انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 20:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  19  20  پسین »

گناهکار


مرد

 
ساعت چهار رفتم حموم و دیگه از اتاق بیرون نرفتم، تا وقتی که آماده جلوی آینه ایستادم و هوا تاریک شده بود. دیگه وقتش بود که راه بیفتیم. برای بار آخر توی آینه به خودم نگاه کردم. موهام که خودش حالت داشت، فقط یه کم اسپری زدم که حالتش از بین نره. وقتی از حموم می اومدم بیرون، فر ریز بود و وقتی خشک می شد، موهام تا وسطاش حالت داشت و پایینش فراش درشت می شد. یه تل سفید زدم روی موهام و طره ای از موهای جلوم رو به حالت کج ریختم توی صورتم.
آرایشم غلیظ نبود، یه سایه ی بنفش مات و رژ صورتی روشن. ریمل و پنکک هم که خیلی کم استفاده کرده بودم.
ساپورت پوشیده بودم. توی کشوی کمد چند جفت جوراب و ساپورت بود. برام جالب بود که این اتاق خدمتکار آرشامه و همه چی توش پیدا می شه. ظاهرا فکر همه جاشو کرده بود. خیلی جالبه، خونه ی منصوری به خاطر مهمونیاش از این چیزا زیاد داشتم و حالا اینجا هر چند مثل اونجا نبود؛ ولی این جور لباسا هم پیدا می شد. ظاهرا فقط خدمه ی مخصوص این آزادی رو داشتن، اونم واسه اینکه واسشون کسر شان نباشه. هه!
نمی دونستم که توی کمدم بوت هم دارم. دو تا بود که فقط یکیش به پام خوردو ساق بلند بود و سفید. با کت روی لباسم ست شد.
بدون شک به خاطر اینکه واسه ی خرید کردن و بیرون رفتن از ویلا بهونه نداشته باشم، توی کمدم همه مدل لباس پیدا می شد. حتما همشونم کار خودشه. بالاخره این مدت اخلاقش تا حدی دستم اومده بود.
همه چی آماده بود. رفتم سر وقت کمد تا یه مانتو در بیارم روش بپوشم، که در اتاقم باز شد و جناب آقای خون آشام طبق معمول بدون اجازه اومد تو. جلوی در ایستاد و سرتاپامو از نظر گذروند. نمی دونم چرا، ولی تو نگاهش می دیدم که تعجب کرده.
یه کت و شلوار مشکی براق پوشیده بود و یه بلوز خاکستری تیره. یه کراوات دودی و مشکی هم بسته بود. کلا تیریپش درسته تو حلقم! محشر شده بود.
نگاهش توی چشمام ثابت موند و آروم گفت: آماده ای؟ دیگه باید راه بیفتیم.
- آره من حاضرم. صبر کنین مانتومو بپوشم، الان میام.
همون طور که نگاهش سر تا پامو می کاوید، گفت: خیلی خب من می رم ماشینو روشن کنم. معطلش نکن.
سرمو تکون دادم. رفت بیرون، منم تند یه مانتوی سفید و یه شال بنفش از تو کمد بیرون آوردم و روی لباسم پوشیدم. دیگه دکمه هاشو نبستم، چون هیچی معلوم نبود.
سه تا کیف توی کمد بود. مشکی، سفید، قرمز. سفید رو برداشتم و یه مقدار وسایل آرایش ریختم توش. یادم افتاد به خودم عطر نزدم. به گردنم و لا به لای موهام کمی از عطری که روی میز بود زدم. شالمو روی موهام مرتب کردم و از اتاق رفتم بیرون.
داشتم از پله ها می رفتم پایین، که مهری در حالی که یه سینی توی دستش بود، از اونجا رد شد. با دیدن من سر جاش خشک شد. منم با دیدنش یه جوری شدم و نگاهمو ازش گرفتم. مطمئن بودم یه کم شُلش کنم می خواد تیکه بارم کنه که چی؟ تو خدمتکاری و این کارا واسه چیه؟! داری آقا رو می کشونی طرف خودت تا خامش کنی و ...
همون حرفایی که شیدا بارم کرد. لابد اینم دو سه تا می ذاره روش و تحویلم می ده. خواستم بی توجه از کنارش رد شم که نشد؛ چون با شنیدن صداش مجبور شدم بایستم.
- چه جالب، یادمه می گفتی تو هم یکی هستی مثل ما و کارت فقط خدمتکاریه!
- هنوزم می گم، من فقط یه خدمتکارم!
پوزخند زد و به سر تا پام اشاره کرد.
- آره می بینم. از عطری که زدی و تیپی که واسه ی خودت ساختی معلومه.
و به حالت مسخره ای گفت: حالا کجا به سلامتی؟! از آقا اجازه گرفتی؟! یادمه اون بار که بدون اجازش دوست پسرتو دعوت کردی، بد جور آتیشی شده بود.
نخیر انگار یه روز خوش به من نیومده. بالاخره از زمین و آسمون یکی باید ظاهر بشه جلوی من کم شانس، تا اون روزمو سگی کنه.
خواستم جوابشو بدم که مش قاسم نفس زنون توی درگاه ایستاد.
رو به من گفت: آقا گفتن عجله کنین، داره دیر می شه.
- بهشون بگید الان میام.
مش قاسم که رفت، مهری مات و مبهوت نگاهم کرد.
- اوهو دیگه چی؟! پس داری با آقا می ری!
و جوری نگاهم کرد که چندشم شد. منظورشو فهمیدم. پوزخند زدم و از کنارش رد شدم.
- هر جور می خوای فکر کن. نرود میخ آهنین در سنگ.
سنگینی نگاه مملو از خشمش رو روی خودم حس می کردم. باید بی توجه باشم. اینکه بخوام دهن به دهنش بذارم و هی جوابشو بدم، اونم روش بهم باز می شه و دیگه نمی شد کاریش کرد. آخرش می شه یکی مثل شیدا که دهنش چفت و بس نداشت.
ایول ماشینو نیگا، فراری مشکـــی! بابا دمت گوگولی؛ ماشینشم عین خودش بیستـــــه! آره دیگه، مایه داری و عشق و صفا. کوفتش نشه الهی.
در رو باز کردم و نشستم. می دونستم بابت تاخیرم شاکیه؛ واسه ی همین قبل از اینکه جوش بیاره و داد بزنه، همون جور که نگاهم به رو به رو بود گفتم: داشتم می اومدم که ...
- مش قاسم بهم گفت.
با تعجب نگاهش کردم: چی گفت؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و سکوت کرد. ماشینو روشن کرد و راه افتاد. سرایدار کنار در ایستاده بود. با اشتیاق به اطرافم نگاه می کردم. چقدر دلم واسه ی محیط بیرون تنگ شده بود. اون سکوت کرده بود و منم توی حال و هوای خودم بودم، که صدای آهنگ سکوت بینمون رو شکست.

«آهنگ اشتباه با صدای مهدی همت»
همه حرفات یه حبابه همشون یه جوری خوابه
گفته بودی منو می خوای اما حرفات یه اشتباهه
روی من به روی اسمم باز دوباره خط کشیدی
عشقمو ازم گرفتی به غریبه ها رسیدی
فکر نمی کردم که به این زودی بی وفایی رو بلد شی
از کنار قلبم به همین سادگی رد شی
یادته که قلب من رو چه ساده پس می دادی
پیش چشم عاشق من به غریبه دست می دادی
تک تک خاطره هامو یه روز به یاد بیاری
عشقمو پس زدی باز به غریبه جامو دادی
فکر نمی کردم که به این زودی بی وفایی رو بلد شی
از کنار قلبم به همین سادگی رد شی

آهنگش خوب بود، ولی چرا این قدر ناامید؟! از گوشه ی چشم نگاهش کردم که اخماش حسابی توی هم بود و فرمونو توی دستاش محکم فشار می داد. سرعتشم زیاد بود، منتهی دست فرمونش حرف نداشت. صدای آهنگو کم کرد. واسه ی یه ثانیه هم نگاه از خیابون نمی گرفت.
- امشب باید هر کجا که من می رم همرام باشی. جوری رفتار می کنی که شیدا رو تحت تاثیر قرار بدی. باید باورش بشه که تو ...
یه مکث کوچولو کرد و گفت: معشوقه ی منی.
برام جالب بود که اون امشب می خواد چطور رفتار کنه؟! لابد اونم می ره توی فاز رمانتیک بازی. وای تصورش هم آدمو به خنده میندازه.
سکوتمو که دید سرشو چرخوند و نگاهم کرد. نمی دونم توی چشمام چی دید که باز نگاهشو به خیابون دوخت و این بار با تحکم گفت: اگه فکر کردی منم مثل تو رفتار می کنم سخت در اشتباهی. کمی نرمش نشون می دم، اونم واسه ی اینکه نقشم خراب نشه، ولی مهره ی اصلی امشب تویی.
- من که چیزی نگفتم.
- همونی که دلت می خواست بگی رو من گفتم.
لبخند زدم. امشب آزادم هر کار می خوام بکنم. یه امشب از دست غرغراش راحتم.
خونشون بالاترین نقطه ی شهر بود. یه خونه ی ویلایی و بزرگ. با زدن چند بوق سرایدار درو باز کرد و سریع آرشامو شناخت. درو کامل باز کرد و واسه ی آرشام دست تکون داد.
- اینجا ویلای شایانه؟!
- مگه تا حالا نیومدی؟!
- نه، با کی؟!
- منصوری!
- نه بابا، من که همیشه همراش نبودم. توی اکثر مهمونی ها چرا بودم، ولی نه همیشه. شاید اون چند باری که مهمونی دعوت می شده، خونه ی شایانم اومده.
سرشو تکون داد و ماشینو خاموش کرد. هر دو پیاده شدیم. در ماشینو بست و به طرفم اومد. نگاهم به ویلا بود و باغی که اونو در خودش داشت. یه باغ بزرگ و سر سبز. با وجود اینکه هوا رو به خنکی می رفت، سر سبزی خودش رو از دست نداده بود.
- دستتو حلقه کن دور بازوم.
با این حرفش چون حواسم نبود، شوکه شدم و عین خنگا نگاهش کردم.
- هان؟!
باز اون لبخند کج نشست روی لباش که بیشتر شبیه پوزخند بود. خودش دستمو گرفت و انداخت دور بازوش.
- حواست کجاست؟!
- هیچ کجا، همین جا!
حرکت کرد و منم کنارش به آرومی قدم برداشتم.
نمی دونم چرا، ولی از این همه نزدیکی بهش و اینکه شونه به شونه ی هم راه می رفتیم،قلبم یه جوری شد. هیچ حس بدی نداشتم!
جلوی در ورودی ایستادیم. قلبم دیوانه وار توی سینم می زد. بدجور استرس داشتم.
- آماده ای؟!
همون جور که نگاهم به داخل ویلا بود، سرمو آروم تکون دادم.
- آره!
- رنگت پریده.
- من خوبم، فقط هیجان زده شدم.
قدم اول رو که برداشت، همراهیش کردم. وارد شدیم. رو به رومون یه سالن نسبتا کوچیک بود و هیچ کسم اونجا نبود. خدمتکار مانتو و شالمو گرفت. دوباره دستمو دور بازوی آرشام حلقه کردم.
- اینجا که کسی نیست!
هیچی نگفت و راه افتاد، منم کنارش بودم. رفت سمت راست که یه در بزرگ و قهوه ای روشن اونجا قرار داشت؛ دو تا مرد قوی هیکل و قد بلند هم جلوی در ایستاده بودن. با دیدن آرشام به حالت تعظیم کمی خم شدن و درو باز کردن. هر دو وارد شدیم و در پشت سرمون بسته شد.
با دهان باز به سالن بزرگی که پیش رومون بود، نگاه می کردم. عجب جایی! زن و مرد، پیر و جوون، محیط سالن رو اشغال کرده بودن و روی صندلی هاشون نشسته بودن. عده ی کمی با آهنگ ملایمی که پخش می شد، اون وسط آروم می رقصیدن. موزیک لایت بود و فضای اطراف یه آرامش خاصی داشت، که تونست کمی از استرسم کم کنه.
- چه جای محشری. یعنی این ویلا کاملا متعلق به شایانه؟!
- اینجا و خیلی جاهای دیگه.
نگاهم کرد و با لحن خاصی ادامه داد: کسی که می خواست تو ملکه ی قصرش باشی. پس حالا ببین این قصر شایانه!
از حرفش حرصم گرفت. حس می کردم داره با کلامش بهم نیش می زنه.
- قصرش و تموم دم و دستگاش دوبله بخوره توی ســـرش. مرتیکه ی چشم چرون! تا توی گور هم برم، باز از این آدم نفرت دارم.
- به خاطر نفرتت از اون خواستی که خدمتکار من باشی، ولی ملکه ی قصر شایان نه؟!
صادقانه جوابش رو دادم.
- دقیقا!
حس کردم اخماش توی هم رفت. داشتیم کنار سالن قدم می زدیم که آرشام نگاهش به گوشه ای از سالن خیره موند.
وقتی سرمو چرخوندم، با دیدن شیدا که کنار یه مرد میانسال و شیک پوش ایستاده بود، ابروهام بالا رفت. ظاهرا متوجه ی ما نشده بود. لابد اونی هم که کنارش ایستاده، باباشه!
با لبخند نگاهش کردم، ولی هنوز اخماش توی هم بود.
- انگار سوژتون اومده رییس.
- رییس؟!
دستمو بغل گرفتم و سرمو به راست کج کردم، که موهام از پشتم سر خورد و ریخت روی شونم.
- چی صداتون کنم؟!
نگاهش توی چشمام خیره بود. اخماش کم رنگ شده بود.
یه مکث کوتاه کرد و گفت: بگو آرشام، و رسمی هم نباش. نمی خوام امشب اشتباهی توی کارت ببینم. یه امشب رو به خودت تلقین کن که معشوقه ی منی و به تازگی با هم رابطه داریم. می خوام جوری نقشت رو بازی کنی که وقتی شیدا متوجه شد، به چشم ببینم که غرورش چطور خرد می شه.
با دقت به حرفاش گوش می دادم و نگاهمو ازش نمی گرفتم.
- ای به چشــم. یه امشب واسه ی همین اینجام دیگه. کارمو بلدم.
و توی دلم گفتم: جوری نقشمو بازی کنم که خودتم باورت بشه.
خواستیم روی صندلی هامون بنشینیم، که صدای شاد و سرمست شایان از پشت سر میخکوبم کرد. رنگم شد عینهو کچ دیوار و دستام شروع کرد به لرزیدن. ملتمسانه به آرشام نگاه کردم. کمی نگاهم کرد، به طرفم اومد و کنارم ایستاد. شایان که با لبخند جلومون ایستاد، منم ناخوداگاه دستمو سُر دادم طرف دست آرشام و همزمان پنجه هامون توی هم گره خورد. آرشام نگاهم کرد، ولی چیزی نگفت.
شایان: ببین کی اینجاست.
نگاهش به آرشام بود، که داشتن با هم دست می دادن. بعد از اون نگاه شایان چرخید روی من و به راحتی تعجب زیادی که توی چشماش نهفته بود رو دیدم. نگاهش به آرومی سُر خورد رو دستای ما و بعد هم به آرشام نگاه کرد.
اخماش رو کشید توی هم و با حالت عصبی گفت: این دیگه چه وضعشه؟!
سرمو زیر انداختم و صدای آروم آرشام توی گوشم پیچید.
- فرمالیته است، برای دک کردن شیدا. متوجهی که؟!
سرمو بالا آوردم و به شایان نگاه کردم که آروم آروم لبخند نشست روی لباش و چشماش رو بهم دوخت. در حالی که به سر تا پام با شور خاصی نگاه می کرد، سرشو تکون داد.
- فهمیدم که اینم یکی دیگه از نقشه هاته. بسیار خب، امیدوارم موفق باشی.
و با خنده توی چشمای آرشام خیره شد و ادامه داد: پس بگو واسه ی چی می خواستیش. خوشم اومد، حالا می بینم همون آرشامی هستی که می شناختم.
با تعجب بهش نگاه کردم. آرشام نیم نگاهی به من انداخت و در جواب شایان، بعد از سکوت کوتاهی گفت: پس ارسلان کجاست؟! اینجا ندیدمش.
- میاد، فعلا بالاست. خب من دیگه می رم.
و حین اینکه که نگاهش به من بود، با لبخند گفت: موفق باشی پسر. مطمئنم واسه ی دک کردن شیدا، خوب کسی رو انتخاب کردی. فقط ...
رو به آرشام با وقاحت هر چه تمام تر گفت: آخر شب که مهمونا رفتن، شماها بمونید باهاتون کار دارم.
و با همون لبخند چندش آورش عقب گرد کرد و ازمون فاصله گرفت.
زیر لب با حرص گفتم: الهی بری دیگه بر نگردی. مرتیکه ی کثافت! چقدر دوست دارم با همین ناخنام چشاشو از کاسه در بیارم بندازم جلوی سگاش. عوضی پست فطرت!
حواسم نبود تموم مدت که داشتم شایان رو فحش می دادم، آرشام جلوم ایستاده و داره نگاهم می کنه. مطمئن بودم حرفامو شنیده. زل زدم توی چشمای سرد و شیشه ایش.
- خالی شد؟!
- چی؟!
- دق و دلیت؟
- نه هنوز. هر وقت جون دادنشو به چشم ببینم، راحت می شم.
- بشین!
نشستیم روی صندلی؛ داشتم به مهمونا نگاه می کردم و با استرس پامو تکون می دادم، که آرشام از جاش بلند شد و اومد کنار من. تا اون موقع اون طرف میز بود و حالا کنارم، درست چسبیده به من نشسته بود.
- چی شده؟!
- شیدا داره میاد.
- باید برم توی نقشم؟!
فقط سرشو تکون داد و به رو به رو نگاه کرد.


این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  ویرایش شده توسط: sepanta_7   
مرد

 
خودمو چسبوندم به آرشام و دستمو دور بازوش حلقه کردم. جوری بازوشو توی بغلم گرفته بودم که انگار می ترسیدم یکی اونو ازم بدزده. چیزی نمی گفت؛ خب آره دیگه، اونم باید یه امشب رو نقش بازی کنه. سرمو به شونش تکیه داده بودم که خود شیفته جلومون ظاهر شد.
نگاهمو از کفشای نقره ای پاشنه بلندش گرفتم و اومدم بالا. یه دکلته ی مشکی که روش پر بود از سنگ های نقره ای، بلندی لباس هم تا بالای زانوهاش بود.
نگاهم به صورتش افتاد که دیدم اوه اوه، چه اخمی کرده. سرمو از روی شونه ی آرشام برداشتم، ولی هنوز نگاهش می کردم.
رو به آرشام که خونسرد نشسته بود و به مهمونا نگاه می کرد، گفت: آرشام اینجا چه خبره؟! این دختره اینجا چی می خواد؟!
آرشام هم خیلی ریلکس جوابشو داد.
- دختره؟!
- همین نکبتو می گم، چرا با خودت آوردیش؟!
- مراقب حرف زدنت باش. نکنه قبلش باید از شما اجازه می گرفتم خانم صدر؟!
به قدری جدی و سرد جوابشو می داد که من به جای شیدا حساب می بردم.
- منظورت چیه عزیزم؟!
- من عزیزم شما نیستم خانم!
- ولی آرشام تو ... اصلا این دختر کیه؟! کجای دنیا رسمه هر کی می ره مهمونی، خدمتکارشم با خودش ببره؟!
- دلارام خدمتکار من نیست.
کم مونده بود یه جفت شاخ تر و تمیز روی سر شیدا سبز بشه. چشماش به قدری گشاد شده بود، که چیزی نمونده بود تخم چشمش از کاسه بزنه بیرون.
- خودت گفتی که این دختره خدمتکار مخصوصته!
- بود، ولی الان نیست.
- یعنی چی آرشام؟ گیجم کردی. خواهش می کنم بگو اینجا چه خبره؟!
آرشام سکوت کرد و من حلقه ی دستمو به دور بازوش تنگ تر کردم.
- دلارام از امروز معشوقه ی منه.
و شیدا همچین جیغ زد: چــــی؟!
که گوشای من و مهمونایی که نزدیکمون نشسته بودن، بیخ تا بیخ کر شد. دیگه نتونست حرفی بزنه، چون مهمونا همه به هیاهو افتادن. نگاهشون به در سالن بود که باز شد. من و آرشام بی توجه به شیدا از روی صندلی بلند شدیم و ایستادیم، و چند قدم ازش فاصله گرفتیم.
به در سالن نگاه کردم، که مردی جوان، خوش پوش و قد بلند وارد شد و با لبخند به مهمان ها نگاه کرد. شایان هم کنارش ایستاده بود.
رو به جمع با خوشحالی و شعفی که توی صداش بود، بلند گفت: مهمانان عزیز، شب خوبی رو برای تک تکتون آرزو می کنم. همون طور که همگی شما می دونید، این مهمانی رو به افتخار ورود برادرزاده ی عزیزم ارسلان جان ترتیب دادم که بعد از مدت نسبتا طولانی از امریکا به ایران برگشتن و من همین جا ورود ارسلان عزیز رو بهش تبریک می گم.
و در میان هیاهو و صدای دست زدن مهمانان، ارسلان با لبخند باهاش دست داد و بعد از همون جا شروع کرد با تک تک مهمانان، که شایان اون ها رو بهش معرفی می کرد سلام و احوال پرسی کردن.
یه مرد جوون که بهش می خورد سی و یک یا سی و دو سالش باشه. چشمای سبز و نافذ، پوست برنزه و موهای بلند، که مثل عموش پشت سرش نبسته بود و اون ها رو آزادانه روی شونه هاش رها کرده بود. صورت گیرایی داشت و معلوم بود برای این جذابیت زحمت زیادی کشیده.
صورتمو کمی کج کردم سمت آرشام. فهمید می خوام زیر گوشش حرف بزنم که سرشو کمی خم کرد.
- می گم این دختره یا پسر؟!
لحنم به قدری بامزه بود که حس کردم واسه یه لحظه لبخند زد، ولی به سختی همون لبخند نصفه نیمه رو جمعش کرد.
- چطور؟!
- شایان پیش مرگش بشه؛ آخه خیلی گوگولیه. موهاش که از منم بلندتره، پوستش از دخترای اینجا هم برنزه تر، چشماشم که هر آدمی رو افسون می کنه. یا دختره پسر جاش می زنن به مردم، یا اینکه می خواسته دختر بشه خدا دم آخری پشیمون شده. هر چی هست انگار آمریکا حسابی بهش ساخته.
چند بار به لباش دست کشید. حس می کردم می خواد بخنده، ولی هر بار جلوی خودشو می گرفت. نتونست جوابمو بده، چون شایان به همراه برادرزادش جلومون ایستاد و با لبخند بزرگی با دست به آرشام اشاره کرد.

- فکر نمی کنم دیگه لازم به معرفی باشه پسرا.
ارسلان با دیدن آرشام لبخندش پر رنگ تر شد. دستشو جلو آورد و آرشام با مکث کوتاهی دستشو پیش برد و جدی باهاش دست داد.
ارسلان اونو در آغوش گرفت و با خوشحالی گفت: چطوری پسر؟! دلم برات تنگ شده بود.
و از هم جدا شدن و ادامه داد: خوشحالم که می بینمت.
نگاهم به آرشام بود که ببینم چی جوابشو می ده. اخم نداشت، ولی لحنش جدی و سرد بود.
- بابت ورودت بهت تبریک می گم.
ارسلان با لبخند نگاهشو از روی آرشام به طرف من سوق داد. قد بلند بود و چهارشونه. هیکل پُر و ورزیده ای داشت. کت و شلوار سفید و خوش دوخت و پیراهن لیمویی و کراوات سفید کیپ تنش بود. ولی نگاه سبزش به قدری نافذ بود که شرمم شد و سرمو زیر انداختم. مرتیکه کم از عموش نداره.جوری نگاه می کنه که آدم به خودش شک می کنه.
- این خانم زیبا رو معرفی نمی کنی؟!
پیش خودم گفتم این یارو که شیدا نیست آرشام بخواد جلوش نقش بازی کنه، پس الان چی می خواد جوابشو بده؟!
با تعجب دیدم که دستش دورم حلقه شد. سرمو بالا آوردم و مبهوت نگاهش کردم، ولی نگاه جدی و سرد اون به ارسلان بود.
- دلارام معشوقه ی منه.
یه تای ابروی ارسلان بالا رفت. نگاهش بین من و آرشام در گردش بود.
- دلارام! چه اسم زیبایی. نمی دونستم این قدر خوش سلیقه ای. یادمه همیشه حتی از اسم زن هم فراری بودی.
و شایان با لبخند و غروری که توی چشماش داشت، به جای آرشام جواب داد.
- پس معلومه بعد از این همه سال هنوز آرشام رو نشناختی. همیشه روی بهترین ها دست می ذاره، که دلارام یکی از هموناست.
و در حالی که نگاهش روی من بود، با لحن چندشی ادامه داد: که البته فکر می کنم از این جهت آرشام شبیه به خودمه؛ همون طور که می خواستم.
مرتیکه ی بیشعور! حالم ازش بهم می خورد. خوب که دقت کردم، دیدم شایان و ارسلان چقدر ظاهرشون بهم شبیه. عین سیبی که از وسط نصف کرده باشی؛ منتهی شایان سنی ازش گذشته بود، ولی ارسلان جوون تر بود.
ارسلان تموم مدت نگاه خیرش به روی من بود. نمی دونستم دلیلش چیه، ولی از اینکه پیش ارسلان هم منو معشوقه ی خودش معرفی کرد، خوشحال بودم. یه حس خاصی بهم دست داده بود که دوستش داشتم؛ یا بهتره بگم خوشم می اومد.
شایان و ارسلان از پیشمون رفتن. قدم که برداشت، سرمو بلند کردم. به طرف پیست رقص می رفت. یعنی می خواد که باهاش برقصم؟!
با شیطنت نگاهش کردم و صداش زدم، همون طور که خودش می خواست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- آرشام؟
حس کردم قدماش آروم تر شد. نگاهشو به اطراف سالن چرخوند و آهسته گفت: بگو.
- الان داریم می ریم وسط که چکار کنیم؟!
- بقیه دارن چکار می کنن؟!
- خب می رقصن.
- پس حرف نباشه.
لحنش آروم بود.
خندیدم و گفتم: یعنی می خوای باهات برقصم؟!
وسط پیست ایستاد، بین زوج هایی که دو به دو تو آغوش هم می رقصیدن. خواستم ازش جدا شم و رو به روش بایستم، که مچ دستمو گرفت و خیلی ماهرانه منو چرخوند. یه دور کامل چرخیدم.
زیر گوشم زمزمه کرد: دقیقا.
قلبم توی دهنم می زد. کم مونده بود بزنه بیرون.
- ولی تو هنوز ازم درخواست نکردی.
لحنم شیطون بود و آروم. نمی دونم چرا دوست داشتم یه امشب رو که آزادم، در مقابل این آدم مغرور و خودخواه شیطنت کنم.
با یه چرخش کوتاه منو برگردوند سمت خودش که نگاهمون توی هم گره خورد. چشماش برق عجیبی داشت. با اخم کم رنگی که به روی پیشونیش نقش بسته بود، بیش از پیش به جذابیتش افزوده بود.
با دیدن چشماش قلبم تندتر زد. این چه حسیه که نمی ذاره لبخند بزنم؟ و در مقابلش با شیطنت جوابش رو بدم؟!
حرفی نمی زد. موزیک عوض شد؛ یه آهنگ خارجی بود. خواننده اسم آهنگ رو گفت، آهنگ Just in Love از Joe Jonas بود.
هم اون آهنگ به وجودم هیجان تزریق کرده بود و هم اینکه آرشام به قدری هماهنگ و منظم منو همراه خودش تکون می داد و هر بار دستم رو می گرفت و می چرخوند؛ که به وجد اومده بودم. جوری که فارغ از آدمای اطرافم همراهیش می کردم.

Love a girl in a whole 'nother language
یه دختر با یه زبون کاملا متفاوت رو دوست دارم!
People look at us strange
مردم هم یه جور عجیبی نگاهمون می کنن
Don't understand us, they try to change it
درکمون نمی کنن و سعی می کنن عوضش کنن
Try to say it won't change.
و ما هم سعیمون رو می کنیم که بهشون بفهمونیم که نمی تونن چیزی رو عوض کنن
Talk love when they say it sounds crazy
وقتی می گن دیوونگیه می گیم که عشقه
Love is even more wild when you're angry
و عشق وقتی که عصبانی باشی حتی قوی تره
I don't understand why you wanna change it,
و من نمی فهمم که چرا می خواین عوضش کنید
Girl listen to me
دختر به من گوش کن
I was running from the truth
من داشتم از حقیقت فرار می کردم
I'm scared of losing you
از اینکه از دستت بدم می ترسم
You are worth too much to lose
تو اون قدر با ارزشی که نمی خوام از دستت بدم
Baby if you're still confused
عزیزم اگه هنوزم هم برات مبهمه
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
No other words to use
کلمه ی دیگه ای هم نمی تونه توصیفش کنه
Girl I'm just in love with you
من فقط عاشق توام
Girl I'm just in love with you
من فقط عاشق توام
When I tell you I would never leave you
وقتی بهت می گم هیچ وقت ترکت نمی کنم
Do you hear what I say?
می شنوی چی می گم؟
Talk love when they say it sounds crazy
وقتی بقیه می گن دیوونگیه می گیم عشقه
Love is even more wild when you're angry
و عشق وقتی که عصبانی باشی حتی قوی تره
I don't understand why you wanna change it,
و من نمی فهمم که چرا می خواین عوضش کنید
Girl listen to me
دختر به من گوش کن
I was running from the truth
من داشتم از حقیقت فرار می کردم
I'm scared of losing you
از اینکه از دستت بدم می ترسم
You are worth too much to lose
تو اون قدر با ارزشی که نمی خوام از دستت بدم
Baby if you're still confused
عزیزم اگه هنوزم هم برات مبهمه
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Do you hear what I say?
می شنوی چی می گم؟
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Can't nobody change it
هیچ کس هم نمی تونه عوضش کنه
No other words to use
هیچ کلمه ی دیگه ای هم نمی تونه عوضش کنه
I love you baby
دوست دارم عزیزم
Girl I'm just in love with you
من فقط عاشق توام
Girl I'm just in love with you
من فقط عاشق توام
Oh oh oh
Never knew what we had
هیچ وقت قدر چیزایی که داشتیم رو ندونستم
I don't understand, if we're just a waste of time
نمی فهمم، یعنی کار ما وقت تلف کردنه وقتی که
When you put your hand in mine
دستت رو تو دست من می ذاری؟
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
No other words to use
هیچ کلمه ی دیگه ای نمی تونه توصیفش کنه
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Let me say it again, let me say it again,
بذار بازم بگم، بذار دوباره بگم
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام
Girl I'm just in love with you
دختر من فقط عاشق توام

با تموم شدن آهنگ، همزمان دستمو گرفت و منو چرخوند. یه چرخ کامل دورش زدم و برگشتم. منو روی دستش خم کرد؛ هر دو نفس نفس می زدیم. رقصمون هیجان داشت، پر تحرک! هیچ فکر نمی کردم این قدر ماهرانه برقصه و بتونه این همه هماهنگ منو با خودش همراه کنه.
بقیه به افتخار دی جی دست می زدن، ولی من هنوز روی دست آرشام بودم و نگاهمون توی هم گره خورده بود. قلبم از زور هیجان توی سینم آروم و قرار نداشت.
به حالت اول برگشتیم و من با گونه هایی گلگون سرمو زیر انداختم. به لباسم دست کشیدم. گیج شده بودم!
دست سردمو توی دست گرم و ملتهبش گرفت و منو از پیست بیرون آورد. همراهش قدم برمی داشتم، ولی توی حال و هوای خودم بودم.
نگاهش کردم، لبامو با زبون تر کردم و گفتم: معرکه بود، اصلا باروم نمی شه این قدر توی رقص حرفه ای باشی.
و جوابش یه کلام همراه با نگاهی سوزان به من بود.
- تو هیچی از من نمی دونی!
بعد هم دستم رو رها کرد و رفت اون طرف سالن که چند تا مرد ایستاده بودن. همون جا ایستاده بودم و به رفتنش نگاه می کردم. جذاب بود و در عین حال پر رمز و راز.
- الان چه حسی داری آشغال؟!
برگشتم، شیدا بود. بی توجه بهش چند قدم رفتم جلو و پشت ستون ایستادم که بازومو گرفت.
- صبر کن ببینم؛ کجا فرار می کنی؟!
- چی می خوای؟!
- دختره ی کثافت تو عشقمو ازم گرفتی. چطور تونستی خامش کنی؟!
- خفه شو! آرشام عشق تو نبوده و نیست. درضمن، من خامش نکردم، خودش بهم ابراز علاقه کرد.
- و تو هم خر کیف از این موقعیتی که برات جور شده، زرتی چسبیدی بهش و ولش نکردی. آره؟
- هه! چیه داری می سوزی؟ نقشت نگرفت آره؟
- خفه شو کثافت!
- من کثافتم یا تو که واسه ی ثروت آرشام تور پهن کردی؟ ولی خوشم اومد، دستت زود رو شد و نتونستی به هدفت برسی.
- به چه حقی این حرفا رو می زنی؟ تو هنوزم از دید من یه خدمتکار بی مصرفی.
- چیه انگار خیلی مشتاقی بحث رو عوض کنی، ولی شنیدی که آرشام چی گفت؟ خدمتکارش بودم، ولی حالا معشوقشم!
- تو دختره ی حمال نمی تونی آرشامو ازم بگیری. مطمئنم بهش چراغ سبز نشون دادی که به طرفت کشیده شده. آره خب، به اسم خدمتکار مخصوص هر غلطی بخوای می تونی بکنی. بدبخت! آرشام اگه توی هیچی ندار رو بخواد، فقط واسه یه چیزه؛ وگرنه دو بار باهاش نباش، ببین چطور پرتت می کنه بیرون و تف میندازه توی روت. توی بی شخصیت از این چیزا چی حالیته؟ ولی من و اون عاشق هم بودیم. توی کثافت بینمون قرار گرفتی. آرشام داشت شیفته ی من می شد که توی آشغال ...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
بغض بدی توی گلوم سنگینی می کرد. حرفاش به قدری آزارم داد که در اثر بغض، زبونم بند اومده بود. چشمام به اشک نشست. نگاه مملو از نفرت و خشمم که نمناک از اشک بود رو توی چشمای وقیح و شیطانی شیدا دوخته بودم. هر جمله و هر کلمه ای که از دهنش بیرون می اومد، بغض توی گلوم رو سنگین تر می کرد.
خدایا ای کاش زبونم می چرخید تا هر چی لایق خودش و آبا و اجدادشه رو بارش می کردم؛ ولی می ترسیدم دهن باز کنم و بغضم بترکه؛ اون وقت بود که مورد تمسخرش قرار می گرفتم و من اینو نمی خواستم.
وقتی می گفت بی همه چیز و بی شخصیت، آتیشم می زد. وقتی گفت هم خواب آرشامم، دیوونه می شدم.
اون پشت سر هم ادامه می داد و من حواسم نبود آرشام از خیلی وقت پیش، پشت سرم کنار ستون ایستاده و مخفیانه به مکالمه ی ما گوش می کرده.
شیدا داشت ادامه می داد که بازوم توسط آرشام کشیده شد و در میان بهت و ناباوری، منو چسبوند سینه ی دیوار. به قدری از کارش شوکه شدم که چشمام گرد شد و دهنم باز موند. اخماش توی هم بود، فکش منقبض شده بود. یه دستش بازوم رو گرفت و اون یکی دستشو کنار صورتم به دیوار تکیه داد. نم اشک رو توی چشمام دید. یه قطره از گوشه ی چشمم به روی گونم چکید. با دیدنش و اون حس عجیب، بغضم سنگین تر شد. نگاه نافذ و سیاهش توی چشمای خاکستری و نمناکم گره خورد. نگاهم برای یه لحظه ی کوتاه روی صورت متعجب شیدا که کنارمون ایستاده بود، چرخید و باز توی چشمای آرشام خیره شدم.
جوری که شیدا بشنوه، صورتشو جلو آورد و به آرومی با حرصی که توی صداش بود گفت: دنبال اثباته این عشقه؟! هنوز باورش نشده که تو معشوقه ی منی؟! می خواد هر چی که بین ما هستو با چشمای خودش ببینه؟!
همون طور که توی چشمام زل زده بود، لباشو رو هم فشرد و سرشو تکون داد. حسی رو به وجودم تزریق کرد که برام تازگی داشت. قلبم دیوانه وار توی سینم می کوبید. در اثر شوکی که بهم وارد شده بود، نزدیک بود از روی دیوار سُر بخورم که آرشام محکم نگهم داشت.
از این همه هیجان یک جا داشتم پس میفتادم. حرکاتش خشونت آمیز بود، یه خشونت خاص! قفسه ی سینم گنجایش این همه هیجان رو نداشت.
اولین بارم بود، برای اولین بار تجربش کردم. خدایا داره چه به روزم میاد؟!
چشمامو نرم و آهسته باز کردم. چشمای اون بسته بود. به نرمی بازشون کرد و همزمان خودشو کنار کشید. حرکتی نمی کردم، یا بهتره بگم سر جام خشک شده بودم. بدون اینکه کوچک ترین تغییری توی حالتش ایجاد کنه، سرش رو چرخوند و به شیدا نگاه کرد.
پوزخند زد و با تحکم گفت: حالا چی؟! باور کردی؟! حالا که به چشم دیدی پس بزن به چاک!
توی چشمای خشمگین شیدا اشک نشسته بود و چونه اش از زور خشم و بغض می لرزید. دستاشو مشت کرد.
- برو به درک کثافت! خیلی پستی آرشام. لیاقتت همین دختره ی هیچی نداره.
آرشام ازم فاصله گرفت.
- هیچی ندار تویی که تموم مدت چشم به دارایی من دوخته بودی. برو به پدرت بگو آرشام رو خیلی دست کم گرفتی. من کسی نیستم که به همین آسونی از هر بی سر و پایی رو دست بخورم. آرشام اگه بخواد می تونه همه رو به بازی بگیره؛ ولی هنوز کسی از مادر زاده نشده که بخواد بازیش بده!
شیدا نگاه مملو از نفرتش رو توی چشمای من و آرشام دوخت و ازمون دور شد. کنار ستون جایی که کمترین دید رو به بقیه داشت، ایستاده بودیم تا صدامون رو کسی نشنوه. پشتش به من بود. صورتم خیس از اشک شده بود و وقتی برگشت با حرص بهش توپیدم.
- قرارمون این نبود که توی نقشت ...
بغضم گرفت. در همون حال گرفته و لرزون گفتم: چرا لعنتی؟! چرا منو بازیچه ی خودت قرار می دی؟! فکر کردی کی هستی که هر کاری بخوای می تونی انجام بدی؟ من عروسکت نیستـــم!
بغضم شکست و با هق هق به طرف دستشویی که درست سمت راستم بود، دویدم. از علامتی که روش داشت تونستم اینو بفهمم. بین راه صدام زد.
- دلارام.
ولی صبر نکردم و با گریه رفتم تو و در رو بستم. یک راست رفتم سمت روشویی و آب رو باز کردم. چند تا مشت آب سرد به صورتم زدم تا نفسم بالا اومد. به خودم توی آینه نگاه کردم. اون عوضی به چه حقی این کارو کرد؟! چرا داره با احساسم بازی می کنه؟! چرا؟!
در به شدت باز شد. با ترس برگشتم، آرشام بود. در رو پشت سرش بست و قفل کرد. اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته و نگاهش جدی تر از همیشه بود.
- این کارا واسه چیه؟!
بی پروا گفتم: فکر کردی با کی طرفی؟! یه دختر بی کس و بدبخت که هر کاری خواستی باهاش بکنی؟ آره؟ عین یه عروسک توی دستات باهام رفتار می کنی که چی؟ که مثلا رییس منی و منم نباید جیکم در بیاد، چون هیچ کس نیستم جز یه خدمتکار؟!
- مگه چی شده؟ از اول قرارمون همین بود.
- نه نبود! قرارمون این نبود! قرار نبود منو بازیچه قرار بدی.
مکث کردم و بلندتر گفتم: توی قرارمون این نبود مهندس تهرانی!
چند لحظه با اخم نگاهم کرد. کلافه توی موهاش دست کشید.
- یعنی این موضوع تو رو ناراحت کرده؟ ما توی بغل هم رقصیدیم و تو در همه حال با من بودی؛ حالا واسه چی این کارا رو می کنی؟
پوزخند زد و ادامه داد: جالبه!
حرصم گرفت. یعنی اتفاقی که بینمون افتاد این قدر جلوی چشمش طبیعی بوده، که داره اینا رو می گه؟! حرفش برام سنگین بود. نمی دونم چرا، ولی بغضم گرفت؛ اما اون قدرا سنگین نبود که نتونم حرفامو بهش بزنم.
- به شایان چی گفتی؟! گفته بودی که منو واسه ی چی می خوای؟ واسه ی بهره بردن توی نقشه هات؟ می خواستی منو یه وسیله قرار بدی واسه ی رسیدن به چیزهایی که می خواستی؟ تموم مدت داشتی منو بازی می دادی؟ منو نگه داشتی واسه ی همین کار؟ آره؟
با صدایی که سعی داشت بلند نباشه، تا نتونه بیرون بره گفت: مگه خودت قبول نکردی تا آخرش باشی؟
- من خاک بر سر قبول کردم، چون از اون دختره ی عوضی متنفر بودم. خواستم این وسط بهت کمک کنم.
- مگه غیر از این بود؟
- تو انگار متوجه نیستی داری چکار می کنی؟
از کوره در رفت. تموم مدت رو به روی هم گارد گرفته بودیم. شونه هامو گرفت و پشتمو به سرامیکای سرد چسبوند، جوری که کمرم درد گرفت و اخمام جمع شد. نگاه پر از خشمش توی چشمام خیره بود.
زیر لب غرید: من هر کاری که بخوام می کنم. اینا رو خوب توی گوشات فرو کن؛ هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نیست.
پوزخند زد. هنوز چشماش لبریز از خشم بود.
- این که چیزی نیست؛ من اگر بخوام می تونم بدتر از ایناشم به سرت بیارم. پس به پر و پای من نپیچ و کاری که می گم رو بکن!
با عصبانیت دستمو بلند کردم و خواستم بزنم توی صورتش، که بین زمین و هوا مچمو گرفت. تقلا کردم دستمو آزاد کنم؛ ولی فایده نداشت. به اوج خشم رسیده بودم. از کاراش حرصم گرفته بود و حرفاش آتیشم زد.
خونسرد به تقلاهای من نگاه می کرد. به نفس نفس افتادم.
- خیلی خب، حالا که خودت می خوای می دونم باید چکار کنم.
با تموم قدرتم هولش دادم عقب. کمی که ازم فاصله گرفت، به طرف در رفتم.
- همه چیز رو به شیدا می گم. می گم که من معشوقت نیستم و تو ...
دستمو گرفت و همچین منو کشید طرف خودش، که یه دفعه برگشتم و اگه به موقع کنترلم نکرده بود، نقش زمین می شدم.
با خشم کنترل شده ای دندوناش رو روی هم سایید.
- تو غلط می کنی دختره ی احمق! فقط دلم می خواد این کارو بکنی، بعد ببین چه بلایی به سرت میارم. جوری که مثل سگ از کردت پشیمون بشی.
- ول کن دستمو. حالا که می گی هر کاری بخوای می تونی بکنی، منم می گم که بهتره منو دست کم نگیری!
مشکوکانه نگاهم کرد.
- حرف حسابت چیه دلارام؟!
- ولم کن.
- گفتم حرف حسابتو بزن. چی می خوای؟! حس می کنم بی دلیل این حرفا رو نمی زنی.
- من از تو هیچی نمی خوام، فقط بذار برم.
- که بری پیش شیدا و همه ی برنامه هامو خراب کنی؟
- نــه!
آب دهنمو قورت دادم: منظورم این بود بذار از خونت برم، برای همیشه!
چند لحظه بی حرکت زل زد توی چشمام. فکش منقبض شد.
چشمای سرخش رو باریک کرد و گفت: پس بگو که ازم باج می خوای. آره؟!
- هر اسمی می خوای روش بذار. من حرفی به شیدا و هیچ کس دیگه نمی زنم ، به شرطی که بذاری برم.
داد زد: خفه شو تا دندوناتو نریختم توی دهنت. قبلا هم بهت گفتم که تو تا آخر عمرت توی خونه ی من می مونی. مجبوری که بمونی!
- هیچ اجباری توی کار نیست. اون مال وقتی بود که پای من وسط این ماجرا کشیده نشده بود.
- به خاطر یه بوسه داری این کارا رو می کنی؟!
- تو حق این کار رو نداشتی. من شاید خدمتکارت باشم، ولی بردت نیستم. قبل از اینکه زیر دستت باشم، آدمم!
پوزخند زد و یه قدم بهم نزدیک شد. درست جلوی روم ایستاد.
با لحنی خاص و آروم و در عین حال عصبی گفت: چیه، خودتو باختی؟! نکنه می خوای بگی بار اولت بوده؟! البته این یه مورد بعیده! دختری مثل تو مگه می تونه خودشو در چنین موقعیت هایی کنترل کنه؟!
دستمو با خشم مشت کردم و آوردم بالا تا بزنم توی صورتش که نذاشت و باز مچ دستمو گرفت.
- می دونی اگه هر کس دیگه ای بود و این حرکت ازش سر می زد، جفت دستاشو خرد می کردم؟!
- آخرش که یا به دست تو و یا به دست شایان کشته می شم؛ پس چرا همین الان کار رو تموم نمی کنی؟
- کسی نمی خواد تو رو بکشه؛ اینا یه مشت توهم پوچ و تو خالیه که تو داری.
پوزخند زدم.
- هه! مطمئنی؟! تو شاید نخوای، ولی شایان بعد از اینکه به مقصودش برسه، همین بلا رو به سرم میاره. شک نکن!
در سکوت فقط نگاهم کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- قرار نیست چه الان و چه در آینده اتفاقی بیفته؛ ولی نمی تونم درک کنم که به خاطر یه بوسه این قِشقِرِق رو به راه انداختی.
با اون یکی دست آزادم که مشت شده بود، زدم به شونش و بلند گفتم: من خودمو باختم؟! کی بود این کارو کرد؟! کی ازم کمک خواست؟! کی برام لباس خرید و بهم یاد داد چکار کنم؟! کی گفت نقش معشوقه ی منو بازی کن، جوری که شیدا شک نکنه؟! توی نامرد همه ی اینا رو بهم گفتی و این کارا رو کردی! حالا جلوی من ایستادی و دم از چی می زنی؟!
- اون کار من جزو نقشه نبود، ولی باید انجامش می دادم. این کار برای من یه جور تیر خلاص محسوب می شد، برای خرد کردن شیدا! که خب دیدی بهترین راه همین بود.
- به چه قیمتی؟! علاوه بر غرور شیدا غرور منم خرد کردی. هیچ می فهمی اینا رو؟! این قدر اطرافتو دخترای مغرور و ریلکس پر کردن که نمی تونی درک کنی بین اونایی که دست زدن بهشون براشون یه امر عادیه، دختری هم پیدا می شه که با یه بوسه جسم و روحش درهم می شکنه و حس می کنه به بازی گرفته شده. من از اوناش نیستم آقا! من دلارامم! دختری که می دونه اطرافش پر از گرگه، ولی هیچ وقت نمی خواد و نمی ذاره که یه بره باشه واسه دَریده شدن؛ اونم توسط امثال شماها!
تموم مدت توی چشمام خیره بود و حرفی نمی زد. برگشتم از در برم بیرون که نذاشت. می دونستم چی می خواد.
همون طور که پشتم بهش بود گفتم: بذار برم، من مثل بعضیا بی معرفت نیستم که بخوام با دو کلوم حرف و یه کار نا به جا، غرور کسی رو خرد کنم. نترس، شیدا از دهن من حرفی نمی شنوه، ولی کار منم با شما تمومه. از همین الان!
دستمو ول کرد. بی معطلی دستم رفت روی دستگیره. قلبم گرفته بود و جوشش اشک رو توی چشمام حس کردم. لبامو گاز گرفتم تا سرازیر نشن.
داشتم با قفل کشتی می گرفتم. چون دستام می لرزید، کنترلی روی حرکاتم نداشتم.
آرشام بی هوا جلوم ظاهر شد و شونش رو به در تکیه داد. سرمو بلند نکردم. موهام ریخته بود توی صورتم و سرمو خم کرده بودم. اون احساسی که اول توی قلبم داشتم، عین حباب ترکیده بود و حالا حس می کردم وجودم خالی شده.
- نگاهم کن!
نگاهش نکردم.
- دلارام با تو بودم، گفتم نگاهم کن!
لحنش جدی و محکم بود. سرمو بلند کردم، نیمی از موهام صورتمو پوشونده بود که با نوک انگشتم بردمشون پشت.
- اولین بارت بود؟!
نگاه متعجبم توی چشمای شفاف و شیشه ایش در گردش بود.
- چی؟!
- بوسه!
سرمو زیر انداختم به موهام دست کشیدم و سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم.
- یعنی تو تا حالا ...
باز خواستم جلوش گارد بگیرم که با اخم گفت: ازت سوال کردم، پس فقط جوابمو بده!
- معلومه که نه، اصلا چرا باید اینا رو به شما بگم؟!
- چون من رییستم!
با حرص زیر لب گفتم: کِی می شه دیگه نباشــــی.
نشنید، یا اگرم شنید به روی خودش نیاورد.
- از موضوع امشب همون طور که قبلا هم گفتم، پیش هیچ کس حرفی نمی زنی. در ضمن، من به کسی باج نمی دم. راه های بهتری هم برای بسته نگه داشتن دهن تو بلدم؛ پس هوای خودتو داشته باش که پاتو کج نذاری!
جوابشو ندادم و نگاهمو ازش گرفتم. همیشه می خواست تهدیدم کنه!
دستگیره رو کشیدم و در رو باز کردم. خواستم برم بیرون که یکی با عجله جلوم ایستاد. نگاهش که کردم دیدم ارسلانه. لبخند نصفه نیمه ای تحویلش دادم، ولی لبخند روی لبای اون پر رنگ شد. نگاهش یه جوره خاصی بود؛ سنگین و نافذ!
یه ببخشید گفتم و از جلوی در رفتم کنار. قبل از اینکه بره تو، آرشام پشت سرم بیرون اومد. ارسلان با تعجب و لبخند کجی که روی لباش داشت، نگاهش بین من و آرشام در رفت و آمد بود. شرمم شد، سرمو انداختم پایین. مطمئنم با دیدن این صحنه فکرای خوبی توی سرش نیومده.
- دستشویی زنونه و مردونه است؟!
آرشام اخم کرد و جوابشو نداد. بازوی منو گرفت، البته این بار نه با خشونت، بلکه با آرامش. خواستم دستمو بکشم ولی جلوی ارسلان نمی شد.
ارسلان خندید و زیر گوش آرشام جوری که منم بشنوم گفت: نه خوشم اومد، معلومه این مدت خیلی تغییر کردی.
با قهقهه رفت توی دستشویی و من به وضوح صورت سرخ شده از خشم آرشام رو دیدم که دندوناشو روی هم سایید و زیر لب غرید: رذل بی همه چیز!
از این حرفش تعجب کردم. ارسلان حرف خوبی نزد و لابد برای همین آرشام عصبانی شد.
نگاه ارسلان برام خوشایند نبود؛ حس نمی کردم نگاهش به چشم چرونی عموش باشه، ولی گرما و نافذ بودن نگاه ارسلان بهم حس خوبی نمی داد. بهش می خورد مغرور و زیرک باشه. درست برعکسش در مقابل آرشام که اصلا چنین حسی رو نداشتم. نگاه اونم برای من گرما داشت و نفوذ چشماش خاص بود، ولی اذیتم نمی کرد.
شیدا رو توی سالن ندیدم؛ تا وقتی که آرشام بهم گفت شیدا دیگه توی مهمونی نیست و رفته. آره خب، دیگه جای موندن نبود، باید می رفت. می موند که چی بشه؟! این جوری دیگه مجبور نبودم نقش معشوقه ی این مرد مغرور و خودخواه رو بازی کنم.ولی منکر اینم نمی شم که هر وقت کنارم می ایستاد و یا نزدیکم می شد، انگار یکی احساساتمو قلقلک می داد.
شام توی محیطی آروم صرف شد. بعد از اون هم مهمونا عزم رفتن کردن، ولی آرشام به درخواست شایان موند و منم مجبور شدم کنارش باشم. حس خوبی نداشتم. یعنی شایان ازمون چی می خواد؟! شاید کارش فقط با آرشام باشه؛ ولی نه، خودش گفت که آخر مهمونی شماها بمونین باهاتون کار دارم. پس لابد با منم کار داره!
توی قسمت مهمونخونه نشسته بودیم. آرشام کنارم بود. هر دو سکوت کرده بودیم. اون عمیقا توی فکر بود و من هم مدام از روی استرس پامو تکون می دادم و انگشتامو توی هم گره می زدم؛ تا اینکه شایان به همراه ارسلان وارد سالن شدن.
کمی خودمو به سمت آرشام کشیدم.
ارسلان : خیلی خستم، می رم بالا استراحت کنم. راستی آرشام، واسه ی آخر هفته ی آینده برنامه نچین؛ می خوام یه سر به اسبا بزنم، گفتم همگی بریم بهتره. بعد از این مدت می خوام بیشتر ببینمت.
مکث کرد و ادامه داد: هر چی نباشه ما دوستای صمیمی هستیم. در ضمن، بی نهایت خوشحال می شم این خانم زیبا رو هم همراه خودت بیاری. مطمئنم بهش خوش می گذره!
با خنده ی جذابی به من چشم دوخت، ولی آرشام فقط نگاهش می کرد. ارسلان دستشو آورد بالا و در حین اینکه از سالن بیرون می رفت، شب بخیر گفت.
فقط شایان جلومون بود که با لبخند پت و پهنی روی لباش رو به رومون روی مبل سلطنتی نشست. استرس داشتم. نگاه خیرش اذیتم می کرد. نیم نگاهی به اطرافم انداختم. دکور این سالن تماما ترکیبی از رنگ های سفید و نقره ای بود. گوشه گوشه ی سالن اشیا عتیقه به چشم می خورد، که معلوم بود کلی قیمتشونه. مبل ها تمومش سلطنتی بودن و لوستری که به سقف نصب شده بود، آویزی از کریستال و نقره بود، یا شاید هم فلزش شبیه به نقره است.
صدای شایان رو که شنیدم، نگاهمو بهش دوختم و محکم سر جام نشستم.
- آرشام امشب از نوشیدنی های من نخوردی.
- میلی بهشون نداشتم.
- دیگه مهمونا رفتن و شیدا هم اینجا نیست؛ پس لازم نیست بازم نقش بازی کنید. ارسلانم که بالاست.
- کی گفته ما الان توی نقشِمون هستیم؟!
شایان با دست و لبخند کجی که روی لباش داشت، به فاصله ی کم بین من و آرشام اشاره کرد. آرشام نگاه کوتاهی به من انداخت و باز به شایان خیره شد. هنوز از دستش ناراحت بودم، ولی توی این موقعیت اینکه طرف آرشام باشم، بهتر از این بود که بخوام ازش دلخور باشم. واسه این کارا وقت بود، ولی الان باید جوری رفتار می کردم که آرشام نذاره اینجا بمونم. حسم که اینو بهم می گفت، اینکه موندنمون اونم به اصرار شایان، بی دلیل نیست.
آرشام: علت اینکه گفتی بمونیم چی بود شایان؟! مشکلی پیش اومده؟!
خندید و به من نگاه کرد.
- نه، ولی الوعده وفا!
با تعجب نگاهشون کردم که آرشام با اخم گفت: کدوم وعده؟!
- گفتی دلارام رو لازم داری که خب امشب فهمیدم واسه ی چی می خواستی پیش خودت نگهش داری؛ حالا که شیدا رو از زندگیت پرت کردی بیرون، دیگه بهونه ای نمی مونه. من تا به الان صبر کردم، ولی بیشتر از این دیگه نمی تونم.
سکوت کوتاهی کرد و نگاهشو از روی آرشام به صورت من دوخت و ادامه داد: دلارام از امشب اینجا می مونه؛ دیگه با تو بر نمی گرده!
آب دهنمو با ترس قورت دادم. ناخوداگاه اون فاصله ی کم رو هم پر کردم و چسبیدم به بازوی آرشام. صورتشو برگردوند و نگاهم کرد. هر چقدر که می تونستم التماس ریختم توی چشمام. نباید می ذاشت من اینجا بمونم. دست و پام از سرما سِر شده بود.
زیر لب بهش گفتم: تو رو خدا نذار نگهم داره. مگه من خدمتکارت نیستم؟ پس نذار، تو رو خدا نذار.
نگاه نافذش توی چشمام در چرخش بود. با صدای شایان نگاه هر دومون به طرفش کشیده شد.
- نکنه می خوای بزنی زیر قولت آرشام؟! که البته مطمئنم این کار رو نمی کنی. از آرشامی که من می شناسم این کار بعیده.
نگاه آرشام به اون بود، ولی معلوم بود عمیقا توی فکره. به بازوش چنگ زدم. حس می کردم صورتش کمی به سرخی می زنه. نگاهشو به میز وسط سالن دوخت. چرا ساکتی لعنتی؟! جوابشو بده. بگو نمی ذاری اینجا بمونم. تو رو خدا بگو آرشام.
نگاهم کرد. آروم و جدی ازم پرسید: چرا نمی خوای بمونی؟! برای چی می خوای با من برگردی؟!
وحشت زده نگاهش کردم. اشک توی چشمام حلقه بست.
- نمی دونم، به خدا نمی دونم، فقط می دونم نمی خوام اینجا باشم. همون جور که خواستی تا ابد توی خونت می مونم، فقط نذار اینجا باشم. به قرآن خودمو می کشم.
چونم از بغض لرزید: اگه منو اینجا بذاری همین امشب خودمو خلاص می کنم.
با صدای فریاد شایان با ترس توی جام پریدم.
- این اراجیف چیه سر هم می کنی دختر؟ تو از اولم مال من بودی. این قراری بود که من با آرشام گذاشتم! آرشام چرا ساکتی؟ بگو آرشام کسی نیست که زیر قولش بزنه.
به آرشام نگاه کردم که لباشو به هم می فشرد. دستاشو در هم گره زد. نگاهم به دستاش بود که کمی به جلو خم شد، بعد هم با یک حرکت از جاش بلند شد. چون بازوش توی دستام بود، منم با ترس بلند شدم و تقریبا چسبیده بهش ایستادم. شایان رو به رومون قرار گرفت و با اخم و نگاهی مملو از خشم، به من و آرشام زل زد.
آرشام با تحکم رو به شایان گفت: هنوز کار من با دلارام تموم نشده!
- این حرف یعنی چی؟! مگه امشب ...
- فقط به امشب ختم نمی شد. من هنوز خیلی کارا با دلارام دارم.
- چقدر فرصت می خوای؟!
- یه ماه.
- یعنی سر یه ماه اونو بهم تحویل می دی دیگه، آره؟
- چرا که نه؟!
- آرشام من دارم مثل همیشه روی قولت حساب می کنم. اگه از یه ماه بیشتر بشه، به زور از تو خونت می برمش. می دونی که انجام دادنش برام کاری نداره.
آرشام فقط سرشو تکون داد. هم خوشحال بودم و هم ناراحت و هم عصبانی. خوشحال از اینکه شایان به هدفش نرسید؛ ناراحت از اینکه بعد از یه ماه زندگیم از این رو به اون رو می شد؛ و بیش از حد عصبانی بودم به خاطر اینکه عین یه کالا باهام رفتار می کردن. هر دوشون داشتن سرم چونه می زدن؛ ولی الان نمی تونستم حرفی بزنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
تند تند داشت پله ها رو طی می کرد؛ منم عین گلوله ی آتیش پشت سرش بودم. رفت توی اتاقش. بی معطلی رفتم تو و در رو بستم. کتشو پرت کرد روی تخت و با عصبانیت نگاهم کرد.
- کی بهت اجازه داد وارد اتاق بشی؟
- کی به شما اجازه داد که با من مثل یه کالای بی ارزش رفتار کنید؟!
کلافه کراواتش رو از دور گردنش باز کرد و اونم با حرص پرت کرد روی تخت. داشت دکمه های پیراهنشو باز می کرد.
- از چی حرف می زنی؟! دلارام برو بیرون حوصلتو ندارم.
- از رفتار امشب شما و شایان.
پیراهنش رو در آورد و انداخت روی تخت. یه رکابی سفید تنش بود.
- جای اینکه ازم ممنون باشی، باید بهت جواب پس بدم؟!
- بی چشم و رو نیستم، ازتون ممنونم؛ ولی چرا بهش گفتین یه ماه دیگه می تونه منو از اینجا ببره؟ مگه نگفتین من تا آخر عمر باید اینجا بمونم؟!
رو به روم ایستاد. قلبم تند تند می زد. دست و پام شروع کرد به لرزیدن.
- توی چشمام نگاه کن و حرفتو بزن.
عصبانی بود. من من کنان جوابشو دادم.
- نمی خوام.
داد زد: چرا؟!
نگاهمو به میز کنار تخت دوختم و با دست به بالا تنش اشاره کردم. خواستم دستمو بیارم پایین که روی هوا گرفتش.
- چکار می کنی؟!
دو تا دستامو توی مشتش گرفت و کشید طرف خودش و سرم داد زد: این همه حجب و حیا واسه ی چیه؟ می خوای چیو ثابت کنی؟ اینکه با بقیه ی دخترا فرق می کنی؟!
صدام می لرزید.
- من هیچی رو نمی خوام ثابت کنم. من همینیَم که هستم. همینی که جلوی روتون ایستاده! عادت به چنین چیزایی هم ندارم.
- می تونی عادت کنی، یا بهتره بگم بایــد! عادت کنی.
- بایـــد؟! مگه قرار نیست از اینجا برم؟ پس این کارا واسه چیه؟
- مگه خودت همینو نمی خواستی؟! گفتم تا آخر عمرت اینجا می مونی، ولی تو اینو نمی خوای؛ پس لابد قصر شایان برات بهترین گزینه محسوب می شه که اینجا به چشمت نمیاد.
از زور عصبانیت منفجر شدم.
- خواهش می کنم بفهم چی داری می گی. دیدی که تا گفت باید اونجا بمونم، تن و بدنم از ترس می لرزید. این قدر از اون آدم نفرت دارم که اگه می موندم، فردا جنازم از در اون خونه بیرون می رفت. یعنی اگه دستش بهم می خورد، خودمو می کشتم. اینو می فهمی؟!
- حاضر نیستی ملکه ی قصر شایان بشی؟! چرا؟! اینکه آرزوی هر دختریه.
- شاید آرزوی هر دختری باشه، ولی من از این آرزوها ندارم. آرامشی که اوایل در کنار خانوادم داشتم رو به قصر شایان و تموم ثروتش ترجیح می دم. فقط آرزوم اینه که اون آرامش دوباره به زندگیم برگرده.
چند لحظه خیره شد توی چشمام.
- حاضری برای تموم عمرت اینجا بمونی، یا سر یه ماه تحویلت بدم به شایان؟
- معلومه، اینجا موندنم خیلی بهتر از اون قصر و آدماشه.
- چرا؟!
- چی؟!
- چرا اینجا رو ترجیح می دی؟!
توی دلم دنبال جواب می گشتم.
- سوال من جواب داشت، پس بگو!
- خب فکر کن به خاطر اینکه دست شایان بهم نرسه.
- ولی شایان یکی از نزدیک ترین دوستان منه. پاش بخوای نخوای به اینجا باز می شه. در اون صورت چی؟!
- به قول خودت اینجاشو دیگه مجبورم. دستش بهم نرسه، بقیش مهم نیست.
و ملتمسانه گفتم: کمکم می کنی؟!
- به چه قیمتی؟!
دستش روی مچم لغزید، بعد هم آوردش بالا و گذاشت رو بازوم.
- دستتو بردار!
شونمو کشیدم عقب، ولی بدتر شد؛ دستام حصار بین من و اون بودند.
- حاضری اینجا و نزدیک به من باشی، ولی شایان نه؟!
- به هیچ وجـــــه! منو اشتباه گرفتی. ولم کن!
- پس شایان رو ترجیح می دی!
- بمیرم هم نمی ذارم همچین روزی برسه.
میون بازوهای قوی و مردونش گم شده بودم. تقلا می کردم بیام بیرون. دوست داشتم در برابرش سرسختی کنم، ولی اون این اجازه رو بهم نمی داد.
- اگر مجبور شدی از این دو یکی رو انتخاب کنی، انتخابت کدوم بود؟!
- یعنی چی؟!
- من یا شایان؟!
با حرص جوابش رو دادم.
- هیچ کدوم! پیش خودت چی فکر کردی؟!
- من هیچ فکری نکردم، فقط ازت جواب می خوام. همین حالا!
- واسه چی اینو می پرسی؟!
- فقط جواب منو بده. من یا شایان؟!
- هیچ کدوم! هیچ کدومو نمی خوام. من این کاره نیستم عوضی، ولم کن!
تقلا می کردم، به سینش مشت می زدم، ولی بی فایده بود. عین آهن سفته لامصب!
- منظور من به این نبود، قرارم نیست همچین اتفاقی بیفته؛ فقط جوابه منو بده.
- جوابی ندارم که بهت بدم. بذار برم.
صورتشو آورد نزدیک گوشم. زمزمه هاشم آمیخته به خشونت بود، درست مثل حرکاتش.
- می دونستی هر بار که عقب می کشی من راسخ تر می شم؟!
دستامو گذاشتم رو بازوهاش.
- خواهش می کنم ولم کن. چرا آزارم می دی؟!
زمزمه کرد: من یا تو؟!
انگشتاش رو لا به لای موهام فرو برد. وای خدا.
زمزمه کردم: من؟!
- تویی که با زبونت و حرفات آتیشم می زنی؛ در برابرم گستاخی می کنی؛ کاری که این همه سال کسی جرات انجام دادنش رو نداشت. قصدت چیه لعنتی؟!
لحظه به لحظه جملاتش رو عصبی تر به زبون می آورد. به بازوش چنگ انداختم. کارم از قصد نبود و از رو حسی بود که توی قلبم داشتم.
ولم کرد، این قدر ناگهانی پرتم کرد عقب که به پشت محکم خوردم به در. پهلوم گرفت به دستگیره و از دردی که توی تنم پیچید، مردم و زنده شدم. محکم لبمو گاز گرفتم تا یه وقت جیغ نکشم. چشمام رو بستم و توی دلم داد زدم. آروم نگاهش کردم که دیدم پشتش رو بهم کرده و داره نفس نفس می زنه.
عصبی بود؛ بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه داد زد: برو بیرون!
معطلش نکردم، دستمو گذاشتم روی پهلوم و از اتاق بیرون رفتم. روی پهلو خم شده بودم و خودمو رسوندم به اتاقم. اشک صورتمو خیس کرده بود.
حس می کردم پهلوی راستم داغ شده؛ واسه ی همین دردم کم بود. دماغمو کشیدم بالا و فین فین کنان در حالی که بی صدا اشک می ریختم، لباسامو در آوردم رفتم توی حموم.
نگاهم به پهلوم افتاد، با وحشت جلوی دهنمو گرفتم. حسابی قرمز و کبود شده بود. شدت ضربه به قدری زیاد بود که به همین زودی کبود شد.
دستمو که روش کشیدم، آتیش گرفتم. پیش خودم گفتم برم یه کم توی آب ولرم بشینم، شاید دردش ساکت بشه؛ ولی همین که نشستم توی وان، وضعم بدتر شد. دیگه به وضوح بلند گریه می کردم، تا جایی که صدام کشیده می شد.
این قدر درد داشتم که خودمو توی وان تکون می دادم و زار می زدم. خدایا چکار کنم، دارم می میرم. نمی دونستم توی اتاق مسکن پیدا می شه یا نه؛ شاید هم توی یکی از همین قفسه ها باشه، ولی نمی تونستم از جام تکون بخورم.
دستمو گذاشتم روی پهلوم و سرمو بلند کردم. چشمام بسته بود و در حینی که لبمو گاز می گرفتم، هق هق می کردم. انعکاس صدای گریه ام توی حموم می پیچید. خواستم بلند شم، نتونستم. دیگه پهلوم داغ نبود و دردم صد برابر شد. حالم به قدری بد بود که نمی فهمیدم دارم چکار می کنم. شامپو رو کامل توی وان خالی کردم. دستم می لرزید. دستمو توی آب تکون دادم تا کامل کف کنه، بعد مابقی شامپو رو با ترس و لرز و گریه مالیدم به پهلوم. بوی شامپو حس خوبی بهم داد، بوی یاس! ولی هنوز پهلوم درد می کرد. می خواستم زودتر حموم کنم و برم بیرون؛ دیگه طاقت نداشتم.
پایین موهام خیس شده بود و تنم توی آب مملو از کف بود. سرمو به وان تکیه دادم. یه کم این جوری بمونم شاید آروم بشم، ولی نشد. لحظه به لحظه حالم بدتر می شد، تا جایی که صدای گریه هام جیغ مانند شده بود.
یهو یکی محکم کوبید به در حموم، که با ترس و همراه با گریه جیغ کشیدم. صدای خودش بود که بلند و فریاد مانند از پشت در به گوشم خورد.
- دلارام در رو باز کن ببینم. باز کن بهت می گم.
صداشو که شنیدم هق هقم بیشتر شد. نالیدم: نمی تونم، درد دارم.
صدای هق هقم رو شنید. محکم تر به در کوبید، انگار قصد داشت اونو بشکنه.
- اون تو داری چکار می کنی؟! باز کن این در لعنتی رو.
جیغ کشیدم: نمی تونــــــم با در چکار داری؟! بـ ...
و همزمان در طاق به طاق باز شد و محکم خورد به دیوار. با دیدنش توی درگاه حموم، همون دقیقه با اینکه از درد داشتم می مردم، خدا رو شکر کردم کفای شامپو بدنمو پوشوندن.
بیشتر تو آب فرو رفتم و با درد سرش داد زدم: برو بیرون، واسه چی اومدی تو؟!
ولی اون بی توجه به من، در حالی که اخم وحشتناکی روی صورتش داشت اومد توی حموم. صورتم خیس از اشک بود و می خواستم گریه نکنم، ولی نمی تونستم.
جلوی وان ایستاد و نگاهشو دور تا دور اونجا چرخوند. دستاشو به کمرش زد. سرم فریاد کشید: تو که چیزیت نیست، پس چرا گریه می کردی؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
- به تو ربطی نداره. برو بیرون! به چی نگاه می کنی؟ برو دیگه!
جلوم روی زانو نشست. صورتمو برگردوندم. از یه طرف حالم خوب نبود و از طرف دیگه، به خاطر اوضاعی که توش گیر کرده بودم و موقعیتمون صورتم سرخ شده بود. شونم از زور هق هق می لرزید. ای کاش می رفت بیرون. حالم بدتر شده بود.
در کمال تعجب گرمی انگشتاشو زیر چونه ام حس کردم. سرمو چرخوند سمت خودش. با شرم و درد توی چشماش زل زدم. اخماش هنوز توی هم بود.
- هنوز که داری گریه می کنی. چی شده؟!
- هیچی، فقط تو رو خدا برو بیرون. حالم خوب نیست.
اخماش رو بیشتر جمع کرد.
- یعنی چی که حالت خوب نیست؟!
و بلند داد زد: د بِنال ببینم چه مرگته؟!
چشمامو بستم و دستمو از زیر آب گذاشتم روی پهلوم. همون طور با هق هق گفتم: پهلوم.
- پهلوت چی؟!
- وقتی هولم دادی پهلوم خورد به دستگیره.
سکوت کردم، اونم همین طور. سرمو چرخوندم و با چشمای غرق در اشکم نگاهش کردم. نگاه اونم توی چشمای من خیره بود.
- دردت شدیده؟!
سرمو تکون دادم.
- می تونی پاشی؟!
- نه.
با فین فین سرمو زیر انداختم که موهام از یه طرف ریخت توی صورتم؛ درست همون طرفی که آرشام کنارم بود.
چند لحظه به همون حالت بودم. لرزم گرفته بود. به مسکن نیاز داشتم تا دردمو تسکین بده.
حوله ی بزرگ و سفیدی که روی آب قرار گرفت، باعث تعجبم شد. مبهوت نگاهش کردم. حوله رو از روی همون کفا انداخت روی آب و بدون هیچ مکثی دستاشو برد زیر آب و بدون اینکه تماسی با بدنم ایجاد کنه، از روی حوله بدنمو پوشوند. با این کارش جیغ کشیدم، چون به شدت دردم گرفت؛ ولی اون بی توجه به من کارشو می کرد. نگاهم به صورتش بود و نگاه اون به حوله ای که توی آب خیس شده بود. مثل همیشه صورتش اخم داشت، ولی این بار ملایم تر.
دست چپشو برد زیر پاهام و دست راستشو دور شونه هام حلقه کرد. زبونم بند اومده بود. جوری به خودم می لرزیدم که اونم فهمید. در همون حال که حوله ی خیس دورم بود، منو از آب بیرون کشید.
یکی از دستام از روی حوله روی پهلوم بود و اون یکی دستم روی شونش. نگاهش به من نبود و مستقیم به جلو نگاه می کرد، ولی من نمی تونستم چشم ازش بردارم.
همون طور خیس منو از حموم آورد بیرون و گذاشت روی تخت. حوله تا کمی پایین تر از زانوهام رو پوشونده بود. سرشونه هامو هم آرشام با کشیدن پتو روم کامل پوشوند.

***

**************************

آرشام
به خودش می لرزید و رنگش پریده بود. هیچ فکر نمی کردم با اون حرکت من چنین بلایی به سرش بیاد.
اون شب حوصله نداشتم؛ حتی رو تختی رو برنداشتم و همون طور دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم. توی حال خودم غرق بودم که صدای محوی از گریه ی یه دختر رو شنیدم؛ غافل از اینکه اون دختر دلارام بود. وقتی از اتاقم اومدم بیرون، صدا کمی واضح تر به گوشم رسید. کسی جز من و دلارام طبقه ی بالا اتاق نداشت، بنابراین شَکَم به اون رفت و وقتی وارد اتاقش شدم؛ متوجه شدم صدای گریه اش از داخل حموم میاد.
کنارش نشستم. خودش رو زیر پتو مچاله کرد. صورتشو به بالش می فشرد.
از توی یکی از قفسه های کمد، جعبه ی کمک های اولیه رو بیرون آوردم. یه مسکن به همراه لیوان آبی که روی میز عسلی کنار تخت بود، برداشتم.
- پاشو.
صورتشو به آرومی از روی بالش بلند کرد. چهرش سرخ و غرق در اشک بود. نگاه کوتاهی به دستم انداخت و نیمخیز شد. زیر لب تشکر کرد و قرص رو به همراه آب سر کشید. صداش گرفته بود.
- می شه بتول خانم رو صدا کنید؟
می دونستم در حضور من معذبه، ولی این چیزا برای من مهم نبود.
- نـه!
- خواهش می کنم.
- گفتم که نه. الان ساعت سه نیمه شبه و همه خوابیدن، کسی هم حق نداره این موقع از شب توی ویلا راه بیفته.
- ولی من درد دارم، باید یکی پهلوم رو ببینه. خودم می ترسم و اگه ...
جملش رو ادامه نداد و با وحشت نگاهم کرد. دستمو بردم جلو که با درد خودش رو کمی به عقب کشید.
- نه نه نـه! شمــا نـــه! اصلا مهم نیست، اشتباه کردم.
بی توجه به التماس های پی در پیش، دستمو پیش بردم و از روی پتو بازوشو گرفتم. حرکتی نکرد، ولی توی چشماش ترس رو می دیدم. جدی بودم، اینو فهمید و سکوت کرد.
ازش نپرسیدم کدوم پهلوت درد می کنه؛ پتو رو کامل کنار زدم. حوله ی خیس به بدنش چسبیده بود.
دستمو روی پهلوی چپش گذاشتم که حرکتی نکرد؛ پس حدسم درست بود؛ پهلوی راستش ضرب دیده بود. در حالی که توی چشمای وحشت زدش خیره بودم،دستم به طرف حوله رفت که جیغ زد و خودشو جمع کرد.
- نـــه! تو رو خدا برو بیرون. به من دست نزن، من حالم خوبه.
رنگش بیشتر از قبل پریده بود. کارای این دختر رو درک نمی کردم، ولی مطمئن بودم همچین کاری می کنه. به طرف کمدش رفتم و یه شلوار و بلوز برداشتم و پرت کردم روی تخت.
- بپوش!
- روت رو کن اون ور.
کلافه توی موهام دست کشیدم و سرمو تکون دادم. پشتمو بهش کردم. کاراش اذیتم می کرد؛ رفتار و بیان تند و تیز این دختر، با هر کس دیگه ای که می شناختم فرق داشت. همین باعث می شد نسبت بهش دقیق باشم.
- می تونی برگردی.
روی تخت نشستم و بدون فوت وقت دستم رو به پهلوش بردم. نذاشت.
- نکن، مگه تو دکتری؟!
صبرم تموم شد. با خشونت شونه هاش رو گرفتم و پرتش کردم روی تخت. حرفی نمی زدم، ولی نگاهی که از سر خشم بهش دوختم، باعث شد بیشتر از قبل وحشت کنه.
- می خوابی روی تخت جیکتم در نمیاد. شیر فهم شد؟!
تند تند سرش رو تکون داد. همون طور که روش نیمخیز بودم، بلوزش رو کمی بالا زدم. با دیدن پهلوی راستش اخمام کمی از هم باز شد و با تعجب توی چشماش نگاه کردم. هیچ فکر نمی کردم به این روز افتاده باشه. جای دستگیره کامل روی پوستش مونده بود و از زور کبودی به سیاهی می زد. دور کبودی رو هاله ای قرمز رنگ پوشونده بود.
وقتی نگاهم رو از روی کبودی به صورتش دوختم، دیدم چشماش رو بسته و لباشو روی هم فشار می ده. همون طور که نگاهم به صورتش بود؛ انگشتمو روی کبودی کشیدم. صورتش جمع شد و لبشو گزید. بی اختیار انگشتمو بالاتر آوردم و آروم روی کبودی گذاشتم. چشماشو به آرومی باز کرد.
- درد داری؟
- نه، فکر کنم مسکن تاثیر کرد.
نگاهم به صورتش بود. چــــرا؟! چرا این دختر ... آه!
کشیدم کنار. از روی تخت بلند شدم و جلوی در ایستادم. نگاهش نکردم، با مکث کوتاهی دستگیره رو گرفتم و کشیدم و از اتاق زدم بیرون.
از ویلا رفتم بیرون. سوار ماشینم شدم؛ سرایدار با شنیدن صدای ماشین، در حالی که چشماش خواب آلود بود، از اتاقکش بیرون اومد. دست تکون داد و در رو باز کرد. پام رو روی گاز فشردم و از ویلا خارج شدم.
ساعت سه نیمه شب بود و مثل همیشه خواب با چشمای آرشام بیگانه بود. ضبط رو روشن کردم؛ در همون حال با سرعت توی جاده ی خلوت و مسکوت ویراژ می دادم.

«آهنگ بزن تار از شهاب تیام»
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره می خونه غمگینم
بزن تار همیشه با
من و از من قدیمی تر
واسه اون که تو کار عاشقی
می مونه غمگینم

پامو بیشتر روی پدال گاز فشردم. با سرعت فقط می روندم و فکر این نبودم که دارم کجا می رم.

بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
به راه عاشقی مردن
به خنجر دل سپر کردن
واسه هر کی که آسون نیست
برای جاودان موندن
واسه عاشق دیگه راهی
به جز دل کندن از جون نیست
بزن تار بخونم همینو می تونم
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من
برای هر کی مثل ما
داره می خونه غمگینم
بزن تار همیشه با
من و از من قدیمی تر
واسه اون که تو کار عاشقی
می مونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار

فرمون رو تو دستام فشردم. اینجا بالاترین نقطه ی شهر بود؛ جایی که چیزی جز تاریکی رو در خودش نداشت و از همون جا شهر زیر پاهام بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
ضبط رو روشن گذاشتم و از ماشین پیاده شدم. هوا این موقع از شب خنک بود، ولی هیچ چیز در من اثر نداشت. بدنم توی آتیش می سوخت، آتیشی که ناخواسته به جونم افتاد. داغ بودم، سوزشش چشمام از این حرارت بود.
دستامو بردم توی جیبم و از همون بالا اطرافمو نگاه کردم.
اون پایین توی خودش روشنایی داشت، حتی این موقع. ولی اینجا جایی که من ایستاده بودم، تاریکی محض بود و نور چراغای ماشین تونست کمی از تاریکی رو پس بزنه.
رفتم جلوتر، به پایین نگاه کردم. صدای آهنگ توی سرم بود. سرمو بلند کردم و با خشم به آسمون شب زل زدم. به ماه که انگار اونم داشت بهم پوزخند می زد. به من، به گذشته ی من، به گذشته ی سیاه من. همه می خندن به آرشام، به زندگی ننگی که داشت! احمق بودم، احمق بودم و نفهمیدم حماقت های من تمومی ندارن.
دلم پر بود. نمی دونم چرا سوزش چشمام هر لحظه داره بیشتر می شه. چرا قلبم درد گرفته؟ یه چیزی توی گلوم سنگینی می کنه؛ یه چیز عجیب. یه چیزی که هر کاری کردم نتونستم بدم پایین و انگار با هر تلاش من اون هم سنگین تر می شد.
نخواستم و داد زدم. نخواستم که توی گلوم بمونه و با فریاد رو به آسمون شکستمش.
- خـــــــــــدا داری منو می بینی آره؟ تو هم به حماقتم می خندی؟ به ندونم کاری هام، به گناهکار بودنم! چرا گرفتارم؟ چرا هنوزم درد دارم؟ چرا وقتی هنوز یه درد از روی دردام بر نداشتی، یکی دیگه می ذاری روی دلم؟ فراموشت کردم، هنوزم فراموشت کردم.
و بلندتر و از ته دل فریاد زدم: خدایی که اون بالایی، خدایی که منو می بینی، مــــــن آرشام تهرانـــــی تو رو فراموش کردم. همون شب بارونی، همون شب نحس تو رو از یاد بردم. می بینی که اینجام، همش به خاطر بلایی که داری به سرم میاری. می خوام بگم تمومش کن، تمومش کن، دیگه ادامه نده. ده سال پیش با تو با همه چیزم عهد کردم که عوض بشم، شدم، من عوض شدم! ببین منو، نگاه کن ببین من کیم! من عوض شدم. آرشام تونست تغییر کنه. این همه سال تلاش کردم تا قلبم از جنس سنگ شد. نگاهم به سردی آهن شد، جوری که هیچ چیز نتونه درونم نفوذ کنه. ولی داری با این نگاه آهنین و دل سنگی چکار می کنی؟! دیگه چه بازی رو می خوای باهام شروع کنی؟! این دفعه بازنده کیه؟
پوزخند زدم. دستامو به اطرافم باز کردم و رو به آسمون فریاد کشیدم: من اینم، من آرشامم کسی که به راحتی دل می شکنه! غرور این و اونو زیر پاهاش خرد می کنه! من کسیم که معنی اسمم به قدرت جسمم دل ها رو خون می کنه. آره من همینم! تو خواستی که باشم؛ تو گذاشتی به اینجا برسم؛ وگرنه زندگیم رو پر از ننگ و گناه نمی کردی. حداقل نمی ذاشتی اون شب پر گناه شاهد باشم. نمی ذاشتی عذاب بعد از اون رو به جون بخرم. درد پشت درد روی دلم نمی ذاشتی. نمی ذاشتی شاهد اون همه خیانت و دو رویی باشم. ولی عوض نمی شم من همینیَم که هستم!
و بلندتر رو به آسمون فریاد کشیدم: اونی که فرستادی طرفم، کاری ازش ساخته نیست!

***

دلارام
صبح با احساس درد، سرمو از روی بالش بلند کردم. چشمام هنوز نیمه باز بود. به پهلوم دست کشیدم. دست که می زدم درد می گرفت، ولی همین جوری که کاری بهش نداشتم، دردش تا حدی آروم بود. از روی تخت بلند شدم تا به کارام برسم. نمی خواستم بهونه دستش بدم.
یه دفعه یاد دیشب افتادم. لب تخت نشستم. حس می کردم تموش یه خواب بود، ولی حوله ی خیسی که هنوز کنارم بود، لباسام، همه ی اینا صدق اتفاقات دیشب رو بهم ثابت می کرد. چرا وقتی نزدیکم شد و منو از تو آب کشید بیرون مخالفت نکردم؟! با شناختی که از خودم داشتم، باید همین کار رو می کردم. وقتی به پهلوم دست کشید، بیشتر از اینکه به دردم فکر کنم؛ اون لحظه ذهنمو آرشام پر کرده بود. چرا بهش فکر می کنم؟!
چرا وقتی می بینمش ضربان قلبم میره بالا؟! چرا وقتی اسممو صدا می زنه، میخکوب می شم؟! ناخوداگاه لبخند زدم. بهش که فکر می کردم، سر حال می شدم. یعنی دیوونه شدم؟!
یه دوش مختصر گرفتم و آماده شدم. قبل از صبحونه رفتم توی اتاق تا وسایل حمومشو آماده کنم، ولی نبود. یعنی این موقع از صبح کجا رفته؟! حتی تختشم دست نخورده بود. دیشب خونه نبوده یا اینکه صبح زود زده بیرون؟!
آروم آروم از پله ها رفتم پایین. پهلوم تیر می کشید. خدا کنه زودتر خوب بشه، این جوری توی انجام دادن کارام به مشکل بر می خورم. می دونستم از قصد این کار رو نکرده، ولی باید باهاش سر سنگین رفتار می کردم. حرفا ... رفتارش ... هر دقیقه یه جور بود. یه لحظه آفتابی بود و لحظه ای بعد رعد و برق می زد. این وسط یه صاعقه هم درست می خورد توی فرق سر من بدبخت!
آدم مرموز و غیر قابل پیش بینی که می گن نمونش همین آرشامه. منو بگو می خواستم جلوش سر سنگین باشم و خودمو حدالامکان بپوشونم؛ ولی دست بر قضا این چند وقت اتفاقاتی افتاد که ناخواسته این مرد مغرور و خودخواه منو توی موقعیت های مخالف تصورم می دید.
ای کاش می تونستم یه جوری از اینجا فرار کنم؛ ولی وقتی یاد حرفاش میفتادم، غلاف می کردم و می تمرگیدم سر جام. گفت که اگه فرار کنم، هم منو و هم اونی که بهم پناه داده رو در جا خلاص می کنه؛ و من کسی رو هم من جز فرهاد نداشتم، پس نمی تونستم همچین ریسکی رو بکنم.
دلم براش تنگ شده بود. اون مدت که شیدا اینجا بود، باید می رفتم می دیدمش، ولی آرشام همچین اجازه ای بهم نداد. ولی در اولین فرصت باید برم پیشش.
داشتم می رفتم توی آشپزخونه، که مهری با یه سینی جلوم ایستاد. سینی خالی بود. با دیدنم یه نگاه به سر تا پام انداخت. یه بلوز آستین بلند زرشکی و شلوار مشکی، یه شال مشکی که خطای قرمز داشت هم انداخته بودم روی موهام. خواستم از کنارش رد شم که راهمو سد کرد. بهش اخم کردم.
- برو کنار.
عین قُلدرا سرشو انداخت بالا و دست به کمر گفت: فرض کن نرم، چی می خواد بشه؟
- حوصله ی یکی به دو کردن باهات رو ندارم مهری. برو کنار!
- اوهــــــو! خانم خانما یه شب با آقا بیرون بودن، هوا ورشون داشته انگار.
- به تو ربطی نداره. اگه تا حد مرگ فضولی بهت فشار آورده، برو از خود آقاتون بپرس. حتما بهت می گه.
- نــــه، خوش دارم تو بهم بگی.
مسخره خندید و چشمک زد: خب بگو بینم چکارا کردین؟!
حرصم گرفت. داد زدم: چرا یاوه می گی؟ حرف دهنتو بفهم.
عصبانی شد، دست به کمر داد زد: صبر کن بینم، واسه من شاخ و شونه می کشی؟
پسش زدم کنار. حالم خوب نبود و نمی خواستم باهاش دهن به دهن کنم. با حرص گفتم: برو اون ور مهری. انگار دنبال شری.
- وایستا بینم آشغال، واسه چی فرار می کنی؟
و با سینی که تو دستش بود، بی هوا محکم زد به پهلوم. درست همون جایی که کبود شده بود و درد می کرد. مردم و زنده شدم. جیغ کشیدم. چشمام سیاهی رفت و دستمو گرفتم به درگاه آشپزخونه. انگار کسی توی آشپزخونه نبود که این راحت بهم فحش می داد. درد رو طاقت نیاوردم لبمو گزیدم. توی درگاه زانو زدم و پهلوم رو دو دستی چسبیدم. تازه دردم تسکین پیدا کرده بود که با این ضربه حالم بدتر شد؛ جوری که ناخواسته و از زور درد به گریه افتادم. صدای هق هقمو شنید، ولی بازم ادامه داد. بین هق هقم صدای سیلی شنیدم. مات و مبهوت در حالی که صورتم خیس از اشک بود، سرمو بلند کردم.
آرشام با صورتی خشمگین و ترسناک بالای سرم ایستاده بود و حین اینکه اخماش از همیشه غلیظ تر بود؛ نگاه مملو از خشونتش رو توی چشمای وحشت زده ی مهری دوخته بود.
دست مهری روی صورتش بود. بی صدا گریه می کردم، چون درد داشتم؛ ولی از بس تعجب کرده بودم که هق هقم کامل بند اومده بود. آرشام به مهری سیلی زده بود!
مهری سرش رو انداخته بود پایین و گریه می کرد.
آرشام سرش فریاد زد: همین حالا از جلوی چشمام گورتو کم کن!
مهری هق هق می کرد که بلندتر فریاد کشید: د یالا، بزن به چاک!
دستشو آورد بالا که مهری جیغ کشید و به طرف سالن دوید. آرشام دستشو همون بالا مشت کرد و آروم آروم آوردش پایین.
حس می کردم درد پهلوم بیشتر شده، تا جایی که زیر دلمم تیر می کشید. سرمو انداختم پایین. زیر لب ناله می کردم و اشکام گلوله گلوله از چشمام جاری بود. ندیدمش داره چکار می کنه. خواستم بلند شم که نتونستم. با ضرب نشستم و همزمان دستای گرم و مردونش روی بازوهام قرار گرفت. صداش توی گوشم پیچید؛ گرفته و جدی!
- پاشو وایستا.
در حالی که سعی داشت کمکم کنه بایستم، با هق هق سرمو انداختم بالا.
- نمی تونم.
- پاشو بهت می گم. باید بتونی!
در همه حال زور می گفت. خب لامصب می گم نمی تونـــم، چرا حالیت نمی شـــــه؟!
بلندم کرد، ولی دستم روی پهلوم بود. دلمم درد می کرد. با تعجب دیدم داره می برم سمت در.
- کجا می ری؟!
- خودت می فهمی.
- خواهش می کنم بگو.
- بیمارستان.
- نه نمی خوام. استراحت کنم حـ ...
- حرف اضافه نزن، راه بیفت.
بلوزی که تنم بود نه چسبون بود نه کوتاه، واسه ی همین می تونستم باهاش برم. از زور درد حال مخالفت کردنم نداشتم. گرچه آرشام عادت داشت در همه حال حرف زور بزنه!

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
روی تخت خوابیده بودم و دکتر داشت معاینم می کرد. آرشام اون طرف پرده ایستاده بود؛ که خب خیلی تلاش کرد بیاد این ور، ولی دکتر نذاشت. خانم دکتر عینکش رو روی بینیش بالاتر داد. نگاهش رو از روی پهلوم آورد بالا و توی چشمام دوخت.
در حالی که آروم آروم شکممو معاینه می کرد، با لحن صمیمی گفت: شوهرته؟
با تعجب نگاهش کردم.
- کی؟!
- همونی رو که به زور پشت پرده نگهش داشتم.
از حرفش خندم گرفت. دردم کمتر شده بود و احتمالا به خاطر مسکنی بود که بهم تزریق کردن. آخه دکتر تشخیص داده بود که یه کوفتگی ساده است و خونریزی داخلی ندارم. حالا هم که گفتم زیر دلم تیر می کشه، داشت معاینم می کرد. با شیطنت لبخند زد و سرشو تکون داد.
- تازه عروسی؟!
خندم خود به خود قطع شد.
- هـــان؟ نــــه ما ...
- پس مدت زیادی می گذره. گفتم شاید حامله باشی که خدایی نکرده با این ضربه بلایی سر جنین اومده باشه.
دهنم باز موند. یه خانم دکتر تقریبا چهل ساله ی خوشرو و صمیمی. به صورتم که نگاه کرد، خندید.
- نگران نباش دختر، داشتم سر به سرت می ذاشتم. می دونم هنوز ازدواج نکردی، گفتم شاید نامزدت باشه.
- نه نیست، رییسمه.
یه تای ابروشو داد بالا و بلوزمو پایین کشید.
- چه رییس خوش تیپی!
غرغرکنان توی جام نشستم.
- خدا ببخشه به خاطرخواه هاش.
- که لابد کمم نیستن!
لحنش به قدری بامزه بود که خندیدم، ولی با دردی که زیر دلم پیچید، آخی گفتم و دستمو گذاشتم روش.
- درد داری؟!
- پهلوم یه کم، ولی زیر دلم آره، خیلی.
- مشکلی نیست عزیزم، دورت نزدیکه؟
- آره.
- پس نگران نباش، ضربه باعث شده زودتر از موعدش باشه.
سرمو تکون دادم. خواستم از روی تخت بیام پایین که آرشام پرده رو پس زد و بی اجازه اومد تو. خانم دکتر که داشت دستکش هاشو مینداخت توی سطل کنار تخت، با اخم نگاهش کرد که خب در برابر اخمای آرشام واقعا هم هیچ بود.
- آقای محترم کی به شما اجازه داد بیاید داخل؟!
آرشام بی توجه به خانم دکتر رو به من گفت: پاشو باید بریم.
- شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
با تعجب به خانم دکتر نگاه کردم. من که بهش گفته بودم! آرشام یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به خانم دکتر.
به جای اینکه جواب خانم دکتر رو بده، رو کرد به من و با تحکم گفت: حاضر شو.
از روی تخت اومدم پایین. رو به روی خانم دکتر ایستادم که یه برگه به عنوان نسخه داد دستم و زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفت: عجب رییسی داری تو دختر. من که هیچ کارشم با دیدن اخماش کُپ کردم، خدا به داده تو برسه. اصلا کسی رو آدم حساب نمی کنه.
آروم خندیدم. دکتر باحالی بود. ازش خداحافظی کردم و همراه آرشام راه افتادم.
درست شونه به شونه ی هم قدم برداشتیم. قدش خیلی از من بلندتر بود. نه بابا من در برابر این جوجو هم نیستم. قدماشو آروم و در عین حال محکم بر می داشت.
جلوی بیمارستان بودیم که گفت: نسخه ات رو بده من.
دادم دستش؛ یه نگاه سرسری بهش انداخت و به ماشینش اشاره کرد که سوار شم. نشستم، راه افتاد و کمی جلوتر رو به روی داروخونه نگه داشت. بدون هیچ حرفی پیاده شد و رفت توی داروخونه. یه چند دقیقه طول کشید تا اینکه با پاکت داروها اومد بیرون. نشست توی ماشین و پاکت رو گذاشت روی پام. زیر لب ازش تشکر کردم؛ چیزی نگفت، منم توقع نداشتم حرفی بزنه.
سکوتی که بینمون بود اذیتم می کرد. موضوعی هم نداشتم که پیش بکشم. حالا چرا این قدر علاقمند بودم باهاش حرف بزنم بماند؛ چون خودمم درست و حسابی جوابشو نمی دونستم. گیر دادم به مهری و مثلا خیر سرم خواستم این جوری سر حرفو باز کنم.
- بابت اتفاقات امروز و مهری ...
- مهم نیست.
مرض تو جونت نیاد بشــــر، خب بذار زرمو بزنم بعد رشته ی کلاممو تیکه پاره کن.
- ولی برای من مهمه. حرفای مهری بدجور آزارم می داد. نیاز به خشونت نبود؛ اگه حالم خوب بود حتما جوابشو می دادم.
- منم اون کار رو واسه خاطر تو نکردم!
پوزخند زد و ادامه داد: زیادی توی کارام سرک می کشید. تازگیا سر و گوشش بدجور می جنبه.
- یعنی چی؟!
جوابمو نداد. دوست داشتم این قدر ادامه بدم تا بالاخره خسته بشه و بگه منظورش چی بوده، ولی می دونستم بی فایده است. لااقل روی این مرد که روی سنگو کم کرده بود، بی تاثیر بود.
- می شه یه خواهش کنم؟!
نیم نگاهی بهم انداخت و باز به خیابون خیره شد.
- چی می خوای؟!
مونده بودم چه جوری بگم.
- چیز خاصی نمی خوام، فقط دلم واسه فرهاد تنگ شده. خـ ...
همچین برگشت و نگاهم کرد که مجبور شدم سکوت کنم. اخماشو بیشتر کشید توی هم و باز زل زد به خیابون.
- ادامه بده!
جملش رو کاملا جدی و با رگه هایی از خشونت به زبون آورد. معلوم نیست چِش هست. کلا انگار با من مشکل داره.
- می خواستم اجازه بدید آخر هفته برم پیشش.
- نـه.
- چی نــه؟!
- نمی شه.
- چرا خـب؟! نکنه تا آخر عمر توی ویلاتون باید عین اسیرا زندگی کنم؟!
سکوت کرد، ولی من ادامه دادم: من باید برم ببینمش. حتما تا الان کلی نگرانم شده.
بلند و با تحکم گفت: گفتم نه یعنی نه. پس خفه خون بگیر و حرف اضافه هم نزن.
حرصمو در آورده بود.
- نمی خوام خفه شم. من به اجبار خدمتکارتونم، نه زندونیتون!
دیدم هیچی نمی گه و فرمون بیچاره رو توی دستاش فشار می ده؛ رومو ازش برگردوندم. با حرص پوست لبمو می جویدم.
نگاهش کردم، انگار تو فکر بود. با این وجود دقیق روی رانندگیش تسلط داشت.
- پس لااقل بذارید بهش زنگ بزنم. نگرانمه!
کلافه صورتشو چرخوند طرفم. به رو به روش نگاه کرد و جوابمو داد.
- حرف حساب تو گوشت نمی ره انگار، آره؟ نذار جور دیگه حالیت کنم!
هر دقیقه بیشتر می رفت روی اعصابم. عجب آدمیه ها!
- ولی این شمایی که حرفای منو نمی فهمی. می گی نرو، باشه! دیگه چرا نمی ذارید بهش زنگ بزنم؟
همچین فریاد کشید «خفـــه شو» که محکم چسبیدم به صندلی ماشین و توی دلم خالی شد. چهار ستون بدنم که هیچ، در و پیکر ماشین بیچارشم رفت روی ویبره.

***

داشت می رفت توی ویلا، که من خر باز سیریش شدم. حالا چه گیری داده بودم خدا می دونه. گوشه ی پیراهنشو گرفتم و کشیدم. مجبور شد بایسته. حالا که به زور نمی تونم حرفامو بهش حالی کنم، جور دیگه بهش می فهمونم. نگاهمو مظلوم کردم و لحنمم که این جور مواقع آروم می شد. مستقیم زل زده بود توی چشمام و منم که هیچ کجا رو جز چشماش نمی دیدم. لامصب سیاهی شب باید بیاد جلو چشمای این لنگ بندازه.
پیراهنشو از توی دستم کشید.
مظلومانه و صمیمی گفتم: می ذاری برم؟!
پوزخند زد. روشو برگردوند و خواست برگرده که راهشو سد کردم. سینه به سینه ی هم شدیم.
- تو رو خدا بذار برم. خواهش!
- این قدر برات مهمه؟!
- فرهاد؟! آره خب. پوسیدم توی این خونه. دلم می خواد برم بیرون.
- واسه بیرون می گی یا اون دکتره؟!
- تو از کجا می دونی اون دکتره؟!
- سوالم رو با سوال جواب نده!
- هر دوش.
با مکث کوتاهی زل زد بهم و گفت: چرا این همه اصرار می کنی؟!
شمرده شمرده گفتم: چون حوصلم سر رفته. همین!
- پس فقط همین؟
- آره.
- وقتی بری پیشش حالت میزون می شه؟!
- شاید.
تموم مدت اخماش توی هم بود و نگاهش به من. منم که توی همون حالت مظلومانه گیر کرده بودم. در کمال تعجب دیدم که یه لبخند کج نشست روی لباش و ابروهاشو داد بالا.
- بسیار خب، آخر هفته می تونی بری ببینیش.
و دیگه صبر نکرد جوابشو بدم؛ به سرعت باد از جلوی چشمای مبهوتم رد شد.
الان دقیقا چی شد؟! قبول کرد؟! یعنی می تونستم آخر هفته برم پیش فرهاد و بعدشم یه روز عالی و بی دغدغه گردش تفریح؟ وای خدا جون دمت گرم!
خودمم توش مونده بودم که من این همه خودمو جر دادم گفتم بذار برم ببینمش، یا حتی شده بهش یه زنگ بزنم نذاشت؛ حالا چه زود قبول کرد! دلیلش هر چی که هست مهم نیست. همین که آزاد بودم برم بیرون خودش جای ذوق داشت.
رفتم بالا و به پاکت داروها نگاه کردم. مسکن و آمپول بود و یه پماد. یه دفعه کمرم تیر کشید و زیر دلم درد گرفت. انگار حق با خانم دکتر بود، وقتش شده.

***
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
تا پنج شنبه چهار روز دیگه مونده بود. توی این مدت آرشام رو خیلی کم می دیدم، اونم مواقعی بود که واسش میز شام رو می چیدم، یا وسایل استحمامش رو آماده می کردم.
پهلوم خیلی بهتر شده بود و این مدت از مهری هم خبری نبود؛ یا اگر هم بود، خیلی کم جلوم آفتابی می شد. نمی دونستم چشه، ولی تا منو می دید اخم می کرد و یه جورایی انگار ازم فراری بود؛ تا اینکه یه شب آرشام زودتر اومد خونه. داشتم میز شام رو واسش آماده می کردم که بتول خانم با سینی غذا وارد شد. هنوز نیومده بود سر میز. داشتم کمک بتول خانم غذاها رو می چیدم، سر و کلش پیدا شد. زیر لب بهش سلام کردم که مثل همیشه در جوابم فقط به آرومی سرشو تکون داد. دستمو از روی میز کشیدم عقب و ایستادم. منتظر بتول خانم بودم که برگردیم آشپزخونه، ولی با صدای آرشام نگاهم معطوف اون شد.
- تو می تونی بری.
- منتظر بتول خانمم.
- بتول خانم اینجا می مونه، باهاش کار دارم. تو برگرد.
یه نگاه کوتاه بهش انداختم و برگشتم از سالن اومدم بیرون. پیش خودم می گفتم چکارش داره؟! چی می خواد بهش بگه؟! بقیه داشتن غذاشونو می خوردن، منم بی هدف جلوی آشپزخونه رژه می رفتم. نمی دونم چِم شده بود؛ ولی یه حالی داشتم.
وقتی نگاهشو زمانی که بهم گفت می تونی بری تصور کردم؛ این حالتی که داشتم تشدید شد. یه جور خاصی نگاهم کرد، سنگین تر از همیشه!
بتول خانم که از سالن اومد بیرون، بدو رفتم طرفش. بنده خدا سرش پایین بود که یهو جلوش ظاهرش شدم، ترسید و جلوی دهنشو گرفت.
- هــــی مادر ترسوندیم. وای قلبم!
- شرمنده نمی خواستم بترسونمتون.
- دشمنت شرمنده باشه دخترم. چرا نرفتی شامتو بخوری؟!
- همین جوری، منتظر شدم شمام بیای. راستی چکارتون داشت؟!
راه افتاد طرف آشپزخونه، منم کنارش در حالی که نگاهم به صورتش بود، راه افتادم.
- والا چی بگم. گفت آخر هفته می ره سفر. ظاهرا با ارسلان خان قرار اسب سواری دارن.
- شما رو واسه چی نگه داشت؟!
- هیچی مادر، بهم گفت به بقیه بگم این مدت که نیست، مراقب همه چیز باشیم. گفت هر کی هم می خواد می تونه تو این چند روز یه سر به خونوادش بزنه.
رفتیم توی آشپزخونه. دیگه حرفی نزد. پس که این طور؛ می خواست بره واسه ی خودش عشق و حال، اونم با رفیق شفیقش ارسلان.
با غذام بازی می کردم که کسی جز بتول خانم متوجه ی بی حوصلگیم نشد.
صورتشو آورد جلو و آروم بهم گفت: چته دخترم؟! مریض شدی؟!
- نه خوبم.
- پس چرا با غذات بازی می کنی؟! دوست نداری؟!
روی صندلیم جا به جا شدم.
- نه اتفاقا برعکس، من عاشق فسنجونم؛ منتهی نمی دونم چرا امشب اشتها ندارم.
- چرا دختر؟! قبل از اینکه آقا بیاد می گفتی خیلی گرسنمه؟!
- انگار اشتهام کور شده؛ خودمم نمی دونم چِم شده.
احساس کلافگی بهم دست داد. از پشت میز بلند شدم و رفتم بیرون. همزمان آرشام هم از سالن اومد بیرون. با دیدنش یاد سفرش افتادم و دمق شدم. چرا جدیدا این جوری می شم؟! انگار حالا که دیدمش حس کلافگیم بیشتر شد.
با دیدنم سر جاش ایستاد. دستش طبق عادت همیشگیش توی جیبش بود. اخم نداشت، ولی حالت صورتش کاملا جدی بود.
حس می کردم چشمای سیاهش از همیشه نافذتر شده؛ یا شاید فقط جلوی چشم من این جوری بود.
به طرفم اومد. آروم و شمرده! ناخوداگاه سرمو زیر انداختم. از کنارم که رد شد، سرمو بلند کردم. قلبم فشرده شد. صداشو از پشت سرم شنیدم.
- بیا توی اتاقم.
آروم برگشتم و نگاهش کردم که چطور پله ها رو آهسته طی می کرد. منم پشت سرش راه افتادم. قلبم تند می زد. استرسی که توی جونم افتاده بود، باعث شد دستام به حالت نامحسوسی بلرزه.
رفت توی اتاقش، ولی در رو برام باز گذاشت. رفتم تو و در رو بستم. وسط اتاقش ایستادم و بهش چشم دوختم. به میزش تکیه داد؛ دستاشو به لبه های میز گرفت. ژست خاصی که به خودش گرفته بود، دوست داشتنی بود. مستقیم نگاهم می کرد. صداش گرم ولی در عین حال جدی بود.
- از آخر هفته برای یه مدت کوتاه می رم سفر. شاید چهار روز، شایدم بیشتر. مشخص نیست.
با این حرفش اخمام ناخواسته کمی جمع شد. نگاهمو از روش برداشتم و به کف اتاق دوختم.
چرا از رفتن این مرد ناراحت بودم؟! حس می کردم دوست ندارم از این ویلا بره، حتی واسه ی مسافرت. حس می کردم دوست ندارم اینجا تنهام بذاره. لبامو با زبون تر کردم و بی طاقت نگاهش کردم؛ ولی چشمام اینو نشون نمی داد. چشمام مثل همیشه بود، ولی درونم ... قلب واموندم مگه می ذاشت آروم باشم؟!
- با برادرزاده ی شایان؟! منظورم ارسلان خانه.
- آره، خودت که بودی، دعوتم کرد.
سرمو تکون دادم، ولی توی دلم گفتم: آره بودم و شنیدم، ولی اینو هم شنیدم که گفت منو هم با خودت بیاری.
پس چرا می خواست تنها بره؟! چرا نمی گفت تو هم آماده شو باهام بیا؟! واقعا دوست داشتم با آرشام به این سفر برم؟! الان که فکرشو می کنم می بینم بدم که نمیاد هیچ، خیلی هم مشتاقم. ولی من آخر هفته باید به دیدن فرهاد برم. هم دلم براش تنگه و هم می دونم تا به الان کلی نگرانم شده؛ اما با این حال آرشام ... پـــوف! دلارام تمومش کن! مرض افتاده تو جونت؟! آره انگار افتاده.
- باشه بهتون خوش بگذره. ان شاء الله به سلامت برید و برگردید.
از میز که جدا شد نگاهش کردم. به طرفم می اومد. جلوی روم که ایستاد، نگاهمو از صورتش به یقه ی پیراهنش دوختم. یه پیراهن طوسی فوق العاده تیره. این چرا همیشه عزاداره؟! یه بار ندیدم رنگ روشن بپوشه، همش تیره. حتی رنگ دیوارای اتاقشم تیره است.
بوی ادکلنش عادی بود، ولی تلخ بود. بوش معرکه است و همین طور خاص!
- برات مهمه؟!
با این حرفش که کاملا جدی بود، نگاهم رنگ تعجب به خودش گرفت. زل زدم توی چشماش، اونم همین طور.
- چی برام مهمه؟!
رک جوابمو داد: اینکه من به سلامت برگردم ویلا.
به من من افتادم.
- خب چیزه ... من ... من ...
- تو چی؟!
نفس عمیق کشیدم.
- خب هر کس دیگه ای هم بود، حتما همین رو می گفت.
- نه.
- چی نه؟!
- هیچ کس تا حالا اینو بهم نگفته بود.
چشمام از تعجب گرد شد.
- واقعا؟! آخه مگه می شه؟!
سرشو تکون داد. آروم حرف می زد، ولی اخماش توی هم بود.
- تو اولین نفری.
- فکر نمی کردم اینو صادقانه بهم بگید.
- چطور؟!
- خب از اون جایی که این مدت تونستم تا حدودی شما و اخلاقتون رو بشناسم، یه جورایی انگار خیلی تودارید.
- آره، ولی این حرف من جزو تودار بودنم محسوب نمی شد؛ خواستم که دلیلش رو بدونم.
- دلیلی نداشت، همین جوری گفتم.
پوزخند زد.
- همین جوری؟!
نیم نگاهی به صورتم انداخت و پشتش رو بهم کرد. به تابلویی که روی دیوار بود خیره شد. تابلویی از منظره ی یه جنگل تاریک وهم برانگیز بود؛ ولی در عین حال که می تونست ترسناک باشه، ستودنی هم بود. عاشق نقاشی بودم.
- هنوزم تصمیم داری به دیدن اون دکتره بری؟
- منظورتون فرهاده؟! آره، باید ببینمش.
- چرا باید؟!
- خب مدتیه ازش بی خبرم، اونم همین طور. نمی تونم اینو نادیده بگیرم.
برگشت. چشماشو ریز کرده بود.
- چرا برات مهمه که از نگرانی در بیاد؟!
- چون فرهاد تنها کسیه که برام مونده. مثل برادرم دوستش دارم. حتی از برادر خودم بیشتر کمکم کرده.
ابروهاشو بالا برد و لباشو روی هم فشرد. چند لحظه مکث کرد و با نگاهش سر تا پامو از نظر گذروند و در آخر توی چشمام ثابت موند.
- انگار موضوع جالب تر از اون چیزیه که فکرشو می کردم.
- کدوم موضوع؟!
- مهم نیست، فقط تو مطمئنی اون مرد حسش نسبت به تو متقابله؟! منظورم حس خواهر و برادریه.
با این حرفش بیش از پیش تعجب کردم.
- چرا باید اینا رو به شما بگم؟!
چیزی نگفت. رفت و پشت میزش نشست. توی این اتاق از تختخواب و آینه ی قدی خبری نبود. این اتاق درست مجاور اتاق خوابش بود؛ اتاقی که بی شباهت به اتاق کار نبود.
- ارسلان منو به همراه تو دعوت کرد و می دونی که من جلوش وانمود کردم که تو معشوقه ی منی.
- آره خب، ولی شایان حتما تا الان بهش گفته هیچی بین ما نیست.
- نه نگفته.
- مگه ممکنه؟!
- من ازش خواستم که چیزی بهش نگه.
- خب چرا؟! اون شیدا یا هر دختر دیگه ای نیست که بخواین به این بهانه دکش کنید.
- تو چیزی نمی دونی.
- حالا از من چی می خواین؟!
بی مقدمه گفت: اینکه با من توی این سفر همراه باشی. در ظاهر به عنوان معشوقه نه یک همراه؛ که البته ارسلان جور دیگه ای فکر می کنه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 9 از 20:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  19  20  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

گناهکار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA