انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 20:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
یه بلوز آستین دار سبز روشن که بلندیش تا بالاتر از زانوهام بود و یه شلوار جین سفید پوشیدم. همه ی لباسای توی کمد ساده و بی زرق و برق بودن. همین جوری بهتر بود. دو دست لباس فرم هم توی کمد بود که عمرا سمتشون برم. هنوز که بهم گیر نداده، هر وقت داد دلیلم رو بهش می گم. فقط خدا کنه اگرم پرسید، درخواستمو قبول کنه. ساعت از هشت گذشته بود، ولی نیومدن.
یه بار دیگه کارامو چک کردم. وسایل پذیرایی رو که آماده روی میز چیدم؛ موزیک لایت با صدای آروم توی فضا پخشه؛ همون طور که بتول خانم گفت. شام هم قورمه سبزی بود و هم مرغ شکم پر. کوفت جونشون ما که بخیل نیستیم.
جلوی شالمو باز گذاشتم و موهای نمناکم با هر حرکت من سُر می خورد میفتاد پایین؛ منم با حرص می فرستادمشون پشت گوشم.
بالاخره تشریفشون رو آوردن. همراهش یه خانم بود که فوق العاده جلف لباس پوشیده بود. کمی که فکر کردم، دیدم همون دختریه که توی مهمونی شایان کنار آرشام دیده بودمش.
مانتوش که لابد مال سیزده سالگیشه، چون خیلی تنگ و کوتاه بود. شالش هم سرخ بود و کوتاه، همرنگ مانتوش و شلوار سفید. از همه بدتر کفشای پاشنه بلند قرمز جیغش بود که روی اعصابم سورتمه می رفت.
رفتم جلو و بهشون سلام کردم. دختر تنگ آرشام ایستاده بود. آرشام در جواب سلامم فقط سرشو تکون داد و یه نگاه به سر تا پام انداخت؛ ولی دختره با دیدنم هم تعجب کرده بود و هم اینکه نمی دونم چرا گوشه ی لبشو با حرص می جوید. خب مگه مرض داری؟! آرایشش زیادی توی چشم بود.
آرشام داشت با مشاورش آروم حرف می زد؛ منم دختره رو آنالیز می کردم. از اون طرفم اون منو زیر ذره بین گذاشته بود.
آقای شکوهی که رفت، آرشام راه افتاد سمت مهمونخونه و دختره هم پشت سرش. آرشام روی بالاترین مبل نشست و دختره هم روی نزدیک ترینش به اون. داشتم ازش پذیرایی می کردم که صداش توجهمو جلب کرد.
- عزیزم ایشونو معرفی نمی کنی؟!
راست ایستادم و به آرشام نگاه کردم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلارام از امروز به عنوان خدمتکار مخصوص من اینجا کار می کنه.
دختره چشمای سبزش باریک شد و گفت: اِ، چه جالب.
رو به آرشام گفتم: چای می خورید یا قهوه؟!
بدون اینکه از دختره هم نظر بخواد گفت: دو تا قهوه بیار.
خواستم بگم چشم، ولی نمی دونم چرا این کار رو نکردم و به جاش سرمو آروم تکون دادم. دو تا فنجون قهوه ریختم و براشون بردم. داشتن حرف می زدن که با ورود من رشته ی کلامشون پاره شد.
خم شدم و سینی رو گرفتم جلوی آرشام. همین که خم شدم نیمی از موهام که از شال بیرون بود، از روی شونم سُر خوردن و افتادن پایین؛ و درست وقتی که آرشام می خواست فنجونش رو برداره، طره ای از موهام نشست رو دستش. برای برداشتن فنجون قهوه مکث کرد و نگاهشو کشید بالا. منم همزمان نگاهمو دوختم توی چشماش. نمی دونم چرا، ولی نمی تونستم نگاهش نکنم یا چشمامو بچرخونم و نگاهمو ازش بگیرم. اون زودتر به خودش اومد و فنجون رو از تو سینی برداشت. دیگه نگاهش نکردم و برگشتم سمت دختره و سینی رو گرفتم جلوش.
دیدم با اکراه داره فنجون رو بر می داره که وقتی نگاهش کردم با اخم زل زده توی صورتم و چشم ازم نمی گیره.
قهوه شو که برداشت رو به آرشام گفتم: کاری با من ندارید؟
صدای آرومش توی گوشم پیچید: نه، می تونی بری.
بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم، برگشتم و رفتم توی آشپزخونه. سینی رو گذاشتم روی میز و نشستم روی صندلی. پـــوف.
انگشتامو گذاشتم روی پیشونیم و چشمامو چند بار بستم و باز کردم. عجب چشمایی داره. با هر بار نگاه کردنش تنم می لرزید. یعنی از ترس؟!
صدای بتول خانم منو به خودم آورد.
- چی شده رفتی تو فکر دخترم؟!
به روش لبخند زدم: چیزی نیست. راستی خسته نباشید.
- ممنونم مادر، تو هم خسته نباشی.
- مرسی؛ ساعت چند شام می خورن؟!
- معمولا ساعت نه و نیم. دیگه هر وقت آقا دستور بده.
- باشه، پس من می تونم برم توی اتاقم؟
- آره مادر، اگه آقا کاری باهات نداره برو.
- نه چیزی نگفت. باشه پس من می رم؛ هنوز تا نه و نیم، نیم ساعت مونده.
- باشه دخترم.

