ارسالها: 23330
#181
Posted: 24 May 2014 14:11
[b]فرهاد: دلارام خواهش می کنم آروم باش. اگه می خوای ادامش رو بگم باید آرامشتو حفظ کنی. می دونم شنیدن این حرفا سخته، اما باید همه چیز رو بدونی.
بیتا اومد کنارم نشست و دستای سردمو توی دستش گرفت. هر کاری کردم دهنمو باز کنم و یه چیزی بگم، نتونستم. عین آدمای لال فقط نگاهشون می کردم.
فرهاد: آرشام رو رسوندیم بیمارستان. تو رو هم با آمبولانس آورده بودن به همون بیمارستان. من بالای سرت بودم. دو روز طول کشید تا آرشام بهوش بیاد، اما تو دقیقا روز سوم هوش اومدی. به خاطر اینکه دوباره دچار شوک نشه، مجبور شدیم سکوت کنیم و از تصادف تو چیزی بهش نگیم. هرگونه اضطراب و استرس واسش سم بود.
فرهاد سکوت کرد و به بیتا نگاه کرد. بیتا در حالی که دستام رو توی دستش داشت، آروم گفت:
- آرشام دقیقا دو سال و نیمه که داره از این بیماری رنج می بره. شش ماه اولش دچار دردای خفیفی توی ناحیه ی قفسه ی سینش می شد، ولی بی توجه بود. یه شب که خونه ی ما دعوت بودن، دیدم زیاد حالش خوب نیست و همش دست چپش رو ماساژ می داد، ازش که پرسیدم گفت چیزی نیست یه گرفتگی ساده است. اما به حالتاش مشکوک شده بودم؛ مخصوصا وقتی سر میز شام یهو بلند شد و رفت توی حیاط. دنبالش که رفتم دیدم دستشو گذاشته روی قلبش و پشت سر هم نفس عمیق می کشه. آرشام بیش از حد سیگار می کشید. سیگار واسه ی افرادی که دچار بیماری قلبی هستند، بزرگ ترین تهدید محسوب می شه. با اصرار من و خاله راضی شد بیاد بیمارستان و آزمایش بده. از طریق نوار قلب، سی تی اسکن، اکو، کاردیوگرافی و چند تا آزمایش دیگه متوجه ی بیماریش شدیم. به کمک یکی از استادام توی یکی از بهترین بیمارستانا بستری شد، ولی واقعا وضعیتش حاد بود. نتیجه ی آخرین آزمایش هممون رو داغون کرد. متوجه شدیم حالش وخیم تر از این حرفاست و استادم معتقد بود تا وقتی آرشام نخواد سیگارش رو ترک کنه، این بیماری خطرناک تر می شه. گفت با جراحی شانس موفقیت زیر پنجاه درصده، اما ریسکش خیلی بالاست. ولی آرشام واقعا مغرور و یه دنده است. هنوز که هنوزه به حرف هیچ کس گوش نمی کنه. درسته که به تازگی می گه سیگار رو ترک کرده، اما بازم استرس و ناراحتی واسش خوب نیست. الان دو سالی می شه که حافظش رو به دست آورده، ولی دو سال و نیمه که این بیماری دست از سرش برنداشته. وضعیتش زمانی وخیم شد که حافظش رو به دست آورد. وقتی اومد شمال و همسایه ها گفتن از اونجا رفتی، نبودی که ببینی چه حالی شد. نه با کسی حرف می زد و نه حتی چیزی می خورد. دیگه حتی به داروهاشم لب نمی زد. وقتی اصرار ما رو دید، یه روز با عصبانیت هر چی دارو توی اتاقش داشت از پنجره پرت کرد پایین و گفت دیگه حتی نمی خواد نفس بکشه. می رفت توی اتاقش و بیرونم نمی اومد. گیتار زدن رو از امیر یاد گرفته بود و همیشه آهنگ کعبه ی احساس رو با یه احساس خاصی می زد و می خوند. فقط هم توی تنهاییاش. خیلی دنبالت گشت، اما پیدات نکرد. هر بار به در بسته می خورد و این واسه حالش اصلا خوب نبود. به امیر گفته بود حالا که دیگه دلارام رو ندارم، این زندگی رو هم نمی خوام. گفته بود با دیدن جای خالیش توی زندگیم، هر روز دارم عذاب می کشم. تنها خواستش این بود که قبل از مرگش فقط برای یک بارم که شده تو رو ببینه. اینو همیشه می گفت و بالاخره دست تقدیر شما رو سر راه هم قرار می ده که خالم مهناز دوست دیرینه ی لیلی جون باشه و امیر و پری همدیگه رو ببینن و از هم خوششون بیاد. آرشام تونست پیدات کنه، اما با وجود بیماریش که حالا به خاطر استفاده ی بیش از حد سیگار و عدم مصرف دارو خودشو آخر خط می دید؛ فقط از قرص نیتروگلیسیرین استفاده می کرد و گاهی اوقات با التماس و خواهش چند قلم از داروهاش رو مصرف می کرد. با خودش لج کرده بود. دیگه زندگیش واسش هیچ اهمیتی نداشت. و درست زمانی اهمیت پیدا کرد که تو رو دید، ولی دیگه دیر شده بود. می گفت حالا که آرزوم برآورده شده، چیزی جز خوشبختی دلارام واسم مهم نیست. وقتی اون شب ته باغ از حال رفتی، همه رو قسم داد که چیزی بهت نگن. بیشترم روی بی بی و پری حساسیت نشون می داد. من قسم نخوردم چون به این قضایا کاری نداشتم. وقتی اون شب کنار ساحل همون آهنگ همیشگی رو واست خوند تعجب کردم، چون اصلا انتظارش رو نداشتم به حرفم گوش کنه و بخونه. آرشام هیچ وقت توی جمع این آهنگ رو نمی خوند. منم وقتایی که می اومدم خونشون و کنجکاو می شدم، می رفتم پشت در اتاقش و به صداش گوش می دادم. فهمیدم به خاطر حضور تو، توی جمع حاضر شده بخونه. عشق رو توی نگاه هردوتون می دیدم، اما آرشام در برابر این عشق سرسختی نشون می داد، فقط برای اینکه تو متوجه ی بیماریش نشی. با این حال هیچ جوری هم حاضر نبود تو رو از دست بده. خاله می گفت هر شب می ره توی حیاط و تا سپیده ی صبح فقط راه می ره و فکر می کنه. دیروز وقتی بهت گفت داره کارای دادگاه رو واسه ی طلاق انجام می ده، تمومش دروغ بود. دلارام آرشام هنوز یه قدمم واسه ی طلاقتون بر نداشته. وقتی برگشتیم ازش پرسیدم که چرا این کار رو با آیندتون می کنه؟! گفت دلارام نمی تونه با من آینده ای داشته باشه. باور می کنی وقتی از بیمارستان اومدی بیرون و سوار تاکسی شدی، تا وقتی که رسیدی خونه پشت سرت اومد؟! و تا با چشمای خودش ندید که رفتی تو، از اونجا تکون نخورد. من همه ی این کاراش رو می دیدم و بهش می گفتم درست نیست؛ می گفتم تو هم دوستش داری و اون داره با این کاراش تو رو بیشتر اذیت می کنه تا اینکه بخواد به خاطرت از خودش و عشقش بگذره؛ اما اون بازم حرف خودشو می زد.
دستم رو که می لرزید توی دستاش فشار داد.
بیتا: دلارام آرشام رو تنها نذار. اون داره با زندگی هر دوتون بازی می کنه. آرشام اگه هر چه زودتر به خودش نیاد از بین می ره. دلارام آرشام فرصت زیادی نداره، فقط تو می تونی کمکش کنی. ازت خواهش می کنم تا دیر نشده راضیش کن. اون باید هر چه سریع تر معالجه بشه. من مطمئنم یه راه امیدی هست.
از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم. بیتا پشت سرم اومد و به منی که تند تند داشتم توی کشوی میزم رو نگاه می کردم، خیره شد.
بیتا: دلارام حالت خوبه؟!
توی همون حالت سرمو تکون دادم. اشک دیدمو تار کرده بود، ولی بالاخره پیداش کردم. مانتوم رو پوشیدم و شالمم عوض کردم. بی توجه به بیتا از اتاقم رفتم بیرون. اصلا حواسم سر جاش نبود. بیتا و فرهاد پشت سرم اومدن.
فرهاد: دلارام وایستا، داری کجا می ری؟!
- خونه ی آرشام.
فرهاد: خیلی خب من می رسونمت، صبر کن.
بهترین راه همین بود، چون با این حال و روزم اگه می نشستم پشت فرمون، حتما یه کاری دست خودم می دادم.
***
مهناز خانم با دیدنم اول تعجب کرد، ولی بعد با خوشرویی صورتم رو بوسید و خوشامد گفت.
- بیا تو عزیزم.
- ممنون، می خواستم با آرشام حرف بزنم، خونه است؟
- آره توی پذیرایی پیش بچه هاست. شرمنده معطل شدی دخترم، نمی دونم آیفون چش شده امروز.
به روش لبخند زدم.
- اختیار دارید، نه زیادم معطل نشدم.
بیتا و مهناز خانم موندن توی حیاط و من رفتم تو.
بی سر و صدا خواستم برم توی پذیرایی که اسم خودم رو از زبون پری شنیدم. پشت دیوار ایستادم.
پری: دلارام تصمیمشو گرفته، می گه می خواد جدا بشه.
سرمو کج کردم و آروم جوری که متوجه ی من نشن، نگاهشون کردم. امیر پشتش به من بود و پری هم کنارش نشسته بود. ولی آرشام درست سمت راستشون پا روی پا انداخته بود و حسابی اخماش رو کشیده بود توی هم.
امیر: باهاش حرف زدی؟
پری: هر کاری کردم قانع بشه بی فایده بود. هیچ وقت دلارام رو تا این حد جدی ندیده بودم.
و بعد از مکث کوتاهی گفت: درضمن اینو هم بگم که من بهش حق می دم.
نگاهم به آرشام بود که با حرص از روی مبل بلند شد و با قدمای بلند از سالن زد بیرون. پذیراییشون جوری بود که از دو طرف راه داشت. اون سمت می رسید به آشپزخونه و اتاقا، و این سمت هم به راهرو و راه پله.
با شنیدن صدای در فهمیدم مهناز خانم اومده تو. دیگه نرفتم توی سالن، از توی راه پله پیچیدم سمت چپ و مستقیم رفتم سمت اتاقی که می دونستم متعلق به آرشامه.
اون بار که اومده بودم اینجا تا اتاق عقد پری و امیر رو درست کنم، تقریبا چند جا از خونه رو یاد گرفته بودم. پشت در اتاقش ایستادم.
نفسمو که حبس کرده بودم، با یه نفس عمیق بیرون دادم. نمی خواستم در بزنم. از دستش عصبانی بودم. هر چی هم می خواستم آروم باشم؛ می دیدم نمی تونم. واسه همین با یه حرکت دستگیره رو گرفتم و در رو باز کردم.
آرشام
با پاشنه ی پا در رو پشت سرم بستم. صدای کوبیده شدنش عصبی ترم کرد، دور خودم می چرخیدم. چیزی تا مرز دیوونه شدنم نمونده بود. روی تخت نشستم و با استرس موهامو چنگ زدم. نگاهم چرخید سمت کشوی میزم؛ با خشم دستمو دراز کردم، چشمم به پاکت سیگارم افتاد برش داشتم یه نخ از تو بستش در آوردم. خواستم بذارم بین لبام که هم زمان نگاهم چرخید رو دیوار، به تصویر دختری که با لبخند قشنگش و اون چشمای خاکستری و براق زل زده بود توی چشمام. یه لحظه تو همون حالت موندم؛ صدایی رو محو شنیدم: دوستش داری؟ نخ سیگارو از رو لبام برداشتم و با حرص تو دستم فشردمش. بلند شدم، پاکت و فندک و هر چی که تو دستم بود و با خشم پرت کردم وسط اتاق.
و باز اون صدای لعنتی: تو محکوم به عذابی.
داد زدم: دست از سرم بردار لعنتی!
قلبم تیر کشید، دستم رو قفسه ی سینم مشت شد. ناخواسته پایین تخت زانو زدم و به سرفه افتادم. پیشونی خیس از عرقمو به مچ دستم تکیه دادم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
چقدر سخت بود واسه بلعیدن ذره ای اکسیژن دهنم و مثل ماهی ای که از آب افتاده بیرون باز و بسته می کردم. یه درد بد یه دردسرد و نفرت انگیز!
دستم بی اختیار رفت سمت جیبم و قوطی قرصامو بیرون آوردم. درشو باز کردم، اما دستام می لرزید. قوطی از دستم افتاد رو زمین و قرصای داخلش هر کدوم یه طرف افتاد. مثل دونه های تسبیحی که توسط رشته ای کنار هم قرار بگیرن و با پاره شدن اون یه رشته نخ، همشون سرگردون و فریاد کشان یه طرف بیفتن. چشمام از حد معمول بازتر شده بود و قفسه ی سینم خس خس می کرد.
خواستم خم شم سمت یکی از قرصا که کمی دورتر از من افتاده بود کنار تخت؛ نتونستم و با همون یه حرکت کوچیک حس کردم علاوه بر تشدید ضربان قلبم، قفسه ی سینم منقبض شد. به پشت افتادم رو زمین، هیچ صدایی جز سوت ممتد نمی شنیدم. سرم در حال انفجار بود، لبام خشک شده بود و می سوخت. هنوز واسه نفس کشیدن تلاش می کردم، اما به جای نفس مرگو به ریه می کشیدم. داشت وجودمو پر می کرد. رنگ تیره و هرم سردشو احساس می کردم.
یه قطره اشک با درد از گوشه ی چشمم چکید، در حالی که نگاهم به سقف سفید اتاق بود و دستام مشت شده روی سینم،
یکی کنارم نشست. انگار که داشت صدام می زد. نمی شنیدم، صداش محو بود و تصویرش پشت پرده ای از اشک تار بود. سرم از زمین کنده شد، حسش کردم گرمایی که تن یخ زدمو احاطه کرد، اما هنوز انجمادو احساس می کردم. بی حرکت و سرد بودم. خواست لبامو از هم باز کنه، اما فکم قفل شده بود. صدای گریه، آره داشتم می شنیدم، اما ...
دهنمو باز کرد، فکم درد گرفت. قرصو گذاشت زیر زبونم؛ سرمو تو یه جای گرم حس کردم. یکی داشت صورتمو نوازش می کرد،
نمی دیدم! چشمامو با درد بسته بودم، اما کم کم صداهای اطراف برام واضح شد؛ انگار وارد یه دنیای دیگه شدم. عرق سرد روی پیشونیم با هرم نفسای گرمش تضاد عجیبی داشت. حس می کردم همیشه خواهان این گرما بودم، یه جور احساس آرامش!
قلبم داشت آروم می گرفت، اون استرس از تپیدن های پرشتاب. احساس سبکی کردم. ضربانی که می رفت تا آروم بگیره؛ خسته بودم! انگار که مسافت زیادی رو طی کرده باشم و حالا احساس رخوت می کردم. انگشتای نوازشگرش رو صورتم کشیده شد؛ آروم گریه می کرد.
- آرشام تو رو خدا یه چیزی بگو. آرشام بگو که صدامو می شنوی. چشماتو باز کن عزیزم، تو رو قرآن جوابمو بده. آرشام؟
- دلارام؟
زمزممو شنید؛ لای چشمامو باز کردم. نگاهم تو یه جفت چشم خاکستری و خیس گره خورد. میون گریه لبخند زد. تعجبم از حضورش، با تکرار اسمش همراه شد.
- دلارام!
- جانم آرشام، حالت خوبه؟ تو رو جون دلارام بگو که خوبی.
خواستم بشینم. کمکم کرد؛ با درد صورتم جمع شد و دستمو روی سینم گذاشتم. سرفم گرفته بود. نشستم لبه ی تخت، دستاشو دو طرف شونم گذاشت. بوی عطرش که به دماغم خورد بی اراده نفس عمیق کشیدم. داشت کمکم می کرد دراز بکشم که متوجه شد. نگاه کوتاهی تو چشمام انداخت و بالشتو زیر سرم جا به جا کرد.
- خوبم دلارام، می خوام بشینم.
سینم هنوز خس خس می کرد.
دستمو گرفت؛ بی حرکت موندم و نگاهش کردم. با اخم قشنگی بدون اینکه نگاهم کنه تموم حواسش به مرتب کردن بالش و راحتی من بود.
- رنگت پریده، دراز بکش حالت که بهتر شد بعد بلند شو و بشین.
تو سکوت فقط نگاهش کردم.
دستم توی دستش بود. کنارم نشست و با لبخند گفت: خوبی؟
سرمو تکون دادم، نگاهش هنوز بارونی بود.
با صدایی که از بغض می لرزید، گفت: اگه به موقع قرصو نذاشته بودم زیر زبونت الان ...
بغض نذاشت ادامه بده، قطره های درشت و شفاف اشک صورت نازشو خیس کرد. بازم نتونستم خودمو کنترل کنم و دستمو پیش بردم. فقط نگاهم می کرد. گذاشتم روی گونش، نگاه سرگردونم توی اون یه جفت چشم نقره گون ثابت بود و با لحنی پر از تحکم.
- واسه چی گریه می کنی؟
دستمو از روی گونش برداشت و لبای لرزونشو گذاشت کف دستم و نرم بوسید. دلم ضعف همین یه بوسه رو داشت. دستم زیر بارش اشک های کسی که چشماش آسمون شبای تنهاییم بود، خیس شد. بیشتر از اون طاقت نیاوردم؛ می دونستم همه چیز رو فهمیده. حضورش اینجا و این نگاه غمگین و گرفته، حرفای نگفته ی دلش، با هر قطره از اون چشمای پاک و معصومش تو صورتم فریاد می زد.
کشیدمش سمت خودم که سرشو گذاشت روی سینم. دلم به همین راضی نشد. شالشو برداشتم؛ طره ای از موهای خوش رنگشو تو دستم گرفتم و نفس عمیق کشیدم. چشمام خود به خود بسته شد. دیگه دردی رو احساس نمی کردم، انگار که هیچ وقت نبود! با اون گرما از دنیای پر از سیاهی کشیده شدم تو دنیایی که مملو از نور و آرامش بود. آرامش من کنارمه، همه ی زندگیم با فاصله ی کمی از من سرشو گذاشته روی سینم. تپش های قلب بیمارم با نبض زندگیم عجین شده، دارم نفس می کشم و دلارام منو به یه دنیای دیگه برگردوند.
سرشو نرم بلند کرد. صورتش خیس بود، ولی دیگه گریه نمی کرد. لبای خوشگلش به لبخندی دلنشین از هم باز شد. نگاهم بسته به چشمایی شد که دلتنگشون بودم. دستش توی دستم و از دوریش می ترسم.
- دلارام.
- آرشام من.
مهر سکوت رو لبامون نشست.
جدایی، ترس، ناامیدی، غم و دودلی تو یک لحظه با هم به سمتم هجوم آوردن. جدایی و ترس به خاطر زندگیم، ناامید از نبودن حیات، دو دلیم بابت از دست دادنش. نگاهم تو چشماش خیره بود؛ آره دو دلم، می ترسم از دستش بدم، ولی مجبورم! دلارام نباید به پای گناهان من بسوزه. چشماش پر از امیده پر از امید به زندگی. نمی ذارم نابود بشه. خودم تو این آتیش خاکستر می شم، اما نمی ذارم خاکستر چشمای بهونم سرد بشه.
ازم فاصله گرفت، طره ی موهاش از دستم رها شد. فهمیده بود، پی به راز چشمام برد.
- چرا بهم چیزی نگفتی؟ چرا به جای اینکه بذاری کنارت باشم خواستی منو از خودت دور کنی؟
مکث کرد.
- یعنی تا این حد واست بی ارزشـ ...
- دلارام.
ساکت شد، چشماش می رفت که بارونی بشه.
- کی بهت گفت؟
- چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که الان همه چیز رو می دونم؛ مهم اینه که تو بازم خواستی تو زندگیت با غرور تصمیم بگیری و الان تنها چیزی که اهمیت داره اینه که تو با خودخواهی تمام به جای من تصمیم گرفتی؛ چرا آرشام؟ تو فکر می کنی من این جوری خوشحالم؟ فکر کردی با این کارت منو مجاب به زندگی می کنی؟
آروم تو جام نشستم. صدام گرفته بود، اما مصمم.
- دلارام من جای تو تصمیم نگرفتم؛ من به خاطر خودم این کار رو کردم.
تعجبو تو چشماش دیدم. به بالای تخت تکیه دادم و با لبخندی از روی درد نگاهش کردم.
- تو جزوی از زندگی منی؛ جزوی از گذشته و حال، تو بهونه ای واسه من دلارام. واسه اینکه خودخواهانه تصمیم نگیرم، برای اولین بار تو زندگیم بشم همونی که بودم. دلارام تو واسه من بی ارزش نیستی، تو از وجودمی!
چونه ی ظریفش با بغض لرزید. اومد سمتم و قبل از اینکه به خودم بیام توی آغوشم فرو رفت.
با لحنی پر گلایه گفت: من زندگیت نیستم، وگرنه ترکم نمی کردی. من واسه تو بهونه نیستم، وگرنه به خاطر منم که شده به سلامتیت اهمیت می دادی.
با هق هق خودشو توی بغلم فشار داد و گفت: من از وجودت نیستم لعنتی!
پیراهنمو چنگ زد.
- من هیچی نیستم، این قدری که ...
سرشو بلند کرد و با گریه تو چشمام زل زد.
- این قدری وجودم ناچیزه که شوهرم نتونست دردشو بهم بگه. من ...
با حرص بغلش کردم: نگو! دیگه هیچی نگو بسه! دلارام داغونم، با حرفات آتیشم نزن دختر.
تو آغوشم اشک می ریخت و بازتابش سوزشی بود که تو چشمام احساس کردم. قلبم تو سینه بی قراری می کرد. سرش رو سینم بود؛ شاهد ضربان بلند و محکمش بود.
با غم خندیدم.
- صداشو می شنوی؟ با هر تپش داره هشدار می ده این قلب با قلبای دیگه فرق می کنه. دلارام امید زندگی نمی ده، نوید مرگمو می ده.
با خشونت خاصی رو موهاشو بوسیدم و چشمامو بستم. یه قطره اشک خودسرانه از گوشه ی چشمم چکید رو موهای نرم و ابریشمیش. صدام می لرزید، جسم نحیف اون هم تو آغوش من.
- می گه خودخواه نباش، می گه یه عمر خودتو دست بالا گرفتی و حالا داری تقاصشو پس می دی. دلارام من دارم مجازات می شم، چرا می خوای جلوشو بگیری؟ عاقبت آدمایی مثل من همینه. خیلیا با هزار کثافت کاری زندگی می کنن و بدون مجازات چادر سیاه مرگ رو سرشون کشیده می شه و یه عده هم مثل من محکوم به مجازات می شن، اونم توی همین دنیا.
ازم فاصله گرفت، با بغض سرشو تکون داد و صورتمو تو دستاش قاب گرفت.
- نه اینا هیچ کدوم حقیقت نداره؛ تو مگه چکار کردی که خدا بخواد این جوری مجازاتت کنه؟
دستاشو آوردم پایین و نگاهمو ازش گرفتم تا شاهد چشمای طغیانگرم نباشه.
- من آدم بده ی این قصه ام دلارام. قصه ی زندگی آرشام بالاخره یه روز و یه جایی باید تموم بشه.
بازومو گرفت.
با صدای بلند ازم می خواست حرفاشو بشنوم.
- تو آدم بده نیستی، تو نمی تونی بد باشی. تو هم مثل من بازیچه ی حوادث تلخ سرنوشتت شدی. چرا به همه چیز از دید منفی نگاه می کنی؟
گریه می کرد، صداش پر شده از بغض.
- چرا به جای اینکه بگی دارم تقاص پس می دم نمی گی خدا می خواد راهی رو نشونم بده که بتونم زندگی دوباره ای رو شروع کنم؟ آرشام ما با هم و کنار هم آیندمونو می سازیم. بعد از این تولد دوباره، خدا این قدر بزرگ و بخشنده هست که به بنده هاش شانس دوباره زیستنو بده؛ اونم در کنار کسایی که دوستش دارن.
این قدر بی تابی کرد که مجبور شدم نگاهش کنم.
- اون موقع که از دنیا و زندگی بریده بودی احساس تنهایی می کردی، ولی الان خیلی ها هستن که نگاه پر از التماسشون به تو و تصمیم توئه که قلبای مهربونشونو باور کنی. آرشام به خاطر من، مگه نمی گی من بهونه ی زندگیتم؟ پس به زندگیت فکر کن، به بهونت و اگه خدایی نکرده تو چیزیت بشه من دیگه یه لحظه هم حاضر نیستم رنگ این دنیا رو ببینم.
نگاه تندمو که دید ساکت شد و لبخند زد میون اون همه اشک.
پیش خودم برای هزارمین بار تکرار کردم که «من چقدر این دختر رو می خوام»؛ با همین نگاهی که هم می تونست وحشی باشه و هم آرامش دهنده ی قلب بیمار یه عاشق.
خیره تو چشمام نزدیکم شد؛ اون چشمای نمناکو که حالا کمی هم خمار شده بود.
- آرشام زندگی رو به هردومون بر می گردونی؟
سکوت کردم؛ نزدیک تر شد و دستشو آورد بالا. فکر کردم می خواد دور گردنم حلقه کنه، ولی سردی زنجیری که گردن تبدارمو لمس کرد منو به خودم آورد. سرشو خم کرده بود رو شونم تا قفل گردنبندو ببنده و دوباره بوی عطرش. ناخوداگاه بوسیدمش که ریز خندید و دست و آورد پایین. پلاکو تو دستم گرفتم، ولی تو چشمای اون زل زده بودم.
- نمی خوای نگاهش کنی؟
- ندیده هم می شناسمش.
- هنوزم می خوای طلاقم بدی؟
اخم کردم و خندید.
- پس نمی خوای؟
فقط نگاهش کردم؛ با همون اخم کم رنگ بین ابروهام! از رو تخت بلند شد؛ خواست شالشو برداره که قبل از اون برش داشتم.
[/b]
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#182
Posted: 24 May 2014 14:13
- کجا؟
با لبخندی که قلبمو زیر و رو می کرد؛ شالو آروم از توی دستام بیرون کشید و گفت: خونه.
شالو انداخت رو سرش. لبامو از هم باز کردم تا یه چیزی بگم، ولی سکوت کردم که با شیطنت ابروشو انداخت بالا و به چشمای خیسش دست کشید. بعد از اون نگاهم کرد و گفت: چیزی می خوای بگی؟
جوابش فقط سکوتم بود. با همون لبخند کم رنگ روی لباش برگشت و خواست بره سمت در که نگاهش به تصویر روی دیوار افتاد. خشکش زد؛ نیم رخش سمت من بود و نگاه من بین تصویر نقاشی شده و صورت مبهوتش می چرخید. آروم برگشت و نگاهم کرد. روی لباش لبخند و تو چشماش برق تعجبو دیدم. لباش چند بار باز و بسته شد، ولی اون چیزی که می خواست بگه رو به زبون نیاورد.
- چیزی می خوای بگی؟
نفسشو با خنده بیرون داد. تو چشماش اشک حلقه بسته بود، ولی سعی می کرد با لبخند عکس اونو نشون بده. رفت سمت در ولی قبل از اینکه بازش کنه برگشت و نگاهم کرد؛ نگاهش هنوز شیطون و خواستنی بود.
- هر وقت تو بهم گفتی که چی می خواستی بگی، منم همون حرفی که تو دلم هستو بهت می زنم. آهان راستی ...
منتظر با لبخند نگاهش کردم که گفت: حلقتو که انداختم توی آتیش لا به لای هیزما و از بین رفت، ولی جای اون برات این گردنبندو آوردم که ...
مکث کرد. نگاهشو چند لحظه از روی صورتم برداشت و باز بهم زل زد، ولی این بار آروم تر گفت: اگه نخواستیش بهم برش گردون؛ اون موقع می فهمم که برات اهمیت ندارم.
لبخندی تلخ چاشنی نگاه گرفتش کرد و از در بیرون رفت.
پلاک توی دستم بود، لمسش کردم. دیگه سرد نبود!
***
دلارام
از ساعت سه تا الان که نه شبه دارم کف اتاقمو با قدمام متر می کنم. حتی نفهمیدم شام چی خوردم. یه لحظه آروم و قرار نداشتم. از وقتی دیدمش و باهاش حرف زدم این حال بهم دست داده بود و تا الان که یا کنار پنجرم یا دارم راه می رم و فکر می کنم.
با توپ پر رفتم پیشش تا داد بزنم و هر چی عقده توی دلم تلنبار شده بود رو سرش خالی کنم، اما وقتی توی اون وضعیت دیدمش ...
پــــوف! نفسمو دادم بیرون و طره ای از موهام که افتاده بود توی صورتم رو بردم پشت گوشم. پس آرشام داره خودشو مجازات می کنه. به خاطر گذشته و کارایی که انجام داده خودش رو محکوم به قصاص می دونه. ولی این درست نیست. خارج از قانون انسانی، قانون خداوند حرف اولو می زنه. خدا به قدری بزرگ و بخشنده است که اگه بنده ی خاطیش از گناهانش پشیمون باشه در توبه رو پیش روش باز می کنه. آرشام با عدالت حقیقی باید به اطرافش نگاه می کرد، در این صورت به زندگیش امیدوار می شد و منم همینو می خواستم. خدا خدا می کردم حرفام روش تاثیر گذاشته باشه!
