداخت روی دوشش. با همون وضعی که داشتم سرش داد زدم و بی جون به شونش مشت زدم، ولی اون مستقیم منو برد سمت ماشین ... یه ماشین مشکی مدل بالا!
پرتم کرد توی ماشین و نشست کنارم. خیز برداشتم درو باز کنم که اون یکی نره غول هم نشست و هر دوشون دو طرفم قرار گرفتن. راننده پشت فرمون بود، ارسلان نفس زنان نشست جلو و سریع گفت حرکت کنه. در ویلا باز بود که ماشین به سرعت راه افتاد. نگهبانا که با نوچه های ارسلان درگیر شدن، پس جلوی در نبودن تا درو ببندن. تقلا کردم و با گریه برگشتم از شیشه ی عقب ماشین ویلا رو نگاه کردم. آرشام چند قدم دنبال ماشین دوید و نفس زنان ایستاد؛ دستاشو به زانو گرفت ... ماشین که پیچید و رفت توی کوچه، دیگه ندیدمش!
ارسلان: بسه! اگه حرفمو گوش بگیری نمی ذارم اتفاقی واسهت بیفته، البته فقط از جانب شایان!
با هق هق داد زدم: خفه شو عوضی!
- چرا؟ مگه درد تو همین نیست؟ غصشو نخور عزیزم، تا منو داری از هیچی نترس.
و مستانه قهقهه زد. زیر لب جوری که نشنوه گفتم: الهی همتونو سینه ی قبرستون ببینم؛ تو و اون عموی بی شرفت که آرامشمو ازم گرفتین و بدبختم کردین.
و با بغض نالیدم و اسم آرشامو آوردم. تو کمرم تیر کشید؛ به خاطر همون ضربه بود. یاد حرف آرشام افتادم و بغضم سنگین تر شد.
«طاقت بیار، خیلی زود تمومش می کنم. اصلا فکرشو نمی کردم این قدر برام سخت باشه.»

***

به خاطر تقلاهایی که می کردم ارسلان با عصبانیت پرتم کرد کف سالن. دستام سرامیکای سردو لمس کرد. سرمو بلند کردم، شایان روی مبل لم داده بود. با نفرت نگاهش کردم ... خندید. از قیافش حالم بهم می خورد.
- خوش اومدی عزیزم، خیلی وقته که منتظر چنین لحظه ای هستم. باید به ارسلان آفرین گفت، فکر نمی کردم بتونه تو رو از چنگ آرشام در بیاره.
همراه ارسلان قهقهه زد. فقط سکوت کردم و همون نگاه که آتیش بیزاری درونش شعله می کشید.
- چرا ساکتی خوشگلم؟ از این به بعد خوشحال باش، قرار ملکه ی قصرم باشی. می دونم آرزوی خودتم همینه!
نتونستم زبون به دهن بگیرم و داد زدم: من بمیرمم تن به این ذلت نمی دم. همه ی این در و دیوارای شیک و وسایل آنتیکت خراب بشه روی سرت که با مردن تو انگار یه دنیا به آرامش می رسن.
با خشم دندوناشو روی هم فشار داد. به ارسلان اشاره کرد که بلندم کرد. خواستم دستمو بکشم، نذاشت و محکم تر منو گرفت.
- ببرش تو اتاق.
- به نگهبانا سپردم حواسشون باشه.
شایان زل زد توی چشمام و خندید.
- پنجره های اینجا حفاظای محکمی داره خانم کوچولو و مثل ویلای آرشام نیست.
و بلندتر زد زیر خنده. ارسلان با لبخند چندش آوری منو دنبال خودش کشید. از پله ها نرفت بالا؛ زیر راه پله یه در بود که رفتیم تو و در اتاقو بست.
- تو حق نداری با من این رفتار رو بکنی.
- خودمم اینو نمی خوام، ولی مجبورم می کنی. اگه اون همه تقلا نمی کردی ...
- چی از جونم می خواین؟
- فعلا هیچی عزیزم؛ خیلی شانس آوردی که شایان به خاطر حالش نمی تونه نزدیکت بشه، ولی من عموی خودمو خوب می شناسم؛ به عشق تو هم که شده خیلی زود سرحال می شه!
- امیدوارم که هیچ وقت رنگ آرامش و سلامتی رو نبینه، چون لیاقت نداره! نه اون و نه تویی که دست کم از اون عموی بی همه چیزت نداری.
با غیظ زل زد توی چشمام و چونمو گرفت توی دستش. با فشار کمی که بهش آورد، گفت: ببین چی دارم بهت می گم، من کار به کار عموم ندارم که می خواد چکار کنه و در حال حاضر برای من تو مهمی که نذارم قبل از من گیر یکی دیگه بیفتی.
با خشم لبامو جمع کردم.
- خیلی پستی!
خندید، عصبی بود.
- آره، تو این طور فکر کن من پستم؛ پس از یه آدم پست توقع رفتارای درست نداشته باش!
چشمامو باریک کردم.
- تو چی می خوای؟
چونمو ول کرد و پوزخند زد.
- چیز زیادی نمی خوام؛ فقط اینکه با من باش.
- یعنی چی؟!
- واضحه! هر دوی ما دور شایانو خط می کشیم.
با نفرت نگاهش کردم.
- من با اون کفتار کاری ندارم که حالا بخوام دورشو خط بکشم. شماها آسایشو از من گرفتین، وگرنه که من داشتم زندگیمو می کردم. اون عموی بی همه چیزت همه چیزمو ازم گرفت.
- کارای شایان برای من مهم نیست. شانس جفتمون زده که الان حال و روزش رو به راه نیست و مطمئنا راه اومدن با من برات زمین تا آسمون فرق می کنه تا اینکه بخوای به قول خودت همه ی دارایی و هستیتو شایان بگیره؛ این طور نیست؟
- از جفتتون متنفرم! تو هم دست کمی از اون آشغال نداری.
پوزخند زد.
- چی فکر کردی، اینکه یکی باشم مثل شایان؟ بیشتر از اینا به نفعمه تا یه بزدل و ترسو لنگه ی آرشام. آرشام حتی عرضه نداشت تا وقتی پیششی ازت استفاده ببره. از اولش می دونستم حس مرد بودن رو توی خودش کشته. آرشام به زنا کشش نداره و این حسو خیلی وقته که توی خودش سرکوب کرده، ولی فکر می کردم با وجود تو و این همه زیبایی نتونه طاقت بیاره.
لبخند بدی روی لباش خودنمایی می کرد؛ به قدری مطمئن و از روی نفرت جملاتشو نسبت به آرشام به زبون می آورد که حیرت زده مونده بودم و فکر نمی کردم داره چه مزخرفاتی تحویلم می ده.
- تعجب کردی؟ چیز جدیدی نیست. کارای آرشام خیلی از دخترا رو سوپرایز می کنه، دخترایی که چشمشون فقط دنبال یه نگاه از طرف این آدمه، ولی اون احمق خیلی راحت ازشون دریغ می کنه.
زل زد توی چشمام.
- چطور این چشما رو دیده و کاری نکرده؟ بدون دلبری هم زیبایی و می تونی هر مردی رو بکشونی سمت خودت. آرشام واقعا کور بوده و تو رو ندیده؛ این همه ظرافت و زیبایی که تو وجود تو می بینم مگه می شه ازش گذشت؟
دستمو گرفت؛ از حرص پر شدم.
- دستتو بکش عوضی!
- وقتی دستتو گرفتم و از تو خونه ی آرشام کشیدمت بیرون، یعنی برای همیشه گرفتمت و قصد ندارم ولت کنم. تو به قدری برام جذابیت داری که نتونم با یه هم آغوشی ساده فراموشت کنم.
با حرص ادامه داد: بفهم دختر، من واقعا می خوامت! چرا عشقمو باور نداری؟
با نفرت پوزخند زدم.
- هه عشق؟! کدوم عشق لعنتی؟ این اسمش عشقه؟ خفه خون بگیر و بیشتر از این با چرت و پرتایی که می پرونی واژه ی عشقو به گند نکش.
با حرص ولم کرد و کشید عقب.
- حالیت می کنم بالاخره! باور می کنی، مجبوری که باور کنی! هیچ راه فراری برات باقی نمونده. دلارامی که یه روز آرشام ادعای مالکیتشو می کرد، کسی که یه روز عنوان معشوقه رو به خودش گرفته بود، الان این قدر به من نزدیکه و بین پنجه های ارسلان اسیره. هر چی بیشتر تقلا کنی بیشتر بهت نزدیک می شم!
سرخوش خندید، خنده ای که به قهقهه تبدیل شد؛ و جواب من بهش تنها سکوت تلخی بود که از سر ناچاری تحویلش دادم. باید حساب شده پیش می رفتم، برای همینم اینجام!
عقب گرد کرد و خواست از اتاق بره بیرون که دم در ایستاد؛ رد لبخند هنوز روی لباش بود.
- راستی خیالت راحت. اینجا اتاقت نیست و از دوربینم خبری نیست. آوردمت اینجا تا بتونم حرفامو بدون مزاحم بهت بزنم. می فرستم دنبالت؛ بازی داره شروع می شه خوشگلم و من که خیلی وقته آمادگیمو اعلام کردم.به نفعته هر چه زودتر رام دستای من بشی. درسته که از دخترای سرکش خوشم میاد، ولی من آدم احساساتی هستم.
خندید و چشمک زد. این بار کمی آروم تر، ولی سرمست بود. تموم مدت با نگاهی تیز و فکی منقبض شده زل زده بودم بهش و هر چی نفرت توی وجودم داشتم ریختم توی چشمام؛ ولی اون نمی دید و شایدم می بینه و داره با مهارت خودشو کور جلوه می ده. ولی من چشمای تک تکتونو به روی این نفرت باز می کنم!

***

آرشام
در آپارتمانو باز کردم، از صدای بسته شدن در یکی از بچه ها مسلح جلوم ایستاد.
- همه حاضرن؟
- بله قربان، تو اتاقن.
درو باز کردم، بچه ها با دیدنم از پشت مانیتورها بلند شدن. با دست اشاره کردم که به حالت قبل برگشتن. به کیوان اشاره کردم بیاد نزدیک.
- کی رسیدن؟
- نیم ساعتی می شه.
- همه چیز تحت کنترله؟
- آره مشکلی نیست، فقط باید صبر کنیم تا شنودو پیدا کنه.
رفتم سمت پنجره، از قصد این واحدو انتخاب کردم. درست رو به روی ویلای شایان! کارها از قبل انجام شده بود؛ می دونستم کدوم اتاق می برنش. بار اولم نبود، شایان هر دختری رو که به خونش می آورد تا وقتی که بخواد باهاش باشه اونو توی یه اتاق مخصوص نگه می داشت. دخترایی که با وعده های پوچ و تو خالی یه همچین آدمی اراده و حیثیتشون سست می شد و خیلی راحت خودشون رو تسلیم می کردن.
نمی ذارم این بلا به سر دلارام بیاد. بیشتر مواقع شاهد کثافتکاری های این چنینی شایان بودم و می دونستم چی در انتظار دلارامه؛ مخصوصا با وجود ارسلان ریسکش بیشتر از این حرفا بود.
هر دوی اون بی شرفا رو می شناختم و از روی همین شناخت نقطه ضعفشون دستم بود.
- قهوه؟
کیوان بود؛ سرمو تکون دادم و فنجون قهوه رو از دستش گرفتم. مزه ی تلخشو دوست داشتم. در همون حال که مزش می کردم، نگاهمو به ویلا دوختم.
- آروم و قرارو ازت گرفته؟
- منظور؟!
- خودت خوب می دونی چی دارم می گم. سال هاست که دارم باهات کار می کنم و دیگه بعد از این همه مدت رنگ نگاهتو می شناسم.
برگشتم . با اخم نگاهش کردم.
- کیوان حرفتو بزن، همونی که می خوای بگی! ولی واسه گفتنش تردید داری.
خندید و قهوشو مزه کرد. سر تکون داد.
- نه خوبه .. خوشم اومد! پس معلومه منو خوب شناختی.
پوزخند زدم.
- بذار پای تجربه.
- غیر از اینم نمی شه. اون دختر ...
- دلارام؟
خندید و از گوشه ی چشم نگاهم کرد.
- آره خودشه، تو چه جایگاهیه؟
- قرار نیست جایگاه خاصی داشته باشه.
- این همه سال که باهات کار کردم یک بار ندیدم از یه دختر کمک بگیری؛ حتی چند بار خودم بهت پیشنهاد دادم، ولی قبول نکردی. حالا چی شده؟ این دختر کیه؟
- فضولیش به تو نیومده؛ فقط کارتو بکن!
با خنده سر تکون داد.
- اون که سر جای خودش؛ فقط ...
نگاهش کردم. ادامه داد: آرشام داری فرار می کنی، ولی هنوزم نمی خوای بگی از چی؟
نفسمو عمیق بیرون دادم و به ویلای شایان خیره شدم.
- تو فکر کن از گذشته.
- چی رو تو گذشته جا گذاشتی؟
- جا نذاشتم، رهاش کردم.
- ولی من حس می کنم هر چی که هست گمش کردی.
به ویلای شایان اشاره کرد.
- گمشدت همینه؟!

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
اخمام جمع شد. دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.
- خیلی خب بابا! من طرف توام.
- تو این جور مسایل دخالت نکن؛ می دونی که عواقبش چیه؟
خندید.
- تازه کار که نیستم. اگه تو ده ساله وارد این حرفه شدی، من هفت سالشو صادقانه باهات همکاری کردم؛ کم چیزی نیست!
- رو همین حساب موندم؛ تو این مدت خیلیا بهم خیانت کردن.
- ولی طرفمو شناختم که تونستم باهاش همکار بشم. نصب شنود، میکروفون و هک دوربینا خوراک دوازده سالمه.
باز به ویلا خیره شدم.
- نباید حتی برای یه لحظه ازشون غافل بشیم؛ اون دختر به من اعتماد کرده.
- از کی تا حالا اعتماد کردن یه دختر برات این همه مهم شده؟
- واسه تنوع بد نیست اینو هم ببینی.
- آره خب، تنوع بعد از این همه سال واقعا هم بد نیست برات. با بقیه فرق داره، درسته؟
نگاهش کردم و بعد از مکث کوتاهی سرمو تکون دادم. لبخند روی لباش پر رنگ شد. کیوان با بقیه برام فرق داشت و صمیمیتی تو رفتارش و صداقتی تو کارهاش دیده بودم که بعد از این همه سال تونسته بود اعتمادمو نسبت به خودش جلب کنه. همیشه سرش شلوغ بود و بیشتر همدیگه رو توی ماموریتا می دیدیم. از شایان دل خوشی نداشت، ولی با من همکاری می کرد. فرد فوق العاده باهوشی بود!
انگشت اشارشو تو هوا تکون داد.
- پس حدسم درست بود که این دختر با بقیه فرق داره!
نفس عمیق کشیدم و به پنجره تکیه دادم.
- و شاید همین تفاوتشه که ذهنمو از خیلی وقت پیش به خودش مشغول کرده.
- عاشق شدی.
پوزخند زدم.
- عشق؟
و زمزمه کردم: عشق ... حس می کنم نمی شناسمش!
- می شناسیش، فقط نمی خوای قبولش کنی.
سکوت کردم؛ بعد از چند لحظه در حالی که نگاهم مستقیم به ویلا بود گفتم: امشب که ارسلان داشت اونو با خودش می برد یه حال عجیبی داشتم. وقتی که جیغ کشید و تقلا کرد همه رو می دیدم، خواستم جلو نرم و باید همین کار رو می کردم ... باید طبق نقشه عمل می کردم، ولی نکردم و همه چیز اون طور که باید پیش نرفت. خواستم نذارم و از روی قصد، از روی عمد رفتم جلو و با اون حرومزاده گلاویز شدم. دلارام ترسیده بود و اشکو تو چشماش دیدم. بهش گفتم تمومش می کنم، اما نمی دونستم این اتفاق می تونه این همه برام سخت باشه. فکر می کردم مثل همیشه ادامش می دم، ولی نشد!
- باورم نمی شه این تو هستی که این طوری از یه دختر حرف می زنی.
- نمی دونم شاید بازم باور نکنی، ولی اینا رو حتی پیش خودمم اعتراف نکردم و این همه مدت در پی اثباتش بودم.
- با این وجود چطور حاضر شدی بفرستیش تو دهن شیر؟
- چون اگه من این کار رو با فکر و نقشه نمی کردم خودش دست به کار می شد؛ اون وقت بدون کمک من راه به جایی نمی برد و ممکن بود جون خودشو به خطر بندازه.
- پس همه ی این کارا به خاطر دلارامه؟
- قبلش قصد داشتم خودم اون مدارکو به دست بیارم. تو فکر راه و چاهش بودم که فهمیدم دلارام هم قصد انتقام داره. نفرتی که تو چشماش دیدم بهم فهموند این دختر از پسش بر میاد و این جوری هر دوی ما به اونچه که می خواستیم می رسیدیم. دلارام انتقامشو می گرفت، اونم با کمک من و تحت نظر من. دختر یه دنده و لجبازیه، می دونستم ساکت نمی شینه و کار خودشو می کنه.
- به نظرم بهترین فکرو کردی.
- اون موقع آره، ولی الان ...
- پشیمونی؟
- نمی تونم بگم نه.
خندید.
- نخواستم این حرفا رو بهت بزنم، ولی نمی دونم چی شد که خود به خود برات گفتم. شاید نیاز داشتم که حرفای تو دلمو بریزم بیرون ... اعتمادی که بهت دارم بهم ثابت شده.
- از اون حالی که وقتی داشتن می بردنش برام گفتی، شک ندارم ذهنتو بدجور به خودش مشغول کرده. حس می کنم دیگه آرشام سابق نیستی!
سکوت کردم، نمی دونم چی می خوام. خواستم فراموشش کنم، اما نشد. خواستم از خودم دورش کنم، بازم نتونستم. کم کم برام مهم شد ... شاید از همون اول و از همون دیدار اول ذهنمو درگیر خودش کرد. با بقیه برام فرق داشت و همون موقع هم گفتم که این دختر گستاخ و بی پروا منو با کاراش به فکر میندازه. خواستم تحت کنترل بگیرمش، ولی حالا چی شد؟ حالا این دلارامه که منو به این روز انداخته. الان مصمم تر از سابق می خوام کارمو به اتمام برسونم. حالا که جراتشو پیدا کردم پیش خودم اعتراف کنم، نمی تونم ازش بگذرم! مراقبشم ... تو هر شرایطی، یعنی این حس می تونه به قدری قوی باشه که یه آدم رو از اهدافش دور کنه و مرگ و زندگی رو جلوی چشماش ناچیز بدونه؟ اسمشو چی بذارم؟ عشق؟! برام آسون نبود و راحت قبولش نکردم. با گذشته ای که من دارم، با زندگی ای که در حال حاضر برای خودم تشکیل دادم، واقعا می تونم با این حس کنار بیام؟ زمان ... همه چیز و به زمان می سپرم!

***

- یه گیره ی مو روی میز توی ظرف مخصوص هست، قرمز رنگه ... اونو همیشه به موهات داشته باش. این گوشواره ها رو هم هیچ وقت از گوشات در نیار. کافی پشتشو لمس کنی تا ارتباط برقرار بشه. همه چیز آماده است، طبق همون چیزی که گفتم عمل کن.
- باشه، ولی اینا خیلی تیزن آرشام. به بهونه ی دستشویی اومدم و دارم باهات حرف می زنم. ارسلان می گفت توی اتاق دوربین کار گذاشتن.
- همه ی اینا رو می دونم، تو نگران چیزی نباش و لازم نیست توی اتاق کاری کنی. اگه طبق اون چیزی که بهت گفتم بتونی اعتماد ارسلانو جلب کنی، دستت بازتر می شه.
- ولی اون آشغال بدتر از عموش رفتار می کنه. نمی دونی چه حرفایی بهم می زنه!
سکوت کردم و چند لحظه چشمامو بستم و باز کردم؛ خودتو کنترل کن.
- می دونم دلارام، می دونم چی داری می گی. ارسلانو خیلی خوب می شناسم؛ فقط همون کاریو که گفتم بکن و مطمئن باش این جوری کاری از دستش ساخته نیست. هر وقت خواستی باهام حرف بزنی برو توی دستشویی یا حموم، اونجاها دوربین نداره.
صدای خندشو شنیدم و یه جوری شدم که باعث شد گره ی اخمام به نرمی از هم باز بشه.
- وای فکرشو بکن اونجاها هم بخوان دوربین کار بذارن؛ مخصوصا حموم! فکر کنم نگهبانا به جای رویت مانیتوراشون، اونم تو بخشای دیگه ی ویلا، تمام مدت گیر بدن به حموم و اون بدبختی که بی خیال داره کار خودشو می کنه. فقط شانس بیاره بخار جلوی دیدشو بگیره، اون وقت اگه بدونه چه خبره دیگه شیر آب گرمو نمی بنده.
و صدای خندش توی گوشم پیچید. کسی توی اتاق نبود، ناخواسته لبخند کم رنگی به روی لبام نشست، ولی صدام اینو نشون نمی داد.
- بسه دختر، یه وقت صداتو می شنون.
- نه، این دستشویی دو تا در داره. اینجا همه چیزش عجیب و غریبه.
- درست مثل آدماش!
- اوهوم! خب من برم، می ترسم شک کنن.
- مرتب با من در تماس باش؛ در ضمن بیشتر مراقب خودت باش.
مکث کرد؛ صداش نرم توی گوشم پیچید.
- نمی دونم باید اینو بگم یا نه، ولی دلم تنگ شده.
چرا با شنیدن این جمله ی هر چند کوتاه از جانب این دختر، حس می کنم ضربان قلبم از نظم خودش خارج شده؟ این سکوت لعنتی از سر چیه؟
- آرشام؟
- دلارام، دیگه برو!
- آرشام تو هم مواظب خودت باش.
لب باز کردم تا چیزی بگم که صدای سوت ممتدی توی گوشم پیچید. ارتباط رو قطع کرده بود. سریع گوشیو از روی گوشم برداشتم؛ توی سرم تیر کشید. چشمامو بستم و باز کردم. باز یادش افتادم و کلافه تو موهام دست کشیدم. رفتم پشت پنجره، از این اتاق ویلا زیاد مشخص نبود، ولی می تونستم ببینمش. به دیوار تکیه دادم.
چی از جون من می خوای تو دختر؟! چرا اومدی تو زندگیم؟! چرا موندی؟! چرا منو از خودم دور کردی؟! چرا با حضورت ذهنمو پرکردی و هدفمو ازم گرفتی؟! چرا قلب سنگی آرشامو نرم کردی؟! چرا سرما رو از وجودم بیرون کردی؟! اصلا چطور شد که به زندگی تلخ و سوزناک آرشام قدم گذاشتی؟! دلارام ... چرا اومدی؟!

