انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 18 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 

مهناز خانم: دخترم هر چی که لازم داری رو لیست کن بده آرتام برات تهیه کنه.
با لبخندی از روی خجالت سرمو زیر انداختم.
- شرمندم، نمی خواستم مزاحمتون بشم. ولی پری خیلی اصرار کرد، نتونستم حریفش بشم.
دستمو گرفت. سرمو بلند کردم و نرم توی چشماش خیره شدم.
- دیگه این حرفو نزن دخترم. مزاحم چیه، تو هم برای ما عزیزی. پری خیلی دوستت داره، مثل خواهرش می مونی. بارها خودش گفته، پس دیگه اینو نگو که ناراحت می شم.
و به اتاقی که پشت سرم بود اشاره کرد و گفت: این اتاق فکر می کنم واسه عقد مناسب باشه. هم بزرگه و هم اینکه جا واسه مهمونا هست. نظرت چیه ؟
نگاهی اجمالی دور تا دور اتاق انداختم.
- به نظر منم مناسبه. هر طور خودتون صلاح بدونید.
- پیر شی عزیزم. پس تا تو لیستو آماده می کنی، برم ببینم باز این پسرکجا غیبش زده.
از اتاق که بیرون رفت، من موندم و کاغذ و قلمی که توی دستام آماده نگه داشته بودم تا لوازمی که احتیاج بود رو توش لیست کنم. تا حالا از این کارا نکرده بودم، واسه همین از توی بعضی سایتا یه سری اطلاعات گرفته بودم.
چند متر تور نقره ای و طلایی، ساتن سفید و شکلاتی، بادکنک های سفید و نقره ای و چند تا چیز دیگه که باید با سفره و وسایلش ست می کردم. امیدوار بودم که بتونم از پسش بر بیام.
لیست که کامل شد از اتاق رفتم بیرون. دنبال مهناز خانم می گشتم، ولی توی سالن پیداش نکردم. رو به یکی از خدمه ها سراغشو گرفتم که گفت رفته توی باغ.
توی درگاه رخ به رخ شدیم.
- وای ببخشید داشتم دنبالتون می گشتم تا لیستو بهتون بدم.
- تو باغ بودم دخترم، آرتام توی ماشینه، عجله داره. بده تا نرفته ببرم بدم بهش.
کاغذ رو دادم دستش، اونم با لبخند مهربونی که نثار صورتم کرد از در رفت بیرون. برگشتم توی اتاق و به کمک یکی از خدمه ها مشغول جا به جایی اسباب و اثاثیه های توی اتاق شدیم.
تقریبا یک ساعت و نیم گذشته بود. خدمتکار از اتاق رفت بیرون، درم پشت سرش نبست. حسابی مشغول بودم. دستم به تابلوهای روی دیوار بند بود. داشتم یکی یکی برشون می داشتم تا جاشون بادکنک و تور بزنم.
با پشت دست عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. حسابی خسته شده بودم. مهناز خانم هر چند دقیقه یک بار بهم سر می زد و بنده خدا همه جوره ازم پذیرایی می کرد. زن خونگرم و آرومی بود.
دست به کمر داشتم اطرافم رو نگاه می کردم که توی همون لحظه یه چیزی رو روی خودم حس کردم، مثل سنگینی یک نگاه. برام عجیب بود. کسی که توی اتاق نیست. سرمو چرخوندم سمت در، اما اونجا هم کسی نبود.
ضربان قلبمو عادی حس نمی کردم. یهو چم شد؟! نفس حبس شدم رو عمیق بیرون دادم و راه افتادم سمت در. تا خواستم سرمو ببرم بیرون، خدمتکار عین جن جلوم ظاهر شد.
با ترس جیغ خفیفی کشیدم و پریدم عقب. اون بنده خدا هم بدتر از من رنگش پریده بود.
- بـ ... ببخشید خانم، نمی دونستم اینجا ایستادین.
- اشکال نداره، تو رو هم ترسوندم.
به صورتش دست کشید. نگاهم به پاکتای توی دستش افتاد.
- اینا چیه؟
- آهان، اینا رو آقا دادن گفتند بدمشون به شما. اتفاقا تا پشت درم اومدن، ولی نمی دونم چی شد یه دفعه برگشتن دادن دست من.
- باشه ممنون.
- خانم باشم یا برم؟
- نه نصب کردنشون کاری نداره، فقط بادکنکا باید باد بشن که این کار رو می ذاریم آخر سر.
- پس من برم به خانم کمک کنم.
بعد از رفتنش چرخیدم سمت اتاق و یه نفس عمیق کشیدم. وای خدا هنوزم قلبم داره تند می زنه.
پاکتا رو یکی یکی خالی کردم کف اتاق. همه رو گرفته بود. با دیدن ساتن سفید و شکلاتی ناخوداگاه روی لبام لبخند نشست. روشون دست کشیدم. چقدر نرم و لطیفن. تو دلم برای عزیزترین دوستم آرزوی خوشبختی کردم.
خدایا عشق رو توی هر ثانیه از زندگیشون، مهربونی و محبتو تو دلای عاشقشون حفظ کن.
لوازم رو کنار هم گذاشتم.
یه پاکت کوچیک بینشون بود. توش رو نگاه کردم و با لبخند سرش رو کج کردم. دو تا قلب اکلیلی قرمز و خوشگل افتاد توی دستم. زیر نور لوستر می درخشیدند. خواستم پاکتو بذارم کنار، ولی ناخوداگاه به بینیم نزدیک کردم. بوی خوبی می داد. با تعجب قلبا رو بو کردم.
خدایا! بوی عطر ... بوی ... بوی یاس!
چند بار پشت سر هم بو کشیدم. نه اشتباه نمی کنم. هیچ کدوم از لوازم این بو رو نمی داد، فقط همین دو تا قلب قرمز و درخشان. حس می کردم سر انگشتام سر شده. قلبم دیوانه وار توی سینم می تپید. چرا فقط این دو تا قلب باید بوی عطر بده؟ اونم عطر یاس!
شتاب زده از جام بلند شدم و رفتم سمت در.
رو به یکی از خدمه ها که توی دستش چند تا ملحفه ی تا شده داشت، پرسیدم: ببخشید آقا آرتام کجا هستند؟
- نمی دونم خانم، شاید توی باغ باشن.
زیر لب ازش تشکر کردم و رفتم سمت در. به همون خدمتکاری بر خوردم که توی جا به جایی اثاثیه کمکم کرد. با دیدنم لبخند زد.
- به چیزی نیاز دارید خانم؟
- نه نه، فقط ...
- فقط چی خانم؟ هر چی می خواین بگید براتون میارم.
- آرتام ... یعنی آقا آرتام کجاست؟ باهاشون یه کار فوری داشتم.
با تعجب نگاهم کرد.
- آقا همین الان از ویلا رفتن بیرون.
- کجا؟
تعجبش با این سوالم بیشتر شد.
- منظورم اینه که کجا رفتن؟ آخه کارم خیلی مهمه.
- نمی دونم خانم، ایشون هیچ وقت برای انجام کاری به کسی توضیح نمی دن. من که یه خدمتکار سادم خانم.
با ناامیدی نفسمو فوت کردم بیرون و سرمو تکون دادم.
- باشه، بازم ممنون.
- خواهش می کنم.
از کنارم رد شد، ولی مرتب بر می گشت و نگاهم می کرد. لابد فکر کرده خل شدم که دارم این جوری دنبال رییسش می گردم.
دست خودم نبود. یه حسی داشتم. بعد از پنج سال برای اولین بار بود که قلبم این طور خودشو بی تاب و بی قرار نشون می داد.
باید یه دلیلی داشته باشه.
به قلبای توی دستم نگاه کردم. دو مرتبه بوشون کردم. این بوی آشنا، همراه با یه حس آشنا! خدایا!

***

مهمونای درجه یک عروس و داماد توی اتاق نشسته بودن. داماد همراه عاقد بیرون بود. کلاه شنل پری رو مرتب کردم و آهسته زیر گوشش تبریک گفتم. خواستم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت. لبه ی کلاهش رو یه کم بالا داد و نگاهم کرد.
آروم گفت: کجا می ری؟
آهسته تر از خودش جوابشو دادم: می رم بیرون، الان عاقد میاد.
- خب بیاد، چکار به عاقد داری. همین جا باش.
- پری زشته، ول کن دستمو.
- چی چی رو زشته! می خوام خواهرم توی مراسم عقد کنارم باشه. این کجاش زشته؟
لیلی جون: چی شده دلارام جون؟
- از پری بپرسید. دستمو گرفته می گه توی اتاق عقد بمون.
- خب دخترم بمون، مگه چی می شه؟
- لیلی جون شما دیگه چرا؟! یه نگاه به مهمونا بندازید، ببینید چطور دارن نگاهم می کنن. من اینجا نباشم بهتره، حرف و سخنشم کمتره.
پری: لازم نکرده. هر کی هر چی می خواد بگه. بهت گفتم که واسم مهم نیست.
- پری الان وقت لجبازی نیست. بمونم اذیت می شم. طاقت این نگاه ها رو ندارم. بذار برم بیرون.
لحنم رنگ التماس به خودش گرفته بود. لیلی جون متوجه ی حال خرابم شد.
لیلی جون: پری بذار خودش تصمیم بگیره.
پری: چی می گی مامان؟ مگه ما واسه مردم داریم زندگی می کنیم؟ اگه دلی بره بیرون یعنی مهر تایید زده روی تموم باورهای غلطشون. غیر از اینه؟
- من حرفاشونو قبول ندارم. این چه حرفیه پری؟ فقط خودمو می شناسم، می دونم بمونم زیر این همه نگاه سنگین بالاخره طاقتمو از دست می دم و اشکم درمیاد. تو اینو می خوای؟
تو سکوت فقط نگاهم کرد.
لیلی جون: دخترم عاقد بیرون منتظره. خانما دارن حاضر می شن حاج آقا بیاد تو. پری کلاهتو درست کن، زشته مادر.
با لبخند توی چشمای خوشگلش نگاه کردم که برق اشک به وضوح درش دیده می شد.
کلاهشو مرتب کردم و زیر گوشش آروم گفتم: برات بهترینا رو آرزو می کنم خواهرم. لیاقت خوشبختی رو داری. به پاس تموم خوبی هایی که در حقم کردی، هر چی توی زندگیت از خدا می خوای بهت بده. ازت ممنونم پری.
با بغض آب دهنمو قورت دادم. سنگین تر شد. لبمو گزیدم و از بین مهمونا رد شدم. به محض اینکه پام به بیرون از اتاق رسید،دویدم سمت باغ. صدای بی بی رو شنیدم، ولی بی توجه فقط قدمام رو تندتر بر می داشتم. بیرون خلوت بود. رفتم همون سمتی که اون شب با امیر و پری ایستاده بودیم و گلا رو تماشا می کردیم.
کنار باغچه دامن لباسمو جمع کردم و نشستم. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بغضم شکست. مهمونا توی ویلا دست می زدن و سوت می کشیدن، هلهله و شادی سر داده بودن و من با دلی پر از غم، هنوزم توی تنهایی هام اسیر بودم.
خدایا صبرمو بیشتر کن. خدایا یه راه چاره نشونم بده. کجا دنبالش بگردم؟ توی این مدت چه کارایی که برای پیدا کردنش نکردم. خودش قبل از رفتن بهم گفت کارای فروش اموالشو سپرده دست وکیلش و حتی سهام کارخونشو هم فروخته به شرکاش. با وجود این اتفاقات نه خونه ای بود تا به امید اینکه اونجا باشه برم پیشش و نه کسی رو می شناختم که سراغشو ازش بگیرم. تمومش خلاصه می شد به یه قبرستون قدیمی توی یکی از روستاهای شمال و یه سنگ قبر که اسم آرشام تهرانی روش حک شده بود. و من حتی یک بارم نرفتم تا ببینمش. حتی یک بار حس نکردم که آرشام من اونجا زیر خروارها خاک مدفون شده. اگه هنوز نفسم میاد و می ره، به خاطر اینه که مرگشو باور نکردم.
می دونم آرشام من نمرده. آرشام اهل نامردی نبود. آدمی نبود که به راحتی بزنه زیر قولش.
آرشام با تموم مردایی که به عمرم دیده بودم و می شناختم فرق داشت. اون یه آدم معمولی نبود. همه چیزش خاص بود. غرورش ستودنی بود. حتی وقتی بهم ابراز علاقه کرد، بازم نذاشت ذره ای از غرورش کم بشه. چنین آدمی لایق خاک نیست. خدایا جهنمو دارم به چشم می بینم.
هر روز، هر شب، خدایا بهم امید دادی. با اینکه دو بار خواب دیدم آرشام ترکم کرده، ولی بازم رفتنش رو قبول نکردم.
کجا رو داشتم که دنبالش بگردم؟ همیشه سرگردونم، هنوزم هستم. هیچ وقت توی آرامش روزم رو به شب نرسوندم. تا اومدم مزه ی شیرین خوشبختی رو بچشم، تلخی روزگار بهم فهموند عمر لحظات خوش خیلی خیلی کوتاهه. من قدرشو ندونستم، گذاشتم بره. باهاش خداحافظی کردم. دلم می گفت جلوشو بگیر، نذار بره. این بار عقلمم بهم نهیب زد تا به ندای قلبم گوش کنم، ولی نکردم. آرشام سرسخت تر از این حرفا بود.
به خودم که اومدم دیدم خیلی وقته اونجا نشستم و دارم با خدا درد و دل می کنم.
از روی زمین بلند شدم و دامن لباسم رو تکون دادم. یه شال حریر خاکستری انداخته بودم روی سرم که همرنگ لباسم بود. بی حوصله مرتبش کردم. توی همون حالت که داشتم اشکامو پاک می کردم، یاد گل های یاسی افتادم که اون شب با پری پیداشون کردیم.
قدمام رو به همون سمت برداشتم. از داخل صدای موزیک می اومد.
فارغ از دنیای اطراف فقط دوست داشتم برم همون جایی که اون شب حاضر نبودم هیچ جوری ازش دل بکنم. هنوز چند قدم باهاشون فاصله داشتم که با دیدن یک نفر سر جام ایستادم. مردی که پشت به من رو به گلای یاس نشسته بود. خواستم برگردم اما نمی دونم چرا پاهام به جای اینکه پس بره، پیش می رفت. یه قدم دیگه بهش نزدیک تر شدم. از صدای پاهام متوجه ی حضورم شد. آهسته از جاش بلند شد. هنوز پشتش به من بود. دقیق نگاهش کردم. قامت بلند و کشیده. کت و شلوار مشکی و خوش دوختی به تن داشت. بوی عطر گل ها مشامم رو نوازش داد.
- ببخشید انگار مزاحمتون شدم.
نباید اینو می گفتم، باید راهم رو می کشیدم و از اونجا دور می شدم. نمی دونم چرا توانایی هیچ کدوم رو در خودم نمی دیدم. حرکات و رفتارم دست خودم نبود. انگار بی اراده شده بودم.
دستمو روی شالم گذاشتم. روی همون قسمتی که قلبم دیوانه وار می زد. چه واضح حسش می کردم.
دست راستش مشت شد. محکم فشارش داد و بازش کرد. ناخوداگاه بهش نزدیک شدم. پشت سرش ایستادم. حتی برای یه لحظه هم بر نگشت.
خواستم بی تفاوت باشم. با حسی که بهم دست داده بود مقابله کردم و از کنارش رد شدم.
جلوی گل ها ایستادم و با سر انگشت لمسشون کردم. لبخندی به لطافت گلبرگ های یاس نشست روی لبام.
توی حال خودم بودم. انگار چهره ی جذاب آرشام رو همراه با همون نگاه مغرور توی تک تک گلبرگ هاشون می دیدم.

زیر لب زمزمه می کردم. نمی دونم صدام تا چه حد بلند بود. حواسم به اطرافم نبود. انگار توی باغ خونه ی پری اینا ایستادم و به گلای یاسشون نگاه می کنم. گلایی که با دستای خودم پرورششون دادم. با مهر و محبت قطرت آب رو آروم به تن لطیف و شکنندشون می پاشیدم. هیچ وقت نذاشتم ریششون آسیب ببینه. هر کدوم از اون ها همراه با دقایق غرق در انتظار من رشد کرده بودند.
زمزمه کردم:
در لابه لای ابرهای تیره بود
رویای آمدن دوباره ی تو
آن شبی که آسمان گریست.
اشک توی چشمام نشست. حال و هوای چشمام بارونی بود. خدایا چقدر دلم از غم پره.
- آن شبی که قطره های اشک من
به روی برگ های یاسمن چکید
صدام می لرزید، بغض داشتم. صورتم با قطرات پی در پی اشک خیس شد.
- یاسمن شکست
ابر تا صبح نالید
آسمان غروب کرد
اشک هایم خشک شد
چشم هایم کور شد
زندگی سراب شد
یاد روزهایی افتادم که توی هر لحظش هزار بار مرگو به چشم می دیدم. بدون اون نفس کشیدن چقدر برام سخت و بی معنا بود.
- روزها گذشت
یاسمن جوان شد
زندگی شاداب شد
چشم های خسته ام ولی
به راه جاده های انتظار
تا ابد ماندگار شد
رویای آمدن دوباره ی تو
مونس روزهای همیشه تار شد
چونه ام از بغض می لرزید. چشمامو بستم و بعد از چند لحظه باز کردم. دوست داشتم داد بزنم و بغضمو یه جوری خالی کنم. همه ی وجودم می لرزید.
- آسمان دگر سیاه نیست
یاسمن آرام خوابید
ابرکم کم ناپدید شد
رویای آمدن دوباره ی تو
انتظار همیشه جاودان دل ها شد
خدایا جدایی چقدر سخته. تنهایی تا چه حد می تونه درد آور باشه. مرگ توی یک لحظه اتفاق میفته و من روزی هزار بار از درد دوریش دارم جون می دم.
صدای قدم هایی رو از پشت سر شنیدم. توی همون حالت برگشتم. صورتم خیس از اشک بود. رو به روم ایستاد. نگاه خروشان و بی قرارم رو توی چشماش دوختم. دست راستم روی گل های یاس مونده بود. تنم یخ بست. گلا توی دستم مشت شد. کم کم داشتم توانم رو از دست می دادم. همه جا سکوت بود، هیچ صدایی رو نمی شنیدم. حتی صدای ... صدای ...
لباش تکون می خورد، انگار داشت صدام می کرد.
دستاش نشست روی بازوهام. داره لمسم می کنه. دیگه سرد نیست!
با نگرانی نگاهم می کرد. دهنش باز و بسته می شد، ولی من چیزی نمی شنیدم. فقط نگاهش می کردم. خواستم لبخند بزنم، نتونستم. خواستم دستمو به سمتش دراز کنم و بگم وَهمی یا حقیقت؟! اما نتونستم. خواستم خودمو از دیوار جدا کنم و نزدیکش بشم، ولی بازم نتونستم. فقط حس کردم چشمام داره آروم آروم بسته می شه. هیچ حسی توی پاهام نداشتم.
زانوهام تا شد. قبل از اینکه زمین بخورم، دو تا دست قوی نگهم داشت. اما چشمام بسته شد.
هیچ صدایی نمی شنیدم و حالا دنیا رو هم پیش چشمام توی سیاهی محض می دیدم.

***

سردی قطرات آب رو، روی صورتم حس کردم. نا نداشتم لای چشمامو باز کنم.
- داره بهوش میاد.
- اطرافشو خلوت کنید، بذارید نفس بکشه بنده خدا.
آروم چشمامو باز کردم. نور مستقیم خورد توی صورتم. دو مرتبه بستمشون.
- چراغا رو خاموش کنید، بذارید نور آباژور روشن باشه.
دیگه از اون نور خبری نبود. لای چشمامو باز کردم. گیج و منگ نگاهمو اطرافم چرخوندم.
پری کنارم نشسته بود و امیر بالای سرم ایستاده بود. لیلی جون و مهناز خانم با نگرانی نگاهم می کردند. بی بی پایین تخت نشسته بود و دستم توی دستش بود.چشماش سرخ و متورم بود. به سرم دست کشیدم.
پری: دلی حالت خوبه؟
- خوبم.
- پــــوف، دختر نصف عمرمون کردی. خدا رو شکر. فکر کردم دستی دستی از دست رفتی.
لیلی جون: اِ دختر زبونتو گاز بگیر.
سعی کردم به یاد بیارم که چی شد از حال رفتم. هر لحظه با یاداوری اتفاقاتی که توی باغ افتاد، چشمام گشادتر از حد معمول می شد. بی هوا نشستم. پری که کنارم بود با ترس توی جاش پرید. امیر دستشو گرفت.
پری: چته تو، سکته ام دادی؟!
- کوش؟! کجاست؟!
پری: چی کجاست؟!
رو به بی بی تند تند گفتم: بی بی خودم دیدمش، به ارواح خاک مادرم دیدمش. توی باغ کنار گلای یاس. بی بی دیدی گفتم اون زنده است؟ بی بی!
دستای بی بی رو فشار دادم و رو به امیر با هق هق گفتم: نمی تونید انکارش کنید. من توی باغ شما آرشام رو دیدم. حتما جزو مهموناتون بوده، الان کجاست؟
امیر گرفته و ناراحت نگاهشو به مادرش دوخت. بعد از اون رو به من آروم گفت: دارید اشتباه می کنید، اونی که شما دیدید برادر من آرتامه.
با حالت عصبی دستمو مشت کردم و جوابشو دادم: من اشتباه نمی کنم. من اون نگاهو می شناسم. توی این پنج سال باهاش زندگی کردم. اون مردی که جلوم ایستاده بود، آرشام بود، شوهر من! چرا حرفمو باور نمی کنید؟
- امیر درست می گه.
همه ی نگاه ها چرخید سمت در. با دیدنش حیرت زده دهنم باز موند. کم مونده بود قلبم از حرکت بایسته. خودش بود. آرشام!
جلو اومد و کنار امیر ایستاد. اخم داشت. مثل همیشه نگاهش مغرور بود و سرد. اما چرا؟! حس می کردم با این نگاه غریبم. ولی نه، خودش بود. من مطمئنم.
زل زد توی چشمام و جدی و مصمم گفت: اسم من آرتامه، آرتام سمایی.
چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون. باورش برام سخته. چرا انکار می کرد؟ هنوز اون نگاه نگران و در عین حال گرم و آشنا جلوی چشمامه. وقتی داشتم میفتادم منو گرفت. دستاش گرم بود. نگاهش به من، نه خدایا غریبه نبود. پس چرا حالا ...
تا به خودم بیام دیدم از اتاق رفته بیرون، امیر هم پشت سرش رفت و در رو بست. با بسته شدن در تنم لرزید و چشمامو روی هم گذاشتم. جوشش اشک رو از لا به لای مژه های بلندم حس کردم و در کسری از ثانیه صورتم خیس شد. چشمامو باز کردم. همه رفته بودن بیرون جز پری و بی بی. پری سرشو انداخته بود پایین. بی بی، بی صدا گریه می کرد.
- بی بی اون آرشامه نه آرتام. تو که آرشام رو دیده بودی بی بی. مگه می شه دو نفر تا این حد بهم شبیه باشن؟! بی بی دارم دق می کنم. تو رو خدا تو بهم بگو که اینا تمومش یه کابوسه.
بی بی هق هق کنان سرشو گذاشت لب تخت. پری در حالی که با پشت دست اشکاشو پاک می کرد، از اتاق زد بیرون.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
دستمو گذاشتم روی سر بی بی. خودمم داشتم گریه می کردم.
- بی بی این اشکا واسه چیه؟
سرشو بلند کرد. دستمو توی دستش گرفت و با هق هق خفه ای گفت: آروم باش دخترم.
- چطور آروم باشم بی بی؟ چطور؟ چرا آرشام با من این کار رو می کنه؟ نمی بینه توی این همه سال چطور از داغ دوریش شکستم و نابود شدم؟ گناهه من چیه بی بی؟ اون آرشامه، حاضرم قسم بخورم که خودشه.
زل زدم توی چشمای غمگین و خیس از اشکش.
- بی بی تو که حرفشو باور نمی کنی؟
سکوت کرد.
بلندتر گفتم: بی بی چرا ساکتی؟ گفتم حرفشو که باور نکردی؟
سرمو توی دست گرفتم و با گریه نالیدم: حتما یه چیزی شده. اون منو یادش نمیاد. آره من مطمئنم، وگرنه با نگاهش تا این حد غریبه نبودم.
- همه چیز رو به زمان بسپر مادر، آروم باش.
خودمو تکون می دادم و توی همون حال اشک می ریختم.
- چی می گی بی بی؟ دیگه چقدر صبر کنم؟ پنج سال از عمرمو دادم تا یه روز بتونم توی چشماش زل بزنم و همه ی غم هامو فراموش کنم، ولی حالا که پیداش کردم می گه با من غریبه است. دیگه کشش ندارم بی بی، به خدا طاقتم تموم شده.
نشست کنارم و سرمو توی بغلش گرفت.
توی همون حالت که نوازشم می کرد، آروم آروم زیر گوشم زمزمه کرد: بازم صبوری کن دخترم. می دونم داری چی می کشی، کاری از دستم بر نمیاد مادر، فقط از خدا خیر و خوشبختیت رو می خوام. عزیز دلم، بالاخره یه روز پاداش سال هایی که به انتظار نشستی رو می بینی. اون روز خیلی دور نیست گلکم. توکل کن به خدا.
دیگه چکار باید می کردم؟ تموم این مدت نگاه های بد و سنگین مردم رو روی خودم دیدم و دم نزدم. گفتن بیوه ای گفتم شوهرم زنده است. گفتن انتظار چی رو می کشی؟ گفتم کسی که نفسم به نفسش بسته است. گفتن اون هیچ وقت نمیاد، گفتم قلبم هیچ وقت بهم دورغ نمی گه. و حالا اومده و داره جسم و روحمو ازم می گیره. جسمی که به امید اون زنده است و حالا ... غریبانه زل می زنه توی چشمام و می گه من اونی که تو فکر می کنی نیستم.
ولی من مطمئنم، مطمئنم که اون آرشامه نه آرتام.

***

پری: دلی یه لحظه امون بده تا برات توضیح بدم.
- چیو می خوای توضیح بدی؟ من تو رو مثل خواهرم می دونستم. تو دوستم بودی. چرا پری؟ چرا ازم پنهون کردی؟ تو که اون روز گفتی دیدیش، پس چرا بهم نگفتی برادر امیر، آرشامه؟
با بغض نشست روی تخت: چون نیست. اون آرشام نیست دلی، چرا حرفمو باور نمی کنی؟
بلندتر از حد معمول سرش داد زدم: اون آرشامه، هیچ کس به اندازه ی من اونو نمی شناسه. چطور می شه که دو نفر تا این حد به هم شبیه باشن؟
- منم اینو نمی دونم، ولی دیدی که امیر عکس بچگیاشونو نشونمون داد. خودشم که داره می گه اسمش آرتامه. هیچ تصادفی هم نکرده که بگیم حافظش رو از دست داده. مادرش مهنازه و امیرم برادرش. همه هم به اسم آرتام سمایی می شناسنش. دیگه چی رو باید ازت پنهون کنم؟
- خیلی خب مگه نمی گی اون آرشام نیست؟ پس چرا اون روز بهم نگفتی که این قدر بهش شبیه؟ اینو چرا ازم مخفی کردی؟
- چی باید می گفتم؟ می گفتم برادر شوهرم کپی شوهرته؟ کسی که سال هاست داری انتظارش رو می کشی؟ دلی به خدا قسم هرکاری که کردم فقط به خاطر خودت بوده، چون دوستت دارم.
با درموندگی نشستم کنارش و سرم رو توی دست گرفتم.
- خستم، خیلی خسته. حس می کنم رسیدم ته خط. بریدم. پری دیگه نمی تونم ادامه بدم.
دستشو گذاشت پشتم.
- اینو نگو، تو زن قوی هستی. می دونم سخته. جدایی و تنهایی آدمو از پا در میاره، اما محض رضای خدا یه کم هم به فکر خودت باش. تا کی می خوای توی رویا و خیال زندگی کنی؟ به خودت بیا دلارام.
شونه هام از زور هق هق می لرزید.
- نمی تونم.
- چرا می تونی، فقط نمی خوای. تو داری به خودت تلقین می کنی که یه روز آرشام بر می گرده، در صورتی که نمی خوای حقیقتو قبول کنی. حقیقت همینه که با چشمات شاهدش هستی.
از جام بلند شدم. با پشت دست اشکامو پاک کردم.
- بس کن پری، تمومش کن. بذار تنها باشم.
از روی تخت بلند شد.
- باشه، می دونم الان واقعا نیاز داری که تنها باشی و فکر کنی، ولی دلارام مطمئن باش ما هیچ وقت بدت رو نمی خوایم.
آهسته از اتاق بیرون رفت.
خسته و افسرده خودمو پرت کردم روی تخت و از ته دل زار زدم. باید چکار می کردم؟ من می دونم اون مرد آرشامه، ولی هیچ کس حرفمو باور نمی کنه. بی بی که در مقابلم فقط سکوت می کرد. پری با اطمینان می گفت که اون آرتامه. و توی نگاه امیر و مادرش یه غم عجیبی می دیدم که برام گنگ بود. ولی من بهشون ثابت می کنم. به تک تکشون می فهمونم که پنج سال از عمرمو بیهوده تباه نکردم. پاداش صبوریم رو از خدا گرفتم، فقط باید ثابتش کنم! دیگه نمی تونم این طوری زندگی کنم. نباید از خودم ضعف نشون بدم.
وجود گل های یاس توی باغ و مردی که اون شب اونجا دیدم، خود آرشام بود. با همون نگاه آشنا. اون دو تا قلب قرمز اکلیلی، اینکه مرتب خودشو ازم پنهون می کرد. هیچ کدوم از اینا نمی تونه اتفاقی باشه. من آرشام رو می شناسم.
برای شروع همین کافی بود.

***

پری: دیگه که از دستم عصبانی نیستی؟
- خودت چی فکر می کنی؟
- اِ دختر کوتاه بیا دیگه، گفتم که ...
- قانع نشدم.
- خب چکار باید می کردم؟ دلی برات قسم خوردم که همش به خاطر خودت بود. می دونستم بهت بگم بهم می ریزی و می گی آرتام همون آرشامه. نمی خواستم توی اون وضع ببینمت.
- هنوزم همینو می گم.
پوفی کرد و سرش رو تکون داد که یعنی نخیر انگار حرف حساب توی گوشت نمی ره.
واقعا هم نمی رفت، چون حرفش از روی حساب نبود. یه جای کار می لنگید. اینکه کجا و واسه چی؟ بالاخره می فهمم!
توی مسیر خونه بودیم که پری پیچید توی کوچه. کمی جلوتر درست زیر درخت جلوی در خونه، مردی شیک پوش و قد بلند ایستاده بود. صورتشو با وجود عینک آفتابی خوش فرمی که به چشماش داشت، درست ندیدم.
پری: اون کیه جلوی در؟
- نمی دونم، ولی یه جورایی به نظرم آشناست.
جلوی خونه نگه داشت، هر دو پیاده شدیم. مرد با شنیدن صدای ماشین برگشت. عینک آفتابیش رو با کمی تامل از روی صورتش برداشت. حیرت زده با دهانی باز از تعجب نگاهش کردم. فرهاد!
لای در ماشین ایستاده بودم. آروم بستمش و یه قدم رفتم سمتش. با لبخند به طرفم اومد. با همون چهره ی مهربون و لبخند دلنشین همیشگیش توی چشمام زل زده بود.
- باورم نمی شه فرهاد، خودتی؟!
- بعد از گذشت پنج سال چطور موندم؟ فکر می کردم دیگه منو نمی شناسی.
متوجه ی لحن دلخورش شدم و لبخندی که حالا کم رنگ شده بود. به خودم اومدم. با دستپاچگی لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم. برگشتم سمت پری. اونم از دیدن فرهاد تعجب کرده بود.
نگاهش که به من افتاد گفت: دلی من ماشینو می برم تو.
سرمو تکون دادم. پری سوار ماشین شد و رفت توی ویلا.
- بریم تو، اینجا که خوب نیست.
نیم نگاهی به ویلا انداخت و گفت: اینجا زندگی می کنی؟
- آره، مستاجریم.
با تعجب تکرار کرد: مستاجرید؟! با کی؟!
- حالا بریم تو.
و با دست به در که باز بود اشاره کردم. بی بی هم با دیدن فرهاد تعجب کرد. حقم داشت، فرهاد بدجور غافلگیرمون کرده بود.
نشسته بودم رو به روش و بی بی هم داشت با میوه و چایی ازش پذیرایی می کرد. نگاه فرهاد تموم مدت روم سنگینی می کرد. اصلا تغییر نکرده بود. هنوزم همون فرهاد سابق بود. فقط چند تار از موهای کنار شقیقش سفید شده بود.
فرهاد: می دونم از دیدنم حسابی تعجب کردید. خودمم باورم نمی شه. وقتی دوستم بهم زنگ زد و گفت دختری که سال هاست داری دنبالش می گردی رو توی مراسم عقد دوست خانمش دیده، باورم نشد. خندیدم و گفتم حتما داری اشتباه می کنی، ولی اون مطمئن بود که تو رو دیده. عکستو قبلا توی خونم دیده بود، واسه ی همین شک نداشت که اون دختر تو هستی. به کمک خانمش آدرستو پیدا کردم.
با لبخند سرشو زیر انداخت. با سوییچ ماشینش ور می رفت. بعد از چند لحظه سرشو بلند کرد. نگاهش به من گرفته بود.
- وقتی رفتم ایتالیا، تموم مدت فکرم اینجا بود. چند باری به گوشیت زنگ زدم، ولی جوابمو ندادی. سرم اونجا حسابی شلوغ بود. درگیر درس و کار شده بودم، ولی هیچ وقت از یادت غافل نشدم. تو بی خبری ازت داشتم می سوختم و روی کارم تمرکز نداشتم. واسه اینکه خیالم راحت بشه، کارامو کردم تا واسه یکی دو روز بیام بهت سر بزنم و برگردم. ولی وقتی اومدم، دیدم دیگه شمال نیستید. از همسایه ها سراغتونو گرفتم، اما کسی ازتون خبر نداشت. رفتم خونه ی آرشام، ولی اونجا رو خیلی وقته پیش فروخته بودن. آدرس کارخونشو بلد بودم، به اونجا هم سر زدم، ولی گفتن ...
سکوت کرد. با تردید توی چشمام نگاه کرد.
با لحن آروم تری ادامه داد: گفتن قبل از مرگش سهامش رو فروخته. از شنیدن خبر مرگش شوکه شدم. به هر کجا که می دونستم سر زدم، حتی با بدبختی آدرس وکیلشو پیدا کردم و از اونم سراغتو گرفتم، بازم فایده نداشت. از یه طرف تو رو پیدا نمی کردم و از طرفی باید بر می گشتم. توی این مدت هر وقت که فرصت می کردم می اومدم ایران. هنوزم امید داشتم که پیدات می کنم. یه ساله برگشتم. الان تو یکی از بیمارستانای مجهز و پیشرفته مشغول به کارم.
با لبخند در حالی که نگاهش برق خاصی داشت، گفت: آدرستو که گرفتم، سریع حرکت کردم. هنوزم باور نمی کنم که پیدات کردم. باید از دوستم ممنون باشم.
سکوت سنگینی فضای خونه رو پر کرده بود.
بی بی «یاعلی» گفت و از جاش بلند شد. رو به فرهاد با مهربونی ذاتیش گفت: من برم واسه شام یه چیزی حاضر کنم.
فرهاد متین و متواضع جوابش رو داد: نه بی بی کار دارم باید برم، مزاحم نمی شم.
- کار رو بعدم می شه انجام داد پسرم. بعد از مدت ها اومدی، نمی ذارم شام نخورده از پیشمون بری.
بی بی که رفت توی آشپزخونه، فرهاد نگاهم کرد و با لبخند گفت: بی بی هنوزم همون طور مهربون و دست و دلبازه. اصلا عوض نشده.
با لبخند سرمو تکون دادم.
- خیلی دوستش دارم، همه کسم الان بی بیه. عمو محمد رو هم مثل پدرم دوست داشتم. خداییش هیچ وقت باهام مثل یه غریبه رفتار نکرد. من و آرشام رو مثل بچه های خودشون دوست داشتن.
لبخندش کم رنگ شد و آروم گفت: متاسفم دلارام، وقتی خبر کشته شدنش رو شنیدم، تا چند روز توی شوک بودم.
بازم همون بغض همیشگی! با این حال صدام گرفته بود.
- اما آرشام زنده است.
- چی ؟! یعنی چی زنده است؟!
فرهاد باید همه چیز رو می دونست. خدا می دونه که چقدر از دیدنش خوشحال بودم، اما نمی تونستم حقیقت رو هم بهش نگم. برای همین همه ی اتفاقات رو به طور خلاصه واسش تعریف کردم. تموم مدت مات حرفام شده بود.
بدون مکث پرسید: پس چرا به من چیزی نگفتی؟
- همه چیز یه دفعه ای شد. وقتی داشتی می رفتی خواستم بگم، ولی پیش خودم فکرکردم با گفتنش در حقت ظلم می کنم، واسه ی همین سکوت کردم.
- چی داری می گی دلارام ؟ تو الان ... تو زن آرشام بودی؟ پس چرا این همه مدت خودتو مخفی کردی؟
- باید چکار می کردم؟ عمو محمد و بی بی خواستن برن مشهد، اونم به خاطر من، وقتی هم برگشتیم که واسه خاکسپاری عمو محمد اومدیم شمال. بعدشم که گفتم چطور شد اومدیم تهران.
- چرا نرفتی پیش وکیل آرشام؟ با وجود اینکه همسر قانونیش بودی و اونم وارثی نداشت، همه ی اموال و داراییش به تو می رسید. پس چرا ...
تند و جدی پریدم وسط حرفش: فرهاد ازت خواهش می کنم ادامه نده. من هیچ وقت به ثروت آرشام چشم نداشتم که بعد از مرگش بخوام دنبالش رو بگیرم. آرشام توی قلبم زنده بود. زندگی ما خلاصه شد توی چند روز و با وجود ترس و دلهره ای که داشتیم، برامون بهترین روزا رو رقم زد. اما عمر این خوشبختی طولانی نبود. حالا دیگه همه چیز فرق کرده.
- پس تو فکر می کنی آرتام همون آرشامه، درسته؟
- فکر نمی کنم، مطمئنم.
- اما اون خودشو بهت آرتام معرفی کرده، اینو که انکار نمی کنی؟
- فعلا نمی خوام راجع بهش فکر کنم.
- ولی اگه اون آرشام باشه، این یعنی هنوز شوهرته و داره به دروغ خودشو یه فرد دیگه معرفی می کنه.
- آخه چرا باید این کار رو بکنه؟
- حتما واسش یه دلیل محکم داره، اما امکانشم هست که درست بگه.
- نمی دونم فرهاد، خودمم گیجم. نمی تونم درست تصمیم بگیرم. پنج سال انتظار کشیدم که با چشمای خودم ببینم برگشته، ولی حالا که اومده می بینم فرسنگ ها از هم فاصله داریم. حضورش برام مثل یه سرابه.
- دلارام می دونم الان چه حالی داری، ولی اگه یه درصد هم احتمال بدیم اون مرد آرتام باشه چی؟ اون وقت می خوای چکار کنی؟
سکوت کردم. نه این امکان نداره. اگه ... نه دلارام همه ی شواهد نشون می ده که اون مرد آرشامه. ولی بازم ... اگه احتمالش باشه که ...
فرهاد که دید حسابی با افکار بهم ریزم درگیرم، چیزی نگفت و گذاشت توی خودم باشم.
اون شب بی بی زرشک پلو با مرغ درست کرده بود. دست پختش حرف نداشت.
فرهاد از خاطراتش توی ایتالیا برامون تعریف می کرد و بعضی از خاطراتش به قدری بامزه بود که نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و نخندم. طی این مدت این اولین شبی بود که توی آرامش سپری کردم.
به شوخی رو بهش گفتم: راستی نگفتی تونستی یکی از اون دختر خارجیای خوشگل و مو بور رو تور کنی یا نه؟
همون طور که با یه تیکه از مرغ توی بشقابش بازی می کرد، لبخند زد و گفت: من با دخترای خارجی میونه ی خوبی ندارم، اما یه دختر ایرانی اونجا هم دانشگاهیم بود که ...
با لبخند تکرار کردم: کــه! خب خب بقیش؟
سرشو بلند کرد. برق شیطنت رو توی چشماش دیدم.
- خانم و با شخصیت بود، ولی خب از نظر سنی با هم مشکل داشتیم.
- ازت کوچیک تر بود؟!
می دیدم چطور داره جلوی خودشو می گیره که حتی لبخندم نزنه.
- نه من ازش خیلی کوچیک تر بودم.
یه دفعه بی بی با تعجب گفت: اوا خدا مرگم بده، مگه چند سالش بود؟
لحن و نگاه بی بی جوری بود که نه فرهاد تونست جلوی خودشو بگیره، نه من. فرهاد همون طور که می خندید گفت:
- دور از جون بی بی، بنده خدا سنی نداشت، فقط چهل و پنج سالش بود.
بی بی لبشو گزید و آروم زد توی صورتش. خنده ی من و فرهاد بلندتر شد.
- اون وقت تو جدی جدی عاشقش شده بودی؟
- نه بابا. تو هم باور کردی؟ داشتم شوخی می کردم.
یه دفعه مثل قدیما با اخم ساختگی زدم به بازوش و گفتم: آزار داری؟
هر دو متوجه شدیم. لبخند روی لبای فرهاد ثابت باقی موند، ولی من دیگه نمی خندیدم. با شرم خاصی نیم نگاهی به بی بی انداختم که تموم حواسش به من بود. نگاهم رو انداختم روی بشقابم. جو حسابی سنگین شده بود.
دیگه اون دختر بیست و دو ساله ی شیطون نبودم که هر کاری رو از روی جوونی و شیطنت انجام می داد. فرهاد هم نسبت به اون موقع ها پخته تر و مردونه تر شده بود.
بی بی خواست یه جوری این سکوت سنگینی که بینمون افتاده بود رو از بین ببره. رو به فرهاد گفت:
- راستی پسرم الان کجا زندگی می کنی؟
فرهاد با مکث کوتاهی جوابشو داد.
- سعادت آباد، تا اینجا نیم ساعت راهه.
بعد از شام فرهاد شمارم رو گرفت و قبل از خداحافظی گفت که فردا شب میاد دنبالم تا با هم شام بریم بیرون. من و من کنان خواستم درخواستش رو رد کنم، یا حتی یه جوری از زیرش در برم، اما به قدری اصرار کرد که نتونستم چیزی بگم.
هنوز چند دقیقه از رفتنش نگذشته بود که سر و کله ی پری پیدا شد.
بعد از اینکه ظرفا رو کمک بی بی شستم، رفتم توی اتاقم تا روی داستانم کار کنم که پری هم پشت سرم اومد. به قیافش که عین علامت سوال شده بود، خندیدم و خونسرد نشستم پشت میزم.
پری: من دارم از فضولی می ترکم، تو می خندی؟
- اتفاقا منم به همین می خندم. قشنگ ترکیدگیت مشخصه.
- یالا زود باش، بگو فرهاد اینجا چکار می کرد؟
- اتفاقی پیدام کرده بود. ظاهرا شوهر یکی از دوستات منو توی مراسم عقدت دیده، از قضا با فرهاد دوست بوده و دیگه بقیشم که معلومه.
- اون وقت واسه چی اومده اینجا؟
- وا، خب فرهاد تنها فامیل منه. اینو که می دونی.
لباشو کج کرد و ادامو در آورد: همچین می گه تنها فامیلمه انگار کی هست حالا.
- یکی از بهترین پزشکای این شهره که توی ایتالیا تخصصشو گرفته. از نظر تیپ و قیافه و اخلاق هم که بیسته. حالا به نظرت واسه خودش کسی نیست؟
- چی شد؟! چی شد؟! نکنه داری بهش فکر می کنی؟
یه کم نگاهش کردم. مشکوک می زد.
- پری؟
- هوم؟ اون جوری نگاهم نکنا. من پسر نیستم این جوری بخوای خرم کنی. لامصب با اون چشاش آدمو مسخ می کنه.
خندم گرفته بود، اما لحنم جدی بود.
- ببینم تو که دیگه به فرهاد فکر نمی کنی؟ پری راستشو بگیا.
خیره شد توی صورتم و یه دفعه بلند زد زیر خنده.
- دختر خل شدی؟! من چی می گم تو چی می گی.
- پری جدی پرسیدم ازت.
- دیوونه من عاشق امیرم. اون الان شوهرمه. بهت گفتم که دیگه حتی به فرهاد فکرم نمی کنم. تمومش یه حس زود گذر بود. همین!
سکوتم رو که دید گفت: حس می کنم فرهاد بی دلیل نیومده اینجا. هنوزم دوستت داره، درسته؟
شونمو بالا انداختم.
- در هر صورت من که بهش گفتم قبلا با آرشام ازدواج کردم. در ضمن، از مرگ آرشام با خبر بود.
چشمای پری قد توپ پینگ پونگ گرد شد.
- دلـــی چی گفتی تو؟!
- چی گفتم؟
- گفتی آرشام ... مر ... یعنی الان آرشام ...
- اِ درست بگو ببینم چی می گی؟
- یعنی تو واقعا قبول کردی که آرشام ...
خونسرد جوابشو دادم: مگه تو نگفتی اون مرد آرتامه نه آرشام؟ خب دیگه حرفی نمی مونه.
با استرسی که توی رفتارش مشهود بود، تند تند گفت: دلی، دلی من که باورم نمی شه. دلی جون من بگو که داری شوخی می کنی. آخه چرا این جوری می کنی؟
- چه جوری؟ پنج سال از عمرمو هدر دادم تا بیاد و تموم عشق و علاقم رو زیر پاهاش له کنه و آخرشم باهام غریبه بشه؟
پوزخند زدم: نه دیگه نمی خوام مثل یه احمق زندگی کنم. کسی که از غرورش گذشت و گذاشت پشت سرش هزار جور حرف بزنن؛ تهشم اَنگ دیوونگی بهش چسبوندن، حالا باید به اینجا برسه؟ من دیگه با اون مرد کاری ندارم، حالا می خواد آرتام باشه یا هر کس دیگه. مهم اینه که اون آرشام من نیست. دارم باور می کنم که برای همیشه اونو از دست دادم.
صورت پری از اشک خیس شد. با صدایی که از بغض می لرزید گفت: دلی تو رو خدا، دلی یه کم بیشتر فکر کن، چرا لج می کنی؟ می دونم وقتی این جوری حرف می زنی می خوای با زندگی و آیندت بازی کنی.
همون طورکه دست نوشته هام رو مرتب می کردم، گفتم: نگران نباش. تازه فهمیدم باید چطور زندگی کنم. آرشام توی قلبم زنده است، همون طور که خودش خواست.
اومد جلو و دستش رو گذاشت روی شونم. انگشتام می لرزید. خودکار رو توی دستم فشار دادم.
پری: دلی تو که ...
عصبی دستشو از روی شونم پس زدم و بلند شدم.
رو بهش بلند گفتم: مگه این تو نبودی که هر روز و هر شب توی گوشم می خوندی تا به زندگیم برگردم و دیگه به آرشام فکر نکنم؟ خب حالا که دارم زندگیمو از نو می سازم چرا می خوای جلومو بگیری؟ من آرشام رو هیچ وقت فراموش نمی کنم، ولی دیگه نمی خوام با یه مشت افکار پوچ و بی ارزش زندگیمو خراب کنم. دیگه بسمه! این چند سال به اندازه ی کافی عذاب کشیدم. حق دارم نفس بکشم، حق دارم مال خودم باشم. منم آدمم!
پری سرشو با ناباوری به طرفین تکون داد. زیر لب زمزمه کرد: نکن دلی، نکن.
اشک توی چشمام حلقه بست. به زور جلوی خودمو می گرفتم که اشکام سرازیر نشن. پری دستشو گذاشت روی دهنش و از اتاق بیرون رفت.
داغون بودم. هیچ حسی توی پاهام نداشتم. افتادم روی تخت. رو تختی رو توی مشتم گرفتم و سرمو با حرص روی بالش کوبیدم.
گریه ام بلند بود، ولی صدامو توی بالشم خفه می کردم.
گرمای دستی رو روی سرم حس کردم. گریه کنان نگاهش کردم. بی بی بود که با غم نگاهم می کرد. بغلش کردم. سر روی شونش گذاشتم و زار زدم. نوازشم کرد. حس می کردم قلبم داره توی سینم منفجر می شه. از درون داشتم نابود می شدم.
تصمیم خودمو گرفته بودم؛ دیگه نمی تونستم آروم یه گوشه بنشینم و فقط یه تماشاچی باشم.
ساده بودم؛ گذاشتم همه باهام بازی کنن، ولی دیگه تموم شد. حالا می دونم باید چکار کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عطر همیشگیمو از روی میز آرایشم برداشتم و به مچ دستم و کنار شالم زدم. نفس عمیق کشیدم و به چهره ی خودم توی آینه لبخند زدم. بعد از پنج سال این اولین باره که این طور به خودم می رسم.
مانتوی سفیدی که روی قسمت کمرش یه کمربند پهن همرنگش می خورد و شلوار سفید که روی قسمت مچ تنگ شده بود. شالم به رنگ بنفش سیر که با کیف و کفشم ست کرده بودم.
آرایش کم رنگی که روی چهرم نشونده بودم، از نظر خودم که حرف نداشت. سایه ی کم رنگ طوسی پشت پلکام هارمونی جالبی رو با چشمای خاکستریم ایجاد کرده بود. و لبایی که خیلی دوست داشتم از اینم پر رنگ ترش کنم، اما جلوی خودمو گرفتم.
از زیاده روی بدم می اومد، ولی از این به بعد کمی افراط لازم بود.
کیفمو از روی تخت برداشتم و از اتاق رفتم بیرون. بی بی بعد از نماز رفته بود اون طرف ویلا، پیش لیلی جون. فرهاد روی گوشیم اس داد که پشت در منتظرمه. دستی به مانتوم کشیدم و سعی کردم رفتارم رو همین طور سنگین و متین حفظ کنم.
از در رفتم بیرون، اون طرف کوچه درست رو به روی در تکیشو داده بود به ماشینش که یه بی ام و مشکی بود. با لبخند از ماشین فاصله گرفت. نزدیکش که شدم، همزمان در ماشینو برام باز کرد و گفت:
- سلام خانم خانما، بفرمایید خواهش می کنم.
و خیلی بامزه سرشو سمت ماشین کج کرد.
به روش لبخند زدم و آروم نشستم. به شالم دست کشیدم و مرتبش کردم. فرهاد تا نشست پشت فرمون، حرکت کرد.
- چه افتخاری نصیب من شده امشب.
خندیدم.
- یه شب که هزار شب نمی شه آقای دکتر.
به شوخی اخماشو کشید توی هم.
- نه بابا، داشتیم؟
- مگه قرار بود نداشته باشیم؟
خندید و سرشو تکون داد. با لبخند از شیشه ی جلو، خیابونو نگاه کردم.
- دلم واسه کل کل کردنامون تنگ شده بود.
نگاهش کردم، دیگه لبخند نمی زد.
سرمو چرخوندم. چند لحظه بعد صداشو شنیدم.
- چرا ساکتی؟
- چی بگم؟
- هر چی! فقط ساکت نباش.
سرمو تکون دادم. باید آروم باشم. یه امشبو دلارام سعی خودتو بکن.
- کجا می ریم؟
- یه امشبو می گم هر جا تو بگی.
یه دفعه بدون اینکه لحظه ای فکر کنم گفتم: مطبق چطوره؟
فرهاد که فکر کرده بود بی دلیل اونجا رو انتخاب کردم، با همون لبخند جذابی که روی لباش داشت گفت: مثل همیشه انتخابت محشره.
تو فکر بودم. برگشته بودم به چند سال پیش. درست اون شبی که آرشام رو توی مطبق دیدم. وقتی بی هوا برگشت و خوردیم بهم و من پرت شدم روی زمین.
«ای دستم، آخ آخ مگه کوری؟! مرتیکه چرا بدون راهنما بر می گردی»
نگاهم که توی چشماش افتاد، حس کردم قلبم دیگه نمی زنه. از ترس زبونم بند اومده بود.
تا خواست بهم نزدیک بشه، تر و فرز از جام بلند شدم و شروع کردم به دویدن.
با یاداوری اون شب و بلایی که سرش آوردم، لبخند نشست روی لبام، اما به همون سرعت جاشو به بغض بدی توی گلوم داد.
قطره اشکی که کم مونده بود روی گونه ام بشینه رو با سر انگشت گرفتم.
- دلارام حالت خوبه؟
صدام بغض داشت، واسه همین گرفته بود.
نگاهش نکردم.
- خوبم، چیزی نیست.
لحنم اون قدری خشک و جدی بود که بفهمه نمی خوام درمودش حرف بزنم. تا خود دربند نه اون حرف زد نه من. دوست داشتم تو خودم باشم.

***

فرهاد: دختره حسابی از خود بی خود شده بود، منم که ناوارد، فکر کردم این جوری دارم بهش لطف می کنم. تا اومدم بگم خانم اسمت چیه؟ خونت کجاست؟ بگو ببرم برسونمت؛ دیدم یکی از پشت یقه ام رو گرفت و کوبوندم به دیوار و به زبون خودش عربده کشید که تو با دوست دختر من چکار داری؟! یارو هیــکل داشت مثل چی. تا خواستم بهش بفهمونم بابا من قصدم خیر بوده، چکار به کار دوست دختر تو دارم؟ یه مشت محکم خوابوند توی صورتم که با همون یه مشت همه ی امواتم اومدن جلوی چشمام. دوست دخترشم که حالیش نبود، غش غش داشت به زد و خورد ما می خندید. آخرشم که طرف، خوب عقده هاشو با مشت و لگد، سر تن و بدن من خالی کرد، دست تو دست هم رفتن سمت ماشین پسره. اون ضرب المثله چی بود که می گن آش نخورده و دهن سوخته، این حکایت من بدبخته.
از بس خندیده بودم اشک توی چشمام نشسته بود. هی جلوی دهنمو می گرفتم که صدام بلند نشه، ولی بازم نمی تونستم. فرهاد به قدری بامزه تعریف می کرد که هر کس دیگه ای هم جای من بود، نمی تونست جلوی خودشو بگیره.
- وای فرهاد خدا بگم چکارت نکنه، هنوزم مثل اون وقتا ...
لبخند آروم آروم روی لبام خشک شد.
فرهاد رد نگاهمو دنبال کرد. درست رو به روی ما.
حیرت زده آهسته گفت: این که ...
قلبم تند تند می زد. زمزمه کردم: آرتام.
- باورم نمی شه، اینکه کپی آرشامه.
به خودم اومدم و نگاهمو از روشون برداشتم. مگه همینو نمی خواستم؟ مگه دنبال موقعیت نبودم؟
راه افتادم سمتشون. پری و امیر و آرتام دور یه میز نشسته بودن.
آره، از حالا به بعد باید بگم آرتام. نباید کاری می کردم که دستم پیششون رو بشه. خدایا خودت کمکم کن.
امیر پشتش به ما بود و پری هم کنارش نشسته بود، ولی آرتام دقیقا رو به رومون بود که وقتی داشتم می خندیدم و با فرهاد حرف می زدم، نگاهشو روی خودم دیدم و لال شدم.
امیر و پری نگاه آرتام رو که روی ما دیدن، برگشتن. همون موقع رسیدیم سر میزشون.
دست و پاهام می لرزید. مرتب آب دهنمو قورت می دادم، چون همش توی گلوم احساس خشکی می کردم.
پری با تعجب به من و فرهاد نگاه کرد. اون که بلند شد، امیر هم با لبخند در حالی که رد تعجبو توی چشماش می دیدم، از جا بلند شد و حین سلام و علیک با من و فرهاد دست داد.
گونه ی پری رو بوسیدم. فرهاد رو به امیر و آرتام معرفی کردم. توی نگاه فرهاد رد تعجب رو می دیدم.
- دکتر فرهاد رادفر، یکی از اقوام من هستند.
نگاهمو به آرتام دوختم، چشماش روی من بود. آروم از روی صندلیش بلند شد. دستمو که سعی می کردم لرزشش رو مخفی کنم، به سمتش دراز کردم.
لبخند زدم و نگاهمو زووم کردم توی چشماش. هیچی نمی گفت، فقط نگاهم می کرد.
- سلام، خوشحالم اینجا می بینمتون آقای سمایی.
با تردید دستمو توی دستش گرفت. همین یه حرکت کوچولو کافی بود تا شدید احساس گرما کنم و ضربان قلبمو که تو حالت نرمال نبود، بالا ببره.
دستم سرد بود و دستای اون گرم. چه تضاد عجیبی و در عین حال ... چطور می تونم بگم آرامش بخش در حالی که اون خودشو آرشام من نمی دونست؟!
دستمو شل کردم تا ولش کنه. مکث کرد و به آرومی دستشو عقب کشید. با فرهاد دست داد، خیلی کوتاه و مختصر.
امیر تعارف کرد سر میزشون بشینیم. با لبخند کنار پری نشستم.
پری: چه جالب، نمی دونستم قراره بیاین اینجا.
فرهاد مثل همیشه که وقتی توی جمع می رسید، آروم و متین می شد گفت: پیشنهاد دلارام بود.
به آرتام نگاه کردم که همزمان سرشو بلند کرد و توی چشمام خیره شد، ولی نگاهش زیاد روم طولانی نشد. خیلی زود صورتشو برگردوند.
امیر: اتفاقا به موقع رسیدید، ما هنوز سفارش ندادیم. شما چی می خورید؟
فرهاد: ما مزاحمتون نمی شیم، شما راحت باشید.
و خواست بلند بشه که امیر تند گفت: این چه حرفیه؟ باشید دور هم بیشتر خوش می گذره. مگه اینکه ما رو قابل ندونید آقای دکتر.
فرهاد متواضعانه لبخند زد.
فرهاد: اختیار دارید.
پری با لبخند زیر گوشم گفت: عجب آدمی هستیا، این همه بهت اصرار می کردم یه بار پاشو باهام بیا دربند می گفتی حال و حوصلشو ندارم، حالا چی شده؟!
به تیپم اشاره کرد: اینورا آفتابی شدی؟
واسش پشت چشم نازک کردم و با لبخند و لحن کشداری گفتم: همپاشو پیدا نکرده بودم.
چپ چپ نگاهم کرد. به فرهاد نگاه کردم. در حالی که لبخند می زد، نگاهشو روی خودم دیدم؛ منم متقابلا جوابشو با لبخند دادم.
نگاهم چرخید سمت آرتام، ولی اون نگاهم نمی کرد. دستاشو گذاشته بود روی میز و انگشتاشو توی هم قفل کرده بود. گارسون با منو کنارمون ایستاد تا سفارش بگیره؛ همون موقع آرتام از پشت میز بلند شد و گفت: بر می گردم.
نگاهش کردم. به قد و قامت بلندش. هر قدمشو محکم و کوتاه بر می داشت. حتی راه رفتنشم مثل آرشام بود.
یه بلوز چهارخونه ی سرمه ای تنش کرده بود، با شلوار جین مشکی. خوش تیپ و جذاب، مثل همیشه.
همه سفارش جوجه دادن. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که منم از جام بلند شدم و گفتم: من برم دستامو بشورم، بر می گردم.
دیگه صبر نکردم و زیر نگاه های سنگین فرهاد و پری از اونجا زدم بیرون.
سرگردون دنبالش می گشتم ولی نبود. جلوی رستوران بین اون همه جمعیت نمی تونستم پیداش کنم. کمی جلوتر رفتم. یاد اون شب افتادم. وقتی آرشام دنبالم کرد و تو یه جای خلوت گیرم انداخت. به همون سمت راه افتادم، درست همون جایی ایستادم که توی بغلش بودم.
«ولم کن آشغال. بلایی که اون سری سرت آوردم واست درس عبرت نشد آره؟
- می دونستی خیلی پررویی؟ ولی مطمئنم اینو نمی دونی که هیچ دختری تا به الان جرات نداشته همچین غلطِ اضافه ای رو بکنه و روی من دست بلند کنه. همچین دخترایی رو بدون تسویه حساب ولشون نمی کنم. همون طور که سری قبل بهت گفته بودم.
- تو هم اینو بدون دلارام از اوناش نیست که همین جوری ساکت بشینه تا یه خری مثل تو از راه برسه و بهش جفتک بندازه.»
و کشیده های پی در پی ای که خوابوند توی صورتم. صداشون هنوز توی گوشم بود.
به گونه ام دست کشیدم.
«کشیده ی اولو زدم به خاطر کار اون شبت، کشیده ی دومم به خاطر همه ی اون توهینات و حالا می مونه تسویه حسابمون که اصل کاریه.»
خوب یادمه که چطور توی صورتش چنگ انداختم و با آرنجم کوبوندم توی شکمش. از درد نالید و خم شد که همون موقع هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم.
«کثافت یابوکِش، کی باشی که بخوای باهام تسویه حساب کنی؟ پدرتو در میارم. خیال کردی چی؟عوضی.»
به سمتم خیز برداشت که پا گذاشتم به فرار. به خاطر جمعیت دستش بهم نرسید. اون موقع چقدر خوشحال بودم که از دستش فرار کردم. اون شبم با فرهاد اومده بودم اینجا. منصوری مسافرت بود و تونسته بودم از موقعیت استفاده کنم.
- فکر نمی کردم دستشویی بیرون از رستوران باشه و این همه طول بکشه.
صداشو از پشت سر شنیدم. با ترس دستمو گذاشتم روی قلبم. از حضورش اونم این طور ناگهانی شوکه شده بودم.
آروم برگشتم سمتش.
صورت جذابش زیر نور کم چراغای اطراف دیدنی بود.
با اخم نگاهش کردم. برخلاف چیزی که تو دلم داشتم حسش می کردم.
- شما همیشه عادت دارید آدما رو از پشت سر غافلگیر کنید؟
پوزخند زد. نگاهش پر از غرور بود. یه تای ابروشو داد بالا و گفت: شاهد بودید؟!
این بار منم جوابشو با پوزخند دادم: کم نه.
خواستم از کارش رد بشم که با شنیدن صداش ایستادم. پشتم بهش بود و اون پشت سرم ایستاده بود و حضورش عجیب گرمایی داشت. برای منی که بی تاب یک نگاه هر چند آشنای اون بودم.
- این همه اصرار واسه چیه؟
آروم برگشتم سمتش. با تعجب گفتم: منظورتون چیه؟!
چشماشو باریک کرد. خیره شده بود توی چشمام.
- قبلا گفته بودم اون کسی که شما فکر می کنید من نیستم.
مستقیم به قضیه اشاره کرده بود. خدایا دارم دیوونه می شم.
- کی گفته من به شما اصرار کردم؟! اتفاقا من مطمئنم که شما آرشام نیستید.
ابروهاشو با تعجب ظاهری بالا انداخت گفت: جدا؟!
- شک نکنید. شما حتی نگاهتونم شبیه به آرشام من نیست.
- آرشام شما؟! یعنی این قدر دوستش داشتید؟!
نتونستم چیزی بگم. نمی خواستم الان جواب این سوالو بدم. تا وقتی مطمئن نشدم و به زبون نیاورده که خود آرشامه نه!
بی توجه پشتمو بهش کردم؛ ولی قدم اولم به دوم نرسیده بود، با شنیدن جمله ای که به زبون آورد سر جام میخکوب شدم.
- از امیر شنیده بودم که همسرتون فوت شده. درسته؟!
نفسمو با حرص بیرون دادم. این داره چی می گه؟!
برگشتم و نگاهش کردم. یه قدم بهش نزدیک شدم که با این کارم اون یه قدم کوتاه به عقب برداشت. گستاخ و وحشی زل زدم توی چشماش.
- شما حق ندارید از من در مورد شوهرم چیزی بپرسید.
تاکید کرد: شوهر مرحومتون!
- شوهر من زنده است آقای محترم. بار آخرتون باشه که ...
اون یه قدمو هم پر کرد و سینه به سینم ایستاد. به معنی واقعی کلمه خفه شدم.
جدی و مصمم با نگاهی مملو از غروری سرد، زل زد توی چشمام.
- شوهرتون زنده است و شما این موقع از شب با یه مرد، تنها اومدید یه همچین جایی؟
قفل زبونم باز شد، ولی صدام می لرزید.
- این به شما ربطی نداره.
- به شوهرتون چطور؟!
با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد: می گید زنده است پس کجاست؟!
- چرا باید به شما جواب پس بدم؟
- جای شما هر خانم دیگه ای هم بود همینا رو ازش می پرسیدم. وقتی با اطمینان می گید همسرتون زنده است، اینکه در نبودش با یه مرد دیگه بیرون می رید و خوش گذرونی می کنید به نظرتون می تونه کار درستی باشه؟! این اسمش خیانت نیست؟!
اسم خیانتو که آورد اشک توی چشمام حلقه بست. حسابی جوش آورده بودم. دستمو بالا آوردم و بی اراده خوابوندم توی صورتش. جوری زدمش که کف دستم آتیش گرفت. مات و مبهوت دستشو گذاشت روی جای سیلی.
همه ی وجودم می لرزید. از زور بغض، عصبانیت، حرص، عقده ای که این همه سال توی دلم تلنبار شده بود.
دیگه باهاش رسمی حرف نمی زدم. بذار بفهمه که چقدر داغونم.
- آقای به ظاهر محترم که خیلی هم حفظ روابط بین زن و شوهرا برات مهمه، اینو خوب تو گوشات فرو کن که من مثل خیلی از زنای دیگه نیستم. حق نداری حتی یه لحظه تو ذهنت من و یه زن هرجایی تصور کنی که می تونه خیلی راحت به شوهرش خیانت کنه. تو چی می دونی؟ تو از من و زندگیم چی می دونی که به خودت اجازه می دی این طور در مورد کسی که نمی شناسیش قضاوت کنی؟ آره من شوهر دارم. می گم زنده است، می گم نمرده، ولی حرفای مردم، نگاهاشون و رفتاراشون، اون سنگ قبر توی شمال و اون مدارک سوخته، همه و همه نشون می ده که شوهر من مرده. من تموم این سال ها به عنوان یه زن بیوه که توی دوران جوونی داغ عزیز به دلش مونده زندگی کردم. تو هیچی از من نمی دونی، پس حق نداری هر چی که به ذهنت رسید رو به زبون بیاری.
دیگه کسی جلودارم نبود. اشک صورتمو خیس کرده بود.
می خواستم بدونه. اگه اون آرشام باشه، باید بدونه که چی به من گذشته. بفهمه که من هیچ وقت به شوهرم خیانت نکردم. حتی وقتی که تایید کردن اون مرده، من باز جلوشون ایستادم و گفتم همتون دارید دروغ می گید.
مات مونده بود و نگاهم می کرد. پشتمو بهش کردم و راه افتادم سمت ماشین. نمی خواستم برگردم توی رستوران. با این حال و روزم حوصله ی هیچ چیز و هیچ کسو نداشتم.
کنار ماشین فرهاد ایستادم و براش اس فرستادم که دم ماشین منتظرشم. بنده خدا هراسون خودشو بهم رسوند. فکر کرد چیزیم شده. اشکامو پاک کرده بودم، ولی چشمام هنوز قرمز بود.
هزار جور دلیل براش آوردم که خوبم و چیزیم نیست. وقتی خواستم بشینم توی ماشین، یه لحظه سرمو چرخوندم سمت رستوران و آرتام رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و منو نگاه می کرد.
نشستم توی ماشین. فرهاد حرکت کرد. به کف دستم نگاه کردم. توی اون لحظه به قدری عصبانی شده بودم که نتونستم خودمو کنترل کنم و اون سیلی رو بهش زدم.
فرهاد: دلارام نمی خوای بگی که چی شده؟
سکوت کردم.
- با آرتام حرفت شده درسته؟
نگاهش کردم.
فرهاد: وقتی اومد توی رستوران و دید تو نیستی، پری گفت چند دقیقه است رفتی دستاتو بشوری و هنوز برنگشتی. پری رفت توی دستشویی رو نگاه کرد، ولی اونجا نبودی. شمارتو گرفتم، می گفت در دسترس نیستی. خواستم بیام دنبالت که آرتام نذاشت. با این حال پشت سرش اومدم. بین راه جوش آورد. رسمی باهام حرف می زد، گفت برم پشت رستورانو دنبالت بگردم. منم حرفی نزدم، ولی خبر نداشتم اون می دونه کجا می تونه تو رو پیدا کنه. وقتی اس ام اس دادی اومدم پیشت. همون موقع دیدمش که کنار دیوار ایستاده و داره نگاهت می کنه.
ساکت بودم. فرهاد که دید هیچ جوری قصد ندارم سکوت بینمون رو بشکنم، گفت: می خوام یه چیزی رو بهت بگم. آرتام خیلی خیلی شبیه آرشامه. درسته، منم تموم حرفاتو قبول دارم. ولی اگه آرشام بود، فکر می کنی می تونست این قدر آروم رفتار کنه و انگار نه انگار که زنش با یه مرد مجرد که از قضا یه روزی هم ازش متنفر بوده و چشم دیدنشو نداشته، خیلی راحت بیاد بیرونه و اونم چیزی نگه؟!
پوزخند زدم. فرهاد چه می دونست که همه ی بحث من و اون سر همین موضوع بوده و حتی سر همین قضیه توی صورتش سیلی زدم.
- یعنی می خوای بگی اون آرشام نیست؟!
- نمی دونم. نگاهش یه چیز می گه و رفتارش یه چیز دیگه. اگه آرشام نباشه پس نباید رفتارش تا این حد خشک باشه. همون غرور، همون اخم و همون جذبه ای که قبلا توی آرشام دیده بودم رو توی آرتامم می بینم، به خاطر همین می گم رفتارش کاملا با نگاهش تناقض داره.
در حالی که سرمو زیر انداخته بودم، آروم گفتم: فرهاد من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم.
- واسه چی؟!
- به خاطر کار امشبم. من می خواستم ...
خندید و حرفمو قطع کرد: بهش فکر نکن. من همون موقع که تو رو با این تیپ و قیافه دیدم حدس زدم واسه چی داری این کارا رو می کنی. تو حاضری هر راهی رو امتحان کنی تا بفهمی اون مرد آرشام هست یا نه. من بهت کمک می کنم.
با تعجب نگاهش کردم. با همون لبخند گفت: شوخی نمی کنم. باور کن من حاضرم بهت کمک کنم. نیازیم به معذرت خواهی نیست. همه ی احساس من مربوط به گذشته است. نمی خوام بهت دروغ بگم، ولی تا وقتی که نفهمیدم ازدواج کردی سعی کرده بودم این حسو توی قلبم حفظ کنم، ولی وقتی دیشب بهم گفتی با آرشام ازدواج کردی و اون الان زنده است، فهمیدم دیگه نمی تونم با دید سابق بهت نگاه کنم، چون تو الان دیگه متاهلی. می دونم تموم این مدت به مرد زندگیت وفادار موندی، تا جایی که مرگشو هم باور نکردی. این نشون می ده تا چه حد آرشام رو دوست داری. سعی کردم این احساسو توی قلبم از بین ببرم، یا تا جایی که می تونم فراموشت کنم. گرچه دوری و بی خبری توی این مدت تاثیر خودشو گذاشته، ولی از حالا می شم همونی که تو می خواستی. مثل یه برادر پشتت می ایستم و کمکت می کنم.
در داشبورد رو باز کرد و جعبه ی دستمال کاغذی رو گرفت جلوم.
- دیگه آبغوره گرفتنت واسه چیه دختر خوب؟ ببین عجب شانسی داری، خدا سر بزنگاه یه داداش خوش تیپ و باحال برات فرستاد. پس بخند. غصه ی چی رو خوردی؟ از حالا به بعد باید شاد باشی.
با دستمال اشکامو پاک کردم.
- تو خیلی خوبی فرهاد. چطور می تونم محبتاتو جبران کنم؟
- فقط بخند. لبخند رو که روی لبات ببینم واسم کافیه.
چشمام هنوز بارونی بود، ولی میونش لبخند زدم و نگاهش کردم.
فرهاد واقعا یه فرشته بود. کسی که خدا توی این روزهای سخت سر راهم قرار داد تا بتونم سیاهی و غم رو از توی زندگیم پاک کنم.
حالا فقط یه چیز از خدا می خواستم، آرشامم رو بهم برگردونه.
اگه منو فراموش کرده به یاد بیاره، اگه دیگه دوستم نداره بهم بگه. حاضرم بی مهری و سنگدلیشو به جون بخرم، فقط از زبون خودش بشنوم که اون آرشامه. دیگه از این بلاتکلیفی خسته شدم.
جلوی خونه نگه داشت. با شرمندگی نگاهش کردم.
- ببخش، شب تو رو هم خراب کردم.
خندید. خونسرد بود.
- پس باید یه جوری جبرانش کنی.
- چه جوری؟!
- الان می ریم تو و شما خانم خانما با دستای خودت یه شام خوشمزه درست می کنی. بنده هم در خدمتت هستم.
- این موقع از شب؟! چی درست کنم؟!
حینی که پیاده می شد گفت: هر چی که دلت می خواد.
پیاده شدم و فرهاد قفل ماشینو زد.
اون شب کوکو سیب زمینی درست کردم و با کلی مخلفات تزیینش کردم و کنار بی بی با شوخی و خنده خوردیم.
بی بی وقتی ما رو دید تعجب کرد، ولی واسش توضیح دادم که می خوایم شام رو خونه بخوریم. بنده خدا چقدر اصرار کرد خودش شام رو بپزه؛ اما فرهاد اجازه نداد.
چقدر این روحیه اش رو دوست داشتم. هر وقت که اراده می کرد شوخ می شد و هر وقتم که می دید موقعیتش جور نیست، کاملا جدی رفتار می کرد. و با حرفاش مثل یه برادر بزرگ تر راهنمای راهم می شد.
آدم خودخواهی نیستم اما ... عشقم به آرشام خیلی خیلی قویه و نمی تونم هیچ مرد دیگه ای رو توی قلبم جای بدم.
همه چیز من آرشامه؛ همه ی عشق و امیدم فقط اونه. هرگز فراموش نمی شه. نه می خوام و نه می تونم. مهم قلبمه که نمی ذاره یاد و خاطرش لحظه ای توی ذهنم کم رنگ بشه.
بالاخره اعتراف می کنه، اون روز خیلی دور نیست.
تا دم در فرهادو بدرقه کردم و موقع برگشت پری رو تو حیاط دیدم. براش دست تکون دادم و خواستم برم قسمت خودمون که آروم صدام زد. با قدمای بلند خودشو بهم رسوند و بازومو گرفت.
- اِ چته؟ چکار می کنی؟!
- هیس نمی خوام مامان بشنوه، بریم اون ور!
- خیلی خب لااقل دستمو ول کن، کنده شد.
آروم ولم کرد. رفتیم زیر یکی از درختا توی حیاط و لب باغچه نشستیم.
- تو حالت خوبه؟!
چشماشو باریک کرد و گفت: تو که از من بهتری دلی! معلوم هست چکار می کنی؟
با تعجب زل زدم توی چشماش.
- مگه چکار کردم؟!
- خودتو نزن به اون راه، تو عوض شدی.
- یه جوری حرف بزن منم بفهمم چی می گی.
- می دونم متوجه ی منظورم شدی. رفتار امشبت ... اینکه پاشدی با فرهاد اومدی مطبق و حرکاتت جلوی آرتام و ...
دستمو گرفتم جلوش که ساکت شد.
- صبر کن ببینم خودت می فهمی داری چی می گی؟ اولا اومدن ما به اونجا کاملا اتفاقی بود، دوما مگه من جلوی آرتام چطور رفتار کردم که این طوری بستیم به رگبار؟
- من تو رو به رگبار نبستم، ولی از وقتی فرهاد برگشته تو دیگه اون دلی سابق نیستی.
با حرص پشت سر هم گفتم: آره من دیگه اون دلی احمق و کودن نیستم که پنج سال تموم عین کبک سرشو کرد زیر برف و همه هم تا تونستن به خریتش خندیدن!
چند لحظه توی چشمام خیره شد. آروم تر از حد معلوم گفت: یعنی به اون همه انتظار و عشق می گی خریت؟!
بغض داشتم، ولی نذاشتم بشکنه. به چشمام دست کشیدم.
- من هنوزم عاشقشم. عشق و انتظارمو پای خریتم نذار؛ خریت کردم چون سکوت کردم، چون خام بودم، چون گذاشتم هر کی هر چی خواست بگه و هر کاری خواست بکنه. ساده لوح بودم به خاطر اینکه فکر می کردم اگه با قلبی مالامال از عشق به آرشام، به انتظار بشینم معجزه می شه و اون برمی گرده، ولی نمی دونستم این همه مدت دارم توی توهم و خیال زندگی می کنم؛ درست همون چیزی که تو بهم می گفتی و من باور نداشتم!
- حالا باور کردی؟! حالا دلارام؟!
- هنوزم دیر نشده.
- ولی تو می گفتی منتظرش می مونی.
- انتظار کشیدم تا برگرده و حالا برگشته و ازم دوری می کنه؛ تا جایی که احساساتمو به بازی گرفته و توی چشمام زل می زنه می گه من آرشام نیستم؛ انگار که با یه آدم بی شعور و نفهم طرفه! من حالیمه پری و اگه نتونم با عقلم اونو بشناسم با قلبم می تونم.
سکوت کرد و چیزی نگفت.
چند لحظه بعد با صدایی گرفته رو بهش گفتم: پری مگه تو نبودی که می گفتی عوض شو؟ به زندگیت برگرد و تو خیال زندگی نکن؟ حالا که می بینی راه درستو انتخاب کردم چرا حرفتو پس گرفتی؟!
- دلارام تو رو خدا عاقلانه فکر کن؛ مگه من دیوونم که هر دقیقه یه چیز بگم؟ من هنوزم سر حرفم هستم، تو درست متوجه ی منظورم نشدی. من گفتم با واقعیت رو به رو شو، نه اینکه دستی دستی خودتو بنداز تو چاه!
لبای خشکمو با زبون تر کردم؛ آب دهنمو ق
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
از اتاق رییس که اومدم بیرون، پری رو جلوی میزم دیدم. رو صندلیم نشستم و پرونده ها رو گذاشتم توی کشو.
- باز که تو اینجایی!
با لبخند نگاهم کرد.
- با این اخلاقی که تو داری غیر از من کی لطف می کنه بهت سر بزنه؟
لبخند زدم.
- چی شده؟
- مگه قراره چیزی بشه؟
- پس مرض داشتی اومدی اینجا؟
- هوی هوی بی ادب نشو!
- اذیت نکن پری، باور کن کلی کار دارم.
- خیلی خب می گم، اون جوری نگاهم نکن. پایه ی یه سفر چند روز هستی یا نه؟
- کجا؟!
- جاش با من و امیر، فقط بگو هستی؟
- دیوونه تا ندونم کجا می ریم که نمی تونم جواب بدم.
- شمال، حالا چی؟
- چرا شمال؟!
- ای بابا عجب گیری کردما! تو به اونش چکار داری؟ مامان امیر اصرار کرد یه چند روز بریم اونجا آب و هوامون عوض شه.
- پس یعنی همهتون هستید!
- آره، مامان و بی بی هم میان.
- مگه به بی بی هم گفتی؟!
لبخندش پر رنگ شد.
- مامان تا الان بهش گفته.
- اون وقت تو از کجا می دونی میاد؟
- کی بدش میاد یه مدت هر چند کوتاه رو توی شهر خودش بگذرونه؟
- مطمئنم به خاطر عمو محمد قبول می کنه؛ خیلی وقته نرفته روستا.
- اون بنده خدا هم به خاطر جنابعالی گیر افتاده!
سکوتمو که دید آروم با سر انگشت زد به شونم و گفت: خیلی خب حالا بدت نیاد، حقیقت تلخه.
با غیظ در حالی که روی لبام لبخند بود، خودکارمو پرت کردم سمتش. خندید و جا خالی داد.
- مرض!
- میای دیگه؟
- تا ببینم.
- تا ببینم نداریم؛ آره یا نه؟
- اوکی، اما فرهادم حتما باید باهامون باشه.
عین لاستیک پنچر شد.
- اون دیگه چرا؟!
- همین که گفتم.
لب و لوچشو آویزون کرد.
- حرفی نیست.
با بدجنسی لبخند زدم و گفتم: خانواده ی شوهرت که ناراحت نمی شن؟
منظورم به آرتام بود که پری سریع گرفت. یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت: اگه ناراحت بشن می گی نیاد؟
- اتفاقا فرهاد باید باهام باشه، وگرنه منم نمیام.
- دیوونه چه فرهاد فرهادی هم می کنه!
با لبخند، خونسرد به صندلیم تکیه دادم و نگاهش کردم. می دونستم داره حرص می خوره، اما تا حقیقتو بهم نگه همین آش و همین کاسه است!

***

فرهاد خیلی زود قبول کرد. از قصدم با خبر بود، بنابراین هیچ مشکلی نداشت. با کمک پری تونستم سه روز مرخصی بگیرم. اولش رییس قبول نمی کرد و می گفت تازه شروع به کار کردم و نمی شه، اما پری هم که یه نیمچه پارتی اونجا داشت تونست راضیش کنه.
هیجان داشتم واسه دوباره دیدنش؛ هر چند مجبور بودم جلوش فیلم بازی کنم که انگار همو نمی شناسیم، مثل دو تا غریبه! و چقدر سخت بود نقش بازی کردن جلوی کسی که به امید اون زنده ای و نفس می کشی؛ و به همین امید تلاش می کنی تا بتونی برش گردونی. یعنی نتیجه ای هم داشت؟!
قلبم با هر ضربان بهم امید وصال می داد، پس برای داشتنش می جنگم و امیدم به خداست. به لحظه ای که دوباره عشق و توی چشماش ببینم؛ حتی ردی آشنا از گذشته!
حاضر و آماده آخرین نگاهو به خودم توی آینه انداختم. مانتوی خردلی که با کیفم ست بود و شال و شلوارم که سر هم، سفید بود. دسته ی ساکمو برداشتم و همراه بی بی از خونه زدم بیرون.
بی بی: دخترم هر چی لازم داشتی رو برداشتی؟
با اون دستم که آزاد بود، شونشو بغلم کردم و سرشو بوسیدم.
- آره قربونت برم، خیالت راحت!
- خدا نکنه مادر.
فرهاد دم در منتظرمون بود؛ ساک من و بی بی رو گذاشت صندوق عقب. پری و لیلی جون اومدن بیرون و با فرهاد سلام و احوال پرسی کردن و همون موقع دو تا ماشین مدل بالا که یکیش سفید بود و اون یکی مشکی، جلوی ماشین فرهاد ترمز کرد. ماشین امیرو می شناختم، سفیده مال اون بود؛ اما اون ماشین مشکی که دقیقا جلوی ماشین فرهاد پارک شده بود ... و وقتی پیاده شد فهمیدم مال آرتامه!
عینک آفتابی شیکی زده بود به چشماش و تیشرت خاکستری با جین هم رنگش پوشیده بود؛ لامصب هر وقت می دیدمش درجا میخکوبم می کرد. به بدبختی نگاهمو از روش برداشتم.
پری داشت با لبخند می رفت سمت امیر که رو به مامانش گفت: مامان، شما با ما بیا، مهناز جونم که توی ماشین امیره.
و با شیطنت خاصی که تو چشماش دیدم رو به من ادامه داد: دلی، بی بی که توی ماشین آقا فرهاده و تو با آرتام بیا تنها نباشه.
من که توقع این حرفو از جانب پری نداشتم، مات و مبهوت سر جام موندم. پری بی رودربایستی خواستشو به زبون آورده بود.
بی بی بدون هیچ حرفی رفت توی ماشین. به فرهاد نگاه کردم که نامحسوس بهم چشمک زد، یعنی اینم از موقعیت! منم که دل تو دلم نبود و پاهام بدجور می لرزید. خدا خفت کنه پری، چرا منو توی همچین موقعیتی گذاشتی؟ یکی نیست بهش بگه مرض داشتی دختر؟!
ماشین امیر جلو بود و فرهادم پشت سرمون. هر دو ساکت بودیم؛ لااقل ضبطشم روشن نمی کرد، خوابم گرفته بود!
صندلی عقب نشسته بودم، معنی نداشت وقتی می خوام باهاش مثل غریبه ها رفتار کنم برم کنارش بشینم. وقتی دید در عقبو باز کردم اخماش رفت تو هم، اما بی توجه بهش نشستم و خودمو بی تفاوت نشون دادم. سرمو به پشتی صندلی تکیه داده بودم و از شیشه ی پنجره بیرونو نگاه می کردم. دوست داشتم یه چیزی بگه؛ هر چی که می خواد باشه و فقط سکوت نکنه!
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد؛ از توی جیب مانتوم درش آوردم و به صفحش نگاه کردم؛ فرهاد بود!
«خوش می گذره؟!»
خندم گرفته بود، پسره ی دیوونه!
با لبخند براش نوشتم:
«نه بابا خوابم گرفته؛ هیچی نمی گه. حواست به رانندگیت باشه کار دستمون ندی!»
«نگران نباش سرعتم کمه و جاده هم خلوته. بی بی رو صحیح و سالم تحویلت می دم؛ دیشب نخوابیده، نه؟!»
«بی بی؟ چرا اتفاقا، چطور؟»
«صدای خر و پفش تو سرمه و جرات ندارم ضبطو روشن کنم.»
خندم گرفت و جلوی دهنمو گرفتم تا صدام بلند نشه.
از طرفی حواسم به آرتام بود که از آینه ی جلو منو زیر نظر داشت. ابروهای پرپشت و مشکیشو کشیده بود تو هم و سنگینی نگاهش هر بار تنمو می لرزوند؛ پس نظرش جلب شده!
همون اول که نشستم آینه رو، روی صورتم تنظیم کرد. فکر کرد متوجه نشدم، اما من همه ی هوش و حواسمو داده بودم به اون و هر حرکتی رو از جانبش آنالیز می کردم.
صداش جدی بود؛ از توی آینه نگاهم کرد.
- زنگ گوشیتونو خاموش کنید.
حق به جانب نگاهش کردم؛ زورش می اومد خواهش کنه یا لااقل بگه لطفا!
- چرا؟!
جوابمو داد، ولی معلوم بود داره حرص می خوره.
- خانم صداش نمی ذاره تمرکز کنم.
شونمو با بی خیالی انداختم بالا.
- رانندگی که نیاز به تمرکز نداره.
- من واقعا منظور پری رو از این کار نمی فهمم؛ چرا خواست شما توی ماشین من بشینی؟!
- این همون چیزیه که منم ازش سر در نمیارم، مطمئنا ما هم صحبت مناسبی برای هم نیستیم.
مستقیم نگاهم کرد.
ماشین امیر کنار جاده ایستاد و آرتام پشت سرش زد روی ترمز.
پیاده شدیم، فرهادم پشت سرمون بود.
آرتام رو به امیر پرسید: چی شده؟!
امیر به پری اشاره کرد که رنگ به رخ نداشت.
امیر: هوای ماشین گرفتش؛ یه کم صبر کنیم حالش بهتر شد راه میفتیم.
رفتم پیشش، دستاش سرد بود.
- حالت خوبه؟
- خوبم؛ فکر کنم فشارم افتاده. قرص خوردم تا بخواد تاثیر کنه چند دقیقه طول می کشه.
- باشه، سعی کن بخوابی.
سرشو تکون داد. بی بی هم نگران شده بود که براش توضیح دادم چی شده.
پری رفت روی صندلی عقب پیش لیلی جون نشست و سرشو گذاشت روی شونش. مهناز خانم، مادر امیر دست پری رو گرفته بود توی دستش و با نگرانی نگاهش می کرد.
یه کم صبر کردیم پری کم کم خوابش برد؛ امیر نشست توی ماشین و گفت که حرکت کنیم.
آرتام نشست پشت فرمون و به خیالش که منم الان سوار می شم.
رو به بی بی گفتم: بی بی شما با آقا آرتام برید.
بی بی: پس تو چی مادر؟
- می خوام با فرهاد بیام.
و چون شیشه ی ماشین آرتام پایین بود، جوری که بتونه بشنوه گفتم: نمی خوام حوصلش سر بره!
نتونستم ببینمش، ولی اگه آرشام باشه الان حسابی داره حرص می خوره. بی بی هم که بنده ی خدا حرفی نداشت، رفت و نشست توی ماشین و منم نشستم کنار فرهاد.
حینی که ماشینو روشن می کرد گفت: دیوونه ای دلی!
لبخند زدم و در حالی که نگاهم به ماشین آرتام بود گفتم: عاشقی دیوونگی هم داره!
خندید و سرشو تکون داد.
- اون که بلــــه!
راه افتاد.
- راستی حال دوستت چطور بود؟
- خوابش برد؛ به نظرم بهتره.
- خواستم بیام جلو، اما گفتم شاید خوششون نیاد.
- این چه حرفیه؟! چرا خوششون نیاد؟!
- منظورم به امیر و مادرش نیست.
- آرتام؟!
سرشو تکون داد.
سکوت کردم.
- آرتام دیوونه شده؟!
- چی؟!
- نگاه چطوری داره رانندگی می کنه؛ سرعتش خیلی زیاده!
به ماشین آرتام که جلومون بود، نگاه کردم. فرهاد حق داشت، آرتام سرعتش بالا بود.
- خیلی تند می ره، چرا این جوری می کنه؟
- هول نکن، معلومه دست فرمونش عالیه.
- اما بی بی هم توی ماشینشه!
فرهاد مکث کرد و یه دفعه زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم.
- چرا می خندی؟!
- الان می تونی قیافه ی بی بی رو تجسم کنی؟ داره زیر لب صلوات می فرسته و به آرتام غر می زنه یواش تر.
با اینکه استرس داشتم، ولی خندمم گرفته بود.
- بدجور از دستت عصبانیه که داره همه ی خشمشو سر ماشین بیچارش خالی می کنه.
- همش تقصیر خودشه!
شونشو بالا انداخت و گفت: چی بگم! رسیدیم باید حتما بی بی رو معاینه کنم.
به ماشین آرتام که حالا از قبلم سرعتش بیشتر شده بود، اشاره کرد و ادامه داد: ای کاش نمی ذاشتی توی ماشین آرتام بشینه.
- نمی دونستم می خواد این جوری رانندگی کنه؛ من که توی ماشینش بودم آروم می روند.
خندید.
- آره خب اون واسه موقعی بود که تو پیشش بودی و الان که نیستی حرصش گرفته؛ از همه بدتر اینکه کنار من نشستی!
با لبخند رومو برگردوندم.
تا خود شمال همش زیر لب صلوات می فرستادم که آرتام کار دست خودش و بی بی نده. دست فرمونش حرف نداشت، اما سرعت زیادش منو به وحشت مینداخت.

***

در ویلا توسط سرایداری که یه مرد تقریبا مسن بود، باز شد. راه سنگلاخی نسبتا طویلی پیش رومون بود. هر سه ماشین جلوی ساختمونی با نمای ویلایی و شیک که سبکش کاملا مدرن بود، ایستادند. دور تا دور ویلا پر بود از درختای میوه و بومی، انگار که برگشته بودم به حال و هوای گذشته ... یه دختر شیطون و عاشق که همیشه در حال فرار بود!
بی بی آروم از ماشین آرتام پیاده شد؛ آرتام عینکشو از روی چشماش برداشت، کنار بی بی ایستاد و حالشو پرسید. بنده ی خدا خب معلوم بود که خوب نیست! دستشو گرفتم و با نگرانی نگاهش کردم.
- بی بی قربونت برم، حالت خوبه؟
نفس نفس می زد؛ چادر مشکیش که رفته بود عقبو با دست کشید جلو.
- وای مادر نفسم دیگه بالا نمیاد. تا خود اینجا یه ریز زیر لب دعا خوندم، وگرنه معلوم نبود الان کجا بودیم!
رو به آرتام که کنار من ایستاده بود، گفت: پسرم می دونم جوونی و کلت باد داره، اما با خودت همچین نکن. چند بار گفتم سرعتتو کم کن که خدایی نکرده تصادف نکنی، اما گوش ندادی. اتفاق یه بار میفته، اون وقت یه عمر پشیمونی با خودش میاره؛ احتیاط کن مادر!
آرتام که از نگاهش می خوندم پشیمونه، فقط سکوت کرده بود.
فرهاد اومد جلو و کمک کرد بی بی رو تا ویلا ببریم. توی اتاق معاینش کرد که خدا رو شکر چیز مهمی نبود و با استراحت بهتر می شد.
اتاق آقایون پایین بود و خانما بالا. وارد ویلا که می شدی اولین چیزی که چشمت بهش میفتاد یه سالن تقریبا بزرگ بود که دور تا دورش پر بود از تابلوهای نقاشی. اتاق من و پری یکی بود، بی بی و لیلی جون هم اتاق جدا داشتن. تخت من سمت راست و تخت پری سمت چپ اتاق بود.
پری: می گما عجب جای باحالیه!
- آره، سبکش خوشگله.
لب و لوچشو آویزون کرد و نشست روی تخت.
- دوست داشتم فقط پیش امیر باشم.
خندیدم و ساکمو گذاشتم روی تخت.
- حالا پیش من باشی چی می شه؟
- اِ مسخره!
- قول می دم بهت بد نگذره.
چپ چپ نگاهم کرد که خندم بلندتر شد.
به ساعتم نگاه کردم، یک بود.
- می گم الان دیگه وقت ناهاره؛ بین راه بی بی ساندویچ درست کرده بود، ولی من هنوز گشنمه.
- من که خیلی خستم و می خوام بخوابم.
- باشه، پس من می رم پایین یه چیزی آماده کنم.
با همون لباسایی که تنش بود گرفت خوابید.
از اتاق رفتم بیرون که توی راه پله با آرتام رو به رو شدم. دو تا پله باهاش فاصله داشتم؛ یه پله رفتم پایین ... نگاهمون توی چشمای همدیگه بود، اما اون بدون هیچ حرفی از کنارم رد شد. بوی عطرش بینیمو نوازش داد؛ چقدر به این حس و به یک نگاه از جانب اون نیاز داشتم.
اون رفته بود، ولی من بیشتر از دو تا پله نتونستم پایین برم؛ نفس عمیق کشیدم و آروم برگشتم، اما دیگه نبود!
نیازی نبود واسه پیدا کردن آشپزخونه دنبالش بگردم؛ درست سمت راست سالن یه آشپزخونه ی تقریبا بزرگ که اُپن بود، دیده می شد. کسی رو توی آشپزخونه ندیدم. بلاتکلیف یه نگاه سرسری به همه جا انداختم. در کابینتا رو یکی یکی باز کردم، همه چیز توش بود. توی یخچال رو هم نگاه کردم، خوبه با همینا می تونم یه چیزی درست کنم! مطمئنم بقیه هم مثل من حسابی گرسنه هستن.
فرهاد: هنوز نرسیده چسبیدی به پخت و پز؟!
قابلمه به دست برگشتم و نگاهش کردم؛ لب اُپن تکیه داده بود. با لبخند قابلمه رو آب کردم و گذاشتم روی گاز.
- تو گشنت نیست؟!
به شکمش دست کشید و یه تای ابروشو انداخت بالا.
- چه جورم!
- پس تنبلی نکن و بیا کمک.
- ای به چشم بانو!
اومد کنارم ایستاد؛ داشتم گوجه ها رو که از تو یخچال آورده بودم بیرون، می شستم.
- من چکار کنم؟
- فکر کنم تو فریزر گوشت باشه، ببین اگه هست یه بستشو بیار بیرون.
داشت توی فریزرو نگاه می کرد و تو همون حالت گفت: حالا چی می خوای به خوردمون بدی؟
- ماکارونی!
سرشو از توی فریزر کشید بیرون.
- چیه دوست نداری؟
لباشو جمع کرد: چه کنیم که شکم گرسنه این چیزا حالیش نمی شه.
و تو فریزرو نگاه کرد.
- دوست نداشته باشمم باید بخورم.
- پس یالا.
- الان دیر نیست؟
- زود حاضر می شه، فقط اگه کمکم کنی.
- من که دربست در خدمتم؛ فقط بگو چکار کنم؟
- آشپزی که بلد نیستی، بیا سالادو درست کن بقیش با من.
گوجه، خیار و کاهو رو که شسته بودم، ظرفشو گذاشتم جلوش؛ رو صندلی نشسته بود.
بسته ی گوشتو برداشتم و رفتم کنار گاز؛ آب کم کم داشت جوش می اومد. ماکارونیا رو از وسط نصف کردم و ریختم توی ظرف. داشتم پیازا رو خرد می کردم که در همون حالت برگشتم تا ببینم در چه حاله ... با دیدنش بی اراده زدم زیر خنده! کارد آشپزخونه رو گرفته بود توی دستش و بلاتکلیف داشت به گوجه ای که تو دستش بود، نگاه می کرد.
به شوخی اخماشو کشید تو هم.
- عجبا تو که می دونی من آشپزی بلد نیستم هر چی کار سخته می دی دستم، بدون اینکه یه راهنمایی خشک و خالی بکنی؟
با خنده گفتم: مگه می خوای گاو بکشی که کارد به اون بزرگی رو گرفتی دستت؟
چاقو رو توی دستش چرخوند.
- آخه گفتم چون بزرگ تره شاید باهاش زودتر بشه سالادو درست کرد.
- یعنی من موندم تو با این ضریب هوشی بالایی که داری چطور تونستی تخصص بگیری؟! اونم پزشکی!
به چاقویی که محکم گرفته بود توی دستش اشاره کردم.
- اینو با تیغ جراحی اشتباه نگیر، برو یه کوچیک ترشو بردار.
اشکامو که در اثر خرد کردن پیازا صورتمو خیس کرده بود رو پاک کردم. با شوخی و خنده و کارای بامزه ای که فرهاد می کرد، ناهارو درست کردیم.
نشستم روی صندلی آشپزخونه و دستامو گذاشتم روی میز.
- کی حاضر می شه؟
- صبر کن یه کم دَم بکشه تا ...
نگاهم افتاد به آرتام که کنار اپن ایستاده بود. کی اومد من ندیدم؟!
لبخندمو با دیدنش قورت دادم. فرهاد که دید هول شدم، برگشت و پشت سرشو نگاه کرد.
با دیدن آرتام کامل چرخید سمتش و با لحن شادی گفت: حدس می زنم بوی دست پخت دلی نذاشته شما هم بخوابید؟
آرتام که نگاه نافذش فقط منو نشونه گرفته بود، جدی گفت: خواب نبودم!
و با لحن پر از تمسخری رو به فرهاد ادامه داد: مگه صدای خندتون می ذاره کسی توی این ویلا احساس آرامش کنه؟
فرهاد با مکث کوتاهی بدون اینکه برگرده منو نگاه کنه، جواب آرتامو داد. جدی و در کمال آرامش گفت: فکر نمی کنم صدامون اون قدرا هم بلند بوده باشه که بخواد آرامشتون رو سلب کنه.
هر دو بدجور تو چشمای هم خیره شده بودند؛ ترسیدم یه وقت دعواشون بشه. برق عصبانیتو توی چشمای آرتام دیدم و بدون هیچ قصدی آستین فرهادو گرفتم و تکون دادم.
زیر لب گفتم: فرهاد جان خواهش می کنم!
و این حرکت من از نگاه تیزبین آرتام دور نموند. نگاهش اول به آستین فرهاد که توی دست من بود افتاد و بعد به چشمام خیره شد. احساس می کردم داره دندوناشو روی هم فشار می ده.
میون عصبانیت پوزخند زد و با همون لحن قبلی تکرار کرد: فرهاد جان؟!
آستین فرهادو ول کردم، اما با اخم زل زدم توی چشمای آرتام. سعی کردم آروم باشم.
- بله، شما مشکلی دارید؟ ایشون ...
و به فرهاد اشاره کردم و خواستم بگم «از اقوام من هستند و به خودم مربوطه چه جوری صداش می کنم» که فرهاد با زدن حرفی که نباید می زد هر دوی ما رو شوکه کرد.
فرهاد: من و دلی در حال حاضر با هم نامزدیم و قراره به زودی ازدواج کنیم.
برگشت و نگاهم کرد. آروم بود، حتی نگاهش اونو کاملا خونسرد نشون می داد. ادامه داد: و من فکر نمی کنم شوخی کردن با همسر آیندم بخواد برای کسی سلب آسایش کنه!
توی صورت بهت زده ی آرتام نگاه کرد.
- ولی چون شما از این بابت احساس نارضایتی می کنید و اینجا هم ویلای شماست، بهتون قول می دم که دیگه تکرار نشه؛ اما خب ...
بی هوا دستمو توی دستش گرفت. تنم یخ بست و هنوزم تو شوک بودم، ولی وقتی فرهاد دستامو گرفت دیدم که دست مشت شده ی آرتام چطور محکم و از روی حرص نشست روی اپن. نگاه تیز و پر از خشمش بین من و فرهاد در رفت و آمد بود.
فرهاد کاملا آروم بود و در حالی که سعی داشت لحنش رمانتیک به نظر برسه، تو چشمام زل زد و گفت: دلارام قراره خیلی زود همسرم بشه. بعضی از رفتارام در مقابلش کاملا غیرارادیه و اونم به خاطر عشقیه که نسبت بهش توی قلبم دارم.
دستمو آروم آروم به لباش نزدیک کرد. خودمو کشتم تا جلوی تعجبم رو بگیرم. می دونستم داره نقش بازی می کنه و دستمو نمی بوسه، اما بازم قلبم داشت از جاش کنده می شد.
آرتامو دیدم که چطور به نفس نفس افتاده بود. چیزی نمونده بود فرهاد پشت دستمو ببوسه که آرتام چشماشو بست و به سرعت رفت سمت در و همچین درو بهم کوبید که با وحشت توی جام پریدم. دست فرهاد رو هوا خشک شد. صدای بلند در باعث شد اونم چشماشو ببنده.
آروم بازشون کرد و با لبخند رو به من گفت: رفت؟!
مات و مبهوت زمزمه کردم: تو چکار کردی؟!
و سریع دستمو از تو حصار انگشتاش کشیدم بیرون و با اخم تند تند گفتم: نباید این کارو می کردی! اون شوهر منه، فرهاد تو ...
دستشو جلوم گرفت که سکوت کردم. جوشش اشکو توی چشمام حس کردم.
فرهاد: اول خوب گوش کن ببین چی می گم و بعد هر قضاوتی که خواستی در موردم بکنی بکن. آره منم تقریبا مطمئن شدم این مرد آرشامه، ولی اینکه دایما داره عقب نشینی می کنه و می خواد با رفتارش نشون بده که آرشام نیست رو نمی تونم درک کنم. تو ازم کمک خواستی و منم گفتم تا آخرش باهاتم؛ گفتم منو همون طور نگاه کن که می خواستی، مثل برادرت! اما دلارام آرشام نیاز به یه شوک قوی داره. می خواد نگاهشو سرد نشون بده، اما نمی تونه. می خواد با رفتارای ضد و نقیضش به همه ثابت کنه که دارن در موردش اشتباه می کنن، ولی درست برعکس اون داره اتفاق میفته. دلارام به من اعتماد کن، آرشام نه حافظشو از دست داده و نه هر اتفاق دیگه ای که فکر کنی تو رو فراموش کرده. من یه پزشکم و از دید خودم دارم به آرشام نگاه می کنم. اون سالمه و فقط احساس می کنم با خودش درگیره؛ اینکه چرا و دلیلش چیه رو نمی دونم و این سر قضیه برای منم مبهمه.
و آروم تر از قبل ادامه داد: می دونم دوستش داری، می دونم با اینکه می خوای جلوش نقش بازی کنی ولی قلبت این اجازه رو بهت نمی ده تا بتونی طبیعی رفتار کنی. دلارام من حالتو می فهمم و کاملا درکت می کنم؛ تو نمی تونی ناراحتی آرشامو ببینی، اما تا کی می خوای بشینی و تماشا کنی؟ اون بالاخره باید به خودش بیاد، باید دلایلشو نسبت به رفتارایی که از خودش نشون می ده رو واست توضیح بده!
از روی صندلی بلند شد، دستاشو گذاشت روی میز و کمی به جلو خم شد.
محکم و جدی گفت: به من اعتماد کن، نمی ذارم دل پاک و مهربونت بشکنه. گفتم هواتو دارم شک نکن که حقیقتو گفتم.
توی چشمای خیس از اشکم خیره شد؛ نفسشو بیرون داد و با قدمای کوتاه از آشپزخونه رفت بیرون.
سرمو تو دست گرفتم و چشمامو روی هم فشار دادم. می خواستم به حرفای فرهاد فکر کنم، اما ذهنم پر شده بود از نگاه گرفته و ناراحت آرشام! وقتی که فرهاد به قصد بوسیدن دستمو به لباش نزدیک کرد دیدم که چطور با بی قراری چشماشو بست تا نبینه!
حرفای فرهادو قبول داشتم، ولی کاری که کرد ... نمی تونم اون نگاه پر از گلایه رو فراموش کنم، نمی تونم ساده ازش بگذرم!
دستامو به هم فشار دادم و گرفتم جلوی لبام و به سقف آشپزخونه زل زدم. قطرات اشک از چشمام سر خوردن و روی گونه هام نشستن. خدایا فقط تو می تونی کمکم کنی، فقط تو!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ناهارو بدون آرتام خوردیم. هنوز برنگشته بود و داشتم از نگرانی می مردم! امیر مرتب شمارشو می گرفت، ولی جواب نمی داد. مهناز خانم با اینکه سعی می کرد خودشو آروم نشون بده، اما اصلا موفق نبود. یه لقمه غذا درست و حسابی از گلوم پایین نرفت، انگار یه چیزی راه گلومو بسته بود.
به فرهاد نگاه نمی کردم؛ ازش دلگیر بودم. درسته تقصیری نداشت و قصدش کمک به من بود، اما بازم طاقت نداشتم ببینم دیدن ناراحتی کسی رو که از نبودش این طور بال بال می زنم!
ساعت شش عصر بود که صدای ماشینشو از تو حیاط ویلا شنیدم. بدون اینکه حواسم به حرکاتم باشه دویدم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم. با دیدنش که آروم از ماشین پیاده شد همزمان لبخند پر از آرامشی مهمون لبام شد. سنگینی نگاه بقیه رو حس می کردم، اما دل بی قرارم این چیزا سرش نمی شد.
داشت می اومد سمت ویلا که بین راه ایستاد؛ نگاهشو چرخوند سمت پنجره و چشمای منتظرمو دید که لبمو گزیدم. با دیدن من اخماشو کشید تو هم و سرشو زیر انداخت و راه افتاد سمت ویلا.
مهناز خانم با دیدن آرتام تند از روی صندلی بلند شد و به طرفش رفت. با نگرانی نگاهش می کرد و تا خواست چیزی بگه آرتام یه چیزایی زیر لب زمزمه کرد و بدون توجه به بقیه تند تند از پله ها رفت بالا. امیر نیم نگاهی به پری انداخت و پشت سر آرتام رفت.
لیلی جون که قصد داشت مهناز خانمو آروم کنه، دستشو گرفت و نشوندش کنار خودش.
- مهناز آروم باش! آرتام که خدا رو شکر صحیح و سالم برگشت، دیگه ناراحتی نداره.
مهناز خانم که نگاهش فقط به راه پله بود، با ناراحتی گفت: چی بگم لیلی؟! چی بگم؟!
تو فکر بودم. نگاهم به مهناز خانم بود که پری اومد و کنارم ایستاد.
- تو چرا ماتت برده؟
- پری تو می دونی مادر آرتام چرا این قدر ناراحته؟
- این که پرسیدن نداره! آرتام دیر کرد نگرانش شد، همین.
نگاهش کردم؛ خونسرد بود.
شونه هامو گرفت و با لبخند گفت: امشب می خوایم بریم روستای شما.
- روستای ما؟!
- حالا روستای شما نه روستای بی بی اینا، چه فرقی می کنه؟ این جوری هم می ریم قبرستون روستا یه فاتحه واسه عمو محمد می خونیم و هم اینکه شب کنار دریا چادر می زنیم و بساط ماهی کباب و ...
- دیوونه شدی؟! شب بریم کنار دریا چادر بزنیم؟!
- آره مشکلش چیه؟ اومدیم دو سه روز خوش بگذرونیم و اگه بنا باشه تو خونه بمونیم که دیگه چرا اومدیم مسافرت؟
- منکر تفریح و خوشگذرونیش نشدم، اما چرا روستا؟
دست به سینه با چشماش به طبقه ی بالا اشاره کرد.
- دستور از بالاست!
مشکوک نگاهش کردم.
- منظورت کیه؟ طبقه ی بالا هم امیر هست و هم آرتام.
خندید.
- تو فکر کن هر دو! در ضمن نگران نباش، آخر شب بر می گردیم و فقط شامو کنار دریا می خوریم.
مکث کردم؛ در حالی که نگاهم به مادر آرتام بود، گفتم: پری اون شب توی باغ یادته ازت پرسیدم که ...
- اِ دلی من برم، فکر کنم مامان کارم داره.
نذاشت حرفمو بزنم و راه افتاد سمت لیلی جون که اون طرف سالن نشسته بود.
شک ندارم یه چیزی می دونه و نمی خواد بگه. حتما یه دلیلی واسه رفتارای ضد و نقیض اخیرش داره؛ رفتار بعضیا هر بار منو بیشتر از قبل به شک مینداخت، مخصوصا پری و آرتام!
قرار شد فقط با دو تا ماشین بریم و به پیشنهاد امیر، پری و لیلی جون و مهناز خانم رفتن توی ماشین امیر.
من، فرهاد و بی بی هم توی ماشین آرتام؛ البته بی بی قبل از حرکت کلی به آرتام سفارش کرد که آروم رانندگی کنه. بنده خدا معلوم بود از اون سری که توی ماشین آرتام نشسته خیلی ترسیده. فرهاد جلو نشست و من و بی بی هم روی صندلی عقب.
ماشین امیر توی مسیر کنار ماشین ما بود. صدای پخشش تا تو ماشین آرتام هم می اومد. روی لبای پری لبخند بود و داشت با امیر حرف می زد؛ با حسرت خاصی نگاهمو از روشون برداشتم و ناخوداگاه از توی آینه به آرتام دوختم. چشماش روی من بود با شنیدن صدای بوق ماشین امیر سرشو چرخوند و منم نگاهشون کردم؛همه خوشحال بودن. امیر با سر به آرتام اشاره کرد که فهمیدم منظورش به سکوتمونه؛ حتی ضبط رو هم روشن نمی کرد.
سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم؛ خوابم نمی اومد اما یه جورایی احساس خستگی می کردم. همزمان با بسته شدن چشمای من، صدای پخش ماشین هم بلند شد. یه آهنگ آروم و کاملا احساسی که باعث می شد همه ی حواسمو بهش بدم.

«آهنگ آغوش از محسن یاحقی»
جا کن در آغوشت منو دلشوره هامو
پنهون کن از نامحرما درد و دلامو
پیدام کن از اون راه دور و بی نشونه
پاک کن با دستات اشکای رو گونه هامو
بگو که می شنوی صدامــــو

لای چشمامو باز کردم و از همون جا به آینه نگاه کردم، ولی اون نگاهم نمی کرد. اخماشو کشیده بود تو هم و به جاده خیره شده بود.

می خوام فقط آغوش من جای تو باشه
جایی که ساختی بهترین خاطرهامو
یادت میاد گفتی به من هر جا که باشی
نمی ذاری دلتنگ شم و داری هوامو
آخ که چقدر داشتی هوامـــــو

هیچ کس هیچ حرفی نمی زد و فقط صدای نرم و آروم آهنگ بود که فضای مملو از سکوت ماشین رو پر کرده بود. به این سکوت از جانب بقیه نیاز داشتم، اما از جانب کسی که هلاک یه جمله همراه با یک نگاه پر محبتش بودم نه، از جانب اون سکوت نمی خواستم!

بعد من با صدای کی شبا خوابت می بره
بعد من آروم کی شبو از روزگارت می بره
کی مثل من با خنده هات دیوونه بازی می کنه
وقتی که بهونه داری تو رو راضی می کنه

به اینجای آهنگ که رسید نگاهم کرد؛ چشمام محو چشمایی شده بود که هنوزم مثل سابق به راحتی توی قلبم نفوذ می کرد؛ نگاهش باهام حرف می زد. انگار که با این قسمت از آهنگ قصد داشت چیزی رو بهم بفهمونه.

کی دل خوشه وقتی که تو داری می خندی با رقیب
کی با تحمل زندگی می کنه جز همین منِ مونده غریب

تو دلم تکرار کردم:
«کی دل خوشه وقتی که تو داری می خندی با رقیب
کی با تحمل زندگی می کنه جز همین منِ مونده غریب»
هنوزم فرهادو رقیب خودش می دونست و اگه آرتام بود نباید این حسو تو خودش نگه می داشت. می خواد غریبه باشه، اما نمی تونه. می خواد با بی محلی حرفشو به اثبات برسونه، اما بازم نمی تونه! دارم تلاششو می بینم که با تموم قدرت می خواد منو پس بزنه، اما بدون هیچ دلیلی و بدون اینکه قانعم کنه، بدون اینکه اعتراف کنه! نه، من بدون هیچ کدوم از اینا عقب نمی شینم؛ باید همه چیزو برام روشن کنه. می دونم جز خودش هیچ کس نمی تونه پرده از حقیقت ماجرا برداره، برای همین کاری به بقیه نداشتم و فقط خودش برام مهم بود. اینکه فقط و فقط از زبون خودش بشنوم چه اتفاقی افتاده و دلیل رفتارای سرد و بی منطقش چیه؟!
صدای زنگ اس ام اس گوشیم بلند شد. از توی کیفم درش آوردم و به صفحش نگاه کردم، فرهاد! نیم نگاهی بهش انداختم، اما اون خونسرد نشسته بود و به جاده نگاه می کرد. پیامشو باز کردم.
«با دقت به آهنگی که گذاشت گوش کردی؟ فکر کنم تیکه ی آخرشو به من بود!»
ناخواسته با خوندن جمله ی آخرش لبخند زدم. شک نداشتم آرتام حواسش به ما هست. فرهاد که موبایلش دستش بود و منم که داشتم پیامشو می خوندم؛ معلومه الان دقیقا زیر ذربین نگاهشیم و حتما اینم باز جزیی از نقشه ی فرهاد بود.
براش نوشتم:
«هنوزم روی تو حساسه.»
ارسال کردم و به دو ثانیه نکشید صدای زنگ پیامک گوشی فرهاد بلند شد. دیگه جرات نداشتم توی آینه نگاه کنم. نگاه پر از خشم و عصبانیتشو همین جوری هم روی خودم حس می کردم، دیگه وای به حال اینکه مستقیم نگاهش کنم!
فرهاد جواب پیاممو داد.
«الان به نظرت دوست داره اول دخل منو بیاره یا تو رو؟! باور می کنی همش دارم به خودم می گم الانه که گوشیمو بگیره و از پنجره ی ماشین پرت کنه بیرون؟! ولی بازم با چه رویی دارم بهت پیام می دم خودمم نمی دونم!»
نگاه من به گوشیم بود و نگاه فرهاد به صفحه ی موبایلش؛ بی بی هم چشماشو بسته بود. انگشتام روی دکمه های گوشیم تند تند حرکت می کرد که یه دفعه ماشین با صدای گوشخراشی از حرکت ایستاد و من که از همون اول دستم به صندلی آرتام بود، تونستم تعادلمو حفظ کنم و دستمو ستون بین خودم و صندلی قرار بدم، اما بی بی بیچاره بدجور از خواب پرید و دستشو گذاشت روی قلبش و وحشت زده اطرافشو نگاه کرد. و در این بین تنها صدایی که با شنیدن ترمز به گوشم خورد صدای «آخ» گفتن یه نفر بود که وقتی با ترس به صندلی جلو نگاه کردم دیدم فرهاد سرش با شیشه ی جلو برخورد کرده و دستشو به سرش گرفته و ریز ناله می کنه.
به آرتام نگاه کردم، چون کمربند بسته بود از جاش تکونم نخورد. با صدای صلوات بی بی به خودم اومدم و تند از ماشین پیاده شدم؛ دقیقا کنار جاده زده بود روی ترمز. رفتم سمت فرهاد و در ماشینو باز کردم. با نگرانی توی صورتش نگاه کردم؛ چشماشو بسته بود و دستش روی پیشونیش بود.
- فرهاد حالت خوبه؟ ببینم چی شده؟ دستتو بردار!
دستشو بر نمی داشت. خودم دستشو گرفتم و از روی پیشونیش برداشتم؛ زخم نشده بود اما حسابی ضرب دیده بود.
اخمامو کشیدم تو هم و به آرتام نگاه کردم.
- آقای محترم وقتی بلد نیستید درست رانندگی کنید چرا می شینید پشت فرمون؟! این چه طرزشه؟!
لباشو روی هم فشار داد؛ انگار سعی داشت آروم باشه. نگاهش به رو به رو بود که یه دفعه سرشو چرخوند سمت من و زل زد توی چشمام.
- وقتی با چشمای خودت چیزی رو ندیدی حق نداری این طور با من حرف بزنی. جون یه حیوون بی گناه در خطر بود که اگه به موقع ترمز نکرده بودم الان ...
آره تو گفتی و منم باور کردم!
پریدم وسط حرفش و با حرص گفتم: جون حیوونا از جون آدما براتون با ارزش تره؟
پوزخند زد و با لحن خاصی تکرار کرد: آدما؟!
نیم نگاهی به فرهاد انداخت. زل زد به جاده و ماشینو روشن کرد.
- به اندازه ی کافی معطل شدیم.
غد، مغرور و یه دنده مثل همیشه!
فرهاد آروم رو کرد بهم و گفت: من خوبم دلارام؛ شلوغش نکن و بشین بریم.
با نگرانی گفتم: مطمئنی خوبی؟ سرت درد نمی کنه؟
خندید.
- آره خوبم خیالت راحت، برو بشین.
- قرص نمی خوای؟ تو کیفم قرص سردرد دارم، بذار برات بیارم.
خواستم برم که دستمو از روی آستین گرفت.
- خوبم عزیزم.
تعجبو تو چشمام دید. این بار آرتامو نمی دیدم چون کنار در ایستاده بودم. فرهاد که روش به من بود بهم چشمک زد؛ فهمیدم از قصد از لفظ «عزیزم» استفاده کرده تا حرص آرتامو در بیاره، اونم در مقابل کاری که باهاش کرد!
نشستم توی ماشین، هنوز درو کامل نبسته بودم که پاشو گذاشت رو گاز.
بی بی تا ماشین حرکت کرد رو کرد به آرتام و با ناله و التماس گفت: پسرم تو رو به ابوالفضل آروم تر برو؛ به خدا چیزی نمونده بود سکته کنم. وقتی ماشین تکون خورد گفتم خدایی نکرده تصادف کردیم. خدا رو شکر کمربند بسته بودی مادر، حواستو جمع کن.
آرتام هم نه گذاشت و نه برداشت رو کرد به فرهاد و گفت: از دکتر مملکت بعیده به قوانین احترام نذاره.
فرهاد با اخم نگاهش کرد و گفت: اگه از طرز رانندگی شما خبر داشتم حتما کمربند می بستم، اما ظاهرا اشتباه فکر می کردم.
دیدم چطور انگشتای آرتام دور فرمون محکم شد.
در حالی که از تو آینه به من نگاه می کرد، گفت: اشکال از رانندگی من نیست؛ وقتی تموم حواستون به گوشی و اس ام اس بازیتون باشه تهشم می شه همین!
و با منظور رو به فرهاد ادامه داد: خود کرده را تدبیر نیست آقای دکتر!
از این همه حرص خوردنش خندم گرفته بود، ولی به روی خودم نیاوردم.
بقیه ی راه توی سکوت طی شد. ماشین امیر از ما جلوتر بود، واسه همین متوجه ی تاخیر ما نشد و وقتی رسیدیم روستا آرتام ماشینشو جلوی در قبرستون کنار ماشین امیر نگه داشت.
پیاده شدیم که امیر همراه پری اومد جلو و رو به آرتام با نگرانی پرسید: چرا دیر رسیدی؟
و آرتام کوتاه جواب داد: بعد می گم.
پری اومد کنارم و زیر گوشم گفت: قضیه چیه؟!
تا توی قبرستون همه چیزو به طور خلاصه واسش تعریف کردم.
پری: با هم دعواشون نشد؟
- نه بابا فرهاد بیچاره اهل دعوا نیست.
با چشم به آرتام اشاره کرد و با لبخند گفت: ولی آرتام تا دلت بخواد!
نگاهش کردم.
- تو از کجا می دونی؟
بی خیال شونشو انداخت بالا.
- از امیر شنیدم.
کنار قبر عمو محمد ایستادیم؛ خم شدم و از کنار قبر یه سنگ کوچیک برداشتم. نشستم و با سنگ چند تا ضربه به سنگ قبر زدم و شروع کردم زیر لب فاتحه خوندن.
سایه ی یه نفرو بالای سرم حس کردم. آرتام کنارم نشست و سر انگشت اشارشو چند بار به سنگ قبر زد و زیر لب فاتحه خوند. بی بی چادرشو کشیده بود توی صورتش و گریه می کرد. قبرستون مسکوت و گرفته ناخوداگاه باعث می شد دنیایی غم تو دلت بشینه. چشمامو بستم؛ چند قطره اشک با لجبازی تمام روی گونه هام نشست. نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم. چشمامو باز کردم و شیشه ی گلابو از تو کیفم در آوردم. امیر یه قمقمه آب ریخت روی سنگ قبر و بعد از اون با گلاب آروم آروم سنگو شستم. نیمی از شیشه خالی شده بود و داشتم رو سنگ دست می کشیدم که دستی مردونه نشست رو دستم.
به سرعت برق نگاهش کردم؛ آرتام بدون اینکه نگاهم کنه شیشه ی گلابو ازم گرفت. نگاه من روی اون بود و اون با گلاب سنگ قبرو می شست. اون که با عمو محمد نسبتی نداشت، پس چرا شیشه ی گلابو از دستم گرفت؟!
ایستادم و ناخوداگاه به پشت دستم، درست همون جایی که دست گرم آرشام لمسش کرده بود، دست کشیدم. گفتم آرشام! حتی تو دلمم می ترسیدم اونو آرشام خطاب کنم؛ اینکه نتونم جلوی خودمو بگیرم و تو واقعیت هم اسمشو به زبون بیارم. می خواستم اونو به خودش بیارم، ولی بعضی از کارام دست خودم نبود.
آرتام از جاش بلند شد و کنار من ایستاد. جدی تو صورتم نگاه کرد و گفت: قبر همسرتون کجاست؟!
برای یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد و با تعجب نگاهش کردم. نگاه خیره ی فرهاد و بی بی که داشت اشکاشو پاک می کرد رو روی خودمون حس کردم. خدایا چی بهش بگم؟!
مستاصل به بی بی نگاه کردم؛ آروم از روی زمین بلند شد و چادرشو تکون داد.
بی بی: می خوای بدونی چکار پسرم؟!
آرتام رو کرد به بی بی و با همون لحن قبلی جوابشو داد: به نظر شما واسه چی می خوام بی بی؟!
و تو چشمای من زل زد و ادامه داد: می خوام واسش فاتحه بخونم!
دستای سردمو تو هم گره زدم؛ جملش بارها توی سرم تکرار شد: «می خوام واسش فاتحه بخونم.»
نگاهمو از روش برداشتم، اما صداشو کاملا واضح و حتی جدی تر از قبل شنیدم.
- پس چرا ساکتید؟! مگه به ...
یه دفعه بی بی گفت: دلارام نمی دونه قبـ ...
و انگار که فهمیده باشه نباید ادامه بده، ساکت شد.
آرتام نگاهی از روی شک به من و بی بی انداخت.
رو به من گفت: یعنی شما نمی دونید قبر همسرتون کجاست؟!
با تندی و حرص خاصی که توی چشمام موج می زد نگاهش کردم. دستامو از سر خشم مشت کردم و فشار دادم. می خواستم بزنم توی صورتش و بگم این نگاه پر تمسخر واسه چیه؟!
راه افتادم سمت در قبرستون؛ فرهاد پشت سرم اومد. کنترلی روی اشکام نداشتم؛ محکم به صورتم دست کشیدم. لعنتیا این اشکای لعنتی واسه چیه؟ چرا ضعیفم می کنن؟ چرا لال مونی گرفتم؟ چرا جوابشو ندادم؟ چرا توی صورتش داد نزدم که شوهر من زنده است و تویی که رو به روم ایستادی ... اما باهام غریبه ای؟ چرا می خواد غرورمو خرد کنه؟ چـــرا؟!
قصدم این بود برم سمت دریا؛ قدمام آروم نبود ... تند، پر از حرص، پر از خشم از این همه بی وفایی و درد!
فرهاد: دلی آروم تر.
قدمامو آروم کردم. نفس زنون کنارم ایستاد.
- خواهش می کنم ازت نسبت به حرفاش بی تفاوت باش.
- نمی تونم! اون لعنتی چرا داره باهام بازی می کنه؟ از روی رفتارش، از روی نگاهش، چهره و حتی صداش می دونم که اون خود آرشامه. هر وقت خواستم شک کنم به دلایلش فکر کردم.
تو صورت فرهاد نگاه کردم و گفتم: مگه گناهه من چی بود فرهاد؟ فقط چون هنوزم عاشقشم باید این طور مجازات بشم؟ این حقم نیست، به خدا حقم این نیست!
- آروم باش! اشکاتو پاک کن مردم دارن نگاهت می کنن.
دستمالی که جلوم گرفته بودو از دستش گرفتم.
- می دونم خسته شدی، اما بازم باید صبر کنی.
- تا کی؟!
- نمی دونم.
- دیگه بریدم، می ترسم درجا بزنم و نتونم ادامه بدم.
- تا وقتی که عاشقشی می تونی.
از همون فاصله دریا رو دیدم و با دیدنش یاد گذشته افتادم. همون روزی که با آرشام اومدیم اینجا و من از مهریه ام باهاش حرف زدم. چه حرفای قشنگی می زد؛ وقتی کنارش بودم دستم توی دستش بود و آغوش گرمش!
-دلارام دقیقا بگو چی می خوای؟
- چیزی که نشه روش به عنوان مادیات حساب کرد، چون مطمئنم خوشبختی رو با پول نمی شه به دست آورد. شاهد چنین زندگی هایی بودم و نمی خوام واسه خوشبختیم پول رو تضمین کنم. با محبت، گذشت، وفاداری و از همه مهمتر با «عشق» می شه یه زندگی مستحکم رو تضمین کرد؛ مهر من همینه!
- تو کی هستی؟!
با تعجب نگاهش کردم؛ بازوهامو گرفت.
- دلارام، تو از من، از این زندگی که خودم با دستای خودم سیاهش کردم، چی می خوای؟
- مهرمو!
- کدوم مهر؟!
در حالی که نگاهمون تو هم گره خورده بود، نجواکنان گفتم: همون مهری که الان جلوی خودت به زبون آوردم؛ مهریه ی حقیقی من همینه. مهریه ای که با دل بسته بشه، مهریه ای که سیاهی قلم نتونه معنی و درخشش رو توی زندگیمون از بین ببره. مهریه ی من همونیه که گفتم؛ یه بار و اونم برای همیشه!
سرم روی سینه های پهن و عضلانیش بود. زیر گوشم به زیباترین شکل ممکن زمزمه کرد: مهریه ات پیش منه. می دونم ازم چی می خوای. به اینکه برام خاص و دست نیافتنی بودی و هستی شک نکن، چون باورت دارم. به اینکه از نظر من ذاتت به آرومی اسمته شک نداشته باش؛ سخته اینکه بخوام بگم حتی زمزمه کردنش رو هم در توان خودم نمی بینم. شاید احتیاج دارم که آروم بشم ... اینکه تو آرومم کنی!
بی صدا هق هق می کردم. از شنیدن صدای ماشین با یه لرزش خفیف به خودم اومدم. انگار خودمو تو اون زمان می دیدم و هنوز تک تک لحظاتش جلوی چشمام بود. با دستمال اشکامو پاک کردم؛ فرهاد ساکت و آروم کنارم ایستاده بود. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
امیر و آرتام داشتن لوازمو از صندوق عقب ماشین می آوردن بیرون. پری اومد طرفم؛ فرهاد که دید پری داره میاد این طرف ازم فاصله گرفت و رفت کمک امیر و آرتام.
- دلارام خوبی؟!
سرمو تکون دادم و به دریا خیره شدم.
- چرا یه دفعه گذاشتی رفتی؟ باور کن آرتام منظوری نداشت.
اخمامو کشیدم تو هم.
- دیگه حرفشم نزن پری.
ساکت شد؛ خوب می دونست این جور مواقع که سگ بشم دوست ندارم کسی به پر و پام بپیچه. به خودش از همه بیشتر مشکوک بودم و این به حال خرابم دامن می زد.

***

هوا تاریک شده بود. دو تا چادر با فاصله از دریا، منقلی که ماهی ها روی زغال داغ در حال کباب شدن بودند و هیزمایی که صدای ترق و ترق سوختنشون توی آتیش حس خوبی رو بهم می داد. هوا سرد نبود، ولی خب هوای شمال کاملا با تهران فرق داشت.
مهناز خانم داشت با موبایلش حرف می زد و لیلی جون و بی بی هم تو چادر نشسته بودند. من و پری دور آتیش دستامونو به عقب روی شن و ماسه ها تکیه داده بودیم و نگاهمون به آسمون بود. و امیر و فرهاد با شوخی و خنده داشتن ماهی ها رو کباب می کردن. اخلاق امیر جدا از آرتام بود؛ کاملا خوش رفتار و امروزی!
آرتام توی ماشین بود و نمی دونم داشت چکار می کرد.
مهناز خانم که مکالمش تموم شد، با لبخند رو به امیر گفت: بیتا و خالت دارن میان اینجا.
امیر با لبخند به مادرش نگاه کرد.
- اِ چه خوب! باز بوی کباب به دماغ بیتا خورد؟
مهناز خانم خندید.
نگاه کنجکاو ما رو که دید گفت: بیتا خواهرزادم با خواهرم شمال زندگی می کنن. با ماشین از ویلاشون تا اینجا بیست دقیقه بیشتر راه نیست. زنگ زده بودم حالشونو بپرسم که وقتی فهمید اومدیم شمال گفت بریم اونجا که من گفتم اونا بیان اینجا.
پری زیر گوشم گفت: من یه بار تو جشن عقدم دیدمش؛ دختر مهربون و شیطونیه. اون شب مهنازجون خواست نگهشون داره، ولی بیتا گفت کلی کار داره و باید برگردن.
بی تفاوت به حرفای پری گوش می دادم. فرهاد ماهی های کباب شده رو گذاشت توی یه سینی و اومد سمت ما. بعد از دقایقی صدای ترمز ماشین از پشت چادرا باعث شد همه ی نگاه ها به اون سمت کشیده بشه. از جامون بلند شدیم؛ انگار خودشون بودن. دختر جوونی که تقریبا هم سن و سال من و پری بود و حدس می زدم باید بیتا باشه، با لبخند به طرفمون دوید و با شور و حرارت خاصی خالشو بغل کرد و بوسید.
- سلام خاله جون! الهی قربونتون برم دلم واستون یه ریزه شده بود.
مهناز خانمم صورتشو بوسید و باهاش احوال پرسی کرد.
مهناز خانم: جدیدا بی وفا شدی دختر؛ یه زنگم از خاله ی پیرت دریغ می کنی!
- اختیار دارید کی گفته خاله ی خوشگل من پیره؟
مهناز خانم با لبخند صورت خواهرشو بوسید. بیتا اومد طرفمون و بازار سلام و علیک گرم شد.
توی صورتش دقیق شدم؛ چشمای قهوه ای و درشت، مژه های بلند و فر، بینی قلمی و خوش فرمی که خدادادی کوچیک بود با لبای کوچیک و گوشتی. واقعا می شه گفت دختر خوشگلی بود و صد البته شاد و سرحال!
با لبخند به هممون دست داد؛ به من که رسید پری با دست بهم اشاره کرد و گفت: دلارام، خواهرم!
بیتا با تعجب به پری نگاه کرد: مگه خواهر داشتی؟!
پری خندید.
- دلارام دوستمه، ولی از خواهر بهم نزدیک تره.
بیتا با شیطنت ابروشو انداخت بالا و با لبخند گفت: باریکلا! که این طور.
با مادرشم سلام و احوال پرسی کردیم. همون موقع آرتامو دیدم که داره میاد طرفمون. بیتا با دیدن آرتام لبخندش پر رنگ تر شد و قبل از اینکه آرتام بهمون برسه، اون رفت سمتش. باهاش دست داد و حالشو پرسید. آرتام هم با خوشرویی جوابشو داد. درسته لبخند نزد، اما همه ی حالتاش دستم بود!

***

یه تیکه از گوشت ماهی رو گذاشتم دهنم؛ مزش عالی بود، ولی حیف که دل و دماغ درست و حسابی نداشتم.
امیر رو به بیتا که با اشتها غذاشو می خورد گفت: فکر کنم مادر شوهرت دوستت داره.
بیتا با خنده گفت: کو مادر شوهر؟!
امیر: همیشه که واسه مردا صدق نمی کنه که می گن تا سر غذا رسید یعنی مادر زنش دوسش داره؛ یکیش خود تو! دقیقا همیشه وقتی می رسی که غذای مامان حاضره. از همون بچگیتم شکمو بودی.
بیتا: مگه با دست پخت محشری که خاله جون داره می شه شکمو نبود؟
مهناز خانم با محبت نگاهش کرد و گفت: نوش جونت دخترم. من که دختر ندارم، تو با اولادم چه فرقی داری؟
بیتا دستشو گذاشت روی سینش و با لحن بامزه ای گفت: ما مخلص خاله خانم گلمونم هستیم!
دختر بانمکی بود؛ اخلاق و رفتارش منو یاد زمانی مینداخت که هنوز با آرشام آشنا نشده بودم. اون موقع همین طور شاد و شیطون بودم. هیچ کس از پس زبونم بر نمی اومد، حتی آرشام! اما حالا ...
نفسمو همراه با آه از سینم بیرون دادم که فقط پری و آرتام متوجه شدن. بقیه اون طرف آتیش نشسته بودن و ازم فاصله داشتن.
پری آروم کنار گوشم گفت: چرا آه می کشی؟!
- هوم؟!
- می گم آه کشیدنت واسه چیه؟!
- هیچی، شامتو بخور!
- دلارام مطمئنی خوبی؟
- پری جان، خواهر گلم، من خوبم! می شه هر پنج دقیقه یه بار هی اینو ازم نپرسی؟
- بده نگرانتم؟
- نگفتم بده، گفتم شامتو بخور.
- خدا امشبو با اخلاق چیز مرغی تو بخیر کنه!
- خیر سرم دارم شام کوفت می کنم!
خندید.
- خیلی خب ببخشید، کوفت کن!
نتونستم جلوی خودمو بگیرم و خندیدم. سنگینی نگاه بقیه رو ما بود و من بی توجه به همشون با ماهی توی بشقابم بازی می کردم.
همه دور آتیش نشسته بودیم. من و پری پیش هم بودیم؛ امیر و فرهادم کنار هم نشسته بودن و حرف می زدن. آرتام با چوب هیزما رو تو آتیش تکون می داد و شعله ورشون می کرد. بی بی، مهناز جون و مادر بیتا که اسمش بهناز بود، توی چادر نشسته بودن.
باد شدیدی می اومد که کم مونده بود شالو از سرم بکنه و با خودش ببره. با صدای رعد و برق و بعدشم نم نم بارون، نگاه هر شش نفرمون به سمت آسمون کشیده شد.
فرهاد: هوا بدجور ریخته بهم!
امیر: هوای شمال همینه. کم کم راه بیفتیم، ممکنه بارون شدیدتر بشه.
یه دفعه بیتا با صدای نسبتا بلندی که پر بود از هیجان گفت: من و مامان تازه رسیدیم و همش به این امید اومدم که صدای آرتامو بشنوم.
همه ساکت شدن و بیشتر از همه نگاه متعجب من بود که روی آرتام میخکوب موند.
امیر خندید و از جاش بلند شد: من برم گیتارو بیارم؛ می دونم تا این اخوی ما یه دهن واست آواز نخونه ول کنش نیستی.
بیتا با شوق خاصی دستاشو زد بهم. امیر رفت سمت ماشینش و از صندوق عقب کیف گیتارو برداشت و برگشت پیشمون؛ گیتارو گذاشت کنار آرتام و گفت: اخوی بسم الله!
همه به جمله ی امیر خندیدن جز من که هنوزم مات و مبهوت داشتم آرتامو نگاه می کردم. مگه آرتام ... نه این امکان نداره! آرشام بلد نبود گیتار بزنه، چه برسه به اینکه بخواد بخونه. شایدم ...
گیج و منگ داشتم نگاهش می کردم که چطور ماهرانه گیتارو توی دستاش گرفته بود و تنظیمش می کرد. انگشتاش روی سیم های گیتار لغزید و رو به جمع نگاه کرد.
بیتا با ذوق گفت: همونی که همیشه تو تـ ...
آرتام اخم کرد؛ بیتا نیم نگاهی به جمع انداخت و رو به آرتام ملتمسانه گفت: همین یه بار!
با تردید نگاهمو به بیتا دوختم. یعنی قبلا صداشو شنیده؟!
به آرتام نگاه کردم که بعد از مکث کوتاهی درخواست بیتا رو قبول کرد. تو دلم یه جوری شد؛ یه حس بد و شایدم حسادت! نمی دونم چی بود، ولی هیچ خوشم نیومد.
آرتام با تسلط و کاملا ماهرانه انگشتاشو روی سیم های گیتار می کشید. خدایا چرا نمی تونم باور کنم؟!

«آهنگ کعبه ی احساس از محسن یاحقی»
شب پاییزی احساس مثل بارون منم نم نم
می ریزم تو خودم انگار دارم عاشق می شم کم کم
یه کم گرمم یه کم سردم تو رو حس می کنم هر دم
آهای روزای تکراری دیدین عاشق شدم من هم

سرش پایین بود که همزمان با خوندن ترانه سرشو بلند کرد و به بیتا زل زد. مردم و زنده شدم، خدایا! اصلا انگار اون لحظه روح تو تنم نبود سرد بودم.

نگو زوده تو دوست داشتن همین حد کافی و بس نیست
می دونم تا ته قصه هنوز چیزی مشخص نیست

قلبم جوری تو سینه می زد که می ترسیدم قفسه ی سینمو هر آن بشکافه و بزنه بیرون و با هر تپش تموم احساسمو برملا کنه! بی اراده اشک توی چشمام حلقه بست؛ کف دستام عرق کرده بود که محکم تو هم فشارشون دادم.

چرا چهرت پریشونه چرا تو قلبت آشوبه
برای تو اگه زوده برای من چقدر خوبه
مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم

گوشه ی لبمو گزیدم تا یه وقت گریم نگیره. یه قطره اشک نشست روی صورتم که سریع سرمو زیر انداختم تا کسی متوجه ی اون یه قطره اشک نشه.
بیتا با علاقه ی خاصی به آرتام نگاه می کرد، ولی این بار آرتام زل زده بود به آتیش. حالا هم که سرمو انداخته بودم پایین و چیزی جز دستای سردم نمی دیدم. دستایی که نیاز به حرارت داشتن تا گرم بشن؛ اما هیچ حرارتی جز حرارت نگاه آرشام نمی تونست منو آروم کنه.

مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
می رم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم
مهم نیست آخر قصه همین که دل به تو بستم
شناختم با تو احساسو یه دنیا عاشقت هستم

به اینجای آهنگ که رسید نتونستم طاقت بیارم و نگاهش نکنم؛ دلم بدجور بی تابی می کرد. ولی همین که چشمم بهش افتاد نگاهمون تو هم گره خورد. دیگه نتونستم کاری کنم، نتونستم نگاهمو ازش بگیرم. حالا فقط اونو می دیدم، با تموم بی وفاییاش! اما این قلب هنوزم اونو می خواست. خیره شده بود تو چشمام و می خوند. حس می کردم صداش داره می لرزه؛ شاید اینو فقط من دارم حس می کنم! با همه ی وجود می دیدم که چشماش در اثر انعکاس شعله های آتیش که زیر بارون هر آن امکان داشت خاموش بشه، چطور می درخشید.

مهم نیست اگه تو حتی بگی از عشقمون سیرم
می رم کعبه ی احساس و تو رو از خالق عشق پس می گیرم

سرشو بلند کرد رو به آسمون و انگشتاشو محکم تر روی سیم های گیتار کشید و خوند.

تو رو از خالق عشق پس می گیرم

دستش از حرکت ایستاد؛ قفسه ی سینش با شتاب بالا و پایین می شد. همه واسش دست زدن جز من! ناخوداگاه از جام بلند شدم و بدون اینکه به کسی نگاه کنم و یا حرفی بزنم دویدم سمت صخره ای که با فاصله ی زیاد از ما درست سمت راستمون بود. صدای پری رو شنیدم، اما فقط می دویدم ... داشتم خفه می شدم!
بارون تند شده بود؛ پشت صخره ایستادم و زدم زیر گریه. اومده بودم اینجا تا خودمو خالی کنم تا گریه کنم و داد بزنم تا خدا رو صدا کنم و از ته دل ضجه بزنم. از دلی که پر از درد و پر از غم بود، تا کسی جز خودش صدامو نشنوه.
صدای قدم هایی رو روی ماسه ها شنیدم. برگشتم و از پشت صخره اون طرفو نگاه کردم، با هق هق و نگاهی تار از اشک!
آرتام بود که به این سمت می اومد. صدای فریاد بلند امیرو شنیدم که صدامون می زد برگردیم.
به محض دیدن آرتام دیوونه شدم و به طرف مخالف که هیچی جز سیاهی نبود دویدم. نمی خواستم نزدیکم باشه، می خواستم ازش فاصله بگیرم. برخلاف خواسته ی قلبیم می خواستم ازش دور بمونم!
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم؛ داشت می دوید و صدام می کرد وایستم.
داد زدم: نیا لعنتی! برگرد ... نمی خوام ببینمت!
جیغ کشیدم: بــــرو!
برگشتم، ولی چون تاریک بود نتونستم جلومو ببینم و پام توی یه چاله گیر کرد و با جیغ خفیفی افتادم زمین.
درد مثل صاعقه توی کل تنم پیچید. گریه می کردم و این بار علاوه بر روح، جسمم درد می کرد. آرتام کنارم زانو زد؛ دستاشو هراسون دورم حصار کرد که از درد فریادم به آسمون بلند شد. روی پهلو افتاده بودم و به خودم می پیچیدم. نگاه خیسم که زیر بارون تصویر صورتشو محوتر از قبل می دید، روی صورتش لغزید. بدجور نفس نفس می زد؛ چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید. اسممو بریده بریده صدا زد. صورتمو برگردوندم؛ خواست بازومو بگیره که صدای گوشیش بلند شد. پشت سر هم سرفه کرد؛ دیگه صورتشو نمی دیدم، ولی صداش خش دار و بریده توی گوشم پیچید.
- شما برگردید، نمی تونم امیر، برو!
داد زد: بهت می گم برو، چرا نمی فهمی؟ من آرومم، فقط مامان و بقیه رو با خودت برگردون ویلا. ماشینمو ...
به سرفه افتاد و با همون حالم که حالا از گریه فقط هق هقش توی گلوم مونده بود، نگاهش کردم.
نفس عمیق کشید؛ آروم تر از قبل تو گوشی گفت: ماشینو بذار پشت صخره.
گوشیشو آورد پایین و نگاهم کرد. نفساش آروم تر شده بود. خواستم تو جام نیمخیز بشم ولی از درد نتونستم و با ناله افتادم. دستاشو گذاشت زیر شونه هام.
- کمکت می کنم، آروم پاشو!
داشت تکونم می داد؛ لبامو با درد گاز گرفتم. نگاهم تو صورتش بود و نگاه اون به من که سعی داشت آروم از رو زمین بلندم کنه.
از اینکه نزدیکشم لال شدم؛ از اینکه داره بغلم می کنه، هیجانو با هر تپش از قلبم احساس می کردم، حتی با وجود درد! یه دستشو دور پاهام و دست دیگشو دور کمرم حلقه کرد و با یک حرکت از زمین کنده شدم. دیگه اشکی نبود که بریزم و محوش بودم، محو صورت خیسش زیر بارون! موهای خوش حالت و مشکیش خیس ریخته بود رو پیشونیش. شدت بارون خیلی زیاد بود و مستقیم توی صورتمون می خورد. راحت نمی تونست جلوشو ببینه؛ چند قطره از بارون خورد توی چشماش.
آرنج دست راستم درد می کرد و از همون سمت تو بغلش بودم. کف دستام می سوخت. دست چپمو آوردم بالا و سر انگشتام و آروم به چشماش کشیدم. از حرکت ایستاد و دیگه قدم از قدم بر نمی داشت. خودمم نمی دونستم دارم چکار می کنم و تموم کارام غیرارادی بود.
نرم و آروم چشماشو نوازش کردم؛ خیسی پشت پلکاشو با سر انگشتای لرزونم گرفتم تا راحت تر بتونه ببینه. آروم دستمو آوردم پایین. چشماشو باز کرد؛ نگاه خواستنی و جذابشو تو چشمای خیسم انداخت. هر دو دستمو به بدبختی آوردم بالا و دور گردنش حلقه کردم. غرش آسمون تنمو واسه یه لحظه لرزوند و دستش دور کمرم محکم تر شد. دیگه ترس از هیچی نداشتم، چون خودمو تو آغوش کسی حس می کردم که همه ی دنیام تو وجودش خلاصه می شد.
تاب نگاهشو نیاوردم و سرمو گذاشتم روی سینش. راه افتاد، ولی قدماش در عین حال آروم ولی محکم بود. چشمامو بستم و با تموم وجود به صدای قلبش گوش دادم؛ تند بود و نامنظم! ضربانشو زیر گوشم حتی از روی لباسای خیسشم حس می کردم. صورتمو به سینش فشار دادم و همه ی وجودم بی حس شد. چشمایی که بسته بود، اما حالا هیچ چیز رو حس نمی کرد!

***

گرمای شدیدی رو روی پیشونیم حس کردم. دستی که نوازشگرانه روی صورتم کشیده می شد. جرات نداشتم چشمامو باز کنم. تموم حوادث و اتفاقات قبل پیش چشمام بود و با این گرما احساس غریبی نمی کردم. انگشتای دستش حصار بین انگشتام شده بود، دستاش چقدر داغه! صدای نفسام بلند شد، داشتم هیجانو با جزء جزء وجودم لمس می کردم. نتونستم بیشتر از اون چشمامو بسته نگه دارم. آروم بازشون کردم و قبل از اینکه کامل باز بشن اون گرمای لذت بخش ازم دور شد. نگاهمو نرم کشیدم سمتش؛ کنارم نشسته بود. نگاهمو که رو خودش دید، بلند شد و رفت کنار پنجره. گیج و منگ چشمامو از روش برداشتم و به اطراف دوختم. از تعجب دهنم باز موند! یه ضرب تو جام نشستم، فقط زانوم درد می کرد.
- ما کجاییم؟!
نگاهشو از پنجره نگرفت.
- تو کلبه!
- اینو که خودمم دارم می بینم؛ چرا اینجاییم؟!
- نمی دونم!
- اما اینجا که ...
سکوت کردم؛ از این همه خونسردی تو رفتارش حرصم گرفته بود. پا روی دلم گذاشتم و سعی کردم برگردم تو جلد دلارامی که با آرتام غریبه بود. چقدر سخته که کنارش باشی و بگی باهاش غریبه ای!
هنوز بارون می اومد؛ بیرون تاریک بود و تو کلبه درست مثل اون شب که با آرشام اینجا بودیم، نور شمع های کوچیک و بزرگ اطراف کلبه رو روشن کرده بود.
با کلامی که رنگ و بوی خاصی به خودش داشت، در حالی که نگاهم به شیشه ی بارون خورده ی پنجره بود گفتم: خدا کنه هر چی زودتر بارون بند بیاد. اینجا موندنم بیشتر از این درست نیست.
تند برگشت و نگاهم کرد. حدسم درست بود، داشتم با اعصابش بازی می کردم. همه ی حالت ها و عکس العملاشو می شناختم.
با اخم نگاهم کرد.
- نگران نامزدت نباش؛ رو گوشیت زنگ زد. بهش گفتم بارون که بند اومد بر می گردیم.
لب تخت نشستم و به زانوم دست کشیدم. لباسام نم داشت، اما لباسای آرتام با قبلیا که تنش بود فرق داشت. وقتی کنار ساحل بودیم یه بلوز جذب آستین کوتاه آبی تنش بود، اما حالا یه بلوز مردونه ی آستین بلند سفید.
- معلومه که نگرانم می شه! من با یه مرد غریبه توی یه کلبه ای که هیچ کس جز ما توش نیست ... هر کی هم باشه نگران می شه!
متوجه ی تیکه ای که بهش انداختم شد. یه قدم اومد سمتم، ولی همون پایین تخت ایستاد و جلوتر نیومد. تو چشماش نگاه کردم که چطور با خشم به من زل زده بود. چرا ساکتی؟ چرا هیچی نمی گی؟ بگو تو رو به خدا؛ بگو که من شوهرتم! سرم داد بزن و هوار بکش. بگو حق ندارم اسم فرهادو بیارم. هر چی دلت می خواد بهم بگو، فقط ساکت نباش! با نگاهت باهام حرف نزن، بذار صداتو بشنوم لعنتی!
طاقت نداشتم بیشتر از اون تحمل کنم. سکوت هیچ چیزو حل نمی کرد. آرشام محکم تر از این حرفا بود که بخواد با حسادت تحریک بشه. با اینکه می دونستم، ولی خواستم شانسمو امتحان کنم، اما نشد! باید یه کاری می کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- تشنمه.
یه تای ابروشو انداخت بالا.
بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه، گفت: تو کلبه آب نیست.
- اما من تشنمه.
- شنیدی که چی گفتم؟!
- حتی تو یخچال؟!
- حتی تو یخچا ...
ساکت شد و بدون کوچک ترین تغییری تو صورتم زل زدم تو چشماش و گفتم: از کجا می دونی تو یخچال آب نیست؟!
بی تفاوت برگشت سمت پنجره.
- قبلا دیدم.
نگاهمو چرخوندم سمت یخچال. کلی چیز میز روش چیده بود؛ هیزم و کلی خرت و پرت دیگه.
- اما رو یخچال کلی هیزمه، پس ...
برگشت و نگاهم کرد.
قبل از اینکه چیزی بگه به لباساش اشاره کردم.
- کی تونستی لباس عوض کنی؟! یادمه یه بلوز آستین کوتاه آبی تنت بود، ولی حالا ...
مشکوک نگاهش کردم؛ هیچی نمی گفت و فقط نگاهم می کرد. اخم داشت، اما نه از سر عصبانیت. از جام بلند شدم؛ لنگ می زدم و زانوم درد می کرد.
دستمو گرفتم به بالای تخت و رو بهش گفتم: تو این کلبه رو از کجا می شناختی؟! چطور اینجا رو پیدا کردی؟!
باز هم سکوت و نگاهشو از روم برداشت.
راه افتادم سمتش؛ شَل می زدم. رو به روش ایستادم؛ نگاه من به اون بود و نگاه اون به یه نقطه ی نامعلوم.
- چرا از عطر یاس استفاده می کنی؟! نکنه می خوای بگی یه عادته؟!
نگاهم کرد؛ لباش لرزید. چشماش کاسه ی خون بود.
اشکام دونه دونه روی گونه هام نشست و با بغض زمزمه کردم: تو آرشامی!
با جنون خاصی داد زد: نـه!
پشتشو بهم کرد و سرشو تو دستاش گرفت. با هق هق گفتم: چرا تو خودشی، تو آرشامی! از همون اولم می دونستم و حتی یه لحظه هم شک نکردم.
سرشو فشار داد و فریاد زد: خفه شــــو! بِبُر صداتو!
با هق هق و بغض خفه ای که تو گلوم داشت از پا درم میاورد، رفتم جلوش ایستادم. می خواستم سرش داد بزنم، اما بغضم نمی ذاشت.
- دیگه بسمه! بسه هر چی خفه شدم و هیچی نگفتم. خیال کردی احمقم که نتونم اتفاقات اطرافمو بفهمم و درک کنم؟ اگه تموم اینا رو نادیده بگیرم، ظاهرتو چی؟! نگاهت و همه ی حرکات و رفتارت مثل اونه؛ چرا داری ازم فرار می کنی بی معرفت؟ نگام کن، خوب نگام کن!
یه قدم بهش نزدیک شدم؛ سرش پایین بود. دیوانه وار صورتشو با دستام قاب گرفتم و مجبورش کردم نگاهم کنه.
ضجه زدم: من زنتم! کسی که یه عمر منتظرت موند تا تو برگردی پیشش، ولی توی بی وفا زنده بودی و حسابمم نکردی!
صورتش داغ بود، نگاهش تب دار و پر حرارت، ولی فقط برای یه لحظه آتیش چشماش در کمتر از چند ثانیه خاموش شد.
نفس نفس می زد که دستامو به شدت پس زد و عقب رفت. عصبی بود و به خودش می لرزید.
دستاشو از هم باز کرد و بلند گفت: آره من آرشامم! همون کسی که تو شوهرت خطابش می کنی، ولی با وجود من و پیش چشمم با یه کس دیگه نامزد می کنی و ...
پوزخند زد؛ صداش آروم تر شد اما پر از گلایه و غم؛ غمی که می تونستم شفاف و بی پرده حسش کنم.
- آره من همونم، همونی که با علم به اینکه شوهرتم ساده و بی غیرت فرضش کردی. همونی که جلوی چشماش با یه نفر دیگه ...
- بس کن! تموم اون کارا به خاطر خودت بود.
پوزخند زد و با خشونت بلند گفت: مسخره تر از این به عمرم نشنیدم.
- اما به خدا من دارم ...
- قسم نخور.
با صدای فریادش خفه شدم. تکرار کرد: قسم نخور دلارام! اونی که باید با چشم می دیدم و دیدم. دیگه جای اما و اگر نذاشتی!
پشتشو بهم کرد و خواست بره سمت در که با وجود درد زانوم دویدم و از پشت بغلش کردم. لرزش تنشو تو آغوشم حس کردم و منم می لرزیدم. نمی خواستم از دستش بدم؛ محکم بغلش کرده بودم و اون بی حرکت وسط کلبه ایستاده بود.
- نرو آرشام؛ به قرآن دیگه طاقت ندارم. یه بار شکستم، ولی با عشق قلبمو بند زدم. الان به یه تلنگر تو بنده، دوباره نشکنش! تو رو خدا نرو، من همه ی اون کارا رو کردم تا تو رو به خودت بیارم. وقتی تو خونتون گفتی آرشام نیستی، فهمیدم کجای این راهم؛ بدون دفاع ولی با هدف! هدفم تو بودی و حالا به دستت آوردم.
حلقه ی دستامو تنگ تر کردم. دستاش که آزاد بود رو آورد بالا و پنجه هاشو لا به لای انگشتام فرو برد و دستامو از هم باز کرد. با قدم های بلند از کلبه رفت بیرون. درو نبست، اما صدای قدم هاشو روی پله های چوبی جلوی کلبه شنیدم. همون جا زانو زدم و با هق هق دستامو گذاشتم روی زمین؛ سرم رو به پایین خم شده بود.
یه دفعه با شنیدن صدای فریاد هراسون سرمو بلند کردم؛ دستمو به زانوم گرفتم و بلند شدم.
لنگان لنگان رفتم سمت در و توی درگاه ایستادم. صدای فریادش از پشت کلبه می اومد.
بی توجه به بارون از کلبه زدم بیرون. با نگرانی اطرافمو نگاه می کردم.
کفشام توی گل و لای فرو می رفت، اما باز می خواستم قدمام رو تندتر بردارم. با اون زانوی زخمی سختم بود.
پشت کلبه زانو زده بود و سرشو رو به آسمون بلند کرده بود. پشت سر هم فریاد می کشید و خدا رو صدا می زد. متوجه ی من نشد. داشتم می رفتم سمتش که شنیدم رو به آسمون داد زد:
- دیگه بسمه، دیگه طاقت ندارم. چرا تموم نمی شه؟ چرا این دردی که توی سینم گذاشتی تموم نمی شه؟ پونزده سال کم بود؟
بلندتر با صدای خش دار و گرفته ای فریاد کشید: من که باورت کردم، چرا تو باورم نداری خــــدا؟!
کنارش روی زانو افتادم. صورتش جمع شده بود. دستاشو روی زانوهاش مشت کرد، چشماشو بست. بارون به صورتش شلاق می زد. چشماشو محکم تر روی هم فشار داد.
بدجور به خودش می لرزید. اطرفمون تاریک بود، نور خیلی کمی از فانوس جلوی کلبه به این طرف می تابید.
دستاشو گرفتم. چشماشو باز کرد. سرشو آروم به سمتم چرخوند. با چونه ای لرزون از بغض و نگاهی به خیسی دل آسمون، خیره شدیم توی چشمای هم. دستاشو محکم فشار دادم.
بی هوا منو کشید سمت خودش. پیراهنشو از پشت چنگ زدم. روی شونش هق هق می کردم.
پشت سر هم گفتم: چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ چرا آرامشو از هر دومون گرفتی؟
هیچی نمی گفت. شونه هاش می لرزید. هر دو خیس شده بودیم. لباسم که قبلا نم داشت، حالا کامل به تنم چسبیده بود.
منو از خودش جدا کرد، از روی زمین بلند شد و دستمو گرفت. خواست بغلم کنه، نذاشتم. تردیدمو که دید چیزی نگفت. رفتیم توی کلبه و آرشام در رو بست. به موهام دست کشیدم.
دماغمو مرتب بالا می کشیدم. تنم داغ بود.
برگشتم تا به آرشام نگاه کنم. با همون لباسای خیس نشسته بود روی زمین. دستاشو برده بود عقب و سرشو گرفته بود بالا. ژستش جوری بود که دلمو لرزوند. خواستم چشم ازش بگیرم، اما با بدبختی موفق شدم.
پشتمو بهش کردم و در حالی که نگاهم به آتیش شومینه بود، توی فکرش بودم.
با اولین عطسه فهمیدم که بدجور سرما خوردم. بدون هیچ قصدی دکمه های پیراهنمو باز کردم. یه سارافن روش تنم بود که ظاهرا وقتی آرشام منو آورده بود توی کلبه، از تنم درش آورده بود. و یه پیراهن مدل مردونه هم به رنگ سفید زیرش تنم بود.
پیراهن خیسو از تنم در آوردم و انداختمش کنار شومینه. حالا با یه تاپ و یه شلوار جین سفید رو به روی آتیش ایستاده بودم. تاپمم خیس شده بود ولی چاره ای نبود، نمی تونستم اینو هم در بیارم.
توی فکر بودم. تو فکر آرشام که چطور با حرص و عصبانیت با خدا حرف می زد. امیدوار بودم هر چه زودتر همه چیز رو برام توضیح بده. دلیل دور بودنش، احساس غریبگی بینمون، و دلیل این همه فاصله رو برام بگه.
موهای خیسمو ریختم یه طرف شونم و پنجه هام رو لا به لاشون کشیدم. پوست سفیدم با وجود خیسی تنم، مقابل نور مستقیم آتیش برق می زد. رو به شومینه زانو زدم و دستامو گرفتم جلوش. موهامو افشون کردم تا نمش گرفته بشه.
همون طور که خم شده بودم، دستی گرم تر از حرارت شومینه رو، روی پوست کمرم حس کردم. و بعد از اون شوکی که مثل جریان برق از تنم رد شد.
موهام جلوی دیدمو گرفته بودن. قصدم نداشتم برگردم و نگاهش کنم. توانشو توی خودم نمی دیدم.
دستشو گذاشت روی کمرم؛ رد تماس دستش با پوست تنم سوزن سوزن می شد. شونه هامو گرفت مجبورم کرد برگردم. اگه اجبار از طرف آرشام باشه، من در مقابلش از خودم هیچ اختیاری نداشتم.
نیمی از موهام صورتمو پوشونده بود. با سر انگشتاش اونا رو عقب زد برد پشت گوشم و نوازشگرانه نگاهم کرد. نگاهش برق می زد. نقش شعله های آتیش توی چشماش افتاده بود و درخشش چشماشو صد چندان کرده بود.
هیجانو تو نگاهم دید. قفسه ی سینم که از تپش های تند و نامنظم قلبم بالا و پایین می شد، همه و همه بیانگر حال دگرگونم بود. بازوهای سردم توی دستاش بود. هیچ حرکتی نمی کرد. چقدر بهش نیاز داشتم. به شوهرم، به مردی که همه ی زندگیم بود. پنج سال به انتظار نشستم فقط به خاطر عشقی که ازش توی قلبم داشتم. می دونستم مثل همیشه می تونه حقایق همه ی گفته هام رو از توی چشمام بخونه.
بی تاب و بی قرار دستامو دور گردنش حلقه کردم و خزیدم توی آغوشش. این قدر محکم که تا خواست کمرمو بگیره، کنترلشو از دست داد و به پشت روی زمین خوابید. صورتمو کشیدم عقب و توی چشماش زل زدم. توشون خیلی چیزا رو تونستم ببینم. عشق و تمنا، خواهش و نیاز، غم و سکوت! سکوتی پر معنا.
لبامو بردم جلو؛ نگاهشو از چشمام پایین کشید. گونشو بوسیدم؛ چشماشو بست. با مکث سرمو بلند کردم و باز این کارم رو تکرار کردم. دوست داشتم واسه اصل کاری اون پیش قدم بشه. من داشتم زمینشو براش فراهم می کردم. دیگه بس بود دوری و جدایی. امشب هر دوی ما به این حوادث تلخ و آزار دهنده پایان می دیم.
حرکاتم انقدر نرم بود که دیگه نتونست طاقت بیاره و در حالی که تند و کش دار نفس می کشید، برم گردوند. با چشمای جذاب و خواستنیش توی چشمام زل زده بود. لباشو از هم باز کرد و زمزمه کرد: دلارام امشب ...
به همون آرومی پرسیدم: امشب چی؟!
دستاش ستون بین من و خودش بود.
با صدایی که می لرزید گفت: فقط امشب ...
منظورشو نفهمیدم، برای همین تکرار کردم: فقط امشب؟! آرشام چی می خوای بگی؟! چرا ...
- هیس!
ساکت شدم. تو موهام نفس کشید. عمیق و آهسته نفسشو بیرون داد. توی همون حالت با دست راستش صورتمو نوازش کرد.
- نمی تونم، می خوام بکشم کنار ولی نمی تونم. دلارام ازم فاصله بگیر. من نمی تونم ولی تو این کارو بکن.
بهت زده دستام دور گردنش خشک شد و نگاهم به سقف کلبه خیره موند.
آروم گفتم: چی می گی آرشام؟! خب من منم می خوام با تـ ...
- به خاطر خودت.
- ولی من می خوام با تو باشم، بدون هیچ قید و مرزی. من زنتم!
- نمی خوام خودمو کنار بکشم، می خوام امشب باهات ...
صورتشو توی موهام فرو برده بود. با هر نفس جملشو به زبون میاورد. با ترس خاصی دستامو به سمت کمرش آوردم پایین و محکم نگهش داشتم.
- نه نمی ذارم.
- پشیمون می شی.
- نمی شم. این چه حرفیه؟!
- دلارام ...
- آرشام!
سرشو آروم آورد بالا و نگاهم کرد. با دیدن چشماش لبخند زدم؛ لبخندی از سر عشق و نگاهی پر شده از تمنا.
نگاهش از توی چشمام سر خورد پایین، یه مکث کوتاه، و در یک چشم به هم زدن خم شد روی صورتم. تو حرکاتش شور و هیجان خاصی وجود داشت. علاقه ای که بینمون بود به جرات می تونم بگم حتی قابل وصف نبود.
دوست داشتم کاری کنم که تردیدو فراموش کنه. دلیلش هر چی که می خواد باشه، بعد از تموم این اتفاقات می تونستیم توی آرامش با هم حرف بزنیم. اما امشب، الان توی این لحظه فقط خودشو می خواستم. بهش نیاز داشتم نیازی که این همه سال سرکوبش کردم. من یه زنم، یه زن با تموم نیازها و خواسته هاش که فقط آرشام می تونست اونا رو در من برآورده کنه. فقط اون کسیه که نسبت بهش احساس داشتم! هر دو نفس کم آورده بودیم. از روی زمین بلندم کرد؛ آروم خوابوندم روی تخت. کمی کنار رفتم تا اونم بخوابه. سمتش مایل شدم. تموم مدت نگاه خیرش روی صورتم بود. دکمه های پیراهنش رو باز کردم. پیراهن نمناک رو از تنش در آوردم و ...

***

سرم روی سینش بود. با سرانگشتم به حالت نوازش روی قفسه ی سینش می کشیدم. بیدار بود. دست چپش دور شونم حلقه شده بود و نگاهش به سقف بود. بوسه ای پر از آرامش روی قفسه ی عضلانی سینش نشوندم و بوسه ی دومم رو زیر چونه اش زدم. سرشو به سرم تکیه داد. سرمو گذاشتم روی سینش. صدای قلبش بلند بود و برای من که مرزی بین قلبامون نمی دیدم، بلندتر از معمول.
نرم خندیدم و آروم گفتم: چه تند می زنه!
به شوخی ولی با لحن جدی گفت: اگه اذیتت می کنه می گم اصلا نزنه!
اخم کردم و با سر انگشتام زدم به بازوش و نگاهش کردم. همون لبخندی که دلم یه دنیا واسش تنگ شده بود رو روی لباش دیدم. با دیدن لبخندش، لبام به خنده باز شد.
ابروهاشو انداخت بالا.
- از حرفم خوشت اومد؟!
- نه مگه دیوونه شدی؟! فقط می دونی چقدر دلم برای لبخند سالی یه بارت تنگ شده بود؟!
لبخندش آروم آروم محو شد.
نگاهش توی چشمام بود که گفتم: دیگه نشنوم از این حرفا بزنیا.
سفت بغلم کرد. خودمو کشیدم بالاتر و گونشو بوسیدم. نذاشت سرمو بکشم عقب و چونمو گرفت، یه کم تو چشمام خیره شد و به آرومی پیشونیمو بوسید.
- کدوم حرفا؟!
با لحنی که شک نداشتم به دلش می شینه گفتم: این قلب هر روز باید بتپه.
- تا کی؟!
نگاهش کردم.
- تا ابد.
- ابد یعنی چقدر؟!
- اِ!
خندید، منم خندیدم.
سپیده زده بود. نشستم روی تخت.
- کجا؟!
- می خوام برم دستشویی. کجاست؟
- پشت کلبه. بذار منم باهات بیام.
از جام بلند شدم.
- نه نمی خواد، هوا روشنه.
- باشه، این اطراف امن نیست.
خواست بشینه که دستامو گذاشتم روی سینش. توی صورتم نگاه کرد.
با لحن شیرینی زمزمه کردم: عزیزم گفتم لازم نیست.
و در حالی که به پیشونیش دست می کشیدم، گفتم: از دیشب صورتت داغه، معلومه تو هم داری مثل من سرما می خوری. الان عرق داری، بیای بیرون حالت بدتر می شه.
یه جور خاصی نگاهم می کرد، اما من توی صورتش لبخند زدم.
- چرا این جوری نگاهم می کنی؟!
لباش رو با زبون تر کرد.
- هیچی، باشه برو، فقط کتم پشت در آویزونه، اون رو هم بپوش. شالتم فکر کنم خشک شده، اونم حتما سرت کن. هنوز داره بارون میاد.
خندیدم و نتونستم جلوی خودمو بگیرم.کشیده شدم سمتش و ...
چشماش داشت بسته می شد که کشیدم عقب و با شیطنت نگاهش کردم. شیطنت رو که توی چشمام دید، لبخند زد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بارون یه کم آروم شده بود. از دستشویی که اومدم بیرون، تند دویدم سمت کلبه و رفتم تو. کت آرشام رو از روی سرم برداشتم و آویزون کردم پشت در.
- وای هنوزم داره بارون میاد. می دونستی من همیشه عاشق بارو ...
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم، اما آرشام اونجا نبود. با تعجب رفتم کنار پنجره و بیرونو نگاه کردم، ولی نتونستم ببینمش.
با شنیدن صدای قار و قور شکمم، دستمو گذاشتم روش. حسابی گرسنم بود.
رفتم سمت شومینه و رو به روش نشستم. زانوهامو بغل گرفتم و با فکر به آرشام، نگاهمو به شعله های سوزان آتیش دوختم. از جام بلند شدم و چند تا تیکه هیزم انداختم توش. دستامو به هم مالیدم و نشستم روی تخت. همون موقع در کلبه باز شد. نگاهمو سریع چرخوندم سمتش. با دیدن آرشام با رنگی پریده و صورت خیس، نگران از جام بلند شدم.
اخماشو با دیدن من کشید توی هم. اومد تو و در رو بست. خواستم برم سمتش ولی همین که دستشو آورد بالا، سر جام ایستادم.
- آرشام خوبی؟! چرا سر و وضعت این جوریه؟!
عصبی به تخت اشاره کرد و گفت: بشین.
یه کم نگاهش کردم و با تردید عقب عقب رفتم. نشستم روی تخت، اونم رفت سمت شومینه و همون جا ایستاد.
یه دفعه ترس بدی توی دلم نشست. انگار قرار بود یه اتفاق بد بیفته. یه جور دلشوره داشتم. مخصوصا با دیدن حال و روز آرشام که نمی دونم چرا یه دفعه این طور بهم ریخت.
موبایلش زنگ خورد، جواب داد.
دیشب گفته بود خاموشش کرده اما حالا روشن بود.
- الو ... تا یه ساعت دیگه. آره می دونم ... خیلی خب باشه.
برگشت و نگاهم کرد. توی گوشی گفت: الان نمی تونه حرف بزنه ... باشه.
گوشی رو قطع کرد.
- گوشیت خاموشه؟
سرمو تکون دادم.
- با امیر حرف می زدی؟
فقط سرشو تکون داد.
- آرشام چرا تو ...
- بهت می گم. یعنی همون دیشب می خواستم بگم اما نشد.
دستامو با استرس توی هم گره کردم.
- چی شده؟!
جرات نداشتم ازش بپرسم منظورت از این حرفا چیه؟ یه جورایی می خواستم کشش بده. برعکس همیشه نمی خواستم سریع بره سر اصل مطلب. حس می کردم اون چیزی که می خواد بگه نمی تونه برای من خوشایند باشه.
شروع کرد توی کلبه قدم زدن. این بار یه تیشرت خاکستری تنش کرده بود با شلوار جین سرمه ای تیره. خیره شدم بهش و منتظر بودم یه چیزی بگه. خواست حرف بزنه که به سرفه افتاد. سینش خس خس می کرد. همون موقع منم عطسه کردم. با وجود اون همه استرس، خندم گرفته بود. هر دومون حسابی سرما خورده بودیم.
یه دستمال کاغذی از توی جعبه ی روی میز کنار تخت برداشتم و به دماغم کشیدم. دستمو که آوردم پایین صداشو شنیدم. سرد و کاملا جدی!
- اهل حاشیه و این حرفا نیستم، سریع می رم سر اصل مطلب. دیشب خواستم جلوی کارمونو بگیرم. با اینکه گفتم نمی تونم اما از تو خواستم نذاری بیشتر از اون جلو بریم، اما دیگه نمی شد کاری کرد. ناخواسته بود، حداقل از جانب من. نمی دونستم دارم چکار می کنم. خب می دونی یه جورایی هم شاید حق داشتم. وقتی بعد از پنج سال تو رو بدون هیچ حجابی دیدم که اون طور زیبا به چشم می اومدی، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ...
به صورتش دست کشید. مات و مبهوت خفه خون گرفته بودم و همه ی وجودم شده بود چشم و گوش و فقط اونو نگاه می کردم. می خواد به کجا برسه؟!
نفسشو عمیق بیرون داد و آروم تر از قبل گفت: تموم مدت ازت دوری می کردم چون دیگه مثل گذشته نبودم. اون علاقه، اون نگاه های گرم و دستایی که یه آغوش پر از آرامش می خواست. دیگه من اون آدم نبودم. پنج سال زمان مناسبی بود که بتونم فکر کنم و ببینم که کجای این زندگی قرار دارم. نمی خوام همه چیز رو برات توضیح بدم. اینکه چی شد به اینجا رسیدمو نمی گم. چون هر دوی ما به آخر این مسیر رسیدیم.
نگاهم کرد. به منی که عین مجسمه صاف و صامت فقط داشتم نگاهش می کردم. انگار که دارم خواب می بینم. یه خواب بد، یه کابوس وحشتناک.
ادامه داد: دیگه اون علاقه و شور و حال سابقو توی قلبم نسبت بهت ندارم. کار دیشبمو پای علاقم نذار، اون کارم کاملا غیر ارادی بود. دیشب خواستم بگم نشد اما حالا می گم ...
مکث کرد، سرشو زیر انداخت دستشو توی جیب شلوارش فرو برد. حلقه اش رو بیرون آورد. همونی که سر عقد دستش کردم!
اینو کی از دستم در آورد؟!
به طرفم اومد و با طمانینه حلقه رو گذاشت کف دستم. دستی که سردتر از حلقه ی فلزی بود.
- ما از هم جدا می شیم، بدون هیچ دردسری. تو می ری دنبال زندگیت، منم به زندگی خودم می رسم. همون طور که توی این پنج سال بدون تو آرامشو پیدا کردم، بازم می تونم ادامه بدم. کارای طلاق رو وکیلم انجام می ده. به یه همچین روزی فکر کرده بودم، حالا که همه چیز رو می دونی، کارا رو جلو میندازم. حداکثر تا یه هفته ی دیگه بعد از کارای دادگاه می تونیم بریم محضر و بعدشم طلاق.
اسم طلاقو که آورد وجودم لرزید. حلقه رو توی مشتم فشار دادم. حس می کردم علاوه بر جسم، روحمم از خشم پر شده. این بارم شکستم. آرشام برای دومین بار خردم کرد.
بی رمق از جام بلند شدم. اون هنوز داشت حرف می زد که نفهمیدم چی شد و دستمو آوردم بالا و محکم خوابوندم توی صورتش. صورتش چرخید سمت چپ و دستشو گذاشت روی گونش.
هیچی نگفتم، هیچی! خاموش و بی صدا. دیگه نمی تونستم حرف بزنم. دیگه نمی خواستم صدامو بشنوه و صداشو بشنوم. نمی خواستم نگاهش توی چشمام بیفته. همین سیلی نشونه ی هزاران حرف نگفته بود. حرفایی که دلم می خواست توی صورتش فریاد بزنم اما سکوت کردم.
با خشم حلقه رو پرت کردم سمت شومینه. حلقه با صدای ریزی افتاد لا به لای هیزما.
باید توی صورتش داد می زدم و می گفتم دست مریزاد، خیلی مردی! به خودت افتخار کن که بعد از پنج سال برگشتی و به زنی که تا پای جون عاشقت موند، خیلی آسون می گی از زندگیم برو بیرون!
بس بود هر چی التماسشو کردم. دیگه بیشتر از این نمی تونم ببینم که چطور غرورمو زیر پاهاش له می کنه. اون بدون من به آرامش می رسه، پس می رم که نباشم.
شالمو از روی تخت برداشتم و دویدم سمت در. همون لباسای دیشب تنم بود. صدای قدم های بلندشو از پشت سر شنیدم و حتی چند بار صدام زد، اما من بی توجه به اون فقط می دویدم.
بارون نم نمک می بارید. گریه نمی کردم، حتی هق هقم نمی کردم، اما اشکام خود به خود صورتمو پوشونده بودن. لعنتیا هیچ وقت دست از سرم بر نمی دارن. با زانویی که زخمی بود حالا جوری می دویدم که آرشامم نتونه به گرد پام برسه. بالاخره تونستم از شر اون جنگل لعنتی خلاص بشم. دویدم سمت روستا. نفسم بریده بود. دیگه جونی توی پاهام نداشتم، مخصوصا اینکه از دیشب هیچی نخورده بودم.
یه تاکسی تلفنی درست مرکز روستا بود که خدا رو شکر ماشین داشتن. همین یه دونه تاکسی تلفنی توی روستا بود.
راننده که یه پیرمرد حدودا شصت ساله بود، از تو آینه ی جلو نیم نگاهی بهم انداخت و با لحنی پدرانه گفت: دخترم حالت خوبه؟! رنگ و روت پریده.
فقط سرمو تکون دادم. آب دهنمو قورت دادم، گلوم می سوخت. تنم داغ بود، انگار که داشتم توی تب می سوختم اما بازم مقاومت می کردم.
- اون ماشینی که پشت سرمونه با شماست؟ مرتب داره چراغ می زنه.
بی رمق برگشتم و از شیشه ی عقب ماشین بیرونو نگاه کردم. خودش بود، ماشین آرشام بود.
تند رو به راننده کردم و گفتم: هر چی چراغ زد، بوق زد، نگه ندارید. خواهش می کنم.
- مزاحمت شده دخترم؟!
مکث کردم و گفتم: آره آقا مزاحمه، فقط نگه ندار.
تا خود ویلا هی برمی گشتم و پشت سرمو نگاه می کردم. چند بار خواست از تاکسی بزنه جلو ولی راننده که مردی کارکشته و باتجربه بود، تونست از پسش بر بیاد.
جلوی ویلا نگه داشت. ازش تشکر کردم و گفتم صبر کنه تا پول کرایش رو بیارم. جلوی در پری رو دیدم. با دیدنم مات سر جاش موند.
تند تند بهش گفتم: پری بدو کرایه ی این راننده ی بنده خدا رو بده. شرمنده عجله دارم.
بعدم بدو از کنارش رد شدم. صدای ترمز وحشتناک لاستیک ماشین آرشام رو از پشت در شنیدم. تا خود ویلا دویدم و با حالی زار در رو باز کردم. همه توی سالن نشسته بودن. با دیدن سر و وضع آشفتم، هراسون از جاشون بلند شدن. فرهاد دوید طرفم و با نگرانی نگاهم کرد. بی بی با صلوات نزدیکم شد.
می دونستم الانه که آرشام سر برسه. با اضطراب رو به فرهاد گفتم: سوییچتو بده فرهاد، همین حالا!
- دلارام این چه سر و وضعیه؟! آرتام کجاست؟!
داد زدم: فرهاد سوییچتو بده، خواهش می کنم.
بنده خدا کپ کرده بود. منم توی حال خودم نبودم. سوییچو از توی دستش چنگ زدم و به سمت در پشتی که توی آشپزخونه بود، دویدم. قبلا دیده بودمش، به حیاط خلوت پشت ویلا راه داشت.
فرهاد پشت سرم اومد. توی تب داشتم می سوختم اما کف دستام سرد بود. نشستم پشت فرمون و تا دیدم فرهادم می خواد سوار بشه، قفل ماشینو زدم. زد به شیشه، شیشه رو دادم پایین.
- دلارام داری چکار می کنی؟ بیا پایین.
- فرهاد برو، داره دیر می شه.
- دلارام توی تب داری می سوزی دختر. بیا پایین با هم حرف می زنیم.
زل زدم توی چشماش و نالیدم: تموم شد فرهاد، دیگه همه چی تموم شد.
مات و مبهوت نگاهم کرد. شیشه ی پنجره رو کشیدم بالا و ماشینو روشن کردم. آرشام رو دیدم که از پشت ویلا می دوید سمت ما. دنده عقب گرفتم تا جلوی ویلا و با یه حرکت فرمونو چرخوندم و پامو روی گاز فشار دادم. ماشین با صدای وحشتناکی از جا کنده شد. با سرعت به طرف در می روندم و صدای فریاد آرشام رو می شنیدم که رو به سرایدار داد می زد در رو باز نکنه؛ اما سرایدار که سرعت بالای ماشینو دید، ناچار شد در رو باز بذاره و ازش فاصله بگیره. از در رفتم بیرون و لحظه ی آخر آرشام رو دیدم که روی سنگ فرش ویلا زانو زد.
با سرعت سرسام آوری می روندم. توی اون لحظه به قدری حالم بد بود که حساب نمی کردم این ماشین فرهاده و دستم امانته. دیوونه شده بودم. به جنون رسیده بودم. دیگه هیچ کدوم از کارام دست خودم نبود. فقط می خواستم فرار کنم.
من متعلق به اینجا نیستم. از اولم نباید می اومدم. باید توی همون جهنمی که پنج ساله دارم توش دست و پا می زنم می موندم. من متعلق به آزادی نیستم. من لیاقت آرامشو ندارم. من زاده ی غمم، زاده ی آتش. من لایق مرگم. حتی لیاقت نداشتم دو روز عشقمو واسه خودم نگه دارم. اون منو نمی خواد. توی صورتم زل زد و گفت بدون تو آرومم.
جیغ کشیدم: خـــدایا دارم می میـــرم.
ساکت شدم. نگاهم فقط به جاده بود. با خشونت رانندگی می کردم. بی اختیار دستم رفت سمت پخش. دنبال یه آهنگ بودم که بتونه حال دلمو فریاد بزنه. صداش که بلند شد، سرعتمم بیشتر کردم. دیوونه وار توی جاده ی خیس از بارون می روندم و بی توجه به صدای بوق ممتد ماشینا، فقط پامو روی گاز فشار می دادم.
حرصم گرفته بود که چرا چیزی بهش نگفتم؟! عصبانی بودم از خودم که چرا ساکت موندم؟!
درسته زدم تو صورتش ولی ... اون لحظه همینو براش کافی می دونستم. دیگه اون دلارام سابق نبودم که با زبون تند و تیزم جواب همه رو بدم. حالا با عقلم تصمیم می گرفتم نه از روی احساس و حس گذرای یه جوون خام و بی تجربه.
اشکی که توی چشمام حلقه بسته بود، نمی ذاشت درست جلومو ببینم. دستمو آوردم بالا و به چشمام کشیدم که نفهمیدم چی شد. برای یه لحظه حواسم پرت شد و صدای بوق وحشتناک یه کامیون که درست از رو به روم می اومد، باعث شد کنترلمو از دست بدم و بی اراده فرمونو چرخوندم سمت راست که با کامیون برخورد نکنم و اون با سرعت از کنارم رد شد؛ اما من ... ماشین منحرف شد سمت راست جاده که یه تپه ی پر از درخت بود و فقط خودمو می دیدم که بین زمین و هوا معلقم و بعد از اون سرم با لبه ی پنجره اصابت کرد و جوشش و گرمی خون رو، روی صورتم حس کردم.
ماشین دو تا ملق زد تا اینکه ایستاد و در اثر تکونای شدیدش فرمون توی قفسه ی سینم فرو رفت که درد بدی رو توی سینم حس کردم و بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم. فقط لحظه ی آخر دیدم که از کاپوت جلو داره دود بلند می شه و توی همون حال همه چیز جلوی چشمام سیاه شد.
«از زبان راوی، سوم شخص: پس از خارج شدن دلارام از ویلا»
آرشام نفس زنان در حالی که رنگش حسابی پریده بود در ویلا رو باز کرد. امیر و مهناز خانم با دیدنش توی اون وضعیت به طرفش دویدند، ولی آرشام با لبانی کبود و نگاهی خسته از اون ها سراغ دلارام رو می گرفت.
امیر: از در پشتی که توی آشپزخونه است رفت بیرون. آرشام چی شده؟ آرشام، آرشام با توام، صبر کن حالت خوب نیست.
اما آرشام بی توجه به داد و فریادهای امیر از ویلا بیرون رفت. امیر پشت سرش بود. با دیدن دلارام توی ماشین خواست قدم هاش رو تندتر برداره، ولی نمی تونست. نفساش نامنظم بود. صدای تپش های بلند قلبشو خیلی واضح می شنید. بلند بود، بلندتر از حد معمول. به این صدا عادت داشت ولی الان فقط واسش مایه ی عذاب بود.
در حالی که دستش روی قلبش مشت شده بود، فقط اسم اونو صدا می زد. هیچ رمقی توی پاهاش حس نمی کرد. روی صورتش عرق سرد نشسته بود و همچنان به خاطر نگه داشتن همه ی زندگیش می دوید. می خواست دلارامش رو با هر دو دستش بگیره و فریاد بزنه که از این در لعنتی بیرون نرو. اما انگار با هر قدم خودشو به مرگ نزدیک تر می دید و درست زمانی اونو حس کرد که دلارام با سرعت زیاد از در ویلا بیرون رفت.
بین راه زانو زد. نفسش رفت، همه چیزش، دلارامش، آرامشش، تموم زندگیش از در همین ویلای لعنتی زد بیرون. و حالا که نفسش نبود، زندگی رو هم نمی خواست.
خسته بود. جونی توی تن نداشت. تموم این دویدن ها و استرس و اضطراب ها براش سم بود. حرفای دکترش هنوزم توی گوشش زنگ می زد.
«آقای تهرانی چون خودتون خواستید رک همه چیز رو در خصوص بیماریتون می گم. متاسفانه شما شانسی برای ادامه ی زندگی ندارید. چون دارید با خودتون لج می کنید! مگر اینکه تن به عمل جراحی بدید که اونم ریسکه و شانس موفقیت زیر پنجاه درصده. وضعیت شما خیلی وخیمه و نظر پزشکی من اینه که هر چه سریع تر برای درمان اقدام کنید؛ در غیر این صورت ...»
صدای شیون مهناز خانم، صدای پر از بغض و نگاه اشک آلود امیر، نصیحت های بیتا که به خاطر آرشام یکی از بهترین استادانش رو به عنوان پزشک معالج به اون معرفی کرده بود، اما آرشام از دنیا بریده بود. انگیزه ای نداشت. هنوزم دلارامش رو می خواست. اگه قلبش ضعیف می زنه اما هنوزم داره می زنه، فقط به خاطر اینه که عشق اونو توی سینش حفظ کرده بود. اما باور داشت که دلارام با اون خوشبخت نمی شه. دلارام حق حیات داشت، حق زندگی. زندگی در کنار کسی که سالمه و در اون صورت می تونه خوشبختی عشقش رو تضمین کنه. می دونست فقط فرهاده که ... حتی فکر کردن بهشم آزارش می داد؛ برای همین نمی تونست خودشو کنترل کنه. تا نگاه دلارام رو روی فرهاد می دید، دیوونه می شد. حس می کرد یکی با یه چاقوی تیز داره قلب نیمه جونشو تیکه تیکه می کنه.
دیشب توی کلبه، بعد از سال ها همون آرامشی رو که پنج سال داره توی حسرتش می سوزه رو پیدا کرد. پیش دلارام، با اون، با همسرش، با کسی که همه ی دنیاش بود، با کسی که نفسش به نفس اون بسته بود.
اما امروز دقیقا وقتی دلارام از کلبه زد بیرون، درد شدیدی رو توی قفسه ی سینش احساس کرد. همون درد همیشگی! که بهش یادآور شد باید از عشقت فاصله بگیری؛ این قلب مدت زیادی دووم نمیاره، پس نادیدش بگیر. نذار اون دختر بیش از این وابستت بشه. پنج سال گذشته و بذار با همون خیال عاشقانه سر کنه. یه آرشام سالم، آرشامی که توی رویاهاش اونو می بینه.
درست مثل آرشام، که حتی با وجود اینکه سه سال از عمرشو توی فراموشی به سر برد، اما تصویر اون دختر رو توی رویاهاش می دید. دختری که روی دیوار اتاقش تصویر صورت زیبا و دوست داشتنیش رو نقاشی کرد. دیواری که درست رو به روی تختش بود. هر شب با دیدن رخ دلنشین اون دختر به خواب می رفت و هر صبح با دیدن صورت آرامش بخشش روزش رو شروع می کرد.
و بعد از سه سال تونست حافظش رو به دست بیاره. با دیدن خواب هایی آشفته و کمک های بیتا. اما دیگه نه دلارامی توی شمال زندگی می کرد و نه نشونی ازش داشت. وقتی امیر بهش گفت که دلارام رو پیدا کرده، بعد از مدت ها لبخند رو روی لبان آرشام دید. نگاهش برق می زد. برق امید! اما با حرف آخر دکتر اون نگاه خاموش شد. اینکه فرصتی نیست.
وقتی رفت وسایل سفره ی عقد رو گرفت، چشمش به اون دو تا قلب قرمز اکلیلی افتاد. نمی خواست اونا رو بخره، حتی قصدشم نداشت. اما ... وقتی دلارام رو توی اتاق دید، حس از تنش رفت. لرزی توی وجودش افتاد که قلب بیمارشم همراه جسمش لرزوند. به اون دو تا قلب عطر یاس زد. همون عطری که یه راز بود بین خودش و دلارام.
شب عقد امیر و پری توی حیاط، با دلی پر از غم نشسته بود و به گل های یاس نگاه می کرد. به گل هایی که صورت زیبا و دلنشین دلارام رو توشون می دید. و زمانی که صداشو از پشت سر شنید، شوکه شد. انگار فرار دیگه فایده ای نداشت. سرنوشت هر کار که بخواد با دلای اونا می کنه و کسی هم نمی تونه بهش بگه نکن، ما هم آدمیم احساس داریم، دیگه عذابمون نده. بــســـــه!
اما برخلاف اصرارهای مکرر امیر و پری، با وجود اینکه همه از این راز باخبر بودند، آرشام خودشو آرتام معرفی کرد. همه رو قسم داد، قسم داد که سکوت کنند. تا به این شکل از دلارام فاصله بگیره.
اما دلارام هم مثل خودش عاشق بود. اگه اون نمی تونه وجود دلارام رو نادیده بگیره، دلارامم نمی تونست. انگار ندای قلب بر عقلشون چیره شده بود. نه آرشام می تونست به درستی نقش آرتام رو بازی کنه و نه دلارام قادر بود آرشام رو فراموش کنه. همه ی هدف آرشام خوشبختی دلارام بود. فکر می کرد داره کار درست رو انجام می ده.
لحظه ای به نداشتن دلارام فکر می کرد و خودشو یک قدم به مرگ نزدیک تر می دید. نمی خواست اون حرفا رو بزنه. داشت عذاب می کشید. می دید که چطور داره قلب ظریف و شکننده ی دلارام رو با جملات سهمگین و محکمش خرد می کنه. اما بازم سکوت کرد. وقتی دلارام از کلبه زد بیرون، خودشم شکست. حرفاش از روی دلش نبود. چرا که با هر کلمه قلب عاشق و خسته ی خودشم به آتیش می کشید.
دنبالش رفت، اما وضعیت جسمیش بهش اجازه نمی داد که تندتر از دلارام بدوه. نا نداشت. حالا که ترسو توی دلش حس می کرد، کم کم داشت توانشو از دست می داد. اون درد بهش فهموند جای تردید نیست. قصدش این بود از دلارام جدا بشه و بره یه جای دور، به دور از همه. جایی که خودش باشه و خودش.
تا وقتی که مرگو در آغوش بگیره؛ آغوشی که جای زندگی بود. زندگی که بهونش دلارام بود.
اما حالا مرگ به زندگی حسادت می کرد. خودشو ارجح می دید به زندگی و از این همه نزدیکی به آرشام مسرور بود. مرگی که طعم تلخ و هُرم سردشو حالا هم داره احساس می کنه. سه سالو توی عذاب فراموشی پشت سر گذاشت، ولی همیشه یه غم مبهمی رو توی سینش حس می کرد.
درسته اون فراموش کرده بود، اما نه همه چیز رو. اون همه ی حوادثو از یاد برده بود، اما عشقشو نه! برای همین تصویر دلارام جلوی چشماش بود. دختری که اسمی ازش نمی دونست، اما با هر بار دیدنش حتی توی رویا آروم می گرفت. بارها خواست بره و دنبالش بگرده، با همون ذهن خاموش؛ اما مسخره بود. توی این شهر بزرگ فقط یه تصویر از چهره ی اون دختر داشت. کجا دنبالش بگرده؟! نه آدرسی داشت و نه نشونی، فقط صبر می تونست درمون دردش باشه. صبر کرد و حالا هم اینجاست. به قول خودش ته خط. خط زندگی، خط سرنوشت، خط خوشبختی که بعد از پنج سال فقط یه شب متعلق به اون بود. خوشبختی آرشام فقط تو یک شب خلاصه شد. اون هم توی کلبه درست وسط جنگل. کلبه ی خاطره ها. خاطره های خوش با عشقی که دنیاشو ساخت. دنیای تاریک آرشام رو به سمت روشنایی سوق داد.
و حالا ... همه ی این اتفاقات با صدای بلند ضربان قلبش عجین شده بود و چون فیلمی از پیش چشمان تار و پر شده از اشکش رد می شد. این صدا درد داشت. صدایی که می گفت از دستش دادی. می گفت خودت کردی. با دستای خودت همه چیز رو نابود کردی، اما تموم شد. صدایی که هر لحظه بلندتر می شد و داد می زد حالا به خوشبختی رسوندیش؟ آره خوشبختش کردی، مردونگی کردی در حقش! دختری رو که یه روزی بهت پناه آورده بود؛ دختری که یه عشق پاکو توی قلبش داشت، از خودت روندی! سزای تو چیزی جز مرگ نیست. مرگ!
دنیا دور سرش می چرخید. قرصش توی جیبش بود، اما هیچ تلاشی واسه برداشتنش نکرد. می خواست خلاص شه از این زندگی نکبتی.
امیر کنارش روی زانو افتاد. با التماس آرشام رو صدا می زد، اما آرشام توی این دنیا نبود. زمانی که صدای امیر و فریاد فرهاد رو چون همهمه ای تو سرش حس کرد، نفسش برید. در حالی که اسم دلارام رو زیر لب زمزمه می کرد و می گفت «منو ببخش» چشماش بسته شد.
امیر نگهش داشت، اما آرشام دیگه نفس نمی کشید.
امیر: آرشام، آرشــــام، داداش چشماتو باز کن ... آرشام! خــدا!
فرهاد: آرشام چش شده؟!
و بلندتر رو به امیر داد زد: با توام امیر.
اما امیر بغض داشت. فرهاد بدون معطلی با یک حرکت آرشام رو از توی بغل امیر بیرون کشید و روی زمین خوابوند. نبضش رو گرفت، نمی زد! گوشش رو روی قلبش گذاشت. هیچ تپشی نداشت.
مات و مبهوت به صورت رنگ پریده و لبان کبود و سرد آرشام نگاه کرد. پلکاش رو از هم باز کرد و مردمک چشماش رو نگاه کرد. در حالی که جیبای آرشام رو می گشت، تند و پشت سر هم گفت: ایست قلبی، حتما باید با خودش قرص نیتروگلیسیرین داشته باشه. لعنتی! کجـــاست؟ قرص زیر زبونیش کجـ ...
قوطی قرص رو توی جیبش پیدا کرد. سریع یه دونه بیرون آورد و دهان آرشام رو به زور از هم باز کرد و قرص رو گذاشت زیر زبونش. هر دو دستشو روی قفسه ی سینش گذاشت و ماساژ داد. با هر فشار زیر لب زمزمه می کرد: برگرد آرشام، برگرد!
دهانش رو باز کرد با هر نفس قفسه ی سینش رو ماساژ می داد.
صدای جیغ و گریه ی بی بی و مهناز خانم تمرکزش رو برهم زد. امیر که خودشم حال و روز خوبی نداشت، رفت سمتشون تا آرومشون کنه. برای بار آخر فرهاد عمل دم و بازدم رو انجام داد و محکم با نرمی دست قفسه ی سینه ی آرشام رو فشار داد. تن آرشام لرزید، مثل یه شوک. لبخند کم رنگی روی لبان فرهاد نشست.
امیر با صدایی گرفته از بغض گفت: همون موقع که اومدی بالای سرش زنگ زدم به اورژانس. لعنتیا پس چرا پیداشون نمی شه؟
فرهاد نبض آرشام رو گرفت. خیلی خیلی کند می زد.
فرهاد: نبضش برگشت. باید هر چه زودتر برسونیمش بیمارستان. حالش اصلا خوب نیست.
امیر مشت گره کردش رو توی هوا زد و با حرص گفت: د لامصبا چرا این قدر لفتش می دین؟
فرهاد با صدایی پر از غم گفت: از کی قلبش ...
امیر با چشمای نمناک در حالی که نگاهش به صورت بی روح آرشام بود گفت: الان دو سال و خرده ای می شه. دکترا می گن امیدی نیست. من و ...
صدای آژیر آمبولانس رو شنیدند و بعد از چند لحظه آمبولانس وارد ویلا شد. مامورین امداد سریعا از ماشین پیاده شدند و در رو باز کردند. فرهاد بهشون موارد لازم رو در مورد بیماری و علت بیهوش شدن آرشام گفت. امیر و فرهاد همراه آرشام رفتند و مهناز خانم که با گریه بی تابی می کرد، همراه لیلی جون و پری و بی بی با ماشین امیر پشت سر آمبولانس حرکت کردند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
آمبولانس رو به روی بیمارستان ایستاد و سه تا پرستار به همراه مردی که لباس پزشکی به تن داشت، همراه دو تا برانکار از در بیمارستان بیرون اومدند. دو تا از پرستارا به طرف آمبولانسی رفتند که قبل از آرشام رسیده بود. فرهاد کنار ایستاده بود تا بقیه کارشون رو انجام بدن. نگاهش به آمبولانس کناری افتاد. دختری که صورتش غرق در خون بود رو داشتن روی برانکار می بردن. و درست همون موقع برانکاری که آرشام رو روش گذاشته بودند، پشت سرش وارد بیمارستان کردند.
فرهاد با دیدن صورت دختر با شک پشت سرش رفت. امیر کنار برانکار آرشام بود و فرهاد با فاصله از اون دختر حرکت می کرد. با یه شوک بزرگ خودشو به برانکار رسوند. توی صورت دختر دقیق شد. خون همه ی صورتش و پوشونده بود اما ... با ترس رو به پرستار گفت: این خانم ...
پرستار نیم نگاهی به صورت وحشت زده ی فرهاد انداخت و گفت: می شناسیدش؟!
فرهاد با صدایی لرزون جواب داد: می شناسمش!
پرستار: پس همراه ما بیاید.
آرشام رو داشتن می بردن بخش مراقبت های ویژه و دلارام رو مستقیما به اتاق عمل. رو به امیر گفت که دلارام تصادف کرده و آوردنش همین بیمارستان. امیر که از همه طرف شوکه می شد، مات و مبهوت مونده بود و نمی دونست چی بگه. دکتر قصد داخل شدن به اتاقو داشت که فرهاد جلوشو گرفت.
فرهاد: ببخشید آقای دکتر من همراه خانم امینی هستم؛ می خواستم از وضعیت جسمانیشون مطلع بشم.
دکتر که عجله داشت گفت: نگران نباش جوون، توکلت به خدا باشه.
و وارد اتاق شد.
زمان به کندی می گذشت. عمل دلارام دو ساعت به طول انجامید و دکتر در حالی که عرق روی پیشونیش رو پاک می کرد، از اتاق بیرون اومد. فرهاد با استرس کنارش ایستاد.
فرهاد: عمل چطور بود دکتر؟ دلارام حالش خوبه؟
دکتر: خدا رو شکر عمل با موفقیت انجام شد. چیز نگران کننده ای نیست؛ فقط ضربه ی بدی به سرش اصابت کرده بود که خدا رو شکر به موقع انتقالش دادن بیمارستان. قفسه ی سینش هم در اثر اصابت با فرمون ماشین ضربه دیده بود که چیز مهمی نبود. نگران نباش پسرم، خانم امینی حالشون به زودی بهبود پیدا می کنه. منتهی باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. از نظر جسمانی خیلی ضعیف هستند و زیر عمل یه بار پاسخ منفی دادن و علایم حیاتیشون کاهش پیدا کرد، اما به موقع عمل کردیم.
فرهاد نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد: ازتون ممنونم.
دکتر: ما وظیفمون رو انجام دادیم پسرم، امیدت به خدا باشه.
و با لبخند از کنارش رد شد. نگاه فرهاد به در اتاق بود که چند تا پرستار برانکاری که جسم نحیف دلارام رو روی خودش داشت، از اتاق عمل بیرون آوردند.
فرهاد در حالی که نگاهش به صورت رنگ پریده ی دلارام بود، از پرستار پرسید: می بریدش بخش مراقبت های ویژه؟
پرستار: بله. تا وقتی بهوش نیومدن اونجا تحت مراقبتن، بعد از اون ان شاء الله منتقل می شن بخش. شما همسرشون هستید؟
و فرهاد بدون لحظه ای مکث جواب داد: برادرشم.
دلارام رو بردن توی اتاق و فرهاد وقتی به دکتر گفت که خودشم پزشکه و می دونه باید چکار کنه، تونست به ملاقاتش بره؛ اما دلارام با سری باندپیچی شده بیهوش روی تخت خوابیده بود.
پرستار در حالی که داشت دستگاه تنظیم حیات و سرم دلارام رو وصل می کرد، رو به فرهاد گفت: خواهر خوشگلی دارین آقای دکتر، خدا بهتون ببخشه. طفلی کلی خون از دست داده بود زیر عمل.
و نفسشو عمیق بیرون داد: خدا خیلی دوستش داشته. هواشو بیشتر داشته باشید.
پرستار از اتاق بیرون رفت. فرهاد کنار تخت دلارام نشست و نگاهش کرد. خودشو مقصر می دونست. اینکه قبل از مسافرت سهل انگاری کرده بود. کیسه ی هوای ماشین مشکل داشت و برای درست کردنش اقدامی نکرده بود. انتظار سفر رو نداشت، وگرنه قبل از این ها اونو برای تعمیر می برد. و حالا همه چیز دست به دست هم داد تا این اتفاق بیفته.

***

پری که تازه متوجه ی تصادف دلی شده بود، خواست بره پیشش، اما فرهاد اجازه نداد و گفت ملاقات ممنوعه.
با گریه نشست روی صندلی. امیر سعی داشت آرومش کنه، اما پری دلش واسه ی صمیمی ترین دوستش، کسی که نه رسما، ولی قلبا حکم خواهرش رو داشت بی تاب بود.
ای کاش آرشام قسمش نداده بود. می دید دلارام چطور داره روز به روز آب می شه، ولی بازم سکوت کرد. خودشو مقصر می دونست. باید به دلارام می گفت اما نگفت. آرزوش خوشبختی خواهرش بود و بین زمین و هوا گیر افتاده بود.
یه طرف آرشام با قلبی بیمار که داره روزای آخرشو سپری می کنه و از طرفی دلارام با قلبی عاشق که تحت هیچ شرایطی حاضر نیست از آرشام بگذره. خودشم نمی دونست کدوم راه درسته و کدوم اشتباه.
مهناز خانم سرشو به دیوار سرامیک شده ی بیمارستان تکیه داده بود. ناله می کرد و اشک می ریخت. آرشام پسر واقعیش نبود ولی مثل پسر خودش دوستش داشت. یاد گذشته ها افتاد. سرنوشت چه بازی هایی که با اون ها نکرد.
بی بی چادرشو کشیده بود توی صورتش و شونه های لرزونش نشون می داد که داره گریه می کنه. هر از گاهی اسم خدا رو زیر لب صدا می کرد و دعا می خوند. تسبیحی که یادگار شوهرش بود و همیشه به گردنش مینداخت، حالا با همون هر دونه رو با صلوات به نیت شفای جون بچه هاش می فرستاد.
فرهاد از پنجره ی بخش به آرشام نگاه کرد. پرستارا دستگاه های کنترل ضربان قلب، فشار خون، تعداد تنفس رو به بدن آرشام وصل کرده بودند و تنها از طریق لوله ی اکسیژن قادر به تنفس بود. فرهاد که اجازه ی ورود داشت، رفت توی اتاق و کنار دکتر که داشت وضعیت کنونی بیمار رو توی پرونده ثبت می کرد، ایستاد.
فرهاد: حالش چطوره آقای دکتر؟
دکتر مکث کوتاهی کرد و در حالی که پرونده رو می بست، اون و به پرستار داد و رو به فرهاد گفت: ایشون از بیماری قلبی حادی رنج می برند. در اثر فشار عصبی که بهشون وارد شده، دچار ایست قلبی شدند.
فرهاد: وقتی بیهوش شد نبض نداشت، اما با ماساژ سینه و تنفس مصنوعی برگشت.
دکتر: افراد ماهر این جور مواقع می دونن باید چکار کنند، اگه شما نبودید بی شک جونشو از دست می داد.
فرهاد: کی بهوش میاد؟
دکتر: هنوز چیزی مشخص نیست. چند تا آزمایش باید روشون انجام بشه. با پزشکشونم مشورت می کنم تا ببینیم خدا چی می خواد. در هر صورت به هوشم بیان این دردا ادامه داره.
بی بی آروم و قرار نداشت تا دلارام رو ببینه.
فرهاد همراه بی بی و پری رفتند سمت اتاق مراقبت های ویژه، ولی فقط از پشت شیشه می تونستند اونو ببینن. بی بی که با دیدن دلی داغ دلش تاز شده بود، زد زیر گریه و در حالی که دستشو به شیشه می کشید زیر لب گفت: الهی بی بی پیش مرگت بشه مادر، کم تو زندگیت سختی کشیدی دخترکم؟ چرا با خودت همچین کردی؟ خدایا شفای بچه هامو از خودت می خوام. هر دوشون جوونن. همه ی امیدم به خودته، نجاتشون بده. خدایا هیچ کس رو گرفتار تخت بیمارستان نکن.
با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک کرد. رو به فرهاد دو تا قرآن کوچیک داد و گفت: پسرم تو که می تونی بری توی اتاق، این دو تا قرآن رو بذار زیر بالشاشون، خیر ببینی مادر.
فرهاد قرآن ها رو از دست بی بی گرفت و بوسید. یکیشون رو گذاشت زیر بالش دلارام و اون یکی رو هم زیر بالش آرشام.

***

آرشام روز دوم بهوش اومد، ولی دلارام هنوز بیهوش بود. دکتر تشخیص داد که در اثر فشار روحی حاد، سیستم عصبیش مختل شده و با وجود اینکه علایم حیاتیش نرماله، اما جای نگرانی نیست و به زودی به هوش میاد. روز سوم دلارام هم آروم چشماش رو باز کرد.
آرشام احساس تنگی نفس داشت، اما با وجود بیماری این علایم طبیعی بود. دکتر تاکید داشت که باید دو روز دیگه توی بیمارستان بستری باشه، اما آرشام که همیشه حرف، حرف خودش بود، قبول نکرد.
دکتر بهش گفته بود بیشتر مراقب باشه، اما آرشام دیگه چیزی از زندگی نمی خواست. فقط دلارام و خوشبختی اون! در اون صورت دیگه با این دنیا کاری نداشت.
وقتی به هوش اومد خواست فرهاد رو ببینه. سرش گیج می رفت و نای حرف زدن نداشت، اما اصرار بیش از حدش فرهاد رو کشوند توی اتاق.
آرشام: من آدم رکی هستم. باید بگم که هیچ وقت ازت خوشم نمی اومد، نمی دونم چرا، ولی از همون اول حس می کردم می تونی رقیبم باشی. توی احساسم اشتباه نکردم، تو واقعا رقیبم بودی. شاید هنوزم باشی، اما من مجبورم به خاطر نجات جونم ازت ممنون باشم. می گم مجبورم چون نمی خواستم نفسمو برگردونی.
فرهاد: ولی این زندگی حق توئه.
آرشام پوزخند زد اما به سرفه افتاد. دستشو روی سینش گذاشت و چند بار نفس عمیق کشید. در حالی که توی حرف زدن مشکل داشت، با صدای بم و گرفته ای گفت:
- وقتی دارم دلارام رو برای همیشه از دست می دم زندگی برام چه معنایی می تونه داشته باشه جز هر ثانیه درد کشیدن و حسرت خوردن؟!
- اما خودت این طور خواستی. این آخر خط نیست آرشام! دلارام نسبت بهت یه عشق پاک و خالص داره. مطمئنم می دونی که همچین عشقی توی این زمونه کم گیر میاد. چرا می خوای نادیدش بگیری؟ با این کارت علاوه بر جسم، روح اون دختر رو هم می کشی.
- اگه پنج ساله پیش مرگمو باور نکرد، این بار باور می کنه. فقط از این قضیه نباید چیزی بهش بگی. به بقیه گفتم به تو هم می گم، در مقابلش سکوت کن، انگار که هیچی نمی دونی. فراموشش کن.
- به نظرت می شه فراموش کرد؟! دلارام نمی تونه تو رو فراموش کنه آرشام، چرا نمی خوای اینو بفهمی؟ آره می دونم قصدت اینه که اونو خوشبخت ببینی، اما دلارام بدون تو نابود می شه. اون این قدری دوستت داشت که پنج سالو به انتظارت نشست. هیچ چیز نبود که بهش ثابت کنه تو زنده ای، فقط قلبش بهش نهیب می زد که تو برمی گردی. اون از همه چیزش گذشت، حتی از خوشبختیش که تو بهش برگردی، اون وقت حرف از جدایی می زنی که حتی امکان پذیرم نیست؟!
- فاصله ی بین عشق و نفرت خیلی کمه. الان ازم دلگیره، اما آروم آروم عشقش سرد می شه. با اون حرفایی که اون روز توی کلبه بهش زدم، شک ندارم همین طور می شه.
- پس معلومه هنوز دلارام رو نشناختی.
آرشام غمگین و گرفته توی چشمای فرهاد خیره شد و گفت: اگه اونو نمی شناختم فکر می کردی دست به این کار می زدم؟ دلارام دختر سرسختیه، برای همین می خوام کمکم کنی.
- تو چیزی ازم می خوای که شدنی نیست. چطور می تونی از عشقت بگذری اونم فقط به خاطر خودش؟
- مگه تو هم همین کار رو نکردی؟ فقط به خاطر اینکه اونو ناراحت نکنی! پس جای تعجب نداره.
فرهاد لبخند زد و سرشو تکون داد.
- نه اشتباه نکن آرشام، من هیچ وقت از دلارام نگذشتم. من حتی وقتی فهمیدم اون تو رو دوست داره بازم دنبالش بودم. خارج که بودم فکرم پیشش بود، حتی همه جا رو دنبالش گشتم. پس بدون ازش نگذشتم. اما درست زمانی پیداش کردم که بهم گفت شوهر داره و شوهرش کسیه که ادعا می کنه همسرش نیست. شک نکن اگه دلارام مجرد بود؛ با توجه به اینکه تو رو دوست داشت بازم برای به دست آوردنش تلاش می کردم. من مثل تو نیستم آرشام! عشق تو قوی تر از منه که حاضری خودت عذاب بکشی ولی عذاب کشیدن معشوقت رو نبینی. اگه دلارام رو بهونه ی زندگی و نفس کشیدنت می دونی، شک نکن که دلارام بعد از تو یه لحظه هم این زندگی رو تحمل نمی کنه. می دونم به خاطر اینکه من قبول کنم این حرفا رو می زنی، وگرنه تو خیلی بهتر از من دلارام رو می شناسی. از وقتی فهمیدم دلارام ازدواج کرده، سعی کردم دیدم رو نسبت بهش تغییر بدم و بشم همونی که خودش می خواست. درسته سخته؛ شاید گاهی حسم رو به یاد بیارم، اما دیگه نمی خوام بهش بها بدم. حتی اگه طلاقشم بدی من باهاش ازدواج نمی کنم. دلارام بعد از تو حاضر نیست حتی به هیچ مرد دیگه ای نگاه کنه، چه برسه بخواد از نو زندگیش رو بسازه.
و آروم تر، با لحنی تاثیر گذار گفت: ما آدما با امید زنده ایم. دلارامم به امید تو زنده موند. تو هم به امید اون نفس بکش و سعی کن زندگی کنی. اگه همه ی دنیا گفتن امیدی نیست، تو بگو هست. چون تا وقتی بنده ی ...
به بالا اشاره کرد و ادامه داد: اون بالایی هستی، همه چیز حله.
آرشام ساکت بود.
فرهاد مکث کرد و گفت: ازت می خوام خوب فکر کنی. به همه چیز! تو با این کارت دلارام رو خوشبخت نمی کنی، فقط هر دوتون رو عذاب می دی. اون ذره ذره آب می شه. دلارام به اندازه ی کافی توی زندگیش سختی کشیده، بذار یه کم هم توی آرامش زندگی کنه.
- حرف منم همینه که اون توی آرامش باشه. آرامش دلارام پیش من نیست. من با این قلب مریضم که یه لحظه می زنه و یه لحظه از کار میفته، چطور می تونم به کسی امید بدم که ...
سکوت کرد. فرهاد که منظورش رو فهمیده بود گفت:
- اگه بخوای می تونی. اگه واقعا دوستش داری سخت نیست.
خواست از اتاق بره بیرون که آرشام گفت: برادرانه؟!
فرهاد با تعجب برگشت. آرشام با اخم کم رنگی ادامه داد: حست به دلارام رو می گم. برادرانه است؟!
فرهاد لبخند زد و جواب داد: شک نکن.
- ولی هنوزم حس می کنم رقیبمی.
فرهاد خندید.
- فکر کنم تا همین چند دقیقه پیش داشتی یه چیز دیگه می گفتی.
لبخندش کم رنگ شد. با لحن آروم تری گفت: آرشام بهتره نه خودتو گول بزنی نه منو. تو هیچ وقت نمی تونی از دلارام بگذری.
رفت سمت در که صدای آرشام رو شنید: مجبورم. گاهی آدما از روی اجبار یه کارایی می کنن که شاید واقعا در توانشون نباشه. فرهاد لحظه ای مکث کرد و از اتاق بیرون رفت. یه جورایی به اون حق می داد. آرشام عاشق بود و از دید یه عاشق واقعی به قضایا نگاه می کرد که غم تو چشمای دلارام رو نمی تونست ببینه. اینکه خشم توی چشماش خونه کنه، بهتر از غمیه که لحظه لحظه نابودش کنه. خشم مهر رو سرد می کنه، اما غم آتیش عشقشون رو شعله ورتر.
کارای آرشام رو درک می کرد. آرشام واقعا قلب بزرگی داشت. گذشت کار هر کسی نیست، مخصوصا از کسی که عاشقانه اونو در حد پرستش می دونی.
**************************
دلارام
توی حیاط نشسته بودم و بی هدف به گلای توی باغچه نگاه می کردم. دقیقا چهار روزه که از بیمارستان مرخص شدم و برگشتیم تهران. از اون تصادف لعنتی چیز زیادی یادم نیست، فقط دردی که توی سر و قفسه ی سینم حس کردم و بعد هم تمومش فقط توی تاریکی خلاصه می شد. وقتی به هوش اومدم سرم به شدت درد می کرد. با جریاناتی هم که واسم پیش اومده بود، سریع با کوچک ترین حرفی از کوره در می رفتم.
بیچاره فرهاد این مدت خیلی هوام رو داشت. چند بار خواست باهام حرف بزنه، اما من به هر نحوی براش بهونه تراشی می کردم. دوست داشتم تنها باشم. به این تنهایی نیاز داشتم.
احساس خلاء می کردم. احساس یه آدم پوچ و بی ارزش، یه آدم شکست خورده، کسی که همه ی امیدها و آرزوهاش رو توی یه شب از دست داده و حالا هم با تنی خسته و ذهنی درگیر می شینه یه گوشه و بی هدف به یه نقطه خیره می شه.
وقتی توی بیمارستان چشمام رو باز کردم و حوادث رو به یاد آوردم، یه لحظه پیش خودم گفتم یعنی می شه تمومش فقط یه خواب بوده باشه؟!
منتظرش بودم، اما اون نیومد. اون بی معرفت، اون نامرد، حتی نکرد یه ثانیه بیاد پشت پنجره تا ببینه مردم یا هنوز زندم و دارم نفس می کشم؟ یعنی تا این حد واسش بی ارزشم؟ تموم این مدت داشت بازیم می داد؟ همش دروغ بود؟
اون نگاه های دلگرم کننده، اون آغوش مهربون که خاص بودنش رو با همه ی وجود حس کردم و اون حرفا که به یقین رسیده بودم آرشام داره از ته دلش با تموم غروری که داره می گه منو می خواد.
آخه چطور می تونم باور کنم؟ که آرشام ... اون چطورمی تونه این قدر پست باشه؟ با اون دخترایی که یه روزی مورد انتقامش قرار می گرفتن هیچ فرقی نداشتم. منم یه مهره بودم و حالا یه مهره ی سوخته. آرشام قلبی توی سینش نداشت که بشه به عنوان یه انسان روش حساب کرد.
دستامو بی اراده مشت کردم و در حالی که دندونامو روی هم فشار می دادم، زیر لب غریدم: عوضــــی!
با حرص از جام بلند شدم. با پری حرف نمی زدم. به خاطر سکوتش، به خاطر اینکه تموم مدت می دونست و چیزی نگفت. ازش دلگیر بودم. از کسی که مورد اعتمادم بود. اما اون جانب آرشام رو گرفت و در برابر من سکوت کرد.
از بی بی هم دلم پر بود، اما هر کار کردم دیدم نمی تونم. اون توی این مدت خیلی بهم کمک کرد. تنهام نذاشت و در همه حال هوامو داشت. مطمئنم به خاطر قسم آرشام سکوت کرده، چون می دونستم تا چه حد روی این مسایل حساسه. از بقیه توقعی نداشتم، اما از پری بیشتر از اینا انتظار داشتم.
بعد از اینکه به هوش اومدم با فرهاد تماس گرفتن و گفتن یه مورد اورژانسی داره و باید برگرده تهران. وقتی مرخص شدم تنها خواستم این بود که دیگه نمی خوام اینجا بمونم. از این سفر فقط یه خاطره ی بد و چرکین توی دلم مونده بود. به خاطر وضعیتم خواستم دو روز مرخصی بگیرم، اما رییسم قبول نکرد. گفت یا برمی گردم شرکت یا دنبال یه منشی جدید می گردن. مجبور بودم یه جوری سرمو گرم کنم و به اصرار بی بی واسه ی استراحت گوش نکردم و برگشتم سر کارم.
اونجا پری رو می دیدم و باهاش حرف می زدم، اما خیلی راحت متوجه ی دلخوریم می شد و واسه همین مکالماتش رو کوتاه می کرد.
با خشمی که توی وجودم پر بود رفتم توی اتاقم. چشمم به دست نوشته هام افتاد. با چند گام بلند خودمو بهشون رسوندم و چند برگش رو با حرص از روی میز برداشتم. همین که خواستم از وسط پارشون کنم، دستم توی هوا خشک شد.
چرا می خوام از حقایق فرار می کنم؟ با پاره کردن این چند خط نوشته آروم می شم؟ نه با اینا هم نمی تونم. دندونام رو روی هم فشار دادم و پرتشون کردم روی میز. خودمم افتادم روی صندلی. به موهام چنگ زدم.
آرشام لعنتی تو با من چکار کردی؟ خدایا ای کاش توی اون تصادف مرده بودم. چرا الان زندم؟ که همه شاهد هر ثانیه زجر کشیدنم باشند؟

***

فرهاد: خب چه خبرا؟
با لبخند کم رنگی نگاهش کردم.
- خبر خاصی نیست. سرت خیلی شلوغه؟
- از وقتی برگشتم تهران دیگه وقت نمی کنم سرمو بخارونم.
سکوتمو که دید گفت: چیزی شده؟
دسته ی کیفمو توی مشتم فشار دادم. با تردید گفتم: قضیه ی من و آرشام رو که می دونی؟
سرشو تکون داد.
- آره، خب خودت گفتی. اتفاقی افتاده؟
پوزخند زدم.
- هنوز نه.
- منظورت چیه؟
سرمو زیر انداختم. نگاهم به دسته ی کیفم بود که توی مشتم داشت له می شد.
- من می خوام ...
نفس عمیق کشیدم و نگاهش کردم.
- من می خوام هر چه زودتر از آرشام جدا بشم.
فرهاد با دهانی باز نگاهم کرد و گفت: چی؟!
با همون پوزخند نگاهش کردم.
- چرا باید اسم مردی توی شناسنامم باشه که تموم مدت با حیله و نیرنگ بازیم داد تا به منافع خودش برسه؟ ازش متنفرم. اون به ...
پرید وسط حرفم و گفت: بس کن دلارام، این چه حرفیه که می زنی؟
از جام بلند شدم و رفتم جلوی میزش ایستادم. دستام رو به لب میز گرفتم و با حرص گفتم: دیگه نمی خوام از روی احساس تصمیم بگیرم. می خوام کاری رو بکنم که درسته.
- اما این کار تو درست نیست دلارام. بهتره با خودشم حرف بزنی، شاید بخواد که ...
- ما هیچ حرفی با هم نداریم. این قدر پست و نامرد بود که حتی به خودش زحمت نداد بیاد بیمارستان. درسته می گه دیـ ...
سکوت کردم و در حالی که صورت فرهاد رو از پشت پرده ای از اشک محو و مات می دیدم، گفتم: زندگی من خیلی وقته نابود شده فرهاد. واقعا احمق بودم که تموم مدت داشتم توی رویا زندگی می کردم. همش وَهم و خیال بود. آرشام از همون اولم توی زندگی من نبود و من باور داشتم که هست. اون این قدر نامرد و سنگدل بود که علاوه بر جسم با روحمم بازی کرد. بدجور ضربه خوردم فرهاد. الان فقط یه مرده ی متحرکم که به زور تلاش می کنم نفس بکشم. دیگه نمی خوام زندگیم رو از نو بسازم، فقط می خوام ادامش بدم، اما این بار تنها. با همون غروری که از وقتی فهمیدم دوستش دارم گذاشتمش کنار ولی حالا ...
کمی سمتش خم شدم و محکم گفتم: بهش ثابت می کنم اونی که شکست خورده من نیستم. ظاهر قضیه شاید اینو نشون بده، اما من حقیقتو رو می کنم.
برگشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که صدام زد.
- صبر کن.
نگاهش کردم که گفت: خیلی حرفا باهات دارم.
- چه حرفایی؟!
- اینکه تا دیر نشده همین الان همه چیز رو بدونی بهتره. تو هم حق داری که ...
یکی دو تا تقه به درخورد. چون پشت در بودم کنار ایستادم.
یکی از پرستارا بود، در حالی که توی چشماش ترس و نگرانی موج می زد، رو به فرهاد گفت: آقای دکتر مریض اتاق صد و نه حالش اصلا خوب نیست.
فرهاد که از روی صندلی بلند شده بود، میزشو دور زد و وسط اتاق ایستاد.
- باز چی شده؟!
پرستار: این قدر تقلا کرد که بخیه هاش باز شد. دو تا از پرستارا دستاشو نگه داشتن تکون نخوره. کل بیمارستانو گذاشته روی سرش و می گه می خواد با دکتر حرف بزنه. تو رو خدا زودتر بیاید ببینید چی می گه.
همراه فرهاد از اتاق رفتم بیرون. همون طور که با عجله می رفت سمت بخش، رو به من گفت: توی حیاط باش. کارم که تموم شد میام.
سرمو تکون دادم و رفتم توی حیاط. روی یکی از صندلیا نشستم. حسابی توی فکر بودم. به اینکه فرهاد در مورد چی می خواد باهام حرف بزنه؟! نمی دونم چقدر گذشته بود که با شنیدن یه صدا و یه اسم آشنا سرمو بلند کردم. و دقیقا همون موقع که نگاهم بهشون افتاد. باهاش چشم تو چشم شدم. مات و مبهوت سر جاش ایستاد و من بی حرکت فقط نگاهش می کردم. و درست زمانی که بیتا رو کنارش دیدم، اخمی ناخواسته نشست روی پیشونیم.
آرشام آروم و مثل همیشه با ظاهری محکم و جدی به طرفم اومد و بیتا هم که حالا متوجه ی من شده بود، با لبخند پشت سرش اومد.
از جام تکون نخوردم، فقط سعی داشتم نگاه عصیانگرم رو جوری توی چشماش بندازم که پی به نفرت درونیم ببره.
رو به روم ایستاد و با همون اخمی که مهمون همیشگی صورتش بود، گفت: اینجا چکار می کنی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
پوزخند زدم و یه نگاه سرسری به قد و هیکل خوش فرمش انداختم. شلوار جین آبی نفتی که با کت اسپرتش ست بود و بلوز آبی تیره.
- جالبه، فکر می کنم این منم که باید ازتون بپرسم اینجا چکار می کنید؟! خب شاید ندونید که این بیمارستان محل کار فرهاده، پس اومدن من به اینجا همچینم بی دلیل نیست.
نگاهش چقدر عمیق بود. معذب نبودم، به هیچ وجه! اما ... دیگه خواهان این نگاه هم نبودم. چشمایی که یه روزی همه ی دنیام بود و حالا ...
صدای بیتا باعث شد نگاهم رو از آرشام بگیرم. مثل همون سری که توی شمال دیده بودمش خنده رو بود.
بیتا: راستش من واسه یه کاری مجبور شدم بیام تهران. دیشب همراه مامی رسیدیم خونه ی خاله مهناز. صبح آرشام لطف کرد منو رسوند بیمارستان تا کارامو انجام بدم.
و با مهربونی که ذاتی بودنش کامل حس می شد، نگاهش کرد و گفت: اصرار کردم برگرده خونه اما قبول نکرد و ...
و جمله ای که آرشام با خونسردی تمام به زبون آورد. انگار که همون موقع یکی یه سطل آب سرد روی سرم خالی کرد. وجودم یخ بست.
آرشام: خودمم این اطراف کار داشتم.
و در حالی که توی چشمام زل زده بود، ادامه داد: کارای داداگاه رو دارم انجام می دم. فکر کنم همین روزا احضاریشو واست بفرستن.
نمی دونم شاید رنگم پریده بود که بیتا با نگرانی نگاهم می کرد. خواستم آروم باشم، به نگاه معمولی و لحن خونسردش توجه نکنم، ولی نتونستم! دست خودم نبود. می خواستم بی تفاوت باشم، اما سخت بود. اینکه تا چند روز پیش با جون و دل دوستش داشتم و حالا باید نقش آدمی رو بازی کنم که قلب سرد و بی روحش پر شده از نفرت. نفرت از شوهرم! کسی که هیچ وقت حاضر نشدم شناسنامش رو باطل کنم؛ حتی وقتی گفتن اون مرده بازم این کار رو نکردم.
چقدر این حس عذاب آوره. با اینکه از آرشام انتظار می رفت اینو بگه، اما بازم تاب و تحملشو نداشتم.
رو به بیتا آروم ولی جدی گفت: بهتره دیگه بریم.
بیتا که نگاهش روی من بود، سرشو تکون داد و پشت سر آرشام راه افتاد.
از اونجا که دور شدن، کیفمو انداختم روی شونم. با سرعت از در بیمارستان زدم بیرون. دستمو واسه ی اولین تاکسی بلند کردم و سوار شدم. دیگه مجالی نبود که جلوی اشکامو بگیرم. سرمو چسبونده بودم به شیشه ی ماشین و دونه دونه اشکام صورتمو خیس می کرد.
ازت متنفــرم آرشام! ازت متنفرم لعنتــی! تویی که همه چیزمو ازم گرفتی.
صدای زنگ گوشیم بلند شد. فرهاد بود.
- الو دلارام، کجا رفتی تو دختر؟!
بغضمو قورت دادم و گفتم: بی بی زنگ زد، دارم می رم خونه.
- توی اولین فرصت بهت سر می زنم.
- باشه. کاری نداری؟ توی ماشینم صدات قطع و وصل می شه.
- نه، فقط مراقب خودت باش. خداحافظ.
- باشه، خدانگهدار.
با دستمال اشکامو پاک کردم. مجبور شدم به فرهاد دروغ بگم. یاد حرفای آرشام افتادم. پس جدی جدی داره طلاقم می ده! منم که همینو می خواستم، برای همین رفتم پیش فرهاد تا تصمیمم رو باهاش درمیون بذارم.
صدایی توی سرم پیچید که بلند داد می زد تو اینو نمی خواستی. آره شاید نمی خواستم، شاید هنوزم نمی خوام. قلبم هنوزم داره تند می زنه. وقتی دیدمش ضربانش رو بلندتر از قبل حس کردم. یعنی هنوزم ... نه، دیگه نه! تمومش کن دلارام! دیگه احمق نباش. به خودت بیا و ببین که داره باهات چکار می کنه. تو چشمات زل می زنه و می گه به همین زودی احضاریش به دستت می رسه! ای کاش لااقل اون قدری حالیش می شد که بفهمه چقدر عشقم نسبت بهش پاک بود. به حرمت همون عشق این کارا رو باهام نمی کرد. آرشام واقعا خودخواه بود. خوادخواه، مغـــرور و سنگدل!

***

تازه شام خورده بودیم و داشتیم سفره رو جمع می کردیم که صدای در بلند شد. بی بی خواست بلند شه که گفتم من باز می کنم. پری بود، با یه ظرف آش رشته توی دستش.
پری: ببینید براتون چی آوردم. مامان یه آشی پخته که انگشتاتونم باهاش می خورید.
ظرفو گذاشت جلو بی بی و گفت: بفرما بی بی.
بی بی: قربون دستت مادر، چرا زحمت کشیدی؟
پری: زحمتی نداشت بی بی. راستی شام چی داشتید؟
بی بی: لوبیا پلو. بشین برات بیارم دخترم.
پری: دست و پنجه ات طلا بی بی.
بی بی با لبخند رفت توی آشپزخونه. سرسنگین نشستم و سفره رو دوباره پهن کردم. سنگینی نگاه پری روم بود و من بی تفاوت بودم. بی بی بشقاب لوبیا پلو رو گذاشت جلوی پری، اونم با اشتها شروع کرد و ظرف چند دقیقه بشقابو برق انداخت.
پری: عالی بود بی بی، دستت درد نکنه. به عمرم لوبیا پلو به این خوشمزگی نخورده بودم.
بی بی که از تعریفای پری خوشحال شده بود گفت: نوش جونت مادر، گوشت بشه به تنت. زیاد پختم، یه ظرفم واسه مادرت ببر.
از کنارشون بلند شدم و رفتم توی اتاقم. منتظر بودم پری بره که برم کمک بی بی ظرفا رو بشورم. می دونستم اومدنش اینجا بی دلیل نیست، حدسمم درست بود. پاشد اومد توی اتاق.
با شیطنت خندید و گفت: از دست من فرار می کنی؟!
حتی یه لبخند خشک و خالی هم تحویلش ندادم. سکوتم رو که دید در رو بست و اومد کنارم روی تخت نشست.
آروم گفت: دلی بگم غلط کردم، شکر خوردم، خریت کردم، منو ببخش، بی خیال این سکوت چند روزت می شی؟
نگاهش کردم.
- احساس پشیمونی می کنی؟
- به خدا خیلی.
- دیره.
- می دونم، اما تو ببخش. باور کن همش به خاطر خودت بود.
- به خاطر خودم؟! پری توی چشمام زل بزن و بگو کجای این سکوت به نفع من تموم شد؟ جز اینکه ...
نفسمو با حرص بیرون دادم و رومو ازش برگردوندم.
- به ارواح خاک بابام که واسم عزیزه، هیچ قصدی جز کمک نداشتم. آرشام به هممون گفت سکوت کنیم و هرکدوممونو به یکی از عزیزانمون قسم داد تا مطمئن بشه چیزی بهت نمی گیم.
خندیدم، خنده ای از سر عصبانیت.
- خیلی جالبه! اون لعنتی این قدر پسته که هر کاری بخواد می کنه و واسه ی راحتی کارش دیگرانو محض سکوت قسم می ده. قسم به خاطر چی؟ بالاخره باید یه چیزی باشه که بخواد پنهونش کنه یا نه؟ من اگه می فهمیدم اون آرشامه چه اتفاقی میفتاد؟ هان؟ تو بگو پری.
سرشو انداخت پایین. اشک صورتشو پوشونده بود. لبشو گزید. دستمو گذاشتم روی شونش. سرشو بلند کرد و با هق هق نگاهم کرد.
- پری؟! دیوونه واسه چی گریه می کنی؟!
- دلارام منو ببخش.
فقط نگاهش کردم.
محکم بغلم کرد. با هق هق گفت: دلارام تو رو خدا بگو منو می بخشی. آرشام بیشتر به من و بی بی حساسیت نشون می داد، چون می دونست ممکنه یه کدوم از ما جلوت لب باز کنیم و حقیقتو بگیم.
- کدوم حقیقت؟! اینکه اون آرشامه نه آرتام؟!
با گریه از توی بغلم اومد بیرون و دستامو گرفت. ملتمسانه توی چشمام نگاه کرد و گفت: هیچ کس جز خودش نمی تونه بهت بگه دلی. خودتو بذار جای من، اگه یکی بیاد و به خاک پدرت قسمت بده که لب از لب باز نکنی، چکار می کنی؟ حاضر می شی قسمتو بشکنی؟ دلی از ما توقع نداشته باش. به خدا خیلی سخته. نه راه پس داریم نه راه پیش. تو رو قرآن این قدر زود تصمیم نگیر، برو باهاش حرف بزن.
- تو چی داری می گی پری؟! مگه قضیه چیه؟! داری منو می ترسونی.
- اینا رو بهت گفتم تا بتونی حالمو درک کنی. از یه طرف عزیزترین دوستم و از یه طرف دیگه قسمی که خوردم. از بی بی هم توقع نداشته باش، اون بنده خدا از همه ی ما بیشتر دلسوزته، ولی خودتم می دونی تا چه حد معتقده. امروز با گریه به مامان گفته بود دلارام توی خونه خیلی کم باهام حرف می زنه، دیگه پیشم درد و دل نمی کنه، انگار بهم بی اعتماد شده.
با خشم دستشو پس زدم و بلند شدم.
- آره بی اعتمادم. الان به همتون همین حسو دارم. یه چیزی رو می دونید و دارید ازم پنهونش می کنید. واسه اینکه ساکت بمونید می گید قسم خوردید. خیلی خب قبول، نمی خواید قسماتونو بشکنید، اما معلومه که حال و روز منم واسه هیچ کدومتون اهمیت نداره.
- دلارام خودتم خوب می دونی که این حرفت حقیقت نداره. به خاطر همین می گم برو با خودش حرف بزن.
داد زدم: برم با کی حرف بزنم؟ با اون بی معرفتی که امروز توی چشمام زل زد و گفت می خواد طلاقم بده؟
مات نگاهم کرد.
- چی؟! آرشام اینو گفت؟!
پوزخند تلخی نشست روی لبام.
- همین آدمی که می گی برم باهاش حرف بزنم تا ببینم دردش چیه و چرا داره باهام این کارا رو می کنه، رسما داره طلاقم می ده. از همون اولم قصدش بازی دادن من بود که موفقم شد. مگه راهی هم واسه حرف زدن باقی گذاشتــه؟!
بلند شد و اومد طرفم.
- دلی تو می تونی جلوشو بگیری. اگه هنوزم دوستش داری نذار کاری کنه که بعد هر دوتون از انجامش پشیمون بشید. اون الان نمی فهمه که داره چکار می کنه، فکر می کنه راه درست همینه.
- اتفاقا راه درست همینه، ما باید از هم جدا بشیم!
دستامو گرفت و تکونم داد.
- دلی هیچ می فهمی چی می گی؟!
رفتم عقب.
- من تصمیممو گرفتم، دیگه نمی خوام بیشتر از این جلوش خار و کوچیک بشم. دیگه نمی ذارم غرورمو له کنه. اون قلبمو با بی رحمی شکست و ایستاد تا صدای شکسته شدنش رو بشنوه، اون وقت توقع داری برم بهش چی بگم؟!
دستشو گرفتم و جدی و محکم گفتم: پری اگه می خوای ببخشمت باید دیگه اسم اون لعنتی رو جلوی من نیاری. باید واقعا مثل یه خواهر کنارم باشی. من می خوام غرور از دست رفتم رو برگردونم. می خوام فراموش کنم کسی رو که یه روزی می گفتم عاشقشم. می خوام واسه همیشه از قلبم بیرونش کنم.
- گوش کن دلارام ...
- یا قبول کن یا دیگه اسممو نیار.
- ولی ...
- فقط جوابمو بده.
سکوت کرد. معلوم بود دو دله. بالاخره لبای لرزونشو از هم باز کرد و گفت: باشه.
لبخند زدم.
- دلی می خوای چکار کنی؟!
- اولین قدمو بر می دارم.
- چی؟!
- از آرشام جدا می شم!
نگاهی اجمالی به کاغذ توی دستم انداختم. مچالش کردم. واسه ی دهمین بار سطل آشغال کنار میزم رو هدف گرفتم و پرت کردم سمتش.
صدای زوزه ی باد نگاهمو کشید سمت پنجره. امشب چه باد بدی میاد. کنار پنجره ایستادم. درختای توی باغ در اثر وزش شدید باد تکون می خوردن. آسمون رعد و برق می زد. یاد فیلمای ترسناک افتادم. بیرون حسابی تاریک بود.
نفس عمیق کشیدم. خواستم برگردم که دستی دور کمرم حلقه شد. با ترس خواستم جیغ بزنم که همون فرد ناشناس اون یکی دستشم آورد بالا و گذاشت روی دهنم. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون که صداشو شنیدم، و پیچیدن صداش توی گوشم مساوی شد با آرامشی که کل وجودمو در بر گرفت. یه حس متفاوت!
- از خیلی وقت پیش زیر پنجره ی اتاقت ایستادم تا بتونم یه لحظه صورت نازتو ببینم، ولی ازم دریغش کردی.
تقلا کردم.
- هیس بمون دلارام، جات همین جاست، توی آغوش من. می خوام نزدیکت باشم.
دستشو از روی دهنم برداشت. از زور هیجان به نفس نفس افتاده بودم. برم گردوند. توی صورتم لبخند زد، پر از مهربونی. دست راستمو گرفت و گذاشت روی قلبش. اول متوجه نشدم، ولی توی چشماش که خیره شدم با تعجب نگاهش کردم. دستمو محکم روی سینش فشار دادم. ضربان نداشت! تنم سرد شد. ترس و وحشت به طرفم هجوم آورد. وجودم از این همه سرما می لرزید.
با صدای لرزونی زمزمه کرد: عشقمو باور کن دلارام.
مکث کرد. بغض داشت و به خاطر همون بغض بود که صداش می لرزید. به لباسش چنگ زدم. لال شده بودم.
- مرگممو باور کن.
و این قسمت از حرفش مساوی شد با صدای رعد و برقی که جسممو توی آغوشش لرزوند.
با شنیدن این حرف وحشت زده جیغ کشیدم. بی وقفه با تموم وجود داد می زدم.
بی بی: دلارام، دلارام دخترم، عزیز دل بی بی چشاتو باز کن.
در حالی که همراه با جیغ اسمشو صدا می زدم، با ترس چشمامو باز کردم. هراسون اطرافمو نگاه کردم و توی جام نشستم. هیچ کس جز بی بی کنارم نبود.
یه لحظه شوکه شدم و مثل دیوونه ها از روی تخت بلند شدم و دویدم سمت پنجره. با همون حالم که تنم خیس از عرق بود، پنجره رو باز کردم. هیچ بادی نمی اومد. همه جا تاریک بود. زیر پنجره رو نگاه کردم، هیچ کس اونجا نبود. با صدای بی بی انگار که به خودم اومده باشم، پاهام سست شد و افتادم روی زمین. سرمو گرفتم توی دستام و صدای هق هقم سکوت اتاقو برهم زد. بی بی اومد کنارم و بغلم کرد. خودشم گریه می کرد.
بی بی: دخترکم چرا بی تابی می کنی؟ آروم باش عزیزم، خواب بد دیدی.
زیر لب یکی از سوره ها رو زمزمه کرد و فوت کرد توی صورتم.
سرمو گذاشتم روی سینش و با گریه گفتم: بی بی دارم می میرم.
- خدا نکنه مادر، این حرفو نزن.
سرمو نوازش کرد و روی موهامو بوسید.
- بی بی آرشام رو تو خواب دیدم.
مکث کرد و گفت: ان شاء الله که خیره.
با هق هق گفتم: می ترسم بی بی، آرشام داشت باهام حرف می زد، می گفت عاشقمه، دستمو گرفت گذاشت روی قلبش، اما اما قلبش ...
ضجه زدم: بی بی قلبش نمی زد. هیچ ضربانی نداشت.
نفسم بالا نمی اومد. بی بی پشتمو ماساژ داد. از جاش بلند شد و چند لحظه بعد با یه لیوان آب کنارم نشست. یه انگشتر طلا توش انداخته بود و با قاشق همش می زد.
- بیا دخترم یه کم از این آب بخور. ترسیدی مادر، رنگ به رو نداری. بخور دخترم.
لیوانو داد دستم. با عطش آبو تا ته سر کشیدم.
دستامو توی دست گرفت. همون طور که نوازشم می کرد گفت: طاقت ندارم هر روز شاهد عذاب کشیدنت باشم. تو برام خیلی عزیزی. الان آروم بگیر بخواب، سعی کن به چیزی فکر نکنی تا فردا صبح. فردا که تعطیله اول وقت زنگ بزن به فرهاد و بگو بیاد اینجا.
با پشت دست اشکامو پاک کرد.
- واسه چی بی بی؟! فرهاد کلی کار داره.
- تو بهش زنگ بزنی میاد. حتی اگه کارم داشته باشه خودشو می رسونه دخترم. از فرهاد بپرس، اون همه چیز رو می دونه.
- چی رو بپرسم بی بی؟!
- در مورد آرشام.
با تعجب نگاهش کردم. دستمو گرفت و بلندم کرد.
- بیا بگیر دراز بکش. فردا زنگ بزن بیاد پیشت. وقتی ازش بپرسی همه چیز رو بهت می گه.
نشستم روی تخت. هنوزم بهت زده نگاهش می کردم. تا خیالش از جانبم راحت نشد از اتاق بیرون نرفت.
روی تخت دراز کشیده بودم، ولی نگاهم به سقف بود. هر چی فکر می کردم تا بفهمم منظور بی بی چی بود که فرهاد همه چیز رو می دونه، به نتیجه ای نرسیدم.
بعد از شنیدن حرفای پری و تردیدی که توی نگاهش دیدم، کنجکاو شدم ته و توی قضیه رو در بیارم، اما جوری که کسی پی به اشتیاقم نبره. دیگه نمی تونستم غرورم رو نادیده بگیرم. به خوابم فکر کردم. هنوزم که یادش میفتم تنم می لرزه.
مادر خدا بیامرزم همیشه می گفت خواب همیشه یه نشونه است. گاهی اوقات تعبیرش یه چیز دیگه است، اما اون خواب می تونه واست یه هشدار باشه. و حالا ... یعنی خوابی که امشب دیدم، واقعا می تونه یه هشدار باشه؟!

***

با شنیدن زنگ در مطمئن بودم فرهاده. آیفون رو جواب دادم. خودش بود. بی بی خونه نبود. از نیم ساعت پیش رفته بود پیش لیلی جون. در رو باز کردم. فرهاد لبخند به لب پشت در ایستاده بود. مثل همیشه خوش تیپ و اتو کشیده. با لبخند جواب سلامش رو دادم و اومد تو.
با دست به پذیرایی اشاره کردم. خواستم برم توی آشپزخونه که گفت: دلارام چیزی نیار، زود باید برم.
سرمو تکون دادم و رو به روش نشستم. نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. همون موقع صدای زنگ در بلند شد. با تعجب بلند شدم و جواب دادم.
- بله؟!
- سلام دلارام جون، شمایی؟
- بله خودم هستم، شما؟!
- من بیتام عزیزم. به جا آوردید؟ دخترخاله ی امیر.
با تعجب برگشتم و به فرهاد نگاه کردم.
توی گوشی گفتم: بله بفرمایید تو. آدرسو ...
- بلدم عزیزم، پری قبلا نشونم داده.
دکمه ی آیفون رو فشار دادم.
فرهاد: بیتا خانم بود؟
- آره، تو از کجا فهمیدی؟!
- من ازش خواستم بیاد اینجا.
- آخه چرا؟!
- صبر کن بیاد، می فهمی.

***

با تعجب نگاهشون می کردم، اما ظاهرم اینو نشون نمی داد. رفتارم کاملا جدی و سرد بود و اونم فقط به خاطر بیتا که ناخواسته دل خوشی ازش نداشتم. یه جور احساس حسادت، یه حسادت زنانه که داشت اذیتم می کرد.
فرهاد تک سرفه ای کرد و رو به من گفت: بی بی قبل از تو زنگ زد و همه چیز رو برام تعریف کرد، اما به خاطر اثبات چیزایی که قراره بهت بگم ...
به بیتا اشاره کرد و ادامه داد: خانم دکتر دانش هم باید با من می اومدن.
گیج و منگ نگاهش کردم.
- به خدا نمی فهمم داری چی می گی فرهاد، یه کم واضح تر حرف بزن.
بیتا: دلارام جون من برات توضیح می دم، فقط ازت می خوام آرامش خودتو حفظ کنی.
- مگه چی شده؟!
بیتا: چیزی نشده عزیزم، فقط آروم باش.
- به خدا دارم سکته می کنم. شماها چرا این جوری حرف می زنید؟ گیجم کردید. یه کدومتون یه چیزی بگه.
فرهاد: خیلی خب باشه، آروم باش، من شروع می کنم.
سکوت کرد و نیم نگاهی به بیتا که با نگرانی منو نگاه می کرد انداخت.
رو به من با لحنی که مردد بود گفت: من کم و بیش در جریان اتفاقاتی که بین تو و آرشام افتاده قرار گرفتم. هم از خودت یه چیزایی شنیدم هم از آرشام.
- آرشام؟! اون چی بهت گفته؟!
فرهاد: صبر کن بهت می گم. من خودمم مدت زیادی نیست که همه چیز رو می دونم. اون روز که از ویلا زدی بیرون رو یادته؟
- خب؟!
- همون موقع که با سرعت ویلا رو ترک کردی، آرشام پشت سرت بود. دنبال یه راهی بودم بیام دنبالت که همون موقع دیدم آرشام روی زمین زانو زد. آرشام رنگش پریده بود و به سختی نفس می کشید. وقتی بالا سرش رسیدم که افتاد روی زمین و در حالی که دستش روی قلبش بود، از حرکت ایستاد. نبضشو گرفتم، نمی زد. مشکلش ایست قلبی بود. مجبور شدم بهش تنفس مصنوعی بدم. با ماساژ قفسه ی سینه و قرص زیر زبونی نیتروگلیسیرین تونستم برش گردونم، ولی هنوز بیهوش بود.
- چی؟! آ ... آر ...


این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 18 از 20:  « پیشین  1  ...  17  18  19  20  پسین » 

این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA