ارسالها: 23330
#51
Posted: 16 Apr 2014 13:17
**********************
آرشام
مثل همیشه تیپم با رنگ مشکی تکمیل شده بود. کمی از ادکلن تلخ و جذب کنندم به مچ دست و زیر گردنم زدم. بوش به حدی سرد و خاص بود که بینیم رو تحریک می کرد. سال هاست که از همین مارک استفاده می کنم. تلخی ای که با تلخی زندگی من عَجین شده بود. زندگی سراسر تلخ و بی روح، باید هم پر از تلخی و سرما باشه.
یادمه همیشه از رنگ مشکی متنفر بود. می گفت «نپوش، چون نفرت میاره. همیشه با خودش دوری و عذاب به همراه داره.»
و الان کجاست که ببینه من به خاطر حضور نحسش توی زندگیم، شیفته ی این رنگ شدم؟! اونم جزیی از این نفرت ده ساله بود. زندگیم رو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی! فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد.
این قدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم، تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم. اون شعارش دوری از گناه بود؛ ولی عملش یک گناهکار حرفه ای بود. یه آدم از جنس تاریکی، ولی با ظاهری شیشه ای. شکست! بالاخره تونست ظاهر شیشه ای و شکنندش رو هزار تیکه کنه. و اون وقت بود که ظاهر زشت و پلید گناهاش نمایان شد. و من دیدم؛ به چشم دیدم، بزرگ ترین گناهان اون افراد گناهکار رو دیدم و نفرت رو توی وجودم پرورش دادم. نفرت! همون چیزی که بر قلب سنگی من حکومت می کرد.
***
یقه ی کتم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. چون امشب اینجا حسابی شلوغ می شد؛ به همه ی نگهبانا اخطار دادم که چهار چشمی مراقب اوضاع باشند. حتم داشتم نقشم امشب بدون هیچ دردسری اجرا می شه.
وارد ویلای پشتی شدم. درست پشت ساختمون اصلی، ویلایی مشابه به ویلای اصلی قرار داشت، ولی در نمایی کوچک تر. اینجا مختص به مهمانی های من ساخته شده بود، تحت نظارت و خواسته ی من.
متشکل از چهار اتاق و یک سالن بی اندازه بزرگ. به وسیله ی سه پله ی مرمرین و شفاف به سالن منتهی می شد. لوستر بزرگ و پر از تلالویی از سقف آویزون بود، که خیره شدن به کریستال های درخشانش، چشم هر بیننده ای رو می زد.
بالای پله ها ایستادم و نگاهم رو به اطراف چرخوندم. در وهله ی اول شایان رو دیدم. به ستون کناری سالن تکیه داده بود و با زنی شیک پوش و جذاب مشغول گپ و گفت بود. دست زن رو گرفت و به پشت اون بوسه زد. لبخند زن پر رنگ تر شد.
به راحتی و مهارت یک روباه، طعمه رو جذب خودش می کرد. فریبکارتر و حیله گرتر از شایان سراغ نداشتم و برای همین خواستم که استادم اون باشه. چون می دونستم خیلی راحت می تونه از یه آرشام پر انرژی، یه سنگ سخت و نفوذ ناپذیر بسازه که دقیقا همین طورم شد.
همیشه اصرار بر این داشت که خودش رو رییس و بالا دسته من بدونه؛ ولی همچین چیزی از همون اول هم در قانون من وجود نداشت. آرشام فقط خودش بود و خودش. تنها و به دور از هر بالا دست و یا رییسی. به هیچ عنوان حاضر نبودم زیردست کسی باشم. با تموم غرور و تکبر و خودخواهی هام، حاضر به زیر بار رفتن چنین خفتی نمی شم.
سنگینی نگاه ها رو به خوبی حس می کردم؛ ولی تنها چیزی که برام بی اهمیت جلوه می کرد، همین نگاه های مشتاق و نفرت انگیز بود. به دنبالش می گشتم که در گوشه ای از سالن مشغول صحبت با یکی از مهمان ها دیدمش.
منوچهری! کسی که زن ها و دختران زیادی اطرافش رو احاطه کرده بودند؛ ولی اون با لبخندی که بر لب داشت، با زنی جوان صحبت می کرد و می خندید.
به طرفش رفتم. طعمه ی امشب من برای به دست آوردن منصوری، همین منوچهری بود. از قبل به بچه ها سپرده بودم که چشم از در ویلا و علی الخصوص منوچهری بر ندارند. معامله ی امشبم با اون معامله ای دروغین، ولی در ظاهر حقیقیه. معامله ای که می تونستم امیدوار باشم به کمک اون، منصوری رو به اینجا می کشونم. حتم داشتم که میاد، چون براش مهم بود اجناس عتیقه ای که متعلق به خودش بود، و منوچهری دغل باز می خواست با هزار جور ترفند، با وجود نیمی از اون ها با من وارد معامله بشه. محال بود منصوری از محموله ی پر ارزش و گرانبهاش به همین آسونی بگذره. منتظرشم، برای ورودش به مهمونی لحظه شماری می کردم.
هنوز چند قدم باهاش فاصله داشتم که نگاهش رو از اون دخترا گرفت و به من دوخت. با دیدنم لبخند زد و به طرفم اومد. ایستادم.
- سلام مهندس تهرانی، مشتاق دیدار. احوال شریف چطوره؟
سرم رو به آرومی تکون دادم و نگاه دقیقی بهش انداختم.
- ممنونم، آماده اید؟
- بله بله، چرا که نه؟ منتظر شما بودم.
- خوبه، بعد از صرف شام خبرتون می کنم.
- بسیار خب، خیلی هم عالی.
نگاهی همراه با لبخند به اطراف انداخت و در حالی که در چشمانش برقی خاص نهفته بود، گفت: مهمونی امشب حرف نداره مهندس؛ معلومه واسش سنگ تموم گذاشتید.
می دونستم مقصودش به دختران جوان و زیبایی بود که در مهمانی حضور داشتند. ناخوداگاه به یاد حرفای اون دختر افتادم.
«توی اون چند تا برخوردی که باهاش داشتم، متوجه شدم یه آدم فوق العاده چشم چرون و زبون بازه. یه مرد تقریبا چهل ساله، با ظاهری شیک و اتو کشیده. آهان اینو هم یادمه که چشماش آبی بود. یه آبی خوش رنگ و نافذ. چون چشمای خوشگلی داشت و صورتش هم جذاب بود، همه رو عاشق خودش می کرد. زبون چرب و نرمی هم داشت که سریع می زد به هدف. به منم چند باری گیر داد ولی ...»
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#52
Posted: 16 Apr 2014 13:18
الان می تونستم بگم یه جورایی حق رو بهش می دادم. منوچهری صورت مردانه ای داشت؛ تنها حُسنی که در صورتش بر جذابیش افزوده بود، چشماش بود. با همون نگاه، دختران زیادی رو سمت خودش کشیده بود. اونم یکی از همکاران شایان بود. هر جا اسم از عیش و نوش می اومد، منوچهری و شایان توی خط اول می ایستادند. ولی شایان پر کرده و با تجربه تر از منوچهری بود؛ برای همین بی گدار به آب نمی زد. اما منوچهری همه چیز رو توی خوشگذرونی و لذت می دید.
***
شیدا همراه مهندس صدر وارد سالن شدند. به استقبال رفتم و باهاشون دست دادم. شیدا بازوم رو در آغوش کشید و زیر گوشم گفت: خوشحالم می بینمت. توی همین مدت کوتاه، دلم حسابی برات تنگ شده بود.
رو به صدر کردم و بی توجه به شیدا گفتم: امیدوارم مهمونی امشب راضی کننده باشه جناب صدر.
خندید و در حینی که به اطراف نظر مینداخت، سرش رو تکون داد: حتما همین طوره آرشام جان، چون تو میزبانش هستی. برید خوش باشید؛ شماها جوونین و پر از شور. منم واسه ی خودم یه سرگرمی جور می کنم.
بلند خندید. لبخند کمرنگی بر لب زدم و سرم رو تکون دادم. شیدا دستم رو به آرومی کشید. همراهیش کردم.
- برقصیم؟!
- وقت هست.
- نه من الان می خوام باهات برقصم. واسش لحظه شماری می کردم.
به ناچار سرم رو به نشونه ی قبول درخواستش تکون دادم. بین جمعیت در حال رقص ایستادیم و دستش رو توی دست گرفتم. یکی از دستاش رو روی شونم گذاشت و من دست دیگم رو به دور کمرش حلقه کردم.
در حالی که آروم و هماهنگ با آهنگ می رقصیدیم؛ نفس عمیقی کشید و گفت: بوی ادکلنت محشره.
توی دلم پوزخند زدم. کارام از قصد بود؛ حتی ادکلنی که واسه ی امشب استفاده کرده بودم. فقط می تونست نسبت به من احساس عمیقی پیدا کنه. این بو کشش اون رو به طرف من بیشتر می کرد. سرش خم شده بود و پیاپی نفس عمیق کشید.
آروم و مرتعش گفت: معرکه است. نمی دونم چرا دوست ندارم ازت جدا شم. دوست دارم تا آخر شب همین طور بمونم و بهت اجازه ندم لحظه ای ازم جدا بشی.
اون به حرف ها و نجواهای عاشقانش ادامه می داد و من بی تفاوت به اطرافم نگاه می کردم. حتی اگه دستشم برام رو نشده بود، بازم هیچ حسی نسبت بهش نداشتم. شیدا یکی از اهدف من برای گرفتن انتقام بود!
لباسش زیادی کوتاه و باز بود. موهاش رو بالای سرش بسته بود و آرایش نسبتا غلیظی به چهره داشت. سرش و بلند کرد و به چشمام زل زد. نگاهم تماما سرد بود، ولی باز هم متوجهش نشد و صورتشو جلو آورد.
هیچ کششی نداشتم. حتی نفرتم ازش چندین برابر شده بود. به چشماش خیره شدم، صورتمو کمی به عقب متمایل کردم.
- دیگه کافیه!
ناکام از عملی که قصد انجامش رو داشت، اخم کرد و شونم رو محکم نگه داشت.
- نه آرشام خرابش نکن لطفا.
با تعجب نگاهش کردم که با یک حرکت کاملا غیرمنتطره شوکم کرد. فکرش رو هم نمی کردم چنین حرکتی ازش سر بزنه.
بی خیال، تو یه عالم دیگری بود که به خودم اومدم و بازوهاشو گرفتم. محکم کشیدمش کنار؛ با خشم ولی صدای نسبتا آرومی گفتم: کار خوبی نکردی شیدا!
و نگاهم رو از روی صورتش گرفتم و ازش جدا شدم. محکم به روی لبام دست کشیدم. حالم از این دختر بهم می خورد.
***
شایان در طول مهمونی کنار همون زن ایستاده بود. حتی لحظه ی صرف شام هم رهاش نکرد. فهمیده بودم که اون رو برای امشب زیر سر داره. وقتی به رفتار و حرکات زن دقیق شدم، فهمیدم که اهل چنین روابطی هم هست. شاید نه به همون غلظت؛ ولی کششی که به شایان داشت و دستش که از ابتدا به دور بازوان شایان حلقه شده بود و لبخندی که زن تحویلش داد؛ همه رو زیر نظر داشتم و به این یقین رسیده بودم.
از خیلی وقت پیش تیر نگاه مملو از حسرت دختران زیادی به طرفم نشونه رفته بود؛ اما مثل همیشه این نگاه سرد و ابروهای گره خوردم بود که نصیبشون می شد. شیدا چند باری که بهم نزدیک شد، بارها عذرخواهی کرد؛ ولی من جوابی نمی دادم،
تا اینکه بعد از شام نزدیکش شدم و جدی گفتم: دیگه نمی خوام کار امشبت تکرار بشه!
نگاه مرددی بهم انداخت و گفت: چرا بدت اومد آرشام؟! اصلا باورم نمی شه دوستش نداشتی.
دستام رو مشت کردم تا بتونم تا حدودی خودم رو کنترل کنم و موفق هم شدم.
به دروغ جوابش رو دادم: چون دوست ندارم برای اولین بار از طرف یه دختر ...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: رابطه ی ما خیلی زود شروع شد و روی دور تند افتاد، پس لطفا عجله نکن!
لبخند زد و همراه با ناز به آرومی دستم رو گرفت.
- باشه عزیزم، هر چی تو بگی.
نگاهم رو ازش گرفتم. وقت اجرای نقشم بود. نگاهم به منوچهری افتاد.
رو به شیدا کردم و گفتم: من باید برم، تا بعد.
- باشه.
نگاهش برام سنگین بود و از کنارش گذشتم. تا به کی باید تحملش می کردم؟! مطمئنا تا زمانی که بهش نیاز داشتم!
***
معامله ی دروغین در یکی از اتاق ها انجام شد؛ ولی اثری از منصوری نبود. مهمونی به اتمام رسید، ولی باز هم بی نتیجه موند.
داخل سالن نشسته بودم و در حالی که عمیقا توی فکر فرو رفته بودم؛ با شنیدن صدای یکی از خدمه ها به خودم اومدم.
- چی می خوای؟
پاکت سفیدی رو به طرفم گرفت.
- آقا فکر می کنم این برای شماست.
پاکت رو گرفتم و پشتش رو نگاه کردم. «این شکست نسبتا بزرگ رو بهت تبریک می گم آرشام تهرانی.»
با اخم رو به خدمتکار داد زدم: کی اینو بهت داد؟
با ترس یه قدم به عقب برداشت.
- ه ... هیچ ... هیچکی آقا. به خدا زده بودن به در آشپزخونه.
- یعنی چی؟! پس شماها اونجا چه غلطی می کردید که ندیدین کار کی بوده؟
- آقا به خدا دارم راستش رو می گم. چسبونده بودن به در پشتی که توی آشپزخونه است. همون دری که به پشت باغ باز می شه.
نفسم رو با خشم بیرون دادم.
- برو بیرون!
- چشم آقا.
و با قدم هایی بلند از سالن بیرون رفت.
نگاهی به پاکت انداختم. با یک حرکت عصبی همراه با خشم در پاکت رو باز کردم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#53
Posted: 16 Apr 2014 13:18
«از اینکه حیلت روی من نتیجه نداشت چه حسی داری؟
آرشام تهرانی کسی که سر تا سر زندگیش ادعای زرنگی می کرد، امشب ناکام موند! یادت نره که تو هنوز خامی و بی تجربه؛ ولی من سال هاست با آدمایی مثل تو و شایان سر و کار دارم. تصور چهره ی پر از خشم تو برام لذت بخشه. مطمئنم چراش رو می دونی، ولی می خوام بهت بگم.
تو و شایان برای من جز مزاحمت چیز دیگه ای نداشتید. شایان یه سد برای رسیدن به اهداف من بوده و هست. و تو ... من از اول هم با تو خصومتی نداشتم؛ ولی خودت این طور خواستی. باعث تموم این اتفاقات تنها تو بودی! اگه مثل یک مار به دست و پام نمی پیچیدی و خودت رو در برابر من قرار نمی دادی؛ شاید دشمنی ما تا به اینجا کشیده نمی شد. ولی تو، توی گروه شایانی!
در ضمن فکر می کنم امشب، شبی پر از اتفاقات ناخوشایند برای تو باشه. شبی پر از سوپرایزهای جالب که فکر نمی کنم زیاد ازشون خوشت بیاد.
دلارام رو می شناسی؟! تا حالا چقدر تونستی از دهنش حرف بکشی؟! از دختری که نقشش توی زندگی من تنها یک پرستار و خدمتکار بوده و هست. الان چه حالی داری آرشام؟ دستات از خشم می لرزه؟ نگاهت به خون نشسته و می خوای دنیا رو به آتیش بکشی؟ رو دست خوردی پســر!
امشب مهمونی دادی، ولی شادیش قسمت من شد. تیرت این بار به هدف نخورد پسر. بهتره بیشتر از این ها برای نابودی من تلاش کنی. امیدوارم با دلارام بهت خوش بگذره. دختر خیلی زیباییه. به کار من نمی اومد، ولی شاید برای تو ...
جون اون برام هیچ ارزشی نداره، ولی تو می تونی باهاش خیلی کارا بکنی. لذت یا حتی مرگ!
به هر حال استادت شایان بوده، کسی که دارای خصوصیات غیر اخلاقی زیادیه. مردی مغرور و متکبر و در عین حال خوشگذران و بوالهوس!
موفق باشی مهندس آرشام تهرانی.»
برگه رو توی دستام مشت کردم. دوست داشتم جای این، گردن منصوری توی دستام بود و این قدر فشار می دادم تا با لذت بتونم جون دادنش رو به چشم ببینم.
از روی مبل بلند شدم و با قدم های بلند از ویلا بیرون رفتم. به حدی عصبانی بودم که حتی نفس کشیدنم برام سخت شده بود. گلدون نسبتا بزرگی که کنار پله قرار داشت رو با خشم و نعره ای بلند، هل دادم و صدای شکستنش روح و روانم رو بیش از پیش آزار داد.
چند تا از خدمتکارا بیرون اومدن که بلند فریاد کشیدم: گورتونو از جلوی چشمام گم کنین!
چند قدم رفتن عقب که عین شیر زخمی به سمتشون حمله کردم و نعره کشیدم: مگه با شماها نبودم لعنتیا! برید تا همتون رو از دم قتل عام نکردم. د یالا!
با ترس رفتن تو. به حالت عصبی توی موهام چنگ زدم و از پله ها پایین رفتم. می خواستم برم پشت باغ؛ همون جایی که اون کثافت پاکت رو گذاشته بود.
می کشمت منصوری! قسم خوردم که گیرت میارم؛ پس همین کار رو می کنم! کسی تا به الان نتونسته این طور بازیم بده کثافت! به روز سیاه می نشونمت پست فطرت رذل!
هر چیزی که جلوی راهم بود رو می زدم و نابود می کردم. می خواستم به این وسیله خشمم رو خالی کنم؛ ولی بازم فایده ای نداشت.
***
دلارام
انگار مهمونی گرفته بودن؛ سر و صداش می اومد. این جوری شاید به نفع من می شد و راحت تر می تونستم از این قفس کوفتی فرار کنم. بالاخره تا آخر شب تونستم توری رو از جا بکنم. خیلی سخت بود؛ حتی دو جا از دستم رو زخمی کردم؛ ولی مهم نبود. از اینجا خلاص بشم به همه ی این مکافاتاش می ارزه.
حالا راحت می تونستم بیرون رو نگاه کنم آروم خم شدم تا ببینم فاصلم با پایین چقدره؟! رو به روم یه ساختمون قرار داشت. یعنی دو تا ویلا توی یه باغ؟!
به پایین نگاه کردم؛ مخم سوت کشید. وای خدا! چرا این قدر بلنده؟! حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟
یه سایه دیدم که تندی سرم رو کردم تو. باز طاقت نیاوردم، خم شدم ببینم چه خبره؛ ولی فقط صداشون رو شنیدم. سرمو از پنجره کردم تو تا متوجه ی من نشن.
- اوضاع مرتبه؟
- بله قربان.
- پس اون یکی نگهبان کجاست؟!
- ...
- با تو بودم! اون یکی تنه لش کدوم گوریه؟!
- قربان گلاب به روتون چیزه ... رفته دستشویی.
داد زد: گندتون بزنن که عرضه ی هیچ کاری رو ندارید.
بعد از مکث کوتاهی با خشم گفت: چهارچشمی همه جا رو زیر نظر بگیرید. شیرفهم شد؟!
- بله قربان.
دیگه صدایی نشنیدم. خم شدم که با دیدن یکی از اون هیکلیا با ترس سرمو دزدیدم. وای! این جور که بوش میاد دو تا نگهبان زیر پنجره کشیک می دن.
خبر مرگتون بیاد. مگه تروریست گرفتید؟! پشت در اتاق نگهبان، زیر پنجره نگهبان! این دیگه چه وضعشه؟!
باز صداشون رو شنیدم. این بار نگهبانه با یکی دیگه داشت حرف می زد.
- پس چرا دیر کردی؟!
- چی شده مگه؟! دستشویی رفتنم به ما نیومده؟!
- هیچی، اومده بود سرکشی. خیلی هم شکار بود.
- بی خیال، الان رفت؛ دیگه پیداش نمی شه. بیا بریم اون طرف ببین چه خبره.
- چطور؟!
- مهموناش رفتن، خودشم که این وره. کسی توی ویلا پشتی نیست. بریم یه دلی از عزا در بیاریم.
- نه سه می شه، ضایع است. یهو دیدی رییس سر می رسه.
- نترس؛ یه کم دل و جرات داشته باش. با این هیکلت قد خرم حالیت نیست.
- ببند گاله رو تا ...
- بی خیال پسر. عشق و حالو بچسب.
سکوت کردن. خدا کنه بگه باشه و برن شرشون کم شه.
- باشه، ولی زود بر می گردیم. می شناسیش که، عصبانی بشه هیچی جلودارش نیست.
- خیلی خب بیا بریم دیگه. یه دختر که این همه نگهبان و مراقب نمی خواد.
- لابد یه چیزی هست که این قدر روش حساسه.
- حالا هر چی. پایه ای دیگه؟
- آره بریم.
و صدای قدماشون رو شنیدم و سرمو کردم بیرون.
ای قربونت برم خدا؛ یه بار شانس بهم رو کرد. دمت گرم، نذاشتی عقده بشه رو دلم. حالا که تا اینجاش کمک رسوندی، بقیش رو هم بخیر بگذرون؛ لااقل بتونم یه خاکی توی سرم بریزم.
چون پنجره لبه دار بود و کمی تو بود، دیده نمی شد که پنجره بازه؛ ولی اگه خم می شدم منو می دیدن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#54
Posted: 16 Apr 2014 13:18
بهترین راه ملحفه و روتختی و لباسای توی کمد بود. باید بهم گرهشون می زدم. سریع دست به کار شدم. چند دقیقه وقتم رو گرفت؛ ولی با سرعت و محکم گره ها رو می زدم و می رفتم سر وقت بعدی.
وقتی دو تا ملحفه، یه روتختی، سه تا شلوار و دو تا پیراهن رو به هم گره زدم، اندازه شد. بستمش به پایه ی تخت، چون چیز دیگه ای توی اتاق نبود. کمد هم که کلا فاصلش با پنجره زیاد بود.
ملحفه رو به سرش بستم و وقتی خوب اطراف رو دید زدم، از پنجره انداختمش بیرون.
بلوزم که یه تونیک نسبتا بلند بود، پس مشکلی نداشت. شالمو روی سرم محکم کردم. حالا وقتش بود.
همیشه از بلندی می ترسیدم؛ ولی الان فرصت فکر کردن به این چیزا نبود. باید چشمامو می بستم، وگرنه یه لحظه هم نمی تونستم پایین رو نگاه کنم.
رفتم لب پنجره نشستم و با ترس و لرز ملحفه رو گرفتم توی دستم. سفت نگهش داشتم و خودمو از پنجره ول کردم.
وای که قلبم اومد توی دهنم. زیر پام خالی شده بود و تا سر حد مرگ هم ترسیده بودم. دستام یخ بسته بود؛ ولی محکم ملحفه رو چسبیده بودم.
چشمامو روی هم فشار دادم تا یه وقت نگاهم به پایین نیفته. آروم آروم خودمو کشیدم پایین. ملحفه رو آروم آروم ول می کردم و سُر می خوردم پایین. خیلی سخت بود؛ یعنی پایه ی تخت این قدر ظرفیت داره که بتونه منو نگه داره؟! وای خدا خودت کمکم کن.
نمی دونم چقدر از راه رو رفته بودم؛ شاید نصفش و یا شاید هم بیشتر، که یکی اون پایین با صدای بلند گفت: دختره ی احمق داری چه غلطی می کنی؟!
یا امام هشتم، یا پنج تن، یا باب الحوائج، بدبخت شدم!
با ترس چشمامو باز کردم و نگاهمو انداختم پایین. خودش بود؛ پایین ایستاده بود و با عصبانیت و ابروهای گره خورده داشت نگاهم می کرد. با دیدنش دیگه کلا جون از تنم در رفت و خواستم ملحفه رو محکم تر نگه دارم که نتونستم و به پشت پرت شدم پایین.
چشمامو محکم روی هم فشار دادم. خدایا الان می میرم. نه نــه نــــه!
***
چشمامو باز کردم. چرا همه چی تاره؟! کم کم داشت دیدم واضح می شد، ولی هنوز گیج و منگ بودم.
- وای خدا یعنی مردم؟! یعنی مرگ این قدر راحته؟! نه دردی نه چیزی؟ خدایا دمت گرم زجرم ندادی. چه مرگ آرومی داشتم.
یه دفعه یکی زیر گوشم غرید: اگه همین الان از روی من بلند نشی، کاری می کنم که سه سوت روونه ی اون دنیا شی. اون وقت می فهمی مرگ با درد و زجر چه مزه ای می ده دختره ی احمق!
چشمام از ترس گرد شد. حس کردم یه چیزی روی شکمم سنگینی می کنه.
وای چرا از اول نفهمیدم؟! بهش دست کشیدم. یکی منو از پشت گرفته بود توی بغلش. صداش ... ص ... صدا ... صداش ...
با ترس روش تکون خوردم و افتادم روی دنده تا پاشم که آرنجم فرو رفت توی شکمش. صدای دادش بلند شد. هول شدم، چرخیدم که افتادم روش.
شالم از سرم افتاده بود و موهام جلوی صورتمو گرفته بود. سرمو به راست تکون دادم و نصف موهام رفت کنار. حالا صورتش کاملا جلوی روم بود. اولین چیزی که نگاهم باهاشون گره خورد، چشمای به سیاهی شبش بود.
این قدر ترسیده بودم که به نفس نفس افتادم. موهای بلندم رو شونه ی چپش پخش شده بود و نیمی از صورتش رو پوشونده بود.
با اخم غلیظی زل زده بود توی چشمام. هیچی نمی گفت، ولی از فک منقبض شدش فهمیدم خیلی عصبانیه. یه بوی خاص و خوشایندی بینیم رو نوازش داد. عجب بویی! این بوی عطر ...
یه نفس عمیق کشیدم، که ناخوداگاه چشمام کمی باریک شد؛ یا به نوعی شبیه آدمای خمار شدم. لامصب عجب ادکلنی به خودش زده بود. دوست داشتم پاشم از روش بزنم به چاک و تا اونجایی که می تونم بدوم؛ ولی این بوی لعنتی نمی ذاشت.
انگار با چسب دو قلو منو چسبونده بودن بهش. به جای اینکه از روش پاشم، دوست داشتم تند تند نفس بکشم. بوی تلخ و در عین حال سردی که توی دماغم می پیچید، باعث شد یه کم احساس گرما کنم.
نگاهم توی چشماش زووم شده بود، ولی موهام نمی ذاشت راحت باشم. دست سردم رو آوردم بالا که موهامو بزنم کنار، ولی یهو مغزم عین موتور به کار افتاد و ...
داشت دیوونم می کرد که چشامو بستم و نفسمو حبس کردم. آره همینه، الان وقت فراره نه اینکه ...
چشمامو که باز کردم دیگه نگاهش نکردم و به ظاهر با ناله خواستم از روش پاشم؛ که همین کارو هم کردم. ولی اون فرزتر از من بود؛ با یه حرکت خیلـی با حال و حرفه ای، دستاشو گذاشت روی زمین و با یک جهش از روی زمین پا شد ایستاد؛ ولی چون من زودتر از روش بلند شده بودم؛ یه قدم جلو بودم و خواستم بدوم که تند دستمو گرفت و گفت: کجــــا؟!
مظلوم برگشتم نگاهش کردم. سرمو انداختم پایین. خواست منو بکشه سمت خودش که به عنوان ممانعت دستمو آوردم بالا و اون که فکر می کرد می خوام تقلا کنم، کاری نکرد. ولی من سرمو خم کردم و در کسری از ثانیه یه گاز محکم از دستش گرفتم که صدای نعرش به آسمون بلند شد. حلقه ی دستش که از دور مُچم شل شد، دستمو کشیدم و الفرار.
دیگه به پشت سرم نگاه نمی کردم؛ فقط می دویدم. دعا دعا می کردم کسی جلوم سبز نشه. صدای قدماشو از پشت سر می شنیدم، ولی برنگشتم نگاه کنم و ببینم چقدر باهام فاصله داره. فقط صدای فریادش رو شنیدم.
- وایستا دختر. با توام، بهت می گم وایستا! اوضاعت رو از اینی که هست خراب تر نکن. بالاخره که دستم بهت می رسه!
صنار بده آش، به همین خیال باش. روانی فکر کردی چی؟! منو خر فرض کرده بود مرتیکه ی پوفیوز!
نمی دونستم دارم کدوم وری فرار می کنم؛ فقط می دویدم. دنبال یه در خروج می گشتم، ولی بین درختا گیر افتاده بودم. این بار برگشتم ببینم هنوز پشتمه یا نه که دیدم خبری ازش نیست. اینجاها هم این قدر تاریک بود که اگه درختا رو از روی سایشون نمی دیدم، مطمئنا با سر می رفتم توی یک به یکشون.
از بس که دویده بودم نفسم بالا نمی اومد. سر جام ایستادم تا حالم جا بیاد. چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم و باز خواستم بدوم که یه سایه جلوم سبز شد. سایه ی یه مرد قد بلند و چهارشونه بود و بعد هم بوی عطرش.
با ترس جیغ بلندی کشیدم و برگشتم که جفت بازوهامو از پشت گرفت توی چنگش و منو کشید. هر چی تقلا می کردم فایده ای نداشت؛ زورش بهم می چربید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#55
Posted: 16 Apr 2014 13:19
- ولم کن روانی!
- ببند دهنتــو! کجا می خواستی در بری؟ از دست کی؟ من؟! د آخه دختره ی احمق مگه می تونی؟!
- عوضی بذار برم پی زندگیم. چی از جونم می خوای؟
بلند داد زد: فقط جونتـــو!
با ترس دست از تقلا برداشتم. آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم که زیر گوشم گفت: ترسیدی؟ پس اگه بفهمی می خوام چکارت کنم که ...
نذاشتم ادامه بده؛ با ترس و لرز گفتم: چ ... چی می خوای؟ تو رو خدا بذار برم. بابا من هیچ کاره ام. به قرآن من با منصوری نسبتی ندارم.
- می دونم، ولی این چیزی رو تغییر نمی ده.
- یعنی چی؟! پس تو که می دونی، مریضی با من این جوری رفتار می کنی؟! مگه من چه هیزم تری به توی روانی فروختم؟!
با لحن فوق العاده وحشتناکی گفت: هنوز باهات تسویه حساب نکردم خانم کوچولو. یادت که نرفته؟! به خاطر تموم توهینات به من هنوز مجازات نشدی.
از زور ترس گلوم خشک شده بود. به سرفه افتادم و وقتی حالم جا اومد، در حالی که تقلا می کردم تا دستم رو آزاد کنه، گفتم: تو هنوز تو گذشته سیر می کنی عقده ای؟ فکر نمی کردم ازم کینه شتری داشته باشی. من اگه می دونستم با یه خل و چل طرفم، به هفت جد و آبادم می خندیدم بخوام سر به سرت بذارم و ...
همچین برم گردوند طرف خودش و دستاشو دورم حلقه کرد که صدای تیریک شکستن قولنجمو شنیدم. کمرم درد گرفته بود و اخمام توی هم رفت. چشماش توی تاریکی مثل چشمای گرگ برق می زد.
زیر لب غرید: لحظه به لحظه بیشتر باعث آزارم می شی. بعضی اوقات دوست دارم یه چاقو فرو کنم توی قلبت؛ یا حتی با دستای خودم گردن ظریفت رو این قدر فشار بدم تا جون دادنت رو ببینم.
با اینکه جملاتش ترسناک بود، زبون باز کردم و لرزون گفتم: پ ... پس چرا این کار رو نمی کنی؟! پس چرا تا الان یه خنجر بر نداشتی فرو کنی توی قلبم؟! چرا منو نمی کشی تا هم خودت خلاص شی هم من ازدست تو؟!
صدام لحظه به لحظه بیشتر اوج می گرفت. انگار باز داشتم گستاخ می شدم و این هم به خاطر رفتار پر از خشونت اون بود. حرف زور توی کتم نمی رفت. می دونستم زبونم زیاد از حد درازه. به قول پری که همیشه به شوخی می گفت «بالاخره یه روز سرت رو پای زبونت می دی دلارام.» ولی خب بازم دست خودم نبود؛ نمی تونستم خودمو کنترل کنم. عینهو چی ترسو بودما، ولی خب جلوی زبونمو هم نمی تونستم بگیرم. از وقتی مشکلات بهم هجوم آوردن، دیگه کنترلی روی رفتارام نداشتم.
چند ثانیه سکوت کرد و خیره شد توی صورتم، و بعد با لحن خاصی زمزمه کرد: خیلی دوست داری این کار رو بکنم؟ پس راه بیفت، نشونت می دم!
افتاد جلو و منو هم دنبال خودش کشید. خودمو به عقب هل می دادم و چیزی نمی گفتم. خدایا عجب غلطی کردم. به گه خوردن افتاده بودم. نکنه جدی جدی بخواد خلاصم کنه؟!
دید یکسره دارم تقلا می کنم با یه حرکت بلندم کرد و منو انداخت روی دوشش. جیغ کشیدم و با مشتای ظریفم می زدم به شونه های عضله ای و سفتش تا ولم کنه، ولی انگار با دیوار بودم.
نزدیک ویلا بودیم و این قدر جیغ و داد کردم که محکم زد به پشتم و داد زد: اگه همین الان خفه خون نگیری، همین جا دخلتو میارم.
جیغام ریز شده بود، ولی دست از تقلا و مشت زدن بر نداشتم. عین آهن سفت بود لامصب. همش عضله است، خدایی عجب زوری داشت!
توی اون گیر و دار یه دفعه یاد گذشته هام افتادم. حدودا یکی دو سال پیش بود. توی فیلمایی که از پری می گرفتم، می دیدم پسره عاشقه دختره است و دختره هم واسش ناز می کنه و نمی ره طرفش؛ پسره هم با عشق می ره جلو و دختره رو میندازه روی شونش و می برش توی اتاق و ...
چقدر من ذوق مرگ می شدم توی اون لحظه ی حساس و توی دلم آرزو می کردم یه روز همچین مرد عاشقی پیدا شه، منو هم بندازه رو پشتش و ببره. حالا هر جا، ولی حتما منو بندازه روی پشتش. این آرزویی بود که تا قبل از برخودم با این خون آشام داشتم؛ ولی الان به غلط کردن افتاده بودم. به جای اینکه روی شونه ی عشقم باشم و حالشو ببرم؛ رو شونه ی این یارو هستم که اصلا حرف حسابم توی گوشش نمی ره، چه برسه به اینکه حالیش بشه احساس چی هست و چند بخشه!
حالا بوی عطرش رو واضح تر حس می کردم. اصلا انگار این بو از همون اول توی دماغم مونده بود. انگار یادم رفته بود قراره باهام چکار کنه. دیگه بهش مشت نمی زدم و صدایی هم ازم در نمی اومد؛ فقط با پنجه هام بلوز مشکیش رو از پشت کمر توی چنگ گرفته بودم و سرم روی شونش بود.
پشت گردنش بیشتر این بوی مست کننده رو به خودش گرفته بود. ناخوداگاه صورتم رو چسبوندم بهش و نفس عمیق کشیدم. قبلا در مورد این ادکلنا شنیده بودم. یعنی اینم از هموناست؟! آره لابد، وگرنه باعث نمی شد این قدر بی خیال از اطرافم غافل بشم و عین گربه چارچنگولی بچسبم بهش و ...
موهای بلندم کج ریخته بود یه طرفم. صورتمو بهش نزدیک تر می کردم تا بتونم بیشتر این بو رو حس کنم. چه حالی می ده لامصب! ناخوداگاه دستم رو آوردم بالا و تو موهاش فرو بردم.
دیدم که داره از پله ها می ره بالا. تموم راه رو سکوت کرده بود؛ منم که توی عالم خودم داشتم کیف می کردم. نفهمیدم کسی جلوی راهش سبز شد یا نه. اصلا کسی تو این خراب شده بود؟!
دیدم در یکی از اتاقا رو باز کرد و رفتیم توش. گفتم الانه که منو بذاره زمین و باز یاد کاری که می خواست باهام بکنه افتادم.
با ترس انگشتام رو از لای موهاش بیرون کشیدم و سرمو بلند کردم.
تا به خودم بیام پرت شدم روی مبل دو نفره ای که خیلی هم نرم بود. صورتم توی کف مبل فرو رفت. صدای بسته شدن در رو که شنیدم، ترسون سرمو بلند کردم و موهامو زدم کنار. دستمو گذاشتم روی مبل و توی جام نشستم. جلوم با ژست خاصی ایستاده بود. ابروهای پرپشتش توی هم گره خورده بود و نگاه نافذش توی چشمام قفل شده بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#56
Posted: 16 Apr 2014 13:20
به طرفم قدم برداشت. با ترس خودمو به پشتی مبل چسبوندم. نگاهش یه جوری بود. خشم و عصبانیت از توی چشماش شعله می کشید.
همون طور که آروم به طرفم می اومد و نگاهش روی صورتم خیره بود؛ با لحن عصبی گفت: جراتت قابل تحسینه. اینکه تونستی راه فرارت رو پیدا کنی و ...
با ترس و لرز مسخ نگاهش شده بودم، که به طرفم خیز برداشت و کشیده شدن بازوم توسط اون همراه شد با صدای جیغ بلندی که از ته حنجرم بیرون اومد و گلوم به شدت سوخت.
- دیگه حتی واسه ی ترس هم دیر شده گربه ی وحشی.
بازومو محکم تر فشار داد و گفت: آره، تو که خوب وحشی بازی در میاری، پس چرا الان تو چنگال من اسیری؟
و بلندتر زیر گوشم داد زد: می بینــــی؟ درد و حــــس می کنی؟ لذت داره آره؟
و همچین بازومو فشار داد که صدای جیغم به آسمون رفت. دردش جوری بود که نمی تونستم طاقت بیارم. گفتم الانه که استخون دستم رو بشکنه.
- تو رو به هر کی و هر چی که می پرستی قسم ولم کن. بذار برم؛ من که کاریت ندارم نامرد. پس ...
فریاد کشید: به چه جراتی فکر فرار به سرت زد؟ فرار از خونه ی من؟ فکر عاقبتش رو نکردی نه؟ ولی دیر شده! اون موقع باید به فکر الانت می بودی. نامرد؟ باشه می خوام نشونت بدم یه نامرد چه کارایی می تونه بکنه!
تقلا کردم تا دستمو ول کنه، ولی محکم نگهم داشت. با حرص داشتم باهاش می جنگیدم و زیر لب فحشش می دادم؛ جوری که نشنوه، ولی سیلی که خوابوند زیر گوشم، باعث شد برق از چشمام بپره و ساکت شم.
پرتم کرد روی مبل که دست یخ زدم رو گذاشتم روی صورتم؛ درست همون سمتی که بهم سیلی زده بود. موهام ریخته بود توی صورتم، واسه همین نمی دیدمش؛ ولی شدت سیلی این قدر زیاد بود که اشک توی چشمام حلقه بست و حس کردم گوشه ی لبم داغ شد.
با دست لرزونم به گوشه ی لبم دست کشیدم و با حس اینکه نوک انگشتام خیس شده، بهش نگاه کردم. از لبم خون می اومد. هق هقم رو توی گلو خفه کردم. حالا این قدری ازش می ترسیدم که جیکمم در نمی اومد.
با خشم سرم فریاد کشید: اون منصوری رذل تموم مدت داشت منو بازی می داد. تو اینجا اسیرم بودی و اون داشت به ریشم می خندید.
نفس نفس می زد.
- می دونی چیه؟ تو دیگه واسم فایده ای نداری. وقتی که فکر می کردم می تونم ازت استفاده کنم، واسه رسیدن به منصوری و پایمال کردن اهدافش تیرم به سنگ خورد و فهمیدم تو به عنوان یه مهره ی کوچیک هم تو زندگی اون کفتار به حساب نمیای.
چشمام رو روی هم فشار دادم و اشکام صورتمو خیس کرد. گونم داغ شده بود و شوری خون رو توی دهنم حس می کردم. شونه هام از زور گریه می لرزید؛ ولی کاری نمی کردم که موهام به شدت از پشت کشیده شد. جیغ کشیدم. سرمو گرفت بالا، زل زد توی صورت غرق در اشکم و داد زد: فردا صبح اولین کاری که بکنم تکلیف تو رو مشخص می کنم.
نگاه پر از اشکم رو توی نگاه سرخ از عصبانیتش دوختم و در حالی که سعی داشتم هق هقم رو خفه کنم، با صدایی مرتعش گفتم: اگه می خوای ... م ... منو بکشی ... ت ... تو رو ... تو رو خدا ... همین الان این کار رو بکن.
با اخم غلیظی زل زده بود بهم. نگاهش توی چشمای نمناکم در گردش بود، که یک دفعه سوالی ازم پرسید که بی اندازه باعث تعجبم شد.
- شایان تو رو واسه چی می خواد؟!
ربطشو به موضوع امشب نمی فهمیدم، ولی سوالش باعث وحشتم شد. یه جور زنگ خطر! نکنه می خواد منو بده به اون کثافت؟!
من و من کنان با ترس گفتم: اون ... اون ... می خواد من ...
موهامو آروم کشید که اخمام جمع شد.
- درست حرف بزن تا از ریشه درشون نیاوردم. شایان ازت چی می خواد؟! چرا این قدر براش مهمی؟!
زبونم از کار افتاده بود. منی که همیشه حاضر جواب بودم و نمی تونستم جلوی زبونم رو بگیرم، حالا لالمونی گرفته بودم.
چی باید می گفتم؟! اصلا چرا بهش چیزی بگم؟! مگه اون کیه؟! چرا باید از مسایل خصوصی زندگی من با خبر می شد؟! با تکون محکمی که بهم داد به خودم اومدم.
- خیلی خب، مثل اینکه این جوری زبونت باز نمی شه.
موهامو ول کرد و ازم فاصله گرفت. به صورتش دست کشید و یقه ی لباسش رو مرتب کرد.
در اتاق رو باز کرد و بلند صدا زد: گندم!
تموم مدت سکوت کرده بودم و فقط نگاهش می کردم. هنوز گریم بند نیومده بود. طولی نگذشت همون زن جوونی که اون شب بهم لباس داد، توی درگاه ظاهر شد و مطیع سرش رو زیر انداخت.
- بله آقا؟
- امشب توی این اتاق می مونی. کامل زیر نظر می گیریش. پشت در نگهبان می ذارم؛ اگه مشکلی بود خبرش می کنی!
زن با اخم به من نگاه کرد و سرش رو تکون داد: چشم آقا.
نگاهم کرد. منظورش به من بود، ولی به ظاهر طرف صحبتش اون زن بود.
- فردا شایان میاد اینجا. یه کار فوری باهاش دارم و هر وقت که اومد، منو خبر می کنی. فهمیدی؟
- بله آقا، حتما.
به صورت رنگ پریدم پوزخند زد و از در بیرون رفت.
خدایا چرا گفت شایان فردا میاد اینجا؟! نکنه منو بده بهش؟! خدایا چرا هر کجا که می خوام برم و هر کار که می خوام بکنم؛ تهش ختم می شه به اون ناکس پست؟! کسی که اول خانوادم رو نابود کرد و حالا چشم دوخته به من؛ و می خواد منو هم به کثافت بکشونه. خدایا نذار دستش بهم برسه. نذار.
***
اون شب یه ثانیه هم خواب به چشمام نیومد. همش توی فکر فردا بودم و اینکه چی قراره بشه؟! اون زن هم که اسمش گندم بود، روی صندلی نشسته بود و کتاب می خوند. رفتارش خیلی آروم بود. نه حرفی می زد و نه حتی نگاهم می کرد. حضورش اصلا احساس نمی شد. با آرامش نشسته بود و مطالعه می کرد.
من دارم اینجا از درد و غصه واسه ی فردام مثل آدمایی که حکم اعدامشون می خواد اجرا بشه؛ هر ثانیه ده دفعه جون می دم، این بی خیال داره کتاب می خونه. هه! تقصیری هم نداره، د آخه به این بدبخت چه که تو دل من چه خبره؟!
افتاده بودم روی تخت. گوشه ی لبم هنوز می سوخت. وقتی توی آینه به خودم نگاه کردم، رنگ صورتم با گچ دیوار مو نمی زد. گوشه ی لبم کبود شده بود و خون روی زخمم خشک شده بود. انگشتامو لا به لای موهای پرپشت و بلندم فرو کردم و سرمو محکم فشار دادم. گیج و منگ بودم. عین دیوونه ها با خودم زمزمه می کردم. داشتم دق می کردم که فردا چی می شه؟! پیش خودم این احتمالات رو می دادم که یا گیر شایان میفتم و بدبخت می شم؛ یا به دست این خون آشام کشته می شم. دیگه از این دو حالت که خارج نبود.
***
آرشام
اون دو تا نگهبان بی خاصیت رو سپردم دست بچه ها تا یه گوشمالی حسابی بهشون بدن. با اینکه دختره امشب نتونست از اینجا فرار کنه؛ ولی اونا قانون منو زیر پا گذاشته بودند و از دستوراتم سرپیچی کردند. با علم به اینکه می دونستند عاقبت این کارشون چی می شه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#57
Posted: 16 Apr 2014 13:20
خوابم نمی برد؛ پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بودم و بیرون رو نگاه می کردم. امشب هوا گرفته بود، ولی از بارون خبری نبود.
دستام رو بردم پشتم و به آسمون شب زل زدم. توی دلم با خودم حرف می زدم. اینکه با این دختر چکار کنم؟! چرا شایان اون شب اصرار داشت که برای گرفتن این دختر از من قول بگیره؟! ربطشون رو به هم درک نمی کردم. شایان و ...
دلارام دختری گستاخ، با نگاهی وحشی. لقبی که من بهش داده بودم برازندش بود. گربه ی وحشی! با چشمای خاکستری و شفافی که داشت و رفتار و لفظ بی پرواش!
دختری که نمونش رو توی زندگیم خیلی کم دیده بودم. وقتی نگاهش می کردم، ترس رو توی چشماش می دیدم؛ ولی تعجبم از این بود که با وجود این همه ترس، باز هم به گستاخیش ادامه می داد. با جملات تند و تیزش من رو بیش از پیش عصبانی می کرد. زمانی هم که می دید توی اوج عصبانیت هستم، مثل یه گربه توی خودش مچاله می شد و نگاهش رو مظلوم می کرد. از این رفتاراش چیزی سر در نمیارم. از طرفی دیگه به دردم نمی خورد؛ ولی خب نمی تونم ولش کنم. برام دردسر ساز می شد.
حتم داشتم که اگر شایان باخبر بشه این دختر توی این بازی هیچ کاره است؛ روی پیشنهادش پافشاری می کنه. ولی تا زمانی که به راز میان این دو پی نبردم، جلوی تموم حرکاتش رو می گیرم. برای همین امشب باهاش تماس گرفتم و گفتم فردا می خوام ببینمش. اون هم اول وقت!
کلافه نگاهم رو از بیرون گرفتم و به طرف تخت رفتم. دکمه های بلوزم رو باز کردم و به پشت دراز کشیدم. نگاهم به سقف اتاق دوخته شده بود، ولی فکرم توی اتاق نبود.
***
- دیشب که خبرم کردی بیام اینجا، پیش خودم گفتم حتما مسئله ی مهمی پیش اومده. به جای اینکه تو بیای پیش من، ازم خواستی اول وقت بیام اینجا. حالا بگو چی شده؟!
پا روی پا انداختم و خیره شدم توی صورت و نگاه کنجکاوش. به آرومی قضیه ی نامه ی منصوری رو براش تعریف کردم. لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد. در آخر با عصبانیت از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. دست راستش رو مشت کرد و به کف دستش کوبید.
- می دونستم، می دونستم بالاخره زهرشو می ریزه. اون به همین آسونی دست بردار نیست. اصلا با اون همه نگهبان و مراقب چطور تونسته بیاد توی ویلا؟!
- حتما با گریم تغییر چهره داده. پاکت رو چسبونده بود به در پشتی باغ. اونجا هم که نگهبانی نبود.
- پس می دونسته داره چکار می کنه. بی وجود پست!
یک دفعه ایستاد؛ برگشت و نگاهم کرد. نگاه دقیقی بهش انداختم. نگاهش برق خاصی داشت که می تونستم حدس بزنم دلیلش چی می تونه باشه.
- با دلارام چکار کردی؟!
بی تفاوت به بالا اشاره کردم و گفتم: بالاست. هنوز هیچی.
- یعنی چی که هنوز هیچی؟! مگه قرار نشد وقتی کارت باهاش تموم شد اونو به من بدی؟!
به آرومی از روی مبل بلند شدم و ایستادم. به طرف پنجره ی های بلندی که در کنارهم به ردیف کنار دیوار کار شده بود رفتم و رو به روشون ایستادم.
در حالی که بیرون رو نگاه می کردم، جدی گفتم: من قول و قراری باهات نذاشتم.
- به چه جراتی ...
به تندی برگشتم و نگاهش کردم.
- جرات؟!
با عصبانیت توی چشمام خیره شد.
همراه با پوزخند گفتم: از اون دختر چی می خوای؟ زمانی که دلیلش رو بفهمم تصمیم می گیرم باهاش چکار کنم.
کلافه و عصبانی توی موهاش دست کشید و گفت: تو می خوای واسش تصمیم بگیری؟! چی پیش خودت فکر کردی پسر؟! من به قول تو استادت بودم و هستم؛ حق نداری این طور گستاخانه تو روی من بایستی!
کمی صدام رو بالا بردم و گفتم: تو که می گفتی منو به خوبی می شناسی؛ پس این همه سوال برای چیه؟! تو که می دونی من به هیچ کس نه باج می دم و نه می ذارم بهم دستور بده؛ پس چرا ازم توقع داری هر حرفی که زدی بگم چشم؟! نه شایان، من و تو از قبل قول و قرارمون یه چیز دیگه بود. کار در برابر کار! هر دوی ما برای هم استفاده داشتیم. تو استادم بودی و من بهت دین داشتم؛ ولی بعد از اون کارت که بهم گیر بود، من برات انجام می دادم و در عوض تو هم به تموم نقشه ها و ایده های من نه نمی گفتی.
بلندتر داد زدم: پس دردت چیه شایان؟!
با یک قدم بلند جلو اومد و فریاد زد: دردم اون دختریه که اون بالا حبسش کردی. دلارام! من اونو می خوام.
حالا هر دو در مقابل هم ایستاده بودیم.
- می خوام دلیلش رو بدونم.
- چرا؟ چرا دلیلش این قدر برات مهمه که نمی تونی مثل بقیه از این دختر هم بگذری؟!
- این دختر برای من پَشیزی ارزش نداره؛ پس بذار همین اول کار خیالت رو راحت کنم. ولی ما با هم نقشه ی دزدیده شدنش رو کشیدیم و الان من باید بدونم تو برای چی می خوای اونو به دست بیاری؟! پس طفره نرو و دلیلت رو بگو.
نفس عمیقی کشید. کلافه چشماش رو بست و باز کرد. بعد از چند لحظه نگاهش رو به من دوخت و به آرومی گفت: ببین آرشام، خودت خوب می دونی که تو برام با پسرم هیچ فرقی نمی کنی. دوست داشتم بشی یکی مثل خودم، تا حدودی تونستم توی راه تعلیمت موفق باشم، ولی نه کاملا. من جای پدرت هستم و تو جای پسرمی؛ پس اینو بدون که نمی خوام مقابل هم قرار بگیریم.
- با این حرفا می خوای به کجا برسی شایان؟!
با حرص گفت: به هیچ کجا پسر. چرا نمی خوای بفهمی که قضیه ی بین من و دلارام یه مسئله ی کاملا شخصیه؟!
- مسئله؟!
بلندتر گفتم: من باید بدونم! تا اینجاش با هم بودیم، پس چیز شخصی بینمون نیست. بهم بگو تا اجازه بدم ببریش.
نگاهش آروم گرفت و گفت: باشه، اگه حرفام باعث می شه از خر شیطون پیاده شی، باشه برات می گم. ولی بذار ببینمش.
نگاه کوتاهی بهش انداختم. تردید نداشتم. آهسته سرم رو تکون دادم.
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#58
Posted: 16 Apr 2014 13:20
************************
دلارام
هر دوشون توی سالن بودن و وقتی نگاه شایان به من افتاد؛ به طرفم قدم برداشت که منم با ترس رفتم پشت گندم مخفی شدم. از چیزی که می ترسیدم داشت به سرم می اومد. نگاهش برق پیروزی داشت.
آرشام خدمتکارا رو مرخص کرد و حالا ما سه تا توی سالن تنها ایستاده بودیم. وقتی دیدم داره میاد طرفم، ناخوداگاه رفتم طرف مخالفش؛ همون جایی که آرشام ایستاده بود.
با فاصله ازش ایستادم و رو به شایان داد زدم: توی پست فطرت چی می خوای از جونم؟! چرا دست از سرم بر نمی داری؟!
شایان خواست حرفی بزنه که آرشام دستشو بلند کرد. شایان نگاهش کرد، ولی من با وحشت فقط به اون نگاه می کردم.
- حالا که دیدیش پس همه چیز رو بگو. می شنوم.
شایان نگاه بی پرواش رو به من دوخت و در حالی که سر تا پام رو از نظر می گذروند، گفت: این دختر زیباست، درست مثل مادرش. نه، حتی از اونم زیباتر!
به طرفم اومد و منم عقب عقب رفتم. در همون حال که نگاه وحشت زدم توی چشماش میخکوب شده بود، ادامه داد: مادرش رو نتونستم، ولی خودشو می تونم به دست بیارم. می خوام بشه ملکه ی قصرم. باهاش کمتر از ملکه ها رفتار نمی کنم و به کسی هم چنین اجازه ای رو نمی دم.
نگاهش از چشمای پر شرارتش تا توی جسمم نفوذ می کرد و تنم رو از ترس به رعشه مینداخت. دستش که به صورتم خورد، وجودم یخ بست و چشمامو بستم.
- این دختر لیاقتش اینه که کنار من و توی قصر من خانمی کنه.
دستش رو که از روی صورتم برداشت، چشمامو باز کردم و همراهش قطرات اشکم روی گونه هام سرازیر شدن. نگاه پر از خواستش روی لبام خیره موند. بعد از چند لحظه برگشت و به آرشام نگاه کرد.
- من این دختر رو می خوام. هر طور که شده به دستش میارم. برای رسیدن به مادرش کل خانوادش رو نابود کردم، ولی بازم مال من نشد. اما الان ...
برگشت و پر حرارت نگاهم کرد. بر خلاف سنش، ظاهرش خیلی جوون تر نشون می داد. مثل یه جوون شاد و قبراق بود.
- قضیه ی ما فرق می کنه. این دختر تنهاست و دیگه هیچ کس رو نداره. جایگاهی رو که می خواستم یه روز به مادرش بدم، حالا به خودش می دم.
لباشو با زبون تر کرد و گفت: تو با من میای. برات سنگ تموم می ذارم دختر. پیش من جات امنه. اونجا می تونی خانمی کنی. می شی سوگلی من بین تموم زن هایی که تا به الان باهاشون بودم. تو برام تکی، دیگه چی از این بهتر عزیزم؟!
دستشو آورد جلو و به زیر گردنم کشید، که با ترس جیغ کشیدم و از زیر دستش فرار کردم. دیگه کسی نبود که جلودارم باشه. تند تند حرف می زدم و فحشای رکیک بارش می کردم. گفت تنهام، آره تنهام خدا، ولی تو نذار اینا فکر کنن که من بی کسم. نذار دست این حیوون بهم برسه.
وسط جفتشون ایستاده بودم و اشک می ریختم. با گریه رو بهش کردم و گفتم: تو غلط کردی مرتیکه ی کثافت! تو می خواستی مادرمو بی آبرو کنی. مادرم شوهر داشت. بابام شوهرش بود. ولی تو با نقشه توی خانوادمون نفوذ کردی.
با پشت دست به حالت عصبی اشکامو پاک کردم و دماغمو با سر و صدا بالا کشیدم.
- حالا چی داری می گی؟! مادرم به خاطر تو مرد. اون از دست تو و بی غیرتی بابام دق کرد. تو بابامو خامش کردی. برادرمو جوون مرگ کردی. تو خانوادی منو ازم گرفتی بی وجود. حالا جلوم ایستادی می گی می برمت توی قصرم خانمی کنی؟! امیدوارم اون قصر با همه ی زرق و برقش روی سرت خراب شه، حمال بی خاصیت!
جلوی پاش تف انداختم و جیغ کشیدم: تف به روت بیاد ناکس عوضی! که این قدر مار صفتی. فکر کردی با این حرفات می تونی خامم کنی؟! من اگه یه درصد احساس بی کسی کنم، خودمو می کشم، اون وقت بیام پیش تو؟! برو به درک!
گلدون کریستال روی میز کنار دستم رو برداشتم و پرت کردم طرفش.
هر چی که جلوی دستم می اومد رو بر می داشتم و بدون اینکه ببینم به هدف می زنم یا نه، به طرفش پرت می کردم و جیغ می کشیدم. صدای شکسته شدنشون اعصابم رو تشدید می کرد. یکی از پشت بغلم کرد و سفت نگهم داشت. به دستاش چنگ انداختم، اما ولم نکرد. خودش بود.
دیدم که شایان با صورت سرخ شده از خشم داره میاد طرفم و وقتی بهم رسید، بی معطلی سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم که برای چند لحظه حس کردم سرم سنگین شده و گوشم داغ کرده.
- خفه شو دختره ی دیوونه. فکر کردی کی هستی؟! چیه دور برداشتی. به من می گی بی وجود آره؟! حالیت می کنم با کی طرفی!
دستمو گرفت و خواست منو از توی بغلش بکشه بیرون، ولی نتونست. آرشام منو سفت نگه داشته بود.
شایان فریاد زد: ولش کن آرشام، می خوام بهش بفهمونم کسی نمی تونه تو روی شایان این طور گستاخی کنه. وقتی زبونش رو از ته بُریدم و انداختم جلوش، اون وقت حساب کار دستش میاد. پس بذار بیـــاد!
منو می کشید، ولی اون ولم نمی کرد. فریاد آرشام باعث شد گوشم سوت بکشه.
- تمومش کن شایان! دیگه همه چی رو فهمیدم.
شایان سکوت کرد و منم توی بغل اون داشتم از حال می رفتم. حس کردم جسمم داره سنگین می شه. زیر لب التماسش می کردم. مثل پرکاه بلندم کرد. چشمام نیمه باز بود، ولی صورتش رو می دیدم که تو فاصله ی کمی ازم قرار داشت.
نهایت سعیم رو کردم تا بتونم حرف بزنم. لب باز کردم و در حالی که از پشت پرده ی اشک توی چشماش زل زده بودم؛ با التماس نالیدم: تو رو قرآن نذار منو با خودش ببره. حاضرم یه عمر عذاب اسارت رو به جون بخرم، ولی گیر این آدم نیفتم. به خدا خودمو می کشم. بمیرم ولی ...
با هق هق چشمامو بستم و سرمو به طرف راست چرخوندم. صورتم توی سینه ی مردونش فرو رفت. دست چپمو مشت کردم و گذاشتم روی سینش. اشکام این قدر شدت داشت که قسمت جلوی پیراهنش رو کمی خیس کرد. صداش و شنیدم که عصبی رو به شایان گفت: همین جا باش الان بر می گردم.
حرکت کرد و منم بی جون لای چشمامو باز کردم.
هنوز گریه می کردم که شایان تند گفت: کجا؟!
جدی و محکم جوابش رو داد: گفتم بر می گردم.
- خیلی خب، ولی حق نداری اونو جایی ببری. الان می گم رانندم بیاد ببرش توی ماشین.
این بار صدای فریادش باعث شد همون طور که توی بغلش افتاده بودم، بلرزم و چشمامو ببندم.
- شایـــــان به اندازه ی کافی اعصابم داغون هست، پس لطفا بشین و منتظرم باش.
و دیگه چیزی نشنیدم. وقتی توی بغلش تکون می خوردم، حس کردم داره از پله ها بالا می ره.
بعد از چند لحظه رو به یه نفر گفت: در رو باز کن.
و صدای مرد غریبه توی گوشم پیچید: اطاعت قربان.
صدای قدم هاش و می شنیدم و زمانی که حس کردم منو گذاشت روی تخت، چشمامو با وحشت باز کردم.
خواست دستشو برداره که نذاشتم و مچ دستشو گرفتم. می دونستم اونم یکی از همیناست؛ ولی یه حسی بهم می گفت از شایان بدتر نیست. شاید چون می دونستم شایان چه جور آدمیه، به این مرد التماس می کردم. روی پیشونیش اخم غلیظی نشسته بود و چشماش هم نافذتر از همیشه به نظر می اومد.
لبای خشک شدم رو با زبونم تر کردم و در حالی که ملتمسانه توی چشماش خیره بودم، مظلومانه نالیدم: منو بکش، اما نذار به دست اون بیفتم. نذار وقتی دستش بهم رسید خودمو بکشم. اینکه همین طوری بمیرم برام مهم نیست، ولی نمی خوام وقتی جسمم توسط اون حیوون تصاحب شد دست به خودکشی بزنم. اون جوری همه چیزمو می بازم، ولی این جوری که بمیرم لااقل می دونم بازنده نبودم.
آروم ولی با صدایی که لرزش درش محسوس بود، حرفام رو بهش زدم. اونم هیچی نمی گفت و فقط با اخم نگاهم می کرد. فاصله ی صورتش با صورتم شاید یه وجب هم نمی شد؛ واسه همین وقتی توی صورتم نفس می کشید، حرارتشو روی پوستم حس می کردم. هیچی نمی گفتم و فقط نگاهش می کردم. مچ دستش رو به تندی از توی دستم در آورد و نگاهشو ازم گرفت.
با قدمای بلند از در بیرون رفت و قبل از بسته شدن در، شنیدم که به اون مرد گفت: مراقب باش؛ هیچ کس جز من حق وارد شدن به اتاق رو نداره.
و در بسته شد و صدای شیون و زاری من هم بلند شد. خدایا سرنوشت من چی می شه؟!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#59
Posted: 16 Apr 2014 13:20
***********************
آرشام
ذهنم به کل از کار افتاده بود. حرفایی که شنیدم و التماس های اون دختر، خاطرات بدی رو توی ذهنم زنده می کرد. با قدم های بلند وارد سالن شدم. شایان کنار پنجره ایستاده بود. با ورود من برگشت و نگاهم کرد.
با اخم و فکی منقبض شده گفت: کجا بردیش؟!
کمی ایستادم و نگاهش کردم. توی چشمای هم خیره بودیم و من از درون توی آتیش خاطرات می سوختم. به طرفش رفتم و رو به روش ایستادم؛ یکی از دستامو بردم توی جیبم و با دست دیگم به اون اشاره کردم.
- تو چکار کردی شایان؟!
نگاهش رنگ تعجب گرفت.
- منظورت چیه؟!
- خودت خوب می دونی که منظورم چیه. حرفایی که می زدی حقیقت داشت؟!
کلافه توی موهاش دست کشید.
- کدوم حرفا؟! چی داری می گی؟! برو سر اصل مطلب.
داد زدم: اصل مطلب همون حرفاییه که بین شماها رد و بدل شد.
بلندتر گفتم: تو به یه زن متاهل نظر داشتی؟!
کمی نگاهم کرد و در آخر بلند خندید. در حالی که با تعجب نگاهش می کردم، اشک هایی که در اثر خنده ی زیاد توی چشماش نشسته بود رو پاک کرد و با خنده گفت: خیلی حرفت برام جالب بود پسر. باورم نمی شه تو داری اینو می گی.
می دونستم از شایان هر کاری ساخته است؛ ولی فکرشم نمی کردم این قدر بی وجود باشه که بخواد با زنای شوهردار هم رابطه برقرار کنه.
با خشم کنترل شده ای رو بهش داد زدم: من هر چی که باشم کثافت نیستم! خودت می دونی که چقدر از خیانت متنفرم! می دونی که چنین صحنه هایی آزارم می ده؛ پس چـــــــــرا؟!
دیگه نمی خندید و اون هم با عصبانیت توی چشمای من خیره بود.
- بفهم داری چی می گی آرشام. آره می دونم تو از این جربزه ها نداری؛ واسه ی همین می گم نتونستم کامل توی آموزشت موفق باشم. تو اونی که من می خواستم نشــــدی.
- نشدم چون نخواستـــم! تو خودتم خوب می دونی مقصود من از این حرفا چیه؛ پس حق نداری هر حرفی که خواستی رو روی زبونت بچرخونی شایان.
داد زد: من هر کاری که بخوام انجام می دم. من عاشق اون زن بودم!
- ولی اون شوهر داشت!
بلندتر گفت: داشت که داشت؛ واسم مهم نبود که شوهر داره یا نه. من اونو می خواستم، واسه ی همینم ...
فریاد کشیدم: زدی خانواده شو نابود کـــردی آره؟
- حِرفه ی من همینه آرشام. نابودی! فراموش کردی؟!
با خشم پشتم رو بهش کردم و به حالت عصبی توی موهام دست کشیدم.
- حِرفه ات چیه لعنتی؟! بی آبرو کردن یه زن شوهردار؟! یعنی حتی ذره ای وجدان نداری؟!
بازومو گرفت و رو به روم ایستاد.
- تو که از منم بی وجدان تری پسر. تو که یکی یکی دخترای مردم رو به خاک سیاه می شونی چرا این حرفا رو می زنی؟ تو که به فلاکت می کشونیشون و تَهِشم یه تف میندازی توی صورتشون و می گی از همتون متنفرم چی؟ چیه؟ حالا جلوم ایستادی و واسه من دَم از وجدان می زنی؟!
- آره من این کار رو کردم؛ افتخارم می کنم و توش حرفی نیست. ولی اونا با بقیه فرق می کردن. کاری به جسمشون نداشتم و فقط روحا می خواستم تخریبشون کنم. من با روح اون دخترا کار داشتم نه چیز دیگه. خودت هم می دونی قصدم چی بود.
- ولی برای اون کار وجدانت خوابه. پس چرا از من توقع داری از چیزی که می خوام چشم پوشی کنم؟!
فریاد کشیدم: من از خیانت متنفرم لعنتی!
اون هم بلند داد زد: ولی من نه. من به هر کَس و ناکَسی خیانت می کنم و کَکَمَم نمی گزه. من با تو فرق دارم. اینو توی گوشات فرو کن آرشام!
به تلخی پوزخند زدم.
- آره فرق داری. من بد شدم چون باید بد می شدم. من گناه کردم چون باید سنگ می شدم. من توی زندگیم با خشم اُنس گرفتم، چون برای رسیدن به هدفم باید پست ترین آدم می شدم. ولی سر تا سر زندگیم از خیانت متنفر بودم و هستم؛ چون برام به بدترین شکل ممکن خاطراتم رو زنده می کنه. خاطراتی که این همه سال خواستم ازشون فرار کنم ولی ...
- نتونستی، نتونستی آرشام!
فریاد زدم: آره نتـــونستم! می دونی چرا؟! چون می خواستم یادم بمونه و از این یادآوری زجر بکشم. می خواستم با زجر کشیدن خودم به قدرت برسم. قدرتی که هیچ احدی نتونه باهام برابری کنه. اون وقت بود که می تونستم بشم همون آرشامی که براش تلاش کردم.
- ولی تو داری تموم زحمات منو به باد می دی.
نگاهش کردم که ادامه داد: من عاشق مادر دلارام شدم، ولی بعد از مرگش فهمیدم تمومش خواستن بود. ولی این دختر ... اون کاملا فرق می کنه.
پوزخند زدم.
- چطور؟! نکنه چون جوون تر و خوشگل تر از مادرشه ؟!
- آره ولی اینو مطمئنم اگه نیاز هم باشه، علاقه هم وجود داره. حاضرم براش هر کاری بکنم، ولی شده یه شب رو با اون باشم.
اخمام توی هم رفت. برگشت و زل زد توی چشمام.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#60
Posted: 16 Apr 2014 13:21
- این دختر باعث می شه مثل دوران جوونیم به وجد بیام. هیجانی که توی رگ و خونم تزریق می کنه، برام حتی قابل وصف نیست. اون شب که نزدیکش بودم اینو فهمیدم. تا قبل از اینکه ببینمش فراموشم شده بود؛ ولی اون شب توی مهمونی دیدمش. اون منو ندید، ولی من تموم مدت محو صورت دلنشینش بودم و از همون شب نتونستم خیالش رو از جلوی چشمام محو کنم.
انگشت اشارش رو به نشانه ی تهدید به سینم زد و گفت: من دلارام رو می خوام پسر. تا وقتی که فکر می کردیم با منصوری نسبت داره جاش اینجا بود؛ چون جزو نقشمون محسوب می شد؛ ولی از حالا به بعد دیگه نقشه ای در کار نیست و اون دختر با من میاد.
وقتی دید هیچی نمی گم و فقط نگاهش می کنم، لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و به در سالن اشاره کرد: می گم رانندم بیاد ببرش توی ماشین. تو هم هر چی که دیدی و شنیدی رو فراموش کن. فقط یه گَپ و گُفت بود و تموم شد.
از کنارم گذشت و در همین حین دستش رو چند بار به روی شونم زد.
داشت به طرف در می رفت که دست به سینه برگشتم و با صدایی محکم و جدی گفتم: ولی اون دختر از این خونه هیچ کجا نمی ره.
سر جاش ایستاد. با یک حرکت تند برگشت و نگاهم کرد. با اخم گفت: یعنی چی؟!
خونسرد جوابش رو دادم: یعنی همین که گفتم! من به اون دختر نیاز دارم و تا وقتی که کارمو باهاش انجام ندادم، حق خارج شدن از این ویلا رو نداره.
بلند گفت: منظورتو واضح بگو آرشام. چرا در لفافه حرف می زنی؟!
- منظورم کاملا واضح بود. دلارام از اینجا نمی ره. همین!
و با قدم هایی محکم از کنارش گذشتم، که با شنیدن صداش بین راه ایستادم.
- بهتره این کار رو نکنی. با من در افتادن عواقب خوبی نداره. خودت که باید اینو بهتر بدونی؟
به اندازه ی کافی حرفاش رو شنیده بودم؛ ولی حق اینکه بیش از این بخواد من رو تهدید کنه رو نداشت. به آرومی برگشتم و نگاهش کردم.
- من و تو دو گروه جدا هستیم؛ ولی در امور مشترک که اون هم شامل ایده ها و ماموریت هایی می شد که گاهی من و گاهی اوقاتم تو انجام می دادی، از همون اولم شرط کردیم که کاری به کار هم نداشته باشیم. من هم نمی خوام با وجود این حرفا زحمات تو رو نادیده بگیرم.
- ولی داری این کار رو می کنی، اون هم به خاطر یه دختر.
- اون دختر برام مهم نیست، مهم کاریه که تو کردی. تو موضوع این دختر، هر دو شریک هستیم.
چشماش رو باریک کرد و مشکوکانه نگاهم کرد.
- تو چه نیازی به دلارام داری؟!
پوزخند زدم.
- می تونه برام مفید باشه. دختر زرنگیه، بی شک نمی تونه بی خاصیت باشه.
- نکنه می خوای بیاریش تو گروه خودت؟!
- نـه، به هیچ وجه!
- پس چی؟!
- فعلا هیچی، ولی در آینده شاید یه کارایی کردم.
خندید.
- تو هم نمی تونی از جسم و اندام ظریف چنین دختری بگذری، درسته؟!
با همون پوزخند گفتم: من جدا از بقیه هستم شایان. نگاه من همیشه به دنبال فواید آدماست نه نیاز جسم!
لبخندش محو شد. اخم کم رنگی رو پیشونی نشوند و گفت: پس می خوام همین جا بهم قول بدی به محض اینکه کارت باهاش تموم شد، بی چون و چرا ردش کنی طرف من.
سکوت کردم. به شایان نیاز داشتم؛ من آدمی نبودم که بی گدار به آب بزنم.
سرم رو تکون دادم: برای بعد، بعد تصمیم می گیرم.
- نه، همین الان بهم قول می دی.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و گفتم: خیلی خب.
نگاهش درخشید و با لبخند به طرفم اومد. دستش رو به طرفم دراز کرد؛ نگاه کوتاهی بهش انداختم و باهاش دست دادم.
- تصمیم درستی گرفتی. خوشحالم رابطه ی ما همچنان دوستانه پا بر جاست.
فقط نگاهش کردم. دستش رو رها کردم که به طرف در رفت؛ ولی بین راه ایستاد و با صدایی که خوشحالی توش مشهود بود، گفت: راستی یه خبر خوش. ارسلان داره بر می گرده. دیشب فرصت نشد بهت بگم.
ناخوداگاه اخمام توی هم رفت و گفتم: واسه چی میاد؟!
لبخندش کم رنگ شد.
- ارسلان برادرزاده ی منه و دوست صمیمی تو؛ یادت رفته؟
جدی گفتم: فقط می خواستم بدونم قصدش از برگشت به ایران چیه؟! اون که عاشق امریکا بود!
- نمی دونم؛ فقط گفت دیگه از آب و هوای امریکا خسته شده. واسه مدت زیادی مهمون ماست.
- عالیه! پس دیگه توی انجام ماموریت ها تنها نیستی. به هر حال دوره ی ماموریتای من برای تو هم تموم شده.
- اتفاقا برعکس، می خوام هر دو کنار هم فعالیت کنین.
مکث کردم.
- کی بر می گرده؟
- درست یه هفته ی دیگه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.