ارسالها: 23330
#161
Posted: 17 Apr 2014 01:42
- من و تو در حال حاضر با هم زن و شوهر هستیم یا نه؟
- خب آره، این چه سوالیه؟!
- اون وقت ما چه جور زن و شوهری هستیم که یه عکس دو نفره از خودمون نداریم؟
با تعجب نگاهش کردم. نگاهم کرد و به نشونه ی «چیه چرا ماتت برده؟» سرشو تکون داد.
- سوالت یه کم غیرمنتظره بود؛ چرا اینو پرسیدی؟
کنار خیابون زد روی ترمز و خم شد سمتم؛ از شیشه ی پنجره به بیرون اشاره کرد و گفت: واسه این!
مسیر نگاهشو دنبال کردم.
«آتلیه و استودیو عکاسی شمیم»
با ذوق برگشتم و نگاهش کردم.
- ای جـــونم! یعنی می خوای دو نفری عکس بگیریم؟!
با اخم شیرینی نگاهم کرد و گفت: تو این زمینه خیلی دیـــر می گیری.
پیاده شد. ذوق داشتم و همچین پریدم پایین که یه کم کمرم درد گرفت.
- چکار می کنی؟ هنوز حالت کامل خوب نشده!
با لبخند نگاهش کردم.
- عالیم! بهتر از این نمی شه؛ خب بریم دیگه.
خواستم برم سمت آتلیه که دستمو گرفت: کجــــا؟! عجله نکن می ریم، هنوز لباسا توی ماشینه.
به محض اینکه لباسا رو برداشت؛ دستمو دور بازوش حلقه کردم.
رفتیم تو، سه تا دختر و یک پسر هر کدوم مشغول یه کاری بودن؛ انگار آرشامو می شناختن و کلی تحویلمون گرفتن. یکی از دخترا منو برد توی یه اتاق و گفت آماده بشم. لباسامو یکی یکی پوشیدم. مانتوم سفید بود، کمی بالاتر از زانو که یه کمربند چرم سفید هم توی قسمت کمرش کار شده بود. شال و کیف دستی کوچیک و شیک به رنگ قرمز آتشین و کفشمم سفید بود با شلوار کتان شیری.
از وقتی فهمیده بودم می خوایم عکس دو نفره بندازیم احساس می کنم حالم از قبل خیلی بهتر شده.
آرشام کت و شلوار مشکی براق گرفته بود با «پیراهن شیری» و کراوات دودی. این یه نشونه ی خوب بود؛ آرشام همیشه از رنگای تیره استفاده می کرد، اما حالا تصمیم گرفته بود از پیراهنی استفاده کنه که رنگش متضاد لباسایی بود که همیشه می پوشید. با دیدنش توی اون کت و شلوار خوش دوخت، که هیکل چهارشونشو کیپ تو خودش جای داده بود، خشکم زد. فوق العاده شده بــود!
هنوز کسی تو اتاق نیومده بود؛ چند بار نگاهشو روی هیکلم چرخوند که رضایت و شیفتگی رو تو چشماش خوندم. به طرفم اومد و رو به روم ایستاد.
تو چشماش زل زدم: بابا خوش تیــــپ!
و با دست یقشو مرتب کردم و دستامو گذاشتم روی سینش.
با شیطنت ابروهامو انداختم بالا و با لبخند گفتم: شوهر به این خوش تیپی رو خدا قسمت هر کس نمی کنه ها!
لبخند کم رنگی نشست روی لباش که روی گونه هاش چال افتاد. با ذوق دستمو گذاشتم روی گونه ی راستش و چال اون یکی گونشو بوسیدم.
صورتشو آورد پایین و گفت: تو دختر فوق العاده ای هستی. تلاش واسه دور شدن از تو بی فایده است و از اینکه منو به خودم آوردی پشیمون نیستم.
به صورتم دست کشید.
- هیچ وقت به خاطر صورت زیبایی که داشتی سمتت کشیده نشدم و همیشه به رفتارت توجه کردم که تو رو دست نیافتنی دیدم.
صورتش و آورد نزدیک و آروم تر از قبل ادامه داد: همین باعث می شد که بهت نزدیک بشم و ...
صدای در باعث شد ناخوداگاه از هم فاصله بگیریم. نفس تو سینم حبس شده بود؛ دستمو تو دستش گرفت. سرمو بلند کردم که نگاه گیرا و نافذش از همیشه قوی تر منو جذب خودش می کرد.
چند تا عکس دو نفره با ژستای مختلف انداختیم. قرار شد یه سری با فتوشاپ روشون کار بشه و بقیه رو اصلشونو بهمون بدن. اون پسر که معلوم بود مسئول اونجاست، گفت تا عصر حاضرشون می کنه و تحویلمون می ده.
***
بی بی آروم در رو باز کرد. با دیدن ما پشت در لباش به لبخندی پر از مهربونی باز شد. در همون حال که در رو کامل باز می کرد تا بریم تو، گفت: الهی دورت بگردم مادر، خدا رو شکر که برگشتین. دیشب تا صبح خوابم نبرد، گفتم تو این بارون کجا موندین!
بغلش کردم و بوسیدمش.
- ببخش بی بی نگرانتون کردیم؛ نتونستیم برگردیم، بارون شدید بود.
- می دونم مادر، چون با آقا بودی خاطرم جمع بود چیزی نمی شه. بیاین تو هوا سرده.
داشتم کفشامو در می آوردم که بی بی رو به آرشام گفت: راستی پسرم مهمون داریم.
- کیه بی بی؟!
صاف ایستادم و با نگرانی نگاهش کردم، ولی لبخند اطمینان بخشی روی لبای بی بی بود که تا حدی خیالمو راحت کرد.
- نگران نباش دخترم آشناست، می گفت اسمش کیوانه. تو روستا عمو محمد رو می بینه و سراغ آقای مهندسو ازش می گیره.
رو به آرشام گفت: پسرم یادمه که قبلا گفته بودی اگه همچین آدمی با این نشونی اومد پیشمون تو خونه راهش بدیم و ما هم آوردیمش اینجا. دیشب می خواست بیاد دنبالت، ولی بارون می اومد. بنده خدا نتونست و مرتب می گفت یه کار مهم باهات داره؛ خیلی عجله داشت!
آرشام سرشو تکون داد و به من نگاه کرد.
رو به بی بی گفت: دلارام حالش زیاد خوب نیست؛ دیشب سرما خورده ... مراقبش باشید.
بی بی زد رو دستش و منو نگاه کرد. آرشام رفت تو اتاق.
- خدا مرگم بده دختر، چرا نگفتی مریض شدی؟ برو تو، برو تو دخترم هوا سرده و حالت خدایی نکرده بدتر می شه.
- بی بی خوبم، آرشام قضیه رو بزرگش کرده وگرنه چیزیم نیست.
دستشو گذاشت پشتم و رفتیم تو.
- حتما شوهرت یه چیزی می دونه که می گه مادر، برو تو اتاقت استراحت کن تا برم واست یه سوپ خوشمزه و گرم درست کنم. یه استکان جوشونده که بخوری و استراحت کنی زود خوب می شی.
هر چی تعارف کردم قبول نکرد؛ خدا می دونه که چقدر دوستش داشتم. واسه همچین مادری حیفه که داغ عزیزشو ببینه،
ولی خب هیچ کار خدا بی حکمت نیست!
- دیشب تا حالا گوشیت خاموشه. واسه اولین بار می بینم گوشیتو خاموش کردی. آرشام ما الان تو اوضاع درستی نیستیم و حواسمون جمع نباشه کارمون ساخته است.
با شنیدن صدای مردی که برام غریبه بود، فهمیدم همون کیوانه که بی بی در موردش به آرشام می گفت، حواسم جمع اتاقی شد که هر دوی اون ها اونجا داشتن با هم حرف می زدن.
آرشام: خبری شده؟
- اوضاع اون ور ریخته بهم.
- تا دیروز صبح که باهات حرف می زدم همه چیز رو به راه بود.
- شایان واسه چند نفر مشکل درست کرده. شکوهی و تموم کارکنان ویلاتو با خودش برده و تهدید کرده تا تو نیای ولشون نمی کنه. یکی از گروگانا که سنشم بیشتره ظاهرا مشکل قلبی پیدا کرده. بچه ها خبر دادن اگه به موقع نرسه بیمارستان تموم می کنه. توشون یه بچه هم هست، مثل اینکه بچه ی یکی از خدمه هاست که آورده بوده پیش خودش.
آرشام با عصبانیت داد زد: به خدا با همین دستای خودم می کشمش، کثافت رذل! این حیوون چرا دست بردار نیست؟
- اون فقط تو رو می خواد و از طرفی ... دلارام!
- خفه شو کیوان، دیگه ادامه نده!
- خیلی خب باشه آروم باش؛ تو می گی چکار کنیم؟ بچه ها منتظر یه اشاره ی تو ایستادن؛ همین که دستور بدی تمومه!
- که بعدشم اون بی همه چیز خیلی راحت و مثل آب خوردن دخل اون بدبختا رو بیاره، آره؟! نه این راهش نیست.
- پس راهش چیه؟ می خوای خودتو تسلیمش کنی؟ لیاقت چنین آدمی فقط یه چیزه.
- ولی قصد من یه چیز دیگه است. شایان هنوز تاوان کارایی که کرده رو پس نداده.
- فعلا که یه عده ی دیگه دارن تاوانشو پس می دن. آرشام تو بد مخمصه ای افتادیم و از اینجا به بعدش دیگه به ما ربط پیدا نمی کنه. بذار ...
- خودت می فهمی چی داری می گی؟ اون آدما به خاطر من گیر شایان افتادن و نمی تونم ساده از این قضیه بگذرم.
- چکار می کنی؟
- از دلارام خیالم راحته؛ اینجا جاش امنه. من و تو همین امشب بر می گردیم تهران. این بازی کثیفو خودم شروع کردم و خودمم تمومش می کنم. هر چی دست رو دست بذاریم وضع از اینی که هست بدتر می شه.
- اما این کاری که می خوای بکنی یه ریسکه، بذار از راهش وارد شیم.
- تنها راهش همینه؛ تا وقتی که شایان تاوان کارایی که کرده رو پس نده نمی خوام کاری بکنی.
- خیلی خب اگه تصمیمت اینه منم حرفی ندارم، ولی چطور می خوای دلارامو راضی کنی؟!
- نمی دونم
مات و مبهوت دستمو گذاشتم روی دهنم. آروم عقب عقب رفتم و از در فاصله گرفتم. پشتم خورد به دیوار و چشمام پر از اشک شد.
بغض بدی توی گلوم نشسته بود که با شوک شنیدن حرفاشون هر لحظه سنگین تر می شدو احساس خفگی بهم دست داده بود؛ خدایا آرشام ...
در اتاق باز شد. آرشام تو درگاه ایستاد و با دیدن من توی اون حال و روز اولش با تعجب نگاهم کرد، ولی خیلی زود به خودش اومد و به طرفم دوید.
شونه هامو گرفت و با بغض و نگاه اشک آلودم زل زدم توی چشماش.
- تـو ... تو و دوستت داشتید چی به هم می گفتید؟ آرشام تو ...
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و صدای هق هقم بلند شد. سرمو گذاشت روی سینش و سعی داشت آرومم کنه. ولی چطور می تونستم آروم باشم؟ آرشام با پای خودش داره می ره تو دهن شیر! می خواد تنهام بذاره و بره؛ چطور می تونستم طاقت بیارم؟
- هیس دختر آروم باش؛ هنوز که چیزی نشده.
دستمو روی پیراهنش مشت کردم و صورتمو تو سینش فشار دادم.
- می خوای منو اینجا تنها ول کنی و بری آرشام؟! نرو، اون عوضی خطرناکه و هر کار ازش بر میاد.
همون طور که دستش دور شونم حلقه بود راه افتاد سمت اتاق. اشکامو با دست پاک کردم. کیوانو دیدم که تو درگاه ایستاده و با ناراحتی ما رو نگاه می کنه. رفتیم تو و آرشام درو بست. هر دو تنها تو اتاق بودیم و به هیچ عنوان حاضر نبودم ازش فاصله بگیرم. نشست روی زمین و منو تو آغوشش نگه داشت. شالو از رو سرم برداشت و روی موهامو بوسید.
آروم گفت: چرا با خودت این جوری می کنی دلارام؟ من که بهت گفته بودم باید این بازی رو تمومش کنم.
سرمو با شتاب از روی سینش بلند کردم. زل زدم تو چشماش و تند تند با حالت عصبی گفتم: نه من نمی ذارم بری! تو گفتی گذشتتو فراموش کردی و می خوای به آیندمون فک کنی. گفتی که من برات مهمم، پس نباید بری و باید پیشم بمونی.
- دلارام متوجهم تو الان تو وضعیت خوبی نیستی؛ وقتی آروم شدی حرف می زنیم.
با دست پسش زدم و از جام بلند شدم.
رو بهش با صدای بلند گفتم: چی چی رو آروم باشم؟ حتی اگه ده سالم بگذره باز با رفتنت مخالفم. تو به من قول دادی؛ مرد و مردونه! بهم گفتی تنهام نمی ذاری، گفتی باهام می مونی.
بلند شد و رو به روم ایستاد. تموم مدت اخماش تو هم بود. سعی کرد آروم حرف بزنه.
- هنوزم سر حرفم هستم. من هیچ وقت تنهات نمی ذارم و اینو بهت قول دادم، ولی دیشب کنار آتیش وقتی از گذشتم برات گفتم اینو هم گفتم که باید به این بازی خاتمه بدم. الان جون چند تا آدم بی گناه تو خطره، اونم به خاطر من!
بازوهامو گرفت و خیره شد تو چشمام.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#162
Posted: 17 Apr 2014 01:43
- دلارام خواهش می کنم درکم کن. من باید برم و نمی تونم بی تفاوت از این همه اتفاق بگذرم. من می رم، ولی خیلی زود بر می گردم.
دستاشو پس زدم و با بغض گفتم: اگه برنگشتی چی؟ هان؟ اگه رفتی و اون کثافتا یه بلایی سرت آوردن چی؟ ما تازه دیشب ...
بغض تو گلوم باعث شد صدام بگیره. با هق هق زانو زدم و صورتمو تو دست گرفتم. چند لحظه بعد گرمای حضورشو کنارم حس کردم.
سرشو به سرم چسبوند و با صدای لرزونی گفت: دلارام با خودت این کار رو نکن؛ آره می دونم ما دیشب رسما مال هم شدیم، ولی تو رو به همون خدایی که می پرستی قسمت می دم بهم فرصت بده کار نیمه تموممو تموم کنم. تا کی باید مثل دو تا فراری توی این همه تشویش و اضطراب زندگی کنیم؟ اگه بهم اعتماد داری قبول کن تا با خیال راحت امانتیمو دست عمو محمد و بی بی بسپارم.
دستم و از روی صورتم برداشتم و با هق هق دور گردنش حلقه کردم. برام سخته نمی تونم؛ این کارش ریسک بود، یه ریسک بزرگ! حس بدی داشتم، حسی که هر لحظه قوی تر می شد.
سرمو بلند کرد؛ با دستاش صورتمو قاب گرفت و آروم آروم اشکامو پاک کرد.
- تو دختر محکمی هستی.
و با لبخند زل زد تو چشمام و ادامه داد: بی خود که انتخابت نکردم؛ زن آرشام باید قوی باشه! یادت نره تو همون دختری هستی که به من امید زندگی داد و حالا که دارمت چرا فکر می کنی روی زندگیم ریسک می کنم؟ من دیگه تنها نیستم و تو رو دارم، پس برمی گردم!
محکم بغلش کردم؛ گریم بند نمی اومد. حرفاش می تونست آرومم کنه، ولی دلم ... توی دلم ترس بدی نشسته بود. ترس از دست دادن کسی که همه ی دنیام بود. شاید فقط یه حس باشه، اما خدایا می ترسم!
***
از همون موقع که تصمیم به رفتن گرفت، ماتم گرفته بودم. چشمام فقط اونو می دید؛ با زبون بی زبونی با همون نگاه پر از غمم بهش می گفتم که نمی خوام بری. متوجه می شد و سرشو به آرومی تکون می داد و می گفت نمی تونم، مجبورم که برم!
خواستم باهاش قهر کنم، اما نتونستم. دلم نمی اومد این دم رفتن دلخوری بینمون باشه. گفتم قهر کنم تا به این بهونه بمونه، ولی اون آرشام بود. درسته الان دیگه اون آدم سرد قدیم نیست، محبتو درک می کرد و با عشق بیگانه نبود؛ ولی هنوزم غرور مختص به خودشو داشت.
همراه بقیه تو هال نشسته بودیم که آرشام کاملا نامحسوس با سر به اتاق اشاره کرد. نگاهمو تو جمع چرخوندم، کسی حواسش نبود. بی بی داشت تو استکانا چایی می ریخت و عمو محمد و کیوانم با هم حرف می زدن. آروم از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق؛ چند لحظه بعد آرشامم اومد تو و آهسته در رو بست. رفتم پشت پنجره و دست به سینه به دیوار تکیه دادم؛ برنگشتم نگاهش کنم. ازش دلگیر نبودم، اما راضی به رفتنشم نبودم، رو همین حساب دلم پر بود.
حضورشو پشت سرم احساس کردم. یه دستشو دور کمرم حلقه کرد و دست دیگشو گرفت جلوم. تو دستش یه جعبه بود؛ با تعجب بدون اینکه حرفی بزنم سرمو چرخوندم و نگاهش کردم. به جعبه ی تو دستش اشاره کرد که یعنی بگیرش. جعبه رو ازش گرفتم و آروم درشو باز کردم. یه شیشه عطر بود؛ بیرون آوردم و بوش کردم. مات و مبهوت به شیشه نگاه کردم؛ بوی عطر یاس! عطر آرشام!
حتی اون شب رو میز تو اتاقش، شبیه این شیشه رو دیده بودم.
- این همونه!
زیر گوشم زمزمه کرد: همیشه علاقه ی خاصی به گل یاس داشتم و از همون بچگی عادت کرده بودم هر شب قبل از خواب کمی از این عطر تو اتاقم بزنم. باورت می شه بدون اون خوابم نمی برد. هر عادتی که داشتمو طی این ده سال تونستم ترک کنم، ولی اینو نه!
شالو از روی سرم برداشت و موهامو بویید. چشمامو آهسته بستم و سرمو کمی به عقب مایل کردم؛ چه حس خوبی بود! ولی وقتی به این فکر کردم که تا یک ساعت دیگه باید باهاش خداحافظی کنم اشک تو چشمام حلقه بست.
- تا وقتی برگردم هر شب قبل از خواب اینو بزن، می خوام همیشه منو کنار خودت احساس کنی.
لرزش شونه هامو حس کرد و سرشو کنار کشید. شونه هامو گرفت و برم گردوند. با دیدن صورت خیس از اشکم اخماش تو هم رفت. سکوت کرده بودیم و نگاه خیره ی هردومون تو چشمای همدیگه بود. سرمو زیر انداختم و به شیشه ی عطری که تو دستام بود، نگاه کردم. انگشتشو گذاشت زیر چونم و وادارم کرد سرمو بلند کنم. نگاهم افتاد به گردنبند «الله» ای که تو گردنش بود؛ خدایا خودت نگهدارش باش!
با پشت دست اشکامو پاک کردم؛ صورتشو به صورتم نزدیک کرد و زل زدم توی چشماش. شیشه ی عطرو از دستم گرفت و تو همون حالت دستشو برد پشت و شیشه رو گذاشت رو صندوقی که درست پشت سرم بود. محکم نگهش داشتم، چقدر بهش نیاز داشتم. گونمو بوسید؛ دستامو گذاشتم رو شونه هاش.
- آرشام خواهش می کنم، الان اگه یکی درو باز کنه ...
عقب عقب رفت سمت در؛ ولم نکرد ... خواستم بکشم کنار نذاشت. پشت به در ایستاد و همون طور که منو تو فاصله ی کمی از خودش داشت دستشو برد پشت و در رو قفل کرد.
با بدبختی خودمو عقب کشیدم؛ زورش خیلی زیاد بود و صورت هر دومون سرخ شده بود.
- چرا در رو قفل کردی؟
شونه هامو گرفت و چسبوندم به دیوار و با صدای آرومی گفت: زنمی، می خوام چند دقیقه باهات تنها باشم!
خندیدم و سرمو بالا گرفتم. چشمامو بستم و پچ پچ کردم: خودخواه!
به همون آرومی جوابمو داد: شک داشتی؟
لبخند زدم، صورتمو بوسید.
- وقتی پیشت باشم نمی تونم جلوی خودمو بگیرم؛ چراشو نپرس چون خودمم نمی دونم و تا حالا این جوری نشده بودم.
با خنده شونه هاشو گرفتم.
- احساسمون متقابله!
سرشو برد عقب و نگاهم کرد، با عشق! همه رو از پشت حریری از اشک می دیدم.
با لحنی که تب و تابو ازم می گرفت گفت: نمی دونی چقدر بهت نیاز دارم.
بازوهاشو گرفتم.
- پس چرا نمی مونی؟ منم بهت نیاز دارم.
گونمو بوسید.
- برای رسیدن به خوشبختی باید بهاش رو هم پرداخت. خوشبختی حقیقی آسون به دست نمیاد دلارام.
سکوت کردم چی باید می گفتم؟ همه ی حرفاشو قبول داشتم و فقط نمی دونستم با دلم چکار کنم؟
- پس بذار منم باهات بیام؛ می خوام کنارت باشم.
سرشو عقب کشید و با اخم خیره شد تو چشمام؛ با تحکم گفت: هیچ می فهمی چی می گی؟ من برای اینکه تو در امان باشی حاضرم از جونمم بگذرم؛ اون وقت با دستای خودم تو رو به سمت آتیش هول بدم؟ برای اینکه دست اون عوضیا بهت نرسه همه کاری کردم، فقط برای اینکه تو رو داشته باشم. هنوزم تا اونجایی که بتونم نمی ذارم کسی بهت آسیب بزنه.
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم چکید. این بار این من بودم که برای بوسیدن عشقم پیش قدم می شدم. بوسه ای از سر عشق، از روی قلبم، با تموم احساسم ...
آروم صورتمو جلو بردم، هیچ حرکتی نمی کرد و فقط توی چشمام زل زده بود. نگاه عاشق من به کسی بود که از خودمم بیشتر دوستش داشتم. قلبم با هر تپش کوبندش این عشق و فریاد می زد. از هم فاصله گرفتیم؛ هر دو تو چشمای هم خیره شدیم. لبای اون می لرزید و مال منم همین طور؛ انگار می خواستیم چیزی رو زمزمه کنیم، ولی نمی تونستیم. من منتظر یه اشاره از جانب اون بودم تا داد بزنم که چقدر دوستش دارم.
دستشو به گردنش کشید و صورتشو برگردوند. ناخوداگاه لبخند زدم و سرمو زیر انداختم؛ هنوزم مغروره! حتی توی این شرایط
آرشام با همین غرور محکمش ستودنی بود.
آروم و گرفته گفتم: می شه همین جا از هم خداحافظی کنیم؟
با تعجب نگاهم کرد، اما نگاهش روی صورتم میخکوب موند. با تردید رفتم سمت طاقچه و توی آینه به خودم نگاه کردم، لبام حسابی قرمز شده بود. خندیدم و برگشتم؛ نگاهش کردم که به صورتش دست کشید و لبخند زد.
- خوبه پس بهونشم جور شد. با این سر و وضع بیرون نیام بهتره!
فقط نگاهم کرد.
رفتم سمتش و رو به روش ایستادم.
- بهم قول می دی مواظب خودت باشی؟
سر تکون داد که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: نخیر این جوری قبول نیست؛ لفظی قول بده، مرد و مردونه!
با همون لبخند بازوهامو تو دست گرفت.
- هر جور که تو بخوای و شرطشم اینه که قول بدی در نبودم بی تابی نکنی و فقط منتظرم باشی.
لبخندم پر رنگ شد و چشمامو بستم و باز کردم.
- منتظرتم!
لباشو آورد جلو و به چشمام بوسه زد.
***
**********************
کنار پنجره ایستاده بودم و از پشت شیشه نگاهش می کردم. آرشام، عمو محمد و کیوان هر سه بیرون ایستاده بودن و آرشام داشت با عمو محمد حرف می زد. به پاکت توی دستم نگاه کردم؛ عکسایی که امروز صبح انداخته بودیمو آرشام قبل از رفتن بهم داد و فقط یکی از عکسا رو از توش برداشت و گفت با خودش می بره.
هر دو توی عکس کنار هم ایستاده بودیم و دست چپ آرشام دور کمرم حلقه شده بود و من با لبخند دلنشینی توی دوربین نگاه می کردم، در حالی که دست چپم روی سینه ی آرشام بود. هیچ اخمی روی پیشونیش نداشت و چشماش خوشحال بود.
به تصویرش دست کشیدم؛ عکسو به لبام نزدیک کردم و صورتشو بوسیدم. آوردمش پایین و همزمان بیرونو نگاه کردم. با دیدنش در حالی که لای در ایستاده بود و نگاه مستقیمش سمت پنجره بود، ضربان قلبمو شدیدتر از قبل تو سینم حس کردم. عکسو گذاشتم روی سینم و شیشه ی پنجره رو جای صورت جذابش لمس کردم و نفهمیدم کی صورتم از اشک خیس شد.
یه چیزی رو زیر لب زمزمه کرد که نفهمیدم چی گفت. با سر بهش اشاره کردم تا یه بار دیگه بگه، ولی در جوابم فقط چشماشو بست و باز کرد و با لبخند کم رنگی سرشو تکون داد. نگاهشو ازم گرفت و به سرعت از در بیرون رفت.
ناخوداگاه قلبم تیر کشید و دستم روی شیشه مشت شد. در که بسته شد حس کردم توان ایستادن ندارم. زانوهام خم شد و همون جا زیر پنجره نشستم. سرمو به دیوار تکیه دادم و در حالی که پاکت عکسا رو به سینم فشار می دادم قطرات اشک خود به خود روی صورتم نشستند.
نخواستم جلوی خودمو بگیرم، دلم پر بود و داشتم دق می کردم. راهی که داشت می رفت سر تا سرش پر از خطر و دلهره بود؛ شایان نیت خوبی نداشت و شک نداشتم برای به دام انداختن آرشام نقشه های شومی داره. فقط همه ی امیدم به خدا بود!
همش خودمو دلداری می دادم که آرشام می تونه از پسش بر بیاد. صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد؛ تنم لرزید، انگار که مطمئن بودم خودشه.
تو همون حالت با بغض لبخند زدم و تند از جام بلند شدم. گوشیم تو کیفم بود، درش آوردم و با شوق خاصی به صفحش نگاه کردم. شمارشو همراه اسمش که دیدم نزدیک بود جیغ بکشم که سریع با دست جلوی دهنمو گرفتم. هنوز چند دقیقه بیشتر نیست ازم جدا شده، ولی از نظرم زمان هر لحظه طولانی تر می شه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#163
Posted: 17 Apr 2014 01:43
دستم می لرزید، پیامشو باز کردم.
«تو آرام آمدی
نرم و بی صدا
مثل قطره ای باران بر قلبم چکیدی
به سان برف آرام آرام در من ذوب شدی
تکه ای از وجودم شدی
در این سنگستان
نمی دانم تو را چه بنامم
تو که آمدی آرام شدم
چیزی در درونم خواند
زمزمه کرد
این آغاز دوست داشتن است!»
بارها و بارها پیامی که فرستاده بودو خوندم؛ خدایا خواب نیستم؟! رویا نمی بینم؟! این پیام خود آرشامه! انگشتام خود به خود روی دکمه های گوشیم لغزید. لبخند روی لبام بود و با این حال این بغض لعنتی دست از سرم بر نمی داشت. خدایا اگه پیشم بود و این شعرو واسم می خوند می مردمم نمی ذاشتم امشب بره!
محتاجش بودم، محتاج یه نگاه و حتی شده با اخم و غرور. بهش نیاز داشتم، به آغوش گرم و مهربونش. خدایا تا برگرده چطور روزامو بدون اون شب کنم؟
آروم آروم نوشتم:
«آمدی
مغرور
بی کلام
در نگاهت هزار معما
و بر لبانت مهر خاموشی
اندکی گذشت
آرام آرام نزدیک شدی
مغرور
بی کلام
کمی مهربان
و عشق را
به امانت به من دادی و دور شدی!»
بدون مکث براش ارسال کردم.
گوشه ی لبمو از هیجان می جویدم و چشم از صفحه ی گوشیم بر نمی داشتم. دستام یخ بسته بود؛ چند لحظه بیشتر طول نکشید که جواب پیاممو داد.
«تا زنده ام به همونی که امانت دادم دستت نیاز دارم؛ یه چیزی رو نتونستم با خودم ببرم تا وقتی که برگردم مراقبش باش.»
لبامو رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه. منظور آرشام به قلبش بود! قلبی پر از عشق رو پیش من به امانت گذاشته بود. دوست داشتم جیغ بکشم و اسمشو بلند صدا کنم.
براش نوشتم:
«یادت نره یکی اینجا چشم به راهته. منتظرم نذار آرشام، چون می دونم طاقتشو ندارم!»
منتظر چشم به صفحه دوختم تا اینکه جوابشو برام فرستاد.
«شرطمو یادت نره!»
لبخند پر از غمی نشست روی لبام. انگشتام از سرما سر شده بود و نتونستم گوشی رو توی دستام نگه دارم.
شرطتو فراموش نکردم آرشام، نه تا وقتی که تو قولتو فراموش نکنی!
***
بی بی: دخترم با خودت این کار رو نکن. صبح تا شب می شینی پشت این پنجره و لب به هیچیم نمی زنی. این جوری از پا در میای مادر. بیا یه لقمه بذار دهنت که رنگ و روت پریده. تو الان امانتی دست ما. بیا مادر، بیا بشین کنار من خودم واست لقمه می گیرم، بیا!
با لبخند مصنوعی که سعی داشتم همون طور روی لبام حفظش کنم، رو به بی بی با صدایی گرفته گفتم: به خدا نمی تونم بی بی از گلوم پایین نمی ره.
- توی این چند روز سر جمع سه وعده غذا هم نخوردی دخترم؛ همین امروز و فرداست که شوهرت برگرده و وقتی تو رو توی این حال و روز ببینه نگران می شه؛ تو که اینو نمی خوای مادر؟!
صاف توی جام نشستم و با ذوق و شوق خاصی گفتم: عمو محمد ازش خبر گرفته؟ بی بی تو رو خدا اگه چیزی هست به منم بگید.
اومد و کنارم نشست، سرمو به سینش گرفت و نوازشم کرد.
- نه دخترم، نه عزیز مادر، آروم باش.
چونم از بغض لرزید، دیگه این بغض برام عادت شده بود. حتی با گریه های شبانه و اشک ریختای تو خلوت پر از تنهایی و انتظار هم نتونستم اونو بشکنم. چقدر سخته که از حال عشقت بی خبر باشی و فقط انتظار بکشی.
گوشیش خاموش بود، می دونستم نباید روشن بذاره ولی دلم که این چیزا سرش نمی شد.
بی بی: غصه نخور دخترم، می دونم بی قرار شوهرتی. به والله اگه خبری ازش داشته باشیم بهت می گیم. دارم غمو تو چشمات می بینم و می دونم تو گلوت بغض نشسته عزیز دلم، ولی طاقت بیار؛ این انتظار کشیدنا رسم عاشقیه. برای سلامتیش دعا کن دخترم و با اون دل پاک و مهربونت از خدا بخواه شوهرتو صحیح و سالم بهت برگردونه. تو عاشقی، اونم خاطرتو می خواد و دلاتون به هم راه داره مادر؛ تو غصه بخوری اونم این غمو حس می کنه. به خاطر خوشبختی و آسایشتون خطرو به جون خریده، پس تو هم کمکش کن و با دعا و صبر منتظرش بمون دخترم.
با گریه سرمو روی سینش تکون دادم.
- بی بی تک تک حرافتو قبول دارم، ولی به خدا سخته و هر لحظه که می گذره و اون بر نمی گرده انگار یکی داره بند بند وجودمو از هم پاره می کنه.
صدای بی بی هم بغض داشت. روی سرمو بوسید.
بی بی: می دونم دخترم، اما چکار کنیم؟ چاره ای جز صبر نداریم. خدا شاهده آقا رو مثل پسر خودم می دونم. از وقتی رفته هر شب سر نماز دارم واسش دعا می کنم و دو رکعت نماز به نیت سلامتیش می خونم، ولی بازم خدا بزرگه و صلاح همه ی ما رو اون بهتر از هر کس می دونه دخترم.
***
داشتم موهامو شونه می زدم که نگاهم به کبودی گردنم افتاد که حالا یه رد کم رنگی ازش باقیمونده بود. یاد اون روز افتادم که می خواستیم خداحافظی کنیم؛ می دونم تموم اون کارا رو کرد تا کمتر غصه بخورم، تا یادم بره که جدایی تا چه حد سخته،
ولی یادم که نرفت هیچ، با وجود اون همه نزدیکی بیشتر از قبل دلتنگش شدم.
به گردنم دست کشیدم؛ عکسمون توی طاقچه بود. برش داشتم و به صورتش نگاه کردم.
آخه تو کجایی آرشام؟! چرا خبری از خودت بهمون نمی دی؟! می دونم ناچاری، ولی بی انصاف به فکر منم باش که اینجا دارم دق می کنم. کارم شده هر لحظه و هر ثانیه چشم بدوزم به این در تا ببینم کی میای تو. این بار قسم می خورم که برگردی تموم عشق و احساسمو به پات می ریزم، فقط برگرد!
بی بی از تو حیاط صدام زد؛ عکسشو بوسیدم و گذاشتمش توی طاقچه. روسریمو سرم کردم و رفتم توی بالکن. کنار حوض داشت ماهی می شست.
- جانم بی بی، کارم داشتی؟
- جونت سلامت دخترم، دستم بنده اون قابلمه کوچیکه رو از توی آشپزخونه واسم میاری؟
با لبخند سرمو تکون دادم و راه افتادم سمت آشپزخونه. در کابینتو باز کردم، تو جا ظرفی کنار سینکو هم نگاه کردم. اونجا بود،
برش داشتم و برگشتم تا از در آشپزخونه برم بیرون که یه دفعه درد بدی رو توی سینم حس کردم، یه دردی که همراهش حس بدی رو بهم القا کرد. قابلمه از دستم افتاد رو زمین و از صدای برخوردش با زمین بی بی هراسون خودشو به آشپزخونه رسوند و با نگرانی توی درگاه ایستاد. دستم روی سینم مشت شد و احساس خفگی بهم دست داد. حس می کردم دردم از یه چیز دیگه است و یه حس بدی داشتم، انگار که بخواد یه اتفاق بد بیفته!
بی بی: یا ابوالفضل! خدا مرگم بده دخترم، چت شده؟
نمی تونستم حرف بزنم و سرم گیج می رفت. با اون یکی دستم سرمو چسبیدم و بدو از آشپزخونه زدم بیرون. تلو تلو می خوردم، داشتم خفه می شدم، انگار راه تنفسم بسته شده بود.
لب حوض زانو زدم و مشتامو پر از آب کردم و به صورتم پاشیدم. سرد بود و همین سرما تونست واسم یه شوک باشه. با یه نفس بلند راه تنفسم باز شد.
بی بی با گریه کنارم نشسته بود و کمرمو ماساژ می داد. نفسای بلند و نامنظم می کشیدم، پشت سر هم!
بی بی: دلارام، دلارام مادر، حالت خوبه؟ دخترم دارم سکته می کنم، تو رو به «علی» جوابمو بده.
دستمو بالا آوردم و بهش اشاره کردم خوبم؛ ولی خوب نبودم. تو سینم تیر می کشید و انگار یکی با شدت داشت به گلوم چنگ مینداخت.
ناخوداگاه از جام بلند شدم و به سمت خونه دویدم. بی بی از پشت سر با صدای بلند صدام زد، ولی من بی توجه و هراسون رفتم تو خونه. دنبال گوشیم می گشتم، دنبال یه راه امید!
بالاخره پیداش کردم، چشمام تار می دید. شمارشو گرفتم.
«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد.»
با نفرت از شنیدن این صدای عذاب آور که توی این مدت مرتب تو سرم تکرار می شد، گوشی رو انداختم کنار. به دیوار تکیه دادم و زانوهامو بغل گرفتم. سرمو گذاشتم روشون و صدای هق هقم بلند شد. دست نوازشگر بی بی رو روی سرم حس کردم.
- دخترم داری منو می ترسونی، تو که حالت خوب بود.
بغلش کردم و با گریه نالیدم: بی بی حالم خوب نیست. یه حس بدی دارم که نمی دونم چیه، ولی می ترسم بی بی، می ترسم!
پشتمو نوازش کرد و با حرفا و دلداریاش مثل همیشه سعی داشت آرومم کنه، ولی این بار فرق داشت و هیچ جوری آروم نمی شدم. نمی تونستم، انگار که دست خودم نبود!
***
روم لای چشمامو باز کردم. سرم بدجور درد می کرد. دستمو گذاشتم رو پیشونیم و با درد اخمامو جمع کردم. با شنیدن صدای بی بی و عمو محمد سرمو چرخوندم سمت در؛ لای در باز بود.
عمو محمد: دختر بیچاره حق داره.
بی بی: نمی دونی چقدر گریه کرد. پریشون و سرگردون از در آشپزخونه زد بیرون و رفت لب حوض نشست، تند تند به صورتش آب زد؛ انگار نفسش بالا نمی اومد. می خواست به شوهرش زنگ بزنه، ولی خاموش بود و جواب نمی داد. از همون موقع تا حالا که چشم رو هم گذاشته یا داره تو خواب اسمشو صدا می زنه یا با ترس می پره و روی صورتش عرق می شینه. نذر کردم آقا صحیح و سالم برگرده و این دختر دلش آروم شه. به خدا وقتی تو این حال و روز می بینمش دلم آتیش می گیره.
عمو محمد: خدا بزرگه بی بی، نگران نباش.
صدای زنگ در بلند شد. تو جام نشسته بودم، سرمو چرخوندم سمت پنجره. پتو رو کنار زدم و بلند شدم؛ نای راه رفتن نداشتم. تو درگاه ایستادم، فقط بی بی توی هال ایستاده بود.
- بی بی کی در می زنه؟
- دخترم بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
- خوبم بی بی، کی بود؟
- چی بگم مادر؟ نمی دونم عمو محمد رفته ببینه کیه.
راه افتادم سمت راهرو، درو باز کردم و رفتم توی بالکن.
بی بی: این جوری نرو دخترم، الان عرق داری سرما می خوری. لااقل مانتوتو بپوش.
سرمو به طرفین تکون دادم که یعنی نه نمی خواد. گره ی روسریمو که داشت باز می شد، محکم کردم. عمو محمد درو باز کرد، نتونستم ببینم کیه چون لای در ایستاده بود. چند لحظه بعد عمو محمد رفت کنار و کسی که پشت در بود اومد تو. با تعجب به ماموری که لباس فرم سبز رنگ تنش بود، نگاه کردم. پله ها رو یکی یکی طی کردم و رفتم سمتش. بی بی پشت سرم اومد.
اون مامور که یه مرد حدودا سی و هفت هشت ساله بود، داشت با عمو محمد حرف می زد که با دیدن من ساکت شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#164
Posted: 17 Apr 2014 01:45
- سلام، ببخشید مزاحمتون می شم.
و به پرونده ای که تو دستش بود نگاه کرد و سرشو تکون داد: خانم دلارام امینی، درسته؟
با تعجب نگاهمو بین عمو محمد و اون مامور چرخوندم.
- بله خودم هستم، چی شده؟
- شما با آقای آرشام تهرانی چه نسبتی دارید؟
تو دلم یه جوری شد. هر لحظه با سوالاتی که می پرسید بیشتر می ترسیدم.
- معذرت می خوام می شه ...
هنوز جملم کامل نشده بود که سرشو تکون داد و گفت: بله بله متوجه هستم.
و کارتی رو از توی جیبش بیرون آورد و رو به من گرفت؛ نگاهش کردم.
- سرگرد فروزش از اداره ی مبارزه با مواد مخدر.
کارتو برگردوند توی جیبش و به پرونده نگاه کرد.
- حالا می شه بدونم نسبت شما با آقای آرشام تهرانی چیه؟
آب دهنمو قورت دادم، گلوم می سوخت.
بی بی کنارم ایستاد و دستمو گرفت، فهمید حالم خرابه.
- من همسرشم، چی شده؟!
عمو محمد: بریم تو اینجا سرده، دخترمم حالش خوب نیست.
سرگرد به نشونه ی موافقت سرشو تکون داد و پشت سر عمو محمد راه افتاد. به بی بی نگاه کردم.
- آروم باش عزیزم انشاالله که خیره!
سرمو تکون دادم، اما دلم گواه بد می داد. بی بی دستمو گرفت و رفتیم تو.
***
سرگرد: همسر شما به همراه شخصی به نام کیوان شجاعی دقیقا پنج روز پیش از شمال به سمت تهران حرکت کردند، درسته؟
بهت زده نگاهش کردم.
- شما اینا رو از کجا می دونید؟!
- براتون توضیح می دم. شما همایون شایان و برادرزادشون ارسلان شایان رو می شناسید؟
- بـ ... بله چطور؟!
- ما الان مدت هاست شایان و دار و دستش رو زیر نظر داریم. توضیح بیشتری نمی تونم بدم، متاسفم. فقط تا جایی که بدونم به شما مربوط می شه رو می گم.
کیوان با ما همکاری می کرد و به کمک اون مدارک نسبتا قابل توجهی رو بر علیه شایان در دست داشتیم، ولی این مدارک برای گیر انداختن شایان کافی نبود.
اسنادی که به کمک اون ها می تونستیم برای دستگیری باند شایان اقدام کنیم تنها در دست شوهر شما یعنی آقای تهرانی بود، ولی متاسفانه ایشون با ما چندان همکاری نکردند؛ چون اصرار داشتند که دیگه کاری با شایان ندارن. ولی ما به اون مدارک نیاز داشتیم. کیوان همون شب با همسر شما این مسئله رو در میون می ذاره، منتهی ایشون بازم قبول نمی کنند؛ ظاهرا مقصودشون تنها انتقام از شایان و برادرزادش بوده که ما کاملا در جریان این موضوع قرار نداشتیم. ما هم منتظر موقعیتی بودیم تا بتونیم اون مدارکو به دست بیاریم. اون شب اون ها به دیدن شایان می رن، کسی که هشت نفر آدم بی گناه رو گروگان گرفته بود و اون هم به خاطر شوهر شما! شایان با وجود همسرتون اون ها رو آزاد نمی کنه و خواستشو به آقای تهرانی می گه و اون هم مبنی بر اینکه مدارک و اسنادی که شوهرتون در دست داشته، بعلاوه ی دختری به اسم دلارام رو به اون تحویل بده. ما از طریق کیوان و فرد نفوذی که در بین اون ها داشتیم، از راه غیرمستقیم متوجه ی قضایا بودیم. ظاهرا همسرتون وقتی درخواست شایان رو می شنوه کنترلشو از دست می ده و با هم درگیر می شن و این درست زمانی اتفاق میفته که ما آماده ی اجرای عملیات بودیم برای نجات جون اون هشت نفر؛ که با شنیدن صدای گلوله بدون ذره ای درنگ ساختمونو محاصره کردیم. شوهر شما به کمک کیوان اون هشت نفر رو فراری دادند که بچه های ما اون ها رو با ماشین از اون محل دور کردند. کیوان و همسرتون هنوز داخل ساختمون بودند؛ یه ساختمون قدیمی در دور افتاده ترین نقطه از تهران. تو درگیری که بچه های ما با آدمای شایان داشتن، ما متوجه شدیم که کیوان و شوهر شما پشت ساختمون موفق به فرار می شن، ولی با این وجود یک ون مشکی که متعلق به افراد شایان بوده، اون ها رو تعقیب می کنه. توی این عملیات همایون شایان درست زمانی که قصد فرار داشته به دست افراد ما کشته می شه، ولی ارسلان فرار می کنه. از طریق ردیابی که تو ماشین کیوان جاساز کرده بودیم تونستیم پیداشون کنیم، اما ...
سکوت کرد. با دقت گوش می دادیم؛ چرا دیگه حرفی نمی زنه؟ د لامصب یه چیزی بگو ،دیگه طاقت ندارم!
یه پاکت پلاستیکی رو گذاشت جلوم. با تعجب نگاهش کردم.
- وسایل داخل این پاکتو می تونید شناسایی کنید؟
نمی دونم چرا دستم می لرزید می خواستم برش دارم، ولی انگار یکی جلومو می گرفت. آب دهنمو قورت دادم تا از سوزش گلوم کم بشه، ولی با این کار بغضم سنگین تر شد. دست سردمو دراز کردم و پاکتو از روی زمین برداشتم. لازم نبود درشو باز کنم، محتویات توش کاملا مشخص بود. مات و مبهوت نگاهمو روشون گردوندم.
خدایا نـــه! حلقه ی آرشام، پلاک «الله» ای که اون شب توی کلبه بهش هدیه دادم، ساعت مچیش، فندک زیپویی که همیشه با خودش داشت و یه سری مدارک که نصفشون سوخته بود.
- ایـ ... اینا ... اینا همشون ... اینا متعلق به همسرمه؛ این گردنبند آرشامه! اینا ... اینا دست شما چکار می کنه؟! این مدارک چرا سوخته؟!
صدام که با بغض گرفته بود، هر لحظه بلندتر می شد. بی بی دستمو گرفت و زمزمه کرد که آروم باشم، اما نمی تونستم و
مغزم به کل قفل کرده بود.
سرگرد: خانم امینی لطفا آروم باشید. من همه چیزو با جزییات براتون توضیح دادم تا در جریان اتفاقات قرار بگیرید. قصد بازجویی از شما رو هم نداشتم، وگرنه ازتون می خواستم با من به اداره ی بیاید، پس ...
بلند گفتم: تو رو خدا حرفتونو نپیچونید و راست و حسینی بگید چی به سر آرشام من اومده؟ تو رو قرآن، مگه حال و روزمو نمی بینید؟
عمو محمد: دخترم آروم باش و بذار جناب سرگرد حرفشو بزنه.
رو بهش با بغضی که چیزی تا شکستنش نمونده بود، گفتم: چطور آروم باشم عمو محمد؟ ببینید ...
رو به بی بی پاکتو گرفتم و تکونش دادم.
- بی بی نگاه کن! اینا وسایل آرشامه. این همون حلقه ای که شما سر عقد بهمون دادید. بی بی تو رو خدا نگاه کن این همون گردنبندیه که بهش دادم و خودم با دستای خودم «الله» رو به گردنش بستم. بی بی گفتم می خوام اسم «خدا» همیشه همرات باشه!
صدای هق هقم بلند شد و پاکتو تو دستام فشار دادم. بی بی سرمو تو آغوشش گرفت و اونم گریه می کرد. تموم حالات و رفتارم عصبی بود. سرمو از توی سینش بیرون آوردم و رو به سرگرد که اخماشو کشیده بود تو هم و با ناراحتی به زمین نگاه می کرد، گفتم: بگید ... بگید من آرومم. به خدا حتی گریه هم نمی کنم، فقط بگید و بذارید خیالم راحت شه.
و با حرص اشکامو پاک کردم. آروم و قرار نداشتم و نمی فهمیدم دارم چکار می کنم.
سرگرد: شما حالتون خوب نیست خانم، بذارید ...
داد زدم: من خوبم، شما فقط به من بگید چی به سر شوهرم اومده؟ فقط همینو می خوام بدونم!
سرشو تکون داد: باشه من فقط به وظیفم عمل می کنم. متاسفانه باید بگم توی مسیر راننده که کیوان بوده توسط افراد داخل ون تیر می خوره و در جا تموم می کنه، چون گلوله به سرش اصابت می کنه و خارج از شهر بودن، کنار جاده ی باریکی که سینه ی کوه بوده پرتگاه های بلند و خطرناکی قرار داشته و همون موقع که شلیک می شه ماشین منحرف می شه سمت چپ و ماشین توی دره سقوط می کنه و میانه ی راه آتیش می گیره. هر دو سرنشین خودرو ...
با حمله ی عصبی که بهم دست داد جیغ کشیدم و پاشدم، فریاد می کشیدم و مرتب می گفتم: نــــه این دروغه ... آرشـــــام!
توی سر و صورتم می زدم و به صورتم چنگ مینداختم؛ گریه می کردم و به خدا شِکوه می کردم.
بی بی با گریه سریع اومد سمتم؛ سعی داشت دستامو بگیره، ولی نمی تونست از پسم بر بیاد. هیچ کس جلودارم نبود؛ از ته دل جیغ می کشیدم و داد می زدم.
کف هال زانو زدم و رو به زمین خم شدم. دستمو روی سینم مشت کرده بودم و با صدای بلند اسمشو صدا می زدم. عمو محمد اومد کمک بی بی که پسش زدم و با مشت به زمین کوبیدم. صدای عمو محمد و سرگرد توی گوشم می پیچید، ولی تو حال خودم نبودم و صدای فریادم گوش فلکو کر می کرد. صدای شیون و زاریم همه ی خونه رو برداشته بود. ضجه می زدم و اسم خدا رو همراه آرشام صدا می زدم.
سرگرد: هر دو جنازه الان تو سردخونه هستن، می تونید فردا صبح اقدام کنید و لازم به ذکره که هر دو به طرز فجیعی سوختن. از روی مدارک و لوازمی که همراه داشتن تونستیم شناساییشون کنیم.
همراه آقای تهرانی این وسایل بود. گردنبند دور گردنش بود و حلقه هم به انگشتش. اون فرد نفوذی هم تایید کرده که جنازه ها متعلق به کیوان شجاعی و آرشام تهرانیه، چون زمان وقوع حادثه توی اون ون بوده و با چشم همه چیزو دیده و شهادت داده. حتی دیده که شوهر ایشون سعی داشتن مسیر ماشینو از سمت دره منحرف کنند، ولی متاسفانه موفق نمی شن. اون ردیاب برای پیدا کردنشون تا زمانی به ما کمک کرد که ماشین آتیش نگرفته بود. بهتون تسلیت می گم.
همون طور که رو به زمین خم شده بودم؛ کمرمو تا نیمه راست کردم، سرمو بلند کردم و با گریه و ضجه به بی بی نگاه کردم.
- بی بی بگو که اینا هیچ کدومش حقیقت نداره. آرشام من زنده است و اون نمرده . برمی گرده. قسم خورد بر می گرده، وقتی خواست بره بهم قول داد!
بی بی با هق هق بغلم کرد.
- بی بی خودش گفت، گفت میاد ... گفت تنهام نمی ذاره! بگو که اینا همش یه کابوسه و من خوابم، مگه نه؟!
از ته دل جیغ کشیدم: آرشــــــــام!
خدایا این چه بخت و اقبال سیاهیه که من دارم؟ چرا نباید یه لحظه توی این دنیا رنگ خوشبختی رو ببینم؟ خدایا بیچاره تر از اینم نکن، خدایــــــا!
- عزیز دل بی بی آروم باش، داری خودتو از بین می بری دخترم. این کارو نکن، به خاطر بی بی!
از بس جیغ کشیده بودم و به سر و صورتم زده بودم که دیگه جون نداشتم حرف بزنم و حتی نا نداشتم لای چشمامو باز نگه دارم.
- آ ... آرشام ... آرشام زنده است. می دونه هنوز چشم به راهشم؛ قول داد چشم به راهم نذاره. ای کاش می مُردم ... می مُردم و نمی ... نمی ذاشتم بره. بی بی من نمی ...
تو بغل بی بی آروم آروم چشمام بسته شد و تاریکی چون پرده ای سیاه جلوی چشمامو گرفت. دیگه متوجه ی اطرافم نبودم و
هر چی که بود فقط سیاهی محض بود!
***
آروم لای چشمامو باز کردم. تو سرم احساس سنگینی می کردم. دیدم تار بود، ولی کم کم بهتر شد. با ناله چشمامو چند بار بستم و باز کردم. گیج و منگ نگاهمو اطرفم چرخوندم و با تعجب به سرمی که تو دستم بود، نگاه کردم. من کجام؟!
هنوز کامل حواسم جمع نشده بود که در اتاق آهسته باز شد. با دیدنش تنم لرزید و قلبم بی امان توی سینم می تپید و هجوم اشک رو به چشمام حس کردم. نا نداشتم صداش کنم، حالم اصلا خوب نبود. با همون لبخند همیشگیش بهم نگاه می کرد؛ خواستم اسمشو زمزمه کنم که نتونستم.
تو جام نیم خیز شدم که با قدم هایی بلند و شتابزده خودشو بهم رسوند. کنارم ایستاد و دستمو توی دستش گرفت، ولی ... دستاش سرد بود!
نگاهش کردم، بهت و ناباوری رو توی چشمام خوند. هنوزم همون لبخندو روی لباش داشت. آب دهنمو قورت دادم تا بغضمو رد کنم، ولی نشد. لبام لرزید؛ از هم بازشون کردم.
- آ ... آرشا ... آرشام ... آرشام ... آرشام ... تو ... تو ...
دوست داشتم بلند صداش کنم، اما نتونستم. روی صورتم خم شد که ناخوداگاه چشمامو بستم. اشکام خودسرانه روی صورتم جاری شدن.
لباشو به پیشونیم چسبوند، سرد بود؛ حتی بوسه ای که روی پیشونیم زد. تنم با همون بوسه یخ بست و دستام شروع کردن به لرزیدن که توی دستش گرفت. چشمامو باز کردم، تنش سرد و نگاهش سوزان بود، اما چرا این گرما رو حس نمی کنم؟! سرمای دستاش این اجازه رو بهم نمی داد.
زمزمه کرد، آروم و با نگاهی شفاف و نافذ مثل همیشه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#165
Posted: 17 Apr 2014 01:45
- شرطمونو یادت رفت؟
خواستم لبخند بزنم و بهش بگم نه نه، تو دیگه پیشمی و به قولت وفا کردی، پس پاش ایستادم! ولی نتونستم و فقط نگاهش کردم. با چشمایی که سیل غم و تنهایی رو به رخش می کشید تا بدونه توی این مدت چی کشیدم و تو تنهاییام چقدر اشک ریختم.
به صورتم دست کشید، اشکامو پاک کرد.
- نذار این چشما این طور بباره، این اشکا ... هیچ وقت لایقشون نبودم!
نتونستم بیشتر از اون ساکت بمونم و بغضم هنوز سر جاش بود. صدام پر از گلایه شد، پر از شِکوه و شکایت!
- آرشام ... آرشام تو ... تو ... تو زنده ای ... تو برگشتی، پس همش دورغ بود. آرشام من سالمه!
حواسم به سرم توی دستم نبود و تو همون حالت محکم بغلش کردم. دستم سوخت و درد گرفت، ولی بی خیال فقط خودمو توی آغوشش حس کردم.
تند تند و پشت سر هم با گریه باهاش حرف می زدم.
- سر قولت موندی مرد و مردونه! گفتی میای پیشم و تنهام نمی ذاری؛ ازت ممنونم خدایا، ازت ممنونم!
پشتمو نوازش کرد. صداش به همون آرومی بود.
- محکم باش دلارام و سعی کن با تموم اتفاقات کنار بیای. من خواستم با سرنوشت بجنگم، ولی نتونستم. می دونم سخته، ولی من همیشه کنارتم و فکر نکن تنهات گذاشتم و زیر قولم زدم؛ منو توی قلبت حس کن.
سرمو از روی سینش بلند کردم و تو چشماش خیره شدم. با ترس و وحشت خاصی سرمو تکون دادم و گفتم: نه تو دیگه برگشتی و من تنها نیستم. آرشام تو پیشمی و بگو که همش یه کابوس بود، بگو اون همه ضجه و التماس وَهم و خیال بود. آرشام پیشم می مونی، مگه نه؟
نگاه ملتمسانمو توی چشمای سیاه و جذابش دوختم. نگاهم کرد و بعد از چند لحظه با آه عمیقی که از سینش بیرون داد، سرمو به سینش گرفت؛ نوازشم کرد و روی موهامو بوسید.
- همیشه پیشتم دلارام، همیشه ... همیشه ...
صداش بارها و بارها تو سرم تکرار شد. قلبم با همون یه جمله آروم گرفت. چشمامو رو هم فشار دادم و لبخند زدم.
نمی دونم چی شد، یه حسی داشتم ... یه حس عجیب و تلخ. احساس خلاء می کردم که تنم سرد شد و چشمام سنگین؛ نمی تونستم پلکامو تکون بدم. صداها، نجواها، تو سرم سوت می کشید از این همه هیاهو!
- دلارام دخترم چشماتو باز کن؛ تو رو به خدا چشماتو باز کن عزیز دلم.
پلکام لرزید و زیر لب یه چیزی رو زمزمه می کردم؛ این قدر آهسته که حتی خودمم نمی شنیدم.
- آقای دکتر، خانم پرستار، دخترم داره بهوش میاد ... پلکاش لرزید.
چشمامو آهسته باز کردم، تار می دیدم که دوباره بستمشون. بعد از چند لحظه صدای یه مردو شنیدم.
- خانم امینی صدای منو می شنوید؟
آروم چشمامو باز کردم، دیدم بهتر شده بود؛ سرم داشت منفجر می شد. نگاهمو اطرافم چرخوندم، همون اتاق! پس خواب نبودم و تو دلم خدا رو شکر کردم.
نگاهم به بی بی و عمو محمد افتاد که کنار تختم با چشمای گریون ایستاده بودن. با شنیدن صدای همون مرد نگاهمو بالا کشیدم. روپوش پزشکی تنش بود با یه گوشی دور گردنش؛ یه پرستار جوون هم کنارش ایستاده بود. دکتر لبخند به لب نگاهم کرد.
- خانم امینی احساس درد، تهوع و یا حتی سرگیجه نمی کنید؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم.
- فقط سرم خیلی درد می کنه.
- مشکلی نیست. بعد از دو روز تازه چشماتونو باز کردید و این علایم طبیعیه.
با تعجب نگاهش کردم. رو به پرستار یه سری سفارشات کرد و پرستار همراه دکتر از اتاق بیرون رفت.
بی بی اومد جلو، دستمو گرفت و با بغض گفت: خوبی دخترم؟
- خوبم. بی بی آرشام کجاست؟ می خوام ببینمش.
با غم و اشک سرشو چرخوند سمت عمو محمد.
رو به عمو محمد گفتم: می شه آرشامو صدا کنید؟ نکنه برگشته خونه؟ عمو می خوام برم پیشش، به دکتر بگید مرخصم کنه ... باید برم پیش آرشام.
بی بی با هق هق گوشه ی چادر مشکیشو به چشماش فشار داد.
اینا چشون شده؟! واسه چی دارن گریه می کنن؟!
عمو محمد اشکاشو پاک کرد و زیر لب یه چیزایی گفت.
چرا حرف نمی زدن؟!
دست بی بی رو آروم فشار دادم.
- بی بی چرا گریه می کنی؟ دیدی گفتم آرشام زنده است؟ اون مامور داشت بهمون دروغ می گفت. خودم باهاش حرف زدم؛ توی همین اتاق دستمو گرفت و گفت پیشم می مونه. بی بی به دکتر می گی مرخصم کنه؟
بی بی هق هق کنان ازم فاصله گرفت و از اتاق بیرون رفت. بهت زده به عمو محمد نگاه کردم. چند بار اومد رو زبونم بگم چرا لباس سیاه تنتونه؟!
- عمو، بی بی چش شده؟ چرا گریه می کنه؟ آرشام که زنده است. منم که خوبم، عمو تو یه کاری کن دکتر مرخصم کنه. آرشام تو خونه منتظرمه، تو رو خدا عمو بهش می گی؟
اومد سمتم و کنارم ایستاد. آروم با چشمای خیس از اشک باهام حرف زد.
- باهاش حرف می زنم دخترم، حالا آروم باش.
لبخند پر از آرامشی نشست روی لبام.
- ممنونم، به خدا خوبم و فقط یه کم سرم درد می کنه. اگه برم پیش آرشام کامل خوب می شم.
به صورتش دست کشید، شونه هاش می لرزید.
- عمو گریه می کنی؟
دستشو برداشت، چشماش سرخ شده بود.
- نه دخترم بعد از دو روز به هوش اومدی از خوشحالیه.
- یعنی چی دو روز؟!
- تو خونه از حال رفتی؛ دکتر گفت به خاطر فشار عصبی بهت شوک بزرگی وارد شده و واسه همین ...
- کی به هوش اومدم؟
- همین الان، دکترم که بالا سرت بود دخترم.
با تعجب نگاهش کردم.
- ولی نه عمو محمد! من با آرشام حرف زدم. اون موقع به هوش اومده بودم و وقتی چشمامو باز کردم کسی تو اتاق نبود. بعد که در باز شد آرشام اومد تو .خودم دیدمش، توی همین اتاق بود، خوب یادمه!
نمی دونم چرا تا اسم آرشامو میاوردم نگاهش گرفته و بارونی می شد.
- دخترم بذار برم با دکترت حرف بزنم ببینم می تونیم مرخصت کنیم یا نه.
سرمو تکون دادم.
از اتاق که بیرون رفت نگاهمو چرخوندم سمت پنجره و تعجبم هر لحظه بیشتر می شد. مگه از وقتی با آرشام حرف زدم چقدر گذشته؟! خوب یادمه اون موقع هوا روشن بود و نور از پنجره افتاده بود توی اتاق، ولی حالا هوای بیرون کاملا تاریک بود. با دیدن سیاهی شب یاد عمو محمد و بی بی افتادم که چرا لباس سر تا سر مشکی پوشیده بودن؟!
به خودم امید می دادم که دیدار من و آرشام خواب یا «رویا» نبوده و اون واقعا اینجا بوده. من مطمئنم، و یاد دستای سردش افتادم که قلبم لرزید.
آرشام هیچ وقت دستاش سرد نبود، حتی وقتی تو آغوشش بودم سرمای تنشو حس کردم. چرا بعدشو یادم نیست؟ من تو بغلش بودم که وقتی چشم باز کردم دیدم بی بی و عمو محمد تو اتاقن. خدایا دارم دیوونه می شم!
***
چشمامو بستم تا تو رو ببینم، ببینم که کنارمی.
سرمو می ذارم رو شانه هات، سرتو به سرم تکیه دادی.
گرمای وجودتو حس می کنم و با حضورت تموم غم های دنیا رو فراموش می کنم.
چشمامو بستم؛ دوست دارم همین جا، درست کنارت و توی آغوشت که بگم برات می میرم.
چقدر بهم نزدیکی، نزدیک تر از خون توی رگ هام.
خواب به چشمام نمیاد، انگار باهاش غریبم.
دوست دارم نوازشم کنی.
سال هاست که نیستی با صدات آرومم کنی.
کسی که با نگاهش گرمم کنه، سرمای وجودمو ذوب کنه.
تنهایی سرده، سکوت مرگ آوره.
می ترسم و از دنیای بدون تو وحشت دارم.
شبا قبل از اینکه چشمامو ببندم بوی عطرتو حس می کنم.
بوی عطر یاس، عطری که می گفتی برات یه عادته، عادت!
ولی به من نگفتی تو هم برام یه عادتی؛
گفتی این یه آغازه، یه آغاز واسه دوست داشتن.
گفتی بدون من نمی تونی،
ولی حالا این منم که بدون تو نمی تونم.
بدون اکسیژن نفس کشیدن سخته ... دردناکه.
بی بی گفت عطر جدایی میاره، ولی من گفتم خرافاته!
آرشام از من جدا نشده، آرشام کنارمه.
کی گفته عطر جدایی میاره؟ همش دروغه!
شبا با هر نفس دارم تو رو کنارم حس می کنم.
من حست می کنم، هر شب!
چشمام بسته است، ولی می بینمت.
خاموش ... بی صدا.
ای کاش هیچ وقت مجبور نشم چشمامو باز کنم.
مرگتو باور ندارم، هیچ وقت باور نداشتم!
آرشام من نمرده، آرشام لایق خاک نیست.
یادته همیشه دنبال آرامش بودی؟
می خواستی من با دستام این آرامشو بهت بدم؛
می گفتی نگاهتو ازم نگیر،
ولی خاک به عشقمون خیانت کرد.
خاک بی صدا ما رو از هم جدا کرد.
تو با دستای خاک به آرامش رسیدی، نه با دستای من!
می دونم اینو نمی خواستی؛
سرنوشت، تقدیر!
می گفتی می خوای باهاش بجنگی؛
گفتی برای رسیدن به خوشبختی باید بهاشو بدی؛
بهای خوشبختیمون چی بود؟ زندگی؟!
بهت اعتماد کردم، گفتی مطمئن باش برمی گردم.
گفتی امانتیمو می سپرم دست عمو محمد و بی بی،
ولی حالا کجایی؟ پنج سال گذشته و تو نیستی.
گفتم تنهام، گفتی من و تو می شیم ما.
گفتم تو چشمام دنیایی از غم نشسته، گفتی این چشما دنیای منه و غم توش جایی نداره.
گفتم بی تو چکار کنم؟! گفتی زندگی!
گفتم نمی تونم زندگیم تویی، گفتی مجبوریم.
گفتم برگرد، گفتی نمی تونم.
گفتم چرا؟! سکوت کردی، دیگه هیچی نگفتی و بی صدا نگاهم کردی.
حالا رنگ نگاه تو هم از جنس منه؛ رنگ انتظار!
پس کجایی که آرومم کنی؟! کجایی که به این انتظار خاتمه بدی؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#166
Posted: 17 Apr 2014 01:46
درسته، پنج ساله که دارم تو انتظار می سوزم. تو تنهاییام به یادش اشک می ریزم و کسی نیست که بتونه قلب شکسته و نگاه غم زدمو اون طور که باید درک کنه.
برای خاکسپاری حضور نداشتم و حاضر نبودم پامو تو قبرستون بذارم. عمو محمد اصرار کرد؛ نرفتم! بی بی اشک و ناله سر داد و بازم نرفتم. همه گفتن عشقت دیگه مرده، به چی دل خوش کردی؟ بدون کوچک ترین مکثی جوابشونو می دادم که آرشام من زنده است؛ توی قلبم زنده است! می گفتن جنازشو پلیس پیدا کرده و این لوازم باهاش بوده که حالا توی دستای توست؛ می گفتم مرگ آخر هر چیز نیست، مرگ نمی تونه عشقشو توی قلبم از بین ببره. تا وقتی این ضربانو تو سینم حس می کنم و نفس می کشم، عشقش رو هم تو سینم حفظ می کنم.
خوب یادمه سه ماه بعد بود که یه شب با کابوس بدی از خواب پریدم. آرشام لب یه پرتگاه ایستاده بود و منم رو به روش بودم؛ خواب عجیبی بود. بدون اینکه لبامون تکون بخوره با هم حرف می زدیم. من صداشو می شنیدم و اونم همین طور. بهم گفت مراقب خودت باش، نمی خوام هیچ وقت تو چشمای نازت که یه روز آرامش من بود غم بشینه. خواستم جوابشو بدم که یه سنگ از زیر پاش سر خورد و آرشام به سمت پرتگاه مایل شد. جیغ کشیدم و خواستم به سمتش بدوم، ولی پاهام به زمین چسبیده بود. نگاهشون کردم، دو تا دست اونا رو نگه داشته بود. خواستم برگردم تا بینم اون کیه، ولی با صدای فریاد آرشام نگاهمو سمت پرتگاه چرخوندم. آرشام دیگه اونجا نبود و پرت شده بود پایین!
از ته دل جیغ کشیدم و صداش زدم. جوری تو خواب داد می کشیدم که بی بی و عمو محمد هراسون اومدن بالای سرم. خیس عرق از خواب پریدم و نفس نفس می زدم. وحشت زده اطرافو نگاه کردم؛ بی بی بغلم کرد و با زمزمه هاش سعی داشت آرومم کنه. با دیدن اون کابوس حالم یه جوری شده بود و می ترسیدم. با اینکه هنوز منتظرش بودم، ولی می ترسیدم که خوابم حقیقت داشته باشه و آرشام ...
به خودکشی فکر کردم، بارها و بارها! هیچ ترسی از مرگ نداشتم، اما کسی به مرگ فکر می کنه که از «انتظار» خسته شده باشه؛ کسی که «امید» ی به بازگشت عشقش نداشته باشه؛ کسی که مرگ عزیزشو باور کرده باشه! ولی من باور نداشتم، من حتی پامو تو قبرستون نمی ذاشتم چون ایمان داشتم که عشقم زنده است.
مثل دیوونه ها یه گوشه می نشستم و با خودم حرف می زدم. پلاک «الله» جلوی چشمام تکون می خورد و من خیره به اون. تصویر صورت آرشامو پیش چشمم می دیدم که این پلاکو به گردنش داشت؛ انگار که دارم با آرشام حرف می زنم و مرتب اسمشو زیر لب زمزمه می کردم.
اون اوایل چند تا تماس ناشناس داشتم که عمو محمد سیم کارتمو عوض کرد. دیگه با هیچ کس در ارتباط نبودم. شش ماه از مرگ آرشام گذشته بود که عمو محمد و بی بی تصمیم گرفتن به خاطر من مدتی رو خونه ی برادرشون تو مشهد بگذرونن. با همون حال زارم اصرار کردم این کار رو نکنن، ولی عمو محمد می گفت این به نفع همه است، مخصوصا من!
مرغ و خروسا و گوسفنداشونو فروختن به اهالی روستا و راهی شدیم. کسی تو خونه زندگی نمی کرد و خانواده ی برادرش تهران بودن؛ ولی خونه اسباب اثاثیه داشت. یه خونه ی کوچیک، ولی کامل! خونشون با حرم فاصله داشت، ولی با اتوبوس ده دقیقه بیشتر راه نبود. هفته ای سه بار می رفتم و تو صحنش می نشستم؛ به گنبد طلاییش خیره می شدم و با تموم غمی که تو دلم داشتم از خدا می خواستم به حرمت امامش بهم صبر بده تا بتونم به انتظار عشقم بنشینم. تو دلم نجوا می کردم «خدایا دلمو گرم کن، سرمای وجودمو از بین ببر و بهم امید و استقامت بده!»
یک سال و نیم گذشته بود که یه شب تو خواب عمو محمد قلبش درد گرفت تا رسوندیمش بیمارستان تموم کرد. این تقدیر لعنتی با مرگ عمو محمد دومین ضربش رو هم بهم زد. بی بی هر شب سر نماز گریه می کرد و شاهد غصه خوردناش بودم
و من هر شب تو بستر خواب بی صدا به یاد یگانه عشقم اشک می ریختم! همین طور به یاد مردی که اونو مثل پدر خودم می دونستم، مردی که درسته از پوست و گوشت و خونش نبودم اما از پدرمم بیشتر دوستش داشتم و جای خالیشو با تموم وجود حس می کردم.
به خاطر خاکسپاری عمو محمد برگشته بودیم شمال؛ وصیت کرده بود کنار پدر و مادرش دفنش کنن و بی بی به وصیتش عمل کرد.
دو ماه گذشته بود؛ یه روز که از کنار ساحل برمی گشتم خونه تو مسیر در حال قدم زدن بودم که یه ماشین کنارم زد رو ترمز؛ فکر کردم مزاحمه و بی تفاوت از کنارش رد شدم، ولی با شنیدن صدای زنی که از پشت سر صدام می زد، ایستادم. برگشتم و با دیدن پری که با لبخند به طرفم می اومد، متعجب سر جام موندم. دیدن بهترین دوستم، اونم بعد از این همه مدت!
بردمش خونه و با بی بی آشناش کردم؛ خبر نداشت چی به روزم اومده و وقتی دید حتی یه لبخند کوچیک هم روی لبام نمی شینه و تو سکوت فقط نگاهش می کنم، کنجکاو شد بدونه توی این مدت چیا بهم گذشته.
باهاش درد و دل کردم و همه ی اتفاقاتو براش مو به مو تعریف کردم. پری پا به پام اشک ریخت و با غصه بغلم کرد. بهم گفت پدرش یک سالی می شه که در اثر سکته ی مغزی فوت شده و اونو مادرش تنها تو تهران زندگی می کنن. واسه کاری مجبور می شه بیاد شمال که اتفاقی منو می بینه و ...
در مورد کیومرث ازش پرسیدم که گفت چون تو کار خلاف بوده بالاخره گیر پلیس میفته؛ جرمش قاچاق مواد بوده و خلافای سنگین تری هم انجام می داده. ظاهرا همون موقع که دستگیرش می کنن تو خونش دو کیلو شیشه داشته و با این اوصاف جرمش سنگین تر از قبل می شه و حکم اعدام واسش می برن.
وقتی داشت اینا رو واسم تعریف می کرد هیچ غم و ناراحتی توی چهره ش ندیدم. خوشحال نبود، ولی ناراحتم نبود! کیومرث کم اذیتش نکرده بود؛ خدا جای حق نشسته! همیشه گفتن خدا حق بنده هاشو شاید دیر بگیره، ولی سخت می گیره و کیومرث چوب کاراشو خورد!
شمارمو بهش داده بودم و ماهی دو سه بار بهم سر می زد و هر روز تلفنی با هم در ارتباط بودیم. بی بی رو خیلی دوست داشت و بی بی هم همون طور که به من محبت نشون می داد، اونو هم مثل دختر خودش دوست داشت. پری اصرار داشت خونه رو بفروشیم و برای همیشه بریم تهران زندگی کنیم تا این جوری به اونام نزدیک باشیم. بی بی قبول نمی کرد و می گفت اینجا رو دوست داره؛ اما پری هم دختر یه دنده ای بود و بالاخره بعد از دو ماه تونست بی بی رو راضی کنه.
خونه رو فروختیم و رفتیم تهران، ولی خونه های اونجا خیلی خیلی گرون تر از شمال بود و پول ما برای خرید یه خونه ی کلنگی توی پایین ترین نقطه ی تهران کافی بود، ولی پری اجازه نمی داد و واقعا دختر لجبازی بود! تا اینکه اصرار کرد بریم خونه ی اونا که این بار علاوه بر بی بی، منم قبول نکردم.
پری گفت خونشون یه ساختمون مجزا پشت ساختمون اصلی داره که می تونن اونو بهمون «اجاره» بدن. رو این حساب هیچ کدوم حرفی نداشتیم و این جوری برای ما هم بهتر بود که دیگه تنها نباشیم. خونشونو عوض کرده بودن و دیگه توی خونه ی سابقشون زندگی نمی کردن.
روزها و ماه ها پشت سر هم می گذشتن؛ پری تو یه شرکت خصوصی مشغول به کار بود. بهم پیشنهاد کرد منم یه جا مشغول شم، ولی من مثل اون نبودم و تو هیچ کاری مهارت نداشتم؛ از طرفی دیگه حوصله ی درس خوندنم نداشتم. نه ذهنم می کشید و نه دیگه تواناییشو داشتم. منی که این همه گوشه گیر و ساکت شده بودم، چطور می تونستم به فکر موفقیت و تحصیل باشم؟!
همیشه از رنگای تیره استفاده می کردم که پری می گفت تو که رفتن آرشامو باور نداری پس چرا لباسای تیره می پوشی؟ می گفتم نمی خوام شاد باشم و هیچ رنگ شادی رو تو تنم ببینم؛ کسی که عاشقانه دوستش داشتم کنارم نیست. همیشه آدم برای مرگ کسی رخت عزا به تن نمی کنه و لباسای تیره ی من هم محض عزاداری نبود. من تیره می پوشیدم چون عزیزم و کنارم نداشتم، چون شاد نبودم، چون تو سیاهی غرق شده بودم. کسی هم جز آرشام نمی تونست ناجی من باشه!
یه مقدار پول از فروش خونه و مرغ و خروسا و گوسفندا تو بانک بود که با همون زندگیمونو می گذروندیم، ولی تا کی باید سربار این پیرزن درد کشیده می بودم؟ حالا که کمی به خودم اومده بودم خجالت می کشیدم و تا به اینجا هم منو مثل دختر خودش دونست و کمکم کرد، ولی دیگه نمی خواستم این طور ادامه بدم.
پری وقتی فهمید دنبال کار می گردم سریع بهم پیشنهاد منشیگری توی همون شرکتی رو داد که خودشم اونجا کار می کرد. به کمک پری تونستم مشغول به کار بشم. یک ماه آزمایشی که با توجه به رضایت رییسم، به صورت دایم توی شرکت موندم.
پلاک آرشامو هیچ وقت از خودم دور نمی کردم و همیشه به گردنم بود. حلقشو انداخته بودم تو انگشتم، درست توی انگشت اشارم و چون گشاد بود می ترسیدم وقتی حواسم نیست یه جا بیفته و گم بشه. تا اونو نمی بوسیدم و جلوی چشمام نمی ذاشتم، خوابم نمی برد. قبل از خواب اون طور که خودش دوست داشت به خودم عطر می زدم و روی تختم دراز می کشیدم و
تو دلم باهاش حرف می زدم؛ هنوزم اون شیشه ای که بهم داده بود رو داشتم! ولی دیگه عطری توش نبود، برای همین هر ماه یه شیشه ازش می خریدم.
من با یاد آرشام زندگی می کردم و هیچ وقت احساس نکردم که اونو برای همیشه از دست دادم؛ حتی از انتظار هم ناامید نشدم!
قبل از خواب چشمامو می بستم و باهاش حرف می زدم. صورتشو با چشمای بسته می دیدم، پشت پرده ای از سکوت! همون چهره ی مغرور و جذاب!
هر شب خودمو آرشام رو توی رویاهام کنار هم می دیدم؛ رویاهایی که شبیه به واقعیت بود، واقعیتی که آرزوم بود یه روز تحقق پیدا کنه و حالا پنج سال گذشته.
از اون روزی که ترکم کرده و من به انتظارش نشستم همه چیز تغییر کرده؛ دیگه من اون دختر شاد و سرزنده نیستم و رد پای گذر زمان روی چهره ی رنج کشیده ی بی بی به وضوح دیده می شه.
پنج سال از عمرمو به دست تندباد زمانه سپردم، به انتظار روزی که تمومی رویاهام به حقیقت تبدیل بشه و به هیچ کس اجازه نمی دادم از مرگ آرشام حرف بزنه. بی بی به این موضوع واقف بود و همیشه دلداریم می داد. پری هم کمتر بهش اشاره می کرد، ولی هر بار محض نصیحت یه چیزی می گفت که تا می دید از حرفش ناراحت شدم دیگه ادامه نمی داد.
مادرشو صدا می زدم، لیلی جون! اسمش لیلی بود و دوست داشت این طوری صداش کنیم؛ زن فوق العاده مهربونی بود. دوست و همسایه ی دلسوز بی بی و واقعا رابطشون با هم خوب بود. چند بار در مورد فرهاد از پری پرسیدم؛ اینکه هنوز اونو دوست داره یا نه! و در کمال تعجب دیدم با پوزخند جوابمو داد که حتی بهش فکرم نمی کنه. می گفت یه حس زودگذر بوده؛ گفت فرهاد هیچ وقت عاشق اون نمی شده و پری هم گدای عشق نیست و اگه بناست روزی عاشق بشه به کسی دل می بنده که اونم پری رو بخواد. می گفت از عشق یک طرفه متنفره!
از فرهاد هیچ خبری نداشتم؛ دوست داشتم تو بی خبری از من بمونه، چون با حضورش یاد گذشته ها میفتادم. آرشام هیچ وقت دوست نداشت اونو کنارم ببینه، حتی وقتی باهاش حرف می زدم نسبت بهش حسادت می کرد. نمی دونم، شاید کارم درست نباشه ولی من هنوزم به آرشام وفا دارم و از چیزایی که یک روز اون ازشون خوشش نمی اومد دوری می کنم. پری وقتی حرفامو می شنید می زد زیر خنده و می گفت دیوونه ای به خدا! دختر مگه فرهاد چکارت کرده؟ و جواب من تنها بهش سکوت بود، سکوتی سرد!
من دیوونه بودم، یه دیوونه ی عاشق! دیوونه ی کسی که هیچ وقت مرگشو باور نکردم و به انتظار اومدنش نشستم. چون بهم قول داد؛ چون قسم خورد!
آرشام مردی نبود که زیر قولش بزنه؛ حتی شده یه نشونه از خودش بهم می ده و تا خودش بهم ثابت نکنه هیچ وقت هیچ چیزو باور نمی کنم ... هیچ وقت!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#167
Posted: 17 Apr 2014 01:47
***
پری: دلی حالشو داری یه کم باهات حرف بزنم؟
عینک مطالعمو از روی چشمام برداشتم و برگه های توی دستمو گذاشتم روی تخت.
- آره حتما، چی شده؟
رو به روم نشست و زانوهاشو عین بچه ها گرفت توی بغلش. چونشو گذاشت روی پاهاشو نگاهم کرد.
- هیچی نشده ... یعنی شایدم شده باشه، نمی دونم! دلی حسابی گیجم.
- واسه چی؟
مکث کرد و نگاهشو زیر انداخت؛ چونشو از روی زانوهاش برداشت و بعد از چند لحظه نگاهم کرد و آروم گفت: فکر کنم جدی جدی از یکی خوشم اومده!
یه تای ابرومو انداختم بالا و با تعجب گفتم: جدی؟! کیه؟ من می شناسمش؟!
- نه بابا تا حالا ندیدیش. اسمش امیره، پسر یکی از دوستای قدیمی مامانم. کیش زندگی می کردن و تازه چند ماهه اومدن تهران ... آهان راستی مهندس کشاورزیه!
- خب مبارک باشه عزیزم، انشاالله که خوشبخت بشی.
زد به پام.
- چی چیو مبارک باشه؟ هنوز نه به دار نه به بار! فقط یه جورایی غیر مستقیم مامانش به مامانم گفته که امیر از من خوشش اومده.
- مگه چند بار همو دیدین؟
- مهناز جون، مامان امیر زیاد اینجا سر می زنه، تا حالا ندیدیش؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم.
- تعجبم نداره! از صبح تا عصر که تو شرکتی و بعدشم میای توی اتاقت می شینی رمانتو می نویسی. راستی هنوز تموم نشده؟!
- نه هنوز.
- کی می شه تو اینو چاپ کنی و من بیام ازت امضا بگیرم. دیگه نیازی هم نیست برم تو صف و فقط کافیه یه سر بیام پشت در اتاقت. نویسنده رو بیخ گوشمون داریم، چی از این بهتر؟
داشتم دست نوشته هامو از روی تخت جمع می کردم. تو همون حالت پرسید: اسمشو چی می خوای بذاری؟
برگه ها رو دسته کردم.
- اسم چی رو؟!
- اسم بچتو! دختر حواست جمع نیستا، اسم رمانتو می گم دیگه!
- هنوز اسم واسش انتخاب نکردم.
- آهان ... خب آره اینم حرفیه؛ تا بچه به دنیا نیاد که واسش اسم انتخاب نمی کنن!
نگاهش کردم که گفت: تو از اون مامانا می شی که تا بچت به دنیا نیاد به فکر اسمش نمیفتی، ولی من مثل تو نیستم و از همین الان اسم بچه هامو انتخاب کردم.
- بیست و هفت سالته ولی عین نوجوونا حرف می زنی؛ پس کی به بلوغ فکری می رسی تو؟
از رو تخت بلند شدم و برگه ها رو گذاشتم توی کشوی میزم.
- وا مگه چی گفتم؟!
- تو کار و بدبختی نداری هر دقیقه اینجایی؟
- خب اینم کاره دیگه! می دونی چقدر به خودم زحمت می دم و هِلِک هِلِک از اون سر باغ می کوبم میام این سر باغ تا به تو سر بزنم؟
- پس یه جورایی باید ممنونتم باشم!
- باش، ما که بخیل نیستیم.
- اگه سر زدنت تموم شده پاشو برو می خوام یه کم استراحت کنم.
یه کم فکر کرد و با هیجان گفت: آهان یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم.
نشستم لب تخت و نگاهش کردم.
- خب بگو!
بی مقدمه با نیش باز گفت: فردا شب قراره واست خواستگار بیاد.
با چشمای گرد شده نگاهش کردم. یه دفعه از جام پریدم که با من پری هم از جاش بلند شد و یه قدم رفت عقب.
با اخم بهش گفتم: وای به حالت پری اگه جدی گفته باشی! خودت می ...
دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و با خنده گفت: خیلی خب بابا داشتم شوخی می کردم.
نفسمو عصبی دادم بیرون و نشستم. سرمو تو دست گرفتم و چشمامو محکم روی هم فشار دادم.
پری کنارم نشست و دستشو آروم گذاشت پشتم.
به صورتم دست کشیدم و نگاهش کردم.
- خب دیگه ناراحت شدن نداره، ببخشید داشتم مثل همیشه باهات شوخی می کردم.
- می دونی از این حرفا خوشم نمیاد؛ بازم تو ...
- اوکی، بگم غلط کردم خوبه؟
نگاهمو ازش گرفتم.
- حالا بذار جملمو تصحیح کنم که خواستگار میاد، منتهی نه واسه تو، واسه من!
- نکنه همین پسر دوست لیلی جون؟
با لبخند سرشو تکون داد.
- آره همون.
- پس چرا از اول نگفتی؟
- خواستم سر به سرت بذارم که نشد.
چپ چپ نگاهش کردم.
خندید.
- از همین الان استرس گرفتم و دل تو دلم نیست.
- دوستش داری؟
لباشو جمع کرد.
- خب آره. می گم ازش بدم نمیاد، پسر خوبیه و یه اخلاقای خاصی داره.
- خوبه پس جوابت مثبته!
- حالا تا ببینیم؛ فعلا بیان تا بعد.
- کی قراره بیان؟
- فردا شب و در ضمن تو و بی بی هم حتما باید باشید، البته مامان به بی بی گفته و اونم در جریانه.
روی تخت دراز کشیدم و مچ دستمو گذاشتم روی پیشونیم؛ به سقف اتاقم خیره شدم.
- تو که می دونی من ...
- اِ دلی باز شروع نکن! تو رو قرآن اصلا من واسه همین اومدم باهات حرف بزنم چون می دونستم اگه از بی بی بشنوی قبول نمی کنی.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: خواهر عزیز، دوست گرام، حتما باید بهت التماس کنم تا قبول کنی؟
- اومدن من چه فایده ای داره آخه؟ همین جا بمونم بهتره.
- که مثل همیشه تنها یه گوشه بشینی و به دیوار زل بزنی؟
از گوشه ی چشم نگاهش کردم و با اخم گفتم: به دیوار؟!
- خب به عکسی که روی دیواره، حالا چه فرقی می کنه؟ بالاخره که زل می زنی!
- پری در این مورد با من حرف نزن، چون هیچ وقت به یه نتیجه ی مشترک نمی رسیم.
- باشه کاری به کارت ندارم، ولی جون پری فردا شب تو هم با بی بی بیا، باشه؟
ملتمسانه نشسته بود لبه ی تخت و نگاهم می کرد.
- دلی خواهش کردم ازت!
- خیلی خب.
با خوشحالی خم شد و صورتمو بوسید.
- حتما جبران کنم.
- لازم نکرده!
از روی تخت بلند شد و رفت سمت در.
- باشه باشه من برم تا نظرت بر نگشته.
- بی بی کجاست؟
- پیش مامان؛ کارش داری؟
- نه.
- باشه، پس فعلا!
از اتاق رفت بیرون و با بسته شدن در منم چشمامو بستم. سرم درد می کرد و دیگه به این دردا عادت کرده بودم. هیچ قرص و دارویی تسکینم نمی داد.
پری رو مثل خواهرم دوست داشتم و فقط گاهی اوقات از روی شیطنت بعضی حرفا رو می زد؛ با وجود اینکه می دونه ناراحت می شم. توی این مدت کم برامون زحمت نکشید؛ می دونستم واسه اینکه تنها نباشم اصرار کرد پیششون بمونیم و هیچ وقت هم تنهام نذاشت. در همه حال سعی داشت لبخندو روی لبام بیاره، ولی تلاشش بی فایده بود!
با دلی پر از غم، چطور می تونستم شاد باشم و بخندم؟
***
داشتم موهامو شونه می زدم که نگاهم روی حلقه ی توی انگشتم ثابت موند. دستمو آروم پایین آوردم و نرم و آهسته روی حلقه ی آرشامو بوسیدم. به حلقه ی خودم نگاه کردم، هیچ وقت نخواستم که از دستم درش بیارم، به همین خاطر هر کی منو می دید با وجود این حلقه پیش خودش می گفت که متاهلم و از این بابت هم خوشحال بودم.
شالمو انداختم روی سرم و داشتم مرتبش می کردم که پری مثل همیشه بی اجازه اومد تو اتاق.
- کی عادت می کنی قبل از ورود در بزنی؟
- وا نامحرم که نیستی!
منو با صدای نسبتا بلندی صدام زد که سریع چرخیدم سمتش.
- دلـــــی؟!
- چته؟ چرا داد می زنی؟
- این چیه پوشیدی؟ من هنوز نمردما!
نگاهی گذرا به سر تا پام انداختم. یه دست کت و دامن طوسی تیره و براق، و شال هم رنگش.
- مگه چشه؟
- بگو چش نیست؟ جون من بیا یه امشب رو از خیر تیپ کلاغ پسندت بگذر. بابا می دونیم بالاتر از سیاهی رنگی نیست، ولی دیگه نه این قدر!
اخمامو کشیدم تو هم.
- پری هر دقیقه یه چیز ازم می خوای. یا گیر می دی و می گی توی مراسم خواستگاریم تو هم باش یا حالا که به رنگ لباسم بند کردی.
پشت سر هم گفت: اصلا هر چی دوست داری بپوش. اگه من حرف زدم؟ بیا بریم تا ده دقیقه ی دیگه می رسن.
- داشتم می اومدم، تو چرا پاشدی اومدی این طرف؟
- بی بی گفت بیام دنبالت.
- بی بی؟!
- اون بنده خدا هم چشمش از تو ترسیده که یه وقت بزنی زیر حرفت ... آهان راستی من چطورم؟ سر و تیپم میزونه؟
چشمامو روی هیکلش چرخوندم. کت و دامن راسته ی شیری که یه گل نقره ای هم گوشه ی یقش بود و با شال شیری و نقره ایش است کرده بود.
- تو اگه گونی هم بپوشی بهت میاد.
- اینی که الان گفتی مثلا تعریف بود؟
راه افتادم سمت در.
- دقیقا!
پشت سرم با لبخند اومد.
- تعریف کردنت از پهنا تو حلقم خواهر!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#168
Posted: 17 Apr 2014 01:48
پری و لیلی جون پشت در به استقبال خواستگارا ایستاده بودن. پری با اضطراب این پا و اون پا می کرد و با اون ژست و حالتی که به خودش گرفته بود واقعا بامزه شده بود. من و بی بی تو پذیرایی نشسته بودیم؛ سالن از همون جا به راهرو دید داشت. لیلی جون در و باز کرد و اول از همه یه زن میانسال و کاملا شیک پوش وارد شد؛ خیلی گرم و صمیمی با لیلی جون و پری شروع به احوال پرسی کرد، لابد مادر آقا داماده که پری می گفت اسمشم مهنازه! بعد از اون یه مرد جوون و قد بلند با یه سبد گل بزرگ وارد شد که بالا تنشو کامل پوشونده بود.
سبد گلو از جلوی صورتش کنار زد و کاملا آروم و متین با پری و مادرش سلام و احوال پرسی کرد. ظاهرا فقط همین دو نفر بودند!
آقا داماد که همون امیر بود، سبد گلو با احترام خاصی داد دست پری و پری هم که گونش هاش حسابی گل انداخته بود با لبخند دلنشینی سبدو از امیر گرفت و تشکر کرد. لیلی جون به پذیرایی اشاره کرد و تعارفشون کرد. من و بی بی از جامون بلند شدیم؛ سعی کردم یه امشب رو به خاطر پری لبخند بزنم، هر چند مصنوعی بودنش کاملا حس می شد.
با مهناز خانم دست دادم و سلام کردم که جوابمو با خوشرویی داد. چهره ی مهربونی داشت و یک لحظه لبخند از روی لباش محو نمی شد. امیر رو به روم ایستاد؛ سرمو زیر انداخته بودم که وقتی اونو جلوم دیدم آروم نگاهمو بالا کشیدم. جواب سلاممو آهسته داد و خیره شده بود توی چشمام.
صورتمو برگردوندم و کنار بی بی نشستم. لیلی جون تعارف کرد و امیر و مادرش درست رو به روی من و بی بی نشستن. پری رفت توی آشپزخونه و منم تموم مدت نگاهمو به حلقه ی توی دستم دوخته بودم و آروم آروم با سر انگشتم لمسش می کردم. سنگینی نگاهی رو حس کردم که با ورود پری سرمو بلند کردم و همون موقع با امیر چشم تو چشم شدیم. تا نگاه منو روی خودش دید سرشو زیر انداخت و یه جور دستپاچگی رو توی حرکاتش می دیدم؛ حتی وقتی فنجون چای رو از توی سینی برداشت، دستش به وضوح می لرزید.
چهره ی جذابی داشت؛ ابروهای پر پشت مردونه و چشمای قهوه ای. پوست گندمی و بینی متناسب که نه زیاد بزرگ بود و نه زیاد کوچیک؛ یه ته ریش خیلی کمرنگ هم روی صورتش داشت.
ناخوداگاه صورتش با اون ته ریش منو یاد آرشام انداخت. لبمو گزیدم و چشمامو واسه سه ثانیه بستم و باز کردم. کف دستام عرق کرده بود و هر بار که یادش میافتادم قلبم بی امان توی سینم می زد.
طبق رسوم دو طرف حرفاشونو زدن و از زبون مهناز خانم، مادر امیر متوجه شدم که همسرش سال هاست به رحمت خدا رفته؛ دو تا پسر داره که امیر کوچیک تره!
پیشنهاد کرد که دختر و پسر با هم چند دقیقه ای حرف بزنن که لیلی جون با روی خوش قبول کرد. پری با لبخند از جاش بلند شد و راه افتاد سمت در؛ می خواستن برن توی باغ. امیر با قدم هایی کوتاه، ولی محکم از کنارم رد شد؛ نگاهشو حس کردم، ولی سرمو بلند نکردم.
مهناز خانم: ببخشید دخترم شما دوست صمیمی پری جون هستید، درسته؟
- بله، من و پری سال هاست با هم دوستیم.
- بله از لیلی جون شنیده بودم.
و با مکث کوتاهی که انگار واسه زدن حرفش تردید داشت، من من کنان گفت: راستیتش چند بار اومد روی زبونم ازت بپرسم عزیزم، ولی هر بار به خودم گفتم شاید دارم اشتباه می کنم.
- نه خواهش می کنم بفرمایید.
- دخترم چهرت خیلی برام آشناست، انگار که قبلا تو رو یه جا دیدم. یادم نیست کجا، اما نمی دونم به خدا ... شایدم دارم اشتباه می کنم!
با لبخند کم رنگی سرمو تکون دادم؛ چی داشتم که بگم؟ حتما اشتباه می کرد.
به بی بی نگاه کردم؛ درست کنارم نشسته بود. لیلی جون با مهناز خانم سرگرم صحبت شدند.
بی بی آروم زیر گوشم گفت: نکنه تو رو می شناسه مادر؟
زیر لب جوابشو دادم.
- نه بی بی فکر نکنم، حتما منو با یکی عوضی گرفته.
- پسره رو دیدی چطور نگاهت می کرد؟!
- چطور؟!
- انگار اومده خواستگاری تو! وقتی هم سرت پایین بود نگاهشو از روت بر نمی داشت، تا جایی که مادرشم فهمید.
با دلخوری آروم تر از قبل گفتم: نکنه پری هم ...
- نه مادر اون بنده خدا که همش سرشو انداخته بود زیر؛ بچم از شرم توی صورت پسره نگاه هم نکرد!
- پری و خجالت؟!
- خب دیگه عزیزم شب خواستگاری، دختر چه بخواد و چه نخواد شرمش می شه. پری هم پیش خودمون ماشاالله سر زبون داره، وگرنه جلوی مردم دختر سنگین و آرومیه!
سرمو تکون دادم و چیزی نگفتم؛ بی بی هم خوب پری رو شناخته بود.
بعد از نیم ساعت برگشتن؛ از چهره ی پری با اون لبخندی که روی لباش داشت می خوندم که جوابش به داماد مثبته. هر دو با شرم خاصی که توی چشماشون بود به ما نگاه می کردن.
مهناز خانم: دخترم دهنمون رو شیرین کنیم؟
پری به مادرش نگاه کرد؛ لیلی جون با لبخند سرشو تکون داد و پری با شرم نگاهشو به زمین دوخت و لبخند خواستنی رو لباش نشست.
مهناز خانم هم که فهمیده بود سکوت پری علامت رضایتشه، شروع کرد به کِل کشیدن.
لیلی جون رو به من گفت: دختر گلم تو شیرینی تعارف کن.
از این حرفش تعجب کردم. فکر می کردم رسمه عروس شیرینی تعارف کنه؛ اما نتونستم مخالفت کنم. ظرف شیرینی رو از روی میز برداشتم و جلوی مهناز خانم گرفتم.
- پیر شی دخترم، ایشاالله که همه ی دختر پسرای جوون خوشبخت بشن.
جلوی بی بی گرفتم، وقتی داشت شیرینی بر می داشت نگاهش توی صورتم بود.
آروم گفت: دخترم چرا رنگت پریده؟! خوبی؟!
لبخند نصفه و نیمه ای تحویلش دادم.
- خوبم بی بی، نگران نباش.
لیلی جون هم برداشت و ظرفو جلوی پری گرفتم. صورتشو بوسیدم و توی گوشش تبریک گفتم؛ اونم ریز جوابمو داد و تشکر کرد. نوبت به امیر رسید؛ به صورتش نگاه نکردم و نگاهم به ظرف توی دستم بود.
- تبریک می گم.
آروم یه شیرینی از توی ظرف برداشت و زیر لب تشکر کرد.
برگشتم سر جام و ظرف شیرینی رو گذاشتم روی میز.
اون شب همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و قرار شیرینی خورون رو به اتفاق بزرگ ترای فامیل واسه دو شب دیگه گذاشتن که همون جا رسما نامزدیشون اعلام بشه!
***
توی مسیر برگشت از شرکت بودیم؛ هر روز با پری می رفتم و می اومدم. اون اوایل که سوار اتوبوس می شدم بدجور شاکی می شد، تا جایی که لیلی جون رو انداخت جلو. خیلی خوب می شناختمش، تا به اون چیزی که می خواد نرسه دست بردار نیست!
- پری؟
با حالت گرفته ای برگشت و نگاهم کرد.
- هوم؟
- چته تو امروز، همش تو خودتی؟ اتفاقی افتاده؟
نفسشو عمیق بیرون داد و نگاهشو به جاده دوخت.
- دلی یه چیز می گم ولی مدیونی اگه فکر کنی حسودم؛ فقط یه کم حساسم، همین!
- خیلی خب بگو.
- قول؟
- پـــــری!
- خیلی خب می گم؛ دیروز که مرخصی گرفتم یادته؟
سرمو تکون دادم که با یه مکث کوتاه ادامه داد: هیچی دیگه امیر زنگ زده بود به گوشیم که می خوام ببینمت، منم که دل تو دلم نبود یه کم واسش ناز کردم که آره کار دارم و الان نمی شه و این حرفا، ولی شدید اصرار کرد و منم قبول کردم و تو یه کافی شاپ قرار گذاشتیم. فکر کردم چی می خواد بگه که این همه اصرار کرد تا باهام حرف بزنه. با کلی ذوق و شوق پاشدم رفتم پیشش؛ آقا بعد از ده دقیقه احوال پرسی و این حرفا یه ریز از تو و گذشتت و خلاصه هر چی که به تو مربوط می شد پرسید.
با تعجب نگاهش کردم.
- جدی می گی؟!
- آره بابا تو این یه مورد مگه خرم شوخی کنم؟
- ازش دلیلشو نپرسیدی؟
- چرا اتفاقا، ولی جواب درست و حسابی بهم نداد و فقط گفت انگار تو رو می شناسه و واسه همین کنجکاو شده در موردت بدونه. این قدرام دیگه پپه نیستم که نفهمم جواب این سوالا واسش چقدر مهم بوده که منو از محل کارم کشونده اونجا!
- تو چیا بهش گفتی؟
- چیز زیادی نگفتم؛ پیش خودم گفتم شاید راضی نباشی.
- ممنونم پری، ببخش من ...
- دلی بی خیال شو، تو چه تقصیری داری آخه؟ آره خب دوستش دارم و اونم منو می خواد؛ بچه نیستم که نفهمم چی به چیه و ناراحتیم از اینه که چرا منو کشونده اونجا تا این همه سوال پیچم کنه؟
- به قول خودت بی خیال، شاید قصد و قرضی نداشته و محض کنجکاوی بوده. آخه مادرشم اون شب می گفت انگار منو یه جایی دیده.
- جون پری؟!
- آره، بنده خدا آخرشم بی خیال شد و گفت شاید دارم اشتباه می کنم، لابد امیر واسه همین کنجکاو شده. در هر صورت من که اونا رو نمی شناسم، ولی چطور شده که می گن براشون آشنام، نمی دونم!
- پس با این حساب بی خودی داشتم حرص و جوش می خوردم.
- این که کار همیشه ی توئه!
چپ چپ نگاهم کرد. با لبخند کم رنگی سرمو چرخوندم سمت پنجره و بیرونو نگاه کردم. به این فکر می کردم که دلیل کنجکاویای امیر در مورد من چی می تونه باشه؟!
***
شب نامزدی بود، یه دست کت و دامن شکلاتی تیره پوشیده بودم با شال هم رنگش که یکی دو درجه تیره تر بود. کنار بی بی پیش بقیه ی خانما نشسته بودم. بزرگ ترا صحبتاشونو شروع کردن و نوبت به تعیین مهریه رسید. به پیشنهاد خود پری چهارده تا سکه و پنج سفر زیارتی، به ترتیب به مشهد، کربلا، نجف، سوریه و مکه که ظاهرا پیشنهادش به مزاج عموها و دایی هاش خوش نیومد. قصد اونا سنگین تر کردن مهریه بود، ولی پری با جدیت تمام گفت که می خواد مهرش همین قدر باشه. خوشحالی رو توی چشمای هر دوشون می دیدم؛ پری و امیر واقعا به هم می اومدن!
لیلی جون: مهناز پس چرا آرتام نیومد؟ ناسلامتی نامزدی برادرشه!
مهناز خانم: نتونست بیاد؛ خیلی دوست داشت توی مراسم شرکت کنه، ولی خب یه سفر کاری براش پیش اومد و مجبور شد بره؛ ان شاء الله واسه عقد امیر جبران می کنه.
لیلی جون: ان شاء الله!
نگاهمو چرخوندم سمت پری و امیر که کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن.
آخر شب وقتی همراه بی بی برگشتم خونه، بهش شب بخیر گفتم و رفتم توی اتاقم. تا نزدیکای صبح با آرشام حرف زدم و از آرزوهام براش گفتم؛ از شب عروسی خودمون ... از اون شب و تموم اتفاقاتش توی کلبه، از حرفامون کنار دریا و غروب آفتابی که هر دو شاهدش بودیم!
درسته جسمشو کنارم نداشتم، ولی حضورشو هر شب حس می کردم و می دیدم بالای سرم نشسته و با لبخند همیشگیش زل زده بهم. و من تا زمانی که چشمام گرم خواب بشه خیره می شم توی چشمای جذاب و خواستنیش که واسم مملو از آرامشه! درست زمانی که می خوام چشمامو ببندم زیر لب بهش شب بخیر می گم؛ به تنها کسی که قلبم به عشق اون تو سینه می تپید! کسی که با هر نفس می تونم ببینمش ... آرشام تو هر ثانیه از زندگیم با من بود.
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#169
Posted: 17 Apr 2014 01:49
پری: دلی این تن بمیره، مرگ من. بابا چی می شه تو هم بیای آخه؟
پرونده ها رو گذاشتم توی کشوی کنار میزم و درشو بستم. کم کم داشتم از دستش کلافه می شدم.
- پری گفتم نه یعنی نه. نمی فهمم این همه اصرار واسه چیه؟
- د آخه من واسه خودت می گم. بس که چسبیدی تو اون دخمه داری خُل می شی.
اینا رو با لحن شوخی می گفت، ولی من حال و حوصله نداشتم.
نشستم روی صندلی و مثلا با خودکار و کاغذی که روی میزم بود، خودمو سرگرم کردم تا بی خیالم بشه.
دستاشو گذاشت روی میز. صداش پر بود از التماس.
- دلی من تو رو مثل خواهرم می دونم، خودتم اینو می دونی. وقتی می گم تو هم با ما بیا به این خاطره که دوست دارم خواهرمم کنارم باشه. به خدا اگه نیای دلمو می شکنی.
پوفی کردم و خودکار رو انداختم روی کاغذ. نخیر انگار دست بردار نیست، به هر طریقی می خواد راضیم کنه.
- خانواده ی نامزدت تو و مادرتو دعوت کردن، من دیگه واسه چی بیام؟
- اولا بی بی هم هست، دوما مهناز جون تاکید کرد تو هم بیای.
- لابد تو بهش گفتی دیگه، ازت بعید نیست.
با همون لبخند شیطونش یه چشمک ریز تحویلم داد و گفت: حــــالا.
- حالا و مرض! می شناسمت، خب آبرو واسم نذاشتی.
- من چکار به آبروی تو دارم؟! خود مهناز جون از خداش بود. اصلا انگار حرف دلشو زده باشم، تا اسمتو آوردم با ذوق قبول کرد.
- حتما بیچاره توی رودربایستی مونده.
- تو چکار به اونش داری؟ فقط بگو میام و تمام.
- نمیام. وسلام!
- دلی خیلی یه دنده ای، مرغت در همه حال یه پا داره.
لبامو جمع کردم.
- برو سر کارت، رییس ببینه اینجایی بد می شه.
یه جور خاصی نگاهم کرد، پر از گله و ناراحتی.
- دلی به خداوندی خدا اگه باهام به این مهمونی نیای دیگه نه من نه تو. فکر می کردم این قدری پیشت ارزش دارم که اگه خواسته ای ازت داشتم قبول کنی.
روش و برگردوند و قدم اولو به دوم برنداشته بود که از روی صندلیم بلند شدم و صداش زدم. پشت به من ایستاد.
- چته پری؟ منظور منو خوب متوجه نشدی، وگرنه ...
برگشت و نگاهم کرد.
- دلارام هیچ کس بهتر از من درکت نمی کنه. یه روز و دو روز نیست که می شناسمت، ولی نمی دونم چرا گاهی اوقات تا این حد نسبت بهم بی اعتماد می شی.
- چرا شلوغش می کنی پری؟ اصلا بحث اعتماد و این حرفا نیست.
- حرف من همینه دلی، یا تا آخر این مراسم کنارم باش و تنهام نذار، یا از همین الان می رم رد کارم و دیگه هم دور و برت پیدام نمی شه.
- چرا اصرار می کنی؟
- اصرار نکردم، خواهش کردم ولی تو قبول نکردی.
طاقت این نگاه و لحن دلخور و پر گلایه رو از جانب بهترین دوستم نداشتم. کسی که توی روزای تنهاییم کنارم موند. پس چرا حالا که اون می خواد کنارش باشم و تنهاش نذارم، این طور جوابشو می دم؟!
- قبول می کنی دلی؟
زل زدم توی چشماش. سرمو که به نشونه ی مثبت تکون دادم، با ذوق اومد سمتم و از اون ور میز خم شد و صورتمو بوسید.
با اخم و به شوخی پسش زدم.
- د چه کاریه دختر، خودتو جمع کن.
- وای دلی نمی دونی چقدر خوشحالم کردی. توقع نداشتم قبول کنی، یعنی کلا ناامید شده بودم ازت.
- دوستی به درد همین موقع ها می خوره. یه روز تو رفاقتو در حقم تموم کردی، حالا هم نوبت منه.
چشماش از خوشحالی برق می زد. حالشو درک می کردم، منم این روزا رو گذرونده بودم. درسته پر از تشویش و اضطراب بود، اما ... با وجود عشق ترس کمتر حس می شد و در کنارش شاهد هیجانی بودم که برام قابل وصف نبود.
ای کاش بر می گشتم به اون روزا. هر چند سختی های زیادی رو متحمل شدم، اما لااقل عشقمو کنار خودم داشتم. اگه «امید» رو توی زندگیم نداشتم، تا الان منم زیر خروارها خاک خوابیده بودم. اما «انتظار» و حسی که با وجودش قلبمو گرم می کرد، باعث می شد امید رو توی جای جای زندگیم حس کنم. از این بابت خدا رو شکر می کردم.
***
هر چهار نفر از ماشین پری پیاده شدیم. نگاهمو یه دور کامل اطراف ویلا چرخوندم. چراغای پایه بلند و سفید کنار یه راه سنگلاخی و باریک، تا جلوی ساختمون ردیف نصب شده بودن و با وجود اونا باغ کاملا زیبا و چشمگیر به نظر می رسید. و درست رو به روی ما ساختمونی با نمای سفید و پنجره های شکلاتی که زیر نور مستقیم چراغای باغ واقعا می تونستم بگم جلوه ی خاص و منحصر به فردی داشت.
آخر از همه به سمت در ورودی حرکت کردم. مهناز خانم همراه امیر به استقبالمون اومدن. بعد از روبوسی و سلام و احوال پرسی با مهناز خانم، رو به امیر کاملا سرسنگین فقط سلام کردم که اونم متین و آروم جوابمو داد. هنوزم وقتی نگاهش بهم میفتاد، زیاد از حد روی صورتم خیره می شد. سعی می کردم خودمو بزنم به اون راه و بی تفاوت باشم.
سبک و تزیین داخل ساختمون کاملا فانتزی و مدرن بود. همه چیز شیک و جذاب. یه سالن بزرگ سمت راست بود که مهناز خانم به اون سمت راهنماییمون کرد. یه دست مبل و یه دست کامل صندلی که هر دو با رنگ های سفید و دودی ست شده بودن. پرده های شیک ولی در عین حال ساده، ترکیبی از رنگ های نقره ای، سفید و دودی. در کل دکور داخلی خونشون به نظرم جالب اومد.
روی مبل کنار پری نشستم که امیر هم اون طرف پری روی یه مبل تک نفره نشست.
دو تا خدمتکار مشغول پذیرایی شدن. نمی دونم چرا، ولی حس می کردم مهناز خانم یه جورایی حال و روزش خوب نیست. مرتب با دستپاچگی جواب لیلی جون و بی بی رو می داد. امیر هم که کلا ساکت بود
یه ساعت که گذشت دیدم نمی تونم این فضا رو تحمل کنم. این جور مواقع که معذب می شدم، احساس خفگی بهم دست می داد. نمی دونم چم شده بود، ولی احساس راحتی نمی کردم. با یه ببخشید از جام بلند شدم و زیر نگاه سنگین بقیه از سالن زدم بیرون. یه نفس عمیق کشیدم و کنار یه ستون ایستادم. بعد از چند لحظه پری همراه امیر اومد و کنارم ایستاد.
پری: حالت خوب نیست دلی؟
می دونستم رنگم پریده.
- خوبم نگران نباش.
امیر جلوم ایستاد و آروم گفت: ولی رنگتون پریده، بهتره اینجا بشینید.
و یه صندلی از پشت میز کنار ستون برداشت و گذاشت جلوم. با تشکر زیر لبی نشستم و به صورتم دست کشیدم. احساس گرمای شدیدی می کردم. دوست داشتم برم توی باغ تا هوای تازه بخورم، ولی با وجود امیر واسه بیان کردنش معذب بودم. هر چی نباشه خونه ی مردمه، همین جوری پاشم برم بیرون که نمی شه.
پری: دلی بریم این اطراف یه کم قدم بزنیم، شاید حالتم بهتر شد.
از خدا خواسته قبول کردم. باز راه برم بهتره تا یه جا بی حرکت بشینم، اونم با وجود نگاه های گاه و بی گاه امیر.
امیر پشت سرمون بود و گه گاه با پری حرف می زد. یه وقتایی حس می کردم پسر خجول و سر به زیریه، اما به هیچ وجه معنی اون نگاه های خیره اش رو درک نمی کردم.
داشتم به تابلوهایی که روی دیوار نصب شده بود نگاه می کردم. اون طرف سالن یه محیط باز بود همراه با یه شومینه ی فانتزی که انگار محض دکور گذاشته بودنش اونجا و بالای شومینه یه تابلوی نسبتا بزرگ نصب شده بود. نمایی از غروب آفتاب!
روی شومینه قاب عکسای کوچیک و بزرگی کنار هم چیده شده بود. انگار که عکسای خانوادگیشون بود.
پری رو به امیر کرد و با لبخند پرسید: تو هم توی این عکسا هستی؟
امیر با لبخند سرشو تکون داد و به یکی از عکسا اشاره کرد.
- اینو وقتی نوجوون بودم انداختم. اینجا هم کم سن و سال تر بودم.
پری به یکی از عکسا اشاره کرد که دو تا پسر بچه کنار هم ایستاده بودن و اونی که قدش کمی بلندتر بود، دستشو انداخته بود روی شونه ی اون یکی و هر دو با لبخند توی دوربین نگاه می کردن.
پری: این دو تا کین؟
و با مکث به امیر نگاه کرد و ادامه داد: یکیشون که خیلی به عکس نوجوونیات شبیهه.
امیر نیم نگاهی به من و پری انداخت و لبخند زد.
- اونی که کوچیک تره خودمم، اونی هم که دستشو انداخته دور گردنم برادرم آرتامه. این عکس برای ما خیلی عزیزه.
پری: از مهناز جون در مورد برادرت شنیدم. راستی امشب ندیدمش.
احساس کردم با این حرف پری حالت صورت امیر گرفته شد. از گوشه ی چشم نگاه کوتاهی به من انداخت. لبخند زد، ولی مصلحتی بودنش کاملا مشخص بود.
- یکی از دوستاش دچار مشکل شده بود، باید می رفت. گفت خودشو می رسونه. راستی بریم باغو هم بهتون نشون بدم. مطمئنم خوشتون میاد.
پری با روی باز قبول کرد، من که از اولم قصدم همین بود، آروم دنبالشون راه افتادم. اونا جلو می رفتن و من پشت سرشون.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#170
Posted: 17 Apr 2014 01:49
ناخواسته داشتم به حرفای امیر فکر می کردم. وقتی اسم آرتام می اومد، خیلی راحت متوجه می شدم که می ره توی خودش.
توی حیاط داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم با هم حرف می زدن. دیگه داشت حوصلم سر می رفت. دوست داشتم تنها باشم. خواستم بهشون بگم که همون موقع موبایل امیر زنگ خورد. گوشیشو از توی جیبش در آورد و جواب داد.
- الو؟
نگاهشو بین من و پری چرخوند و سرشو زیر انداخت و با یه «ببخشید» ازمون فاصله گرفت.
پشتش به من بود ولی صداشو تا حدی می شنیدم.
- آرتام هیچ معلوم هست کجایی؟ چی؟! آره. کی کارت تموم می شه؟ می خوای منم بیام که ... خیلی خب، باشه فعلا.
من و پری تموم مدت مثلا خودمونو سرگرم گلا نشون دادیم. دستمو نوازشگرانه روی یکی از گل های سرخ و خوشبوی توی باغچه کشیدم. لبخند زدم، چه حس خوبی بود. صدای امیر رو شنیدم. پشت سرم بود و درست کنار پری.
- از گلا خوشتون میاد؟
برگشتم و نگاهش کردم. چشماش توی تاریکی شب و زیر نور کم رنگ چراغا، تیره تر به نظر می رسید.
به جای من پری با لبخند جوابشو داد: اوف، چه جورم. گلای توی باغچمونو که دیدی؟
امیر سرشو تکون داد و پری ادامه داد: تمومش کار دلیه. مامان اول مخالف بود، می گفت اذیت می شی، ولی کی حریفش می شد؟
و به شوخی بهم چشمک زد: خواهر خودمه دیگه.
با لبخند کم رنگی سرمو زیر انداختم.
امیر رو به پری گفت: از چه گلی خوشت میاد؟
پری هم با علاقه ی خاصی آروم گفت: نرگس.
امیر با لبخند سرشو کمی رو به پری خم کرد و آهسته زمزمه کرد: پس از این نظر سلیقه هامون مثل همه. البته من از یاسم خیلی خوشم میاد.
و به من نگاه کرد. نگاهش هر چند کوتاه بود، ولی با آوردن اسم گل یاس و نگاهی که از روی پری به سمت من کشید، باعث تعجبم شد. منظورش از اون نگاه چی بود؟! شایدم منظوری نداشت. اما ...
همون لحظه یه اس ام اس واسش اومد. بعد از خوندنش با یه معذرت خواهی کوتاه ازمون فاصله گرفت و به سرعت رفت توی ساختمون.
پری رو به من با تعجب گفت: امیر چش شد یهو؟
شونم رو انداختم بالا.
- تو زنشی از من می پرسی؟
چپ چپ نگاهم کرد. خواستم قدم بزنم. پری هم پشت سرم اومد.
پری: از اینجا خیلی خوشم اومده. هر جا رو نگاه می کنی گل و درخته. چی می شد اگه یه بید مجنونم اون سمت که فقط چمن کاری شده داشتن و زیرش یه دست میز و صندلی فر فورژه می ذاشتن. وای تابستونا معرکه است که بشینی اونجا و هندونه بخوری.
- حالا که عروسشون شدی خیلی خوبم تز می دی، به امیر بگی سریع واست جورش می کنه.
پری: نه بابا. میز و صندلیش جور بشه، درخت بیدش رو از کجا بیاریم؟
- دغدغه ی تو الان همینه؟
خندید و خواست جوابمو بده که یه دفعه از حرکت ایستادم. مات و مبهوت رو به روم رو نگاه می کردم.
پری: دلی جن دیدی؟! دلی با توام.
راه افتادم. پری با تردید کنارم اومد. مسیر نگاهمو دنبال کرد.
پری: اولالا! اینجا رو باش. چقدر گل، همه هم یاس!
رو به روشون ایستادم. گل های یاسی که مثل پیچک سراسر دیوار باغ رو پوشونده بودن.
بوی عطر یاس مشامم رو نوازش داد. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم.
پری: اینا از ما هم بیشتر گل یاس دارن. دلی نگاه کن چه خوشگل روی دیوار پیچ خوردن.
سر انگشتم رو آروم کشیدم روشون. لمس کردنشونم بهم حس خوبی می داد. یه حس عجیب!
پری: دلی برگردیم، زشته این همه وقت اومدیم بیرون.
با پری موافق بودم، ولی نمی دونم چرا نمی تونستم از این گلا دل بکنم. تا وقتی که از اونجا دور نشدیم، همش بر می گشتم و نگاهشون می کردم. هر کی که اینا رو پرورش داده واقعا توی کارش مهارت داشته. چقدر دوست داشتم همون جا بمونم.
***
چیزی تا عقد پری و امیر نمونده بود. امروز واسه ی خرید رفتن که طبق معمول پری کلی اصرار کرد باهاشون برم، ولی این بار دیگه نتونست قانعم کنه. بهتر بود با هم تنها باشن و منم اگه باهاشون می رفتم، تا آخر خرید حس می کردم بینشون فقط یه مزاحمم.
مثل روزای دیگه که عصرا می نشستم و روی داستانم کار می کردم، امروزم مشغول بودم که صدای پری رو از بیرون شنیدم. عینکم رو از روی چشمام برداشتم و آماده شدم تا بدون اجازه در و باز کنه و بیاد تو که البته زیادم منتظرم نذاشت.
در با شتاب باز شد و پری شاد و سرحال اومد توی اتاق. دستاش پر شده بود از پاکت خرید و بسته های کوچیک و بزرگ. از پشت میزم بلند شدم و رفتم طرفش.
- چه خبرا؟ خوش گذشت؟
اومد جلو و صورتمو بوسید.
- معرکه بود دختر، نمی دونی چقدر راه رفتیم. دیگه پاساژ و مغازه ای نبود که زیر پا نذاشته باشیم.
خریداشو گذاشت روی تخت و خودشو هم کنارشون پرت کرد.
- وای هلاک شدم به خدا.
- چیزی می خوری بیارم؟
- نه. اتفاقا بی بی هم می خواست برام میوه و شربت بیاره، گفتم نمی خورم. بیرون با امیر یه چیزی خوردم، دیگه اشتها ندارم.
کنارش نشستم و خریداشو مرتب کردم.
یه دفعه صاف نشست و با هیجان خاصی گفت: دلــــی امروز بالاخره دیدمش.
- کیو؟!
- داداش امیر رو دیگه. امروز اتفاقی توی یکی از پاساژا دیدیمش.
بی تفاوت شونمو انداختم بالا.
- خوش به حالت. چشم روشنی می خوای؟
- اِ مسخره! زدی تو ذوقم.
- دیدن برادر شوهرت باعث شده ذوق کنی؟
- نه دیوونه این چه حرفیه؟ آخه تا حالا ندیده بودمش، واسه همین. وای دلی جا برادری خیلی جذابه.
پاکتا رو کنار هم چیدم پایین تخت.
- ول کن اینا رو. یه دقیقه به من گوش کن.
- گوشم با توئه.
- د نیست دیگه، از کی تا حالا دارم حرف می زنم حواستو دادی به خریدای من.
- بد کاریه برات مرتبشون کردم؟ خودت که شلخته ای، یکی مثل من باید جمع و جورشون کنه.
- خب حالا بی خیال این حرفا. داشتم از آرتام برات می گفتم.
- آرتام به من چه؟!
- دلی همت کردی امروز بزنی تو حال منا. آهان تا یادم نرفته اینو بگم قراره سفره ی عقدمو تو تزیین کنی.
با تعجب نگاهش کردم.
- چی می گی تو؟! حالت خوبه؟!
- به مرحمت شما.
- مسخره هیچ می فهمی چی می گی؟! به لیلی جون گفتی؟!
- آره بابا همه می دونن. مشکلش چیه؟
مشکلش این بود که همه می گفتن من یه زن بیوه ام. حضورم توی این جور مراسم ها شگون نداره. یه مشت باورهای غلط که هر کی رسیده به خورد یکی دیگه داده و همه قبولش داشتن.
پری منظورمو از توی نگاهم فهمید. چیز جدیدی نبود. شده وِرد زبون این و اون. هیچ وقت قبول نکردم که یه بیوه ام، ولی حرف مردم یه چیز دیگه بود.
پری دستمو گرفت و خواهرانه توی دستش به آرومی فشرد.
- دلی بس کن، اصل کاری من و مامانمیم که دوست داریم تو این کار رو بکنی. باور کن روزی نیست که مامان تو خونه اسمتو نیاره و نگه که چقدر دوستت داره.
و با خنده ادامه داد: می دونی که مامی من زن روشنفکریه. به همین آسونی خرافات روش تاثیر نمی ذاره.
سرمو زیر انداختم. توی چشمام اشک نشسته بود. جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم و تا حدی موفق هم شدم.
پری: قبول می کنی؟ به خاطر من.
- ولی پری مردم که ...
- به مردم چکار داری؟ عروس منم که می گم فقط تو.
- پس امیر چی؟ مادر شوهرت؟
- اونا هم در جریانن. نگران نباش، مهناز جون که از خداشه. توی این مدت کم بدجور خودتو توی دلش جا کردی. حالا قبوله؟
سکوت کردم.
- نکنه باید زیر لفظی بدم؟
با لبخند سرمو بلند کردم.
- آهان حالا شد. پس خودتو آماده کن و هر چی ایده ی خوشگل و شیک داری رو کن که می خوام واسه آبجیت سنگ تموم بذاری.
توی گلوم بغض نشسته بود. می ترسیدم حرف بزنم و بترکه.
از پری ممنون بودم که این همه بهم توجه می کنه. همین طور از لیلی جون که تموم مدت مادرانه بهم محبت کرد. بی بی که شده بود همه کسم. مادرم، پدرم، سنگ صبورم. چه شب هایی که سرمو روی زانوهاش نذاشتم و زیر سایه ی دستای پر مهرش اشک نریختم. دلداریم می داد. بهم می گفت صبور باشم.
با دلی پر از غصه پری رو بغل کردم و سر روی شونش گذاشتم. هق هقم رو توی آغوش مهربونش سر دادم و بغضمو خالی کردم.
پر بودم پر از غم. پر از حسرت. پر از حس تلخ و عذاب آور تنهایی.
پری آروم پشتمو نوازش کرد. چقدر به این سکوت بینمون نیاز داشتم.
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.