انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 20:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
دلارام باور کرد؟! گفته بودم که باور نکنه، پس چرا ...
نخواستم که کنار بکشم و باید ادامه می دادم. جوری سرش داد زدم که تنش لرزید و ترسو توی چشماش خوندم.
- دختره ی احمق! نفهمیدی من تو رو تموم این مدت واسه چی می خواستم؟ اگه پای شایان وسط نبود همین امشب درنگ نمی کردم و ...
- خفه شو خفه شـــــو دیگه نمی خوام صداتو بشنوم. از همتون متنفرم! همتون یه مشت حیوونین!
بلند شدم، شونشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم. می خواست از دستم خلاص بشه، ولی نذاشتم. شایان ما رو زیر نظر داشت و اینو کاملا حس می کردم. نه اشتباه نمی کردم، اون همینو می خواست!
دلارام جیغ می کشید و گریه می کرد. بی هوا دستم رفت بالا ... نفهمیدم که شدت ضربه زیاده و تا حالا کسی رو محض شوخی نزده بودم. همیشه تو کارم جدی عمل کردم و حالا نفهمیدم که چطور زدم توی صورتش و نقش زمین شد. با درد نگاهم کرد، صورتشو با دست چپ پوشوند.
روش خم شدم و شونشو گرفتم و تکونش دادم: کار شایان که باهات تموم شد یه شب رو هم با من می گذرونی؛ شاید نتونم مثل شایان واست رویاییش کنم، ولی قول می دم برات کم نذارم!
پوزخند زدم.
- شایان برام فرصتی نذاشت تا پیدات کردم و تو رو ازم گرفت، اما خب ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است!
به صورت خیسش نگاه کردم.
- نترس شایان کم از من نداره. سعی کن امشب حسابی بهت خوش بگذره گربه ی وحشی!
پشتمو بهش کردم؛ مکث کردم و بعد با یک گام به طرف در رفتم.
با صدایی پر از بغض اسممو صدا زد. قدمام سست شد، اما قدم دومو برداشتم و این بار صبر نکردم و از اتاق زدم بیرون. خدمتکار از قبل لباسامو آماده کرده بود. کلافه و با خشونت خاصی دکمه های پیراهنمو بستم. داشتم خفه می شدم و حس می کردم هیچ هوایی واسه نفس کشیدن نیست؛ هوایی که توش دلارام نفس می کشید برای من منبع زندگی بود، ولی حالا
هر دوی ما توی وضعیت درستی نبودیم و داشتم عذاب می کشیدم.

***

کیوان نگاهی به سر و وضع آشفتم انداخت.
- چی شده آرشام؟ این چه وضعیه؟
با خشم دور خودم چرخیدم و توی موهام دست کشیدم. کنترلی روی رفتارم نداشتم با یه حرکت صندلی کنار دیوارو برداشتم و پرت کرد کف سالن. داد می زدم، فریاد می کشیدم از سر خشم و نمی دونستم دارم چکار می کنم.
رو به کیوان بلند گفتم: زنگ بزن ... زنگ بزن بچه ها خودشونو آماده کنن. همین امشب کار اون کثافتو یکسره می کنیم. زندگیشو جهنم می کنم ... اون ویلا رو روی سرش خراب می کنم.
- د آخه چرا درست و حسابی حرف نمی زنی تا ببینم چی شده؟ آروم باش!
به پنجره اشاره کردم. نفس نفس می زدم و صورتم از عرق خیس بود. دست و پام از زور عصبانیت می لرزید.
- اون عوضی الان با دلارام توی اتاق تنهاست، چطور آروم باشم؟ چطور آروم باشم کیـــوان؟
فقط نگاهم کرد و بعد از مکث نسبتا طولانی گفت: که این طور! پس واسه همین ارسلانو دَک کرد. دیدم چطوری از ویلا زد بیرون؛ حتما نقشه ی شایان بوده یا به قول معروف ارسلانو فرستاد دنبال نخود سیاه. ای ناکس عوضی!
- فکر همه جاشو کرده بی شرف. همه چیزو واسه امشب برنامه ریزی کرده بود و منو توی عمل انجام شده گذاشت. الان دلارام توی چنگال اون کثافت اسیره و نتونستم کاری کنم. بدتر یه مشت حرف مزخرف تحویلش دادم و توی صورتش سیلی زدم. زنگ بزن کیوان، پس چرا معطلی؟
- بذار فکر کنم، نمی شه نسنجیده کاری کرد.
با این حرفش زدم به سیم آخر و نفهمیدم چکار می کنم. با خشم به طرفش حمله کردم و یقشو توی مشت گرفتم.
تو صورتش داد زدم: مرتیکه انگار حالیت نیست چی دارم می گم؟! دلارام اونجاست ... تو اتاق اون پست فطرت! اون وقت من اینجا بشینم و فکر کنم؟ دیگه چه فایده وقتی کار از کار گذشت؟ چرا نمی خوای بفهمی!
هلش دادم سمت دیوار که پرت شد؛ بهت زده نگاهم می کرد. تا آروم بودم که هیچی، ولی وقتی می زدم به سیم آخر و خشم وجودمو احاطه می کرد کنترلی روی حرکات و رفتارم نداشتم.
کیوان به یقش دست کشید و از دیوار فاصله گرفت. آب دهنشو قورت داد و تک سرفه ای کرد.
- ارسلان الان ... قبل از اینکه بیای توی ساختمون رسید ویلا. با وجود اون فکر نکنم چیزی بشه.
آرامشش رو که دیدم حالم بدتر شد. مخصوصا که اسم ارسلانو آورد. گلدونو از روی میز برداشتم و پرت کردم سمت دیوار که صدای شکسته شدنش سکوت سالنو بر هم زد. اعصابم بیش از قبل بهم ریخت.
- دارم بهت می گم دلارام توی وضعیت خوبی نیست؛ تو اسم ارسلانو میاری؟ اون صد پله بدتر از شایانه! من و باش دارم به کی می گم. نه این طوری نمی شه، باید خودم دست به کار شم.
گوشیمو در آوردم. کیوان دستشو روی دستم گذاشت.
- نکن آرشام، همه چیزو خراب نکن!
با صدای یکی از بچه ها نگاهم سمت مانیتورها کشیده شد.
- قربان شنود روشن شد.
جوری خودمو رسوندم به میز که اگه به موقع مانیتور و نگه نداشته بودم هر تیکش یه گوشه از اتاق افتاده بود.
صدای ارسلانو تشخیص دادم.
- اینجا چه خبره؟ داشتی چه غلطی می کردی؟ چرا دلارام و ...
شایان: برو بیرون ارسلان، به تو مربوط نیست.
- چی به من مربوط نیست؟ بهت می گم داشتی چکار می کردی؟ چرا دلارام بیهوشه؟ باهاش چکار کردی؟
شایان: هنوز کارمو شروع نکردم که تو عین عجل معلق سر رسیدی. برو بیرون و تو کار من دخالت نکن.
داد زد و یکی از محافظاشو صدا زد.
- یادت نره که من یه شب می تونم به خاک سیاه بنشونمت. خودت خوب می دونی که بد آتویی ازت تو دستمه؛ برو کنار!
- حالیت می کنم! کاری می کنم برگردی همون گورستونی که ازش اومدی.
- هیچ غلطی نمی تونی بکنی. دلارام، دلارام صدامو می شنوی؟ باهاش چکار کردی لعنتی؟ چرا به این روز افتاده؟
صدای خش خش و بعدم صدای سوت دستگاه بلند شد. صدای اسپیکرو کم کردم.
کیوان: این طور که معلومه حال دلارام بد شده.
کلافه روی صندلی نشستم و سرمو توی دست گرفتم.
- همش تقصیره منه؛ اگه اتفاقی براش افتاده باشه، اگه ارسلان دیر رسیده باشه چی؟ بی خود و بی جهت که بیهوش نشده!
- شاید شوکه شده. یه شوک عصبی می تونه باعث شه از حال بره. همه جور احتمالی می شه داد، در ضمن یعنی شایان این همه فرصت داشته که بعد از خارج شدن تو از ویلا اون کار رو ...
- از اون کفتار همه کاری بر میاد. مطمئن نیستم، ولی ...
- ولی چی؟
نگاهش کردم.
- اون حرفایی که بهش زدم و اون سیلی ... درسته همش یه بازی بود، اما زیادی تند رفتم و اگه دلارام حرفامو باور کرده باشه چی؟ شک ندارم شایان تموم قضایا رو باور کرده، ولی دلارام ...
یه لیوان آب جلوم گرفت؛ بهش احتیاج داشتم و گلوم می سوخت. همه ی وجودم داشت توی آتیش خشم به خاکستر تبدیل می شد.
سر کشیدم، ولی خنکی آب هم نتونست آتیش درونم رو خاموش کنه و هر لحظه شعله ورتر می شد.
- امشب تو ویلای شایان چه اتفاقی افتاد؟ چرا این قدر بهم ریختی؟
لیوانو توی دستم فشار دادم، یاد اون سیلی از توی ذهنم بیرون نمی رفت و نگاه ملتمسانه ی دلارام! وقتی که با بغض صدام زد، ولی من برنگشتم. نگاه نمناک و خاکستریش عذابم می داد. این حس عجیب چیه که راحتم نمی ذاره؟ چطور شد که آرامشمو از دست دادم؟ چی باعث شد به اینجا برسم؟
سوزشی رو کف دستم احساس کردم؛ لیوان توی دستم خرد شده بود و خون سرخ و غلیظی از کف دستم جاری شد و چند قطره از اون رو زمین چکید. کیوان سریع با یه پارچه ی سفید دستمو بست.
- آرشام حواست کجاست؟ از کی تا حالا دارم صدات می کنم. امشب اصلا تو حال خودت نیستی!
دست زخم دیدم رو مشت کردم. هیچ سوزشی احساس نکردم، انگار فقط وقتی که زخمیم کرد تونستم سوزششو با تموم وجود حس کنم، ولی الان عین خیالم نبود که دستمال سفید به خون من رنگین شده.
- تو که داری می بینی رو به راه نیستم، پس این قدر به دست و پای من نپیچ!
نفس عمیق کشید و رفت پشت سیستم.
رو کردم بهش و جدی گفتم: چشم از مانیتورا برندارید. امشب باید صداشو بشنوم و باید مطمئن بشم که حالش خوبه؛ حالام که افتاده دست ارسلان!
- چی این قدر عصبانیت کرده؟ موقعیتشون یا یه چیز دیگه؟
لبامو رو هم فشردم.
- دلارام توی وضعیت خوبی نبود، لباسش ...
- فهمیدم چی می خوای بگی، غیرتی شدی؟
پوزخند زدم.
- تا به الان اصلا نمی دونستم غیرت چی هست!
سکوت کردم و تو فکر فرو رفتم. همیشه بی توجه از کنار هر دختری رد می شدم و به اونایی هم که باهاشون دمخور بودم فقط به خاطر یه چیز نزدیکشون می شدم. هیچی برام اهمیت نداشت و هیچ ناموسی نداشتم که مواظبش باشم. من از زندگی گذشتم و فاصله گرفتم، ولی حالا نسبت به دلارام این حسو در خودم شدیدتر می بینم.
شایان یه روز تقاص کاری که امشب با ما کرده رو پس می ده و شاهد چیزایی بود که نباید می بود. کاری می کنم که حتی برای یه لحظه هم نتونه به دلارام فکر کنه. همه ی آرزوهاش توی دستای منه که یک شب به فنا می ره!
کیوان کنارم نشست. تا چند لحظه فقط بینمون سکوت حکم فرما بود. توی موهام چنگ زدم.
- شایان شک کرده بود به رابطه ی من و دلارام ... گذاشتم به یقین برسه که یه چیزی بینمون هست، ولی فقط از جانب دلارام نه من. گذاشتم فکر کنه که احساس دلارام از روی عشقه و من از روی نیاز.
ساکت شدم. شب سختی بود، پر از تشویش و دلهره و همین طور هیجان! امشب چند تا حس رو با هم تجربه کردم، برای اولین بار و بعد از ده سال.
به کیوان نگاه کردم.
- مطمئنم از این به بعد تا وقتی که این ماجراها تموم بشه آرامش ندارم.
- تا وقتی دلارام توی اون خونه است اوضاعت همینه.
- بعد از مهمونی دلربا همه چیز تموم می شه. امشب فهمیدم که از اول این راهو اشتباه اومدم و نباید دلارامو وارد این بازی می کردم. تجربه ای تو این کار نداشتم و تا حالا با هیچ جنس مخالفی همکاری نکردم؛ مخصوصا دختری که به هیچ وجه نمی تونم نسبت بهش بی توجه باشم.
- ولی خودت بودی که گفتی به خاطر خود دلارام قبول کردی اونم وارد نقشت بشه، این طور نیست؟
- به خاطر اینکه کار دست خودش نده، ولی شاید می تونستم از این کار منعش کنم؛ گرچه دختر سرسختیه!
خندید و دوستانه زد روی شونم.
- عجب زوجی بشین شما دو تا! هر دو مغرور و سرسخت که البته دلارام شیطونم هست، ولی تو به جاش کوهی از غروری.
پوزخند زدم، حق با کیوان بود. همین شیطنت ها، حاضر جوابی ها و متفاوت بودن ها در دلارام نظر منو به خودش جلب کرده بود.
- اگه دلارام بیهوشه، پس شنود چطور روشن شد؟
- شاید به جایی گیر کرده و روشن شده؛ امکانش هست، حسگرش خیلی قویه.
بلند شدم و بی قرار کنار پنجره ایستادم. چقدر دلم می خواد همین الان برم و ...
- قربان صداشونو داریم.
کیوان کنارم ایستاد. صدای ارسلان و دلارام بود. صدای دلارام کمی ضعیف تر به گوش می رسید.
ارسلان: امشب برام کاری پیش اومد و مجبور شدم برم. من هنوزم سر قولم هستم.
- چه قولی؟ اگه دیرتر رسیده بودی که ...
- واسه همینه که بیهوش شدی؟
- هم آره و هم نه!
- یعنی چی؟ تعریف کن ببینم چی شده؟
- تنهام بذار؛ همتون لنگه ی همید و به هیچ کدومتون نمی شه اعتماد کرد.
- چی داری می گی؟
جیغ کشید: برو بیرون! دیگه خستم و نمی کشم؛ بسه دیگه!
- خیلی خب باشه، آروم باش! بهتره یه کم استراحت کنی. اصلا یه کاری می کنیم، فردا عصر هر دو با هم می ریم بیرون و یه گشتی می زنیم؛ این جوری فکر کنم واسه روحیت هم خوب باشه، چطوره؟
صدای دلارام و نشنیدم، ولی صدای خنده ی ارسلان توی گوشم پیچید. مرتیکه ی عوضی! هر کی تو رو نشناسه که من می شناسم و می دونم چه مارمولکی هستی. بی وجودتر از تو همون عموی بی همه چیزته!
- باشه، پس حالا استراحت کن.
چند لحظه سکوت و صدای بسته شدن در.
صدا رو از روی اسپیکرها قطع کردم. گوشیو روی گوشم گذاشتم و آروم صداش زدم.
- دلارام صدامو می شنوی؟
گریه می کرد؛ اخمام جمع شد.
- دلارام اگه صدامو می شنوی جواب بده. زیر لب یه چیزی بگو که اونا نتونن ببینن. انگار که داری با خودت حرف می زنی. دختر باید باهات حرف بزنم!
صدای بلند گریه و ...

***

دلارام
هنوز دلم از حرفاش گرفته. اگه راست گفته باشه چی؟ اگه تموم توجش به من از سر ...
نه درست نیست! آره می دونم که حقیقت نداره، اون خیلی کمکم کرده و موقعیتایی براش جور می شد که خیلی راحت می تونست ازم سواستفاده کنه، ولی نکرد! پس اون حرفا ... قبل از اون می گفتم جزو نقشه است، اما سیلی ای که به صورتم زد هنوزم حسش می کنم. جدی زد، اینو دیگه مطمئنم! اگه گفت یه بازیه پس چرا نقش بازی نمی کرد؟ چرا این قدر جدی بود؟ حرفای آرشام، شوکی که از دیدن شایان اونم تنها توی اتاق بهم دست داده بود باعث شد نفهمم داره چم می شه و از حال برم. وقتی چشم باز کردم که دیدم روی تخت توی اتاقمم و ارسلان کنارم روی تخت نشسته. بهم گفت چیزی نشده، پس یعنی شایان به هدفش نرسید. با وجود این اتفاقا نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ اون از آرشام و حرکتش و این از شایان که ...
آرشام می خواست باهام حرف بزنه، اینجا نمی شد. به بهونه ی دستشویی از اتاق زدم بیرون و درو بستم و قفل کردم. بغضمو قورت دادم؛ عجب شب گندی، پس چرا تموم نمی شه؟!
- دلارام
- می شنوم.
- کجایی؟
- تو دستشویی. شیر آبو باز کردم صدا بیرون نره.
- باشه، چون فرصت کمه سریع حرفمو می زنم. ببین تموم حرفایی که امشب بهت زدم ...
منتظر بودم بگه؛ سر تا پام می لرزید و استرس داشتم.
- دلارام تو باور کردی؟
صدام می لرزید.
- نکنم؟
- چرا باید باور کنی؟ وقتی قبلش بهت گفته بودم تمومش یه بازیه؟ گفتم باور نکن، نگفتم؟
خواستم لبخند بزنم، ولی از روی درد بود و به لبخند شباهتی نداشت.

این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- پس اون سیلی ... اون واقعی بود، آرشام نگو نبود!
- واقعی بود چون باید این کار رو می کردم. الان نمی تونم چیزی رو برات توضیح بدم، ولی فرصتش که پیش بیاد همه چیزو برات می گم. فقط خواستم اینو بدونی که ...
- که چی؟
جوابمو نداد و به جاش با لحن جدی گفت: فردا به هیچ وجه با ارسلان بیرون نمی ری، شنیدی چی گفتم؟
حرصم گرفت: دیگه حاضر نیستم یه لحظه هم این ویلا رو تحمل کنم. همش می ترسم یه اتفاقی بیفته!
- دیگه اتفاقی نمیفته. شایان همیشه این قدر سرحال نیست. ارسلان بدتر از شایانه و بهتره خام حرفاش نشی؛ اون حامی تو نیست!
- هر چی که هست امشب جون منو نجات داد و اگه اون نبود ...
تو گوشم داد زد: همینی که گفتم! حق نداری باهاش جایی بری.
- ولی من فردا باهاش می رم. دلم می خواد نفس بکشم؛ اینجا دارم خفه می شم. مثل یه ماهی که از آب افتاده بیرون دارم جون می کنم. من می رم، حالا هر چی هم می خواد بشه بذار بشه!
- دلارام تو ...
شنود رو خاموش کردم
اعصابم خرد بود و سرم داشت منفجر می شد. دستمو زیر شیر مشت کردم و آب سردو به صورتم پاشیدم. توی آینه نگاه کردم، رنگم پریده بود و زیر گردنم یکی دو جاش به کبودی می زد. آروم لمسشون کردم؛ وای از دست آرشام!
لبخند کمرنگی نشست روی لبام و تو سرم افکار جور واجور می رفتن و می اومدن. دارم دیوونه می شم، ولی شدم و خودم خبر ندارم! هر کی دیگه هم باشه پاشو بذاره اینجا خل و چل می شه. با این همه فشار عصبی که رومه ... خدایا! اون موقع فرهاد و پری رو داشتم که باهاشون درد و دل کنم، ولی حالا از هر دوشون بی خبرم. خدایا چقدر درد؟ پس کی تموم می شه؟ آرشام هیچ خبری ازش بهم نمی ده. این مدت به قدری توی اضطراب بودم که لحظه ای نتونستم به تموم این ماجراها فکر کنم. دلم برای پری تنگ شده، برای فرهاد! خدایا فقط تو می تونی از این مخمصه نجاتم بدی.
به لباسم نگاه کردم؛ یه پیراهن مردونه تنم بود. خیلی بلند و گشاد بود، انگار که مانتو تنمه و بلندیش تا بالای زانوهام می رسید. بوی ادکلن می داد؛ یه بوی غلیظ و شیرین. دماغم سوخت، این دیگه چه عطریه؟ اینو کی پوشیدم؟ حتما وقتی بیهوش بودم؛ یعنی ارسلان تنم کرده؟
یاد اتفاقات امشب افتادم. شایان کثافت هر چی خوشی کرده بودم از بغلم در آورد. من و آرشام هر دو با هم، من و آرشام هر دو با هم، اون بوسه ای که از سر عشق نه تنها روی لباش بلکه روی قلبش نشوندم و هنوزم تعجب توی چشماشو یادمه! تو اتاق شایان، آرشام وحشیانه باهام رفتار می کرد و اون حرفا رو بهم می زد. با اینکه توی رفتارش خشونت داشت، ولی جذاب بود و ... هنوزم خواستنی! اون حرفا رو که بهم زد دلم گرفت، اما هنوزم دوستش دارم و هنوزم می خوامش. می گه همش دروغ بود، ولی اذیتم کرد. اون سیلی ...
سرمو تکون دادم، دیگه نمی خوام بهش فکر کنم.
وقتی شایان اومد توی اتاق جلوی بلوزمو نگه داشتم. چشماش برق می زد و از ترس می لرزیدم. وقتی اومد طرفم چشمام کم کم سیاهی رفت.
چه شبی بود! اتفاقات امشبو هیچ وقت نمی تونم از ذهنم پاک کنم؛ دیگه خسته شدم!

***

کل روز و توی اتاقم بودم. یکی دو بار ارسلان بهم سر زد، ولی من یه کلمه هم باهاش حرف نزدم. خدمتکار صبحونه و ناهارمو آورد توی اتاق ولی بهشون لب نزدم و فقط یه قلپ آب خوردم؛ اونم چون گلوم از بس خشک شده بود، می سوخت.
عصر شده بود؛ خدمتکار به دستور ارسلان اومد تو اتاق تا آمادم کنه. یه مانتوی مشکی، شلوار سفید و شال سفید، کیف و کفش ست مشکی؛ و بدون اینکه حتی یه نیم نگاه به اطرافم بندازم، تا خود باغ رفتم. ارسلان با ماشینش جلوم ایستاد که بی توجه بهش سوار شدم.
معلوم نبود شایان کجاست و چطور اجازه می ده خیلی راحت با ارسلان برم بیرون؛ شک نداشتم آرشام کسی رو واسه تعقیبمون گذاشته. توی شهر می چرخیدیم و بی هدف به اطرافم نگاه می کردم. ارسلان هم سکوت کرده بود. با حسرت به مردمی نگاه می کردم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافشون از کنار هم رد می شدن. ای کاش منم آزاد بودم مثل بقیه و می تونستم واسه خودم بدون دردسر توی این پیاده روها راه برم و دغدغه ای نداشته باشم؛ نگران نباشم و نترسم که چند دقیقه ی بعد قراره چه اتفاقی واسم بیفته.
به خودم که اومدم دیدم داره صدام می زنه.
- دلارام رسیدیم، می تونی پیاده شی.
به سمت راستم نگاه کردم، یه پاساژ بود. با صورتی گرفته و درهم پیاده شدم. خواست دستمو بگیره که نذاشتم.
- چرا اومدیم اینجا؟!
خندید و به صورتش دست کشید. نگاهشو به پاساژ دوخت؛ راه افتادم و کنارش آروم قدم برداشتم.
- اومدیم خرید واسه یه خانم خوشگل و اخمو، اشکالی داره؟
اخمامو بیشتر جمع کردم و با بداخلاقی جوابشو دادم.
- ازت نخواستم بیاریم اینجا و واسم خرید کنی؛ من به چیزی احتیاج ندارم.
خواستم برگردم که راهمو سد کرد. نفسمو با حرص بیرون دادم و نگاهمو ازش گرفتم.
- خیلی خب دختر تو چه زود جوش میاری! فکر می کردم دوست داری توی جشن تولد رییس سابقت حضور داشته باشی.
- منظورت چیه؟!
راه افتاد سمت پاساژ.
- بجنب داره دیر می شه!
تند تند کنارش راه افتادم.
- گفتی جشن تولد آرشام؟! مهمونی خونه ی خودشه؟!
نگاهش به ویترین مغازه ها بود.
- نه، دوست دخترش واسش مهمونی گرفته.
ایستادم، توی شوک بودم.
- دوست دخترش؟! منظورت کیه؟!
متفکرانه به لباسای پر زرق و برق پشت ویترین یکی از مغازه ها خیره شده بود.
- دلربا، تو کیش دیده بودیش!
کنارش ایستادم.
کاملا جدی بود و هیچ شوخی ای در کار نبود.
- یعنی دلربا برای آرشام جشن تولد گرفته؟! اونم قبول کرد؟!
خندید و نیم نگاهی به صورت متعجبم انداخت. باز نگاهشو معطوف اون لباسای مزخرف کرد.
- چرا قبول نکنه؟ اینکه دوست دخترش بخواد براش مهمونی بگیره چه اشکالی داره؟ دلربا رسما رفته شرکتش و خودش آرشامو دعوت کرده، اونم که انگار خیلی مشتاق بوده تا دلربا گفته، قبول کرده.
خدایا یعنی باور کنم؟ آرشام هنوز با دلربا رابطه داره؟ گفته بود با دلربا تموم کرده و دیگه چیزی بینشون نیست. یعنی همش دروغ بود؟ چی رو باید باور کنم؟ کی این وسط داره حقیقتو می گه؟ اگه دروغه، پس اون مهمونی چیه؟ چرا به من چیزی نگفت؟
- به نظرت اون قرمزه معرکه نیست؟
توی حال خودم نبودم، به اون سیلی فکر می کردم. قبلش بهم گفته بود حرفاشو باور نکنم. منم اولش توی شک بودم ولی بعد از اینکه برام توضیح داد، فهمیدم به خاطر شایان بوده. اما می تونست نمایشی بزنه نه این طور واقعی که حس کنم تموم بدنم داره توی آتیش اون سیلی می سوزه.
درد داشت! نه جسما، روحا اون درد رو خیلی راحت حس کردم. و حالا می شنوم که می خواد بره مهمونی، اونم به دعوت دلربا! اصلا نمی فهمیدم داره چی می شه، فقط بدون اینکه متوجه باشم دنبال ارسلان راه افتاده بودم و می ذاشتم هر کاری می خواد بکنه. برام مهم نبود. نظر نمی دادم چون اصلا چیزی رو نمی دیدم. حواسم به کل پرت شده بود.
بدون پرو همون لباس پشت ویترین رو خرید. اصرار داشت بپوشم، قبول نکردم. دختری که فروشنده بود همین طوری از روی سایزم لباس رو انتخاب کرد.
بی توجه به ارسلان از در مغازه بیرون رفتم.
- کجا می ری؟ دلارام با تواَم.
- می خوام یه کم قدم بزنم.
- خیلی خب منم لباسو تحویل می گیرم میام. دختره می گه سایزتو تموم کرده، رفت از توی انبار بیاره.
و جوری نگاهم کرد که یعنی حواسم بهت هست. ولی کی حال داشت فرار کنه؟ فرار کنم کجا برم؟ دیگه نه فرهاد رو دارم نه ...
بدبخت تر از منم توی این دنیا هست؟!
بی حوصله قدم می زدم. توی فکر بودم. من بدبخت دارم بین یه مشت آدم گرگ صفت و بی شرف دست و پا می زنم تا بتونم همه ی هستیم رو حفظ کنم، اون وقت اون کسی که تموم مدت بهش اعتماد کرده بودم می خواست تنهام بذاره و بره پیش دلربا.
چرا اون شب کمکم نکرد؟ چرا وقتی انتظار آرشامو می کشیدم که بیاد و منو از توی بغل شایان بکشه بیرون، ارسلان سر رسید و کمکم کرد؟ چرا آرشام گذاشت و رفت؟ یعنی این ماموریت کوفتی این قدر براش اهمیت داره؟ که بذاره هر کس و ناکسی که از راه رسید بیاد و باهام ...
اگه دوستم داشت منو می فرستاد پیش شایان؟ حتی اگه نقشه باشه؟ اگه منو می خواست حاضر می شد جونمو به خطر بندازه؟
صدایی توی وجودم پیچید. بلند و رسا!
«مگه خودت همینو نمی خواستی؟ مگه اصرار نداشتی از شایان انتقام بگیری؟ اگه آرشام پشتت نبود که تا الان صد دفعه شایان کارتو ساخته بود!»
آره خودم خواستم. می خواستم انتقام بگیرم؛ ولی باعث و بانی تموم این اتفاقات آرشام بود. اون گفت مثل سایه همیشه و همه جا همراهمه. ولی نبود! اون شب توی استخر فکر می کردم دیگه همه چیز تمومه و آرشام هم عاشقم شده. در اصل به یقین رسیده بودم، ولی حالا، این شک لعنتی!
به کسی تنه زدم، ولی بی توجه رد شدم. نگاهمو چرخوندم جلوی ویترین یکی از مغازه ها و ایستادم. نگاهم روش ثابت موند.

***

آرشام
- قربان همین الان رفتن توی ویلا.
- بسیار خب، برگرد انبار پیش بچه ها؛ بهشون بگو منتظر دستور من باشن و تا من نگفتم کسی حق نداره سر خود کاری انجام بده. فهمیدی چی گفتم؟!
- به روی چشم قربان. حتما به گوششون می رسونم.
کلافه روی صندلیم نشستم. مرتیکه ی عوضی اول دلارام رو برده خرید، بعدشم گردش و...
با خشونت دستمو مشت کردم.
تو اون سرت چی می گذره ارسلان؟
تقه ای به در خورد.
- بیا تو.
منشی: قربان مهموناتون رسیدن.
- کدوم مهمون؟!
- امروز با دو تا از نمایندگان شرکتای آلمانی جلسه داشتید.
به صورتم دست کشیدم. به کل فراموش کرده بودم. این مذاکره و قرارداد برای شرکت و کارخونه حیاتی بود، نباید از دستش می دادم.
- توی اتاق جلسه هستند؟
- بله قربان، منتظرتونن.
- بسیار خب الان میام. ازشون خوب پذیرایی کنید.
- چشم قربان.

***

به ساعتم نگاه کردم، پوزخند زدم. توی چشمای وحشیش خیره شدم.
- هنوز دیر نشده، تا چند دقیقه ی دیگه پدرتو ملاقات می کنی.
- به پدرم کاری نداشته باش عوضی!
روی صورتش خم شدم و نگاهی سرد به چشمای سبز و گستاخش دوختم. حتی پلک نمی زد.
- نمی ترسی همین جا بکشمت؟ با این زبون درازی که داری، غیر از این کار دیگه ای نمی تونم بکنم.
آب دهنشو قورت داد.
- می دونم که آخرش منو می کشی.
- ظاهرا که نمی دونی! آرشام بی خود و بی جهت جون کسی رو نمی گیره. تا کسی نخواد از پشت بهم خنجر بزنه کاری باهاش ندارم. اگه عملش غیرمنتظره باشه، من هم کاملا غیرمنتظره از روی زمین نیستش می کنم. برای نجات جون خودم بایدم این کار رو بکنم. این طور نیست؟
پوزخند زد.
- پس فکر می کنی من هنوز از پشت بهت خنجر نزدم. درسته؟
لبامو از سر خشم روی هم فشاردادم. چونه اش رو توی مشتم گرفتم. صورتش از درد مچاله شد.
داد زدم: تو نخواستی خنجر بزنی؟ پس کار اون شبتو پای چی بذارم؟ دلارام حقش نبود وارد این بازی بشه!
سرشو کشید عقب.
- اون دختره ی مزاحم اگه سد راهم نشده بود، من الان اینجا نبودم و به اون چیزی که می خواستم رسیده بودم. ولی اون نذاشت! ازش عقده داشتم، باید می کشتمش. جوری که دستام به خونش آلوده نشه!
حشمت: قربان طرف رسید.
از شیدا فاصله گرفتم، ولی چشم ازش برنداشتم.
- بیارینش.
- ای به چشم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
صدر: از من و دخترم چی می خوای؟
رو به روش ایستادم.
هر دوشون رو به صندلی بسته بودند و توی نگاه هر دو خشم و عصبانیت بیداد می کرد.
- می خوام بدونم شماها چی می خواین؟ من که کشیده بودم کنار، ولی دخترت انگار هنوز مشتاقه این بازی رو ادامه بده!
- تو با غرور دخترم بازی کردی. تو فکر کردی کی هستی که هر کاری دلت بخواد می کنی؟ چطور جرات می کنی جلوی من بایستی؟
به طرفش خیز برداشتم. دسته های صندلیش رو گرفتم و با خشونت توی صورتش غریدم:
- خیلی دوست داری بدونی که من کیم؟ پس خوب گوشاتو باز کن! من آرشامم! آرشام تهرانی نسب، پسر فرهاد تهرانی نسب و دریا صالحی. برادر آرام و آرتام. هنوزم به یاد نمیاری که من کیم؟
بهت زده با رنگی پریده نگاهم کرد. لب باز کرد و زمزمه وار با صدایی مرتعش گت: تـ ... تو ... تو ... تو پسر فرهادی؟!
- پس تونستی بشناسی! نسب رو از فامیلیم حذف کردم. تو و امثال تو باعثش شدین. با من و گذشتم کاری کردین که از همه چیزم دور بشم، حتی از هویت واقعیم. حتی برای یک بارم که شده شک نکردی من کیم؟
- من گذشته رو خیلی وقته که فراموش کردم.
یقشو توی مشتم گرفتم و محکم تکونش دادم.
- ولی من هنوز فراموش نکردم. همه چیز یادمه. مو به مو! لحظه به لحظش توی ذهنم ثبت شده. یه روز تو زندگی منو به گند کشیدی و حالا تو اینجایی ،جلوی من و با دست و پای بسته! دیگه راه به جایی نداری جناب صدر. قراره خیلی زود مهمونای بعدیمونم از راه برسن. صبور باش، کم کم اونا رو هم میارم پیشت. گذشته باید مرور بشه. می خوام کاری کنم تک تکتون به یاد بیارین که من کیم!
مبهوت نگاهم کرد، حتی توان حرف زدن هم نداشت. دیگه دارم به پایان این بازی نحس نزدیک می شم. کم کم همه سر از این راز کهنه در میارن. بالاخره این معما هم حل می شه. با پیدا کردن نفر دهم همه چیز تموم می شه. همون طور که از اول انتظارشو می کشیدم!
الان ده ساله که منتظر چنین روزیم.

***

دلارام
نگاهمو به آینه دوختم، به تصویری که نقش منو در خودش داشت. نقش یه دختر با موهای حالت دار و بلند، چشمان خاکستری و سرد. ولی هنوزم زیبا بود، همون طور که مادرش همیشه می گفت.
توی اون لباس قرمز و بلند که سنگای روی لباس تحت تاثیر نور چراغای اتاق درخششون رو به رخ می کشیدن، پوست سفید دختر چون مرمر می درخشید. لبای سرخش درست همرنگ لباسش بود. زیبا و دلنشین.
باورم نمی شد این دختر، این دختری که توی آینه می بینم خودم باشم. ارسلان آرایشگر خبر کرده بود. هر چی اصرار کردم نمی خوام به این مهمونی بیام، باز حرف خودشو می زد. اینجا من قدرت تصمیم گیری نداشتم، کسی به یه برده اجازه ی تصمیم گیری نمی داد. من اینجا اون دلارامی نیستم که توی خونه ی آرشام بودم. اونجا با اینکه خدمتکار بودم، ولی احساس محبوس بودن بهم دست نمی داد.
آرشام با اینکه از جنس آهن بود، بازم درونش رو می تونستم حس کنم و بفهمم اون طور که نشون می ده نیست. ظاهرش با باطنش زمین تا آسمون فرق می کرد.
همیشه فکر می کردم تونستم بشناسمش؛ ولی الان احساس می کنم به بن بست رسیدم. دیگه قادر نیستم فکر کنم و در مورد چیزی اون طور که می خوام برداشت کنم. زمان در گذره، کسی نمی تونه اونو به عقب برگردونه و یا حتی متوقفش کنه. هیچ چیز توی این دنیا به دل و خواسته ی ما آدما پیش نمی ره، حتی عشق!
شال حریرم رو روی دستم انداختم. کل روز گوشواره ها رو از گوشم در آورده بودم. هنوزم نمی خواستم اونا رو بندازم. یه امشب دیگه می خوام مال خودم باشم. می خوام برای یک بارم که شده حس کنم بیرون از این خونه ی کوفتی آزادم.
توی کشو انواع گوشواره و انگشتر و هر چی که می خواستم بود، ولی هیچ کدومو برنداشتم. هیچ کدوم از اینا مال من نیست.
تقه ای به در اتاق خورد. نگاهم به در بود که باز شد.
ارسلان لبخند به لب وارد اتاق شد. وقتی برگشتم و نگاهش بهم افتاد، لبخند آروم آروم از روی لباش محو شد.
سرمو زیر انداختم تا نبینم؛ چهره ی مردی که رو به روم ایستاده رو نبینم. اینکه این مرد آرشام نیست.
به طرفم اومد. دستام می لرزید، مشتشون کردم و توی هم گرهشون زدم. جلوم ایستاد. چشمم به کفشای سیاه و براقش افتاد. بوی ادکلنش اذیتم می کرد. من این بو رو نمی خواستم. این بوی عطر با من بیگانه بود.
- دلارام سرتو بلند کن.
حرکتی نکردم.
- می خوام اون چشمای گیرا با اون نگاه افسونگر رو ببینم.
دوست داشتم بزنم زیر گریه. چی می شد به جای ارسلان آرشام جلوم ایستاده بود و این حرفا رو بهم می زد؟ با اینکه ازش دلگیرم، ولی خدا می دونه که چقدر عاشقشم.
بغض داشتم. اشک توی چشمام حلقه بست. سرمو به آرومی بلند کردم؛ نتونستم توی چشماش خیره بشم. بیشتر از اون طاقت نداشتم اونجا بمونم. خواستم از کنارش رد شم.
- بهتره بریم.
دستمو گرفت. گرم بود، ولی گرمای دست آرشام رو نداشت. خدایا همه ی زندگیم شده آرشام. این مرد داره دیوونم می کنه.
- نه صبر کن، هنوز یه چیزی کمه.
نگاهش کردم. منظورش چی بود؟!
با لبخند جعبه ای رو از توی جیبش بیرون آورد. جعبه ای مکعبی شکل با روکش مخمل سرمه ای. درش رو باز کرد و جعبه رو گرفت جلوم. نگینای ریز و براق گردنبند به زیبایی درون جعبه می درخشیدن.
- این چیه؟!
- معلوم نیست؟
- منظورم این نبود. واسه چی می دیش به من؟
با همون لبخند گردنبند رو از توی جعبه در آورد؛ قفلشو باز کرد و در بین بهت و ناباوری من، رفت پشت سرم ایستاد و گردنبند رو جلوی صورتم گرفت. آورد پایین، سردی زنجیر تنم رو مور مور کرد. در حالی که قفل گردنبند و می بست گفت:
- چون صاحبش تویی! امشب می خوام مثل نگینای این گردنبند توی جمع بدرخشی. می خوام همه بفهمن که دلارام با منه. بفهمن چه جواهری رو کنار خودم دارم.
رو به روم ایستاد. به گردنم دست کشیدم. توی چشمام نگاه کرد. چشمای سبزش برق می زد، می خندید.
- حالا می تونیم بریم.
نمی دونم چرا، ولی به این کارش اعتراض نکردم.
می دونم باید گردنبند رو از گردنم می کشیدم و پرت می کردم توی صورتش، ولی نکردم.
می دونم باید به خاطر این کارش یه سیلی مهمونش می کردم، ولی ... نمی دونم چرا فقط عین مجسمه جلوش خشک شده بودم و نگاهش می کردم. حس بدی داشتم.
***********************
سرایدار در رو باز کرد و ارسلان ماشینو برد تو.
- امشب شایان نمیاد؟
- نه امشب ازش خبری نیست. واسه یه کاری مجبور شد از شهر بره بیرون.
نگاهم کرد و یه جور خاصی جملشو به زبون آورد.
- امشب فقط منم و تو!
خودمو زدم به اون راه و رومو ازش گرفتم. کنار بقیه ی ماشینا پارک کرد. خواستم پیاده بشم که نذاشت.
- صبر کن.
از ماشین پیاده شد؛ با لبخند به طرفم اومد و در سمت منو باز کرد. دستشو به طرفم دراز کرد.
پوزخند محوی روی لبام نشست. بدون اینکه دستشو بگیرم از ماشین پیاده شدم. از گوشه ی چشم دیدمش که لبخندشو قورت داد.
رفتیم سمت ویلا. باغ بزرگ و سرسبزی داشتن. با اینکه الان هوا نسبتا سرده و کم کم داره زمستون از راه می رسه، اما اینجا انگار هنوز حال و هوای تابستونو داره. درختا سرسبز و شاداب بودن. بیشتر از این نخواستم عین ندید بدیدا کنجکاوی کنم.
صدای موزیک لایت به گوش می رسید. به محض حضور ما، دو تا خدمتکار به طرفمون اومدن تا مانتوی من و پالتوی پاییزه ی ارسلان رو از دستمون بگیرن.
تشکر کردم و مانتومو در آوردم. شال حریری که روی موهام انداخته بودم و هم رنگ لباسم بود رو روی شونه هام انداختم. یقه ی لباسم زیادی باز بود، این جوری کمی پوشیده تر می شد.
بار اولم نیست که از این لباسا می پوشم، اما جوری هم لباس نمی پوشیدم که همه یه جورایی خاص نگاهم کنن. اینجا عادی بود. حتی اگه زننده ترین لباسو هم توی این جور مهمونیا بپوشی، بازم برای مردای اینجا یه امر عادیه.
نیم نگاهی به ارسلان انداختم. کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت، همراه با پیراهن کرمی و کراوات مشکی.
خیالم راحت بود که امشب شایانو اینجا نمی بینم. از اون شب به بعد به کمک ارسلان از جلوی چشمش دور می موندم.
- چرا شالتو برنمی داری؟ بذار لباست مشخص باشه.
- همین جوری خوبه، من راحتم.
لحنم به قدری جدی بود که بفهمه و دیگه ادامه نده.
وارد شدیم. زن و مرد دور تا دور سالن تجمع کرده بودن و با هم حرف می زدند. موزیک فضا رو پر کرده بود. عده ای اون وسط در حال رقص بودن. زن و مرد توی آغوش هم آروم می رقصیدند.
کنار ارسلان بودم. با بعضی از مهمونا سلام و احوال پرسی کرد، ولی چشم من اطراف سالنو می پایید تا شاید بتونم اونی که با دیدنش قلبم آروم می گیره رو پیدا کنم.
تقریبا ما آخر از همه رسیده بودیم، پس باید تا الان رسیده باشه. بالاخره دیدمش. بین رقصنده ها ایستاده بود. بهت زده نگاهش کردم؛ هم به اون و هم به دختری که با دلبری هر چه تمام تر، توی آغوشش تکون می خورد.
وقتی صورتشو دیدم شناختمش. دلربا بود. با اون موهای بلند و لخت، دکلته ی آبی تیره و اون آرایش خواستنی، واقعا می تونم بگم معرکه شده بود. دست چپش توی دست آرشام بود و دست راستش روی شونه ی اون. هر دو نرم و هماهنگ می رقصیدند. دلربا سرشو روی شونه ی آرشام گذاشت. اگه بگم سوختم دروغ نگفتم. جوشش اشکو توی چشمام حس کردم.
بدون اینکه ذره ای هم به من فکر کنه، با خیال راحت داره با این دختر می رقصه!
هه! چقدرم که رمانتیک. یعنی خاک بر سر من کنن.
- دلارام ... دلارام حواست کجاست؟
به خودم اومدم و نگاهمو به ارسلان دوختم.
- چیزی گفتی؟
- دختر از کی تا حالا دارم صدات می زنم. می گم می خوای برقصیم؟ بدجور داری به اون وسط نگاه می کنی؛ گفتم شاید دلت بخواد ما هم ...
دوباره نگاهمو به اون سمت انداختم. آرشام پشتش به من بود که دلربا چرخید و حالا کاملا می دیدمش. مطمئن بودم هنوز منو ندیده.
دست سردمو پیش بردم و گذاشتم توی دست ارسلان. با هر قدمی که بر می داشتم تپش های قلبم بلندتر می شد. سعی می کردم خودمو نگه دارم.
کنار بقیه ایستادیم. ارسلان پشتش به آرشام بود، ولی من از روی شونه ی راست ارسلان کاملا اونا رو می دیدم. ما هم مشغول شدیم، ولی همه ی حواس من به رو به رو بود. ارسلان منو با خودش همراه کرده بود، وگرنه که اگه به خودم بود کوچک ترین تکونی نمی خوردم.
دلربا لباشو برد زیر گوش آرشام و چیزی زیر گوشش زمزمه کرد؛ همزمان سرشو چرخوند و نگاهمون در هم گره خورد. نگاه سردمو توی چشمای متعجبش دوختم. دیگه حرکتی نکرد؛ سر جاش ایستاد و مات و مبهوت به من خیره موند.
دلربا این حرکت آرشام رو که دید، برگشت. با دیدن من اخماش جمع شد. توی صورت آرشام نگاه کرد؛ چیزی گفت، ولی آرشام نشنید. نگاهش فقط به من بود. انگار هنوز باورش نشده بود دختری که داره کمی با فاصله ازش می رقصه، دلارامه.
نگاهمو ازش گرفتم و سرمو زیر انداختم.
ارسلان زیر گوشم زمزمه کرد: شنیدم اون شب آرشام هم توی ویلا بوده. درسته؟
سکوت کردم.
- فکر می کردم بخواد نجاتت بده، ولی ظاهرا عین خیالشم نبوده.
دوست نداشتم بشنوم.

- آرشام از هیچ زنی خوشش نمیاد. اون به کسی دل نمی بنده؛ اگه می خواست توی این ده سال برای یک بارم که شده، این اتفاق میفتاد. دخترایی که اطرافشو پر کردن، فقط واسه ی سرگرمین. آرشام حتی غریزه اش رو هم سرکوب می کنه.
- خواهش می کنم بس کن، نمی خوام چیزی بشنوم.
- ناراحتت کردم عزیزم؟
- دوست ندارم از این جور آدما چیزی بدونم.
- آره خب حق داری. آرشام ظاهرش جذابه و دخترا رو می کشه سمت خودش، ولی در اصل با اون اخلاق خشک و نگاه سردش نمی تونه دختری رو کنار خودش نگه داره.
- پس دلربا چی؟
خندید. سرشو خم کرد. نگاهم به آرشام افتاد که در حال رقص هم چشم از من نمی گرفت. این حرکت ارسلان رو که دید، اخم روی پیشونیش غلیظ تر و خشم درون چشماش بیشتر شد. از دلربا جدا شد و سالن رقصو ترک کرد. برنگشتم تا ببینم داره کجا می ره.
ارسلان: مگه مردی هست که از دلربا بگذره؟ آرشام هر چند بارم که بخواد غریزه اش رو نادیده بگیره، بازم یه مرده. هر مردی تحت تاثیر زیبایی دلربا قرار می گیره. آرشام همین طور که می بینی، دخترای زیادی رو به خودش نزدیک کرده و بعد از یه مدت هم اونا رو مثل یه دستمال چرک انداخته دور. آدم تنوع طلبی نیست، ولی خصلتش همینه که می بینی. دخترا براش ارزشی ندارن. به قول خودش زیباترین دختر شهرم نمی تونه اونو تحت تاثیر قرار بده. عشق و عاشقی توی کار آرشام نیست. این به خود من هم ثابت شده.
سرم از این همه حرف درد گرفته بود. کمی ازش فاصله گرفتم. نگاهم کرد.
- می خوام این اطراف کمی قدم بزنم.
- می خوای همراهت بیام؟ تو اینجا رو نمی شناسی.
- مگه تو می شناسی؟
- آره چند باری اومدم. شایان با پدر دلربا دوستای صمیمی هستن. وقتی هم امریکا بودیم همدیگه رو می دیدیم. حالا می خوای باهات بیام؟
- نه ممنون، بر می گردم.
از کنارش رد شدم. حرفاش بدجور ذهنمو به خودش مشغول کرده بود. پرده ی حریر رو کنار زدم و خواستم برم روی تراس که دستی مردونه و قوی از توی تراس دور مچم حلقه شد و منو کشید تو. نزدیک بود از ترس قلبم بیاد توی دهنم.
برگشتم تا ببینم کار کی بوده که آرشام رو رو به روی خودم دیدم. پرده رو کشید و در تراس رو بست.
برگشت و نگاهم کرد. مثل همیشه شیک و جذاب بود. کت و شلوار دودی خوش دوخت، پیراهن همرنگش، فقط یکی دو درجه تیره تر. بوی ادکلنش همونی بود که مستم می کرد. ای کاش ازش دلگیر نبودم. ای کاش اون شب تنهام نذاشته بود. ای کاش جدی و بی ملاحظه اون سیلی رو بهم نمی زد. تا الان ...
بازومو گرفت و آروم تکونم داد. با لرزش تنم به خودم اومدم.
- تو اینجا چکار می کنی؟ واسه چی اومدی اینجا؟
پوزخند زدم. نگاهم که سرد بود، لحنم صد برابر از اون بدتر.
- نباید می اومدم؟ اصلا واسه چی باید برای تو مهم باشه؟
متعجب بازومو ول کرد.
- چی داری می گی تو؟ حواست هست؟
عصبانی شدم.
- آره کاملا حواسم هست. من دیگه با تو کاری ندارم. مِن بعد من راه خودمو می رم،تو هم راهه خودتو!
- این کارا واسه چیه؟
- چرا از من می پرسی؟ یه نگاه به خودت بنداز. منو ول کردی اونجا و خودت اینجا داری کیف می کنی. انگار نه انگار که من به خاطر تو توی این منجلاب گیر افتادم.
- حرفاتو نمی فهمم دلارام. چرا رفتارت عوض شده؟ به خاطر ارسلان؟
- اتفاقا خیلی هم خوب می فهمی چی دارم می گم. چرا پای اونو می کشی وسط؟ تو چه می دونی که اگه اون شب ارسلان به موقع نرسیده بود، من الان توی چه وضعیتی بودم؟
عصبانی تر از قبل، با خشمی کنترل شده پوزخند زد و گفت: چه جالب! پس طرفداریشم می کنی. خوب تونسته مغزتو شست و شو بده!
خواستم از کنارش رد بشم که نذاشت و بازومو گرفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ولم کن، می خوام برم.
- نگران نباش، اون بدون تو هم بهش خوش می گذره. واسه دیدنش بی تابی؟
از لجش جواب دادم: آره، همون طور که تو واسه نزدیک شدن به دلربا و رقصیدن باهاش بی قراری!
- بین من و دلربا هیچی نیست، چرا نمی خوای اینو بفهمی؟
- که این طور! چیزی نیست و تو الان اینجایی، آره؟
- اینجام چون مجبورم.
- بس کن آرشام!
بازوم توی دستش بود، کشیدش سمت خودش. از سمت راست کامل افتادم توی بغلش. درست نزدیک به قفسه ی سینش که با چه خشونتی بالا و پایین می شد.
- بهم بی اعتماد شدی. این بی اعتمادی رو توی چشمات می بینم.
پوزخند زدم. چشم تو چشم بودیم.
- خودت که باید بهتر بدونی. منو وارد بازی کردی که خودتم نمی دونستی قراره چی پیش بیاد. بهم گفتی نترس من پشتتم، نترس من هواتو دارم، نترس هیچ اتفاقی نمیفته، ولی دیدی که اتفاق افتاد. تو هم ایستادی و تماشا کردی. به جای کمک زدی توی صورتم و اون حرفا رو تحویلم دادی. باشه قبول، اون حرفات به خاطر شایان بود؛ ولی اون سیلی چی؟ واقعی بود! بعدم که ولم کردی تا اون کثافت ازم ...
- خفه شو! دو دقیقه ساکت باش ببین چی می خوام بگم. من تا حالا محض شوخی توی صورت کسی نزدم. اون شب حواسم نبود و نمی دونستم دارم چکار می کنم، وگرنه همش از روی نقشه بود تا بتونم حواس شایانو از این قضایا پرت کنم.
- کدوم قضایا؟ بگو تا منم بدونم.
ساکت شد. منتظر همچین لحظه ای بودم. اینکه بهم بگه. هر طور که خودش می خواد، فقط از زبونش بشنوم.
نگاه جذاب و عصیانگرش توی نگاه منتظر من خیره بود.
- چی رو می خوای بشنوی؟
- همه چیز رو. چی باعث شد اون کار رو بکنی؟ فقط بهم گفتی نمایشی، ولی نگفتی چرا. بگو، می خوام بدونم.
- چون شایان به ما دو نفر شک کرده بود. قصدش این بود دست منو رو کنه. حالا به هر روشی! که من نمی خواستم از روش های خطرناک برای فهمیدنش استفاده کنه، برای همین جوری رفتار کردم که فکر کنه این ...
- این چی؟
چند لحظه نگاهم کرد. سرشو خم کرد، منو نرم و آروم کشید طرف خودش. سرشو گذاشت روی شونم.
زمزمه کرد: بس کن، دیگه ادامه نده.
لحن منم خود به خود آروم شد.
- این حق منه که بدونم.
خودمو از آغوشش کشیدم بیرون.
- دیگه خسته شدم از این موش و گربه بازیا. از این همه اضطراب خسته شدم آرشام. اینو می فهمی؟
یه قطره اشک نشست روی گونه ام. با دستاش صورتمو قاب گرفت.
- ولی چاره ای جز این نداریم. اگه مونده بودی ویلا، همین امشب کار تموم بود. از صبح می خوام یه جوری باهات حرف بزنم، ولی شنود رو روشن نکردی. هر چی منتظر شدم جواب ندادی. موبایلتم که خاموش بود، واسه ی همین خـ ...
نگاهش به گردنم افتاد، به گردنبند ارسلان. اخماش جمع شد.
- این چیه؟ یادمه قبلا یه چیز دیگه گردنت بود. ظریف تر از این.
دستمو گذاشتم روش.
- این ... اینو ارسلان ...
- فهمیدم.
ازم فاصله گرفت. کلافه توی موهاش دست کشید و دلخور نگاهم کرد.
- مگه بهت نگفته بودم گول حرفاشو نخور؟ تو به هیچ کدوم از آدمای اون ویلا نباید اعتماد کنی.
- من بهش اعتماد نکردم. در کل به هیچ کس اعتماد ندارم.
فاصله رو کم کرد. با اون چشمای سیاه و نافذش زل زد توی چشمام.
- حتی به من؟
خواستم بخندم، ولی جلوی خودمو گرفتم.
- مخصوصا به تو.
نگاهش کدر شد. چشماشو خمار کرد و سرشو به چپ برگردوند. از اونجا به باغ خیره شد. یکی در تراس رو باز کرد. دلربا لبخند به لب به آرشام نگاه کرد، ولی با دیدن من کنارش لبخند روی لباش ماسید.
رو به آرشام آروم گفت: عزیزم مهمونا منتظرت هستن.
پوزخند محوی نشست روی لبام. پشتمو به دلربا کردم و حالت نیمرخم سمت آرشام بود.
بدون اینکه نگاهش کنم و جوری که خودش بشنوه، زمزمه کردم:
- هه! عزیزم! آره خب، نقشه است!
شنید چی گفتم. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، با حرص لب پایینشو گاز گرفت.
رو به دلربا گفت: خیلی خب، تو برو منم الان میام.
- باشه، فقط زیاد طولش نده. راستی دلارام جون ...
برگشتم و نگاهش کردم.
- بله؟
لبخند زد و با لحن خاصی گفت: ارسلان دنبالت می گرده؛ بگم که اینجایی؟ آخه انگاری خیلی نگرانت شده بود.
نگاه کوتاهی به آرشام انداختم، خواستم جواب دلربا رو بدم که آرشام پیش دستی کرد و با صدایی بلندتر از حد معمول جوابشو داد.
- لازم نکرده بهش چیزی بگی. الان میایم.
دلربا با دلخوری نگاهش کرد. ظاهرا دوست نداشت آرشام جلوی من این جوری باهاش حرف بزنه. یه پشت چشم واسه من نازک کرد و رفت تو. منم خواستم برم که آرشام دستمو گرفت.
- تو کجا؟
- مگه نشنیدی چی گفت؟ ارسلان نگرانم شده.
و یه لبخند ملوس تحویلش دادم و دستمو از توی دستش کشیدم بیرون. این بار راهمو سد کرد. اخماش حسابی توی هم بود. این نگاه عصبانی مو به تن آدم سیخ می کرد.
- که تو هم می خوای بری و از نگرانی درش بیاری؛ آره؟ خیلی خب، ولی قبلش ...
در کمال تعجب بی هوا دستشو به طرف یقه ام آورد و تو کسری از ثانیه زنجیر رو گرفت توی دستش و کشید.
گردنبند از دور گردنم پاره شد. دردم نگرفت چون ظریف بود و راحت پاره شد. توی مشتش فشار داد. مات و مبهوت نگاهش کردم. بدجور شوکه ام کرد. زنجیر رو گرفت جلوی صورتم. صداش از خشم پر بود.
- حالا می تونی بری. فقط یه چیزی، یه ساعت دیگه بیا طبقه ی بالا؛ دست راست اولین اتاق. اونجا باهات کار دارم. فراموش نکن، دیر کنی خودم میام پایین به زور می برمت.
زنجیر پاره شده رو گذاشت کف دستم و رفت تو. اصلا از کارش ناراحت نشدم، اتفاقا برعکس خندم هم گرفته بود. آرشام داشت حسادت می کرد. می دونستم از ارسلان خوشش نمیاد، ولی این رفتاراش بدجور به دلم می شینه.
***********************
نیم ساعت گذشته بود که کیک رو آوردن. یه کیک بزرگ دو طبقه که شبیه به قلب بود.
چه کرده دلربا خانم.
همه به افتخار آرشام دست زدن. قبل از بریدن کیک ازش خواستن چند کلمه ای حرف بزنه، ولی قبول نکرد. انگار زیاد حال و حوصله نداشت.
دلربا لحظه ای از کنارش دور نمی شد. چاقوی تزیین شده رو داد دستش. همه خواستن آهنگ تولدت مبارک رو بخونن که آرشام با همون لحن جدی و محکمش رو به همه اولتیماتوم داد که این کار رو نکنن.
حتی این جور مواقع هم از غرورش ذره ای کم نمی شد.
دلربا یه تیکه از کیکو برداشت و جلوی دهن آرشام گرفت. دل تو دلم نبود که ببینم آرشام چکار می کنه. انتظار اینو می کشیدم که دستشو پس بزنه، ولی این کار رو نکرد. دهنشو باز کرد و دلربا با کلی عشوه و ناز یه تیکه از کیکو گذاشت دهن آرشام.
همون لحظه آرشام برگشت و منو دید. جوری بهش اخم کردم و روم رو ازش گرفتم که فهمید تا چه حد عصبانیم. از بین جمعیت رد شدم و رفتم توی آشپزخونه. کسی اونجا نبود، خدمتکارا بیرون مشغول پذیرایی بودن. نشستم روی صندلی و با نوک انگشتام روی میز ضرب گرفتم.
حالا اون یه تیکه از کیکو نمی خوردی چی می شد؟ امشب تا بخواد تموم بشه من صد دفعه جون می دم.
صدای همهمه از سر گرفته شد. صداشون تا توی آشپزخونه می اومد. دیگه داشتم کلافه می شدم.
پاشدم و برگشتم تا از آشپزخونه بزنم بیرون که آرشام رو بشقاب به دست رو به روی خودم دیدم. حالت صورتش جدی بود. بشقابو گرفت جلوم. توش یه تیکه کیک بود. بشقابو پس زدم.
- ممنون اشتها ندارم، نوش جان خودت و بقیه.
خواستم برم بیرون که نذاشت و با دستی که بشقاب کیک توش بود، جلومو گرفت.
- کی گفته واسه تو آوردم؟
با تعجب نگاهش کردم. به کیک تو بشقاب اشاره کرد.
- بردار.
- گفتم که نمی خوام.
- بهت گفتم بردار.
- چرا زور می گی؟
- هر جور می خوای فکر کن. حالا یه تیکه از کیکو بردار؛ ترجیحا زیاد کوچیک نباشه.
توی اون لحظه با اینکه از دستش حرصی بودم، ولی دوست داشتم بخندم. این امشب چش شده؟!
چنگالو برداشتم که دستمو گرفت. نگاهش کردم.
- با دست بردار.
پــــــوف! عجب گیری کردما.
یه تیکه از کیکو با دست برداشتم؛ همزمان صورتشو آورد جلو، درست مقابل دستم که کیک توش بود. منتظر بود کیکو بذارم دهنش. بهت زده نگاهش می کردم که دهنشو باز کرد، ولی دستم بی حرکت مونده بود. خودش مچمو گرفت و کیک توی دستمو برد سمت لباش. گذاشتم توی دهنش. دلم ضعف رفت.
چشمامون فقط همدیگه رو می دید. یه تیکه از کیک توی بشقابو برداشت و گرفت جلوی لبام.
- باز کن دهنتو.
- نمی تونی یه کم لطیف تر رفتار کنی؟ همش با خشونت!
چشماش برق زد، برق شیطنت. برام عجیب بود؛ این روی آرشامو تا به حال ندیده بودم.
بشقابو گذاشت روی میز، ولی اون تیکه از کیک دستش بود. بهم نزدیک شد. رخ تو رخ هم.
آروم زمزمه کرد: چرا نتونم؟ من در مقابل تو می تونم هر کاری انجام بدم.
مبهوت نگاهش کردم. کمی از خامه ی کیک رو مالید به لبام. نمی فهمیدم داره چی می شه؛ گیج و منگ نگاهش می کردم. این کار رو که کرد لبامو از هم باز کردم. کیکو گذاشت توی دهنم. همون طور که نگاهش می کردم، جویدم و قورتش دادم.
خواستم دستمو بیارم بالا تا خامه ی روی لبمو پاک کنم که نذاشت. دستمو آورد پایین. فهمیدم می خواد چکار کنه. میخکوبش شده بودم. دستشو گذاشت روی گونه ام. نگاهش مستقیم به لبای آغشته به خامه ی من بود که صدای قدم هایی رو شنیدیم. سریع خودمو کشیدم عقب و با احتیاط لبامو پاک کردم.
خدمتکار بود. نیم نگاهی به ما انداخت و بعد از اینکه سینی بشقابا رو گذاشت روی میز، از آشپزخونه رفت بیرون.
سرمو زیر انداختم. دست و پام رو گم کرده بودم. دستمو به میز گرفتم. از هیجان می لرزیدم.
سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت: وقتی با زبون خوش کاری که می گم رو انجام ندی، آخرش می شه همین که یه خروس بی محل سر بزنگاه سر برسه.
خندیدم ولی سرمو بلند نکردم. لاله ی گوشمو بوسید.
- اون رژتم کمرنگ کن، زیادی توی چشمه. قول نمی دم دفعه ی بعد به همین راحتی ...
- آرشام!
لبخند کمرنگی نشست روی لباش. وقتی که می خندید روی لپاش چال میفتاد. عاشقشون بودم. واقعا هر دو حالت بهش می اومد.
- نیم ساعت دیگه بیا توی اتاق.
- واسه چی بیام؟
جوابمو نداد؛ نگاه کوتاهی توی چشمام انداخت و از آشپزخونه رفت بیرون. بوی عطرش توی هوا پخش بود. ریه ام پر شده بود از این بوی مطبوع و دلنشین. چقدر دوستش داشتم. با همه ی وجودم خواهان این مرد بی نهایت مغرور بودم.
سرمو برگردوندم، به بشقاب کیک نگاه کردم و لبخند زدم.

***

بر خلاف اون چه که ارسلان گفت، سر و کله ی شایان پیدا شد. همینو کم داشتم که از راه رسید. دیگه از پیش ارسلان جم نخوردم. حداقل خیالم راحت بود تا اون هست کاری بهم نداره.
اتفاقا برعکس اون شب هیچ توجهی به من نداشت. حتی ارسلان رو هم تحویل نگرفت. یکراست رفت سمت آرشام و مردی که کنارش نشسته بود. از همون فاصله نگاهش کردم. نسبتا جوون بود، شاید چند سالی از آرشام بزرگ تر. چشمای نافذی داشت. چند بار در طول مهمونی دیده بودم که نگاهم می کنه، ولی بهش توجه نمی کردم. آرشام و شایان از کنارش تکون نمی خوردن.
یه میز رو به خودشون اختصاص داده بودن. مرتب ازشون پذیرایی می شد. پدر دلربا هم کنارشون نشسته بود. روی میز پر بود از شیشه های رنگ و وارنگ نوشیدنی.
دلربا کنار آرشام ایستاد. دستشو گذاشت پشت صندلیش و بهتره بگم خودشو از کنار کاملا چسبونده بود به آرشام. منم این ور در حال حرص خوردن بودم. کار دیگه ای هم ازم ساخته نبود. بیشتر هم از همین حرص می خوردم.
نیم ساعت گذشت ولی اونا هنوز سرگرم بودن. بدتر از اون اینکه دلربا مرتب برای آرشام می ریخت و اونم نمی دونم چرا پشت سر هم می خورد. تا حالا ندیده بودم این همه زیاده روی کنه، ولی امشب روی لبای اون مرد غریبه و همین طور شایان، لحظه ای لبخند دور نمی شد.
نکنه دارن معامله می کنن؟ آرشام بهم گفته بود که شایان از هر چی بگذره، از معاملات مواد نمی تونه دست بکشه. شاید منظور آرشام از نقشه همین بوده.
ارسلان چند باری خواست باهام برقصه، ولی من قبول نکردم. فهمید گردنبند به گردنم نیست، منم به دروغ گفتم زنجیرش گرفته به لباسم و پاره شده. نمی دونم باور کرد یا نه، ولی عمرا به ذهنش خطور کنه که کار آرشام بوده.
چشمای هر سه مرد خمار شده بود. از سر مستی اون دو تا می خندیدن، ولی آرشام سرشو انداخته بود پایین و به میز نگاه می کرد. دست راستش که روی میز بود رو مشت کرد و از جاش بلند شد. نرم و آهسته از پله ها بالا رفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
خواستم قدم اول رو بردارم و به سمت پله ها برم که دیدم دلربا از میز فاصله گرفت و با لبخند دنبال آرشام رفت طبقه ی بالا. هر دو تا پام به زمین خشک شد. خیره شده بودم به پله ها که صدای ارسلان رو کنار گوشم شنیدم.
- آرشام بهت چی می گفت؟
- چطور مگه؟!
- دنبالت می گشتم ولی پیدات نکردم. دلربا گفت با آرشام توی تراس بودی. باهات چکار داشت؟
اخمام رو جمع کردم.
- چیز مهمی نبود. رفته بودم هوا بخورم، اونم اونجا بود.
توی چشمام نگاه کرد.
- می دونم که حقیقتو نمی گی.
حرصم رو در آورده بود.
- می خوای باور کن می خوای نکن، ولی من باهاش کاری نداشتم؛ اتفاقی دیدمش.
- وقتی کیکو آوردن تو رفتی توی آشپزخونه، چند دقیقه بعد دیدم که آرشام پشت سرت اومد. خواستم بیام ولی یکی از مهمونا شروع کرد به حرف زدن و فرصت نشد. حالا تو بگو اینم اتفاقی بود یا از قبل ...
- بس کن ارسلان! من مجبور نیستم چیزی رو واسه ی تو توضیح بدم.
دندوناش رو روی هم فشار داد و بازومو توی دستش گرفت.
- اتفاقا برعکس، تو حق نداری به خواسته ی دلت هر کاری خواستی بکنی. بهتره اینو بدونی که حواسم بهت هست.
- ول کن دستمو.
بی پروا توی چشمای سبزش زل زدم. آروم دستمو رها کرد. برگشتم سمت پله ها.
- کجا می ری؟
با خشم زیر لب توپیدم.
- ای کاش نمی اومدم اینجا. اگه نقشه ای داشتم و می خواستم از قصد آرشام رو ببینم، با اومدنم مخالفت نمی کردم. می خوام یه کم این اطراف بگردم. از یه جا ایستادن خسته شدم.
- خیلی خب، صبر کن منم باهات بیام.
مخالفتی نکردم. فهمیده بودم شک کرده. نباید بیشتر از این به چیزی مشکوکش می کردم.
شونه به شونه ی هم اون اطراف قدم می زدیم. اصرار داشت بریم توی باغ، ولی من قبول نکردم.
یکی از مهمونا که از قضا دختر خوشگلی هم بود، با ذوق راهمون رو سد کرد. با شعف خاصی شروع کرد با ارسلان صحبت کردن. منم بی توجه از کنارشون رد شدم. بهترین فرصت بود. حالا که سر ارسلان گرم شده، باید یه جوری خودمو برسونم طبقه ی بالا.
آهنگی که دی جی می زد شاد بود و همه رو به وجد آورده بود. لوسترها خاموش شدن و نورهای کم و رنگارنگی از سقف به روی رقصنده ها افتاد. فضا جوری بود که هر کی هم نمی خواست یه جورایی سر ذوق می اومد و شادی می کرد. همه به جز من که دل تو دلم نبود ببینم بالا چه خبره. خودمو برای رویارویی با هر صحنه ای آماده کرده بودم.
طبقه ی بالا روشن بود. رفتم همون سمتی که آرشام بهم گفته بود. لای در باز بود. پشت دیوار مخفی شدم تا یه وقت متوجه ی من نشن. می دونستم اونجان. آرشام کنار پنجره ایستاده بود و دلربا روی تخت نشسته بود. هر از گاهی سرک می کشیدم. صداشونو کاملا واضح شنیدم.
دلربا: یعنی می خوای بگی از امشب به بعد دیگه نمی بینمت؟
- درستشم همینه.
- نه آرشام، این درست نیست.
- بس کن دلربا.
- ولی ما باید با هم حرف بزنیم. حتما به یه نتیجه ای می رسیم.
- هیچی بین ما نبوده و نیست. دنبال چی هستی؟
- تو! من فقط تو رو می خوام. از غرورم گذشتم فقط به خاطر تو.
- من ازت نخواستم.
- آره خودم خواستم، الانم راضیم. ولی تو بهم فرصت نمی دی، کلا منو نادیده گرفتی.
- بهتره ادامه ندی.
سکوت شد و دیگه چیزی نشنیدم. سرک کشیدم ببینم چه خبره که دیدم دلربا از روی تخت بلند شده و داره می ره سمت آرشام. فقط خدا می دونه قلبم با چه شدتی توی سینم می کوبید. دست و پام از سرمای اضطراب سر شده بود.
دلربا دستش رو گذاشت روی شونه ی آرشام. آرشام صورتش رو برگردوند سمتش. رو به روی هم ایستادن. دلربا با اون نگاه افسونگرش الحق هم دلربایی می کرد. هر دو دستش رو گذاشت روی شونه ی آرشام. آرشام مسخ اون چشمای عسلی شده بود و هیچ حرکتی نمی کرد.
دلربا زمزمه می کرد. آروم و نرم دستاش رو آورد پایین. سرشو برد جلو. صداش رو شنیدم. هیچ چیز رو جز اون دوتا نمی دیدم.
گونش رو به صورت آرشام چسبوند. زیر گوشش زمزمه وار حرف می زد، با لحنی که هر آدمی رو افسون خودش می کرد، چه برسه به آرشام که دست بر قضا هم مرد بود و هم مست.
دلربا: بذار امشب رو کاملش کنیم. هر دو با هم. امشب شب من و تو می شه آرشام. عشقمو بهت ثابت می کنم. من باهات صادقم آرشام. بذار امشب خوش باشیم، با عشق! نظرت چیه؟
آرشام که چشماش باریک تر از حد معمول شده بود، دست راستش رو گذاشت روی کمر دلربا.
اگه بگم اون لحظه قلبم در جا ایستاد و دوباره بعد از چند ثانیه به کار افتاد، دروغ نگفتم. کم مونده بود زانوهام خم بشه.
دلربا دست چپش رو برد پشت گردن آرشام. آروم و قرار نداشت.
دلربا: تو منو نمی شناسی، برای همینم هست که رَدم می کنی. بذار بمونم آرشام، بذار خودمو بهت ثابت کنم.
آرشام نجواکنان کنار صورتش گفت:
- تو نمی تونی توی قلب من جایی برای خودت داشته باشی، پس برو، همین حالا!
دلربا خودشو به آرشام نزدیک تر کرد. آرشام چشماشو محکم روی هم گذاشت و بازشون کرد. فکش منقبض شده بود. چشمای نفوذگرش هنوز خمار بود.
- می تونم آرشام. می خوام اینو بهت نشون بدم که می تونم خودمو توی قلبت جا کنم. این قلب سنگی رو خودم نرم می کنم. فقط بهم فرصت بده.
صورتشو رو به روی صورت آرشام گرفت، توی چشمای خمار و سرخ آرشام خیره شد.
- این چشمای نافذ و این نگاه شیشه ای! تو از سنگ نیستی آرشام؛ می تونی عاشق بشی. می خوام اون من باشم.
لباش رو برد زیر گوشش، تا نزدیک گردنش ...
- این نقاب سرد رو از چهره ات برمی دارم. تو کی هستی آرشام؟ یه مرد کامل مغرور، سنگدل و بی رحم؟ کسی که می گه قلبش از جنس سنگه؟ همینا منو شیفته ی تو کرده. یعنی تسخیر کردن قلب تو این قدر سخته؟
کمر آرشام رو گرفت و خودشو بهش فشار داد. چشمام نمدار شده بود. تار می دیدم. چند بار پلک زدم، اشک هایی که پشت سر هم روی گونه هام نشستن، باعث شدن دیدم بهتر بشه؛ ولی قلبم داشت از جا کنده می شد. چقدر سخته!
آرشام صورتشو تو موهای دلربا فرو برد؛ نفس عمیق کشید. زیر لب چند بار پشت سر هم تکرار کرد.
- دلارام.
همه ی وجودم لرزید.
بهت زده با صورتی خیس از اشک نگاهش کردم که با چه التهابی صورتش رو توی موهای دلربا فرو برده بود و اسم منو صدا می زد. سر در نمی آوردم.
دستای دلربا از دور کمر آرشام شل شد و آروم خودشو کنار کشید. مات و مبهوت توی چشمای خمار و جذاب آرشام نگاه کرد.
دلربا: تو ... تو چی گفتی؟! گفتی دلارام؟!
آرشام فقط نگاهش می کرد و هیچ حرفی نمی زد. دلربا با صورتی برافروخته از خشم.
دلربا: آرشام تو گفتی دلارام؟! چرا اون؟! الان من و تو اینجاییم، چرا اون دختر؟! تو اونو ...
- برو بیرون دلربا، همین الان از اینجا برو. تو باید باور کنی که هیچی بین ما نبوده و نیست. منو به حال خودم بذار.
- باورم نمی شه!
لباشو با حرص روی هم فشرد. کاملا از آرشام فاصله گرفت و عقب عقب به طرف در اومد.
نگاهمو به اطراف انداختم و بدو از پله ها رفتم پایین. بین راه تند تند اشکامو پاک کردم. ارسلان تکیه به دیوار هنوز داشت با اون دختر حرف می زد و می خندید. وقت شام بود؛ داشتن میزو آماده می کردن. زیر چشمی نگاهم به پله ها بود که دیدم دلربا آروم و آهسته با رنگ و رویی پریده داره میاد پایین. نمی دونم چرا، ولی لبخند نامحسوسی نشست روی لبام. آرشام تو اوج مستی اسم منو صدا زد و حواسش بود داره با کی حرف می زنه که اون جور صحبت می کرد؛ پس چرا؟! چرا به جای دلربا اسم منو آورد؟!
همه رفتن سر میز شام؛ ارسلان شونه به شونه ی اون دختر اومد و کنارم ایستاد. شایان و همون مردی که باهاشون بود، کمی با فاصله از ما سر میز ایستادن. داشتن با خنده غذا می خوردن. نگاه اون مرد ناشناسو روی خودم دیدم و سرمو زیر انداختم. از گوشه ی چشم نگاه خیره ی شایانو روی خودم دیدم، ولی نمی دونم چرا اخماش جمع شد. هنوزم با دیدنش ترس بدی به جونم میفته.
اشتهای چندانی نداشتم و فقط یه کم سالاد الویه خوردم. حس کردم یکی تو همین فاصله ی نزدیک داره نگاهم می کنه. سرمو چرخوندم و با دلربا چشم تو چشم شدم؛ درست رو به روی ما!
پدرش که کنارش ایستاده بود رو کرد بهش و گفت: پس آرشام کجاست دخترم؟
دلربا نگاه سردی به من انداخت و جواب پدرشو داد: انگار امشب یه کم زیادی نوشیدنی خورده و حالش زیاد خوب نبود؛ بالا داره استراحت می کنه.
اینو من، ارسلان و شایان هم شنیدیم. ارسلان نیم نگاهی به من انداخت تا عکس العملمو ببینه، و وقتی دید بی خیال دارم سالادمو می خورم، چیزی نگفت. خیلی زود کشیدم کنار.
ارسلان: چرا دیگه نمی خوری؟
به بهانه ی اینکه حالم خوب نیست، دستمو گذاشتم روی قفسه ی سینم.
- نمی تونم، احساس می کنم حالم زیاد خوب نیست. هر وقت سالاد الویه بخورم این جوری می شم.
- تو که می دونی حالت بد می شه چرا خوردی؟
- دلم خواست! چرا هی سوال می کنی؟
نگاهش نگران شده بود.
- احساس سرگیجه می کنم.
خودمو به این حال زده بودم تا بتونم برم بالا.
- خیلی خب عزیزم، الان می ریم توی یکی از اتاقا استراحت کن.
- نمی شه برگردیم؟ دیگه دوست ندارم اینجا باشم.
- الان نمی شه، بعد از شام با چند نفر کار مهمی دارم.
- باشه، پس منو ببر تو یکی از همین اتاقا استراحت کنم؛ چشمام داره سیاهی می ره.
- باشه عزیزم، الان می ریم. همراه من بیا.
شونه هامو گرفته بود و منم بی هیچ حرفی کنارش قدم برمی داشتم؛ جوری که حس کنه واقعا حالم خوش نیست. به کمک ارسلان رفتیم طبقه ی بالا. از قصد گفتم بریم توی یکی از اتاقای پایین، که گفت نه پایین سر و صداست و نمی تونی استراحت کنی. منم که از خدام بود و حرفی نزدم.
چند تا اتاق اون طرف تر از اتاق آرشام، در یکیشون رو باز کرد و رفتیم تو. کلید برقو زد و روی تخت دراز کشیدم.
- به چیزی احتیاج نداری؟
- نه ممنون، همین جا یه کم دراز بکشم خوب می شم.
سرشو تکون داد.
- باشه پس من می رم. راستی اینجا بعد از شام احتمال داره نوشیدنی سرو بشه؛ بنابراین در اتاقو قفل کن که یه وقت کسی ...
- باشه همین کارو می کنم.
از اتاق رفت بیرون، منم درو قفل کردم و باز برگشتم توی تخت. پنج دقیقه ای گذشته بود، از پایین همچنان صدای موزیک می اومد. قفل درو باز کردم و شالمو روی شونه هام مرتب کردم. درو قفل کردم و کلیدشو انداختم پشت گلدون. سریع رفتم سمت اتاقش که دیدم روی تخت نشسته و سرشو توی دستاش گرفته بود.
با باز شدن در سرشو بلند کرد و از رو تخت بلند شد. لبخند نمی زدم، چون هنوزم ازش دلگیر بودم. خودش اومد جلو و در اتاقو بست و قفل کرد.
- چی می خواستی بگی؟ چرا گفتی بیام اینجا؟
- پایین چه خبر بود؟
- هیچی، دارن شام می خورن؛ منم به بهونه ی اینکه حالم خوب نیست اومدم بالا ... یعنی ارسلان منو آورد.
- خیلی خب گوش کن ببین چی می گم. تو توی تهران امنیت نداری و نمی تونم هر ثانیه منتظر باشم تا یه خبر بد بهم بدن که اتفاقی واست افتاده ... و اینکه بچه ها همین حالا کارشونو انجام دادن.
- آرشام چی داری می گی؟! چه کاری؟!
پوزخند زد.
- ویلای شایان همین حالا که ما رو به روی هم ایستادیم داره تو شعله های آتیش به خاکستر تبدیل می شه.
- چــــی؟!
- هیـــس، آروم باش!
- ولی این جزو نقشه نبود. مگه من نباید ...
- نقشه عوض شده. امروز می خواستم همه ی اینا رو بهت بگم ولی تو شنود و موبایلتو خاموش کرده بودی. راه بیفت!
- کجا؟!
مانتومو داد دستم و در حالی که می پوشیدم.
- اینو کی برداشتی؟!
- یکی از خدمتکارا برام آورد؛ دنبال من بیا!
- آخه کجا داری می ری؟!
- باید تو رو از اینجا دور کنم. بچه ها می برنت یه جای امن؛ منم ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
با ترس به لباسش چنگ زدم.
- تو چی؟! تو هم با من میای درسته؟!
نگاهم کرد، محزون و گرفته!
- من کار دارم. این همه تلاش باید به یه نتیجه ای برسه.
- منظورت چیه؟ آرشام تو هم باید با من بیای.
دستمو گرفت و کشید. از اتاق رفتیم بیرون و درو قفل کرد. رفت انتهای راهرو و پیچید دست چپ.
- باید برم ویلای شایان، الان بهترین موقعیته. بچه ها اونجا منتظر من هستن.
- حرفاتو نمی فهمم! آرشام می خوای جونتو به خطر بندازی؟
پوزخند زد و پنجره ی انتهای راهرو رو باز کرد. به پایین خم شد و سرشو تکون داد. تو چشمام نگاه کرد و با لحنی که خیلی راحت تونستم ناراحتی رو توش ببینم گفت: زندگی من سراسر خطره و سال هاست دارم تو آتیش زندگی می کنم، ولی دیگه تموم شد. تو از اینجا می ری، فعلا سلامتی تو از هر چیزی مهم تره. باید از این بابت خیالم راحت بشه. از اینجا به بعدش با من!
- ولی من بدون تو هیچ کجا نمی رم! حتی فکرشم نکن.
عصبانی شد.
- دلارام الان وقت بحث کردن نیست. تو با بچه ها می ری، منم وقتی کارمو انجام دادم میام پیشتون. سعی کن آروم باشی و حالا هم برو پایین.
مات نگاهش کردم، باورم نمی شد و ترس بدی توی دلم افتاده بود.
- ولی تو رو به راه نیستی و نمی تونی از پسش بر بیای؛ منم باید پیشت باشم.
لبخند کم رنگی نشست روی لباش.
- من مست نیستم دختر خوب.
- هستی! خودم دیدم کلی نوشیدنی خوردی.
- آره خوردم، ولی نه اون چیزی که تو فکر می کنی. اون شیشه فقط مخصوص من بود!
- یعنی چی؟! پس آخه نفست یه کم بو می ده.
- من بی برنامه کاری انجام نمی دم. اون مشابه بود، ولی در اصل بدون الکل و فقط یه پیک خالصشو خوردم که وقتی با دلربا خواستم حرف بزنم شک نکنه.
- تو و دلربا، تو اتاق بودید که ...
- ما رو دیدی؟
- خودت گفتی بیام و منم اومدم، ولی بعدش ...
- باید اون کارو می کردم تا مطمئنش کنم که مستم. می خواستم به این بهانه توی اتاق بمونم؛ این جوری کسی بهم شک نمی کرد و همه با چشم دیده بودن که کلی خوردم و قاعدتا باید بدجور مست شده باشم. دیگه فرصتی نیست و الان حتما به شایان و ارسلان خبر دادن ویلا آتیش گرفته. وقتی برگشتم همه چیزو برات توضیح می دم؛ الان باید بری.
- نه! گفتم که بدون تو نمی رم.
- دلارام برو و با من بحث نکن؛ ممکنه کسی بیاد بالا و اون وقت هم تو توی دردسر میفتی و هم من. نذار این همه تلاش بی نتیجه بمونه.
جدی و محکم حرفاشو می زد. نتونستم چیزی بگم. دستمو گرفت، از پنجره پایینو نگاه کردم. یه نفر اونجا ایستاده بود و یه نردبون بلند زیر پنجره قرار داشت.
به کمک آرشام روش ایستادم. این بار واقعا داشت سرم گیج می رفت؛ آخه فاصلش تا زمین زیاد بود.
با چشمای به اشک نشستم نگاهش کردم. اون طرف پنجره ایستاده بود. دستاشو به لبه ی پنجره گرفت. کمی به طرفم خم شد.
- قول بده مواظب خودت هستی.
سر تکون داد.
- نه این جوری نه، مردونه قول بده! چرا نمی خوای باور کنی که نگرانتم؟
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. اخماش تو هم بود، ولی چشماش غم درونش هر لحظه بیشتر می شد. دستشو گذاشت روی گونم جدی بود، حتی کلامش!
- بهت قول می دم دلارام، حالا برو.
همون طور که نگاهم بهش بود، یکی دو تا از پله ها رو رفتم پایین، ولی رو پله ی سوم پام لیز خورد. آرشام به طرفم خم شد و با نگرانی صدام زد. از ترس می لرزیدم. نگاهش کردم، نگرانم بود و بی اراده دستش به طرفم دراز شده بود؛ انگار می ترسید بیفتم. دلم گرفت، نمی دونم چرا!
بدون اینکه به چیزی فکر کنم رفتم بالا و با تعجب نگاهم کرد، ولی اون هم حالش بهتر از من نبود. بی هوا و کاملا غیر منتظره با دلی پر از درد و صورت خیس بغلش کردم.
- چکار می کنی دختر، پنجره رو بگیر میفتی.
- تو نمی ذاری بیفتم، مگه نه؟!
- دلارام سخت ترش نکن. خواهش می کنم برو. تا کسی نفهمیده باید از اینجا دور بشی.
نگاهش کردم، آخه چطور می تونستم؟ نگرانش بودم!
سرشو خم کرد، صورتمو توی دستاش قاب گرفت. زیر لب لرزون زمزمه کرد: برو!
- آرشام!
- هیس! فقط برو، برو دلارام!
دستاش گرم بود، ولی من از سرما به خودم می لرزیدم. با اینکه مانتوم تنم بود و شالو انداخته بودم روی سرم، ولی می لرزیدم. از ترس بود، ترس از دست دادن آرشام!

***

نمی دونستم داریم کجا می ریم و فقط دیدم که به کمک همون مرد از ویلا زدیم بیرون و بعدشم نشستیم توی یه ماشین مشکی مدل بالا که شیشه هاش دودی بود. راننده به سرعت می روند. یه نفر جلو و یه نفر هم کنارم نشسته بود. ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشتن؛ هر سه نفر کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید. انگار محافظ بودن.
تو فکر بودم، تو فکر آرشام و اینکه قراره چی بشه؟! آخر این بازی به کجا می رسه؟!
- رییس گفتن گردنبندی که همراهتون دارید رو ازتون بگیرم، اون کجاست؟
لابد منظورش به گردنبند ارسلان بود. گردنبندو دادم بهش که از شیشه ی ماشین پرت کرد بیرون.
- چرا این کارو کردی؟
- امکان داره توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشن. به هر حال آقا دستور دادن و باید اجرا بشه.
دیگه چیزی نگفتم، یعنی امکانش بود که ارسلان توی گردنبند ردیاب کار گذاشته باشه؟ آخه چرا؟ هر چند از اینا هر کار بگی بر میاد.
چند ساعتی تو راه بودیم و نفهمیدم چطور رسیدیم؛ فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم ماشین از حرکت ایستاد و هر سه مرد از ماشین پیاده شدن. پامو روی زمین خیس و بارون خورده گذاشتم؛ با تعجب به اطرافم نگاه کردم. این آب و هوا، این بوی نم، این محیط و صدای دریا!
- ما کجاییم؟!
- همراه من بیاید.
- پرسیدم کجاییم؟!
- تو یکی از روستاهای شمال.
در زد، یه خونه ی قدیمی.
صدای مردی رو از پشت در شنیدم.
- کیه؟!
مردی که کنار ما ایستاده بود، جوابشو داد.
- باز کنید، از طرف مهندس تهرانی اومدیم.
در باز شد؛ قامت پیرمردی با موهای سفید و قد تقریبا متوسط توی درگاه نمایان شد. نگاهشو روی هر چهار نفرمون چرخوند. همون مرد رو کرد بهش و گفت: آقای مهندس قبلا باهاتون هماهنگ کرده بودند.
لبخند مهربونی نشست روی لباش و نگاهش روی من ثابت موند. با همون لبخند و نگاه پدرانه رو به من گفت: تو باید دلارام باشی، آره بابا؟
لبخند کمرنگی نشست روی لبام، ولی زبونم نچرخید چیزی بگم و فقط سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
- بیا تو بابا، دم در واینستا ... بفرما!
از توی درگاه کنار رفت و همزمان که داشتم وارد حیاط می شدم، رو به خونه صدا زد.
- بی بی بیا مهمونمون از راه رسید!
با کنجکاوی نگاهمو دور تا دور حیاط چرخوندم. صدای قدقد مرغا و بع بع گوسفندا ... اینجا روستا بود، پس این صداها باید طبیعی باشه، گرچه بهش عادت نداشتم. رو به روم نمایی کامل از یه خونه ی روستایی به سبک دیگه ی خونه های شمالی رو دیدم. فوق العاده بود، با اینکه قدیمی بود؛ ولی با این نمای سنتی چشم هر بیننده ای رو خیره می کرد.
در خونه باز شد و زنی میانسال در حالی که چادر سفید و گل گلیشو به کمرش می بست، لبخند به لب اومد توی ایوون و از همون جا گفت: خوش اومدن، قدمشون سر چشم، بفرمایید.
ناخوداگاه با دیدنش لبخند زدم. عجیب منو یاد مادرم انداخت. اونم همیشه عادت داشت موقع کار چادرشو به کمرش ببنده. اومد جلو و منو که مبهوت وسط حیاط ایستاده بودم رو بغل کرد. چه آغوش گرمی، چقدر مهربون!
- خوش اومدی دخترم، صفا آوردی.
از توی بغلش اومدم بیرون، هیچ جوری نمی تونستم لبخند رو از روی لبام محو کنم.
- ممنونم.
- بیا تو دخترم، چرا اینجا ایستادی؟
صدای یکی از محافظا رو از پشت سر شنیدم.
- آقای مهندس همه چیزو براتون گفتن؟
پیرمرد: آره پسرم نگران نباش. مهمون آرشام خان روی سر ما جا داره. حتما خسته این، بیاید تو یه چایی چیزی بخورید خستگی از تنتون در بره، بفرمایید.
بی بی دستشو گذاشت پشت کمرم و به سمت خونه هدایتم کرد.

***

نیم ساعتی بود که رسیده بودیم. توی این مدت مرتب از توی اتاق بغلی صدای آه و ناله می اومد، انگار که یکی مریض بود.
رو به بی بی که داشت برامون سفره پهن می کرد، گفتم: ببخشید این صدا ... کسی مریضه؟!
نمی دونم چرا کنجکاوی می کردم؛ خب شاید طرف نخواد بگه دختر، مجبوری بپرسی؟
اما بی بی با خوشرویی جوابمو داد.
- خودت برو ببین دخترم، می شناسیش.
با تعجب نگاهش کردم. نیم نگاهی به صورت پیرمرد که بی بی عمو محمد صداش می زد انداختم. لبخند کم رنگی نشست روی لباش. اون سه نفر محافظ هم تو حیاط بودن!
آروم از جام بلند شدم و به طرف اتاق قدم برداشتم. دستگیره رو گرفتم و کشیدم. در با صدای «غیژی» باز شد؛ انگار لولاهاش مشکل داشت. درو که باز کردم خودمو توی یه اتاق تقریبا کوچیک با یه کمد گوشه ی دیوار و یه صندوق آهنی کنارش دیدم،
و یه بخاری کوچیک هم درست سمت راستم. چیز زیادی تو اتاق نبود! رختخواب پهن بود و یه نفر توش دراز کشیده بود و مرتب ناله می کرد. صورتش رو به پنجره بود. رفتم تو، آروم سرشو برگردوند. مات و مبهوت با دیدنش خشکم زد.
- فرهاد؟! تو اینجا ...
با دیدنم خواست لبخند بزنه، ولی نتونست و صورتش از درد جمع شد. چند جای صورتش زخمی شده بود و با ناله سعی کرد توی جاش بشینه. خودمو سریع بهش رسوندم.
- بذار کمکت کنم.
کمکش کردم بشینه و خودمم کنارش نشستم. هنوزم متعجب بودم. تو چشمام نگاه کرد.
- تو اینجا چکار می کنی فرهاد؟! چرا سر و صورتت زخیمه؟! تو رو خدا یه چیزی بگو، می دونی چقدر دنبالت گشتم؟ چرا هر چی بهت زنگ می زدم خاموش بودی؟
با درد خندید.
- یکی یکی بپرس دلارام. نگران نباش چیزیم نیست، اینا هنر دست یه آدم روانیه.
- کیومرث؟!
- پس می دونی!
- کی غیر از اون می تونه باهات بد باشه؟ تو که آزارت به کسی نمی رسه.
- از کجا فهمیدی کار اونه؟
- با پری حرف زدم، اون بهم گفت. کی تو رو آورده اینجا؟
لبخند از رو لباش محو شد و نگاهشو ازم گرفت.
- نمی خواستم بهش مدیون باشم؛ تو این کارو کردی؟ تو ازش خواستی، درسته؟
- از کی؟! چی داری می گی؟!
- دلارام من نمی خواستم آرشام کمکم کنه؛ چرا بهش رو انداختی؟
- آرشام تو رو آورده اینجا؟!
مکث کرد تا چند لحظه چیزی نگفت. صورتشو برگردوند و نگاهم کرد.
- در اثر یه سوتفاهم کیومرث فکر کرد که من با نامزدش رابطه دارم و وقتی منو گرفت و برد توی اون خرابه، بهش گفتم که کاری با پری ندارم؛ ولی اون حرفای دیگه ای می زد. قصدش زجرکش کردن من بود. دلارام اون آدم یه دیوونه ی به تمام معناست. جون دوستت در خطره، بهتره اینو یه جوری بهش بگی.
- می دونم فرهاد، و پری هم اینو می دونه. خوشبختانه داره ازش جدا می شه. اونم کیومرثو دوست نداشت، ولی مجبور شد باهاش بمونه.
منتظر نگاهش کردم تا ادامه بده. سکوت کوتاهی کرد و ادامه داد:
- شبونه یه عده آدم ریختن اونجا ... صدای تیراندازی از هر طرف می اومد. یه جای پرت، کسی نبود که بخواد بفهمه و کاری بکنه. به خودم که اومدم دیدم اینجام و یکی داره زخمامو شستشو می ده. کل راه بیهوش بودم و فقط یه جا چشمامو باز کردم که دیدم تو یه جایی مثل انبار هستیم، ولی وقتی کامل بهوش اومدم خودمو اینجا توی این خونه ی روستایی دیدم. حالا تو بگو اینجا چکار می کنی؟
- منم مجبور شدم؛ بعدا مفصل برات تعریف می کنم.
مهربون نگاهم کرد. گونه ی راستش کبود بود و گوشه ی پیشونیش زخم شده بود؛ لب پایینش هم به کبودی می زد. چه به روزش آوردن کثافتا، واقعا کیومرث یه حیوون بود!

***

صبح شد ظهر، ظهر شد عصر و عصر شد شب! ولی از آرشام هیچ خبری نشد. از بس از محافظا سراغشو گرفته بودم که بیچاره ها حسابی از دستم کلافه بودن. دست خودم نبود، نگرانش بودم .
شب بود رفتم تو حیاط. هوا سرد بود و پتوی نازکی رو که انداخته بودم روی شونه هامو محکم دورم پیچیدم. نگهبانا بيرون خونه کشيک مى دادن.
نشستم روی پله و از همون جا به آسمون شب خیره شدم. آسمون ابری بود، انگار بازم می خواد بباره. چشمای منم بارونی بود و منتظر یه تلنگر کوچیک تا قطرات پی در پی روی صورتم سرازیر بشن. چه بهانه ای بهتر از آرشام؟ نگاه تار از اشکم آسمون رو می دید، ولی در اصل انگار هیچ چیز نمی دیدم. نگرانش بودم؛ زیر لب شروع کردم به دعا خوندن، کاری که مادرم همیشه می کرد واسه سلامتی تک تکمون. دعا می خوند و با صلوات توی صورتمون فوت می کرد.
اشکامو با پشت دست پاک کردم؛ شده بودم عین بچه ها! چقدر دل نازک شدی دلارام!
از روی پله بلند شدم، خواستم برم تو که صدای درو شنیدم و همون جا خشکم زد. با تقه ی دوم تند تند پله ها رو طی کردم و نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به در و با چه شتابی بازش کردم. قامت بلند مردی رو دیدم که صورتش توی سایه بود و واضح دیده نمی شد. اولش ترسیدم و گفتم نکنه از آدمای شایان باشه؟! ولی نه، قلبم یه چیز دیگه می گفت، چیزی که جسارتمو بیشتر کرد.
یه قدم اومد جلو، صورتشو دیدم و با ذوق عجیبی نگاهش کردم، ولی اون اخماش تو هم بود و صورتش جمع شده بود، انگار که داره درد می کشه! دست راستشو گذاشته بود رو بازوی چپش و از لا به لای انگشتاش خون جاری بود.
- تو ... آرشام تو زخمی شدی؟!
جوابمو نداد. درو کامل باز کردم؛ اومد تو و تلو تلو خوران خودشو رسوند لب حوض و دست خون آلودشو توی آب فرو برد. نگران کنارش نشستم.
- دست خیستو نذاری رو زخمت؛ باید ضد عفونیش کنم. بریم تو، آخه چی شده؟ چرا به این روز افتادی؟
بازم جوابمو نداد بی حال از کنار حوض بلند شد و به طرف ایوون رفت. پتومو با احتیاط انداختم روی شونه های مردی که با دیدنش، اونم تو این حال و روز، داشتم پس میفتادم. آرشام با خودش چکار کرده بود؟!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
داشتم زخمشو پانسمان می کردم. از وقتی اومده بود یه کلمه هم از دهنش حرفی نشنیدم. چسبو با احتیاط زدم رو باند.
- اولش فکر کردم که تیر خوردی، ولی وقتی زخمتو دیدم فهمیدم جای چاقوئه. خدا رو شکر اینجا همه چیز بود، وگرنه باید می رفتیم درمانگاه. نمی خوای چیزی بگی؟ آرشام چی شده؟
نگاهم کرد و با اخم و نگاهی عمیق لب باز کرد، ولی همون موقع بی بی سینی به دست اومد توی اتاق. با نگاهی مهربون ولی نگران رو به آرشام گفت: بیا پسرم برات غذا آوردم. بخور جون بگیری. این دختر که امروز دهن به هیچی نزده، می ترسم از حال بره؛ رنگ به رو نداره! تو یه چیزی بهش بگو،شاید دو تا لقمه بخوره.
آرشام نگاهم کرد. خجالت زده رو به بی بی گفتم: نه بی بی اشتها نداشتم، اگه گرسنم بود که می خوردم. شما نگران نباش.
- مادر این چه حرفیه! کل روز هیچی نخوردی، این جوری از پا در میای. واسه تو هم آوردم بذار دهنت جون بگیری عزیزم.
- چشم می خورم.
- چشمت بی بلا مادر، رختخوابتو توی اتاق خودم پهن کردم. عمو محمد هم میاد اینجا تا مهندس تنها نباشن. غذاتو خوردی بیا تو اتاق یه کم استراحت کن دخترم.
به روش لبخند زدم؛ این زن چقدر با محبت بود و هر لحظه بیشتر از قبل حس می کردم که چقدر رفتاراش شبیه به مادرمه. بی بی از اتاق رفت بیرون، با لبخند رو به آرشام گفتم: بی بی به شوهرش می گه عمو محمد؟!
سرشو تکون داد و بازم سکوت کرد. سینی غذا رو کشیدم جلو و براش لقمه گرفتم. کتلت بود و خیلی هم خوشمزه! اونم آروم آروم می خورد. کنارش دو تا لقمه خوردم و تموم مدت نگاه سنگینش روم بود. سرمو بلند نکردم، چون واقعا به آرامش این نگاه نیاز داشتم و می دونستم نگاهش کنم چشمشو از روم بر می داره.
بعد از خوردن غذا سینی رو برداشتم، تموم حرکاتمو زیر نظر داشت و ثانیه ای چشم ازم نمی گرفت.
- من می رم تو هم استراحت کن؛ می دونم با سوالام کلافت کردم، ولی به خدا خیلی نگرانت شدم. از وقتی اومدم اینجا همش ...
ساکت شدم، دیگه داشتم زیاده روی می کردم و کنترل زبونم دست خودم نبود؛ انگار اونم مطیع قلبم شده بود. بلند شدم و رفتم سمت در.
- دلارام!
ایستادم و آروم برگشتم و نگاهش کردم. اخماش تو هم بود، ولی لحنش آروم تر از همیشه.
- امشب خستم، امروز روز سختی داشتم. به موقعش همه چیزو برات تعریف می کنم، حالا برو بخواب.
لبخند زدم و سرمو تکون دادم.
- شب بخیر.
و آروم زمزمه کرد: شبت بخیر.

***

سه روز گذشت، ولی تو این مدت هنوز آرشام برام هیچ چیزو تعریف نکرده بود. روزا بیرون بود، شبا می اومد خونه که با جون و دل ازش استقبال می کردم. دیگه بهم اخم نمی کرد و اون شب مشخص بود که خسته است، ولی توی این سه روز رفتارش آروم تر از قبل شده بود. کمتر حرف می زد، ولی بداخلاقی هم نمی کرد.
رفتار بی بی و عمو محمد باهام گرم و صمیمی بود و یه لحظه از آرشام غافل نمی شدن. بی بی به نحو احسنت ازمون پذیرایی کرد و به آرشام می گفت پسرم. نمی دونم آرشام این زن و شوهر مهربونو از کجا می شناخت، ولی فوق العاده آدمای خوبی بودن. روی دیوار اتاقشون چند تا قاب عکس بود که توی یکیش تصویر سه تا دختر و پسر جوون بود. بی بی گفت عکس بچه هاشه و با چه غمی به قاب عکس خیره می شد و گریه می کرد. مرتب رو زبونم می اومد ازش بپرسم چی به روزشون اومده، ولی خیلی زود جلوی خودمو می گرفتم.
فرهاد حالش بهتر شده بود و می تونست راه بره، ولی با این حال کمی لنگ می زد. چند بار خواست باهام حرف بزنه، ولی تا حرفو می کشید به موضوع علاقش به من، یه جوری از زیرش در می رفتم. آرشام تا بیرون بود که هیچی، ولی تا وقتی تو خونه بود اجازه نمی داد حتی به اتاق فرهاد نزدیک بشم.
سه تا اتاق داشتن که یکیش واسه فرهاد بود و یکیش هم واسه من و بی بی؛ آرشام و عمو محمد هم تو اون یکی اتاق می خوابیدن. از آرشام سوالی نمی پرسیدم چون می دونستم تا خودش نخواد بهم جواب نمی ده.
شب چهارم بود، اون شب آرشام دیرتر اومد خونه. من و بی بی تو اتاق بودیم؛ بی بی خواب بود ولی من نه! تا آرشامو نمی دیدم خوابم نمی برد. پاشو که از خونه می ذاشت بیرون دلم هزار راه می رفت. بی بی اوایل بهم شک کرده بود، ولی کم کم فهمید قضیه چیه. کارایی که من می کردم، و شور و عشقی که من توی کارام نسبت به آرشام داشتم رو هر کس دیگه ای هم می دید می فهمید یه خبرایی هست.
صدای درو که شنیدم فهمیدم خودشه، رفتم پشت پنجره و آروم گوشه ی پرده رو کنار زدم. عمو محمد تو حیاط بود؛ آرشام دکمه های پالتوی مشکیش رو تا آخر بسته بود. دیدم که دارن با هم حرف می زنن، نتونستم جلوی کنجکاویمو بگیرم و از اتاق رفتم بیرون و پشت در ایستادم. چون روی پله ها نشسته بودن و نزدیک به در، صداشونو واضح می شنیدم.
آرشام: چرا تا این ساعت بیدارید؟
- نگرانت شدم پسرم.
- من خوبم.
- می دونی که به اندازه ی پسرم دوستت دارم و نگران سلامتیتم؛ بابا بیشتر به فکر خودت باش!
- دلارام کجاست؟
- با بی بی رفتن توی اتاق بخوابن، ولی تا چند دقیقه پیش بیدار بود. می اومد پشت پنجره تا ببینه اومدی یا نه. دختر آروم و مهربونیه، خدا حفظش کنه.
- الان بیداره؟
- نمی دونم پسرم، می خواستم باهات حرف بزنم.
- در چه مورد؟
- بریم تو اینجا هوا سرده.
بدو خودمو رسوندم توی اتاق و آروم درو بستم. به بی بی نگاه کردم، صدای خروپفش می اومد. ماشاالله حسابی خوابش سنگینه!
گوشمو چسبوندم به در تا ببینم چی می گن. اتاق ما رو به هال باز می شد، ولی اتاق آرشام و فرهاد تو قسمت راهروی خونه قرار داشت.
- گوشم با شماست عمو محمد، چی شده؟
- خواستم یه کم باهات حرف بزنم.
- در مورد چی؟
- درمورد دلارام.
- دلارام چی شده؟!
- پسرم چیزی نشده نگران نباش، نمی دونم گفتنش درسته یا نه ولی گفتنیا رو باید گفت. من پدر و مادر خدابیامرزتو خیلی خوب می شناختم، تو رو هم می شناسم! مرد با شخصیتی هستی، ما که ازت بدی ندیدم و هر چی بوده خیر بوده. در همه حال کمکمون کردی و دستمونو گرفتی. در حق من و بی بی فرزندی کردی و خدا شاهده مثل پسرمون دوستت داریم.
- عمو محمد این حرفا چه ربطی به دلارام داره؟!
- می گم بهت پسرم صبور باش! توی این چند روز شاهد نگاه های هر دوی شما بودم. دقیق نمی دونم مشکلتون چیه و چرا این دختر اینجاست، ولی تموم مدت شاهد بی قراری هاش بودم. وقتی پاتو از این در می ذاری بیرون دلواپست می شه و مرتب توی حیاط قدم می زنه و تو حال خودشه. وقتی میای خونه نور امید توی چشماش می شینه. پسرم، من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم؛ نگاه این دختر به تو از سر علاقه است. یاد ندارم از دختری دفاع کرده باشی و همیشه دیدم که از جنس مخالف دور بودی. وقتی بهم گفتی قراره یه دخترو اینجا نگه داریم و مراقبش باشیم، به خدا قسم هر دو پام به زمین خشک شد که آرشام خان اهل این کارا نیست و هیچ دختری هم تو زندگیش نیست! وقتی دیدمش تازه فهمیدم چرا شدی پشت و پناهش. رفتارای هر دوی شما رو دیدم، برعکس گذشته الان آرومی و در مقابلش کاملا خونسرد رفتار می کنی. دیدم که اجازه نمی دی نزدیک اتاق اون پسر بشه. با اینکه آقای دکتر از اقوامشه، ولی این اجازه رو بهش نمی دی! عشقو تو نگاه اون پسر دیدم و توجه ای که تو به دلارام داری رو هم دارم به چشم می بینم؛ از همه مهمتر اون علاقه ای که این دختر به تو داره، ولی پشت دیواری از غرور مخفیش کرده.
- عمو محمد حرفاتو نمی فهمم، می خوای چی بگی؟ اصل قضیه رو بگو!
- پسرم حضور این دختر توی این خونه اونم به این شکل درست نیست؛ دلارام برای من و بی بی عین دخترمون می مونه، ولی نه به تو محرمه و نه به اون پسر. اینجا خونه ی شماست، ولی هم من و هم بی بی عقایده خودمونو داریم و به حلال و حروم اعتقاد داریم. اگه نمی دیدم که این دختر بهت علاقه داره خدا شاهده حرفی نمی زدم، ولی الان ...
- ولی چی؟!
- پسرم از حرفام ناراحت نشو، من برای خودتون می گم. اینجا روستای کوچیکیه و خیلی زود همه می فهمن یه دختر اینجا داره بین دو تا مرد مجرد زندگی می کنه. بر فرض ما بهونه بیاریم که این دختر از اقواممونه، تو رو هم که همه می شناسن، ولی بازم دید این مردم به قضیه یه چیز دیگه است. نمی خوام پشت سر این طفل معصوم حرف در بیارن و خودت که شاهد بودی سر مریم چی اومد؟ نمی خوام گذشته تکرار بشه. من تو وجود این دختر مریممو می بینم؛ نذار پسرم ...
- حرفاتونو قبول دارم چون شما می گید، ولی چاره ای نیست و فعلا نمی تونم اونو از اینجا ببرم. بیرون از این خونه خطرات زیادی تهدیدش می کنه و اینجا براش امن ترین جای ممکنه.
- من نگفتم دخترمو از اینجا ببر، فقط راست و حسینی بهم بگو تو این دختر رو می خوای یا نه؟
و بعد از سکوت کوتاهی از جانب آرشام.
- چرا می پرسید؟!
- می خوام مطمئن بشم که اشتباه نکردم. به علاقه ی اون دختر شک ندارم چون می بینم که چطور خواب و خوراکو ازش گرفتی، ولی به حس تو شک دارم؛ تو مرد سرسخت و محکمی هستی. بهم بگو پسرم الان هیچ کس جز ما اینجا نیست که حرفاتو بشنوه.
- می خوام منظورتونو از این حرفا بدونم.
- اگه تو هم خاطرشو می خوای چرا عقدش نمی کنی؟ چرا پناهش نمی شی پسرم؟ بذار بهت حلال بشه بابا، نذار سرنوشت مریم قسمت این دختر طفل معصوم بشه. اینجا حرف زود می پیچه، نذار اسمش روی زبونا بچرخه. این جوری من و بی بی تا پای جون هواشو داریم. گفته بودی بهش نظر دارن و می خوای از مصیبت دورش کنی، ولی وقتی اسم تو توی شناسنامش باشه دیگه احدی نمی تونه بهش نزدیک بشه. عقدش کنی همه چیز درست می شه پسرم!
- و اگه قبول نکنم؟
- پس حرفای من پیرمرد مو سفید و قبول نداری؟
- اینکه می گید با این کار از شر اون آدمای پست خلاصش می کنم، حرفی ندارم؛ ولی می دونید که من اهل ازدواج نیستم.
- می دونم بابا ولی تو هم یه مردی و باید یه زن کنارت باشه. دخترم از همه نظر تکه، دیگه چی می خوای پسرم؟
آرشام مکث کرد.
- نمی تونم قبول کنم.
- آقای دکترم دوستش داره.
- اسم اونو نیار عمو محمد! دلارام هیچ حسی بهش نداره.
- ولی پسر مقبول و متینیه. توی این مدت بدی ازش ندیدم و حتی نگاه بد به این دختر نمیندازه؛ فقط عاشقه و اینکه به هم محرم نیستن ممکنه هر دوشون رو به گناه بندازه. عشق اگه از جانب مرد به جوشش بیفته دردسر ساز می شه، چون هر مردی نمی تونه جلوی خودشو بگیره. پسرم ترسم از همینه!
- اگه فرهادو از اینجا ببرم مشکل حله؟
- چکار به اون بنده ی خدا داری؟ اون که کاری به کسی نداره؛ من و بی بی این طور صلاح می دونیم بابا.
- شاید دلارام راضی نباشه، اون وقت چی؟!
- تو موافقت کن بقیشو بسپر به من و بی بی. اگه موافق بودی من حاج آقا رو خبر می کنم بیاد اینجا یه صیغه ی عقد دایم براتون می خونه، چون می شناسمش کاراتونو زود انجام می ده.
- به همین سادگی؟!
- پسرم تو کار خیر حاجت هیچ استخاره ای نیست؛ حاج آقا مهدوی امین این روستاست.
- الان نمی تونم تصمیم بگیرم تا بعد ببینم چی می شه.
- پسرم خوب فکراتو بکن بعد جوابمو بده، فقط نذار دیر بشه!
صدایی نشنیدم. عین مجسمه پشت در خشکم زده بود؛ یعنی گوشام درست می شنوه؟! عمو محمد به آرشام پیشنهاد داد منو عقد کنه؟! مغزم کمپلت قفل کرده بود!

***

اون شب با هزار بدبختی خوابیدم، ولی تا صبح فکر و خیال دست از سرم برنداشت. صبح وقتی همراه بقیه دور سفره نشسته بودم تموم حواسم پیش آرشام بود که اخماشو حسابی کشیده بود تو هم و هیچی نمی خورد. کمی از پنیر محلی گذاشتم دهنم، مزش بی نظیر بود.
بی بی: دخترم شیر بخور، گرم و تازه است.
لبخند زدم.
- چشم بی بی می خورم؛ ببخشید باعث زحمتتون هم شدم.
متقابلا با مهربونی ذاتی که چاشنی لبخندش شده بود، نگاهم کرد.
- کدوم زحمت مادر! وجودت اینجا برای ما رحمته. خدا شاهده اندازه ی دخترم برام عزیزی. اینجا خونه ی خودته مادر، دیگه از این حرفا نزن.
با شرمندگی یه قلپ از شیر گرمی که معلوم بود تازه دوشیده شده، خوردم. تو این خونه ی روستایی بین این دیوارای قدیمی، عجب صفا و صمیمیتی برقرار بود! مخصوصا با وجود دلای پاک و مهربون عمو محمد و بی بی، حس غریبگی بهم دست نمی داد.
وقتی داشتم شیر و سر می کشیدم، متوجه ی نگاه های خاصی که عمو محمد و آرشام بهم مینداختن شدم. آرشام سرشو تکون داد و بعدشم با یه تشکر زیر لبی از کنار سفره بلند شد و رفت بیرون. به یک دقیقه نکشید که عمو محمد هم پشت سرش رفت. به بی بی نگاه کردم؛ تو فکر بود؛ به یه گوشه خیره شده بود و چیزی نمی گفت.
- بی بی؟
حواسش جمع شد و نگاهم کرد.
- جون بی بی!
- جونت سلامت بی بی جون.
لبخندش پر رنگ شد و درخشش اشک توی چشماش بیشتر.
- بی بی، چیزی شده؟!
- نه مادر یاد قدیما افتادم، وقتی مریمم صدام می زد و می گفتم جان بی بی، همین جوری جوابمو می داد. منو یاد دخترم میندازی، اونم مثل تو قلب مهربونی داشت. شاداب بود و یه لحظه خنده از روی لباش کنار نمی رفت.
آه پر سوزی از ته دل کشید و اشکاشو پاک کرد.
- این روزگار به هیچ کس وفا نکرده مادر، به مریم منم وفا نکرد. دختر جوونم پر پر شد!
همون طور که با گوشه ی روسریش چشماشو پوشونده بود، شونه های نحیفش زیر بار این همه اشک و آه می لرزید. غم خودمم تازه شد و حینی که چشمام نمناک شده بود بغلش کردم. بی صدا اشک می ریخت.
- ببخش بی بی ناراحتت کردم.
سرشو بلند کرد، کنارش نشستم. با گوشه ی روسریش اشکاشو پاک کرد، چشماش قرمز شده بود.
- نه مادر تو که تقصیر نداری، اتفاقا سبک شدم باهات حرف زدم. لعنت خدا بر دل سیاه شیطون! خدا ازش نگذره که دل یه مادرو به غم جیگر گوشش آتیش زد!
- بی بی مگه چی به سر مریم اومد؟ ببخشید می دونم فضولیه، ولی واقعا کنجکاو شدم.
- نه مادر این چه حرفیه. چی بگم، چی بگم از اون از خدا بی خبر که ما رو به روز سیاه نشوند. چند سال پیش یه مرد جوونی رو عمو محمد کنار رودخونه پیدا می کنه و با خودش میاره خونه، چون زنده بود با کمک طبیب به لطف خدا شفا پیدا کرد، ولی به گفته ی خودش چیزی یادش نمی اومد. پسر خوش بر و رویی بود، ندونستیم که این کار هیچ خیری توش نداره و آخر سر این خودمون هستیم که توی این آتیش می سوزیم و خاکستر می شیم. از روی خوبی به این پسر جا دادیم و همین جا موند؛ کاری هم به ما نداشت. دو تا از پسرامو توی تصادف از دست داده بودم و اونو مثل پسر خودم می دونستم. مریم اون موقع دانشجو بود؛ کم کم هُو پیچید توی روستا که عمو محمد با وجود دختر مجردش مرد غریبه توی خونش نگه می داره. خلاصه مادر سرتو درد نیارم، مونده بودیم تو رودربایستی تا بهش بگیم که آره قضیه اینه و یه فکری بکنیم. اونم با هزار بهونه و چرب زبونی گفت که جایی رو نداره بره. حتی عمو محمد چند بار خواست راضیش کنه واسه مداوا برن تهران، ولی قبول نکرد. ما هم ساده داشتیم فریبشو می خوردیم؛ ندونستیم که چشمش مریممو گرفته! یه روز که رفته بودم تخم مرغا رو به حسن آقا بقال بدم، مثل اینکه یکی از روستاییا به عمو محمد خبر می ده که بیا گاوم مریض شده و داره تلف می شه؛ آخه عمو محمد یه چیزایی سرش می شد و اهالی روستا هم هر وقت کمک لازم داشتن می اومدن سراغ ما. خلاصه همون روز من توی بقالی یه کم معطل شدم؛ وایستادم تا حسن آقا بیاد تخم مرغا رو تحویلش بدم. کسی جز اون خونه نبود، مثل اینکه اون روز مریم یکی از کلاساشو از دست داده بود و واسه همین زود بر می گرده خونه.
دستشو به سرش گرفت و همون طور که خودشو تکون می داد و اشک می ریخت ادامه داد: چی بگم مادر که دلم خونه! اون از خدا بی خبر نگاه بد به دخترم داشت. همه ی اهل روستا برامون حرف در آورده بودن و ما به خاطر خشنودی خدا و بندش بی توجه از کنارشون رد می شدیم، ولی اون نامرد بهمون بد کرد! می خواست دامن دخترمو لکه دار کنه. دخترم میاد توی حیاط و جیغ می کشه، اونم دنبالش می کنه با هم گلاویز می شن و مریم به خاطر نجات جونش به هر چیزی که دم دستش بوده چنگ می زنه. اینا رو یکی از زنای همسایه از بالای پشت بوم دیده و شاهد بوده، ولی از ترسش کاری نکرده. جلوی دهنشو گرفته بود که صداشو همسایه ها نشنون. مریم از دستش فرار می کنه و اونم عصبانی می شه و می زنه توی صورتش. دخترم جیگر گوشم میفته زمین و سرش می خوره به آجرای لب باغچه و عزیز دل مادر همون لب باغچه بال بال می زنه تا جونش در می شه. اون بی همه چیز تا می بینه اوضاع این جوریه فرار می کنه.من و عمو محمد دیر رسیدم، مریمم تموم کرده بود!
صدای گریه و ضجش دل سنگ و آب می کرد. سرشو توی بغلم گرفتم و منم همپاش اشک ریختم. عجب سرگذشت تلخی! خدایا این مادر با وجود این همه غمی که توی دلش داره چی می کشه!
به قدری توی حال و هوای خودم و داستان زندگی مریم غرق شده بودم که نفهمیدم آرشام و عمو محمد از کی به درگاه اتاق تکیه دادن و دارن ما رو نگاه می کنن. به آرشام نگاه کردم که دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و با اخم به زمین خیره شده بود. از فک منقبض شدش می شد فهمید که تا چه حد ناراحته. سرشو به آرومی بلند کرد، انگار سنگینی نگاهمو حس کرده بود. چشم تو چشم شدیم؛ قطرات پی در پی اشک صورتمو خیس می کرد، ولی من بدون اینکه حتی پلک بزنم توی چشماش خیره شدم. کلافه از دیوار فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت.

***

تقریبا ظهر شده بود؛ توی هال نشسته بودم پیش بی بی. فرهاد صدام زد، خواستم برم توی اتاقش که از یه طرف دیگه آرشام صدام زد. مونده بودم چکار کنم! صورت آرشام جدی بود و جرات نداشتم حرفی بزنم، مخصوصا جلوی بی بی و عمو محمد. به بی بی گفتم که به فرهاد بگه کارم که تموم شد میام پیشش و اونم با لبخند قبول کرد. دنبال آرشام رفتم رفت توی حیاط؛ محافظا بیرون بودن، چون توی حیاط که ندیدمشون.
- چی می خواستی بگی؟
- اون دکتره باهات چکار داشت؟
- اولا دکتره نه و آقای دکتر! دوما چه می دونم، نذاشتی که برم ببینم.
سکوت کرد و نگاهشو یه دور توی حیاط چرخوند و روی صورتم ثابت نگه داشت. نگاهمو به حوض کوچیکی که وسط حیاط بود دوختم، اطراف اکثر خونه های اینجا حصارکشی شده بود و بعضی از خونه ها که قدیمی تر بودن در مجزا داشتن؛ یه در قدیمی که معلوم بود مدت زیادی پوسیده.
- می دونم که دیشب حرفای من و عمو محمد رو شنیدی؛ پس لازم نیست چیزی رو توضیح بدم!
با تعجب نگاهش کردم، جدی بود.
- اون جوری نگاهم نکن، سایتو پشت پنجره دیدم.
عجب آدم تیزی بود!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
خودمو نباختم و تک سرفه ای کردم.
- خب که چی؟ بر فرض که شنیده باشم!
- نظرت چیه؟
- در مورد چی؟!
- پیشنهاد عمو محمد!
- عمو محمد و بی بی تحت تاثیر شرایط سختی که داشتن می خوان با این کار اون قضیه رو جبران کنن؛ این نظر منه.
- پس قبول نمی کنی.
- مگه تو قبول می کنی؟!
نگاهشو از روم برداشت.
- پیشنهاد بدی نیست؛ به نظرم موقت مناسبه!
پوزخند زدم و باز شدم همون دلارام گستاخ و بی پروایی که آرشام گربه ی وحشی صداش می زد.
- نه بابا گرمیت نکنه! خوبه از قبل برنامه هاتم چیدی، هه عقد مـــوقت!
- تو مشکلی داری؟
- پس چی فکر کردی؟! که تا بگی بیا عقد کنیم منم بگم ای به چشم، چرا که نه؟!
یه قدم اومد جلو.
- مگه می تونه غیر از اینم باشه؟
یه قدم رفتم عقب.
- حالا که می بینی! فکر کردی یه دختر بی پناه و بی کس به پستت خورده و موقعیتو طلایی دیدی که خرش کنی و صیغت بشه، آره؟ کور خوندی!
لبخند کجی نشست گوشه ی لبش و یه قدم دیگه اومد جلو.
- از هر موقعیت طلایی باید استفاده کرد؛ تو بودی پسش می زدی؟
چشمام از این همه وقاحت گشاد شد.
- پس اون کی بود که داشت به عمو محمد می گفت من قصد ازدواج ندارم؟
- دیشب خسته بودم و ذهنم کار نمی کرد، نیاز داشتم که فکر کنم.
- اتفاقا به نظرم حرفای دیشبت حقیقت داشت. اینایی که الان داری تحویلم می دی رو باور ندارم!
خواستم برم تو که با یه قدم بلند خودشو رسوند بهم و بازومو گرفت.
- کجا؟!
- ولم کن؛ بی بی رو صدا می زنما!
- که منو تهدید می کنی، آره؟
لحنش آروم بود، ولی حرکاتش پر از خشونت.
- هر چی می خوای فکر کن.
- چرا لج می کنی دختر؟
- پس فکر می کردی قبول می کنم؟
- شک ندارم قبول می کنی!
- خیلی رو داری.
- تو دیگه چرا اینو می گی؟
- ولم کن!
- جواب منو ندادی.
- هزار بار دیگه هم باشه می گم من این کارو نمی کنم؛ من زن صیغه ای هیچ کس نمی شم!
- زن صیغه ای هیچ کس نمی شی، زن عقدی من می شی!
- چه عقدی؟
- موقت.
تقلا کردم و با حرص پسش زدم.
- هر دوش یکیه، من از اوناش نیستم.
با خشم بازومو گرفت و منو کشید دنبال خودش. محکم چسبوندم سینه ی دیوار با خشم زیر لب توی صورتم توپید.
- بفهم چی از اون دهنت میاد بیرون؛ من کی همچین حرفی زدم؟
- سر بسته گفتی منظورت چیه. من یه دخترم و نمی خوام صیغه بشم. حق دارم مثل آدم زندگی کنم و اگه بخوام ازدواج کنم با کسی عقد می کنم که از ته دل منو بخواد، اونم نه موقت و فقط دایم! چون می خوام برای همیشه توی زندگیم باشه، نه واسه چند روز!
بی حرف توی چشمام خیره شد. از زور هیجان نفس نفس می زدم.
- پس دردت اینه! اگه عقد دایم کنیم، حله؟
فقط نگاهش کردم؛ می خواستم صداقت گفته هاشو از توی چشماش بخونم.
- چرا هیچی نمی گی؟
- من باهات عقد نمی کنم!
مات موند، ولی از خشونتش کم نشد.
- چرا؟!
- چون تو این کار تردید داری و قلبا نمی خوای.
صداش با اینکه بلند نبود، ولی این قدر محکم بود که باعث بشه تن و بدنم بلرزه و چشمامو ببندم.
- د آخه تو چی از جون من می خوای؟! تو فکر کردی این قدر بیکارم که تا عمو محمد گفت برو دختره رو عقد کن بگم باشه؟ ده ساله دارم از هم جنسای تو دوری می کنم و ازدواج که کلا واسم بی معنی بود؛ تو خیال کردی من نمی تونم نظر عمو محمد و برگردونم؟ شده باشه می برمت یه جای دیگه، ولی این کارو نمی کنم. این عقاید واسه بی بی و عمو محمده، نه آرشام! من عقاید خودمو دارم.
چشمامو بازکردم و زل زدم تو چشمای سیاهش که آروم و قرار نداشتن.
- پس چرا این کارو می کنی؟
- ازم نخواه چیزی بگم.
- تا ندونم هیچ جوابی بهت نمی دم.
- چی می خوای بدونی؟
- اگه می گی مجبور به این کار نیستی پس کار خودتو بکن. کسی زورت که نکرده و خودتم که داری می گی، پس بی خیال برو با عمو محمد حرف بزن و بگو این کارو نمی کنی، ولی تو داری اصرار می کنی عقد کنیم. حتی می گی راضی هستی عقد دایم باشه، ولی ترس و تردید رو توی حرفات و حتی تو نگاهت می بینم؛ واسه اینا چه جوابی داری؟
- من از چیزی نمی ترسم؛ حرف از علاقه زدی و منم ...
- پس چرا ساکت شدی؟
- امشب با عمو محمد حرف می زنم که فردا عاقدو خبر کنه.
- انگار منتظر همچین پیشنهادی بودی.
- به هر حال باید از هر بهانه ای استفاده کرد.
- منظورت چیه؟!
- همون موقعیت طلایی رو می گم.
نخواستم، ولی نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم؛ با خنده توی چشماش خیره شدم.
- به خدا توی پر رویی نظیر نداری! هر چی من یه چیز می گم تو یه چیز دیگه جوابمو می دی.
چشماش می خندید، ولی لباش حتی یه تکون کوچیکم نخورد. چقدر این آدم جلوی خودشو می گیره! خب بخند مگه چی می شه؟ اگه منم که یه روز تو رو به قهقهه میندازم! فقط خدا کنه بشه، والا خودمم شک دارم که این حتی یه لبخند درست و حسابی بزنه.
- با عمو محمد حرف می زنم.
- نه این جوری نمی شه.
- چرا نشه؟!
- من هنوز تو رو کامل نمی شناسم و نمی دونم تو گذشتت چی بوده و چرا ده ساله تنهایی؟ به خدا هنوز برام گنگی آرشام و تا کامل از خودت برام نگی نمی تونم.
- دلیلی نداره تو از گذشته ی من چیزی بدونی؛ گاهی اوقات خیلی از اتفاقات باید مسکوت بمونه و شکافتن لحظه لحظشون فقط داغ دلو تازه می کنه. گرچه گذشته هیچ وقت از جلوی چشمام کنار نمی ره!
- این همه کینه و نفرت به خاطر گذشته است؟
هیچی نگفت و کمی ازم فاصله گرفت.
- الان وقتش نیست که چیزی رو واست توضیح بدم؛ شاید یه روز این کارو کردم. می دونم که بالاخره این راز پیش تو فاش می شه. زمانشو نمی دونم، ولی یه روز همه چیزو برات می گم که البته این به خودت بستگی داره.
- چرا من؟!
- که پیشنهادمو قبول کنی.
- پیشنهاد تو یا عمو محمد؟
- تا من نخوام اونا هیچ کاری نمی کنن. گفتم که خیلی راحت می تونم همشونو راضی کنم تا بی خیال عقد بشن.
- پس چرا این کارو نمی کنی؟
نزدیکم شد.
- به خاطر همون موقعیت طلایی!
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم.
یکی دو دقیقه گذشته بود و تو افکار خودمون غرق بودیم که صداش زدم.
- آرشام، فرهاد چی؟ نمی خوام پیش اون ...
- می فهمم چی می گی و فکر اونجاشم کردم. قراره یکی دو روز ببرمش یه جایی دور از اینجا.
- کجا؟!
- لازمه که اینجا نباشه؛ کیومرث نمی دونه من، فرهادو از چنگش در آوردم، ولی ممکنه خیلی زود بفهمه؛ پس بهتره از اینجا دورش کنم.
- یعنی اینجا واسش امن نیست؟ پس اگه این طوره که واسه ما هم نباید امن باشه و شایان پیدامون می کنه.
- نگران نباش تا یکی دو هفته ی دیگه از اینجا می ریم. دارم کارامونو انجام می دم و مجبوریم این مدتو صبر کنیم. یه کارایی دارم که نیمه تموم مونده و باید بهشون رسیدگی کنم.
- تو هنوز از اون شب برام نگفتی چی به سر شایان و بقیه اومد؟
- امشب برات می گم.
- فرهادو کجا می بری؟
- بعدا بهت می گم.
- آخه این جوری که نمی شه! من باید بدونم اطرافم چه خبره. کیومرث یا شایان این مدت پیدامون نمی کنن؟
- احتمالش خیلی کمه. محافظ با لباس شخصی گذاشتم تو روستا کشیک می دن و اگه خبری بشه می فهمیم. من هر چی که باید بدونی رو بهت می گم.
- خیلی دوست دارم موضوع پری رو بکشم وسط، شاید فرهاد یه کاری بکنه. ولی باز می بینم الان وقتش نیست و مشکل پری هنوز حل نشده. ای کاش یه جوری می تونستم باهاش حرف بزنم.
- فعلا نمی شه.
- فرهاد لیاقت خوشبختی رو داره، خیلی نگرانشم.
اخماش رفت تو هم.
- نگرانی نداره! من به خاطر تو حاضر شدم جونشو نجات بدم و تا وقتی تحت کنترل باشه چیزیش نمی شه. دیروز باهاش حرف زدم، انگار قصد داره از ایران خارج بشه. مدارکش جور باشه کاراش زود انجام می شه.
- جدی می گی؟! کی می خواد بره؟!
- تا بخوام کاراشو انجام بدم مدتی طول می کشه.
- پس یعنی منو بی خیال شده، خوشحالم!
پوزخند زد.
- زیادم امیدوار نباش؛ هنوزم با دیدن تو چشماش برق می زنه.
به صورت عصبانیش خیره شدم، داشت حرص می خورد. نمی دونم چرا، ولی از این رفتاراش خوشم می اومد و معلوم بود که بهم توجه داره، ولی از بس مغروره نمی خواد حس درونیشو به زبون بیاره. با کاراش و گاهی هم با رفتارای ضد و نقیضش اینو بهم نشون می داد و فکر می کرد تا همین حد کافیه. از خدام بود به عقدش در بیام، ولی نه موقت! حتی اگه طرف مقابلم کسی باشه که عاشقانه بخوامش.
گذشتش برام مهم نبود و فقط خودشو می خواستم. وقتی که عاشقش شدم با گذشتش کاری نداشتم و حالا هم که روز به روز علاقم داره نسبت بهش بیشتر می شه، همین طورم! یه جورایی حق داشت و اگه مطمئن بشه متعلق به خودشم می تونه از اسراری که توی گذشتش وجود داره برام بگه. مثل همیشه حساب شده عمل می کرد، حتی واسه این کار!
آرشام رفت با عمو محمد حرف بزنه و منم رفتم پیش فرهاد تا ببینم چکارم داره.

***

توی این مدت هر وقت که آرشام خونه نبود از اتاقش می آمد بیرون، انگار هیچ کدومشون از اون یکی زیاد خوشش نمی اومد. واقعا برام جالب بود! توی اتاق نشسته بود که با دیدن من لبخند کم رنگی نشست روی لباش. متقابلا منم لبخندشو بی پاسخ نذاشتم. رفتم و رو به روش نشستم.
- کار داشتی باهام فرهاد؟
- این لباس محلی چقدر بهت میاد.
با لبخند نگاه کوتاهی به خودم انداختم. یه دامن چین دار و بلند که قسمت بالاش قرمز بود و لبه های دامن کم رنگ تر می شد
و یه بلوز محلی که رو قسمت کمر تنگ می شد و یقه بسته بود. یه روسری سه گوش با طرحای جالب و محلی هم رو سرم بود که رنگ سفیدش رو خیلی دوست داشتم.
- ممنون بی بی بهم داد. دو روز دارم از اینا می پوشم، تو تازه دیدی؟
- نه قبلا هم متوجه شده بودم، ولی چیزی در موردش بهت نگفتم.
- می خواستی در مورد لباسم باهام حرف بزنی؟!
خندید، سر تکون داد و گفت: نه مسئله یه چیز دیگه است، می خوام در مورد تو و آرشام بدونم.
سوالش واسم غیر منتظره بود.
- منظورت چیه؟!
- شک ندارم که یه چیزی بینتون هست. آرشام مرد سرسخت و تو داریه، ولی من خوب می شناسمت؛ دلارام بی قراری چشمات برام تازگی داره، اونم درست زمانی که چشمت بهش میفته!
سرمو زیر انداختم، چی باید می گفتم. خودش همه چیزو فهمیده بود.
- دلارام سرتو بلند کن و مثل همیشه توی چشمام زل بزن و بگو حرف دلت چیه؟ می خوام از زبون خودت بشنوم، برداشت من درسته؟
نگاهش کردم، می خواستم بگم ولی نمی تونستم و می ترسیدم ازم دلگیر بشه. تا قبل از اینکه آرشام وارد زندگیم بشه فرهاد تنها کسی بود که من داشتم؛ مثل یه برادر اونو دوست داشتم، ولی حالا ...
- من ... من چی باید بگم؟ همیشه گفتم و بازم می گم که تو خیلی زود می فهمی اطرافت داره چی می گذره.
- روی بقیه نه، ولی روی تو آره و خیلی هم قوی!
- فکر می کردم فراموش کردی.
- تو هیچ وقت فراموش نمی شی.
- فرهاد خواهش می کنم.
- ادامه نده دلارام. تو نمی تونی نظر منو برگردونی؛ عشقم بچه بازی نیست. یه نگاه به من بنداز، فکر می کنی حس علاقم به تو می تونه واسه دو روز باشه و بعدشم انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و بی خیال بشم؟
- نه من اینو نگفتم، ولی فرهاد من تو رو مثل برادرم دوست دارم و اینو قبلا هم بهت گفته بودم!
- منم گفتم بهت زمان می دم تا روی پیشنهادم فکر کنی شاید نظرت برگرده، ولی شک ندارم تو حتی یک ثانیه هم به من و پیشنهادم فکر نکردی، چون همه ی ذهنت پر شده از آرشام! وقتی قلبت پر بشه از اون، خود به خود عقل رو هم تحت شعاع قرار می ده و اون وقته که عمیقا عاشقش می شی. تو الان توی این مرحله از عشق قرار داری.
- چطور اینو می گی؟!
با گلایه به روم لبخند زد.
- چون خودمم می دونم بد دردی؛ نه راهه پس داری و نه راهه پیش. مخصوصا اگه عشقت یک طرفه باشه!
یه قطره اشک بی اراده از گوشه ی چشمم چکید که با سر انگشت پاکش کردم.
- عشقت خیلی پاکه فرهاد، شاید من از همون اول لیاقتشو نداشتم.
با مهربونی به روم لبخند پاشید و کمی به طرفم مایل شد. خواست توی چشمام نگاه کنه که اونا رو به زمین دوختم.
- تو لیاقتت بیشتر از ایناست دلارام، برای همین عاشق آرشام شدی؛ عاشق مردی که نمی تونه به راحتی عشقو توی زندگیش تجربه کنه.
- تو از کجا می دونی؟!
- آرشام هم تو رو دوست داره. می خواد نرمال رفتار کنه، ولی بعضی از کاراش به قدری مشهود که می شه فهمید تو اون قلب به ظاهر سردش چه خبره. تو با قدرتی که داری سنگ رو هم آب می کنی؛ قلب آرشام که در مقابلت هیچه دختر!
خندیدم و نگاهش کردم.
- آهان حالا شد!
- تو که تو این مدت بیشتر تو اتاقت بودی، پس چطور متوجه ی آرشام شدی؟
با شیطنت چشمک زد.
- خب دیگه شما خانما هنوز ما مردا رو خوب نشناختید. فقط من می تونم نگاه های یه آدم عاشقو درک کنم. اینکه روی تو حساسه و حتی نمی ذاره به اتاق من نزدیک بشی اینا همگی نشونه ی حس مالکیتیه که روی تو داره و فکر می کنه تو مال اون هستی و هیچ کس حق نداره بهت نزدیک بشه. کسایی که بهت علاقه دارن براش نوعی زنگ خطر محسوب می شن، پس تو رو از اونا دور می کنه. می بینی، من حتی اگه پامو از این اتاق بیرون نذارمم می فهمم اطرفم چه خبره!
با لبخند سرمو تکون دادم
- آرشام منو نجات داد و اونم فقط به خاطر تو. هیچ کس الکی واسه کسی چنین کاری رو انجام نمی ده، ولی اون قدر برای آرشام مهم بودی که درخواستتو قبول کرد. مرد محکم و با اراده ای مثل آرشام لیاقت دختر مهربون و سختی کشیده ای مثل تو رو داره. جلوی قسمتو نمی شه گرفت و تقدیر هر چی که باشه همون می شه. راستی هنوز چیزی بهت نگفته؟ منظورم از علاقش؟!
- نه یه وقتایی یه کارایی می کنه که مطمئن می شم، ولی بعدش تا میام به خودم بگم دیگه تمومه، سرد و جدی می شه. اما خب ...
- معلومه با خودش و احساسش درگیره، اما چرا؟
- خودمم نمی دونم. آرشام شخصیت پیچیده ای داره و به هیچ عنوان رفتارشو واسه چند دقیقه بعد نمی تونی پیش بینی کنی؛ اینکه الان آرومه و به دقیقه نمی کشه از این رو به اون رو می شه و در کل گاهی اوقات حس می کنم نمی تونم بشناسمش!
- شاید همین باعث شده نسبت بهش کشش پیدا کنی!
- نمی دونم.
نفس عمیق کشید.
- حس علاقم به تو تموم شدنی نیست دلارام و قصد سرکوب کردنشو هم ندارم، اما برای همیشه توی قلبم نگهش می دارم و حتی اگه روزی ازدواج کنی هم با تمام وجود برای خوشبختیت دعا می کنم. اینو از صمیم قلب می گم؛ من آرشامو نمی شناسم، ولی تو رو خوب می شناسم و می دونم انتخاب اشتباهی نمی کنی. اگه انتخابت آرشامه، منم بهش احترام می ذارم، ولی ازم نخواه عشقتو توی قلبم از بین ببرم، چون هیچ وقت این کارو نمی کنم!
- ولی فرهاد تو باید به آیندت هم فکر کنی؛ خواهش می کنم، این کار درست نیست.
- من برای آیندم یه سری برنامه ها دارم. می خوام تخصصم رو تو ایتالیا بگیرم. یکی از دوستام اونجاست و بارها بهم پیشنهاد کرد منم برم پیشش، ولی قبول نکردم. حالا وقتشه که شانسمو امتحان کنم و به نظرم بهترین موقعیت برای من همینه، ولی با این حال فراموشت نمی کنم و مطمئن باش یه جوری ازت خبر می گیرم.
- آرزو می کنم این عشق توی قلبت به مرور کم رنگ و کم رنگ تر بشه، تا جایی که یه دختر خوب و لایق قسمتت بشه. به خدا تو لیاقت یه زندگی خوب و پر از عشقو داری فرهاد!
لبخند کم رنگی نشست روی لباش، سرشو زیر انداخت و در همون حال آروم تکونش داد.
- می فهمم چی می گی، ولی هیچ کس از آینده خبر نداره!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
همه ی سعیمو کردم تا به فرهاد بگم که من و آرشام داریم عقد می کنیم، ولی نتونستم و هر بار روی زبونم نمی چرخید چیزی از این موضوع بهش بگم. شاید الان زمان درستی واسه مطرح کردنش نباشه. آرشام بهم گفت که موضوع عقدو با عمو محمد در میون گذاشته و اونم گفته همه ی کاراشو انجام می ده. آرشام تاکید داشت که بی سر و صدا باشه و باید جنبه ی احتمالات رو هم در نظر می گرفتیم.
موقعیت سختی بود و در کنار این قضایا عقد ما یه جورایی می تونست جلوی خیلی از مشکلاتو بگیره؛ مخصوصا خلاص شدن از شر شایان و ارسلان. گرچه شایان زن متاهل یا مجرد براش فرقی نداشت؛ مرتیکه ی حیوون صفت این چیزا سرش نمی شد و حالا بین این همه مشکلات ما داریم عقد می کنیم. بهش که فکر می کنم خندم می گیره، اینکه آرشام منو بیاره اینجا و بی بی و عمو محمد رو این مسایل تعصب نشون بدن و بگن چون مدت زیادی اینجا می مونید نباید بهم نامحرم باشید! فرهاد هم که داره از اینجا می ره، لابد واسه همین روی اون اصراری ندارن. می مونه من و آرشام که وقتی دیدن نسبت بهم بی میل نیستیم هر دو دست به کار شدن. شایدم واسه خیر و ثوابش می خوان دو تا جوونو به هم برسونن و یا شاید از دید اون ها انجام این کار جبرانی بر اتفاقات گذشته باشه، در هر صورت من از ته دل راضی بودم! در اینکه آرشام مرد سرسختیه شکی نیست و اینکه به راحتی احساساتشو بروز نمی داد، با رفتارش می تونست اینو بهم ثابت کنه که تو چند مورد موفق بود ولی با این حال دوست داشتم از زبون خودشم بشنوم که از ته دل منو می خواد. مطمئنم بالاخره یه روز به احساساتش اعتراف می کنه، ولی کی و کجا اینو دیگه خدا می دونه!
فرهاد اصرار داشت هر چه زودتر از اینجا بره. آرشام سفارش کرده بود که تحت هر شرایطی از خونه بیرون نرم، تا اینکه فردای همون روز به فرهاد گفت که کاراشو واسه انتقال انجام داده. مثل اینکه باید می رفتن یه شهر دیگه و اونجا کارای سفر فرهادو به ایتالیا انجام می داد؛ البته فرهاد به کمک دوستش می تونست کاراشو جلوتر بندازه.
از این بابت خیالم راحت شده بود؛ وقتی حرفاشو شنیدم ترجیح دادم حرفی از پری نزنم. فعلا موقعیتش جور نبود، چون با بیان این مسئله نمی خواستم پری رو ناراحت کنم. در هر صورت اون از این بابت اطلاعی نداشت!

***

روز خداحافظی از فرهاد فرا رسید؛ انگار که داشتم با برادرم وداع می کردم. فرهاد تو زندگیم برام اهمیت زیادی داشت و فقط ای کاش این عشق یک طرفه بین ما فاصله نمینداخت، عشقی که فقط و فقط از جانب فرهاد بود.
- مراقب خودت باش دلارام!
و با شیطنت در حالی که صداش آروم تر شده بود، با لحن بامزه ای ادامه داد: اگه یه وقت این غول بیابونی اذیتت کرد بگو تا به سه شماره برگردم و خودم به حسابش برسم. نگاه به عضله هاش نکن، منم یه نیمچه زوری دارم واسه خودم!
با خنده بهش چشم غره رفتم و گفتم: اِ اینو نگو فرهاد!
نگاهش کمی گرفته شد. اینو خوب حس کردم، ولی هنوز لبخند روی لباش بود.
- در موردش این طور حرف زدم ناراحت شدی، درسته؟ هیچ کس دوست نداره حتی ذره ای به عشقش توهین بشه و عشق تو بهش خیلی پاکه؛ دلارام قدرشو بدون!
با لبخند سرمو زیر انداختم.
- از کی تا حالا خانم خانما خجالتی شدن؟
نگاهش کردم.
- از وقتی که ...
و با شنیدن صدای آرشام که تو درگاه ایستاده بود، جملم نصفه نیمه باقی موند. با اخم به ما دو تا نگاه می کرد.
- دیگه باید راه بیفتیم.
و با پوزخند رو به هر دوی ما ادامه داد: احیانا اگه گپ و گفتتون تموم شده یه نگاه به ساعت بندازین می بینید که چیزی تا صبح نمونده؛ دیر بشه ممکنه تو دردسر بیفتیم.
و رو به فرهاد با لحن غلیظی ادامه داد: لااقل امیدوارم ارزششو داشته باشه!
و نگاه پر از اخمی به من انداخت و رفت بیرون. همچین درو محکم بهم کوبید که چهارستون بدنم لرزید. سرمو چرخوندم و با دیدن لبخند روی لبای فرهاد منم ناخوداگاه لبخند زدم تا جایی که لبخندش به خنده تبدیل شد.
- واسه چی می خندی؟!
- آرشام واقعا آدم جالبیه. تا به حال حسادت کردن آدمای مغرور و متکبرو از نزدیک ندیده بودم.
- نمی شه گفت متکبر، ولی خب آرشام همیشه همین طوره!
- خب این خیلی خوبه، منتهی زیاد از حدش مشکل ساز می شه و امیدوارم از این اخلاقا نداشته باشه که بخواد افراط کنه؛ خب تا بیشتر از این عصبانیش نکردیم بهتره بریم بیرون.
- یعنی تو می گی عصبانیه؟
رفت کنار پنجره، پرده رو زد کنار و به بیرون نگاه کرد. به من اشاره کرد که برم کنارش و با همون لبخندی که روی لباش بود سرشو تکون داد و به بیرون اشاره کرد.
نگاهمو از پنجره به حیاط انداختم؛ آرشام کنار حوض ایستاده بود و دستاشو طبق عادت توی جیبش فرو برده بود و قدم می زد؛ حق با فرهاد بود، حالت آرشام کاملا عصبی بود. تا جایی که رفت کنار باغچه، یه سنگ برداشت با حرص پرت کرد توی حوض. کلافه قدم می زد و توی موهاش دست می کشید؛ دست به کمر ایستاد و روشو کرد طرف ساختمون. داشت می اومد این طرف که فرهاد پرده رو انداخت و هر دو رفتیم سمت در.
- با چشمای خودت دیدی!
خندیدم و چیزی نگفتم.
دست آرشام رو دستگیره بود که فرهاد همزمان درو باز کرد، صورت آرشام از عصبانیت سرخ شده بود. توی سکوت یه نگاه به من و یه نگاه کوتاه به فرهاد انداخت و بعدشم از تو درگاه رفت کنار تا فرهاد رد شه. جوری بهمون اخم کرده بود که نه صدای من در اومد و نه فرهاد! غرور توی چشماشو دوست داشتم، ولی عاشق این بودم که در همه حال ذره ای از گرمای نگاهش به من کم نمی شد. با اینکه عصبانی بود، ولی همون نگاه از روی خشمش هم می تونست به من بفهمونه که تا چه حد این تعصب می تونه اون حس و علاقه ای که همیشه در آرشام جستجو می کردم رو نشونم بده.
داشتم کمک بی بی برنجا رو پاک می کردم؛ می خواست واسه شب سبزی پلو با ماهی درست کنه.
- تو خودتی مادر، چیزی شده؟
- نه بی بی خوبم، نگران فرهاد و آرشامم!
- نگران نباش دخترم، ان شاء الله همه چیز به خیر و خوشی تموم می شه. خدا خودش نگهدارشونه!
- فرهادو عین برادرم دوست دارم، وقتی پدر، مادر و برادرم تنهام گذاشتن فقط اونو داشتم. هیچ وقت تنهام نذاشت و همیشه هم گفتم که یه دنیا ممنونشم و هر کار بکنم بازم نمی تونم جبران خوبی هاشو کرده باشم.
- عمو محمد از مهندس شنیده بود که آقای دکتر به کمک مهندس و به خاطر تو الان زنده است، مثل اینکه یه سری از خدا بی خبر می خواستن بکشنش؛ آره مادر؟
- از آرشام خواستم کمکش کنه و یه مدتم ازش بی خبر بودم.
- خب مادر همین که جونشو نجات دادی خودش یه جور جبرانه. نگران نباش خدا خودش بزرگه.
بی صدا به کارم مشغول شدم. حق با بی بی بود، باید همه چیزو دست خودش می سپردم. خدا تا به الان هیچ وقت تنهام نذاشته و امیدوارم هیچ وقت دستمو ول نکنه!
- دخترم، خاتونو خبر کردم عصری میاد اینجا.
- خاتون کیه؟!
خندید و با لحن بامزه ای گفت: توی این روستا هر کس می خواد عروس بشه می ره پیشش.
- یعنی چکار می کنه؟!
- بند اندازه مادر! ماشالله هزار ماشاالله عین پنجه ی آفتابی، ولی بازم قراره تازه عروس بشی و این کارا لازمه.
- اما آخه الان وقتش نیست، منظورم اینه نیازی نیست که من ...
- نه دخترم این چیزا اینجا رسمه که دختر قبل از عروسیش باید به خودش برسه. آقای مهندس سفارش کرده و منم باید انجامش بدم.
با تعجب گفتم: جدی؟ یعنی آرشام گفته این کارو بکنید؟!
خندید و مهربون نگاهم کرد.
- نه این جوری دخترم؛ من همه چیزو بهش گفتم و اونم موافقت کرد. بدون اینکه بهونه بیاره گفت هر کار صلاح می دونید انجام بدید. خیالت راحت دخترم، خاتون زن مطمئنیه و سال هاست توی این روستا صورت بند میندازه. دستش سبکه ان شاء الله که خوشبخت بشی مادر.
سکوت کردم و بی بی هم سکوتمو بنا بر رضایتم گذاشت؛ حقیقتش هم همین بود! من یه دختر بیست و دو ساله، نمی گم تا حالا دست تو صورتم نبردم، چرا اتفاقا چند باری امتحانش کردم و اونم وقتی که خونه ی منصوری بودم و به اصرار پری، ولی فقط یه کوچولو زیر ابرو بر می داشتم، ولی حالا داشتم کلا تغییر می کردم! جدی جدی دارم عروس می شم؟!

***

به صورتم توی آینه نگاه کردم؛ پوست سفیدم از همیشه روشن تر و سفید تر خودشو به رخ می کشید. زیاد به ابروهام دست نزده بود و فقط بهش حالت داده بود. با اینکه موقع بند انداختن حسابی دردم اومد، ولی حالا می دیدم نتیجش چیز محشری شده! دستیارش یه دختر جوونی بود که خاتون گفت نرگس دخترشه. نرگس امروزی تر کارشو انجام می داد و به گفته ی خاتون تو شهر کلاسای آرایشگری رو گذرونده بود و تا حدودی توی این کار مهارت داشت. روی صورتم ماسک گذاشت، به خاطر اینکه بعد از بند پوست صورتم جوش نزنه و بعد از اون موهامو مرتب کرد. بی بی به نرگس سفارش کرد که فردا عصر حتما بیاد اینجا؛ واقعا این کارا لازم نبود، ولی بی بی با اشتیاق انجامشون می داد و منم وقتی این اشتیاقو توی نگاه و حرکاتش می دیدم با رضایت کامل به روش لبخند می زدم. می دونستم یه روز آرزو داشته این کارا رو واسه دخترش مریم انجام بده. خدا از باعث و بانیش نگذره؛ واقعا چطور دلش اومد از دل مهربون و ساده ی این پدر و مادر سواستفاده کنه و جیگر گوششونو به کام مرگ بکشونه؟
آرشام شب برگشت خونه که با لبخند ازش استقبال کردم، ولی در مقابل چهره ای پر از اخم و نگاهی گرفته نصیبم شد. در واقع حسابی حالم گرفته شد و حتی متوجه ی تغییر توی صورتمم نشد از این بیشتر لجم گرفت. نمی دونستم چش شده، ولی تموم مدت ساکت بود و فقط با عمو محمد و بی بی حرف می زد، اونم وقتی ازش سوالی می شد! سر شام متوجه ی سنگینی نگاهش رو خودم شدم، ولی از لجش حتی سرمو بلند نکردم تا نگاه های گاه و بی گاهش رو غافلگیر کنم. مگه چکارش کردم؟
درست مثل آسمون می مونه، یه لحظه صاف و آفتابی، و لحظه ای بعد ابری و گرفته! حتی یه کلمه هم با هم حرف نزدیم. عمو محمد گفت که با حاج آقا مهدوی حرف زده و قضیه رو براش گفته، اونم گفته باید نتیجه ی آزمایش خون و برگه ی تایید فوت پدرم همراهمون باشه که عمو محمد با صحبت حلش کرده بود. الان موقعیت اینکه بریم و آزمایش بدیمو نداشتیم، پس مجبور بودیم کوتاه بیایم تا همه چیز به خیر بگذره. آرشام قبلا بهم گفته بود که شناسنامم دستشه، ظاهرا همون اوایل یکی از طرف منصوری همه ی مدارکمو براش می فرسته؛ خب آره مدارکم به چه درد منصوری می خورد؟! منو کامل به آرشام واگذار کرده بود و دیگه باهام کاری نداشت.
اون شب با کلی فکر و خیال چشم رو هم گذاشتم و همش به رفتار امشبش فکر می کردم که چرا عصبی و گرفته بود؟!
فردا صبح با عمو محمد از خونه زدن بیرون؛ من و بی بی هم داشتیم خونه رو مرتب می کردیم.
بی بی: تو خودتو خسته نکن دخترم، برو حموم و تا آب گرمه یه دوش بگیر.
- حالا وقت هست بی بی.
- نه مادر برو، صبح زودم آقای مهندس رفت.
بعد از اینکه به اصرار بی بی دوش گرفتم، اومدم تو قسمت رخت کن تا لباسامو بپوشم که دیدم بی بی لباس برام گذاشته؛ همه هم یک دست سفید!
لباس محلی بود که وقتی تنم کردم کلی ازش خوشم اومد. بی نظیر بود، مخصوصا جلیقه ی سنگ دوزی شده ای که روی بلوزش قرار می گرفت.
رفتم تو، داشتم با حوله موهامو خشک می کردم که بی بی هم در اتاقو باز کرد و در حالی که سینی چای دستش بود با لبخند اومد تو.
- عافیت باشه دخترم، چقدر این لباس بهت میاد!
- سلامت باشی بی بی، خیلی خوشگله دستتون درد نکنه.
- برازندته دخترم، ان شاء الله که خوشبخت بشی. بیا یه استکان چای بخور گرم شی مادر. راستی عمو محمد و مهندس واسه ناهار نمیان و عصری بر می گردن، مثل اینکه جایی کار داشتن.
و سینی چای رو گذاشت زمین.
- ممنونم بی بی چرا زحمت کشیدید.
- این چه حرفیه دخترم، بیا بشین!
حوله رو گذاشتم کنار و رفتم کنارش نشستم. با لبخند مهربونش شونه رو برداشت و نشست پشتم و آروم آروم شروع کرد به شونه زدن موهای پرپشت و بلندم.
- شما چرا بی بی؟ خودم شونه می زدم!
- آرزوم بود شب عروسی دخترم موهاشو با دستای خودم شونه بزنم، ولی خدا نخواست. منو مثل مادر خودت بدون دخترم، گرچه مهر مادری یه چیز دیگه است، ولی خدا شاهده تو با اولادم هیچ فرقی نداری.
اشک توی چشمام حلقه بست و سرمو زیر انداختم. بی بی داشت موهامو شونه می زد؛ شونه هام از گریه لرزید، بی بی فهمید ولی چیزی نگفت و گذاشت گریه کنم تا آروم بشم. حس کردم دستش رو موهام می لرزه، شاید اونم داره اشک می ریزه. من به یاد مادرم و بی بی به یاد جگر گوشه اش!
حاج آقا: بسم الله الرحمن الرحیم، لاحول و لا قوة الا بالله علی العظیم. به میمنت و مبارکی دوشیزه خانم دلارام امینی، آیا وکیلم شما را به عقد دایم آقای آرشام تهرانی، در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و به تعداد هزار سکه ی بهار آزادی و صد شاخه گل رز و چهارده شاخه گل محمدی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
بی بی: عروس رفته گل بچینه.
و سر کله قندا رو، روی پارچه ی سفیدی که خاتون و نرگس روی سرمون گرفته بودن به هم سابید.
حاج آقا: عروس خانم وکیلم شما رو به عقد دایم آقای آرشام تهرانی، در قبال مهریه ی معلوم در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
بی بی: عروس رفته گلاب بیاره.
هم خندم گرفته بود و هم استرس داشتم. هنوزم باورم نمی شد. نگاهمو به نرمی روی آیه های قرآن می چرخوندم و توی دلم زمزمه می کردم. زورمم می اومد به آرشام نگاه کنم، در کل اوضاعی بود دیدنی!
حاج آقا: برای بار سوم دوشیزه ی محترمه خانم دلارام امینی آیا وکیلم شما را به عقد دایم آقای آرشام تهرانی، در قبال مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک جام آینه و شمعدان و به تعداد هزار سکه ی بهار آزادی و صد شاخه گل رز و چهارده شاخه گل محمدی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
همه جا رو سکوت پر کرد و منتظر بودن جواب بدم. سعی کردم صدام نلرزه، ولی بدجور استرس داشتم. قرآن رو بستم و بوسیدم.
- با اجازه ی بزرگ ترا ... بله.
بی بی با خوشحالی کِل کشید. با اینکه جمعمون کوچیک بود، ولی همه شاد بودن.
حاج آقا: مبارک باشه ان شاء الله، و حالا شما آقا داماد، آقای آرشام تهرانی، آیا از طرف شما هم وکیلم؟
هیچ صدایی نمی اومد و دل تو دلم نبود. خدا شاهده کم مونده بود قلبم از سینم بزنه بیرون؛ تا اینکه صدای آرشام مثل همیشه محکم و جدی به گوش رسید.
- بله.
حاج آقا: مبارکه! برای سلامتی عروس و داماد صلوات ختم کنید.
«الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم»
بی بی پارچه رو از روی سرمون برداشت. قرآن رو مجددا بوسیدم و دادم دستش. توی همین فاصله ی کوتاه آرشام سرشو چرخوند و نگاهمون توی کسری از ثانیه در هم گره خورد. هنوز همون دلخوری رو توی چشماش می دیدم؛ پیش خودم یه حدسایی زده بودم!
بی بی، نرگس و خاتون صورتمو بوسیدند و عمو محمد هم با آرشام روبوسی کرد و بهمون تبریک گفتند. عمو محمد دو تا جعبه داد دست بی بی که توشون حلقه هامون بود. عمو محمد و بی بی برامون خریده بودن؛ دو تا حلقه ی ساده ی طلا. همیشه دوست داشتم اگه یه روز ازدواج کردم حلقم ساده باشه، درست مثل همینا!
حلقه ها رو دست همدیگه کردیم؛ برام مثل خواب بود و اگرم خواب باشه دوست ندارم هیچ وقت بیدار بشم.
حاج آقا رو به آرشام گفت که دفترش توی شهره و اگه چند روز دیگه سر بزنه می تونه سند ازدواجمون رو تحویل بگیره. بعدش هم یه دفتر بزرگ گذاشت جلومون و گفت که یه ردیف رو کامل امضا کنیم. شاهدامون هم بی بی، عمو محمد، نرگس و خاتون بودند. و بعد از اون هم برامون آرزوی خوشبختی کردند و به اصرار عمو محمد برای اینکه شام بمونن توجهی نکردن. حاج آقا هم گفت که چند جا کار داره و باید بره.
یه مهمونی چهار نفره ترتیب دادیم. شیرینی محلی، میوه، شام که زرشک پلو با مرغ بود و عجب عطری داشت این برنج ایرانی!
آرشام امشب کمتر تو خودش بود و بیشتر با بی بی و عمو محمد حرف می زد، ولی بازم زیاد منو تحویل نمی گرفت. اگه با هم رو به رو می شدیم یه چیزی می گفت، ولی تو حالت معمولی ساکت می موند. بعد از شام کمی میوه خوردیم تا اینکه بی بی با لبخند به من اشاره کرد و از در رفت بیرون. کمی بعد منم پاشدم و پشت سرش رفتم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
توی بالکن ایستادم و به اطرافم نگاه کردم. توی قسمت چپ ساختمون برق یکی از اتاقا روشن بود. رفتم طرفش، در رو آروم باز کردم. بی بی گوشه ی دیوار با لبخند نشسته بود و پشتشو به رختخوابایی که ردیف کنار دیوار چیده شده بودند، تکیه داده بود.
- بیا بشین مادر، درم ببند سوز نیاد تو دخترم.
در رو بستم و رفتم پیشش؛ رو به روش نشستم و به صورت همیشه مهربونش لبخند زدم.
- جانم بی بی کارم داشتی؟
- دخترم نمی دونی مهندس امشب چش شده؟
لبخندم رو خوردم. آروم گفتم: فقط امشب نیست بی بی؛ والا منم نمی دونم. دیدید که حتی به زور نگاهم می کرد.
- آره مادر، تعجبمم از همینه که چرا با من و عمو محمد حرف می زنه ولی جواب تو رو سرد می ده. گفتم شاید اتفاقی بینتون افتاده. شگون نداره عروس و دوماد شب اول با هم قهر باشن دخترم.
سرم رو زیر انداختم. خودمم از رفتارای اخیرش ناراضی بودم. لااقل چیزی هم نمی گفت تا بتونم با حرف زدن قانعش کنم.
بی بی سکوتم رو که دید، دستشو به زانوش گرفت و «یاعلی» گفت و بلند شد.
- پاشو مادر این رختخوابا رو پهن کنیم. اینجا رو امروز مخصوص شما آماده کردم.
- زحمتتون شد بی بی، ولی لازم نیست که حالا امشب ما اینجا ...
بی بی که زن فهمیده و با تجربه ای بود، متوجه ی تردیدم شد و با لبخند در جوابم گفت:
- دخترم خجالت مخصوص تازه عروسه. نگران نباش، همه ی دخترا بالاخره یه روز این تجربه رو با شریک زندگیشون دارن. من و عمو محمد واسه ی حرف مردم این پیشنهاد رو به آقا دادیم. مثل اینکه کسایی نظر بد بهت دارن مادر؛ خدا ازشون نگذره. عمو محمد به آقا گفت با عقدی که بینتون خونده بشه، هم دهن مردم بسته می شه، هم اگه خدایی نکرده اون از خدا بی خبرا خواستن کاری بکنن، بدونن که تو دیگه یه زن شوهرداری.
- می دونم بی بی ولی حتما آرشام بهتون نگفته که اون نامردا این چیزا حالیشون نمی شه. چطور بگم ...
نگاهم رو ازش گرفتم.
- اونا حتی به زن شوهردار هم رحم نمی کنن.
به محض اینکه جمله ام تموم شد، بی بی با غیظ زد روی دستش و گفت: پناه بر خدا، چی داری می گی دختر؟
- قضیش مفصله بی بی، ولی حتما یه روز براتون تعریف می کنم.
- خودتو ناراحت نکن دخترم؛ آقا مرد محکم و با اراده ایه. با این که سنی نداره و هنوز جوونه، کل این روستا می شناسنش و هواشو دارن. خودتو اول بسپار دست خدا و بعدم شوهرت. دخترم ان شاء الله که همه چیز ختم به خیر می شه.
- ان شاء الله، من که از خدا می خوام یه روز این دردسرا هم تموم بشه و یه نفس راحت بکشم.
بی بی با شور و هیجان خاصی ملحفه رو از روی رختخوابا برداشت.
- پاشو دختر بیا کمک کن تشکا رو پهن کنیم. ان شاء الله که امشب به خیر و خوشی می گذره.
دو تا تشک یک نفره که ملحفه ی سفید داشت، کنار هم انداختیم توی اتاق، با یه پتوی دو نفره که خواستم یه پتوی دیگه هم بذارم کنارش ولی بی بی نذاشت.
انگار توی دلم داشتن رخت می شستن؛ یه دم آروم نداشتم.

***

ساعت دوازده و ده دقیقه بود. روی تشک نشسته بودم. اتاق با وجود بخاری گرم شده بود. روسری، جلیقه و بلوزم رو در آوردم. یه تیشرت نخی سفید تنم بود.
دقیقا بیست دقیقه است منتظرم آرشام بیاد توی اتاق. هنوزم مضطربم. دستای سردمو به هم می مالیدم. نگاهمو به در دوختم. پرده رو کشیده بودم. چشمامو بستم و با حرص سرمو کوبوندم روی بالش. اَه اینم از شانس من.
سایه ی یه نفر از پشت شیشه افتاد روی پرده ی اتاق و در باز شد. فوری چشمامو بستم. قبلا چراغا رو خاموش کرده بودم، ولی خب شعله های بخاری اتاق رو تا حد خیلی کمی روشن کرده بود.
اگه لای چشمم رو یه کوچولو باز می کردم، متوجه نمی شد بیدارم. البته امیدوار بودم، ولی خب این کار رو نکردم تا ببینم می خواد چکار کنه.
بوی عطرش که توی اتاق پیچید، دلم ضعف رفت. صدای چِفت در رو شنیدم که داشت محکمش می کرد تا سوز توی اتاق نیاد و بعد از چند دقیقه گرمای حضورش رو کنارم حس کردم. روی تشک نشست. نتونستم طاقت بیارم، پلکامو خیلی خیلی کم از هم باز کردم. از گوشه ی چشم دیدمش که داره دکمه های پیراهنش رو باز می کنه. اون شب یه پیراهن سفید مایل به دودی تنش کرده بود با کت و شلوار مشکی.
به صدای نفساش دقت کردم. منظم نبود، انگار هنوزم از چیزی ناراحته و داره حرص می خوره. پیراهنش رو در آورد و گذاشت بالای سرش، بعد از اونم بدون اینکه حتی نیم نگاهی بهم بندازه گرفت خوابید و مچ دست چپش رو گذاشت روی چشماش. صبر رو بیش از این جایز ندونستم. باید یه کاری می کردم تا بفهمم چشه.
توی جام نشستم. پتو روی هیچ کدوممون نبود. با نگاهی عمیق سر تا پاش رو از نظر گذروندم.
توی دلم گفتم: یعنی این مرد سرسخت و مغرور الان شوهر منه؟!
نور کم بود، ولی می تونستم ببینمش، چون چشمم به این تاریکی نسبتا عادت کرده بود. کمی کج شدم و پتو رو کشیدم بالا. یه گوشه اش رو انداختم روی اون و یه گوشه ی دیگش رو هم تا روی سینه ام کشیدم بالا. هیچ حرکتی نکرد. می دونستم بیداره.
- آرشام؟
جوابمو با سکوتش داد. دلم گرفت، حقم نبود باهام این طور رفتار کنه. مگه چکارش کردم؟ این سوالی بود که بارها از خودم پرسیده بودم.
- چرا نمی گی چی شده؟
بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه، با صدای گرفته ای جوابمو داد:
- بهتره بگیری بخوابی، یا اگه خوابت نمیاد برو بیرون بذار من بخوابم.
سوزش اشک رو توی چشمام حس کردم. واقعا که بی انصاف بود. رسما داشت منو از اتاق بیرون می کرد. هه! اونم شب اول عقدمون!
با حرص پتو رو زدم کنار و خواستم از جام بلند بشم که پنجه های قوی و مردونش دور مچ دستم قفل شد. صدام از بغض لرزید.
- ولم کن، می خوام برم تا یه وقت خدایی نکرده مزاحم خوابتون نشم والاحضرت!
حتی نگاهشم نکردم، اما تقلا هم برای رهایی از دست آرشام بی فایده بود.
- بهت گفتم بگیر بخواب. چرا حرف تو گوش تو نمی ره؟
با عصبانیت نگاهش کردم. صدامون به ظاهر آروم بود، ولی آرشام درونم طوفانی به پا کرده بود که هیچ جوری آروم نمی شدم.
توی جاش نیمخیز شد. یه رکابی سفید تنش بود که کاملا جذب عضله هاش شده بود.
- ازت پرسیدم چته، تو هم بهم گفتی برم از اتاق بیرون تا بتونی بخوابی؛ منم دارم می رم. حالا من حرف تو گوشم نمی ره یا تو که نمی ذاری برم و راحتت بذارم؟
پرتم کرد روی تشک و همزمان با صدای تقریبا بلندی که معلوم بود سعی داره بلندتر از اون نشه گفت:
- تو فکر کردی با رفتنت منو آروم می کنی؟ هنوز برای فهم خیلی چیزا بچه ای دلارام.
منم به طرفش نیمخیز شدم. هر دو عصبانی و با نگاهی سرکش.
- پس اگه بچم چرا حاضر شدی عقدم کنی؟ تو که می گفتی هیچ کس نمی تونه مجبورت کنه کاری رو به زور انجام بدی؛ پس چرا مخالفت نکردی؟ چــــرا؟
- صداتو بیار پایین!
- صدام پایین هست. من مثل تو بی ملاحظه نیستم و دنبال منفعت خودم نمی گردم.
کاملا توی جاش نشست و با دستش شونم رو گرفت و فشار داد.
- من منفعت طلبم یا تو؟ تو که هر دقیقه دنبال یه فرصت بودی تا با اون پسره خلوت کنی؟ دیدم چطور صمیمی باهاش گرم گرفته بودی وقتی که داشت ازت خداحافظی می کرد و هر دو نیشتون تا کجا باز بود!
- من؟! من دنبال فرصت بودم تا با فرهاد خلوت کنم؟!
- اسم اون پسره رو پیش من نیار.
- اون پسره اسم داره، اسمشم فرهاده!
- هر کی که می خواد باشه واسه من هیچی نیست، اینو یادت باشه.
- اگه واست هیچی نیست پس چرا داری به خاطرش این قدر حرص می خوری؟
- تو حق نداشتی باهاش گرم بگیری. اینو برای آخرین بار می گم، تو و اون پسره حق ندارید این طور با هم صمیمی رفتار کنید. توی گذشته هر چی که بوده به من مربوط نیست، از حالا به بعد اون فقط یه فامیل دوره. همین و بس!
- پس دردت این بود؟ که من با فرهاد صمیمیَم؟ ولی اون مثل برادرمه. من ...
- بسه دیگه! این قدر واسه من برادر برادر نکن.، کسی با این حرفا خام نمی شه. تو اونو مثل برادر دوست داری، اون چی؟ اونم تو رو مثل خواهرش می دونه؟ شک ندارم الانم که زن من شدی بازم تو رو توی قلبش داره. کسی که اسمش توی شناسنامه ی منه، نباید اسمش روی قلب کس دیگه ای هم حک شده باشه. من مثل مردای دیگه نیستم که از هر موضوعی به سادگی بگذرم. اگه تا الان زنده است فقط به خاطر توئه. فرق اون با ارسلان و شایان چیه؟ اونا نگاه به جسمت دوخته بودند و فرهاد به قلبت؟ توی این مدت زیر نظر داشتمش، اگه پاشو از گلیمش درازتر می کرد، جوری باهاش برخورد می کردم که از زنده بودنش پشیمون بشه. اینو بدون که من تو عمل، کاملا جدیم و حرفی که بزنم تا پای مرگ روش می ایستم!
تموم مدت زل زده بودم توی چشمای عصیانگرش. تار می دیدم، نگاهم اشک آلود بود. می دونستم روی من تعصب داره، درک می کردم یه مرد طاقت این نگاه ها رو نداره، ولی حق نداشت باهام چنین رفتاری داشته باشه.
با لحن خاصی که می دونستم رَد خور نداره و آرشام رو متوجه ی منظورم می کنه گفتم:
- خودتم خیلی خوب می دونی من فرهاد رو مثل برادرم دوست دارم و به غیر از این به چشم دیگه ای نگاهش نکردم. مطمئن باش اگه می خواستمش به پیشنهاد خواستگاریش جواب رد نمی دادم. الان توی این اتاق به عنوان همسرت رو به روت ننشسته بودم و باهات بحث نمی کردم! برای بار هزارم می گم که من هیچ عشقی به فرهاد ندارم، برامم مهم نیست اون در موردم چه فکری می کنه و هنوزم منو دوست داره یا نه، چون مطمئنم به مرور این عشق یک طرفه سرد می شه. تو هم یادت باشه من دختری نبودم که به خاطر منافعم تن به هر کاری بدم و این عقد بین ما اگه به خواسته ی قلبیم نبود، هزار سالم می گذشت بازم این کار رو نمی کردم. کسی نمی تونه منو مجبور به کاری بکنه. حتی اگه آخرش به مرگم منجر بشه، بازم پاش می ایستم و کوتاه نمیام.
چشماش تحت تاثیر اون نور کم برق می زد. همین برق چشماش کافی بود تا دل بی قرارم رو بی تاب تر کنه و خاکستر چشمام رو سرکش تر. سرکش از روی عشق، نه نفرت. عشقی که ازش توی قلبم داشتم قوی تر از این حرفا بود که بخواد با چند تا جمله از بین بره یا حتی کم رنگ بشه، ولی باید بهش می فهموندم منم از اون دخترای بی دست و پا نیستم.
نفسش رو عمیق بیرون داد و همزمان چشماشو بست. به پشت روی تشک خوابید، هنوز چشماش بسته بود.
با دلی گرفته نگاهش کردم. پتو رو با حرص کشیدم روم و پشتمو بهش کردم. چشمامو بستم و توی همون حال یه قطره اشک از گوشه ی چشمم رو گونه ام چکید.
چه شبیه امشب! پس روی این موضوع حساس شده بود. من نه از پدرم غیرت آنچنانی دیدم نه از برادرم، ولی حالا شوهرم، کسی که عاشقانه دوستش داشتم این طور با تعصب روی من غیرت نشون می داد.
چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید، آخرشم طاقت نیاورد، پیراهنش رو برداشت و از اتاق رفت بیرون. تقریبا نیم ساعتی بیدار موندم ولی برنگشت. با اینکه ازش دلخور بودم، می ترسیدم سرما بخوره.
لعنت به این عشق که مجبورت می کنه خواسته یا ناخواسته به خاطر آرامش معشوق غرورت رو زیر پا بذاری.
رفتم پشت پنجره و بیرون رو نگاه کردم. پیراهنش رو پوشیده بود، ولی توی این هوای سرد همین که قندیل نبسته خیلیه. گرچه از حالتش می شد فهمید که حتی نسبت به سرما هم بی تفاوته. دستاش رو برده بود توی جیبای شلوارش و توی حیاط قدم می زد. هیچ چراغی هم روشن نبود. امشب آسمون صاف بود و رخ مهتابی ماه، به درون آب زلال حوض وسط حیاط افتاده بود.
یه پتوی یک نفره از روی رختخوابا برداشتم و آروم از در رفتم بیرون. اصلا حواسم نبود که نه روسری سرمه و نه لباس گرم تنم. توی بالکن ایستادم. متوجه ی من نشد. شونه ی راستش رو به درخت پرتقال توی حیاط تکیه داده بود. آروم رفتم طرفش.
با نوک کفش به سنگای توی باغچه ضربه می زد. پتو رو انداختم روی شونه هاش. بی حرکت موند. دستم روی پتو بود و خواستم بیارمش پایین که دستای گرمش روی دستای سرد من نشست.
خدایا توی این هوا چه حرارتی دارن این دستا. باورم نمی شد.
برگشت طرفم، نگاهم کرد و چیزی نگفت.
- شب بخیر.
خواستم برگردم که صدام زد. ایستادم. حضورش رو پشت سرم حس کردم. برگشتم؛ پتو رو روی شونه هاش نگه داشته بود.
- چرا با این سر و وضع اومدی بیرون؟ اونم توی این هوا؟
نگاهم بهش جوری بود که دلخوریم رو نشون بده. به پتو اشاره کردم.
چند لحظه نگاهم کرد. بعد از یه مکث کوتاه گفت: پس برات مهمم؟
تاریک بود ولی صداش آروم بود، بدون هیچ عصبانیتی.
- چرا اینو می پرسی؟
- فقط خواستم جوابتو بدونم.
سردم شده بود. با اینکه به خودم می لرزیدم ولی نذاشتم بفهمه. گرچه خودش داشت می دید که با یه تیشرت نازک ایستادم جلوش. معلومه یخ می کنم.
توی چشماش خیره شدم. فاصلمون این قدر کم بود که بتونم به راحتی نگاهش کنم.
- اگه ... اگه برام مهم نبودی من الان اینجا نبودم.
و با یه مکث کوتاه شب بخیر گفتم و پشتمو بهش کردم و لرزون خواستم برم تو که از پشت سر تن یخ زدم رو میون بازوهای محکم و گرمش جای داد. آغوشی که حرارت و آرامشش علاوه بر تن، قلبمم گرم کرد.
پتو رو از روی شونش کشید جلو روی شونه هام، با این وجود ولم نکرد. موهای بلندم رو از روی شونه ی چپم کنار زد و صورت ملتهبش رو به گردنم چسبوند.
زمزمه کردم: داری چکار می کنی؟ ولم کن می خوام برم تو.
با لحنی که برام تازگی داشت گفت: نه، فقط همین جا باش.
آب دهنم رو قورت دادم.
- نمی شه، می خوام برم توی اتاق.

گونم رو بوسید. تنم تاب این همه گرما رو یک جا نداشت. درست وسط هوای سرد، گرمایی رو از جانب معشوقت حس کنی که حتی کوهی از هیزم و آتیش هم نتونه لذت اون گرما رو بهت بده.
- چرا بمونم؟
موهامو بو کرد.
- چون اگه این دختر سرکش و مغرور برام مهم نبود، منم الان اینجا نبودم..
با چیزی که شنیدم حتی به گوشامم شک داشتم.
- چی؟! یه بار دیگه بگو.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و بوسه ی طولانی به موهام نشوند. فقط خدا رو شکر کردم آرشام سفت نگهم داشت توی بغلش. یه دم آروم نداشتم. این اجازه رو بهم نمی داد. نفسام نامنظم بود از این همه هیجان.
- عادت ندارم جمله ای رو دو بار تکرار کنم گربه ی وحشی!
با شیطنت برگشتم و توی چشمای نمیه بازش زل زدم.
- منم نگفتم کپی همون جمله رو تکرار کنی. یه «و» هم بهش اضافه کنی قبول دارم. پس حالا بگو.
لبخند کم رنگی نشست روی لباش. دستام روی سینه های پهنش بود. صورتش رو به آرومی نزدیک صورتم کرد که برق اتاق بی بی و عمو محمد روشن شد. نگاه هر دومون به اون طرف کشیده شد، ولی تا خواستم سرمو بچرخونم، آرشام دستمو گرفت و هر دو بدو رفتیم سمت بالکن و بعدشم توی اتاق خودمون.
خندم گرفته بود. هر دو نفس نفس می زدیم. با خنده نگاهش کردم، همون لبخند روی لباش بود.
- انگار عمو محمد فکر کرده دزد اومده.
- درست نبود توی اون وضعیت ما رو ببینه.
خندیدم و چیزی نگفتم. روی تشک نشستم، اونم داشت پیراهنشو در می آورد.
- یه سوال بپرسم؟
نشست کنارم و منتظر چشم به لبام دوخت.
- رفتار این مدتت و اینکه ازم دلخور بودی، فقط به خاطر فرهاد بود؟
اخماشو کشید توی هم.
- بهتره دیگه حرفشو نزنیم.
- نه خواهش می کنم، می خوام دلیلشو هر چی که هست بدونم.
نگاهم کرد. بعد از چند لحظه سکوت لب باز کرد و گفت: اون روز موقع خداحافظی شاهد رفتار صمیمیتون با هم بودم. توی راه فرهاد مرتب از تو می گفت و از خاطراتی که توی گذشته با هم داشتید. در کل فکر و ذهنم رو بهم ریخت. تا می خواستم آروم باشم حرفاش یادم می اومد. اگه به خاطر تو نبود می دونستم چکارش کنم که حتی به خاطرات با تو بودن فکرم نکنه.
- ولی من باهاش خواهرانه خداحافظی کردم. حتی بهش گفتم که نباید دیگه به من فکر کنه، ولی انگار اون ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 15 از 20:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA