ارسالها: 23330
#191
Posted: 24 May 2014 14:31
از اتاق که امدم بیرون، پری، امیر و فرهاد رو نشسته روی صندلی دیدم. هر سه با دیدنم بلند شدن.
امیر: حالش چطوره؟!
لبخند زدم: خوبه خدا رو شکر.
نفس راحتی کشید و زیر لب گفت: خدا رو شکر.
- بی بی و بقیه کجان؟!
فرهاد: دارن با خانواده ی مودت حرف می زنن.
خواستم منم برم که پری جلومو گرفت و فرهاد گفت: دلارام از اینجا به بعدشو بسپر دست ما. زمینه اشو فراهم کردی، دیگه مابقیش صلاح نیست تو باشی.
می دونستم به خاطر وضعیتم اینو می گه. پری دستمو کشید و نشوندم روی صندلی: بشین همین جا تکونم نخور. دیگه حالت تهوع نداری؟
- نه بهترم.
از توی نایلون کنارش یه آب پرتقال و کیک داد دستم: بخور وگرنه باز میفتی زیر سرم.
- اشتها ندارم.
فرهاد: اگه نخوری باز حالت بد می شه. یه کم حرف گوش کن.
به امیر نگاه کردم. با غم از پنجره به آرشام نگاه می کرد. حس می کردم توی فکره. صورتش جمع شده بود و توی خودش بود. صداش زدم؛ اول متوجه نشد و بار دوم برگشت و نگاهم کرد. صورتش از اشک خیس بود. همون طور که اشکاشو پاک می کرد اومد سمتم و گفت:
- با من بودی؟!
- حالت خوبه؟!
سر تکون داد: خوبم، خوبم.
پری گفت: ولی رنگت پریده. چیزی شده امیر؟!
امیر سکوت کرد. انگار کلافه بود. هنوزم چشماش آماده ی باریدن بود و اون سعی داشت جلوشون رو بگیره.
- یاد داداشم افتادم.
صدای پری هم پر از غم شد: آرتام؟!
امیر سرشو تکون داد. من که گیج و منگ فقط نگاهشون می کردم، نتونستم حرفی بزنم.
خود امیر ادامه داد: داداشم به خاطر سرطان مرد. خیلی جوون بود.
به در و دیوارای بخش نگاه کرد و آه کشید: چقدر از این محیط بیزارم. منو یاد اون زمان میندازه. یاد وقتی که قلب آرتام از حرکت ایستاد و اون پارچه ی سفید لعنتی رو آروم کشیدن روی صورتش. جیغ دستگاه ها هنوزم توی سرمه.
توی موهاش دست کشید. با حرص مشتشو به دیوار کوبید و پیشونیشو بهش تکیه داد:
- آرشام به مرور جای داداشمو برام پر کرد. آرتام مغرور بود، غرور آرشام منو یاد اون مینداخت. مامان آرتام رو توی وجود آرشام می دید. وقتی هم خواست از پیشمون بره، مامان نذاشت. منم نمی خواستم، ولی اون حرف حرف خودش بود. بعد از اینکه حافظشو به دست آورد از پیشمون رفت؛ ولی کامل ترکمون نکرد. در هفته چهار روزشو پیش ما بود. از وقتی حافظشو به دست آورد، دیگه اون آرشام سابق نبود. یا توی اتاقش بود یا ته باغ کنار گلای یاس.
برگشت پشت به دیوار و سرشو به عقب تکیه داد. نگاهش به سقف بود، به نقطه ای نامعلوم.
امیر: ولی حالا اونم روی تخت بیمارستانه. کسی که همیشه داداش صداش می زدم الان ...
ادامه نداد. بغض حبس شده توی گلوش این اجازه رو بهش نمی داد. پری رفت کنارش، بازوشو گرفت. امیر دستشو گذاشت روی دست پری.
من و فرهاد ساکت بودیم، ولی با این حال نتونستم جلوی خودمو بگیرم و اون سوالی که مدت هاست دنبال جوابشمو نپرسم. با شنیدن صدام نگاهشو به صورتم دوخت.
- آرشام چطور با خانواده ی شما آشنا شد؟!
لبخند زد، ولی این قدر کم رنگ که فقط ردی از اونو روی لباش دیدم.
- بهتره می پرسیدی ما چطور باهاش آشنا شدیم.
مکث کرد: داییم وکیل آرشام بود. فامیلیش سعیدی بود، حسین سعیدی. مردی مهربون و با درایت. با ما زندگی می کرد چون تنها بود. مادرم نمی ذاشت ازمون فاصله بگیره. تا اینکه دقیقا پنج سال پیش سراسیمه اومد خونه و از من خواست برم کمکش. یه مرد جوون پشت ماشینش نشسته بود. سرش بانداژ شده و دست و پاشم شکسته بود. بردیمش تو. اون مرد آرشام بود که همون روز از زبون داییم شنیدم دو هفته هم توی بیمارستان بستری بوده.
میون حرفش پریدم و گفتم: چرا آقای سعیدی همچین کاری کرد؟! منظورم اینه آرشام رو واسه چی برده بود خونش؟
نگاهم کرد، چند لحظه بی حرف و با معنا.
- بذار اونا رو خود آرشام برات بگه. فقط تا همین جاشو چون سوال کردی واست تعریف کردم. کم کم حالش بهتر شد. بیتا هر از گاهی بهمون سر می زد. چون پزشکی می خوند به آرشام خیلی کمک کرد. به کمک استادش و راهنمایی های اون آرشام حافظشو به دست آورد، ولی بازم همیشه یه غم مبهم توی چشماش بود که هیچ کس ازش سر در نمیاورد و برای ایـ ...
صدای بی بی رو تشخیص دادم. نگاهم چرخید سمت چپ. داشت با مهناز خانم حرف می زد. نگاه هر سه شون سرخ و بارونی بود.
از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمتشون: چی شد بی بی؟!
بی بی مهربون نگاهم کرد و دستمو گرفت. رفت سمت صندلی و توی همون حالت هن هن کنان گفت: ای مادر بذار بشینم. نفسم دیگه بالا نمیاد بس که روی پا ایستادم.
نشست روی صندلی. پری یه آبمیوه باز کرد و داد دستش.
بی بی: پیر شی مادر.
مهناز خانم و لیلی جونم کنارش نشستن. مهناز خانم با دستمال نم چشماشو گرفت:
- دلم کباب شد به خدا. خودمم مادرم، داغ دیدم. بهش حق می دم؛ ولی چه کنم که طاقت ندارم.
بی بی که نفسش تازه شده بود، همون طور که اشکاشو پاک می کرد گفت: تا ما رو دید فهمید واسه چی اومدیم. دخترش همه چی رو واسش گفته بود. به احترام موی سفیدم بلند حرف نزد. بهش گفتم به زیارتی که رفتم، به خدای بالا سر که شاهده اگه بدونم پسرت به زندگی بر می گرده، حتی یه درصد باشه خودم واسش نذر می کنم به حق فاطمه ی زهرا شفا پیدا کنه. دکترشم اونجا بود.
گریه می کرد. با هق هق چادرشو گرفت توی صورتش و گفت: دکتر گفت بچش دیگه بر نمی گرده. یه چیزایی هم گفت که من سر در نیاوردم، ولی آب پاکی رو ریخت روی دست هممون. مادره زار می زد می گفت بچش دو شب بعد از تصادف اومده به خوابش گفته مادر همون شبی که هراسون از خواب پریدم و یادته؟ مادرش می گفت با اینکه خواب بود ولی این قدر به واقعیت شبیه بود که انگار پسرم واقعا کنارم نشسته. می گفت بچش بهش گفته من دیگه پیشتون بر نمی گردم. همون شب با رویا عهد کردم تنهاش نذارم. نمی خوام که برگردم چون همه ی رویای من همین جاست.
بی بی با گریه خودشو تکون می داد. منم همپاشون اشک می ریختم. کنارش نشستم و سرمو توی دستام گرفتم.
بی بی با دستمال اشکاشو پاک کرد و گفت: بازم مادرش دلش رضا نمی شه. می گه بچمه، جگر گوشمه، واسش هزار تا آرزو داشتم، نمی تونم تن ورزیدش رو تیکه تیکه کنم. بازم باهاش حرف زدم، دلداریش دادم، گفتم منم داغ دیدم. بچه هامو خدا ازم گرفت، ولی بازم توکلم به خودش بود.
بی بی سکوت کرد. هیچ کس حرف نمی زد. سکوت بدی بخش رو پر کرده بود که مهناز خانم گفت: وقتی دیدیم دیگه هیچی نمی گه برگشتیم، ولی معلوم بود جون مادر به جون بچش بسته است. خیلی بهش وابسته بود. دل سنگ با ضجه هاش آب می شد.
صدای تق تق کفشای زنونه روی سرامیکای بیمارستان نگاه هممون رو به اون سمت کشوند. با دیدن مادر پدرام از جا بلند شدیم. پونه هم باهاش بود، با چشمای سرخ و متورم. مادرش نای راه رفتن نداشت و پونه زیر بازوشو گرفته بود.
جلوی ما ایستاد. از حضورش اونم سر زده و ناگهانی هر هفت نفرمون متحیر بودیم. نگاه کوتاهی به تک تکمون انداخت و روی من ثابت نگهش داشت. جلو اومد که احساس کردم فرهاد یه کم خودشو کشید سمتم. لابد می ترسید بهم حمله کنه، ولی از این مادر رنج کشیده با این نگاه غمگین بعید بود.
نگاهش توی چشمام بود. با صدایی که لرزش و بغض کامل درش مشهود بود، گفت: تو زنشی؟
منظورشو متوجه نشدم. به اتاق آرشام اشاره کرد. سرمو تکون دادم. راه افتاد سمت اتاق؛ سریع پشت سرش رفتم، ولی پشت پنجره ایستاد و توی اتاقو نگاه کرد. آرشام زیر اون همه لوله و دستگاه چشماش بسته بود.
نگاهش روی آرشام بود ولی مخاطبش من بودم: حامله ای؟
نگاهمو از روش برداشتم و آروم گفتم: بله.
- چند وقته؟
منظورشو از سوالایی که می پرسید نفهمیدم، ولی جواب دادم: سه ماه.
- دوستش داری؟ بچتو می گم.
بدون مکث گفتم: جونمه.
برگشت و نگاهم کرد. نگاهش با اینکه اشک آلود بود، ولی لحنش جدی بود: هنوز مادر نشدی و می گی جونته؛ هنوز به دنیا اومدنش رو با چشمات ندیدی و می گی جونته؛ هنوز توی بغل نگرفتیش و بوش نکردی و شبا بالا سرش ننشستی و از دهن خودت نکندی بذاری دهنش می گی جونته؛ من چی بگم دختر؟ من چی بگم؟
حالا که پی به منظورش برده بودم، نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم. چونم از بغض لرزید و سرمو انداختم پایین. انگشت اشارشو گذاشت زیر چونم و سرمو بلند کرد. با دیدن صورت خیس از اشکش صورت منم خیس شد.
- شوهرتو چقدر می خوای؟
به آرشام نگاه کردم. نفسم بود، همه چیزم بود. بی اراده با عاشقانه ترین لحن ممکن زمزمه کردم: همه ی عمر و زندگیمه.
هیچی نگفت. سکوتشو که دیدم نگاهش کردم. زل زده بود توی صورتم. نتونستم سکوتشو معنا کنم، حتی اون نگاه لرزونو.
لب باز کرد و آروم گفت: بچت از جونتم برات عزیزتره و شوهرت همه ی زندگیته. حاضری بچتو بدی تا شوهرت زنده بمونه؟!
متحیر نگاهش کردم. دستمو به دیوار گرفتم تا سقوط نکنم. پونه کنارم ایستاد و معترضانه رو به مادرش گفت: مامان خواهش می کنم.
ولی نگاه مادرش روی صورت رنگ پریده ی من بود: از چی ترسیدی دختر جون؟ من که فقط حرفشو زدم. نخواستم بچتو ازت بگیرم.
با بغض گفت: آره می دونم سخته، حتی اگه حرفشو بشنوی. حتی اگه یکی بیاد بهت بگه، بازم جون می دی. با اینکه فقط شنیدی! با اینکه حسش نکردی! ولی بازم مرگو با چشمات می بینی.
هق زدم: تو رو خدا دیگه ادامه ندید. تو رو خدا.
توانی توی پاهام نداشتم. سُر خوردم. فرهاد شتاب زده کنارم نشست و پری و امیر رو به روم بودن. بی بی «یا حسین» گویان دست سردمو گرفت و صدای اون زن هنوزم داشت ادامه می داد؛ ولی این بار گریه می کرد:
- من بچمو تیکه تیکه نمی کنم، نمی کنم.
صدای ویبره ی موبایل پونه بلند شد. توی اون لحظه از ذهنم رد شد که مگه نباید خاموشش می کرد؟! توی حال خودم نبودم.
پونه جواب داد و بلند گفت: چی؟! باشه باشه، الان میایم.
با هق هق گوشی رو قطع کرد و رو به مادرش گفت: مامان پدرام ...
مادرش، با ترس نگاهش کرد که پونه گفت: وضعیتش وخیمه. بابا رفته توی حیاط از اونجا بهم زنگ زده می گه پدرام داشته روی تخت بال بال می زده که دکترا رسیدن بالا سرش و ...
هنوز جمله ی پونه تموم نشده بود که مادرش گریه کنان دوید سمت راهرو. سرمو به دیوار تکیه دادم و توی دلم نالیدم:
- خدایـــا نجاتمون بده.
پدرام بعد از اون شوکی که بهش وارد شد، اگه دکترا به موقع نمی رسیدن تموم کرده بود. مادر پدرام دید، با چشمای خودش دید و با گوشای خودش شنید که پدرامش دیگه بر نمی گرده و حالا چشماش شهادت می دادند.
سخت بود؛ دل کندن از اولاد سخت بود. درکش می کردم. دلم می سوخت. می دونستم پدرام واسه ی زندگی انگیزه ای نداره که بخواد برگرده. امیدی توی این دنیا نداره و همه ی امیدش به رویاست که اون دنیا انتظارشو می کشه. این همه تقلا و کشمش واسه دل کندن از این دنیا، محض خاطر مادر دلشکستش بود. اینو حس می کنم. از مادرش می خواد دل بکنه؛ بذاره خلاص بشه، راحت بشه، آروم بشه، کنار عشقش به آرامش برسه. می خواست بره، عجله داشت واسه رفتن، واسه دیدار عشقش. می تونستم اینا رو بفهمم. با تمام وجود درک کنم، حس کنم. دردشون رو خوب می فهمم، خیلی خوب.
چه دنیای غریبانه ایست
یکی می آید یکی می رود
چه دنیای پر فرازیست
یکی می ماند یکی می میرد
اون شب پیش آرشام موندم، ولی فقط چند دقیقه. بیشتر از اون بهمون اجازه ندادن. آرشام نمی ذاشت، ولی هر طور که بود راضیش کردم. از خدام بود پیشش بمونم، اما به خاطر خودش نتونستم. مجبور بودم؛ این دوری فقط از روی اجبار بود.
***
بالاخره مادر پدرام رضایت داد. با پدرش برخورد نداشتم، ولی دیگه پونه هم باهام حرف نمی زد. بهش حق می دادم. همین که این لطفو در حقمون می کردن خودش دنیایی ارزش داشت و این زندگی دوباره رو مدیون پدرام بودیم.
وقتی این خبر رو فرهاد بهم داد، نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. دقیقا دو حس متضاد. چقدر حس بدی داشتم.
خدایا قسمت هیچ کس نکن. این درد رو قسمت هیچ مادری نکن. این گریه های بی امان رو قسمت هیچ همسری نکن. این آه و ناله های پر از حسرت رو قسمت هیچ فرزندی نکن. خدایا قسمت نکن.
چون آرشام به هوش اومده بود، بعد از کنترل علایمش دکتر تشخیص داد که آماده است واسه جراحی.
دل توی دلمون نبود. تا دم اتاق عمل پا به پای تختش قدم برداشتم. دستشو توی دستم گرفته بودم. می گفتم امیدوار باش، توکل کن، من دلم روشنه، تو بر می گردی، تو بر می گردی پیشم آرشام، تو بر می گردی!
دقایق به کندی می گذشت. خانواده ی پدرام حاضر نشدن اونجا بمونن.
چندین ساعت پشت در اتاق عمل همون یه ذره توان و انرژی هم که داشتم، ازم گرفت. مجبور شدن بهم سرم بزنن، ولی بازم آروم نگرفتم. سرم لعنتی! بدنم ضعیف شده بود، خیلی زود کرخت می شد. و خوابی که هیچ آرامشی همراهش نداشت، تن خستم رو در بر گرفت. وقتی چشم باز کردم که فقط بی بی کنارم نشسته بود. فقط یه چیز می خواستم بشنوم، اینکه عمل چطور بود؟ بگو بی بی، بگو تا نفس بکشم، یه نفس راحت!
بی بی: آروم باش دخترم، خدا رو هزار مرتبه شکر دکترش گفت عملش خوب بوده.
لبخند زدم و گفتم: الان کجاست؟
- تحت مراقبته، نمی ذارن بریم ببینیمش.
رفتم پشت در. پرده رو کشیده بودن. همه توی راهرو ایستاده بودند. روی لباشون لبخند بود. می گفتن دکتر عملشو رضایت بخش اعلام کرده؛ فقط باید صبر کنیم.
صبر می کنم، صبر می کنم، فقط آرشام خوب بشه، خیالم راحت بشه، صبر می کنم!
بدن قوی آرشام قلبو پس نزد، تپید. آروم بود، نرمال بود. خدایا شکرت، خدایا هزاران هزار بار بزرگیتو شکر. دکترش با نظر قطعی که داد، هممون رو خوشحال کرد. هنوز بیهوش بود، اما علایمش مشکلی نداشت.
پری یه نامه داد دستم که پشتش نوشته بود «ای صاحب دل بخوان.»
از پری که پرسیدم گفت: نامه رو پدرام نوشته. پونه اینو داد که بدمش به تو.
با تعجب به پاکت توی دستم نگاه کردم. نامه رو بیرون آوردم و خوندم.
بسمه تعالی
زندگی قافیه ی باران است
گاه با یک گل سرخ
گاه با برگ سیاه
بیت آخر می شود
زندگی باغچه ی امید است
گاه با آه خزان
گاه با تابش تو
فصل آخر می شود
زندگی شب های مهتابی است
گاه با رویای تو
گاه با تعبیر ماه
شب آخر می شود
زندگی درگیر عشق است
زندگی در گیر رویاست
تا بدانی و بخوانی
زندگی یک رویاست
زندگی صاعقه ی حادثه است
گاه با باران عشق
گاه با کویر دل
زندگی سر می رسد
حرفی ندارم، فقط ای صاحب دل مراقبش باش. این دل قبل از این مال یه مرد بود، یه مرد همیشه عاشق. عشقی که ستودنی بود. مال زمین نبود، این عشق آسمونی بود، ولی این قلب زمینیه. ازت هیچی نمی خوام، فقط بذار قلبم با هر تپش عشق رو فریاد بزنه. نذار ساکت بمونه. بذار مهربونی کنه. بلده، این قلب رنگی از محبت داره و حقیقت این نامه اینه که بدونی تنها بهانه ی من از اهدای اعضای بدنم، قلبم بود. قلبی که از خدا خواستم اگه با مرگ طبیعی نمردم و به هر نحوی تونستم اهدا کننده باشم، بعد از مرگ، قلبم به کسی اهدا بشه که عاشق باشه. یه عاشق واقعی! کسی که می دونه لیاقت عشق رو داره. خدا رو قسم دادم و حالا خوشحالم، چون مطمئنم جوابم رو گرفتم. فقط ...
فصل بی برگی باغ است و پاییزی سرد
فصل تزویر و زرنگیست، بیا عاشق باش
چه مجازی است و کوتاه و در یک جمله
عمر ما فرصت تنگی ست، بیا عاشق باش
اهدا کننده: پدرام مودت
با هر جمله یه قطره اشک از چشمام روی صورتم می چکید و سُر می خورد تا زیر چونم. خدایا! چی دارم که بگم؟ جز حکمتت رو شکر!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#192
Posted: 24 May 2014 15:42
سه هفته بعد
- گفتم که نمی شه پری، چرا این قدر اصرار می کنی؟!
- ای بابا، خب دوست داریم شما هم باشید دیگه. آرشام که سر پاست ماشاالله.
- دکترش گفته تا یه مدت استراحت مطلق، از محیط شلوغ و استرس زا هم باید دور باشه.
- دستت درد نکنه، حالا دیگه خونه ی ما محیط استرس زاست؟!
از لحن دلخورش خندم گرفت: بذار آرشام بهتر بشه، به خدا خودم یه مهمونی می گیرم همه رو هم دعوت می کنم، تو هم بیا هر کاری خواستی بکن.
خندید: همچین می گه هر کاری خواستی بکن انگار چه خبره حالا. خیلی خب، این بارم می گم به خاطر وضعیت آرشام. ولی نامردم اگه دفعه ی بعد خونه ی خودت تلپ نشم.
با خنده گفتم: باشه مگه من حرفی زدم؟ فقط الان بذار برم به کارام برسم.
- مگه بی بی اونجا نیست؟
- چرا، بنده خدا توی آشپزخونه است. هی می پزه به زور می ده می گه بخور. گاهی اوقات نفس کم میارم.
- خدا خیرش بده. همون بی بی از پس تو بر میاد. منم برم امیر داره صدام می کنه.
- باشه فعلا.
گوشی رو گذاشتم روی تلفن و راه افتادم سمت آشپزخونه. بوی آش رشته کل خونه رو برداشته بود.
دو هفته است که آرشام از بیمارستان مرخص شده. وقتی نامه ی پدرام رو خوند، سرشو به پشتی مبل تکیه داد و چشماشو بست. صداش زدم، وقتی نگاهم کرد چشماش خیس بود و اون رگه های سرخ نشون می داد ناراحته. نمی خواستم تا کامل خوب نشده نامه رو نشونش بدم، اما چون گذاشته بودمش توی کشوی میز پیداش کرده بود. با خوندنش هیچی نگفت، فقط سکوت کرد.
دکتر کلی سفارش کرد که استرس واسش خوب نیست. هر شب صدای نفساشو چک کنم. اگه توی خواب عرق کرد و ضربان قلبش بالا رفت، داروهاشو بهش بدم. گهگاه یه درد کوچیک توی قفسه ی سینش احساس می کرد، ولی با چند تا نفس عمیق رد می شد. هر روز با هم می رفتیم پیاده روی و من به خاطر بارداریم باید روزی نیم ساعت رو به پیاده روی اختصاص می دادم و چی بهتر از این که آرشامم همراهم بود.
شب جمعه ی این هفته قرار بود بریم بهشت زهرا. آرشام با خودش قرار گذاشته بود که هر هفته بره سر خاکش. هنوز فرصتی پیش نیومده بود که به دیدن خانوادش بریم. تا اون زمان فقط سه روز مونده بود. به خاطر وضعیت آرشام مجبور بودیم این مدت صبر کنیم.
- اوم، چه بویی راه انداختی بی بی. بوی آشت برق از سر آدم می پرونه.
مهربون نگاهم کرد: روز جمعه به نیت امام زمان آش نذر کردم واسه سلامتی خودت و بچت. نذر آرشام رو هم بهش اضافه می کنیم و بین در و همسایه پخش می کنیم. خوبه مادر؟!
رفتم جلو و گونه ی چروکیده و گوشتالوش رو بوسیدم: ای قربون دل مهربونت بشم که این قدر خوبی. آره بی بی جون چرا بد باشه؟ دستتم درد نکنه.
اخم بامزه ای کرد و گفت: خدا نکنه مادر، تو چرا راه به راه قربون صدقه ی من می ری؟
بازومو گرفت و رفت سمت یخچال: به جای اینکه اینجا بایستی، برو یه لیوان شیر گرم کن برای شوهرت ببر.
به ساعت توی آشپزخونه نگاه کردم. حینی که در یخچالو باز می کردم گفتم: فکر کنم الان خواب باشه.
- باشه مادر بیدارش کن، دیگه داره شب می شه.
شیر رو گرم کردم و گذاشتم توی سینی، راه افتادم سمت اتاقمون. آروم در رو باز کردم و رفتم تو. آروم روی تخت خوابیده بود. با دیدن صورت پر از آرامشش لبخند زدم و سینی رو گذاشتم روی میز.
روی تخت نشستم و نگاهش کردم. پیراهنشو در آورده بود. دیگه جای زخمشو باند نمی بست و حالا با اینکه جاش کمی قرمز و متورم بود، ولی لا به لای موهای کم پشت روی سینش پنهون شده بود. نگاهم به عضله های محکم و ورزیدش بود. دلم واسه آغوشش ضعف رفت، ولی فعلا باید صبر می کردم. دکترش گفته بود تا دو هفته بعد از عمل هیچ فعالیتی نباید داشته باشه، ولی الان سه هفته گذشته بود. بازم نگرانش بودم، می ترسیدم مثل اون بار که توی هال بودیم حالش بد شه و ... گرچه اون سری قلبش ناراحت بود، ولی الان اوضاع کاملا فرق می کرد. دستمو نرم روی بازوش حرکت دادم؛ تکون خورد. سرشو چرخوند سمتم و آروم لای چشماشو باز کرد. لبخندم با دیدن چشماش پر رنگ شد: ساعت خواب!
چند لحظه نگاهم کرد؛ نیمخیز شد، به آرنج دست چپش تکیه داد و با صدایی که در اثر خواب بم شده بود گفت: ساعت چنده؟
به صورتش دست کشید.
- شیش و نیم. واست شیر آوردم، بخور بعد برو پیاده روی.
به لیوان روی میز نگاه کرد و نگاه من شاید فقط واسه ی سه ثانیه روش موند که تو همین زمان کوتاه غافلگیرم کرد. سرمو انداختم پایین تا اشتیاقو توی چشمام نبینه. قلبم تو سینم دیوونه بازی راه انداخته بود. می ترسیدم صدای کوبیده شدنش رو آرشامم بشنوه.
خواستم بلند شم که مچم و گرفت که یعنی بمون. نگاهش کردم. با دیدن لبخندش منم لبخند زدم. تک سرفه ای کردم و با سر به در اشاره کردم:
- من برم کمک بی بی چون ...
صورتشو آورد نزدیک از اون طرف منو آروم کشید سمت خودش. نگاهشو از تو چشمام گرفت و آورد پایین. یه بلوز و دامن بنفش سیر تنم بود. بلندی دامن تا یه وجب بالای زانوهام می رسید و بلوزم جذب و بندی بود. با این نگاه دیگه باید گفت دلی کارت در اومد.
منو کامل گرفت توی آغوشش و آروم گفت: مگه بی بی داره چکار می کنه که تو بری کمکش شیطون؟
من که سعی داشتم صدام نلرزه، خواستم خودمو یه کم بکشم عقب ولی نذاشت. همون طور که بازومو نوازش می کرد، گفتم: توی آشپزخونه است. داره ...
خوابوندم روی تخت. لال شدم. خدایا چقدر می خواستمش. چقدر بهش نیاز داشتم. به این گرما و به این نگاه مهربون که فقط متعلق به من بود. مال دلارام. ولی، ولی اگه آرشام با این تحرکات چیزیش بشه چی؟!
با حرارت داشت صورتمو می بوسید. چشمامو خود به خود بسته بودم. دستم روی بازوهاش بود. توی همون حالت مرتعش و ریز گفتم: آرشام نکن، حالت ...
تپش قلبم تندتر شد. ترسیدم، نباید می ترسیدم ولی ترسیدم. سلامتی خودش واسم از هر چیزی مهم تر بود.
با اینکه هنوز شکمم به اون صورت که مشخص باشه برآمده نشده بود، ولی مراعات می کرد. زیر گردنمو قلقلک داد، خندیدم. شل که گرفت از زیر دستش در رفتم، ولی تا خواستم از روی تخت بلند بشم، دستمو گرفت و آروم کشید سمت خودش. افتادم توی بغلش و بلند جیغ کشیدم.
در اتاق نیمه باز بود و بی بی بنده خدا هم که فکرشو نمی کرد ما اینجا داریم چکار می کنیم، هراسون اومد لای در. حالا ما رو با چه وضعیتی دید بماند. موهام ریخته بود تو صورت آرشام. تا بی بی رو با چشمای گرد شده توی درگاه دیدم، خفیف جیغ کشیدم و از زور شرم سرخ شدم. حالا آرشام که بی بی رو نمی دید فکر می کرد واسه تقلاهای خودم و خودشه که دارم جیغ می کشم و عقب نشینی می کنم. مچ دستام رو سفت نگه داشت. با اینکه حرکاتش نرم بود، ولی من از زور شرم کبود شده بودم.
سرمو کشیدم عقب تا موهام بره کنار و بی بی رو ببینه. تا نگاهش به بی بی افتاد، نیمخیز شد و با چشمای گشاد شده همزمان گفت: اِ اِ بی بی!
صداش اون قدر جدی بود که بی بی بنده خدا رو به خودش آورد. نمی دونستم بخندم یا سرمو بندازم پایین.
بی بی که سعی داشت نگاهش به آرشام نیفته، نفس زنون در حالی که ترسیده بود رو به من گفت: آخه دختر جون چرا جیغ کشیدی؟ ترسیدم گفتم خدایی نکرده یا یه اتفاقاتی واسه خودت افتاده یا ...
با دیدن صورت خندون من یه نفس راحت کشید. لبخند زد و سرشو تکون داد و همون طور که از در می رفت بیرون گفت: هی جوونی کجایی که یادت بخیر. برم برم یه اسفند واستون دود کنم؛ چشم حسود و بخیل و چشم شور، کور بشه ان شاء الله.
داشتم می خندیدم که آرشام دستمو گرفت و کشید. جفت دستامو آروم گذاشتم روی سینش. بی هوا چونمو یواش گاز گرفت و گفت: د آخه شیطون چرا یه کاری می کنی که پیرزن بیچاره توی یه همچین موقعیتی یاد جوونیاش بیفته؟
خندیدم و به تلافی گازی که گرفت، لاله ی گوششو دندون گرفتم که صدای آخ گفتنش بلند شد. با خنده از کنارش پا شدم. همون طور که به لاله ی گوشش دست می کشید با اخم گفت: بالاخره که یه روز تنها می شیم دلی خانم.
دستمو تو هوا تکون دادم و شیطون نگاهش کردم: کو تا اون یه روز برسه؟!
سرشو تکون داد و با یه نگاه خاص گفت: حــالا صبر کن بهت می گم.
ابرومو انداختم بالا و با چشم به لیوان شیر اشاره کردم: یادت نره آقای رییس.
اخم کرد و جدی، با همون لحن گذشته گفت: مگه بهت نگفتم به من نگو رییس؟
به یاد قدیما با شیطنت گفتم: پس چی بگم؟ مگه رییسم نیستی؟
یه جوری نگاهم کرد و خندید که توی دلم یه جوری شد.از قصد نگاهشو سر تا پام چرخوند و با لحن وسوسه انگیزی گفت: یه چند لحظه دیگه بمون تا اون وقت ...
با دیدن صداش که اوج می گرفت و خودش که داشت به سمتم نمیخیز می شد، پا به فرار گذاشتم و صدای خندشو از پشت سرم شنیدم. در رو بستم و با لبخند بهش تکیه دادم.
چشمامو بستم و سرمو بالا گرفتم. توی دلم زمزمه کردم: خدایا شکرت!
***
هر دو کنار هم نشسته بودیم. سنگ قبر پدرام رو با آب و گلاب شستیم و براش فاتحه خوندیم. من زیر لب دعا می خوندم و از پدرام ممنون بودم که زندگی رو به هر دوی ما برگردوند و آرشام همون طور که انگشتشو گذاشته بود روی سنگ، به تصویر حک شده ی پدرام خیره شده بود. چقدر جوون بود. خدا بیامرزدش، ولی لایق خاک نبود.
سر راه گل و شیرینی خریدیم و آرشام از قبل یه سکه تمام به عنوان کادو واسه ی خانواده ی مودت خریده بود. به هر حال دست خالی که نمی شد رفت، اونم برای اولین بار. خوشبختانه با دیدنمون عکس العمل بدی نشون ندادن. پدرش آقای مودت گرم باهامون رفتار کرد. مادرش که قبلا از پونه شنیده بودم اسمش ریحانه است، نگاهمون می کرد، ولی نه حرف می زد نه جوابمونو می داد. پونه دیگه مثل قبل سرسنگین نبود.
آرشام با منش خاص خودش به قدری مسلط با آقای مودت حرف می زد که همه رو تحت تاثیر خودش قرار داده بود. حتی مادر پدرام. توجهشو روی آرشام می دیدم. اینکه قلب پسرش الان توی سینه ی آرشام داره می تپه. اینو می فهمید.
موقع رفتن صدامون زد. هر دو ایستادیم. چشم تو چشم آرشام مقابلمون ایستاد و بعد از چند لحظه سکوت گفت: پسرم ازت خواسته بود مراقب قلبش باشی، به خواسته اش عمل می کنی؟
آرشام که بر حسب عادت اخم کم رنگی روی صورتش داشت، سرشو تکون داد.
ریحانه خانم با بغض گفت: مرد و مردونه بهم قول بده که مراقبش هستی.
آرشام با صدای محکمی گفت: قول می دم.
پونه جلو اومد و شمارشو بهم داد: هر وقت خواستی بهم زنگ بزن، خوشحال می شم.
با لبخند بغلش کردم و صورت همدیگه رو بوسیدیم. توی چشمام نگاه کرد و گفت: اون نامه رو از تو کشوی میزش پیدا کرده بودم؛ به محض اینکه خوندم فهمیدم قضیه چیه. آوردم دم بیمارستان ولی پری رو جلوی در دیدم و بهش دادم؛ گفتم حتما به دستت برسونه.
به آرشام نگاه کرد و با بغض گفت: من همین یه دونه برادر رو داشتم. خیلی دوستش داشتم، خیلی، اما حالا نیست. قسمت نبود که باشه، ولی قلبش توی سینه ی شماست. پدرام دلش پاک بود، مطمئنم قسمت کسی شده که لیاقتشو داره.
آرشام توی سکوت فقط شنونده بود، ولی تا دو قدم رفتیم سمت در طاقت نیاورد و ایستاد. رو به اون جمع سه نفره که توی نگاهشون نم اشک رو به وضوح می شد دید گفت:
- زندگی و آرامشی که الان دارم رو مدیون پسر شما هستم.
نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد: اینکه الان کنار همسر و فرزندم خوشبختم رو هم مدیونشم. برای منی که زندگی گذشتم توی تلخی و سیاهی خلاصه شده، حکم یه گنجو داره.
و آروم تر ادامه داد: حکمت این قلبو نمی دونم، ولی اگه اهلش هستم و لایقشم، توان مراقبتشو هم دارم. خیالتون از همه جهت راحت باشه.
رو لبای هر سه لبخند نشست.
جلوی خونه نفسشو عمیق و محکم از سینه بیرون داد و به صورتش دست کشید. تموم راه ساکت بود. منم ترجیح دادم سکوتشو نشکنم. مطمئنا بهش نیاز داشت.
***
امروز قرار بود آش نذری بپزیم. همه ی کارا رو بقیه کردن و اجازه ندادن دست به سیاه و سفید بزنم. مخصوصا آرشام که در همه حال هوامو داشت و تا یه قابلمه ی خالی بلند می کردم، با اخم بهم هشدار می داد که بذارمش زمین.
عصر که شد آش رو بین همسایه ها پخش کردیم. کل واحدا رو که دادیم هیچ، بیرون مجتمع هم به همه آش رسید.
توی هال سفره پهن کردیم و نشستیم روی زمین. بی بی می گفت پای سفره ثوابش بیشتره. بعد از دعایی که بی بی خوند، اولین قاشق آش رو گذاشتم دهنم. وای، عالی بود! همه با ولع می خوردن و از بی بی و دستپختش تعریف می کردن. دیگه هیچ کس واسه شام گرسنش نبود.
چقدر اون شب گفتیم و خندیدم. از ته دل شاد بودیم. بعد از این همه فراز و نشیب با خیال راحت می خندیدم. من توی هر دقیقه از این خوشی خدا رو فراموش نکردم و شکرگزارش بودم.
آخر شب بی بی اصرار داشت با امیر اینا برگرده. می دونستم قصدش چیه، می خواست ما رو با هم تنها بذاره. با دیدن دست گلی که آرشام اون روز عصر به آب داد، حتما فکر کرده به این تنهایی نیاز داریم. این مدت هم به خاطر من موند که دست تنها نباشم.
بعد از رفتن مهمونا اصلا احساس خستگی نمی کردم. آرشام هم صورتش نشون نمی داد که خسته باشه؛ بنابراین بهترین موقعیت بود که سوالام رو یه بار دیگه ازش بپرسم. دو تا چایی که یکیش به خاطر آرشام کم رنگ بود ریختم و رفتم توی هال. رو به روی تلویزیون نشسته بود. سینی رو گذاشتم روی میز. دست چپشو به طرفم دراز کرد. با لبخند دستمو گذاشتم توی دستش.
منو نشوند روی پاش و دستشو دور کمرم حلقه کرد و نفسای گرمش رو که واسه من طرواتی از زندگی بود، لا به لای موهای بلند و افشونم رها کرد.
خندیدم و یه کم صورتمو کشیدم عقب.
- آرشام؟
محو عطر موهام بود. چشماشو بسته بود و نفس می کشید.
با یه نفس عمیق و بلند گفت: نمی دونی چقدر حسرت کشیدم واسه عطر این موها که دیوونم می کنه، دیـوونه!
من که توی دلم قند آب می کردن، ناز کردم و دلخور گفتم: فقط موهام؟! پس خودم چی؟!
چشماشو آروم از هم باز کرد. زل زد توی صورتم، بعد هم توی چشمام. راز این چشما رو چطور بفهمم؟ باهام حرف می زنن و انگار که هیچی نمی گن. کم کم داشتم توی اون یه جفت دریای شبگون غرق می شدم که صورتشو به صورتم نزدیک کرد و توی گوشم با زیباترین لحن ممکن، قلبمو به تلاطم احساسم وا داشت:
- با این امید هر روز بیدارم
هر روز که می بینم تو رو دارم
هر روز حالم با تو آرومه
حس می کنم خیلی دوست دارم
توی اون لحظه بالاترین و بهترین حس رو داشتم که حاضر نبودم با هیچ چیزی عوضش کنم.
و صداش همچنان منو به خلسه ای شیرین می برد که رهایی ازش امکان پذیر نبود:
- وقتی که دستاتو می گیرم
حس می کنم بی تو می میرم
شاید جهان من تو دستاته
از دست تو من جون می گیرم
پنجه های مردونش رو آهسته سوق داد لا به لای موهام و با نوازش هماهنگ دستاش روی تنم، حالم کم کم داشت عوض می شد.
دست توی موهات می کنم نازم
امروز که من دل به تو می بازم
و با هرم نفسش که با جملش همراه شده بود، رعشه به تنم انداخت:
این زندگی بی تو بی معناست
من زندگیمو با تو می سازم
نفسم می رفت و برمی گشت. خدایا تموم سلولای بدنم عشق به آرشام رو دارن فریاد می زنن. چکار کنم؟ می خوامش بدون اون نمی تونم. سکوتمو که دید و صدای نفس های نامنظمم که توی گوشش پیچید، حلقه ی دستش دور کمرم محکم تر شد. آروم از روی پاش بلند شدم. توی همون حالت که تو فاصله ی کمی ازش بودم راه افتاد سمت اتاق. قدمامو باهاش هماهنگ کردم! مقاومت نکردم. در برابر آرشام، در مقابل شوهرم خلع سلاح بودم!
رفتیم توی اتاق و در رو بست. نشستم لب تخت، کنارم نشست. نگاهمون توی چشمای هم بود. مسخ اون چشمای پر اشتیاق بودم. آروم و با احتیاط کمکم کرد رو تخت دراز بکشم. مثل یه شی ظریف و شکننده هوامو داشت. با یه مکث توی چشمام خم شد روی صورتم و ... با هر تماس از جام لب های آرشام، آتیش خواستن و خواسته شدنم رو شعله ورتر کرد.
اما هنوز وضعیت و سلامتیش برام توی اولویت بود. توی همون حالت که اون داشت صورتمو نوازش می کرد، زمزمه کردم: خوبی آرشام؟
مکث کرد و با یه بوسه ی طولانی گوشه ی لبم فقط گفت: خوبم.
سرشو آورد بالا و از لای چشمای نیمه بازش نگاهم کرد: چهار ماهت شده، درسته؟
سرمو تکون دادم. دستامو دور گردنش حلقه کردم که گفت: مشکلی پیش نیاد؟
منظورشو فهمیدم. با لبخند گفتم: نمی دونم، از دکترم که پرسیدم گفت توی بعضی خانما ممکنه سخت بشه رابطه برقرار کرد. معمولا تو این دوره از بارداری رحم حساس می شه.
یه کم نگاهم کرد و با گفتن «پس هیچی ولش کن.» خواست خودشو بکشه کنار که حلقه ی دستامو تنگ کردم و گفتم: اِ نه چرا؟!
نگاهم کرد: تو و اون کوچولو از هر چیزی واسه ی من باارزش ترین، سرکوب کردن این خواسته که چیزی نیست.
و با یه لحن خاص و لبخندی که کم رنگ روی لباش خودنمایی می کرد، گفت: یادت نره من ده سال تونستم دووم بیارم.
خندیدم. عشوه گرانه سرمو آوردم بالا و گفتم: خب به امتحانشم نمی ارزه؟
نگاه مجذوب کنندم، صبر و طاقتو ازش گرفت و با یه نفس عمیق و یه نگاه کوتاه توی چشمام، خم شد: بی خیالش بشیم بهتر نیست؟
سکوت کردم. نگاهم کرد: اگه به خاطر من داری این کار و می کنی دلارام باید ...
صورتمو جلو بردم و با یه حرکت غافلگیرش کردم. شل شد. نه، به خاطر خودم بود، به خاطر خودش بود، به خاطر هر دومون بود.
گفتم شاید به امتحانش بیارزه و مشکلی نباشه ولی ... لبمو که گزیدم فهمید و کشید کنار. نم اشک توی چشمام نشست. نگران صدام زد. نگاهش کردم. پشت چشمامو بوسید و گفت: آخه چرا حرف گوش نمی کنی تو؟!
خندیدم ولی هنوز یه کم احساس درد رو داشتم: تو چرا به حرف من گوش کردی؟
سر بینیم و با دو تا انگشتاش کشید: کی بود که با اون نگاه خوشگلش داشت دیوونم می کرد؟
- من که نبودم.
کنارم دراز کشیدو عرق کرده بود: آره تو که نبودی. یه زن دیگـ ...
زدم به بازوش و معترضانه صداش زدم: اِ آرشام!
خندید و سفت توی بغلش نگهم داشت. روی موهامو بوسید. سرمو گذاشتم روی سینش. سمت راستش بودم. زمزمه کردم: خورد تو ذوق هردومون نه؟
جدی گفت: نه.
نگاهم کرد: لااقل از طرف من نه.
نگاه خیره ام رو که دید ادامه داد: تو مهم تری.
دستشو گذاشت روی شکمم: بذار این کوچولوی شیطون به دنیا بیاد، حسابی از خجالت هم در میایم.
بهش چشم غره رفتم که خندید و گفت: حالا شدی همون گربه ی وحشی خودم.
خندیدم. دستش روی شکمم بود که وروجک مامان خیلی آروم تکون خورد. آرشام که چون دستش روی شکمم بود تونست حسش کنه، متعجب نگاهم کرد. تازه شروع شده بود و من با هر تکون غرق لذت می شدم. تو ماهه چهارم بودم و این تکون های کوچیک طبیعی بود. طبق گفته ی پزشکم البته به مرور شدیدتر هم خواهد شد. نمی دونم ولی این کوچولو انگار خیلی شیطون بود که به این زودی تکوناش رو شروع کرده بود، وگرنه یا اواخر ماه چهارم باید شروع می شد یا اوایل ماه پنجم.
با دیدن صورت آرشام بلند زدم زیر خنده. با یه لحن بامزه ای که هنوزم توی بهت بود گفت: چی شد الان؟ تکون خورد؟
با لبخند سرمو تکون دادم. لبخند زد. آروم و پر از آرامش، پر از احساس گونم رو بوسید: ممنونم دلارام از اینکه هستی. از اینکه با بودنت نوید خوشبختیم رو می دی. از اینکه توی زندگیم هستی و بهم نفس می دی. ازت ممنونم. هیچ چیز برام باارزش تر از این نیست که با تو باشم. تو یه کانون گرم، جزوی از یه خانواده. خانواده ای از خودمون.
لبخند زدم و هر چی عشق توی قلبم داشتم رو ریختم توی چشمام و نثار نگاه جذابش کردم. نگاه مرد زندگیم: منم همیشه آرزوی یه همچین خانواده ای رو داشتم، الان احساس خوشبختی می کنم، اونم با تمام وجود.
چند لحظه محو چشمام شد. تک سرفه ای کرد و باز برگشت توی جلد سابقش، البته کاملا نمایشی. با اخم دستشو روی شکمم کشید و گفت: پدرسوخته از این همه جنب و جوش عصبانی شده.
و با یه چشمک بامزه ادامه داد: عیبی نداره، از بچه ی آرشام بیشتر از اینم نمی شه توقع داشت.
جمله ی آخرش به قدری بامزه بود که بلند زدم زیر خنده. با حرص گفت: حقیقتو که گفتم خوشت اومد آره؟
با خنده سرمو تکون دادم. نتونست بیشتر از اون اخم کنه و لبخند زد: بالاخره این چند ماه هم تموم می شه دلی خانم.
با بدجنسی خندیدم و گفتم: اوهوم خب تموم بشه!
فقط با همون نگاه خاص سرشو تکون می داد. محکم بغلش کردم ولی جوری نبود که به جای زخم روی سینش فشار بیارم. دو تا بوسه که روی موهام نشوند دلمو آروم کرد.
سرم روی سینش بود. صدای قلبشو می شنیدم. ناخوداگاه لبخند زدم. خدایا این صدا رو، این گرما رو، این خوشبختی رو، این محبت بینمون رو هیچ وقت ازمون نگیر. حتی کم رنگش هم نکن.
بعد از چند لحظه سکوت صداش زدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#193
Posted: 24 May 2014 15:45
- آرشام؟
- هوم؟
- برام می گی؟
- از چی؟!
- از همه چی. همونایی که بهم گفتی وقتش برسه تعریف می کنی. گفتی بهت فرصت بدم، یادته؟
نفسشو عمیق بیرون داد و گفت: خب؟
- بهم بگو، همه چیز رو، همه چیز رو می خوام بدونم.
- خوابت نمیاد؟
- نه.
نگاهش کردم: تو چی؟
- حتی یه ذره.
لبخند زدم: پس می گی؟
سرشو تکون داد. نیمخیز شد و پتو رو کشید رومون. تا اون موقع فقط یه ملحفه ی نازک رومون بود.
- پس حالا که مشتاقی بدونی، بذار همه چیز رو از اول برات بگم. از اینکه با اون هشت نفر چکار کردم تا اینکه چطور شد رسیدم اینجا.
- منم قول می دم وسط حرفات یه کلمه هم چیزی نگم.
- چرا؟!
با لبخند نگاهش کردم: که تمرکزت بهم نخوره.
پیشونیم رو بوسید: تو که باشی هیچ وقت تمرکزم بهم نمی خوره گربه ی وحشی.
از صداقت کلامش برای هزارمین بار امشب قلبم گرم شد.
آره مشتاق بودم؛ مشتاق دونستن لحظه به لحظه ی این پنج سال دوری و جدایی. همون طور که بازومو نوازش می کرد گفت:
- یادمه بهت گفته بودم اونا رو جمع کردم توی انبار. اون موقع از نفرت، از کینه، از هر چی حس بد توی دنیا پر بودم و تنها به دنبال انتقام، واسه اینکه آروم بشم. فکر می کردم راهش اینه، رسمش همینه که جونشونو بگیرم. که زجرشون بدم، که تلافی این همه سال بدبختیم رو سر اونا خالی کنم. از دید من مقصر بودن. فکر می کردم وقتی پیداشون کنم و بکشونمشون یه جا، با همون چهره های کریه مواجه می شم، همون طور که اون شب توی اتاق شاهد بودم، اونم جلوی مادرم. ولی نبودن. اونا دیگه آدمای سابق نبودن. جالبه حتی یکیشون حاجی شده بود و حاج آقا صداش می زدن. می گفت رفته مکه، توبه کرده. یکیشون بازنشسته و اون یکی توی کار بازار و یکی بساز بفروش و ... باورم نمی شد. توی این ده سال و این همه تغییر؟! من آمارشونو داشتم، ولی فقط آمار کارهایی که می کردن، اونم فقط توی محیط کار نه بیشتر. می گفتم اینا همش دروغه، کلکه واسه فرار کردن از گذشته، ولی نبود. اونجا پدری رو دیدم که به خاطر آبروی دخترش گریه کرد. پدری رو دیدم که به خاطر خودکشی دخترش نفرین کرد، ولی هیچ کدوم از دخترا آسیب جسمی ندیده بود، فقط روحا، روحا داغون شده بودند. به حرفاشون گوش کردم، گذاشتم بگن، زار بزنن، بگن از گذشته فاصله گرفتن و دیگه کاری باهاش ندارن. دیگه اون آدمای پر ابهت و مغرور گذشته نبودن. با دیدن ظاهر مفلوک و شکست خوردشون آروم شدم. حس انتقامم از بین رفت. وقتی دیدم که این طور به زانو در اومدن، اونم زیر شلاق سرنوشت، پس انتقاممو گرفته بودم. دیگه کاری باهاشون نداشتم، ولشون کردم. می دونستم ممکنه بعد از این مقابلم قرار بگیرن. حالا که فهمیدن من کیم واسم شر درست کنن، ولی از همشون یه آتو داشتم، مخصوصا صدر که عین سگ ازم می ترسید. فهمیده بودن من کسی نیستم که بشه اونو دست کم گرفت. همین اونا رو تا سر حد مرگ می ترسوند و برای من تا همین حد کافی بود.
مکث کرد و با یه نفس عمیق گفت: می دونم پلیس یه چیزایی رو برات گفته ولی نه همه ی حقیقتو. حقیقت از زبون اونا یه چیزه و از زبون من یه چیز دیگه. اونا اونچه که دیدن رو گفتن و منم اونچه که دیدم و شنیدم رو می گم. حقیقت همینیه که می خوای بشنوی دلارام. اون آدمی که توی ماشین بود و پرت شد ته دره من نبودم. کیوان کنارش بود، ولی آرشامی که همه با چشم دیدن و شهادت دادن که توی ماشین بوده و آتیش گرفته من نبودم. اونی که مدارک آرشام رو همراهش داشت من نبودم. همه ی این حقه ها زیر سر ارسلان و شایان بود. مخصوصا ارسلان. وقتی با شایان درگیر شدم و صدای گلوله بلند شد، پلیسا اونجا رو محاصره کردن. کیوان با اونا همکاری می کرد، اینو هم من می دونستم هم شایان. واسش بد تموم شد. بهش گفتم خودتو بکش کنار، دردسر درست نکن، ولی قبول نکرد. گفت «راهش همینه نه اونی که تو فکر می کنی.» قبل از اینکه اون همه اتفاق بیفته، شاهد کشته شدن شکوهی بودم، اونم با چاقویی که افراد شایان گذاشتن بیخ گلوش و جا در جا شاهرگش رو زدن. گفتن «ببین که با زیر دست وفادارت چکار می کنیم.» بتول خانم، کسی که توی خونم حکم بزرگ تر رو داشت؛ با اینکه یکی از خدمتکارام بود ولی با بقیه فرق داشت، درسته جدی رفتار می کردم، همیشه با غرور جلوشون می ایستادم، ولی بازم همون طور که به بی بی احترام می ذاشتم، حرمت اونو هم نگه می داشتم. قلبش ناراحت بود و در اثر شوک شدیدی که بهش وارد شده بود سکته کرد. اصلا واسشون مهم نبود. جون دادنش رو دیدن و هیچ کاری نکردن. دیدم و سوختم و دم نزدم. گذاشتم به وقتش. قصد اونا هم عذاب کشیدن من بود. وقتی اسم تو رو از زبون شایان شنیدم، ظرفیتم تکمیل شد. خشم سراسر وجودمو پر کرده بود و با همین خشم هجوم بردم سمتش و با هم درگیر شدیم. آدماش منو بردن توی یه اتاق و کیوان پیشم نبود. یه نفر رو از نظر چهره تا حدودی شبیه به خودم، توی اتاق دیدم با گریم! این کار مختص خود شایان بود که توی خیلی از خلافای سنگینش واسه گمراه کردن پلیس انجامش می داد! نوچه های شایان هفت نفر بودن و من یه نفر. هر جوری بود خواستم از دستشون خلاص بشم ولی نشد. کتم رو از تنم در آوردن. اون مرد یه شلوار همرنگ شلوار من پاش بود، ولی رنگش کمی تیره تر. کتم رو تنش کرد و عینک آفتابیم رو به چشماش زد. تموم مدارکم رو ازم گرفتن. خواستن گردنبد رو باز کنن که باهاشون درگیر شدم. یکیشون با ضربه ای که به گردنم زد گیجم کرد، اونا هم از این فرصت استفاده کردن. بیهوش نبودم ولی حسی هم واسه مبارزه نداشتم. اون مرد که مشابه من گریم شده بود، چند جای صورتش خون آلود بود که مثلا کتکش زدن اونم جای من. فرستادنش بیرون و همون موقع صدای شلیک از پشت ساختمون اومد، کار پلیسا بود. اون آدما منو با خودشون از در پشتی بردن بیرون. دقیقا از جایی که پلیسا از محلش باخبر نبودن. ارسلان سر دستشون بود؛ ولی خب بعد از اینکه منو منتقل کردن چند دقیقه بعد ارسلان هم رسید. خیلی ماهرانه از دست پلیسا فرار کرده بود. همه چیز رو بهم گفت. اون مردی که جای من رفته بود رو با پول خریده بودنش. کیوان هم گول حقه ی این پست فطرتا رو خورده بود. جوری برنامه ریزی کرده بودن که صحنه ی آتیش سوزی کاملا طبیعی به نظر برسه و پلیسا فکر کنن که من مرده ام. آدمای ارسلان منو بردن بالای یه صخره و دستام رو باز کردن و نقاب از صورتم برداشتن. با دیدن صورت ارسلان و اون پوزخند مسخره روی لباش، بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم بهش حمله کردم. آدماش منو نگه داشتن و اون کثافت هم سو استفاده کرد و با مشت و لگد افتاد به جونم. با هر مشت و ناسزا پی به خشم و نفرت بی اندازش می بردم. اون هیچ وقت دوست من نبود. می گفت این تلافی تموم اون حقارتاییه که به خاطر من از هر بی سر و پایی دیده و شنیده. به نوچه هاش گفت ولم کنن. جونی توی پاهام حس نمی کردم. زانو زدم. لب پرتگاه بودم، پایین دره پر بود از درختای کوتاه و بلند ولی شیب زیادی نداشت. تو چشمام زل زد و فریاد کشید «ازت متنفرم کثافت، اینجا دیگه آخر راهه. نگاه کن ببین کی داره آخر زندگیتو رقم می زنه. مـن! خیلی دردناکه آره، خیلی!» قهقهه زد «امروز با دستای من به درک واصل می شی. کی می تونه باور کنه؟» از روی زمین بلند شدم. اون که دید شل و بی رمقم فکر کرد نمی تونم کاری کنم، ولی با مشتی که محکم بود و کاملا پیش بینی نشده، به عقب پرت شد. کسی کاری نکرد چون ارسلان بهشون اشاره کرد جلو نیان. خون گوشه ی لبشو پاک کرد و با پوزخند اومد سمتم. آماده ی هر حرکتی از جانب ارسلان بودم که ماهرانه چرخید و با پشت پا به صورتم لگد زد. اگه پشتم دره نبود می تونستم تعادلمو حفظ کنم، ولی با اون حرکت نفهمیدم چی شد که به عقب پرت شدم و ...
لرزی که ناگهانی افتاد توی تنم رو حس کرد. روی موهام رو بوسید: خودمو بین زمین و هوا معلق دیدم. فریاد بلندم تو دل کوه پیچی.د با دیواره ی صخره برخورد می کردم و به پایین کشیده می شدم. به هر چی که می تونستم چنگ زدم و همین تقلا کردنا سرعتمو کم کرد. هیچ حسی توی دست و پام نداشتم. افتادم لا به لای شاخه های یکی از درختا. درد بدی رو توی پا و دستم حس کردم و زمانی که سرم با یکی از شاخه های بزرگ و خشک درخت برخورد کرد، دیگه چیزی نفهمیدم. درست همون جا قبلا به دیواره ی صخره گرفته بود و خونریزی داشت.
- پس تو ...
- بهت می گم.
سکوت کرد. منتظر بودم که بگه. اینکه چطور زنده مونده و کی جونشو نجات داده؟!
- قبل از همه ی این اتفاقا وکیلم رو تمام و کمال در جریان گذاشته بودم. کارای فروش سهام و خونه رو اون انجام داد. خونه ای که توی کیش داشتم خریدار دست به نقد داشت، واسه ی همین زود ردش کردم. سهام کارخونه رو هم که روی هوا می زدن. چند تا از شریکام توی کارخونه همیشه دنبال یه فرصت بودن که براشون جور کردم. می موند اون خونه و کارکنانش که مراحل آخر فروشش بود و سعیدی می گفت پیگیرشه. ازم وکالت داشت و پول حاصله رو به حسابم توی سوئیس واریز می کرد. حسابی که هیچ کس جز سعیدی ازش خبر نداشت، حتی شایان. سعیدی و چند تا از محافظای سابقم همه چیز رو زیر نظر داشتن. بهشون گفته بودم هر اتفاقی که افتاد مداخله نکنن. برام فقط اون مدارک مهم بود که جز خودم هیچ کس از محل نگهداریشون خبر نداشت. دونستنش برای هر کسی خطرناک بود. پای جون خیلیا وسط بود و نمی تونستم روی جون اون آدما همچین ریسکی رو بکنم. نیاز داشتم تا توی موقعیت مناسب اونا رو، رو کنم. دنبال اطلاعات بیشتر از ارسلان و شایان بودم، ولی تموم نقشه های منو نقش بر آب کردن. مدارک مربوط به خودمو که از بین برده بودم و پلیس بدون مدرک دستش به جایی بند نبود. همیشه حکم یه مهره ی مخفی رو توی گروه شایان داشتم. کسی خارج از گروه از کارای من خبر نداشت، چه برسه به پلیس ها. اون کارایی که من برای شایان می کردم رو هر کس دیگه ای هم می تونست انجام بده، منتهی من با نفوذی که توی گروهش داشتم خیلی راحت رد گم می کردم و همین حضور نامحسوسم باعث می شد پلیس از وجودم و کارایی که می کردم باخبر نشه. اون زمان فکر می کردم همیشه این منم که برنده ام، ولی این طور نشد. ارسلان و آدماش سریع اونجا رو ترک می کنن که یه وقت سر و کله ی پلیسا پیدا نشه. می دونستن با پرت شدنم اونم از یه همچین ارتفاعی، مرگم حتمیه. سعیدی که از دور مراقب اوضاع بود وقتی می بینه ارسلان همچین نقشه ای رو ریخته، می ترسه و جلو نمیاد. مطمئنا هر کس دیگه ای هم جای اون بود همین کار رو می کرد. افراد زبده و تعلیم دیده ی ارسلان کجا و افراد من که تنها چند تا محافظ شخصی بودند کجا. ارسلان اینجا کارشو خوب بلد بود.
نفس عمیقی کشید.
- وقتی چشم باز کردم که توی بیمارستان بودم. احساس سنگینی توی سرم و سوزش چشمام حتی یه لحظه دست از سرم بر نمی داشت. هیچ چیز رو به یاد نمیاوردم، حتی اسمم و حتی مردی که کنارم نشسته بود و می گفت وکیلمه. دو هفته توی بیمارستان بستری بودم. می گفتن یه هفته اش رو توی کما به سر بردم. دست و پام شکسته بود و به زور راه می رفتم. سرم درد می کرد. یه شبو بدون قرص و دارو نمی تونستم سر کنم. سعیدی منی که حتی هویتم رو فراموش کرده بودم رو با خودش برد خونش. اونجا با خواهرش مهناز و خواهر زادش امیر آشنا شدم. کم کم شدم جزوی از اون خانواده. با تموم محبتایی که می دیدم بازم توی خودم بودم. احساس می کردم یه چیزی توی زندگیم کمه. توی ضمیر ناخوداگاهم به دنبالش می گشتم که این جای خالی رو چی می تونه پر کنه؟ یا حتی کی؟! جز تصویر یه دختر که چند شبی، خواب و خوراکو ازم گرفته بود. می فهمیدم با دیدنش اونم توی خواب نمی تونم بی خیالش بشم. واسم یه رویا بود که کم کم با دیدنش روی دیوار اتاقم به واقعیت تبدیل شد. تا اون موقع حتی نمی دونستم می تونم نقاشی کنم، ولی یه روز بی اراده این کار رو کردم. اول روی کاغذ، وقتی به خودم اومدم که چشمام با دو تا چشم خندون و شیطون روی کاغذ گره خورد. مات اون یه جفت چشم شدم، جوری که دقت نکردم من نقاشی بلدم! اون تصویر رو روی دیوار پیاده کردم. تازگی از امیر گیتار زدن رو یاد گرفته بودم و هر وقت می خواستم تمرین کنم، جلوی تصویر اون دختر می نشستم و تا زمانی که زل نمی زدم توی چشماش، دستای سرد و لرزونم روی سیم های گیتار کشیده نمی شد. به سیگار روی آورده بودم. اگه نمی کشیدم انگار یه چیزی گم کرده باشم. همون طور سرگردون دور خودم می چرخیدم و عصبی می شدم. بیتا دخترخاله ی امیر دختر شاد و شیطونی بود. نمی دونم چرا ولی اون موقع که توی فراموشی بودم، شیطنتاش منو عجیب یاد یه نفر مینداخت. یکی که باهاش غریبه نبودم، به خاطر همین ناخوداگاه می رفتم توی خودم و از اون جمع دوستانه فاصله می گرفتم.
بیتا و استادش آقای رحیمی توی بهبودیم خیلی کمک کردن. هر خوابی که می دیدم حتی اونایی که بیش از اندازه شبیه به واقعیت بود رو با دکتر درمیون می ذاشتم. تموم تلاشم روی این بود که هر چه زودتر حافظم رو به دست بیارم. سعیدی می گفت قبلا ازدواج کردم و من می گفتم امکان نداره. می گفت نمی دونه اون دختر کجاست و من هر شب و هر روز به این فکر می کردم که اون دختر کیه؟ اونو به تصویر روی دیوار ربط می دادم و همین تصویر کمک کرد حافظم رو به دست بیارم. تو توی خوابم بودی، توی تموم اتفاقات زندگیم و دیدن همین صحنه ها و حوادث کم کم حقایق رو پیش روم پر رنگ کرد. اون زمان که تحت نظر پزشک بودم تازه ناراحتی قلبی پیدا کرده بودم و از اون جهت هم به اصرار امیر و بیتا تحت درمان قرار گرفتم؛ ولی وقتی حافظم رو به دست آوردم و دیدم نیستی، دیدم رفتی، دیدم که دیگه نمی تونم پیدات کنم و بدتر از همه اینکه دستم به هیچ جا بند نبود، حتی پلیس، دیدم و شکستم. گفتم دیگه این زندگی رو نمی خوام. دکتر گفت سیگار کشیدن بیش از اندازم و شوکی که بهم وارد شده بیماری قلبیم رو تحت شعاع قرار داده و این نشونه ی خوبی نیست. حتی وقتی جواب آزمایش رو دیدم و از زبون دکتر شنیدم که بیماریم توی چه مرحله ایه، هیچ حسی بهم دست نداد. اینکه شانس زنده موندم کمه. اون موقع آرزو کردم قبل از مرگم فقط یه بار تو رو ببینم. سیگارم رو کم کرده بودم تا بیشتر زنده بمونم، اونم به خاطر دیدن دوباره ی تو که این شانسو به خودم بدم. هر چند گناهکار بودم، لایق زندگی نبودم. خودمو داشتم مجازات می کردم به خاطر تموم اون کارهایی که انجام دادم. لایق این عذاب کشیدن ها بودم، به خاطر همین به زندگیم فکر نمی کردم. وقتی پیدات کردم که تو شدی همه ی زندگیم، ولی دیگه دیر شده بود. دیگه زمانی واسه موندن نداشتم.
به پهلو دراز کشیدم. نگاهمون توی چشمای هم بود. اون گرفته و من تشنه ی جملاتی که به زبون می آورد.
- خواستم تو رو از خودم دور کنم و به زندگی و خوشبختی نزدیک، ولی نمی دونستم دوباره دارم راه رو اشتباه می رم و این مسیر اونی نیست که می خواستم. هر کاری می کردم جلوی خودمو بگیرم، حساسیتامو نشون ندم و به فرهاد بی توجه باشم، می دیدم نمی شه، نمی تونم. اینکه بدونی داری عذاب می کشی و بازم خودت و به سمت آتیش سوق بدی خیلی سخته. مثل توی هر ثانیه هزار بار جون دادنه.
اخماش رفت توی هم دستمو گرفت.
- اون روز که فرهاد دستتو گرفت وگفت با هم نامزدین، پامو آوردم بالا تا بیام سمتتون و بگیرمش زیر باد مشت و لگد و بزنم توی دهنش و بگم خفه شو بی همه چیز که نگاهتو محو زندگی من کردی. اون چشمایی که عاشقانه زل زده بود به تو رو می خواستم با همین دستام در بیارم و وجودش و از هستی ساقط کنم، ولی تیر کشیدن قلبم بهم نهیب زد. واسه دهمین بار، صدمین بار، هزارمین بار توی گوشم داد زد خودت همینو می خواستی، دیگه چرا ولش نمی کنی لعنتی؟ اگه می موندم قلبم دووم نمیاورد و دردشو رسوا می کرد، پس رفتم. با اون حالم سوار ماشین شدم و از اون ویلایی که عمر و زندگیمو توش جا گذاشته بودم، دور شدم. رفتم کنار دریا تا جون داشتم داد زدم، تا رمق توی تنم بود فریاد کشیدم. از خدا به خودش شکایت کردم که چرا داغونم؟ چرا دیگه مثل گذشته نمی تونم قوی باشم و روی پام بایستم؟ چرا نمی تونم تو رو داشته باشم؟ چرا نمی تونم با خیال راحت دستاتو بگیرم و توی چشمات زل بزنم و بگم آرومم؟ بهش گفتم نفسو از توی سینم بگیر ولی زندگیمو نه. زندگیم تو بودی، واست انگیزه داشتم ولی از طرفی گناهکار این قصه من بودم.
چند تار از موهامو گرفت توی دستش و با یه لبخند کم رنگ گوشه ی لباش که از روی غم بود، ادامه داد: می دیدم این عذاب واسه منه، می دیدم این عذاب ثمره ی گناهان منه و نمی خواستم تو رو هم تو این عذاب شریک کنم. وقتی برگشتم خونه توی حیاط که بودم، سنگینی نگاهتو با تموم وجود حس کردم. چشمم که به چشمای نگرانت افتاد، دلم گرفت. از خودم بدم اومد. منی که باعث آزارت بودم نه آرامشت. ناخواسته تو رو هم با خودم شکنجه می کردم. همون موقع که نگاهتو دیدم فهمیدم هر کاری کنم بازم تو توی زندگیم هستی، چون نه خودم می خوام که نباشی و نه خودت راضی می شدی که بری و به این جدایی دامن بزنی.
توی چشمام نگاه کرد، با پشت انگشت اشارش گونه امو نوازش کرد و آروم گفت: فکر می کردی که نمی دونستم؟ تو منو فقط آرتام صدا می زدی، در حالی که قلبا می دونستی من آرشامم. به زبون میاوردی که منو نمی شناسی و باهام غریبه ای، ولی چشمات عکس تموم گفته هاتو فریاد می زد. پیشنهاد رفتن به روستا از من بود، واسه اینکه یه موقعیت جور بشه و بهت بگم، ولی نه از موندن، از رفتن. می خواستم این تیر شکسته رو تو تاریکی رها کنم ولی به جای هدف، قلب خودمو نشونه گرفته بودم. اون روز وقتی توی قبرستون فهمیدم تا حالا سر اون قبر کذایی نرفتی نمی دونی چقدر خوشحال شدم. یه حالی بهم دست داد که قابل وصف نبود، ولی تو قبل از اینکه شاهد نگاه گرم و پر از اشتیاق من باشی گذاشتی رفتی. من هیچ وقت اون آهنگو توی جمع نمی خوندم، ولی اون شب فرق داشت. اون شب شبی بود که بهونمم کنارم نشسته بود. همونی که بهونه ی این آهنگ و ترانه بود. ولی بازم غرورم اجازه نداد بهت نزدیک بشم و با نگاهم ازت دوری می کردم، اما صدای تپش های قلب ضعیفمم با صدای آهنگ هم ترانه شده بود و این فریاد دلم بود. با تموم وجود توی خط به خط اون آهنگ.
خودشو کشید سمتم. به پشت خوابیدم. یه دستشو گذاشت زیر سرش و خیره نگاهم کرد.
- وقتی گذاشتی رفتی دنبالت اومدم. نتونستم اون یه جفت چشم بارونی رو طاقت بیارم، ولی حالم بد بود.
چشماشو باریک کرد و از ته دل آه کشید: وای وای وای که چقدر سخت بود خودمو جلوت نبازم و به زانو در نیام. بغلت که کردم باید قلبم درد می گرفت ولی این طور نشد دستت که به پشت چشمام خورد آروم شدم. یه آرامش خاص و تکرار نشدنی. وقتی خوابت برد سریع رسوندمت توی کلبه.
از فاصله ی نزدیک توی چشمام زل زد و زمزمه وار گفت: دیگه بقیشو لازم نیست بگم، می دونم که خودت می دونی. اونجا توانمو ازم گرفتی، دیگه دستم پیشت رو شده بود. دست آرشام پیش یه دختر شیطون و وحشی رو شده بود. خیلی حرف ها!
خندیدم و معترضانه گفتم: من وحشیم؟!
یه تای ابروشو انداخت بالا و از گوشه ی چشم نگاهم کرد: نیستی؟!
با لبخند نگاهش کردم. سرشو تکون داد و همون طور که با موهام بازی می کرد گفت: الان شاید نباشی، ولی قبلا یه دختر وحشی و گستاخ و بی پروا بودی که همین بی پروایی هات تونست نظرمو به تو جلب کنه.
با لبخند گفتم: یه چیز رو نگفتی.
- چی؟!
- یادمه عکسمم با خودت برده بودی، اونو چکار کردی؟!
سرشو تکون داد و گفت: آره ولی وقتی خواستم برم پیش شایان با خودم نبردم. همراه اون مدارک یه جا مخفیشون کردم. موبایلمم همون جا بود. وقتی حافظمو به دست آوردم، مدارکو تحویل پلیس دادم. بعد از اینکه خیالم از اون مدارک راحت شد پیگیر ارسلان و شایان شدم. یادته گفتم نفر دهم این بازی پدرمه؟ کسی که نه می دونستم کیه و نه ازش نشون یا عکسی داشتم؟
- آره خوب یادمه، چطور؟!
اخماشو کشید توی هم. با یادآوریش نگاهشو غم پر کرد ولی صداش هنوزم جدی بود.
- یکی از نوچه های منصوری یه پاکت به دستم رسوند. منصوری فهمیده بود دارم بر علیه ارسلان یه کارایی می کنم و از این بابت خوشحال بود، ولی اونم یکی مثل شایان، واسم فرقی نداشت. توی اون پاکت از پدر واقعیم گفته بود، از کامران شایان، برادر همایون و کامبیز شایان. حرفاش با سند و مدرک بود، مدارکی که ثابت می کرد اون پدرمه. عکساش با مادرم، حتی تموم نامه های اونا رو برام فرستاده بود. همراه آدرس و نشونی کامران. وقتی تحقیق کردم فهمیدم تمومش حقیقت داره. من پسر کامران بودم کسی که برادر شایان و عموی ارسلان بود.
پوزخند زد، تلخ و عاری از احساس.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#194
Posted: 24 May 2014 15:46
- نمی تونستم باور کنم. شوک بدی بود. اینکه این همه سال خودمو از تهرانی ها می دونستم و حالا از خون شایان ها بودم. منصوری گفته بود که با پدرم دوستای صمیمی بودن. اینکه شاهد عشق بین کامران و مادرم بوده. می گفت خیلی وقته دنبالمه که این مدارکو بهم بده ولی خب بعد از اون اتفاق دیگه اثری از من پیدا نکرده. پدرم به زمان الان تا هشت سال پیش زنده بود، ولی اینجا زندگی نمی کرد. توی فرانسه توی تنهایی و غربت، تا اینکه در اثر این بیماری جونشو از دست می ده. منصوری روزای آخر عمرشو می گذروند و روی ویلچر گوشه نشین شده بود. گفت قبل از مرگم باید این راز رو بهت می گفتم. گفت کامران ازم خواست هیچ وقت بهت هیچ حرفی از هویت واقعیت نزنم، ولی تو باید بدونی که کی هستی. تو هم یکی هستی مثل شایان و واسه همین همیشه ازت متنفر بودم، چون زیر دست اون عوضی بزرگ شدی و جلوی من قد علم کردی. گفت پدرت هیچ وقت مثل شایان نبود. می دونستم با گفتن حقایق هنوزم سعی داره منو آزار بده. این مرد بازم داشت توی لباس گرگ نقش بازی می کرد. اون اوایل که فهمیده بودم برام اهمیت زیادی داشت، ولی کم کم همه چیز رو فراموش کردم، چون تو رو پیدا کردم. خیلی جالبه، زندگیم شده بود مثل یه پازل که یه قسمتشو گم کرده بودم و تو اون قسمت گم شدم بودی! کنارم بودی اما نمی تونستم تو رو برای همیشه داشته باشم. چقدر سخت بود و این عذابو با تموم وجود حس کردم. وقتی نداشتمت خودمو با گل های یاس سرگرم می کردم و اگه هفته ای چهار روز به امیر اینا سر می زدم، بیشتر محض خاطر اون گلا بود. مهناز خانمو مثل مادرم می دونستم و امیر رو مثل برادرم. وقتی قرار شد هویتمو ازت مخفی کنم، شدم آرتام. این پیشنهاد امیر بود که اسم برادرشو انتخاب کنم.
- ارسلان چی؟ چطور پاش توی زندگیمون باز شد؟
- ارسلان از خیلی وقت پیش دنبال من بود. حتی وقتی هنوز تو رو پیدا نکرده بودم. اون زمان هم حس می کردم یکی همیشه سایه به سایه دنبالمه، ولی نمی دونستم اون آدم ارسلانه. فکر می کردم مرده. اون موقع که دنبالش بودم بهم گفتن کشته شده، ولی زنده بود و دنبال یه موقعیت مناسب که بهم ضربه بزنه. حتما وقتی تو رو دیده نقشه اش رو عوض کرده.
به پشت رو تخت دراز کشید و دستاشو روی سینش قلاب کرد. نگاهش به سقف بود و نگاه من به اون.
- اونم گرگ بود. یه گرگ زاده! نتونست عوض بشه، نخواست که تغییر کنه. حاضر بود به هر ریسمون پوسیده ای چنگ بزنه، فقط بتونه منو شکنجه کنه. حرص و طمع چشماشو کور کرده بود. وجودش پر بود از نفرت و کینه بود.
سرشو چرخوند سمتم و نگاهم کرد و با یه مکث کوتاه گفت: منم یه روز جای اون بودم ولی ارسلان نبودم. اگه راه و رسم اونا رو قبول داشتم، الان اینجا نبودم.
با لبخند سرمو تکون دادم. موهامو از توی صورتم کنار زدم و گفتم: آقای سعیدی کجاست؟! توی این مدت ندیدمش.
- آلمان زندگی می کنه، پیش پسرش. ولی تا چند ماهه دیگه بر می گرده.
چشمای خواب آلودمو که دید لبخند زد و گفت: دیگه خوابت گرفته آره؟
- اوهوم.
و صورتمو توی بالش فرو کردم. با شنیدن صداش نگاهم چرخید روش.
- بیا اینجا.
لبخند زدم و گفتم: نچ نمی شه.
با تعجب گفت: چرا؟!
خندیدم: خه می ترسم نصف شب حالم بد بشه. دقیقا دم سحر که می شه به هر چی بوی اطرافم حساس می شم، چه عطر و گل، چه تن و بدن تو و حتی خودم.
- پس به خاطر همینه که این مدت با فاصله ازم می خوابیدی؟!
- دقیقا! ولی دکترم می گفت چند ماه اول این جوریه، کم کم خوب می شم. البته الان خیلی بهترم، تا یه ماه پیش که صبح ها نمی تونستم تکون بخورم.
دستشو گذاشت زیر سرش. هر دو به پهلو خوابیده بودیم. سکوت بینمون چشمامو سنگین کرد. این قدر بهم خیره شد و با نگاهش صورتمو نوازش کرد که نفهمیدم کی چشمام گرم شد و خوابم برد. یه خــواب پر از آرامـــش!
رفت جلوی آینه، داشت یقه ی پیراهنشو درست می کرد.
دلخور گفتم: می خوام بدونم چی می شه باهاش حرف بزنم؟!
اخماشو طبق معمول کشیده بود توی هم. یه نگاه جدی هم چاشنیش کرد و توی همون حالت که کتشو می پوشید گفت: دلارام یه بار گفتم نه بگو خب، این قضیه از نظر من منتفیه.
لجمو در آورده بود. دستمو به کمرم گرفتم و آروم از روی تخت بلند شدم: ولی این نظر توئه نه من! فرهاد مثل برادر منه، دوست دارم سر و سامون بگیره! کی بهتر از بیتا؟! با وقار، متین، فهمیده، درست مثل فرهاد.
یه کم از عطر همیشگیشو زد به گردنش و کمی هم به مچ دستش و در حالی که ساعت مچیشو می بست، با همون حالت قبل که حالا جدی تر هم شده بود گفت: من دارم می رم، همه چیز رو به بی بی سپردم، تا نیم ساعت دیگه می رسه. اگه به چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن، سر راه می گیرم میارم.
جوابشو ندادم، در عوض با اخم رومو ازش گرفتم. بی توجه به اخم و تَخم من اومد جلو و بعد از یه مکث کوتاه خم شد روی صورتم و گونمو بوسید! با کمی ناز سرمو کشیدم عقب. بازوهامو گرفت و سرشو آورد جلو. نگاه من به پنجره ی اتاق بود و سنگینی نگاه اون به نیم رخ گرفته ی من.
- این موضوع این همه برات اهمیت داره که به خاطرش اوقات هر دومونو تلخ می کنی؟!
از گوشه ی چشم نگاهش کردم: اگه اهمیت نداره بذار با بیتا حرف بزنم.
با لبخند گفت: چون اهمیت نداره می گم نمی خوام باهاش حرف بزنی. اصلا به ما چه؟!
بدخلق شدم. نشستم لب تخت. سکوتش عصبیم می کرد. با سر انگشتام ساتن براق رو تختی رو لمس می کردم. حضورشو پشت سرم احساس کردم. حتی برنگشتم نگاهش کنم، فقط صداشو شنیدم که گفت: عصر که برگشتم در موردش حرف می زنیم. مراقب خودت باش. یادت نره که چی گفتم.
سرمو بلند نکردم. می دونستم از کم محلی متنفره و حالا اینو از صدای بازدم عصبی نفس هاش می تونستم بفهمم. یه نفس عمیق کشید و با قدم های بلند بدون خداحافظی از اتاق رفت بیرون. هنوز در کامل بسته نشده بود که سرمو چرخوندم سمتش و خواستم چیزی بگم که صدای کوبیده شدنش دلمو لرزوند!
پوفی کردم و چشمامو بستم. بچه توی شکمم لگد زد. چشمامو باز کردم دستمو گذاشتم روش. نازش کردم و با لبخند کم رنگی که روی لبام بود، زمزمه کردم: شیطونی نکن مامانی، چیزی نیست؛ فقط یه کوچولو روی اعصاب بابات رژه رفتم؛ ولی حقش بود نه؟!
نفسمو دادم بیرون و کمی بلندتر گفتم: آخه بابات چرا این قدر غد و یه دنده است؟!
شکمم منقبض شد. خندیدم. از روی تخت بلند شدم و کنار پنجره ایستادم. کمرم یه کم درد می کرد. ماه آخر بارداریم بود و طبق گفته ی دکتر این دردهای گاه و بیگاه طبیعی بودند!
از اون فاصله نگاهمو دوختم به خیابون تا شاید ماشینشو ببینم. چند دقیقه همون جا موندم تا اینکه در پارکینگ باز شد و ماشین آرشام با سرعت اومد بیرون! هنوزم عصبانیه! تا هر کجا که می شد با نگاهم بدرقش کردم! پرده رو انداختم.
مثل هر روز صبح که تنها می شدم با دخترم حرف می زدم. توی همون حالت که داشتم تختو مرتب می کردم گفتم: بابات خیلی کله شقه!
لبخند زدم و ملحفه رو کشیدم روی تخت: ولی به حرفش گوش نکن، اون می گه چشمات به من بره، ولی من می گم عاشق چشمای بابا آرشامتم!
دردم بیشتر شده بود. اخمامو ناخوداگاه کشیدم توی هم و نشستم روی صندلی. سعی کردم فکرمو مشغول کنم تا این درد یه جوری از یادم بره! بچمون دختر بود، اینو دکترم توی آزمایش سونوگرافی که انجام داد بهم گفت. رنگ اتاقشو صورتی مات انتخاب کرده بودیم. لوازمو لباسا و عروسکاشم همه دخترونه بود!
رفتم توی فکر، به حرفای خودم و فرهاد توی مهمونی. دیشب خونه ی پری اینا دعوت بودیم. امیر از فرهاد هم خواسته بود توی مهمونی باشه. بیتا هم واسه یه هفته همراه مادرش اومده بود تهران. اونجا چند بار نگاه فرهاد رو روی بیتا دیدم و غافلگیرش کردم! تا اینکه طاقت نیاوردم و از خودش پرسیدم. اولش یه کم من من کرد و خواست از زیرش در بره، ولی نذاشتم. وقتی دید چاره ای نداره همه چیز رو گفت. اینکه مدتیه به بیتا علاقمند شده! خدا می دونه که چقدر خوشحال شدم. دوست داشتم تموم خوبی هاشو یه جوری جبران کنم. بیتا از همه نظر دختر خوبی بود و اینکه احساس می کردم نسبت به فرهاد بی میل نیست. از دیشب هر چی به آرشام می گم بذار با بیتا حرف بزنم می گه نه؛ به ما ربطی نداره. فرهاد اگه این قدر روی تصمیمش مصره، بره جلو و مرد و مردونه بگه که بیتا رو می خواد، دیگه چرا تو واسطه بشی؟!
ولی فرهاد برادرم بود، نمی تونستم نادیدش بگیرم. ولی آرشام هم هنوز همون آرشام مغرور و یه دنده ای بود که هیچ حرفی جز حرف خودشو قبول نداشت! اما بالاخره راضیش می کنم؛ هر طور که شده!
صدای زنگ در رو که شنیدم به خودم اومدم. بی بی بود. با لبخند اومد تو و صورتمو بوسید.
- ای وای مادر چرا تنت سرده؟!
- نمی دونم بی بی، کمرمم خیلی درد می کنه!
کمکم کرد بشینم روی مبل. چادرشو برداشت و نشست کنارم. دستمو توی دستش گرفت و مهربون گفت: دخترم حتما فشارت افتاده. رنگ به رو نداری. دلتم درد می کنه؟!
سرمو تکون دادم: آره، زیر دلم.
نگران شد: خدا مرگم بده، دختر این ماه باید بیشتر مراقب باشی.
- دور از جونت بی بی. آخ؛ ای بی بی، بی بی!
با دردی که یهو زیر دلم پیچید، دستمو به شکمم گرفتم و خم شدم. بی بی بنده خدا که هول شده بود با ترس گفت: یا فاطمه زهرا! دلارام، دلارام آروم باش دخترم.
از درد گریم گرفته بود: نمی تونم بی بی، فکر کنم وقتشه. خیلی درد دارم!
با اینکه از سنش بعید بود، ولی تر و فرز از جاش بلند شد و رفت سمت تلفن. نگران بود و دستاش می لرزید. چشمامو بستم و سرمو به مبل تکیه دادم.
- الو پسرم، هر جا که هستی زود بیا خونه. زنت حالش خوش نیست. نه مادر نگران نشو، انگار وقتشه. باید برسونیمش بیمارستان. باشه باشه، فقط مواظب باش هول نکنی مادر توی جاده بلا ملا سر خودت بیاری. خدا پشت و پناهت.
لای پلکامو باز کردم. بی بی گوشی رو گذاشت روی تلفن و رفت سمت اتاق: لباساتو میارم بپوش، الان شوهرت می رسه می ریم بیمارستان!
نای حرف زدن نداشتم. ضربان قلبم رفته بود بالا و روی پیشونیم و پشت لبم عرق سرد نشسته بود. درد هر چند دقیقه یه بار می گرفت و ول می کرد و خدا می دونه که وقتی می گرفت، چقدر درد می کشیدم و لبمو می گزیدم تا صدای جیغ و نالم بلند نشه!
به کمک بی بی لباسامو پوشیده بودم. صدای چرخش کلید توی قفل و بعد هم در با شتاب باز شد و هنوز خودش توی درگاه ظاهر نشده بود که صدای دادش توی خونه پیچید: بی بی، بی بی دلارام کجاست؟!
بی بی دوید سمتش و گفت: پسرم آروم باش، اتفاقی نیفتاده که. خدا رو شکر حالش خوبه، فقط درداش نزدیک شده، بجنب!
آرشام بدون توجه به حرفای بی بی با دیدن من که ولو شده بودم روی مبل، دوید سمتم و با نگرانی دو زانو روی زمین نشست. دستمو توی دستش گرفت و سرماشو حس کرد. تند بغلم کرد و به مخالفتای من که می گفتم: «نکن واست خوب نیست.» بی اعتنا بود.
توی ماشین بودیم. این بار که دردم شروع شد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با گریه ناله می کردم. مثل مار به خودم می پیچیدم و بی بی زیر گوشم دعا می خوند و لرزون فوت می کرد توی صورتم. با پر چادرش آروم صورتمو باد می زد.
از تو کوره ی آتیش بودم ولی تنم سرد بود! چشمام بسته بود و قطرات داغ اشک صورت یخ زدم رو می شست و گرمای اونا هم نمی تونست سرمای تنمو از بین ببره.
بی بی با بغض گفت: بچم داره می لرزه. تنش سرده؛ می ترسم فشارش از اینم بیاد پایین تر. حالش خوب نیست پسرم تو رو خدا یه کاری کن!
سرعت آرشام زیاد بود. صدای اونم می لرزید: هولم نکن بی بی، چیزی نمونده، الان می رسیم. زنگ زدم به دکترش گفتم داریم می ریم بیمارستان.
و از پنجره رو به ماشین جلویی که آروم حرکت می کرد و جلوی آرشام رو گرفته بود داد زد: مرتیکه بکش کنار، این همه بوق می زنم مگه کری؟ بکش کنار بهت می گم!
نفهمیدم یارو چی گفت ولی آرشام تا راه واسش باز شد؛ پاشو گذاشت روی گاز. حالم به قدری بد بود که نفهمیدم چطور رسیدیم بیمارستان و منو بردن بخش زایمان.
***
آرشام
کلافه توی موهام دست می کشیدم و طول و عرض راهرو رو قدم می زدم. توی حال خودم نبودم. موقعیت جوری نبود که به خودم مسلط باشم.
یکی از پرستارا که از اتاق اومد بیرون، بی اختیار سرش داد زدم: یکی توی این خراب شده نیست جواب منو بده؟!
با اخم گفت: چه خبرته آقا بیمارستانو گذاشتی روی سرت؟ کارایی که گفتم رو انجام دادید؟
به اتاق اشاره کردم: دادم دکترتون برد تو. یکیتون یه جواب درست و حسابی نمی ده. زنم حالش چطوره؟!
سکوت کرد. همون موقع خانم دکتر از اتاق اومد بیرون و گفت: چه خبره؟ چرا داد می زنی آقای محترم؟! مگـ ...
توپیدم: حوصله ی شنیدن حرف اضافه رو ندارم خانم؛ فقط بگو زن من حالش چطوره؟
بهش برخورد و اخماشو کشید توی هم، ولی صدای من این قدری بلند و جدی بود تا همونی رو بگه که به خاطرش روی اعصابم کنترلی نداشته باشم.
آروم گفت: شما صداتونو بیارید پایین تا من جوابتونو بدم. خانمتون حالش خوبه، ولی بچه توی وضعیت نرمالی نیست. جز عمل سزارین راه دیگه ای نداریم.
توی شوک بودم.
- یعنی چی؟! یعنی چی که بچه حالش خوب نیست؟! زنم چی؟ دلارام که ...
- گفتم که حال خانمتون خوبه. گر چه اگه عجله نکنید ممکنه جون ایشونم به خطر بیفته. من زایمانشو طبیعی پیش بینی کرده بودم؛ ولی قبلا هم به خودش گفته بودم ممکنه وادار بشیم سزارینشون کنیم. دو ماه آخر بارداریش وقتی مجددا سونو انجام شد اینو بهش گفتم. حالا هم راه دیگه ای نداریم.
- خیلی خب هر کار که می دونید لازمه انجام بدید. هیچی ازتون نمی خوام فقط جون زنمو نجات بدید؛ وگرنه ...
عصبی گفت: آقای محترم ما به وظیفمون عمل می کنیم. اینجا جای تهدید و این حرفا نیست! مجبورم نکنید به حراست خبر بدم که شـ ...
یه قدم رفتم جلو که اونم یه قدم رفت عقب و کنار پرستار ایستاد. انگشتمو جلوی صورتش تکون دادم و جدی و محکم گفتم: شما پای هر چی که می خوای بذار؛ فقط یه تار مو از سر زنم کم بشه این بیمارستانو با تموم دم و دستگاه و پرسنلش روی سر تک تکتون خراب می کنم.
پوزخند زدم: اون موقع می خوام ببینم کی از وظیفه و این چرت و پرتا حرف می زنه؟!
به اتاق اشاره کردم و بلند گفتم: حالا برو تو و کارتو انجام بده.
مات و مبهوت ایستاده بود منو نگاه می کرد که بلندتر گفتم: دِ یالا برو تو!
ترسو توی نگاه جفتشون دیدم. با تک سرفه ای خودشو جمع و جور کرد و بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت توی اتاق.
بی بی اومد کنارم و گفت: پسرم آرامشتو حفظ کن. به فکر قلبتم باش مادر، تازه چند ماهه عمل کردی. این بنده های خدا هم دارن وظیفشونو انجام می دن. چکارشون داری؟!
به دیوار راهرو تکیه دادم. گرفته و عصبی گفتم: چی داری می گی بی بی؟ مگه نمی بینی حال و روزمو؟
مکث کردم: امروز ازم دلخور بود، منم توی همون حالت ولش کردم رفتم شرکت. نگرانشم، شاید به خاطر من ...
سکوت کردم. بی بی نشست روی صندلی و گفت: فکرتو مشغول نکن پسرم. این جر و بحثا بین همه ی زن و شوهرا هست. ماهایی که سن و سالی ازمون گذشته می گیم نمک زندگیه. جوونای امروزی هم یه کم ناز دارن، باید نازشونو خرید. دلارام خیلی دوستت داره، می شناسمش، می دونم چیزی توی دلش نیست.
نفسمو با آه عمیقی بیرون دادم و چیزی نگفتم، فقط سلامتیش برام مهم بود.
بعد از پر کردن فرم رضایتنامه و تشکیل پرونده، دلارام رو بردن اتاق عمل. می گفتن بچه توی حالتی نیست که طبیعی به دنیا بیاد. هر دقیقه از فشار فکر و خیال بیشتر عصبی می شدم. به هیچ کس خبر ندادم. تا وقتی یه خبر خوش از این اتاق لعنتی نشنوم، حاضر نیستم دل از این راهرو و سکوت سردش بکنم!
تا اینکه پرستار لبخند به لب اومد بیرون.
- تبریک می گم، هم حال خانمتون خوبه هم دختر کوچولوی ناز و خوشگلتون!
نتونستم لبخندمو پنهون کنم، نتونستم چشمامو ببندم و اونا شاهد خوشحالیم نباشن. نتونستم!
دستمو بردم تو جیبم و به عنوان مژده گونی ده تا تراول پنجاهی بهش دادم.
با لبخند گفت: ما هنوز بچه رو نشونتون ندادیم آقای تهرانی.
- همین که خبر سلامتیشونو دادید کافیه. کی می تونم ببینمشون؟!
- عجله نکنید. خانمتون به هوش بیاد منتقل می شن بخش؛ کوچولوتونم همون موقع پرستار میاره توی اتاق پیش مادرش.
- الان نمی تونم ببینمش؟!
- شما که تا الان صبر کردید، این چند دقیقه رو هم تحمل کنید. با اجازه!
از کنارم رد شد. بی بی با خوشحالی دستشو بلند کرد و گفت: خدایا هزار مرتبه بزرگیتو شکر.
و رو به من گفت: پسرم چشمت روشن. دختر برکت خونه ی پدر و مادره. نور امید دل پدر و مادره. خدا خیلی دوستت داشته که خونه اتو پر نعمت کرده. مادر چشم و دلت روشن.
لبخند زدم و گفتم: من می رم شیرینی بگیرم بیام، شما همین جا باش.
- باشه مادر برو خدا به همراهت. فقط پسرم داری می ری یه قدر پول صدقه بده.
سرمو تکون دادم و دویدم سمت راهرو. سه تا جعبه شیرینی گرفتم و یکی دادم پذیرش و یکی هم به خود خانم دکتر و بقیه رو دادم دست یکی از پرستارا تا توی بخش بین بیمارا و همراهاشون پخش کنه!
وقتی رسیدم تازه می خواستن دلارام رو بیارن توی بخش. روی تخت می لرزید. رنگش مهتابی تر از همیشه شده بود و دندوناشو روی هم فشار می داد. از درد ناله می کرد.
با دیدنش توی اون حال و روز نتونستم خودمو کنترل کنم و سر یکی از پرستارا که توی اتاق بود داد زدم: این جوری می گین حالش خوبه؟!
- آقا ازتون خواهش می کنم اینجا دیگه داد و قال راه نندازید. لرز و درد از عوارض بعد از عمله. مشکلی نیست، تا چند دقیقه ی دیگه آروم می شن. خواهش می کنم برید بیرون بذارید ما به کارمون برسیم!
ملحفه ای که توی دستاش بود رو کشیدم و گفتم: برو یه پتوی دیگه بیار.
مات مونده بود سر جاش. گفت: ولی ...
- ولی و اما و اگر نداریم خانم، برو یه پتوی دیگه بیار بنداز روش. این کمه.
با تردید نگاهم کرد و عصبی رو به همکارش گفت: خانم شکوری برو یه پتوی دیگه بیار.
همون موقع یه تخت چرخدار کوچیک که دورش حفاظ داشت توسط یکی از پرستارا اومد توی اتاق و نگاهم برای اولین بار روی صورت نوزادی افتاد که چشماشو بسته بود و صورت کوچولو و سفیدش زیر نور اتاق کمی به قرمزی می زد.
با دیدنش یه حس خاصی بهم دست داد، ولی جرات نداشتم قدم از قدم بردارم و برم سمتش. پرستار با یه پتوی دیگه اومد توی اتاق و حواسم از روی بچه پرت شد.
قبل از اینکه بندازه روی دلارام، از دستش گرفتم و خودم آروم کشیدم روش. لرز تنش کمتر شده بود. خم شدم و جلوی اون همه پرستار پیشونیشو بوسیدم. سرد بود. لباش تکون خورد و اسممو صدا زد. زیر گوشش گفتم: همین جام دلارام، تو آروم باش!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#195
Posted: 24 May 2014 15:47
هیچی نگفت؛ چشماش بسته بود.
پرستار: آقای تهرانی بفرمایید بیرون چند لحظه.
نیم نگاهی بهش انداختم و سرمو تکون دادم. از اتاق رفتم بیرون، بی بی همه رو خبر کرده بود.
رو به امیر گفتم: تو چرا شرکتو ول کردی؟!
امیر: تا پری بهم زنگ زد خودمو رسوندم!
پری اومد جلو و گفت: حالش چطوره؟ پرستارا نذاشتن هممون بریم تو.
- خوبه تازه می خواستم برم بچه رو ببینم که گفتن برو بیرون!
امیر خندید: برادر من، با این قد و هیکلت رفتی تو اتاق اونم تو بخش زنان؛ خب معلومه بیرونت می کنن! در ضمن اونام دارن کارشونو انجام می دن! شاید ایـ ...
پوزخند زدم: تو یکی دیگه دَم از وظیفه شناسیِ اینا نزن که به اندازه ی کافی امروز شنیدم!
بی بی: من می رم پیشش، یه نفرو می ذارن تو بمونه!
- چطور؟! منم که یه نفر بودم.
خندید: مادر تو مردی نمی شه که، درست نیست.
- ولی شوهرشم.
امیر بازومو گرفت: آرشام کوتاه بیا!
رو به بی بی گفت: شما برو پیشش بی بی.
***
دلارام
جای بخیه هام درد می کرد و از همه بدتر کمرم بود. پرستار هر کار می کرد بچه سینمو نمی گرفت. بی بی کمک کرد و با کمک اون بچه سینمو گرفت و با اون لبای کوچولو و سرخش آروم مک می زد و شیر می خورد.
خدایا چه حس خوبی! یه حس فوق العاده است، یه حس خاص! حسی که باعث شد دردمو فراموش کنم و نگاهمو به صورت نوزادی بدوزم که مادرش من بودم. تو آغوشم بود و با ملچ و ملوچی که راه انداخته بود قند تو دلم آب می شد. احساس مادر شدن، مادر شدن حقیقی و یه جور حس هیجانی که برام تازگی داشت!
آرشام اومد تو و با دیدن من تو اون حالت جلوی در مکث کرد. لبخند زد و اومد طرفم. بدون اینکه نگاهشو از تو چشمام بگیره خم شد و اول گونه ی من و بعد هم گونه ی بچه رو بوسید.
و با یه لحن بامزه گفت: چه سر و صدایی راه انداخته!
خندیدم که جای بخیه هام درد گرفت و اخمام جمع شد.
آرشام خواست چیزی بگه که پرستار تو درگاه ایستاد و گفت: همراهاتون می خوان بیان داخل.
آرشام تند برگشت سمتش و گفت: لازم نکرده!
پرستار تو درگاه خشکش زد که آرشام به من اشاره کرد و گفت: قاطی اون همراها مَردَم هست!
پرستار که پی به منظور آرشام برده بود، سرشو تکون داد و پشت چشم نازک کرد و رفت بیرون.
بی بی با لبخند رو به آرشام که هنوز اخماش تو هم بود، گفت: پسرم امروز کلی به این بنده خداها توپیدی. پرستارا تا اسمت میاد با ترس و لرز اجازه ی ورودتو می دن!
خندم گرفته بود، ولی جلوی خودمو می گرفتم؛ چون جای زخمم درد می گرفت و می سوخت.
آرشام کلافه گفت: اعصاب واسه آدم نمی ذارن! بی بی یه کدومشون جواب درست و حسابی به آدم نمی ده.
بچه خوابش برده بود و دیگه شیر نمی خورد. بی بی خواست از بغلم بگیرش که آرشام نذاشت و زودتر از بی بی دستاشو آورد جلو.
با لبخند نوزاد رو گذاشتم تو بغلش و لباسمو بی بی مرتب کرد. محوش شده بودم، محو کسی که مرد زندگیم بود و بچه ای که ثمره ی این زندگی پر از عشق بود؛ عشقی که آسون به دست نیومد!
نگاه آرشام به صورتش بود، به صورت معصوم و چشمای بسته ی نوزادی که مثل یک شی شکستنی و باارزش توی آغوش خودش جای داده بود. نگاهش آروم و قرار نداشت؛ خم شد و صورت نرم و لطیفشو بوسید. این قدر آروم که نتونستم چشم ازش بگیرم. من و بی بی فقط نگاهمون رو آرشام و حرکاتش بود که ظاهرا سنگینی این نگاه رو حس کرد و برگشت.
با دیدن ما جدی شد و گفت: چیه؟! بهم نمیاد؟!
بی بی خندید و چیزی نگفت، ولی من گفتم: اتفاقا خیلی هم بهت میاد؛ واسه همینم داشتیم نگاهت می کردیم!
لبخند زد و همون موقع در باز شد. پری و امیر همراه مهناز خانم و لیلی جون اومدن تو.
***
چهار تا شش هفته طول کشید تا کامل جای بخیه ها ترمیم بشه. تو این مدت دکتر تجویز کرده بود باید استراحت کنم، چیزای سنگین بلند نکنم و بیشتر از مایعات استفاده کنم. بی بی و پری یک دقیقه هم تنهام نذاشتن. تا عصر پیشم بودن و عصر به بعد هم آرشام کنارم بود. با اینکه خسته بود، ولی این خستگی رو به روی جفتمون نمیاورد و تو نگهداری بچه کمکم می کرد. نصف شب نمی ذاشت بلند شم؛ با اینکه واسه بچه اتاق مجاورو آماده کرده بودیم، ولی نی نی لالاشو آورده بودیم تو اتاق خودمون.
هیچ کدوم سر اسمش به کسی حرفی نزده بودیم تا اینکه قرار شد یه مهمونی خانوادگی ترتیب بدیم و اونجا اسم نوزاد رو عنوان کنیم. براش شناسنامه گرفته بودیم، منتهی کسی از اسمش چیزی نمی دونست!
شب مهمونی همه بودن. یه بلوز آستین بلند شیری با یه دامن چین دار بلند همرنگش تنم کرده بودم که تو حاشیه های دامن طرحای جالب و نقره ای رنگی گلدوزی شده بود و وسط بلوزمم به حالت کج از همون گلدوزی کار شده بود. یه شال حریر شیری با رگه های نقره ای هم سرم کردم و گرشو از زیر موهام رد کردم و به حالت پاپیون کج بستم.
دخترم تو بغل پری بود و با امیر داشتن قربون صدقش می رفتن. فرهاد و بیتا کناری نشسته بودن و داشتن با هم حرف می زدن؛ ظاهرا بحث سر یکی از عمل های فرهاد بود که بیتا کنجکاو بود در موردش بدونه.
جمعمون شاد و خانوادگی بود که آرشام رو به همه گفت: خب نوبتی هم که باشه نوبت ...
پری، امیر، فرهاد و بیتا جملشو بریدن و گفتن: انتخاب اسم این خانم خوشگله است؟!
آرشام سرشو تکون داد. پری رو به من گفت: بگید بابا دقمون دادید! این قدر که سر اسم این کوچولو کنجکاوی کردما اگه سر سوالای امتحان ریاضی دبیرستانم دقیق بودم اون سالو رد نمی شدم!
خندیدیم.
آرشام صداشو صاف کرد و گفت: از اونجایی که دلارام خودش این اسمو پیشنهاد کرد، منم ازش استقبال کردم. دخترمون دو حرف اول اسم باباش و دو حرف آخر اسم مادرشو داره پس ...
امیر رو به هر دومون گفت: آرام؟!
من و آرشام با لبخند سر تکون دادیم. لبخند روی لبای تک تکشون نشست و بی بی گفت: واسه سلامتی نوه ی خوشگلم، آروم دل بی بی یه صلوات محمدی!
«اَللّهمَ صَلّّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ محمد»
بی بی: ان شاء الله همیشه در پناه خدا و زیر سایه ی پر برکت پدر و مادرش سلامت و خوشبخت باشه. اسمشم مثل خودش قشنگه. به رخ ناز و آرومش میاد بچم ماشاالله!
سرمو چرخوندم، آرشام داشت نگاهم می کرد و به روم لبخند پاشید. پر از عشق و من نگاهمو همراه با لبخندی از جنس احساس تقدیمش کردم! تو دلم بابت این همه خوشبختی خدا رو شکر کردم.
اون شب همه به آرام چشم روشنی دادن. پری و امیر یه جفت النگو؛ وای که چه کوچولو و خوشگل بودن. بی بی پلاک «وان یکاد» و مهناز جون و بیتا هر کدوم یه دونه سکه ی تمام بهار آزادی. فرهاد یه جفت گوشواره خریده بود که رو هر کدومش یه نگین سرخ خوشگل و کوچولو داشت، و اما کادوی آرشام! دو تا جعبه ی مخملی گذاشت توی دستم که یکیش آبی بود و یکی دیگش که کمی هم بزرگ تر بود، قرمز. توی جعبه ی آبی یه پلاک زنجیر ظریف به اسم خود آرام بود و توی جعبه ی قرمز رنگ یه گردنبند که اینم باز پلاک بود ولی بزرگ تر و خوشگل تر که دور تا دورش نگینای ریز و در عین حال درخشانی کار شده بود. با دیدن اسم روش تعجب کردم و برام عجیب بود «دلاشام»؟!
اسمو که خوندم همه با تعجب به آرشام نگاه کردن که آروم گفت: توقع این نگاه ها رو داشتم، ولی جوابش خیلی راحته؛ «دلا» که اول اسم دلارام و «شام» آخر اسم آرشام.
پری خندید و رو به من گفت: دلی شوهرت تو مخفف کردن اسما استادها! اون از اسم بچتون اینم از اسم رو پلاکت؛ یعنی خلاقیت به این می گن ها!
به گردنبند من اشاره کرد و همه خندیدن.
آرشام نگاهم کرد و با لبخند گفت: طلاساز می گفت نمی شه هر دو تا اسمو روش حک کرد. حک هم بشه ناخواناست؛ منم گفتم این کارو بکنه به نظر خودم که جالب اومد.
با لبخندی که هیچ وقت قصد کم رنگ شدنو نداشت، نگاهش کردم و سرمو تکون دادم. این کارش در عین حال که برام عجیب بود ولی دوستش داشتم. دلاشام خیلی جالب بود و از دیدنش ذوقی تو دلم نشسته بود که دوست نداشتم یه لحظه نگاهمو از روش بگیرم.
موقع شام آرام گریه می کرد. مجبور شدم برم توی اتاق. آرام داشت شیرشو می خورد که آرشام با یه سینی پر از غذا اومد تو و سینی رو گذاشت روی تخت. با دیدن دو تا بشقاب و دو تا قاشق و چنگال لبخند زدم.
به شوخی گفتم: چرا دو تاست؟! این کوچولو که هنوز غذاخور نشده!
نشست کنارم
- بابای این کوچولو که غذاخور هست، نیست؟!
خندیدم.
- ولی جلوی مهمونا زشته تنهاشون گذاشتی؟!
جدی گفت: غریبه که نیستن. تعارفشون کردم و خودمم اومدم اینجا.
یه برگ از کاهوهای ریز شده توی بشقاب سالادو گذاشتم دهنم و گفتم: خب همون جا کنارشون شامتو می خوردی.
نگاهش به بشقاب غذاش بود که گفت: پایین نمی رفت!
با تعجب گفتم: چی؟!
یه قاشق پلو گذاشت دهنش و گفت: غذا!
خندیدم. آرام سینمو ول کرد، خوابش برده بود. با احتیاط گذاشتمش توی تختش و برگشتم کنار آرشام ایستادم.
- آرام که خوابید بریم پیش بقیه.
دستمو گرفت و نشوندم روی تخت.
- بگیر بشین شامتو بخور بعد می ریم.
- آخه زشته!
اخم کرد و قاشقو داد دستم: زشت اینه که شام نخورده از در این اتاق بری بیرون. صدای قاشق و چنگالاشونو که می شنوی، بهشون بد نمی گذره. تو غذاتو بخور.
با لبخند یه کم خورش فسنجون ریختم روی برنجم و گفتم: یعنی من عاشق این استدلال و منطقتم؛ می دونستی؟!
سرشو تکون داد و با همون لحن گفت: الان فهمیدم.
کنار هم شاممونو خوردیم و از اتاق رفتیم بیرون.
بنده خداها شامشونو که خورده بودن هیچ، میزو هم جمع کرده بودن. با کلی شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم، ولی اونا می خندیدن و تعارف می کردن؛ مخصوصا پری که از بس سر به سرم گذاشت دیگه روی پا بند نبودم بس که خندیدم!
آخر شب بعد رفتنشون دیگه کاری نبود که انجام بدم. آرام دو مرتبه بیدار شد. همه ی کاراشو انجام دادم و همین که یه کم شیر خورد خوابش برد. قربونش برم درست مثل اسمش آروم و ناز بود!
آرشام لباساشو با یه تیشرت نازک آبی کم رنگ و شلوار راحتی عوض کرده بود! خیالم که از جانب آرام راحت شد؛ دستامو از هم باز کردم و از روی خستگی کش و قوسی به خودم دادم و نشستم لب تخت. آرشام دراز کشیده بود و نگاهش به سقف بود!
- آرشام؟
نگاهم کرد، به روش لبخند زدم.
- چرا تو فکری؟!
با یه نفس عمیق به پهلو خوابید: حوصله داری امشب یه کم با هم حرف بزنیم؟!
سرمو تکون دادم و چهار زانو رو تخت نشستم: آره، چرا که نه!
یه کم تو چشمای هم نگاه کردیم که لباشو با نوک زبونش تر کرد و گفت: یادته بهت گفته بودم شب عروسی امیر و پری یه نامه به دستم رسید که از طرف ارسلان بود؟!
سرمو تکون دادم.
- اون نامه رو شیدا آورده بود!
جفت ابروهام از تعجب خود به خود رفت بالا: چی؟!
سرشو تکون داد و با اخم کم رنگی گفت: شیدا و ارسلان با هم قصدشون انتقام بود.
- تو اینا رو از کجا می دونی؟!
- هنوز آرامو باردار بودی که یه روز سروان زنگ زد رو گوشیم و ازم خواست یه سر بیام آگاهی. شیدا رو دستگیر کرده بودن و اونم به جرمش اعتراف کرده بود.
- پس چرا این همه مدت پنهونش کردی؟!
- ما دیگه با ارسلان و شیدا و کلا هر چی که به گذشته مربوط می شد کاری نداشتیم، واسه چی باید بی خود و بی جهت ذهنتو مشغول می کردم؟ الان دیگه همه چیز تموم شده!
- با شیدا چکار کردن؟!
سرشو تکون داد و به پشت دراز کشید: نمی دونم.
بی مقدمه و بدون فکر پرسیدم: دلربا چی؟! ازش خبر نداری؟!
دوست داشتم بگه نه، دلربا به من چه؟
ولی گفت: خبر دارم.
چشمامو بستم و باز کردم و بدون اینکه بپرسم از کجا؟ گفت: اون موقع که دنبال شایان بودم از گوشه و کنار شنیدم برگشته امریکا؛ ظاهرا همون جا هم با یه امریکایی ازدواج کرده.
یه نفس راحت کشیدم. آرشام متوجه نشد، نمی دونم چرا ولی از دلربا بیشتر از شیدا کینه داشتم. شاید به خاطر علاقش به آرشام!
من من کنان گفتم: یعنی ممکنه که یه روز پلیسا سر وقت تو هم ...
نگاهم کرد. ادامه ندادم و با لحن اطمینان بخشی گفت: از چی می ترسی؟! چه اینجا، چه هر کجای دنیا که می خواد باشه هیچ قانونی بدون مدرک و دلیل کسی رو به عنوان مجرم دستگیر نمی کنه! مگر اینکه کسی شکایت داشته باشه که در اون صورت پای پلیس کشیده می شه وسط. منم نه دست کسی آتو دارم و نه مدرک؛ هر چی که بودو از بین بردم.
سرمو انداختم پایین . با حاشیه ی دامنم بازی می کردم که صداش آروم و گرفته پیچید تو گوشم: وقتی مریض بودم، وقتی دکترا گفتن راه امیدی نیست، وقتی گفتن از بس سیگار کشیدی که شانس زنده موندنت زیر پنجاه درصده، وقتی تو رو نداشتم، وقتی کنارم نبودی که با نگاهت و صدات بهم بفهمونی هستم و هنوز دارم نفس می کشم؛ زمان داشتم واسه فکر کردن واسه رسیدن به اون چه که باید می فهمیدم! اینکه گناهکاری مثل من اگه یه روز به دست قانون حکمش صادر نشه به دست خدا حتما می شه و اگه دادگاه و قانون این مردم نتونه واسه گناهانی که انجام دادم حکم ببره، حتما یه قانون دیگه هست که این کارو بکنه.
مکث کرد: نگاهم کن!
سرمو بلند کردم و از پشت پرده ای از اشک زل زدم تو چشماش. لبخند زد، خیلی کم رنگ!
- اونجا بود که فهمیدم دنیا دار مکافاته و اگه اون مدارکو از بین بردم که دست پلیسا بهم نرسه در عوض خدا کاری باهام کرد که بفهمم هر عملی یه نتیجه ای داره. منم داشتم نتیجه ی کارامو می دیدم، نتیجه ی شکستن دل اون همه آدم بی گناه! همکاری با کسی که روح شیطانو داشت. چه ارسلان و چه شایان هیچ کدوم آدمای درستی نبودن و وقتی تو ویلای شایان بودی ازم خواستن وارد گروهی بشم که کارشون قاچاق اعضای بدن بود. با شایان تموم کرده بودم، اون می گفت رییستم باید بگی چشم و من می گفتم از اول به عنوان رییسم روت حساب نکرده بودم که حالا دور برداری. فقط یه دِین بود که ادا شد و بس!
وقتی از کثافتکاریاشون سر در آوردم که تا اون موقع نمی دونستم ارسلان پست فطرت داره با جسم و روح آدمای بی گناه چکار می کنه و تیکه تیکه اعضای بدنشونو صادر می کنه اون ور آب؛ تازه تونستم بفهمم و ببینم که اطرافم چه خبره و من فقط یه گوشه از کارای کثیف شایانو دیده بودم و نه همه رو! دیگه اونجا واسه تو امن نبود. تو هم قصدت انتقام بود و فقط واسه اینکه کار دست خودت ندی و بدون اجازه ی من نری پیش شایان، تصمیم گرفتم تو رو بفرستم پیشش تا توی کم ترین زمان ممکن بیارمت بیرون. این جوری حداقل زیر نظر خودم بودی ولی تو لج کردی و نمی دونستی اون چه آدم رذلیه که جون آدما واسش قد یه اَرزَن هم ارزش نداره!
چشماشو بست و نفسشو عصبی فوت کرد بیرون. چند لحظه طول کشید تا چشماشو باز کرد ولی حالا نگاهش به دیوار رو به رو بود، به دیوار اتاقمون.
سرمو چرخوندم. من و آرشام کنار هم! همون تصویری که اون روز توی آتلیه انداخته بودیم و همون عکسی که آرشام با خودش برده بود. حالا تصویر نقاشی شدش رو دیوار اتاقمون خودنمایی می کرد، درست رو به روی تخت!
هنوز آرام به دنیا نیومده بود که یه روز رفت خونه ی مهناز خانم و گفت که می خواد اون تصویرو از رو دیوار پاک کنه. می گفت من که دیگه اینجا نیستم، پس نمی خوام عکس زنم روی دیوار این خونه بمونه.
نگاهش به همون سمت بود که گفت: تو کیش خواستم جلوی ارسلان نقش معشوقمو داشته باشی چون می دونستم ارسلان آدم مطمئنی نیست و چشمش دختری رو می گیره که علاوه بر زیبایی یه غرور خاص هم تو چشماش داشته باشه! اون موقع بود که دختر می شد طعمه و ارسلان شکارچی؛ برای به دام انداختنش هم از هیچ کاری دریغ نمی کرد، از هیچ کاری!
سکوت کرد، خیلی کوتاه! لب پایینشو واسه چند لحظه به دندون گرفت و ادامه داد: اون موقع که مثلا با هم رفیق بودیم یه روز واسه گردش با چند تا از بچه ها گروهی زدیم به دل کوه؛ تو راه برگشت به یه رودخونه برخوردیم، رودخونه ای که جریان شدیدش حتی صدای پرنده ها رو هم تو خودش گم کرده بود. بچه ها می خندیدن و می گفتن تو یه همچین محیط مسکوت و بی روحی با وجود این رودخونه که هر کی بیفته توش مرگش حتمیه فقط یه اسم می شه روش گذاشت؛ رودخونه ی شیطان!
ارسلان می گفت از اونجا خوشش اومده و حتی یادمه یه چند باری خودش تنها رفته بود کنار رودخونه. می گفت محل دنجیه و کسی کار به کارت نداره! اون موقع نمی دونستم آدم خلافیه و هنوز دستش واسم رو نشده بود. وقتی تو رو دزدیده بود و تو نامش اسم رودخونه ی شیطانو آورده بود فهمیدم می خواد چکار کنه! ارسلان خود شیطان بود، کسی که از اون محل تبعیت می کرد . از یه همیچن آدمی خیلی کارا ساخته بود و من از همین می ترسیدم!
طره ای از موهام که اومده بود تو صورتمو با سر انگشتام فرستادم پشت.
- اون موقع که تو کیش بودیم یادمه یه اتاق تو ویلا داشتی که می گفتی واست با اتاقای دیگه ی ویلا فرق می کنه. حتی یادمه یه اسب هم به اسم طلوع داشتی که هیچ وقت چیزی در موردش بهم نگفتی.
لبخند کجی نشست روی لباش، درست مثل قدیما!
- اون اتاق پدر و مادرم بود. مادرم اون اتاقو خیلی دوست داشت و بعد از مرگشون به هیچی دست نزدم و گذاشتم بمونن تا خاطراتمم باهاشون بمونه. شاید تا قبل از بیست سالگی همه ی خاطرات خوبم خلاصه می شد تو یک هفته ای که همگی رفته بودیم کیش و اونجا یه لحظه لبخند از روی لبامون کنار نمی رفت. از ته دل شاد بودیم و غمی تو دلامون احساس نمی کردیم و در ضمن طلوع اسب آرتام بود.
لبخند زدم: خیلی جالبه که اسم برادر تو و برادر امیر شبیه به همه.
سرشو تکون داد و با لبخند گفت: فقط اسم برادر من که تو این دنیا آرتام نیست!
سکوت کرد و اخماش کشیده شد تو هم. لباش تکون می خورد، ولی صدایی ازش بیرون نمی اومد. انگار می خواست یه چیزی رو به زبون بیاره ولی واسه گفتنش تردید داشت. چند بار نگاهشو ازم گرفت ... مردد بود.
- چیزی هست که بخوای بگی؟!
پوفی کرد و تو جاش نشست. صداش آروم بود، ولی عصبی.
- اون شب تو کلبه که از گذشته ی خودم واست گفتمو یادته؟!
- آره، چطور مگه؟!
- از لیلا هم گفتم و فقط اینکه سزای کاراشو دید، ولی از بعد مرگ پدرم و آرتام چیزی برات نگفتم.
سکوت کردم؛ سکوت کردم تا ادامه بده. مگه چی می خواست بگه که واسه گفتنش تردید داشت؟!
خودشو کشید سمتم و دستامو گرفت. با تعجب به حرکاتش نگاه می کردم که در عین حال هم عصبی بود و هم ناراحت!
- ببین یه چیزی هست که خیلی وقته واسه گفتنش تردید دارم، اما الان نه ... الان می خوام که بگم می گم خیلی وقته، چون مربوط به گذشته می شه؛ مربوط به همون شب. تو کلبه نگفتم تا یه وقت از دستت ندم. اون موقع ترس اینو داشتم، ولی الان نه ... الان نمی ترسم و فقط نگرانم.
- چرا نگران؟! مـ ...
انگشت اشارشو گذاشت رو لبام: هیس فقط گوش کن! می تونم نگم و هیچ اتفاقی هم نمیفته، ولی با گفتنش خودمو خلاص می کنم. اینکه الان هیچ حرف نگفته ای بینمون نیست و اینم نباید باشه، خب؟!
با تردید سرمو تکون دادم. قلبم این قدر تند می زد که نبضشو تا زیر گردنم حس می کردم!
- تازه چند روز از چهلمشون گذشته بود. اون شب پیش شایان بودم؛ مهمونی گرفته بود و طبق معمول کلی نوشیدنی سرو شد. اون موقع هنوز وارد گروهش نشده بودم و تازه شروع کرده بودم که نزدیک شایان بشم. اونم راهو برام باز گذاشته بود و با اینکه یکی دو باری تجربشو داشتم، ولی اون شب با خوردن چند پیک کلم داغ کرد. خیلی قوی بود و اول قصد خوردنشو نداشتم، ولی به اصرار شایان تن دادم به زور نشستم پشت ماشین و خودمو رسوندم خونه. از نظرهوشیاری که بد نبودم و می تونستم تعادلمو حفظ کنم، ولی داغ بودم و تنم شده بود کوره ی آتیش و قصد خاموش شدنم نداشت! همین که خواستم برم تو اتاقم برق راهرو روشن شد و تا برگشتم لیلا رو توی لباس خواب دیدم. برگشتم برم تو اتاق که بازومو گرفت و گفت کجا بودی تا این موقع شب؟ دستمو کشیدم؛ قبل از اینکه برم تو اتاق سر راهم ایستاد. تو اون سن برام جنگیدن با احساسم سخت بود؛ با اینکه هم سن و سال مادرم بود! پسش زدم و بی حال گفتم برو کنار! رفتم تو اتاق که اونم پشت سرم اومد. نگاهم با نفرت توی چشماش دوختم و سرش داد زدم برو بیرون! ولی برخلافش عمل کرد و بهم نزدیک شد و شروع کرد به حرفایی زدن که عصبیم می کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#196
Posted: 24 May 2014 15:49
کمی مکث کرد و ادامه داد: و یه مشت چرت و پرت دیگه که اگه توی اون وضعیت نبودم می گرفتمش زیر بار مشت و لگد و مثل یه سگ از خونه پرتش می کردم بیرون، ولی حرفاش ... که نتونستم طاقت بیارم. دلارام باور کن ...
ساکت شد؛ دستام علاوه بر اینکه سرد بود می لرزید. لبای خشکمو رو هم فشار دادم تا بغضم نشکنه. سرم زیر بود؛ صدای آرشامم می لرزید و با همون کلمه ی اول دستام توی دستای مردونش مشت شد.
- دیگه چیزی نمونده بود کار تموم شه؛ یه لحظه لای چشمامو باز کردم و چون در اتاق باز بود سایه ی یه مردو روی دیوار راهرو دیدم. اولش فکر کردم توهمه ولی حتی صدای قدماشو هم شنیدم. رفتم سمت در؛ مستی از سرم تا حدی پریده بود و حالا اونم با دیدن اون سایه و صدای پا کم رنگ شد. پیش خودم احتمال می دادم که دزد باشه. بی سر و صدا رفتم پایین که وسط هال دیدمش. گلدون کریستالو از کنارم برداشتم و آروم رفتم پشت سرش. ناشی بود و حتی صدای نفساشو که از سر ترس تند و نامنظم شده بود رو می شنیدم. دستمو بردم بالا که همون موقع برگشت و با دیدنم از وحشت داد زد و به حالت التماس افتاد رو زمین. یقشو گرفتم و بلندش کردم. می ترسید و التماس می کرد ولش کنم و همین ترس زور و جراتشو ازش گرفته بود. لیلا برقا رو روشن کرد. می گفت ولش کنم و اون مرد التماس می کرد که تو رو جون عزیزت ولم کن و بذار برم؛ گه خوردم! داد زدم تو خونه ی من چکار می کنی مرتیکه؟! پوزخند زد و اونجا بود که فهمیدم این یارو معشوقه ی لیلاست و از نبود من استفاده کرده بود و آورده بودش خونه، ولی تا می فهمه اومدم می خواسته یه جوری سرمو گرم کنه تا از طرفی اون مرد بتونه فرار کنه. ولی لیلا پست تر از این حرفا بود، چرا که به این بهونه داشت با منم ...
ادامه نداد؛ دستامو از تو دستش بیرون کشیدم که بین راه گرفتشون و محکم نگهشون داشت؛ نگاهش نمی کردم.
- دلارام روتو از من برنگردون. دارم می گم چیزی نشد و فقط ...
عصبی دستمو کشیدم بیرون و از کنارش بلند شدم. جوری که آرام بیدار نشه گفتم: دیگه می خواستی چی بشه؟ اگه اون مرد رو ندیده بودی و حواست جمع نمی شد لابد ...
حتی نمی تونستم اسمشو به زبون بیارم. آره اون کاری که نباید می شد نشده بود، ولی احتمال چی؟ اگه می شد چی؟
خواست از تخت بیاد پایین که رفتم سمت کمد و بدون اینکه نگاه کنم یه دست از لباس خوابامو برداشتم و خواستم از اتاق برم بیرون که بین راه دستمو گرفت.
صداش عصبی بود: صبر کن ببینم، کجا داری می ری؟
- ول کن دستمو!
برم گردوند، اما هنوز حاضر نبودم باهاش چشم تو چشم بشم. لباسو تو مشتم فشار دادم.
- این کارا واسه چیه؟ دارم بت می گم من کاری نکردم. می تونستم حقیقتو بهت نگم ولی نمی خواستم چیزی رو ازت پنهون کنم. اون موقع نگفتم چون از همین عکس العملت می ترسیدم؛ پشیمونم نکن!
طاقت نیاوردم و زل زدم توی چشماشو به حالت پرخاشگرانه گفتم: مثلا پشیمون بشی می خوای چکار کنی؟! هان؟! چکار می کنی؟! نکنه این بار واقعا می ری با یکی بدتر از لیلا!
دستشو که آورد بالا ناخوداگاه چشمامو بستم. نفسم برید و صدای نفسای عصبی و تندش باعث شد آروم لای پلکامو باز کنم. دستش تو هوا مشت شد. اخماش وحشتناک رفته بود تو هم و سفیدی چشماش به سرخی می زد. رگ پیشونیش برجسته شده بود و نبض کنار شقیقش تند می زد. حرفام و کارام دست خودم نبود. نمی تونستم تحمل کنم که آرشام به غیر از من ... نه خدا تصورشم برام غیر ممکنه!
نگاه اشک آلودمو از تو چشمای عصیانگرش گرفتم و از اتاق رفتم بیرون. صدای گریه ی آرامو شنیدم ولی نمی تونستم محیط خفقان آور اون اتاقو تحمل کنم. باید نفس می کشیدم و تا پام رسید به پشت در نفس حبس شدمو دادم بیرون و اشک محبوس شده ی پشت پلکام راهشونو پیدا کردن. رفتم تو اتاق آرام و لباسمو عوض کردم و به بهونه ی لباس خواستم بزنم بیرون که حالا به خاطر آرام باید بر می گشتم! شنلشو روش پوشیدم و بندشو بستم. آرام بی قراری می کرد؛ رفتم تو دستشویی و چند تا مشت آب سرد به صورتم زدم و سریع با حوله صورتمو خشک کردم و برگشتم تو اتاق. آرام تو بغل آرشام بود و نمی تونست ساکتش کنه. این موقع شب که بیدار می شد یا پوشکشو خیس کرده بود یا شیر می خواست که وقتی چکش کردم دیدم فقط گرسنشه! بچه رو که از تو بغلش گرفتم سنگینی نگاهش روم بود. توجهی نکردم و پشت بهش نشستم روی تخت و تو همون حالت که به آرام شیر می دادم نگاهمو فقط معطوف صورت خوشگل و سفیدش کرده بودم که با ولع شیر می خورد.
آرشام تا چند لحظه طول و عرض اتاقو با عصبانیت طی کرد و چند بار دستشو تو هوا تکون داد و خواست چیزی بگه که هر بار منصرف می شد. طاقت کم محلی هامو نداشت. بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون.
لبمو گزیدم تا گریم نگیره. اَه چیه هی پشت سر هم هق هقت بلند می شه؟ یه کم خوددار باش و مثل دختر بچه ها اشکت دم مشکته که چی؟!
آرام خیلی زود خوابش برد؛ گذاشتمش تو جاش و نشستم روی تخت و به موهام چنگ زدم. کلافه بودم و خودمو به پشت پرت کردم روی تخت. خوابم نمی برد و تا سپیده ی صبح کلی تقلا کردم. فکر و خیال دست از سرم بر نمی داشت تا اینکه نفهمیدم کی چشمام سنگین شد و خوابم برد.
نور از لای پنجره افتاد روی صورتم؛ چشمامو باز کردم و بی رمق نیم خیز شدم و به صورتم دست کشیدم. چشمام می سوخت. کج شدم تا آرامو ببینم و چشمم به پتویی افتاد که روم کشیده شده بود. تا اونجایی که یادم میاد قبل از اینکه چشمام بسته شه حتی یه ملحفه هم روم نبود. از فکر اینکه آرشام این کارو کرده لبخند نشست روی لبام که همزمان یاد اتفاقات دیشب افتادم و اون حس زیبا تو قلبم خفه شد.
***
دو هفته از اون شب لعنتی گذشته و هنوزم باهاش سرسنگینم، ولی نه مثل اون شب! با هم حرف می زنیم، ولی کاملا معمولی! تو جمع مثل همیشه رفتار می کنیم، ولی در خفا دیگه اون گرما بینمون نیست. آرشام خیلی تلاش کرد خودشو بهم نزدیک کنه، ولی هر بار این من بودم که می کشیدم کنار. اوایل به هر بهونه ای زود می اومد خونه و می گفت می خوام بیشتر کنار زنم و دخترم باشم. چند بار خواست باهام حرف بزنه، ولی من کناره گیری کردم. می دونم مقصرم، می دونم دارم زیاده روی می کنم؛ می دونم این حس سرکش زیاد از حد داره پیشروی می کنه! می خواستمش و دیگه از این همه کم محلی و بی محلی خسته شدم؛ از این همه سکوت بینمون! خیلی سرد که گاهی از سرماش تنم یخ می زنه ولی نیاز داشتم که اون پیش قدم بشه. چند روزه که منتظرم بیاد جلو و یه بار دیگه بخواد باهام حرف بزنه، ولی این کارو نکرده و بدتر هر روز داریم از هم فاصله می گیریم.
تموم عصبانیتم واسه چند روز بود و بعد از اون تا نگاهم بهش میفتاد، یاد لیلا می اومدم. با اینکه هیچ وقت ندیده بودمش، ولی تصورشم برام سخت بود. تا اینکه همینم سرد شد و دیگه به لیلا و اون شب فکر نمی کردم. عصبانیتم که فروکش کرد نشستم با خودم فکر کردم که آرشام می تونست حقیقتو بهم نگه و این قضیه رو برای همیشه تو قلبش نگه داره، ولی اون اعتماد کرد و گفت می خواست یه بار دیگه صداقتشو بهم نشون بده.
آره خب ترسیده بود و هنوزم می ترسید. می گفت نگرانم و نگرانیش بی مورد نبود. منم مثل همه ی زنای متاهل و متعهد دنیا نمی تونستم شوهرمو اون طور که خودش تعریف می کرد تصور کنم، اونم با یه زن دیگه! غیرتی می شم، داد می زنم، پرخاش می کنم چون دوستش دارم، چون آرشام فقط مال منه و نمی خوام چه تو گذشته، چه حال و چه آینده اونو با کسی قسمت کنم.
تا چند روز عصبانیم و بعدش پشیمون می شم که چرا بدون فکر حرف زدم و بدون فکر عمل کردم. مگه هر دومون گذشته ها رو به باد فراموشی نسپرده بودیم؟ مگه قرارمون همین نبود؟ مگه آرشام نگفت با این قلب جدید می خوام با تو یه زندگی جدید و شروع کنم؟ مگه این من نبودم که می گفتم گذشته با تموم سیاهی و نحسیش باید فراموش بشه و جاش تو دفتر سفید زندگیمون خطی از احساس و نثری از عشق و سطری از محبت بیاریم؟ خیلیا هستن که تو گذشته کارای بدتر از این انجام می دن، ولی حالا در کنار زن و بچه هاشون یه زندگی معمولی رو دارن می گذرونن حتی هیچ وقت این رازو از گذشتشون فاش نمی کنن، ولی آرشام این کارو کرد و من مثل همیشه خیلی زود جبهه گرفتم!
حالا دنبال یه فرصت بودم که بکشونمش سمت خودم که یه حرکتی بکنه و بخواد بازم باهام حرف بزنه و خدا شاهده که این بار جلوشو نمی گیرم.
امشب تولد پری بود و قرار بر این شد که شب بریم ویلا. آرامو گرفته بودم بغلم و همون طور که باهاش حرف می زدم و نازش می کردم صدای زنگ تلفن بلند شد. شماره ی آرشام بود؛ لبخند زدم ولی قبل از اینکه جواب بدم تک سرفه ای کردم و نفس عمیق کشیدم!
- الو، سلام.
مکث کرد؛ آروم ولی جدی گفت: سلام، هنوز پری نیومده؟
- نه هنوز.
و بازم یه مکث کوتاه.
- تنهایی؟!
لبخندمو خوردم.
- وقتی آرام پیشمه یعنی تنها نیستم.
سکوت کرد و فقط صدای نفساشو می شنیدم.
- واسه همین زنگ زدی؟!
نفس عمیق کشید، یه جورایی آه مانند!
- نه هیچی ولش کن؛ برو به کارات برس ... فعلا.
و صدای بوق ممتد تو گوشی پیچید. گوشی رو آوردم پایین و ناخوداگاه لبخند زدم. این مدت هر از گاهی به هر بهونه ای از شرکت زنگ می زد خونه، ولی غروش اجازه نمی داد چیزی بگه و به همین دو کلمه بسنده می کرد یا سراغ آرامو می گرفت یا یه موضوع دیگه ای رو می کشید وسط؛ فقط واسه اینکه یه چیزی واسه مکالمه داشته باشه! بالاخره صبر و طاقتو ازش می گیرم!
با اینکه مقصر این بحث و کدورت من بودم، ولی بازم دوست داشتم اونی که قراره این کشش رو تجربه کنه آرشام باشه و مطمئنا این خوی تو هر زنی بود که عاشق جلب توجه شوهرش باشه. آرشام با اینکه گهگاه این توجهات رو نامحسوس به سمتم سوق می داد، ولی هنوزم مغرور بود. نه تنها اون، منم غرورمو هنوز حفظ کرده بودم!
آیفون زنگ خورد، حتما پریه. قرار بود بیاد اینجا تا با هم بریم آرایشگاه.
طره ای از موهای فر شدمو گرفتم تو دستم، کشیدم و ولش که کردم مثل فنر لرزید و روی شونم نشست. لبخند به لب داشتم به تصویر خودم تو آینه نگاه می کردم. آرایشگر نیمی از موهامو شینیون کرده بود و از سمت راست دسته ای از اون ها رو فر ریخته بود روی شونم. از بس تافت و چسب مو زده بود که از بوی تندش سرم گیج می رفت. آرام توی بغل پری بود. آرایشگر اول روی صورت اون کار کرد بعد که کارش تموم شد من نشستم و پری آرامو گرفت. لباسم همونی بود که با آرشام واسه عروسی پری خریده بودیم که البته اجازه ی پوشیدنش رو هم بهم نداد و می گفت وقتش که شد بپوش، ولی امشب نه!
پری ذوق زده گفت: وای دلی چی شدی تو لامصب! برق لباست چشو می زنه. اینو کی خریدی؟!
با لبخند به کمرم دست کشیدم: خیلی وقته. سلیقه ی آرشامه.
به شوخی خندید و گفت: همون، می گم!
اخم کردم که خندش بلندتر شد. آرام بغض کرد و زد زیر گریه که بغلش کردم: بده من بچمو که با اون صدای نکرت ترسوندیش!
چپ چپ نگاهم کرد: اوهـــو خوبه حالا بچه ی خودته دیگه. چرا میندازی گردن صدای من؟! اصلا اخلاقش به باباش رفته، ولی اون چشمای خاکستریش خاله پری رو کشـــته!
و گونشو بوسید. نشستم رو صندلی تا به آرام شیر بدم و تو همون حالت گفتم: تو و امیر قصد ندارید اضافه شید؟!
- یعنی چی؟!
- بچه رو می گم!
نشست کنارم.
- من که از خدامه تا ببینیم جواب آزمایش چی می گه!
با تعجب نگاهش کردم؛ خندید و سرشو تکون داد.
خندیدم: عجب آدمی هستیا! پس چرا نگفتی؟!
به گونه ی آرام که با ولع شیر می خورد دست کشید و گفت: مگه تو وقتی این جیگر طلا رو حامله بودی به کسی گفتی؟!
خندیدم: خب مطمئن نبودم. گفتم اول جوابو بگیرم بعد. امیر می دونه؟!
سرشو تکون داد: آره بابا من که مثل تو هوس رمانتیک بازی به سرم نمی زنه بخوام سوپرایز کنم. اتفاقا با خودش رفتم آزمایشگاه، ولی شک ندارم حامله ام!
- چطور؟!
ابروهاشو انداخت بالا: حسم بهم می گه. دختر چهارده ساله که نیستم و یه چیزایی حالیمه!
خندیدم و به صورت آرام نگاه کردم؛ خوابش برده بود.
***
هر چی به گوشیش زنگ می زدم می گفت در دسترس نیست و دیگه کلافه شده بودم.
پری واسه اینکه حواسمو پرت کنه دستمو کشید و گفت: پاشو ببینم کِی تا حالا چسبیدی به این صندلی.
با لبخند پاشدم که در اصل بلندم کرد، وگرنه قصدشم نداشتم. آهنگ شاد بود و همه دست می زدن. آرام توی کالسکش بیدار بود و با کنجکاوی اطرافشو نگاه می کرد. کم کم امیر، فرهاد و بیتا هم بلند شدن.
شالمو همین جوری انداخته بودم رو موهام؛ گرمم شده بود. هیچ جای لباسم باز نبود؛ یه کت کوتاه هم رنگش پوشیده بودم تا شونه هامو بپوشونه. آرشام روی این موردا حساس بود.
امیر سوت می زد و پری می خندید. مهناز خانم و بهناز خواهرش و بی بی با شادی و لبخند دست می زدن. کسی تو اون محفل غمگین نبود، ولی نگاه من یه لحظه از در کنده نمی شد.
پری دستمو ول کرد و برگشتم بشینم که فرهادو جلوم دیدم.
با لبخند گفت: یه دور با داداشت برقصی که اشکالی نداره، داره؟!
لحن و نگاهش به قدری مظلومانه بود که رو زبونم نچرخید بگم خستم و نمی تونم. فقط رو به روی هم بودیم و حتی دستمم نگرفت. از این بابت خوشحال بودم که می دونه چطور باید رعایت کنه. پشتم به در ورودی بود که فرهاد آروم از حرکت ایستاد به پشت سرم نگاه می کرد. ناخوداگاه منم بی حرکت موندم و آروم برگشتم. آرشام بود با چند قدم فاصله از من و یه اخم غلیظ روی پیشونیش. با امیر و فرهاد دست داد و با بقیه سلام و علیک کرد. جواب سلام من رو هم معمولی و یه جورایی زیر لبی داد و رفت سمت آرام. هیچ وقت تو جمع قربون صدقش نمی رفت، ولی لبخندو ازش دریغ نمی کرد. لبخند مهربون و پر محبتی که صادقانه و از ته دل نثار صورت دخترش می کرد. بغلش کرد و روی مبل نشست. آرام چشم از صورت آرشام نمی گرفت، مثل من که توانش رو هم نداشتم!
کنارش نشستم.
- چرا دیر کردی؟! گوشیت ...
- ترافیک بود!
همین و دیگه چیزی نگفت؛ دیگه چیزی نگفتم و هر دو ساکت بودیم تو دنیای خودمون.
پری کیکو آورد و با شوخی و خنده برید. یه تیکه از کیکو گذاشت دهن امیر که یاد و خاطره ی گذشته تو قلبم زنده شد. خودمو تو مهمونی دلربا دیدم، وقتی دلربا با ناز یه تیکه از کیکو گذاشت دهن آرشام و آرشام نگاه گرفته ی منو دید. تو آشپزخونه وقتی که مجبورم کرد کیکو بذارم دهنش، خودشم همین حرکتو تکرار کرد. هنوز نگاهش پیش چشمام بود. گرم، گیرا و سحرانگیز!
با ضعفی که نشست تو دلم سرمو چرخوندم سمتش و در کمال تعجب دیدم که نگاهش روی منه و وقتی متوجه ی نگاه من شد روشو ازم برگردوند. پس اونم یادشه!
بعد از تقسیم کیک و صرف شربت، پری گفت: یه آهنگ دیگه برقصیم و بعدش هم بریم سر وقت شام.
دیگه جا واسه شام نداشتم، ولی می دونستم بی بی و آرشام مجبورم می کنن بخورم؛ مخصوصا بی بی که می گفت باید بخوری تا جون داشته باشی بچتو شیر بدی. می گفت بدنت ضعیف باشه خدایی نکرده شیرت خشک می شه و بچه گناه داره!
آرشام، آرامو گذاشت تو بغل بی بی. به پشتی مبل تکیه داده بودم و دستم کنارم بود که گرمای دست مردونشو دور مچم حس کردم. سر چرخوندم، بدون اینکه نگاهم کنه دستمو گرفته بود. پنجه هاشو لا به لای انگشتام قفل کرد و بلند شد که با این حرکت منو هم مجبور به ایستادن کرد! با تعجب نگاهش می کردم که شاید منو هم ببینه تا از تو چشماش دلیل کاراشو بخونم؛ گرچه گاهی خوندن خط نگاهش واسم سخت می شد. انگار حتی کنترل اینو هم توی دستاش داشت.
پری آهنگو عوض کرد و اومد جلوی امیر ایستاد، دستشو گرفت و اون دو تا که شروع کردن آرشام دستمو کشید سمت خودش نگاهش روم به قدری سنگین بود که کاری می کرد حرارت نرمال بدنم فراتر از اون چیزی بره که حتی تصورشم دگرگونم می کرد. تصور این لحظه ی من و بار دیگه چشم تو چشم هم!
ما مثل پری و امیر شاد نمی رقصیدیم و حرکاتمون آروم بود. فقط نگاهم قفل جفت چشمایی بود که با اون اخم روی پیشونیش ابهت و گیراییشون صد چندان شده بود. آهنگ نسبتا شاد بود، ولی ما شور و هیجانی تو حرکاتمون نداشتیم و فقط نگاه هامون!
سرشو خم کرد؛ از تعجب چشمام گرد شد و امکانشم نمی دادم جلوی بقیه ... ولی برخلاف تصورم کج شد و زیر گوشم خیلی آروم خوند.
عشق و صدات قرارمون بود؛ اینو خودش بارها بهم گفته بود و حالا با این آهنگ داره تو گوشم تکرارش می کنه. داره بهم یادآوری می کنه! سرشو بلند کرده بود، ولی دیگه نگاهم نمی کرد و نمی خوند. سرش خم شده بود سمت گردنم و فقط چند تار از موهای پریشونم بین این همه گرما مرز ایجاد کرده بود و صورتم از صورتش فاصله داشت!
نگاهم به پری افتاد که چطور تو صورت امیر نگاه می کرد و لبخند می زد. چشمای جفتشون عشق و فریاد می زد و من و آرشام با اینکه موقعیتموم شبیه به اونا بود، ولی نگاهمونو از هم می دزدیدیم یا بهتره بگم به نوعی از این نگاه فراری بودیم؛ چون این نگاه حرف واسه گفتن زیاد داشت و ترس ما از برملا شدنش بود.
آهنگ که تموم شد همه هنوز داشتن دست می زدن. خواستم خودمو از تو بغل آرشام بکشم بیرون که ولم نکرد و دستمو نامحسوس کشید سمت حیاط. تو بالکن ایستادیم و همزمان دستمو ول کرد. نفس نفس می زد که با یه نفس عمیق سعی داشت ریتمشو منظم کنه، ولی موفق نبود. ناآرومی و بی قراری توی چشمای سیاهش بیداد می کرد. مکث کرد، با اخم نگاهشو رو اندامم کشید و آروم ولی تقریبا با تشر گفت: این چه سر و وضعیه؟!
به معنای واقعی کلمه بدجور خورد تو ذوقم. منی که فکر می کردم امشب با این تیپ آرشام یه لحظه هم حاضر نیست چشم ازم بگیره، حالا ...
- با تو ام مـ ...
حرفشو خورد و با حرص تو موهاش دست کشید. متقابلا من هم اخمامو کشیدم تو هم. هنوزم لجباز بودم و به قول مادر خدا بیامرزم آدما هر چیشونو بتونن عوض کنن خصلتشونو نمی تونن.
- مگه سر و وضعم چشه؟!
پوزخند زد: بگو چش نیست؟
چونمو واسه یه لحظه گرفت و گفت: این آرایش، این لباس، اینا واسه چیه؟!
کج لبخند زدم و با طنازی خاصی موهامو فرستادم عقب. دست به سینه تو همون حالت آروم جوابشو دادم: ظاهرا فراموش کردی که امشب اینجا تولده. تولد هم یعنی مهمونی و تو مهمونی هم معمولا همه به سر و وضعشون می رسن.
شونمو انداختم بالا: خب منم همین کارو کردم، گناهش چیه؟!
جوش آورد.
- که گناهش چیه، آره؟! گناهش اینه که خسته از شرکت پاشدم اومدم اینجا؛ بعد هنوز پامو نذاشتم تو مهمونی می بینم زنم تو بغل اون مرتیکه داره می رقصه.
یه قدم اومد جلو و سینه به سینم تشر زد: گناهش اینه، عیبش اینه، حالا حالیت شد؟
یه تای ابرومو انداختم بالا: منظورت از مرتیکه احیانا فرهاد نیست؟!
با نگاه تیزش جوابمو داد که آب دهنمو قورت دادم. گلوم از استرس خشک شده بود.
- اولا تو بغلش نبودم و رو به روش بودم؛ اون حتی دستشم بهم نخورد. دوما پری اصرار کرد منم قبول کردم و دیگه حوصلم داشت سر می رفت. تو هم که معلوم نبود کجایی و اصلا به کل یادت رفته بود امشب اینجا دعوتیم. هر چی هم شمارتو می گرفتم می گفت در دسترس نیستی. سوما فرهاد که غریبه نیست، اون ...
خشم وجودشو پر کرده بود که با غیظ گفت: هر کی که می خواد باشه. چه فرهاد، چه امیر و چه هر مرد دیگه ای.
به سینش اشاره کرد: تو رسم من نیست که زنم با هر مردی که از راه رسید برقصه، شیر فهم شد؟!
با اینکه از تعصبش خوشم اومده بود، ولی گفتم: نه نشد! من با هر مردی نرقصیدم و اینو خودتم می دونی. تو چرا نمی خوای باور کنی که من و فرهاد مثل خواهر و برادریم؟ برادر که به خواهرش نظر نداره، داره؟!
تمسخرآمیز توپید: برادر واقعی نه! ولی از این نوع برادراشو نمی دونم. ببین خوب گوشاتو وا کن دلارام؛ اگه زمین به آسمون بره یا آسمون به زمین بیاد بازم من از این یارو خوشم نمیاد. از اون اول دلم باهاش صاف نشد و حالام نمی شه. اصلا فرهاد خوب، فرهاد بی عیب و ایراد درست، همه ی کمکاش هم قبول دارم و به وقتش ازش تشکرم کردم، ولی اینا دلیل نمی شه بذارم باهاش اون قدرا صمیمی باشی که ...
مکث کرد و به صورتش دست کشید: می گی مثل برادرته بازم درست، ولی حد و حدود خودشو باید نگه داره وگرنه حالیش می کنم که یه مرد عَزب چرا نباید با یه زن شوهردار برقصه و هر غلطی هم که دلش خواست بکنه.
و به سرعت باد از کنارم رد شد و رفت تو.
دستامو به نرده های فلزی بالکن گرفتم و نفس عمیق کشیدم. بوی گلای باغچه بینیمو نوازش داد و اگر هم نمی خواستم بازم نتونستم لبخند نزنم. نخیر این آقا آرشام ما عوض بشو نیست! آش کشک خاله که می گن همینه؛ بخوری پاته نخوری بازم پاته. عاشقشم و کاریش نمی شه کرد. با بد و خوبش می خوامش، گرچه این اخلاقشو دوست داشتم، اما خب گاهی بدجور این نسیم بهاری زندگیم، هوای طغیان و طوفان به سرش می زد!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#197
Posted: 24 May 2014 15:50
بی رمق نشستم روی تخت و تو همون حالت مانتومو در آوردم. آرشام آرامو که خواب بود، گذاشت توی تختش و پتوی نرم و کوچولوشو کشید روش و رفت سمت کمد. حرکاتشو زیر نظر داشتم.
مانتومو برداشتم و رفتم طرفش. لباساشو از تو کمد برداشت و رفت سمت تخت، پشتم بهش بود. تو کمدم دنبال اون چیزی می گشتم که واسه امشب مناسب باشه. امشب یه شب خاص بود واسه من، واسه آرشام البته قرار بود که خاص باشه! لبخند کم رنگی نشست گوشه ی لبام، من خاصش می کنم!
یه لباس خواب ساتن شرابی براق که رو قسمت سینش تور کار شده بود و گلدوزی ظریفی داشت! زیاد بلند نبود و البته روش شنل می خورد که قصد پوشیدنش رو نداشتم!
تا وقتی که آرامو حامله بودم مجبور بودم لباسای گشاد بپوشم و وقتی هم زایمان کردم که دکتر گفت تا یه مدت مشخصی نباید با شوهرم باشم و حالا دیگه وقتش بود. دو هفته واسم به اندازه ی دو قرن گذشت. فقط چند روز دلگیر بودم و بقیش از روی غرور بود. می دیدم اون مغروره و کاری نمی کنه؛ منم جری می شدم کارشو تکرار کنم و این تکرار و تکرار و تکرارها ما بینمون فاصله ایجاد کرد!
برنگشتم نگاهش کنم. از اتاق رفتم بیرون و تو اتاق آرام لباسامو عوض کردم، ولی شنلش رو هم پوشیدم. مسواک زدم و برگشتم توی اتاق. رو تخت دراز کشیده و فقط آباژورو روشن گذاشته بود. با ورودم نگاهش چرخید سمتم. رفتم سمت میز آرایش و برسمو برداشتم. آروم و با طمانینه موهامو شونه زدم؛ می دونستم همیشه عاشق این کارمه. خرمن موهای بلندمو جمع کردم و انداختم پشتم. طبق عادت قبل از خواب کمی عطر به خودم زدم و برگشتم سمتش. قصدم تشنه کردنش بود. خیلی وقته جلوش این جوری لباس نپوشیدم و این طور به خودم نرسیدم؛ پس حتما یه نتیجه ای داره. همیشه می گفت خودداره ولی نه مقابل من!
و چه لذتی داشت شنیدن صدای نفس های کسی رو که دو هفته ازش بی نصیب بودی. گرمای نگاهی رو که همه ی این دو هفته احساسش کردم ولی فقط در حد نگاه بود و حرف نمی زد. حالا نزدیکم بود. صدای نفس های نامنظمش زیر گوشم می پیچید. فاصله ی بینمون خیلی کم بود که فقط با یه غلت کوچولو رو تخت می افتادم کنارش ولی چون نمی تونستم برام طولانی بود. زیاد بود، کم بودنش به چشم نمی اومد و احساس نمی شد. تشنه بودم، تشنه ی محبتاش، مهربونیاش، لمس روحش، لمس آغوشش، دلارام گفتنش. تشنش می کنم، مثل خودم! تنم می لرزید؛ از هیجان بود.
صدای نفس های مرتعش و عمیقش از کلافگی بود؛ از اینکه کنارشم و بعد از مدت ها این طور بی پروا جلوش دراز کشیدم و نمی تونه کاری کنه. غرورش این اجازه رو بهش نمی داد، این اجازه رو به هر دومون نمی داد!
پشتمو بهش کردم؛ سردم بود. خم شدم پتو رو بردارم که دستش رو بازوم نشست. تو جام خشک شدم؛ برم گردوند و زل زده بود تو چشمام و با یه مکث خیلی کوتاه زمزمه کرد: چرا این کارو می کنی؟!
- چه کاری؟!
مکث کرد؛ دستش محکم دور بازوم بود.
- چرا حرف دلتو نمی زنی؟! چرا تو چشمات حبسشون می کنی؟! اونا هم به جرم نکرده ی من محکومن؟!
- من ...
- الان دقیقا یک هفته و سه روزه که می خوای بگی، نمی گی. منم می خوام بگم نمی تونم؛ چرا دلارام؟!
ساکت بودم.
- گفته بودم زندگیمی، گفته بودم نفسم به نفست بسته است، گفته بودم دنیامو با بستن چشمات سیاه نکن و آرامشمو ازم نگیر.
آه کشید: پس چرا گرفتی؟!
لبمو گزیدم؛ خدایا قلبم داره از سینم می زنه بیرون. سرشو بلند کرد و خیره تو چشمام گفت: زندگی من تو بودی که ازم دریغ کردی. من هم جسمتو می خوام هم روحت، جسمتو داشتم و روحتو نه که همین سردم کرد. ازم دور بودی و چشمات به جای آرامش هر دقیقه بـ ...
- منو ببخش!
ساکت بودیم، ساکت موندیم و فقط نگاهم کرد. لب باز کرد که گفتم: فقط همون چند روز اولو از دستت عصبانی بودم. مقصر منم که گفتم گذشتت واسم مهم نیست و فقط خودتو می خوام، ولی یادم رفته بود این جمله ای رو که بارها با خودم تکرار می کردم و فراموش کرده بودم. حرفامو کارام دست خودم نبود، وگرنه ...
- هیس! باشه فهمیدم، ولی این جوری بهتر شد. می دونی چرا؟!
سرمو تکون دادم.
- چون فهمیدم حرفی رو که مربوط به گذشته می شد و نگفتنش بهتر از گفتنش بود دردی رو دوا نمی کرد که بخوام پیشت اعتراف کنم. فقط نمی خواستم چیز پنهونی بینمون باشه، همین! ولی انگار این بار حکایت من حکایت همون لاک پشتی شد که گفت لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!
خندیدم که از خنده ی من خندید. چند لحظه نگاهم کرد و گفت: حتی به خاطر اون زن همیشه از بید مجنون متنفر شدم؛ چون اون دوست داشت. هر چی که اون دوست داشت من ازش متنفر بودم.
- همه چیزو فراموش کن، باشه؟!
سرشو تکون داد.
- تو چی دلارام؟! فراموش می کنی؟!
لبخند زدم: دقیقا یک هفته و سه روزه که فراموش کردم.
خندید.
- حالا که همه چیزو گفتی منم یه چیزی هست که باید بهت بگم؛ یعنی قبلا می خواستم بگم ولی خب موقعیتش پیش نیومد!
مکث کردم. کنجکاو شده بود. یادته بهم گفته بودی که هیچ وقت سمت اون اتاقا نرم؟
چشماشو باریک کرد: خب؟
- خب من یه بار فقط محض کنجکاوی ...
- صبر کن ببینم نکنه ...
مشکوک نگاهم کرد: اون دفترچه؟!
سرمو تکون دادم و لبمو گزیدم.
- پس کار تو بود!
هیچی نگفتم. اخماشو کشید توهم: حالا بهتر نیست یک هفته ی باقی مونده از این ماه رو من قهر کنم تا شاید این جوری مساوی بشیم؟!
نتونستم نخندم . خندیدم که دیدم اخماش باز شد و زدم به بازوش.
- سر به سرم می ذاری؟!
- اگه اون موقع فهمیده بودم مطمئن باش برخوردم باهات خیلی جدی بود، ولی الان ...
و با یه نفس عمیق: واسم تموم شده است.
زل زد تو صورتم: چرا این مدت که می اومدم جلو تا باهات حرف بزنم دست رد به سینم می زدی؟
- چون اون موقع هنوز از دستت عصبانی بودم.
یه تای ابروش و انداخت بالا: الان نیستی؟!
سرمو به طرفین تکون دادم: نه.
- چرا اون وقت؟!
سرشو تو دستام گرفتم با لبخند گفتم: چون من ...
انگشتشو گذاشت رو لبم. سرشو خم کرد روی صورتم و تو همون حالت که تو چشمام زل زده بود، گفت: چون دوستت دارم!
خواستم بگم آره، خیلی هم دوستت دارم که به لبام مهر سکوت زد. مهری که مملو بود از حس های مختلف و شیرین عشق، مهربونی، محبت و چه حس خوبی! و نگاهمون تو هم گره خورد.
لبخند زدم و گفتم: دقیقا!
با تعجب گفت: چی دقیقا؟!
- که گفتی من دوستت دارم!
- خب اونو که من گفتم!
- می دونم، از جانب من گفتی دیگه.
جدی ابروهاشو انداخت بالا و گونمو بوسید: نه، از جانب تو نبود.
سرمو بلند کردم و زیر چونشو بوسیدم: پس از جانب کی بود؟!
- از جانب یه بنده خدا؛ از جانب همون بنده خدایی که یه روز گناه این احساسو به گناهان گذشتش ترجیح داد و خواست عاشق باشه. چون گناه عاشقی رنگ و بوی زندگی داره، ولی گناه انتقام رنگی از نفرت و بویی از مرگ می ده. از جانب یه گناهکار می گم که دوستت دارم!
تموم مدت بی حرکت تو چشماش خیره بودم.
- وقتی ازم فاصله می گرفتی و سکوت می کردی فکر می کردم خوشت نمیاد؛ برای همین نمی اومدم سمتت، ولی گربه ی وحشی من امشب با شبای دیگه فرق داشت. چه تو خونه ی امیر و چه اینجا فهمیدم تموم شده!
- چی؟!
با شیطنت گفت: تحریم!
خندیدم. دوست داشتم از ته دل قهقهه بزنم، ولی آرام بیدار می شد. پوفی کرد.
با لبخند نگاهش کردم: یه سوال؟
- بپرس.
- خداییش بگو اون لباس خواب تو اتاق من چکار می کرد؟!
- کدوم لباس خواب؟!
- همونی که اون شب اشتباهی تنم کرده بودم و تو عصبانی بودی و اومدی تو اتاق؛ شبی که شیدا رو ...
- دلیلشو می خوای بدونی؟!
- آره.
- می خواستم امتحانت کنم که از اوناش هستی یا نه. تو می گفتی نیستم و حتی نگاهت به تنم میفتاد سرخ می شدی. برای اثباتش باید یه کاری می کردم دیگه، نه؟!
با شیطنت گفتم: پس از همون موقع چشمتو گرفته بودم!
لبخند زد: از کِی نمی دونم، ولی خب دیگه.
- یه چیزی ازت بخوام نه نمی گی؟!
- تا چی باشه!
- هیچ وقت هیچی رو ازم پنهون نکن؛ حتی اگه می دونی با گفتنش ناراحت می شم.
دستاشو آورد بالا و گفت: نه دیگه، یه بار واسم تجربه شد بسه!
نشستم و ملتمسانه نگاهش کردم.
- قول بهت می دم بعد از این منطقی رفتار کنم. در ضمن خودتم می دونی تا الان هر چی که بوده رو فراموش کردم؛ حتی یادشونم نمیفتم، ولی یه همچین موردایی خب طبیعیه و هر زنی رو ناراحت می کنه. زنی که از زبون شوهرش بشنوه ... خب خودتم باشی ناراحت نمی شی؟!
- اتفاقا این حقو بهت می دم که ناراحت بشی، ولی قبول داری که خیلی لجبازی؟!
اخم کردم: من فقط؟!
- می گم لجبازی بگو چشم!
- باشه قبول، خیلی خب من لجباز، ولی تو هم خیلی مغروری!
خندید و با یه لحن خاص در حالی که آروم می اومد سمتم، گفت: وای که این لجبازیای تو و مغرور بودنای من کنار هم می خواد به کجــاها برســه.
با همون لحن قبلی با سر انگشت اشارش زد نوک بینیم و گفت: در ضمن گربه ی وحشی، من از اون مرداش نیستم که به خاطر جاذبه های زنانه غرورمو زیر پا بذارم و دیگه از این دلبریا نکن!
خندیدمو لبام و جمع کردم: نه بابا، تو که راست می گی! صدای نفسات هنوز تو گوشمه جناب مهندس.
یه کم حرص چاشنی لحنش کرد و گفت: پس فقط ظاهرا حواست به من نبوده و در اصل آمار ریز به ریز کارامو داشتی!
خندیدم و سرمو تکون دادم.
- ولی می دونم که تو جز من، به هیچ زن دیگه ای نگاه نمی کنی و اینو قبلا بهم ثابت کردی.
ساکت بود. نجوا کردم: می دونم فقط در برابر من نمی تونی خوددار باشی، می دونم نگاه منه که آرومت می کنه، همون طور که وجود تو منبع آرامشه واسه ی من، و ما با هم کاملیم و بدون هم حتی «من» هم نیستیم!
سکوت کردم. خیلی کوتاه دستامو آوردم بالا و روی شونه هاش گذاشتم و گفتم: تو این چند روز فهمیدم بدون تو یه لحظه هم دووم نمیارم.
سرمو بردم عقب، چشماشو بسته بود. بازشون کرد و نگاهش می لغزید توی چشمام.
- دوستت داشتم، عاشقت شدم، شوهرم شدی، هنوزم دوستت دارم، عاشقتم و چون شوهرمی روت غیرت دارم.
نفس عمیق کشیدم و با لبخند گفتم: فقط همین!
نگام کرد. دیگه مکث نکرد، سکوت نکرد، صبر نکرد، طاقتو ازش گرفتم. همه ی وجودمو به رگبار مهربونی هاش بست. با عشق، با حرارت و بوسه ای از جنس دلدادگی!
آرام: برم بابایی رو بیدارش کنم؟
دیس پلو رو گذاشتم روی میز: بدو مامانی.
با ذوق برگشت از آشپزخونه بره بیرون که صدای آرشام اومد: این همه بوی خوب تو خونه پیچیده کی از من توقع خواب داره؟!
با لبخند به صورتش نگاه کردم. چشماش به خاطر خواب کمی قرمز شده بود. از شرکت که برگشت حسابی خسته بود؛ بهش گفتم برو یه کم استراحت کن، موقع شام صدات می کنم، ولی الان دیگه اثری از خستگی توی صورتش دیده نمی شد!
آرامو از تو درگاه آشپزخونه بغل کرد و محکم گونشو بوسید.
- تو که باز بوی شکلات می دی شیطون!
آرام با شیرین زبونی لباشو غنچه کرد و با ذوق گفت: فرهاد یه کلی برام شکلات خریده، ولی بهش قول دادم فقط روزی یک دونه بخورم و بعدشم مسواک بزنم که دندونامو کرم نخوره.
آرامو گذاشت روی صندلی و نشست پشت میز: اولا فرهاد نه و دایی فرهاد! دوما آره بابایی کمتر بخور، ولی همیشه بخور.
آرام: مثل بی بی؟!
آرشام: بی بی چی؟!
آرام: آخه پریروز که خونه ی خاله پری اینا بودیم شنیدم بی بی گفت دکتر گفته برنج و گوشت کم بخور، ولی همیشه بخور.
از لحن بامزش هر دومون خندیدیم.
آرام: بابا آرشام؟!
- جانم؟
آرام: من به فرهاد چی بگم؟!
آرشام یه قاشق از قورمه سبزی ریخت روی برنجش و گفت: واسه چی بابایی؟!
آرام: آخه ازم سوال کرده، منم نمی دونم چی بهش بگم!
آرشام لقمشو قورت داد و لیوان نوشابشو برداشت.
- مگه چی ازت پرسیده؟!
و آرام با آب و تاب دستاشو از هم باز کرد و گفت: پریروز با خاله بیتا اومد خونه ی خاله پری اینا، بعدش منو که دید بغلم کرد و نشوند روی پاهاش؛ بعدش بهم گفت می دونی چقده دوستت دارم؟ گفتم نه. بعدش گفت اونقدی که می خوام بیام خواستگاریت. ولی می دونم بابات تو رو به من نمی ده.
آرشام که داشت نوشابشو می خورد با شنیدن جمله ی آخر آرام نوشابه پرید تو گلوش و به سرفه افتاد. با اینکه از حرف آرام خندم گرفته بود، ولی سریع یه لیوان آب دادم دستش که یه نفس سر کشید و با یه نفس عمیق و دو تا سرفه حالش جا اومد.
- آرشام خوبی؟!
سرشو تکون داد رو به آرام گفت: اینا رو دایی فرهاد بهت گفته؟!
آرام سرشو تکون داد و بعد از اینکه لقمشو قورت داد گفت: اوهوم! بعدش من گفتم تو که زن داری، پس خاله بیتا چی؟ هیچی نگفت، خندید و بوسم کرد. حالا من چی باید بهش بگم؟!
آرشام اخم کرد؛ مثل وقتایی که آرام کار اشتباهی انجام می داد. جدی نگاهش کرد و گفت: دیگه از این حرفا نزنیا بابایی، باشه؟!
آرام یه کم با چشمای خوشگلش معصومانه زل زد تو صورت آرشام و گفت: چرا بابایی؟!
این قدر ناز شده بود که اخمای آرشام از هم باز شد. نیم نگاهی به من که لبخند می زدم انداخت و رو به آرام گفت: چون حرف بدیه.
آرام: پس چرا فرهاد گفت؟ یعنی اونم کار بدی کرده؟!
آرشام: حساب دایی فرهادتم بعدا می رسم.
آرام: یعنی می زنیش؟!
آرشام خندش گرفته بود، ولی بازم سعی داشت جدی باشه: نه بابایی کاریش ندارم.
و به شوخی رو به من گفت: این داداش جنابعالی هنوزم قرار نیست دست از سر من یکی برداره، نه؟!
خندیدم و گفتم: آخه خبر داره آرام همه رو میاد بهت گزارش می کنه، این جوری خواست شوخی کنه.
سرشو تکون داد و نگاهشو به بشقابش دوخت: فقط دستم به این خان داداش شما برسه، اون وقت ...
آرام: اون وقت چی بابایی؟! می زنیش؟!
آرشام که دیگه سخت می تونست جلوی خندشو بگیره گونه ی آرامو ناز کرد و گفت: نه بابایی تو چه کار به کتک خوردن داییت داری؟ مگه تا حالا دیدی بزنمش؟!
آرام سرشو انداخت بالا و گفت: نه، ولی فرهاد گفت بهت نگم؛ چون اگه بهت بگم می ری می زنیش!
هر دومون زدیم زیر خنده.
آرشام: نترس دخترم کاری باهاش ندارم؛ حالا غذاتو بخور.
آرام با لبخند قاشق کوچولوشو گذاشت دهنش و به من و آرشام نگاه کرد. تازه رفته بود تو چهار سال. با وجود شیطنتا و شیرین زبونیاش خونه هیچ وقت ساکت نبود و آرشام هیچ وقت اخم نمی کرد.
هر سه آخر هفته ها می رفتیم پارک. روزای جمعه متعلق به آرام بود و اینو آرشام تو خونه باب کرده بود. آرام هم چه کیفی می کرد از این همه توجه پدرش!
آرشام: می دونستی من اون روز صدای تو و فرهادو ضبط کرده بودم؟!
با تعجب نگاهش کردم: کِی؟!
- همون روزی که فرهاد اومده بود ویلا تا باهات حرف بزنه، یادت اومد؟!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم: جدی جدی تو صدای ما رو ضبط کردی؟!
سرشو تکون داد: بعد از اینکه گوش کردم خردش کردم؛ حتی حاضر نبودم نگهش دارم.
خندیدم. از آرشامی که من می شناختم این کارا بعید نبود، پس جای تعجب نداشت.
- از خالت و بچه هاش تو کیش خبر نداری؟! دیگه زنگم نزدن.
- چرا اتفاقا برگشتن دوبی؛ خودمم تازه دیروز فهمیدم.
- چه بی سر و صدا!
شونشو انداخت بالا که نمی دونم.
یک سالی می شد که باهاشون آشنا شده بودم. با اینکه رفت و آمد نداشتیم، ولی آرشام دورا دور سراغشونو می گرفت.
سال ها پیش شوهرش در اثر اعتیاد شدید فوت شده بود. زن کم حرفی بود و حالا هم که آرشام می گفت همراه بچه هاش برگشتن دوبی.
سالگرد ازدواجمون و هیچ وقت فراموش نمی کنم؛ همون شبی که من به قول آرشام حرفمو به کرسی نشوندم و گفتم باید مهریمو تغییر بدی و همونی شد که خودم می خواستم. مهر من عشق شوهرم بود، یعنی اصلی ترین جزء مهریم. آرشام اون شب یه جشن بزرگ تو یکی از سالنای شهر گرفت. قصدم این بود معمولی باشه، ولی آرشام واقعا سوپرایزم کرد که واسه غافلگیر کردن من، پری و امیر و فرهاد هم بهش کمک کرده بودن. زمانی که خودش اومد دم در آرایشگاه دنبالم؛ با دیدن تیپش سر شوق اومدم. مثل همیشه جذاب و خوش پوش!
بعد از اون مسیری که برام آشنا نبود، هر چی هم ازش می پرسیدم کجا داریم می ریم؟! می گفت صبر کن به وقتش می فهمی! همه چیز اون شب رویایی بود. درسته ما هیچ وقت نتونستیم مثل بقیه ی زن و شوهرا شب اول ازدواجمون رو جشن بگیریم، ولی آرشام تو سالگردش جبران کرد؛ گرچه حتی توقعشم نداشتم!
خدا به امیر و پری یه پسر ناز و خوشگل داد که اسمشو گذاشتن آرتام! هم اسم برادر امیر، یه کوچولوی ناز و شیرین.
بالاخره آرشامو راضی کردم تا با بیتا حرف بزنم. همه ی حرفش همین بود که اون موقع می گفتم نه؛ چون وضعیتتو می دیدم و دوست نداشتم خودتو تو این کارا دخیل کنی، ولی الان دیگه فرق داشت و می دونستم منظورش به فرهاد بود!
یک سالی می شد که فرهاد و بیتا با هم ازدواج کردن و هر بار که خوشحالی و عشق رو توی چشماشون می بینم منم از خوشبختیشون شاد می شم. هر دوشون لیاقت این خوشبختی رو داشتن.
من و آرشام مثل همه ی زن و شوهرا گاهی بحثمون می شه، گاهی کل کل می کنیم، گاهی غمگین می شیم و گاهی هم با یه لبخند غمو از تو دلامون بیرون می کنیم؛ ولی دیگه هیچ کدوم قهر نمی کنیم. شاید دلخور بشیم، ولی تموم نمکش به آشتی بعدشه و شیرینی زندگیمون عشقیه که هنوزم با گرما و نورش قلبای پر از احساسمونو روشن نگه داشته. همین عشق، همین علاقه؛ همین مهربونی و وفا و صداقته بینمون که کانون خانوادمون رو گرم و همیشه پا برجا حفظ کرده!
آخر شب، بعد از اینکه آرامو خوابوندم سر جاش برگشتم تو اتاق خودمون. آرشام نشسته بود روی صندلی و کتاب می خوند. با دیدن رمانم تو دستاش لبخند زدم. از دو شب پیش شروع کرده بود. نگاهم واسه چند ثانیه رو جلدش ثابت موند؛ روی اسم کتاب، «گناهکار»!
- هنوز تمومش نکردی؟!
نگاهم کرد و با لبخند کم رنگی دست چپشو باز کرد. رفتم سمتش دستشو گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد: باور داری که هیچ کدوم از این حوادث تو زندگی ما اتفاقی نیست؟!
سکوت کردم.
ادامه داد: حتی اون برخورد اول تو خیابون، تو مطبق، تو مهمونی شایان ... تو رو خدا وسیله کرده بود برای باز داشتن من از گناهانم، برای پیدا کردن راهی که سال ها گمش کرده بودم و برای برگردوندن من به خودم. تو وسیله بودی دلارام! از همون اول، از همون برخورد اول به این باور رسیدم که هیچی تو این دنیا اتفاقی نیست؛ چون یکی هست که این اتفاقاتو کنترل کنه و بدونه که داره چکار می کنه. زندگی ما مثل بازی جورچین بود. چیدیم و چیدیم و چیدیم تا رسیدیم به اینجا!
سرمو به سرش تکیه دادم: من، تو و همه ی آدمای این دنیا یه جور وسیله ایم. یکی برای پیوند دادن و دیگری برای از هم گستن.
آرشام: و تو پیوند دادی!
- تو هم زندگیم، خوشبختیم و همه ی اون چیزایی رو که یه روز ارزوشونو داشتم، بهم دادی.
نگاه هر دومون به صفحه ی آخر کتاب بود؛ مکالمات پایانی آرشام و دلارام. مکالمات مربوط به دلارامو من می خوندم و مربوط به آرشامو هم خودش زمزمه وار زیر گوشم نجوا می کرد.
دلارام: دوری و جدایی!
آرشام: تلخی و ناکامی!
دلارام: غم و شادی!
آرشام: فراز و نشیب زندگی!
دلارام: گریه و لبخند!
آرشام: همه و همه رو پشت سر گذاشتیم.
دلارام: دیگه قرار نیست به گذشته، به اون روزهای پر گلایه برگردیم.
آرشام: درد دیدیم، درد کشیدیم و رنج زمانه رو به جون خریدیم.
دلارام: آدم بده ی قصه شدیم، آدم خوبه ی قصه هم شدیم. عاشق شدیم، اما رسوا نشدیم پیش خدا، چرا؟ اما ...
آرشام: اما باز هم موندیم و به عشق هم زندگی کردیم؛ زندگی کردیم تا به آرامش برسیم.
دلارام: هنوزم صدای پر نبض تپش های قلبامون رو به رخ می کشیم.
آرشام: به رخ هر کی که عاشقه!
دلارام: می مونیم و هر لحظه از زندگیمونو از این احساس پاک غنی می کنیم.
آرشام: چون خدا همیشه هست.
دلارام: با بودنش تنهایی بین ما جایی نداره؛ ما پاکیم.
آرشام: هر دو بدون گناه!
دلارام: بدون غرور!
آرشام: بدون غرور!
دلارام: : دختری سرشار از احساس پاک آرامش.
آرشام: مردی با قلبی از جنس شیشه که می تونه بشکنه، اما شفاف.
دلارام: و یه حس ...
آرشام: و یه حس ...
دلارام: یه حس ناب!
آرشام: حسی که از خاطرها پاک نشه.
دلارام: یه حس تکرار نشدنی.
آرشام: و این یه پایان، یه پایان برای آغاز یه زندگی عاری از گناه!
دلارام: دیگه هیچ کس گناهکار نیست، چون ...
آرشام و دلارام : دوست داشتنت گناه باشد یا که اشتباه، گناه می کنم تو را حتی به اشتباه!
پـــایـــان
نویسنــده: fereshteh27
چهارم مرداد ماه نود و دو
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.