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد. تو کیفم بود، تند آوردمش بیرون. یه شماره ی ناشناس؛ با این حال بازش کردم.
«در رو باز کن!»
و صدای دو تا بوق پشت سر هم از بیرون.
تعجبم هر لحظه داشت بیشتر می شد.
«شما؟!»
و طولی نکشید که به گوشیم زنگ زد. دستام لرزید؛ آب دهنمو قورت دادم و دکمه ی برقراری تماسو زدم. همین که گذاشتم کنار گوشم صداشو شنیدم: تا سه می شمرم، اگه باز نکنی باید خسارت این در رو از جیب خودت بدی گربه ی وحشی!
با ذوقی که نشست توی دلم گفتم: آرشـــام !
- یک، دو ...
نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به آیفون و دکمه رو زدم. بعدشم از زور هیجان دستمو گذاشته بودم روی قفسه ی سینم و نفس نفس می زدم.
بی بی: ای وای دختر چرا همچین می کنی؟ زهرترک شدم!
تازه حواسم جمع صورت رنگ پریده ی بی بی شد که وسط هال ایستاده بود و تو همون حالت میل بافتی و کامواشم دستش بود.
- ببخشید بی بی حواسم نبود که شما ...
و صدای بوق ماشین آرشام توی حیاط ویلا باعث شد روی لبام لبخند بشینه و چشمای بی بی به خاطر لبخند بی موقعم و صدای بوق ماشین، رنگ تعجب به خودش بگیره.
خواستم در و باز کنم، ولی واسه چند ثانیه دستم روی دستگیره موند و بعدم ولش کردم.
برگشتم و با یه مکث کوتاه رفتم سمت اتاقم و رو به بی بی که از کارای من گیج شده بود، گفتم: بی بی آرشام داره میاد اینجا؛ من تو اتاقمم، باشه؟
اسم آرشامو که آوردم لباش به لبخند از هم باز شد.
- باشه دخترم.
رفتم توی اتاق و در رو بستم. حالا از زور استرس نمی دونستم باید چکار کنم. بشینم، پاشم، راه برم ... به کل حواسم پرت بود!
دوست داشتم اون بیاد سمتم. این همه مدت من دنبال اون بودم و حالا نوبتی هم که باشه نوبت آرشامه!
صدای در خونه رو شنیدم و بعد هم سلام و احوال پرسی آرشام با بی بی.
بی بی: خیلی خوش اومدی پسرم.
و بعد از چند لحظه صدای آرشام که پرسید: دلارام کجاست؟
بی بی: تو اتاقش، این طرف.
قلبم توی دهنم می زد. دست و پام سر شده بود و هیجان داشتم.
دو تا تقه به در خورد و قبل از اینکه اجازه بدم در رو باز کرد و اومد تو. رو تخت نشسته بودم که وقتی لای در دیدمش آروم بلند شدم و سعی کردم خودمو دستپاچه نشون ندم.
با لبخند نگاهش کردم: سلام.
اومد تو و در رو پشت سرش بست. چند قدم اومد جلو، صاف تو چشمام زل زده بود.
خیلی کوتاه و آروم جوابمو داد: سلام.
هول شده بودم، دست خودم نبود. حضورش این طور ناگهانی و غیرمنتظره اونم توی اتاقم شوکه ام کرده بود.
به تخت اشاره کردم: چرا ایستادی؟ بشین.
سرشو تکون داد و آروم اومد طرفم. نگاهشو از روم برداشت و نشست روی تخت. کنارش با فاصله نشستم. کوبش قلبمو شدید حس می کردم. خیلی دوست داشتم علت اومدنش به اینجا رو بدونم؛ انگار از تو چشمام حرف دلمو خوند، که لبخند زد و به کمد لباسام اشاره کرد: حاضر شو بریم.
با تعجب گفتم: کجا؟!
دستشو سمتم گرفت. نگاهمو از تو چشماش گرفتم و به دستش دوختم. دید حرکتی نمی کنم کمی نزدیکم شد و دستمو گرفت. حلقه ی توی انگشتمو لمس کرد. نگاهش به حلقم بود که گفت: این چرا تو دستته؟
یه لحظه از سوالش شوکه شدم.
- چی؟!
دستمو آورد بالا با شصتش آروم حلقه رو نوازش کرد.
- این حلقه رو واسه چی نگه داشتی؟
مکث کردم و گفتم: خب ... خب چون ...
- متاهلی؟!
سرمو تکون دادم.
دستمو تو هر دو دستش گرفت و خیره تو چشمام گفت: و یه زن متاهل مگه نباید کنار شوهرش باشه؟
منگ از جملاتی که به زبون می آورد سرمو تکون دادم و گفتم: آرشام منظورت از این حرفا چیه؟!
خندید و چال خوشگلی که افتاد رو گونش. نگاهم به چالش بود که خم شد روی صورتم و نرم گونمو بوسید. کنار صورتم زمزمه کرد: دیگه نمی خوام ازم دور باشی. باید هر ثانیه، هر دقیقه کنارم احساست کنم.
دستمو گرم نوازش کرد.
- اومدم زندگیمو با خودم ببرم؛ بهونم می ذاره؟
ریز خندیدم. آهسته سرشو برد عقب و نگاهم کرد. سرشو به حالت سوالی تکون داد که یعنی آره؟ و من با لبخند چشمامو بستم و باز کردم. لبخند زد!
- قول می دی که به درمانت ادامه بدی؟
سکوت کرد و اون لبخند که حالا ردی ازش مونده بود.
- برو حاضر شو.
جدی گفتم: اول باید بهم قول بدی.
از جاش بلند شد و رفت سمت کمدم. با یه حرکت درشو باز کرد و یه مانتوی سبز و شال سفید در آورد و اومد طرفم. گذاشتشون کنارم و بدون اینکه نگاهم کنه، آروم گفت: بیرون منتظرم.
پشتشو بهم کرد و داشت می رفت سمت در که صداش زدم. ایستاد، ولی برنگشت. تو موهاش دست کشید و پشت گردنشو ماساژ داد. از رو تخت بلند شدم و پشت سرش ایستادم. آروم برگشت و نگاهم کرد.
- نکنه هنوز تصمیمتو نگرفتی؟
- بعدا در موردش حرف می زنیم.
- نه، هر چی که هست همین الان باید تکلیفش مشخص بشه؛ اگه به سلامتیت اهمیت می دی من حاضرم برگردم پیشت و در غیر این صورت ...
ساکت شدم که ابروهاشو انداخت بالا و چشماشو ریز کرد: بگو، ادامش؟
جدی تر از قبل سرمو انداختم بالا و تو چشماش زل زدم: در غیر این صورت همین جا می مونم و تا وقتی هم راضی نشی که از دید مثبت به زندگیت نگاه کنی، هیچ وقت ...
پرید وسط حرفم و با خشم بازوهامو گرفت: حق نداری حرف از جدایی بزنی!
و بلندتر گفت: فهمیدی؟
تنم از صدای بلندش لرزید، ولی خودمو نباختم: من جدی گفتم.
چند لحظه تو چشمام خیره موند. دستمو ول کرد و با دو تا قدم بلند خودشو رسوند به تختم و مانتو و شالمو برداشت. شالو انداخت رو موهام. مات و مبهوت داشتم به حرکاتش نگاه می کردم که دستم کشیده شد سمت در.
- صبر کن آرشام! آرشام با تو ام! آرشام داری چکار می کنی؟
بی بی با تعجب از تو درگاه آشپزخونه به ما نگاه می کرد.
بی بی: چی شده؟
رو به آرشام که داشت از تو جاکفشی کفشامو می آورد بیرون گفت: پسرم چرا ...
و قبل از اینکه جملش کامل بشه آرشام که کفشای من توی دستش بود، سرشو بلند کرد و گفت: بی بی، به پری بگو لوازم دلارامو جمع کنه فردا یکی رو می فرستم بیاد ببره.
بی بی با تعجب به من نگاه کرد. منم که از حرکات تند و عصبی آرشام به جای اینکه ناراحت بشم برعکس خندم گرفته بود، شونمو انداختم بالا. این رفتارا از جانب آرشام جای تعجب نداشت، چون می شناختمش و می دونستم اگه به میلش کاری رو انجام ندم به زور متوسل می شه.
مانتومو آروم داد دستم؛ خودمو جلوش ناراحت و گرفته نشون دادم و قبل از اینکه از در برم بیرون رو به بی بی گفتم: بی بی قربونت برم، شب اینجا تنها نمون و برو پیش لیلی جون.
با لبخند اومد سمتم.
از در بیرونو نگاه کردم، داشت می رفت سمت ماشینش.
بی بی: دخترم الهی همیشه تو زندگیت خوشبخت و خوشحال باشی. داری می ری خونه ی شوهرت؟
به روش لبخند زدم و سرمو تکون دادم. صورتمو با مهربونی بوسید. نرم گونشو بوسیدم؛ اشک تو چشماش جمع شده بود. قبل از اینکه خودمم احساساتی بشم ازش خداحافظی کردم و رفتم سمت آرشام که تو ماشین نشسته بود و این طرفو نگاه می کرد. همون طور که می رفتم سمتش، سرمو زیر انداختم و اخمامو کشیدم تو هم. بالاخره راضیت می کنم، گرچه یه حدسایی می زنم!
***
آسانسور طبقه ی دهم ایستاد و آرشام دستشو گذاشت پشت کمرم. جلوی یه در قهوه ای سوخته ایستاد و کلیدشو تو قفل چرخوند.
خیلی به خودم فشار آوردم که چیزی نپرسم. مطمئنا اینجا خونه ی خودشه، ولی کنجکاوی بدجور بهم فشار آورده بود.
در رو باز کرد و دستشو گذاشت پشتم. آروم رفتم تو، همه جا تاریک بود که آرشام کلید برقو زد. نور لوسترای کوچیک و بزرگ اطرافو روشن کرد و اولین چیزی که چشمم بهش افتاد یه سالن نسبتا بزرگ با دو دست مبل و صندلی سلطنتی شیک طلایی و یه پنجره ی بزرگ سمت راستم که توسط پرده ای از جنس حریر سفید و ساتن زرشکی و طلایی پوشیده شده بود. سمت چپ یه آشپزخونه ی نقلی و اپن که سرویس داخلش متشکل از رنگ های زرشکی و سفید بود و رو به رو یه راهروی کوچیک که حدس می زدم اتاقا اونجا باشن.
گرمای دستشو روی کمرم حس کردم. محسوس خودمو کشیدم کنار و رفتم گوشه ی کاناپه نشستم. از پشت سر و صدای نفسای عمیق و محکمشو شنیدم که داشت حرص می خورد.
اومد کنارم ایستاد؛ نگاهش روی من بود و نگاه من به میز وسط سالن.
- روزه ی سکوت گرفتی؟ از تو ماشین تا اینجا یه کلمه هم حرف نزدی. دو ساعته منتظرم بپرسی داریم کجا می ریم، اما تو ...
و با یه نفس عمیق اومد و آروم کنارم روی دسته ی کاناپه نشست. بلند شدم و خواستم از کنارش رد شم که مچ دستمو گرفت و نگهم داشت. صورتمو با اخم جمع کردم؛ حسابی از دستش دلخور بودم.
- آرشام ول کن دستمو!
خندید.
- روزتو شکستی؟
نزدیک بود لبخند بزنم که صورتمو برگردوندم و گفتم: حوصله ندارم.
دستمو کشید و چون خودمو شل گرفته بودم افتادم روی پاش. خودشو سُر داد روی کاناپه و منو تو بغلش گرفت. هر کار کردم بلند شم نذاشت و با هر دو دستش محکم منو بین بازوهاش نگه داشت.
آروم گفت: حتی حوصله ی منو؟
صدام با اینکه عصبی بود، ولی از اونجایی که توی بغلش بودم کمی ناز هم چاشنیش شده بود.
- آرشــام!
یه دستشو آورد بالا و با یه حرکت شالو از روی سرم برداشت. پنجه هاشو تو موهام فرو برد و سرمو کج کرد سمت خودش، اما از نیمرخ، چون نگاهش نمی کردم.
کنار گوشم ریز گفت: جانــم!
به خاطر گرمای آغوشش و بدتر از اون واژه ای که به زبون آورد، احساس کرختی بهم دست داد؛ هنوز زود بود!
دستامو گذاشتم تخت سینش و آروم گفتم: نکن!
صداش رگه ای از خنده داشت.
- هنوز که کاری نکردم.
لبمو گزیدم و از گوشه ی چشم دیدم نگاهش چرخید روی لبام. از اونجایی که زورم بهش نمی رسید و موهام تو دستش بود، بدون اینکه دردم بگیره تو یه حرکت صورتمو خم کرد سمت خودش و سرمو یه میلی متری صورتش نگه داشت. مجبور شدم نگاهش کنم، به اون یه جفت چشم سیاه که وجودمو تو خودش حل می کرد. نگاهش کامل یه دور تو صورتم چرخید و تو همون حالت زمزمه کرد: وقتی اومدم ببرمت، وقتی می گم زندگیمی، وقتی می گم صدای نفسات بهم جون می ده و می خوام هر لحظه شاهدشون باشم، اینا یعنی چی؟
سکوت کردم. نگاهشو محو چشمام کرد و گفت: دلم واسه گربه ی وحشیم تنگ شده بود؛ همونی که با نگاه بی پرواش دل یه آدم سنگی رو آب کرد.
پیشونیشو چسبوند به چونم و چشمام خود به خود بسته شد.
- وقتی می خوام برگردی یعنی قبول کردم از نو شروع کنم. با تو، توی یه خونه ی جدید و با یه دنیای جدید به دور از خاطرات تلخ گذشته! تو، قانون سفت و سخت آرشامو شکستی.
دستامو حرکت دادم و آوردم بالا و روی شونه هاش گذاشتم و با زمزمه ی آخر آرشام دیگه چیزی نمونده بود قلبم خودشو تیکه تیکه کنه و از سینم بزنه بیرون.
- دلم برات تنگ شده بود دلارام.
دستامو آوردم پایین تا روی سینش؛ قلبش به قدری محکم می کوبید که یه لحظه ترسیدم، ولی نگاهش کردم. چشماشو بسته بود!
یک لحظه صورتش از درد جمع شد؛ تنش می لرزید. با درد ازم جدا شد و پایین پام روی زمین زانو زد. دستش رو قفسه ی سینش بود و رو به زمین خم شده بود. با ترس کنارش زانو زدم و چند بار صداش زدم، ولی اون زیر لب فقط ناله می کرد. صورتشو نمی دیدم. با ناله ی بلندی که کرد ترسم بیشتر شد. دستشو لب کاناپه گرفت و شنیدم که با خس خس گفت: ق ... قرص ... قرصام!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#183
Posted: 24 May 2014 14:14
مغزم که تا اون موقع از سرما و وحشت قفل کرده بود، به کار افتاد و دستمو تو جیب شلوارش فرو بردم. لعنتی پس کجاست؟ گریم گرفته بود؛ دست و پامو گم کرده بودم. تو جیب سمت چپش بود. قوطی رو بیرون آوردم و یکی از توش برداشتم. ازش خواستم دهنشو باز کنه. به زور لباشو از هم باز کردم و قرصو گذاشتم زیر زبونش. قوطی قرصاشو گذاشتم روی کاناپه و صورتشو نوازش کردم. خیس عرق بود؛ از سرمای بدنش حالم بدتر شد.
کم کم رنگ به صورتش برگشت، ولی هنوز تنش یه کم سرد بود. با صدایی که از بغض خفه بود، گفتم: آرشام خوبی؟ درد نداری؟
با بی حالی سرشو تکون داد و خواست لبخند بزنه، ولی از درد لباش جمع شد. با اون حال صداش جوری بود که نشون بده حالش بهتره و می دونستم این جوری می خواد حواس منو پرت کنه تا از نگرانی در بیام؛ ولی من همه ی هوش و حواسم به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش بود.
بریده بریده گفت: اون شب تو کلبه وقتی باهم بودیم خیلی جلوی خودمو گرفتم تا تو چیزی نفهمی.
به سرفه افتاد؛ پشتشو ماساژ دادم که یه کم بهتر شد و با یه نفس عمیق ادامه داد: ولی وقتی از کلبه رفتی بیرون دیگه نتونستم و خودمو رسوندم لا به لای درختا.
تو چشمای خیسم نگاه کرد، با لبخندی که درد و غم توی سینشو فریاد می زد، گفت: از یه رابطه که جزوی از زندگی هر زن و شوهریه محرومم؛ چطور می خوای کنارم بمونی؟
اشک می ریختم، اما نه با صدای بلند. ساکت و آروم خزیدم توی بغلش و سرمو گذاشتم روی سینش.
- تو خوب می شی آرشام؛ فقط باید عمل کنی تا ...
- دلارام به همین آسونی نیست؛ اگه قلبم به درمان پاسخ مثبت بده امکان عمل هست و اگه وضعیتم همین طور بمونه چی؟
- نه آرشام همین که به زندگیت امید داری یعنی نصف راهو رفتی؛ بقیش دست خداست. اگه ما الان کنار همیم اونم بعد از این همه سال و بعد از این همه مشکلات، فقط به خاطر اینه که خدا دوستمون داشت و حالا که اینجا رسیدیم داریم امتحان پس می دیم. همه ی عاشقا بالاخره یه روز مورد آزمایش قرار می گیرن و مهم اینه که همو تنها نذارن.
سرمو بلند کردم و با صورت خیس نگاهش کردم.
- یادته؟ قبل از خداحافظی تو خونه ی عمو محمد و بی بی بهم چی گفتی؟ گفتی هر چیزی یه بهایی داره، بهای خوشبختی رو هم باید بپردازیم و الانم داریم همین کارو می کنیم. پنج سال انتظار کشیدیم و بالاخره همدیگه رو پیدا کردیم. من این پنج سال دوری رو می ذارم پای امتحانی که خدا خواست ازم بگیره تا بفهمه تا چه حد صبور و عاشقم. تو الان می گی داری مجازات می شی و این درد تقاص کارای گذشتته. ولی نیست آرشام، خدا اگه قرار بود تقاص چیزی رو ازت پس بگیره توی این پنج سال این کارو کرده، ولی حالا می خواد بهت یه زندگی دوباره بده. این بیماری آخر این قصه رو رقم نمی زنه آرشام!
سرمو به سینش گرفت و روی موهامو بوسید.
- این جوری که حرف می زنی یه کمم به فکر قلب من باش که جنبه نداره.
میون اشک لبخند زدم. آروم و مردونه خندید.
- قول می دی بمونی؟
- قول می دم.
- قول می دی تا آخرش تنهام نذاری؟
- قول می دم.
- قول می دی پرستارم باشی؟
خندیدم: قول می دم.
خندید: منم قول می دم!
سرمو بلند کردم. نگاهم که تو چشمای خندونش افتاد طاقت نیاوردم و زیر چونشو بوسیدم.
- چه قولی؟
تو چشمام نگاه کرد؛ صورتشو آورد جلو. چشمامو بستم، پشت پلکامو بوسید و قبل از اینکه بازشون کنم صداشو شنیدم: زندگی رو به هر دومون برمی گردونم.
خندیدم؛ نگاهش کردم. با یه لحن خاص، آروم گفت: پاشو بریم توی اتاق.
ببا لبخند چپ چپ نگاهش کردم. گونمو بوسید و آروم گفت: می دونی چقدر حسرت این لحظه ها رو کشیدم؟ که بازم تو رو کنار خودم داشته باشم و هر شب آخرین صحنه ی پیش چشمام نگاه خاکستری و شیطون تو باشه. دلارام من همچین آدمی نبودم، یه روزی بود که حتی نمی دونستم احساس چیه؟
ا شیطنت گفتم: الان چی؟
آروم ولی جدی از جاش بلند شد و دستمو گرفت.
- می تونی خودت ببینی.
خندیدم. دستشو دور کمرم حلقه کرد. داشت می رفت سمت همون راهرو که بعد فهمیدم اتاقا اونجان. سه تا اتاق که اتاق آرشام یا بهتره بگم همون اتاق خوابمون، از اون دو تا بزرگ تر بود. یه تخت دو نفره که رنگ بندیش طلایی، مشکی و سفید بود؛ هم رنگ پرده ها و یه تخت دو نفره ی سلطنتی که با میز آینه و عسلی و کمد ست طلایی بود. خونه دو تا سرویس بهداشتی داشت؛ یکی تو اتاق خواب ما و یکی هم تو راهرو قسمت ورودی.
***
از صدای دوش آب، آروم لای پلکامو باز کردم. قبل از اینکه اطرافمو نگاه کنم به چشمام دست کشیدم. تو جام نیم خیز شدم و یه نگاه به خودم و یه نگاه کوتاه به اتاق انداختم و با یادآوری اتفاقات دیشب لبخند زدم.
صدای قفل در حمومو شنیدم. تو جام دراز کشیدم و نگاهمو دوختم به در که آرشام آهسته بازش کرد و اومد توی اتاق. یه حوله ی سفید دور بدنش پیچیده بود؛ یه حوله ی کوچیک هم انداخته بود روی موهاش.
با یه حظ خاصی زل زده بودم بهش؛ اول متوجه نشد بیدارم. حوله رو که از روی سرش برداشت و رفت سمت آینه، از توی آینه که رو به روی تخت بود نگاهش افتاد به من.
با لبخند گفتم: صبح بخیر.
با همون لبخندی که دلم واسش ضعف می رفت، در حالی که می اومد سمتم گفت: صبح تو هم بخیر. خیلی وقته بیدار شدی؟
- نه، همین الان.
تو چشماش زل زدم که دیدم یه تای ابروشو داده بالا و مرموز داره نگاهم می کنه. کنارم نشست و روی آرنج راستش دراز کشید. طره ای از موهامو تو دستش گرفت و ناز کرد.
- به چی خیره شدی؟
شیطون خندیدم: به شوهرم!
سرشو آروم آروم تکون داد و بهم نزدیک تر شد: نگفتم به کی، گفتم به چی؟
خندیدم و هیچی نگفتم. صورتشو نزدیک آورد و گونمو بوسید. بوی شامپویی که به موهاش زده بود تو دماغم پیچید؛ بوش خوب بود!
- یادمه اون موقع ها وقتی نگاهم می کردی، سریع می دزدیدیش و می گفتی به این چیزا عادت نداری، یادته؟
با لبخند سرمو تکون دادم. با پشت انگشتاش صورتمو ناز کرد.
- یادته گفتم باید بهش عادت کنی؟
خندیدم: یه چیزی بپوش سرما می خوری.
نگاهش کردم، هر دو تو سکوتی که از جانب لبامون بود فرو رفته بودیم، ولی چشمامون کلی حرف واسه گفتن داشتن.
از رو تخت بلند شد و در حالی که می رفت سمت کمدش گفت: و اینو هم خوب یادمه که صبحونه هاتو دوست داشتم.
با همون لبخند تو جام نیمخیز شدم و گفتم: الان آماده می کنم.
- عجله ندارم، برو یه دوش بگیر.
- با خودم لباس نیاوردم.
به کمدش اشاره کرد. با لبخند سرمو تکون دادم.
رفتم سمت حموم و یه دوش مختصر گرفتم. اومدم بیرون، موهام خیس بود اما حال سشوار کشیدن نداشتم و با حوله بستمشون. مجبور شدم یکی از پیراهنای آرشامو بپوشم. یه پیراهن آستین بلند مردونه ی کرمی که این قدری بلند بود تا بالاتر از زانوهام می رسید. از قصد اینو انتخاب کردم تا دیگه شلوار نپوشم.
تو سالن نشسته بود. منو که دید بلند شد. یه بلوز آستین کوتاه سفید تنش بود با یه شلوار گرمکن مشکی. موهای خوش حالتشو زده بود بالا، ولی چند تار از جلو افتاده بود روی پیشونیش. با دقت سر تا پامو از نظر گذروند. لباس توی تنم زار می زد. می دیدم می خواد بخنده، ولی جلوی خودشو می گرفت.
- آره بخند، شدم عین بچه هایی که دوست دارن لباس بزرگ تراشونو بپوشن.
خندید و اومدم طرفم. دستش رو گذاشت پشت کمرم و راه افتاد سمت آشپزخونه. گفت: ولی جدی بهت خیلی میاد!
با لبخند سرمو به شونش تکیه دادم.
صبحونه رو حاضر کردم و کنار هم خوردیم. به جرات می تونم بگم بعد از این همه سال بهترین صبحونه ای بود که به عمرم می خوردم. با آرامش، در کنار کسی که با حضورش به زندگی غم زدم رنگ و بوی تازه ای بخشیده بود.
داشتم میزو جمع می کردم که گفت: راستی امیر و پری زمان جشنشونو مشخص کردن.
- جدی؟! پس چرا پری چیزی بهم نگفت؟
- خودمم دیروز عصر فهمیدم؛ اونجا که بودن شنیدم. حتما بهت می گه.
- حالا کی هست؟
- دو ماهه دیگه.
با لبخند سرمو تکون دادم.
چند بار رو زبونم اومد حرفی که تو دلم بود رو ازش بپرسم، ولی هر بار تردید افتاد به جونم.
خودشم فهمید یه چیزیم هست. ظرفا رو گذاشتم توی سینک که کنارم ایستاد و گفت: دلارام چیزی می خوای بگی؟
حالا که خودش پیش قدم شده بود دلو زدم به دریا.
- می خواستم ازت بپرسم این مدت، منظورم این پنج سال که از هم دور بودیم، چه اتفاقایی افتاد؟ یعنی راستش کلی سوال دارم که ازت بپرسم. از شایان، ارسلان، خانواده ی امیر ...
نفس عمیق کشید و به لبه ی کابینت تکیه داد: اگه بخوام همه رو با جزییات برات بگم زمان می بره. یه کم بهم فرصت بده!
با لبخند کم رنگی نگاهمو از روش برداشتم و شیر آبو باز کردم. اومد کنارم ایستاد؛ یه کم سمتم مایل شد و آروم گفت: یه روز مو به مو همه رو واست تعریف می کنم، باشه؟
نگاهش کردم. لحن و نگاهش آروم بود. با لبخند سرمو تکون دادم. با اینکه عجله داشتم همه چیز رو بدونم، ولی دوست نداشتم مجبورش کنم!
عصر پری همراه امیر وسایل و لباسامو آوردن، به علاوه یه جعبه رولت شکلاتی. ظاهرا پری هم از وجود آپارتمان آرشام بی خبر بود. قرار شد شامو پیشمون بمونن.
داشتم با کمک پری وسایلمو توی اتاق جا به جا می کردم که رو کرد بهم و گفت: اتاق خوابتون محشره! معلومه شوهرت خوش سلیقه است.
با لبخند سرمو تکون دادم و گیره ی لباسو از روی تخت برداشتم.
- این چیزا مهم نیست، مهم اینه که بالاخره بعد از این همه کشمکش و دردسر من و آرشام تونستیم زیر یه سقف و در کنار هم باشیم.
- اوهوم برات خوشحالم دلی، واقعا لیاقت این خوشبختی رو داری. شاید هر کس دیگه ای جای تو بود این پنج سالو دووم نمیاورد و بازم ازدواج می کرد؛ مخصوصا با این همه حرف که مردم واسه آدم در میارن نخواد هم مجبوره!
- شاید زنایی با «مشکلات» من تعدادشون زیاد نباشه، ولی مشابش فراوونه. زنایی که با صبر و استقامتشون زبان زدن.
پوشه ی دست نوشته هامو گذاشت روی میز و گفت: با رمانت می خوای چکار کنی؟
لبخند زدم. پوشه رو از روی میز برداشتم و گذاشتم توی کشوی پایین کمد.
- ادامش می دم، ولی الان نه!
- چرا؟!
- این رمان داستان سراسر تلخی ها و شادی های زندگی من و آرشامه، باید واسه پایانش یه برنامه ریزی درست و حسابی بکنم.
- پس چون از روی واقعیته نمی خوای هول هولکی تمومش کنی.
- دقیقا! راستی بی بی چکار می کرد؟
- همش یه شب پیشش نبودیا! مثل همیشه.
- از اینکه تنهاش گذاشتم ناراحت شدم، ولی خب ...
- تو الان دیگه زندگی خودتو داری. من و مامی هم که قرار نیست تنهاش بذاریم.
- می دونم، بابت همینم یه دنیا ازتون ممنونم. همیشه گفتم و بازم می گم که تو و مادرت هیچ وقت نذاشتید من و بی بی احساس تنهایی کنیم.
- نه دیگه نداشتیم! ما هم تنها بودیم و این به اون در. درسته اقوام و فامیلا اطرافمون بودن، ولی می دونی که زیاد باهاشون رفت و آمد نداریم و هر کی سرش به کار خودش گرمه.
در کمدو بستم و به لباسم دست کشیدم.
- دستت درد نکنه پری، امروز خیلی واسم کمک بودی. همه چیز مرتب شد؛ دیگه بریم به فکر شام باشیم.
خندید.
- عیبی نداره، یه جا جبران می کنی.
با لبخند سرمو تکون دادم و حینی که می رفتیم سمت در گفتم: باشه تو عروسیت با آبکش واست آب میارم.
- همین؟
- دیگه وسعم تا همین قدره.
خندیدیم و رفتیم بیرون؛ آرشام و امیر تو پذیرایی نشسته بودن.
شام کباب تابه ای و برنج زعفرونی درست کردیم. آرشام هنوزم مثل قدیما سر غذا کم حرف می زد و جدی غذاشو می خورد. بیشتر ترجیح می داد شنونده باشه.
اون شب از زبون امیر شنیدم که بیتا فردا بر می گرده شمال. دختر بدی نبود و حالا که همه چیزو در مورد آرشام بهم گفته بود؛ حس می کردم اون احساس منفی رو دیگه نسبت بهش ندارم.
«چقدر بیان اتفاقات می تونه یه عمل درست و حساب شده باشه که خیلی راحت از یک سری سو تفاهمات جلوگیری کنه.»
بعد از شام پری میوه های شسته شده رو از تو یخچال آورد بیرون تا بچینه توی ظرف. می دونستم آرشام قهوه رو تلخ دوست داره، قبلا از بتول خانم در موردش شنیده بودم. قهوه ی آماده شده رو ریختم توی فنجونا و نمی دونستم آرشام کنار اپن ایستاده.
پری: دلی، چاقوهای میوه خوریتون کجاست؟
- نمی دونم شاید تو یکی از این کابینت بالاییا باشه؛ یه نگاه بنداز.
و درست تو همون کابینتی بود که من کنارش ایستاده بودم. یه لحظه حواسم نبود در کابینت بازه؛ یهو برگشتم که سرم محکم خورد به لبه ی تیزش و آخم بلند شد.
پری: وای.
آرشام: دلارام.
دستمو محکم گذاشتم روی سرم، می دونستم فقط یه خراش کوچیکه چون لبش اون قدرام تیز نبود، ولی در اثر ضربه هم درد می کرد و هم یه کوچولو می سوخت.
دست آرشام دور مچم حلقه شده بود و سعی داشت روی زخمو ببینه که گفتم: چیزی نیست آرشام، فقط یه خراش ساده است. بعد از تصادف یه ضربه ی کوچیک که به سرم می خوره سریع ...
یک دفعه مغزم مثل موتور شروع به کار کرد و فهمیدم که نباید از موضوع تصادفم چیزی می گفتم. لبمو محکم گزیدم و دیدم که دست آرشام از دور مچم شل شد. پری با فاصله از ما کنار میز ایستاده بود و امیر با شنیدن سر و صدامون اومده بود تو آشپزخونه. زل زدم تو نگاه سرگردون آرشام که علاوه بر تعجب حالا اخماش رو هم حسابی کشیده بود تو هم.
چشماشو باریک کرد و گفت: تو چی گفتی؟
هول شده بودم. من من کنان برگشتم و پشتمو بهش کردم. اصلا حرکاتم دست خودم نبود.
- هـ ... هیـ ... هیچی؛ من که ...
بازومو گرفت و با شدت برم گردوند. تا برگشتم باهاش رخ به رخ شدم، نفسای داغ و عصبیش توی صورتم پخش شد. صداش بلندتر از حد معمول بود.
- دلارام راستشو بگو، تو تصادف کردی؟
لبام می لرزید. خواستم یه چیزی بگم که امیر مداخله کرد و گفت: آرشام آروم باش؛ من برات ...
آرشام که نگاهش تو چشمای من قفل شده بود، دست چپشو بلند کرد و گفت: هیچ کس جز خودش قرار نیست چیزی رو واسم توضیح بده.
و نرم تکونم داد و گفت: قضیه ی تصادف چیه؟
آب دهنمو قورت دادم تا بغضمو همراهش رد کنم. لبای خشک شده از استرسمو با نوک زبونم خیس کردم.
- من ... خب راستش آرشام ...
نمی دونستم باید از کجا و چطوری واسش توضیح بدم که قلبش اذیت نشه.
آرشام برگشت و با همون جدیت تو صداش، رو به پری و امیر گفت: شما برید تو هال، من و دلارام تا چند دقیقه ی دیگه میایم.
تو چشمای پری تردیدو دیدم، ولی امیر سرشو تکون داد و پری رو با خودش برد بیرون.
آرشام خیلی آروم دستشو از دور بازوم برداشت و بدون اینکه نگاهم کنه رفت روی صندلی نشست. بدون هیچ حرفی رو به روش نشستم. سکوت کرده بود و از تو نگاه خیره و اخمای درهم و فک منقبض شدش می خوندم که خیلی داره خودشو کنترل می کنه تا چیزی نگه. مطمئنا واسه مردی با خصوصیات اخلاقی آرشام قبول این پنهون کاری و مخصوصا علتش که تنها برای ما موجه بود، می تونست سخت باشه.
آروم آروم همه چیزو واسش تعریف کردم، ولی بازم مهم اصل قضیه بود که مجبور شدم بگم؛ اینکه به خاطر خودش حرفی نزدیم.
وقتی اینو شنید همچین با خشم از روی صندلی بلند شد که قلبم ریخت. عصبی تو موهاش دست کشید؛ صداش بم شده بود.
- آخه چرا دلارام؟ چطور مسئله ی به این مهمی رو از من پنهون کردی؟
- من فقط ...
- بسه، بسه دیگه ادامه نده!
نفس عمیق کشید و به میز تکیه داد.
سعی کردم آروم و منطقی باهاش حرف بزنم.
- آرشام من همه چیز رو واست تعریف کردم، ولی اون موقع با اون وضعیتی که داشتی بهشون حق بده. تو تازه بهوش اومده بودی؛ شاید اگه ...
با بغض سکوت کردم. نگاهش از تو چشمام آروم کشیده شد سمت پیشونیم و با یه مکث کوتاه اومد طرفم. سرمو بالا گرفته بودم و نگاهش می کردم که دستشو آورد بالا و با سر انگشت گوشه ی پیشونیمو لمس کرد. صداش هنوزم گرفته بود.
- تو سه روز بیهوش بودی اونم تو همون بیمارستانی که من بستری بودم، اون وقت ...
سکوت کرد و لباشو رو هم فشار داد. دستشو تو دستم گرفتم و از روی صندلی بلند شدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#184
Posted: 24 May 2014 14:15
با لبخند ماتی که روی لبام بود، نگاهش کردم و گفتم: الان جز یه زخم خیلی کوچیک اونم لا به لای موهام چیزی ازش مشخص نیست. تو هم منو درک کن آرشام؛ همش فکر می کردم تو از موضوع باخبری و امید داشتم میای تا منو ببینی، اما نیومدی و با این وجود حال روحیم بدتر شد. جسمی مشکلی نداشتم، ولی روحا آسیب دیده بودم تا قبل از اینکه حقیقتو بفهمم روز و شب نداشتم. از زمین و زمان بریده بودم، ولی حالا ...
از روی اپن اون طرفو نگاه کردم؛ پری و امیر اونجا نبودن یا بهتره بگم تو قسمتی نبودن که تو دیدرس ما باشن. با لبخند تو چشماش نگاه کردم؛ با حلقه ی دستام دور کمرش اخماش نرمک نرمک از هم باز شد، ولی هنوزم جدی بود.
- حرفای دیشبمونو یادت میاد؟ قرار شد گذشته رو فراموش کنیم و زندگیمونو از نو بسازیم. همه چیز رو همون دیشب که منو آوردی تو خونت به دست خاطره هام سپردم؛ یه سری خاطرات تلخ و شیرین گوشه ی دفتر زندگیمون!
گرمی دستشو پشتم حس کردم و با لبخندی که حالا پر رنگ روی لبام خودنمایی می کرد، آروم نثار مردی که روحا و جسما می پرستیدمش زمزمه کردم: از حالا به بعد قلم سیاه تقدیر رو میندازیم تو دورترین گوشه از خاطراتمون و با قلمی خط به خط سرنوشتمون رو می نویسیم که مرکبی از عشق باشه و صفحه ای از برگ برگ سفید زندگی!
صورتشو به صورتم نزدیک کرد. با عجز و عطش تو صداش زیر گوشم گفت: بی خود پایبندم نکردی دلارام؛ مـ ...
و با صدای بلند و شوخ امیر از تو سالن جملش نیمه کاره موند.
امیر: آهای صابخونه، مهمون دعوت می کنی اون وقت خودتون می رید تو آشپزخونه پچ پچ می کنید؟ نمی گین احیانا به مهموناتون بر بخوره؟ بابا همه جورشو دیده بودیم الا این یه قلمو.
و صدای خنده ی پری که نفهمیدم امیر چی بهش گفت که دو تایی بلند زدن زیر خنده.
آرشام که حالا یه لبخند کم رنگ به لب داشت، از همون فاصله ی نزدیک بدون اینکه یه میلی متر منو از خودش دور کنه، با یه شیفتگی خاص توی نگاهش، تک تک اجزای صورتمو از نظر گذروند و گفت: قول می دی از این به بعد توی هر زمان از زندگی مشترکمون و تحت هر شرایطی، چیزی رو از من پنهون نکنی؟
- قول می دم، اونم از نوع زنونش.
لبخند کم رنگی نشست روی لباش.
- تو چی؟ قول اونم مرد و مردونه!
لبخندش یه کم رنگ گرفت و سرشو تکون داد: می تونی روی قولم حساب کنی.
با لبخند نگاهش کردم. دستاشو گرفتم و خواستم ازش جدا بشم که نذاشت.
- دیگه بریم پیششون، بده یه وقت میان می بیننمون.
- تو خونه ی خودمونم نمی تونیم راحت باشیم؟
خندیدم: با وجود مهمون که نمی شه!
همون طور که خیره نگاهم می کرد، حلقه ی دستاش شل شد. خواستم برگردم سمت سینی قهوه ها تا عوضشون کنم که یه دفعه صدام زد. تا برگشتم طرفش چشمم توی چشماش خیره موند. واسه سه ثانیه بیشتر طول نکشید، ولی همون کافی بود تا قلبمو به تب و تاب بندازه. بعد از اون منی که تو شوک بودمو تو آشپزخونه تنها گذاشت و رفت!
به خودم که اومدم با لبخند برگشتم. به رفتار اخیرش فکر می کردم؛ با اخلاق و خصوصیات گذشته و در عوض پر از احساس.
شاید باور کردنش واسه کسی که اونو نمی شناسه سخت باشه، اما منی که حتی روحا باهاش زندگی کردم می تونم با ذره ذره ی وجودم احساس همراه با غرور توی رفتارشو درک کنم و بگم که چقدر می خوامش.
یاد زخم روی پیشونیم افتادم، حسش نمی کردم. بهش دست کشیدم و از توی در یکی از کابینتا که شیشش از جنس آینه بود، صورتمو نگاه کردم. همون طور که فکر می کردم فقط یه خراش کم رنگ!
***
فقط چند روز به جشن عروسی پری و امیر مونده بود. خدا رو شکر آرشام طی این دو ماه دقیق و منظم درمانشو شروع کرده بود. یه وقتایی که قلبش درد می گرفت از طریق قرص آروم می شد. خوشبختانه همیشه قرصاشو همراهش داشت. اصرار من برای اینکه تا سلامتیشو کامل به دست نیاورده دیگه پشت فرمون نشینه هم بی نتیجه موند. اون در همه حال کار خودشو می کرد و حالا هر چهار نفرمون واسه خرید اومده بودیم بیرون و پری یکی یکی فروشگاه ها رو زیر پا می ذاشت. من و آرشام تو یکی از پاساژا داشتیم قدم می زدیم و امیر و پری هم رفته بودن وسایل عروسو انتخاب کنند. دوست نداشتیم تو کارشون دخالت کنیم، واسه همین تنهاشون گذاشتیم.
آرشام: تو نمی خوای چیزی بخری؟
- مثلا چی؟
به ویترین یکی از مغازه ها نگاه کرد و گفت: مثلا لباسی چیزی
- لباس که دارم.
- اگه یکی دیگه هم بخری چیزی می شه؟
و دستمو گرفت و کنار خودش نگه داشت. با چشم به ویترین مغازه اشاره کرد و گفت: این چطوره؟
به لباسی که مد نظرش بود نگاه کردم، یه پیراهن مجلسی سفید صدفی که تا قسمت کمر تنگ بود و از اونجا به پایین یه کم گشاد می شد. روی کمرش یه زنجیر ظریف نقره ای هم کار شده بود که از قفلش خیلی خوشم اومد. طرح یه گل رز بود؛ سر تا سر لباس سنگ کار شده بود که زیر لامپای ویترین جلوه ی خاصی داشت. و جالب تر از اون اینکه دامنش دنباله داشت و یه کم روی زمین کشیده می شد. توی یه جمله فوق العاده بود!
لبخندو که روی لبام دید، دستم که تو دستش بود کشید و رفتیم توی مغازه. فروشنده یه خانم نسبتا جوون بود که با روی خوش ازمون استقبال کرد. لباسو پرو کردم؛ تن خورش حرف نداشت. تقه ای به در اتاقک خورد؛ بدون اینکه بازش کنم گفتم: بله.
و صدای آرشامو شنیدم: دلارام باز کن در رو.
خوشبختانه زیپ لباس از بغل بود و می تونستم راحت بازش کنم.
- صبر کن یه چند لحظه.
داشتم از تنم درش میاوردم که گفت: باز کن کارت دارم.
تند لباسو در آوردم و مانتومو گرفتم جلوم. قفلو باز کردم، اما در رو کامل باز نکرد. فقط دستشو دیدم که یه پیراهن نقره ای و خوش رنگ رو جلوم گرفت و گفت: این رو هم بپوش.
از دستش گرفتم و در رو بستم. لباسو گرفتم جلوم. روی یقش حریر نقره ای کار شده بود و بلندیش تا مچ پام می رسید. جنس پارچه از ساتن نقره ای بود که یه گل بزرگ روی بند سمت چپ شونش کار شده بود. تنم که کردم ازش خیلی خوشم اومد، ولی بازم اون سفید صدفی رو بیشتر دوست داشتم. لباسامو پوشیدم و رفتم بیرون.
با لبخند گذاشتمشون رو میزو گفتم: خوب بودن.
فروشنده: هر دو رو براتون بسته بندی کنم؟
لب باز کردم بگم نه فقط یکیش، که آرشام پیش دستی کرد و به جای من جواب داد: بله هر دو رو می بریم.
با تعجب نگاهش کردم و آروم گفتم: نه لازم نیست، فقط همون که سـ ...
سرشو تکون داد و جدی گفت: تو کاریت نباشه، فقط بپوش!
از لحن بامزش خندم گرفت، در عین حال که مغرور بود می تونست مهربونم باشه.
دیگه چیزی نگفتم، از مغازه که اومدیم بیرون گفت: اون نقره ای رو واسه عروسی بپوش.
رک گفتم: ولی من از سفیده بیشتر خوشم اومد.
- نقره ای واسه جشن امیر مناسبه، لااقل یه شال روش می خوره.
- نگران شالش نباش، با یه حریر سفید ستش می کنم.
- دلارام با من یکی به دو نکن؛ می گم نقره ای بگو چشم!
- مگه قرار نیست من بپوشم؟ خب منم می گم سفیده خوشگل تره و اگه قرار بود نقره ای رو بپوشم چرا اون یکی رو هم باهاش خریدی؟
- چون دیدم ازش خوشت اومد، ولی جای اون لباس توی این عروسی نیست.
- پس کجاست؟!
جوابمو نداد و گفت: تو این بار به سلیقه ی من لباس بپوش، دفعه ی بعد به عهده ی خودت، باشه؟
یه کم فکر کردم؛ خیلی اصرار می کرد، خب حرفی نیست. اونم شوهرمه و جا داره توی بعضی موارد نظرشو بگه، ولی تحمیل نکنه. گرچه دلیل مُصر بودنشو نمی فهمیدم، اما از پیشنهادش بدمم نیومد. فقط سرمو تکون دادم؛ اطرفشو نگاه کرد و گفت: طبقه ی پایین یه رستوران هست، ناهارو همون جا می خوریم.
- باشه، فقط پری و امیر چی؟
- نگران اونا نباش؛ حتما تا الان یه جا سرشون گرم شده.
رفتیم تو رستوان نشستیم و هردومون سفارش کباب دادیم؛ بعد از چند دقیقه سفارشمونو آوردن. وای چه لیمو ترشای درشتی، آب دو تاشو روی غذام خالی کردم.
آرشام: دلارام داری چکار می کنی؟
دستم که از آب لیمو، ترش شده بود و زبون زدم و ابروهام از مزه ی ترشش جمع شد: وای آرشام من می میرم واسه آب لیموی تازه!
ظرف لیمو رو از جلوم برداشت و گفت: با شکم خالی ضعف می کنی، نخور!
ته مونده ی لیمو رو با ولع زیر نگاه سنگین آرشام خوردم. بو و ظاهر کبابا وسوسه برانگیز بود. با اینکه گرسنم بود ولی نمی دونم چرا تا اولین قاشقو گذاشتم دهنم حس کردم دل و رودم داره از حلقم می زنه بیرون و قبل از هر چیز جلوی دهنمو گرفتم و از پشت میز بلند شدم.
از همون اول که اومدیم تو رستوران، از روی تابلویی که سمت چپمون بود فهمیده بودم دستشویی کجاست؛ سریع دویدم سمتش و در رو بستم.
این قدر به صورتم آب زدم تا از حالت تهوعم کم شد. آرشام از پشت در صدام می زد، با یه نفس عمیق درو باز کردم؛ چشماش که به صورت رنگ پریدم افتاد با نگرانی اخماشو جمع کرد و گفت: دلارام چت شد یهو؟
فقط آروم گفتم خوبم. دست راستشو دور کمرم حلقه کرد. جلو مردم صورت خوشی نداشت، ولی آرشام تموم حواسش به من بود که از زور بی حالی نقش زمین نشم. گرچه بهتر شده بودم، اما حس تو تنم نبود.
آرشام: بهت گفتم با شکم خالی ترشی نخور، ولی هنوزم مثل قدیما لجبازی.
هیچی نگفتم و سرمو به شونش تکیه دادم. غذاهامون که دست نخورده مونده بود رو بسته بندی کردیم و برگشتیم توی ماشین. سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و بهش نگاه کردم: بریم پیش بی بی؟
حینی که ماشینو روشن می کرد جدی گفت: اول می ریم بیمارستان.
- نه خواهش می کنم آرشام، حالم خوبه.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: رنگ به صورت نداری، کجا حالت خوبه؟
- زیاد راه رفتم فشارم افتاده. الان بهترم، بریم دیگه!
سکوت کرد. تموم حواسشو داد به جاده. کمی جلوتر نگه داشت و رفت توی یه فروشگاه و چند لحظه بعد با یه آب میوه و شکلات و کیک برگشت. پاکتو گذاشت توی بغلم و گفت همشو باید بخوری وگرنه از خونه ی بی بی خبری نیست. خوشحال از اینکه نمی ریم بیمارستان، سرمو تکون دادم. به زور فقط تونستم آبمیوه رو بخورم، ولی با اخم و جذبه ای که آرشام نشونم داد یه کم از شکلات رو هم خوردم. حالم خیلی بهتر شده بود و دیگه حالت تهوع نداشتم.
***
آرشام واسه بی بی هم غذا گرفته بود، ولی بین راه بهش زنگ زدن که باید بره. گفته بود یه شرکت تجاری داره که امیر هم توی سهامش شریکه.
کنار بی بی نشستم و سفره رو پهن کردم. منی که فکر می کردم حالم بهتره و می تونم غذامو بخورم با دیدن کباب و بوش که تو دماغم پیچید باز دویدم سمت دستشویی. این قدر عق زدم که جون نداشتم راه برم. با حال زار از دستشویی اومدم بیرون که بی بی رو نگران جلوی خودم دیدم: خدا مرگم بده دخترم، چت شد؟
- خدا نکنه بی بی هیچی. بیرونم که بودیم همین جور شدم، فکر کنم فشارم افتاده.
نشستم و به پشتی تکیه دادم. دیدم بی بی هیچی نمی گه؛ نگاهش کردم. جلوم ایستاده بود و یه جور خاصی نگاهم می کرد.
- چی شده بی بی؟
رو به روم نشست و دست سردمو گرفت.
- بی بی فدات شه مادر، چند وقته حالت بهم می خوره؟
مردد گفتم: والا تهوع که الان یکی دو روزه دارم، ولی امروز دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم؛ چطور بی بی؟
- عقبم انداختی؟
منظورشو فهمیدم. سرمو تکون دادم و گفتم: آره، سه هفته ای می شه.
ولی به نظر خودم طبیعی بود؛ آخه قبلا هم گاهی عقب مینداختم. حتی یه بار رفتم پیش دکتر که گفت مشکلات عصبی، استرس و اضطراب و حتی اختلال تو غذا خوردنمم می تونه باعثش باشه.
لبخندو روی لبای بی بی دیدم و با ذوقی که تو صداش بود بغلم کرد و گفت: الهی قربون دختر گلم بشم که داره طعم مادر شدنو می چشه. خدایا شکرت که زنده موندم و این روزو دیدم.
من که گیج و منگ تو بغل بی بی بودم، گفتم: بی بی چی گفتی؟
نگاهم کرد و با نم اشکی که تو چشماش جمع شده بود، گفت: فردا اول وقت برو واسه آزمایش مادر تا خیالمون راحت شه. نشونه های حاملگی رو داری دخترم.
با تعجب داشتم کلمه به کلمه حرفای بی بی رو واسه خودم تجزیه و تحلیل می کردم. حاملگی؟! من؟! یعنی من و آرشام داریم ... وای خدا!
با ذوق دستای بی بی رو فشار دادم: وای بی بی باورم نمی شه، یعنی ممکنه؟ آخه ... آخه شاید ...
از زور ذوق و هیجان زبونم بند اومده بود. بی بی بغلم کرد و در حالی که پشتمو نوازش می داد قربون صدقم رفت.
با فکری که به سرم زد از تو بغلش اومدم بیرون و گفتم: بی بی فعلا چیزی به آرشام نگو تا جواب آزمایشو بگیرم؛ باشه؟
- باشه دخترم هر جور خودت صلاح می دونی، ولی من دلم روشنه.
از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم ... گریه کنم، بخندم!
اون شب پیش آرشام هیچ حرفی نزدم و فردا اول وقت لباس پوشیدم و رفتم پیش متخصص زنان و زایمان. تشخیص احتمالی پزشکمم همین بود، ولی بازم واسم آزمایش نوشت. با وجود تست دلم راضی نشد؛ سر راه از داروخونه یه بی بی چک گرفتم و وقتی رسیدم خونه بدو رفتم سمت دستشویی. با دیدن جواب تست نزدیک بود جیغ بکشم که لبمو محکم گاز گرفتم؛ وای خدا جوابش مثبت بود!
عصر جواب قطعی حاضر شد و این بار دیگه مطمئن شدم که باردارم. نطفه ای که درون بطنم حیات داشت نفس می کشید؛ منی که حالا عنوان مقدس مادر رو به عهده داشتم! مادر، مامان!
چند بار زیر لب تکرار کردم. از خوشحالی گریم گرفته بود. بچه ی من و آرشام، میوه ی عشقمون، ثمره ی صبر و امیدمون! خدایا شکرت، خدایا خیلی دوستت دارم!
***
فردا شب عروسی پری و امیر بود و می خواستم بعد از جشن توی یه موقعیت فوق العاده مناسب و خاص این موضوع رو به آرشام بگم. بی بی دیگه روی پا بند نبود و می گفت دونه به دونه لباسای زمستونشو خودم می بافم. پیرزن چقدر ذوق داشت، منم دست کمی از اون نداشتم. مخصوصا وقتی شب آرشام اومد خونه و هر وقت نگاه خیرمو همراه لبخند روی خودش می دید ابروهاشو مینداخت بالا و می پرسید چیزی شده؟! منم با لبخند سرمو تکون می دادم که یعنی نه!
صبح با پری رفتیم آرایشگاه، همون جا بهش قضیه رو گفتم. خواهرانه بغلم کرد و با ذوق بهم تبریک گفت. مرتب می گفت خاله قربونش بره!
خیلی خوشحال بودم؛ دنیا حالا پیش چشمام رنگ گرفته بود. رنگی از زندگی، امید، شور، عشق و هیجان!
از آرایشگر خواستم موهامو ساده اتو بکشه و فقط پاییناشو حالت بده و از قسمت جلو با یه تل نقره ای ساده همه رو جمع کردم بالا و فقط طره ای از اون ها رو کج ریختم توی صورتم.
دوست نداشتم آرایشم زننده باشه، واسه همین با وسایلی که خودم آورده بودم یه آرایش ملیح و جذاب نشوندم روی صورتم. لباسمو پوشیدم؛ پری کلی ازش تعریف کرد. به سلیقه ی آرشام هیچ شکی نداشتم و این دیگه کامل بهم ثابت شده بود.
پری توی اون لباس سفید و پفدار، با اون آرایش شیک و جذاب روی صورتش بی نهایت خوشگل شده بود. کمکش کردم شنلشو بپوشه. امیر میون سوت و دست و جیغ دخترایی که توی سالن بودن با دسته گل اومد تو. فیلم بردار از لحظه لحظه ی اون جمع شاد فیلم گرفت.
یکی از دخترا زیر گوشم گفت: شوهرتون گفتن پایین منتظرتونن.
با لبخند مانتومو روی لباسم پوشیدم و شال نقره ای رو هم که از جنس خود لباس بود رو روی موهام انداختم.
آرشام جلوی آرایشگاه به ماشینش تکیه داده بود. آروم رفتم سمتش، عینک آفتابیشو با دیدن من از روی چشماش برداشت. مثل همیشه شیک و جذاب با کت و شلوار خوش دوخت مشکی براق و پیراهن طوسی کم رنگ مایل به سفید و کراوات هم رنگش، دست به سینه با ژست خاصی رو به روم ایستاد.
- سلام، خیلی وقته اومدی؟
فقط نگاهم کرد. دستمو جلوی صورتش تکون دادم که مچمو گرفت و آورد پایین. لحنش با اینکه جدی بود، ولی دلمو به ضعف مینداخت.
- بذار ببینمت دختر.
خندیدم و در ماشینو باز کردم.
- وقت واسه دید زدن زیاده، بریم که ...
بازومو گرفت و قبل از اینکه بشینم نگاهش کردم. خواست گونمو ببوسه که سرمو کشیدم عقب. لبمو به دندون گرفتم و با چشم به اطراف اشاره کردم. با لبخند سرشو به طرفین تکون داد و چیزی نگفت.
پشت سر ماشین امیر حرکت کردیم؛ فاصله ی سالن عروسی از آرایشگاه زیاد نبود و عرض یک ربع رسیدیم. عروس و داماد میان هلهله و شادی مهمانان به طرف جایگاهشون هدایت شدن.
مانتومو در آوردم و شالمو انداختم روی شونه هام. آرشام هر لحظه که نگاهش بهم میفتاد لبخند می زد. بیتا با دیدنمون اومد جلو، با هم روبوسی کردیم و با آرشام هم فقط دست داد. فرهاد با لبخند کنار بیتا ایستاد و حینی که به من و آرشام دست می داد رو به آرشام تبریک گفت و آرشام کاملا جدی تشکر کرد.
یک ساعتی گذشته بود؛ من، بی بی و آرشام سر یه میز نشسته بودیم. داشتم به بیتا و فرهاد نگاه می کردم که چقدر جذاب و خواستنی رو به روی هم می رقصیدند. تو دلم گفتم چقدر بهم میان؛ اگه باهم ازدواج کنن عالی می شه. هر دو پزشک و فهمیده!
صدای آرشامو زیر گوشم شنیدم: این قدر با حسرت نگاه نکن؛ گربه ی وحشی افتخار می دی؟
خندیدم و سرمو تکون دادم. بلند شد و دستمو گرفت. آهنگ عوض شده بود و بیشتر از اینکه شاد باشه توش پر از احساس و هیجان بود. آرشام دستمو گرفته بود و هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم. قبلا تو مهمونی شایان باهاش رقصیده بودم و همون موقع هم اعتراف کردم که رقصش محشره!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#185
Posted: 24 May 2014 14:20
یه کم تو چشمام زل زد و منو کشید سمت خودش. صدای ضربان قلبش با صدای خواننده در هم آمیخته بود.
کل برقای سالنو قطع کردن و حالا فقط رقص نورای کوچیکی که تو سقف نصب کرده بودن روی سر رقصنده ها شکلای نورانی و خوشگلی ایجاد کرده بود. آروم برم گردوند و توی چشمام خیره شد. تاریکی اطرافمونو احاطه کرده بود!
دستمو از تو دستش آزاد کردم. خودم نرم چرخوندم و ازش فاصله گرفتم که توی اون تاریکی بغلم گرفت. این بار جهت مخالفی که ایستاده بودیم منو گرفته بود. از همین تعجب کرده بودم که لا به لای جمعیت گم شدیم، اما بوی این عطر برام آشنا نبود ... همین طور ... خدایا!
صداشو کنار گوشم شنیدم: خوشگلم دلم برات تنگ شده بود.
- ا ... ارسـ ... ارسلان!
چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون. لب باز کردم جیغ بکشم که محکم جلوی دهنمو گرفت و من و همراه خودش خم کرد. لا به لای جمعیت توی اون تاریکی دنبالش کشیده می شدم. از زور تقلا داشتم از حال می رفتم. نفهمیدم چطور رفتیم پشت ساختمون.
شنیدم که با حرص و عصبانیت زیر لب غرید: انقدر تقلا نکن لامصب!
و با لحن بدی ادامه داد: قرار نیست جای بدی ببرمت.
تا بخوام به خودم بیام و کاری کنم، یه دستمال گرفت جلوی صورتم و اون بوی تند باعث شد پلکام سنگین بشه و آروم رو هم بیفته، و دیگه هیچی از اطرافم نفهمیدم!
آرشام
آخرای آهنگ بود که دلارام دستشو از توی دستم بیرون کشید و چرخید. یه لحظه غفلت همون لحظه دستم توسط یک نفر کشیده شد و تا به خودم بیام صورتم هدف مشت گره خوردش قرار گرفت. از جانب کسی که توی اون فضای تقریبا تاریک حتی نتونستم چهرشو تشخیص بدم؛ چون انتظار این حرکتو نداشتم چرخیدم و اگه دستمو به ستون نگرفته بودم نقش زمین می شدم. حرکتش کاملا حرفه ای بود. یه آدم معمولی نمی تونست چنین ضرب دستی داشته باشه.
سر بلند کردم تا از بین جمعیت دلارامو پیدا کنم ولی نبود. با روشن شدن چراغا نور همه جا رو پر کرد، ولی دلارام ...
مات و مبهوت اطرافو نگاه می کردم. صداش زدم که جوابی نشنیدم. بلندتر صداش زدم، نبود! دلارام بین اون جمعیت نبود، خدایا!
دویدم همون سمتی که بی بی و بقیه نشسته بودند. اون اطرافو از نظر گذروندم.
- بی بی دلارام ... دلارام کجاست؟
پیرزن بیچاره با دیدن حال و روز خراب و آشفته ی من هول کرد. از روی صندلی بلند شد و در حالی که نگاهش دور سالن می چرخید، گفت: پیش تو بود پسرم. مگه واسه رقص نرفتید وسط؟
تو صورتم مکث کرد، صداش می لرزید: چرا رنگت پریده؟ پسرم زنت کجاست؟
کلافه و عصبانی توی موهام دست کشیدم. مشت محکمی روی میز کوبیدم و داد زدم: نمی دونم، نمی دونم یه دفعه چی شد؛ تا برگشتم دیدم نیست!
اون حرکت از جانب فرد ناشناس توی تاریکی و یه لحظه غفلت من و غیب شدن دلارام بین جمعیت ... همه چیز غیر عادیه!
صدای امیر رو شنیدم.
- چی شده آرشام؟
توان حرف زدن نداشتم. قفسه ی سینم آتیش گرفته بود. بی بی با بغض توی صداش جواب امیر رو داد: بچم دلارام ... معلوم نیست کجاست.
پری: خب شاید یه جایی توی سالن باشه یا رفته دستشویی.
صدام بالا نمی اومد، ولی جوری که به گوششون برسه سرمو تکون دادم و افتادم روی صندلی.
- نه با هم وسط داشتیم می رقصیدیم؛ فضا تاریک بود که ...
و تو همون حالت قضیه رو براشون تعریف کردم. فرهاد و بیتا که بین حرفام رسیده بودند، با نگرانی نگاهی به جمع انداختند و فرهاد گفت: آخه چرا یکی باید با مشت بزنه توی صورتت و دقیقا همون موقع دلارام غیبش بزنه؟
- قربان.
سرمو بلند کردم و با دیدن خدمتکار که پاکت نامه ای رو جلوم گرفته بود، از روی صندلی بلند شدم.
- اینو یه خانمی دادن که بدمش به شما. گفتند حتما باید به دست خود مهندس تهرانی برسه.
- اونی که اینو بهت داد الان کجاست؟!
- نمی دونم قربان، یه چند دقیقه ای هست که سالنو ترک کردند. یه خانم جوان و بسیار شیک پوش بودن!
پشت پاکت سفید بود. با دستانی که سعی در پنهان بودن لرزش خفیفش رو داشتم، نامه رو باز کردم و در کوتاه ترین زمان دست خطشو شناختم. همین حدس کافی بود تا روی زمین زانو بزنم و با نگاهی به خون نشسته شاهد خط به خط نوشته هایی باشم که به جونم آتیش می زد.
«سلام دوست دیرینه ی من؛
می دونم برای تشخیص اینکه کی این نامه رو نوشته تنها کافیه به دست خطم دقت کنی. همیشه آدم باهوشی بودی و فردی زیرک و قدرتمند. باهات خیلی حرفا دارم، سوالایی که سال هاست دارم واسشون دنبال جواب می گردم.
من الان دنبال تسویه حسابم. دیگه وقتش رسیده و الان که تو داری این پیغامو می خونی خانم کوچولوت توی دستای من اسیره. یادته که یه روزی تا چه حد خواهانش بودم؟ من مردی بودم که هیچ وقت مُصر برای برقراری رابطه با هر دختری نبودم، ولی این دختر با بقیه برام فرق داشت؛ دست نیافتنی بود و از همه مهمتر واسه آرشام عزیز بود!
می دونی که هر چی تو این دنیا واسه تو عزیز باشه برای من عزیزتره. نمی دونم یادت هست یا نه، ولی با گفتن همین یه کلمه می فهمی که کجا می تونی منو پیدا کنی. «رودخونه ی شیطان!» امیدوارم هنوز فراموشش نکرده باشی.
بهتره کار احمقانه ای نکنی و تنها بیای. اینجا من و خوشگل خانمت بی صبرانه انتظارتو می کشیم. بهتره عجله کنی، در غیر این صورت بعد از لمس تن، روحشو ازش می گیرم. جسم و روح دلارامت الان توی دستای منه؛ پس عجله کن!»
کاغذ از توی دستم رها شد. زانومو چنگ زدم و رو به زمین خم شدم. آتیش توی سینم هر لحظه شعله ورتر می شد. تنم برعکس همیشه این بار داغ بود و می لرزیدم. دست راستمو روی سینم گذاشتم؛ نمی خواستم اونجا میون اون همه چشم، کسی شاهد خم شدن کمر آرشام باشه. با درد همه ی توانمو توی پاهام جمع کردم تا بتونم بلند بشم. صداهای اطرافم برام گنگ و نامفهوم بودند.
گرمای دستی رو زیر بازوم احساس کردم که با خشم پسش زدم. از جام بلند شدم؛ زانوهام می لرزید و احساس آدمی رو داشتم که هر تیکه از جسمش توی دستای یک نفر اسیره و از هر سو داره کشیده می شه. تک تک اجزای بدنم در حال متلاشی شدن بود. ضربان نامنظم قلبم، چه ریتم تکراری و عذاب آوری!
دویدم سمت در؛ هوای بیرون آزاد بود ولی قلب ضعیف من گنجایش این اکسیژن رو نداشت. رفتم زیر یکی از درختا و دستمو به سینم گرفتم. خم شدم و سرفه می کردم؛ این قدر عمیق که سوزش و حرارتش مجرای تنفسیم رو بی حس کرد.
امیر: آرشام ... آرشام داری از حال می ری. قرصات کجاست؟
دستشو تو جیب کتم فرو برد.
امیر: باز کن دهنتو.
به درخت تکیه دادم و چشمای خیسم و بستم. از درد، از وحشت، از افکار مزاحمی که توی سرم رژه می رفت.
قرص کم کم داشت تاثیر می کرد. صدای گریه و شیون بی بی و پری رو واضح می شنیدم. از پشت پرده ای خیس به آسمون نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. انقباض قفسه ی سینم رو هنوزم احساس می کردم. نرم و آهسته از درخت کنده شدم؛ زانوهام می لرزید، ولی این بار تنها از روی درد نبود ... از کینه، از نفرت پر بودم!
بی بی با گریه گفت: پسرم، فرهاد درست می گه؟ تو این یه تیکه کاغذ اینا رو نوشته؟
ضجه زد: دختر من تو دستای اون پست فطرت اسیره مادر؟
جواب ندادم، جوابی نداشتم که بدم! هنوز حالم کامل جا نیومده بود که دویدم سمت پارکینگ. فرهاد دنبالم اومد؛ دیدم داره می ره سمت ماشینش که داد زدم: تو کجا؟!
بی حرکت موند. قفل ماشینمو زدم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: کسی حق نداره پشت سرم راه بیفته.
فرهاد: آرشام تو حالت خوب نیست، من با ...
- همین که گفتم!
و با خشم نگاهش کردم: تو همین جا پیش بقیه می مونی، شیرفهم شد؟
هیچی نگفت. نشستم و ماشینو روشن کردم. پامو روی گاز فشار دادم که ماشین با صدایی گوشخراش از جا کنده شد.
بیرون پارکینگ پری رو با صورتی گریون توی لباس عروس دیدم که جلومو گرفت. محکم زدم رو ترمز. به طرفم دوید، شیشه رو دادم پایین. نگاه اون به صورت منقبض شده از خشم من و نگاه من به در خروجی بود.
با هق هق گفت: آرشام تو رو خدا نجاتشون بده، دلارام الان ...
تا نگاه منو رو خودش دید، ساکت شد.
- منظورت چیه؟
پری هق هق می کرد و گریه مجالی بهش نمی داد.
داد زدم: پری چی می خوای بگی؟
بی بی که کنارش ایستاده بود با غمی که تو صدا و چشمای به اشک نشستش موج می زد گفت: پسرم زنت حامله است. با هزار آرزو می خواست این خبر خوشو بهت بده، ولی اون از خدا بی خبر داره خوشی رو ازتون می گیره.
پوزخند عصبی روی لبام رفته رفته محو شد. بهت، ناباوری، حسرت، درد ... خدایا چرا این همه عذاب فقط باید قسمت ما بشه؟
داشتم جمله ی بی بی رو پیش خودم هضم می کردم؛ چقدر سخت بود! اینکه بشنوی زنت بارداره و اونم تو یه همچین موقعیتی که ببینی همه ی زندگیت توی چنگال یه گرگ گرسنه اسیر شده. چرا حالا؟ چرا الان باید این اتفاق میفتاد؟
امیر که دید حالم بدتر از قبله، اومد طرفم و در رو باز کرد.
- برو کنار من رانندگی می کنم.
حواسم جمع شد. با اینکه می دونستم برم تو جاده حتما یه کار دست خودم می دم، فرمونو تو مشتم فشار دادم. جون دلارام واسم از هر چیزی توی این دنیا باارزش تر بود.
- باید تنها برم امیر، برو کنار.
- آرشام لج نکن؛ تو حالت خوب نیست. من باهات میام، ولی قول می دم از محلی که باهات قرار گذاشته دور بمونم.
بیشتر از این نمی تونم لفتش بدم؛ این قلب لعنتی اگه حال و روزش این نبود خیلی وقت پیش بهشون رسیده بودم.
امیر نشست پشت فرمون و خودمو کشیدم روی صندلی کنار راننده. تو جاده بودیم، پس چرا نمی رسیم؟
- مواظب باش راهو گم نکنی.
- نه همون آدرسی که دادی رو دارم می رم؛ پیچ و خمش زیاده ولی می تونم پیداش کنم.
سکوت ماشین باعث شد تو افکارم غرق بشم. ذهنم پر بود از تصویر دلنشین و نگاه نقره ای و شیطونش. جمله ی بی بی تو گوشم تکرار شد «پسرم زنت حامله است.» دلی من، همه ی آرامشم، چرا زودتر بهم نگفت؟ چرا مراقبش نبودم؟ من قسم خورده بودم، توی این پنج سال با خودم عهد کردم که اگه پیداش کنم دیگه نذارم غم توی چشماش بشینه. به خاطر خودش از خودش گذشتم؛ چشمو روی احساساتم بستم تا تو آرامش ببینمش، اما غافل از اینکه هر دوی ما توی آتیش عشق و حسرت داشتیم می سوختیم. من در پی خوشحال کردن اون داشتم عذابش می دادم.
ارسلان حیوون صفت لنگه ی همون عموی بی شرفش بود. فکر می کردم اونم با شایان کشته شده و بعد از اینکه حافظمو به دست آوردم پیگیرش بودم. از دوست و آشناهای قدیم سراغشونو گرفتم؛ ولی گفتن که هر دوی اونا کشته شدن. شایان به دست پلیس و ارسلان به دست افرادی ناشناس. پس همش دروغ بود، شاید شایانم هنوز زنده است!
اونا مسبب تموم بدبختیای من طی این پنج سال بودند. زندگی ای که داشتم بهش امیدوار می شدم رو به کامم تلخ کردند.
امیر: انگار همین جاست، آره؟
به خودم اومدم و بیرونو نگاه کردم.
- تو همین جا بمون.
- ولی آرشام ...
- همین که گفتم! هر اتفاقی افتاد و هر صدایی که شنیدی حق نداری بیای جلو. فقط اگه دیر کردم به پلیس خبر بده.
- ارسلان آدم خطرناکیه!
- واسه همین می گم جلو نیا.
- مگه خودت نگفتی مرده؟
دندونامو رو هم ساییدم: هفت تا جون داره پدر سگ!
در ماشینو باز کردم؛ امیر دستمو گرفت.
- مراقب خودت باش.
فقط سرمو تکون دادم و پیاده شدم. کتمو در آوردم و از پنجره انداختم توی ماشین. دکمه های آستینمو باز کردم و تا آرنج بالا زدم.
این محل خارج از شهر و یه جای دور افتاده است؛ شاید پشت اون درختا توی روز یه فضای تماشایی و خاص پیش چشم هر ببیننده ای به نمایش در بیاد، ولی الان تاریک و مسکوت بود. از سراشیبی سنگلاخی که سینه ی کوه بود پایین رفتم. درختان بلند و تنومندی که در اثر وزش باد در هم می لولیدند، صدای خش خش و جیغ مانندی رو ایجاد می کردند. صدای زوزه ی گرگ از فاصله ی دور به گوش می رسید. صدای جریان رودخونه رو دنبال کردم، سال هاست که دیگه پامو اینجا نذاشتم. همه جا تو سیاهی فرو رفته بود. صفحه ی موبایلمو روشن کردم؛ از بین این درختا که رد بشم اون طرف روشنایی آلونک چوبی انتظارمو می کشید!
دلارام
احساس سردی و رطوبت صورتم باعث شد با یه لرزش خفیف پلکای سنگینمو از هم باز کنم. نور لامپ مستقیم خورد تو چشمام که محکم بستمشون. صدای خش خش این بار باعث شد با وحشت چشم باز کنم. ارسلان با اون قد بلند و شونه های پهن و نگاه سبز وحشیش بالای سرم ایستاده بود و دقیق نگاهم می کرد. نگاهش که روی اندامم کشیده شد، خودمو جمع کردم. دستمو با طناب و با دستمال دهنمو محکم بسته بود.
با ترس نگاهش کردم که یه قدم بینمونو پرکرد و رو به روم زانو زد. خدا می دونه که تا چه حد ترسیده بودم و ضربان قلبم با هر نفس عمیق و کشیده ی من بالا و بالاتر می رفت.
- نترس عزیزم.
به گونم دست کشید. اخمامو کشیدم تو هم و صورتمو برگردوندم. نفسشو محکم بیرون داد و موهامو تو چنگ گرفت. تازه فهمیدم که با چه وضعی جلوش نشستم؛ همون لباس نقره ای که آرشام برام گرفته بود و حالا نگاه خریدارانه و پر شده از خواسته ی ارسلانو رو حس می کردم. با همون شالی که تو جشن عروسی رو شونه هام انداخته بودم دهنمو بسته بود.
موهای بلندم که مامن نفس های گرم و آرامش بخش آرشام بود، توی دستای این حیوون وحشی داشت از ریشه کنده می شد. صورتشو به صورتم نزدیک کرد؛ چشمام از زور ترس گشاد و نفسام تند و نامنظم شده بود.
با لحنی خشن زیر گردنم زمزمه کرد: عشقم، چرا ازم می ترسی؟ چون الان مال آرشامی؟ چون اون قبل از من تو رو تصاحب کرده؟
و با غیظ ادامه داد: کی گفته اینا می تونه واسه من مهم باشه؟ مهم تویی، وجود تو، خود تو که الان کنارمی. اینجا دیگه خبری از آرشامت نیست. یادته بهم گفتی اونو نمی خوای؟ گفتی هممون مثل همیم، ولی نبودیم و تو اونو می خواستی، آرشام! و قلبت واسه اون می تپید. نگاهت دنبال اون بود، اون لعنتی، اون کثافت، بی همه چیز!
هلم داد و موهامو ول کرد. اشک صورتمو خیس کرده بود. با دیدن دستاش که تند تند داشت دکمه های پیراهنشو باز می کرد تا مرز سکته پیش رفتم. هق هق می کردم و با اینکه دهنم بسته بود بهش التماس کردم، ولی اون با یه پوزخند کریه روی لباش فقط نگاهم می کرد.
خدایا بچم، زندگیم، آرشامم! خدایا نذار تنم به گناه آلوده بشه؛ خدایـــا! خدایا جونمو همین الان بگیر، ولی نذار این حیوون همه چیزمو به گند بکشه.
با یه حرکت پیراهنشو درآورد. چشمامو بستم، محکم! جوری که سوزش اشک توی چشمام دو برابر شد.
دستش که رو بازوم نشست هراسون نگاهش کردم با اینکه دستام بسته بود تقلا کردم، ولی ارسلان با دستای نیرومندش مهارم کرد.
- تا قبل از اینکه شوهرت بیاد کارو تموم می کنم. نمی تونم بعد از این همه سال به همین راحتی ازت بگذرم.
مثل شکاری که تو چنگال ببری گرسنه اسیر باشه، خودم رو هر لحظه ضعیف تر می دیدم. چون دهنم تو حصار شالی بود که دور دهنم بسته شده بود، نفس کشیدن برام سخت شده بود.
صدای رعد و برق بلند شده بود و نوید بارون شدیدی رو می داد.
دو تا دستامو با وجود طناب به خاطر جلوگیری از تقلاهای پی در پی من، با یه دستش قفل کرد. تقلا در برابر این غول بی شاخ و دم بی فایده بود! نا نداشتم و فقط از خدا یه چیز می خواستم، اینکه همین الان جونمو بگیره. خدایـــــا می شنوی؟ خدایا صدام در نمیاد، ولی از درون دارم فریاد می زنم که صدام به گوشت برسه. خدایا دارم بی حیثیت می شم؛ یا نجاتم بده یا خلاصم کن! خدایا نذار تن و بدنی که فقط دستای عشق زندگیم اونو لمس کرده توی آغوش این مرد به نجاست کشیده بشه؛
چرا پس نمی میرم؟ خدا! چرا راحتم نمی کنی؟
دستشو آورد بالا و خواست کمربندشو باز کنه که در آلونک با صدای وحشتناکی باز شد. ارسلان جلوی دیدمو گرفته بود، ولی صدای آرشام که داد زد «کثافت حرومزاده، داری چکار می کنی؟!» انگار که هرم زندگی تو رگام بهم جون دوباره داد.
ارسلان با یه حرکت از روم بلند شد. نفس تو سینم حبس شده بود و دهنم بسته بود. حفره های بینیم گنجایش بازدمش رو نداشت.
آرشام و ارسلان با هم درگیر شده بودند؛ بلند جیغ می کشیدم و گریه می کردم، اما صدام خفه بود.
ارسلان مشت محکمی به صورت آرشام زد؛ می دونستم آرشام با وجود بیماریش نمی تونه در برابر ارسلان دووم بیاره.
آرشام با همون ضربه گیج شد. ارسلان با پوزخندی از روی خشم و کینه نگاهش کرد: چیه کم آوردی؟ از آرشام بعیده با یه مشت خودشو ببازه؟ یادمه اون وقتا ضرب دستت از منم بهتر بود، پس چی شده؟
داد زد: د پاشو لعنتی! پاشو بهم نشون بده که هنوزم همون آرشام سابقی. د یالا!
این حرفا رو می زد که آرشام اونو به مبارزه دعوت کنه تا نیرو و توانش تحلیل بره و این جوری خیلی راحت اونو از پا در بیاره.
خدا خدا می کردم آرشام به حرفش گوش نکنه. رو زمین زانو زده بود و دستش روی قفسه ی سینش بود. با ترس و نگرانی نگاهش می کردم؛ خواستم پاشم برم طرفش که با فریاد ارسلان تو جام خشکم زد.
- بتمرگ سرجات!
و آرشام از همین غفلت ارسلان استفاده کرد و با یه غرش از جاش بلند شد. صورتش از درد جمع شده بود و چشماش کاسه ی خون بود، اما داشت مقاومت می کرد. این همه فشار واسه آرشام مثل زهر کشنده است.
جیغ کشیدم که بکشه کنار و آروم باشه، ولی صدام بهش نمی رسید. ارسلان که با مشت آرشام غافلگیر شده بود؛ هنوز کامل به خودش نیومده بود که آرشام با لگد زد توی صورتش و ارسلان به پشت افتاد رو زمین. فرز بود، خواست پاشه که آرشام با زانو نشست روی شکمش و صدای نعره ی ارسلان گوشمو کر کرد.
آرشام می لرزید؛ دستاش مشت شده بود و با چه خشمی به سر و صورت ارسلان فرود می اومد و نعره می کشید: می کشمت کثافت! به خاطر نگاه خرابت به زنم، به خواهرم، به خاطر نابود کردن زندگیم. خواهرم به خاطر تو جوون مرگ شد. می کشمت عوضی! می کشمت حرومزاده! چشمایی که به سمت ناموسم کشیده بشه رو در میارم و آتیش می زنم.
دویدم سمتش و با جملات نامفهومی که سعی داشتم بکشمش کنار، گفتم: آرشام تو رو خدا، آرشام بیا عقب، کشتیش آرشام!
مطمئن بودم نمی فهمه چی دارم می گم، ولی تقلا و به آب و آتیش زدنامو می دید. پشت این خشم و کینه ی چندین ساله اتفاقات خوبی انتظارمونو نمی کشید. می دونستم کم کم آرشام توانشو از دست می ده. می ترسیدم و واسه همین می خواستم جلوشو بگیرم.
آرشام که دستشو آورد پایین، ارسلان با ته مونده ی زورش بهش حمله کرد. آرشام تنها کاری که کرد این بود که منو به دیوار تکیه بده و خودش و مابین من و ارسلان قرار بگیره؛ این جوری می خواست ازم محافظت کنه. چون نگاه سرخ و رگ برجسته ی گردن ارسلان، و مشت گره کردش مستقیم هر دوی ما رو نشونه گرفته بود. مخصوصا وقتی در آلونک باز شد و چند تا مرد قوی هیکل اسلحه به دست ریختن تو؛ از آدمای خودش بودن!
ارسلان با غیظ خون توی دهنشو تف کرد رو زمین و با پشت دست صورتشو پاک کرد. با اون همه مشتی که خورده بود آخ نگفت بی شرف!
آرشام دستاشو از هم باز کرد و منو پشتش مخفی کرد. می لرزید، نفسای کشیده و بلند ... حتی صدای ضربان قلبشو منی که باهاش فاصله ای نداشتم، می شنیدم.
نتونست طاقت بیاره و افتاد روی زمین. جیغ کشیدم و کنارش زانو زدم. دستشو گذاشته بود رو سینش و به خودش می پیچید. ارسلان با دیدن این صحنه قهقهه زد و مستانه گفت: فکرشم نمی کردی ثانیه های آخر زندگیتو پیش چشمای من بگذرونی؛ آره؟ همیشه آرزو داشتم لحظه ی جون دادنت تو صحنه باشم و با چشمای خودم ببینم. توی بی شرف همه چیز داشتی؛ ثروت، قدرت، محبوبیت، ظاهری جذاب و حتی مورد اعتماد شایان بودی. کسی که به همین راحتی به کسی باج نمی داد، ولی از تو حرف شنوی داشت. تو هر چی که به من تعلق داشتو ازم گرفتی.
پوزخند زد: اون یارو که جای تو سوخت و جزغاله شد و همه جار زدن که این آرشامه؛ پول گرفت فقط واسه اینکه جلوی چشم پلیسا از اونجا بزنه بیرون و گمراهشون کنه، ولی خبر نداشت چه خوابی واسش دیدم. نمی دونست همش این نیست و قراره زندگیشو قربانی نقشه های من بکنه!
از ته دل خندید؛ بلند و وحشتناک! صدای بلندش رعشه به تنم مینداخت!
هنوز رد لبخند رو لباش بود که با نفرت رو به آرشام گفت: تو هیچ وقت از تهرانی ها نبودی، ولی خودتو خوب تو دلشون جا کردی. تو از شایان ها بودی؛ تو یکی از ما بودی و حالا به اینجا رسیدی.
کنار آرشام زانو زد و تو صورتش که هر لحظه به یه رنگ در می اومد زل زد. آرشام سعی داشت نفس بکشه، ولی نمی تونست. با گریه سرمو گذاشتم رو سینش.
صدای عصبی ارسلان با بلندتر شدن تپش قلب آرشام همزمان شد: تو همون پسر عمویی بودی که هیچ وقت از وجودت خبر نداشتم. خواستم بکشونمت اینجا تا بعد از تموم حرفام شاهد ذره ذره جون دادنت باشم که انگار این بار زدم به هدف، اما خب ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#186
Posted: 24 May 2014 14:22
با چشمای گریون نگاهش کردم. بلند شد و ایستاد.
ارسلان: حالا بهتره.
به من نگاه کرد و ادامه داد: دلارام هم با چشمای خوشگلش شاهد باشه. باید باور کنه که عشقشو برای همیشه داره از دست می ده و زمانی هم که آرشامی نباشه، آزاده که برای همیشه پیش من بمونه!
خندید، خنده ای بلند و شیطانی. با چهره ای که از دید من مشمئز کننده و کریه بود. همراه دار و دستش از آلونک رفت بیرون.
آرشام به پشت خوابیده بود. از گوشه ی چشماش اشک جاری بود و صورتش سفید شده بود؛ تنش هم سرد بود. صورتمو بردم جلو که لای پلکاشو آروم باز کرد. نگاه خیس و بارونی هر دومون تو هم گره خورد؛ گره ای محکم و ناگسستنی!
بیرون صدای شر شر بارون می اومد و از سقف چوبی آلونک چند قطره رو صورتمون چکید. آرشام دستای لرزونشو بالا آورد؛ سرفه می کرد، سرفه های خشک و عمیق. یه نفس بلند و صدا دار کشید و دستشو برد پشت سرم و گره ی شالو شل کرد. باز شد و افتاد دور گردنم.
دستای آرشام بی حس شد و افتاد. لبامو بردم جلو و به صورت یخ زدش بوسه زدم. هق هق می کردم و صداش می زدم: آرشام، عزیزم، تو رو خدا تحمل کن! بالاخره از این خراب شده خلاص می شیم. تو رو جون دلارام مقاومت کن آرشام!
با گریه سرمو گذاشتم روی سینش. قلبش با هر تپش قصد داشت سینش رو بشکافه . خس خس می کرد. زمزمش به گوشم خورد؛ انگار اسممو صدا زد. نگاهش کردم، مضطرب و شتاب زده! لباش تکون خورد، آره داشت اسممو صدا می زد. نگاه سرخش مخمور بود.
صورتمو رو به روش گرفتم: جون دلارام، جونم عزیزم، من اینجام آرشام، آروم باش دستم بسته است و نمی تونم قرصت و ...
گریم شدیدتر شد. یه چیزایی گفت که نتونستم درست بشنوم. گوشمو به لباش نزدیک کردم. بریده بریده گفت: گریه نکن دلارام؛ قرصام پیشم نیست. امیر اون بیرون حواسش هست و حتما پلیسو خبر می کنه، ولی باید قبل از مرگم یه چیزی رو بهت بگم ... یه چیزی که ...
به سرفه افتاد. با ناله ی بلندی از درد صورتش جمع شد و به پهلو برگشت. هول شده بودم.
- آرشام تو خوب می شی. تو هیچیت نمی شه، بهت قول می دم. فقط الان آروم باش، خواهش می کنم!
برگشت سرشو تکون داد. نفساش نامنظم و صداش خش دار بود. ترسیده بودم؛ وحشت زده با نگاهی اشک آلود، تنی مرتعش و دستایی که سرماشو از بدن آرشام گرفته بود.
می خواست حرف بزنه. دوباره گوشم و بردم جلو و شنیدم که آروم تر از قبل گفت: دیگه فرصتی نیست ... می دونم ثانیه های آخره و از این خوشحالم که کنار تو دارم می میرم. دلارام بذار بگم، بذار باهات خداحافظی کنم ... برای آخرین بار نمی خواستم این روزا رو ببینی، اما نشد ... بهم قول بده که مراقب خودت و ثمره ی عشقمون هستی. خیلی حرفا دارم، ولی نمی تونم فقط و می خوام بگم ...
خس خس سینش بیشتر شده بود و کلماتش نامفهوم تر و صدای نجواش توی گوشم همنوا با صدای هق هقم شد.
همزمان با بسته شدن چشمای آرشام، صدای آژیر از بیرون بلند شد. و صدای ممتد شلیک گلوله فضایی که حالا از صدای نفس های آرشام ساکت بود رو شکست!
جیغ کشیدم: خـــــــدا نــــــــه!
سرم روی سینه ی سرد و بی تحرک آرشام بود و از ته دل زار می زدم که در آلونک باز شد. با هق هق سرمو بلند کردم. امیر و دو تا مرد که یکیشون لباس مامور امداد تنش بود و اون یکی روپوش پزشکی، سریع اومدن تو و پشت سرشون یه مرد که لباس فرم پلیس تنش بود و بی سیم به دست، وارد شد و وسط آلونک ایستاد.
امیر به زور منو از آرشام دور کرد. داد می زدم تا ولم کنه و اصلا متوجه نشدم کِی دستامو باز کرد. باز خواستم سمت آرشام هجوم ببرم که امیر بازوهامو گرفت.
به لباسش چنگ می زدم و جیغ می کشیدم. کتشو در آورد و انداخت روی شونم و شالو سرم کرد، ولی نگاه خیره و دستای پرتمنای من به طرف آرشام بود.
کاه و علفای کف زمینو مشت می کردم و توی سر خودم می زدم.
هر دو مامور کنار آرشام نشستن؛ اونی که لباس پزشکی تنش بود نبضشو گرفت: «ایست قلبی، نبض نداره!»
و تا اینو شنیدم جیغ کشیدم و چهار دست و پا خواستم برم طرفش، ولی امیر نمی ذاشت. داد می زدم: ولم کن لعنتی! ولم کن بذار برم پیشش.
امیر گریه می کرد و می گفت: آروم باش!
چطوری؟ چطور می تونم آروم باشم وقتی همه ی زندگیم پیش چشمام بی جون افتاده؟
دکتر گردن آرشامو به جلو و سرشو به عقب خم کرد؛ چونشو آورد بالا و کمی به جلو مایل کرد. بهش تنفس مصنوعی می داد. یک دو، و با هر نفس صدای گریه منم بیشتر می شد. گلوم آتیش گرفته بود بس که جیغ کشیدم و دستام می سوخت بس که خودزنی کردم.
امیر هم جلودارم نبود؛ هیچ کس جلودارم نبود! منی که شاهد پرپر شدنش بودم.
دکتر نبض گردنشو گرفت دستشو به حالت ضربدر رو جناق سینش گذاشت و محکم فشار داد. یک دو سه چهار پنج و دوباره عمل احیا با نفس مصنوعی و هنوز نبض نداشت. تکرار کرد، تکرار، تکرار و بازم تکرار!
اون مردی که کنارش بود یه لحظه دستشو از رو مچ آرشام بر نمی داشت و نبضشو کنترل می کرد.
دستمو گرفته بودم جلوی دهنم و مات و یخ زده شاهد تقلاهای دکتر و بی تحرکی آرشام بودم. زیر لب اسم خدا رو صدا زدم؛ بسم الله گفتم و صلوات فرستادم. چشمامو بستم و توی دلم نذر کردم. خدایا آرشاممو بهم برگردون. خدایا من درد یتیمی کشیدم، نذار بچمم به درد من دچار بشه، خدایا!
و صدای دکتر تو صدای هق هقم گم شد: نبض برگشت، تشخیص برادی کاردی «نبض خیلی کند».
تند چشمامو باز کردم.
سرگرد: چی شد دکتر؟ امیدی هست؟
دکتر که تموم حواسش به آرشام و کنترل نبضش بود، سرش و تکون داد و گفت: تشخیص من MI هست.در حال حاضر دچار آریتمی قلبی شده و هر چه سریع تر باید منتقل بشه بیمارستان، در غیر این صورت بازم دچار ایست قلبی می شه.
آرشامو گذاشتن رو برانکار و از در رفتن بیرون. من که جونی تو پاهام نداشتم و به کمک امیر از جام بلند شدم. اگه از رو کت بازومو نگرفته بود بی شک نقش زمین می شدم.
سرگرد: خانم امینی، اگر حال جسمیتون مساعده لازمه که همراه ما بیاید.
سرد و بی روح نگاهش کردم. قد بلند بود و چهار شونه و چشمای سیاهش منو یاد چشمای آرشام مینداخت. نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
امیر که حال زارمو دید رو به مامور گفت: جناب سرگرد می بینید که حال زن داداشم خوب نیست و باید برسونمش بیمارستان.
سرگرد یه نگاه کوتاه و سرسری به صورتم انداخت و به ناچار سر تکون داد: می تونن برن مشکلی نیست، ولی باید در دسترس باشن. به محض اینکه حالشون بهبود پیدا کرد جهت پاره ای از سوالات باید به اداره ی پلیس مراجعه کنن.
امیر سرشو تکون داد.
آمبولانس آژیرکشان اون منطقه رو ترک کرد و من و امیر پشت سرشون حرکت کردیم. نمی دونستم چی به سر ارسلان و دار و دستش اومده و الان تنها چیزی که واسم اهمیت داشت سلامتی آرشام بود.
از ماشین امیر که پیاده شدم دوست داشتم پشت سر برانکاری که آرشام روش خوابیده بود بدوم و تختشو ول نکنم، ولی نتونستم و توانی تو پاهام حس نمی کردم. اینکه هنوز زنده بودم و داشتم نفس می کشیدم یه معجزه بود!
دکتر در حالی که کنار تخت آرشام تند تند قدم بر می داشت رو به پرستار می گفت: نوار قلب «EKG» آزمايش خون، اسکن پرفیوژرن میوکارد، اسکن رادیواکتیو با تکنسیم 99 آنژیوگرافی و اکسیژن. بیمار هر چه سریع تر باید به بخش سی سی یو منتقل بشه.
پرستار تند و بی وقفه دستورات پزشک رو تو پرونده می نوشت و سرشو تکون می داد.
آرشامو بردن تو بخش مراقبت های ویژه و به من اجازه ی ورود ندادن. کت امیر روی شونه هام بود. با حرص از یقه توی مشتم فشارش دادم و با غمی که سال هاست شاهد همسایگیش با چشمام هستم، از پشت پنجره زل زده بودم به صورتش. دکتر بالا سرش بود و چند تا پرستار همزمان داشتن یه سری دستگاه و لوله رو به بدن آرشام وصل می کردن.
دکتر از اتاق اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد آروم گفت: تموم تلاشمون اینه که به کمک داروهای ضد انعقاد لخته های خون رو حل کنیم. در حال حاضر نمی تونیم به عمل جراحی فکر کنیم؛ چون با وجود علایم نامنظم بیمار ریسک بالایی داره و اگه بخوایم جهت کار گذاشتن دستگاه ضربان ساز و یا جراحی بای پاس سرخرگ های قلب رو روشون انجام بدیم، جون بیمارو به خطر میندازیم. در نتیجه منتظر علایم امیدوار کننده تری هستیم. ظاهرا قبل از این هم چنین حملاتی بهشون دست داده، درسته؟
امیر: بله. چند موردی بوده، ولی به این شدت نه.
دکتر سرشو تکون داد و گفت: منتظر جواب آزمایشاتشون می مونیم، انشاالله که نتایج امیدوار کننده خواهد بود.
سرمو به شیشه ی سرد تکیه دادم، نگاهمو به صورت رنگ پریدش زیر چادر اکسیژن و اون همه لوله و دستگاه دوختم. دست لرزونمو آوردم بالا و با سر انگشتام صورتشو از پشت شیشه لمس کردم. شیشه سرد بود، تنم لرزید! رعد و برق چشمام نوید می داد، نوید آسمون بارونی و نگاه ماتم زدم.
هق زدم، اشک ریختم، بغض کردم و خفه شدم از این همه غم توی سینم. نفس ندارم خدا! خدایا از عمر من کم کن و بده به آرشام. زندگیمو برگردون، همه چیزمو بهم برگردون! بعد از خانواده ای که ازم گرفتی آرشامو بهم دادی و نفر سومی که درونم حیات داره، جون داره، نفس می کشه و احساس می کنه این درد توی قلبمو، اونم داره احساس می کنه! پدرش رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه؛ نمی خواد اون چیزیش بشه. روحشم مثل جثش کوچیک و ناتوانه؛ نمی تونه چیزی بگه!
ولی آره، انگار اونم داره فریاد می زنه؛ داره تو رو صدا می زنه! داره می گه خدا بابامو بهم برگردون، نمی خوام یتیم به دنیا بیام و یتیم بزرگ بشم؛ داره داد می زنه خــــدا! دارم می شنوم، روح داره، جون داره! از ضربان قلب ناآروم من می فهمه بیرون از این سینه چه خبره و این قلب با هر تپش غم و غصه هاشو فریاد می کشه. خدایا، عزیزمو بهم برگردون؛ آرشاممو، همه چیزمو!
هق هق کردم و چشمامو روی هم فشار دادم.
نمی دونم چقدر گذشت. یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، یک عمر، نمی دونم چقدر! فقط وقتی صدای جیغ دستگاه ها بلند شد قلبم فرو ریخت و نفسم برید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خط ثابت روی مانیتور بود.
امیر سمتم هجوم آورد و از شیشه ی پنجره داخلو نگاه کرد. پرستارا به هیاهو افتادن و دکتر دوید سمت اتاق و با شنیدن سوت ممتد دستگاه ها و جسم بی جون آرشام داد زد: پرستار جریان اکسیژنو قطع کن. «به علت خطر جرقه و انفجار» دستگاه شوک Mode غیر سینکرونیزه.
دکتر هم مضطرب بود و همه به تلاطم افتاده بودن. پرستارا کنار ایستادن و اونام نگاهشون با غم به صورت آرشام بود، ولی من ... انگار اونجا نبودم، انگار مرده بودم و این روحم بود که شاهد بال بال زدن آرشامه ... آره نفس ندارم!
دکتر: آماده!
دکمه ی تخلیه ی انرژی رو فشار داد. نگاه پرستارا به مانیتور و یکی دیگه حواسش به نبض آرشام بود.
-دعدم ریتم سینوسی دکتر.
دکتر دوباره پدال های شوک رو گذاشت روی سینه ی آرشام.
-آماده!
و بازم شوک. جسم آرشام از روی تخت کنده می شد و نگاه وحشت زده ی من به مانیتور بود که با شوک سوم ضربان قلبش روی مانیتور افتاد
- دکتر نبض خیلی کنده.
دکتر چشمای آرشامو معاینه کرد؛ نبضشو گرفت و به ساعتش نگاه کرد. یه چیزی زیر لب به پرستار گفت و نگاهشو به زمین دوخت و از اتاق اومد بیرون.
نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش سفیدشو تو چنگم گرفتم. هیچی نگفت، حتی نگاهمم نکرد!
لبای لرزونمو باز کردم و چیزی مثل: دکتر آرشامم!
از لا به لاشون خارج شد.
امیر که چشماش سرخ و نفساش بریده بود، با صدایی که از قعر چاه بیرون می اومد، گفت: دکتر چرا چیزی نمی گی؟حالش چطوره؟
و صدای آروم دکتر در حالی که نگاهش از پنجره ی شیشه ای به آرشام بود: متاسفانه بیمار علایم کما رو داره. آزمایشات لازم روشون انجام می شه تا مطمئن بشیم.
و به منی که دستم از لباسش کنده شد، نگاه کرد و گفت: فقط می تونم بگم به فکر یه قلب جدید باشید؛ دیگه هیچ امیدی نیست.
با جیغ من دیوارای بخش لرزید و وجودم فرو ریخت. زانوهام سست شد و به سرامیکای سرد بیمارستان چنگ زدم. چشمام بسته بود و هیچ چیز جز صدای هق هق از گلوم بیرون نمی اومد. ضجه زدم، زار زدم، مردم، نیست شدم، نابود شدم و نفهمیدم، هیچی نفهمیدم! ندیدم و حس نکردم! تهی شدم و سبک شدم! همه چیز اطرافم تاریک و دنیای یخ زدم پیش چشمام سیاه شد.
با سوزشی که تو دستم احساس کردم؛ قبل از اینکه چشمامو باز کنم صورتم از درد جمع شد.
- خانمی بیدار شدی؟
آروم لای چشمامو باز کردم. نگاهم به پرستاری افتاد که با لبخند کم رنگی کنار تختم ایستاده بود.
صدام گرفته بود و گلوم می سوخت.
- من کجام؟!
- تو بیمارستانی عزیزم. باید بیشتر مراقب خودت و کوچولویی که تو راه داری باشی. این همه استرس براش خوب نیست!
تا اسم بیمارستانو آورد همه ی حرفای دکترو توی اون لحظه به یاد آوردم.
خواستم نیم خیز بشم که صدای پرستار در اومد: دراز بکش، نباید بلند شی. هنوز سرمت تموم نشده.
بی رمق نگاهمو به سرم دوختم؛ لعنتی چقدر زیاده!
- من خوبم می خوام برم پیش شوهرم.
- پیش شوهرتم می ری خیالت راحت؛ ولی با این وضعیت پات به درگاه اتاق نرسیده از حال می ری. پس یه کم استراحت کن، حالت که بهتر شد خودم می برمت پیش شوهرت، باشه؟
با فکری که به سرم زد؛ لبای خشک شدمو با سر زبونم تر کردم و گفتم: بهم قول می دی؟
با تعجب نگاهم کرد: چه قولی؟!
- اینکه بعد از تموم شدن سرم منو ببری پیشش و تو اتاقش؛ می خوام از نزدیک کنارش باشم.
لبخند زد: نمی شه خانمی، ملاقات تو بخش ویژه ممنوعه مگر با دستور پزشک.
- خواهش می کنم، من حتما باید برم پیشش.
لحنم به قدری ملتمسانه و نگاهم به حدی مظلومانه بود که تا چند لحظه خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت. دیگه لبخند نمی زد و مردد بود؛ از همین موقعیت استفاده کردم و گفتم: تو رو خدا اگه نبینمش می میرم!
و بعد از یه سکوت کوتاه.
- با دکتر بخش صحبت می کنم؛ بعید می دونم قبول کنه چون خیلی سخت گیره. به هر حال تلاشمو می کنم تا ببینم چی می شه، اما قول نمی دم.
لبخند نیم بندی تحویلش دادم. سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم.
لباسامو عوض کرده بودن؛ یه مانتوی سفید و شلوار جین آبی و شال سفید. حتما بقیه هم اینجان. شک نداشتم کار بی بیه که همیشه ی خدا نگرانمه! شاید اگه توی این وضعیت نبودم می گفتم سفید بهم آرامش می ده، ولی نمی داد ... دیگه رنگ سفید بهم آرامش نمی داد!
پرستار که از اتاق بیرون رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید. امیر و بقیه اومدن تو؛ حتما امیر خبرشون کرده بود. پری صورتش از اشک خیس بود؛ بی بی هق هق می کرد، مهناز خانم با دستمال اشکاشو پاک می کرد و لیلی جون غمگین نگاهم می کرد. چشمای امیر سرخ شده بود و با صدایی گرفته رو به بی بی گفت: بی بی آروم باش، مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟
بی بی که صداش از بغض گرفته بود، با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک کرد و گفت: چه کنم مادر؟ چه کنم؟ به ولای علی دست خودم نیست. این سینه داره می ترکه، بذار خودمو خالی کنم.
از این همه مهربونی و غم توی صداش، دلم گرفت. اون دستم که آزاد بود رو به سمتش دراز کردم. بی بی آروم اومد طرفم و همون جور بغلم کرد. سرمو رو شونش گذاشتم و اشکام روی صورتم جاری شد. بی بی هق هق می کرد و من بی صدا اشک می ریختم.
پری که صداش بم شده بود، گفت: دلارام دکتر گفته استرس واست خوب نیست. با وجود ...
سکوت کرد؛ منظورش به بچه ای بود که در بطن داشتم. بچه ای که از جونمم بیشتر می خواستمش. اون از وجود آرشام بود!
از آغوش بی بی بیرون اومدم. پری یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت بهم داد. اشکامو پاک کردم و رو بهش گفتم: ببخش پری عروسیتون به خاطر ما خراب شد.
پری خواست لبخند بزنه، ولی نتونست. بغض داشت: این چه حرفیه می زنی دلارام؟ توی این شرایط کی به فکر مجلس و این حرفاست؟ الان فقط سلامتی تو، بچت و آرشام برامون از هر چیزی مهمتره. خودتو اذیت نکن.
و با چشمک و لبخندی که مصنوعی بودنش عجیب حس می شد و می دونستم محض دلخوشی منه، گفت: بذار آرشام خوب بشه باید تلافی کنه. یه جشن مفصل می گیره، هم واسه ما و هم واسه خودتون. آرزو به دل موندم تو رو توی لباس عروسی ببینم.
باید لبخند می زدم، ولی نزدم و به جاش بغض کردم. اسم آرشام که می اومد یه سوزش بدی رو توی سینم احساس می کردم.
پیشم موندن و باهام حرف زدن؛ دلداریم دادن و نصیحتم کردن که آروم باشم و غصه نخورم؛ به خدا توکل کنم و به بچم فکر کنم. به خاطر اون نشکنم، به خاطر اون که از جنس آرشام بود کمر راست کنم و بگم خدایا به امید تو! خدایا امیدمو ناامید نکن! خدایا کمرمو نشکن، درد داره؛ بهم زخم نزن، هنوز قلبم از اون پنج سال دوری داره می سوزه! خدایا همه ی امیدم به دستای توست!
***
سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم. به امیر گفتم می خوام برم پیش آرشام. گفت: اگه آروم باشی می برمت و اگه باز بخوای به خودت فشار بیاری بهم بگو.
بالاخره هر جور که بود راضیشون کردم.
فرهاد بینشون نبود. از بی بی پرسیدم که گفت: داره با دکتر آرشام حرف می زنه؛ الاناست دیگه که پیداش بشه.
رسیدیم بخش؛ دیدمش که کنار اتاق آرشام رو به روی دکتر ایستاده و داره باهاش حرف می زنه. با دیدن من از دکتر تشکر کرد و اومد طرفم؛ تو چشماش نگرانی موج می زد: خوبی دلارام؟
لبخند بی جونی تحویلش دادم و سرمو تکون دادم. بی توجه به نگاه خیرش روی صورت رنگ پریدم، رفتم کنار پنجره ایستادم. چشماش بسته بود. تو دلم باهاش حرف می زدم و این قدر محوش شده بودم که هیچ صدایی رو جز نجوای درونم نمی شنیدم. هیچ چیز رو جز رخ رنگ پریده و خاموش عشقم نمی دیدم.
- چشماتو بستی؟ دیگه نمی خوای نگاهم کنی؟ زل بزنی توی چشمام و ساعت ها بهم خیره بشی؟ بگی چشمات بهم آرامش می ده! بگی دلارام ترکم نکن، بگی تو رو اسیر آغوشم می کنم تا هیچ وقت تنهام نذاری! یادته اون شب توی کلبه؟ درست پنج سال پیش، اون شبی که مطمئن شدم منو دوست داری چقدر به خودم می بالیدم و می گفتم آرشام، مردی با این همه غرور، کسی که می پرستمش و نفسم به نفسش بسته است، منو می خواد و دوستم داره! بلند شو آرشام، بلند شو و بازم بهم بگو گربه ی وحشی. تو بهم قول دادی که تنهام نمی ذاری. هنوزم بهم نگفتی دوستم داری؛ می دونی چقدر انتظار کشیدم؟ ولی نگفتی و فقط بهم نشون دادی، نشون دادی مردی با خصوصیات تو هم می تونه عاشق بشه. من عشقو تو کلامت نه، ولی تو نگاهت درک کردم و باورت کردم! بهت نیاز دارم آرشام، دستامو عاجزانه به طرفت گرفتم و می گم پاشو. بهم بگو که من هستم، بگو دیگه تنها نیستی، بگو مال خودمی، اخم کن مثل وقتایی که غیرتو تو چشمات می دیدم. حتی وقتی می خواستی منو از خودت دور کنی دیدم که نمی تونی؛ می دیدم که برای تو هم دوری و جدایی سخته! سنگینی نگاهمو حس می کنی؟ پس بیدار شو من اینجام آرشام، اینجام!
زمان از دستم در رفته بود. زمان تو اون لحظه برام معنایی نداشت. از اون پنجره با اون شیشه ی سردش دل نمی کندم. از اون تصویری که پشت شیشه، مسکوت و آروم جای گرفته، نمی تونم دل بکنم. ای کاش پیشش بودم، ولی پرستار هم نتونست برام کاری کنه و گفت دکتر ملاقات آرشامو ممنوع کرده.
پری اومد و زیر بغلمو گرفت: دلی عزیزم، بیا بشین روی صندلی. کی تا حالا رو پا ایستادی دختر. هنوز یک ساعتم از تزریق سرمت نگذشته.
روی صندلی های سبز بیمارستان که کنار هم ردیف شده بودند نشستم. همه چیز سرد بود، سرد و بی روح! حتی صندلی ها، دیوارها، زمین، پنجره، شیشه و همه چیز! حتی دستای پری و دستای من!
سردمه دارم می لرزم. پری بغلم کرد و گریه می کرد. می گفت دلارام داری خودتو از بین می بری. اون خبر نداشت من خیلی وقته که نابود شدم؛ این من نیستم و من الان یه مرده ی متحرکم. نفسم بریده، نفسم رو تخت بیمارستان بی تحرکه و نفسی که تحرک نداره نمی تونه به جسم جون بده! من زنده نیستم و وجودم سرده. تنم از گرمای ناگهانی مور مور . فرهاد کتشو انداخته بود روی شونم. نگاهش نکردم؛ فقط زمین نگاه مسخ شده و بی روحم، فقط به اون سنگای سفید و براق بود و اونا هم روح ندارن و با سرماشون دارن بهم دهن کجی می کنن.
چقدر سرم سنگینه؛ چقدر ضعیف شدم. من کیم؟ واقعا همون دختریم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافش واسه خودش آزاد می گفت و می خندید؟ چقدر عوض شدم. تغییر رو با تک تک سلول های بدنم احساس می کنم. این تصویر خندون روی سرامیکا من نیستم، اون دختر که نگاهش شاده من نیستم!
تصویر عوض شد؛ خودمو می شناسم. این منم، دختری که نگاهش عاشقه و تو چشماش غم نشسته. دختری که انتظار تو نی نی چشماش دیده می شه. این دختر منم؛ این دختری که توی آغوش گرم یه نفر داره نفس می کشه. آره زندگیش به زندگی اون یه نفر بسته است. آره این دختر منم، منه واقعی، منه دلارام، منی که لحظه ای امیدو از توی زندگیم کم رنگ نکردم. حتی الان، حتی الان که باید از زمین و زمان ببرم و بگم تموم شد؛ بازم می گم خدایی هست، خدایی هست که به صدای قلب عاشقم گوش کنه. خدایی هست که امیدمو ناامید نکنه. آره هنوزم امید دارم، من امید دارم و باور دارم به وجود خدا، به اذن خدا. لطف و مهربونیشو باور دارم!
ادامه دارد...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#187
Posted: 24 May 2014 14:24
با چشمای گریون نگاهش کردم. بلند شد و ایستاد.
ارسلان: حالا بهتره.
به من نگاه کرد و ادامه داد: دلارام هم با چشمای خوشگلش شاهد باشه. باید باور کنه که عشقشو برای همیشه داره از دست می ده و زمانی هم که آرشامی نباشه، آزاده که برای همیشه پیش من بمونه!
خندید، خنده ای بلند و شیطانی. با چهره ای که از دید من مشمئز کننده و کریه بود. همراه دار و دستش از آلونک رفت بیرون.
آرشام به پشت خوابیده بود. از گوشه ی چشماش اشک جاری بود و صورتش سفید شده بود؛ تنش هم سرد بود. صورتمو بردم جلو که لای پلکاشو آروم باز کرد. نگاه خیس و بارونی هر دومون تو هم گره خورد؛ گره ای محکم و ناگسستنی!
بیرون صدای شر شر بارون می اومد و از سقف چوبی آلونک چند قطره رو صورتمون چکید. آرشام دستای لرزونشو بالا آورد؛ سرفه می کرد، سرفه های خشک و عمیق. یه نفس بلند و صدا دار کشید و دستشو برد پشت سرم و گره ی شالو شل کرد. باز شد و افتاد دور گردنم.
دستای آرشام بی حس شد و افتاد. لبامو بردم جلو و به صورت یخ زدش بوسه زدم. هق هق می کردم و صداش می زدم: آرشام، عزیزم، تو رو خدا تحمل کن! بالاخره از این خراب شده خلاص می شیم. تو رو جون دلارام مقاومت کن آرشام!
با گریه سرمو گذاشتم روی سینش. قلبش با هر تپش قصد داشت سینش رو بشکافه . خس خس می کرد. زمزمش به گوشم خورد؛ انگار اسممو صدا زد. نگاهش کردم، مضطرب و شتاب زده! لباش تکون خورد، آره داشت اسممو صدا می زد. نگاه سرخش مخمور بود.
صورتمو رو به روش گرفتم: جون دلارام، جونم عزیزم، من اینجام آرشام، آروم باش دستم بسته است و نمی تونم قرصت و ...
گریم شدیدتر شد. یه چیزایی گفت که نتونستم درست بشنوم. گوشمو به لباش نزدیک کردم. بریده بریده گفت: گریه نکن دلارام؛ قرصام پیشم نیست. امیر اون بیرون حواسش هست و حتما پلیسو خبر می کنه، ولی باید قبل از مرگم یه چیزی رو بهت بگم ... یه چیزی که ...
به سرفه افتاد. با ناله ی بلندی از درد صورتش جمع شد و به پهلو برگشت. هول شده بودم.
- آرشام تو خوب می شی. تو هیچیت نمی شه، بهت قول می دم. فقط الان آروم باش، خواهش می کنم!
برگشت سرشو تکون داد. نفساش نامنظم و صداش خش دار بود. ترسیده بودم؛ وحشت زده با نگاهی اشک آلود، تنی مرتعش و دستایی که سرماشو از بدن آرشام گرفته بود.
می خواست حرف بزنه. دوباره گوشم و بردم جلو و شنیدم که آروم تر از قبل گفت: دیگه فرصتی نیست ... می دونم ثانیه های آخره و از این خوشحالم که کنار تو دارم می میرم. دلارام بذار بگم، بذار باهات خداحافظی کنم ... برای آخرین بار نمی خواستم این روزا رو ببینی، اما نشد ... بهم قول بده که مراقب خودت و ثمره ی عشقمون هستی. خیلی حرفا دارم، ولی نمی تونم فقط و می خوام بگم ...
خس خس سینش بیشتر شده بود و کلماتش نامفهوم تر و صدای نجواش توی گوشم همنوا با صدای هق هقم شد.
همزمان با بسته شدن چشمای آرشام، صدای آژیر از بیرون بلند شد. و صدای ممتد شلیک گلوله فضایی که حالا از صدای نفس های آرشام ساکت بود رو شکست!
جیغ کشیدم: خـــــــدا نــــــــه!
سرم روی سینه ی سرد و بی تحرک آرشام بود و از ته دل زار می زدم که در آلونک باز شد. با هق هق سرمو بلند کردم. امیر و دو تا مرد که یکیشون لباس مامور امداد تنش بود و اون یکی روپوش پزشکی، سریع اومدن تو و پشت سرشون یه مرد که لباس فرم پلیس تنش بود و بی سیم به دست، وارد شد و وسط آلونک ایستاد.
امیر به زور منو از آرشام دور کرد. داد می زدم تا ولم کنه و اصلا متوجه نشدم کِی دستامو باز کرد. باز خواستم سمت آرشام هجوم ببرم که امیر بازوهامو گرفت.
به لباسش چنگ می زدم و جیغ می کشیدم. کتشو در آورد و انداخت روی شونم و شالو سرم کرد، ولی نگاه خیره و دستای پرتمنای من به طرف آرشام بود.
کاه و علفای کف زمینو مشت می کردم و توی سر خودم می زدم.
هر دو مامور کنار آرشام نشستن؛ اونی که لباس پزشکی تنش بود نبضشو گرفت: «ایست قلبی، نبض نداره!»
و تا اینو شنیدم جیغ کشیدم و چهار دست و پا خواستم برم طرفش، ولی امیر نمی ذاشت. داد می زدم: ولم کن لعنتی! ولم کن بذار برم پیشش.
امیر گریه می کرد و می گفت: آروم باش!
چطوری؟ چطور می تونم آروم باشم وقتی همه ی زندگیم پیش چشمام بی جون افتاده؟
دکتر گردن آرشامو به جلو و سرشو به عقب خم کرد؛ چونشو آورد بالا و کمی به جلو مایل کرد. بهش تنفس مصنوعی می داد. یک دو، و با هر نفس صدای گریه منم بیشتر می شد. گلوم آتیش گرفته بود بس که جیغ کشیدم و دستام می سوخت بس که خودزنی کردم.
امیر هم جلودارم نبود؛ هیچ کس جلودارم نبود! منی که شاهد پرپر شدنش بودم.
دکتر نبض گردنشو گرفت دستشو به حالت ضربدر رو جناق سینش گذاشت و محکم فشار داد. یک دو سه چهار پنج و دوباره عمل احیا با نفس مصنوعی و هنوز نبض نداشت. تکرار کرد، تکرار، تکرار و بازم تکرار!
اون مردی که کنارش بود یه لحظه دستشو از رو مچ آرشام بر نمی داشت و نبضشو کنترل می کرد.
دستمو گرفته بودم جلوی دهنم و مات و یخ زده شاهد تقلاهای دکتر و بی تحرکی آرشام بودم. زیر لب اسم خدا رو صدا زدم؛ بسم الله گفتم و صلوات فرستادم. چشمامو بستم و توی دلم نذر کردم. خدایا آرشاممو بهم برگردون. خدایا من درد یتیمی کشیدم، نذار بچمم به درد من دچار بشه، خدایا!
و صدای دکتر تو صدای هق هقم گم شد: نبض برگشت، تشخیص برادی کاردی «نبض خیلی کند».
تند چشمامو باز کردم.
سرگرد: چی شد دکتر؟ امیدی هست؟
دکتر که تموم حواسش به آرشام و کنترل نبضش بود، سرش و تکون داد و گفت: تشخیص من MI هست.در حال حاضر دچار آریتمی قلبی شده و هر چه سریع تر باید منتقل بشه بیمارستان، در غیر این صورت بازم دچار ایست قلبی می شه.
آرشامو گذاشتن رو برانکار و از در رفتن بیرون. من که جونی تو پاهام نداشتم و به کمک امیر از جام بلند شدم. اگه از رو کت بازومو نگرفته بود بی شک نقش زمین می شدم.
سرگرد: خانم امینی، اگر حال جسمیتون مساعده لازمه که همراه ما بیاید.
سرد و بی روح نگاهش کردم. قد بلند بود و چهار شونه و چشمای سیاهش منو یاد چشمای آرشام مینداخت. نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
امیر که حال زارمو دید رو به مامور گفت: جناب سرگرد می بینید که حال زن داداشم خوب نیست و باید برسونمش بیمارستان.
سرگرد یه نگاه کوتاه و سرسری به صورتم انداخت و به ناچار سر تکون داد: می تونن برن مشکلی نیست، ولی باید در دسترس باشن. به محض اینکه حالشون بهبود پیدا کرد جهت پاره ای از سوالات باید به اداره ی پلیس مراجعه کنن.
امیر سرشو تکون داد.
آمبولانس آژیرکشان اون منطقه رو ترک کرد و من و امیر پشت سرشون حرکت کردیم. نمی دونستم چی به سر ارسلان و دار و دستش اومده و الان تنها چیزی که واسم اهمیت داشت سلامتی آرشام بود.
از ماشین امیر که پیاده شدم دوست داشتم پشت سر برانکاری که آرشام روش خوابیده بود بدوم و تختشو ول نکنم، ولی نتونستم و توانی تو پاهام حس نمی کردم. اینکه هنوز زنده بودم و داشتم نفس می کشیدم یه معجزه بود!
دکتر در حالی که کنار تخت آرشام تند تند قدم بر می داشت رو به پرستار می گفت: نوار قلب «EKG» آزمايش خون، اسکن پرفیوژرن میوکارد، اسکن رادیواکتیو با تکنسیم 99 آنژیوگرافی و اکسیژن. بیمار هر چه سریع تر باید به بخش سی سی یو منتقل بشه.
پرستار تند و بی وقفه دستورات پزشک رو تو پرونده می نوشت و سرشو تکون می داد.
آرشامو بردن تو بخش مراقبت های ویژه و به من اجازه ی ورود ندادن. کت امیر روی شونه هام بود. با حرص از یقه توی مشتم فشارش دادم و با غمی که سال هاست شاهد همسایگیش با چشمام هستم، از پشت پنجره زل زده بودم به صورتش. دکتر بالا سرش بود و چند تا پرستار همزمان داشتن یه سری دستگاه و لوله رو به بدن آرشام وصل می کردن.
دکتر از اتاق اومد بیرون و تا نگاهش به ما افتاد آروم گفت: تموم تلاشمون اینه که به کمک داروهای ضد انعقاد لخته های خون رو حل کنیم. در حال حاضر نمی تونیم به عمل جراحی فکر کنیم؛ چون با وجود علایم نامنظم بیمار ریسک بالایی داره و اگه بخوایم جهت کار گذاشتن دستگاه ضربان ساز و یا جراحی بای پاس سرخرگ های قلب رو روشون انجام بدیم، جون بیمارو به خطر میندازیم. در نتیجه منتظر علایم امیدوار کننده تری هستیم. ظاهرا قبل از این هم چنین حملاتی بهشون دست داده، درسته؟
امیر: بله. چند موردی بوده، ولی به این شدت نه.
دکتر سرشو تکون داد و گفت: منتظر جواب آزمایشاتشون می مونیم، انشاالله که نتایج امیدوار کننده خواهد بود.
سرمو به شیشه ی سرد تکیه دادم، نگاهمو به صورت رنگ پریدش زیر چادر اکسیژن و اون همه لوله و دستگاه دوختم. دست لرزونمو آوردم بالا و با سر انگشتام صورتشو از پشت شیشه لمس کردم. شیشه سرد بود، تنم لرزید! رعد و برق چشمام نوید می داد، نوید آسمون بارونی و نگاه ماتم زدم.
هق زدم، اشک ریختم، بغض کردم و خفه شدم از این همه غم توی سینم. نفس ندارم خدا! خدایا از عمر من کم کن و بده به آرشام. زندگیمو برگردون، همه چیزمو بهم برگردون! بعد از خانواده ای که ازم گرفتی آرشامو بهم دادی و نفر سومی که درونم حیات داره، جون داره، نفس می کشه و احساس می کنه این درد توی قلبمو، اونم داره احساس می کنه! پدرش رو تخت بیمارستان داره با مرگ دست و پنجه نرم می کنه؛ نمی خواد اون چیزیش بشه. روحشم مثل جثش کوچیک و ناتوانه؛ نمی تونه چیزی بگه!
ولی آره، انگار اونم داره فریاد می زنه؛ داره تو رو صدا می زنه! داره می گه خدا بابامو بهم برگردون، نمی خوام یتیم به دنیا بیام و یتیم بزرگ بشم؛ داره داد می زنه خــــدا! دارم می شنوم، روح داره، جون داره! از ضربان قلب ناآروم من می فهمه بیرون از این سینه چه خبره و این قلب با هر تپش غم و غصه هاشو فریاد می کشه. خدایا، عزیزمو بهم برگردون؛ آرشاممو، همه چیزمو!
هق هق کردم و چشمامو روی هم فشار دادم.
نمی دونم چقدر گذشت. یک ثانیه، یک دقیقه، یک ساعت، یک عمر، نمی دونم چقدر! فقط وقتی صدای جیغ دستگاه ها بلند شد قلبم فرو ریخت و نفسم برید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم یه خط ثابت روی مانیتور بود.
امیر سمتم هجوم آورد و از شیشه ی پنجره داخلو نگاه کرد. پرستارا به هیاهو افتادن و دکتر دوید سمت اتاق و با شنیدن سوت ممتد دستگاه ها و جسم بی جون آرشام داد زد: پرستار جریان اکسیژنو قطع کن. «به علت خطر جرقه و انفجار» دستگاه شوک Mode غیر سینکرونیزه.
دکتر هم مضطرب بود و همه به تلاطم افتاده بودن. پرستارا کنار ایستادن و اونام نگاهشون با غم به صورت آرشام بود، ولی من ... انگار اونجا نبودم، انگار مرده بودم و این روحم بود که شاهد بال بال زدن آرشامه ... آره نفس ندارم!
دکتر: آماده!
دکمه ی تخلیه ی انرژی رو فشار داد. نگاه پرستارا به مانیتور و یکی دیگه حواسش به نبض آرشام بود.
-دعدم ریتم سینوسی دکتر.
دکتر دوباره پدال های شوک رو گذاشت روی سینه ی آرشام.
-آماده!
و بازم شوک. جسم آرشام از روی تخت کنده می شد و نگاه وحشت زده ی من به مانیتور بود که با شوک سوم ضربان قلبش روی مانیتور افتاد
- دکتر نبض خیلی کنده.
دکتر چشمای آرشامو معاینه کرد؛ نبضشو گرفت و به ساعتش نگاه کرد. یه چیزی زیر لب به پرستار گفت و نگاهشو به زمین دوخت و از اتاق اومد بیرون.
نفهمیدم چطور به سمتش هجوم بردم و روپوش سفیدشو تو چنگم گرفتم. هیچی نگفت، حتی نگاهمم نکرد!
لبای لرزونمو باز کردم و چیزی مثل: دکتر آرشامم!
از لا به لاشون خارج شد.
امیر که چشماش سرخ و نفساش بریده بود، با صدایی که از قعر چاه بیرون می اومد، گفت: دکتر چرا چیزی نمی گی؟حالش چطوره؟
و صدای آروم دکتر در حالی که نگاهش از پنجره ی شیشه ای به آرشام بود: متاسفانه بیمار علایم کما رو داره. آزمایشات لازم روشون انجام می شه تا مطمئن بشیم.
و به منی که دستم از لباسش کنده شد، نگاه کرد و گفت: فقط می تونم بگم به فکر یه قلب جدید باشید؛ دیگه هیچ امیدی نیست.
با جیغ من دیوارای بخش لرزید و وجودم فرو ریخت. زانوهام سست شد و به سرامیکای سرد بیمارستان چنگ زدم. چشمام بسته بود و هیچ چیز جز صدای هق هق از گلوم بیرون نمی اومد. ضجه زدم، زار زدم، مردم، نیست شدم، نابود شدم و نفهمیدم، هیچی نفهمیدم! ندیدم و حس نکردم! تهی شدم و سبک شدم! همه چیز اطرافم تاریک و دنیای یخ زدم پیش چشمام سیاه شد.
با سوزشی که تو دستم احساس کردم؛ قبل از اینکه چشمامو باز کنم صورتم از درد جمع شد.
- خانمی بیدار شدی؟
آروم لای چشمامو باز کردم. نگاهم به پرستاری افتاد که با لبخند کم رنگی کنار تختم ایستاده بود.
صدام گرفته بود و گلوم می سوخت.
- من کجام؟!
- تو بیمارستانی عزیزم. باید بیشتر مراقب خودت و کوچولویی که تو راه داری باشی. این همه استرس براش خوب نیست!
تا اسم بیمارستانو آورد همه ی حرفای دکترو توی اون لحظه به یاد آوردم.
خواستم نیم خیز بشم که صدای پرستار در اومد: دراز بکش، نباید بلند شی. هنوز سرمت تموم نشده.
بی رمق نگاهمو به سرم دوختم؛ لعنتی چقدر زیاده!
- من خوبم می خوام برم پیش شوهرم.
- پیش شوهرتم می ری خیالت راحت؛ ولی با این وضعیت پات به درگاه اتاق نرسیده از حال می ری. پس یه کم استراحت کن، حالت که بهتر شد خودم می برمت پیش شوهرت، باشه؟
با فکری که به سرم زد؛ لبای خشک شدمو با سر زبونم تر کردم و گفتم: بهم قول می دی؟
با تعجب نگاهم کرد: چه قولی؟!
- اینکه بعد از تموم شدن سرم منو ببری پیشش و تو اتاقش؛ می خوام از نزدیک کنارش باشم.
لبخند زد: نمی شه خانمی، ملاقات تو بخش ویژه ممنوعه مگر با دستور پزشک.
- خواهش می کنم، من حتما باید برم پیشش.
لحنم به قدری ملتمسانه و نگاهم به حدی مظلومانه بود که تا چند لحظه خیره نگاهم کرد و چیزی نگفت. دیگه لبخند نمی زد و مردد بود؛ از همین موقعیت استفاده کردم و گفتم: تو رو خدا اگه نبینمش می میرم!
و بعد از یه سکوت کوتاه.
- با دکتر بخش صحبت می کنم؛ بعید می دونم قبول کنه چون خیلی سخت گیره. به هر حال تلاشمو می کنم تا ببینم چی می شه، اما قول نمی دم.
لبخند نیم بندی تحویلش دادم. سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم.
لباسامو عوض کرده بودن؛ یه مانتوی سفید و شلوار جین آبی و شال سفید. حتما بقیه هم اینجان. شک نداشتم کار بی بیه که همیشه ی خدا نگرانمه! شاید اگه توی این وضعیت نبودم می گفتم سفید بهم آرامش می ده، ولی نمی داد ... دیگه رنگ سفید بهم آرامش نمی داد!
پرستار که از اتاق بیرون رفت چند ثانیه بیشتر طول نکشید. امیر و بقیه اومدن تو؛ حتما امیر خبرشون کرده بود. پری صورتش از اشک خیس بود؛ بی بی هق هق می کرد، مهناز خانم با دستمال اشکاشو پاک می کرد و لیلی جون غمگین نگاهم می کرد. چشمای امیر سرخ شده بود و با صدایی گرفته رو به بی بی گفت: بی بی آروم باش، مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟
بی بی که صداش از بغض گرفته بود، با گوشه ی چادرش اشکاشو پاک کرد و گفت: چه کنم مادر؟ چه کنم؟ به ولای علی دست خودم نیست. این سینه داره می ترکه، بذار خودمو خالی کنم.
از این همه مهربونی و غم توی صداش، دلم گرفت. اون دستم که آزاد بود رو به سمتش دراز کردم. بی بی آروم اومد طرفم و همون جور بغلم کرد. سرمو رو شونش گذاشتم و اشکام روی صورتم جاری شد. بی بی هق هق می کرد و من بی صدا اشک می ریختم.
پری که صداش بم شده بود، گفت: دلارام دکتر گفته استرس واست خوب نیست. با وجود ...
سکوت کرد؛ منظورش به بچه ای بود که در بطن داشتم. بچه ای که از جونمم بیشتر می خواستمش. اون از وجود آرشام بود!
از آغوش بی بی بیرون اومدم. پری یه برگ دستمال کاغذی از روی میز کنار تخت بهم داد. اشکامو پاک کردم و رو بهش گفتم: ببخش پری عروسیتون به خاطر ما خراب شد.
پری خواست لبخند بزنه، ولی نتونست. بغض داشت: این چه حرفیه می زنی دلارام؟ توی این شرایط کی به فکر مجلس و این حرفاست؟ الان فقط سلامتی تو، بچت و آرشام برامون از هر چیزی مهمتره. خودتو اذیت نکن.
و با چشمک و لبخندی که مصنوعی بودنش عجیب حس می شد و می دونستم محض دلخوشی منه، گفت: بذار آرشام خوب بشه باید تلافی کنه. یه جشن مفصل می گیره، هم واسه ما و هم واسه خودتون. آرزو به دل موندم تو رو توی لباس عروسی ببینم.
باید لبخند می زدم، ولی نزدم و به جاش بغض کردم. اسم آرشام که می اومد یه سوزش بدی رو توی سینم احساس می کردم.
پیشم موندن و باهام حرف زدن؛ دلداریم دادن و نصیحتم کردن که آروم باشم و غصه نخورم؛ به خدا توکل کنم و به بچم فکر کنم. به خاطر اون نشکنم، به خاطر اون که از جنس آرشام بود کمر راست کنم و بگم خدایا به امید تو! خدایا امیدمو ناامید نکن! خدایا کمرمو نشکن، درد داره؛ بهم زخم نزن، هنوز قلبم از اون پنج سال دوری داره می سوزه! خدایا همه ی امیدم به دستای توست!
***
سرمم که تموم شد از رو تخت بلند شدم. به امیر گفتم می خوام برم پیش آرشام. گفت: اگه آروم باشی می برمت و اگه باز بخوای به خودت فشار بیاری بهم بگو.
بالاخره هر جور که بود راضیشون کردم.
فرهاد بینشون نبود. از بی بی پرسیدم که گفت: داره با دکتر آرشام حرف می زنه؛ الاناست دیگه که پیداش بشه.
رسیدیم بخش؛ دیدمش که کنار اتاق آرشام رو به روی دکتر ایستاده و داره باهاش حرف می زنه. با دیدن من از دکتر تشکر کرد و اومد طرفم؛ تو چشماش نگرانی موج می زد: خوبی دلارام؟
لبخند بی جونی تحویلش دادم و سرمو تکون دادم. بی توجه به نگاه خیرش روی صورت رنگ پریدم، رفتم کنار پنجره ایستادم. چشماش بسته بود. تو دلم باهاش حرف می زدم و این قدر محوش شده بودم که هیچ صدایی رو جز نجوای درونم نمی شنیدم. هیچ چیز رو جز رخ رنگ پریده و خاموش عشقم نمی دیدم.
- چشماتو بستی؟ دیگه نمی خوای نگاهم کنی؟ زل بزنی توی چشمام و ساعت ها بهم خیره بشی؟ بگی چشمات بهم آرامش می ده! بگی دلارام ترکم نکن، بگی تو رو اسیر آغوشم می کنم تا هیچ وقت تنهام نذاری! یادته اون شب توی کلبه؟ درست پنج سال پیش، اون شبی که مطمئن شدم منو دوست داری چقدر به خودم می بالیدم و می گفتم آرشام، مردی با این همه غرور، کسی که می پرستمش و نفسم به نفسش بسته است، منو می خواد و دوستم داره! بلند شو آرشام، بلند شو و بازم بهم بگو گربه ی وحشی. تو بهم قول دادی که تنهام نمی ذاری. هنوزم بهم نگفتی دوستم داری؛ می دونی چقدر انتظار کشیدم؟ ولی نگفتی و فقط بهم نشون دادی، نشون دادی مردی با خصوصیات تو هم می تونه عاشق بشه. من عشقو تو کلامت نه، ولی تو نگاهت درک کردم و باورت کردم! بهت نیاز دارم آرشام، دستامو عاجزانه به طرفت گرفتم و می گم پاشو. بهم بگو که من هستم، بگو دیگه تنها نیستی، بگو مال خودمی، اخم کن مثل وقتایی که غیرتو تو چشمات می دیدم. حتی وقتی می خواستی منو از خودت دور کنی دیدم که نمی تونی؛ می دیدم که برای تو هم دوری و جدایی سخته! سنگینی نگاهمو حس می کنی؟ پس بیدار شو من اینجام آرشام، اینجام!
زمان از دستم در رفته بود. زمان تو اون لحظه برام معنایی نداشت. از اون پنجره با اون شیشه ی سردش دل نمی کندم. از اون تصویری که پشت شیشه، مسکوت و آروم جای گرفته، نمی تونم دل بکنم. ای کاش پیشش بودم، ولی پرستار هم نتونست برام کاری کنه و گفت دکتر ملاقات آرشامو ممنوع کرده.
پری اومد و زیر بغلمو گرفت: دلی عزیزم، بیا بشین روی صندلی. کی تا حالا رو پا ایستادی دختر. هنوز یک ساعتم از تزریق سرمت نگذشته.
روی صندلی های سبز بیمارستان که کنار هم ردیف شده بودند نشستم. همه چیز سرد بود، سرد و بی روح! حتی صندلی ها، دیوارها، زمین، پنجره، شیشه و همه چیز! حتی دستای پری و دستای من!
سردمه دارم می لرزم. پری بغلم کرد و گریه می کرد. می گفت دلارام داری خودتو از بین می بری. اون خبر نداشت من خیلی وقته که نابود شدم؛ این من نیستم و من الان یه مرده ی متحرکم. نفسم بریده، نفسم رو تخت بیمارستان بی تحرکه و نفسی که تحرک نداره نمی تونه به جسم جون بده! من زنده نیستم و وجودم سرده. تنم از گرمای ناگهانی مور مور . فرهاد کتشو انداخته بود روی شونم. نگاهش نکردم؛ فقط زمین نگاه مسخ شده و بی روحم، فقط به اون سنگای سفید و براق بود و اونا هم روح ندارن و با سرماشون دارن بهم دهن کجی می کنن.
چقدر سرم سنگینه؛ چقدر ضعیف شدم. من کیم؟ واقعا همون دختریم که بی خیال و فارغ از دنیای اطرافش واسه خودش آزاد می گفت و می خندید؟ چقدر عوض شدم. تغییر رو با تک تک سلول های بدنم احساس می کنم. این تصویر خندون روی سرامیکا من نیستم، اون دختر که نگاهش شاده من نیستم!
تصویر عوض شد؛ خودمو می شناسم. این منم، دختری که نگاهش عاشقه و تو چشماش غم نشسته. دختری که انتظار تو نی نی چشماش دیده می شه. این دختر منم؛ این دختری که توی آغوش گرم یه نفر داره نفس می کشه. آره زندگیش به زندگی اون یه نفر بسته است. آره این دختر منم، منه واقعی، منه دلارام، منی که لحظه ای امیدو از توی زندگیم کم رنگ نکردم. حتی الان، حتی الان که باید از زمین و زمان ببرم و بگم تموم شد؛ بازم می گم خدایی هست، خدایی هست که به صدای قلب عاشقم گوش کنه. خدایی هست که امیدمو ناامید نکنه. آره هنوزم امید دارم، من امید دارم و باور دارم به وجود خدا، به اذن خدا. لطف و مهربونیشو باور دارم!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#188
Posted: 24 May 2014 14:25
یکی کنارم نشست. هنوز دستام توی دستای پری بود.
امیر: دلارام جناب سرگرد اومده اینجا می خواد تو رو ببینه.
سرمو بلند کردم و به جایی که امیر اشاره می کرد، نگاه کردم. همون مرد انتهای راهرو ایستاده بود و نگاهش روی من بود.
یه حسی باعث شد از جام بلند بشم. باید بفهمم، باید بدونم چی به سر ارسلان اومده. اون کثافت، اون پست فطرت که نفرینش کردم به خاطر حضور نحسش توی زندگیم.
آرشام خوب بود؛ آرشام توی درمانش پیشرفت داشت، ولی اون گرگ صفت نذاشت زندگیمون رو بکنیم. زندگی ای که با وجود این بیماری هم آروم بود.
امیر و فرهاد پشت سرم اومدن.
سرگرد: می دونم زمان مناسبی رو انتخاب نکردم، ولی در هر صورت من هم موظفم که به وظایف خودم عمل کنم.
یه مرد دیگه که لباس شخصی تنش بود، کنارمون ایستاد و رو به سرگرد سلام نظامی داد.
سرگرد: چی شده وفایی؟
- قربان ...
و به ما نگاه کرد. سرگرد سرشو تکون داد و ازمون فاصله گرفت. نگاهم رو یه لحظه از روشون بر نداشتم تا اینکه سرگرد یه چیزایی به اون مرد گفت و اونم سریع رفت.
سرگرد: الان می تونیم با هم حرف بزنیم؟
سرمو تکون دادم و رو به فرهاد و امیر گفت: شما هم می تونید حضور داشته باشید.
رفتیم توی کافی شاپ بیمارستان. فرهاد رفت قهوه بگیره که گفتم هیچی نمی خورم، اما وقتی برگشت واسم آبمیوه گرفته بود و مثل پزشکی که به بیمارش دستور می ده گفت:
- باید ته لیوانو در بیاری. این کیکو هم بخور، بدنت ضعیف شده.
حس اینکه باهاش کل کل کنم رو نداشتم، فقط به تکون دادن سر بسنده کردم.
سرگرد جرعه ای از قهوش رو خورد و رو به من گفت: سعی می کنم سوالاتم رو کوتاه کنم. در هر صورت حال شما رو توی چنین وضعیتی درک می کنم.
و با مکث ادامه داد: شما ارسلان شایان رو می شناسید درسته؟ می خوام هر چی که از اون می دونید رو بگین.
سکوت کردم. گلوم خشک شده بود. عجیب نیاز داشتم از اون آبمیوه بخورم. نی رو به لبام چسبوندم و چند جرعه از آبمیوه رو خوردم. دستام می لرزید، ولی از دید هر سه ی اون ها پنهونش کردم. اون هم با فشار دادن لیوان سرد آبمیوه ی توی دستام.
- من ارسلان رو به اون صورت نمی شناسم. پنج سال پیش توی مهمونی عموش اونو دیدم. در اصل اون مهمونی به افتخار ورودش از امریکا بود. نگاه های خیره و گاه بی گاهش رو همه جا روی خودم حس می کردم و همیشه یه جورایی کنارش احساس خطر می کردم. آرشام سعی داشت منو از اون دور کنه.
صدای جدی سرگرد رو که شنیدم، نگاهم کشیده شد سمتش: برخورد دیگه ای هم باهاش نداشتید؟
- منظورتون چیه؟!
- مثلا عملی از شما یا همسرتون دیده باشه و بخواد ازتون کینه به دل بگیره و سر همین قضیه توی فکر انتقام باشه.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: من چیزی نمی دونم، فقط اینکه ارسلان همیشه با آرشام بد تا می کرد. انگار هیچ وقت چشم دیدنش رو نداشت. آرشام هم ازش خوشش نمی اومد و مطمئنم هر چی که بود، مربوط به گذشته می شد. اینو از حرفاشون می فهمیدم.
- شما از اتفاقات گذشته خبر دارید؟ هر اتفاقی که به ارسلان و شوهرتون مربوط بشه.
می دونستم. آرشام همه رو برام تعریف کرده بود، ولی نمی خواستم چیزی بگم. اینجا باید سکوت می کردم. سرم رو تکون دادم.
نفسش رو عمیق بیرون داد: اون شب چه اتفاقی افتاد؟ منظورم به زمان ربوده شدن شما توسط ارسلانه.
- نمی دونم، چیز زیادی یادم نمیاد. وقتی خواستم جیغ بکشم جلوی دهنمو گرفت و کشون کشون منو برد بیرون. برقا رو قطع کرده بودن و فقط یه رقص نور وسط جمعیت روشن بود. نمی دونم، ولی بعد فکر کردم شاید قطع شدن برقا هم ساختگی باشه. آخه همه جا تاریک بود.
مکث کرد: بله، اون شب ارسلان توسط چند نفر که با پول اجیرشون کرده بود، تونست وارد عروسی بشه. برقای سالن هم توسط همون افراد قطع شده بود و برای اینکه شک کسی برانگیخته نشه، رقص نورا رو روشن گذاشتن. در این صورت اون هم خیلی راحت به خواستش رسید؛ ولی از در اصلی شما رو بیرون نبرد، دقیقا از در فرعی که پشت سالن مخصوص خدمه قرار داشت.
- شاید همین طور که شما می گید باشه، من توی تاریکی چیزی ندیدم.
- بسیار خب، ادامه بدید.
و خیلی کوتاه همه چیز رو براش تعریف کردم. وقتی حرفامون تموم شد، ازش در مورد ارسلان پرسیدم.
در حالی که از رو صندلی بلند می شد گفت: ارسلان رو دستگیر کردیم. هنوز به چیزی اعتراف نکرده، ولی آدماش خیلی چیزا رو لو دادن. در حقیقت اینو بدونید که ارسلان به هیچ وجه سابقه ی درخشانی نداره.
- می شه بدونم چکار کرده؟!
- ارسلان شایان، سرکرده ی باند بزرگ مواد مخدر و اشیاء قاچاق و اعضای بدنه. از این آدمی که شما می گید چیزی ازش نمی دونید، کارگاهی رو توی جنوب تهران پیدا کردیم که زیر نظر همین شخص اطفال و دخترای نوجوون زیادی رو بعد از فریب به اونجا انتقال می دادن و بعد از بیهوش کردن اون ها، اعضای بدنشون رو برمی داشتن و به اون ور آب صادر می کردن. ظاهرا از همسر شما هم بارها درخواست شده که توی این گروه ها فعالیت کنند، ولی ایشون تن ندادن. اینو با توجه به بازجویی هایی که قبلا از آدم های ارسلان داشتیم فهمیدیم.
تموم مدت که از ارسلان حرف می زد، مات و مبهوت نگاهش می کردم. خدای من، یعنی ارسلان همه ی این کارا رو کرده؟ و من چه راحت با همچین آدمی برخورد می کردم، اونم توی ویلای شایان. آرشام گفت این آدم درستی نیست، من قبول نکردم و باهاش حتی بیرونم رفتم. پس حالا می فهمم که چرا آرشام منو از اون خراب شده فراری داد. شاید با منم! خدایا! یعنی آرشام بعدا فهمیده؟ لابد بعد از اینکه بهش پیشنهاد می شه، می فهمه و منو میاره بیرون.
فرهاد و امیر که تا اون لحظه ساکت بودن، از جاشون بلند شدن و امیر گفت: پس با توجه به این همه جرمی که مرتکب شده، حکمش صد در صد اعدامه!
سرگرد: در حال حاضر باید منتظر حکم دادگاه باشیم. مدارک قابل توجهی در دست داریم که تمومش رو ...
به من نگاه کرد و گفت: مدیون همسر شما هستیم.
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: آقای آرشام تهرانی بعد از اینکه هوشیاریشون رو به دست آوردند، با در دست داشتن اون مدارک به اداره ی پلیس مراجعه کردند. شایان کشته شده بود و ارسلان هم با شایعه ی مرگ دروغین خود، تونسته بود فرار کنه. ولی خب چند باند بزرگ وابسته به گروه ارسلان، با توجه به اون مدارک به چنگ پلیس افتادند و ما به کمک همین اسناد تونستیم اون گارگاه رو پیدا کنیم. بی شک اون افراد از وجود چنین مدارکی باخبر نبودن، وگرنه حتما جون همسر شما به خطر میفتاد.
فرهاد: پس یعنی این کار ارسلان یه جورایی به خاطر انتقام گرفتن از آرشام بوده؛ درسته؟
سرگرد: حدس ما هم همینه. تا به الان دنبالش بودیم که پیداش کردیم. اون شب آقای سمایی به موقع پلیس رو در جریان اتفاقات قرار دادن. گرچه متاسفانه توی این درگیری دو تن از افراد ما به شهادت رسیدن، اما تونستیم این آدم رو دستگیر کنیم.
با امیر و فرهاد دست داد و رو به من گفت: از همکاریتون ممنونم خانم. ان شاء الله که هر چه زودتر همسرتون بهبود پیدا کنند.
هنوز توی شوک حرفاش بودم. فقط زیر لب تشکر کردم.
سرگرد که رفت، فرهاد رو کرد بهم و گفت: دلارام آبمیوت رو بخور. دختر چرا لج می کنی، رنگت پریده!
آبمیوه رو پس زدم و از جام بلند شدم: نمی تونم، می خوام برم پیش آرشام.
ولی بازم بی خیالم نشد و یه کیسه آبمیوه و شکلات و کیک و بیسکوبیت خرید و باهام اومد.
- فرهاد تو می تونی یه کاری کنی برم تو؟
فرهاد: نه نمی شه.
- تو می تونی، من مطمئنم. با دکترش حرف بزن و راضیش کن.
فرهاد: فکر کردی بهش نگفتم؟ ولی دکترش هم معتقده که اطراف آرشام باید خلوت باشه. می ری بالا سرش هم حال خودت بد می شه، هم ممکنه ...
نفسش رو بیرون داد و گفت: ببین دلارام، درک کن که حال جسمی آرشام الان به هیچ عنوان نرمال نیست. اگه کما رو فاکتور بگیریم، مشکل قلبیش یه بحث جداست. هیچ تنش و استرسی واسش خوب نیست. اون به محیط اطرافش واقفه و ممکنه با یه عکس العمل منفی، جونش به خطر بیفته. می دونم که تو هم اینو نمی خوای.
و با همین یه توضیح کوتاه از جانب فرهاد، مجبور شدم ساکت بمونم و دیگه اصرار نکنم.
من نمی خواستم جون آرشام رو به خطر بندازم؛ فقط می خواستم برم پیشش و یه کم باهاش حرف بزنم تا این دردی که توی سینم هست رو یه جوری آروم کنم. صورتشو ببوسم، توی موهاش دست بکشم. دلم تنگ شده بود. دلم واسه ی لمس اون دستای قوی و مردونه تنگ شده بود. خدایا دردی دارم توی سینه که نمی تونم به هیچ کس بگم جز خودت، که دوای هر دردی بر دل بی قرارم.
یه هفته گذشت. توی این مدت فقط واسه حموم کردن می رفتم خونه و باز به دو ساعت نمی کشید که بر می گشتم بیمارستان. دیگه همه اونجا منو می شناختن. فرهاد و بقیه هر چی اصرار کردن برم خونه یه کم استراحت کنم، زیر بار نرفتم. به کمک فرهاد یه تخت خالی توی همون بیمارستان بهم دادن تا شبا رو اونجا استراحت کنم. گرچه هر شب با کابوس از خواب می پریدم و خیس عرق راه میفتادم سمت بخش، و تا اون خط منظم ضربان رو روی مانیتور نمی دیدم، آروم نمی گرفتم.
بعد از اینکه خانوادمو از دست دادم، دیگه هیچ وقت نماز نخوندم و لای سجاده ای رو باز نکردم، ولی حالا یه لحظه از نماز اول وقتم غافل نمی شدم. به خدا نزدیک شده بودم. با هر رکعت حسش می کردم. با هر سبحان الله آرامش رو به تن می کشیدم. با هر سجده اونو شکر می کردم و ازش صبر و امید طلب می کردم. ذکر هر شبم، هر روز و هر دقیقه ام، سلامتی آرشام بود. دیگه چیزی نبود که نذر نکرده باشم. دست به دامن ائمه شدم. ضامن آهو رو قسم دادم. سید الشهدا رو قسم دادم. با خدای خودم عهد کردم که بشم یه بنده ی خالص با قلبی عاشق.
خدایا بنده ات رو دریاب، تنهاش نذار.
***
فرهاد به واسطه ی شغلش آزادانه بهم سر می زد. فقط اجازه ی ورود به اتاق آرشام رو نداشتم. منم با توجه به حرفای فرهاد، به خاطر سلامتی آرشام رعایت می کردم.
سه روز بود صدای شیون و زاری یه خانواده می اومد. مادرش خیلی بی تابی می کرد، خواهرش پونه باعث و بانیش رو نفرین می کرد. پدرش کمر خم شده اش رو نشون می داد. که داغ بزرگی توی سینه داره و یه زن که هم سن مادرش بود و نمی دونستم چه نسبتی باهاش داره، ضجه می زد و به تخت سینش می کوبید:
- الهی خیر از جوونیت نبینی هوشنگ، الهی به زمین گرم بخوری، الهی یه روز خوش توی زندگیت نبینی که بچمو پر پر کردی.
کنجکاو بودم، بدونم اونی که آوردنش توی بخش ای سی یو کیه؟! اونی که پرستارا می گن یه جوون رشید و خوش قیافه به اسم پدرامه که ضربه مغزی شده کیه؟ کیه که جیغ می کشن و داد می زنن و قربون صدقش می رن؟
یه روز که داشتم از اون بخش رد می شدم، به صورت اتفاقی صحنه ی ضجه زدنشون رو دیدم. تا اینکه یه روز با خواهرش توی حیاط رو به رو شدم. از اونجا به بعد چون زیاد می اومد بیمارستان به هم نزدیک تر شدیم. درسته بخشامون جدا بود، ولی من دیگه می دونستم کیا به برادرش سر می زنه و همون موقع برای دیدنش می رفتم. یه جورایی حالشو درک می کردم.
بهش می خورد بیست و چهار یا بیست و پنج سالش باشه. صورت گرد و سفید و هیکل تو پر و قد متوسط. چهرش بانمک بود، مخصوصا با اون چشمای قهوه ای روشنش. بهش گفته بودم شوهرم به خاطر بیماری قلبی توی کماست و توی همین بیمارستان بستریه. اونم سر درد و دلش باز شد و منم واسه اینکه آروم بشه، گذاشتم بگه و سبک بشه.
پونه: همه چیز از وقتی شروع شد که پدرام درسش تموم شد و برگشت ایران، اما ...
گریه می کرد. با بغض ادامه داد: رویا دختر خالمون بود؛ یه دختر ظریف و خوشگل و مهربون. پدرام و رویا همدیگه رو از بچگی دوست داشتن، این قدری که جونشون برای هم در می شد. وقتی واسه ادامه ی تحصیل خواست بره آلمان، به رویا گفت منتظرش بمونه. همه ی ما شاهد عشق پاکشون به هم بودیم. رویا شیرینی خورده ی داداشم بود. وقتی پدرام اونجا با خیال رویاش داشت درسشو می خوند، یکی اینجا مزاحمش شده بود. یه پسر که هم دانشگاهیش بود و به واسطه ی پول باباش هر غلطی دلش می خواست می کرد. اسمش هوشنگ بود. هر کاری کرد تا رویا رو به دست بیاره؛ حتی تهدیدش کرد توی صورتش اسید می پاشه، ولی رویا بی خیال ازش گذشت و یه روز هر چی از دهنش در اومد به هوشنگ گفت و اینم گفت که نامزد داره و اگه مزاحمش بشه به پلیس خبر می ده. اونم که یه پسر شر و شیطان صفت بود، به دوست و رفیقای این کاره اش سپرد رویا رو بدزدن. نامردای بی وجدان همین کار رو هم کردن. هوشنگ رویای پدرام رو، دختری که واسه داداشم از جونش عزیزتر بود رو می بره تو یه جای پرت، بهش تجاوز می کنه، واسه اینکه شرش گردنشون و نگیره رویا رو جا در جا می کشن. جنازش رو چند روز بعد پلیسا پیدا می کنن. صورت خوشگلش از بین رفته بود .دیگه چیزی از رویا باقی نمونده بود. پدرام زنگ می زد، نامه می داد، می گفت رویا کجاست؟ چرا خبری ازش نیست؟ چرا زنگ می زنم جوابمو نمی ده؟ چرا دیگه جواب نامه هام رو واسم نمی فرسته؟ نامه های عاشقانش رو می خوندیم و داغ دلمون تازه می شد. پدرام بهش گفته بود لباس عروسش رو از همون جا براش خریده. می گفت هر شب تو اون لباس بلند و سفید رویاش رو تصور می کنه. می گفت قلبش با عشق می تپه. هر بار با یه بهونه دست به سرش می کردیم. می دونستیم بفهمه درسشو ول می کنه و میاد اینجا. حالا یا یه بلایی سر خودش میاورد یا ...
صداش از زور بغض و گریه گرفته بود. صورت منم از اشک خیس شده بود. لبش و با غصه گزید و گفت:
- هوشنگ گم و گور شده بود. حتی پلیسا هم نتونستن پیداش کنن. بابای خرپولش خیلی راحت می تونست پسرشو فراری بده، ولی اون عوضی دست بردار نبود؛ می خواست حالا که جون رویا رو گرفته، عشق اونو هم از بین ببره. وقتی پدرام برگشت و جای خالی رویا رو دید، شکست. به بزرگی خدا قسم خرد شد. جوری داد می زد که دیوارای خونه می لرزید. گریه ای می کرد که دل سنگ به حالش آب می شد. هر چی جلوی دستش می اومد می شکست و اسم رویا رو صدا می زد. تا چند روز از اتاقش بیرون نیومد. ما که تا حالا اشک پدرام رو ندیده بودیم، هر روز و هر شب شاهد ضجه زدناش و هق هق کردناش بودیم. شبا عکس رویا رو می گرفت بغلش و می خوابید. یه شب از بس زیر بارون موند تب و لرز کرد و اگه به موقع نرسونده بودیمش بیمارستان، از دست رفته بود. تا اینکه یه روز بی خبر از خونه رفت بیرون؛ شب شد نیومد، به گوشیش زنگ زدیم خاموش بود. دوستاشم ازش خبر نداشتن. دلمون مثل سیر و سرکه می جوشید تا اینکه خونین و مالین برگشت خونه. نوچه های هوشنگ اون بلا رو سرش آورده بودن. به پلیس خبر دادیم ولی بازم هیچ اثری ازش پیدا نشد، تا اینکه دو شب بعد دیدیم پدرام توی خواب داره ناله می کنه. رویا شده بود ورد زبونش. رفتیم بالا سرش و از خواب که پرید، مثل دیوونه ها شده بود. با هیچ کس حاضر نشد حرف بزنه و درست فردای همون روز خبر آوردن که پدرام تصادف کرده و رسوندنش بیمارستان.
ضجه زد: ضربه به سرش خورده. دکترا می گن دیگه نمی شه کاری کرد. می گن به کمک همون دستگاه هاست که داره نفس می کشه. تازه همین پریروز متوجه شدیم پدرام قبل از مرگش فرم اهدای عضو رو پر کرده و گفته که بعد از مرگش اعضای بدنشو به بیمارای نیازمند اهدا کنن. با اینکه پدرام رضایت داده و این خواسته ی خودش بوده، ولی دل کندن ازش غیر ممکنه. هوشنگ این بلا رو سرمون آورد. بدبختمون کرد، خوراک روز و شبمون نفرین به جونشه که دو تا از عزیز کرده هامون رو، یکیشو فرستاد سینه ی قبرستون و یکی دیگشو هم انداخت روی تخت بیمارستان. می دونم، می دونم رویا منتظرشه. پدرام هم واسه رفتن عجله داره ولی ...
سرشو گذاشت روی شونم و با گریه گفت: سخته دلارام، داغ فرزند سخته، داغ برادر سخته.
سرگذشت رویا و پدرام واقعا سرگذشت غم انگیزی بود. منم پا به پاش گریه می کردم، واسه دو تا عاشق که عشقشون آسمونی بود و روی زمین جایی نداشت.
- الان هوشنگ کجاست؟
دماغشو بالا کشید و با دستمال اشکاشو پاک کرد: دیروز گرفتنش. خدا رو شکر اینجا دیگه پول باباش کارساز نیست. خدا کنه قصاصش کنن. ما که ازش نمی گذریم.
- امیدت به خدا باشه، هر چی اون بخواد همون می شه.
با بغض سرشو تکون داد.
***
یه شب که مثل هر شب بی خوابی زده بود به سرم، کنار پنجره ایستاده بودم و به آرشام نگاه می کردم که فرهاد رو کنارم دیدم.
- تو این موقع شب اینجا چکار می کنی؟
- یه چیزی از سر شب تا حالا داره اذیتم می کنه که نمی دونم بهت بگم یا نه.
- چی؟!
ترسیده بودم و فرهاد این ترس مبهم رو توی چشمام دید و گفت: نگران نباش، حرفام می تونه امیدوار کننده باشه.
- چی شده فرهاد؟! تو که نصف جونم کردی.
مکث کرد. به لباش دست کشید و گفت: مورد بخش ای سی یو رو که می شناسی؟ پدرام مودت رو می گم.
- خب آره، چی شده مگه؟!
- می دونی که دکترا ازش قطع امید کردن و اونم قبل از مرگش اعضای بدنشو اهدا کرده. امروز با پزشکش حرف زدم، گفتم یه تیره تو تاریکی، شاید بخوره به هدف.
- فرهاد چی می خوای بگی؟!
- پزشکش پرونده ی آرشام رو دید. می گفت گروه خونی هر دوشون به هم می خوره و فقط نیاز به یه سری آزمایش هست که اگه خانوادش رضایت بدن و انجام بشه، به نتیجه ی قطعی می رسیم که من امیدوارم این کار بشه. در اون صورت ...
دهنم از حیرت باز موند. یعنی قلب پدرام ... آرشام ... خدایا! فرهاد که راز نگاهمو خونده بود، سرشو تکون داد.
دستمو گرفتم جلوی دهنم و به آرشام نگاه کردم. نمی دونستم، نمی دونستم الان باید خوشحال باشم از وجود قلبی که واسه آرشام پیدا شده بود و یا گریه کنم به خاطر جوونی که دکترا با اطمینان گفتند دچار مرگ مغزی شده. خدایا! بهمون حق بده، حق بده که توی حکمتت بمونیم. خدایا این بازی سرنوشت تا کی ادامه داره؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#189
Posted: 24 May 2014 14:26
آره بهش ایمان داشتم. ما همه یه روز باید توی این آزمون سنجیده بشیم. یکی با ایمان قوی و انگیزه ی به زندگی پیروز می شه و دیگری با عجله و اعمال نسنجیده می خواد رَه صد ساله رو یه شبه طی کنه، در نتیجه به بن بست می خوره. بن بست زندگی!
توی یه حال و هوای دیگه بودم که صدای فرهاد منو به خودم آورد.
- آرشام تنها مورد اورژانسی این بیمارستانه دلارام. معمولا موردای اورژانسی می تونن توی اولویت باشن.
مکث کرد: البته با توجه به ... اجازه ی خانواده ی اهدا کننده.
با استرس نگاهش کردم: یعنی چی؟!
متوجه تشویشم شد؛ آروم تر از قبل ادامه داد: ببین، الان نزدیک به یه ماهه که آرشام توی کماست. اگه از جانب خانواده ی پدرام مطمئن بشیم که اون قلب رو به گیرنده ای که ما باشیم اهدا می کنند، با توجه به صحبتی که با پزشک آرشام داشتم می تونیم تلاشمونو بکنیم. درسته شاید نشه کار زیادی کرد، اما بازم جای امیدواری هست.
صدام می لرزید. فرهاد حال خرابم رو فهمید. بازومو گرفت و گفت بشینم روی صندلی، ولی نگاه مسخ شده ی من توی چشماش بود:
- فرهاد، این حرفت یعنی چی؟ ممکنه خانوادش قبول نکنن؟
لبخند زد. چقدر کم رنگ و گرفته است.
- دختر خوب، من این همه حرف زدم تو از همین یه تیکش ترسیدی؟
و با یه نفس عمیق سرشو تکون داد و نگاهشو ازم گرفت: ولی آره، با مشکل بزرگی مواجهیم. مطمئنا به همین راحتی رضایت نمی دن.
- طبیعیه، بچشونه، چطور توقع داریم دلشون بیاد رضایت بدن؟!
نگاهم کرد.
- ولی ما هم مجبوریم.
سرمو تکون دادم. مکث کردم و گفتم: تو مطمئنی که پدرام ...
ادامه ندادم ولی منظورمو فهمید.
- مطمئنم. پدرام الان فقط به کمک اون دستگاه هاست که می تونه نفس بکشه و به محض قطع سیستم از بدنش، علایم حیاتیش کاهش پیدا می کنه تا جایی که ...
متوجه رنگ پریدم شد، سریع حرفشو قطع کرد و گفت: دلارام آروم باش. منم به خاطر وضعیتت تردید داشتم که بگم یا نه، ولی دیگه طاقت نیاوردم. گفتم تا دیر نشده یه کاری کنیم. شاید این قلب واقعا قسمت آرشامه.
- ولی پدرام چی؟ به قیمت از دست دادن جون یه نفر؟
مکث کرد و با لحنی که مملو از آرامش بود گفت: آخه تو چقدر دلرحمی دختر. درکت می کنم، تو خودتم الان توی موقعیت نرمالی نیستی. اطرافت پر از استرس و تشویشه؛ اما چه تو بخوای چه نخوای این تقدیر اون پسره. هیچ امیدی نیست که حتی شده یه درصد به زنده موندنش امیدوار باشیم. با سرنوشت نمی شه جنگید دلارام، اگه ما درخواست ندیم اون قلب قسمت یکی دیگه می شه. تو اینو می خوای؟ می خوای این شانسو از خودت و آرشام بگیری؟ به زندگیت فکر کن، به اون بچه ای که توی راهه. به آرشام که نیازمند این قلبه. دلارام مرگ و زندگی دست من و تو نیست که بخوایم واسش تعیین و تکلیف کنیم. همه ی ما یه روزی می ریم، حالا یا با واسطه یا بی واسطه و شاید یه روز با مرگمون به یه نفر دیگه حق حیات بدیم. مثل پدرام و پدرام هایی که تعدادشون کم نیست. نه تنها قلب، بلکه تموم اعضای بدن پدرام به تنهایی می تونن به چند نفر دیگه زندگی دوباره ببخشن. دلارام یه کم به حرفام فکر کن، جای تردید نیست. در حال حاضر فقط باید عجله کنیم.
تردید نداشتم. نه، واسه ی سلامتی آرشام ذره ای مردد نبودم، ولی اون پسر جوون بود. دلم می سوخت، با اینکه حقو به فرهاد می دادم.
- تو می گی چکار کنیم؟!
دست به سینه به عقب تکیه داد و نگاهشو به دیوار رو به رو دوخت.
- با اینکه خود پدرام فرم رضایتنامه رو پر کرده، ولی بازم به اجازه ی خانوادش نیاز داریم. راه درستشم همینه که بدون آه و ناله این قلب اهدا بشه، اونم در کمال آرامش طرفین.
سرشو کج کرد سمتم. نگاهش یه جوری بود. چشمامو باریک کردم و گفتم: نکنه من باید ...
- تو با خواهرش صمیمیی هستی. یه جورایی این مسئله رو پیش بکش؛ اگه اون راضی بشه می تونه با مادرش حرف بزنه. منم پشتتم و می گم چکار کنی.
اضطرابم با این حرف فرهاد ده برابر شد: ولی من نمی تونم فرهاد. اونا رضایت نمی دن. من ...
- چاره ای نداریم دلارام. از پری و بی بی و مهناز خانم هم می خوام باهاشون حرف بزنن. بی بی خیلی بهتر می تونه با مادرش ارتباط برقرار کنه؛ به هرحال زن جا افتاده ای و می دونه این جور مواقع باید چکار کرد. مهناز خانمم یه مادره، در هر صورت حرفای همو درک می کنن. تو و پری هم با خواهرش حرف بزنید. ان شاء الله که به یه نتیجه ی مثبت می رسیم.
سکوت کردم، حرفی برای گفتن نداشتم. جمله ای برای ادامه دادن این بحث روی زبونم نمی چرخید. مجبور بودم. به خاطر آرشام، به خاطر پدر بچم مجبور بودم.
خدایا تنهام نذار. من با این حالم ناتوانم، تو بهم توان بده!
***
مثل هر روز کنار هم نشسته بودیم، ولی این بار پری هم پیشمون بود. باید یه جوری حرفو پیش می کشیدم.
حالت تهوع دست از سرم بر نمی داشت. صبح ها بیشتر حالم بد می شد. نمی دونم چه سِری بود که از اذون صبح تا عصر تهوع و سرگیجه داشتم و بعد از اون تا یه کم ترشی مزه می کردم، حالم بهتر می شد، ولی بازم روز از نو و روزی از نو. هر روز همین بساط رو داشتم. حتی از بوی عطر خودمم بدم می اومد. از بوی الکل، بوی گل، بوی غذا، از همه چیز.
فرهاد به یکی از پرستارا سپرده بود هوای منو داشته باشه که تا حالم بد شد، سریع خبرش کنه. اونم مشغله های خودشو داشت. یه پاش توی بیمارستان خودش بود، یه پاشم اینجا. خستگی رو توی چشماش می دیدم، ولی همیشه سعی می کرد باهام با آرامش رفتار کنه. ازش ممنون بودم و بیشتر از اون سپاسگزار خدا بودم که فرهاد رو برادرانه کنارم نگه داشت، تا توی چنین موقعیتی بدون پشتوانه نمونم.
دیگه نگاه هاش مثل گذشته نبود. گرم نگاهم می کرد، ولی رنگ نگاهش فرق داشت. خوشحال بودم که تونسته منو از قلبش بیرون کنه. با اینکه خودمم عاشقم و می دونم چه کار سختیه و حتی می تونم بگم کامل شدنی نیست، اما اون داره تلاشش رو می کنه.
پونه دختر خونگرمی بود و پری هم با شیطنت های خاص خودش خیلی زود تونست باهاش صمیمی بشه. من به خاطر حال خرابم بیشتر شنونده بودم تا اینکه پری کاملا ماهرانه حرفو کشید به پدرام و بعد مورد یکی از دوستاشو پیش کشید که اعضای بدنشو اهدا کرده و الان به واسطه ی همین شخص چندین نفر از مرگ نجات پیدا کردند و سلامتیشون رو مدیون اون دختر هستند.
در واقع این موضوع حقیقت داشت. پری خیلی وقت پیش در موردش باهام حرف زده بود. این بار نوبت من بود. می ترسیدم، همه ی وجودم می لرزید، حتی چشمام، حتی نگاهی که سعی داشتم گرم نشونش بدم، ولی سرد بود.
از آرشام گفتم، از اینکه دکترا گفتن باید عمل پیوند بشه. فهمید. اسم قلب پیوندی که اومد نگاهش رنگ باخت. دیگه اون دلسوزی رو توی چشماش نمی دیدم. هر چی که بود، از تعجب بود. از بهت، از حرص، از عصبانیت، و در آخر خشم.
از روی صندلی بلند شد و با صدایی که ارتعاشش ناشی از بغض توی گلوش بود، رو به من و پری انگشتشو نشونه گرفت و گفت: شما دو تا از کی تا حالا مخ منو کار گرفتید که ... که قلب داداشمو ...
نفس نفس می زد. خواستم یه چیزی بگم که مهلت نداد و بلند گفت: ببند دهنتو.
پوزخند زد: منو بگو، من خر رو بگو که فکر می کردم یکی هست که باهاش درد و دل کنم. یکی که باهام همدرده، یکی که خودشم یه عزیز روی تخت بیمارستان داره. تو در مورد من چی فکر کردی؟ از اولشم به خاطر اینکه چشمت به قلب داداشم بود بهم نزدیک شدی آره؟ باید فکرشو می کردم.
با ترس بلند شدم. پری دستمو گرفت، ولی فایده نداشت. لرز تنم کاری به گرمای دست پری نداشت. می لرزیدم، از ترس و دلهره پر بودم.
- نه نه، به خدا نه. به عزیزم نه، به قرآن نه. من اصلا روحمم خبر نداشت. به ارواح خاک پدر و مادرم نمی دونستم قراره این جوری بشه. از دهن خودت فهمیدم دکترا قطع امید کردن. تازه دیشب فهمیدم با این عمل شوهرم می تونه به زندگیش برگرده.
بهم حمله کرد که پری جلوشو گرفت. عصبانی بود، ولی از بس صداش گرفته بود که هر کاری می کرد بلند بشه و سرم فریاد بکشه، نمی تونست. اونم بغض داشت. خدایا این چه عذابیه؟
- د آخه لعنتی پس من چی؟ پس خانواده ی من چی می شه؟ پس داداشم چی؟ تو بودی می کردی؟ تو اگه جای من بودی می ذاشتی برادرتو تیکه تکیه کنن؟
نه. نمی دونم. سخته! نمی تونم حتی بهش فکر کنم. سکوتم رو که دید عصبی تر شد و پری رو کنار زد. می دونست، حالمو می فهمید که چقدر داغونم. کاریم نداشت، فقط حرصی بود. عصبانی بود. بهش حق می دادم و می ذاشتم هر چی می خواد بگه.
- چرا هیچی نمی گی؟ تو اگه جای من بودی چکار می کردی؟ دِ بگو لعنتــی!
هق زدم، اشک ریختم: نمی دونم، به خداوندی خدا نمی دونم.
با گریه داد زد: پس تو که نمی دونی چرا همچین چیز محالی رو ازم می خوای؟
زانو زدم. توانمو از دست دادم. حتی پری هم نتونست نگهم داره. اونم گریه می کرد. مات و مبهوت مونده بود و بدتر از من جوابی برای دل زنجیده ی پونه نداشت.
با هق هق گفتم: مجبورم پونه. من حامله ام، پدر بچم روی تخت بیمارستان بی جون افتاده. اگه دکترا گفتن به زنده موندن برادرت امیدی ندارن، اما همونا به من گفتن شوهرت می تونه زنده بمونه و زندگی کنه، فقط وقتی که واسش یه قلب سالم پیدا بشه.
ضجه زدم. داشتم خفه می شدم: بهم رحم کن، به بچه ی توی شکمم رحم کن. بهم رحم کن پونه.
کنارم زانو زد. هر سه گریه می کردیم. چند تا پرستار و بیمار با فاصله از ما، فقط تماشاچی بودند. تماشاچی ضجه های من و هق هق کردنای پونه و اشک ریختن های پری.
بذار نگاه کنن، برام مهم نبود. خدایا امتحانت سخته، می ترسم. ترسم از رد شدن. ترسم از نتونستنه. ترسم از، از دست دادنه. خدایا گناه من چیه؟ و توی دلم داد زدم «عاشقــــی؟!»
قلبم تند تند می زد. دستمو روش مشت کردم. حالت تهوع داشتم، چشمام سیاهی می رفت و حتی با پلک زدن مداوم هم بهتر نشد. یه دستمو به زمین گرفتم که نیفتم.
پری با جیغ خفه ای بازومو گرفت: دلارام، دلارام عزیزم، دلارام چشماتو باز کن.
تنم بی حس بود. پری و پونه سعی داشتن از روی زمین بلندم کنن. جونی توی پاهام نداشتم و اگه کمک اونا نبود، نمی تونستم قدم از قدم بردارم.
توی همون حالت که تعادل نداشتم، رو به پری گفتم: پـ ... پری حالم بده، منو برسون دسـ ...
پری با بغض گفت: باشه، باشه، باشه، الان می برمت.
و بلندتر گفت: تو رو خدا یکیتون بیاد کمک، خواهرم داره از دست می ره.
به کمک دو تا از پرستارا منو بردن تو. هر کاری کردم جلوی خودمو بگیرم نتونستم؛ همین که پام به دستشویی رسید محتویات نداشته ی معدم رو خالی کردم. غیر از اسید معدم هیچی از گلوم خارج نشد. حلقم می سوخت.
در رو نبسته بودم. پری اومد کنارم و دید که بی حال تکیه دادم به دیوار سرد دستشویی؛ زیر بازومو گرفت و با نگرانی گفت: خوبی عزیزم؟
فقط سرمو تکون دادم. نه، حالم خوب نبود، داشتم می مردم.
با آمپول تقویتی و سرمی که بهم زدن، چشمام کم کم سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد.
یکی داشت دستمو نوازش می کرد. آروم چشمامو باز کردم؛ پری با لبخند مهربونش ازم استقبال کرد. پلکام داغ بود.
- بسه دیگه تنبل خانم، چقدر می خوابی؟
بی رمق سرمو چرخوندم. دیگه سِرُم توی دستم نبود.
- چقدر خوابیدم؟!
به ساعتش نگاه کرد و با لبخند گفت: دقیقا چهار ساعت و بیست دقیقه!
با تعجب نگاهش کردم: جدی؟! چرا بیدارم نکردی؟
اخم شیرینی کرد و گفت: دیگه چی؟! با این حالت فقط باید استراحت کنی. آخرش بچه ات عین خودت مُنگول به دنیا میاد، حالا ببین کی گفتم.
بی جون مشتمو آوردم بالا و زدم به دستش. مقاومت نکرد و خندید: حقیقت تلخه خواهر من، ولی خاله قربونش بره، مُنگولیاشم دوست دارم.
خودمم خندم گرفته بود، ولی با وجود اون همه فکر توی سرم خیلی زود لبخند از روی لبام رخت بست. پری فهمید. نمی دونم چرا، اما حس می کردم رنگ نگاهش با زمانی که هنوز خوابم نبرده بود فرق داره. شاد بود، می خندید و سر به سرم می ذاشت.
- پونه چی شد؟! رفت؟
با لبخند سرشو تکون داد: حله.
با تعجب نگاهش کردم و با مکث گفتم: چی حله؟!
- قرار شد پونه با مادرش حرف بزنه. الانم که وقت ملاقاته بی بی و مامان مهناز و مامی خودم رفتن پیش مادر پدرام تا باهاش حرف بزنن. گرچه به نظرم همون بی بی رو مینداختیم جلو بهتر بود. قربونش برم لب باز کنه طرف عاشقش می شه.
از تصور صورت مهربون و خندون و همیشه پر محبت بی بی لبخند نشست روی لبام.
- یه خبر دیگه هم دارم که اگه بگم تا خود بخش دوی ماراتون می ذاری.
نگاه شیطون و خندونشو که دیدم، گفتم: پری تو رو خدا سر به سرم نذار، حال و حوصلشو ندارم.
رو ترش کرد ولی جدی نبود: اوهو کی خواست سر به سرت بذاره؟ منو بگو دو ساعت نشستم واسه خودم برنامه چیدم چطوری بهت بگم آرشام به هوش اومده که خرکیف بشی، ولی بشکنه این دست که نمک نداره.
داشتم با لبخند به غرغراش نگاه می کردم که تا اسم آرشام رو آورد، لبخند که روی لبام خشک شد هیچ، متحیر و شتاب زده نشستم روی تخت که همزمان نطق پری بسته شد و با ترس نگاهم کرد.
- چی گفتی؟!
- وای بسم الله، چته تو؟ باید یه دعا مُعایی چیزی واست بگیرم. جنی شدی؟!
کلافه و بی حوصله گفتم: پری خواهش می کنم شوخی رو بذار کنار، ظرفیتم پره. گفتی آرشام به هوش اومده؟ تو رو خدا حرفتو نپیچون، نمی بینی حالمو؟
خندید: خیلی خب بابا، مخلص شما و اون وروجکم هستیم. آره خواهر جون درست شنیدی. آرشام همین دو ساعت پیش به هوش اومد. اولین چیزی هم که دل مبارکش خواست تو بودی.
پریدم از تخت پایین که سفت دستمو گرفت. می خواستم برم سمت در، نمی ذاشت: ولم کن پری، چرا دستمو گرفتی؟!
- بابا حالا من یه چیزی گفتم، جدی جدی می خوای دوی ماراتون بدی با این حال و روزت؟!
همون طور که دستم توی دستش بود، از اتاق رفتیم بیرون. تا خود بخش کلی سر به سرم گذاشت، با اینکه اصلا حواسم به حرفاش نبود. تا رسیدیم بخش دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و دویدم سمت سی سی یو. نفس زنون پشت پنجره ایستادم. چشماش بسته بود. قلبم گرفت.
فرهاد توی اتاق بود که تا اومد بیرون، جلوشو گرفتم. با دیدنم لبخند زد و گفت: چشمت روشن.
من که توی حال خودم نبودم بی توجه به حرفش گفتم: پری راست می گه؟ آرشام واقعا به هوش اومده؟!
با لبخند سرشو تکون داد و به اتاق اشاره کرد: منتظرته.
باز از پنجره نگاهش کردم، چشماش بسته بود. حتما خوابه!
بی درنگ دستم رفت سمت دستگیره که با صدای فرهاد توی همون حالت موندم: می تونی ببینیش چون خودش خواسته باهات حرف بزنه، ولی دلارام قبلا هم بهت گفتم بازم می گم، استرس واسش خوب نیست. مراقب باش! در ضمن قبلش باید گان بپوشی.
سرمو تکون دادم و آروم دستگیره رو کشیدم. به کمک پرستار گان سبز رنگی رو پوشیدم. یه ماسک همرنگش هم به صورتم بستم و وقتی از استریل شدنم مطمئن شد، از اتاق بیرون رفت.
من پشت پرده بودم و با رفتن پرستار پرده رو کشیدم. آرشام فقط چند قدم باهام فاصله داشت. کنار تختش ایستادم. هنوز پلکاش بسته بود. بدون اینکه تردید کنم خم شدم روی صورتش. با اینکه ماسک به صورتم بود ولی عقب نکشیدم و توی همون حالت نرم و آروم پیشونیش رو بوسیدم. قلبم آروم گرفت. مکث کردم، سرمو از صورتش فاصله دادم که نگاهم توی یه جفت چشم سیاه و براق گره خورد.
لبخند زدم. ندید! پشت این ماسک لعنتی مخفی شده بود. ولی چشمام پر از خنده بود، پر از شادی!
انگشتاشو تکون داد و همزمان پلکاشو بست و باز کرد. با همون لبخند دستمو که کنارش گذاشته بودم، سُر دادم زیر انگشتاش. خدایا سرد نیست! دلم گرم شد. وجودم از گرمای اون دستای مردونه پر از آرامش شد. آروم گرفتم، دلم آروم گرفت. وجودم آروم شد. خدایا این آرامشو ازم نگیر.
دستم توی دستش بود و نگاهم توی چشمای نافذش. سرمو رو به پایین مایل کردم و آروم گفتم: خوبی؟
چشماش می خندید ولی لباش ... کاسه ی اکسیژن نمی ذاشت راحت باشه. صداشو شنیدم، بم و خس خس مانند که با وجود اکسیژن گرفته تر هم شده بود.
- حال من توی این وضعیت مهم نیست؛ چه خوب باشم چه بد هر دوش یکیه، ولی آروم نیستم تا نگی خوبم.
خندیدم. طاقت نیاوردم، برگشتم سمت پنجره، کسی نبود. ماسکو کشیدم پایین و پشت دستشو بوسیدم. سریع و بی قرار! نتونستم، سخت بود کنارش باشم و آروم بگیرم.
فرهاد حق داشت جلومو بگیره. حق داشت بگه حق ورود به اتاقو ندارم. شاید می دونه کم طاقتم. کنار آرشام نمی تونستم آدم خودداری باشم.
سرمو آوردم بالا، ولی قبل از اینکه ماسکمو بزنم دستشو آورد بالا. نمی لرزید، هنوزم محکم بود، مثل گذشته. با سر انگشتاش به لبام دست کشید. لبایی که از نم اشک چشمام خیس شده بود. سر انگشتاشو بوسیدم. دستشو آورد پایین. ماسکمو زدم. روی شکمم مکث کرد، دیگه تکونش نداد. توی چشمام زل زد و با همون صدای گرفته گفت: خوبین؟
و همین یه کلمه، جمله، واژه و هر چیزی که اسمش بود کافی بود تا دلم غنج بره و دستشو محکم توی دستام بگیرم: خوبیم عزیزم. تو که خوب باشی ما هم خوبیم.
سکوت کرد. نمی تونستم حرف بزنم، می ترسیدم. ترس از اینکه نسنجیده چیزی بگم و آرامششو بهم بریزم. فقط نگاهش می کردم و با همون نگاه هزاران حرف نگفته رو به چشمان شبگون و جذابش می ریختم.
با انگشتاش بازی می کردم. لب باز کرد تا چیزی بگه که در اتاق باز شد و صدای پرستار رو از پشت سرم شنیدم: خانم وقت ملاقاتتون تموم شده.
نگاهش کردم. التماسو توی چشمام دید. با لبخند کم رنگی گفت: دستور پزشکشونه.
نفس عمیق کشیدم و سرمو تکون دادم. از اتاق رفت بیرون. برگشتم سمتش، دستشو از پشت ماسک بوسیدم. با اینکه بی حال بود، ولی تن صداش قوی و محکم بود: می ری خونه؟!
خندیدم.
- نزدیک یه ماهه که خونه ی من همین جاست.
فقط نگاهم کرد.
- من ازت دور نیستم آرشام، فقط بهم اجازه نمی دن بیام تو. ولی از پشت شیشه نگاهت می کنم. کاری که طی این مدت می کردم و از دیدن صورتت آرامش می گرفتم. با اینکه خواب بودی ولی توی دلم باهات حرف می زدم.
نگفتم کما، گفتم خواب. از اسمش هم بیزار بودم. آرشام من خواب بود.
اخم کرد.
- کی بهت اجازه نمی ده؟
- دکتر، به خاطر سلامتی خودت اینو می گه.
- امشب میای پیش خودم.
با اینکه از جملش دلم زیر و رو شده بود گفتم: نمی ذارن.
- بی خود کردن.
جدی بود و همین جدیت کلامش که هنوزم مثل قبل بود، باعث شد لبخند بزنم. این مرد مغرور، مرد من بود. مردی که در همه حال اقتدارشو حفظ می کرد و کاری هم به موقعیتش نداشت.
با شیطنت گفتم: مطمئنی؟
ابروشو نرم برد بالا و گفت: منتظرتم.
خندیدم. خدایا چقدر دوست داشتم این ماسک وامونده و اون کاسه ی اکسیژن مابینمون مرز ایجاد نمی کردند. شاید حسرتو توی چشمام دید که نگاه اونم رنگ شیطنت گرفت. موندنم بیش از این جایز نبود. خودمو می شناسم، کنار آرشام طاقت از کف می دم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#190
Posted: 24 May 2014 14:29
از اتاق که امدم بیرون، پری، امیر و فرهاد رو نشسته روی صندلی دیدم. هر سه با دیدنم بلند شدن.
امیر: حالش چطوره؟!
لبخند زدم: خوبه خدا رو شکر.
نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا رو شکر.
- بی بی و بقیه کجان؟!
فرهاد: دارن با خانواده ی مودت حرف می زنن.
خواستم منم برم که پری جلومو گرفت و فرهاد گفت: دلارام از اینجا به بعدشو بسپر دست ما. زمینه اشو فراهم کردی، دیگه مابقیش صلاح نیست تو باشی.
می دونستم به خاطر وضعیتم اینو می گه. پری دستمو کشید و نشوندم روی صندلی: بشین همین جا تکونم نخور. دیگه حالت تهوع نداری؟
- نه بهترم.
از توی نایلون کنارش یه آب پرتقال و کیک داد دستم: بخور وگرنه باز میفتی زیر سرم.
- اشتها ندارم.
فرهاد: اگه نخوری باز حالت بد می شه. یه کم حرف گوش کن.
به امیر نگاه کردم. با غم از پنجره به آرشام نگاه می کرد. حس می کردم توی فکره. صورتش جمع شده بود و توی خودش بود. صداش زدم؛ اول متوجه نشد و بار دوم برگشت و نگاهم کرد. صورتش از اشک خیس بود. همون طور که اشکاشو پاک می کرد اومد سمتم و گفت:
- با من بودی؟!
- حالت خوبه؟!
سر تکون داد: خوبم، خوبم.
پری گفت: ولی رنگت پریده. چیزی شده امیر؟!
امیر سکوت کرد. انگار کلافه بود. هنوزم چشماش آماده ی باریدن بود و اون سعی داشت جلوشون رو بگیره.
- یاد داداشم افتادم.
صدای پری هم پر از غم شد: آرتام؟!
امیر سرشو تکون داد. من که گیج و منگ فقط نگاهشون می کردم، نتونستم حرفی بزنم.
خود امیر ادامه داد: داداشم به خاطر سرطان مرد. خیلی جوون بود.
به در و دیوارای بخش نگاه کرد و آه کشید: چقدر از این محیط بیزارم. منو یاد اون زمان میندازه. یاد وقتی که قلب آرتام از حرکت ایستاد و اون پارچه ی سفید لعنتی رو آروم کشیدن روی صورتش. جیغ دستگاه ها هنوزم توی سرمه.
توی موهاش دست کشید. با حرص مشتشو به دیوار کوبید و پیشونیشو بهش تکیه داد:
- آرشام به مرور جای داداشمو برام پر کرد. آرتام مغرور بود، غرور آرشام منو یاد اون مینداخت. مامان آرتام رو توی وجود آرشام می دید. وقتی هم خواست از پیشمون بره، مامان نذاشت. منم نمی خواستم، ولی اون حرف حرف خودش بود. بعد از اینکه حافظشو به دست آورد از پیشمون رفت؛ ولی کامل ترکمون نکرد. در هفته چهار روزشو پیش ما بود. از وقتی حافظشو به دست آورد، دیگه اون آرشام سابق نبود. یا توی اتاقش بود یا ته باغ کنار گلای یاس.
برگشت پشت به دیوار و سرشو به عقب تکیه داد. نگاهش به سقف بود، به نقطه ای نامعلوم.
امیر: ولی حالا اونم روی تخت بیمارستانه. کسی که همیشه داداش صداش می زدم الان ...
ادامه نداد. بغض حبس شده توی گلوش این اجازه رو بهش نمی داد. پری رفت کنارش، بازوشو گرفت. امیر دستشو گذاشت روی دست پری.
من و فرهاد ساکت بودیم، ولی با این حال نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اون سوالی که مدت هاست دنبال جوابشمو نپرسم. با شنیدن صدام نگاهشو به صورتم دوخت.
- آرشام چطور با خانواده ی شما آشنا شد؟!
لبخند زد، ولی این قدر کم رنگ که فقط ردی از اونو روی لباش دیدم.
- بهتره می پرسیدی ما چطور باهاش آشنا شدیم.
مکث کرد: داییم وکیل آرشام بود. فامیلیش سعیدی بود، حسین سعیدی. مردی مهربون و با درایت. با ما زندگی می کرد چون تنها بود. مادرم نمی ذاشت ازمون فاصله بگیره. تا اینکه دقیقا پنج سال پیش سراسیمه اومد خونه و از من خواست برم کمکش. یه مرد جوون پشت ماشینش نشسته بود. سرش بانداژ شده و دست و پاشم شکسته بود. بردیمش تو. اون مرد آرشام بود که همون روز از زبون داییم شنیدم دو هفته هم توی بیمارستان بستری بوده.
میون حرفش پریدم و گفتم: چرا آقای سعیدی همچین کاری کرد؟! منظورم اینه آرشام رو واسه چی برده بود خونش؟
نگاهم کرد، چند لحظه بی حرف و با معنا.
- بذار اونا رو خود آرشام برات بگه. فقط تا همین جاشو چون سوال کردی واست تعریف کردم. کم کم حالش بهتر شد. بیتا هر از گاهی بهمون سر می زد. چون پزشکی می خوند به آرشام خیلی کمک کرد. به کمک استادش و راهنمایی های اون آرشام حافظشو به دست آورد، ولی بازم همیشه یه غم مبهم توی چشماش بود که هیچ کس ازش سر در نمیاورد و برای ایـ ...
صدای بی بی رو تشخیص دادم. نگاهم چرخید سمت چپ. داشت با مهناز خانم حرف می زد. نگاه هر سه شون سرخ و بارونی بود.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتشون: چی شد بی بی؟!
بی بی مهربون نگاهم کرد و دستمو گرفت. رفت سمت صندلی و توی همون حالت هن هن کنان گفت: ای مادر بذار بشینم. نفسم دیگه بالا نمیاد بس که روی پا ایستادم.
نشست روی صندلی. پری یه آبمیوه باز کرد و داد دستش.
بی بی: پیر شی مادر.
مهناز خانم و لیلی جونم کنارش نشستن. مهناز خانم با دستمال نم چشماشو گرفت:
- دلم کباب شد به خدا. خودمم مادرم، داغ دیدم. بهش حق می دم؛ ولی چه کنم که طاقت ندارم.
بی بی که نفسش تازه شده بود، همون طور که اشکاشو پاک می کرد گفت: تا ما رو دید فهمید واسه چی اومدیم. دخترش همه چی رو واسش گفته بود. به احترام موی سفیدم بلند حرف نزد. بهش گفتم به زیارتی که رفتم، به خدای بالا سر که شاهده اگه بدونم پسرت به زندگی بر می گرده، حتی یه درصد باشه خودم واسش نذر می کنم به حق فاطمه ی زهرا شفا پیدا کنه. دکترشم اونجا بود.
گریه می کرد. با هق هق چادرشو گرفت توی صورتش و گفت: دکتر گفت بچش دیگه بر نمی گرده. یه چیزایی هم گفت که من سر در نیاوردم، ولی آب پاکی رو ریخت روی دست هممون. مادره زار می زد می گفت بچش دو شب بعد از تصادف اومده به خوابش گفته مادر همون شبی که هراسون از خواب پریدم و یادته؟ مادرش می گفت با اینکه خواب بود ولی این قدر به واقعیت شبیه بود که انگار پسرم واقعا کنارم نشسته. می گفت بچش بهش گفته من دیگه پیشتون بر نمی گردم. همون شب با رویا عهد کردم تنهاش نذارم. نمی خوام که برگردم چون همه ی رویای من همین جاست.
بی بی با گریه خودشو تکون می داد. منم همپاشون اشک می ریختم. کنارش نشستم و سرمو توی دستام گرفتم.
بی بی با دستمال اشکاشو پاک کرد و گفت: بازم مادرش دلش رضا نمی شه. می گه بچمه، جگر گوشمه، واسش هزار تا آرزو داشتم، نمی تونم تن ورزیدش رو تیکه تیکه کنم. بازم باهاش حرف زدم، دلداریش دادم، گفتم منم داغ دیدم. بچه هامو خدا ازم گرفت، ولی بازم توکلم به خودش بود.
بی بی سکوت کرد. هیچ کس حرف نمی زد. سکوت بدی بخش رو پر کرده بود که مهناز خانم گفت: وقتی دیدیم دیگه هیچی نمی گه برگشتیم، ولی معلوم بود جون مادر به جون بچش بسته است. خیلی بهش وابسته بود. دل سنگ با ضجه هاش آب می شد.
صدای تق تق کفشای زنونه روی سرامیکای بیمارستان نگاه هممون رو به اون سمت کشوند. با دیدن مادر پدرام از جا بلند شدیم. پونه هم باهاش بود، با چشمای سرخ و متورم. مادرش نای راه رفتن نداشت و پونه زیر بازوشو گرفته بود.
جلوی ما ایستاد. از حضورش اونم سر زده و ناگهانی هر هفت نفرمون متحیر بودیم. نگاه کوتاهی به تک تکمون انداخت و روی من ثابت نگهش داشت. جلو اومد که احساس کردم فرهاد یه کم خودشو کشید سمتم. لابد می ترسید بهم حمله کنه، ولی از این مادر رنج کشیده با این نگاه غمگین بعید بود.
نگاهش توی چشمام بود. با صدایی که لرزش و بغض کامل درش مشهود بود، گفت: تو زنشی؟
منظورشو متوجه نشدم. به اتاق آرشام اشاره کرد. سرمو تکون دادم. راه افتاد سمت اتاق؛ سریع پشت سرش رفتم، ولی پشت پنجره ایستاد و توی اتاقو نگاه کرد. آرشام زیر اون همه لوله و دستگاه چشماش بسته بود.
نگاهش روی آرشام بود ولی مخاطبش من بودم: حامله ای؟
نگاهمو از روش برداشتم و آروم گفتم: بله.
- چند وقته؟
منظورشو از سوالایی که می پرسید نفهمیدم، ولی جواب دادم: سه ماه.
- دوستش داری؟ بچتو می گم.
بدون مکث گفتم: جونمه.
برگشت و نگاهم کرد. نگاهش با اینکه اشک آلود بود، ولی لحنش جدی بود: هنوز مادر نشدی و می گی جونته؛ هنوز به دنیا اومدنش رو با چشمات ندیدی و می گی جونته؛ هنوز توی بغل نگرفتیش و بوش نکردی و شبا بالا سرش ننشستی و از دهن خودت نکندی بذاری دهنش می گی جونته؛ من چی بگم دختر؟ من چی بگم؟
حالا که پی به منظورش برده بودم، نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم. چونم از بغض لرزید و سرمو انداختم پایین. انگشت اشارشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد. با دیدن صورت خیس از اشکش صورت منم خیس شد.
- شوهرتو چقدر می خوای؟
به آرشام نگاه کردم. نفسم بود، همه چیزم بود. بی اراده با عاشقانه ترین لحن ممکن زمزمه کردم: همه ی عمر و زندگیمه.
هیچی نگفت. سکوتشو که دیدم نگاهش کردم. زل زده بود توی صورتم. نتونستم سکوتشو معنا کنم، حتی اون نگاه لرزونو.
لب باز کرد و آروم گفت: بچت از جونتم برات عزیزتره و شوهرت همه ی زندگیته. حاضری بچتو بدی تا شوهرت زنده بمونه؟!
متحیر نگاهش کردم. دستمو به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم. پونه کنارم ایستاد و معترضانه رو به مادرش گفت: مامان خواهش می کنم.
ولی نگاه مادرش روی صورت رنگ پریده ی من بود: از چی ترسیدی دختر جون؟ من که فقط حرفشو زدم. نخواستم بچتو ازت بگیرم.
با بغض گفت: آره می دونم سخته، حتی اگه حرفشو بشنوی. حتی اگه یکی بیاد بهت بگه، بازم جون می دی. با اینکه فقط شنیدی! با اینکه حسش نکردی! ولی بازم مرگو با چشمات می بینی.
هق زدم: تو رو خدا دیگه ادامه ندید. تو رو خدا.
توانی توی پاهام نداشتم. سُر خوردم. فرهاد شتاب زده کنارم نشست و پری و امیر رو به روم بودن. بی بی «یا حسین» گویان دست سردمو گرفت و صدای اون زن هنوزم داشت ادامه می داد؛ ولی این بار گریه می کرد:
- من بچمو تیکه تیکه نمی کنم، نمی کنم.
صدای ویبره ی موبایل پونه بلند شد. توی اون لحظه از ذهنم رد شد که مگه نباید خاموشش می کرد؟! توی حال خودم نبودم.
پونه جواب داد و بلند گفت: چی؟! باشه باشه، الان میایم.
با هق هق گوشی رو قطع کرد و رو به مادرش گفت: مامان پدرام ...
مادرش، با ترس نگاهش کرد که پونه گفت: وضعیتش وخیمه. بابا رفته توی حیاط از اونجا بهم زنگ زده می گه پدرام داشته روی تخت بال بال می زده که دکترا رسیدن بالا سرش و ...
هنوز جمله ی پونه تموم نشده بود که مادرش گریه کنان دوید سمت راهرو. سرمو به دیوار تکیه دادم و توی دلم نالیدم:
- خدایـــا نجاتمون بده.
پدرام بعد از اون شوکی که بهش وارد شد، اگه دکترا به موقع نمی رسیدن تموم کرده بود. مادر پدرام دید، با چشمای خودش دید و با گوشای خودش شنید که پدرامش دیگه بر نمی گرده و حالا چشماش شهادت می دادند.
سخت بود؛ دل کندن از اولاد سخت بود. درکش می کردم. دلم می سوخت. می دونستم پدرام واسه ی زندگی انگیزه ای نداره که بخواد برگرده. امیدی توی این دنیا نداره و همه ی امیدش به رویاست که اون دنیا انتظارشو می کشه. این همه تقلا و کشمش واسه دل کندن از این دنیا، محض خاطر مادر دلشکستش بود. اینو حس می کنم. از مادرش می خواد دل بکنه؛ بذاره خلاص بشه، راحت بشه، آروم بشه، کنار عشقش به آرامش برسه. می خواست بره، عجله داشت واسه رفتن، واسه دیدار عشقش. می تونستم اینا رو بفهمم. با تمام وجود درک کنم، حس کنم. دردشون رو خوب می فهمم، خیلی خوب.
چه دنیای غریبانه ایست
یکی می آید یکی می رود
چه دنیای پر فرازیست
یکی می ماند یکی می میرد
اون شب پیش آرشام موندم، ولی فقط چند دقیقه. بیشتر از اون بهمون اجازه ندادن. آرشام نمی ذاشت، ولی هر طور که بود راضیش کردم. از خدام بود پیشش بمونم، اما به خاطر خودش نتونستم. مجبور بودم؛ این دوری فقط از روی اجبار بود.
***
بالاخره مادر پدرام رضایت داد. با پدرش برخورد نداشتم، ولی دیگه پونه هم باهام حرف نمی زد. بهش حق می دادم. همین که این لطفو در حقمون می کردن خودش دنیایی ارزش داشت و این زندگی دوباره رو مدیون پدرام بودیم.
وقتی این خبر رو فرهاد بهم داد، نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. دقیقا دو حس متضاد. چقدر حس بدی داشتم.
خدایا قسمت هیچ کس نکن. این درد رو قسمت هیچ مادری نکن. این گریه های بی امان رو قسمت هیچ همسری نکن. این آه و ناله های پر از حسرت رو قسمت هیچ فرزندی نکن. خدایا قسمت نکن.
چون آرشام به هوش اومده بود، بعد از کنترل علایمش دکتر تشخیص داد که آماده است واسه جراحی.
دل توی دلمون نبود. تا دم اتاق عمل پا به پای تختش قدم برداشتم. دستشو توی دستم گرفته بودم. می گفتم امیدوار باش، توکل کن، من دلم روشنه، تو بر می گردی، تو بر می گردی پیشم آرشام، تو بر می گردی!
دقایق به کندی می گذشت. خانواده ی پدرام حاضر نشدن اونجا بمونن.
چندین ساعت پشت در اتاق عمل همون یه ذره توان و انرژی هم که داشتم، ازم گرفت. مجبور شدن بهم سرم بزنن، ولی بازم آروم نگرفتم. سرم لعنتی! بدنم ضعیف شده بود، خیلی زود کرخت می شد. و خوابی که هیچ آرامشی همراهش نداشت، تن خستم رو در بر گرفت. وقتی چشم باز کردم که فقط بی بی کنارم نشسته بود. فقط یه چیز می خواستم بشنوم، اینکه عمل چطور بود؟ بگو بی بی، بگو تا نفس بکشم، یه نفس راحت!
بی بی: آروم باش دخترم، خدا رو هزار مرتبه شکر دکترش گفت عملش خوب بوده.
لبخند زدم و گفتم: الان کجاست؟
- تحت مراقبته، نمی ذارن بریم ببینیمش.
رفتم پشت در. پرده رو کشیده بودن. همه توی راهرو ایستاده بودند. روی لباشون لبخند بود. می گفتن دکتر عملشو رضایت بخش اعلام کرده؛ فقط باید صبر کنیم.
صبر می کنم، صبر می کنم، فقط آرشام خوب بشه، خیالم راحت بشه، صبر می کنم!
بدن قوی آرشام قلبو پس نزد، تپید. آروم بود، نرمال بود. خدایا شکرت، خدایا هزاران هزار بار بزرگیتو شکر. دکترش با نظر قطعی که داد، هممون رو خوشحال کرد. هنوز بیهوش بود، اما علایمش مشکلی نداشت.
پری یه نامه داد دستم که پشتش نوشته بود «ای صاحب دل بخوان.»
از پری که پرسیدم گفت: نامه رو پدرام نوشته. پونه اینو داد که بدمش به تو.
با تعجب به پاکت توی دستم نگاه کردم. نامه رو بیرون آوردم و خوندم.
بسمه تعالی
زندگی قافیه ی باران است
گاه با یک گل سرخ
گاه با برگ سیاه
بیت آخر می شود
زندگی باغچه ی امید است
گاه با آه خزان
گاه با تابش تو
فصل آخر می شود
زندگی شب های مهتابی است
گاه با رویای تو
گاه با تعبیر ماه
شب آخر می شود
زندگی درگیر عشق است
زندگی در گیر رویاست
تا بدانی و بخوانی
زندگی یک رویاست
زندگی صاعقه ی حادثه است
گاه با باران عشق
گاه با کویر دل
زندگی سر می رسد
حرفی ندارم، فقط ای صاحب دل مراقبش باش. این دل قبل از این مال یه مرد بود، یه مرد همیشه عاشق. عشقی که ستودنی بود. مال زمین نبود، این عشق آسمونی بود، ولی این قلب زمینیه. ازت هیچی نمی خوام، فقط بذار قلبم با هر تپش عشق رو فریاد بزنه. نذار ساکت بمونه. بذار مهربونی کنه. بلده، این قلب رنگی از محبت داره و حقیقت این نامه اینه که بدونی تنها بهانه ی من از اهدای اعضای بدنم، قلبم بود. قلبی که از خدا خواستم اگه با مرگ طبیعی نمردم و به هر نحوی تونستم اهدا کننده باشم، بعد از مرگ، قلبم به کسی اهدا بشه که عاشق باشه. یه عاشق واقعی! کسی که می دونه لیاقت عشق رو داره. خدا رو قسم دادم و حالا خوشحالم، چون مطمئنم جوابم رو گرفتم. فقط ...
فصل بی برگی باغ است و پاییزی سرد
فصل تزویر و زرنگیست، بیا عاشق باش
چه مجازی است و کوتاه و در یک جمله
عمر ما فرصت تنگی ست، بیا عاشق باش
اهدا کننده: پدرام مودت
با هر جمله یه قطره اشک از چشمام روی صورتم می چکید و سُر می خورد تا زیر چونم. خدایا! چی دارم که بگم؟ جز حکمتت رو شکر!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.