ارسالها: 23330
#61
Posted: 16 Apr 2014 13:22
با لبخند از سالن بیرون رفت و من هم کنار پنجره ایستادم.
در حالی که از پشت پنجره باغ رو تماشا می کردم، ذهنم کشیده شد به گذشته و ارسلان. کسی که در ظاهر دوست و در باطن بزرگ ترین دشمن من محسوب می شد. دشمنی که ...
با خشم دستام رو گره کردم و فشردم.
***
دلارام
دو روزه که توی این اتاق زندونیم کردن و جز خدمتکارا کسی توی اتاق نمیاد؛ که اونم واسه ی گذاشتن سینی غذا و بردنش می اومدن تو و بدون اینکه حتی یه نگاه کوتاه بهم بندازن، می رفتن.
توی این مدت کارم یا گریه بود یا دلهره و نگرانی. به همه چیز و همه کس فکر می کردم. وقتی یاد بابام میفتادم، آه می کشیدم و فقط می گفتم چـــرا؟! چرا وقتی یه آدم ساده لوح یه سنگ میندازه توی یه چاه، ده تا آدم عاقل نمی تونن درش بیارن؟! چرا بابام با یه ندونم کاری باعث این همه مصیبت شد؟! برادرم که فراموش کرده بود خواهری هم داره و نسبت بهش مسئوله. ناخوداگاه پوزخند زدم. اگه مامان یه همچین چیزی رو می شنید می گفت: «تره به تخمش می ره حسنی به باباش!»
مامانم خدای ضرب المثل بود. از این رفتارش خوشم می اومد؛ ساده بود و زیبا.
یادش که میفتادم می زدم زیر گریه و تهش هم به هق هق میفتادم؛ جوری که صورتمو فرو می کردم توی تشک و ملحفه رو لای دندونام می گرفتم و لبامو این قدر به روی هم فشار می دادم که از درد بی حس می شد. و این اشکام بودن که روی جای جای ملحفه رد پاشون باقی می موند. واسه ی تک تکشون دلم می سوخت و در عین حال نفرتم از شایان بیشتر می شد.
با یادآوریش ترس توی وجودم رخنه می کرد. این که چی می شه و آیا بالاخره وجود منفور شایان از توی زندگیم برای همیشه محو می شه یا ...
از طرفی به فرهاد فکر می کردم. اینا که منو به اسیری گرفتن. نمی تونم یه زنگ کوچیک بهش بزنم. مطمئنم الان خیلی نگرانم شده. خدایا چکار کنم؟! آه!
جلوی آینه ی قدی که توی اتاق بود ایستادم و به سر تا پام نگاه کردم. موهای قهوه ای و بلندم که رنگشون تیره بود و خیلی کم به مشکی می زد، پریشون دورم ریخته بودند. چشمای خاکستریم که انگار دیگه مثل سابق شفاف نبودن.
یادش به خیر، مامانم همیشه می گفت چشمات نقش یه آینه است. آدمی می تونه نقشش رو توی چشمات ببینه. وقتی بچه بودم و اینو بهم می گفت، سریع می دویدم می رفتم جلوی آینه و توی چشمای خودم زل می زدم، که شاید بتونم خودمو توش ببینم. بابام از این حرکتم می خندید و مامان گونم رو می بوسید. آه! چه روزای خوبی بود. پر از آرامش.
به چشمای نمناکم دست کشیدم. مژه های بلند و مشکیم در اثر خیسی اشکام به هم چسبیده بودن. پوست سفیدم مهتابی تر از همیشه بود. لبام برخلاف همیشه بی رنگ و یخ زده بود. لباسام همونا بودن و چقدر ته دلم می خواستم برم حموم و یه دوش حسابی بگیرم؛ ولی نه می ذاشتن و نه می تونستم. فقط استرس اینو داشتم که قراره چی بشه.
شب روی تخت دراز کشیده بودم. یکی از خدمتکارا اومد توی اتاق. توی جام نشستم و نگاهش کردم، به امید اینکه چیزی بگه، ولی ظرف خالی از غذا رو از روی میز کنار تخت برداشت و از در بیرون رفت. این بار در کمال تعجب کسی در رو نبست.
با تعجب داشتم نگاهش می کردم که یکی از نگهبانا اومد تو و با اخم بهم تشر زد: یالا پاشو!
ترسی که ریخت توی دلم، باعث شد تنم بلرزه. خدایا چی شده؟!
با دادی که سرم زد، لرزون از روی تخت اومدم پایین. بازومو محکم گرفت و از در رفتیم بیرون. حتی یه کوچولو هم تقلا نمی کردم. یه نگاه سرسری به اطراف انداختم. یه راهروی بزرگ بود؛ کنارمون دو طرف دیوارایی قرار داشت که با فاصله روشون تابلوهایی با مناظر مختلف نصب شده بود. یه در انتهای راهرو قرار داشت که نگهبان جلوی همون در ایستاد. تقه ای به در زد و یه صدای مردونه از توی اتاق گفت: بیا تو.
نگهبان در رو باز کرد و رفت تو؛ منو هم دنبال خودش کشید توی اتاق. نامرد همچین با خشونت این کار رو کرد که یه جورایی پرت شدم تو و موهام ریخت توی صورتم. ای کاش یه چیزی بود این وامونده ها رو باهاش می بستم.
دیگه بازوم توی دستاش نبود. سرم رو بلند کردم و همزمان موهامو از توی صورتم کنار زدم. با دیدنش که به میز تکیه داده بود، از ترس چشمام گرد شد؛ آرشام بود.
با جذبه ی خاصی به میزش تکیه داده بود و به من نگاه می کرد. بدون اینکه چشم ازم برداره، رو به نگهبان گفت: تو می تونی بری.
- اطاعت قربان.
و صدای بسته شدن در رو پشت سرم شنیدم و با همون صدا به خودم اومدم. وسط اتاق ایستاده بودم و اطرافمم چیزی جز همون یه میز و صندلی، یه کمد فلزی و یه کتابخونه ی چوبی به رنگ مشکی نبود. یه پنجره توی اتاق، درست سمت راستم بود که با پرده های مشکی و قرمز پوشیده شده بود. محو اطرافم و این اتاق خاص بودم که با صداش نگاهم سریع چرخید روی صورتش.
- تموم شد؟
با تعجب گفتم: چی؟!
پوزخند زد و چیزی نگفت. دیدم داره میاد طرفم؛ زبونمو محکم توی دهنم نگه داشتم که یه وقت چیزی بهش نگم و وضع بدتر بشه. قدماش رو این قدر محکم و جدی بر می داشت، که با هر گام تن منم می لرزید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#62
Posted: 16 Apr 2014 13:22
نگاهش به قدری نافذ و سرد بود، که طاقت نیاوردم و نگاهمو به زمین دوختم؛ ولی زیر چشمی می پاییدمش. رو به روم که ایستاد، آب دهنمو قورت دادم. منتظر بودم هر آن یه چیزی؛ بگه ولی سکوت کرده بود و این سکوت هر لحظه به تشویشم دامن می زد.
تک سرفه ای کرد و گفت: نگاهم کن!
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم. وای نمی تونستم.
صداشو برد بالا و گفت: من عادت ندارم یه حرفی رو دو بار تکرار کنم. همین طور دوست ندارم وقتی دارم با شخص مقابلم حرف می زنم؛ نگاهش به هر کجا غیر از من باشه. پس نگاهم کن!
همون طور که یه ریز پشت سر هم حرف می زد؛ منم آروم آروم سرمو آوردم بالا و همین که حرفش تموم شد، نگاه منم توی چشمای سیاه به رنگ شبش قفل شد.
حین اینکه توی صورتم زل زده بود، بی مقدمه گفت: شایان تو رو می خواد.
اسمش که اومد دهنم از وحشت باز موند. با جمله ی بعدیش حس کردم دیگه جونی توی تنم نمونده.
- و منم قبول کردم.
- چ ... چــی؟!
خونسرد بود، همینش آزارم می داد. سرشو تکون داد و پشتشو به من کرد.
در حالی که به میزش نزدیک می شد گفت: درست شنیدی. حالا که دیگه به کارم نمیای، پس موردی نداره تو رو بهش بدم.
پشتش رو به میز تکیه داد؛ یک تای ابروشو بالا داد و گفت: خب نظرت چیه؟! همین امشب بفرستمت ویلای شایان یا فردا؟! اون که خیلی عجله داشت.
با حرف آخرش از شوک بیرون اومدم و با ترس و لرز رفتم جلوش ایستادم. تا تونستم توی چشمام التماس ریختم. خدایا نذار بدبخت بشم. اشک توی چشمام حلقه بسته بود و کم مونده بود بزنم زیر گریه. احساس خلاء شدیدی می کردم. نگاهش توی چشمام در گردش بود. صدام بغض داشت.
- م ... من که قبلا گفتم حاضرم بمیرم، ولی پیش اون نامرد نمیرم. شما هم این کار رو نکنی خودم، خودمو می کشم. ازتون خواهش کردم یه کاری کنید دستش به من نرسه؛ ولی حالا که دل شما هم مثل اون کثافت رذل از جنس سنگه؛ فقط همین راه برام می مونه.
عین مجسمه سر جام خشک شده بودم و فقط لبام بود که به آرومی تکون می خورد. چونه ام در اثر بغض می لرزید. صورتم خیس از اشک بود و قلبم با هر تپش کم مونده بود سینم رو بشکافه. هیچی نمی گفت، منم دیگه حرفی نزدم. الان فقط باید غرورم رو حفظ می کردم. نمی خواستم بهش التماس کنم؛ ولی نگاهم اینو نمی گفت. نگاهم بهش التماس می کرد این کار رو نکنه.
نفسش رو عمیق بیرون داد و گرماش توی صورتم پخش شد؛ که همون گرما باعث شد نگاهم روی کل صورتش بچرخه و توی چشمای سرخش محو بشه.
- و اگه راهه دیگه ای جز مرگ هم باشه؟!
اول جملش رو درک نکردم؛ ولی بعد از چند لحظه با تعجب بهش خیره شدم. منظورش از این حرف چی بود؟! مگه راه دیگه ای هم داشتم؟! فرار می کردم؛ خب کجا برم؟! یه طرف شایان؛ یه طرف هم این خون آشام. دیگه برای همیشه آسایشم گرفته می شد. با شناختی که روی منصوری داشتم، اونم راحتم نمی ذاشت. و حالا هم که این سنگدل قول منو به شایان داده. حاضر بودم بمیرم، ولی پیش اون نکبت نرم.
از میزش فاصله گرفت. اگه به موقع خودم رو کنار نمی کشیدم، صاف میفتادم توی بغلش. بلوز خاکستری و شلوار پارچه ای مشکی تنش بود. بی وجود خیلی خوش تیپ و جذاب بود. اخمی که همیشه بر چهره داشت، به این جذابیت ذاتیش دامن می زد.
دیدم یه قدم دیگه به طرفم برداشت، که منم بی اختیار یه قدم رفتم عقب. اون می اومد جلو و من می رفتم عقب. انگار داشت باهام بازی می کرد. یکی از دستاش توی جیبش بود و اون یکی دستش رو هم مشت کرده بود. منم دستمو برده بودم پشتم و همون طور که از پشت دنبال یه چیزی می گشتم بهش تکیه بدم؛ نگاهم توی نگاه یخ زدش قفل شده بود.
یعنی این نگاه جوری در آدم نفوذ می کرد که مثل آدمای مسخ شده، حتی قادر به حرکت دادن چشمات هم نبودی. لامصب با چشماش جادو می کرد. دعا دعا می کردم دستم به یه چیزی بخوره، که بالاخره خـــورد. همون کمد فلزی بود که بهش تکیه دادم و محکم سر جام ایستادم؛ ولی اون هنوز داشت جلو می اومد و با اخم نگاهم می کرد.
کف دستامو به بدنه ی سرد کمد تکیه دادم و سرمو کمی بالا گرفتم. قد بلند بود و ورزیده. جوری جلوم ایستاد که فاصلش باهام یه وجب هم نمی شد.
اون دستش که توی جیبش بود رو آورد بالا و خیلی ناگهانی کوبید به بدنه ی کمد؛ درست کنار صورتم؛ که از صداش مردم و زنده شدم. قفسه ی سینم از ترس بالا و پایین می شد و انگار سرمای کمد به بدن من هم سرایت کرده بود. صورتشو آورد جلو و منم با ترس سرمو پایین تر بردم و چشمامو بستم.
آروم ولی جدی پشت سر هم گفت: به راحتی می تونم شایان رو از این تصمیم منصرف کنم؛ ولی تنها به یک شرط! تو فرض کن که الان من بهت می گم آزادی و می تونی از اینجا بری. کجا رو داری که بری؟! پیش منصوری؟! خب از اونجایی که خوب می شناسمش، سه سوته دخلتو میاره، چون دیگه براش فایده ای نداری. تا اونجایی هم که من خبر دارم، کس و کاری نداری جز پسر دایی مادرت؛ که خب پیش اون هم نمی تونی باشی؛ چون به محض خارج شدن از اینجا شایان پیدات می کنه. حتی اگه زیر سنگم باشی گیرت میاره و تو رو با خودش می بره. پس می بینی؟! هیچ راهی برات نمی مونه جز مرگ! و البته ...
دیدم سکوت کرده و چیزی نمی گه، به آرومی لای چشمامو باز کردم و نگاهش کردم. چشماش روی جزء جزء صورتم در گردش بود و توی چشمام ثابت موند. با پوزخند دستشو بالا آورد و چند تار از موهامو توی مشتش گرفت.
پنجه هاشو فرو کرد لا به لای موهام و به آرومی کشید. دردم نیومد، چون حرکتش با خشونت نبود. پوزخند می زد و نگاهش همچنان سرد بود؛ ولی من از درون داغ بودم؛ فقط کف دست و پام سرد بود و این تضاد رو تو دمای بدنم درک نمی کردم.
زمزمه کردم: و چی؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#63
Posted: 16 Apr 2014 13:22
صدامو که شنید، نگاهشو از روی موهام گرفت و توی چشمام دوخت. به آرومی سرشو تکون داد و ازم فاصله گرفت. همین که ازم جدا شد، نفسمو فوت کردم بیرون. داشتم سنکپ می کردم. این دیگه کیه؟!
- گندم خدمتکار مخصوصم دو روزه که بیماره و برای مدت طولانی نمی تونه به اینجا بیاد و اکثر کارهای من چه خصوصی و چه عادی رو اون انجام می داد؛ و به همین خاطر توی این دو روز، نبودش حس می شد و من از تو می خوام که ...
نگاهم کرد و چیزی نگفت؛ منم که گاگول نبودم؛ تا تهشو خوندم. ازم می خواست خدمتکار مخصوصش باشـــم؟!
بدون اینکه چیزی بگم ذهنمو خوند و جواب داد: درسته، تو باید جای اون کارای منو انجام بدی. لحظه به لحظه از دستورات من اطاعت می کنی و اگر کوچک ترین سرپیچی توی کارت ببینم ...
ادامه نداد، ولی جوری نگاهم کرد که یعنی حساب کار دستم بیاد.
هی هیچی نمی گم این یارو فکر کرده کیه؟! هه! خدمتکاره مخصوص! اونم واسه کـــی؟! یه خون آشام بدتر از منصوری!
باز زبونم عین موتور کار افتاد و پشت سر هم گفتم: اول ببین من قبول می کنم، بعد واسه من کتاب قانون رو کن. من حاضرم همون مرگو انتخاب کنم، ولی پیش تو کار نکنم. ظاهرا هوا وَرت داشته جناب!
پوزخندش عمیق تر شد و گفت: لازم نیست این همه حرص و جوش بخوری. حرص و جوش اصلی واسه ی زمانیه که می فرستمت خونه ی شایان.
داشت سواستفاده می کرد عوضی.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم: به همین خیال باش. گفتم که من نمی ذارم، خودمو می کشم!
داد کشید: خب بکــش دختره ی احمق. کیه که کَکِش بگزه؟ د یالا این کار رو بکن!
یه چاقوی ضامن دار از توی جیب شلوارش در آورد و پرت کرد طرفم. رو هوا قاپیدمش و با وحشت توی دستم فشارش دادم.
- چرا وایستادی؟ نکنه کار کردن باهاش رو بلد نیستی؟
با چند گام بلند جلوم ایستاد و دست یخ زدمو توی دست پر از حرارتش گرفت. چاقوی ضامن دار رو کشید و دسته اش رو گذاشت کف دستم. دستام از مچ بی حس شده بود. دستم رو تو دست خودش مشت کرد و فریاد زد:
ـ می خوام بهت نشون بدم خودکشی چه لذتی داره. می خوای بمیری؟ پس چرا دست دست می کنی احمق؟
چشمام تا آخرین حد گشاد شده بود و با ترس نگاهم بین چاقو و صورت آرشام در گردش بود. این روانی داره چکار می کنه؟!
دستمو برد بالا. رو به شکمم گرفته بود. اگه دستم توی دستش نبود، بی شک چاقو رو ول کرده بودم. زبونم بند اومده بود و می دیدم که شقیقش به شدت نبض می زد. عرق سردی رو پیشونیم نشسته بود و صورتم خیس از اشک بود. می ترسیدم. خدایا دارم می میرم. نه؛ نــه خدا!
زبونم بند اومده بود و فقط نگاهم بود که وحشت زده داشت از کاسه می زد بیرون. اما اون جدی کارشو انجام می داد و در این بین هر دو به نفس نفس افتاده بودیم. من از ترس و اون از خشم!
با خشونت داد زد: واسه ی مردن آماده ای؟ راهی که خودت انتخاب کردی، پس طعمش رو بچش، برای همیــشـــه!
با فریاد دستمو که تو دستش بود، رو به شکمم آورد پایین که جیغ کشیدم: نــــــه!
***
چشمامو آروم باز کردم. نگاه گنگی به اطراف انداختم. توی همون اتاق روی زمین افتادم و اون روی صندلی نشسته. یه دفعه مغزم به کار افتاد و با وحشت دستمو به شکمم کشیدم. هیچ دردی حس نمی کردم. با تعجب و ترس سرمو بلند کردم و باز به شکمم دست کشیدم. لباسم سالم بود و هیچ لکه ی خونی هم روش دیده نمی شد. پس ...
صداشو که شنیدم سرمو چرخوندم و نگاهش کردم.
- متاسفم؛ مرگ موفقی نداشتی. حتی عرضه ی مردنم نداری.
با عصبانیت زل زدم توی صورتشو توی جام نشستم.
- خفه شو آشغال! اصلا به تو ربطی نداره که من می خوام چکار کنم. مردنم دست خودمه و توی کثافت داشتی منو ...
- می کشتم؟ آره می خواستم همین کار رو بکنم.
سرش داد زدم: پس چرا نکشتی؟
خونسرد جوابمو داد: چون خودت نخواستی.
با تعجب نگاهش کردم که گفت: جیغ کشیدی و گفتی نه؛ این یعنی اینکه نمی خواستی بمیری. اگه قصدت خودکشی بود، جراتشو داشتی و این کار رو می کردی. ولی خودت نخواستی!
- د آخه روانی تو داشتی منو می کشتی. من گفتم خودمو می کشم، نه اینکه تو بیای وادارم کنی.
- فرقش تو چیه؟! یادمه که قبلا گفتی بکشمت ولی نذارم شایان تو رو با خودش ببره؛ منم داشتم همین کار رو می کردم. مگه خواسته ی قلبیت همین نیست؟
مسخره خندیدم و با پوزخند گفتم: زِکی! از کی تا حالا به خواسته ی قلبی این و اون توجه می کنی؟! تو که به سنگم گفتی زرشک، روت کم شه من هستم، جات وایمیستم.
با عصبانیت از روی صندلیش بلند شد که منم سریع از روی زمین جستم.
- من تا حدی کوتاه میام، ولی از حدش که بگذره هیچ احدی جلو دارم نیست. برای آخرین بار بهت فرصت می دم تصمیمت رو بگیری. یا اینجا می مونی و می شی خدمتکار مخصوصم؛ یا همین الان خودم کارتو می سازم. راه سوم هم که به نظرم بهترین راه و بی دردسرترین محسوب می شه، شایانه!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#64
Posted: 16 Apr 2014 13:23
مغزم هنگ کرده بود. آرشام؟ مرگ؟ شایان؟ چه غلطی بکنم؟!
اینو راست می گفت، من از اینجا هم که برم، باز اینا دست از سرم بر نمی دارن. حالا این یکی بی خیالم بشه، شایان عمرا بتمرگه سر جاش. یه وقت جون فرهاد هم این وسط به خطر میفتاد و من اینو نمی خواستم. با این یارو تازه به دوران رسیده هم که نمی تونستم کنار بیام؛ مطمئنم اینجا بمونم روزای سختی رو در پیش دارم. شایان هم که کلا نمی خوام حتی بهش فکر کنم. می مونه مردن من خر، که خاک بر سرم کنن این قدر ترسوام.
ولی جون آدم که نقل و نبات نیست. وقتی می تونم زندگی کنم و واسش راه هست، چرا خودمو بکشم؟! با کشتن خودم چی عایِدم می شه؟ اون دنیا خرما و حلوا که خیرات نمی کنن. تهش یه راست می برنم رو هیزمای جهنم؛ زنده زنده کبابم می کنن دیگه. از کی تا حالا اونایی که خودکشی کردن، اسمشون می ره تو لیست بهشتیا که من صابون به دلم بزنم؟!
با خودم بدجور درگیر بودم.
- قرار نیست بزرگ ترین تصمیم عمرتو بگیری که این همه فکر می کنی!
بهش توپیدم: کمترم نیست.
خونسرد جواب داد: تا پنج می شمرم و تا اون وقت فرصت داری جوابم رو بدی. یک ...
آرشام؟ مرگ؟ شایان؟ کدوم خدا؟!
- دو ...
شایان که اصلا به هیچ وجه.
- سه ...
دست و پام می لرزید. این خون آشام که از همشون بدتره. پیشش باشم روزی صد بار می میرم و زنده می شم. نمی تونم جوابشم ندم. آخرش کار به کتک کاری می رسه.نه اینم نمی شه.
- چهار ...
مرگ؟! نه خدا می ترسم. مرده شور بی جربزمو ببرن. یه جُو جرات نداری دلارام. یعنی خــــاک!
- پنج!
- آرشــــام.
و صورتمو توی دستام پوشوندم. تازه با خودم فکر کردم ببینم چی گفتم که دیدم ...
دیــــوانه آرشامو انتخاب کردی؟! چرا یه ثانیه فکر نمی کنی تو دختر؟ اصلا چی شد اینو گفتم؟
- چی شد؟ انتخابت رو کردی؟
آروم دستمو از روی صورتم کشیدم پایین. جلوم ایستاده بود، یعنی این قدر خرفت و نفهمه؟ فقط سرمو تکون دادم.
- خب کدوم؟!
- گفتم دیگه.
- چی گفتی؟
- انتخابمو.
- نشنیدم، یه بار دیگه بگو.
تو دلم گفتم کَـــــری؟!
- چی بگم؟
با حرص گفت: منو به بازی نگیر دختر؛ بگو انتخابت چیه؟
سعی کردم بی تفاوت باشم و حرفمو بزنم. واسه ی همین در حالی که خیره توی چشماش بودم گفتم: اینجا رو به قصر شایان ترجیح می دم.
اخماش کمی از هم باز شد و در حالی که سر تکون می داد گفت: حتی به مرگ؟
منم سرمو تکون دادم و تکرار کردم: حتی به مرگ.
لبخند کجی نشست گوشه ی لبش و گفت: بسیار خب، من همین جوری نمی تونم تو رو اینجا نگه دارم. یه سری شرط و شروط لازمه که حتما باید بهشون عمل کنی.
با تعجب گفتم: چه شرطی؟!
- باید اینو بدونی که من می تونم بدتر از شایان باشم و اگه یک روز فکر فرار به سرت بزنه؛ من زودتر از اون پیدات می کنم و زمانی که پیدات کنم، خودت و کسی رو که بهت پناه داده رو زنده نمی ذارم. شیر فهم شـــد؟!
با تردید سرمو تکون دادم.
- باید یکسری قرارداد امضا کنی و بهم تعهد بدی. همه ی کارهای من به تو مربوط می شه و باید اون ها رو به نحو احسنت انجام بدی. چه کارهای شخصی و چه معمولی! بدون اجازه ی من حق نداری از ویلا بیرون بری. اگه مورد مشکوکی ازت ببینم، بهت حق نزدیک شدن به تلفن رو هم نمی دم. اتاقت درست رو به روی اتاق منه، انتهای همین راهرو. تلفن اتاقم به تلفن اتاق تو روی پیغامگیر تنظیم شده، که هیچ کس جز من نمی تونه برات پیام بذاره؛ و برای زمانیه که باهات کار فوری دارم. وقتی ازت خواستم به اتاقم بیای، اگه یه دقیقه تاخیر کنی، باید پای عواقبش هم بایستی! به هیچ کدوم از خدمتکارها اجازه ی ورود به اتاق و مکان های شخصیم رو نمی دی؛ فقط تو باید این کار رو بکنی. و اگه بفهمم کارتو دادی به بقیه انجام بدن، به سختی مجازاتت می کنم. راس ساعت هفت از خواب بیدار می شی و بعد از ظهرها دو ساعت استراحت داری. تا ساعت دوازده شب باید تحت نظر و اوامر من باشی! غذات رو با خدمتکارای دیگه می خوری. می مونه باقی کارها که اون ها رو بعد می گم.
اون حرف می زد و من دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد. چشمام از کاسه زده بود بیرون و از تعجب کم مونده بود پس بیفتم. بابـــا خفه نشـی. موندم این همه پشت سر هم قانون و قوانین کرد، نفس کم نیاورد؟ چی می گه این؟ مگه پادگانه؟ ساعت هفت صبح بیدار باش و دوازده شب خاموشی و ...
از صبح تا شب باید در خدمت آقا باشم. این جوری امواتمو که میاره جلوی چشمام. توی خونه ی منصوری، من خر باید هم کلفتی می کردم و هم پرستاری. یه تنه و دست تنها، ولی اینجا شدم خدمتکار مخصوص و یه جورایی سرتر از بقیه ی کارکنان. هه! می گن کاچی به از هیچی. ما هم پامونو می ذاریم روی رکاب و می زنیم به جاده، تا ببینیم تهش به کجا می رسه.
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#65
Posted: 16 Apr 2014 13:23
**********************
ایــــول عجب حمومی. توی خونه ی منصوری حموم خدمتکارا جدا بود، که به هیچ وجـــــه به پای این سرویس نمی رسید. در و دیوارش از تمیزی برق می زد. اتاقم، حموم جدا داشت که وقتی واردش شدم، برق از کلم پرید. یه دور نگاهمو اطراف چرخوندم. یه وان بیضی شکل و بزرگ به رنگ سفید، سمت چپ لبه ی وان چند تا شامپو و صابون چیده شده بود. یه حمام شیشه ای با فاصله ی کم از وان، درست کنارش قرار داشت؛ دو تا دوش داشت که یکیش متحرک بود. شیشه ای که جای دیوار توش کار شده بود، کاملا صاف و شفاف بود و کاشی ها و سرامیکای کرم قهوه ای. یه قفسه ی شیشه ای سمت راست که توش پر بود از انواع شامپوها و نرم کننده ها. دو تا شمع بزرگ هم گذاشته بودن توی قفسه که وقتی بوشون کردم دیدم عجب عطری داره؛ بوی یاس! می دونستم روشنشون کنم فضای حموم پر از رایحه ی خوش عطر یاس می شه.
برگشتم، چشمم به آینه ی قدی افتاد که درست رو به روی حموم شیشه ای قرار داشت و کنارش یه جالباسی فلزی به دیوار آویزون بود. حولم رو بهش آویزون کردم و دیگه معطلش نکردم؛ سریع لباسامو در آوردم. حالم داشت از خودم بهم می خورد. منی که عادت داشتم هر روز دوش بگیرم، این مدت حتی یه قطره آب به تنم نخورده بود.
سریع وانو پر از آب کردم و نشستم. چه حسی، معرکه است! کمی از شامپو بدن ریختم توی آب و صابون رو هم برداشتم. بوی گل یاس می داد. به بدنم کشیدم و از حس خوبی که بهم دست داد و بوی مطبوعی که بینیم رو نوازش کرد؛ لبخند عمیقی نشست روی لبام.
توی وان لَم دادم و با خودم گفتم: نه همچینم بد نیستا؛ یه جورایی فکر کنم بتونم اینجا رو تحمل کنم.
با این فکر توی آینه نگاه کردم و یه چشمک واسه ی خودم فرستادم و با شیطنت ادامه دادم: البته اگه خون آشام خوشگله رو در نظر نگیریم.
خندیدم. الان می خندم، ولی می دونم بعد که کارم اینجا شروع بشه، روزای سختی رو با وجود آرشام باید تحمل کنم.
کارم که تموم شد، دوش گرفتم و حولم رو پوشیدم. هنوز بدنم خیس بود. از نوک موهام قطرات آب به روی شونه هام می چکید و سر می خورد.
در حالی که سرم پایین بود، سرخوش از حموم اومدم بیرون. همون طور که لبخند روی لبم بود، سرمو بلند کردم که با دیدنش شوکه شدم و از ترس جیغ کشیدم. وای! نشسته بود روی تخت و با اخم کم رنگی زل زده بود به من. وای خدا! نفس نفس می زدم. نکنه واقعا این خون آشامه و یهو جلوی آدم ظاهر می شه؟
چون حضورش کاملا غیرمنتظره بود، به کل فراموش کرده بودم الان توی چه وضعیتی جلوش ایستادم. یه حوله ی کوتـــاه تا بالای زانو که قسمت سرشونه اش باز بود.
نگاهشو دیدم که از نوک انگشتای پام تا توی چشمامو آنالیز کرد. تازه اون موقع بود که به خودم اومدم؛ خاک عالم تو ســــرم!
شدم یه گلوله آتیش و داد زدم: هی چشمای کور شُدتو بچرخون اون ور تا با همین ناخنام از کاسه درشون نیاوردم. اینجا مگه اتاق من نیست؟ پس چرا عین خـ ...
از جاش پرید که با همین حرکت کوچیک و به جا ساکت شدم. خواستم بدوم و از در برم بیرون که دیدم بدتر می شه. با این سر و وضع کجا در برم؟! ولی بازم سر جام نایستادم و اون که می اومد جلو، من می رفتم سمت چپ.
خواستم بدوم که نامرد نذاشت و با دو قدم بلند جلومو گرفت. نگاهش که کردم دیدم صورتش از عصبانیت سرخ شده. تا به خودم بیام موهامو توی چنگ گرفت و کشیـــد. سرم به عقب کشیده شد و بلند جیغ کشیدم.
صورتشو آورد جلو و مماس با صورتم گفت:
- باید یادت بدم با رییست چطور صحبت کنی. من هر کاری که دلم بخواد می کنم احمق!
موهامو محکم تر کشید و داد زد: هر کـــار! شیر فهم شـــد؟!
دستمو گذاشتم روی دستش که موهامو بیشتر از این نکشه، ولی نمی تونستم جلوشو بگیرم. یه کم توی چشمام که از درد جمع شده بود، نگاه کرد و در آخر با خشونت رهاشون کرد. با این کارش موهای نمناکم باز شد و همون طور آزادانه ریختن روی شونه هام.
نمی تونستم ساکت باشم. از الان باید بهش حالی می کردم من مثل خدمتکار قبلیش نیستم. آب دهنمو قورت دادم و به موهام دست کشیدم. فقط توی چشمام زل زده بود.
- ولی این اتاق حریم خصوصی من محسوب می شه و دوست دارم هر کی که می خواد واردش بشه، قبلش ازم اجازه بگیره.
پوزخند زد و با نوک انگشت اشارش، در حالی که نگاهش هنوزم توی چشمام زووم بود؛ و جدی گفت: بهتره از الان پا روی دُم من نذاری دختر. اگه بخوای باهام در بیفتی و حرف روی حرفم بیاری؛ اون وقته که خودم خلاصت می کنم و نمی ذارم کارت به خودکشی و این حرفا بکشه.
و بلندتر داد زد: پس بهتره اینو خوب توی گوشای کَرِت فرو کنی. اینجا همه با دستور من کَر می شن و کور؛ تو هم مستثنی نیستی و جزیی از اونایی.
ازم فاصله گرفت. ترجیح می دادم فعلا سر به سرش نذارم، چون بد فرم پاچه می گرفت.
- لباستو بپوش با من بیا، باید چند تا نکته رو بهت بگم.
واسه همین اینجا نشسته بود؟! خب خبرت بیاد، صبر می کردی تا بیام بیرون بعد عین اجل معلق ظاهر می شدی.
- باشه، پس برو بیرون.
هیچ حرکتی نکرد، سر جاش ایستاده بود و نگاهم می کرد. دیدم باز نگاهش داره روم کشیده، می شه با حرص گفتم: پس چرا نمی ری؟ نکنه پام روی دمت گیر کرده؟!
باز عصبانی شد و چپ چپ نگاهم کرد که تند گفتم: می خوام لباس بپوشم، البته با اجازه ی شمــــا.
و از قصد شما رو بیشتر کشیدم. با فشار دادن دندوناش روی هم فکش منقبض شده بود. از در که رفت بیرون، یه نفس راحت کشیدم.
خدایا من بدبخت قراره با این زبون نفهم زندگی کنم؟! بیچاره تر از اینی که هستم می شم. طاقت حرف حسابم نداره، سریع فاز و نولش قاطی می کنه، جریانش من کم شانس رو می گیره. خدایا کرمت رو شکر، اینم آدمه تو آفریدی؟!
***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#66
Posted: 16 Apr 2014 13:24
لباس فرمم درست شبیه لباس قبلی گندم بود. ولی من از لباس فرم خوشم نمی اومد؛ توی خونه ی منصوری هم عادی می گشتم. واسه همین یه سارافن بنفش و یه بلوز سفید تنم کردم، با یه شلوار جین سفید. یه شال بنفش هم انداختم روی سرم که نمی نداختم سنگین تر بود. یاد چند دقیقه پیشمون که میفتادم خندم می گرفت. فقط اون قسمتایی که نباید می دید و ندید، وگرنه در حد عالی سر تا پامو دید زد.
از در که رفتم بیرون ندیدمش. داشتم توی دلم ذوق می کردم که سر و کلش از ته راهرو پیدا شد. نیشم که باز شده بود، خود به خود بسته شد.
لباساشو عوض کرده بود. یه بلوز نوک مدادی و کت اسپرت هم رنگش، شلوار جین مشکی و یه شال مشکی با خطای ظریف سفید هم با یه حالت جذابی انداخته بود دور گردنش. تیپ و قیافش درسته تو حلقـــم! فقط قیافه داره، وگرنه اخلاق زیر صفر.
نگاهش که به من افتاد، قدماشو آروم کرد. از همون جا به سرتا پام نگاه کرد و دیدم که روی لبش پوزخند نشست. کنارم نایستاد و به راهش ادامه داد، ولی از بغلم که رد شد گفت: دنبالم بیا.
و منم مطیع پشت سرش راه افتادم. خدا رو شکر به لباسم گیر نداد. اون جلو می رفت و من پشت سرش؛ و از همون جا نگاهم چرخید روی شونه های پهن و عضله ایش، که کم مونده بود کت اسپرتش رو از پشت پاره کنه. حسابی توی تنش کیپ شده بود. از پله ها پایین رفت. خدمتکارا به صف جلوی پاگرد ایستاده بودن.
جلوشون ایستادیم که آرشام رو بهشون جدی گفت: تا مدتی که گندم نیست، این خانم وظایف اون رو انجام می ده. از حالا به بعد دلارام مستخدم مخصوص منه. قوانین رو می دونید و توقع دارم مو به مو به اون ها عمل کنید و اگه دلارام سوالی در این خصوص داشت، راهنماییش می کنید. همه چی روشنه؟
همگی مطیعانه سر تکون دادن و اطاعت کردن. مرخصشون کرد و بهم گفت باهاش برم. به طرف یه در رفت و جلوش ایستاد.
با لحن خشکی رو بهم گفت: به هیچ عنوان حق ورود به این اتاق رو نداری. این اتاق و اتاق بالایی که درست انتهای راهرو قرار داره. این و به بقیه ی مستخدمین هم گفتم. دیگه حرفی نمی مونه و اگه سوالی داشتی می تونی از من یا یکی از خدمتکارا بپرسی. نکات مهم رو خودم بهت گفتم.
از کنارم رد شد که فکر کردم باید اینو بپرسم و یه دفعه از دهنم پرید: کجا می رین؟!
سر جاش ایستاد و به آرومی برگشت نگاهم کرد. یه تای ابروشو داد بالا و به سردی گفت: چیزی گفتی؟!
بی تفاوت شونمو انداختم بالا و گفتم: پرسیدم کجا می رین؟! خب مگه خدمتکار مخصوصتون نیستم؟ نباید بدونم کجا می رین؟! کی میاین؟! غذا چی می خورین؟! و ...
کلافه پرید وسط حرفمو گفت: بسه! تو فقط یه خدمتکاری، مدیر و یا منشی من نیستی که این چیزا بهت مربوط باشه. گرچه من حتی به منشیمم چنین اجازه ای رو نمی دم، چه برسه به تو!
تو رو یه جوری گفت که از توش بوی تحقیر شدن می اومد.
براغ شدم توی چشماش و آروم گفتم: شما حرفاتو زدی؛ منم یه چیزی می گم شما گوش کن. نمی ذارم چپ و راست منو به باد حقارت بگیرین. درسته، قبول دارم خدمتکارتونم و باید به وظایفم عمل کنم؛ ولی این ها دلیل بر رفتار ناشایست شما نمی شه.
حالا این من بودم که یه پوزخند تحویلش دادم و سریع سالن رو ترک کردم. می دونستم الان به اندازه ی کافی عصبانیش کردم و اگه می موندم، حسابمو می رسید.
***
دلم واسه ی فرهاد تنگ شده بود. مطمئن بودم توی این مدت کلی نگرانم شده. نمی خواستم بیشتر از این ازم بی خبر باشه.
این قدر این مدت اتفاقات پشت سر هم برام افتاده بود و همش توی شوک بودم که نتونسته بودم بهش یه جوری از خودم خبر بدم. پس بعد از رفتن آرشام گوشی تلفن رو برداشتم و شمارش رو گرفتم.
صداش که توی گوشی پیچید، ناخوداگاه لبخند زدم. اما یه کم گرفته بود.
- بله بفرمایید؟
بعد از یه مکث کوتاه آروم گفتم: سلام آقای دکتر.
چند لحظه صدایی نشنیدم، ولی یه دفعه انگار اون طرف بمب منفجر شد. همچین داد زد و گفت «دلارام» که مجبور شدم گوشی رو کمی از گوشم دور کنم.
خندیدم که بلند گفت: خودتی دختر؟! کجایی؟! نصف عمرم کردی دلارام. الو؟ الــو؟
- خوبم فرهاد. می خوام ببینمت.
- باشه باشه، وای خدا!
معلوم بود هول شده که این جوری به نفس نفس افتاده بود.
- الو فرهاد خوبی؟!
شنیدم که نفس عمیقی کشید.
- مهم نیست، فقط بگو کجایی؟! الان خودمو می رسونم.
- نمی دونم.
- چـــی؟! یعنی چی که نمی دونم؟! این مدت کجا بودی؟! دلارام یه چیزی بگو؛ داری منو می کشی دختر. د یه حرفی بزن.
با خنده گفتم: آخه مگه مهلت می دی منم حرف بزنم؟! چه خبرته آقای دکتر؟!
- تو اگه بدونی توی این مدت به من چی گذشته، اینو نمی گفتی. خواهش می کنم بگو کجایی؟!
صداش به حدی گرفته و عصبی بود که لبخند از روی لبام محو شد.
- باشه صبر کن الان می پرسم.
رفتم توی آشپزخونه و به یکی از خدمتکارا گفتم آدرس اینجا رو بگه؛ اونم با اکراه زیر لبی گفت و منم مو به مو به فرهاد گفتم.
- باشه الان راه میفتم.
و گوشی رو قطع کرد. با شنیدن صدای همون خدمتکار سرمو بلند کردم و نگاهش کردم.
- باید آقا رو در جریان می ذاشتی.
- چی؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#67
Posted: 16 Apr 2014 13:24
با اخم گفت: آقا خوششون نمیاد بدون اجازه شون کسی کاری انجام بده.
جوری با اخم و تشر باهام حرف می زد که انگار چه خبره. یه آدرس گفتم دیگه. اینجا خدمتکارم، زندونی که نیستم!
- شما نگران نباش، من قبلا ازشون اجازه گرفتم.
ابروشو داد بالا و با تعجب نگاهم کرد. به آشپزخونه نگاه کردم؛ بزرگ و مجهز بود. انواع لوازم آشپزخونه روی کابینت ها چیده شده بود و کابینت ها و سنگایی که توی آشپزخونه کار شده بود، همه به رنگ سفید صدفی بودن. یه پنجره ی بزرگ هم درست رو به روم بود، که با پرده هایی به رنگ سفید و شکلاتی پوشیده شده بود.
توی آشپزخونه سه نفر بودن. دو تا زن و یه مرد، که زنا لباسای مخصوص به تن داشتن. سر تا پا سفید که البته فقط پیشبنداشون سرمه ای بود. یکیشون که همون فضوله بود، جوون بود و سبزه. بهش می خورد فوقش بیست و هفت یا بیست و هشت سالش باشه. یکی دیگشون هم که مرد بود و نیمی از موهاش ریخته بود. چهرش جدی بود و بهش می خورد چهل و پنج شیش سالش باشه. بعدی که مسن تر از بقیه بود؛ داشت پیاز خورد می کرد و گاهی با پشت دست اشکاشو پاک می کرد. به خاطر پیازا به این روز افتاده بود.
دلم براش سوخت، رفتم جلو و گفتم: بدین من خرد می کنم.
سرشو بلند کرد و مهربون نگاهم کرد.
- نه دخترم، این وظیفه ی منه.
- باشه؛ منم اینجا مثل شمام. یه پیاز خرد کردن که جزو وظایفمون حساب نمی شه؛ می خوام کمکتون کنم.
- نه دخترم نمی شه، آقا بفهمه عصبانی می شه.
سرشو انداخت پایین و به کارش ادامه داد.
همچین می گن آقا، انگار کیه! غلط کرده عصبانی می شه. واسه یه پیاز خرد کردن؟! حالا من خرد کنم یا یکی دیگه، چی می شه مثلا؟!
- حالا که این همه اصرار می کنه، بتول خانم بدین بهش. به هر حال اونم اینجا خدمتکاره.
با اخم نگاهش کردم و خواستم یه تیکه چرب و چیلی بارش کنم، که بتول خانم رو بهش گفت:
- نه مهری این دختر خدمتکار مخصوص آقاست؛ این کارا جزو وظایفش نیست.
اونم پشت چشم نازک کرد و در حالی که با خشم به من نگاه می کرد، گفت: خدمتکار، خدمتکاره. چه فرقی می کنه؟ به نظرم گندم خیلی خوب با کارش آشنا بود. فکر نکنم این بچه بتونه از پس کارای آقا بر بیاد.
بعدم یه پوزخند حوالم کرد و تا خواستم بهش بگم «تو رو سننه؟ کجات می سوزه که داری این همه جلز و ولز می کنی؟!» زود از آشپزخونه رفت بیرون.
با حرص رو به بتول خانم گفتم: این چرا با من لجه؟! واسه اولین باره می بینمش، اون وقت ...
- ولش کن مادر، این دختر اخلاقش همین جوریه. پیش خودمون باشه، ولی توقع داشت حالا که گندم نمی تونه بیاد، آقا اونو خدمتکار خودش بکنه؛ ولی حالا که می بینه این جوری شده، یه کم از تو رو ترش می کنه. به دل نگیر دخترم.
آهــــان پس بگو مهری خانم دلش از کجا پره. حالا خدمتکاری هم افتخار داره؟! اونم واسه ی این دیو سگ اخلاق؟!
خندم گرفته بود. هر دقیقه یه چیزی بهش نسبت می دادم.
- بتول خانم می شه یه کم راهنماییم کنید؟ دقیقا من باید چکار کنم؟!
روغن توی ماهیتابه داغ شده بود که پیازا رو ریخت توش. همون طورکه تفت می داد گفت: مگه آقا خودش بهت نگفته دخترم؟!
- چرا گفت؛ ولی این قدر یه نفس حرف زد، من که هیچی از حرفاش نفهمیدم.
شعله ی گازو کم کرد و گفت: آقا هر روز راس ساعت هشت از ویلا می رن بیرون. گاهی برای ساعت دوازده ظهر میان ویلا؛ ولی اکثر اوقات توی شرکتشون می مونن. اما هر شب سر ساعت هشت خونه هستن. دیگه یه وقت اگه براشون کار پیش بیاد شرکت نمی رن.
- خب این از رفت و آمدش. وظیفه ی من چیه؟!
- والا این طور که آقا گفتن، هر روز صبح بعد از رفتنشون باید لباساشون رو بشوری و خشک کنی و اتو بزنی. بعد هم با نظم بذاری توی کمدشون. اتاقشون رو مرتب کنی و این کارا تا قبل از ساعت دوازده ظهر باید انجام بشه. بعد هم که اگه ظهر برگشتن ویلا، باید وسایل استراحتشون رو آماده کنی، حالا به هر چی که نیاز داشته باشن. میز غذاشون رو تو باید بچینی و مو به مو به دستوراتشون عمل کنی.
پیازا سرخ شده بودن که گوشت و زردچوبه و نمک رو هم اضافه کرد.
ادامه داد: آقا روی وسایلشون خیلی حساسن. به تمیزی هم اهمیت می دن. از عطر گل یاس خیلی خوششون میاد، برای همین هر شب باید از اسپری گل یاسی که روی میز اتاقشون هست، اطراف اتاقشون بزنی.
- عطر یاس بوش تند نیست؟!
خندید: نه دخترم، آقا از اصلش استفاده می کنه. اتفاقا بوش خیلی هم مطبوع و لطیفه.
با لبخند سرمو تکون دادم. لوبیا قرمز و سبزی سرخ کرده رو هم اضافه کرد. داشت قرمه سبزی درست می کرد. مواد رو خالی کرد توی قابلمه و یه کم آب جوش ریخت روش؛ بعد هم گذاشت سر گاز و شعله اش رو گذاشت روی متوسط تا بجوشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#68
Posted: 16 Apr 2014 13:24
به کابینت تکیه داد و منم کنارش ایستادم.
با لبخند توی چشمام نگاه کرد و گفت: شبا قبل از خواب عادت دارن دوش بگیرن؛ باید وسایلشون رو تو حاضر کنی. هیچ کدوم از خدمتکارا حق ندارن وارد اتاقشون بشن، جز خدمتکارش. صبح ها قبل از رفتن به شرکت دوش می گیرن که تو باید اون موقع بیدار باشی.
- چه ساعتی؟!
- هفت و نیم.
- شما چند ساله اینجا کار می کنین؟! معلومه مدت زیادیه.
خندید. پوست سفید و صورت گرد، چشمای قهوه ای داشت. قدش هم متوسط بود و هیکلش کمی تپل بود و همین با نمک و مهربون تر نشونش می داد. پیش خودم حدس می زدم پنجاه و خرده ای سالش باشه. با شنیدن صداش حواسم جمع شد.
- آره دخترم، من ده ساله واسه ی آقا کار می کنم.
با تعجب گفتم: اوه چه باحال. ده سال؟! پس از همه چیز اینجا خبر دارین.
- نه دخترم، فقط همونایی که به کارم مربوط می شه من که مشاور آقا نیستم.
با خنده سرمو تکون دادم: آره، ببخشید. حواسم نبود.
به اون آقا اشاره کردم و آروم رو به بتول خانم گفتم: ایشونم مثل شمان؟!
- نه، شکوهی مشاور آقاست.
با تعجب صدامو آوردم پایین و گفتم: واقعا؟!
- آره دخترم. خب من دیگه برم، کلی کار ریخته سرم.
- کمک خواستین حتما بهم بگین.
با محبت به گونم دست کشید و گفت: فدای دل مهربونت. تو هم وظایف خودت رو داری.
لبخند زدم.
- تعارف نمی کنم بتول خانم؛ اگه وقتم آزاد بود میام کمکتون.
خندید و گفت: باشه عزیزم. تو هم برو به کارت برس.
اون مرد که اسمش شکوهی بود، از آشپزخونه رفت بیرون. تا اون موقع داشت یه چیزایی روی یه برگه می نوشت. حتی سرشو بلند نکرد به من نگاه کنه. منم برگشتم برم بیرون که بتول خانم صدام زد.
- بله؟
- دخترم اسمتم مثل خودت خوشگله. به دل من که نشستی.
از این همه مهربونی که توی صداش بود؛ یه حالی شدم. به روش لبخند پاشیدم و در حالی که سرمو زیر انداخته بودم؛ صادقانه گفتم: ممنونم، منم همین حس رو نسبت به شما دارم.
نگاهش آروم بود و همون نگاه مهربونش بود که منو یاد مادرم انداخت. وقتی اسممو صدا می زد و می گفت «دلارامم، آروم مادر بیا.»
قبل از اینکه بتونه نم اشک رو توی چشمام ببینه، از آشپزخونه زدم بیرون. چشمامو محکم روی هم فشار دادم که اشکم پس بره. تا خواستم چشم باز کنم، محکم خوردم به یکی که اگه به موقع بازومو نگرفته بود و منو نکشیده بود سمت خودش، به پشت نقش زمین می شدم. با وحشت چشمامو باز کردم که دیدم خودشه. جلوم ایستاده بود و با اخم نگاهم می کرد. با دیدنش آب دهنمو قورت دادم و فشاری که به بازوم آورد، باعث شد به خودم بیام.
- شما مگه نرفته بودی؟!
- کار داشتم که برگشتم. باید بهت جواب پس بدم؟
به جای جواب خواستم بازومو از توی دستش بیرون بکشم، که بی فایده بود.
- ولش کن، شکست.
دیدم هیچی نمی گه، نگاهمو کشیدم بالا و زل زدم توی چشماش. اخمش کمرنگ شده بود.
بهش توپیدم: هوی با تو بودما. بت می گم دستمو ول کن.
هیچی نگفت و آروم دستشو از دور بازوم برداشت.
با عصبانیت گفت: با چشم بسته توی ویلا می چرخی که چی بشه؟ این جوری داری به وظایفت عمل می کنی؟ در ضمن بهتره درست حرف زدنو هر چه زودتر یاد بگیری. به هیچ عنوان از لحن و نوع گفتارت خوشم نمیاد.
توی دلم گفتم: به درک! حالا کی گفته تو باید حتما خوشت بیاد؟!
- همینه که هـ ...
یه دفعه بی هوا کف دستشو محکم گذاشت رو دهنم، که هم خفه شدم، هم چشمام از تعجب قد نعلبکی گشاد شد.
- در ضمن اون زبون درازت رو هم بهتره کوتاهش کنی، وگرنه خودم دست به کار می شم.
یه کم توی چشمام خیره شد و بلند گفت: حالیته؟
سرمو تکون دادم. دستشو که برداشت، چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم تا حالم جا بیاد؛ بعد رو بهش گفتم: مگه لحنم چشه؟!
جوابم رو نداد، از کنارم رد شد و به طرف پله ها رفت. داشتم رفتنشو نگاه می کردم که تند تند از پله ها بالا رفت و یکی از دستاش هم توی جیب شلوارش بود. انگار این ژست واسش یه جور عادت بود.
آیفون زنگ خورد و کسی هم نبود جواب بده. چون آیفون تصویری بود؛ چهره ی فرهاد رو از توی مانیتور دیدم. بدون مکث در رو باز کردم. از پشت پنجره دیدمش که بدو به طرف ساختمون می اومد. یه کت اسپرت سرمه ای و بلوز آبی روشن تنش بود و شلوار جین سرمه ای. دو تا از نگهبانا جلوشو گرفتن. فرهاد هم با عجله یه چیزایی بهشون می گفت، که یکیشون نگهش داشت و اون یکی با موبایلش شماره گرفت. فرهاد هم کلافه دور خودش می چرخید. نگهبان که تلفنش رو قطع کرد، رفت کنار و گذاشت فرهاد بیاد تو. سریع پرده رو انداختم و به طرف در رفتم که نرسیده بهش باز شد و فرهاد نفس زنون اومد تو.
بعد از این همه مدت که دیده بودمش، واقعا ذوق زده شده بودم.
با لبخند و صدای بلند گفتم: سلام آق دکی خودمــون. چـ ...
تا خواستم حالشو بپرسم، با حرص به طرفم دوید و تا به خودم بیام، دیدم منو گرفته توی بغلش. از این کارش شوکه شدم.
همون طور که آروم تکونم می داد، زیر گوشم نجوا کرد: دلارام کجا بودی تو دختر؟! فرهادو دق دادی.
سرشو بلند کرد و صورتم رو توی دستاش قاب گرفت. منم مبهوت سر جام خشک شده بودم و بهش نگاه می کردم.
باز محکم بغلم کرد و گفت: تو اینجا چکار می کنی دلارام؟! چرا گذاشتی تو بی خبری بمونم؟! چرا دختر؟! چرا؟!
عین مجسمه صاف و صامت ایستاده بودم و اون زیر گوشم زمزمه می کرد. خواستم یه چیزی بهش بگم و خودمو از توی آغوشش بکشم بیرون که صدای فریاد یه نفر هر دومون رو از جا پروند.
- اینجا چه خبـــره؟! دارین چه غلطــــی می کنیـن؟!
صدا از پشت سرم بود. فرهاد به آرومی منو از خودش جدا کرد. برگشتم به پشت سرم نگاه کردم. آرشام با اخم غلیظی زل زده بود توی چشمای فرهاد و منم با دیدن صورت سرخ از عصبانیتش مات سرجام مونده بودم. یک قدم به طرفمون برداشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#69
Posted: 16 Apr 2014 13:25
جلومون که ایستاد، رو به من کرد و با تحکم گفت: نکنه فکر کردی اومدی هتل که سر خود مهمون دعوت می کنی؟!
دوست نداشتم جلوی فرهاد باهام این طور حرف بزنه؛ چون در اون صورت توضیح دادن این مسایل بهش سخت می شد. به هیچ عنوانم حاضر نبودم از این مدت چیزی براش بگم.
تک سرفه ای کردم و رو به آرشام گفتم: می شه چند لحظه باهاتون حرف بزنم؟
دست به سینه سرشو بلند کرد و گفت: می شنوم.
به فرهاد نگاه کردم که کنجکاوانه نگاهش بین من و آرشام در رفت و آمد بود.
- اینجا نه.
یه کم نگاهم کرد و بعد از چند لحظه به آرومی راه افتاد.
فرهاد خواست چیزی بگه که زیر لب بهش گفتم: همین جا باش فرهاد، الان بر می گردم.
دیگه صبر نکردم و رفتم طرف آرشام، که جلوی پله ها ایستاده بود. ویلا جوری بود که وقتی از در واردش می شدی، مستقیم اولین چیزی که نگاهت بهش میفته، ردیف پله های عریضی بود که وسط سالن قرار داشت؛ و دو طرفش از پاگرد راست، سالن بزرگی قرار داشت. همون سمت زیر پله ها دو تا اتاق قرار داشت، یکیش همونی بود که حق ورود بهش رو نداشتم. سمت چپ هم آشپزخونه و سرویس بهداشتی قرار داشت. گوشه به گوشه ی ویلا مجسمه های کریستال و طلایی و اشیا عتیقه به چشم می خورد. دکوراسیون داخلیش ترکیبی از رنگ های شکلاتی، سفید و طلایی بود. حتی مبل های سلطنتی و صندلی هایی با روکش طلایی، که توی قسمت مهمونخونه قرار داشت. همه چیز زیبا و چشمگیر بود. طبقه ی بالا هم که فقط اتاق بود و یه راهروی بزرگ، که به دیواراش تابلوهای خوشگلی نصب کرده بودن.
کنارش که ایستادم بدون مکث گفت: هیچ معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟ نکنه یادت رفته وظایف تو اینجا چیه؟
پوزخند زد و در حالی که خیره توی چشمام بود، گفت: چه جالب، بدون اجازه ی صاحب خونه مهمون هم دعوت می کنی؛ اونم توی اولین روز کاریت. مگه بهت نگفتم قبل هر کاری باید با من مشورت کنی؟! گفتـــم یــا نــــه؟!
خودمم پشیمون بودم. این بار حق رو بهش می دادم. اون صاحب خونه بود و من مستخدم؛ باید از قبل باهاش هماهنگ می کردم، نه اینکه سر خود کسی رو توی ویلا راه بدم. فکر می کردم اینجا هم ویلای منصوریه که هر کار خواستم بکنم؛ ولی اینجا واسه ی خودش قوانین داشت، که بارها آرشام بهم گفته بود و من گوش نمی کردم. غد بازی زیاد هم کار دستم می داد. باید کمی خودمو کنترل می کردم. آروم بودم و سرمو زیر انداختم.
مثل کسایی که پی به اشتباهشون بردن، زیر لب گفتم: حق با شماست، من معذرت می خوام. کارم درست نبود، باید قبلش بهتون می گفتم.
چند لحظه صداشو نشنیدم، واسه ی همین نگاهمو کشیدم بالا و خیره شدم توی چشماش. دیگه لحنم گستاخ نبود. کلافه نگاهشو چرخوند و نفسشو بیرون داد.
وقتی دیدم چیزی نمی گه، لبامو با زبون تر کردم و گفتم: اون موقع که بهش زنگ زدم، این قدر نگرانم شده بود که وقتی بهم التماس کرد آدرسو بهش بدم، منم نفهمیدم دارم چکار می کنم. آدرسو دادم، ولی بعد که اومد اینجا و نگهبانا جلوشو گرفتن، تازه فهمیدم چکار کردم. من به غیر از فرهاد توی اقوام نزدیک کسی رو ندارم، واسه ی همین وقتی دیدم نگرانمه نخواستم ناراحتش کنم.
تموم مدت زل زده بود توی چشمام و به حرفام گوش می داد. آدم غیر منطقی نبودم؛ وقتی کسی بهم زور می گفت از خودم و حقم دفاع می کردم؛ ولی وقتی هم می فهمیدم اشتباه کردم؛ گناهم رو گردن می گرفتم. اخلاقم این جوری بود.
به صورتش دست کشید و نگاهش رو به پشت سرم دوخت. برگشتم و به فرهاد نگاه کردم که کلافه اونجا قدم می زد و چشم از ما بر نمی داشت. با شنیدن صدای جدی آرشام، رومو به طرفش کردم.
- برو یه جوری ردش کن بیا اتاقم. باهات کار دارم.
دیگه صبر نکرد جوابشو بدم و از پله ها بالا رفت.
داشتم نگاهش می کردم که فرهاد از پشت سرم گفت: دلارام اینجا چه خبره؟! این مرد کیه؟!
برگشتم و آروم گفتم: رییس جدیدم.
با تعجب ابروهاشو داد بالا و تکرار کرد: رییس جدیدت؟! نمی فهمم، یعنی چی؟! مگه قبلا پیش اون پیرمرده نبودی؟! پس ...
- قضیش مفصله فرهاد. یه روز بیرون با هم قرار می ذاریم بهت می گم، الان اینجا نمی شه.
با حرص بازوهامو توی دستاش گرفت. با تعجب نگاهش می کردم که خیره شد توی چشمام و گفت: دختر من این مدت داشتم از ترس و نگرانی سکته می کردم؛ تو می گی بعد باهام قرار می ذاری؟! حتی پیش پلیسم رفتم، ولی اونا هم نتونستن پیدات کنن. دلارام می خوام الان بدونم، حتی شده خلاصه، ولی همه چیز رو بگو!
به آرومی بازومو از توی دستاش کشیدم بیرون.
- خیلی خب فرهاد. تو چت شده؟! چرا همچین می کنی؟!
- فقط بهم بگو.
خدایا حالا چی بهش بگم؟! نمی خواستم از موضوع گروگانگیری و اتفاقات اخیر چیزی بفهمه. باید بهش دروغ می گفتم؟! آره خب، مصلحتی که چیزی نمی شه.
- اون شب که تو منو رسوندی خونه، وقتی رفتم تو دیدم چند تا چیز واسه خونه نداریم و باید تهیه می کردم؛ رفتم بیرون که با یه ماشین تصادف کردم.
با نگرانی نگاهم کرد.
- تصادف؟! چی داری می گی دلارام؟!
- آره، این مردی که دیدی منو رسوند بیمارستان؛ بعد چند روز که حالم بهتر شد منو آورد خونش؛ بعد فهمیدم به یه خدمتکار نیاز داره، خدمتکار شخصی! خب از پیش منصوری بودن که بهتر بود، تازه درآمدش هم بیشتره. دیدم آدم بدی نیست و کاری هم بهم نداره، قبول کردم بمونم.
با عصبانیت گفت: پس چرا گذاشتی این مدت ازت بی خبر بمونم؟ همین یارو بهت زد؟! آره؟!
- آره خودش بود.
- و به جای اینکه یه چیزی هم ازش طلبکار باشی، شدی خدمتکارش؟!
و بلندتر گفت: آره دلارام؟!
به اطراف اشاره کردم و آروم گفتم: تو رو خدا آروم تر فرهاد. مگه چی شده؟! فوقش دیگه پیش منصوری نیستم. مگه تو همینو نمی خواستی؟!
- آره، می خواستم دیگه پیش اون مرد کار نکنی، چون می دیدم که باهات چطور رفتار می کنه. ولی اون لااقل سنی ازش گذشته بود و با گفته های تو خیالم راحت بود کاری بهت نداره، ولی این مرد ...
و به پله ها اشاره کرد. متوجه ی منظورش شدم. آرشام هم جوون بود و هم جذاب. نگرانیش رو درک می کردم. می دونستم مثل یه برادر دوستم داره. محبت برادری که ندیدم، ولی فرهاد برام کم نمی ذاشت. یادمه هر وقت بهش می گفتم تو مهر برادرم رو دزدیدی؛ اون که بی عاطفه بود ولی تو جاش رو برام پر کردی، می خندید و چیزی نمی گفت.
- ولی اینم بهم کاری نداره. مطمئن باش اینجا جام خوبه.
محزون نگاهم کرد و آروم گفت: هنوزم نمی خوای از تصمیمت برگردی؟ دلارام با من بیا و توی خونه ی من زندگی کن.
خندیدم.
- بشم خدمتکار مخصوصت آقای دکتر؟!
با اخم چپ چپ نگاهم کرد و جواب داد: دیگه نشنوم از این حرفا بزنی. تو اونجا خانمی می کنی.
- نه فرهاد؛ قبلا هم سر این موضوع بحث کردیم. تو یه مرد جوون و تنهایی. اون بارم که پیشت موندم، دیدی چقدر پشتم حرف در آوردن. نمی خوام موقعیتت به خطر بیفته. منو اینجا کسی نمی شناسه و همه به چشم خدمتکار نگاهم می کنن؛ ولی توی خونت که باشم، همه می دونن ما با هم فامیلیم و اون جوری واسه ی هر دومون بد می شه. تو به اندازه ی کافی بهم کمک کردی؛ دیگه اینکه یه کاری کنم اذیت بشی رو نمی خوام.
- چه اذیتی دلارام؟! تو ...
سکوت کرد و من ادامه دادم: مثل خواهرتم؟ می دونم فرهاد، ولی مردم که اینو نمی گن.
خواست چیزی بگه که صدای آرشام رو از بالا شنیدم. داشت صدام می زد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#70
Posted: 16 Apr 2014 13:25
- من باید برم. آخر هفته یه جوری ازش اجازه می گیرم میام می بینمت.
نفس عمیق کشید و سرشو تکون داد. تا دم در همراهیش کردم. وقتی می خواست ازم خداحافظی کنه اخماش توی هم بود.
بازم طاقت نیاورد و با حرص گفت: زیاد دور و برش نباش.
با خنده گفتم: نمی شه که خدمتکارشم.
- حس خوبی نسبت بهش ندارم.
- غیرتی شدی آقای دکتر؟! پیش منصوری بودم این همه سفارش نمی کردی.
سرشو زیر انداخت و بعد از چند لحظه نگاهم کرد.
- نمی دونم چرا، ولی حس می کنم این بار فرق می کنه.
گنگ نگاهش کردم و گفتم: چی فرق می کنه؟!
- هیچی، فقط مواظب خودت باش.
لبخند زدم و سرمو تکون دادم.
- چشم آقای دکتر، تو هم مراقب خودت باش. بتونم حتما بهت زنگ می زنم.
سر تکون داد و پشتش رو بهم کرد.
- خداحافظ.
- خدا نگهدار.
با رفتنش دلم گرفت. فرهاد حامی من بود. درسته هیچ وقت از مشکلاتم بهش چیزی نگفتم؛ همه رو توی دلم تلنبار کردم و نخواستم با گفتن غم و غصه هام ناراحتش کنم، اما بارها خواست کمکم کنه و من زیر بار نرفتمو هیچ وقت نخواستم زیر دِین کسی باشم؛ حتی اگه اون آدم فرهاد باشه. خواستم رو پای خودم بایستم. با اینکه تنها و بی کس بودم، ولی بازم غرورمو حفظ کردم. نمی دونم، شاید به قول پری زیادی یه دنده و مغرور بودم، ولی بازم نمی تونستم زیر دِین بمونم. تا همین جا هم که تنهام نذاشت و دورا دور هوامو داشت، ازش ممنونم. اونم مشکلات خودشو داره، دیگه چرا منم بشم سربارش؟
***
پشت در اتاقش ایستادم، یه دستی به لباسم کشیدم و تقه ای به در زدم.
صداش رو شنیدم که گفت: بیا تو، در رو هم پشت سرت ببند.
همین کارو کردم و وسط اتاق ایستادم. کنار پنجره ی اتاقش ایستاده بود. آروم برگشت و روی صندلیش نشست.
- امشب مهمون دارم.
سرمو تکون دادم و گفتم: خانم یا آقا؟!
مکث کوتاهی کرد و گفت: خانم.
- باشه، من باید چکار کنم؟!
- فقط می خوام به وظایفت عمل کنی. نمی خوام عیب و ایرادی توی کارت ببینم.
چیزی نگفتم که جدی و بلند گفت: وقتی ازت جواب می خوام بلند اون رو به زبون میاری، فهمیدی؟!
نفسمو با حرص دادم بیرون و گفتم: باشه.
- چشم!
- چی؟!
- بگو چشم!
چشمات پر بلا. مرتیکه انگار واقعا عقده داره ها.
- چـشـــم.
از روی صندلیش بلند شد و یه پرونده از روی میزش برداشت. در حالی که به طرف در می رفت گفت: هر سوالی که داشتی بتول خانم می تونه کمکت کنه.
با شنیدن صدای بسته شدن در، همون طور که پشتم به در بود اداشو در آوردم و پوزخند زدم. چــــشـــــم ... عقده ی ریاست! همه رو برق می گیره، من خاک بر سر رو چراغ نفتی.
***
همه ی کارا رو مو به مو انجام دادم. ساعت هفت و چهل و پنج دقیقه بود که تموم شد. هنوز یه ربع وقت داشتم، واسه ی همین تندی یه دوش گرفتم، ولی موهام نم داشت. ترجیح دادم یه شال سبک بندازم روی موهام که همین جوری باز بمونن و خشک بشن. خدا رو شکر هوای داخل ویلا خنک نبود. وقتش رو هم نداشتم که خشکشون کنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.