***

توی اتاقم کاری نداشتم. یه کم پشت پنجره ایستادم و هوای خنک شبانه رو استشمام کردم. چقدر فکر و خیال داشتم. هیچ کدوم تمومی نداشت.
یاد آرشام و اون دختره افتادم. یعنی چه نسبتی باهاش داره؟! نامزدشه یا دوست دخترش؟! دختره بیشتر از اینکه خوشگل باشه، خوش پوش بود. توی تموم حرکاتش ناز داشت. لابد با همین ناز کردناش تونسته آرشام رو بکشه سمت خودش.
این بار موهامو با یه گیره پشت سرم بستم. نمی دونم چرا یاد اون لحظه که میفتم، ناخوداگاه خندم می گیره.
رفتم توی آشپزخونه که کمک کنم؛ ولی بتول خانم گفت قبلا به کمک مهری و بقیه ی خدمتکارا میز شامو چیده. اونا شام دو نفرشون رو تو تنهایی خودشون می خوردن و منم پیش بقیه که واقعا جمعشون دوستانه و مهربون بود، شاممو خوردم. البته به جز مهری که به هیج وجه با من نمی جوشید.
آقای شکوهی هم ساکت و آروم بود؛ ولی بقیه با شور و حال خاص خودشون جمعمون رو دوستانه کرده بودن. سه تا دختر دیگه هم بینمون بودن. هر کدوم بیست و چهار، بیست و هفت و بیست و پنج سالشون بود، که البته خودشون این طور می گفتن. دخترای ساده و بانمکی بودن، ازشون خوشم می اومد. اسماشون سمیرا، مهین و مهتاب بود، که مهین و مهتاب با هم خواهر بودن. دخترای زبر و زرنگی بودن. بتول خانم می گفت یه سرایدار هم دارن به اسم مش قاسم، که ته باغ یه خونه ی کوچیک سرایداری داره و اونجا زندگی می کنه.
بعد از شام به کمک بقیه میز رو جمع کردیم و اون دو تا هم رفتن توی باغ قدم بزنن. یه چند دقیقه که گذشته بود و من داشتم ظرفا رو مرتب می کردم؛ بتول خانم یه سینی که دو تا فنجون قهوه و یه بشقاب بزرگ کیک توش بود، گرفت جلوم و گفت: اینا رو براشون ببر دخترم. آقا قهوه ی تلخ با کیک شکلاتی دوست داره.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
با لبخند سینی رو ازش گرفتم.
- قربون دستت بتول خانم. می گفتین خودم آمادش می کردم. شرمندم، من هنوز توی کارم جا نیافتادم.
- اینو نگو دخترم، بالاخره تو هم راه میفتی. صبر لازمه.
- قبلا پرستار یه آقایی بودم که خدمتکارش هم حساب می شدم؛ اونجا از این کارا نمی کردم. یعنی این قدر اصولی و منظم نبود.
- آره مادر؛ آقا به این چیزا خیلی اهمیت می ده. تو هم کم کم راه و چاه کارتو یاد می گیری.
با لبخند سرمو تکون دادم و از آشپزخونه اومدم بیرون. یه راست رفتم توی باغ، ولی کسی اونجا نبود. سینی رو گذاشتم روی میز توی بالکن و از پله ها پایین رفتم. می خواستم بهشون بگم که براشون قهوه آوردم.
داشتم اطراف رو نگاه می کردم که صداشون رو از لا به لای درختا شنیدم. دنبال صدا رو گرفتم و پشت درختا مخفی شدم. با دیدنشون توی اون وضع چشمام گرد شد. نمی دونم چرا، ولی ناخواسته اخمام جمع شد.
- آرشام پدرم واسه ی سه روز می ره مسافرت. خودش که می گه مسافرت کاری. راستش توی ویلامون تنهام و این برای اولین باره که از تنهاییم حس خوبی ندارم.
و صدای جدی آرشام توجهمو جلب کرد.
- سه روز مدت زمان زیادی نیست.
- آره می دونم، ولی خب ...
- چیزی می خوای بگی شیدا؟!
- راستش دوست دارم بگم، ولی نمی خوام با گفتنش دیدت نسبت بهم تغییر کنه.
- بگو!
به قدری محکم گفت بگو که دختره مکث نکرد و گفت: دلم می خواد این مدت بیام پیش تو. خب هر چی نباشه بوی فرندمی، فکر نمی کنم مشکلی داشته باشه، البته از نظر من، ولی اصل کار تویی.
آرشام ساکت بود. توی دلم به دختره فحش می دادم و خدا خدا می کردم آرشام قبول نکنه. حس خوبی بهش نداشتم. اَه نکبت! صدای آرشامو که شنیدم، قلبم شروع کرد به تند زدن.
- باشه، از نظر من موردی نداره. می گم ویلای پشتی رو برات آماده کنن. این مدت به صورت مهمان اینجا می مونی.
احساس کردم کلمه ی مهمان رو محکم تر گفت، انگار یه جورایی روش تاکید کرد. صدای شاد دختره توی گوشم پیچید که گفت: وای مرســـی عزیزم.
دیگه طاقت نیاوردم و ناخوداگاه دستامو مشت کردم. با شنیدن صدای تک سرفه ی من هر دو به خودشون اومدن و دختره یه کوچولو از آرشام فاصله گرفت.
اونم با دیدن من جدی گفت: چی شده؟
به دختره نگاه کردم که نگاه سبزش با اخم من رو هدف گرفته بود.
تو چشمای آرشام زل زدم و جدی گفتم: براتون قهوه و کیک آوردم، گذاشتم روی میز توی بالکن. با اجازه.
بعد از اینکه یه نگاه کوتاه به جفتشون انداختم، دیگه صبر نکردم و سریع اومدم توی ویلا. چون کل مسیر رو دویده بودم، به نفس نفس افتادم.
رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان برداشتم؛ تندی گرفتم زیر شیر آب و بی معطلی سرکشیدم.
وای خدا چرا این قدر ملتهبم؟!
بتول خانم: دخترم چرا صورتت سرخ شده؟!
- چیزی نیست بتول خانم. تا اینجا رو دویدم.
- اوا چرا مادر؟!
- توی باغ بودن، رفتم صداشون زدم. واسه ی همین.
- باشه دخترم، بیا بشین یه فنجون قهوه برات بریزم.
نشستم روی صندلی و بتول خانم فنجون قهوه رو جلوم گذاشت.
- ممنونم بتول خانم.
سرمو بلند کردم و نگاهش کردم؛ با همون لبخند مهربونش توی صورتم نگاه می کرد. نگاهمو چرخوندم که با مهری چشم تو چشم شدم. داشت روی کابینتا رو دستمال می کشید و در همون حال با اخم به من نگاه می کرد. انگار توی خونه به این بزرگی جای اینو تنگ کردم که هی واسه ی من پشت چشم نازک می کنه!
بتول خانم از آشپزخونه رفت بیرون و منم داشتم قهوم رو مزه مزه می کردم، که صدای وز وزشو شنیدم.
مهری: قصدت از این کارا چیه؟!
با تعجب فنجونو آوردم پایین و نگاهش کردم.
- کدوم کارا؟!
پوزخند زد و دستمال رو پرت کرد روی کابینت. دست به کمر جلوم ایستاد و زل زد توی چشمام.
- کوچه ی علی چپ بن بسته خانم خانما. این همه خود شیرینی واسه ی آقا و بتول خانم و ... فکر کردی کورم نمی بینم؟!
منم متقابلا یه پوزخند تحویلش دادم و گفتم: لابد کوری دیگه. خواب نما شدی؟ گیرم این جور باشه، تو رو سننه؟
عصبانی شد، اخماشو بیشتر کشید تو هم.
- خوب گوشاتو وا کن ببین بت چی می گم. من الان خیلی وقته که اینجا کار می کنم، حتی از گندمم بیشتر. وقتی گندم رفت، حقش بود من جاشو بگیرم؛ ولی نمی دونم توی بی همه چیز از کدوم خراب شده ای توی این ویلا سبز شدی و تقی به توقی خورد جای گندمو گرفتی. مطمئنم قصد و غرضی داری و مخ آقا رو خوب کار گرفتی؛ ولی ببین چی دارم می گم. بهتره چتری که اینجا پهن کردی رو یه جای دیگه باز کنی، چون اینجا جای تو نیست.
دیگه داشت بزرگ تر از دهنش وراجی می کرد. بی هوا فنجونم رو کوبیدم روی میز و از رو صندلی بلند شدم، که با تعجب یه قدم عقب ایستاد. قدش از منم کوتاه تر بود، ولی هیکلش تو پُر بود. با خشم زل زدم توی چشمای قهوه ای تیرش و دست به سینه جلوش ایستادم.
با لحنی که پر از تحکم بود گفتم: وراجیات رو کردی، حالا تو گوش بگیر ببین من چی می گم. من نه توی این خراب شده چتر پهن کردم و نه با قصد و غرض اومدم اینجا. نکنه فکر کردی من ملکه ی این قصرم و دارم حکومت می کنم؟! نه جونم، اشتباه گرفتی. منم یکیم مثل خودت و بتول خانم. خدمتکـــارم، حالیته؟! حالا زده و کله ی آقاتون خورده به سر در ویلاتون و اومده منو به عنوان خدمتکار مخصوصش انتخاب کرده که اونم از شانس گَندَم بوده، نه از روی بخت و اقبال. پس اینو بدون همچین دل خوشی هم از این قضیه ندارم و کاریم به تو و بقیه ندارم؛ فقط کار خودمو می کنم. گندم جونتونم همین امروز فردا حالش خوب می شه و بر می گرده سر کارش. منم می رم رد زندگیم. خیال نکن آرزو دارم اینجا بمونم؛ نخیر! از این خبرا نیست. همین امروز بهم بگه برو، به سه شماره سر خیابونم.
آروم زدم تخت سینش و گفتم: گرفتی مهــــری خانــــم؟!
از کنارش رد شدم که صداشو از پشت سرم شنیدم.
- خدا کنه حرفت راست باشه و گندم زود برگرده؛ چون من یکی نمی تونم تو رو اینجا تحمل کنم.
دیگه نایستادم به شر و وراش گوش کنم. زیادی روی اعصابم بود. درد دل من بدبخت چیه، این یکی رو این وسط مَسَطا هوا ورش داشته؛ هه!
خواستم برم بالا که آرشام صدام زد. برگشتم دیدم خودش تنها جلوی پاگرد ایستاده. رفتم جلوش، ولی نگاهش نکردم.
- بله؟ چیزی می خواین؟
چیزی جز سکوت عایِدم نشد. نگاهمو از روی پاهاش آوردم بالا و به صورتش نگاه کردم. با اخم نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.
- صدام زدین بیام جلوتون بایستم زل بزنین بهم که چی بشه؟!
- شیدا داره می ره، برو مانتو و شالش رو از توی سالن بیار.
حرصی شدم. به من چه که کارای خانمو انجام بدم؟! ولی چون آرشام گفته بود مجبور بودم. رفتم مانتوش رو از روی مبل برداشتم. برگشتم دیدم توی سالن نیست. مانتوی قرمزش رو آوردم بالا و نگاهش کردم. اوه اوه، خودشو خفه کرده توی عطر. چه بوی گندی هم می ده. به جای عطر به خودش حشره کش می زنه؟! در همون حد بوش افتضاح بود.
شال و کیفش رو هم برداشتم؛ آروم به طرف در سالن می رفتم که خب حالا بی منظور یا با منظور مانتوش از دستم افتاد. یه نگاه به در انداختم، کسی نبود. یه کفش مشکی بندی پام بود که گذاشتم روی مانتو و چند بار با پام روش ضربه زدم و به چپ و راست پیچوندم. خودش که دم دستم نبود، حال مانتوشو که می تونم بگیرم. حالا چه هیزم تری بهم فروخته بود خودمم نمی دونستم؛ ولی همه ی حرصم رو سر مانتوی نگون بخت در آوردم.
خوب که حرصم رو خالی کردم، مانتوش رو برداشتم یه تکونش دادم. قسمت پشتش کامل چروک شده بود، جوری که اگه می پوشید، هر کی از پشت می دید می فهمید.
بردم بیرون و دادم دست آرشام. مشکوک نگاهم کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
- چرا این قدر طولش دادی؟!
شونمو انداختم بالا و بی تفاوت نگاهش کردم. رفت سمت در؛ خانم خانما بیرون تمرگیده بودن!
با دیدن آرشام لبخند زد و وقتی دید منم پشت سرشم، لبخندش آروم آروم محو شد. فکر کردم آرشام مانتوش رو نگه می داره تا شیدا بپوشه؛ ولی این کار رو نکرد. داد دستش، اونم با تشکر زیر لبی پوشید. شالش رو انداخت روی سرش و کیفشو دستش گرفت.
- امشب خیلی بهم خوش گذشت آرشام. مشتاقانه منتظرم فردا از راه برسه. بای عزیزم.
و آرشام فقط سرشو تکون داد. شیدا جلو افتاد و منم توی بالکن ایستادم. آرشام پشت سرش بود که فکر کنم نگاهش به پشت مانتوی چروک شده ی شیدا افتاد که سرجاش ایستاد و خیره شد بهش. بعد هم به آرومی برگشت طرف من و زل زد توی چشمام. دقیق نگاهش کردم، اخماش توی هم بود. ولی خب این همیشه اخم می کنه.
یه لبخند ژکوند و مامانی تحویلش دادم و همون جور که نگاهم می کرد؛ منم عقب عقب رفتم توی ویلا. بعد هم بدو از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقش شدم. آخه وقت لالاش بود و ایشونم که قبل از خواب دوش می گرفتن. به نفس نفس افتاده بودم.
وای خدا نکنه چیزی بهم بگه؟! خب بگه، منم جوابشو می دم. که چی بشه؟! این جوری که بدتره. به هر حال دوست دخترشه. مگه ندیدی چطور لاو تو لاو بودن!
در اتاق که باز شد، انگار برق سه فاز منو گرفت. با ترس توی جام پریدم. با تردید نگاهش کردم که دیدم سرش پایینه و چیزی نمی گه؛ انگار توی فکر بود.
رفتم سمت کمد لباساش و حولش رو بیرون آوردم. در کمد باز بود، واسه ی همین نمی دیدم داره چکار می کنه. منم که سرم اون تو گرم بود. ولی همین که در رو بستم، دیدم تکیه داده به کمد و دست به سینه با اخم داره منو نگاه می کنه. یا خدا! این اگه خون آشام نباشه، حتما جنه. از ترس یه جیغ خفیف کشیدم و حولشو بغل کردم.
- چـ ... چکار می کنی؟ ترسوندیم.
نگاهم افتاد به بالا تنش که این بار برق از کلم پرید. این کی پیراهنشو در آورد؟!
با ابروهای بالا رفته نگاهم می چرخید روی عضله های ورزیدش. حس اینکه صورتم سرخ شده، باعث شد چشمامو ببندم و صورتمو برگردونم. تا حالا به هیچ مردی این جوری نزدیک نبودم و برام تازگی داشت.
نیمرخم طرفش بود و نگاهم به تخت و میز عسلی.
جدی گفت: تو با مانتوی شیدا اون کار رو کردی؟!
با این سوالش هول شدم. در حالی که یه جورایی به من من کردن افتاده بودم گفتم: نـ ... نه. مگه مانتوشون چیزیش بود؟!
اومد جلوم ایستاد. سرمو زیر انداختم. این قلب وامونده هم کم مونده بود از سینم بزنه بیرون.
- پس اون چروکای پشتش ... نگو که کار تو نبوده، چون مطمئنم.
سکوت کردم. خب حالا کرده باشم، چی می شه مثلا؟! زن یا نامزدش که نبوده بخواد جوش بیاره.
داشتم توی دلم با خودم حرف می زدم، که یه دفعه با خشونت بازومو گرفت و منو کشید طرف خودش. حوله از دستام ول شد و افتاد جلوی پامون. چشمام داشت از حدقه می زد بیرون. دیگه قلبی برام نمونده بود. حس می کردم هر آن توی سینم منفجر می شه.
حینی که توی چشمام خیره بود و فکش منقبض شده بود؛ محکم تکونم داد و سرم داد زد: وقتی دارم باهات حرف می زنم زل بزن توی چشمام. هیچ خوشم نمیاد وقتی با کسی حرف می زنم، مخاطبم توجهش به هر کجا باشه غیر از من.
خواستم ازش فاصله بگیرم. اصلا نمی فهمیدم داره چی می گه. گیج و منگ بودم. قفسه ی سینش داغ بود و ضربان قلبش رو زیر پوست دستم حس می کردم.
توی چشمای هم زل زده بودیم. من از ترس به نفس نفس افتاده بودم و اون از روی عصبانیت. با همون خشونت بازومو ول کرد و پشت به من به طرف حموم رفت. منم بی حرکت سر جام مونده بودم. اون که در حمومو محکم بست؛ من توی جام شیش متر پریدم و اون موقع بود که تازه به خودم اومدم.
یه دفعه چی شد؟! نمی فهمیدم دارم چکار می کنم. هول هولکی یه حوله ی دیگه از توی کمد بیرون آوردم و گذاشتم روی تخت. می دونستم توی حموم حوله داره، ولی اینو تنش می کرد.
رفتم طرف شیشه های ادکلنش که ردیف روی میز آینه چیده شده بود. یک به یکشون رو بو کشیدم. بعضیا که فوق العاده بودن. یه جوری بودم؛ مثل اون شبی که منو انداخته بود روی پشتش؛ چرا از اون ادکلن استفاده می کرد؟! واسه جلب توجه یا ...
با فکری که یه دفعه توی سرم اومد، خشکم زد. اوه یعنی ... ولی بهش نمیاد از این تیپ مردا باشه!
از توی همون آینه یه پوزخند تحویل خودم دادم و توی دلم گفتم: آره، با کاری که امشب ازش تو باغ دیدم، کاملا مشخصه.
با حرص شیشه ی ادکلن رو انداختم رو میز. ولی خب بوش که محشر بود. لااقل من که خیلی ازش خوشم اومده بود!
یه شیشه ی مکعبی شکل روی میز بود، که وقتی برداشتم و بوش کردم، دیدم همون عطر گل یاسه. عجب بویی هم داشت. حق با بتول خانم بود، این بو معرکه است!
به چند جای اتاق و بیشتر طرف تختش زدم. واسه چی دوست داره هر شب این بو رو استشمام کنه؟! یعنی دلیل خاصی داشت؟! دیگه صبر نکردم بیاد بیرون.

***

توی اتاقم روی تخت دراز کشیدم و چشمام بسته است.
یه دفعه با استشمام یه بوی بی نظیر و خاص، چشمامو باز می کنم. با دیدن یه سایه که توی فضای نیمه تاریک اتاق کنارم نشسته، چشمام کامل باز می شه. نمی دونم چرا؛ ولی به روش لبخند می زنم. سایه نزدیکم می شه و من حرکتی نمی کنم. دوست دارم که بیاد سمتم. چرا کاری نمی کنم؟!
صورتشو میاره پایین و من اون بوی مطبوع رو به رویه هام می کشم. از روی لباسم حرارت اون فاصله رو کامل حس می کنم. کاری نمی کنم؛ چشمام بسته است. حس می کنم به درون کوره ای مملو از آتش کشیده می شم. چشمامو باز می کنم و همزمان اون هم سرش رو بلند می کنه که با دیدنش انگار همه ی اتفاقات بینمون فراموشم می شه و حواسم جمع می شه. با لبخند کجی که بر لب داره، محو چشمای منه.
با ترس داد می زنم: نـــــه.
خیس از عرق توی جام می شینم و با ترس در حالی که نفسم به زور بالا میاد؛ به اطراف اتاق نگاه می کنم، ولی تاریکه. لرزون چراغ خواب کنار تختم رو روشن می کنم، ولی کسی توی اتاق نیست.
نفس حبس شدم رو بیرون دادم. وای خدا، این دیگه چه خوابی بود؟! دستمو روی قلبم گذاشتم که تند تند می زد. یه نفس عمیق کشیدم و از آبی که توی لیوان کنار تختم بود، کمی خوردم. خودمو به پشت پرت کردم روی تخت. پـــوف!
خدایا این چه خوابی بود؟! چرا اون مرد؟ چرا آرشام؟!
به لباسم دست کشیدم. همینی که الان تنم بود رو توی خواب دیدم. تنم هنوز داغ بود؛ انگار اون گرما هنوز روی پوستم جا مونده بود.
نگاهم به در افتاد. ناخوداگاه از رو تخت بلند شدم و بدو رفتم پشت در. با ترس چکش کردم، قفل بود. با بی حالی برگشتم توی تخت. نفهمیدم کی چشمام رو هم افتاد و خوابم برد.

***

آرشام
توی شرکت بودم و داشتم برگه ی تحویل یک سری از اجناس رو بررسی می کردم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن شماره ی شایان سریع جواب دادم.
بدون اینکه بذاره حرفی بزنم گفت: آرشام دوباره تکرار نمی کنم، تو باید این کار رو بکنی.
نفسم رو عصبی بیرون دادم. چرا دست بردار نبود؟! امروز با این تماس دقیقا دفعه ی سومی بود که زنگ می زد و اصرار می کرد.
- شایان گفتم که من این کار رو نمی کنم. جای بحثم نیست.
داد زد: یعنی چی؟! تو یه حرفه ای هستی.
- آره حرفه ایم، ولی نه توی بچه دزدی و کشتن اون.
- اون بچه یه حرومزاده است. بچه ی دشمن من! اون طرف منصوریه. یکی از مردای من که دست راستم محسوب می شد رو کشت، ککشم نگزید. حالا باید تاوانش رو پس بده.
با خشم کنترل شده ای گفتم: هیچ می فهمی چی می گی شایان؟! به خاطر یه دست راست می خوای جون یه بچه ی سیزده ساله رو بگیری؟!
- اون به من زخم زده، نمی تونم ازش بگذرم. فقط این مسئله وسط نیست. تو کاریت نباشه پسر، فقط همین کاری که گفتم رو انجام بده. اصلا فکر کن اینم یه ماموریته!
- شایان داری وقتتو بی خودی هدر می دی، خودت هم خیلی خوب می دونی من سر تصمیمی که قاطعانه بگیرم می مونم. گفتم این کار رو انجام نمی دم، همین و بس!
بلندتر فریاد زد: خیلی خب این کار رو نکن؛ منم آدم کم ندارم واسه ی انجام دادنش. ولی ببین چی بهت می گم آرشام؛ تو تا الان آدم کشتی و با ذهن و ایده های دست اولت تونستی معاملات منو به نحو احسنت انجام بدی؛ ولی حالا داری می زنی زیر قول و قرارات و از دستوراتم سرپیچی می کنی!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
- آره من آدم کشتم، ولی کیا رو؟! کسایی که بهم خیانت کرده بودن. این همه سال پیشتم، ولی فقط سه نفر رو نیست و نابود کردم که یکیش از پشت بهم خنجر زده بود. اون یکی هم سرش توی آخور من بود و واسه ی یکی دیگه دم تکون می داد که آخرشم جلوی خونم بهم شلیک کرد که تیرش به هدف نخورد. چنین آدمی رو نباید زنده می ذاشتم! نفر سومم که شهیاد بود و این آدم به هر دوی ما خیانت کرد. به تو چون معشوقتو ازت قاپ زد و عکساش رو توی استخر با اون دیدی؛ به من چون این هم قصد جونم رو کرده بود. فکر می کرد تو منو بیشتر قبول داری که زیر دستات واست پشیزی ارزش ندارن. می بینی شایان؟ من هر آدمی رو نکشتم. این سه نفر لایق مردن بودن. اگه دو نفر رو توی یه اتاق حبس کنی و این دو رو به جون هم بندازی، هر کدوم برای نجات جونش نفر مقابلش رو باید نابود کنه. منم همین کار رو کردم. نفر سوم دینی بود که به تو داشتم، ولی اون دو قضیه شون به کل فرق می کرد. حالا ازم می خوای یه پسر بچه ی سیزده ساله رو بکشم؟! این تو حرفه ی آرشام نیست.
- فکر نمی کردم این قدر ترسو باشی پسر. از اول هم می دونستم تو به جایی نمی رسی، چون خودت نمی خوای.
طاقت نیاوردم و با عصبانیت فریاد زدم: آره من به جایی نرسیدم، ولی همینی که الان هستم رو قبول دارم. توی زندگیم این برام از هر چیز مهم تره.
- تو گناهکار شدی، ولی اونی که من انتظارش رو داشتم نشدی.
بعد هم تماس رو قطع کرد. به قدری عصبانی بودم که گوشیم رو پرت کردم سمت دیوار و هر تیکش یه طرف افتاد. سرمو بین دستام گرفتم و فشردم. شایان کثافت! رذل تر از تو به عمرم ندیدم.
نمی تونستم اون پسر بچه رو بکشم. از اول چنین قراری نداشتیم. حس می کردم باید کم کم خودمو از شر ماموریت های گاه و بیگاه شایان خلاص کنم. به اندازه ی کافی دینمو بهش ادا کردم. دیگه وقتشه تمومش کنم!

***

دلارام
ظهر بود و فکر نمی کردم واسه ی ناهار بیاد خونه، ولی اومد. تنها نبود و اون دختره ی نچسب چمدون به دست همراهش بود.
رفتم جلوی در و سلام کردم. آرشام فقط سرشو تکون داد و شیدا هم چمدونشو ول کرد و کنارش ایستاد. نگاهم زیر چشمی آرشام رو می پایید. یاد خواب دیشبم افتادم و ناخوداگاه یه حس خاصی بهم دست داد. با شنیدن صداش به خودم اومدم. صورتشو به شیدا بود.
- الان می ری ویلای پشتی؟
- آره دیگه، الان برم بهتره.
- می گم یکی از خدمتکارا چمدونت رو بیاره.
شیدا چشمای سبز آرایش کردش رو روی من زوم کرد و با لحن حرص دراری گفت: خب عزیز دلم چه کاریه، بده این دختره بیاره. مگه اینم خدمتکار نیست؟!
همچین انگشتای دستمو مشت کردم و فشار دادم که صدای تیریک تیریکشون در اومد.
آرشام نیم نگاهی به من انداخت که اخمام توی هم بود و رو به شیدا گفت: دلارام نمی تونه. چمدون سنگینه، ممکنه بزنه زمین.
نفهمیدم واسه خاطر من اینو گفت، یا چمدون مزخرف این زنیکه! هه! خب این که معلومه، خانم واسشون عزیزترن.
شیدا هم دور برداشت و با لبخند به بازوی آرشام آویزون شد.
- اوه راست می گی عزیزم، حواسم نبود. پس لطفا بده یکی دیگه بیاره و بهش هم سفارش کن حتما با دقت حملش کنه.
آرشام چیزی نگفت و در عوض بیخ گوش من رو به سالن داد زد: مهری!
چند لحظه طول کشید که مهری نفس زنون اومد جلوی در.
- بله آقا؟
- مش قاسم خونه است؟
- بله آقا، خونه است.
- برو صداش بزن بگو سریع بیاد.
- چشم آقا.
و به طرف باغ دوید. منم نگاهمو به اون دو تا دوختم. نگاه شیدا واسم سنگین بود؛ دختره ی ایکبیری!
زیر لب به آرشام گفتم: من می رم به بقیه ی کارا برسم.
مستقیم نگاهم کرد و سرشو تکون داد. پشتمو کردم بهشون و رفتم تو. کاری نداشتم، ولی دوست هم نداشتم نزدیک اون خودشیفته باشم. از دیدنش عصبانی می شدم و با شنیدن صداش حرصم در می اومد.
چرا در مقابلش این جوریَم؟! حتی این قدر که از این دختر بدم میاد، نسبت به مهری این جوری نیستم. دلیلش چیه که باعث شده خودمم گیج بشم؟!

***

شیدا توی ویلای پشتی بود، ولی وقت ناهار و شام که می شد می اومد این طرف، تا به قول خودش کنار عزیز دلش غذا بخوره. دختره ی آویزون!
وقتی شامشونو خوردن، داشتم میز رو جمع می کردم که شنیدم گفت: این دختر خیلی جوونه عزیزم؛ مطمئنی می تونه از پس کارات بر بیاد؟!
در حینی که داشتم بشقاب جلوی آرشام رو بر می داشتم، نگاهمم کشیده شد روی صورتش. وقتی نگاه مستقیمش رو از اون فاصله ی نزدیک روی خودم دیدم، یه جوری شدم. زمانی که بشقاب رو برداشتم، صداش با تحکم توی گوشم پیچید.
- اگه مطمئن نبودم، هیچ وقت انتخابش نمی کردم.
بشقاب توی دستم لرزید که صدای برخوردش با بشقاب توی دستم توی سالن پیچید.
چرا هول شدم؟! مگه چی گفت؟! خودتو جمع کن دختر! به شیدا نگاه کردم که واسم پشت چشم نازک کرد.
- آخه یه جورایی انگار دست و پا چلفتیه.
لیوانش رو که برداشته بودم، محکم با بهانه زدم روی بشقابا. کثافت!
- چطور؟!
این صدای آرشام بود که شیدا جوابشو با ناز داد.
- مگه نمی بینی عزیزم که چطور بشقابا و لیوانا رو می کوبه بهم؟ یه خدمتکار کار بلد، بی سر و صدا کارشو انجام می ده، ولی این دختره ...
دختره رو جوری گفت که خودمم چندشم شد. پوزخند زد و زل زد توی چشمام.
- انگار نمی دونه باید چکار کنه.
ای خدا جوابشو بدم؟! یه تیکه بارش کنم تا فیها خالدونش آتیش بگیره؟! نه اصلا فحشش بدم یا یه کشیده بخوابونم زیر گوشش؟ عینهو روزنامه ی باطل شده، بیخ تا بیخ بچسبه سینه دیوار؛ همچین جیگرم حال بیاد. بالاخره باید یه کاری کنم آتیشم بخوابه یا نـــه؟!
دقیقه ی نود دهنم باز شد که یه چیزی بارش کنم، ولی آرشام با اخم نگاهم کرد؛ انگار دستمو خوند.
به جای من، اون گفت: این بحث رو تمومش کن شیدا. می خوام بیرون قدم بزنم، اگه می خوای می تونی باهام بیای.
لحنش جدی بود، ولی شیدا نیشش تا بناگوش در رفت و چشماش برق زد. دیگه طاقت نیاوردم و از سالن اومدم بیرون. مرتب انگشتامو مشت می کردم و ناخنای بلندم کف دستم فرو می رفت و جاشون قرمز می شد.
خواستم از پله ها برم بالا که صدای قهقهه ی شیدا باعث شد سر جام میخکوب شم. دست تو دست هم اومدن بیرون و یه راست به طرف باغ رفتن. لحظه ی آخر وقتی خواستن از در برن بیرون، شیدا نگاهشو چرخوند و با دیدن من که توی چشمای خاکستریم خشم و عصبانیت شعله می کشید، لبخندش به یه پوزخند غلیظ تبدیل شد.
ایکبیـــری واسه من پوزخند می زنی؟! واسه آرشام که با اون سلیقه ی مزخرفش اومده این میمون رو انتخاب کرده دلبری می کنی؟! حالیت می کنم با کی طرفی. به من می گن دلی! کثافت بی شرم! کاری کنم با جیغ و داد از این ویلا فرار کنی.
از اول که ازش خوشم نمی اومد، با حرفای امشبش دیگه نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم. منو کوچیک فرض می کرد، ولی نشونش می دم.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
ملحفه به دست داشتم از ویلا می رفتم بیرون، که بتول خانم رو دیدم. توی دستش یه ظرف میوه بود.
- کجا می ری دخترم؟!
- هیچ جا، همین جام. دارم می رم ویلا پشتی.
- ملحفه واسه چی می بری؟!
- آرشام ... یعنی آقا گفت که ملحفه ی تخت شیدا خانمو عوض کنم.
- باشه دخترم برو. منم دارم براشون میوه می برم.
- بتول خانم در دیگه ای به غیر از این در اصلی هست که بتونم از اونجا زودتر برم تو اون یکی ویلا؟!
- چرا مادر، یه در تو آشپزخونه هست، از اونجا نزدیک تره.
با خوشحالی لبخند زدم.
- وای مرسی، کارمو راحت کردین. فقط یه چیزی، اگه آقا گفت من کجام یا باهام کار داشت، نگین کجا رفتم.
- چرا دخترم؟!
- چون بعدش سرم غرغر می کنه چرا زودتر این کارا رو نکردم.
با یه لبخند مهربون به روی لباش سرشو آروم تکون داد.
- باشه دخترم، برو به کارت برس. اگه گفت کجایی می گم توی اتاقتی.
- مرســـی، خیلی گُلین به خدا.
و گونش رو با شیطنت بوسیدم که صدای خندش بلند شد.
- قربون تو دختر. من برم که الان صداش بلند می شه.
- باشه.
حق با بتول خانم بود. از اون در خیلی راحت وارد ویلای پشتی شدم. کسی جز یکی دو تا خدمتکار اونجا نبود، که وقتی یکیشون رفت توی یکی از اتاقا، و اون دو تا هم رفتن توی آشپزخونه، منم بدو از پله ها رفتم بالا. می تونستم اتاقشو پیدا کنم. خب توی هر اتاقی که چمدونش باشه، اونجا لابد اتاقه شیداست.
در اول رو باز کردم، ولی اون نبود. اما در دومو که باز کردم، دیدم چمدونش کنار تخته. یه لبخند شیطانی زدم و رفتم توی اتاق. در رو پشت سرم بستم و سریع دست به کار شدم. از توی جیب شلوارم جعبه ی پونز رو بیرون آوردم. پنج تا کافی بود. ریختم روی تخت، درست جایی که باید فرو می رفت. بعد هم ملحفه ی نازک رو کشیدم روی تخت که روی پونزا رو بگیره.
چشمم افتاد به یه پوستر نقش برجسته که بالای تخت نصب بود. سریع از روی دیوار برش داشتم و گذاشتم روی میز آینه.
این جوری اگه کسی هم بعد متوجه ی پونزا می شد، به یه بهانه ای می شد گفت که مثلا داشتیم پوستر روی دیوار نصب می کردیم. چون کاغذی بود، پس به پونز احتیاج داشت. خب این از تخت!
پلاستیک تخم مرغا رو از توی جیب سارافنم در آوردم. دمپایی ابری کنار تخت رو آوردم جلو و توی سمت راستی یکیشو شکوندم. لیز خورد رفت جلوی دمپایی که بسته بود. خوبه دیگه، این جوری معلوم نمی شه. شامپوی توی حمومش رو هم درشو باز کردم و یکی دیگش رو شکستم توی اون.

***

با لبخند از در ویلا اومدم بیرون. روی انگشت پام آهسته آهسته می رفتم طرف اون یکی ویلا که یکی از پشت سر گفت: اینجا چکار می کنی؟!
با جیغ خفیفی برگشتم و دستمو گذاشتم روی قلبم. وای خدا مردم. با دیدنش که تنها بود و چند قدم باهام فاصله داشت، ترس افتاد توی جونم. وای نکنه بفهمه؟!
- س ... سلام.
خاک تو سرم، خیت کاشتم. با شنیدن سلام بی موقِعَم، یه تای ابروشو با تعجب داد بالا و زل زد توی صورت رنگ پریدم. قدم به قدم بهم نزدیک شد و منم عین مجسمه سر جام خشک شده بودم.
- نگفتی اینجا چکار داشتی؟!
- هیـ ... هیچی، همین جوری. داشتم هوا می خوردم.
- توی اون یکی ویلا بودی. دیدم که اومدی بیرون. چی می خواستی؟
جلوم ایستاد و منم با اینکه نگاهش نمی کردم، ولی به من و من افتاده بودم.
- خـ ... خب آره ... توی اتاقم بودم، حوصلم سر رفته بود، گفتم بیام بیرون که گذرم افتاد به اینجا. منم رفتم یه سر توی ویلا پشتی زدم. باور کنین از روی کنجکاوی بود، وگرنه ...
- برو تو اتاقت.
از خدا خواسته یه چشم بلند گفتم و از همون در پشتی رفتم توی آشپزخونه. وای خدا به خیر کنه. مطمئن بودم می فهمه.

***

نمی تونستم اون صحنه رو از دست بدم؛ واسه همین وقتی همه ی برقا خاموش شد، از اتاقم زدم بیرون و از همون راه آشپزخونه رفتم توی باغ. برقای اون یکی ویلا هنوز روشن بود. انگار قصد خوابیدن نداشتن. آرشام هم اون طرف بود. زیر پنجره فالگوش ایستادم. صداشون واضح نمی اومد، چون از پنجره دور بودن. دیگه این قدر تمرکز کردم و گوشامو تیز نگه داشتم که تونستم یه چیزایی بشنوم.
سرک کشیدم؛ دیدم روی کاناپه نشستن. آرشام یه بلوز آستین کوتاه خاکستری تنش بود و یه شلوار به همون رنگ؛ ولی یکی دو درجه تیره تر. دستاشو از هم باز کرده و گذاشته بود بالای کاناپه. شیدا هم کاملا نزدیک بهش لم داده بود. یه لباس خواب سرمه ای ساتن تنش بود، که شنلش رو انداخته بود روش. موهای بلوندشو با انگشت اشارش پیچ و تاب می داد و به صورت غرق در اخم آرشام زل زده بود. بهش نزدیک تر شد و صورتشو کنار صورت آرشام برد. توی صورتش نگاه کردم که چشماش بسته شد و اخماش بیشتر توی هم کشیده شد. ناخوداگاه یاد خوابم افتادم. نگاهش کردم.به قفسه ی سینه ی مردونش که الان با چه هیجانی بالا و پایین می رفت و دیشب توی خواب من ...
سرمو خم کردم و چند تا نفس عمیق پشت سر هم کشیدم. هوا خنک بود، ولی هم از بیرون و هم درون گلوله ی آتیش بودم.
صدای شیدا رو شنیدم؛ پیش خودم گفتم لابد توی حال و هول خودشونن. حتی فکر کردن بهش هم آزارم می داد. دست و پام می لرزید و با اخم سرمو بلند کردم؛ که دیدم آرشام مچ شیدا رو توی دستش گرفته و داره فشار می ده. با تعجب زل زدم بهشون. یعنی واسه ی این شیدا سر و صدا می کرد؟!
آرشام از کنارش بلند شد و ایستاد، که شیدا هم سریع از پشت سر نگهش داشت و یه چیزی زیر لب گفت که نشنیدم. ولی صدای آرشام چون یه جورایی بلند بود، به گوشم خورد.
- خستم شیدا، می رم بخوابم.
و بعد با یه حرکت دستاشو از رو سینش برداشت. قدم اول به دومی بود که شیدا صداش زد. آرشام ایستاد، ولی برنگشت.
شیدا: آرشام می شه اینجا بمونی؟! ویلای به این بزرگی ... منم که تنهام، می ترسم.
آرشام برگشت و نگاهش کرد. شیدا خرامان خرامان به طرفش رفت. جلوش ایستاد، با چشمای سبزش زل زد توی چشمای آرشام و منم گوشمو چسبوندم به پنجره. البته من پشت پرده بودم و اگه می خواستم ببینمشون، باید گردنمو یه کم می کشیدم تا بتونم نگاهشون کنم. سخت نبود، ولی خسته می شدم.
- من توی خونمون نموندم چون نمی خواستم تنها باشم. اینجا هم اگه تو پیشم نمونی که دیگه با اونجا فرقی برام نداره. پس خواهش می کنم بمون عزیزم.
به قدری توی صداش ناز داشت که چندشم شد و اخمامو کشیدم توی هم. تابلو داره نقش بازی می کنه. آرشام سکوت کرده بود و حرفی نمی زد؛ شیدا هم توی چشماش التماس ریخته بود و نگاهش می کرد.
- می مونی عزیزم؟!
بگو نه لعنتی. بگو برو به درک. بگو به من چه که می ترسی یا تنهایی؟! هر غلطی می کنی بکـــن، ولی پیش این زنیکه ی سوسمار نمون.
آرشام: خیلی خب، من توی اتاق رو به روییم.
پـــوف! فقط واسه ی من اخم و تَخم می کنه. واسه این مارمولک جونش می خواد در بشه! شیدا با شوق تو آغوش آرشام فرو رفت.
- وای مرسی، مرســی، مرســــی عزیزم.
بعد هم آرشام رو با خودش کشید و برد طبقه ی بالا. خاک تو سر جفتتون کنن! شیدا رو واسه این همه ناز و عشوه ی خرکی؛ آرشام هم واسه ی، واسه ی ... واسه چی؟!اگه می خواست باهاش باشه، چرا گفت می رم توی اتاق رو به رویی؟! خب فیلمشه خره، مگه می تونه از این همه ناز و غمزه ای که این شترمرغ واسش میاد بگذره؟!
گفتم شترمرغ یاد پاهاش افتادم. عجب شباهتی، تازه عین همونم راه می رفت. من توی تشبیه آدما به جک و جونور استادیم واسه خودما!
یه کم سردم شده بود، ولی از رو نرفتم. منتظر بودم که حدودا یک ربع کشید که دیدم داره جیغ و داد می کنه و از پله ها میاد پایین.دیگه شنل تنش نبود و پشتشو با دست چسبیده بود. حدس می زدم کار پونزا باشه. با چندش به پاهاش نگاه می کرد که کفشون تخم مرغی بود و چند بار نزدیک بود لیز بخوره.
دستمو محکم گرفتم جلوی دهنم و خندیدم. قیافش خیلی مُضحک شده بود. موهای بلوندش هم پریشون افتاده بود روی شونه هاش. آرشام به سرعت اومد پایین و با قدمای بلند کنارش ایستاد.
- چی شده؟! چرا داد می زنی؟!
شیدا با صدایی که امکان می دادم هر آن بزنه زیر گریه گفت: کی روی تخت من پونز انداخته آرشام؟! دمپایی هامم پر از تخم مرغ بود. اَه!
خودشو پرت کرد رو مبل و در حالی که گرمش شده بود، با دست خودشو باد می زد. با بغض توی چشمای آرشام نگاه می کرد، آرشام هم صورتش با اخم جمع شده بود و توی فکر بود. صورتش نشون می داد که عصبانیه. دستاشو مشت کرد و به طرف در اومد که شیدا صداش زد و آرشام داد زد:
- همین جا بمون.
بعد هم در رو باز کرد. منم که قسمت پشتی بودم، با ترس دویدم سمت در فرعی و رفتم توی آشپزخونه. نفهمیدم خودمو چطوری رسوندم توی اتاقم و در رو قفل کردم. پشتمو بهش تکیه دادم و توی دلم اشهدمو خوندم. داره میاد سر وقتــم، گور خودتو کندی دلارام، داره میاد واسه خاطر دوست دخترش پدرتو در بیاره! توی دلم به گه خوردن افتاده بودم.
یکی محکم زد به در که با ترس جلوی دهنمو گرفتم تا جیغ نکشم. دستگیره تند تند بالا و پایین می شد. به اطرافم نگاه کردم؛ سریع رفتم سر وقت کمد لباسا، چند دست لباس خواب اونجا بود. حالیم نبود کدوم به کدومه، یکیشو کشیدم بیرون و سریع پوشیدم. افتاده بود به جونه در و داشت باهاش کشتی می گرفت تا بازش کنه.
لباس خوابو پوشیدم. نگاهم که بهش افتاد، دو دستی زدم توی سر خودم.این چرا این قدر کوتاه و بازه؟ رنگش مشکی بود و جنسش از ساتن. جلوشو که کلا نگم سنگین تره، ولی قسمت بالا از جنس همون پارچه بود، واسه ی همین معلوم نمی شد. این لباس توی این کمد وامونده چکار می کرد؟! این مگه کمد یه خدمتکار نیست؟! یعنی چی آخه؟! وای خدا!
وقت نبود عوضش کنم. لباسای رو زمینو انداختم توی کمد و خودمم اول لامپو خاموش کردم، بعدم شیرجه زدم روی تخت و پتو رو کشیدم روی سرم. همزمان در طاق به طاق باز شد و منم زیر پتو عین بید به خودم می لرزیدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
صدای قدم هاش سکوت اتاق رو بر هم زد و تن منم هر لحظه بیشتر می رفت روی ویبره. اَه لعنتی آروم بگیر!
صدا درست کنار تختم متوقف شد. چشمامو روی هم فشار دادم. وای! وای! وای! الان پتو رو می کشه. منتظر همین بودم، ولی کاری نکرد. ای کاش می تونستم یه جوری ببینم داره چه کار می کنه. تخت که تکون خورد، ترسم بیشتر شد. انگار نشست کنارم. اطرافم فقط سکوت بود، هیچ صدایی نمی اومد. چشمامو باز کردم و اون زیر به تاریکی زل زدم. نفسم دیگه داشت بند می اومد؛ احساس خفگی بهم دست داده بود.
حس کردم سر پتو که توی دست من بود رو گرفته و داره آروم می کشه. اگه ولش نمی کردم سه می شد، واسه ی همین چشمامو بستم و سعی کردم خونسرد باشم. صورتمو به حالت نیمرخ فرو کردم توی بالش و موهام خودسرانه ریخت توی صورتم و اون نیمه ای که بیرون بود رو هم پوشوند. وای خدا جون نوکرتم. این جوری بهتر می تونستم نقش بازی کنم.
یه دفعه یاد لباسم افتادم و نزدیک بود چشمامو باز کنم، که از ترس محکم بسته نگهشون داشتم. خدا خدا می کردم پتو رو زیاد پایین نکشه، که خدا رو شکر همینم شد. از روی صورتم برداشتش و تا سر شونه هام بیشتر پایین نیاورد. قلبم توی حلقم می زد، جوری که ضربانش رو کامل حس می کردم و صدای گروپ گروپش توی کل وجودم می پیچید.
با خشونت خاصی دستش رو به موهایی که توی صورتم ریخته بود کشید. اینو کامل حس می کردم که حرکاتش عصبیه، چون هم صدای نفساش نامنظم بود.
موهای توی صورتمو زد کنار، ولی بازم چشمامو بسته نگه داشتم. انگشتش همراه با طره ای از موهام پشت گوشم قرار گرفت و بعد هم نفساش به گوشم می خورد. صدای زمزمه وارش که همراه با خشونت بود، تنم رو لرزوند.
- چرا می خوای برنامه های منو خراب کنی گربه ی وحشی؟ چی می خوای؟ قصدت از این کارا چیه؟ هــدفـــت چیــــه لعنتــــی؟!
و جمله ی آخرش رو به قدری بلند گفت، که چشمام تا آخرین حد باز شد. نگاهش کردم؛ با ترس توی جام نیمخیز شدم. پتو رو گرفتم توی دستام و محکم نگهش داشتم و تا زیر گردنم کشیدم بالا. پشتمو به بالای تخت تکیه دادم و با وحشت نگاهش کردم. توی اون تاریکی، چیزی جز یه سایه ازش نمی دیدم، مثل همون سایه ی توی خوابم. ولی این آدم الان اینجاست تا قیمه قیمم کنه، نه اینکه ...
نیمخیز شد و چراغ کنار تختو روشن کرد، حالا می تونستم ببینمش. صورتش زیر اون نور کم ترسناک ولی در عین حال جذاب به نظر می رسید، که من جنبه ی ترسناک بودنش رو توی اون لحظه بیشتر در نظر گرفته بودم. آدم که از یکی بترسه، توی اون هیر و ویر چکار به قیافه و هیکلش داره؟! فقط یکی پیدا شه منو الان از دسته این خون آشام نجات بده، خدا رو هم شکر می کنم.
کف دستشو گذاشت روی تخت و خودشو کشید جلو. منم که راه به عقب نداشتم تا خودمو بکشم عقب تر، پس لالمونی گرفتم و سر جام نشستم. فقط تا می تونستم پتو رو توی دستام فشار می دادم. یه نگاه به در اتاق انداختم، بسته بود.
در حینی که توی چشمام خیره بود، زیر لب غرید: تو از من چی می خوای دختر؟ داری چکار می کنی؟ هدفت از این کارا چیه لعنتی؟!
و بلندتر داد زد: چرا خفه خون گرفتی؟!
به خودم لرزیدم. هیچی جز سکوت عایدش نشد. چی بگم؟! حالا کامل کنارم بود. توی فاصله ی کمی از من نشست. یک آن بی هوا بازوهامو توی دست گرفت و منو به طرف خودش کشید. پتو از توی دستام ول شد، ولی هنوز پاهام معلوم نبود و موهای بلندم، قسمتای باز لباس رو پوشونده بود.
همون بلوز خاکستری تنش بود و دکمه هاشم باز بود. نگاه اون به صورتم بود ونگاه من به قفسه ی سینش، که حالا از خشم با هر بار نفس کشیدن بالا و پایین می شد.
لبام می لرزید و بازوهای سردم توی دستای قوی و مردونه ی آرشام فشرده می شد و حتم داشتم با این فشار، اثرش کامل روی بازوم می مونه. با تکون شدیدی که بهم داد، نگاهم به سرعت همراه با وحشت توی چشماش دوخته شد.
- نکنه گوشاتم کر شده؟ لالی؟ با توام! جلوی من که خوب بلدی بلبل زبونی کنی، پس چرا با همین زبونه درازت جواب اطرافیانت رو نمی دی و این کارای بچگانه ازت سر می زنه؟ چرا پا به حریم خصوصی من می ذاری دختره ی احمق؟ می دونم که کاره توئه، پس بگو چـــــرا؟!
از بس توی سرم داد زد و چرا چرا کرد، که از کوره در رفتم. باز شدم همون دلارام زبون دراز. منم صدامو انداختم پس کله ام و داد زدم:
- چرا جوش آوردی آقای مهندس؟ واسه خاطر معشوقتون؟ من هر کار بخوام می کنم. اون زنیکه ی ایکبیری هم حق نداره به من توهین کنه. نوکر باباش که نیستم بخواد با من ...
با سیلی که توی صورتم زد، برق از چشمام پرید و همزمان با کج شدن صورتم به راست، دستمو روش گذاشتم. موهام پخش شد توی صورتم. از این کارش شوکه شدم.
- خفه شو دختره ی نفهم. کی به تو چنین حقی رو داده؟ تو با اجازه ی من حق نفس کشیدن داری و اگه من بخوام، حق نداری دقیقه ای به زندگیت ادامه بدی! بهتره جایگاهت رو از همین الان بدونی. شیدا و یا هر کس دیگه ای که من به این خونه میارم، برام مهمه و تو باید هر کار من ازت می خوام رو انجام بدی. شیر فهم شد؟!
صورتم خیس از اشک بود. نه از درد سیلی که بهم زده بود، از سوزش قلبم که توی دلم تیکه تیکه شد. چرا حس می کردم قلبم داره آتیش می گیره؟! چرا دارم اشک می ریزم؟! مگه بار اولمه که به ناحق سیلی می خورم؟! مگه بار اولمه که غرورم له می شه؟! دلارام مگه واسه ی اولین باره که یکی جلوت می ایسته و قدرت مردونش و به رخت می کشه؟! چرا به حرف فرهاد گوش نکردی؟! چرا از این ویلای کوفتی نرفتی؟! فرار می کردی بهتر بود که این همه حقارت رو به جون بخری. تو که از حقیر شدن نفرت داشتی؛ پس چرا دلارام؟! چرا؟!
پشت سر هم داد می زد و حرفاش رو با تحکم توی گوشم فرو می کرد. موهامو با دست زدم پشتم و با پشت دست اشکامو پاک کردم. حالا که کار به اینجا رسیده، بذار بی جواب نمونه. بذار منم حرفامو بهش بزنم.
وقتی موهامو زدم کنار ساکت شد. من هم خیره شدم توی چشماش و در حالی که صدام از بغض می لرزید گفتم: می دونی چیه؟! شما مردا همتون سر تا پا یه کرباسین! همتون عین حباب تو خالی هستین و فقط نیاز به یه تلنگر دارین. نمونش خود تو که فقط ضرب دست داری؛ ولی مهم ترین چیز که به یه آدم نشانه ی انسانیت می ده رو نداری. تو قلب نداری! تو از سنگی! بی احساسی! تو وجدان نداری و به هیچ چیز و هیچ کس جز خودت ایمان نداری! اینو بدون شده باشه چه امشب و چه فردا و یا حتی چند ماهه دیگه، بالاخره یه روز بی خبر از این ویلای لعنتی و از دست توی دیو سیرت فرار می کنم. می رم جایی که دست هیچ احدی مِن جمله تو بهم نرسه. حتی شده می رم زیر خـــاک!
تموم مدت با خشم نگاهم می کرد و خیلی راحت می دیدم که نبض کنار شقیقش به چه تندی می زنه. وقتی به آخر جملم رسیدم، دستش رفت بالا که سیلی دوم رو بهم بزنه، ولی لحظه ی آخر که با ترس صورتمو برگردوندم، دستش همون بالا موند و آروم آروم با غیظ مشتش کرد؛ جوری که رگای دستش بیرون زد و صدای تیریک تیریک انگشتاش رو شنیدم. در همون حال یک دفعه پنجه های دستش رو فرو کرد توی موهام و منو کشید سمت خودش و چون انتظارش رو نداشتم، نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و سینه به سینش شدم. دردم گرفته بود. جیغ کشیدم. حس می کردم موهام داره از ریشه کنده می شه.
در حالی که منو از رو تخت بلند می کرد، با خشم فریاد زد: تو غلط کردی دختره ی عوضی. حتی اگه یه قطره آب بشی و بری زیر زمین، بازم پیدات می کنم. از تو آدم ترش نتونسته از دستم قِسِر در بره! حالا واسه من دور برداشتی که چی احمق؟!
اون ایستاده بود و من در حالی که از درد صورتم جمع شده بود، توی بغلش تکون می خوردم. دستشو تو موهام فرو برده بود. کمرم واقعا درد گرفته بود که انگار سعی داشت استخونامو یکی یکی خرد کنه.
حواسم نبود که لباس خوابم زیاد از حد بازه. صورتم جلوی صورتش بود و نگاهمون توی نگاه هم گره خورده بود. ابروهای اون از خشم به هم پیوند خورده بود و گره ی ابروهای من از درد بود. حس کردم فشار پنجه هاش توی موهام کمتر شد و دردمم آروم تر شد. حالا ذهنم مثل ساعت به کار افتاد، که این منم و اینی که جلومه آرشامه. موقعیتمون هم جوری نبود که بتونم یه جوری از دستش فرار کنم. صورتم از جای سیلی که بهم زده بود، هنوز داغ بود و مطمئنم جاش مونده بود.
دستام که آزاد بود رو گذاشتم روی سینش و فشار دادم، ولی تکون نخورد. نگاهمو به گردنش دوختم تا بتونم به خودم بیام. حال دگرگونم اصلا نشونه ی خوبی نبود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
به تقلا کردن افتادم و خبر نداشتم این کارم اونو بیشتر برانگیخته می کنه.
- ولــــم کــن.
با حرص اینو زیر لب گفتم، ولی اون نه ولم کرد و نه حتی حرفی زد، فقط نگاهم می کرد و سفت نگهم داشته بود. پنجه هاشو از توی موهام بیرون آورد و به سمت پایین برد. هر دو تا دست آرشام منو در خودشون احاطه کردن. مثل یه عروسک فشرده می شدم.
از این همه تقلا و به نتیجه نرسیدن حرصم در اومد؛ در حالی که باز توی چشمای نافذش خیره بودم، یه دفعه از دهنم پرید: ولم کن دیــوونه. شیدا جونت تا الان حتما از ترس و تنهایی به درک واصل شده.
و با مسخرگی دهنمو کج کردم و ادامه دادم: برو پیشش تا یه وقت خدایی نکرده یه بلای دیگه سرش نیومده.
یه کم توی چشمام زل زد و جدی گفت: تو انگار هیچ وقت نمی خوای دست از این کارات برداری؟
- اتفاقا درست حدس زدی. من دلارامم جناب! از هیچ کس باکی ندارم. حالا می خواد شیدا خانمت باشه، یا حتی ...
سکوت که کردم، یه تای ابروشو داد بالا و چشماشو مشکوکانه باریک کرد.
- یا؟!
تموم جسارتمو جمع کردم و زیر لب گفتم: یا حتی خود تو.
صداش آروم شد، ولی نگاهش جدی و سرد بود: پس می خوای شروع کننده ی یه بازی باشی.
- بازی؟!
حس کردم فشار دستش بیشتر شد. قلبم خودش رو تند به قفسه ی سینم می زد. در جوابم فقط یه پوزخند زد.
- چرا این لباسو پوشیدی؟!
چشمام گرد شد. وای حالا خر بیار و باقالی بار کن!
با لکنت گفتم: هیـ ... هیچی ... همین جوری. خب اینم مثل بقیه ی لباس خواباست. اشکالش چیه؟!
- آره اینم لباس خوابه، ولی....از کجا آوردیش؟!
- توی کمد بود!
- توی کمد؟! چه جالب!
نگاه و لحنش جوری بود که انگار باور نکرده. خب به درک که باورت نمی شه، اون دیگه مشکله خودته. حالم داشت یه جوری می شد. وقتی بهش نگاه می کردم. اینکه این قدر به هم نزدیک بودیم همه و همه منو یاد خواب دیشبمم مینداخت و باعث می شد که...
تا اون موقع دست از تقلا برداشته بودم، ولی باز شروع کردم.
- لطفا ولم کن.
- هنوز تنبیهت نکردم.
- بابا بی خیال. اون دختره ی خودشیفته هر چی خواست بارم کرد؛ منم حقشو گذاشتم کف دستش. هنوزم می گم حقشه. بازم براش دارم. تا وقتی بخواد با زبون نیشدارش اذیتم کنه، منم جلوش کم نمیارم.
و با پرخاش ادامه دادم: تو که تنبیهتو کردی! با نامردی هر چه تمام تر یه سیلی خوابوندی بیخ گوشم. دیگه چی می گی؟!
پوزخند زد.
- فقط یه سیلی کافی نیست. نه گربه ی وحشی، بیشتر از یه سیلی رو برات در نظر گرفتم!
با تعجب نگاهش کردم. زل زد توی چشمام و با لحن خاصی که چیزی ازش سر در نیاوردم گفت: تو از من چی می خوای؟!
- یعنی چی؟!
- این کارات واسه چیه؟! چرا کاری کردی که شیدا ناراحت بشه؟! این طرز لباس پوشیدنت و کار اون روزت ... خم شدن و سینی قهوه! می خوای با این کارات به چی برسی؟!
با شنیدن حرفاش گوشم سوت کشید. این یارو چی داره می گه؟! نکنه خیالاتی شده و هوا ورش داشته؟!
با غیظ اخمامو جمع کردم و جوابشو دادم: صبر کن بینم! یه بارَکی بگو واست تور پهن کردم و خلاص. نخیر از این خبرا نیست. اون روز توی سالن اتفاقی بود؛ رفته بودم حموم، ولی چون موهام نم داشت نخواستم ببندم تا خشک شه. واسه ی همین از شال بیرون بود و سُر خورد افتاد. این لباسم چه بخوای باور کنی چه نخوای؛ توی این کمد کوفتی پیداش کردم. که خب دقت نکردم ببینم مدلش چه جوریه. وقتی هم پوشیدم پیش خودم گفتم این اتاق حریم شخصی منه و می تونم توش آزاد باشم؛ ولی فکرشو نمی کردم یکی سرخود کلشو بندازه پایین و نصفه شبی مزاحم بشه!
چون یه نفس حرف زدم، دیگه نفس کم آوردم و ساکت شدمو تموم مدت نگاهش توی چشمام حرکت می کرد.
- بهتره همین طور باشه که تو می گی!
- مطمئن باش همین الان بهم بگی از اینجا برو، سه سوت می زنم به چاک، جوری که خودتم نفهمی. پس ...
باز زد به سیم آخر و سرم هوار کشید: لال شو، می فهمــی؟! لال شــــو! بار آخرت باشه. اگه یه روز چنین حماقتی بکنی، پیدات می کنم و هم تو رو نابود می کنم، هم اونی که بهت پناه داده. حواست باشه چی بهت گفتم!
- ولی من می رم! جایی که نه تو بتونی پیدام کنی نه دار و دستَت!
جوری نگاهم کرد که وحشت کردم. دندوناش رو از خشم به روی هم سایید و فریاد زد:
- زیاد مطمئن نباش. بهت این هشدار رو می دم که حتی به فرار یا ترک کردن اینجا فکرم نکنی. پیدا کردنت برای من به آسونی آب خوردنه؛ ولی مجازات شدن تو مطمئنا برات عذاب آوره!
تک تک جملاتش مملو از خشم بود و جوری اون ها رو با تحکم توی گوشم می گفت، که قلبم از ترس توی سینم می لرزید.
- ولی موندن من تا آخر عمر توی قصر تو دووم نمیاره.
حرفش در جا میخکوبم کرد.
- اگه عمرت به بیرون رفتن از این ویلا باز هم ادامه پیدا کنه، تمومش می کنم! تو تا آخر عمرت باید اینجا بمونی.
داد زدم: که یه خدمتکار باشم و به دستورای تو گوش کنم؟ گندم همین امروز فردا میاد و منم می رم رد کارم.
یه لبخند کج نشست روی لباش.
- تو منو نمی شناسی. وقتی می گم اینجا موندگاری اون هم تا آخر عمر، قبولش کن؛ چون راه دیگه ای برات نمی مونه.
- منظورت چیه؟!
هیچی نگفت و بازم همون نگاه پر معنا بود که جای جواب سوالم ازش گرفتم. منم قصد نداشتم امروز یا فردا از این ویلا برم؛ ولی وقتی بهم دستور می داد و امر و نهی می کرد، خوشم نمی اومد.
پرتم کرد روی تخت و این دومین شوکی بود که بی هوا بهم وارد می کرد. پتو رو توی مشتم گرفتم و خواستم بکشم روم، که خم شد و دستشو گذاشت روی دستم. از اون فاصله به چشمای هم خیره شدیم.
صورتشو آورد زیر گوشم و به سردی نجوا کرد: دیگه این جور لباس نپوش. قول نمی دم دفعه ی دیگه به همین آرومی باشم!
و صورتشو بالا آورد و منم به همون آرومی رو بهش گفتم: دیگه حتی نمی ذارم یه تار از موهامو ببینی. از آدمای سُست و بی جنبه متنفرم!
ابروهاش توی هم گره خورد و چونمو بین انگشتاش فشرد. بدون هیچ حرفی به عقب هولم داد و توی جاش ایستاد.
با همون پوزخندی که به لب داشت، گفت: دیگه دور و بر شیدا نبینمت. سرت توی کار خودت باشه. گرفتی که؟!
روی تخت نیمخیز شدم و پتو رو انداختم روی خودم.
- تو هم به شیدا جونت بگو هوای زبونشو داشته باشه، تا منم بتونم جلوی خودمو بگیرم.
نگاهش کردم؛ چیزی نگفت. با اخم از اتاق بیرون رفت و در رو هم محکم به هم کوبید. با رفتنش یه نفس راحت کشیدم و خودمو پرت کردم روی تخت.
این آدم یه روانی به تمام معناست. هه! جوش دوست دخترشو می زنه؟! منم بیدی نیستم که با یه فوت بلرزم! انگار از خدامه! فکر می کردم آدمی و جنبه داری.
اون نمی خواد من جوابش رو بدم و دوست داره مطیع باشم، بسیار خب! دلارام بلده چطور مطیع باشه. جوری که به غلط کردن بیفتی و بفهمی برام مهم نیستی. باورت بشه چشمم دنبالت نیست و تا وقتی که اینجا هستم، می دونم جایگاهم چیه و باید چکار کنم. نشونت می دم!

***

**********************
صبح اولین کاری که بعد از شستن دست و صورتم کردم؛ این بود که یه بلوز آبی روشن آستین بلند پوشیدم و روش یه سارافن سرمه ای تنم کردم. یه شال ساده هم انداختم روی سرم. البته موهامو با گیره پشت سرم بسته بودم و از جلو هم جمعشون کردم بالا که اگه شال حین کار عقب رفت، موهام بیرون نیفته.
چون اون شب توی ویلای پشتی مونده بود، واسه ی همینم اونجا حموم می کرد. که خب با اتفاقات دیشب ترجیح دادم فعلا اون ورا آفتابی نشم. رفتم توی آشپزخونه. همه مشغول خوردن صبحونه بودن. به یکی یکیشون سلام کردم. توی اون ها فقط مهری بود که جوابم رو نداد. صبحونه توی جمع صمیمیشون صرف شد و بعد از اون هر کس رفت سر وقت کارای خودش.
باید از اتاقش شروع می کردم. ملحفه ها رو جمع کردم و لباسای روی تختش رو برداشتم و درست زمانی که خواستم عقب گرد کنم و از در برم بیرون، اومد توی اتاق. با دیدنش برای چند لحظه سر جام ایستادم، ولی خیلی زود به خودم اومدم و سرمو زیر انداختم.
- سلام آقا، صبح بخیر.
و طبق معمول صدایی ازش نشنیدم. کمی سرمو بلند کردم. لحنم به قدری جدی و سرد بود، که خودمم توش موندم.
- می خوام لباساتون رو بشورم، اگه بازم هست بهم بگید.
و چند لحظه طول کشید تا اینکه صداشو شنیدم.
- نه برو به کارت برس!
با اخم سرمو تکون دادم.
- بله، چشم.
از کنارش که رد می شدم، بوی عطرش رو حس کردم. عطر گل یاس! یعنی اون طرفم از این عطر داشت؟!
به این ترتیب و البته فعلا، شدم یه خدمتکار حرف گوش کن و مطیع؛ که آقا آقا از زبونش نمیفتاد و پشت هم اوامر رییسش رو اطاعت می کرد. اون که همینو می خواست، منم حرفی نداشتم.
توی خونه ی منصوری که بودم، اونو به عنوان کارفرمام قبول داشتم و جرات نداشتم جلوش بلبل زبونی کنم. هر چی می گفت فقط می گفتم چشم؛ ولی نمی تونستم قبول کنم که آرشام الان کارفرمای جدیدمه. شاید به خاطر اتفاقات اخیر بود که این حس رو نداشتم. دزدیده شدنم و حرفا و کارهاش و در آخر که به زور منو اینجا نگه داشت.
هیچ کدوم از کاراش به حق نبود و شاید همینا باعث می شد که من در مقابلش گستاخ باشم و جواب هر حرفش رو بدم. برای خودمم جای سوال داشت که چرا در مقابل منصوری زیپ دهنمو می کشیدم، ولی در برابر این آدم نمی تونم خوددار باشم؟! آدمی که به هیچ عنوان حس نمی کردم رییس منه و من هم باید بی چون و چرا اوامرش رو اجرا کنم. می دونستم جایگاهم چیه؛ می دونستم نباید زبون درازی کنم؛ یه صدایی همیشه توی وجودم می گفت که دلارام این زبون درازت بالاخره کار دستت می ده، پس یه جوری کوتاش کن؛ ولی با همه ی این اوصاف بازم نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و وقتی از کوره در می رفتم، دیگه آرشام و شایان و هر کس دیگه ای جلو دارم نبود. ای کاش می تونستم معمولی رفتار کنم، ولی دست خودم نبود؛ انگار یه جورایی برام عادت شده.

***

می خواستن صبحونشون رو توی این یکی ویلا بخورن. هه! انگار اون ور خدمتکار نداره. یه کاره پا شدن اومدن این ور که البته بعد دلیلش رو فهمیدم.
داشتم میز صبحونه رو واسشون می چیدم که آرشام اومد و نشست بالای میز؛ شیدا هم چند دقیقه بعد وارد شد. تموم مدت که من و آرشام تنها بودیم، نه اون حرفی زد و نه من نگاهش می کردم؛ ولی سنگینی نگاه اون رو خیلـــی خوب حس می کردم.
شیدا با کفشای پاشنه بلندش، در حالی که یه بلوز آستین حلقه ای مشکی تنش بود و یه شلوار جین سفید، که دور کمرش زنجیر نقره ای کار شده بود؛ با نگاهی مغرور ولی لبخندی که تنها آرشام رو هدف خودش قرار داده بود؛ وارد شد و در حالی که به طرف آرشام می اومد، بلند سلام کرد.
- سلام عزیـــزم، صبحت بخیر.
زیر چشمی می پاییدمشون و در همون حال داشتم فنجوناشونو از توی سینی بر می داشتم و می ذاشتم جلوشون. شیدا که سرشو بلند کرد، آرشام با اخم بهش نگاه کرد.
- حموم بودی؟!
کنارش روی صندلی نشست و با لبخند جوابش رو داد.
- آره، چطور مگه؟!
- از چه شامپویی استفاده کردی؟!
اینو که گفت من چند لحظه بی حرکت موندم. لبخند شیدا کمرنگ شد و به موهاش دست کشید. موهاش رو آزادانه روی شونه هاش رها کرده بود.
- همون شامپویی که توی حموم بود دیگه. روش که نوشته بود با رایحه ی یاس. چطور مگه؟!
نگاهمو واسه ی سه ثانیه به صورت آرشام دوختم، که همون لحظه غافلگیرم کرد. شیدا طره ای از موهاشو گرفت توی دستش و به بینیش نزدیک کرد. اخماش جمع شد.
- نمی دونم چرا از همون موقع که شامپو رو زدم به سرم، حس می کنم موهام یه بوی خاصی به خودش گرفته. یعنی می گی ماله شامپوئه؟!
نگاه آرشام روم سنگینی می کرد.
- نمی دونم. می گم یکی از خدمتکارا یه نگاه بهش بندازه. حتما تقلبی بوده.
- اوهوم، شاید مجبورم یه بار دیگه قبل از رفتن دوش بگیرم. راستی چرا گفتی حتما باید این طرف صبحونه بخوریم؟!
آرشام مکث کوتاهی کرد و در حالی که به میز نگاه می کرد، جوابش رو داد.
- دلیل خاصی نداشت، من عادت به اون ویلا ندارم.
- یعنی از روی عادت اینو گفتی؟! چه جالب.
رو کردم به آرشام و جدی پرسیدم: آقا چای می خورین یا قهوه؟!
انگشتاشو توی هم گره زده بود و گرفته بود جلوی صورتش.
- فقط قهوه.
سرمو به آرومی تکون دادم و براش ریختم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
منتظر به شیدا چشم دوختم که خیر سرش بگه کدوم، ولی خانــــم اخماشو کشید توی هم و گفت: پس چرا لال شدی؟! فقط بلدی نگاه کنی؟!
دندونامو روی هم فشار دادم و زبونمو محکم چسبوندم پشتشون که چیزی نگم، ولی اون دست بردار نبود. پشت چشم نازک کرد و در حالی که دستشو با عشوه توی هوا تکون می داد، رو به آرشام گفت:
- بهت گفتم آرشام این دختر نمی تونه از پس کارات بر بیاد. اگه به من می گفتی که به خدمتــکار نیاز داری، بهترینشون رو بهت معرفی می کردم. توی خونه ی ما همه ی مستخدمین باتجربه و کاریَن.
جمله به جمله ی حرفاش منو حقیر جلوه می داد؛ همینم باعث می شد ازش خوشم نیاد و لحظه به لحظه ازش متنفرتر باشم.
ای کاش می تونستم جوابش رو بدم. ای کاش دیشب با خودم عهد نکرده بودم که این بار با آرامش رفتار کنم و جلوی زبونمو بگیرم.
رفتم کنارش و با دستایی که از زور عصبانیت می لرزید، فنجونشو پر کردم. ولی اون کاملا از قصد دستشو آورد بالا و با آرنجش به دستم زد. نتونستم کنترلش کنم و نیمی از قهوش پخش شد روی میز. چون جلوی آرشام ایستاده بودم، اون ندید که کار شیدا از قصد بوده. چشمامو روی هم فشار دادم. ازش معذرت نخواستم؛ همون جور که جوابش رو ندادم، چون مقصر اون بود.
صدای فریاد شیدا منو از جا پروند.
- لعنتی ببین چکار کردی؟ وقتی نمی تونی کاری رو درست انجام بدی، بی خود می کنی که به چیزی دست می زنی. اَه!
دیگه نتونستم طاقت بیارم. اگه یه ثانیه بیشتر می موندم، حتما زبونم به کار میفتاد.
قهوه رو کوبیدم روی میز و بدون اینکه بهشون نگاه کنم، با یه با اجازه از سالن زدم بیرون. از زور خشم به خودم می لرزیدم.
دختره ی نفهم کثافت! واسه ی چی این کارا رو می کرد؟! چرا می خواست منو جلوی آرشام دست و پا چلفتی جلوه بده؟! د آخه از این کارا چه سودی می بری لعنتی؟!
یکراست رفتم توی اتاقم و تا وقتی که از پنجره با چشمای خودم ندیدم هر دوشون با ماشین آرشام از در رفتن بیرون، از اتاقم بیرون نیومدم. تموم مدت کنار پنجره بودم. خون خونم رو می خورد. ای کاش می تونستم این کارش رو تلافی کنم؛ ولی شیدا فقط دو روز دیگه اینجاست. بالاخره می ره و من نباید توی این مدت آتو دست آرشام بدم.
چقدر دوست داشتم توی اون لحظه هر چی فحش بلد بودم بار شیدا کنم و موهاشو بین انگشتام بگیرم؛ این قدر بکشم که از ریشه در بیان و از درد جیغ بکشه. ولی از قدیم گفتن جواب ابلهان خاموشی است. د آخه خاموشی ماموشی هم تو کار من نیست. دلارام و خفه خون گرفتن؟! نمی تونـــــم.

***

**********************
آرشام
- شیدا هیچ خوشم نمیاد توی محیط شرکت باهام صمیمی برخورد کنی. می فهمی که چی می گم؟
- درکت می کنم آرشام. می دونم رابطه ی ما باید تنها به خارج از شرکت محدود بشه و جلوی همکارا صورت خوشی نداره.
- بسیار خب، پس دیگه تکرارش نکن.
با لحنی اغواگرانه گفت: باور کن سخته عزیزم.
- رابطه ی دوستی ما خیلی زود شکل گرفت، این طور فکر نمی کنی؟!
- نه، به نظر من اگه همه چیز یهویی شد، به این خاطر بوده که هر دو می خواستیم با هم باشیم. من از همون برخورد اول با تو فهمیدم می تونم بهت اعتماد کنم و این شد که انتخابت کردم.
- من چطور؟! منم می تونم بهت اعتماد کنم؟!
خندید و گفت: چرا اینو می پرسی آرشام؟! خب این که معلومه.
- چی معلومه؟!
- اینکه می تونی بهم اعتماد کنی. مطمئن باش.
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. توی دلم پوزخند زدم. می تونست بازیگر خوبی باشه. رسیدیم جلوی شرکت. از آسانسور که بیرون اومدیم، بازوم رو رها کرد و با فاصله ازم قدم برداشت. با لبخند نگاهم کرد و وارد اتاقش شد. جلوی میز منشی ایستادم.
- چه خبر؟ کسی تماس نگرفت؟
- چرا قربان.
- بسیار خب، گزارش رو بیار توی اتاقم.
- چشم قربان، فقط یه چیزی.
- بگو.
- یه آقایی اومدن، توی اتاق مهمان منتظرتون هستن.
- کی؟! خودشو معرفی نکرد؟!
- نه قربان، گفتن شما می شناسیدشون.
- یعنی چی؟! بدون اینکه خودش رو معرفی کنه چطور گذاشتی توی اتاق مهمان منتظر باشه؟!
با ترس به لکنت افتاد.
- بـ ... به خدا گفتن شما می شناسینشون و کار فوری باهاتون دارن، وگرنه من ...
- نمی خواد اشتباهت رو توجیه کنی. گزارش کارا رو بذار روی میزم.
- چشم قربان.
وارد اتاق شدم. مردی پشت به در روی یکی از صندلیا نشسته بود. به طرف میز رفتم و زمانی که روی صندلیم نشستم، نگاهم به صورتش افتاد. جدی من رو نگاه می کرد و در همون حال سرشو تکون داد.
- سلام آقای مهندس. به جا آوردین؟!
پوزخند زدم و به پشتی صندلیم تکیه دادم. یه دستمو گذاشتم روی میز و دست دیگرم رو به صورتم کشیدم.
- چی می خوای؟! چرا اومدی اینجا؟!
- اومدم بهتون بگم دست از سر دلارام بردارید.
با اخم کمی به جلو خم شدم و هر دو دستم رو روی میز گذاشتم.
- موضوع دلارام به تو چه ربطی داره آقای دکتــــر رادفـــر؟!
- زندگی و آینده ی دلارام به تنهای کسی که مربوط می شه منم. دلارام برای من مهمه، خیلی مهم!
- مگه نسبت تو باهاش چیه؟! جز اینکه فقط پسر دایی مادرش هستی؟!
- دلارام به جز من هیچ کسی رو نداره. نمی خوام از این بابت استفاده ی سو بکنید.
- کسی هم قصد نداره از اون سواستفاده کنه. دلارام با میل خودش توی ویلای من موند. اون الان خدمتکار منه و به من تعهد داره.
- می دونم. ازش خواستم قبول نکنه و همراه من بیاد؛ ولی خودش نخواست. اون دختر پر دل و جراتیه. می تونه از حق خودش دفاع کنه و اگه می گه نمیام و اینجا جام خوبه، پس حتما همین طوره.
- پس دیگه چی می خوای؟ مگه نمی گی خودش می خواد، پس این حرفا واسه چیه؟!
کمی مکث کرد.
- من دلارام رو می خوام. بذارید بیاد پیش من. وقتی پیش اون پیرمرد کار می کرد، بهش اصرار کردم بیاد و با من زندگی کنه؛ ولی اون قبول نمی کرد و می گفت از حرف مردم می ترسه؛ اما الان دیگه توی اون خونه نیست و به میل خودش توی ویلای شما مونده. مطمئنا به خاطر همون تعهد اونجا موندگار شده؛ که من از شما می خوام این تعهد رو نادیده بگیرید و بذارید دلارام برگرده پیش من.
با خشم دستامو روی میز کوبیدم و از جا بلند شدم. کمی به جلو خیز برداشتم: اون دختر چه بخواد و چه نخواد به من تعهد داده و توی خونه ی من می مونه! حق نداره پاشو یه قدم دورتر از اون ویلا بذاره.
با عصبانیت ایستاد.
- ولی این کار شما درست نیست. من مطمئنم شما به زور اونو نگه داشتید. من دلارامو خوب می شناسم.
میز رو دور زدم و جلوش ایستادم. با سر انگشت به سینش زدم و گفتم: تو چی ازش می دونی؟ از من چی می دونی؟ کسی بهت گفته من اگه تصمیمی بگیرم حتی اگر زمین و زمان هم یکی بشن، باز از تصمیمم بر نمی گردم؟ دلارام خدمتکار منه و تا آخر عمرش هم توی خونه ی من می مونه. بهتره اینو توی گوشات فرو کنی.
یقمو چسبید و با خشم فریاد زد: مگه اون دختر باهات چکار کرده که تا آخر عمرش باید نوکری تو رو بکنه؟!
دستاشو مشت کردم و پایین آوردم. با مشت محکمی که به صورتش زدم، چرخید و محکم به دیوار خورد.
- برو بیرون. اگه بفهمم چه اینجا و چه جلوی خونم مزاحمت ایجاد کردی، بلایی به سرت میارم که تا آخر عمرت اسم اون دخترو فراموش کنی.
گوشه ی لبش پاره شده بود. با سر انگشت لمسش کرد.
- باشه مهندس، از اینجا می رم. ولی کوتاه نمیام! دلارام باید با من باشه.
فریاد زدم: اون صلاح خودشو بهتر می دونه یا تــو؟
- اون به خاطر تعهدش به تو داره تحت اجبار کار می کنه. جای دلارام توی خونه ی تو و امثال تو نیست. لیاقت اون دختر خدمتکاری آدمی مثل تو نیست. اون دختر لیاقتش خیلی بیشتر از این حرفاست. نمی ذارم آزارش بدی، نمی ذارم!
و به سرعت از در بیرون رفت. با کوبیده شدن در دستامو مشت کردم و با عصبانیت به روی میز کوبیدم. این آدم یه مزاحم بود. هیچ وقت نمی ذارم دستش به دلارام برسه. مطمئنا منو نمی شناسه، وگرنه حتی جرات نمی کرد پاشو به حریم شخصی من بذاره و این اراجیف رو به زبون بیاره. ایستادم و به صورتم دست کشیدم. پیشونیم عرق کرده بود و هنوزم عصبانی بودم. شاید اگه لحظه ای بیشتر توی اتاق می موند، نمی ذاشتم زنده از این در بیرون بره.
***

دلارام
روز دوم سپری شد و امروز روز آخری بود که شیدا توی این ویلا می موند. دیشب تا دیر وقت برق اون ویلا روشن بود و معلوم نبود چکار می کردن. منم که به ظاهر خودمو بی خیال نشون می دادم و کاری بهشون نداشتم. بعد از اون کاری که از شیدا دیدم، کمتر دور و برش آفتابی می شدم، چون خودمو می شناختم که یکی زیاد اذیتم کنه، کنترلمو از دست می دم. اما اون بی خیال نمی شد و هر جور بود زهرشو می ریخت. تا اینکه عصر همون روز که همه داشتن توی اتاقاشون استراحت می کردن، من داشتم آشپزخونه رو مرتب می کردم. در همون حال صدای پا شنیدم که وقتی سرمو بلند کردم، دیدم شیدا توی درگاه آشپزخونه ایستاده.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
با حرص دستمال توی دستمو مچاله و پرت کردم روی میز. حالا که آرشام نبود، پس راحت می تونستم حال این دختره ی خود شیفته رو جا بیارم. یه دستمو زدم به کمرم و با پوزخند یه نگاه به سر تا پاش انداختم.
- چیزی می خوای؟!
نگاهش مملو از غرور و تکبر شد. پوزخندی که روی لباش داشت بیش از پیش حرصمو در می آورد.
در حالی که آروم و شمرده جلو می اومد گفت: اگرم چیزی بخوام به تو نمی گم. می دونی چرا؟!
جلوم ایستاد و زل زد توی چشمام.
- چون حالم ازت بهم می خوره دختره ی حمال.
دستامو مشت کردم. اخمام جمع تر شد. صدام عصبی بود، ولی سعی می کردم از آشپزخونه بیرون نره.
- خفه شو، به کی بودی گفتی حمال؟ بینَم، قبلش یه نیگا تو آینه به خودت انداختی؟
بازومو گرفت که منم دستمو کشیدم عقب. جوش آورد.
- خیلی رو داری. نمی دونم این همه جرات رو از کجا آوردی و کی پشتتو گرم کرده؛ ولی اگه با اینجا موندنت خیالات ورت داشته، بهتره این جوری روشنت کنم که تو هیچی جز یه کلفت بی چیز و به درد نخور نیستی.
دستامو با حرص بالا آوردم و کف دستامو زدم تخته سینش، که با شوک یه قدم رفت عقب. بی نهایت عصبی بودم.
- زر نزن عوضی. نمی دونم چه پدر کشتگی با من داری، ولی حق نداری تحقیرم کنی. فکر کردی این مدت هیچی بهت نگفتم و در مقابل حرفای مفت و بی خودت سکوت کردم، واقعا لالم و نمی تونم از خودم دفاع کنم؟! نه جونــم از این خبرا نیست.
سیلی ای رو که خوابوند توی صورتم، گیجم کرد.
- دختره ی هیچی ندار، واسه من دور برداشتی که چی؟ من امثال تو رو خیلی خوب می شناسم. اولش این جوری واسه طرف خودتونو مظلوم نشون می دین، بعد که خوب آوردینش توی باغ، دخلشو میارین و خودتونو بهش بند می کنین. ولی اگه فکر کردی می تونی با این کارات آرشامو خام خودت کنی، کور خوندی! من نمی ذارم دختره ی خراب! حالیته؟
دستم روی صورتم بود و نفس نفس می زدم. زدم به سیم آخر و بهش حمله کردم. موهاشو گرفتم توی مشتم و تا جون داشتم کشیدم. اون جیغ جیغ می کرد و من توی اوج عصبانیت بودم.
- چیه فکر کردی همه لنگه ی خودتن احمق؟ به من می گی خراب، آشغال؟ بدبخت خودت از سر و روت می باره که چکاره ای، وگرنه این جوری خودتو آویزون آرشام نمی کردی.
دستاشو گذاشت روی دستام و در حالی که از ته دل جیغ می کشید، التماس می کرد موهاشو ول کنم. باید از ریشه درشون می آوردم. کثافت! هیچ کس تا حالا بهم این حرفا رو نزده بود؛ اون وقت این تازه به دوران رسیده زر مفت می زد.
- درد داره هـــان؟ کثافت چی فکر کردی؟ که منم ازت خوشم میاد آره؟ واسه دیدنت باید کفاره بدم عوضی!
موهاشو توی دستم گرفته بودم و دور آشپزخونه می چرخوندمش. قدش به خاطر کفشاش از من کمی بلندتر بود، ولی خاک بر سر قد مورچه هم زور نداشت. البته خیلی تلاش کرد که موهاشو آزاد کنه؛ ولی مگه من می ذاشتـــم؟! حواسم نبود بقیه با حیرت توی درگاه ایستادن و به مبارزه ی من و شیدا نگاه می کنن.
در این بین دستی مردونه و قوی روی دستم نشست و تو سرم فریاد زد: ولش کن دلارام. داری چکار می کنی؟!
با صورت برافروخته از خشم نگاهش کردم. بالاخره تونست موهای شیدا رو از توی دستام آزاد کنه.
شیدا برگشت و با گریه به آرشام نگاه کرد، بعد هم خودشو پرت کرد توی بغلش و با هق هق یه چیزایی زیر لب می گفت که نامفهوم بود و فقط یه جملش رو فهمیدم.
- این دختر داشت منو می کشت آرشام.
بی خیال بقیه سرش داد زدم: ای کاش می تونستم، وگرنه همین کار رو می کردم. بار آخرت باشه به من می گی خراب! خراب خودتی و هفت جد و آبادت عوضی!
آرشام با اخم غلیظی رو به روم ایستاده بود و شیدا های و های زار می زد. چند لحظه با خشم توی چشماش زل زدم و در آخر به طرف در آشپزخونه دویدم. بقیه رو کنار زدم و رفتم سمت پله ها.
بدو داشتم به طرف اتاقم می رفتم و بین راه اشکام صورتمو خیس کرده بودن، که بازوم بی هوا به عقب کشیده شد. با حیرت نگاهش کردم که بازومو بین انگشتاش فشار می داد. انگار پشت سرم دویده بود که نفس نفس می زد.
کلا اشک ریختن فراموشم شد. منو کشید سمت اتاقش. دست و پا زدم و با تقلا گفتم: ولم کن. چکارم داری؟!
زیر لب غرید: بیا تا بهت بگم.
- نمی خوام بیام؛ ولم کن!
در اتاقشو باز کرد و منو پرت کرد تو. به طرف در حمله کردم که عین سد جلوم ایستاد. دستگیره ی در توی دستاش بود. خواستم از زیر دستش در برم که بی مروت فوری در رو بست، که اگه به موقع خودمو نکشیده بودم کنار، پیشونیم محکم می خورد بهش. دستمو گرفت و برد پشت. همچین پیچوندش که از درد نالیدم.
پشتم بهش بود. زیرگوشم گفت: باز که رَم کردی. مگه بهت نگفته بودم دور و برش نبینمت؟!
زمزمه هاش با اینکه از سر خشم بود، ولی در کمال تعجب حرصمو در نیاورد؛ برعکس کاری کرد دست از تقلا بردارم. حرف خوبی بهم نزد، ولی چرا آرومم؟! هنوز عصبانی بودم، ولی نه در مقابل این مرد. آروم و زیر لب جوابشو دادم.
- تقصیر خودش بود. اون اومد توی آشپزخونه و شروع کرد.
- تو چرا ادامه دادی؟!
- خودش خواست. از اولم قصدش همین بود.
- چرا می خوای عصبانیم کنی دلارام؟!
صدای اونم رفته رفته آروم شد و وقتی با یه جور حرص پنهان اسممو به زبون آورد، قلبم شروع کرد به تند زدن.
- من کاری با شما ندارم آقا، ولی اون ...
- چرا یه شبه این همه تغییر کردی؟!
- نه!
- تغییر کردی دلارام.
- گفتم نه!
- می تونم حدس بزنم دلیلش چیه، ولی نمی ذارم به همین راحتی برنامه هامو خراب کنی.
- چه برنامه ای؟!
سکوت کرد، ولی هنوز از پشت دستمو گرفته بود. چشمام رو ناخوداگاه بستم و نفس عمیق کشیدم.
- دستمو ول کن. بذار برم.
- کجا؟! که بازم خرابکاری کنی؟!
- من خرابکاری نکردم، فقط حق دوست دختر مار صفتتون رو گذاشتم کف دستش.
- حق تو این وسط چی بود؟! تو به چه حقی این رفتارو با شیدا کردی؟!
حس نمی کردم عصبانی باشه، لحنش آروم بود.
- چی می خوای بشنوی؟!
- حقیقتی که روی زبونته، ولی نمی خوای بگی.
- چی می گی تو؟! ولم کن ببینم.
خواستم برگردم طرفش که نذاشت. منم کوتاه نیومدم و این قدر خودمو این ور و اون ور کردم، تا دست برداشت و منم برگشتم. بدون اینکه نگاهش کنم، در حالی که لرزش خاصی وجودمو گرفته بود، از کنارش رد شدم که بین راه دستمو گرفت. سرمو زیر انداختم. قلبم توی سینم آروم و قرار نداشت. خواستم دستمو بکشم که نذاشت.
- بذار برم.
- یه کاری ازت می خوام، باید برام انجام بدی.
با تعجب دست از تقلا برداشتم و به آرومی نگاهش کردم.
- چه کاری؟!
- بهت می گم، منتهی قبلش باید یه قولی بهم بدی.
- چی؟!
- هیچ کس از این موضوع خبردار نمی شه؛ و اگه بفهمم که چیزی به کسی لو دادی، من می دونم و تو. خودت که می دونی توی این زمینه چقدر جدیَم؟!
با این حرفش هم تعجبم بیشتر شد و هم یه جور ترس افتاد توی دلم.
- چی ازم می خوای؟!
فقط نگاهم کرد که نفسمو فوت کردم بیرون. پـــوف! نخیر، انگار دست بردار نیست.
- باشـــه قول می دم.
- این حرفت یعنی پیمان با مرگ و زندگیت و اگه خطا بری مرگت حتمیه!
سرمو تکون دادم. دستمو گرفت و منو نشوند روی مبل دو نفره ای که توی اتاقش بود. دکور این اتاق هم تماما ترکیبی از رنگ های خاکستری، مشکی و قرمز بود. جالب بود و ترسناک! چقدر بد سلیقه است. اگه به من بود می گفتم آبی روشن و سفید کار کنه. یه تخت دو نفره انتهای اتاق، و یه قفسه پر از کتاب رو به روش. یه آینه ی قدی کنارش، و دو تا میز عسلی هم کنار تخت، که روی هر کدوم یه آباژور گذاشته بودن. یه تابلو از نمای دریای خروشان و خشمگین، که موج های کوچیک و بزرگش یکی پس از دیگری به صخره ای که سد راهش بود، برخورد می کرد. عجب اتاق عجیبی داره.
رو به روم نشست و من با شنیدن صداش حواسمو جمع اون کردم. حرفایی بهم زد که هم نزدیک بود یه جفت شاخ رو کلم سبز بشه، و هم اینکه مونده بودم حرفاشو چه جوری واسه خودم هضم کنم؟!
- واسه چی از من می خوای کمکت کنم؟!
- دلیلش مهم نیست، فقط باید مو به مو به حرفام گوش کنی و بهشون عمل کنی.
- ولی من باید بدونم چرا؟!
- فکر کن حس کردم دختر نترسی هستی و یه جورایی از جراتت خوشم اومده. مطمئنم می تونی به راحتی نقش بازی کنی، جوری که کسی شک نکنه.
- باشه، کی باید این کار رو بکنم؟!
- پس قبول کردی!
خندیدم و دستمو توی هوا تکون دادم.
- آره مگه دیوونم قبول نکنم؟! خیلی با حال می شه. هم هیجان داره و هم این جوری دق و دلیم یه جورایی خالی می شه.
- بسیار خب، قرارمون پنج شنبه توی مهمونی شایان.
با ترس نیشم بسته شد.
- چی؟! آ ... آخه چرا اونجا؟!
- برادرزادش ارسلان داره از آمریکا بر می گرده. امروز مطلع شدم که به افتخاره ورودش می خواد مهمونی بده و اونجا بهترین موقعیت برای اجرای این نقشه است.
- ولی من اونجا ...
یه جوری نگاهم کرد که بتونم اعتمادو توی چشماش بخونم.
سرشو به آرومی تکون داد و جدی گفت: من اونجام، حواسم بهت هست. نگران نباش، شایان با وجود من کاری نمی کنه.
- ولی تو اون نامرد رو نمی شناسی. اون هر کاری که بخواد می کنه.
اخماشو کشید توی هم.
- وقتی بهت می گم مشکلی نیست، بگو چشم و دیگه حرف روی حرفم نیار!
سکوت کردم، ولی هنوز نگاهم بهش بود. تردید داشتم. من؟! توی خونه ی شایان؟! خدا کمکم کنه.
- همه چی حله؟ نیاز به توضیح دوباره نیست؟!
- نه بابا، مگه خرفتم؟! گرفتم چی گفتی.
چند لحظه نگاهم کرد و بلند شد ایستاد و منم متقابلا ایستادم و زیر لب گفتم: من دیگه برم؟
- آره، منتهی حرفامو فراموش نکن. اگه بخوای زیرآبی بری و نقشه هامو بهم بزنی ...
پریدم وسط حرفش و گفتم: بلـــــه می دونم چی می گی. اون وقته که یا خوراک سگات می شم، یا یه راست می رم سینه ی قبرستون ور دست ننه بابام؛ حالیمه دیگه!
نگاهش که کردم دیدم باز عصبانیه. آروم به طرف در رفتم، ولی نگاهم بهش بود.
- چی شده؟! من مگه ...
- بار آخرت باشه حرفم رو قطع می کنی!
- آهان اونو می گی؟! نمی دونستم، معذرت.
دستامو با یه حالت با مزه آوردم بالا و با لبخند جلوی در ایستادم.
- من تسلیمم رییس، شما اسلحتو غلاف کن. تازه می خوام کمکتم بکنم. دیگه باید یه جورایی واسم تخفیف قایل بشی.
دستاشو برد توی جیبش و با یه لبخند کج به طرفم اومد، که قهقهه زدم و تند از اتاق اومدم بیرون. دویدم سمت اتاقم و رفتم تو، در رو هم قفل کردم. پشتمو چسبوندم به در و از ته دل خندیدم. سر خوردم و در حالی که ته مونده ی خندم تبدیل شده بود به لبخند کم رنگ، نشستم روی زمین. چقدر وقتی قیافش عصبانی می شد و اخماش می رفت توی هم، جذاب تر می شد.
سرمو به در تکیه دادم و نگاهم رو به سقف اتاق دوختم. به حرفاش فکر می کردم. چه شبی بشه اون شب. همش پر از هیجان! دستامو مشت کردم و توی هوا تکون دادم؛ وای خدا جون!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
بالاخره شر شیدا هم از این ویلا کنده شد. وقتی داشت می رفت، از پنجره ی اتاقم دیدم چقدر ناراحته. آره خب، دیگه کِی می تونه این همه به آرشام نزدیک باشه و واسش خودشیرینی کنه؟!
فردا شب مهمونی شایان برگزار می شد و من لحظه به لحظه استرسم بیشتر می شد. همه ی حرفای دیشب آرشام رو از حفظ بودم. ظهر وقتی کارامو تموم کردم، خواستم برم توی اتاقم استراحت کنم که دیدم واسه ی ناهار اومد خونه. توی دستش یه بسته بود.
بتول خانم و مهری داشتن میز رو می چیدن و من هم رفتم جلو تا بهش سلام کنم. نیم نگاهی بهم انداخت و از پله ها بالا رفت. منم خواستم برم توی سالن کمک بقیه، که صداش در جا نگهم داشت.
- بیا بالا!
برگشتم و از همون جا نگاهش کردم. پشتش بهم بود و آروم پله ها رو طی می کرد. پشت سرش رفتم. رفتیم توی اتاقش؛ در رو بست و بسته رو گذاشت روی میز کنار در. کتشو در آورد و دکمه ی بالای پیراهنش رو باز کرد. یه پیراهن سرمه ای و کت مشکی. رنگای تیره خیلی بهش می اومد.
- بسته رو بردار!
با تعجب یه نگاه به خودش و یه نگاه به بسته انداختم. دستمو روش کشیدم و پرسیدم: واسه منه؟!
سرشو تکون داد. نشست پشت میزش و انگشتاشو طبق عادت توی هم گره زد.
- چرا واسه من؟!
- سه دست لباس توی این بسته است، هر کدوم رو که خواستی مختاری واسه مهمونی بپوشی.
لبخند زدم. فکر کردم به فکر منه، ولی خیال خامه دلی خانم.
- اما نیازی نیست آقا. بالاخره یه چیزی پیدا می کنم واسه ی مهمونی بپوشم.
اخماشو کشید توی هم. به قدری جدی و سرد جملاتش رو به زبون آورد، که جرات نکردم چیزی بگم.
- اولا فعلا لازم نیست منو آقا صدا بزنی، ممکنه بعد از دهنت بپره و کار رو خراب کنه. دوما بار آخرت باشه روی حرف من حرف می زنی. این تذکر رو بارها بهت دادم، ولی دلیلش رو نمی فهمم که چرا هر دفعه باید این کار رو تکرار کنی.
آب دهنمو قورت دادم و منم متقابلا اخم کردم.
- در مورد آقا گفتنم که خب دارم وظایفمو انجام می دم. دوست ندارم کمکم به شما دخالتی توی کارم محسوب بشه. حالا شما می گی محض احتیاط نگم، منم می گم چشم فعــــلا نمی گم. آره خب می دونم شما رییسی، منم چاره ای ندارم جز اینکه بگم چشم. حرف رو حرفتون نیاوردم، فقط خواستم بگم لازم نبود واسش خودتونو به زحمت بندازید. اونجا کی به من توجه می کنه؟!
از پشت میز بلند شد. نگاهش آروم بود، ولی هنوز اخم داشت. میز رو دور زد و بهش تکیه داد.
- اتفاقا برعکس. توی مهمونی باید توجه همه به تو باشه، ولی نه اون طور که تو تصور می کنی.
- یعنی چی؟!
- من دیشب از تو چی خواستم؟!
کمی فکر کردم تا به جملات و افکارم نظم بدم.
- خب گفتین شیدا رو دوست ندارین و می خواین از سرتون بازش کنید؛ منتهی اون ول کن نیست و بهتون ابراز علاقه کرده.
یه تای ابروشو داد بالا و اضافه کرد: و؟
- و اینکه گفتین مزاحمتاش به قدریه، که براتون دردسرساز شده و می خواین جوری از سر خودتون بازش کنید که هم غرورش خرد بشه، و هم اینکه باورش بشه علاقه ای بهش ندارید.
انگشت اشارش رو با به پایان رسوندن جملم به طرفم نشونه گرفت.
- کاملا درسته. اون و پدرش هر دو برای من و ثروتم نقشه کشیدن؛ من هم دستش رو خوندم و با علم به این قضیه، از تو کمک خواستم.
با لبخند گفتم: منم فقط به خاطر اینکه دل خوشی از این دختره ندارم و می خوام یه جوری حرفا و توهیناش و تلافی کنم، بهتون کمک می کنم.
هر دو در سکوت توی چشمای هم خیره شدیم.
با تعجب در حالی که دهنم باز مونده بود گفتم: اِوا من چقدر ... تو که ... یعنی شما که هنوز نگفتی باید چکار کنم؟! تا اونجایی که یادمه دیشب گفتین واسه ی برداشتن شیدا از سر راه بهتون کمک کنم و اینکه این کار فقط توی مهمونی شایان شدنیه؛ منم حواسم نبود بپرسم چی به چیه و من این وسط چکارم؟!
نفس عمیق کشید و نگاهشو به زمین دوخت، درست جلو پای من. به آرومی نگاهشو بالا کشید و توی چشمام زل زد.
- به هیچ وجه کار سختی نیست؛ فقط باید جوری نقش بازی کنی که شیدا باورش بشه تو معشوقه ی جدیدم هستی. به همین آسونی!
دهنم باز مونده بود و مات و مبهوت نگاهش می کردم، ولی اون کاملا خونسرد بود.
- مـ ... من ... من باید چکار کنم؟ یعنی ... یعنی من بشم معشوقه ی ...
سرشو به آرومی تکون داد.

- دقیقا!
و با لحن خاصی که یه جور بیزاری توش نهفته بود، ادامه داد: شما زنا که خیلی خوب می تونین این جور مواقع نقش بازی کنید. مطمئنم می تونی از پسش بر بیای.
با این حرفش از بهت در اومدم. بد جور بهم برخورد. دیگه رسمی حرف نمی زدم.
- زنایی مثل شیدا و امثال اون شاید، ولی خواهشا همه رو به یه چوب نزن. خب آره، یه جورایی بهت حق می دم با کار این دختره نتونی به هر کسی اعتماد کنی؛ ولی همه که مثل هم نیستن.
و یهو طبق معمول بدون فکر گفتم: مثلا خود شما؛ خشنی، حرف زور زیاد می زنی، دم به دقیقه هم اخمات توی همه، دستور دادنم که دیگه جزو برنامه ی روزانتونه؛ دلیل نمی شه به خاطر اینکه شما این جوری هستی، منم همه رو به این چشم ببینم. آدمای خوش اخلاق و مهربون، مغرور و متکبر، خشن و سرد، گرم و خوش برخورد، همه جوری اطرافمون هست. حتی خائن و وفادار! شما دیدت به آدما روشن نیست، اونم به خاطر یه دختر که از همه جهت مشکل داره. دیگه چرا یه چوب گرفتی دستت همه رو از دم می زنی. که چی؟! شعارتون اینه همه ی زنا لنگه ی همن؟! پس با این حساب منی که تا سر حد مرگ از شایان نفرت دارم، باید بیست و چهار ساعت ورد زبونم این باشه که همه ی مردا عین همن. ولی این جوری نیستم. چرا؟ چون با چشم رفتار آدما رو می بینم و با عقلم باطنشون رو می سنجم. دقیقه ی اول ظاهرشون مشخص می شه، ولی واسه ی شناخت باطنشون وقت لازمه.
وای خدا نفس کم آوردم. آخیـــــــش یه نفس عمیق کشیدم و دهنمو بستم. بد جور نگاهم می کرد. آب دهنمو با سر و صدا قورت دادم و به میز کنار در تکیه دادم.
قدم به قدم بهم نزدیک شد و جلوم ایستاد. زل زدم توی چشماش. ابروهاش طبق معمول به هم پیوند خورده بود و حالا از نگاهش می خوندم که تا حدودی عصبانیه.
- این حرفایی که زدی رو یه جور توهین به خودم تلقی کنم یا منظور دیگه ای داشتی؟!
- نـ ... نه بابا کی توهین کرد؟! فقط خواستم بگم همه مثل هم نیستن، همین!
بی توجه به حرفم سینه به سینم ایستاد و زیر لب غرید: که من زیاد از حد خشونت به خرج می دم و حرف زور زیاد می زنم؟ آره؟! که خوشِت نیومده؟ ببینم کی بهت گفته که هر حرکت و یا هر کار من باید به میل و خواسته ی تو باشه، که حالا این طور جلوم بلبل زبونی می کنی؟!
ترسیده بودم. انگار بدجور از دستم شاکی شده بود.
- من اصلا به شما توهین نکردم، فقط گفتم مثلا من که از شایان نفرت دارم، دلیل نمی شه بگم همه ی مردا بدن.
- بهتره زبونت رو کوتاه کنی دختر. بالاخره یه روز کار دستت می ده!
فقط نگاهش کردم. پشتشو بهم کرد.
- بسته رو بردار و از اینجا برو!
خواستم بگم فردا شب باید چکار کنم، که برگشت و تا دید دهنمو باز کردم داد زد: برو بیرون، همین حالا!
بدون هیچ حرفی بسته رو با حرص برداشتم و از اتاقش زدم بیرون. طرف مشکل داره انگار. هیچ جوری نمی شه اخلاق و رفتارشو واسه ی پنج دقیقه دیگه پیش بینی کرد. زرتی می زنه جاده خاکی!

***

توی بسته سه دست لباس بود. یه دکلته ی بنفش که روش یه کت سفید می خورد، یه کمربند هم به رنگ بنفش که جنسش از چرم بود روی کت کار شده بود. وقتی پوشیدمش دیدم توی تنم معرکه است، ولی پاهام کامل از لباس مشخص بود.
بعدی یه لباس مجلسی قرمز بود، که جلوش سنگ دوزی داشت و قسمت کمرش تنگ بود. از مدلش خیلی خوشم اومد، ولی خب زیادی بازه. لااقل اگه پشتش یه کم بسته بود، می شد با شال یه کاریش کرد، ولی این جوری که من هر کار کنم باز معلومه. اون یکی هم یه دکلته ی کوتاه تا بالای زانو به رنگ نقره ای بود؛ که توی قسمت بالا تنه و پایین دامن از پارچه ای براق از همون جنس، ولی به رنگ سفید کار شده بود. تن خورش عالیه، ولی این وضعش از اون یکی خیلی بدتره.
چشمم اون دکلته بنفشه و کت سفیده رو گرفته بود. بالاخره با ساپورت و بوت می تونستم یه جوری پامو بپوشونم. اگه این مهمونی مال شایان نبود، این همه خودمو نمی پوشوندم. هیچ دوست نداشتم جلوی چشم اون مرتیکه ی چشم چرون این جور ظاهر بشم. با اینکه آرشام بهم اطمینان داد اتفاقی نمیفته، بازم یه ترس مبهم توی وجودم افتاده بود.

***

اون روز آرشام خونه بود و بهم اجازه داد که کارهامو تا ساعت دو انجام بدم و بعد از اون به خودم برسم تا واسه مهمونی آماده بشم. ازم نپرسید کدوم لباسو انتخاب کردم، منم چیزی نگفتم. بالاخره می پوشم می بینه دیگه. تصمیم گرفتم همون دکلته و کت روش رو بپوشم، که هم ساده بود و هم شیک.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
صفحه  صفحه 8 از 20:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA