ارسالها: 23330
#41
Posted: 16 Apr 2014 13:11
کم کم مشاجره های مامان و بابام شروع شد و شنیدن صدای دعواشون دلم رو به درد می آورد. برادرم نیما چند بار جدی باهاشون حرف زد؛ ولی وقتی دید فایده ای نداره، بی خیالشون شد.
گاهی دیرتر می اومد خونه و وقتی هم بر می گشت؛ می گفت با دوستام دارم درس می خونم. بابام دو تا داد سرش می زد و این می شد آغاز دعوای بین مامان و بابا. دیگه خسته شده بودم. اونا که سر هم فریاد می زدن، من چشمام رو روی هم فشار می دادم و توی اتاقم زار می زدم.
هم برام عجیب بود و هم ناراحت می شدم. توی خونه ی ما هیچ وقت بحث و دعوا نبود. همه احترام همو داشتن؛ ولی حالا ... تا اینکه تو یکی از همین دعواها از دهن مامانم پرید که بابام معتاد شده و خیلی وقته اینو داره ازمون مخفی می کنه. مامان می گفت که بهش شک کرده بود، ولی باورش نمی شده؛ برای شایان یا همون مرد غریبه مواد می فروخته و این جوری از کنارش مواد مصرفی خودش رو هم تامین می کرده.
و چه تلخ بود اون شبی که پی به این حقیقت بردم. اینکه پدرم، کسی که حکم سایه ی بالا سرمون رو داشت؛ کسی که پشتوانه ی ما بود و بنیان و آرامش خانواده رو اون اداره می کرد؛ در حال نابودن شدن بود و زندگیمون رو هم همراه خودش سیاه و کدر کرد.
انگار اون سال، سال بلا و مصیبت بود که برای ما از زمین و آسمون می بارید. توی یکی از همین شبا مادرم سکته کرد و وقتی صبح ساعت نه از خواب بیدار شدم و دیدم کسی هنوز بیدار نشده و صبحونه حاضر نیست؛ بعد از روشن کردن سماور رفتم پشت اتاقشون؛ ولی در کامل باز بود.
رفتم تو تا مامان رو صدا بزنم, بابام توی اتاق نبود. مامان به پشت خوابیده بود و صورتش مهتابی تر از همیشه بود. با لبخند نشستم کنارش و دستشو گرفتم تا صداش کنم، که از سردی دستش تنم لرزید. توی دلم خالی شد و شروع کردم به تکون دادنش. صدام می لرزید و با قربون صدقه و گریه صداش می زدم.
- مامانم بیدار شو. مامانی تو رو خدا چشماتو باز کن. مامــان، مامـــان!
این قدر جیغ و داد کردم که نیما و بابامم اومدن توی اتاق. و اون روز نحس مادر نازنینم پر کشید و رفت. توی خواب سکته کرده بود و من و نیما رو بدبخت و بیچاره کرد.
بعد از مرگ کسی که تنها مونس و دوست و همدمم بود، گوشه گیر شده بودم. مثل آدمای افسرده یه گوشه می نشستم و به دیوار زل می زدم. نیما که دیگه کلا خونه نمی اومد. بابامم یه شب در میون می اومد و انگار نه انگار که یه دختره هفده ساله توی خونه تک و تنهاست.
یه سال گذشته بود. برای اینکه نترسم می رفتم با عکس مامان حرف می زدم. حس می کردم پیشمه و این جوری آروم می شدم و اون موقع این قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. روزگارم همین جوری تلخ و بی روح سپری می شد که بازم پای شایان به زندگیمون باز شد.
حالا بی پرواتر از گذشته به خونمون قدم می ذاشت و بابام تا می تونست با جون و دل ازش پذیرایی می کرد. واسه ی مرگ مامان یه چند وقت عزادار موند و بعد هم انگار نه انگار. رفتارایی که از پدرم می دیدم و بی توجهیاش، افسرده ترم می کرد.
تا وقتی مادرم زنده بود، بابام دیگه شایان رو نمی آورد خونه؛ یا اگر هم می اومد، ماهی دو یا سه بار بود.
تا اینکه یه روز بابام صبح اومد خونه و دستاشم پر از خرت و پرت بود. وقتی از پنجره داشتم نگاهش می کردم که کیسه های پلاستیک پر از میوه و خوراکی رو گرفته دستش و آروم داره میاد توی خونه؛ توی صورتش دقیق شدم. هر چی که جلوتر می اومد، چین و چروک های صورتش هم واضح تر می شد.
ریش پر پشت و بلندی که انگار ماه هاست اصلاح نشده؛ در صورتی که قبلا وقتی مامان زنده بود، یک روز در میون صورتش رو اصلاح می کرد. لباساش رنگ و روشون رفته بود و مثل سابق تر و تمیز نبودن. ولی ... چرا این قدر کمرش خمیده شده؟ مردی که تازه پا به پنجاه سالگی گذاشته، چرا این قدر پیر و شکسته شده؟
بابام با خودش چکار کرده بود؟ با من، با مامان که می دونستم از دست کارای بابام غصه خورد و دق کرد. به خاطر اعتیادش کنترلی روی خودش نداشت. گاهی که عصبانی می شد هر چی از دهنش در می اومد می گفت. فحش های رکیکی که ...
یه قطره اشک از چشمام چکید رو گونم، ولی جلوی دومی رو گرفتم. با سر انگشتام پاکشون کردم و پرده رو انداختم.
بابا اومد تو. از همون جلوی در صدام زد. انگار یه جورایی خوشحال بود. این خوشحالی به وضوح توی صداش موج می زد.
- دخترم دلارام کجایی بابا؟
- اینجام؛ سلام.
نیم نگاهی به صورت سرد و بی روحم انداخت و زیر لب جوابمو داد. لبخندش که رفته رفته داشت محو می شد رو پر رنگ تر کرد و در حالی که سعی داشت نگاهم نکنه گفت: بیا بابا، بیا اینا رو از دستم بگیر. واسه شب مهمون داریم.
می دونستم با زدن این حرف یعنی باید سور و سات امشبشون رو من حاضر کنم. مگه کس دیگه ای هم بود؟
توی دلم پوزخند زدم و گفتم: این همه خرید بی خودی مصرف نمی شه. انگار نه انگار منم اینجام. فکر اینو نمی کنه که چی می خورم و چکار می کنم؛ اون وقت واسه ی مهمونش که معلوم نیست کی هست، این قدر تشریفاتی کار می کنه.
جوابش رو ندادم. اصلا چی داشتم که بگم؟ بپرم بغلش و بگم بابا دلم برات تنگ شده؟ چرا خونه نمیای؟ مگه من آدم نیستم؟ مگه من نفهم دخترت نیستم؛ چرا باهام این کارو می کنی؟
نه همون سکوت بهتر بود. گاهی اوقات سکوت می تونه خیلی از معانی رو توی خودش داشته باشه. سکوت من پر از حرف بود، پر از حرفای نگفته که روی دلم مونده بود و هر شب این عقده ها رو با قاب عکس مادرم خالی می کردم. این قدر نگاهش می کردم و گریه می کردم که احساس می کردم تهی شدم. دلم دیگه پر نیست که بخوام داد بزنم و فریاد بکشم. ولی از همه ی اینا چه حاصل؟ صبح که می شد روز از نو و روزی من مفلوک هم از نو.
خلاصه شب شد و منم با همون سن کمم، دو نوع غذا پختم و میوه و شیرینی ها رو چیدم توی ظرف. خونه رو هم مجبوری تمیز کرده بودم، وگرنه کی حال و حوصلش رو داشت. وقتی دیگه کاری نمونده بود، رفتم یه دوش گرفتم. وقتی اومدم بیرون، دیدم هنوز بابا نیومده. رفتم توی اتاقم و بعد از اینکه موهامو خشک کردم، افتادم روی تخت؛ به سه شماره هم خوابم برد. از بس که خسته بودم هیچی نفهمیدم و رفتم توی یه عالمه دیگه.
نمی دونم چقدر گذشته بود، ولی ... اینا رو بعدها فهمیدم که الان وقتی بهشون فکر می کنم، می خوام سرمو بکوبونم به همین تاج تخت، تا از حس درد و سوزش جون بدم و بمیرم. یعنی بی غیرتی یه پدر تا این حد؟ چرا؟ چون معتاده؟ مگه معتاد آدم نیست؟ مگه انسانیت نداره؟ یعنی تا این حد که خودشو بزنه به بی خیالی و بذاره هر خاک بر سری هر بلایی که خواست به سر دخترش بیاره؟
بعدها توسط همسایه ی دیوار به دیوارمون که آدم فضولی بود و همش سرش توی کار این و اون بود؛ فهمیدم که صدای خندشونو می شنوه و فکر می کنه مهمون داریم و داریم می گیم و می خندیم و من اینا رو خودم فهمیدم، چون قبلا هم سابقه داشته؛ البته به جز یه موردش که ...
وقتی بابا با مهمونش که همون شایان بوده میاد خونه؛ تا اونجایی که می تونه ازش پذیرایی می کنه. اونم وقتی خوب بابام رو نَشه می کنه و خودش هم تا خرخره مست می کنه؛ دیگه هر کی سی خودش یه طرف میفته. بابام آواز می خوند و می خندید. اون یارو مست لااوبالی هم لابد حض می کرده؛ تا اینکه شایان که حواسش یه کم جمع بوده، میاد سر وقتم.
من از همه جا بی خبرم توی عالم خواب بودم که حس کردم یکی داره صورتمو نوازش می کنه. اولین چیزی که با چشمای بسته حس کردم، بوی تند ادکلنش بود که با بوی الکل و سیگار قاطی شده بود و مشاممو سوزوند. با هر نفسی که می کشیدم، هوشیارتر می شدم؛ تا جایی که چشم باز کردم و دیدم بالای سرم تمرگیده و داره نوازشم می کنه. با دیدنش ترسیدم و خواستم جیغ و داد راه بندازم که نذاشت. آشغال دهنمو سفت چسبید.
یه چیزایی زمزمه می کرد که این قدر گیج و منگ بودم نمی فهمیدم داره چی می گه؛ فقط تا مرز سکته پیش رفته بودم. فهمیده بودم چی می خواد. از نگاه خواسته آلود و گرمای دستش و نگاه خیرش به من، شصتم خبردار شده بود که اگه زود نجنبم و بخوام پخمه بازی در بیارم, تهش می شم یه بی آبرو که دامنش توسط این کثافت لکه دار شده. این یعنی اوج بدبختیام!
از بوی الکلی که می داد فهمیده بودم مسته. وقتی که دیگه چیزی نمونده بود همه چی تموم بشه، دیدم داره رفته رفته خمار می شه. چون شبا تنها بودم؛ همیشه زیر تشکم یه شی تیز مخفی می کردم که الان به دردم می خورد. وقتی توی حال خودش بود و هیکل بی قوارشو انداخته بود روم؛ دست بردم زیر تشکم و شیشه ی ادکلنم که کتابی و تخت بود و گوشش هم کمی تیز بود رو آوردم بیرون. سمت چپم چاقو بود که دستم به اون طرف نمی رسید. شیشه رو بردم بالا و محکم کوبیدم توی سرش.
از درد ناله کرد و حس کردم جسمش روم سنگین تر شد. همون طور که نفس نفس می زدم، پرتش کردم کنار؛ ولی از بس سنگین بود سخت تونستم این کارو بکنم.
مست که بود، حالا از درد هم به خودش می پیچید. شالمو از کنار تشک برداشتم و انداختم روی سرم. هول شده بودم و نمی دونستم باید چکار کنم. توی اون موقعیت تنها فکری که به سرم زد این بود که برم خونه ی همسایه و از همون جا زنگ بزنم به فرهاد.
این مدت که توی خونه افسرده بودم و جایی نمی رفتم، بارها به خونمون زنگ زده بود و منم جواب نمی دادم. حوصله ی هیچ کس رو نداشتم، حتی فرهاد!
چند بارم اومده بود جلوی خونه، ولی فقط یه بار در رو به روش باز کردم و بهش گفتم می خوام یه مدت تنها باشم. از اینکه شبا توی خونه تنهام و کسی پیشم نیست هم بهش چیزی نگفتم. خودم کم بدبختی داشتم، دیگه چرا اونو ناراحت می کردم؟
رفتم خونه ی همسایمون که یه پیرزن عصایی بود و با پسر و عروسش زندگی می کرد. از همون جا زنگ زدم به فرهاد. حالا بماند که اون پیرزن چقدر سین جیمم کرد.
فرهاد که اومد، از در زدم بیرون و با دیدنش حس کردم هنوز کسی رو دارم که پشتم باشه. با ترس یه نگاه به در خونمون انداختم و با چشمای به اشک نشستم سوار ماشینش شدم. فهمید قضیه از چه قراره و وقتی با ترس و لرز یه چیزایی براش گفتم، خودش تا تهش رو خوند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#42
Posted: 16 Apr 2014 13:12
یه مدت خونه ی اون بودم و مثل یه برادر هوامو داشت. دوست داشتم بدونم بابام و نیما الان کجان؟ فهمیدن من خونه نیستم یا نه؟
دست به دامن فرهاد شدم و اونم رفت جلوی خونمون که آمارش رو در بیاره.تا وقتی که برگشت دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. وقتی اومد چهرش درهم بود و با صدایی لرزون بهم گفت که بابام در اثر مصرف بیش از حد مواد، همون شب تموم کرده و جالبیش اینجا بود که توی خونه تنها بوده و کسی هم شایان رو ندیده.
بازم به عزا نشستم و این بار واسه ی بابام. بماند که چقدر اذیت شدم و چه شب ها که کابوس می دیدم و فرهاد دلداریم می داد.
اونم کسی رو نداشت. ولی یه جوون فهمیده و با شعور بود. همه چیز داشت. رفاه و آرامش، چهره ی جذاب و خصوصیات اخلاقی خوب و ایده آل. ولی با این حال تنها بود و خودش می گفت «به این تنهایی اُنس گرفته.»
می گفت: تو که اینجا باشی تنهایی جرات نمی کنه قدم جلو بذاره و خلوتمو پر کنه.
بهش می گفتم: با این حرفت یعنی من برم که به اُنس و دلبستگیت برسی؟
می خندید و نگاهم می کرد می گفت: نه دختر خوب، این چه حرفیه که می زنی؟ من این جوری خوشحال ترم. تا الان تنهایی رو توی خلوتم راه می دادم، از الان به بعد نه.
می گفتم: واسه اینکه من ناراحت نشم که اینو نمی گی؟
با خنده می گفت: نه مطمئن باش. تو هم بری باز یه کاری می کنم که تنها نباشم.
و من هم همراه خودش می خندیدم.
فرهاد که کنارم بود لبخند به لبم می اومد. یه دنیا ازش ممنونم که منو به خودم برگردوند. با گذشت زمان و با کمک اون تونستم بشم همون دلارامی که فرهاد دلی خانمی صداش می زد و می گفت: بخند تا دنیا هم به روت بخنده. گریه کنی هوای دل این دنیا هم می گیره و بارونی می شه؛ اون وقت یه دنیا رو سیل می بره. اینو می خوای دلی خانمی؟
و من با خنده می گفتم: نه.
از برادرم نیما خبر نداشتم. چند جا رو با فرهاد دنبالش گشتم، ولی انگار آب شده بود رفته بود توی زمین. به پلیس خبر دادم؛ در مورد شایان هم گفتم، ولی نتیجه ای نداشت. هر بار به در بسته می خوردم. تا اینکه گفتن یه سری جوون الکلی، شبونه توی جاده ی شمال تصادف می کنن و می رن ته دره و وقتی به پزشکی قانونی مراجعه کردیم، من یکی از دوستاش رو طبق مشخصاتی که بهم داده بودن شناختم. ظاهرا اون راننده بوده، و بعد هم مشخصات برادرم نیما رو شناسایی کردم. همشون مرده بودن که برادر منم جزوشون بود.
همون موقع دیگه طاقت نیاوردم و به خاطر این همه فشار که روم بود از حال رفتم؛ که در آخرین لحظه خودمو توی بغل فرهاد دیدم و این هم سومین اتفاق شوم توی زندگی من بود.
چقدر بدبخت بودم. همه ی اینا رو از چشم پدرم می دیدم. با اینکه مرده بود، ولی اون بود که باعث این همه بدبختی شد. اون بود که نتونست مسئولیت پذیر باشه و خانوادش رو به طرف فلاکت و بیچارگی سوق داد. پدر ... کسی که الان چیزی جز آه، حسرت، اشک و دل شکستگی برام به جای نذاشته.
پدرم مقصر بود. اون مقصر این همه بلاییه که به سرمون اومد. چه مادرم که از غصه ی کارای بابام دق کرد و مرد؛ چه از برادرم که به خاطر بی توجهی های پدرم و نبودن آرامش و گرما توی خانواده، به اون روز افتاد. و اون هم از خودش که به بدترین شکل ممکن زندگیش رو نابود کرد. و این هم از من که آواره شده بودم و بی خانمان. بازم هزار بار خدا رو شکر می کردم که فرهاد بود و می تونستم بگم هنوزم بی کس نشدم.
فرهاد اصرار داشت خونش بمونم؛ ولی مگه می شد؟ نگاه همسایه ها، مردم توی کوچه و بازار. هر کی فرهاد رو می شناخت منو هم شناخته بود.
یه دختر که توی خونه ی یه پسر جوون و مجرد داره زندگی می کنه، اصلا صورت خوشی نداشت. با اینکه فرهاد سعی داشت این افکار رو از توی ذهنم دور کنه و بگه بی خیال باشم، ولی نمی تونستم. برای همین رفتم دنبال کار؛ ولی کار کجا بود؟ منی که دیپلمم رو به زور گرفتم. این قدر معلما به خاطر مرگ مادر و پدرم بهم ارفاق کرده بودن که تونستم مدرک دیپلمم رو بگیرم. خداییش اینم معجزه بود؛ وگرنه هیچ جوری نمی شد. چون درسم خوب بود نمی خواستن تلاشم بی نتیجه بمونه؛ واسه ی همین کمکم می کردن.
برای کار یه اطلاعیه نظرم رو جلب کرد. به یه پرستار برای مراقبت از یه پیرمرد شصت ساله نیاز داشتن و اون پیرمرد همین بهمن منصوری بود. فرهاد مخالف بود، ولی این زندگی من بود و خودم باید از نو می ساختمش؛ اون هم با تلاش و زحمت خودم.
خلاصه تونستم اونجا مشغول بشم و خوبیش به این بود که اون پیرمرد تنها زندگی می کرد و بچه هاش ازش دور بودن.
به خاطره اینکه توی شغلم بمونم، رفتم چند دوره آموزش نکات کلیدی توی زمینه ی پرستاری رو دیدم. مثل تزریقات و گرفتن فشار خون و یادگیری و آموزش کمک های اولیه و ... و شدم اینی که الان هستم. حالا اینجا گرفتار یه مشت آدم از خدا بی خبر شدم، که یکیشون همون مرتیکه ی رذل شایانه!
خیلی دوست داشتم با دستای خودم خفش کنم. همونی که باعث و بانی از بین رفتن خانوادم شد. پدرم در حقمون نامردی کرد، ولی این مرد مُسببش بود.
خنکایی که به صورتم خورد، باعث شد به گونم دست بکشم. داشتم گریه می کردم! مثل همیشه که یاد گذشته ها میفتادم و یه گوشه چمباتمه می زدم و اشک می ریختم.
فکر می کردم به کجای این دنیا بر می خورد که منم خوشبخت باشم؟ چی می شد الان پدر و مادر و برادرم در کنارم بودن و شاد و خوشحال زندگیمون رو می کردیم؟ خدایا چرا نباید بعد از تحمل کلی مشکلات، برای یه لحظه دنیا به کامِمون باشه و با تلخی و سردیش بهمون نفهمونه که یه همچین روزگاری هم هست؟ چرا همیشه نباید انتظار خوشبختی رو داشته باشیم؟ چون دقیقا بعدش می فهمیم که برعکسش به سرمون اومده!
فهمیده بودم که فاصله ی بین خوشبختی و بدبختی به نازکی یه تار موست؛ و چه آسون این تار مو پاره شد و من به قعر چاه کشیده شدم؛ ولی هنوزم برای نجات خودم دارم تلاش می کنم.
توی حال و هوای خودم بودم که صدای چرخیدن کلید توی قفل در رو شنیدم. هول شدم؛ بازوهامو بغل گرفتم و سرمو چرخوندم سمت در. سعی کردم آروم باشم، ولی نبودم. دروغ چرا، اصلا آروم نبودم. همه ی اینا هم از روی تظاهر بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#43
Posted: 16 Apr 2014 13:13
در روی پاشنه چرخید؛ با دیدنش شوکه شدم. جلوی چشمای پر از وحشتم با لبخند کریه ای اومد تو و درو بست. خودمو جمع کردم و با نفرتی آمیخته به ترس نگاهش کردم. خندید، ولی بیشتر شبیه پوزخند بود.
- سلام خانم خانما، مشتاق دیدار!
و همراه با قهقهه، بلند گفت: اینو توی چشات می خونم، پس نگو نه!
انگار زبونم چسبیده بود به سقم، ولی نباید نشون بدم که ازش ترسیدم. به اندازه ی کافی ازش نفرت داشتم. خدایا چرا الان نمی تونم کاری کنم؟ چرا بهم نیرویی نمی دی که از روی زمین نیست و نابودش کنم؟
این قدر توی دلم گله کردم و این حرفا رو به خودم زدم که نتونستم خودمو کنترل کنم و بلند سرش داد زدم: خفه شو پست فطرت! تو یه رذلی! یه انگل! یه آدمی که ... نه اصلا آدم هم نیستی. تو یه حیوونی، حیـــوون!
هم داد می زدم و هم از زور ترس به نفس نفس افتاده بودم. دیگه نمی خندید. فکش منقبض شده بود و لباشو با عصبانیت به روی هم فشار می داد. جلوی دیدم تار شده بود. اه این اشکای لعنتی از کدوم گوری پیداشون شد؟
نه، نمی خوام گریه کنم. نمی خوام ضعیف باشم. برای رسیدن به اینی که هستم، تلاش کردم. نباید بذارم این مرتیکه ی رذل، همه ی اون چیزی که برام مونده رو هم ازم بگیره.
با دادی که سرم زد، ناخوداگاه چشمامو بستم و دستامو مشت کردم.
- خفه شو دختره ی هیچی ندار! نـــه، می بینم که توی این مدت خوب روی اون زبون درازت کار کردی. اون وقتا که می اومدم خونتون مثل یه موش ترسو می رفتی و یه گوشه قایم می شدی. چیه، حالا دم در آوردی؟
قطره اشکی که از گوشه ی چشم راستم چکید؛ باعث شد چشمامو روی هم فشار بدم، بعد هم بازشون کنم. هیچی نمی گفتم، فقط نگاه پر از نفرتمو دوخته بودم توی چشمای حریصش، که از صورت تا نوک انگشتای پامو از نظر می گذروند.
صدام گرفته بود، ولی داد زدم: موش ترسو! تو یه کثافتی که بابامو با اون وضع ولش کردی و زدی به چاک، که چی؟ گیر نیفتی کثافت؟ تویی که همه ی ما رو به روز سیاه نشوندی!
با خشونت به طرفم حمله کرد. ناخواسته جیغ کشیدم و رفتم عقب. به حالت نیمخیز نشست روی تخت و با چشمای سرخ نگاهم کرد.
- پدر بی بوتت خودش خواست به اون روز بیفته. بهش هشدار داده بودم که زیاده روی کنه دخلش اومده؛ ولی توی حالت خماری هر چقدر که خواست کشید و تهش هم نشه شد و افتاد یه گوشه.
- تو موادیش کردی؛ تو معتادش کردی عوضی!
- خفه شو نکبت! حرف مفت نزن. اون از قبل معتاد بود؛ بعدشم اومد پیش من و مشغول شد.
- چرا گذاشتی تا اونجا کشیده بشه؟ چرا بدبختمون کردی؟
فریاد زد: چون عاشق مادرت بودم!
دهنم کیپ تا کیپ بسته شد. از بهت که اومدم بیرون، توی صورتش تف انداختم و با گریه داد زدم: خفه شو! تو غلط زیادی کردی؛ مگه ...
سیلی محکمی که خوابوند توی صورتم، باعث شد خفه خون بگیرم.
- ببند دهنتو! وقتی خاطرخواهش شدم که بابای بی غیرتت توی زندگیش بود. پدرت اون وسط یه مزاحم بود؛ خواستم توی خونتون نفوذ کنم که تونستم. پاتوقم شد خونتون و فقط به خاطر مادرت می اومدم.
دهنمو باز کردم تا سرش داد بزنم و بگم خفه شو پست فطرت؛ ولی با سیلی دومش گوشه ی لبم پاره شد و خودم خفه شدم.
- لال شو بهت می گم. شنیدی؟ لال شو! مگه نمی خوای بدونی؟ پس خوب گوش بگیر ببین چی می گم. فکرشو نمی کردم مادرت بمیره. می دونی مرگ مادرت همچین زیاد هم طبیعی نبود؟
با تعجب نگاهش کردم. دستم روی دهنم بود و نگاهم پر از اشک.
خندید؛ بلند و نفرت انگیز!
- آره عزیزم. شب قبلش خونتون بودم؛ تو هم مثل همیشه چپیده بودی توی اتاقت. بابات اون شب حسابی مست بود؛ منم بودم، ولی نه اون قدر که نفهمم اطرافم چه خبره. مادرت توی اتاق نمی اومد. دلم می خواست ببینمش، ولی هر دفعه بابات می رفت وسایل عشق و حالمون رو می آورد. وقتی دیدم توی حال و هوای خودشه، زدم از اتاق بیرون. توی آشپزخونه گیرش آوردم. چون آشپزخونتون اُپن نبود، در رو بستم؛ ولی کلید روش نبود تا قفلش کنم. توی عالم مستی سرم داغ کرده بود و فقط اونو می خواستم. وقتی تو بغلم گرفتمش شوکه شد.
دستامو گذاشتم روی گوشام تا نشنوم. خدایا مادرم، مادر نازنینم. خدا!
ولی صدای نحسش رو می شنیدم. دستامو محکم تر روی گوشام فشار دادم؛ ولی اون نامرد دستامو توی مشتش گرفت و از هم جدا کرد. می خواست بشنوم تا زجر بکشم.
- چیه، دیگه نمی خوای بشنوی؟ ولی باید بشنوی؛ حالا که رسیدم به جاهای خوبش می خوای کَر شی؟
دستامو محکم نگه داشت. گریه می کردم و سرمو تکون می دادم. با بغض می گفتم که چیزی نگه، ولی اون عوضی تر از این حرفا بود.
- خیلی خواستنی بود. خوشگل و دلنشین. چشمم بدجور دنبالش بود و حالا توی بغلم اسیر بود!
داد زد: من مادرتو بوسیدم. زار می زد و به سر و صورتم چنگ مینداخت؛ ولی زورش نمی رسید کاری کنه. خوابوندمش کف آشپزخونه و ...
- خفه شــو عوضی. لال شو! نگـــو، دیگه نگـــو.
هر کار می کردم دستام رو از توی دستاش آزاد کنم نمی شد. حس می کردم دنیا داره جلوی چشمام تار می شه؛ ولی چرا نمی میرم؟ چرا خدا؟ نمی خوام حرفاشو بشنوم. نمی خوام بشنوم. خدا نمی خوام.
هق هقم یک دقیقه بند نمی اومد.
خنده ی عصبی کرد و ادامه داد:دیگه هیچی حالیم نبود. نمی تونستم ازش بگذرم. واقعا زیبا بود، ولی درست وقتی که فکر می کردم همه چی داره تموم می شه اون احمق گوشه ی رومیزی رو گرفت تو دستش و منم حالیم نبود داره چه غلطی می کنه؛ وقتی کشید هر چی که روش بود افتاد روی زمین و صدای شکستن گلدون و ظرفایی که روی میز بود؛ باعث شد با ترس خاصی به اطراف آشپزخونه نگاه کنم.
ترسیدم کسی سر و صداها رو بشنوه و بیاد که ببینه چه خبره؛ سریع از روش بلند شدم، ولی قبلش یه سیلی محکم خوابوندم توی صورتش. لعنتی! اگه چند دقیقه دیرتر این کار رو می کرد، من به خواستم رسیده بودم.
دستام رو ول کرده بود. سرمو توی بالش فرو کرده بودم و بلند گریه می کردم. خدایا پس مادرم به خاطر کار این مرد و بی غیرتی بابام دق کرده بود؟ خدایا من تا حالا چی فکر می کردم و الان از زبون این نامرد چیا دارم می شنوم. کاش کَر بودم و نمی شنیدم. کاش این مرتیکه لال می شد و بهم چیزی نمی گفت. ای کاش باورهامو خراب نمی کرد. می ذاشت با همون خیالات پوچم سر کنم. خدایا!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#44
Posted: 16 Apr 2014 13:13
- تو از خیلی چیزا بی خبری خانم کوچولو. پدرت هیچ وقت نفهمید من به مادرت نظر داشتم، واسه ی همین هر کاری می خواستم انجام می دادم و به جهالتش می خندیدم. ولی خب وقتی مادرت مرد، مدتی ساکت بودم. یه جورایی بهش علاقه داشتم. از روی نیاز بود، ولی بازم می خواستمش. می خواستم برادرت رو هم بکشم سمت خودم؛ ولی نشد. اونم مثل تو از من خوشش نمی اومد. یه بار بدجوری توی روم ایستاد؛ که خب بچه ها از خجالتش در اومدن.
این قدری اون روز جلوی آشناها و پولدارای سرشناس خوارم کرده بود، که برای کشتنش انگیزه پیدا کنم. اون چند تا جوون خام و بی تجربه پیش من الکل خوردن و مست کردن. نمی دونستن زیر سر منه؛ فکر می کردن مهمونی که رفتن یه پارتی معمولیه، ولی هر کی به شایان زخم بزنه، زخم نمی بینه، بلکه نابود می شه! خودم برادرتو نابود کردم. وقتی خوب خودشونو توی الکل خفه کردن، زدن به جاده و ...
قهقهه زد. صدای خنده هاش عصبیم می کرد. شونم از زور گریه می لرزید و این قدر صورتمو توی بالش فشار داده بودم که حس می کردم هم صورتم و هم دستام که بالش رو فشار می داد، بی حس شدن.
به بازوم دست کشید که تنم لرزید. با ترس و صورت غرق در اشک نگاهش کردم.
- اون شب خیلی تقلا می کردی. وقتی مادرت مرد چشمم چرخید سمت تو. می دونستم این بار می زنم به هدف و تو رو می تونم به دست بیارم. تو که جوون تر و شاداب تر بودی. ولی فکر نمی کردم اون قدر تیز باشی و بخوای فرار کنی. ضربت زیاد کاری نبود؛ ولی همون جا قسم خوردم که اگه پیدات کردم، حتی شده توی یه لحظه خلاصت کنم.
چشماش مثل چشمای یه گرگ وحشی و گرسنه برق می زد. آب دهنم رو با وحشت قورت دادم و چشمای از حدقه بیرون زدم رو دوختم توی چشمای پر شرارتش. نه! نــه! نــــه!
***
آرشام
- نمی دونی امشب چقدر خوشحالم آرشام.
- چطور؟
- تو اینجایی کنارم و این همه نزدیک به من. اصلا باورم نمی شد که بیای. آخه اون روز انگار یه جورایی تردید داشتی.
- ولی اومدم.
- آره، همینم خوشحالم می کنه.
نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و به اطراف دوختم. هماهنگ با آهنگ لایتی که پخش می شد می رقصیدیم.
- مثل اینکه بابام داره به من اشاره می کنه.
رد نگاهش رو دنبال کردم. پدرش در حالی که لیوان نوشیدنیش رو توی دست داشت، با لبخند برامون سر تکون داد و به شیدا اشاره کرد.
- من برم پیشش، زود بر می گردم عزیزم.
چیزی نگفتم. به طرفش رفت؛ نگاهم مستقیم به اون ها بود. پدرش جلو افتاد و به طرف ساختمون اصلی حرکت کرد. مهمونی توی محیط باز برگزار شده بود و هر کدوم از مهمان ها، زوج زوج وسط پیست می رقصیدند. از قسمت مخصوص سرو نوشیدنی یه لیوان پایه بلند نوشیدنی برداشتم. رفتم توی ساختمون؛ جوری که دیده نشم، نگاهی سریع و با دقت به اطراف سالن انداختم. چند نفر اونجا ایستاده بودند. دنبال اون دو می گشتم که بالاخره پیداشون کردم. کنار یه مجسمه، گوشه ای از سالن ایستاده بودند. مجسمه ای که نمادی از یک مرد رومی بود.
اتاقی باریک از پشت سالن مشرف به اون طرف می شد و توسط یک در باریک خیلی راحت می شد بدون اینکه جلب توجه کنم، وارد سالن بشم. از همون راه رفتم و پشت همون مجسمه ایستادم. نگاهم به رو به رو بود، ولی تمام حواسم به پشت اون مجسمه.
- کارت به کجا رسید؟
- یعنی چی بابا؟ من که ...
- بسه، کم شعار بده. تو سالی ده بار عاشق می شی و بیست بارم فارغ. بگو چکار کردی؟
- چرا این حرفو می زنی بابا؟ من این بار واقعا عاشقش شدم.
- خیلی خب! تونستی رامش کنی؟
- می تونم، فقط باید یه کم دیگه صبر کنیم.
- باشه صبر می کنم؛ ولی باید بتونی آرشام رو بکشونی سمت خودت. چه می دونم ... یه جوری خامش کن!
- نه بابا، من کاری می کنم که واقعا عاشقم بشه؛ چون خودمم بهش علاقه دارم.
- من کاری به علاقه ی تو ندارم دختر؛ فقط آرشام واسم مهمه.
- فکر کردی برای من مهم نیست؟ آرشام بدون ثروتش هیچه.
- هه چیه جا زدی؟ تو که تا الان دم از عشقش می زدی؟
- هنوزم می گم دوستش دارم بابا؛ ولی اول خودش، بعد ثروتش.
- پس دست بجنبون دختر. آرشام زرنگ تر از این حرفاست.
- هنوز منو نشناختی بابا.
- شناختمت که فرستادمت جلو دخترم.
- پس وایستا و تماشا کن.
این قدر که لیوان کریستال رو تو دستم فشار داده بودم، امکان می دادم هر آن بشکنه. از همون راه برگشتم. در حالی که با خشم دندونام رو روی هم فشار می دادم، لیوان رو تو دستم خرد کردم. دستم آغشته به نوشیدنی شد و خرده های شیشه هر کدوم یک طرف افتاد. به قدری عصبانی بودم که سوزش دستم رو حس نکردم؛ چیز مهمی هم نبود.
با قدم هایی بلند از ساختمون بیرون امدم و از توی جیب کتم یک کاغذ و خودکار بیرون آوردم. نوشتم: «من باید برم. شب خوب و به یاد ماندنی بود. تا بعد.»
کاغذ رو تا زدم و دادم دست یکی از خدمتکارا و گفتم به دستش برسونه. دیگه نفهمیدم خودمو چطور رسوندم به ماشینم و از اون ویلای لعنتی زدم بیرون.
چند بار روی فرمون کوبیدم و فریاد زدم: همتون یه مشت کثافتین! می خواستی به من رو دست بزنی آره؟ توی کثافت چه می دونی که من خدای این کارام؟
فقط ای کاش حس انتقام در من اون قدر قوی نبود؛ اون وقت راحت می تونستم خودش و پدر بی وجودش رو به آتیش بکشم. ولی دیر یا زود این کار رو می کنم. حالیتون می کنم با کی طرفین. من آرشامم! آرشــــام! حالیتون می کنم، به وقتش!
جلوی ویلا محکم زدم روی ترمز، که صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین به روی آسفالت، سکوت کوچه رو شکست.
رفتم تو و به سرایدار گفتم: ماشین رو ببر توی پارکینگ.
- چشم آقا.
وارد سالن که شدم راهمو کشیدم سمت پله ها. می خواستم برم توی اتاقم که صدای جیغ و فریاد شنیدم. با تعجب ایستادم و نگاهم به همون سمت کشیده شد. صدا از اتاق اون دختره؛ پس چرا هیچ نگهبانی جلوی در نیست؟!
بدون معطلی به طرف اتاق دویدم. دستگیره رو با یک حرکت کشیدم. در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار. توی درگاه ایستادم و با چشمانی مملو از تعجب، به صحنه ای که پیش روم بود خیره شدم. شایان افتاده بود به جون اون دختر و اونم با ترس جیغ می کشید و تقلا می کرد.
نفس نفس می زدم. هیچ کس حق نداشت بدون اجازه ی من به اینجا بیاد. حتی شایان! پس چطور جرات کرده بود؟
فریاد زدم: تــو اینجـــا چکـــار می کنـی؟
شایان از حرکت ایستاد. آروم از روی دختر بلند شد. پشتش به من بود. دستی به لباسش کشید. نگاهم به اون دختر افتاد که توی خودش مچاله شده بود و می لرزید.
رو به شایان که هنوز پشت به من بود، با صدایی بلندتر از قبل فریاد کشیدم: با تــو بودم! اینجــا توی ویلای من چکــار می کنی؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#45
Posted: 16 Apr 2014 13:13
برگشت، نیم نگاهی به من انداخت و باز به اون دختر خیره شد. سرش و به آرومی تکون داد و به طرفم اومد. کمی از درگاه فاصله گرفتم؛ نگاهی کوتاه بهم انداخت و نفسش رو محکم بیرون داد. کاملا رو به روم ایستاده بود. به اون دختر نگاه کردم. صورتش رو توی بالش فرو برده بود و گریه می کرد.
با اخم رو به پله ها داد زدم: گندم!
چند لحظه طول کشید تا از پله ها بالا آمد. مطیعانه رو به روم ایستاد و سرش رو زیر انداخت.
- بله آقا؟
با حرکت آروم سرم بهش اشاره کردم و گفتم: برو پیشش.
- چشم آقا.
رفت تو و من در رو بستم.
شایان نفس زنان فریاد زد: دیوونه شدی آرشام؟ اون توی گروه منصوریه؛ این یعنی دشمن! چرا به خدمتکارت ...
- بسه شایان! تو هنوز جواب سوالم رو ندادی.
کاملا جدی بودم و نگاهم این رو به وضوح نشون می داد. از منقبض شدن فکش متوجه ی اوج عصبانیتش شده بودم؛ ولی برام مهم نبود. برامم فرقی نمی کرد که الان کی جلوم ایستاده.
- انگار یادت رفته من کیم.
خونسرد جوابش رو دادم: نه خوب یادمه کی هستی؛ ولی ظاهرا تو فراموش کردی اینجا کجاست و متعلق به کیه!
- چی داری می گی آرشام؟ من رییس تو هستم! تو حق نداری با من این طوری حرف بزنی.
با صدای بلند رو بهش کردم و محکم و قاطع گفتم: برای هزارمین بار می گم شایان؛ تو رییس من نیستی! همون اولم بهت گفته بودم؛ ولی ظاهرا تو نمی خوای اینو قبول کنی. تو فقط منو توی این حرفه آموزش دادی، همین و بس!
- ولی من بودم که به اینجا رسوندمت.
و بلندتر فریاد زد: مـــن!
- خودم خواستم که به اینجا رسیدم. اون انگیزه ای که ثانیه به ثانیه در من رشد می کرد باعث شد بشم اینی که هستم.
- حالا که چی؟ می خوای چکار کنی؟
پوزخند زد و ادامه داد: نکنه می خوای آزادش کنی و بگی هری به سلامت؟
کلافم کرده بود. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: فقط بهم بگو تو برای چی با وجود اینکه می دونستی من امشب ویلا نیستم اومدی اینجا؟
- اون دختر طرف حساب منم هست. امشب هم شب تسویه حسابه!
فریاد زدم: در نبود من؟ با وجود اینکه می دونستی هیچ کس بدون اجازه ی من حق نداره پا به حریمم بذاره؟
با عصبانیت داد زد: من هر کس نیستم پسر! فراموش کردی؟
- می دونی که برام فرقی نمی کنه. منم برای خودم یه سری قوانین دارم. باید بهش توجه بشه، بایــد!
- یادت نره کی بودی و الان کی هستی. این من بودم که گفتم اون دختر و بیاری اینجا.
- من آرشام تهرانی بودم و الانم همون آرشام تهرانی هستم. هیچ چیز در من تغییر نکرده جز همونی که می خواستم تغییر کنه. پیشنهاد اولیه ی این نقشه از من بود که دختر خونده ی منصوری رو بگیریم و بفهمیم کدوم گوری مخفی شده. و زمانی که با تو در میون گذاشتم ازش استقبال کردی.
- آره استقبال کردم چون همینو می خواستم. چون من با اون دختر علاوه بر اینکه دختر خونده ی منصوریه؛ جور دیگه ای هم باید تسویه حساب می کردم. باید به دستش می آوردم. ولی تو امشب همه ی نقشه هام رو نقش بر آب کردی.
- اون دختر تا زمانی که تو ویلای منه تحت کنترل منم می مونه. همون اول با هم قرار گذاشتیم که دختره اینجا باشه؛ چون توی ویلای تو رفت و آمد بیشتر از اینجاست. ولی اینجا تا وقتی که من نخوام، کسی نمی تونه واردش بشه!
جمله ی آخرم رو بلندتر به زبون آوردم. نگاهم جدی بود و لحنم قاطع.
آروم وشمرده گفتم: اگه باهاش خرده حساب داری که می خوای تسویه ش کنی، جاش اینجا نیست. اینجا تحت کنترل منه و این من هستم که دستور می دم چه کسی چه کاری رو انجام بده. امیدوار بودم لااقل تو اینو بدونی؛ ولی الان ...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: دارم برعکسش رو می بینم.
چند لحظه سکوت کرد. نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و نفسش رو بیرون داد. سرش و به آرومی تکون داد و توی چشمام نگاه کرد.
- باشه. چون از قبل یه قول و قراری با هم گذاشتیم می گم که سرش ایستادم؛ ولی باید! ... دارم تاکید می کنم آرشام، بایــد! همین جا بهم قول بدی که وقتی کارت باهاش تموم شد و ازش اعتراف گرفتی، بدیش دست من.
توی سکوت نگاهش کردم. چشمام رو باریک کردم و توی چشماش به دنبال دلیل این خواستش می گشتم، ولی اون زیرک تر از این حرفا بود. ظاهرش همیشه جوری بود که به راحتی شخص مقابل رو فریب می داد؛ ولی برای من نمی تونست نقش بازی کنه.
- خرده حسابت باهاش چیه؟
- نه دیگه نشد. تو فقط به من قول بده، همین! کاری به اونش نداشته باش.
مشکوکانه نگاهش کردم و پرسیدم: چرا؟
- چون کاملا شخصیه.
- ولی توی این نقشه هیچ چیز شخصی وجود نداره.
- این جزو نقشه نیست.
یک تای ابروم رو بالا دادم و پوزخند زدم.
- جالبه.
کلافه سرش رو تکون داد و گفت: آرشــام قول می دی بعد از اینکه ازش اعتراف گرفتی اونو به من تحویل بدی؟
بدون تردید جوابش رو دادم: نــه.
چشماش از تعجب بازتر شد و پرسشگرانه تکرار کرد: نــــه؟ یعنی چی که نه؟
در حالی که از پله ها پایین می رفتم جواب دادم: تا دلیلش رو ندونم هیچ قولی نمی دم.
کنارم قدم برداشت.
- بعد از اعترافی که ازش می گیری دیگه به چه دردت می خوره؟ آهان نکنه ...
توی پاگرد ایستادم و تیز نگاهش کردم.
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت: چرا زودتر نگفتی پسر؟ گفتم آرشام جایی نمی خوابه که آب زیرش بره، پس بگو به فکر خودتی.
صدای خندش عصبیم می کرد. با صدای فریادم صدای قهقهه اش قطع شد.
- هر چیزی که توی سرم باشه، مثل خرده حساب تو کاملا شخصیه. هیچ احدی حق نداره حتی اونو به زبون بیاره!
راه افتادم و وارد سالن شدم. سر جای همیشگیم نشستم و دست راستم رو روی دسته ی مبل تکیه گاه کردم و سر انگشتام رو روی پیشونیم گذاشتم.
سرمو بلند نکردم، ولی صداش رو شنیدم.
- من اون دختر رو می خوام، به هر قیمتی که شده.
بی حوصله جوابش رو دادم: برای بعد. بعد تصمیم می گیرم. از اینکه بی خود و بی جهت بخوام قول بدم هیچ خوشم نمیاد.
صدای نفس های بلندش رو می شنیدم، این یعنی بیش از حد عصبانیه.
- خیلی خب، از همون اول نباید می ذاشتم که بیاریش اینجا، ولی هنوزم دیر نشده.
این بار سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.
- بالاخره اونو از اینجا می برم، دیر یا زود. زمانش برام مهم نیست، ولی مطمئن باش بالاخره این کار رو می کنم.
جوابم به اون تنها سکوتم بود. نگاهی بی تفاوت بهش انداختم.
با لبخندی خاص نگاهم کرد و گفت: شاید به قول خودت رییست نباشم، ولی ما یه جورایی با هم همکاریم؛ منتهی من بی هدف و تو با هدف و انگیزه. هر جا لازمت داشته باشم به خاطر دِینی که بهم داری اون کار رو انجام می دی و در عوض منم همین کار رو برای تو می کنم؛ این جوری بی حساب می شیم. تا وقتی که ازش اعتراف بگیری کاری باهاش ندارم؛ چون توی نقشه و قول و قرارمون همین بود؛ ولی وقتی کارت باهاش تموم بشه، اون موقع دیگه باید بشی همون آرشامی که به دستور من هر کاری می کنه.
دیگه لبخند نمی زد، کاملا جدی بود.
- آرشام فراموش نکن که الان توی چه جایگاهی هستی. تو هم یکی هستی عین خودم. توی حرفه ی ما مرام و معرفت و دلسوزی جایی نداره، پس حواست رو خوب جمع کن که می خوام تا آخرش همینی که هستی باقی بمونی. می فهمی که چی می گم؟
دوباره سرم رو به دستم تکیه دادم و باز هم سکوت کردم. صداش بلند بود و رسا؛ مثل وقتایی که حس پیروزی بهش دست می داد.
- به حرفام فکر کن، مطمئن باش ضرر نمی کنی. شب خوش.
و صدای قدم هاش به روی سرامیک ها باعث شد چشمام رو به آرومی ببندم و زیر لب زمزمه کنم: لعنت به همتون!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#46
Posted: 16 Apr 2014 13:14
*******************
دلارام
چند بار پشت سر هم سرمو کوبوندم روی بالش. لعنتی! عوضی! پست! شایان توئه کثــــافت خود شیطانی، خود شیطــــان! خدایا این چه عذابیه که من بیچاره رو گرفتارش کردی؟
دستی نشست روی شونم که با ترس سرمو بلند کردم و رفتم عقب. با دیدن زن جوونی که کنارم نشسته بود، آب دهنم رو قورت دادم و با تعجب زل زدم بهش.
با پشت دست اشکامو پاک کردم و گفتم: چی می خوای؟!
صدام گرفته بود. از بس جیغ و داد کرده بودم گلوم می سوخت. اون زن که بهش می خورد سی و خرده ای سالش باشه، با نگاهی سرد گفت: دستور آقاست.
خواست دستمو بگیره که نذاشتم.
- کدوم آقا؟ شما دیوونه ها چی از جون من می خواین؟ ولم کنین دیگه.
- کاری بهت ندارم، فقط می خوام سر و وضعت رو مرتب کنم.
با شنیدن حرفش به سر و وضعم نگاه انداختم. مانتوم کاملا از وسط جر خورده بود و شال روی سرم نبود. یقه ی مانتوم تا بالای آستینم پاره شده بود و شونه ی راستم افتاده بود بیرون و جای خراش ناخن به وضوح معلوم بود.
نگاهش کردم و گفتم: من چیزیم نیست، برو بیرون.
همون طور سرد جوابم رو داد: من از تو دستور نمی گیرم. آقا گفتن که ...
- مرده شور تو و آقاتون و همه رو با هم ببره. بهت گفتم نمی خوام، برو بیــرون.
بی توجه به من رفت سمت کمد. با نگاهم تعقیبش می کردم. یه دست بلوز و شلوار آبی تیره بیرون آورد؛ به طرفم آمد و پرت کرد جلوم. البته به ظاهر آروم انداختشون روی تخت، ولی تابلو بود حرصش گرفته.
- اینا رو بپوش.
- نمی خوام. همینا که تنمه خوبه.
به لباسای رو تخت اشاره کردم و گفتم: نیازی بهشون ندارم.
پوزخند زد و گفت: هر جور مایلی، ولی مطمئن باش من از این در برم بیرون، آقا خودشون شخصا میان تو و مجبورت می کنن. پس بهتره لج نکنی و بپوشیشون.
به طرف در رفت. دستش روی دستگیره بود که صداش زدم.
- صبر کن.
به آرومی برگشت و نگاهم کرد.
بهش دقیق شدم. صورت کوچیک و چشم و ابرو مشکی، پوست سبزه و لبای نسبتا گوشتی. چهرش بد نبود. خوبیش به این بود که اخم نمی کرد، فقط سرد بود؛ هم کلامش و هم نگاهش.
به لباساش نگاه کردم. مثل خدمتکارا لباس نپوشیده بود، ولی کاملا معمولی بود. یه سارافن سرمه ای با یه بلوز سفید که لبه ی آستینش نوار سرمه ای داشت. دکمه های سارافن به رنگ سفید بودن و ترکیب جالبی داشتن. سفید و سرمه ای، مثل لباس فرم بود. لابد سرخدمتکاری چیزیه.
بی تفاوت نگاهش کردم.
- خیلی خب می پوشم، ولی فقط یه سوال داشتم. بپرسم؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
- راست و حسینی بگو توی این اتاق دوربین کار گذاشتین؟
یه کم نگاهم کرد و بازم پوزخند نشست روی لباش. دستگیره رو گرفت و در رو باز کرد.
- من چیزی نمی دونم.
و تا اومدم یه چیزی بگم رفت بیرون و در رو بست. ای تو روحــت! معلوم بود می دونه، ولی نمی خواست بگه؛ اَه!
یه نگاه به اطرافم انداختم؛ خب اگه دوربین بود که تا حالا پیداش کرده بودم. نه ... خب می رم توی حموم. اصلا می رم توی دستشویی عوض می کنم.
اَه جا قحطه؟ کاریش نمی شد کرد. یا حموم، یا دستشویی؛ ولی دستشویی مطمئن تر بود!
لباسامو عوض کردم و اومدم بیرون. بلوزش یه تونیک نسبتا بلند بود. مانتو و شلوارم که دیگه به دردم نمی خوردن؛ انداختمشون گوشه ی اتاق و نشستم روی تخت. شالمو انداختم روی سرم و بازم چمباتمه زدم.
داشتم به حرفای شایان، به اتفاقات امشب فکر می کردم که حس کردم چشمام داره سنگین می شه. خوابم گرفته بود. آروم توی جام دراز کشیدم. نمی دونم چرا یه دفعه احساس سرما کردم. پتو رو کشیدم دورم و توی خودم مچاله شدم. توی سرم انواع و اقسام فکر و خیالات رژه می رفتن و منو سردرگم می کردن. هم عصبی بودم و هم می خواستم که خونسرد باشم. لرز خفیفی بهم دست داده بود و این قدر به یه نقطه زل زدم و پتو رو توی دستم محکم نگه داشتم، که نفهمیدم کی چشمام روی هم افتاد و خوابم برد.
***
صبح شده بود. به ساعتم نگاه کردم، نه بود. کنار پنجره ایستاده بودم. دستمو به روی شیشه کشیدم؛ خواستم پنجره رو باز کنم که کلید توی قفل در چرخید و بعد هم به آرومی باز شد. همچین با ترس برگشتم و از پشت چسبیدم به پنجره، که شیشش لرزید.
همون مرد، آرشام بود. آره اسمش آرشام بود، ولی مرتیکه با اون اخم و نگاه یخ زدش به خون آشاما بیشتر شبیه بود. هه چه شباهتی، آرشام و خون آشام!
از اینکه دیدم شایان همراهش نیست، نفس حبس شدم رو دادم بیرون. با اتفاقی که دیشب بینمون افتاد، یه جورایی بیشتر از قبل ازش می ترسیدم. آرزوم این بود که دیگه چشمم توی چشمای نحسش نیافته؛ بره به درک!
همون جلوی در یه نگاه به سر تا پام انداخت و با اخم اومد تو. در رو بست و با قدم های آروم و کاملا خونسرد به طرفم اومد.
وسط راه ایستاد و به طرف چپ رفت. تموم مدت با نگاهم دنبالش می کردم. صندلی جلوی میز آینه رو برداشت و گذاشت وسط اتاق.
کمی ازش فاصله گرفت و رو به من، جدی و محکم گفت: بیا بشین!
نگاهم از توی چشماش لغزید روی صندلی. باز توی چشماش نگاه کردم. هم اخم داشت و هم جدی بود.
حرکتی نکردم که این بار بلندتر داد زد: با تو بودم، بیا اینجا!
با فریادی که کشید سکوت اتاق شکسته شد و یه دفعه با ترس توی جام پریدم و نگاهش کردم. با عصبانیت یه قدم به طرفم برداشت که تند رفتم جلو و روی صندلی نشستم.
مرتیکه اول صبحی عربده می کشه. دست به سینه و با اخم به زمین نگاه می کردم که صداش توی گوشم پیچید.
- می دونی که برای چی اینجایی؟
سر بلند کردم و نگاهمو دوختم توی چشمای سردش.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#47
Posted: 16 Apr 2014 13:14
با مسخرگی گفتم: که جای پدرخونده ی عزیزمو بهتون بگم؟
یه کم نگاهم کرد و گفت: خوبه که خودت می دونی چی ازت می خوام.
عجبا! شیطونه می گه شیرجه بزن توی شکمش و هر چی لایقشه رو بکش به سر تا پاش.
جدی بهش گفتم: چی داری می گی تو واسه خودت؟ من حتی پدر ندارم، چه برسه به پدرخونده؛ این هزار بار!
سریع از کوره در رفت و بلند گفت: دِ نشد. زبون آدمیزاد که حالیته؟ پس همین حالا بنال بگو کجاست؟ هر چی که ازش می دونی رو باید بگی.
صدامو انداختم پس کلم و در حالی که به خودم می لرزیدم، بلند گفتم: من که زبون آدمیزاد خوب حالیمه، ولی انگار تو نمی گیری من چی می گم. هی عمو، یارو، آقا! هر چی که هستی و نیستی، دارم بهت می گم منصوری پدرخونده ی من نیست. زدی به کاهدون بیچـــاره.
این قدر بلند و تند تند حرفامو تحویلش داده بودم که به نفس نفس افتادم.
خِفتم کرد و همون طور که یقم توی دستش مشت شده بود، منو کشید بالا و با یه حرکت از روی صندلی بلندم کرد. چشمام کم مونده بود از کاسه بزنه بیرون. همچین دندوناشو روی هم فشار داد که صدای ساییده شدنشون مو به تنم سیخ کرد.
توی صورتم داد زد: زیادی زِر می زنی دختر. ببند اون دهنتو تا واست نبستمش.
همچین محکم تکونم داد که مغزمم توی سرم تکون خورد، چه برسه به کل هیکلم.
بلند و وحشتناک غرید: زبون درازتو کوتاه کن و از زیر جواب دادن به سوالای من در نرو دختره ی عوضی؛ وگرنه بلایی به سرت میارم که رغبت نکنی حتی یه نگاه کوتاه توی آینه به خودت بندازی.
تو دلم گفتم سگه کی باشی؟ ولی زبونی جرات نداشتم. آب دهنمو قورت دادم، بعد هم مستقیم خیره شدم توی چشماش و گفتم: ولی حرف من همونه که بهت گفتم. چرا نمی فهمی؟
با عصبانیت توی چشمام براغ شد و هلم داد روی صندلی؛ یا به قولی پرت شدم و افتادم روی صندلی. به صورتش دست کشید. نفسش رو بیرون داد و چشماش رو یه بار بست و باز کرد.
سرشو آروم تکون داد و با لحنی که خشم رو توش می شد به راحتی دید؛ ولی پشت نقاب خونسردی مخفیش کرده بود گفت: چیا ازش می دونی؟ معمولا برای مخفی شدن کجاها می ره؟ با کیا تماس داره؟
وقتی دید فقط دارم نگاهش می کنم سرم داد کشید: د بنال بگو چیا می دونی ازش؟
عین بلبل زبون باز کردم و تند و پشت سر هم گفتم: یعنی چی این حرفا؟ مگه من بادیگارد یا مشاور و دستیارشم؟ من فقط پرستارش بودم. همیشه کاراش رو مخفیانه انجام می داد. بدون اینکه بهم بگه کجا می ره چمدونش رو می بست و تا یه ماه هم پیداش نمی شد. وقتی هم بر می گشت انگار نه انگار. تلفناش هم زنگ خوراش روی خط ثابتش بودن؛ کسی به خونش زنگ نمی زد. فقط گاهی بچه هاش محض اینکه اعلام وجودی کرده باشن، زنگ می زدن و کارشون پنج دقیقه هم طول نمی کشید.
و بلندتر گفتم: دیگه چی باید بگم که نگفتم؟
- چطور قبول کردی که دختر خوندش باشی؟
به حالت گریه نالیدم و گفتم: ای خـــدا! منو گیر چه زبون نفهمایی انداختی. دارم بهت می گم اون پدرخوندم نیست. منم پرستارش بودم، همین! می دونم توی هر ضیافتی می نشست می گفت دلارام دخترخوندمه؛ ولی به کی قسم بخورم که باورت بشه منم از این حرفش تعجب می کردم؟ کسی هم جرات نداشت ازش بپرسه واسه ی چی اینو می گی. می ترسیدم سه سوت اخراجم کنه.
هیچی نمی گفت، فقط نگاهم می کرد. این قدر دقیق و جدی که سرمو انداختم پایین و دستامو توی هم گره کردم. چند دقیقه همین طوری به سکوت گذشت، که بالاخره زبون باز کرد و گفت: دیر یا زود ته و توشو در میارم و معلوم می شه کی راست می گه و کی دروغ. فقط دارم بهت می گم؛ وای به حالت اگه بخوای منو دور بزنی. اون وقته که حتی اسمی هم ازت باقی نمی ذارم.
اخم وحشتناکی تحویلم داد و بلندتر گفت: فکر نکن الان دارم جلوت کوتاه میام و این همه حرفای کلفت تحویلم می دی، هیچی بهت نمی گم خبریه. به محض اینکه حقیقت روشن بشه، جواب تموم اهانتات رو یک جا ازم می گیری. پس بهتره موقعیت رو برای خودت سنگین تر از اینی که هست نکنیش.
با صدایی لرزون و گرفته گفتم: داری تهدیدم می کنی؟
پوزخند زد: فقط یه جور اخطاره.
و در حالی که نمی تونستم حتی نگاهم رو از صورتش بگیرم، از اتاق بیرون رفت و در رو محکم به هم کوبید. چشمامو روی هم فشردم و نفس عمیق کشیدم. فقط همین رو کم داشتم که تهدیدمم کرد. واقعا جدی حرف می زد. تموم مدت که جلوش شیر شده بودم، از تو داشتم قبض روح می شدم. دست و پامم می لرزید، ولی بازم جلوی خودمو گرفتم جلوش سوتی ندم. نـه این جوری نمی شد، باید یه فکر اساسی می کردم.
این طور که معلومه کمر به قتل من بسته. تازه بازم بفهمن من هیچکارم و فقط یه پرستار معمولی توی خونه ی منصوری بودم، بازم دخلم اومده. امکان نداشت صحیح و سالم ولم کنن و بگن به سلامت. یا خیلی راحت می کشم؛ یا یه بلای بدتر به سرم میارن که خودم روزی صد بار از خدا تقاضای مرگ کنم. پس باید به فکر راه چاره باشم و ... هیچ راهی هم برام باقی نمی موند جز فرار!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#48
Posted: 16 Apr 2014 13:14
ولی خب کشک و دوغ که نیست. چه جوری باید از اینجا در برم؟! مطمئنم این اطراف کلی نگهبان ایستادن و کشیک می دن. اکه هی! اگه گیرشون بیفتم که دیگه خر بیار و باقالی بار کن. اون وقت حتما فکر می کنن خبرایی بوده که زدم به چاک.
اما آخه بود و نبودم اینجا فرقی نمی کنه، تهش سرمو می ذارن روی سینم. این یارو که حسابی قاطیه. تا بهش می گی تو، انگار فحش ناموسی کشیدی به هیکلش. گر چه فکر نکنم اینا حالیشون بشه اصلا ناموس چیه!
بازم باید یه فکری می کردم. این جوری هم کلاهم پس معرکه است. فکر کن، فکر کن دلی! تا بیشتر از این هوا پس نشده، باید بتونی از اینجا فرار کنی.
نشستم روی تخت و زل زدم به دیوار. انگار روی اونجا نقشه ی فرارم کشیده شده بود که اون جوری محوش شده بودم. نگاهمو چرخوندم سمت پنجره. ولی ... آره خودشـــه! راه فرار، اونم از پنجــره!
خیز برداشتم سمتش و کنارش ایستادم. پرده که خود به خود کنار بود؛ قفلشو باز کردم، ولی با دیدن توری که جلوش نصب شده بود، پنچر شدم.
اَه این که حفاظ داره. نمی تونستم خم شم و ببینم به کجا راه داره. یه دستی به توری کشیدم که حس کردم یکی داره در اتاق رو باز می کنه. دیگه فرصت نشد پنجره رو ببندم، واسه ی همین دویدم و روی تخت نشستم. تا نشستم در باز شد و یه خدمتکار که توی دستش سینی صبحونه بود، به همراه یکی از نگهبانا اومدن تو.
نگهبان توی درگاه ایستاد و خدمتکار سینی رو آورد طرفم. رومو ازش گرفتم. با دیدن نگهبان که از جلوم رد شد، چشمام گرد شد. یه راست رفت سمت پنجره و بستش!
بهش توپیدم: هی یارو چرا پنجره رو می بندی؟
با اون هیکل فیل آساش جلوم ایستاد و صدای نخراشیدش رو شنیدم که خشک گفت: حق باز کردن پنجره رو نداری.
حالا خوبه پنجرش قفل خور نیست، وگرنه که مطمئنم محکم ترین قفل رو می بستن بهش. حالا انگار بزرگ ترین جاسوس دنیا اینجا حبسه!
بلند گفتم: باز می کنم که می کنم. ای بابا، عجب گیری کردما. حتی اگه داشتم خفه هم می شدم نباید بازش کنم؟ پس این بی صاحاب رو واسه چی اینجا نصب کردید؟!
بی توجه بهم رفت سمت در و به خدمتکار اشاره کرد بره بیرون.
هر دوتاشون که رفتن، لنگه کفشمو از پام در آوردم و محکم پرت کردم که خورد به در. پشتش یه داد زدم و گفتم: کری یا لال عوضی؟ الهــی همتون به درک واصل شین کثافتـــا!
یکی محکم و با ضرب زد به در. لنگه کفشمو برداشتم و پام کردم. عوضیای بی شرف انگار با حیوون طرفن. پنجره رو باز کردم. کی به کیه؟! باید این توری رو یه جوری از اینجا بردارم. کنارش رو نگاه کردم؛ با چسب چسبونده بودنش. سرشو گرفتم کشیدم، ولی مگه کنده می شد؟!
یه لحظه مغزم سوت کشید. اوه اوه! برگشتم یه نگاه توی اتاق انداختم، علی الخصوص روی سقف. هنوزم شک دارم اینجا دوربین نباشه. باید امتحان کنم! نگاهمو چرخوندم تا اینکه روی میز آینه دیدمش. سریع پنجره رو بستم. حالت کلافه به خودم گرفتم و توی اتاق می چرخیدم. توی موهام چنگ مینداختم، جوری که انگار عصبانیم. نشستم کنار تخت و سرمو گذاشتم روش. الکی شونه هام رو می لرزوندم که یعنی دارم گریه می کنم.
ای کاش نقشم بگیره. الکی به چشمام دست کشیدم و به فین فین افتادم. صورتمو پوشوندم و سعی کردم لااقل دو قطره اشک بریزم. این قدر توی زندگیم بدبختی داشتم که به دو ثانیه نکشید اشکام یکی یکی نشستن روی گونه هام. حالا داشتم گریه می کردم. سرمو چرخوندم تا مثلا دنبالش بگردم. رفتم طرف میز آینه و شونه ی پلاستیکی رو برداشتم. لمسش کردم، خیلی سفت بود؛ با این حال دو طرفشو گرفتم و از هم بازشون کردم، آخه دو تیکه بود. اکثر شونه های پلاستیکی همین طور بودن.
حالا نازک تر شد و می تونستم واسه ی شکستنش یه کاری بکنم.
بردمش سمت پایه ی تخت و قسمت دندونه دارش رو گذاشتم پشت پایه و با دستم محکم گرفتمش. از این طرف هم توی دستم بود و به طرف مخالف فشارش دادم؛ این قدر که خم شد ولی نشکست. از جام بلند شدم و دو طرف رو خم کردم. فشار دادم و خم و راستش کردم تا اینکه شکست. توی دلم خندیدم، ولی صورتم خیس از اشک بود؛ اون هم فقط تظاهر بود.
سرشو گرفتم توی دستم و مثل اینکه بخوام یه خنجر تیز رو فرو کنم توی شکمم، بردمش بالا. دستام به حالت نمایشی می لرزید. با یک حرکت آوردمش پایین و مثلا جیغ کشیدم؛ ولی نه اون قدر بلند. کاملا نمایشی از درد نالیدم و همون طور که دستم روی شکمم بود، نقش زمین شدم.
اگه الان داشتن با دوربین منو می دیدن، پس خیلی زود باید بریزن توی اتاق. رو شکم افتاده بودم و چند دقیقه بعد دست از لرزش برداشتم. حتی تا ده دقیقه از جام تکون نخوردم، ولی هیچ کس نیومد. سرمو بلند کردم و مردد به اطرافم نگاه کردم. یعنی خداییش هیچ دوربینی اینجا نیست؟! با این حال فرار هم کار آسونی نبود!
***
داشتم با پنجره کشتی می گرفتم، ولی دستام دیگه جون نداشت. خیلی گشنم بود. ساعت دوازده بود و من تا به الان یه لقمه غذا هم نخورده بودم. چشمم افتاد به میز عسلی کنار تخت، که سینی صبحونه ی روش بهم چشمک می زد. باید انرژی داشته باشم تا بتونم نقشه ی فرارم رو عملی کنم.
نشستم و تا ته صبحونم رو خوردم. چون احتمال می دادم واسه ی ناهار کسی بیاد تو یا بیان سینی رو ببرن، پنجره رو بستم و نشستم روی تخت.
پنجره فقط توسط همون توری حفاظ شده بود، که خب کندنش شاید یه کم مشکل باشه؛ ولی شدنی بود. تا شب وقتم رو می گرفت. خدا کنه کسی نیاد سراغم، تا بتونم یه کاریش کنم. چون با چسب چسبیده بود، با چند تا ضربه روش و قرار دادن یه اهرم کنار توری، که همون شونه ی پلاستیکی بود، می تونستم درش بیارم. البته امیدوار بودم که بتونم.
***
آرشام
- یعنی چی که اون دختر فقط پرستارشه؟! نکنه حرفاشو باور کردی آرشام؟!
- معلومه که نه؛ ولی جنبه ی احتیاط رو هم در نظر دارم.
- که چی؟!
- نمی شه فقط رو اینکه این دختر می تونه یه طعمه باشه تکیه کنیم. برای به دست آوردن منصوری و یا گرفتن اطلاعات خیلی کارا می شه کرد.
- مثلا؟!
- تا الان به هر کجا که احتمال می دادیم شاید بتونیم رد پایی از منصوری پیدا کنیم، سر زدیم. دیگه الان باید فهمیده باشه که دختر خوندش پیشه ماست. اگه واسش مهم بود که تا الان یه خبری ازش شده بود. مطمئنم آدمای نفوذی این گوشه و اطراف زیاد داره که تا حالا خبرا رو زود بهش رسونده باشن.
- با این حرفت موافقم. اون سوسمارِ پیر رو من می شناسم. اگه همون شب توی مهمونی اونو گرفته بودیم، الان این همه مکافات نمی کشیدیم.
- نه اون راهش نبود. منصوری ریسک اون مهمونی رو قبول کرد و اومد؛ در حالی که میزبانش من و تو بودیم. بی شک افراد زیادی ازش محافظت می کردن که اگه کوچک ترین تهدیدی از جانب ما براش صورت می گرفت؛ از طرف اون ها خیلی راحت پاتک می خوردیم.
- پیر کفتار فکر همه جا رو کرده بود. منتظر یه فرصت بودم که از جمعیت جدا شه اون وقت ...
- ولی اون دست ما رو خوند.
مکث کوتاهی کرد و با خشم گفت: وقتی انبار رو به آتیش کشید فهمیدم کار خوده ناکسشه. چشمش توی اون جنسا بود؛ می دونستم دیر یا زود زهرشو می ریزه. فقط منتظرم گیرم بیفته، اون وقته که هم با خودش تسویه حساب می کنم و هم با دختر خونده ی خوشگلش.
و با لحن خاصی که از پشت تلفن هم به خوبی مشخص بود عصبی و ناراحته، اضافه کرد: از هر دوشون متنفرم؛ ولی از اون گربه ی ملوس یه جور دیگه نفرت دارم!
قهقهه زد. همراه با پوزخندی که به لب داشتم، نگاهم رو اطراف سالن چرخوندم.
- این دختر نمی تونه تنها مهره ی ما برای رسیدن به منصوری باشه. نباید تمرکزمون فقط روی اون باشه.
- منصوری هم همین رو می خواد؛ که یه جوری حواسمون پرت این دختر بشه. می خوای چکار کنی؟
پوزخندم غلیظ تر شد: کارامو انجام دادم. من از یه راه دیگه هم می تونم وارد بشم!
- حرفتو واضح بزن آرشام. می دونی که از لفافه خوشم نمیاد.
نفس عمیق کشیدم.
- برای به دام انداختن یه موش ترسو، باید براش طعمه در نظر بگیریم. طعمه ای که بتونه همه ی حواسش رو به خودش پرت کنه؛ جوری که نتونه تله ای که تو وجودش اون طعمه رو داره؛ ببینه. و زمانی که طعمه رو تصاحب کرد؛ مرگ رو هم به جون می خره.
خندید، آروم و در آخر بلند و مستانه.
- آفرین آرشام؛ می دونستم همیشه می تونم روی تو حساب کنم. توی سرت همیشه فکرها و نقشه های ناب وجود داره. برو جلو پسر، منتظر خبرای خوش هستم.
- تا بعد.
تماس رو قطع کردم. پوزخند روی لبام آروم آروم محو شد. لبامو با حرص روی هم فشردم و گوشی رو توی دستم تکون دادم. خواستم از پله ها بالا برم که صدای خدمتکار رو شنیدم.
- آقا.
برگشتم و نگاهش کردم.
- چی شده؟
- مهمون دارین.
- کی؟
- خانم شیدا.
یک آن با شنیدن اسمش عصبانی شدم. حرفای دیشبش هنوز توی گوشم زنگ می زد.
با اخم برگشتم و گفتم: بگو نیستم.
- چشم آقا.
پام روی اولین پله بود که سریع برگشتم و گفتم: صبر کن!
برگشت و مطیع نگاهم کرد: بله آقا.
نفس عمیق کشیدم.
- بگو بیاد. توی سالن منتظرش هستم.
- چشم آقا.
با همون اخم همیشگی برگشتم و به طرف سالن قدم برداشتم.
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#49
Posted: 16 Apr 2014 13:15
*******************
- چیزی شده آرشام؟!
خونسرد نگاهش کردم.
- نه چطور؟!
توی نگاهش تردید موج می زد.
- آخه اون شب وسط مهمونی یهو گذاشتی رفتی؛ بعد هم اون کاغذ رو ...
- باهام تماس گرفتن؛ یه کار مهم داشتم، باید می رفتم. همین!
لحنم جدی بود.
با لبخند نگاهم کرد و گفت: واقعا؟! وای نمی دونی چقدر نگران بودم.
یک تای ابروم رو بالا دادم و پرسیدم: برای چی نگران شدی؟!
من من کنان در حالی که نگاهش رو ازم می دزدید گفت: خب ... خب هیچی؛ گفتم شاید ناخواسته کاری کردم که ازم ناراحت شدی؛ واسه همین. امروزم نیومدی شرکت بیشتر نگرانت شدم.
- می بینی که مشکلی نیست.
- پس چرا شرکت نیومدی؟!
سکوت کردم. حاضر نبودم به هر کس و ناکسی جواب پس بدم، خصوصا این دختر که ذاتا برام هیچ ارزشی نداشت. با دیدن سکوت طولانی من لبخندش کم رنگ تر شد و نیم نگاهی به اطراف انداخت.
بی مقدمه گفتم: برای فردا شب ترتیب یه مهمونی کوچیک رو دادم؛ خوشحال می شم همراه جناب صدر تشریف بیارین.
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت: جدا؟! وای مرسی، حتما میایم. چرا یهویی؟! همین جا؟!
- نه، ویلای پشتی. یک دفعه این تصمیم رو گرفتم.
- عالیه! تا حالا اونجا رو ندیدم.
- فردا شب می تونی ببینی .
نگاه افسونگرش رو توی چشمام دوخت و لبخند زد. چند لحظه نگاهش کردم و صورتم رو برگرداندم. به خوبی از قصد و نیتش باخبر بودم؛ برای همین هیچ کدوم از نیرنگ هاش حداقل روی من تاثیری نداشت.
***
دلارام
تا شب هر کار کردم نشد که نشد. خوبیش به این بود کسی هم نیومد سراغم. واقعا مونده بودم اینا واسه چی منو گرفتن آوردن اینجا؟! خب اگه می خواستن ازم حرف بکشن، پس چرا این قدر بی بُخارن؟! البته آرزومم نبود که بلا ملا سرم بیارن. همون بهتر که کاری باهام نداشته باشن.
معلوم نیست تا کی اینجا علافم. الانم که ظهر شده، ولی هنوز کسی نیومده بود سراغم. نامردا نکردن یه تیکه نون خشک بهم بدن. دلم بدجور درد گرفته بود. نکنه می خوان کاری کنن از گشنگی تلف شم؟! لابد اینم یه جور شکنجه است.
از دیشب کم کم روی این پنجره و توری لعنتی کار کرده بودم، ولی فقط نصفش باز شد. بقیشم کاری نداشت، اما هیچ نیرویی برام نمونده بود تا بخوام ادامه بدم. از طرفی هم نهایت سعیم رو می کردم که سر و صدایی ایجاد نکنم. یکی دو بار صدا بلند شد که سریع پنجره رو بستم و نشستم روی تخت؛ ولی وقتی دیدم خبری نیست و دوباره رفتم سر وقتش.
افتادم روی تخت توی خودم مچاله شدم. می خواستم لااقل حالا که بهم غذا نمی دن، دو دقیقه کپه ی مرگمو بذارم که در باز شد. حتی حسش رو نداشتم توی جام بشینم؛ ولی با دیدنش ترس ریخت توی دلم و آروم نشستم.
بی حرکت بودم. زل زدم توی چشماش. حسابی اخماش تو هم بود. تا اون جایی که یادم میاد همیشه اخمو و بداخلاق بوده، پس جای تعجب نداره.
به طرفم اومد، از جام تکون نخوردم. جلوم روی به روی تخت ایستاد.
بی مقدمه ازم پرسید: کسی به اسم منوچهری می شناسی؟
چشام خود به خود گرد شد.
- منوچهری؟! آره فکر کنم چند بار اومده بود خونه ی منصوری.
با کنجکاوی نگاهم کرد. صندلی رو کشید جلو و نشست روش. انگشتای دستش رو توی هم گره زد و نگاهم کرد.
- ادامه بده.
- چی بگم؟!
- هر چی که ازش می دونی.
- چیز زیادی نمی دونم. توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم، متوجه شدم یه آدم فوق العاده چشم چرون و زبون بازه. یه مرد تقریبا چهل ساله، با ظاهری شیک و اتو کشیده. آهان اینو هم یادمه که چشماش آبی بود؛ یه آبی خوش رنگ و نافذ.
اخماش بیشتر رفت توی هم و سرشو تکون داد.
- خب ادامش؟
نفسمو با حرص دادم بیرون. این قدر که نگاهش سرد و جدی بود، آروم گفتم: چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود، همه رو عاشق خودش می کرد. زبون چرب و نرمی هم داشت که سریع می زد به هدف. به منم چند باری گیر داد ولی ...
با صدای تقریبا بلندی گفت: بسه! از قیافه ی آنتیک و ظاهر بیستش رد شو و برس به قسمتای مهم تر!
شاکی شدم و گفتم: گفتی ازش هر چی می دونم بگم؛ منم دارم می گم. مشکلش چیه؟
کلافه شد. توی موهاش دست کشید و سرشو تکون داد: خیلی خب ادامه بده.
لبخند پت و پهنی تحویلش دادم و خودمو شل کردم: هیچـــی دیگه، تموم شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#50
Posted: 16 Apr 2014 13:16
انگار بدجور عصبانی شد که عین فنر از جاش پرید و داد زد: منو مسخره کردی؟! یه مشت چرت و پرت تحویلم می دی که این جوری منو دور بزنی دختره ی ...
ادامه نداد و نفسش رو فوت کرد بیرون. با چشمای گشاد شده از تعجب زل زده بودم بهش که با عصبانیت عین یو یو تکون می خورد و داد می زد.
- مگه من چی گفتم؟! خب به من چه که منوچهری کیه؟! همینایی که می دونستمو گفتم.
یهو خیز برداشت طرفم و نشست روی تخت. این قدر یهویی و محکم خودشو پرت کرد که صدای غژ غژ تخت بلند شد.
با ترس نگاهش می کردم که سرم فریاد زد: ببین خانم کوچولو، بهتره خوب گوشاتو وا کنی و حواستو بدی به من، ببینی چی دارم بهت می گم! من ازت نخواستم قیافه و ظاهر منوچهری رو واسم شرح بدی، چون خودم بهتر از تو می شناسمش! فقط بهم بگو کارش با منصوری چی بــود؟ واسه چی می اومد اونجــا؟
بلندتر داد زد: گرفتی یا جور دیگه حالیت کنــــــم؟
چشمامو بسته بودم و وقتی حرفش تموم شد، تند تند سرمو تکون دادم. دوست داشتم منم یه هوار سرش بکشم و یه سیلی جانانه بزنم زیر گوشش، بعد هم بکوم توی شکمش که خفه خون بگیـــــــره؛ ولی می دونستم این در حال حاضر فقط یه آرزو توی دلمه.
- گفتم که نمی دونم. فقط یه بار که واسشون قهوه بردم، وقتی اومدم بیرون و در رو بستم؛ صداشون رو شنیدم که داشتن در مورد یه آدم حرف می زدن. درست نفهمیدم چی می گن؛ فقط همین یه جمله رو شنیدم که گفت «کاری می کنم ماستش رو کیسه کنه و بفهمه دنیا دست کیه.» همین! دیگه صداشونو نشنیدم.
مشکوک نگاهم کرد و گفت: تو که می گفتی پرستارشی، پس چرا مثل خدمتکارا واسشون قهوه بردی؟
پوزخند زدم و جوابش رو دادم.
- همینه که می گم تو هیچی نمی دونی. فقط بلدی هارت و پورت کنی. اون پیرِ خرفت عین یه رباط ازم کار می کشید. اول به عنوان پرستارش استخدام شدم، ولی بعدش شدم خدمتکار شخصیش!
- و به خاطر همین علاقه، شدی دختر خوندش!
آتیشی شدم.
- باز که داری تند می ری! من راست و حسینی بهت گفتم توی خونش جایگاهم چی بوده؛ باز تو داری منو می بندی به اون یارو که چی، دختر خوندشم؟!
فقط نگاهم می کرد، عمیق و جدی.
آروم ادامه دادم: آره می دونم همه جا می گفت من دخترخوندشم، ولی همش دروغ بود. نمی دونم قصدش از این کار چیه، ولی هیچ کدوم از حرفاش در مورد من حقیقت نداشت. اون گاهی حتی بدتر از سگ خونگیش باهام رفتار می کرد. گاهی هم خوب بود و کاری بهم نداشت. در ازای کارایی که براش می کردم، یه سری آزادی ها بهم می داد؛ ولی هیچ وقت حق نداشتم توی کاراش سرک بکشم.
هیچی نمی گفت، زیر نگاه خیره و نافذش معذب بودم. زیر چشمی می پاییدمش؛ ولی اون فقط مستقیم زل زده بود به من. حتی برای یه ثانیه نگاهش رو از روی صورتم بر نمی داشت. منم از فرصت استفاده کردم و خیره شدم توی صورتش. چشمای مشکی و فوق العاده نافذ که وقتی نگاهم می کرد حس می کردم خیلی راحت می تونه درون من رو هم ببینه. به حدی نگاهش در آدم نفوذ می کرد که تن رو به لرزه مینداخت. ابروهای پرپشت و خوش فرم که وقتی اخم می کرد باعث می شد گره ی بین ابروهاش بیشتر دیده بشه. صورت نسبتا کشیده و مردونه؛ ته ریشی که داشت بهش می اومد.
نگاهم چرخید روی موهای پرپشت و مشکی و خوش حالتش که چند تار خودسرانه روی پیشونیش ریخته بودند. نگاهم باز چرخید روی صورتش و لبای نه زیاد باریک و نه گوشتی. متناسب بود و خیلی خیلی به چهرش می اومد. خداییش تیکه ای بود واسه ی خودش، ولی لااقل اخلاقش اگه سگی نبود خیلی جذاب و خواستنی می شد.
نگاهمو کشیدم پایین تر و روی گردنش. همون گردنبندی که اون شب توی مهمونی به گردنش دیدم. یه صلیب که روش نقش و نگارای جالبی داشت. بلوز آستین کوتاه و جذب مشکی که دو تا از دکمه های بالای بلوزش باز بود؛ و شلوارش که یه کتان مشکی بود. کمربندش چرم تیره بود و فوق العاده براق.
چون توی حال و هوای خودم، بودم یهو با شنیدن صداش توی جام پریدم. سریع نگاهمو چرخوندم بالا و زووم کردم توی چشماش.
- زمانی که پی به حقیقت این ماجرا ببرم تکلیف تو رو هم مشخص می کنم.
و با زدن این حرف پوزخندی تحویلم داد که پیش خودم هزار جور معنیش کردم. نکنه می خوان دَخلمو بیارن؟! آره دیگه، مطمئنا آزادم که نمی کنن.
با نگاهم تعقیبش کردم که یه راست رفت سمت در و بعد هم از اتاق بیرون رفت. ماتم زده به پنجره زل زدم. توی سرم هزار جور فکر و خیال می چرخید. خودمو پرت کردم رو تخت؛ پــوف!
ده دقیقه از رفتنش گذشته بود و در حالی که داشتم به سمفونی قار و قور کردن شکمم گوش می کردم؛ چشمام کم کم سنگین شد که یکی در اتاق رو باز کرد. با چشمای خواب آلود و نیمه بازم نگاهش کردم. یکی از خدمتکارا با سینی غذا اومد توی اتاق و بعد از گذاشتنش کنار تخت، بدون اینکه نگاهم کنه رفت بیرون. بوی غذا که به مشامم خورد، خواب از کلم پرید. توی جام نیمخیز شدم و به سینی نگاه کردم. کبــــاب بود! نزدیک بود از زور گشنگی انگشتام رو هم بجوم و قورت بدم. باید تا شب انرژی داشته باشم. هر جور شده امشب از اینجا فرار می کنم!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.