***

*********************
دلارام
آوردنم توی یه اتاق دیگه. یه اتاق تقریبا بزرگ و شیک. رنگ دیوارا تماما سفیدبود. یه تخت دو نفره با طراحی فانتزی، روتختی ساده ای از ترکیب رنگ های سفید و بنفش و از همین رنگ بندی توی پرده ها هم به کار رفته بود. یه میز آرایش کوچیک، دو تا کمد کنار هم به رنگ سفید، یه لوستر فانتزی بنفش که از سقف آویزون بود و دو تا میز عسلی کنار تخت. رنگ آباژورهایی که روشون بودن به رنگ بنفش کمرنگ بود. عجب ترکیب جالبی، ساده و شیک!
آرشام قبلا بهم گفته بود که شنود به یه جفت گوشواره نصب شده و توی کشوی میز آرایش می تونم پیداش کنم. یه گوشواره ی ساده تک نگین که پشتش، درست روی قسمت قفل دستگاه کوچیکی زیر یه نگین میخی جاساز شده بود. از طریق اون می تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. فقط کافی بود لمسش کنم، حس گر داشت. و یه گیره ی مو به رنگ قرمز که هر وقت آرشام بهم گفت باید بزنم به موهام. انگار گفته بود ردیاب یا یه همچین چیزاییه.
مثل اینکه راست می گفت. وقتی ما توی کیش داشتیم با ارسلان و دلربا سر و کله می زدیم، زیردستای آرشام اینجا داشتن به دستوراتش عمل می کردن.عجب فکر بکری. ارسلان وقتی منو از خونه ی آرشام آورد، قاعدتا نمی تونستم با خودم ردیاب و شنود بیارم، چون سه سوت می فهمیدن چه خبره. ولی این جوری هم طبیعی عمل کردیم و هم اینکه این دستگاه ها رو از تو ویلای شایان روی خودم نصب می کنم؛ بدون اینکه کسی شک کنه. آرشام بهم گفته بود توی اون اتاق همه جور وسایلی واسه ی دخترا فراهمه. از زیورالات گرفته تا لباسای فخار و شیک. از این شایان مارمولک هر کاری بر میاد.
اون دفترچه توی جیبم بود. وقتی ارسلان منو انداخت توی اتاق و رفت تا یکی از نوچه هاش رو صدا بزنه و منو ببره توی اتاق مخصوص، پرتش کردم زیر تختی که توی اتاق بود. گفته بود توی اتاق دوربین نیست، پس می دونستم کسی نمی فهمه. وقتی آوردنم توی این اتاق، یه زن که خیلی هم خشن بود سر تا پام رو بازرسی کرد، بعدشم ولم کردن اینجا.
باید اون دفترچه رو بردارم، ممکنه بیفته دست کسی، اون وقت رسما بدبخت می شم. دفترچه ی آرشام بیفته دست یکی از این آدما، دیگه معلومه چی می شه.
به بهونه ی دستشویی بردنم بیرون. توی دستشویی توسط شنود تونستم با آرشام حرف بزنم. دستگاه شنود به قدری قوی عمل می کرد که با یه پچ پچ ساده هم می تونستم باهاشون حرف بزنم. اینا رو قبلا آرشام برام گفته بود.
چون توی اتاقم دوربین کار گذاشته بودن، سعی کردم از روی کنجکاوی کشوها رو بگردم و مثلا گوشواره رو پیدا کنم. چند تا گوشواره اونجا بود که مجبور شدم یک به یکشون رو امتحان کنم و مثلا از این خوشم بیاد. نباید اونا رو به شک مینداختم.
از شال و روسری هم خبری نبود. اینجا همچین اجازه ای بهم نمی دادن. تا قبل از اون پیش آرشام برام مسئله ای نداشت، ولی حالا مجبورم کوتاه بیام. اگه یه دختری بودم که به این جورمسائل عادت نداشت، شاید به بدترین شکل ممکن برخورد می کردم. ولی نه، من دیگه به حرف زور شنیدن عادت کردم. جلوی آرشام کوتاه نمی اومدم، ولی جلوی منصوری مجبور بودم. حالا هم به خاطر انتقام مجبورم کوتاه بیام. اجبار! اجبــار! و باز هم اجبـــار! همه ی زندگی من بر پایه ی اجبار بنا شده و من با سرکشی دارم ادامش می دم.
مرحله ی دوم نقشه رو باید اجرا می کردم. مرحله ی اول اومدنم به اینجا بود و حالا مرحله ی دوم جلب اعتماد ارسلانه. ولی به همین آسونی نبود. با حرف می تونستم درستش کنم، اما اونم باید یه حرکتی از خودش نشون می داد. آرشام بهم گوشزد کرده بود زیاد از حد نزدیکش نشم. ولی اگه بتونم اعتمادش رو جلب کنم، ارسلان حاضره شایان رو از میدون به در کنه. و زمانی که شایان توی گود نباشه، جا واسه ی بازی کردن ما هم فراهم می شه. پس مرحله ی سختیه؛ خدا کنه بتونم از پسش بر بیام.
روی تخت چمباتمه زدم. چونه ام رو به زانوم تکیه دادم. صدای آرشام هنوز توی گوشمه. وقتی بهم گفت مراقب خودم باشم خشک نبود؛ رسمی هم حرف نمی زد. آروم بود، یه جور احساس توی صداش موج می زد.
لبخند کمرنگی نشست روی لبام. یعنی باور کنم؟ آرشام و من ... آه، خدایا برام رویا نشه. حقیقت داشته باشه.
آرشام مال من بشه. خب مگه چی می شه؟
شام نخورده بودم، چیزی هم بهم ندادن. به درک! با این همه استرس کوفتم می شد و از گلوم پایین نمی رفت.
این اتاق حتی یه حموم و دستشویی مستقلم نداشت. روی تخت دراز کشیدم. تو فکر بودم، به همه چیز فکر می کردم. به آرشام. به این جدایی که معلوم نیست چقدر می خواد طول بکشه. به ترسی که توی دلمه. هراسی که آروم و قرار رو ازم گرفته. نقشه ی مشترکمون. مدارک آرشام و محلی که اونا رو مخفی کردن. و انتقامی که از وقتی آوردنم اینجا، حس می کنم در من قوی تر شده!
با اینکه می ترسم، ولی نشون نمی دم. با اینکه نمی تونم چند لحظه بعدم رو پیش بینی کنم، ولی خودم رو آماده کردم. همه چیز اینجا بر پایه ی اجباره، همه چیز!
خودم خواستم که حالا اینجام. حتی اگه آرشام کمکم نمی کرد، بازم می اومدم. نمی دونم چه جوری، شاید اون موقع به قیمت جونم تموم می شد، ولی ... باز خیالم راحت بود که هدفم رو نصفه نیمه رها نکردم و تا تهش رفتم!

***

خوابم نمی برد. خدا وکیلی هر کس دیگه ای هم جای من بود، خواب به چشماش نمی اومد. در قفل بود، ولی کلیدش دست من نبود.
از شب می ترسم. از این سکوت هراس دارم. از تنهایی، از اینکه اون سایه رو هم از دست بدم. گفت مثل سایه باهامه، مراقبمه. می ترسم و دست خودم نیست. ای کاش دست خودم بود و روش کنترل داشتم، ولی نیست.
دستگیره تکون خورد. چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون. بستمشون. صدای چرخش کلید توی قفل، ضربان قلبم رو بالا برد. با صدای باز شدن در تنم یخ بست. گوشه ی پتو رو توی مشت سردم فشردم و در بسته شد. خدایا خودم رو به تو سپردم. خدایا تنهام نذار. یکی از دستام زیر سرم بود. بدون مکث با سر انگشت پشت گوشواره رو محکم لمس کردم. آرشام!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آرشام
- قربان دستگاه شنود روشن شد.
با تعجب از پنجره فاصله گرفتم و پشت مانیتور ایستادم.
- صدا رو واضح تر کن.
- چشم قربان.
کیوان کنارم ایستاد. با شنیدن صدای شایان اخمام جمع شد.
- می دونم که خواب نیستی، بذار چشمای خوشگلت رو ببینم.
یه مکث کوتاه شد.
بی طاقت به مانیتور که نواری از امواج صدای پخش شده از دستگاه شنود رو نمایش می داد، زل زدم.
صدای پر از ترس دلارام رو شنیدم.خم شدم سمت مانیتور. با اشاره ی دست من بچه ها صدا رو بلندتر کردن.
- دستت رو به من نزن عوضی.
- چرا عزیزم؟ من تو رو می خوام، برای همینم آوردمت اینجا.
- من به میل خودم نیومدم توی این خراب شده. دستت بهم بخوره خودم رو می کشم.
- دستم؟
و صدای خنده ی بلند شایان.
- دستم که هیچ عزیز دلم؛ تو قراره کاملا نزدیک به من یه زندگی جدید رو شروع کنی. قراره مالک همیشگی تو، من باشم. این مرد از این به بعد فقط خواهان زیبایی های توئه دختر. اینو بفهم!
صدای دلارام بغض داشت. کلافه از مانیتور فاصله گرفتم.
- خفه شو روانی. دستم رو ول کن. بهت می گم ولم کن. تو رو خدا بکش کنار، به من دست نزن! نکن!
هجوم بردم سمت پنجره. مشت محکمی به دیوار کوبیدم. کیوان بازوم رو گرفت.
- آرشام آروم باش.
پنجه هام رو از سر خشم توی موهام فرو بردم. با دادی که زدم مشت دوم رو به شیشه ی پنجره کوبیدم. شیشه با صدای بلندی لرزید، ولی نشکست.
- نمی تونــم! بفهم کیوان، اون عوضی داره چکار می کنه؟
- ولی ما دیگه شروع کردیم، نمی تونیم راهی رو که رفتیم برگردیم.
صدای شایان رو شنیدم. مستانه قهقهه می زد.
- از چی می ترسی خوشگلم؟ فعلا فقط دستتو گرفتم. تا یکی، دو روز آینده کاملا سرپا می شم. نمی خوام وقتی می کشمت سمت خودم، اذیت بشی.می خوام تمومش لذت باشه. لذت از همه چیز. این همه مدت صبر کردم، این دو روزم روش.
از پشت پنجره بدون اینکه کنترلی رو خودم داشته باشم داد زدم: د آخه لاشخــور پیر سگ! تو که این همه سوگلی دور و برت رو پر کرده، دیگه چه گیری دادی به این دختر؟
کیوان: آرشام!
برگشتم و توی صورتش داد زدم: چیــــه؟ چیه هی آرشام آرشام راه انداختی؟ اون کفتار داره دلارامو هم با خودش توی این آتیش می سوزونه؛ چرا نمی فهمی کیوان؟
کلافه دور خودم چرخیدم، به صورتم دست کشیدم.
- ولی من نمی ذارم. همه کسش رو به عزاش می شونم. حالا ببین!
- ما هم برای همین اینجاییم. شایان عاقبتش معلومه.
- زندش نمی ذارم. حالا ببین کی گفتم. حرفیه که زدم، پاشم ایستادم.
- تو یه مکالمه ی کوتاه از اون و دلارام شنیدی این همه بهم ریختی، پس با چه جراتی تونستی شروع کننده ی این بازی باشی؟ مگه نمی دونستی چی در انتظارشه؟
- بسه کیوان! واسه من موعظه نکن. نمی دونستم توی شرایطش که قرار بگیرم حالم می شه این.
- یه جورایی حق داری، تا حالا تجربش نکردی.
دستم رو روی چارچوب پنجره گذاشتم و پیشونیم رو به مچ دستم تکیه دادم.
- آخه چرا این جوری شد؟
- نباید می شد؟
- از همون اول که حسش کردم خواستم جلوش رو بگیرم، ولی ...
- نتونستی!
نگاهش کردم، اون غم همیشگی رو توی چشماش دیدم. از پشت پنجره به ویلای شایان نگاه کردم.
- هنوزم یادش میفتی؟
نفسش رو عمیق بیرون داد.
- هیچ وقت فراموشش نکردم.
- به عذاب کشیدنش می ارزه؟
چند لحظه سکوت کرد. نگاهش رو توی چشمام دوخت و با لحن خاصی گفت:
- تو بودی چی؟ می تونستی فراموشش کنی؟ کسی که عاشقشی؛ کسی که با دیدن ناراحتیش جون می دی؛ کسی که با دیدن اشکاش واسه آروم کردنش تنها آرزوت این می شه که توی اون لحظه محکم بگیریش و زیر گوشش زمزمه کنی من اینجام، پیش تو، با وجود من پس این اشکا از چیه؟
لبخند کجی نشست روی لبام. از پنجره بیرون رو نگاه کردم.
- یه روزی بود که با شنیدن این حرفا مسخرت می کردم.
تلخ لبخند زد.
- آره. یادمه می گفتی هیچ دختری ارزش اینو نداره که یه مرد رو به زانو در بیاره. هنوزم روی حرفت هستی؟
جوابم بهش تنها سکوت بود. یادمه بهش چیا می گفتم. اما من آدم احساساتی نیستم. من نمی تونم مثل کیوان باشم. تا به الان هیچ حرف عاشقانه ای به زبون نیاوردم. از این چشما، نگاه پر احساسی نصیب هیچ دختری نشده. آرشام و ابراز احساسات؟! نمی شناسمش، چون ندیدم. چون نخواستم که ببینم. حالا چی شده؟ یه دختر خیلی راحت اومد جلو و مسیر زندگیم رو تغییر داد؟ با این دل چکار کرد؟ دلی که همیشه ایمان داشتم از جنس سنگه؟ نگاهی که سرد بود، حالا نسبت به اون دختر هیچ سرمایی رو در خودش نداشت. حس می کردم به هر کسی که بخوام می تونم این نگاه سرد رو بندازم؛ اما در برابر این دختر ... توانم رو از دست می دم!

***

دلارام
دیشب تا صبح پلک روی هم نذاشتم. با حرفای شایان و اون نگاه کثیفش، مثل بید به خودم می لرزیدم. جرات نمی کردم توی اتاق یه بلوز عوض کنم. این کار رو باید توی حموم می کردم که اونم بیرون از اتاق بود.
عوضیا از قصد این اتاق رو برام در نظر گرفته بودن که همه چیز زیر نظر خودشون باشه. نمی تونستم اینجا زندونی باشم. باید زودتر یه فکری بکنم، تنها راه حلشم ارسلان بود.
دیشب بعد از رفتن شایان، آرشام خواست باهام حرف بزنه؛ ولی موقعیتش نبود. اونا صدامون رو می شنیدن.
دلم براش تنگ شده بود. برای یه لحظه نگاه کردنش، حتی اون اخمایی که جذبه اش رو صد چندان می کرد.
وای آرشام، الان چقدر بهت احتیاج دارم. ای کاش بودی و آرومم می کردی.
بعد از تعویض لباس یه قلچماق منو واسه ی صرف صبحونه برد پایین. دیگه لجبازی نمی کردم، ولی رامشون هم نشده بودم.
صبحونم رو با اخم و تخم خوردم. توی سالن بودم، واسه همین نگاهم هر از گاهی به در اون اتاق خیره می موند؛ همونی که دفترچه رو انداخته بودم زیر تختش. تا وقتی از شر این مزاحما خلاص نشم، نمی تونم کاری کنم. مرتب داشتم لفتش می دادم تا شاید سر و کله ی ارسلان پیدا بشه. وقتی این گردن کلفتا ازم دور بشن، می تونم دائما شنود رو روشن بذارم؛ ولی تا اون موقع می ترسیدم شک کنن. خدایا همه چیز به ارسلان بستگی داره، وگرنه این دو روزم طی می شه و ...
هر چی نشستم و مثلا با فنجونم ور رفتم تا شاید ارسلان پیداش بشه، نشد. با اخم بلند شدم و اون یارو اومد سمتم که صدای سرخوش ارسلان رو از پشت سر شنیدم. دستم رو آروم به گردنم کشیدم و نامحسوس آوردمش بالا و پشت گوشواره رو لمس کردم.
ارسلان: به به ببین کی اینجاست، خانم خانما صبح بخیر!
برنگشتم، در عوض اون جلوم ایستاد. با اخم کمرنگی نگاهش کردم و زیر لب بهش صبح بخیر گفتم. خواستم راهم رو کج کنم برم که بازوم رو گرفت. جلوش رو نگرفتم، ولی خیلی نرم خودم رو کشیدم عقب.
به اون مرد اشاره کرد، اونم سر تکون داد و ازمون دور شد.
ارسلان با دست به بیرون از ویلا اشاره کرد. با لبخند گفت: بفرمایید بانو، افتخار همراهی می دین؟
- کجا؟!
- توی باغ قدم می زنیم.
بهترین فرصت بود، دلارام از دستش نده! سرم رو تکون دادم. لبخند روی لباش پر رنگ شد. شونه به شونش قدم برداشتم. یه تونیک آستین بلند لیمویی تنم بود با شلوار جین آبی تیره. ارسلان هم یه بلوز پاییزه ی قهوه ای روشن و شلوار پارچه ای خوش دوخت مشکی.
موهای بلندش آزادانه روی شونه های پهن و عضلانیش رها بودن. چشمای سبزش زیر نور آفتاب می درخشید.
فکر می کردم بیرون خبری نباشه، ولی دور تا دور باغ نگهبان بود. خب معلومه. آدم خلافکار و دم کلفتی مثل شایان، بایدم این همه محافظ دور خودش جمع می کرد.
باید یه جوری سر صحبت رو باهاش باز می کردم، ولی یهویی هم نمی شد. از زور اضطراب انگشتام رو توی هم فشار می دادم. نگاهم به رو به رو بود و عمیقا توی فکر بودم که صدای ارسلان منو به خودم آورد.
- می شه بدونم چی باعث شده این طور عمیق بری توی فکر؟
- مهم نیست.
- دلیل این همه سردی رو نمی فهمم.
توی دلم گفتم حق داری نفهمی. تو چه می دونی عموی گرگ صفتت چه به روز من و خانوادم آورده؟! اینی که جلوت ایستاده یه زخم خورده است.
- دلارام؟
با حرص نگاهش کردم، خندید.
- خیلی خب دختر، فقط صدات زدم.
اخمام رو جمع کردم. ایستاد، رو به روش ایستادم. یه کم نگاهش کردم، ولی از بس هیز بازی در آورد که پشیمون شدم و سرم رو انداختم پایین. این دیگه کیه؟ دو ثانیه نمی شه توی صورتش نگاه کرد.
- به حرفام فکر کردی؟
- کدوم حرف؟!
- می دونم که یادت نرفته. من و تو ... بدون شایان!
خودش داشت زمینه رو برام جور می کرد.
- یعنی به همین سادگی می خوای عموت رو دور بزنی؟
پوزخند زد. صورتش رو به راست برگردوند و اطرافش رو نگاه کرد.
- همچین ساده هم نیست، ولی خب ...
نگاهش رو به من دوخت و جملش رو ادامه داد: ارزشش رو داره.
- به چه قیمتی؟
یه قدم بهم نزدیک شد.
- به قیمت به دست آوردن تو.
آب دهنم رو قورت دادم. کمی دور و برم رو نگاه کردم و سرم رو انداختم پایین.
- دلیل از این محکم تر؟
- از کجا باور کنم؟
- باور می کنی، خیلی زود!
- شایان به درک! برام مهم نیست می خوای چکار کنی، ولی من ...
- تو با من می مونی. خونه ی آخرش می شه همین.
پوزخند زدم.
- اگه بتونی به خونه ی آخر برسی.
- منظورت چیه؟
- دستتون به من بخوره خودم رو می کشم. فکر کردی همه چیز به همین آسونیه که ازش حرف می زنی؟
با خشونت بازوم رو توی چنگش گرفت و تکونم داد. وحشت زده نگاهش کردم، ولی جیکم در نیومد.
- ببند دهنتو. من مثل شایان نیستم. درسته عمومه، ولی اگه بابامم بود همین کار رو می کردم. اون خیلی چیزا داره که متعلق به منه؛ ولی هیچ وقت ازشون حرفی نزدم. تو رو ازش می گیرم در ازای اون چیزایی که از من گرفته.
پس بگو، با عموش خرده فرمایشاتی داره. منو انداخته وسط تا حساباش رو تسویه کنه.
- من جزو مال و اموال عموت نیستم که بخوای گرو کشی کنی.
- کدوم گرو کشی؟ تو برای همیشه واسه من می شی.
خودمو کشیدم عقب.
- صنار بده آش، به همین خیال باش!
خندید و به صورتش دست کشید.
- هر چی بیشتر خودت رو بکشی عقب، منم بیشتر کشیده می شم سمتت.
حالا که پا داده بود نباید بیش از این پیشروی می کردم؛ واسه ی همین روی نفرتم سرپوش گذاشتم و سرم رو انداختم پایین.
آرشام: دلارام برگرد توی ویلا.
ارسلان: وقتی این طور با شرم سرت رو زیر میندازی، نمی دونی با دلم چکار می کنی.
آرشام توی گوشم فریاد زد: د برو تو بهت می گم لعنتی!
ناخوداگاه با همون فریادی که کشید برگشتم سمت ویلا؛ ولی ارسلان دستم رو گرفت و نگهم داشت. مطمئن بودم آرشام داره ما رو می بینه. چه می دونم، لابد زیردستاش بین این درختا هم دوربین کار گذاشتن.
شایدم از توی همون ساختمون داره این ور رو نگاه می کنه. از ترسم سرم رو بلند نکردم.
- بذار برم.
- کجا؟ تازه اومدیم بیرون.
- نـ ... نه دیگه بسه. اینجا خوب نیست.
نمی دونم جملم رو پیش خودش چطور برداشت کرد که لبخندش پر رنگ شد و نگاهش برق زد.
آرشام: دلارام تا یه کار دست تو و خودم ندادم و همه چیز رو خراب نکردم، برگرد توی ویلا. د یـــالا!
بدجور عصبانی بود.
دستم رو با شتاب از توی دست ارسلان کشیدم بیرون. بدون اینکه نگاهش کنم تند تند به طرف ویلا قدم برداشتم. جلوم رو نگرفت. انگار می خواست همون جمله رو از زبونم بشنوه که شنید.
رفتم توی اتاقم، ولی قبل از اینکه در رو ببندم یکی از نگهبانا جلوم ظاهر شد و با خشونت در رو بست و قفل کرد. نشستم روی تخت. بین راه شنود رو خاموش کرده بودم. اینجا اگه حرف می زدم توسط دوربینی که توی اتاق بود، متوجه می شدن چه خبره.
صدای آرشام بی نهایت عصبی بود؛ جوری که شک نداشتم اگه جلومون بود، ارسلان رو زیر مشت و لگد له می کرد. چه به روز من میاورد بماند.
ولی تموم اینا نقشه ی خودش بود. پس دیگه این همه داد و فریاد واسه چیه؟ نکنه غیرتی شده؟ از اینکه ارسلان دستم رو گرفت و اون حرفا رو بهم زد؟!
ذوقی که توی دلم نشست، بازتابش لبخندی شد که روی لبام جا گرفت. حالا چکار کنم؟ کرم افتاده بود توی جونم که باهاش حرف بزنم. نمی دونستم نزدیکش کسای دیگه ای هم هستن یا نه، ولی این جور مواقع که عصبانی می شد، وقتی پیشش بودم با حرفام اذیتش می کردم. الانم دلم می خواست ... وای خدا شدید دلم می خواد باهاش حرف بزنم. باید یه چیزی رو بهونه می کردم. مثلا حموم! آره! این جوری می تونم بیشتر طولش بدم.
یه کم توی اتاق رژه رفتم. با یه تصمیم آنی به در اتاق ضربه زدم. کلید توی قفل چرخید و هیکل چهارشونه ی نگهبان توی درگاه ظاهر شد.
- چی می خوای؟
با اخم جوابش رو دادم: باید برم بیرون.
- کجا؟
- شما اینجا خدمتکار زن ندارین که من دم به دقیقه باید قیافه ی نحس شماها رو ...
با خشم نگاهم کرد، بعدشم در رو محکم بهم کوبید. زهرمار تو جونت! مرتیکه ی چلغوز رو نگاه کنا، نذاشت حرفم رو بزنم. شیطونه می گه ...
در باز شد. همون زنی که منو آورد توی این اتاق و بازرسیم کرد، جلوم ایستاد. به حالت سوالی نگاهم کرد.
- می خوام برم حموم.
یه نگاه سرسری به سر تا پام انداخت. با سر به در اتاق اشاره کرد.
- راه بیفت.
انگار گروگان گرفتن!

***

رفتم توی حموم و در رو بستم. واسه ی محکم کاری دو تا قفل پشت سر هم زدم.اولش خواستم حموم نکنم، ولی بعدش گفتم اینا به یه مگس که توی هوا وِز بزنه مشکوک می شن؛ اون وقت این کار من که دیگه خیلی تابلو بازیه.
لباسام رو در آوردم و وان رو پر از آب کردم. سرویس حموم اینجا کاملا با ویلای آرشام فرق داشت. یه وان بیضی شکل سفید و براق. کاشی ها و سرامیکای سفید با طرح های نقره ای پیچ در پیچ. قشنگ بود، ولی بخوره توی سرشون. هیچ کجا ویلای آرشام نمی شه!
قبل از اینکه دستام خیس بشه، شنود رو روشن کردم. نشستم توی وان. وای چه گرمه! کاملا حواسم بود گوشواره خیس نشه. شاید ضد آب باشه، ولی خب احتیاط شرط عقله!
آب رو باز گذاشتم تا صدام بیرون نره.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با لبخند اسمش رو صدا زدم.
- آرشام؟
تشر زد: تو داری چکار می کنی دلارام؟ چرا گذاشتی ...
جملش رو ادامه نداد.
- مگه چکار کردم؟ همش از طرف ارسلان بود.
با شیطنت ادامه دادم: من که دارم طبق نقشه پیش می رم؛ پس چی شد؟
- حرف من یه چیز دیگه است. بحث رو عوض نکن.
- چه چیزی؟
صداش از حرص پر شد.
- دلارام اذیت نکنا، وگرنه ...
- آرشام اذیتت نمی کنما، وگرنه چی؟
تموم مدت لبخند روی لبام بود و تن صدام غرق شیطنت. انگار یکی پیشش بود که صدای پچ پچش رو شنیدم.
- تو برو بیرون ... دلارام الان کجایی؟
- با کی حرف می زدی؟!
- ازت سوال کردم کجایی؟
با همون لبخند ریلکس به بدنه ی وان تکیه دادم و گفتم: یه جـــای خـــوب! نمی شه بگم جای شما خالی، شرمنده.
فکر می کردم فقط خودش صدام رو می شنوه، واسه همین راحت باهاش حرف می زدم.
- کجا؟!
کش دار گفتم: اوم تو یه حموم شیک و مجهـــز، تو یه وان خوشگل و ...
- خیلی خــوب!
صداش به قدری بلند بود که توی جام پریدم، انگار که پیشمه.
- چرا داد می زنی؟ خودت گفتی بگو کجایی، منم گفتم!
- این جوری؟
باز شیطون شدم.
- مگه چه جوری گفتم؟
صدای نفسای نامنظمش به گوشم خورد.
- حالتون خوبه جناب مهندس؟
- دلارام مگه اینکه ...
خندیدم.
- مگه اینکه چی؟ دستت بهم نرسه؟ برسه چی می شه مثلا؟ آخ ...
تند گفت: چی شد؟!
خندیدم: آخ آخ آهِت منو گرفت.
صداش نرم و گرفته توی گوشم پیچید.
- دلارام نکن.
سکوت کردم، سکوت کرد. صدای نفساش چقدر برام لذت بخش بود.
- آرشام تنهایی؟
- چطور مگه؟
با شک پرسیدم: فقط خودت صدام رو می شنوی دیگه، مگه نه؟
مکث کرد.
- یه گروه اینجا دارن امواج شنود رو دریافت می کنن. درضمن ضبطم می شه.
رنگم پرید. وای خدا! صدام می لرزید.
- آ ... آرشام تو رو جون من راست می گی؟ همه شنیدن؟
بعد از یه سکوت کوتاه که جونم رو به لبم رسوند، صداش رو شنیدم.
- صدا رو فقط خودم دریافت می کنم. یعنی در حال حاضر مکالمات تو و شایان رو بچه ها بهش رسیدگی می کنن.
یه نفس راحت کشیدم.
- پــوف! خواستی تلافی کنی آره؟
- تو فکر کن آره.
- دیگه فکر کردن نمی خواد؛ قلبم ایستاد.
هیچی نگفت، فقط صدای نفسای بلندش رو می شنیدم.
- خب دیگه من باید برم، ممکنه شک کنن.
- باشه، بیشتر مراقب باش.
خندیدم.
- نترس حواسم هست، فقط ...
- چی؟
- خدا کنه تا فردا بتونم ارسلان ...
و مکث کردم و ادامه دادم: وگرنه شایان ...
- نگران نباش کار به اونجاها کشیده نمی شه. منم امروز دست به کار می شم.
- باشه. تو هم مواظب خودت باش، واقعا نگرانم.
- دیگه واسه چی؟
آروم گفتم: واسه چی نه، واسه کی نگرانم. واسه ی جفتمون! خدا کنه بتونم از پسش بر بیام.
چند لحظه سکوت کرد.
- آرشام ... آرشام صدام رو می شنوی؟
- آره شنیدم. نگران چیزی نباش؛ فقط اگه توی چنین مواقعی یاد اون سایه بیفتی، شاید تونستی آروم بشی. اون شب رو فراموش نکن.
منظورش رو فهمیدم. روی لبام لبخند نشست. تقه ی محکمی به در خورد. سریع آب رو بستم. صدای همون زن رو شنیدم.
- بسه دیگه، بیا بیرون.
- خیلی خب اومدم.
آب رو باز کردم.
- من باید برم.
- برو، فقط تموم مکالمات رو وصل کن. چه با شایان و چه با ارسلان!
- باشه حتما.

***

آرشام
هدفون رو از روی گوشم برداشتم. این قسمت از مکالمات رو از روی مانیتور حذف کردم. در باز شد. کیوان بود. با لبخند خاصی نگاهم می کرد.
- تموم شد؟
- می بینی که.
کنارم ایستاد و خندید.
- دختر شیطونیه، خدا به دادت برسه.
- دلارام تنها دختریه که نتونستم نرمش کنم. همیشه از من یه قدم جلوتر بود.
- از چه نظر؟
- شیطنت، حاضر جوابی. یه جورایی بی پرواست؛ ولی نگاهش برخلاف حرکاتش آرومه.
- پس ...
- تموم فکر و خیال من از همین چشما شروع شد. نه به زیباییش توجه داشتم و نه به هر چیز دیگه ای. در وهله ی اول بی پروا بودنش و بعد هم نگاهش که درست مثل اسمش می مونه.
به میز تکیه داد. دست به سینه سرش رو تکون داد.
- و برای مردی مثل تو همین کافیه تا دل ببنده. یادته همیشه می گفتم آرشام تو باید بگردی دنبال کسی که اول بتونه به زندگیت آرامش بده. ولی تو در همه حال غرور بیش از اندازت رو تحسین کردی و گفتی آرشام هیچ وقت تغییر نمی کنه.
با اخم نگاهش کردم.
- هنوزم سر حرفم هستم.
- غرور و عشق با هم؟! به نظرت شدنیه؟
- می شه این قدر از واژه ی عشق استفاده نکنی؟ کلافم می کنه.
کمرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و سرم رو به عقب فرستادم. به صورتم دست کشیدم و نفسم رو عمیق بیرون دادم.
- تو عاشقی، منتهی داری فرار می کنی. هم قبولش داری و هم نه. مشت دل ناآرومت پیش خودت باز شده، ولی ببین کی بهت گفتم، تو بالاخره قبولش می کنی. یه روز به این حرفم می رسی!
- دیگه بس کن کیوان.
- باشه؛ اما هنوزم یه دنده ای. وقتی خواستی با دلارام تنها باشی و من و بچه ها رو از اتاق بیرون کردی، فهمیدم باهاش راحتی؛ ولی به حدی مغروری که نمی خوای بچه ها نرمش رو توی رفتارت ببینن. خیلی راحت می تونستی صدا رو از اسپیکر قطع کنی، ولی همه ی ما رو فرستادی بیرون. نمی گم عشق، خیلی خب! ولی به علاقت توجه کن. کاری نکن یه روز از دستش بدی و یه عمر پشیمونی برات باقی بذاره. راهی رو که من رفتم تو نرو. آخرش می شی یه مجنون حسرت به دل. درست مثل همین آدمی که جلوت ایستاده.
از روی صندلی بلند شدم.
- من هیچ وقت مجنون نمی شم.
زدم روی شونش و با پوزخند ادامه دادم: راهی که تو رفتی رو من خیلی وقته تجربه کردم؛ ولی مسیرامون با هم فرق می کنه. تو با پای دلت رفتی و من با پای خودم.
- حالا کجا می ری؟
- باید برم خونه، بعدشم شرکت. اگه بخوام تموم مدت اینجا بمونم، شایان و دور و بریاش از نبودم شک می کنن. وقتی ارسلان رو کشیدیم وسط، من وارد عمل می شم. یادت نره تلفنی آمار لحظه به لحظشون رو بهم می دی. آخر شب باز سر می زنم.
- باشه، خبری شد بهت می گم.

منشی: قربان یه خانمی اومدن می گن با شما کار دارن.
- فعلا سرم شلوغه، بگو منتظر باشه.
- بله چشم.
داشتم به پرونده های شرکت رسیدگی می کردم. تو این مدت که نبودم همه ی کارا بی نقص انجام شده بود.
گرچه وقتی هم که کیش بودم، دورادور روی کارای شرکت نظارت داشتم. به هر کسی اعتماد نداشتم، ولی کسایی رو که بهم امتحان پس داده باشن رو می شناسم.
پرونده رو بستم و به صندلیم تکیه دادمو دستامو روی دسته اش گذاشتم و انگشتام رو در هم گره زدم. توی همین حالت به دلارام فکر می کردم. به کسی که این روزا ذهنمو درگیر کرده بود.
حرفای کیوان ... سال هاست می شناسمش. یه همکار صمیمی؛ کسی که برام شناخته شده بود. فرد مطمئن و کاملا زیرک! ولی بر عکس من اون احساسات رو توی کارش دخیل کرد؛ برای همین هم شکست خورد. دختری که ناخواسته وارد زندگی کیوان شد، ولی نتونست باور کنه که کیوان چطور آدمیه. تا اینکه یک شب غرق در خون در حالی که رگش رو زده بود، توی خونه پیداش می کنن.
کیوان به وضوح از بین رفت. تا اون موقع یه آدم احساساتی بود؛ ولی با این اتفاق اون هم این طور ناگهانی، تبدیل به یه آدم سرد شد. کسی که توی کارش جدی بود و تا پای عمل می ایستاد؛ خودش رو غرق کرد. غرق در کار و افکار و ذهنیت های پوسیده که تمام اون ها متعلق به گذشته بود.
هیچ وقت نتونستم درکش کنم. همیشه اون رو به باد تمسخر می گرفتم؛ چون درکی از عشق نداشتم. من جایی به دنیا اومدم که مردمانش عشق رو با خیانت همسان می دونستند. به آدم عاشق ناسزا می گفتند. دروغ رو سرلوحه ی خودشون قرار داده بودند و از شیطان فرمان می گرفتند.
من از احساس چیزی نمی دونم. من با لبخند بیگانه ام. به من یاد دادن سخت باشم. ولی نبودم. تا وقتی که بیست سالم شد، یه جوون بودم مثل بقیه ی جوونا. من بین اون همه آدم مغرور و متکبر خواستم که همه چیز رو تغییر بدم، ولی خودم تغییر کردم. تقدیر با من بازی خوبی رو شروع نکرد. باهام کاری کرد که از زندگی گذشتم دست بکشم و بشم یه آرشام دیگه. آرشامی که متولد شد، زمین تا آسمون با آرشام سابق فرق می کرد. گناهکارم کردن. نتونستند لحظه ای آرامش رو به من ببینن. من همه چیزم رو از دست دادم. همه چیزم رو!
دکمه ی تماس با منشی رو فشار دادم.
- به اون خانم بگو بیاد داخل.
- چشم قربان.
چند لحظه طول کشید که در اتاق به آرومی باز شد. با کمی تعجب به دلربا که توی درگاه ایستاده بود نگاه کردم. اومد تو و با لبخندی افسونگر در رو بست.
- سلام. از دیدنم شوکه شدی؟
- چرا اومدی شرکت؟
- می تونم بشینم؟
کمی تعمل کردم. باید می فهمیدم چی می خواد. با سر اشاره کردم و اون نشست.
- راستش اومدم باهات حرف بزنم.
- حرفامون رو همون شب توی کیش زدیم.
- تو حرفات رو زدی نه من.
- چرا حالا اومدی؟
- سرم شلوغ بود، بابام تصادف کرده.
- چطور؟!
- برگشتیم این اتفاق افتاد. توی کیش هم می خواستم بیام پیشت، ولی دوست مامی رو اونجا دیدیم و اونا هم دعوتمون کردن؛ مامی هم اصرار کرد که بمونیم. بابام هنوز بیمارستانه.
- حالش چطوره؟
- خوبه، چیز مهمی نبود. فقط پا و سرش شکسته. نمی تونستم تنهاش بذارم، مامی هم حالش خوش نبود. ولی دیگه امروز دلم رو به دریا زدم و اومدم پیشت.
دستام رو روی میز گذاشتم و انگشتام رو در هم فشردم.
- چی می خوای بگی؟
- همه ی حرفای نگفته. حرفایی که توی دلمه و تو نمی خوای بشنوی.
- پس از اینجا برو.
- نیومدم که برم، اومدم بمونم.
- هیچ وقت ندیدم بخوای خودت رو به پسری نزدیک کنی و یا حتی جلوش التماس کنی.
- تو برای من هر پسری نیستی آرشام. تو برای من فرق می کنی. تو یه آدم متفاوتی. کمتر کسی رو با اخلاق و خصوصیات تو دیدم. برام جذابی، یه جورایی خاصی!
- اما مجبوری! من اهل این برنامه ها نیستم.
- می دونم، چیز زیادی هم ازت نمی خوام. چون می شناسمت اینو می گم.
- چرا این همه اصرار داری؟
- چون دوستت دارم. اگه عاشقت نبودم هیچ وقت قدم جلو نمی ذاشتم.
- ولی من هیچ حسی بهت ندارم؛ اینو قبلا بهت گفتم.
- گفتم که می دونم، ولی تمومش پای خودمه. درضمن می دونی که ...
- چی؟!
با لبخند نگاهم کرد.
- دقیقا چهار روز دیگه تولدته؛ تصمیم دارم یه مهمونی بزرگ ترتیب بدم. خواستم بهت نگم تا وقتش برسه، ولی می شناسمت و می دونم اگه حرفی بزنی سرش می مونی. خواستم از قبل در جریان باشی.
با اخم غلیظی زل زدم توی چشمای عسلیش که با شیفتگی هر چه تمام تر نظاره گر چهره ی پر شده از خشم من بود.
- هیچ می فهمی چی داری می گی؟ بهت گفتم نه، اون وقت تو به خاطر من مهمونی ترتیب دادی؟ دلربا همه چی تموم شده، حتی همون دوستی ساده!
اشک توی چشماش حلقه بست. از روی صندلی بلند شد و جلوی میز ایستاد.
با اخم و عصبانیت گفت: ساده نبوده و نیست. چرا نمی خوای بفهمی آرشام که من دوستت دارم؟ تو تمومش کردی ولی من نه. اون شب حرفات رو زدی، ولی نذاشتی منم حرفای دلمو بهت بزنم. سریع رفتی. آرشام پای کس دیگه ای در میونه؟
از جا بلند شدم و دستام رو روی میز گذاشتم. کمی به جلو خم شدم و داد زدم:
- به تو مربوط نیست. حق نداری من رو بازخواست کنی.
بغض داشت. به آرومی گفت: پس هست. کی؟ نکنه اون دختره که توی کیش باهات بود؟ اسمش دلارام بود درسته؟
یه قطره اشک روی صورتش نشست. صدام رو کمی پایین آوردم.
- من قلبی ندارم که بدمش به کسی. این بحث رو همین جا تموم کن.
- مگه می شه؟ تو هم یه آدمی مثل همه ی این مردمی که اطرافت دارن زندگی می کنن. حق حیات داری. تا وقتی نفس می کشی می تونی عاشق بشی.
- نمی شم چون بلد نیستم. من از عشق و عاشقی بیزارم. دلربا برو بیرون از اتاق. اعصابم رو بیشتر از این نریز به هم.
- باشه می رم، ولی بهم قول بده که میای مهمونی. قول بده تا برم.
کلافه توی موهام دست کشیدم و سرم رو چرخوندم. نفس عمیق کشیدم و نگاهش کردم. منتظر بود.
- چرا اصرار می کنی؟
- چون برام مهمی. من دشمنی باهات ندارم که این طور باهام رفتار می کنی. بعد از پنج سال برگشتم و می خوام تلافی کنم.
- تو درخواستت اینه که من به این مهمونی بیام و من به خاطرش یه شرط می ذارم.
- چه شرطی؟!
- اینکه بعد از مهمونی منو برای همیشه فراموش کنی. دیگه نمی خوام به من فکر کنی و یا به دیدنم بیای. قول می دی؟
سکوت کرد. چونه اش از بغض لرزید.
- نمی تونم. من ...
- فقط قول بده؛ در این صورت میام.
گوشه ی لبش رو به دندون گرفت و سرش رو زیر انداخت. قطره ی اشکش رو با سر انگشت پاک کرد. با صدای بم و گرفته ای گفت:
- باشه. فقط تو بیا، بعدش من برای همیشه از زندگیت می رم بیرون.
- نه.
سرش رو بلند کرد. انگشت اشارم رو جلوش گرفتم: تو هیچ وقت توی زندگی من نبودی دلربا. من به تو به چشم یه دوست نگاه می کردم نه معشوق. اگه از اول بهم می گفتی، همون موقع می کشیدم کنار. مقصر این اتفاقات خودتی.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
چند لحظه توی چشمام نگاه کرد؛ مخمور و اشک آلود.
- آرشام خیلی سخته، معامله ی بدیه! به خدا عین این می مونه که بگی قلبت رو با دستای خودت از توی سینه ات در بیار و بنداز دور. همچین دردی رو دارم حس می کنم آرشام. من که بعد از این مهمونی می رم رد کارم؛ ولی امیدوارم یه روز تو هم این حس رو تجربه کنی.
تو می گی قلبی توی سینه ات نیست، ولی یه روز می فهمی که توی سینه ات قلب داشتی، ولی خودت از وجودش بی خبر بودی و زمانی حسش می کنی که صدای تپش های بلند و نامنظمش رو بشنوی. اون وقته که می فهمی به درد من دچار شدی. درد عشقی که نافرجامه. فقط خدا کنه طرفت اون قدر بخوادت که دست رد به سینه ات نزنه. ولی امیدوارم واسه یه بارم که شده طعمش رو بچشی و بفهمی من چی دارم می گم.
قطرات اشک صورتش رو خیس کرده بود که زمزمه کرد: خداحافظ. آخر هفته یادت نره، منتظرتم.
و به سرعت باد از اتاق بیرون رفت. بعد از رفتنش لحظه ای به حرفاش فکر کردم. تپش های بلند و نامنظم! برای اولین بار این تجربه رو در خودم دیده بودم، اون هم زمانی که با دلارام حرف می زدم! گفته های کیوان مبنی بر عاشق شدن! عشق! عشق!
اصلا نمی تونم درکش کنم. چرا از وقتی فهمیدم این حس داره در من پیشروی می کنه، دایم خودم رو کنار می کشم؟ چرا نمی خوام قبول کنم؟ با اینکه هست و وجودش رو حس می کنم، ولی هر بار ردش کردم.
می خوام خوددار باشم و هستم، اما ... در مقابل صورت خیس از اشک هر دختری مقاومم، ولی اون قطره ای رو به دریایی می بینم. تا حالا نخواستم پناه کسی باشم و یا دختری رو کنار خودم نگه دارم؛ ولی اون دختر ... یه جور دیگه بهش نگاهش می کردم. وقتی می گه تنهام، می خوام بگم که نیستی؛ ولی غرور این اجازه رو بهم نمی ده؛ اما حرکاتم از غرورم فرمان نمی گیره. پس ...
نفسم رو محکم بیرون دادم و خودم رو روی صندلی پرت کردم. نمی تونم به افکار درهمم نظم بدم. سرم به خاطر حجم این همه سوال داره منفجر می شه.
به ساعتم نگاه کردم. می دونستم الان سرش خلوته و مزاحمی کنارش نیست. با فکری که به سرم زده بود، می تونستم نقشه ام رو بهتر از قبل پیش ببرم. تلفن رو برداشتم و شمارش رو گرفتم. بعد از سه بوق صدای نحسش توی گوشی پیچید.
شایان: الو؟
- می خوام باهات حرف بزنم. وقت که داری؟
- این همه سال گذشته و تو هنوز یاد نگرفتی قبل از هر حرفی باید سلام کنی پسر؟
- گیرم سلام و بعد هم احوال پرسی. اینا به کار من نمیاد.
- اگه نمی شناختمت یه چیزی! خب بگو ببینم واسه چی زنگ زدی؟ ارسلان می گفت اون شب سر آوردن دلارام بدجور گرد و خاک راه انداخته بودی.
- می بینم که عین بچه ها اومده پیش بزرگ ترش چغولی کرده. چرا خودت نیومدی دنبالش؟ تو می دونستی من از ارسلان دل خوشی ندارم.
- پس واسه همین افتاده بودین به جون هم. آره؟
قهقهه ی مستانه اش گوشم رو پر کرد. دستم رو روی میز مشت کردم.
- کی می خواین این بچه بازی رو تموم کنید؟
- دشمنی من و ارسلان بچه بازی نیست. برای این بهت زنگ نزدم.
- می خوای بدونی حال دلارام چطوره؟
- برام مهم نیست، اونم مثل بقیه.
- چطور؟!
- کار من که باهاش تموم شده؛ امیدوارم واسه تو هم یه سودی داشته باشه.
- مطمئن باش که وجود دلارام برای من سرشار از سود و منفعته. یعنی تو هیچ حسی بهش نداشتی، درسته؟
- چه حسی؟! تو که باید منو بهتر بشناسی. من قلبی ندارم که کسی رو بهش راه بدم. هیچ دختری نیست که من ازش خوشم بیاد.
- ولی دلارام علاوه بر زیبایی، یه چیز خاصی توی وجودش داره که هر مردی رو می کشونه سمت خودش. از اینکه لونده ولی حرکاتش غیر ارادیه خوشم میاد.
و صدای خنده ی بلندش که منو تا سرحد مرگ عصبی می کرد. دست مشت شدم رو باز کردم؛ کاغذ سفید روی میزم رو برداشتم و با حرص توی دستم مچاله کردم. اگه جلوی دستم بود، اون وقت می دونستم جای این کاغذ چطور باید گردن اون کثافت رو خرد کنم.
- آخر هفته دلربا مهمونی گرفته، خبرشو داری؟
- نه، چطور مگه؟!
- گفتم شاید به تو هم خبر داده.
- هنوز که چیزی نگفته، منتهی اگر هم دعوت کرد، ممکنه رد کنم.
- ولی من حتما شرکت می کنم.
- فکر می کردم از دلربا متنفری؟
- بخوای بدونی باید بگم من از همه ی دخترا فاصله می گیرم.
- پس دلیل تماست چیه؟
- اینکه توی این مهمونی می خوام ترتیب یه معامله ی بزرگ رو بدم. هستی؟
- چه معامله ای؟!
صداش جدی و در عین حال کنجکاو شد. پوزخند زدم.
- قاچاق مواد، تمومش هروئین!
- تو که توی این خطا نبودی، پس چی شد؟
- معامله از طرف من نیست. یه نفر که توی اکثر شاخه ها بهم کمک کرده، الان کارش گیره. ازم کمک خواسته تا براش مشتری جور کنم. محمولش بزرگه؛ دنبال یه واسطه است و یه طرف معامله که آبشون کنه.
- پس باید از اون دُم کلفتای حرفه ای باشه.
- آره کار بلده. تو رو بهش پیشنهاد کردم، می گفت تعریفت رو زیاد شنیده.
- خب، داره جالب می شه. تعریف کن.
- خواستم پشت تلفن آمار ندم.
- نه نه، همین الان اگه می تونی پاشو بیا اینجا.
لبخند کجی روی لبام جا گرفت که در همون حال گفتم: تا یه ساعت دیگه اونجام. فعلا.
- منتظرم.
تماس رو قطع کردم. درست همون طور که می خواستم. قرار بود من یه مهمونی به همین منظور ترتیب بدم، منتهی به خاطر مهمونی دلربا این قسمت از نقشه ام برگشت. بنابراین می تونستم از این فرصت استفاده کنم. معامله ی سنگینی بود.
دلارام
در حالی که از زور بی حوصلگی با سر انگشتم روتختی رو لمس می کردم و عمیق توی فکر بودم؛ در اتاق باز شد. سرم رو بلند کردم و نگاهم که بهش افتاد، صاف سر جام نشستم. ارسلان بود. لبخند به لب وارد شد و در رو بست.
- انگار حوصله ات سر رفته.
و با سر به دوربینی که گوشه ی سقف نصب بود، اشاره کرد. پس منو دیده!
سرم رو تکون دادم و با اخم نگاهم رو ازش گرفتم. به بهونه ی اینکه می خوام به موهام دست بکشم، دستم رو بردم زیر موهام و نامحسوس شنود رو روشن کردم. نشست روی تخت، درست رو به روم.
- نمی دونم می دونی یا نه، ولی من آدم عجولیم. راجع به پیشنهادم فکر کردی؟
مکث کردم. دیگه طاقت نداشتم، باید تمومش کنم. حتم داشتم فردا شب شایان میاد سر وقتم. طبق گفته های خودش و توی این موقعیت، انجام هر کاری رو ریسک می دونستم.
- پیشنهادت چی بود؟!
کمی نگاهم کرد. خواستم سرم رو بندازم پایین، ولی این کار رو نکردم. دیگه دستش پیشم رو شده بود که چطور آدمیه. طبق سفارشات آرشام، نقطه ضعفشون رو می دونستم. شایان عاشق معاملات بزرگ بود و ارسلان به دخترایی که دست نیافتنی باشن و براش به قول معروف طاقچه بالا بذارن، یه جور دیگه ای عکس العمل نشون می داد. البته آرشام تاکید داشت تا می تونم ازش دور بمونم، ولی خودم می خواستم هر چه زودتر این بازی تموم بشه. واقعا دیگه صبر و حوصله ام نمی کشید.
- خیلی زود فراموش کردی! اینکه با من باشی و منم کاری کنم تا شایان بی خیالت بشه.
- فکر نکنم بتونی. شایان زرنگ تر از این حرفاست.
صورتش رو آورد جلو و با لحن مرموزی گفت: هیچ کس رگ خواب شایان رو بهتر از من نمی شناسه. این جور مواقع وقتی پای یه دختر بیاد وسط، دست و دلش می لرزه؛ ولی خیلی زود دلش رو می زنه. من کاری می کنم قبل از اینکه به خواستش برسه، ازت دست بکشه.
- چطوری؟!
خواست صورتم رو نوازش کنه که سرم رو کشیدم عقب. دستش روی هوا موند. آروم آوردش پایین و گفت: اونش با من.
- یعنی تو می خوای منو از دست شایان نجات بدی و ...
- و برای همیشه پیش خودم بمونی.
- و روی چه حسابی فکر کردی من قبول می کنم؟ یعنی تو از شایان بهتری؟
- نه من از اونم بدترم، ولی شایان دیگه ته خطه و نمی تونه ادامه بدهو چیزی نمونده که این تشکیلات بیفته دست منو من با شایان فرق می کنم؛ چشمم دنبال هر کسی نیست. طرفدار عیش و نوشم، ولی در کنارش همیشه به دنبال کسی گشتم که متعلق به خودم باشه. دست نیافتنی و خاص! دختری که نمی شه به راحتی به دستش آورد. به زور می تونم، ولی اینکه خودت بیای پیشم برام یه جذابیت دیگه ای داره.
سکوت کردم و چند لحظه طولش دادم. منتظر جوابم بود. از قصد و نیتش باخبر شدم. ارسلان یکی پست تر و رذل تر از شایان بود.
آروم تر گفت: دو راه داری، یکیش می رسه به شایان و راه بعدی مستقیم میاد پیش خودم.
سرم رو زیر انداختم و در همون حال زمزمه کردم: ظاهرا راه دیگه ای ندارم. از شایان متنفرم!
- از من چطور؟
به دروغ و با لحنی آروم گفتم: تو؟ مگه باهام چکار کردی که بخوام ازت نفرت داشته باشم؟
و بی مقدمه جوابم رو داد: از چنگ کسی که عاشقشی درت آوردم.
- کدوم عشق؟!
- آرشام!
پوزخند زدم. سعی کردم خودم رو عصبی نشون بدم.
- آرشام عشق من نیست؛ هیچ وقتم نمی تونه باشه. اونم یکیه لنگه ی شایان، حتی بدتر! فقط تا تونست ازم سو استفاده کرد. چه وقتی منو از چنگ منصوری کشید بیرون و شدم کلفتش، و چه وقتی که وادارم کرد بیام کیش و نقش معشوقش رو بازی کنم. حالا هم که با دلرباست.
- خودش بهت گفته با دلرباست؟
- توی کیش که با هم بودن، از مابقیش خبر ندارم که چکار کردن. ولی دلربا به خودم گفت که عاشق آرشامه. اونم که رفتارش باهاش نرم بود. به من که می رسید اخماش رو می کشید توی هم، ولی جلوی اون دختر هیچ کاری نمی کرد.
تموم مدت مشکوکانه بهم چشم دوخته بود.
- شک دارم آرشام عاشقت باشه چون می شناسمش. می دونم چطور آدمیه، ولی تو نگاهت بهش اون شب که به زور می آوردمت یه جورایی بود. دروغ که نمی گی؟
اخمام رو بیشتر کشیدم توی هم و بهش توپیدم: چه دروغی؟ دارم بهت می گم دوستش ندارم، مگه مغز خر خوردم عاشق آرشام بشم؟ آدم قحطه؟ شاید جذاب باشه، ولی اخلاق نداره. ازش چی دیدم که بخوام عاشقش بشم؟ اون شب ترسیده بودم، خواستم کمکم کنه. وگرنه خودش می دونه که چقدر ازش بیزارم. فقط تا تونست ازم سو استفاده کرد.
به قدری محکم و جدی حرفام رو تحویلش دادم که بهت زده توی جاش موند. خودمم داشت باورم می شد. خدایا منو ببخش. کی می گه من عاشق آرشام نیستم؟ جونم هم واسش می دم. اصلا عاشق همین اخلاقش شدم. جذبه ای که آرشام توی وجودش داشت رو تا به حال درون هیچ مردی ندیده بودم. محکم بودنش، اینکه تو کارش جدی بود و به حرف هیچ کس جز خودش بها نمی داد! واقعا مرد خاصی بود.
- نمی دونم، ولی خب حرفات منو به شک انداخت. در هر صورت مهم اینه که تو الان اینجایی، رو به روی من! مهم نیست که عاشق آرشام باشی یا هر کس دیگه؛ تنها چیزی که الان اهمیت داره تویی و اینکه درخواستم رو قبول کنی. این آخرین شانس توئه، پس ازش استفاده کن!
خواستم تردید رو توی چشمام ببینه، واسه ی همین گفتم: می خوام قبول کنم اما ...
- اینکه پیش من باشی با اونی که فقط برای یک شب طعم بودن با شایان رو مثل خیلی های دیگه تجربه کنی بینشون کلی فرق وجود داره. من همه چیز رو تضمین می کنم. بهت این اطمینان رو می دم که زندگیت با این تصمیم کاملا زیر و رو می شه.
- باشه قبول می کنم، فقط چون راه دیگه ای برام نمونده.
لبخند زد.
- می دونم یه روز این رابطه به یه علاقه ی دو طرفه تبدیل می شه. از طرف من مطمئن باش. بدون اگه عاشقت نبودم، هیچ وقت این همه اصرار نمی کردم.
توی دلم پوزخند زدم، ولی رو لبام هیچ نقشی نیفتاد. فقط نگاهش کردم و سرم رو به نرمی تکون دادم.
لباش رو آورد جلو که گونه ام رو ببوسه؛ ناخوداگاه سرم رو کج کردم و نذاشتم. اخم کرد، انگار توقع این عکس العمل رو نداشت. واسه ی اینکه یه جورایی ماست مالیش کرده باشم گفتم:
- اول شر شایان رو کم کن، بعد هر کاری خواستی می کنم .تو باهام معامله کردی، یادت که نرفته؟
انگار قانع شد که اخماش آروم از هم باز شد.
- اینم حرفیه.
- فکر کنم فردا شب شایان بیاد سر وقتم. خودش گفت دو شب دیگه! پس فردا شب میاد. باید یه کاریش کنی.
- بهم گفته، نگران نباش. کنترل همه چیز دست منه. فردا شب پاش به اتاقت هم نمی رسه.
- می خوای چکار کنی؟
- شایان وقتی مست کنه گیج می شه. اون شب می شه یکی از همین دخترا رو با کمی گریم بفرستیم توی اتاق.
- ولی اگه فهمید چی؟!
- ممکنه، اون وقت یه فکری واسش می کنیم.
- تا حالا شده این جوری سرش رو شیره بمالی؟
خندید.
- نه، ولی وقتی حسابی مستش کردم دیدم چه جوری می شه.
- ولی شاید این بار فرق کنه.
- شاید. درضمن دیگه نگهبان پشت در نیست، می تونی بیای بیرون. با شایان حرف زدم.
با لبخند نگاهش کردم.
- واقعا؟! یعنی دیگه نگهبان نمی ذارین؟ یا در اتاق رو قفل نمی کنین؟!
- انگار خیلی بهت بد گذشته. گفتم که می تونی بیای بیرون؛ ولی اینو دارم جدی می گم که اگه بخوای پاتو کج بذاری یا فکر فرار به سرت بزنه؛ اون وقت خودم همون کاری رو باهات می کنم که تو سر شایان خیلی وقته می گذره. شک نکن!
سر تکون دادم و هیچی نگفتم. خواست از اتاق بره بیرون که تند صداش زدم. برگشت و نگاهم کرد.
- دوربین! الان هر چی گفتیم رو که شایان دیده و شنیده؛ پس ...
- یعنی تو فکر کردی من این قدر احمقم که راحت با وجود دوربین بیام توی اتاقت و باهات حرف بزنم؟ نترس دوربین این اتاق رو از سیستم اصلیش خاموش کردم.
- یعنی شایان نفهمیده که خاموشش کردی؟
مکث کرد، یه جور خاصی نگاهم کرد و گفت: وقتش رو نداره که بخواد سرکشی کنه چون در حال حاضر با رییس سابقت جلسه تشکیل داده.
اولش نفهمیدم منظورش چیه، ولی کمی که فکر کردم متعجب رو بهش گفتم: آرشام اینجاست؟!
سرش رو تکون داد. کم مونده بود قلبم بایسته. خدا رو شکر ارسلان از اتاق رفت بیرون، وگرنه لبخندی رو که نرم نرمک داشت روی لبام می نشست رو می دید و اون وقت دستم پیشش رو می شد. دستم رو پشت گوشواره کشیدم و شنود رو خاموش کردم.
وای خدا آرشام اینجاست؟ حالا که می تونستم برم بیرون، پس یعنی می تونم برم ببینمش؟! ولی نمی دونم توی کدوم اتاقه. بی خیال یه جوری پیداش می کنم! باید از این موقعیت استفاده کنم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
************************
آرشام
شایان: خب تعریف کن طرف کیه؟ از آشناهاست؟
- می شناسیش. من با غریبه ها طرف نمی شم.
- اسمش چیه؟
- شاهین خان.
چشماش رو باریک کرد، سر انگشت اشارش رو به پیشونیش کشید. داشت فکر می کرد. مطمئن بودم شاهین خان رو می شناسه. با لبخند سرش رو بلند کرد.
- حالا فهمیدم منظورت کیه. یکی دو بار باهاش رو به رو شدم. اسم و رسمی واسه ی خودش داره. شنیدم خیلی توی کارش محتاطه.
- حالا چی می گی؟ حاضری باهاش همکاری کنی؟
- این وسط چی قراره به تو برسه؟
با همون لبخند کج به پشتی مبل تکیه دادم.
- نمی شه گفت هیچی، به هر حال منم باید به فکر منافع خودم باشم.
نگاهش رنگ گرفت. سر تکون داد و گفت: حدس می زدم. گفتم آرشام آدمی نیست که الکی واسه ی کسی کار انجام بده. خب بگو ببینم در مقابلش چی می خوای؟
- از تو هیچی، ولی شاهین خان قراره واسم یه کارایی انجام بده. یه جورایی می شه گفت پارتی بازی.
چهره ی درهم و کنجکاوش رو که دیدم، ادامه دادم: می خوای بدونی؟
نگاه مشکوکی به چشمام انداخت.
- می دونی که من هنوز دست از انتقام بر نداشتم. هنوز نفر دهم رو پیدا نکردم و نمی دونم کیه یا حتی دقیق کجاست؛ فقط می دونم برعکس تموم دخترایی که باهاشون رو به رو شدم، این یکی جنسش فرق می کنه و یه مَرده. قرار شده شاهین خان واسه ی پیدا کردنش بهم کمک کنه. در مقابل منم جنساش رو آب می کنم که این وسط روی کمکت حساب کردم.
- که این طور! پس هر نه نفر رو کشیدی وسط، حالا رسیده به نفر دهم. دلربا چی؟
- دلربا با بقیه تا حدی فرق داشت. اون طور که می خواستم نشوندمش سر جاش. بهش سخت نگرفتم چون کینه ام ازش به اون شدت نبود که نسبت به نفرات قبل داشتم. ولی خب هر عمل نادرستی جلوی چشم من یه تاوانی پشت سر خودش داره. نمی تونم ازش بگذرم.
- پس قضیه ی مهمونی چیه؟ مگه نمی گی نشوندیش سر جاش؟
- تا امروز فکر می کردم همین طوره؛ ولی اون دختر دست بردار نیست. این مهمونی هم دیدار آخر من و دلرباست؛ بعد از اون کاری می کنم که دیگه جرات نکنه حتی به سایه ام نزدیک بشه.
خندید و بلند شد. رو به روش ایستادم.
- هیچی نباشه زیر دست خودم تعلیم دیدی. فقط مراقب باش؛ پدر دلربا آدم ساده ای نیست. به دخترش ضربه بزنی، صد برابر بدترش رو به خودت بر می گردونه.
- این موضوع باید بین خودمون بمونه.
به شونم زد.
- خیالت راحت پسر. یه طرف قضیه منم؛ حاضر نیستم همچین ریسکی رو بکنم. تو اینجا باش من الان برمی گردم.
بعد از خارج شدن شایان روی مبل نشستم. نگاهی اجمالی به اطراف انداختم. توی این اتاق هیچ دوربینی نصب نبود. اتاقی که فقط درش مکالمات محرمانه ی من و شایان رد و بدل می شد. تخت، ست کامل مبل و صندلی، میز و آینه، میز کار و تابلوهای بزرگی که به روی دیوار نصب شده بود، داخل اتاق دیده می شد. اتاق شخصی شایان اینجا نبود. توی اتاق شخصیش دوربین نصب کرده بود، اما اینجا به قول خودش محرمانه است، بنابراین نباید چیزی به بیرون درز کنه.
نگاهم به زمین افتاد. درست کنار تخت!

***

دلارام
دل توی دلم نبود که از اتاق بزنم بیرون. با شک دور و برم رو نگاه کردم. انگار کسی نیست! حالا نمی دونستم کدوم طرف برم.
اینجا توی این راهرو چند تا در بود که مطمئن نبودم همون اتاق باشه؛ با این حال پشت در تک تکشون گوش ایستادم تا شاید یه چیزی بشنوم، ولی هیچی نبود. به سرم زد شاید توی اتاقای پایین باشن. خواستم از پله ها برم پایین که یکی از محافظا جلوم سبز شد. با ترس نگاهش کردم که با یه اخم گنده یه کم زل زد بهم، بعدشم از کنارم رد شد. نکبت! مرده شورت رو ببرن. یه لحظه قلبم ایستاد.
دیگه معطلش نکردم که به دومی بربخورم؛ تند تند از پله ها رفتم پایین، جوری که به نفس نفس افتادم.
باز چشمم به جمال یکی از محافظا روشن شد که این یکی صد برابر خشن تر از نفر قبلی نگاهم کرد. لباس سر تا پا مشکی؛ دستاش رو روی هم گذاشته بود و گرفته بود جلوش.
- خانم کجا می رید؟
تو دلم گفتم به تو چه؟
- داشتم یه گشتی این اطراف می زدم. بهم گفته بودن اشکالی نداره.
- آقا الان مهمون دارن، برید اتاقتون.
- مهمون آقا به من چه ربطی داره؟
- برید توی اتاقتون خانم. آقا بفهمن اومدید پایین عصبانی می شن. بفرمایید.
و با دست به پله ها اشاره کرد.
ای توی اون روحت! تو دیگه از کدوم گوری پیدات شد؟
با لب و لوچه ی آویزون برگشتم و پشتم رو بهش کردم. هر قدمی که بر می داشتم توی دلم یه فحش چرب و چیلی نثار شایان و ارسلان و محافظاش می کردم. ولی خب از طرفی مطمئن شدم که آرشام و شایان توی یکی از اتاقای پایینن.
ارسلان که گفت آزادم بیام بیرون، پس چرا این غول بیابونی جلوم رو گرفت؟! نامرد تا دم در اتاقم باهام اومد تا مطمئن شه می رم تو.
جلو در حرصم گرفت، بهش توپیدم: دِ برو دیگه. تو کار و بدبختی نداری؟
اخماش جمع شد. در رو باز کرد و اشاره کرد برم تو.
مرض تو جونت نرِه غول! اکهی!
با اخم و تخم رفتم تو و قبل از اینکه در رو ببنده، خودم بستمش و با پا محکم کوبیدم بهش. صدای بلندش مو به تنم سیخ کرد.
باید صبر کنم، شاید پشت در باشه. یه پنج دقیقه ای صبر کردم. طاقتم طاق شد. اینجا موندن اونم با علم بر اینکه آرشام اون پایینه، داشت دیوونم می کرد. عقلم می گفت صبر کن، ولی دلم می گفت د چرا معطلی، برو دیگه!
از ترسم این بار با خودم مسابقه ی دو گذاشتم. تا وقتی که خودم رو رسوندم به راهروی طبقه ی پایین، نفس کم آوردم. حتی چند بار نفس عمیق کشیدم، ولی هنوزم نفس نفس می زدم. صدای پا از پشت سر شنیدم، هول شدم. دنبال سورخ موش می گشتم که سریع پشت ستون مخفی شدم. سایه اش رو دیدم. یکی از محافظا بود. مگه امروز چه خبره که این همه محافظ دارن توی خونه رژه می رن؟! از شانس منه خب.
همین که رد شد خواستم یه نفس راحت بکشم که صدای باز شدن در یکی از اتاقا رو شنیدم. تازه از ستون کنده شده بودم که باز خودم رو چارچنگولی چسبوندم بهش. سرک کشیدم تا ببینم کیه. شایان بود. با لبخند از اتاق اومد بیرون. خدا رو شکر ستون به اون طرف دید نداشت. یه جورایی سایه ی دیوار زیر نور چراغا که درست از رو به رو به این طرف می تابید؛ باعث شده بود سایه ی دیوارِ پشتیم بیفته روی من و قسمتی از ستون؛ واسه ی همین منو توی خودش محو کرده بود.
دیدم که از راهرو رد شد و رفت توی سالن. هیجان زده نگاهم رو به در همون اتاقی که شایان چند لحظه پیش از توش اومده بود بیرون، دوختم.
پس آرشام اونجاست! یکی از محافظا کمی دورتر از من ایستاده بود. دو سه دقیقه طولش داد تا اینکه یه نفر صداش زد و اونم رفت سمتش. وای خدا رو شکر! دلم پَر می زد واسه اون اتاق و کسی که بیش از اندازه دلتنگش بودم. رفتم سمتش، لای در باز بود. به داخل سرک کشیدم، روی مبل نشسته بود که از پشت سر می دیدمش. بوی ادکلن تلخش فضای اتاق رو پر کرده بود. چشمامو لحظه ای بستم و عمیق نفس کشیدم. فداش بشم که بوشم مثل اخلاقش تلخ و سرده!
آروم رفتم تو و درو بستم. برنگشت، نمی دونست من پشت سرشم. صداشو شنیدم.
- راستی ارسلان کجاست؟ نکنه تا فهمیده من اومدم رفـ ...
بی هوا صورتمو بردم پایین و آروم گفتم: باور کنم که خودتی؟
لرزشی که به تنش افتاد رو واضح به چشم دیدم؛ شوکه شده بود! با کمی تأمل برگشت و چشم تو چشم هم شدیم. نگاه از هم نمی گرفتیم. من که اگه اون لحظه دنیا رو هم بهم می دادن دو دستی پسش می زدم و فقط می گفتم زمان همین جا بایسته و یک ثانیه هم جلو نره؛ فقط من باشم و آرشام!
از جاش بلند شد؛ به سمتش خم شده بودم که صاف ایستادم. از نگاهش خیلی چیزا می خوندم، همونایی که مدت ها منتظرش بودم. نگاهش مخمور بود، آروم و بدون اخم عاری از سرما، گرما داشت. نگاهی که درونش شیفتگی موج می زد. قدمای لرزونمو به طرفش برداشتم. سراپا اضطراب، ترس، هیجان، عشــق! خدایا دارم دیوونه می شم.
دست راستش به نرمی رو بازوم قرار گرفت. «س» سلام که روی زبونم جاری شد، خودمو یه جای دیگه غیر از محیط سرد اتاق حس کردم، یه جایی دور از زمین و تو آسمون، جایی که آرزوم بود. گرم بود، جایی که دوستش داشتم چون مملو از آرامش بود.خودمو تو حصار دستاش حس کردم. فقط خودم و خودشو می دیدم. از یه فاصله ی نزدیک،خیلی نزدیک ... اصلا فاصله ای بینمون نبود ... من که حس نمی کردم! هر چی که بود رو با ذره ذره ی وجود به تن می کشیدم. به لباسش چنگ زدم. حلقه ی اشکی که توی چشمام جمع شده بود سُر خوردو مسیرش رو پیدا کرد. در کسری از ثانیه گونم از اشک خیس شد. بغضمو قورت دادم، گلوم درد گرفت و احساس خفگی کردم، ولی جلوی خودمو گرفتم.
صداش به زیباترین شکل ممکن توی گوشم پیچید.
- دلارام خوبی؟
حاضر نبودم ولش کنم. صدای تپش های بلند قلبش زیر گوشم بود که تند و محکم می کوبید.
- خوبم.
با بغض.
- نــه!
- چی نــه؟ دلارام؟!
و سرمو از روی سینش برداشت تا به چشمام نگاه کنه.
دیگه صدای قلبشو نشنیدم؛ بغضم شکست ولی هق هقمو بند آوردم. لب پایینم رو گزیدم. چشمای سرخ از اشکمو دید، گونه ی خیسم، نگاه گرفته و دلتنگم!
- خوب نیستم، دلم تنگ شده بود آرشام!
مثل بچه ها اعتراف می کردم به اینکه دلتنگش بودم و داشتم آتیش می گرفتم. چند لحظه توی صورتم زل زد و نگاهش تو چشمام می چرخید. لباش لرزید، انگار حرفیو روی زبونش مزه مزه می کرد، ولی نمی زد. لب باز کرد، ولی خیلی زود بستش.
چرا نمی گفت؟ چرا سکوت می کرد؟ نمی بینه؟ حالمو نمی بینه؟ بگو آرشام، تو هم یه چیزی بگو و بذار آروم بگیرم.
صدای قدم هایی رو شنیدم که هر لحظه به در نزدیک تر می شد. آرشام منو از خودش جدا کرد و نگران اطرافو از نظر گذروند. دستم توی دستش بود و هنوز گریه می کردم، ولی بی صدا هنوزم نگاهش می کردم. عین خیالم نبود که یکی داره میاد تو اتاق، ولی اون دنبال راهی بود تا منو مخفی کنه.
کمدی تو اتاق بود که منو برد سمتش و مجبورم کرد برم تو. نخواستم، ولی در آخرین لحظه هلم داد و زیر لب گفت: برو تو جیکتم در نیاد و تا وقتی نگفتم پاتم بیرون نمی ذاری دلارام، فهمیدی؟
با تکون دادن سرم، جوابشو دادم و تند درو بست. دیگه نفهمیدم چی شد و فقط صدای باز و بسته شدن در اتاق و بعد هم صدای شایان!
- اگه بمونی ترتیب یه سور و سات حسابی رو می دم.
- نه دیگه باید برم.
- امشب که میای؟
صداشو نشنیدم. این تو هوا کم بود و نمی تونستم راحت نفس بکشم.
- شاید خواستم بیام؛ خبرشو بهت می دم.
- پیشنهادم اینه که حتما بیای؛ یه کاری باهات دارم.
- چه کاری؟!
- شب بیا مفصل در موردش حرف می زنیم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
*********************
آرشام
نفس زنان در آپارتمانو باز کردم. یکی از محافظا که نمی دونست من پشت درم جلوم ایستاد که با کف دست زدم تخت سینش و به طرف اتاقی که بچه ها مشغول بودن، دویدم.
کیوان: چه خبر شده؟ چرا دستپاچه ای؟
گوشی رو از روی میز چنگ زدم و در حالی که روی گوشم می ذاشتم به سهایی که پشت مانیتور بود اشاره کردم. صدا از روی اسپیکرها قطع شد. چند بار اسمشو صدا زدم و امیدوار بودم شنود رو روشن کرده باشه. صدای سوت بلندی که توی گوشم پیچید باعث شد اخمامو جمع کنم و گوشی رو کمی از گوشم فاصله بدم. صداشو شنیدم، ولی خیلی آروم ... انگار هنوز ...
- دلارام کجایی؟
گرفته و آروم گفت: آرشام دارم خفه می شم. اینجا هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست؛ چکار کنم؟
- آروم باش، بهت می گم چکار کنی. فقط سرفه نکن، چون ممکنه بفهمه اونجایی. آب دهنتو مرتب قورت بده و دستاتو مشت کن و بگیر جلوی دهنت. خیلی آروم نفس بکش و سعی کن نترسی.
- باشه باشه همین کار رو کردم؛ دستام شده کاسه ی اکسیژن.
تو صدای آرومش خنده موج می زد. لبخندی که اگه به موقع جلوشو نگرفته بودم روی لبام جای می گرفت، اما از نگاه تیزبین کیوان دور نموند. تازه فهمیدم کجام؛ به کل فراموش کرده بودم!
با تک سرفه ای، صدام جدی شد.
- یه جوری شایانو می کشونمش بیرون و هر وقت بهت خبر دادم سریع اتاقو ترک کن، شنیدی چی گفتم؟
- باشه، فقط تو رو خدا زودتر.
گوشی رو از روی گوشم برداشتم؛ رو به کیوان کردم و با اخم جواب لبخندشو دادم.
- توی این موقعیت داری به چی می خندی؟ زود زنگ بزن به یکی از بچه ها که داره کشیک می ده و بگو یه جوری شایان رو از اتاقش بکشه بیرون. تاکید کن که حتما بیارش توی باغ.
با خنده ای که سعی داشت از من مخفی کنه، سر تکون داد و موبایلشو در آورد. بعد از تماس هدفونو روی گوشم گذاشتم.
صداشون رو واضح نمی شنیدم، ولی از هیچی بهتر بود.
- قربان پشت ویلا بچه ها سر و صدا شنیدن.
شایان: چه سر و صدایی؟
- فکر کنم خودتون بیاید ببینید بهتر باشه.
- پس شماها اونجا چه غلطی می کنید؟ پول یامفت می دم بهتون!
و صدای بسته شدن در.
- آرشام صدامو می شنوی؟
- می شنوم. یه کم صبر کن دوربینای توی سالن توسط ما هک شدن. شایان باید از ویلا بره بیرون و وقتی بهت گفتم بیا.
شایان از ویلا خارج شد، به دلارام گفتم که می تونه بیاد بیرون. روی پله ها یکی از محافظا بهش گیر داد، ولی دلارام هم دختر زرنگی بود. وقتی مطمئن شدم که رسیده توی اتاقش نفسمو عمیق بیرون دادم. تمام مدت کیوان حرکاتمو زیر نظر داشت. گوشی رو یه جورایی پرت کردم روی میز. خم شد و زیر گوشم گفت: تو هم که از دست رفتی. به جمع عاشقای بی دل خوش اومدی آرشام خان!
خواستم اخم کنم، ولی به طرف پنجره رفتم و دستمو بردم توی جیب شلوارم و آوردمش بیرون. با اخم کمرنگی نگاهش کردم.
این تو خونه ی شایان چکار می کرد؟ اونم زیر تخت! همون موقع که تو اتاق بودم گوشش رو از زیر رو تختی دیدم. خوب می شناختمش؛ خیلی وقته گمش کردم، ولی حالا اونو تو خونه ی شایان پیدا کردم. اصلا سر در نمیارم!
یه لحظه به دلارام شک کردم، اینکه شاید کار اون باشه. ولی نه این امکان نداره، من این دفترچه رو مدت هاست گم کردم، حتی قبل از آشنایی با این دختر!
کیوان: به چی فکر می کنی؟
دفترچه رو گذاشتم توی جیبم و سکوت کردم.
بعد از مکث کوتاهی گفت: دیدیش؟
سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
- حالش چطور بود؟
کلافه به موهام دست کشیدم و پشت گردنمو ماساژ دادم.
- نمی دونم.
- نمی دونی؟!
- بس کن کیوان!
ساکت شد. از اتاق بیرون رفتم و کمی بعد صداشو از پشت سر شنیدم.
- تا الان همه چیز خوب پیش رفته؟ منظورم شایانه!
- قراره باز شب برم اونجا.
رو به روم ایستاد.
- چی؟! اینکه جزو نقشه نبود.
- می دونم، ولی باید برم.
- آرشام داری چکار می کنی؟ نذار همه چیز بهم بریزه؛ اون عوضیا رو به شک ننداز!
رو بهش با تشر گفتم: لازم نکرده تو بگی چکار کنم و چکار نکنم.
خواستم از کنارش رد بشم که دستشو گذاشت روی شونم.
- آرشام صبر کن! می دونم همه ی اینا به خاطر دلارامه، ولی تو از اول باید فکر اینجاشو می کردی.
- منظورت چیه؟
- تو نگران دلارامی، اینو خوب می فهمم. نمی خوای تنهاش بذاری، ولی دیگه چیزی نمونده تا پیروزی. چند قدم بیشتر فاصله نداریم!
داد زدم و کلافه مشتمو جلوش گرفتم.
- نمی تونم، اینو بفهم! امروز اونجا نبودی تا ببینی اون ...
- منم می دونم اون توی وضعیت خوبی نیست، ولی با رضایت خودش وارد این بازی شد. هم من، هم تو واسه اینکه به اینجا برسیم خیلی تلاش کردیم؛ نذار زحماتمون به هدر بره.
با عصبانیت یقش رو توی چنگ گرفتم.
- بهت گفتم حق نداری به من امر و نهی کنی. خودم می دونم باید چکار کنم، بشین سر جات و حرف اضافه نزن!
با حرص دستمو پس زد.
- من حالتو می فهمم و این رو هم می دونم که تو قبل از عمل اول خوب فکر می کنی، ولی چون خودمم این راهو رفتم می دونم تو بیشتر مواقع مجبور می شی چشماتو ببندی. آرشام با چشم بسته نمی تونی راهتو پیدا کنی و به بن بست می خوری. پسر چرا نمی خوای اینو بفهمی؟
- من امشب می رم خونه ی شایان؛ باید بفهمم حرف حسابش چیه. قضیه ی مهمونی رو حل کردم و همه چیز طبق نقشه داره پیش می ره، پس تو حرص چی رو داری می زنی؟
- من حرص چیزی رو نمی زنم، فقط می گم به خاطر دلارام مجبور می شی خیلی کارا رو برخلاف میلت انجام بدی. بذار همه چیز آروم پیش بره و اگه شک کنن کار هممون تمومه!
- همه ی اینا رو می دونم و تو هم خوب می دونی که من اگه تصمیم بگیرم کاری رو انجام بدم حتی اگه پای جونمم وسط باشه عملیش می کنم، پس دیگه ادامه نده!
نفس عمیقی کشید و چشماشو بست. کلافه گفت: امیدوارم همون طورکه می گی همه چیز خوب و حساب شده پیش بره.
نگاهم کرد.
- فقط مراقب باش که داری چکار می کنی؛ خودمم قبلا این مسیرو طی کردم که دارم بـ ...
- بس کن کیوان! من به آرومی تو نیستم و نمی تونم ساکت بشینم.
به طرف در رفتم.
- می رم شرکت و از اون ورم یه سر به خونه می زنم؛ شب می بینمت.
بدون اینکه منتظر جواب باشم از آپارتمان زدم بیرون. همیشه از در پشتی رفت و آمد می کردیم تا کسی از ویلای شایان متوجه ی ما نشه. از رو به رو مستقیم جلوی در ویلا قرار می گرفتیم و این جوری خیلی زود دستمون رو می شد، ولی از در پشتی هیچ کس بهمون شک نمی کرد.
تازه پشت فرمون نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد؛ یکی از بچه ها بود ... جواب دادم.
- چی شده اصلان؟
- قربان یه چیزایی دستگیرم شده، در مورد همون دکتره، فرهاد!
- خیلی خب بیا شرکت منتظرم.
- چشم قربان.

***
امروز با دیگر شرکا توی شرکت جلسه داشتم. بعد از جلسه به ایده ها و مباحثی که بهشون پرداخته شده بود فکر می کردم.
کارا خوب پیش می رفت، مشکلی تو تولید قطعات نداشتیم و این یعنی اینکه از جهت شرکت و کارخونه می تونه خیالم راحت باشه. نگاهی اجمالی به صورت جدی اصلان انداختم.
- خب تعریف کن چی دستگیرت شد؟
- قربان همون طور که دستور دادید مدتی کیومرث خانو زیر نظر گرفتیم؛ اولش که کار خاصی نمی کرد و بیشتر وقتشو یا خونه ی نامزدش می گذروند یا تو مهمونیا و یه بارم جلوی خونش با پدرزنش دعواش شد. در کل مورد مشکوکی ندیدیم تا امروز.
- خب، ادامش!
- امروزم مثل بقیه ی روزا تعقیبش کردم؛ از شهر رفت بیرون تو یه جای پرت جلوی یه خونه که سقف و دیواراش ریخته بود نگه داشت. وقتی اومد بیرون سر و وضعش بهم ریخته بود؛ ماشینو دادم به یکی از بچه ها بره دنبالش و خودم موندم همون جا تا ببینم چه خبره.
- اونجا بود؟
- اونجا بود قربان. سه تا محافظ اون اطراف پرسه می زدن نتونستم جلوتر برم، ولی وقتی از خرابه آوردنش بیرون صورتش با اینکه زخمی بود، همونی بود که تو عکس دیدم.
نفس عمیق کشیدم و متفکرانه به صندلی تکیه دادم. انگشتای دستمو تو هم گره کردم و جلوی صورتم گرفتم. چند لحظه سکوت و بعد از اون نگاهمو بهش دوختم.
- پس اون دکتر سمج تو چنگال کیومرث اسیره. گفتی که زخمی بود؟
- بله قربان، نا نداشت راه بره. زیر بازوشو گرفته بودن.
- خوب گوش کن ببین چی می گم؛ امشبو تا صبح اون اطراف کشیک بدید و ببینید چه خبره. اگه تعداد محافظا بیشتر نشد و یا محلشونو تغییر ندادن فردا شب راس ساعت دوازده با چند تا از بچه ها بریزید اونجا.
- چشم قربان، فقط دکتره چی؟
- زنده می خوامش. مراقب باشید تو درگیری اتفاقی واسش نیافته. کار که تموم شد بیاریدش پیش من، تو انبار هر اتفاقی هم که افتاد بهم خبر می دی.
- به روی چشم! بلدیم کارمونو.
- بازم دارم تاکید می کنم که اونو زنده می خوام، اینو یادتون نره!
- حتما آقا، خیالتون راحت.

***

حتما باید یه سر به خونه می زدم؛ همیشه جنبه ی احتمال رو در اولویت قرار می دادم. برای رسیدن به اون چیزی که می خوام باید تو کل نقشه طبیعی رفتار کنم؛ انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده. برای همین شبا می رفتم پیش بچه ها تا کسی به چیزی شک نکنه؛ ولی قبلش یه سر به انبار زدم. آمار لحظه به لحظه ی شیدا رو داشتم، اما امروز ازش خبری نگرفتم و ترجیح دادم شخصا برم و ببینم چه خبره. این مدت هیچ فرصتی پیش نیومده بود. نگهبان با دیدنم در انبارو باز کرد.
- حشمتو صدا کن.
- چشم آقا همین الان.
چند لحظه طول کشید تا اینکه حشمتو دیدم سراسیمه از بین کارتون ها رد شد و به طرفم اومد.
- سلام آقا خوش اومدین.
- کجاست؟
- همون جای همیشگی. پدرسگ بدجور رو اعصابه، تا حالش جا میاد جیغ و داد می کنه و یه لحظه نمی شه ازش غافل شد.
- مگه چی شده؟
- دیشب می خواست فرار کنه. خودشو زده بود به مریضی لاکردار و جوری نقش بازی می کرد که هممون باور کردیم یه مرگیش هست. دستاشو باز کردم که بی وجدان از فرصت استفاده کرد و زد به چاک. با اسلحه افتادیم دنبالش و تهدیدش کردیم، ولی فایده نداشت. خواست از در بزنه بیرون که نگهبان جلوشو گرفت. آقا نبودی ببینی چه کولی بازی ای راه انداخته بود و هی پشت هم نعره می کشید. بچه ها هم از خجالتش در اومدن و کاری کردن که تازه امروز ظهر به هوش اومد.
یقشو چسبیدم محکم تکونش دادم. فریاد زدم: مگه بهتون نگفته بودم هر حرکتی انجام داد اولین کاری که می کنید به من خبر بدید؟ چرا سر خود هر غلطی دلتون خواست می کنید؟
شوکه شده بود.
- قـ ... قربان کاریش نکردیم. مگه می شه از دستورات شما سرپیچی کرد؟ به جون مادرم فقط یه کم گوش مالیش دادیم. یکی دوتا از بچه ها خواستن دست درازی کنن من نذاشتم؛ آقا باور نمی کنی بیا خودت ببین.
داد زدم: بیام چی رو ببینم احمق؟
هولش دادم عقب.
- کثافتکاری که کردین و ... حشمت وای به حالت اگه دختره چیزیش شده باشه ... همین جا دخلتونو میارم.
با رنگی پریده و نگاهی از سر ترس لب باز کرد.
- آقا به پیر به پیغمبر کاریش نکردیم. دختره هار شده بود، واسه اینکه دیگه از این غلطا نکنه ...
- ببند دهنتو! الان کجاست؟
- تو اتاقکه و دست و پاش بسته است.
راه افتادم، پشت سرم اومد.
- به پدرش زنگ زدید؟
- زنگ زدیم، ولی طبق دستور شما چیزی بهش نگفتیم. از صداش معلوم بود خیلی ترسیده.
با نفرت دندونامو رو هم ساییدم و در اتاقکو باز کردم. نگاهمو به سمت راست چرخوندم، گوشه ی اتاق کز کرده بود و با وحشت به من نگاه می کرد. با اخم و نگاهی غضبناک به طرفش رفتم. از ترس می لرزید. رو به روش ایستادم، نگاهش دیگه از غرور پر نبود و حالا از ترس جلوی پاهام به خودش می لرزید. با نوک کفشم آروم به بازوش زدم، همراه با پوزخند.
- شنیدم می خواستی فرار کنی، با چه جراتی؟ مگه کسی تا حالا وجودشو داشته بخواد از دست من در بره؟
جلوش رو یه زانو نشستم. ته اون چشمای سبز نفرت موج می زد و ترس هم نتونسته بود اون حس نفرت رو تو خودش محو کنه. گونه ی چپ و گوشه ی چونش به کبودی می زد. گوشه ی لبش پاره شده بود و رنگی به چهره نداشت.
لب باز کرد، گرفته و بی روح.
- ازت متنفرم.
- انگار هنوز آدم نشدی؟!
- چون هنوز همنشین توام. از دستت که خلاص بشم نشونت می دم کی آدمه و کی عین حیوون وحشی و درنده!
موهاشو تو مشت گرفتم و کشیدم.
همراه با خشم داد زدم: به کی می گی حیوون کثافت؟ حیوون منم یا تو و امثال پـ ...
لب فرو بستم، الان وقتش نبود. ادامه دادم: هنوز وقت هست تا آدمت کنم؛ فعلا بذار پدرتو از نگرانی در بیارم. به هر حال دختر یکی یکدونش اینجا اسیره منه و باید خیالشو راحت کنم چند صباحی رو توی ویلای من گذروندی؛ اونم به دستور پدرت و با یه نقشه ی به ظاهر حساب شده واسه تصاحب من و اموال من. بذار بدونه که تیرش به سنگ خورده، بدونه که دختر مهندس صدر تو چنگال آرشام گرفتار شده!
با وحشت نگاهم کرد.
- چی می خوای بهش بگی؟ عوضی اون مریضه هیجان و ناراحتی واسش سمه!
پوزخند زدم و ایستادم.
- اون گرگ پیری که من می شناسم حالا حالاها جونشو تسلیم عزراییل نمی کنه. هنوز خیلـــی مونده تا پیراهن مشکی تنت کنی، نگران نباش حتما توی مراسمش شرکت می کنی.
- خفه شو! خیلی پستی، چطور می تونی این حرفا رو بزنی؟ مگه پدرم چه بدی در حقت کرده؟
با خشونت لگد محکمی به بازوش زدم که جیغ کشید.
فریاد زدم: چکار کرده؟ تو، کسی که از وجود همون خائن داره از من می پرسه اون کفتار باهام چکار کرده؟ دختره ی احمق من از اول که اومدم سمتت با قصد و نیت قبلی این کار رو کردم، اون موقع خبر نداشتم واسه من نقشه ریختید؛ پس خیال نکن واسه این موضوع گرفتم آوردمت اینجا. نه از این خبرا نیست! نَفَرات قبل رو خیلی راحت گذاشتم کنار و زهرمو بهشون ریختم، ولی تو نخواستی بکشی کنار و وارد بازی ای شدی که بهت مربوط نمی شد. و کسی که خواسته یا ناخواسته بخواد وارد بازی من بشه باید یه جوری تقاص کارشو پس بده؛ مجازاتی که خودم مشخص می کنم. می تونی از پدرت بپرسی که چرا اینجایی؛ مطمئنم هنوز فراموش نکرده!
جیغ می کشید، داد می زد و پشت سر هم اشک می ریخت. بی توجه به حشمت اشاره کردم. سر تکون داد و گوشیشو در آورد. یه پارچه ی حریر روی دهانه ی گوشی گذاشتم؛ نمی خواستم صدامو تشخیص بده. شماره ی صدر رو گرفتم. بعد از چند بوق جواب داد؛ صداش نگران بود.
- الو!
- چطوری جناب صدر؟
- شما کی هستید؟!
- کسی که جون دخترت توی دستاشه.
مکث کرد، تند نفس می کشید. با صدایی مرتعش همراه با فریاد گفت: چی می خوای از جونش؟ با دخترم چکار داری بی وجود؟!
- اگه نمی خوای جنازه ی دخترتو بفرستم واست ساکت شو و خوب گوش کن ببین چی دارم بهت می گم.
- چی می خوای؟ پول؟ طلا؟ زمین؟ بگو ... هر چی که دارم بهت می دم، فقط ...
- بهت گفتم ساکت شو! می دونم که پای پلیسو وسط نمی کشی، چون واسه خودتم بد می شه. دست راستت پیش منه، دختر یکی یکدونت، کسی که توی جزء جزء نقشه هات باهات شریکه. فردا شب ساعت ده به این آدرسی که واست اس ام اس می کنم میای. اگه بخوای چیزی رو لو بدی آدمای من خیلی زود جای انبار موادا و زمان حمل و نقل کامیون به ظاهر حامل لوازم بهداشتی، ولی پر از هرویینت رو به پلیس گزارش می کنن. بدون با بد کسی طرفی!
- تـ ... تو کی هستی؟ اینا رو از کجا می دونی؟
- فردا شب می بینمت مهندس صدر!
تماسو قطع کردم، رو به حشمت گفتم که آدرسو واسش بفرسته. به شیدا نگاه کردم که چطور با نفرت به من خیره شده بود.
- از اینجا که خلاص بشم اولین کاری که بکنم اینه که داغ اون دختره ی عوضی رو به دلت بذارم؛ بعدشم کاری می کنم که به روز سیاه بیفتی. تقاص تک تک این روزایی که دارم می گذرونم رو پس می دی ... فقط صبر کن و ببین باهات چکار می کنم آرشام!
رو به روش زانو زدم، چونه ی کبودش رو توی مشت گرفتم که از درد صورتش جمع شد. با غیظ گفتم: منم منتظر اون روز می مونم، البته ...
پوزخند زدم.
- اگه از چنگال من جون سالم به در ببری!
ترس توی چشماش بیشتر شد. باهاش خیلی کارا داشتم، وجودش برای من و اطرافیانم علی الخصوص دلارام خطرناک بود. قصد کشتنشو نداشتم، چون تا کسی نخواد از پشت بهم خنجر بزنه کاری بهش ندارم. شیدا هم حرف زیاد می زد، آدم باتجربه ای بودم، ولی پای انتقامم وسطه ... پس باید زجر بکشه! این قدری که بفهمه با آرشام در افتادن چه عواقبی داره.

***

شب بعد از شام واسه رفتن به خونه ی شایان آماده شدم. دلایلم برای رفتن به اونجا زیاد بود؛ نمی دونستم امشب قراره چه حرفایی بینمون رد و بدل بشه و اصلا قراره چه اتفاقی بیفته! ولی در هر صورت باید می رفتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دلارام رو در جریان نذاشتم و امیدوار بودم کیوان هم این کار رو نکنه؛ گرچه بدون اجازه ی من کاری انجام نمی داد. نمی خواستم ملاقات امشبم با شایان خدشه ای توی نقشمون ایجاد کنه؛ اینکه دلارام از این ملاقات بی خبر باشه به صلاح همه ی ماست، مخصوصا خودش. ممکنه بی اختیار کاری رو انجام بده و دیگران رو به شک بندازه. از اینکه دختر خودداریه مطمئنم، منتهی اگر با احتیاط پیش می رفتیم در نتیجه بهتر هم جواب می گرفتیم، بدون مشکل و دردسر!
دقایقی از اومدنم به ویلای شایان می گذشت؛ شایان با دیدنم لبخند زد، با صدای بلند خوشامد گفت و با لبخند نگاهم کرد.
- می دونستم که میای، آرشام سرش بره قولش نمی ره!
- قول ندادم که میام، ولی راسخ بودم که بدونم با من چکار مهمی داری؟
بلند شد دستاشو باز کرد و با شعف خاصی گفت: امشب قراره بین صحبتامون کمی هم خوش گذرونی کنیم. مدتیه تو کار غرق شدیم و حالا وقتشه کمی هم واسه خودمون وقت بذاریم، واسه برنامه های بعدی!
پس واسه امشب نقشه چیده! باید خونسرد پیش می رفتم تا بفهمم چی می خواد.
- چرا هنوز نشستی؟ پاشو حاضر شو!
به پایین اشاره کرد.
- منتظرم نذاری پسر.
و همراه با قهقهه ی بلندی از سالن بیرون رفت. منظورش به استخر بود. شایان توی ویلاش دو تا استخر ساخته بود؛ استخر سرپوشیده ای که توی حیاط بود و مختص به فصل تابستان. و استخر دیگری که دقیقا توی زیرزمین ساختمون قرار داشت و بیشتر توی فصل سرما ازش استفاده می شد. این حرفا برام عادی بود، می دونستم امشبم باید شاهد باشم. خوش گذرونی های شایان تمومی نداشت!
زمانی که باهاش کار می کردم هر هفته یکی از این شب ها رو مختص به عیاشی می داد و از منم می خواست همراهش باشم، ولی زمانی که می دید مشتاق به این کار نیستم به بهانه ی اینکه باهام حرفای مهمی داره منو هم وارد بازی می کرد، ولی خب گاهی واقعا راست می گفت. می گم بازی، دقیقا همین طوره ... یه بازی کثیف!
امیدوار بودم امشبم نخواد چنین کثافت کاریایی رو بکنه که هر کس با دیدنش از انسان بودن خودش به عجز می اومد. شایان یه فرد کاملا افراط گر بود؛ تو هر چیزی علی الخصوص مسایلی که عیشش رو به اوج می رسوند.
لباسمو تو رختکن عوض کردم. سر و صداشونو می شنیدم، انگار که دست بردار نیست. نمی تونستم بکشم عقب، واسه رو به رو کردنش با شاهین خان یه امشب رو باید به میلش پیش می رفتم. شایان همین قدر که با شنیدن اسم مواد از خود بی خود می شد، همون قدرم به خاطر رد کردن خواسته هاش خیلی راحت کنار می کشید؛ مخصوصا الان که می دونه از گروهش کشیدم کنار و حاضره هر کارى بکنه تا منو کنار خودش داشته باشه. می شناختمش، الان ده ساله که باهاش کار مى کنم؛ همون طور که اون واسه من یه مهره برای رسیدن به اهدافم بود، منم واسش کم نذاشتم.
لب استخر ایستادم و بدون اینکه نگاهشون کنم با یک شیرجه ی کاملا حرفه ای پریدم توی آب؛ نه زیاد سرد بود و نه گرم! سرمو که از آب بیرون آوردم به صورتم دست کشیدم و به طرف دیواره ی استخر شنا کردم. پشتمو بهش تکیه دادم، درست گوشه ی استخر چشمامو بستم و دوباره باز کردم و توی موهای خیسم دست کشیدم. نگاهم سمت شایان کشیده شد، سه تا دختر دورش کرده بودند. شایان رو به روی من با فاصله ی زیادی به دیواره ی استخر تکیه داده بود. یکی از دخترا که موهای بور و بلندی داشت جام نوشیدنی رو توی دستش گرفت گهگاه به لب های غرق در لبخند شایان نزدیک می کرد. نفر دوم دختری با موهای کاملا مشکی و بلند که درون آب رو به روی شایان شناور بود و با ناز نگاهش می کرد، و نفر سوم دختری با موهای شرابی، پوست سفید، چشمان آبی، زیبا و چشمگیر که توی اون لباس دو تیکه نگاه خیره ی شایان رو سمت خودش کشیده بود، و دست شایان به آرومی روی شونه ی دختر حرکت کرد.
نگاهشو به من دوخت.
- از اینکه به دعوتم دست رد نمی زنی خوشم میاد، ولی تا کی می خوای تنها بمونی؟ تو هم قاطی ما شو، کم کم دارم بهت شک می کنم پسر!
- چرا شک؟
- به اینکه مرد هستی یا نه! من که بعد از این همه سال در تو هیچ غریزه ای ندیدم پسر. بی خیال افکار پوچت شو، اگه اینکه می گن دنیا دو روزه راست باشه، پس از این دو روزت استفاده کن، لذت ببر و عشق و حال کن. دیگه چرا معطلی؟
دستامو ازهم باز کردم و به لب استخر تکیه دادم. نگاهم مملو از غرور بود، غروری سرد! و بدون اینکه تغییری توی چهرم ایجاد کنم، گفتم: من همینیم که هستم؛ بیشتر مایلم تماشاچی باشم تا بخوام کاری بکنم که از انجام دادنش هیچ خوشم نمیاد.
قهقهه زد؛ صداش انعکاس خاصی توی فضای استخر ایجاد کرد.
- نه دیگه نشد! امشب فرق می کنه، امشب نمی تونی از زیرش شونه خالی کنی. گفتم باهات کلی حرف دارم، ولی تا تقويت نشم نمی تونم درست و حسابی روی چیزی تمرکز کنم.
پوزخند زدم.
- وقتی ازم خواستی بیام توی استخر فهمیدم حرفات باید مهم باشه.
- پس معلومه منو کاملا شناختی.
نفسمو عمیق بیرون دادم.
- برام عادی شده.
- واسه همینه که نمی خوام از دستت بدم؛ واسه نگه داشتنت خیلی کارا می کنم.
نمی گه همه کار می کنم، می گه خیلی کارا می کنم! به هیچ کس باج نمی داد.
نگاهم کاملا جدی، معطوف اون چهار نفری شده بود که درست رو به روی من مشغول بودن.شایان انگشتاشو وحشیانه تو موهای دختری که چشمان آبی داشت فرو برد و ... دختری که رو به روش ایستاده بود نگاهشون می کرد و می خندید. کاراشون هر آدمى رو به هیجان وا می داشت؛ از قصد شایان با خبر بودم، می خواست منو هم بکشه وسط و بگه که اشتباه نمی کردم.
تو مرد بودنم شکی نیست، ولی الان ده ساله که دارم این غریزه رو در خودم سرکوب می کنم. دقیقا نه ساله که موفق شدم و ده ماهشو تو تعلیم از دست دادم. خیلی روی خودم کار کردم، اینکه بتونم با کسایی که طعمه ی اهدافم می شدن چطور رفتار کنم. دخترایی رو که جلوم به زانو در می آوردم، حس نیاز رو درونشون تقویت می کردم، ولی در آخرین لحظه رهاشون می کردم؛ اما از این ده سال دو ماهش رو باختم ... خودمو باختم! خط قرمزی که برای خودم تعیین کرده بودم رو شکستم. من در برابر دلارام حسی رو در خودم دیدم که نباید می دیدم. در مقابل دلارام دووم نیاوردم و اون احساسی که فکر می کردم در خودم کشتم رو یکبار دیگه بیدار دیدم. فهمیدم تموم مدت داشتم اشتباه می کردم، با این همه تلاش فقط تونستم حسم رو خفته نگه دارم و نتونستم اون رو کامل از بین ببرم. فهمیدم شدنی نیست، حتی بعد از گذشت این همه سال! اون شب از حموم آوردمش بیرون و بهش دست زدم و هر بار که بی اختیار می کشیدمش طرف خودم این حس لعنتی رو سرکوب نشده می دیدم. از همین می ترسیدم، از اینکه نتونم رها بشم و نتونم کنار بکشم. خواستم دور بمونم، اما نشد.
به خودم اومدم، تموم مدت بی اختیار نگاهم روی اونا بود، ولی بی خبر از همه جا توی افکار خودم غرق بودم؛ تو فکر دلارام!
شایان که نگاه خیرم رو روی اون سه تا دختر دید، لبخندش غلیظ تر شد. می دونستم داره در موردم اشتباه فکر می کنه، ولی سکوت کردم. سرم داغ شده بود، نفسام کش دار و بلند و نگاهم تب زده! سرمو چرخوندم تا نبینم هیچ حسی به اون سه دختر نداشتم. ذهنم پر شده بود از تصویر دلارام؛ اگه حسش نکرده بودم، اگه توی بغلم نگرفته بودمش، اگه دلارام ... شاید الانم مثل دفعات قبل مثل زمانی که دیدن این صحنه ها عادت هر هفتم شده بود، بی خیال چشم می بستم و تنمو به دست آب می دادم. زیر آب سکوت حکم فرما بود، شاید اونجا بتونم این حس مزاحم رو از بین ببرم و جاشو به سکوت بدم، به آرامش
ناآرومم. کم کم دارم می بُرم ... از همه چیز! چرا تصویرش از جلوی چشمم یک لحظه هم محو نمی شه؟ این دختر با من چکار کرده؟ سینم می سوخت، داغ بودم مثل آتیش گرم و سوزان!
چشمامو بستم نفسمو توی سینه حبس کردم. شیرجه زدم زیر آب و آروم شنا کردم. سکوت بود و هیچ صدایی نمی شنیدم. دوست داشتم همون جا بمونم و سرمو از آب بیرون نیارم تا شاهد چیزایی نباشم که همه ی عمر ازشون دور بودم ... فقط چشمامو ببندم!
این قدری زیر آب موندم تا اینکه حس کردم دارم نفس کم میارم. به همون سمتی که قبلا تکیه داده بودم شنا کردم و سرمو با یک حرکت از آب بیرون آوردم؛ نفس عمیق کشیدم، به صورتم دست کشیدم و چشمامو باز کردم. دستمو به لب استخر گرفتم؛ کسی رو به روم ایستاده بود. نه یک نفر نبود! بیرون از آب درست لب استخر، سرمو بلند کردم و با ديدنش از تعجب قادر نبودم نگاهمو از صورت ترسیده و رنگ پریدش بگیرم. با فکری که داشت آزارم می داد، سرم تیر کشید. امشب قراره چی بشه؟! نکنه ...
دلارام
هیچی نفهمیدم. فقط سر شب دیدم که ارسلان با شتاب از ویلا زد بیرون و بعدشم موندم توی اتاقم و به اتفاقات امروز فکر کردم. تا الان که می بینم اینجام؛ یه نفر که از همین محافظای غول تشنگ بود، به زور منو کشید و با خودش آورد پایین. نمی دونستم داره کجا می ره و فقط دستمو محکم گرفته بود و دنبال خودش می کشید.
فضای استخر رو که دیدم، قلبم واسه چند ثانیه از تپش ایستاد. از همه بدتر دیدن شایان توی اون وضعیت و بین اون سه تا دختر توی استخر بود. یعنی چی؟! من ... کنار استخر ... جایی که شایان همراه سه تا دختر بود ... خدایا به دادم برس، نکنه می خواد منو ...
عین مجسمه خشکم زده بود که یک دفعه یه نفر جلوی پاهام از توی استخر سرشو از آب آورد بیرون. با ترس یه قدم رفتم عقب که محافظ نگهم داشته بود فرار نکنم؛ ولی من مبهوت سرجام مونده بودم. با دیدنش قلبم اومد توی دهنم. آرشام اینجا بین اینا چکار می کرد؟! یه حس بدی بهم دست داد، مخصوصا با دیدن اون سه تا دختر نکنه آرشام اومده اینجا تا با اینا ...
خواستم بهش فکر نکنم، ولی دارم با چشم می بینم آرشام با بالا تنه ی خوش فرمش توی استخر شنا می کرد. منو که دید انگار اونم از دیدنم تعجب کرد. خب چیزیش که نیست، داره با اینا حال می کنه؛ من خرو بگو که تموم مدت واسش نگران بودم. یعنی خاک تو سرت کنن دلارام که واقعا به هیچ دردی نمی خوری، جز اینکه راه به راه ازت سواستفاده کنن. نگاهش کن، خوب نگاه کن و ببین این آخه کجا جونش تو خطره؟!
اخمام خود به خود جمع شد و نگاهی از سر بیزاری به آرشام و بعد به شایان انداختم. سر شایان داد زدم، جوری که صدام توی کل محوطه ی استخر پیچید.
- چرا راحتم نمی ذاری؟
لحظه ای لبخند از روی لباش کنار نمی رفت. بی شرمی تا به کی؟
- حرص نخور عزیز دلم! اتفاقا آوردمت اینجا که راحت باشی.
به محافظ اشاره کرد که ولم کنه. دو تا از اون دخترا که یکیشون موهاش بور بود و اون یکی مشکی، از کنار شایان بلند شدن و اومدن طرف من. اون یکی که خوشگل تر بود و چشمای آبی داشت، موند پیشش.تو وضعیت بدی بودن!
از دیدنشون چندشم شد، مخصوصا از شایان کثافت بی شرم!
به طرف در دویدم که اون دو تا جلومو گرفتن. خواستم برگردم که از پشت سر دستامو گرفتن و نگهم داشتن. مرتب تقلا می کردم و بهشون ناسزا می گفتم. دیدم که شایان بهشون اشاره کرد و اون دو تا هم در حالی که زیر لب یه چیزایى می گفتن، منو بردن سمت دیگه ی استخر. خواستم دستمو آزاد کنم تا موهاشونو بکشم و توی صورت هر کدومشون یه سیلی محکم بخوابونم، ولی نشد. چون دو نفر بودن و زورشون بهم می چربید. شاید تقلا کردنام بیشتر به خاطر آرشام بود. دیدنش اینجا و توی این وضعیت به کل حال و روزمو بهم ریخته بود.
مجبورم کردن یه ست مایوی کامل بپوشم. نمی خواستم عین وحشیا رفتار کنم؛ بی عقلی بود اگه می خواستم بیشتر از اون مقاومت کنم. آخه چطور می تونم بین این همه آدم که همشون دشمنم هستن راه به جایی ببرم؟ فکر کردن بهشم دیوونگیه!
با ترس و لرز ایستاده بودم. به زور مایوی بنفش رنگی رو توی تنم کردن. منکر خوشگلیش نمی شم، خواستنی و ناز بود. خواستن ببرنم بیرون که سرجام ایستادم؛ اگه این جوری جلوی شایان ظاهر می شدم، همون جا سرمو می کوبیدم لب استخر و خودمو می کشتم.
لحظه ی آخر یه بلوز حریر نسبتا ضخیم از روی جالباسی برداشتم. مدل پیراهن مردونه بود و وقتی پوشیدم بلندیش تقریبا تا دو وجب بالای زانوم می رسید. جلوی لباسو با دستم گرفتم که از هم باز نشه. صورتم سرخ و تنم داغ شده بود. اون دو تا بردنم بیرون و منم لرزون دنبالشون می رفتم. کجا فرار کنم؟ چه جوری برم بیرون؟ با این همه محافظ؟! توی استخر کسی جز ما شش نفر نبود، ولی بیرون از اینجا چی؟
بدجوری گیر کردم، قرار نبود این اتفاق بیفته! قرار نبود آرشام اینجا باشه! پس نقشمون چی؟ مگه قرار نبود شایانو گیر بندازیم و منم انتقاممو ازش بگیرم؟ پس چرا داره ازم سواستفاده می کنه؟ قرار بود زندگی رو به کامش تلخ تر از زهر بکنم، ولی حالا چی؟ زندگیمو زهرمارم کرده و داره بدبختم می کنه. جلوی چشم کسی که عاشقشم می خواد باهام ... حتم داشتم این کار رو می کنه! از نگاه متعجب آرشام فهمیده بودم انتظار منو نداشته؛ پس خبر نداره! ولی خب مگه چکار می تونه بکنه؟ با اینکه می دونم اونم گیر کرده، ولی با فکر به اینکه اینجا داشته مثل شایان با این دخترا ... اصلا نمی تونم، نمی تونم طاقت بیارم و از دستش عصبانیم؛ حتی بیشتر از شایان!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از زور شرم صورتم داغ شده بود. وقتی به خودم اومدم که دیدم جلوی شایان نشستم. به صورتم دست کشید؛ خودمو کشیدم عقب، ولی دستمو گرفت و نذاشت بیشتر از اون عقب نشینی کنم. لال شده بودم و انگار یادم رفته بود چطور باید حرف بزنم. همه چیز پشت سرهم اتفاق میفتاد، حتی نمی تونستم قبل از عمل خوب فکر کنم! قلبم به قدری تند می زد که قفسه ی سینم درد گرفته بود.
شایان: خیلی خوشگلی و تو این لباس فوق العاده شدی.
به بازوم دست کشید.
- حیف این همه زیبایی نیست که پشت این حریر مخفی بمونه؟ دوست دارم ببینمت. زمانی که توی استخری و داری تو چشمام نگاه می کنی؛ می خوام ببینمت و از همین الان می تونم تو رو توی اون حالت تصور کنم. بیا تو آب!
با چشمای گشاد شده نگاهش کردم. حرکتی نکردم؛ اخماش رفت تو هم.
- یا با زبون خوش میای توی آب یا می گم به زور این کار رو بکنن. انتخاب با خودته!
بی اختیار نگاهم چرخید روی آرشام که اخماش حسابی تو هم بود. فک منقبض شدشو دیدم و به وضوح از چشمای سرخش فهمیدم تا چه حد عصبانیه. منم عصبانیم و از دستش گله دارم!
به عضله های برجستش نگاه کردم؛ کمی بالاتر از شکم تا قفسه ی سینش بیرون از آب بود و به خاطر خیسی عضلاتش زیر نور برق می زد. شایان نگاهش به من بود و آرشام نامحسوس کمی سرشو رو به پایین مایل کرد. منظورش این بود که بیام تو آب؛ می خواست به حرف شایان گوش کنم؟! ولی نرفتم! شایان دستمو کشید که کم مونده بود پرت شم؛ جیغ کشیدم. بهتر بود با این جماعت در نیافتم؛ وقتی کاری ازم ساخته نیست دیگه چرا تقلا می کنم؟ اما واسه حفظ هستیم باید تلاش کنم، پس تقلا کردنم بیهوده نیست!
رفتم توی استخر؛ دستم هنوز توی دست شایان بود. عمق آب زیاد نبود و می تونستم تا حدی خودمو کنترل کنم. همه ی وجودم می لرزید؛ دمای آب معمولی بود ولی من سردم شد. شایان دستمو کشید و مجبوم کرد کنارش حرکت کنم. شنا کردنم خوب نبود و اگه نگهم نمی داشت می رفتم زیر آب. فقط خدا رو شکر می کردم که عمقش زیاد نیست، اما توی حرکت برام سخت بود.
دیدم داره می ره سمت آرشام؛ هیچی حالیم نبود و ترس وجودمو پر کرده بود. شاید از روی همین ترسه که احساس سرما می کنم.
جلوی آرشام ایستاد. شایان با لبخند چندش آوری که حالمو بدتر می کرد و نفرت درونمو بیشتر، رو به آرشام گفت: طلسم ده ساله رو باید همین امشب بشکنی. هر بار دخترای زیادی رو فرستادم طرفت، ولی تو با سماجت اونا رو نادیده گرفتی و روی زیباترین دختر چشم بستی، ولی امشب نگاهت یه جور دیگه است و هیچ وقت خیره نمی شدی. فکرشو که می کنم، می بینم هیچ اتفاقی نیافتاده که آرشامو این همه تغییر بده، ولی چرا یه چیزی شده ... اما هنوز بهش شک دارم!
پرتم کرد سمت آرشام و افتادم توی بغلش؛ دست چپش دور کمرم حلقه شد تا نیافتم. نگاهم توی چشمای مشکی و نافذش قفل شد.
با صدای شایان به خودمون اومدیم.
- امشب گفتی که منو شناختی، پس باید اینو هم بدونی بودن تو چنین لحظاتی به من لذتی می ده که تو عمل نمی تونم حتی به اون شدت حسش کنم. امشب می خوام شاهد کارای شما دو تا باشم؛ می خوام توی این حس غرقم کنید!
به آرشام اشاره کرد.
- تو گروهم از بهترین ها بودی و هستی؛ کسی که ده سال جلوی خودشو گرفته تا پا فراتر از خط قرمزش نذاره، می بینم که امشب شل گرفته و معلومه که بی میل نیستی. مورد اعتمادمی،کسی هستی که جلوتر از حد تعیین شده نمی ری ...
نگاهشو به من دوخت و طرف صحبتش آرشام بود.
- با کسی هستی که قراره امشب منو کامل کنه، ولی قبل از اون باید تموم لحظاتشو توی ذهنم ثبت کنم که وقتی نزدیکش می شم با چشم بسته هم بتونم اونو تو تموم حالت ها تجسم کنم. ملکه ی من امشب با مورد اعتمادترین عضو گروهمه و من مشتاقانه شاهدش خواهم بود!
آروم رفت عقب و به دیوار استخر تکیه داد. هر سه تا دختر اومدن توی استخر و رفتن کنار شایان. شایان هم معلوم بود تو حال خودش نيست، و این طرف استخر من و آرشام مات و مبهوت مونده بودیم که چکار کنیم!

هنوز نتونسته بودم حرفای مزخرف شایانو هضم کنم. گفت ده سال؟ یعنی ده سال که آرشام با کسی نیست؟ پس اینجا چکار می کنه؟ شایان گفت امشب می خواد با من ... یعنی چی این حرف؟نکنه می خواد منو آرشام با هم باشیم؛ اون وقت اون کثافت ببینه و وقتی هم که خوب حسشو تقویت کرد، دستمو بگیره ببره توی اتاقش! نه خدایا! نه این جوری نشه! حتما آرشام یه کاری می کنه؛ آره آره مطمئنم! ولی اگه نشد چی؟ شایان خیلی عوضیه، حتما به خاطر اینکه امشب کارشو عملی کنه ارسلانو دک کرده. یعنی فهمیده؟ نکنه به من و آرشام شک کرده باشه؟ واسه همین ما رو انداخته به هم!
خدایا دارم دیوونه می شم. به قدری تو خودم فرو رفته بودم که نفهمیدم از کی تا حالا توی همون حالت موندم و دارم بی صدا گریه می کنم.
با شنیدن صدای آرشام برگشتم و نگاهش کردم. صدام زده بود و صورتمو دید که دارم گریه می کنم. ساکت شد و منو کشید جلو و پشت به شایان نگهم داشت. جدی بود، جدی تر از همیشه!
با بغض گفتم: آرشام اون می خواد امشب باهام چکار کنه؟ اون يه عوضیه!
بغضم شکست و شونم از هق هق لرزید. سرمو خم کردم روی شونش که صورتشو توی موهای نمناکم فرو برد.
آروم گفت: گریه نکن، امشب اتفاقی نمیفته دلارام!
سرمو بلند کردم؛ سعی کردم صدام بالا نره. با اون بغضی که تو گلوم بود، اگرم می خواستم نمی شد و صدام گرفته بود.
- آرشام گفته بودم بهت می ترسم؛ تو جای من نیستی. اون خیلی پَسته ... اون به مادرمم رحم نکرد؛ به یه زن شوهر دار! حالا بیاد به من رحم کنه؟ شایان قویه و من نمی تونم از پسش بر بیام.
صورتمو با دستاش قاب گرفت و مصمم تو چشمام زل زد.
- تموم کن این حرفا رو دلارام! اگه شایان قویه من صد برابر از اون قوی ترم. به قدری که تونستم تو گروهش نفوذ کنم و آدمامو بینشون جا بدم؛ اگه قدرتی نداشتم فکر می کردی این کار شدنی بود؟
- پس چرا اومدی اینجا؟ چرا گذاشتی منو ...
- بس کن دختر! من نمی دونستم قراره این اتفاق بیفته. قرار بود باهام حرف بزنه، همیشه همین کار رو می کرد و برام عادی بود. یه لحظه هم شک نکردم که پای تو رو بکشه وسط.
- حالا چی؟ بذاریم به خواستش برسه؟
- نه هر خواسته ای، ولی فعلا واسه اینکه شک نکنه مجبوریم کوتاه بیایم.
پوزخند زدم و با لحن بدی گفتم: آره خب واسه تو که بد نمی شه! کار خودتو می کنی، تهشم به ریشم می خندی. اصلا می دونی چیه؟ همتون از یه قماشین! این حرفا رو داری می زنی تا خرم کنی و آخرشم هیچ کاری نمی کنی و می ذاری اون کفتار آخر شب که شد دستمو بگیره و ببره توی اتاقش.
دستشو برد زیر سرم و پنجه هاشو توی موهام فرو کرد و محکم کشید. از درد لال شدم و صورتم جمع شد. سرمو کشید عقب، صورتشو به سمت گردنم پایین آورد و زیر لب با لحن خشن و عصبانی گفت: فقط برو خدا رو شکر کن که اینجایی؛ اگه تنها بودیم دونه دونه دندوناتو توی دهنت خرد می کردم، دختره ی نفهم!
موهامو بیشتر کشیدو زمزمه کرد: این حرفاتو می ذارم پای وضعیتی که داری. می دونم عصبی هستی، ولی حق نداری به من توهین کنی. تموم مدت به فکرتم و وقتی می گم نمی تونه کاری بکنه، بدون که حرفم حرفه!
سرمو آورد پایین با چشمای خیس از اشک نگاهش کردم. تو گلوم بغض نشسته بود. لحنش با دیدن صورتم آروم تر شد.
- سعی کن بفهمی! موقعیتی که الان توش هستیم خوب نیست و باید یه جوری ازش خلاص بشیم. شایان با اینکه سرش گرمه، ولی تموم حواسش به ماست. جلوی حرفاتو نمی گیرم، چون باید مطمئن بشه که چیزی بین ما نیست.
تو همون حالت آروم گفتم: واسه چی؟
- شک کرده، وگرنه این کار رو نمی کرد. با این حال کاری نمی شه کرد و اگه وقت کُشی نکنیم ممکنه همین حالا تو رو ببره. اگه به جای اینکه این حرفا رو بزنی و فکرای بی خود بکنی کمی ذهنتو درگیر این قضایا کنی، می فهمی کار درست در حال حاضر کدومه. من راه خلاص شدنمونو از این مخمصه می دونم، ولی قبلش باید هر کار می خواد انجام بدیم تا زمانی که دخترا کارشونو انجام بدن.
خواستم برگردم تا ببینم دارن چکار می کنن که آرشام نذاشت و شونمو گرفت و برم گردوند.
- می خوام ببینم مگه دارن چکار می کنن؟
اخم کرد.
- لازم نکرده ببینی!
- اما آخه ...
- دلارام!
جوری غرید که ترسیدم صداشو شایان هم شنیده باشه. حتما شنیده، حالا خوبه فقط اسممو صدا زد و بیشتر از اون اینکه هیچ صمیمیتی تو تُن صداش حس نکردم.
یه جورایی حق با آرشام بود؛ باید به جای اینکه خودمو سست نشون بدم یه کم فکر کنم. می خواستم ترسو از خودم دور کنم، ولی نمی تونستم و شدنی نبود!
نیم نگاهی به اون طرف انداخت و نگاهشو توی چشمام دوخت؛ یه جور خاصی بود، جوری که باعث می شد حال خودمو درک نکنم. من داشتم نگاهش می کردم و حواسم به چیز دیگه ای نبود. عصبانیتم ازش وقتی که حرفاشو شنیدم تا حدی فروکش کرده بود. نگاهم تو چشمای سیاه و مخمورش بود؛ خواستم حرفی بزنم که بی هوا خم شد روی صورتم و با لباش وادار به سکوتم کرد. تا چند لحظه تو شوک این حرکتش بودم، ولی اون فارغ از اطرافش چشماشو بسته بود و ...
هر دو دستش دورم حلقه شد. نفسای هر دومون داغ بود. صورت هر دوی ما از حرارت و داغی این نفس ها می سوخت! سرشو برد پایین و این وسط یه حس مزاحم داشت اذیتم می کرد. ناخوداگاه دستامو گذاشتم تخت سینش و خواستم از خودم دورش کنم؛ با اینکه حال خودمم تعریفی نداشت، ولی مقاومت کردم. سرشو آورد بالا، سفیدی چشماش به سرخی می زد و صورتش ملتهب بود. نفسام نامنظم بود که تو چشمای نیمه باز و خواستنیش زل زدم. آروم و مردد گفتم: بگو که نمی خوای ازم سوءاستفاده کنی؛ بذار مطمئن بشم!
چند لحظه با سکوت توی چشمام خیره شد. نگاهش سرگردون بود، لباشو به لاله ی گوشم چسبوند و پشت کمرمو نوازش کرد؛ جدی بود!
- من اگه می خواستم ازت سواستفاده کنم خیلی وقت پیش این کار رو می کردم؛ موقعیتایی برام جور شد که بدون مزاحم می تونستم به خواستم برسم؛ این طور نیست؟
انگشتای دستمو تو موهاش فرو بردم.
- ولی این کارمون غیر از این نیست. ما هر دو ...
- نمی تونیم!
- چرا نتونیم؟
- تو می تونی؟
صداش حالمو بدتر کرد. یه جوری بود، یه جوری که مجبورم می کرد پیش برم و هیچی نگم.
- شاید ... شاید بتونم.
- نه ...
و محکم تر ادامه داد.
- نمی تونی دلارام، نمی تونیم!
با زدن این حرف انگار کنترلمو ازم گرفت و توانمو از دست دادم. انگار هر دو فراموش کرده بودیم که شایان با فاصله ای شاهد حرکات ماست. نمی دونستم با دخترا در چه حاله، ولی صداشون رو مى شنيدم. بهشون بی توجه بودم، انگار که هیچی نمی شنوم و فقط آرشام بود از اون فاصله ی خیلی کم، دستایی حرارت و داغی آتیشو به خودشون داشت. هر دو ساکت بودیم؛ همش می خواستم به خودم تلقین کنم که درسته با آرشامم، ولی از سر اجبار داره باهام این کار رو می کنه نه از روی عشق، ولی هر بار با حرکات خاصش به این باور می رسیدم که این کشش از طرف هر دوی ماست و این احساس نمی تونه یک طرفه باشه!
اگه همه چیز از سر اجبار اتفاق میفتاد پس این گرما از چیه؟ این تپش های بی قرار، این همه هیجان و این همه اشتیاق؟!
کاملا حسش می کردم و برام قابل لمس بود!
بلوز حریر خیس شده و به تنم چسبیده بود. یقش رو تو دست گرفت ... خدایا!
ناخوداگاه زمزمه کردم: آرشام نمی تونم، دارم دیوونه می شم. تو رو خدا تمومش کن.
دروغ نگفتم، واقعا حالم خوب نبود. شرمم می شد اینو بگم و حتی پیش خودم اعتراف کنم، ولی حالم بد بود. می دونستم افکارم اشتباهه و نباید این جوری باشه، ولی اگه تنها بودیم، اگه خودمون دو تا بودیم اون وقت ... یعنی اون وقت من می تونستم این قدر خوددار باشم؟ فکر نکنم! پیش خودم که می تونستم اعتراف کنم. اين حس در من بیداد می کرد و حتم داشتم آرشامم همین طوره.
سرشو از روی شونم بلند کرد؛ چند لحظه نگاهم کرد. حالمو از چشمام فهمید. با شرم سرمو انداختم پایین؛ خدایا یعنی فهمید؟ فهمید که دلم خودشو می خواد؟
نه نمی تونم تصمیم بگیرم؛ حالم بده دارم هذیون می گم. نگاهش بهم جوری بود که انگار متوجه ی همه چیز شده، ولی کاری نمی کرد.
- نگاهم کن.
سرمو همون طور که زیر بود به راست چرخوندم .
صدام زد.
- دلارام با تو بودم، ببینمت!
گونه هام آتیش گرفته بود و از اون همه حرارت پوست صورتم گزگز می کرد. از اینکه فهمیده باشه چی می خوام و واسه چی کشیدم کنار، شرمم می شد. سرمو به نرمی بلند کردم و نگاه خجالت زدم رو توی چشمای جذابش دوختم. گوشه ی لبمو به دندون گرفتم؛ نگاهش به لبام افتاد. ولش کردم که همزمان خیلی ناگهانی خم شد روی صورتم ...
سرشو که بلند کرد خواستم بکشم کنار.
لرزون گفتم: ولم کن، خواهش می کنم ... نمی تونم، حالم خوب نیست!
ولم نکرد و محکم تر نگهم داشت.
- چته دلارام؟ چرا می لرزی؟
صدای دخترا توی سرم، پشت سر هم تکرار می شد. گوشامو چسبیدم تا نشنوم و سرمو محکم به شونه ی آرشام فشار دادم.
نالیدم: نمی خوام بشنوم، اذیتم می کنه.
همین طورم بود. خودم که بدجایی گیر افتاده بودم و حالمم که بدتر از قبل شده بود، خصوصا با حرکت آخرش دیگه کاملا از خود بی خود شدم و حالا با شنیدن این صداها ...
زیر لب نجوا کردم: ای کاش می تونستم بهت بگم از اینجا بریم.
نمی دونم جملمو پیش خودش چطور تعبیر کرد که اونم زمزمه کرد: بریم یه جا تنها و بدون هیچ صدایی!
سر بلند کردم و نگاهش کردم، شیفتگی رو توی اون یه جفت چشم سیاه و نفوذگر دیدم و جملش و تکرار کردم: تنها و بدون هیچ صدایی!
- اگه می تونستم درنگ نمی کردم.
دستامو دور گردنش حلقه کردم. بدون اینکه بخنده گفت: حالا کی داره سواستفاده می کنه، من؟!
بدون اینکه کوچک ترین تغییری توی حالتم ایجاد کنم، گفتم: این شما مردا هستید که همیشه می خواین از هر موقعیتی سواستفاده کنین؛ بله تو!
هیچی نگفت و فقط با یه لبخند کج گوشه ی لباش نگاهم کرد.
- چرا هیچ وقت نمی خندی؟
سکوت کرد، دستشو برد تو موهام و سرمو به صورتش نزدیک کرد. مثل همیشه ته ریش داشت؛ مرتب و جذاب، فوق العاده بهش می اومد. صورتشو به گردنم نزدیک کرد.
نالیدم: نکن!
پوست گردنمو لمس کرد. دستامو گذاشتم تخت سینش.
- آرشام!
نفس داغشو آروم فوت کرد زیر گردنم، سوختم! یعنی داره از قصد این کارا رو می کنه؟!
نفس زنون خودمو کشیدم عقب و تقلا کردم، ولی دستاشو از دور کمرم برنداشت.
- ولم کن تو رو خدا آرشام!
- چرا؟
- چرا چی؟!
- ولت کنم شایان تو رو می گیره!
با شنیدن این حرف بی اختیار بهش نزدیک تر شدم.
- راست می گی؟
حالتم این قدرمظلومانه بود که اون نیمچه لبخند هم از روی لباش محو شد. گرفته نگاهم کرد، نگاهش توی چشمام می چرخید. صداش آروم بود و واقعا هم همین آروم بودن صداش تونست آرامشو به وجودم تزریق کنه.
- نمی ذارم اتفاقی واست بیفته، نگران چیزی نباش!
و آروم تر ادامه داد: شده باشه نقشه رو بهم می زنم؛ حتی مجبور بشم شایان رو می کشم، ولی نمی ذارم تو چیزیت بشه. از من خیلی کارا برمیاد!
نمی دونستم چی بگم؛ همه ی حرفامو با چشمای نمناکم بهش می زدم. خدایا چقدر من این مردو دوست داشتم؛ وقتی این جوری ازم حمایت می کرد دلم می خواست تو گوشش داد بزنم که چقدر عاشـــقشم!
- آماده ای؟
با تعجب نگاهش کردم.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
لبخند کمرنگ و خاصی مهمون لباش شد تا به خودم بیام دیدم زیر آبم. چون این حرکت برام غیرمنتظره بود، نفس نداشتم. خودش فهمید و کشیدم بالا. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم و چند تا سرفه کردم.
- نفستو توی سینه حبس کن.
- نمی خوام، من نمیام پایین.
- کاری که گفتمو بکن، وگرنه همین جوری می کشمت پایین.
دستمو کشید که تسلیم وار سرمو تکون دادم و نفس عمیق کشیدم، ولی بیرون ندادم. خواستم نگاهش کنم که باز غافلگیرم کرد و پرتم کرد توی آب. خوابوندم کف استخر، بلوز حریر روی آب معلق بود و آرشام زیر آب روی من خم شده بود. اون هم نفسشو حبس کرده بود. نگاه خواستنیشو بهم دوخت، منو محکم نگه داشت و چرخید و کشیدم بالا. اون هنوز نفس داشت، ولی من داشتم کم می آوردم. اشاره کردم بهش که ولم نکرد؛ سرمو تکون دادم، چشماش شیطون بود ومن هیچ وقت این جوری ندیده بودمش. ولم نکرد، ولی هر دو اومدیم روی آب بلند و عمیق نفس کشیدم!
آروم خندیدم، بی توجه به شایان ... اصلا نمی دیدمش! شایان اونجا بود و من نمی دیدمش و فقط آرشامو می دیدم و فقط اون
عین خیالم نبود که چی می خواد بشه. آرشام بازم تونسته بود منو از افکاری که ترسمو بیشتر می کرد دور کنه؛ همیشه با کاراش حیرت زدم می کرد.
به صورت خیسش دست کشید و قطرات آب از نوک موهاش به روی شونه های عضلانیش می چکید.توی موهای خیسش دست کشیدم؛ رو به روش بودم، صورتش خیس بود.
نمی تونستم بی توجه باشم، نمی تونستم همین جوری بکشم کنار؛ چشمام فقط اونو می دید و دلم فقط آرشامو می خواست. شاید دیگه همچین موقعیتی پیش نیاد. این بازی خطرناکیه و نمی تونم به دو دقیقه ی دیگه هم امیدوار باشم که زنده می مونم یا نه. چه اشکالی داره، واسه چند دقیقه هم که شده غرورمو کنار بذارم؟!
صورتمو بردم جلو، نزدیک و نزدیک تر،پیش چشمای خواستنی و متعجبش. واسه چند ثانیه ... فقط واسه چند لحظه بی حرکت موندم و یه بوسه واسه اولین بار! یه بوسه ی کاملا عاشقانه، بوسه ای که از سر عشق بود، از سر حس قلبیم و نه از روی خواسته و نیاز، فقط عشق!
چشمام بسته بود؛ سرمو آروم کشیدم عقب. چشمامو که باز کردم دیدم سیاهی چشماش می درخشید و مبهوت نگاهم می کرد. یعنی تونست درک کنه که چقدر می خوامش؟
هنوز داشت نگاهم می کرد. یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید و فقط همون یه قطره کافی بود تا بغض گلومو بگیره. زمزمه کردم: اگه امشب نتونیم کاری بکنیم و شایان منو ...
بغضمو قورت دادم، کم مونده بود خفه بشم.
ادامه دادم: خودمو می کشم. هرطور شده باشه این کار رو می کنم و در اون صورت دیگه نمی خوام فردا رو ...
انگشت اشارشو محکم گذاشت روی لبم و نذاشت حرفمو بزنم؛ نذاشت ادامه بدم و بگم که نمی مونم!
فقط همدیگه رو نگاه می کردیم. نگاهی بهم انداخت که تونستم خیلی چیزا رو توش معنا کنم. دستشو از روی لبم برداشت؛ یکی از پشت بازومو گرفت. تنم لرزید و با وحشت برگشتم و به صورت شایان نگاه کردم.
آرشام دستمو زیر آب گرفت و پنجه هامون تو هم قفل شد؛ ولی شایان پست فطرت با اون چشمای بى شرمش به من خیره شده بود!

***
آرشام
شایان در حالی که بازوی دلارام رو گرفته بود، رو به من کرد.
- می دونم نمی تونی ازش دل بکنی، ولی حالا نوبتی هم باشه نوبت کسی که قراره مالکش باشه. فکرشو نکن پسر، فعلا راه افتادی و خیلی کارا باهات دارم. شکستن این طلسم اولین قدم بود که تونستی از پسش بر بیای.
دستشو دور شونه ی دلارام حلقه کرد. دست آزادمو مشت کردم.
- دلارام مثل یه تیکه جواهره و ارزشش بیشتر از ایناست. حالا که می تونه مردی مثل آرشامو از پا در بیاره، وقتی بهش نزدیک بشم چه کارایی می تونه بکنه؟ بالاخره به دستت آوردم عزیزم، دور به نزدیک رسید، به همین آسونی!
شایان قد بلند و چهارشونه، جثه ی ظریف و شکننده ی دلارام در مقابلش همچون عروسک بود. می دیدم که تو شوکه و رنگش پرید، حرفی نمی زد.
شایان دلارامو ازم جدا کرد. نای تقلا کردن نداشت، پای رفتنم نداشت! دستم پیش رفت تا دستشو بگیرم، ولی بین راه قبل از اینکه شایان متوجه بشه دستمو پس کشیدم. نمی تونستم شاهد باشم، شاهد جدا شدنش! شایان فهمیده بود من، دلارامو می خوام؛ فهمیده بود به تنها دختری که بی میل نیستم دلارامه. همون لحظه ی اول که حرفشو پیش کشید تا تهشو خوندم.
برای اینکه به خودش و من ثابت کنه که چیزی بین من و دلارامه، حاضره هر کاری بکنه، هر کاری که حس لذتشو جاودانه کنه. نمی تونستم جون دلارامو به خطر بندازم. اگه مطابق میل شایان پیش نمی رفتم، از یه راه دیگه وارد می شد. برای امتحان کردن من هر کاری می کرد، حتی خیلی راحت می تونست با جون دلارام بازی کنه. اینکه فقط اونو بخوام، اینکه دختری رو نزدیک به خودم داشته باشم که نسبت بهش بی میل نیستم، دختری که سراپا احساس بود و فراتر از اونچه که فکرشو می کردم، می تونست جونشو از خطر و بدتر از اون شایان دور کنه.
واسه اینکه دلارام طبیعی رفتار کنه بهش گفتم شایان شک کرده و برای اینکه به شکش دامن نزنیم، باید هر کار که می خواد رو انجام بدیم. اگه حقیقت رو می فهمید نمی تونست این طور دقیق بازی کنه؛ حتم داشتم در اون صورت شایان بازی خطرناک تری رو با هر دوی ما شروع می کرد. هنوز بهش نیاز داشتم و برای بیچاره کردنش هر کاری می کنم؛ نمی ذارم تلاشمون به هدر بره. سر بزنگاه مچشو رو می کنم؛ زمان زیادی نمی خواد، ولی بالاخره عملیش می کنم.
پشتمو به شایان کردم، نمی خواستم ببینم و شاهد نگاه ملتمسانه ی دلارام باشم. با صدای شایان مردد برگشتم بیرون از استخر؛ سعی داشت جلوی تقلاهای دلارامو بگیره.
- چرا وایستادی نگاه می کنی؟ بیا بیرون نگهش دار!
بدون اینکه فرصتو از دست بدم، از استخر بیرون رفتم. دستای دلارامو گرفتم که سعی داشت توی صورت شایان چنگ بندازه. حس می کردم دیگه توان این بازی رو ندارم، ولی مجبورم ادامش بدم.
- چرا به محافظا خبر نمی دی؟
نگاهم کرد و چند لحظه چیزی نگفت. شک داشت با چیزایی که توی استخر از من و دلارام دیده بود. حق داشت، ولی منو هم نباید دست کم می گرفت!
- امشب شب منه، شب من و دلارام! هیچ کس نباید توی بزم ما شرکت کنه. ببرش بالا توی اتاقم.
نگاهش کردم، می خواستم از چشماش بخونم که قصدش چیه، ولی انگار امشب تو یه حال دیگه است.
رفت سمت رختکن.
- ببرش، منم الان دوش می گیرم میام. به دخترا بسپر آمادش کنن، خودشون می دونن.
سوت زنان از زور سرمستی با قدم هایی پیوسته از کنار ما رد شد. برگشتم و با دیدن لبخند روی لبای دلارام اخم کردم که با این حرکتم از روی لبای صورتی و دلنشینش محو شد. دستشو کشیدم.
- راه بیفت! مگه نشنیدی چی گفت؟
مات و مبهوت دنبالم کشیده شد.
- آرشام؟!
- خفه شو!
با صدای فریادم ساکت شد و بدون هیچ حرفی حرکت کرد. برنگشتم نگاهش کنم و تموم راه فقط نگاهم به رو به رو بود؛ بی هدف بدون اینکه حتی بفهمم دارم کجا می رم!

همه چیز از روی عادت بود. راه رفتنم و قدم برداشتنم به سمت اتاق شایان. بارها و بارها این مسیر رو طی کردم، ولی حالا با نفرت دارم قدم بر می دارم، از روی حرص و عصبانیت! دوست داشتم همین امشب این ویلا رو با تموم دم و دستگاش به آتیش بکشم و دنیای غرق در کثافت شایانو به جهنم تبدیل کنم.
در اتاقو باز کردم؛ این اتاق شخصیش بود. گوشه ی اتاق دوربین نصب بود و می دونستم تموم حرکات ما رو ضبط می کنه. پرتش کردم توی اتاق که چند قدم عقب رفت. تازه به صورتش نگاه کردم و یه چیزی رو توی وجودم حس کردم؛ یه چیز خاص، یه چیزی که ترغیبم می کرد فاصله ی بینمون رو با یک قدم طی کنم و صورت خیس از اشکش رو به سینم فشار بدم.
دستامو مشت کردم و انگشتامو به کف دستم فشار دادم تا بتونم خودمو کنترل کنم؛ فرصتی نبود!
دلارام لب باز کرد تا چیزی بگه که بهش امون ندادم و زدم تخت سینش و محکم پرتش کردم روی تخت. حیرت زده فقط نگاهم کرد، حتی صدای هق هقشو نمی شنیدم. فقط سکوت بود و بعد از چند ثانیه زمزمه های ریزی که از دهنش خارج می شد؛ داشت اسممو صدا می زد. روش خم شدم؛ دکمه های بلوزشو بسته بود. دستمو توی یقش بردم و کشیدم که دکمه ها هر کدوم یه طرف پرت شد! ترسو توی نگاهش دیدم؛ هیچی نمی گفت. چرا داد نمی زد؟ چرا کمک نمی خواست؟ چرا جلوی خودشو می گرفت؟ چی نمی ذاشت تقلا کنه؟
با دیدن چشماش طاقت نیاوردم و فاصله ی بینمونو برداشتم. خیلی آروم که فقط خودش می شنید دارم چی می گم.
- چرا داد نمی زنی لعنتی؟! کمک بخواه، جیغ بکش، بزن توی صورتم! چرا جلوی من آرومی و جلوی اون کفتار وحشی می شی؟ یه کاری بکن، آروم نباش دلارام!
نفس عمیق کشید. بغضش شکست؛ به کمرم چنگ زد، ولی نه از ترس.
- آرشام تو رو خدا نرو، تنهام نذار من بـ ...
- هیس ادامه نده!
و آروم تر از قبل زیر گوشش گفتم: هر کار کردم بدون بازی راه بیا و ساکت نمون. منو پس بزن، همین حالا! فکر کن من یه غریبه ام مثل شایان؛ زود باش داره دیر می شه!
سرمو بلند کردم و چند لحظه توی چشمای خیسش خیره موندم. سر تکون دادم و با حرکت سر بهم فهموند آماده است. وحشیانه به جونش افتادم؛ تقلا کرد، داد زد و خواست پسم بزنه.
- خیلی وقته توی این آتیش دارم می سوزم، ولی هر بار یه جوری از دستم فرار کردی. تو کیش اگه دلربا مزاحممون نمی شد کلی برنامه چیده بودم واست!
به شدت با من درگیر بود و سعی داشت کنار بکشه، ولی محکم گرفته بودمش.
- باید از شایان ممنون باشم امشب به کمک اون گیرت انداختم. بعد از این همه سال تو اولین دختری هستی که بهش کشش دارم. توی احمق فکر کردی از روی عشقه، ولی نیست! آرشام اهل عشق و عاشقی نیست و تمومش مسخره است. حسی که من به تو دارم فقط و فقط نیازه! نیاز دارم که باشی تا بتونم به اون چیزی که می خوام و مدت هاست در انتظارشم برسم. دیگه هیچ کاری نمی کرد و فقط توی صورتم خیره شده بود؛ حتی پلک هم نمی زد!
ساکت شدم و زل زدم توی اون نگاه نمناک و خاکستری.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 14 از 20:  « پیشین  1  ...  13  14  15  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA